تذکره انجمن قدس: مجموعه اشعار در مدح حضرت ولی عصر و بزرگداشت نیمه شعبان در اواخر دوره قاجار

مشخصات کتاب

عنوان و نام پدیدآور:تذکره انجمن قدس: مجموعه اشعار در مدح حضرت ولی عصر و بزرگداشت نیمه شعبان در اواخر دوره قاجار/مولف: مرحوم محمدعلی عبرت نائینی ؛ تصحیح و پژوهش: ابوالفضل مرادی

مشخصات نشر:قم: مسجد مقدس جمکران، 1387

مشخصات ظاهری:2جلد در یک جلد -

وضعیت فهرست نویسی:در انتظار فهرستنویسی (اطلاعات ثبت)

یادداشت:چاپ اول

شماره کتابشناسی ملی:2950073

ص: 1

اشاره

اشاره

تذکره انجمن قدس : مجموعه اشعار در مدح حضرت ولی عصر و بزرگداشت نیمه شعبان در اواخر دوره قاجار

تألیف محمّد علی عبرت نائینی

تحقیق، تصحیح و تکمیل: ابوالفضل مرادی

با مقدمه دکتر غلامعلی حداد عادل

جلد اوّل

ص: 2

تقدیم به پدر و مادرم که بوستان و گلستان وجود پرمهرشان، چشم انداز گل نرگس است.

ابوالفضل مرادی

ص: 3

سخن ناشر

نظر به ضرورت احیاء نسخ خطی و کهن در راستای ترویج فرهنگ مهدویت و انتظار، کتاب گران سنگ تذکره انجمن قدس که بیش از یک قرن مهجور مانده بود و هم اکنون نسخه منحصر به فرد آن در کتاب خانه مجلس شورای اسلامی نگهداری می گردد و این گنج گران بهای فرهنگ غنی اسلامی و فارسی شکرشکن، نیاز به احیا داشت تا همه عزیزان فرهنگ پژوه و فرهنگ دوست از شیرینی آن بهره مند گردند. لذا زحمت این کار برعهده برادر ارجمند جناب استاد دکتر ابوالفضل مرادی قرار گرفت و به خوبی این اثر را که بیش از 18 هزار بیت می باشد، تصحیح و احیا نمودند و در پایان بر آن شدیم که توسط برادر ارجمند استاد فرهیخته دکتر حداد عادل مشاور عالی مقام معظم رهبری حضرت آیت اللّه العظمی خامنه ای «دام ظله» در امور فرهنگی، بررسی و مقدمه ای نوشته شود که ایشان بذل لطف و قبول زحمت نمودند و با تمام مشغله ای که داشتند با صرف وقت بسیار، تمام صفحات و ابیات را بازبینی و نظرات خود را در مقدمه ای شیوا مرقوم فرمودند و تعبیری زیبا بر این اثر نهاده و این اثر را «گنج نویافته» نامیدند که الحق این گونه است.

ص: 4

در پایان از همه عزیزانی که در راستای به ثمر رسیدن این اثر زحماتی متقبل شده به ویژه حضرت آیت اللّه وافی تولیت محترم مسجد مقدّس جمکران که با پشتیبانی خود از این انتشارات زمینه فعالیت هر چه بیشتر را فراهم نموده اند و برادران دکتر فرید حداد عادل و امیرسعید سعیدی و دیگر عزیزان و همکاران در انتشارات مسجد مقدّس جمکران کمال تشکر و قدردانی را داریم.

ارشاد و راهنمایی اهل فرهنگ و ادب را بر دیده منّت می نهیم و امید است در آینده هم بتوانیم احیاگر آثار ارزشمند دیگری باشیم. إن شاء اللّه.

27 / مرداد

1387

مصادف با 15 شعبان المعظم 1429

مدیر مسؤول انتشارات

مسجد مقدّس جمکران

حسین احمدی

ص: 5

مقدمه دکتر حداد عادل

بسمه تعالی

این کتاب داستانی دارد که آگاهی از آن برای خوانندگان ضروری است. در تهران قدیم، از حدود یکصد و پنجاه سال پیش خانواده ای معروف و محترم به نام «سادات اخوی» زندگی می کرده اند که در عرصه دین و علم و ادب و سیاست حضور و تأثیر داشته اند. معروفترین شخصیت این خانواده، حاج سیّد نصراللّه تقوی است که آشنایان با سیاست و ادب در تاریخ معاصر ایران او را به خوبی می شناسند. عبداللّه مستوفی در کتاب مشهور خود، یعنی «شرح زندگانی من» در بیان علت اشتهار این خانواده به سادات اخوی می نویسد:

«فتحعلی شاه در دینداری خیلی تظاهر می کرده و مخصوصا در اظهار ارادت به خانواده پیغمبر صلی الله علیه و آله از بذل مال مضایقه نمی کرده و به سادات احترام می گذاشته، حتی با سیّد حسن تقوی تهرانی صیغه اخوت خوانده و به او اخوی می گفته است و به همین مناسبت اولاد آقا سیّد حسن به سادات اخوی معروف شده اند».(1)

در خانه سادات اخوی، در کوچه سقاباشی خیابان ایران، که هم اکنون نیز در آنجا مسجدی به نام مسجد سادات اخوی وجود دارد. از سال هزار و دویست و نود و نه تا سال هزار و سیصد و شصت و چهار هجری قمری، به مدت شصت و پنج سال، همه ساله در نیمه ماه شعبان به مناسبت ولادت حضرت مهدی علیه السلام مجلس جشن مفصّل و باشکوهی برپا می شده که علاوه بر مردم عادی، وجوه

و اعیان شهر و رجال حکومتی و حتی ناصرالدین شاه در آن شرکت می کرده اند. در این جشن شاعران درجه اول آن عصر، در حضور صاحب خانه (نخست حاج میرسیّد علی و پس از وی فرزندش حاج میرسیّد حسین) اشعاری را که غالبا در تبریک ولادت حضرت حجّت(عج) و بعضا در نعت و منقبت دیگر معصومان علیهم السلامسروده بوده اند قرائت و گاه نیز در شعر خود به جشن و بانی آن

ص: 6


1- . مستوفی، عبداللّه، «شرح زندگانی من»، تهران، انتشارات هرمس، 1386، ص58.

اشاره می کرده اند، چنان که شاعری با تخلص ثریا می گوید:

گیرد این عید همه ساله به شادی و طرب

حاج سیّد علی آن مهتر پاکیزه نسب

آن که میزان نسب باشد و عنوان حسب

در عجم گیرد این عید به آیین عرب

انجمن سازد هرساله ز ارباب ادب

برگشایند در این جشن به پیروزی، لب

تهنیت گویان در منقبت هشت و چهار

بانی فاضل و ادب پرور این مجلس نسخه ای از این اشعار را نزد خود نگه می داشته و از شاعران می خواسته تا شرح حال مختصری از خود نیز بنویسند و ضمیمه کنند. در سال هزار و دویست و سی و نه مرحوم حاج سیّد میرحسین، مجموعه اشعار چهل ساله را به شادروان «عبرت نائینی» می سپارد تا او که خود شاعری درجه اول و خوشنویسی توانا و مردی مؤمن و عارف مشرب و سلیم النفس بوده، آن همه را در دفتری باز نویسد و مدون و مرتب کند و «عبرت» چنان که خود می گوید:

«...همّ خود را مصروف بدین کار داشته، به طور تذکره به ترتیب تهجّی، اسامی شعرا را نوشته، پس از آن هرکدام که ممکن شد شرذمه ای [خلاصه ای] از حالاتشان را نگاشته و از اشعارشان نوشتم».(1)

این تذکره را که به «تذکره انجمن قدس» موسوم شده، در حقیقت می باید کارنامه چهل ساله یک انجمن ادبی دینی معتبر در پایتخت کشور ایران محسوب کرد، که از بیست و پنج سال قبل از مشروطیت تا چهل سال بعد از آن برقرار بوده است.

باری، اکنون می باید خوشوقت و خوشحال بود که تنها نسخه خطی این مجموعه، که سال ها در کتابخانه مجلس شورای اسلامی نگهداری می شده،(2) به همت مرکز انتشارات مسجد مقدّس جمکران» به کوشش علمی و ادبی آقای ابوالفضل مرادی، چاپ و منتشر شده و در دسترس محققان و ادب دوستان

ص: 7


1- . از مقدمه عبرت بر همین کتاب.
2- . این نسخه که با شماره 15173 در گنجینه کتاب های خطی کتابخانه مجلس نگهداری می شود در اواخر دهه هفتاد توسط کتابفروشی به نام «هدایت اللّه ارشادی همدانی» در گذشته در سال 1386، به کتابخانه مجلس فروخته شده است.

و محبان اهل بیت قرار گرفته است.

این تذکره از چند جهت واجد اهمّیت است که به اختصار بدان ها اشاره می کنیم. نخست آن که محور و موضوع اصلی اشعار، حضرت صاحب الزمان علیه السلام و مهدویت است و شرافت موضوع و مقام و منزلت پیامبر و خاندان او بدین مجموعه شرف می بخشد. دیگر آن که بانی انجمن، مردی ادیب و شعر شناس بوده و کار تدوین مجموعه را به عبرت نایینی سپرده که در آن سال ها مناسب ترین فرد برای این مأموریت بوده است. جهت دیگر اهمیت این مجموعه کثرت تعدد شاعران و فراوانی اشعار است که یکصد و سی شاعر را در مجموعه ای هزارو چند صفحه ای در بر می گیرد.

انتشار این تذکره برای دو گروه مغتنم است که سزاوار است از آن بهره جویند. نخست مداحان و مرثیه خوانان اند که باید این مجموعه را «گنجی نویافته» تلقی کنند و اشعار فصیح و بلیغ و بلندی را که در آنست انتخاب کنند و در مجامع و محافل مذهبی بخوانند. بسیاری از اشعار این تذکره می تواند از لحاظ ادبی الگوی مناسبی برای پایه و مایه شعر مذهبی محسوب شود. مقایسه این اشعار با بعضی از شعرهایی که امروزه در محافل و مجالس دینی ما خوانده می شود، می تواند موجب آن شود که مداحان اهل بیت علیهم السلام در انتخاب اشعاری که می خوانند مشکل پسند و سخت گیر شوند و مدح و منقبت را در خور مقام ممدوح ارتقا دهند و مداحی را از آفت خطرناک عوامزدگی و عوام پسندی مصون بدارند.

گروه دیگری که باید از این گنجینه سود جویند پژوهشگران تاریخ ادبیات اواخر دوران قاجارند. آنان اینک تذکره ای در اختیار دارند که چونان معدنی غنی بهترین اشعار شاعران یک دوره عمدتا به فراموشی کشانده شده را در دست و دسترس آن ها قرار می دهد. حقیقت این است که با کودتای رضاخان و انقراض قاجاریه و مخالفت گسترده و علنی وی با اعتقادات و مراسم و شعائر دینی، دیگر جایی برای بررسی واقع بینانه دوره قاجار، به ویژه آنچه به دین و آیین تعلق داشت، باقی نماند. بنای سیاست پهلوی ها آن بود که همه چیز متعلق به دوران قبل از خود را سیاه و منفی جلوه دهند تا روی کارآمدنشان به دست اجانب،

ص: 8

توجیه شود. دینی بودن موضوع اشعار این انجمن نیز با جهت گیری های فرهنگی دوران پهلوی سازگار نبود. علاوه بر این، موج تجدد که پس از مشروطیت ایران را فراگرفت، چه از حیث صورت و چه از حیث معنی، با نوع فعّالیّت این انجمن ادبی مطابقت و موافقتی نداشت. با ظهور و گسترش اندیشه تجدد در ایران، مفاهیم سیاسی و اجتماعی تازه ای در شعر و ادب جانشین مفاهیم و مضامین کهن شد و ذائقه مردم تغییر کرد. در پی پیدایش «شعر نو» قالب های کهن نیز در هم شکست و وزن و قافیه اهمیت و معنای قدیم خود را از دست داد. موج انتقاد به مضمون های یکنواخت و تکراری و ملالت آور شعر کلاسیک که چندان هم نابجا نبود عرصه را بر اشعاری از آن قبیل که در انجمن تذکره قدس خوانده می شد، تنگ کرد. در مجموع باید گفت در دوران حکومت پهلوی، به جهاتی که گفته شد، باد به پرچم این انجمن و اشعار شاعران آن نمی خورد و «حوالت تاریخی» چیز دیگری بود. بی سبب نیست که در مفصل ترین و جدی ترین کتاب تاریخ ادبیات متعلق به این دوره، یعنی «از صبا تا نیما»ی یحیی آرین پور، از میان همه شاعران اواخر قاجاریه تنها به ذکر دو تن، یعنی ادیب پیشاوری و ادیب الممالک، اکتفا می شود.

اکنون که روز و روزگاری دیگر فرارسیده و دیگر نه از حکومت پهلوی اثر به جا مانده و نه تجدد مثل گذشته، گفتمان حاکم و مسلط برفضای جامعه است و تب و تاب شعر نو نیز فرو نشسته، می توان محققان و پژوهشگران را به بررسی واقع بینانه و بدور از تعصب و پیشداوری واقعیات دوران قاجار دعوت کرد. بی شک شعر یکی از این واقعیات است و تذکره انجمن قدس در کنار دو تذکره دیگر «نامه فرهنگیان» و «مدینة الادب» که اتفاقا آن هر دو نیز به انتخاب عبرت و به خط او توسط کتابخانه مجلس شورای اسلامی به چاپ رسیده،(1) مواد و مصالح کافی در اختیار محققان قرار داده است.

ص: 9


1- . برای آگاهی بیشتر از این دو کتاب رجوع کنید: - موحدی، محمّد رضا، نقد و معرفی، نامه فرهگیان، آینه پژوهش، شماره 53، صص 98 - 96؛ - دانش پژوه، منوچهر، نقد و معرفی تذکره مدینة الادب، آیینه پژوهش، شماره دوم، صص 59 - 56؛ - شکرالهی، احسان، معرفی مدینة الادب، پیام بهارستان، سال اول، شماره چهارم، ص 234.

با نظری اجمالی در مجموعه اشعار این سه تذکره به ویژه «تذکره انجمن قدس» می توان گفت که شعر اواخر دوران قاجار و خصوصا شعر دینی این دوران، از قید و بند عناصر کهنه شعر کهن رهایی نیافته است و هنوز با تغزل و تشبیب بر پاشنه خط و خال و بوس و کنار و زلف و قامت معشوق، که نوعا خیالی و مجازی است می چرخد و جهان و جهان بینی شاعران این مجموعه، همان است که طی هزار سال گذشته بوده و نشانه ای جدی از تحول در ابزارهای بیان شاعرانه دیده نمی شود. در کنار این جنبه منفی، جهت مثبتی نیز وجود دارد و آن این است که جریان «بازگشت ادبی» که در اواخر دوران زندیه و اوایل دوران قاجار به همت شاعرانی مانند مشتاق و صبا و نشاط و سحاب و مجمر و وصال و فروغی و سروش و قاآنی و شیبانی برای احیای سبک خراسانی و ترکستانی در شعر آغاز شده بود، در این دوران، به کمال می رسد. با بررسی شعر در این دوره، به روشنی معلوم می شود که شعر فارسی پروانه وار، سر از پیله تنگ و درهم تنیده سبک هندی بیرون آورده و شاعران توانسته اند خود را از آن مسابقه نفس گیر مضمون سازی و مضمون بازی رها سازند و بار دیگر پژواک شعر فخیم و فاخر قرن های ششم و هفتم را مخصوصا در قالب قصیده در فضای جامعه ادبی ایران طنین افکن سازند. شعر در اواخر دوران قاجار، هرچند از نظر مفاهیم و معانی شاعرانه در همان راه طی شده قدما درجا می زند از نظر سبک و زبان توانسته است به شکوه و استواری بنای رفیع شعر فارسی که در قصاید شاعرانی مانند فرخی و منوچهری و ناصرخسرو و خاقانی و سنایی و انوری مشهود است تا حدّ زیادی نزدیک شود.

علاوه بر شعر شاعران معروف، تذکره انجمن قدس با اشعاری پخته و سَخته از شاعران گمنام و یا مشاهیری که به شاعری مشهور نبوده اند، مانند آیت اللّه میرزا محمّد تقی شیرازی و حکیم نامور میرزا ابوالحسن جلوه و سیّد نصراللّه تقوی و میرزا علی اصغر خان امین السلطان و وثوق الدوله و ناصرالدین شاه و حاج میزرا ابوالفضل نوری تهرانی (پدر بزرگ همسر ارجمند امام خمینی رحمه الله) و محمّد حسین فروغی (ذکاءالملک) و محمّد علی فروغی، فرصتی به دست می دهد تا محققان و مورخان تاریخ ادبیات، جایگاه شعر را در این دوره با حوصله و دقت

ص: 10

بیشتری معلوم و معیّن سازند و رابطه شعر اواخر قاجار را با شعر و نثر دوران بعد تبیین کنند و فایده آن را برای شاعران امروز بیان نمایند.

تحقیق دیگری که می توان با استفاده از این مجموعه صورت داد مقایسه اندیشه ها و مفاهیم و مضامین شعر مهدوی یکصد سال پیش با اشعاری است که امروزه حول محور مهدویت سروده می شود. این مقایسه می تواند ما را به بحث در تحول پدید آمده در گفتمان مهدویت و جست و جو در علل و عوامل فکری و اجتماعی و سیاسی آن برانگیزد.

جا دارد از این مجموعه مفصّل گرانسنگ، منتخبی سنجیده با هوشمندی و ظرافت گلچین شود و با شرح و توضیح بعضی دشواری های لفظی و ادبی، در اختیار مداحان و منقبت خوانان ائمه هدی علیهم السلام قرار گیرد تا دسترسی آنان به اشعار ادیبانه و سخن والا بیشتر شود و شعر مذهبی جایگاهی در خور پیدا کند.

با نگاهی به اشعار این مجموعه، مواردی مشاهده شد که محتاج مختصر توضیح و تصحیحی است. چون صفحات کتاب قبل از مقدمه، به چاپ رسیده بود و اعمال این توضیحات و تصحیحات ممکن نبود، مناسب دیدیم آن موارد را در اینجا ذکر کنیم.

1 . ص 52، سطر 5:

از حق به غیر خیر نیاید که گفته اند:

«از ما بود هر آنچه که ببینی به ما رود»

روشن است که در مصرع دوم «ببینی» غلط و «بینی» درست است.

2 . ص 60، سطر 9:

جمله به آمین و نور، لب بگشایند

زان که دعایی بدیع در نظر آمد

با توجّه به سیاق شعر و مراجعه به مدینه الادب، مصرع اول بدین صورت اصلاح می شود: «جمله به آمین، رنود لب بگشائید»

3 . ص 254، سطر 9:

به عشق آن رخ نیکو و قد دلجو بود

که گل به باغ رویید و سرو در چمنی

پیداست که در مصرع دوم به جای «رویید»، «برویید» درست است.

4 . ص 307، سطر 8:

اگر نخندی دندان نما، شگفتی نیست

از آن که رسم بود داشتنِ گهر پنهان

ص: 11

در مصراع دوم «داشتنْ گهر پنهان» درست است.

5 . ص 324، سطر 8:

خود زنگی وقت وضع حمل بنالید

وایِ فلانم به ناله کردی مقرون

در مصرع اوّل «زنگی» غلط و «زَنَکی» درست است.

6 . ص 918، سطر 7:

عبرت درین غزل رفت آن در پی که گوید:

«دیشب به رقص برخاست آن فتنه نشسته»

مصراع اول با مراجعه به دیوان عبرت به صورت زیر اصلاح می شود:

«عبرت درین غزل رفت آن را ز پی که گوید:»

که اشاره به اقتفای عبرت از شاعری دیگر است.

7 . ص 945، سطر 9:

از این حکمت بذلک که گفته تا به ابد

به ننگ نام برد کافر و مسلمانش

اگر دو بیت قبل از این بیت را در نظر بگیریم و بخوانیم که :

که هرکسی که درین کار کرده است اقدام

دگر نجات نباشد ز خشم یزدانش

شنیده ام که به فتوای مفتیی بوده است

اگر نباشد آلودگی به بهتانش

و توجّه کنیم که سخن از اقدام تزار روس در به توپ بستن گنبد رضوی در مشهد است و فتوای یک مفتی به جواز این کار، در آن صورت بیت بعدی را باید به این صورت بنویسیم تا خواندن و فهمیدنش آسان تر باشد:

از این «حَکَمْتُ بذلک» که گفته تا به ابد

به ننگ نام برد کافر و مسلمانش

8 . ص 1061، سطر 9:

قوم دگر ز راه تعصب، کفر

دانند رسم و دیدن عرفان را

در مصرع دوم، مراد از «دَیْدَن» خوی و عادت و شیوه و روش است که گاه همراه با «دأب» (به همین معنی) به صورت «دأب و دیدن» به کار می رود.

پیداست که توضیح ذیل صفحه بلاوجه است.

9 .ص 1099، سطر 11:

بی زاد و توشه گوهری آمد به سوی تو

در راه عشق تو به زر و زیور، چه حاجت است

ص: 12

مصرع دوم هم به اقتضای وزن شعر و هم با مراجعه به دستویس عبرت، به صورت زیر اصلاح می شود: «در راه عشق بر زر و زیور چه حاجت است»

10 . ص 1128، سطر 12:

کلک دُرپاش وفا کرد رقم تاریخش

داعی حقّ به ابوالفضل ندارد به بقا

در مصرع دوم که ماده تاریخی در وفات مرحوم حاج میرزا ابوالفضل نوری تهرانی است، «ندارد» غلط و «ندازد» درست است.

11 . ص 1172 سطر 2:

حوالتم به می ناب و لعل یار کنید

علاج درد دل خود ز هر که می جویم

پیداست که در مصرع اول «کند» درست است.

12 . ص 1241، سطر 6:

گرچه ضحاک است خسرو، بر سرش زن لالکا

لالکایش به، به سر از گوهرین افسر مرا

درین بیت «لالکا» به معنی کفش و پای افزار است و لالکایی نیز چنان که در لغت نامه دهخدا نیز آمده به معنی کفشگر است. شاعری نیز به طنز گفته است:

چون بیرون در می نهی لالکا

لَهُم باشد آن لالکا، لا، لکا!

13 . ص 1268، سطر 8:

همان کز گفته های دارُوَن خواست

به کار این جهان دستور اعمال

در مصرع اول مراد از «دارون» داروین دانشمند معروف علوم طبیعی و صاحب نظریه تکامل است. عبرت نیز متوجه این نکته نبوده و برای این کلمه اعراب گذاشته است.

14 . ص 1294، سطر 9:

شعر را گرچه بر لب بنده خدا آسان کرد

لیک در مدح تو این آسان دشوار شود

وزن مصرع اول خراب است و به صورت زیر اصلاح می شود:

«شعر را گرچه بر این بنده خدا آسان کرد»

15 . ص 1296، سطر12:

گر تندخوی و فتنه جو، هرزه درای و یاوه گو

....... زشت رو، وز آدمی تمثال ها

با مراجعه به دیوان وثوق الدوله، این بیت به صورت زیر اصلاح می شود:

ص: 13

گه تندخوی و فتنه جو، هرزه درای و یاوه گو

اهریمنانی زشت خو، در آدمی تمثالها

16 . ص 1293، سطر 11:

با آن که از تو بُد مرا فخر و اعتبار

بشکستی افتخار من و اعتبار من

در مصرع اول «بُد» غلط و «بود» درست است.

17 . ص 1302، سطر 8:

گفتمش هشدار دلدارا که نبود وقت عیش

مست و بی خود تا به کی..... هشیار شد

مصرع دوم را می توان به صورت زیر کامل کرد:

«مست و بیخود تا به کی، باید دمی هشیار شد»

18 . ص 1304، سطر 11:

ارجو فردا به پیشگاه قیامت

او صلت من بگیرد ز تو فراوان

مصرع دوم باید چنین باشد: «او صلت من بگیرد از تو فراوان»

19 . ص 1305، سطر 1:

سخت شد امروز ز جبر و کسر زمانه

دست خدایی تو، پاگذار به جبران

مصرع اول به صورت زیردرست است: «سخت شد امروز جبر و کسر زمانه»

20 . ص 1311، سطر 8:

ای خط قطب و استوا کرده ز فرط مرتبت

چرخ جلالت تو را..... به طوع....

مصرع دوم به صورت زیر کامل می شود:

چرخ جلالت تو را سجده به طوع و چاکری

21 . ص 1313، سطر 5:

هم ز کف مطیر تو مایه کف سحاب را

هم ز ضمیر انورت یافته مهرِ انوری

«مهرِ انوری» غلط و «مهرْ انوری» درست است.

22 . ص 1344، سطر 7:

کرمک شب تاب شد همسر با آفتاب

طاهر عیسی شده همای گردون وکن

در مصرع دوم «وَکَن» کلمه ای عربی و به معنی آشیانه پرنده است.

23 . ص 1353، سطر 5:

هست از بقای تو، هستی هر آنچه هست

هستی است همچو جان، هستی تو همچو تن

مصرع دوم، با عنایت به معنای مصرع اول، علی القاعده باید چنین باشد:

ص: 14

هستی تو همچو جان، هستی است همچو تن

24 . ص 1385، سطر2:

از پی مصرع از مدیح تو صدبار

می گرد از شرم مادح تو زبان را

هر دو مصرع به صورت زیر اصلاح می شود:

از پی یک مصرع از مدیح تو صدبار

می گزد از شرم مادح تو زبان را

25 . ص 1391 سطر 1:

ز حسرت می نابم بمرد جام، هیهات

عدوی در طلب نشئه مدام من است

مصرع اول بدین صورت است: «ز حسرت می نابم بمرد جم، هیهات»

26 . ص 1395، پاورقی شماره 4:

بس که چون مرغ زدم فریاد

در غم روزگار هجرانش

مصراع اول باید که «بس که چون مرغ شب زدم فریاد» باشد.

27 . ص 1402، سطر 8:

کجاست ساقی نسرین عذار و گو که بیا

بیار باده که فصل بهار می گذرد

در مصرع اوّل «واو» زائد است.

پدید آمدن لغزش هایی از این دست در یک مجموعه مفصل، امری عجیب نیست و این اشارات را نباید به معنی نادیده گرفتن زحمات مصحح محترم دانست.

حسن ختام این مقدمه، سپاسگزاری از ناشر و مصحح محترم تذکره انجمن قدس است و درود و سلام بر ارواح بانیان بزرگوار و بلند همت آن انجمن و شاعر ارجمند مرحوم عبرت نائینی که حاصل کار آنان سبب شده است تا نسل امروز بتواند با نمونه ای دیگر از هزاران جلوه از فرهنگ و تاریخ گذشته خود آشنا شود.

غلامعلی حداد عادل

5/5/87

ص: 15

مقدمه مصحح

نام زیبای مهدی علیه السلام، نماد امید در دل انسان هاست. وقتی تاخت و تاز ستم، عرصه را بر آزادگان تنگ می کند. هنگامی که آسمان از غم و اندوه بیداد، چهره درهم کشیده و بغض خود را در گلو فرو خورده و نشانی از گرمای عشق و محبت یافت نمی شود؛ دل های پاک در پس این تاریکی ها فقط یک نام را زمزمه می کنند. قلب ها به تپش گام های عدالت، جرعه جرعه شادی را مزمزه می کنند. آری، آرمان خجسته بشری در یک نام خلاصه می شود: مهدی (عج). این چنین است که شعبان از دیرباز در فرهنگ و تمدن دوره اسلامی پر از خاطره جشن و شادمانی است؛از این روست که گوهر تابناک مهدوی، بر تارک شعر ایران زمین می درخشد.

همیشه تاریخ شیفتگانی بوده اند که در بوستان معطر شعبان، دامن از کف داده اند. در شور و مستی، ترانه های خوش مدح و نعت، گفتارشان را عطرآگین نموده و آوایشان را بر مناره های فرهنگ و تمدن بشری جاودانه کرده است.

پرداختن به شعر انتظار فقط به شاعران شیعی محدود نمی گردد. بنابر بررسی آثار نوشتاری موجود، عنصری بلخی (متوفی 431) نخستین کسی است که در گستره کهن ادبیات فارسی، دیوانش را به نام زیبای مهدی(عج) آراسته است. وی در قصاید غرّای خویش برای گرامیداشت و بزرگداشت ممدوح، به گرامی ترین یادمان عدالت و نور و روشنایی، استعانت جسته است:

«خدایگانِ خراسان و آفتابِ کمال

که وقف کرده بر او ذوالجلال عزّ و جلال

ز بیمِ تیغِ تو تیره بود دلِ کافر

به نورِ دینِ تو روشن بود دلِ ابدال

سیاستِ تو به گیتی علامتِ مهدی است

کجا سیاست تو، نیست فتنه دجال»(1)

پس از عنصری در شعر قطران تبریزی، مسعود سعد سلمان، ابوالفرج رونی،

ص: 16


1- . سیمای مهدی موعود در آیینه شعر فارسی به نقل از دیوان عنصری به کوشش محمد دبیرسیاقی انتشارات سنایی تهران، سال 1342، ص 167.

خاقانی، انوری و دیگران، نام مهدی (عج) زینت سخن بوده است. در شعر شاعران با مشرب های گوناگون، چه صاحب نام، همچون حافظ و سعدی و یا گمنامان پهنه ادب، چه در عرصه ادبیات تعلیمی و یا شعر غنایی، چه سخن سرایان شیعی و یا غیر شیعی، درخشش و زیبایی نام مهدی (عج) گلگشت دیده را صفا می بخشد. بررسی بسامد و سیر این کاربرد در شعر و ادب فارسی از آغاز تا کنون می تواند بسیار سودمند باشد.

جشن نیمه شعبان و انجمن قدس

تهران قدیم در خاطرات زیبا و ماندگارش جشنی باشکوه را به یاد دارد. جشنی که در بزرگداشت میلاد حضرت صاحب الزمان (عج) برگزار می گردید. مؤسس این جشن، میرسید علی تقوی اخوی فرزند میرسید حسین از اعیان و بزرگان و معتمدین نامور تهران بود. سادات تقوی اخوی از ابتدای دوره قاجاریه در تهران سکونت داشتند. و مورد وثوق مردم بودند و بین عموم ارزش و احترام خاصی داشتند. شاید به این دلیل بود که دربار قاجاریه نیز ایشان را گرامی می داشت.

جد بزرگ این خاندان در زمان فتحعلی شاه و یا بنابر قولی آقامحمدخان از سوی شاه قاجار به لقب اخوی (برادر) ملقب گردید. و این عنوان گواه میزان اعتبار او در نزد وضیع و شریف است.

در دوران مشروطه نیز چهره های نام آشنایی از این خاندان، به مجلس شورای ملی راه یافته و به عنوان وکلای اصناف و مردم در مجلس حضور داشتند. حاج سیدابراهیم تقوی اخوی از نمایندگان اصناف در مجلس شورای مشروطه و حاج سید نصرالله تقوی از چهره های بسیار نام آور علمی، سیاسی و اجتماعی دوره مشروطه که به علت آگاهی به حقوق اسلامی و همچنین سفر به فرانسه و مطالعه قانون جدید، سال ها دارای مناصب مهم قضایی ایران بود.

حاج میر سید علی تقوی اخوی از اعیان و بزرگان تهران در زمان ناصرالدین شاه، تکیه ای را در خانه خود واقع در تهران، خیابان ایران، کوچه سقاباشی، بنیاد نهاده بود که در مناسبت های مذهبی به ویژه نیمه شعبان در آن تکیه، مراسمی برگزار می گردید. حسین بحرالعلومی در مقاله ای در یادایام، چنین می آورد:

«از سال 1299 قمری هر ساله در شب و روز 14 و 15 شعبان تحت عنوان

ص: 17

انجمن حجتیه سادات اخوی(1) جشن بسیار با شکوهی را به مناسبت زادروز خجسته حضرت ولی عصر برپا می کرد و طبقه مختلفه مردم از شخصیت های دینی و سیاسی (حتی شاه) گرفته(2) تا توده مردم با شور و اشتیاق در آن شرکت می جستند».(3)

یکی از رجال و دولتمردان عصر قاجاریه،مرحوم سدیدالسلطنه، که خود بارها در این جشن حضور داشته، چگونگی جشن را چنین توصیف می کند:

«روز سه شنبه 15 شعبان 1314 قمری ، بعد از ناهار به منزل سادات اخوی رفتیم سادات اخوی چند برادر هستند که اکبر آن ها سید علی است. هر سال به مناسبت مولود حضرت قائم، شب و روز چهاردهم و پانزدهم، در خانه خود صلای عام داده، هر کس از وضیع و شریف آنجا می رود. بعضی با قلیان و چای، بعضی به اضافه شیرینی، اکتفا می کنند.

جماعتی به اصرار، دو شاهی نقره عیدانه می گیرند. شب هرکس حاضر باشد، شام می دهند. تمام علما و رجال و تجار، تیمنا آنجا می روند. هرکس از اعاظم به فراخور حال خود هدیه ای جهت سادات می فرستد. سنه ماضیه در چنین وقتی شاه (ناصرالدین شاه)... آنجا رفته بود».(4)

جشن انجمن قدس و مبارزه با بابیت و بهائیت:

جشن قدس تا سال های متمادی ادامه یافت. یکی از ابعاد این جشن، مبارزه با فرقه گمراه بهائیت بود که در آن سال ها به صورت یک فتنه سیاه از سوی استعمار دامن زده می شد. از سوی سرکردگان این گروه، انحرافاتی در مقوله دکترین مهدویت و قیام امام زمان (عج) مطرح شده بود. بنابراین یکی از اهداف این جشن برپاداشتن پرچم مهدویت بر اساس اعتقادات ناب شیعی بود. سدیدالسلطنه، ذیل خاطرات مربوط به نیمه شعبان 1348 ق برابر با 25 دی 1308 ش می نویسد:

ص: 18


1- . این انجمن هیچ ارتباطی با انجمن حجتیه تأسیس شده در دهه 1330 شمسی ندارد.
2- . تذکره قدس / ذیل معرفی ناصرالدین شاه.
3- . حسین بحرالعلومی، ویژه نامه ایام جام جم، شماره 29 (شهریور1386)، ص 2.
4- . حسین بحرالعلومی، ویژه نامه ایام جام جم، شماره 29 (شهریور1386)، ص2 به نقل از سفرنامه سدید السلطنه. تصحیح و تحشیه احمد اقتداری، نشر بهمنش، ص 156.

«امروز از طرف بازار چون گذشته بیشتر دکان ها را برای حضرت صاحب الزمان محمد بن حسن، امام دوازدهمین (عج) زینت کرده بودند و این عید مخصوصاً برای رقابت با بهایی ها گرفته می شود.سادات اخوی یک خانواده هستند از اعیان تهران، که هر سال جشن عید صاحب الزمان (عج) را مفصلاً می گیرند. امسال جشن چهل و نهمین دفعه آن هاست».(1)

شاید از طرف همین گروه بوده است که مشکلات و موانعی برای میرسید علی در برگزاری جشن فراهم می گردید. تا جایی که این جشن از سوی بعضی گمراهان بدعت خوانده می شده است. این واقعه را در شکوه و شکایتی که در شعر اوست؛ می بینیم:

وان کس که خواند جشنِ مرا بدعت

حقش به خود گذارد دیوان را

آری ز نعمت آن که نداند قدر

کیفر کند خدایش کفران را(2)

آنچنان که از اسناد تاریخی و قرائن بر می آید، این جشن تا سال 1364 قمری برابر 1324 شمسی ادامه داشته است. عین السلطنه در خاطرات خویش از جشن نیمه شعبان در بخش مربوط به رویدادهای سال 1324 شمسی چنین می آورد:

«روزی است مبارک و میمون. دیشب شهر تهران و شمران چراغان مفصلی بود. ایران در این عید خیلی نمایش می دهد و تجلیل می کند. در تمام کشور جشن است و چراغان. تیمچه ها، کاروانسراها، همه بازار چراغان بی نظیری شده بود. یعنی در تمام کشور مرسوم است. بیشتر به رغم بابی ها مخصوصاً دیشب در خانه سادات اخوی و بعضی تیمچه ها، خیابان ها شیرینی، شربت داده و از مردم دعوت شده بود. بسیار بسیار باشکوه جشن گرفته بودند».(3)

حضور گروهی از علما و دانشمندان دینی همچون حکیم ابوالفضل نوری تهرانی، بزرگ خاندان ثقفی تهران، حکیم ابوالحسن جلوه، علامه محمّد تقی شیرازی مرجع عالیقدر جهان اسلام در آن عهد(4) و دیگران در جشن نیمه شعبان و حمایت آنان از انجمن قدس، گواه اهمیت این جشن در آگاه گردانیدن مردم،

ص: 19


1- . حسین بحرالعلومی، ویژه نامه ایام جام جم، شماره 29(شهریور1386)، ص2 به نقل از سفرنامه سدیدالسلطنه. ص 408.
2- . کتاب حاضر، ص 1066.
3- . روزنامه خاطرات عین السلطنه ج 10 ص 8072 به نقل ایام شهریور 1386 ص 2.
4- . به ذیل نام این بزرگان در فهرست مندرجات کتاب حاضر مراجعه کنید.

نسبت به انحرافات بابیت و بهائیت درباره حضرت ولی عصر (عج) می باشد.

گواهی تاریخ در مورد رضاخان این است که او در دوران حکومت خود، مانع برگزاری این جشن می شد. عین السلطنه در خاطرات خود مربوط به نیمه شعبان 1363 قمری مطابق با 14 مرداد 1323 شمسی (سال ها پس از کناره گیری رضاخان از قدرت) می نویسد:

«رضاشاه مانع از این جشن عمومی بود. پارسال و امسال در تمام شهرها خصوصاً تهران در همه جا حتی خانه، دو شب چراغانی و جشن بر پا بود».(1) و این در حالی است که خود رضاخان نیز قبل از به قدرت رسیدن، در جشن قدس شرکت می نموده است. علی اکبر کوثری از مقامات عصر پهلوی به یاد دارد که نخستین بار رضاخان را در زمان سردار سپهی وی، در جشن سادات اخوی دیده است و هنگام رفتن و خروج از جشن، صاحب مجلس در آن زمان (سیّد رضا اخوی) به رضاخان و او چند سکه نازک نقره ای که به سکّه شاهی مشهور بوده و روی آن عبارت یا صاحب الزمان حک شده بود، هدیه داده است.(2)

حضور شاعران و شعر خوانی در انجمن قدس

در جشن باشکوه نیمه شعبان، شاعران نیز همانند همه اقشار و طبقات جامعه حضور داشتند. حاج میرسید علی ضمن پذیرایی از عموم مردم، میزبان شاعران توانمند از دور و نزدیک بود. آنان چکامه های بلند و پرشور خود را به مناسبت میلاد حضرت ولی عصر علیه السلام در صحن انجمن می خواندند. و گاهی نیز نسخه هایی از شعرهای خوانده شده، در بین مردم پخش می شد.

هریک از شاعران با خواندن شعر خود از بانی جشن، صله و جایزه دریافت می نمودند. در بعضی موارد که خود شاعر نمی توانست در انجمن حاضر شود، شعرش را دیگری می خواند و صله و انعام برای شاعر فرستاده می شد. گاهی استادان شعر، اوزان و قوافی و ردیف هایی را برای مسابقه پیشنهاد می کردند؛ شعرای توانمند قصیده ای را با وزن و قافیه پیشنهادی می سرودند و در انجمن می خواندند. جایگاه علمی، ادبی، و اعتقادی - سیاسی مراسم به قدری بلند و قابل

ص: 20


1- . حسین بحرالعلومی، ویژه نامه ایام جام جم، شماره 29(شهریور1386)، ص2 به نقل از روزنامه خاطرات عین السلطنه،10/8001.
2- . حسین بحرالعلومی، ویژه نامه ایام جام جم، شماره 29 (شهریور 1386)، ص 2.

توجّه بود که گاهی سرایندگان از کسوت علمای دینی و مراجع تقلید که در نجف اشرف مشغول به تحصیل بودند، بنابر رسم معهود هرساله، اشعار خویش را برای انجمن می فرستادند. از جمله میرزا محمدتقی شیرازی مرجع عالیقدر سیاسی- دینی جهان تشیع متخلص به «داعی» در عداد نام آوران این انجمن دیده می شود. شاید این اشعار ثبت شده تنها اشعار فارسی ایشان است که تاکنون به زیور طبع آراسته می گردد. آوازه و شهرت انجمن به فراتر از مرزهای ایران به ویژه عتبات عالیات کشیده شده بود. به همین دلیل بعضی از شعرا که هیچگاه مجال شرکت در انجمن را نیافته اند، اشعاری را برای جشن نیمه شعبان فرستاده اند. از آن جمله می توان به خاموش یزدی اشاره کرد که سال های متمادی در نجف اشرف در کنسولگری و امور گمرکات ایران مشغول به کار بوده است. او نیز سروده های خویش را برای شرکت در این جشن معنوی برای انجمن فرستاده است.

به هرحال از رویدادهای فرهنگی که بااقبال و رویکرد تمام اقشار جامعه با محوریت بزرگداشت جان جهان، امام زمان (عج) هر ساله در تهران به وقوع می پیوست، جشن بزرگ انجمن قدس بود. این جشن از نیمه شعبان 1299قمری آغاز گشت و تا پس از سال های 1364 هجری نیز برقرار بوده است.

نگارش تذکره انجمن قدس

مرحوم حاج میرسید علی بانی جشن که برگزیدن نام انجمن از تخلص وی «قدسی» برآمده بود؛ خود یکی از شاعران برجسته آن دوره به حساب می آمد. از دل مشغولی های او حفظ و نگهداری این گنجینه گرانقدر سروده ها و اشعاری بود که شاعران در انجمن می خواندند. در زمان حیات وی این دست نوشته ها به شکل اوراقی پراکنده نگهداری می شد. عبرت در این باره می نویسد:

«جشن نیمه شعبان که در سنه هزار و دویست و نود و نه هجری تأسیس شد و مؤسس آن مرحوم مغفور سلیل الاطیاب و قبلة الاحباب، قدوة الفضلاء و المتبحرین و زبدة الفصحاء و المتکلمین، وحید عصره و فرید دهره، الزّاهد التقی و العارف النّقی، السّیّد السّند، الحاج میر سید علی التّقوی الاخوی طاب ثراه بود و تا اکنون دایر و برقرار است. و همچنین سایر اعیاد قصایدی که خوانده می شد، نُسَخِ آن ضبط می گردید. در این مدّت متمادی چند کرّت، معزّی الیه رحمهُ اللّه بر آن شد که آن نُسَخ پراکنده را در دفتری گردآورده؛ تذکره سازد.

ص: 21

روزگار با وی مساعدت نکرد تا بدورد حیات گفت».(1)

بعد از وفات میرسید علی در سال 1316هجری قمری ریاست انجمن به فرزند هنرور و شاعر وی میرسید حسین واگذار شد. وی گام های استوار خویش را در مسیر گرامیداشت نام اهل بیت علیهم السلام همچون پدر هرچه محکم تر به پیش برد.او نیز بر این اوراق پراکنده افزود و آنچه که از سال 1299 تا سال 1339 هجری قمری طی سال های متمادی در مراسم جشن نیمه خوانده شده بود، به استاد محمد علی عبرت سپرد تا آن ها را در تذکره ای گرد آورد.عبرت در مقدمه این کتاب چنین می نویسد:

«در این اوان سعادت نشان که عبارت است از سال سیصد و سی و نهم هجری فرزند ارجمند ایشان و هو السّید السّند آقای میر سید حسین دامت برکاته العالی همّم خود را مقصور داشتند بر اجرای خیالات مرحوم والد خود و بر آ ن شدند که آن نسخ پراکنده گرد آورند. من بنده عبرت را به کتابت آن نامزد فرمودند».(2)

نامگذاری تذکره:

در نامگذاری این کتاب نام های گوناگون دیده شده است. مرحوم عبرت در مقدمه ای که خود در ابتدای نسخه انجمن قدس نوشته است، از این کتاب با عنوان «مجموعه قدس» نام برده است. در زندگینامه ای که مرحوم محمدعلی خان ناصح در معرفی مرحوم عبرت نایینی نوشته است و به مطالعه و تأیید خود وی رسیده است؛ ضمن معرفی آثار وی، از این کتاب با عنوان «تذکره قدس» نام برده است.(3)

در هنگام تألیف آخرین اثر خود مدینة الادب، گویی مرحوم عبرت عنوان مناسب تر و پخته تری را بر اثر گرانقدر خود بر می گزیند. وی در این باره چنین می نویسد:

«به تشویق یکی از دوستان تذکره ای نوشتم موسوم به انجمن قدس و آن ویژه شعرایی بود که در جشن میلاد ائمه اطهار که مؤسس آن مرحوم حاج میرسید علی تقوی اخوی بود، قصیده در تبریک و تهنیت می خواندند».(4)

ص: 22


1- . کتاب حاضر، ص 1.
2- . کتاب حاضر، ص 1.
3- . محمد علی خان ناصح، مقدمه دیوان عبرت، چاپ سنگی، تهران، 1313 شمسی و مدینة الادب، ج 3، ص 243.
4- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 29.

قطعاً به همین دلیل است که مرحوم گلچین معانی، معاصر و همنشین عبرت که خود این کتاب را ندیده است و از زبان مؤلف، آن را توصیف می کند نیز این تذکره را با عنوان «انجمن قدس» به ثبت رسانده است.(1) بنابراین ما نیز در این تحقیق، نام «انجمن قدس» را برای این کتاب برگزیدیم.

زندگی و آثار عبرت

میرزا محمد علی بن عبدالخالق مصاحبی نایینی، متخلص به عبرت و ملقب به عارف علی در سال 1285هجری قمری در اصفهان متولد شد. پس از کسب مقدمات علوم در اصفهان راهی سفر شد. بعد از سفرهای طولانی به مدت 14 سال به سراسر ایران و خوشه چینی معرفت از خرمن دانش و بینش استادان نامدار و واصلان طریقت، سرانجام به سال 1321 هجری قمری به اصفهان بازگشت. و پس از ازدواج در سال 1322 هجری قمری به تهران هجرت کرد. در تهران با اهل علم و عرفان و هنر و ادبیات معاشرت داشت. پیشه اصلیش خوشنویسی و خطاطی بود.

در دوره طولانی اقامت در تهران به دلیل ذوق هنری و مشرب عرفانی همدم و قرین بسیاری از اهل فرهنگ بود. به تألیف آثار و سرودن اشعار سرگرم بود. در مجامع علمی ادبی رفت و آمد داشت و همنشین بسیاری از اهل ادب و تحقیق بود. برای نمونه می توان به همکاری وی با مجد العلی بوستان ، وحید دستگردی و محمود عرفان در تصحیح دیوان باباطاهر اشاره کرد.(2)

در اواخر عمر همراه با تنها پسرش حسن متخلص به حیرت تهرانی(3) در فقر و مسکنت روزگار می گذرانید. تا سرانجام در سال 1364 قمری برابر با 1321در 19 دی ماه بدرود زندگی گفت و در خاموشکده ابن بابویه شهر ری به خاک سپرده شد.

آثار وی در زمینه های گوناگون به شرح زیر است:

1 - تذکره انجمن قدس (کتاب حاضر)

2 - تذکره نامه فرهنگیان در یک جلد در بردارنده شرح حال و گزیده اشعار

ص: 23


1- . احمد گلچین معانی، تاریخ تذکره های فارسی، انتشارات سنایی، ج 1، ص 71.
2- . حسن مرسلوند، زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 2، ص 84.
3- . ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 658.

35 نفر از شاعران همزمان با عبرت در سال 1377 توسط انتشارات کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به صورت عکس از روی نسخه به خط مؤلف در تهران به چاپ رسیده است.

3 - تذکره مدینة الادب مشتمل بر شرح حال بیش از 107 تن از شاعران در متن و تعداد بسیاری از شاعران و اطلاعات ارزشمندی در پاورقی در 3 جلد که در سال 1376 توسط انتشارات کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به صورت عکس از روی نسخه به خط مؤلف در تهران به چاپ رسیده است.

4 - «آیة القصوی» که نسخه خطی آن در کتابخانه نوربخش خانقاه نعمت اللهی نگهداری می شود. اگرچه تألیف این اثر توسط عبرت بعید می نماید.(1)

5 - «دیوان اشعار» در بردانده قصاید غرّای عبرت در مدح اهل بیت علیهم السلام و غزلیات شیوا و جانسوز وی که برای اولین بار در سال 1313 با انتخاب و گزینش مرحوم عبرت و اهتمام مرحوم محمدعلی ناصح به صورت چاپ سنگی از روی نسخه به خط مؤلف در تهران به چاپ رسیده است.

علاوه بر آثار فوق، از آنجا که شغل عبرت خوشنویسی و نسخه برداری از روی کتاب ها بوده، نسخه های بسیاری به خط مرحوم عبرت به جای مانده است که به علت تعداد زیاد آن ها از ذکر نام آن ها خودداری می شود.

ناشناخته ماندن این گنجینه در بین اهل تحقیق:

این تذکره به صورت تک نسخه به سفارش بانیان جشن، به ویژه میرسید حسین فرزند میرسید علی نوشته شد. و بلافاصله پس از تألیف در اختیار خاندان تقوی گرفت. به طوری که در تمام این سال ها این کتاب در انحصار خاندان تقوی بوده است. همین امر سبب شده است تا تذکره از دسترس عموم خارج باشد. به گونه ای که خود عبرت نیز به آن دسترسی نداشته است. و اهل ادب از تماشای گلستان زیبای آن محروم مانده اند. در پیشگفتاری که با موضوع شرح حال و آثار عبرت نایینی بر کتاب «مدینة الادب»، چاپ مجلس نوشته شده، چنین آمده است:

ص: 24


1- . فهرست نسخه های خطی کتابخانه نوربخش خانقاه نعمت اللهی، ج2، شماره 2/600.

«از عبرت دو اثر گرانبهای به جای مانده، یکی این مجموعه مدینة الادب و دیگر نامه فرهنگیان است».(1)

با کمال شگفتی می بینیم که هیچ توجهی به تذکره «انجمن قدس» که اولین اثر عبرت نیز می باشد؛ نشده است. این تعجب زمانی افزون می گردد که می بینیم، نام این اثر در همان کتاب، در مقدمه ای به قلم خود عبرت، چنین مورد تصریح قرار گرفته است: «...به تشویق یکی از دوستان تذکره ای نوشتم موسوم به انجمن قدس و آن ویژه شعرایی بود که در جشن میلاد ائمه اطهار که مؤسس آن مرحوم حاج میر سید علی تقوی اخوی بود قصیده در تبریک و تهنیت می خواندند و به فرزند ارجمندش مرحوم میرسیّد حسین تقدیم می داشتند».(2)

علی رغم تصریح آشکار عبرت، نام تذکره انجمن قدس از دید نویسنده پیشگفتار، پنهان مانده است.مؤلف سخنوران نامی معاصر نیز چنین می آورد:

«از عبرت دو اثر گرانبها به جا مانده است. یکی به نام مدینه الادب و دیگری به نام نامه فرهنگیان که هر دو کتاب در باره شعرای معاصر نگارش یافته».(3)

مرحوم رشید یاسمی نیز در «ادبیات معاصر» ضمن شرح کوتاهی بر زندگی عبرت و آثار او، توجهی به اولین اثر عبرت ننموده و می نویسد:

«اکنون در تهران مقیم و مشغول تدوین تذکره مبسوطی از شعرای معاصر است به نام مدینة الادب. شیوه او غزل سازی است و در نوشتن انواع خط، خاصه نسخ مهارتی کامل دارد. منتخب غزلیاتش به طبع رسیده است».(4)

استاد فقید،مرحوم گلچین معانی که زحمات طاقت فرسایی در عرصه ثبت تذکره های فارسی متحمل گشته اند و از سوی دیگر عبرت را در اواخر عمر درک کرده است. با وی همدم بوده، ذیل نام تذکره «مدینة الادب» شرح حال ویژه ای بر زندگی عبرت نوشته است که حاکی از دوستی و همنشینی بسیار استاد با مرحوم عبرت می باشد.

ص: 25


1- . فدایی عراقی، غلامرضا: مقدمه چاپ عکسی مدینة الادب، انتشارات کتابخانه مجلس شورای اسلامی ص الف.
2- . عبرت نایینی، محمّد علی: مدینة الادب، بخش نخست، ص 29.
3- . برقعی، محمّد باقر: سخنوران نامی معاصر، ج 4، ص 2478.
4- . رشید یاسمی، ادبیات معاصر، تهران، انتشارات ابن سینا، ص 70.

آنچنان که از قراین بر می آید استاد گلچین معانی نام تذکره «انجمن قدس» را از مؤلف آن شنیده است و بی آن که آن را مشاهده کند، بنابر نقل و توصیف عبرت آن را در بخش الف با عنوان انجمن قدس به ثبت رسانده است. وی علت در دسترس نبودن تذکره را چنین می نویسد: «در تراجم شعرایی که در انجمن سادات اخوی که مؤسس آن مرحوم حاج میر سید علی تقوی اخوی بود، قصیده در تبریک و تهنیت میلاد ائمه اطهار می خواندند. این کتاب را مرحوم عبرت به پسر حاج میر سید علی، مرحوم میرسید حسین سادات اخوی داد و در قلیل مدتی او و پدرش همچنین پسرش در گذشتند و اکنون معلوم نیست که این تذکره در ملکیت کدام یک از افراد خاندان سادات اخوی است. چندان که جستجو کردم، نشانی از آن نیافتم».(1)

در اثر آفرینان ضمن عدم ذکر «تذکره انجمن قدس»، به اشتباه دو کتاب مستقل عبرت یعنی «نامه فرهنگیان» و «مدینة الادب» یک اثر قلمداد شده است به طوری این خطا جدی است که نظر صحیح محقق محترم، محمدباقر برقعی صاحب «سخنوران نامی معاصر» به اشتباه مورد انتقاد قرار گرفته است. در کتاب «اثرآفرینان» ذیل نام عبرت نایینی چنین آمده است: «مدینة الادب یا نامه فرهنگیان مشتمل بر شرح حال 35 شاعر معاصر خود، در سخنوران نامی معاصر اثر فوق دو کتاب مستقل از هم در یک زمینه معرفی شده است».(2)

بازتاب رویدادهای اجتماعی سیاسی عصر در شعر شاعران

ادبیات به ویژه شعر، دریایی است توفنده که غم ها، شادی ها، دردها، نگرانی ها آرزوها، آرمان ها و آنچه که درون شاعر را ناآرام و بی تاب می کرده؛ برای تماشاچیان آن به تصویر می کشد. بی شک این تلاطم و توفان برای ساحل نشینان امن امروز روایتگر خوبی است که از رویدادها و رخدادهای زندگی شاعر حکایت می کند و ره آورد آن صدف هایی است که از ژرفای اندیشه و احساس بر ساحل سخن می نشیند.

وقتی شاعران با تنها منجی منتظَر و امید انسانیت به رهایی و رستگاری،

ص: 26


1- . احمد گلچین معانی، تاریخ تذکره های فارسی، انتشارات سنایی، ج1، ص 71.
2- . اثرآفرینان، ج4، ص 167.

حضرت مهدی علیه السلام، صمیمانه نجوا می کردند؛ علاوه بر مدح و اظهار اشتیاق به آن حضرت از اوضاع نابسامان روزگار نیز گله و شکایت نموده اند. از این رو، تذکره «انجمن قدس» بازتاب و آینه ای خوش نمای، برای مطالعه اوضاع اجتماعی و سیاسی آن دوره است. آزاد عراقی در مسمطی، ضمن مدح حضرت ولی عصر(عج) از زشتکاری قدرت های جهانی آن روز می نالد و بیان می کند که تا چه حد، ملت ایران از ظلم و ستم آنان به جان آمده اند و دست نجاتی می جویند. او خطاب به آن حضرت چنین می سراید:

«ایا شهی که فلک داده درگهت را بوس

به غیبت تو همه در تأسّفیم و فسوس

گرفت روی زمین را سپاهِ روس و پروس

گه انگلیس به ما لطمه می زند گه روس

رواست گر تو به این قومِ زشت تر ز مجوس

همان کنی که علی کرد با سرانِ یهود»(1)

ادیب الممالک نیز در قصیده ای زیبا، گزارشی از پریشانی اوضاع ایران می دهد و علت نابسامانی را روی گردانی این قوم از کعبه و پشت کردن به قرآن و نشناختن راه یزدان می داند. وی از مطلع قصیده چنین شکوه سر می دهد:

«خراب کردند این قوم ملکِ ایران را

به باد دادند آیین و دین و ایمان را

کجا رسد به مراد آن که باز گردانید

ز کعبه روی و به دل، پشت کرد قرآن را

درِ صفا چه زنی؟ راهِ راست چون پرسی؟

ز مردمی که ندانند راهِ یزدان را»(2)

میر سید علی تقوی (قدسی) در قصیده ای که در مدح حضرت صاحب الزمان،

روحی له الفدا، سروده است؛ با اشاره به قوای نظامی دشمنان و انتقاد از سوء مدیریت حکومت قاجار و بی خبری و غفلت سرکردگان اشاره لطیفی به حاتم بخشی خواجه شیراز در بخشیدن بخارا نموده و سپس به ظرافت و زیبایی از پریشانی اوضاع کشور و غارت دارایی ملت از سوی غارتگران، می سراید:

«نتوان جلو ز توپِ فرنگستان

بگرفت ازدحامِ فراوان را

الّا زبانِ تیغ که بادا تیز

نبود جواب فرقه نادان را

ترسم که رایگان ببرد دشمن

گنجینه های لؤلؤ و مرجان را

حافظ که داشت این همه همّت کو

تا بنگرد ترقیِ اکوان را

در این خجسته قرن، سبق سلطان

برده است مر اماثل و اقران را

ص: 27


1- . کتاب حاضر، ص 30.
2- . کتاب حاضر، 34.

داد او به خالِ دوست بخارا را

این رایگان ببخشد ایران را

گر قافیه ز قاعده بیرون رفت

خرده مگیر طبعِ پریشان را»(1)

مشروطیت

مهم ترین و بزرگ ترین واقعه سیاسی- اجتماعی نیمه اول قرن چهاردهم قمری، همزمان با تشکیل انجمن قدس، قیام مشروطیت بود.چنین رویداد عظیمی از نگاه شاعران این انجمن، پنهان نمانده است. شاعر با حمد و سپاس خداوند به خاطر امضای فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدین شاه و پیروزی بدون خونریزی مشروطه خواهان در مرحله نخست، به مشکلات، نابسامانی ها، اختلافات افراد و پریشانی اوضاع پس از آن شکایت می کند. سید مهدی پروین یکی از شاعران حاضر در انجمن قدس، ضمن قصیده ای در مدح و منقبت حضرت قائم (عج) چنین می سراید:

«عونِ خدا و لطفِ تو و مهرِ پادشاه

بی هیچ زحمتی همه را کامکار کرد

مشروطه گشت مملکت و امرِ مشورت

بنیاد دین و داد و دهش استوار کرد

گرگانِ آدمی خوار در کسوتِ بشر

کایزد به شرّ کرده خودشان دچار کرد

از هر طرف به نغمه خاصی در آمدند

کاین کار سخت حالتمان را فرار کرد»(2)

جنگ جهانی اول:

جنگ اوّل در سال 1914 میلادی برابر با 1334 قمری و 1293 خورشیدی آغاز شد و تا چهار سال بعد ادامه یافت. طرفین متخاصم عبارت بودند از متحدین متشکل از: آلمان، اتریش، ترکیه و بلغارستان و از سوی دیگر متفقین شامل فرانسه، بریتانیا، روسیه، بلژیک، صربستان، ژاپن، ایتالیا، امریکا و غیره. در این تذکره به گونه های مختلف، بازتاب این واقعه جهانی را می بینیم. قسمتی از مثنوی قیصر نامه که ادیب الممالک آن را در بحر متقارب و در مدح متّحدین خاصّه ویلهلم، قیصر آلمان و قدح متّفقین سروده،در ذیل نام ادیب آورده شده است.(3)

حاجب شیرازی نیز در قصیده ای که در مدح حضرت حجت (عج) سروده

ص: 28


1- . کتاب حاضر، 1066.
2- . کتاب حاضر، ص 206.
3- . کتاب حاضر، ص 18.

است به پیامدهای مختلف جنگ جهانی اشاره ای دارد و این چنین شکایت سر می دهد که تحفه اروپا چیزی جز جنگ و کشتار نیست و از وجود مبارک آن حضرت می خواهد که با ظهور خویش این نابسامانی ها را به پایان برد و صلح و آرامش را بر جهان حکم فرما نماید. او انتظار دارد آنچه را که با عنوان خلع سلاح و صلح جهانی گفته می شود با قدوم حضرت مهدی (عج) محقّق شود:

«آلت ناریّه را کیست در آب افکند؟

سلاحِ جبریّه را کیست به جبران برد؟

تحفه خاک اروپ چیست؟ تفنگ است و توپ

هلا که این تحفه را باز به آنان برد

از سرِ صلح و صلاح وز رهِ خیر و فلاح

مژده نزعِ سلاح به خلقِ دوران برد

عدل جهاندار شد، ظلم نگونسار شد

ازین بشارت زمین کلاهِ کیوان برد»(1)

اشغال ایران توسط روسیه

در سال 1329 قمری در پی اوضاع نابسامان ایران و ضعف دولت مرکزی، ارتش روسیه تزاری با سوء استفاده از این بازار آشفته، وارد خاک ایران شده، در زمان کوتاهی تمامی نواحی شمال ایران از آذربایجان تا خراسان اشغال نمود. مرحوم عبرت خود در قصیده ای به چگونگی واقعه پرداخته، دولت اشغالگر روس را مورد انتقاد قرار می دهد و آنچه که در هیاهوی جنگ جهانی اول بر سر روس آمده، از تاخت و تاز و کشتار نیروهای آلمانی و ویرانی خاک روسیه با توپ آلمان ها، همه و همه را نتیجه قهر الهی و عذاب خداوندی بر تزار روسیه می داند:

«ببین به دولت روسیّه کز سیاستِ حق

فتاده است تزلزل چسان در ارکانش

کسی که خاطرِ جمعی از او پریشان بود

ببین ز فتنه دور فلک، پریشانش

کسی که بی سر و سامان شدند ازو جمعی

ز دورِ چرخ به هم خورده است سامانش

ز خامکاری و ناپختگی به سر افتاد

هوای توسعه خاک و شور ایرانش

شمالِ کشورِ اسلام را نمود اشغال

به حیله های فراوان که شرح نتوانش

گمانش این که ز مستملکات گردیده است

ز خطّ خطّه تبریز تا خراسانش

به اهلِ ایران راهِ عناد پیش گرفت

پس اندک اندک بالا گرفت طغیانش...

هنوز اوّل جنگ است باش تا بینی

ز توپ آلمان آخر به خاک یکسانش»(2)

ص: 29


1- . کتاب حاضر، ص 347.
2- . کتاب حاضر، 944.

به توپ بستن حرم امام رضا علیه السلام

از پیامدهای ناگوار حضور نیروهای روسی در ایران، واقعه دردناک اهانت به حرم امام هشتم علیه السلام و به توپ بستن و گلوله باران آن مکان شریف است. علی شمیم در ثبت تاریخ این دوره چنین می آورد:

«دولت تزاری روس ضمن فرستادن دومین اولتیماتوم به مجلس شورای ملی و دولت در باره اخراج شوستر، نیروهای خود را در آذربایجان و ایالت شمالی و خراسان به مانورهای جنگی واداشت. روس ها در مشهد، آستانه قدس رضوی را گلوله باران کردند و در تبریز و اردبیل و گیلان به جان آزادیخواهان افتادند و ماجراهای دردناکی به وجود آوردند...»(1)

در باره تاریخ دقیق این واقعه سید جلال الدین مدنی چنین نگاشته است:

«روس ها تصمیم گرفته بودند گنبد مرقد امام هشتم را به توپ ببندند و این کار را در 9 ربیع الثانی 1330 هجری قمری برابر با 9 فروردین 1290 شمسی انجام دادند».(2)

«ببین ز صاعقه توپ و دود فتنه خصم

خراب و تیره رواق شه خراسان را

ببین ز زلزله کفر منهدم ارکان

عمارتی که ستون است چار ارکان را»(3)

مرحوم عبرت نایینی نیز قصیده ای طولانی در مدح حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام دارد و در آن به عصیان و سرکشی تزار و جنایات سپاه روس در ایران به ویژه توپ بستن حرم امام رضا علیه السلام پرداخته و روزگاری سیاه را در نتیجه آن بی حرمتی برای ارتش تزاری پیش بینی می کند:

«بدان سپاه و بدان کرّ و فر فریفته شد

فتاد در سرِ شوریده، باد عصیانش

گشود دستِ تطاول به قبة الاسلام

فشرد پای پیِ انهدام بنیانش

گشود پنجه قهر و ببست توپ ستم

به بقعه ای که بود عرش فرش ایوانش

قدم نهاد به بی حرمتی در آن حرمی

که جبرئیل زند بوسه پای دربانش

جنود شیطان دست عناد بگشادند

به قبّه ای که ملک خوانده عرش رحمانش

به ظلم پای بیفشرد و دست عدل خدای

اسیر پنجه اتریش کرد و آلمانش...

ص: 30


1- . شمیم علی اصغر، ایران در دوره سلطنت قاجار انتشارات علمی چاپ دوم تابستان 1370 ص 547.
2- . مدنی سید جلال الدین، تاریخ تحولات سیاسی و روابط خارجی ایران از انقلاب مشروطه تاانقراض قاجاریه، دفتر انتشارات اسلامی، ج 2 ،ص 256.
3- . کتاب حاضر، ص 36.

ز قهر زاده موسی به رود نیل فنا

کنند غرقه چو فرعون شوم و هامانش

چنان خراب شود ملک روس سرتا بن

که نه رعیّت ماند به جا نه سلطانش

خدایگانا عبرت کمین ثناگر تو

گرفتم این که بود پایه کم ز حسّانش»(1)

اعجاز رأس الحسین علیه السلام

آن چنان که در این تذکره کرارا اشاره شده، در جمادی الاولی 1310 قمری واقعه آتش سوزی در مسجد اموی واقع در شهر دمشق رخ داده است. به طوری که تمامی این مسجد زیبا و مکان تاریخی در آتش سوخته است. اما در این میان مکانی که مشهور به بقعه رأس الحسین است، از نابودی در امان مانده است. شاعران از این واقعه با عنوان اعجاز بقعه راس الحسین علیه السلام یاد کرده اند. میرزا حسین خان حضوری ضمن سرودن قصیده ای با عنوان «فی اعجاز رأس الحسین فی الشّام» چنین می گوید:

«امشب آن شعر سرایم که در او معجزه ای

تازه سر بر زده از سیّد و شاهِ شهداست

معجزِ تازه او گر شنود باز کسی

داند این معجزه برتر ز شبِ عاشوراست

شبِ عاشورا گر کرد دو فاجر، ملصق

معجزش بین که هم اکنون به جمادی الاولی است

از پیِ سیصد و ده سال همی بعدِ هزار

معجزی کرد کز او گیتی پر برگ و نواست

کینه از شام اگر چند گهی برنکشید

آتشِ قهرش امروز در آنجا برخاست

زد چنان آتش در شام که در دیده خلق

آمد آن گونه که از خیمه گهِ کرببلاست

خوب شد سوخته بد دل ز خرابه شامم

شکرِ ایزد که کنون شام، خراب است و هباست

وای اگر شاه به خصمان ز پی کین خیزد

که بهر شهر اگر کینه کشد واویلاست

زدنش آتش بر شام نه چندان باشد

که به نار اندر ازو خارق عادت پیداست

گشت خاکستر از آتش او سنگ رخام

خاکش از باد ز هر سوی هم اکنون به هواست

عجب آن است که آن جامه و چوبی که بر او

بوده منسوب تر و تازه چو شاخ طوبی است

کرد گلزار به جایی که به خود نسبت داد

آتشی را که همی گفتند این قهر خداست

دوستانش را از واقعه رأس حسین

این زمان بین که سر فخر و تفاخر به سماست

چوب را تازه نگهداشتن اندر آتش

کار شاه شهدا دان که نه این کار قضاست

نه عجب باشد هر روز گر از شاه شهید

شنوی معجزه تازه به دوران برپاست

ص: 31


1- . کتاب حاضر، ص 946.

کاین شه دوست نواز این ولی دشمن سوز

پسر شیر خدا باشد و پور زهراست

سیّد و صدر جهان است و جهان تازه بدوست

این چنین فخر و شرافت که مر او راست کراست

فخرها آل عبا راست بر او گر چه کنون

چون شماریش خود او خامس از آل عباست

تا همی از ملکان و ز شهان در گیتی

ماندن نام نکو باز ز شعر شعراست

به حضوری نظر مرحمتت افزون باد

که به دل مدح تو ورزد به زبان مدح سراست»(1)

طلوعی نیز ضمن توصیف جامع اموی و عظمت و زیبایی هایی که توسط صنعت گران در آن خلق شده و اشاره به جایگاه شریف و معزّز رأس الحسین به این واقعه چنین اشاره می کند:

«بزرگ معجزه ای خوش همی کنم اظهار

در این قصیده من از سبطِ احمدِ مختار

سلیلِ حیدرِ کرّار زاده زهرا

حسین آن که به دوشِ رسول گشت سوار

به شام بود یکی جامعی قوی بنیاد

که داشت پا به فراتر ز گنبد دوّار

به جامع اموی شهره گشته بود از آنک

بنی امیّه در آن کرده کیدِ خویش اقرار

ز سنگِ خاره ستون ها در آن نهاده چنانک

ز ثقلِ آن همه گاوِ زمین بدی افکار

یکی بنایی والاتر از رواقِ سپهر

چو کوه پایه و بنیادِ آن همی ستوار

ز نیشِ تیشه فرهادپیشگان در وی

هزار صنعتِ شیرین و نغز رفته به کار

ز نوکِ خامه مانی فنان به هر طرفش

چو کارخانه مانی هزار نقش و نگار

در آن ز بقعه رأس الحسین عزّ و شرف

فزوده نام حسینش شرافت و مقدار

چو چشم مردمک و چون صدف، دُرِ مکنون

گرفته بقعه راس الحسین را به کنار

که ناگهان به شبی در رواق و منظرِ او

تو گفتی آتشِ قهرِ خدا نمود گذار

و یا ز آهِ یتیمانِ کربلا شرری

بجست و سوخت به یکباره اش در و دیوار

ز سنگِ خاره به کردار چوبِ نفط اندود

همی زبانه کشید آهن و بجست شرار

و لیک بقعه راس الحسین در آتش

چنان بزیست که جسمِ خلیل اندر نار

گزند زآتشِ سوزنده اش به جان نرسید

هر آن که جُست در آن بقعه زان بلا زنهار»(2)

ص: 32


1- . کتاب حاضر، 395.
2- . کتاب حاضر، ص 781.

ماجرای میرزا رضای بادکوبه ای در روز عاشورا

روز عاشور، 10 محرم 1311 در بادکوبه روسیه (باکو) ماجرایی اتفاق افتاده است که در این تذکره از زبان شاعران حکایت شده است. یکی از اهالی بادکوبه به نام میرزا رضا، اهانتی به یوم اللّه عاشورا می نماید و با استهزا و مسخره کردن اعتقاد عموم مردم در سوگواری ابا عبداللّه الحسین علیه السلام برای اثبات این که این روز نیز با روزهای دیگر فرقی ندارد و مردم بیهوده به این روز اعتقاد ویژه دارند؛ با اعلام قبلی و قصد اهانت، اقدام به زنا می نماید. معجزه ای بزرگ رخ می دهد. آنچنان که مرد و زن نمی توانند از یکدیگر جدا شوند. کوس رسوایی میرزا رضا در شهر به صدا در می آید و هرچه طبیبان در جهت جدا کردن آن دو تلاش می نمایند، سودمند نمی افتد. حتی وقتی به اصرار میرزا رضا به او سم می دهند تا در این حالت بمیرد و از این بی آبرویی و رسوایی، نجات یابد؛ سم در او اثر نمی کند. خبر این واقعه در تهران منتشر می شود. این معجزه باعث سربلندی امت اسلام شده و سرور و شادمانی مردم تهران را در پی دارد. آنچنان که همگی شهر در جشن فرو می رود. شاه و اشراف در این جشن، عیدی می دهند. میرزا ابوالفضل عنقای طالقانی واقعه را به تفصیل حکایت می کند:

«یکهزار و یازده بعد سه صد

چون فراز آمد ز هجرت ای سند

روز عاشورا به ملک روس در

بادکوبه معجزی شد جلوه گر»(1)

برای آگاهی از چگونگی واقعه به اصل حکایت در ذیل سروده های عنقا مراجعه شود. محمّد حسین طباطبایی متخلص به گوهری نیز این واقعه را چنین بیان می کند:

«عجایبی که در این روزگار گشت عیان

سزاست منشی دوران به داستان بندد

نوایِ شورِ حسینی به روزِ قتلِ حسین

کشیده پرده که شاید رهِ فغان بندد

شهی که شحنه عزمش گشاده دستِ خداست

منافقان را بر چوبِ امتحان بندد

به سخره هرکه گشاید نظر به آلِ رسول

خداش دیده کند دستِ او عیان بندد

ببین چگونه ز قدرت، مفتّح الابواب

به بادکوبه زن و مرد توأمان بندد

از این کرامتِ عظمی که آیتی است عظیم

خدای راست که آیین بر این جهان بندد»(2)

ص: 33


1- . کتاب حاضر، 895.
2- . کتاب حاضر، 1103.

میرزا حسین خان حضوری نیز در قصیده «فی اعجاز رأس الحسین فی الشّام» که در جمادی الاول سال 1311 قمری سروده است، به طور گذرا اشاره ای به حکایت میرزا رضای بادکوبه ای دارد:

«شبِ عاشورا گر کرد دو فاجر ملصق

معجزش بین که هم اکنون به جمادی الاولی است»(1)

شیوه تذکره نویسی عبرت:

مرحوم عبرت در چگونگی ثبت شرح حال شاعران در کتاب حاضر، تصریح می کند که پایه و اساس این کتاب مبتنی بر نسخه هایی است که به کوشش و تلاش مرحوم میر سید علی و سپس فرزندش میر سید حسین، از اشعار انجمن، فراهم گردیده و برای نگارش تذکره در اختیار عبرت قرار گرفته است. وی شیوه کار خود را در ادامه چنین شرح می دهد:

«بنده نیز همّ خود را مصروف داشته به طور تذکره به ترتیب حروف تهجی اسامی شعرا را نوشته پس از آن هر کدام که ممکن شد، شرذمه ای از حالاتشان را نگاشته و اشعارشان نوشتم. و هر کدام که مجهول الحال بودند، به همان تخلص قناعت کرده شد».(2)

عبرت در ترتیب نوشتار شرح حال شاعران، حروف الفبای فارسی را ملاک طبقه بندی قرار داده است. اما در برخی موارد، این ترتیب رعایت نشده است. به عنوان مثال: زندگینامه و نمونه اشعار «بنّا» پایان حرف «پ» در صفحه 118 نسخه، پس از سید مهدی پروین آورده شده است. البته در این تحقیق برای جلوگیری از اشتباه فقط این مورد، جابجا و اصلاح گردید. یعنی همراه با توضیح در پاورقی، شرح حال و شعر «بنّا» به پایان بخش «ب» منتقل گردید.

مورد دیگر: حرف «ک» در ترتیب ثبت عبرت بعد از حرف «گ» آمده است. یعنی «کیوان» که در این تذکره، تنها شاعر در حرف «ک» است، بعد از شاعرانی چون «گلچین»، «گلستانه» و «گوهری» به ثبت رسیده است.

نکته دیگر این که اگر چه عبرت، حرف نخست نام شاعران را در اغلب موارد در طبقه بندی به خوبی رعایت نموده، اما به حرف دوم و سوم اسم

ص: 34


1- . کتاب حاضر، ص 393.
2- . کتاب حاضر، ص 1.

شاعران هیچ توجهی نداشته است؛ به طوری که به عنوان مثال « عالی» بعد از عبرت و عنقا آورده شده است. این نقیصه تقریباً در کیفیت ثبت نام و نمونه شعر شاعران در هریک از بخش های حروف الفبا مشاهده می گردد. در حرف «ی» نیز هیچ شاعری در این تذکره نوشته نشده است.

ثبت زندگینامه شاعران از زبان خودشان:

مرحوم عبرت به منظور مستند کردن اطلاعات تذکره، گاهی شرح حال خودنوشت شاعران را که در اختیار داشته، عینا نقل کرده است. از آن جمله است؛ شرح حال مرحوم رضوانی فصیح الزمان ، عمید نوری، غافل مازندرانی و حاجی ملا محمد هیدجی.

استناد به نظر افراد آگاه:

گاهی نیز بیان شرح حال افراد به قلم دیگران است. عبرت برای افزودن اعتبار تذکره نقل قول ها را نیز به طور دقیق با ذکر نام گوینده و یا نویسنده آن به ثبت رسانده است؛ آنچنان که شرح حال میرزا محمدرضا صفای کاتب را از زبان افضل الملک می آورد. و ترجمه حال سودائی دستگردی را از قلم وحید دستگردی، صاحب مجله ارمغان می نویسد. ترجمه حال میرزا محمدحسین خان فروغی را از قول شیخ محمد مهدی عبدالرب آبادی ملقب به شمس العلما و ترجمه حال میرزاابوالفضل نوری تهرانی را از قلم فرزندش می نگارد.

از همه مهمتر این که عبرت اغلب شاعران را از نزدیک دیده و با آن ها معاشرت داشته است. به این ترتیب، خیلی از آگاهی های این تذکره در شرح حال شاعران، مطمئن و دست اول می باشد. از سوی دیگر زندگینامه بعضی از شاعران منحصرا در این تذکره یافت می شود. چنین است که این تذکره در نوع خود کم نظیر است و با دقت، حوصله و تعهد عبرت در نگارش، ارزش صدچندان می یابد.

آوردن القاب وکنیه های طولانی:

از آنجا که عبرت با بسیاری از شاعران و صاحبان شرح حال ارتباط نزدیک داشته، آنان را به خوبی می شناخته و احترام زیادی برای آنان قائل بوده است. به همین دلیل در هنگام ذکر نام آنان به شیوه تذکره نویسان قدیم به ویژه عطار در تذکرة الاولیا آنان را با لقب ها و کنیه های گوناگون و پی در پی یاد می کند. به

ص: 35

عنوان نمونه در ذکر نام میرزا ابوالفضل عنقای طالقانی چنین می آورد:

«قدوه اصحاب عقل و دانش، زبده ارباب فهم و بینش، بحرالحقایق والمعارف، معدن الکرامة واللّطایف، شریعت رفتار، طریقت دثار، حقیقت آثار، عنقای قاف قدرت وعقل، جلال الدّین ابوالفضل بن المولی علیّ بن هاشم الطالقانی القزوینی التهرانی المتخلّص بالعنقا قدّس سرّه درسنه 1266 هجری....». (ص 794)

نمونه دیگر در باره حضرت آیة الله میرزا محمدتقی شیرازی متخلص به «داعی» چنین با احترام می نویسد:

«حضرت مستطاب، ملاذ الانام، مروّج الاحکام، حاوی الفروع و الاصول، جامع المعقول و المنقول آیة اللّه فی الارضین، مرجع المسلمین، آقا میرزا محمدتقی شیرازی، طاب ثراه...». (ص 461)

استفاده از تاریخ هجری قمری:

مرحوم عبرت در ثبت تاریخ وقایع و اتفاقات در این تذکره از تاریخ هجری قمری، استفاده کرده است و اگر جایی از تاریخ هجری شمسی استفاده شده، باقید شمسی و یاخورشیدی، مشخص نموده است. بنابر این در تمامی تاریخ هایی که بدون قید آورده شده، تاریخ هجری قمری مورد نظر بوده است.

سبک نثر عبرت

سبک نویسندگی عبرت به طور مشخص نثر ساده و مرسل است هدف اصلی نویسنده ارائه پیام همراه با پرهیز از هرگونه دشوارنویسی است گاهی وجود واژه ها و اصطلاحات عربی نیز در آن یافت می شود مساوات و برابری لفظ و معنا را می توان به چشم دید اگرچه در مواردی نیز قلم وی مایل به ایجاز است باید اذعان کرد که این نثر در عین سادگی شیوا ودلکش و جذاب است به گونه ای که نوعی پیوند عاطفی با مخاطب برقرار می نماید شاید از جهاتی قابل مقایسه با نثر تاریخ بیهقی باشد این ساده نویسی به گونه ای است که حتی در دیباچه بسیار کوتاه تذکره نیز، سجع بسیار کم و ناپیداست. اینک به چند مورد از ویژگی نوشتار وی توجه کنید:

الف) آوردن جمله های کوتاه

مهمترین ویژگی سبکی نثر "عبرت" که باعث ساده شدن نوشتار وی گشته است، آوردن جمله های ساده کوتاه و پرهیز از جمله های طولانی است. وی

ص: 36

تاحد ممکن از آوردن جمله های مرکب نیز خودداری می کند. به عنوان مثال در نوشته کوچک زیر بیش از هشت جمله آورده شده است:

«اسمش میرزا جواد است. در فن قصیده سرایی سرآمد همگنان بود. غزل و ترجیع و مسمّط را نیز نیکو می سرود. من بنده دو هزار بیت از اشعار او را دیده ام و خوانده ام. خود او را در اواخر ایّام زندگانی نیز ملاقات کردم. با تنگدستی، گشاده روی بود و هرگز شکوه از روزگار، در بر یاران نمی کرد». (ص 213)

درشرح حال سینای سپاهانی دریک نوشته ای کوچک بیش از هفت جمله دیده می شود:

«اسمش مصطفی خان؛ وی از اهالی کروند است؛ که از مضافات اصفهان است. غزل و قصیده را نیکو می سراید. در سنه هزار و سیصد و بیست و دو که من بنده به اصفهان رفتم، صحبت وی را دریافتم. مردی ظریف طبع و نیکو مشرب است. این هنگام نیز در اصفهان است». (ص 179)

ب) آوردن صفت مفعولی و وجه وصفی فعل به صورت پیاپی

در نثر عبرت سبک خاصی در استفاده از وجه وصفی فعل وجود دارد. وی چند جمله کوتاه را به صورت صفت مفعولی همراه با «واو» ربط پی در پی می آورد و سرانجام یک فعل تام، حلقه افعال را کامل می نماید. به عنوان نمونه:

«مسقط الرّاسش کاشان بوده و از شاگردان مرحوم میرزای قمی رحمة الله علیه بوده و از وی اجازه فتوا داشته و در کاشان مرجع انام بوده، مرقدش در صحن سلطان محمد باقر بن موسی بن جعفر علیهم السلام است». (ص 164)

در زندگی نامه میرزا حیدرخان ثریا، می نویسد:

«مجدالادبا در سنه یکهزار و دویست و پنجاه هجری در قرمسین متولّد شده، در عنفوان جوانی به دار الخلافه تهران اندر آمده، به تحصیل علوم نقلیّه و تکمیل فنون عقلیه پرداخته، غالبا در آغاز به پیشگاه مسند قضا، نگارش می کرد». (ص 236)

هنگامی که به مناسبت شرح حال راقم طوسی به زندگی نامه اختر طوسی می پردازد؛ جمله های با فعل وصفی را چنین پی درپی می آورد:

«اختر را مشرب و مذاق درویشی و انزوای از خلق بوده و خلوت و مراقبت به یاد یزدان را بر صحبت ابنای زمانه ترجیح می داده. ولی میرزا ابوالقاسم راقم بر خلاف وی با اعیان و اشراف و علما و محترمین طوس خلطه و آمیزش داشته،

ص: 37

معمّم بوده و لباس های نظیف قیمتی می پوشیده و شغل عمده وی وکالت بوده، این اشعار از اوست..». (ص 495)

ج) آوردن سجع بسیار کمیاب و نادر:

اگرچه سبک اصلی نثر ساده و مرسل است، اما بسیار کم مواردی مسجع آورده شده است:

- «شاه بیت دیوان بزرگواری را ناظم مهام ممکلت هستی فرمود و فرد انتخاب دفتر سالاری را راقم ارقام کشور خداپرستی نمود». (ص 1)

- «اسمش ابوالقاسم مسقط الرّأسش تهران است. پدرش حیدرعلی خان است. آبای پدرش اهل افغانستان است». (ص 1049)

د)کاربرد عبارات عربی در فارسی:

عبرت در نثر فارسی خویش بسیاری از موارد از عبارات عربی استفاده می کند. این کاربرد در هنگام بیان کنیه و لقب شاعران بیشتر است. نمونه های زیر توجه کنید:

- «و مؤسس آن مرحوم مغفور، سلیل الاطیاب وقبلة الاحباب، قدوة الفضلاء و المتبحرین و زبدة الفصحاء و المتکلمین، وحید عصره وفرید دهره، الزّاهد التّقی و العارف النّقی، السّید السّند الحاج میر سید علی تقوی الاخوی، طاب ثراه بود». (ص 1)

- «هو السید السند و الحبر القمقام المؤید و المتألهین، وحید الدّوران، فرید الزمان السید ابوالحسن بین السید محمد الطباطبایی...». (ص 278)

- «السید المحققین و السند المدققین، فخر الحکماء و متألهین و ذخر الفضلاءو المجتهدین، حاج میرزا مهدی اصفهانی، طاب ثراه...». (ص 167)

ه) حذف فعل به قرینه لفظی:

گاهی جمله های پی در پی با فعل یکسان به صورت حذف فعل آورده می شود. نمونه زیر با ذکر فعل های حذف شده در قلّاب در شرح حال شهدی است:

«اسمش میرزا زین العابدین بود. شاعری شیرین زبان[بود.] و از فنون شعر و شاعری و نکات معانی بیان آگاه[بود.] و در علم بدیع صاحب مقامی منیع[بود.] و در وصف اطعمه چون بسحاق بلکه در این شیوه طاق بود». (ص 615)

ص: 38

و) تکرار فعل ربطی در جمله های پی درپی:

«اسمش ابوالقاسم مسقط الرّأسش تهران است پدرش حیدر علی خان است آبای پدرش اهل افغانستان است و شیعی مذهب که از دیرگاه باز در اصفهان متوطّن و مصدر امورات دیوانی بوده اند». (ص 1049)

ز) آوردن فعل در شکل تاریخی و کهن:

- در شرح حال حاجب: «جز وی کسی بدان سبک و روش نتوانستی سخن گفتن هر گونه شعری را نیکو می سراییدی». (ص 335)

- در شرح حال حضوری: «شاه ماضی را با وی عنایتی خاص و ملاطفتی بالاختصاص بود از آن رو که اهل سخن را نیکوداشتی». (ص 391)

- در شرح حال میرزا ابوالقاسم ذوقی: «وی فن شعر و شاعری و انشای نظم و نثر را در خدمت والد ماجد خود همی آموخت و به تکمیل آن همی پرداخت». (ص 475)

- در شرح حال ناصر الدین شاه: «در انجمن قدس مرحوم حاج میرسید علی در نیمه شعبان همی آمد». (ص 1226)

ح) استفاده مکرّر از "را" فکّ اضافه

- «وی را سروش تخلّص بود». (ص 542)

- «مدرسه موسوم به مدرسه سلطانی را مدیر بوده». (ص 566)

- «پس از چند روز مرا هوای سیاحت در سر افتاده». (ص 905)

- «اسمش میرزا حبیب اللّه والد ماجدش را غلامرضا نام». (ص 1178)

- «اختر را مشرب و مذاق، درویشی و ا نزوای از خلق بوده». (ص 495)

ط) آوردن "را" حرف اضافه و تبدیل فعل

- «سلسله جلیله علویه ولویّه رضویّه معروفیّه را از قبیل حاجی آخوند مراغه ای و آقا سیف الله همدانی ملازمت داشته». (ص 794)

- «وی را مصنّفات عدیده است». (ص 1028)

- «گاهی به مناسبت مقام به شعر شعرا ضرب المثل را تمسک می جست». (ص 1178)

ی) گاهی آوردن "مر" در نثر

- «در ظهر ترجیعی که در مدح حضرت زهرا سلام اللّه علیها مر شناساندن

ص: 39

خود را نگاشته عینا در اینجا می نویسم...». (ص 498)

- «نتایج طبع گوهر بار ایشان در این تذکره نگارش می رود تا طرز سخنشان مر ادبا و اهل سخن را واضح و آشکارا گردد». (ص 1156)

- «این کتاب مستطاب یادآورنده است مر بینندگان آینده را از نام آن گذشتگان». (ص 1417)

سبک عمومی شعر شاعران

در این مجموعه اشعار 130 تن از شاعران اواخر دوره قاجاریه درج شده است. اگر بخواهیم سبک شناسی دقیقی از اشعار ترسیم کنیم، بناچار به تعداد فردفرد سرایندگان، سبک شعری حاصل خواهد شد. البته پرداختن به آن با تمام زیبایی و تماشایی بودن در این مجال نمی گنجد.

با توجه به شیوه کلی شعر دوره قاجاریه سبک عمومی حاکم بر شعر این تذکره نیز سبک «بازگشت ادبی» است. قصایدی که در این تذکره به ثبت رسیده است بیشتر تقلیدی آگاهانه از قصیده از سبک خراسانی است و در غزل و مسمط و ترکیب و ترجیع از شعر عراقی پیروی شده است. قصایدی زیبا با تشبیب ها و تغزل های بسیار ناب و سرشار از تصویرسازی های رنگارنگ و گوناگون همراه با تخلص ها و شریطه هایی که همگی یادآور قصاید معیار در دوره شعرای خراسان بزرگ است. و غزلیاتی بسیار شیوا، لطیف، جانسوز و مؤثر که در مواردی با درج ابیاتی از شاعران بزرگ، همچون حافظ و سعدی و به اقتفای غزل آنان سروده شده است.

ارزش ادبی تذکره انجمن قدس از دیدگاه عبرت:

در واپسین سطرهای این کتاب عبرت به قلمی بسیار زیبا و جذاب و از سر سوز و گداز هدف از ثبت این اشعار را علاوه بر جنبه محتوایی و ارزش های بسیار آن در راستای شعر آیینی به سبک و ساختار این اشعار که نشانگر رونق ادب به طرز باستان است؛ می داند.او چه زیبا شکایت نامه خویش را از بی توجهی شاعران دوره بعد به سنت های ادبی می نویسد:

«بحمد الله و المنّه این تذکره که محیی نام شعرای نامدار و فضلای عالی مقدار است، اگر چه شعرا و فضلا را نام نیکو در جهان، همی ماندنیست و محو

ص: 40

ناشدنی. ولی این کتاب مستطاب یادآورنده است مر بینندگان آینده را از نام آن گذشتگان که چون بینند به دعای خیر یادشان کنند و دریغ و فسوس بر گذشتنشان خورند. زیرا دوره تاریکی ادبیات است و دیگر همانند این رفتگان را آیندگان نخواهند دید. اگرچه نومید نشاید بود؛ شاید باز دوره تجدید ادبیات و بروز و ظهور سخن به طرز باستان بازگردد و ادب رونقی گیرد. اکنون که ناامیدی را بر امیدواری برتری است؛ تا خدای چه خواهد و همّت خاصان چه کند».(1)

اهمیت تذکره قدس و ضرورت احیای آن

اهمیت این مجموعه اشعار و ضرورت توجه جدی به نشر این گنجینه بسیار ارزشمند از چند جهت است:

الف) این تذکره نخستین و شاید تنها تذکره ای است که به طور ویژه در سرگذشت شاعران مولودی سرای حضرت ولی عصر علیه السلام نگاشته شده و مجموعه ای است بی نظیر از سروده هایی که در مدح حضرت قائم روحی له الفدا فراهم گردیده است. با توجه به این که اشعار، در انجمنی خاص و در جشن نیمه شعبان ارائه می شده و تمام سرایندگان هرساله برای تجلیل از نیمه شعبان، اشعار خود را می سروده اند؛ منحصر به فرد بودن این اثر، ضرورت توجه به این تحقیق و پژوهش را برجسته می نماید.

ب) تذکره انجمن قدس تنها مرجعی است که در آن نام و یاد گروهی از شاعرانِ مدیحه سرای حضرت صاحب الزمان (عج) و اهل بیت علیهم السلام نمونه های شعر و سرگذشت ایشان آمده است. از سوی دیگر منبعی ارزشمند در مطالعه گستره توجه شاعران به شعر آیینی و مدح اهل بیت علیهم السلام به ویژه مقام شامخ ولی عصر (عج) است. همچنین گنجینه ای گرانبها برای بررسی سیر تحولات شعری در نیمه دوم دوره قاجاریه به حساب می آید.

ج) در این گنجینه گرانقدر، نمونه های بسیار می توان یافت که تا کنون هیچ اثر و شعری از شاعران آن ابیات به طبع نرسیده است و حتی در مواردی نیز به چشم می خورد که شعر موجود در تذکره قدس در دیوان طبع شده شاعر نیز موجود نیست به عنوان مثال:

ص: 41


1- . کتاب حاضر، ص 1417.

در ذیل نام و شعر صفای صفاهانی غزلی در مدح امام جواد علیه السلام آورده شده است که در دیوان چاپ شده حکیم صفای صفاهانی، دیده نشد.(1) مطلع غزل:

«گدای عشق ندارد ز ملک و مال غمی

به کنج میکده عشق هر گداست جمی»

د) بنابر سنت مألوف و طریق معروف، رویکرد شاعران آیینی و مناقبی بیشتر به ذکر مصایب اهل بیت علیهم السلام بوده است. شعر جشن و مولودی در سرور و شادی آل محمد صلی الله علیه و آلهبسیار نایاب است. این کتاب شاید بتواند کمبود را در این عرصه، هرچند بسیار ناچیز جبران نماید.

ه) این تذکره به بیان سرگذشت عده ای از علما و مراجع عالیقدر زمان که در سرودن شعر دستی داشته و به ویژه با این انجمن مرتبط بوده اند پرداخته است. احیای این اثر بیانگر حضور ایشان در عرصه سیاسی اجتماعی آن دوره است. برای نمونه می توان به افراد ذیل اشاره نمود:

1- مجتهد مشهور عصر، مرجع عالیقدر جهان اسلام، مرحوم علامه محمد تقی شیرازی، متخلص به "داعی" که نقشی به سزا در انقلابات و خیزش های سیاسی علیه استعمار انگلیس در منطقه و جهان اسلام داشته است. لازم به ذکر است که با پژوهش بسیار در این زمینه مشخص شد؛ تذکره قدس تنها منبعی است که در آن، نمونه شعر فارسی ایشان آورده شده است و تمام آثاری که به ذکر سرگذشت علامه میرزا محمدتقی شیرازی در منابع فارسی اشاره کرده اند، هیچیک نمونه ای از سروده های فارسی وی را نیاورده اند.

2- مجتهد مشهور زمان در تهران مرحوم میرزاابوالفضل نوری تهرانی، بزرگ خاندان ثقفی در تهران و نیای همسر حضرت امام خمینی رحمه الله. دیوان اشعار عربی وی به کوشش استاد فقید سید جلال الدین حسینی ارموی ملقب به محدث به چاپ رسیده است.(2)

و) تعداد شعرایی که در انجمن قدس از آن ها یاد شده و نمونه شعر آنان آورده شده است؛130 نفر می باشد. در حالی که تعداد شاعران که در متن «مدینة

ص: 42


1- . ر.ک: صفای صفاهانی، محمدحسین: دیوان اشعار، به تصحیح احمد سهیلی خوانساری، تهران، اقبال، 1372 ش.
2- . ر.ک: نوری تهرانی، حاج میرزاابوالفضل: دیوان اشعار، تصحیح سید جلال الدین حسینی ملقب به محدث ارموی، تهران، بی نا، 1369 ق.

الادب» مورد توجه قرار گرفته اند، 107 نفر و در نامه فرهنگیان این تعداد 35 نفر است. با دقت در موارد اختلاف این سه تذکره، شایانی تحقیق و پژوهش را در این اثر گرانقدر روشن می سازد.برای نمونه در ذکر شاعرانی که در تذکره انجمن قدس در ذیل حرف «س» نمونه شعر و سرگذشت آنان آمده است این اسامی وجود دارد:

1) سلطانی کلهر2) سروش ثانی (محمّد حسن فرزند علی محمد خان سروش)

3) سمایی4) سینا ( مصطفی خان)

5) سلیمان6) سحاب

7) سمر8) سودایی

9) سیّد10) سالک

از گروه شاعران فوق در آثار دیگر عبرت نایینی فقط افراد ذیل مورد توجه قرار گرفته است:

1) سالک

2) سلطانی کلهر

3) سمایی

4) سینا

وانگهی تاکنون هیچ گونه تحقیق و پژوهش و تصحیح مستقلی در آثار عبرت به طبع نرسیده است و فقط به نشر تصویر نسخه های خطی آثار عبرت بسنده شده است. بنابراین، کتاب حاضر نخستین پژوهش و تصحیح فنی در یکی از آثار عبرت به حساب می آید. و از این جهت امید است که مورد عنایت و استفاده حوزه تحقیق و پژوهش در کتابخانه ها و مجامع علمی قرار گیرد.

نسخه شناسی

این اثر منحصر به فرد، به خط مؤلف، به شماره ثبت 90965 و به شماره قفسه 15173 در بخش فهرست نشده گنجینه نسخه های خطی کتابخانه مجلس شورای اسلامی نگهداری می شود. مطابق با صفحه شماری که خود مؤلف در بالای صفحه ها ثبت نموده، مشتمل بر حدود 736 صفحه است.تشکیل شده از دو بخش:

الف) بخش اصلی تذکره: از آغاز تا پایان صفحه 732، مشتمل بر شرح حال

ص: 43

و نمونه اشعار یکصد و سی تن از شاعرانی که به نحوی با انجمن قدس مرتبط بوده و در میلاد حضرت ولی عصر (عج) شعر سروده اند.

ب) بخش ملحقات: از صفحه 704 تا پایان صفحه 736، شامل اشعار فارسی و عربی که سرایندگان آن برای مؤلف معلوم نبوده است. عبرت خود در این باره چنین می نویسد:

«پاره ای از قصاید در نسخه های گرد آورده، دیده شد؛ که گوینده آن ها را ندانستیم و نخواستیم از ردیف اشعار شعرای معلوم الاسم او الرسم خارج و در طاق بی اعتنایی یا نسیان گذارده شود. لهذا پس از اتمام تذکره، آن ها را نیز نگاشته، ملحق به آخر آن کردیم».(1)

این مجموعه گرانبها در بردارنده بیش از 18000 بیت است که بیشتر آن به زبان فارسی و اندکی نیز به زبان عربی است. قالب های شعری موجود در این مجموعه؛ قصیده، غزل، مسمط، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی و دو مورد قطعه می باشد. در بعضی از موارد در ذیل نام شاعران، هیچ توضیح و شرح حالی نیامده است.زیرا بعضی از این شخصیت ها برای «عبرت» شناخته شده نبود. یکی از تفاوت های این اثر با دو تذکره دیگر عبرت این است که در تذکره قدس هیچ عکسی از شاعران مورد نظر وجود ندارد.خط نسخه همانند آثار دیگر «عبرت» خط نسخ خوش زیبا و خواناست. در برخی موارد به علت آب خوردگی کلماتی از خطوط پاک شده است.

ص: 44


1- . کتاب حاضر، ص 1418.

ص: 45

صفحه نخست تذکره انجمن قدس

ص: 46

صفحه دیگر از تذکره انجمن قدس

ص: 47

صفحه دیگر از تذکره انجمن قدس

ص: 48

شیوه کار در این پژوهش

تصحیح

در این تحقیق ابتدا نسخه اساس؛ یعنی تذکره انجمن قدس مورد بررسی و مطالعه دقیق قرار گرفت. و برای حفظ امانت و سهولت تحقیق و بررسی اهل فن شماره صفحاتی که مؤلف در نسخه اصلی درج کرده، برای مشخص شدن آغاز صفحه، در متن آمده است. مواردی در این تصحیح حائز توجه است که شرح ذیل بدان می پردازیم:

1- رسم الخط عصر عبرت در بسیاری از موارد با رسم الخط معیار امروز متفاوت است. مثل سرهم نویسی کلمات که امروزه جدا نوشته می شود و یا «ة» که امروز در رسم الخط به شکل «ت» نوشته می شود. لازم به ذکر است که رسم الخط برگزیده در این تصحیح همان رسم الخط مصوب فرهنگستان می باشد.

2- بعضی ویژگی های سلیقه ای عبرت در نوشتار: به عنوان نمونه:

- «ک» در بسیاری از موارد در رسم الخط عبرت به شکل «گ» نوشته شده است. مثلا کلمه « عسکری» و کلمه «مشکل» به شکل عسگری و مشگل نوشته شده بود و این در حالی است که وجود «گ» در کلمات عربی، غلط فاحش می باشد.این موارد به شکل درست نوشته شد.البته در مواردی از این گونه کلمات که هر دو وجه آن در فرهنگ لغت ثبت گردیده است، تغیر داده نشد. مثل؛ کلمه مشک و مشگ

- ماضی نقلی در رسم الخط عبرت بدون «ه» علامت صفت مفعولی نوشته شده است مثلاً فعل «آمده است» به شکل «آمد است» نوشته شده است. که در تمام موارد به شکل صحیح آن تغییر یافت.

3- حجم بسیار اثر باعث شده است که این اثر نیز از وجود غلط های فاحش املایی خالی نباشد.برای نمونه به بعضی از آنان به شرح ذیل اشاره می گردد:

- «مراحم» از ریشه رحم به شکل «مراهم»

- «مراهم» جمع مرهم به شکل « مراحم»

- خاستن به معنی بلند شدن به شکل «خواستن»

آنچه در این باب نوشته شد فقط نمونه ای بسیار ناچیز از غلط های زیاد املایی بود که در متن اصلاح گردیده و در بعضی موارد در پاورقی ثبت شده است.

ص: 49

مقابله نسخه ها

از آنجا که مقداری اندکی از این اشعار را مرحوم عبرت در دو اثر گرانقدر خویش یعنی؛ مدینة الادب و نامه فرهنگیان آورده است، لذا آن دو اثر که به خط خود عبرت می باشد، به عنوان نسخه بدل در نظر گرفته شد. سپس با بررسی و مقابله دقیق، اختلافات نسخه ها در پاورقی درج گردید. این خود یکی از ویژگی های این تصحیح به حساب می آید که نسخه های متعدد از یک کاتب که در یک دوره زمانی 20 ساله بازنویسی شده، مقابله شده است. علامت های اختصاری که برای هریک از نسخه های دیگر انتخاب شده است به شرح زیر می باشد:

الف) مدینة الادب با علامت اختصاری «مد».

ب) نامه فرهنگیان با علامت اختصاری «فر».

ج) جایی که از نسخه اساس تصحیح گردید و ذکر آن در پاورقی ضروری بود؛ با علامت «نسخه» آورده شد.

لازم به ذکر است به جهت سهولت تطبیق و مقابله، نشانی هریک از اشعاری که در مدینه الادب و نامه فرهنگیان وجود داشته، در ابتدای شعر با ارجاع در پاورقی آورده شده است. تا خواننده در شروع هر شعر بداند که آن شعر در آثار دیگر عبرت آمده است؛ یا خیر.

تحقیق

در این پژوهش سعی شده است تا حد ممکن آیات، احادیث، و یا اشعاری که از شاعران دیگر آورده شده است، مأخذیابی شود. در بسیاری از موارد، مفهوم لغات و اصطلاحات، نیز در پاورقی، مطابق با لغت نامه دهخدا نوشته شده است. از آن جهت که این اثر گرانبها در بردارنده شعر و شرح حال یکصد و سی تن از شاعران دوره قاجاریه است، لذا برای آشنایی دقیق تر با آنان، سعی شد که با مراجعه به کتاب های مرجع و تذکره ها و کتاب هایی که در باره تاریخ ادبیات همان دوره وجود دارد، مآخذ و منابع ذیل هر نام در پاورقی درج گردد؛ تا امکان مطالعه و بررسی بیشتر را برای علاقه مندان فراهم نماید.در مواردی که قرینه ای برای تشخیص دقیق شاعر مورد نظر وجود نداشته است، تمام تخلص های مشابه در پاورقی ذکر گردید؛ تا کمکی هر چند ناچیز برای اهل تحقیق باشد.

ص: 50

تکمیل

در برخی موارد مؤلف محترم، شرحی بر زندگی شاعر ننوشته و از جای خالی موجود در نسخه بر می آید که قصد مؤلف تکمیل آن اطلاعات بوده است. بنابراین در این گونه موارد، با مراجعه به آثار دیگر عبرت و یا از منابع دیگر شرح حال شخص مورد نظر داخل قلاب، به متن اصلی افزوده شد. البته به جز مواردی که در هیچیک از منابع موجودی اطلاعاتی در مورد آن اشخاص یافت نشد. و یا در شناسایی شخصیت، تردیدی وجود داشت.

خدای را سپاس می گویم که این پژوهش را فراراه این حقیر قرار داد و این افتخار بزرگ نصیبم شد تا مدتی از اوقات عمر بی ارزش خود را به این پژوهش گرانقدر بپردازم و می دانم که بدون عنایت و لطف صاحب اصلی این مدایح، حضرت مهدی علیه السلام مرا یارای ورود به این عرصه بسیار خطیر نبود. باز هم خدا را سپاس می گویم و امیدوارم به برکت عنایت او و ذیل توجهات حضرت ولی عصر (عج) مورد عفو و بخشش و همچنین راهنمایی اهل تحقیق و دقت نیز قرار گیرد. تا در ویرایش بعدی مورد اصلاح قرار گیرد.

سرانجام در این مجال سپاس از راهنمایی های علمی کتابشناس برجسته و گرانقدر، استاد صدرایی خویی که الطاف پیاپی و بی دریغ ایشان چراغی فراراه این تحقیق بوده است و همچینن از عنایات دوست عزیزم جناب آقای مجید غلامی جلیسه که در تأمین منابع تحقیق مرا بسیار یاری کردند؛ سپاسگزاری می نمایم و از زحمات حضرت حجه الاسلام احمدی مدیر محترم انتشارات مسجد مقدس جمکران که با پشتیبانی و اهتمام ایشان، این کار به ثمر رسید و از تلاش طاقت فرسای جناب آقای امیرسعید سعیدی که در تنظیم و صفحه پردازی این صفحات ذوق و هنر خویش را مصروف داشته اند؛ تشکر می کنم.

ابوالفض-ل م-رادی

قم اردیبهشت 87

***

توجّه: همه تاریخ های موجود در کتاب تاریخ قمری است؛ مگر با قید شمسی مشخص شده باشد.

ص: 51

فهرست شاعران جلد اوّل

مقدمه مؤلف··· 1

ادیب پیشاوری··· 2

محمدامین قاجار··· 21

اختری··· 24

آزاد عراقی··· 27

ادیب الممالک فراهانی··· 34

اخضر··· 38

امیر اصلان دنبلی، نیّر همایون··· 49

ادیب میرزا عبدالحسین خان··· 61

ادیب افضل الملک کرمانی··· 64

ابن ذکاء محمدعلی فروغی··· 70

آجودان باشی اسماعیل خان··· 76

احیا سید محسن تقوی اخوی··· 89

آزاد افراسیاب صفازاده··· 93

احمد··· 96

بقای اصفهانی سید محمد··· 98

بهایی گلپایگانی میرزا محمد··· 115

بهجت قاجار اسکندرخان··· 123

بنّا علی نقی··· 164

پروانه محمود میرزا··· 168

پروین میرزا احمدخان··· 204

پیامی حیدرقلی··· 209

پروین سید مهدی··· 211

ص: 52

تجلی میرزا جواد··· 213

ثریا میرزا حیدر مجد الادبا··· 236

ثریا محمدحسین آقاسی هروی··· 256

ثاقب میرزا عبدالکریم··· 266

جلوه ابوالحسن··· 278

حاجب شیرازی··· 334

حکمت··· 367

حشمت··· 388

حضوری حسین خان··· 391

حسابی سیّد عبدالحسین··· 427

خلیل ساوجی··· 432

خسروی محمّد حسین میرزا··· 449

خاوری فخرالواعظین··· 452

خرد··· 455

خاموش یزدی میرزا علی··· 457

خائف ابوالحسن··· 460

داعی محمّد تقی شیرازی··· 461

دانش تهرانی ضیاء لشگر··· 465

ذوقی میرزا ابوالقاسم··· 475

ربّانی گرکانی میرزا محمّدحسین··· 491

راقم طوسی··· 495

رضوانی فصیح الزمان··· 498

رضوان··· 502

سلطانی کلهر··· 504

سروش ثانی میرزا حسن خان··· 542

سمائی··· 550

سینای اصفهانی··· 563

سلیمان قاجار··· 566

ص: 53

سحاب تهرانی··· 575

سمر··· 588

سودایی دستگردی··· 597

سیّد··· 600

سالک کرمانشاهی اللّه دوست··· 602

شهاب حاجی جناب··· 606

شهدی میرزا زین العابدین··· 615

شارق··· 629

شمس الادبا میرزا سیّد محمّد··· 632

شیخ آقا بزرگ شیخ محمدحسن··· 635

شوکت··· 641

شوقی ابوالحسن خان··· 650

شاکر··· 658

شکوهی··· 659

شیوا··· 661

شمس الادبا ثانی میرزا محمّد··· 663

صفای اصفهانی محمّد حسین··· 667

صفی علیشاه··· 674

صدرالدین··· 684

صبوری میرزا نصراللّه خان··· 688

صولت··· 728

صدری شیخ محمدحسن··· 734

صبا محلاتی··· 739

صفای کاتب محمدرضا··· 741

صفایی محمّد حسین بن محمّد جعفر··· 744

صهبا··· 747

صنعی میرزا حسن خان··· 750

صبوری حاجی عبدالغفار··· 757

ص: 54

ضیاء الدین مرعشی··· 759

طلوع ابوالقاسم··· 770

طلوعی··· 776

طرفه محلاتی علیرضا··· 785

طوبی··· 790

عنقای طالقانی ابوالفضل··· 794

عبرت نایینی··· 904

عالی غلامعلی خان··· 991

عمید نوری محمدرضا··· 995

عمان نایینی مرتضی قلی خان··· 1000

عندلیب··· 1007

عشرت··· 1010

غافل مازندرانی··· 1012

حاج میرزا غلامعلی شیرازی··· 1027

فروغی ذکاء الملک محمدحسین خان··· 1027

فانی··· 1045

فرهی ابوالقاسم··· 1049

قدسی میرزا سیّد مهدی··· 1052

قدسی مرحوم حاج میر سیّد علی تقوی اخوی··· 1054

قائم محمّد مهدی میرزا··· 1085

قدسی اتابک اعظم میرزا علی اصغر خان··· 1091

گوهری محمّد حسین··· 1096

گلستانه··· 1104

گلچین··· 1105

کیوان محمد رضوی··· 1108

مهندس عبداللّه ··· 1110

میرزا سید حسین··· 1119

حاجی میرزا ابوالفضل نوری تهرانی··· 1124

ص: 55

محمد حسین··· 1150

معرب محمود··· 1152

محیط قمی شمس الفصحا··· 1154

مایل میرزا حبیب اللّه ··· 1177

مشرقی صفوة الملک اسداللّه ··· 1194

منزوی شیخ علی··· 1210

محنتی··· 1220

معصوم··· 1222

مظهر··· 1223

ناصرالدّین شاه··· 1225

سیّد نصر اللّه تقوی اخوی··· 1235

ناصر وثوق الدوله حسن··· 1281

نجم میرزا جواد خان مؤتمن الممالک··· 1331

نامی میرزا حسن ساوجی··· 1356

نعمت فسایی··· 1372

نظام··· 1376

نصرت··· 1381

ناطق··· 1383

نوری میرزا علی··· 1386

وحدت حاج سید علی قطب··· 1390

وفا حاج حسینعلی خان··· 1394

وجدی··· 1397

هیدجی··· 1400

همایون میرزا علی نقی··· 1409

همدم آقا محمد جعفر··· 1412

هادی موسوی··· 1414

خاتمه··· 1416

ملحقات··· 1417

ص: 56

فهرست اشخاص··· 1465

فهرست مکان··· 1480

فهرست پیامبران و امامان··· 1486

فهرست کتاب ها··· 1491

فهرست آیات قرآن··· 1493

فهرست روایات و احادیث··· 1496

فهرست مطلع های شعر فارسی··· 1497

فهرست مطلع های شعر عربی··· 1516

منابع و مآخذ··· 1517

ص: 57

فهرست شاعران جلد دوم

ضیاء الدین مرعشی··· 759

طلوع ابوالقاسم··· 770

طلوعی··· 776

طرفه محلاتی علیرضا··· 785

طوبی··· 790

عنقای طالقانی ابوالفضل··· 794

عبرت نایینی··· 904

عالی غلامعلی خان··· 991

عمید نوری محمدرضا··· 995

عمان نایینی مرتضی قلی خان··· 1000

عندلیب··· 1007

عشرت··· 1010

غافل مازندرانی··· 1012

حاج میرزا غلامعلی شیرازی··· 1027

فروغی ذکاء الملک محمدحسین خان··· 1027

فانی··· 1045

فرهی ابوالقاسم··· 1049

قدسی میرزا سیّد مهدی··· 1052

قدسی مرحوم حاج میر سیّد علی تقوی اخوی··· 1054

قائم محمّد مهدی میرزا··· 1085

قدسی اتابک اعظم میرزا علی اصغر خان··· 1091

گوهری محمّد حسین··· 1096

گلستانه··· 1104

گلچین··· 1105

کیوان محمد رضوی··· 1108

مهندس عبداللّه ··· 1110

ص: 58

میرزا سید حسین··· 1119

حاجی میرزا ابوالفضل نوری تهرانی··· 1124

محمد حسین··· 1150

معرب محمود··· 1152

محیط قمی شمس الفصحا··· 1154

مایل میرزا حبیب اللّه ··· 1177

مشرقی صفوة الملک اسداللّه ··· 1194

منزوی شیخ علی··· 1210

محنتی··· 1220

معصوم··· 1222

مظهر··· 1223

ناصرالدّین شاه··· 1225

سیّد نصر اللّه تقوی اخوی··· 1235

ناصر وثوق الدوله حسن··· 1281

نجم میرزا جواد خان مؤتمن الممالک··· 1331

نامی میرزا حسن ساوجی··· 1356

نعمت فسایی··· 1372

نظام··· 1376

نصرت··· 1381

ناطق··· 1383

نوری میرزا علی··· 1386

وحدت حاج سید علی قطب··· 1390

وفا حاج حسینعلی خان··· 1394

وجدی··· 1397

هیدجی··· 1400

همایون میرزا علی نقی··· 1409

همدم آقا محمد جعفر··· 1412

هادی موسوی··· 1414

خاتمه··· 1416

ملحقات··· 1417

ص: 59

فهرست اشخاص··· 1465

فهرست مکان··· 1480

فهرست پیامبران و امامان··· 1486

فهرست کتاب ها··· 1491

فهرست آیات قرآن··· 1493

فهرست روایات و احادیث··· 1496

فهرست مطلع های شعر فارسی··· 1497

فهرست مطلع های شعر عربی··· 1516

منابع و مآخذ··· 1517

ص: 60

جلد اول

مقدمه مولف

20- ستایش و نیایش، کردگار بی انباز و پروردگار بی نیازی را سزاست که شاه بیت دیوان بزرگواری را ناظم مهام مملکت هستی فرمود و فرد انتخاب دفتر سالاری را راقم ارقام کشور خداپرستی نمود. اعنی؛ مطلع قصیده دین پروری و مقطع غزل پیغمبری، سیّد امم اشرف اولاد بنی آدم، محمّد بن عبداللّه علیه و علی آله التحیّة و السّلام.

و بعد، جشن نیمه شعبان که در سنه هزار و دویست و نود و نه هجری تأسیس شد و مؤسس آن مرحوم مغفور، سلیل الاطیاب و قبلة الاحباب، قدوة الفضلاء و المتبحرین و زبدة الفصحاء و المتکلمین، وحید عصره و فرید دهره، الزّاهد التّقی و العارف النّقی، السّیّد السّند الحاج میر سیّد علی التقوی الاخوی طاب ثراه بود. و تا اکنون دایر و برقرار است. و همچنین سایر اعیاد قصایدی که خوانده می شد؛ نُسَخِ آن ضبط می گردید. در این مدّت متمادی چند کرت معزّی الیه، رحمه اللّه، بر آن شد که آن نُسَخ پراکنده را در دفتری گرد آورده، تذکره سازد. روزگار با وی مساعدت نکرد، تا بدرود جهان گفت. در این اوان سعادت نشان که عبارت است از سال سیصد و سی و نهم هجری فرزند ارجمند ایشان و هو السّید السّند آقای میر سیّد حسین دامت برکاته العالی، همّ خود را مقصور داشتند بر اجرای خیالات مرحوم والد خود. و برآن شدند که آن نسخ پراکنده را گرد آورند. من بنده عبرت را به کتابت آن نامزد فرمودند. بنده نیز

همّ خود را مصروف بدین کار داشته، به طور تذکره به ترتیب حروف تهجی، اسامی شعرا را نوشته، پس از آن هرکدام که ممکن شد، شرذمه ای از حالاتشان را نگاشته، و از اشعارشان نوشتم. و هرکدام مجهول الحال بودند؛ به همان تخلّص قناعت کرده شد و چون این جشن بزرگ را انجمن قدس همی نام نهاده بودند، چنان که بعضی از شعرا در قصاید خود اشاره به آن کرده اند؛ این تذکره مجموعه قدس نامیده شد. واللّه الموفق و المعین.

[عبرت نائینی]

ص: 1

ادیب پیشاوری

21- ادیب [پیشاوری(1)]

فخرالحکماء و المتألهین و ذخر الفضلاء و المتبحرین، وحید الزّمان و فرید الدّوران، سیّد السّند، سید احمد پیشاوری الاصل، طهرانی المسکن، اصل وی از پیشاور است و اکنون سالیان دراز است که در تهران رحل اقامت افکنده، وطن گزیده است. اکثر اوقاتش به مطالعه کتب حکما، مصروف و در این فنّ شریف، سرآمد اماثل و اقران بلکه نظیرش در این عصر و اوان، نایاب است. در علم بدیع نیز مقامی منیع و رتبه ای رفیع را حائز است. شعر را نیکو می سراید. «قیصر نامه»، به بحر تقارب از ابکار

افکار وی است که در مدح متّحدین، خاصّه ویلهلم قیصر آلمان و قدح متّفقین گفته و الحق قابل تحسین و تمجید است. قصاید و غزلیّات وی نیز مستغنی از تعریف و توصیف است. این قصیده فریده که در تهنیت میلاد امام زمان، عجل اللّه فرجه، است، از ابکار افکار وی نگارش می رود:

فی مدیحة القائم علیه السلام

تابید بر میان، چو کمر، زلفِ تابدار

بر نیم تار، بست مهِ من، هزار تار

بگرفت خویشتن، همه در مشک و ای شگفت

کس رشته رشته، مشک نیاورده از تتار

یا، سر بنه که تاش بیاویزد از رسن

یا، دست از آن رسن که بتابید باز دار

ص: 2


1- . ادیب پیشاوری 1260 - 1349 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 1، ص 218 - ادبیات معاصر، ص 11 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 1، ص 106 - از صبا تا نیما، ج 2، ص 317 - اعیان الشیعه، ج 2، ص 603 - مکارم الآثار، ج 5، ص 1623 - سخنواران نامی معاصر، ج 1، ص 208 - شرح حال رجال ایران، ج 1، ص 77 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 61 - دانشنامه ادب فارسی در شبه قاره هند، ج 4، ص 161 - معجم مؤلفی الشیعه، ص 87 - نامه فرهنگیان، ص 62 - مؤلفین کتب چاپی، ج 1، ص 351 - دایرة المعارف فارسی، ج 1، ص 77 - لغت نامه، ذیل / ادیب پیشاوری - فرهنگ ناموران معاصر ایران، ج 2، ص 305.

غم، دامنِ دلِ من و دل، دامنِ غمش

بگرفته اند هر دو، به چنگ اندر، استوار

دل می رود پذیره چو آید غمش ز راه

بر حکمِ آن که گویند: «القادم یزار»

بوید غبارِ کوی تو از جامه ام رقیب

گر آن که آبِ دیده نشوید مرا، غبار(1)

دریای بی کنار ندیدی اگر به چشم

بنگر ز گریه، تیره شب اندر مرا کنار

بالای تو به کشّی، بس دلفریب تر

من دیده ام به چشم، بسی سروِ جویبار

خطّت بر آن صحیفه سیمین، فرو نگاشت

عذرِ کسی که داد دل و دین، بدان عذار

شادان زیاد و خرّم آن باغبان که اوست

بر برگِ سرخِ لاله، به صنعت، بنفشه کار

آن(2) ساحری که چشمِ تو با دل همی کند

نرگس نکرد هرگز با چشمِ پرخمار

آسان گرفت آهوی چشمت دلم ز کف

زان سان که شیرِ شرزه کند آهویی شکار

گر ماه، بچّه زاید، تو زاده مهی

ور مهر، عشق بازد، تو شاییش نگار

22- یک دیدنِ رخِ تو، به چندین هزار ناز

ارزد به پیشِ عاشق، صد ساله انتظار

ص: 3


1- . فر: «شعار».
2- . مد: «این».

گفتی: «به دردِ هجر نیازارمت دگر»

گفتم که «جان کنم به رهت اندرون، نثار»

کردم من(1) آنچه آمد از من به وسعِ خویش

تو صد یکی نبردی زان گفته ها به کار

زین پس، به شعر یاد کنم نامِ خویش و تو

مهرآزمای عاشق و زنهار خوار یار

آن داستانِ دور و درازِ دو زلفِ تو

با این دلِ نژند و تنی همچو مو، نزار

زین سان که برنگاشت به خون، بر رخم مژه

در نامه کس نداند، کردن چنین نگار

جز مهرِ تو نریزد آب از جگر مرا

اینم جگر به پیش تو، می گیر و می فشار

گر دست سوی زلفِ تو یازیدمی شبی

بگشودمی هزار گره، زین دلِ نزار

ای کاش اگر سپهر بگشتی به(2) آرزو

تا دادیم به کامِ دل این قدر و اقتدار

این خونِ گرمِ دل که ز مژگانِ من چکید

افسرد و گشت از دمِ سردم، عقیق وار

چون بر کفیده نار، دلی دارم از درون

کاین مژّه برفشاند برون، دانه های نار

خارِ طریقِ عشق همه سوسن است و گل

گر شد فرو به پایت منشین و سر مخار(3)

ص: 4


1- . فر: «هر».
2- . مد و فر: «بر».
3- . مد: «در حاشیه به غیر از خط متن این بیت نوشته شده است:از آتشی که در گل آدم دمید عشق آبی دگر نبود درین باد خاکسار»

یا چشمِ خویش در بن دریای خون، فشان(1)

یا چشم از نظاره خوبان، نهفته دار

ای لاله رخ چَمانی(2) کاندر هوای تو

دارم دلی چو لاله، خونین و داغدار

بشکن سبوی و شیشه و جام از مغانه می

کاسلام تازه کرد کهن رندِ دُرد خوار

زین آب های تلخ مرا تیره گشت چشم

خیز و ز کوثرم قدحی پرکن و بیار

روشن رخیّ و باده روشن بیار پیش

وین جانِ تیره گشته فرو شوی ز انکدار

آبی فشان ز لطف بر این خشک هیزمم

تا چون درخت بالم و خوش آورم ثمار

بر منهلی(3) که «مِنْهُ الابرار یشربون»(4)

برکش مرا چو تشنه جگر بُختیان،(5) مهار

با صد هزار عیب همینم(6) هنر که من

هستم کمین ثناگرِ(7) سلطانِ روزگار

پورِ حسن، ودیعتِ ایزد که دستِ اوست

نایب منابِ دستِ خداوندِ ذوالفقار

ص: 5


1- . مد و فر: «نشان».
2- . چَمانی: ساقی.
3- . مَنْهل: آبشخور، شرب.
4- . برگرفته از آیه 76 سوره انسان: «إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِن کَأْسٍ کانَ مِزَاجُها کافُورا».
5- . بُختی: شتر دراز گردن متولد از عربی و عجمی.
6- . فر: در حاشیه: «بس اینم».
7- . فر: «کمینه بنده».

ای محتجب به ذات و پدیدار از اثر

زانی چنین که نیک مثالی ز کردگار

مستند از میِ تو چه کافر چه پاکدین

مجلس تمام خفته و بیدار میگسار

در باغِ هستیت نوزد باد نیستی

در پیشگاهِ خور نکند تیره شب گذار

دور است از تباهی، طبعِ سپهر از آنک

برده است از لقات بقایی به مستعار

23- در پیشگاهِ قدرِ تو پوینده بنده ای است

کز ماه یاره دارد و از مهر، گوشوار

آنجا حصارِ توست که از دورباشِ او

مرغِ عدم نپرّد برگردِ آن حصار

وین جامه ثبات که دهر از قضا گرفت

هم از تو بوده(1) پودش و هم از تو بوده(2) تار

عقلِ مجرّدی که ز شوقِ کمالِ تو

یازد سپهر سوی تو، دانش پژوه وار

گویی که کودکی است سبق می کند ز بر

زین روی می بجنبد بر خویش بی قرار

در نشو از تو روحِ نباتی گرفت، فیض

وندر میان، بهار و صبا گشت دستیار

زان(3) پیشتر که عیسی بخشید جان به دم

زان(4) پیشتر که موسی از چوب کرد مار

ص: 6


1- . فر: «بود».
2- . فر: «بود».
3- . مد و فر: «زین».
4- . مد و فر: «زین».

آموخت این ز مکتبِ تو علمِ خلع و لبس

وان(1) از نسیمِ(2) تو نفسی برد مستعار

شد با خجسته نام تو اندر شرر خلیل

تا گشت پر گل و سمنش دامن و کنار

گفتی مگر بنفشه همی رویدش ز دود

گفتی مگر که لاله همی بالدش ز نار

در چَه ز دلوِ یوسف بگسیختی رسن

هم نامدی ز زندان بر مصر، استوار

آنجا اگر ز حبلِ تو ناویختی دو دست

اینجا اگر نه لطفِ تو می بودیش زَوار(3)

این اطلسِ کبود برآموده با گهر

وین سُندسینه بیرمِ آژیده با نگار

خواهد به آرزوی که تا درزی قضا

بر دوشِ چاکرانِ تو دوزد از آن دثار

خاص از پیِ بقای تو در حیِّز جهات

روز از پیِ شب آید و شب از پیِ نهار

نی نی که در حمای تو خاص از پیِ دوام

بگزیده خود به رسمِ موالی فلک جوار

یک سوی از سریرِ تو بر دوشِ «لم یزل»

بر دوشِ «لایزال» دگر سوی را قرار

ص: 7


1- . مد: «وین».
2- . مد: در حاشیه به قلم متفاوت تصحیح شده است: «شمیم».
3- . زَوار: خادم، به ویژه خادم بیماران و زندانیان.

آن پلّه جای توست بر این سلّم(1) وجود

کش کرسی است پایه زیرین، گهِ شمار

صحرای ملکِ تو به فراخی از آن گذشت

کاندیشه گرد آن(2) بکشد خطِّ انحصار

بزمِ وجود را تو چو شمعی وزان گرفت

پروانه وش به گردِ تو هر اختری، دوار

شخصِ تو معدنِ خرد و دانش است و دین

وین(3) گوهران ز کان تو تأیید، خواستار

در زیرِ روزگار بود هر فناپذیر

زینِ تو بر نهاده ابر پشتِ روزگار

بر خاکِ آستانه تو از حیا بریخت

آبی که خضر داشت از آن چشمه یادگار

زان سوی تر ز چنبرِ امکان گذشته ای

کاندیشه از پی تو به ره برفکند(4) بار

با فرّه جلالِ تو کالیوه شد خرد

نشگفت گر مدیحِ تو راند به اختصار

24- این است علمِ شبپره از هور، کَش، دو چشم

باشد زبون ز دیدنِ خورشیدِ کامکار

بر لوحِ صنع خامه فیضِ تو، ابروار

بفشاند رشحه رشحه، گهرهای آبدار

هر گوهری به خوبی، همرنگِ آفتاب

بر گرد او جهانی، پویان و رهسپار

ص: 8


1- . سُلَّم: نردبان.
2- . مد: «او».
3- . مد و فر: «این».
4- . فر: «درفکند».

چندان هم از فزونی، کاختر شمارشان

گیرد اگر شمار، فروماند از شمار

در جدولِ مَجَسْطی و اندر شمارِ زیج

یادی از آن نکرده بَطَلْیوس(1) و گوشِیار(2)

آبی دگر ستاند هر روزه از تو بحر

تا میغ بر دواند از کوششِ بخار

وآن میغ بر فشاند آبی به روی خاک

تا خاک بر دماند صد گونه خار و بار

و آن خار و بار گردد سرمایه حیات

تا نگسلد سلاسلِ انواع را قطار

نشگفت گر نسیمِ تو بخشد ز لطفِ یار

از بید، بیدمشک دمد و ز چنار، نار(3)

گردی که سُمِّ خنگ تو انگیزد از زمین

در چشمِ اختران کشدش چرخِ خنگسار(4)

نامِ تو فی المثل چو ستاره یمانی است

کز زاده حرام بر آرد همی دمار

در جانِ دوستانِ تو آرد فروزشی

چونان که با ادیم دهد رنگِ احمرار

از عهده مدیحِ تو گر نامدم برون

از کس درین قضیّه، نیم نیز شرمسار

ص: 9


1- . بَطَلْیوس: ابراهیم بن قاسم بطلیوسی مکنّی به ابواسحاق.
2- . گوشیار: حکیمی اهل فارس و استاد بوعلی.
3- . فر: - «نشگفت گر ... چنار نار».
4- . خنگسار: سپیدسر، کهنسال.

زیرا که از درِ تو نیاراست کس سخن

تا فخر، زانِ وی بود و آنِ بنده عار

گر آن که(1) بر ستاره، لگام افکنم و گر

بر پشت آفتابِ درخشان، شوم سوار

هم اندرین طریق که می بسپرم به جِد

عاجز فرو بمانم، نادیده غورِ کار

وین خود نه در خورِ تو مدیح است بلکه من

نالم همی به پیش تو پوزش گذار، زار

دارم دلی ز کارِ بدِ خویش، غرقِ خون(2)

کز خونِ دیده گشت رخم، همچو لاله زار

از جزر و مدِّ طبع که دریای مظلم است

شاید که دستِ لطفِ توام، افکند کنار

در سینه جز که تخمِ وفایت نکاشتم

کاندر وی از نخست به مهرت زدم شیار(3)

هر دل که از ولای تو رخشندگی نیافت

روزِ شمار خیزد با گونه ای چو قار

برکش که دستِ من گروِ ریسمانِ توست

زین چاهِ ناپدید بُنم سوی اوج آر

در راهِ تو ز گنجِ تو افشانده ام گهر

نز کوه بهره بردم نه مایه از بحار

زین بیشتر عطیّه چه خواهم که چون صدف

دارم دهن به یادِ تو پُر درِّ شاهوار

ص: 10


1- . مد: «زان که».
2- . مد و فر: «پرگناه».
3- .مد:«برکنده باد شاخ وجودم ز بیخ و بن گر زان که نیستش ز ولای تو برگ و بار»

سیمرغ وار گیر مرا زیرِ پرّ خویش

کاین سامِ چرخِ پیر فکندم چو زال، خوار

25- - با هر قفا که دارد آزرده(1) گردنم

با هر جفا که یارد کرده(2) تنم فکار

بازارِ اهرمن نشود کاسد از رواج

تا دستِ ناقدت نزند سکّه بر عیار

گو برنشین فریدون بر باره کز جهان

دوشْ اژدها، دمار بر آورد از(3) دو مار

یا چون سوارِ رخش پرستنده ای فرست

تا بیژنانِ هشته بر آرد ز چاهسار

یأجوجِ فتنه در بنِ سد، رخنه می کند

اسکندرا بیا و عمارت کن این جدار

دیوان گسیختند ز بندِ تو پای خویش

ای دستِ جم برآی و مجدّد کن این اسار(4)،

(5)

بر بام دادِ داد بچربید شامِ جوریا شمس انجلاءً یا بدر البدار(6)

دوشینه شرح رمزِ «عَلی العرش استوی»(7)از بنده باز جست قرینی بزرگوار

گفتم چو عزمِ خواجه به منبر گذارد پایتا خطبه بر گزارد در روزِ گیر و دار

ص: 11


1- . مد: «آزرد».
2- . فر: «کردن».
3- . مد و فر: «با».
4- . اسار: اسیر کردن، اسارت.
5- . مد و فر «زین گمرهان دور افتاده کیش داریم بر خدا و خداوند زنهار»
6- . معنای مصراع: ای خورشید بتاب و ای ماه بشتاب.
7- . آیه 5 سوره طه.

تأویلِ این کریمه ببینی به چشمِ خویش

گر گردش زمانه بماندت پایدار

ای دیوسوز اخترِ گردونِ دین و داد

بفکن به جانِ دیوان اندر یکی شرار

یا لیت اگر ببینم آن دورِ جورْ سوز

ای کاش(1) اگر بیابم آن عهدِ عدلْ بار

شبرنگِ شه که طرّه شب عکسِ موی اوست

برجیس و تیر و زهره بیارایدش عذار

هم کشتی نجاتی و هم نوح کشتیی

طوفانِ «لاتذر»(2) ز بلارک(3) فرو ببار

با زخمِ ذوالفقار که میراث از نیاست

پالوده کن زمانه ز ابنای ذوالخمار(4)

زان پرچمت که تاخته بر سایه(5) همای

بر نسر(6) و بر عقابِ فلک کن به تک مطار

یکباره شُست گیتی روی از حفاظ و شرم

بی شرم مردمان را زان کرده اختیار

گفتی مگر مشیمه گیتی، عقیم گشت

ز آبستنیّ یُمن و ز زاییدن یسار

آبستن است لیک به صد گونه داغ و درد

زاید همی و لیک به هر طلق صد هزار

ص: 12


1- . فر: «یا لیت».
2- . آیه 26 سوره نوح: «وَقالَ نُوحٌ رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّارا» .
3- . شمشیر.
4- . ذوالخمار: لقب عمروبن عبدود.
5- . مد و فر: «در سایه اش».
6- . نسر: کرکس.

جز تخمِ فتنه سبزه نمی بالد از زمین

جز بارِ کینه می ندهد میوه، شاخسار

کستیّ(1) اهرمن به میان بسته اند خلق

خُردم چنین که کستیش اندر زدم به نار

عیدانه ای خورم مگر از خوانِ دولتت

زانم چنین ز مائده دهر، روزه دار

تا دانه ای ز خرمنِ اکرامِ تو برم

بگذشته ام ز ضیعت و بگذاشتم عقار

زین بادِ سهمگین که فلک می وزاندش

بزدوده خاطرم را گیرد همی غبار

گه همچو دود بر رودم از رهِ دماغ

گه بر چراغم آید و محفل کندم تار

26- - بایدش جای منطقه نعلِ سمند تو

تا مستقیم پوید این چرخِ کج مدار

اقطاعِ بندگان تو یعنی بسیطِ خاک

چندین به دستِ غارتیان در، روا مدار

اجری خورانِ خوانِ تو بیگانه اند و خویش

بیگانه گرگِ چیره شد و خویش میشِ زار

بر ماربچّگانِ جهانِ فسون سگال

گیتی پر اژدهای ستم(2) کن به دستوار

از دستِ دیو شیشه از آن پیش وارهان

کش برزند به دستِ جفا سنگِ انکسار

ص: 13


1- . کستی: زنار.
2- . مد و فر: «دژم».

یا دیو را به شیشه درون چون پری نشان

تا فتنه پای خویش برون نارد از جدار

مپسند ای به دستِ تو، سامانِ کاینات

بر ما زمانه را دی و بر دیگران بهار

تلک الّتی تطیر علی طول لیلتی

عن جنبی القرار و عن عینی القرار(1)

دستی که هست بادِ مسیحش در آستین

بهر علاجِ سوختگان زآستین بر آر

زیر از میانه می رود(2) از چرخ کارمان

گردد مگر به عاطفتِ شاه راهوار

گردون که کرد جلوه طاوس پیشِ خصم

با ویژگانِ تو شده چون پشتِ سوسمار

گیتی به جادوی دژِ بهمن شد و گشاد

آن گه بود که آید خسرو به کارزار

جز آن رطب که نخلِ تو آرد به کامِ ما

تلخی فرو نشوید شکّر هزار بار

در عهد پور عمران آشفت قوم را

زرّینه گاو یعنی: «عجلا له خوار»(3)

اکنون نگر که لاند(4) فرعون وار ریش

صد ریشِ گاو لیک سفالینه گاوخوار

ص: 14


1- . مد: - «تلک الّتی ... القرار».
2- . زیر از میانه رفتن: کنایه از خوار و زبون شدن فرهنگنامه شعری.
3- . آیه 88 سوره طه: «فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَدا لَّهُ خُوَارٌ».
4- . لاندن: جنبانیدن و افشانیدن.

آل و تبارِ دیوند اینان شگفت نیست

پیوند اگر گسستند از احمد صلی الله علیه و آله و تبار(1)

کرده ز چوب تیغی و ز کاغذی مجن(2)

هشتند پای پیش به رزمِ سفندیار

ناپاک تر ز خشتک خشنی(3) ازارشان

با آن که پاکتر بود از جانشان ازار

هزلِ زمانه چندان اشگرفِ تازه نیست

کامد زمانه ز اوّل هزّال و بادسار

بفروخته است جای زلال و غزال نیز

بس پارگینِ تیره و بس لاشه حمار

ای بس عوارها که شد از مکرِ او هنر

وی بس هنر که گشت ز نیرنگِ او عوار

ای گشته حسّتان خدر از کوکنارِ(4) جهل

وی مغزتان گرفته ز بی دانشی خمار

آخر نه حس جدا کند اسپید از سیاه

آخر نه حس فرق کند سرمه از شخار(5)

کس ناکند(6) چو سرمه شخار اندرون چشم

کس خود سپیده دم نکند نام، شامِ تار

ای اژدهای جهل فرو بردتان به دم

این زهرِ جان گزای چرا گشتتان گوار

ص: 15


1- . مد:«آل و تبار دیوند نشگفت اگر به جهل بگسسته اند پیوند از احمد و تبار» فر:«آل و تب-ار دیون-د این-ان از آن سبب بگسس-ته اند پیوند از احمد و تبار».
2- . مجن: سپر.
3- . خُشنی: زن فاجره.
4- . کوکنار: شیره خشخاش.
5- . شخار: قلیائی باشد که صابون پزان به کار برند.
6- . فر: «کی کند».

27- انباشته به خاکِ سیه چشمه حیات

وز گمرهی به چشمِ خرد درخلانده خار

بر ژاژِ اهرمن ز چه بنهاده اید گوش؟

در دیرِ اهرمن ز چه بنهاده اید بار؟

آنگه(1) چگونه ژاژ؟ که از ننگِ تهمتن

طیّان(2) اگر شنیدی کردی همی فرار

آنگه(3) چه برهمن؟ که ز ننگ تماثلش

هندو نموده صورتِ بوزینه اختیار(4)

این طَمْعِ بیهده به دلت در فکنده، دیو

ورنه کسی نه میوه نه گل چیند از چنار

وین سست رشته ها که به خرْ مهره درکشید

بر گردن ای خران ز چه بستید چون فسار

از خمرِ پروریده به میخانه بلیس

مستیّ و هرگزت نشود مغز، هوشیار

چون بسته ای به لوحِ نظر، باژگون صور

دیوت فرشته آمد و افرشته دیوسار

زین بیهشی اگرت به هوش آورد قضا

گردد ز شرم بسته زبانت در اعتذار

بنشین قرینِ آصف در پیشگاهِ جم

عفریت را مباش هواخواه و دوستدار

ص: 16


1- . مد: «وانگه».
2- . طیّان: شاعری است از متقدمین مشهور به ژاژخای و بیهوده گو.
3- . مد «وانگه».
4- . فر: - «آنگه چگونه ژاژ ... صورت بوزینه اختیار».

تا چند برگزافه کنی آرزوی شیر

از مفلسی که هست ز دوغش تهی تغار

برفاب، کس نیافته از کوهِ آتشین

دیبا کسی نبافته از تیغ پشت خار

بادافره است ورنه به عمدا کسی عنان

در دستِ راهزن ندهد ویژه در قفار

آخر به قولِ غول چرا دل سپرده ای؟

آخر به دست دیو چرا داده ای مهار؟

داروی تن مجوی جز از تن شناس مرد

دولت مکن طلب مگر از مردِ بختیار

عِرْقی ز دیو در تو نهفته است لاجرم

زان سوی بر گرایی هنگامِ اختیار

چون کرکست دلیل بود، زاغ رهنمون

دانند عاقلان که کجا باشدت گذار

این تخم دیو و دد که پراکند بر زمین؟

وین بیخِ مزدکان که نشانید در دیار؟

طهمورثِ خجسته و نوشین روان کجاست؟

تا دیو و دد نشاند و مزدک زند به دار

آن مارِ حمیری که بر آهیخت از ستم

مغز از سرِ صغارِ جهان و ز سرِ کبار

چون دیوِ مفتری به در آمد کنون و باز

در مغزتان گرفته(1) به جای خرد، قرار

ص: 17


1- . فر: «گرفت».

زین یاوه گفته ها که ز سرسامِ جهل خاست

این دیو بچّه بین که همی آورد فخار

بر گیر ای نتیجه افسونِ سامری

زین دستِ موسوی که بر آوردم اعتبار

طبعم که گردِ کعبه دل گشت از صفا

یازید دست سوی بلیسان بدین جمار

زین نو شکفته غنچه بستانِ طبعِ من

شد مشتری شمیده درین سبز مرغزار

28- زه بر تو ای بهار شکن خامه ادیب

کاین چامه گشت از تو موّشح چو نوبهار

در هر صنایعی که نکو بنگری سپهر

آرد به نوبه تازه یکی مردِ نغزکار

اکنون مرا سپرد عنانِ سخن به دست

بر من رسید در سخن از دور چرخ دار

این هشتمین ستاره آن هفت اختر است

کاویختندش از درِ کعبه به افتخار

آنان پی مفاخرت و من پی نیاز

آویختم ز کعبه ایوانِ شهریار

این چند شعر از قیصر نامه وی نیز در اینجا نگارش می رود:

پی صبحِ پیروزیت آسمان

شتاب آورد در گذشتِ زمان

که تا صبحِ فتحِ تو از باختر

شود زودتر در جهان جلوه گر

ص: 18

سماطی است گسترده میدانِ کین

به فرمانِ شه در بسیطِ زمین

اجل میزبان است بر خوانِ شاه

همی دشمن آرد به مهمانِ شاه

مهیّا کنِ نزلِ این سرخ پوست

هلاهل فشاننده شمشیر اوست

نبندد به فرمانِ شه هر که کار

ز تختش فرو افکند روزگار

به گفتارِ شه هر که نامد فرود

زیان بر فزود و بفرسود سود

تو از بامِ بد خواه شه تا اثیر

هوا گشته بر طبعِ گوگرد گیر

اثیرش چنان آذر اندر زده

که در قصرِ بدخواه آذر زده

چو در روزِ کین سنجقت برکشند

که تا بر سرش مهچه زر کشند

پی پرچمش شب ز دامانِ خویش

بیارد یکی طاقِ مشگین به پیش

بدان گه که خورشیدِ گیتی فروز

ز خرچنگ نبود برون رفته نوز

ز دم سردیِ دشمنانت شها

چنان بفسرد در فضاشان هوا

که نبود به حکمِ طبیعت شگرف

که بارد به جای نم از ابر برف

ص: 19

وز این سو هوا سوز تیرت اگر

به آذر مه آرد بدان سو گذر

نم اندر تنِ ابر گردد شرار

که در وی سمندر نگیرد قرار

شدی گر بدین گونه آتش درون

سیاوش نجستی ز آتش برون

به دوزخ در آن روز باور کنند

کز آتش نهالین و بستر کنند

قضا خواست کندن ز خصم تو پی

پرند تو گفت: «الضّمان علیّ»

ص: 20

محمد امین قاجار

اشاره

اسمش محمّد امین، پسر لطفعلی خان قاجار قزوینی، غزل را بد نگفته، بیش از این سه غزل از وی دیده نشد؛ در این تذکره نگاشته شد:

فی مدیحة القائم علیه السلام

بتِ ترسای من ار رو به کلیسا می کرد

همه کس پیروی مذهبِ عیسی می کرد

زلفِ مشگین به بیاضِ رخِ خود ریخته بود

وندر او بادِ صبا، مشقِ چلیپا می کرد

شانه می زد به سرِ زلفِ خم اندر خمِ خویش

مُشک را منفعل و تیره و رسوا می کرد

دیده بودی رخِ زیبای بتم گر وامق

کی به حسرت نظری بر رخِ عذرا می کرد؟

زاهد، امروز اگر عشقِ تو را می ورزید

ز چه اندیشه ای از پرسش فردا می کرد؟

مفتی از حکمتِ می خوردن ما غافل بود

ورنه این قدر چرا منعِ می از ما می کرد؟

خشکیِ زاهدِ خودبین ز ازل بود از آن

تر نمی گشت اگر غوطه به دریا می کرد

آبِ حیوان به سکندر به جهان، روزی بود

چو امین گر طلب از همّتِ مولا می کرد

صبح رفتم به گلستان و شنیدم بلبل

مدحتِ مظهرِ حق سیّدِ والا می کرد

ص: 21

والیِ ملکِ ولایت، شهِ دین، حجّتِ عصر علیه السلام

که ثنایش به سما، خالقِ یکتا می کرد

گر نبودی به جهان، ذاتِ شریفش مقصود

کی خدا خلقت این گنبد خضرا می کرد؟

وفی مدحه[(القائم)] علیه السلام

دوشم ز در درآمد آن یارِ برگزیده

از مشرقِ لطافت چون صبحِ نو دمیده

رویش ز تابشِ می، خوی کرده بود آن سان

گویی که قطره قطره، شبنم به گل چکیده

بر دوشِ خود فکنده، خم خم، کمندِ گیسو

بر قتلِ راست گویان، تیر و کمان کشیده

گفتم: «مگر تو ماهی؟» خندید و گفت با من:

«ماهی به صورتِ من چشمِ فلک ندیده»

گفتم: «غزالِ چشمت آرام برد از دل»

گفتا که «رامِ کس نیست این آهوی رمیده»

سرچشمه بقا را ره برده آن که یکدم

لب بر لبش نهاده، بر کامِ دل، مکیده

ناصح ز عشقِ جانان دیگر مرا مترسان

آبم ز سر گذشته، جانم به لب رسیده

همچون امین هرآن کس بسپرده دل به جانان

ایمن ز غصّه گشته وز رنج و غم رهیده

امروز پا نهاده هر کس به جاده عشق

فردا هم از جهنّم یکبارگی جهیده

ص: 22

ما را چه غم ز دوزخ وز هول روز محشر

مهرگیاهِ(1) شاهی از جان ما دمیده

30- سلطانِ انس و الجان، مهدی صاحب الامر علیه السلام

کز بهر نورِ پاکش عالم شد آفریده

و فیه ایضا[(القائم)] علیه السلام

ساقی از خمِ وحدت، باده مان به مینا کن

دیده دلِ ما را، از کرم تو بینا کن

راهبا بیا بنگر مذهبِ تصوّف را

دست کش ز کیشِ خود، ترکِ دینِ عیسی کن

از جهان و ما فیها گر طلب کنی سودی

با سوادِ زلفِ او هر چه هست سودا کن

حالِ ما نمی دانی بی تو چون بود جانا

رو در آینه یکدم روی خود تماشا کن

سرِّ نقطه موهوم هیچ کس نمی داند

بر سخن دهان بگشا حلِّ این معمّا کن

ای امین اگر خواهی ایمن از خطر گردی

در مدیحِ شاهِ دین، نطقِ خویش گویا کن

شاهِ انس و جان مهدی، کوست خلق را هادی

از ولای او دم زن از جز او تبرّا کن

ص: 23


1- . مهرگیاه، مردم گیاه، گیاهی که با هر کس باشد، محبوب القلوب گردد.

اختری

اشاره

اسمش اسماعیل، پدرش علی اکبر است. ترجمه حالش معلوم نشد. این قصیده را در توشقان ئیل هزار و سیصد و بیست و یک از تبریز به تهران فرستاده که در انجمن قدس خوانده شود. عینا نگارش می رود:

فی مدیحة القائم علیه السلام

حورِ بهشتی بتا بدین رخِ نیکو

نیست بشر را چنین جمال و چنین خو

فتنه خیلی، گذر کنی تو به هر جا

آفت خلقی، نظر کنی تو به هر سو

پیش قد و قامتِ قیام قیامت

گشته خجل سرو، شرمگین شده ناژو(1)

کشته شمشیرِ ابروانِ تو هستند

صد چو فرامرز و زال و رستم و برزو

در برِ مژگانِ تو شکسته پَر آمد

تیرِ نریمان و طوس و آرش و کاکو

بند و کمند است و دام و حلقه و زنجیر

دامِ بلا، مارِ خفته، پرِّ پرستو

رهزنِ ایمان، بلای کافر و مسلم

شامِ سیه این که خوانده ایش تو گیسو

آه از آن چشمِ دل سیاهِ تو کو هست

ساحر و مردم فریب و فتنه و جادو

ص: 24


1- . ناژو: صنوبر.

هست دو خالِ سیه به کنجِ لبِ او

بر لبِ آبِ بقا نشسته دو هندو

چشمِ من از فرقتِ جمالِ تو باشد

غیرتِ جیحون ز اشک و عبرتِ آمو

گوهرِ تر هر زمان ز جزع بریزم

چون بنمایی ز لعل سیّ دو لولو

عکسِ قدِ سرو، اوفتاده به چشمم

زان که بود جای سروبن به لبِ جو

31- - دی به گذرگاه با دو چشم و دو گیسو

شیردلان را فکند و بست به یک مو

با تو نیارد نبرد چرخِ مشعبد

رخشِ جدال ار در آوری به تکاپو

از تو گریزم کدام طاقت و قدرت؟

با تو ستیزم کدام قوّت و نیرو؟

جور روا بیش ازین مدار تو بر من

ورنه ز جورت برم به درگهِ شه، رو

شاهِ همه ممکنات آن که ز بأسش

شیر بود پاسبانِ بچّه آهو

حجتِ قائم علیه السلام خدیوِ خطّه امکان

آن که بود ماسوا وظیفه خورِ او

بنده حقّی و بر دو کون، خداوند

مهرِ تو ورزند بندگانِ خداجو

ص: 25

از تو به جا و به گشت، چرخِ مدور

از تو به پا و به سیر، گنبد نُه تو

چاردهم رهبریّ و تابعِ امرت

پنج حواس و چهار عنصر و شش سو

غیرِ تو مقصود نی ز خواندنِ قرآن

غیر تو منظور نه ز گفتنِ «یا هو»

داد به خلدم نوید و بیم ز دوزخ

زاهد لیکن «اخاف منک و ارجو»

در صفِ محشر که انبیا همه مضطر

هست مرا کار با ولای تو نیکو

هر که به محشر به دامنی بزند دست

من به تولاّیت «استغیث و ادنو»

زخمِ مرا نیست جز عطای تو مرهم

دردِ مرا نیست جز ولای تو دارو

دارد امید اختری ز لطف پذیری

مدحش و جایش دهی به حشر به مینو

ص: 26

آزاد [عراقی]

اشاره

اسمش میرزا محمّد حسین خان عراقی قمّی، وی اگرچه به روش درویشی سیر و سلوک داشت، ولی برحسب شغل و منصب از غلام پیشخدمت های همایونی و در اداره و دستگاه جناب جلالت مآب، حاج شهاب الملک امیرتومان، مشغول به کارگزاری [بود.] و از اجزای مخصوص به شمار می رفت.

این مسمّط را در سال هزار و سیصد و چهار هجری سروده بوده است:

فی مدیحة القائم علیه السلام

سفر گزید و برون رفت از گلستان دی

چو او برفت، بیامد بهارِ فرّخ پی

به شکرِ آمدنِ این و حمدِ رفتنِ وی

بریز ساقیِ مهوش به ساغر از بط، می

بساز مطربِ دلکش سرودِ بربط و نی

بسوز خادمِ روشن روان به مجمر، عود

32- - نظاره کن به چمن بر شقیق و سنبل ها

کنارِ جو ز بنفشه نگر قراول ها

ببین بساطِ سلیمان به باغ از گل ها

به شاخِ سرو نوازند نغمه، صلصل ها

به گوشِ هوش نیوش از نوای بلبل ها

ترانه های نکوتر ز نغمه داود

چمن ز کشّی و خوبی همالِ باغ بهشت

کنون نکو شد هرچه آن که بود در دی، زشت

کنون بساط ببایست برد بر لبِ کشت

کشید باده ز دستِ نگارِ حور سرشت

خوشا کسی که ز کف هر چه داشت باز بهشت

نهاد لب به لبِ جام و داد گوش به عود

نسیم صبحگهی کرد تابِ سنبل باز

ز روی شاهدِ گل برکشید برقعِ ناز

هزار دستان زد در چمن نوای حجاز

به باغ، بلبلِ بیدل ترانه کرد آغاز

بنفشه چون نزند طعنه در چمن به ایاز؟

که یافته چمن امروز رتبتِ محمود

ص: 27

تبارک اللّه از لطف و دلربایی باغ

وزین نکویی و کشّی که هست اندر راغ

به هر طرف ز شقایق بود هزار چراغ

رسید وقت که گیریم از زمانه فراغ

به یادِ لعلِ لبِ دوست در کشیم ایاغ(1)

که نیست ما را جز دوست در جهان مقصود

دی و سپاه وی از بوستان بشد سپری

کنارِ جوی نکو شد ز لاله های طری

به کوهسار شنو قهقه ز کبک دری

چمن ز عیب به لطفِ بهار گشت بری

چمان به طرفِ چمن لعبتانِ همچو پری

چمانه بر کف و مستانه گرمِ گفت و شنود

جوان شد از سرِ نو باز عالمِ فرتوت

ظهور کرد به ناسوت جلوه ملکوت

خرد شود ز تماشای بوستان، مبهوت

به کودکان چمن داده اند مرجان، قوت

که زآب [و] رنگ سبق می برند از یاقوت

کدام یاقوت این گونه لطف دارد و سود؟

ز بطنِ خاک برون کرد طفلِ سبزه، سرا

سحاب دایه او گشت و باغبان پدرا

33- چگونه دایه ز مادر بسی رئوف ترا

چسان پدر همه کارش حراستِ پسرا

که دیده است چنین دایه و چنین پدرا؟

که نیستند دمی بی خبر ازین مولود

مگر ز برجِ حمل، آفتاب رفت به ثور

که راغ گشت دگرگون و باغ دیگر طور

من ای نگار خیانت نمی کنم در شور

دو روزه ای که زند چرخ بر مرادت دور

یکی به حال و به کارِ جهانیان، کن غور

یکی نظر در حالِ فاقد و مفقود

بیار باده و گر صاف نیست می ده دُرد

خورد فسوس درین فصل هر که باده نخورد

برای گوهر اگر خواجه راهِ بحر سپرد

دلِ مرا دهنِ تو ز راه بیرون برد

ص: 28


1- . ایاغ: پیاله شراب.

ندیده لؤلؤ خوشاب کس ز چشمه خرد

به جز دهانِ تو کان راست لؤلؤ منضود

سحاب گشت دُرافشان هوا عبیرآمیز

فضای باغ طرب زا شد و نشاط انگیز

نه مانده کوهکن اندر زمانه نه پرویز

به یادِ آن لبِ شیرین پیاله کن لبریز

چنین غمین منشین ساقیا ز جا برخیز

سپند ریز به مجمر به دفعِ چشمِ حسود

مراد اگر ز یمن رفتن است بهرِعقیق

مرو، برو به چمن، بین به دیده تحقیق

که بر عقیق زند طعنه آب و رنگِ شقیق

وجود ماست چو فُلک و جهان چو بحرِ عمیق

میِ رحیق بده بر من ای رفیقِ شفیق

بریم پی مگر از می به ساحلِ مقصود

رسید فصلِ بهار و گذشت دورِ خریف

بهار و بستان مستغنی است از تعریف

چرا به بیهده ضایع کنیم عمرِ شریف

درین بهارِ مصفّا درین هوای لطیف

شرابِ کهنه به دست آوریم و تازه حریف

کشیم می به سپاسِ سلامتیِّ وجود

به ویژه نیمه شعبان مهِ خجسته صفات

مهی که نیمه آن هست غرّه برکات

مهی که عرش از او کسب می کند درجات

نهاد نام، خداوند از آنش ماهِ برات

34- که شد تولّد شاهنشهِ عقول و ذوات

امامِ قائمِ بالحق، ولیّ ربّ ودود علیه السلام

شهی که شد لقبش صاحب الزّمان از حق

شهی که گیرد ازو دینِ احمدی صلی الله علیه و آله رونق

ازو بگیرد کارِ زمانه نظم و نسق

ز نامِ ایزدِ پاک است نامِ او مشتق

شهی که چون بفرازد وزیر او بیرق

شوند مات، شهان و نهند رخ به سجود

به دوستانِ تو شاها مبارک است این عید

که چشمِ انجم، عیدی چنین ندید سعید

ص: 29

که آشکار در او گشت نکته توحید

هماره هست سزاوار و درخورِ تمجید

نزول کرده در او رحمتِ خدای مجید

کدام روز است اندر جهان چنین مسعود؟

سزد که از بنِ هر خار بردمد صد گل

که آشکار شد امروز نورِ مظهرِ کل

امامِ هادیِ مهدی علیه السلام و رهنمای سبل

شهِ دوازدهم، پورِ صاحبِ دلدل

ولیّ ایزدِ مطلق، وصیّ ختمِ رسل

که بی ولایش هر طاعتی بود مردود

ایا شهی که فلک داده درگهت را بوس

به غیبتِ تو همه در تأسّفیم و فسوس

گرفت روی زمین را سپاهِ روس و پروس

گه انگلیس به ما لطمه می زند، گه روس

رواست گر تو به این قومِ زشت تر ز مجوس

همان کنی که علی کرد با سرانِ یهود

گذشت خیلِ بداندیشت از شمار و حسیب

به شیعیانِ تو دیگر نماند صبر و شکیب

زهی سعادت اگر شد زیارتِ تو نصیب

خوش آن زمان که نهی پای عرش سا به رکیب

کند سروش تو با کافران به بانگِ نهیب

همان که کرد غریوِ فلک به قومِ ثمود

قضای دهر پر است از فسانه ارژنگ

امیرِ کفر بر افراخت رایتِ نیرنگ

فراخنای جهان شد به دوستانت تنگ

چرا به عرصه میدانِ کین نتازی خنگ؟

که جای اسلحه پوشی به دشمنان در جنگ

به بر ز تیر، زره بر سر از تبرزین، خود

35- در این زمانه به غیر از تو نیست دادرسی

تویی که غافل ازین خلق نیستی نفسی

ز عمرِ خلق جهان و جهان گذشت بسی

که درکِ فیضِ حضورِ تو را نکرد کسی

به روزگار بود هر که را به دل هوسی

مرا هوای درت بر سر است و خواهد بود

ص: 30

دلم به دوستیت نیست از عدو عاجز

که سنگ می نشود هرگز از سبو عاجز

منم که هست ز من چرخِ فتنه جو، عاجز

منم که نیست زبانم ز گفتگو عاجز

ولی به وصفِ تو باشد زبان چنو(1) عاجز

که مردِ نادان از وصف و مدحتِ معبود

تو قلبِ عالمِ امکانی ای ستوده خصال

جهانیان را بی قلب، زندگی است محال

توجّهِ تو اگر یک نفس کند اهمال

جهان و هرچه در او هست می شود پامال

به انتظارِ تو دل ها ز غصّه مالامال

خوش آنکه گردد از غیب چهره ات مشهود

مهین سلاله ای از دوده ابوطالب

جهانیان همه مغلوب و تو بُوی غالب

مشیّت تو اگر می نبودشان جالب

چگونه روح تعلق گرفت بر قالب

کسی که درکِ حضورِ تو را نشد طالب

به روی اوست درِ رحمتِ خدا مسدود

همیشه تا به جهان آفتاب تابد و ماه

همیشه تا که سپید است روز و شام، سیاه

همیشه تا دمد از باغ، گل ز راغ، گیاه

همیشه تا که بود نام از صواب و گناه

همیشه تا که بود صحبتِ تو در افواه

همیشه تا که بود بر تو از خدای درود

معاندینِ تو را باد مو به تن شمشیر

پناهشان همه کامِ نهنگ و پنجه شیر

زمینِ گرسنه از خونشان نگردد سیر

به دوستانِ تو دشمن مباد چیر و دلیر

همای همّتشان را عقابِ چرخ به زیر

بدِ زمانه چو عنقا ز کویشان مطرود

ای آن که عار، گدای تو را بود ز شهی

به دست نیست مرا غیر خطِّ روسیهی

36- منم که جز رهِ عشقت نمی روم به رهی

بکن به جانب آزادت از کرم نگهی

ص: 31


1- . چنو: چنان.

شمار گاهِ ظهورش ز چاکرانِ رهی

اگر چه کرده بود این زمانه را بدرود

اگر که قافیه گردید دال و ذال همی

من آن نیم که ندانم ز ذال، دال همی

مر این مسمّط، فضلِ مراست دال همی

که می نباشم بی بهره از کمال همی

فصیح در همه قولم ولیک لال همی

بُوَم به مدحتِ آن شهریارِ غیب و شهود

فی مدیحة القائم(عج)

هر آن سخن که مکرّر شود به گفتِ دگر

نمی کند ز شنیدن دوباره هیچ اثر

مگر مناقب و مدحِ رسول صلی الله علیه و آله و آل رسول علیهم السلام

مکرّر ار شود از شهد هست شیرین تر

چنانکه هرِ مهِ شعبان درین مکانِ شریف

کنند مدحتِ هادی، سلاله حیدر علیه السلام

امامِ مفترض الطّاعه، حجّة بن حسن علیه السلام

که شد به نصِّ پیمبر، امامِ جنّ و بشر

بویم طالبِ نامش چنان که طفل به شیر

بویم مایلِ ذکرش چو میلِ دل به شکر

زنیم حلقه همه ساله بهرِ مدح و ثنا

مگر در آید سرحلقه جهان از در

شها بگیر تو شمشیر و رو به دشمن آر

که هست پیشروت روزِ جنگ، فتح و ظفر

ص: 32

تمام روی زمین پر ز صدق و عدل نما

نوشته آیت «تمّت»(1) به بازویت داور

زهی بزرگ خدیوی که حق تعالی کرد

به دست و رایِ تو جاری همی قضا و قدر

رهینِ منّتِ جودِ تو ذرّه تا خورشید

گدایِ دستِ جوادِ تو لعل تا به حجر

نپرورد خلفی این چنین دگر ایّام

نیاورد پسری این چنین دگر مادر

کنم دعا که ندارم زبانِ مدحتِ تو

که بهرِ آمین روح الامین گشاید پر

کریم بار خدایا ز بهر یکتاییت

بکن مخالفِ دین را به روزگار، ابتر

به حقِّ جاهِ نبی باشدت به وقتِ ظهور

خدا معین و فلک ناصر و ملک چاکر

طلب نمای که جان های خود کنیم نثار

به دشمنان بده از دستِ دوستان کیفر

شفیع باش ز آزاد و اهلِ مجلسِ ما

به نزد حیدرِ صفدر علیه السلام به پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله

ص: 33


1- . آیه 3 سوره مائده: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی».

امیری [ادیب الممالک فراهانی]

اشاره

37-امیری [ادیب الممالک فراهانی(1)]

[محمّد صادق حسینی فراهانی، ملقب به ادیب الممالک، متخلّص به امیری، فرزند حاج میرزا حسین، نواده میرزا معصوم - متخلّص به محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام - با سی و چهار واسطه نسب به امام زین العابدین علیه السلام می رساند.

در چهارده محرم سال یک هزار و دویست و هفتاد و هفت، در کازران اراک متولد شد. پس از شانزده سالگی از وطن خویش مجبور به مجبور به مهاجرت شد. با درخشش در عرصه های مختلف شعر، روزنامه نگاری، سیاست و مشروطه خواهی، و کار در وزارت عدلیه و خلق آثار بسیار ارزشمند علمی و ادبی، سرانجام در سال یک هزار و سیصد و سی و شش، وقتی که پنجاه و نه سال داشت؛ در تهران در گذشت. و در امام زاده عبد العظیم در حجره میرزا ابوالحسن قائم مقام مدفون گردید.]

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه

فی(2) مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه(3)

خراب کردند این قوم، ملکِ ایران را

به باد دادند آیین و دین و ایمان را

کجا رسد به مراد آن که باز گردانید

ز کعبه روی و به دل پشت کرد قرآن را؟

درِ صفا چه زنی؟ راهِ راست چون پرسی؟

ز مردمی که ندانند راهِ یزدان را

ص: 34


1- . امیری فراهانی 1277 - 1336 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 1، ص 222 - فرهنگ سخنوران، ج 1، ص 94 - سخنوران نامی معاصر ایران، ج 1، ص 377 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 120 - نامه فرهنگیان، ص 2 - شعر معاصر ایران از بهار تا شهریار، ج 1، ص 141 - ادبیات معاصر، ص 20 - مکارم الآثار، ج 6، ص 2131 - شرح حال رجال ایران، ج 2، ص 159 - سرآمدان فرهنگ، ج 1، ص 155 - تاریخ ادبیات ایران، ادوارد براون، ج 4، ص 222 و ص 196 - الذریعه، ج 9، ص 66 - لغت نامه ذیل / ادیب فراهانی - مؤلفین کتب چاپی، ج 3، ص 477.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 128.
3- . مد: «در نکوهش ایرانیان و مدح امام زمان علیه السلام».

رسول گفت که «گر بوذر آگهی یابد

ز رازِ سلمان خواهد بکشت سلمان را»

شنیدم این و شگفتم که ناشنوده رموز

ز روی جهل مسلمان کشد مسلمان را

نه آدمی است کسی کو به سانِ گرگ و پلنگ

به خونِ بی گنهان تیز کرده دندان را

مخوانش انسان کو خوی جانور دارد

که حق ز انس جدا کرده نامِ انسان را

چرا به شیطان لعنت کند کسی که نمود(1)

نهفته در بنِ هر مو، هزار شیطان را

نمک حرامیِ آن شوربختِ بی مزه بین

که بشکند به نمک خوارگی، نمکدان را

«و هل نجازی الاّ الکفور»(2)

در قرآنبخوان و منشأ هر بد شمار، کفران را

کفور اگر نبدی کافری نبد زین است

که اهلِ کفران دورند عفو و غفران را

بسوخت دامنِ پیراهن آستینِ قبای

ز بس بر آتشِ عدوان زدند دامان را

به تیغِ قهر بریدند عقدِ صحبت را

به سنگِ غدر شکستند عهد و پیمان را

به پیش خصم نهادند خوانِ نعمت و ناز

به جای باده کشیدند خوانِ اخوان را

ص: 35


1- . مد: «به عمد».
2- . آیه 66 سوره حج.

کجاست عاقله دورِ مهر و مه که کند

به تازیانه، ادب آفتاب و کیوان را

کجاست قائمه خیر و مکرمت که دهد

خورش ز مائده فضل، آل عمران را

کجاست حجّتِ یزدان علیه السلام که روزِ میلادش

ربیعِ اوّل کرده است ماه شعبان را؟

ایا(1) شهی که به دستِ تو بر نهاده خدای

ز عدل و داد فرستون(2)، ز قسط میزان را

ز زیتِ دوده هاشم جمالت افروزد

چراغِ قیصر و قندیلِ کاخِ ساسان را

38- در این مفازه(3) خدا را رها کن از کفِ خویش

زمامِ آن شترِ صعبِ کوه کوهان را

خرِ مسیح لگدزن شده است و از مستی

فسار کنده و بگسسته بند پالان را

فرار کرده ز اصطبل و جَسته از ین(4) باغ

بسوده سبزه و فرسوده شاخِ بستان را

به نعل بندت گو تا کند لواشه(5) حمار

به کفشگر گو بر فرقِ سگ زن، انبان را

ببین ز صاعقه توپ و دودِ فتنه خصم

خراب و تیره، رواقِ شهِ خراسان را

ص: 36


1- . مد: «ای آن».
2- . فرستون: قپان، ترازو.
3- . مفازه: بیابان بی آب و علف.
4- . مد: «در این».
5- . لواشه: دهان گیر اسب و حمار.

ببین ز زلزله کفر، منهدم ارکان

عمارتی که ستون است چار ارکان را

تو همچو یوسف و خیر البشر به چاه و به غار

گرفته تنگ به خویش این فضای(1) میدان را

موالیان تو آن گونه در مضیقستند

که از عنا به گلستان خرند زندان را

اگر ستاره شود ابر و آسمان، دریا

خموش که کند این کوه آتش افشان را؟

(ادیب الممالک)

ص: 37


1- . مد: «فراخ».

اخضر

اشاره

اسمش محمّد است. از سلسله شاهزادگان، روش او غزل سرایی است؛ اگرچه قصیده را نیز نیکو می سراید. ولی بیشتر طبعش مایل به غزل سرایی است.

در سنه هزار و سیصد و سی و هفت که با صهر وی ضیاءالذاکرین مرا مصاحبت دست داد، از غزلیات وی گاهی می خواند. نیکو پسندیده بود. این هنگام وی به عراق رفته و دست از دامنش کوتاه است. لذا این قصیده و ترجیع از وی نگارش یافت:

فی مدیحة السّجاد علیه السلام

ای زبده دودمانِ آدم

وی قدوه خلقِ هر دو عالم

ای از تو به پا قوامِ هستی

وی در کفِ تو نظامِ عالم

ای نورِ خدایِ فردِ قدّوس

وی سبطِ پیمبرِ مکرّم صلی الله علیه و آله

ای روح روانِ شاهِ مردان

بر خلقِ خدا، شهِ معظّم

ای چارم رکنِ دینِ یزدان

وی از همه انبیا تو اعلم

یعقوب تویی به آلِ طاها

ایّوب تویی به درد و ماتم

زان رو لقبِ تو گشت سجّاد

بودی به نماز قامتت خم

ص: 38

شیطانِ لعین ز راهِ نیرنگ

گردید چو تیره مارِ ارقم

پای تو گزید او به دندان

اصلاً نشدی تو زار و درهم

آمد لقبِ تو زینِ عبّاد

گشتی تو بدین لقب، مکرّم

39- احیای نفوس کرد عیسی علیه السلام

این فیض بُدش نهفته در دم

روزی صد بار زنده گردد

از یک دمِ تو مسیحِ مریم

با مهر تو عیسی از سرِ دار

بر چرخ بزد لوا و پرچم

نوح ار نبدی تو را چو بنده

کی یافتی او خلاصی از یم؟

موسی علیه السلام نبُدی اگر غلامت

کی رسته شدی ز تیه و بلعم؟

پیش جودِ کفِ کریمت

در یوزه کند هزار حاتم

موری است به همّتت سلیمان

کمتر خدمی است بر درت جم

خود خواستی از ازل بلا را

گردن دادی به محنت و غم

ص: 39

ورنه تو کجا و بند و زنجیر؟

ورنه تو کجا و درد و ماتم؟

ای معنیِ هفت بطنِ قرآن

ای مظهرِ تامِ اسمِ اعظم

هر چند به دوره ای مؤّر

هستی تو به انبیا مقدّم

چل سال ز بعدِ قتلِ بابت

بودی توأم به غصّه و غم

کارِ تو نبود غیر زاری

بودی همواره زار و درهم

کیفر یابند دشمنانت

زان کو شهیش بود مسلّم

آن مهدی منتظر(عج) که از چرخ

آید به درش مسیح در دم

غمگین شود از ظهورِ او خصم

گردد دلِ دوست، شاد و خرّم

از عدل بیاکند جهان را

آسایش را کند فراهم

تیهو گیرد مقامِ شهباز

آهو گردد ندیمِ ضیغم

شاها اخضر، سگِ درِ توست

گر چه بود از گناه، درهم

ص: 40

دارد امیدِ عفو از تو

ای زبده دودمانِ آدم

دریابش کز گناهِ بسیار

با روسیهی شده است توأم

از کیدِ زمانه اش تو برهان

وز کینه روزگار دون هم

تا هست به پا نظامِ گیتی

تا هست به جا بقای عالم

احبابِ تو در بهشت، خندان

اعدای تو حبس، در جهنّم

ترجیع فی مدیحة امیرمؤمنان علیه السلام

والهانِ جمالِ آن طنّاز

به حقیقت شده ز راهِ مجاز

همگی مستِ باده توحید

همگی محرمانِ خلوتِ راز

پیش اشراقِ شمعِ چهره یار

همچو پروانه بیخود و جانباز

در خراباتِ عشق بی خود و مست

رند و قلاّش طبع و شاهدباز

در بر سروِ قامتِ دلدار

قُمریِ روح، جمله در پرواز

آسمان با همه بلندی قدر

برده بر آستانِ جمله، نماز

یکّه تازانِ ملکِ عشق که نیست

جز به کوی حبیبشان تک و تاز

همچو زر در درون بوته همی

دلشان در به تن به سوز و گداز

نغمه زن با ترانه شادی

به نواهای عاشقی دمساز

راست کرده نوای عشق زده

این نوا دم به دم به راهِ حجاز

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولی اللّه

ص: 41

در خراباتِ عشق ما مستیم

نیست از خویش گشته و هستیم

فانی از خویش و باقییم به عشق

تا که از قیدِ جسم و جان رستیم

غوطه در خونِ خویشتن خوردیم

دستِ دل زار، زو فروشستیم

ببریدیم الفت از همه کس

عهدِ الفت بدان صنم بستیم

از سرِ هر دو کون در قدمش

زود برخاستیم و بنشستیم

بشکستیم عهد پیمان ها

وانگهی ما به دوست پیوستیم

در لگد کوبِ خیلِ محنت و درد

استخوان های خویش بشکستیم

ساقیِ عشق داد باده شوق

ما از آن باده، بیخود و مستیم

زانچه گنجد به وهم بالاتر

گر چه در چشمِ جاهلان پستیم

تا شنیدیم این ترانه نغز

گوش از هر ترانه بر بستیم

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولی اللّه علیه السلام

41- - ما گدایانِ کوی دلداریم

که ز شاهیّ کون بیزاریم

پای بست کمند طرّه یار

بسته تار موی دلداریم

ساقیِ ما ستاده باده به دست

ما به بزمش تمام میخواریم

مستِ چشمانِ پرخمارِ وییم

گرچه مستیم لیک هشیاریم

در طریق طلب گران سنگیم

در رهِ عاشقی سبکباریم

دامِ دل های ماست آن خمِ زلف

ما در آن دام خوش گرفتاریم

به طلبکاری بتِ ترسا

همه سرگشته همچو پرگاریم

جمعِ عشاق را به راهِ طلب

پیش آهنگ و میر و سالاریم

هر چه گوییم می کنیم آن نیز

نیک رفتار و نیک گفتاریم

از سروش این ترانه می شنویم

زین ترانه همیشه در کاریم

ص: 42

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه علیه السلام

تا بر افراختیم رایتِ عشق

رو نهادیم در ولایتِ عشق

پیش آهنگ عاشقان گشتیم

مشعلِ راه بود آیتِ عشق

پرتوِ نورِ قلبِ پیرِ طریق

رهنما بود با هدایتِ عشق

چند گویی فلان روایت کرد

از فلان در بود درایتِ عشق

در بیابانِ کعبه تشنه لبیم

خضر کو تا کند سقایت عشق؟

هست ما را همی به راهِ طلب

سوزِ غم در دل از سرایتِ عشق

زورق خلق را زمامِ مهام(1)

باشد اندر کفِ کفایتِ عشق

در طلب، عمرِ نوح اگر باشدنرسی باز بر نهایتِ عشق

می نماید به تو نهایت رارهنمای تو در بدایتِ عشق

به من این نکته مو به مو گفتندراویان جمله از روایتِ عشق

که ز سرِّ خدا کسی آگاهنیست غیر از علی ولی اللّه علیه السلام

رهسپارانِ دشتِ حیرانی

باقی از دلبر و ز خود فانی

42- همگی ره سپارِ کویِ نگار

پای سرکرده در سرافشانی

گر ز ابرِ بلا ببارد تیر

کرده جان ها سپر به آسانی

پیشِ چوگان زلفِ آن دلبند

دل بود همچو گو به غلطانی

هست زیبنده در سراچه دهر

عاشقان را لباسِ عریانی

در ره عشق بهر عاشق نیست

بهتر از بی سری و سامانی

خیز و همچون صدف دهان بگشای

از برای زلالِ نیسانی

ص: 43


1- . مَهام: ج مهم، کارهای بزرگ و دشوار.

باش هشیار کز کفت نبرد

اهرمن، خاتمِ سلیمانی

باش خالص ز غلّ و غش [و] خطا

تا دهندت مقامِ سلمانی

گوشِ جان باز کن که هاتفِ غیب

گویدت فاش نی به پنهانی

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولی اللّه

تا شهِ عشق گشت عالم گیر

در کمندش دو کون گشت اسیر

لشگرش شرق و غرب را بگرفت

عشقِ آن پادشاهِ عالمگیر

شد سلیمانِ عشق خسروِ دهر

کرد ملکِ جهان همه تسخیر

شاهدِ دلربای حضرتِ عشق

پادشاهان کشیده در زنجیر

پرده برداشت تا که از رخسار

عالمی گشت ماتِ آن تصویر

خوبرویانِ روزگار، برش

سرِ خجلت همه فکنده به زیر

همه در بندِ الفتش پا بست

همه در دامِ مهرِ او زنجیر

عاشقانِ جمالِ آن معشوق

می ندارند گوشِ پند پذیر

کارشان روز و شب بود دایم

آهِ جانسوز و ناله شبگیر

گوشِ جان باز کن که تا شنوی

این نوا را به نغمه بم و زیر

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولی اللّه

شاهدِ عشق تا نمود ظهور

گشت گیتی ز روی او پر نور

نورِ رویش جهان گرفت تمام

شاهدِ عشق تا نمود ظهور

43- کشورِ دل که گشته بود خراب

شد ز تعمیرِ او دگر، معمور

دام افکنده در رهِ عشّاق

رفت دل ها به دامِ او مسرور

گشت پابستِ موی او دلِ خلق

شد به عشقش جهانِ جان مجبور

ص: 44

بر درش خلق راکع و ساجد

جمله گردیده ذاکر و مذکور

عشقبازانِ آن صنم گشتند

همچو خورشید در جهان، مشهور

روز از عشقِ او به سوز و گداز

شب به یادش نشسته تا به سحور

گشته مشغولِ ذکر و فکرِ حبیب

تا سحر گاه در شبِ دیجور

گوشِ دل را گشوده بر این رمز

با نوا و ترانه تنبور

که ز سر ّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه

عاشقانِ جمالِ آن دلبند

جمله آسوده اند از چه و چند

عهد بستند تا به طرّه دوست

برگسستند از جهان، پیوند

آن که شد پای بستِ طرّه او

نبود در غمِ زن و فرزند

وان که شد در کمندِ عشق اسیر

باد باشد به گوشِ جانش پند

هر که خو کرد با غمِ عشقش

در غم و دردِ او بود خرسند

بهر بیمارِ عشق دارویی

نبود جز لبانِ شکّرخند

طوطیِ جان که شکّر افشان شد

نخورد از لبانِ او جز قند

رهروِ کعبه وصالش را

خار باشد به زیر پای، پرند

مردمِ چشمِ عاشقان گردید

بهر دفعِ گزندِ او اسپند

عاشقان روز و شب ز پرده غیب

این ندا آشکار می شنوند

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه

دیده ما به روی منظور است

از تماشای دهر، معذور است

دلِ ما تا گرفته خوی به غم

با غمِ عشق، شاد و مسرور است

هر که از جامِ عشق شد سرمست

تا به یوم النّشور مخمور است

ص: 45

44- بر سرِ دارِ عشق «انا الحق» زن

واله روی او چو منصور است

صوفیان درسماع برجستند

مطربِ عشق، گرمِ تنبور است

ما خرابیم از شرابِ صفا

مستی ما نه ز آبِ انگور است

هر که در کوی او گزید مقام

کی به یادِ بهشت یا حور است؟

موی او رمزِ آیه «والّلیل»(1)

روی او شرحِ آیه «نور»(2) است

از تجلّیِ طلعتِ دلداردلِ ما رشکِ وادی طور است

ما گدایانِ بی سر و پا راوردِ لب تا به نفخه صور است

که ز سرّ خدا کسی آگاهنیست غیر از علی ولیّ اللّه

خیز و غوغای عشق بر پا کن

وز لبِ لعل مرده احیا کن

ای فلاطونِ عشق از رهِ لطف

دلِ بیمار را مداوا کن

رفته احبابِ تو همه از دست

فکرِ حالِ دلِ احبّا کن

کن اشارت به تیغِ ابرویت

جان سپاریّ ما تماشا کن

نیست شاهد شهیدِ عشقِ تو را

قتلِ او را به حشر حاشا کن

چون غذا بهر عاشقان خواهی

خونِ دل بهرشان مهیّا کن

تو ز دارِ بلا ز چنگِ یهود

جای بر چرخ همچو عیسی علیه السلام کن

خیز و بر دفعِ ساحرانِ هوا

یدِ بیضاب سان موسی کن

تا بدانی که می دهیم به نقد

دل و دین را ز ما تمنّا کن

پرده عاشقان بدر به نوا

شور از این ترانه بر پا کن

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه

ص: 46


1- . آیه 1 سوره لیل: «وَالَّیْلِ إِذَا یَغْشَی».
2- . آیه 35 سوره نور: «اللَّهُ نُورُ اٌلسَّمَوتِ وَ اٌلْأَرْضِ».

می شدم دوش، سوی میخانه

تا بنوشم یکی دو پیمانه

دیدم آنجا به کاسه گردانی

ساقیِ عشق، مست و دیوانه

باده خواران همه به گردش جمع

همچو بر گردِ شمع پروانه

جمله از باده صفا سرمست

مست امّا ز عشقِ جانانه

45- همه دیوانگانِ حلقه عشق

در جنون، شهره لیک فرزانه

آشنا با خیالِ حضرتِ دوست

از همه کاینات، بیگانه

همچو پروانه جان سپرده ز شوق

پیش شمعِ جمالِ جانانه

پیش تیرِ بلا به عرصه عشق

جان سپر کرده مرد و مردانه

کرده از بهر صید دل، دلدار

زلف را دام و خال را دانه

عشقِ ما و حکایتِ حسنش

اندر آفاق، گشته افسانه

کر شده گوشِ آسمان از بس

ناله ها کرده ایم مستانه

دوش ساقی بگفت در گوشم

ریخت چون باده ام به پیمانه

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه

ما همان جمعِ باده نوشانیم

که چو خمّ شراب، جوشانیم

بر لب آورده کف چو بُختیِ مست

از میِ عشقِ او خروشانیم

از کفِ ساقیِ ازل دایم

تا ابد ما پیاله نوشانیم

لبِ ما پر ز گفتگوی حبیب

گرچه دم بسته و خموشانیم

معتکف صبح و شام در مه و سال

بر سرِ کوی می فروشانیم

سست عنصر نه ایم در رهِ عشق

اندر این راه، سخت کوشانیم

به شهان، کسوتِ شهی بخشم

گر چه در سلکِ ژنده پوشانیم

دو جهان خانقاهِ ماست ولی

لامکانیم و خانه دوشانیم

ص: 47

پرده از کارِ خلق می ندریم

پرده داریم و پرده پوشانیم

بر درِ دوست، حلقه آساییم

حلقه بندگی به گوشانیم

نغمه عشقِ دوست تا شنویم

گوش بگشوده بر سروشانیم

این سخن را صریح می گوییم

که نکو رتبه و نکو شانیم

که ز سرّ خدا کسی آگاه

نیست غیر از علی ولیّ اللّه

(فقیر اخضر)

ص: 48

امیر اصلان [دنبلی، نیّر همایون]

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

ای برده ز یاد، عهد و پیمان را

وی داده به باد، دین و ایمان را

معدوم شمرده مهر و الفت را

منسوخ نموده عهد و پیمان را

از لعلِ لبان و از دُر دندان

بشکسته بهای دُرّ و مرجان را

افکنده ز دیده از قد و قامت

بالای بلندِ سروِ بستان را

در داده به باد، زلفِ مشک آگین

بی قدر نموده عنبر و بان را

کرده است چو حالِ من پریشان، او(3)

جمعیتِ خاطرِ پریشان را

اسکندر و خضر اگر که می جستند

همواره دو چیز نغز و پنهان را

در زلف و دهانش بین که تا بینی

اینک ظلمات و آب حیوان را

دوش از درم آمد آن مه و رویش

چون روز نمود مر شبستان را(4)

ص: 49


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 217.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».
3- . مد: «آن».
4- . مد:«دوش آمدم از در آن مه و دیدمناگه روشن نمود شبستان را»

پنداشتم آفتاب سر برزدکز دیده فکند ماهِ تابان را

گفتا چه نشسته ای که عید آمدفردا نیمه است ماهِ شعبان را

بیدار شدم ز خواب و در ساعتبسرودم این مدیحِ شایان را

مطلع ثانی

اشاره

مطلع ثانی(1)

کای آینه ذاتِ پاکِ یزدان را

وی خاتمه آیتِ جهانبان را

آن آیتِ جامعی کز آن آیت

بشمرد توان صفاتِ یزدان را

وان آینه کاندر آن(2) توان دیدن

مِنْ حیثُ هُوَ جمالِ جانان را

ای از تو نظام، هفت آبا راوی از تو قوام، چار ارکان را

نه واجبی و نه ممکنی امّاکی آیی در شمار امکان را؟

جدِّ تو دو چیز ناطق و صامتبگذاشت میانِ خلق، برهان را

اوّل عترت، دوم کتاب اللّه (3)

کز کف ننهند این دو میزان را

ص: 50


1- . مد: - «مطلع ثانی».
2- . مد: «او».
3- . مد: «دومش قرآن».

47- تو حجّتِ ناطقی و قرآن هم

باید ز تو فهم کرد قرآن را

خوشبخت کسی که سر فرود آورد

فرمانِ جهانْ مطاع سلطان را

بدبخت کسی که روی برتابید

احکامِ خدایِ فردِ سبحان را

ای با تو قرارِ عالم امکان

کی بی تو بود قرار، کیهان را؟

وقت است که رو به ما تو بنمایی

تا روی نما دهیم ما جان را

تا دیده دوستان شود روشن

زان نور که در خور است انسان را

تا بر خر خود نشانی از شمشیر

آن کورِ سپاهیِ سپاهان را

امروز که پِشک و مشک(1) یک نرخند

عطّار بگو «ببند دکّان را»

حق جای گرفت چون که بر مرکز

در دایره جای نیست شیطان را

ای امرِ تو، امرِ ایزدِ داور

وقت است صلا دهند فرمان را

خصم از تو اگر که خواهدی برهان

شمشیرِ تو قاطع است برهان را

ص: 51


1- . مد: «مشک و پشک».

تا زهدِ اباذر است در افواه

مشهور چنان که صدقِ سلمان را

این خوانِ کرم هماره گسترده

زان بهره بود امیر اصلان را

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

دل پیشِ دلبر است که از ما سوا رود

بر ما هر آنچه می رود از ماسوا رود

از حق به غیر خیر نیاید که گفته اند:

«از ما بود هر آنچه که ببینی به ما رود»

بیگانه وار دل ز برِ ما رود همی

بر ما هر آنچه می رود از آشنا رود

آن دل که هر دمی به غمی هست مبتلا

حقّا نه لایق است که در وی خدا رود

زاهد برو که با تو مرا نیست ماجرا

هر ماجرا که هست به روزِ جزا رود

گر پاک دامنی تو، من آلوده خرقه ام

کس را چه اختیار چو حکم قضا رود

از هرچه می رود سخن دوست خوشتر است

مخصوص اگر به ذکرِ دلارامِ ما رود

عمرِ شریف می گذرد چون به هر طریق

آن به که در حضورِ شریفِ شما رود

ای پادشاهِ حسن، گدایانِ کوی تو

با دستِ خالی از درِ سلطان کجا رود؟

ص: 52

ما را گداییِ درِ تو ننگ و عار نیست

گر پادشه به کوی تو آید، گدا رود

درویش کی رود به درِ خلق و پادشاه؟

درویش آن که بر درِ او پادشا رود

48- - ماییم پادشاه و گدایانِ درگهی

کز آستانش فیض به ارض و سما رود

قائم، محمّد بن حسن(عج) آن که حکمِ او

بی چون و بی چرا به همه ما سوا رود

جایی که از یگانگیش می رود سخن

آنجا نه لایق است که چون و چرا رود

حق آفتاب و مهدی موعود(عج) سایه اش

از آفتاب سایه او کی جدا رود؟

چون حق یگانه باشد و بیجا و بی مکان

لیکن به هر کجا که بود و هر کجا رود

پیدا به چشمِ سرّ و نهان از دو چشمِ سر

اوصافِ حق ز ممکنِ واجب نما رود

حکمِ مطاعِ محکم و امرِ نبیلِ اوست

هر جا که نام از قدر و از قضا رود

هر کس که رو نهاد به درگاهِ او به صدق

روی گشاده بیند و حاجت روا رود

میلادِ حجّت آمد و میرِ جلیلِ ما

باد دستِ پر نشیند و با نقل ها رود

ص: 53

ارجو که سال ها بود این جشن برقرار

تا آبِ چشمه آید و بادِ صبا رود

نیّر چو آسمانِ تو شد آستانِ دوست

زان در مرو اگربه سرت آسیا رود

(پانزدهم شهر شعبان 1317 امیر اصلان الملقب

به نیّر همایون محض شگون؟ و یادگار انفاد داشت)

فی مدیحة القائم «عجل اللّه فرجه»

اشاره

فی(1) مدیحة القائم «عجل اللّه فرجه»(2)

جهان شد از فتنِ آخرُ الزّمان ایمن

ز فرِّ مقدمِ حجّت، محمّد بن حسن(عج)

ز یمنِ مقدم او نبود این عجب که جهان(3)

شود جوان و رهد از بلا و قحط و محن

اگر همیشه به اردیبهشت و فروردین

جهان جوان شود و گل دمد به طرفِ چمن

ببین به عارض جانان که بنگری در دی

شکفته گل ها خوشتر ز سوری و سوسن

بهارِ تازه دمید ای به رخ، بهار بیار

میی که راحتِ روح است و سازگارِ بدن

میی که رنگ رباید ز لاله و سوری

میی که بوی ستاند ز یاسمین و سمن

از آن شراب که گر بود قطره ای از آن

به خاکِ آدم، کردیش سجده اهریمن

ص: 54


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 215.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم عجل اللّه فرجه».
3- . مد: «اگر گیتی».

از آن شراب که گر جرعه ای بنوشی از آن

تو را کشاند از مایی و منی دامن

از آن شراب که چون قطره ای به کار بری

تو را رهاند یکبارگی ز مایی و من

از آن شراب به من ده که چون خراب شوم

ز دوست پر کند و خالیم کند از من

به من رسان که شوم(1) مست و همچو اشترِ مست

زبان در آوردم جای شقشقه ز دهن

49- زبانِ مست نکوتر بیانِ حال کند

شود پدید که او دوست است یا دشمن

منم که دوستیِ خاندان، شعار من است

به هوشیاری و مستی به غربت و به وطن

به شادمانیِ این جشن، شعرِ تر باید

که خشک مغز نگوید به جز «من» و «عن» و «لن»

خلاصه شادی باید به نیمه شعبان

به هر طریق که آید به پیشِ طبع سخن

اگر چه هست زبانِ فصاحتم جاری

ولی به مدحِ امامِ زمان بود الکن

به یک دو بیت کنم ختم و پس دعا گویم

که یک دو بیت بگیرم به خلد، پاداشن

زهی وجود که از جودِ او به پا باشد

به آسمان و زمین هر چه هست سرّ وعلن

ص: 55


1- . مد: «کند».

سپهر و مهر و ملک، ماه و ثابت و سیّار

زمین و آدم و حیوان و نامی و معدن

همیشه تا که بگیرند مایه، کوه و زمین

ز برف و باران در موسمِ دی و بهمن

به پای باد ز میرِ جلیلِ ما این جشن

دلش منیر و سرش سبز و خاطرش روشن

(هشتم جدی، پانزدهم شعبان 1316 هجری،

دی ماه جلالی، امیر اصلان دنبلی نیّر همایون(1))

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

دلو به پایان رسید و حوت بر آمد

نیمه شعبان ز هر دو خوبتر آمد

یک مه و یک ماهی از مشیّت ایزد

هر یکی از یک بزرگ نامور آمد

ماهیِ یونس عزیز گشت به یونس

تا ز همه جنسِ خویش مشتهر آمد

وین مهِ شعبان به یازده مهِ دیگر

نامور از عیدِ شاهِ منتظر آمد(4)

اینک آوازِ عزّ و صیتِ جلالش

بر شد از ماهی و به ماه بر آمد

لشگرِ نوروز ماه بهرِ پذیره

یک دو سه منزل ز راه پیشتر آمد

ص: 56


1- . مد: - «نیِّر همایون».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 218.
3- . مد: «تبریک نیمه شعبان».
4- . مد: «برتر از عید شاه و مفتخر آمد».

زاغ که خنیاگری به باغ نمودی

رفت و همی عندلیبِ خوش خبر آمد

راغ که بُد سرد و خشک طبعش چون پیر

همچو مزاجِ شباب، گرم و تر آمد

باغ که او را نبُد به دست، جز از باد

خرّم و سرسبز گشت و با ثمر(1) آمد

شاخِ شجر آن که بود بی سر و سامان

با سر و سامان شد و به برگ و بر آمد

شامِ غم و صبرِ تلخ رفت و به شادی

باز یکی روزگار چون شکر آمد

نوبتِ شدّت گذشت و وقتِ فرج شد

دیو برون شد ز در فرشته در آمد

50- "صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند

بر اثرِ صبر نوبت ظفر آمد"(2)

کوری دجّال چشمِ حاسد و منکر

مهدیِ موعود(عج) و عهدِ منتظر آمد

نیمه شعبان به فرّخی و سعادت

باز به یک ساله راه از سفر آمد

دیده احباب، روشن است که امروز

نورِ خدا آشکار و جلوه گر آمد

ص: 57


1- . مد: «در ثمر».
2- . دیوان حافظ به این شکل آمده است: صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند بر اثر صبر نوبت ظفر آید

نورِ خدا بود و زو جدا شد اگرچه

صورتِ ظاهر ز مادر و پدر آمد

فخر به آبایِ سبعه می کند آری

آن پدری را که این چنین پسر آمد

دوش بر آمدند از عالمِ امکان

مژده که اینک امامِ بحر و بر آمد

جمله ذرّات، این ندا بشنیدند

وای بر آن گوش کز نخست کر آمد

مهدیِ امت سمیّ(1) احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله

حجّتِ داور، ولیِّ دادگر آمد

آن که به هنگام جود و وقتِ(2) عطایش

حاصلِ دریا و کان به مختصر آمد

آن که قلیل و کثیر نعمتِ دو جهان

سفره او را قلیل ماحضر آمد

بود چنان چون رسولِ ختم رسولان(3)

خوبتر آمد اگر چه دیرتر آمد

ختمِ امامان و نورِ چشمِ پیمبر صلی الله علیه و آله

حجّتِ یزدان و شاهِ با ظفر آمد(4)

آن که به عونِ ولای حضرتش آسان

کشتیِ نوحِ نبی ز آب در آمد

ص: 58


1- . سَمّی: هم نام، همتا، مثل و مانند.
2- . مد: «گاه».
3- . مد: «دیرتر آمد ز یازده وصی امّا».
4- . مد: «ختم امامان وصیّ ختم رسولان آمد و از وی زمانه بهره ور آمد».

آتشِ سوزان خلیل را که چو گل شد

روی نکویش بُد آن که در نظر آمد

وادیِ ایمن، کلیم را به شبِ تار

نورِ جمالش بُد آن که(1) از شجر آمد(2)

عصمتِ او شد عفافِ(3) یوسفِ صدّیق

تا ز پسِ هفت پرده بی خطر آمد

از پیِ سرداریِ سپاهش اینک

عیسیِ مریم از آسمان به سر آمد

ای که ز بهر اطاعتت به مه و سال

همچو دو خادم قضا شد و قدر آمد

روزِ سپید و شبِ سیه پیِ امرت

همچو دو عبد از قفای یکدگر آمد

بود مزاجِ جهان به علّت و فاسد

بهر علاجش، مسیحِ نامور آمد

از پسِ خیرالبشر به عترت و امّت

فتنه از آن هر سه خاصه از عمر آمد

پیرو آنان از آن زمانه الی حال

سعی نمودند فتنه تا به بر آمد

این همه اختلافِ شیعه و سنّی

باعثِ این شد که دین به صد صور آمد

ص: 59


1- . مد: «نور جمالش پدید».
2- . مد: «نور رخ او به کوه طور بتابید رفت ز خود مرو را چو در نظر آمد»
3- . مد: «پناه».

قوّتِ اسلام شد به ضعف، مبدّل

کفر، جهان را گرفت و داد، بر آمد

51- کیست که گوید به روبهان و محیلان؟

«یکسو از راه دین» که شیر نر آمد(1)

حدِّ بشر نیست مدح گفتنش ایرا(2)

از(3) شرف و قدر، فخرِ بوالبشر آمد

ذرّه کجا ز آفتاب وصف نماید؟

قطره چسان از بحار مدحگر آمد؟

ختم کنم بر دعا از آن که دعاها

وقتِ چنین مستجاب و با اثر آمد

تا که فزون تر بود بهای زر و(4) سیم

تا که ز معدن به دست، سیم و زر آمد

میر دهد جای سیم، جایزه مان زر

زر بود آری که نورِ هر بصر آمد

در عوضِ نان و آبگوشت چه گویم

برّه بگو راحت دل و جگر آمد(5)

جمله به آمین و نور، لب بگشایند

زان که دعایی بدیع(6) در نظر آمد

(به جهت یادگار و شکون همه ساله

امیر اصلان(7) دنبلی عرض کرد 1311)

ص: 60


1- . مد: - «از پی سرداری سپاهش ... یک سو از راه دین که شیر نر آمد».
2- . مد: «گفتن آن را».
3- . مد: «کز».
4- . مد: «زر از سیم».
5- . مد: - «در عوض نان ... دل و جگر آمد».
6- . مد: «قشنگ».
7- . نسخه: «ارصلان».

ادیب میزا عبدالحسین خان مستوفی

اشاره

ادیب(1)

اسمش عبدالحسین خان است. در وزارت امورخارجه نایب دوّم. گاهی شعر می گفته. جز این یک قصیده، سخنی از وی نیافتم؛ همین را بنگاشتم:

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

بهاران باغ را از برف بزدود

به جایش خیری و سوری بیندود

چمن را زین سبب رونق فزون شد

دمن را زین جهت قدری دگر بود

تو گویی دُر فشاَند ابرِ آزار

تو گویی مشک بیزد باد یا عود

ز لاله خنده بینی در بساتین

ز بلبل بشنوی آهنگِ داود

زمین از سبزه پر یاقوت و مرجان

هوا با ابر اندر گفت و اشنود

عروسِ غنچه در گلزار، سرخوش

سپرغم در کنارِ مرز، خشنود

به تن دیبه بهشتی کرده گلشن

وز این بر شوکتِ گلزار افزود

بنفشه جامه عبّاسیان یافت

شکوفه جیب از دینار اندود

چمن رونق شکست از ساحتِ چین

شقایق طعنه زد بر نارِ نمرود

ص: 61


1- . احتمالاً میزا عبدالحسین خان مستوفی - ر.ک: رجال وزرات خارجه در عصر ناصری و مظفری، ص 179.

هلا برخیز ای ماهِ دو هفته

که جانم رنجه گشت و جسم، فرسود

بده از آن شرابِ بُسّدین رنگ

که کامم زان بگردد شکّر آلود

بود خوش می به میلادِ تو، آری

که گردد زو جنودِ کفر، نابود

52- - شهی همنام با ختمِ رسولان

از او بگرفت هستی، صورتِ بود

از او آدم مکرّم گشت و با عز

وز او ابلیس کافر گشت و مردود

به پیشِ قدرِ او خورشیدِ رخشان

یکی خفّاش وش با چشمِ مرمود(1)

کمین چاکر مر او را خضر و یوشع

کهین خادم مر او را شیث و داود

به جیبِ او یدِ بیضای موسی علیه السلام

دم عیسیش اندر کام، معقود

به نزد علمِ او ایّوب، گمنام

به پیش صبرِ او یعقوب، مفقود

کرم از دستِ او بگرفته هستی

عطا از فیضِ او گردیده موجود

جهان از عدلِ او سرسبز گردد

چنان کز ظلم و عدوان بود محدود

ص: 62


1- . مرمود: ارمد، چشمی که درد گرفته.

عدو از بیم او در چاهِ حیرت

ولی از مهر او بر جاه مسعود

وعیدِ دشمنش هر هفت دوزخ

نصیبِ دوستش فردوسِ موعود

ز فرّ او فلک را شأن و شوکت

ز بیمش نارِ دوزخ گشته مخمود(1)

از او اسرارِ حکمت گشته ظاهر

از او آثارِ قدرت گشته مشهود

نه واجب بود لیک از وی جدا نیست

نه معبود او ولیکن هست معبود

نه صانع لیک صنعِ اوست عالم

ز هستی صورتِ اوی است مقصود

مرا معذور دارند اهلِ دانش

اگر دال آمده با ذال منضود(2)

الا تا بحر باشد در تموّج

الا تا پاک یزدان است معبود

ولیّش را به دل بر، عیش و شادی

حسودش را به تن بر، نارِ اخدود

ص: 63


1- . مخمود: از خمد، سرد شده و فرونشسته.
2- . منضود: به نظم درچیده.

ادیب [کرمانی]

اشاره

ادیب [کرمانی(1)]

اسمش غلام حسین، لقبش افضل الملک، از اهالی کرمان، سالیان دراز است که در تهران است. تازی و دری هر دو را نیکو می سراید. این قصیده پارسی به ضمیمه دو قصیده تازی از وی نگاشتم:

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه

اشاره

فی(2) مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»(3)

آن که اسیرِ کمندِ زلفِ نگار است

بر دهنِ مارِ جانْ گزای شکار است

رویِ بتان چیست نزد مردِ خردمند؟

ژرف بدو بر نگر که نقشِ جدار است

چند گزافه کنی ز طرّه طرّار؟

چند سرایی که زلف پیچان مار است؟

تابعِ نفس و زبونِ دهرِ خرابی

زی خردت ای پسر نه راهِ گذار است

53- آن که نپذرفت گفتِ بخردِ هشیار

آن که ره و رسمِ کار خویش نیارست

گفت نتاند،(4) مگر بدانچه(5) پلید است

کرد نیارد، مگر بدانچه(6) عوار است

ص: 64


1- . غلامحسین افضل الملک ادیب کرمانی 1279 -1348 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 1، ص 221 - فرهنگ سخنوران، ج 1، ص 53 - نامه فرهنگیان، ص 135 - تذکره شاعران کرمان، ص 34 - لغت نامه ذیل / غلامحسین خان - الذریعه، ج 9، ص 66 - ستارگان کرمان، ص 15.
2- . نامه فرهنگیان، ص 171.
3- . فر: «این قصیده غرّا را و چامه زیبا را نیز در حکمت و درک فضایل و ترک رذایل و مکارم اخلاق به سبک ناصرخسرو علوی سروده و حضرت صاحب الزّمان حبل اللّه الممدود مهدی موعود عجل اللّه تعالی فرجه را مدح نموده است».
4- . فر: «نداند».
5- . فر: «هرآنچه».
6- . فر: «هرآنچه».

بیشی و کمّی بهل در این تلِ خاکی

کت به سوی آخرت، همه سر و کار است

پوست رها کن ز خود که مغز بیابی

تنت رها کن که جانت ناصر و یار است

جانت یکی گوهری است در صدفِ تن

گوهر زی عاقلان، هگرز نه خوار است

چندت بر سر هوای روزِ جوانی؟

چندت در دل امیدِ بوس و کنار است؟

گاه ز(1) روی نگار و ساغرِ باده

دلت پر از مهر و سرت پر ز خمار است(2)

راهِ خرد برگزیده دار ازیراک

خواب و خور اندر زمانه کارِ حمار است

چندی آلوده عصیره(3) انگور؟

کان(4) همه اصلِ فساد و مایه عار است

چند ببالی به خویشتن ز زر و سیم؟

کان ز تو در روزِ مرگ رو به فرار است(5)

گرچه به صورت من و تو هر دو قرینیم

لیک به معنی نگر که کارِ تو زار است(6)

ص: 65


1- . فر: «به».
2- . فر: «نیست به وصف آدمی مگر به سر و روآن که مدامش هوای شرب عقار است».
3- . فر: «عصاره».
4- . فر: «کو».
5- . فر: «ای شده مفتون این دو روزه دنیا زود سفر کن که این نه دار قرار است»
6- . فر: «آی که تا یک دو روز فوطه ببندیم تا بشناسیم آن که را که فخار است»

تو همه اندر خورِ هجای زمانی(1)

لیک مرا مدح و عزّ و فخر و وقار است

روز و شبم علم و طاعت است همه کار

کار تو اندر سرِ ضیاع و عقار است

جان تو مرکوبِ نفس گشته به خواری

لیک مرا بر دو کف ز نفس مهار است

حکمتِ یزدان بود حصاری محکم

تند زبان مر مرا کلیدِ حصار است(2)

من شرفِ(3) پورِ پاکِ گوهرِ خویشم

گوهرِ ذاتم برون ز عیب و عوار است

من پدرِ عقل و علم و طاعتِ خویشم

عقل مرا بهترین مشیر و مشار است

گرت(4) بود آرزوی خوردنِ خرما

نخلِ امل را به جای خرما، خار است

شعر خردمند راست مخزنِ حکمت

مخزنِ نغزی که پر ز نقش و نگار است

تا کی بهر دو نان به درگهِ دونان

از پی تدلیس شاعریت شعار است

پیشه خود ساز مدحِ حجّت قائم(عج)

کو را جان و خرد، مدیح سپار است

ص: 66


1- . فر: «جهانی».
2- . فر: «گرچه شه و میر بوده است مرا جد لیک مرا زین مفاخر همه عار است هیچ نگویم که من ز ف-رقه زندم هیچ نگویم که جدّ من ز کبا ر است آن که به ق-وم و تب-ار فخر نی-ارد او شرف و فخر دودمان و تبار است»
3- . فر: «به شرف».
4- . فر: «ورت».

مهدی موعود علیه السلام کز نسیمِ ولایش

جان و دلِ ما به فرّ فصلِ بهار است

ذرّه ای از روی اوست مهرِ درخشان

لامعه نور ایزدیش نثار است

نخل وجودش برای قوت خردمند

معرفت ایزدش شکوفه و بار است

قامت چون طوبیش چو بارور آمد

علم و عمل زان به جای برگ و ثمار است(1)

54- بادا دایم دل ولیّ تو خرّم

تا که چمن خرّم از نسیمِ بهار است(2)

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

یا عصمة اللّه من آیات تطهیر

نسبت خیرا باجمال و تفسیر

متی تمدّحتِ فضلا فوق مدحتنا

اکفّ فکّی و هذا لیس تقصیری

ابوک خیر الوری لولاه لافتخرت

و فُضّلت منک انُثُُاها بتذکیر

و مَن اَحَبَّکِ فی الدّارین نال رضیّ

مَن عاندوک هُم اخوان تبذیر

ابا و زوجا خیرُ مَن نُسِبَت

الی العلی حین تصدیقٍ و تصویر

ص: 67


1- . فر: «خرده مگیر ار مکرر است قوافی زان که مرا در سخن به مضمون کار است»
2- . فر: - «بادا دایم دل ... از نسیم بهار است».

یا بنت خیر الوری سیّد الامم

کلامُهُ اصلُ انذارٍ و تبشیر

یا زوجة السّیّد الغطریف ذی شرف

حسامه اسّ ایعاد و تدمیر

لنا البشارة فی المیلاد فانکشفت

همومُنا وصفت من بعد تکریر

ففی ولادتک الایّام قدسعدت

نال السّعادة من اضحی بتکبیر

فالیوم یا صاحبی عیدٌ لاوّلنا

الیّ و اخِرِنا من حسن تقدیر

تُدْعی بِفاطِمة الزّهراءِ فاطمة

اشیاعها مِن لظَی نارٍ و تسعیر

انَا الغلام و عبدٌ لابنها شرفا

فصرتُ حرّاً و هذا لوحُ تحریری

(قد انشائها العبد، غلامحسین الملقّب بادیب

فی بلدة تهران، شهر جمادی الاخره 1308)

فی مدیحة القائم علیه السلام

یا من یروم صبابة الغلمان

یا من غدی متصیّد الغزلان

یا لیث آجام العلوم اصطاده

ظبیٌّ بقامته کغصن البان

ظبی یریع الاسد من لحظاته

یرنو و یصرعها من الاجفان

ص: 68

مالی و مالک فی هوی من وصلُهُ

من کان مقسوما سوی الحرمان

قد ملت عن طرق التغزّل و الهوی

فی مدح مولود عظیم الشّان

یا راکبا فوق المطایا للسّری

مرّالمذاقة ناهل الابدان

یا قاطِتا لطوافِ بیتٍ شُرِّفت

اثاره بتشّرف الارکان

ان رمتَ سامرّاء حین بلغتها

بلّغ تحیّاتی الی السّکان

55- من لی الی السّرداب عند طوفه

و لها امام القدس و العرفان

قد غاب فیها ذوالماثر و العلی

خیر البریّة غایة الامکان

فَکَاَنَّه رمزٌ لاسماء سمت

فکانّه کنز من الرّحمان

در غایت استعجال عرض شد.

(غلامحسین المعروف بادیب)

ص: 69

ابن ذکاء

اشاره

ابن ذکاء(1)

[محمّد علی فروغی (1294 - 1361)

فرزند محمّد حسین ذکاء الملک، نویسنده، ادیب، مترجم و دانشمند، تحصیلات خود را از پنج سالگی نزد پدر آغاز کرد. پس از آموختن کلیات زبان های فارسی، عربی و فرانسه و بهره گیری از علوم جدید وارد مدرسه دارالفنون شد و به تحصیل در رشته طب پرداخت و به علّت علاقه بسیار در زمینه فلسفه و ادبیّات مشغول به فعالیّت گردید.

فروغی در دوره زندگانی خود علاوه بر سردبیری نشریات، ترجمه و تدریس و معاونت و ریاست مدرسه علوم سیاسی با حضور در عرصه سیاست بارها به وکالت مجلس و سفارت و وزارت و نخست وزیری رسید. بعد از درگذشت پدر به جای وی ملقّب به ذکاء الملک شد. وی پس از خلق آثار بسیار گران قدر علمی سرانجام در تهران در گذشت و در ابن بابویه به خاک سپرده شد.]

فی مدیحة القائم علیه السلام

صولتِ دی، مهابتِ بهمن

هیچ دانی چه کرد با گلشن؟

داد سرما به باد رونقِ باغ

برد خشکیِّ برف، آبِ چمن

شعله آتشِ زمستان زد

خویشتن را به خرمنِ سوسن

گلشنِ مشتعل در آن آشوب

گشت از شعله، ثانیِ گلخن

ضیمران نه بماند و نه سوری

سوخت یکباره جمله را خرمن

شاخ، بی برگ و بینوا مانده

جای بلبل گرفته زاغ و زغن

از پسِ آن که بود از گل، پُر

گشت پُر برف، کوه را دامن

آفتاب آن قدر نمی تابد

که کند نصفِ خانه را روشن

ص: 70


1- . ر.ک: اثر آفرینان، ج 4، ص 285 - فرهنگ سخنوران، ص 705 - گلزار معانی، ص 533 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 5، ص 96 - شرح حال رجال ایران، ج 3، ص 450 - لغت نامه، ذیل / فروغی محمّد علی - «به یاد فروغی» یغما، سال دوم، ص 340 - «یاد روز و بزرگداشت و نمایشگاه محمّد علی فروغی در دانشگاه تهران» راهنما، سال چهاردهم، ص 654 - سرآمدان فرهنگ، ج 1، ص 363 - مؤلفین کتب چاپی، ج 4، ص 334.

از برودت عجب مدار اگر

شود از سنگ سخت تر روغن

وای بر حالِ خستگانِ فقیر

بستگانِ کمند و بندِ محن

یادِ فصلِ بهار و آن ایّام

یادِ گل، یادِ لاله، یادِ سمن

56- یادِ آن مشک بیزی ریحان

وآن همه طورهای مستحسن

یادِ آن سبزه ها که می پوشید

پرنیان جامه ها به دشت و دمن

بوستان ها ندانم از چه کنون

تنگ تر گشته است از دلِ من

دلگشایی طلب بباید کرد

مایه خرّمیّ و دفعِ حزن

دلگشا می رسد در این هفته

عیدِ مولودِ حجّة بن حسن(عج)

حضرتِ صاحب الزّمان که بود

آسمان نِعَم، سپهر منن

مظهرِ کردگار و مهبطِ علم

باعثِ صحّتِ اصول و سنن

ملجاء و مرجعِ صغیر و کبیر

راحتِ جان و ساکن و مسکن

عَلَمِ عدل و رایتِ انصاف

گوهرِ شاهوارِ سنگ شکن

گوهری آنچنان که سینه اوست

دُرّ علمِ قدیم را مخزن

گوهرش خواندم و خجل گشتم

چه کنم نطق چون بود الکن

معذرت را یکی سخن گویم

گر بود هیچ عذر خواه سخن

گوهر است او ز معدنی که بود

خاکِ او کحلِ چشم دُرّ عدن

به رسول و بتول نسبتِ او

نسبتِ گوهر است با معدن

گوهرِ احمدی چو بنماید

باز زینت دهد زمین و زمن

زنده گردد دوباره پیکرِ دین

شرع را روح در دمد به بدن

کارها را نظامِ نو آید

از پسِ این همه فتور و فتن

حدِّ من نیست مدحِ آن سرور

کارِ انجم نیاید از ارزن

قصدِ من عرضِ چاکری باشد

نه دُرِ نعت و منقبت سفتن

زو جهان باد خرّم و زنده

تا به جان زنده است و خرّم، تن

ص: 71

مهرِ او در روان ابن ذکا

آن بود شمع و این به جای لگن

(العبد محمّد علیّ ابن ذکاء الملک)

فی مدیحة جشن شعبان

در شبِ نیمه شعبان، بتِ من

آمد و خانه ازو شد گلشن

حجره را کرد پر از نُقل و نبات

زان لبِ چون شکر و قندِ دهن

57- موی او ریخت به محفل، سنبل

روی او برد گرو از سوسن

چمنم سبز شد از وی گرچه

در زمستان نشود سبز، چمن

بدنش بود همانا از سیم

گر کسی را بود از سیم، بدن

خدّ گلگونش بیجاده نشان

دُرِّ دندانش الماس شکن

غمزدا گفته او روح فزا

تیرزن غمزه او شیرافکن

برخیِ طلعتِ او ماهِ سما

بندیِ طرّه او مشکِ ختن

حشمتِ صدره دیبا برده

پیرهن کرده پر از برگِ سمن

ص: 72

همچو آن شاخِ گل از باد بهار

حرکت هرچه کند مستحسن

تارِ آن گیسوی پرحلقه و تاب

بسته بر پای دلِ خسته رسن

تنِ او زنده کند جانِ همه

گر همه زنده به جان باشد تن

چاه را می نشناسم از راه

تا دل افتاده در آن چاهِ ذقن

برِ او نرم تر است از دیبا

دلِ او سخت تر است از آهن

آشکارا و پدیدار و عیان

معنیِ حُسن در آن وجهِ حسن

مختصر آمد و گفتا امشب

شبِ عید است چه خواهی کردن

عیدِ مولودِ مهین حجّتِ حق

آن که از وی شود احیای سنن

گفتم این شربت و آن شیرینی

شمع و شمّامه، عبیر و لادن

بهتر از این همه گر می خواهی

مدحتِ مظهرِ حیّ ذوالمن

صاحب الامر، خداوندِ عطا

مالک الملکِ اقالیمِ منن

ص: 73

مهرِ او در دلِ اربابِ صفا

همچو ساکن بود اندر مسکن

خرمنِ دولتِ او روی زمین

خوشه چین نیز فلک زان خرمن

مخزنِ علمِ ازل، سینه اوست

نیز اسرار ابد را مخزن

حامیِ قاعده دانش و داد

ماحیِ غائله جور و فتن

سبب رحمت و اکمال نوال

دافعِ زحمت و آسیبِ محن

همه از حضرتِ وی جودِ وجود

جمله در سینه او سرّ و علن

این سرایی که همه تاریکی است

گشته از نورِ جمالش روشن

58- نیست جز ساحتِ با رفعت او

غرض از وادی و بزمِ ایمن

صاحب الامرا در غیبتِ تو

می زند جوش، دل ما چون دَن(1)

بی حضورِ تو جهان را نبود

غیر اندیشه تیمار و حزن

نه رواجِ شعفی در بازار

نه نوای طربی در برزن

ص: 74


1- . دَن: خم بزرگ.

غِشّ شده صافی و غالب گشته

ناسره قلب به نیرنگ و به فن

از وفا نیست نشان یک ذرّه

از صفا نیست اثر یک ارزن

مالک الملکا جز مهر مخواه

زین تهی دستِ گرفتارِ شجن(1)

من نیم فارسِ میدانِ ثنا

طبعِ من قاصر و نطقم الکن

ای همه جود و سخا لطف و کرم

عفو فرما و ببخشای به من

تا چو از برف شود دشت سپید

نبود سبزه به صحرا و چمن

دوستانِ تو به هر فصل همه

پر کنند از گل و ریحان دامن

دشمنانِ تو ز بی برگی زار

خاصه در ماه دی و در بهمن

وآن غلامِ درِ تو ابن ذکا

بر سر از لطفِ تو بیند گرزن(2)

ص: 75


1- . شَجَنْ: غم و اندوه.
2- . گَرزَن: تاج مرصَّع.

آجودان باشی

اشاره

آجودان باشی [اسماعیل خان(1)]

آجودان باشی توپخانه است. فنّش قصیده سرایی است. گاه گاهی نیز از دریای طبعش غزل، تراوش می کند. این چند قصیده از او یافت شده، در این تذکره نگارش می رود:

در تهنیت عید سعید نیمه شعبان در سال لوی ئیل 1322 در شهر تبریز عرض شد

اشاره

در(2) تهنیت عید سعید نیمه شعبان در سال لوی ئیل 1322 در شهر تبریز عرض شد

بر گو صبا تو یارِ نگارین را

آشوبِ جان، بلای دل و دین را

خام کمند را چه کنی پرچین

لختی بتاب طرّه پرچین را

شیران تو را اسیر به صید از چه

هر دم به پشتِ خنگ نهی زین را

چون آهوی دو چشمِ تو بی آهو

نبود غزال تبّت و ماچین را

زلفت شکسته، چنگلِ شهبازان

وآن مژّه خسته، پنجه شاهین را

سازی پیاده پیلتنان از اسب

ماتت وزیر و شه رخِ فرزین را

پیشِ رخت که رشکِ گلِ سوری است

آبی نمانده سنبل و نسرین را

ص: 76


1- . اسماعیل خان آجودان باشی 1265 - 1327 - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 219 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 1، ص 153 - رجال ایران، ج 1، ص 127.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 220.

داری دهان چو حلقه میم امّا

بنهاده ای ز ثغر(1) بر آن سین را

59- میمِ تو بر به سین بشود منظم

سم گردد او به عکس رتعیین را(2)

یعنی که ای جماعتِ مشتاقان

سمّ است خاصیت لب نوشین را

خواهم کنی به گردنِ من آونگ(3)

از راهِ مهر، ساعدِ سیمین را

سازی سپس تو زینتِ آغوشم

آن طاق جفت ساقِ بلورین را

مگمار بر تنم المِ دوری

بزدای از دلم غمِ دیرین را

از سربنه کمی ز کرم نخوت

از دل بهل دمی ز ستم، کین را

منمای روی ترش و مفرما تلخ

بگشا به خنده آن لبِ شیرین را

ساقی تو نیز جامِ جمت گر نیست

پر کن بیار جامِ سفالین را

وجهِ می ار نماند توانی کرد

مرهونِ باده، خرقه پشمین را

من در هوای یار و می و ساقی

عقلم به گوشِ هوش بخواند این را

ص: 77


1- . ثَغْر: دندان نمودن.
2- . مد: - «میم تو بر به ... تعیین را».
3- . مد: «آون».

چندت حدیث لهو و لعب؟ کن شرم

مفکن به جهل، عقلِ خرد بین را

بر گو ثنا خلاصه طاها را

می جو ولا سلاله یاسین را

بر درگهِ امام زمان علیه السلام نِه روی

خواهی اگر نجات تو سجّین را

شادان نما ز مهر و ولای او

این خاطرِ فسرده غمگین را

آن حجّتِ خدا که ز امرِ حق

شوید بر آب، دفترِ پیشین را

علمش که رشحه ای است ز علمِ هو

تکمیل کرده دینِ نبییّن را

از عکسِ رای اوست اگر نوری است

مهر و مه و ثوابت و پروین را

حکمش به ممکنات همه جاری است

نگذاشت در میان حدِ تعیین را

پا را ز درکِ عقل، فراتر نه

بنگر مقامِ پادشهِ دین را

ای حجّتِ خدا ز بلایِ عام

حاجت به حضرتِ تو نه تبیین را

البته عالِمی که وبا در ملک

هر دم فزوده عدّه تکوین را

ص: 78

از بس که کشت مرد و زن از هر سو

شد بسته ره شماره و تخمین را

با عجز، رو به درگهت آوردیم

بخشی بر این بلای، تو تسکین را

بر خلق جز درِ تو پناهی نیست

برهان ازین بلیّه، تمامین را

گر گشت شایگان ز قوافی، تو

بخشای شایگانِ من مسکین را

60- بر بند لب ز مدح و ثنای او

مدّاح دانش ختم نبیّین را(1)

وصفش نه حدّ کس به دعا کن ختم

بشنو ز جبرئیل تو آمین را

(العبد اسمعیل آجودان باشی کل)

در تهنیت عید سعید شعبان ئیلان ئیل سنه 1311 هجری عرض شد.

شباهنگام کاین زنگیِ مظلم

بر این رخشنده گردون گشت حاکم

به جمشیدِ فلک گردیده چیره

شبِ تاریک چون ضحّاکِ ظالم

چو چشمِ زنگیان بر چرخ هر سو

فروزان شد ز انجم بس علایم

رقم زد دستِ قدرت از کواکب

بر این فیروزه طارم بس اراقم

ص: 79


1- . مد: - «بربند لب ز مدح ... ختم نبییّن را».

به سانِ دلبران چشمک زنان شد

سهیل و فرقدان پروین و مُرزِم(1)

ز زنجیرِ دُم عقرب مگر چرخ

بخواهد بست بر ساووسِ مجرم

عصا بر دست دارد شکلِ جبّار

یقین از کلبِ اکبر گشته موهم

من اندر صنعِ باری گشته حیران

دو چشمم بر فلک همچون منجم

که ابری از زمین بر خاست و پوشید

فلک را یکسره نقش و مراسم

نه پیدا نجمی از سیّار و ثابت

نه پیدا اسمی از ماه و نعایم

درخشان برق و غرّان رعد و پیچان

سحاب و بر زمین گرینده دایم

در این شب بهرِ طوفِ کوی جانان

شدم چون زایرانِ کعبه، محرم

کمیتِ خویش را کردم مخاطب

که ای پولاد سم، آهن قوائم

شبِ تاریک روزِ عاشقان است

اوانِ عشق بازی راست موسم

هلا وقت است کز روی حمیّت

نوردی کوی و پیمایی لهاسم(2)

ص: 80


1- . مرزم: نام ستاره ای بر درش چپ جبّار، نام دیگر شعری.
2- . لهاسم: ج لهسم، رهگذر آب وادی که تنگ باشد.

کمر بستم به عزم و بر نشستم

بر آن صرصر تک و گردیده عازم

همه راندم ندانستم چه مقدار

بپیمودم ز ره اللّه عالم

به صحرایی رسیدم پر دد و دام

که جای رهزنان بود و لهازم(1)

من آنجا خضرآسا راه جویان

شب تاریک از ابرِ تراکم

که ناگه سر نمود ابرِ سیه کار

تگرگی که بدی چون خاره مولم

به صحنِ آبنوسیّ زمین ریخت

فلک لولوی لالا با دراهم

61- چنان بپراکند در تیر مه، باد

به کهساران همی گل های هاشم(2)

و یا در بوستان برگِ شکوفه

و یا در گلستان اوراقِ باسم(3)

ز صحرا سیل ها برخاست هر سو

غدیران(4) شد پدیدار از غدارم(5)

در آن وادی شدم از ترس لرزان

ز بانگِ غول و آوازِ بهایم

ص: 81


1- . لهازم: ج لَهْزَمة، در آمیختن سپیدی با سیاهی موی.
2- . هاشم: کنایه از خُرد شده.
3- . باسم: خندان، بدون آن که صدایی شنیده بشود.
4- . غدیر: آبگیر.
5- . غدارم: آب بسیار، در دهخدا: غذارم ثبت شده است.

گهی از خوف می گفتم که «لاحول»

گهی از هول می خواندام عزایم(1)

نهیبم عقل زد گفتا: «سبکتر

در این وادی بترس از لومِ لایم

ازین صحرای پرخوف و خطر چون

بری بیرون تو جان خویش سالم؟»

بر آن گشتم عنان بر تابم از راه

که گردیدم به حکمِ عشق، ملهم

که راهِ عشق را صد منزل انگار

به گام اوّلینش عقل ملزم

ز جان ترسی منه پا در رهِ عشق

مکش زحمت نیی عاشق چه لازم؟

بجستم زین نهیبِ عشق و گشتم

ز رای عقل و قصدِ خویش نادم

ز عقلم شد عزیمت فسخ، آری

«عرفت اللّه بالفسخ العزایم»(2)

فرس راندم در آن وادیّ پرخوف

ز جان بگذشته و بر عشق جازم

همی راندم تکاور تا رسیدم

به پای قصرِ جانان همچو قادم

به آهنگی که ما را بد نشانی

صفیری برزدم نرم و ملایم

ص: 82


1- . عزایم جمع غریمة، تعویذ و افسون.
2- . نهج البلاغه: کلمات قصار، 250.

صدا بشناخت جانان بهر شوخی

بگفتا: «کیستی این لیلِ فاخم؟»

به پاسخ گفتمش: «برخیِّ(1) جانت

سر و جانم تو را عبد و ملازم»

دوان آمد به رویم در ز جنّت

ز روی خود گشود آن ماهِ عارم(2)

ز اسب پیلتن کردم پیاده

به رخ رشکِ بنان شاهِ میاشم

و قالت اذ رءانی «بخٍّ اهلاً

بضیف قد وردنی و هو عاتم»

گذر کرد از دلم مژگانش چونان

که از قوسِ تهمتن، سهمِ شارم(3)

به لب کوثر، به رخ جنّت، به قد سرو

به رو مهر و به مو چون شامِ قاحم(4)

ببردم سجده در پیش جمالش

چو بت کاندر برِ عزّی و عائم(5)

گرفتم در برش گفتم: «غنیمت

بود وصل امشبم از هر غنایم»

بگفت: «آری به ویژه این که باشد

شب عید ولیّ اللّه خاتم»

ص: 83


1- . برخی: رهی، فدایی، قربانی.
2- . عارم: شوخ و شادمان.
3- . شارم: تیری که به گوشه نشانه بنشیند.
4- . قاحم: سخت سیاه.
5- . عزّی و عائم: هر یک نام بتی است در جاهلیت.

62- بود مولودِ مسعودِ امامی

که حکمش هست جاری بر عوالم

خلیفه عصر و ناموسِ الهی

امامِ انس و جن، مهدی¨ِّ قائم

الا یاسیّدی یا حجة اللّه

منِ الاثام فرّجنا و ارحم(1)

و لا للعبد الاّ انت مولا

و لا للخلق الاّ انت راحم(2)

یداللّهی و اندر لوحِ قدرت

به کان و ما یکون دستِ تو راقم

ز تو گلشن، روانِ آل طاها

به تو روشن، چراغِ آل هاشم

تو ختمِ چارده معصومِ پاکی

سلام اللّه علیک و علیهم

علی صولت، حسن صورت، حسین صبر

به علمی جعفر و در حلم کاظم

ز تو دارد شرف، مجد و معالی

ز تو بالد به خود، عزّ و مکارم

تو را روح و سرافیلند چاکر

تو را میکال و جبریلند خادم

ص: 84


1- . ترجمه: همانا ای سرورم ای حجّت خدا، از گناهان ما را نجات بده و بر ما رحم کن.
2- . ترجمه: برای بندگان سروری چون تو یافت نمی شود و برای مردم رحم کننده ای جز تو نیست.

بود برگردنِ کفر و ضلالت

ز خوف و خشیتت شاها اداهم(1)

برند از مطبخِ جودِ تو هر روز

دد و دام و طیور و وحش راخم(2)

چه جای این و آن کز خوانِ لطفت

تمام ما سوی اللّه است طاعم

تویی بر امرِ مخلوقات، آمر

تویی بر رزقِ مرزوقات، قاسم

سرِ خاری نجنبد شرق تا غرب

مگر برقصد آن هستی تو عالم

بنگذارد اگر لطفت میان، پای

نبخشد ذرّه ای حق از مآثم(3)

تولاّی تو و اجدادِ پاکت

ز دوزخ خلق را باشند عاصم

بر این وزن و روی کمتر قصیده

سروده در عجم کس از افاخم

به مدحِ حضرتت گفتم من این شعرنمایی گر قبول از عبدِ آثم(4)

(چاکر آستانه مقدسّه امام، ذرّه بی مقدار، اسماعیل)

ص: 85


1- . اداهم: ج اَدهم، بندهای سیاه رنگ.
2- . راخم: بیضه ماکیان در زیر بال گرفته.
3- . مآثم: ج مأثم، گناه ها.
4- . آثم: گناهکار.

در شهر شعبان 1310 در شهر تبریز عرض شد.

اشاره

در شهر شعبان 1310(1) در شهر تبریز عرض شد.(2)

رساند هاتفِ غیبم سحر به گوشِ نوید

که عیدِ فرّخِ میلادِ شه ز راه رسید

به شکرِ مقدمِ عید، ای به چهره غیرتِ عید

به پای خیز و به شادی به جام ریز نبید

غلام و برخیِ آهوی چشمِ مستِ توام

که کرده شیردلان را بسی اسیر و عبید

63- - به سینه آمد و تا پَر نشست بر دلِ ریش

خدنگِ غمزه که از قوسِ ابروی تو جهید

میار نامِ گناه و بیار جامِ عقار(3)

که عفوِ خواجه ما جرمِ عالمی بخشید

امامِ کون و مکان، پیشوای هر دو جهانکه نیست غیر ولایش به خلق راهِ امید

به دربِ جنّت و دوزخ ز امرِ حق قفلی استبه دستِ خواجه ما هر دو قفل راست کلید

ز جرمِ بی حد و عصیان مدار غم هرگز

که از کرشمه عفوش کسی نشد نومید(4)

قبولِ درگهِ اوی است هر غنیّ و فقیر

شمولِ رحمتِ او هست هر شقیّ و سعید(5)

اگر که قافیه دال است و ذال خرده مگیر

غرض بهانه لطفش بود به این تمهید

ص: 86


1- . مد: + «تبریک نیمه شعبان 1320».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 220.
3- . مد: «شراب».
4- . مد: «که خطّ عفو به عصیان ما ز لطف کشید».
5- . مد: «عنایت و کرم میر ما چنان عام است که هست شامل حال شقی چنان که سعید»

تغزل در تهنیت عید سعید در شهر تبریز، شعبان پارس ئیل 1320عرض شد.

اشاره

تغزل(1) در تهنیت عید سعید در شهر تبریز، شعبان پارس ئیل 1320عرض شد.(2)

عشاق راست بر خمِ ابروی تو نماز

چونان که خلق را به سوی کعبه حجاز

ابرویت ار کج است بود راستی طراز

بر طاقِ ابروانِ تو زان رو کنم نماز(3)

هر شب که رفت قصّه زلفین کوتهت

شد همچو روزِ محشر آن شب به ما دراز(4)

ساقی ز مهر گیر تو دستی ز میکشانکز طالعِ فسرده به سوزیم و در گداز

ز ابنای دهر عهد مودّت فروگسل

کاندر وجودِ کس نبود از وفا طراز(5)

شرمنده رهروی است که اندر طریقِ عشق

رو تافت از حقیقت و شد بر رهِ مجاز

زاهد که پر نموده شکم را ز مالِ وقف

بنگر فتاده تا به گلو در چهِ براز(6)

دل بر(7) منه به مهرِ عجوزِ جهانِ دونکاین زالِ بدسرشت(8) محیل است و حقّه باز

رخ می نمایدت که برد دل به غمزه لیک

بفکن بر او خیو و بجو زود احتراز

ص: 87


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 121.
2- . مد: «در تهنیت میلاد امام قائم عرض شد در شهر شعبان 1320».
3- . مد: «از آن سبب برند بدو اهل دل نماز».
4- . مد: «هر شب که شمع بزم رقیبان بود رخت تا صبحدم ز سوز درونیم در گداز»
5- . مد: - «ساقی ز مهر گیا ... کس نبود از وفا طراز».
6- . مد: - «زاهد که پرنموده ... در چه براز».
7- . مد: «خاطر».
8- . مد: «نابکار».

صد سال بر نوای سپهر ار نهی تو گوش

ننیوشیش به غیرِ مخالف ز لحن، ساز

بگداخت پیکرم همه در بوته تعب

چون زر شدم خلاص فکندم دهانِ گاز(1)

گویندت ار که فاعلِ مختار، دم مزن

کس را نکرده اند به اکشافِ سر مُجاز(2)

اوّل نصیحتی که کند پیرِ می فروش

این است کای پسر منما هیچ کشف راز

منصور گفت نکته ای از سرّ و داد سر

اینش جزاست(3) آن که نماید زبان دراز

از جورِ روزگار به هر در که می رویم

کس در به روی ما نکند از کرم فراز

غیر از درِ ولیِّ خدا حجّتِ زمان

بر روی عاصیان در دیگر نمانده باز(4)

باید پناه برد(5) به آن در که کاینات(6)از عجز سوده اند بر آن(7) جبهه نیاز

64- گر نامه ات پر از حسنات است در صراط

ندهند راه تا ندهد او خطِ جواز

پایم ز پیش و کار ز دستم شها برفت

دستم بگیر از کرم و کارِ من بساز

اسماعیل آجودان باشی(8)

ص: 88


1- . مد: - «رخ می نمایندت که ... خلاص فکندم دهان گاز».
2- . مد: «زیرا به کشف راز نباشد کسی مجاز».
3- . مد: «سزاست».
4- . مد: «بر روی ما نمانده دری در زمانه باز».
5- . مد: «جست».
6- . مد: «ممکنات».
7- . مد: «بدان».
8- . مد: - «گر نامه ات پر از حسنات ... اسماعیل آجودان باشی».

احیا

اشاره

هو السّید السند، ابوالمکارم، ضیاءالدّین، محمّد حسن بن الحاج سیّد محسن بن الحاج سید یحیی التّقویّ الاخوی، ولادتش درشهر شوّال المکرم سنه هزار و سیصد و سینزده هجری، مسقط الرّاسش دار الخلافه تهران، در سنّ هفت سالگی، والد ماجدش به رحمت ایزدی پیوست. با عدم بضاعت مشغول تحصیل شده، علوم جدیده را در مدرسه اقدسیه و علوم قدیمه را در مدرسه محمودیه تعلیم گرفته و برای فرا یاد گرفتن خط نستعلیق هم در همان اوان، مرحوم میرزا ابوالفضل عنقا را که بسی نیکو می نوشت، به اوستادی برگزید. و چون وی را طبعی موزون بود، حسب الاشاره آن مرحوم به انشای قصیده و غزل اقبال کرده، به مناسبت اسم جدش یحیی متخلّص به احیا شد.

پس از فراغ از تحصیلِ مقدّمات عربی و ریاضی به واسطه تنگی معیشت، در یکی از مدارس دولتی مشغول تدریس فارسی و عربی شد. در این هنگام (1339) که من بنده به نگارش این تذکره مشغولم، وی در مدرسه دولتی مشغول تدریس، و در مدرسه محمودیه و جز آن به تکمیل فقه و اصول و ادبیات می پردازد. و آنی وقت خود را ضایع نمی گذارد. از ابکار افکار وی این قصیده و غزل نگارش می رود:

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله و تبریک میلاده

زین پرندِ نیلگون زد صبحدم سر آفتاب

زیر پر چون مرغِ زرّین کرد اختر آفتاب

بیضه های سیمگون گشتند پنهان تا گشود

در فلک چون مرغِ زرّین بالِ شهپر آفتاب

زد سحرگاهان شبیخون لشگرِ رومی به زنج

از کمر تا برکشید از قهر، خنجر آفتاب

ص: 89

در هزیمت شد سپاه زنگبار از خیلِ روم

زد چو بر طرف افق، خرگاه و چادر آفتاب

خیمه و خرگاه بیرون زد ز مشرق، صبحدم

پادشاهِ عالم آرا جرمِ اکبر آفتاب

آفتابی طالع از چرخِ هویت شد که هست

پیش مهرِ روی او از ذرّه کمتر آفتاب

ذرّه ای از مهرِ رویش تافت بر چارم فلک

تا از آن یک ذرّه پرتو شد منوّر، آفتاب

65- - آفتابِ فضل و رحمت، آسمانِ جاه و قدر

کاسمان او راست از جان بنده چاکر آفتاب

پادشاهِ دین و دنیا، خسروِ دنیا و دین

حکمفرما بر فلک، فرمانروا بر آفتاب

آن که از فیضِ وجودش نُه فلک ایجاد شد

آن که از بهرِ سجودش سر زد از سر آفتاب

زبده اولاد آدم قدوه اخیارِ ناس

آن که بوسد آستانش را مکرر آفتاب

هست مانا یک سوار از خیل او کاورده است

زیر حکم از باختر تا حدّ خاور آفتاب

خواجه «لولاک» آن مهرِ سپهرِ سروری

کز سپهرِ قدر او باشد فروتر آفتاب

احمدِ مرسل، نبیِّ امّیِّ مکّی صلی الله علیه و آله که زد

از شعف هر صبح او را بوسه بر در آفتاب

ص: 90

مقصدِ ایجادِ عالم، عقل کل ختمِ رسل

کز ضمیرش بهره ور گردیده بی مر آفتاب

بودی او را گرنه از رای منیرش پرورش

کی بپروردی به کان یاقوتِ احمر، آفتاب

دست هر کوهی که بر دامانِ مهرش وصل شد

تاج بنهادش به سر از سیم و از زر آفتاب

گر نگشتی بهره ور از طبعِ گوهر زای او

کی بپروردی به دریا درّ و گوهر آفتاب

آسمان بی امرِ او هرگز نبارد بر زمین

وز زمین با نهی او نارد گلِ تر آفتاب

سایه گستر بر سرِ احباب او گردد ملک

بر تنِ اعدای او تابد به محشر آفتاب

جبرئیلش خادم و میکال، دربانِ درش

پاسبانِ آستانش این معمّر آفتاب

هیچ دیدی ثابتی سیار گردد غیر آن

کامده سیّار در کوی پیمبر آفتاب

آفتابِ آسمان از نورِ رویش پرتوی است

خلق کرد از نورش آری حیِّ داور آفتاب

تا وزد باد و فروزد آتش و بارد سحاب

تا به آب و خاک گردد نور گستر آفتاب

دوستانت همچو احیا در پناهِ کردگار

دشمنانت را بریزد خاک بر سر آفتاب

ص: 91

غزل

در فراقِ تو جسم و جانم سوخت

آشکارا نه بل نهانم سوخت

تنم از تابِ آتشِ تبِ عشق

نه همین سوخت بلکه جانم سوخت

در تنم عشق زد چنان شرری

کان شرر مغزِ استخوانم سوخت

نه به تنها همین بسوخت مرا

آتشِ عشق خانمانم سوخت

دوستان سوختند زآتشِ من

نه به تنها که دشمنانم سوخت

خواستم تا ز عشق شکوه کنم

از سرِ سوزِ دل زبانم سوخت

66- - آتشین اشک ز ابرِ دیده من

بس که بارید دیدگانم سوخت

صبر از من مجو که آتشِ عشق

شعله زد طاقت و توانم سوخت

دود از دودمانِ من بر خاست

زآتشِ عشق دودمانم سوخت

رحمی ای سنگدل به احیا کن

کاتش هجرِ تو روانم سوخت

ص: 92

آزاد

اشاره

آزاد(1)

اسمش افراسیاب است، معروف به صفازاده.

[فرزند میرزا علی خان بقایی - صفاء السلطنه - در سال 1275 شمسی در نایین متولد شد. تحصیلات مقدّماتی خود را از مکتب خانه شروع کرد. پس از فراگیری علوم قدیمه، در رشته حقوق، ادامه تحصیل داد و به وکالت پرداخت. او نمایشنامه نویس و روزنامه نگار و از نویسندگان پُرکار دوره مشروطیّت و یکی از آغازگران مکتب نمایش اخلاقی در ایران بود. شعر نیز می سرود. نمایشنامه های بسیاری نیز از وی به جای مانده است.]

این قصیده از اوست:

فی مدیحة القائم (علیه السّلام)

یک جشن بر زمین بود و یک بر آسمان

در مولدِ خلیفه حق، صاحب الزّمان(عج)

این جشن را نموده به پا نسلِ بوتراب

و آن جشن را خدای تعالی در آسمان

آن را ز اختران بود افروخته چراغ

وین از وجودِ مردمِ دانا چراغبان

آنجا نشسته عیسیِ مریم به تهنیت

وینجا ستاده اند ملایک بر آستان

آنجا به میزبانی آماده بوتراب

وینجا به مهربانی پورش نهاده خوان

آنجا رحیق(2) جنّتِ موعود بر بساط

اینجا رحیق نعمتِ مولود در میان

ص: 93


1- . ر.ک: اثر آفرینان، ج 1، ص 26 - فرهنگ ناموران معاصر ایران، ج 1، ص 124 - بنیاد نمایش در ایران، ص 71 و 121 - ادبیات نمایشی، ج 2، ص 50 و 53 و 205 و 230 و 501 و 225 - تاریخ جراید، ج 4، ص 259.
2- . رحیق: شرابِ نابِ صافی.

از عطرِ این رحیق به جنّت همی برد

رضوان برای گیسوی حوران گلابدان

از بوی این رحیق، ملایک تمام مست

وز بانگِ این نشید، خلایق در افتتان

در گوشِ دوست بانگش پیغام روح بخش

بر جسمِ خصم لیکن آوای جان ستان

مر دوست را به سینه رساند همی سرور

مر خصم را به دیده نشاند همی سنان

آنجا فرشته از درِ شادی فشانده پر

وینجا فکنده رحمتِ حق، فرشِ پرنیان

آنجا پیمبران و ملایک، ثنا طراز(1)

اینجا موالیان و صدیقان، مدیح خوان

آن جشن را به قدرتِ یزدان نگاهدار

وین را به عدل، سایه یزدان نگاهبان

خلقی در این بساط ازین باده شادخوار

جمعی در آن بساط از آن داده، شادمان

در محفلی که خادمِ آن است جبرئیل

غبطت برند صدرنشینان به پاسبان

نی نی که جبرئیل کند فخر از این که هست

خدمتگزارِ جشنِ شهنشاهِ انس و جان

دارای دهر، مهدیِ قائم، امامِ عصر(عج)

سلطانِ کل، سلیل(2) حسن، صاحب الزّمان

ص: 94


1- . ثناطر از: نظم و ترتیب دهنده ثنا، به قیاس مدیح طراز در لغت نامه دهخدا.
2- . سلیل: فرزند.

شاهی که گر نبود طفیلِ وجودِ او

نی ز آسمان اثر بد و نی از زمین، نشان

شاها به پیش چرخِ جلالِ تو گویِ چرخ

ماند بر آن مثل که برِ چرخ، گردکان

67- از پرتوِ وجودِ تو موجود گشته اند

املاک در زمین و ملایک در آسمان

بهر ادایِ حقِّ ثنای جلالِ تو

چون عرش سینه باید و چون آسمان دهان

بهرِ غزای خصمِ تو از مصدرِ قضا

دارد هماره ترکِ فلک، تیر در کمان

پس پس رود که مهر ز مغرب کند طلوع

گر رایضت ز توسنِ گردون کشد عنان

هر کس ز خاکِ پای تو گردید روسپید

خاکِ سیه کند به سرِ گنجِ شایگان

دستِ طلب گشود جهان، پیشِ همتت

او را بداد خازنِ جودِ تو بحر و کان

دیری است خسروا که دلِ دوستانِ تو

در انتظارِ رویِ [تو] باز است چشمِ جان

دستوری از خدای جهان خواه و دستِ فضل

بگذار ای تو دستِ خدا بر سرِ جهان

آزاد از کجا و هوای ثنای تو

شهباز را چه ماند پرواز ماکیان

(افراسیاب صفازاده شهر شعبان 1334)

ص: 95

احمد

اشاره

تخلّص به اسم می کرده؛ این تغزل از وی بیش به دست نیفتاد:

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه

آمد و گفت که هنگامِ نشاط است و سرور

دلبرِ سیمبرم آن که به است از مه و هور

گفت «هان، ریز می و غالیه در مجمر و جام

کاین یکی نیک بود لازم و آن سخت ضرور»

گفتمش باده چشمِ تو مرا بس ز شراب

با وجودِ سرِ زلفِ تو چه جاجت به بخور

من به یادِ لبِ میگون و خمارین چشمت

در شب و روز گهی مستم و گاهی مخمور

چون کشی ای بتِ من با لبِ یاقوتین، می

ای بسا خنده که بر لعل زند جامِ بلور

باغبان سرو به بستان ننشاند دیگر

گر تو در باغ کنی با قدِ دلجوی، عبور

نرود موسی عمران به سوی جذوه(1) نار

نورِ رخسارِ تو گر جلوه نماید در طور

ای رخت روزِ برات ای سرِ زلفت شبِ قدرمدح پیش آر که عید است و گهِ وجد و سرور

حجة اللّه ِ علی الخلق، امامِ قائم(عج)گشته پنهان و پس از غیبتش آید به ظهور

ص: 96


1- . جذوه: پاره آتش.

در شبِ نیمه شعبان چو عیان کرد جمال

ماه و خورشید گرفتند ضیا از وی و نور

بنهاده است خداوندِ جهان درکفِ او

از ثری تا به ثریا همه انجامِ امور

تا نه باز آید و بر عدل کند ظلم، بدل

نکند امر خدا تا بدمد نفخه صور

آنچه در غیبت و هجرانِ امامِ قائم(عج)

بکشیدم نتوان گفتش الاّ به حضور

68- شاعری پیشه احمد نبود گر به مراد

شعرِ مدح تو نگفته است بدارش معذور

ای مهین حجّت قائم به خدا مادح تو

صله می خواهد از جودِ تو افزون ز کرور

تا به مهرِ تو ببخشند همی روزِ حساب

تا به بغضِ تو بگیرند همی روزِ نشور

روز عیشِ تو بود باقی تا روز قیام

دوستانت همه با حور نشسته به قصور

ص: 97

بقا

اشاره

بقا(1)

آقا سیّد محمّد فرزند محمّد صادق بقای اصفهانی 1257 - 1331 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 2، ص 64 - فرهنگ سخنوران، ص 138 - حدیقة الشعرا، ج 1، ص 248 - احوال و آثار خوشنویسان، ج 2، ص 1143 - مکارم الآثار، ج 5، ص 1542 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 107 - نامه فرهنگیان، ص 223 - مؤلفین کتب چاپی، ج 5، ص 782 - المآثر و الآثار، ص 202.

اسمش سیّد محمّد، ملقب به شرف المعالی از سادات جلیل القدر اصفهان است. مولدش دارالسّلطنه اصفهان بود. در اواسط سن به تهران مهاجرت کرده، بقیّه عمر را در آنجا به سر برد. خطّ نسخ را به درجه کمال رسانیده بود. در فن قصیده سرایی، سرآمد

شعرای عصر بود. قصیده را نیکو می سرود. این چند قصیده از نتایج طبع اوست. خدایش بیامرزاد و روانش را با نیاکان برگزیده اش محشور کناد.

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه

اشاره

فی(2) مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه(3)

گل که بر شاخ، تو بینی به گریبان، سرِ اوست

شرمگین پیشِ گلِ رویِ ضیا گسترِ اوست

وان که بینی به رخِ لاله و گویی ژاله است

عرقِ شرم ز رویِ چو گلِ احمرِ اوست

گل که در باغ و چمن کوسِ شهنشاهی زد

هندوی خالِ وی و حلقه به گوشِ درِ اوست

نبود عبهرِ سرمست به جز روزی چند

آن که سرمست همه وقت بود عبهرِ اوست

نیست افسونگر و خونخوار و کمانکش عبهر

این صفت ها هنرِ عبهرِ افسونگرِ اوست

ص: 98


1- . آقا سیّد محمّد فرزند محمّد صادق بقای اصفهانی 1257 - 1331 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 2، ص 64 - فرهنگ سخنوران، ص 138 - حدیقة الشعرا، ج 1، ص 248 - احوال و آثار خوشنویسان، ج 2، ص 1143 - مکارم الآثار، ج 5، ص 1542 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 107 - نامه فرهنگیان، ص 223 - مؤلفین کتب چاپی، ج 5، ص 782 - المآثر و الآثار، ص 202.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 415 و نامه فرهنگیان، ص 263.
3- . مد: «در تهنیت میلاد امام زمان علیه السلام». فر: «و من قصایده فی مدیحة مولینا صاحب الزّمان علیه السلام».

وان شکن ها که به هم برزده اندر سرِ زلف

هست معلوم که بس فتنه به زیر سرِ اوست

آیتِ آبِ بقا و دمِ عیسیِ به عیان

جرعه جامِ وی و لعلِ روان پرورِ اوست

اصلِ هر چیز بدانستم و معلومم نیست

کز کدامینِ گل و آب اصلِ وی و گوهرِ اوست

لعلِ یاقوتِ روان، عقدِ گهر یا دندان

سیم یا طرفِ بناگوش، سمن یا برِ اوست

آشنا گشت لب وی به لبِ ساغرِ می

زان سبب آبِ بقا موج زن از ساغر اوست

خود بهشتی است سراپا به عیان نی به بیان

قدِ او نخله طوبی، لبِ او کوثر اوست

چون چراغی که فروزند به پیش خورشید

شمعِ خورشید خَمُش پیش رخِ انور اوست

نیشکر بهر غلامی به میان بسته کمر

برِ اندامِ لطیف و لبِ چون شکّر اوست

در شگفتم که نیفتد ز چه در زیر و زبر

دل که اندر شکنِ طرّه بازیگر اوست

69- ورقِ مدحِ شهی کرده دلِ من تعویذ

که به هر حال نگهدار وی و یاور اوست

صاحبِ عصر و زمان، خسروِ اقلیمِ وجود

که یکی دهکده هفت اقلیم از کشور اوست

ص: 99

دلِ او نقطه امر است و همه امرِ قضا

خطّی از مرکزِ او گردشی از پرگر اوست

رشته ای هست ابر گردنِ چرخ و مه و مهر

که نهاده ز دو جانب به کفِ وی، سر اوست

سود ندهد به جز از راهِ نفس، کردن تنگ

آن که را دغدغه سرکشی از چنبر اوست

پرسش از قلبِ عدو آنچه کند نیزه وی

بوسه بر حنجرِ خصم آن که زند خنجر اوست

گرزش اندر سرِ دشمن بنشیند چونانک

کس نداند سرِ خصم است و(1) یا مغفر اوست

نقطه انجم و افرادِ فلک در میزاننقطه ای از قلم و فردی از دفتر اوست

خسروا کفر گرفته است جهان را یکسرتیغ بر گیر و برون شو که گهِ کیفر اوست

خوش بیارای جهان از رخ خود کز دوریت(2)

دی و بهمن همه مهر و همه شهریور اوست

هم شهنشاه مظفّر ز پی نصرتِ(3) تو

حاضرِ درگه و از پی حشم و لشگر اوست

آن شهنشاهِ جهاندار که در چاکریت

طعنه زن بر مه و خورشیدِ فلک، افسر اوست

پهلوی شرع قوی از کمرِ همّت وی

پیکرِ کفر نزار از قلمِ لاغر اوست

ص: 100


1- . مد: «آن».
2- . مد: «رویت».
3- . فر: «خدمت».

خود برون تاز و بدو بذل کن از روی کرم

آنچه اندر خورِ احسان تو وندر خور اوست

هم ببین بنده درگاه بقا را که خبر

نیست در جشن تو از سرش که بر پیکر اوست

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

اشاره

فی(1) مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»(2)

فزود عرصه ایجاد جلوه و رونق

ز فرّ مقدمِ میمونِ حجّتِ مطلق

قدم به ملکِ شهود از سرای غیب نهاد

امامِ قائم و بر کف لوای «جاء الحق»(3)

امامِ هادیِ مهدی، محمّد بن حسن علیه السلام

که داده(4) عکسِ رخِ او بهار را رونق

ز عکسِ رویش دیبا طراز گشت بهار

وز او به لاله و گل داد کرته(5) و یلمق(6)

به راستی چو قد افراشت خدمتش را سرو

طراز یافت تنش از ردای استبرق

به فرق حور فرستد ز مشک و عنبر و خلد

قدومِ او را رضوان، نثارها به طبق

ولی خطا که ز خاک رهش به دامن حور

برد که لخلخه(7) سازد به گیسو از مفرق

ص: 101


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 409 و نامه فرهنگیان، ص 266.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه».فر: «فی مدیحة القائم علیه السلام».
3- . آیه 81 سوره اسراء.
4- . فر: «داد».
5- . کرته: پیراهن و معرب آن قرطه است.
6- . یلمق: معرب کلمه یلمه که به معنی قباست.
7- . لخلخه: عطری آمیخته از چند عطر به دستوری خاص.

مگر به حکمِ رضایش نیفکند یکره

به فرق هیچ تنی سایه گنبد ازرق

به بُطؤُ و سرعت رفتارِ انجمِ سیّار

مطیعِ امرش بر این دوازده جوسق(1)

70- جهان اگر همه نمرودزار بس باشد

پی هلاکتِ ایشان به امر او یک بق(2)

ایا سلاله اعقابِ خواجه لولاک

ایا نتیجه اخلافِ فارسِ خندق

بیا به عرصه جولان که از غمت دل هاست

به سان چشمه سوزن ز ضیق بل اضیق

چنان که نیک و بد آمیخته به یکدیگر

بیا و هر یک از آن ها به اصل کن ملصق

هرآن که نیک به خلدِ نعیم ده مسکن

هر آن که بد به سرای جحیم کن ملحق

به پویه پای نفاق است بشکن از زانو

گشوده دست عناد است بفکن از مرفق

تو هستی آن کلماتی که یاد در تنزیل

از او به نصِّ متین کرده است ربّ فلق

که شرح آن نتوان بحرها شوند اگر

مداد و هم قلم اشجار و نُه سپهر ورق

تمام روی زمین لاله زار گردد اگر

ز جبهت تو بر آن قطره ای چکد ز عرق

ص: 102


1- . جوسق: معرب کوشک، قصر، کاخ.
2- . بق: به عربی، پشه.

به پویه توسنِ امرِ تو و هنوز نبود

به گردش این فلکِ پیر و توسنِ ابلق

به کنه مدح تو کی فکر من رسد؟ هیهات

چراغ پایه بَرِ آفتاب، لایُبْرَق(1)

اگر چه موری بس دست و پا زند نرسد

به جایی او چو درافتد به بحر مستغرق

شها به همّتِ والای تو شهِ والا

بر آسمان برین برفراشته بیرق

برای یاری تو داده لشگری ترتیب

که از صوارمشان(2) است برق، مستشرق

چنان سپاه که در موج خیزِ رزم روند

نکرده فرق سر از پا به سرعت زورق

خدایگانِ سلاطین، مظفّر الدّین شاه

که زیب یافت از او تخت و افسر و سنجق(3)

محیطِ جود ز طبعِ کریمِ او موّاج

نهالِ فضل ز آبِ عطای او مورق(4)

کرا که تخمِ خلافش به دل نهان خود هست

ز بیمِ خنجر او دل کفیده(5) چون جوزق(6)

ایا شهی که در آری به زورِ بازوی خویش

ز چرخِ پنجم مرّیخ را به خمّ وهق(7)

ص: 103


1- . لایُبْرَق: نور و درخششی ندارد.
2- . صوارم: جمع صارم،شمشیر تیز و بران.
3- . سنجق: لوا، نشان، رایت.
4- . مورق: درخت برگ آورده.
5- . کفیده: شکافته و ترکیده.
6- . جوزق: غلاف و غوزه پنبه.
7- . وهق: کمند.

ز خوی و طبعِ تو مبعوث، رسمِ عدل و امان

چو فعل ها که ز مصدر همی شود مشتق

مگر به کشته شدن یابد او قرار که هست

ز بیمِ تیغِ تو بر تنش لرزه چون زیبق(1)

سخن طراز بباید چنین که سهل و سلیس

سخن به پایان آرد به قافیه مغلق(2)

همیشه طرزِ ادای کلام تا باشد

دلیلِ عقل که او کیّس است یا احمق

هر آن که خواست کند جز به مدحت تو حدیث

دمش بریده و بادش فرو به کام نطق(3)به سر کسی که نپوید به خدمتت چو قلم

ز تیغِ حادثه تا سینه، فرق او منشق(4)

(والسّلام خیر ختام)

فی مدیحة امام العصر علیه السلام

اشاره

فی(5) مدیحة امام العصر علیه السلام(6)

چو شد ز حالِ رمه میرِ سرشبان غافل

ز گرگ تفرقه آید میانشان حاصل

همی دوند سرآسیمه گردِ وادی و دشت

در اوفتند به هم خوار و زار و مستأصل

دچارِ حمله گرگان شوند از چپ و راست

به جا نماند ز ایشان چهار تن ز چهل

ص: 104


1- . زیبق: معرب جیوه، سیماب.
2- . فر: - «مگر به کشته شدن ... آرد به قافیه مغلق».
3- . فر: - «هر آن که خواست کند ... به کام نطق».
4- . مد: - «همیشه طرز ادای کلام ... تا سینه فرق او منشق».
5- . نامه فرهنگیان، ص 253.
6- . فر: «فی تبریک میلاد القائم علیه السلام».

اگر غلط نکنم روزگارِ ما مردم

به حال آن رمه ماند ز عالی و سافل

چنان که از رمه صاحب فتند دور اغنام

همی نهیم به هر سوی روی، لایعقل

چریم خوش خوش و بس گرگ ها که از اطراف

پی ربودن مایند و ما از آن غافل

غریقِ بحرِ بلاییم حاکم و محکوم

دچار موجِ بلاییم صاعد و نازل

نه آن امید که گیریم حبلِ کشتیبان

نه آن نوید که آریم رخت بر ساحل

ایا(1) امامِ زمان وقت شد که باز آیی

به فرقِ این رمه از فضل گسترانی ظل

به یک اشارت ابرو به یک کشیدن تیغ

کنی ز نور جدا ظلمت و ز حق باطل

مهل تو این رمه را بیشتر ازین حیران

منه تو این گله را بیشتر از این عاطل

چه باعث است که دیدار خویشتن از ما

نهفته داری ای میرِ معطیِ باذل

چه واقع است که در پرده دیر ماندی رخ؟

چه مانع است که بر هجر دیر بستی دل؟

و لیک از طرف ما بود قصور که جهل

ورای دیده ما کرده پرده ای حایل

ص: 105


1- . فر: «تو ای».

به مهر نتوان دیدن به چشمِ خفّاشی

ز غیث، بهره نگیرد کویرِ ناقابل

مشعشع است خور امّا چه سود آنان را

که جهل ریخته در چشم سوده پلپل

ایا تو خالقِ انوار هم تو نوری بخش

مگر شویم به دیدارِ حضرتت نایل

چو نورِ رب تویی آن نور می ببخش از آنک

به شأنت «اشرقت الارض»(1) آمده نازل

بیا و فصل بنه بین فاضل و مفضول

بیا و فرق بنه بین عالم و جاهل

نگار کن به جبین حال مؤن و مشرک

پدید کن به هنر شأنِ مدبر و مقبل

برآر دستِ فروبستگانِ ظلم از بند

برآر پای فروماندگانِ جهل از گل

به خشک سالِ حوادث بمانده ایم زبون

چه باشد ابر عطایت اگر شود شامل

درآوری همگان را به مسلکِ توحید

بر آوری همگان را ز ورطه هایل

همه معالمِ اسلام را کنی بر پا

همه مصالحِ جمهور را شوی کافل

72- و گر زمان را گویی نه اقتضاست هنوز

ز جاهلان نبود اعتراض بر کامل

ص: 106


1- . آیه 69 سوره زمر: «وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَ وُضِعَ الْکِتَابُ».

ولیک هست در اینجا یکی سخن که در آن

نه شکّ و ریب توان ره برد نه غشّ و نه غل

زمامِ مقتضیاتِ زمان تو راست به کف

بس است این سخن از بهر حلّ این مشکل

کنون ظهورِ تو را ای خدایگانِ امید

ز پیش بیش دلِ ماست راجی و آمل

که چون سپهبدِ اعظم برای نصرتِ تو

کشیده صفّ مجاهد ز راکب و راجل

چو روزِ بدر، ملایک برای قهرِ عدو

شدند گویی اینان از آسمان نازل

خدای او را یاری دهاد در هر حال

همش مساعد، سالار اسپه(1) عادل

دو میرِ راد که با فرّ ایزدی دامان

زدند بر به میان مردوار و مستعجل

دو ابر رحمت برخاست از جنوب و شمال

به یکدگر متوجّه به یکدیگر مایل

سپس یکی شده و آنگاه ملک را کردند

سقایت از چه ز بارانِ رحمتِ وابل(2)

هجومِ حادثه را سدّی آنچنان بستند

که نه ز خارجشان ره بماند و نه داخل

گذشته شان همه آینده را بشارت بخش

ز فعل ماضی پیداست حالِ مستقبل

ص: 107


1- . فر: «سردار اسعد».
2- . وابل: باران سخت و تند.

به عکس سابقیان متّفق به قول و به فعل

قدم به کژّی هرگز نمی نهد عاقل

بهین اماما نعت تو را چنان که سزد

چسان کنم به لسانِ کلیل و طبعِ کسل

کراست حد که ثنای تو را تواند گفت؟

و گر کند به سخن دَرج، سحرِ صد بابل

برِ کلیم علیه السلام چه پاید مکایدِ سحّار؟

برِ رسول صلی الله علیه و آله چه زیبد مناقب باقل(1)؟

کجا به مقصد جاهت رسد کُمیت خیال؟

که نعل افکند از پی در اولین منزل

من ار فنون بلاغت در آورم به بیان

ز کنهِ مدح تو باشم هنوز خوار و خجل

خدای مدحِ تو گفته است در کتابِ مبین

به جنب آن چه تواند بیان کند قائل؟

همیشه تا به عبارت بود معانی دَرج

همیشه تا به لآلی صدف بود حامل

خدای ناصر آن کو تو را بود ناصر

به صدرِ عز، متمکّن به قربِ حقّ واصل

عزیزِ مصرِ سعادت قرینِ فوز و فلاح

ولیّ نصر چه در عاجل و چه در آجل

گشوده باد به کردار نیک دستِ مُمِدّ

شکسته باد ز رفتارِ زشت پای مُخِلّ

ص: 108


1- . باقل: نام مردی که به غایت کند زبان و احمق بود.

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

جهان ز فرّ قدومِ محمّد بن حسن علیه السلام

به گاه بهمن و دی پُر شکوفه گشت و سَمَن

73- شگفت نیست در اردی بهشت همچو بهشت

اگر شود ز گل و لاله بوستان و چمن

شگفت این که ز نور و فروغِ لاله و گل

چو فرودین و چو اردی بود دی و بهمن

شهی که کرده ز خاکِ درش سحاب و صبا

کنار و جیب پر از درّ ناب و مشکِ ختن

اگر کند عملِ چار عنصران تبدیل

به یکدیگر بنپیچد ز امرِ او گردن

به خاک گوید: «چون باد باش صحرا گرد»

به نار گوید: «چون آب باش تر دامن»

به دی فرستد منشورِ آذر و نیسان

به خار پوشد تشریفِ سرو و نسترون

همه به امر وی است ار ز نار یا از خاک

دمیدنِ گل و ریحان و سوری و سوسن

کنون ببین که ز آذر چگونه روید گل

به فرّ مقدمِ آن برگزیده ذوالمن

امامِ عصر، خداوندِ نصر، کز درِ حصر

خدایگانِ زمین است و شهریارِ زمن

گلی بهشتی بنمود رخ که نکهت آن

شکست رونقِ بازارِ عنبر و لادن

ص: 109


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 417 و نامه فرهنگیان، ص 267.
2- . مد: «در تهنیت میلاد امام زمان علیه السلام».

رخی پدید شد از پرده کز نخست آمد(1)

چراغِ مهر به نورِ جمال او روشن

به نیمه مهِ شعبان ز مامِ نرجس نام

بزاد و گشت جهان از قدومِ او گلشن

چو او بزاد جهان پر ز روحِ پاک آمد

به صد مسیح مگر بود مامش آبستن

مسیح بود به تلقینِ او که بر لب راند

پی اقامتِ حجّت به گاهواره سخن

اگر مسیح به تقریرِ «انّی عبداللّه»(2)

پس از ولادت روزی سه برگشود دهن

شهادتین به لب راند این شهِ والا

گهِ ولادت، نابرده نوز لب به لبن

خلیل نیز چو پیوست مهرِ او در دل

بر او شد آتشِ سوزنده، ارغوان و سَمَن

دگر دو دیده یعقوب کی شدی بینا؟

اگر نه بوی خوشش بود جفتِ پیراهن

دو وصف، تیغِ ورا شامل است در دو مقام

برای دشمن تیغ است و بهر دوست مجن(3)

به جای دوست بود چون فرشته رحمت

برای خصم بود جانگزای اهریمن

رود به چشم چو سوزن سنانِ رمحش(4) و نیز

گهی بپیچد بر جسمِ او به سانِ رسن

ص: 110


1- . مد: «آید».
2- . آیه 30 سوره مریم.
3- . مَجَنْ: سپر.
4- . رَمْح: نیزه زدن، نیزه.

تبارک اللّه ازین سوزن و رسن که کند

به چشمِ خصم، جهان همچو چشمه سوزن

زهی ز جشنِ همایونِ نغزِ میلادش

که در جهان عَلَم است از یگانه میر زمن

علی، سلاله فرزانه نبیّ و ولی

سپهرِ مجد و معالی، محیطِ فضل و فطن

چراغِ محفل امّید و شمعِ محضرِ قدس

که چشمِ مردم حق بین ورا سزاست لگن

74- اگر به قم بود امسال جای او هستند

سلالگانِ نبی، صاحبانِ خلقِ حسن

همه سپهرِ جلال و جمال را انجم

همه لآلیِ فضل و کمال را مخزن

چه آید از منِ مسکین بقا به غیر از آنک

کنم درود و ثناشان همی به سرّ وعلن

نثار کردی گردون در این مبارک جشن

اگر بدیش هزاران هزار عقد پرن

فی(1)مدیحة الصّادق علیه السلام(2)

ملّت گرفت رونق و مذهب فزود زین

از فیضِ نورِ جعفر الصّادق الامین علیه السلام

سیّم سلیلِ(3) سبطِ(4) دوم قبله ششم

کش هشته سر به خاکِ قدم، چرخ هفتمین

ص: 111


1- . مدینة الادب، بخش اوّل، ص 415 و نامه فرهنگیان، ص 255.
2- . فر: «فی میلاد جعفر الصادق علیه السلام».
3- . سلیل: فرزند.
4- . سبط: فرزند زاده.

آن نورِ کردگار که روز ولادتش

سنگین شد از سعادت و فضل و شرف زمین(1)

شکر و سپاسِ مقدمِ او را گشود لب

اندر مشیمه گاهِ ولادتش هر جنین

حق را جمالِ دلکشِ او مظهری تمام

دین را کلامِ روشن او حجّتی متین

تا بر پراکند به جهان از بحورِ غیب

کِلکش برون کشید بسی لؤلؤ ثمین

جاری شد از لسانِ خوشش در میان خلق

انهارِ فضل و حکمت تا روزِ واپسین

تا از سرای غیب به ملکِ شهود پای

ننهاده بود دستِ حقیقت در آستین

یک نکته از رموزِ معاد و معاش را

پنهان نماند از نظرِ پاکِ غیب بین

لب تشنگانِ وادی جهل از بنانِ او

جُستند خوشگوار یکی چشمه معین

وآنان که بوحنیفه نهادند کفوِ او

خواندند خلق را به سوی آب پارگین

می خواستند کردن بهر هلاکِ قوم

سمّ نقیع با عسل جانفزا عجین

ننهاد از اعانتِ دین نکته ای به جا

با آن همه اهانتِ عمّالِ جور و کین

ص: 112


1- . مد: - «آن نور کردگار ... فضل و شرف زمین».

بفشرد نایِ شرک و برافروخت روی شرع

بشکست یالِ کفر و قوی کرد پشتِ دین

زو خلق، فیض یاب چو عالم ز آفتاب

زو شرع تازه روی، چو گلشن ز فرودین

حق بود و حق سرود و به لوحِ جهان بماند

احکامِ او نگاشته چون نقش بر نگین

روشن شد از عبادتِ او نور از ظلام

پیدا شد از روایتِ او شبهت از یقین

مولود(1) او شبی است که هم روزِ او بود

مولود(2) جدّ نامیِ او، ختمِ مرسلین

بینی خود این دو پاک ولادت یکی اگر

از پیش دیده دور کنی سترِ آن و این

بهر سجودِ خاکِ رهِ این دو نورِ پاک

کردند مهر و مه همه اعضای خود، جبین

75- بهر محبِّ این دو نبیّ و ولیّ حق

شد نهرهای جنّت، پر شیر و انگبین

جشنی پی ولادت این هر دو نور حق

امسال بر گرفت یکی سرورِ مهین

پیوست این دو جشن و یکی کرد این وَعید

تا اتّحادِ صورت و معنی بشد قرین

بحرِ هنر، سپهرِ معالی، جهانِ ذوق

روشن چراغِ دوده طاها و یا و سین

ص: 113


1- . مد و فر: «میلاد».
2- . مد و فر: «میلاد».

آن سروری که نامش با نامِ جدّ خویش

صهرِ(1) نبی یکی است که بر نامش(2) آفرین

هم هست طبعِ او را مجد و علا ضمیم

هم هست قدرِ او را فضل و شرف ضمین

در صفّه ای(3) که همّتِ میرِ سپهرْ قدر

افکند پی به خانه وی نغز و دلنشین

گنجور پادشاه دُرِ درجِ عزّ و جاه

صدری که خلق راست امان، ملک را امین

سقفش به سانِ همّت عالیّ او بلند

پایش به سانِ رای دلارای او رزین(4)

گویی که هست آب و گلِ او ز جان و دل

یا حبّذا سعادت این گونه ماء و طین

بهتر ز روح بخشی، آبش ز آبِ خضر

خوشتر ز جان فزایی، خاکش ز مشکِ چین

هم جود را سبیل بود، فضل را دلیل

هم یسر را یسار بود، یمن را یمین

جسمِ منافقان(5) همه شد زین عمل نزار

بختِ موافقان همه شد زین بنا، سمین

جز در عزای سرورِ لب تشنگان حسین

تا حشر دور باد ازین خاندان، انین

یا رب بدین قصیده که بر زد بقا رقم

او را مدار محروم از جنّتِ برین

ص: 114


1- . صَهْر: داماد شوهر دختر مرد.
2- . مد و فر: «مامش».
3- . مد و فر: «صفحه ای».
4- . زرین: محکم و استوار.
5- . مد: «مخالفان».

بهایی

اشاره

[میرزا محمّد پسر میرزا عبد الهادی گلپایگانی، اجداد وی تمام اهل علم و فضل بوده اند. جدّ اعلای او مرحوم شیخ بهایی است. - قدّس سرّه العزیز - که در فضل و علم

صوری و معنوی شهره آفاق بود. بدین مناسبت هم «بهایی» تخلّص می کرد. پدرش نیز از اجلّه علمای عصر خود بود. علی الجمله، میرزا محمّد در سنه هزار و دویست و سی و نه در گلپایگان، قدم به عرصه گیتی نهاده، مقدمات عربی را در گلپایگان تحصیل کرده، در بیست سالگی برای تکمیل تحصیل به اصفهان رفته، در فقه و اصول به سرحدّ کمال رسید. تا آنجا که صاحب اجازه شد و در خط نستعلیق و شکسته نیز استادی کامل شد. و پس از بیست سال اقامت در اصفهان به گلپایگان رفته، چون اقامت در آنجا را دون مقام و شأن خود دید، به تهران شد. و تا آخر عمر در آن سامان اقامت داشت.از قرار مسموع ارادت به حاج محمّد کریم خان داشت و از آن سلسله بود. و در اواخر به واسطه این که مبادا هدف تیر تهمت شود. و او را از سلسله بهائیان بشمارند؛ تخلّص به «گلشن» می کرد. مدّت زندگانی وی شصت و شش سال بود. در سال هزار و سیصد و پنج، در دارالخلافه تهران، فرمانش در رسید و از سرای فانی به سرای باقی شتافت.(1)]

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

الا انّما الحبّ للمرء قاتل

و سمّ زعاف و سهم مقاتل

«قتیل الهوی عندنا» گفت یزدان

فذا خیرُ مقتلٍ و ذی خیرُ قاتل

76- گر از جامِ وحدت، میِ عشق نوشی

شوی بی خود از خود چو مردانِ کامل

ص: 115


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 497.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 499.
3- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

کنی جسم و جان و دلِ خویش فارغ

ز بندِ علایق ز قیدِ سلاسل

فلا تُربِطَن قَلبَکَ بالمَرابط

و لا تخلطن جسمَکَ بالمزابل

نبخشند یک جرعه زین باده هرگز

به مغرورِ دانا، به نادانِ جاهل

فلا تَطمئنَّ(1) بثفنِ المساجد

و لا تعَبُأَنَّ(2) بوفر الفضایل

مشو شاد و خرّم مکش روی درهم

ز مدحِ افاضل ز قدحِ اراذل

و لاتفرحن عندَ بذلِ الرّغائب

و لا تجزعن فی نزول النّوازل

تو دل پاکدار و میندیش هرگز

ز طعنِ بداندیش و لومِ عواذل(3)

و لاتخذلنْ نفسکَ بالمطامع

و لاتنزلنْ قدرکَ بالمسائل

ز بهر دو نان نزد دونان چه سازی

کمان قامت خود به سان ارامل(4)؟

ز بهر دو دِرهم چرا دَرهمی تو

کنی عزّت خود به ذلّت، مبادل

ص: 116


1- . مد: «ولاتضللن».
2- . مد: «و لاتطمئن».
3- . عواذل: جمع عاذل، ملامت کننده.
4- . ارامل: جمع ارمل و ارملة: زنان بی شوهر، مستمندان، فقیران.

ز بهر دو دینار دین را فروشی

کنی دین خود را به دینار، باطل

مسیحا صفت شو مجرّد که پرّی

سوی چارمین چرخ، چون برقِ عاجل

مبرّا نما جان ز آسایشِ تن

مصفّا(1) نما دل ز آلایشِ غل

اگر دَرد داری تو را دُرد باید

چو دردت نباشد ز دُردت چه حاصل؟

اگر دوست خواهی ز دشمن حذر کن

و گر یار خواهی ز اغیار بگسل

و گر طالبی جز رهِ عشق نبود

رهی تا به مقصود گردی تو واصل

و گر عاشقی، عشقِ یاری گزین کو

ندارد مماثل، نیارد معادل

ولیّ خدا، صاحب الامر، مهدی

امامِ زمان، فارقِ حقّ و باطل

سحابِ کرم، دستِ حق، نورِ یزدان

امامِ امم، صدرِ دین، بدرِ کامل

هوالبحر فضلا اذا البحر ذاخر

هو الغیث نیلا اذا الغیث هاطل

صفاتِ خدایی در او، لیکنش نه

چو ذاتِ الهی، بدیل و مماثل

ص: 117


1- . مد: «معرّا».

چو او صانع کل، فقل جلَّ صانع

چو او قائلِ کن فقل: «عزّ قائل»

ز خوانِ سخایش فلک خورده روزی

ز کانِ عطایش ملک گشته سائل

ز نورِ جمالش جهان، گشته روشن

ز نیلِ نوالش زمان، گشته نائل

77- جنین در رحم، صورت از وی پذیرد

چه زشت و چه زیبا به قدرِ قوابل

رود سوی دوزخ ازو هر که مدبر

شود سوی جنّت، بدو هر که مقبل

شها ای که از مهر، چهرِ تو روشن

درخشان کواکب، فروزان مشاعل

تویی صبحِ صادق، تویی نجمِ باسق

تویی مهرِ شارق، تویی بدرِ کامل

تویی اسمِ اعظم، تویی نورِ اقدم

تویی روحِ عالم، تویی لطفِ شامل

تویی دستِ قادر، تویی عینِ ناظر

تویی بحر زاخر، تویی غیثِ وابل

تو اوّل، تو آخر، تو باطن، تو ظاهر

تو غالب، تو قاهر، تو واصل، تو فاصل

چنان ظلمتِ کفر بگرفته ما را

که خود ناشناسیم خارج ز داخل

ص: 118

برون آ که گردند از لطف و قهرت

اسافل اعالی، اعالی اسافل

برون آر تیغی که با یک اشارت

جدا سازد از یکدگر حقّ و باطل

نما غرقِ بحرِ کرم(1)، منکرانت

رسان کشتیِ دوستانت به ساحل

سگِ آستانت بهایی به دنیا

ندارد محلّ و مقامیّ و منزل

فَجُدهُ بدارٍ الی کم یُداوِر

و نِله ُ بحولٍ الی کم یُحاول

(للمحره العبد المنتظر لفرج آل محمّد صلی الله علیه و آله

محمد البهایی فی شهر شعبان سنه 1304)

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای او

که بُد قرین وفای او، هماره با جفای او

چه خواهی از لقای وی؟ چه می کنی عطای وی؟

ز جان و دل ببخش بر عطای او لقای او

و گر هماره سرخوشی ز جامِ لعلِ مهوشی

از آن خوشی چه(4) دلخوشی؟ که صد غم از قفای او

عروسِ دهر کشته بس ز شوهرانِ بوالهوس

ولی نداده کامِ کس، جز این نه رسم و رای او

ص: 119


1- . مد: «عدم».
2- . مدینة الادب، بخش اوّل، ص 502.
3- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».
4- . مد: - «چه».

چو حق همی کند قضا به هر چه حکمت اقتضا

کند همی بشو رضا به هر چه بُد رضای او

دمی به عبرت ای پسر، به خاکِ رفتگان گذر

به هر کرانه کن نظر، غراب بین و وای او

غراب بین و وای وی، چو واعظ و نوای وی

منابر است جای وی، معابر است جای وی

نصیبکَ نصیبکَ، فحسبکَ نصیبک

و ربّک رقیبک، رضا بما ارتضای او

تو مستِ خمرِ غفلتی، اسیرِ دیوِ شهوتی

غریقِ بحرِ قسوتی، فتاده در شنای او

78- ز من شنو یکی سخن، به گوشِ هوش دم مزن

به کوی عشق کن وطن، بزن درِ سرای او

به غیر عشق و عاشقی، به نزدِ عقل مابقی

بود زیان و احمقی، مجو مگر سوای او

تو تن به مرگ داده شو، ز پیلتن پیاده شو

خرابِ جامِ باده شو، گرت به سر هوای او

به طورِ دل چو جلوه گر جمالِ شاهدِ ازل

ز سطوتش بسی خلل، فتاده در بنای او

شهِ سریرِ عشق هان، صلا زند به عاشقان

دمی شنو به گوش جان، صدای جانفزای او

یکی بَکش دو جامِ می، به یادِ مهرِ چهرِ وی

به چنگ آر چنگ و نی، ز نی شنو نوای او

ص: 120

خیالِ روی او مرا، چو هست نیست خوشترا

به دل خیالِ دیگرا چو در دل است جای او

امامِ حیّ راستین، فلک مکان، ملک مکین

سمیّ ختمِ مرسلین، که جان و دل فدای او

ظهورِ جلوه ازل، شعاعِ نورِ لم یزل

تمامِ علّت العلل که کبریا ردای او

خدای را چو مظهرا، وجودِ اوست مصدرا

به هر دو کون داورا، به عرش استوای او

به هر چه دیده نورِ او، به هر کجا حضورِ او

خفای او ظهورِ او ظهورِ او خفای او

چو هستِ او ز هستِ حق، چو دستِ اوست دستِ حق

از آن که هست مستِ حق، به حق همی بقای او

به حکمِ منهیِ قضا چو او رضا کما ارتضی

رضا نه جز رضای او، قضا نه جز قضای او

چو کعبه گشت کوی او، چو مروه ره به سوی او

منا نه جز منای او، صفا نه جز صفای او

چو ذات را صفاتِ او، ظهورِ نورِ ذات او

به ماسوی حیاتِ او، بقا نه جز بقای او

من از کجا و مدحتش بیانِ قدر و رفعتش

که عرشِ پست پایه ای ز کرسی علای او

شها «بهایی» از تو بس امیدوار و چون جرس

زند به مدحتت نفس، قبول کن ثنای او

ص: 121

تو نورِ باهرِ حقی، تو دستِ قادرِ حقی

تو عینِ ناظرِ حقی که رای توست رای او

تو اوّلی و آخری، تو باطنی و ظاهری

تو قهرِ حقِّ قاهری، ولای تو ولای او

خدای را تو مظهری، تو صادری و مصدری

دو کون را تو سروری، که از تو شد بنای او

همیشه مدح خوانِ تو، که هست در امان تو

شود فدای جانِ تو، که این بود دعای او

کمین ثناگرت شها، بود به درد مبتلا

بده تو از کرم دوا، به دردِ بی دوای او(1)

ز قلزمِ عطای تو، اگر نَمی به او رسد

ز اوجِ عرش بگذرد علوّ و ارتقای او

(لمحرّره العبد الاقلّ و اذلّ الاذلّ

محمد البهایی فی شهر شعبان المعظم سنه 1304)

ص: 122


1- . مد: - «تو اوّلی و آخری تو باطنی ... دوا به درد بی دوای او».

بهجت [قاجار]

[اسمش اسکندرخان بود. پسر حاجی محمّد خان قاجار، معلّم زبان فرانسه در مدرسه دارالفنون و صاحب امتیازات نظامی و دارای نشان شیر و خورشید بود. ولادت اسکندرخان به سال هزار و دویست و هفتاد و سه در دارالخلافه تهران بود. چون پنج مرحله از مراحل زندگانیش سپری شد پدر به دبستانش برد. به آموزگارش سپرد. زمانی برنیامد که پارسی و مقدّمات تازی را فراگرفت. پس به تحصیل ریاضیات، همّت برگماشت و حساب و هندسه را کما بیش بیاموخت. چون سال عمرش به پانزده رسید. جهان بینَش از حلیه بینِش عاری شد و آن را علّت این شد که چشمش آب مروارید آورد و چون هنگام عمل کردن، فرا رسید؛ اهمال و مسامحه در معالجه کردند تا موقع عمل درگذشت و کوشش پزشکان، سودمند نگشت و در اوّل شباب، مردم دیده اش را آن آب، به گرداب عدم، فروبرد و چراغ چشمش فرو مرد.

با وجود عدم بینایی در آموختن معانی و بیان و بدیع و عروض و قافیه سعی کافی و جهد وافی کرده، از هر یک بهره ای به سزا یافت. و نیز از حدیث و خبر و تواریخ و سیر، آگاهی پیدا کرده، و در آموختن لغت تازی و دری و فرانسه بکوشید تا نیکو بیاموخت. در فنّ قصیده سرایی نیز گوی سبق از همگنان می ربود و قصیده ای که طرح می شد به احسن وجه از عهده نظم آن بر می آمد. در سال هزار و سیصد و بیست و سه که من بنده به تهران آمدم نخست روزی که وی را ملاقات کردم، روز نیمه شعبان در حجّتیه که مرحوم حاج میر سیّد علی اخوی تأسیس و بزرگترین جشن نیمه شعبان در تهنیت میلاد امام زمان علیه السلام می بود؛ در آن روز قصیده ای در میلاد امام زمان - علیه صلوات الرحمن - استقبال قصیده عنصری - علیه الرّحمة و الغفران - بسی نیکو انشا کرده و خوب از عهده برآمده بود. پس از خواندن قصیده به نزدش رفته اندک اندک با وی سخن از معانی، بیان و عروض و قافیه در میان نهادم؛ وی را سخت با اطلاع دیدم. دیوان وی متجاوز از بیست هزار بیت بود. وی در سال مجاعه هزار و سیصدو سی و شش هجری بدرود زندگانی گفت.

ص: 123

پسرش دیوان وی را به چهار تومان فروخت. و میرزا ابوالحسن پسر مرحوم میرزا محمّد حسین خان فروغی آن را به دوازده تومان بخرید و به همشیره زاده وی که اکنون ناظم مدرسه سیاسی است؛ بداد.(1)]

فی(2) نعت النّبی صلی الله علیه و آله(3)

حاجت روزِ هیجا نیست بر مغفر تو را

زان که مغفر باشد از مشکِ سیه بر سر تو را

جنگجو جوشن زآهن دارد اندر بر ولی

جوشن از عنبر بود ای جنگجو در بر تو را

بهرِ قتلِ عاشقان کافی بود ابروی تو

دیگر از بهر چه اندر کف بود خنجر تو را؟

زان زنخدانِ سپید و زان سرِ زلفِ سیاه

گوی و چوگان است از کافور و مشکِ تر تو را

شاهِ خوبانی تو و خوبانِ فرخار و حصار

گشته اند از جان و از دل بنده و چاکر تو را

در لطافت پیکرت از برگِ گل نازکتر است

ترسم آزرده شود از پیرهن، پیکر تو را

هندو از آتش نسوزد خیز و اندر آینه

زلف و روی خویش بنگر نیست گر باور تو را

عیسی مریم نه ای لیکن به هنگامِ سخن

معجزِ عیسی بود در لعلِ جان پرور تو را

ص: 124


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 444.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 445.
3- . مد: «در نعت خاتم الانبیا «صلوات اللّه علیه و آله» در سنة 1311 گفته شد».

تا نظر کردم به رخسارِ تو دانستم که تو

خوبرو غلمانی و خوبی(1) بود مادر تو را

رشته گوهر مرا از جزع(2) گردد آشکار

تا که در لعل است پنهان، رشته گوهر تو را

گر خرامی در میانِ باغ خواند باغبان

گلبنِ زرّین کمر، شمشادِ سیمین بر تو را

سجده آرد پیش تو چون برهمن در پیش بت

بنگرد روزی اگر مهرِ ضیاگستر تو را

80- ای خمیده زلفِ دلبر، تو نه ای گردون ولی

همچو گردون ماه و خورشید است در چنبر تو را

بس که تو فرخنده بختی، چهره جانان نمود

خوابگاه از ارغوان و لاله احمر تو را

بوالعجب ابری تو، ای زلفِ سیاهِ یارِ من

زان که باران است از قطران و از عنبر تو را(3)

دود را مانی ولی از آفتابت آتش است

عود را مانی ولی از مه بود مجمر تو را

شیرخوارستی همانا زان که لعلِ آن صنم

دایه سان می پرورد از شیر و از شکّر تو را

چون دمِ مدّاحِ پیغمبر شدستی مشگبار

تا گرفت و بوسه زد مدّاحِ پیغمبر تو را

مظهرِ یزدان(4)، ابوالقاسم که غیر از مدحِ او

در جهان هرگز نباشد پیشه دیگر تو را

ص: 125


1- . مد: «حورا».
2- . جِزْع: مجازا چشم.
3- . مد: - «بوالعجب ابری تو ... از عنبر تو را».
4- . مد: «ایزد».

از دل و جان بنده او باش و از محشر مترس

کو بود فریادرس اندر صفِ محشر تو را

خضر وار از چشمه مهرش یکی ساغر بنوش

تا ببخشد عمرِ بی حد خالقِ اکبر(1) تو را

گر بلالِ او تو را در بندگی سازد قبول

خواجگی زان پس بود بر چرخ و بر اختر تو را

مهرِ او باید بورزی، گر همی خواهی که حق

جای بدهد در کنارِ چشمه کوثر تو را(2)

در پناهِ او گریز ای دل که تا در رستخیز

باشد از رحمت زره وز مَغفرت مِغفر تو را

شهریارا ریزه خوارِ خوانِ احسان گشته اند

از ازل عنقا و پشّه، مؤن و کافر تو را(3)

تا کنی پیکرپرستان را شها ایزدپرست

داد ایزد جای اندر عنصری پیکر تو را

از غبارِ مقدمت عرشِ برین، زینت گرفت

کرد چون در عرش مهمان ایزدِ داور تو را

تا مقامِ قربِ «او ادنی»(4) فلک اندر فلک

رفتی و باز آمدیّ و گرم بُد بستر تو را

رخ نمی تابد ز فرمان، سر نمی پیچد ز حکم

آفتابِ نور بخش و زهره ازهر تو را

ص: 126


1- . مد: «عمر جاوید ایزد داور».
2- . مد: - «گر بلال او تو را در بندگی ... چشمه کوثر تو را».
3- . مد: - «شهریارا ریزه خوار خوان ... مؤمن و کافر تو را».
4- . آیه 9 سوره نجم.

چاکرِ خدمتگزار و بنده فرمانبر است

هفت نجمِ روشن و نُه گنبدِ اخضر تو را(1)

گشت آذریون(2) ز فیض نامت از آذر پدید

خواند چون در آذر ابراهیم بن آزر تو را

خضر از سرچشمه آب بقا شد کامیاب

کرد در ظلمات چون بر خویشتن رهبر تو را

توتیای چشم حوران بهشتی گشته است

از شرافت خاک و گرد(3) آستان و در تو را

عیسی مریم به گردون حور عین اندر بهشت

هر زمان هستند چون بهجت ثناگستر تو را

(در مدحت خاتم انبیا محمّد مصطفی صلوات اللّه

و سلامه علیه فی هفدهم ربیع المولود

سنه 1311، بهجت قاجار

فی مدیحة القائم علیه السلام

هر دل که پای بستِ سرِ زلفِ یار نیست

آزاد از کمندِ غمِ روزگار نیست

در پیشِ من چو دوست نباشد عزیز، گل

لیکن به پیشِ دوست چو من خار، خوار نیست

الحق که همچو رویِ نگارینِ آن نگار

اندر نگارخانه چین، یک نگار نیست

ص: 127


1- . مد: - «رخ نمی تابد ز فرمان ... نه گنبد اخضر تو را».
2- . آذریون: معرب آذرگون، گل خیری، نوعی بابونه، همیشه بهار و غیره.
3- . مد: «از شرف گرد و غبار».

جز غنچه لب و دُرِ دندانِ آن پسر

هرگز میانِ غنچه، دُرِ شاهوار نیست

دیوانه را پری به کنار است و من دمی

دیوانه ام که آن پریم در کنار نیست

اندر میانِ جمعِ نکویانِ روم و چین

چون او به نیکویی، یکی از صد هزار نیست

هرگز چو قدّ معتدلِ او به راستی

سرو و صنوبری به لبِ جویبار نیست

نسبت مده به قامتِ او، سرو را که سرو

زرّین کمر نباشد و سیمین عذار نیست

دیشب پری بخواندمش او خنده کرد و گفت

دیوانه ای مگر نه پری آشکار نیست؟

خواندم مهش، گرفت سرِ زلف را به دست

یعنی که ماه را زرهِ مشکبار نیست

ای ترکِ جنگجوی من، ای آن که در جهان

جز ابروی تو، غالیه گون ذوالفقار نیست

ماهی تو لیک ماه نباشد غزل سرای

سروی تو لیک سروِ سهی، میگسار نیست

نرگس مسلّم است که مانند چشم تو

تیرافکن و کمانکش و خنجرگذار نیست

سنبل محقَّق است که مانند زلفِ تو

با زهره جفت و با مه و خورشید، یار نیست

ص: 128

سیماب عاشق است به سیمِ رخِ تو زانک

یکدم چو عاشقانِ تو او را قرار نیست

در پیش تو مرا نبود هیچگونه بار

چونان که بار نزد خداوندگار نیست

مهدی، امامِ عصر(عج) که اندر جهان مرا

جز مدحِ او به روز و به شب، هیچ کار نیست

شاهی که بی ولای وی و بی رضای وی

خورشید را مسیر و فلک را مدار نیست

از بودِ او بنای جهان باشد استوار

بی بودِ او بنای جهان، استوار نیست

حورانِ خلد بس که غبارِ درش کشند

بر چشمِ خود، دگر به درِ او غبار نیست

مانند ذوالفقارِ کج او به راستی

ثعبانِ خصمْ افکنِ دشمنْ شکار نیست

آن دم که ذوالفقارِ شرر بار برکشد

در کارزار جز به عدو کار، زار نیست

ای شاهِ انس و جان، به جهان نیست هیچ کس

کز جان، تو را ثناگر و خدمتگزار نیست

تو مظهرِ خدایی و پنهانی از نظر

آری خدا به پیش نظر، آشکار نیست

82- هر دل که از ولای تو، جوشن به بر نکرد

آن دل ز تیرِ حادثه در زینهار نیست

ص: 129

هرکس ز جان و دل نشود دوستدارِ تو

او را زمانه یار وفلک دوستدار نیست

شاها به نامه عملِ من به جز گناه

چیزِ دگر نوشته به روزِ شمار نیست

امروز اگر کنی تو به مدّاحیم قبول

فردای رستخیز مکانم به نار نیست

تا در جهان عناصر، نبود به جز چهار

تا در فلک بروز به جز هشت و چهار نیست

بر چار چیز درد و گزند و غم و تعب

خصمت بود دچار و مُحِبّت دچار نیست

بهجت چو این قصیده به آخر رساند گفت:

«مانند این قصیده، دُر اندر بحار نیست

گر افتخار بر شعرا کرد عنصری

بر شاعران مرا کم از او افتخار نیست»

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

آسمان هر ساعتی با من دو صد دستان کند

تا دل و جانِ مرا آزرده و پژمان کند

گاه نالم همچو رعد و گاه گریم همچو ابر

بس که با من، این ستمگر حیله و دستان کند

آنچنان از بارِ غم، پشتِ مرا کرده است خم

کامتیازم هیچ کس نتواند از چوگان کند

هر زمان از تیرِ اندوه و ز شمشیرِ بلا

غرقه ام سازد به خون و رخنه ام در جان کند

ص: 130

تنگ تر دارد جهان را بر من از زندانِ نای

گوییا خواهد مرا مسعودِ بن سلمان کند

کاش از طوفانِ مرگ و کاش از سیلِ فنا

خانه جسم مرا یکباره بی بنیان کند

آن تطاول کاتشِ سوزنده بر عنبر نمود

شعله بیداد و جورش با دلِ من، آن کند

انگبین و یاسمین را بر دهان و دستِ من

زهرِ جانفرسا نماید آتشِ سوزان کند

گاه اشکم سرخ سازد گاه رویم زردفام

گاه بختم را بسی تاری تر از قطران کند

دیده ام را گاه چون یعقوب سازد بی بصر

منزلم را گاه چون یوسف چَه و زندان کند

طرّه جانان رها سازد ز دستم تا مگر

خاطرم آشفته تر از طرّه جانان کند

چون پری از چشمِ من، تُرکِ مرا پنهان نمود

تا مرا دیوانه تر از اندهِ هجران کند

آخر ای گردونِ دون پرور ز جور و کینه ات

بهجتِ غمدیده تا کی ناله و افغان کند

این قدر ظلم و ستم هرگز بدو شایسته نیست

کو به روز و شب، مدیحِ خواجه امکان کند

زوجِ زهرا، بوالحسن، دامادِ پیغمبر، علی علیه السلام

آن که مدحش ایزدِ دادار در فرقان کند

ص: 131

حیدرِ صفدر که مهر و کینِ او را کردگار

بر ولیّ و بر منافق، جنّت و نیران کند

83- هرکه با حُبّش بَرَد بر آتشِ سوزنده، دست

آتشِ سوزنده را چون لاله نعمان کند

وان که اندر چشمه غسلین بخواند نام او

آبِ غسلین را چو آبِ چشمه حیوان کند

قنبرِ فرخنده پی چون بندگی بر او نمود

خواجگی ها بر سپهر و زهره و کیوان کند

بر مُقرّ و منکرش پیوسته جبریلِ امین

آفرینِ بی حد و نفرینِ بی پایان کند

گه دلیلِ مصطفی گردد به سوی لامکان

گه تجلّی از شجر بر موسیِ عمران کند

هرگز از یزدانِ ذوالمن هیچ کس نشناسدش

جلوه در محشر چو او با فرّه یزدان کند

در دل و جان هر که حبّ و مهرِ او را جای داد

جای همچون مهر و مه بر گنبدِ گردان کند

مدحِ او را گر فرو خواند کسی بر تیره خاک

خاک را بوینده تر از عنبر و از بان کند

گه تنِ ثعبان به مهد اندر بدرّد تا به دم

گه عصا بر دستِ موسای نبی، ثعبان کند

گاه ابراهیمِ بن آذر بدو جوید پناه

تا که آتش را بر او یکسر گل و ریحان کند

ص: 132

سهل خواهد شد بر او سختیِّ دیوانِ حساب

مدحِ او را هر که زیبِ دفتر و دیوان کند

دُرِّ مدحش هر که اندر رشته نظم آورد

بی نیاز ایزد ورا از لؤلؤ و مرجان کند

بهجتا در روز و شب مدحِ علیّ و آل، گوی

تا به اخلاصِ تو در خلد آفرین، رضوان کند

فی(1) مدیحة مولینا علی علیه السلام

رشکِ نقّاش و غیرتِ بتگر

بود از خوبیِ آن بت دِلبر

راستی گر ببیندش عارض

توبه از بتگری کند بتگر

به یقین صورتی به زیباییش

ننگاریده مانی و آذر(2)

باز نشناسدش ز حور و پری

هر که چون من ببیندش پیکر

دارد آن ماهرویِ زهره جبین

از سرِ زلف(3)، جوشن و مغفر

جوشنِ اوست آفتاب پرست

مغفرِ اوست مشتری پرور

بنگرش آن دو چشمِ خواب آلود

بنگرش آن دو زلفِ سر در سر

ص: 133


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 429.
2- . مد: - «به یقین صورتی ... مانی و آزر».
3- . مد: «همی از موی».

تا ببینی تو مشک بر سنبل

تا ببینی تو خار بر عبهر(1)

پرنیان بودی آن برِ سیمین

ارغوان بودی آن رخِ انور

پرنیان خاره داشت گر به میان

ارغوان نافه داشت گر به زبر

هِشته دارد به غنچه، مروارید

کِشته دارد به لاله، سیسنبر

84- لاله اش رشکِ گلشنِ فردوس

غنچه اش شرمِ چشمه کوثر

تا مرا زخمِ دل کند افزون

می فشاند به یاسمین عنبر

تا مرا پشت چنبری سازد

ماه را جای داده در چنبر

عارضِ او مرا توانگر کرد

از گلِ سرخ و لاله احمر

ابروی او زند ز خونریزی

خنده بر تیغ و طعنه بر خنجر(2)

تا مزیدم لبان نوشینش

لعل دیدم سرشته با شکّر

کس ندیده است در جهان جز من

شکر و لعل را به یکدیگر(3)

ص: 134


1- . مد: - «بنگرش آن او چشم ... خار بر عبهر».
2- . مد: - «ابروی او زند ... طعنه بر خنجر».
3- . مد: - «کس ندیده است ... لعل را به یکدیگر».

زلف و رخسار او به بوی و به نور

باج گیرد ز عنبر و اختر

عنبر آن راست روز و شب خادم(1)

اختر این راست سال و مه چاکر(2)

شبِ بگذشته با دو صد کشّی

از درِ من در آمد آن دلبر(3)

لعبتِ خلّخ و نگارِ حصار

ترکِ نوشاد و شاهدِ کشمر(4)

حجره من ز عارضش گردید

بسی از باغِ خلد، نیکوتر

داشتم(5) از عذار و زلف و خطش

سمن و سنبل و بنفشه تر

تا نظر کردمش به جعدِ سیاه

مار دیدم غنوده بر آذر

چون بدیدم قدش گمان کردم

سرونازی به پرنیان اندر(6)

گفت: «اگر بوسیم لبِ شیرین

شهد و شکر مزی فزون از مر»(7)

گفتمش: «بس بود به کام، مرا

شِکرِ مدحِ حیدرِ صفدر»

ص: 135


1- . مد: «عنبر آن زلف را بود خادم».
2- . مد: «اختر آن روی را بود چاکر».
3- . مد: «شب دوشین درآمد از در منبا دو صد ناز و کشّی آن دلبر».
4- . مد: - «لعبن خلّخ و نگار ... شاهد کشمر».
5- . مد: «یافتم».
6- . مد: - «تا نظر کردمش ... به پرنیان اندر».
7- . مد: «گفت اگر بوسیم لب شیرین ش-هد بین-ی به حقّه گ-وهر از لب-م بوسه گیر تا که شود کام جانت ز شهد شیرین تو»

خسروِ دین، مبارزِ صفّین

میرِ جبریل و خواجه قنبر

زوجِ زهرا، ابوالحسن که بخواند

ولیِ خویشش ایزدِ داور

آن که افراخته است نُه گردون

آن که افروخته است هفت اختر

آن که باشندش اولیا، تابع

آن که باشندش انبیا، لشگر

آن که او را فرشتگان هستند

همه خدمتگزار و فرمانبر

آن که در عرش و فرش، احمد را

بود پیوسته، همره و همبر(1)

جنّت از لطف و دوزخ از قهرش

آفریده است خالقِ اکبر(2)

تا به مؤمن دهد از آن پاداش

تا ز کافر کشد ازین کیفر

85- خواستارِ وجودِ او بوده است

ز آفرینش، مهیمنِ داور(3)

کعبه هرگز نیامدی(4) قبله

گر در آنجا نزادیش مادر

ص: 136


1- . مد: - «زوج زهرا ابوالحسن ... پیوسته همره و همبر».
2- . مد: «آفرید آفریدگار بشر».
3- . مد: - «خواستار وجود او ... مهیمن داور».
4- . مد: «نمی شدی».

به یقین برمثالِ آبِ بقا

چشمه حبِّ اوست جان پرور(1)

هرکه(2) زان چشمه، ساغری نوشد

زنده ماند چو خضرِ پیغمبر(3)

جوید ار نعلِ دلدلش رضوان

عوضِ تاج بر نهد بر سر(4)

تا که بر حوریانِ باغِ بهشت

افتخار آورد(5) از آن افسر

بی ولای جنابِ او ندهند

هیچ کس را به باغِ خلد، گذر

بی رضای جنابِ او نرسد

هیچ کس را به جیب، دستِ قدر(6)

هدفِ تیرِ حادثات نشد

از تولاّش هر که کرد سپر

حق گشاید بر او(7) درِ رحمت

بندد اندر مدیحش آن که کمر(8)

کفِّ او گر مدد دهد به سحاب

مَطَرش به شود ز درّ و گهر

روی او نور اگر دهد به سها

روشناییش به شود ز قمر

ص: 137


1- . مد: «آب حیوان اگر شنیدستی ...که بود جان فزا و جان پرور».
2- . مد: «زان که».
3- . مد: + «هست آن چشمه ولایت او ... که به عمر ابد بود رهبر».
4- . مد: «جای افسر گذاردش بر سر».
5- . مد: «افتخارش بود».
6- . مد: - «بی ولای جناب او ... به جیب دست قدر».
7- . مد: «آن آن».
8- . مد: «که ببندد به بندگیش کمر».

نورِ او بود آن که جلوه نمود

بر به موسی همی ز طور و شجر(1)

شهریارا ز ضربِ شمشیرت

ناله خیزد هنوز از خیبر

راست گردید رایتِ احمد صلی الله علیه و آله

تا شدی از وفا تواش یاور(2)

محکم و استوار، دینِ رسول

تو نمودی ز ذوالفقارِ دو سر(3)

نامِ شرک از صحیفه گیتی

تو ستردی ز تیغِ شرک شکر

بهجتت آورد چگونه ثنا؟

ای که حق باشدت ثنا گستر

شد بیانش به نعتِ تو، عاجز

شد زبانش به مدحِ تو، مضطر

تا بگرید سحاب و خندد گل

در مهِ اردی و مهِ آذر

دوستانت به خنده در همه عمر

دشمنانت به گریه تا محشر(4)

ص: 138


1- . مد: - «کف او گر مدد دهد ... ز طور و شجر».
2- . مد: «تا به تیغ کجش شدی یاور».
3- . مد: - «محکم و استوار ... ذوالفقار دو سر».
4- . مد: - «شد بیانش به نعت ... به گریه تا محشر». «همه امّید او به رحمت توست گاه عرض حساب در محشر».

فی(1) مدیحة مولانا علی علیه السلام(2)

بتِ من آن نگارِ سیمین ساق

در نکویی است شهره آفاق

زلفِ خم در خمِ پریشانش

از سرِ دوش آمده تا ساق

تیر از شصت او بود مرهم

زهر از دستِ او بود تریاق

86- جامه صبرِ من از او صد چاک

دفترِ زهد من از او اوراق

آن کمان ابرو افکند ز مژه

تیر بر طایرِ دلِ عشّاق(3)

از معلم همین دو چیز آموخت

خستنِ دل، شکستنِ میثاق

جفت با صد هزار درد شدم

تا من(4) از آن نگار گشتم طاق

نبود(5) پیش عاشقان هرگز

هیچ دردی بتر ز دردِ فراق

گر کند در وثاقِ من منزل

ماه و زهره مرا بود به وثاق

ور ببوسم لبان شیرینش

تلخ گردد شکر مرا(6) به مذاق

ص: 139


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 450.
2- . مد: «در مدح مولانا علی علیه السلام».
3- . مد: «تیر بر قلب عاشق مشتاق».
4- . مد: «که».
5- . مد: «نیست در».
6- . مد: «مرا شکر».

ای خوش آن دم که آن پری پیکر

آید اندر برِ منِ مشتاق(1)

از لبِ شکّرین فرو خواند(2)

مدحِ شاهنشهِ علی الاطلاق

بوالحسن علیه السلام آن که چون ابوالقاسم صلی الله علیه و آله

باشد اندر مکارم و اخلاق

شاهِ انجم سپاهِ دین پرور

میرِ گردون سریرِ عرش رواق(3)

آن که اندر نماز بر سائل

خاتم خویش را نمود انفاق

راستی تیغِ کج گرفت و سترد(4)

نامِ شرک از صحیفه آفاق

از برای مدیحِ او باشد

که زبان در دهان بود نطّاق

روز و شب منقبت گرِ اویند

خواجه خضر و حضرتِ اسحاق(5)

گر رسولِ خدای عزّ و جل

شبِ معراج شد به پشتِ براق

او به دوشِ رسول در کعبه

پای بنهاد و بت فکند ز طاق

ص: 140


1- . مد: - «ای خوش آن دم ... بر من مشتاق».
2- . مد: «می بخواند از آن لب شیرین».
3- . مد: - «شاه انجم ... عرش رواق».
4- . مد: «بسترد از حسام شرک شکر».
5- . مد: - «از برای مدیح او ... خضر و حضرت اسحاق».

شهریارا مرا یقین باشد

که کفِ توست قاسم الارزاق

هم تویی صهرِ احمدِ مرسل

هم تویی دستِ ایزدِ خلاّق(1)

در بهشتِ برین کند رضوان

با محبِّ تو هر زمان اشفاق

غل و زنجیر در میانِ سعیر

دشمنان تو راست بر اعناق(2)

بر عروسِ بهشت باید داد

نقدِ حبِّ(3) تو را ز بهرِ صداق

در سقر کیفرش دهد مالک(4)

با تو هر کس نموده است نفاق

ملکا ز آتشِ غم و اندوه

جگرِ بهجت است در احراق

صله این قصیده را به جنان

خواهد از تو یکی خجسته وثاق

87- تا که بدرِ منیر بر گردون

نبود ایمن از خسوف و محاق

دشمنانِ تو را به روز و به شب

مژه بادا چو تیر در احداق

(بهجت قاجار)

ص: 141


1- . مد: - «هم تویی صهر ... ایزد خلاّق».
2- . مد: - «غل و زنجیر در میان ... راست بر اعناق».
3- . مد: «مهر».
4- . مد: «مالکش دهد کیفر».

فی مدیحة خاتم اولیا علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة خاتم اولیا علیه السلام(2)

بیند اگر تو را به لبِ جویبار، گل

از رشک، تنگدل بشود غنچه وار گل

باشد به پیشِ قامت و پیش عذارِ تو(3)

هم شرمگین صنوبر و هم شرمسار گل

بر گردِ عارضِ تو ندانم دمیده خط

یا آن که با بنفشه تر(4) گشته یار گل

یک عمر می رود که ز زلف و جمالِ تو

در بر مراست غالیه و در کنار گل

گاهی عیان کنی تو ز لعلِ بدخش، دُر

گاهی نهان کنی تو به مشکِ تتار گل

از حسرتِ لبِ تو بود غنچه، تنگدل

و ز فرقتِ رخِ تو بود داغدار گل

چشمم چو دید روی تو را اشکبار گشت

هر چند چشم را نکند اشکبار گل

از عشقِ تو خمیده قد است و دریده جیب

در بوستان بنفشه و در مرغزار گل

حیران مرا مخواه ازین بیش و می منوش

زیرا که در جهان نبود میگسار گل(5)

دانی که تو چگونه ببردی ز من(6)قرار

چونان که برده است ز بلبل قرار گل

ص: 142


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 451.
2- . مد: «و فی مدحه ایضا فی شهر شعبان 1310 هجری».
3- . مد: «رخسار دلکشت».
4- . مد: «یا با بنفشه طبری».
5- . مد: - «حیران مرا مخواه ... می گسار گل».
6- . مد: «برده ای از من همی».

ماهی است عارضِ تو که بر سرو کرده جای

سروی است قامتِ تو که آورده بار گل

آن دم که از عذار گرفتی نقابِ زلف

کردی ز زیرِ سنبلِ تر آشکار گل

فصلِ گل است خیز و بچم در میانِ باغ

تا باغبان به پای تو سازد نثار گل

گر خونِ دل ز هجرِ تو خوردم شگفت نیست

خون می خورد ز هجرِ خداوندگار گل

سلطانِ دین، امامِ زمان، ختمِ اولیا(عج)

کش چاکر است غنچه و خدمتگزار گل

پیوسته منقبت گرِ اویند روز و شب

بر آسمان عطارد و بر شاخسار گل

لطفش اگر بر آتشِ سوزنده بگذرد

گردد از او پدید به جای شرار گل

بی ابرِ فیضِ او تو مبر هرگز این گمان

کز صحنِ گلستان دمد اندر بهار گل

از بهر این که(1) دشمنِ او را کند هلاک

دارد ز خار در کفِ خود ذوالفقار گل

بلبل مگر بشارتِ مولودِ(2) او رساند

کامروز شادمان بود و شادخوار گل

شاها جمالِ خویشتن آخر پدید کن

مپسند بیش از این بکشد انتظار گل(3)

ص: 143


1- . مد: «آن که».
2- . مد: «میلاد».
3- . مد: - «شاها جمال خویشتن ... بکشد انتظار گل».

88- از کعبه کاش جلوه کنی تا که در جهان

ایمن شود ز عدل تو از جورِ خار گل

تا بشکفد به ساحتِ گلزار و بوستان

در فرودین شکوفه و اندر ایار گل

بادا موالیانِ تو را موسمِ نشاط

اندر یمین بنفشه و اندر یسار گل

بهجت در آن زمان که سرود این قصیده را

کرد آفرین بر او ز سرِ شاخسار گل(1)

(اسکندر خان قاجار متخلص به بهجت

به تاریخ شهر شعبان المعظم سنه 1310)

فی مدیحة جعفر الصادق علیه السلام

ز سطوتِ سپهِ تیر و لشگرِ تشرین

شدند منهزم از باغ، جیشِ فروردین

به حیرتم که چرا با سیاوشِ گلبن

فراسیابِ خزان بی سبب بتوزد کین

قدِ درخت چنان شد به خم ز هجرِ بهار

که پشتِ کوهکن از بارِ فرقتِ شیرین

بغارتید سراسر خزانِ غارتگر

ز لعبتانِ چمن زیب و زیور و آذین

ز برگ ها که بریزد همی ز شاخِ درخت

شده است ساحتِ گلزار زعفران آگین

ص: 144


1- . مد: - «بهجت در آن زمان ... سر شاخسار گل».

اگر هر آینه خیزد ز زعفران خنده

چرا ز خنده ببستند لب، گل و نسرین

صفیرِ زاغ ز هر سوی می رسد بر گوش

به جای بانگِ تذروان و صلصلانِ حزین

ز باد، پر ز شکنج است و حلقه روی شَمَر(1)

ز برگ پر ز زر است و زریر(2) روی زمین

تطاولی که به سوسن وزنده صرصر کرد

گمان مبر که به کبکِ دری کند شاهین

کنون که زاغ چو زردشت زندخوان شده است

ز جای خیز و بیفروز آذرِ برزین

بخواه ساقیِ سیمینْ برِ عقیقی لب

بجوی باده گلگون و ساغرِ زرّین

به پای مجمره بنشین و روز و شب می نوش

که تا رود دی و آید ز راه، فروردین

چمن شود ز ریاحین، بهارخانه گنگ

دمن شود ز شقایق، نگارخانه چین

به روی سبزه شاداب، ابرِ آذاری

همی فرو گُسلد رشته های دُرِّ ثمین

به باغ و راغ، تذرو و گوزن دیگر بار

کنند از سمن ولاله، بستر و بالین

فرازِ سرو بخوانند بلبلان یکسر

مدیحِ خواجه امکان چو بهجتِ غمگین

ص: 145


1- . شَمَرْ: آبگیر، تالاب.
2- . زَریر: گیاهی باشد زرد که بدان جامه رنگ کنند.

ستوده جعفرِ صادق، امامِ دین پرور

که دین شده است ز کِلکِ وی، استوار و متین

فروغِ دیده شبّیر و شبّر و زهرا علیهاالسلام

که همچو حیدر و احمد بود جواد و امین

89- دو خادمند مر او را شعیب و ابراهیم

دو چاکرند مر او را عطارد و پروین

دو منقبت گرِ اویند عیسی و رضوان

یکی به چرخِ چهارم دگر به علّیین

شود ز ماءِ معین تا ثناگرش سیراب

خدای از آن به جنان آفرید ماء معین

جبین به خاکِ درِ او بسای از ره صدق

فروغِ شمس و قمر تا فروزدت ز جبین

خدایگانا ای وارثِ علومِ رسول

که جز رسول نباشد کَست همال و قرین

به دستِ حکمِ تو داده است ایزدِ متعال

زمامِ گردش روز و شب و شهور و سنین

نتافتی اگر انوارِ چهره تو به عرش

نبودی این همه نور و ضیا به عرشِ برین

تویی مقوّمِ دینِ خدای عزّ وجل

تویی مروّجِ شرعِ رسولِ بازپسین

درید اگر تنِ تنّین به مهد، شیر خدای

ز نیروی تو عصای کلیم شد تنّین(1)

ص: 146


1- . تنّین: اژدها.

ز علمِ غیب اگر بود با خبر، ادریس

تو را علومِ لدّنی نموده حق تلقین

شود ز وصلِ عروسِ بهشت برخوردار

کند ز نقدِ ولای تو هرکسش کابین

موالیانِ تو نوشند یکسر اندر خلد

زلالِ چشمه کوثر ز دستِ حورالعین

کشد شراره چو نارِ جحیم در محشر

یقین مراست که نورِ تو بدهدش تسکین

به دستِ منکرِ تو می دهند روز جزا

موکّلانِ سقر(1) جامِ شربتِ غسلین(2)

من آن زمان که مدیحِ تو را کنم انشاد

کند سروش به اخلاصِ من بسی تحسین

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

بت من بس که لطیف آمده سیمین بر او

بوسه آزرده نماید لبِ جان پرور او

آن پریچهره صنم خوبتر از غلمان است

ملک و حور و پری بوده مگر مادر او

نی نی آن خوب پسر، غیرتِ خورشید و مه است

ماه بوده است یقین، مادرِ نیک اختر او

تن به بیماری از آن داده دلِ خسته من

تا که نسبت بدهندش همه با عبهر او

ص: 147


1- . سقر: دوزخ.
2- . غسلین: آنچه از بدن دوزخیان مانند خون و ریم و زردآب روان شود.

عَلَمِ اللّه (1) که سپندی بود آن خالِ سیاه

عارضش آمده هم آتش و هم مجمر او

راست گویی به سمندر بچه ای می ماند

که گزندی نرسد زآتش، بر پیکر او

اخترِ نیکوی آن طرّه طرّار ببین

که شب و روز، مه و مهر بود بستر او

آن سرِ زلف به خم نیست فلک از چه سبب

منزلِ شمس و قمر آمده در چنبر او؟

سرِ من کرد دژم، قامتِ من کرد به خم

زلف و گیسوی خم اندر خمِ سر در سر او

90- زخم را بیش کند عنبر، یا رب ز چه شد

مرهمِ زخمِ دلم طرّه چون عنبر او؟

کس ندیده است کز آذر بدمد سبزه تر

یا رب این سبزه تر چون دمد از آذر او؟

هیچ کس را گلِ احمر سبب غم نشود

سببِ غم ز چه ما راست گلِ احمر او؟

مرده را زنده جاوید کند همچو مسیح

به تکلّم چو در آید لبِ جان پرور او

دردِ دل گر چه علاجش گل و شکّر باشد

آمده دردِ دل من ز گل و شکّر او

تا گشودم به رخ و قامتِ آن تُرک، دو چشم

سرو دیدم که بود باغِ شکفته بر او

ص: 148


1- . عَلَمِ اللّه: سوگند به خدا، خدا داناست.

من بدو نسبتشان هیچ نخواهم دادن

زان که هرگز نبود ماه و خور اندر خور او

هر که بنوشت به دفتر، صفتِ طرّه او

پر شد از غالیه و نافه چین، دفتر او

وان که بر عارضِ آن سخت کمان دیده گشود

هدفِ تیرِ بلا آمد پا تا سر او

سر نهاده به لبش از چه سبب، زلفِ سیاه

قسمتِ اهرمنی گر نشده گوهر او

گوییا منقبتِ خواجه «لولاک» نمود

که به از آبِ بقا شد لبِ جان پرور او

خسروِ هر دو سرا کامده جبریلِ امین

روز و شب از دل و جان تابع و فرمانبر او

روشنی بخشِ جهان آن که مه و مهرِ سپهر

نور گیرند هماره ز رخِ انور او

حضرتِ احمدِ مختار صلی الله علیه و آله که رخسارِ نیاز

آدم و نوح بسایند به خاکِ در او

افتخار آورد از پاکی و از نیکویی

بر همه گوهرِ نیکوی رسل، گوهر او

هر که بر منظرِ او دیده گشودی به یقین

نورِ حق جلوه کنان دیدی از منظر او

آن که یک قطره هم از بحر ولایش نچشید

ایزد از آتشِ دوزخ بکشد کیفر او

میهمان کرد خداوندش در عرشِ برین

سرّ کونین همه کشف نمودی بر او

ص: 149

به درستی چو فرود آمد از عرش به فرش

بود بر جا اثر گرمی در بستر او

حرفی از دفتر وصفش تو فروخوان به جحیم

تا به از لاله سیراب شود اخگر او

جامی از چشمه حُبّش تو بیاشام همی

تا تو را زندگیِ خضر دهد داور او

شاید از برتریِ رتبه و افزونیِ قدر

پای بر تارکِ کیوان بنهد چاکر او

سرمه دیده حورانِ بهشتی باشد

ز شرف، خاکِ درِ بنده و خدمتگر او

آفرید ایزدِ دانا سقر و جنّت را

بهر منزلگهِ بدخواه و ثناگستر او

کارفرمای قضا ای که تو را هر که ستود

حق به فردای ببخشد گنهِ بی مر او

91- - قدرِ جبریل امین شد ز ملایک افزون

تا که بنگاشت خدا، نامِ تو بر شهپر او

سر فراز آمده رضوان، برِ حورانِ بهشت

تا که از نعلِ سمندِ تو بشد افسر او

نارِ نمرود نمی گشت گلستان به خلیل

تو در آن روز نمی بودی اگر یاور او

خضر کی راه به سرچشمه حیوان می برد

تو به ظلمات نمی گشتی اگر رهبر او

ص: 150

فی نعت الّنبی صلی الله علیه و آله

اشاره

فی(1) نعت الّنبی صلی الله علیه و آله(2)

نگار من بفشاند همی ز زلفِ سیاه

هزار طبله عنبر به عارضِ چون ماه

مگر دو چشمِ مرا خواست از سرشکِ سپید(3)

که روی خویش نهان کرد زیر زلفِ سیاه

ز هجرِ او بودم جای بر سرِ آتش

ز بس که می کشم از سینه در فراقش آه(4)

از آن زمان که ز دستم رها شد آن سرِ زلف

دلی مراست پریشان، قدی مراست دو تاه

به سرو ماند و بر سرو، کس ندیده کمر

به ماه ماند و بر ماه، کس ندیده کلاه

به خون کشید ز تیغم به ابروی خونریز

هدف نمود به تیرم ز غمزه جانکاه(5)

به روی او ز لطافت، نگاه نتوان کرد(6)

که روی او بسی آزرده(7) می شود ز نگاه

نبُرد فایده زنهار از درازیِ عمر

ز تارِ طرّه او دستِ هر که شد کوتاه(8)

از آن زمان که گشودم دو چشم بر ذقنش

اسیر شد دلِ چون یوسفم به سیمین چاه

ص: 151


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 452.
2- . مد: «در نعت خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله».
3- . مد: «مگر خواست دو چشم مرا ز گریه سپید».
4- . مد: - «ز هجر او بودم ... سینه در فراقش آه».
5- . مد: «بلای دین و دل است و هلاک جان و تن است مگر همی ز نرگس مکحول و غمزه جانکاه»
6- . مد: «نتوانم نگاه کردن از آنک».
7- . مد: «ز بس لطیف بود رنجه».
8- . مد: «مکن حکایت از آن طرّه خم اندر خم که این فسانه دراز است و عمر ما کوتاه»

من از چَهِ ذقنِ او رها کنم دلِ خویش

اگر معین شودم حضرت رسول اللّه

خلاصه همه انبیا، ابوالقاسم صلی الله علیه و آله

که منقبت گرِ او آمده است زهره و ماه

ستوده خواجه «لولاک»، آن که خیلِ رسل(1)

بسوده اند(2) به خاکِ درش خدود و جباه

به یک اشارتِ او شد دو نیمه، بدرِ منیر

پی رسالتِ او گشت سنگِ خاره(3) گواه

ز حکمش اخترِ سیّاره تافت بر گردون

ز هجرش استنِ حنّانه کرد ناله و آه

فسرد و خشک شد اندر شبِ ولادت او

به فارس، آذرِ برزین به بحرِ ساوه، میاه

بخواندش ایزدِ دانا به سوی عرشِ برین

نمودش از همه علمِ من لدن آگاه(4)

ز بحرِ(5) حادثه ایمن شدی چو نوحِ نبی

ببردی آن که به کشتیّ دوستیش پناه

رهِ محبّت(6) او گیر و خوش برو که نرفت

به سوی خلدِ برین هیچ کس جز از این(7) راه(8)

ص: 152


1- . مد: - «که منقبت گر او ... خیل رسل».
2- . مد: «که سوده اند».
3- . مد: «ریزه».
4- . مد: - «بخواندش ایزد دانا ... علم من لدن آگاه».
5- . مد: «موج».
6- . مد: «شریعت».
7- . مد: «مگر».
8- . مد: + «بورز مهرش و خوشدل بزی که رحمت او تو را به روز قیامت بود شفیع گناه»

شها موالیِ تو همچو عیسیِ مریم

بر آسمانِ چهارم زنند خوش خرگاه(1)

برِ علومِ تو علمِ رسل چنان باشد

که پیش قلزم و کوه آورند قطره و کاه

92- یقین بود که زبان را خدای عزّوجل(2)

ز بهر مدحِ تو گویا نمود در افواه

ز صدقِ دل به شب و روز بهجتِ غمگین(3)

بود ثناگرِ ختمِ رسل، جعلت فداه

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(4)

هفته دیگر، بهار آید همی

بوی گل از مرغزار آید همی

ماه فروردین ز فردوسِ برین

با دو صد زیب و نگار آید همی

هر زمان بانگِ تذرو و عندلیب

از فرازِ شاخسار آید همی

از لبِ بلبل به گوشِ سرخ گل

شرحِ دردِ انتظار آید همی

بادِ نوروزی ز گلزارِ بهشت

مشکبیز و مشکبار آید همی

نرگسِ مخمور با زرّین قدح

در کنارِ جویبار آید همی

ص: 153


1- . مد: - «شها موالی تو ... خوش خرگاه».
2- . مد: «همی زبان را پروردگار غیب و شهود».
3- . مد: «خاقان».
4- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 452.

ساحتِ گلشن ز گلبرگِ طری

پر ز لعلِ آبدار آید همی(1)

شاهدِ گل در میان مرغزار

بر هلاکِ مرغِ زار آید همی

از گل سوری مرا اندر مشام

نکهتِ مشکِ تتار آید همی

عاشقان و دلبران را بعد ازین

نوبت بوس و کنار آید همی

گر ببویی سنبلِ بوینده را(2)

یادت از زلفینِ یار آید همی

بلبل از بهر مدیحِ شاهِ دین

در برِ گل، شادخوار آید همی

حضرتِ(3) قائم که از شمشیرِ او

دینِ ایزد، استوار آید همی

مظهرِ حق آن که دستِ فایضش

رازقِ هر مور و مار(4) آید همی

شاهِ دین پرور که جبریلِ امین

بر در او بنده وار آید همی

رحمتِ حق هر زمان از آسمان

بر وجودِ او نثار آید همی

ص: 154


1- . مد: «ساحت گل در میان ... بعد از بیت شاهد گل در میان مرغزار ...آمده است».
2- . مد: «بویا به باغ».
3- . مد: «حجّت».
4- . مد: «رزق خوار».

ذوالمنن از خلقتِ ارض و سما

ذات او را خواستار آید همی(1)

عنبر از بوی دهانِ یارِ خَش

شرمگین و شرمسار آید همی

زهر در کامِ مناقب گسترش

انگبین سان خوشگوار آید همی(2)

بر مخالف گردد آن دم(3)کار زارکو به عزمِ(4) کارزار آید همی

تا تنِ اعدای دین در خون کشد

چون علی علیه السلام با ذوالفقار آید همی

حمله ور گردد چو او بر مشرکین

آفرین از کردگار آید همی

93- شهریارا ای که از رخسارِ تو

فرّ ایزد آشکار آید همی

از جبینِ انورت نور و ضیا

بر مه و خور، مستعار آید همی(5)

هر که را مدحِ تو باشد بر زبان

روزِ محشر، رستگار آید همی

تا گلِ شاداب و مرواریدِ ناب

از گلستان و بحار آید همی(6)

ص: 155


1- . مد: «خواستار آن بود فیض خداکه مر او را خواستار آید همی».
2- . مد: «عنبر از بوی ... خوشگوار آید همی مقدم شده است».
3- . مد: «گر کند با شیر گردون».
4- . مد: «بی گمانش».
5- . مد: - «از جبین انورت ... مستعار آید همی».
6- . مد: - «تا گل شاداب ... بحار آید همی».

منزلِ احباب و بدخواهانِ تو(1)

بر فراز تخت و دار آید همی

غزل موشح به مدح حجّة اللّه(عج)

گشودی طرّه عنبر فشان را

ربودی دل زکف پیر و جوان را

اگر در بوستان بخرامی از ناز

کنی شرمنده سروِ بوستان را

خوشا آن دم که آن دلبندِ شیرین

به شکّرخنده بگشاید دهان را

چنان نالیدم اندر کوی او دوش

که خواب از چشم بردم پاسبان را

گرفتم نامه تا از دستِ قاصد

برافشاندم به پایش نقدِ جان را

نشاید از جهان شادی طمع داشت

که حاصل نیست جز محنت، جهان را

نگردد در قفس هرگز گرفتار

نگه دارد اگر بلبل زبان را

همای از آن همایون شد در آفاق

که قانع گشت مشتی استخوان را

من آن مرغم که چون در دامِ صیّاد

رها گشتم، نجستم آشیان را

ص: 156


1- . مد: «یار و خصمت را مقام اندر جهان».

روا باشد اگر بهجت سراید

مدیحِ حضرتِ صاحب زمان را

ستوده مهدیِ هادی(عج) که از عدل

چو گلزارِ جنان سازد جهان را

غلامِ خاکِ درگاهش ز رفعت

به زیر پی سپارد فرقدان را

به چرخ چارمین هر روزه خورشید

پیِ فرمانِ او بندد میان را

ز بهر آن که مدحِ او سراید

سخنگو آفرید ایزد، زبان را

خداوند از برای دوستانش

نمود ایجاد، گلزارِ جنان را

بکوبد مالک اندر قعرِ دوزخ

به فرقِ دشمنش گرزِ گران را

عطارد گردد او را آفرین خوان

چو مدّاحش به کلک آرد بنان را

غزل موشّح به مدح امام علی النّقی علیه السلام

هرکس به کوی باده فروشان گذر نکرد

خود را ز رازِ هر دو جهان با خبر نکرد

94- هر کس که سر نثارِ رهِ آن پسر نکرد

عمری ز غصّه، سر ز گریبان به در نکرد

هرکس که گشت حلقه به گوشِ سمنبری

دیگر به گوش، حلقه پندِ پدر نکرد

ص: 157

در گلستان چرا شده خونین دل و خموش

گر غنچه اش بدان لبِ خندان نظر نکرد

بادِ صبا چرا وزد این گونه مشکبیز

گر از شکنجِ زلفِ سیاهش گذر نکرد

تیرِ دعای من که اثر می کند به سنگ

یا رب چرا بر آن دلِ سنگین، اثر نکرد

نگذاشت بر میان شودم دست، آشنا

از غصّه تا میانِ مرا چون کمر نکرد

شاید که همچو شمع بسوزم که آن پسر

بر من شبی گذر چو نسیمِ سحر نکرد

مسکین دلم برفت به دنبالِ طرّه اش

این صعوه را ببین که ز شاهین حذر نکرد

جز من که گریه می کنم از زلف و عارضش

کس گریه از شکفته گل و مشکِ تر نکرد

جز من که ناله می کنم اینک از آن دو لب

کس ناله در جهان ز عقیق و گهر نکرد

با من دمی نبرد به سر دیده بی سرشک

رازِ نهان من به جهان تا سمر نکرد

ای دل مکن شکایت و با زهرِ غم بساز

کس را ز شهدِ عیش فلک بهره ور نکرد

بهجت، مدیحِ خسروِ دین تا بر او بخواند

جور و جفایش آن بتِ شیرین دگر نکرد

ص: 158

سرّ خدا، علیّ نقی علیه السلام آن که بی رضاش

حکمی به روزگار، قضا و قدر نکرد

غزل موشح به مدح ابالفضل علیه السلام

اشاره

غزل(1) موشح به مدح ابالفضل علیه السلام(2)

عارفی(3) کو به بیابانِ فنا شد وطنش

خوش تر از شادی و عیش آمده رنج و محنش

در چمن برده صبا نکهتی از پیرهنش

گر چنین بوی خوش آید ز گل و یاسمنش

باز کردم گره از طرّه عنبر شکنش

بنشاندم همه در نافه مشکِ ختنش

دلِ آشفته عشاق، پریشان تر شد

تا زدم شانه به زلفینِ شکن در شکنش

نکته نقطه موهوم عیان گشت مرا

تا شنیدم سخن از جوهرِ فردِ دهنش

بعد از این تربیت سرو و صنوبر نکند

باغبان جلوه کنان بیند اگر در چمنش

دلِ من سوخت به حالِ دلِ یوسف که مدام

خون دل می خورد از حسرتِ چاهِ ذقنش

باز با تیغِ جفا می رسد آن سختْ کمان

مگر افتاده به سر، آرزوی قتلِ منش

چه شد امروز که آن خسروِ شیرین دهنان

به سرِ مهر و وفا آمده با کوهکنش

ص: 159


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 455.
2- . مد: «ایضا له».
3- . مد: «عاشقی».

منمایید کفن بعدِ هلاکم بر تن

که بسی عار بود کشته عشق از کفنش

95- دلِ سودا زده دیری است کز اکسیرِ وفا

همچنان زر شده در بوته محنت، وطنش(1)

آن موحد که به میخانه وحدت ره یافت

تا قیامت نبود آگهی از خویشتنش

هاتفِ غیب بر او سرّ نهانی گوید(2)

هر که باشد حذر از وسوسه اهرمنش(3)

رهرو بادیه عشق به مقصد نرسد

تا که باشد به دل اندوه و غمِ جان و تنش

راه در محفلِ جانانه نیابد هرگز

هر که چون شمع نباشد هوسِ سرزدنش

گر نکرده مهِ من، منقبتِ خسروِ دین

بوی جان از چه سبب می شنوم از سخنش؟

روشنی بخشِ جهان، حضرت عباس که هست

روی او شمعِ فروزنده و عالم، لگنش

نوجوان کشته شد و چرخِ کهن در برِ خویش

نیلگون جامه بپوشید به سوک و محنش

کاش می رفت برون جان ز تنِ خلقِ جهان

آن زمانی که جدا گشت دو دست از بدنش

ص: 160


1- . مد: - «خوش تر از شادی ... در بوتة محنت وطنش».
2- . مد: «سر توحید همی بشنود از هاتف غیب».
3- . مد: بیت مؤخر شده است.

بهجتِ غمزده در منقبت او کوشید

تا که پاداش دهد خلدِ برین، ذوالمننش(1)

غزل [در مدح علی اکبر علیه السلام]

اشاره
اشاره
اشاره
اشاره

دارد به نهانخانه جان، مهرِ تو منزل

شورِ تو بود در سرِ دیوانه و عاقل

اندیشه فردوسِ برینش رود از سر

هر کس که نماید به سرِ کوی تو منزل

در پیش شهیدانِ غمت راه ندارد

پیکانِ تو را هر که برون می کشد از دل

تا ماهِ دو هفته نزند لافِ نکویی

یک شب صنما پرده ز رخسار فرو هل

دل آرزوی طرّه طرّارِ تو دارد

دیوانه نظر کن که کند میلِ سلاسل

با زاهدِ خودبین، سخن از عشق مرانید

این نکته سربسته مگویید به جاهل

اسرارِ محبّت همه از شمع بپرسید

کز سوزِ درون می کند او حلّ مسائل

چون غنچه دریدیم همه جامه جان را

تا آن گلِ نو رسته ما شد ز مقابل

لاله رود از دست و صنوبر فتد از پای

در باغ شود سروِ قدش گر متمایل

در محفلِ ما شمع میارید که ما را

هر شب عوضِ شمع بود ماه به محفل

ص: 161


1- . مد: - «گر نکرده مه من منقبت ... خلد برین ذوالمننش».

ریزد بتِ من تُنگِ شکر از لبِ شیرین

آن دم که کند منقبتِ خسروِ کامل

فرزندِ پیمبر، علی اکبر علیه السلام که نمایند

خورشید و مهش سجده بر آن شکل و شمایل

ادریس بود در برِ او طفلِ نو آموز

جبریل بود بر در او بنده مقبل

بهجت ز غمِ هر دو جهان رست همانا

بر حالتِ او مرحمتش آمده شامل

غزل موشّح به اسم امام حسن علیه السلام

برفت تا ز بر، آن سروقدّ دلجویم

دو دیده کرده روان، جویِ خون به هر سویم

نگارخانه چین باشدم به پیش دو چشم

شبی که من به خیالِ دو عارضِ اویم

در آمد از درم آن لعبتِ بهشتی روی

درِ بهشت برین را گشود بر رویم

سخن ز ماه شنیدم، پری به بر دیدم

شبِ گذشته که بود آن پسر به پهلویم

گشود حلقه و بند از دو زلفِ غالیه بار

فشاند عنبر و مشکِ ختن به مشکویم

به خون کشید ز تیغ و هدف نمود به تیر

ز ابرو و مژه آن تُرکِ سخت بازویم

بدین امید که گیرم عنانِ او روزی

تمامِ عمر بود منزل اندر آن کویم

بیا و کامِ من از بوسه ای بکن شیرین

از آن که خسروِ اسلام را ثنا گویم

ص: 162

شهِ زمین و زمان، حضرتِ امام حسن علیه السلام

که بی ولاش نباشد گذر به مینویم

کمر ببستم تا بهجتا به مدّاحیش

گشوده شد درِ فیضِ خدای بر رویم

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

ای کاش مرا ز مهربانی

روزی برِ خویشتن بخوانی

آوخ که معلّمت نیاموخت

یک سطر ز درسِ مهربانی

من در شبِ هجرِ تو نمردم

ای سست وفا ز سخت جانی

تا آن که به روزِ وصل سازم

بر خاکِ رهِ تو جان فشانی

از پای تو من نمی کشم سر

صد بار اگر به خون کشانی

از خاکِ درِ تو بر نخیزم

گر بر سر آتشم نشانی

زآن آبِ بقا که در لبِ توست

یک قطره اگر مرا چشانی

من کامروا شوم در آفاق

چون خضر ز عمرِ جاودانی

چالاک تر است و معتدل تر

قدّ تو ز سروِ بوستانی

در مدحِ نبی کند چو بلبل

بهجت همه روزه نغمه خوانی

شاهنشهِ انبیا که در عرش

بر شد ز سرای امِّ هانی

جبریلِ امین بر آستانش

مشغول بود به پاسبانی

بر شمس و قمر بلالِ او را

باشد شب و روز حکمرانی

(بهجت 1309)

ص: 163

بنّا

اشاره

بنّا(1)

بنّا، اسمش علینقی است، پسر استاد زین العابدین معمار. جد وی ملارفیع کاشانی است که مسقط الرّاسش کاشان بوده، و از شاگردان مرحوم میرزای قمی، رحمة اللّه علیه، بوده و از وی اجازه فتوا داشته، و در کاشان، مرجع انام(2) بوده. مرقدش در صحن سلطان محمد باقر بن موسی بن جعفر است. و ملاصالح برادر ملارفیع، درویش مسلک و منزوی بوده.

علی الجمله علینقی در سنه هزار ودویست و نود وسه در تهران متولّد شده، پیشه اش معماری است. و از طایفه غفاریانند و تولیت مقبره سلطان محمد باقر نیز با این هاست؛ بدین جهت که پانزدهم جدّ وی، باعث و بانی رواق و صحن آن امام زاده بوده. در این تاریخ تولیت آن با عموزاده وی استاد حسین معمار است.

[بنا] از ارادت کیشان مرحوم خلد آشیان میرزا ابوالفضل عنقا بود. و در سایه تربیت او، آفتاب وجودش رخشنده شده، کسب فیض صوری و معنوی از جنابش می کرد.

این سه غزل از اوست:

فی مدیحة القائم علیه السلام(3)

عارضت چون گلِ سوری و لبت برگِ گل است

همچو لعلِ شکرینت ز کجا جامِ مل است

هر کسی رویِ تو را دید سر از پا نشناخت

این دلِ ماست که با عشقِ تو مادام خُل است

از پی دانه خالِ لبِ تو گشت بلند

مرغِ جانم که به دامِ سرِ زلفت به غُل است

ایمن از بازی دوران منشین، غرّه مشو

که بسا فتنه و بازی است که در زیر پُل است

ص: 164


1- . صفحه 118 و 119 نسخه جهت رعایت ترتیب الفبا در قسمت ب آورده شد.
2- . انام: خلق، مخلوقات، از جن و انس.
3- . نسخه: «فی مدیحة العسکری علیه السلام».

معنی عاشقی از سوزشِ پروانه ببین

ناله و زاریِ بلبل همه بانگ دهُل است

آن بساطی که در او پای نهد مردِ حکیم

بهتر از تختِ کیان است اگر پاره جُل است

روزِ میلادِ خداوندِ جهان است که او

مهدیِ مهتدِ غایب و هادیّ کل است

آمر و ناهیِ خلق است به حکمِ قرآن

حجّت و غوثِ زمان است و دلیلِ سبل است

مامِ او نرجس و بابش حسنِ عسکری است

حافظِ دینِ مبین، وارثِ ختمِ رسل است

ریسمانِ دلِ بنّاست به حبلش محکم

که دو صد بار شمیمِ سخنش به ز گل است

روزگارش سیه و خیره سر و نامرد است

آن که عهدش به ولای شهِ دین، سخت شُل است

فی مدیحة الرضا علیه السلام

پی غمخواریِ دل، باز کسی می آید

ز پی دادگری، دادرسی می آید

ای که فریاد ز بیداد کنی دل خوش دار

که به فریادِ تو فریاد رسی می آید

بی هوس شو به رهِ دوست که ره گم کند آنک

که در این راه ز روی هوسی می آید

ناکسان را خبری نیست ز گنجینه راز

این همایون خبر از بهرِ کسی می آید

ص: 165

شاهبازانِ حقیقت چو به عنقا نرسند

این چنین کار کجا از مگسی می آید

ذرّه ای نیست که بی زمزمه عشق بود

بانگِ عشق است که از هر جرسی می آید

نخله طور به کویِ دلِ مردانِ خداست

زان «انا اللّه» به موسی قبسی می آید

119- کشته و زنده اویم به عیان می بینم

که دمِ عیسوی از هر نفسی می آید

موسیِ عشق سزد خواهشِ دیدار کند

این تمنّا نه ز هر خار و خسی می آید

غیرتِ شکّر و قند است سخن، بنّا را

زان که در مدحِ شهِ دادرسی می آید

پورِ موسی، شهِ تسلیم و رضا، آن که ملک

به درِ بارگهش چون عسسی می آید

وله ایضا

پادشاها ز کرم، بنده نواز آمده ای

که به بالینِ دلِ غمزده باز آمده ای

ظاهر آن است که بر کشته خود از رهِ لطف

با چنین حالِ پریشان به نماز آمده ای

کس ندیده است به خوبیِ تو در نوعِ بشر

تو پری رو ز حقیقت به مجاز آمده ای

دانه خالِ لبت دید و بیفتاد به دام

مرغِ دل تا تو بدان زلفِ دراز آمده ای

ص: 166

با چنین ناز به صیدِ دل و دین آمده ای

که به ناگاه به خلوتگهِ راز آمده ای

باخبر باش ز آهِ جگر و زاریِ دل

ای که در بزم، بدین غمزه و ناز آمده ای

اثری هست به آه و دلِ آشفته ما

ای پریوش که تو در بزم، فراز آمده ای

آفرین بر تو که با این همه نازی که تو راست

به تضرّع، برِ اربابِ نیاز آمده ای

دلِ بنّاست به سوزِ غمِ عشقت، آری

از پی مرهمِ سوزش تو به ساز آمده ای

ص: 167

پروانه [محمود میرزا]

[سلطان محمود پسر سبکتکین پسر سلطان محمود پسر فتحعلی شاه قاجار ولادتش در سال 1280 در بیست و یکم محرّم بود. و وفاتش صبح دوشنبه یازدهم محرّم سنه 1349 مطابق نوزده خرداد 1309 اتفاق افتاد. مدت زندگانیش شصت و نه سال قمری بود. وی چون به سن رشد و تمیز رسید، پدر به آموزگارش سپرد. در اندک زمانی فارسی را بیاموخت. پس به مدرسه دارالفنونش برد تا علم نظام بیاموزد و وی اوّل شاگرد فارغ التحصیل علم نظام بود. در سال هزار و سیصدو سی و دو اوّل بهار سکته کرده، دست و پای چپش از حرکت باز ماند. و پس از چندی مدارا اندک بهبودی حاصل شده می توانست؛ راه برود. و شانزده سال به همان حال زنده بود. به خراسان و قم مسافرت کرد. دیوان او را در زندگی او من نوشته مدوّن کردم هشت هزار بیت می شد.(1)]

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

مرا یاری است اندر ری، به نام ایزد چنان زیبا

که مانندش بتی نبود نه در خُلّخ نه در یغما

به سرو و ماه می ماندی اگر آن هر دو را بودی

لب از شکّر، خط از عنبر، بر از مرمر، دل از خارا

نگفتم جز صنم او را، نخواندم جز پری او را

اگر بودی پری پیدا و گر گشتی صنم گویا

ز بس خوبیّ و رعنایی که دارد آن پسر گویی

بود چونان نگارِ مانی و حور و پری مانا

نباشد چون قد و رخسارِ او اندر گلستانی

نه سرو و نه صنوبر نه سمن نه لاله حمرا

ص: 168


1- . عبرت نایینی، مدینة الادب، بخش نخست، ص 536 - 532.

همی خواهم به جای جنّتش ایزد به من بخشد

که رخسارش بهشت است و لبش کوثر، قدش طوبی

خداوندِ نکویانش لقب کردم چو دانستم

که از جان بنده می باشد برِ صدّیقه کبری

مهین دختِ رسول اللّه که بهر جفتِ او یزدان

پدید آورد در دوران، علیِّ عالیِ اعلا

کمینه خادمِ جاهِ تو را بس فخرها باشد

به صد مریم، به صد ساره، به صد هاجر، به صد حوّا

شرف بگرفت عالم کز وجودِ تو مشرّف شد

همین تنها شرف نگرفته خاک از توده غبرا

برای حرمتِ او بود کز روز ازل ایزد

نهادی بر سرِ آدم ز رحمت، تاجِ «کرمنا»(1)

و گرنه آدمِ خاکی کجا این منزلت بودش

که مسجودِ ملک گردد همی در عالمِ بالا

98- نیاکانِ تو را فخر است بر شخصِ تو تا آدم

اگر چه زادگان را فخر باشد از سوی آبا

تو را قدر و شرف، پروانه افزون گشت تا گشتی

به دوران مدحگوی و مدح خوان از حضرت زهرا

همیشه تا به عفّت نبودت اندر جهان ثانی

هماره تا به مردی، کس علی را ننگرد همتا

چو گیری داد خود از خصم اندر صفحه محشر

به جنّت شادمان باشی تو ای انسیّه حورا

ص: 169


1- . آیه 70 سوره اسراء.

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه

اشاره

فی(1) مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه(2)

تا مانده ام جدا من از آن ماه و آفتاب

تیره کنم ز آه و فغان، ماه وآفتاب

از دیدگان به دامان، پروین کنم نثار

تا مانده ام جدا من از آن ماه و آفتاب

زیبد که آفتاب و مَهم را ز اوجِ چرخ(3)

سازد نثار، نقدِ روان، ماه و آفتاب

تا دیده ام برآن قد و رخسارِ دلفریب

دیدم فرازِ سروِ روان، ماه و آفتاب

گر ماهِ مهر چهرِ من از رخ کشد نقاب

بنده(4) شوندش از دل و جان، ماه و آفتاب

آن شب که یار در برِ من بود تا سحر

دیدم به چشم خویش عیان، ماه و آفتاب

رخساره گر عیان کنی ای ماهِ نو، شوند

از شرمِ عارضِ تو نهان، ماه و آفتاب

هر گز قرینِ تو نشود در جهان پدید

گر قرن ها(5) کنند قران، ماه و آفتاب

عکسِ رخ تو را پی سرمشقِ نیکویی(6)

بر یکدگر دهند نشان، ماه و آفتاب

ای آن که از شمایلِ نیکو و حسن و زیب

محبوبِ عالمی تو چنان، ماه و آفتاب

ص: 170


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 537.
2- . مد: «در ثنای امام زمان علیه السلام».
3- . مد: «ز آسمان».
4- . مد: «چاکر».
5- . مد: «سال ها».
6- . مد: «دلبری».

«پروانه» را نگر که به شعرش دو نقطه اند

در مدحتِ امامِ زمان علیه السلام ماه و آفتاب

شاهی که مدحِ او بنمودند بر ملا(1)

دو قرصِ نوگشاده زبان، ماه و آفتاب

حکمش به عکسِ گردششان یابد ار نفاذ(2)

در دم کنند عطفِ عنان، ماه و آفتاب

بهر نثارِ مقدمت ای صاحبِ جهان(3)

می پرورند معدن و کان، ماه و آفتاب

ای آفتابِ شرعِ نبی تا کنی طلوع

هستند روز و شب نگران، ماه و آفتاب

بر خوانِ نعمت تو که گسترده کردگار

نطعی است آسمان و دو نان، ماه و آفتاب

بر خاکِ آستانِ تو تا جبهه سوده اند

گردیده اند نورفشان، ماه و آفتاب

ای آسمانِ قدر و شرافت که جُسته اند

در زیرِ سایه تو مکان، ماه و آفتاب

از سهمِ تیر و خوفِ(4) سنانت در(5) آسمان

جویند(6) از درِ تو امان، ماه و آفتاب

از تفِّ تیغ و گردِ سمندت به کارزار

گیرد ز فرطِ دود رُخان، ماه و آفتاب

ص: 171


1- . مد: «شاهی که مدح گویند او را به روز و شب».
2- . مد: «حکم ار به عکس گردش ایشان کند همی».
3- . مد: «زمان».
4- . مد: «بیم».
5- . مد: «ز».
6- . مد: «خواهند».

99- از بهر جان نثاریت(1) از قوس و کهکشان

گیرند خود، کمند و کمان، ماه و آفتاب

شاها که(2)بسته اند کمر همچو چاکران

از بهر خدمتت به میان، ماه و آفتاب

یارِ تو و عدوی تو باشند شاد و خوار

تابند تا به خلقِ جهان، ماه و آفتاب

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

کوه سیمینِ تو ای دوست شگفت و عجب است

که همه ساله نگونسار ز تارِ قصب است

ز چه آن تار کز او کوهِ گران آویزند

خود همی نگسلد از هم، عجب اندر عجب است

از نکویی بسرشتند سراپای تو لیک

از سراپای تو تلِّ سمنت منتخب است

مستیِ من همی از گردشِ چشمِ ساقی است

تو مپندار که مستیم ز آبِ عنب است

باز گویید خود از چیست که از نخلِ قدش

ثمرِ غیر و من ایدون همه خار و رطب است؟

مجلس من شود از نورِ رخت، غیرتِ روز

گر همه وصلِ توام در دلِ تاریکِ شب است

جفتِ اندوه و غمم چون ز تو می مانم طاق

گاهِ وصلِ تو مرا عیش و نشاط و طرب است

ص: 172


1- . مد: «رزم خصم تو».
2- . مد: «پیوسته».

آبِ حیوان ز تو ای خضرِ نبی زان که مرا

مایه عمرِ ابد، بوسه آن لعلِ لب است

سروِ بستان نکند پیش قدت قامت راست

که نه زرّین کمر او را و نه سیمین سلب است

جز تو ای شوخِ پریزاد بنشناسم کس

که مَلَک خوی و قمرطلعت و حورانسب است

من تو را حورِ جنان خواند نیارم زیراک

نسبتِ حورِ جنان بر تو خلافِ ادب است

عمرِ جاوید نخواهم صنما دور از تو

که به هجرانِ توام روح [و] روان در تعب است

وقتِ آن است که از مهر بیایی به برم

که شبِ سینزدهِ فرّخِ ماهِ رجب است

هست امشب را بس فخر و شرف بر شبِ قدر

زان که امشب، شبِ میلادِ امیرِ عرب است

بوالحسن، حیدرِ صفدر، علیِ عالی قدر علیه السلام

که به ایجادِ جهان، ذاتِ شریفش سبب است

حبِّ او ورزد آن کو بودش فطرتِ پاک

دشمنِ جاهش شک نیست که مادر جلب است

چون شهان را بستایند خطیبان گهِ بار

نامِ نامیش همی زینت و فخرِ خُطب است

گر گریزند ز آتش همه در روزِ نشور

آتشِ دوزخ از مادحِ او در هرب است

ص: 173

خنک آن کس که بدو، سرورِ ما دارد مهر

وای بر آن که بر او سیّدِ ما را غضب است

جز درِ او نبود منبعِ جود و مردی

هرکه را جود بود از درِ او مکتسب است

ای شهنشاهی کز آتشِ قهر و سخطت

لهب اندر تنِ اعدای تو چون بولهب است

100- جز ز مهرِ تو نروید به تنم لحم و عظام

وز ولای توام اندر تن، عِرْق و عصب است

تا صبی را نکشد خاطر، غیر از سوی شیر

تا جوان را همه گه، خواهشِ لهو و لعب است

دوستانت را بینم که به عیشند و نشاط

دشمنِ جاهِ تو را بینم در تاب و تب است

و فی مدحه [(مولانا علی)] علیه السلام

اشاره

و فی مدحه [(مولانا علی)] علیه السلام(1)

گفتم: «زنم به زلفِ تو ای گلعذار دست»

گفتا: «ز خود بترس و مبر سوی مار دست»

گفتم: «بگو ز چیست به دستِ تو(2) این نگار؟»

گفتا: «ز خونِ چشمِ تو کردم نگار دست»

گفتم: «که در برِ تو مرا نیست اعتبار»

گفتا: «بشو به عشقِ من از اعتبار دست»

گفتم: «چسان(3) کنم که زیم(4) ایمن از غمت؟»

گفتا: «ز دامنِ طلبِ من بدار دست»

ص: 174


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 537.
2- . مد: «بگو به دست تو از چیست».
3- . مد: «که چون».
4- . مد: «شوم».

گفتم: «دلم هوای تو را کرده اختیار»

گفتا: «بگو کشد وی ازین اختیار دست»

گفتم: «ز بخت، آن که فزون برده سود کیست؟»

گفتا: «کسی که یافته بر زلفِ یار دست»

گفتم: «چگونه در برِ تو باشم ای نگار؟»

گفتا: «بنه به سینه خود بنده وار دست»

گفتم: «رسد به دامنِ وصلِ تو دستِ من؟»

گفت: «ار زنی به مدحِ خداوندگار دست»

گفتم: «شهی که ساید بر اوجِ چرخ پای»

گفتا: «شهی که دارد بر روزگار دست»

گفتم: «که هیچ خار به دوران سمن شود؟»

گفت: «ار بری به یمنِ ولایش به خار دست»(1)

گفتم: «ز چهرِ دین که زداید غبارِ کفر؟»

گفتا: «که او برد چو سوی ذوالفقار دست»

گفتم: «که کار، زار کند بر مخالفان؟»

گفتا: «چو او گشاید در کارزار دست»

گفتم: «ز مدحش به چه ام دسترس بود؟»

گفتا: «از آن بیابی بر افتخار دست»

گفتم: «پیاده مانده ام از جورِ روزگار»

گفتا: «بزن به دامنِ آن شهسوار دست»

گفتم: «که دست خواهم تا گیردش عنان»

گفتا: «جز این نیاید دیگر به کار دست»

ص: 175


1- . مد: - «گفتم که هیچ خار ... ولایش به خار دست».

گفتم: «که دستگیر به روزِ شمار کیست؟»

گفتا: «جز او نگیرد روزِ شمار دست»

گفتم: «به چند دست عطایش توان شمرد؟»

گفتا: «کم است گر شمرد صد هزار دست»

گفتم: «که دست بر سرِ خصمش که می کشد؟»

گفتا: «که از سرش نکشد افتقار دست»

گفتم: «که دادِ دل بستانم ز جورِ چرخ»

گفتا: «اگر دهد برِ آن شاه بار دست»

گفتم: «که دستِ جورِ فلک بسته کی شود؟»

گفتا: «چو برگشاید آن شهریار دست»

گفتم: «ببند با من پیمان به مهرِ او»

گفتا: «برای(1) بستنِ پیمان بیار دست»

101- گفتم: «که تا بروید گلبن به نوبهار

گفتا: «که تا گشاید شاخِ چنار دست»

گفتم: «مخالفش را نبود به غیر غم»

گفتا: «موافقش نکشد از عقار دست»

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

دلا جهان نفریبد تو را به عشوه و غنج

که هیچ کس نبرد سود ازین سرای سپنج

سرشته دارد با نوش نیش و با گل خار

قرینِ شادی انده، رفیقِ راحت رنج

ص: 176


1- . مد: «ز بهر».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 537.
3- . مد: «در نکوهش جهان و مدح امام زمان علیه السلام».

به یک روش نبود گردشِ سپهرِ نگون

حلاوتِ رطبش بین و ترشیِ نارنج

به رنج و خواری گیرد ز تو به روزِ اجل(1)

گرت بخارا بخشد کنون و گر(2) ارگنج

همه شکنجه بود راحتش مبین بر آنک

به سانِ زلفِ عروسان زده به طرّه شکنج

بر آرد آخر این دنیی ات چو مار، دمار(3)

تو ابلهانه مشو(4) شادمان که جستی گنج

برای دلبرِ دنیا کم از زنی ببُری

اگر تو دستِ خود ای جانِ من به سانِ(5) ترنج

تو کامِ دل طلبی زین نگار و از خونت

نگار می کند او دستِ خویش تا آرنج

به شوهرانِ سلف این چنین نموده سلوک(6)

به خون کشد تنِ آن کو(7) دلش برد از غنج

به غیرِ وزر و وبالیّ و حسرتی دیگر(8)

چه برد خواهی ای خواجه گو ازین الفنج؟

به عاقبت دهدت نُه سپهر و چار ارکان

به بادِ حادثه خود پنجه باز زی یا پنج(9)

به زیر تخته سنگِ مزار رنج بود

تو را که مونس و یار است تخته و(10) شطرنج

ص: 177


1- . مد: «از دست تو ستاند باز».
2- . مد: «ورت دهد».
3- . مد: «زمانه از تو بر آرد دمار مار صفت».
4- . مد: «بدین».
5- . مد: «به جای».
6- . مد: «به زال دهر منه دل که عاقبت از مکر».
7- . مد: «آن را که».
8- . مد: «به غیر حسرت و درد و دریغ و وزر وبال».
9- . مد: «سپهر خاک تو آخر دهد به باد فنا اگر ز عمر تو پنجاه بگذرد یا پنج»
10- . مد: «تو را که جای به تخت است و کار با».

به نیلِ ماتم، رختِ کسانِ تو بکشد

عروسِ بخت میارا به لاجورد و سرنج

کسی بدو ندهد دل مگر ببازد هوش

به سُکرِ باده گلگون و یا حشیشه و بنج(1)

بگیر پنبه غفلت ز گوش و کم بنیوش

نوای بربط و طنبور و نغمه دف و سنج

بهوش باش که گیتی مشعبدی است محیل

به حقّه بازی دارد هزارگون نیرنج

به علم و دانش نازی ببین حکیمان را

یکی بکشت ز اسهال و آن یک از قولنج(2)

به اسب و پیل و وزیر و شهش چرایی مات

که رخ پیاده بتابید جمله زین شطرنج(3)

مجالِ قافیه تنگ است گر چه پروانه

تو راست نطقِ گهرزای و طبعِ قافیه سنج

به مطلعِ دگری شاهد سخن را غنج

کنون فزای و منه طبعِ خویش در اشکنج

(4)

به مدحتِ شهِ دنیا و دین سرای، سخن

اگر بخواهی جستن درِ سعادت و گنج(5)

ص: 178


1- . مد: «کسی بدو ندهد دل که داشت هوش و خردمگر که مست می لعل و عقل رفته ز بنج»
2- . مد: «یکی بدان دو حکیم بزرگ بین و دگرمناز این همه بر عقل و دانش و فرهنج یکی معالج اسهال و مرد از اسهال یکی مع-الج قولن-ج و مرد از قولن-ج»
3- . مد: «بیت مؤخر شده است».
4- . مد: «به مطلع دگری شو کنون سخن پرداز طراز بخش رخ روم را همی از زنج دهم به مطلع نو شاهد سخن را غنج که طبع را بنشاید نهاد در اشکنج»
5- . مد: «سخن سرایم در مدحت امام زمان به روی خویش گشایم در سعادت و رنج»

امامِ قائمِ فرخنده، حجّة بن حسن(عج)(1)

که هست تابعِ فرمانِ او(2) سرای سپنج

102- ز فیضِ عامش گیرند بهره جنّ و بشر

ز قهر و لطفش آید به(3) خلق، شادی و رنج

ایا رسیده به جایی که هست کوچکتر

به صولجانِ تو گویِ سپهر از نارنج

رسیده وقت شها آن که گازِ سطوتِ تو

به جانِ منکر و بدخواهِ دین دهد به شکنج(4)

خدای را بکَش آن ذوالفقارِ کافرکُش

به خونِ خصم بیالای دست تا آرنج

رسول کرد صفت زآبِ کوثر و تسنیم

مگر به خاکِ درِ توست آن دو را هر هنج(5)

همیشه تا نبود نار را طراوتِ سیب

هماره تا نبود تاک را صفای ترنج

رخِ محبِّ تو بی تابِ باده چون گلنار

تنِ عدوی تو از زخمِ نیزه چون اسفنج

فی مدیحة موسی الکاظم علیه السلام

جان نبرد کس ز غمِ هجرِ یار

ور که به تن، جان بودش صدهزار

جان نتوانی بری از نارِ عشق

گر همه ز آهن بکنی پود و تار

ص: 179


1- . مد: «امام قائم سبط نبی ولیّ خدا».
2- .مد: «فرمانش این».
3- . مد: «یابند».
4- . مد: - «ایا رسیده به جایی ... دهد به شکنج».
5- . هنج: کشیدن.

آن که بود او را پروای جان

بر نتواند خورد از وصلِ یار

جان به چه کار آید ای هوشمند

گر نکنی بر ره جانان نثار

پای نهد بر سرِ گنجِ وصال

سر بنهد آن که به پای نگار

جان و تن و دین و دلِ خویشتن

دادم و بر هیچ بنگرفت یار

تارِ سرِ زلفِ تو ای دوست، برد

رونق از نافه چین و تتار

تا تو برفتی ز برِ من برفت

از کفِ من طاقت و صبر و قرار

تا ز کنارِ من کردی سفر

دیده من چبود؟ دریاکنار

ای بتِ سیمین بدنِ سنگدل

وی مهِ شمشاد قدِ گلعذار

گشته فزون حسنِ تو تا کرده ای

خود به درِ موسی جعفر علیه السلام گذار

قبله هفتم، شهِ دنیا و دین

شافع و فرماندهِ روز شمار

ای تو پدیدار کنِ سال و ماه

وی تو ه ویدا کنِ لیل و نهار

ص: 180

بی مددت باز نگردد دمی

راستی این نُه فلکِ کج مدار

چشمِ تمنّای همه سوی توست

ای شهِ والا فرِ ذوالاقتدار

طاعتِ یزدان چو نمودی نمود

طاعتِ تو فرض به خرد و کبار

رایتِ کفر از تو بود سرنگون

آیتِ دین از تو بود استوار

103- سجنِ تو و یوسفِ صدّیق را

فرقِ زلیخا بود و کردگار

ای تو بهین بنده خوبِ خدای

وی تو مهین آیتِ پروردگار

ای تو برآرنده حاجاتِ خلق

بابِ حوائج تویی از هشت و چار

ای کرم و جودِ تو بی انتها

جمله حاجاتِ محبّان برآر

خاصه چو من آن که ز جان و ز دل

هست به احسانِ تو امّیدوار

منتظرِ جودِ توام گرچه نیست

جودِ تو آن کش ببرم انتظار

ذوالنّعما بنده پروانه کرد

تا ز مدیحِ تو به دفتر نگار

ص: 181

شاید ازین رتبه نماید همی

بر همه شاهانِ جهان افتخار

رفت چو یک هفته ز ماهِ صفر

شد به جهان نورِ رخت آشکار

عیدِ تو را زان نگرفته است میر

کز غمِ جدِّ تو بود سوگوار

ورنه به شادیّ شما هست شاد

میر علی، سیّدِ والاتبار

تا که بخندد گلِ سوری به باغ

چون که شود گریان، ابرِ بهار

آن که محبِّ تو بود در جهان

تا که جهان است بود کامکار

وان که به دل، بغضِ تو دارد بود

جان و تنش از غم، زار و نزار

فی مدیحة جعفر الصّادق علیه السلام

مه مولود به من کرد درِ عشرت باز

درِ رنج و تعب اندر به رخم گشت فراز

حبّذا ماهی کو بست درِ رنج و تعب

حبّذا ماهی کو کرد درِ عشرت، باز

آن دو مه برد اگر از دلِ من عیش و سرور

این مه آورد به دل آنچه ز دل برد او باز

آن دو مه بود اگر با غم و اندوه، قرین

هست این ماه به شادی و مسرت انباز

ص: 182

آن دو مه بود اگر سیلِ سرشکم جاری

به سوی دوست کنون است مرا روی نیاز

رفت دو مه که ندیدم رخِ او شاید اگر

مرغِ جانم بکند در رهِ آن مه، پرواز

دیدنِ طلعتِ یار است مرا قوتِ دل

خاصه یاری که رخش هست به از شمعِ طراز

بعدِ دو مه که قرین بودم با هجرِ رخش

دوش آمد برم آن دلبر با کشّی و ناز

چون به دیدارِ رخش دیده من روشن شد

بوسه ها بر رخِ او دادم و بردمش نماز

گفتم ای دلبرِ دلجوی که هستی به جهان

در نکویی و ملاحت ز نکویان ممتاز

104- لعلِ جانبخشِ توام بهتر از چشمه خضر

زلفِ کوتاهِ توام خوشتر از عمرِ دراز

بگشا صدره و بنشین برم و باده بنوش

چنگ برگیر به چنگ اندر و لختی بنواز

به سرور و فرح و عشرت درکش ساغر

به نشاط و طرب و شادی برکش آواز

تُرکِ یغمایی من خیز و بزن راهِ هدی

از نوا شور درافکن به عراق و به حجاز

گفت: «این جمله بهل این دم و با نیّت صدق

خیز و امشب به مدیحِ شهِ عالم، پرداز

ص: 183

جعفرِ صادق کز اوست به پاکیش رسول

یعنی آن صاحبِ دشمن شکرِ دوست نواز»

ای ششم شمع هدایت ولی اللّه که هست

نوکِ کِلکِ تو چو شمشیرِ علی، خصم گداز

دینِ اسلام ز کِلکِ تو پذیرفت شرف

همچو کز تیغِ علی گشت قوی در آغاز

آتش و آب نخیزند به ضدیّتِ خویش

اگر از امرِ قدر قدرِ تو یابند جواز

گرنه ای تالیِ احمد ز چه رو گردیده است

جشنِ میلادِ تو با عیدِ پیمبر انباز

هست پروانه ثناخوانِ تو شاها نظری

سوی وی از رهِ لطف و کرم و جود انداز

تا شب و روز به میدانِ فلک می باشند

اشهب و ادهم مهر و مه اندر تک و تاز

قِسمِ احبابِ تو باشد به جهان عیش و طرب

قسمتِ دشمن تو نبود جز حسرت و آز

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

الا ای شمعِ خوبانِ قبایل

که نیکو رویی و نیکو خصایل

همه خوبی است از تو شاملِ من

که هم خوبیّ و هم خوبت شمایل

چو شامِ عاشقان، مشکین ذواتب

ز خونِ دوستان رنگین انامل

ص: 184

همه اهلِ قبایل در تو حیران

بمانند ار روی اندر قبایل

همی خواهم حمایل، دستِ خود را

مگر در گردنت بینم حمایل

ولی چندان که هستم مایلِ تو

تو بر من نیستی آن قدر مایل

دلم آن سلسله زلفِ تو تا دید

تو گویی هست دایم در سلاسل

نمی ماند مگر بر ماه و خورشید

چو با روی تو مه گردد مقابل

نه چون رویت به روم است و به خلّخ

نه چون مویت به سودان و سواحل

اگر چه قاتل و مقتول خوانند

مرا با تو به دیوان و رسایل

خوشا آن کس که مقتول است چون من

خوشا آن کس که دارد چون تو قاتل

105- پی وصلِ تو می خواهم که یزدان

زمین را باز پیچد در مفاصل

نگارا آفتابا ماهرویا

که جاهل را کند عشقِ تو، کامل

اگر چه کاملم درعشق لیکن

چه سازد کامل اندر عشق جاهل

ص: 185

ز عشقت حاصلِ من نیست جز غم

ز عشقِ این چنین جانا چه حاصل؟

از اوّل عقلِ من بردی و گرنه

بپرهیزد همی از عشق، عاقل

چو گردد عقل رهبر مر کسی را

ز راهِ عقل و از روی دلایل

همی پوید صحاری در صحاری

همی راند مراحل در مراحل

مگر رحلِ اقامت سازد آنجا

که در وی رحمتِ حقّ است نازل

ابر درگاهِ قائم حجّة اللّه علیه السلام

امامِ عادل و مولای باذل

نبودی شخصِ او گر کارفرما

جهان را کار مهمل ماند و عاطل

ز عدلِ اوست عدلِ هر که عادل

ز فضلِ اوست فضلِ هر که فاضل

از او گردد سمین(1) بازوی ملّت

چو جوید رزم و کین با تیغِ ناهل(2)

به گاهِ جود چبود؟ فیضِ مطلق

به گاهِ خشم چبود؟ مرگِ عاجل

الا ای پرده دارِ آستانش

ترحّم کن یکی پرده فروهل

ص: 186


1- . سمین: فربه.
2- . ناهل: عطشان، تشنه.

که در حزنیم از اطوارِ گردون

که در رنجیم از اقوالِ عاذل(1)

اگر چه شغلِ گیتی در کفِ توست

نسازد هیچ مشغولت مشاغل

نداری مثل در عالم که باشی

فزون در قدر و رتبت از اماثل

الا خور تا به هر سالی به دو مه

شود روز و شبان با هم معادل

جهان از عدل و قسطاسِ تو خالی

مباد ای صاحبِ دارای عادل

بود بر تو همی فخرِ مناقب

شود از تو همی حلِّ مسائل

ز پروانه قبول از مرحمت کن

اگر چه این قصیده نیست قابل

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

ماه صفر تا ز شهر بهرِ سفر زد علم

از دلِ اهلِ نشاط شد سپری رنج و غم

به به زین ماهِ نو که تا بدیدم رخش

از دل بزدود غم وز جان بربود الم

دو ماه بود ای پسر که باز بردیم سر

به سوکِ شاهِ شهید در عرب و در عجم

ص: 187


1- . عاذل: ملامت کننده.

106- ز بس که کردم فغان، نماند در سینه آه

ز بس که باریدم اشک، نماند در دیده نم

از ستمِ ذاکران از تنِ من رفت جان

جانِ نوی در تنم از لبِ لعلت بدم

نوبتِ ماتم گذشت رسید وقتِ نشاط

ساز مرا شادمان ز وصلِ خود ای صنم

مایه عیش و نشاط تویی و غیر از تو کیست

چون کفِ موسی به رخ چون لبِ عیسی به دم

قدِّ من از بارِ غم شد به خم و چاره نیست

داروی دردِ مرا جز آن دو زلفِ به خم

گشته دژم حالِ من اگر چه زاندوهِ دل

علاجِ حالِ دژم بکن ز چشمِ دژم

خیز و به کف گیر جام، به سوی خُم کن خرام

بساز پیمانه پُر، ز باده مشک، شم

باده ای از رنگ و بوی، قوّت روح و روان

صاف چو لعلِ مذاب، سرخ چو شاخِ بقم

به باغ تا ماند اگر ز دستبردِ تموز

نشانی از سوسن و سوری و شاه اسپرم

قدّ و رخ و زلفِ تو ز گلبنان خوشترند

ای بتِ شمشاد قد به سوی مشکو بچم

زان که ز لطفِ رخت گردد مشکوی من

همی به فرّ و به زیب، غیرتِ باغِ ارم

ص: 188

ای بتِ دیباسلب، وی مهِ حورانسب

ز خاک بردار پای به چشم من نه قدم

سوسن و سوری به هم، که گفت می نشکفند؟

موی تو و روی توست سوسن و سوری به هم

مگر تو را دیده بود سخن ورِ شیروان

که زد به وصفِ لبت، کلکش این سان رقم

«مریمِ آبستن است لعلِ تو از بوسه باش

تا به خدایی شود عیسیِ تو متّهم»(1)

مخواه چندین مرا در غمِ هجران اسیر

که ماهِ مولود زد به عیش و شادی علم

صاحبِ مولود کیست؟ احمد ختمی مآب

صاحبِ خُلقِ عظیم، خسروِ فرّخ شیم

حضرتِ ختمِ رسل، هادیِ کلِّ سُبل

محمّد صلی الله علیه و آله آن عقلِ کل، شاهِ ملایک خدم

مظهرِ ذاتِ خدا کیست به جز مصطفی؟

که حشمتِ حق بود از آن شهِ محتشم

ذرّه ای از نورِ او اگر بتابد ز مهر

سازد شمسِ الضّحی، چهره بدرِ الظّلم

به نصرتِ دین نهاد چو پای اندر رکاب

شاهِ ملایک خدم، ماهِ کواکب حشم

به یاریِ خیلِ شاه از برِ عرشِ اله

به فتح و نصرت رسید خطاب «قم لاتنم(2)»

ص: 189


1- . دیوان خاقانی، ج 1، ص 408.
2- . ترجمه: «برخیز و نخواب».

به ملک باری خدای به غیر آن شاه کیست؟

«دافعِ کل النّقم واهبِ کلّ النّعم(1)»

محمّدِ مصطفی، پیشروِ انبیا

سیّدِ اهلِ سخا، سرورِ اهلِ کرم

از پی دینِ هدی کشید رنج و عنا

نی ز پی تاج و تخت نز پی گنج و درم

107- ای شهِ «والشّمس»(2) روی، وی مهِ «واللّیل»(3) موی

به روی و مویِ تو خورد خدا به قرآن قسم

ای شهِ باذل که گشت هر دو کفِ رادِ تو

غیرتِ ابرِ مطیر، خجلتِ بخشنده یم

چون صفت و مدحِ تو کنم شها بایدم

خامه و دفتر بود همی ز لوح و قلم

کلیدِ نیران و خلد باشد در دستِ تو

ای تو به روزِ جزا به خلقِ محشر، حَکم

شمیمِ عدلت رود به سوی آجام(4) اگر

بچّه آهو خورد شیر ز شیرِ اجم(5)

تا به مدیحت شها گشود پروانه لب

ببست بر روی او زمانه، بابِ ستم

تا که در افواه هست سخن ز زنّار و دلق

تا که در آفاق هست حدیثِ دیر و حرم

ص: 190


1- . ترجمه: «بر طرف کننده بلاها و بخشنده نعمت ها».
2- . آیه 1 سوره شمس: «وَالشَّمْسِ وَ ضُحَاهَا».
3- . آیه 33 سوره مدّثر: «وَالَّیْلِ إِذْ أَدْبَرَ».
4- . آجام: جمع الجمع اَجْمَه، بیشه و نیزار.
5- . اجم: بیشه ها.

تا که نجومِ سما، کس نتواند شمرد

تا ندهد هر کسی خبر ز جذرِ اصم(1)

به کامِ احبابِ تو زهر شود شهدِ ناب

به کامِ اعدای تو شهد شود همچو سم

زیند احبابِ تو روز و شب و سال و ماه

ز لطفِ باری خدای، محتشم و محترم

ز لطفِ مهرِ تو و عترتِ پاکت همی

دولتشان باد بیش، ذلّتشان باد کم

دشمنِ جاهِ تو را بینم در روزگار

بسته رنج و محن، خسته تیمار و غم

باشد با آبروی، لیک ز آبِ دو چشم

باشد فربی بدن لیک ز رنجِ ورم

ز جانِ تاریّ خویش چو کرد غالب تهی

ز نارِ قهرش خدای، پر بنماید شکم

فی مدیحة القائم علیه السلام

گر گذارد کمِ من، من نگذارم کمِ او

نخورد گر غمِ من، باز خورم من غمِ او

بت ترسا بچه ام لعبتِ عیسی نفسی است

آفرین باد به روح القدس و مریم او

معجزِ موسیِ عمران بود اندر کفِ او

نفسِ عیسیِ مریم بود اندر دمِ او

ص: 191


1- . جذر اصم: کنایه از هشت بهشت.

ای خوش آن کس که خورد از کفِ آن ماه، شراب

ای خوش آن جام که باشد کفِ آن مه، جم او

من بنازم به خمِ آن سرِ زلفینِ سیاه

که بود قوّتِ جان و دلِ من در شمِ(1) او

هر زمان دشنه و بندی زندم تازه به دل

آفرین باد بر آن طرّه خم در خمِ او

همه غم های جهان راست ز پی، شادی لیک

نه پدید است مرا شادی بعد از غمِ او

هر زمان جادوییی تازه برد چشمش کار

نیست در جادویی و سحر، کسی اعلمِ او

گر خطش سرزده، من پا نکشم از کویش

هر که رفته است عروسی برود ماتمِ او

هر زمان ساز کند حیله و مکر از سرِ نو

نیست جز حیله و جز مکر به زیر و بمِ او

108- زخمِ دل به نشود باز به تدبیرِ حکیم

گر نگردد نمکِ لعلِ لبت، مرهمِ او

جز قدِ یارِ من و آن سرِ زلفش نبود

عَلمی سیمین کز مشک بود پرچمِ او

نشود قسمتِ من این که بچینم گلِ وصل

از گلستانِ رخِ غمْ سپرِ خرّمِ او

مگر آن دم که کنم مدح شهنشاهی را

که بود چرخ به دست اندر چون خاتمِ او

ص: 192


1- . شم: بوییدن.

مهدیِ منتظر آن حجّتِ قائم(عج) که همی

نشود مُجرم آن کس که بود مَحرمِ او

ای که از شعله شمشیرِ تو در گاهِ وغا

نه عجب سوزد اگر روی زمین و یمِ او

شهرِ علم است پیمبر علیش باشد در

دست و تیغِ تو بود باره مستحکمِ او

ناظمِ کون و مکان، خوانده تو را بار خدای

که همی از تو بود نظمِ همه عالمِ او

تشنه خونِ مخالف بودت تیغ از چه

همه گه تر بود از خونِ مخالف دمِ او

پرده برگیر ز رخ، تشنه دیدارِ تواند

کعبه با رُکن و مقام و حرم و زمزمِ او

خسروا گوشه چشمی سوی پروانه فکن

کن قبول از کرمت مدحِ کَمِ محکم او

تا همی در نظرِ همّت تو هست حقیر

هرچه اندر دو جهان است ز بیش و کمِ او

دوستت شاد زید روز و شب و دشمن تو

بِکشد زحمتِ نیران و عذاب و غمِ او

فی مدیحة الزهراء علیه السلام

بزد راهِ دلم از چشمِ جادو

بتی کش ماه نبود همترازو

اگر هاروت باز آید ز بابِل

بیاموزد ز چشمانِ تو، جادو

ص: 193

شکستن رونقِ خورشید و مه را

اگر خواهی برافکن پرده از رو

خدا را پرده از رخ چون گرفتی

لبانِ لعل را بگشا و برگو

لب است آن یا شکر یا چشمه خضر؟

رخ است آن یا قمر یا باغِ مینو؟

به تیری جوشنِ جانِ مرا خست

ز ترکان کیست با این زور و نیرو؟

از آن دستِ لطیف و ساعدِ نرم

نمی کردم گمان این زورِ بازو

چو خضری بر لبِ آبِ جنان است

به کنجِ لعلِ او آن خالِ هندو

دلم در چنگلِ زلفِ سیاهش

چو اندر پنجه باز است تیهو

بود در روزگارِ عشقِ آن مه

سیه تر روزم از پرّ پرستو

سحرگاهان جمالِ دوست دیدم

ندانستم که خورشید است یا رو

109- - دوای سینه مجروحِ ما را

به دست باد در ده تارِ گیسو

اگر چه خستگان را علّت و رنج

فزاید از عبیر و نافِ آهو

ص: 194

مرا تا دیده بر یاقوتِ او رفت

دو چشمم بحرِ مرجان گشت و لولو

به سوی باغ رو تا لاله و گل

یکی رنگ از تو برگیرد یکی بو

کند آن با دلِ پروانه، زلفت

که چوگان آن نیارد کرد با گو

روا داری جفا با آن که او را

نباشد جز زبانِ تهنیت گو

پی میلادِ زهرا علیهاالسلام آن که مهرش

به زخمِ عاصیان شد نوشدارو

مقامِ جاهِ او را آسمانی است

که از رفعت زند با عرش پهلو

به سینه تخمِ مهرِ او بکشتم

از آن رو کاین گیاهی نیست خودرو

بگو مدحش اگر خواهی که باشد

تو را اندر دو عالم حال نیکو

خدا داند که خود خالی ز مهرت

نباشد در تنِ من یک سرِ مو

همان کو سجده کردندش ملایک

تو را بوسه زند اندر به زانو

اگر خصمِ تو مستعصم نبودی

نمی شد کشته بر دستِ هلاکو

ص: 195

رود فردا مُحِبّت سوی جنّت

به اعدای تو واماند دگر سو

همی تا در سپهرِ لاجوردی

غزالِ چرخ باشد در تک و پو

همی تا روز و شب گردد مساوی

چو مهر از خوشه آید در ترازو

نجوید جز مرادِ دوستانت

هماره در جهان چرخِ جفا جو

ز چشمِ دشمنانِ تو به دامان

ز خونابِ جگر، جاری بود جو

فی مدیحة خاتم اولالیاء علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة خاتم اولالیاء علیه السلام(2)

نمود تا سرِ زلفِ خود آن پسر، کوتاه

بکاست از شبِ تاریک و برفزود به ماه

فزود مهرِ من و مهرِ روی خود چو نمود

سرِ دو زلفِ شب آسای خویشتن کوتاه

درازدستی تا سفلگان بدو نکنند

فرازِ ماهِ درخشان گزید منزلگاه

مرا بلندتر آید به دیده سرِو قدش

از آن زمان که بپیراسته است زلفِ دو تاه

به پیش کو را خم بود و حلقه تا سرِ دوش(3)

بدیده بودی چونان شبِ دراز(4) سیاه

ص: 196


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 543.
2- . مد: «در مدح امام زمان علیه السلام».
3- . مد: «دمی که بود پر از چین و حلقه تا بر دوش».
4- . مد: + «و».

کنون نماند جز بر خسوف دیده هلال

خسوف گرچه نبیند هلال در سرِ ماه

110- دلم چو رشته زلفش دراز دید نخست

گرفت و سوی ذقن رفت و خود فکند(1) به چاه

امید داشت که آن رشته دو زلفِ(2) کمند

به واژگونه چَه، اندر فتد(3) چو بیگه و گاه

بگیردش چو رسن باز و بر کشد خود را

به دستیاری آن زلفکان ز چاه به ماه(4)

ولی به چاهِ زنخدانِ او کنون دلِ زار

اسیر ماند که کوته شد آن دو زلفِ دو تاه

کنون چو بیژن اندر به چاه مانده اسیر

که نیست دسترس او را به زلفِ آن دلخواه

(5)

چو یوسف است به چاه اندر و بنتواند(6)

کسش خلاصی بخشد(7) مگر ولیّ اللّه

امامِ قائم، ختم الائمّه، صاحبِ عصر

چنو نباشد اندر زمانه شاهنشاه

(8)

به غیرِ امنش نبود زمانه را ملجا

جز آستانش نبود به روزگار پناه

ص: 197


1- . مد: «در فتاد».
2- . مد: «زلفکان همچو».
3- . مد: «فتد به چاه زنخدان او».
4- . مد: - «بگیردش چو رسن باز ... زچاه به ماه».
5- . مد: «پی بر آمدن از چاه دستیار شوند همی مر او را تا بر رخش بیابد راه کنون که کوته گردید آن دو زلف بلند ز چَه چگونه برون آید این دل گمراه به پای خویش چو در چَه نکند خود را دل بگو بماند آنجا قرین ناله و آه».
6- . مد: «اندرون و نتواند».
7- . مد: «کند خلاص کس او را».
8- . مد:«امام قائم ختم الائمه صاحب عصر که یوسف از مدد ز چه رسید به جاه جز او نباشد در روزگار صاحب امر چنو نباشد اندر زمانه شاهنشاه».

به گاهِ امنش آسایشی بود به جهان

که کهربای نیارد همی رباید کاه(1)

ایا رسیده به جایی که جبرئیلِ امین

همی بروبد از فخر مر تو را بنگاه

(2)

دگر شهان را فخر ار به مسند و گاه است

همی بود به وجودِ تو، فخرِ مسند و گاه

بسی شرافتش افزون ز آبِ حیوان است

به منِّ مهرِ تو روید اگر ز خاک، گیاه(3)

چو شیرِ رایتت افراشته شود به فلک

از او هراسد شیرِ سپهر چون روباه

ایا مطیعِ تو گشته زمانه بی منّت

و یا سجودِ تو کرده سپهر بی اکراه(4)

در آن زمان که تو بر تختِ داد بنشینی

به خاک تیره(5) شهانِ جهان نهند جباه

امید هست که خوانی مرا و فرمایی

«بخوان قصیده مدحِ مرا تو بر درگاه»

اجازه یابد از حضرتت چو پروانه

بر آسمانش ساید ز فخر پرّ(6) کلاه

نخست مدحی کارد به حضرتت این است

اقول: «اشهد ان لا اله الاّ اللّه»

ص: 198


1- . مد: - «به غیر امنش ... همی رباید کاه».
2- . مد: «ز حادثات پناهی اگر همی جویی جز آستانش نبود ز حادثات پناه».
3- . مد: - «بسی شرافتش افزون ... ز خاک گیاه».
4- . مد: «بیت مقدم شده است».
5- . مد: «به پیش تخت تو».
6- . مد: «ز افتخار».

همیشه تا به شمار است حسّ ظاهر، پنج

هماره تا که ز پنج است بیشتر پنجاه

به عونِ ایزد وتأییدِ خویشتن، داری

ز شرّ و فتنه دجّالِ خلق را تو نگاه

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

آمد مهِ شعبان، رمضان هم رسد از پی

گیرید هلا باده کشان دادِ دل از می

بندند دکان در رمضان باده فروشان

هُش باش و در این ماه بِکش رطلِ پیاپی

آن را که بود باده گلرنگ به ساغر

او راست بهاری که نیاید ز پیش دی

با ساده بتی باده گلرنگ بکش خوش

کز تابِ میش از گلِ عارض بچکد خوی

111- آن کس که کند منعِ من از باده، مریض است

کو را نتوان چاره نمودن به جز از کی(1)

ای شیخ مکن منعِ من از باده کشیدن

گر باده در این مه نکشم بازکشم کی؟

خود ویژه در این روز که میلادِ امامی است

کو قائم و حجّت بود و منتظر و حی

بر مژده دهم جان به کسی کو خبر آرد

کایّامِ ظهور آمد و شد غیبتِ او طی

ص: 199


1- . کی: «داغ کردن».

ارجو که به گوشم برسد بانگِ منادی

کز کعبه روان رایت شاه است سوی ری

شاها کس اگر راهِ ولای تو نگیرد

شیطان نه عجب گر همه نفرت کند از وی

آن کیست؟ که گر راهِ ولای تو نپوید

قطّاعِ فلک، توسنِ بختش نکند پی

نی روی زمین جمله به فرمانِ تو باشد

نُه چرخ کمر بسته پی امرِ تو چون نی

آن کس که هدایت نه ز الطافِ تو یابد

تا روزِ جزا هست به گمراهی و در غی

وان کس که نه مهرِ تو بورزد به زمانه

بهتر بود از وی به دو صد مرتبه لاشی

زنبورِ عسل گرنه ز خوانِ تو کند نوش

کی شهدِ مصفّاش همی باشد در قی

تو سایه پیغمبری و آیتش از پس

من باز چه گویم؟ که نبی را نبود فی(1)

من بی تو بمانم به غمِ هجر تو تا چند

تو هجر پسندی به منِ دلشده تا کی

در پیشِ گدای سرِ کوی تو بخیلی است

آن کو به سخا شهره دهر آمده از طی

گلزارِ نبی را ثمر و ریشه و غصنی

چونان که هم او را تنی و جان و رگ و پی

ص: 200


1- . فی: مخفف فی ء، سایه هر چیز.

چون مدحِ تو می خواستم انشاد نمایم

از غیب شنیدم که بگفتند مرا: «ای

پروانه بود مادحِ او پاک خداوند

هیهات تو را زین طمعِ خام بود هی»

من بنده به هر حال، مدیحِ تو سرایم

در خوردِ مدیحِ تو اگر هست وَ گر نی

تا قصّه مردم بود از قیصر و فغفور

تا هست در افواه، سخن از جم و از کی

مانند نبی تا به جهان کس ننهد پای

بر ذاتِ خدا تا به جهان کس نبرد پی

هر جا که محبِّ تو رود نصرتش از پیش

هر جا که عدوی تو رسد ذلّتش از پی

غزل مختوم به مدح علی علیه السلام

هرکس به کوی دوست شبی را سحر کند

یا نوبتی ز خاکِ درِ او گذر کند

پرخون کنند دیده حسرت ز حالِ خویش

گر ساکنانِ خلدِ برین را خبر کند

تا مدّعی نیارد دیگر به کوی دوست

پایی نهد ازین پس و خاکی به سر کند

112- بارم ز دیده سیلِ سرشک آنچنان که اشک

روی زمین تمام ز خونابه تر کند

روزِ مرا نظیر نبینی به روزگار

منظور اگر به جانبِ من یک نظر کند

ص: 201

از جوشنِ سپهر گذر کرده آه لیک

ممکن نشد که بر دلِ سنگش اثر کند

ما از وفا و مهر، جُوِی کم نمی کنیم

چندان که دوست جور و جفا بیشتر کند

حاشا که من ز دوست نمایم شکایتی

ور ملکِ هستیم همه زیر و زبر کند

هر چند کو جفا ننماید بر آن که او

مدح و ثنای خسروِ والاگهر کند

صهرِ نبی، علیِّ ولی، شاهِ لافتی علیه السلام

کز قهر، مو به جانِ عدو نیشتر کند

ای دستِ کردگار که با دست و تیغِ تو

چون خواست حق که یاریِ خیرُ البشر کند

خود را پدید یکسره در حضرتِ تو کرد

نشگفت حضرتِ تو، خدایی اگر کند

حاجی شود شریف ز دیدارِ مولدت

نی زان که پرده گیرد و مسِّ حجر کند

پروانه از خدای به هر شام و صبحگاه

خواهد که عمرِ خویش به کوی تو سر کند

و امروز با ولای تو خواهد ز کردگار

خیر دو کون و حاجتِ خود مختصر کند

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

هرکه را نبود به دل، مهر و هوای بوالحسن

روی نیکویی نبیند از خدای بوالحسن

ص: 202

گو چراغ مرده بنشاند به جای آفتاب

آفتاب آن کس که بگزیند به جای بوالحسن

زنده جاوید دانی کیست نزد عاشقان؟

آن که مُرد و بودش اندر دل ولای بوالحسن

بوالحسن هر جا بود هم طوبی و هم کوثر است

کوثر و طوبی نجویم بی لقای بوالحسن

ای دریغا نیست اندر هر دمم صد جان و دل

تا کنم صد جان و دل هر دم فدای بوالحسن

بت پرستم چون که بندم روز و شب عقدِ نماز

هست گر در نیّتم جز اقتدای بوالحسن

سر نپیچم گر نوازد ور کُشد از رای او

هست رای من همان کو هست رای بوالحسن

نه برای مردمش خواهم نه از بهر خدای

بوالحسن را دوست می دارم برای بوالحسن

گر بلا باشد هوای بوالحسن بر جانِ من

من به جانِ خود نخواهم جز بلای بوالحسن

نسبتی با بوالحسن عیسی ندارد جز که او

زنده کردی مرده، خواندی چون ثنای بوالحسن

قوّتِ چشم و دل و جان، روزیِ روزی خوران

هست از تأیید و از جود و سخای بوالحسن

رشته لؤلؤ ز لب پروانه ریزی جای شعر

بوسه دادی دوش گویی خاکِ پای بوالحسن

ص: 203

پروین [میرزا احمدخان]

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

تا غمزه تو قصدِ دلِ بی قرار کرد

دل در پناهِ زلفِ سیاهت فرار کرد

بیچاره خواست وارهد از کیدِ جادوان

خود را به دامِ افعیِ پیچان دچار کرد

دل ملکِ توست و شاهِ خیالت خراب داشت

هان شهریار بین که چه با شهرِ یار کرد

یا رب ندانم این دلِ مسکین چه قدر داشت

کز بردنش به هر که رسید افتخار کرد

کُشت و امان نداد که آهی ز دل کِشم

دشمن نکرد آنچه که این دوستار(1) کرد

اندوهِ ناامیدی هرگز نمی کشد

آنچه از غمت به جان، دلِ امّیدوار کرد

دانی چه کرد تیرِ نگاهت به جانِ من

تیرِ تهمتن آنچه به اسفندیار کرد

بادِ صبا ز زلفِ تو گویی گره گشود

کافاق را ز جنبشِ خود مشکبار کرد

آهوی چشمِ مستِ تو نازم که شیروار

هر جا که دید دل به نگاهی شکار کرد

با ما به مهر باش و وفا ای صنم که چرخ

امروز بر مرادِ دلِ ما مدار کرد

ص: 204


1- . دوستار: مخففِ دوستدار.

بُستانِ روزگار ز فرّ قدومِ شاه

باغِ بهشت را ز صفا شرمسار کرد

مقصود خود ز خلقت و ایجادِ ماء و طین

امروز آشکار، خداوندگار کرد

بود و نبودِ دهر ز هفت و چهار بود

امروز دستِ قدرتشان هشت و چار کرد

میلادِ حجّة بن حسن علیه السلام گشت و روزگار

کسبِ سعادت و شرف و اعتبار کرد

هر چند بر کرشمه او تنگ بُد جهان

حق جلوه کرد و قدرتِ خود آشکار کرد

114- شاها تویی که هر که غلامیِ تو گزید

بر خسروانِ روی زمین افتخار کرد

صورت نگارِ صنع، چو بر صفحه وجود

نقش تو را برای نگار اختیار کرد

واجب شد آن که خلق بگویند[با ادب]

واجب به نقش و صورت ممکن نگار کرد

از باد و خاک و آتش و آبش گزند نیست

هر کس که از ولای تو بر خود حصار کرد

شاها جفا و کینه اسلامِ دشمنان

شرعِ نبیّ و حکمِ نُبی را نزار کرد

ظلم آنچنان بساطِ جهان را فرا گرفت

کز بیمِ خویش عدل ز عالم فرار کرد

ص: 205

طغیانِ عاملان و خموشیِ عالمان

چون کارِ ملک و دولت و دین خوار و زار کرد

گرد آمدند خلق که این دردِ بی دوا

کاندر مزاجِ ملک بدین سان قرار کرد

هرچند بی دواست بباید دواش جست

وز حجّتِ خدا، طلبِ انتصار کرد

گفتند باید آن که در این کار فکر کرد

وانگه به جدّ و جهد در آن فکر کار کرد

عونِ خدا و لطفِ تو و مهرِ پادشاه

بی هیچ زحمتی همه را کامکار کرد

مشروطه گشت مملکت و امرِ مشورت

بنیادِ دین و داد و دهش استوار کرد

گرگان آدمی خور در کسوتِ بشر

کایزد به شرِّ کرده خودشان دچار کرد

از هر طرف به نغمه خاصی در آمدند

کاین کارِ سخت حالتمان را فرار کرد

کردند با صغار و کبار آن که هیچ کس

تا روزِ حشر می نتواند شمار کرد

تیغِ جگر شکاف، برون آور از غلاف

کن آنچه بایدت به گهِ کارزار کرد

پروین فلک به نظمِ تو نبود عجب اگر

در مدحِ شاه، عقدِ ثریّا نثار کرد

ص: 206

فی مدیحة القائم علیه السلام

زهی خجسته صباحی که شهریارِ قدم

سوی دیارِ حدوث از قِدم نهاد قَدم

عجب نه از شرفِ مقدمش اگر نکند

دگر قبولِ تغیّر، حدوث همچو قدم

سزد که خنده زند بر دمِ مسیحِ صبا

چو از بشارتِ میلاد شاهِ دین زد دم

نشد ز علّتِ ایجاد و حکمتِ خلقت

حکیمِ فلسفی آگاه با وجودِ حکم

شد از وجودِ حقیقت نمودِ او معلوم

که چیست علّتِ ایجاد و خلقتِ آدم

حکیم در خورِ تعریف عقل می گوید

که جوهری است مجرّد به ذاتِ خود محکم

گمان مدار مجرّد شود مقید لیک

من این دلیل ندارم به عقل مستحکم

115- مگر نه جوهرِ عقل است حجّة بن حسن علیه السلام

که شد مقیّد در قیدِ کسوتِ آدم

ز فرّ مقدمت ای شاه می سزد که جهان

هزار طعنه و تسخر زند به باغِ ارم

تو را به شکل خود آراست اوستادِ ازل

به قدرتی که مر او را بود نه بیش و نه کم

از آن به غیبتِ تو امر کرد و پرده گرفت

که چشمِ خلق بدان جلوه بود نامحرم

ص: 207

شهنشها همه تن گر زبان شود پروین

به گاهِ مدحِ تو هم الکن است و هم ابکم

همیشه تا که به رخسارِ خوبرویان در

عرق چنان بنماید که بر به گل شبنم

گلِ مرادِ محبّان و دوستدارانت

ز شبنمِ کرمت باد تازه و خرم

غزل

خونِ دل ریخته با زهرِ غم آمیخته ایم

باده ای ساخته در ساغرِ جان ریخته ایم

وصفِ گیسوی تو و روی تو با هم گفتیم

کفر و ایمان، شب و روزی به هم آمیخته ایم

جز کمندِ سرِ زلفِ تو که محکم بستی

ای بسا سلسله و بند که بگسیخته ایم

دل ز پهلو، تو ز بَر، صبر ز دل، من ز خرد

من ندانم تو بگو بهر چه بگریخته ایم؟

من به دل، دل به سرِ زلفِ تو، زلفِ تو به جان

دیرگاهی است بدین کشمکش آویخته ایم

تو به قد، من به سخن، خلق به نظّاره ما

محشری ساخته و فتنه ای انگیخته ایم

چشمِ پروین که نشد خیره ز خورشیدِ رخت

سرمه از خاکِ سرکوی شما بیخته ایم

ص: 208

پیامی

از سلسله قاجاریّه است. اسمش حیدرقلی، لقبش مؤدالوزاره، پسر مرحوم مؤید الدّوله. این دو غزل از اوست:

فی مدیحة صاحب الامر (عج)

فی مدیحة القائم «عجّل اللّه فرجه»

هرکه اندر رهِ عشقت قدمِ پاک نهاد

مفتخر گشت و قدم بر سرِ افلاک نهاد

تُرکِ صیاد من از سلسله های سرِ زلف

در رهم از پی صید، این همه فتراک نهاد

آن بتِ ماه رخِ زهره جبین از برِ من

رفت و غم های جهان بر دلِ غمناک نهاد

ص: 209

از میِ تاکِ محبّت همه عالم مستند

به به از همّتِ دهقان که چنین تاک نهاد

به خَمِ طرّه طرّار دلِ شیردلان

برد و در گردنشان، سلسله چالاک نهاد

گر به گردن نهدم حلقه گیسو نه عجب

کاین دو ماری است که بر گردنِ ضحاک نهاد

همه از چاکِ گریبان تو معلومم گشت

که صبا از چه به پیراهنِ گل چاک نهاد

آن که از روزِ ازل خلقتم از عشق نمود

به سرم هشت جنون نامِ وی ادراک نهاد

رهِ عشق است خطرناک و به مقصود رسید

هر که او پای درین راهِ خطرناک نهاد

پای بنهاد به خاک و ز حسد، مردمِ چشم

غرقِ خون گشت که پا را ز چه بر خاک نهاد

آن که شیرینیِ وصلِ تو به شکّر بخشید

تلخیِ هجرِ تو را برد و به تریاک نهاد

ایمن از فتنه چشمِ تو شود هر که به صدق

رو به خاکِ درِ شاهنشهِ «لولاک» نهاد

حجّتِ یزدان آن قائمِ بالحق، مهدی علیه السلام

که گدایش ز شرف پای بر افلاک نهاد

خصم را همسری او نبود روبه را

نتوان همبر با شیرِ غضبناک نهاد

رو به خاکِ درِ او کرد پیامی و قدم

برگِ گل بود اگر بر سرِ خاشاک نهاد

ص: 210

پروین

از سلسله جلیله سادات حسینی است. اسمش مهدی است. گاه گاهی از بحر طبعش لآلی سخن تراوش می کند. این مسمط از گفته های اوست:

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

صنما جور و جفا بر دلِ مضطر تا کی؟

نکنی رحم و نترسی تو ز محشر تا کی؟

صبر در دوریت ای ماهِ منوّر تاکی؟

من به قربانِ تو این شعله آذر تا کی؟

روز نالم ز فراقِ تو و گریم همه شب

ساقیا می دهمت گر تو ز من جان طلبی

ساغری گر دهیم نه ز عصیرِ عنبی

بل دهی می ز خُمِ مهرِ رسولِ عربی

باده مهر و تولاّی پسر عمِّ نبی

اسداللّه علی، صدرِ عجم، فخرِ عرب

117- خواست ایزد که رود از شبِ هجران غسقا

صبحِ امّید پدیدار نماید شفقا

دستِ حق آید و گردد به سخا منطلقا

بشکند گَردنِ گُردانِ بنی مصطلقا

تا حسامش به دلِ خلق در انداخت لهب

اسداللّه چو از فاطمه بنت اسد

متولّد شده در خانه پاکِ ایزد

کرد اقرار به حق گفت: «هواللّه احد»

دستِ حق آمد و هم قوّتِ دینِ احمد

در تنِ پاکِ رسولِ مدنی عرق و عصب

گشت کیوان به جلال و به جمالش راکع

نورِ یزدان شده از خانه یزدان ساطع

تا که مرّیخ و زحل آمده او را طالع

سعد شد طالعشان نحس از ایشان راجع

سعدِ اکبر شده ثالث عشرِ شهرِ رجب

این که حق گفت که بر کعبه نمایند طواف

خواست مکشوف شود قدر و جلالِ اشراف

قدر یابند بنی مطّلب و عبدِ مناف

آن که بر قلبِ حقایق شده مهرش صرّاف

شرفش داده خداوند به علم و به ادب

«کن» خدا گفته ز «کن» مقصد اصلی است علی

به دو قبله، به مقامات، مصلّی است علی

ص: 211

قوّت قلب و به هر درد تصلّی است علی

ساطع و قاطع و لامع به تجلّی است علی

اشهد اللّه که شد بر همه ایجاد سبب

بر سرِ دینِ رسولِ مدنی چون تاج است

همرهِ سیّدِ خاتم به شبِ معراج است

دینِ یزدان را هم منهج و هم منهاج است

ما سوی اللّه به کفِ کافیِ او محتاج است

وصفِ او کردن، صعب است و بسی مستصعب

ای امامِ به حق، ای قلعه گشا ادرکنی

ای که دستِ تو بود دستِ خدا ادرکنی

ای به فرمانِ تو این ارض و سما ادرکنی

نام نامیت به هر درد دوا ادرکنی

نیست حاجت که برت عرضه نمایم مطلب

چون خداوندِ جهان، قاضیِ حاجات تویی

کافیِ جمله امورات و مهمّات تویی

مظهرِ ذاتِ خدا، مظهرِ آیات تویی

دافع و کاشفِ اندوه و بلیّات تویی

گر خدا خوانمت این گفته ز من نیست عجب

خسروا ای که تو را هست به آفاق، شرف

به نثارِ قدمت هست مرا جان بر کف

118- چه شود گر تو بخوانیم ز ری سوی نجف

تیرِ آهِ منِ غمدیده گر آید به هدف

می کنم جان به فدای رهت ای میر عرب(1)

ص: 212


1- . زندگی و نمونه اشعار بنّا در ادامه صفحه 118 و 119 به جهت تناسب به حرف باء منتقل گردید.

تجلّی

اشاره

تجلّی(1)

اسمش میرزا جواد است. در فن قصیده سرایی سرآمد همگنان بود. غزل و ترجیع و مسمّط را نیز نیکو می سرود. من بنده دو هزار بیت از اشعار او را دیده ام و خوانده ام.

خود او را در اواخر ایّام زندگانی نیز ملاقات کردم. با تنگدستی، گشاده روی بود و هرگز

شکوه از روزگار، در بر یاران نمی کرد. این چند قصیده از ابکار افکار وی نگارش می رود: - رحمة اللّه علیه -

فی مدیحة الرضا علیه السلام

بهار کرد بهشت از شکوفه دنیی را

دگر به باغ بباید گزید مأوی را

درخت را یدِ بیضا بود ز گل به چمن

در آستین چو نهان دیده، دستِ موسی را

به رنگ و بوی گلستان نگر که نشماری

به هیچ، صورتِ نقش و نگارِ مانی را

به گل ز بادِ صبا شد درخت، آبستن

ندیده شوی چو مریم بزاد عیسی را

به باغ و راغ بپاشید ابرِ فروردین

جواهر و گهر و درِّ تاج کسری را

120- - شکفت بس که به بستان شکوفه شعری وار

چمن ز یادِ منجّم ببرد شعری را

گریست ابر چو مجنون مگر چمن دریافت

ز اعتدالِ هوا، رنگ و بویِ لیلی را

ص: 213


1- . تجلی میرزا جواد - ر.ک: «مدینة الادب، بخش نخست، ص 545» - سفینه شمشیری، ص 251 و 236 و 215 و 440.

بکرد زنده، ریاحینِ مرده را در باغ

صبا چو عیسی کو زنده کرد موتی را

هزار انجمن باغ را قصیده سراست

ز بر نموده مگر دفترِ تجلّی را

عروسِ باغ بود گل به حیرتم که چرا

صبا به دستِ شقایق ببست حنّی را

بیا بیا بتِ من در چمن به پای سمن

که گیرمت به بغل همچو لفظ، معنی را

ز من مخواه تو تقوی که شوخ چشمی تو

خراب کرده از اوّل بنای تقوی را

ز بهر آن که کنم خویش بر تو قربانی

زمانه داد به ایّام، عیدِ اضحی را

مگر رخِ تو صنم را ندیده بود به عمر

کسی که رفت و پرستید لات و عزّی را

به اتّفاقِ ملاحت، جمالِ دلکشِ تو

شکست رونقِ بازارِ حسنِ سلمی را

گرفت مملکتِ عارض تو، لشگرِ خط

چو فرّ و حشمتِ سلطانِ طوس، دنیی را

ولیِّ حضرتِ یزدان، علیِّ بن موسی علیه السلام

که برد همّتِ او کار پیش، موسی را

امامِ ثامنِ ضامن(1) رضا غنوده طوس

که جانشین بود از حق علیِّ عالی را

ص: 214


1- . نسخه: + «ثامن».

ایا ولیِّ خدای جهان که مفتیِ عقل

به حشمتِ تو در آفاق داده فتوی را

خطِ تو دیده بد خواه را نماید کور

چنان که کور، زمرّد نماید افعی را

اگر تو امر کنی چون قضا رضایت توست

پسر شود همه دختر به بطن حبلی را

هر آن که زیر لوای ولایتت آمد

به قامتِ تو که دانسته هیچ طوبی را

مطیع و پیروِ امرت دو دل نخواهد بود

طبیعتِ زن و مرد است هر دو خنثی را

چگونه وصفِ جمالِ تو کس تواند کرد

خبر ز جلوه خور نیست چشمِ اعمی را

بغل گشوده چو داماد و دخترم خواهد

به مدحتِ تو در آرد عروسِ انشی را

مرا به مدحتِ تو ادّعای سلطانی است

ز روی صدق بباید نمود دعوی را

چه سلطنت به از اینم که روزِ حشر کنمهمی شفاعتِ چندین هزار اعشی را

همیشه تا گهِ تحریر، صاحبانِ قلمز نقطه تاج گذارند بر به سر «فی» را

چو بی ولای تو خواهد کسی نوشت الفبرد خیال پریشان ز خاطرش بی را

ص: 215

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

به باغ و بستان چون غبغبت نباشد سیب

نبوسمش که مبادا بدو رسد آسیب

مدام حالتِ من بود به، ز رنجِ جهان

اگر ز سیب توام در زمانه بود نصیب

کسی نداد دلم را فریب هیچ مگر

که داد چشمِ سیاهت به یک کرشمه فریب

به غیرِ چشمِ تو نبود به نرگس این سان خواب

به غیرِ زلفِ تو نبود به سنبل این سان طیب

تو شاهِ حسنی و هرجا روی ز پیر و جوان

کنند جان به نثارِ تو از فراز و نشیب

گدا به مملکتِ خویشتن غریب بود

به هر کجا که رود پادشاه نیست غریب

رخت گل است و لبت قند، کن علاج دلم

مرا به شربتِ گلقند نسخه داده طبیب

مرا کدام نگاری است بهتر از تو نگار؟

مرا کدام حبیبی است خوشتر از تو حبیب؟

بیا بیا که بیاید روانم اندر جسم

مرو مرو که رود از کفم قرار و شکیب

مرو ز بهر خدا از برم بیا ز وفا

یک امشبی تو به همراهِ من به رغمِ رقیب

بدا به حالتِ آن عاشقی که معشوقش

گهی ز سیلیِ هجران نمی کند تأدیب

ص: 216

بسی فراقِ تو را دیده ام وصالِ تو کو؟

اگر بود پی تفریق ای صنم تحبیب

بتا به عاشقِ خود فخر کن که او گوید

مدیح و منقبتِ نور حق رضای غریب

امامِ ثامنِ ضامن شهی که از امرش

بنای کفر به باطن همی بود تخریب

ز آب و آتش و از خاک و باد آدم، را

سرشت و کرد همی دستِ قدرتش، ترکیب

شهنشها به جان روز و شب تجلّی را

ز یمنِ مدحتِ تو ذوالمنن کند ترغیب

مدایحِ تو برِ من به از نمازِ قبول

محامدِ تو برِ من به از دعای مجیب

به شیرِ پرده تو گفتی که تا ببلعد خصم

بخورد خصم و نمودی به پرده اش تصویب

چنان بخورد که یک قطره خونِ او نچکید

که کرد جز تو مر این گونه کارهای عجیب؟

تو گر به آب کنی امر می شود آتش

هزار سال بر آید از او شرارِ لهیب

ز فرطِ بیم شود آب، زهره آذر

اگر تو بر سوی آذر کنی نگاهِ مهیب

هر آنکسی که بود بنده تو را بدگوی

هر آن کسی که کند چاکرِ تو را تأدیب

ص: 217

سپهر می دهد او را چه؟ می دهد ذلّت

زمانه می کند او را چه؟ می کند تعذیب

مرا به مدحِ تو هردم فلک کند تمجید

مرا به وصفِ تو هردم مَلَک کند تهذیب

122- همیشه تا که کند پیر سرزنش به جوان

هماره تا که کند خوب زشت را تکذیب

محبِّ یارِ تو را ره مباد در دوزخ

عدوی جاهِ تو را از جنان مباد نصیب

فی مدیحة زین العابدین علیه السلام

نبود کار چون به وفق مراد

آدمی نیست زان سبب دلشاد

تا تو ترکِ مرادِ دل نکنی

ندهد مر تو را زمانه مراد

ورنه وقتی دهد مرادِ دلت

آسمان در جهانِ کون وفساد

که بهشتت تمام و عزرائیل

کندت قبضِ روح چون شدّاد

گر مراد این و آرزو این است

ز آرزو و مراد بس فریاد

دوش گفتم به عقل تدبیری:

«ای تو شاگردِ فکر را استاد

کانچه نقّاشِ آرزو صورت

می کشد جمله، باد نقشِ مراد»

ص: 218

گفت: «در هیچ تخته مهره به عکس

ننشیند به خواهش نرّاد

گر تو از اهلِ دانشی مطلب

راستی از سپهرِ کج بنیاد

ور جهان را خراب می دانی

منما این خرابه را آباد

این بود آن جهان که کَند و ربود

کلّه قیصر و قبای قباد

گر به فرمان تو راست باد، ملاف

کو سلیمان که تکیه زد بر باد؟

خویش آزاد کن ز بی ثمری

کز تهی دستی است سرو آزاد»

باز گفتم: «بگو چه چاره کنم؟

که مکانم به ملکِ هستی باد»

گفت: «در بوته فنا بگذار

تا برد آتشت ز چهره سواد

نشود تیغِ صیقلی آهن

نبرد تا به کوره اش حدّاد»

گفتمش: «باز بهتر از همه کار

گو چه باشد در این خراب آباد؟»

گفت: «عشق است آفرین بر آن

کاوّلین روز، این بنا بنهاد»

گوش کن این کلامِ همچون زر

عارفی گفت و باشدم در یاد

ص: 219

«آدمی زاده کو ندارد عشق

نیست انسان و بلکه هست جماد

عاشقِ لعبتی بشو که بود

شاهِ خوبانِ خلّخ و نوشاد

لبِ او داده لعل را مرجان

قدِ او کرده سرو را آزاد

123- مژگانش دو ترکشی ناوک

ابروانش دو خنجرِ پولاد

همه آفاق می نماید چین

بگذرد گر به زلفکانش باد»

گفتم: «آن آفتاب رو که بود؟

دارد آن ماه چهره از که نژاد؟

ده نشانم که تا مگر گردد

دلم از دیدنِ جمالش شاد»

گفت: «اوصافِ صورتِ خورشید

چون نمایم به کورِ مادرزاد؟»

گفتمش: «نامِ حضرتش چه بود؟»

با ادب گفت: «سیّدِ سجّاد»

پورِ حیدر، سلاله احمد

علی ابن الحسین، زینِ عباد

نوعروسی که بی ولایتِ او

پا گذارد به حجله داماد

چشم ناکرده باز بر شوهر

آیدش مرگ بر مبارکباد

ص: 220

پیش از آنی که هیچ کس جز حق

از دو گیتی نباشد او را یاد

نور او خلق کرد ایزدِ پاک

کرد زان نور، کاینات ایجاد

ابتدا عرش و فرش و لوح و قلم

بعد از آن آب و خاک و آتش و باد

یافت آن نور چارده اسما

آمد آن یک ز اسم در تعداد

هفت را چون نوشت هندسه دان

عشراتش مخوان که هست آحاد

چون گذارند نقطه اش پهلو

نقطه آن هفت را کند هفتاد

ای تو روح و وجودِ ما از خاک

وی تو نور و سرشتِ ما از لاد(1)

ننماید اگر که مرحمتت

ما فقیرِ ضعیف را امراد

وای بر کار ماست وقتِ حساب

وای بر حالِ ماست روز تناد(2)

می شناسد تو را شرافت و قدر

هر کسی قدرِ فهم و استعداد

ص: 221


1- . لاد: دیواری باشد که از گِل بر هم نهاده بود.
2- . تناد: از یکدیگر رمیدن، کنایه از روز قیامت، بر گرفته از آیه 32 سوره غافر: «یَا قَوْمِ إِنّیِ أَخَافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّنَادِ».

هر که را نورِ معرفت بُد بیش

بیشتر با تو هست ز اهلِ وداد

معرفت هست نورِ رحمانی

ننهادند هر که را بنیاد

گر چه انسان به صورت و ترکیب

همه از یکدگر نه کم نه زیاد

هر دو چوبند صندل و هیزم

هر دو تیغند آهن و پولاد

ماهیتشان جداست لیک از هم

نیست توفیرشان گر از اجساد

من به مدحِ تو عاجزم گویم

مدحتِ میر و مقتدای عباد

124- هادیِ شرع و حجّة الاسلام

جانشینِ نبی به نام جواد علیه السلام

سر و پا صرفِ صرف و محو به نحو

شرحِ فقه و اصول را استاد

نشود جز دعا لب او باز

نکند جز خدا دلِ او یاد

آن که نهیش ستاده همچون کوه

وان که امرش رونده همچون باد

آن که تا هست آسمان و زمین

فخر بر علمِ او کنند اولاد

عشقِ او هست روز و شب به علوم

چون به شیرین تعشّقِ فرهاد

ص: 222

خوش سخن، خوش کلام و خوش گفتار

پاک دل، پاک روی و پاک نهاد

شد تجلّی به حضرتش هم اسم

تا نماید جواد، مدحِ جواد

تا بسازند خنجر از آهن

تا گذارند منبر از شمشاد

روز و شب باد دشمنت تشنه

تشنه آبِ دشنه پولاد

فی تهنیت الغدیر

ای زلفِ تیره تو، شبِ تارِ روزگار

وی عارضت تجلّیِ انوارِ روزگار

صد بارک اللّه از خط و زلفت که بر عذار

این مورِ روزگار شد آن مارِ روزگار

قدّت نموده پست و خجل سروِ بوستان

رویت نموده لاله و گل، خارِ روزگار

در باغ آی و غنچه کن از لعل، شرمسار

ای سرو نازِ دلکشِ گلزارِ روزگار

مویت به دلکشی همه خوشتر ز ضیمران

چشمت به جادویی همه سَحّارِ روزگار

بگرفت روزگار، تو را از من ای عجب!

رفتی شدی تو یار به اغیار روزگار

باز آ که از فراقِ تو من آفتاب وار

هر روز طی همی کنم ادوار روزگار

ص: 223

جانا بیا که عیدِ غدیر است، درک کن

امشب تو فیض و رحمتِ دادارِ روزگار

از امرِ حق به خویش علی علیه السلام را خلیفه ساز

شاهی که بود احمدِ مختار روزگار

شاهنشهی که اوّلِ خلقت ز امرِ حق

بنّای «کن فکان» شد و معمار روزگار

···

···

···

···

···

···

···

···

125-

···

···

···

··· (1)

امشب هر آن که منکرِ خمِّ غدیر شد

نامش بدان تو محو ز طومار روزگار

فردا دو اسبه رخت به سوی سفر کشد

اسبش ز چوب و ساخته نجّار روزگار

ص: 224


1- . به اصل نسخه مراجعه شود.

ای بهترین ودیعه احمد که در جهان

باشد توجّه تو نگهدار روزگار

پرگارِ امرِ تو نکشیدی گر از ازل

خطّی به گردِ گنبدِ دوّار روزگار

دوری نبود گنبدِ گردنده را و باز

ثابت بماند اخترِ سیّار روزگار

مجرم شود به درگه تو پاک از گناه

آن سان که سگ فتد به نمکزار روزگار

گر یک دقیقه ای نرساند دبیرِ چرخ

بر حضرتت وقایع و اخبار روزگار

از انتظامِ امرِ تو در دم به یکدگر

دستِ قضا بپیچد طومار روزگار

گر روی التفات بگردانی از سپهر

نبود به جا علامت و آثار روزگار

مشّاطگیِ قدرتِ دستِ تو برنگاشت

خالی ز آفتاب به رخسار روزگار

گر بر جمالِ وی نشد آن خال، نوربخش

هرگز نگشت صبح، شبِ تارِ روزگار

غوّاص، بی ولای تو گر آورد برون

هر گوهری ز قلزمِ زخّار روزگار

در دیده زمانه شود کمتر از خزف

درِّ خوشاب و لؤلؤِ شهوار روزگار

ص: 225

از فیض ابر و لطفِ هوا تا به هر بهار

نسرین شود شکفته به گلزار روزگار

خصمت به هر کجا که رود باد سر به زیر

در باغ همچو نرگسِ بیمار روزگار

فی مدیحة الحسن علیه السلام

پس از زاری همینش بود حاصل

که بلبل شد به گل، امروز واصل

مگر مبعوث شد گل چون پیمبر صلی الله علیه و آله

که جبریلِ نسیمش گشت نازل

بدیدم خار و گل با هم بگفتم:

«چرا عاقل نشسته نزد جاهل

بود بوجهل این، آن چون محمّد صلی الله علیه و آله

چه نسبت شهد را با زهرِ قاتل؟»

خرد گفتا: «ببین آن پرده سبز

بود حایل میان حقّ و باطل

فرازِ سرو، آوازِ تذروان

به روی شاخ، آهنگِ عنادل

یکی ابیات گوید همچو اخطل

یکی اشعار خواند همچو دعبل

126- - و یا نی، بهرِ صرف و نحو خواند

سیوطی بلبل و صلصل، عوامل»

چنین فصلی ز هجر و دوری یار

نشسته گوشه ای تنها من و دل

ص: 226

که ناگه قاصدی آورد و آمد

ز دلبر نامه ای من را مقابل

گشودم خواندمش دیدم نوشته است

به روی و مویم ای مفتون و مایل

به روز هفتم از ماهِ مبارک

رسیدم شاد از دریا به ساحل

برای نیمه مه شاد و خرّم

ورود آرم به دارالملک عاجل

هلالِ ابرویم بینیّ و گویی

مرا شد روزه سی روزه باطل

همی گفتم به استقبال جانان

بباید بستمان رختِ مراحل

ز دست بادپا برداشتم بند

کشیدم اژدها را از سلاسل

نشستم از برِ اسبی که آن داشت

ز آهن عرق و از زوبین مفاصل

دونده بر زمین مانند صرصر

پرنده در هوا همچون حواصل

به بالا آمدن دعواتِ مقبول

به پایین آمدن آیاتِ نازل

شبی کاخ دو در بد چرخ و در وی

که شد خورشید خارج، ماه داخل

ص: 227

به پایین آمدن خور گشت خرسند

به بالا آمدن مه بود مایل

بوند این اختران هر یک تو گفتی

فروزان در هوا، سیمین قنادل

به کردارِ سپهبد بر به گردن

فکند از کهکشان، گردون حمایل

نمودم طی همی وادی به وادی

سپردم ره همی منزل به منزل

چو نوبت زن سحر را کوفت نوبت

به کوهِ باختر شد ماه آفل

درایِ کاروان آنگه شنیدم

به پیش از صبحدم بعد از نوافل

چو آمد کاروان نزدیک دیدم

نگارم آن بت شیرین شمایل

چو برزد پرده از محمل تو گفتی

بزد خورشید سر از برجِ محمل

چنان بگریستم در پایش از شوق

که تا زانو فرو شد ناقه در گل

چنان در جان من زد خالش آتش

که رفت از خاطرم تندیِ پلپل

فرا بردم همی از آرزو دست

همی سازم در آغوشش حمایل

ص: 228

لبم بوسید و گفتا بی تأمل

بدین لب گفته مولا را فضایل

127- امامِ دوّمین، فخرِ اواخر

سلیلِ(1) اولین، ذخرِ اوایل

حسن، فخرِ زمن، شاهی که نامش

کند اندوه را از سینه زایل

به جای خون دمد مهرش دمادم

زنندم نیشتر گر بر مفاصل

بدون مهرِ او افعال ضایع

بدون حبِّ او اعمال باطل

برِ غلمان نخواند ذکرش ار حور

به گردن می شود زلفش سلاسل

بود بی شبهه او را بوالبشر باب

سرشته آن پدر را این پسر گل

پدر را این پسر گردید رهبر

بد او هادیّ آبای اوایل

فلک هر دم به کامِ بدسگالش

شکر را می کند زهرِ هلاهل

همیشه تا به منبر، واعظِ شهر

بگوید از فروعِ دین، مسایل

صلات و صومِ خصمت باطل آری

به هر ماهِ مبارک با نوافل

ص: 229


1- . سلیل: فرزند.

فی مدیحة القائم علیه السلام

ابر ار نخواست رازِ دلِ من دهد نشان

چون چشمِ من ز اشک چرا شد گهرفشان؟

کی بود آن که ابر نبارید و جوی اشک

از چشمِ من روانه نشد همچو ناودان؟

خندد اگر که برف و بخندم من آنگهی

گرید اگر که ابر و نگریم من آن زمان

دهر افترا زند به من آن روز از سرور

چرخ ادّعا کند ز من آن لحظه ترجمان

از من مپرس: «از چه ضعیف از چه ای نزار؟»

با من مگوی: «ازچه ضعیف از چه ای نوان؟»

در سفره سپهر، مه و مهر، صبح و شام

گویا که رزق و روزی من شد دو قرصِ نان

چندی ذخیره خواست کند نانِ شام من

هردم شکست دستِ قضا گوشه ای از آن

تا آن که رفته رفته شد آن قرصِ نان تمام

تا آن که لمحه لمحه شد از چشمِ من نهان

تا کی اسیرِ محنتِ ایّامِ آن و این؟

تا کی رهینِ منّتِ دورانِ این و آن؟

از یک دو مرحبا که کنندم به گاهِ شعر

وز یک دو حبّذا که زنندم گهِ بیان

پندار برده اند مرا رنجِ روزگار

گویا که داده اند مرا گنجِ شایگان

ص: 230

بارِ دگر زمانه گرم دید مدح گوی

بارِ دگر سپهر گرم دید مدیح خوان

غنچه مثال پیرهنم را کند قبا

سوسن صفت برون کشدم از قفا زبان

الاّ به وصفِ مهدیِ قائم، امامِ عصر علیه السلام

الاّ به مدحِ حجّتِ حق، صاحب الزّمان

128- آن صادرِ نخستین، آن ختمِ اولیا

آن مصدرِ مشیّت و مصداقِ «کن فکان»

فهرستِ آفرینش و سردفترِ وجود

مهرِ سپهرِ جاه و شهِ لامکان مکان

آن برترین عطیّه ایزد که امرِ او

واجب بود چو امرِ خداوندِ انس و جان

بر چرخِ فضلِ او نرسد رهرو قیاس

بر اوجِ جاهِ او نپرد طایرِ گمان

سرمایه ای ز ابرِ عطایش همه بحور

یک پلّه ای ز قصرِ جلالش نُه آسمان

هم فیضِ ایزدی بودش اندر آستین

هم فرِّ سرمدی بودش اندر آستان

ای آفتابِ ماه لقا چند در حجاب؟

وی آشکار در همه جا تا به کی نهان؟

بنمای روی خویش و بگو حق شد آشکار

بنما جمال خویش و بگو شد خدا عیان

ص: 231

یک شعله ای ز شعله تیغِ کجت جحیم

یک آیتی ز آیتِ خویِ خوشت جنان

مانند تیر، راست نشد از سرِ یقین

پشتی که خم نگشت به پیشِ تو چون کمان

چون علم، کان دقیقه دقیقه شود فزون

مهرت فزون شود به دل و جان، زمان زمان

زد هر کسی که دستِ توسّل به دامنت

پا از شرف گذاشته بر فرقِ فرقدان

هر روز خواهم آن که به گردون چو آفتاب

از باختر سفر کنمی تا به خاوران

باشد تو را ستاره دهد بر به من سراغ

باشد تو را زمانه دهد بر به من نشان

منزل نداد حبِّ تو را هر کسی به دل

مأوی نداد مهرِ تو را هر کسی به جان

مانند خامه باد به دوران بریده سر

مانند آمه باد سیه روی در جهان

بالید آسمان به زمین گوییا ز مهر

بر چهره، داغِ بندگیت دارد آسمان

بر بسته ام چو نی کمر ایدون به مدحتت

کز مدحتت مرا شکرستان شود دهان

بر آن زبان چو سیفِ مهنّد شود به کام

هر گه رود ز تیغِ کجت نام بر زبان

ص: 232

وصفت نه این که گفته ام از فکرِ دوربین

مدحت نه این که گفته ام از عقلِ خرده دان

شاها تجلّی ار به سخن هست بی قرین

اختر همال ناوردش گر به صد قران

چون بیژن است در شده در قعرِ تیره چاه

چون بهمن است بر شده در کامِ برغمان

تا نوکِ رمح توست جگر[دوز و جان گزا

]تا نوکِ رمح توست شرربار و خون چکان

می بشکرد(1) عدوی تو را چون شکارِ دهر

پولاد گر به تن بودش جای استخوان

فی مدیحة قائم علیه السلام

بیامدند دو عید از پی طرب کردن

به خرّمی چو دو دلبر دو دست در گردن

یکی بیامد با عشرت و یکی به نشاط

یکی بیامد از اَیسر و یک از اَیمن

یکی بیامد از پیش «طرّقو»(2) گویان

که می رسد ز قفا پادشاه خواجه من

یکی است عیدِ عجم، نامِ او بود نوروز

یکی است عیدِ ولیِّ مهیمنِ ذوالمن

ز یمنِ مقدمِ این عید، ابرِ فروردین

نموده رشته گوهر، نثار در گلشن

ص: 233


1- . شبکرد: شکار کند.
2- . طرّقو: راه دهید، یکسو شوید.

ز سبزه بستان، پیروزه را بود مأوی

ز لاله گلشن، بیجاده را بود معدن

چو چشمِ لاله رخان گشته باغ از نرگس

چو جسمِ سروقدان گشته بوستان و سمن

به باغ ریخت صبا توده توده، عنبرِ ناب

به راغ بیخت صبا طبله طبله، مشکِ ختن

به بوستان و چمن همچو من همی خواند

مدیحِ حجّتِ یزدان به ده زبان، سوسن

امامِ جن و بشر صاحبِ زمان و زمین

ستوده حجّتِ دادار، مهدی بن حسن(عج)

امامِ عصر که در پیشِ طایرِ قدرش

تمامِ عالمِ هستی است کمتر از ارزن(1)

کشیده حلقه امرش زمانه اندر گوش

نموده رشته حکمش، سپهر در گردن

بود به عالمِ امکان، عیان و هست نهان

مثالِ نور به چشم و مثالِ روح به تن

اگر برند به دوزخ شها، خلیلِ تو را

شود بر او چو گل آتش، جحیم چون گلشن

بر آر چهره که گویند خلق از زن و مرد

ز سمتِ مکّه کنون سرزده سهیلِ یمن

شنیده ام که بیاید به رزمِ تو دجّال

بدان صفت که به جنگِ فرشته، اهریمن

ص: 234


1- . نسخه: «کمتر از یک ارزن».

چگونه مرد بود نزد پُردلانِ مصاف

به کارزار اگر زن به سر نهد گرزن

به هر زمین که تو را نام بشنود بدخواه

به هر مکان که تو را نام بشنود دشمن

ز بیم، موی بر اندامِ او شود نشتر

ز خوف، مژه به چشمانِ او شود سوزن

نتابد ار تو نگویی بتاب، مهرِ منیر

نگردد ار تو نگویی بگرد، چرخِ کهن

برون نیامده شاها مدایحت ز دهان

نثارِ مدحتِ تو چرخ کرده عقدِ پرن

شها تجلّی و مدح تو می بدان ماند

که مور مدحِ سلیمان کند به وجهِ حسن

همیشه تا که بر آرند جوهر از پولاد

هماره تا که بسازند خنجر از آهن

بود به تارکِ خصمِ تو مغفر از شمشیر

بود به جسمِ بداندیشت از فنا جوشن

ص: 235

ثریا

اشاره

ثریا [میرزا حیدر مجد الادبا(1)]

اسمش حیدر علی، ملقّب به مجدالادبا، در سنه یکهزار و دویست و پنجاه هجری در قرمیسن(2) متولّد شده، در عنفوان جوانی به دار الخلافه تهران اندر آمده، به تحصیل علوم نقلیّه و تکمیل فنون عقلیه پرداخته، غالبا در آغاز به پیشگاه مسند قضا نگارش می کرد به شرعیّات و مایتعلّقُ بها، به ویژه در حضرت حجه الاسلام مبرور السّید صادق الطّباطبایی نَوّر اللّه مضجعه. و دوستدار مزاح و طیبت بود. و با شاعران و سخن آوران مناظرات و مطایبات فراوان بودیش.

وفات وی در غرّه ربیع نخستین هزار و سیصد و هیجده واقع شد. خدایش بیامرزاد و روانش شاد گرداناد. بمحمّد و آله الامجاد.

این چند غزل از ابکار وی نگارش می رود، تا پایه طبعش آشکار گردد:

فی مدیحة زین العابدین علیه السلام

اشاره

فی(3) مدیحة زین العابدین علیه السلام(4)

یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بود

این وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بود

وه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهر

آن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود

داشتم ذوقی به دشنام از لبِ جان پرورش

حرف تلخش سخت شیرین، در مذاق افتاده بود

یوسف دل را لبش افکند در چاهِ زنخ

چون به آبِ خضر، او را اشتیاق افتاده بود

شد به ابرِ زلف پنهان، مهرِ رویِ یارِ من

ماه را دیدم به چشمم در محاق افتاده بود

ص: 236


1- . ثریا میرزا حیدر مجدالادبا - ر.ک: اثر آفرینان، ج 2، ص 174 - فرهنگ سخنوران، ص 200 - الذریعه، ج 7، ص 284 و ج 9، ص 184 و 960 - ریحانة الادب، ج 5، ص 184 - المآثر و الآثار، ص 225 - احوال و آثار خوشنویسان، ج 1، ص 173 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 582.
2- . قرمیسن: کرمانشاهان.
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 583.
4- . مد: - «فی مدیحة زین العابدین علیه السلام».

تُرکِ چشمش قصدِ من اکنون نکرده سال ها

مست و لایعقل دلم را در وثاق افتاده بود

در رواقِ کلبه جان، پرتوِ مهرِ رخش

پیشتر از خلقتِ این نُه رواق افتاده بود

داشت مهرِ بندگانِ شاه، در دل کز ازل

دل به دامِ مهرِ آن زیبا وشاق افتاده بود

سیّدِ سجّاد، شاهِ دین، علیِّ بن الحسین

کاسمان را با جنابِ او نفاق افتاده بود

این عروس دنییِ دون با دو صد غنج و دلال

زان امامِ چارمین در سه طلاق افتاده بود

بود جفت گریه و زاری چهل سال و به دهر

ز انبیا و اوصیا در صبر، طاق افتاده بود

در فراقِ یوسفی یعقوب شد از گریه کور

شاه و هفتاد و دو یوسف را فراق افتاده بود

بهرِ معشوقِ حقیقی تا بنای عشق شد

عاشقِ کامل چو او کم اتّفاق افتاده بود

تا ثریّا از ثنای شاه تزیینش کند

خواجه را مطبوع، این سبک و سیاق افتاده بود(1)

فی مدیحة الصادق علیه السلام

اشاره

فی(2) مدیحة الصادق علیه السلام(3)

که همچو ماهِ من آیینِ دلبری داند؟

که دلبری به جفا و ستمگری داند؟

جفا و جور اگر دلبری است در این شهر

که همچو ماهِ من آیین دلبری داند؟

ص: 237


1- . مد: - «تا ثریّا از ثنای ... سبک و سیاق افتاده بود».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 583.
3- . مد: - «فی مدیحة الصادق علیه السلام».

به زهره روی مهی مشتری شدم از مهر

که بی وفایی او ماه و مشتری داند

به آبِ خضرِ لبش ره نمی تواند برد

اگر چه دل، ره و رسمِ سکندری داند

به پای پیرِ مغان هر که سر نهاد به عجز

تو باش خاکِ رهِ او که سروری داند

ز خود گذشتن در راهِ دوست، درویشی است

کجا اسیرِ تن و جان، قلندری داند

کسی که نکته «الفقر فخری»(1) آموزد

به خاک ره نظرش کیمیاگری داند

تنش سفینه نوح است در محیطِ بقا

اگر به بحرِ فنا کس، شناوری داند

گرانبها گهری چون سخن به هستی نیست

بهای این سخنِ نغزِ، گوهری داند

سخن چو گویی در وصفِ آفتابی گوی

کز آفتاب فزون ذرّه پروری داند

ششم امام، شهِ شرع، جعفرِ صادق

که اهلِ مذهبِ حق را پیمبری داند

زنند سکّه شاهی به نامِ آن در شرع

که قولِ جعفر علیه السلام چون زرِّ جعفری داند

همای رأفتِ آن شاهبازِ اوجِ شرف

به فرقِ کون و مکان، سایه گستری داند

کند ثریّا توشیحِ فارسی ز ثناش

و گرنه عبری و سریانی و دری داند

ص: 238


1- . قال رسول اللّه: الفقر فخری و به افتخرُ، سفینة البحار، چاپ نجف، ج 2، ص 378.

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

اشاره

فی مدیحة الرّضا علیه السلام(1)

کنون که لاله به شکلِ قدح ز خاک دمید

خوش است پای گلِ نوشکفته جام نبید

کلیمِ وقت شد و دم زد از یدِ بیضا

ز دستِ گلبن از بس که آفتاب دمید

عزیز شد به گلستان چو جیبِ یوسفِ گل

ز روی کبر،(2) زلیخای نوبهار درید

دماغِ جان نکند از شمیمِ مشک، خراب

کسی که بوی بنفشه ز طرفِ جوی شنید

که برد سود ز بازارِ روزگارِ خزان؟

که مهرِ لاله رخان را به نقدِ عمر خرید

رضا و تسلیم آن عاشقی که پیش گرفت

ز خود گذشت و به معشوقِ دلنواز رسید

چهار بالشِ شاهیِّ عشق از رندی است

که بندگیّ رضا را به سلطنت بگزید

خدیوِ خطّه امکان، علیِّ بن موسی علیه السلام

که ایزدش همه آثارِ واجبی بخشید

امامِ هشتم، شاهی که هشت جنّت را

به دستِ دوستی و بندگیِ اوست کلید

132- کلیم علیه السلام وادیِ ایمن به شوق او پیمود

خلیل علیه السلام خلعتِ خلّت ز مهرِ او پوشید

ص: 239


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.
2- . مد: «کید».

بتافت ذرّه ای از آفتابِ دوستیش

مسیح علیه السلام را به چهارم فلک ز دار کشید

حیات آب حیات است خاکِ پای خضر

از آن که شربتی از جامِ مهرِ شاه چشید

شود مشاهده از مشهدِ رضا آن نور

که چشمِ موسیِ عمران به طورِ سینا دید

خوش آن دمی که ثریّا چو آسمانِ بلند

به خاکِ درگهِ آن شاه، جبهه می سایید

فی مدیحة علیّ النّقی علیه السلام

اشاره

فی مدیحة علیّ النّقی علیه السلام(1)

بر هر که صبحِ عید، مهِ من گذر نکرد

ماهِ فلک بر او به سعادت نظر نکرد

نوروز و نوبهار به رندی مبارک است

کز کویِ می فروش به جایی گذر نکرد

خندان لبی هر آن که نبوسید صبحِ عید

جز گریه کار تا شبِ عیدِ دگر نکرد

جانسوز آه من که جگر سوخت سنگ را

اصلا به نازنین دلِ جانان اثر نکرد

من تخمِ مهرِ سروقدان کاشتم به دل

نخلی شد و به غیرِ ندامت، ثمر نکرد

سوزد دلم به شمع که در بزمِ روزگار

بی اشک و آه و گریه شبی را سحر نکرد

ص: 240


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.

مردی مجوی از آن که به شمشیر و تیرِ عشق

تن را هدف نساخت و جان را سپر نکرد

کس پیش پای خویش ندید از چراغِ عمر

چون شمع تا به بزمِ وفا، ترکِ سر نکرد

راهِ خداپرستی، کی شیخِ شهر جست؟

کز ملکِ خودپرستی هرگز، سفر نکرد

ای خواجه، پاک گوهر و آزاده دل نبود

هرکس که طاعتِ شهِ والاگهر نکرد

هادیِّ دین، علیِّ نقی علیه السلام حجّتِ خدای

کز حکمِ او خلاف، قضا و قدر نکرد

آن جلوه ها که کرد در افلاک، قبّه اش

هرگز به خاک، پرتوِ شمس و قمر نکرد

مغلوبِ عسکرش متوکّل بود، بلی

نمرود بر خدای تعالی ظفر نکرد

مدحِ دهم امام، ثریّا چو زد رقم

بر نُه سپهر جز به تفاخر نظر نکرد

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

اشاره

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام(1)

خرّم ز روی دوست شود لاله زارِ عمر

روز وصالِ یار بود نوبهار عمر

در مدحِ اهل بیت، شب و روز بگذران

ورنه به یاوه می گذرد روزگار عمر

بهر ثنای عصمتِ کبرای کبریاست

در نزد دوستانِ خدا اعتبار عمر

ص: 241


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.

این نُه سپهر را که به دورند سال و ماه

بر بندگیّ فاطمه علیهاالسلام باشد مدار عمر

133- خورشید و ماه را که ضیابخشِ عالمند

از مهرِ اوست روشن، لیل و نهار عمر

هر شب که زهره دیده به محرابِ طاعتش

چون صبحِ عید می نهد اندر شمار عمر

مانا به ذکرِ سبحه او عرش و فرش را

آورد جان به تن ز ازل، کردگار عمر(1)

آبا و امّهات به گلزارِ روزگار

چون او ندیده اند گلی در بهار عمر

در روز و شب به ناله و افغان و اشک و آه

تسبیحِ کردگارش بوده است کار عمر

صد حیف گلشنی که به گلزارِ زندگی

آمد هزار خارش در رهگذار عمر(2)

فقدِ رسول و غصبِ فدک، عزلتِ علی علیه السلام

چون شب نمود تیره بر او روزگار عمر(3)

شد ماتِ بازی فلک و تافت رخ ز خلق

بردش دو اسبه سوی جنان، کردگار عمر

با پهلوی شکسته و دل خون و رخ کبود

در سلسبیل شُست عذار از غبار عمر(4)

خرّم کسی که همچو ثریّا به روزگار

مدحِ بتول علیهماالسلام ماند از او یادگار عمر

ص: 242


1- . مد: - «مانا به ذکر ... کردگار عمر».
2- . مد: - «در روز و شب ... رهگذار عمر».
3- . مد: «صد رخنه کرده بود مر او را به کار عمر».
4- . مد: - «شد مات بازی فلک ... از غبار عمر».

فی مدیحة صاحب الزّمان علیه السلام

کشید شاهدِ معنی ز روی، برقعِ ناز

ترانه طرب ای عاشقانِ شاهد باز

به خاکِ راه نیرزد به پیش طالبِ دوست

دلی که نیست به سودای عشق، محرمِ راز

وضو ز خونِ جگر کرد و غسل ز اشکِ روان

موحّدی که به محرابِ عشق برد نماز

گرت هوای فضای حقیقت است به سر

مبند دل به اباطیلِ این سرای مجاز

مجرّدان ز نشیب و فراز دم نزنند

که نیست وادی تجرید را نشیب و فراز

ز غیرِ دوست بپرداز خانه دلِ ریش

که می رسد شررِ عشقِ خانمان پرداز

کسی که شهپرِ شاهینِ معرفت بشکست

به لامکانِ حقیقت نمی کند پرواز

زرِ وجودِ گروهی گرانبهاست به فقر

که گرمِ خدمتِ عشق تُواند چون دمِ گاز

حدیثِ زلفِ تو در خلوتِ دلم شب، دوش

اگر چه بود پریشان ولی کشید دراز

شکنجِ طرّه او گیر و از هوا بگذر

که می گذاردت این شوم در شکنجه آز

تو بازِ دولتی از بازیِ امل بگریز

مشو مقیّدِ بندِ سپهرِ شعبده باز

ص: 243

به زیر مویِ چو پرِّ غراب، گونه دوست

عیان چو بیضه نور است پیشِ دیده باز

به زلفِ او که به پا کرده فتنه چنگیز

پناه می برم از آن دو تُرکِ تیر انداز

تحمّلِ من و سودای او صراحی و سنگ

دلِ من و شکنِ طرّه اش، کبوتر و باز

134- چه شورها که در افکنده در عراقِ عجم

نوای شاهِ عرب، پورِ راستگوی حجاز

شهِ دوازدهم، صاحب الزّمان، مهدی علیه السلام

که عرش بنده و او پادشاهِ بنده نواز

ولیِّ امر که میدانِ خلق، مختصر است

کُمیتِ محمدتِ ذاتش ار کند تک و تاز

فی مدیحة اباالفضل علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة اباالفضل علیه السلام(2)

هرکه دیده است سرِ زلفِ شکن در شکنش

خبری هست ز آشفتگیِ حالِ منش

کی دل آزاد شود از غم ماهی که ز مهر

بنده قامتِ موزون شده، سروِ چمنش

دیده با آن قد و رخساره و اندامِ لطیف

چه تمتّع بود از سرو و گل و یاسمنش

درعِ داود و کفِ موسی و آبِ خضر است

مشکسا زلف و دل آرا رخ و نوشین دهنش

ص: 244


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 584.
2- . مد: - «فی مدیحة ابا الفضل علیه السلام».

تا به دامان درم از شوق، به تن جامه جان

گر دمی تنگ به بر گیرم چون پیرهنش

سیر نادیده رخش تاخت به خون ریزیِ دل

تیر افکن مژه و ابروی شمشیر زنش

دستگیرِ دل اگر بندگیِ شاه نبود

جورِ خوبانِ جهان بودی بنیادکنش

قدرتِ دستِ خدا، قوّتِ بازوی رسول صلی الله علیه و آله

پشتِ شاهِ شهدا، دافعِ رنج و محنش

شاهِ جانبازان، سقّای شهیدان، عبّاس علیه السلام

که لب تشنه نمودند به خون غرقه، تنش

خشک لب، تشنه جگر، سوخته دل، خسته روان

زد به هم قلبِ سپه، بازوی لشگر شکنش

راند در شطّ و زد آتش به دلِ دشمن و دوست

آب برداشتن و سوی حرم تاختنش

آن قدر پای به میدانِ محبت افشرد

که جدا شد به رهِ دوست دو دست از بدنش

مشکِ آب، اشک به سوز دلش افشاند چو ابر

تیر باران چو نمودند تنِ ممتحنش

چشم پوشید ز جان، ریخت چو آبش بر خاک

جانِ عالم به سر آمد گهِ جان باختنش

دید بی دست علمدارش افتاده به خاک

ارغوانی شده از خون، رخِ چون یاسمنش

ص: 245

گفت با گریه که «الحال مرا پشت شکست»

به طریقی که دلِ خصم شکست از سخنش

نتوانست که در معرکه بیند تنِ او

نتوانست تن از معرکه برداشتنش

ای ثریّا به جزا مادحِ عبّاسِ علی علیهم السلام

شافع جرم، حسین است به وجهِ حسنش

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

جانا همیشه خسرو [دین را سپاه] باش

وز کیدِ آسمان به پناهِ اله باش

در کوی می فروش گدایی مده ز دست

آنجا گدا و در همه آفاق، شاه باش

135- تا سر نپیچد از خطِ فرمانت آسمان

در آستانِ پیرِ مغان، خاکِ راه باش

گر ماهِ رویِ مغبچگان است در نظر

آسوده خاطر از نظرِ مهر و ماه باش

ای خواجه، نسلِ فاطمه علیهم السلام را گر تو بنده ای

آزاد در دو کون ز قهرِ اله باش

مهرِ علیّ و آل، خدا را عبادت است

ای دوست، ایمن از غمِ جرم و گناه باش

ما را که رو سفیدی کونین حُبِ اوست

گو نامه عمل ز معاصی، سیاه باش

کفر است بی ولای علی علیه السلام بندگیّ حق

ای دل بدین عقیده خالص گواه باش

ص: 246

با دست و تیغِ حیدرِ کرّار، روزِ رزم

گو جنّ و انس جمله مخالف سپاه باش

آنجا که هست ذاتش جانسوز خرمنی

پیرامنش تو گوی که مشتی گیاه باش

قبرِ علی است کعبه حاجاتِ کاینات

ای دل به شوقِ طوفش در اشک و آه باش

جویی اگر به سایه عرشِ اله جای

چندی به جان، ملازمِ آن بارگاه باش

رندان، صفا کنید و بگویید کعبه را

بهر شرف بیا به نجف، خاکِ راه باش

عصیان، زبانِ عذرِ ثریّا نموده لال

از جرمش ای زبانِ خدا عذر خواه باش

فی مدیحة الکاظم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة الکاظم علیه السلام(1)

اوّل صبحِ عید اگر زلفِ تو افتدم به کف

بر شبِ قدر می کنم فخر ز عزّت و شرف

یک سرِ موی یار را گر به دو کون کس دهد

بایدش از فسوس زد تا صفِ حشر، کف به کف

روی به هر طرف کند حورِ فرشته خویِ من

بوی بهشت آورد بادِ صبا از آن طرف

خرمنِ عقل می دهد سنبلِ زلفِ او به باد

حاصلِ عمر می کند نرگسِ چشمِ او تلف

ص: 247


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.

زهره به روی و مویِ او شیفته گر نشد چرا

زخمه و لطمه می زند بر دلِ چنگ و رویِ دف؟

زهره شکافت عقل را قوّتِ قلب و تابِ دل

تیرِ کمانِ عشق او کرد چو جانِ من هدف(1)

قلبِ سپاهِ زهد را خوب به تیر می زنند

از چپ و راست دم به دم این مژِگانِ صف به صف

خواست که شکلی آورد نعلِ سمندِ شاه را

ابروی ما هم از ازل شد چو هلال از عجف(2)

شاهِ قلمروِ یقین، یعنی امامِ هفتمین

مهرِ سپهرِ علم و دین، چرخِ سعادت و شرف

موسیِ کاظم آن که او، همچو محمّد و علیّ علیه السلام

گوهرِ ذاتِ اقدسش داشت گرانبها صدف

آینه ظهورِ حق، مظهرِ کبریا کز او

هستیِ شاهدِ ازل گشت به خلق، منکشف(3)

ای پسرِ حبیبِ حق، شد پدرِ مکرّمت

سجده گهِ فرشتگان بهر تو نازنین خلف

136- ای که ولیّ مطلقی، قصّه حبس و بندِ تو

بر دلِ خسته می نهد بندِ ملامت و اسف

مجد رواست گر کند فخر ز مدحِ ذاتِ تو

بر ادبا و شاعران(4) گر خلفند و گر سلف

ص: 248


1- . مد: - «زهره شکافت ... جان من هدف».
2- . عجف: لاغری.
3- . مد: - «موسی کاظم آن که ... به خلق منکشف».
4- . مد: «بر شعرای نکته دان».

فی مدیحة العسکری علیه السلام

اشاره

فی مدیحة العسکری علیه السلام(1)

مسیح وار ز آلایشِ جهان شو پاک

چو آفتاب بنه پای بر سرِ افلاک

بپر ز بامِ طبیعت به آستانه قدس

چه اوفتاده ای ای دل، بدین نشیمنِ خاک

مباد غمِ دل، آزادگان دنیی را

که خاطرِ کس از ایشان نمی شود غمناک

هزار جان دهمش در بهای هر نظری

اگر به دادنِ جان، دیدنش شود ادراک

ببین هوای بهارش به سر چه شور آورد

که تشنه شد دل زاهد به خونِ دخترِ تاک

مگر به باغ، تو دامن کشان شدی ای گل

که کرد بادِ صبا جیبِ غنچه را صد چاک

به تربتم گذری گر پس از وفات از شوق

به رقص آید عَظْمِ(2) رمیمِ(3) من در خاک

برای ریختنِ خونِ عاشقِ مسکین(4)

چو تُرکِ چشم تو، مستی ندیده ام چالاک

تو مهربان باش ای ماه با من ار چه مرا

به مهرِ شاه نباشد ز کینِ گردون باک

هژیرِ بیشه دین، شهسوارِ ملکِ یقین

که صد غزاله چرخش چو صید در فتراک(5)

ص: 249


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.
2- . نسخه: «عزم».
3- . عزم رمیم: استخوانِ پوسیده.
4- . مد: «خون مردمان ای شوخ».
5- . مد: - «هژیر بیشه دین ... چو صید در فتراک».

ولیّ حق حسنِ بن علی علیه السلام شهِ کونین

امامِ یازدهم، نجلِ(1) خواجه لولاک

جهان خدای وجود آن که ملکِ امکان را

ز بهر هستیش ایجاد کرد ایزدِ پاک(2)

برای عسکرِ آن شاه از ازل افراشت

مهیمنِ متعال، این سرادقِ افلاک

به سیّئاتِ ثریّا سزد که مدحتِ شاه

همان کند که کند سیل با خس و خاشاک

فی مدیحة محمّد باقر علیه السلام

اشاره

فی(3) مدیحة محمّد باقر علیه السلام(4)

سحر ز باد صبا بوی سنبلِ تو شنیدم

ز شوقت ای گلِ خندان چو غنچه جامه دریدم

تو بهر(5) سرزنشِ خار، ترکِ گل مکن ای دل

که من نمودم و صد طعنه از هَزار شنیدم

مرا که دیده ام آن چهر و قامت و لبِ شیرین

دهی به جنّت و طوبی و کوثر از چه نویدم؟

ببین به ماتمِ پروانه شمع را که من از او

به غیرِ گریه جانسوز و اشک و آه ندیدم

خمار نشکندم صد هزار خمِ میِ بیغش(6)

که من ز میکده عشق، جامِ باده کشیدم

سفید بختیِ من شهره گشت در همه عالم

چو کرد زلفِ تو چون شب سیاه، صبحِ امیدم(7)

ص: 250


1- . نجل: نژاد، اولاد، فرزند.
2- . مد: - «جهان خدای وجود ... ایزد پاک».
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 585.
4- . مد: - «فی مدیحة محمّد باقر علیه السلام».
5- . مد: «برای».
6- . مد: «می خلّر».
7- . مد: «روز سپیدم».

به تابِ سنبلِ مشکین خواب نرگسِ مستت

ز تاب رفتم و از هر دو دیده خواب بریدم

137- فروختی ز ره بی وفایی ار تو به هیچم

من از وفا غمِ عشقت به نقدِ جان بخریدم

گرم تو راندی و نومید کردی از درِ احسان

چو حلقه بر درِ شاه است باز، چشمِ امیدم

امامِ پنجم، سلطانِ دین، محمّدِ باقر علیه السلام

که ماسوی را جز درگهش پناه ندیدم

ز روزِ ذر رهِ مهرش به صدق پیش گرفتم

طریقِ بندگیش را من این زمان نگزیدم

نبود تابِ تحمّل چو آسمان و زمین را

منِ ضعیف به جان، بارِ مهرِ یار کشیدم

جز آستانش روی دلم نبود به جایی

اگر ز دیر گذشتم و گر به کعبه رسیدم

کشید سر به تفاخر مداد و گفت ثریّا

به روی صفحه مدحش به پای شوق دویدم

فی مدیحة المجتبی علیه السلام(1)

ز آبِ خضر، سخن با لبت نمی گویم

که من حیاتِ ابد از لبِ تو می جویم

و فا ببین که جفایت قدم چو چوگان کرد

به راهِ عشقِ تو سرگشته، باز چون گویم

ز هر چمن که تو ای شاخِ گل بر آری سر

ز رویِ مهر، برت چو گیاه می رویم

ص: 251


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 586.

تو باش خرم و سرسبز در چمن ای سرو

که من به باغِ جهان، سبزه لبِ جویم

مرا که نرگسِ بیمارِ یار کرده نزار

ز مردمانِ جهان، عافیت نمی جویم

به جزع(1) می کُشد از لعل زنده می کندم

هلاکِ غمزه و مشتاقِ خنده اویم

مرا که دل شده چون نافه خون ز زلفِ بتان

ز عاقلی نبود مشک و بان اگر بویم

ز خاکِ درگهِ شاهی کنم عبیر آگین

مشامِ جان و ز کویش رهِ جنان جویم

شهِ سریرِ امامت کز آبِ منقبتش

غبارِ معصیت از چهرِ عمر می شویم(2)

امامِ مؤتمنِ(3) مجتبی، امامِ حسن علیه السلام

که چون خدا به رهِ بندگیش می پویم

خدا ندانمش اما خدای می داند

که بنده وار به فرمانِ بنده اویم

به وجهِ احسن یزدان مرا کند تحسین

ز حسنِ نیّت چون مدحتِ حسن گویم(4)

ثنای او نبرم تا ابد به پایان من

دمد هزار زبان گر ز هر سرِ مویم

به طرزِ خواجه، ثریّا سخن سراید و من

ز مدحِ شاه، خداوندِ وضعِ خواجویم

ص: 252


1- . جِزْع: معمره یمانی سیاه و سفید، مراد چشم است.
2- . مد: - «شه سریر امامت ... عمر می شویم».
3- . مد: «ممتحن».
4- . مد: - «به وجه حسن نیّت ... مدحت حسن گویم».

فی مدیحة جواد علیه السلام

به کویت آمدم و در دلم نماند غمی

بلی به خلد نماند برای کس، المی

رخِ تو بُرد ز تن رنج و درد و غم از دل

مگر تو آفتِ رنج و بلایِ درد و غمی

138- دوای دردِ دلِ من، لبِ تو داند و بس

به مرده جان ندهد کس مگر مسیح دمی

به جز دلم که بود زنده زان دهان جانا

که دیده است بقای وجودی از عدمی؟

به راهِ دوست اگر سر قدم کنی شاید

که جانِ خسته دلی هست خاکِ هر قدمی

مسیح وار ببُر رشته علایقِ تن

چو آفتاب بر افلاکِ جان، بزن علمی

به نقشِ هستی یک عمر پای بست شدم

مگر به ساده رخی سر برم ز مهر دمی

خدای را که جهان سر به سر نمی ارزد

به تارِ مویی از ز نازنین صنمی

ز خواجگانِ جهان، خطِّ بندگی گیرد

کسی که دارد از بندگیِّ شه، رقمی

محمّدِ بن علی علیه السلام آن که بندگانِ درش

بوند هریک فخرِ سکندریّ و جمی

شهِ دو کون، امامِ نهم، تقیِّ جواد علیه السلام

که هفت بحر ز دریای جود اوست نمی

ص: 253

جهان و هر چه در او هست پیشِ همّت او

زبون تر است به قیمت ز حبّه و درمی

دو کون بهره یک بینوای مسکین بود

به قدرِ همّت می خواست گر کند کرمی

ثنای او چو نگارد خدا ثریا را

روا بود که بهشتی دهد به هر قلمی

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

اشاره

فی(1) نعت النّبی صلی الله علیه و آله(2)

چو فخر خواهی اندر سخن بر انجمنی

به جز ثنای شهِ انبیا مگو سخنی

سخن نگویند الاّ به نعتِ پیغمبر

چو انبیا و ملایک کنند انجمنی

نبیِّ مکّیِ امّیِ ابطحی احمد صلی الله علیه و آله

که بی وجودش هستی است(3) بی روان بدنی

محمّدِ عربی آن که گر نبود به دهر

نبود ارض و سمایی نبود مرد و زنی

به عشقِ آن رخ نیکو و قدِّ دلجو بود

که گل به باغ رویید و سرو در چمنی

ز لطفِ آن برِ سیمین و جعدِ مشکین است

که سنبلی است درین بوستان و یاسمنی

ز حبِّ شاهِ رسل داشت هر مقامی داشت

نبیِّ محترمی یا ولیِّ ممتحنی

ص: 254


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 585.
2- . مد: - «فی نعت النبی صلی الله علیه و آله».
3- . مد: «که بی وجودش ایجاد».

حبیبِ خود را در خَلق و خُلق وصفی کرد

به طور گفت خدا با کلیم اگر سخنی

ز قعرِ چاه به اورنگِ مصرِ جاه رسید

چو ساخت یوسفِ کنعان ز مهرِ او رسنی

شمیمِ مهرِ محمّد به تار و پودش بود

که نورِ دیده یعقوب گشت پیرهنی

به باد می رفت ار بندگیِ شاه نبود

اساسِ ملکِ سلیمان ز کینِ اهرمنی

خلیل و نوح و کلیم و مسیح را مهرش

گرفت دست به هر شدّتی و هر محنی

139- شهی که کرده به فرقان خداش، مدّاحی

که راست در خورِ مدحش زبانی و دهنی؟

شها ثریّا با یک جهان گنه گوید

که شافعی تو به جرمِ هزار همچو منی(1)

ص: 255


1- . مد: - «شها ثریّا ... همچو منی».

ثریّا

اشاره

ثریّا(1)

و هو حسین بن تقی بن علی محمّد بن آقاسی الهروی.

[محمّد حسین پسر محمّد تقی پسر آقاسی هروی ولادتش در عصر جمعه نوزدهم رجب سنه هزار و دویست و شصت و پنج در دارالخلافه تهران بود. وی پس از انقضای ایّام صباوت و بهره مند شدن از پارسی و نحو و صرف تازی به تحصیل و تکمیل علوم و فنون ادبیه فارسی و عربی پرداخت. چون به قدر مقدور از آن بهره مند شد، به صوابدید پدر به مدرسه دارالفنون رفته، به تحصیل زبان فرانسه پرداخت و مدت چهار سال نیکو فراگرفت. و نیز از جغرافی و هیئت جدید و تاریخ و حساب و هندسه و فیزیک که علم طبیعی است، یعنی خواص و کیفیت اجسام و شیمی که بیان عنصر فلزّات و ترکیب اجسام با یکدیگر است؛ بهره ای به سزا یافت. در آن اثنا پدرش که کدخدا بود، از طرف کامران میرزا وزیر جنگ و نایب السلطنه به کلانتری شهر منصوب و ثریا به جای او به کارِ کدخدایی پرداخت. و همچنان بدین شغل اشتغال داشت تا آمدن کنت به تهران. و در دوره کنت نیز دو سال در کارِ کدخدایی بود. آنگاه به عللی چند استعفا کرد. دیوان وی که به نظر رسید در کتابخانه بینش .... سه هزار و پانصد بیت و به خطّ خود او بود و به ترتیب حروف تهجّی هم نبود و این شرح حال در مقدمه آن دیوان بود.(2)]

در تهنیت میلاد امام عصر علیه السلام

به سمن عارضِ من نامه فرستاده بهار

نه به امسال که پیرار فرستاده و پار

هست هر ساله بهاران را با او سر و کار

که بیاراید از مایه حسنش، گلزار

سوری از چهره او گیرد هر سال نگار

نرگس از چشمِ وی آموزد مستیّ و خمار

ص: 256


1- . ر.ک: اثر آفرینان، ج 2، ص 173 - فرهنگ سخنوران، ص 200 - گلزار جاویدان، ج 1، ص 296 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 591 - نامه فرهنگیان، ص 302.
2- . عبرت نایینی، مدینة الادب، بخش نخست ص 595 - 591.

عاریت خواهد از سرخی لعلش گلنار

سرو از قامت او راستی آموخته است

کاین قبایی است که بر قامتِ او دوخته است

گل که در باغ چنین مجمره افروخته است

آتشش هست ز رویی که جهان سوخته است

نسترن جلوه گری از رخِ او توخته است

باد در جیبِ سمن نازِ وی اندوخته است

قدِ او یاد دهد کبکِ دری را رفتار

چون نهد دستِ صبا عارضِ گل را غازه

سرو را جامککی برد با اندازه

بُختیِ ابر همی راست کند جمّازه

شهرِ عشرت را بگشوده شود دروازه

باغبان، دفترِ اوراق کند شیرازه

از ورودِ گل در شهر فتد آوازه

مژده او ز بنفشه شنوی در بازار

ماهِ فروردین چون شاه زند خیمه به باغ

همچو فردوسِ برین گردد هر گوشه راغ

بشکفد لاله و افروزد در کوه، چراغ

باد فرماید از طیبِ بهشتی ابلاغ

140- نبود فاخته را روز و شب آهنگِ فراغ

بلبل آغازد بسم اللّه و بگریزد زاغ

دیو اگر نبود از بسمله اش چیست فرار؟

بادِ شبگیری آراید گل را چو عروس

آن چنانی که سزاوارِ کنار آید و بوس

بادِ فروردین در باغ فرو کوبد کوس

همچو افریدون بخرامد و چون کیکاوس

اسپری گردد اسپند نگویم افسوس

کوه از لاله شود سرخ تر از چشمِ خروس

دشت از خوید شود سبزتر از خطِّ نگار

گسترد باد به صحرا صحفِ انگلیون(1)

دامنِ کوهستان بر صفتِ بوقلمون

گاه بیجاده سلب گردد و گه زمردگون

آن لآلی که دفین کرده وی اندر هامون

قوّتِ نامیه از خاک در آرد بیرون

عندلیبان را گر طبع نگردد موزون

از چه جویند نشید و ز چه گویند اشعار؟

بامدادان که به گلزار زند خیمه سحاب

لاله را حامله بینی همی از درِّ خوشاب

ص: 257


1- . انگلیون: در اینجا مراد، کتاب مانی نقاش است.

ریخته گویی در ساغرِ مرجان، سیماب

یا نهان در صدفِ یاقوتین، گوهرِ ناب

ابر نشگفت گر از دریا بر گیرد آب

عجب این است که ریزد عوضِ آب، گلاب

قدرت یزدان را هست عجایب بسیار

ای که نسبت نبود قدّت را با شمشاد

ماهِ خرداد عزیز است و از او باشم شاد

خاصه کاندر شعبان آمده ماهِ خرداد

نیمه شعبان روزی است مبارک بنیاد

قافیه دال شد و هر چه شود باداباد

قائمِ آلِ محمّد(عج) را باشد میلاد

آن که نامش را شایسته ندانند اظهار

مادرش نرجسِ خاتون، به حسن باشد پور

سالِ میلادش گویند بود کلمه نور

غیبتِ صغری و کبریش به عالم مشهور

غیبتِ صغری هفتاد سنین چند شهور

غیبتِ کبری تعیینش نباشد مقدور

ور کسی گردد وقّات بود قولش زور

تا به وقتی که برسد رجعتِ او را آثار

چار تن خاص همی بودند او [را نوّاب[

]وکلا بودند] این چار نفر از اصحاب

که از آن حضرت بر خلق....

.... صغری نه چنین ماند آداب

غیبتِ کبری فرمود همی....

دعویِ دیدنِ او کس نکند جز کذّاب

141- شاهدِ ماست در این مسأله نصِّ اخبار

حجة اللّه لقب اوست ز حیِّ سبحان

تا کنون باقی و زنده به تن و زنده به جان

که امان است به مخلوقِ زمین در دوران

همچو خورشید که بر انجمِ چرخ است امان

آفتابِ کرم و عدلش گردد تابان

ظلم چون پر شود اندر همه اقطاعِ جهان

کاین بشارت را فرموده رسولِ مختار صلی الله علیه و آله

عالم امروز شد از مولدِ او، خلدِ برین

خاذن از جلوه او کرد جنان را آذین

شکرها کرد به یزدان و ببالید زمین

آسمان را ز شرف گفت بیا رتبه ببین

حجّتِ بالغه امروز بدین گشت مبین

پرده برداشت یداللّهی از روی یقین

کافرِ ملحد در پرده وهم و پندار

ص: 258

عیدِ میلادِ شهِ هر دو سرا امروز است

جشنِ اهلِ دل و اربابِ صفا امروز است

روزِ طالع شدنِ شمسِ هدی امروز است

مجرمان را نظرِ عفوِ خدا امروز است

نظرِ لطف فزون تر سوی ما امروز است

شرعِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را فرّ و بها امروز است

دوستان گیرند این عید و نمایند شعار

گیرد این عید همه ساله به شادی و طرب

حاج سیّد علی(1) آن مهترِ پاکیزه نسب

آن که میزانِ نسب باشد و عنوانِ حسب

در عجم گیرد این عید به آیینِ عرب

انجمن سازد هر ساله ز اربابِ ادب

بر گشایند درین جشن به پیروزی لب

تهنیت گویان درمنقبت هشت و چهار

خرّم آن روز که این شامِ فراق آید سر

روی بنماید از مغرب، مهر خاور

آید از پرده برون آن شهِ فرخنده سیر

ذوالفقارِ شهِ مردان را بسته به کمر

هم در انگشتش انگشتریِ پیغمبر

عیسی از چارم گردونش در آید به اثر

زند اوّل جسدِ کافر و مشرک بر دار

خرّم آن روز که از مکّه نماید آهنگ

با هواخواهان درِ کوفه گذارد اورنگ

گاه در هند غریو افکند و شور و غرنگ

گه بکوبد به سرِ خاقان، بتخانه گنگ

کارها گردد از ترس به ترسایان تنگ

بدعتِ تازه بر اندازد از روم و فرنگ

بشکند ناقوس از هم بدراند زنّار

142- عالم آن روز چو فردوس معطّر گردد

وآن بهشتی که خدا گفته مصوّر گردد

روی احباب چو خورشید منوّر گردد

وز شب تیره سیه تر رخِ کافر گردد

نوبتِ سلطنتِ آل پیمبر صلی الله علیه و آله گردد

حاجتِ ما همه آن است که زوتر گردد

یا رب از لطف و کرم حاجتِ این خلق بر آر

خسروا چند نهانی ز نظر بنما رو

«جاء امر اللّه»(2) فرما و برون تاز و بپو

کفر را پاک کن از عالم و این رجس بشو

وین دو رنگی را بر نه ز خلایق یکسو

ص: 259


1- . حاج سیّد علی تقوی اخوی مؤسس انجمن قدس.
2- . آیه 78 سوره غافر: «فَإِذَا جآءَ أَمْرُاللَّهِ قُضِیَ بِالْحَقِّ وَ خَسِرَ هُنَالِکَ الْمُبْطِلُون».

تیغ بگذار به ترسا و مجوس و هندو

لااله الاّ اللّه خطبه به منبر بر گو

صاحب العصر بزن سکّه به روی دینار

روبهان بینم هر یک شده در کفر، دلیر

غافل از قوّتِ سرپنجه ات ای غژمان شیر

همه در کشتن و درّیدنِ یکدیگر چیر

چون سبع هیچ نگردند ز خون خوردن سیر

زود تعجیل بفرمای که رجعت شده دیر

که در این عهد به پیروزی بسته شمشیر

ناصرالدّین شهِ غازی را پاینده بدار

بار الها به حقِ احمد و حقّ جبریل

به حقِ ملّتِ پاکیزه که بگذاشت خلیل

به حقِ جمله امامان که شفیعند و کفیل

به حقِ خضر که بر گمشدگان است دلیر

در ظهورِ ملک العصر بفرما تعجیل

بس کن ای طبع ثریّا که سخن گشت طویل

یا رب از هرچه گنه رفت هزار استغفار

(اللّهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه و ابعثنی فی یوم اظهاره

واحشرنی مع انصاره به حق محمّد و اله الانجبین

الطاهرین آمین یا رب العالمین فی شهر شعبان

سنه هزار و سیصد و سه

محمّد حسین ثریّا)

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

مشکِ تر ای گلِ خندانِ من ارزان شودا

سنبلِ زلف چو بر رویِ تو، لرزان شودا

گردِ خدِّ تو خطِ سبز چو هاله است به ماه

هاله ماه گر از لاله و ریحان شودا

روی زیبای تو را ماه توان گفت بلی

ماه اگر با قدِ چون سرو، خرامان شودا

ص: 260

نسبتِ قدِّ تو بر سرو توان داد اگر

بارور سرو ز خورشیدِ درخشان شودا

143- پای تا سر بری از عیبی و چون توست پری

گر پری با بَرِ سیم و دلِ سندان شودا

تو سرا پای بهشتی، صنما گر به بهشت

از رخ و زلف شب و روز نمایان شودا

موی گویم به میانِ تو برِ اهل خرد

کوه با موی کشیدن اگر امکان شودا

گوی گویم به زنخدان و به زلفش چوگان

سیب اگر گوی و اگر غالیه چوگان شودا

به روان بخشِ لبت، لعلِ بدخشان گویم

گر روان بخش همی لعلِ بدخشان شودا

چشمِ مخمورِ تو را نرگسِ شهلا خوانم

چشمِ نرگس اگرش، خنجرِ مژگان شودا

بود ابروی کجت تیغِ دو دم، تیغِ دو دم

ریزد ار خونِ دل و رهزنِ ایمان شودا

لیک امّید که با تیغِ دو دم دار دگر

کفر زایل همه از صفحه کیهان شودا

خلفِ شیرِ خدا، صاحبِ شمشیرِ دو دم

قائمِ آل محمّد(عج) چو نمایان شودا

جمعِ اسبابِ پریشانیِ اسلام مبین

باش تا جمعیتِ کفر پریشان شودا

ص: 261

از نهانخانه حکمت پی تعجیلِ ظهور

حکم بر حجّتِ حق، مظهرِ یزدان شودا

صاحب الامر، ولیّ اللّه مطلق، مهدی

هادی دین که همی خسروِ دوران شودا

آن که جبریلش اگر سر ز اطاعت پیچد

رانده درگهِ معبود چو شیطان شودا

و گر ابلیس نهد بر خط فرمانش سر

هر مقرّب ملَکَش بنده فرمان شودا

گر به جنّت بوزد صرصرِ قهر و سخطش

جنّت افروخته چون آتشِ نیران شودا

ور به دوزخ برسد رایحه مهر و ولاش

دوزخ آراسته چون روضه رضوان شودا

این بود آرزوی عیسی مریم به فلک

که زمین بوسِ جنابش به دل و جان شودا

سر پی سجده نهد هر که به خاکِ رهِ او

خاک پایش همه سر افسرِ کیوان شودا

سرِّ مکنونِ خدا، نورِ جلی آن که خرد

پی به ذاتش نبرد واله و حیران شودا

گاه نورش فکند پرده زرخ در ظلمات

هادیِ خضر به سرچشمه حیوان شودا

گاه از بوی گلِ مهر و ولایش به جهان

بر خلیل علیه السلام آتشِ نمرود گلستان شودا

ص: 262

گاه ملاّح شود خلّتِ آن فلکِ نجات

نوح علیه السلام را ناجی از صدمتِ طوفان شودا

گاه با یوسفِ کنعان علیه السلام سفرِ مصر کند

کور تا دیده یعقوب علیه السلام ز حرمان شودا

گاه تا روشنی دیده بدو باز دهد

همره پیرهن از مصر به کنعان شودا

گاه بی واسطه او واسطه گردد که ز مهر

متکلّم به کلیم ایزدِ منّان شودا

144- گاه «ربّ ارنی»(1) گوید موسی علیه السلام چو به طور

در تجلّی به برِ موسیِ عمران شودا

گاه در عین هویدایی از دیده خلق

چون خدا ز امرِ خدا غایب و پنهان شودا

باز نشناسیش از واجبِ بالذّاتِ وجود

عاری ار شخصِ وی از کسوتِ امکان شودا

نتوانم که خدا خوانمش امّا به خدا

جز خداش آنچه بخوانم همه بهتان شودا

به خدا نیست خدا و ز خدا نیست جدا

گر جدایش ز خدا خوانم عصیان شودا

گل و سنبل ز گلستان بود و سنبل و گل

از گلستان چو جدا گردد پژمان شودا

همچنان اوفتد از مایه و پیرایه دمی

بی گل و سنبل اگر طرفِ گلستان شودا

ص: 263


1- . سوره اعراف، آیه 143: «وَلَمّا جَآءَ مُوسَی لِمِیقاتِنا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ».

دست بر دامن او زن که بدین دست آویز

محکمت در دو جهان، پایه ایمان شودا

به سوی حضرتِ او پوی و خدا جوی که او

رهنمایت به سوی حضرتِ سبحان شودا

هر که خواهد گلِ خندان به سوی باغ شود

هر که زی باغ شود زی گلِ خندان شودا

از رسولان و امامان همه با اوست نشان

بی نشان باد هر آن کو پی کتمان شودا

هر چه خواهی تو بخوانش چه محمّد چه علی

دور نبود که هم این باشد و هم آن شودا

او و آبای گرامش همگی نورِ حقند

مَثَلی آرم و این مشکلت آسان شودا

همه نوباوه باغند ریاحین به مَثَل

نامشان مختلف از لاله و ریحان شودا

ای مهین شمعِ شبستانِ امامت که ثنات

قدسیان را سزد ار شمعِ شبستان شودا

سگِ درگاهِ عطای تو ثریّا که سپهر

بایدش بر هنر وفضل، ثنا خوان شودا

در ثنای تو چنین چامه نو خاسته ای

ساخته تا مگرش زینتِ دیوان شودا

شرم دارد ز ثناگویی و گوید که مگر

مور را هدیه، پذیرای سلیمان شودا

ص: 264

کیستم من که ثناگوی تو باشم باید

منقبت خوانِ محمّد، همه حسّان شودا

کیست حسّان که دم از مدحِ محمّد بزند؟

پایه جاهش اگر بر سرِ کیوان شودا

ماسوا مدحِ شهی را نتوانند سرود

که خدایش همه مدّاح به فرقان شودا

خامه از نامه فروگیرم و کوشم به دعا

که به مدحِ تو خرد واله و حیران شودا

تا بخندد گلِ خندان به گلستان، شب و روز

چشمِ اعدای تو چون ابرِ بهاران شودا

تا بگرید به چمن، ابرِ بهاران همه سال

لبِ احبابِ تو همچون گلِ خندان شودا

ص: 265

ثاقب

اشاره

اسمش میرزا عبدالکریم، مسقط الرّأسش کازرون، برادر زاده میرزا حاجب است که ترجمه حال وی گفته آید. وی در تهران در تحت تربیت عموی خویش بوده، در سخن سرایی نیز مربّای وی بود. سخنان وی خالی از نقّادی و اصلاح عمویش نبود. این قصیده و مسمّط منسوب به اوست:

مطلع اول «اولوا لابصار»

قطعه عکسِ زلف و روی نگار

صفحه روز و پرده شبِ تار

عکسِ آن زلف و آن بناگوش است

رنگ آمیزِ نقشِ لیل و نهار

شبِ یلدا و صبح نوروز است

عکسِ آن روی و موی مشکْ آثار

عکس آن چهره است و زلفِ دوتا

شب اسرا و بامدادِ بهار

عکسِ یک تیره تارِ طرّه اوست

عنبرِ ناب و نافه تاتار

عکسِ خدّ و قد و خط و لبِ اوست

سوری و سرو و سوسن و گلنار

هر بنفشه که سر زد از لبِ جوی

عکسِ خال وی است در گلزار

عکسِ ابرو و چشمش ار خواهی

ضیمران است و نرگسِ بیمار

ص: 266

عکس فریادِ عاشقانِ وی است

ناله عندلیب و صلصل و سار

نیست گر صوت و ناله عکس پذیر

عذر خواهند مردمِ هشیار

دور بینی نهاد از قدرت

عکس بگرفت و گشت برخوردار

نی نی از صنع خواست صانعِ کل

کافکند عکسِ آن گلِ رخسار

جرمِ خورشید، عکسِ عارض اوست

شیشه عکس، چرخِ آینه سار

عکسِ خدّامِ آستانه اوست

آنچه خوانیش ثابت و سیّار

عکسِ او شد مسیرِ این افلاک

عکسِ او شد مدیرِ این ادوار

هستی از او و عکسِ عارض اوست

دیده مالید یا اولوالابصار

نقطه پردازِ سازِ چهره اوست

راقمِ صنع و منشیِ اسرار

باز زد موج، طبعِ دریاسنج

تا کند مطلعی ز نو اظهار

مطلع دوم «اوالوالالباب»

هرچه کردم سؤال دوش از یار

داد پاسخ ز لعلِ گوهر بار

ص: 267

146- گفتمش: «عشق چیست؟» گفت بر من:

«لمن الملک واحد القهار(1)»

گفتمش: «چیست غیرِ عشق؟» بگفت:

«لیس فی الدّار غیره دیّار»

گفتمش: «عشق را مقام کجاست؟»

گفت: «در جان و در دلِ احرار»

گفتم او را: «دگر مقامی هست؟»

گفت: «در درجِ سینه اخیار»

گفتمش: «عشق را علامت؟» گفت:

«سرخیِ اشک و زردیِ رخسار

ناله دردناک و سوزِ جگر

گریه زارزار و جسمِ نزار

مست و از پا فتاده اندر کوی

عور و کالیوه وار در بازار

پیش شمشیر سینه کرده سپر

خسته از کار و رسته از پیکار»

گفتم او را: «دگر نشانی هست؟»

گفت: «خود زین نمط هزار هزار»

گفتمش: «سربلندی اندر عشق

هست از بهر عاشقان فکار؟»

گفت: «عشّاق سر بلند شوند

هر زمانشان کشند بر سرِ دار

ص: 268


1- . «آیه 16 سوره غافر».

بی سر و جان شوند اگر باشند

سرورِ عالم و جهان سالار»

گفتمش: «عاشقان ز جان گذرند؟»

گفت: «آری ز جان کنند فرار

بی سوارند همچو طفل ولیک

در میادینِ عشق، یکّه سوار»

گفتمش: «آفتاب چیست؟» بگفت:

«عکسِ آن سرو قدِّ ماه عذار»

گفتمش: «نُه فلک چه باشد؟» گفت:«نُه رواق از سراچه دلدار»

گفتمش: «چیستند این انجم؟»گفت:

«سرگشتگانِ کوی نگار»

گفتمش: «عرش و لوح وکرسی چیست؟»

گفت: «خلوت سرای خاصه یار»

گفتمش: «عرش منزلِ یار است؟»

گفت: «عرشِ دلِ شکسته زار»

گفتمش: «نکته ای ز وحدت گوی

گرچه در کثرتیم اسیر و فکار»

گفت: «در هر چه بنگری همه اوست

اوستی هستی ده جبال و بحار

همه آفاق همچو طورستی

چشم بگشای بر در و دیوار»

ص: 269

گفتمش: «شمّه ای ز خلقت خوان»

برد این نکته ستوده به کار:

خواست چون نقشبند کون و مکان

تا کند از خودیّ خود اظهار

هستیش بر رساییش نگریست

شد پدیدار این همه آثار

147- از پس خلقت زمین و زمان

ساخت ترکیبی از عناصر چار

جمعِ اضداد کرد در یک جای

از چه؟ از باد و خاک و آب و ز نار

هیکلی ساخت نغز و خوب و لطیف

دلکش و عالی و نکومقدار

گنبدی ساخت اندر آن هیکل

لعلگون گنبدی صنوبروار

پس قدم زد درون آن گنبد

در فروبست بر رخِ اغیار

خواست تا ره برد به خانه، رقیب

عشق، حاجب شد و ندادش بار

نیست اغیار را رهی در وی

خانه دوست اوست نک هش دار

اوست مسند نشینِ کشورِ دل

در دلِ خود نگر رخِ دلدار

ص: 270

دلت آیینه خدای نماست

رو فرو شوی آینت ز غبار

تا تجلّی کند در او رخِ دوست

ورنه بنشین و پشتِ سر می خوار

چون در آیینه تو جلوه نمود

او تویی پرده از میان بردار

هر کجا بنگری همه رخِ اوست

دیده بینا کن از پی دیدار

«من خدای ندیده نستایم»

هست این قول حیدر کرار علیه السلام

رو تو هم دیده خدابین جوی

تا نماید رخ آن بتِ عیّار

رخِ خود را کجا توانی دید

تا نشویی ز آینت زنگار

قطره ای رو به سوی دریا کن

تا شوی خویش، عین دریا بار

ذرّه فش قصد کن سوی خورشید

تا که خورشید گیردت به کنار

احولی چیست؟ عینِ خودبینی

دامنِ احولی ز کف بگذار

خود مبین تا خدای خود بینی

ای خدا گویِ از خدا بیزار

ص: 271

انجمن پر ز انجم است و مراست

طبعِ خورشید وارِ نظم نگار

بهر تجدیدِ مطلع دیگر

مشرقِ صفحه شد پر از انوار

مطلع سوم «اولوالامجاد»

روزِ وصل است و گاهِ بوس و کنار

برقع از رویِ آن صنم بردار

روزِ مستی نه وقتِ مستوری است

پرده بردار و ساتکین بگذار

می وحدت هلا به ساغر ریز

تا ز کثرت رهاندم یکبار

148- ای بتِ معنوی بده زان می

که کند چاک پرده پندار

تاخت سلطانِ عشق، توسنِ عزم

الحذر زین نهنگِ مرد اوبار

مطربِ عشق را هلا هی زن

که برد عاشقانه پنجه به تار

تا ز هر تارتار او خیزد

راه عشّاقِ دردمندِ فکار

به عراق افکند نوای حجاز

شورِ شهناز افکند به حصار

بزم پیرای را بگو که کند

بزم را رشکِ خلّخ و فرخار

گه بساید به بزم عنبرِ تر

گه بسوزد به کاخ، عودِ قمار(1)

به یکی دور، ساقیِ سرمست

می کشان را کند علاجِ خمار

خاصه اکنون که دستِ قدرتِ دی

مر خزان را ز پا کَنَد شلوار

ویژه در این زمان که صولتِ برد

قار سازد چو قیر و قیر چو قار

بر دَرَد باد، جیبِ نسترون

بشکند برف پشتِ اسپندار

پیرهن بر دَرَد به قامتِ سرو

خرقه بر افکند ز دوشِ چنار

نقشبندِ صحیفه عالم

ریخت زرنیخِ سوده بر زنگار

اندر این فصل، باده ای باید

کافکند رنگِ او به دیده شرار

ص: 272


1- . قِمار: شهری است در هندوستان که عود خوبی در آن پیدا می شود.

باده ای گرم تر ز آتشِ گل

باده ای سرخ تر ز آبِ انار

انجمن، عرشِ کبریاست کنون

هله، ای شمعِ انجمن، هشدار

خیلِ روحانیانِ عالمِ قدس

صف به صف اینک از یمین و یسار

حبّذا زین بنای خوش بنیادکاورد آسمان برش زنهار

قدسیش بانی و علی(1) صاحب

فلکش آستان ملک معمار

انجمن را نگر به دیده سر

تا بری ره به عالمِ اسرار

همه تر دامن و نکو اخلاق

همه دانا دل و نکوگفتار

همه قدسی نهاد و نیک امین

همه خوش منظر و نکو رفتار

همه از سرِّ معرفت آگاه

همه از خوابِ بیخودی، بیدار

همه شعرا فر و عطارد طبع

همه خورشیدسان و ماه مدار

همه مدّاحِ حضرتِ جانان

همه شاعر نهاد و نیک شعار

148- کیست جانان؟ علی ولیِّ خدا علیه السلام

شاهِ احرار و سیّدِ ابرار

مَظهر و مُظهر خدا، حیدر علیه السلام

آن خداوندِ قادرِ مختار

اوست خلاّق و او بود رزّاق

اوست جبّار و او بود قهّار

اوست طرّاحِ توده غبرا

اوست معمارِ گنبدِ دوّار

اولیا بنده اند و او مولا

انبیا لشگرند و او سردار

همه ممکنات، لشگرِ اوست

او بود شاه و او بود سردار

ای امیرِ عرب، خدیوِ عجم

قاتلِ خصم، میرِ عمرو شکار

تو خدایی خدای می داند

نکند زین سخن کس استغفار

ای شهنشاهِ آسمان خرگاه

قبله اهلِ دل، امیرِ کبار

موسیت عبد و عیسیت چاکر

صالحت بنده خضر خدمتکار

چرخ را خامه تو شد محور

عقل را دانشِ تو شد معیار

ص: 273


1- . سید علی تقوی اخوی رئیس انجمن قدس.

نقطه تحت بای «بسم» تویی

ای تو تصحیفِ مصحفِ دادار

سگِ کوی تو به ز شیرِ فلک

خاکِ پای تو بر ز زرِّ عیار

ثاقب از همّتِ تو می خواهد

وصلِ دلدار و ساغرِ سرشار

دوستت با نعم همیشه قرین

دشمنت با نقم هماره دچار

در شب یک شنبه دعاگو ثاقب در عالم رؤیا دید که جناب عمو به بنده فرمود: «چون این قصیده دارای سه مطلع است؛ هر مطلعی را اسمی باید نهادن، اول: اولوالابصار دوم: اولوالالباب سیم: اولوالامجاد» به موجب فرموده ایشان این سه مطلع به همان قسم، موسوم شد.

فی مدیح صاحب علیه السلام

نیمه شعبان ز سرِ فرّهی

زد به فلک، نوبتِ شاهنشهی

کی نهد آن طرفه کلاهِ مهی

ای صنمِ ساده، مهِ خرگهی

روز چنین با خوشی و با بهی

طرفه کله بشکن و مشکن عهود

صبح بر آمد به امید آفتاب

چاک زد این خیمه زرین طناب

149- کرد سر و دستِ جهان را خضاب

تا که در این انجمنِ مستطاب

نورفشاند به سرِ شیخ و شاب

کوریِ چشم بدِ لوچِ حسود

نیمه شعبان زده بر چرخ کوس

کرده بر اورنگِ سعادت جلوس

تاخت به رغمِ سپه گیو و طوس

چین و فرنگ و حبش و روم و روس

بانگ بر آورد سحرگه خروس

قد ظَهَرَ مظهرُ ربِّ الودود(1)

جیبِ فلک کرد فلق، باز چاک

باز شد از ظلمتِ شب، چاک پاک

شمس بیندود به شنگرف، خاک

پرده نشین چند بود دختِ تاک؟

ص: 274


1- . ترجمه: همانا نشان حضرت دوست آشکار گشته است.

باده ده ای باده صفت تابناک

با دف و چنگ و چلب و رود و عود

ماه من ای لعبتِ غلمان سرشت

ماتِ رخت حوریِ باغِ بهشت

کلک قضا بر همه خوب و زشت

این سخنِ معجزه آسا نوشت

روز چنین کعبه و دیر و کنشت

کرده برین بتکده حقّ سجود

گشت زمین افسرِ هفت آسمان

کرد به بر جامه عزّت جهان

فصلِ زمستان و سمومِ خزان

انجمن از سرو و گل و ارغوان

جنّت فیض است و گلستانِ جان

سوری و سروش ز قدود و خدود

دوش چوسرزد مهِ بدر ازافق

نورِ ولایت به فلک زد تُتُق

ای رخِ خوبِ تو پسند سُلُق(1)

امزجه گرمختلف است وطرق

لیک به پیشت نزنندی نطق

هندو و ترسا و مجوس و یهود

ای مهِ شعبان، شعبِ مکرمات

ای شبِ قدرِ من و روزِ برات

ای یمِ اثبات، سفینه نجات

ای مهِ میلادِ شهِ کاینات

151- در تو عیان، مظهرِ ذات و صفات

حجّتِ حق، شاهدِ غیب و شهود

مهدی هادی علیه السلام گلِ گلزارِ دین

موجدِ کل، رحمتِ للعالمین

مظهرِ حق، معنیِ حبلِ المتین

در سخنش آیتِ سحرِ مبین

بر سرِ مهدش ز یسار و یمین

هاجر و مریم به رکوع و سجود

قبله اوتاد، شهِ ذوالحسب

قطبِ هدی، سیّدِ عالی نسب

شمسِ حقیقت، ولیِ منتخب

قائمِ دائم، شهِ مهدی علیه السلام لقب

کهفِ عجم،ملجاءِ ترک وعرب

کو به عدم داد به آدم وجود

ص: 275


1- . سُلُق: در تداول عامه جمع سلیقه است.

مهدیِ موعود، مطاعِ رسل

هادی و مهدی به صراط و سبل

کرد اثر همّتِ آن عقلِ کل

گردنِ دجّال و جنودش به غل

قابل آن بی خردان چیست؟ قل

در دو جهان شعله «نارا و قود»(1)

ای شهِ ذوالجود، ملاذِ امم

حارثِ دین، حافظِ لوح و قلم

نورِ تو شد رافعِ ظلم و ظُلَم(2)

ای ولیِ ذوالکرمِ ذوالنّعم

تا تو زدی در صفِ عالم، عَلَم

سوخت ز غم، خصمِ جهولِ عنود

گردشِ افلاک به فرمانِ توست

گوی زمین در خمِ چوگان توست

عرشِ علی، وسعتِ میدانِ توست

شخصِ قضا حاجبِ دربانِ توست

شمس فلک شمسه(3) ایوانِ توست

از تو قیام است و ز عالم قعود

انجمن ازمدحِ تو زیورگرفت

برتری از چرخِ مدوّر گرفت

همّت از او دهرِ معمّر گرفت

وز تو مددطبعِ سخنورگرفت

کس نتواند ز تو دل برگرفت

غیر بداندیش خمودِ جحود

152- انجمن از سیّدِعالی مقام

یافته چون انجمِ گردون نظام

قدسِ مقدّس، سببِ احترام

آن که گرو برده ز سعیش مدام

این چمن از روضه دارالسّلام

معنی سود و عَلَم عِلم و جود

زیبد اگر شاه به وجهِ حسن

با قدِ چون سرو و رخِ چون سمن

آید و گردد چو چمن انجمن

همرهِ او صدرِ عظیم الفطن

مدح سرایید ورا همچو من

کوریِ دجالِ عنود و جنود

ص: 276


1- . آیه 10 سوره آل عمران: «أُوْلَئِکَ هُمْ وَقُودُ النّارِ».
2- . ظُلَم: جمع ظلمت، تاریکی ها.
3- . شمسه: قرص منقش و زراندودی که در مساجد در بالای گنبدها و کنگره ها نصب کنند، آفتاب.

ثاقبِ درویشِ سخن آفرین

یافت ز حاجب به سخن آفرین

مُلکِ سخن کرده به زیر نگین

برده سخن را به سپهر از زمین

از مددِ همّت پاکانِ دین

مات شود صیرفی از این نقود

انجمنِ قدس خوش آینده باد

چون دلِ قدسی به جهان زنده باد

همچو فلک، محکم و پاینده باد

فتنه از او دور و پراکنده باد

اهلِ ورا عمرِ فزاینده باد

صبح زند تا به سرِ شب عمود

[عید نو]

روزِ نو و سالِ نو و ماهِ نو

بختِ نو و تختِ نو و شاهِ نو

سرزده با میمنت و فرّخی

از افقِ مجد و علا، ماهِ نو

به ز اروپا شود ایران همی

از مددِ شاهِ دل آگاهِ نو

مطربِ عشاق به آیینِ عشق

زد ز رهِ شور و نوا راهِ نو

یوسفِ مصرِ وطن از فیضِ رب

یافت پس از حبس و محن، جاهِ نو

از پی افکندن خصمِ عنود

دست قضا کند کنون چاهِ نو

بهر محبّان وطن ساخت باز

همّت قدرت، بن و بنگاهِ نو

عید نو آیین شد و ثاقب سرود

روز نو و سال نو و ماه نو

ص: 277

جلوه

اشاره

جلوه [ابوالحسن(1)]

هو السّیّد السّند و الحبر القمقام المؤّد، رئیس الحکماء و المتألّهین، وحید الدوران، فریدالزّمان السّیّد ابوالحسن بن السّید محمّد الطّباطبایی.

سید محمّد از سادات جلیل القدر زواره، در علم طب ماهر و در فنون شاعری، قادر بود و تخلص مظهر می کرد. در اوّل جوانی از راه قندهار و کابل به حیدر آبادِ سند رفت. میرزا ابراهیم شاه، وزیر میرغلامعلی خان، او را به مصاهرت، اختیار کرد. و پس از چندی وی را به کلکته نزد فرمانفرمای هند به سفارت فرستادند.

پس از بازگشتن از مأموریت، چون مساعی جمیله از وی مذکور بود، بعضی در حق وی حسد برده، امیر را در حقّ وی بی میل کردند. به مجرّد آن که بی میلی او را دانست؛ ترک آن مملکت گفته، عیال و خانه ای که داشت، گذاشته، متوجّه احمد آباد گجرات شده، مشغول تجارت و در آن کار نیز اعتباری به اندازه خود پیدا کرد. در این هنگام بر امیرِ سند، صداقت و درستکاری وی مکشوف شده، کتبا معذرت بخواست و وی را به معاودت بخواند؛ قبول نکرد.

در ماه ذی قعده سنه هزار و دویست و سی و هشت 1238 در همان احمد آباد گجرات، خداوند وی را پسری ارزانی داشت. وی را ابوالحسن نام نهاده، پس از چندی به بمبئی آمده، پس از آن به خواهش اقارب وی، خاصه برادرش که مردی فاضل و دانا بود، به اصفهان آمده و چون اکثر اقاربش در زواره بودند؛ گاهی در زواره بود گاهی در اصفهان. تا در سنه هزار ودویست و پنجاه و دو (1252) در زواره به ناخوشی وبا درگذشت.

مرحوم فاضل گروسی در «انجمن خاقان» که شرح حال متأخرین را می نگارد، شرح حال آقای آقا سیّد محمد مظهر را مختصراً نگاشته.

ص: 278


1- . ر.ک: ادبیات معاصر، ص 204 - الذریعه، ج 1، ص 79 و ج 6، ص 126 و ج 9، ص 138 و ج 9، ص 202 و ج 11، ص 134 - اثر آفرینان، ج 2، ص 204 - حدیقة الشعرا، ج 1، ص 375 - سخنوران نامی معاصر، ج 2، ص 994 - شرح حال رجال ایران، ج 1، ص 40 - ریحانة الادب، ج 1، ص 419 - علماء معاصرین، ص 375 المآثر و الآثار، ص 160 - فرهنگ سخنوران، ص 219 - مؤلفین کتب چاپی، ج 1، ص 146 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 600 - نامه فرهنگیان، ص 322.

سرجان ملکم [نیز] در تاریخ سیاحت ایران، ملاقات سیّد محمّد را در هند و استعلام کردن احوال صفویّه را از او و نوشتن وی رساله در این باب، می نویسد.

در آن هنگام میرزا ابوالحسن، چهارده ساله بود و چون پرستاری نداشت، اندوخته پدر را به اندک زمانی، تلف کرد. و چون این سلسله از قدیم الایّام اکثر، اهل فضل و کمال بودند، چنان که جد اعلای وی میرزا رفیع الدّین محمّد معروف به نائینی را شیخ حر آملی در عداد مشایخ اجازه خود می شمارد، وی نیز به خیال تحصیل افتاده، در سن نوزده سالگی(1257) به اصفهان آمده، در مدرسه معروف به کاسه گران، حجره گرفته، مشغول تحصیل شد.

پس از فراقت از مقدّمات، به تحصیل فنون معقول از ریاضی و طبیعی و الهی مشغول شد؛ خاصه الهی و طبیعی. لاسیّما الهی، و در خلال این احوال با ادبا و ظرفا و شعرا نیز مصاحبت کرده به حسب وراثت و معاشرت، گاه گاهی به انشای غزل یا قصیده می پرداخت.

در سنه هزار و دویست و هفتاد و سه (1273) از اصفهان به تهران آمده در مدرسه دار الشّفا منزل گرفت. وی در مدت زمان تحصیل، جز به مطالعه و مباحثه به کاری دیگر نپرداخت. حاشیه ای بر اسفار نوشته که محلّ توجه حکما است. وی مردی بود کریم النّفس، قانع. در مدت عمر از احدی، تقاضایی نکرد و ناخوانده اگر چه به خانه دوستان هم بود؛ نرفت. اکثر طلاّب که مایل به تحصیل معقول بودند، از شهرهای مختلف گرد وی جمع بودند و از وی استفاده می کردند.

وفاتش در ذیقعده سنه 1314، مدفنش ابن بابویه در جوار شیخ صدوق، علیه الرّحمه، مدّت عمرش هفتاد و شش سال، در سنه 1316 نیّر الدّوله به مباشرت 154 عبدالباقی معمار کاشانی بقعه ای بر سر قبرش بنا نهاد.

ترجمه احوال مرحوم جلوه مأخوذ از شرح حالی است که خود ایشان در سنه هزار و دویست و نود و چهار هجری بنا به خواهشی که از ایشان شده بود، تا در «نامه

ص: 279

دانشوران» ثبت و ضبط شود؛ نوشته بودند. و تاریخ وفات و مدفن ایشان از آقای ملک الادب تحقیق کرده نوشتیم.(1)

این چند غزل و قصیده از فرمایشات وی است:

غزل

اشاره

غزل(2)

ما ز زهّاد ندیدیم و شد ایّامی چند

جز که با دانه و بی دانه همی دامی چند

مرو از راه و مشو غرّه اگر اهلِ دلی

بینی ار جمع، برین قوم بود عامی چند

گام ها می کندت دور ز منزلگهِ یار

در طلب گر سوی این قوم شوی گامی چند

عاشقان را چه غم از سرزنشِ واعظِ شهر

چه محل سوختگان را سخنِ خامی چند

گر که با صدق و ارادت به خرابات روی

بینی ای کام طلب، کام ز ناکامی چند

با که این قصّه توان گفت که من یافته ام

نیکنامی همه از صحبتِ بدنامی چند

نتوانی که کشی(3) بارِ غمِ عشق به شوق

تا که در مجلسِ رندان نکشی جامی چند

مهربان است به ما(4) دوست، نگیرد بر ما

رفت در غفلت اگر صبح و اگر شامی چند

ص: 280


1- . "ترجمه احوال مرحوم جلوه... تحقیق کرده نوشتیم " در حاشیه صفحه 153.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613 و نامه فرهنگیان، ص 349.
3- . مد: «بکشی».
4- . مد: «بیا».

بگذر ای جلوه ازین مرحله که نیست به جز(1)

حاصلِ این سخنان شورش و دشنامی چند

غزل

غمِ زمانه رها کن دلا و شادان باش

چو گل به خونِ دل آغشته باش و خندان باش

خوشیِ هر دو جهان عاشقی و معشوقی است

جمالِ یوسفت ار نیست پیرِ کنعان باش

مرا دلیلِ طریقت نصیحتی فرمود:

«اگر که طالبِ جمعیّتی پریشان باش»

حدیث بوالعجبی دوش ژنده پوشی گفت:

که در مراتبِ توحید همچو شیطان باش

بتا شراب خور و بوسه بخش و رندی کن

چو همنشین خراباتیانی این سان باش

کرامتی بنما جلوه، گر همی قطبی

و گرنه همچو فلانی مرید بهمان باش

غزل

اشاره

غزل(2)

دید چون غرقم ز گریه من ز سر تا پا در آب

گشت با من مهربان بود این گمانم کی در آب؟

گر ننوشم(3) صرفِ می از اشکِ من(4) نبود عجب

ریختن مر منفعت را رسم باشد می در آب

ص: 281


1- . مد: «زیرا که بود».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613 و نامه فرهنگیان، ص 348.
3- . فر: «بنوشم».
4- . مد: «گر بیامیزد سرشگم با می این».

غوطه ور گردند مردم اندر آب ار در(1) تموز

مردمِ چشمم هماره در تموز و دی در آب

روزی اندر آب دیدم عکسِ رویش تا کنون

آتشم باشد به جان و چشم دارم هی در آب

من در آب و آتشم از آه و گریه روز و شب

نیست هرگز عیش و راحت نی در آتش نی در آب

من شدم دیوانه هین(2) دیوانگی نبود عجب

زان که دیدم عکس عکس لا کاشیا شی در آب

حسنِ آن ماه است کامل زیور و پیرایه اش

نه فزاید نه بکاهد همچو ضوء و فی در آب

گاه در آبم ز گریه گاه در آتش ز آه

رفت عمرِ من در آتش گاه و گه شد طی در آب

چشمِ جلوه کاین چنین دارد روان زاینده رود

بیمِ غرقِ اصفهان تنها نه بلکه وی در آب

غزل

اشاره

غزل(3)

مُلکِ درویشی نپنداری که بی لشگر گرفتم

این ولایت من به آهِ گرم و چشمِ تر گرفتم

کردم آمیزش به مهرویان در ایّامِ جوانی

گاه پیوستم به این و گه از آن دل برگرفتم

جز کنار و بوس دامن، می نیالودم به زشتی

ظن مبر کز بعدِ بوسه پیشه دیگر گرفتم

ص: 282


1- . مد: اندر فر: «گر در آب اندر».
2- . مد و فر: «هی».
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613 و نامه فرهنگیان، ص 349.

بود در سر نخوتم هر چند کوشیدم به نیرو

نخوتم زایل نشد ناچار ترکِ سر گرفتم

بود جانم کودکی، حرصش پدر، مامش طمع، من

هم به جهدش زان پدر وز چنگِ این مادر گرفتم

من درین دریای بی پایابِ دنیا رستگی را

از قناعت کِشتی و از خامشی لنگر گرفتم

155- آبِ حیوان بُد قناعت جُستم از ظلماتِ خلوت

این روش تعلیم من از خضرِ پیغمبر گرفتم

بی نیازم گرچه، لیک اندر(1) گدایی بهر دانش

گوییا عبّاس دوسم(2) یا از او دختر گرفتم

دوش دل می گفت: «رَستم از علایق» جلوه گفتا:

«کافرم خوان این سخن گر از تو من(3) باور گرفتم»

غزل(4)

با حرص و امل چون هله همراه نباشم

پس از چه منِ عورِ گدا شاه نباشم؟

درویشم و خرسند چرا با مددِ دوست

با این شرف و مرتبه و جاه نباشم؟

چاهی است طمع ژرف که قعرش نه پدید است

صد شُکر فرو رفته درین چاه نباشم

ص: 283


1- . مد: «لیکن در».
2- . «عباس دوس: شخصی که به گدایی مشهور بوده است. در مثنوی معنوی نیز بدان اشاره شده است».
3- . مد: «من از تو گر».
4- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613 و نامه فرهنگیان، ص 349.

من دوست همی خواهم نه جنّت(1) و فردوس

الحمد که با همّتِ کوتاه نباشم

ظلم است که با این همه الطافِ خداوند

من شاکر و مشتاقِ الی اللّه نباشم

من کسبِ شرف کرده ام از درگهِ آن دوست

چون بنده آن سدّه و درگاه نباشم

راحت طلبم، خیمه و خرگاه بود رنج

زان در طلبِ خیمه و خرگاه نباشم

با طلعتِ او همچو گدایانِ دگر من

شب منتظرِ سرزدنِ ماه نباشم

ای دوست شنیدم تو همه مهر و وفایی

دردا که من از این صفت آگاه نباشم

تو بر سرِ من هیچ نیایی مگر ای دوست

آنگاه بیایی که من آنگاه نباشم

ای جلوه چو من نیستم از این رمه نشگفت

گر آن که پسندیده و دلخواه نباشم

غزل

اشاره

غزل(2)

از تو من نپوشم چشم گر تو رو ز من پوشی

نیشِ تو بود نوشم گرچه خونِ من نوشی

در دل و روانِ من ای پسر تو جا داری

ظاهراً اگر دوری باطنا در آغوشی

ص: 284


1- . مد: «روضه».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613 و نامه فرهنگیان، ص 350.

گرچه می نیاری یاد هرگزم به عمر ای دوست

ظن مبر که پیشِ من، ساعتی فراموشی

از صفاتِ خاصِ توست کز تو من نگردم سیر

هر شبت اگر بینم بینمت به از دوشی

هر دمی به رغمِ من عاشقی ز نو گیری

از چه رو به من سردی با همه همی جوشی

می دوی(1) به یک ایما سوی هر کسی لیکن

نشنوی فغانِ من جملگی اگر گوشی

چون که درکشی جامی کامی از تو تا گیرند

خود زنی به بی هوشی گرچه یک جهان هوشی

میلِ وصل اگر داری بگذر از خودی جلوه

ورنه یارِ هجرانی هر قدر اگر کوشی

غزل

اشاره

غزل(2)

چون شد که درین غمکده یک همنفسی نیست

از هم نفسان بگذر از اصل کسی نیست

با این همه فریاد ز مردانِ خردمند

هرگز نتوان گفت که فریادرسی نیست

هرجا مگسی(3) بینی می دان شکری هست

هر جا شکری نیست مسلّم مگسی نیست

از قافله وحدت گر گوشِ تو باز است

در مرحله ای نیست که بانگِ جرسی نیست

ص: 285


1- . مد: «می روی».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 613.
3- . مد: «مگسان».

گر مرغِ روان پرّد ازین تن نهراسد

داند که دگر تنگتر از این قفسی نیست

با همّت ازین غمکده تا شهرِ فرحناک

دانی اگر از اهلِ دلی راه بسی نیست

اینجا همه درد است اگر پیش و اگر پس

خوشا به جهانی که در آن پیش و پسی نیست

فرع است خس و اصل چو دریا نتوان گفت

دریاست همه مطلق و از اصل خسی نیست

جز رفتن ازین منزل با مژده رحمت

داناست خدا در دلِ جلوه هوسی نیست

من افادته رَحِمَهُ اللّه [در مدح امام حسن و امام حسین علیهماالسلام]

اشاره

156- من(1) افادته رَحِمَهُ اللّه (2) [در مدح امام حسن و امام حسین علیهماالسلام]

سختا که دل گرفت ازین بوم و بر مرا

این زندگانی(3) به کار نیاید دگر مرا

از پشتِ باب تا بگزیدم همی سفر

در محنتم نبود بهی زین سفر مرا

بی برگی و نوایی، زارم بکشته بود

امداد اگر نکردی خونِ جگر مرا

بر خوانِ کس نگشتم حاضر نخوانده زانک

آماده بُد ز خونِ جگر، ماحضر مرا

از دولتِ قناعت، خوش زیستم به عزّ

ای وای اگر نبودی زین(4) گون هنر مرا

ص: 286


1- . مدینة الادب بخش نخست، ص 605 و نامه فرهنگیان، ص 327.
2- . مد: «قصیده».
3- . مد: «زندگی».
4- . مد: «این».

با هر که مهر کردم او کرد دشمنی

خود دشمنند گویی جنسِ بشر مرا

استغفراللّه این همه کفرانِ نعمت است

گویی که دیو برده است از راه مر مرا

در اوّلِ جوانی بر رسم، هر دمی

عشقی ز ماهرویی بودی به سر مرا

بربود دل ز من پسری سیمگون ذقن

خواری بسی که آمده از آن پسر مرا

بودش لبی چو شکّر و تن همچو شیر لیک

ناداده هیچگاه ز شیر و شکر مرا

از عشق مست بودم آن سان که در جهان

از نیک و بد نبودی اصلاً خبر مرا

می گفت: «نی» به قال ولی با زبان حال

که «دوست می نداری باید(1) مگر مرا»

از راه اتّفاق نظر کردم ار(2) به غیر

می خواستی که بکشد آن بدگهر مرا

هی او کناره کردی و هی من کشیدم آه

گفتی که می خلد به جگر نیشتر مرا

افکند در خیالی زآمد شدش به جمع

کز آن خیال نبود دیگر بتر مرا

گفتم: «که رسمِ دلبری این نیست» گفت: «رو

معشوق بوده اند پدر بر پدر مرا»

ص: 287


1- . مد: «باری».
2- . مد: «کردمی».

از تیرِ غمزه بودم آلوده گناه

از عصمت ار نبود خدایی سپر مرا

گر لطفِ ایزدی نشدی یارِ من به لطف(1)

بودی ز ماه رویان صدگون خطر مرا

با اهلِ جاه و فر بنشستم که بر مراد

شاید به فرّ ایشان باشد ظفر مرا

جز اتّهام و خواری و تعطیل می نبود

از فرّ و جاهِ اینان دیگر ثمر مرا

چون نیک بنگرستم دیدم که کرده اند

تحویلدارِ امتعه جاه و فر مرا

دیگر زمان نشستم با هرکسی به شوق

کز اهلِ شرع آمد اندر نظر مرا

دیدم که اغلب اینان بودند حیلتی

یا ابلهان(2) که باید زینان حذر مرا

گه سوی عارفان بشدم تا مگر شود

روشن بدین وسیله رهِ نفع و ضر مرا

157- دیدم اسیرِ شهوت و بطنند و مال و جاه

زین قوم گشت حیرتِ دل بیشتر مرا

این عارفانِ تازه زر دوست هر یکی

گوید که «خاضعند همه خشک و تر مرا»

این عبدِ بطن و شهوت گوید که «مر مرا

جنسِ بشر مدان و فرشته شمر مرا»

ص: 288


1- . مد: «همی».
2- . مد: «ابلهی».

قومِ دگر ز مغربیان هر یکی بلند

گوید: «که نه خدا و نه پیغامبر مرا»

گوید که: «قائلم به خدا و نبی ولیک

پیغمبر و خداست همان سیم و زر مرا»

یاران مرا بدند همه مهربان و راد

بودند بال و پر به همه خیر و شر مرا

آن جمله گان برفتند اکنون زمان دون

دارد به سانِ مرغی بی بال و پر مرا

ای آن که هر چه هستی، هستی ازین سرای

آمرزشی بفرما زان پس(1) ببر مرا

آماده نیست اینک از بهر مغفرت

اسباب جز که مهرِ شبیر و شبر مرا

سؤال فصیح الملک المتخلّص به شوریده از مرحوم جلوه

اشاره

سؤال(2) فصیح الملک المتخلّص به(3) شوریده از مرحوم جلوه

فیلسوفِ عصر و نحریرِ زمانه بوالحسن

ای که جانِ کهنه را دادستی از دانش نوی

نامِ نامیّ تو در معنی به حکمت جلوه داد

ورنه معنی مختفی بودی و حکمت منزوی

شاعرِ بی دیده گر شوریده ای بشنیده ای

خود منم کز نظمِ من بر نثر گردون شد روی

دخترانِ طبع من هریک به طرزی می چمند

از پس پرده سخن هریک به فرِّ مانوی

ص: 289


1- . مد: «آنگه».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 614.
3- . مد: - «فصیح الملک متخلص به».

یک رهی سوی رهی بنگر که اندر حضرتت

حاجتی دارم ضعیف و حجّتی خواهم قوی

زان که اندر خطّه شیراز کس امروز نیست

کو تواند کرد حلِّ مشکلاتِ معنوی

جز تو در پهنه حِکَم کس را نشاید صفدری

جز تو در عرصه هنر کس را نزیبد پهلوی

هادیِ ما شو که گمراهیم در تیهِ ضلال

یاریِ ما کن که در بحثیم با خصم غوی

گوی کاندر دانش و حکمت کدامین برترند

از دوتن ملاّی رومی یا حکیم غزنوی؟

«هر دو» خواهی گفت «در اقلیمِ معنی خسرواند»

دانم امّا گو کدامین برترند از خسروی

گوی بُرهانی که بِرهانی مرا زین دردِ سر

ورنه از من دردِ سر یابی به قطعه ثانوی(1)

در جوابش مرحوم مغفور میرزای جلوه فرموده:(2)

ای پژوهنده حقایق، دوستدارِ علم و فضل

بینمت بس با دلِ بینا و با رای قوی

گفته ای: «در معرفت برگو کدامین برترند

زین دو تن ملاّی رومی و حکیمِ غزنوی؟»

«ره به جزئیات نتوان برد جز از راهِ حس»

منطقی گفت این و باید منطقی را پیروی

ص: 290


1- . "سؤال فصیح الملک المتخلّص به شوریده ... درد سر یابی به قطعه ثانوی" در حاشیه صفحه 156 نسخه.
2- . مد: «جواب مرحوم جلوه».

پس قدیمی رفتگان را حکم کردن زین نمط

نیست ممکن گر به انصاف و مروّت بگروی

از کتاب این دو هم این حکم می ناید درست

گر مکرّر خوانی و هم گر مکرّر بشنوی(1)

هم بود سوءِ ادب ز امثال ما این گونه حُکم

نی گمانم که به این(2) سوء ادب راضی شوی

لیک بستاید حکیم غزنوی را چند جای

مولوی دور از گزاف اندر کتاب مثنوی

گرچه نبود این دلیل برتری در رتبه لیک

خالی از تأیید نبود بشنو از این منزوی

تا که معلوم است حال این دو تن دارم امید

که نگردی هیچگه محتاجِ قطعه ثانوی

فی مدیحة الحسین علیه السلام

اشاره

فی(3) مدیحة الحسین علیه السلام(4)

برِ من آمد آن ماه، دی به حالِ خراب

ز دیده داشت روان اشک چون مطر ز سحاب

فشاند آن قدر از چشم اشک و کَند از زلف

که حجره گشت پر از مشک(5) و لؤلؤی خوشاب

مگر تو گفتی چشمش به بحرها(6) ره داشت

که نیست ممکن آید ز دیده این همه آب

ص: 291


1- . مد: + «هر دو با الفاظ نیکند و معانیّ بلند مر مرا بر فرق نبود قهرمان و خسروی»
2- . مد: «بدین».
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 605 و نامه فرهنگیان، ص 328.
4- . مد: «و من افادته علیه الرّحمه».
5- . مد: «که گشت رویش پر مشک».
6- . مد: «دریا».

رخی که بود همه روشنیّ و نور گرفت

ز زخم دستش چون زلف او سیاهی ناب

ز زخم سیلی رویش گرفت چون زلفش(1)

صفاتِ تیرگی و حالتِ تباهی و تاب

نبود فرق ز سیلی میان زلف و رخش

به خون ز زخمه ناخن اگر نبود خضاب

میان رویش و زلفش نبود فرق اگر

ز زخمِ ناخن، رویش اگر نداشت خضاب

ز بس گریست به زاری ز بس که آه کشید

نیافت هیچ کسی فرصت سؤل و جواب

فتاد بیهش و من مضطرب دوان هر سو

به سانِ گویی غلتان ز لطمه طبطاب

پی علاج دویدند هر طرف این(2) یک

گلِ معطّر آورد و آن، فشاند گلاب

به هوش آمد و بنشست و گفت زان سخنان

که هیچ می نپسندند زو اولوالالباب

چه گفت؟ گفت که: «آشفته گشت دیده تو»

که: «کاش مرده بدم تا ندیدم این تب و تاب

من آفتابم و آزرده چشم را به یقین

به آفتاب نظر کردن آفت است و عذاب

منی که بودم رحمت، کنون عذابِ توأم

ازین بتر نبود مر مرا عذاب و عقاب

ص: 292


1- . مد: «مویش».
2- . مد و فر: «وین».

عقوبت است مرا گر مرا نبینی تو

که آفرید بدین کارم ایزدِ وهّاب

158- اگر چه دوست فراوان بود ولی چون تو

ندیده کس به عیان و نخوانده کس به کتاب

به آن(1) خدای که از فضل خود مرا داده است

رخی چو صفحه مه، زلفکی چو پرّ غراب

که من ندیدم دور از گزاف از(2) این عمر

که مایه گیرد چون تو کسی ز ماء و تراب

تو از سریرت و صورت ز جمع ممتازی

چنان که قبّه گردون ز قبّه های حباب

حلیم و باذل و فاضل(3) قنوع و بی آزار

صبور بر بدی و بی توقّع از اصحاب

به گاهِ صحبت(4) آواز جان فزای تو بود

به گوش من طرب انگیزتر ز بانگِ رباب

ز دیدن تو برفتی هر آنچه بود غمم

که داشت فیضِ ملاقاتِ تو خواصِ شراب

حریف آگه بودی به صد هزار نکت

سخن برفت گر از هرقبیل و از هر باب

هر آنچه بود از اسبابِ عیش در مجلس

اگر تو بودی کل بود لغو آن اسباب

ز بس الیفی با هر سخن گمان ببرند

که همرهی به همه کار چه گنه چه صواب

ص: 293


1- . مد و فر: «بدان».
2- . مد و فر: «در».
3- . مد: «فاضل و باذل».
4- . مد: «که تکلّم».

ولی تو داری از فیضِ آسمانی، علم

برای دفع شیاطین هزار گونه شهاب

از این که گشتی خاموش و درس شد تعطیل

کنون ملول و غمینند اکثر طلاّب

که جز بیانِ تو زینان عطش فرو ننشاند

که تو چو آبِ زلالیّ و دیگران چو سراب(1)

دگر نگویم از علم و فضلِ تو زان رو

که ظاهر است و پدیدار و فارغ از اطناب

اگر کسی نپذیرد هر آنچه من گفتم

بود ز بی خبری یا حسد شده است حجاب»

ز طرزِ گفتنش نزدیک شد که بپذیرم

که دارم این همه اوصاف و با من این(2) القاب

ولیک نور حقم بود یار و می دیدم

که آن همه ز خطا گفت نی سداد و صواب

ولیک با همه این ها مرا خوش آمد مدح

ذباب(3) بودم و دیدم به خود شکوه عقاب(4)

بود مدیح فسون بس عجب مدار اگر

فر عقاب ببندد به خود ز مدح ذباب

مرا گرفت در آغوش و بوسه زد بر چشم

چه چشم دیده دواها و دور مانده ز خواب

ز بوسه اش دلم آرامکی گرفت مگر

به دردِ چشم مفید است مالشِ عنّاب

ص: 294


1- . مد: - «که جز بیان تو ... دیگران چو سراب».
2- . مد: «این همه».
3- . ذباب: مگس.
4- . مد و فر: «زباب».

به دل شمردم این درد بس خجسته که کرد

بدل به مهر از آن ماه، ناز و خشم و عتاب

برفت از برم آن آفتاب و از گریه

تن چو نقره خامش به لرزه چون سیماب

به حال زار همی رفت و خلقی از دنبال

همه به حیرت(1) که این حال را کجاست مآب؟

شنیدم این که(2) چو زین جا برفت خانه نرفت

برفت مسجد و خود درفکند(3) در محراب

159- میان گریه با صد هزار سوز بکرد

دعا و آمین گفتند جمعی از احباب

پی شفای من آن ماهِ من توسّل جست

به سیّد الشّهدا آن شفیعِ یوم(4) حساب

چه گفت؟ گفت: «خدایا به حقّ این مظلوم

که دوستدار مرا وارهان ازین غرقاب»

حسین آن که عنایات بی حد و حصرش

به کارخانه آمرزش آمده دولاب

شهی که ماند در آن دشت فرد تا گفتند

گهِ سوار شدن زینبش گرفت رکاب

سواره یک تنه زد خود به لشگری انبوه

که دید سازِ شفاعت به نغمه زین مضراب

ز کُشته پُشته همی کرد اندر آن صحرا

ز زخم و تشنگیش تا نماند طاقت و تاب

ص: 295


1- . فر: «حسرت».
2- . مد: «شنید آن که».
3- . مد: «افکند خویش».
4- . مد: «روز».

فرود آمد و با شوق کرد اجابت زود

هر آنچه در حقِ او کرده بود حق ایجاب

عیان چو دید که این عالم است تنگ بر او

از آن به سوی شهادت به شوق کرد شتاب

بسوختند همه خیمه ها و رخت و زنان

به حالِ زار بماندند بی حفاظ و نقاب

چه قبّه ها که شد افراشته به آمرزش

اگر چه سوخته شد خیمه و گسست طناب

چو فارغ آمد زین کار رفت خانه و نیز

به خانه اشکش جاری چو آب از میزاب(1)

نرفت جز دو سه روزی که چشمِ من شد به

عجب مکن که نه اینجاست جای استعجاب

از آن که قدرتِ حقّ است و هرچه در امکان

رهین قدرت، و نبود ز قدرت این اعجاب

خوشا و طوبی یاری که داشت این دانش

که از وجودِ حسین علیه السلام کرد باید استطناب

چنین نگاری در پیری ار که دارم دوست

مرا بدین نزند طعنه کس ز شیخ و ز شاب

به پاک دامنی و مهر دوست او و مرا

خدای دارد پاینده خرم و شاداب

ص: 296


1- . مد: «بدان امام توسّل بجست با آداب».

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

کوه گران پشت شد ز برفِ فراوان

باید زی تا به خانه رفت و شبستان

برف بود همچو نور و کوه سیه، دیو

ای عجبی غرقِ نور آمده شیطان

گشته سراسر همه در خشی از برف

همچو گنه کار تیره روی زغفران

آن کُهِ برفین چو زنگیی است که خندد

آمده دندانِ او به خنده نمایان

سخت هراسد ز برف، زنگی و این کوه

هیچ نباشد ز برف، عاجز و کسلان

این حبشی رنگ ابر تیره آبست

بچّه اسپید چون گذاشت ز زهدان

کودکِ خود را چو مامِ زانیه این مام

درفِکَند هر کجا به کوه و بیابان

160- هیچ نگردد به گرد بچّه و هرگز

لازمه مادری ندارد با آن

شیر نخواهد دهد به طفل چو مادر

عمداً تنها سیاه سازد پستان

تا که بیفتد ز کارِ مادری از اصل

تن همه دارد سیاه، ابر چو قطران

ص: 297


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 610 و نامه فرهنگیان، ص 338.
2- . مد: «در صفت خریف و مدح مولانا ولیّ اللّه القائم» فر: «و من بیاناته رحَمِهُ اللّه».

یا که بود غفلتش از آن که ز سرما

در او حادث(1) شده است علّتِ نسیان

رفت چو سرما ز بچّه یاد کند زانک

گریه کند در بهار و برکشد افغان

این بچه را کوه و دشت تنگ در آغوش

در کشد و داردش عزیزتر از جان

زان که بداند کزین مبارک کودک

روید ازو بی نهایه سنبل و ریحان

زاده ابرِ سیه ممدّ حیات است

از حیوان و نبات تا که به انسان

رمزی از این معنی است این که سرایند

در ظلمات اندر است چشمه حیوان

یکسره گویی هوا به علّتِ سرما

شوشه سیم است از تقاطر باران

این قطرات فسرده پی به(2) پی اینک

سُلَّمِ سیم است سوی گنبد گردان

ابر سیه خیمه و به این همه سلّم

رفت به این خیمه سهل نبود و آسان

قطره باران گرفت حالت پتکی

آبِ شمرها گرفت شیوه سندان

خلقِ جهان را فسرده کوفته اینک

بینی اندر میان این هر دو هراسان

ص: 298


1- . مد: «عارض».
2- . مد و فر: «ز».

شدّتِ سرما بدان مثابه که گویی

به آتشِ خور، دفعِ آن برودت نتوان

چاره این سردی هواست به تحقیق

آن که به خم پروریده استش دهقان

ظاهرِ او مائی است و باطن ناری

جمعِ دو ضد پس چرا ندارد امکان

از مددِ قطره ای از آن شود آرام

بحرِ غم اندر زمان ز جوشش و طوفان

آب عجیبی است تا فرو رود از لب

گل بدماند ز رخ، بهار و زمستان

فاصله دارد ثمر ز آب به یک چند

زود ثمر آب کس ندیده بدین سان

این ظفری جوهر خجسته چو آمد

پا به رکاب استوار کرده به میدان

لشگرِ غم هر قدر که باشد بینی

چاک و شکسته تمام و سینه و ستخوان

گویی اندر نهاد و خلقتِ اصلی

تعبیه دارد هزار رستمِ دستان

نغمه و الحانِ نشاط و شادی ازین نوع

لشگر و انصار و قوم دارد و اعوان

غالب و منصور و چیره از چه نگردد

دارد چونین سپه کدامین سلطان

ص: 299

161- این همه نیرو و زورمندی و قدرت

طرفه ازین پیرِ دیر مانده به زندان

من که ندانم(1) چه حالتی است که با او

کس نتواند که راز دارد پنهان؟

زان میِ دیرین(2) تازه روی که دارد

با طرب و عیش و شادمانی پیمان

باید خوردن ز دستِ آن مه کو هست

غیرتِ مرجان و لؤلؤ از لب و دندان

از لب و دندان و عشقِ اوست که بینی

ز اشک همه دیده هاست غیرتِ عمان

لؤلؤ و مرجان او نخیزد از آن(3) بحر

خیزد از بحر اگرچه لؤلؤ و مرجان

ایوان گردد نگارخانه مانی

چون که نشیند به کارِ باده به ایوان

بزم شود آنچنان که نقل ز مینو

کرد زی این بزم می بخواهد رضوان

طایفه هجر دیدگان را از مهر

جمع کند گردِ خود به زلفِ پریشان

گرمی و مهر آن قدر کُند که نمایند

جمله فراموش رنجِ فرقت و هجران

آن همه ناسور زخم های کهن را

بنهد و سازد ز بوسه مرهم و درمان

ص: 300


1- . مد: «بندانم».
2- . مد: «دیرینه».
3- . مد: - «آن».

می خورد و می دهد به رامش و شادی

بی خبر و غافل از مکارهِ دوران

گرم شود آنچنان ز می که نماید

سر را عریان و باز، گوی گریبان

تیغ زند جمله دیدگان را چون مهر

چون شود آن سینه سپید درخشان

سینه او گوییا که صفحه ماه است

لیک مهی کز کلف ندارد نقصان

گویی نوری است خارج از همه انوار

صورتِ جسمیش داده قدرتِ یزدان

بسترد از نور سینه، گر که نپوشد

مطلقِ تاریکی از خرابه و عمران

بارگهِ نورِ سینه اش را خورشید

از پی نور و(1) ضیا بیاید مهمان

چون کله از سر فکند بزم ز زلفش

پر شود از بوی مشک تا که به کیوان

چتر زند حلقه حلقه زلفش و افتد

از همه اطراف تا کناره دامان

رویش در زیرِ موی چونین گویی

زیرِ سیه چادر است شمعِ فروزان

گیرد رویش عرق ز آتشِ باده

پرکندش آبِ روی چاه زنخدان

ص: 301


1- . مد: «کسب».

چاهش بی آب بود و قومی گردش

حال رسد تا کجا شماره عطشان

خیزد از بهرِ رقص لیک ز مستی

می نتواند که رقص کرد به میزان

کج شود از هر طرف ز شدّتِ مستی(1)

افتد و گردد چو گوی سیمین غلتان

162- چون که بغلتد همه حریفان غلتند

درهم و برهم فتند واله و حیران

با همه این حال کس نیارد کردن

جز که مگر بوسه چیز دیگر عنوان

مجلسِ چونین به عیش و امن نباشد

جز که ز عدل و نظامِ حجّتِ یزدان(2)

مهدیِ هادی، پناهِ اهلِ زمان آنک

یافته از وی نظام، عالمِ امکان

هر چه سخنور فصیح باشد و دانا

در گهِ وصفش کلیل باشد و نادان

مملکت(3) از عدل او بگردد آباد

از پس آن کو ز(4) ظلم باشد ویران

هر چه کند امر مر قضا و قدر را

قدرتشان نیست بر تخلف و عصیان

ص: 302


1- . مد: - «می نتواند که ... ز شدّت مستی».
2- . مد: «جز که در ایوان صدر اعظم ایران» +«آن که بود در پناه او همه کشور شخص وی اندر پناه حجّت یزدان».
3- . مد: «عالم».
4- . مد: «زان پس که دست».

قهرِ الهی است گاهِ خشم و غضب لیک

رحمتِ حقّ است گاهِ رأفت و احسان

بنده او تاج گیرد از سرِ قیصر

خادمِ او افسر و سریر ز خاقان

نام تواش گر نبود نقشِ نگین کی

دیو کجا(1) می شدی مطیعِ سلیمان؟

بانگ امان خواه خیزد از همه اطراف

گر بنشینی برای رزم به یکران

هر که بپوید ره ولای تو هرگز

در دو جهان هیچ می نبیند خذلان

وان که بتابد سر از اطاعتِ امرت

در دو جهان می نیابد الا خسران

چون که ندارند(2) مایه در خورِ جودت

شرمین بینم اگر که بحر و اگر کان

تا که بود زرد رو همی گلِ خیری

تا که بود سرخ روی لاله نعمان

تا که پس از ماه آذر آید دی ماه

تا که بیاید ایار در پس نیسان

باد عدویت قرینِ محنت و اندوه

باد مُحِبَّت هماره(3) خرّم و خندان

ص: 303


1- . مد: «چنین» فر: «همی».
2- . مد و فر: «نیابند».
3- . مد و فر: «همیشه».

و من بیاناته

اشاره

و من بیاناته(1)

تا چند ای دو چشمِ جهان بین

داری دلم به درد و غمان آگین

گاهی ببندیم به سرِ زلفی

گاهی فریبیم به لبی شیرین

گاهی به قصرهای مذهّب سقف

گاهی به اسب های مرصّع زین

گاهی به اهلِ مسجد و منبر

آن اهلِ شرع و ملّتِ یاسین

یاری به آن کسان که در این دهر

دارند قصر و زرّ و بساتین

اصلا نظر نیاری زی من

رحمت نه هیچ بر منِ مسکین

داری چه کارهای نهانی

گر شرمگین شوی کنمش تعیین

163- لیکن بسی تو خیره و بی شرمی

این عادت تو بوده الی حین

از بس خلاف کردی و نپسنده

دل کرده بر تو لعنت و نفرین

نفرینِ دل مگر که اثر کرد

در حقّت ای فسرده خونین

دادت خدای دردی کاینک

زان ناله ام شده است به علّیین

شد مدّتی که دورم ازین درد

از خفتن و نهالی و بالین

در روزگار درد فراوان است

نادیده هیچ کس دردی چونین

کحّال هیچ می ندهد سودش

داروش هیچ می ندهد تسکین

دردی است گوییا که علاجش نه

قهرِ خدایی است مگر این

نزدیک شد که راضی گردم

کز چشم خانه برکنمش هین

بودم کتاب همچو عروسی

کش جان بداده بودم کابین

یکدم جدا نساختمش از خود

گویی که بود ویسه و من رامین

زو بود لذّتم همه بی کُلْفَت

گویی که بود زاده حورالعین

دورم کنون ز وصلش از آن رو

دارم رخان به خونِ جگر رنگین

اکنون مراست حالتِ عنّینان

آمیزه دیده ای که کند عنّین

ص: 304


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 611 و نامه فرهنگیان، ص 341.

با آن که مدّتی است که معروفم

در پیشِ عامه تا که سلاطین

نبود بعید کم بشناسند

سکّان روم و مملکت چین

هستند مر مرا فضلا اکثر

شاگردکانِ تازه دیرین

یارانِ من ز من همه دیدند

یاریّ و مهربانی و تحسین

دارم رفیق ها ز بزرگان

با دولت و فخامت و تمکین

یک تن ز من نپرسد چونی

گویی که جمله راست به من کین

جز چند مردِ پاکِ مهذّب

کاینان نمونه اند ز پیشین

یارانِ غمگسارم رفتند

زین ده به باغ های ریاحین

من پیر و زار ماندم و تنها

یاران به باغِ جنّت و من سجّین(1)

این ها که گفته ام نه ز دلتنگی است

احوالِ خویش کرده امی تلقین

ورنه مرا نظر نه به اینان

بشمر مرا ز زمره عالین

164- مقصود شرحِ حالِ جهان بود

وان قومِ خالی از همه آیین

این است وضعِ مردمِ دنیا

آگاه باش و بیهده منشین

من را چه احتیاج به اینان

چون قانعم به ظرفِ سفالین

از این گذشته هست مرا ایدر

نقدی که بر کسی نشوم سنگین

این قوم هر چه دورند از من

من خوشدلم قسم به طواسین

بینم یکی چو زین رمه می لرزم

چون صعوه کو ببیند شاهین

لیکن(2) که نیکِ اینان باشد

آکنده تر به زهر ز تنّین

گر جویم استعانت جویم

از عترت و سلاله یاسین

بر آل مصطفی صلی الله علیه و آله است مرا تکیه

کانان بوند رکن رکین دین

یا رب به حقِّ عترتِ پیغمبر علیهم السلام

بر من یکی به دیده رحمت بین

زین درد و زین بلیّه نجاتم بخش

از من دعا و از دگران آمین

ص: 305


1- . مد و فر: - «من پیر و زار ماندم ... جنّت و من سجّین».
2- . مد: «زیرا».

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

تو هر قدر که عزیز و پسنده ای به جهان

مرا به(2) عشق بدان پایه دان نژند و نوان

عزیزی تو بدان حد که وصف نتوان کرد

مرا نژندی آن سان که شرحِ آن نتوان

دلیلِ حشمتِ حسنِ تو شد نژندی من

نژندتر کنیم تا قوی شود برهان

هزار برهان داری به جز نژندیِ من

به حسنِ خویش چه جویی دگر دلیل و نشان

دلم به مویی بستی ز زلف و می بینم

که سخت تر بود این از هزار بندِ گران

خوشم که سخت بود بند و سخت تر خواهم

که تا خیال رهایی نگیردم دامان

از آن که هر که بدین گونه بسته نیست به عشق

جماد دانمش و می نخوانمش انسان

رُخت چو آتش و زلفت چو دود لیک این دود

همی به شیب گراید ز آتشِ سوزان

مگر که عاشق این آتش است دودت از آنک

فراز می نرود تا نیفتدش هجران

دلم در آتش رویت به سانِ ابراهیم

که آتش است بر او جمله سنبل و ریحان

ص: 306


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 612 و نامه فرهگیان، ص 343.
2- . مد: «ز».

شب است زلفِ تو از تیرگی شگفت شبی

که دارد از همه اطراف آفتابِ عیان

به حیرتم من از آن آفتاب و شب که هگرز

نه آن جدا شود از این نه این بکاهد از آن

شنیده ام که نشانِ قیامت است به خلق

چو آفتاب ز مغرب همی شود تابان

165- نشانِ چیست ندانم چه فتنه زاید ازو

که آفتاب و شب آید قرینِ هم هزمان(1)

گر از قیامت چیزی شگرف تر باشد

گمانم این که همین این بود نشانِ همان

مرا از آن لب و دندانِ تو حکایت هاست

اگر چه ناید هرگز درست آن به بیان

ز عقدِ دندان داری دو رشته گوهر

حجابِ گوهر داری ز بسّد و مرجان

اگر نخندی دندان نما شگفتی نیست

از آن که رسم بود داشتنِ گهر پنهان

چه قدر دارد یاقوتِ سرخ و مروارید

اگر نمونه نباشد از آن لب و دندان

ز موی گویی موران بود به پشت لبت

ولی نبینم آمد شدن از آن موران

گمانم این که به حیرت فرو شدند که هیچ

شکر ندیدند این سان ز هند و خوزستان

ص: 307


1- . هزمان: مخفف هر زمان.

تو این همه گهرِ نغز، گِرد چون کردی

مگر که غارت کردی خزینه خاقان

ز دستبردِ تو بر پادشاه عرضه دهم

که از تو گیرد این درّ و گوهر غلتان

گمان مدار که دست از تو باز دارد شاه

چو من بگویم فارغ نیی یقین می دان

مرا از آن گهرِ خویش بهره ده ورنه

به شاه گویم و بخشد به من همه آسان

چو او ببخشد گیرم نصیبِ خویش و سپس

صلا دهم که گهر دارم و دهم ارزان

ستغفر اللّه این طیبت است و در شرمم

همین قدر که مرا جاری آمد این به زبان

چنان غیورم در حقِ تو که می خواهم

تو را کنم ز تو پنهان گرم بود امکان

ولی ز خواجه، نهان کردنش نیارم چون

همه جفا ز تو دیدم از او همه احسان

امامِ غایب آن حجّتِ خدای به خلق

که هست پیش ضمیرش نهانِ دهر عیان

اگر نباشد فرمان ز حضرتش هرگز

قدم برون ننهد هیچ بچّه از زهدان

زمانه زاید خیر و سعادت و اصلاح

به دورِ او که بود روزگارِ امن و امان

ص: 308

به گاهِ خشم بود صرفِ قهرِ ایزدِ بار

به گاهِ لطف بود محضِ رحمتِ یزدان

کجا توانم اوصافِ ذاتِ او کردن

که عقل در صفتِ ذاتِ او بود حیران

اگر شنیدی و دیدی عجب مدار تو هیچ(1)

که هر چه قصد کند او، خدا دهد فرمان

که او خلافِ رضای خدا نیندیشد

نه خود به ظاهر و باطن نه آشکار و نهان

تهی ز ظلم کند دهر را و پر از عدل

که آفرید بدین کارش ایزدِ منّان

نه واجبش بتوان گفتن و نه ممکن از آنک

بدین دو راه ندارد گذر یقین و گمان

166- جوان نگردد هرگز دوباره پیر ولی

به عهدِ عدلش گردد جهانِ پیر، جوان

اگر چه شیوه من نیست شاعری لیکن

کلامِ موزون، من دوست دارمی به جهان

ازین قصیده نخواهم صلت، جزین از وی

که بر به ملکِ قناعت مرا کند سلطان

به گاه و بیگه، شام و سحر مرا خیزد

ز راهِ(2) صدق و ارادت همین دعا از جان

که دشمنانش باشند در غم و اندوه

که دوستانش باشند خرّم و خندان

ص: 309


1- . مد: «این را».
2- . مد: «روی».

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

زین دلِ هر جاییم پیوسته در رنج و محن

کز هوس هر لحظه باشد با هوایی مقترن

هر نفس چون بوالهوس او را هوایی دیگر است

باز بستاند خدا ای کاش از وی دادِ من

در گناهِ دیگر افتد چون رهد از یک گناه

پس همان بهتر کزین دل دور دارم خویشتن

من عفیفم هم به فطرت هم به اوصافِ دگر

بگذر از این راستی خواهی به حفظِ ذوالمنن

من حصورم(2) از جوانی تا کنون حق آگه است

هم بداند خلق از من این صفت از مرد و زن

گر به طیبت رفت شعری ناصحا معذور دار

شاعران را هست در عالم ازین گونه سخن

خاصه آن شاعر که بیند دلبرِ مه رویِ خویش

در گریز از خویش و با بیگانه در آمیختن

تا خلاصی را ببندد بر من از هر سو طریق

دل ببرد از زلف و در افکند در چاهِ ذقن

همچو بیژن دل به چاه افتاد و امکان خلاص

نیست او را پر شود عالم اگر از تهمتن

گر چه دل زین چَه خلاصی می نخواهد زان که هست

چاه از سیمِ سپید از مشکِ تاتاری رسن

ص: 310


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 612 و نامه فرهنگیان، ص 345.
2- . حصور: آن که با وجود مردی به زن میل نکند.

زلف او مشکین زره باشد رخش سیمین سپر

اسپرِ سیمین سزد درع ار بود مشکِ ختن

جمله دل ها در کمندِ زلف دارد گرچه او

دارد از سیم سپید و مشک تر درع و مجن

همچو گردون زلفکانش گوژ و گوژی بس عجب

کافتابی باشدش تابان ز هر پیچ و شکن

این عجب تر کان همه خورشیدهای بافروغ

می نتابد بر من و تابد به هر دشت و دمن

آن که از مشکِ سیه انباشته دارد کلاه

آن که از اوراقِ گل آکنده دارد پیرهن

کرد خونین اشکِ من زان زلفکانش همچو مشک

ساخت(1) زرّین، چهرِ من از آن رخانِ چون سمن

هیچ نشنید این دلِ معشوق جویِ من به عمر

لفظِ دلجوییّ و مهرآمیز از آن نوشین دهن

مهرِ من با او بود گویی گناهی بس بزرگ

کاین همه بر من روا دارد غم و درد و محن

گر گناه این است و غمگین است ازین آن سنگدل

شاد باشد کامدم این لحظه با تیغ و کفن

167- دست نالاید ولی دانم به خونِ چون منی

که ثنای شاه گویم هم به سِر هم در(2) علن

حجّتِ قائم علیه السلام که در شریان شخصِ این جهان

فیضِ او جاری بود مانند خون اندر بدن

ص: 311


1- . مد: «کرد».
2- . مد: - «در».

همچنان که خون بود اندر بدن مایه حیات

زندگی کیهان بود از فیضِ این(1) شاهِ زمن

هر کجا لطفش زند رایت بود دارالسّرور

هر کجا قهرش بود قائم شود بیت الحزن

ای خوش آن دوران(2) که می گردد ز فیضِ عدلِ او

این جهانِ پیر برنا، تازه این چرخِ کهن

موطنِ فیض است کفِّ رادِ آن سلطانِ دین

تا ابد غربت بنگزیند از آن فرّخ وطن

مظهرِ حقّ است و بی منت عطا بخشد به خلق

بی اَذا و من بود آری عطای ذوالمنن

نورِ یزدان است و هر جا پرتوی از وی فتد

هست آنجا عدل و رحمت با سعادت مقترن

فتنه در عهدش اگر نبود نه جای حیرت است

این ز دل بپذیر و بر آن تارِ انکاری متن

فتنه را حرص و طمع باب است و ام، وَز بیمِ او

این یکی گردد عقیم آن یک بیفتد در عنن

مفسد ار گردن نهد مر حکمِ او را نی عجب

جز اطاعت بر سلیمان نیست چاره اهرمن

خصم اگر هر قدر باشد بینی از بیم و هراس

محضِ عزمِ رزمِ شه فانی است در یک دم زدن

از پی رزمِ عدو گر برکشد تیغ از نیام

خود زمین وسعت ندارد از برای مرغزن(3)

ص: 312


1- . مد: «آن».
2- . مد: «روزی».
3- . مَرْغَزَن: گورستان، قبرستان.

چون بتازد بر به خیلِ خصم، خنگِ بادپای

آسمان ماند به حیرت، خاک گیرد بومهن(1)

فیض او همچون لبن این خلق همچون کودکان

کودکان ناچار می بایست نوشندی لبن

ای امامِ حیِّ قائم، فیض بخشِ انس و جان

ای که لطفت حافظِ خلق است در یقظه و وسن(2)

سایه الطاف و احسان از سرِ من وا مگیر

تا دگر بر منّتِ دونان نگردم مرتهن

منّت ایزد را که دارد فیضِ فضلت قانعم

از رهینِ منّتِ هر کس که در عالم شدن

خود قناعت گلشن است و گولخن حرص و طمع

قانعم من گلشنی کی رو کنم در گولخن؟

از من این خوی و صفت گر نیک باشد یا که بد

خلق هم داند نه تنها خالقِ ماه و پرن

مصدرِ عفو است و رحمت شاه [و] نون مصدری

در قوافی گر که آمد پیشِ آگه دم مزن

تا جهان باقی است احبابش همی خرّم زیند

جان و تنشان باد ایمن از بلا و از فتن

هم رسد فیض دمادم مر احبّای تو را

از خدا و از پیمبر از حسین و از حسن

دشمنانت در بلا باشند و باشد کارشان

گریه و افغان و زاری یارشان رنج و شجن(3)

ص: 313


1- . بومهن: زمین لرزه، زلزله.
2- . وسن: خواب.
3- . مد: «محن».

فی مدیحة الحسین علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة الحسین علیه السلام(2)

مرا بباید بردن ز دردِ چشم پناه

به سیّد الشّهدا، راه نیست جز این راه

که اوست چاره بیچارگان و بیچاره

منم که دستم از هر علاج شد کوتاه

از آن که تاند چشمی ز نو کند خلقت

که قدرتی است مجسم ز بارگاهِ اله

مگر که قدرتِ چونین مرا رسد فریاد

و گر نه حالتِ چشمِ من است زار و تباه

گزین ز بهرِ شفاعت نبودی ار بودی

برای این به سزاتر کسی در آن درگاه

از اوست گر که دواهم اثر کند کز اوست

ظهورِ معدن و حیوان، نموِّ شاخ و گیاه

مرا کتاب، عروسی که از مصاحبتش

نبود هیچ کسالت نبود هیچ اکراه(3)

بدو هماره هم آغوش بودمی شب و روز(4)کنون به رویش(5) محروم مانده ام ز نگاه

روان ز سینه و چشم است اشک و آه و رواست(6)

که در فراقم و در فرقت است گریه(7) و آه

ص: 314


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 601 و نامه فرهنگیان، ص 347.
2- . مد: - «فی مدیحة الحسین علیه السلام».
3- . مد و فر: «مرا نیامد هرگز کسالت و اکراه».
4- . مد و فر: «مرا که دست در آغوش بودمش هموار».
5- . مد و فر: «چه حال».
6- . مد و فر: «آه و آب و سزاست».
7- . مد و فر: «ناله».

هر آنچه کردمش آمیز شد فزون شوقم

ندیده بودم آمیز برفزاید باه(1)

مگر تو(2)گویی تیغِ برنده است در او

اگر به نور فتد دیدگانِ من ناگاه

از آن به ظلمت اندر نشسته ام که مرا(3)

رفیق نیست(4) به جز آه و ناله جانکاه

عجب دو یاری کز من جدا همی نشوند

ز بام تا گهِ شام و ز شام تا به(5) پگاه

شه است دیده و دیگر قوی رعیّتِ او

فسرده است رعیّت فسرده چون شد شاه

اسیر و مضطرم اکنون به دستِ دردِ قوی

چنان که در کفِ باد اوفتد پری از کاه

گناه دارد چشمم یقین و می دانم

که بی جزا بنماند به دهر هیچ گناه

ز دردِ اخروی ار فارغم کند این درد

به شوق می کشم این درد، ایزد است گواه

خوشا و طوبی دردی که مرد را به جهان

کند ز غفلت دور و به حق کند آگاه

شدند جمعی غمگین و قومِ دیگر شاد

حدیثِ کوری من چون فتاد در افواه

ص: 315


1- . فر: - «هر آنچه کردم آمیز ... برفزاید باه».
2- . مد و فر: «که».
3- . فر: «تنها».
4- . مد و فر: «مرا رفیق نه».
5- . مد و فر: «که».

ایا امیرِ شهیدانِ حق که بی مدَدَت

نه از افق بدمد خور، نه نور گیرد ماه

مگر به درگهِ تو آسمان بسود جبین

که بر سرش بنهادند ز آفتاب کلاه

به مهر تو حذر از نامه عمل نبود

اگر چه نامه بود سر به سر تباه و سیاه

ز رفتن تو چو کردند منع در آن دشت

پیاده گشتی و در(1)نینوا زدی خرگاه

حدیثِ معرکه شد سخت گرم و پس کردند

به شوق، جمله یاران به خونِ خویش شناه

169- مخالفان به هلاکند ظاهر ار چه ز قوم

همه بریده و مجروح شد رؤس جباه

که عاقبت نبود نیک و خاتمت سوء است

اگر به شیر کند حمله فی المثل روباه

از این که آب ببستند بر تو آن دون

انفتاد آتشِ خجلت به جانِ جمله میاه

نماند با تو به جز یک پسر علیل و دگر

جماعتی ز زنانِ حرم ز بیبی و داه(2)

نظر هر آنچه فکندی ندیدی از یاران

مگر ز قومِ مخالف به گردِ خویش سپاه

ز خویش رفتی و تابید بر تو نور عجب

که خویش و دنیا دیدی به سانِ یوسف و چاه

ص: 316


1- . فر: «بر».
2- . داه: کنیزه، خدمتکار زن.

شتاب کردی و بر تیغ و تیر صبر که تا

ز چَهْ خلاص شوی زود بر شوی بر گاه

خدا گرفت در آغوشت آن زمان و ببرد

به ملکِ وحدت، طوبی ازین جلالت و جاه(1)

فی مدح مولینا علی علیه السلام

اشاره

فی(2) مدح مولینا علی علیه السلام(3)

بسی رنجاند این گردون مرا از طرزِ رفتارش

نباید رنجه شد، بوده است از دیرینه این کارش

جهان گرچه چو باغِ گل نشاید(4) مردِ دانا را

که نه خرسند گردد از گلش نه رنجه از خارش

به ظاهر این سرا باغی است انبوه(5)

از درخت و بردرختانش همه دود و الم مرگ و فنا بارش

چگونه راحت و لذّت بود امّید(6) دانا را

درین(7) باغی که باشد این چنین اشجار و اثمارش

ولی خوابند(8) خلق و کس نداند این حقیقت را

مگر آن کس که بانگِ لطفِ حق کرده است بیدارش

یکی بازی است این گردون و مردم جملگی صیدش

که ممکن نیست اینان را گزیر(9) از چنگ و منقارش

نیاساید دمی از صید کردن وین عجب باشد

که در کار است دایم حلق و نای خلق اوبارش

ص: 317


1- . مد: - «ز خویش رفتی و تابید ... از این جلالت و جاه».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 609 و نامه فرهنگیان، ص 335.
3- . مد: «در شکایت از درد چشم» فر: «و من افاداته».
4- . مد: «بباید».
5- . مد: «انبه».
6- . مد: «بیدار».
7- . مد و فر: «آن».
8- . مد و فر: «خواهند».
9- . مد: «گریز».

فلک جلاّد خونریز است و مرگش دارِ پاینده

خلاصی نیست کس را هیچ از جلاد و از(1) دارش

هر آن کس را که با عزّت فرازِ تخت بنشاند(2)

به صد خواری و رسوایی کند آخر نگونسارش(3)

به وجد آید چنان از ناله و از آه مظلومان

که گویی نغمه چنگ است آن، وین صوتِ(4) مزمارش

مرا کافتاده دربندم چه حاصل(5) زین که گیتی را

به انواعِ نعم آراسته کرده است دادارش

چو مرد افتاد در زندان به بندِ آهنین بسته

چه حاصل گر بود زندان، منقّش سقف و دیوارش

سوی کاری گراید هر کسی ناچار در عالم

مرا خود نیست کاری جز کتاب و درس و تکرارش

همه دانند و محسوس است در این پیشه و صنعت(6)

که مایه چشم باشد درس(7) و تکرار است آثارش

کنون آلوده درد است و در آزار، این مایه

مرا وامانده از کار و معطّل کرده آزارش

مرا محروم کرده است(8) از رفیقی خوش که بی منّت

بفهماند به من اسرار و اصلا نیست گفتارش

170- سطورش گرچه ظلمانی ولی معنیش نورانی

معانی آبِ حیوان است و ظلمات است اسطارش

ص: 318


1- . مد: «این» فر: «زین».
2- . مد و فر: «برد بر تخت با صدگونه عزّت او».
3- . مد و فر: + «چه جبّاران و شاهان را که گیتی بودشان بنده که افکنده است بر خاک مذلّت قهر خونخوارش»
4- . مد و فر: «الحان».
5- . مد و فر: «به گیتی چون که دربندم مرا چه».
6- . مد و فر: «صنعت و پیشه».
7- . مد: «درس باشد چشم».
8- . مد و فر: - «است».

اگر ظلمات و آبِ(1) خضر باشد رمز از(2) این معنی

عجب نبود بود عالم، فراوان رمز و اسرارش

دمد چون خطِّ مه رویان فتند از کارِ معشوقی

به معشوقی در آید این چو خطّ افتد به رخسارش

مرا گر فی المثل بودی غمانِ بی کران بر دل

همه زایل شدی و آمدی شادی ز دیدارش(3)

مرا دردی است از این چشم اکنون آنچنان دردی

که خود راحت شمارد گر بکوبم(4) من به مسمارش

چنین دردی به نادر اوفتد در عرصه گیتی

که مأیوس از علاجش هم طبیب و هم پرستارش

نه نفعی ظاهر آید هیچ از تدبیرِ کحّالش

نه سودی حاصل آید هیچ از داروی عطّارش

پرستارش منم با ناتوانی چون بود حالش

پرستاری که باشد این چنین، احوالِ بیمارش

بود بس مرگ تلخ و تلخ تر از مرگ آن باشد

که باشد زنده مرد اندر جهان و درد هموارش

مرا این تلخ تر دامن گرفته است و از آن خواهم

که آید مرگ لیک آمرزشی توأم ز غفّارش

مرا اسبابِ آمرزش نباشد هیچ در میدانبه جز مهرِ امیرالمؤمنین و آلِ اطهارش

ص: 319


1- . مد و فر: «چشمه».
2- . مد: - «از».
3- . مد: + «عجب که می نگشتی سیر دل شوقش شدی افزون اگر آمیز بودی دل ازو روزی دو صد بارش»
4- . فر: «بود دردی اگر کوبم».

مرا شایسته آن باشد که لب بندم ز مدحِ او

که از من برنیاید مدحتی گفتن سزاوارش

همین گویم کمالی را که در حق بود آن مخفی

درین(1) ذاتِ همایون کرده حق پیدا و اظهارش

دلِ من تیره شد گویی ز غفلت ها که می بینم

نه ذوقِ طاعتش حاصل نه توفیقِ ستغفارش

ز نیکی و بهی بینم همیشه نفرت و کرهش

به زشتی و بدی بینم هماره جهد و اصرارش

مرا زین دردِ ظاهر گر چه بس رنج است می بینم

صفات زشت دارد رنج افزون شأن اطوارش

گر آن نورِ خدایی نفکند بر جانِ من پرتو

یقین باشد بتر احوالِ آن دارش ازین دارش

مرا این جان که بر خاکِ مذلّت اوفتادستی

به گردابِ معاصی روز و شب بینم گرفتارش

الا ای نورِ حق ای پادشاهِ کارگاه کن

خلاصی ده ازین گرداب و ازین خاک بردارش

شمارم سهل این رنج و بلا و درد را شاها(2)

که باشد عالمِ دیگر کز این عالم بود عارش

جهانی جمله نورانی که در او ظلمت و غم نی

به غیر از لذّت و محضِ خوشی نبود در اقطارش

مرا از بهر این باشد دلیلی موجز و روشن

گر از اهل دل و ذوقی، کنی تسلیم و اقرارش

ص: 320


1- . مد: «آن».
2- . فر: «درد و بلا و رنج را زیرا».

خوشی معنی است هستی را سزا در ظلمتی عالم

بنگذارد خدایی نور، دایم تیره و تارش(1)

خوشی نبود در این عالم که دارد رنج و غم توأم(2)

خوشی در معنی(3) آن باشد که نبود رنج و غم بارش(4)

الا یا مرتضی بر این کمین مدّاحِ خود بنگر

ز راه لطف و در چنگ و غم و اندوه مگذارش(5)

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

اشاره

الف فی(6) مدیحة الزّهراء علیهاالسلام(7)

رفت دی و باغ، پر ز نقش و نگار است

نقش و نگارش به چشمِ من همه خار(8) است

پیشِ من این نوبهار ناخوش و زشت است

در نظرِ تو اگر خجسته بهار است

تا که گویی ز سعیِ ابرِ بهاری

لؤلؤ لالا به فرقِ لاله، نثار است

زلفِ بنفشه به طبع، پر خم و تاب است

دیده نرگس به خویش پر ز خمار است

همچو زنی حامله است ابرِ خروشان

کز پی زادن همی به ناله زار است

ص: 321


1- . مد: + «الم نبود ضروری نوع لذّت را که لذّت را بود آن ضدّ و ضد ضد را ضروری نیّ و ناچارش بنتوانی شوی منکر خدا و جود و اعیان را که دارد جمله برهانی که ممکن نیست انکارش»
2- . فر: «چو اندوه و غمش در پی».
3- . مد و فر: «واقع».
4- . مد و فر: «شمارم سهل این رنج...رنج و غم بارش» مقدم شده است.
5- . مد و فر: - «الا یا مرتضی ... غم و اندوه مگذارش».
6- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 606 و نامه فرهنگیان، ص 331.
7- . مد: + «فی ذم الدّنیا و».
8- . مد: «خوار».

زن چو بزاید به گردِ بچّه بگردد

این برود زود چون گذاشته بار است

این هه تشبیه و استعاره چه لازم

زآتشِ غفلت به سرت اگر نه بخار است

پیش تو گر با بر است نخلِ زمانه

در نظرِ من به سان بید و چنار است

خار(1) شمار آنچه پایدار نباشد

پس گل بی خار آن نگار نگار است

گر که گلش خوانده ام مگیر تو بر من

عالم الفاظ تنگ و تیره و تار است

زیب جهان عاریه است عاریتی زیب

زشت بود گر یکی است یا که هزار است

دهر زنی زانیه است سخت سیه روی

لیک به رنگِ مشاطه، سرخ عذار است

دارد با دیگران اشاره نهانی

با تو به ظاهر اگر به بوس و کنار است

چون تو بسی کُشته است و کُشتنِ مردان

این زنِ بدکاره را طبیعت و کار است

دوست مدارش که هوشمند نجوید

دوستی آن که دشمنیش شعار است(2)

ص: 322


1- . مد: «خوار».
2- . مد و فر: + «رنجه ز نیک و بد جهان مشو ایراک نیک و بدش جمله در گذشت و گذار است دور زمان را غم تو نیست چه داند ح-الت وام-انده را ک-سی که س-وار اس-ت»

دشمنِ تو نفسِ توست از ره تحقیق

هیچ کس از شرِّ او خلاص نیارست(1)

بر تو بود حکمران قاهر و پیشش

عقل تو طاعت گزین و غاشیه دار است(2)

نفس تو دیو است و بسمله است شریعت

بسمله مر دیو را زمام و مهار است

اصلِ شریعت مدیح فاطمه علیهاالسلام می دان

آن که شفیعه گناه، روزِ شمار است(3)

باغِ نبی راست مر درختِ برومند

طرفه درختی کز اولیاش ثمار است

بارِ خداوندی و درختِ خدایی

گرکه «انا اللّه»(4) زند نه عیب و عوار است

فاطمه در حق فنا و هر که چنین است

مر صفتِ ایزدش شعار و دثار(5) است

رتبتِ صدّیقه زان که دختِ رسول است

خجلتِ مردان و انبیای کبار است

مریم و هاجر برای خدمت و طاعت

همچو جواریش بر یمین و یسار است

170- ب مهرش حصنی مصون ز هولِ قیامت

علم و عمل راه آن ستوده حصار است

ص: 323


1- . مد: «نیاراست».
2- . مد: + «غیر اطاعت چه حیله سگالد 000 آن که به چنگال شیر شرزه شکار است».
3- . مد و فر: «جفت علی مام سیّدین و نبی مام... بیشتر از این دگر چه فخر و فخار است».
4- . آیه 9 سوره نمل: «یامُوسَی إِنَّهُ أَنا اللّه ُ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ».
5- . مد: «دثار و شعار».

تا که تو را ز مدیحِ میر غرور است

تا که مرا از کلامِ بیهده عار است

باد مرا از غرور و حرص رهایی

کاین دو صفت مایه هلاک و دمار است

و منه طاب ثراه [فی مدیحة مولانا علی علیه السلام]

اشاره

و منه(1) طاب ثراه(2) [فی مدیحة مولانا علی علیه السلام]

کرد مرا پیر گردشِ فلکِ دون

تا چه کند زین سپس ستاده ام ایدون

پیر شدم پیر و ناگزیر بمیرم

می نشود آنچه ایزدی است دگرگون

مشکم کافور گشت و نوز نرفته است

از دلم این مهرِ سرخ و زردی بیرون

خود زنگی، وقتِ وضعِ حمل بنالید

وای فلانم به ناله کردی مقرون

گفت قرینش به ناله لفظ کمر گوی

هیچ مگو آنچه نیست عادت و قانون

گفت در این حال زار و پا به لبِ گور

گفت نیارم سخن مزوّر و مدهون

مرگ به من نیز رو به روی نشسته است

می نتوانم سخن کنم کم و افزون

مدّت سی سال کنجکاوی کردم

قولِ ارسطو و فکرهای فلاطون

ص: 324


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 609 و نامه فرهنگیان، ص 337.
2- . مد و فر: «فی مدیحة مولانا علی علیه السلام».

مشکلِ من حل نگشت با همه کوشش

بر سخنِ من گواست ایزدِ بی چون

من که چنینم قیاس کن دگران را

این نه قیاسی است ناپسنده و مطعون

سرِّ جهان را و رازهای نهان را

هیچ نداند کسی ز عاقل و مجنون

عیسویان آگهند اگر که از این راز

از پی گفت و شنید حاضرم اکنون

کیست بداند سپهر برشده خود چیست

یا که ز بهرِ چراست گردشِ گردون

باغ چرا در بهار، خرّم و شاد است؟

باز فسرده ز چیست در مه کانون؟

آن یکی از حسن، سرخ و صاف چو خورشید

آن یکی از عشق، زرد و گوژ چو عرجون

راهزنانند همچو غول بپرهیز

ای شده بر قول و فعلِ ایشان مفتون

جز سخنانِ خدای و پاک پیمبر صلی الله علیه و آله

مر همه را می شمر فسانه و افسون

سوی شریعت گرای و مهرِ علی علیه السلام جوی

از بنِ دندان اگر نه قلبی و وارون

غیرِ علی کس نکرد خدمتِ احمد صلی الله علیه و آله

غمخورِ موسی نباشد الاّ هارون

ص: 325

کرد جهانی ز تیغ، زنده به معنی

از دمِ تیغش اگر چه ریخت همی خون

صورتِ انسانی و صفاتِ خدایی

سبحان اللّه ازین مرکّب و معجون

ساحتِ جاهش به عقل نتوان پیمود

نتوان با موزه درگذشت ز جیحون

تیره روانم اگر چه از رهِ تحقیق

هست به انواعِ معصیت ها مرهون

ز آبِ مدیحش ز خویش جمله بشویم

آری شوید همه پلیدی سیحون

تا که نباشد به سانِ شادی، انده

تا که نباشد به طعمِ شکّر، افیون

باد زبانی مرا به مدحش گویا

باد روانی مرا به مهرش مرهون(1)

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

اشاره

فی(2) نعت النّبی صلی الله علیه و آله(3)

رنجه شد این زنده جانم از تن مردار

مرداری تن مر مرا فکند(4) در آزار

دوستی ضد به ضد نزاید جز رنج

رنجش جان را ز تن نشاید انکار

جانت اگر نیست پس بگو که چه فرق است

شخصِ تو را از کلوخ و موش و سپیدار؟

ص: 326


1- . فر: مشحون «"باغ چرا در بهار ... مرا به مهرش مرهون" در حاشیه صفحه 170 نسخه».
2- .مدینة الادب، بخش نخست، ص 606 و نامه فرهنگیان، ص 332.
3- . فی التّوحید و نعت النّبی صلی الله علیه و آله.
4- . مد و فر: «فکنده».

فرق اگر نیست گرت زین سه بخوانند

از چه شوی همچو دیگ تافته از نار(1)

جان بزید جاودان از آن که نمیرد

زنده ذاتی به پاسِ ایزدِ دادار

زاریِ باطن نه زاختیار که از عجز

یاد دهد از وجودِ قادرِ جبّار

این نه ز عادت بود که منکرِ یزدان

نیز چنین است گوش دار هشیوار

چرخ اگر نیست یا که هست فزون تر

زانچه شمردند جرمِ ثابت و سیّار

یا که زمین راست جنبشی به شب و روز

کاین شب و این روز زان بزاید هموار

نیست بر این ها همه اگر چه دلیلی

لیک تو بپذیر و «لا نسلّم» بگذار

زین چه شود تا تو گول نادان گردی

منکرِ والا وجودِ صانعِ مختار

صانعِ بی چون که اوست اوّل و آخر

خالقِ مادون که اوست آخذ و غفّار

در همه جا حاضر است و نیست مکانی

بر همه کس ظاهر است و نیست پدیدار

ص: 327


1- . مد: + «آخر واگو چه باز رفت ر مخنوق ظاهر و باطن به جای مانده و ستوار م-ایه فضل و شرف هگرز نزیبد وض-ع نس-ب ی-ا بخ-ار یا دم دوار»

از همگان خارج است و در(1)

همه داخلاز همه بیگانه است و با همگان یار

زین عجبی وصف ها بسی است خدا را

چون تو شنیدی فره چه لازم تکرار؟

نیست شگفتی تر از خدای دگر هیچ

از پس او بر شگفت ها بکن اقرار

گرت بگویند این جهان ز سر و بن

حادث و فانی است این فسانه مپندار

یا که همین جسم، روز حشر کند عود

این بمگو نیست نزدِ عقل به هنجار

خود تو بسی چیزها ندانی این نیز

در عددِ آنچه می ندانی بشمار

چون که خدا هست و جان نمیرد هرگز

توشه این راهِ دور با خود بردار

توشه ندانی که چیست مهرِ رسول (ص) است

آن که بود دایره جهان را پرگار

170- - ج خلق همه خفتگان بدند به باطن

مر همه را کرد دستِ فضلش بیدار

شکرِ خدا را که ما فریفتگان را

داد رهایی ز دیوِ مردمْ اوبار

خطِّ امان است مهرش از تفِ دوزخ

دوزخ افروخته ز مردم و احجار

ص: 328


1- . مد: «بر».

مهرش بگزین به جان اگر که نخواهی

خویش بر آن نارِ تفته هیچ نگونسار

در پس دیوارِ سخت باشد مینو

رخنه به دیوارِ سخت کردن دشوار

لیک ز مهرش اگر بجویی نیرو

زود به آسان همی بسنبی دیوار

خود چهل و اند عمر من به گنه رفت

از همه آرم کنون به صدق ستغفار

مدح نبی صلی الله علیه و آله ملح زار و آل نبی نیز

آلی کش اوّل است حیدرِ کرّار

سگ به نمک زار پاک گردد و نیکو

لاشه کلبی از آن کشم به نمکزار

تا که ستایش نبی و عترتِ او را

عالم و جاهل کند به منبر و بازار

باد مرا مهرِ این سترگان در دل

باد مرا فعلِ این بزرگان کردار

فی مدیحة الحسین علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة الحسین علیه السلام(2)

چون دیدگانِ من نگرفتند اعتبار

در خونشان کشید از آن دستِ روزگار

چشم از برای عبرت و کسبِ سعادت است

این دو گرت نباشد از دیده خون ببار

ص: 329


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 608.
2- . مد: «در شکایت از درد چشم و توسل جستن به خامس آل عبا علیه السلام».

باید که چشم باشد حقْ بین و پاکباز

نه آن که باز باشد بر شاهد و نگار

خون بود دل ز دیده و اکنون به دیده رفت

تا آن که دیده داند حالِ دلِ فکار

می خواستم که بشمرم اینک گناهِ چشم

دیدم گناهِ چشم برون است از شمار

چشمی که بود مهبطِ انوارِ ایزدی

اکنون ز نور هارب و با ظلمت است یار

من نور دوست بودم اکنون به پاسِ چشم

خفّاش وار هستم از نور در فرار

آبِ خضر نیم من و بینم که ناگزیر

چون آبِ خضر باید در ظلمتم قرار

نی نی که آبِ خضرم زیرا ز فیضِ من

قومی ز مرگِ جهل رهیدند خضروار

ایران زمین مقامی کمتر که اندر آن(1)

شاگردکی نباشد از من به یادگار

بی عشق نیست هیچ وجودی از آن که کرد

بنیاد این جهان را بر عشق کردگار

معشوقِ من دفاترِ حکمت که هر زمان

اندر بَرَش کشیدم و بوسیدمش هزار(2)

عشقِ من و کتاب نه تازه است و نه نهان

این قصّه شهره است به هر شهر و هر دیار

ص: 330


1- . مد: «اندر او».
2- . مد و فر: + «دورم ازو کنون و ندانم دگر کشد با آن نگار کارم با بوسه و کنار».

170- د تا عشقِ او گرفتم(1) دیگر اثر نکرد

نه روی تابناکم و نه زلفِ تابدار

معشوقِ من ز وصل به کس بهره ای نداد

در دورِ من به جز من و اینم بس افتخار

گر مدّعی ز وصل زند لاف بهر او

آن داستانِ اشتر و گرمابه را بیار

آزرده گشت چشمم و نطقم ز کار رفت

بر باصره است ناطقه را عمده مدار

کوری عدویِ دیده و با لشگرِ گران

رو کرده سوی دیده ز هر گوشه و کنار

جرّاح یا طبیب بود دفعِ این عدو

گویند مردمان و مرا نیست استوار

زیرا که اغلب اینان چون نیک بنگری

یارند با عدوی ازین قوم زینهار

چشمْ آفرین مگر کند و اولیای او

دفع گزندِ دشمن ازین خسته نزار

من خسته و نزارم لیکن به گردِ خویش

بینم به چشمِ غیب یکی آهنین حصار

آن آهنین حصار چه؟ گریه است بر حسین

آن گوهری که گشت به دوشِ نبی سوار

چونین سوار با شرف و عزّ و سروری

آخر پیاده ماند در آن دشتِ کارزار

ص: 331


1- . مد: «گزیدم».

تنها و فرد ماند و به غیر از خدا ندید

هر چه نگاه سوی یمین کرد یا یسار

چون روی دوست دید عیان بی درنگ و خوف

مشغول شد به رزم و فروشد به گیر و دار

با قدرتی که داشت همه عجز بود و بس

یعنی که عجز، نیکو در عین اقتدار

گویند: «جفتِ غم شد و فرد از تبار و قوم»

دل گوید: «این سخن را باور همی مدار»

او صرفِ عشق گشت ندارد امیرِ عشق

غیر از بلا و رنج، دگر طایفه و تبار

زان ناله ها ز زخم و عطش از چه رو نشد

این کارگاه گیتی بگسسته پود و تار؟

گویی به چشم بنگرم آن زخم های تن

گویی به گوش بشنوم آن ناله های زار

می خواست حق که صبرِ مجسّم کند پدید

کرد آن خجسته ذاتِ همایونش آشکار

بر جورها نکردی اگر صبر پس نبود

والا وجودِ او را از صبر پود و تار

بودند منتظر همه قدسیان به شوق

تا زین دیار، رخت کشی سوی آن دیار

از رفتنِ تو شاها زین تیره تنگ جای

با شوق نز کراهت از روی اختیار

ص: 332

از جنّتِ مثالی تا بارگاهِ قدس

یکبارگی برستند از رنج انتظار

ای عاشقِ خدای، سزاوارِ جاهِ توست

ای بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار

از تو همی شفا(1)طلبم با حنین و آه

کاکنون نیم به جز تو، من از کس امیدوار

ص: 333


1- . مد: «شفا همی».

حاجب [شیرازی]

اشاره

حاجب [شیرازی(1)]

اسمش میرزا حیدر علی، پسر میرزا جعفرخان کازرونی است که از فحول شعرا و ادبای عصر خود به شمار می رفته. میرزا حیدر علی مسقط الرّاسش کازرون است. شاعری شیرین زبان و ادیبی طلیق اللّسان بود. تازی و دری و فرانسه را نیکو می دانست. در فن

نقّاشی نیز ید طولایی داشت. خطّ نستعلیق را نیز خوب می نوشت. در اواسط عمر از کازرون مهاجرت کرده به تهران آمد. چندی نقّاشی را پیشه خود، ساخته از آن ممر، روزگار بر وی می گذشت. پس از روزگاری اندک، دست از آن حرفه برداشته، خرقه در پوشیده، پیاله فقر نوشیده، در کسوت درویشان و صورتِ ایشان اندر آمده، بقیت عمر در کنجِ انزوا خزیده، پای در دامان گوشه گیری در پیچید؛ تا روزگارش به آخر رسید.

در رمضان سال هزار و سیصد و سی چهار هجری بدرود جهان گفت. و در همان جای که خانقاه وی بود؛ مدفون شد. هر کسی را در حق وی، گمانی می رفت و در عقیدت و مشربش تصوری می کرد. برخی طبیعیش می انگاشتند. پاره ای ازلیش می پنداشتند. ولی من بنده را به کرّات با وی مصاحبت اتّفاق افتاد و مرافقت دست داد. از هر دری با وی سخن کردم. بدانچه وی را نسبت می دادند، پی نبردم. جز این که این نسبت ها از آن به وی می دادند که می دیدند؛ وی را با دارایان ملل و مذاهب مختلفه، سخن کردن به مذاق آنان است.

سخنان وی ایمانش را به خدا و رسول و ائمه اثنی عشر دلیلی است محکم. و «یقولون ما لا یفعلون»(2) را همانا مصداقِ هرگونه سخنی نتوان قرار داد. باری او رفت؛ ما نیز از پی او دیر یا زود می رویم و کیفر و پاداش کردار بد و نیک در آن سرای خواهیم دریافت.

خلاصه وی در فن سخن سرایی و علم و عروض و قافیه و بدیع و معانی، تمام بود.

ص: 334


1- . ر.ک: اثر آفرینان، ج 2، ص 228 - دانشمندان و سخن سرایان فارس، ج 2، ص 177 - الذریعه، ج 9، ص 216 - سخنوران نامی معاصر، ج 2، ص 1040 - فرهنگ سخنوران، ص 236 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 766 - نامه فرهنگیان، ص 402 - مؤلفین کتب چاپی، ج 2، ص 976.
2- . آیه 226 سوره شعراء: «وَأَنَّهُمْ یَقُولُونَ ما لاَ یَفْعَلُونَ».

و همه را نیکو می دانست. سبکی خاص و روشی بالاختصاص را دارا بود، که جز وی کسی بدان سبک و روش، نتوانستی سخن گفتن. هر گونه شعری را نیکو می سراییدی؛ چه قصیده، چه غزل، چه ترجیع، چه ترکیب و جز این ها. بیشتر قصاید او در ثنای ائمه اطهار و مناقب و محامد ایشان است. این چند قصیده و ترکیب و غزل از وی در این تذکره نگارش می رود رحمة اللّه علیه:

172- قصیده ای(1)

است که از سمنان توسط آقای حاج میر سید علی جهت اتابک فرستاد. اگرچه مناسب این تذکره نیست، لکن چون قصیده نیکو بود؛ نوشتیم:

سلامٌ علی رسمِ دار الحبائب

و ما الدّار دارٌ عرت عن مجالب

ملاعب اجانین به جای حواری

معاتب شیاطین به جای کواعب

به جای پری گشته عفریت راتع

به جای ملک اهرمن گشته راغب

نه بانگِ جلاجل نه سنگِ مراجل

نه پیدا اداری، نه بر پا مراکب

دمن گشته ایوانِ خیلِ نعایم

چمن گشته میدانِ جیشِ ثعالب

به جای عنادل، کلنگان مغازل

به جای غزالان، پلنگان ملاعب

چو پرِّ غراب است طرفِ صحاری

چو چشمِ غراب(2) است گردِ مشارب

ص: 335


1- . مد: «مدینة الادب، بخش نخست، ص 769 و نامه فرهنگیان، ص 404».
2- . مد و فر: «عقاب».

بساطِ زمین پر ز صفِّ سلاحف

فضای هوا پر ز جندِ جنادب

مرقّش رقاشانش از رقشِ رقشا

مطرّز جدارش ز رخشِ عقارب

همه بانگِ صقر است و فریادِ عقبان(1)

همه غیوِ غول و غرنگِ عجایب

بنِ قحف، سنبیده حدِّ زرارق

سرِ جام پوشیده، نسجِ عناکب

نه در پیش آجل، نه در پشت عاجل

نه در کوه راجل، نه در دشت راکب

چو دیدم من از جورِ چرخ این حوادث

چو دیدم من از کیدِ دهر این نوائب

فرود آمدم زان نجیبِ عذافر

و شمّرتُ ذیلی بشوطِ الکوائب

همی گردِ اتلال گشتم هراسان

چو مردِ جبان از درخشِ مضارب

همی گفتمی یا دیارِ الدّوارس

فبشری علیکم بسعدِ العواقب

و لولاک یا دار لیلی فقلبی

سعت کالمجانینِ بین السباسب

فیا دار محبوب لا یمحک اللّه

اَری حولک اظعان فوق النّجائب(2)

ص: 336


1- . فر: «عقیان».
2- . مد و فر: + «فیا دار انسی قل الحمدللّه مضت لیل هجرا و یوم المصائب»

پس از طوفِ اطلال و شوطِ مرابع

نشستم بر آن شخِّ نور و سلاهب(1)

شبی تیره و تار چون روی زنگی

در او خیره چشمِ نجومِ ثواقب

شبی همچنان زلفِ جانان، مکدّر

رهی همچنان طبعِ شاعر، مشاعب

مقیّر زمین از جیوشِ سوارق

منقّش فلک از هجومِ کواکب

زبانم به لاحول از هول مایل

روانم به اخلاص ز اخلاص راغب

173- به دست اندرم افعیِ خصم اوبر

به زیر اندرم اژدهایی مغاضب

نه خوف از اجانین نه بیم از مجانین

نه باک از عجائب نه ترس از غرایب

مه اندر میانِ کواکب درخشان

چو سلطانِ ایران میان کتائب

چو ثابت شد از بیمِ سیّار، ساکن

چو سیّار شد ثابت از هولِ ذاهب

عوائد درخشان و فرقد درخشان

چو مندیلِ احبار و قندیلِ راهب

از آن مشتری شد چو فرّارِ لرزان

که مانند آزر زحل شد ملاهب

ص: 337


1- . سلاهب: درشت، ضخیم.

یکی عقدِ درّ است گفتی ثریا

ز گردن فروهشته ماهی معاتب

و یا زنگیِ مست خندد به مطبخ

که انیاب او شد عیان از غیاهب

چنان زهره از چرخ شد آشکارا

که رخسارِ خوبان، میانِ عصائب

به پیش ثریّاست بهرام گویی

مورّد گلی بر به دستِ کواعب

فلک همچو لوحی است پر نقطه و خط

همانا عطارد مر او راست کاتب

مجرّه است مانا یکی نهرِ مملو

به رویش حباب از سرشکِ سحائب

سهیل است مانا سپهدارِ انجم

ولیکن سپهدار ترسانِ هارب

ثریّا در اکلیلِ لعلی درخشان

زبانا به عقرب چو مصباحِ ثاقب(1)

چو شد هور چون حور از شرق شارق

هزاران پری گشت در غرب غارب

بسی خیمه دیدم درخشان به هامون

بر اطرافِ هریک، ملایک مراقب

یکی خیمه از دیبه سرخ بر پا

جواری حواری صفتش از جوانب

ص: 338


1- . مد: + «ز انوار شد باز دامان مغرب چو دامان سائل ز احسان صاحب».

خرامان برون آمد از خیمه جانان

ملاعب ز هر سو به گردش ترائب

مولّه ذوائب، ملمّع ترائب

معقّد عقابص، مقوّس حواجب

مهِ رویش از ظلِّ مشگین غدایر

تجلّی کشمسِ الضّحی عن غیاهب

چو کبکِ دری سوی من شد خرامان

گرازان بر اطرافش اندر اطائب

به تقدیمش آن بی سراک سبکرو

مرا گفت: «نحری لدی الوصل واجب»

به تعذیر بوسیدمش لفج و زان پس

زبان سنانم ز خون گشت ذائب

چو مرکب به تقدیم او گشت قربان

به من شد ز الطافِ صاحب مصاحب

همایون گلِ گلشنِ قدسِ قدسی

که از قدسیان باد بر وی مراحب

174- علی اصغر آن صدرِ افخم که طبعش

چو بحری است واهب به گاهِ مواهب

محیطِ معانی، جهانِ مکارم

بری از معایب، عری از مثالب

رخش نورِ ایمان، قدش نخلِ ایقان

دلش بحرِ معنی، کفش مزنِ ساکب

ص: 339

چو سحبانِ وابل به انشا و املا

چو حسّانِ ثابت به مدح و مناقب

ز شعرِ منوچهریِ دامغانی

من این بیت دیدم به مدحش مناسب

"ایا آن که گر عقل و جانت نبودی

نبودی خطاب و نبودی مخاطب"

تو محبوبی و عالمی بر تو مایل

تو مطلوبی و عالمی بر تو طالب

هزار آفرین باد بر رایِ سلطان

که بر رتبتت بر فزود این مراتب

خداوندگارا بدین شعرِ شیوا

کنون گشت واجب به حاجب مواجب

سه مه بل فزون است تا من به سمنان

به بیت اللّهم بر دعایت مواظب

چو دورستم از آستانِ جنابت

ازیرا مصدّع شدم با مکاتب

به سلکِ رعایا شدم منسلک زان

که گردد رعایت بر این بنده واجب

تو دانی که من بنده را طبعِ سرکش

ندارد سرِ مدح و وصفِ اجانب

تو آنی که طبعِ رهی در ثنایت

بود بر طبایع گهِ نظم غالب

ص: 340

همی تا فرو ریزد اندر بهاران

گهرها به دامانِ دشت از سحائب

همه عیشِ عالم به بزمِ تو حاضر

همه طیشِ دوران ز شخصِ تو غائب

استدعا و آرزو آن است که عیب پوشی فرموده،

آنچه مغلوط است؛ تصحیح فرمایند. که چاپار

در شرف حرکت معجّلا بدون تصحیح تقدیم شد.

(حاجب)

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

آینه خورشید برابر گرفت

یا مهِ من پرده ز رخ برگرفت

ماهِ من از جانبِ خاور دمید

راه ز خورشید به خاور گرفت

زلفِ مسلسل چو به هم بر شکست

رایحه از مشک و ز عنبر گرفت

طرّه مشگین پرستووشش

زاتشِ رخ، طبعِ سکندر گرفت

غنچه لب چون به تبسّم گشود

روی زمین در گل و شکّر گرفت

175- درجِ دهان چون به سخن باز کرد

خرده به یاقوت و به گوهر گرفت

ص: 341


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 773 و نامه فرهنگیان، ص 406.
2- . مد و فر: «در تهنیت میلاد امام زمان عجل اللّه فرجه گوید».

ابروی او آبرویِ تیغ برد

مژه او، عادتِ خنجر گرفت

آن به وغا لشگرِ خاقان شکست

وین به غزا کشورِ قیصر گرفت

طنطنه اش شوکتِ طغرل شکست

جمجمه اش سطوتِ سنجر گرفت

خالش چون هندوی آذر پرست

برهنه تن جای در آذر گرفت

قامتِ چون سروِ وی از اعتدال

سایه سرو از همه کشمر گرفت

هندوی چشمش پی غارتگری

کاسه زر از کفِ عبهر گرفت

قرصِ رخش از اثرِ روشنی

آینه از دستِ سکندر گرفت

می زده و خوی زده در بزم دوش

گردن مینا، لبِ ساغر گرفت

جای گزک، لعلِ چو شکّر مزید

از دو رطب قندِ مکرّر گرفت

گفتمیش باده به اندازه نوش

تا بتوان خامه و دفتر گرفت

تا بتوان چامه دلکش سرود

تا بتوان صفحه مسطر(1) گرفت

ص: 342


1- . مسطر: صفحه کاغذ.

تا بتوان نامه مانی درید

تا بتوان تیشه ز آزر گرفت

تا بتوان لشگرِ مزدک شکست

تا بتوانشان کله از سر گرفت

تا بتوان بر سرِ دجّال تاخت

با دمِ گاوی، خر از آن خر گرفت

باز سخن قدرِ زر و سیم یافت

باز سخن قیمتِ گوهر گرفت

باز درِ گنج دُرر باز شد

درّ دری روی زمین در گرفت

باز گشودند درِ کنزِ علم

عرشِ علا زینت و زیور گرفت

مر تو ندانی صله شعر چیست

سکّه سیمی که فر از زر گرفت

چارده ماهی به عدد چارده

چارده مه چارصد اختر گرفت

بل به ادب چار هزار اخترش

خم شد و بوسید و به سر برگرفت

خاتمِ جم، سکّه صاحب زمان

کاهرمنان را ز میان برگرفت

به به ازین سکّه که صرافِ عقل

با مه و خورشید برابر گرفت

ص: 343

سکّه چو شد نام شود سکّه کام

دور جهان سکّه دیگر گرفت

سکّه قائم علیه السلام شهِ دنیا و دین

آن که به سر از هنر افسر گرفت

176- شام چنان جای به هاهوت داشت

صبح چنین دامنِ مادر گرفت

آن که به ترویجِ کلامش علی علیه السلام

قبضه شمشیرِ دو پیکر گرفت

مظهرِ حق، حیدرِ صفدر که او

ره به دو صد ضیغم و حیدر گرفت

وصفِ وی آن نیست که مرحب فکند

مدحِ وی آن نیست که خیبر گرفت

حمدِ وی آن نیست که لشگر شکست

نعتِ وی آن نیست که کشور گرفت

بانگِ «سلونیش» جهانی شنید

جای چو بر عرشه منبر گرفت

مظهرِ حق آینه حق نما

کو به علو، عالمِ اکبر گرفت

نقطه واحد احدِ وترِ فرد

آن که ز عنقا پر و شهپر گرفت

راتبه خوار است جهانش از آنک

هر کس ازو رزق مقرر گرفت(1)

ص: 344


1- . مد و فر: - «راتبه خوار ... رزق مقرر گرفت».

حیّ ابد کیست کسی که به ذوق

جامِ می از ساقیِ کوثر گرفت

ای شهِ مردان، علیِ نامدار

کاهوی تو ره به غضنفر گرفت

صیت دلیری تو شهبازوار

مرغِ دل از هرچه دلاور گرفت

حاجبِ درویشِ سخن آفرین

مسلکِ رندانِ قلندر گرفت

از مددِ همّتِ صاحبدلان

طبعِ سخن سنجِ سخنور گرفت(1)

تا که بگویند درین جشن کش

عمر ز سر چرخِ معمّر گرفت

انجمنِ قدس فلک جاه باد

زان که ملک جای درین در گرفت

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

کیست که پیغام من به اهلِ ایران برد؟

بلکه ز ایران زمین به خلقِ کیهان برد

غیرِ صبا نیست کس که مژده عدل و صلح

تحفه به ایران دهد، هدیه به توران برد

آن که ز مصرِ کمال، بوی قمیصِ وصال

ز یوسفِ بی مثال به پیرِ کنعان برد

ص: 345


1- . مد و فر: + «توسن کلکم چو به میدان دوید طبع صبا و تک صرصر گرفت»
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 774 و نامه فرهنگیان، ص 410.
3- . مد و فر: «و هم در تبریک عید میلاد گوید».

مژده صلح و صلاح وعده فوز و فلاح

ز آذرآبادگان تا به خراسان برد

هم گذرد از عراق به یزد و کرمان رسد

بوی بهی از جهان، سوی سپاهان برد

گاه به مازندران وزد به هر خشک و تر

پس گل و فضل و کمال به خاکِ گیلان برد

برای کسبِ شرف وزد به اهواز و فارس

به زلفِ خوبان تَنَد، مشکِ فراوان برد

گه به اروپا رود گاه به اسپانیا

در همه شهر و دیار، مژده احسان برد

177- ز سرحدِ آسیا به ینگه دنیا رود

ز خاکِ افریقیه کار به سامان برد

به روس تازد سمند، به روم گیرد عنان

سر خطِ آزادگی نزد دو سلطان برد

پیکِ صبا را ز مهر، غبار بنشان ز چهر

گو که یکی حرفِ حق، به اهلِ ایمان برد

نهد به پاریس روی، کند ز لندن گذر

گلِ سعادت شمیم در دو گلستان برد

از لبِ دریای هند تا به خطِ مصر و چین

به دردِ درماندگان ز لطف، درمان برد

هم به هواخواهِ جنگ، فرقه بی نام و ننگ

گوید کاین خنگِ لنگ، کیست ز میدان برد؟

ص: 346

آلتِ ناریّه را کیست در آب افکند؟

سلاحِ جبریّه را کیست به جبران برد؟

تحفه خاک اروپ چیست؟ تفنگ است و توپ

هلا که این تحفه را باز به آنان برد؟

از سرِ صلح و صلاح وز رهِ خیر و فلاح

مژده نزعِ سلاح به خلقِ دوران برد

عدل جهاندار شد، ظلم نگونسار شد

ازین بشارت زمین، کلاهِ کیوان برد

سیلی از صلحِ کل رستمِ دستان خورد

گردن در قیدِ عدل، سامِ نریمان برد

صبا چو از این سفر، خوش به سلامت رسد

دامن دامن عبیر، خدمتِ شعبان برد

انجمنِ قدس را خدمتِ شایان کند

ازین ثوابِ عظیم، فیضِ نمایان برد

هر که ازین انجمن، روی بتابد ز جهل

بگذرد از زندگی به خاک، خسران برد

انجمنِ مهدوی است که خاکِ درگاهِ او

بادِ صبا سرمه وار بهرِ سلیمان برد

فضای او را نعیم به سر نهد تاج وار

هوای او را نسیم به باغِ رضوان برد

نیمه شعبان بود جهل به زندان بود

خضر ازین بزم راه به آبِ حیوان برد

ص: 347

زهی ازین انجمن، کش این سپهرِ بلند(1)

بوسه به درگه دهد سجده به دربان برد

معانی اندر بیان، فصاحت اندر لسان

باد چنین ارمغان، به نوعِ انسان برد

به خاکِ خاقانی ار برد نسیمِ سحر

به سر نهد بنده وار به شاهِ شروان برد

کمالِ دین را سزد کز پیِ کسبِ کمال

به اصفهان بویِ جان ز خاک تهران برد

شعر مگو جان بگو جوهرِ ایمان بگو

که بیت بیتش ملک به عرشِ رحمان برد

نقاطشان عزّ و شان به درّ و گوهر دهد

نکاتشان آب و تاب ز عنبر و بان برد

چنان فصیح اللّسان که غبطه بر طبعشان

به نثرِ سحبان خورد به نظمِ حسّان برد

مدحتِ مهدیستی که راویانِ ورا

تحفه یکی سر دهد، هدیه یکی جان برد

178- انجمنِ مهدوی است که منکرش را قضا

روان به چاه افکند، دوان به زندان برد

به روزِ میلادِ او، بادِ صبا ز انجمن

به جیب عنبر کند، مشک به دامان برد

سیّدِ والا تبار، حجّتِ پرودگار

که حاصل از طبعِ او قلزم و عمّان برد

ص: 348


1- . مد و فر: «کهن».

قائمِ قیّومِ فرد که فضله خوان او

عیسیِ مریم خورد، موسی عمران برد

مالکِ ملک و ملوک کز ره سیر و سلوک

زنگ ظنون و شکوک ز لوحِ ایقان برد

سخن ز ایقان چو شد گمان مکن ظن مبر

که حرفِ شیطان مرا ز راهِ یزدان برد

ای گهرِ بحرِ جود، خسروِ غیب و شهود

که آسمانت سجود به قصر و ایوان برد

ز قدس این انجمن چنان مقدّس بود(1)

که حسرت از فیضِ او روانِ شیطان برد

معنیِ شهد و رطب ز شعرِ حاجب طلب

که لذّت از شعرِ من، طبعِ سخندان برد

مدّعی ار نزدِ من، نطق و بیان آورد

باده به خُلَّر کشد، زیره به کرمان برد

عقیق دیدی کسی فرستد اندر یمن؟

لعل شنیدی کسی سوی بدخشان برد؟

کسی ز بید و چنار خورد گلابیّ و نار؟

ز پارگین کس به پارک، سنبل و ریحان برد؟

مدّعیا تا به چند رنجه کنی طبع خویش

کِرم شنیدی مگر صولتِ ثعبان برد؟

عاقل از روی عَمد، مشت زند بر درفش؟

کامل در زیرِ پتک، دست به سندان برد؟

ص: 349


1- . فر: «بود مقدس چنان ز قدسی این انجمن».

مهدیِ(عج) ممدوحِ من، جنود(1) دجّال را

برون ز میدان کند، به قعرِ نیران برد

نسیمِ عنبر شمیم تا به گلستان وزد

ابرِ گهربار رخت تا سوی بستان برد

بپاید این انجمن در این جهانِ کهن

سعادت ایدون رسد، نحوست الآن برد

ترکیب بند قائمیه

اشاره

ترکیب(2) بند قائمیه(3)

باز به فرمانِ قضا زد به کوس

نوبتِ شعبان، فلکِ آبنوس

نوبتِ شعبانِ معظّم زند

دستِ قضا کوسِ فلک را دبوس(4)

آیتِ «سبّوحٌ قدّوس» خواند

صبحِ صبوحی زدگان را خروس

گشت جهان حجله گهی پرجهیز

علمِ بیانش چو دلارا عروس

وه چه عروسی که ز سر تا به پاست

قابل آغوش و سزاوار بوس

خامه قُدرت پی مشاطگی

هفت قلم ساخت عروسی ملوس

طرفه عروسی است به مهرِ خدای

کرده به حجله دلِ دانا جلوس

179- گنجِ عروسی که ز کاوس بود

قسمتِ گودرز شد و آنِ طوس

بود ز بهرام عروسِ دوم

دولتِ بادآور گنجِ عروس

روی نما گشته عروسِ مرا

هر دو چو مُلک پسرِ فیلقوس

غیرِ سخن سنج، کسش جفت نیست

تیرِ تهمتن فکند اشکبوس

دوش از او مهرِ بکارت ربود

کوری هر بوالهوسِ چاپلوس

شهرتِ این عیش و عروسی گرفت

ژاپن و استانبل و هند و پروس

ص: 350


1- . مد و فر: «مادح من مهدی است که جیش».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 771 و نامه فرهنگیان، ص 425.
3- . فر: - «ترکیب بند قائمیه».
4- . دبوس: گرز آهنی.

نوبه و زنگ و حبش و مصر و چین

نمسه و انگلتره و روم و روس(1)

تازه عروسا ز رخ افکن نقاب

تا نرود عمرِ جهان بر فسوس

نیست درین دایره به زین عریس

نیست در این حجله به از این عروس

باد به داماد وعروس آفرین

هم به سخن همه به سخن آفرین(2)

نیمه شعبان به چنین انجمن

نرخِ گهر یافت متاعِ سخن

گشت زمین دکه گوهر فروش

بس که گهر ریخت ز دُرجِ دهن

گوهرِ غلتانِ حقیقت نشان

لؤلؤِ رخشانِ سعادت ثمن

شمسه الماسش عقدِ نجوم

شدّه لؤلؤیش عقدِ پرن

دامن دامن همه لعلِ بدخش

خرمن خرمن همه درِّ عدن

معدن معدن گهرِ منتخب

مخزن مخزن دُرَرِ ممتحن

زمرد و مرجان و لآلی به رطل

کهرب و یاقوت و زبرجد به من

درِّ گرانمایه با آب و تاب

قابلِ تحسین همه مرد و زن

معدنِ فیروزه نشابور راست

کانِ عقیق است اگر در یمن

از چه در این انجمنِ دلفروز

هر دو به بیعند همه مرتهن؟

مشتریان کرده مزیّن رسوم

گوهریان کرده مرصّع دمن

مشتریان یکسره خامش چو تو

گوهریان جمله سخنگو چو من(3)

گشت زر اندوده از آنان زمین

شد گهر آموده از اینان زمن

مشتریان گشته سراپای گوش

گوهریان گشته سراپا دهن(4)

180- هی هی ازین مشتریِ تیز هوش

بخ بخ ازین گوهر و گوهرفروش(5)

ص: 351


1- . فر: - «شهرت این عیش ... روم و روس».
2- . فر: - «نیست در این دایره ... به سخن آفرین».
3- . فر: + «جای گوهر آن کند آویز گوش این چو بر آرد سخنی از دهن»
4- . مد: - «مشتریان گشته ... سراپا دهن».
5- . فر: - «هی هی ازین مشتری ... گوهرفروش».

نیمه شعبان که بر او آفرین

رشکِ گلستان ارم شد زمین

انجمنِ قدس مقدّس بود

روزِ چنین فخرِ بهشتِ برین

گل به سرِ تخت چو بهرام رفت

نصرت و فتحش ز یسار و یمین

با دو سرِ شست و دو زانو دو کف

بر قدمش نامیه ساید جبین

باغ پر از میوه و گل شد درست

کاخِ همایونِ شهِ جم نگین

شکلِ عنب بنگر و وضعِ رطب

کرده به کپسولِ شکر انگبین

در رخ کمثری(1) و تین بین به شاخ

تا نگری تعبیه ماء و طین

کیسککی دوخته خیّاطِ طبع

شهد و شکر کرده بدو بر عجین

خورد بباید به لطافت قسم

در عنب و آبی و رمّان و تین

صورتِ بطّیخ(2) و فج(3) اندر نظر

گنبدِ گردون شد و گوی زمین

آن یک در مرتبه برجی بلند

این یک بی شایبه حصنی حصین(4)

باطن آن ظاهرِ یاقوت ناب

ظاهرِ این باطنِ درّ ثمین

اشکمشان چشمه آب حیات

پیکرشان منبعِ ماء معین

چون بِبُریشان نگری در مثال

صورت دو بدر و ده و دو هلال(5)

انجمن امروز جهانی است نو

نور گرفت از قمر از شمس ضو

هست نو این مجلس و عالم کهن

کهنه دیرینه عجب گشت نو

عقل هرآن تخم که از علمِ کاشت

داسِ عمل کرد به عشقش درو

خواست رود جهل به میدانِ عقل

علم زدش سخت قفایی که رو

سنبله از دور شبیه است لیک

فرق بسی دارد گندم ز جو

ص: 352


1- . کمثری: امرود، گلابی.
2- . بطّیخ: خربزه.
3- . فج: هندوانه.
4- . مد و فر: + «دختر بکرند به زهدان مام کرده بسی دختر بکر جنین»
5- . فر: «چون ببریشان نگری ... ده و دو هلال».

کس نشود مردِ خدا را حریف

کس نرسد بادِ صبا را به دو

عاشقِ حق را به جهان کفو نیست

رخشِ قضا را که ستاند جلو

کوهِ عظیم است چه بیم از نسیم

بحرِ محیط است چه سود از شنو

181- مدّعی افروخت بس آتش ز دور

دودش پیدا و نه پیدا الو

جنسِ هنر کس نخرد رایگان

به که در این بزم بماند گرو

مشک به هر جا که بود نرخِ پشک

فرقِ قلمدان نکند از قشو

روی ازین انجمن اللّه متاب

این سخن از عینِ حقیقت شنو(1)

نو بود این مجلس و عالم کهن

تازه به از مانده، به از کهنه نو

به به(2) ازین انجمنِ دلنواز

کش درِ رحمت به جهان است باز(3)

هست در این عید مرا مستحب

مست شدن ز آتشِ آبِ عنب

باده اگر رجس بود یا حرام

نیمه شعبان کندش مستحب

آب حیاتستی و ساقیِ خضر

صد چو سکندر به لبش تشنه لب

مست چنان شو که ندانی شناخت

روز سپید و وسط تیره شب

زان که شد امروز تولّد ز مام

پادشهِ ذوالحسبِ ذوالنّسب

مهدیِ قائم، شهِ دنیا و دین

مظهرِ حق، سیّدِ هادی لقب

ذاتِ شریفش جهت هر جهت

امرِ بدیعش سببِ هر سبب

اسمش سرمایه فضل و کمال

رسمش سر رشته علم و ادب

مبغضِ او بولهبستی درست

منکرِ او امرئه بولهب

هستیِ خود را همه سوزد ز جهل

حمل کند آنچه ز عشب و عطب(4)

مالکِ ملک است و مطاعِ ملوک

صاحبِ امر است و بر ارباب رب

ص: 353


1- . فر: + «مهبط فیض است مرین انجمن خصم شد ار منکر این گو بشو»
2- . مد: «هی هی».
3- . فر: - «به به ازین انجمن ... جهان است باز».
4- . فر: - «هستی خود را همه ... عشب و عطب».

فخرِ ولد از اب و جدّ است لیک

فخر بدو کرده کنون جدّ و اب

باغِ نبوّت را فرّخ نهال

نخلِ ولایت را شیرین رطب

هان مهِ شعبان وسط العقد دان

وز پس و پیشش رمضان و رجب

نُه مهِ دیگر همه بر گردِ وی

دایره ای بسته به طرزی عجب

این مه و این هفته و این دورِ خاص

حقّه سیم آمد و زرِّ خلاص(1)

مهدیِ هادی، گلِ گلزارِ حق

برده سبق در گهر از ما سبق

182- معنی حق آینه حق نما

عینِ حق و اصلِ حق و صرفِ حق

بی خبرش مضغه نگردد جنین

بی مددش نطفه نگردد علق

بی اثرِ حکمت و فرمانِ او

زنگِ غسق می نپذیرد فلق

نیست گل آلوده ز شبنم به صبح

با رخِ او کرده ز خجلت عرق

گر مرقِ مطبخِ فیضش نبود

کس نشدی صاحب حسّ و رمق

بأسش چونان که دهد گر مثال

مور درد شیر و خورد پیل بق

شمس به هر صبح به درگاهِ او

تحفه اخلاص نهد بر طبق

پادشهی کز سرِ انگشت عزم

پرده اوهامِ جهان کرده شق

ای که به اقبالِ تو مادر نزاد

از همه ماسبق و ما خلق

طبعِ من و حاسدِ من در سخن

صوتِ هزار است و صدای وزق

لیک ز خونابه دل شد مرا

دامنِ جان رشکِ کنارِ غسق(2)

زین هنر و فضل و کمال و ادب

بهره نبردیم به جز طعن و دق(3)

هان ظلمات است مرا در دوات

خامه چو خضر و سخن آبِ حیات(4)

ص: 354


1- . فر: - «این مه و این هفته ... زرّ خلاص».
2- . فر: «شفق».
3- . فر: + «محنت اگر هست مرا سرنوشت دست قضا گو که بگردان ورق»
4- . فر: - «هان ظلمات است ... آب حیات».

کاش که بدهند همه خاص و عام

ابروی مردانه او را سلام

کاش بگویند که «از مقدمش

روی زمین شد همه بیت الحرام»

کاش بگویند: «قیامت رسید

کرد به حق مهدیِ علیه السلام قائم قیام»

ای خلفِ ارشد آدم که شد

آدم و حوّات کنیز و غلام

شحنه انصافِ تو در روزگار

روی زمین را دهد آخر نظام

در خبرستی که به سعیِ علی علیه السلام

دینِ مبینِ تو پذیرد قوام

سیّدِ سرمد، علیِ نامدار

بر همه کس سیّد و رأس و همام

قادرِ مطلق، شهِ بر حق، علی

ای به کَفَت خنگِ فلک را زمام

در قدمت آیتِ حسن الماب

با قلمت معنی خیر الختام(1)

ای همه چون بنده تو یکتا خدای

وی همه مأموم و تو تنها امام

غیر تو کس نیست عدیم المثال

غیر تو کس نیست علیّ المقام

183- انجمنِ قدس مقدّس بود

روزِ چنین روضه دارالسّلام

حاجب [از] این انجمنِ فیض یافت(2)

روزِ چنین(3) قدرتِ ماه تمام

باد همی نو به جهانِ کهنان

جمن و انجمِ این انجمن(4)

ترجیع بند قائمیه

اشاره

ترجیع بند(5) قائمیه(6)

صیحه زد باز مرغِ بام از بام

صبح شد ساقیا مدام مدام

واجب است از کفِ تو می خوردن

چون وجوبِ صلات در اسلام

با تو خمر الزّبیب پاک حلال

بی تو ماء القراح صرفِ حرام

باده در کاسه سرِ جمشید

کرد باید چو نیست ساغر و جام

ص: 355


1- . فر: + «چرخ به احباب تو نعم المعین دهر به خصم تو الدّ الخصام»
2- . مد و فر: «حاجب از این انجمن قدس یافت».
3- . فر: «نیمه مه».
4- . فر: - «باد همی نو ... این انجمن».
5- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 779 و نامه فرهنگیان، ص 417.
6- . فر: - «ترجیع بند قائمیه».

نسبت ماه و آفتاب و رخت

هر دو تشبیهِ ناقص است به تام

به اشارت به هم نمایندت

آفتابِ بلند و ماهِ تمام

تا تو کردی قیام شد قائم

که قیامت به خلق کرد قیام

خلق گشتند آدم و حوّا

تا شوندت به جان کنیز و غلام

جز تو سیمرغ کس نکرد شکار

ای تو را زلف و خال، دانه و دام

عشقِ تو آتشی عجب افروخت

سوخت بنیادِ خاص و خرمنِ عام

با تو در خلوتی می اندر پیش

عجبا للمحبّ کیف ینام

ای تو انجامِ عشق را آغاز

وی تو آغازِ حسن را انجام

روزِ میلادِ حضرتِ(1) قائم

انجمن گشت قبله اسلام

این نکو بیت را ز بر خوانند

قدسیان باز با درود و سلام

ظهر اللّه بصورة الاحسن

فی وجود محمد بن حسن(2)

ای وجودِ تو شرحِ الرّحمن

علمِ تو بسطِ علّم القرآن

ذاتِ پاکِ تو و حقیقتِ کل

چون معانی بود به طیّ بیان

نورِ لاریب از سراچه غیب

گشت ظاهر به صورتِ انسان

زاسمانِ مشیّت آمد باز

پورِ مریم چو زاده عمران

184- کرد بر قبطیان، جهان تاریک

گشت چون بر کفش، عصا ثعبان

عقلِ بحتِ بسیط شد ظاهر

در جهان با دلیل و با برهان

گشت امروز خضرِ وقت، دلیل

تشنگان را به چشمه حیوان

به لباسِ بشر هویدا شد

ذاتِ پاکِ مهیمنِ سبحان

ذاتِ واجب به صورتِ ممکن

گشت ظاهر به عرصه امکان

ص: 356


1- . مد: «حجّت».
2- . مد و فر: + یک بند کامل با مطلع: «ای رخت شرح بست آیه نور خدّ و قدّ تو نور و نخله نور» + «تکرار بند دوم از ترکیب بند قائمیه، مدینة الادب، بخش نخست، ص 780 ز 781».

نارِ نمرود شد به ابراهیم

گلستانی پر از گل و ریحان

باز محبوس شد به چاهِ عدم

جیشِ دجّال و لشگرِ شیطان(1)

خاک مرعی است مردمان چو غنم

هست جلاّبِ حضرتِ جانان

پادشه چون شبان و دشمن گرگ

حارسِ گلّه لشگرِ سلطان

گرگ در گله است و سگ در بند

خفته فارغ به گوشه ای چوپان

دفعِ گرگانِ شوم را جلاّب

روز و شب کرد این عطیّه روان(2)

حجة اللّه، مهدیِ هادی علیه السلام

شد تولّد به نیمه شعبان

گفت قسّیس را همی ناقوس

در کلیسا چو برکشید فغان

ظهر اللّه بصورت الاحسن

فی وجودِ محمّد بن حسن(3)

صبح در آستانِ باده فروش

می کشان را به گوش گفت سروش

گل معنی شکفت در گلزار

می وحدت به خم همی(4) زد جوش

باز سِرپوش کاسه سرّ را

بر گرفت ای پسر ز سَر سَرپوش

سرِّ وحدت شد آشکار به خلق

کرد افشای راز و سِر، سِرپوش

از کف ساقیی میی بستان

که چو نوشی خدای گوید: «نوش»

شمع معنی دوباره شد روشن

که بد از صرصرِ قضا خاموش

آن که زاغوش رفته بود به ناز

آمد از راه و باز کرد آغوش

غنچه مردمی ز نو بشکفت

چه(5) عجب بلبل ار کشید خروش

باده ای نوش کن به صبحِ وصال

که نیایی شب فراقِ به هوش

سَر اگر نیست وقفِ پایِ نگار

چه کشی بارِ مِنّتش بر دوش

ص: 357


1- . مد: + «تا کند در جهان جهانبانی آمد از لامکان به ملک جهان»
2- . مد فر: - «خاک مرعی است ... این عطیّه روان».
3- . فر: «ظهر اللّه ... محمّد بن حسن» در هیچ کدام از بندها نیامده است.
4- . فر: «درون خم».
5- . مد: «نه».

185- زلفِ مشگین بود به دوشِ تو یا

از بناگوش رسته مرزنگوش(1)

در خراباتِ عاشقان بنگر

فرقه ای مست و فرقه ای مدهوش

کلماتُ اللّه و جمالُ اللّه

سرمه چشم گشت و حلقه گوش

متولّد چو گشت صاحبِ امر

نیش ها گشت در حقیقت، نوش

این سخن آمد از سراچه غیب

عاشقان را به گوشِ راز نیوش

ظهر اللّه بصورة الاحسن

فی وجود محمّد بن حسن(2)

طلعت وجه شاهد المقصود

ظهر نورِ حضرتِ المعبود(3)

آیة اللّه ِ نزّلتْ فی الارض

من سماء المشیّت المعهود

خسروِ کشورِ حدوث و قدم

زد قدم از عدم به ملکِ وجود

شد علم در سراچه عالم

مظهرِ ذاتِ کردگارِ ودود

عقلِ کل گفت روزِ میلادش

ظهر الحق بهذه المولود

عاشقان را ز خواب شد بیدار

بختِ میمون و طالعِ مسعود

رخت در چاهِ ویل خواهد برد

خصمِ دجّال چشمِ شومِ عنود

غرق در نیلِ قهر شد فرعون

سوخت در آتشِ غضب نمرود(4)

حشمتش حشمتِ سلیمانی

خیمه اش رشکِ خیمه داود

فرض شد خدمتش به آدم و نوح

فرض شد طاعتش به صالح و هود

قدسیان باز ز آشیانه قدس

اندرین انجمن کنند ورود

ص: 358


1- . مد و فر: - «زلف مشگین بود ... مرزنگوش».
2- . فر: + «دو بند کامل با مطلع های زیر: ای رخت رشک آفتاب بلند گردن آسمان تو را به کمند هله ساقی بساز برگ صبوح تازه می کن ز راح ریحان روح» نامه فرهنگیان، ص 419 و 420».
3- . مد: «تمام بند طلعت وجه شاهد المقصود...به نغمه داوود متفاوت است، مدینه الادب، بخش نخست، ص780».
4- . فر: + «هر که را نیست مهر او در دل هست در کیش اهل دل مردود»

همه بر این خجسته طاق و رواق

از سر مسکنت کنند سجود

این نکو بیتِ نغز بر خوانند

همه با هم به نغمه داود(1)

ظهر اللّه بصورة الاحسن

فی وجود محمَّد بن حسن

یا امام الهدی، امین الحق

از جبینِ تو نورِ حق مشتق(2)

صد هزاران هزار یونس و نوح

رانده در بحرِ عشقِ تو زورق

روزِ اظهارِ امرت آمنّا

عقلِ کل گفت و نفسِ کل صدّق(3)

186- در ظهورِ تو ذکرِ مشتاقان

زهق الباطل است و جاء الحق(4)

روزِ میدان غلامِ تو بر خود

زند از پرِّ جبرئیل ابلق(5)

شحنه عدلِ تو نشست به تخت

تا نیفتد جهان ز نظم و نسق

نیست غم ترسد ار ز دشمن دوست

شیر ترسد ز مور، پیل از بق(6)

حجبِ وهمِ خلق عالم را

کند انگشتِ معجزاتت شق(7)

انجمن شد به روزِ میلادت

زینتِ عرشِ کبریا الحق

ندهد حرفِ حق به خصم ثمر

چون به عامی عبارتِ مغلق

انجم انجمن ز طبعِ بلند

اوستادِ فرزدق و عمعق(8)

شهرتِ(9) توست قصد ورنه مرا

هست طبع از سخن بری مطلق(10)

خامه ای کو نوشت این تاریخ

"علمِ سرمد"(11)از او بدی مشتق(12)

ص: 359


1- . فر: «به رغم انف حسود».
2- . مد: «منشق».
3- . مد و فر: + «داد سرمایه غمت امروز چار بازار عشق را رونق»
4- . مد و فر: + «آسم-ان در غ-م تو خ-ون گ-رید که چنین سرخ شد کنار شفق» + «خواست تا نشنود ندای تو خصم ریخت در س-مع از بصر زیبق»
5- . مد و فر: - «روز میدان ... جبرئیل ابلق».
6- . مد و فر: + «هر که امروز وصل و قرب تو جست هست فردا همی به حق ملحق»
7- . مد: بیت مأخر شده است فر: - «حجب وهم ... معجزاتت شق».
8- . مد: - «انجم انجمن ... فرزدق و عمعق».
9- . مد: «مدحت».
10- . فر: - «شهرت توست ... سخن بری مطلق».
11- . در نسخه و در نامه فرهنگیان ذیل ماده تاریخ، 1314 نوشته شده است.
12- . مد: - «خامه ای کو نوشت ... بدی مشتق».

ظهر اللّه بصورة الاحسن

فی وجود محمد بن حسن

ترکیب بند قائمیه

اشاره

ترکیب(1)بند قائمیه(2)

ای رُخت آفتابِ عالمتاب

بُرده از آفتاب رویت تاب

جرمِ خورشید خلقتِ رخ توست

آفریدی و کردیش پرتاب

دلِ خلقِ دو عالم از غمِ عشق

همچنان طرّه تو رفته ز تاب(3)

زان هوایی که در سر است مرا

غرقه در آب دیده ام چو حباب

ساقیا خیز و ریز در ساغر

زان شرابِ شریف تر ز گلاب

یعنی آن باده رحیقِ رقیق

که بود همچو گوهرِ نایاب

ساقی عیسویِ موسی دست

ریخت در درِّ ناب، لعلِ مذاب

پس پی سجده گشت خم گفتم:

«بین الاحباب تسقط الآداب»(4)

جامِ جم درکشیدم و گشتم

فارغ از هر شکنج و رنج و عذاب(5)

عالمی زین جهان برون دیدم

که نیارم نمود بر اصحاب

یک طرف فرقه ای عیان دیدم

همه دانا دل و رفیع جناب

همه موسی کف و مسیحا دم

همه یوسف جمال و خضر ثیاب

187- در یمین و یسارِ من زده صف

فوج فوج از کواعبِ اتراب(6)

مطربی زان میانه خواند این بیت

بربطِ صلح را چو زد مضراب

علمِ عدل پرچم افشان شد

رایتِ مهدوی نمایان شد

ای رُخت شرح و بسطِ آیتِ نور

نورِ رویِ تو را دو عالم طور

ص: 360


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 781.
2- . مد: «ترجیع در میلاد امام زمان».
3- . مد: - «آفریدی و کردیش ... از غم عشق».
4- . مد: + «خصم خام آنچه طرح فصل افکند در شب وصل بود نقش بر آب»
5- . مد: «زان می عذب جرعه ای خوردم کرد فارغ مرا ز رنج و عذاب»
6- . مد: + «بهر خدمت تمام بسته میان با دف و عود و رود و چنگ و رباب»

تا تو برقع ز رخ برافکندی

کرد نورِ خدا به خلق ظهور(1)

گر تو غلمان به جنّت آری روی

بشود حور معترف به قصور

هست در موکبِ همایونت

روزِ اظهارِ امر و یومِ نشور

صد چو کاوس را به گردن، کوس

صد چو شاپور را به لب، شیپور

باج خواهی گرفتن از قیصر

تاج خواهی ربودن از فغفور

ای بتِ معنوی بده زان می

که به پا عشقش افشرد انگور

زان میم ده که رفته اند به دار

به یکی جرعه عیسی و منصور(2)

دوش جبریلِ عقل بال افشان

کرد بر فرشیان ز عرش عبور

خواند در گوشِ خفته و بیدار

آیتِ رحمت خدای غفور

هر که نشنید آیت اللّه

بود مدهوشِ جهل و مستِ غرور

به تقاضا به سوی من آمد

گفتم: «ای از تو بیتِ دل معمور

ساز این شعرِ نغزِ دلکشِ من

عقدِ غلمانِ خلد و یاره حور»

کرد تعظیم و سر فرو آورد

خواندم این شعر با نشاط و سرور

نورِ مهدی(عج) به مهد شد ظاهر

عالم از لوثِ ظلم شد طاهر

ای به روی تو عالمی همه مات

لبِ لعلت حیات عین حیات

زلف بر رخ فشان که روشن شد

کآبِ حیوان نهفته در ظلمات(3)

کس به ذاتِ تو پی برد حاشا

از صفات ارچه پی برند به ذات(4)

ص: 361


1- . مد: + «ظلمت و کفر نور ایمان شد تا بدل گشت غیبتت به حضور»
2- . مد: + «ریز از خم به شیشه زان می لعل وانگه از شیشه کن به جام بلور ای مغنّی تونیز وجدی کن بسرای از نشاط آیه نور عاشقان زنده از دم تو شوند زنده گردند خلق از دم صور»
3- . مد: + «ای محیط نجات از چه سبب من بخوانم سفینه ات به نجات»
4- . مد: + «بهر یک جرعه زاب رحمت تو خواست فریاد العطش ز فرات»

به حیاتِ ابد همی برسم(1)گر رسی بر سرم به وقتِ ممات

عمر بگذشته را(2) ز سر گیرم

که ز امر تو عمر(3) راست ثبات

188- کوفت کوسِ خداییت به فلک

جبرئیل از دوالِ لات و منات

نو شد ایمان و تازه شد دوران

کهنه شد مکر و ژنده شد طامات

خواست ظاهر شود به خلق، خدا

ذاتِ پاکِ تو شد ورا مرآت

آیت و رایتِ تو بنمایم

گوید ار کس علیک بالاثبات

خاکِ پایش برات آزادی است

ای که خواهی نجات را تو برات(4)

در لبِ ما زلالِ ماءِ معین

مدّعی(5) تشنه در سراب و فلات

دوش ساقی مرا بشارت داد

که غمِ روزگار کرد وفات(6)

آنچنان مست گشتمی از شوق(7)

که شد از پیش پای صبر(8) و ثبات

ناگهان عندلیبِ گلشنِ غیب

خواند این بیتِ دلکش از ابیات

روزِ میلادِ مهدیِ موعود علیه السلام

گشت ظاهر خدایِ حیِّ ودود(9)

ای برت چون زجاجه، رخ مصباح

شد ز نورِ تو، اشتقاقِ صباح

پیکرت چون زجاجه، معنی زیت

سینه مشکات و عارضت مصباح

خیز ای تُرکِ مستِ شهر آشوب

که بود وقتِ صلح و روزِ صلاح

جوشن از بر فکن ز تارکِ تُرک

خوش بود روز صلح تَرک سلاح(10)

ص: 362


1- . مد: «به حیّ ابد».
2- . مد: «برسم زندگی».
3- . مد: «امرت حیات».
4- . مد: + «با رقیب دو بین عطشان گوی تو و شهد وصال او هیهات»
5- . مد: «تو دوان».
6- . مد: + «باده ذات از خم وحدت داد بر عاشقان ز جا صفات»
7- . مد: «کردشان از جام».
8- . مد: «دستشان قرار».
9- . مد: + یک بند کامل با مطلع: «ای بت سروقدّ سیمین ساق وی تو مشهور انفس و آفاق»
10- . مد: + «جنگجویان به کار صلح استند صلح شد مایه صلاح و فلاح بعد ازین بخیه بر به آب زند چون نبیند جراحتی جرّاح».

قرن ها کنزِ(1) دین مقفّل بودشد سر انگشتِ همّتت مفتاح(2)

شهرِ تجرید را تویی بانی

بحرِ توحید را تویی سبّاح

لجّه عشق را تویی غوّاص

ساحتِ عقل را تویی سیّاح

وادیِ فیض را تویی هادی

کشورِ جود را تویی مسّاح

صبغة اللّه را تویی صبّاغ

نعمة اللّه را تویی فلاّح

گشت دوشیزه، پیره زالِ زمان

مگر او را تو آوری به نکاح(3)

طرحِ هستی ز نوکِ خامه توست

دو جهان مطرح و تویی طرّاح

به تماشای حضرتت ز عدم

به وجود افکنند رخت ارواح

دو جهانت بود ضیاع وعقار

که بود در کفت میاه و ریاح(4)

ذکرِ اربابِ عشق و ذوقستی

این نکو بیت در صباح و رواح

189- مدحِ ذاتِ محمّد بن حسن

فرض شد بر جهان به وجه حسن(5)

شاهِ عالم، خدایگانِ امم

معنیِ فیض و شرح و بسطِ کرم(6)

در حدوث از قدم علم افراخت

خسروِ کشورِ حدوث و قدم

ص: 363


1- . مد: «گنج».
2- . مد: + «کار شد سخت و در فراز بخوان ربّ سهّل پس از هوالفتاح»
3- . مد: + «زان می عقل سوز عشق آموز ساقیا خیز و ریز در اقداح رو دعای قدح بخوان که نشد فتح باب از دعای استفتاح صبحدم بایدت صبوحی زد که تو را باشد این دعای صباح در ده آن راح روح بخش که هست راحت روح عاشقان از راح»
4- . مد: - «طرح هستی ز نوک ... میاه و رواح».
5- . مد: «آن که در راه معرفت پوید وحده لاشریک له گوید» + «یک بند کامل با مطلع: ای درت اهل عشق را معراج وی به جود تو عالمی محتاج»
6- . مد: + «حاکم و ضابط عموم عرب قائم و قاعد عباد عجم رافع کید و شید ومکر و حیل دافع قهر و جور و ظلم و ستم»

از عدم خیمه زد به ملکِ وجود

حاکمِ کشورِ وجود و عدم(1)

ای شهنشاهِ آسمان خرگاه

صاحبِ سرّ آدم و خاتم(2)

روزِ میلادِ حضرتت در دی

ساخت بزمی مسلّمِ عالم

فخرِ اوتاد، سید السّادات

قدسِ قدسی دلِ مسیح شیم

آن به معنی ز عالمی اعلی

وان به علم از جهانیان اعلم

چار رکنِ فضای انجمنش

محترم همچو چار رکنِ حرم

کعبه اهلِ عشق و ذوق بود

این سرای بدیع تر ز ارم

در حواشیّ و صدر صفّ نعال

روحِ قدس است و قدسِ قدسی دم

همه را عمرِ خضر و آب حیات

در دهان است و در زبان و قلم(3)

تا بود امتزاجِ صلح و صفا

تا بود افتراقِ نور و ظلم

دشمنانِ تو در سعیر و جحیم

دوستانِ تو در نعیم و نعم

صبحدم خامه گشت زیبِ بنان

کرد این آیتِ خجسته رقم

باز دوران به کام مستان شد

دور دور خداپرستان شد

این غزل(4) چون به تازگی عرض شده ازین جهت تا از نظر مبارک [ سید علی تقوی

ص: 364


1- . مد: + «پادشاه و خدایگان و خدیو غیر از او نیست در همه عالم با صمد باش و از صنم بگذر ای که نشناختی صمد ز صنم چار رکن فضای درگه اوست محترم تر ز چار رکن حرم قامتش راست عقل و عشق ثیاب علمش راست علم و دین پرچم»
2- . مد: + «به حرم تکیه کی کنی حاشا که دو عالم ز توست بیت حرم روز میلاد تو در جهان گردید از صفا رشک بوستان ارم دو جهان را حیات از دم توست عیسی ار مرده زنده کرد به دم عالم و آدم از تو یافت بقا ای طفیل تو عالم و آدم تا عدو فصاحت حاجب نکند فرق واو عطف و قسم»
3- . مد: - «روز میلاد ... در زبان و قلم».
4- . مد: «مدینة الادب، بخش نخست، ص 784».

اخوی، رئیس انجمن قدس] بگذرد فرستاده شد:(1)

پیرِ مغان بر درِ میخانه دوش

داد بشارت که خم آمد به جوش

درد کشان را ز کرم صبحدم

داد صلا مغبچه می فروش

نوش کن آن باده که آید ز عرش

بانگِ «هنیئا لک» و آوازِ «نوش»

عاشقی و مفلسی ار هست عیب

از چه پسندید به خود عیب پوش

خرقه که رهنِ میِ صافی نشد

وای بدان خرقه و آن خرقه پوش

190- هوش فزا لقمه بیهوش نیست

ای دو جهان برخیِ یک ذرّه هوش

صبح دوم «صبّحک اللّه» گفت

کرد خروسِ سحر از دل خروش

غنچه چو بشکفت و گل آمد به بار

بلبلِ شیدا ننشیند خموش

از سخط و قهرِ تو شد نوش و نیش

وز کرم و لطفِ تو شد نیش نوش

رستمِ جان سرخه غم را شکست

خونِ سیاوُشِ خُم آمد به جوش

شد علمِ «نصر من اللّه»(2) بلند

مژده فتح و ظفر آمد به گوش

سر خطِ آزادیِ آزادگان

آورد از عرشِ الهی سروش

تا به سحر دوش «انالحق» زدیم

مرغِ حق آن گونه که حق گفت دوش

کوششِ حاجب پی توقیرِ توست

تا بتوانی تو هم ای جان بکوش

و قال [در تهنیت میلاد امام زمان (عج)]

اشاره

و قال [در تهنیت میلاد امام زمان (عج)(3)]

زد علمِ عدل، یار باز به عالم

بر همه عالم فکند سایه پرچم

سرِّ نهان آشکار گشت به دنیا

شاهدِ معنی ظهور کرد به عالم

ص: 365


1- . مد: - «چون به تازگی ...فرستاده شد».
2- . آیه 13، سوره صف: «وَأُخْرَی تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِّنَ اللّه ِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ».
3- . مد: «مدینة الادب، بخش نخست، ص 778».

یک تنه فراشِ آستانه او زد

تَرکه غیرت به تارکِ جم و جز جم

محتسبِ عدل کرد و شحنه انصاف

هفت قلم را به یک نظام، منظّم(1)

از دمِ روح القدس دوباره عیان شد

طلعتِ عیسی به مهدِ دامنِ مریم

تافت همی از(2) فلک ستاره موسی

نخوتِ فرعون شد ز تابشِ او کم

زاتش نمرود و قهرِ آزرِ بتگر

رست خلیلِ خدا رسولِ مکرّم

کشتیِ نوح است در برابرِ جودی

ماهی یونس پدید شد ز دلِ یم

نی نی نوبت زنِ زمانه فروکوفت

نوبتِ دولت به نامِ شاهِ معظّم

مهدیِ هادی، امامِ حاضر و غائب علیه السلام

قائمِ دائم وصیّ آدم و خاتم

شد متولّد ز مام، آن وَلَدی کش

قابله حوّاست شویِ قابله آدم(3)

ابرِ هدایت چنان به کعبه ببارید

کاب ز میزاب ریخت در چهِ زمزم

ای تو به قدرت ز کاینات مسلّط

وی تو به حشمت به ممکنات مسلّم(4)

تا که به نظم آورد ثنای تو حاجب

گشته از او نظم را نظام منظّم

ص: 366


1- . مد: - «یک تنه فراش ... نظام منظّم».
2- . مد: «در».
3- . مد: - «شد متولد ... قابله آدم».
4- . مد: + «در شب میلاد حضرت تو به تهران انجمنی کرده عزم قدس فراهم»

حکمت

حکمت(1)

سیّد المحققین و سند المدققین، فخر الحکماء و المتألّهین و ذخر الفضلاء و المجتهدین، حاج میرزا مهدی اصفهانی، طاب ثراه، وی در اوایل عمر، در اصفهان به تحصیل علوم عقلیه و نقلیه پرداخته، و در تکمیل آن، بذل جهد همی کرد. و در آن دو فنّ شریف، سرآمدِ اماثل و اقران گردید. در علم بدیع نیز مقامی منیع یافت.

مرحوم میرزا عبداللّه مستوفی که از دانشمندان عصر خود به شمار می رفت و از شاگردان مرحوم مبرور میرزا ابوالحسن جلوه، نوراللّه مضجعه که ترجمه حالش از این پیش گفته آمده، بود؛ در مسافرت به اصفهان، صحبت وی را دریافته، از آن سامانش با خود به تهران آورده، همواره از فیض مصاحبت و منادمتش بهره یاب همی شد.

پس از شصت سال و اندی که از عمرش سپری شد؛ به اصرار دوستان، همسری اختیار کرده، کارش از تجرّد به تقید کشید. چون هفتاد سال و اندی از عمر وی بگذشت، از این سرای فانی بدان سرای باقی برفت. طبعی موزون داشت و در قصیده سرایی مقامی از تصوّر بیرون. این چند قصیده از آن اوست: - رحمة اللّه علیه -

فی(2) مدیحة القائم علیه السلام(3)

تا برگشود لعلِ درافشان را

در خون نشاند لعلِ بدخشان را

بر باد داد طرّه پرچین را

تا آب برد مشکِ تر و بان را(4)

از زیرِ زلف تا که جبین بنمود

شب کرد روز، مهرِ فروزان را(5)

ص: 367


1- . اشعاری که در تذکره قدس در ذیل سرگذشت میرزا سیّد مهدی اصفهانی، حکمت آورده شده است در مدینة الادب، در ذیل عنوان علی نقی ملقّب به مشیر الکتاب، پسر سوم مرحوم میرزا شمس الدّین حکیم الهی پسر میرزا جعفر حکیم الهی آورده شده است - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 644.
2- . مدینه الادب، بخش نخست، ص 646.
3- . مد: «در تهنیت میلاد قائم علیه السلام».
4- . مد: «برد آب مشک و غالیه و بان را».
5- . مد: - «از زیر زلف ... فروزان را».

سروِ چمن کشید به دامن پای

تا دید چون تو سروِ خرامان را

بنمود آن دو عارضِ رنگین را

بگشود آن دو نرگسِ فتّان را

زین خیره کرد دیده نرگس را

زان داغ هشت لاله نعمان را

کو خضر؟ تا که در لبِ او بیند

آبِ بقا و چشمه حیوان را(1)

در حقّه ای ز لعل فرو هشته

عقدی ز درّ و لؤلؤ غلتان را(2)

گر بنگری به طرفِ بناگوشش

دو رشته زلفِ غالیه افشان را

گویی که سایبانی از سنبل

کرده است آفتابِ درخشان را

یا نی نقابِ مشک فروهشته(3)

تا پوشد از نظر مهِ تابان را(4)

192- لعلِ لبش نگر که ز شیرینی

صد خنده می زند(5) شکرستان را

برد آبروی گل به سخن گفتن

کرد او چو باز غنچه خندان را

ص: 368


1- . مد: - «کو خضر ... چشمه حیوان را».
2- . مد: «در حقّه ای ز لعل نهان کرده سیّ و دو دانه لولو غلتان را» ضمنا بیت مؤر شده است.
3- . مد: «نی نی نقاب هشته فرو از مشک».
4- . مد: + «از کفر زلف برد ز کف دین را بر تیر غمزه کرد هدف جان را»
5- . مد: «بشکسته رونق».

کردی پریش زلفِ مجعّد را

بردی به کار ناوکِ مژگان را

با آن ربوده ای ز کفم دین را

وز این نموده ای تو هدف، جان را

با دستِ عشق پنجه در افکندن

طاقت نبود رستمِ دستان را

پیکِ بهار و مقدمِ فروردین

آمد دهید مژده حریفان را(1)

این سان که باد، مشک فشان گردید

گویی گذشته طرّه جانان را(2)

یا آن که یارم از رهِ طنّازی

بر باد داده زلفِ پریشان را

ای نوبهارِ جان به چمن بخرام

بسپر به زیر پی، گل(3) و ریحان را

تا باغبان همی به عیان بیند

در باغِ خویش روضه رضوان را

بنمای زلف دسته سنبل را

بگشای چشم نرگس فتّان را

تا آن که آبرو ببری این را

بازارِ خرّمی، شکنی آن را(4)

ص: 369


1- . مد: - «برد آبروی گل ... مژده حریفان را».
2- . مد: «گردیده باد مشک فشان مانا در برگرفته طرّه جانان را»
3- . مد: «پامال کن شقایق».
4- . مد: - «تا باغبان همی ... خرّمی شکنی آن را».

ابر از گهر فشانیِ خود بنمود(1)

بیجاده رنگ ساحتِ بستان را

بادِ بهار مشک فشان گردید

رشکِ جنان نمود گلستان را(2)

گویی پذیره خواهد گردیدن

میلادِ نغزِ صاحبِ کیهان را(3)

سلطانِ دین، محمّد قائم علیه السلام آنک(4)

آراست روی شاهدِ ایمان را

شاهنشهی که حاجبِ او کرده است

در زیر پای منظرِ کیوان را(5)

شاهی که پاسبانیِ درگاهش

هست افتخار قیصر و خاقان را

در بارگاهِ حق نبود قربی

بی حبِّ او عبادتِ سلمان را

روحِ(6) عبادت است تولاّیش

کی خاصیت بود تنِ بیجان را

نبود عجب شفیع گر او باشد

بخشد خدا معاصیِ شیطان را

گر بادِ لطف او بوزد در حشر

خاموش سازد آتشِ سوزان را

ص: 370


1- . مد: «کرده است ابر از گهر افشانی».
2- . مد: - «باد بهار ... گلستان را».
3- . مد: «میلاد پاک حجّت یزدان را».
4- . مد: «شاهنشهی که ماشطه فیضش».
5- . مد: - «شاهنشهی که حاجب ... منظر کیوان را».
6- . مد: «جان».

گر یک نظر به دشت کند سازد

یاقوتِ سرخ، تخمِ سپندان را(1)

دست وی آب و خاک به هم آمیخت

بنمود خلق، عالم امکان را

پاداشِ حبّ و بغضِ تو را یزدان

مأمور کرد مالک و رضوان را(2)

193- کاین یک سرای خلد بیاراید

وان یک فروزد آتشِ نیران را

بودی دلیلِ نوح، تو اندر بحر

کاسوده گشت لطمه طوفان را

نورِ تو از درخت هویدا شد

کردی تو جلوه، موسی عمران را(3)

ظلِّ تو خواست تا که کند ظاهر

یزدان نمود خلقت انسان را(4)

گاهی فروغ پنجه موسی کرد(5)

بنمود خیره دیده هامان را

گاهِ دگر نمود به ابراهیم

بَرد و سلام آتشِ سوزان را(6)

ص: 371


1- . مد: - «نبود عجب شفیع ... تخم سپندان را».
2- . مد: «پاداش و کیفر ولی و خصمت باشد به دست مالک و رضوان را»
3- . مد: - «بودی دلیل ... موسی عمران را».
4- . مد: «جز خلقت تو علّت دیگر نیست اندر نخست خلقت انسان را».
5- . مد: «گه برفروخت پنجه موسی را».
6- . مد: «گه بر خلیل بَرد و سلامت کرد از باد لطف آتش سوزان را»

گاهی به شهرِ مصر به زندان شد

غمخوار گشت یوسفِ کنعان را(1)

گاهی قدم به عرش نهاد اندر

تسبیح کرد خالقِ سبحان را

گاهی به مهدِ ضرب دو انگشتش

تا دم درید پیکرِ ثعبان را(2)

در راهِ شام و کوفه گهی بنمود

بر نوکِ نی تلاوتِ قرآن را

گاهِ دگر به امرِ خدا از شب

پاسی گذشت نیمه شعبان را(3)

کز آفتابِ چهره تابانش

روشن نمود عرصه کیهان را(4)

دیری بود کنون که به امرِ حق

در پرده کرده مهرِ فروزان را(5)

ما بیدلان را که در شبِ هجرانیم

داریم امید صبحِ نمایان را(6)

امّید کافتابِ جمالِ او

آخر نماید این شبِ هجران را

ص: 372


1- . مد: + «گه جلوه گر به مریم بی شو شد گه نطق داد کودک نادان را» «گه شد معین احمد و نازل کرد در قلب-ش آیه آی-ه ق-رآن را»
2- . مد: «گاهی به گاهواره ز دم تا دم درهم درید پیکر ثعبان را»
3- . مد: - «در راه شام ... نیمه شعبان را».
4- . مد: «باری وجود او به همه ادوار بودی مدیر عرصه کیهان را»
5- . مد: «پنهان نموده چهره تابان را».
6- . مد: «باید صبور بود به هجرانش روز از پی است این شب هجران را»

ای آن که دینِ حق به تو پاِینده است

دانا و واقفی همه پنهان را

دارد درونِ سینه، صدف، گوهر

هستی گهر تو عالمِ امکان را

کی باشد آن زمان که شوی ظاهر

بر دار بر زنی تن بهمان را

گیری به دست تیک دو پیکر را

آری به زیر دو ران یکران را

چو معدنِ عقیق کنی گلگون

پهنای دشت عرصه میدان را(1)

پهلو قوی کنیّ و شرف بخشی(2)

مردانِ حق شناسِ مسلمان را

وز حزم و بأسِ خویش کنی ایمن

در دینِ حق تزلزلِ ارکان را

شوید غبارِ کفر ز روی دین

بارد چو ابر تیغِ تو باران را

در عرصه قتال ز تیغِ کین

بر خاک افکنی سرِ گُردان را

آن سان که بادِ تُند به کانونْ مه

ریزد به خاک برگِ درختان را

194- داده است برتری و شرف یزدان را

بر کاینات بنده انسان را

ص: 373


1- . مد: - «امّید کافتاب جمال ... عرصه میدان را».
2- . مد: «خوش آن زمان که آید و گردد یار».

زان رو شود به رتبه سلیمانی

تصغیر چون نمایی سلمان را(1)

خواهی به قربِ حق چو رسی(2) باید

آری به کف تو دامن آسان را(3)

آری حضورِ شاه بیابد بار(4)

بیند هر آن که محرمِ سلطان را

شاها دم از ولای تو زد حکمت

کی در خور است آتشِ نیران را

دارد ز کردگار به روزِ حشر

با مهرِ تو تمنّی غفران را

از این چکامه ای که سرودم من

بگشودمش به مدحِ تو عنوان را

بستم ز رشته های دُرِ منظوم

آیین و زیب، شاهدِ دیوان را

شیرین لطیفه ها که بیان کردم

برد از میان فصاحتِ سحبان را

از کثرتِ معانی و لفظ کم

افسانه کرد حکمتِ لقمان را(5)

گر عیب بر قوافیِ او گیرند

گویم جواب مردِ سخندان را(6)

ص: 374


1- . مد: - «وز حزم و بأس خویش ... نمایی سلمان را».
2- . مد: «برسی».
3- . مد: «آری به دست از آن شه دامان را».
4- . مد: «یابد همی به حضرت سلطان راه».
5- . مد: - «شاها دم از ولای تو ... حکمت لقمان را».
6- . + «تکرار و شایگان نبود چندان عیب بزرگ جاهل نادان را»

این شعر آورم به مثل زان رو

قندِ مکرّر ا ست حریفان را(1)

شاها ملوک راست سجیت این

گنج و گهر دهند ثناخوان را

گنج و گهر زوال و فنا یابد

خواهم من از تو روضه رضوان را(2)

تا تابش است مهرِ فروزان را

تا گردش است گنبدِ گَردان را

بخشد به دشمنانت ز باغِ خلد

یزدانِ پاک دوری و حرمان را

بدهد به دوستان و محبّانت

باغِ جنان و حوری و غلمان را

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(3) مدیحة القائم علیه السلام(4)

جهان را بیاراست وَردِ مورّد

چنان چون رخِ آن بتِ یاسمین قد

گذر کرد ابرِ بهاری به بستان

همی بر چمن ریخت دُرّ منضّد

چو روی عروسان بیاراست ایدون

همه باغ و صحرا ز کهسار و فدفد

درخشنده نرگس چو لؤلوی غَلتان

فروزان شقایق چو نارِ موقّد

ص: 375


1- . مد: «دارد ثناگر تو شهنشاها روز جزا تمنّی غفران را»
2- . مد: «شاها ملوک ... روضه رضوان مؤخر شده است».
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 645.
4- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

بگسترد فرّاشِ بادِ بهاری

به باغ و چمن فرشهای زمرّد

بپیچید در هم بساطِ خزان را

چو سیماب شد بی سکون آب جلمد

مگر پیکِ اردی بهشت آمد ایدون

که شد خاکِ صحرا و بستان همه ند

195- فروزان بود دسته نرگس آن سان

که بر سیم ریزی گدازنده عسجد

کنون ساغر می بباید گرفتن

که در بوستان گل بگسترد مسند

سمومِ خزان و آفتِ دی نمودی

عروس چمن را دو بیننده ارمد

مداوای او را نسیمِ سحر بین

که با داروی مشک آلوده مردد

نسیمِ سحر چون گریبانِ عاشق

بزد چاک اوراقِ وردِ مورد

به جای خوی از خجلتِ کرده او

فرو ریزد از رخ، گلابِ مصعّد

غرض بادِ نوروز و ابرِ بهاری

بیاراست گیتی چو خلدِ مخلّد

سمنْ خدِّ من ای که یک چرخ مه را

نمودی رخ و یک چمن سرو را قد

ص: 376

کنون سوی بستان ببایست رفتن

نشاید پی عیش بودن مردّد

چمن غیرتِ باغِ مینو شد آن سان

که گیتی به میلادِ شاهِ مؤّد

امامِ به حقِ حجتِ عصر، مهدی علیه السلام

نگهبانِ دینِ رسولِ مسدّد

مهین شهریاری که دربانِ او را

ز رفعت بود پای بر فرقِ فرقد

بود نظمِ عالم ز یُمنِ وجودش

به کیهانِ دین خدا از اب و جد

ز عزمش بساطِ زمین شد منظّم

ز حزمش اساسِ جهان شد ممهّد

نه غایب ز ما و نه بینیم او را

نه بتوان نظر کرد با چشمِ مرمد(1)

به سطوت چو یزدان به صولت چو حیدر علیه السلام

به حشمت نشان دارد از جدِّ امجد

نه سودد(2) مر او را بود فخر و رتبت

که بگرفت از او رتبت و فخر، سودد

شود تا ابد ردِّ درگاهِ یزدان

هر آن کو نمودش ز درگاهِ خود رد

ص: 377


1- . مد: «نه غ-ایب ز م-ا ن-ه بین--م او را ت-وان دی-دن امّا به روح مج-رد نه بینیم او را که خورشید رخشان نه بتوان نظر کرد با چشم مرمد»
2- . سودد: سرداری، پیشوایی.

رهینِ عطایش چه پیر و چه برنا

طفیلِ وجودش چه ابیض چه اسود

چنان نظمِ عالم دهد عدل و دادش

که دریا نبیند به خود جزر و نی مد

امورِ فلک را ز نظمِ تو فیصل

ز جودِ تو خلق جهان راست مقصد

کنی ایمن از دستبردِ حوادث

جهان را ببندی چو تیغِ مهنّد

زمین را نه از زخمِ فتنه است باکی

چو پوشد ز حزمِ تو درعِ مزرّد

سمندِ جلالِ تو را چرخ دارد

به دست از خور وکهکشان زین و مقود

تویی آن که ادریس در مدرس تو

چو طفلی که خواند همی درسِ ابجد

196- سؤال ار بما هو کنند از تو شاها

بیان از وجوبِ وجودت کند حدّ

تویی مهرِ تابانِ چرخِ نبوّت

تویی نفسِ ایمان و عقلِ مجرّد

رسومِ شریعت، علومِ حقیقت

شود در زمانِ تو شاها منقّد

به ظلمت بود نور فایق از آن کو

به تاریخِ میلادِ تو گشته مسند

ص: 378

شها پرده از رخ فراگیر ایدون

که پامال شد رسم و آیین احمد

که تا بشکند پنجه کفر و طغیان

برون آور ای دستِ حق زآستین ید

هزیمت کند لشگرِ فتنه، عدلت

کنی ظلم را در سلاسل مقیّد

تو را حدِّ من نیست گفتن ستایش

که یزدانت بخشود نامِ محمّد

از اوصافت ای شه یک از صد نگفتم

بیان گر به مدحت کنم صد مجلّد

همی تا چمن راست ریحان و سنبل

همی تا بتان راست زلفِ مجعّد

کند بر مرادِ دل و بختِ خرّم

محِبّت به هر روز عیشِ مجدّد

بود مستتر تا در الفاظ، معنی

بود تا مقابل، مرکّب به مفرد

شود کار بر دشمنت سخت آن سان

که گردد تلفّظ حروفِ مشدّد

روان شعرِ حکمت چو آبِ بقا شد

بود گر چه این قافیت بس معقّد(1)

ص: 379


1- . مد: + «قصیده این بنده علی نقی بن حکیم الهی المتخلّص به حکمت و ملقب به مشیر الکتّاب شعبان 1314».

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة مولانا علی علیه السلام(2)

باز دگر باره مهِ مهرگان

بُرد به غارت ز چمن، پرنیان

دفترِ گل رفت به تاراج و زاغ

بر زبرِ شاخ گرفت آشیان

ابرِ بهاری که دُرِ شاهوار

کرد نثارِ چمن و بوستان

در نگر این طرفه که آویخته است

رشته بلّور کنون زاسمان

داشت نسیم از نفسِ عیسوی

لیک کنون آفتِ تن گشت و جان

باز بگسترد نسیمِ شمال

در چمن و باغ، بساطِ خزان

حلّه سبز از برِ بستان ربود

فرشِ چمن شد ورقِ زعفران

دامنِ هامون شده کافورگون

ساحتِ بستان همه بلّورسان

باغ و چمن بیتِ حزن گشت باز

گلخنِ ویرانه، شده گلستان

بلبل گوینده نشسته خموش

زاغ به بیهوده گشوده زبان

ص: 380


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 649.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

197- باغ که چون دکّه بزّاز بود

کلبه ندّاف بود این زمان

آبِ روان بود در اطرافِ جوی

موج زنان چون شکمِ ماهیان

حقّه بلّور شود گر کنون

افکنیش بر طرفِ آسمان

هین ز چمن رخت بباید کشید

سوی شبستان به دلی شادمان

مجمره نار بباید کنون

سرد شد از نائره ارغوان

سرخیِ می، زنگ ز دل می برد

زرد شد ار چهرِ گل و ضیمران

ناله چنگ و دف و نی بایدم

بلبل اگر بست ز گفتن دهان

تازه بهاری است مرا در دهن(1)

شاد کنم خاطرِ محزون بدان

مدحِ علی علیه السلام صهرِ پیمبر صلی الله علیه و آله مراست

تازه بهاری که ندارد خزان

آن که نهاده است حق اندر کفش

رشته جانِ همه انس وجان

روز پی حق زده شمشیر و شام

بوده مساکین همه را میزبان

ص: 381


1- . مد: «نظر».

سوزشِ نار است به فرمان او

هم به کفِ اوست کلیدِ جنان

تابش خورشید ز نورِ رخش

خنگِ فلک راست به دستش عنان

گفت پیمبر صلی الله علیه و آله که در ایمانِ خلق

مهرِ تو باشد محک و امتحان

از دل و جان، آدم و نوح و خلیل

بندگیت را همه بسته میان

گردش گردون بود از امرِ تو

باد به فرمان تو گردد وزان

جمع دو ضد گر تو اشارت کنی

آب کند در دلِ آتش مکان

مهر تو سرمایه ایمان بود

هر که ندارد بود او را زیان

جوهرِ تیغ تو به دشمن نمود

آنچه کند پرتو مه با کتان

در خورِ حکمت نه مدیحِ تو بود

مدحِ تو فرموده خدا در قران

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

اشاره

فی(1) مدیحة الزهراء علیهاالسلام(2)

حبابِ مهرِ فروزان چو توده مشکِ ختن

به ابرِ تیره نهان می کند مهِ روشن(3)

ص: 382


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 648.
2- . مد: - «فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام».
3- . مد: «حجاب مهر فروزنده کرده مشک ختن به تیره زلف نهان کرده مشک ختن»

نموده تیره ز بدرِ(1) رخش مهِ گردون

به خون نشسته ز رشکِ لبش عقیقِ یمن

به گردِ عارضِ رخشنده خطِّ او گویی

گرفته است به منقار، برگِ لاله، زغن(2)

به زیرِ زلف، رخش(3) خاتمِ سلیمانی است

و لیک حیف فتاده(4) به چنگِ اهریمن

198- لطافتِ رخِ تو آبِ رویِ گل بربود

ز شرمِ قدِّ تو از پا فتاد سروِ چمن(5)

پریشِ زلف برِ رخ بدان همی ماند

که آفتاب بپوشد ز مشکِ تر جوشن

ندانم این که خطِ تو دمیده گِرد رُخت

و یا که زاغ به بستان گرفته است وطن(6)

شمن مشاهده می کرد اگر جمالِ تو را

همی به رویِ تو می کرد سجده جای وثن

یقین که در رخِ او دید عکسِ طلعتِ تو

که کرد سجده به بت از سرِ نیاز، شمن(7)

نهفته لاله نعمان به دسته سنبل

شکفته سوسنِ آزاد بر مهِ روشن(8)

ص: 383


1- . مد: «نهفته روی ز شرم».
2- . مد: «به گرد ماه بود هاله ای ز مشک ختن».
3- . مد: «به چین طرّه لبش».
4- . مد: «که اوفتاده به ناگه».
5- . مد: «بر جمال تو گل ها ز خار خوارترند به پیش قدّ تو پستند سروهای چمن»
6- . مد: - «ندانم این خط ... گرفته است وطن».
7- . مد: «یقین که عکس جمال تو را در آن دیده است که برده سجده به بت از سر نیاز شمن»
8- . مد: - «نهفته لاله نعمان ... مه روشن».

چو ماهی و نبود ماه را کلاه به سر

چو سروی و نبود سرو را قبا در تن(1)

دو زلفِ عقرب سارش مَزَند از آن لبِ نوش

مدام و نیش دمادم زنند بر دلِ من

نمی نمود اگر جستجوی آبِ بقا

شنیده بود اگر خضر از لبِ تو سخن

بس آن که بر گلِ سوری فکنده ای سنبل

دگر به مهرِ فروزان، تو شامِ تیره متن

قدم به دیده من نه چو می خرامی زانک

همیشه بر لبِ جوی است جای سروِ چمن

مرا نگر که چو پروانه سوختم پر و بال

چو شمعِ روی تو در بزم حُسن شد روشن(2)

به شوقِ خنده صبحِ وصال در شبِ هجر

چو شمع گریم تا صبح بر فرازِ لگن

من و وصالِ تو هیهات ازین خیالِ محال

که آب را نتوانند سود در هاون(3)

دو چیز داده به من کردگار بهر دو کار

دو چشمِ روشن و دیگر کلامِ مستحسن

دو چشم من همه بسته است گر نظر نکنم(4)

به دلبرانِ نکو روی(5) سیمگونه بدن

ص: 384


1- . مد: + «دهان تنگ وی از جان ربوده است قرار ز بس که نیش زند جای نوش بر دل من»
2- . مد: - «دو زلف عقرب سارش ... شد روشن».
3- . مد: - «من و وصال تو ... در هاون».
4- . مد: «دو چشم داده مرا تا همی نظاره کنم».
5- . مد: «چهر».

کلامِ من همه یاوه است گر سخن نکنم(1)

به مدحِ دختِ پیمبر صلی الله علیه و آله حبیبه ذوالمن

به نامِ فاطمه و نامِ یازده فرزند

که گشت از ایشان بنیانِ شرع و دین، متقن(2)

حبیبه حق و دختِ محمّدِ مختار صلی الله علیه و آله

که واقف است بر احوالِ ما به(3) سرّ و علن

بزرگ خواجه پیغمبران و ختمِ رسل

که هست علّتِ ایجادِ روزگارِ کهن(4)

اگر چه گوهرِ یکتای بحرِ امکان بود

ولیک شد صدفِ گوهرِ حسین و حسن

صدف همیشه گر آبستن است گوهر را

ندیده ایم گهر را به گوهر آبستن(5)

به مهرِ تو دلِ آزاد و بنده باشد جفت

چنان که سختی در سنگ هست و در آهن(6)

به قامتی که نشد جامه ولای تو(7) راست

شود به دامنِ او چاک جامه همچو کفن(8)

199- به چشمِ خواری بر هر که بنگرد گردد(9)

به دیده مژگان، او را خَلَنده چون سوزن

ص: 385


1- . مد: «مراست لطف کلام از برای این که کنم».
2- . مد: - «به نام فاطمه ... دین متقن».
3- . مد: «که هست آگه همچو پدر ز».
4- . مد: - «بزرگ خواجه پیغمبران ... روزگار کهن».
5- . مد: «گهر ببین که به گوهر شده است آبستن».
6- . مد: - «به مهر تو دل ... در آهن».
7- . مد: «ولایش».
8- . مد: «کند زمانه به جسمش به جای جامه کفن».
9- . مد: «به خواری آن که نظر سوی او کند گردد».

ز خوانِ لطف تو در تیهِ کردگارِ جلیل

به قومِ موسی نازل نمود سلوی و من(1)

طفیلِ هستی او خلقِ آسمان و ز مین

نسیمِ گلشنِ او مشکِ تبّت است و ختن

نهالِ مهرش در بوستانِ دل بنشان

به غیرِ او خس و خار است جمله را برکن

به چرخِ پیر تو را هست گردن افرازی

گذاری ار به خطِ بندگیّ او گردن(2)

رهاند از تفِ آتش چو دوستارش را

به نام فاطمه اش خواند ایزدِ ذوالمن

ز چشم زخمِ حوادث نباشدم رنجی

که از ولای تو پوشیده ام به تن جوشن(3)

ندید یک سرِ مو خوش در این جهان که نبود

نصیبِ آل پیمبر به غیرِ رنج و حزن(4)

دهند ... را بر تو سنّیان ترجیح

به جدّ و جهد شود کرمِ پیله، نجمِ پرن؟

نعوذ باللّه راندم سخن گزاف در او

که کرم پیله شرف می بداشت بر آن زن....

در اعتقادِ کجش آنچنان همی پنداشت

جهاد کرده به راهِ خدای با دشمن(5)

ص: 386


1- . مد: + «بنه به مهر و ولایش دل از سر اخلاص ز مهر هر که در آفاق هست دل برکن»
2- . مد: - «طفیل هستی او ... خط بندگی او گردن».
3- . مد: «ز چشم زخم حوادث کسی که نام تو را نمود حرز تن و جان خود بود ایمن»
4- . مد: «ندانم از چه نبود از جهان و هرچه در اوست نصیب آل پیمبر به غیر رنج و محن»
5- . مد: «به چرخ پیر مر آن راست گردن افرازی که حکم او را از جان و دل نهد گردن»

به آبِ توبه بشویند گناهش را(1)

سپاهی از حبشی چون(2) رود به حیله و فن(3)

سخن به مدحِ تو گفتن نه حدِّ حکمت بود

به بامِ گردون کی می توان شدن به رسن

ولیک مدحِ تو گفتم که تا به روزِ جزا

بدین وسیله به کف آورم تو را دامن(4)

ز عالمِ ملکوتم همی رسد(5) «احسنت»

چو این قصیده سرودم تو را به وجهِ حسن(6)

هماره تا نتوان پل نهاد بر دریا

همیشه تا نتوان سود آب در هاون

به کامِ دوستِ تو باد شهد و شکّر و قند

نصیب دشمنِ تو باد درد و رنج و محن(7)

ز خاندانِ بداندیشِ تو به شام و سحر

بر آسمان نرود غیرِ ناله و شیون

ص: 387


1- . مد: «عداوتش ز دل خصم که رود بیرون».
2- . مد: «کی».
3- . مد: + «کسی که خاطر او را ز دشمنی رنجاند مسلّم است که باشد خدای را دشمن»
4- . مد: - «سخن به مدح تو ... تو را دامن».
5- . مد: «رسد به گوش».
6- . مد: «از این قصیده که بسروده ام به وجه حسن».
7- . مد: «بود محبّ تو را بهره عیش و سرور نصیب دشمن تو غصّه و ملال و حزن»

حشمت

اشاره

حشمت(1)

[فی مدیحة مولانا علی علیه السلام]

سپیده دم که نسیمِ بهار در گلزار

عروسِ گل به در آرد ز پرده زنگار

به عزمِ سیر و تفرّج برون شدیم از شهر

من و نگارِ پری رو که بود با من یار

چگونه یاری؟ یاری که بود در یاری

به سانِ روح به قالب مرا گرفته قرار

بتی که کرده تنم را به دردِ عشق نوان

مهی که کرده دلم را به رنجِ هجر فکار

همی چه دیدم؟ دیدم که بلبلِ بیدل

همی سراید آشفته وار در گلزار

تذرو بر به صنوبر سروده نغمه زیر

هزار بر به گلِ نو کشیده ناله زار

نسیمِ بادِ بهاری چو بروزید به دشت

شکست رونقِ بازارِ نافه تاتار

دمیده بر سرِ هر خاربن، هزاران گل

نشسته بر سرِ هر نوگلی به نغمه، هزار

نشسته خسروِ گل بر سریرِ سبزِ چمن

به خدمتش ز ریاحین ستاده چاکروار

گشوده سوسنِ آزاد در میانِ چمن

زبان به مدحتِ سلطانِ دین، شه ابرار

ص: 388


1- . به احتمال زیاد، حشمت شیرازی، ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 741.

علیِّ عالیِ اعلا، خدیوِ خرد و کلان

ولیِّ والیِ والا، امامِ خرد و کبار

جهانِ جود و فتوت، وصیِّ پیغمبر

سپهرِ عدل و مروّت، خلیفه دادار

ز بهرِ آن که کند نفیِ کفر در عالم

به شکلِ لا بودش ذوالفقارِ آتشبار

نه مدحِ اوست که گویند: «بوده خیبرگیر»

نه وصفِ اوست که گویند: «بوده او کرّار»

به یک اشارت کمتر غلامِ درگه او

عنان بگیرد زین بُختیِ گسسته مهار

شها اگر که نه دستِ تو است دستِ خدای

چرا گرفته به دستِ تو رزقِ خلق، قرار

همین بس است به وصفت که فرقه ای خوانند

تو را خدای و تو داری به بندگی اقرار

ز عزمِ توست که پیوسته ساکن است زمین

ز حزمِ توست زند دور، گنبدِ دوّار

خدا ندانمت امّا همین قدر دانم

که گشت پایه هستی به دستِ تو ستوار

ز شوقِ مدح و ثنایت، نقاب بگشایند

به خاطر اندر از رخ، عرایسِ ابکار

جهانِ فیضِ تو را خود پدید نیست کران

محیطِ فضلِ تو را خود پدید نیست کنار

ص: 389

اگر تو امر کنی بر سکونِ چرخِ بلند

به یک اشاره تو باز ایستد ز مدار

الا یکی بنگر بر به چامه حشمت

که بر به رشته کشیده است لؤؤ شهوار

همیشه تا که بود نور و ظلمت اندر دهر

یکی ز مقدمِ لیل و یکی دگر ز نهار

سیاه، روزِ عدویت چو شامِ ظلمانی

سپید، شامِ مُحِبّت چو روز از انوار

ص: 390

حضوری

اشاره

حضوری(1)

اسمش حسین خان است. وی پیش خدمت سلطان ماضی، ناصرالدّین شاه غازی بود. وی در سخن سرایی، روش شعرای باستان را پیش گرفته، آیین آنان را که کهن شده بود؛ تازه کرد. از معاصرین، کسی که به سبک ترکستانیان سخن گفت، پس از سروش و محمودخان ملک الشّعرا؛ وی بود. پس از ناصرالدّین شاه در خانه نشسته، از خدمت سلطان به عبادت یزدان پرداخت؛ تا روزگارش سپری شد.

شاه ماضی را با وی عنایتی خاص و ملاطفتی بالاختصاص بود. از آن رو که اهل سخن را نیکو داشتی؛ به ویژه وی که مقامش در سخن برتر از همگنان بود. وقتی قصیده ای در مدح شاه انشا کرد که از جمله آن این چند شعر است به اضافه مطلع:

«ای زمانِ شهریاری یادگارت

تا زمانه، شهریاری باد کارت

ناصرِ دینِ خدایی شهریارا

ناصرت بادا خدای کردگارت

خاکِ خصمت داده بر بادِ مخالف

برقِ آتشبارِ تیغِ آبدارت

تُرکِ گردون در فلک گردد حصاری

روز هیجا گر ببیند کارزارت

تو ز سنجر برتری در قدر و رتبت

وز حکیم انوری، مدحت گزارت»

چون بدین شعر رسید و بر خواند، شاه به وی گفت: «همانا این شعر را اغراق نباشد، زیرا این قصیده را تو نیکوتر از انوری بگفته ای». چون قصیده را به تمامه برخواند، شاهتحسین کرده، صلت شایان که شایسته آن بود؛ به وی بداد.

ص: 391


1- . ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 750 - نامه فرهنگیان، ص 371 - فرهنگ سخنوران، ص 271.

وی در ماه شعبان سال هزار و سیصد و سی هجری، رخت جان از این سرای به سرای جاودان کشیده، مرغ روحش از قفس تن به شاخسار جنان پرواز کرد. سلطان محمود میرزای پروانه که ترجمه حالش با سخنان دلپذیرش ازین پیش نگارش یافت، در فوتش این اشعار را سروده است:

«ماهِ شعبان هزار و سیصد و سی

فرخیِّ زمان، حضوری مرد

آخشیجانِ خویش را به تمام

در کفِ عاملانِ دهر سپرد

مرده ریگش به وارثانش رسید

از منالش نه صاف ماند و نه دُرد

زادِ این راه حبِّ احمد و آل صلی الله علیه و آله

برگزید و به سوی عقبی برد

مدفن وی در ابن بابویه است. این چند قصیده از وی نگاشته می شود:

فی اعجاز رأس الحسین فی الشّام

شب عید است بگویید که دلدار کجاست؟

که دلم را هوسِ آن مهِ خورشید لقاست

گرنه در کویِ خود است آن صنمِ نوشین لب

باز جویید و بپرسید و ببینید کجاست

هر کجا هست کشانش به برِ من بکشید

که مرا امشب با زلفِ سیاهش سوداست

بروید و بکشیدش و گر او خواهد عذر

مپذیرید که این حُکمی بی چون و چراست

شبِ شادی و نشاط است مرا تا گهِ صبح

گر دهد باده و هم از پیِ او بوسه رواست

تا سحر امشب، زیباست اگر باده کشم

خاصه از دستِ چنان شوخ که خوب و زیباست

ص: 392

راست خواهید بلای غم و حزن است رخش

گر چه در دیده عشّاق به بالا چو بلاست

یارِ محمود منا کارِ دگر کس این نیست

هین تو دامن به کمر زن که خود این کارِ شماست

گر همی روی نهان کرد ز بوی زلفش

پی توان برد که آن آهوی مشکین به سراست

من خود اندر پیِ آن شوخ همی رفتم لیک

امشبم طبع، پیِ گفتنِ شعرِ فرداست

امشب آن شعر سرایم که در او معجزه ای

تازه سر بر زده از سیّد و شاهِ شهداست

معجزِ تازه او گر شنود باز کسی

داند این معجزه برتر ز شبِ عاشوراست

شبِ عاشورا گر کرد دو فاجر، ملصق

معجزش بین که هم اکنون به جمادی الاولی است

از پی سیصد و ده سال همی بعدِ هزار

معجزی کرد کز او گیتی پر برگ و نواست

کینه از شام اگر چند گهی برنکشید

آتشِ قهرش امروز در آنجا برخاست

زد چنان آتش در شام که در دیده خلق

آمد آن گونه که از خیمه گهِ کرببلاست

خوب شد سوخته بد دل ز خرابه شامم

شکر ایزد که کنون شام خراب است و هباست

ص: 393

وای اگر شاه به خصمان ز پی کین خیزد

که به هر شهر اگر کینه کشد واویلاست

زدنشِ آتش بر شام، نه چندان باشد

که به نار اندر ازو خارقِ عادت پیداست

گشت خاکستر، از آتشِ او، سنگِ رخام

خاکش از باد ز هر سوی هم اکنون به هواست

عجب آن است که آن جامه و چوبی که بر او

بوده منسوب، تر و تازه چو شاخِ طوبی است

کرد گلزار به جایی که به خود نسبت داد

آتشی را که همی گفتند: «این قهرِ خداست»

دوستانش را از واقعه رأسِ حسین

این زمان بین که سرِ فخر و تفاخر به سماست

چوب را تازه نگهداشتن اندر آتش

کار شاهِ شهدا دان که نه این کارِ قضاست

203- نه عجب باشد هر روز گر از شاهِ شهید

شنوی معجزه تازه به دوران برپاست

کاین شهِ دوست نواز، این ولیِ دشمن سوز

پسرِ شیرِ خدا باشد و پورِ زهراست

سیّد و صدرِ جهان است و جهان تازه بدوست

این چنین فخر و شرافت که مر او راست کراست؟

فخرها آل عبا علیهم السلام راست بر او گر چه کنون

چون شماریش خود او خامس از آل عباست

ص: 394

تا همی از ملکان و ز شهان در گیتی

ماندنِ نامِ نکو باز ز شعرِ شعراست

به حضوری نظرِ مرحمتت افزون باد

که به دل، مدحِ تو ورزد به زبان مدح سراست

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

رویِ خلیلم آتش نمرود است

زلفش به دوش، جوشنِ داود است

نی نی که نارِ موسیِ بن عمران

اندر بدور آتشِ اُخدود است

رویش بنگر که نایره نار است

مویش بنگر(2) که دایره دود است

نی نی نه نار، نایره نور است

نی نی نه دود، مجمره عود است

آن لب نگر که چشمه حیوان است

وان روی بین که روضه نمرود است

نی نی نه لب که(3) کوثرِ رضوان است

نی نی نه رخ که(4) جنّتِ موعود است

خالش چو گندمی است که از مهرش

آدم به خلد، عاصیِ معبود است

نی نی نه گندم است که شیطان است

کاندر بهشت هست و نه مردود است

ص: 395


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 756 و نامه فرهنگیان، ص 374.
2- . مد: «ببین».
3- . مد: «نه چشمه».
4- . مد: «روضه».

گویند روز و شب نشود توأم

کاین یک چو آمد آن یک مفقود است

نی نی به روی و طرّه او بنگر

کاین روزِ ظاهر آن شبِ موجود است

گفتی که این دُر است نه دندان است

لعل است آن لب و شکرآلود است

نی نی که در به جقّه یاقوتین

اندر نهفته لؤلؤِ منضود است

آن زلف چیست؟ افعیِ پیچان است

کاندر به گنجِ حسن تو بغنوده است

نی نی که گه کمند و گهی جوشن

بندیش چون که بر سرِ خود خود است

دیدم به خواب دوش که در بطحا

بر پا لوای احمدِ محمود است

تعبیر جستم و خردم گفتا:

«گویا ظهورِ مهدیِ موعود است»

آن کو بود ز دیده حسّ غایب(1)

در چشمِ عقل حاضر و مشهود است

جز از عطای او نتوان جستن

ما را هرآنچه مقصد و مقصود است

204- زرّ و درِ معادنِ بحر و بر

با جودِ او دراهمِ معدود است

ص: 396


1- . مد و فر: «حجّت خدای قائم عصر آن کو».

شیطان ز سجده سرنکشیدی باز

دانستی ار جنابِ تو مسجود است

جز از رهِ ولایت و مهرِ تو

راه خدای جویی مسدود است

تا رشته عدد متناهی است

تا جسم را ثلاثه معدود است

گیرد حضوریت صلت از ایزد

کو مدح گوی این شب مولود است(1)

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

در شبِ عید آمد آن نگارِ سهی قد

فرقم از قدر و رتبه سود به فرقد

چهره رخشانش همچو جامِ سکندر

سینه صافیش رشکِ صرحِ ممرّد

جستم تا بوسمش دو عارضِ سیمین

جستم تا بویمش دو جعدِ مجعّد

گفت: «بود بامداد عید و چو خوانی

مدحتِ ختمِ رسل، رسولِ مؤد

جایزه مدح خواجه از لب و از چهر

می دهمت بوسه های بی مر و بی حد»

گفتم: «از عیدِ قتل زاده خطّاب

یکدم دلداده ات نبود مسهّد

ص: 397


1- . مد: + «شد دال و ذال قافیت و بخشش بر من ز اهل فضل و هنر جود است»

هر شب اندر کفش، عقاریِ گلگون

هر روز اندر برش، نگاریِ امرد

برده به سر، روز و شب به ساده و باده

زیسته ایمن ز کیدِ چرخِ مشعبد

بی خبر ازآن که بامداد رسد عید

ای دلِ خلقی به طرّه تو مقیّد»

گفت: «کنون گر مدیحه اش نسرایی

بر لب تو، حاش للّه، ار بنهم خد»

گفتم: «مدحِ نبی بدیهه نشاید

کو را باید مدیحه گفت مسنّد»

گفت: «شنیدم مدیحه را به بدیهه

گو بهتر ز نظمِ نصرِ بن احمد»

گفتم: «آری به یُمنِ خواجه به مدحش

طبعم گوید شبی هزار مجلّد»

داد بیاضم به کف ز دستِ نگارین

کردم در دم به مشکِ سوده مسوَّد

زیبد اگر قدسیان به عالمِ اعلا

خوانند این مطلعِ بدیع مجدّد

مطلع ثانی

آمد مولودِ فرخجسته احمد

احمدِ محمودِ دینْ ستوده محمّد

ص: 398

حضرتِ خیر الوری، خلاصه ایجاد

خاتمِ پیغمبران، رسولِ مسدّد(1)

از شرف و فرِّ این همایون مولود

شد زَمی از فرّخی چو خُلدِ مخلّد

205- اصلِ جهان است این مبارک مولود

فرعِ وی آبا و امّهات مولّد

چرخ مشیّت نداشت مهرِ درخشان

گر ندرخشیدی این ستاره اسعد

بر وی نازند تا به آدم، اجداد

گر دگران راست فخر بر پدر و جدّ

زیرا گر جدِّ او خلیل نمی خواند

نامِ رفیعش همی به نار موقّد(2)

نارِ موقّد نمی شدی به جنابش

مینوی بردِ سلام و وردِ مورّد

نوح به مسمارِ لطفش ار ننمودی

قائمه فُلکِ خویش سخت مشدّد

تا به ابد فُلکِ او به ورطه طوفان

گاهی از جذر خورد لطمه، گه از مدّ

گوید هر چیز را حکیم که حدّی است

غافل کو را بود محامدِ بیحدّ

هر کس گوید حدی است خصلتِ او را

باید حدّش زدن به حدِّ مهنّد(3)

ص: 399


1- . مسدّد: مرد راست گفتار و راست کردار.
2- . مُوَقّد: برافروخته.
3- . مهنّد: شمشیر هندی.

گوید نحوی که باشد از پی تحقیق

بر سرِ افعال ماضی است اگر قد

فعلِ نخستینِ حق تویی و صفاتت

بیشتر آید از آن که قد دهدش قد

احمد دانی که با احد به چه قرب است

طرفه مثالی شنو ز فعلِ مشدّد

مدِّ دو دال است درتلفّظ و اعلال

در گهِ ادغام مصدر آوریش مدّ

شاید گویی که دال نیست به جز دال

گاه مکرّر شده است و گاه موّحد

خواند خود را از بندگانِ تو آن کو

خلقیش اندر خداییند مردّد

مسندِ شاهان به عرش و کرسیِ ارض است

او را برتر ز عرش و کرسی مَسند

خوانده او را خدای گوید فاقبل

رانده او را خدای گوید فارتد

ای شهِ ذی جاه ای پیمبرِ رحمت

ما را نبود به جز رضای تو مقصد

خواه به دوزخ فرست و خواه به جنّت

خواه به بستان بخوان و خواه به فدفد

مقصد و مقصود ما تویی نه بهشت است

خاکِ درت به ز قصرِ درّ و زبرجد

ص: 400

تا به بهشتند دوستانِ تو دایم

تا به جحیمند دشمنانت مؤبّد

راست بود مر لوای حمدِ تو را قد

ما را بادا به جنبِ فیضِ تو مرقد

خواهی اگر رحمتِ خدای حضوری

مدحِ محمّد صلی الله علیه و آله بگوی و آل محمّد

فی مدیحة القائم

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

در خانه خمّار پیِ آبِ عنب بر

آمد به سرم واقعه ای سخت عجب بر

206- دیدم صنمی ساده ستاده به سرِ خم

وندر برِ او حلّه دیبای حلب بر

گفتی که به خمخانه یکی حورِ جنان است

یا سروِ روان است بپوشیده سلب بر

بخ بخ که یکی تلِّ سمن دیدمش از پی

کاویخته او را به یکی تارِ قصب بر

رفتم به برِ آن پسر آنگونه به نزدیک

کم فاصله با او نبد افزون ز وجب بر

فکرم همه آن بود که آن حیله کنم ساز

کان ماهِ درخشنده در افتد به ذنب بر

قصدم همه آن شوخ پسر بود نه می لیک

خود را بزدم یکسره بر کوچه چپ بر

ص: 401


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 756 و نامه فرهنگیان، ص 374.

در گاهِ سخن خنده ام افتاد که بودم

من از عجم آن تُرکِ پریوش ز عرب بر

گفتم: «صنما باده همی خواهم کامروز

از رنجِ خمار است تنِ من به تعب بر»

القصّه یکی تاختن آورد سوی خم

چون بر سرِ دوشیزه بتی کُردِ عزب بر

افکند ز خم، خشتِ سرِ خم به کناری

جامی به در آورد پر از آبِ عنب بر

زان می که چو خورشیدِ فروزنده بود روز

زان می که چو ناهیدِ درخشنده به شب بر

یک جام بنوشید و دگر جام به من داد

نوشیدم و شد جان و دلِ من به طرب بر

برجستم و بگرفتمش اندر برِ خود تنگ

بوسه زدمش سخت به عنّابِ دو لب بر

هم از پی بوسی دلِ من خواست کند باز

با آن صنم زُهرهْ ذقن، راهِ طلب بر

مطلوب چو دانست و شد آگاه ز مطلب

در خشم شد و گفت هم از روی غضب بر

آخر چو منت باده دهد و ز پی آن(1) بوس

گوییت بود کیسه پر از سیم و ذهب بر

گفتم: «اگرم نیست زر و سیم تو دانی

کامد مهِ شعبان و بشد ماهِ رجب بر

ص: 402


1- . مد: «وندر پی می».

شاهی دهمت چون صله شعر بیابم

در نیمه این مه ز خداوندِ نسب بر»

دارای جهان، حجّتِ قائم علیه السلام که وجودش

ایجادِ همه خلق جهان راست سبب بر

آن گوهرِ فرزانه که آرند بدو فخر

آبا به نسب اندر و ابنا به حسب بر

هرچ آن حسبش خوانم هست از حسب افزون

هرچ آن لقبش هست فزونتر ز لقب بر

ایمن ز شهابِ سَخَتش خصم نماند

گر کوه شود چرخ و برآید به شعب بر

هر سوی کشد روی جهان است بدان سوی

گویی که جهان را به کفِ اوست عصب بر

اژدر زند این بر خَشبِ خشک و کند تر

اژدر کند ار موسیِ عمران ز خشب(1) بر

بر درگهِ عالیش نگویم که سپهر است

دانند ادیبان که بود تَرک ادب بر

207- خصمِ تو برم قابل صب نیست که او هست

چونان عدم و نیست عدم قابل صب بر

تا خَست دلِ چرخ، سهامِ سَخَتِ تو

زخمند کواکب که بود جای ثقب(2) بر

تا کارِ خطیبان به جهان خواندنِ خطبه است

نامِ تو بود مصدر و آذینِ خُطَب بر

ص: 403


1- . خشب: چوب خشک.
2- . ثَقَب: روشن شدن.

احبابِ تو را باد به کف چنبرِ عنبر

از طرّه پُرتاب و عدوی تو به تب بر

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

اشاره

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام(1)

نه آرد نه آورده یزدانِ داور

به قدر و به عصمت(2) چو زهرای ازهر

فرشته نخوانمش و حوری ندانم

که حور و فرشته مر او راست چاکر(3)

بخوانم گر او را چو حور و فرشته

روا باشدم گر بخوانی ستمگر

کجا حور را هست مرجان و لؤلؤ

فرشته کجا دارد از عزّت(4) افسر

همی قدرِ حور و فرشته فزاید

چو روبند خاکش به گیسو و شهپر

بود حوریِ(5) انسی و حوریان را

ز خاکِ درِ او بود زیب و زیور

در افتاد(6) یک ذرّه از نورِ پایش

به خورشید از آن گشته مهر منوّر

مهین مظهرِ عصمتِ کردگاری

بهین جفت و دختِ علیّ و پیمبر

ص: 404


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 758 و نامه فرهنگیان، ص 383.
2- . مد و فر: «قیمت».
3- . مد و فر: + «فرشته نه چون اوست پاکیزه طینت نه حور جنان همچو او پاک گوهر»
4- . مد: «عنبر».
5- . مد: «حوریه».
6- . مد و فر: «درافتاده».

اگر او نبودی، خداوند یزدان

قرینه نکردی کسی را به حیدر

چنان که علی علیه السلام شیرِ حق گر(1) نبودی

نبودی مر او را کسی جفت و همسر

ایا مظهرِ عصمتِ کردگاری

الا ای حبیبه خداوندِ داور

تو دختِ رسولی و عذرا بتولی

همی مامِ فرخنده شبّیر و شبّر

نه فخرِ تو باشد اگر فضّه تو

به یُمنت همی کرد ظرفِ مسین، زر

همه خادمانند در خدمتِ تو

چه حوّا چه ساره چه مریم چه هاجر

بگفتم که عقلیّ و روحی و جانی

گر این هر سه می شد به عالم مصوّر(2)

فدک بی تو غم نیست گر بینوا شد

ز کید و نفاقِ ...

بدیدند کیفر به گیتی و بدهد

به دوزخ خداوندشان سخت کیفر

ایا اختری(3) کز برای تو ایزد

به کاخِ ولایت در افکند اختر

ص: 405


1- . مد و فر: «یزدان».
2- . مد: «روان و خرد مر تو را می بخواندم به گیتی گر این هر دو می شد مصور»
3- . فر: «تو آن اختری».

تو هرچ آن بخواهی خداوند خواهد

یکی حاجتی دارم آن را برآور

نخستین خود از مرحمت کن شفاعت

گناهان این بنده را روز محشر

208- روا نیست سوزد به نیران کسی کو

تو را مدح گو باشد و تهنیت گر

همت سخت سوگند بدهد حضوری

به حقِّ پیمبر، به ساقیِ کوثر

که بر گوی بر قائمِ آل احمد

محمّد، امامِ همامِ مظفّر

ببخشد مرادِ مرا زان که باشد

جهان تابعِ امر و نهیش سراسر

خدا داند و حجة اللّه ِ قائم علیه السلام

که این بنده در کارِ خود مانده مضطر

به غیر از توسّل به درگاهِ جودت

نه دارد نه راند همی جای دیگر

الا تا نگردد زمینِ مطبّق

الا تا بگردد سپهرِ مدوّر

تو را از خداوند آید به هر دم

دو صد فیض و هر یک ز دیگر فزون تر

ص: 406

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

او شادمان که جامه عید است در برش

من در طرب که هست کنون لطفِ دیگرش

جز صبحِ عیدِ طلعتِ جانان دگر که دید

عیدی که جان فزا بود از پای تا سرش؟

هر گه که همچو جامه عیدش به بر کشم

بویِ گل و سمن برِ من گیرد از برش

عیدِ طرب فزای من آن یارِ نازنین

کز نیکویی خجسته چو عید است منظرش

تا همچو صبحِ عید کند روی خود پدید

چون حلقه شب به روز رسانیم بر درش

بنگر به بختِ سعدِ حضوری که آمده است

اندر مهی سه عیدِ سعیدِ نکو فرش

عیدی چگونه؟ عیدی چندان که بنگری

از نیکویی و لطف بود زیب و زیورش

عیدی چگونه؟ عیدی آن سان که مشتری

جوید سعادت از فرِ فرخنده اخترش

عیدی چگونه؟ عیدی چونان که کردگار

پوشیده است جامه خوبی به پیکرش

گیتی گرفته تازگی از سر مگر بود

توأم به جشنِ ختمِ رسل، عیدِ جعفرش

ص: 407


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 751.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

فخر الائمه، جعفرِ صادق که متّحد

با گوهرِ رسول صلی الله علیه و آله بود پاکْ گوهرش

جز آن که اوست ممکن و واجب بود خدا

فرقی دگر نباشد از پاک داورش

خوانم چرا نخوانم ثانیّ احمدش؟

دانم چرا ندانم تالیّ حیدرش(1)؟

خواند چو خویش او را پاکیزه احمدش

داند چو خویش او را ساقیِ کوثرش(2)

ایزد چو خواست خویش کند ظاهر و پدید

شد شخصِ بی مثال و همالِ تو مظهرش

با راستی چو شرعِ پیمبر رواج داد

زان روی خواند جعفرِ صادق پیمبرش

209- بحری است روزگار و جهانی در او غریق

زیرا که کس کرانه نداند به معبرش

تو کشتی نجاتی اگر کشتیِ نجات

از عِلم بادبان بود از حِلم لنگرش

آن شهرِ علم را که بود باب، بابِ تو

تو حافظی به امرِ خداوندِ اکبرش

در دفترِ خدای اگر نیک بنگری

غیر از ثنا و مدحِ تو نبود به دفترش

آزر اگر ولای تو می داشت در روان

همچون خلیل، لاله و گل گشتی آذرش(3)

ص: 408


1- . مد: بیت مؤخر شده است.
2- . مد: بیت مؤخر شده است.
3- . مد: «مهر تو تو را در دل اگر نداشت بی شک...؟»

شاید بگویم این که به غیر از تو کس نداد

پیغمبری و روح به موسی و اژدرش(1)

ور حلّ و عقدِ چرخ نبودی به امرِ تو

از یکدگر گسستی عقدِ دو پیکرش

آنجا که عرضِ لشگرِ جاهت بود، بود

موسی طلایه دارش و عیسی، عَلَم برش

از منکرش چه گویم جز آن که بعد مرگ

تا حشر زیر گرزِ نکیر است منکرش(2)

در(3) فضل او بس است که گفتند دشمنان

یکسر کتاب های سماوی است از برش

باور مکن که ختمِ رسل با چنین پسر

بر خارجی گذارد محراب و منبرش

تا هر که راست مذهبِ جعفر به روزگار

بغض و عداوت است به ...

یا رب به حقِّ جعفر و اجدادِ امجدش

یا رب به حقِّ جعفر و ابنای اطهرش

هرکس(4) که دوستدارِ وی و نیکخواهِ اوست

هر دم ز کردگار رسد لطفِ دیگرش(5)

ص: 409


1- . مد: «بیت مؤخر شده است».
2- . مد: + «حوران کرده کحل بصر خاک راه او ور زان که جبرئیل بروبد به شهپرش»
3- . مد: «این».
4- . مد: «آن کس».
5- . مد: + «ایمن زید حضوری از قهر حق بلی تا دوستی اوست چه پروا ز محشرش»

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

از آن نگیردش آن زلفِ تابدار آتش

که اوست مشکِ تر و هستش آبدار آتش

اگر نه عارضِ آن تُرک، نارِ نمرود است

چگونه سنبل و گل داده است بار آتش

به نخلِ قامتِ او بنگر آتشِ رخ او

اگر به طور ندیدی ز شاخسار آتش

مگر ز آتشِ تر، چهره ارغوانی کرد

که عارضش زند اندر گلِ بهار آتش

قدش اگر نگرد در قبای گلناری

فتد ز غیرت بر سروِ جویبار آتش

ز شرمِ عارضِ او خوار گشت چهره گل

از آن فتاد همی بر دلِ هزار آتش

همی بسوزد هندو ز آتش آخرِ کار(2)

اگر که سجده کند صد هزار بار آتش

چگونه هندوی زلفِ تو تازه تر گردد

چو شعله برکشدش زیرِ پود و تار آتش

زده است بر دلِ من عشقش آتشی که رود

به جای آب ز چشمان اشکبار آتش

بلی عجب نبود گر به جانِ دلشدگان

در اوفتد ز غمِ هجرِ رویِ یار آتش

ص: 410


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 759 و نامه فرهنگیان، ص 384.
2- . فر: «شنیده ام که بسوزد به عاقبت هندو».

210- مگر به نیمه شعبان به زینهار روند

به نزدِ آن که ازو جسته زینهار آتش

امامِ قائم، مهدی¨ِّ بن حسن که نمود

چو خاک و آب به فرمانش کردگار آتش

یگانه حجّتِ رویِ زمین، امامِ زمان

که همچو آب، برِ اوست خاکسار آتش

در آن حصار که گیرد معاندِ تو پناه

برون جهد ز تر و خشکِ آن حصار آتش

سفینه گر نه به امرش فکند نوح در آب

ز بادبانش سر برزدی شرار آتش

تو کار زار کنی بر معاندان یکسر

زنی تیغِ دو سر چون به کارزار آتش

چو بادپای تو انگیزد از مصاف، غبار

شرارِ تیغِ تو سازد همه غبار آتش

چنان بسوزی دجّالِ فتنه را تو به قهر

که خود نسوزد آنگونه هیچ خار آتش

خدایگانا «محمودِ غزنوی» گویند:

«به سومنات بزد بس بت و نگار آتش»

تو را شنیدم کاندر مدینه خواهی زد

دو بت پرست به دار و همی به دار آتش

یکی بفرما تعویقِ امر خیر ز چیست؟

که تا بسوزدشان دار و انتظار آتش

ص: 411

شمیمِ(1) قهرِ تو گر بگذرد به دریا بار

همی بخیزد تا حشر از بحار آتش

سزد به یمنِ مدیحِ تو زین سپس به جهان

بسی به نور کند فخر و افتخار آتش

از آن ردیفِ قوافی به آتش آوردم

که بر زند به دلِ خصمِ نابکار آتش

خدای داند کاندر عجم به جشنِ سده

کسی نبرده بدین نیکویی به کار آتش

گر این قصیده به دوزخ به عاصیان خوانند

به عاصیان بشود(2) گل خلیل وار آتش

به خلقِ دوزخ، کوثر دهند اهل بهشت

ازین قصیده برند ار که(3) مستعار(4) آتش

حضوریِ تو چه ترسد ز آتش دوزخ

کز آبِ مهرِ تو گیرد از او فرار آتش

همیشه تا چو شمارند مر عناصر را

بود چهار و یکی هست زان چهار آتش

متابعِ تو بود باد و خاک و آتش و آب

ز دشمنانت بر آرد همی دمار آتش

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

اشاره

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله(5)

کیست آن شاهی که احرارِ جهان بالاتّفاق

سر به خاک درگهش بنهند و روی اندر وثاق؟

ص: 412


1- . فر: «سموم».
2- . مد: «بدان گروه شود».
3- . مد: «اگر برند از این چامه و ».
4- . فر: «که این قصیده بگیرند استعار».
5- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 760.

او نه یزدان است و چون یزدان بود بی نقص و ریب

در کمال و در جلال و در وفا و در وفاق

گر شناساییش چونان کو بود می گشت فرض

بود تکلیفی بر این خلقِ جهان، مالایطاق

هم به گاهِ رحمتش بر انبیا باشد سبق

هم به گاهِ قدرتش بر اولیا باشد سباق

211- تا مشیّت، دفترِ ایجاد را شیرازه بست

نیست در جمعش چو او فردی بدین حسن سیاق

اخترِ فرخنده اش را با سعادت اتّصال(1)

کوکبِ فرخنده اش را با نحوست افتراق

اوّلینِ آفرینش ذاتِ او اندر گهر

بهترینِ خلقِ عالم، شخصِ او بالاتّفاق

در وفاقِ حضرتش چبود بهشتِ جاودان(2)؟

در نفاقِ خدمتش نبود به جز کفر و شقاق

گر نگوید مدحِ او کس، خونِ او باشد مباح

ور نورزد مهرِ او کس زن بر او گردد طلاق

کوکبِ اقبال او تا گشت طالع، ره نیافت

اندر او نقص و وبال و انحطاط و احتراق

آن همایونِ حجازی اصل کو را خوانده اند

در نوای خود چو یزدان راستگویانِ عراق

امرِ او باشد همی با حکمِ یزدان توأمان

نامِ او دارد همی از نامِ ایزد اشتقاق(3)

ص: 413


1- . مد: «اقتران».
2- . مد: «بهشت و سلسبیل».
3- . مد: - «امر او باشد ... اشتقاق».

احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله که واماند از سمندِ همّتش

پرّش جبریل و سیرِ رفرف و طیِّ براق

اصلِ جود و علّتِ ایجادِ عالم آن که گشت(1)

تابعِ فرمان و امرش هفت ارض و نه طباق

رحمةُ للعالمین، خیرِ بشر، ختمِ رسل

آن که صد ره برتر از عرشش بود فرشِ رواق

افتخارِ انبیا آن کس که بنموده است وقف

بر جنابش، پاک یزدان، احتشام و طمطراق(2)

ماه را بنمود با انگشتِ قدرت بر دو نیم

زان سپس کافکند اندر نیمه آن را در محاق

هشت جنّت از شمیمِ رحمتش در اهتزاز

هفت دوزخ از شرارِ قهرش اندر احتراق

نوعروسی هست جنّت کو به کابینِ کسی

در نیاید تا بندهندش ز مهرِ او صداق

ماه را گیرد خسوف و مهر را گیرد کسوف

گر دمی در خدمتِ او ره سپارند از نفاق

هر که پیچد سر ز امرش اندر افتد در مضیق

هر که گوید وصفِ ذاتش شکّر آرد در مذاق

با ولای حضرتت باشد حضوری در بهشت

با عقارِ بی خمار و با نگارِ سیم ساق

گرچه بگرفت آنچه فرضِ خدمتت باشد ز طوق

ورچه بنهاد آنچه امرِ حضرتت باشد به طاق

ص: 414


1- . مد: «هست».
2- . مد: + «هم ملک را دامن فرمان او اندر کمر هم فلک را رشته پیمان او اندر نطاق»

هر که گوید این نشاید زان که او دارد گناه

حاسد است او گو برآید چشم حاسد از حداق(1)

تا بود عشّاقِ مفتون را به معشوقانِ خویش

در زمانِ وصل گاهی بوسه و گاهی عناق

هر که باشد دوستدارت او نبیند جز وصال

هر که باشد بدسگالت او نبیند جز فراق

شهد گردد بر لبِ احبابِ تو زهرِ مذاب

زهر گردد در کفِ اعدای تو کأسِ دهاق

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

صنما کارِ دلم راست نگردد به نظام

تا نیارند مرا از شبِ وصلِ تو پیام

212- گر سروش آیدم و آردم از خلد، نوید

نه چنان شاد شوم کز تو بیارد پیغام

رشته زلفِ تو بگسسته، نظامِ دلِ من

چون منظّم شود آن کار که نبود به نظام؟

نیستت رایِ نشاطِ من و در مذهبِ من

ای هلال ابرویِ من بی تو نشاط است حرام

نه بر این شیفته بالا بشوی رام نه زر

نه دل آرام شود تا نشوی با وی رام

سر و جان ساخته ام بهر نثارِ قدمت

نه همین زر دهمت در عوض نقره خام

ص: 415


1- . مد: - «هر که گوید ... حاسد از حداق».

چند با محنتِ هجرِ تو برم شام به روز

چند بی دولتِ وصلِ تو برم روز به شام

سرِ تسلیم نهاده است به زلفِ تو دلم

مرغِ زیرک چه کند چون که در افتاد به دام؟

در برِ غیر مرو خونِ من از رشک مریز

کس زدستِ تو ستمگر نگرفته است حسام

من نه مجنونم تا باز توانم دیدن

لیلیِ خود را بنشسته برِ ابن سلام

کامِ دشمن مده و دوریِ یاران مپسند

دوستان را نتوان داشت چنین دشمن کام

من تو را خواهم تو نیز مرا خواه که من

گر کُشی بنده ام و گر بنوازیم غلام

حاصل از عمرِ عزیزم نبود جز آن دم

که بر اندامِ لطیفِ تو بسایم اندام

منکرِ حسنِ تو چون منکرِ دو چیز بود

کان یکی روزِ غدیر است و دگر نصبِ امام

صاحبِ تیغِ دو سر، حیدر صفدر که بود

مصطفی را وصیِ مطلق و حق را ضرغام

ای امیر ابن امیر ابن امیر ابن امیر

وی گرفته ز تو آیینِ نبرد، رشد و قوام

وی امیری که خدا داده تو را روز غدیر

آنچه بر ختم رسل قدر و شرف داده تمام

ص: 416

به جز احمد به همه خلقِ خدایت شرف است

گر چه باشند هم از خیلِ اولوالعزمِ کرام

جمله خلقِ زمین را ز کفِ توست معاش

توسن چرخِ برین را به کفِ توست زمام

گر مجسم شدی ایزد به لباسِ انسان

نشدی فهم کدام است خدا و تو کدام

آیتِ اعظمِ یزدانی و اوصافِ تو را

نکند درک عقول و نکند فهم اوهام

هم وجودِ همه خلق از آغاز ز توست

هم ایابِ همه بر سوی تو اندر فرجام

نشود رنجه ز سر پنجه شاهینِ قضا

خویشتن باز کشد گر به پناهِ تو حمام

گر در اسلام دگر کس به تو بایست گزید

کافرم من اگرم بهره بود از اسلام

ور به جان و دلِ کس غیر ولای تو بود

رگِ آن جان بگسسته نکوتر ز عظام

چون ثنای تو کند بنده حضوری گویی

شودش معنی و لفظِ خوش و دلکش الهام

213- - تا همی عهدِ بتان را نه دوام است و ثبات

تا همی دورِ جهان را نه ثبات است و دوام

سخن از مدح و ثنایت بود اندر افواه

سرِ شاهان جهانت بود اندر اقدام

ص: 417

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

ای دو جهان شاکرِ احسانِ تو

چرخِ برین چاکرِ فرمان تو(2)

چرخِ نهم را چو مساحت کنیم

نسبتِ گویی است به چوگان تو

جاهِ تو آنجاست که کیوانِ چرخ

هست یکی هندوی کیوان تو

پیرِ خرد راست همین فخر کوست

طفلِ نوآموزِ دبستان تو

عرشِ برین روی کند بر فراز

تا نگرد پایه ایوان تو

بیعتِ رضوان که خدایش ستود

نیست جز این بیعتِ رضوان تو

خرّم و شاد آن که زید تا ابد

بر سرِ عهد تو و پیمان تو

خواست سلیمان که دهد رزقِ خلق

وعده ای امّا به جز از خوان تو

گشت پشیمان که خود و خلق را

دید سرِ خوانِ تو مهمان تو

بر زمی افکند خدا آسمان

گر نبدی عفوِ تو کتمان تو

ص: 418


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 762.
2- . مد: + «گردش گردون چه بود روز و شب نیست اگر طالب و جویان تو»

موسی اگر یافت ز ایزد، عصا

گفت شود زامرِ تو ثعبان تو

کرد همین معجزه بهر یهود

با مددِ شخص تو سلمان تو

کیست قضا و قدر و جبرئیل؟

چاکر و فرمانبر و دربان تو

مائده عائده ای بر مسیح

بود یکی ماهیِ بریان تو

معدنِ علمِ حقی و حق شناس

دوست(1) که حاصل برد از کان تو

حکم به باطن بود و ذوالفقار

رای تو و حجّت و برهان تو

جان به فدای تو که جور و ستم

نیست به عهد تو و دوران تو

نیست مرا طاقتِ عرضِ بیان

زانچه کشیدیم ز هجران تو

بنده حضوری که به یک عمر هست

مادحِ شخصِ تو و حسّان تو

طبع نیاردش دگر شعر گفت

از اثرِ پیری و حرمان تو

دفترش از دست شد و نیست ثبت

شعری از او جز که به دیوان تو

ص: 419


1- . مد: «اوست».

هست مر این مدح، پی افتخار

همرهم از خازنِ منّان تو

214- عذر نیارد که نگفتی مدیح

می ندهم شاهی شایان تو

باز فزون باد اگر چه ز چرخ

هست فزون عمرِ تو پایان تو

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

اشاره

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام(1)

راستی بس که لطیف است رخِ آن دلخواه

از نگه تیره شود چون رخِ آیینه ز آه

لیکن آیینه شود تیره ز آه و رخِ او

سرخ گردد چو گلِ تازه سوری ز نگاه

نگه اندر رخِ خوبان گنهی نیست ولیک

من بر آنم که بر آن روی نگاه است گناه

نگهش گر نکنم در دلم آن طاقت نیست

ورهمی بنگرمش رنجه شود آن دلخواه

زین سپس ننگرمش جز به گهی کان سرِ زلف

چون شبِ تیره شود معجرِ آن روی چو ماه

زان که ایمن زید(2) از تیر نگه چون پوشد

خویش را در زره پُرگرهِ زلفِ سیاه

این هم افسانه بود شیفتگان نتوانند

تا بدارند همی از نگهش دیده نگاه

ص: 420


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 762 و نامه فرهنگیان، ص 395.
2- . مد و فر: «شود».

خاصه درگاه چو برخیزد بر یار صبوح

که خجسته است نظر بر رخِ خوبان در گاه

خطِ او سرزد و افزود همی مهرِ دلم

خطِ او راست مگر خاصیتِ مهرگیاه

بی تأمل نگرد هر که رخش می گوید:

«مَلَک است این نه بشر، به به، ماشاء اللّه»

نرهانم من از آن چاهِ ذقن یوسفِ دل

که به زندان فتد آن گه که بر آید از چاه

زید آسوده تر اندر تکِ آن سیمین چَه

تا در آویزد در رشته آن زلفِ دو تاه

شاد بودم که چو اَضحی رسد آن تُرک پسر

بَرَدم از پی قربان به سوی قربانگاه(1)

عیدِ اضحی شد و آن تُرک نیامد به برم

تا شبِ دوشین بگذاشت مرا چشم به راه

خواستم تا بکُشم خویش ازین غم چون میش

که چو قربان نشدم باشدم از بادافراه

ناگهان هاتفی از غیب بر آورد سروش

که تو را منقبتِ میرِ عرب گشت فداه

علیِ عالیِ اعلا علیه السلام اسداللّه که نداشت

کس به جز تیغ و کَفَش، ختمِ رسل پشت و پناه

شیرِ یزدان اسداللّه که همی شیرِ فلک

در برِ صولت او لابه کند چون روباه

ص: 421


1- . مد: «قربانی گاه».

دین ز تیغِ دو سرش یکسره بگرفت کمال

وآیتِ «الیوم اکملت لکم»(1) هست گواه

جز علی کیست فروزنده این هفت اختر؟

جز علی کیست(2) فرازنده این نُه خرگاه؟

توسنِ وهَم به میدانِ صفاتش چو بماند

گفت: «لاحول و لا قوّه الاّ باللّه»(3)

ای امیر بن امیر، ای ولیِ روزِ غدیر

وی شده عرضه، ولایِ تو به ماهی تا ماه

215- انبیا را به مثل گر سپهی سازد حق

جز تو در خور نبود کس که بود میرِ سپاه

جز به حبِّ تو و بغضِ تو به کس بار خدای

نه ببخشد به ثواب ونه بگیرد به گناه

تا همی مهر کند منطقه را طی در سال

تا همی ماه شود لاغر و فربه در ماه

هر زمان خصمِ تو را گردد تا روز دراز

رشته عمر به مقراضِ حوادث کوتاه

در(4) پسِ حادثه روزِ قیامت نکند

تا ابد او به تکِ ویل مگر واویلاه

ص: 422


1- . آیه 3 سوره مائده: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی».
2- . فر: «نیست».
3- . آیه 39 سوره کهف: «وَلَوْلاَ إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ قُلْتَ ما شَآءَ اللّه ُ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللّه ِ».
4- . مد و فر: «وز».

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

نگر تا چه کرد این دمِ مهرگانی

خزانی بهار و بهاری خزانی

به گلشن همی بوم را بین مهندس

به باغ اندرون زاغ در باغبانی

چه کردند کز گلستان برنیاید

نه آوازِ قانون نه صوتِ اغانی

نه گل بود گویی به گلشن نه سنبل

نه سروِ ستا نه گلِ بوستانی

ببسته زبانِ خود آزاد سوسن

نگوید چه گوید؟ بود «لن ترانی»

به یک لحظه بستان اسیرِ خزان شد

پناه از بلایی چنین ناگهانی

همان دید اردی بهشت از مهِ دی

که سهراب از گُرد زابلستانی

ز نیرنگِ گیتی رها کس نگردد

چه کاموس و چه اشکبوس کشانی

چو بیژن گل اندر چهِ تیر مه شد

نگون و فروهشته فرِّ کیانی(2)

گلستان مگر وام دارِ خزان شد

که از دیدنش کرده رخ زعفرانی

ص: 423


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 763 و نامه فرهنگیان، ص 396.
2- . مد: + «ندیدم به جز زال گیتی زنی را که هر لحظه شویی کند رایگانی»

الا ای شبستان ز رویت گلستان

که رشکِ بهار و گلِ گلستانی

نبینم یکی گونه گلگون و روشن

به جز گونه باده ارغوانی

نبینم یکی سبزه بر گردِ گلشن

به جز گردِ رویت خط ضیمرانی

نگارا ز آسیبِ دی گردم ایمن

چو آیی و خواهی ز من مژدگانی

بگویم «چه مژده؟» بگویی که آمد

همان را که دانم همان را که دانی

همان کس که در طور چون دید نورش

نبی گشت موسی و رَست از شبانی

همان کس که نه نوح ماندی نه کشتی

نمی کرد گر لطفِ او بادبانی

همان کس که تا خاکِ راهش ببوسد

بود منتظر، عیسیِ آسمانی

همان کس که بسپرده بر شخصش ایزد

همه خرج و دخلِ جهان را امانی

216- امامِ زمان، حجة اللّه ِ قائم علیه السلام

که نبود چو یزدان کسش(1) مثل و ثانی

امامِ همامی که باشد رهِ او

صراطی که خوانی به سبع المثانی

ص: 424


1- . فر: «که نبود کسش در جهان».

عدو ذوالفقارش چو بیند درخشان

دهد تن به آسیبِ برقِ یمانی

ز گنج اندر آرد دو مار و زندشان

به نار از سرِ قهر وز قهرمانی

همی پاک سازد مقامِ اعالی

ز خبث جهالت ز رجسِ ادانی

پر از عدل سازد همه روی گیتی

به حکمِ ولایت به صاحبقرانی(1)

ایا مظهرِ حق، ایا(2) فیضِ مطلق(3)

که اندر جهان و فزون از جهانی

الا تا هماره در ایّامِ پیری

به دل بگذرد آرزوی جوانی

به گاهِ ظهور و همی گاهِ غیبت

ابا فرِّ یزدان کنی زندگانی

حضوری حضور تو را خواهد و بس

مکانی مکین مکمنی لامکانی(4)

غزل [شاه شهید]

گر دو صد بار شوم کشته تیغِ نازش

چشم دارم به رهِ او که ببینم بازش

گفت: «دل می رومش در پی و می آیم باز»

آنچنان رفت که بر جای ندیدم بازش

ص: 425


1- . مد و فر: بیت مؤخر شده است.
2- . فر: «تویی مظهر حق تویی».
3- . مد: «تو آن مظهر ایزد بی مثالی».
4- . مد و فر: - «حضوری حضور تو ... لامکانی».

آن دری را که به رویم تو ببندی به خدا

کسِ دیگر نتواند که نماید بازش

دلم از چنبرِ زلفت برهد گر برهد

آن کبوتر که به سرپنجه بگیرد بازش

نه گذارند که همراز شود بر منِ زار

نه گذارند که یک لحظه شوم دمسازش

دید تا مرغِ دلم دانه خالت نبود

جز به دامِ سرِ زلفت، هوسِ پروازش

خواهمش راز نهان سازم و نتوانم از آنک

چشمِ غمّاز و دلِ غمزده گوید رازش

گیرم از زلفِ کمندش نرهد دل چه کند؟

تا رهد جان ز کمان ابروی تیر اندازش

خواستم بوسه و دشنام شنیدم، آری

هرکه را هست تقاضا نبود اعزازش

باده ای بود محبّت که همی شاه شهید

تا به انجام بنوشید هم از آغازش

ناله اش مرغ سحرگه بشنید و بگریست

آنچنان زار که خون شد دلِ گل زآوازش

گر کند ناز به من آن بتِ شیرینْ حرکات

نازنین است سزد گر بکِشم من نازش

شاهدی تا چو تو دارد به حضوری غم نیست

گر بخوانند به دورانِ تو شاهدبازش

ص: 426

حسابی

اسمش سیّد عبدالحسین است و هنوز از مراحل زندگانی، بیش از سی مرحله طی نکرده، وی را استعداد فطری است. همانا اگر چندی بگذرد و در شعر و شاعری کاوش کند، شاعری فحل گردد. اکنون که به نگارش این تذکره مشغولم، وی در دار المرز رشت است. از اشعارش بدین قصیده اکتفا شد:

فی میلاد القائم علیه السلام

خواهم همی شدن به سوی باغ و بوستان

در صبحدم به همره آن یارِ مهربان

بی یارِ مهربان نبود باغ دلگشا

بی رویِ دلستان نزید مرد، شادمان

ماهِ رجب شراب نخوردم بدین امید

کاید زمانِ سرخ گل و سیرِ بوستان

اردی بهشت و شعبان آید به هم فراز

زین هر دو تازه گردد باز این کهنْ جهان

با ما به باغ و راغ خرام ای بهشتْ روی

تا باغ و راغ بینی نیکوتر از جنان

شاها نه مجلسی است مرا در میانِ باغ

کز باد خیمه دارم و از بید سایبان

کرد آشکار آنچه نهان داشت باغ و دشت

ای ماهِ من تو روی چرا می کنی نهان؟

در آتشم ز هجر مسوزان سپندوار

ای خالِ تو سپند و رخت تازه ارغوان

ص: 427

برخیز و می بیار و طرب را بکوب پای

بنشین بوسه ام بده از آن لب و دهان

از تو نبید دادن با بوسه ای چو قند

وز من غزل سرودن با طبعِ دُرفشان

امروز مست خسبم و فردا علی الصّباح

در جشنِ میر، چامه سرایم به صد زبان

میلادِ حجة اللّه فرداست بایدم

تبریک و تهنیت را گردید چامهْ خوان

فرداست نیمه شعبان و اندر اوست

میلادِ حجة بن حسن علیه السلام صاحب الزّمان

میرِ عرب، مروّجِ دینِ پیمبری

فخرِ عجم، گزیده دوران و دودمان

تا بوسد آستان وِرا از سرِ شرف

او را نهاده چرخِ برین سر بر آستان

بحری است این جهان و در او کشتی است شرع

او ناخدای کشتی و قرآنش بادبان

بادِ مخالف ار بوزد هیچ باک نیست

تا ناخدا وی است در این بحرِ بی کران

چون گله اند خلقِ جهان و شبان، وی است

از گرگ نیست باک، بود چون که او شبان

او را خدای می نتوان خواند باز لیک

باشد به رزقِ خلق کفِ رادِ او ضمان

ص: 428

شاها بزرگوارا میرا شهنشها

دینِ خدا و شرعِ نبی رفت از میان

218- ای پاسبانِ خانه، خدا را عنایتی

بر باد رفت دین را از فتنه، خانمان

اسلام شد غریب و کسی نیست در غمش

دیگر نمانده است به جز نام ازو نشان

ترسم اگر ز غربتِ اسلام دم زنم

از کوه ناله خیزد و از سنگ ها فغان

دستِ مخالفان همه بر مسلمین دراز

قهرِ معاندان همه بر خلق، حکمران

وقت است تا که تیغ برون آری از نیام

وز کافران نمانی از صفحه جهان

ایمانِ بر خدا را منکر شدند خلق

بر منکران چه شاید جز خنجرِ یمان؟

این منکران که سختْ دل و سست عنصرند

باید ز پا به تیغ همی درفکندشان

شاها در انتظارِ تو خلقی نشسته اند

نالان و مستمند و پریشان و ناتوان

تا کی کنی تو ظاهر، رخ از حجابِ غیب

تا کی کنی به خلقِ جهان، خویش را عیان

عیدِ ولادتِ تو به خوشیّ و خرّمی

صد بار خوشتر است ز اردی بهشتمان

ص: 429

شاها یکی نشین تو بر اورنگِ خسروی

افسانه کن حکایتِ شاهانِ باستان

بیش از هزار شاعر روزِ ولادتت

دارند مدحتِ تو چو من بنده بر زبان

گر زنده نیست بهجتِ خاقان به جای او

اینک منم مدیحه سرا و چکامه خوان

شعرِ بلند من ز ثریّا گذشت و من

از پستیم نشسته در این تیره خاکدان

بر فرقِ من فشانده فلک خاکِ مسکنت

تا شعرِ من گذشته ز شعرا و فرقدان

گفتار من سراسر درّی است شاهوار

اشعار من یکایک گنجی است شایگان

بیهوده خویش را نستایم که می بود

پیدا هنر ز غیب به هنگامِ امتحان

پنهان چگونه من هنرِ خویش را کنم

زیرا هنر نماند ز اهلِ هنر نهان

دردا که غیرِ غم نبود حاصلِ هنر

دردا که نیست مردِ هنرمند، شادمان

من جاودان نمانم در روزگار لیک

ماند به جا ز من سخنِ نغز جاودان

تا ابر و باد گردِ جهان می کنند سیر

تا مهر و ماه می بدرخشد در آسمان

ص: 430

پیوسته باد کشورِ اسلام در امان

همواره باد لشگرِ اسلام قهرمان

دستِ خدا مر آن را باشد نگاهدار

حفظِ خدا مر این را باشد نگاهبان

(عبدالحسین حسابی 1337)

ص: 431

خلیل [ساوجی]

اشاره

خلیل [ساوجی(1)]

[میرزا ابراهیم نایب الصدر پسر میرزا محمّد حسین نایب الصدر که آبا و اجدادشان در زمره علما و فضلا بوده اند. میرزا محمّد حسین سه پسر داشت: میرزا ابراهیم، میرزا اسماعیل، میرزا زین العابدین. صاحب عنوان از آن دو برادر از حیث دانش و بینش برتر و جامع معقول و منقول و حاوی فروع و اصول بود.

چندی در تهران مشغول تحصیل فقه و اصول در حوزه درس علمای وقت بوده، برای تکمیل به عتبات عرش درجات رفته و پس از اجازه اجتهاد و روایت ائمه امجاد به تهران آمده، در محضر مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه و میرزا محمّد رضای قمشه ای، حکمت و عرفان خوانده و به مقامات عالیه رسیده، از آن پس به وطن مألوف رفته، مرجع عوام و خواص و محلّ وثوق و اعتماد مردم آن حدود بود. زمانی نگارنده به ساوه بود. صحبتش مکرّر دست می داد و از محضرش استفاده و استفاضه می شد.

در سال هزار و سیصد و سی چهار به تهران آمده بود در منزل میرزا نصر اللّه صبوری که تعلیم خط از وی گرفته بود و جنابش را در خط، سمت استادی به میرزا نصر اللّه بود، صحبتش را درک کردم. پس از چند روزی به ساوه رفت و در سال مجاعه 1336 در همانجا فرمانش در رسید. - رحمة اللّه علیه -(2)]

فی مدیحة القائم علیه السلام یا صاحب الزّمان

اشاره

فی(3) مدیحة القائم علیه السلام(4)یا صاحب الزّمان

اما و محلّ السّحرِ من طرفِ احور

و موقعه من قلب صبّ مسهّر

ص: 432


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 785.
2- . عبرت نایینی، مدینة الادب، بخش نخست، ص 787.
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 785.
4- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

و حسن وقوع الخال فی جنب مَبسم

کوقفة زَنجیٍّ بحافة کوثر

و لطف الغطاف الصّدغ من فوقِ غرّةٍ

کانّ علی شمسٍ صوالج عنبر

و رونق وجه اوقف الشّمس حیثما

جَلَت حسنها فی موقف المتحیّر

و طیب اریج الرّیح اذ مرّ لاعبا

بصدْغٍ کداریٍّ من المسک ازفر

و مایل قدٍّ فی اعتدال جماله

کناضر غصن الورد فی ورده الطّری

و سطوة اهداب کجندٍ مجنّدٍ

رمی بسهام المسک عن کفّ عبهر

وصولة الحاظٍ ضعافٍ مریضة

علی ضعفها تردی کتائب عسکر

و سرٍّ خفیٍّ فی المحاجر یجلب

القلوب بصدغٍ کالفریس المعنبر

و حسرة مشتاق یری ورد انسه

محاطا بشوکٍ من رقیبٍ مسحِّرِ

وَ لَوعة مفؤٍ صلت فی فؤده

ید البین ناراً ان جری الدّمع تُسجَرِ

ولاعجة تعرو المتیّم اذ رووا

لدیه حدیثا من حبیبٍ معذَّر

ص: 433

و ما یدرک المفتون عند تبسّمٍ

کما یکشف الیاقوت عن عقد جوهر

و ما یصنع الظَّلْمُ المبرّد فی الهوی

بقلب منیر ان الصّبابه مُسْعَر

و ما یملک الصّهباء من لُبّ هایمٍ

تردّی ببُردٍ بالسّقام معصفر

و ما یعقب الوجد المبرّح فی النّوی

من الهتک بین النّاس بعد تستر

لقد شفّنی ذکرا الاحبّة و امتری

دموعی و ذکر الحبّ للدمع یمتری

و قد هزّ عِطفی و اصطلی نارلوعتی

لنادی علیّ بن الحسین تذکّری

ولی فی علیِّ من عتیق العهود ما

سری نشره بین الصّفا و المحسّر

حسامٌ ولیکن ذوعزارین مرهفٌ

عزیزٌ ولیکن ذلّة المتکبّر

جوادٌ حوی القدح المعلّی من النّدی

فَاَربی علی فضل و یحیی و جعفر

و اخلاقه فی رقّة و لطافة

حیاءٌ لمبلولٍ من الرّیح مسْحِر

221- و یضرب فی کلّ العلوم بصائب

اجل فاز منها بالنّصیب الموفّر

ص: 434

نمی غصنَة الرّیّان من روح هاشم

فیا طیب اعراق و یا طیب عنصر

اتاح مضیفا للانام بندوةٍ

حکت جنّة الخضراء فی وجه اغبر

حدیقة قدسٍ انبتت کلّ دوحةٍ

بها کلّ غصن للمکارم مثمر

و روضة انسٍ فرّشتها ید الصّبا

بابدع وشیا من نسایج عبقر

و قد حملت مسکا و ندّاً و لادنا

فالقته من حمرا الورود بمجمر

و حطّ الرّبیع الغضّ فیها رحاله

بِاَرْغَد عیشٍ عند اَرْحب محضَر

فرصّع تیجان الغصون بلولو

و طرّز دیباج الرّیاض باَنْضَر

و من تحتها الانهار تجری کانّها

دموعِ مشوقٍ من طلی الشّوق مسکر

و طلّت تغنّی الورق من طربٍ بها

کغانیةٍ غنّاء تلهو بمزمر

و قد علقت فیها مصابیح کاثرت

نجوم السّما فی عدّها المتکثّر

کانّ نهارا مشمسا من ضیائها

تمکّن فی جنحٍ من اللّیل مٌقْمَر

ص: 435

حکت رحمة الرّحمان فی بسط فیضها

سواءٌ هما من مؤن و مُکَفِّر

اَجِل نظرا فیها تجد من تریده

هنالک من ذی عِمّة او مُزنّر

فیاکم بها رطبٍ من القوم ان سرت

به الّریح من فرط الرطوبة یُعْصر

و کم یابسٍ بالزّهد اَن رمت مسّه

و اِن لم تُمدِّد اصبعا یتکسّر

و کم عادل الاخلاق رطبا و یابسا

قویم سوی الرّای فی کلّ مخبر

حوت عدّة لو انّ فی الحشر نصفها

لضلّت عن الاملاک عدّة اکثر

یطاف علیهم اکوس الدّرّ ملؤا

عقیق بنشر المسک فی طعم سکّر

کعکس دموعی لاح فی خدِّ اغید

تَفَلَّتَ من رضوان حُلْوٍ اُحَیْوَر

یُرَتّل فیها الشّعر کلّ مُفَوَّة

یشفّع ترجیع الحمام المهدّر

فیسمع لفظا کالعقار بنغمة

الذّ و اشهی من ترنّم مزمر

فیذری علیهم عارض من نواله

لعمرک یزری بالغمام المبکّر

ص: 436

تری ضیفه یحتفّ منه بعصبة

نماهم الی العلیاء اکرم معشر

فیحمونه فی غرّة و تمتّع

فیحسب فیهم تبّعابین حمیر

222- فطوبی لهم فی سادة من بیوتهم

تُنَزّل آیات الکتاب المطهّر

کانّی به عن ساعدیه مشمّرا

بنفسی و مالی وجهه من مشمّر

فیحمل اعباء الزّعامة خادما

لضیفانه ما بین مُشرٍ و مُعسر

یدیر جفانا من بقیّة هاشمٍ

یعید بها علیا نزارٍ و قیدر

و یستقبل الوقّاد فی بشر مُلْتقیً

اناف علی ضوء من الصّبح مسفر

یبرّک فی میلاد اکرم ماجدٍ

حوی هاشما ما بین کسری و قیصر

یهنّی بعیدٍ شرّف اللّه قدره

فاربی علی العیدین فی یوم مفخر

و یوم تجلّی اللّه فیه علی الوری

بما ردّ موسی منه رهن تحسّر

بلاهوت قدسٍ حلّ افضل صورة

من الاِنس لاتکسی قمیص التّصوّر

ص: 437

هوالقائم الموعود مستنبط الهدی

و مولی الوری من ملحدٍ و مکبّر

ابوالوقت قطب الدّهر غوث الزّمان مَن

الیه یلوذ العرف من کلّ منکر

له غیبة الرّحمان بل و ظهوره

و فضل رسول اللّه فی مجد حیدر

تری سیبه فی البرّ و البحر ساریا

کاشراق شمس او کتوکان معصر

لبحرالنّدی موجٌ براحبة کما

لبحر الرّدی منه بسیف مجوهر

یری عَضْبَته المصقول فی بحر کفّه

کتمساحة لقّافة کلّ قسور

تری فلک الافلاک فی راس لدنه

کنقطة قطب من علا خطّ محور

اذا رسموا من فوق جبهة ثعلب

قواضبه اصمی جنود غضنفر

و ان صوّروا فی الحشر تمثال سیفه

من الذّعر لم یرجع له روح عنتر

و ان قرؤ من فوق اطلس شامخ

مضاربه من فوره یتفطّر

یطاول حقّا ذروة العرش بالعلی

اذا تلیت القابه فوق مَنبر

ص: 438

سیدرک معنی ذاته العقل ان عدا

تجفّ بلفج القیظ سبعة ابحر

وَ یحصی معالیه المدیح اذا نطفی

نهارا سراج الشّمس من مرّ صرصر

فلا شئ الاّ اللّه تحصی علاؤ

فقل کلّما تسطیع فیه و اکثر

یعید الهدی لکن بلدن مثقّف

و یبدی الرّدی لکن بعضب مشهّر

و یفرس روح النّبل فی روضة المنی

فیفترّ ثغر الوصل بعد تصبّر

223- و یحصد فرع الغیّ من منحل الظُّبا

و یجتّث اصل الغاشم المتنمّر

و یجلو ظلام من منظرٍ له

فداه الوری ابلج به ایّ منظر

وسودا فاعی الشّر تبیضّ عینها

بماض له مثل الزّبرجد اخضر

ففیه قدیما آیة النّصر انزلت

و قامت مواضیه مقام المفسّر

فیابن الکرام الغرّ ممّن نماهم

علیّ لبنت المصطفی المتخیّر

ویابن الغطاریف الاولی اصرو العلی

باطرافه ما بین هادٍ و منذر

ص: 439

لقد ضاق ذرع الصّبر و الوجد باهظٌ

و کاد یزیغ الخلق فی ریب ممتری

و طال لسان الشّرک یشمت بالهدی

و حاول اسباب الرّدی کل مفتری

فشیم ذافقارٍ من یراه یظنّه

بیُمنی علیّ فی فیالق خیبر

و طالب ذحول الاوصیاء بمقضب

یعید حیوة النّصر من قبل محشر

و ایّد حماک اللّه ملّة احمد

و ادرک فداک الخلق مذهب جعفر

بکلّ کمّیٍ باسلٍ ذی حفیظه

یصول علی طاوٍ من اللّیث محذر

ادا ما انتصی القانی الفرنداراهم

ممثّل محتوم من الموت احمر

یُری قِبَلاً طَوْرٌ تَسنّم صرصرا

اذا ما تمطّی متن اقرح اشقر

یقوم مقام الشّمس بالوجه و الظبّا

اذاعتجرت یوم الکفاح بعثیر

یشقّ صدور الشّوس بالسّیف غارسا

بها خیزرانا ثقّفت ید سمهر

یری انّ اَهْنی من اغانی صلصل

صلیل الجراز المشرفیّ المذکّر

ص: 440

و اعجب من لعب الغوانی بمثلث

صهیل محاضیر سوامج ضمّر

و اطیب من رشف العقار غدّیة

نجیع جری من غرب ماض و اسمر

و یحسب انّ الشّزرمن لحظ اشوس

ارقّ و احلی من تلفّت جؤر

و انّ اعتقال الزّاعبیّ اَلَذُّ من

عناقِ رداحٍ فَعْمة المتسوّر

فیانور ابصار الوری و اجلّ مَن

جری باسمه یوما لسانُ مبشّر

ایا صالحٍ غاب الصّلاح عن الوری

فَحَتّی مَ نصراللّه رهن تأخّر

اِلی مَ و حَتّی مَ النّوی و الی متی

نری الشّمس من خلف السّحاب الکنهور

و نطوی بقبّ الخیل بید فدافدٍ

فمن منجد یرجو لقاک و مغور

224- و تجتبّ و الاضلاع شبّ بها الفضا

ضلوع الفیافی فی قوائم دَوسَر

و عینیک لا عین لنا ائتلف الکری

و هل راقد فوق الضّرام المسعّر

اغثنا بتریاق الوصال فطال ما

سقی الدّهر مِن سمٍّ من البین ممقر

ص: 441

فانّک من قومٍ بهم تبلغ المنی

ویثنی علیهم فی النّدی کلّ خنصر

فداک ابی یا بن المیامین هل الی

حماکَ دلیلٌ بعد طول تحیّر

فانّی قد استیضعت فیک هویً به

اسوم التّلاقی و هوارج متجر

ءَ اَنْتَ برضوی اَمْ اَنْتَ مدی لهوی

فقد اخطئتنی بُلغة المتبصّر

فیاطیب عیش فی ظلالک ینقضی

و طیب نسیم من ریاضک ینبری

علیک سلامی این سرت و اینما

انختَ مطیّا من عشیبٍ ومقفر

سلام کوشی الرّوض ما ربّت الرّبی

بسارٍ من الوسمّی اسحم ممطر

و ما اهتزَّ اعطاف الغصون نواضرا

کنشوان من مرّ الصّبا المتنشّر

مخلص و ارادتمند مشتاق، ابراهیم ساوجی در کمال شتاب و اضطراب

حواس به جهت اشراف مرخصّی از این ارض مقدّس تحریر نمود.

عرض ارادت دارد و در آن محضر مبارک ملتمس دعا می باشد.

و السّلام علیکم

ص: 442

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(1)

بُشری که روزِ نیمه شعبان شد

خوشا که شامِ هجر به پایان شد

روزِ حصولِ مقصدِ اقصی شد

مقصودِ کن مشاهده در کان شد

کنزِ خفی که شاهدِ غیبی بود

مشهود در مشاهدِ اعیان شد

ماءالحیاةِ جوهرِ انسانی

جاری ز عینِ ثابتِ حیوان شد

درِّ حقیقت مَرَجُ البحرین

طاهر ز صلبِ لؤلؤ و مرجان شد

احسانِ حق به خلق کمالی خواست

صلبِ حسن مکمّلِ احسان شد

از گلشنِ جمال و جلالِ حق

ریحانه حاملِ گل و ریحان شد

مهدی¨ِّ منتظر علیه السلام به وجود آمد

بخ بخ، وفا مواعدِ یزدان شد

225- منّت بریم واهبِ منّان را

کاین موهبت ز واهبِ منّان شد

ص: 443


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 793.

نورش ز جیبِ طاهرِ نرگس

طالع به صبحِ نیمه شعبان شد

یا للعجب که بی اثرِ حملی

از مام، وضعِ آن مهِ تابان شد

اعجوبه بُد ولادتِ این مولود

ورنه حکیمه از چه هراسان شد؟

گر عصمتِ حسن علیه السلام نشدی عاصم

بیرون حکیمه از حدِ ایقان شد

سرّی است اندر این که ز نامحرم

بر مقتضای حکمت، پنهان شد

موعودِ واجبی به وجوب امروز

از سرحدِ وجوب در امکان شد

کوریّ عینِ واحدِ دجّالان

انوارِ عینِ واحد رخشان شد

زین عزّتی که کرده عطا ایزد

ایمان عزیز و کفر به خذلان شد

با دیده بانِ چرخ نشین عیسی

گویید کانتظار به پایان شد

ای نورِ حق که فرحتِ میلادت

فرحت فزای پاکْ نیاکان شد

گرچه به شکرِ فرحتِ میلادت

صد چون خلیل برتو ثناخوان شد

ص: 444

هم ز انبساطِ جشنِ همایونت

رشکِ بهشت ساحتِ تهران شد

لیکن ز طولِ غیبتِ تو دل ها

چون موی زنگیان همه پژمان شد

در(1) طولِ احتجابِ تو خاطرها

ز احبابِ تو ملول و پریشان شد

وین حلم و امتحانِ تو عالم(2) را

جرأت فزون نمود و به طغیان شد

هرچند ز امتحانِ تو نامحرم

از رحمتِ تو دور چو شیطان شد

لیکن در احتجابِ تو بر احباب

از خصم ظلم های فراوان شد

خصم چو روبه از تو بدین مهلت

فرصت شمرد و ضیغمِ غژمان شد

گرگِ ستم به گلّه بی چوپان

از مکر و حیله آمد و چوپان شد

تا گلّه بردرد همه، آن محتال

بر جمله، یار و مشفق و خندان شد

خود واقفی که از ستمِ اعدا

چه فتنه ها به خطّه ایران شد

هم آگهی که از فتنِ کفّار

بس رخنه ها به قلعه ایمان شد

ص: 445


1- . مد: «وز».
2- . مد: «ظالم».

وان هتکِ احترام که بی پروا

در بارگاهِ شاهِ خراسان شد

ای نزدِ حشمتِ تو سلیمان، مور

لطفی که مور میرِ سلیمان شد

226- نوح از تو شد نجیّ و کنون رحمی

ای کشتیِ نجات که طوفان شد

گفتی که یارِ بی سر و سامانم

لطفی که شرع بی سر و سامان شد

دانیم کانچه بر سر ما آید

خود باعثش ز ما و ز کفران شد

بر ما هرآنچه رفته همه از ماست

عفوت چه شد که جرأتِ ما زان شد

عفو از شما و جرم و خطا از ماست

عفوی عفوی که کار به پایان شد

چون دردمان ز توست بده درمان

خوش دردمند کز تو به درمان شد

غوثِ زمان تویی غیاثت کو

کالغوث ما ز کوی به کیوان شد

ملک از حق و خلیفه حقّی تو

دریاب مُلکِ خویش که ویران شد

خون می خوریم ما و تو خاموشی

خصم از خموشی تو به طغیان شد

ص: 446

آسانِ ما ز حجبِ تو مشکل شد

چون مشکلاتِ خصم که آسان شد

دانا حقیر و خوار برِ نادان

گرچه به علم و حکمت لقمان شد

مسلم ذلیل و پست برِ کفّار

گرچه به زهد و تقوی سلمان شد

بر دیده حسود قبیح آید

گرچه به حُسن یوسفِ کنعان شد

معروف گشته سخره هر منکر

منکر عزیز و فاش به دوران شد

مکتوم بود منکر و شد معروف

معروف شهره بود و به کتمان شد

یارِ تو بود مقبل و مدبر شد

مدبر ز صف به صفّه ایوان شد

شاها به حقِّ پاکْ نیاکانت

دریابمان که تیغ به شریان شد

یا رب به حقِّ حجّتِ موعودت

کو بر ثبوتِ ذاتِ تو برهان شد

وانگه به نورِ پاک نیاکانش

کانوارشان ز نورِ تو عنوان شد

وُامّاتِ(1) طاهراتِ زکیّاتش

کارحامشان وعاءِ امامان شد

ص: 447


1- . نسخه: «آیات».

بر ما ز مرحمت مترحّم کن

قلبی که عرشِ رحمتِ رحمان شد

بر ما دلی که مخزنِ رحمِ توست

رأفت بده که کارد به ستخوان شد

وان شه که جانِ جانِ جهان آمد

ظاهر نما که در تنِ ما جان شد

وین هجر را بَدل به وصالش کن

کاین انقلاب جمله ز هجران شد

میزانِ عدل ظاهر و قاهر کن

کافساد خارج از حدِ میزان شد

227- یا حبّذا که بینم و بسرایم

جانِ جهان رسید و جهانبان شد

قربانِ مقدمش شوم و گویم

یا حبّذا خلیل که قربان شد

ص: 448

خسروی

اشاره

اسمش محمّد حسین میرزا پسر مرحوم کیخسرو میرزا، طاب ثراه، است. به مناسبت اسم پدر تخلّص خسروی دارد. ترجمه حال وی به دست نیامد. چند قصیده و غزل از وی بدیدم. از همه نیکوتر این قصیده است که اینک نگارش می رود، تا پایه و مایه وی از آن، معلوم سخن دانان شود:

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

هر بامداد خسروِ خاور به احترام

آید به خاکبوسِ درِ هشتمین امام

تا آن که کسبِ نور کند با کمالِ عجز

از بارگاهِ زاده دختِ شهِ انام

سلطانِ دین رضا علیِ سیّمین که هست

این چار حدّ و شش جهتش کمترین غلام

ای قدرِ بارگاه تو برتر هزار بار

از عرش نزدِ خالق اکبر هزار بار(1)

زیرا که عرش را نبود همچو تو شهی

با این جلال و قدرت و با فرّ و احتشام

از بهر زایرانِ تو در خلد کرده حق

قصری بنا به زینت و آرایشِ تمام

ای مقتدا و سیّد و سرور به جنّ و انس

وی پیشوا و هادی و رهبر به خاص و عام

ای ممکنات را به جنابِ تو افتخار

وی کاینات را ز وجودِ تو احترام

ص: 449


1- . عدم تطابق قافیه با سایر ابیات نشان دهنده خطای کاتب در نوشتار قصیده است و عبارت «هزار بار» اشتباها نوشته شده است.

حُبِّ تو زی نعیم، صراطی است مستقیم

بُغضِ تو را جحیم عذابی است مستدام

آن را که نیست شاها در دل، ولای تو

در نطفه اش خلل بود و جرمِ وی ز مام

ای هشتمین خلیفه مخصوصِ مصطفی

ای هفتمین سلیلِ علی علیه السلام سرورِ کرام

ای مصطفی خصایل و ای مرتضی خصال

ای مجتبی شمایل و زَهرت چو وی به کام

ما را به حبلِ مرحمتت هست اتّصال

ما را به ذیل عاطفتت هست اعتصام

ما را به هر دو کون به حبِّ تو اتّکال

وز منکرانِ فضل تو پیوسته انفصام

ایزد نعیم کرده بر احبابِ تو حلال

داور جحیم کرده به خدّامِ تو حرام

مفتاحِ هشت جنّت باشد به دستِ تو

چونان که در کفِ تو بود نار را زمام

اندر کفِ کفایتِ تو رشته امور

در ربقه اطاعتِ تو گردنِ انام

از حزمِ توست این کره خاک را قرار

وز نظمِ توست گردشِ افلاک را نظام

228- با نشئه ولای تو آیم به رستخیز

جز باده محبّتِ تو نیستم به جام

ص: 450

یا ثامن الائمةَ یا ضامن الدّیون

یا شافع القیامةَ یا سیّد الفخام

عجّل بحقّ حقّک فی هذه الدّعاء

نوّر بحقّ حقّک قلبی من الظّلام

شاها ز مرحمت نظری کن به خسروی

ای درگهِ تو ملجاءِ بیچارگان مدام

پاسی که مانده است ز عمرش به جا ز لطف

کن بی نیاز او را از منّتِ لئام

العبد المذنب محمّد حسین میرزا ابن مرحوم

کیخسرو میرزا طاب ثراه متخلّص به خسروی

ص: 451

خاوری

اشاره

خاوری(1)

از حال وی چیزی به دست نیامد؛ جز امضایی که خود درآخر این قصیده کرده. اسمش سیّد احمد و لقبش فخر الواعظین و از این لقب، چنان معلوم می شود که شغلش منبر بوده و وعظ و روضه. جز این یک قصیده از وی نیافتم. نگاشته شد؛ میزان طبعش سنجیده شود:

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

شوخِ شکّرْدهن ای قندِ لبت رشکِ عسل

باده تلخ بده «حیِّ علی خیرِ عمل»

چند در خرقه سالوس بباید بودن

بزن از آتشِ می شعله درین دلقِ دغل

تا به کی زرد کنم چهره به سودای غرور

سرخ ساز از میِ گلگونم رخسارِ امل

مشکلِ ما نشد از زهدِ ریا حل، ساقی

از لبِ جام تو این مسأله بر ما کن حل

غصّه را گو نبود جای تو بگذر به شتاب

عیش را گو که خوشا وقت تو باز آ به عجل

مشتری باش به سازِ طرب ای زهره جبین

چند در برجِ غمی، جفتِ نحوست چو زحل

تا که صفرای غمم را بنشانی برخیز

خون به جوش آمد بگشای ز مینا اکحل

ص: 452


1- . خاوری کاشانی سیّد احمد بن سیّد هاشم متوفی 1333 روزنامه نگار، شاعر، معروف به فخر الواعظین مؤسس روزنامه کاریکاتوری و انتقادی «میزان» - ر.ک: حسن نراقی، «نخستین شاعر آزادیخواه ایران» مجله یغما، سال سیزدهم، ص 147 - الذریعه، ج 9، ص 812 - مؤلفین کتب چاپی، ج 1، ص 384 - تاریخ جراید، ج 2، ص 155 و ج 4، ص 264 - تاریخ بیداری ایرانیان، ج 2، ص 230 - اثر آفرینان، ج 2، ص 317.

بوسه و باده بده سبحه و سجّاده بگیر

دعوی غَبنت اگر هست هلا علم و عمل

تَرکِ پرهیز کن ای تُرک به مولودِ رسول صلی الله علیه و آله

یعنی احمد، شهِ مختار، نبیِ مرسل

آن که بی رنجِ سبق بر ورقِ دهر نوشت

کلکِ شرعش رقمِ نسخ بر ادیان و ملل

شهریاری که چو رایت به رسالت افراشت

سرنگون آمد از طاقِ حرم لات و هبل

رهنمایان را فضل و کرمش هادیِ راه

شهریاران را خاکِ قدمش زیب و حلل

خواست از خلقتِ او مثل خود آرد یزدان

گرچه یزدان را نبود به یقین شبه و مثل

229- پرتوی بود ازین شمس که گاهِ ازلی

بنمود از پسِ صد پرده تجلّی به جبل

خامه صنعش اگر نقشه امکان ننگاشت

تا ابد مسئله فیض بماندی مُجْمَل

جذبه رحمت او گر که نباشد به جهان

خاک را آب چنین تنگ نگیرد به بغل

گر ز بی مهریش آرد سخنی اندر گوش

سوی ماضی بگریزد ز عقب مستقبل

در دبستانِ کرم رحمتش از آبِ صلاح

شست از لوحِ جهان، نقشِ پریشانِ جدل

ص: 453

رحمتش رشحه بیفشاند از کامِ سحاب

سطوتش سلسله بندد به گلوگاهِ اجل

شبِ عید است خوش است آن که برم از سرِ شوق

دفترِ مدحت زی محضرِ مولای اجلّ

کوکبِ برجِ سیادت، علیِ احمدْ خوی

که از او ناقص، کامل شد و کامل، اکمل

جهل از فیضش نابود چو از آب، شرر

بخل از طبعش مذکوم چو از مشک جُعَل

هر کجا خویِ تو از لاله و ریحان، صد باغ

هر کجا فیضِ تو از لاله و نسرین، صد تل

ساحتِ کوی تو را دید و محلّی خوش یافت

پسِ صد قرن که اعزاز نمی یافت محل

سرو را کوهِ کمالی تو و در حضرتِ تو

مدحتِ خاوری آمد به حقارت خردل

بردنِ شمع بر شمسِ جهان افروز است

جلوه دادن به برِ طبع تو طومارِ غزل

نیست چون قدرتِ مدحِ تو بر آرم از شوق

به دعا دست به درگاهِ خدا عزّ و جل

تا مشبّک بود از قدرتِ حق کاخ سپهر

ره نیابد به سویِ کاخِ کمالِ تو خلل

باد بنیانِ محبِّ تو به شادی محکم

باد احوالِ عدوی تو ز محنت مختل

العبد سیّد احمد کاشانی فخر الواعظین

ص: 454

خرد

اشاره

خرد(1)

فی میلاد القائم علیه السلام

گشت مرا از سروش، گوشزدِ هوش دوش

کای تو به غفلت مدام، زیسته درعیش و نوش

از پیِ برگ و نوا، گه به نوا، گه خموش

خام طمع روز و شب، از بد و نیکی به جوش

بهر خدا با خودی از درِ فرهنگ و هوش

تا شود آرام دل، تا زید آزاد جان

230- ای که ز فرطِ هوس وی که ز طولِ امل

روز و شبت یک نفس نیست خیالِ عمل

گشته به هر سو روان از رهِ مکر و دغل

کشته به هر جای پای از درِ کید و حیل

بی خبر ایدر که تو خفته به راهِ اجل

ناگه بانگِ رحیل آید از کاروان

خیز و دمی با خود آی دیده عبرت گشای

بر همه بگذشتگان بگذر و حیرت فزای

بین که کشیدند رخت، یکسره از این سرای

نیست از آن رفتگان، هیچ به جا نقشِ پای

در همه عالم نماند زان همه نامی به جای

نیست از آنان خبر، نیست از ایشان نشان

قصّه پیشینیان چند سرایم همی

به که ز احوالشان لب(2) نگشایم همی

رمزی ازین دور اگر بر تو نمایم همی

صد رهت از پیش بیش غصّه فزایم همی

از درِ اندرز و پند به که در آیم همی

تا کِشی از پندِ من رخت به دار الامان

پنبه برون کن ز گوش پند ز ناصح شنو

از پی کردارِ نیک حاضر و آماده شو

هرچه بکاری نخست می کنی آخر درو

جو چو بکاری یقین ندروی الا که جو

کِشتِ امل را بنه، دانه بیفکن ز نو

دانه دانش فشان، باری در ملکِ جان

ص: 455


1- . احتمالاً محمّد علی خان آقا زاده کرمانی متخلّص به خرد از فرزند زادگان حاج محمّد کریم خان کرمانی - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 818.
2- . نسخه: «لم».

تا نزنی پشتِ پای بر سرِ دنیای دون

می نبری از بلا، جان به سلامت برون

سخت بود سست پی، قصرِ امل را ستون

محنتِ ایّام را چاره نتاند کنون

کرد مگر آن که هست سوی خدا رهنمون

شاهِ فلک بارگاه، میرِ ملک پاسبان

آن که شد از یُمنِ وی عرصه گیتی خرم

تا که بیامد به دهر رفت برون درد و غم

بهر سجودِ درش کرد فلک پشت خم

جز به تولاّی او کس نشود محترم

خیز و سبک سیر باش، در رهِ مهرش بچم

روزِ شمار از ولاش، سنگِ عمل کن گران

ای شهِ عالی نژاد، قائمِ آل رسول

شبلِ جلیلِ علی، سبطِ نبیلِ بتول

231- طی نکند پای عقل، قدر تو را عرض و طول

وهم و گمان را کجا در تو مجالِ وصول

معرفتِ ذات تو بیش ز حدِّ عقول

دامنِ اوصاف تو دور ز دستِ گمان

هست ز رویت پدید طلعتِ دلجوی حق

پرتوِ مهرِ رخت جلوه نیکوی حق

بلکه بود روی تو خود به یقین روی حق

قوّت و نیروی تو قوّت و نیروی حق

کوی تو باشد همی شاها مینوی حق

حق به وجودت نهان حق ز شهودت عیان

ای شهِ والا تبار بنده ات اینک خرد

مهرِ تو با نقدِ جان از دل و جان می خرد

از ستمِ روزگار دیده بسی روز بد

چند بباید همی به دامِ محنت فتد

شاید کز کیدِ چرخ در کنفت بغنود

که باشد او را شعار، مدحتِ این خاندان

ص: 456

خاموش [یزدی میرزا علی]

اشاره

خاموش [یزدی میرزا علی(1)]

اسمش میرزا علی است. منشی شهبندر خانه نجف اشرف بوده، سلسله نسب و حال او معلوم نیست.

[میرزا علی بن حسین بن علی اکبر (ح 1287 - 1379ق) ادیب و شاعر. متخلّص به خاموش. در میبد یزد متولد شد در کودکی به همراه پدرش به کربلا رفت و در آنجا نَشْوْ و نمو یافت. در حدود 1309 به نجف رفت و حدود چهل سال عضو کنسولگری ایران در نجف بود. در نجف درگذشت و در وادی السّلام دفن شد. از آثار وی دیوان شعر در مدایح معصومین علیهم السلام و غزلیات و رباعیّات که قریب شصت هزار بیت است. «تقلید و طهارت» به نظم فارسی، «مسایل تقلید و احکام طهارت»، «شهنشاهنامه حسینی»، «خلافت نامه حیدری»، «مختار نامه» و «خلافت نامه امام حسن علیه السلام»]

این چند بیت از او نگارش می رود:

فی مدیحة القائم علیه السلام

بساطِ دارفانی را بکَن بیخِ نشاط از دل

جهان بگذار و بگذر گر تو را میلِ جنانستی

چرا گاهِ توانایی رهِ مقصد نپیمایی؟

جوانا همّتی ورنه به پیری ناتوانستی

اگر خواهی که بگذاری قدم در راهِ دینِ حق

در این ره رهنمایت مهدیِ صاحب زمانستی

امامِ عصر، همنامِ محمّد، قائمِ برحق

ولیّ مطلقِ ایزد که غایب از جهانستی

ص: 457


1- . ر.ک: الذریعه، ج 4، ص 389 و ج 7، ص 238 و ج 9، ص 285 - طبقات اعلام الشیعه، قرن 14، ص 1409 - فرهنگ سخنوران، ص 297 - لغت نامه ذیل / خاموش یزدی - معجم رجال نجف، ج 2، ص 477 - اثر آفرینان، ج 2، ص 314.

تعالی اللّه مهِ شعبان که نیکوتر ز هر ماهی

که اندر نیمه ات میلادِ شاهِ انس و جانستی

زهی ماهی معظّم کو به هر ماهی شرف دارد

به ویژه نیمه اش کو باسعادت توأمانستی

شب میلادِ هادیّ زمان، سلطانِ دین، مهدی¨(عج)

یکی جشنی به پا خرّم تر از باغِ جنانستی

زهی مولودِ مسعودی شرف بخشای گیتی شد

که گیتی از وجودش در خزان چون گلستانستی

نهان در پرده غیبت بود با فرّ لاریبی

که ذاتِ او برون از حیّزِ وهم و گمانستی

ملک خادم به درگاهش، فلک دیبای خرگاهش

به روزِ وقعه بدخواهش به خاک و خون طپانستی

جهان پر ظلمتِ کین شد به ذلّت دین و آیین شد

کنون هنگامِ همّت نی زمانِ امتحانستی

232- - بکَش تیغِ دو پیکر را بکُش بدخواهِ ابتر را

که تیغت خصمِ کافر را به تن برقِ یمانستی

به یکران گر نهی زین را کِشی از کافران کین را

که شمشیر تو مر دین را هماره پاسبانستی

به ضربِ تیغِ خارا در، بکش از کافران کیفر

که دینِ پاکِ پیغمبر رواج از آن سنانستی

به رفعت مصطفایی تو به صولت مرتضایی تو

حسن را یادگارستی حسین را همچو جانستی

ص: 458

خدیوِ بی همالی تو ولیِّ ذوالجلالی تو

مهِ گردون سریرستی شهِ عرش آستانستی

به بزمی تالیِ احمد صلی الله علیه و آله

به رزمی ثانیِ حیدر علیه السلام

هم این را هم رکابستی هم آن را هم عنانستی

فلک سایر به فرمانت ملک چاکر به درگاهت

به فرقِ چرخ ایوانت ز رفعت سایبانستی

شها خاموشِ بیچاره ز کویت گشته آواره

نه او را زاد و نه باره که دور از کاروانستی

اگر چه جُرمِ او افزون بود از هر که در گیتی

ولی ذاتِ شریفت را هماره مدح خوانستی

نباشد گر تو را درخور ثنای او از او بگذر

که درمدحِ تو نفسِ ناطقه الکن زبانستی

الا تا جشنِ میلادت بود در نیمه شعبان

الا تا روزِ میلادت نشاطِ دوستانستی

هماره دوستانت را بود عیش و طرب توأم

چنان چون سینه خصمت را به تیرِ غم نشانستی

مرا این چامه نغز از نجف مرسول شد زودی

که آنجا مجمعِ دانشورانِ نکته دانستی

ص: 459

خائف ابوالحسن

اشاره

اسمش ابوالحسن، موطنش دزفول از اجلّه سادات جلیل القدر آن سامان است. عالمی است عامل و فاضلی است کامل. اگر چه از شعر و شاعری چندان بهره و حظّی ندارد، لیکن چون در علوم عقلیه و نقلیه مقامی عالی را حائز است؛ و با شاعران و اهل ذوق و ادبش ملاطفت، بل ارادت است؛ لذا این چند شعر از وی، در این تذکره نگارش می رود، تا نام وی باز بماند:

[فی میلاد القائم علیه السلام]

شبِ میلادِ مهدی هادیِ جنّ و بشر آمد

به جسمِ این جهان و مردمش جانِ دگر آمد

شبِ میلادِ سلطان دو عالم حضرتِ قائم

که قائم از وجودش ملتِ خیر البشر آمد

شبی مشهورتر اندر جهان از لیلة الاسری

که اندر ماهِ شعبان لیله خامس عشر آمد

چه شعبان؟ آن که باشد شهرِ رحمت ماهِ پیغمبر

که در این مه به گیتی آن خدیوِ دادگر آمد

شبِ قدر و براتش صادر از دیوانِ حق آری

که در حکمش قضا باشد به فرمانش قدر آمد

هماره مدحِ شاهِ دین ز بس باشد خوش و شیرین

به کامِ دوستانِ او نکوتر از شکر آمد

من ار چه در طریقِ شاعری راهی نپیمودم

ولیکن شوقِ مدّاحیش بر من راهبر آمد

ص: 460

داعی محمد تقی شیرازی

اشاره

خاموش [یزدی میرزا علی(1)]

حضرت مستطاب، ملاذ الانام، مروّج الاحکام، حاوی الفروع و الاصول، جامع المعقول و المنقول، آیة اللّه فی الارضین، مرجع المسلمین، آقا میرزا محمد تقی شیرازی، طاب ثراه که در نجف اشرف، توطّن گزیده، سالیان دراز در آنجا به تدریس فقه و اصول مشغول و طلاّب را از حضرتش استفاده بود. و در اغلب بلاد ایران، قلاّده اطاعتش در اوامرِ شرع و فروعِ احکام، گردن مسلمین بود.

در سنه 1338 وفات یافت. رحمهُ اللّه. این قصیده از وی تیمّنا نگارش می رود:

فی مدیحة القائم علیه السلام

مرحبا ای ماه شعبان، ثانیِ شهر حرام

حبّذا ای ماه شعبان، قاصدِ شهر صیام

یا خلیلاً طال ما استهجرتَ اهلا بالقدوم

یا حبیبا طاب ما استقدمتَ سهلا بالمقام

مرحبا ای قاصدِ رحمت، بشیرِ فیضِ حق

حبّذا ای پیکِ فرّخْ دم مهِ خیر الانام

ها بخوان از کوی یاران هرچه آوردی خبر

ها بگو از نزدِ جانان هرچه آوردی پیام

کز پیامت نشئه جانم فزاید در بدن

و ز حدیثت نُکهتِ وصلم در آید در مشام

دیده روشن شد ز پیغامت پیاپی گو سخن

روح بخشا گشت گفتارت، مکرّر کن کلام

ص: 461


1- . ر.ک: الذریعه، ج 4، ص 389 و ج 7، ص 238 و ج 9، ص 285 - طبقات اعلام الشیعه، قرن 14، ص 1409 - فرهنگ سخنوران، ص 297 - لغت نامه ذیل / خاموش یزدی - معجم رجال نجف، ج 2، ص 477 - اثر آفرینان، ج 2، ص 314.

ای شبت را از طراوت رونقِ صبحِ وصال

وی هِلالت را ز بهجت جلوه بدرِ تمام

از نسیم فیض خیزت قلب عالم را حیات

وز نسیم مشکبیزت مغز گردون را زُکام

هر هِلالی راست بدری ای هزارت آفرین

کز هِلالت عالم آرا گشت چندین بدرِ تام

حبّذا زان شامِ پرنورت که آن را در پی است

صبحِ مسعودی که نبود در پی آن صبح شام

آفرین بر لیلة القدرت که در قدر و شرف

در حقیقت اوست معنی لیلة القدر است نام

اندر او از مشرقِ انوار نوری شد پدید

کز صفا بزدود از کون و مکان زنگِ ظلام

مرحبا از آن شبِ روشن ضمیرت کز پیَش

جلوه گر شد عیدِ مولودِ شهنشاهِ انام

مولدی مسعود کز فیض وجودش بهره ای

هستی هر هفت باب است و سه طفل و چار مام

عید شد ای ساقیِ مجلس به بزم اندر خرام

بزم را عشرت سرا کن بزمیان را شادکام

قلب را انده زدا کن از ترنّم های نی

روح را عشرت فزا کن از ترشّح های جام

موسمِ عید است و وقتِ می مکن از می حذر

دامِ تزویر است این تقوی مرو نزدیک دام

ص: 462

قُم و هِنّی العیش بالرّاح المصفّی یا ندیم

سِرْ و نادی الخلق بالعیش المهنّا یا غلام

عیدِ عالم شد الا تا چند بنشینم خموش

صبح روشن شد دلا تا چند باشی در منام

قد تجلّی من وری الافلاک نورٌ باهرٌ

خرّ موسی من سنا مرآة قد جاؤا لسّهام

صورتی از پرده پیدا شد که صورتْ بندِ او

صورتِ خود را سرا پا دید در وی ارتسام

234- نورش از هر سو هویدا شخصش از مردم نهان

چون بصر در چشم و جان در جسم و مهر اندر غمام

کعبه کویش مطافِ حِلّ و میقات و حرم

قبله رویش مقامِ زمزم و رکن و مقام

صفوتِ اولاد آدم سرورِ دنیا و دین

خاتمِ اسباطِ خاتم پیشوای خاص و عام

آن که گردد از فروغِ آفتابِ طلعتش

طور سینای تجلّی، ساحتِ بیت الحرام

شامِ عالم را کند از چهرِ مهر افروز، روز

روزِ دشمن را کند از تیغِ خون آشام، شام

کافرستانِ جهان گردد ز عدلش پر ز عدل

بل رود از کفر و عصیان، اسم و از اصنام، نام

حکمرانِ هر دو عالم گوهرِ کنزِ خفی

نقشبندِ خاتمِ جم، زاده خیر الانام

ص: 463

قائِم آل محمّد، مهدیِ صاحب زمان علیه السلام

وجهِ حق، فیّاضِ مطلق، کهفِ اوّل، فیضِ عام

عادل فی الحکم داعٍ للهدی محیی العلوم

قائمٌ بالقسط کافٍ للوری حامی الانام

خیرُ خلقِ اللّه عزُّ الحقّ مصباحُ الهدی

ذخرُ کنزِ اللّه عینُ العدل مشکوة الظّلام

عالمٌ للسّرِ و النّجوی علیٌّ ذوالفخام

کاشفٌ للضرِّ و البلوی عزیزٌ ذوانتقام

بارگاهِ حضرتش افلاک را اوجِ کمال

پیشگاهِ عزّتش املاک را اقصی المرام

بُختیِ مستِ فلک را حلقه حکمش عقال

اشهبِ دورِ زمان را رشته امرش لگام

دودی از اخدودِ قهرش حفره دار البوار

بویی از گلزارِ لطفش روضه دار السّلام

حرزِ یوسف گر نبودی مهر مهرش از ازل

تا ابد محبوس می ماندی به سجنِ اتّهام

ذاتِ پاکش گر نبودی علّتِ هستی، کجا

روحِ عرشی را بدی با مشتِ خاکی التیام

از فیوضِ جودِ او با آن تباین چار ضد

بی تنازع کشورِ جان راست زایشان انتظام

تا جهان باقی است از عزِّ حریمِ کبریا

بر جنابش صد هزاران بار از داعی سلام

ص: 464

دانش [تهرانی ضیاء لشگر]

اشاره

دانش [تهرانی ضیاء لشگر(1)]

اسمش تقی، لقبش ضیاء لشگر، پدرش میرزا حسین معروف به بلور، در ردیف مستوفیان دیوان اعلی بود. دانش ادیبی است دانشور و لبیبی سخنور. در نظم و نثر، سر آمد اماثل و اقران است. نظمش دُرّ منظوم را ماند و نثرش لؤلؤ منثور را. این سه قصیده از ابکار افکار آن دانشمند یگانه، بیش به دست نیامد. نگارش می رود. در این هنگام اندیشه می رود که به شیراز است.

فی میلاد صاحب الزمان علیه السلام

اشاره

فی(2) میلاد صاحب الزمان علیه السلام(3)

خوشا مولودِ شه کامسال در فصلِ بهار آید

بهار آری چو با مولودِ شه باشد به کار آید

235- کنون بر هر دمن پویی، شمیمِ ضیمران باشد

کنون در هر چمن جویی، نسیمِ لاله زار آید

چو زورق های سیمین، برگِ نسرین در قطارِ هم

به روی آب افتاده است و اندر جویبار آید

مگر خنیاگریِ باغ بر صلصل مقرّر شد

که چون خنیاگران نغمات او از شاخسار آید

غمامِ تیره بین چون بُختی خیره که از مستی

ز دستِ ساربانش جَسته، بگسستهْ مهار آید

ص: 465


1- . تقی دانش فرزند میرزا حسین وزیر تفرشی ملقّب به «مستشار اعظم» و «ضیاء لشگر» (1366-1288)] ر.ک: ادبیات معاصر، ص 48 - اثر آفرینان، ج 3، ص 9 - گلزار معانی، ص 240 - تاریخ تذکره های فارسی، ج 1، ص 306 و ج 2، ص 800 - الذریعه، ج 9، ص 262،315 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 3، ص 176 - سخنوران نامی معاصر، ج 2، ص 1333 - شرح حال رجال، ج 5، ص 45 - فرهنگ سخنوران، ص 331 - مؤلفین کتب چاپی، ج 2، ص 216 - «یک ادیب بزرگ فراموش شده است» ارمغان، سال چهارم، شماره هشتم، ص 388 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 949 - انجمن ناصری، ص 333.
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 951.
3- . مد: - «فی میلاد صاحب الزّمان علیه السلام».

هر آن بارِ دُر و گوهر که بودش ریخت در بستان

بلی بُختی چو گردد مست، مشکل زیرِ بار آید

هوا پر سونشِ سیم است از بارانِ نوروزی

کزان سونش کفِ خیری پر از زرِّ عیار آید

زنان را از ازل گویند بخلی در نهادستی

عجب نبود گر از آن بخل خصمی شان شعار آید

تو بخلِ نو عروسانِ چمن با یکدگر بنگر

قدح دارد به کف لاله ولی نرگس خمار آید

طرازِ طبع و ساقیِّ جوان و باده و بستان

چه بی مسلک کسی باشد که فارغ زین چهار آید

به یاری هر که را اندر بهاران نیست پیوندی

چه فرق او را که می ناید بهاران یا بهار آید

بهار از بهرِ آن میخواره عاشق طرب دارد

که در مستی میانِ باغ یارش در کنار آید

نگارا دیده استی ور ندیدستی شنیدستی

که بر عاشق چها از درد و رنجِ انتظار آید

غمم را بیش از این مفزا دلم را بیش از این مشکن

که می ترسم درختِ جور یک روزی به بار آید

گرانباری تو بر مویِ میان خود مده جانا

میانت ترسم آخر از گرانباری نزار آید

میان رنجه مکن، خود می کشم بارِ گرانت را

که دوشِ عاشقی شایسته تر در زیر بار آید

ص: 466

رهایی نیست این دل را ز زلفِ تابدارِ تو

اسیر آن دل که اندر بندِ زلفِ تابدار آید

بر آید روزِ بزم از ابروانت گاهِ خونریزی

همان کاری که اندر روزِ رزم از ذوالفقار آید

کدامین ذوالفقار؟ آن تیغ کاندر دستِ شه باشد

کدامین شه؟ شهی کز شاهیِ گیتیش عار آید

امامِ مشرق و مغرب، علیِّ بن ابی طالب علیه السلام

که پیشِ درگه او شمسِ مشرق پرده دارآید

فلک قد کرده خم باشد که روزی بار بدهندش

که پیش بندگانِ آستانش بنده وار آید

به چرخِ انجمش چشمِ عنایت باز شد روزی

از آن هر شام با صد دیده امّید وار آید

نوالِ نعمتِ دریا همالش در گهِ ریزش

ز سکّانِ سما بگرفته تا بر مور و مار آید

چو آتش زد نیستانِ ستم را شعله تیغش

که شیرِ فتنه محروم از کنامِ مرغزار آید

به امکان عُشری از بوی ولایش گر شود قسمت

شمیمِ جانِ گیتی تا قیامت مشکبار آید

اگر در صفحِ محشر لب بجنباند شفاعت را

یقین ابلیس در رحمت بسی امّیدوار آید

236- به ترکیبِ عناصر یا حواسِ خمسه گر صادر

شود حکمش خلل در رکنِ هر پنج و چهار آید

ص: 467

بنای نُه فلک با استوا و جمله سیّارش

نباشد گر وجودِ او محال است استوار آید

نه دانش هر که بسراید چنین زیبا سخن باللّه

در اقلیمِ وجودش بر همه کس افتخار آید

فی تبریک الغدیر

سحرِ عید چون طلیعه نور

بر فلک شد چو رایتِ منصور

از درِ من در آمد آن خورشید

با رخی غیرتِ طلیعه نور

از پیِ عید، عاریت کرده

چشم از آهو و کمر از مور

زلف سنبل چو خرمنی از مشک

سرو قامت چو کاجی از بلّور

آمد و گفت کای رفیقِ شفیق

حرمتِ جان و دل چو صبح و سحور

روزِ عید است و روزِ وجد و نشاط

روزِ عید است و روزِ عیش و سرور

از چه برگو نشسته ای غمگین

همچو دل کندگان ز دارِ غرور

گاه نالان چو کودکِ بیمار

گاه گریان چو عاشقِ مهجور

چو در این روز احمدِ مختار

آن که ما را پناهِ یومِ نشور

ص: 468

از پسِ حَجَّةِ الوداع آمد

به غدیرِ خم آن شه از رهِ دور

خلق را امر بر توقّف کرد

هیچیک را نداد اذنِ عبور

پس بفرمود تا بیاوردند

رفته و مانده هر دو را به حضور

شد بر آن منبر و در آن وادی

تافت چون طور از جمالش نور

خطبه ای در سپاسِ یزدان خواند

که بود در فصاحت آن مشهور

پس به مردم خطاب کرد خطاب

به خطابی که بود با جمهور

گفت: «ای مردم از شما به شما

نیستم بهتر؟ این بود مستور؟»

همه گفتند: «بهتری از ما

زان که تو آمریّ و ما مأمور»

گفت: «دین را رسانده ام به کمال

هیچ در دین جز این نکرده قصور»

پس کمر برگرفت حیدر را

برد تا پیشِ سر به پنجه زور

گفت: «هر کس بر او منم مولا

که بود ز امر و نهیِ من مجبور

ص: 469

ابن عمّم علی بر او مولاست

امر و نهیش بر اوست فرض و ضرور

237- هر که یارِ علی و ناصرِ اوست

باد در نصرش از خدا منصور

وان که خذلان بورزدش بر عمد

باد مخذول و ناید او مغفور»

دشمنی آمد و ندا در داد

که شنید آن ندا اناث و ذکور

که «به امرِ علی و بیعتِ خلق

آمری یا که از خدا مأمور»

گفت احمد: «بدان خدا که بدوست

بیم و امّیدِ بندگانِ شکور

که زبان در دهان نجنبانم

جز به امرِ خدای ربِّ غفور

بهر نصبِ علیّ و بیعتِ خلق

از پگه آمد از حقم منشور

که علی را به جای خود بنشان

کز تو داریم شرِّ دشمن دور»

گفت: «گر راست است این به سرم

سنگی آید ز غیب و گردم کور»

کز فلک سنگی آمدش به زبر

شد ز زیرش به تیزی ساطور

ص: 470

پس ز منبر، رسول شد به نشیب

دیده در خلق و دل پی منظور

که ز هر سو شدند نزدِ علی

مؤمنِ پاک دین و خصمِ شرور

همه کردند با علی بیعت

ویژه اهلِ نفاق و کبر و غرور

در چنین عید خانه دانش را

تهنیت فرض و مدحت است ضرور

قافیه گر دو جا بود مجهول

باشد امّید داریم معذور

تا بود سیرِ چرخ و گردشِ سال

تا شود هر شجر ز خور معمور

باد ماهش به نیکویی موصوف

باد روزش به بهتری مذکور

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

سوریّ و سنبل و سمن و لادن

آمد به بزم، آر بطی از دن

آری شراب باید چون آید

سوریّ و سنبل و سمن و لادن

بر اقحوان، عصابه ای از یاقوت

بر ضیمران، دُراعه ای از روین

ص: 471


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 962.
2- . مد: «در صفت باغ در بهمنجنه مختوم به اسم مبارک حجّت قائم».

ز آسیبِ بهمن و دی و مهرک ماه

شاخِ درخت گشته بُد استرون

ایدون شکوفه زاد و ثمر بخشید

تا رفته است مهر و دی و بهمن

منّت نهاد بادِ صبا امروز

بر گلبنانِ نوگلِ آبستن

قمری چو واعظان به نصیحت گفت:

«لاتبطلوا صدقاتکم بالمن»(1)

238- نیلوفر از جفای خزان گویی

بسیار چیره بود و بر او دشمن

کز مژده بهار بپوشیده

پیراهنی به تن ز خزِ ادکن

بهمنجن(2) است روزِ همه شادی(3)

کی شایدم گذشت ز بهمنجن

دامان ز ما مپیچ نگارینا

ای برزده بر آتشِ ما دامن

مغفر برای جنگ نهی بر سر

جوشن برای رزم کنی بر تن

ماهیّ و ماه را نبود مغفر

سرویّ و سرو را نبود جوشن

ص: 472


1- . آیه 264 سوره بقره: «یأَیُّها الَّذِینَ آمَنُوالاَ تُبْطِلُوا صَدَقتِکُم بِالْمَنِّ وَالْأَذَی».
2- . بهمنجن: جشن روز دوّم از ماه بهمن در ایران کُهن.
3- . مد: «بهمنجنه است روز مه شادی».

ای مژّگانت بر به دلِ عشّاق

چون تیغِ گیو و پهلوی نستیهن(1)

در ده میی چو خونِ سیاووشم

کز چاهِ غم برآیم چون بیژن

نیسان و آذر است گهِ مستی

زان می که مانده او ز مهِ آبن

زابان مه آن شراب که در خم ماند

صرفش در آذر است و مهِ نیسن

سختم عجب که لشگرِ مهریگان

با این که در نبشت همه گلشن

غازه سترد از رخِ اسپرغ

میاره کشید از کفِ نسترون

این سوده های سیم و زرِ سوده

آورده کجاست چنین من من؟

گویی مگر خزانه بذلِ شاه

بگشاده است رو به چمن خازن

قائم مقامِ ختمِ رسل، مهدی علیه السلام

صاحب زمان، ولیِّ حقِ ذوالمن

چندی شها به مکمنِ غیب اندر

بیرون خرام آخر ازین مکمن

بنیادِ شرع را بنما ستوار

بنیانِ کفر را ز زمین برکن

ص: 473


1- . مد: «گستیهن».

مأمورِ امرِ توست همه گیتی

حکمِ تو را همی بنهد گردن

بنمای رو به معرکه گیتی

پشتِ عدویِ شرعِ نبی بشکن

چون موم نرم می کنیش ستخوان

خصمت اگر بود چو کُهِ آهن

جود و سخا و فضل و مروّت را

قلبِ تو مخزن است و گفت معدن(1)

شاها من آن کسم که به هر شعری

از روحِ قدس می رسدم احسن

لیکن به وصفِ توست بیان قاصر

امّا به مدحِ توست زبان الکن

دانش کجا و مرتبه و صفت

پشّه کجا و دامنه قارن

ص: 474


1- . مد: - «چندی شه به مکمن غیب ... کفَت معدن».

ذوقی

اشاره

ذوقی(1)

اسمش میرزا ابوالقاسم است، پسر حاجی میرزا محمّد خان اصفهانی. وی پسر استاد آقا بزرگ معمار اصفهانی و وی پسر زمان بیک معروف به گِنبل است، که پهلوانی مشهور بوده. و او پسر حاجی آقا بزرگ مجتهد است، که صاحب تصنیفات و تألیفات عدیده بوده. میرزا ابوالقاسم در چهارم شوّال سنه هزار و دویست و نود و هفت در دارالخلافه تهران متوّلد شده. از سنّ شش سالگی تا هفده سالگی مشغول به تحصیل فارسی و مقدمّات عربی و ادبیات بوده. در هیجده سالگی متصدّی شغل مشرفی معمارخانه دولتی شد. و در ضمن نیز وی فن شعر و شاعری و انشای نظم و نثر را در خدمت والد ماجد خود همی آموخت. و به تکمیل آن همی پرداخت.

در سنه هزار و سیصد و بیست و چهار هجری به امر دولت علیّه، تعمیرات ابنیه دولتی بروجرد را عهده دار شده، مدّت سه سال در آن سامان مشغول انجام آن کار بود. پس از انجام آن کار از شغل دولتی مستعفی شده، به کسب مشغول. و در ضمن نیز به تحصیل علم رمل پرداخته، کتابی در علم رمل تألیف و آن را «اسرار نقط» نامید. و نیز در تعبیر خواب رساله ای موسوم به «شرح الرّؤا» از آن وی است.

در سنه هزار و سیصد و سی و چهار وی را با من بنده مصاحبت اتّفاق افتاد. جوانی آراسته خوش خوی و نیکو مشرب و آزموده است. اطوار و رفتار منش پسندیده افتاده. اگر چه نکات و دقایق شعر را نیکو می داند، ولی باز با من بنده مذاکره می کند. این چند غزل از گفتار وی نگارش می رود:

فی مدیحة الرضا علیه السلام

روی چون گل، لبِ لعلِ شکرین است تو را

که بدین حسن و بدین جلوه قرین است تو را؟

ص: 475


1- . ذوقی ابوالقاسم فرزند عباس بن اسماعیل 1336-1273 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 65 - تذکرة القبور، ص 321 - الذریعه، ج 9، ص 341 - سخنوران نامی معاصر، ج 3، ص 1407 - مؤلفین کتب چاپی، ج 1، ص 246.

تا تو آن زلفِ خم اندر خمِ پرچین داری

دلِ صد سلسله در آن خم و چین است تو را

آفتابی که ز ایوانِ فلک می تابد

پای بر سر نهش ای مه که زمین است تو را

این نه لعلِ لبِ جان پرور و زلفِ سیه است

کان یکی معجز و این سحرِ مبین است تو را

چون تو سنگین دل و بی رحم ندیدم هرگز

آخر ای شوخ چه آیین و چه دین است تو را؟

240- چه شود گر نظرِ لطف به موران فکنی؟

ای سلیمان که جهان، زیرِ نگین است تو را

سوده ای جبهه به خاکِ درِ شاهنشهِ طوس

که فروزنده چو خورشید، جبین است تو را

نشود زخمِ دلِ سوخته ات به ذوقی

تا به یاد آن لبِ لعلِ نمکین است تو را

و فی مدحه [(الرّضا)] علیه السلام

به پیشِ اهلِ دل ای شیخ، روشن و پیداست

که این عبادت و این زهدِ تو ز روی ریاست

برون ز کوزه تراود هرآنچه هست در او

صفای باطنِ هرکس ز جبهه اش پیداست

سفر به عالمِ علوی کجا توانی کرد؟

تو را که نفس، گرفتارِ رشته های هواست

طمع ز مردمِ نادان مدار خویِ نکو

که نیکخویی از آیین مردمِ داناست

ص: 476

کسی که از بنِ دندان کند اذیّتِ خلق

چو مار گر که بکوبی سرش به سنگ سزاست

ز شاعرانِ کهن سال شعرِ تر مطلب

سبوی کهنه اگر نم برون نداد رواست

ز شصت، عمر چو بگذشت عقل می کاهد

که مه ز نیمه مه چون گذشت نورش کاست

دماغ، خشک چو شد طبع نیز خشک شود

امید شعر تر از چون تو خشک مغز خطاست

به ذوقِ فطری و طبعِ سلیم من، ذوقی

ملاحتِ سخن و شعرِ آبدار گواست

مرا به ملکِ سخن رتبه شهنشاهی

ز یمنِ مدحتِ سلطانِ جن و انس رضاست

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

چو من ثابت قدم در عشق کس نیست

محبّت پیشه هر بوالهوس نیست

مدامی چشمِ شومِ یار مست است

تو پنداری درین کشور عسس نیست

به افغان در قفای محملِ دوست

کسی جز من هم آهنگِ جرس نیست

سپردم دل به مهرت گر چه دانم

حریفِ شعله سوزنده، خس نیست

غمت شب تا سحرگه مونسِ ماست

شبِ هجران دلم بی همنفس نیست

ص: 477

مرا دور از لبِ شیرین مگردان

شکر هر جا که باشد بی مگس نیست

همین دولت به عالم، جغد را بس

که چون بلبل، گرفتارِ قفس نیست

مزن ذوقی ز جورِ گلرخان داد

درین کشور کسی فریادرس نیست

ندارم تکیه گه جز مهرِ حیدر

که جز وی اعتماد من به کس نیست

و فی مدحه [(مولانا علی)] علیه السلام

به حسنِ خویش چه نازی؟ که از تو ناز گذشت

هم از تو ناز و هم از عاشقان نیاز گذشت

سبک بران فرسِ حسن و تندخوی مباش

به هوش باش که ایّامِ ترکتاز گذشت

دکانِ حسنِ تو شد بسته از تهاجمِ خط

شکرفروشیِ آن لعلِ دلنواز گذشت

ز دامِ طرّه دلبر گذشت بر دلِ من

به صعوه آنچه ز چنگالِ شاهباز گذشت

به شوقِ این که رخش بینم و سپارم جان

چو شمع هرشبِ عمرم به سوز و ساز گذشت

فغان که از دلِ محمود کس نداشت خبر

کز این جهان به چه سان با غمِ ایاز گذشت

حدیثِ زلفِ تو شرحِ سیاه بختیِ ماست

که عمر بر سرِ این قصّه دراز گذشت

ص: 478

کنون که عالمی آلوده دامنند چو من

بیار باده که هنگامِ احتراز گذشت

هر آن که روی حقیقت به چشمِ معنی دید

عجب مدار چو ذوقی گر از مجاز گذشت

به یُمنِ همّتِ سلطانِ اولیا، حیدر

دلم به ملکِ قناعت ز حرص و آز گذشت

و فی مدحه [(مولانا علی)] علیه السلام

آتشِ دل دوش رشکِ آتشِ نمرود بود

تا سحر از دودِ آهم چرخ قیراندود بود

قطره ای از اشکِ چشمم سیل زا طوفانِ نوح

جذوه ای از آتش دل، آتش نمرود بود

یا رب آیینِ وفا نابود در دوران ماست

یا خود این آیین از اوّل در جهان نابود بود

پنجه از خونِ که آلوده است باز آن مه؟ که دوش

دیدمش می رفت و دست و پنجه خون آلود بود

تجربت کردیم در سودای عشق و عاشقی

رنجِ آن گنج وغمش شادی، زیانش سود بود

تا به دامان، چاک زد دستِ غمت درشامِ هجر

جامه ای کان را وفا تار و محبّت پود بود

حاصلی کز عشقبازی بردم اندر روزگار

آهِ سرد و رنگِ زرد و چشمِ خون پآلود بود

ای صبا از من بگو با آن گلِ نازک بدن

رشته پیوند از ذوقی گسستن زود بود

بودشِ حیدر نبود ار علتِ بودِ جهان

این جهان و هرچه در وی در ازل نابود بود

ص: 479

فی مدیحة الرضا علیه السلام

رخِ نکوی تو روشن چو قرصِ ماه بود

به فرق ماه گر از مشکِ تر، کلاه بود

چگونه نسبتِ رویت به گل توانم دادِ

که پیشِ روی تو گل کمتر از گیاه بود

قسم به زلفِ سیاهت که تیره بختیِ من

بدان رسیده که روزم چو شب سیاه بود

نظر ز قامتِ سروت نمی توانم دوخت

که از دو سو به عَلَم دیده سپاه بود

242- به جرمِ عشقِ بتان، کافرم مخوان ای شیخ

که دیده ای که مبرّا ازین گناه بود؟

مرا به محضرِ جانان رواست دعویِ عشق

که اشکِ سرخ و رخِ زرد من گواه بود

گدای درگهِ سلطانِ دین بود ذوقی

از آن به مملکتِ فقر، پادشاه بود

امامِ ثامنِ ضامن، رضا که درگهِ او

ز حادثاتِ جهان بهترین پناه بود

عجب مکن که سر از فخر بر فلک ساید

کسی که بر درِ او کم ز خاکِ راه بود

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

فغان چون مرا از دلِ تنگ خیزد

ز تأثیرِ آن ناله از سنگ خیزد

ص: 480

شکستی دلم را و زین پس ننالم

کی از تارِ بشکسته آهنگ خیزد؟

به یک لحظه خون جهانی بریزد

اگر تُرکِ چشمت پی جنگ خیزد

نکِشتند تخمِ وفا در دلت زان

که مشکل بود سبزه از سنگ خیزد

جهان نطعِ شطرنج دان، مهره مردم

ازین نطع کی مهره یکرنگ خیزد؟

شود کامِ دل حاصل از سخت رویی

زآهن شرر از دلِ سنگ خیزد

لبت کی دهد کامِ عشّاقِ بیدل؟

گشایش کجا از دلِ تنگ خیزد؟

کی از شورِ عشق است پروای عاشق؟

رهِ نام گیرد پی ننگ خیزد

ز ری بر کن آبشخورِ خویش ذوقی

کز این سرزمین مکر و نیرنگ خیزد

به ملکِ غری(1) رو کز آب و هوایش

ز فیضِ علی هوش و فرهنگ خیزد

شبی گر بخسبد در آن خاک باقل(2)

سحرگاه با هوشِ هوشنگ خیزد

ص: 481


1- . غَری: نام موضعی به کوفه که تن امیرالمؤمنین علی علیه السلام را در آنجا به خاک سپردند.
2- . باقل: عربی جاهلی که به حماقت و بلاهت مثل شده است.

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

عشقِ آتشخوی خاکِ هستیم بر باد داد

آه ازین جور و تطاول، داد ازین بیداد داد

تا به بزمِ عاشقان شد جلوه گر شمعِ رخت

سوختن را بر پرِ پروانه ای دل یاد داد

کشته عشق تو را نازم که اندر زیرِ تیغ

بوسه ها از شوق بر سرپنجه جلاّد داد

تا بود جان، برنگیرم دل ز مهرِ گلرخان

این بود درسی که روزِ اوّلم استاد داد

آن که اندر گاهِ قسمت، داد گل را رنگ و بوی

بلبل شوریده سر را ناله و فریاد داد

شکوه از فقر است نادانی که قسّامِ ازل

مور را خاک و سلیمان را عنانِ باد داد

راست گوید ذوقی آن دانا که گوید: «جاهل است

تکیه هر کس بر بنای چرخِ کج بنیاد داد»

243- بندگی کن پادشاهی را که جودِ دستِ او

قوتِ وحش و طیر و رزقِ بنده و آزاد داد

حیدرِ صفدر که از یمنِ وجودش کردگار

زینت و زیور بدین دهرِ خراب آباد داد

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

رهروی کاندر طلب وصلِ تواش مقصود بود

بود اقبالش بلند و طالعش مسعود بود

در طلب فرقی که بود اندر میانِ ما و شیخ

شیخ را فردوس و ما را وصلِ او مقصود بود

ص: 482

می خورم حسرت به دورانِ وصالش حیف حیف

دورِ وصلِ یار چون ایّامِ گل، معدود بود

چشم ساقی، لعلِ لب می، زلفِ او رقّاصِ بزم

ناله اندر سینه تنگم نوای عود بود

خط بنفشه، لاله عارض، عود گردن، مشک خال

هر شبم در بزمِ اسبابِ طرب موجود بود

از نسیمِ صبحگاهی بوی جان آید همی

این شمیمِ زلفِ جانان یا که بوی عود بود

از کماندارانِ ابرو وز خدنگ اندازِ ناز

بر رخش ذوقی مرا راهِ نگه مسدود بود

رختِ جان بردیم در کوی محمّد صلی الله علیه و آله زین دیار

منّت ایزد را که ما را عاقبت محمود بود

هر که را او زاستانِ رحمتِ خود باز راند

در ازل از درگهِ لطفِ خدا مردود بود

دوش کاندر مدحِ ذاتِ پاکِ او راندم سخن

نظمِ من در مدحتش چون لؤؤ منضود بود

نورِ پاکِ احمدِ مرسل بد اندر طینتش

بوالبشر افرشتگان را زان سبب مسجود بود

فی مدح مولینا علی علیه السلام

ای ز بوی(1) گل، تو را مویِ میان باریک تر

وی لبانت از حقیقت بی گمان باریک تر

بی نصیب از تیرِ نازت تا که شد نبود شگفت

گر هلالِ ماه را گردد کمان باریک تر

ص: 483


1- . نسخه: «موی».

التهابِ آتشِ عشقت تنم آن سان گداخت

کز قلم شد مغزِ من در استخوان باریک تر

شد تنم باریک از غم چون الف تیری بزن

ای کمان ابرو نگشته تا نشان باریک تر

در سرابستانِ عشقش آن گلِ نازک بدن

خواهدم دایم ز شاخِ زعفران باریکتر

تا کجا آبی بر آرم روزی از چاهِ امید

گشته زین حسرت تنم از ریسمان باریک تر

عمرِ ذوقی نیست گر زلفِ تو ای جانِ جهان

هست هر تارش چرا از تارِ جان باریک تر

زینهار از مدحِ حیدر دم مزن کاین نکته ای است

کو بود اندر حقیقت از بیان باریک تر

گر بود باریک تر از موی در محشر، صراط

هست راهِ مهرش از مو همچنان باریک تر

فی مدیحة القائم علیه السلام

ز گل بی بهره ام و ز آشیان دور

ننالم چون زمین سخت آسمان دور

نگردد چون ز تن تاب و توان دور؟

که از من شد بتِ نامهربان دور

ننالد از چه مرغِ دل؟ که افتاد

ز شاخِ وصل چون تیر از کمان دور

مجو نزدیکی از تیرافکنِ عشق

که می استد کماندار از نشان دور

ز باریکی نبیند کس میانت

اگر سازی کمر را از میان دور

دلا کم جو وفا از خوبرویان

که این آیین بود از گلرخان دور

بجو عزلت که عنقا یافت عزّت

گرفت از مردمان تا آشیان دور

چرا نزدیکِ بلبل جا نگیرم

کسی تا کی بود از همزبان دور

ص: 484

بدا بر حالِ آن کس کو بیفتد(1)

ز درگاهِ امامِ انس و جان دور

دلم آنجاست گرچه تن فتاده است

ز کویِ مهدیِ صاحب زمان دور

عجب نبود اگر در عهدش از داد

شود فرسنگ ها ظلم از جهان دور

نمی بودی اگر تشویقِ «عبرت»

ز ذوقی بودی این نظم و بیان دور

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

ز دوریِ گلِ رخسارت ای بتِ طنّاز

به غم قرینم و با درد و محنتم دمساز

کنون که نازِ تو را ما نیازمندانیم

تو هر چه خواهی ای شوخ ناز می کن ناز

از آن دو نرگسِ مستت فغان که خونِ مرا

بریختند به خاک آن دو ترکِ تیرانداز

نه آن دو چشمِ سیاه است و این نه لعلِ لب است

که آن دو سحرِ مبین است و این یکی اعجاز

فزود رونقِ حسن توِ از دمیدنِ خط

هزار شکر که انجام شد به از آغاز

چو عکسِ رویِ تو را در درون جام بدید

ز روی شوق، صراحی به جام برد نماز

به دامِ زلفِ خم اندر خمِ تو مرغِ دلم

چو صعوه ای است که گردد اسیرِ چنگل باز

به انتظارِ تو ای آفتابِ زهره جبین

مراست شب همه شب دیده تا سحرگه باز

ص: 485


1- . نسخه: «بیفتدم».

ز زهد دم نزنم زان که عالمی دانند

همیشه مستم و مخمور و رند و شاهد باز

اگر به خطّه شیراز این غزل ببرند

مرا درود دهد روحِ حافظِ شیراز

غلامِ حضرتِ شاهِ ولایتم ذوقی

که خسروان به درش سوده اند روی نیاز

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

در غم آبادِ جهان یار ندیدم هرگز

دیدم ار یار وفادار ندیدم هرگز

عمر بگذشت به بیهوده و در گلشنِ دهر

هر چه دیدم گلِ بی خار ندیدم هرگز

حاصل از مسجد و میخانه ندیدم یک جو

بهره از سبحه و زنار ندیدم هرگز

آنچه گفتیم و شنیدیم جز افسانه نبود

سودی از این همه گفتار ندیدم هرگز

از درِ زهد فروشان ز چه رو پا نکشم؟

که در این طایفه دیندار ندیدم هرگز

نیست جز فضل، متاعِ من و دکّانِ هنر

بستم از آن که خریدار ندیدم هرگز

راستی عشق چه عاشق که و معشوق کدام؟

من جز افسانه در این کار ندیدم هرگز

بر لب ار مهرِ خموشی زده ام معذورم

چه کنم محرمِ اسرار ندیدم هرگز

ص: 486

فاش گویم به تو ذوقی که به میخانه دهر

مست بس دیدم و هشیار ندیدم هرگز

در جهان تا که مرا چشمِ خدا بین شد باز

جز رخِ حیدرِ کرّار علیه السلام ندیدم هرگز

سر که از مهرِ علی علیه السلام زیبِ سر دار شود

به جز از میثمِ تمّار ندیدم هرگز

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

سرِ زلفت نپیوندد به هرکس

همین پیوند با ما دارد و بس

صراحیِ می و یاری غزلخوان

مرا باشد ز اسبابِ جهان بس

تو با هر کس کنی الفت ولیکن

مرا جز با تو الفت نیست با کس

تو را بس نازک است اندام ترسم

که گردد رنجه از دیبا و اطلس

نجوید دل اگر می جست ازین پیش

وفا و مهربانی از تو زین پس

دلِ ذوقی ز هجرت خون شد ای دوست

به فریادِ دلِ خونین دلان رس

به وصفِ مرتضی علیه السلام کی پی برد عقل؟

رسد بر قعرِ دریا از کجا خس؟

ص: 487

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

بلای خلق گهی از دل است و گاه از چشم

فغان ز دستِ دلِ بیقرار، آه از چشم

خطر پی خطر آید سیه چو گردد بخت

به دامِ زلفِ تو دل می برد پناه از چشم

فروغِ عمر ضعیف است همچو شعله شمع

شود نهان ز نسیمی به یک نگاه از چشم

ز چیست مهرگیاه آورد جنون، مجنون

نداده است اگر آبِ این گیاه از چشم

246- قمر به پیشِ رخت محو شد چنان که شود

نهان ز پرتوِ خورشید نورِ ماه از چشم

کنارِ عاشق از آن پر ستاره شد شبِ هجر

که شد نهان رخِ یارش چو قرصِ ماه از چشم

در آفتاب پرستی گناهِ ذوقی چیست؟

که با خیالِ رخت سرزد اشتباه از چشم

ندید اگر متجلّی جمالِ مولا علیه السلام را

فقیهِ شهر مر او را بود گناه از چشم

و فی مدحه ایضا [(علی)] علیه السلام

ما نازِ گلرخانِ پریوش نمی کشیم

دیوانه وار رخت در آتش نمی کشیم

پا می کشیم از درِ ترکانِ تنگ چشم

تن را به خاک و خونِ سیاوش نمی کشیم

ص: 488

با کس نزاع بر سر دنیا نمی کنیم

بیهوده رنج همچو کی آرش نمی کشیم

چون در بقای نقش بر آب اعتماد نیست

زحمت برای کاخِ منقّش نمی کشیم

مرغِ دل از خدنگِ بلا تا به خون تپید

منّت ز ابروانِ کمانکش نمی کشیم

رنجِ خمار گو بکشد مفلسی که گفت:

«می جز ز دست ساقی مهوش نمی کشیم»

نازِ تو را خرید به جان، ذوقی ار چه گفت:

«ما نازِ گلرخانِ پریوش نمی کشیم»

جز از خمِ ولای علی علیه السلام ما قلندران

در جامِ عشق باده بیغش نمی کشیم

و فی مدحه ایضا [(علی)] علیه السلام

کاخِ دانش را به دستِ جهل ما در نشکنیم

بی هنرآسا، دلِ مردِ هنرور نشکنیم

بشکند زهدِ ریا محراب و منبر را رواج

ما چو زاهد رونقِ محراب و منبر نشکنیم

شحنه شهر ار کدوی باده ما بشکند

ما جوانمردیم در کیفر گرش سر نشکنیم

بر درِ دونان نریزیم آبروی خود به خاک

پیش هر بدگوهری ما قدرِ گوهر نشکنیم

کی بهای بوسه جانان به نقدِ جان دهیم؟

طوطی هندیم نرخِ قند و شکر نشکنیم

ص: 489

آتشِ شهوت کجا گردد به ما بَرد و سلام؟

تا بتِ نفسِ دنی چون پورِ آزر نشکنیم

نفس، یأجوج است ذوقی سدّ اسکندر، خرد

بهرِ این یاجوج، ما سدِّ سکندر نشکنیم

در ازل عهدی که ما بستیم با شاهِ نجف

گر رود سر، بر سرِ آن عهد دیگر نشکنیم

ما در اوّل با ولای مرتضی علیه السلام بستیم عهد

همتی رندان که آن را تا به آخر نشکنیم

ریزه خوارِ خوانِ جودِ عترتِ پیغمبریم

پاره ای هرگز ز قرصِ نانِ کافر نشکنیم

ص: 490

ربّانی

اشاره

ربّانی(1)

[جناب الحاج میرزا محمّد حسین گرکانی، شمس العلما ابن الحاج میرزا علیرضا در مبادی تحصیل چندی مجاور دار الایمان قم و سالها در تهران به سر برده، به اکتساب علوم و معارف اشتغال داشت. پس از آن عازم عتبات عرش درجات شده، چندی در آن سرزمین مقدّس مجاور و به مجلس درس مرحوم حاجی میرزا حبیب اللّه رشتی قدس سرّه حاضر می شد. ولی به واسطه ناسازی هوای آنجا و کسالت مزاج مجبور به مراجعت ایران شده، مدّت یک سال در همدان به سر برده و در اواخر همین سال تلگراف و مراسلات متواتر از بمبئی رسیده، معزّی الیه را برای مراسلات عربی و فارسی و تدریس و تعلیم خط به حضرت اقدس آقای سلطان محمّد شاه معروف به آقا خان دعوت کردند. مدّت نه سال در هندوستان اقامت و در اثنای این مدت رساله «مقصد الطالب فی فضائل عبد المطلب و ابی طالب» را تألیف و به طبع رسانیده، پس از مراجعت به ایران قلیل زمانی به تدریس ادبیات مدرسه علمیه مشغول و از آن پس مدیریت آن مدرسه بر عهده ایشان بود و مدتی نیز ریاست مدرسه قاجاریه را عهده دار بودند...(2)]

فی تبریک جشن الشعبان

یک ساله ره سپرد مهِ شعبان

تا خیر و برکت آرد بر کیهان

سالی در انتظار به سر بردیم

اهلاً و مرحبا بکَ یا شعبان

ص: 491


1- . ربانی قریب گرکانی میرزا محمّد حسین فرزند میرزا علیرضا 1345-1262 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 90 - الذریعه، ج 9، ص 354، ص 881 - مدینة الادب، ج 3، ص 5 - ریحانة الادب، ج 1، ص 281 - سخنوران نامی معاصر، ج 2، ص 1477 - طرائق الحقایق، ج 3، ص 749 - مؤلفین کتب چاپی، ج 2، ص 825 - مجلّه یادگار، صال 5، ش 3، ص 56 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج 5، ص 325.
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 5.

ماهِ پیمبر است و شب و روزش

روزِ برات هست و شبِ غفران

شامش چو زلفِ پرشکنِ حورا

روزش چو رویِ غم شکرِ غلمان

تشریفِ رحمت است و عطا بر خلق

هم زان خزانه کش نبود نقصان

فرخنده ساخت گویی شعبان را

میلادِ شاه و رهبرِ انس و جان

آن حجّتِ زمان و ولیِّ حق

آن رکنِ دین و قائمه ایمان

ممدوحِ خسروانِ بلند اختر

مخدومِ خواجگانِ سپهر ایوان

انعامِ عام و مائده جودش

باشد یکی محیط و دگر عمّان

هر زخم را مراحم؟ او مرهم؟(1)

هر درد را مکارمِ او درمان

توحیدِ ذات و نعتِ کمال او

در دفترِ وجود بود عنوان

بانگِ هزار دستان در گلشن

نبود به نزدِ اهل خرد دستان

شکرِ حق و ثنای خلیفه حق

گوشِ دلم نیوشد ازین الحان

ص: 492


1- . نسخه: «مراهم او مرحم».

از فخرِ کاینات در این امّت

عترت ودیعه ماند و دگر قران

شه خاتم است عترتِ خاتم را

هم او بیانِ مصحف و هم تبیان

از خاکِ آستانش خیزد دل

و ز طرفِ بوستانش روید جان

در دیده دل است بسی پیدا

از چشمِ ظاهر است اگر پنهان

خاشاکِ کفر ببرد یک دم

دریای تیغِ او چو کند طوفان

ایمان نیافت مُهرِ قبول حق

با مِهرِ [او] نبست اگر پیمان

248- از مهرِ اوست چهرِ فلک روشن

وز مهرِ اوست ماهِ فلک تابان

از مهرِ او قبول شود طاعت

و زمهرِ او ثقیل شود میزان

از مهرِ اوست رونقِ ملک و دین

وز مهرِ اوست قوّتِ جسم وجان

چونان که شیر را مدد از ناخن

پیک دمنده را هنر از دندان

آفاق، جمله، خوانِ عطای اوست

اهلِ جهان، تمام بر آن مهمان

ص: 493

پیوسته تا به علم و عمل باشد

ممتاز از دگر حیوان

بالد به فرِّ دولتِ تو گیتی

نازد به نامِ نامیِ تو کیهان

در سایه تو جمله محبّانت

دل گرم و رخ گشوده و لب خندان

از خونِ دشمنان به قدح، باده

وز قلبِ حاسدان به طبق، بریان

سر کز مثالِ نافذ تو تابد

با پتکِ قهر کوفته چون سندان

گوشِ زمانه باد چو ربّانی

از حضرتِ تو منتظرِ فرمان

سنه 1322

ص: 494

راقم

اشاره

اسمش میرزا ابوالقاسم، برادر میرزا غلامحسین اختر طوسی است. اختر را مشرب و مذاق درویشی و انزوای از خلق بوده و خلوت و مراقبت به یاد یزدان را بر صحبت ابنای زمانه ترجیح می داده، ولی میرزا ابوالقاسم راقم بر خلاف وی با اعیان و اشراف و علما و محترمین طوس، خلطه و آمیزش داشته. معمّم بوده. و لباس های نظیف قیمتی می پوشیده. و شغل عمده وی وکالت بوده. این اشعار از اوست:

فی مدیحة الحسین علیه السلام

ساقیا خیز که فصلِ گل و نسرین آمد

آور آن آب که چون آذرِ برزین آمد

بلبل اندر زبرِ شاخه و گل از رهِ شوق

با نواهای بم و زیر نوآیین آمد

باز زاهد ز پی شیوه شاهد بازی

مست از خانه برون از میِ دوشین آمد

ای که بیماریِ چشمانِ تو بیمارم کرد

از سرِ مهر مرا تا که به بالین آمد

برد بیرون ز مشامم هوسِ نافه چین

هر شمیمی که از آن سنبلِ پرچین آمد

نازم این طرفه گلستانِ تو را بر سرِ سرو

که همی تازه به کانون و به تشرین آمد

مهرِ رخسارِ تو شمعی است که پروانه او

مه ز فانوسِ فلک همرهِ پروین آمد

249- ای مهین خسروِ خوبانِ جهان در شکرت

این چه شور است که کامِ همه شیرین آمد

ص: 495

راقما دخترِ فکرِ تو عجب نادره ای است

که ورا مملکتِ حسن به کابین آمد

شد از آن نادره کاندر شب و روز و مه و سال

مدح خوان بر درِ اجلالِ شهِ دین آمد

خامسِ آل عبا باعثِ ایجاد، حسین

که علی را ز صفا نورِ جهان بین آمد

ناپسند است که در ری بود ای شاه، غمین

آن که از جان و دلت مادحِ دیرین آمد

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

ای روی چون بهارِ تو دورِ بهارِ عمر

وی زلفِ بیقرارِ تو جای قرار عمر

خرّم کسی که می گذراند به سال و ماه

در عشقِ روی و مویِ تو لیل و نهار عمر

سروی نرسته چون قدِ موزونِ دلکشت

در بوستانِ هستی و در جویبار عمر

تا بر سرش نهی قدمی از رهِ وفا

باشد به راه، دیده امّیدوار عمر

جز صرفِ عشقِ سیمبران راقما مکن

نقدی که در کف است ز زرِّ عیار عمر

آور به چنگ رشته مهر کسی که هست

در کارگاهِ کون ازو پود و تار عمر

دختِ رسولِ عصمتِ حق، حضرتِ بتول

کز فیضِ اوست تازه همی کشتزار عمر

ص: 496

معصومه ای که روز و شب و سال و مه مدام

بودش به راهِ طاعتِ یزدان، گذار عمر

تا فرصت است مگذر ازین شیوه راقما

چون نیست با من و تو دمی اختیار عمر

فی نعت النّبی الاکرم صلی الله علیه و آله

عنایتی بود ای سرو اگر که با چو منی

چمی ز بهرِ تفرّج به ساحتِ چمنی

بیا ببین که به گلشن ز نای خود بلبل

زند همی به رهِ گل نوای خارکنی

تنم چو موی بود از فراقِ موی میانت

رخم چو زر ز غمِ روی چون تو سیمتنی

رقم نکرده کسی چون تو راقما هرگز

به طرزِ خواجه شیراز در غزل سخنی

چو نعتِ سیّدِ لولاک مر تو راست شعار

بود بهشت بر اشعارِ تو کمین ثمنی

محمّدِ عربی صلی الله علیه و آله آن که مهرِ عترتِ او

به پیشِ تیرِ حوادث بود نکو مجنی

در آفتاب چو بی سایه بد همی بدنش

عجب ز خرجِ حجب نیست از چنان بدنی

الا که تاجِ «لعمرک»(1) بود تو را بر سر

ببین که کرده به راقم فلک چه تاختنی

ز کیدِ چرخ نجاتش بده ز راهِ کرم

بنه به جانش زین فیضِ بیکران مننی

ص: 497


1- . آیه 72، سوره حجر: «لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ».

رضوانی

اشاره

رضوانی(1)

از سادات جلیل القدر شیراز است. از سلسله نسب و عادت و خوی وی، مرا اطّلاعی نیست؛ جز این که در سال هزار و سیصد و بیست و دو که در اصفهان بودم، چند کرّت وی را در انجمن ملاقات کردم. شعر را بسی نیکو می خواند. آنچه به خطّ خود او در ظهر ترجیعی که در مدح حضرت زهرا سلام اللّه علیها مر شناساندن خود را نگاشته؛ عینا در اینجا می نویسم:

"گفته احقر عبد ذلیل، اقلّ السّادات، میرزا سیّد محمّد شیرازی، تخلّصم رضوانی، لقبم فصیح الزّمان، سنّم بیست و سه سال، شغلم منبر و روضه، نه شاعری چرا که شعری و شاعری به شعیری نمی خرند. شرح حال این است."

در این هنگام که به نگارش این تذکره اشتغال دارم، وی در شیراز است. این دو غزل از ابکار افکار وی در این تذکره نوشته شد:

فی مدیحة القائم علیه السّلام

اشکی دگر به دیده ام ای ماه پاره نیست

در هفت آسمان دگرم یک ستاره نیست

باید شود ز خنجرِ بیداد، چاک چاک

آن سینه کز خدنگِ غمت، پاره پاره نیست

آهم شکافت کوه و اثر بر دلت نکرد

آیینه را ببین که کم از سنگِ خاره نیست

کس پی نبرد قطره اشکِ مرا بلی

«بحری است بحرِ عشق که هیچش کناره نیست»(2)

ص: 498


1- . سیّد محمّد رضوانی فرزند سیدابوالقاسم متخلص به فصیح الزمان 1240 ش - 1324 ش - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 114 - فرهنگ سخنوران، ص 385 - سخنوران نامی معاصر، ج 3، ص 1551 - گلزار معانی، ص 286 - مؤلفین کتب چاپی، ج 5، ص 274 - دانشمندان و سخن سرایان فارس، ج 2، ص 614 - الذریعه، ج 9، ص 370.
2- . دیوان حافظ.، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 71.

آمد دوباره یار برم رغمِ آن که گفت

«کس را نصیب، نعمتِ عمرِ دوباره نیست»

آن قدر دیده، ریخته اشک از فراقِ تو

کش روزِ وصل هم به تو حالِ نظاره نیست

زین بیش جسمِ من نکشد بارِ هجرِ تو

این کاه را تحمّلِ آن کوه پاره نیست

در قتلم استخاره مکن زان که گفته اند:

«درکار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست»(1)

دل از دهانِ نوشِ تو آخر گرفت کام

هر چند هیچ هست ولی هیچ کاره نیست

لیکن به دامِ نفسِ زبون است و دیگرش

جز آستانِ حجّتِ حق، هیچ چاره نیست

صاحب زمان، خلیفه رحمان که آفتاب

با آن که مخفی است چو او آشکاره نیست

گهواره اش به بحرِ گنه دستگیرِ ماست

این کشتیِ نجات بود گاهواره نیست

نسبت به بحر و بر ندهم جود و فیضِ او

کان را کرانه نبود واین را کناره نیست

نقّاره اش به عرش و به جز چوبکِ ولا

کس را مقامِ کوفتن آن نقاره نیست

251- تیغش چو برقِ خرمنِ جانِ عدو شود

دوزخ فغان کند که مرا این شراره نیست

ص: 499


1- . دیوان حافظ.

دُرّ ثنای اوست به گوشِ عروسِ طبع

در گوشِ حور هم به ازین گوشواره نیست

رضوانیا خوشا به تو کز او به روزِ حشر

چشمت به غیرِ موهبتِ بی شماره نیست

فی تبریک جشن الشّعبان

بعد از اینت دهم ای دل به دلارای دگر

غیر از اینم به خدا نیست دلا، رای دگر

بر سر کویِ بتان منزل و مأوای دل است

عاشقان را نبود منزل و مأوای دگر

گفتمش: «دل شده در حلقه زلفِ تو، اسیر»

گفت: «این گمشده هم بر سرِ دل های دگر»

سر به سودای سرِ زلفِ تو داریم و کنون

کاش می بود سرِ دیگر و سودای دگر

نسبت گل به رخِ خوبِ تو دادن غلط است

که رُخت جای دگر دارد و گل جای دگر

چون سرم رفت به پایت سرِ دیگر طلبم

تا گذاری به سرِ دیگرِ من، پای دگر

دلِ شیدای مرا حال که خون کرد و گذشت

بعد از این وای به حالِ دلِ شیدای دگر

دل گرفتارِ سرِ زلفِ چلیپایی بود

شد گرفتارِ سرِ زلفِ چلیپای دگر

به سرم دوست اگر سایه نیفکند چه غم

بندگان راست به سر، سایه مولای دگر

ص: 500

صاحبِ عصر و زمان، آن که سپهرش گوید:

«با ولای تو مرا نیست تولاّی دگر»

موسی ار بانگِ «انا اللّه» ز نخلی بشنید

نَبُد از نخل چنین نغمه بُد از جای دگر

سرِّ آن نیمه شعبان به همه گشت عیان

که بد این زمزمه هم از قد و بالای دگر

زین سخن هم نه خدا گفتمش امّا گویم

که بود متّصل این بحر به دریای دگر

بلکه شد فاش در امروز که عیسی هم داشت

فیضِ روح القدسی را ز مسیحای دگر

چون کشد تیغ پی رزمِ عدو، گاهِ ظهور

دارد آن عرصه و آن جنگ تماشای دگر

می کند فاش خداوندِ علیِّ اعلا

دست و تیغِ علیِ عالیِ اعلای دگر

وصل، هر گه که دهد وعده به فردا رویش

رو کند هجر و دهد وعده به فردای دگر

پدر و مادری این گونه نیارند پسر

اگر آیند هزار آدم و حوّای دگر

ای مهین حجّتِ حق، منتظران را به خدا

نیست هیچ از تو به غیر از تو تمنّای دگر

به تولاّی تو رضوانی و شعر ترِ او

هست بحرِ دگر و لؤلؤ لالای دگر

ص: 501

رضوان

اشاره

رضوان(1)

فی مدیحة القائم علیه السلام

بر آر دست و سرِ زلفِ عنبری بشکن

رواجِ غالیه و مشکِ تاتری بشکن

به راستی سرِ زلفِ کجت به رقص آور

کلاه بازی این چرخِ چنبری بشکن

بگیر آینه در دست و سرّ وحدت بین

کرشمه ای کن و بت های آذری بشکن

کمان بگیر و بیارای لشکر مژه را

صفِ سپاه ز ترکانِ لشکری بشکن

سخن بگوی و ز درجِ دهان بر آر گهر

رواجِ رونق بازارِ گوهری بشکن

خطوطِ جامِ جهان بین بشوی اندر آب

به سنگ، آینه های سکندری بشکن

ز ماهِ نو بستان با هلالِ ابرو، دل

نمای چهره و بازارِ مشتری بشکن

در امتحانِ خلاص آر قلبِ خود رضوان

ز سیمِ اشکِ روان، زرِ جعفری بشکن

به دست آر کفی خاکِ پای قائم را

صفای آینه سقفِ ششدری بشکن

ص: 502


1- . احتمالاً: نواب والا شمس الشعرا سام میرزا متخلص به رضوان پسر شاهزاده محمّد قلی میرزا پسر ارشد فتحعلی شاه. در سال 1250 همراه پدر از مازندران وارد تهران شد. به سِمَت های مختلف نائل گردید و در سال 1307-1305 سال های نگارش رساله مجدیه مورد عنایات خاص ناصرالدین شاه بود. - ر.ک: تذکره انجمن ناصری، ص 167.

و فی مدحه [(القائم علیه السلام)] ایضا

گر بدین حسن و لطافت، بی نقاب آید برون

سایه سان دنبالِ وی صد آفتاب آید برون

رشته شب می کشد تا صبحِ محشر بی سخن

گر سرِ زلفش ز عقدِ پیچ و تاب آید برون

بوی زلفش را نسیمِ صبح در گلزار برد

از ضمیرِ برگِ گل، زان رو گلاب آید برون

گر شبی منزل کند در خانه ام تا روزِ حشر

از در دیوار و بامم آفتاب آید برون

در دلِ ویرانه ما هست گنجِ مهرِ او

آری آری گنج از خانه خراب آید برون

نیست ما را هیچ غیر از خرقه آن هم رهنِ می

مشکل است این خرقه از رهنِ شراب آید برون

چشمه خورشید خواهد سوخت از تابِ رخش

از شبستان، ماهِ من گر بی نقاب آید برون

آنچنانم سوخت دل از آتشِ هجرانِ او

کز دهانم تا ابد بوی کباب آید برون

چهره را رضوان ز خاکِ پای قائم علیه السلام آب ده

تا پس از مردن ز خاکت آفتاب آید برون

ص: 503

سلطانی

اشاره

سلطانی(1)

نامش حسین قلی خان، فرزند مصطفی قلی خان، دیوان بیگی ابن مرحوم حاجی شهباز خان کلهر کرمانشاهی است، که خلفا عن سلف از اعاظم خوانین بوده، مدارس و مساجد و حمامات بنیاد نهاده، در سنه 1257 رحلت کرده. و عبّاس قلی خان کلهر برادر کهتر حاجی شهباز خان مردی فضیلت شعار بوده، شرحی به «تشریح الافلاک» بهاء الدّین عاملی نگاشته، در سنه 1273 در شیراز به رحمت ایزدی پیوسته، علی الجمله؛ مصطفی قلی خان نیز نیک نهاد و حلیم و کریم و داناست. و به سرهنگی فوج کلهر و حکومت دیوان بیگی آن ولایات منصوب است.

خود حسین قلی خان در سنه 1247 ولادت یافته. پدرش در تربیت وی سعی بلیغ نموده، در سنه 1274 با عماد الدّوله به ری آمده، وی را تصنیفات و تألیفات عدیده است. من جمله: «نجات الثّقلین فی مقتل الحسین» و مثنوی «تمثال البدیع» و «شکرستان» و مثنوی «نور الیقین» و رساله در قواعد عروض و قافیه و تذکره موسوم به «مطلع شعری» در حال شعرای معاصر. و فنون شعری را از میرزا حاجی محمد بیدل اخذ کرده.

فی التوحید و نعت النّبی صلی الله علیه و آله

بگشا نظر بدایعِ اشیا را

وندر نگر ثریّ و ثریّا را

تا صنعتِ شگرف همی بینی

مر کلکِ صنعِ صانعِ یکتا را

ص: 504


1- . سلطانی کرمانشاهی، حسین قلی خان فرزند مصطفی قلی خان 1303-1249 ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 243 - حدیقة الشعرا، ج 1، ص 789 - مدینة الادب، ج 3، ص 25 - المآثر و الآثار، ص 205 - مجمع الفصحا، ج 4، ص 342 - مؤلفین کتب چاپی، ج 2، ص 949 - «سلطانی کرمانشاهی و آثار او» ارمغان، سال هفدهم، ص 476 - فرهنگ سخنوران، ص 463.

بی استن و طناب که بر پا کرد

نُه خیمه چرخِ برشده بالا را؟

وز قدرت که گشت به چرخ اندر

تابنده چهره لعبتِ بیضا را؟

یا حبّذا ز دیده که حق بین است

ورنه چه سود دیده بینا را؟

مردی که حق شناس بود داند

یکتا به وحدت ایزدِ دانا را

منظورِ صنع اوست که دارد دوست

عاشق جمالِ شاهد زیبا را

خورشید از او فروغ به چهر آرد

زان خیره کرده دیده حربا را

پروانه زان بسوزش خود سازد

کو شعله داد شمعِ شب آرا را

بلبل از آن به باغ همی نالد

کو شد نگار گر گلِ رعنا را

نورِ خدا به عارضِ یوسف دید

آن چشمِ دل که بود زلیخا را

وامق شناخت قدرتِ حق ورنه

چشم از عذار بستی عذرا را

بنگر ستارگانِ درخشنده

وان گرد گردِ گنبدِ مینا را

ص: 505

وان اورمزد و آن زحل و بهرام

وان تیر و ماه و زهره زهرا را

وان آفتاب کز رخِ نورافشان

بخشد فروغ طارمِ خضرا را

254- وان باد و خاکِ زلزله در دل را

وان نار و آبِ سلسله بر پا را

وان باغِ پر ز لاله و سنبل را

وان ابرِ پر ز لؤلؤ لالا را

هر یک در آفرینشِ خود شاهد

توحیدِ کردگارِ توانا را

معلول دانم این همه را یک سر

علّت وجودِ سیّدِ بطحا را

از کل مرکّب آمده چون اجزا

او اصلِ کلّی آمده اجزا را

دریا وجودِ احمد و موجود است

از وی نشانه موجه دریا را

او بود پیش از آن که بود الفت

با امّهاتِ اربعه آبا را

او بود پیش از آن که بر افرازد

صنعِ حق این سرادقِ دیبا را

او بود پیش از آن که صفیّ اللّه

داند رموزِ علّم الاسما را

ص: 506

او بود پیش از آن که بر انگیزد

نوح از نوای «لاتذر(1)» آوا را

او بود پیش از آن که شکافد حق

در حملِ ناقه صخره صمّا را

او بود پیش از آن که کلیم اللّه

بیند فروغِ سینه سینا را

او بود پیش از آن که شود منزل

در چارمین سپهر مسیحا را

سلطانِ شرع بود و به عرش اندر

بیرق فراشت ملّتِ والا را

کرد از برای حجّت دعوت حق

تسبیح گوی دستش حصبا را

خوانِ نوالِ اوست کزان نعمت

قسمت رسیده پشّه و عنقا را

ننویسد ار ستایش او گیرد

کیوان ز تیر ترکشِ جوزا را

در ختمِ نعتِ او سزد ار گویم

مدحت، سوارِ دلدلِ شهبا را

آن به که در مناقبِ دامادش

بخشم طرازِ دفترِ انشا را

سلطانِ دین، علی که حسامش کرد

از لا پدید، جوهرِ الاّ را

ص: 507


1- . آیه 26 سوره نوح: «وَقالَ نُوحٌ رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّارا».

شاهنشهی که چهرِ من از مهرش

ماند شکفته لاله حمرا را

امروز مدحش آرم و دارم چشم

از لطفِ او شفاعت فردا را

روز جزا به مدحتِ او خواهم

در بزمِ خلد عیش مهنّا را

گفتم به نعتِ احمدِ سلطانی

این نامور قصیده غرّا را

زان سان که پیشِ ناصرِ خسرو گفت

ای روی داده صحبت دنیا را

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

بدین سان که آموختی دلبری را

ز کف دل ربایی به خوبی پری را

سلیمان تویی بر سریرِ ملاحت

که ماند دهانِ تو انگشتری را

سزد گر به زیرِ نگین اندر آری

ز انگشتری زهره و مشتری را

همه خوبرویند اگر چند خوبان

ز خوبان تو شایسته ای برتری را

به سحر اندر ار سامری بود ماهر

زند سحرِ چشمِ تو ره سامری را

به دورِ قمر، چنبرِ زلفت آرد

نشان فتنه طارمِ چنبری را

ص: 508

رخ و قدّت افزوده خوشّی و کشّی

گل و سروِ فرخاری و کشمری را

به دام اندر آرد نگاه و خرامت

عقابِ شکاری و کبک دریِ را

تو دلبر ز کف دل ربودی و گرنه

که دل برد عشّاقِ از دل بری را؟

خلیلِ منا قدرِ خوبان شکستی

چنان پورِ آزر بتِ آزری را

ز خورشیدِ روی تو دورم، ستم بین

به من گردشِ چرخِ نیلوفری را

سزد گر شکایت برم در برِ شه

من از چرخ رسمِ ستم گستری را

مگر چرخ رسمِ ستم بنهد از کف

چو بیند اثر عدلِ پیغمبری را

ملایک سپاهی که در پیشگاهش

کمر بسته روح القدس چاکری را

محمّد که از فرّ فرّخ قدومش

بود عرش در خور بلند اختری را

نبیّ الوری صلی الله علیه و آله کز شرف ذاتِ پاکش

سزاوار بر انبیا مهتری را

نگون آمد اعلامِ اصنام خوانان

چو او رایت افراشت دین پروری را

ص: 509

مکافاتِ اخیار و اشرار کرد او

شرارِ سقر شربت کوثری را

هر آن کس که سر در نهادش به چنبر

کُله بر فلک سود نیک اختری را

به مهرش هر آن کس که نگرفت پیشی

سبق ز اهرمن برد بدگوهری را

به گاهِ بهار او بر آرد ز گلبن

گلِ حمری و ارغوانِ طری را

به وقتِ خزان او دهد ره به بستان

دمِ باد آبانی و آذری را

نقابِ رخِ صبحِ کافوری آرد

شب از امرِ او طرّه عنبری را

ز خشمِ خود و تیغِ شاهِ ولایت

نبی کرد کیفر بدین کافری را

256- نمود از شرف باروی شهرِ ملّت

به مردی قوی بازوی حیدری را

من از مصطفی در تمنّا به طاعت

ره و رسمِ سلمانی و بوذری را

من از مرتضی در تولاّ به خدمت

سزا فخرِ مقدادی و قنبری را

سپاسِ نبی و ولی گر به شعرم

نبد ننگ دانستمی شاعری را

ص: 510

سرودی به شعرش درود ار به دیوان

بدین سان سخن بود ثبت انوری را

شدی پاک عنصر ز نورِ سعادت

به دفتر چنین نظم اگر عنصری را

سخن گستران را همان فرق با من

که با خسرو تاجور لشگری را

الا تا به گیتی نشان از فصاحت

در آفاق تا نام دانشوری را

سزا هم به دانشوری هم فصاحت

من از مدحِ آل نبی سروری را

بدین طرز اگر گفته ناصر آمد

جواب این بود گفته ناصری را

که از مطلعش مصرع اوّل است این

"نکوهش مکن چرخ نیلوفری را"

فی مدیحة زهرا علیهاالسلام

هجرِ آن مه ز رنجِ تن فرسا

کرد قدِّ مرا هلال آسا

بی رخ و زلفِ یار نالم زار

وین مرا کار در صباح و مسا

آفتابم رسیده بر لبِ بام

دور از آن چهرِ آفتاب لقا

تارِ زلفش ز چنگ دادم و شد

چنگ وارم ز غصّه پشت دو تا

ص: 511

کرده بی تابم از تبِ فرقت

بتِ مه رویِ مشتری سیما

عندلیبِ دلم ز هجرِ گلی است

در گلستانِ غم هزار آوا

که گل از دستِ حسنِ او دارد

خاک بر سر مدام و خار به پا

دارد اینک مرا فراقش پیر

بودم از وصلِ او اگر برنا

زابِ حیوانِ لعلِ او محروم

همچو اسکندرم ز آبِ بقا

ره به محرابِ قبله می نبرم

دور از آن ابروانِ قبله نما

چشمم از اشک، زمزم افشان است

بی رخش کان به کعبه داد صفا

مبتلا در بلا مرا خواهد

غمِ آن لعبتِ بلا بالا

نقشِ زلف و قدش ز بس بستم

در دلِ خویش هستیم شد لا

257- طالعم کجرو است چون سرطان

من و غم توأمیم چون جوزا

گنجِ جان در طلسمِ جسمانی

چند گه بود ایمن از یغما

ص: 512

بی خبر بهرِ غارتش ناگاه

ترکِ یغمایی آمد از یغما

عشق کرد آنچه خواست با من یافت

چون به ملک وجودم استیلا

گرنه محکومِ عشق بود نبود

پیرِ اسلام پیرو ترسا

عشق را شعبه هاست کز هریک

به مقامی شود رهی پیدا

دستگاهِ بزرگِ عشق کز اوست

راست چون نی ز جانِ خلق نوا

نیست جز مهرِ اهلِ بیتِ رسول صلی الله علیه و آله

که دلِ عالم است از آن شیدا

اهل بیتی که جدِّ امجدشان

ختمِ پیغمبران، رسولِ خدا

پدرِ تاجور، ابوالحسنین

مادر، امّ الائمةِ النّجبا

شمسِ رخشنده سپهرِ عفاف

زهره تابناکِ برجِ حیا

بضعه مصطفی، حبیبه حق

زوجه شاهِ لافتی زهرا

صدفِ یازده گهر که ازو

گشت قدرِ نُه آسمان والا

ص: 513

چار عنصر بدو گرفت قوام

هفت کوکب بدو فزود ضیا

هشت خلد از وجودِ مسعودش

جست زیب و طراز و فرّ و بها

شش جهت را فرو گرفت تمام

نه غلط بلکه سر به سر اشیا

ذاتش آن فرد کلّی از ایجاد

که مهیمن شده است بر اجزا

در بشر غیر او کرا باشد

هیکل از انس و طینت از حورا

نام او آدمِ صفی را بود

غرض از اسم «علّم الاسما»(1)

سخن از عصمتش نیارم گفت

سرّ پنهان کجا شود پیدا

آن معمّاست این سخن که همی

حل نگردد به فکرتِ دانا

مهرِ او باعثِ نجات آمد

انبیا را ز گونه گونه بلا

گشت زهرا ز هرکه راضی ازو

هم رسول است و هم خدای رضا

ور بدو ناکسی جفا ورزید

بر رسولِ خدای کرد جفا

ص: 514


1- . آیه 31، سوره بقره: «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمآءَ کُلَّها».

پهلوی او نشد شکسته چو زد

در به پهلوی او عدوی دغا

258- پهلوی عرشِ کردگار شکستاز ستمکاریِ سلیلِ زنا

ای وجودت بدیعه ایجاد

وی جنابت شفیعه فردا

ای که در حکم بابِ توست قدر

وی که در امرِ زوجِ توست قضا

آه اگر ذیلِ مهرت از کفِ من

بختِ بد در کشد به روزِ جزا

وای بر حالم ار مرا گردد

ریشه معجرت ز دست رها

مکن ای گنجِ لطفِ حقّ محروم

بنده ای چون مرا ز فیضِ عطا

شرف این بس بود که سلطانی

بود آلِ تو را مدیح سرا

تا سیه زاغِ شب چو بیضه نهد

خواند آن بیضه را فلک بیضا

ظلِّ مهرِ شما چهارده نور

باد بر هر سری چو پرّ هما

فی مدیحة السجاد علیه السلام

رخِ تو تازه بهار است ملکِ دنیی را

که برده آبِ رخِ مرغزار عقبی را

ص: 515

بدین جمال که می بینمت تعالی اللّه

خجسته مظهرِ صنعی ملک تعالی را

به عرشِ اعظم سر بر کشیدی از رفعت

اگر مهی چو تو بودی سپهرِ اعلی را

ز فرطِ شوق، تن اندر کفن به رقص آید

اگر به خاک چمد قامتِ تو موتی را

حیاتِ مرده دلان در لبِ تو داد قرار

سپرد معجزه یزدان چو نطق عیسی را

چه صورتی که برِ طلعت تو رنگی نیست

نگارخانه ارتنگ و نقشِ مانی را

رخت پدید نماید ز قطره های عرق

بر آفتابِ درخشان سهیل و شعری را

برای مژده یعقوبِ دل، بشیرِ صبا

قمیصِ یوسف دارد ز زلف انهی را

مهین سلاله پیغمبر بشیر و نذیر

که قهر و مهرش منهاجِ خوف و بشری را

ستوده داور، دریا یمین ابر یسار

که از یسارش پذرفته بحر، یسری را

شهی که گر مددش پشّه را دهد نیرو

کشد به مویی اندامِ پیلِ فربی را

ز چشمِ سوزن بیرون کند مهابتِ او

هزار چون احد و بوقبیس و رضوی را

ص: 516

زهی شرافت آدم که با چنین فرزند

قبولِ توبه ز حق یافت ترک اولی را

چو جدّ و بابِ گرامی برای خلقتِ خلق

بدو سپرده مشیّت زمامِ شوری را

ایا هزار چو موسی به طورِ دیدارت

به نعره «ارنی» در طلب تجلّی را

259- سترده خشیت و زهد تو در اطاعتِ حق

نشانِ خشیتِ داود و زهدِ یحیی را

ظهورِ نورِ تو، صبحِ نخست روزِ ازل

نخست علّت بود اوّلین هیولی را

اگر معانیِ مهرِ تو در صور بندی

به بر نکردی صورت لباس معنی را

هر آن که جز به خداوندیت نمود اقرار

پس از خدای به عزّت ستوده عزّی را

نزولِ سلوتِ مهرت به دل به یاد آورد

حدیثِ امّتِ موسی و منّ و سلوی را

مریدِ مفتی رایت چو گشت قاضیِ عقل

ز حلِّ مسأله محکم نمود فتوی را

قوی تر آمد مدحِ تو از مدیحِ کسان

بدین وسیله عمل واجب است اقوی را

من و ثنای بقیعت چو باستان نکنم

حدیث بقعه بهرام و طاقِ کسری را

ص: 517

من و سپاسِ تو شاهنشها که می زیبد

زبانِ بنده ستایش سرای مولی را

وفا به عهدِ مدیح تو کرد خاطرِ من

سزا منم به مدیحت جزای اولی را

به پیشگاهِ جلالِ تو طبعِ من به سخن

شکست قدرِ فصاحت جریر و اعشی را

همیشه تا نگرد چشمِ بیستون و طناب

چنین فراشته این خرگه معلّی را

به بارگاه ملک، پاسبان جاه تو باد

به سجده، چرخ که بیند روا تمنّی را

شگفت نیست سخن را من ار بنا کردم

بنا نهاد سلیمان، اساسِ اقصی را

فی مدیحة الباقر علیه السلام

آن دو زلفِ پر ز تاب و آن دو چشمِ پر ز خواب

هم ز چشمم برد خواب و هم ز جسمم برد تاب

کیست آن کش خواب و تاب اندر به چشم و جسم هست

چون من از پُرتابِ زلفِ یار و چشمِ پُر ز خواب

تا مرا عشقِ حبیب افکند در دریای ژرف

اندر آن دریا دلِ من تنگ شد هچون حباب

آنچنان نالم ز هجرِ او که نالیدی همی

سعد از هجرانِ اسما، رعد از عشقِ رباب

بی رخِ چون آفتابش روزِ من شد تیره شب

روز شب گردد، کند پنهان چو رخسار آفتاب

ص: 518

تیرِ آهم هر شب از سیمابگون درعِ سپهر

بگذرد مانندِ پیکانِ دعای مستجاب

شکلِ مویش دید رویم زان گرفت از غم شکنج

عکسِ رویش گشت بختم زان نهفت اندر حجاب

تا به چشم اندر خیالِ آفتابِ روی اوست

ز اشکِ چشمم هر زمان زاید هزاران چشمه آب

آبِ چشمه زافتاب ار خشک گردد نی عجب

چون فزاید آبِ چشمه زافتاب این بس عجاب

آتشِ دل زابِ چشمم هر دم آید شعله ور

آب دیدستی کزان آتش بود در التهاب

260- گر دهانِ او دلم نبود چرا از غصّه تنگ

ور کفِ او نیست رخسارم چرا از خون خضاب

کی دل تنگ و رخِ پرخون مرا زیبد که هست

این دو حالت بهره خصمِ شهِ مالک رقاب

باقرِ علمِ نبی، همنامِ ختمِ انبیا

کاستانش کرده شادروان ز عرشِ مستطاب

آن که ایجادِ همایونش نبودی گر ستون

درگسستی بارگاهِ آفرینش را طناب

مایه بخشِ پنج کوکب، پنجمین سلطانِ دین

قهرمان هشت مینو، معنیِ چارم کتاب

نوح را فُلکِ نجات و روح را نقد حیات

دستِ جم را خاتم و داود را فصل الخطاب

ص: 519

زاده زهرا و حیدر، قامعِ قومِ ضلال

صاحبِ طوبی و کوثر، شافعِ یوم الحساب

مشعلِ راهِ هدایت، شمعِ قندیلِ یقین

والیِ ملکِ ولایت، کارفرمای صواب

ای به ظلمت خانه آفاق، مهرِ نوربخش

ای به دفتر خانه ایجاد، فرد انتخاب

ای به تختِ مصرِ اقبال از تو یوسف، سرفراز

وی به بطنِ حوتِ اعزاز از تو یونس، کامیاب

ای نگارستانی از قَدرت، سپهرِ نُه رواق

ای بهارستانی از خویت بهشت هشت باب

در ولایت مشعلِ ایمان تویی چون مهر و ماه

در خلافت نایبِ یزدان تویی چون جدّ و باب

دستِ معماری گشادی تا در استحکامِ شرع

شهرِ دین، آباد گشت و حصنِ کفر آمد خراب

ذروه کاخِ جلالت کاسمانش نردبان

در فضای عرش فرسایش بریزد پر عقاب

در عتابت گر عذابِ دشمن آمد نی عجب

چون تویی فرقان و در فرقان بود حکمِ عذاب

قرّة العینِ ولایت گشت ذاتِ پاکِ تو

چون دو گیتی را تویی شاه ولایت انتساب

دوزخ از بهرِ بداندیش تو شد بئس الجزا

جنّت از بهرِ نکوخواهِ تو شد نعم المآب

ص: 520

دشمنت جوید خلافِ بیعت از اهریمنی

رجم او را قهرِ یزدان بس بود نجمِ شهاب

ای خداوندِ خداوندان ز یمنِ مدحِ تو

چشمه های فیضِ سرمد در دلم جست انشعاب

گرد من گردد خرد تا شد سپاست وردِ من

گردِ قطب آری عجب نبود چو گردد آسیاب

کی ز روبه بازی گردون مرا در دل غم است

تا تویی در بیشه توحید، شبلِ شیرِ غاب

گوهرِ نظمِ مرا، آرایشِ دفتر کند

هر سحرگه شهریارِ طارمِ انجم قباب

مجرمان را چون تو پشتیبانی ای سلطانِ دین

روی رحمت در صفِ محشر ز سلطانی متاب

تا شهِ انجم، سحرگه چون ز مشرق سر کند

بر تن از جودِ تو چرخ آرایدش زرّین طناب

بر تنم ثوبِ ثواب از یمنِ اوصافِ تو باد

تا مرا این رتبه گردد هادیِ صوبِ صواب

261- فی مدیحة النّبی صلی الله علیه و آله و اوصیائه علیهم السلام

سرِ هیچ آشنا نخواهم داشت

غیرِ عزلت به پا نخواهم داشت

با جفا پیشه مردمانِ جهان

سرِ مهر و وفا نخواهم داشت

با کسم زین سپس چو کاری نیست

به کسی اعتنا نخواهم داشت

ص: 521

زان لئیمان که من ز مدحتشان

چشمِ جود و عطا نخواهم داشت

گندم آسا گَرَم دو نیمه کنند

قدرِ یک جو حیا نخواهم داشت

بر سریرِ هوا و حرص و طمع

نفس را پادشا نخواهم داشت

آهوی چینِ عزّت و شرفم

در مزابل چرا نخواهم داشت

به مداوای دردِ کاریِ خویش

غیرِ مردن دوا نخواهم داشت

چرخ گسترده خوان و غیر ستم

من ز خوانش غذا نخواهم داشت

شد یقینم که تا زمانِ پسین

بهره ای جز عنا نخواهم داشت

کوهِ غم شد تنم صدا نکند

کوه از آن رو صدا نخواهم داشت

در جوانی ز رویِ جهل نظر

جز به راهِ خطا نخواهم داشت

آه کز بهرِ دستگیری خود

وقت پیری عصا نخواهم داشت

ناسزایانِ چند را زین پس

من سزای ثنا نخواهم داشت

ص: 522

وز مسِ قلبِ ناکسانِ دغل

هوسِ کیمیا نخواهم داشت

جز عبادت سلب نخواهم جست

جز قناعت ردا نخواهم داشت

گر ز دیبا سرایم آرایند

جز سرِ بوریا نخواهم داشت

چون ز دیبِا ریا همی خیزد

هیچ رویِ ریا نخواهم داشت

از قضا هر چه آیدم نیکوست

سرکشی با قضا نخواهم داشت

جز رضا چاره ای چو ممکن نیست

از قضا جز رضا نخواهم داشت

به درِ کس امید رأفت و جود

جز شهِ انبیا نخواهم داشت

من و زین پس هوای حیدر علیه السلام و آل

که به جز این هوا نخواهم داشت

هست برگ و نوا چو مهرِ علی علیه السلام

سرِ برگ و نوا نخواهم داشت

هیچ با وصفِ روی او دیده

باز بر ما سوا نخواهم داشت

262- با ولای علی علیه السلام ز نارِ حجیم

بیمِ روزِ جزا نخواهم داشت

ص: 523

جز وی و یازده امامِ همام

من به دین رهنما نخواهم داشت

گردنِ خود ز طوقِ طاعتشان

در دو عالم رها نخواهم داشت

خانه زادِ چهارده نورم

زین شرافت ابا نخواهم داشت

حیدری مذهب از که دارم اگر

از شهِ اصفیا نخواهم داشت

روزِ محشر طمع شفاعت را

جز ز خیرالنّسا نخواهم داشت

فیضِ حق بهره از که دارم اگر

بهره از مجتبا نخواهم داشت

عذر خواهی برای عفوِ گناه

جز شهِ کربلا نخواهم داشت

کامیاب از ولای سجّادم

که به جز آن ولا نخواهم داشت

جز به درگاهِ باقر و صادق علیهماالسلام

پشتِ طاعت دو تا نخواهم داشت

غیر بابِ الحوایج آن شهِ دین

حاجت از کس روا نخواهم داشت

قبله ای از شریعتِ نبوی

جز علیّ الرضا نخواهم داشت

ص: 524

جز تقی راهبر نخواهم جست

جز نقی پیشوا نخواهم داشت

جز حسن مقتدای یازدهم

من به دین رهنما نخواهم داشت

از وجودی به غیر صاحبِ عصر

فیضِ رزق و بقا نخواهم داشت

بر من ایشان بلا چو بپسندند

خطری از بلا نخواهم داشت

نفس اگر اژدها چو ایشان یار

باک از آن اژدها نخواهم داشت

چرخ اگر بی وفا چو ایشان عون

بیم از آن بی وفا نخواهم داشت

جز از ایشان برای دفعِ شکست

طمعِ مومیا نخواهم داشت

زنده شد نامِ من به مدحتشان

ور بمیرم فنا نخواهم داشت

ندهم تا قسم به حرمتشان

فیض از کبریا نخواهم داشت

در دعا گر نه نامشان ز خدا

مستجاب آن دعا نخواهم داشت

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

زردی گرفت باز رخِ مرغزار

وان سرخ گل تباه شد و مرغ زار

ص: 525

بردند راغ را همه زیب و بها

شستند باغ را همه نقش و نگار

263- وان دلفریب دلبرکانِ چمن

پوشیده گشت بارِ دگرشان عذار

بر شاخ گر ز قمریکان بُد گروه

ایدون غرابکانش به سر بر قطار

یک سرخ گل نماند به گلشن درون

پیش ار شکفته بود ز هر سو هزار

رفت آن زمان که چیدنِ گل را کنی

آهنگِ باغ و پر کنی از گل کنار

نک بوستان بنالدی از هجرِ گل

چون عاشقِ شکسته دل از هجرِ یار

رفت آن زمان که مشکِ ختا ریختی

بر طرفِ دشت جنبشِ بادِ بهار

نک در نگر که کوششِ بادِ خزان

چون زد به کشتِ دشت ز آذر شرار

رفت آن زمان که بارشِ ابر از هوا

پیروزه ریختی همه در جویبار

نک بازبین که هیچ نمانده است برگ

آن شاخ را که بود ز پیروزه بار

خوشیّ نماند هیچ به رویِ سمن

کشّی نماند هیچ به قدِّ چنار

ص: 526

سوری بشست چهره ز حسن و جمال

نرگس ببست دیده ز خواب و خمار

شد بر بهار چیره خزان از چه روی

وندر سریرِ او ز چه شد برقرار

بی جرم و بی جنایتی او را بکشت

یا رب چرا نداد بدو و زینهار؟

آن نوبهارِ کشته، شود زنده باز

از معجزِ امیرِ صغار و کبار

سلطانِ دین، امامِ مبین، مرتضی علیه السلام

دارایِ شرع پرورِ ملّت مدار

خورشیدِ آسمانِ ولایت علی علیه السلام

آن کاسمان به درگهِ او خاکسار

اضداد را ز قدرتِ او امتزاج

ایجاد را به حضرتِ او افتخار

مدحش به پایه ای است که در مدحِ او

توحیدِ حق نگارد مدحت نگار

ای آن که مدح شیر خدا ورد توست

توحید حق به مدحتش اندر بیار

با مهرِ او چه بیم کسی را به دل

از مهره بازیِ فلکِ بد قمار

ابداعِ خلق اگر به طفیلش نبود

بودی نهفته در سلبِ استتار

ص: 527

ای والیِ ولایتِ عهدِ الست

وی صاحبِ شفاعتِ روزِ شمار

خورشید سرکشد اگر از حکمِ تو

سوزد به نارِ قهرت حرّاقه وار

شیطان ز جبرئیل کند برتری

کردی بر او چو چشمِ عنایت گمار

روزی که خاکِ توده غبرا جهد

بر چرخ و تیره گردد چشم از غبار

264- از نقشِ لعلِ توسنِ شیر اوژنان

افتد به پهنه، سکّه زرّ عیار

هوش از سرِ سواران جوید گریز

روح از تنِ هژیران خواهد فرار

گردد ز ذوالفقارِ دم آهنجِ تو

آن لحظه تارِ زلفِ طرب تابدار

تا راست همچو نیزه شود پشتِ دین

گردد عدو به تیغِ کجت جان سپار

چون آسیا به دست ز قطبِ اجل

سر گشته دشمنت بود آسیمه سار

کو فرّخی که بر سر و بر پیکرش

زین نظمِ فرّخ آرم گوهر نثار

اینک جوابِ آن سخنِ او که گفت

ای زینهار خوار بدین روزگار

ص: 528

تا همچو شرزه شیر نگردد گوزن

تا همچو شاهباز نباشد چغار

در چنگ شیرِ مرگ، عدویِ تو پست

وز قهرِ بازِ دهر، حسودِ تو خوار

فی مدیحة الرضا علیه السلام

به درسِ عشقِ تو کوشم چه حاصلم ز دروس

که کرده عشقِ تو رسم دروس را مدروس

طبیبِ من تویی از توست دل، علاج پذیر

چه سود بخشد فکرِ سقیمِ جالینوس؟

مرا ز عشقِ تو روزی سیه چو پرِّ غراب

تو را خرامِ تذرو است و جلوه طاووس

به تیغِ ابروی خونریز با من آن کردی

که دست و تیغِ تهمتن بکرد با کاموس

بدار محترمش یوسفِ عزیزِ تن است

دلم که گشته به زندانِ زلفِ تو محبوس

سزد که مجمعِ خوبی بخوانمت که تویی

صحاحِ حسن و صراحِ جمال را قاموس

زهی سیاوشِ خالِ تو را بر آتشِ رخ

هزار خسرو چون کیقباد و کیکاوس

عروسِ حجله نازی سزد که اهلِ نیاز

تو را دهند به کابینِ حسن، گنج عروس

نهالِ قدِّ تو را جویبار، چشمِ من است

چنان که شمعِ جمالِ تو را دلم فانوس

ص: 529

کنار و بوس چرا داری ای نگار دریغ

ز من؟ که با تو هوای کنار دارم و بوس

به کامِ غیر بریدی ز من، هزار آوخ

ز جامِ غیر کشیدی تو می هزار افسوس

بود به گردنِ من طوقِ قمری از هجرت

رقیب را به سر از وصلِ توست تاجِ خروس

ز فرِّ سایه وصلت که به ز پرِّ هماست

کجا رواست که چون بلبلی شود مأیوس؟

مخواه رسمِ وفا ناپدید چون عنقا

ز طوطیِ شکرستانِ مدحِ داورِ طوس

ستوده حارسِ ملت، خجستهِ فارسِ دین

که ملکِ ملّت و دین از حراستش محروس

265- اساسِ شرع و خداوندِ فرشِ عرش مماس

که ذاتِ پاکش در ذاتِ ایزدی ممسوس

فروغِ دیده حیدر، علیِ بن موسی علیهم السلام

که رسمِ کفر و ضلال از هدایتش مطموس

ز آفرینشِ صدرِ صدور و اصلِ اصول

به چشمِ بینش بدرِ بدور و شمسِ شموس

صماخِ خلق پر از نعره ولایت اوست

ز هند تا درِ چین و ز روم تا درِ روس

فرشتگان را گردِ حریم او تسبیح

یکی سراید سبّوح و دیگری قدّوس

ص: 530

یکی صحیفه فزون از کتابِ مدحش نیست

هر آنچه مدحت زیبِ صحایف است و طروس

به جز همایون اجدادِ پاک و اولادش

شهی به تختِ خلافت چو او نکرده جلوس

نه گشته منظره قدرِ او به حدّ محدود

نه گشته کنگره جاهِ او به حس، محسوس

اسیرِ چنبرِ او شحنه قضا و قدر

رهینِ جوهرِ او جوهرِ عقول و نفوس

ز آتشِ سخطش تا ابد فتاده شرر

به اهلِ قبله زردشت و موبدانِ مجوس

ز عکسِ او که به مرآتِ کاینات افتاد

فکند پرتوِ انوارِ کردگار عکوس

نبردِ خصمش جوید و گرنه از چه در آب

نهنگ در برِ خود جوشن آورد ز فلوس

همی طرازد مسلم به فرِّ او محراب

همی نوازد ترسا به نامِ او ناقوس

غبارِ زایرِ او توتیای عینِ عیون

رواقِ مرقدِ او سجده گاهِ رأسِ رؤ

به تختِ ملک ستانی ملوکِ تیغ گذار

ز ترسِ تیغِ غلامانِ او فکنده تروس

اگر ز جوشنِ مهرش خبر شدی داود

به بر طراز ندادی لباسِ صنعِ لبوس

ص: 531

فرو نیارند اصحابِ کهفِ مهرش سر

به ملک و دولت و دیهیم و گاهِ دقیانوس

ایا کسی که سماواتیان ز بار خدای

به امر و نهیِ تو بر خلق منهی و جاسوس

همی سراید برجیس خطبه تو چنانک

زند به نامِ تو کیوان به هفتم ایوان کوس

مرا به مصطبه می گساری از کفِ عشق

نصیب کأسِ ولای تو به ز دورِ کئوس

ز فیضِ روی تو خواهم گشاده رویی بخت

مرا چه غم که جهان زشت کار و چرخ عبوس؟

من و مدیحِ تو گر باستان سرودندی

سپاسِ قدرِ منوچهر و حشمتِ قابوس

غلط سرودم مدحِ تو کس نیارد گفت

شود به حکمت اگر اوستادِ بطلمیوس

مرا به سایه ناموس و عصمت آور جای

ز هر خطا که تویی محضِ عصمت و ناموس

به چرخ، مشتری و زهره تا بود مسعود

چنان که کوکبِ مرّیخ یا زحل، منحوس

266- ازین دو خصمِ تو با حالِ نحس به مقرون

و زان دو یار تو با فالِ سعد به مأنوس

فی مدح مولانا علی علیه السلام

ای مطلعِ انوارِ آفرینش

وی مرکزِ ادوار آفرینش

ص: 532

ای ماهِ جهانتابِ چرخِ هستی

وی شاهِ جهاندار آفرینش

ای قائمه آرای عرشِ عزّت

وی غافله سالار آفرینش

ای ذاتِ تو ثابت به مجد و رفعت

سیّاره سیّار آفرینش

جاهِ تو نگهبانِ چرخ و انجم

روی تو پرستار آفرینش

در مکتبِ تجرید، درسِ مدحت

شایسته تکرار آفرینش

کز مدحِ تو خوشتر خدای چیزی

ننوشته به طومار آفرینش

تا گشته ز گلشن طرازِ قَدرت

آراسته گلزار آفرینش

اوّل گلِ ذات تو رست زان پس

بشکفته شد ازهار آفرینش

چون احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله که اقتدارش

در مرتبه مختار آفرینش

ای حیدرِ صفدر که بوده جز تو

در معرکه کرّار آفرینش؟

مقصود خدا نقطه وجودت

از گردشِ پرگار آفرینش

ص: 533

مکتوم ز حق سرّ ذاتِ پاکت

در پرده اسرار آفرینش

همچون بصر از نورِ شمس خیره

از نورِ تو ابصار آفرینش

کوته نظر از منظرِ جمالت

در معرفت انظار آفرینش

اقطاعِ بلاد و ممالکِ تو

معموره اقطار آفرینش

بی دست فلک تو راست بی شک

مصری هم امصار آفرینش

دادار، طفیلِ تو گر نبودی

برداشتی آثار آفرینش

ای ذاتِ شریفِ تو در جلالت

احمد شده در غار آفرینش

از سینه دریای ژرفِ جودت

جاری شده انهار آفرینش

از تربیتِ باغبانِ فیضت

مثمر شده اشجار آفرینش

از عونِ تو برداشتن تواند

بر دوشِ فلک بار آفرینش

صرّاف تویی هیچ کس به جز تو

نشناخته معیار آفرینش

ص: 534

267- شد سلسله عترتِ تو از حق

سر حلقه اخیار آفرینش

اسلافِ تو اشرافِ ملکِ امکان

اخلافِ تو ابرار آفرینش

تا دستِ عطایت گره گشاید

کی بسته شود کار آفرینش؟

مدحِ تو برون است از آنچه گنجد

در حیّزِ افکار آفرینش

وصفِ تو فزون است از آنچه آید

در حیطه گفتار آفرینش

ای قدرتِ یزدان ز اقتدارت

آسان شده دشوار آفرینش

وی داورِ ایمان بر آستانت

در بندگی اقرار آفرینش

پذرفت عمارت چو از خدا شد

فرمانِ تو معمار آفرینش

انصارِ تو انصارِ کردگارند

اعدای تو اشرار آفرینش

از مهرِ تو خوشتر متاع نبود

در رشته بازار آفرینش

گر سطحِ زمین پر شود سراسر

از لشگرِ جرّار آفرینش

ص: 535

غالب تویی ای لیثِ آل غالب

در عرصه پیکار آفرینش

تا سرخ کند چهرِ خویش، مهرت

شد غازه رخسار آفرینش

در کیفر و پاداش مهر و قهرت

آن جنّت و این نارِ آفرینش

زد طعنه به مدحت محیطِ طبعم

بر قلزمِ زخّار آفرینش

از مدحِ تو گشتم عزیزِ گیتی

ورنه شدمی خوار آفرینش

ممتاز به فرِّ قبولت آمد

شعرِ من از اشعار آفرینش

از خواب یکی بختِ من برون کن

ای دیده بیدار آفرینش

اقبال مرا بخش تا نگردد

بر گردِ من ادبار آفرینش

فی تبریک جشن الشّعبان

اشاره

فی تبریک جشن الشّعبان(1)

اندر شبِ نیمه مهِ شعبان

یعنی شبِ عیدِ حجّتِ یزدان

نغز انجمنی بزرگ بر پا شد

در تختگهِ شهنشهِ ایران

ص: 536


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 43.

کز روضه خویشتن سلام آرد

آن انجمن بزرگ را رضوان

پرتو فکن از بس اندران هر سو

از اهلِ هنر ستاره رخشان

نشگفت که عقلِ دوربین سنجد

با چرخِ پر انجمش به یک میزان

268- در انجمنی چنین که ناراید

کس بهتر ازین به هیچ شارستان

پیغمبرگوهری علی نامی

زد دعوتِ خلق را صلا بر خوان

چونین میری چو میزبان گردد

تا مائده گسترند از احسان

روح القدس و سروشِ فرّخ فر

از چرخ برای خدمتِ مهمان

خواهند به میزبان فرود آیند

آن برزده آستین و این دامان

کیوان که به چرخِ هفتم ایوان را

چون جامه کعبه کرده شادروان

بهرِ نظر اندر آن ضیافتگه

آن شادروان فراکشد ز ایوان

عیسی کده مجلس و حواریین

اهلِ وی و میر، عیسی دوران

ص: 537

زان عیسی گفتمش که یاران را

بنهاده چو مائده به مجلس خوان

یوسف شده میر و انجمن گردش

اخوانِ صفا به هم نه آن اخوان

کامد ز ستیزشان برادر را

آغوشِ پدر تکِ چهِ کنعان

خوالیگرِ میر، خوان چو بگذارد

با روی شکفته و لبِ خندان

از خوانش هر آن که لقمه برگیرد

گر آن که غبی بود شود لقمان

نشنیده کسی که حاتمِ طایی

مهمان پذرفته هیچگه زین سان

آراسته بهرِ میهمانان میر

مهمان کده ای چو ایزدی بستان

در محفلِ او که مرکزِ حکمت

در محضرِ او که مجمعِ عرفان

جمعی ز ثناگرانِ نعت آور

قومی ز سخنورانِ مدحت خوان

در گفته تازی اعشی و اخطل

در نظمِ دری معزّی و قطران

آنان همه با بلاغتِ صابی

وینان همه با فصاحتِ سحبان

ص: 538

آماده این که(1) تهنیت خوانند

بر وی به ولادتِ شهِ ایمان

شاهنشه نُه سپهر و هفت اختر

فرمانده پنج حسّ و چار ارکان

آن قائمِ آل و مهدیِ عترت

آن حاکمِ خلق و صاحبِ کیهان

آن قطبِ وجود و هیکلِ توحید

آن مظهرِ عدل و رحمتِ رحمان

آن حجّتِ مستتر که رخسارش

پاک آینه تجلیِ یزدان(2)

تختش کرسی رواقِ جاهش عرش

عفوش جنت عقوبتش نیران

269- تاب از چهرش به چشمه خورشید

آب از مهرش به چشمه حیوان

او علّتِ کون و ذاتِ پاکش را

معلول هر آنچه بودنی زاکوان

او مرکزِ عالم و محیط آمد

بر دایره ای که خوانیش امکان

ای احمد دین و حیدر ملّت(3)

کاین شمشیرت سپرده آن فرقان

ص: 539


1- . مد: «آنکه».
2- . مد: + «وان واحد منتظر که بر گردش زاملاک انصار و انبیا اعوان».
3- . نسخه: «و جد رتبت».

در تیغ قضا ز خشم تو جوهر

بر تیغ قدر ز قهرِ تو پیکان

گر مرگ شود به صورتِ شیری

آن شیر کند ز بأسِ تو دندان

جان و خردت به قبضه قدرت

جنّ و بشرت به حیطه فرمان

سبحان اللّه خدا نه ای چونت

رخ در سبحاتِ نور شد پنهان

با آن که نهانی آشکارایی

جز یزدان کیست؟ کو بود چونان

آنی که نه هستی تو را آغاز

از خلق کسی شناخت نی پایان

در پرده قربِ حق مصوّر بود

نقشِ تو نگشته آسمان گردان

در جبهه مصطفی فروزان گشت

نورِ تو ندیده جسمِ آدم جان

شد همچو تویی پدید از آن کامد

در ملکِ خلیفه خدا انسان

با امرِ تو روید از زمین سبزه

با حکمِ تو آید از هوا باران

منصور ز توست رایتِ ایزد

مقهور ز(1) توست لشگر شیطان

ص: 540


1- . نسخه: «در هر دو مصراغ بدون ز».

کوسِ سخطت دلِ زمین پر کرد

از نعره «کلّ من علیها فان»(1)

ای وارثِ آن که رانده در معراج

زان سوتر باره فلک یکران

وی نایبِ آن که پشتِ دین شد راست

از تیغِ کجش به پهنه میدان

زان گویِ فلک بیافرید ایزد

تا دستِ تو برزند بدان چوگان

زان غبرا گشت بی کران پیدا

تا توسنِ تو بدان کند جولان

از فتنه طاغیان یکی بنگر

افروخته گشت آتشِ طغیان

بنما رخ و تیغِ آبگون برگیر

این آتش تیز را فرو بنشان(2)

تا هست هر آفریده ای فانی

وجه اللّه را بقاست جاویدان

ایمان ز تو باشدش حصین باره

کیهان ز تو باشدش رزین(3) ارکان

وز مدحتِ حضرتِ تو سلطانی

یکسر ملکانِ نظم را سلطان

ص: 541


1- . آیه 26، سوره رحمن: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ».
2- . مد: + «از تن سر دشمنان یکی بفکن وز غم دل دوستان یکی برهان»
3- . رزین: محکم و استوار.

سروش

اشاره

سروش(1)

اسمش میرزا حسن خان، پسر مرحوم میرزا علی محمد خان سپاهانی، ملقّب به شمس الشّعراست. که وی را سروش، تخلّص بود. و از استادان سخن به شمار می رفت. و به آیین سخنواران باستان سخن سرایی همی کرد. و در سنه یک هزار و دویست و هشتاد و پنج هجری بدرود زندگانی گفت. و چند نامه از سخنان روان بخش وی به یادگار بماند. نخست «شمس المناقب» که در مناقب محمد و اوصیای وی است. و دیگر «روضة الابرار» در داستان کربلا از آغاز تا انجام. و دیگر «اردی بهشت» که

به بحر تقارب در احوالات رسول خدای و غزوات وی انشا کرده. و دیگر دیوان قصاید و مدایح سلطان ماضی، ناصرالدین شاه غازی و شاهزادگان عظام و وزرای کرام است. و سخنان دیگر جز این ها نیز از وی به جا مانده است. پسر وی میرزا حسن خان همان تخلّص پدر خود اختیار کرد. قصیده را نیکو می سراید. این قصیده از وی نگارش می رود:

فی مدیحة السّجاد علیه السلام

رفت از دست، دل به یک دیدار

من به جا ماندم و غمِ دلدار

دیدنِ دیده گشت آفتِ دل

آه ازین دیده و ازین دیدار

زیستن زین سپس بود مشکل

زندگی بعد از این بود دشوار

در شگفتم که چون نشست به دل

تیرِ دلدوزِ آن بتِ عیّار

ص: 542


1- . میرزا حسن خان، رضی الملک. ناصر الدین شاه برای تشویق او را سروش ثانی می خوانده است. ر.ک: مقدمه دیوان سروش اصفهانی، ص 79.

که دل از جای رفت و نیست به تن

یک سرِ مو ز تیرِ او آثار

ای ز طوفان نوح خوانده حدیث

در من آن فاش بین که از غمِ یار

سینه ام شد تنورِ طوفان زای

دیده ام چون سحابِ طوفان بار

شد کنارم ز خون چو بحر و هنوز

کشتیِ غم نمی رسد به کنار

آری آری برون نشاید رفت

به تکاپوی زین یمِ زخّار

بحرِ عشق است این نه جوباره

راهِ عشق است این نه راهِ گذار

نیست این بحر را کناره، سروش

سنگِ خارا به خار، خیره مخار

رو به هنجار در سفینه نوح

مکن از جهل تکیه بر کهسار

رهروی جوی تا نشان دهدت

ز اولّین گام تا به صفّه بار

271- راست راهی است ای همایون فر

راهِ عشّاق تا به اوجِ حصار

لیک بس بی نشان و پر خطر است

بی محابا در او قدم مگذار

ص: 543

رهزنانند تند و چابک دست

گمرهانند تنبل و طرّار

همه در غارِ طبع رفته چو شیر

همه در چاهِ نفس خفته چو مار

به کمان تیر آرزو ز یمین

به کمین حرصِ تندخو ز یسار

هان و هان گر نترسی از آشوب

بگذر از جان و رو به جانان آر

زادِ تقوی به دوشِ همّت کش

وز توکلّ بساز پای افزار

پا بنه بر سرِ هوا و هوس

سر مکش زیرِ پر چو بوتیمار

همچو موسی مترس از اژدر

همچو عیسی برآی بر سرِ دار

درِ تسلیم کوب چون سلمان

دارِ تقدیر جوی چون تمّار

گر ببینی به راه، شیطان را

چون یکی اژدهای آدم خوار

دل قوی کن چو خواجه سجّاد

رخ ز طاعت متاب و باک مدار

مرد راهی به راه مردی رو

که به نورش مصون شوی از نار

ص: 544

نِه قدم در رهِ جهانداری

که جهان را بدوست استظهار

شهریاری که بار داده به خویش

خیلِ غم را برای ایزد بار

در رهِ عشق با تنِ رنجور

گشته بر اشترِ برهنه سوار

از حجازِ آمده به شام و عراق

وز مخالف ندیده جز آزار

دست و پا بسته هر دو در زنجیر

وز همه خانمان شده آوار

تافته از تف و نخفته ز درد

دیده جور و ندیده خواب و قرار

هم به تیمارِ خلق خرّم دل

هم ز بیدادِ خصم در تیمار

سیّد العابدین زینتهم(1)

و ولیِّ زکیِّ امین بار

علی بن الحسین آن که بود

همچو عمّ و پدر به حلم و وقار

حسنی سیرت و حسینی جان

مصطفی طلعت و علی کردار

پسرِ دخترِ خدیوِ عجم

خلفِ سبطِ احمدِ مختار

ص: 545


1- . نسخه: «زینهم».

آن که از امر و نهیِ حضرتِ او

شد زمین ساکن وفلک دوّار

272- ششمین علّتِ وجودِ دو کون

چارمین سروِ باغ هشت و چهار

آن شنیدی که شاه را ابلیس

به مناجات دید در شبِ تار

خویشتن را بدو نمود از مکر

چون یکی اژدهای جان اوبار

هیچ از آن اژدها نرفت از جای

قرة العین حیدرِ کرّار

گرچه پایش فشرد از دندان

همچنان بود شاه پای افشار

آری آری کجا بپرهیزد

ز اژدهایی خلیفه دادار

قدرتِ او کشیده دایره ای است

که در او نقطه ای است نُه پرگار

بغضِ او مایه عذابِ الیم

حبِّ او اصلِ جنّت و انهار

رخِ او چیست؟ مظهرِ یزدان

دلِ او چیست؟ مخزن اسرار

ای ز نورت جمالِ جان روشن

وی ز فرّت نهالِ دین پربار

ص: 546

تویی آن نورِ کردگار که هست

ذاتِ پاکِ تو مشرقِ انوار

در تبارت ولایت و عصمت

از نژادت ائمه اطهار

جبرئیلِ امین و میکائیل

صاحبِ صور و قاصرِ اعمار

اینت دربان و آنت فرمانبر

اینت مدّاح و آنت خدمتکار

با چنین مرتبت که داده تو را

مالک الملک واحد القهّار

ریختی از دو دیده حق بین

وقتِ تسبیح و حمد و استغفار

گاه چون ابرِ آذری باران

گاه چون بحرِ لؤلؤ شهوار

همه ذرات با تو در تسبیح

همزبان بالعشی و الابکار

ذکرِ تو محییِ عظامِ رمیم

نامِ تو نوشداروی بیمار

خاک را از وقارِ توست ثبات

چرخ را از وجودِ توست مدار

از تو یعقوب یافت دولتِ وصل

از تو ایّوب یافت یمن و یسار

ص: 547

گر نبود آفتابِ همّت تو

کی برانگیخت از بحار بخار

ای شده یونس از عنایتِ تو

همچو یوسف ز بخت برخوردار

تویی آن حجّتِ خدای که کرد

به ولای تو ممکنات اقرار

گر چه ذاتت نیاید اندر وصف

که برون است وصفت از گفتار

273- لیک دارد سروش این امّید

که فرزدق صفت به لیل و نهار

گوهرِ مدحِ تو به نظم آرد

از تو یابد عطیّه بسیار

چون به تازی تو را مناقب هست

به دری نیز بایدت اشعار

چه شود گر شود عنایتِ تو

شعرِ این بنده را پذیرفتار

تا بود دهر را فراز و نشیب

تا بود باغ را خزان و بهار

روی احبابِ تو شکفته چو گل

دیده دشمنِ تو سفته بخار؟

هرگز از بندِ غم مباد آزاد

هر که شاد است از غمِ احرار

ص: 548

وان که او بی سبب عزیزان را

از پی عزّ خویش خواهد خوار

دیگران زینهار خوار که جان

کند از زینهارشان زنهار

زینهار از چنین گُره که شدند

انجمن اندر این ستوده دیار

وای ازین مهترانِ خربنده

که ندانند افسر از افسار

آه از ین روبهانِ آدم روی

آه ازین دیوهای مردم سار

که ندارند غیرِ دستانِ خوی

که ندارند غیرِ حیلت کار

گر به ابلیسشان دهی نسبت

آید او را ازین تشنّع عار

به بزرگی و جاهِ این مظلوم

یا رب از این گره برآر دمار

ص: 549

سمائی

اشاره

سمائی(1)

فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

فی مدیحة القائم علیه السلام(2)

نشسته بر دل و چشمِ من اندر آتش و آب

بسی نمانده که افتد به کشور آتش و آب

دگر نپایم زین آب و آتشی که مراست

چو من نپاید ای کاش دیگر آتش و آب

تباه شد تنم از آبِ چشم و آتشِ دل

مرا چه باید زین دو ستمگر آتش و آب

به غیر باد ندارید به دست خاک زمین

که آه و اشک منش کرد یکسر آتش و آب

274- سمندرم بطم آخر چه کاره ام؟ که مدام

چنو سمندر و بط مانده ام در آتش و آب

دو یارِ دیرین خواب و خور از منند جدا

دو یار نو بر بی خواب و بی خور آتش و آب

شدند دلبر و دلجوی من چگونه بود

کسی؟ که دارد دلجوی و دلبر آتش و آب

نشسته بودم در خوابگاهِ خود که نشست

به منظرِ من ماهی به منظر آتش و آب

فرازِ قدِّ بلندش نشسته ماه بلند

چنان که بر سرِ سرو و صنوبر آتش و آب

رخش فروزان چون ماه و بر مهش سنبل

قدش خرامان چون سرو بر سر آتش و آب

ص: 550


1- . ر.ک: مدینة الادب، ج 3، ص 60.
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 67.

خیالِ رویش هرگه ز در درآمد کرد(1)

به زیر بالش و بالای بستر آتش و آب

به گردِ عارضش از طرّه طوق کرد و زدند

به گردن از پی تسلیم چنبر آتش و آب

فری بر آن قدِ رعنا فری بر آن رخِ کَش

فری به سروِ بلند و فری بر آتش و آب

بتِ من ای(2) که چو روی تو خامه مانی

نبست و نیز نبسته است آزر آتش و آب

به پیکر تو برم سجده می ندانم یا

به خالقی که تو را کرد پیکر آتش و آب

ستوده بار خدایی مصوّری که دمد

به خاک باد و نماید مصور آتش و آب

شنیده بودم زین پیشتر که ترکِ تتر

نهفته دارد در نافه تر آتش و آب

از آن بجویم در طرّه عارضت ورنه

کسی نجوید در مشک و عنبر آتش و آب

رخِ تو دور نماند ز دیده و دلِ من

نماند دور ز بطّ و سمندر آتش و آب

خیالِ آن لب و دندان چو بگذرد بر من

به آه(3) و اشک بریزم به معبر آتش و آب

چرا که دانم افزون شود به جلوه اگر

به لعل و گوهر داری برابر آتش و آب

ص: 551


1- . مد: «از در درآمد و زد و بست».
2- . مد: «منا».
3- . مد: «ز آه».

به رنگ، آتشِ سرخی به طبع، آبِ لطیف

چنین نماید کت بوده مادر آتش و آب

به رنگِ آتش و هم طبعِ آب گشته چرا؟

به گونه تو اگر نیست مضمر آتش و آب

کجا قدِ تو و عرعر؟ کجا خدِ تو و ماه؟

چه نسبت این رخ رخشنده را بر آتش و آب؟

به بر ندارد تابنده ماه سوسن و گل

به سر ندارد بالنده عرعر آتش و آب

رخِ تو خاصه قرارِ دل است و راحتِ جان

خدای ننهاد این خاصیت در آتش و آب

سپاهیی تو مگر ای نگارِ من که تو راست

زدوده خنجر و در نیشِ خنجر آتش و آب(1)

ز مکرِ زاغِ دو زلفت نتانم ایمن بود

که باز تعبیه کرده است در پر آتش و آب

دو منکر افعی داری ز دوش تا به کمر

دهان و چشمِ دو افعی دو منکر آتش و آب

275- مگر تو خسروِ کافرکشی که گاهِ جدال

به زیرِ امر تو باشد چو اژدر آتش و آب

مگر تو حجّتِ دینِ خداستی به مثل

که بهرِ حجّت داری مسخّر آتش و آب

جهان سراسر چون عود شد هلا سوزید

به جای عودِ قماری به مجمر آتش و آب

ص: 552


1- . مد: - «سپاهیی تو مگر .... خنجر آتش و آب».

هلا دم است که مؤن قوی کند رگ و پی

که رخنه کرد به بنیان کافر آتش و آب

هلا دم است که از بیمِ سطوتِ ولوی

کشند نعره «اللّه اکبر» آتش و آب

ظهور قائِم وقت است ای عجب که خموش

نشسته در تکِ کانون و فرغر آتش و آب

زهی مؤد شاهی که طینتِ پاکش

چو رخ نماید دارد مکدّر آتش و آب

نخست فیضی کاین نُه خم معلّق راست

ز شوقِ صافیِ فیضش به ساغر آتش وآب

ولیِ عصر، مهین قادری که گر خواهد

کشد به پستی چرخ و نهد بر آتش و آب

اگر چه ناطقه داناستی به گفتن و هست

به گاهِ گفتن، نادانِ مضطر آتش و آب

ز آب و آتش گر ترجمان کند گردد

زبانِ ناطقه گنگ و سخنور آتش و آب

چو قهر راند بر عادیانِ دینِ مبین

مجالِ راندن ندهد به صرصر آتش و آب

ز آب و آتش طعمِ شکر تراود اگر

کند نصیبه شاکر مقرّر آتش و آب

شگفت نیست که خسبند در کریوه امن

به عهدِ عدلش مانا دو خواهر آتش و آب

ص: 553

چو رای سختش محکم شود به کینِ عدو

برون دواند در کوه و گردد آتش و آب

ز چپّ و راست بجنبد سپاه بی حد و مر

طلایه سپه بی حد و مر آتش و آب

ز پشت نعره گُردان به خونِ گرم روان

همی بریزد از پشت تندر آتش و آب(1)

ز برقِ خنجر و شمشیر خوی نموده به خون

همی ببیزد(2) در چشم و در سر آتش و آب

به فرق خسبد خشت و ز فرق خیزد گرد

به چشم روید تیر و دهد بر آتش و آب

به چرخ افتد تیغ و ستاره گیرد باج(3)

به قلب(4) پرّد خشت و به محور آتش و آب

قرار پرّد از قطب و کج شود محور

به جای محور و چندان که برتر آتش و آب

تمام هستی یک نقطه گردد و افتد

به گرد نقطه چنو خطِ پرگر آتش و آب

بزر گ شاها آنی که پیش حشمتِ تو

دو بنده اند فقیر و محقّر آتش و آب

به آب و آتش فرمانِ«کُن »رسید ولیک

نبود در خورِ فرمان به جوهر آتش و آب

ص: 554


1- . مد: - «ز پشت نعره گردان .... تندر آتش و آب».
2- . مد: «بریزد».
3- . مد: «ستاره گردد محو».
4- . مد: «قطب».

غرض تو بودی ای قائم از وجود و به توست(1)

قیامِ اختر و قائم به اختر آتش و آب

276- خدای خواست مهین گوهری پدید آرد

که تربیت دهد از عکس گوهر آتش و آب

نخست گوهرِ ذاتِ تو را سرشت و سپس

ز آب و رنگِ وی آمد مخمّر آتش وآب

چو دستِ صنعِ تو بر گردِ کون چادر زد

به زیرِ چادر آمد مستّر آتش و آب

نه چادر ار به ولای تو رشته محکم داشت

عمود گشتی بر فرق چادر آتش و آب

به خاک و باد تو فرمان رواستیّ و حکم

که داری از پی فرمان مشمّر آتش و آب

مگر به سر دود و باد را عقب شکند

ز باد پای ربوده است و افسر آتش و آب

به گاهِ حکمِ تو ای از تو خاک و باد به فر

به وقتِ امر تو ای بی تو بی فر آتش و آب

چرا به دامنِ خورشید گرد بنشیند(2)

بر او گر بفشانی(3) مکرّر آتش و آب

تو را به بوته اخلاص چون زرِ پاک است

به زرِّ پاک نیاید مظفّر آتش و آب

همیشه خواهد خدمت به درگهِ تو کند

از آن شده است به گیتی معمّر آتش و آب

ص: 555


1- . مد: «ای قائم سما که به توست».
2- . مد: «ننشیند».
3- . مد: «نفشانی».

مخالفت را گر ز آب و آتش است سپر

شوند بر سرِ سیفِ مشهّر آتش و آب

بدان عمارتِ خاکی که جایگاهِ تو نیست

نخست باد برد حمله آخر آتش و آب

دو دیده را که نه بر روی توست واله و مست(1)

به مقدم افتد خاک و به مؤخر آتش و آب

زمین عرفان کایینه تجلّی توست

مراد آن کلیم و سکندر آتش و آب(2)

مرا که از بنِ دندان ستایشِ تو کنم

چراست روزی دندان مقدّر آتش و آب

اگر نشانِ من از حدِّ باختر جویند

سفر گزینند از حدِّ خاور آتش و آب

و گر مثل بنشانم به خاک، شاخِ شکر

بخیزد از بنه(3) شاخِ شکّر آتش و آب

برادری کندم آب و آتش از چه مگر

بزاده مادرم از نو برادر آتش و آب

رواست ایدون فرمان دهی به ارّه خشم

که زیر دندان گیرد به کیفر آتش و آب

شها سمائی بر آسمان نشسته ولی

به دیده و دل دارد مصدّر آتش و آب

به رایِ انور مدحت کند تو را مپسند

که حمله آرد بر رای انور آتش و آب

ص: 556


1- . مد: «محو».
2- . مد: - «زمین عرفان ... سکندر آتش و آب».
3- . مد: «بن آن».

مگر به دولتِ امنِ امینِ سلطانی

شوند دادگر و عدل گستر آتش و آب

امینِ سلطان، قدسی، خدای حشمت و جاه

که پیش جاهش بنده است و چاکر آتش و آب

اگر مدد نکند سعدِ اکبرِ هممش

به ملک بارد از نحسِ اکبر آتش و آب

چو گوی در خمِ چوگانِ امر و نهیِ ویند

مطیع و خوار دو گویِ مدوّر آتش و آب

277- کجا نشیند بر مسندِ جهانگیری

عجوزوار نشیند پسِ در آتش و آب

چگونه قیصر با خشم او تواند زیست؟

که جوشد از زبر و زیر قیصر آتش و آب

غضنفر ار به نیِ کلک او زند ناخن

شوند ناخن و چشم غضنفر آتش و آب

به هفت دفتر نقش ار کنند هیبت او

به ناگه افتد در هفت دفتر آتش و آب

و گر به منبرِ تمثالِ خصمش آویزند

به هم نوردند ارکان منبر آتش و آب

به لطف و قهر کند کارِ آب و آتش اگر

ز لوح پاک نماید گروگر آتش و آب

به سوز و ساز به تدبیر مملکت کوشد

که هست بر سرِ کلکش مدبّر آتش و آب

ص: 557

به کلکِ لاغرِ او سست ننگری(1) که در او

شگفت مانده به الطافِ داور آتش و آب

به دستِ موسی گر چوبِ لاغری سپرند

شگفت ماند در چوبِ لاغر آتش و آب

جهان مسلّمِ نوّابِ آستانه اوست

گواهِ بیّن و برهانِ اظهر آتش و آب

هماره تا که فشاند به خاک، بادِ بهار

ز سرخ لاله و اسپید نستر آتش و آب

به خوردنِ سرِ خصم و به کندن بنِ او

کند سیاست قهرش مخیّر آتش و آب

رهِ ثبات نپوید عدوش ور پوید

به بی ثباتیش آیند رهبر آتش و آب

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

اشاره

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام(2)

تا چند بمانم به فرقت اندر

با این تنِ(3) افکار و جسمِ لاغر

ای ناخنِ محنت برآیی از بن

ای شاخه هجران نیاوری بر

ای اخترِ انده چه عمرکاهی

از چون تو سترون شواد مادر

ای چرخِ ستمکاره دیرمهری

مهر از تو نیارم نمود باور

ص: 558


1- . مد: «منگری».
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 70.
3- . مد: «دل».

با من نکنی یاری و ندانی

کایزد نکند یاریِ ستمگر

هر روز بلای دیگر فرستی

این نیز به ویژه بلای دیگر

با من نشود نرم خوی جانان

با من نشود سازگار دلبر

آمد بر من خیره خیره گفتی

بر طعمه برد حمله ضیغمِ نر

با جانِ منش روی جنگ و چابک

تا دامنه دل روانه(1) لشگر

من در شغب آن سان شغب که بینی

در معرکه بازی و کبوتر

لب بر لبِ او بر نهاده گفتم

ای لعبتِ فرخار و خوبِ آزر

278- ارزان بود ار شکر تو نوشی

بر کانِ عقیق و به تنگِ شکر(2)

چندین چه کنی تندی و گرانی؟

آرام، دلم می بری، سبکتر

عشقی است مرا با تو بی سر و بن

مهری است مرا بر تو بی حد و مر

هر روز دگرگونه می بری دل

کز زلف دگرگونه می بُری سر

کندی نکند خنجر تو گویی

دارد نسب از ذوالفقارِ حیدر

ص: 559


1- . دواند.
2- . مد: - «ارزان بود .... تنگ شکر».

ای مطربِ چالاک پنجه چابک

بر گیر طرب را ترانه از سر

مغزِ دل و دین را به دولت و فر

کردند پراکنده مشکِ اذفر

از باغِ ولایت شکفت خیری

از چرخِ امامت دمید اختر(1)

ای اخترِ تابنده کیانی

خورشید خم و خم نشین ساغر

غم سدِّ سکندر شده است و خواهم

درهم شکنم این سدِ سکندر

بستند به زیور عروسِ بستان

طاوس سرایی به باغ اندر

طاوسِ سرای منا کجایی؟

ای نغز نگارین بسته زیور

ای شاهدِ معنی بگیر برقع

ای غنچه دولت در آ ز چادر

ای بربطی ایدون بساز بربط

ای عنبری اکنون بسوز عنبر

از گوشه ملکِ ازل بر آمد

تا ملکِ ابد را کند مسخّر

خورشیدِ معالی، علیّ عالی

دامادِ نبی دوستدارِ داور

ای شهرِ ولا را تو شهربانی

ای بانوی آفاق را تو شوهر

ص: 560


1- . مد: - «از باغ ولایت .... دمید اختر».

ای(1) تنگ فضای سترگ کو را

جولانِ سمند تو نیست در خور

چون دود فراتر نشین ز آتش

چون باد ازین آب و خاک بگذر

نُه ابلقِ رهرو به یک طرف نه

وز(2) سوی دگر در تک آر اشقر

جایی که همای تو اوج گیرد

از(3) پویه ببرّد مجال صرصر

جبریل کسل ماند و به حیرت

در لانه سیمرغ بفکند پر

خار از تو شود اژدرِ عدو خور

باد از تو شود صرصرِ عدو بر(4)

بر کلّه گویِ زمین که بنهد

جز دستِ تو از سقفِ ساده مغفر

ستوار تویی قطب وار و امکان

بر گرد تو دایره چو خطّ پرگر(5)

279- بی صیقلِ تیغِ ولی بماندی

آیینه دینِ نبی مکدّر

زان روی خدایت سپرد آبی

ناخورده فسان و ندیده آذر

پاکیزه و صافی چو جانِ مؤمن

تا تیره کند روزگارِ کافر

ص: 561


1- . مد: «این».
2- . مد: - «ز».
3- . مد: «وز».
4- . مد: «بیت مؤخر شده است».
5- . مد: - «ستوار تویی .... خطّ پرگر».

از تو گُرهی بت خدای بینم

خواهند ستودن علایقِ زر

تسخیرِ جهالت کنند و آنگه

بر آیتِ کبری زنند تسخر

دارند عقیدت به کیشِ ترسا

خوانند کتابِ مجوس از بر

دانم که روانِ پیمبر ایدون

گوید به تو ای بازوی پیمبر

تنبیهِ دغل پیشگانِ دین را

دست از تتقِ معدلت بر آور

من رای کنم مدحتِ تو حاشا

صد توبه ازین اعتقادِ منکر

تشریفِ مدیحی که باز بستم

بر قدِّ کمالِ تو ماند ایدر

آن ژنده حلی(1) که بازبندی

بر قامتِ زیبای سروِ کشمر

برهانِ ادب را به تنگ دستی

حرفی دو سه راندم سقیم و ابتر(2)

ص: 562


1- . مد: «جلی».
2- . مد: + «تا هر سحر از آفتاب گردان بر گردن گردون نهند چنبر خورشید تو تابنده باد بر دل چونان که به گل آفتاب خاور من بنده سمائی گرفته پرتو از نور تو و وام داده بر خور»

سینا [اصفهانی]

اشاره

سینا [اصفهانی(1)]

اسمش مصطفی خان، وی از اهالی کروند است؛ که از مضافات اصفهان است. غزل و قصیده را نیکو می سراید. در سنه هزار و سیصد و بیست و دو که من بنده به اصفهان رفتم، صحبت وی را دریافتم. مردی ظریف طبع و نیکو مشرب است. این هنگام نیز در اصفهان است. این مسمّط از وی بیش به دست نیامد؛ نگارش می رود:

مسمّط فی مدیحة القائم علیه السلام

اشاره

مسمّط(2) فی مدیحة القائم علیه السلام(3)

ای ساقیِ گلچهره دگر بار خزان شد

با چون تو جوانم چه غم ار پیر جهان شد

هنگامِ مُل آمد چو گل از چهره نهان شد

این نکته به گوشم ز لبِ پیرِ مغان شد

کز دست منه باده گلگون به زمستان

چون شد که خزان رختِ چمن برد(4) به تاراج

بربود و گرفت(5) از گل و نرگس، کمر و تاج

آیا چه خطا کرد که شد نسترن اخراج؟

من بنده سروم که به کس می ندهد باج

الحق که ندیدم کسی آزاد از ین سان

ما و پس ازین گوشه ای و طرفه نگاری

سیمین بدن و سروقد و لاله عذاری(6)

با موی میانی همه شب بوس و کناری

تاری به کف از طرّه ای و طرّه تاری

280- تا آن که سبک بگذرد این فصلِ گرانجان

ای آفتِ دل، فتنه دین از رخ و قامت

قامت بنما تا بنماییم قیامت

در پیشِ تو مه را نرسد غیرِ ندا مت

گر گل نبود یارِ گل اندام سلامت

مطرب بود ار نیست چه غم مرغِ خوش الحان

می را بود از سردیِ دی گرمیِ بازار

بس کس که به دی داد به می خرقه و دستار

ای دل به ازین نیست که در خانه خمّار

چون نقطه نشینیم و نگردیم چو پرگار

ص: 563


1- . مصطفی خان فرزند ملک محمّد سینای اصفهانی 1293 - ح 1353 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 279 - فرهنگ سخنوران، ص 484 - سخنوران نامی معاصر، ج 3، ص 1887 - الذریعه، ج 3، ص 1887 - مؤلفین کتب چاپی، ج 6، ص 244 - مدینة الادب، ج 3، ص 88.
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 79.
3- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».
4- . مد: «داد».
5- . مد: «بگرفت و ربود».
6- . مد: - «و عطف».

تا باز صبا بر تنِ گلزار دمد جان

ای برده رخت رونقِ خورشید به پرتو

بشکسته ز ابروی کجت پشتِ مهِ نو

صد خرمنِ مه پیشِ جمال تو به یک جو

بهر دلِ عشّاق ازین غمزده بشنو

بنشین و ز پا فتنه نو خاسته(1) بنشان

ما مملکتِ جم نستانیم به جامی

کو جامِ میِ صافی و گل چهره غلامی

اندر فلکِ حسن به رخ، ماهِ تمامی

طوطی خط و تیهو روش وکبک خرامی(2)

شکّر لب و شیرین دهن و شوخ و سخندان

گر نیست دگر تازگی و جلوه جهان را

ور مرغِ چمن بی رخِ گل بست زبان را

گر زرد بشد سبزه چه غم پیر و جوان را

سر سبز و رخِ سرخ بود شاهِ زمان را

مهدی که بود معنیِ دین، مظهرِ یزدان

شاهی که از او کون و مکان آمده مشتق

قائم به قیامش بود این چرخِ مطبّق

زنده به وجودش بود ار پیل و اگر بق

ناورده چو او گوهری این بحرِ معلّق

کز خاکِ درش آب برد چشمه حیوان

پیشِ الفِ قامتِ او چرخ چو دال است

از وصفِ کمالیّت او ناطقه لال است

یا للعجب او را چه جلال است و جمال است

مهری و سپهری به جلال است و جمال(3) است

مهر چه؟ سپهر چه؟ نه این باشد و نی آن

بس روز و شبان رفت و شتا آمد و شد صیف

مردیم و ندیدیم جمالِ تو دو صد حیف

ای عالمیان را ز وجودِ تو کم و کیف

وقت است برانگیزی اگر آتشی از سیف

تا خصمِ تو را دود بر آید ز دل و جان

281- ای طاق به اخلاق و کرم با غمِ دین جفت

کاندر چمنِ دهر، گلی همچو تو نشکفت

اسرارِ تو بر کوردلان می نتوان گفت

دُر جز به برِ جوهریان می نتوان سفت

آری نبود تابشِ مه در خورِ کتّان

ص: 564


1- . نسخه: «نوخواسته».
2- . مد: - «و عطف».
3- . مد: «جمال است و جلال».

خورشید رخا این شب ما را سحری کن

در کارِ ز دین درشدگان، پرده دری کن

با تیغ دم اندوز خدا را گهری کن

ای خسروِ دین از لبِ شیرین شکری کن

تا تلخیِ ما را ببری زان لب و دندان

زین فتنه نوخاسته ام بس عجب آمد

کز آتشِ آن بر تنِ اسلام تب آمد

باز آی که جان منتظران را به لب آمد

بی مهرِ رخت روزِ جهانی به(1) شب آمد

بنما رخ ای حجّتِ حق قاطعِ برهان

سینا غم و شادیِّ جهان زود سرآید

گر بر دلت این است و گر آن دیر نپاید

از دست و دلِ خلقِ جهان هیچ نزاید

گر عاطفتِ آلِ علی در نگشاید

دیگر ز درِ کس نشود مشکلت آسان

تا باغ به نوروز کند چهره منقّش

تا غنچه چو پیکان بود و لاله چو ترکش

تا طرّه سنبل شود از باد مشوّش

تا گل بنماید به چمن چهره چو آتش

از سعیِ تو شاداب بود گلشنِ ایمان

ص: 565


1- . مد: «چو».

سلیمان

اشاره

از سلسله جلیله قاجاریه است. تخلّص به اسم می کرده. در آغاز افتتاح مدارس جدید، مدرسه موسوم به مدرسه سلطانی را مدیر بوده. سی و پنج مرحله بیش از مراحل زندگانی را طی نکرد. قصیده را نیکو می سرود. این قصاید از اوست:

فی مدیحة القائم علیه السلام

نمی دانم چه شیئی؟ برتر از وهم و گمانستی

نه با جانی و جسمستی که گویم جسم و جانستی

نهانستی عیانستی عیانستی نهانستی

اگر عاقل بود داند هم اینستی هم آنستی

به هر مصنوع معلومی، نه خود مصنوع و معلومی

که ذاتِ اقدست از این صفت ها بر کرانستی

صفاتت عینِ ذات و ذات عینِ آن صفات آمد

به معنی هر دو یک لفظ و دو لفظ اندر بیانستی

مبرّا و معرّایی ز هر عیب و ز هر نقصی

به چیزی می نمانی تا بگویم من که آنستی

نه جسمی و نه مرئی نه مرکّب نه محل داری

هویدا این صفاتت نزدِ عقلِ نکته دانستی

ز علّت های اربع خود کمالِ قدرتت ظاهر

مرین مطلب دلیلی متقن و محکم بیانستی

282- - توان پی بردن از مصنوع خود بر هستیِ صانع

بود برهانِ توحید این اگر تو نکته دانستی

نخستین علّتِ فاعل به هر نحوی بود لازم

به قولی صانع و مصنوع ظل و سایبانستی

ص: 566

بنا بنّا بخواهد، فعل فاعل، فاعل و بنّا

اگر نبود بنا و فعل نبود وین عیانستی

تویی واجب که باشد مستند سوی تو خود ممکن

بلی «انّا خلقنا» را تو عینِ ترجمانستی

نه در مایی و در مایی بود مرآتِ ذاتت دل

مجرّد چون شود چون آفتاب و آیدانستی(1)

مثال از «مارمیت اذ رمیت»(2) خود مبرهن شد

در اینجا شبهه ورزیدن نه رسمِ نکته دانستی

به چشمِ حق نگر عارف اگر بیند عیان بیند

که اندر بیخِ هر خاری نهان چون گلستانستی

نه اندر قطره ای در قطره بحر بیکرانستی

نه اندر ذرّه ای در ذره خورشیدِ جهانستی

نباشد گوش شنوا تا نیوشد نغمه وحدت

که این آواز پر اندر زمین و آسمانستی

به روزِ قدرتت در هرکجا ظاهر بود نوعی

ظهورت در همه اعیان هویدا نی نهانستی

جمالِ خویش را چون خواستی بر خلق بنمایی

علی آیینه شد وین نکته بیرون از بیانستی

امیر المؤنین شاهِ دو عالم، موجدِ اشیا

علی بن ابی طالب که فرّش لامکانستی

دلش دریای بی پایان ودستش کان بیِ تعیین

خطا گفتم که او خود خالقِ دریا و کانستی

ص: 567


1- . آیدان: ترکی مهتاب.
2- . آیه 17 سوره انفال.

زهی ای شاهِ گیتی فر که در گیتی وحیدستی

به دنیا حکم فرمایی به عقبا حکمرانستی

درین مولودِ مسعودت ز وجد و انبساط ای شه

جهان و هر چه اندر وی به شادی توأمانستی

سپهرِ حشمت و پرگارِ دین و جسمِ تقوی را

منوّر آفتاب و مرکز و روحِ روانستی

ز سهمِ تیغِ جان اوبارِ تو اندر صفِ هیجا

شود خون خشک در شریانِ خصم و بی توانستی

یداللهی و عینُ اللّه و بابُ اللّه و وجهُ اللّه

ترابِ آستانت زیبِ فرقِ فرقدانستی

شهنشاها به یک بیت ار ثنا گوید تو را شاعر

جزای او به حشر اندر بهشتِ جاودانستی

نمی آرد سلیمان کرد مدحت گرچه ز الطافت

ورا ذوقی سلیمستی ورا طبعِ روانستی

به هر گفتار قادر لیک در مدح و ثنای تو

که بیرون است از اندیشه کند او را زبانستی؟

شود بدخواهِ جاهت تا وقوعِ فعل در گیتی

گهی اندر زمانستی و گاهی در مکانستی

مژه در دیده اش تیر و رگش زنجیر و مو نشتر

بهارِ خرّمِ او را ببینم مهرگانستی

نگردد راست همچون تیر، کارِ دشمنانِ تو

الا تا گنبدِ مینا خمیده چون کمانستی

ص: 568

فی مدیحة القائم علیه السلام

چند گویی که دگر باره چو یار آید

فرّخ و مست پی بوس و کنار آید

چون فراز آید با طلعتِ فردوسین

بزم ما تازه تر از روی بهار آید

چون به باغ آید با صورتِ یاقوتین

گلِ سوری به برش غاشیه دار آید

گیسویش تا شود افشان به عذارِ او

خود به سیرِ کره مه شبِ تار آید

نشئه مستی افزون شود افزونتر

شوخِ دلدار چو با چشمِ خمار آید

باغ را تازه کند طلعتِ میمونش

زان که با چهره همچون گلِ نار آید

نرود چند دگر کز زبرِ گردون

موسم شادی و گشت و گلزار آید

لاله اندر طرفِ راغ قدح گیرد

گلبن اندر چمن و باغ به بار آید

یک طرف کوکبه سوری و سیسنبر

یک طرف زمزمه صلصل و سار آید

دشت چون صفحه ارتنگ و نگارِ مانی

نغز و آراسته با نقش و نگار آید

چشمِ دل را طرب از دیدنِ سرو و گل

گوشِ جان را فرح از صوتِ هزار آید

ص: 569

این همه یاوه تو باعثِ تصدیع است

خود ازین بیهده ها ما را عار آید

نقش بر آب بود خود به خیالم او

نشود ثابت اگر سیصد بار آید

طربش در نظرم عینِ تعب باشد

گلبنِ او به برم خوارتر از خار آید

صورتِ او ببرد جلوه، گر از یاقوت

ندهم دل که بد و نیک قطار آید

گیسویش گرچه بود دسته ای از ریحان

لیک در چشمِ خرد کژدم و مار آید

مهربان است در اول به نظر لیکن

آخرِ کار ستمکار و خطا کار آید

پندِ نیکی است مرین شعرِ حکیم آری

خود به گوشِ خرد ار کارگزار آید

فلکِ گردان، شیری است رباینده

که همی هر شب زی ما به شکار آید

خود بدین قسم شده شیوه او جاری

که دل از شیوه او زار و فکار آید

در پسِ خنده بسی گریه، عیان بینی

پیِ هر روز هماره شبِ تار آید

بهتر آن است که دوری کنی از وصلش

پیش از آنی که دل از هجرش زار آید

ص: 570

حالی این بیهده گویی تو بهل از سر

که دل از بیهده ات زار و نزار آید

ما در این خانه نماندیم برای آن

که تو گویی چو خزان رفت بهار آید

284- بل همه منتظرانیم و همه مشتاقیم

تا کی اندر پیِ این شام، نهار آید

وندر آن نیّرِ اقبال شود طالع

افتخارِ همه خرد و کبار آید

حضرتِ قائم کز ابرِ کف رادش

هر یکی قطره که زاید چو بهار آید

رشته حکمش تابیده اگر گردد

خود به بینیّ فلک سخت مهار آید

باش خاموش که اوصافِ جلالِ او

آنچنان نیست که در حدِّ شمار آید

تا پس از تشرین، تشرینِ دوم باشد

تا پس از نیسان هنگامِ ایار آید

منکرش در دو جهان شیفته دل گردد

سربلند آید امّا به سرِ دار آید

غرقه بحرِ فنا میرِ سلیمان را

رحمتی تا که ازین یم به کنار آید

و فی مدحه [(القائم)] علیه السلام

چشمانِ تو ای ترک پسر شیرِ ژیان است

نه نه که به یک غمزه بلای دل و جان است

ص: 571

اندامِ تو گلبرگِ تر است و گلِ سوری

نه نه که یکی گلشنِ فردوس نشان است

شوخِ ختنت خوانم با لعبتِ یغما

نه نه که تو را نام، مهِ موی میان است

گیسوی پریشانِ تو آشوبِ دلِ ماست

نه نه که پریشان دل از او خلقِ جهان است

سیمین بدنی داری چون جوهرِ جان صاف

نه نه بدنت صافتر از جوهرِ جان است

سیبِ ذقنت راحتِ دل های بلاجوست

نه نه که بلای دلِ پیر است و جوان است

بر گردِ عذار تو بود حلقه ای از سیم

نه نه که یکی طوق ز سیمابِ روان است

رخسارِ تو و خطِّ تو آن لاله و این مور

نه نه رخِ تو آتش و خطِّ تو دخان است

شامی است سرِ زلفِ تو اندر زبرِ ماه

نه نه به سمن چنبری از عنبر و بان است

ماند قدت ای ترکِ سپاهی به یکی سرو

نه نه به سرِ سرو کجا لاله ستان است

بار غمِ عشقِ تو سبک بود و گران شد

نه نه هم از اول غمِ عشقِ تو گران است

برگِ سمنت غالیه پوش از خطِ سبز است

نه نه خطِ تو بر به سمن مشک فشان است

ص: 572

سحری است کمانخانه ابروی تو تا گوش

نه نه که چو شمشیر شهنشاهِ جهان است

آن مهدیِ هادی که مهین پایه دین است

نه نه که مهین رکنِ زمین است و زمان است

گردِ گله از معدلتش گرگ نگردد

نه نه که ز اخلاص ابر گلّه شبان است

با هیبتِ او سانحه از بیم نهان است

نه نه ز دلِ چرخ برون چون حدثان است

285- بر درگهِ او هیچ ندیدند فقیری

نه نه که فقیر درِ او قلزم و کان است

شاهی که بود دایره عالم اسرار

نه نه که بر آن دایره او قطب میان است

ای ملک ستانی که جهان مملکتِ توست

نه نه که کمین چاکرِ تو ملک ستان است

ذاتِ تو بود باعثِ ایجادِ سماوات

نه نه که همی علّتِ غاییِ جهان است

درعهدِ تو منسوخ شود ظلم و تعدّی

نه نه که وجودت سببِ امن وامان است

بدخواهِ تو کتّان بود و قهرِ تو مهتاب

نه نه که مر آن خرمن و این برقِ یمان است

جبریلِ امین است به دربارِ تو خادم

نه نه که هم از زمره جاروب کشان است

ص: 573

ز الطافِ تو گردید جوان، این فلکِ پیر

نه نه که ز الطافِ تو هر پیر جوان است

هر ذره شد از تربیتش غیرتِ خورشید

نه نه که ز اقبالِ تو خورشید نشان است

مدّاحِ تو امروز نه کس غیرِ سلیمان

نه نه که ثناگوی تو ایزد به قران است

یا رب نشود دوستش آشفته دو صد قرن

نه نه نشود تا که فلک را دَوران است

ص: 574

سحاب [تهرانی]

اشاره

سحاب [تهرانی(1)]

اسمش میرزا عبّاس است. نخست وی را خاتم الشّعرا لقب بود. از آن پس ملقّب به لقب مؤیّد الشّعرایی شد. قصیده را نیکو می سروده است. بیش از این، از حال او چیزی به دست نیاوردیم. ولی همین قدر هست، که شاعری سخن دان سخن پرور بوده و شعر را نیکو می سروده.

فی مدح مولانا علی علیه السلام

آراست نوبهارِ گلستان را

اینک نگر چگونه گل ست آن را

حالی بچم به طرفِ چمن چون من

تا بنگری طراوتِ بستان را

یک دم، دو گوشِ هوش فراز آور

تا بشنوی ترانه دستان را

بخرام سوی باغ که تا بینی

در پای گل چغانه مستان را

دستان صفت به خرمنِ گل بگذر

بگذار زرق و حیله و دستان را

هر سرو قدِّ سیب زنخدانی

دل برد و داد نارِ دو پستان را

بلبل چو کودک است و دبستان باغ

گوید هماره وصفِ دبستان را

وان سوریک نگر پس شاخ اندر

ماننده شاهدانِ شبستان را

ص: 575


1- . سحاب تهرانی عباس معروف به مؤیدالشعرا - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 441 - تذکره شعاعیه، ص 127.

ز ابرِ سیاه نیمه مه بنگر

مانده سپید ابروی دستان را

286- وان غنچه شکفته به گلبن بین

کز هجر، چاک کرده گریبان را

آکنده گشت مغزِ صبا از مشک

زد شانه بس که طرّه ریحان را

آن ژاله را نگر که چو مروارید

ترصیع کرده لاله نعمان را

نرگس چو مست ساقیکی دارد

در سیمِ پنجه جامِ زرافشان را

سنبل به جویبار گشودستی

مشگین کلاله های پریشان را

گویی نسیمِ صبح شده مذکوم

بوییده بس که خطّ ضَمیران را

وان هدهد نگر که چو طرّاران

دزدیده شب کلاه سلیمان را

وان قمریک به شاخه عرعر بین

سر داده همچو داود الحان را

بر شاخسار، سارکِ رامشگر

ماند چو مقریانِ سحرخوان را

از بس گهر فشاند صبا از جیب

رونق بکاست گوهرِ غلتان را

ص: 576

اندر دمن، شقیقِ درخشان بین

بشکسته نرخ لعلِ بدخشان را

وان ارغوان نگر که چه بی فصّاد

بگشوده خود به خود رگِ شریان را

از خون آن رگ است که این گونه

رنگین نموده پیکرِ عریان را

در مرغزار بین که سحاب اینک

گسترده است دیبه الوان را

اکنون که باد دیبه فروشَستی

بزّاز گو ببندد دکّان را

باد صبا اگر نه مسیح از چه

بر آخشیج می بدمد جان را

سرو ا ست منجنیق و خلیلش سار

وز لاله دارد آتشِ سوزان را

در باغ بس که حورسرشتانند

بر سر هوای خلد نی انسان را

گر جنّتی چنین نگرد غلمان

گوید وداع روضه رضوان را

بلبل به شاخِ گل چو من آراید

مدحِ ولیِّ ایزدِ منّان را

حیدر، علیِ عالیِ اعلا آنک

واجب نماست عالمِ امکان را

ص: 577

شاهی که خواند نزد نبی از بر

پیش از نزول یکسره قرآن را

دینِ نبی رواج بنگرفتی

گر بر کمر نمی زد دامان را

بس نهرها که کرد روان از خون

در نهروان گروهِ بی ایمان را

بس خون فشاندگان بدخشان کرد

از ذوالفقار عرصه میدان را(1)

289- روزی که زد قدم به صفِ صفّین

خون در گذشت صفحه کیوان را

هم در نبردِ خیبر بر هم کوفت

یکباره باره و در و دربان را

آن سخت باره ای که ز ستواری

بیغاره رانده گنبد گردان را

حصنی که از بلندی ایوانش

ترفیع داشت رفعت کیوان را

حصنی که داشت کنگره برجش

بس برتری رواق نُه ایوان را

حصنی که زد جدار وی از سختی

طعنه هزار چون کُهِ شهلان(2) را

توفاند بر به یکدگرش از قهر

آن سان که باد خاکِ بیابان را

ص: 578


1- . شماره گذاری صفحه های 287 و 288 جا افتاده و رکابه پایان صفحه 286 با آغاز صفحه 289 مطابقت دارد.
2- . شهلان: تصحیف «ثهلان» باشد که کوهی است عظیم بنی نمیر را در ناحیه شریف.

موساییان ز هیبتِ قهرِ او

کردند رهسپارِ سقر، جان را

بنمود بر به خیبریان ظاهر

آن اژدهای موسیِ عمران را

افکند و کند ارّه صفت از بن

بس شاخِ کفر و ریشه خذلان را

هم بر به عهدِ مهد درید از هم

سر تا به دم به یک دم ثعبان را

هم درگهِ سجود به سائل داد

ز انگشتِ مهر، خاتمِ احسان را

هم بر به غزوه احد از همّت

داد او شکست لشکرِ عدوان را

هم در نبردِ بدر و حنین از تیغ

داد او فتوح، لشکرِ ایمان را

هم بر به دشت ارژنه از ضرغام

داد او نجات حضرتِ سلمان را

هم سود پا به سفتِ نبی وَافکند

از طاقِ کعبه یکسره اوثان را

هم در گهِ رضا سر و جان یکجا

ایثار کرد حضرتِ جانان را

هم در غدیرِ خم ز می اکمل

سرشار کرد ساغرِ پیمان را

ص: 579

هم میزبان به لیله اسری شد

آن شب حبیبِ حضرتِ یزدان را

هم جای وی غنود که بنماید

ایمن امینِ حضرتِ سبحان را

هم از پی نماز برون آورد

از چاهِ غرب مهرِ درخشان را

هم بست بر به بربریان حزمش

سدّی که کرد سد ره طوفان را

هم بر به چاهِ بئر علمِ قهرش

همواره سوخت جانِ بنی جان را

هم بر به جبرئیل ز مهر آموخت

اسرارِ حق و نکته عرفان را

هم بست شست دیوِ لعین آن دم

کایزد نیافریده بُد انسان را

290- هم بر به کامِ حنظله حنظل ریخت

روزی که آخت صارِم برّان را

هم در گهِ نماز برآوردند

از پای اطهرِ وی پیکان را

شد رهنمای گمشدگان وز مهر

مبذول داشت رحمتِ رحمان را

در مغزِ ذوالخمار نشاند از کین

تیغش خمارِ باده نیران را

ص: 580

هر گه نمود پا به رکاب اندر

زیر دو ران کشید او یکران را

وآورد از نیام برون شمشیر

شد آب، زهره ضیغمِ غژمان را

باشد تمام وصفِ کمالاتش

خوانی گر آیه آیه فرقان را

شاها تویی که در رهِ حق تیغت

منسوخ کرد یکسره ادیان را

ای دستگیرِ خلق مکن بر خلق

محتاج این محقّرِ دوران را

از کیدِ دهر و مکرِ فلک تا چند

آشفته دارم این دلِ حیران را

تا چند بارِ رنج کشم این را

تا چند یارِ رنج شوم آن را

ای ملجأِ زمین و زمان دریاب

این مستمندِ زارِ پریشان را

اندر گدایی ات به نظر نارم

دارایی شهانِ جهانبان را

وز بندگیت می نشمارم هیچ

فرِّ طغان و حشمتِ خاقان را

با همّتِ تو می نخرم یک جو

صد همچو معن و حاتم و قاآن را

ص: 581

مپسند شاد در غمِ من آنانک

دانند وحی یاوه و هذیان را

مپسند روبهان به حیل گردند

چیره هماره ضیغمِ غژمان را

بهر دو نان مریز برِ دونان

تو آبروی مردِ سخندان را

عمری است پیشه مدحِ تو بودستم

بنوشته ام به نامِ تو دیوان را

ارجو که وارهم ز پریشانی

ای طنز دان گدای تو سلطان را

آن را چه خوانمی که ندیده است او

هرگز به خوانِ مام و پدر نان را

آن را چه بیزم آرد که آکنده است

از توشه حسادت انبان را

آن را چه جویم آب که انگیزد

در خاک و باد آتشِ عصیان را

آن را چه پرسم اصل که در تفتین

از نسلِ خود شمارد شیطان را

آن را چه خوان برم که سزاوار است

همچون گلاب پاره ستخوان را

291- آن را چه خوانمی که بنگذارد

فرق از زکال، کحلِ سپاهان را

ص: 582

من جز تو از کسی نکشم منت

با تو کشم چه منّتِ دونان را

گر شایگان قوافیِ این چامه است

ور خود مکرّر است مگیر آن را

تکرار و شایگانِ قوافی نیست

نقصی چو من ادیبِ سخندان را

شاها سحابت از گهر افشانی

آموده کرده دامنِ عمّان را

از یمنِ مدحتت به نظر نارم

قیس و جریر و اعشی و حسّان را

ای بر به شهرِ علمِ پیمبر در

بگشای بر رخم درِ احسان را

تا مه ز بعد مهر همی کاهد

تا نیز مه بکاهد کتّان را

بادا رخِ محبِّ تو نورانی

آن سان که ضو بَرد مه تابان را

کتّان صفت شواد تن خصمت

کاهیده بنگرند چو خلق آن را

فی مدح العسکری علیه السلام

مهی دارم که رشکِ آفتاب است

به صورت معنیِ حسن المآب است

به رخشان چهره اش آن زلفِ افشان

به روی مه ز شب گویی نقاب است

ص: 583

نه بل در آفتاب از مهر گفتی

گشاده پر یکی مشکین غراب است

خطش مشکی که بر مه هاله بند است

رخش ماهی که از خور برده تاب است

به آتش آبِ چهرش هم عنان است

به صهبا چشمِ مستش هم رکاب است

دُرِ دندانِ او در لعلِ خندان

چو در غنچه تگرگِ نیمه آب است

نه بل در حقّه بیجاده سرخ

تو گفتی تعبیه درِّ خوشاب است

به خلد اندر بود طوبی و او را

به طوبی هست خلد این بس عجاب است

اگر گویند شخصِ ملتهب را

همی عنّاب خود داروی تاب است

چرا پس تابِ عنّابِ لبِ او

مرا در جان هماره التهاب است

گرفتم تالیِ اکسیرِ وصلش

کجا اکسیر این سان دیر یاب است

گرفتم نرگسِ شهلاست چشمش

کجا در نرگس این مستیّ و خواب است

مهی مه را اگر غنج و دلال است

گلی گل را اگر ناز و عتاب است

ص: 584

292- به قدرِ یک سرِ مویت نیرزد

به چین اندر هر آنچه مشکِ ناب است

بهای بسّدین لعلِ لبت نیست

به گیتی هر چه یاقوتِ مذاب است

بود گاه کنار و بوسه زیرا

که مولود شهِ گردون جناب است

امامِ عسکری شاهنشهِ دین

که ملکِ شرع را مالک رقاب است

نظامِ عالمِ اکبر، امامی

که فرشش عرش را نایب(1) مناب است

ز فیضش ملکِ هستی بهره برده است

ز فرّش آفرینش کامیاب است

جنابش خلق را باب المراد است

وجودش آیتِ امّ الکتاب است

خدیوِ پیشگاهِ قدس کز وی

ملک را نورِ طاعت اکتساب است

قوامِ چار رکن و شش جهت آنک

قسیمِ هفت نار و هشت باب است

بود در کسوتِ امکان اگرچه

هماره با وجوبش انتساب است

طفیلِ ذاتِ پاکِ اقدسِ اوست

هر آن دعوت که از حق مستجاب است

ص: 585


1- . نسخه: «نایم».

تو آن شاهی که هنگامِ عتابت

به گردن هفت گردون را طناب است

تویی آن رایت افرازِ سماوات

که خرگاهِ تو را انجم قباب است

تویی آن مطلعِ نورِ هدایت

که کم از ذرّه پیشت آفتاب است

تو آن شاهی که نقشِ رایتِ توست

هر آن آیت که حق را در کتاب است

که جز تو عالمِ مافی الضّمیر است؟

که جز تو شافعِ یوم الحساب است؟

شها از شوقِ جشنِ مولدِ تو

به وجد اندر روانِ شیخ و شاب است

خصوصا میرِ ما سیّد علی آنک

نتاجش از علی بی ارتیاب است

چراغِ دوده سادات میری

که نوری او ز عقلِ مستطاب است

امیرِ انجمن، صافی ضمیری

که بیرون وصفش از حدِّ نصاب است

جنابِ قدس آن نیکو نهادی

که عالی رتبت و عالی جناب است

گرش جمعی ثناخوان در حضورند

سحاب او را دعا گو در غیاب است

ص: 586

الا تا دو جهان و چار مام است

الا تا سه ولد با هفت باب است

هر آن دل کش نه مهرِ هشت و چار است

به جان و جسمِ او زایزد عذاب است

ص: 587

سمر

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

امروز جهان فال و فر گرفته

امکان ثمر، ایمان ظفر گرفته

شادی همه بارِ طرب گشوده

انده همه راهِ سفر گرفته

گردون پی زیور ز برجِ اختر

سرمایه ز درجِ گهر گرفته

هامون پیِ تزیین به جای آیین

پیرایه ز خطِّ خطر گرفته

دریا ز صدف بس گهر فشانده

صحرا به کنف بس درر گرفته

کان از پیِ تشریفِ بزمِ تضییف

بر کف طبق از سیم و زر گرفته

هر نسمه که بیزد عبیرِ مشکین

گویی که گذر از تتر گرفته

هر چشمه که خیزد چو شیرِ شیرین

گویی که سکر از شکر گرفته

افراخته شاخی چو قدِّ موزون

حسرت ز دلِ کاشمر گرفته

افروخته شوخی چو خدِّ گلگون

صورت ز گلِ کاشغر گرفته

ص: 588

بیمارِ الم زین نهارِ خرّم

آرام ز رنجِ سهر گرفته

زین شادی شایان ریاضِ ایمان

خوش بارِ دگر برگ و بر گرفته

زین روزِ دلفروز و فرِّ فیروز

اسلام قوامِ دگر گرفته

از مقدمِ عیدِ سعیدِ میلاد

گیتی سرِ شادی به بر گرفته

میلادِ محمّد صلی الله علیه و آله، شهِ ممجّد

کامروز ز رخ پرده بر گرفته

آن مهرِ فروزان که چهرِ تابان

رخشان ز رخِ دادگر گرفته

از تو روی این روزگارِ دیجور

پایان ز فروغِ سحر گرفته

از زیتِ مصطفی چراغِ بینش

از تابشِ تقدیس در گرفته

از حق نه همین رهنمای حق است

حقّش سوی حق راهبر گرفته

294- از سرِّ ازل با خبر نشسته

آن کس که ز رازش خبر گرفته

فرقانش به هر نقطه نقطه اندر

گنجایش هر خشک و تر گرفته

ص: 589

تبیانش به هر نکته نکته مضمر

افزایش بی حدّ و مر گرفته

گام از دو جهان پیشتر نهاده

کام از همگان پیشتر گرفته

زو جسته وصایت شهِ ولایت

عترت ز شبیر و شبر گرفته

آن عصمتِ کبراست دختِ پاکش

کز خصلتِ عفّت سیر گرفته

یزدانش به قرآن ز فضلِ شایان

خود باطنِ اِحْدَی الکُبَر گرفته

گاهش به نذیرالبشر ستوده

گه دوحه ازکی الشّجر گرفته

کز یازده آزاده مطهّر

تا غایبِ آئب پسر گرفته

آن میرِ مؤّل که چشمِ چرخش

پیوسته مهِ منتظر گرفته

از فیضِ کفش آب و خاک آدم

صافی ز غبارِ کدر گرفته

چون نوح و خلیلش کفیل خوانده

هریک ظفر اندر خطر گرفته

یعقوب به دو دیده چشم روشن

وآرام ز سوزِ جگر گرفته

ص: 590

یوسف چو شدش خوشه چین خرمن

خود را ز نوا بهره ور گرفته

موسی ز گرانمایه کمالش

آیاتِ عبر در عبر گرفته

عیسی ز دواخانه نوالش

درمان ز پی کور و کر گرفته

بود خضر از چشمه سارِ جودش

جاوید بقای نظر گرفته

داود دوا جسته از ودادش

ز اتش دمِ دلکش اثر گرفته

انگشتِ سلیمان ز نقش نامش

خاتم پی حشر حشر گرفته

ایّوبش چو بر خوانده کاشف الضّر

بس نفع به جای ضرر گرفته

یونس چو به نامش ثنا سروده

از بحرِ بلا راه برّ گرفته

افراد رسل جمله خویشتن را

زو راویِ پیغامبر گرفته

حکمِ رهیش را چه خاک و افلاک

فرمانبری از ما صدر گرفته

بی پرسش چون و چرا نموده

بی کاوش بوک و مگر گرفته

ص: 591

کیوان ز غلامانِ آستانش

خود را چو یکی از نفر گرفته

295- ناهید به کویش به چشمِ امّید

خود را ز گدایانِ در گرفته

بیضا چو یکی بیضه کش به احصان

احسانش نهان زیر پر گرفته

هر کس اگر از وی هزار معجز

مشهورِ مفاد اثر گرفته

آگه ز وی آیین هر صفت را

صد معجزِ معتبر گرفته

تنها نه همین نوبتِ شهادت

قفل از دهنِ جانور گرفته

از پنجه قدرت ز بهرِ عبرت

گنگی ز زبانِ حجر گرفته

زین پایه تعالی که گاهِ معراج

زیر قدم آنچه از زبر گرفته

از اوّل و آخر نهان و ظاهر

این جمله به پیشِ نظر گرفته

در سیرِ رواقِ فلک، براقش

پیشی ز عقابِ فکر گرفته

رفرفش نخستین قدم به یک دم

از طارمِ انجم گذر گرفته

ص: 592

با جامه و نعلین طرفة العین

تن سوی وطن رهسپر گرفته

بی کسوت صورت ز بر فکنده

بی ترک لباس بشر گرفته

آنجا که فراتر ز قابِ قوسین

در خلوتِ عزّت مقر گرفته

ای رحمتِ رحمان و فضلِ منّان

کز فیضِ تو هستی ثمر گرفته

با قطره جودِ تو بحرِ امکان

خود را چو نمی از شمر گرفته

فیضت پی امکانِ نشر ابدان

احیای رمیم و مدر گرفته

از خاکِ نعال تو حور و غلمان

آب رخ و کحلِ بصر گرفته

روی تو و رای تو گاهِ تابش

آیینه ز شمس و قمر گرفته

عزمِ تو و حزمِ تو در گشایش

آیین قضا و قدر گرفته

از خامه امر و نامه صنع

تصویر ز نقش هنر گرفته

صورتگرِ تقدیر، گاهِ تصویر

از کلکِ تو رسمِ صور گرفته

ص: 593

روزی که زمین از کشاکشِ رزم

خود را به هوا بادفر گرفته

گردون همه بانگ و فغان شنیده

هامون همه شور و شرر گرفته

آواز هیاهو به بانگِ جانکاه

آوای «الا لاتذر» گرفته

تکتازِ تکاپو به خیلِ بدخواه

غوغای «هلا لا مفر» گرفته

296- بس شعله که در خشک و تر فتاده

بس دجله که کوه و کمر گرفته

زیر و زبر و چپ و راست یک سر

چکچاک ز تیغ و تبر گرفته

بدخواه گهی سر به زیر برده

گه دستِ الم بر کمر گرفته

آن لرزه به تن جسته خیلِ دشمن

کز شیرِ ژیان گاو و خر گرفته

هر تن ز سپاهِ تو خویشتن را

هم پنجه به صید شیر نر گرفته

آهن تن و پولاد دل شمرده

لشکر شکن و جان شکر گرفته

پروا نکند گر چه خصم رسوا

تعداد ربیعه و مضر گرفته

ص: 594

آن روز به چالش دلیرِ جیشت

طاقت ز کفِ شور و شر گرفته

بر تن ز مهابت زره کشیده

بر سر ز صلابت سپر گرفته

از چرخِ خمیده کمان کشیده

وز سلکِ مجّره وتر گرفته

یک تن ز سپاهِ تو به یک حمله

از حدِّ ختا تا کاشمر گرفته

یک چالشِ او قیروان گشوده

یک جنبشِ او باختر گرفته

هر جای ز بیمش دو صد سبکسر

دل باخته راهِ حذر گرفته

هر سو ز هراسش دو صد دلاور

بگداخته سوزِ جگر گرفته

شاها چو در این روزِ نغزِ فیروز

هر تن سرِ شادی ز سر گرفته

آن طرفه سخن مدح خوان نشسته

آن سفره فکن ما حضر گرفته

این مفلسِ بیچاره کش ستاره

قسمت ز نوا مختصر گرفته

زین نغز چکامه که چهرِ نامه

زان تابشِ رخشان غرر گرفته

ص: 595

احفادِ تو را خود نثار برده

زایشان صله فیضِ پدر گرفته

وانگه به دعای بقای پاکان

بگشوده لب و دست بر گرفته

تا یابد کاندر نعیم یارت

سر در غرفاتِ حجر گرفته

تا بیند کاندر جحیم خصمت

جا در درکاتِ سقر گرفته

آن جا به جوارِ خیار جسته

این سر به کنار ممر گرفته

آری ز تولّی و از تبرّی

ختم سخنِ خوش سمر گرفته

ص: 596

سودایی [دستگردی]

اشاره

سودایی [دستگردی(1)]

اسمش عبدالکریم است. پدرش عبدالرّزاق دستجرد خیاری بود که از قرای اصفهان است. خود نیز در آنجا می زیست. حرفه وی فلاحت بود. وحید دستگردی، صاحب مجلّه ارمغان، ترجمه حال سودائی را چنین می نگارد:

"سودائی دستگردی، اسمش حاجی ملاعبدالکریم، این شاعر دانشور تا کنون که قریب شصت مرحله از مراحل زندگانی را طی کرده. همواره با فقر توأم و با قناعت همدم بوده. در آغاز جوانی با نهایت تنگدستی، به تحصیل علوم عربیّه و ادبیّه در مدارس اصفهان مشغول شده. و از راه کتابت معیشت خود را فراهم می داشته. با این حال در فاصله چهار سال، بیش از بیست سال دیگران تحصیلات خود را ترّقی داده. وی چنان که شیوه روحانییّن دهات است، گاه گاه افتتاح مکتب خانه نموده؛ به تعلیم اطفال روزگار می گذرانید. دیوان اشعار وی اکنون، بر بیست هزار بیت بالغ است. غزل و قصیده هر دو را نیکو می سراید".

این قصیده را در مدحت دخت موسی بن جعفر علیهاالسلام و صفت صحن و رواق وی گفته:

در صفت صحن و رواق دختِ موسی بن جعفر علیهاالسلام

ای نکو قصری که باشد نُه فلک ایوان تو

وام خواهد آسمان شوکت ز عزّ و شان تو

عرش وکرسی را به زیر پای بنهاده است و باز

قد برافرازد که بوسد سطحِ شادروان تو

ص: 597


1- . حاج میرزا عبدالکریم بن ملاعبدالرزاق دستگردی 1352-1281 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 260 - فرهنگ سخنوران، ص 473 - الذریعه، ج 9، ص 475 - تذکره شعرای معاصر اصفهان، ص 250 - مؤلفین کتب چاپی، ج 3، ص 92 - مکارم الآثار، ج 7، ص 2348 - نامه سخنوران، ص 164 - ارمغان، سال دوم، ص 34 و سال سیزدهم، ص 498.

طایرِ فکرت هزاران بار ریزد بال و پر

تا نشیمن سازد اوّل شرفه ایوان تو

ای مقرنس طاقِ ایوانِ زجاجی کز ضیا

آیتِ «نورٌ علی نور» است در ارکان تو

ای مصفّا صفّه صافی که هر دم از صفا

کعبه گوید «ای دو صد جانِ حرم قربان تو»

آسمان چون دُر مزیّن شد ز گل میخِ نجوم

تا شبیه آید به این سیمین درِ شایان تو

ای مشعشع قبّه زرّین سرِ پیروزه تن

کاین رواقِ لاجوردی گشته سرگردان تو

شمسه زرّین که بر گلدسته ات تابنده است

مهر می گیرد فروغ از این مهِ تابان تو

آری این گوهر که چون دُر در صدف کردی نهان

چرخِ پیروزه سبک سنگ است در میزان تو

مرحبا ای قبّه بر آن طینتِ پاکت که هست

نورِ حق پنهان چو لعلی مختفی در کان تو

ای زمین، جانِ جهانی را به بر بگرفته ای

صد جهان جان می سزد گفتن همی قربان تو

کیست آن جانِ جهان؟ بنت الامام، اخت الامام

آن که از وی یافت زینت جمله سامان تو

دخترِ موسی بن جعفر خواهرِ سلطانِ طوس

آن که از فیضش گلستان گشت خارستان تو

ص: 598

ای دُر درجِ حیا وی اخترِ برجِ شرف

کز شرافت عقلِ کل محو است در عرفان تو

خود تو می دانی که این ایوان و این صحن و رواق

ساخت آن میری که هست از زمره خاصان تو

صدر اعظم، حافظِ کشور، علی اصغر که باد

ثبت نامِ نامیش در دفتر و دیوان تو

گرچه من از سفره احسانِ او بی بهره ام

بازگویم مدحتش بر منّتِ احسان تو

ای دُر دریای عصمت قلزمِ همّت که هست

منفعل دایم محیط از دستِ چون عمّان تو

زاصفهان تا ملکِ قم سودائی آمد با امید

ای تو دختِ مصطفی من گشته ام حسّان تو

بضعه حبل المتینی بنتِ خیر المرسلین

عروة الوثقایی ای دست من و دامان تو

مشکلی دارم به کار و حاجتی دارم به دل

سهل باشد حاجتم وین مشکل است آسان تو

298- خواهم از خوانِ سخا نزلی مرا سازی عطا

ناروا باشد اگر خایب شود مهمان تو

بلبلِ طبعم خلاص از چنگِ بازِ فقر کن

حیف باشد بسته پر طوطیِ مدحت خوان تو

قافیه گر شایگان آورده ام معذور دار

چون کند با قافیه طبعی که شد حیران تو

ص: 599

سیّد

حالش معلوم نیست. این دو غزل از وی در اینجا ثبت افتاد:

ساقی بده آن باده که بی شیشه و جام است

در ماهِ خدا هرچه به جز باده حرام است

در ماهِ تجلّی که شبانش همه قدر است

روزش که وصال است ز جز باده صیام است

در حضرتِ شه ساغرِ «الیوم لی» ای جان

با ساغرِ «اجزی» به شربی به دوام است

اندر حرمِ خاص کجا «عام کالانعام»

در خانه همان بهرِ براهیم مقام است

المنة للّه که به رغمِ دلِ اغیار

در جام مرا باده و معشوق به کام است

زین درگهِ رحمت که بود قبله کونین

محروم نباشد مگر آن سفله که خام است

انفاسِ تو تسبیح بود خوابِ تو طاعت

روشن چو دل از پرتوِ آن ماهِ تمام است

تنها نه منم عاشقِ آن رویِ دلاویز

آن کس که نشد عاشقِ رویِ تو کدام است

در دیرِ مغان تکیه زده سیّدِ عشّاق

سلطانِ خرد بر درش امروز غلام است

و له ایضا

ای نوگلِ نونهالِ دولت

از قامتت اعتدال دولت

با خلقِ خدا ادب نگهدار

آن گه بنگر کمال دولت

ص: 600

دولت طلبی سبب نگهدار

جامی بکش از زلال دولت

سجّاده و خرقه در خرابات

کن رهنِ میِ وصال دولت

سرمست ز جامِ عشق دیدم

آن دلبرِ با جمال دولت

گفتم: «صنما تبسّمی کن»

زد قهقهه از دلال دولت

سودای خودی ز خود رها کن

داری تو اگر خیال دولت

خمخانه خلوتِ خرابات

شد کعبه ملک و مال دولت

این کعبه و دیر تکیه گاه است

بهرِ دلِ اهلِ حال دولت

سیّد گذر از جهان و مگذر

از جامِ میِ زلال دولت

ص: 601

سالک [کرمانشاهی، اللّه دوست]

اشاره

سالک [کرمانشاهی، اللّه دوست(1)]

فی مدیحة القائم علیه السلام

مرگ می گویند دشوار است بر مردِ جوان

زان بود دشوارتر باللّه فراقِ دوستان

سست نیرو با فراقِ سخت دل مرگ است از آنک

صدره است از مرگ بدتر این بلای ناگهان

آن کمان کاندر جهان دستِ فراقش کرده زه

کی کشد هرگز به قوّت پنجه مرگ آن کمان

گر فراق و مرگ را نسبت همی خواهی بود

مرگ پیشِ او چو پیشِ مرگ عمرِ جاودان

قابضِ ارواح بر حالش بگرید زار زار

هر که جان بربودش از پیکر فراقِ جان ستان

شهریاری چیره دست آمد فراق و مرگ را

شحنگی بخشید و پس بگماشت بر خلقِ جهان

پای اگر در بردنِ جان ها بیفشردی فراق

یک تن از ذرّیتِ آدم برون کی برد جان

شعله نارِ فراق افکند در گیتی که گشت

آبِ حیوان در سوادِ ظلمت از بیمش نهان

تا فراقِ جان گسل ره یافت در ملکِ وجود

مرگ را بشکسته شد بازار و برچیده دکان

با هنر بر آن ژیان گر پنجه ور گردد فراق

خرد گردد مهره در پشتِ هزبرانِ ژیان

ص: 602


1- . سالک کرمانشاهی اللّه دوست فرزند شیخ مراد - ر.ک: مدینة الادب، ج 3، ص 10 - حدیقة الشعرا؟ - فرهنگ سخنوران، ص 430.

ور ز پیلانِ دمان آهنگِ کین جستن کند

بگسلد نیروی او خرطومِ پیلانِ دمان

این بود بی شبهه آن بارِ امانت کز شکوه

بر نتابد حملِ او را پیکرِ هفت آسمان

سهل مشناس و سبک مشمار این بارِ فراق

مرد باید تا ز جا بر گیرد این کوهِ گران

من بدین سان کوه را با ناتوانی بر کنم

بخشدم گر فرِّ نیروی ولی اللّه توان

رکنِ توحید و نبوّت شافعِ یوم المعاد

معنیِ عدل و امامت صاحبِ عصر و زمان

آن صراطِ مستقیمِ دین و میزانِ یقین

آن شهِ کرسی سریر و خسروِ عرش آستان

آن که یزدان نیست وز هر دیده ناپیدا چو اوست

آفرین بر بنده ای کو دارد از یزدان نشان

جلوه یزدان پاک آن بنده یزدان نماست

زان به چشمِ سر نهان است و به چشمِ سر عیان

غایب امّا ذاتِ پاکِ او به هر جا حاضر است

بی مکان امّا ازو خالی نبینی یک مکان

مدحِ او افزونتر است از هر چه گنجد در ضمیر

وصفِ او بالاتر است از هر چه آید بر زبان

300- بی فروغِ مهر او کی مهر تابد بر سپهر

بی سحابِ فیض او کی گل دمد در بوستان

ذاتِ پاکش گر نباشد شهربند ممکنات

همچو چشمی بی فروغ است و چو جسمی بی روان

ص: 603

از قضا و از قدر گر باز پرسی آن و این

در نیامِ او حسام است و به دستِ او سنان

سالکانِ دینِ حق را بهرِ ارشاد این وجود

مصطفی در خرقه دارد مرتضی در طیلسان

مصطفی و مرتضی گر نیست این شه چون به ارث

شد سزوار از خدایش تیغِ این و تاجِ آن

در مصافِ خصم شمشیرِ علی را جوهر است

در رواجِ شرع فرقانِ نبی را ترجمان

معنیِ غیب اوست داند سرّ او را کردگار

کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان

چرخ ازو شد با شتاب و خاک ازو شد با درنگ

ابر از او شد آبیار و برق از او آتش فشان

در کنارِ مریمِ شاخ از دمِ جبریلِ باد

غنچه نگشاید چو عیسی بی رضای او دهان

هر که از خفتانِ مهرش تن نیاراید بر او

تنگ چون چشمِ زره گردد فراخای جهان

ای که گویی این بود از چارده نور آخرین

جمله را در عالمِ وحدت همین یک نور دان

در همایون جسمِ این ختمِ امامان در نهفت

حق روانِ جمله پیغمبرانِ باستان

آن خداوندی که یک تن بنده اش باشد چنین

در کمالِ قدرت آیا خویشتن باشد چسان؟

ای که گویی شاه ظاهر در میانِ خلق نیست

هست آیا چیزِ دیگر جز وجودش در میان

ص: 604

تا نگویی کیست گرداننده گویِ چرخ را

ناپدید است آن که اندر دست دارد صولجان

هر که بی مهرش رود در خلد گردد مستمند

هر که با مهرش رود در نار باشد شادمان

بنده این شاه کی ترسد ز نیرانِ جحیم

چاکرِ این شاه کی نازد به گلزارِ جنان

هر که را سرمایه بهرِ سود باشد مدحِ او

کافرم من گر به بازارِ خدا بیند زیان

عرصه میدانِ مدح از چرخ پهناورتر است

لنگ شد رخشِ سخن سالک فراتر زین مران

تا که گردد سبز و خرم باغ و بستان در بهار

تا که گردد زرد و پژمان دشت و صحرا در خزان

تا زمینِ سبز گردد زرد اندر مهرماه

تا جهانِ پیر گردد در مه اردی جوان

رویِ احبابِ تو خرم همچو گلبن در ربیع

حالِ اعدای تو پژمان چون به دی شاخِ رزان

مسکنِ اعدای تو باشد هماره در جحیم

جای احبابِ تو باشد در بهشتِ جاودان

قربانت شوم. این همان قصیده ای است

که در بیرون دروازه مطلعش را خواندم.

(سالک)

ص: 605

شهاب [حاجی جناب]

اشاره

شهاب [حاجی جناب(1)]

فی مدیحة القائم علیه السلام

بک المستعان

سقاک اللّه ای صبحِ عیدِ مواهب

حماک اللّه ای پیکِ فیّاضِ واهب

عفاک اللّه ای بامدادِ سعادت

جزاک اللّه ای قاصدِ یارِ غایب

ز فیضِ طلوعِ تو ای صبحِ انور

به ظلماتِ غبرا عیان شد غرایب

به تأییدِ انفاست ای صبحِ صادق

فرو مرد شمعِ قنادیلِ کاذب

صباحا ز تو کوکبِ سعد، طالع

صباحا به تو اخترِ نحس، غارب

توای صبحِ فرّخ لقا و محامد

مبارک دمی و عدیم المثالب

تو ای صبحِ فرخنده پی از کجایی؟

که عودت رفیق است و مشکت مصاحب

بشیری به میلادِ شاهی که او را

به دربِ جلال است جبریل حاجب

بشیری به میلادِ ختمِ مکارم

به اعلان و اظهارِ اسرارِ واجب

ص: 606


1- . شهاب، حاجی جناب - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 855.

مبشّر ندیدم که از یک بشارت

بپیوندد ارواح را بر قوالب

دهی مژده از نیمه ماهِ شعبان

ز میلادِ مسعودِ مصباحِ ثاقب

درخشنده مهرِ سپهرِ حقایق

فروزنده درِّ محیطِ مطالب

به اکلیلِ توحید رخشنده گوهر

چو خورشیدِ رخشان میانِ کواکب

به جز ذاتِ حق فیضِ هستی و بودن

ستانند ازین واهبِ ذی مواهب

سخیٌّ جوادٌ برحب الایادی

عظیمٌ عطاه ببذل الرّغائب

به تقبیلِ درگاهِ این ذاتِ اقدس

فرشته مواظب ملایک مراقب

302- قلم گر شود جمله اشجارِ عالم

همه جنّی و انس گردند کاتب

شود هفت دریا مداد و نیاید

به پایان یکی از هزارش مناقب

مشیّد ز وی کاخِ دینِ محمّد صلی الله علیه و آله

مسدّد ز وی رسم و آیینِ صائب

کند پاک گیتی ز لوثِ منافق

به کیهان نه قسّیس ماند نه راهب

نه کافر دگر در جهان و نه کفری

نماند نشان از مخالف مذاهب

ص: 607

به تملاء الارض قسطا و عدلا

به اشرقت من سواد الغیاهب

فلک می نماید به روزِ ظهورش

نثارِ رهش از نجومِ ثواقب

نه انجم که ابطالِ بهرام صولت

به کفار اشدّا به اعدا مغاضب

فیا طالعا من سماء الهدایت

و یا شارقا من سموّ المراتب

الا آفتابا برآ تا نمایی

مغارب مشارق، مشارق مغارب

لقد ضاق یا صاحب الامر امراً

تفرّق من الکفر جمع الکتائب

خذالرّمح و الرّمح فی الصّدر طاعن

سل السّیف و السّیف بالخصم ضارب

ابا خیلِ مرّیخ دیدن گذر کن

سوی کربلا و دیارِ مصایب

چو رعدِ بهاری بکش نعره از دل

واغرو رقت عین و الدّمع ساکب

به خون خفته بین شهسواری که او را

پیمبر بدی مرکبش از مناکب

سرِ انورش بر سنانِ مخالف

تنِ اطهرش پایمالِ مراکب

به دورش فتاده است در خاک و در خون

جوانان ردء و شیوخ صواحب

ص: 608

زدند آتشِ کینه چون در خیامش

حریمش فراری شدند از جوانب

نظر کن به ناموس های الهی

گرفتارِ قید و اسیرِ نوائب

سوارِ شتر بی جهاز و محامل

مسافر به نامحرمان و مخاطب

شدم تا ثناگسترِ آستانت

و قد سرت حقّا سعید العواقب

شها در جنابِ تو عمری است چشمم

که شاید به گوشم رسانی مراحب

جنابِ تو را خادمانند جز من

ینابیعِ حکمت محلّ مآرب

از آنان یکی صاحبِ علم و تقوی

وز آنها یکی صاحبِ رایِ صائب

محیطِ کرامت جهانِ فضایل

سپهرِ معالی سحابِ مواهب

303- حسن اسم و محمود رسم و مکارم

حمید الخصال و محامد مناقب

تو پاینده سازش به تأییدِ ایزد

تو فرخنده دارش به الطافِ واجب

ص: 609

و فی مدحه ایضا [(القائم)] علیه السلام

مژده سوداییانِ زلفِ نگار

مژده ای عاشقانِ طلعتِ یار

که شبِ هجر را سحر آمد

طَلَعَ الصّبحُ فاضت الانوار

گشت پیدا کسی که هستیِ اوست

محورِ بود و نقطه پرگار

آشکارا نمود صورتِ خویش

کنزِ مخفی، خزینه اسرار

یار شد جلوه گر در آینه ای

که سراپا نمایدش دیدار

جز در این آینه نبینی دوست

جز در این آینه نیابی یار

مهِ شعبان به نیمه شد کان مهر

گشت طالع ز مشرقِ انوار

زشتیِ کفر و خوبیِ ایمان

آشکارا نمود ازین معیار

دست افشان و پای کوبان شو

کُله از سر بیفکن و دستار

میِ توحید بی قدح می نوش

تو ز خمخانه چنین خمّار

پای می زن به هر چه جز توحید

دست افشان به غیر هشت و چهار

ص: 610

راهِ غیر از خدای را مسپر

رختِ ایمان به راهزن مسپار

یوسفِ جان میفکن اندر چَه

عیسیِ روح را مزن بر دار

دین نه بازیچه من و تو بود

سهل مشمار و پشتِ شیر مخار

دست بر دامنِ محمّد زن

دامنِ مهرِ او ز دست مدار

پیشوا بهرِ خویشتن مگزین

پس از او غیرِ عترتِ اطهار

مر علی را امامِ خویش بدان

نایبِ خاصِ احمدِ مختار

یازده نسلِ پاکِ او را نیز

پیشوایانِ دینِ حق بشمار

می بدان مر امامِ غایب را

قائم و حی به امر ایزد بار

حجة بن الحسن که پایه دین

شود از پافشاریش ستوار

ای به پا از تو آسمان و زمین

وی مطیعت ثوابت و سیّار

صورتی کارخانه کن را

نشدی گر تو ناشدی معمار

ص: 611

304- سرِ تسلیم امر و نهی تو را

آسمان و زمین و لیل و نهار

کوفته بر دو دیده کیوان

ز شرف خرگهِ تو را مسمار

از یسارِ تو بود راست یمین

از یمینِ تو جود راست یسار

آفتابا برآی از پسِ ابر

لشگری کن به پشتِ ابر سوار

عالمی را ز کفر و شرک بشوی

ریشه ظلم از زمین بردار

نظری کن سوی شهاب و ز لطف

یکی از یاورانِ خویش شمار

و فی مدحه ایضا [(القائم)] علیه السلام

زهی ماهِ رخت رخشنده تر از مهرِ نورانی

زهی لعلت روان بخشنده تر از آبِ حیوانی

دل از کف دادگان را سبزه گردِ نمکدانت

به سبزیّ و نمک هر لحظه بنمایند مهمانی

کشد مر عاشقان را هر زمان آن ترکِ خونریزت

دهد مر کشتگان را جان از آن یاقوتِ رمّانی

مگر میراثِ آدم تا به خاتم را تویی دارا

که هر عضویت را اعجاز و زلفت راست ثعبانی

دلم گویی است اندر عرصه حسنِ تو سرگردان

چلیپا طرّه ات از هر طرف بنموده چوگانی

ص: 612

به بازی بود و نادانی به زلفت گر زدم دستی

بلی بازی کند با مار طفل از راه نادانی

به سودای سرِ زلفت دلم تا رفت دانستم

که سودی اندرین سودا نباشد جز پریشانی

حجابِ چهره تا آن طرّه را کردی به دل گفتم

ز کفر و ازدحامش(1) بسته شد راهِ مسلمانی

به جز زلفت که روزم را کند تاریک تر از شب

شبی دیدی که روزی را کند این گونه ظلمانی؟

بشارت بدهمت ای دل که خورشیدی بشد طالع

که ظلمت را ز دل بزداید از انوار سبحانی

شهِ اقلیمِ هستی، پادشاهِ کشورِ امکان

تمامِ آیتِ کبرای حقّ، مولودِ شعبانی

مهین شخصِ مشیّت، برترین اسرارِ لاهوتی

بهین فیضِ الهی، خوشترین انفاسِ رحمانی

نخستین بحرِ جود و آخرین فُلکِ نجات آمد

نخستین علّتِ ایجاد و هفتم بطنِ قرآنی

پیِ تمییزِ اعیانِ مخالف رنگ شد ظاهر

به افلاکِ حقیقت باز این خورشیدِ نورانی

رموزِ «کنت کنزا» آشکارا در جمالش بین

که اندر آستین، جاء الحقش حکمی است برهانی

کند بر آستانش آسمان هر شام قامت خم

نهد خورشید بر خاکِ درش هر صبح پیشانی

ص: 613


1- . نسخه: «ازدهامش».

وجودش گوهری باشد که همتا نایدش پیدا

و گر تا حشر باراند به دریا ابرِ نیسانی

مقیمانِ درش را عار از بنگاهِ پرویزی

گدایانِ رهش را ننگ از اورنگِ سلطانی

305- خصالش گر همی خواهی ببین با خصلتِ احمد صلی الله علیه و آله

جلالش گر همی جویی بجو با فرّ یزدانی

ز شمشیرِ کجِ او راست آید ملّتِ بیضا

براندازد ز گیتی رسمِ فرعونی و هامانی

سپاهش را که روح القدس بنماید علمداری

سپاهش را که روح اللّه بنماید سپه رانی

به شهرِ دین نیابی زین سپه جز رسمِ آبادی

به کاخِ کفر نایابی سپس جز راهِ ویرانی

چو یعقوب از غمِ هجرِ تو ما را دیده نابینا

خدا را یا خود آ، یا پیرهن ای ماهِ کنعانی

ترنج از دست نشناسد جحود آن دم که بازآیی

کند اقرار کاین والاتر است از حدّ انسانی

خوشا روزی که باز آیی و اندر مقدمت دل ها

به وجد آیند و رقص آرند و جان سازند قربانی

بر آ بر پیلتن ادهم شها بنما رخ و بنگر

پیاده مانده ام با آن که فرزینم به حسّانی

همای آسمان سیرم اگر بدهی تو پروازم

شهابم گر قبولم می کنی در رجمِ شیطانی

ص: 614

شهدی

اشاره

اسمش میرزا زین العابدین بود. شاعری شیرین زبان و از فنون شعر و شاعری و نکات معانی بیان آگاه و در علم بدیع صاحب مقامی منیع. در وصف اطعمه چون بسحاق، بلکه در این شیوه طاق بود.

از حال شعرای معاصرین نیکو آگاه و از اشعارشان بسیار می دانست. همانا سینه وی تذکره معاصرین بود. در اواخر سال مجاعه سنه 1336 به مرض حصبه وفات یافت. چون منزلش محاذی درب نظمیّه بود، پس از فوتش اساس منزل وی را بسوزاندند. همانا گمان می رود که دیوان وی نیز در آن میانه بسوخت.

فی میلاد القائم علیه السلام

گرم از آتشِ سودای جگر سینه ماست

حسرتِ قُلْبِه نصیبِ دلِ بی کینه ماست

عشق بازی به رخِ دلکش سرشیر و عسل

شیوه مرضیه و عادتِ دیرینه ماست

سالها رفت که از بهرِ بهای پشمک

نزدِ قنّاد گرو خرقهُ پشمینه ماست

حسرتِ رویِ مزعفر غمِ هجرانِ کباب

روزیِ شنبه، نصیبِ شبِ آدینه ماست

قرصِ مه، سطحِ فلک، بیضه بیضای منیر

نانِ ما سفره ما قرصه خاگینه ماست

ما گدایان دلِ چون آینه روشن داریم

آه کز فقر و فنا زنگ بر آیینه ماست

تا به کی از گز و لوزینه سخن می گویی؟

مدحتِ ختمِ امامان گز و لوزینه ماست

ص: 615

نورِ حق مهدیِ موعود علیه السلام که از مهرِ رخش

غیرتِ سینه سینا همه دم سینه ماست

سینه را گنجِ گهر دارد و گوید شهدی

مدحتِ حجّتِ حق گوهرِ گنجینه ماست

غزل

دکّه را قنّادیانِ شهر آیین کرده اند

از منِ آشفته تاراجِ دل و دین کرده اند

نَقْلِ نُقْلِ خویش را و قصّه شورِ مرا

ناسخِ افسانه فرهاد و شیرین کرده اند

طرّه لیلای پشمک را خم و چین داده اند

رشته ها بر گردنِ جانِ مجانین کرده اند

روز و شب در آرزوی شربتِ آبِ انار

جاری از چشمِ حریفان اشکِ خونین کرده اند

کلّه و توپی است اندر دکّه گیپاپزان؟

یا ز صنعت اقترانِ ماه و پروین کرده اند

من ندانم با حریفان پاچه را لذّت که گفت؟

کاین چنینش در طلب رخشِ هوس زین کرده اند

بنده آزاد مردانم که نعمت ها به خوان

روز و شب بنهاده اطعامِ مساکین کرده اند

خوانِ نعمت را که در مهمانسرا گسترده اند

از مزعفر مطلعِ خورشید زرّین کرده اند

نام تلخی گشت از خاطر فرامش خلق را

تا ز شهدِ شعرِ شهدی کام شیرین کرده اند

ص: 616

غزل

پلو به طبخِ صحیح از برنجِ لبّ سفید

به حکمِ مفتیِ حرص است به ز مروارید

نهاد قابِ مزعفر به خوان چو خوانسالار

تو گفتی از افقِ سفره آفتاب دمید

چرا به پیکرِ موتای جوع جان بخشد

اگر نه معجزِ عیسی کند طعامِ شوید

مرا چو خوانِ پر از نعمت اوفتد در دست

خوشم به گوشه نشینی و عالمِ تجرید

ز بعدِ سینه و ران استخوانِ جوجه بجاو

اگر که می طلبی زندگانیِ جاوید

به صبحگاه به دفعِ خمارِ شب، نان را

در آبِ پاچه و در مغزِ کلّه ساز ترید

به گاهِ پنجه ز شیران بری به قوّتِ دست

چهل صباح اگر قوتِ خود کنی قاوید

حسود گفت که «شهدی به کویِ گیپایی

چو شیرِ شرزه همی کلّه خورد تا ترکید»

فی میلاد القائم علیه السلام

سحر به گوشه عزلت بُدم به فکر و خیال

بزد ندا یکی از دوستان «کیف الحال؟»

چه غافلی غم و اندوه و محنتت طی شد

زمانِ عیشِ تو گردید، باش فارغ بال

ص: 617

رسید نیمه شعبان ز جای خیز و برو

غزل سرای و بگو مدحتِ محمّد و آل

بگو تو مدحتِ مهدی علیه السلام امامِ جنّ و بشر

که مهر و ماه ز نورش کنند کسبِ حلال

تمامِ خلقِ خدا ریزه خوارِ خوانِ ویند

چه از وضیع و شریف و چه از نسا و رجال

307- بساطِ عیش و نشاط است بی می و مطرب

نشاط و عشرتی آماده بی کلال و ملال

عیان به کوریِ چشم عدوی بدکردار

به سفره نعمت هر گونه چیده مالامال

ز جای خیز و برو آن قدر بخور نعمت

به دوش تا نتواند تو را کشد حمّال

چرا به سر نروم یا به پا چرا ندوم

که سورِ مفت مرا کم رسد ز مالِ حلال

کجاست ناظرِ بزمِ نشاط، تا که مرا

دلیلِ ره شود از لطف ناشده جنجال

مرا به سفره رسانید از برای خدا

به شرطِ آن که نیاید دگر کس از دنبال

کنید خلوت و درها به روی من بندید

که آن قدر بخورم تا که پاره گردد شال

خدا کند که سلامت رسم به شیرینی

کنم حمایل، پشمک به دوش چون جرنال

ص: 618

چنان ز راحتِ حلقوم پرکنم حلقوم

که تا به حشر حکایت ز من کند نقّال

به جا نمانده حصیری دهم به گیپایی

به وجهِ پاچه گرو رفت کاسه های سفال

به رهنِ قیمه پلو رفت جمله دفتر من

مگر بجویمی از خاندان فضل و کمال

ستوده سیّدِ سادات میر سیّد علی

که هم بهشت جمال است و هم فرشته خصال

مگر که شهدیِ بیچاره با مروّتِ تو

دهد دو دستِ ارادت به دامنِ چنگال

امید تا که بلند آسمان به رفعت و قدر

همی بگردد بر این سراچه در مه و سال

همی محبِّ تو بر پا چو لشکرِ مهدی علیه السلام

همی عدوی تو خرماخور خرِ دجّال

و فیه ایضا [(فی مدح القائم علیه السلام)]

اگر ز مطبخِ آلِ رسول دور شوم

ز دلمه چشم نپوشم اگر چه کور شوم

تنورِ دل نشود چون ز فکرِ نان خالی

بر آن سرم که مقیمِ لبِ تنور شوم

ربود بوی طعامِ شوید دل ز کفم

نمی توانم در عشقِ او صبور شوم

مگر به مهر رسانم براتِ حلوا را

شبِ برات سراسیمه در قبور شوم

ص: 619

خیالِ ماهیِ شورم ز بس فزاید شور

بر آن سرم که ز سر تا به پای شور شوم

به ری همیشه به رنج اندرم ز بهر برنج

برای چاره به ناچار سوی نور شوم

حضورِ قابِ پلو بر زمین زنم زانو

ادب کنم مگرش قابل حضور شوم

شنیده ام که به جنّت بود رهی از گور

برای میوه جنّت ز سر به گور شوم

خیالِ میوه بود مقصدم ز باغِ جنان

مرا چه کار که سرگرمِ وصلِ حور شوم

308- به روزِ حشر چو شهدی به مهرِ حجّتِ حق علیه السلام

برم پناه که ایمن ز شرّ و شور شوم

به من چه قافیه معروف یا که مجهول است؟

بهل که در برِ اهلِ کمال بور شوم

غزل

دیری است که ما ز عشقِ کوکو

چون فاخته می زنیم «کو؟ کو؟»

آتش ز دلم کشد زبانه

در عشقِ سکنجبین و کاهو

تکمیل ز مرغ شد فسنجان

تنها نه ز ربّ و مغزِ گردو

از بزمِ شراب، شیخ باشد

قانع به کبابِ کبک و تیهو

در آرزوی وصالِ پشمک

آوخ که سپید شد مرا مو

جان پیشکشِ نسیم سازم

آرد ز پیازِ داغ اگر بو

از سیبِ زغن مراست خوشتر

آن شربتِ قند و آبِ لیمو

شهدی است برای لقمه مفت

چون مفتیِ شهر در تکاپو

ص: 620

غزل

نیست با تارِ سرِ زلفِ بتانم کاری

مگر از رشته پشمک به کف آرم تاری

من نپوشم به خدا از خورشِ کنگر چشم

که خلیده است به پای دلم از آن خاری

چنگ در سلسله گیسوی پشمک می زن

گر چو من می طلبی سلسله مو دلداری

پلوِ گرم به پیش آر و درِ خانه ببند

تا به کاشانه ما ره نبرد دیّاری

نکشم دست من از پرخوری از آن که زنند

کوسِ پرخواریِ ما بر سر هر بازاری

دلِ ما گرم به مهرِ خورشِ گرم بود

کاندرین خانه نباشد به جز او دیّاری

مست و مخمور من از نشئه انگورم و بس

در همه دیرِ مغان نیست چو من خمّاری

به گرو گر که نمی رفت برِ گیپایی

بود چون شیخ مرا خرقه ای و دستاری

دل شهدی بشود خون ز حسد گر بیند

کاسه آبِ اناری به کف بیماری

مسمّطِ قائمیه

شبِ میلادِ شهنشاهِ ملایک خدم است

روزآزادی و وارستگی از قیدِ غم است

هر کجا می نگری سور و سر و دود و دم است

سفره چیده آراسته پر نعم است

نه دلی خسته و نی خاطری از غم دژم است

دامنِ مفلس و کشکولِ گدا پر درم است

ص: 621

309- تا همی دیده گشایی و به هر کو نگری

همه سبزی پلو و ماهی و کوکو نگری

خورشِ کبک و کبابِ بره آهو نگری

نیمرو را به کسان یک دل و یکرو نگری

دلمه را پرده بر انداخته از رو نگری

فاش گوید ز من ار کام نگیری ستم است

خادمک خیز و بساطی به برابر افکن

دست و پایی کن و آتش به سماور افکن

به فلک غلغه از غلغلِ او در افکن

چایِ گلرنگ به دم آر و به ساغر افکن

حبّه ای چند در آن قندِ مکرّر افکن

کز صفای رخِ آن بزمِ طرب منتظم است

آن صفایی که به خوان، قابِ مزعفر دارد

نتوان گفت که خورشیدِ منوّر دارد

رخ بر افروخته و طلعتِ دلبر دارد

کافر است آن که تواند دل ازو بر دارد

هر که هر روزه از آن رزقِ مقرّر دارد

بدنش چاق و دلش شاد و لبش مبتسم است

به سرِ سفره منعم برِ خاص و برِ عام

ز بس انواعِ شراب و ز بس اقسامِ طعام

طبع حیران شده تا میل نماید به کدام

خوردنی بارد و اندوختنی از در و بام

هر که را شربتِ نارنج مدام است به جام

جم وقت است و دلِ روشن او جامِ جم است

بر سرِ خوانِ طرب از همه حلوا خوب است

مسقطی، باقلوا، نقلِ مهنّا خوب است

گزِ پرمغزِ صفاهانیِ اعلا خوب است

لوزِ شیرازیِ هل دارِ فرح زا خوب است

دفترِ اطعمه شهدیِ شیدا خوب است

کاندر آن مدحِ مهین خواجه عالم رقم است

حجة بن الحسن آن مظهرِ خلاّق جهان

که ز فیضش شده ایجاد همه کون و مکان

در کفِ کافی او هشته زمامِ امکان

کرمش نامتناهی نعمش بی پایان

بابِ لطف و کرمش باز بر ابنای زمان

راست پرسی کفِ رادش به عطا ملتزم است

ص: 622

مهرِ گردونِ امامت گهرِ بحرِ جلال

که به عهدش نبود بر دلِ کس زنگِ ملال

310- تا به گیتی شده گسترده ازو خوانِ نوال

مفلس و منعم و درویش و غنی در مه و سال

خفته در بسترِ راحت ز غنا فارغبال

خاطری را نه غم است و نه دلی را نقم است

ای که بر نامِ گرامیِ تو نازند امور

از وجود تو بود ملّت و دولت معمور

مصرعِ منقبتت را بسرایم به حضور

قل هو اللّه احد چشم بد از روی تو دور

تا مگر کسب کند از دلِ دانایت نور

چون فلک ماهِ نوت از پی تعظیم خم است

داورا این که فلک بنده فرمانِ شماست

شمس با این عظمت شمسه ایوانِ شماست

بحر غرقِ عرقِ شرم ز احسانِ شماست

عالمِ کون و مکان ریزه خورِ خوانِ شماست

شهدی از صدق و صفا تا که ثنا خوانِ شماست

در جنان مفتخر است و به جهان محترم است

ترجیع بند قائمیه

عیدِ میلادِ حجة اللّه علیه السلام است

دوستان عیش و نوش را گاه است

به همه کوی و برزن و بازار

جشن بر پا و سور در راه است

نَقلِ نُقل و حدیثِ شیرینی است

آنچه در السن و در افواه است

از سرِ ما گرسنگان دیگر

دستِ یغمای جوع کوتاه است

سرِ هر سفره و به هر خانه(1)

خوردنی پنج نه که پنجاه است

هم پلوهای چربِ مطبوع است

هم خورش های نغزِ دلخواه است

صحنِ خوان از طعام زرد و سفید

افقِ مهر و مطلعِ ماه است

مایلِ دلمه را توانم گفت

که ز رازِ نهفته آگاه است

قوتِ جان قوّت روان ما را

مدحِ مهدیّ عرش درگاه است

ص: 623


1- . نسخه: «خوانه».

روزِ فیروز و نیمه شعبان

عیدِ میلادِ حجة اللّه است

چشمِ جانِ جهانیان روشن

باد از نورِ حجة بن حسن

بامداد است خادمک بر خیز

آتش و آب در سماور ریز

311- چای در استکانِ بلّورین

به حریفان چشان و بر من نیز

درِ دکّان گشود گیپایی

نفسِ باد شد عبیر آمیز

بوی کلّه صبحدم شکند

رونقِ مشکِ تبّت و خرخیز

ابله است آن که با وجودِ کباب

چشم دارد به ترّه و ترتیز

شیخِ ما در میانِ خیلِ شیوخ

همچو پشک است در میان مویز

آن که پشک از مویز نشناسد

نیک از بد نداده است تمیز

بنده با شیخِ شهر کردستیم

از پیِ مالِ مفت دندان تیز

سفره را واگذار بر من و شیخ

تا قیامت کنیم رستاخیز

گوش جان برگشا و از شهدی

بشنو این نغمه نشاط انگیز

چشمِ جانِ جهانیان روشن

باد از نورِ حجة بن حسن

بر مشام آیدم چو بوی کباب

رود از جان شکیب و از دل تاب

نانوا بسته دربِ دکّان را

افتتح یا مفتّح الابواب

کلّه پز صبحدم همی خواند

الصّبوح الصّبوح یا اصحاب

لذّتِ پاچه را اگر دانی

در دهانت ز شوق گردد آب

دجله و رود نیل ننشاند

عطش از جانِ تشنه سیراب

شیخکِ سخره محیل(1) آراست

قامت از کسوتِ اولوالالباب

کرد توهینِ مردمانِ کرام

ماست بشکست قیمتِ مهتاب

ص: 624


1- . نسخه: «مُهیل».

آستین بر زد و نخست سرود

بین الاحباب تسقط الاداب

کرد یک حمله و به جا نگذاشت

افشره در قدح پلو در قاب

ما در این گفتگو که از رخسار

شاهدِ آرزو گرفت نقاب

چشمِ جانِ جهانیان روشن

باد از نورِ حجة بن حسن

روی دل جانبِ صفاهان است

که طلبکارِ نان و بریان است

گر که بریان به قیمتِ جان است

من به جان می خرم که ارزان است

312- سخنِ نان و صحبتِ بریان

راحِ روح است و قوّتِ جان است

دل به دیدارِ نان چنان مشتاق

که سکندر به آبِ حیوان است

نقلِ مشروطگی و استبداد

همه از نُقل و آبدندان(1) است

بر بساطِ نشاط انگیزش

دیده عقل مات و حیران است

مویِ پشمک سپید گشته مگر

روزگارش چو من پریشان است

کیسه و کاسه هر دو گشته تهی

نه بر این خوشدلی نه بر آن است

روزِ اظهارِ تنگدستی نیست

شبِ یلدای غم به پایان است

پرده از چهره بر فکند شهی

که جهان را مهین جهانبان است

چشمِ جانِ جهانیان روشن

باد از نورِ حجة بن حسن

نمکِ خوانِ عالمِ امکان

چاشنی بخشِ کامِ جانِ جهان

صاحب العصر مهدی الهادی علیه السلام

حجتِ قائم و امامِ زمان

آن که بر خوانِ عامِ رحمتِ او

کایناتند روز و شب مهمان

پرده از رخ گرفت و از خجلت

گشت در پرده آفتاب نهان

ای به دیدارِ حضرتت روشن

دیده انتظارِ عالمیان

ص: 625


1- . آبدندان: نوعی از حلوا و شیرینی ها.

آفتابی به سایه تا کی و چند

پرده بر گیر از رخِ تابان

این جهان چون تن است و تو جانی

بی تو گیتی است چون تن بی جان

تا که در سایه ات بیاسایند

همه ذرّاتِ عالمِ امکان

تا به مدحِ تو کرده شهدی خوی

شهدِ مدحِ تو ریزدش ز بیان

برِ یاران بدین بشارتِ نغز

با شعف برگشوده است زبان

چشم جان جهانیان روشن

از وجود محمّد بن حسن

غزل

کشدم دل به سوی بادنجان

عاشقم من به بوی بادنجان

یار از چشمِ من فتد چو فتد

دیده من به روی بادنجان

313- در زبان ها به کوچه و بازار

نیست جز های و هوی بادنجان

ترسم آخر بمیرم و در گور

ببرم آرزوی بادنجان

بعدِ مردن خدای را بدهید

غسل از آب جوی بادنجان

جوجه شوخِ پابرهنه مگر

هست دختر عموی بادنجان

که بدو شوی کرده از سرِ مهر

خوی کرده به خوی بادنجان

دوستان بعد مرگ شهدی را

دفن سازید توی بادنجان

مدّعی گر کند خیالِ دگر

هست بی شک هووی بادنجان

این مدیحه از مرحوم شهدی است

قسم به جوجه به جان عزیزِ بادنجان

که از فراقِ پلو خاطرم بود پژمان

نه قوّتی که بدرّم شکم ز خربزه ای

نه طاقتی که به چنگ آورم دو قرصه نان

ص: 626

یکی نگفت زنخدانِ سیب قسمت تو

یکی نگفت گلابی ز چیست بسته میان

گرم ز لطف دهد ره به خوانچه خوانسالار

هزار سجده برم پیشِ برّه بریان

ز سرّ دلمه و در پرده بودنش عجبم

مگر نبی شوم این سر شود به بنده عیان

فدای لعلِ شکرریزِ نقلِ بادامم

که گاهِ عشوه کند دور دورم از دکّان

دلم به طرّه پشمک چنان گرفتار است

معاینه چو زلیخای تن به یوسفِ جان

به غنجِ فندقِ خمیازه کش منِ شیدا

سرشکِ من برد از دیده پسته خندان

به صحنِ میدان گر گوی کوفته بینم

به صولجانِ نظر می ربایم از میدان

اگر به پیشِ من آرند نقل و لوزینه

من آن قدر بخورم تا که گیردم خفقان

هزار سرو به گلشن اگر نظاره کنی

چو قدِ معتدلِ قند نیست در بستان

رهینِ منّتِ گیپا پزم اگر بدهد

مرا صباح همه عمر جای در دکان

من از پلو بنمودم سؤال از شخصی

بگفت: «رو به سرِ خوانِ حافظ قرآن»

ص: 627

خجسته میرِ فلک قدر حاج سیّد علی

که پیشِ کفِّ کریمش خجل بود یم و کان

ولیمه می دهد از بهرِ آن که در ظاهر

شده توّلد وجهِ خدا امام زمان

ولیّ حضرتِ یزدان وصیِّ پیغمبر

امامِ جنّ و بشر شهریارِ کون و مکان

پناه و ملجأِ اسلام مهدیِ موعود علیه السلام

امین و حجّتِ حق بانیِ جحیم و جنان

اگر نبود وجودِ شریف حضرتِ او

نبود از همه کاینات نام و نشان

ز امرِ اوست که بر پاست آسمان و زمین

ز حکمِ اوست بود برقرار کشورِ جان

مروّجِ همه احکامِ شرعِ پیغمبر

مخرّبِ همه ادیانِ کفر در دوران

شها منم که به درگاهِ حضرتت دارم

تنی نزار و رخی زرد و دیده گریان

زمانه بسته مرا در ز شش جهت زان رو

شکایتش به تو آرم مرا ز غم برهان

نموده گردشِ گردونِ دونِ دون پرور

تمامِ عمر مرا بینوا و سرگردان

شها به شهدی بیچاره کن نظر که مرا

نمانده آش به غزغان، به سفره لقمه نان(1)

ص: 628


1- . من از پلو بنمودم سؤال .... لقمه نان در حاشیه صفحه 314 نسخه.

شارق

اشاره

شارق(1)

فی میلاد القائم علیه السلام

تا کی دلم ز هجرِ تو غم را ضمان بود

خونِ دلم ز دیده به دامن روان بود

جای وفای من همه کردی جفا بلی

رسمِ جفا طریقِ تو نامهربان بود

ترسم که بر من و تو سراید جهان و باز

بس قصّه ها ز ما و تو اندر جهان بود

مهر است اگر نوازی و لطف است اگر کشی

امروز حکمِ توست که بر ما روان بود

آمد بهار و سبزه دمید و جهان جوان

گشت و بهارِ عیش من از تو خزان بود

از بس چو غنچه خون به دلم کرده ای بتا

همچون خزان بهارِ منِ ناتوان بود

زین بیش در طریقِ جفا ره سپر مشو

کز بی وفایی توام آتش به جان بود

آن لطف ها که هیچ نداری به ما روا

ما را ز لطفِ تو طمعِ بیش از آن بود

مرغِ دلم که بال و پرش را شکسته ای

بر شاخسارِ زلفِ تواش آشیان بود

شادی گر از غم، دلِ ما از وفا همی

بارِ تو می کشیم به جان تا توان بود

ص: 629


1- . احتمالاً شارق قاجار، سلطان محمّد میرزا فرزند عمادالدوله امام قلی قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم - ر.ک: حدیقة الشعرا، ج 1، ص 819 - فرهنگ سخنوران، ص 486 - اثر آفرینان، ج 3، ص283.

بردار رسمِ جور و بده دادِ عدل و داد

کامروز عیدِ مولدِ صاحب زمان بود

نازم به مولدش که همی از شرافتش

عالم به سانِ روضه باغِ جنان بود

سالِ نو است و فصلِ بهار است و گاهِ عیش

مپسند شارقِ تو ز غم در فغان بود

در روزِ عیدِ حجّتِ حق صاحب الزّمان

به آن که هر کسی به جهان شادمان بود

و فی مدحه [(صاحب الزمان)] علیه السلام ایضا

باز بارِ دگر بسیطِ زمین

طعنه زد بر بساطِ علّیین

گشت آن گونه زالِ دهر جوان

که بر او رشک برد حورالعین

باد در باغ و راغ و دشت و جبل

همه افشاند مشکِ تبّت و چین

غیرتِ فرودین و نیسان است

اینک ای ماهرو مهِ تشرین

ای بتِ چین و لعبتِ تبّت

از جبین باز کن خدا را چین

بگشا هرچه در جبین گره است

پس بزن بر به زلفِ مشک آگین

دفعِ عین الکمال را اسپند

ریز در مجمر ای بدن سیمین

میِ وحدت بریز در ساغر

تازه کن جان از آن میِ دیرین

زان میی کز وی ار بنوشد کور

بیند از چین حصارِ قسطنطین

زان میی کز وی ار خورد آهو

بشکند استخوانِ شیرِ عرین

زان که امروز زاده از مادر

کارفرمایِ آسمان و زمین

اوّلین خلقتِ خدای احد

آخرین رهنمای شرعِ مبین

آسمان توسنی است زاصطبلش

هشته داغش ز مهر و مه به سرین

نارِ قهرش به کوثر ار افتد

تفته گردد چو چشمه غسلین

ص: 630

بادِ خُلقش وزد اگر به جحیم

زان نروید نگر گل و نسرین

شارقا ختم کن که نتوان گفت

مدحِ آن شهریار دنیی و دین

پای کوبان بود ازین میلاد

از شعف گر که در مشیمه جنین

تا بود صعوه طعمه شهباز

تا حمام است سخره شاهین

دشمنانش به رنج و غم توأم

دوستانش به انبساط قرین

بار الها به دوده طاها

کردگارا به عترتِ یاسین

پیشوایانِ شرعِ احمد را

باش اندر دو کون یار و معین

خاصه بانیّ این نکو مجلس

که گلش ز آبِ رحمت است عجین

باد احبابِ او قرینِ نشاط

باد اعدای او ندیمِ حنین

ص: 631

شمس الادبا

اشاره

شمس الادبا(1)

میرزا سیّد محمّد ابن حاجی سیّد رضی لاریجانی، پدر عالی مقدارش از حکمای نمره اول روزگار خود بود. شرح حالاتش در کتب تواریخ این عهد ثبت است. ولادت آقای شمس الادبا درسنه هزار و دویست و پنجاه و سه هجری در دارالسّلطنه اصفهان بوده، و تا سنّ چهارده سالگی در آن سامان می زیسته. پس از آن به تهران آمده. به شرف مصاهرت میرزا جعفر حکیم الهی، نایل شده. وی ادیبی بوده فاضل. از جمله صاحبان طبع سلیم و ذوق مستقیم، در شعر عربی و فارسی در عصر خویش، سرآمد اماثل و اقران، در فنون سخن منظوم، رقّت لفظ را با دقت معنی، ایراد همی کرد. در شعر تازی و دری، خاصّه دری اغراق زیاده را معتقد نبود. به اسلوب شعرای باستان سخن می سروده. در بیستم شعبان سنه هزار و سیصد و دو به عالم باقی ارتحال یافته؛ در حضرت عبدالعظیم در بقعه حجة الاسلام مبرور، حاجی سیّد صادق، مدفون است. و این قصیده عربی از آن وی است:

فی مدیحة الجواد علیه السلام

خلیلی لا سبیل الی السّداد

لمن یهوی الهدایة بالرّشاد

سوی حبّ الوصیّ و آل بیت

باعمال و جدّ و اجتهاد

فنائهم لریب الدّهر ملجا

اذا ما اقبلتنا بالغواد

و فی دار الهوان هم لواذ

و هم شفعاء فی یوم التّناد

اذا ما امحلتنا السّحب نوء

غیوث هاطلات للغوادی

بهم عمّ البلیّة فاضمحلت

بهم یرجی لنا فوز المعاد

فکلّهم ولیّ للاله

و کلّهم امام للعباد

لدی الایجاد صلات الوجود

و هم للخلق خیرات المبادی

ص: 632


1- . میرزا سیّد محمّد فرزند حاجی سیّد رضی لاریجانی 1332-1253 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 331 - فرهنگ سخنوران، ص 524 - الذریعه، ج 9، ص 538 - تذکره القبور، ص 338 - مجمع الفصحا، ج 4، ص 462 - حدیقة الشعرا، ج 2، ص 871 - مدینه الادب، ج 3، ص 81.

فساحتهم مرابیع الامان

و راحتهم ینابیع المراد

فهم کهف لحولقه الصّلاح

وهم رکن لجیعلة المنادی

بهم فزنا و قد خابت عداهم

بهم نلنا رغیبات الایادی

اسرّتهم مفاتیح النّجات

و غرّتهم مصابیح السواد

لدی الاضیاف مرهفة الشّفاء

و فی الاجداب هم جمّ الرّماد

316- و لاسیّما ابوکرم و مجد

و باب الجود و التّقوی الجواد

فطیم للنّبوّة بانتساب

ز؟ منیع للولایة باستناد

مدایحه العلیّة لاتمادی

و لو کان البحار لها المداد

امام تاسع فی دین حقّ

تقیّ احمدیّ بعد هادی

و سابع ولد زهراء البتول

اذا عدّ الائمّة بالعداد

و ثالث من محامیه الهداة

و قدوة حاضر و لکلّ باد

محمّد ابنه و ابن الرّضاء

و قرّة عین اصحاب الوداد

هوا الد المحقق من علیّ

فلعن اللّه ابن ابی دواد

ازمّته بمیلاد البتول

واصلة فرحه بالاعتماد

فولدها لنا عید سعید

و مقدمها ربیع الجمادی

فهذا الیوم متنزه القلوب

و ذاک العید منتجع الفؤد

فیا بشری لعترته العظام

لهم طوبی بهذا الاعتیاد

هی الفلک الممثّل من نجوم

بهم یهدی الی السّعاد

و مهجة مصطفی المبعوث حقّا

علیه اللّه صلّی بازدیاد

ودرّته الفریدة قد اضائت

بطلعتها البهیّ مدی البلاد

و بهجة مرتضی المولی علیّ

و جدّتنا علی رغم الاعادی

من البحر المحیط علی العقول

و فی الصّدف الشریف لدی العقاد

بها الشّمس المضیئة فی استضاء

لها الرّوح الامین علی انقیاد

ص: 633

تجلی اللّه فیها اذا تجلّی

بعصمته العلیّة فی المهاد

بوجهتها جلی وجه النّهار

برفعتها علی السّبع الشّداد

بنو اسد تباهی کلّ حیّ

و قد نسبت الیها بالنّجاد

ابرّک ؟ حجة اللّه المبقّی

بهذا العبد من درر نضاد

بوجد ثمّ هشّ هم بشّ

و قلب مطرب و نداء شاد

بمحتفل بسادات کرام

بروضة القائمیة خیر ناد

ادیم نشاطهم ما عاد عید

علیهم باحتفال و احتساد

317- من العلماء و الفضلاء جمّا

تروّج سوقهم فی ذالکساد

و ذرّة تربها الشّمس الادیب

یهنّئهم بنظم مستجاد

من البدویّة الکحّ البدیع

لکاالمعرب الفصیح لدی انتقاد

الا فاقبل سلیمان الزّمان

هدیّة نملة رجل الجراد

لقد طار القلوب علی اشتیاق

امین اللّه یا هذا التمادی

ص: 634

شیخ آقا بزرگ

اشاره

اسمش شیخ محمّد حسن مشهور به آشیخ آقا بزرگ، فرزند ارجمند مرحوم ملامحمّد حسن هزارجریبی، ولادتش در سال هزار و دویست و هفتاد هجری در روز چهاردهم شهر رمضان، وفاتش در عشر اوّل ربیع الاول سنه 1305. در بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل و حاوی فروع و اصول و جامع معقول و منقول بود. و مر او را طبعی عالی بود در انشای قصاید و غزلیات. این مسمّط در مدح امام زمان (ع) او راست:

فی مدیحة القائم علیه السلام

خرّما طلعتِ جانان خنکا بختِ سعید

کاندر آمد ز در و داد به من مژده عید

گفت بر خلقِ جهان رحمتِ حق گشت مزید

رخت از خانه به میخانه کشید پیر و مرید

عیدِ دیرینه پارینه ما گشت جدید

باده می باید یعنی که مهِ شعبان است

با رخی آمد چون خرمنِ گل در گلزار

از گلش گفتی سر بر زده سنبل خروار

نوز ناآمده ننشسته مرا در به کنار

شد کنارِ من از سنبل و گل همچو بهار

با چنان خوبی و زیبایی و نیکی رفتار

نه بود ماه نه آن سرو که در بستان است

سمنِ عارضش از نشئه می گلناری

شده گلنارش از سبزه خطِ زنگاری

خطِ زنگارش بر گردِ زنخ پرگاری

جوی شهد از لبِ لعلِ شکرینش جاری

عید را جامه نو کرده به تن از تاری

عقل حیران که پریزاده و یا انسان است

گفتمش ای شکرین لعلِ تو چون چشمه نوش

جزع سر مستت غارتگرِ دین و دل و هوش

گلِ نسرینت از سنبلِ تر غالیه پوش

همچو من بنده فرمان دو صدت حلقه به گوش

318- گر چنین است بیا خوش بنشین باده بنوش

خاصه اکنون که چمن پر ز گل و ریحان است

ص: 635

گل به باغ آمد و بر مسند خوبی بنشست

طرّه پرچین سنبل به رخ اندر بشکست

نرگسِ شهلا ناخورده می اینک شده مست

لاله را جامِ عقیقین بنگر اندر دست

خیز و می آور ای سروِ چمن پیش تو پست

که چمن سبز و جهان خرّم و گل خندان است

عرصه گیتی امروز پر از برگ و نواست

در چمن بلبل از وجد و طرب نغمه سراست

فیضِ روح القدس اندر نفسِ بادِ صباست

کژی و کاستی گیتی افزون شد و راست

فتنه جز چشمِ تو از عرصه عالم برخاست

حجّتِ قائم بر دعوی من برهان است

صاحب العصر ابوالقاسم امامِ موعود

نسلِ پاکِ نبیِ باز پسین اصلِ وجود

علّتِ غایی ایجاد وخلاصه موجود

آفرینش را شد گوهرِ پاکش مقصود

شاهدِ هستی از پرتوِ ذاتش مشهود

ناظمِ شش جهت و مالکِ چار ارکان است

والیِ شرعِ نبی دینِ خدا را ناصر

ز انبیا پیش به معنا و به صورت آخر

نورِ او آمده بر جمله اشیا قاهر

از سرا پایش انوارِ خدایی ظاهر

مظهرِ کاملِ ربّانی و کونِ حاضر

برزخِ جامعِ مابینِ حق و امکان است

به طفیلش شدی آنگاه جهان را بنیاد

که نه از آدم و از آدمیان بودی یاد

پدرانش همه پاکیزه و پاکیزه نهاد

پسرانش هم فرخنده و فرخنده نژاد

از ازل تا به ابد باد بر ایشان آباد

که جهان را بهی و تازگی از ایشان است

بزداید همی آن شه ز مصیقل صمصام

چون برون آید از روی زمین زنگِ ظلام

فتنه بنشیند و ایّام بگیرد آرام

کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام

بهم اندر شکند بال و پرِ باز، حمام

تا کجا معدلتش راعیِ این و آن است

ص: 636

319- تیغ در دستش چون آینه کردار شود

از رخِ آینه گیتی زنگار شود

جمله آفاقِ جهان مطلعِ انوار شود

امن و آسایش در خلق پدیدار شود

فتنه از خواب هر آنگاه که بیدار شود

از سرِ تیرش در دیده او پیکان است

ای ولیِ حق و فرزند نبی شاه حجاز

ای به تو باقی شرعِ نبوی را اعزاز

چشمِ امّیدِ خلایق به رخِ خوبِ تو باز

دری از لطف بکن بر رخِ من بنده فراز

از کرم کارِ من خسته رنجور بساز

ای که لطف و کرمت دردِ مرا درمان است

تا مرا مدحتِ تو شیوه و هنجار بود

سخنم خوبتر از لؤلؤِ شهوار بود

کیست تا آن را چون خواجه خریدار بود؟

به بها بدهد اگر لعل به قنطار بود

زر و گوهر به من و سیم به خروار بود

که هم او بانیِ این فیض و هم او بنیان است

قدسی آن پاک سرشتی که سرشته ز ازل

طینتِ او را با مهرِ تو حق عزّ و جل

هست شخصش به نکوکاری بی شبه و بدل

عاری از عیب بود ذاتش خالی ز خلل

پست تر بنده او را به مقام و به محل

رتبه بالاتر از مرتبه کیوان است

باشی ای خواجه دانا دل و میرِ آگاه

سرفراز و فرت افزون بود از دولتِ شاه

بر فرازِ فلکِ نیلی برزن خرگاه

اختران یک یک بر خاکِ درت سوده جباه

خلق را از پیِ تعظیم شود پشت دو تاه

تا تو را بندگیِ خواجه انس و جان است

صاحبا گر نه مرا ثروت از سیم و زر است

للّه الحمد ز هرگونه هزارم هنر است

در هنرمندیم آرایش و رنگِ دگر است

نظم ونثرِ سخنم در همه جا مشتهر است

این مسمّط که چو در رشته درخشان گهر است

دفترِ فضل و کمالاتِ مرا عنوان است

ص: 637

اندر این جشنی کاراسته چون باغِ ارم

سیّد و سرورِ ما میر علی فخرِ امم

320- روزِ مولودِ شهِ مکّه و بطحا و حرم

به تماشا بگذاری همه ساله تو قدم

شادمان باشی و جاوید بمانی خرّم

تا چمن خرّم و خندان به مه نیسان است

"آقای حاجی میرزا سیّد علی، فدایت شوم؛ این مسمّط از مرحوم شیخ آقا بزرگ است. آقا شیخ عبدالحسین به بنده داده اند که اینجا بخوانم و صله بگیرم از برای پسرش. فراموش کردم. استدعا دارم، صله آن را لطف بفرمایید. من اگر شاهی خودم را نگرفته بودند، می دادم. مضایقه نفرمایید."(1)

این غزل از شیخ آقا بزرگ است.

آن مپندار که مانندِ تو دلداری هست

یا چو من کس به همه شهر گرفتاری هست

من که از سرزنشِ خلق ندارم باکی

گو بگویند مرا با تو سر و کاری هست

آن که شد شهره به بی پا و سری در همه جا

ندهد سود اگرش موزه و دستاری هست

خفته در بسترِ راحت چه خبر دارد از آن

کز غمش تا به سحر دیده بیداری هست

هر چه گویم که چه آمد به سرم در طلبت

باز چون می نگرم قصّه بسیاری هست

مُردم از حسرت این غم که چرا رفت و نگفت

که مرا نیز یکی غمزده بیماری هست

ص: 638


1- . در نسخه، نویسنده این عبارات نوشته نشده است.

دوستانم به تماشای گلستان خوانند

بی رخ تو نتوان گفت که گلزاری هست

به چمن پا ننهد با گلِ رویِ تو مگر

آن که در دیده او نیشِ سرِ خاری هست

یارِ مردانِ خدا شو قدمی پیش گذار

اندرین قافله شک نیست که سالاری هست

آوری می نتوان دامنِ مقصود به چنگ

تا که نقشی ز تو در خاطر و پنداری هست

ترکِ جان گوی که تا جلوه جانان بینی

رو نبینند در آیینه چو زنگاری هست(1)

این غزل نیز از شیخ آقا بزگ است(ره)

دلِ ما بی رخت ای دوست دمی صابر نیست

زان که بی روی تو بر صبر کسی قادر نیست

کس مگر روی تو نادیده به غفلت گذرد

یا اگر دید و بر آن دل ندهد ناظر نیست

خاطرِ ما به ازین دار که ما را هرگز

از دو عالم به جز از مهرِ تو در خاطر نیست

ما ز سودای تو رسوای جهانیم هنوز

حالِ سرگشتگیِ ما برِ تو ظاهر نیست

سر نپیچم به قفا گر ز جفا تیغ زنی

تا نگویند که بر زخمِ جفا صابر نیست

ص: 639


1- . «این غزل از شیخ آقا بزرگ .... درآیینه چو زنگاری هست» در حاشیه صفحه 317 نسخه.

خود قصور از طرف ماست اگر یار به ما

التفاتی نکند همّت او قاصر نیست

هرچه بینی تو در آفاق زوالی دارد

حسن معشوقِ من و عشقِ مرا آخر نیست

گر پسندِ نظرِ رادِ ابوالفضل(1) افتد

این غزل با همه خوبی و خوشی نادر نیست

آن که امروز در آفاق ز صاحب نظران

کس نمانده است که بر درگهِ او زائر نیست(2)

ص: 640


1- . در حاشیه نسخه: «ابوالفضل حا... ابولفضل تهرانی که ترجمه حال او و اشعارش در حرف میم مذکور است».
2- . «این غزل نیز از شیخ آقا بزرگ .... بر درگه او زائر نیست» حاشیه صفحه 319 نسخه.

شوکت

فی التّوحید و نعت النّبی والائمّة الاثنی عشر علیهم السلام

شکرِ خدایی که او خالقِ خشک و تر است

موجدِ دریا و کوه محدثِ بوم و بر است

از همه چشمی نهان، بر همه خلقی عیان

کند سپاسش جهان که او جهان داور است

آدم او آفرید خاتم ازو شد پدید

وین همه گفت و شنید ازو به عالم در است

هوش پدیدار کرد چشم و زبان داد و گوش

هرچه ز تن آشکار، هرچه به دل مضمر است

شاخ ز خاک آورد، چشمه ز خارا کند

در دلِ خارا و خاک، واهب سیم و زر است

رحمت او واسعه ز عرش تا قعرِ فرش

نعمتِ او سابغه، ز غرب تا خاور است

ذرّه بدین کوچکی در برِ خورشید چیست

بر درِ او آفتاب ز ذرّه ای کمتر است

اوست سمیع و بصیر، اوست لطیف و خبیر

اوست قدیم و قدیر، قدیرِ لایقدر است

علمش لاینفد است، شبهش لایوجد است

وصفش لم یولد است، ذاتش لایخبر است

از اوست ارض و سما، از اوست شمس و ضیا

وز او حواس و هوا چو فعل کز مصدر است

ص: 641

ز لطف و انعامِ او هزار و یک نامِ او

مژده و پیغامِ او ز خلق تا محشر است

321- از اوست کاندر بهار به دشت و کوه و قفار

دلیلِ الیاسِ پاک خضرِ نبی رهبر است

شش جهت و چار مام، با سه موالید از اوست

حاکمِ هفت اختر و والیِ نه منظر اوست

هستی از او هست شد، هر چه جز او جمله نیست

نیستی او هست کرد، هست به او درخور است

ز نورِ او جلوه ای ز روحِ او نفخه ای

موسی دریا شکاف عیسی جان پرور است

زان که به یک امرِ «کن» جمله پدیدار کرد

نسبتِ جمله به او صورت و صورتگر است

صورت و صورتگر از تنگیِ الفاظ خاست

نسبت اشیا به او ورنه ازین کمتر است

بر سرِ خوانِ نعم، خواند ز فرطِ کرم

هر که به عالم اگر مؤن اگر کافر است

محمدتش خلق را لازمه فطرت است

زان که قبولِ عرض، خاصیتِ جوهر است

چهارده آفتاب ز نورِ خود آفرید

که هر یک از روشنی غیرتِ هفت اختر است

چار محمّد بود، چار علی، فاطمه

دو حسن و یک حسین، موسی با جعفر است

ص: 642

محمّدِ مصطفی صلی الله علیه و آله خواجه هر دو سرا

پیشروِ انبیا در فزعِ اکبر است

لذّتِ حسن الماب یافته محراب ازو

رفعتِ ذات البروج دیده از او منبر است

علی وصیِ نبی، مناقبش در نُبی

ز عهدِ مهد و صبی حیدرِ حیّه در است

روزِ قیامت که خلق، خشک لب و تشنه حلق

لوای حمدش به دست، ستاده بر کوثر است

بانوی جنّت بتول، فاطمه بنت رسول علیهاالسلام

که پرده عصمتش ز عرشِ اعلا بر است

عقدِ سپیدِ پرن، ریشه ای از معجرش

چرخِ سیه جامه اش گوشه ای از منبر است

حسن امامِ هدی مؤمن و مجتبی

کشته زهرِ جفا ز کینِ بدگوهر است

شهیدِ اعدا حسین علیه السلام فاطمه را نورِ عین

که بندِ نعلین او بر سرِ ماه افسر است

علی امامِ مبین مفخرِ دنیا و دین

تاجِ سرِ ساجدین که زهد را زیور است

محمّدِ بن علی، باقرِ علم و ولی

که علم را مُظهر و خدای را مظهر است

ثامن و سادس امام، جعفرِ صادق علیه السلام به نام

که شرع را حارس و وارثِ پیغمبر است

ص: 643

کاظم امامِ همام، موسیِ هارون غلام

که صد کلیمش مدام چو حاجبی بر در است

قبله هشتم رضا، علی که چون مرتضی

تابعِ حکمش قضا قدر به او چاکر است

محمّد اسم و جواد تقی ملاذ العباد

قوّتِ روح و فؤد ز احمد و حیدر است

علیِّ عالی نقی منکرِ فضلش شقی

که بعدِ بابش تقی به شیعیان سرور است

322- حسن امامِ زکی پور علیِّ نقی علیه السلام

پیروِ او متّقی میرِ ملک لشکر است

امامِ سرّ و علن محمّد بن حسن

هم انبیا را بدن هم اولیا را سر است

چاکرِ این چارده زده به مه خرگهی

که زهره و مشتریش حاجب و فرمانبر است

تا به فلک مهر و مه خادمِ این چارده

ز رفعتش پایگه بر سرِ دو پیکر است

شوکت از جان و دل تا شده منقادشان

حکمش بر مه روان مهرش در چنبر است

فی مدیحة القائم علیه السلام

ایا حوری که دنیا را ز رخ باغِ جنان کردی

ایا سروی که طوبی را ز قد خاصِ جَنان کردی

یکی حور است رویت کز دو سو بر سر ز گیسویت

چو از پرپای طاوسِ بهشتی سایبان کردی

ص: 644

صفای ارغوان داری نوای ارغنون سازی

به نام ایزد چه نیکو ارغنون با ارغوان کردی

به دستم ساغری داری به رنگ و بوی گل پرمل

همانا ارغوان را هم عنان با اقحوان(1) کردی

ز حسنِ عالم افروزت به هر جا قصّه سر کردم

ز عشقِ خانمان سوزم به هر سو داستان کردی

به هر کاخی که بنمودی رخ آن بتخانه چین شد

به هر خاکی که سودی پا مر آن را گلستان کردی

به هر باغی که بنشاندی نهال آن را جنان گفتم

به هر پیری که بنمودی جمال او را جوان کردی

گشودی زلف و زان یک مو به بادِ صبحدم دادی

چنان کز مشکِ همراهش ز چین صد کاروان کردی

ز سوری ساختی سیما دو زلفت سنبلِ بویا

میان سوری و سنبل، دهان را ناردان کردی

فرو آویختی از هر دو جانب طاقِ ابرو را

ز مو زنجیرِ عدل و خویشتن نوشیروان کردی

به نرمی پرنیانی تن تو را پیدا ز پیراهن

ولی دل سخت تر ز آهن نهان در پرنیان کردی

ببستی حلقه ای از موی و نامش را میان خواندی

نمودی حقّه ای از لعل و اسمش را دهان کردی

نهادستند بر لب از دو جانب گیسوانت سر

مگر بر کانِ گوهر هندوان را پاسبان کردی

ص: 645


1- . اقحوان: بابونه.

مقنّع گر به شب ماهی بر آورد از چهِ نخشب

که از سیمابِ روشن بود و نازش ها بدان کردی

تو را ماهی است در برقع کزان چاهِ زنخدان را

به روز و شب میانِ آن لب و غبغب عیان کردی

مرا بودی چو دل در بر چرا راندی چنین از در؟

مرا آرامِ تن بودی چرا آزارِ جان کردی؟

رخی کز باده وصلت به سرخی داشتم چون گل

چه شد کز رنجِ هجرانش به زردی زعفران کردی؟

خلافِ دوستی آخر چه دیدی؟ راستی برگو

که دور از ساحتِ قربم به کامِ دشمنان کردی

به کرّ و فرِّ کرکس با شکوهِ کوه بودم من

چرا چون موی ناچیز و چو مورم ناتوان کردی؟

323- ز زلفت مغز مشکین کام شیرین از لبت بودم

چه شد کاینک دلم خونین و چشمم خونفشان کردی؟

چه جادو کردی ای گردون؟ چه سحر آوردی ای گیتی؟

که با من مهربانی را چنین نامهربان کردی

شنیدستم که دارد سیم و زر را ایزدِ داور

نهان در سنگ و خاک اندر، تو بت رو عکسِ آن کردی

ز چهرِ خاکی من شوشه زر ساختی پیدا

دلِ سنگین خود را در برِ سیمین نهان کردی

به شستت ماه و داری پا به تارک شاهِ انجم را

به دست این منزلت از درگهِ صاحب زمان کردی

ص: 646

نظامِ مشرق و مغرب قوام الدّین و الدّنیا

که گوید جبرئیلش هر چه حق خواهد تو آن کردی

الا یا مهدیِ هادی، امامِ حاضر و باری

که با یمنِ و جودِ خود زمین را آسمان کردی

خداوندِ خداوندان، جهانبخشِ جهانداران

که ملکِ تن به جان دادی و جان را جاودان کردی

در آ ای پادشاهِ لامکان از پرده تا بینم

که کارِ دین به کام از قیروان تا قیروان کردی

هر آن کاجدادِ تو گفتند از آدم همان گفتی

همان کابای تو کردند در عالم همان کردی

گوزن و گور و شیرِ شرزه را هم آبخور سازی

تذرو و کبک و بازِ جرّه را هم آشیان کردی

ربودی خصم را از جاه و در چاهش نگون دادی

گرفتی دوست را از چاه و بر مه دیده بان کردی

به درگاهت ز اطرافِ جهان اشراف و اعیان را

هجوم آن سان که پندارم نجومِ کهکشان کردی

گهی اعوادِ منبر را ز رتبت بر فلک بردی

گهی محرابِ طاعت را مطافِ عرشیان کردی

گهی پیدا امامت را به خاک باختر سازی

گهی بر پا قیامت را به ملکِ خاوران کردی

بکردی کارزار و جیش ها از جوش بنشاندی

کشیدی ذوالفقار و جوی ها از خون روان کردی

ص: 647

گهی صحرا سپاران را چو خضری راهبر داری

گهی دریا گذاران را چو نوحی همعنان کردی

گهی با نوح کشتی ها به دریاها فرستادی

گهی با خضر رهبرها به صحراها روان کردی

به بالین دردمندان را مسیحایی فرستادی

به هامون گوسفندان را چو موسایی شبان کردی

یکایک نامه های آسمانی را زبر خواندی

سراسر رازهای آن جهانی را عیان کردی

به احکامِ کماهی انس و جان را ممتحن خواهی

به الهامِ الهی کفر و دین را مستبان کردی

گهی انوارِ لاهوتی به روشن خاطران دادی

گهی اسرارِ هاهوتی به سِرداران بیان کردی

ثناگویانِ عزّت را همه طیب الادا سازی

دعاگویانِ دولت را همه رطب اللّسان کردی

به بحرِ طبع شوکت را گهرها رایگان بخشی

قوافی شایگانش را چو گنجِ شایگان کردی

زهی ای خسروِ دنیا و دین کز شکّرِ شکرت

مرا با تلخکامی ها همی شیرین زبان کردی

324- برای مدحِ تو نطق و بیان کلک و بنان باید

که مادح را تو ذی نطق و بیان کلک و بنان کردی

مرا محفوظ دار از دشمنان ای بهترین حافظ

که حفظت هرکه را شامل به خصمت حکمران کردی

ص: 648

همیشه تا ز عدل آسایشِ اهل زمین خواهی

همیشه تا ز بذل آرایشِ دورِ زمان کردی

ببینم دشمنت را جای در قعرِ زمین دادی

ببینم دوست را مأوی به فرقِ فرقدان کردی

بدین وزن و قوافی رودکی گفته است با قطران

"ایا سروی که سوسن را ز سنبل سایبان کردی"

ص: 649

شوقی [ابوالحسن خان]

فی مدیحة القائم علیه السلام

کمان کردستی ابروی دو تا را

مگر مشکل شمردی قتلِ ما را

نگارا گر ثوابی کرد خواهی

گره بگشای ابروی دو تا را

مگر با زلفِ مشکینت نریزند

ازین پس خونِ آهوی ختا را

تو را تن از قبا نازکتر آمد

اگر از پرنیان کردی قبا را

چو می رفتی فغان از بلبلان خاست

مگر در آستین داری صبا را

گرو بردی چو از لطف از دمِ صبح

مجسّم کرده ای روحِ هوا را

دهانت جوهرِ روح است از این رو

ضمانت می کند اصلِ بقا را

من ار روشن نگفتم سرّ عشقت

که پنهان دارم اسرارِ قضا را

نسیم صبح و گلبانگِ هزاران

به گوشِ غنچه گوید ماجرا را

هَزاران را دلی بس دردمند است

شناسم من فغانِ آشنا را

ص: 650

به عشقت ذوقِ هستی یافت شوقی

ز وصلت چاره می جوید فنا را

غلامِ مهدیِ صاحب زمان علیه السلام است

که از فیضِ درش جوید بقا را

خدا را پرده از رخسار برگیر

که تا بینند در رویت خدا را

بیا و ظلم را بنیان برانداز

ز عدل و داد گیتی را بیارا

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

که گوید با رخت ما را نظر نیست

نظر تنها همین کارِ بصر نیست

تو را جز پاکی از عالم نباشد

مرا جز با رخِ پاکت نظر نیست

تو محبوبِ جهانی وین غریب است

که کس چون بنده در عشقت سمر نیست

نپندارم که جز روی تو گل هست

وگر باشد ز رویت خوبتر نیست

تو هم روشندلی هم پاک رویی

چنین در پیشِ خور گلبرگِ تر نیست

تو را گویند در یاری نپایی

کدامین دولت آخر در گذر نیست؟

ز عشقت دل نیارم برگرفتن

که هیچ از حلقه عشقت به در نیست

ص: 651

اگر شوقی به ترکِ عشق گوید

دگر هیچش در این عالم خبر نیست

غلامِ مرتضی علیه السلام شد زان که دانست

که جز او خواجه در عالم دگر نیست

نگاهِ لطف اگر برگیرد از کون

ازین کون و مکان دیگر اثر نیست

به غیر از بندگانِ آستانش

دگر کس صاحبِ جاه و خطر نیست

و قال

بلبلی در پیِ گل، گل پیِ خودسازی بود

شاخِ گل را هم ازین نکته سرافرازی بود

به جز از شمع که او شیوه خودسوزی داشت

هر چه معشوقه بدیدم پی خودسازی بود

گلبنِ قدّ تو تا مشقِ روانی می کرد

غنچه لعلِ تو در پرده براندازی بود

سنبلِ زلفِ تو با دل سرِ همراهی داشت

نرگسِ مستِ تو در شوخی و طنّازی بود

با وجودِ همه خون خوردنِ پنهانیِ دل

اشک از پرده برون در پیِ غمّازی بود

اثرِ سوزِ دل این بود که در فصلِ بهار

با هزارم همه شب میلِ هم آوازی بود

شاید از شمع که پروانه بسوزد ورنه

کارِ پروانه همه بیهده پروازی بود

ص: 652

شوقیا من سرِ خود باختم اندر رهِ عشق

که چو طفلانِ رهم خواهش گو بازی بود

یار می گفت «دل از غیر نپرداخته ای

که خیالِ تو پی قافیه پردازی بود»

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

چنان بگرفت نقشت در ضمیرم

که دیگر نیست نقشی دلپذیرم

من و راهِ تو چون ره بایدم رفت

من و عشقت چو از غم ناگزیرم

326- به پیشت تا توانم سوخت چون شمع

بدین امّید هرگز می نمیرم

به رفتن کمترم فرما اشارت

که در بندِ سرِ زلفت اسیرم

چو من افتاده کی برخیزد از جای

مگر زلفِ تو باشد دستگیرم

چه ننگی باشدم با دستِ کوتاه

تو شاهِ حسن اگر خوانی فقیرم

وگر خونم بریزی بی گناهی

که آید از دهانت بوی شیرم

بکش تیغی که تا بر سر گذارم

بزن تیری که تا در دل پذیرم

اگر مورم توان کشتن به راهم

و گر مرغم توان خستن به تیرم

ص: 653

من این نظمِ غزل نگذارم از دست

متاعی گرچه بینی بس حقیرم

و گر شوقی به خاموشی گراید

حدیثِ عشقِ گوید در ضمیرم

مرا باشد به خاطر یادِ حیدر علیه السلام

از آن رو صاحبِ جاهِ خطیرم

فی مدیحة القائم علیه السلام

به خیری بایدت اقدام کردن

که نتوان تکیه بر ایام کردن

همه کامِ جهان وام است بشنو

که می باید ادای وام کردن

چه حاصل چون به کس حاصل نبخشد

به زحمت روزِ خود را شام کردن

در این گردنده عالم چند باید

به امّیدی دلِ خود خام کردن

چه تدبیر ای طبیبان این هوا را

که این توسن نیارم رام کردن

نمی آرم شدن از پرده بیرون

که خواهم عالمی بدنام کردن

دلا عاقل به دام اندر نیفتد

به ترکِ دانه پیش از دام کردن

ندارد کفرِ زلفت کار دیگر

به غیر از رخنه در اسلام کردن

ص: 654

تو را شوقی که در بندِ هوایی

چه حاصل دوری از اصنام کردن

بجو همّت ز سلطانِ خراسان

توانی نفس را تا رام کردن

نشاید جز به امدادش نشاید

حذر از نفسِ بدفرجام کردن

غلامِ خاص او را کی به گیتی

بشاید پیروی از عام کردن

مخوان او را خدا زیرا بباید

حذر از عامِ کالانعام کردن

ز من طاعت بشاید تا توانم

ازو بخشایش و اکرام کردن

327- زمستان آمد و شد خشک ها تر

گلستان شد به جمله تفِّ آذر

ز هجرِ روی گل بلبل بنالید

چو دورافتاده از فرزند مادر

مقام و تختگاهِ بَرد گردید

چمن کز ورد بر سرداشت افسر

صدای زاغ اندر باغ سازد

به جای لحنِ بلبل گوش را کر

جهان را سر به سر خاموش دارد

سکوتِ عندلیبانِ نواگر

ص: 655

نگویند از فراقِ گل اگر چه

هَزاران را شکایت هاست بی مر

کنون خفته همه چون مرده امّا

بهاران باز خواهد کرد محشر

جهان زنده شود زان پس که سازد

ز موت و حشر تصویری مصوّر

مرو دور و ز سرما کن حکایت

ازین بی برگی و آن شاخِ بی بر

ز بی برگی چرا نالم که باشد

مرا برگ و نوا اینک فزون تر

بهاری در زمستان و نشاطی

که مانندش ندیده چرخ اخضر

بهارِ عیدِ مولودِ همایون

گزیده حجّتِ خلاّقِ اکبر

خداوندِ امیران صاحب الامر علیه السلام

سرِ آفاق و از آفاق بر سر

سلاطینِ عظیم الشّانِ دنیا

به درگاهش غلامی همچو قنبر

چو بحرِ رحمتش موّاج گردد

نبینی زحمت طوفان صرصر(1)

بساید چهره وقت صبح هر روز

به خاک درگهش خورشید انور

ص: 656


1- . نسخه: «سرسر».

کلامش چون دُرِ منظوم از آن رو

عزیز و قیمتی گردیده گوهر

به غیر از خاطرِ بدکیشِ گمراه

نباشد هیچ خاطر زو مکدّر

رهِ آفات بر بندد به حکمت

هر آن کس را که ره باشد بدان در

شها تعجیل کن زان رو که عالم

بود در لجّه ظلمت شناور

ز رخ برقع برانداز و بفرما

ز نورِ چهره عالم را منوّر

برون بخرام و فرمان ده که سازند

غلامانِ تو گیتی را مسخّر

اگر شوقی شود فایز به این فیض

ز یزدان می نخواهد هیچ دیگر

ص: 657

شاکر

[فی مدح مولانا علی] علیه السلام

دلی چو این دلِ من زار در دیاری نیست

اگر که هست گرفتار در دیاری نیست

به جز به نقطه موهومِ آن دهان دیگر

مرا به هیچ کس امروز هیچ کاری نیست

نشاطِ خاطرِ افسرده در غمِ یار است

چرا که جز غمِ آن یار غمگساری نیست

غلامِ نرگس آن دلفریبِ غمّازم

که دورِ مستی او هیچ هوشیاری نیست

به یک نگاه مرا دید و در نگاهِ دگر

بدید کز من و از هستیم غباری نیست

هوای زلفِ تو آشفته ام اگر دارد

عجب مدار که این شیوه اختیاری نیست

بدان نگار اگر دل سپرده ام نه شگفت

که در زمانه ازو خوبتر نگاری نیست

اگر مرا ندهی کام شکوه از تو برم

بدان که غیر وی امروز شهریاری نیست

علی ولیِ خدا علیه السلام آن که در عدوبندی

چو او به عرصه ایجاد شهسواری نیست

وصی و نفس نبی آفتابِ کشورِ دین

که جز به امر وی این چرخ را مداری نیست

بود به دوستیت اعتماد شاکر را

از آن سبب که به طاعات اعتباری نیست

ص: 658

شکوهی

اشاره

شکوهی(1)

[فی میلاد حسین بن علی] علیه السلام

اشاره

[فی میلاد حسین بن علی] علیه السلام(2)

خیزید حریفان میِ گلفام بیارید

نقل و می و شهد و شکر و جام بیارید

آن دافعِ درد و غمِ ایّام بیارید

اسبابِ طرب از رهِ اکرام بیارید

دیوانه دلم در برِ من دام بیارید

دامِ دلِ دیوانه بود طرّه شبرنگ

ای رهزنِ دل ها شده از زلفِ دلاویز

زلفینِ تو بر چهره تو غالیه آمیز

329- وی چشمِ تو خونریزتر از فتنه چنگیز

خونِ دلِ ما ریختی از نرگسِ خونریز

تا چند نشینی به غم ای ترک ز جا خیز

آتش به دلِ ما زن و بر شیشه غم سنگ

حلقه زده بر روی تو گیسوی مشوش

گویی که سیاووش فتاده است در آتش

بالای تو شورِ دلِ عشّاقِ بلاکش

زلفینِ سیاهِ تو بدان چهره مهوش

زنگی است که در مملکتِ روم بود خوش

یا آمده در روم به یغما سپهِ زنگ

ای ماهِ دلارا که جمالِ تو صبیح است

پا تا به سر اندامِ تو زیبا و ملیح است

لعلِ لبِ تو محییِ اعجازِ مسیح است

گفتارِ تو مطبوع و مرا نطق فصیح است

گر بد کنی ای ترک به من آن نه قبیح است

زیرا که همه کار تو هست از درِ فرهنگ

ساقی، هله شد سیّم شعبانِ معظم

می دار گرامیش که ماهی است مکرّم

بشکستم اگر توبه من از باده درغم(3)

با لطفِ خدا نیست ازین کار مرا غم

ص: 659


1- . احتمالاً سیّد حسن شکوهی بنادکی یزدی، فرزند سیّد علی ملک السادات 1271 ش - 1333 ش - ر.ک: تذکره سخنوران یزد، ص 571 - الذریعه، ج 9، ص 536 - سخنوران نامی معاصر، ج 3، ص 1995 - فرهنگ سخنوران، ص 509.
2- . نسخه: «فی مدیحة القائم علیه السلام».
3- . درغم: شهری است در حومه سمرقند و شراب در غمی منسوب به آنجاست.

هی ریز به پیمانه و هی آر دمادم

زان باده دیرینه به آهنگِ دف و چنگ

میلادِ حسینِ بن علی علیه السلام سبطِ رسول صلی الله علیه و آله است

شاهی که جگر گوشه زهرای بتول است

طاعت که کند منکرِ جاهش نه قبول است

بر مرتبتش کس را نه راه وصول است

در دهر از آن حضرتِ او زار و ملول است

کاین عرصه همی باشد بر حشمتِ او تنگ

از ملکِ قِدم زد چو قدم در کره خاک

هِشت این کره خاکی پا بر سرِ افلاک

قنداقِ ورا برد مَلَک برتر از افلاک

گر رفت به معراجِ نبی خواجه لولاک

در رتبه چو حقّ است و نه حق باشد حاشاک

در مدحتِ او مانده کمیتِ سخنم لنگ

شاها به شکوهی نظری از سرِ الطاف

کو هست شب و روز تو را مادح و وصّاف

از قاف بود در خطِ فرمانِ تو تا قاف

از حیّزِ اندیشه بود برترت اوصاف

330- دانی تو که هرگز به گزاف او نزند لاف

ای آن که به فرشی تو و عرشت بود اورنگ

ص: 660

شیوا

اشاره

شیوا(1)

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

پریشان گشت تا بر چهره زلفِ عنبر افشانش

پریشان گشت جمعی را دل از زلفِ پریشانش

میسّر نیست دل را پا بریدن از سرِ زلفش

همانا نعل در آتش نهاده چشمِ فتّانش

خرد را چشم بردوزد فسون و فکر و تدبیرش

گمان را راه بربندد فریب و مکر و دستانش

به جادویی گروهی دستگیرِ چشمِ جادویش

به طرّاری جهانی پای بندِ زلفِ پیچانش

شمیمِ نافه مشکین شد ز چینِ زلفِ پرچینش

دهانِ پسته خندان شد ز یادِ لعلِ خندانش

به بستان گر خرام آرد بدین خوبی و رعنایی

خجل گردد گُل و پا در گِل آید سروِ بستانش

شبستان روزِ روشن شد ز عکس روی پرنورش

تعالی اللّه ز عاشق کاین بود شمعِ شبستانش

کمانِ ابروانش را به سختی آنچنان بینم

که عاجز می بماند از کشیدن پورِ دستانش

کجا سهراب پهلو می زند با مردمِ چشمش

تهمتن کی تواند جان برد از تیرِ مژگانش

ز سر تا پا ز پا تا سر ز بس لطف است حیرانم

که خوانم ماهِ نخشب یا سرایم مهرِ رخشانش

گل آمد خیز ای ساقی ز می مست و خرابم کن

که تا گویم چرا این لطف و خوبی داد یزدانش

ص: 661


1- . به احتمال بسیار میرزا کاظم خان محلاتی فرزند میرزا احمد متولد 1250 - ر.ک: تذکره انجمن ناصری، ص 399 - فرهنگ سخنوران، ص 532. و یا محمود تندری متخلص به شیوا - ر.ک فرهنگ سخنوران، ص 532.

از آن این خوبی و لطف و صفا داد ایزدِ پاکش

که دل روشن بود از مهرِ سلطانِ خراسانش

خلیلِ حضرتِ داور، سلیلِ پاکِ پیغمبر

که هفتم قبله می دانند اهلِ حق و ایمانش

شود تا در جهانگیری مسلّم خسروِ خاور

کند کسب ضیا هر صبحدم از خاکِ ایوانش

فلک داغی به پیشانی نهاد از نعلِ نعلینش

هلالش خواند گه، گه بدر، گه مهرِ درخشانش

بود گردنده گردون تا که بوسد آستانش را

زمین ساکن از آن آمد که باشد خاکِ ایوانش

کند هر صبحدم زان شاهِ خاور بر درش سجده

که آید قیروان تا قیروان در زیرِ فرمانش

331- هزاران رحمت از روحِ پیمبر باد بر روحش

فراوان آفرین بر جان پاک از پاک یزدانش

توای شیوا به شیرینی چه گر دادِ سخن دادی

شهی را گفته ای مدحت که شد یزدان ثناخوانش

سخن زآغاز کوته به که نا پیداست انجامش

بیان لنگ است جولانش جهان تنگ است میدانش

به بهمن تا فراگیرد سحاب آب از لبِ دریا

به نیسان تا فروریزد به صحرا ابر بارانش

ز غم فرسوده گردد دشمنانِ جاه او را دل

محبِّ او بود پیوسته مقرون با طرب جانش

هماره تا تن و جان است جانِ ما به قربانش

همیشه تا دل و دست است دستِ ما به دامانش

ص: 662

شمس الادبا [ثانی]

اشاره

شمس الادبا [ثانی(1)]

فرزند مهین میرزا محمّد شمس الادباست که ترجمه حالش گفته آمد. شمس الادبا [ثانی] اسمش آقا سیّد محمّدرضاست. وی در فنون ادبی خاصّه علم بدیع، مقامی منیع را اتخاذ کرده است. خطّ نستعلیق را نیکو می نگارد.

مشربش عرفان و از تصوّف و درویشی دم می زند. و ارادت کیش مرحوم حاج ملاسلطانعلی گنابادی است. وی مردی خوش محاوره و نیکخوی و پاکیزه دامن و خوش مشرب است. منظر و مخبرش هر دو پسندیده است. در هنگامی که من بنده مشغول نگارش این تذکره بودم، از ایشان درخواست کردم که ترجمه حال خود را با پاره ای از غزلیات خویش بدهند، تا در تذکره نوشته شود. ایشان فرمودند:

«اما در خصوص شرح حال، مرا حالی به جا نمانده تا آن را شرح دهم. و امّا در خصوص غزلیّات و گفته های من در زمان پیش اشعار خود را جمع کرده، دیوانی مدوّن ساخته بودم. یکی ازین کلاه نمدی ها که عشق به شعر خواندن داشت، از من شعر خواست؛ من دیوانم را به وی بخشیدم.»

این سخن ایشان در من اثر کرده. همانا جز این نتوانستم توجیهی کنم فرمایش آن سیّد جلیل القدر را، که مرا سزای آن ندانست که از نتایج طبع خود چیزی مرا دهد که درین تذکره بنگارم. و همانا جز این هم نیست؛ زیرا من بنده ذرّه ام و وی آفتاب عالم افروز. و با این همه باز امیدوارم توجهی بفرمایند.

فی مدیحة القائم علیه السلام

در بندگیِ دوست خطاکار بوده ایم

زان رو به دردِ هجر گرفتار بوده ایم

نی شُکر گاهِ نعمت و نی صبر وقتِ رنج

بد مهر و سست عهد و جفا کار بوده ایم

ص: 663


1- . سیّد محمّد رضا فرزند سیّد محمّد فرزند سیّد رضی لاریجانی 1349-1282 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 3، ص 331 - سخنوران نامی معاصر، ج 3، ص 2027 - مکارم الآثار، ج 7، ص 2338 - مدینة الادب، ج 3، ص 92.

گامی به صدق بر ننهادیم در طریق

بر ما هر آنچه رفت سزاوار بوده ایم

زین قصّه بی خبر که بود مردمی به کار

خرسند در زمانه به گفتار بوده ایم

پیوسته کامجوی و هوسران و بی ادب

غافل ز یار و همدمِ اغیار بوده ایم

با دوستان به کینه و با دشمنان به مکر

همچون زمانه سرکش و غدّار بوده ایم

از بهر کامرانی این نفسِ پرغرور

با خلق در ستیزه و پیکار بوده ایم

مانند گل عزیز شمردیم خویش را

غافل ازین که در همه جا خار بوده ایم

برجای دستگیریِ از پافتادگان

بر خاطرِ شکسته دلان بار بوده ایم

در ذکر و فکر با دمِ سرد و روانِ سست

بر درسِ جهل، گرم به تکرار بوده ایم

خود را عَلم شناخته در کیشِ حق ولی

در کافری نشانه زنار بوده ایم

332- در طاعتِ خدای بسی توسن و گران

با میلِ خویش اشترِ رهوار بوده ایم

کی صبحِ وصل چهره گشاید ز شامِ هجر

چون بی خبر ز توبتِ اسحار بوده ایم

ص: 664

مردانِ راه جامه ز تقوی به بر کنند

ما مفتخر به جبّه و دستار بوده ایم

هر کس که پای داشت به سر برد راه و ما

بی پا و سر چو نقطه پرگار بوده ایم

بر جهل رفته عمر پی علمِ بی عمل

بس این هنر که حاملِ اسفار بوده ایم

بشکست گر ز سنگِ جفا خصم پای ما

عیبش مکن که ما نه به هنجار بوده ایم

ما را مگر ز خرمنِ آزادگان رسد

یک حبّه سود زان که زیانکار بوده ایم

ختم الائمه حجّتِ یزدان که لطفِ حق

با مهرِ او هماره سزاوار بوده ایم

از داغِ بندگیش که داریم بر جبین

پیوسته در شماره احرار بوده ایم

آن رهنمای خلق که از یمنِ همّتش

در راهِ عشق ثابت و ستوار بوده ایم

و فی مدحه [القائم علیه السلام]

اشاره

و فی(1) مدحه(2) [القائم علیه السلام]

عشرتی در گنبدِ فیروزه گون بر پاستی

قدسیان را هم شعف در عالمِ بالاستی

جلوه گر در آینه گیتی نما شد روی دوست

دیده بگشا عاشق ار بر صورتِ زیباستی

ص: 665


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 98.
2- . مد: - «و فی مدحه».

گوشِ جان بگشا تا صوتِ انا الحق بشنوی

در تجلی بارِ دیگر آتشِ موساستی

نوری امروز از افق در سامره طالع شود

سامره زان نور رشکِ سینه سیناستی

هست میلادِ ولیّ خاتم وهادیّ کل

روزِ عیش و عشرتِ ذریّه طاهاستی

حوریان در انبساط و قدسیان در ابتهاج

شاد در جنّاتِ رضوان کوثر و طوباستی

والی ملکِ ولایت حجّتِ یزدان به خلق

صاحبِ امروزِ گیتی شافعِ فرداستی

غیبتش با این ظهور و جلوه اش با این غیاب

راست خواهی مظهرِ یکتای بی همتاستی

آن پری رو گرچه مستور است از چشم دو بین

راست بینان را چو خورشیدِ جهان آراستی

چون بر آرد ذوالفقار از بهر هیجا از نیام

یک دو و دو چار مرد و مرکبِ اعداستی

هادیِ راهِ هدایت پاک پورِ عسکری(1)

بنده او عالمی او بر همه مولاستی

هر که سر مست است از صهبای عشقش سرخوش است

وان که هشیار است دایم مستِ این صهباستی

شمس مدّاح است دایم بر علیّ و آل او

چشم دارِ مرحمت از عروه الوثقاستی

ص: 666


1- . مد: «حجّت بن حسن».

صفا

اشاره

صفا [اصفهانی(1)]

[محمّد حسین صفای اصفهانی، ملقب به صفاء الدین، در سال 1269 در اصفهان متولد شد. مقدمات علوم، حکمت، عرفان، فلسفه را در اصفهان فرا گرفت. در جوانی به تهران هجرت نمود. سپس در رکاب میرزا محمّد رضا مستشارالملک ملقب به مؤتمن السلطنه وزیر خراسان به مشهد رهسپار گردید.

بااقامت در مشهد در سرای مؤتمن السلطان و تحت حمایت خاص وی می زیست. پس از درگذشت مؤتمن السلطان در سال 1309، تحت حمایت فرزند آن مرحوم، علی محمّد مؤتمن السلطان قرار گرفت.

حکیم صفا در ایام عمر، همسر اختیار نکرد. در سال 1314 بیمار و دچار اختلال حواس گردید. به سال 1322 درایام شیوع وبا درگذشت او را درمدرسه ملاتاج مشهدبه خاک سپردند.

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیز

خیز ای ختنی ماهِ من و شاهدِ خرخیز

بربند طرب را زین بر توسنِ شبدیز

کن جامِ جم از گوهرِ می مخزنِ پرویز

ای خطِّ تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز

بر سبزه نو خیز که شد باغچه مینو

بنهاده به سر گلبنِ نو افسرِ جمشید

تابید زگل بر فلکِ باغچه ناهید

بگشای درِ میکده یعنی درِ امّید

بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید

چون روی تو رخشنده ندیدم مه و خورشید

چون موی تو آشفته ندیدم من هندو

ص: 667


1- . ر ک. مقدمه دیوان اشعار حکیم صفای اصفهانی، به اهتمام و تصحیح احمد سهیلی خوانساری. - لغت نامه ذیل/ صفای صفاهانی - اشراق خاوری «شرح حال صفا» مجله ارمغان سال هشتم شماره 6 و 7.

بگذشت مهِ آذر و پیش آمد آذار

ابر آمد و بیجاده تر ریخت به کهسار

باد آمد و بگشود در دکّه عطّار

آراسته شد باغ چو روی بتِ فرخار

نرگس که بود پادشهِ کوچه و بازار

زد خیمه سلطانی در برزن و در کو

دانی به چه می ماند ارکانِ دمن را

از لاله نعمانی ترکانِ یمن را

ای ترکِ ختایی که بلایی دلِ من را

ای موی تو بشکسته بها مشکِ ختن را

از لاله می تازه کن آثارِ کهن را

ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو

آراست به تن باغ ز دیبا سلبِ نو

دهقانِ سمن زار من است اخترِ شب رو

گلبن به سر از گل بنهاد افسرِ خسرو

خورشیدِ گل افکند به چار ارکان پرتو

آن ماهِ سمن بر مه و خورشید زند ضو

نسرین بپراکند به گل مخزنِ منکو

334- ای ماهِ من ای چون تو نیاراسته مانی

تو اوّل و خورشیدِ بلند اخترِ ثانی

شد خاکِ سیه از گلِ سوری زر کانی

ای لعلِ تو شاداب تر از جذعِ یمانی

کو باده چون سوده یاقوتِ رمانی

در ده که زد از سروِ سهی فاخته کوکو

سارو به سر سرو دم از دینِ بهی زد

با زیر ستا بر زبرِ سروِ سهی زد

طاوسِ سرا نوبت نوروز مهی زد

هدهد به سر از پر علمِ پادشهی زد

بلبل غزلی خواند و بر او راهِ رهی زد

احسنت بر آن مرغِ غزلخوانِ غزلگو

ماهی چو تو من دلبر و جانانه ندیدم

شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم

ترکی چو تو در تبّت و فرغانه ندیدم

رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم

هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم

دل نیست جمادی است گران سنگ ترازو

ص: 668

بر روی فروهشته سر زلف چو زنجیر

زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر

مفتونِ سرِ زلف جوانت فلکِ پیر

مویی که توان بست بدو پنجه تقدیر

زلفی که چو پرواز گرفت از پیِ نخجیر

زد بر دلِ سودازده چون باز به تیهو

روزی که در میکده عشق گشادند

بر من رقمِ بندگیِ عشقِ تو دادند

جان و دل سوداییم از عشقِ تو زادند

این است که بس پاک رو و پاک نهادند

در بادیه عشق تو همپویه بادند

ور گرگ هوا حمله کند هم تکِ آهو

خورشید چو رویت به سما و به سمک نیست

چون روی تو پیداست که خورشیدِ فلک نیست

از حسنِ تو در سینه عشاق تو شک نیست

شورِ لبِ شیرینِ تو در کانِ نمک نیست

ای زاده انسان که به خوبیت ملک نیست

از عشقِ تو بر پاست به کونین هیاهو

ابر هنری گوهر تر ریخت به هامون

از خاک برون آمد گنجینه قارون

335- مرغ از زبر شاخ زند گنجِ فریدون

ای روت چو آیینه اسکندر ایدون

در پیشِ غم از باده چون عقلِ فلاطون

آراسته کن سدّی چون رایِ ارسطو

قمری به کلیسای چمن راهبِ ترساست

زنّار به گردن پی تعظیمِ کلیساست

این بلبلِ شوریده چو ناقوسِ به آواست

ای ماهِ مسیحی که اسیرت همه دل هاست

آن شیشه که مرغِ طربِ بزمِ مسیحاست

پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو

ای گوهرِ یکدانه بریز از خمِ لاهوت

در ساغرِ بلّورِ صفا سوده یاقوت

مرغِ ملکوت است زجاجی که دهد قوت

قوتِ جبروتی است که در خطّه ناسوت

نوشم میِ مدحِ گهرِ نُه یمِ فرتوت

صدّیقه کبری صدفِ یازده لولو

ص: 669

مشکاتِ چراغ ازلی مهبطِ تنزیل

خواننده تورات و سراینده انجیل

داننده اسرارِ قدم بی دمِ جبریل

فیّاضِ بری از علل و رسته ز تعطیل

مولودِ نبّوت که به طفلی شده تکمیل

تولیدِ ولایت که به سفلی زده پهلو

انسیّه حورا سببِ اصلِ اقامت

اصلی که ببالید بدو نخلِ امامت

نخلی که ز تولیدِ قدش زاد قیامت

گنجینه عرفان گهرِ بحرِ کرامت

در باغِ نبی طوبی افراخته قامت

در ساحتِ بستانِ ولی سروِ لبِ جو

سرِّ سندِ کلّ اثرِ صادرِ اوّل

نُه عقل درین یک اثرِ پاک معطّل

نفسِ فلکِ پیر در این مرحله مختل

برتر بودش پایه ز موهوم و مخیّل

بالاتر ازین چار خشیجانِ بهی بل

صد مرتبه والاتر ازین گنبدِ نُه تو

این گنبدِ نُه توی بدان پایه نباشد

این عقل و خیالات بدان مایه نباشد

آن را که ز خورشیدِ فلک سایه نباشد

بر عرش به جز نورش پیرایه نباشد

336- قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد

نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو

مرآتِ خدا عالمه نکته توحید

کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید

آن جلوه که بالذّات برون است ز تقیید

مولودِ محمّد که بدان نادره تأیید

ذاتِ احدی کرد پدید این سه موالید

زین چار زنِ حامله وین هفت تنِ شو

بالای مکان فوقِ زمان ذاتِ ممجّد

کز نقصِ زمانی و مکانی است مجرّد

فرزندِ نبی جفتِ ولی طاقِ مؤد

طاقِ حرمِ عصمتِ او قصرِ مشیّد

آن شافعه کان رایحه کز خلدِ مخلّد

جویند نیابند جز از خاکِ درِ او

ص: 670

ذاتش سببِ هستیِ بینایی و فرهنگ

عشقش به دلِ سوخته چون کوهِ گران سنگ

او پادشه است و دلِ سودازده اورنگ

آیینه او سینه پرداخته از زنگ

طیّ جلواتش نکند وهم به نیرنگ

بر کنهِ مقامش نرسد عقل به نیرو

هرگز نشنیدیم خدا را بودی امّ

ای امّ اولوهییّن ای در تو خرد گم

یک جلوه ز نورِ تو بود خسروِ انجم

مهرِ تو به دل هست چو جان در تنِ مردم

گر خادمه ات فضّه بیاید به تبسّم

می بشکفد از خاکِ گل و خندد خیرو

اوصافِ خدا از تو هویداست کماهی

علمِ تو محیط است به معلومِ الهی

ذاتت متعالی صفتت نامتناهی

سر تا قدمت آینه طلعتِ شاهی

خورشید گهی تاخت به مه گاه به ماهی

با گردِ سمندِ تو نیارست تکاپو

من با تو به توحید دلِ یک دله دارم

از مهرِ تو بر گردنِ جان سلسله دارم

من قطره که از بحر فزون حوصله دارم

از بحر عنایاتِ تو چشمِ صله دارم

من دوستیت پیشروِ قافله دارم

تا بار گشایم به فضای حرمِ هو

337- ای پیشِ رواقِ تو به خم طاقه نُه طاق

زیرِ فلکِ توسنی از عزّ و علا طاق

بنمود چو خورشید که از مشرقِ آفاق

از شرقِ تو خورشیدِ الوهیّتِ اشراق

این شش جهت و چار عناصر به تو مشتاق

چون عاشقِ دلباخته بر طلعتِ نیکو

ای بر سرِ شاهانِ زمین از قدمت تاج

بر خیلِ ملک خاکِ سرِ کویِ تو معراج

آنی که انانیّت او رفته به تاراج

آن قطره که گردید غریقِ یمِ موّاج

بحری است که می زاید ازو لجّه و امواج

آبی است که می روید ازو طوبیِ مینو

ص: 671

ای ذاتِ خدا را رخِ نیکوی تو مرآت

فانی تو به فعل و اثر و وصف در آن ذات

نفیِ منِ درویش بود پیشِ تو اثبات

بر حجّتِ قائم که بود شاهِ خرابات

حاجاتِ مرا ای تو برآرنده حاجات

بسرای که او دردِ مرا بخشد دارو

پیرانِ خرابات که در فقر دلیلند

بر کشتِ گدایانِ طلب لجّه نیلند

رندانِ صفا پیشه که در قدس خلیلند

در لطفِ سخن همنفسِ ربّ جلیلند

پیشِ تو که سلطانِ دلی عبدِ ذلیلند

با آن که حشمشان زده بر نُه فلک اردو

ای پای تو پهلو زده خورشیدِ سما را

بر فرقِ منِ خسته بسای آن کفِ پا را

ای دستِ خدا دستِ صفا گیر خدا را

از دیده بیننده مینداز صفا را

ای آن که بود از مددِ دستِ تو ما را

آرامِ تن و قوتِ دل و قوّتِ بازو

غزل [فی مدح امام جواد علیه السلام ]

گدای عشق ندارد ز ملک و مال غمی

به کنجِ میکده عشق هر گداست جمی

قدم به افسرِ سلطان نهد کسی که نهاد

گدای رهگذرِ عشق بر سرش قدمی

چگونه زنده نباشد کسی که جسته مقام

به خلوتِ دلِ او شاهدِ مسیح دمی

پریش باش که جمعیّتش پریشانی است

دلی که نیست پریشانِ طرّه صنمی

338- - به خاکِ راه نشینند و ماهِ ملکتشان

به ملکِ فقر نباشد سپاهی و حشمی

ص: 672

به بیش و کم نکنند اعتماد اهلِ طریق

فناست مقصدِ ایشان چه بیشی و چه کمی

به نامِ من رقمِ عشق بود و بود خطا

که کرد خطِّ تو صادر به خونِ من رقمی

چه غم که خانه عقلم خراب شد مرساد

به طاق بر شده آستانِ عشق خمی

طرب سرای حقیقت به پای بود و بود

به پا هنوز که بادا مصون ز هر المی

مخور فسون که نیرزد به کارخانه دهر

هزار نوشِ نشاط ای پسر به نیشِ غمی

ببر پناه به شاهی که در قلمروِ روح

به امرِ اوست که جاری است هر سرِ قلمی

یگانه گوهرِ بحرِ قدم تقیّ جواد

که قطره ای است ز دریاش هر کجاست یمی

گرفت لشگرِ غم کشورِ وجودِ صفا

بزن به ملکِ خود ای پادشاهِ جان علمی

ز لطفِ توست مرا دیده کرامت و بس

که نیست جز تو در آفاق صاحبِ کرمی

ص: 673

صفی علیشاه

اشاره

صفی علیشاه(1)

[حاج میرزا حسن اصفهانی پسر آقا محمّد باقر اصفهانی الاصل یزدی المسکن، ولادت صفی علیشاه در سوّم شعبان هزار و دویست و پنجاه و یک بود. از اوایل شباب و مبادی احوال به صحبت اصحاب وجد و حال مایل و مشتاق بود. گاه گاه به شرف ملاقات گوشه گیران مشرّف و از مقالات صافی ضمیران بهره مند و در تصفیه نفس و تزکیه روح به کار می برد. در بیست سالگی توفیقش رفیق و در سفر اخیر رحمتعلی شاه به کرمان به دلالت مرحوم فضل اللّه میرزا به شرف توبه و تلقین از حضرتش مشرّف گردید. پس از دو سال رحمتعلی شاه به شیراز مراجعت کرد باز به خدمت رسید...چون چندی از مرگ رحمتعلی شاه گذشت و مریدان سر در چنبر اطاعت منور علیشاه در نیاورده، راه خود سری می سپردند. برای صفی به واسطه صفای باطن قطبیت منوّر علیشاه ظاهر و باز بر سر شور و جذبه آمده. تاریخ ورودش به تهران 1288 بود و در سال 1294 منوّر علیشاه به تهران آمد و ندانم تا چه شد که از وی آزرده خاطر

به شیراز بازگشت.

در اواخر زمینی به قرب دوهزار زرع در جنب نگارستان که در مشرق شمالی تهران واقع است، یکی از ارادتمندان بدو نیاز کرد؛ خانقاهی و صومعه ای رفیعه بساخت. و هشت سال در آنجا اقامت داشت. در روز چهارشنبه بیست و چهارم ذی القعده 1316 بدرود جهان گفت و در همان خانقاه به خاکش سپردند.(2)]

ص: 674


1- . ر.ک: ادبیات معاصر، ص 66 - حدیقه الشعرا، ج 2، ص 1032 - الذریعه، ج 1، ص 101 و ج 3، ص 36 و ج 4، ص 279 و ج9، ص 616 و ج12، ص 18و ج 15، ص 246 - سخنوران نامی معاصر، ج 4، ص 2343 - شرح حال رجال، ج 1، ص 339 - شخصیت های نامی ایران، ص 286 فرهنگ سخنوران، ص 560 - مدینة الادب، ج 3، ص 227 - المآثر و الآثار، ص 217 - معجم المؤلفین، ج 3، ص 276 - مکارم الآثار، ج 4، ص 1387 - لغت نامه، ذیل / صفی علیشاه.
2- . عبرت نایینی، مدینة الادب، ج 3، ص 230.

فی مدح مولینا علی علیه السلام

ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه

کامروز برون آمده ای مست ز خانه

نگشوده هنو چشم ز مستیّ شبانه

بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه

نابسته کمر گشته ای از خشم روانه

تیرت دو سه بر شست و کمان از برِ شانه

تنگ از که شدت حوصله با کیست تو را جنگ

339- بخرامی و شایی به خرامیدن از آداب

افکنده بر ابرو و به گیسو گره و تاب

چشمی که فتد خیره بر آن نرگسِ پرخواب

وان عارضِ خوی کرده و آن خالِ سیه تاب

تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب

در ره مگر آن خون که تو ریزی بود از آب

در بر مگر آن دل که تو داری بود از سنگ

گر هیچ به دل بردنِ خلقت نبود دل

گیری چه کمند از خمِ گیسو به انامل

ور خود به خرابی نبود چشمِ تو مایل

از چیست که بر جنگ چو مردانِ مقاتل

بندد صفِ مژگان و بتازد به قبایل

وان خالِ سیه یک تنه آید به مقابل

بر راکب و راجل همه گیرد سرِ ره تنگ

ص: 675

چند ار که بود لعلِ روان بخشِ تو خاموش

بی پرده نگویی به کس اسرارِ خود از هوش

کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش

پیداست از آن گردشِ چشم و عَلمِ دوش

کاندر پیِ تاراجی بی پرده و روپوش

وین بس عجب آید که در آن طرّه بناگوش

ماند به شهِ روم که لشکر کشد از زنگ

بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت

حاجت چه به خونریزی و آشوب و جلادت

ور آن که تو را این بود اندیشه و عادت

دلشاد به زه ساز کمان را به رشادت

نازیم بدان پنجه و بازو به زیادت

بر آن که خورد تیرِ تو بدهیم شهادت

کو بر همه عشّاق بود سرور و سرهنگ

آن کس که شود کشته ز تیغِ تو گل اندام

کارش بود از جمله عشّاقِ تو برکام

رو کرده بر او بختِ پسندیده ز ایّام

روزی رسد آیا به من از لعلِ تو پیغام؟

بر قتلِ صفی باش که فردا کنم اقدام

یابد دلم از وعده فردای تو آرام

چند ار که بود وعده خوبان همه نیرنگ

هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی

کایم به سرای تو شبی یکدل و یک پی

ص: 676

تا صبح در آغوش تو چون نشئه که در می

مانم کنم این قصّه هجرانِ تو را طی

باشد که بود آن شبِ یلدا ز مهِ دی

کاین عهد بپایم نه فرامش کنم از وی

وین راز مگو هیچ به کس غیر نی و چنگ

یعنی که به دلدار و به دل گوی که دلدار

داده است مرا وعده دلداری و دیدار

340- تا بوکه مگر خانه بپردازد از اغیار

وین راز نگوید به کس الاّ که بود یار

تا سر ندهد نیست کسی محرمِ اسرار

منصور که شد محرمِ اسرار هم از دار

گردید ز گفتن سر ببریده اش آونگ

این وعده به دل دادم و او بود خود آگاه

بنشست مراقب همه شب تا به سحرگاه

چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه

کاید به ورود تو مگر مژده ای از راه

آن وعده که دادی چو به دی بود به دلخواه

دل داشت حسابِ دی و تمّوز به هر ماه

تا کی به اسد جای کند شمس ز خرچنگ

بس دی شد و اردی شد و شعبان شد و شوال

بگذشت بسی هفته بسی ماه و بسی سال

یادت بنیامد یک از آن عهد ز اغفال

وین نیست شگفتی که ز خوبان شود اهمال

ص: 677

در وعده و میثاق که بندند به اجمال

با آن که نظیرِ تو محال است به هر حال

در راستی و عهد و وفاداری و فرهنگ

گفتم منت آن روز تو خرّم زی وخرسند

بادت شجرِ حسن ثمربخش و برومند

بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند

چندان بنباشند چو بر وعده خود بند

عهدی که نمایند نپایند به پیوند

گفتی تو که برموی من و مهرِ تو سوگند

کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ

امروز که از خانه برون آمده ای باز

داری سرِ غوغا و کنی عربده آغاز

وز غایتِ مستی نکنی چشم به کس باز

با عالم و آدم نشوی هم دل و همراز

باشد به زمین و به زمانت به روش ناز

زیبد به تو خوانندت اگر خانه برانداز

زین رو که بود جمله به خونریزیت آهنگ

این سان که برون آمده ای مست و جلوگیر

دانم چه به سر داری از اندیشه و تدبیر

خواهی که کنی ملکِ جهان را همه تسخیر

خواهد شدن این زود تو را حاصل نی دیر

گیسو چو گشایی کنی از دوش سرازیر

وابرو به خم آری نبود حاجتِ شمشیر

ص: 678

چین گیری و بیرون زنی از روم به افرنگ

بازم بود امید بر الطافِ خدایی

مانا که بر افتد ز میان رسمِ جدایی

با آن همه نازت به فقیرانِ فدایی

باز آیی و از دل کنیم عقده گشایی

341- می نوشی و سرّ پوشی و گل بویی و سایی

غم سوزی و جان بخشی و دل جویی و شایی

بزداییم از آینه دل به وفا زنگ

از دامن آلوده اگر داری پرهیز

لعلِ تو می آلوده و خونخواره بود نیز

من دانم و دل نکته آن لعلِ دلاویز

پیشِ لبِ شیرینِ تو شکّر نبود چیز

افسانه دگر هیچ نخوانند ز پرویز

کو کرد شبی سیرِ مهی با پیِ شبدیز

روزی که برانگیزی گرد از سمِ شبرنگ

گردید به آلودگی ار دامنِ من چاک

جز چاک شدن را نسزد دامنِ بی باک

دامانِ تو المنّة للّه که بود پاک

گو پاک بود دامن و دلق عنب و تاک

کز زاده او چون که بپیوسته به ادراک

در عشقِ تو گردد خرد آزاده و چالاک

نه نام در اندیشه به جا ماند نه ننگ

ص: 679

ور آن که بود عارت از آمیزشِ درویش

ز آمیزشِ درویش شود فرّ شهان بیش

وین رسمِ جدیدی نبود بوده هم از پیش

شاهانِ عدالت روشِ عاقبت اندیش

بودند به درویشیِ خود مفتخر از کیش

نازیم بر آن دولت بی آفت و تشویش

در خاک نشینی نه که بر شاهی و اورنگ

ور آن که بد از من به تو گویند خلایق

کو نیست بر آیینی و بر کیشی واثق

در طبعِ من آن نیست بسی غیرِ موافق

دانی تو خود این حال به تحقیق که عاشق

هرگز نبود در خورش آیین و علایق

عشق است مرا کیش و براین کیشم لایق

این است مرا راه و نیم بند به خرسنگ(1)

با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی

پرسم سخنی از تو خدا را به نهانی

برگو نه ز رو داری و سردیّ و گرانی

از اهلِ خرابات و مناجات و معانی

داری چو من آیا به حقیقت نه زبانی

دلباخته ای بر سرِ کویت بنشانی؟

کش بر زده باشی به ترازوی وفا سنگ

ص: 680


1- . خرسنگ: سنگ بزرگ ناجوار ناتراشیده.

این شکوه ز بخت است نه زان خصلتِ نیکو

نبود به جهان خلق و خصالی به از آن خو

از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو

زخمِ تو به دل به بود از مرهم و دارو

دردِ تو به جان می خرم آرد به من ار رو

شمشیر به من برکش و درهم مکش ابرو

آتش به سرم ریز و میفکن به رخ آژنگ

342- آن سان که تو بی مثلی و مانند در آفاق

در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق

من نیز به گیتی مثلم در همه عشّاق

در رندی و چالاکی و قلاّشی و میثاق

مانا شده بر عشقِ من از حسن تو اشراق

در حسن تو بی جفتی و در عشقِ تو من طاق

من بر دلِ رستم تو به هشیاریِ هوشنگ

آیا تو نگفتی به من اندر سرِ پیمان

خواهم که تو برخیزی در عشقِ من از جان؟

آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان؟

آیا نگذشتم به رهت از سر و سامان؟

آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان؟

آیا نرساندم غمِ عشقِ تو به پایان

آیا نزدم گام به هر منزل و فرسنگ؟

یک مایه سخن مانده به جا گویم و برجاست

آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست

ص: 681

آشفته دلِ ما تو کنی وین ز تو زیباست

ما را به دعای تو بود دست و هویداست

دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست

زین دست که بر دامنِ مولا به تولاّست

بر ذیل ولایش زده ایم از دو جهان چنگ

آن صاحبِ شمشیرِ دو دم خواجه قنبر

کز تیغِ وی آمد ملک و ملک مسخّر

نامش به ستمدیده و افتاده و مضطر

افسونِ مجرّب بود و عونِ میسّر

هر مشکلی آسان شود از عونش یک سر

دارند بر این تجربه رندانِ قلندر

نکنند به کاری به جز از نامِ وی آهنگ

تریاقِ سمومِ الم و دافعِ هر زهر

حلاّلِ هر آن مشکل در باطن و در جهر

خوانند چو نامش به هر آن وادی و هر شهر

جاری شود از سنگ به هر گوشه دو صد نهر

فریادرس هر که رسیدش ستمِ دهر

پس گشت پناهنده بدان غالبِ ذوالقهر

کارش نشد از همّتِ او یک سرِ مو لنگ

ای آن که به راهت بود افهام چو خاشاک

با فهمِ کمالت چه کند دانش و ادراک

چند ار که حمام است برازنده و چالاک

هرگز نتوان پرّد از بام بر افلاک

ص: 682

هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک

ز ادراکِ صفات تو بود همسر با خاک

زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان لنگ

باشد به دل امّید مرا کز کرمِ پیر

ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر

343- بخشیده شود آنچه نبوده است به تقدیر

یعنی که بد از ماست نه زان قدرت و تأثیر

خلقند به هر جنبشی ار چند قضاگیر

وان را که کند کلکِ قضا نقش ز تغییر

دور است گر اسپید بود یا که سیه رنگ

ننگاشت یکی کلکِ نگارنده خطی کج

کوته نظران بینند ار چند که معوج

تا باشد از افکارِ نگارنده چه منتج

حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج

با این همه رفتارِ کج از ماست به منهج

ز الطافِ کریمان بود آمال مروّج

تا بو که نگیرند ز افتاده دمی تنگ

ص: 683

صدرالدین

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

پیمبران را دادارِ پاک عزّوجل

به علم ودانش بر خلق داد جاه و محل

بزرگوار درختی است طاعتِ یزدان

که نیست بیخ و بر او مگر ز علم و عمل

ز علم و دانش بر کن یکی بزرگ حصار

که هیچ باز نیابد خلل ز دزد و دغل

عمارتِ دلِ ویرانِ خویش چون نکنی

به زهد و طاعتِ دادارِ پاک عزّ و جل

به راه دین نبی پوی و طاعتِ حق جوی

به سانِ گاو و خر از چیست مانده ای به وحل

تو را به رهبر و مشعل چو احتیاج افتد

ز علم و زهد ببایدت رهبر و مشعل

به عمرِ کوته خود ای رفیق چون گشتی

امیدوار و همی کرده ای دراز امل

اگر به کامِ تو گردد جهان مشو مغرور

که دیر و زود همی کارِ تو کند مختل

ازین زمانه دون چشمِ دوستی تو مدار

یکی حدیث کنونت بیان کنم به مثل

اگر که شهد و شکر بر به کامِ او ریزی

به کام برنچشاند تو را مگر حنظل

ص: 684

344- ز خواب برخیز ای خفته شصت سالِ دراز

ببین که عمر چه سان رفت ضایع و مهمل

مباش غافل و ایمن ازین عجوزه دهر

که می زند رهت آن حیله جو ز مکر و حیل

به جای آن که پرستی خدای یکتا را

همی تو سجده بری روز و شب به لات و حبل

زن و زر و حلل از راه دین به در کردت

از آن که رهزن ایمان زن و زر است و حلل

تو را که لاف زنی مر صمد پرستی را

نه آگهی که بود سال و مه صنم به بغل

بشو ز کرده پشیمان و بازِ خویشتن آی

مگر دهی پس ازین کارِ آخرت فیصل

بشوی زنگِ کدورت به آبِ توبه ز دل

ز ذکر آینه قلب را بده صیقل

به توبه خرّم و خندان شود دلِ تو چنان

که باغ خرّم و خندان شود به ماهِ حمل

به راهِ دینِ تو گسترده دامِ حیله و مکر

به زهد کوش و ز این دامِ مکر بیرون چل(1)

گمان مدار ازین غول هیچ راهبری

طمع مدار ازین سفله هیچ جاه و محل

یکیت باید سوی خدای راهبری

که باز دارد در راهت از خطا و زلل

ص: 685


1- . چل: فعل امر، برو.

علی و عترتِ او علیهم السلام نیک رهبرند تو را

به سوی حضرتِ پروردگارِ عزّوجل

علی و عترتِ علیه السلام اویند هادیانِ سبل

به غیرِ اینان هستند صاحبانِ سبل

به خلق یازدهم پورِ اوست حجّتِ حق

سمیّ ختمِ رسولان محمّدِ مرسل

بود ضمیرش آگه ز آشکار و نهان

بود وجودش بر خلق آیتِ منزل

سپهرِ گردان دارد به حکمِ او گردش

در آن ز پرتوِ او روشن است این منقل

قضا به کاری هرگز نمی کند اقدام

اگر بگوید کارِ تو نیست لاتفعل

به خلق واسطه فیضِ کردگارِ کریم

وجودِ اوست به هر چه اندرین زمانه علل

کشیده خرگهِ او راست پایه بر گردون

رسیده درگهِ او راست بر به برجِ زحل

اگر نه رایش کارِ زمانه بد درهم

و گر نه امرش نظمِ سپهر بد مختل

به گاهِ رزم گریبانِ عمر تا دامن

عدوی او را چاک است بر به دستِ اجل

نه رمحِ او را جز در دلِ دلیران جای

نه تیغِ او را جز از تنِ عدو مصقل

ص: 686

ز آفرینش مقصودِ کردگارِ کریم

علیّ و عترتِ او بود هم ز روزِ ازل

سخن دراز مرا بیش زین نشاید کرد

بدین حدیث که خیرالکلام قلّ و دلّ

ص: 687

صبوری

اشاره

صبوری(1)

[میرزا نصراللّه مدعوّا و محمّد اسما پسر مرحوم میرزا ابوطالب خان ولادتش در اصفهان به سال هزار و دویست و هفتاد و نه بود به روز جمعه پنجم ذی القعده. سلسله نسب وی از طرف پدر به انوشیروان عادل و از طرف مادر به جابر بن عبداللّه انصاری قدّس سرّه منتهی می شود.

صبوری در سال هزار و دویست و هشتاد و نه از دار السّلطنه اصفهان به دار الخلافه تهران آمده و در سایه برادر مهین خود میرزا محمّد حسین خان فخیم الملک روزگار می گذرانید. و در چهارده سالگی مشغول تحصیل فارسی و مقدّمات عربی شده... در سال هزار و سیصد و پنجاه و سه مطابق بیست و چهارم آبان ماه هزار و سیصد و سیزده، به روز یکشنبه پس از هفتاد و چهار سال زندگانی، فرمانش در رسیده، زندگی را بدرود گفت.(2)]

[مثنوی]

[مثنوی(3)]

در رثای خامس آل عبا حضرت سیدالشّهدا علیه السلام ...(4) و وفات مرحوم خلدآشیان جنّت مکان السّید السّند الحاج میر سیّد علی التقوی الاخوی:

نوبتی امشب ز چه دم می زند

نوبتِ شادی است چه غم می زند

رایتِ ذی حجّه ز دیدار شد

جیشِ محرّم چو پدیدار شد

ص: 688


1- . ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 550 - تذکره شعرای معاصر اصفهان، ص 302 - ارمغان، سال 12، ص 502 - مدینه الادب، ج 3، ص 156 - سخنوران نامی معاصر، ج 4، ص 2254.
2- . عبرت نایینی، مدینة الادب، ج 3، ص 156.
3- . مدینة الادب، ج 3، ص 158.
4- . در نسخه: عبارت نامفهوم «و کیفیّت شکستن سر با کاسه».

سالِ غم و ماهِ غم و روزِ غم

لیله قدرِ غم و نوروزِ غم

دل که در این ماه نباشد غمی

مرده بود گرچه بود آدمی

عالم و آدم همه بر هم زدند

قرعه چو بر نامِ محرّم زدند

داده محرّم به صفر دستِ عهد

ریخته خون تا لحد از عهدِ مهد

تاخته در بزمِ سعادت همه

کشته به شمشیرِ شهادت همه

حور و پری پرده عفّت درید

حلقه زد و حلقه گیسو برید

موی کَنان مویه کُنان زین غمند

سلسله در سلسله ماتمند

کشته اگر کشته راهِ خداست

ملکِ ازل تا ابدش خونبهاست

آب کند آتشی از آبِ عشق

عاشقِ لب تشنه و سیرابِ عشق

می چو اثر در سرِ شخص آورد

کوهِ گران سنگ به رقص آورد

مستیِ این بزم ز جامِ بلاست

مستِ بلا کیست شهِ کربلاست

ص: 689

جامِ بلا چیست میِ عشقِ دوست

هرکه خورد مستِ تماشای اوست

مطربِ عشّاق به عشرت نشست

پرده غم در رهِ عاشور بست

بزم چو آهنگِ طرب ساز کرد

پرده و بی پرده هم آواز کرد

ساقیِ غم، دورِ نخستین چو ریخت

رشته دندانِ پیمبر گسیخت

کرد ز شمشیر مرا دی سمر

فرقِ علی معجزِ شقّ القمر

سوده الماس چو آتش فروخت

جانِ جگر پاره زهرا بسوخت

زهر و رضا جان به هم آمیختند

پس به جگرگاهِ حسن ریختند

آنچه فلک داغِ غم و درد داشت

بر دلِ غمدیده زهرا گذاشت

دور چو بر نوش روانان فتاد

قرعه قربان به جوانان فتاد

347- وه چه جوانان همه یوسف سرشت

جانِ فرشته گلِ باغِ بهشت

آهوی چین تاخته در غلفشان(1)

خورده رم از سلسله زلفشان

ص: 690


1- . غُلف: غالیه به کارداشتن موی را.

مشک برافشانده به گاهِ نگاه

گوشه چشم از سرِ زلفِ سیاه

تافته شام از رُخشان ماهتاب

صبحدم از طلعتشان آفتاب(1)

خال به پشتِ لبشان هاشمی

بوسه گهِ زینبی و فاطمی

از خطشان فضلِ حدیثِ کسا

خوانده لبِ خامسِ آل عبا

بر سرشان افسرِ پیغمبری

در رخشان معجزه حیدری

در کفشان قائمه ذوالفقار

خاک ز خون ساخته نقش ونگار

پیشِ سمِ مرکبشان کوه دشت

خون ز سرِ مرکبشان درگذشت

با همه نیرو سپر انداختند

سر ز سپر پیشتر انداختند

عشق ز عاشق طلبد جانِ پاک

جامه پرخون و تنِ چاک چاک

جسم(2) ز پیکان اگرش ریش ریش(3)

جسم(4) دگر بایدش آورد پیش

ص: 691


1- . مد: + «از لبشان برده لب حور عین راه به سرچشمه ماء معین»
2- . مد: «چشم».
3- . مد: «اگرش گشت ریش».
4- . مد: «چشم».

سینه گر از تیر کند چاک چاک

جبهه به شکرانه گذارد به خاک

ساقیِ کوثر به کفش جامِ آب

تا برسد تشنه و نوشد شراب

سنّتِ عشق است که نو کدخدا

بسته خضاب است ز خون دست و پا

گوی به داماد که با ناز و بوس

حجله بیارای که آمد عروس

کودک شش ماه بنوشید شیر

از گلوی چاک ز پستانِ تیر

تشنه ز دریا چو بر آمد نهنگ

لاجرم از جنگ شود دست تنگ

دست چو بندد ز قضا آسمان

چون به زمینش نزند ریسمان

حال در ماضی و مستقبل است

رهگذرِ هر سه زمان از دل است

ایدر و بگذشته و آینده اوست

هرچه بود زنده و پاینده اوست

دل که درش بسته ز کبر و ریاست

خلوت بیت الحرمِ کبریاست

اهلِ عزا دیده گریان به چند

سینه چاک و دلِ بریان به چند

ص: 692

رختِ عزا نیلیِ گردون بس است

چشمه خورشید، یمِ خون، بس است(1)

در پیش از هر طرفی تاختند

دست به شمشیر بینداختند

348- دست چو شد مشک به دندان گرفت

دامنِ مشک از لبِ خندان گرفت

تیر به مشک آمد و آبش بریخت

آبروی آب ز میدان گریخت

آن که زند دست به دامانِ دوست

هرچه بود دست به دامانِ اوست

دست بیفشان که به سرو است نقص

خاصه گهِ رامش و هنگامِ رقص

شاهدِ عشّاق چو شمشیر آخت

شوق سر از پا نتواند شناخت

موج زند چشمه حبل الورید

رقص کند خون به گلوی شهید

آه من العشق و حالاته

احرق قلبی بحراراته

پرده عشّاق شد آهنگ ساز

شورِ حسینی به نوای حجاز

جان به درِ بارگهِ دل رسید

قافله عشق به منزل رسید

ص: 693


1- . مد: - «حال در ماضی و مستقبل .... خون بس است».

گرچه نباشد دلِ بی زخم و درد

چرخ مصیبت به حسین ختم کرد

شورِ حسینی که دل از جا بکند

شورش ماتم به دو عالم فکند

عشق الهی چو شود میهمان

غیرِ حسینش که شود میزبان

جان به پذیرایی جانان دهد

خوانچه هفتاد و دو قربان نهد

هر چه در این باغ و گلستان گل است

وقتِ سحر هم گل و هم بلبل است

عاشق صادق چو نهد رو به دوست

پر کند از دوست همه مغز و پوست

بی خبر از خویش و خبردار ازو

گشته تهی از خود و سرشار ازو

لب به شکرخنده که سلطانِ دین

سر به سرِ نیزه و تن بر زمین

در حرمِ عشق نمازِ امام

تن به سجود افتد و سر در قیام

مقطعِ رأسِ شهِ دین از قفاست

یا گلویش بوسه گهِ مصطفی است

در صفِ صفّین که ز حق پی زدند

مصحفِ صامت به سر نی زدند

ص: 694

دشتِ بلا داغِ علی تازه کرد

مصحفِ ناطق ز نی آوازه کرد

عشق که این وقعه تمنّا نمود

آمد و از دور تماشا نمود

مغز بر آورد و بر افکند پوست

والهِ عاشق شد و مبهوتِ دوست

شورِ قیامت به جهان شد پدید

قامتِ خورشید به یک نی رسید

آتشِ کین شعله برافروخته

خیمگی و خیمه به هم سوخته

349- زیر و زبر گشت مگر کن فکان

یا به زمین خورد بلند آسمان

سنگ اگر بگذرد از نینوا

خیزدش از آینه چون نی نوا

سنبلِ تر سلسله بگسیخته

نرگسِ زر کاسه می ریخته

ماهیِ سرچشمه آب حیات

خشک لب افتاده کنارِ فرات

دم به دم از حسرتِ یک جامِ آب

سوخته چون دیده دلِ آفتاب

آبِ زمین نار برانگیخته

بادِ هوا خاک به سر بیخته

ص: 695

دیده و دل هر که ز پولاد ساخت

خانه حسرت به غم آباد ساخت

حلق گرفتارِ غل و سلسله

حلقه سر سلسله بسمله

آتش تب بس که بر افروخته

سلسله و حلقه به هم سوخته

اشترِ غارت زده بی جهیز

محملِ بانوی حرم بی کنیز

گرچه همه هم نفس و همدمند

هم نفس و همدمِ نامحرمند

قافله کوفه ز بیت الحرام

کو رود از کرب و بلا تا به شام

عصمت اگر عصمتِ آل اللّه است

دست بد از دامنشان کوته است

حفظِ حق آنجا که بر آرد حصار

برق به بامش نتواند گذار

ناظرِ خواب و خورشان جبرئیل

مطهره زمزمشان سلسبیل(1)

قائمی ای قبّه سبعا شداد

زینب و زندانِ عبید زیاد

بانوی حوران که عزیزِ خداست

شأن وی از شأن کنیزی جداست

ص: 696


1- . مد: + «اوفُ من العیش و مما الطّرب ابن زیاد بن ابیه النّسب».

آن که جهان را به غلامی خرد

کیست که نامش به کنیزی برد

ای ز لبت دعوتِ حق مستعین

حق به دعای تو کند آمّین

گرچه همه کارِ جهان با خداست

کرده عشق از همه کاری جداست

ما همه در عهد و وفای توایم

منتظرِ دست و دعای توایم

عهد تو بسته است وفایی بکن

دستِ تو باز است دعایی بکن

در صفِ محشر تویی ار دادرس

محشر کبری است به فریاد رس

دور فتد کارِ جهان از نظام

گر به قیامت کشی این انتقام

دست برون آر و مکافات کن

هرچه خلاف است مجازات کن

350- جرمِ جهان را به جهان می شمار

حقّ قیامت به قیامت گذار

آن که تغیّر نپذیرد به ذات

ذاتِ منزّه ز عدولِ صفات

ترسم ازین کرده تحیّر کند

بر صفت و ذات تغیّر کند

ص: 697

گر چه خرد را نرسد ردّ عشق

کار گذشته است ز سرحدّ عشق

عشقِ حسینی چو بجنبد ز جای

کیست که معشوق شود جز خدای

ذرّه او رتبه خورشید یافت

کشته او دولتِ جاوید یافت

خونِ حسین قیمتِ خون خداست

چون نفشاند که خدا خونبهاست

عشق که این مرتبه را در خور است

هرچه بدانندش از آن برتر است

دم مزن از عشق که عشق آتش است

عشق مگو آتشِ آتش کش است

شوق لب از واقعه عشق دوخت

گفت صبوری و زبانش بسوخت

آه من العشق و حالاته

احرق قلبی بحراراته

عشق که باشد دو جهانش رصد(1)

باج دهد چون به صبوری رسد

لافِ خدایی ز صبوری رواست

زان که خدا با وی و او با خداست

نظمِ صبوری کدامی است این

مخزنِ اسرارِ نظامی است این

ص: 698


1- . مد: «رسد».

دورِ نظامی که فلک در نوشت

دورِ صبوری شد و آن هم گذشت

عقل در این مسأله سرپیچ نیست

در دو جهان غیرِ خدا هیچ نیست

حال درِ ماضی و مسقبل است

رهگذر هر سه زمان در دل است

ایدر و بگذشته و آینده او ست

هرچه بود زنده و پاینده اوست

دل که درش بسته ز کبر و ریاست

خلوت بیت الحرمِ کبریاست

اهلِ عزا دیده گریان به چند

سینه چاک و دل بریان به چند

رختِ عزا نیلی گردون بس است

چشمه خورشید یمِ خون بس است

بر سرِ عشّاق چو می گل کند

خنده گل ناله بلبل کند

خنده بیدل به لبِ گل خوش است

ناله بی درد به بلبل خوش است

آید از این گریه به لب جانِ چشم

نوح شود غرقه طوفانِ چشم

نوحه گر است آن که چو طوفانِ نوح

جسم کند نوحه به هجرانِ روح

ص: 699

351- ای نفس آخر دمی آرام گیر

مرغ دل آزادی ازین دام گیر

قادسیان پرده طوسی زدند

ماتمیان طبلِ عروسی زدند

ساقی مجلس قدحِ می بیار

از ترحم در فرحِ می بیار

آب چو آتش به دلِ شاد زن

خاکِ غمم برگذرِ باد زن

تنگدلم خاطرِ شادم هواست

از درِ میخانه گشادم هواست

مجلسیان سلسله در سلسله

فتویِ دور است در این مسئله

دستِ طرب در کمرِ دل زنیم

حلقه زده رقصِ مسلسل کنیم

دست فشانیم و بکوبیم پای

تا به در آییم به محفل ز جای

از پس قرنی که به هوش آمدیم

پوخته از جوش و خروش آمدیم

جم شده عیشی به بساط آوریم

جام بنوشیم و نشاط آوریم

خاصه که ایّام به کامِ دل است

باده جمشید به جامِ دل است

ص: 700

تا به جهان رومی و هندی خوش است

عاشقی و مستی و رندی خوش است

کار اگر جبر و اگر اختیار

باید از آن کرده رضا بود یار

من که تن اندر به قضا می دهم

تن به قضا دل به رضا می دهم

هر چه زمین باشد و هرچ آسمان

خود همه جسم است و خدا جانِ جان

جسم به جان زنده و جان در تن است

چهره نماینده ز پیراهن است

نفسِ محمّد رخِ پاکِ خداست

رخ که شنیده است که از جان جداست

آلِ محمّد که همه فرّخند

چشم و لب و ابرو و خالِ رخند

هر که ز دل بنده خاصِ خداست

بنده درگاهِ شهِ دین رضاست

شهر بود هستی و او شهریار

هردو جهان کرده و او کردگار

غین و الف مجمعِ نامِ خداست

زان که موافق به عدد با رضاست

چرخ در انگشت وی انگشتری است

خطبه ملکش به لبِ مشتری است

ص: 701

صبح به نامش چو کند فتحِ باب

سکّه زند بر سرِ زر آفتاب

نشکفد از بهر چه گل از گلش

آن که بگردد فلک از کاکلش

سکّه دولت همه بر نامِ اوست

باده عشرت همه در جامِ اوست

352- بزم چه و عیش چه و جام چه؟

دور چه آغاز چه انجام چه؟

باز فلک داغِ دلی تازه کرد

عیشِ رضا را به دلی تازه کرد

هر چه رضای تو رضای من است

عیشِ تو باد ار چه عزای من است

دل به عزای تو چو از دست شد

سر ز میِ عشقِ رخت مست شد

کاسه سر کاسه آبم شکست

تا به قدم فرق به خونم نشست

چرخ به پیمانه چو سنگ افکند

سنگ شود کاسه و سر بشکند

خون چو بمالید دماغم به مشت

بادِ اجل جست و چراغم بکشت

داد فلک لاله باغم به باد

داغِ نوی بر سرِ داغم نهاد

ص: 702

باد چو بر شاخه شمشاد زد

شاخه شمشاد مرا باد زد

از بن هر قطره خون ارغوان

کرد روان از دلِ خونین روان

خون بگشود از رگِ جان سرخ بید

موی سرِ بید مولّه سپید

سروِ سهی از لبِ جو کند میخ

باغ برافکند صنوبر ز بیخ

شد دمِ دی همدم بادِ بهار

طبعِ خزان همنفسِ لاله زار

بانگِ خزان بر در بستان زدند

قافله گل به گلستان زدند

قفلِ دهان گشت ز گوهر کلید

لعلِ گلِ سرخ زرِ شنبلید

دست گل و لاله ز گلشن برید

بلبل شوریده ز گلشن پرید

چرخ درِ شهرِ نبی باز بست

رونقِ بازار و متاعش شکست

بر فلک انگیخت ز بازار گرد

بست در و رخنه ز دیوار کرد

از تنِ سادات توان دور شد

یوسفِ مصر از اخوان دور شد

ص: 703

چشم و چراغ بنی اعمام رفت

روشنی دیده اسلام رفت

چون پیِ تاریخِ سخن گفته شد

درّ شهیدِ رضوی(1) سفته شد

سالِ وفاتش چو گذشت از هزار

پنج سرِ سیصد و سی برگذار

ای علی بن علی بن علی

ای ولی بن ولی بن ولی

خیز و ز من جامِ سخن نوش کن

مرتبه خویش ز من گوش کن

خیز و بیارای به شعر انجمن

گوش فکن خاصه به اشعارِ من

353- آنچه سخن خواسته ای گفته ام

وانچه گهر ساخته ای سفته ام

کیست که مثل تو شناسد سخن

رقص کند از طربِ شعرِ من

خیز که جمع شعرا گشته جمع

خیز که شام است برافروز شمع

بود امیدِ همه کز جمعشان

صبحِ قیامت بکشد شمعشان

خیز و بفرمای که رای تو چیست؟

انجمن آرای تو بعد از تو کیست؟

ص: 704


1- . نسخه: «در حاشیه مادّه تاریخ، 1335 نوشته شده است».

رسمِ تو خاموش نشستن نبود

قاعده شعر شکستن نبود

صبحِ سخنگوی سخن آفرین

بر سخنِ نغز کند آفرین

رفتی و از رفتنِ تو شعر مرد

خود تو نرفتی که تو را شعر برد

صورتِ احوالِ سخن بی تو چیست؟

صورت احوال نُبی بی نَبی است

گرچه به شرعِ تو صبوری ولی است

کی ز عمر کار به دستِ علی است

چشم تو خواب است به دل هوش دار

از دلِ بیدار سخن گوش دار

پرعرض از همّ تو و غمّ تو

جوهرِ اخلاصِ پسر عمّ تو

خون ز دل و دیده بهجت چکید

دیده عبرت به رهت شد سپید

شمع به سر سوختگی ساخته

آتشِ پروانه گل انداخته

گر چه به دیدار تو مستوجب است

مشرقی از هجرِ تو در مغرب است

خاکِ سیاه از ستمِ روزگار

شد به سرِ قدسیِ آموزگار

ص: 705

فرّهی از فرّ تو دستش تهی است

ملکِ وجودش همه بی فرّهی است

شاخه پروین ز تو بی برگ شد

از غمِ تو مدّعی مرگ شد

مایلت از بس که به غم نایل است

بی تو به جان دادنِ خود مایل است

اعظم ازین غم الفِ آه شد

هم نفسِ ناله جانکاه شد

عالی ازین واقعه گردون شده

واله و سرگشته گردون شده

شهدی از ین غم دهنش تلخ شد

غرّه ماهِ سخنش سلخ شد

نعمت از اشباعِ تو بی عزّت است

از المت نعمت بی عزّت است

جندقی از سیلِ غمت رخت بست

تخته پلِ خندق عمرش شکست

خانه بنّا شده زین غم خراب

آتش و بادش زده بر خاک و آب

354- یک به یک ار نام برم زانجمن

عمر وفا می نکند در سخن

ما همه جسمیم بیا جان تو باش

ما همه موریم سلیمان تو باش

ص: 706

خیز و سفارش به حسینت نما

توصیه بر قرّتُ عینت نما

ساعتِ بیداریِ خود گفته ای

خوابِ خوشی تازه مگر خفته ای

چشمِ تو تا عزمِ شکر خواب کرد

از غمِ مرگت دلِ سنگ آب کرد

رفتی و نیّت ننمودی به من

بابِ وصیّت نگشودی به من

این چه شرابی است که نوشیده ای؟

رو ز حریفان ز چه پوشیده ای؟

کی تو لبت بر لبِ پیمانه بود

کی به سرت مستیِ دیوانه بود

حیف بود باغِ تو بی بوی و رنگ

آینه روی تو در زیرِ زنگ

در تن و جان تاب و تبت زود بود

مهرِ خموشی به لبت زود بود

رفتی و ما را همه کردی یتیم

لطمه خورد طفل چو گردد لطیم

ما همه مردیم و سخن در شماست

مرگ تو باللّه خبرِ مرگ ماست

راه دراز است و گر کوته است

قافله پیش و پس اندر ره است

ص: 707

چاره چو زین منزل و این راه نیست

دوری و نزدیکیِ منزل یکی است

یک قدم آهسته تر این پوی و تک

تا برسیم از پی تو یک به یک

صحبتِ ما صحبتِ دلکش نبود

یا سخنِ ما سخنِ خوش نبود

دل تهی از حلقه ما ساختی

رفتی و با سلسله پرداختی

سرو و صنوبر چمن آرا شدند

بر رخِ گل انجمن آرا شدند

بزم چو شد از رخت آراسته

با همه بنشسته و برخاسته

کن به نظامی ز من اوّل سلام

گو که صبوری به تو داد این پیام

زندگی من که تو را ثانی است

واقعه مردنِ خاقانی است

داشتم امّید که در مرگِ من

میر کند سازِ من و برگِ من

او بدرد جامه و بر سر زند

خاکِ سیه بر سر و افسر کند

زآتشِ من سوزش و سازش کند

طفلِ مرا ناز و نوازش کند

ص: 708

کی بدمی چشم که من در کنشت

مانم و او روی کند در بهشت

355- خانه او فرشِ عزا گسترند

فرشِ عزا بهرِ خدا گسترند

چون که پیامم برسانی جواب

هر چه دهد گو به من امّا به خواب

گر به تفقّد رود از من سؤال

می نشناسم که منم یا خیال

روی تو در چشمِ پر آبم به خواب

عکس به دریا فکند آفتاب

توشه این راه چو برداشتی

از پیِ خود هیچ خبر داشتی

شهر شود بهرِ تو ماتم سرای

شاه و گدا بهرِ تو ماتم سرای

خود نه مسلمان به تو آیات خواند

حبرِ یهود آمد و تورات خواند

از پیِ برچیدنِ ختمِ تو شاه

شد به رئیس الوزرا عذر خواه

ایدرت از خانه به خاک آمدند

چشم تر و سینه چاک آمدند

گو چه اثاثیّه تدارک شود

منزلِ خاصِ تو مبارک بود

ص: 709

رفته به معراج به عرشِ عظیم

از شرفِ قبّه عبدالعظیم

خوابگهت جنتِ ذات العماد

از مدد تولیتِ اعتماد

ماه به خورشید چو دارد قران

چهره ز آفاق کند سرگران

مه که در آغوش کشد آفتاب

روی به خود می کندش ماهتاب

روی به مردم نکند کس ز شاه

خاصه به خورشید نشیند چو ماه

بس تو سفر کردی و باز آمدی

از سفرِ دور و دراز آمدی

این سفرت بیش ز یک هفته نیست

بلکه ز یک هفته یکی رفته نیست

سالی ازین هفته به دل شد پدید

زان که شد از آمدنت ناامید

بر سرِ خاکت همه از مرد و زن

موی کَن و مویه کُن و سینه زن

منتظر این که تو لب واکنی

شکّر و گل خسته و رسوا کنی

چشم به مردم دهنی باز کن

لب به تبسّم سخنی ساز کن

ص: 710

خیز و پذیراییِ یاران نمای

چند که تو خفته و یاران به پای

ما همه یاران ز دیارِ توایم

بهرِ زیارت به مزارِ توایم

این همه گفتار جوابی نداشت

یا سخنِ من برت آبی نداشت

دانمت از چیست نگویی جواب

خسته ای از زحمت دنیا بخواب

فی مدیحة الصادق علیه السلام

الا یا ایّها المولی الخلایق

بک علّقت من کلّ العلایق

شها در عالمِ خلقت به جز تو

ندیدم هیچ مخلوقی است خالق

نبودند آفرینش گر طفیلت

نه خالق بود ذاتِ حق نه رازق

نبود ارصبحِ خورشیدِ رخت بود

دو عالم در ظلامِ لیلِ غاسق

به مغضوب التفاتِ رحمتِ توست

که رحمت بر غضب گردید سابق

ز قرآن مفتیان احکام جویند

من از تو یعنی از قرآنِ ناطق

تو دین را ناصری منصور باید

خلافت را کند کسبِ روانق

ص: 711

به خاکِ ره فکندی تخمِ خرما

بر آوردی به یکدم نخلِ باسق

به عمری گر پیِ حجّت رسولی

به معجز عادتی را کرد خارق

تو را هر ساعتی در حاجتِ خلق

به عادات است انواعِ خوارق

بدین گر خاتمِ اوّل شد احمد

به مذهب خاتمِ ثانی است صادق

چو حق را از تو پیدا شد حقیقت

تو بالاتر زدی از حق سرادق

خدا خورشید و پیغمبر بهار است

تو گلزار و تماشایی خلایق

تعالی اللّه شکفته بر یکی شاخ

ترنج و سنبل و سیب و شقایق

تویی رنگ و ربوبیت بساتین

تویی بوی و الوهیّت حدایق

به رنگ و بوی باغِ مدحتِ توست

صبوری بلبلِ سرمستِ عاشق

چشد هر کس شرابِ مرگ الاّ

کسی کز چشمه عشق است ذائق

حدیثِ جانِ پاک و قالبِ پاک

که در پاکی بود با هم موافق

ص: 712

حدیثِ لیلی و مجنون نباشد

محبّت نامه عذرا و وامق

برون هشت آن که پای از مذهبِ او

به حقّ آن که باطل کرده زاهق

اگر شد صاحبِ هفتاد مذهب

به هر هفتاد خصم است و منافق

دهد یادِ رخش در شامِ باران

به طارق روشنی از ابرِ بارق

به شب آن را که فانوس است در پیش

ز پی در پرتوش پنجاه طارق

جهانی می دهد بر بینوایی

مگر دستت بگیرد از مضایق

357- - به چشمِ عدل اگر بینی بدانی

که دزد از ثروتِ خویش است سارق

بیاور گوهرِ صدق و بیارای

به مروارید ازین دریا حوالق

گریزان است از درگاهش ابلیس

چو از خورشیدِ روشن شامِ غاسق

گریزد از درِ مولای مسعود

سعادت چون ندارد عبدِ آیق

حسینش را نبی فرمود: «منّی»

چو دیدش نور حق بر جبهه شارق

ص: 713

دلِ بیمار اگر دیده است ما را

بحمداللّه طبیبِ ماست حاذق

همه کامم از آن تلخ است کایّام

به کامِ من نباشد چون سوابق

فلک با این همه وسعت که دارد

معاشی را بود از ما مضایق

کسی با این همه نام و بلندی است

به همّت این قدر کوتاه و ضایق

فقیرانِ جهان شاهانِ حقّند

به سر بر خاکشان تاجِ مفارق

پیِ دیوارشان گر تکیه گاه است

بود در خلدشان صفّ نمارق

بکش جورِ فلک ای ساقیِ فیض

به مخمورانِ عیش از کانِ داهق

همیشه در جهان یارِ مساعد

کشد جورِ رفیقِ ناموافق

تو داودِ زمانی روس عملیق

جهان را پاک گردان از عمالق

بر آور ذوالفقارِ حقّ و از هم

بفرما حق و باطل را مفارق

شنیدم بوحنیفه آلِ کسری است

که اف بادا بر این آلِ منافق

ص: 714

روانِ پاکِ نوشروان بنالد

همی زین ناخلف ناپاکِ فاسق

جهان را خواست زین آیینِ روشن

کند تاریک چون جانِ زنادق

رموزِ مذهب از جعفر بیاموخت

ولی کج رفت در کشفِ دقایق

الا تا میلِ آتش در بلندی است

چنان کاندر به پستی آب شایق

شود تا باد در جنبش هویدا

شود تا خاک با تسکین مطابق

مسلمان نیست در دینِ محمّد صلی الله علیه و آله

مگر با مذهبِ جعفر موافق

به جز اسلام هر دینی به دنیاست

بود باطل چه در سابق چه لاهق

حقیقت را گر از من باز پرسند

تویی واللّه اعلم بالحقایق

فی مدیحة القائم علیه السلام

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

چرا روشن نباشد چشمِ عالم

که روشن شد چراغِ آل آدم

به سال نور از هجرت شبانگاه

ز(3) نیمِ ماهِ شعبان المعظّم

ص: 715


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 169.
2- . مد: - «القائم علیه السلام».
3- . مد: «به».

به کاخِ عسکری شمعی بر افروخت

که روشن گشت از او اجرامِ مظلم

فروزان شمعِ روی حجة اللّه

که دین از احتجاجش گشت محکم

امامِ حیِّ قائم صاحب الامر

که ز امرِ اوست ارواحِ مکرّم

نگارستانِ جان از او نگارین

بهارستانِ دل جاوید خرّم

غم از دل می رود از دیدنِ او

خوشا روزی که از دل می رود غم

لوای آدمیّت شد ازو راست

درفشِ سلطنت(1) گردید از او خم

گر آدم را نبودی گوهرِ او

نبودی آدمیّت را مسلّم

به طوفان گر نکردی ناخدایی

به کشتی نوح کی جان بردی از یم

هم او بودی به ابراهیم همراه

هم او بودی به اسماعیل همدم

که گلشن شد به ابراهیم آتش

که پیدا بهرِ اسماعیل زمزم

کجا ادریس درس و مشق دادی

کجا لقمان ز کیف آگه شد و کم

ص: 716


1- . مد: «شیطنت».

وزیدی بر مشامِ پیر کنعان

شمیمِ لطفِ او در کنجِ ماتم

که از پیراهنِ یوسف شدی نور

روان در چشمِ یعقوب از پیِ شم(1)

اگر نه نامِ او نقشِ نگین داشت

جهان کی بود زیرِ خاتم جم

اگر خاکِ درش جستی سکندر

به آبِ خضر پی بردی به مظلم

نه گر با یوسف و یونس رسیدی

به فریاد و فغان در چاه و در یم

نه با جاه آمدی یوسف بر از چاه

نه ماهی را شدی یونس ز اشکم(2)

اگر داود را نگذاشتی خوش

زبانِ لحنِ روح انگیز در فم

نیاوردی به اشیا وجد و حالت

به آهنگِ زبور از زیر و از بم

کجا می بود موسی موسوی دست

کجا می داشت عیسی عیسوی دم

نبودی گر به وقتِ دست و خورشید

به گاهِ زنده کردن مرده را هم

کفِ او در کفِ موسی بن عمران

دمِ او در دمِ عیسی بن مریم

ص: 717


1- . مد: - «کجا ادریس درس.... از پی شم».
2- . مد: - «اگر خاک درش جستی .... یونس ز اشکم».

359- نه احمد گر مؤیّد بودش از نور

رواجِ رستگاری را به عالم

کی احمد را جهان گشتی مسخر

به فرقان و به شمشیرِ پسر عم

مترجم گر نبودی ذاتِ پاکش

کجا ذاتِ خدا بودی مترجم؟(1)

کجا دریای هستی موج می زد؟

نه از لطفش اگر برداشتی نم

تواند چون پیمبر شد به معراج

روانی کز ولایش ساخت سلّم

به باطن حکمِ او جاری است زیرا

ضمیرش واقف است از هر چه مبهم

جزای دوستانِ اوست جنّت

سزای دشمنانِ او جهنّم

چو نعتِ او کنی اللّه اکبر

چو مدحِ او بخوانی اسمِ اعظم(2)

چو حسّان شاعری گردد گر افتد

خیالِ مدحِ او در مغزِ ابکم

به غیر از مدحتِ او هر چه شاعر

بگوید می کند از خویشتن ذم(3)

به مزدِ آفرینش بر صبوری

دهد روح القدس فیضِ دمادم

ص: 718


1- . مد: - «کجا می بود موسی .... بودی مترجم».
2- . مد: - «چو نعت او کنی ... اسم اعظم».
3- . مد: - «به غیر از مدحت ... از خویشتن ذم».

الا ای آفتابِ سایه مأوی

الا ای آسمانِ ارض مقدم

هر آن معجز که بودی انبیا را

تو را تنهاست ز آدم تا به خاتم

مجسّم خود نمی باشد خداوند

خداوندا تو چون گشتی مجسّم

شها ذاتِ تو و ذاتِ خداوند

دو حرفستند از یک جنس مدغم(1)

تو خود را بهتر از ما می شناسی

تو می دانی چه در بدره است درهم

نپندارم که تو غیر از خدایی

تو خود داناتری واللّه اعلم(2)

به خلوتگاهِ اسرارِ الهی

نباشد هیچ کس غیرِ تو محرم

بتاب ای آفتاب آخر ز مغرب

شو ای تریاق بیرون از دلِ سمّ

دری تا کی به غیبت عجّل اللّه

که اسبابِ فرج گردد فراهم(3)

لوای لا الهی را برافراز

بر آویزش ز الاّ اللّه پرچم

ص: 719


1- . مد: - «شها ذات تو .... مدغم».
2- . مد: «نبرده ره به ذاتت کس به جز تو که سنگ ماست در سنجیدنت کم»
3- . مد: - «بتاب ای آفتاب .... گردد فراهم».

یکی با ذوالفقارِ حیدری شو

به دفعِ کفر و رفعِ دین مصمّم

جهان ز آیینِ گوناگون بپرداز

به قانونِ محمّد کن منظّم(1)

همیشه تا به سالِ آفتابی

حمل پیش است و در ماهی محرّم

محبّانِ تو را روی از سپیدی

چو ماهِ چارده مشهورِ عالم(2)

غزل [در مدح قائم (عج)]

غزل(3) [در مدح قائم (عج)]

کو به کو(4) گیرم سراغِ خانه جانانه را

آشنایی کو کز او گیرم سراغِ(5) خانه را

در حریمِ کعبه هرکس یارِ ما را دید گفت

در طوافِ خانه ما دیدیم صاحب خانه را

حجّتِ برگشتنِ حاج از حرم این است و بس

گنج در دست آن که دارد چون کند ویرانه را(6)

مستم و دیوانه و از خانه بیرون تاخته

کیست تا در خانه باز آرد منِ دیوانه را

این نشانِ دیدن معشوق و وصلِ روی اوست

آتشی کاندر پر از شمع اوفتد پروانه را

ص: 720


1- . مد: «بیت مقدم شده است».
2- . مد: - «همیشه تا به سال....مشهور عالم».
3- . مدینة الادب، ج 3، ص 173.
4- . مد: «خواهم ار».
5- . مد: «آشنایی نیست تا جویم نشان».
6- . مد: - «حجّت برگشتن ... ویرانه را».

قیس پیش از دیدنِ لیلی چنین مجنون نبودطرّه لیلی وشان مجنون کند فرزانه را(1)

گر صبا را همچو من راهی به زلفش نیست گوی(2)

با ادب از جانبِ من دست بوسد شانه را

ساقیا امشب می از اندازه بیرونم مده

ورنه می ترسم چو دیشب بشکنم پیمانه را

جان چه باشد تا دریغ از مقدمِ جانان کنی

آشنا با دوست چون گشتی بر آن بیگانه را

بیشتر از یک گهر ما را نباشد در صدف

تا که باشد مشتری این گوهر یک دانه را(3)

گر خدای خانه را خواهی زیارت کرد تو

رو زیارت کن صبوری زایرِ آن خانه را

غزل فی المدیحة [علی علیه السلام]

غزل فی المدیحة(4)[علی علیه السلام]

به(5) وطن آمده از(6) غربت و کارم هوس است

هیچ کاری به ازین نیست که یارم هوس است

یک دلم هست و نثارِ رخِ یارم هوس است

با وجودی که به یک دل دو هزارم هوس است(7)

شاهِ خوبانِ جهان طرفه نگاری است بدیع

بوسه ای از لبِ آن طرفه نگارم هوس است

ص: 721


1- . مد: - «این نشان دیدن .....کند فرزانه را».
2- . مد: «من به زلفش ره ندارم گر صبا را هست راه».
3- . مد: - «بیشتر از یک گهر .... یک دانه را».
4- . مد: - «فی المدیحه».
5- . مد: «از».
6- . مد: «در».
7- . مد: - «یک دلم هست ... هزارم هوس است».

گل اگر دست دهد با رخِ او صحبتِ گل

ورنه با حسرتِ گل صحبتِ خارم هوس ا ست

زین غزالانِ سیه چشم که صیدِ حرمند

تا به قصدِ دل و جانند شکارم هوس است

از کمانخانه ابروی تو هر تیرِ نگاه

که ز جان می گذرد بر دلِ زارم هوس است(1)

می کشد آتشِ دل شعله ام از هر بنِ موی

جلوه «فی الشّجر الاخضر نارم(2)» هوس است

عندلیبم چه کنم گر نزنم نعره شوق

مستی از بوی گل و بادِ بهارم هوس است

من از آن عالمِ پاکم نه ازین عالمِ خاک

با رخ و زلف تو چندی سر و کارم هوس است(3)

بسم از زمزمه غربت و آهنگِ فراق

نغمه ای چند هم از یار و دیارم هوس است(4)

تا به محشر ز لحد رقص کنان برخیزم

رقمِ عشق تو بر لوحِ مزارم هوس است

تا نهم لب به لبِ حوض و لبِ ساقی و حور

لبِ جوی و لبِ جام و لبِ یارم هوس است

361- به دو چشمِ تو که در چشمِ تو از حورِ بهشت

دوزخی باشم اگر بوس و کنارم هوس است

ص: 722


1- . مد: - «گل اگر دست دهد ... بر دل زارم هوست است».
2- . آیه 80 سوره یس: «الَّذِی جَعَلَ لَکُم مِّنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نارا فَإِذَآ أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ».
3- . مد: - «من از آن عالم ... سر و کارم هوس است».
4- . مد: «بیت مؤخر شده است».

من همان آینه روحم و از صورتِ تو

رنگ و بوی و روش و نقش و نگارم هوس است(1)

گر صبوری نزند بانگ «انالحق» چه کند

گو بدانند که منصورم و دارم هوس است

تا کند تربتِ ساقی ز میِ روح نشاط

جرعه ای بر سرِ این بزم نثارم هوس است

علی آن آل محمّد صلی الله علیه و آله که بدو گفته علی

گر بگوید شرفِ آل و تبارم هوس است(2)

فی مدیحة القائم علیه السلام

فی مدیحة القائم علیه السلام(3)

دل زند طعنه ز مینای تهی بر منِ مست

منّتم نیست ز می تا کرمِ چشمِ تو هست

هر دو مستیم من و چشمِ تو من از میِ ناب

چشمِ خونریزِ تو از خونِ منِ باده پرست

گر ننوشم می و معشوق نگیرم چه کنم

که همین قسمت ما بود ز دیوانِ الست

قطره را می نتوان گفت که بر گرد به ابر

تیر را می نتوان گفت که باز آی به شست

التفات از همه عالم به تو دارد دلِ من

خاصه امروز که از مرحمتِ تیرِ تو خست(4)

نشکند تا دلِ عاشق نشود کار درست

ای خوش آن روز که آواز برآید که شکست

ص: 723


1- . مد: - «تا نهم لب به لب حوض ... نقش و نگارم هوس است».
2- . مد: - «تا کند تربت ساقی ... آل و تبارم هوس است».
3- . مد: - «فی مدیحة القائم».
4- . مد: - «التفات از همه ... تیر تو خست».

مردم از گریه روز و شبِ من در عجبند

من از آن چشم که در عهدِ تو آرام نشست

هر که را چشم به روی تو گشودند دگر

نتوانست گشود از تو و بر غیرِ تو بست

شاخ ها دیدم در عشق که با هم جوشید

آب ها دیدم در بحر که با هم پیوست

ما که باشیم که از بندِ تو جوییم خلاص

کز کمندِ تو نجَست آهو و ماهی از شست(1)

درگذشتم به ولای تو من(2) از هر دو جهان

که به جایی نرسد هیچ کس از همّتِ پست

نخورم با غمِ رویت غمِ ایام که دل

تا غمِ روی تو خورد از غمِ ایّام برست

نسخه روی تو و شعرِ صبوری از ری

هردو رفتند در آفاق چو زر دست به دست

آبِ شعرِ من و حسنِ تو از آن است که رفت

همه جا تا که به خاکِ درِ مهدی پیوست(3)

فی مدیحة السجّاد علیه السلام

فی مدیحة السجّاد علیه السلام(4)

نا دیده صورتِ تو دل از دستِ ما رود

بینیم اگر جمالِ تو بر ما چها رود؟

الاّ دلم به زلفِ تو هرگز شنیده ای

دیوانه ای که در دهنِ اژدها رود؟

ص: 724


1- . مد: - «مردم از گریه روز ... ماهی از شست».
2- . مد: «به تولاّی تو».
3- . مد: - «آب شعر من ... مهدی پیوست».
4- . مد: - «فی مدیحة السّجاد».

مقبول کوی دوست نشد(1) هیچ تحفه ای

الاّ سری که در سرِ مهر و وفا رود

از بس گریستم ز فراقِ لبت هنوز

از چشمه های چشمِ من آبِ بقا رود

362- جور از تو معدلت بود و خشم تربیت

از جورِ تو صواب بود هر خطا رود(2)

انصاف اگر بود به میان در حساب نیست

این روزگارِ هجر که از عمرِ ما رود

گفتم مگر به وصلِ تو کاری کند دعا

اوقاتِ من همیشه به صرفِ دعا رود(3)

با دل به جز غمِ تو حکایت نمی کنم

آری به آشنا سخنِ آشنا رود

می سوزم از فراق و نمی جویمت فراق

میرد چراغ اگر دمِ بادِ صبا رود(4)

ننشیندم غبار مگر زیرِ پای دوست

روزی که خاکِ تربتِ من بر هوا رود

یک جا غمِ زمانه و یک جا فراقِ یار

تا کی کنم تحمّل و بر من جفا رود

روی آورم به درگهِ آن کس که خسته را

جان از بلا رهاند و خود در بلا رود

شهزاده عرب و عجم سبطِ آن شهی

کش آفتاب سایه صفت در قفا رود

ص: 725


1- . مد: «دوست می نشود».
2- . مد: - «از بس گریستم ..... خطا رود».
3- . مد: - «گفتم مگر به وصل ... دعا رود».
4- . مد: - «می سوزم از ... باد صبا رود».

زین العباد آن که ز جنّ و بشر همی

در شأنِ حضرتش ز دل و جان ثنا رود

باب الحوائجی که مرادش دهد به صدق

حاجت به کف به درگهش ار ماسوا رود

شاها به حقّ حق که غرض از وجودِ توست

هر جا سخن ز شافعِ روزِ جزا رود(1)

وقتی که آفتابِ قیامت کند طلوع

جز زیرِ سایه تو صبوری کجا رود؟

غزل

غزل(2)

چو حلقه های سرِ زلفِ دوست بازکنم

نخست پرسشِ دل های اهلِ راز کنم

ز روزگار بگیرم مرادِ عمرِ دراز

به زلفِ کوتهِ او دست اگر دراز کنم

پریشمش چو به رخ حلقه های زلفِ سیاه

هزار روزنه از شب به روز باز کنم(3)

مگر که با منِ مسکین سری فرود آرد

از آن(4) حکایتِ محمود با ایاز کنم

مرا ز دولت دنیا همین قدر کافی است

که هر چه ناز کند یارِ من نیاز کنم

به گریه های گلوسوزِ من مبین کز درد

عجب نباشد اگر آهِ جانگداز کنم(5)

ص: 726


1- . مد: - «شهزاده عرب ... روز جزا رود».
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 174.
3- . مد: - «پریشمش چو ....... به روز باز کنم».
4- . مد: «برش».
5- . مد: - «به گریه های .... آه جانگداز کنم».

کمر به کشتنِ من بست و گفت: «می خواهم

تو را میانه عشاق سرفراز کنم»

هلاکِ خنجرِ آن قاتلم که گفت: «کجاست

قتیلِ غمزه من تا بر او نماز کنم؟»

دگر نخواهم از آن چشمِ فتنه جو نگهی

به روی خود ز چه درهای فتنه(1) باز کنم

مرا رسد که بنازم بدین غزل لیکن

نمی رسد چو به گوشش، چگونه ناز کنم؟

بگفتم: «از چه حذر کردی از صبوری» گفت:

«من از مصاحب ناجنس احتراز کنم»

ص: 727


1- . مد: «به روی خویش در فتنه».

صولت

فی مدیحة القائم علیه السلام

امسال فرودین مه بر بست زود بار

بگذشت بر بطالت یک ماه از بهار

ز اردی بهشت ماه ستانیم دادِ خویش

گر ماهِ روزه در کف ما بنهد اختیار

نی نی ز ماهِ روزه مرا هیچ بیم نیست

زیرا کز او توان ستدن خطّ زینهار

مشکل نمود کار به من گر چه پیش از این

پیرار و پار را به من آسان نمود کار

چون دید دردِ هجر مرا کرده ناتوان

چون دید رنجِ هجر مرا کرده سوگوار

گفتا بنوش باده ولی سرّ خود بپوش

زین خلقِ زشت سیرت و زین قومِ دیوسار

امسال باز خواهد رفتار کرد نیز

با من بدان مثابه که پیرار کرد و پار

تا صبحگه نخسبم در ماهِ روزه لیک

گاهی پیاله گیرم و گاهی زنم قمار

در ماهِ روزه می نتوان خورد بی دلیل

چون من دلیلی آور و بیم از کسی مدار

هر میزبان که راحتِ مهمان طلب کند

باید هر آنچه مهمان گوید برد به کار

ص: 728

مهمانِ کردگارم گر ماهِ روزه را

جز جام و باده هیچ نخواهم ز کردگار

گویند «ماهِ روزه ز می دست شوی» لیک

یک دم تهی نبینی از می مرا کنار

جانِ من است باده و از جانِ خویشتن

هرکس بشست دست دگر مرده اش شمار

زان آبِ آتشین شود ار ساغرم تهی

از آهِ سینه بر دلِ گردون زنم شرار

خاصه کنون که از دمِ اردیبهشت ماه

خرّم تر از بهشتِ برین گشته کشتزار

پنهان به زیرِ سبزه شده خاکِ بوستان

پنهان به زیرِ لاله شده سنگِ کوهسار

بر گل نظر نمایی هر سو کنی نظر

بر سبزه پاگذاری هر جا کنی گذار

گل چون عروسِ برشده بر تختِ آبنوس

هرشب به رخ عبیر فشاند مشّاطه وار

سوسن زبان گشاده به وصفِ جمال گل

ابرش به کام ریزد لولوی شاهوار

بلبل به سانِ دلشدگان تا به سانِ صبح

نالد ز عشقِ روی دلارام زار زار

364- خفته به سبزه رنگ رده از پس رده

پرّد به شاخ مرغ قطار از پیِ قطار

ص: 729

بستان و باغ را نشناسی ز آسمان

از بس که ماه و پروین بینی به شاخسار

باشد درخت را همه بار از ستارگان

دیدی کجا درختی کارد ستاره بار

ابر آمد و سترد گر از بادِ زمهریر

بنشسته بد بر آینه خاطری غبار

این سان که دشت گشته دلارا و دلپذیر

این سان که باد گشته سمن سای و مشکبار

بگرفته دشت گویی سرمایه از بهشت

بگذشته باد گویی بر تبّت و تتار

رنگین شده است گیتی مانند روی دوست

مشکین شده است عالم مانند موی یار

گل باشتاب(1) پرده ز رخسار برگرفت

ساقی دگر نه جای درنگ است می بیار

اندر مزاجِ من عطش آورده عشقِ دوست

جامی مرا بنوشان زان آبِ خوشگوار

این فصل هر که باده ننوشد به پای گل

باید شود به مذهبِ عشاق سنگسار

از بهرِ من به پای گل افکن بساطِ عیش

وز ملکِ دل سپاهِ تعب ساز تار و مار

مفتیّ و رند و زاهد و عاشق درین بهار

هرکس بود به کاری شادان و شادخوار

ص: 730


1- . نسخه: «بی درنگ» تصحیح شده در حاشیه: «با شتاب».

من می خورم به بانگِ دف و چنگ وعود و نی

چون مرمرا خوش آید آواز هر چهار

شد مدّتی که باز ندیدم جمالِ دوست

زین غم تنم گداخت کجا رفت غمگسار؟

هان ای پسر که عشقِ توام ساخت ناتوان

هان ای پسر که هجرِ توام کرد بی قرار

وقت است تا رهانیم از انتظارِ خویش

چون گل رهاند مرغِ سحر را ز انتظار

ترسی گر از کنار کناره مکن ز من

من عاشقم به روی تو نی طالبِ کنار

گفتی چو نوبهار بیاید دهم تو را

از غبغبِ خود و لبِ خود بوسه صد هزار

خواهم گرفت بوسه که اینک رسیده وقت

از غبغبِ تو و لبِ تو صد هزار بار

خواهم که بوسه ای به لبانت زنم ولی

ترسم شود لبانِ تو از نازکی فکار

سر تا به پا تو زانِ منی من از آنِ تو

از راهِ مهر دستی در گردنم در آر

دانی چرا بخواندمت ای مه از آنِ خویش

این راز گر نهان بودت سازم آشکار

چون دید کردگار که گویم ز راهِ صدق

مدح و ثنای شاه به هر لیل و هر نهار

ص: 731

می خواست تا دهد صله مدّاحِ شاه را

بهرِ من آفرید تو را آفریدگار

دانی کدام شاه؟ شهی کز سرِ نیاز

بر درگهش شهان همه باشند خاکسار

365- خلاّقِ خلق مهدیِ قائم علیه السلام امامِ عصر

کز او چو تن ز روح جهان است پایدار

شاهنشهی که دارند از ارتفاعِ قدر

خدّامِ او ز سلطنتِ روزگار عار

میکال را به بندگی او بود شرف

جبریل را ز چاکری اوست افتخار

مه نور گیرد از خور و خور نورِ خویشتن

از رای دوستانش بگرفته مستعار

بر خار و خس بخوانی اگر مدحِ حضرتش

نبود عجب زند سر اگر گل ز نوکِ خار

مدحش به منکرینش دانی چه می کند؟

با او همان کند که زمرّد به چشمِ مار

مهرش بود حصاری و ز آفات شد مصون

هر کس پناه جست درین آهنین حصار

ای در مروّت احمدِ مختار صلی الله علیه و آله را شبیه

وی در سخا ز حیدرِ کرّار علیه السلام یادگار

دوزخ شود حرامِ مسلّم به کافری

کاحبابِ تو ورا گذر آرند در مزار

ص: 732

بر دامنِ ولای تو چنگ ار نزد خلیل

کی بر خلیل باغِ پر از لاله گشت نار

گیرد اگر نقاب ز رخ عدلِ حضرتت

ظلم و ستم ز عرصه گیتی کند فرار

بر هر طرف که لشکرِ قهرِ تو رو کند

اقبالش ایستد ز یمین نصرت از یسار

تا زنگ کفر ز آینه مملکت بری

شاها برون دمی ز نیام آر ذوالفقار

صولت امیدوار به لطفِ عمیمِ توست

شاهنشها بر آر امیدِ امیدوار

ص: 733

صدری

اشاره

ترجمه حال خود را چنین می نگارد:

"این بنده شیخ محمّد حسن، صدرالادباء، مسقط الرّاسم انجدان که قریه ای است از بلوک فراهان عراق و ییلاقی است که در طرف شرقی سلطان آباد به مسافت چهار فرسنگ واقع است. والد مرحوم، حاج ملامحمّد علی، از اهل علم که با مرحوم عمّم، حاج ملا حبیب اللّه، از شاگردان مرحوم حجة الاسلام حاج سید اسماعیل بهبهانی و حاج ملاّ میرزا محمد اندرمانی اعلی اللّه مقامهما بودند. در سنه 1277 در شب سینزدهم شوال درقریه مذبوره متولد شدم و در سینزده سالگی به تحصیل مقدمات عربیه پرداختم. در شب سینزدهم عاشورا سنه 1292 والدم لبیک حق را اجابت گفت. بعد از مراسم تعزیت با مرحوم عمو به اصفهان رفته، دو سال در آن سامان بودیم. سپس مراجعت به انجدان کردیم. عمویم مرحوم شد. من نیز در ماه جمادی الاولی سنه 1296 به تهران آمده، در مدرسه صدر منزل، و در خدمت مرحوم آقا شیخ محمود عراقی که از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی اعلی اللّه مقامه بود، مشغول تحصیل بودم. تا این که متأهل شده و به قیدعلایق دچار آمدم. در سنه 1311 به آستان بوسی حضرت ثامن الائمه، مشرف شدم. و در سنه 1324 به عتبات عالیات و همچنین د رسنه 1338 نیز باز به عراق عرب رفتم. این است مختصری از تاریخ زندگانی بنده"

شیخ محمد حسن صدر الادباء

فی مدیحة القائم علیه السلام

بختِ بد تا کجا بود یارم؟

تا به کی در بلا گرفتارم؟

در وبال است اخترم تا چند؟

آه از طالعی که من دارم

ص: 734

می گریزم ز دشمنِ خونخوار

دوست آید همی به پیکارم

غمی از دل نرفته باز برون

غم دیگر شود پدیدارم

تنم از بارِ غصه گشته چو کوه

زرد ز اندوه گشته رخسارم

366- فرق ندهم وجود یا عدمم

این منم یا که نقشِ دیوارم؟

بسته جورِ چرخِ گردونم

خسته روزگارِ غدّارم

قوتِ من اشکِ چشم و خونِ دل است

تا سحر شب ز غصّه بیدارم

بس که در دل مرا غم و رنج است

روزِ روشن شده شبِ تارم

در جهان من ندیدم آسایش

به مثل همچو چرخِ دوّارم

گر گریزم ز فتنه باز برد

بختِ بد سوی آن به اصرارم

گر دهم جان به پای یارِ عزیز

عاقبت یار می شود مارم

آخر ای بخت از برای خدا

یک زمان باش یار و غمخوارم

ص: 735

تا چه اندازه کارِ آسان را

کنی آخر تو سخت دشوارم

ننگری هیچ حالِ پژمانم

نشنوی هیچ ناله زارم

من انالحق نگفته منصورم

یا تکلّم نکرده عطارم

گه کشانی به پای دار مرا

گه سپاری به قومِ تاتارم

می کنی تا به کی پریشانم؟

می دهی تا به چند آزارم؟

من ز اهلِ کمال و فرهنگم

زان جفای تو را سزاوارم

نیک بنگر گواهِ فضلِ من است

نظم و نثر چو درّ شهوارم

کرده تعویذ نثره نثرِ مرا

کرده شعرا حمایل اشعارم

رحمت آور خدای را بر من

کز جفای تو سخت افکارم

مجلس آرای انجمن بودم

لال کردی زبانِ گفتارم

گلِ بستان فضل و معرفتم

مزن آتش مرا نه من خارم

ص: 736

بر نداری چو باری از دوشم

پس منه روی بار سربارم

گشته از دست تو دلم پرخون

رحم کن بر دو چشمِ خونبارم

گوهرِ بحر و دانش و ادبم

مخزنِ فضل و گنجِ اسرارم

من نیم زینهارخوار چرا

ندهی هیچگونه زنهارم؟

نیست در کاسه باده نابم

نیست در کیسه نیم دینارم

با همه قرض و این پریشانی

هیچ کس ناشنیده اظهارم

367- - من تملق ز کس نمی گویم

عالمی را به هیچ نشمارم

فقر فخر من است زان که بگفت

«فقر فخری»(1) رسولِ مختارم

نیست یک اهل دل که تا گویم

با وی این دردهای بسیارم

پس همان به که عرضِ حال برم

به حضورِ ولیِ دادارم

حجة اللّه مهدی بن حسن علیه السلام

آن که باشد به دو جهان یارم

ص: 737


1- . حدیث نبوی بحار.

ای به درگاهِ تو ملک دربان

رو به جز درگهت کجا آرم؟

رو به جز درگهت کجا آرم؟

که شود راست از تو هر کارم

ای نگهدارِ آسمان و زمین

باش از مرحمت نگهدارم

نکنی تا روا مرادِ مرا

دامنت را ز دست نگذارم

به درِ خانه تو آمده ام

از درِ دیگران بود عارم

سگِ دربِ سرای تو صدری است

از رهِ مرحمت مکن خوارم

ص: 738

صبا[محلاتی]

اشاره

صبا [محلاتی(1)]

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

ای یار پریشانم از زلفِ پریشانت

افتاده دلم چون گوی اندر خمِ چوگانت

بی تاب و توان گشتیم از فرقتِ روی تو

ای وصلِ تو جان پرور مردیم ز هجرانت

گفتی که شبی با تو تا روز شوم همدم

ترسم که رقیبانم سازند پشیمانت

برده است مرا از راه آن غمزه جادویت

کرده است مرا مفتون آن نرگس فتّانت

دل را به رهت کردم ایثار و پذیرفتی

از جان رمقی مانده است آن نیز به قربانت

در باغ نروید گل چون روی دلارایت

چونان که نبالد سرو چون قدّ خرامانت

مدحت گرِ زهرا را از خویش چه رنجانی؟

ای رنجه دلِ خلقی از.......(2)

368- ای شافعه محشر وی انسیه حورا

وی کرده ز نورِ خویش ایجادِ تو یزدانت

هم خادمِ درگاه است صد عیسی بن مریم

هم چاکرِ دربار است صد موسیِ عمرانت

ص: 739


1- . میرزا محمدرضا سلطان الکتاب فرزند میرزا حبیب خاقانی، متوفی 1336 - ر.ک: اثر آفرینان، ج 4، ص 47 - فرهنگ سخنوران، ص 558 - الذریعه، ج 9، ص 610 - احوال و آثار خوشنویسان، ج 3، ص 730.
2- . به اصل نسخه مراجعه شود.

از حیّزِ اندیشه بیرون بود اوصاف

تزیرا که خرد باشد آشفته و حیرانت

گر فخر کند جبریل بر خیلِ ملایک هست

شایسته که او بوده است خدمتگر و دربانت

وصف تو بنتواند کردن خردِ ناقص

زیرا که خدا کرده است توصیف به قرآنت

اوصافِ تو را گفتن کی حدّ صبا باشد

جایی که خدا باشد وصّاف و ثنا خوانت

ص: 740

صفا

اشاره

از افضل الملک شرح حال صفا را خواستم وی چنین گفت:

"صفای کاتب، اسمش حاجی میرزا محمّدرضا، مشرب عرفانی داشت. از تصوّف و درویشی دم می زد. پسر حاجی میرزا حبیب اللّه خاقانی تخلّص است که وی اصلا اهل شیراز، و در محلاّت اقامت گزیده بود. پدر از پسر بهتر شعر می گفت. میرزا مشتری خراسانی، خاقانی را در ترجیع بندی هجو کرده...

حاجی میرزا محمدرضا به خوشنویسی معروف بود. نستعلیق را خوب می نوشت. خاصه خفی را، و صفا رقم می کرد. لقب سلطان الکتابی نیز داشت. مرسومی هم در دیوان داشت. بیشتر امورش از کتابت می گذشت. غالبا کتاب چاپ می کرد. قبل از مشروطه به محلاّت رفته، چندی در آنجا بماند. در دوره مشروطیت در آنجا به واسطه تاخت و تاز زیستن نتوانسته، باز به تهران آمد. سن او تقریبا به شصت رسید. در این تاریخ که این کتاب را می نگارند، تقریبا سه سال است وفات یافته. بیش از یک اولاد اناث خلفی از وی نماند."

فی مدیحة القائم علیه السلام

هر آن که جانِ جهان را به جانش طالب شد

هماره کامروا جانش از مطالب شد

حجابِ چهره جان جز غبارِ قالب نیست

به جان رسید کسی کو تهی ز قالب شد

خوش آن زمان که به گوشِ دلم رسد از غیب

که روزگارِ ظهورِ امامِ غائب شد

برای رجمِ شیاطین به یک اشارتِ او

قضا کمان و قدر چون شهابِ ثاقب شد

ص: 741

خوش آن زمان که خلایق به چشمِ سر بینند

به جلوه نورِ خدا از همه جوانب شد

به غیرِ مذهبِ جعفر نماند در آفاق

که سعیِ وافی او ناسخِ مذاهب شد

برای کشتنِ کفار ذوالفقار کشید

به دشمنانِ رسولِ خدا محارب شد

نخست منکرِ دین یارِ غارِ پیغمبر

که مصلحت را احمد بدو مصاحب شد

دوم خلیفه که او بود مایه افساد

همان که باغِ فدک را به ظلم غاصب شد

همان که نار بر افروخت بر بدان بابی

که جبرئیلش از افتخار حاجب شد

همان که صهرِ نبی را بکرد خانه نشین

همان که دختِ نبی را ز جور ضارب شد

همان منافقِ غدار مظهرِ ابلیس

که خصمِ جان و تنِ مظهر العجایب شد

پس از به دار زدن آن دو پیکرِ منحوس

گداخته چو مس از تابِ نارِ لاهب شد

علی به پای رکابش پی نظامِ جهان

کشیده صارم و بر هم زنِ کتائب شد

369- علی علیه السلام که هست درِ علمِ احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله

علی که فاتح و غالب به کلّ غالب شد

ص: 742

علی که ساقیِ کوثر به روزِ حشر بود

علی که دفترِ ایجاد را محاسب شد

علی که قاتلِ اعدای دینِ احمد بود

علی که ناصر و یارش به هر نوائب شد

علی که مظهرِ اوصافِ حی داور بود

علی که حضرتِ او مُظهر غرائب شد

علی که هر که طریقِ ولای او بگرفت

به ذکر و فکر به یادِ خدا مراقب شد

علی که گشت خدا را به جان و دل مجذوب

علی که جذبه او بر دو کون جاذب شد

علی که برد چو پی بر به نامِ او آدم

خدای را به همان نام خواند و تایب شد

علی که تا رخِ او بنگرد دمِ مردن

هزار بار محبّش به مرگ راغب شد

ظهور کرد چو فرزندِ او مدار عجب

که در رکابش آن مظهر العجایب شد

هر آن که او به رکابش به صدق کرد جهاد

ز یمنِ همّتِ او صاحبِ مراتب شد

هزار و سیصد و سه نیمه مهِ شعبان

به مدحِ حضرتِ حجّت صفای کاتب شد

ص: 743

صفایی [محمّد حسین بن محمّد جعفر]

فی مدیحة القائم علیه السلام

خیمه زد بر سر صحرا و چمن ابرِ بهار

تا کند لؤلؤ تر بر به سرِ سبزه نثار

رایتی سبز برافراشت به هر جا نوروز

تا ز صحرا و چمن لشکرِ دی کرد فرار

سرخ شد دامنِ کهسار و چمن بی شنگرف

سبز شد ساحتِ بستان و دمن بی زنگار

این یک از سبزه نورسته زمرّد آگین

وان یک از لاله نوخاسته گردیده نگار

صبحگاهان به گلستان چون وزد بادِ صبا

مغزِ جان پر شود از نکهتِ مشکِ تاتار

گل از آن پرده برافکند سحرگاه ز روی

تا که از بلبلِ شوریده برد صبر و قرار

گو که تا بر سرِ گلبن نگرد آتشِ گل

گر ندیده است کسی فی «الشّجر الاخضر نار»(1)

گل چو معشوقِ دلارام همی خندد خوش

ابر چون عاشقِ دلباخته می گرید زار

نو عروسِ چمن آراسته شد از هر هفت

بر سرش ابر گهربیز و هوا غالیه بار

اثر مستی پیدا بود از نرگسِ مست

همچو مستی که ز چشمِ صنمِ باده گسار

ص: 744


1- . آیه 80 سوره یس:«الَّذِی جَعَلَ لَکُم مِّنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نارا فَإِذَآ أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ».

370- دانی آشفتگیِ طرّه سنبل از چیست

دیده آشفته به رخ زلفِ پریشان نگار

زان بیفکنده بنفشه سرِ خجلت در پیش

که همی شرمش آید ز بنفشه خطِ یار

بادِ نوروز طرب زا و نشاط انگیز است

زان به رقص آید از او سرو و زند دست چنار

باد پر نقش و نگار است بدان سان که شود

مانی آشفته اگر بنگرد آن نقش و نگار

مست باید شدن از باده عشرت حالی

که روا نیست درین فصل نشستن هشیار

همه مرغانِ چمن نغمه سرا از طربند

باید از شادی امروز شدن برخوردار

این نشاط از اثرِ بادِ صبا تنها نیست

زان که در بادِ بهاری نبود این آثار

هست این از اثرِ مقدمِ شاهی که بود

آیتِ رحمتِ حق مظهرِ لطفِ دادار

مهدی علیه السلام آن هادیِ دین حجّتِ موعود که هست

زامرِ او سطحِ زمین ثابت و گردون سیار

آن که در کالبدِ عالمِ هستی جان است

زان سبب نیست پدیدار چو جان در دیدار

عَلمِ نصرتِ او روی به هرجا آرد

رودش فتح و ظفر این ز یمین آن ز یسار

روی آرد چو به میدانِ نبرد از پی رزم

کار بر دشمنِ او گردد از بیمش زار

ص: 745

فلک از کار فروماند و حیران گردد

چون به کف گیرد شمشیر برای پیکار

برقِ شمشیرِ شرربار وی اندر گهِ رزم

افکند آتشِ سوزنده به جانِ کفّار

تا که گیتی تهی از کافر و مشرک گردد

بنماند دگر از مشرک و کافر دیّار

گرگ از هیبتِ او می نبرد حمله به میش

باز از معدلتِ او نکند صعوه شکار

عیسیِ چرخ نشین آید در خدمتِ او

پس مر او را بشود از دل و جان خدمتکار

در برِ رفعت او پست بود عرشِ بلند

در برِ همّتِ او معدن و کان بی مقدار

خُردتر حاجبِ درگاهِ تو جبریلِ امین

پست تر قبّه خرگاهِ تو عرشِ دادار

بی ولای او هرگز نرود کس به بهشت

بی خلافِ او هرگز نرود کس در نار

تا که سیّاره بود هفت و عناصر چار است

تا موالید پدید آید ازین هفت و چهار

دلِ احبابِ تو همچون گل بشکفته و شاد

تنِ اعدای تو چون زیر بود زرد و نزار

صله شعرِ من آن است صفایی کز لطف

شه شفاعت کندم پیش رسولِ مختار

در شهر شعبان المعظم سنه هزار و سیصد و شش

گفته شد الاحقر محمد حسین بن محمد جعفر

ص: 746

صهبا

اشاره

صهبا(1)

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

هان ز جا خیز بتا کامد هنگامِ خزان

وان خنک بادِ زمستانی گردید وزان

برگ ها از اثرِ بادِ خزان گشت رزان

به مثل هست زمین پیرهنِ رنگرزان

از تعجب همه آفاق سر انگشت گزان

که چرا گشت چنین ساحتِ باغ و گلذار

آن سلب سبزِ درختان همگی زرد شدند

بر زمین بر بفتادند و پر از گرد شدند

مرغکان زآمدنِ دی همه با درد شدند

رفت آن گرمیشان از دم ودم سرد شدند

از تماشای چمن سیر زن و مرد شدند

از میان باغ به یکباره نمودند فرار

فاخته گفت «که برگشت همی اخترِ ما»

گفت «بلبل نبود شورِ دگر در سرِ ما

بود گل بالش و برف است کنون بسترِ ما

جای دارد که بگردد خون دل در برِ ما

غم بود همدمِ ما رنج بود همسرِ ما»

هجر گلزار و چمن تا چه کند با دلِ زار؟

گفت قمری که «ز من جمله سخن گوش کنید

خویشتن را ز نوا یکسره خاموش کنید

نغمه و زمزمه یکباره فراموش کنید

نی دگر بانگ برآرید و نی اخروش کنید

اندر این شش مه هر نیش رسد نوش کنید

تا خزان بگذرد و آذر و آید آذار»

نیست ما را چو در این مرحله فریادرسی

نه تواند که ز بستان کندش دور کسی

نه گذارد که برآریم به خوشی نفسی

نه به تن تاب و توان و نه به دلمان هوسی

ص: 747


1- . به احتمال زیاد؛ قمشه ای اصفهانی، محمّدرضا، متخلص به صهبا، فرزند ابوالقاسم. 1306 - 1234 - ر.ک: اثرآفرینان، ج 4، ص 366 - فرهنگ سخنوران، ص 565 - اعیان الشیعه، ج 9، ص 333 - تاریخ علوم و فلسفه ایرانی، ص 825 - الذریعه، ج 2، ص 60 و ج 6، ص 49، 126 و ج 7، ص 238 و ج 9، ص 623 و ج 23، ص 269 - ریحانة الادب، ج 4، ص 496 - شرح حال رجال ایران، ج 6، ص 235 - طبقات اعلام الشیعه، قرن 14، 732 - طرائق الحقایق، ج3، ص 508 - المآثر و الآثار، ص 164 - مؤلفین کتب چاپی، ج 3، ص 190 - لغت نامه ذیل / قومشه ای.

تا پس از شش مه از ایدون بی پیش و پسی

رود از باغ و ازو باز نماند آثار

372- از محن بوبویکان(1) تاج نمودند پریش

کند طاوس همه زیب و نگار از پرِ خویش

بلبل و ساری رخ زرد و ز انده دلریش

دم به دم محنت و درد و غمشان گشتی بیش

بگرفتند ره درّه و هامون در پیش

آن به ویران و به دشت آن یک و آن در کهسار

قمریک گفت «به بلبل که گهِ ماتمِ ماست

زین سپس موسمِ سختی و زمانِ غم ماست

تا بهارِ دگر این طالعِ بد همدمِ ماست

سرد تا شش مه از سردیِ دی مه دم ماست

لیکن امروز بهین روزِ خوشِ خرمِ ماست

که بود ایدون میلادِ رسولِ مختار»

پادشاهی که همه کون و مکان چاکرِ اوست

هرکه او مهتر از صدق و صفا کهتر اوست

برتر از چرخ بر افراشته خاک در اوست

تاجِ لولاک به فرمانِ خدا بر سر اوست

خلعت خاتمی از ایزد اندر بر اوست

دینِ او ناسخِ ادیانِ رسولان هموار

سنگ ریزه به کَفَش اندر تهلیل کند

فخر از خادمیش حضرتِ جبریل کند

خاکِ راهش را گردون به سر اکلیل کند

گر دمی لطفش یاری به ابابیل کند

همسری چند ابابیل ابا پیل کند

یک ابابیل برآرد ز دو صد پیل دمار

عالم و هر چه در او هست به فرمانِ وی است

آسمان گوشه ای از صفّه ایوان وی است

آدم و نوح نبی چاکر و دربان وی است

ملک العرش به تنزیل ثناخوان وی است

روزیِ خلقِ جهان در کفِ احسان وی است

اوست عقلِ اول و اوست خبیر از اسرار

ص: 748


1- . بوبویک: هدهد.

شهریاری که مر او را دو جهان از خدم است

انبیا را بود آنجا سر، کو را قدم است

انبیایش خدم و خیلِ ملایک حشم است

پشتِ گردون ز پیِ خدمتِ آن شاه خم است

مهر از ذرّه برِ رایش البته کم است

روی او هست همی مطلعِ نورِ دادار

خاتمِ خیلِ رسل سیّدِ لولاک بود

از قیودات همی دامنِ او پاک بود

373- برتر از عرش زمینِ قدمش خاک بود

کوته از دامنِ اوصافش ادراک بود(1)

با ولای ویم از جرم کجا باک بود؟که بود شافعِ جرمم به برِ ایزد بار

ای خداوندِ جهان خسروِ با فرّه و جود

کز وجودِ تو و فیضت دو جهان شد موجود

ذاتِ تو مظهرِ اوصافِ خداوند ودود

بر درت خیلِ ملایک به رکوع و به سجود

جز تو صهبا را نبود به زمانه مقصود

جز به لطفت نبود تکیه گهش روزِ شمار

ص: 749


1- . نسخه: «کوته از دامن ادراکش اوصاف بود».

صنعی

اشاره

صنعی(1)

اسمش میرزا حسن خان، پسر رشید خان تفنگدار است. وی نیز چون پدر، در ریعان شباب بدین شغل اشتغال داشت. چندی بر نیامد، که شور درویشی در سرش افتاده، از آن شغل کناره جویی کرده، در کسوت درویشان و صورت ایشان اندر آمده، از اقوام و یاران کناره جسته، گوشه ای از خرابات را برای زیستن خود برگزیده، بقیّت عمر را در گوشه انزوا به سر برد؛ تا بدرود جهان گفت. شعر را بد نمی گفت. قلندرانه سخن سرایی می کرد. این غزل و ترکیب بند از اوست:

فی مدیحة القائم علیه السلام

گر نامِ فقر می بری اندر لباسِ ماست

ور خوابِ امن می کنی اندر پلاس ماست

آن جامه ای که فقر و فنا تار و پودِ اوست

گر بنگری به چشمِ حقیقت لباس ماست

امروز نزد صیرفیِ عقل نقدِ عشق

اکسیرِ اعظم است ولی در نحاس(2) ماست

اوجِ سعادتی که کرامت حضیضِ اوست

در زیرِ پرّ طایرِ وهم و قیاس ماست

مامِ چهارگانه و آبای سبعه را

گر بنگری ز شش جهت اندر حواس ماست

دهقانِ چرخ تا که کند کشتِ خود درو

روی نیاز و چشمِ امیدش به داس ماست

ص: 750


1- . صنعی، رشیدپور دزفولی، حسن، فرزند محمّد رشیدخان. 1239 - 1286ش - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 565 - الذریعه، ج 9، ص 619 - اثرآفرینان، ج 4، ص 59 - مؤلفین کتب چاپی، ج 2، ص 556 - تذکره علوی، ص 167 و 156 - سفینه شمشیری، ص 468 و 504.
2- . نحاس: مس.

آن شیرِ نر که حمله به خورشید می کند

امروز شیرِ رایتِ شکر و سپاس ماست

امروز قفلِ مخزنِ اسرار بی گمان

دارد اگر کلیدِ یقین اقتباس ماست

آن دیده ای که هیچ نبیند به غیرِ دوست

چشمِ خدای جوی دلِ حق شناس ماست

سیرِ سپهر و گردشِ افلاک و دورِ چرخ

پیوسته بهرِ پاس بود بهرِ پاس ماست

ما آهوان که گرمِ چراگاهِ غفلتیم

از دشت وحدتیم و حقیقت شناس ماست

374- ما مست و سرخوشیم شب و روز بهر آنک

صهبای عشق حجّتِ قائم علیه السلام به کاس ماست

[ سنه] (1322)

ترکیب بند فی مدیحة القائم علیه السلام

بسم اللّه و خیرالاسماء للّه

یا حجة اللّه فی الارضین یا صاحب العصر و الزمان ادرکنا

اَعُوُذ بِاللّه ِ السَّمیعِ العَلیم

مِنْ شَرِّ شَیْطانِ الرَّجیم

بِاسْمِهِ اَبْتَدِءُ فِی الکَلام

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمن الرَّحیم

بِاِسْمِه فَرْدٌ صَبُورٌ شَکُور

بِاِسْمِه رَبٌّ غَفُورٌ حَلیم

اَللّه ُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ

وَ رَبّ مَنْ اَتی بِقَلْبٍ سَلیم

هُوَ الَّذی لَیْسَ کَمِثْلِه شَئ

اَلْمَلِک الْفَرْد العَزیز العَلیم

احمدک اللّهمّ یا ذا النعم

و اشکرک اللّهمّ یا ذا النّعیم

عبادک فی الجنة خالدون

و من عصاک خالدٌ فی الجحیم

ص: 751

رحمتک واسعة من ازل

نعمتک واهبة من قدیم

سبیل وصلک طریق النجات

طریق قهرک عذاب الیم

وفق لنا یا ذالعی بالهدی

و اهدنا صراطک المستقیم

أنت الذی القی الکرم بالعباد

ما غرّک بربک الکریم

فرض علی کلّ الوری حمدک

و بعده نعت رسولٍ کریم

شمس الهدی محمّد المصطفی

بدر الدّجی مخاطب الحا میم

کفی بنعته قوله تعالی

انّک لعلی خلق عظیم

لا مثله الاّ الامام الهدی

لا شبهه الاّ العلیّ العظیم

من قال فی شأنه علیّ الاعلی

انّ لدینا لعلیّ عظیم

قال النبی مدحته فی الملاء

کفی بمدحه الف لام میم

هو الاب الائمه الرّاشدین

الکاظمین الغیظ شبل الکظیم

لاسیّما الخلف المنتظر

من فیه سرّ الانبیاء کتیم

سمّی خاتم خاتم الاولیا

من ذکره محیی عظم الرّمیم

سبط الولی نجل الحسن لاکلام

ناجی نوح و نجّی الکلیم

375- لطیفه غیبیّه غیبتک

ظهورک مظهر لطف عمیم

یا حجة بن الحسن العسکری

انا من اعدائک باللّه ابری

هرکه درین بحر شناور شود

باللّه اگر دامنِ او تر شود

منکر اگر عیسیِ گردون نشین

هست مرا او را به مثل خر شود

ور به دلِ آینه کینش فتد

لاجرم از زنگ مکدّر شود

در خورِ هر کس نبود این که او

مادحِ اولادِ پیمبر شود

قابلِ اکسیر نشد هر فلز

مسی بباید که ازو زر شود

کسی بدین باب تواند رسید

کز رهِ او با قدمِ سر شود

ص: 752

علی در است و مصطفی شهرِ علم

به شهر هر کس شود از در شود

وان که ز بام آمد و در را نیافت

دزد ره و بی سر و سرور شود

خوشا روزی که ولیِ زمان

آید و بر مسجد و منبر شود

به راستی رهبرِ مسلم بود

ز تیغِ کج آفتِ کافر شود

تیغِ کجِ شاه سریرِ شهود

بر سرِ اعداش مظفّرشود

همچو پدر گر بکشد ذوالفقار

کشته دو صد پشته ز عنتر شود

روی زمین از دمِ ناپاکشان

سرخ تر از لاله احمر شود

گردِ رهِ شاه وسپاهش همی

سرمه بیناییِ اختر شود

خاکِ درِ بنده جاهش ز طیب

به عنبر و مشک برابر شود

هرکه بدان خاک نهد سر ز صدق

صاحبِ تاج و سر و افسر شود

جبهه که بر خاکِ درش سوده شد

عارضِ او چون مهِ انور شود

مدحتِ دربانِ درش چون کنم

شعرِ ترم قندِ مکرّر شود

کور بود منکرِ خورشید لیک

گر بودش لامسه باور شود

دل که بود واقفِ اسرار نور

چون مه از آن مهر منوّر شود

منکرِ اولادِ علی علیه السلام هر که شد

اقطعِ شوم و سگِ ابتر شود

طیّ رهِ عشق محال است لیک

طی همی از همّتِ حیدر شود

376- بندِ دلِ شیرِ فلک بگسلد

فی المثل ار قصّه ز بربر شود

سالک اگر مقصدش این کعبه نیست

غول ورا هادی و رهبر شود

فخر کند نوحِ نبی بر رسل

گر به مثل قنبرِ قنبر شود

بشنود این نکته اگر منکری

کی زمن این گفتش باور شود

گویم این شعر به بانگِ بلند

کز سخنم گوشِ فلک کر شود

کای ملک العرش ولی در کجاست؟

پور حسن شبلِ علی علیه السلام در کجاست؟

ص: 753

منکرِ او را رسد از حق خطاب

کای شده از غفلت اندر به خواب

دیده ازین خوابِ گران باز کن

می شو بیدار و شنو این خطاب

روزِ چنین روشن و شمعت به دست

پویه کنان در طلبِ آفتاب

روبهِ صحرایی و پویای پوست

ماهیِ دریایی و جویای آب

مشعلِ خورشید نگردد خمود

گردد اگر فی المثل ابرش حجاب

فاش بود در بنِ چَه سوزنی

چون کشد از چهره نقابِ سحاب

ماحیِ آثارِ ضلال است و ظلم

چهره خورشیدِ ولی بی نقاب

مژده هلا نیمه شعبان رسید

مولدِ شاهنشهِ مالک رقاب

پورِ نبی نورِ ولی شاهِ فرد

مظهرِ حق مظهرِ امّ الکتاب

مصدرِ کل صادرِ اوّل به فعل

صورتِ حق معنیِ فصل الخطاب

زاده پاکِ حسنِ عسکری

آمده نرگس چو گل و او گلاب

منکرِ آن شیر بود پیرِ سگ

منکرِ درویش نشد جز کلاب

طالبِ درویش بود حق طلب

حق بود این مسئله بی جواب

مهرِ فقیر آن که ندارد به دل

بس بودش قهرِ الهی عذاب

هر که شود دور ازین در بس است

دوریش از فیضِ الهی عقاب

گر ز پسِ پرده توجّه کند

آن شهِ ذوالقدرة مالک رقاب

هر که بود دشمنِ دین نبی

او را در خویش کشاند تراب

لیک درین حکمت و رمزی بود

راست شنو هیچ مده پیچ و تاب

377- شرطِ کرم فرصت و مهلت بود

چون که ز حد بگذرد و از حساب

باز همان قصّه نوح است و قوم

وان شدنِ قومش غرقه در آب

باز همان قصّه عاد است و باد

وان شدن از باد بناشان خراب

قصّه فرعون مجدّد شود

موسیِ دین دار شود کامیاب

نوری و ناری به سوی نار و نور

می بشتابند و شود فتحِ باب

ص: 754

تا بشناسند که گوساله کیست

نُصب شود سامری بی نصاب

صاحبِ این خانه چو پیدا شود

دزد و دغل بسته شود ز احتساب

راست شود رایتِ سرٌّ عجیب

فاش شود آیتِ امرٌ عجاب

نیست به جز شرعِ محمّد صلی الله علیه و آله نسب

نیست به جز مهر علی علیه السلام انتساب

حق به ظهور آید و باطل زهوق

یومِ نشور آید و روزِ حساب

باده ننوشد کسی از جامِ غیر

تا که نماند به جهان نامِ غیر

بارِ دگر زنده شود دین ما

راست شود رایتِ آیین ما

جز علی و آلِ علی می ندید

مردمک دیده حق بین ما

سینه بی کینه بود جایِ دوست

نیست ازین روی به کس کین ما

در دلِ ما کینِ عدوی علی است

کامده کینش ز ازل دین ما

ما ز کجا منکر او زان که هست

صعوه او طعمه شاهین ما

حبِّ محبّانِ علی تا ابد

در ازل از حق شده تلقین ما

غسل بود ز اشک و کفن خاک را

کحلِ بصر ساز ز تکفین ما

سینِ سلام از مددِ شینِ عشق

شوق کنان آمده در شین ما

گردشِ ما جمله به تعیینِ عشق

گردشِ چرخ است به تعیینِ ما

آنچه ز طاها و تبارک تو راست

آمده مرموز به یاسین ما

حجّتِ قائم که جهان آنِ اوست

آنِ وی از فخر بود این ما

مدحتش از ما نه به تازه بود

زان که بود عادتِ دیرین ما

اشهبِ گردون که بسی سرکش است

رام شود چون نگرد زین ما

378- چین که نبی گفت دلِ ما بود

کن طلبِ علم تو از چین ما

خرمنِ خورشید شود خاک سوز

گر نخورد آب ز پروین ما

فاضلِ طینت نشود هر گلی

گشته عجین زآبِ ولا طین ما

ص: 755

زینت ما مدحتِ قائم بود

زیبِ جنان آمده تزیین ما

قلب بود منقلب از غیبتت

هست به دیدارِ تو تسکین ما

نقش بود نامِ تو بر لوحِ جان

دفترِ مدحِ تو دواوین ما

این همه از همّتِ دریا بود

ورنه خسی نیست به خورجین ما

گفته صنعی که به تحسینِ اوست

هست یقین در خورِ تحسین ما

نیست به غیر از تو در این خانه کس

ای به تو فریاد به فریاد رس

ص: 756

صبوری

اشاره

اسمش حاجی عبدالغفار فرزند ارجمند عارف ربّانی آقا عبدالقادر قدس سرّه

فی میلاد القائم علیه السلام

هر که را در سر هوای آن گلِ رعناستی

بلبل آسا در نوا و نغمه از سوداستی

عاشق آن را دان که باشد دم به دم در فکرِ یار

ور دمی غافل شد از وی دعویش بیجاستی

عشق را کی در خور آید تابعِ نفس و هوا

مردِ عاشق کی به فکرِ دنیی و عقباستی

کن برون از خانه دل خویش وهم بیگانه را

گر تو را در دل هوای آن پری سیماستی

خدمت مردانِ حق کن از سرِ صدق و صفا

ای برادر گر تو حق را طالب و جویاستی

باش اندر نیمه شعبان همی اندر نشاط

زان که میلادِ ولیِ قادرِ یکتاستی

مهدیِ قائم امامِ عصر فرزندِ حسن

چنگ زن در دامنش کان عروة الوثقاستی

از قدومِ او زمین بر آسمان تازد همی

وز وجودش این زمین و آسمان بر پاستی

نورِ چشمِ مصطفی فرزندِ پاکِ مرتضی

حامیِ دینِ خدا و زاده زهراستی

هست از نسلِ حسین و هست بابِ او حسن

مامِ او نرجس که وی را جاریه حوّاستی

ص: 757

سرورا بهرِ خدا تعجیل کن اندر ظهور

کز فراقت دوستان را دیده خون پالاستی

برفکن برقع ز روی و بخش گیتی را ضیا

بر جمالت مر صبوری واله و شیداستی

خادم فقرا حاجی عبدالغفار

ص: 758

جلد دوم

ضیاء الدین

این قصیده از شمس المعالی است:

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

أنَسیمُ روضٍ ام صفا نسرین

أمْ لیلُ وَصلٍ بِالِلّقایُسِرینی

هاجَ انْصداعی لِلهوی و تَصَدُّعی

وَ اَزاحَ حُزنا کانَ فی کانونی

لَقَدِ انْطَوَیْتُ علی خَلِیٍّ خِلْتُهُ

ما مَسَّهُ فِی الدَّهْرِ مسُّ شُجون

قَلْبی یَکادُ لِرُوْحه فی راحةٍ

تُنْسِی العَقولُ مَعایِبَ المجنون

لَمَّا اسْتَنارَ لِناظِری مَنْظُورةٌ

مِن طورِ سینا فی ذُری سینِین

اِذْ خَرَّ لَهُ الکَلیمُ فَمالنا

اَنْ لاتموتَ بِدِهشَةِ المَفْتوُن

خَلَعَ النّعالَ بِه فلیس بِمُعْجِبٍ

خَلْعُ النّفوسِ و لا له بِقَمینٍ

قبرُ الامامِ الغُرِّ حَیْدرَةُ الّذی

هو مِن حبیبِ اللّهِ خیرُ قرین

باهی بهِ الرّحمنُ لمّا اَنْ غَدا

لیلَ الفِراشِ مُلَبِّبا بیقین

هوَ مُذْ رایتَ احبُّ خلقِ اللّهِ مِن

بعدِ الرَّسولِ و ذاکَ حقُّ یقین

ص: 759

و غدیرِ خمٍّ اِذْ غدا مُتَصَدِّعا

مِن اَمْرِ رَبٍّ بالوجوبِ قرین

اِذْ قالَ بَلِّغْ فی علیٍّ حَقَّهُ

واللّهُ عاصمُکُم و خیرُ مُعین

فَغَداعلی الرَّمْضاء اَشْرَفَ صایحا

اَکْرِمْ بِاَکْرَمِ صائنٍ وَ مَصُون

مَنْ کُنْتُ حقّا فی الوری مَولا لَهُ

فَأخی لهُ مولاً و خیرُ امین

هذا ابنُ عمّی فیکُمُ مِنّی بَدا

هارونَ مِن موسی أخی و قرین

لَمَّا اسْتَتَمَّ کَلامَه خَیْرُ الْوَری

قامَ الشَّقیُّ بمُلْحدٍ ملعون

فَغَدا یُقَهْقِهُ ضاحِکا مُسْتَبْشِرا

و بِقَلْبِهِ جَمْرُ الْغَضَا المکنون

وَ بِقَول بَخًّ یا علیُّ فأنتَ یا

مَوْلَی الوَری مِن بعدِ خیرِ امین

380- بِوِلائِه عُرِفَتْ طَهارةُ مَوْلِدٍ

وَ بِبُغْضِه عُرِفَ الشِّقا بِیَقین

هُو والِدِ السِّبطینِ زَوْجُ بتوله

تاجُ الوِلایة رَأسُ اهلِ الدّین

اِنّ الزّمانَ متی اَجادَ بمثله

لَمْ یُسْتَحَقْ یُدْعی له بِضَنین

ص: 760

نفسُ الرّسالةِ بینَ جَنْبَیْ مُرْسَلٍ

هُوَ ذا عَلیٌّ حِلفَةً بیمین

فَلَئِنْ أبی آبٍ لِخُبْثِ وِلادةٍ

باهَلْتُهُ فَابْشِرْهُ بِالتّلعین

یا وَیْلَ اُمٍّ کافَلَتْهُ الی متی

تَرْنو(1) عُلُوجَ بَنی مَخیضٌ دُون

یا صِهْرَ طه یا اخا حم یا

تَنْزیل ص مُرْتَضی یس

مِن نورِ وجهِکَ اَشْرَقت شمسُ الهدی

وَ اُبیدَ کلُّ منافقٍ ملعون

وَ اَزالَ اَعْراضَ الغِوایَة سَیْفُهُ

مِنْ جَوْهَرٍ فی العالَمینَ ثَمین

لَوْ رامَ اِهْلاکَ الْمَلأ لأََبادَهُمْ

لکِن یُؤَدِّبُهُمْ لَدَی التَّمْرین

هوَ صاحِبُ الأحزابِ حینَ غَدابِها

یَعْدُوا علیهم مِثلَ لَیْثِ عَرین

فَسَما بِضَرْبَتِه عِبادَةَ اِنْسِها

وَالجِنِّ اَجْمَعِهِم لِیَومِ الدّین

وَ لَهُ بِخَیْبَرَ کَرَّةٌ فی کَرَّةٍ

اِذ ظَلَّ فیه عَتیقُهُمْ کَهَجین

لَمْ یَبْقَ فی اُحُدٍ له اَحَدٌ سِوی

مَنْ جائَهُ جَبْریلُ بالتّحسین

ص: 761


1- . نسخه: ترنوا.

بَعَثَ الإلهُ لَهُ بِسَیْفٍ شاهِرٍ

یَعْنی رَضیتُکَ حافظا لِلدّین

فَغَدا یُنادِی الرُّوحُ مابینَ السّما

والارضِ مِن امرٍ لَدَیْهِ مکین

لاسَیْفَ إلاّ ذوالفقارِ و لافَتی

إلاّ علیٌّ ناصری و مُعینی

فی یومِ بَصْرَة اَظْهَرَ الحقَّ الّذی

اَخْفَتْهُ بنتُ منافقٍ ملعون

وَ مَتی نَسیتُ فلستُ اَنْسی بَأسَهُ

اَیّامَ مَوْقِفِهم علی صِفّین

اِذْ کانَ یَقْدُمُ قَوْمَهُ فی مَعْشَرٍ

مثلِ الرّواسی فی القلوبِ رزین

تَرَکُوا مَغانیَ دُوْرِ سُفْیانٍ غَدَتْ

تَرْنُوا عَلَیْهِمْ رِنَّةً بِأنین

حَمَلُوا عَلَی بْنِ الهِندِ حَمْلَة فارسٍ

فَعَلی علیهم عالیاتُ مَنُون

مِنْ سیفِه رُغِمَتْ أُنُوفُ الْکُفْرِ بَلْ

رَعَفَتْ بِمُهْجَةِ مَکْمَدٍ مَحْزون

وَ بِسُمْرِه الخَطیُّ یَنْقُطُ بِالدّما

ظَهْرَ الطُّغاةِ مَطاعِنَ الطّاعون

وَ لَئِن نظرتَ إِلی الکَتیبَةِ تُلْفِهِمْ

ما بینَ مَقْتولٍ له و طَعین

ص: 762

381- هُوَ صَاحبُ الایاتِ بعدَ محمّدٍ

اِذ قال جَهْرا عن سواه سلونی

مِن نوره خُلِقَ السّماءُ و مابها

و العرشُ والکُرسیُّ ذوالتّزیین

وَ تَشَعَّبَ الاَقطارُ مِن عَفْرالثّری

وَ جَرَتْ ببحرِ الصّادِ کلُّ سفین

أنتَ المعلِّمُ للملائکِ قَبْلَ اَنْ

یُخْمِرْنَ طینَةَ ادمَ مِن طین

لولا توسُّلُ ادمَ بِوِلائه

ما کان تُقْبَلُ تَوْبةُ مسکین

أنت الّذی أنجیتَ نوحا اذ غدا

فی الفُلکِ مُعْتَصِما بحبلِ متین

أنت الّذی أنجیتَ ابراهیمَ مِن

نارِ الکَفورِ بِباطِنِ التّکوین

أنت الّذی أَلْبَسْتَ موسی حُلَّةً

فَلَهُ العُلی بِاُخُوَّةِ هرون

و لقد رَقی عیسَی السَّماءَ لِکَیْ یَری

اثارَ قُرْبٍ فی الکتاب مبین

رُدَّتْ لَهُ البَیْضاءُ بَلْ ما رَدَّها

لولا بِأَمْرِکَ یُوشَعُ بنُ النّون

لَوْلاَ انْعِطافُکَ بِابْنِ مَتّی فی العَری

ما کانَ یَنْبُتُ فیه مِن یَقْطین

ص: 763

یَسْقی لِشیعتِه بکاسِ نَبِیِّهِم

رَیّا رَویّا مِن شَرابِ مَعین

و ثِیابُهُمْ إستبرقٌ أو سُنْدُسٌ

وَ تَری یُزَوِّجُهُم بِحورٍ عین

والنّاصِبینَ یُذیقُهُم زَقّومَها

و شرابُهُم مُهْلٌ مِنَ الغِسْلین

یا خیرَ مَن وَطَأ الثَّری یا مَن یُری

فاقَ المعالی دونَ خیرِ أمین

اثارُ وَصْفِک لیسَ یُحْصی جَمْعَها

قلمُ الوجودِ و صفحةُ التّدوین

و لئن حَوَتْ کُتُبُ السّماءِ نعوتَه

شَطْراً فَتَشْطیرٌ مِنَ التّخمین

اِن کنتُ لستُ بقابلٍ یا سیّدی

لِمَدیحکَ العالی عنِ التّبیین

لکِنْ وَقَفْتُ ببابکم مُسْتَسْلِما

لاتُعْرِضُوا مِن سائلٍ مسکین

أرْجُو شفاعَتَکم اِذا نَزَلَ البلا

و فی الإحتضار و حالَةِ التَّلقین

وَ إذا نُشِرْتُ إلَی الحِساب فسیّدی

أعْطُوا کتابی ناشِراً بیمینی

و مَتی نَصَبْتَ لِواءَ حَمْدِکَ مُشرقا

اَعْتِق عن الرِّقِّ الثّقیل وتینی

ص: 764

یا سابقا لم یَسْبِقُوکَ بخَصْلةٍ

مَحْمودةٍ فی عالَمِ التَّکوین

لو حاوَلُوا حَظّا لَهُم لاَسْتَسْلَمُوا

لاِءِمامِهم أَکْرِم بخیر أمین

لکِنَّهُم غَضَبا عَصَوا ربَّ السَّما

وَاسْتَبْدَلوا عجلاً عن الهارُونِ

382- لَمْ ینظروا حَقَّ النَّبِیِّ وَ ما لَهُم

مِن رَحْمةٍ و حَمیَّةٍ فی الدّین

قادُوا عَلِیِّ الْمُرتَضی بِنِجادِه

مِن اَجْلِ رِجسٍ فی الأنام لعین

ضَربوا البَتولَ وَ أحْرَقوا بَیْتا بِه

نزل الکتابُ و مُحْکَمُ التّبیین

قَتَلوا الجَنینَ الغُرَّ یا لَکَ جُرئةً

ما ذنبُ بنتِ المصطفی و جنین

غَصَبوا لها فَدَکا وَ رَدُّوا قولَها

وَ اَبَوْا شَهادةَ بَعْلِها المامون

و ظُلُوعَها کَسَروا و قلبُ المصطفی

فی حُرْقَةٍ منه لِیَوْمِ الدّین

و بِظُلْمِهِم خَضَبُوا کَریمةَ حیدرٍ

مِن کَفِّ أشقاها و أمرِ لعین

والمجتبی بالسَّمِّ ظلما منهم

نالَ الشّهادةَ باستقاءِ منون

ص: 765

واذا جَری ذکرُ الحسینِ و صَحْبِه

قَلَّ اصْطِباری و استبانَ شجون

أفْدیهم مِن فِدْیَةٍ لَمْ یَبْخَلُوا

بِنُفُوسِهم مِن دُونِ خیر أمین

نالوا بِنُصرَتِه مَنازِلَ قُرْبهم

عِنْدَ الاِلهِ بِعِزَّةِ التّمکین

قومٌ تَلاقوا لِلاُْلُوفِ حُتوفَهُم

صبراً و مازادوا علی سبعین

عَطْشانَ وا لَهْفی عَلَیْهِ و نِسوةٍ

لَمْ تُرْوَ مُهْجَتُهُم بِماءِ مَعین

أسَفْی علی الطّفلِ الرّضیع لقد غَدا

مِن حَرِّ قلبٍ باللّظی مَقرون

یُسْقَی النِّبالَ علی الزُّلالَ فَلَیْتَنی

کنتُ الفِداءَ لکم بَنی یس

لْوْ لاَ الجِنایةُ بالجَنین لَما جَنی

احدٌ بطفلٍ مُرضِعٍ مسکین

لَوْلاَ اضْطِرامُ النّارِ حولَ بیوتِهِم

لم یُحرِقوا فُسْطاطَ خیرِ أمین

لولم یَقُودُوا حیدرا بنجادِه

ما قَیَّدُوا غُلاًّ رِقابَ الدّین

یا لائِمی مِن صَرخَتی لمُصابهم

دَعْنی لَها یا عاذِلاتُ ذَرینی

ص: 766

قلبی بِبَرْقِ الوَجْد یُرْعِدُ مُهْجَتی

فَغَدا یُهَطِّلُ مُعْصِراتِ جُفُونی

یا نفسُ فاحتِرقی و یا عینُ ادْمَعی

یا دمعُ سُحّی مِن شِعابِ عیونی

أسَفی علی آلِ الرَّسولِ و عَبْرتی

تَجْری عَلَی الخَدَّین کالجَیْحون

لَهْفی له اِذ جائه سَهْم العِدی

بِجَبینه اَکْرِم بخَیْرِ جَبین

فَغَدا عَلَی الرّمضاءِ یَرْمُلُ فی الدّما

والقلبُ منه بِرَنَّةٍ و حنین

لَمّا بَدا نورُ الالهِ لِقلبِه

اَبْدی السُّجُودُ و خَرّ فی سینین؟

383- یا قَوْمی اُسْقُوا مُهجتی ماءً عسی

یُطْفی حرارَةُ جَمْرِهَا المکنون

فَأبَوْا عِناداً لِلرّسولِ و اثَرُوا

آل الزّیاد علی بَنی طس

لَهفی علی الخَدِّ التَّرِیبِ مُرَمَّلاً

عِزُّ الوَری ما باله فی الهون

لهفی لِزَیْنبَ اِذْ تُنادی حسرةً

وَلهی بِقَلْبٍ مُکْمَدٍ مَحْزون

اِنسانَ عَیْنی یا حسینُ و مُهْجَتی

و شَقیقَ روحی یا ضیاءَ عیونی

ص: 767

یا روحَ جدّی یا عزیزَ أبی و مَن

یَنْجُوا الوَری مِن فُلکه المَشحُون

یا مُهْجَةَ الزَّهراءِ بَهْجَةَ قلبها

ما لِلْقُعُود و لم تکن بِقطین

قم وانظُرِ السَّجَّادَ کیف یُقادُ فی

غُلٍّ ثقیلٍ بالقیود قرین

وَدِّعْ سُکَیْنَتَکَ العَزیزَةَ اِنّها

سَکَنَ المُصابَ بقلبها المشجون

اَهْوِن بقومٍ لم یُراعُوا غَیرةً

کَلاّ و لااُکْرُومَةً فی الدّین

أرْضَوْا یَزیداً عَنْ زِیادِ وَ أسْخَطُوا

رَبَّ العِبادِ بِصَفْقَةِ المَعْنُون

وَلَسَوْفَ یُظْهَرُ لِلْوری عَنْ مالَهُم

مِن ناصرٍ اِذ قامَ خَیْرُ مُعین

نورُ الهُدی مِصباحُ مشکوةِ الدُّجی

و زُجاجَةٌ لِلُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ

سَیْفُ الاِلهِ لِنُصْرَةِ الاخیارِ مِن

بَدْءِ الوجودِ اِلی قِیامِ الدّین

ألْقائمُ المهدِیُّ صاحِبُ دَوْلَةٍ

یُحیِی العِظامَ بِنَشْرِها مِن دین

یا نُورَ وَجْهِ اللّهِ جَلَّ جَلالُهُ

عَجِّلْ فَدَیْتُکَ سَیّدی بِبَنین

ص: 768

عَجِّلْ بِطلعتکَ الشَّریفةٍ اذ غَدا

بَدْرُ الهِدایةِ عادَ کالعُرجون

وَاضْرِب بِسَیْفکَ فی اُناسٍ بَدَّلوا

وَاسْتَبْدَلُوا طینا لَهُم بالتّین

وَاخْفِضْ رقابَ الهندِ و الافرنج بل

أعْناقَ قَیْصَرَ رُومِها والصّین

وَامْلاَءْ بِعَدْلِکَ وَجْهَ أرضٍ أظْلَمَت

ْبالظّلم وَادْفَعْ نَفْثَةَ التِّنّین

حَتّی تَقِرُّ عُیونُ شیعَتُکِ الّتی

تَبْیَضُّ مِن حُزْنٍ بِها و شُجُون

یا ربِّ جئتُکَ سائلاً متوسِّلاً

بظهورِ نورٍ بالهُدی مقرون

فانظُر عُبَیْداً خاضعا متضرّعا

وَأجِبْ لِدَعْوَةِ سائلٍ مسکین

تمت علی ید منشدها الجان ضیاء الدّین

المرعشی الحسینی عفی عنه فی 7 شعبان سنة 1307

ص: 769

طلوع [ابوالقاسم]

فی مدیحة القائم علیه السلام

از بادِ بهار و فرّ فروردین

دارد گلزار ساحتی مشگین

گردیده بساطِ سبزه چون ارتنگ

از لاله سرخ و سوسن و نسرین

در تاخت دو اسبه شهسوارِ گل

بلبل ز پیش پیاده چون فرزین

از بوی بنفشه ساحتِ گلشن

وز رنگِ شقیق بوستان را بین

صد طعنه زند به آهوی تاتار

صد طعنه زند به نافه های چین

گویی در باغ طرّه سنبل

آورده نشان ز طرّه حورالعین

در طرفِ چمن ز سبزه نوخیز

گردیده نسیمِ صبح مشک آگین

آراسته سرو قامتِ موزون

از سبز قبا چو لعبتی شیرین

نرگس بگشوده چشمکِ مخمور

سنبل بنموده طرّه پرچین

افکنده به باغ بادِ نوروزی

آورده به راغ ابرِ فروردین

ص: 770

از سبزه تازه یک حلب دیبا

از شاخِ شکوفه یک فلک پروین

نشنیده بهار کس بدین حشمت

گلزار ندیده کس بدین آیین

امساله بهار را بها از چیست

افزون گردیده صد ره از پارین

مانا این خرّمی و فیروزی

باشد ز قدومِ شاهِ ملکِ دین

مهدیِ ولی علیه السلام نتیجه طاها

هادیِ امم نبیره یاسین

منظورِ ملک ز سجده آدم

مقصودِ خدا ز خلقِ ماء و طین

یزدان را مملوک و مالک الافلاک

ایزد را مخلوق و خالق الارضین

ای پایه قدرِ تو فزون از عرش

وز کرسیِ جاهت آسمان پایین

ای آن که ز توست شرع را زینت

وی آن که ز توست عرش را تزیین

385- ای راهنمای موسی اندر طور

وی شأن نزولِ سوره والتّین

در گاهِ وغا عروسِ تیغت را

جز مرگِ یلان نمی سزد کابین

ص: 771

از عزمِ تو آسمان کند گردش

وز حزمِ تو یافته زمین تسکین

ای دستِ خدا از آستینِ غیب

بیرون آی و ده رواجِ دین

آیینِ پیمبری دگرگون شد

این آیین را ز نو ببخش آیین

تا لاله سرخ روید اندر باغ

تا سبزه بپژمرد گهِ تشرین

بدخواهِ تو را به چشم بادا خار

خواهانِ تو را به بر گل و نسرین

فی مدحه [(صاحب الزمان (عج)]

روزِ نشاط است و نیمه مه شعبان

باده گلرنگ آر ساقیِ مستان

چند نشینی غمین ز گردشِ اختر

چند بپایی فسرده از غمِ کیهان؟

دنیی آن منزلت ندارد تا کس

غبطه افزونیش خورد غمِ نقصان

گر که به رفعت گذر کنی ز ثریّا

ور ز شرف پانهی به تارکِ کیوان

خاکِ سیاهت کنند بستر و بالین

کوی فنایت دهند منزلِ ویران

چرخ نگردد مگر به رغمِ من و تو

مهر نتابد مگر به قصرِ دل و جان

ص: 772

چشمِ طمع هان ازین عجوزه فروبند

کش همه مکر است و حیله و فن و دستان

کینه نجوید مگر ز مردمِ دانا

مهر نورزد مگر به سفله نادان

یک زنِ ناسازگار و این همه شوهر

دخترکی نابکار و این همه خواهان

کینِ من اکنون به دل گرفته چو داند

می نتواند که خود فریبدم آسان

گردشِ چرخم اگرچه نیست به دلخواه

خاتمتِ کارم ار چه نیست به سامان

فارغم از غم به رغم چرخ سیه روی

غافلم از هر چه هست و نیست به دوران

باده گلگون خورم ز رطلِ گرانبار

آبِ حیات آورم ز لعلِ بدخشان

باده ننوشم مگر به بانگِ دف و رود

شعر نگویم مگر به مدحتِ سلطان

خسروِ مالک رقاب حجّتِ بر حق

مهدیِ صاحب زمان علیه السلام گزیده یزدان

مظهرِ ذاتِ احد خلاصه ایجاد

باعثِ خلقِ جهان یگانه دوران

آن که نگردد مگر به امرش گردون

آن که نپاید مگر به مهرش کیهان

ص: 773

386- قهرش سوزنده تر ز آتشِ دوزخ

مهرش سازنده تر ز چشمه حیوان

آیتِ فتح و ظفر ز رمحش پیدا

وز دمِ تیغش هلاکِ خصم نمایان

روی خدایی به سترِ غیب نهفته

دستِ خدایی در آستین شده پنهان

علّتِ ایجادِ خلق و حق را معلول

معنی واجب ولی به صورتِ امکان

پست ترین بندگانش گاهِ جلادت

گوی سپهر آورند در خمِ چوگان

خود به مثل نیست نه سپهرِ مطبّق

در برِ کاخش مگر محقّر ایوان

شاها تا کی در آرزوی وصالت

خونِ دل از دیدگان کنیم به دامان

چند نشینی شها به غیبت اندر

دستِ خدایی از آستین به در آ، هان

بنگر کز دینِ حق نمانده به جز نام

بلکه نه نامی دگر ز دین و ز ایمان

جور و ستم پر نموده روی زمین را

شاها وقت است کامده است به لب جان

منتظران را ز طعن و شنعتِ منکر

کار به جان بر رسیده کارد به ستخوان

ص: 774

نامِ نکو تا به روزگار بماند

نامِ شریفِ تو باد زینتِ دیوان

مدحِ طلوع ارچه نیست در خورِ جاهت

رانِ ملخ برده مور نزدِ سلیمان

(ابوالقاسم)

ص: 775

طلوعی

فی مدیح سیّد سجاد علیه السلام

نگار تا ز کنارم گزیده است کنار

کنارِ من بود از خونِ هر دو دیده نگار

کناره ام ز غم و رنجِ جاودان بخشد

گرم درآید آن عیشِ جاودان به کنار

دو طرّه اش چو دو مارند خفته بر سرِ گنج

ز من نه تنها کز خلق می کشند دمار

دو نرگسش چو دو بیمار ولیک هر نفسم

از آن دو بیمار آید به جان دو صد تیمار

قرار نیست چو گویم ز لطمه چوگان

ربوده تا ز من آن زلفِ بی قرار قرار

387- ز بهرِ آن رخِ گلنارگون به روز به شب

ز خونِ دیده بود دامنم پر از گلنار

تب و الم، غم و هم، درد و رنج، حزن و محن

بدین دو چار فراقش مرا نموده دچار

سمنبرا صنما ای که روی نیکویت

بود ز فرطِ طراوت گلِ همیشه بهار

من از گلِ رخِ تو چشم بر نمی گیرم

خلد به دیده ام ار صد هزار نشتر خار

هزارسان گلِ روی تو را هزارانند

ولی به زاریِ من نیستت یکی ز هزار

ص: 776

رخِ تو ماه بود ماه اگر دمد از سرو

قدِ تو سرو بود سرو اگر مه آرد بار

بود کمالِ تو را قدّ سرو گوشه نشین

بود جمالِ تو را قرصِ ماه آینه دار

نسیمِ صبحدم آورد بویِ آن سرِ زلف

مگر به کوی تو او را فتاده بود گذار

نمای چهره و بفزای خجلتِ خورشید

گشای طرّه و بربند طبله عطّار

همی ز چهره مرا حجره ساز صحن ارم

همی ز طرّه مرا کلبه دار رشکِ تتار

بزن دمادم راهم ز غمزه جادو

بده پیاپی راحم ز لعلِ باده گسار

چمانه(1) خواه و مر این بزم را سرودی گوی

چکامه گیر و مر این عید را درودی آر

مرا مفرّحِ یاقوت بخش از لبِ لعل

که تا چکامه یکی سر کنم فرح آثار

همی به فخر به میلادِ سیّدِ سجّاد علیه السلام

ز شرقِ فکرتِ من مطلعی به صفحه نگار

المطلع الثّانی

گهِ تجلّیِ حقّ است یا اولوا الابصار

شوید چشم ز سر تا به پای موسی وار

ص: 777


1- . چمانه: ساغر، پیاله.

گشود شمسِ حقیقت ز رخ نقاب و دو کون

ز پرتوِ رخِ او گشت مشرق الانوار

مهی ز پرده پدیدار شد که مهرِ رخش

زدود آینه چهرِ مهر را زنگار

سلیلِ سبطِ دوم چارمین امامِ به حق

سمیّ شیرِ خدا برگزیده دادار

ظهورِ نورِ حق آمد ازین خجسته ظهور

پدید گشت مهین بنده خدا آثار

چو خواست تا ز رهِ مکرمت ز مبدأِفیض

کند تجلی انوارِ واحد القهّار

نگاشت از یدِ قدرت چهارده صورت

نمود جلوه سپس در چهارده دیدار

کنون ز پنجمِ آن چارده ششم معصوم

پدید آمد و بنمود ایزدی رخسار

خدایگانا ای مظهرِ جمالِ خدای

که حق ز روی تو بینند اهلِ استبصار

تو راست قدرت چندان که در تصوّرِ او

گذار جوید اوهام و ره برد افکار

338- چه گویمت؟ که علوِّ جلال و قدرِ تو را

خدای داند و بس «لیس غیره دیّار»

به روزِ خرّمِ میلادِ حضرتت بر خلق

دو خرّمی به جهان رو نمود در یکبار

ص: 778

ظهورِ نورِ خدا و به روزِ وقعه شام

گشود بابِ فرح بر رخِ صغار و کبار

ز هجرتِ نبوی اندرین سرای سپنج

گذشت چون سه صد و یازده ز بعد هزار

به شهرِ شام ز خونِ خدا حسینِ شهید

بزرگ آیتی از چهرِ دین زدود غبار

به امرِ حضرت صاحبقران پناهِ ملوک

غیاثِ دین و دول خسرو و خجسته تبار

جمِ زمانه فلک قدر ناصر الدّین شاه

خدیوِ معدلت آیین شهنشهِ قاجار

چکامه ای ز پیِ اشتهارِ این آیت

بنا نمود مهین داورِ شکرگفتار

سپهرِ فضل و کمال آسمانِ عزّ و جلال

محیطِ جود و کرم آفتابِ برجِ وقار

یگانه معتمد الدّوله آن که خسرو راست

به رایِ روشنِ او اعتماد و استظهار

ز لعلِ روح فزایش از آن مقوله نغز

فتاد در کفِ من بنده شش درِ شهوار

از آن لآلی بستم بر این چکامه حلل

به مطلعیش بدادم چو آفتاب قرار

المطلع الثالث

بزرگ معجزه ای خوش همی کنم اظهار

در این قصیده من از سبطِ احمدِ مختار

ص: 779

سلیلِ حیدرِ کرّار زاده زهرا علیهماالسلام

حسین آن که به دوشِ رسول گشت سوار

به شام بود یکی جامعی قوی بنیاد

که داشت پا به فراتر ز گنبد دوّار

به جامعِ اموی شهره گشته بود از آنک

بنی امیّه در آن کرده کیدِ خویش اقرار

ز سنگِ خاره ستون ها در آن نهاده چنانک

ز ثقل آن همه گاوِ زمین بدی افکار

یکی بنایی والاتر از رواقِ سپهر

چو کوه پایه و بنیاد آن همی ستوار

ز نیشِ تیشه فرهادپیشگان در وی

هزار صنعتِ شیرین و نغز رفته به کار

ز نوکِ خامه مانی فنان به هر طرفش

چو کارخانه مانی هزار نقش و نگار

در آن ز بقعه رأس الحسین عزّ و شرف

فزوده نامِ حسینش شرافت و مقدار

چو چشم مردمک و چون صدف درِ مکنون

گرفته بقعه راس الحسین را به کنار

که ناگهان به شبی در رواق و منظرِ او

تو گفتی آتشِ قهرِ خدا نمود گذار

و یا ز آهِ یتیمانِ کربلا شرری

بجست و سوخت به یکباره اش در و دیوار

ص: 780

389- ز سنگِ خاره به کردارِ چوب نفت اندود(1)

همی زبانه کشید آهن و بجست شرار

و لیک بقعه راس الحسین در آتش

چنان بزیست که جسمِ خلیل اندر نار

گزند زآتشِ سوزانده اش به جان نرسید

هر آن که جست در آن بقعه زان بلا زنهار

بزرگوارا ای آن که در مقامِ رضا

ز جان گذشتی و کردی به راهِ دوست نثار

به نسبتی که ز نامِ تو یافت رأس حسین

عجب نباشد اگر نار شد بدو گلزار

که جنّ و انس به نامِ تو گر برند پناه

ز نارشان برهاند مهیمنِ غفّار

تو آن خدای مثالی که امرِ حضرتِ تو

که نار می بنشاند شرارِ روزِ شمار

دل از ولای تو خرّم بود طلوعی را

به دهر حبِّ تو او را بس از ضیاع و عقار

ز مام زاده ام ای شاه من غلامِ حسین

به هر دو کون بدین منصبم مقرّر دار

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

که گفت ماهِ فلک پیشِ طلعتت زیباست؟

که گفت سروِ چمن پیشِ قامتت رعناست؟

ص: 781


1- . نسخه: «نفط آلود در حاشیه تصحیح شده: نفط اندود».

ز ماه و سرو نخرّند جلوه تا که تو را

به جلوه آن قدِ رعنا و طلعتِ زیباست

که داد نسبت مویِ تو را به مشکِ ختا

که هر که مویِ تو را مشک گفت عینِ خطاست

ز عکسِ آینه سان رویِ دلکشِ تو بود

اگر که شاهد کن را عیان ز چهره صفاست

چو سر زد از افقِ حسن آفتابِ رخت

هزار دیده بر او مات همچنان حرباست

از آن زمان که گشودی دو زلفِ عنبرفام

نسیمِ بادِ صبا در مشامِ غالیه ساست

نگویم آن که لبت راست معجزاتِ مسیح

که از لبانِ تو جانِ دو صد مسیح احیاست

ز عشقِ آن لبِ شیرین مرا چنان شوری است

که از فسانه فرهادِ کوهکن پیداست

هر آن کسی که بود کامیاب از لعلت

سکندری است که آبِ حیات را داراست

تو سروِ ناز بدین قامت ار قیام کنی

به چشمِ خلقِ جهان می شود قیامت راست

کناره از منِ گریان مجو که در غمِ تو

ز آبِ دیده کنارم همیشه چون دریاست

قسم به حلقه مویت که در غمِ رویت

به سانِ زلفِ دو تایت دلم ز هجر دو تاست

ص: 782

ز سنگِ طعنه رخ از درگهت نگردانم

سگِ درِ توام و شهره نامِ سگ به وفاست

در آستانِ تو تا بندگی است پیشه من

رخم ز فخر به تابندگی چو بدرِ سماست

به تهنیت برِ خاصان به عیدِ مولودت

ز فکرِ بکر مرا نغز چامه غرّاست

390- چو خضرِ معرفت آمد مرا دلیل به راه

ز مطلعِ دگرم آشکار آبِ بقاست

المطلع الثّانی

ز بوستانِ نبوّت به جلوه سروی خواست

که جلوه اش چمنِ دهر را چمن پیراست

ز چهره پرده برافتاد آفتابی را

که از رخش رخِ خور را همیشه کسبِ ضیاست

قدم به عالمِ امکان گذاشت پادشهی

که بود عالمِ امکان ز بود او پیداست

حبیبِ حضرتِ حق شهسوارِ گردون سیر

که خاکِ مقدم او زیبِ عرشِ بار خداست

محمّد عربی صلی الله علیه و آله میرِ ابطحی که از او

شرف به مکّه و زینت به یثرب و بطحاست

شهنشهی که از او خرّم است باغِ جهان

طفیلِ ذاتِ شریفش جهان و مافیهاست

ز نورِ حضرتِ او از گنه فراغت جست

ابوالبشر که سرافرازِ تاجِ کرّمناست

ص: 783

به قلبِ موسیِ عمران چو تافت مهرِ رخت

از آستینِ جلالش برون ید بیضاست

ز امرِ اوست اگر ساکن است هفت زمین

ز حکمِ اوست اگر طاقِ نه رواق به پاست

شها تویی که هویداست از وجودِ تو فخر

به کاینات اگر امّهات اگر آباست

بود اطاعتِ فرمانِ حضرتت واجب

به ممکنات اگر بنده و اگر مولاست

ستوده ربّ جلیلت به آیتِ تنزیل

گهیت نعت ز یاسین و گاه از طاهاست

طلوع کرد چو مهرِ رخت طلوعی را

چو ذرّه جان به هوای رخت به نشو و نماست

همیشه تا که به هر صبحدم ز نورِ رخت

خدیوِ انجم از روشنی جهان آراست

به دوستانِ تو و پیروانِ آلِ تو باد

گشوده بابِ فرج صبح و شام از چپ و راست

ص: 784

طرفه [علیرضا خسروانی محلاتی متخلص به طرفه]

فی مدیحة القائم علیه السلام

وقتِ آن شد که جهان خرّمی از سر گیرد

نفسِ بادِ صبا نکهتِ عنبر گیرد

صحنِ گلزار و چمن غیرتِ خلّخ گردد

ساحتِ دشت و دمن رونقِ کشمر گیرد

391- نرگسِ مست کند تکیه به تختِ فغفور

تاجِ خاقان نهد و افسرِ قیصر گیرد

غنچه از سطحِ چمن تیر به جوزا فکند

سبزه شمشیر به مرّیخ برابر گیرد

دستِ نقّاشِ صبا سعی کند کز شنگرف

چهره شاهدِ گل گونه احمر گیرد

نوعروس گل از آرایشِ مشّاطه طبع

حجله آرای چمن گردد و زیور گیرد

سنبل آشفته کند طرّه مشک افشان را

بر سرِ راهِ صبا غالیه تر گیرد

سوری از پرتوِ رویش بزند طعنه به ماه

جلوه مشتری و زهره ازهر گیرد

لاله بر شاخِ زمرّدوشِ الماس نشان

درجِ یاقوتِ پر از ژاله و گوهر گیرد

ارغوان در چمنِ بوقلمونی منظر

باده سرخ تر از خونِ کبوتر گیرد

ص: 785

دخترِ گل وسطِ انجمنِ هیئت باغ

نکند شرم و ز سر چادر و معجر گیرد

آتش افروخت شقایق که در آن خالِ رخش

جای مانند براهیم بن آذر گیرد

باد با نفخه روح القدس آید در باغ

تا گلستان ز دمش روحِ مطهرّ گیرد

مغزِ صبح از نفسِ باد شود طبله مشک

نافِ شب تیغه ای از نافه اذفر گیرد

گل شود پنهان اندر وسطِ برگ همی

همچو دوشیزه که جا در پسِ چادر گیرد

ورقِ دفترِ گل را بگشاید بلبل

سخنِ نغزتر از رشته گوهر گیرد

باغ چون بزمگهی گردد و آن بزم همی

رونق از لحنِ خوشِ مرغِ نواگر گیرد

فاخته پرده عشّاق به صد شور زند

بلبلِ نغمه سرا پرده دیگر گیرد

صلصلک تار زند سار نوازد بربط

آن یکی چنگ زند وین یک مزمر گیرد

خرّم آن کس که درین فصلِ طرب خیزِ بهار

راهِ گلزارِ پر از سوسن و عبهر گیرد

مجلسِ عیش چو فردوسِ برین آراید

جای در سایه شمشاد و صنوبر گیرد

ص: 786

گر بخواهد که شود بادِ صبا مشک فشان

دست بر طرّه آشفته دلبر گیرد

دلبری کز لبِ لعل و بدنِ سیمینش

باج همواره ز یاقوت و ز مرمر گیرد

بر لبِ جوی و لبِ سبزه و گل پی در پی

جامِ می از کفِ ساقی سمنبر گیرد

آن میِ بیغشِ صافی که بود شیرافکن

مور از آن گر بخورد ره به غضنفر گیرد

مست گردد چو از آن باده و سرخوش گردد

سخن از مدحِ شهِ کون و مکان برگیرد

پادشاهی که طبیعت ز جنودِ گردون

تا کند دفع عدویش را لشگر گیرد

392- کعبه حاجتِ آفاق که از درگهِ او

کعبه گیرد شرف و مرتبه مشعر گیرد

مهدی آن هادیِ دین پادشهِ کون و مکان

که جهان از فرِ او زینت و زیور گیرد

ای مهِ برجِ ولایت ز رخت پرده بگیر

تا زمین پرتوِ خورشیدِ منوّر گیرد

ریگِ هامون ز فروغِ رخِ جان افروزت

نورِ رخشنده تر از تابشِ اختر گیرد

پرچمِ رایت اسلام ز فرطِ شوکت

جای بر قبّه این گنبدِ اخضر گیرد

ص: 787

گور از ببر بنهراسد و آهو بی خوف

برود جای به دامانِ غضنفر گیرد

گر نبود از اثر لطفِ تو کی ممکن بود

که درین دهر کسی رزقِ مقدّر گیرد

جوهر از امرِ تو اعراض نماید ز عرض

عرض از امرِ تو خاصیّتِ جوهر گیرد

بکن ای شاه ز غیبت به ظهورت تعجیل

تا که اسلام ز تو کوکبه و فر گیرد

هر که او با قدمِ صدق بیاید به درت

بی گمان رتبه سلمان و اباذر گیرد

هر که با حرزِ ولای تو رود در آتش

پیکرِ عنصریش طبعِ سمندر گیرد

در خبر هست که تو می کنی آنگاه ظهور

که همی ظلم و ستم توده اغبر گیرد

حالیا پرشده این توده غبرا از ظلم

کفر نیز ایدون آفاق سراسر گیرد

قهرِ تو کیفرِ کردارِ مخالف بدهد

عدلِ تو دادِ فقیران ز توانگر گیرد

وقتِ آن است که آیی ز پسِ پرده غیب

صیتِ عدلِ تو و قهرت همه کشور گیرد

کس ندیده است در آفاق برادر شمشیر

از پی ریختنِ خونِ برادر گیرد

ص: 788

ملکِ ایران شده ویران و نمانده است به جای

حسِ ملّت که ز اعدای تو کیفر گیرد

کشتیِ مملکت افتاده به غرقابِ بلا

باید از لطفِ تو این ملّت لنگر گیرد

هر کسی در طلبِ آبِ بقا هست ولی

خضر را باید او هادی و رهبر گیرد

هر که خواهد رهد از فتنه این چرخِ کهن

می بباید ز تولاّی تو یاور گیرد

تا که از پیکرِ مه گاهِ هلال و گهِ بدر

چرخِ آشوب طلب خنجر و اسپر گیرد

پیروِ دینِ مبینِ تو به روزِ محشر

جا به زیرِ علمِ حیدرِ صفدر گیرد

منکرِ دینِ تو با روزِ سیه تر از شام

جای در دوزخ با قامتِ چنبر گیرد

(علیرضا خسروانی محلاّتی متخلّص به طرفه سنه ... .)

ص: 789

طوبی

فی مدیحة صاحب الامر علیه السلام

لوای موکبِ شاهِ بهار اکنون هویدا شد

حجابِ ابلق از این طاقِ نیلی فام بالا شد

ز پشتِ پرده ابرش هزاران سیمگون دلبر

پی نظّاره زین فیروزه گون خرگاه پیدا شد

بزد بادِ صبا فرّاش سان جاروب در گلشن

ز فیضِ ابرِ نیسان باغ پر لولوی لالاشد

فضای باغ از انواعِ گل شد همچو بوقلمون

زمینِ راغ از اشکالِ سبزه بالِ عنقا شد

به دشت اندر همی فرش از پرندِ سبزه گسترده

به کوه اندر همی بر پا خیام از سرخ دیبا شد

ملمّع پوستین بر دوش گل از لاله و نسرین

ملمع آستین بر کتف دشت از برگِ خضرا شد

به صحن گلستان گسترده شد فرشِ زمرّد گون

بر او صد گونه اورنگِ مرصّع جای بر جا شد

شقایق کرد بر پا خیمه شنگرفگون کو را

عمودی از زبرجد قبّه ای از لعلِ حمرا شد

به باغ از هر طرف افروخته قندیلِ گوناگون

ز نارنج و انار و آبی و انگور و خرما شد

ز یکسو رایگان تاک در کف عقدِ انگوری

که گویی لعلِ تر بر صورتِ عقدِ ثریا شد

به هر دانه از آن صد دخترِ یاقوت گون پیکر

که گهشان حجله جام و گاه کوه و گاه مینا شد

ص: 790

ز یکسو نرگسان بینی خمار آلوده در بستان

که از چشمانِ جادوشان هزاران فتنه بر پا شد

ستاده دخترانِ سرخ اندام از گل سوری

که پنداری عقیقی جام در پیروزه پیدا شد

ز بس آرایش و زینت به سانِ خلد شد گلشن

گل و سوسن به جلوه چون رخِ غلمان وحورا شد

به شکر آن که از یمن قدومِ خسروِ عادل

طراز عرشِ اعلا از طراوت فرشِ غبرا شد

سزد در تهنیت مدحی سرایم آلِ عصمت را

که شیرین تر ثنای او به کامِ جان ز حلوا شد

به سامرّا بود مضمر دو رخشان مهرِ روز افزون

یکی هادی که مرآت خدایی از سراپا شد

یکی دیگر امامِ عسکری کز فیضِ ذاتِ او

فلک در گردش آمد وین زمین ساکن به یک جا شد

دو جان اندر به یک جسم و دو روح اندر به یک قالب

دو اصل اندر به یک فرع اندر آن جا خود هویدا شد

394- ز یک مصباحِ ربّانی دو پرتو شد شعاع افکن

به یک سینای یزدانی دو نورِ حق تجلّی شد

دو لاهوتی است جوهر در میان یک عرض مضمر

به یک صورت همی اندر دو لاهوتی هیولا شد

دو مهر اندر یکی برج و دو ماه اندر یکی منزل

دو عالم را همی اندر دلِ یک نقطه مأوی شد

دوئیت نیست جز در امتیاز صورت از صورت

و گرنه جمله را یک اصل و یک ذات و مسمّی شد

ص: 791

همه یک نور و آن هم پرتوی از نورِ یزدانی

همه یک نهر و آن هم شعبه ای از ژرف دریا شد

دوئی را گر یکی سازی نبینی از یکی جز یک

مسمّی نیست جز وحدت ولی کثرت ز اسما شد

نه وحدت در وجود است این که کافر خواندم جاهل

حکیمِ عشق بر مافوقِ حکم عقل بینا شد

و گر سربسته باید گفت این اسرارِ ربّانی

همه آن مظهرِ نور است کاندر لا و الاّ شد

ظهورِ نورِ ایشان با ازل همداستان بوده

وجود و بودِ ایشان با ابد همراز و همتا شد

حدوثِ ذاتِ ایشان داعیِ ابداعِ عالم بد

وجودِ شخصِ ایشان باعثِ ایجادِ اشیا شد

و گرنه از چه شد از نیستی هستی پذیر امکان

وگرنه از چه از کتمِ عدم موجود دنیا شد

برای امتیازِ دوست از اعدای ایشان بُد

که بر پا عالمِ دیگر ز حشر و نشر و عقبی شد

اگر جبریل دربانِ درِ ایشان نمی بودی

کجا شایسته ابلاغِ وحی از ربّ اعلا شد

تمامِ کاینات از وصفشان گویند تا محشر

نشاید عشری از اعشارِ آن اوصاف احصا شد

مجرّه چون زمامِ ناقه شان پنداشت مر خود را

خیالِ خدمتِ درگاهشان در وهمِ جوزا شد

که آن را پشت از این آرزو شد هیئتِ دالی

که این را فرق بی تیغِ هلالی صورت لا شد

ص: 792

ز بس کفّ الخضیب افکند فرقت بین اعداشان

به خونِ دشمنان آغشته و کفّش محنّا شد

قیاسِ قدرِ ایشان را و قدرِ انبیا یکسر

قیاسِ مهر با ذرّات و گوهر بر به حصبا شد

نبود از نورِ ایشان گر مخمّر طینتِ آدم

کجا از وی قبولِ تو به بعد از ترکِ اولی شد

الا ای قائمِ آل محمّد کز وجودِ تو

تمامِ ماسوی را در مقرّ خویش سکنا شد

ز جا جنبش کن و بگشا عقالِ ناقه غیبیت

که از بهر چنین روزی تو را شمشیر برّا شد

خریداری کن از دنیا پرستان شرعِ جدّت را

که بازارِ شریعت را کساد امروز کالا شد

نمانده امتیازی در میانِ عالم و جاهل

نه باقی احترامی در میانِ پیر و برنا شد

چه گویی بی خرد طوبی دمی واپس نگر بر خود

که نفسِ سرکشت از هر شقاوت پیشه اشقا شد

چه دانی مدحِ انواری که بُد مدّاحشان داور؟

ستایش کردنِ خورشید کی در خوردِ حربا شد؟

ص: 793

عنقا

اشاره

عنقا

عنقا(1)

قدوه اصحاب عقل و دانش، زبده ارباب فهم و بینش، بحر الحقایق و المعارف و معدن الکرامة و اللّطایف، شریعت رفتار، طریقت دثار، حقیقت آثار، عنقای قاف قدرت و عقل جلال الدّین ابوالفضل بن المولی علیّ بن هاشم الطالقانی القزوینی التهرانی، المتخلّص بالعنقا، قدّس سرّه، درسنه 1266 هجری در قزوین متولّد شده، تا سنّ نوزده سالگی در آن صفحه به تحصیل معقول ومنقول پرداخته، از آن سامان به دارالخلافه تهران آمده، آنجا را محلّ اقامت قرار داده، چند سال دیگر به مباحث الفاظ اشتغال داشته.

اساتید منقول در قزوین، آقا سیّد علی صاحب حاشیه و تعلیقه بر قوانین و شیخ محمّد صادق ابن شهید ثالث البرغانی تلمیذ شیخ صاحب جواهر و آخوند ملاّ علی خیارجی قزوین و در تهران حاج ملاهادی مدرّس، تلمیذ صاحب جواهر، اساتید معقول در قزوین سیّد رضی حکیم الهی و در تهران، آقا علی مدرّس رحمهمااللّه علوم غریبه از قبیل علم نقطه و حروف نزد آقا سیّد علی قزوینی المشهّر به علامت بند تدریس فرموده.

و امّا مشایخ بزرگوار را که ادراک فیض حضورشان نموده در قزوین، آقا سیّد حسین بن حاج سید قریش، رحمهما اللّه، که تخم معرفت از ایشان در زمین دل کاشته، پس از اقامت در تهران در سنّ بیست سالگی به فیض خدمت آقا میرزا عبدالقادر تاجر جهرمی فارسی مشرّف گشته، و آقا میرزا عبدالقادر علاوه بر این که سلسله جلیله علویه ولویّه رضویّه معروفیّه را از قبیل حاجی آخوند مراغه ای و آقا سیف اللّه همدانی ملازمت داشته، در خدمت بزرگان خانواده اویسی مشرب بوده و به مدارج کمالات نفسانیه به صحبت ایشان رسیده.

ص: 794


1- . عنقا، ابوالفضل فرزند ملاعلی بن هاشم قزوینی. 1333 - 1266 - ر.ک: اثرآفرینان، ج4، ص 222 - تذکره طلعت، ص 148 - الذریعه، ج 9، ص 774 و ج19، ص 116، 121 - فرهنگ سخنوران، ص 658 - مکارم الآثار، ج 5، 1839 - شرح حال رجال ایران، ج 6، ص 9 - طرائق الحقایق، ج 3، ص 585 - مؤلفین کتب چاپی، ج 1، ص 210 - نامه فرهنگیان، ص 618 - مدینه الادب، ج3، ص 259.

باری عنقا مشرب خاصّش اویسی بود. و اجازه ارشاد از مشایخ بزرگوار سلسله جلیله علویّه ولویّه رضویّه معروفیّه علی الطّرفین یافته بودند. ولی مسند ارشاد نگستردند. شیخ سلسله معروفیه حضرتش از مشایخ مجاز از غفران مآب، الحاج محمّد جعفر مجذوب علی شاه، طاب ثراه و هو آقا محمّد جاسبی که یک صد و اند از مراحل عمر را طی فرموده، و شیخ ذهبی ایشان سیّد حسین که ازسیّد محمّد رضا و او از سیّد صدر الدین دزفولی و او از آقا محمّد بیدآبادی گیلانی اصفهانی بوده، و صاحب عنوان از ایشان اجازه ارشاد داشتند. ولی با اتّصال به خاندان اویسیان انزوا اختیار فرموده بودند.

کتب مؤلّفه ایشان، از نحو و مقدمات و منطق از حواشی و غیره دارند و منظومات کلامیّه و معانی بیانیّه نیز در اوقات تحصیل انشا 396 نموده اند. و «مثنوی انوارقلوب السّالکین» که ترجمه چهل حدیث نبوی به نظم و دستور سلاّک الی اللّه است. «دیوان حقایق المناقب» در مدایح اهل بیت اطائب، «مثنوی اشارات الحسینیّه» بر وزن «صیقل الارواح» مولوی در رثای خامس آل عبا، «آیینه جهانبانی» در آیین جهانبانی دیوان غزلیّات ذوقیّه و مطالب عرفانیّه ایشان از نظم و نثر از حدّ احصا افزون است.

آن جناب عصر روز شنبه بیست و نهم شهر ربیع الثّانی سنه هزار و سیصد وسی و سه مطابق بیست و پنجم برج حوت پارس ئیل در محلّه معروف به میدان محمّدیه تهران بدرود جهان گفته، مزار آن جناب واقع است در سمت غربی بقعه ابن بابویه. قدّس سرّه.

فی میلاد الزّهراء علیهاالسلام

فی میلاد الزّهراء علیهاالسلام(1)

به دار الملکِ دل رو کن بجوی این دولتِ والا

که جز درماندگی حاصل ندارد ملکتِ دنیا

ص: 795


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 290 و نامه فرهنگیان، ص 624.

مرو اندر پیِ دنیا که ناچیز است هر چیزش

مشو بی توشه زین خرمن که هست امروز را فردا

نمودش سر به سر نابود و مکّاری مر او را فن

فریبش می مخور جانا که آخر سازدت رسوا

الا ای غافلِ گمره ز چاهِ طبع بیرون جه

مشو بی راهبر در ره مباش از جهل نابینا

بکوش اندر صفای دل چرا بنشسته ای غافل

بشو پالوده زآب و گل به همّت بال و پر بگشا

تو مرغِ باغِ توحیدی در این ویران چه پیچیدی

به دانه تلخ و دامِ گول دور افتاده ای زآنجا

مباش این گونه تن پرور برِ جانان ز جان بگذر

که گر فانی کنی خود را بقا یابی در آن افنا(1)

جهان را زان جهان گویی که روزی بجهد از دستت

به نافرجام دل بستن نباشد شیمتِ دانا

در این بازارت ای خواجه بسی سرمایه از کف شد

همه سودت زیان آمد خجل ماندی از این سودا

زبونِ نفسِ دون تا کی اعوذ آور از این شیطان

ز قصّه مام عبرت گیر و هم از غصّه(2) بابا

دو تا شد پشتت از تعظیمِ ابنای زمان آخر

دمی سر را فرود آور به سجده حضرت یکتا

برای یک دو نان تا کی درِ دونان شدن شرمی

درِ دل زن چو مردان تا دهندت خوانِ استغنا

ص: 796


1- . مد: «دنیا».
2- . فر: «قصّه».

رهِ مردان همی می پوی و از ایشان بجو همت

که درویشانِ درگه را گدای در بود دارا

تو را این تیهِ نادانی فشارد در پشیمانی

مر این ظلماتِ نفسانی به نورِ عقل طی فرما

شبِ تاریک و ره دور و حرامی همره و زین ره

سلامت آن رود کو را نباشد غصّه کالا

ز کبر و نخوتِ هستی به هوش آ کز سرِ مستی

نگونسار اوفتادستی به پستی در به زیرِ پا

برِ مردان ره پستی همی رفعت به بار آرد

از این پستی زبر دست آن که گیرد راهِ آن بالا

397- تو را عرش است منزلگه ازین ماتمکده می جه

مقامِ اصل و شادی را ز کف ندهد مگر عمیا

خوشا سرمست و چالاکی که در گامِ نخست از سیر

رهد از عشقِ خوش سودا تهی گردد ازین صفرا

ز تجریدِ هوا عیسی به چرخ چارمین برشد

تو هم روحِ مجرّد شو ز آلایش رسی آنجا

تو را سرمایه احیا بود در زندگی مردن

که روح اللّه از آن می کرد با دم مرده را احیا

دمِ عشقِ مبارک دم کز او شد بارور مریم

بسی صحرا کند دریا و بس دریا کند صحرا

جنابِ قدسِ وحدت را اگر می آرزو داری

حبابِ خویشتن بینی شکن اندر دلِ دریا

ص: 797

موحد باش و عاشق شو که روی شاهدِ غیبی

بنگشاید ز رخ پرده مگر با عاشقِ شیدا

غبارِ تن پرستی را حجابِ چهرِ جانان دان

بدر این پرده عاشق وش ببین آن چهره زیبا

اگر نه بت پرستی رو از این اثبات نفیی کن

که مشهودت شود از لا جمالِ شاهدِ الاّ

تعالی شأنه حسنش به چشمِ عقل درناید

چو در یک جلوه رویش ظهوراتی است بی احصا

تو عین الخضرِ روحانی نمی یابی به آسانی

مگر خضرِ رهی جویی سکندرسان جهان پیما

گلستان گرددت از عشق آتشدانِ نمرودی

بُری گر سر طیورِ خشم وشهوت را خلیل آسا

به نورِ عشقِ ربّانی گذر از طور(1) پنهانی

بیا تا عرشِ رحمانی برون بشتاب زین(2) بیدا

برآ بر طورِ دل بشنو نواهای ربوبیّت

چو موسی رو شبی کن روز اندر سینه سینا

تو شاهِ کشورِ جانی بهل از کف تن آسانی

به نوبت گاهِ سبحانی بر آ زین گنبدِ خضرا

همایون خلعتِ صورت به معنی روی پوش آمد

سراسر سرّ پنهانی در انسان مو به مو پیدا

مقامِ حضرتِ انسان فراز چار و پنج و شش

همه زیرند و او بالا همه دونند و او والا

ص: 798


1- . مد: «زاطوار».
2- . فر: «ازین».

تو آدم زاده ای آخر شرافت از پدر داری

ز مسندگاهِ «علّم» جو تو(1) سرّ «علّم الاسما»

ز جابلسا و جابلقا نشانی گر همی پرسی(2)

بجو انسانِ کامل شو به جابلقا و جابلسا

مدد از عشق می باید دلی را تا صفا یابد

هم از دستِ قوی دستی سری افتد مگر در پا

چو پیران در پس زانو نشین می دم به نایِ دل

جهادِ اکبر این باشد به قولِ خواجه ای برنا

چو سرّ عشق دادندت به عزلت کوش و خاموشی

دمِ فرصت غنیمت دان بترس از شورش و غوغا

چه خوش بسروده آن عارف پیِ اندرز ما بیتیکز آن(3)

جان ها بر آساید روانِ پاک او شادا

"گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

که از دامِ زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا"

مرا باری کشیدی عشق اندر خلوتِ عزلت

که کنجِ عزلتم صحرا شده است از عشقِ خوش سودا

398- بحمداللّه چراغِ دل مرا روشن شد از نوری

که از رشحاتِ رخشایش سرشتند آدم و حوا

مهین نورِ ربوبیت همایون دخترِ احمد

که نور پاک او آمد به عالم مولد و منشا

بده ساقی هم از خمّ ولایش مر مرا ساغر

به ویژه روزِ میلادش نشاید منعِ استسقا

ص: 799


1- . مد: «جوی».
2- . فر: «همی جویی».
3- . فر: «او».

سر از خم گیر و هشیاری بمگذار اندرین محفل

که این مستی است هشیاری مرا افزون بده صهبا

به روشن کردنِ گیتی مبارک کوکبِ درّی

که نه شرقی است نه غربی بباشد زهره زهرا

بتول آن دختِ پیغمبر صلی الله علیه و آله که آمد عصمتِ داور

پناهِ ما سوا یکسر چه در سرّا چه در ضرّا

جهان شد غیرتِ مینو چو او پرده کشید از رو

همه اشیا تبارک گو بدین خلقت الی ما شا

طرازِ صفحه هستی قدومِ انورِ پاکش

غبارش را کشدغلمان به دیده همچنان حورا

اگر نه نورِ او بودی به مشکاتِ دلِ آدم

مکن باور که بر سر داشتی او تاجِ کرّمنا

شرف ز احمد بود لیکن اگر نه فاطمه دختش

بدی لؤلؤ کجا بیرون شدی زان بحرِ گوهر زا

تمامِ آفرینش زان طفیلِ حضرتش باشد

که آمد ذاتِ او علت که آمد بودِ(1) او مبدا

ز عکسِ پرتوِ رویش هویدا عرش و کرسی شد

همان نور است خوانندش یگانه درّه بیضا

نبی نبود وصی هم نیست باشد حجّتِ یزدان

ظهورات نبی از وی وصی آسا بسی پیدا

سخن اندر رحم کردن طعام از خلد آوردن

نمودن از بهشت ایدر به سلمان حوریِ سلما

ص: 800


1- . مد و فر: «نور».

همه کاشانه ها از نورِ رویش می شدی روشن

به هر روزی سه کرّت چون به معبد خاستی برپا

گلیمِ زیرِ پایش را شرافت بین یهود از وی

مسلمان شد گلیمی را شنیدستی یدِ بیضا

همی بر خدمتش مایل هزاران ساره و هاجر

همی از رتبتش واله هزاران مریم و حوّا

کنیزش را بنشنیدی که آمد مائده غیبی

چنان کز بهرِ مریم مادرِ روح اللّه ِ والا

کتابِ آشکارِ حق امامِ هر زمان باشد

بود امّ الکتاب آن بانوی گویا و ناگویا

صحیفه فاطمه اندر به قولِ حضرتِ جعفر

نبشته خامه قدرت معاد و مبدأ اشیا(1)

ز طوفانِ معاصی بی تولاّیش نتان رستن

سفینه نوح اندر شو سلامت رو ازین دریا

چو بنشستی در این کشتی ز مهرش ساختی پشتی

به امنیّت روان گشتی که «بسم اللّه ِ مجریها»

تو را ای عصمتِ داور نه همسر ز اوّل و آخر

نه گر ابن عمت حیدر تو بودی تای بی همتا

تویی آن کوثرِ تحقیق کز روی شرف ایزد

همی مخصوصِ احمد کرد و نازل ساخت «اعطینا»

یقین دانم که نپسندی محبّانِ تو ای خاتون

به هول اندر لبِ عطشان بمانند اندر آن صحرا

ص: 801


1- . مد: «نبشته در صحیفه فاطمه با خامه قدرت به قول حضرت صادق معاد و مبدأ اشیا»

399- الا منصوصة حبّا الا مغصوبة جهرا

الا مدفونة سرّاً الا انسیّة حورا

مرا باور نمی آید که دینِ احمدش باشد

هر آن کازارِ تو جوید ز روی شنعت و بغضا

نصیب از رحمتِ داور خدا آزار را نبود

که نفسِ رحمتِ ایزد بفرموده «من آذاها»

تو را عرش است شادروان الا ای مادرِ شاهان

بگیر امروز دستم را شفیعم باش هم فردا

خداوندا سپردم دل در این نشآت پی در پی

به مهرِ دخترِ یاسین و عشقِ عترتِ طاها

(انشده الفقیر ابوالفضل فی سنه 1300)

فی میلاد صاحب الزمان علیه السلام

فی میلاد صاحب الزمان علیه السلام(1)

بتِ مشگین خط و عنبر ذوائب

دل از کف برد و شد از دیده غایب

دو چشمش در فسون جادوی ماهر

دو زلفش با فنون استادِ جالب

به جذبِ جان و دل از یک نگاهی

به دوران عاشقان را گشته جاذب

پریرو مهوشی شوخی که بالذّات

به خون ریزیِ عشّاق است راغب(2)

به صیدِ خستگان پیوسته دارد

کمان و تیر از مژگان و حاجب

ص: 802


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 290 و نامه فرهنگیان، ص 627.
2- . مد و فر، بیت مقدم شده است.

شکر ریزد مدام از لعلِ نوشین

عقیقین حقّه اش گردد چو خاطب

روان بخش است گفتارش چو عیسی

که بخشد مردگان را جان به قالب(1)

دو صد یوسف غلامش در ملاحت

عزیزِ مصرِ حسن است از مواهب

بدین(2) خوبی که باشد پای تا سر

نباشد جز ز چاکرهای صاحب

شهِ غایب امامِ عصر مهدی

امین وهادی و منصور و نایب

همایون بنده حق ربّ عالم

وصیّ خاتمِ آل اطائب

ولی اللّه مطلق دستِ یزدان

صفی اللّه ِ بر حق عینِ واجب

ولی الاولیا کیهان خداوند

وصیّ الاوصیا سلطانِ غایب

یداللّه اولو الامر است در خلق

ز فیضِ اقدس آن فیّاضِ واهب

به قیّومیِ داور اوست قائم

که فرقان است و میزان و محاسب

به سالِ نور و نیمه ماه شعبان

ز اشراقش مشارق شد مغارب

ص: 803


1- . نسخه و فر: «غالب».
2- . فر: «بدان».

به نورِ آن وجودِ حق ظهورش

منوّر گشت ظلماتِ غیاهب

نکو شام و نکو صبحی فرح بخش

صباحِ عید با شامِ رغائب

400- گلِ باغِ حسن در صبح بشکفت

بشد با بسترِ نرجس مصاحب

همایون آفتاب از برجِ عصمت

شدی شارق که نبود هیچ غارب

تجلّیِ نخست است آن خدا خوی

که ختمیّت به نامش شد مناسب

چو خاتم بود دستِ قدرتش زد

ز «تمّت» بر کتف مهری عجایب

به «جاء الحق زهق الباطل» از غیب

سروشِ عرش ایدر شد مخاطب

شه «واللّیل» گیسو «والضّحی» رو

مهِ انجم حشم خورشید حاجب

طفیلِ هستیش شد ما سوی اللّه

که او باشد مثیب و هم معاقب

نعوتِ ذاتِ واجب راست مظهر

در امکان شخص او بر حسبِ واجب

به معنی احمدِ عرشی است حقّا

به سیرت مرتضی آن شاهِ غالب

ص: 804

محّمد سان بود صاحب معاجز(1)

علی آسا بود صاحب مناقب

ز معشوقان یکی را باش عاشق

ز مطلوبان یکی را باش طالب

یکی روحند اندر چارده تن

محمّد با همه آل اطائب

به دانش شهسوارِ «علّم» آمد

به بینش دیده حق بینِ صائب

به وخشوران دهد تعلیمِ اسما

معلّم اوست اندر(2) آن مکاتب

چو دستِ اوست قدرت را نمایش

بدان آدم سرشت از طینِ لاذب

کفیلِ رزقِ خلق آمد از آن دست

به دستِ قدرت آن پرفیض(3) واصب

همه خلقند روزی خوار و نعمت

ز شاهنشاه و خوانسالار و راتب

به سایه چترِ آن عنقای مغرب

گزین مسکن به رغمِ این اجانب

گر ایدون پردگی باشد چه باک است

که تابان است خورشید از سحائب

رسد اشراقِ آن نورِ ربوبی

به هر جا از مشارق تا مغارب

ص: 805


1- . مد و فر: «مفاخر».
2- . مد: «معلم باشد او در».
3- . مد: «فیاض».

مکانت جو که قربِ ساحتِ قدس

مکانی نیست فی کلّ المراتب

ادانی را در آن یابی اقاصی

اباعد را در آن بینی اقارب

زمین چون پر شود از جور ناچار

پر از عدلش کند الطافِ(1) صاحب

شود ظاهر به گیتی رایتِ عدل

به هنگامِ ظهورِ شاهِ غایب

فرازد بیرقِ «نصرٌ من اللّه»

به فیروزیّ و فر سالارِ عاتب

401- ز نصب و رفعِ اعلامِ الهی

شود مخفوض اعلامِ نواصب

نواصب را کند بنگاهِ ویران

دهد ایمانیان را بس مناصب

کتیبه اهلِ حق مر باطلان را

کنند از بیخ و سوزند آن کتائب

به نیروی شهنشاهِ خدا دست

نگون گردند مغلوبانِ غالب

رهد دین زین رسومِ شرک و بدعت

شهِ ابداع می آید(2) مراقب

به دجّالان و شیطانانِ رهزن

دهد کیفر سپهدارِ محارب

ص: 806


1- . مد: «ناچار».
2- . مد: «می گردد».

به ضبط و نظمِ شرعِ پاکِ احمد

پس از فترت شود آن شه مواظب

گریزان زآسمانِ دین شیاطین

شوند از آن شهاب اللّه ِ ثاقب

ولیِ دم بود سلطانِ منصور

به سیفِ حق به ثاراللّه طالب

شکافد از نهیبش قلبِ گردان

به خونخواهی چو خیزد شیرِ ثالب

کشیده چاکرانش تیغِ هندی

نهاده نیزه ها را بر کواثب(1)

بسی سرها جدا بینی ز تن ها

چنان که دست ها را از مناکب

زمین دریای خون گردد در آن دم

چو قهر آرد شهنشه بر کوازب

بود وعدِ الهی غیر مکذوب

به صدق آور تو ایمان باش تایب

تبرّا جو تو از بیگانه رویان

تولاّ کن به نیکان و صواحب

مخور حلوای کژدم خصلتان را

که قتّال است معجونِ عقارب

مباش ایمن ز کیدِ خودپرستان

مشو مغرور این نسج العناکب

ص: 807


1- . چمد: کواعب.

شبِ میلادِ شاهنشاهِ هستی

دعا برشاه و صدر آمد مناسب

مظفّر پادشه سلطانِ اسلام

علی اصغر اتابک عقلِ صائب

به شاهنشاه و صدر اعظمِ راد

مبارکباد و میمون عیدِ صاحب

نظر قائم از ایشان بر نگیرد(1)

که از اکرامشان کس نیست خائب

مؤد دولتِ سلطانِ ایرانمؤد صدر تا دیدارِ غائب

بوند اندر رکابِ حجّتِ عصر

به نصرِ دینِ حق سالارِ راکب(2)

(انشده الفقیر ابوالفضل)

[در میلاد علی علیه السلام]

[در میلاد علی(3) علیه السلام(4)]

سیّم عشرِ دوم باز ز ماهِ رجب است

که مرا خرّمی و عیش و نشاط و طرب است

نه به ناسوت که اندر ملکوت و جبروت

بزمِ عیش و طرب و نغمه توحیدِ رب است

ص: 808


1- . مد: «مگیراد».
2- . مد: + «قوافی شد مکرّر چند جا زانک بدم ناچار در طیّ مطالب مطالب چون فزون گردند ناچار شود تکرار لازم بلکه واجب» فر: - «شب میلاد شاهنشاه ... سالار راکب».
3- . نسخه: «فی میلاد اباعبداللّه الحسین علیه السلام».
4- . مدینة الادب، ج 3، ص 271.

مست و سرشار من از خمّ ولایم امروز

هان مپندار مرا مستیِ ماء العنب است

شکرِ ایزد که مرا جامِ ولایت به کف است

حمدِ یزدان که مرا باده وحدت به لب است

آنچه پیدا و نهان خرّم و شادند از آنک

روزِ میلادِ امیرِ عجم است و عرب است

قدرتِ بار خدا آینه غیب و شهود

که به ایجادِ جهان ذاتِ شریفش سبب است

چشمِ حق دستِ خدا آدمِ اوّل حیدر

که یکی نور ابا خواجه امّی لقب است

گلِ آدم به همین دست سرشته یزدان

گهرِ اوست در آدم که اصولِ نسب است

بوترابش شده کنیت که نه پندار کنی

نورِ مطلق ز چه پور آمد و آدمش اب است

در حرم زاده شد از مولدِ وی چشمِ حسود

کور و روزش همه عمر سیه تر ز شب است

اوست منصوصِ ولا و شهِ اورنگِ صفا

اوست محرم به حرم آیتِ الطافِ رب است

انبیا منتجب و منتخب از منتجبند

مرتضی افسر تاجِ همه منتجب است

جفتِ او را چو نبوده است در اکوانِ وجود

لاجرم فاطمه ناموسِ حقش منتخب است

ص: 809

جمله اوصافِ خدا راست علی مظهرِ تام

جز از این آنچه ستاییمش برون از ادب است

با ولایش اگرت کوهِ معاصی بخشند

سهل باشد به حقِ حق که نه جای عجب است

قافِ عشقش چو به عنقا وطنِ فطری شد

فارغ از کشمکشِ حشر و عذابِ لهب است

دوستانش همه در سایه طوبی ساکن

دشمنانش همه از بهر جهنّم حطب است

(ای ولیّ حقّ، به حقّ حسین، قبول فرما.)

فی میلاد خاتم النّبیّن صلی الله علیه و آله

فی میلاد خاتم النّبیّن صلی الله علیه و آله(1)

ماهِ من امشب ز مهر از افقِ جان دمید

نورِ حقیقت بتافت پرده ظلمت درید

گشت منوّر جهان یکسره از(2) نورِ جان

ماهِ من از لامکان تا که به امکان دمید(3)

ساقیِ میخوارگان باده بده رایگان

گاهِ ظهورِ حق است پیکِ بشارت رسید

حضرتِ شاهِ وجود ز غیب شد در شهود

به کسوتِ تار و پود به چشمِ جان بنگرید

اراده ایزدی چو معرفت بد ز خلق

نخست از نورِ ذات گوهرِ احمد گزید

403- بیار ساقی شراب به عیدِ ختمی مآب

بساز ما را خراب بدون گفت و شنید

ص: 810


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 292.
2- . مد: «از تتق».
3- . مد: «رسید».

نخست نورِ قِدم قََدم بزد در حدوث

ز وحدتِ مطلقه به کثرت آمد پدید

بزد علم شاهِ عشق، گشت عیان عقلِ کل

مرا به جز جامِ مل نمی سزد در کشید

ز مشرقِ صبحِ فیض چو مهرِ رویش بتافت

ظلامِ شرک و نفاق چو شب به کنجی خزید(1)

مرا در این روز و شب شراب و شادی رواست

که دلبر از راهِ دور رسید و دل آرمید

ولادتِ خاتم است هزار جامم کم است

جبینِ غم درهم است منم به فر جمّشید

به صورت از مام زاد به ماسوی کام داد

درِ طرب برگشاد بهر سیاه و سپید(2)

خدیوِ کیهان مدار خلیفه کردگار

قدیمِ حادث دثار به ملکِ امکان چمید

ز ذاتِ احمد بتافت صفاتِ حق لایزال

چنان که در آبِ صاف بتابدا ماه و شید

صفاتِ ذاتیّه را محمّد است آینه

معاینه دید احد هر آن که احمد بدید

چو ذاتِ حق را به کنه شناخت نتوان از آن

محمّد و آل را یگانه بس(3) آفرید

ص: 811


1- . مد: «ظلمت شام نفاق به گوشه ای درخزید».
2- . مد: + «ظلام فترت زدود به نور فیض وجود وجه خدا را نمود چو پرده از رخ کشید».
3- . مد: «حقّ».

ز مژده مقدمش ستاد خاک اندر آب

هم آتشِ زردهشت فسرد از آن نوید(1)

به طاقِ کسری شکست پدید شد زآمدنش

نگون شدند از حرم بتان(2) چو نامش رسید

هماره این نه سپهر ز نامِ او گشت راست

چنان که در بندگیش خمیده گشت و خمید(3)

ز صبحگاهِ وجود به چاشتگاهِ شهود

که موقعِ استواست چو آفتابش دمید

نداشت او سایه ای(4) ولیک در سایه اش

تمام ما فی الوجود به جای خود آرمید

اگر نه نورش عجین به خاکِ آدم شدی

به سجده اش کی ملک خطابِ «اسجد» شنید

طفیلِ هستیِ اوست سراسرِ ما سوی(5)

به ذیلِ الطاف اوست پیمبران را امید(6)

به دوستانش فنا نمی رسد هیچ وقت

خضر بقا زان بیافت(7) کز آبِ مهرش چشید

طریقِ حق شرعِ اوست جز این نه راهی بدوست

هر آن کسی مغز جوست از این شجر میوه چید

ص: 812


1- . مد: «رود سماوه بشد ز مقدمش پر ز آب آتش زردشت نیز شد خمش و بفسرید»
2- . مد: «نگون».
3- . مد: «چو کار نه آسمان ز فیض او گشت راست از پی تعظیم او گشت دو تا و خمید»
4- . مد: «نداشت سایه».
5- . مد: «وجود هر دو جهان».
6- . مد: «به ذیل لطفش جهان زده است دست امید».
7- . مد: «عمر ابد یافت آن».

ز مهرِ او روشنی بیافت عنقای عشق

به کوریِ حاسدی که بود و او را ندید

مرا بود زندگی به مهرِ آلش تمام

که مهرِ ایشان بود به هشت جنّت کلید

همیشه تا روز را به عکسِ شب روشنی است

هماره تا صبح و شام شود ز گردون پدید

عدوی ایشان به نار چو شام روزش سیاه

محبّ ایشان به خلد چو صبحِ رویش سپید

(انشده الفقیر ابوالفضل فی سنة 1304)

فی میلاد الحسین «علیه الصّلوات و السّلام»

فی میلاد الحسین «علیه الصّلوات و السّلام»(1)

ساقی ز جامِ لعلی ما را نبید باید

وز نقلدانِ یاقوت شکّر مزید باید

داروی رنجِ ما را باید حواله زان لب(2)

قفلِ در طرب را زان می(3) کلید باید

امشب به چینِ زلفت دل را به نافه ریزی(4)چون آهوی دو چشمت سنبل چرید باید

شامِ فراقِ ما را صبحِ(5) وصال آمدگر نرخِ جام جانی باشد خرید باید

رندانِ پارسا را عشرت سراست بستان

شیخانِ با ریا را کنجی خزید باید

ص: 813


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 291 و نامه فرهنگیان، ص 629.
2- . مد: «زان لب حوالتی ده».
3- . مد: «لب».
4- . مد و فر: «به مشک ریزی».
5- . مد: «طی شد بام».

در خرقه خرافات وندر لباسِ طامات

ای صاحبانِ دعوی آتش زنید باید

عشّاقِ پاک دامن دارند ننگ از نام

آری به عشق زاوّل از خود رهید باید

معشوقِ خوبرو را هر دل که گشت دربند

ناگه(1) لباسِ تن را بر جان درید باید

پیرانه سر به مستی ای مایه جوانی

مر آب زندگانی(2) زان لب مکید باید

ای ابرِ رحمت ایدون بر ما اگر نباری

این کشتزارِ جان ها می پژمرید باید

زین گردشِ مه و مهر عیدی به سالی آید

ای عیدِ رویت امروز بط می کشید باید

ای مطربِ نواسنج شورِ حسینی آور

از(3) پرده های عشاق آوا کشید باید(4)

میلادِ شاهِ گیتی است عیدِ سعیدِ میمون

ما را ز خمّ عشقش «هل من مزید» باید(5)

نوری ز جیبِ وحدت ماهی ز برجِ عصمت

شد آشکار از مهر(6) دیدار و دید باید

از شرقِ فیضِ داور سر برزده یکی خور

کش مهر و ماه و اختر(7) کمتر بَرید باید

ص: 814


1- . مد: «اوّل».
2- . مد: «سرمایه بقا را» فر: «سرچشمه بقا را».
3- . مد: «کز».
4- . مد و فر: + «سرمست وصل هستم گر دال و ذال بستم ما را ز خمّ عشقش هل من مزید باید»
5- . مد و فر: «میلاد شاه گیتی است عید سعید میمون امروز فرش عشرت می گسترید باید»
6- . مد و فر: «امروز».
7- . مد: «ماه گردون».

سبطِ نبیّ خاتم شبلِ ولیّ اعظم

معشوقِ حق حسین کش(1) بر جان گزید باید

چون این یگانه فرزند از مام شد پدیدار

در مهدِ امن ای دل خوش آرمید باید

عالم طفیلِ عشق(2) و هستی بدوست قائم

شاهی به ملکتِ(3) عشق جز او ندید باید

حسنِ رخِ حسین گر پرده هلد به یک سوی

بر عرش و لوح و کرسی پرده درید باید

طورِ سنینِ تحقیق هم نورِ خافقین اوست

اینجا کلیم «ارنی لن» را شنید باید(4)

گر بایدت به فردا نوشید آبِ(5) کوثر

امروز از ولایش جامی کشید باید

این گنجِ نوشدارو بر دردهاست درمان

ای صاف دل ازین خُم دُردی چشید باید

معشوقِ لایزالی مرآتِ عشق(6) می خواست

او را گزید از عشق کو را گزید باید

در دینِ عشق عاشق از خون وضو نماید

زان شاهِ عاشقان را در خون طپید باید

405- جاوید زنده باشند عشاقِ بوالائمّه

ای مردگان از این دم زنده شوید باید

ص: 815


1- . مد: «معشوق حق که او را».
2- . مد: «عشق است».
3- . مد: «کشور».
4- . مد: - «حسن رخ حسین ... لن را شنید باید».
5- . مد و فر: «زاب».
6- . مد و فر: «حسن».

نزدیک تر طریقی زی حق رهِ ولایش

ای عارفانِ رهرو این ره برید باید

عنقا به قافِ عشقش بی بال و پر نتان شد

با پرّ و بالِ عشقش آن سو پرید باید

(فقیر ابوالفضل 1309)

فی مدیحه صاحب الزّمان «عجّل اللّه فرجه»

فی مدیحه صاحب الزّمان «عجّل اللّه فرجه»(1)

تُرکِ من آن که بسی شوخِ دلازار بود

رشکِ کشمیر و ختا غیرتِ فرخار بود

مادرش حور مگر نیز پدر غلمان است

که سراپا چو ملک در همه اطوار بود

رخِ او باغِ بهشت و قدِ او طوبیِ خلد

گر به طوبیّ جنان شیوه رفتار بود

آفتِ دین و دلِ صومعه داران جهان

به یکی غمزه از آن نرگسِ سحّار بود

هیچ بیمار ندیدیم که سحر انگیزد

غیر آن نرگسِ سحّار که بیمار بود

با یکی تیرِ نظر آهوی شیرافکنِ او

افکند گر همه سهرابِ کماندار بود

از نگونساریِ زلفِ سیهِ خم به خمش

دلِ مجموع پریشان و نگونسار بود

عقلِ درّاک نبرده است نشان تا(2) دهنش

مگر آن دم که به صد لطف به گفتار بود

ص: 816


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 292.
2- . مد: «بر».

چو به گفتار در آید نمکین لعلِ لبش

شکر ارزان شود و شهد به خروار بود

دانش و زهدِ مرا برده به یک جلوه نخست

داشت اقرار(1) کنون بر سرِ انکار بود

با منش بود ازین پیش بسی مهر و وفا

عجب(2) ایدون به منش جور و جفا کار بود

اندر این(3) فصل که هنگامه صلح است و نشاط

تُرکِ من تَرکِ مرا گفته به پیکار بود

گفتم ای تُرکِ دلازار درین فصلِ بهار

که همه دشت و چمن طبله عطار بود

خیز و از حجره برون آی و به هامون(4) بخرام

که گهِ گردِ چمن گشتن و گلزار بود(5)

وقتِ نالیدنِ بلبل شد و بالیدنِ گل

گاهِ مستیّ و طربناکیِ هشیار بود

ساغرِ باده بخواه از کفِ ساقی و بنوش

هم مرا نیز بنوشان که سزاوار بود

باده می نوش و در آغوش نشین زان که مرا

هوس بوسه از آن لعلِ شکرِ بار بود

این تعنّت ز چه داری به منِ زار روا

به منِ زار تو را حیف که(6) آزار بود

ص: 817


1- . مد: + «و».
2- . مد: «لیکن».
3- . مد: «در چنین».
4- . مد: «صحرا».
5- . مد: «که گه گردش صحرا و چمنزار بود».
6- . مد: «به منت از چه سبب».

گر تو را گوهرِ حسن است بدان غرّه مشو(1)

هم مرا نظم به از لؤلؤ شهوار بود

خاصه امروز که طالع شده از مطلعِ غیب

آفتابی که فروغِ همه انوار بود

406- حجّتِ بار خدا والیِ این(2) ملکِ وجود

کز ازل تا به ابد کاشفِ اسرار بود

مهدی بن حسن علیه السلام آن باعثِ ایجادِ دو کون(3)

کز ظهورش(4) همه اسرار نمودار بود

جز خدا هیچ مؤثر نبود در همه جای(5)

دستِ حق اوست کز او(6) این همه آثار بود

حاکمِ حکمِ قضا نافذِ امرِ قدر اوست(7)

در کفِ قدرتِ او جمله اقدار بود

بنده حقّ و خداوندِ همه مخلوق است

در همه کار و در اطوار چو دادار بود

تابعِ امرِ وی این نُه فلکِ مینا رنگ

زیرِ فرمانِ وی این ثابت و سیّار بود

مطمئن ساحتِ غبراست ز یمنِ قدمش

خم به تعظیمِ وی این گنبدِ دوّار بود

همه اجزای وجودند گدا او شاه است

جمله محکومِ وی او بر همه سالار بود

ص: 818


1- . مد: «گهر حسن اگر هست تو را ناز مکن».
2- . مد: «پادشه».
3- . مد: «ایجاد جهان».
4- . مد: «که به قلبش».
5- . مد: «جز خداوند مؤر نبود در آفاق».
6- . مد: «وز او».
7- . مد: «قدر است».

عیسیِ چرخ نشین با همه عزّت و شان

حشمتش(1) را به خدا خادمِ دربار بود

ز دمِ عاطفتش بود دمِ روحِ قُدُس

دم به دم فیض از او بر همه(2) ایثار بود

پردگی باشد و بی پرده همه کار از اوست

اندر این پرده بسی نکته و اسرار بود

ذاتش آیینه رخساره حقّ است بلی(3)

چهره شاهد ما آینه کردار بود

هر که او را نگرد دیده خدا را به یقین

آن که جز او نگرد کور ز دیدار بود(4)

بردر(5) این پرده پندار و ببین حق را فاش

ورنه محروم ابد آن که به پندار بود(6)

قائمِ امر و قوامِ همه خلق بدوست

او علی باشد و هم احمدِ مختار بود

در غزا شیرِ خدای است و به هیجا کرّار

ذوالفقارش گهِ پیکار علی وار بود(7)

شرعِ پیغمبرِ امّی به کمال آید از او

که(8) بدو دینِ خدا محکم و ستوار بود

در همه دور به هر طور عیان یک نور است

جز یکی نیست اگر آینه بسیار بود

ص: 819


1- . مد: «بنده اش».
2- . مد: «بدو از دمش».
3- . مد: «هست آیینه رخسار خداوند بلی».
4- . مد: «ای خوش آن کو نظرش قابل دیدار بود».
5- . مد: «بدر».
6- . مد: «که حجاب نظرت پرده پندار بود».
7- . مد: «به صفا ختم رسل سید ابرار بود».
8- . مد: «هم».

این همان نور کز او آدمِ خاکی جان یافت

تا به خاتم همه زین نور پدیدار بود

کیست عنقا به مدیحِ تو یکی چامه کند(1)

یا که آن در خورِ(2) مدحِ تو در اشعار بود

تو منزّه ز همه مدح و برونی از وصف

مادحِ ذاتِ تو خود ایزدِ دادار بود(3)

لیک چون منقبتِ ذاتِ تو محبوبِ خداست

شک ندارم که به الطاف خریدار بود

تا زمین تفته شود از اثرِ خور در تیر

تا که خرّم ز(4) بهاران همه گلزاربود

خاطرِ جمله احبابِ تو خرّم چو بهار

هم دلِ دشمنِ احبابِ تو(5) پر نار بود

(شهر شعبان المعظم 1305)

فی مدیحة زین العابدین و سید السّاجدین علیه الصّلوة و السّلام و تبریک میلاده

فی مدیحة زین العابدین و سید السّاجدین علیه الصّلوة و السّلام و تبریک میلاده(6)

سرو را نسبتی است با قدِ یار

راست گر آفتاب آرد بار

چون قدِ او نه سرو در کشمر

چون رخِ او نه ماه در فرخار

ص: 820


1- . مد: «که تواند ز ثنایت دم زد».
2- . مد: «یا که گنجایش».
3- . مد: «صفت ذات تو بیرون بود از حیّز وصف که ثناگستر تو ایزد دادار بود»
4- . مد: «به».
5- . مد: «دل اعدای تو پیوسته».
6- . مد: «مدینة الادب، ج 3، ص 293».

مه و سروش بگفتم از رخ و قد

گر کُله داشت آن و این رفتار

همنشین کس ندیده شب با روز

رو به رو کس ندیده لیل ونهار

به جز آن زلفکانِ شبرنگش

کش(1) بود روزِ روشنی به کنار

زد به هم بر دو زلفِ خویش شبی(2)

روزگاری است باد(3) غالیه بار

رنگ و بو داده سنبلِ تر او

بر عبیرِ ختا و مشکِ تتار

نرگسِ مستِ نیم خوابش را

فتنه خواندم ولی بود بیدار

کس ندیده به صیدِ دل خونریز(4)

ترکِ مستی چو چشمِ وی هشیار

کرده پنهان به حقّه یاقوت

سیّ و سه دانه گوهرِ(5) شهوار

از عقیقش شکر فرو ریزد

برگشاید چو لعلِ شکّربار

گر در آید درون به بیتِ صنم(6)

وثن او را شمن شود ناچار

ص: 821


1- . مد: «که».
2- . مد: «زلف او را شبی به هم زد باد».
3- . مد: «گشته».
4- . مد: «کس ندیده است در همه آفاق».
5- . مد: «لؤلؤ».
6- . مد: «به صنم خانه گر کند جلوه».

دیر گردد حرم حرم چون دیر

گر به هر سوی رو نهد هموار(1)

ای بسا خرقه می رود به گرو

وی بسا سبحه می شود زنّار(2)

شاهدان سایه سان ز دنبالش(3)

به خداوندیش دهند اقرار

شاهِ حسنش گرفته باج و خراج

از نکویانِ خلّخ و بلغار(4)

او بنازد به حسنِ خود هر دم(5)

همچو عنقا به مدحِ شاهِ کبار

نورِ حق آفتابِ کشورِ جان

زینِ عبّاد سیّد و سالار(6)

بنده پاکبازِ حیّ ودود

اندر آن بندگی خدا آثار

محرمِ بزمگاهِ لاهوتی

آن مهین شاهبازِ عرش مطار

روحِ عالم قوامِ دنیی و دین(7)

جانِ آدم خلیفه دادار

ص: 822


1- . مد: «به خرابات گر گذارد روی گر نماید به صومعه رخسار»
2- . مد: + «گر تجلّی کند به ساحت دیر به حرم گر نماید او دیدار راهب-ش روح ق-دس پندارد زاهدش مصطفی کند انگار»
3- . مد: «شاهدان زمانه بنده صفت».
4- . مد: - «شاه حسنش گرفته .... خلّخ و بلغار».
5- . مد: «طلعت خویش».
6- . مد: «سیّد و سالار».
7- . مد: «دین نبی».

بوالحسن بومحمّد آن که بیافت

نام و خو از نیای خود کرّار(1)

چارمین جانشینِ عقلِ نخست

زاده سوّمین هشت و چهار

408- اوست یعقوب و آدم و یوسف

بی شک اندر سلاله اطهار(2)

سلسله اولیا بدو زده دور

کاندران(3) دور اوست سلسله دار

تافته زو بر اولیا یک سر

نورِ اشراق و دانشِ(4) اسرار

یافت معراجِ(5) عشق چون احمد

شد به جایِ براق ناقه سوار

انبیا جملگی سبق خوانش

همه دم(6) بالعشیّ و الابکار

حلم و صبرش نشانِ(7) عمّ و پدر

وز نیا ارث برده علم و وقار

آینه حق نما بود آن شاه(8)

هرکه خواهد خدای را دیدار(9)

اوست قطب و به دورِ او پویان

روز و شب این ثوابت و سیّار

ص: 823


1- . مد: «نام و کنیه ز حیدر کرّار».
2- . مد: - «اوست یعقوب ... سلاله اطهار».
3- . مد: «وندران».
4- . مد: «نیّر».
5- . مد: «شد به معراج».
6- . مد: «دایما».
7- . مد: + «ز».
8- . مد: «گو به مرآت روی او نگرد».
9- .مد: + «روی او را ببین به دیده دل تا ببینی جمال ایزد بار»

شهریاران چه از عجم چه عرب

به جنابش برند تاجِ فخار(1)

متولّد چو شد ز مام فتاد

به زمین بر به سجده(2) دادار

زان لقب یافت سیّدِ سجّاد

آن نبی خصلت و علی اطوار

در نمازش چنان بُد استغراق

کالتفاتش نشد به لدغه مار

حجّتش را حجر سخنگو شد

داد اقرار تا برد انکار

مرده را زنده کرد هم آن دم(3)

به دمِ روح بخش عیسی وار

چون دهم شرح معجزاتش را

که برون است از حساب و شمار

ای ولیّ خدا و نورِ هدی

بندگان را به توست استظهار

مر مرا روی دل به حضرتِ توست

به ولای تو داده جان اقرار

جز ولای توام نه دست آویز

جز ثنای توام نباشد کار

ص: 824


1- . مد: «بندگی در برش کنند اظهار». + «هم عرب راست سیّد و سرور هم عجم راست سرور و سالار».
2- . مد: «بهر سجده».
3- . مد: «آن حضرت».

دردِ عشقت مرا بود درمانیادِ نامت مرا بود گفتار(1)

گر فرزدق نیم تو سجّادی

چشم دارم ز تو کرم بسیار

خود تو آگاهی از سرایرِ من

بر آگه نه حاجتِ اظهار(2)

در خورِ جودِ خود مرا بنواز

ز کرم ای تو دستِ ایزدِ بار(3)

ایضا فی میلاد زین العابدین علیه السلام

ایضا فی میلاد زین العابدین علیه السلام(4)

ای دلِ پر کدورت و زنگار

ای که نفس از کفت ربوده مهار

ای به کل دور از صفا و حضور

وی به گل مانده و فتاده ز کار

409- ای تعلّق گرفته با دنیی

وی تعشّق نموده با دینار

ای که اصنام را صمد خواندی

وی که اغیار را بگفتی یار

چند از روی زرق و سالوسی(5)

روی بنهی به کوچه و بازار

ص: 825


1- . مد: «درد عشقت مرا بود درمان ذکر نامت م-را بود تکرار جز مدیح تو نبودم سخنی جز دعای تو نبود م گفتار»
2- . مد: «چه حاجت است اظهار».
3- . مد: «در کف فقرم این چنین مگذار».
4- . مدینة الادب، ج 3، ص 293.
5- . مد: «از سالوس».

چون زنان تا به کی به دل بردن

رهسپاری به دکّه عطّار

بس نما زین فسوق و شیّادی

بس نما زین ریا و زهد و غرار(1)

تا به کی دیو را دهی خاتم

تا به کی دزد را کنی سالار

نفس امیرت شده است و تو مأمور

آه از این بختیِ گسسته مهار(2)

خواجه عقل را فراهشتی

در شدن زیر بارِ این غدّار

کفر باشد برِ خداجویان

زشت باشد برِ اولوالابصار

پیروِ عقلِ کل همی می باش

نفسِ غدّار را بزن بر دار

ای به خود غرقه این هوا و هوس

کرده دورت ز بزمِ وحدتِ یار

تا به بحرِ هواجسی مخمور

خشک لب مانی از میِ دیدار

خوابِ غفلت تو را ربوده ولیک

دزدِ کالای تو بود بیدار

طالبِ راهِ حق شو و دل را

زیرِ تسلیمِ امرِ حق بسپار(3)

ص: 826


1- . مد: - «چون زنان ... زهد و غرار».
2- . مد: «تو به او چاکر او به تو سردار».
3- . مد: «به خداجوی رهروی بسپار».

راهِ مردان بپوی از سرِ صدق

پای بگذار محکم و ستوار(1)

تا تو را علمِ عشق و دین برسد

تا تو را کشف گردد این اسرار

چند باشی ز عشقِ جانان دور

چند مانی(2) به حرص و آز و عوار(3)

حاش للّه به غرقگانِ هوا

شاهدِ عشق برگشاید بار(4)

بستگان را به رستگان ره نیست

پی کردار گرد نی گفتار

عاشق آسا بیا بگردان روی

از همه سو به حضرتِ دلدار

رهروِ عشق چون شدی زان پس

ره دهندت به بزمِ وحدتِ یار

بند بگسل ز هرچه شو بنده

بندگان را کنند از احرار

خردِ خام منکرِ عشق است

عشق را عشق هم دهد اقرار

سوی میخانه عاشقان را نیز

قوّتِ عشق می کشد هموار

ص: 827


1- . مد: «اندر آن راه پا بنه ستوار».
2- . مد: «باشی».
3- . مد: «دچار».
4- . مد: «در بر خود به بندگان هوا ندهد شاه عشق هرگز بار»

رسته از خویش شو که باز رهی(1)

همچو مردان ز یادِ جنّت و نار

410- خویش بینی فرو بهل یک چند

باش جارو کشِ درِ خمّار

نشکند(2) عجب و هیبتت را هیچ

جز گرفتن(3) ز دستِ پیر عقار(4)

شیخ را چون نشد خبر زین می

کارِ عشّاق را کند انکار(5)

گر سرش را خمارِ عشق بدی

می رهیدی ز زحمتِ دستار

عقلِ خامش عقال گشته که دور

داردش از مراتبِ بسیار(6)

پای بندِ هوا و آز(7) کجا

بزمِ قربِ محمّدِ مختار

هر که از نقشِ خودپرستی رست

لاجرم نفس را کشد به مهار

دل نهانخانه ای است رحمانی

جز به دلدار خانه را مسپار

صاحبِ دل گهی شوی کز عشق

دل سپاری یگانه با(8) دلدار

ص: 828


1- . مد: «بشو از خویش رسته تا برهی».
2- . مد: «بشکند».
3- . مد: «گر بگیری».
4- . عقار: می، شراب.
5- . مد: «شیخ را چون خبر ازین می نیست می کشان را همی کند انکار»
6- . مد: «مانده از حق مراحل بسیار».
7- . مد: «هوا و آز».
8- . مد: «به حضرت».

بندگی کن به جان و دل از عشق

خواجگان را همی به لیل و نهار(1)

درِ دل زن به عشق شام و سحر

تا از آن روزنت رسد انوار

هم بیابی مقامِ قرب و وصول

سوی خلوت سرای ایزدِ بار

محو شو در حضورِ شاهدِ قدس

همچو آن برگزیده اخیار

بوالحسن بومحمّد علیه السلام آن که به عشق

بندگی کرد و شد خدا آثار

یافت در بندگی خداوندی

حبّذا زان ستوده ابرار

عشقِ مطلق بزرگ نورِ وجود(2)

زینِ عبّاد سیّد و سالار

محو بود آنچنان به حضرتِ دوست

کانت زین العباد گفتش یار(3)

حجّتِ حق خدیوِ غیب و شهود

نورِ یزدان خلیفه دادار(4)

چارمین جانشینِ عقلِ نخست

زاده سوّمین هشت و چهار

ص: 829


1- . مد: «باش بر یاد دوست مستغرق در صباح و مسا و لیل و نهار»
2- . مد: «خدیو ملک وجود».
3- . مد: «از عبادت دمی نمی آسود زین عبّاد گفت از آنش یار»
4- . مد: «حجّت حق خدایگان ملوک مالک ملک ایزد دادار»

یافت معراجِ عشق را چون جد

که نمانده برای کس انکار(1)

روزِ میلاد آن یگانه(2) مرا

ساقیا باده ده ولی(3) بسیار

ماهِ تشرین به مژده وصلش(4)

بافرح تر مرا(5) ز فصلِ بهار

باده وحدت از خمِ عشقش

بر همه عارفان(6) بریز و بیار

بزمِ عشّاق و محفلِ عشق است

هیچ کس را به خود(7) مهل هشیار

عیدِ میلادِ پاکِ سجّاد است

از میِ عشقِ او منم سرشار

411- کیست سجّاد؟ شهسوارِ وجود

کش بود جبرئیل غاشیه دار(8)

کیست سجّاد؟ آن ولیِ خدا

کز علی نام دارد و اطوار

کیست سجّاد؟ رهنما بر خلق

سوی حق همچو حیدرِ کرّار

کیست سجّاد؟ آن ششم معصوم

حاملِ سرّ و مطلعِ انوار

ص: 830


1- . مد: - «چارمین جانشین .... برای کس انکار».
2- . مد: «جناب».
3- . مد: «نه کم».
4- . مد: «ز یمن مقدم او».
5- . مد: «شد فرح بخش تر».
6- . مد: «بهر او عشّاق او».
7- . مد: «به جا».
8- . مد: + «کیست سجّاد شاه کون و مکان که بود کایناتش خدمتکار»

اوست یعقوب و آدم و یوسف

بی شک اندر سلاله اطهار

گر چه یعقوب و آدم و یوسف

به خداوندیش دهند اقرار

رهبرِ رهروانِ شهرِ ولا(1)

او بود شخصِ اوست سلسله دار

سالکِ راهِ حق بدو یابد

وصلِ دلدار و لذّتِ دیدار

همچو عمّ و پدر به حلم و به صبر

همچو جدّ و نیا به علم و وقار

اوست مرآتِ شاهدِ هستی

هرکه خواهد خدای را دیدار(2)

سرّ وحدت هر آن که از وی جست

رست از شرک و پرده پندار(3)

هست عنقا ز چاکرانِ درت

همه دم بالعشیّ و الابکار(4)

در قطارِ مدیح گویانت

لنگ و لوکم مرا مران ز قطار

ص: 831


1- . مد: «رهنمای سلاله عشّاق».
2- . مد: «همچو عمّ و پدر .... خدای را دیدار».
3- . مد: «سرّ وحدت از او بجوی و بدر پرده شرک و پرده پندار»
4- . مد: «هست عنقا تو را مدیحه سرا آید از مادحان تو به شمار صفت ذات اقدس تو روش مدحت شخص امنع تو شمار ساخته بالغدو و الاصال ساخته بالعشی و الابکار»

دارد(1) امّیدِ عاطفت هردم

از تو ای شاهبازِ عرش مطار

دستِ من گیر ای شه از اشفاق

تا به مهرت(2) قدم نهم ستوار

مهرِ تو برگرفته ام زان دست

برفشاندم بدین سر و دستار

دوستانِ تو را خدای ودود

دوستار است بی همه گفتار(3)

همچنان(4) دشمنِ تو را دشمن

داردی ذاتِ(5) واحدِ قهّار

در دو گیتی مرا مران زین در

ای خداوندِ ثابت و سیّار(6)

فی میلاد علی علیه السلام

فی(7) میلاد علی علیه السلام(8)

بازارِ عاشقان را گرمی رسید و رونق

ای ساقیِ مؤد در ده میِ مروّق

زان می که غم زداید از لوحِ خاطرِ ما

آور(9) به شادی آن که غم را شکست رونق

رطلِ گران بیاور بارِ گران کشیدم

در راهِ عشقِ جانان از طنز و طعنه و دق

ص: 832


1- . مد: «دارم».
2- . مد: «تا به راهت».
3- . مد: «بی همه گفتار».
4- . مد: «همچنین».
5- . مد: «هست دادار».
6- . مد: + «نیست تکرار در قوافی عیب هست بسیار در نُبی تکرار»
7- . مدینة الادب، ج 3، ص 294.
8- . مد: «در تهنیت غدیر و مدح ولیّ حیِّ قدیر علی کبیر».
9- . مد: «در ده».

امشب که شامِ وصل است تا صبح باده پیمای

بر رغمِ اندهِ عشق خوشی سزاست الحق

از باده مغانه رندانه ساقیا ریز

بر عاشقانِ بی خود بر عارفانِ مطلق

412- خم خم بیار باده در بزمِ اهلِ معنی

خم هم کفاف ندهد دریا(1) بیار و زورق

از خمّ وحدتِ عشق چون مستِ مست گردیم

بر بامِ چرخِ اخضر برپا کنیم بیرق

زان می که گر بنوشد کس در خودی(2) نگنجد

درّد حجابِ هستی گردد به دوست ملحق

زان می که دستِ قدرت بنشانده تاکِ آن را

زان می که اصل آن را آگاه نیست جز حق

زان می که چل صباحش در میکده حقیقت

ترتیب و تربیت داد پیش از سپهرِ ابلق

زان می که دستِ یزدان ساقیّ باقیِ اوست

زان می که شاهِ مردان ساقیّ اوست مطلق

دستِ خدای عالم پشتِ نبیّ خاتم

جان و روانِ آدم حیدر امیرِ خندق

عیدِ غدیرِ خمّ است سرّ اصولِ توحید

امروز گشت روشن تا کور گردد احمق(3)

احمد به نصِّ فرقان مولای مؤمنان را

بنمود آشکارا(4) خواند آیتِ محقّق

ص: 833


1- . مد: «کشتی».
2- . مد: «زان می که هر که نوشد در خویشتن نگنجد».
3- . مد: «تا کو گردد احمق».
4- . مد: «بر خویش کرد نایب».

در پرده بود این سِر تا مهترِ حجازی

بر منبرِ جهازی فرمود پرده را شق

امروز هر که با او کرد اتّصال محکم

فردا به بامِ عرشش بر پا کنند سنجق

او باطن است و ظاهر هم اوّل است و آخر

او قائد است و سایق هم سابق است و اسبق

نامِ مبارکش را ذاتِ علیّ اعلا

خوانده است اسمِ اعظم کرده ز خویش مشتق(1)

چون مولدِ علی بُد خانه شرف از آن(2) یافت

شد قبله گاه و مسجد از صادقِ مصدّق

از امرِ اوست گیتی برپا چنین مرتّب

وز رایِ اوست کیهان با این نسق منسّق

عنقا به قافِ عشقش مکمن گزید و مأمن

از دام و دانه ها رست شد عاقبت موفّق

فرخنده آن که او را با مرتضاست پیوند

شرمنده آن که با وی خود را نساخت ملحق

هر کس که مجرمِ اوست از رحمت است محروم

گر عالمِ مسلّم ور زاهدِ موثّق

هستند دوستانش اندر جنان مخلّد

باشند دشمنانش اندر سقر معلّق

اولادِ پاکِ او را از دل غلامِ خاصم

باشد ولای ایشان با جسم و جان ملفّق

ص: 834


1- . مد: «خواند اسم اعظم و کرد از نام خویش مشتق».
2- . مد: «از آن شرف».

هر یک تنی از ایشان باشد ولی به هر دور(1)

چونان که هست ایدون مهدی خلیفه حق

پورِ حسن محمّد آن خاتم الولایه

کز فرّه الهی است او را جلال و رونق

گر خوانیش محمّد، حسّانِ ثابتم من

ور گوییش علیّ است من دعبل و فرزدق

او عینِ جمعِ جمع است در بزمِ قدس شمع است

او دست و چشم و سمع است حق گفتمت هو الحق

در نور گشته ظاهر آن آفتابِ زاهر

هستی بدوست قائم عالم بدو منسّق

413- از بودِ(2) اوست گردان نُه گنبدِ مقرنس

وز جودِ اوست ساکن(3) این توده مطبق

شاهانِ دهر او را روزی خور و گدایند(4)

خواهی امیرِ خیوق، خواهی شهِ خورنق

ذاتِ شریفِ پاکش مجموعه صفات است

گوییش منعم احسن، خوانیش رازق اوفق

اقطاب در برِ او چون چاکرانِ دربار

اوتاد بر درِ او چون خادمانِ زورق

با رتبتِ(5) جلالش لال است هر که منطیق

در مدحتِ جمالش ضال(6) است هرچه منطق

ص: 835


1- . مد: «به دوری».
2- . مد: «حکم».
3- . مد: «وز امر اوست سایر».
4- . مد: «اجری خوران خوانند».
5- . مد: «رتبه».
6- . مد: «کمالش لال».

همواره دوستانش در جنّتند سرسبز

پیوسته دشمنانش در دوزخند محرق

بخشند دوستان را(1) جامِ رحیقِ مختوم

چونان که دشمنان را آبِ حمیم الیق

ترجیع بند در میلاد امام زمان علیه السلام از آن عنقاست

ما مقیمانِ خاکِ درگاهیم

ما گدایانِ درگهِ شاهیم

خوشه چینانِ خرمنِ حسنیم

گوشه گیران چو خالِ آن ماهیم

خرقه پوشان ز یمنِ عاطفتیم

باده نوشان ز جامِ دلخواهیم

بسته آن کمندِ پرچینیم

خسته آن نگاهِ ناگاهیم

دست افشانده بر سر و دستار

پای کوبان به ملکت و گاهیم

گشته از جان و جسم بیگانه

آشنای دلِ دل آگاهیم

زلف وش جمع در پریشانی

سر قدم کرده سالکِ راهیم

طالبِ طالبانِ حق خوییم

عاشقِ عاشقانِ خودکاهیم

یوسفِ ما چو چاه جو آمد

طایفانِ حریمِ آن چاهیم

کوریِ حاسدان به مصر وجود

پیشِ صنعش عزیر با جاهیم

بیرقِ فتحِ شاهِ منصوری

بر کف عیسی صفت به همراهیم

از خمِ عشق او ایاغ به دست

سرِ شب مست تا سحرگاهیم

شورِ او در سر است و شوق به جان

سرفرازانِ دست کوتاهیم(2)

خواب امشب ز چشمِ ما برمید

دیگِ جوشان ز آتشِ آهیم

وردِ ما این سخن بود امشب

مژده آور ز موکبِ شاهیم

باز دوران به کامِ مستان شد

دور دورِ خداپرستان شد

ص: 836


1- . مد: «باشد سزای احباب».
2- . نسخه: «ترجیع بند .... دست کوتاهیم» حاشیه ص 412.

سرّ توحید را مناط آمد

معنیِ اهدنا الصراط آمد

نورِ واجب لباسِ امکان یافت

یعنی امروز در قماط(1) آمد

شاهباز از فیافیِ جبروت

بهرِ ناسوت انضباط آمد

آن محیطی قدم به عالم زد

که همه عالمش محاط آمد

راست رو باش بی خباط بزی

تیشه ریشه خباط آمد

عدل را بیرقِ ظفر بر پا

ظلم را رو به انحطاط آمد

مست ومستور یک قبیله شدند

می کشان را دمِ نشاط آمد

خردِ خام را به فتویِ عشق

باده نوشیدن احتیاط آمد

منبسط باش و غم مخور ای دل

راحتِ جان به انبساط آمد

سالکانِ مسالکِ دل را

حلقه از وی به انخراط آمد(2)

نقطه دایره شریعت را

به حقیقت مهین مناط آمد

خاتم الاوصیا ز مادر زاد

وه چه خوش بیتی از نشاط آمد

باز دوران به کامِ مستان شد

دور دورِ خدا پرستان شد

جبرئیلِ خرد بداد صلا

روزِ عید است و لیله اسری

گاهِ معراجِ عارفان آمد

بزمِ عشق است مسجد اقصی

پرّ همّت گشا به رفرفِ عشق

برنشین شو به بزمِ «او ادنی»

پیکِ غیبی بشارت آور گشت

سوی غبرا ز سدره اعلا

شور مجنون نما که لیلیِ جان

خیمه حسن زد درین صحرا

شاهدِ عشق مجلس آرا شد

ساقیِ غیب می دهد صهبا

طرفی عاشقان نشسته به عیش

طرفی عارفان ستاده به پا

ص: 837


1- . قماط: رسن و ریسمان که دست و پای را با آن می بندند.
2- . نسخه: «خواب امشب ز چشمم ... به انخراط آمد حاشیه ص 413».

جمله مجموع در پریشانی

وامق آسا ز طرّه عذرا

همه آشفته از شرابِ الست

همه آلفته با دو صد غوغا

به یکی دست مست و مستورند

به یکی پای جاهل و دانا(1)

هله ای راجیانِ جامِ شهود

هله معراجیانِ بزمِ ولا

اصلِ هستی ز مام شد بادید

نورِ یزدان به جلوه شد پیدا

وجهِ باقی و مظهرِ جامع

صاحبِ امر و قائمِ والا

هادیِ کلّ و مهدیِ موعود

فاطمی مادر و علی بابا

رغمِ دجّالیان شهِ منصور

شیر و شمشیرِ دستِ بار خدا

بیرقِ ظلم می کند از بیخ

رایتِ عدل می کند برپا

اوست ساقی که باده پرزور است

جامِ او کشتی است و خم دریا

من به مستی فتاده بشنیدم

این سخن از تمامیِ اشیا

باز دوران به کامِ مستان شد

دور دورِ خداپرستان شد

موسیِ جانِ من به طور آمد

سینه سینا ز فرطِ نور آمد

طوبیِ قدّ یارِ دلجویم

راستی همچو نخلِ طور آمد

بانک نایش نه جز انالحق است

گر که نزدیک یا که دور آمد

آخرین جلوه نخستین نور

جلوه گر گشت و در ظهور آمد(2)

ابتدا و انتها یکی نور است

در مرایا اگر کرور آمد

نورِ ذاتِ محمّد است و علی علیهم السلام

که به ارشاد در دهور آمد

مظهرِ عقلِ کل که ایدون زاد

مهدیِ عشق بس غیور آمد

خاتمِ اوصیای شاهِ رسل

کاخرین ماهِ آن شهور آمد

ص: 838


1- . نسخه: «نقطه دایره شریعت ... جاهل و دانا حاشیه ص 414».
2- . نسخه: «هله ای راجیان ... در ظهور آمد حاشیه ص 415».

حجّتِ عصر و صاحبِ امر است

قامعِ بیخ شرّ و شور آمد

مشرقش مغربِ وجود بود

طالع از شرقِ آن به دور آمد

رایتِ فتحِ شاهِ منصوری

آیتِ پاکِ نفخِ صور آمد

روزِ وصل آمد و فراق گذشت

ساقیِ ساغرِ طهور آمد

جامی از خمّ او ضعیفان را

مددِ شور و فرّ زور آمد

شامِ میلادِ قائمِ غائب

روزِ عشّاق با سرور آمد

گوشِ جان را به نیمه شعبان

سخنی نغز در سجود آمد

باز دوران به کامِ مستان شد

دور دورِ خداپرستان شد

دل که با یادِ آن دلارام است

فارغ از غصّه های ایّام است

دردمندان طبیبِ روحانی

راح ریحانییش در جام است(1)

دُردِ دردش هماره درمان است

دَردِ دُردش علاجِ آلام است

عاشقان مست آن لبِ لعلند

لاجرم سکرشان به مادام است

دلشان صاف و پاک از زنگ است

کاینه روی آن دلارام است

بنده شاهِ عشق را مستی

شام تا بام و بام تا شام است

ننگ آید ز نام عاشق را

عشق فارغ ز ننگ و از نام است

پخته عشق دم فروبسته است

از خروشی که در خورِ خام است

کیست سلطانِ عشق؟ مهدیِ آل

که مقامش برون ز اوهام است

نورش از نورِ احمد است و علی؟

نورِ ذاتِ قدیمِ علاّم است

جدّ پاکش حسین و جده بتول

با رسولِ خدای همنام است

مادرش نرجس و حسن پدر است

قائمِ حق به خلق قوّام است

ص: 839


1- . نسخه: «ابتدا و انتها یکی .... در جام است حاشیه ص 416».

حجّتِ عصر و صاحبِ امر استمظهرِ ذوالجلال و اکرام است

در نهانی به گوش عنقا بازاین سخن فرخجسته الهام است

باز دوران به کام مستان شد

دور دور خداپرستان شد(1)

فی میلاد حجة بن الحسن عجّل اللّه فرجه

فی میلاد حجة بن الحسن عجّل اللّه فرجه

فی(2) میلاد حجة بن الحسن عجّل اللّه فرجه(3)

پرده ز رخ برگرفت شاهدِ یکتای عشق

کنزِ خفی آشکار شد ز تجّلای عشق

آینه روی عشق عقلِ گرانمایه شد

تا که در آن حسنِ خویش دید دلارای عشق

لوحِ وجود و عدم از قلمِ صنعِ اوست

دفترِ املای عقل صفحه انشای عشق

خلعتِ هستی به بر کرد همه نیستی

جلوه چو بالذّات کرد شاهدِ یکتای عشق

گشت از آن عقلِ کل علّتِ ابداعِ کون

کوست به وجهِ اتم مظهرِ اعلای عشق

نورِ بسیطِ قدم از احدیّت سفیر

شد به حدودِ حدوث بهرِ تقاضای عشق

رایتِ فرماندهی وآیتِ شاهنشهی

داشت مسلّم بدو بار تعالای عشق

ص: 840


1- . نسخه: «دُرد دردش هماره .... خداپرستان شد حاشیه ص 417»
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 295 و نامه فرهنگیان، ص 630.
3- . مد: «در ظهور وحدت مطلق در کثرت مقیّد در هر دوری به طوری و مدح قائم آل محمد علیه و علی آله التّحیة و السّلام».

از زبرِ عرش تا نقطه زیرینِ فرش

با همه اجزا به کل محوِ دلارای عشق

کسوتِ خاکی به بر کرد همان نورِ پاک

یافت در آدم قرار شوهرِ حوّای عشق

از دمِ داناییش تابشِ دانش بیافت

جان ودلِ آدم از علّم الاسمای عشق

گاه به طوفانِ دهر نوحِ نجی نام داشت

فلکِ نجاتِ غریق راند به دریای عشق

با دل و جانِ خلیل بود همان نور جفت

کاتشِ نمرود گشت جنّتِ مأوای عشق

کرد به طورِ شهود از شجرِ موسوی

نغمه «انّی انا» با دلِ موسای عشق

دمدمه روحِ قدس از مددِ آن دم است

تا که به بار آورد مریم عیسای عشق

در همه دورها بوده به صد طورها

گوهرِ والای عقل، لؤلؤی لالای عشق

از درِ ایثارِ فیض وز رهِ تکمیلِ خلق

گاه نبی گه ولی آمده گویای عشق

تا که در آخر زمان با لقبِ خاتمی

کرد ظهور از عرب با قد و بالای عشق

414- نور حقیقت یکی است نیست دو، احول مباش

هست نبیّ و ولی، مظهرِ یکتای عشق

ص: 841

صادرِ بی واسطه نورِ محمّد بود

عینِ علی احمد است در برِ بینای عشق

نفسِ محمّد، علی علیهماالسلام است در همه ذات و صفات

مظهرِ آیاتِ اوست زهره زهرای عشق

شمسِ وجود احمد است کز ده و دو برجِ حق

شارق و روشنگر است جلّ تجلاّی عشق

شاهِ نبوّت شعار گشت ولایت دثار

از پی اکمالِ دین منعمِ آلای عشق

مهدیِ(1) هادیِ خلق علیه السلام مظهرِ احمد بود

خاتمِ انوارِ عقل، شاهدِ زیبای عشق

خواجه ثانی عشر کوکبِ درّیّ ذات

حضرتِ مولی البشر، گوهرِ دریای عشق

والیِ حکمِ(2) قضا، حاکمِ امرِ قدر

اوست به ملکِ وجود، قائمِ برپای عشق

ترجمه «کنت کنز» مخزنِ(3) اسرارِ حق

آینه روی ذات، مولی و مولای عشق

شاهِ ولایت سریر، بر همه عالم امیر

احمدِ گردون نورد، حیدرِ والای عشق

ناظمِ این نُه طبق، زبده آن ما سبق

اوست به غیب و شهود، مملکت آرای عشق

با نظرِ همّتش مور سلیمان شود

وز مددِ حضرتش شد پشه عنقای عشق

ص: 842


1- . مد: + «و».
2- . مد: «ملک».
3- . مد: «مظهر».

اذهب عنّا الحزن در گهِ میلادِ او

می رسد از ماسوی بر دل از آوای عشق

در فلک سروری است مهرِ رخش نورِ پاک(1)

در صفتِ رهبری است مظهرِ لولای عشق

سر به سرِ انبیا وان همه اولیا(2)

منتظرِ مقدمش همچو مسیحای عشق

موسیِ سینای جان، محوِ سنابرق اوست

پرتوی از دستِ اوست آن یدِ بیضای عشق

عیسیِ جان بخش را از دمِ او زندگی ا ست

مرده دلان را کند زنده به احیای عشق

دوره افلاک راست بهر چنین روز وشب

در تک و پوی از نشاط، هی هی و هی های عشق(3)

(فقیر منزوی، ابوالفضل، شب 14 شعبان است.)

ص: 843


1- . مد و فر: «نورپاش».
2- . مد: «ما همه بگرفته ایم سر به کف از روی شوق».
3- . مد و فر: + «موسم میلاد اوست در بر صدر ورود روز وصال ابد لیله اسرای عشق قدسیِ پاک اعتقاد خواجه کافیّ راد آینه جور و داد انجمن آرای عشق عارف سیر و سلوک دره تاج ملوک قلزم فضل و شرف بادیه پیمای عشق گوهر او از ازل چون که بود عشق خوی تا به ابد مشتری هست به کالای عشق حضرت صاحب زمان هست نگهدار او از همه آفات دهر هست چو دارای عشق قدوه احرار دور سلسله جنبان عشق حضرت سیّد علی سالک بیدای عشق قافله سالار دل رشته ازین آب و گل شاهد بزم حضور سرخوش صهبای عشق از طرف بندگان تهنیت آرد اگر زان لب شکّر فشان هست گوارای عشق شاعر دریوزه گر هیچ نبوده رهی خواجه به دل آگهی داند ایمای عشق شیوه من شاعری نیست ولیکن به نظم بس که دعا گفتمش هم به تولاّی عشق گرچه نپرسیده حال هیچ از این منزوی فرض شمارم دعاش لیک به فتوای عشق»

فی میلاد صاحب الامر عجّل اللّه فرجه

فی(1) میلاد صاحب الامر عجّل اللّه فرجه(2)

ای خنک آن دم که جان را هدیه جانان کنیم

خاکِ پای وصلِ او بر دیده هجران کنیم

تن زنیم از هستی و سر برکنیم از نیستی

پای کوبان بیرق افرازیم و دست افشان کنیم

طیلسانِ نیستی بر سر کشیم و با نیاز

تکیه بر دولتسرای هستِ جاویدان کنیم

خرقه و دستار را در رهنِ جامِ می نهیم

خویش را از جامه زهد و ریا عریان کنیم

زآبِ تقوی نقشِ خود بینی بشوییم از درون

سینه و دل را(3) رواقِ حضرتِ جانان کنیم

415- سرمه بینش کشیم از خاکِ پای مردمی

روشنی اندر سوادِ مردمک پنهان کنیم

چشمِ دل از ماسوی پوشیم و بگشاییم باز

تا که حسنش را تماشا از همه اعیان کنیم

یارِ ما یکتا شود(4) از خویش چون یکتا شویم

راه شاید در حریمِ قربِ بی پایان کنیم

معنیِ ما بحرِ ژرف و صورتِ ما تنگ ظرف(5)

از رهِ صورت بباید غوص در عمّان کنیم

ص: 844


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 295.
2- . مد: «در اظهار اشتیاق به لقای جانان و مدح امام زمان عج گوید».
3- . مد: «ساحت دل را».
4- . مد: «بود».
5- . مد: «آن را ظرف تنگ».

تا بسی گوهر به کف آریم زین دریای ژرف

عالمی را گوهرِ رخشنده در دامان کنیم

کنجِ عزلت گیر و بشکن این طلسم ای(1) گنج جوی

گنج ها(2) یابیم اگر معموره را(3) ویران کنیم

مایه دل زندگی از فیضِ خدمت می رسد(4)

دولتِ خدمت به چنگ آریم و خود انسان کنیم

خیز تا از میکده وحدت ز خمِّ عشق دوست

جرعه ای نوشیم و جا در حلقه مستان کنیم

مست از سغراق عشقِ گلرخان گردیم چون(5)

خویش را اندر شمارِ زمره رندان کنیم

همچو عنقا وارهیم از این چهار ارکانِ طبع

از بسیطِ عشق آن گه عنصر و ارکان کنیم

بلبلِ دستان سرا مرغِ دلِ عرشیّ ماست

نیم شب در گلشنِ قدسش چو ما پران کنیم

در سحرگاهِ وصال آری به سانِ عندلیب

بس حکایت ها به گل از خواریِ هجران کنیم

جلوه گر معشوقِ ما بی پرده ایدون رخ نمود

در منای عیدِ وصلش خوش که جان قربان کنیم

دانی آن معشوق کبود؟ صاحب الامر آن شهی

کز برای مقدمش از عرش شادروان کنیم

ص: 845


1- . نسخه: - «ای».
2- . مد: «گنج جان».
3- . مد: «معموره تن».
4- . مد: «حاصل است».
5- . مد: «چون شویم».

مهدیِ موعود علیه السلام غوثِ وقت شاهِ لامکان

کش ثنا و منقبت از گفته سبحان کنیم

«یعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصّدور»(1)

اوست حاشا خویش را زین رمزها نادان کنیم

روزِ میلادش بباید کز دمِ قدسیّ او

سینه و دل را خزینه گوهرِ ایمان کنیم

باغِ مینو را ز خاکِ پایِ او زیور دهیم

سرمه از گردِ رهش در دیده رضوان کنیم

گر به صورت زاده شد از مام در معنی جز او

نیست صورتگر به حقّ حق همی اذعان کنیم

دینِ احمد را قوام امروز از این حجّت است

قائم و قیّوم جز او نیست چون برهان کنیم

صاحب الامر است باید جمله زو فرمان بریم

قائمِ وقت است باید طاعتِ یزدان کنیم

آن پیمبر نام و حیدر خو، خدیوِ شرع و دین

در طریقت با حقیقت ما بدو پیمان کنیم

پشتِ پا باید به ملّت ها سراسر بر زنیم

روی دل زین ملّتِ بیضا همی رخشان کنیم

سلطنت او را خداداد است بر ملکِ وجود

خیز تا بر نقدِ دل ها سکّه سلطان کنیم

ص: 846


1- . آیه 19، سوره غافر.

آن خداوندی که عیسیّ فلک پیمای چست(1)

منتظر گوید «برون آ تا چه گویی آن کنیم»

416- بندگانش را رسد اعجازِ موسیّ کلیم

گر اشارت زو بود حقّا عصا ثعبان کنیم

خضر را آبِ بقا از عینِ جمع الجمعِ اوست

بگذریم از فرق و دل سرچشمه حیوان کنیم

ای حسن باب وعلی جاه و محمّد دستگاه

ما به امّیدِ وصالت صبر در(2) هجران کنیم

ای مهین خورشیدِ تابان گر چه در ابری ولیک

از فروغت ملکِ جان چون مهر و مه تابان کنیم(3)

ای وجودت واجب اندرخطّه امکان کجا

در خورِ شأن وجوبت مدح با امکان کنیم

واجبی در کسوتِ امکان به نظمِ ممکنات

ای تو ممدوحِ خدا، مدحِ تو را نتوان کنیم

تو خدا را بنده خاص و ولیّ مطلقی

آنچنان که خویش می دانی نه ما طغیان کنیم

از تو حلّ مشکلات اوّلین و آخرین

می شود آری ز نامت مشکلات آسان کنیم

مالک الملکا، شها، مالک رقابا، مهترا

بر ظهورت منتظر ما روز و شب افغان کنیم

ص: 847


1- . مد: «مر ظهورش را بود».
2- . مد: «با».
3- . مد: «از فروغ مهر رویت ملک دل تابان کنیم».

ای نخستین جلوه داور شود روزی که ما

در رکابِ بندگانت جانِ خود قربان کنیم

سرخوشیّ عاشقان از باده وصلت مدام(1)

بخ بخ از آن دم به مستی رقص در(2) میدان کنیم

ما ز الطافِ قدیمت ای کریم ابن الکرام

در گدایی فخر بر شاهان به فرّ و شان کنیم

گر نه ایم ای شاه ما حسّان(3) ز احسان شما

شاید ار خود را به رتبت همسرِ حسّان کنیم

در خورِ جودت مرا بنواز و از غم باز خر(4)

تا همی شادان به مدحت دفتر و دیوان کنیم(5)

(نیمه شهر شعبان المعظم سنه 1310 فقیر ابوالفضل)

فی میلاد صاحب الزّمان علیه السلام

فی میلاد صاحب الزّمان علیه السلام(6)

برده دلم را بتی گلرخ و شکّر دهن

بسته به زنجیرِ زلف هشته به چاهِ ذقن

آن که به حسنش بتان سجده برند از نیاز

چون به صمد بندگانش(7) چون به صنم برهمن

پیشِ رخش آفتاب از شرف آیینه دار

بر قدمش ماهِ نو همچو خدم بوسه زن(8)

ص: 848


1- . مد: «سرباختن در پای توست».
2- . مد: «که رقص اندر صف».
3- . مد: «گر چه حسّان نیستم امّا».
4- . مد: «از کرم بنوازمان ای شاه از غم وارهان».
5- . مد: + «قافیه گر چند جا شد شایگان می خواستیم حضرت صاحب زمان را مدحت شایان کنیم»
6- . مدینة الادب، ج 3، ص 298.
7- . مد: «حقّ پرست».
8- . مد: «ابروی او را هلال هر سرمه بوسه زن».

تافته از روی او عکس به خورشید و ماه

یافته از خوی او بوی عبیرِ ختن

در برِ بالای او قامتِ طوبی دو تاه

بر سرِ سودای او حور چو من موی کن(1)

با صفتِ زلف او خون به دلِ نافه زانک

دارد از مشکِ تر(2) جعدِ شکن بر شکن

آهوی شیر افکنش تیر نهد بر دو قوس

ناوکِ خون ریزِ او بر فکند تهمتن(3)

خاصیت جان دهد لذّتِ دشنامِ او

مرده اگر بشنود خیزد و درّد کفن(4)

شهد و شکر می چکد از سخن، آری، بلی

از لبِ شیرینِ او چون که بگویم سخن(5)

417- زنده جاوید ماند هرکه مزید از لبش

چشمه خضرش مگر هست درونِ دهن(6)

گر که ندیده(7) کسی پیکری از جانِ صرف

ور(8) که ز روحِ بسیط دیده نگشته است تن(9)

ص: 849


1- . مد: «طوبی باغ جنان پیش قدش محو و مات حور ز سودای او مویه کن و موی کن»
2- . مد: «نافه چین را بود خون به دل از جعد او زان که ز مشکش بود»
3- . مد: «ناوک مژگان او رخنه نماید به دل صارم ابروی او جان شکرد جای تن»
4- . مد: «کشته خود را اگر پای نهد بر مزار نیست عجب بردرد گر به تن خود کفن»
5- . مد: «از لب لعلش سخن خاصیت جان دهد مرده صدساله را زنده کند از سخن»
6- . مد: «چون که بگویم سخن از لب شیرین او جای سخن ریزدم شهد وشکر از دهن»
7- . مد: «بندیده».
8- . مد: «یا».
9- . مد: «هیچ ندیده بدن».

گو بتِ ما را ببین تا که ببینی عیان

ساخته از روح تن کرده ز جانی بدن(1)

ساقیِ رندان(2) بیا باده عشرت بیار

ویژه در اطرافِ باغ خاصه به صحنِ(3) چمن

جنبش بادِ بهار زنده کند مرده را

خیز و بیاور ز نو باده ز خمّ کهن(4)

در طرب و در نوا از همه سو مرغکان

گشته به هم مجتمع گشته به هم مقترن(5)

نعره(6) زند عندلیب از سرِ شب(7) تا سحر

غنچه به تن بردرد از شعفش(8) پیرهن

خنده زنان بین شجر، بی لب ودندان به باغ

قصّه کنان بین چمن، نی ز زبان و دهن(9)

بر طرفِ جویبار رقص کنان لولیان(10)سوسن با سروبن، نرگس با نسترن

ص: 850


1- . مد: «ساخته از جان بدن روح روان کرده تن».
2- . مد: «باقی».
3- . مد: «ساز نشاط و طرب ساز به طرف».
4- . مد: «تازه جهان کهن گشته ز فیض بهار ای گل نو در قدح ریز شراب کهن»
5- . مد: «مرغ سحر در نوا آمده از شور عشق کم نه ای از مرغکان خیز و نوایی بزن»
6- . مد: «نغمه».
7- . مد: «شب همه دم».
8- . مد: «وقت سحر».
9- . مد: «یاسمن و گل به باغ خنده زن و جلوه گر خنده زنان است گل جلوه کنان یاسمن خنده آن یک بود مایه عیش و طرب جلوه این یک بود دافع کرب و محن»
10- . مد: «رقص کنان گشته اند بر طرف جویبار».

بسته بناتِ نبات حلیه به سانِ عروس

هست به تنشان لباس رنگ به رنگ از پرن(1)

بر زبرِ شاخسار قمریکان مقریند

از ورقِ هر درخت مدحتِ فخرِ زمن(2)

خلیفه کردگار، قدیمِ حادث دثار

خدیوِ ذوالاقتدار، محمّد بن الحسن

خواجه ثانی عشر، ولیّ ایزد اثر

امان و غوثِ زمان، وصیّ بس مؤتمن(3)

خلاصه کاف و نون، نتیجه «کنتُ کنز»

خدایگانِ بصیر، خبیرِ سرّ و علن(4)

به گوشِ جانم رسید به شامِ میلادِ او

ز ما سوی اللّه تمام اذهب عنّا الحزن

به کنیت و نام و خوی بود چو(5) ختمِ رسل

به صولت و حلم و روی یگانه چون(6) بوالحسن

قوامِ کیهان بدوست که اوست جانِ جهان

نظامِ گیتی از اوست که اوست شاهِ زمن(7)

از او برد روشنی به چرخ در آفتاب(8)

که اوست شمعِ وجود جهانِ خَلقش(9) لگن

ص: 851


1- . مد: «کرده بنات نبات حلیه شادی به بر یاره و خلخالشان از مه و عقد پرن»
2- . مد: «بلبل و قمری به باغ بر زبر شاخسار خوانده به شور و نوا مدحت فخر ز من»
3- . مد: «پادشه ذوالعطا تاجور ذوالمنن».
4- . مد: «عارف غیب و شهود واقف سرّ و علن».
5- . مد: «به سان».
6- . مد: «علم و حلم چو حضرت».
7- . مد: - «قوام کیهان ... شاه زمن».
8- . مد: «مهر و مه آسمان برند از او روشنی».
9- . مد: «هرچه به جز او».

شهنشها امر و خلق، تو را بداده خدای

تویی چو روحِ بسیط، جهانیانت چو تن(1)

به نور آمد پدید، مهین جنابت ز مام

که روشن از روی توست چراغِ فرض و سنن

تو آفتابِ وجود جهان سراسر حجاب

جهانیان چون ادیم تویی(2) سهیلِ یمن

به سانِ عنقای عشق(3) سراسر اجزای کون

تو را سپاس آورند به هر کجا(4) انجمن

بر اوصیا خاتمی بر انبیا پیشوا

به ما سوا رهبری پناهِ هر مرد و زن(5)

تمامتِ اولیا به شخصت(6) امّیدوار

تمامتِ انبیا به حبِّ تو ممتحن

418- تو شاهِ اقلیمِ جود تو شهسوارِ وجود

تو قطبِ گردون مدار تو غوثِ دورِ زمن

تو حاکیِ وحدتی به ذات و فعل و صفت

تو مظهرِ قدرتی به نام و خوی و به تن(7)

ولای ذاتِ تو را که فرض آمد ز حق

به دفعِ تیر بلا(8) خدای کرده مجن

ص: 852


1- . مد: - «شهشاه امر ... چو تن».
2- . مد: «تو چون».
3- . مد: «عنقا همی».
4- . مد: «جمله به هر».
5- . مد: - «بر اوصیا ... هر مرد و زن».
6- . مد: «لطفت».
7- . مد: - «تو شاه اقلیم .... خوی و به تن».
8- . مد: «محن».

مدیحِ ذاتِ تو را به هر زبان و بیان

ملایکِ نُه سپهر چو خاکیان چامه زن(1)

تمامِ ما فی الوجود به زیر و رو لایزال(2)

ز بودِ تو بر قرار(3) به جودِ تو مرتهن

(شهر شعبان 1309 فقیر ابوالفضل)

فی میلاد حسن بن علی علیه السلام

فی(4) میلاد حسن بن علی علیه السلام(5)

صنمِ هور رخ و حور بدن

دی چو مه تافت(6) به کاشانه من

قامتِ افراخته چون طوبیِ خلد

زلف انداخته چون مشکِ ختن(7)

موی و رویش به مثل برده گرو

ز عبیرِ ختن و برگِ سمن(8)

چه صنم آن که به بتخانه چین

نیست ماننده او هیچ وثن

چه صنم آن که به خاکِ قدمش(9)

فلک ایثار کند عقدِ پرن

چه صنم آن که بتانش به نیاز

سجده آرند سراسر چو شمن(10)

ص: 853


1- . مد: - «مدیح ذات تو ... چامه زن».
2- . مد: «مائده ما سوی ز خوان احسان توست».
3- . مد: «گشته همه کاینات».
4- . مدینة الادب، ج 3، ص 296.
5- . مد: «در صفت معشوق و مدحت امام حسن علیه السلام».
6- . مد: «دوش زد گام».
7- . مد: «طرّه آویخته بر روی سمن».
8- . مد: «نسبت قامت و رخسارش را به مه و سرو نشاید دادن ماه را نیست به رخ زلف سیاه سرو را نیست ز گلبرگ بدن»
9- . مد: «مر او را به قدم».
10- . مد: - «چه صنم آن که بتانش .... چو شمن».

طوقِ آزادگیش را مه و مهر(1)

کرده با طوع همی در گردن

آمد و کلبه تاریکِ مرا

کرد از چهرِ منوّر روشن

ساخت بنگاهِ مرا غیرتِ خلد(2)

کرد ویرانِ مرا رشکِ(3)

چمن(4)

کرد از آن قدّ و رخ اندر شبِ تار

جلوه طور و شجر را روشن(5)

سر به پایش بنهادم گفتم

کای(6) تو را جان به بها بخس ثمن

چون شد ای ترکِ پری خصلت و خوی

چون شد ای شوخِ ملک سیرت و فن

که به تیمارِ رهی این دلِ شب

روی تو تافت چو مه زین روزن

این به خواب است و یا بیداری

خود یقین است و یا باشد ظن

کی به خاطر بگذشتی(7) که تو را

گذر افتد ز عطوفت بر من

ص: 854


1- . مد: «شاهدان طوق غلامی و را».
2- . مد: «از قد و روی».
3- . مد: «غیرت گلشن و آزرم».
4- . مد: + «گلخنی بود مرا کاشانه از گل عارض او شد گلشن»
5- . مد: «اندر آن شب ز قد و چهره خویش شجر و نار نشان داد به من گلخنی بود مرا کاشانه از گل عارض او شد گلشن»
6- . مد: «ای».
7- . مد: «بگذشتم».

گفت: «ای مانده به غم زار و نزار»(1)

گفت: «ای کرده به ویرانه(2)

وطن»(3)

گاهِ شادی و(4) نشاط است نه غم

وقتِ عیش است نه اندوه و حزن(5)

419- هان به پا خیز و بیاور میِ ناب

شاد بنشین و بزن یک دو سه من(6)

خیز و بشتاب(7) که آمد شبِ قدر

قدر بشناس و مده دل به شجن

روزه بگشا ز میِ عشق و ولا

هم ازین باده سحورانه بزن(8)

هوشمند(9) آن که بود مست مدام

خاصه اندر شبِ میلادِ حسن

بومحمّد ولیِ ایزدِ بارِ علیه السلام

سبطِ احمد شهِ یثرب مدفن

شبلِ حیدر، اسداللّه، علی علیه السلام

شاهِ ایجاد، ولیّ ذوالمن

پسرِ فاطمه، زهرای بتول

کوست چون(10) جان و جهانش چون تن

ص: 855


1- . مد: «به غربت افکار».
2- . مد: «درین کلبه».
3- . مد: + «مر تو را هست وطن عالم قدس به غریبی ز چه دردادی تن»
4- . مد: «حالیا گاه».
5- . مد: «محن».
6- . مد: «بنشین و قدحی چند بزن».
7- . مد: «باش آگاه».
8- . مد: «هم سحورانه بزن از آن دن».
9- . مد: «هوشیار».
10- . مد: «کو بود».

جانشینِ پدر و جدّ کرام

که بدو کون و مکان شد روشن(1)

حاملِ سرّ الهی ز نخست

حامیِ دینِ حق از فرض و سنن

مظهرِ جمله صفاتِ احدی

آینه وجه به وجهِ احسن

سیّد جمله جوانانِ بهشت

چون برادرش حسن شاهِ زمن(2)

محرمِ بارگهِ لاهوتی

همه(3) اسرارِ خدا را مخزن

کارفرمای قضای است و قدر

کارپردازِ نهان است و علن

مهرِ او گیر دلا، شاد بزی

که ز پیکانِ بلاهاست مجن

ای حسن ای پسرِ ختمِ رسل

ای به آفاتِ ولایت(4) مأمن

این رواسی بر حلمِ تو هبا

این معاصی(5) برِ عفوت ارزن

ای که از جودِ تو دارند شهان

طوقِ شکر و منن اندر گردن

ص: 856


1- . مد: «کار پرداز جهان فخر زمن».
2- . مد: - «سیّد جمله .... شاه زمن».
3- . مد: «دلش».
4- . مد: «ای ز آفات جهان را».
5- . مد: «کوه عصیان».

ای مهین نور که اجزای وجود

ز تو برپا و تو را فضل و منن

بنده عنقا که گدای درِ توست

مهلش در کفِ این زاغ و زغن

همه مهرِ تو به دل کرده نگار

همه مدحِ تو سراید ز دهن

شرف این بس حَسنش یارِ ضمیر

هنر این بس حسنش حرف و سخن(1)

پای کوبیده بر این(2) تاجوران

تا زده دست تو را(3) بر دامن

تو شهِ کشورِ ایجاد و رواست

به گدا بذلِ شه از وجهِ حسن(4)

در خورِ خویش گدا را بنواز

در خورِ خویش بده پاداشن

ثمرِ نخل(5) وجودیّ و مراست

سایه لطف و عطایت مسکن

420- معدنِ جمله خیرات تویی

کس به جایی نشود از معدن

حکمرانی تو در اقلیمِ وجود

من کمین بنده ات ای خواجه من(6)

ص: 857


1- . مد: - «شرف این بس ... حرف و سخن».
2- . مد: «کوبد به سر».
3- . مد: «تا تو را دست زده».
4- . مد: «از تو احسان به گدایی چون من».
5- . مد: «شجر باغ».
6- . مد: «کمترین خادمت این پیر کهن».

بنده بسیار تو را گرچه ولیک

خواجه جز تو نه مرا سرّ و علن(1)

دست من گیر ایا دستِ خدای

ز کرم در گهِ بیچاره شدن

بنده هرچند گنه کار بودنیست مایوس ز فضلِ ذوالمن

(فقیر ابوالفضل 1301)

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام(2)

زین سپس قفلِ خموشی بر درِ گفتار زن

چشم و گوشِ دل گشا و دست بر کردار زن

پای کش اندر گلیم و سر ز سرورها مکش

محرمِ گنجینه دل باش و بر اسرار زن

چند ازین گفتارِ بی معنی؟ روان ها تیره شد

گوهرِ معنی به چنگ آور به دریابار زن

گفتگو قشر و خموشی هست لبّ ای هوشمند

پوست را مقرون به مغزِ نغز رو(3) بر کار زن

باش صمّ و(4) بکم از هر گفتگو جز حرفِ عشق

جان آگه را به ملکِ دل تو(5) عاشق وار زن

عاشقِ دلدار شو دل وارهان از این و آن

دستِ دل بر دامنِ چالاک آن دلدار(6) زن

ص: 858


1- . مد: «نیست در عالم امکان ما را از سر کوی تو بهتر مکمن»
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 297 و نامه فرهنگیان، ص 632.
3- . مد: «پوست را بگذار و مغز نغز را».
4- . مد: - «و».
5- . مد: «گر زنی حرف از دیار».
6- . مد: «آن دلبر عیّار».

در بساطِ دل چو مردان، گام نه، فرزانه باش(1)

عاشقِ آن یار شو، کم حرف از اغیار زن

تن زن از این تن پرستی جان به عشق ایثار کن

تا که جانان خو شوی خیز و رهِ(2) ایثار زن

همچو کرمِ قز به گردِ خویشتن جانا(3) متن

زین عمل مغبون بمانی نقش بر هنجار زن

کام کم جو خویش را خود کامه دوران مساز

یک نفس از نفس بگذر اف بر(4) این مکار زن

بندگی را از نخست اقرار کردستی به عشق

حالیا منگر چرایی، شُه بر این(5) انکار زن

حق پرستی پیشه کن از راه و رسمِ مرتضی علیه السلام

بر درِ(6) دل، سکّه شاهنشهِ مختار زن

لوحِ دل را دفترِ آیاتِ الهامی ببین(7)

دینِ احمد گیر و مُهرِ مهر بر اقرار زن

چون یهودِ خیبرِ نفست به قلعه دل نشست

پیروِ دینِ محمّد باش و بر(8)غدّار زن

در مصافِ نفسِ کافر، ذوالفقارِ عونِ حق

برکش و مرحب بکش، شمشیر چون کرّار زن

مر تو را بت آمد این دِرهم، همش درهم شکن

با خدا دین آر و سنگی(9) بر سرِ دینار زن

ص: 859


1- . مد: «مردانه وار».
2- . مد: «همچو مردان تن ز جان هم از پی».
3- . مد: «پیله گرد خویشتن چندین».
4- . مد: «نفس اماره است گامی بر مراد او مرو گام دایم بر خلاف رای»
5- . مد: «مشنو از عقل ار تو را گوید دم از».
6- . مد و فر: «زر».
7- . مد: «نما».
8- . مد: «تیغ دین احمدی بر فرق آن».
9- . مد: «تیز سنگ بی نیازی».

هم تو خوردستی ز جامِ وحدتِ عشق از الست

از پیِ آن ذوقِ مستی شو(1) درِ خمّار زن

ساکنِ میخانه باش و باده دیرین(2) بنوش

بوسه زن بر دستِ ساقی ساغرِ سرشار زن

421- درگهِ عشق است مأمن، رو بدو اقبال کن

بار بر دربارِ او بر، پشت بر(3) ادبار زن

نایِ دل را خالی از جز ناله و(4) یادش بساز

زان سپس منصوروش آن نغمه رو(5) بردار زن

رایتِ «نصر من اللّه» بخشدت شاهِ وجود

در شهود آید فتوحت دمدمه این کار زن(6)

چند چند از(7) خوابِ غفلت دیده دل باز کن

در دلِ شب روز بین شو بر دلِ(8) بیدار زن

پرده پندار بر در سالکا در راهِ دین

عروه حق الیقین بر جای این پندار زن(9)

بر درِ معشوقِ یکتا، جان و دل آور نیاز

پاکبازِ(10) عشق شو، پا بر سر و دستار زن

زیرِ امر کاملِ رهبر، برو تسلیم شو

تا ز ره آگه شوی چالاک ره(11) هموار زن

ص: 860


1- . مد: «در ازل خوردی شراب وحدت از مینای عشق تا ابد زان ذوق مستی رو»
2- . مد: «وحدت».
3- . مد: «سر بنه بر درگهش پا بر سر».
4- . مد: «ناله».
5- . مد: «وانگهی منصوروار آن نغمه را».
6- . مد: «نفس را تا خون بریزی دست بر پیکار زن».
7- . مد: «تا به چند این».
8- . مد: «دست دل بر دامن صاحبدلی».
9- . مد: - «پرده پندار.... این پندار زن».
10- . مد: «پای بند».
11- . مد: «رهبری کامل بجوی و دل بدو تسلیم کن در طریق عشق ا زامرش قدم»

هان و هان تا آن که نفریبد تو را هر داعیه(1)

سنگِ شرع و دین به دنیا خواهِ دعوی دار زن

کمتر از مس نیستی ای دل ز لطفِ کیمیا

می شود مبدل به زر، بر کیمیا زنهار زن(2)

ایزدی اکسیر بشناسم نشان بدهم تو را

قلب بر(3) اکسیرِ مهرِ مامِ هفت و چار زن

فاطمه دختِ نبی جفتِ علی مامِ دو سبط

دل بر اکسیرِ ولایش خالص از زنگار زن(4)

خیز عنقا از سوادِ دیده حوران مداد

ساز و مدحش را(5) رقم بر صفحه اقمار زن

عیدِ میلادش جهان را تازه کرد از فرّهی

بر درِ میخانه شو زان باده هی(6) سرشار زن

باده می نوش از خمِ عشق و ولایش روز و شب(7)

مستِ عشقش چون شدی صد(8) طعنه بر هشیار زن

سازِ عشرت ساز و عنبر سای و در مجمر(9) بسوز

کوسِ شادی را به بامِ عرش عاشق وار(10) زن

ص: 861


1- . مد: «تا که دنیاخواه دعوی دار نفریبد تو را».
2- . مد: «تا مس قلب تو گردد زرّ خالص از دغل رو مس خود را به اکسیر ولای یار زن»
3- . مد: «را».
4- . مد: «گر بخواهی چاکران درگهش بارت دهند بگذر از خود چاک اندر پرده پندار زن ریشه های چادر او عترت پاک ویند دست بر دامان پاک عترت اطهار زن»
5- . مد: «مدح وی».
6- . مد: «عید میلادش نوی داد این جهان کهنه را عهد نو کن با کهن می ساغر» فر: «ساغر»
7- . مد: «ولای بندگانش».
8- . مد: «مست چون گشتی از آن می».
9- . مد: «ساز عشرت ساز کن مشگی بسا عودی».
10- . مد: «شادی بر به بام گنبد دوّار».

بوته وحدت به جز زهرا ندارد زهره ای

خویش را بر تابِ آن خورشید(1) اختربار زن

بضعه احمد مهین نورِ ربوبی از نخست

بیرق از مهرش بر اوجِ گنبدِ دوّار زن(2)

بانوی عصمت یگانه جفتِ شاهِ لافتی(3)

دستِ دل بر مهرِ این خاتون(4) همی ستوار زن

نور الانوار است زهرا ای دلِ روشن نهاد

دم به دم شام و سحر، خود را بر آن انوار زن(5)

خضر را آبِ بقا از خاکِ این در حاصل است(6)

آن هوا داری اگر بر هستیِ خود نار زن

مهرِ این خاتون که صد مریم کنیزستش به عشق(7)

جای در دل ده، قدم بر چرخِ عیسی وار زن

صولجان از بندگیّ او به چنگ آور سپس

در فضای عشقِ حق آن گویِ دولتیار زن

آسمانِ عزّ و رفعت، آستانِ فاطمه علیه السلام است

ای دلِ رفعت طلب، این در زن و بسیار زن

ما سوی را آبرو چون از غبارِ راهِ اوست

خیز و خاکِ درگهش بر دیده و رخسار زن(8)

کس ز درگاهش نه محروم است از احسانِ عام(9)

با ارادت بر درِ احسانِ او مسمار زن

ص: 862


1- . مد: «اوست گردون زادگان او فروزان اخترند تابشی بر دل از آن گردون»
2- . مد: - «بضعه احمد ..... دوّار زن».
3- . مد: «مهین دخت نبی جفت علی».
4- . مد: «دامن مهرش».
5- . مد: - «نورالانوار .... بر آن انوار زن».
6- . مد: «از خاک این در آب حیوان شد نصیب».
7- . مد: «چون مریمش باشد کنیز».
8- . مد: - «ما سوی را .... رخسار زن».
9- . مد: «هیچ کس از رحمت و احسان او نومید نیست».

422- زادِ ره، سرمایه روزِ پسین، چون مهرِ اوست

بر درِ لطفش گرای و ره بدان دربار زن(1)

دوستانش را ستایش کن که بستوده خدای

دشمنانش را ز لعنت ذمّ آتشبار زن(2)

(فی شهر جمادی الاخره 1311 فقیر ابوالفضل)

فی میلاد النّبی صلّی اللّه علیه و آله

فی(3) میلاد النّبی صلّی اللّه علیه و آله(4)

برون بخرام زین بیدا به همّت رو به مبدا کن

تویی دردانه هستی یکی آهنگِ دریا کن

ز دریا آمدی ایدر بیاور اصل در خاطر

تو صحرایی نیی آخر به دریا رو ز صحرا کن

ز چه(5) آواره می گردی ز گرمی ها چرا سردی

بهل خود را اگر مردی مکان در ملکِ الاّ کن

ازین کثراتِ امکانی به وحدتگاهِ سبحانی

رهی داری به پنهانی بخیز(6) و قصدِ آنجا کن

به کامِ لا چو جا سازی، علم از عشق افرازی

ز امکان رو برون تاز و مکان در بحرِ(7) الاّ کن

گذر از بندِ آب و گل که اینجا نیستت منزل

فروزان ساز جان و دل بر(8) اوجِ عشق شو جا کن

ص: 863


1- . مد: «تا ز دربارش دهندت زاد روز واپسین بر درش فریاد عمری با دل افکار زن»
2- . مد: «تا مگر روزی بیابی بار بر دربار او بوسه او را از ره اخلاص بر دربار زن»
3- . مدینة الادب، ج 3، ص 297.
4- . مد: «در وارستن از ظلمت طبیعت و رسیدن به نور حقیقت به عالم وحدت از عالم کثرت و نعت راهنمای صاحب شریعت اعنی حضرت ختم مرتبت صلی الله علیه و آله».
5- . مد: «چرا».
6- . مد: «بیا».
7- . مد: «به ملک لا چو جا سازی علم از عشق افرازی از آنجا هم برون تاز و مکان در ملک»
8- . مد: «به».

بشد عمرت به ناکامی، بیا بگذر ز خودکامی

ز بدنامی و خوش نامی بجه، داری(1) مهیّا کن

تو چون(2) شهبازِ آن دستی

به ویران از چه دل بستی(3)

مکن منزل در این پستی نه جغدی عزمِ بالا(4) کن

چرا از فضل نومیدی؟ تهی دست از چه چون بیدی؟

نه میوه شاخِ توحیدی؟ سخن از خلد و طوبی کن

تو زاده وحدت و لبّی به شوکِ شرک چون خستی

تواضع را چو بابا رو ندا «یا رب(5) ظلمنا» کن

ز دیوِ نفس جان فرسا مشو ایمن که بس غوغا

به سر می آردت فردا از او امروز پروا کن

ز شیطانِ درونی رو گریزان شو گریزان شو

ز دزدِ خانگی جانا به چالاکی تبرّا کن

تو آدم زاده ای ای دل وراثت را مهیّا شو(6)

عَلَم بالا کش از عالم، نظر در علمِ اسما کن

ز سوداهای خود بینی همه سودت زیان آمد

به دستِ(7) عقل روشندل در این بازار(8) سودا کن

ازین دلاّلِ روحانی، در این بازارِ جسمانی

بخر کالای ربّانی، به دولتگاه مأوا(9) کن

تماشاگاهِ چشمِ دل، جمالِ وحدت است ای جان

برو از توتیای عشقِ جانان دیده بینا کن

ص: 864


1- . مد: «برو زادی».
2- . مد: «خود».
3- . مد: «از چه بنشستی».
4- . مد: «بال و پر واکن».
5- . مد: «ربّ».
6- . مد: «بشو حاضر».
7- . مد: «بیا با».
8- . مد: «متاع جهل».
9- . مد: «دل از اسرار دانا».

کسی آن چهره می بیند بدو غیری بنگزیند(1)

تو چشمِ غیربین بر بند و رویش را تماشا کن

همه عالم پر از عذراست عشقِ وامقی باید

ز چشمِ عشقِ عذرا بین نظر در حسنِ(2) عذرا کن

نه گر از عشق حیرانی، نه مجنونی که نادانی

هواجویی غزلخوانی(3) سخن کمتر ز لیلا کن

ز ظلماتِ طبیعت تا برون نایی نمی شایی

کلامِ عشق و حکمت را مصفّا باش و اصغا کن

صفای دل تو را حاصل شود از عشق ای عاقل

تن آسانی فرو می هل ز زشتی خویش زیبا کن

423- نمی تابد صفا بر دل به جز از پیروی کامل

که باشد رهنمای دین برو با وی تولاّ کن

بهل آیینِ زردشتی مهذّب شو ز هر زشتی

ز احمد بایدت پشتی ازین دم مرده احیا کن

ز خمّ عشقِ او می نوش ویژه شامِ میلادش

به سر مستی برون(4) بخرام و جا بر چرخِ اعلا کن

ربیع آمد به فصلِ دی بیاور ساقیا زان می

که بس مرده شود زان حی، مرا از عشق احیا کن(5)

همایون عیدِ فرّخ پی که پیدا شد دو شه در وی

چه گویم من دویی گو هی(6) ز صورت قصدِ معنا کن

ص: 865


1- . مد: «که بر وی غیر نگزیند».
2- . مد: «روی».
3- . مد: «هوس رانی».
4- . مد: «به مستی آنگهی».
5- . مد: «که مرده حی شود از وی مرا از لطف اعطا کن».
6- . مد: «دویی گنجد در اینجا کی».

شهود و غیب شد روشن به نورِ احمد ذوالمن(1)

لوای مذهب و آیین ز جعفر هم تو(2) برپا کن

ز فرّ شاهِ دین جعفر، مسدّد شرعِ احمد شد

بگیر این(3) ملّتِ بیضا، روانِ خویش رخشا کن

بود جعفر وصیّ ششمین خواجه مدحش را(4)

رقم بر صفحه دل ساز و قصدِ(5) شاهِ لولا کن

ده و دو برجِ عصمت را که خورشید اندر آن گردد

به یکتایی ثناخوان باش و وصفِ ذاتِ بیضا کن

دلا گر محمدت جویی به جان مدّاحِ احمد شو

به نعتِ نامِ پاکش دفتری از عشق(6) انشا کن

تمامِ ما سوی اللّه را طفیلِ عشق می دانم

محمّد ذاتِ عشق آمد مرا ای عشق والا کن

ازین عشقِ مبارک دم بزاد عیسی بن مریم(7)

بدو بگرای و در عالم تو هم کارِ مسیحا کن

همایون فرّ یزدانی محمّد نورِ ربّانی

کز اوّل بوده بی ثانی ز مهرش سینه سینا کن

نخستین جلوه داور محمّد مهتر و رهبر

هم او اوّل هم او آخر بیا حلّ معما کن(8)

چو او شد صادرِ اوّل صدورِ عالم از وی شد

تو گوشِ جان و دل بگشای زبانِ ذکر گویا کن(9)

ص: 866


1- . مد: «ز نور چهره احمد».
2- . مد: «لوای مذهب از جعفر دلا در دهر».
3- . مد: «بیا در».
4- . مد: «ثنای جعفر صادق به لوح دل چو بنوشتی».
5- . مد: «صفحه خاطر مدیح».
6- . مد: «به نعت ذات پاکش».
7- . مد: «بزاده عیسی مریم».
8- . مد: «هم او اوّل هم او آخر هم او باطن هم او ظاهر هم او مصدر هم او صادر بیا حل معما کن»
9- . مد: «سوی این صادر و مصدر بیا و راه پیدا کن».

به اخبارِ قدومِ وی خبر دادند وخشوران

اگر باور نمی داری، مریضی، رو(1) مداوا کن

تویی برهانِ وحدت، ای احدخو احمدِ خاتم

ز زنگ شرک و خودبینی، رخِ دل ها مصفّا کن

پس و پیش انبیا هر یک، یکی شأن(2) از شئونِ تو

کنون ای مجمعِ خوبی، مر آن جمله هویدا کن

تویی مرآتِ سبحانی، تو عینِ الخضرِ روحانی

الا ای شاهِ فردانی، جهانِ مرده احیا کن(3)

تو را ممکن نشاید خواند ای سر تا قدم واجب

ز امکان پرده بگشا(4)و وجوبِ خویش افشا کن

الا ای احمدِ عرشی، بیا زان دستِ قدرت زا

بدر جیبِ افق چون مه، منوّر روی غبرا کن

غبارِ خاکِ راهت را به تارک، عرش می ساید

تو خواهی فرش منزل ساز و خواهی عرش مأوا کن

ببار ای رحمتِ مطلق ز ابرِ جود در عالم

شکفته گلشنِ وحدت چو آن چهرِ(5) دلارا کن

تویی اوّل تویی آخر تویی باطن تویی ظاهر

ظهورِ آخرینت را چو اوّل نیز ابدا کن(6)

به جلوه خاتمیّت ای یگانه فارسِ هستی

به میدان تاز و خیلِ شرک را بالمرّه یغما کن

ص: 867


1- . مد: «به درد جهل و نادانی چرا چندین گرفتاری در آن دارالشّفا باری برو خود را»
2- . مد: «به هر یک از انبیا دادند شأنی».
3- . مد: - «تویی مرآت .... احیا کن».
4- . مد: «برگیر».
5- . مد: «شکفته گلشن هستی چو آن روی».
6- . مد: - «تویی اول تویی آخر ... ابدا کن».

424- عیان کن حجّتِ باهر ز علمِ(1) باطن و ظاهر

ابوجهلانِ دعوی را دهان بر بند و رسوا کن

شها دیری است این خسته به مدحِ تو(2) میان بسته

اگر پیر است و اشکسته همش(3) از عشق برنا کن

به فرّ عشق ای مهتر، مرا پَر بخش و افزا فر

مر این گنجشکِ لاغر را طراز از چترِ عنقا کن

ثنا و مدحِ خلق الحق به خاکِ پای تو مطلق

هدیّت هاست مورانه، قبولِ این هدایا کن

کجا محدود می تاند(4) زبی حدّی سخن راند؟

مرا اندازه این باشد تو بی اندازه اعطا کن

اگر حسّان نیم شاها، تو ختمِ انبیا هستی(5)

به فضلِ فیض مستغنی، مرا امروز و فردا کن(6)

به هر جا مسکنم باشد به سوی توست روی دل

ولی عطفِ عنانم را به(7) شفقت سوی بطحا کن

مرا جز دخترت زهرا علیهاالسلام وسیله و شافعی نبود

ز رحمت حاجتم اعطا به نورِ پاکِ زهرا کن

ده و دو اوصیایت را غلامِ خاصِ درگاهم

فقیر و ناتوانا را به عشق ای شه، توانا کن

ص: 868


1- . مد: «ز راه».
2- . مد: «بود دیری که این خسته ولایت را».
3- . مد: «تواش».
4- . مد: «که بتواند».
5- . مد: «نه تو ممدوح حسّانی؟»
6- . مد: «چو حسّان بی نیازم از عطایای تمنا کن».
7- . مد: «ز».

فی میلاد علی علیه السلام

فی(1) میلاد علی علیه السلام(2)

کس که نه رنجِ مجاهدات کشیده

نیست به گنجِ مشاهدات رسیده

راحتِ روح مشاهده برد آری

نفس که رنجِ مجاهدات کشیده

راحتِ این رنج گنجِ نامتناهی است

جز دلِ بینای رازدانش ندیده

خواجه «رجعنا من الجهاد» از آن گفت

تا نرهیده عیان شود ز رهیده

نفسِ تحمّل نکرده زحمتِ خاری

غنچه راحت ز باغِ وصل نچیده

گل به کف آن دست را بود که در این باغ

از سرِ شوقش به پای شوک خلیده

غیرت مینوست آن دلی که بس انوار

بر در و بامش دمیده و شکفیده

جانش به معناست از مشاهده فربی

تنش به صورت چو لاغر است و تکیده

مرده ز هر آرزو به غمزه جانبخش

زنده جاوید گشته است و گزیده

ای خنک آن جان که روزوش به شبِ تار

در دلِ بی غیمش آفتاب دمیده

ص: 869


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 265.
2- . مد: - «فی میلاد علی علیه السلام».

دلش در آن تیره شب، طلیعه صبح است

کز افقش گشته مستنیر، سپیده

از ملکوت است و خاکِ ملک به دامنش

از رهِ پاکیزه گوهری نرسیده

تن زده از پای بند هر چه تعلّق

دست به همّت ز ماسوای کشیده

پرورش از دایه قدم بگرفته

شیرِ حقایق ز ثدی(1) غیب مکیده

گوش به پیغامِ دوست کرده به هر دم

زان لب و زان گوش گفته است و شنیده

425- بنگهِ خود را خراب کرده و آباد

گشته نه چون عنکبوتِ تار تنیده

همچو ملایک جریده رفته به پاکی

در دلِ خاک از ریاضِ قدس چریده

نورِ شهودش غذای جانِ الهی است

کامده از لقمه های خاک بریده

بر قد و بالای جانش در زیِ قدرت

اطلسِ تقوی به گاهِ صنع دریده

کم زده عنقا صفت ز پرده پندار

با پرِ همّت به قافِ فقر پریده

خیز دلا کوش در طریقتِ پاکان

دل به جهان در مبند و باش جهیده

ص: 870


1- . ثدی: پستان.

سر مکش از امر و نهیِ پاکِ شریعت

تا که نباشی تو با خدای چخیده

همّتِ مردان اگر نه همرهِ رهروست(1)

دلش بماند ز طیّ راه شمیده

خرقه کبر و ریا ز بر بدر ای دل

باش برِ کبریا ز شرم خمیده

تغذیتِ جان طلب نه تقویتِ تن

تربیتِ روح جو، نه جسمِ نویده

دولتِ دنیی مجو که جز دو دولت نیست

روزیِ مقسوم چون که زی تو چمیده(2)

کی به حدودِ قدم عبور کند آنک

باشد ازین حادثاتِ دهر پکیده

خانه دل را بروب پاک ز اغیار

بو که شود یار را مقام سزیده

خلوتِ رحمان مساز و مسکنِ شیطان

تا نشود پرده ات ز شرک دریده

ساغرِ عشقی بنوش از کفِ ساقی

منبسط از درد شو، مباش کفیده

کی کدر است آن دلی که جرعه صافی

از خمِ عشق و ولای شاه چشیده

باده وحدت ز خمّ شاهِ ولایت

دل که به فطرت ز انبساط کشیده

ص: 871


1- . فر: «همره رهرو اگر نه همّت مردانست».
2- . فر: - «دولت دنیی مجو... زی تو چمیده».

می نخرد دانگی این سرای دو رو را

کز شش و پنج و چهار کون رهیده

در همه مردم بود چو مردمکِ چشم

کآمده اندر جهان چو نور به دیده

کدیه گر است از درِ شهنشهِ امکان

آن که ز نورِ وجوب گشته چکیده

حضرتِ خیر البشر خلیفه یزدان

داورِ احمد رسولِ پاک گزیده

قطبِ الهی محیطِ دایره کون

مرکزِ هستی، علی، امیرِ سزیده

همسرِ زهرا علیهاالسلام ولیّ والی والا

بابِ شبیر و شبر دو سبطِ گزیده(1)

منفصم آید هر آنچه رشته به محشر

جز ز ولایش که محکم است و کشیده

آن که ازین رشته سر بتافت در این جای

نیست در آنجا به قربِ دوست رسیده

426- هر که بدان بسته داشت خویش به تحقیق

در کنفِ قربِ قدسِ عشق خزیده

ساغرِ عشرت به باغِ خلد بگیرد

آن که ز مینای دوستیش مزیده

در تکِ دوزخ مخلّد است عدویش

هرنفس از مارِ نار هست گزیده

ص: 872


1- . مد: - «دو سبط گزیده».

ای شهِ والا علیّ عالیِ اعلا

دل به بر از هجرِ شاهِ غیب تپیده

وقت عنایت بود که خیلِ خلایق

از درِ طاعت به آشکار رمیده

پرده ما را به دستِ لطف، رفوگر

اوست که از تندباد گشته دریده

من به متاعِ کساد چون کنم ای شاه؟

جز کرمت این متاع کس نخریده

ظاهر و باطن تویی یگانه شهنشاه

عاطفتِ شاه با گداست سزیده

دستِ کرم برگشا که پای طلب را

از درِ غیرِ تو خارهاست خلیده

پویه دل جز به درگهِ تو نباشد

گر چه به عمری فراز و شیب دویده(1)

(لکاتبه الفقیر الاثم ابوالفضل بن علی بن هاشم عفی اللّه عنهم فی سنه 1315)

فی مدیحة النّبی و الزّهراء «علیهم الّثناء»

فی(2) مدیحة النّبی و الزّهراء «علیهم الّثناء»(3)

جلّ شأنه ذاتِ عشق آن شاهدِ یکتاستی

که صفاتش را کماهی عقلِ کل مجلاستی

آینه حسنِ دلاراییّ روی شاهِ عشق

ذاتِ پاکِ عقلِ کلِّ عاشقِ یکتاستی

ص: 873


1- . فر: + «قافیه زان رو مکرّر است کز آن لب قند مکرّر لبم مدام مکیده»
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 265 و نامه فرهنگیان، ص 638.
3- . مد: - «فی مدیحة ... علیهم الثّناء فر: «فی نعت النبّی صلی الله علیه و آله».

حضرتِ سلطانِ وحدت را ظهوری از قدم

اندر آن مجلای تامِ حادثِ زیباستی

ذاتِ عشقِ مطلق است آن شاهدِ یکتای غیب

کش به کل آن عقلِ والا مظهرِ اسماستی

ممکنِ واجب نشانِ تامِ عقلِ عشق خوست

که حدوثش با قدم توأم برِ داناستی

حضرتِ واجب تعالی، شاهِ عشقِ لامکان

مظهرش آن عقلِ کلّ ممکنِ والاستی

عشقِ مطلق را ظهور از گوهرِ عقلِ کل است

همچنان هستیِ عقل از عشق پا برجاستی

عشقِ بی حد چون تجلّی کرد اندر ذاتِ خویش

آشکارا عقلِ کل آمد که بی همتاستی

مبداءِ اشیاست ذاتِ اقدسِ والای او

که بدو بر پا سراسر گوهرِ اشیاستی

عقلِ کل محدود نبود گر چه از امکان دثار

دارد امّا حد در آن مرآتِ واجب لاستی

عشقِ کنزِ مخفیِ «احببت ان اعرف» بود

کز ظهورِ عقلِ کل پنهانیش پیداستی

شاهدِ وحدت تعالی لاابالی کبریاست

عقلِ بی کبر و ریایش آینه اعلاستی

427- مقصدِ انشای عالم جز ظهورِ عشق نیست

عقلِ کلِّ عشق سیرت باعثِ انشاستی

ص: 874

عقلِ کل را طایرِ همّت گشاید چون که پر

قابَ قوسینش نشیمنگاهِ او ادناستی

در دَنا و در تدلاّیش دو قوس آمد تمام

لیک او ادنای قربش مقصدِ اقصاستی

عشق دریایی است که هر هفت یم از فیضِ او

قطره ای باشد که نم بخشای این صحراستی

عشق دریایی است کابش کارِ آتش می کند

عقلِ کل معنا و جان و دُرّ آن دریاستی

وهم را در تیهِ حیرانی همی لنگ است پای

لم یزل گمراهیش پیدا در آن بیداستی

عقلِ جزئی را که بازد حیله در انکارِ عشق(1)

زان بود کز کل جدا آمد که بس رسواستی

پای دل را در سلوک آن عقلِ جزئی شد عقال

طیّ راهِ عشق کی داند که بسته پاستی؟

خلع و لبسِ جمله اشیا حاکیِ عشق است لیک(2)

گر به کل پیوند دارد حاکی(3) از ابداستی

منکرانِ عشق را از عقلِ کل هم رشحه هست

زان که انکارش همی اقرار را گویاستی

عاقلِ کامل نباشد جز که عاشق باز بین

کاین سخن در روشنی چون بیضه بیضاستی

کیست انسان؟ اشرفِ مخلوق کو از عشق و عقل

گنج دارِ سرِّ سرِّ لولوی لالاستی

ص: 875


1- . مد: «که در انکار عشق است حیله باز».
2- . مد و فر: «عقال».
3- . مد: «آگه».

مایه انسانِ کامل هست عقل نکته سنج

کز لطیفه عشق گفتارش همه شیواستی

روشنیّ عقل از نورِ بسیطِ عشق شد

که بدو انسان همی دل روشن و داناستی

عشق و شهوت در برِ عارف چو جدوار است و پیش

وهم آن را فرق نتواند که نابیناستی

عشقِ معنی مقصد است و عشقِ صورت شهوت است

گر چه صورت گه گشادِ درگهِ معناستی

پرده پندار از وهمِ خسیسِ بدرگ است

منکشف آن پرده از عقلِ جهان آراستی

عقلِ جزئی متّصل گردد چو در معنی به کل

فی المثل چون قطرای مستغرقِ دریاستی

پس به طیّ عشق گردد تیز پرّ و چست خیز

کمترین پروا از او تا سدره و طوباستی

فرق نکند پیر و برنا در طریقِ شرعِ عشق

زنده جان از عشق دل پیر است اگر برناستی

گنجِ عشق از عقلِ کل چون آشکار است از قدم

در مراتب رهبر او زیدر سوی مبداستی

اوست مبدأ اوست جانان جان و دل ها را مدام

درگهِ والای لطفش مأمنِ جان هاستی

جانور بسیار امّا صاحبِ دل بس کم است

این سخن را روی دل با جانِ دل داراستی

ص: 876

جان که از جانان نشد آگه تنی باشد نژند

کی به قربِ حضرتش بار و در آن مأواستی

در فنا و در بقا هر جانور را بار نیست

جز که صاحبدل که آنش غایة القصواستی

428- سودِ دنیا سر به سر باشد زیان در نزدِ عقل

قصدِ مولی بی زیان منظور ازین سوداستی(1)

در زیان و سودِ دنیا جانِ بس آمیخته

کی ازین سودا خبر دارد که پر صفراستی

مردِ سودایی که ربّانی مزاج آمد به عشق

مشتریّ عقلِ کل در کسبِ آن کالاستی

عقل عینِ عشق آمد کان شرافت از قدم

حاصلِ قلبِ شریعت مسلکِ جویاستی

عقلِ کل مصلحت پیرا به حسن و قبحِ کار

شارعِ شرعِ قویمِ عشقِ بی همتاستی

عشق آمد منکشف از شرعِ عقل دین مدار

شرع عقل اندر طریقِ عشق و دین زیباستی

ائتلافِ عقل های جزئی اندر اصل و فرع

با فروغ از رای عقلِ کلّ خوش انباستی

مجتمع در امرِ دین آیند چون یکسر عقول

پیش کل چون در برِ خورشید آن جوزاستی

عقل یعنی عبدِ عاشق که رسولِ مطلق است

زان ربوبی کنه و صاحب پرچمِ لولاستی

ص: 877


1- . نسخه: «مولاستی».

عبد را باید شهادت با زبانِ قلب و صدق

ورنه در دیوانِ عشاقش کجا طغراستی

از عبودیّت شهودِ عشق می تابد به قلب

قلبِ عبدِ عشق خو آیینه والاستی

بس اشاراتِ لطیف از عین و شین و قافِ عشق

با بشاراتِ نهان در عقلِ کار افزاستی

فرّ عشقِ عقلِ کل گر مرغِ جان را گشت پر

قافِ فقر او را مقامِ پاک چون عنقاستی

در بساطِ عرشِ عشق آن عقلِ کل از فقرِ فخر

می کند گرچه بدو فخرِ همه اجزاستی

قشرِ بی مغز است چون خشخاش پر بانگ ای پسر

حرف هایی که تهی از گفته مولاستی

غرقه بحرِ خودی آن لا اله الاّ اللهش

نیست توحیدی ک محبوبِ شهِ یکتاستی

حرف لا میراند اما منفیِ او مثبت است

که نه مشهودش ز لا آن شاهدِ الاّستی

نفیِ اثنینیّت از لا چون غرض باشد چرا

هرنفس ما را به اثباتِ خودی غوغاستی

از بیانِ احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله در اطوارِ دلت

لا الهَ گر رود توحیدِ تو ممضاستی

خوش محکّ اللّهی آمد قلوب صافیه

نقد وقلبِ هر کسی در روی آن پیداستی

ص: 878

آن صفا اسرشتگان را عقلِ کل بدهد مدد

کیمیاگر عشقِ او در زیر و در بالاستی

باده عشقِ خمِ وحدت ز جامِ عقلِ کل

نوشِ جان فرما که او خود ساقی و صهباستی

عقل کلِ راز دانِ می گسارِ پرده پوش

شهسوارِ رفرفِ عشق و خدا سیماستی

روحِ اعظم احمدِ عرشی محمّد کز ازل

تا ابد بر ما سوی اللّه سر به سر مولاستی

مجمع البحرین یعنی ذاتِ آن والاگهر

از عنایاتِ قدم پیوسته گوهرزاستی

429- ماتِ شاهِ عشقِ مطلق بُد چنان آن پاکباز

گفت هر کس دید رویش را که حق سیماستی

صادرِ پیوسته(1) است احمد ز الطافِ احد

آمر و ناهی هم امروز است و هم فرداستی

شد خلیفه آدم از نورش و گرنه خاک را

سجده افرشتگانِ پاک نازیباستی

علمِ اسما بر دلِ آدم ز نورِ او بتافت

مجمعِ اسما محمّد علّم الاسماستی

انبیا و اولیا مشکاتِ انوار ویند

در همه قندیل ها آن زیت نور افزاستی

حبّ او در گاهِ طوفان زورقِ نوحِ نجی است

بلکه او نوح است و زورق هم خود او دریاستی

ص: 879


1- . مد: «بی واسطه».

نارِ نمرودی که شد گلشن به ابراهیمِ راد

از احد خو احمدِ والا بدان ایماستی

آن شکافِ بحرِ موسی با عصا از امرِ اوست

وانکشافِ نورِ او از وی یدِ بیضاستی

عیسیِ قدسی دم ار جانبخش عاذر گشته است

جانِ عیسی زنده دم زان مایه احیاستی

وجهِ ربّ ذوالجلالِ باقیِ سرمد هم اوست

نورِ آن وجه است کاندر اوصیا پیداستی

مظهرِ اکمل به وجهِ احسن آن مه را ز مهر

اشبه و اعظم نه کس جز زهره زهراستی

مصطفی رو، مرتضی شو، مامِ شبّیر و شبر

بانوی اجزای هستی خامش و گویاستی

علّتِ غایی اکوان، فاطمه دختِ رسول

مخزنِ سرّ ولا و درّه بیضاستی

حاصلِ مقصد ز آیه نور در فرقانِ حق

بضعه ختمِ رسل صدّیقه کبراستی

او شفاعت گر به روزِ رسخیز است از شرف

تاج اللّهی به سر او را گهِ فرداستی

آن کرامت ها در آدم از شعاعِ نورِ اوست

بر سر از مهر و ولایش تاجِ کرّمناستی

حبّ و بغضش آمده مفتاحِ فردوس و جحیم

نزدِ حق ردّ و قبولِ فاطمه امضاستی

ص: 880

اوصیای احمدِ مرسل ز نسل فاطمه است

چون مدد بخشِ جنابش حیدرِ والاستی

دوستدارِ دوستدارِ دوستدارانِ ویم

که جلالتشان فزون از حیطه احصاستی

ای بتول، ای دختِ احمد، ای کریمه رازدان

چشم بخشایش ز احسانت مرا بیناستی

در خورِ جودت مرا امروز و فردا می نواز

ای که دیده بازِ جودِ تو به کل اجزاستی

(لمحرّرها، الفقیر،خادم ارباب السّلوک و الصّفا ابوالفضل المتخلص بالعنقا و الملقّب بجلال الدّین علی، اعانه اللّه فی الاخره والاولی. التمس الدّعا ممّن ینظر الیها. فی شهر جمادی الاخرة شهور سنة 1315 فی قاعدة التهران، صانها اللّه عن الحدثان.) 430

فی مدیحة العسکری علیه السلام و میلاده

فی مدیحة العسکری علیه السلام و میلاده(1)

گر همی خواهی که بخشندت کلاهِ سروری

ترکِ سر کن سروری جو رهنمای آن سری

تا نیابی اتّصالِ معنوی با سروران

حاشَ للّه گر به سر بنهی کلاهِ سروری

رستگاری آن سری گر بایدت در این سرای

سر مکش ز اقبالِ سربخشان ز فرطِ مدبری

سرسری منگر به سوی رهروان و سروران

تا نگونسارت نسازد عاقبت آن سرسری

ص: 881


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 299 و نامه فرهنگیان، ص 642.

چند بنشینی به حجله چون عروسی غرقِ ناز

شیوه مردان نیاز آمد نه رسمِ دختری

خیز مردانه به میدان آی و با مردان گرای

تا رسد از خدمتِ مردانت تاج مهتری

تا به کی باشی غلامِ نفسِ زشتِ نابکار؟

خواجگانِ عقلِ زیبا را به جان کن چاکری

نفس ابلیس است زنهار از فریب و مکرِ او

من نمی دانم مگو از غول آید(1) رهبری

نفس را پژمرده ساز و خوار سازش(2) همچو خار

تا نباشی هیزمِ دوزخ به خشکی یا تری

اغبری کردی اگر اندر بساطِ عبقری

خواجه بنشاند تو را روزی چو(3) گلبرگِ طری(4)

گرت باید در شمار آیی ز زمره(5) رهروان

خویشتن را در جهان باید پشیزی نشمری

چشم گریان سینه سوزان رخِ چون زعفران

شد نشانِ عاشقان اینک نشان تا پی بری

ای مطیعِ خشم و شهوت وی اسیرِ حرص و آز

ای شرافت هشته و خو کرده با رسوا گری

بر فرشته پیشی و بیشی ز دانش مر تو راست

از چه نادانی گزینی پس شوی در کمتری

ص: 882


1- . مد: «اوست غول و رهزنی آید ازو نی».
2- . مد: «دارش».
3- . مد: «به».
4- . فر: - «اغبری کردی ... گلبرگ طری».
5- . مد: «گرت می باید که باشی در شمار».

زین جهان روزی یقین بایست رفت و رخت بست

گر همه دارا و جم باشی و یا اسکندری(1)

مایه امروزت بباید بهرِ فردا دوختن

غبن باشد جانِ من بی مایه و مفلس مری(2)

ای خزف برده به جای گوهر اندر پیشگاه

می شوی رسوا در آن حضرت ازین بدگوهری

روزِ تحقیق است آنجا هر بد و نیک آشکار(3)

تیره بختا آن که را باشد نشانِ ابتری

چنگ زن بر دامنِ مردان که اندر راهِ دین

همّتِ ایشان مگر بازت خرد(4) از کافری

بس کساد آید تو را از شرک در بازارِ دین

ای موحّد زاده این کالا ندارد مشتری

خارِ شرک از پای دل بر کن رهِ توحید پوی

شاهدِ وحدت نمی بیند کس از مستکبری

ما سوی را داوری باشد بدو بگرای زود

تا به صفّ مشرکان نایی به روز داوری

ای پسر در راهِ دین با صدق پا بگذار تا(5)

وارهی(6) از شرکِ خود بینیّ و فکر برتری

برتری را وا بهل ورنه چو ابلیسِ خسیس(7)

با هزاران طاعت آخر سازدت(8) از دین بری

ص: 883


1- . مد: + «مایه امروز و فردا را بکن اندوخته مایه داران را تو بی سرمایه کی گردی مری»
2- . مد و فر: - «مایه امروزت بباید ..... مفلس مری».
3- . مد: «نیک و بد پیدا شود».
4- . مد: «رهایی بخشدت».
5- . مد: «در ره دین از سر صدق و ارادت پا بنه».
6- . مد: «تا رهی».
7- . مد: «لعین».
8- . مد: «با همه طاعت نماید مر تو را».

431- بر نخواهی خورد از بستانِ وصلِ گلرخان

تا نتابی رخ ازین پتیاره دنیی غری(1)

پیروی باید تو را از خواجگانِ جان و دل

تا ببخشندت کلاه و تخت و جاهِ(2) سروری

استوار اندر ولا می باش با شاهانِ دین

کاین بود آیینِ ملّت وین بود دین پروری

سست عهدی را فرو هل، سخت پیمانی نکوست

با خدا یعنی ولای(3) زادگانِ حیدری

تازه باید ساخت هر دم آن نخستین عهد را

با خداوندانِ جان و دل به رسمِ چاکری

خاصه ایدون روزِ میلاد شهِ دنیا و دین(4)

والدِ مهدی ولیّ حق جنابِ عسکری

آن زکیّ و خالص و هادی سراجِ شرع و دین

آن ابوالقاسم خدیوِ ما سوی اللّه یکسری(5)

شهسوارِ خطّه هستی، سپهسالارِ دین

لشکرِ وی آفرینش زآدم و جّن و پری

مرغمِ فجّار باشد آنچنان کاندر مصاف

دست و تیغِ حیدری با کافرانِ خیبری(6)

مقدمش را منبسط گردیده است این خاکدان

خدمتش را آمده در رقص چرخِ چنبری

ص: 884


1- . فر: - «بر نخواهی خورد.... پتیاره دنیی غری».
2- . مد: «کلاه عزّ و تخت».
3- . مد: «و با رسول و ».
4- . مد: «روز میلاد شه دنیا و دین آمد فراز».
5- . فر: - «آن زکی ّ خالص ..... ما سوی اللّه یکسری».
6- . فر: - «مرغم فجار ..... کافران خیبری».

بارک اللّه شد طفیلِ هستیش اجزای کون

زیر و رو گر نیک بینی یا که آن سوتر پری

آسمانِ حق پرستان را رخش خورشید و ماه

گرنه فیضِ او بود ناید ز اختر اختری(1)

همچو عنقا هر که را با عسکری محکم ولاست

متّکی بر رفرفِ خضر است و فرش عبقری

آن که با وی(2) باخت نردِ عشق برد او را بود

مهره او راستی رسته ز ننگِ ششدری

او نقیّ است و تقی از آنچه در وهم آیدت

با رضا در زهدِ موسای است و فرّ جعفری

او شکافنده علوم و عالمِ اسرارِ «کن»

سیّدِ سجده کنانِ روی عالم یکسری(3)

آن حسین عشق و حسن نام و علی خو که(4) خدای

چون نیاکان داده او را در دو گیتی مهتری

آن وصیِ پاکِ پیغمبر که آمد از نخست

عینِ آن گوهر به ذات و نعت جز پیغمبری

لاشریک له خداوندی که عقلِ تیز پر

در نیابد کنهِ ذاتش را بماند از پری(5)

گوش بگشا این سخن بنیوش و در تحقیق کوش

پرده انکار بردر، پاک شو(6) از منکری

ص: 885


1- . فر: - «بارک اللّه شد طفیل .... ناید ز اختر اختری».
2- . مد: «او».
3- . مد: - «او شکافنده علوم .... عالم یکسری».
4- . مد: «کش».
5- . مد: - «لاشریک له .... بماند از پری».
6- . مد: «دور باش».

خود حسن باشد جمالِ ذوالجلالِ لا یزال

«کلّ شئ هالک الاّ وجهه»(1) چون بنگری

بندگان را روی دل آن سوست ای سالارِ دین

وجهه همّت بدین سو کن که عالی منظری(2)

ای تو مصباحِ درخشان در زجاجه ما سوی

وی تو مفتاحِ کنوزِ واصلانِ تنگری

رهبرِ ما مهرِ تو باشد به منزلگاهِ عشق

ای که پیدا شد ز جیبت آفتابِ انوری(3)

(فقیر ابوالفضل 1301)

ترجیع در میلاد امام زمان «عجل اللّه فرجه»

ترجیع در میلاد امام زمان «عجل اللّه فرجه»(4)

تا به ناز آن یگانه باز آمد

درِ رحمت به خلق باز آمد

شبِ دیجورِ هجر شد سپری

روزِ عیش و طرب فراز آمد

حمد للّه نیازمندان را

آن صنم با هزار ناز آمد

تا رباید دلِ جهان از عشق

پردگی یارِ دلنواز آمد

هر کجا ملکِ حسن بود گرفت

شاهِ خوبان به ترکتاز آمد

شاهدِ لامکان ز پرده غیب

چهره بگشود و بی نیاز آمد

نورش امروز شرق و غرب گرفت

پرتوش مهر را طراز آمد

یارِ یکتا ز خلوتِ وحدت

با دو صد جاه و امتیاز آمد

خاتم الاوصیا بزاد از مام

آن حقیقت در این مجاز آمد

دینِ احمد از او بیافت قوام

نسخِ هر دین را جواز آمد

هست محمود عاقبت آن را

که به دربارش چون ایاز آمد

ص: 886


1- . آیه 88، سوره قصص.
2- . فر: - «آن که با وی باخت ..... که عالی منظری».
3- . مد: «خاوری».
4- . مدینة الادب، ج 3، 275.

الحق اندر عراق شور و نوا

راست از پرده حجاز آمد

خفته بودم که ناگهان در گوش

بلبلِ غیب نغمه ساز آمد:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

دولتِ عشق را جمال آمد

شاهِ هستی به صد جلال آمد

«فقرِ فخری» که شاهِ خاتم گفت

بیرق افراخت با کمال آمد

شامِ هجران و غم به پایان رفت

روزِ عشرت گهِ وصال آمد

شاهبازِ شرف به اوج نشست

بوف را نکبت و وبال آمد

شهسوارِ ممالکِ هستی

رایت افراشت بی همال آمد

نورِ یزدان بتافت از همه سو

زان که مهدی¨ّ خوش خصال آمد

خاتم الاولیا بزاد از مام

جیش دجّال را زوال آمد

ترجمه آنچه انبیا گفتند

پاسخِ نغزِ هر سؤل آمد

433- واجبی در لباسِ ممکن شد

عقل را حرفِ عشق عقال آمد

به گدایانِ او به دولتِ عشق

شاهیی برتر از خیال آمد

عاشقان را ز خمّ او پیوست

ساغرِ باده مال مال آمد

اهلِ وحدت به رغمِ زمره شرک

هر تنی شاهِ لایزال آمد

می شنیدم سحر ز طایرِ عرش

بانگِ عشقی بدین مقال آمد:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

رفت هجران، گهِ وصال رسید

آن پریرویِ خوش خصال آمد

روزِ وصل آمد و فراق گذشت

شامِ غم را دمِ زوال رسید

شاهدِ وحدت از سراچه غیب

سوی امکان به صد کمال رسید

ص: 887

از نهانخانه قدم شاهی

جلّ شأنه چه با جلال رسید

پرده در گشت پردگی دلدار

با دو صد عشوه و دلال رسید

کارِ عشّاق زان بسامان شد

که تجلّیِ آن جمال رسید

عاشقان را که کشتگانِ غمند

گاهِ شادی و وجد و حال رسید

الصّلا مجلسِ طرب بر پاست

شاهدِ عشق بی همال رسید

ساغرِ باده ساقیا در ده

که ز هجرم بسی ملال رسید

لم یزل از خم محبّت و عشق

می بده یارِ لایزال رسید

آنچه منکر محال دید آن را

کوریش را همان محال رسید

شاه دشمن گداز و دوست نواز

خاتمِ اولیای آل رسید

گوشِ جانِ مرا ز قائلِ غیب

با طرب هر دم این مقال رسید:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

بارک اللّه که صبحِ عید دمید

پرده شام را به هم بدرید

طالبان را بشارتِ دیدار

عاشقان را نویدِ وصل رسید

شاهِ یکتا ز خلوتِ واجب

پا به امکان نهاد و بخرامید

434- پردگی یارِ دلنواز به ناز

جلوه کرد و ز روی پرده کشید

ساخت روشن ز مهر گیتی را

ماهِ رویش چو از افق بدمید

ظلمتِ جهل را به علم زدود

سرِ ظلم و ستم به عدل برید

رایتِ مهدوی پدید آمد

خیلِ دجّال منهزم گردید

آن علیِ سیرت و محمّد خوی

گرچه در ابر رفته چون خورشید

او مربّیِ انفس و آفاق

او اثر بخشِ زهره و ناهید

عارفان را چه غم اگر آن ماه

چندی از چشمِ خلق رو پوشید

ص: 888

آید آن دم که پرده شق سازد

رخ نماید به قدرت و تأیید

ملّتِ عشق را رواج دهد

بیخِ منکر کند چو شاخه بید

گاهِ میلادِ آن خلیفه حق

می شنیدم من از سروش نوید

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

پرده در گشته است آن دلدار

بر گرفته است پرده از رخسار

جلوه گر آمده برون آن شوخ

عاشقان را ز کف ربوده قرار

روی او را به چشم نتوان دید

جز مگر وام بدهد او دیدار

لوحش اللّه رخِ منیرش را

مهر و مه آمدند آینه دار

بارک اللّه به مقدمِ پاکش

جان ها منتظر پی ایثار

آفرین بر کمالِ قدرت و صنع

حبّذا زان ستوده دادار

آخرین حجّتِ خدا بر خلق

اوّلین نورِ پاکِ ایزدِ بار

قائمِ امر و صاحبِ عصر است

اوست قیّوم درهمه اعصار

تابعِ حکمِ اوست زیر و زبر

عرش و فرش و ثوابت و سیار

انبیا را به حضرتش امّید

اولیا را به درگهش زنهار

اوست ظلمات جهل را رافع

اوست مشکاتِ علم را انوار

بر درش رو نهاده از هر سو

عارفان بالعشی و الابکار

شامِ میلادش از حظیره قدس

گوشِ جان را رسید این گفتار

435- «آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

یافت بازارِ عاشقان رونق

روزِ میلاد آن ستوده حق

ساقیا جامِ می پیاپی بخش

از خمِ خاصِ وحدت مطلق

ص: 889

رایتِ شرک منهزم گردید

چون برافراشت شاهِ دین بیرق

عاشقان را به کامِ دل ایدون

عیش ها باشد از غسق به شفق

باده نوشند شام را تا بام

همچنان از شفق به گاه غسق

مهدی فرخجسته علیه السلام زاد ز مام

سوی امکان چمید و زد سنجق

شهریاری که از شرف کوبد

پای خود بر سرِ جمیعِ فرق

انبیا را هر آنچه داده خدای

داده او را و بیشتر الحق

یابد از وی رواج خیر ملل

آید از وی مهامِ دین به نسق

خلق قرآن چو زان دهان شنوند

شستشو می دهند هر چه ورق

اوست نوحِ نجی به قولِ درست

من تمسّک بهاست این زورق

اولیا در رکابِ او جانباز

انبیا با رکیبِ او ملحق

روزِ میلادش عارفی می خواند

بیتکی نغز گفتمش صدّق

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

ای شهِ عشق و شاهدِ چالاک

ای منزّه ز حیّزِ ادراک

عاشقانِ جمالِ تو حیران

چشم بر راه با دلِ غمناک

طالبِ یوسفند چون یعقوب

روز و شب با دو دیده نمناک

با تجلّی روی شمعِ تو جان

همچو پروانه تن دهد به هلاک

ای نخستین تجلّیِ داور

وی مهین آیتِ مهیمنِ پاک

نورِ حقّی و آفتابِ وجود

بشری لیک قبله املاک

گر چه در عنصری ولی از توست

امر بر آب و باد و آتش و خاک

از تو تأثیرِ ثابت و سیّار

و ز تو بر پا عناصر و افلاک

436- هست در حکمِ تو قضا و قدر

هست در امرت از سمک به سماک

ص: 890

ای زبانِ خدا ز نخله طور

کس به موسی سخن نگفت الاّک

عدلِ تو بیخِ ظلم خواهد کند

پاک روبد ازین چمن خاشاک

هر که سر پیچد از طریقِ هدی

عرضه تیغِ تو شود بی باک

روزِ میلادِ تو به گوشِ دلم

ناگهان گفت قائلی چالاک:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

تخمِ مهرش هرآن نکاشت به دل

وقتِ خرمن نباشدش حاصل

بی قبولش تمامِ طاعتِ ها

هست در پیشگاهِ حق باطل

بی ولایش گمان مبر ای جان

با نعیم ابد شوی واصل

ای خنک آن که دل به عشقش داد

جان رهاند از مخاوفِ هائل

کیست دجّالِ ملحد بدکیش؟

تا بود سرّ عشق را قابل

نورِ یزدان محمّد بن حسن علیه السلام

باشد اسرارِ عشق را حامل

شاهِ هستی امیرِ کلّ وجود

قطبِ دوران خلیفه عادل

آن زبانِ خدا که از سخنش

عقلِ خاصان ز سر شود زائل

عارفان را ز خوانِ قدسیِ او

مائده عشق می شود نازل

خرقه پوشان ز یمنِ عاطفتش(1)

با حقند و ز غیرِ حق غافل

نفسِ علمند و نقشِ صورتشان

کرده دیوانه صد چو من(2) عاقل

هرکه در هجر، نردِ عشق بباخت

برد از وصل بهره کامل

روزِ میلادِ شاهِ مطربِ عشق

خواند این نغمه در مسامعِ دل:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

ص: 891


1- . مد: «عاطفتند».
2- . مد: «صد هزار».

از ازل ما به عشق سر مستیم

تا به حبلِ ولاش دل بستیم

عشقِ او را به جان خریداریم

زان بلی در الست گفتستیم

ماتِ دلدار و محوِ دیداریم

که می از جامِ عشق خوردستیم

437- خالی از خویش و پر ز یار شدیم

هیچ اغیار ما ندیدستیم

در خمِ زلفکانِ چوگانیش

دل سپرده به سانِ گویستیم

ساقیا ساغرِ وصال بیار

حمد للّه ز قیدِ غم جستیم

بی نیازانه ساغری از عشق

بخش ما را اگر تهی دستیم

باده صرف از خمِ وحدت

که ز گاهِ الست از آن مستیم

پیرِ میخانه واقف است که ما

دیرگاهی است از جهان رستیم

در خرابات صاحبِ جاهیم

گر به چشمِ ریاییان پستیم

از گداییِ درگهِ مهدی علیه السلام

ملکِ دل را تیول کردستیم

آن مهین حجّتِ خدا کامروز

همه محتاجِ جودِ او هستیم

روزِ میلادِ آن یگانه ز عشق

ما به وجد و سماع پیوستیم

آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد

ای به جسمِ جهان توجان و روان

ذرّه ای دردِ تو به از درمان

رنجِ عشقِ تو راحتِ جانم

گنجِ عشقِ تو در دلِ ویران

دل ز صهبای عشقِ تو سرمست

جان ز غوغایِ حسنِ تو حیران

ما و سودای زلفِ پرشکنت

فارغ از هر شکنجه دوران

بوالعجب حالتی است حالتِ دل

که مرا شرحِ حالِ آن نتوان

گاه گریان چو ابرِ آزاری

گاه چون غنچه باشدی خندان

ساقیا دورِ عاشقان آمد

هی مسلسل بیار رطلِ گران

ص: 892

از خمِ مهدوی شرابِ کهن

از کرم لطف کن به پیر و جوان

حجّتِ حق محمّد بن حسن

قطب دوران خلیفه یزدان

آن قدیمی که از غبارِ حدوث

جامه جانِ او نشد خلقان

واجبی کش فضای امکانی

تنگ باشد برای شادروان

خاتمی کز تجلّیِ اوّل

گر نه او بود می نبود نشان

شادیِ دوستان و اهلِ یقین

کوریِ دشمنانِ زشت گمان

438- آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد

ظاهر و باطنِ جهان روشن

شد به میلادِ مهدی بن حسن

آفتابِ وجود و مصدرِ جود

صاحب الامر پیشوای زمن

آن خداوندگارِ ذوالاحسان

آن مهین حجّتِ حقِ ذوالمن

معنیِ دین حقیقتِ ایمان

سرّ مکنون خبیرِ سرّ و علن

شاهِ امکان و لامکان مأوی

بلدِ امن و وادیِ ایمن

حکمرانِ عناصر و ارکان

که بدو قائم است اخشیجن

آن ولیّی که بی قبولِ ولاش

حسنات است غیرِ مستحسن

همچنان با ولایتش عصیان

نرساند ضرر به مرد و به زن

زامرِ او بود کاتشِ نمرود

بر خلیلِ جلیل شد گلشن

او سخنگوی بود با موسی

گاه «ارنی» که یافت پاسخ «لن»

روشنی بخشِ دیده یعقوب

نورِ او بد درونِ پیراهن

هستیِ او فریضه است ز حق

که بدو منتهی است فرض و سنن

مطربِ عشق روزِ میلادش

خوش سرود این سخن به صوتِ حسن:

«آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد»

ص: 893

ساقیا ساغری بده زان می

که نماید حجابِ هستی طی

باده ای کز تفِ شراره آن

پاک سوزد تمامِ این رگ و پی

گرنه ایدون کرم نمایی و لطف

وقتِ خوش را کجا بیابی کی

نقد را می نشاید از کف داد

دم غنیمت شمار کو جم و کی

روزِ وصل است ساقیا یکدل

ریز زان می به ساغرِ جان هی

ساغرِ باده از خمِ وحدت

عاشقان را بیار پی در پی

خاصه در شامِ نیمه شعبان

که مهین نور تافت بر همه شی

شاهدِ غیب جلوه گر آمد

نورِ رویش سترد ظلمت و فی

439- از عدم زی وجود کرد آهنگ

شاهِ امکان و لامکان بن و پی

نور یزدان محمّد مهدی علیه السلام

حجّت و حکمرانِ ملکتِ حی

ساخت روشن تمامِ عالم را

پرتوِ روی شعشعانیِ وی

یارِ یکتا قدم به کثرت زد

پاک سازید از عذارش خوی

می گریزد ز جیشِ عدلش ظلم

چون ز بادِ بهار لشگرِ دی

می به گاهِ ولادتش از عشق

می شنیدم به بانگِ بربط و نی

آفتابِ وجود پیدا شد

جمله ذرّات آشکارا شد

ص: 894

حکایت میرزا رضای بادکوبه ای

که در روز عاشورا مرتکب زنا شد. (لع)

از پسِ حمد و سپاسِ بی قیاس

وز پس نعتِ رسولِ حق شناس

هم درودِ اهلِ بیتِ طیّبین

دم به دم هر روز و هر ماه و سنین

در زمانِ دولتِ شاهِ عجم

ناصرالدّین شهریارِ ملکِ جم

خسروِ اسلامیان با عدل و داد

که هماره سایه اش کوته مباد

صدرِ ایران خواجه دانشور است

پورِ ابراهیم علیّ اصغر است

یکهزار و یازده بعد سه صد

چون فراز آمد ز هجرت ای سند

روزِ عاشورا به ملکِ روس در

بادکوبه معجزی شد جلوه گر

این چنین گفتند خیلِ دوستان

راستان بودند در آن داستان

جمعِ شیعه از سرِ شور و نوا

داشتند افغان به شاهِ نینوا

اندران هنگامه کافغان داشتند

سوکواری را علم افراشتند

ص: 895

زشت نامردی لجوجی مرتدی

ملحدی در زیّ مردِ مهتدی

از خدا برگشته ای بی دانشی

غرّه ای گولی تهی از بینشی

خالی از مهری به قهر آکنده ای

مرده در معنی به صورت زنده ای

بی خبر از دین به طغیان شهره ای

منکرِ مذهب ز حق بی بهره ای

بود مالش لیک او را شد وبال

که نکرد ایثارِ حق جلّ جلال

440- از همه خیرات، او مهجور بود

زان که دور از کیش و از حق کور بود

نامِ او حاجی رضا لیکن خدا

و اولیاش از وی نبودندی رضا

کرد اندر مجمعِ خرد و کبار

گوهر ناپاک خود را آشکار

گفت: «ای مردم چرا نادان شوید؟

بر حسین پیوسته چون نالان شوید؟

در زمانِ پیش شخصی کشته شد

جسمش اندر خاک و خون آغشته شد

نیست لازم که به هر سالی شما

تازه سازید ای گروه آن ماجرا

ص: 896

عیش را بر خود محرّم می کنید

روز و شب فریاد از غم می کنید

من کنون بر رغمِ نادانیّتان

با فلانه زن کنم عیش این زمان»

شد سوی خانه رضای بی تمیز

طعنه زن بر مردمِ خونابه ریز

کس فرستاد آن زمان زن را بخواست

که بیا با تو مرا وقتِ نواست

گفته بود آن مرد در آن اجتماع

«با فلانه زن کنم ایدون جماع»

رفت و آمد مرد و زن آویختند

خاکِ عالم بر سرِ خود ریختند

بر نشان چون تیر آن ناکس نشست

خواست تا بجهد ازو دیگر نجست

اندران ایلاجِ زانو تا به ناف

ملتصق شد مرد و زن بی از گزاف

چون ز تعظیمِ شعائر روی تافت

سخره اش را قهرِ حق بر وی شتافت

دستِ قدرت ساختش ملصق به زن

که چرا بر خاصِ رب شد طعنه زن

چون خدا خواهد که پرده کس درد

میلش اندر طعنه خاصان برد

ص: 897

معجزاتِ دینِ احمد صلی الله علیه و آله بی حد است

دورِ دینش تا قیامت ممتد است

حبّذا نورِ محمّد صلی الله علیه و آله لایزال

عالم آرا گشته از پرده جلال

بر حسین طعنه زد و غمخواریش

ماند در خذلان هم از قهّاریش

بی ادب گفتن سخن با خاصِ حق

دل بمیراند سیه سازد ورق

الغرض گفتا: «عجب گه خوردمی

آبرویم می رود به مردمی

سم دهیدم ای رفیقان بو که تا

کس نبیند زنده ام در ابتلا»

سم بدادندش ولیکن از اثر

باز ماند آن سمّ قاتل از قدر

زان اثر از سم نشد ظاهر که ما

باز دانیم این اثرها از خدا

441- سم در آنجا از اثر باز ایستاد

که عیان بینند آن معجز عباد

بس طبیبان از فرنگ و روس و روم

آمدند اندر علاجِ مرد شوم

هر چه کردند از علاج و از دوا

رنج افزون گشت و حاجت ناروا

ص: 898

من تبرّک را ز گفته مولوی

چند بیت آوردمت از مثنوی

این خبر شد منتشر اندر بلاد

شیعیان را سوک و سوری دست داد

لاجرم اسلامیان در هر بلد

از سرِ ایمان و امن و مستند

شهر را آیین ببستند و چراغ

خاصه تهران چون رسید از شه بلاغ

سه شب اندر پای تخت و ملکِ شاه

روزِ روشن بود از بس مهر و ماه

شربت و شیرینی و بس سیم و زر

صرف شد در هر مکان و رهگذر

تا پسِ این عهد مردم بشنوند

با دل و جان سوی مولا بگروند

همچو عنقا مسلمین گشتند شاد

دشمنِ اسلام در عالم مباد

کافران جمعی مسلمان گشته اند

از هوا و از هوس بگذشته اند

حبّذا دستِ قویِ کردگار

که کشد از بدمنش ناگه دمار

اهلِ ایمان را شد این معجز مدد

شکر بر افضالِ دادارِ صمد

ص: 899

هم به عاشورا شنیدستم دو تن

ارمنی مذهب در آن سوک و حزن

گشته مستهزء به خیلِ سینه کوب

که به سرشان می زدندی تیغ و چوب

ناگهان بر شوکتِ اسلامیان

دستِ قدرت کوفت ایشان را دهان

بینی و لب های زیرین و زبر

زان دو تن آویخت تا گردن مگر

تا نشان باشد میانِ خاص و عام

حال مستهزء به خاصان والسّلام

غزل مختوم به مدیح شاه ولایت علیه السلام

امروز شهِ عشق به صد جلوه و ناز است

ای عاشقِ سودازده هنگامِ نیاز است

افکنده نقاب از رخِ خود بهرِ تماشا

هر چند که از حسن بر او پرده ناز است

شاهانِ نظر، ماتِ رخش وقتِ تجلّی

از آهِ درونشان به فلک سوز و گداز است

جان ها همگی مست زخمخانه عشقش

کان شاهدِ یکتا ز کرم مست نواز است

الحمد که ارواحِ مکرّم به نشاطند

ایدون که طربخانه فردوس به ساز است

442- سرخوش بخرامند هم از ناحیه قدس

در خطّه غبرا که درِ عیش فراز است

ص: 900

ایّام، جوان بخت شد از فرّ شهِ عشق

چونان که ز محمود، جوان بختِ ایاز است

کوته نظران را نرسد قصّه زلفش

سودا زده داند که سرِ رشته دراز است

آغازِ غزلخوانی و عیش است و جوانی

کز عاطفتِ پیر، درِ میکده باز است

در مصطبه پیر حقیقت همه مستان

سرگرمِ نیازند مپندار مجاز است

در وجد وسماعند که این خاک بر افلاک

از مقدمِ صاحب کرم البتّه به ناز است

حقّا که ز میلادِ علی علیه السلام کعبه اسلام

با عزّ و شرف قبله احمد به نماز است

از کعبه چو آن شاهِ سرافراز به پا خاست

انصاف غبارش به سرِ عرش طراز است

اوّل وصیِ احمد و همخوابه زهرا علیهم السلام

خاتونِ خدادوست که کونینش جهاز است

آن خانه خدایی که خداخو و خداروست

آن راهنمایی که ظهورش ز حجاز است

شاهی کهِ سوی اللّه به جان بنده اویند

آن نفسِ پیمبر که شهِ خلوتِ راز است

ای باعثِ ایجاد که از رشحه نورت

ذرّاتِ عدم، هست شده در تک و تاز است

ص: 901

ای شاهِ زبردست که با عقدِ نمازت

بس عقده ز انگشتری جودِ تو باز است

طاعات چو جسمند و ولای تو بود جان

بی مهرِ تو حاشا به جنان خطِّ جواز است

عنقا که ز عشّاقِ گدایان درِ توست

از شوق سرِ کوی تو در سوز و گداز است

و قال رحمه اللّه

و قال رحمه اللّه (1)

دیروز ز یک خوشه انگورِ محبّت

نزدیک شد آماده شود گور محبّت

دل سخت به درد آمد و از نفخ ورم کرد

گویی به شکم برزده زنبور محبّت

خوردیم بسی زان قره انگورِ نوافکن

نز جوع که بُد نیز به سر، شور محبّت

نورسته خطی بود که از پرتوِ رویش

تا چرخِ برین بر شده بُد نور محبّت

بر گردِ لبش آن خطِ نوخاسته گفتی

بر تنگِ شکر جمع شده مور محبّت

چون سور فراهم شد و خوردند رفیقان

یکسر همه خفتند به دستور محبّت

ناگاه یکی نعره امین العلما زد

چونان که سرافیل دمد سور محبّت

ص: 902


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 288.

بزمی خوش و دلکش بُد و تا سالِ دگر هست

در گوشِ من آوازه شیپور محبّت(1)

شوخی مکن این قدر(2) که در تکیه سادات

بگذشت خوش آن روز به جمهور محبّت

ص: 903


1- . مد: + «عنقا صفت از قاف قناعت نکشیم پای گر باز مهیا شود این سور محبّت با حضرت معصومعلی شاه در آن روز القصّه فتادیم به محذور محبّت آگه نه از این راتبه بد شمس حقیقت زد طفره و شد دور ز ما هور محبّت»
2- . مد: «اورنگ».

عبرت

اشاره

عبرت(1)

شرح حال این اقلّ العباد، محمّد بن علیّ بن میرزا عبدالخالق بن میرزا حبیب اللّه بن میرزا علی اکبر بن میرزا یوسف بن حاجی میرزا جعفر بن ملاّ مصاحب الشّهدادی المحمّدیة النائینی بدین طریق است:

[پدر و مادر عبرت]

مرحوم والدم تولّدش در قریه محمّدیه که از قرای نایین به فاصله ربع فرسنگ است به سال هزار و دویست و چهل و دو (1242) بود. جدّ امّی من، ملاّ میرزا محمّد، که از اجلّه علمای معقول و منقول و صاحب تصنیفات و تألیفات عدیده است، در سنه 1258 از محمّدیه به اصفهان مهاجرت کرده. ابوی و همشیره وی را که خواهر زاده وی بودند، گرچه جدّ من، میرزا حبیب اللّه زنده، بود؛ ولی با وجود این هر دو را با خود به اصفهان آورد. و در نزد علمای اصفهان خاصه مرحوم حاج ملامحمّد جعفر آباده ای (ره) و میر سیّد محمّد شهشهانی (ره) منزلتی پیدا کرده؛ عمّه مرا میر سید محمّد اعلی اللّه مقامه به عقد ازدواج در آورد. پدرم نیز در سایه تربیت این دو بزرگوار می زیست. تا روزگار جدّم فرارسید. و در سنه 1278 بدرود جهان گفت .(ره) سه سال پس از فوت وی، پدرم یکی از صبایای وی را به عقد ازدواج در آورد.

[تولد و کودکی عبرت]

من در اصفهان در رمضان 1285 متولّد شدم و حجة الاسلام آقا میر سید محمّد شهشهانی (ره) در سال 1288 به رحمت ایزدی پیوست. پدرم تا خواهرش تنها نباشد؛ محلّ سکونت را در سرای وی قرار داد.

ص: 904


1- . عبرت نایینی، میرزا محمّد علی مصاحبی، فرزند عبدالخالق. 1362 - 1285 - ر.ک: ادبیات معاصر، ص 70 - سخنوران نامی معاصر، ج 4، ص 2478 - گلزار معانی، ص 441 - دویست سخنور، ص 231 - الذریعه، ج 9، ص 705 و ج20، ص 251 - مؤلفین کتب چاپی، ج4، ص 317 - زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج2، ص 84 - «استاد عبرت نایینی» ارمغان، سال پانزدهم، ص 513 - تذکره شعرای معاصر اصفهان، ص 331 - تذکره سخنوران یزد، ص 602 - نامه فرهنگیان، ص 609 - مدینه الادب، ج3، ص 233.

[استادان عبرت]

من بنده چون به سنّ تحصیل علم و کسب هنر فرا رسیدم، درس فارسی را در خدمت عمّه خود(ره) که پارسی و مقدّمات تازی را نیکو می دانست، تحصیل و تکمیل کردم. و خطّ نسخ را در خدمت میرزا محمّد علی معروف به نائینی که در همسایگی ما می بود، تعلیم می گرفتم.

مقدّمات نحو و صرف را از شیخ مهدی اعمی (ره) که فقیه و حافظ قرآن بود، و از مادر نابینا زاده بود، آموختم. معانی، بیان و بدیع و منطق را در حضرت آخوند ملاّ محمّد کاشی که در مدرسه صدر همی بود، فرا یاد گرفتم. و بدین ترتیب همی روزگار می گذراندم؛ تا دوران پدرم سر آمد. و در سنه 1308 داعی حق را لبیک اجابت گفت. و در تخته پولاد در جوار مرحوم میر سید محمّد شهشهانی، اعلی اللّه مقامه، مدفون شد.

پس از چند روز مرا هوای سیاحت در سر افتاده چهارده سال اغلب نقاط ایران را به پای سیاحت در نوردیدم.

[سفرها و مشایخ سیر و سلوک عبرت]

از مشایخ سلسله جلیله علویه ولویه رضویّه معروفیّه که به فیض خدمتشان رسیده، ادراک فیض حضورشان را کردم. در سپاهان مرحوم حاج سید یحیی و حاج سید اسماعیل خاتون آبادی که در محلّه پای قلعه مدرسه و خانقاهشان بود، و در تهران، غفران مآب حاج میرزا حسن صفی علی شاه و آقای آقا تقی همدانی و در مراغه، آقای حاج کبیرآقا طاب ثراه و در همدان، حاجی عبدالوهاب رحمه اللّه و شیخ سلمان و آقای آقا سیّد یوسف طاب ثراهما ودر تبریز، حاج مهدی آقا و شیخ جلال الدّین و شیخ شهاب الدین که ارادت کیشان آقای حاج سید علی آقای قطب رحمة اللّه علیه بودند. و در اردبیل، فیض حضور آقا میرزا محمّد حسین ذهبی طاب ثراه را درک کردم. و در خدمت هر یک روزگاری به سر بردم. و ادراک فیوضات معنویّه بر حسب استعداد از

ص: 905

انفاس قدسیّه هریک کردم. اللهم وفّقنا لاالطّاعة بمحمّدٍ و اله وعترته الاخیار علیهم السّلام.

[بازگشت به وطن و ازدواج]

از آن پس به اصفهان و از آنجا به نائین به جهت دیدار مادر و برادر و سایر اقارب خود رفتم. پسر عمّه من میر سید مهدی بن میر سید محمّد معروف به بنده، دختر خود را به عقد ازدواج من در آورد در سنه 1323. آن گاه از محمّدیه به اصفهان آمدم.

[حرکت به سوی تهران و اقامت در پایتخت]

در این هنگام عمه دیگرم عیال مرحوم میرسید محمّد شهشهانی که بلاعقب بود، وفات یافت. و وی را در پهلوی شوهرش به خاک سپرده، در اصفهان نزیسته به تهران آمدم. و تا کنون 1339 در آن سامانم شیوه ام شاعری و پیشه ام کتابت است.

این چند قصیده و غزل از من است:

[عشق دوست]

برید تا فلک از دامنِ تو دستِ امیدم

به جانِ تو که امید از حیاتِ خویش بریدم

به آستینِ ملالم ز خویش راندی و رفتی

بر آستانِ تو باشد هنوز رویِ امیدم

شکسته بال چرا در قفس اسیر پسندی

مرا که جز به هوایت ز آشیان نپریدم

روا بود گرم از خیلِ عاشقان بگزینی

که من رضای تو را بر رضای خویش گزیدم

به صورتت نتوان دید جز به دیده معنی

مرا چو باز شد آن دیده در جمالِ تو دیدم

ص: 906

چگونه وصفِ جمالت کنم جز این که بگویم

بدین کمال جمالی نه دیدم و نه شنیدم

مگر که بی خبرند از درازی شبِ هجران

ز روزِ وصلِ تو آنان که می دهند نویدم

شرابِ شوق ز اندازه بیش بود به جامم

عجب مدار به تن گر ز شوق جامه دریدم

متاعِ دین و دل و عقل وهوش و دانش و بینش

فروختم من و کالای عشقِ دوست خریدم

برفت محملِ جانان ز پیش و من ز قفایش

چو باد رفتم و آخر به گردِ او نرسیدم

به جدّ و جهد رسیدم به وصلِ دوست چو عبرت

هزار شکر رسیدم به آنچه می طلبیدم

فی مدیحة الزهراء علیهم السلام

باغ را داد نوبهار نوا

بوستان گشت دلکش و زیبا

از دمِ باد و از ترشّحِ ابر

یافت بستان و باغ برگ و نوا

بی صفا بود بوستان و چمن

یافت از فیضِ نوبهار صفا

بی بها بود کوه ودشت و گرفت

از هوای بهار فرّ و بها

راغ پوشید سبزگون حلّه

باغ پوشید سرخ گون دیبا

ص: 907

شد هوا از لطافت و خوشّی

راست چون طبعِ مردمِ دانا

شد زمین از طراوت و کشّی

راست چون روی دلبرِ زیبا

باغ ز اشکوفه های گوناگون

گشت چون جنّتی پر از حورا

خاک در دل هر آنچه داشت نهان

کرد بادِ بهاریش پیدا

مرده بود این زمین و شد زنده

پیر بود این جهان وشد برنا

ابر گرید چو مردمِ عاشق

برق خندد چو مردمِ شیدا

باغ از آن گریه چون بهشتِ ارم

دشت ازین خنده چون کُهِ سینا

می بگرید همی سحاب و بدو

می بخندد همی گلِ رعنا

گریه آن بود طراوت بخش

خنده این بود فرح افزا

چون بخندد گل و بگرید ابر

وز طرب بلبلان کشند نوا

خوش بود با نوای بربط و چنگ

خنده جام و گریه مینا

ص: 908

این لطافت که در هواست به طبع

می کشان را زند به باده صلا

من درین فصل راستی نفسی

نتوانم بزیست بی صهبا

در چنین فصل و در چنین موسم

که تر و تازه است آب و هوا

هست کارِ صواب باده کشی

کارهای دگر خطاست خطا

هر کسی در نشاط و در شادی است

ما نباشیم در نشاط چرا

ما هم اکنون کنیم رو به نشاط

تا کی از دستِ غم خوریم قفا

در گلستان بگستریم بساط

بر خوریم از هوای رنج زدا

بگساریم با نوای رباب

سرخ گون می به روی سبزگیا

445- ما نشسته به شادی و رامش

ساقیان پیشِ ما ستاده به پا

چون به وجد آمدیم برخوانیم

مدحِ امّ الائمة النّقبا

فاطمه دختِ احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله

عصمتِ حق شفیعه دو سرا

ص: 909

آن سزاوارِ محمدت که نبی

بود او را هماره مدح سرا

آیه «انّما یرید اللّه»(1)

هست بر عصمتش بزرگ گوا

شرفِ او شود تو را معلوم

گر بخوانی یکی حدیثِ کسا

علمِ ما کان و ما یکون باشد

در دلش همچو قطره در دریا

مفتخر بر غلامیش آدم

معترف بر کنیزیش حوّا

کینِ او کینِ احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله

مهرِ او مهرِ ایزدِ یکتا

مصطفی بارها چرا بوسید

دستِ او گر نبود دستِ خدا

اسمِ او را به دَردی ار بدمی

در دم آن درد می رسد به دوا

ور خدا را به نامِ او خوانی

شود آن لحظه مستجاب دعا

ور ز رنج [و] عنا همی نالی

طاعتش جو که هست گنجِ غنا

دل بیاکن به مهرِ او امروز

خواهی ار عفو ایزدی فردا

ص: 910


1- . آیه 33، سوره احزاب: «إِنَّما یُرِیدُ اللّه ُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».

ورت خشنودی خدا باید

خدمتِ او گزین ز صدق و صفا

تا گریبان نگیردت خذلان

دامنش را مکن ز دست رها

دوستش گر رسد به کام سزد

نیکویی را نکویی است جزا

ور بدی دیدِ خصم او شاید

مر بدی را همان بدی است سزا

به هجا درخور است آن شاعر

که کند مدحِ غیر او املا

وانکه گفتش ثنا به طمعِ صلت

حقّ مدح و ثنا نکرده ادا

مدحِ او بهر آن بباید گفت

که سزاوارِ مدحت است و ثنا

شبِ میلادِ او بر آن بودم

که مگر مدحِ او کنم انشا

رفت در خاطرم که در مدحش

بسرایم قصیدای غرّا

لب گزان عقل گفت دم درکش

تو کجا مدح حضرت زهرا؟

پایه مدح او بود جایی

که تفکّر نمی رسد آنجا

ص: 911

446- گر تو مدح و ثنای او گویی

در حقیقت ستوده ای خود را

مادحِ آفتاب عارف گفت

هست مدّاحِ دیده بینا

تا نگردد به کامِ کس گردون

تا نبیند کس از زمانه وفا

تا به جوهر بود قیامِ عرض

تا کند مه ز مهر کسبِ ضیا

رویِ احبابش از طرب خرّم

پشتِ اعدایش از ملال دو تا

شهد گردد به کامِ این یک زهر

زهر گردد به کامِ آن حلوا

نرسد آن ز چرخ جز به مراد

نکشد این ز دهر غیرِ جفا

[غزل]

با می و مطرب و ساقی همه شب دمسازم

آه از آن روز که از پرده در افتد رازم

نفسی بیش چو از عمر نمانده است به جای

باش این یک نفس از راهِ وفا دمسازم

مهره مهرِ توام در دل و در ششدرِ غم

با خیالت همه دمِ نردِ وفا می بازم

به ملامت نتوانم نظرِ از روی تو بست

گو بدانند همه خلق که شاهد بازم

ص: 912

من که چون چنگِ دو تا شد قدم از بارِ غمت

دل به دست آور و از راه کرم بنوازم

عشقِ پنهان به تو می باختم افسوس که گشت

عاقبت رنگِ رخ و اشکِ روان غمّازم

در قفس ریخت پر و بالِ من و هست هنوز

به هوایِ سرکویت هوسِ پروازم

چون توانم زدن از دستِ جفایت فریاد؟

من که از ضعف به لب می نرسد آوازم

آنچنان کرده مرا در غمِ عشق نزار

که اگر باز ببینی نشناسی بازم

گر ز حالِ دگران بی خبرم معذورم

که من از ضعف به خود نیز نمی پردازم

قاصد از یارِ سفر کرده گر آرد خبری

همچو عبرت سر و جان در قدمش اندازم(1)

[غزل]

ما را ز کرم ساقی سر گرم کن از جامی

شاید که شود پخته از آتشِ می خامی

گیریم اگر جامی از دستِ بلورینت

کارِ دلِ ما گیرد زان جام سرانجامی

تا زلفِ دلاویزت در دستِ صبا افتاد

دل را نبود در بر آسایش و آرامی

جان پیشکشش سازم سر در رهش اندازم

گر بادِ صبا آرد از پیشِ تو پیغامی

ص: 913


1- . با می و مطرب و ساقی .... جان در قدمش اندازم در حاشیه ص 445 نسخه.

ما دل به یکی بستیم وز هردو جهان رستیم

هرلحظه نشاید داد خاطر به دلارامی

بس خونِ جگر خوردم تا ره به لبش بردم

آری نشود حاصل بی خونِ جگر کامی

بر سیر گل و سروش هرگز نکشد خاطر

آن کو نظری دارد با سروِ گل اندامی

دارند طمع زان لب شوریده سران بوسه

ما تنگ دلان از وی خرسند به پیغامی

در هجرِ وی از وصلش نومید مشو عبرت

ناچار بود صبحی اندر پیِ هر شامی

فی نعت النّبی

فی نعت النّبی(1)

یکی بنگر این چرخِ نیلوفری را

که چو اوستاد است صنعت گری را

ازو باشد این نقش های بهاری

مبین سرسری چرخِ نیلوفری را

بیاراست بی خامه نقش و نگاری

که زد طعنه مر صنعتِ آزری را

گهی گشت مینا گر و گاه زرگر

به صحرا و باغ اندرون دلبری را

به فصلِ بهاران ازو کرده در بر

گلستان مرین جامه عبقری را

فراموش کردند خوبان به گلشن

به آزار مه صدمتِ آذری را(2)

ص: 914


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 249 و نامه فرهنگیان، ص 611.
2- . فر: - «فراموش کردند ... صدمت آذری را».

یکی در بتان بهاری نظر کنندیدی اگر آشکارا پری را(1)

چمن از ریاحین و گلهای رنگین

همی ماند این گنبدِ اخضری را

تو گویی مگر وام بگرفته بستان

ز گردون مه و زهره و مشتری را

ز بس لعل و مرجان و یاقوت گلشن

حکایت کند دکّه گوهری را

گرازد ز بس بر سرِ سبزه تر

چند بس ز منقار لاله طری را

ز یاقوت و پیروزه فرقی نیاری

سمِ گور و منقارِ کبکِ دری را(2)

هوا عنبرین است مانا که بر وی

خوی خواجه داد این دمِ عنبری را

محمّد صلی الله علیه و آله که بر انبیا از شرافت

سزاوار شد رتبه سروری را(3)

چنان چون ز سیّارگان مهرِ رخشان

برازنده شد حضرتش برتری را(4)

علی علیه السلام کافرینش بود چاکرِ او

کمر بست در خدمتش چاکری را

ص: 915


1- . مد و فر: «کنون جامه زربفت گسترده بینی به باغ و چمن دیبه ششتری را»
2- . فر: - «ز بس لعل و مرجان .... کبک دری را».
3- . مد: «رتبه برتری را» + «رسول مکرّم که بر ما سوی اللّه برازنده شد از شرف مهتری را»
4- . فر: - «چنان چون .....برتری را».

بیاورد آیینِ یزدان پرستی

برانداخت رسم و رهِ کافری را

447- شود تا قوی پایه دینِ(1) احمد

قوی کرد حق بازوی حیدری را

اگر سر نهی حکمِ او را به چنبر

به چنبر کشی طارمِ چنبری را

مکش سر زفرمانِ او باش آدم

چو ابلیس مسپر رهِ خودسری را

به خاکِ درش نِه سرِ عجز و می دان

که آتش سزای است مستکبری را

به دل گوهرِ مهرش آن کو ندارد

یقین دان که داراست بدگوهری را(2)

بر انداخت رسمِ ستم وز پسِ وی

نهادند رسمِ ستم گستری را

به هارونِ امّت گزیدند هامان

به موسی گزیدند مر سامری را

بدیشان کند تا چه در حشر داور

پیمبر برد چون برش داوری را

من این چامه گفتم بدان سان که گوید

«نکوهش مکن چرخ نیلوفری را»

اگر عنصری را بخوانی به تربت

به رقص آورد عنصرِ عنصری را(3)

ص: 916


1- . مد و فر: «پایه آیین».
2- . فر: - «به خاک درش ..... بدگوهری را».
3- . مد: بیت مؤخر شده است.

و گر در ابیورد یکره بخوانی(1)

منوّر کند تربتِ انوری را(2)

چنان چون(3) که بر احمدِ تازی ایزد

به من ختم کرده است گفتِ دری را

من آن شاه را مدح خوانم(4) که یزدان

بدو ختم کرده است پیغمبری را

ستایشگرِ احمد و آلِ اویم

از آن فخر دانم همی(5) شاعری را

بود طعمه تا گور مر شیرِ نر را

کند صید تا باز کبکِ دری را

کسی کو بود نیکخواه محبّش

مبیناد دیدار بد اختری را(6)

[ دکان زاهد ]

دکّانِ زاهدِ شهر یکباره گشت بسته

سرمایه اش ریا بود گردید ورشکسته

گر بسته شد دکانش گو بسته باش دایم

دکّانِ می فروشان هرگز مباد بسته

باشد به زرق و سالوس آلوده خرقه شیخ

هرگز نمی شود پاک از آبِ رز نشسته

بر جانِ ما بلایی بودند شیخ و زاهد

شکرِ خدا که گشتیم از این بلیّه رسته

ص: 917


1- . مد: «گر این چامه را در ابیورد خوانی».
2- . فر: - «اگر عنصری ..... انوری را».
3- . مد: «بدانسان».
4- . مد: «نعت گویم».
5- . فر: «از آن کرده ام شیوه».
6- . مد و فر: - «بود طعمه .... بد اختری را».

یک عمر برد زاهد بر دوش بارِ سالوس

در زیرِ این چنین بار یکدم نگشت خسته

پیوسته در رهِ خلق از حیله داشت دامی

شد تار و پودِ دامش چون عهدِ او گسسته

از بس به جامِ رندان زد سنگِ نادرستی

شد در میانِ مردم بی سنگ سر شکسته

در راهِ عقلِ مردم دامی است حرص و شهوت

جز عارفانِ کامل زین دام کس نجسته

اصلاحِ حال خود را از دیگران بجویی

فالِ تو با چنین حال کی می شود خجسته

هر بوالهوس نیابد ره در دیارِ تجرید

وارسته ای بباید از هر علاقه رسته

عبرت درین غزل رفت آن در پیِ که گوید

دیشب به رقص برخاست آن فتنه نشسته

وفی نعته [(النبی)] صلی الله علیه و آله

دورانِ دی سر آمد و ایّامِ بهمن است

زابرِ سیه سپید همه کوی و برزن است

هر پنج روزِ دهر به کامِ دلِ یکی است

دی بود نوبتِ دی و امروز بهمن است

فرداست کز نگارشِ نقّاشِ فرودین

بستان منقّش است و گلستان ملوّن است

بر جنگِ بهمن ار نه سپهدار کرده عزم

اندامِ آبگیر چرا زیرِ جوشن است

ص: 918

پوشیده آب جوشنِ پولاد و خاک نیز

ابر از هوا ز بس به زمین ناوک افکن است

زین پیش داشت اطلسِ سبز ار به بر سپهر

اندامِ او کنون همه در خزّ ادکن ا ست

جای عقیق و بسّد و پیروزه در چمن

سیماب و سیم و بیضه کافور مزمن است

برکند جورِ بهمن و دی خانمانِ باغ

آری جفای بهمن و دی خانمان کن است

448- از آب پیچ پیچ همانند زالِ زر

پای چنار بسته به زنجیرِ بهمن است

سرما کشیده دست ز دامانِ آسمان

تا زافتاب مجمره اش زیرِ دامن است

دیروز از شمیمِ گل و بوی نسترن

گفتی که باغ و راغ پر از مشک و لادن است

و امروز جای گل همه خار است و زاغِ شوم

بر جای عندلیب در اطرافِ گلشن است

بابند و مام چرخ و زمین مر نبات را

زیرا که آن یکی به مثل مرد و این زن ا ست

نبود نما به نفسِ نباتی دگر مگر

عنّین شده است بابش و مامش سترون است

در تن روانِ روشنم افسرده شد بیار

آن آبِ آتشین که چو خورشید روشن است

ص: 919

گرمم کن از شراب که از سردی هوا

خون در عروق خشک تر از شاخِ روین است

می خور به شعرِ بنده و آغازِ رقص کن

کامروز روزِ می زدن و رقص کردن است

روزِ نزولِ رحمتِ دادارِ دادگر

روزِ ظهورِ مظهرِ الطافِ ذوالمن است

ختمِ رسل محمّدِ محمود صلی الله علیه و آله کز خدای

شخصش پیِ هدایتِ مردم معیّن است

مه خوشه چینِ خرمنِ او بوده سال ها

زان خوشه چینی است که دارای خرمن است

سیمرغِ قافِ جان که جهان زیرِ پر گرفت

پیشِ همای همّتِ او مرغ ارزن است

باشد ظهورِ او سببِ جلوه وجود

چون جان که در ملازمتِ هستیِ تن است

ای آن که همچو شمس به ذرّاتِ کاینات

نورِ تو بی اقامتِ برهان مبرهن است

غیر از طریقِ شرعِ مبینِ تو سوی حق

هرکس به خلق راهنما گشت رهزن است

اظهارِ مسکنت به تو امروز هر که کرد

فرداش در ریاضِ جنان با تو مسکن است

بندد چو نی شکر کمر آن کو به بندگیت

آزاد از علایق چون سرو و سوسن است

ص: 920

آن را که زیرِ تیغِ تو گردن نهاده است

تا روزِ حشر منّتِ تیغت به گردن است

می کرد با ولیّ تو بیگانه دشمنی

مسکین خبر نداشت که با خویش دشمن است

تا بر خلافِ انوریم ای خدایگان

نعتِ تو شیوه است و ثنای تو دیدن است

اشعارِ من ز فرّ مدیحت مرتّب است

دیوانِ من ز یمنِ ثنایت مدوّن است

شیواتر است شیوه من در سخن ازو

زیرا که مدحتِ تو بهین شیوه من است

گر رسته سرو و یاسمن از باغِ طبعِ او

چون نیست در ثنای تو سیر است و راسن است

آن شاعری که نعتِ تو فنّش نبوده است

کی رتبه پیمبری او را در این فن است؟

449- ایمن مباد خصمِ تو از دهرِ فتنه گر

تا مشتهر به فتنه گری دهرِ ریمن است

[غزل]

[غزل(1)]

خوش است سیرِ گلستان و روی گل دیدن

به شرطِ آن که دهندت مجالِ گل چیدن

بساز با غم و بزمِ طرب مچین زنهار

که دستِ چرخ دراز است بهرِ بر چیدن

ص: 921


1- . نامه فرهنگیان، ص 617.

چو غنچه وقتِ(1) سحر لب به خنده بگشاید

صبا نمی دهد او را(2) مجالِ خندیدن

مرا به عیبِ خود آن دم که چشمِ دل شد باز

نظر بدوختم از عیبِ دیگران دیدن

مگو به سعی و عمل اعتماد نیست که کس

نمی رسد به مقامی مگر به کوشیدن

نکرده خدمت پیرِ مغان کجا دانی

طریقِ رندی و آیینِ عشق ورزیدن

من از تو رنجه نگردم ورم برنجانی

که نیست شرطِ ارادت ز دوست رنجیدن

تفقّدی بکن از حالِ ما که سلطان را

زیان نمی رسد از حالِ بنده پرسیدن

شدم ز عشقِ تو رسوا و جای شنعت نیست

میسّرم نشد اسرارِ عشق پوشیدن

رواست بر سرِ خورشید اگر گذارم پای

که دست داد مرا پای دوست بوسیدن

مرا به گوش چنین نکته دوش عبرت گفت

که «می پرستی از آن به که خود پرستیدن»(3)

[شرافت ادبی]

بزرگواری مرد از شرافتِ ادبی است

ادب چو نیست چه سود از شرافت نسبی است؟

ص: 922


1- . فر: «چو خواست غنچه».
2- . فر: «نسیم صبح ندادش».
3- . «خوش است سیر گلستان .... به که خود پرستیدن» در حاشیه صفحه 448 نسخه.

سخن که هست در اوصافِ دوست دست به دست

برند اهلِ دل ار پارسی و اگر عربی است

نهاد بد به نصیحت کجا شود نیکو

چه سود تربیت آن را که خوی بولهبی است

نظر به طاعت و عصیان ما ندارد دوست

عذاب و رحمتِ او را بهانه بی سببی است

ز رازِ چرخ مزن دم که عقلِ هیچ حکیم

هنوز باز ندانسته کاین چه بوالعجبی است

بود به کامِ دلم روزگار نیست عجب

که این عنایتم از فیضِ آه نیم شبی است

طریقِ عافیت از من مجو که طالبِ دوست

نه آن کسی است که در فکرِ عافیت طلبی است

پدید عکسِ جمالِ تو از زجاجه دل

چو عکس باده صافی ز شیشه حلبی است

به خنده ای بنوازم که غنچه دلِ من

شکفتگیش از آن خنده های زیرِ لبی است

مفرّحی که علاجِ غم ز ما نکند

نوای چنگ و رخِ خوب و باده عنبی است

همین نه گفته عبرت لطایفِ حکم است

که در بیانِ بدیعش معانیِ ادبی است

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

بت و زنّار نه چون زلف و رخِ یار بود

ور بود سجده گهِ من بت و زنّار بود

ص: 923

گر به تاتار و به تبّت صنمی هست چو او

کعبه و قبله من تبّت و تاتار بود

با چنین صورتِ مطبوع ندارد صنمی

آن صنم خانه که گویند به فرخار بود

هست امسال مرا با سرِ زلفش سر و کار

لاجرم کارِ من امسال به از پار بود

دیگرش خاطر مجموع پریشان نشود

با سرِ زلفِ وی آن را که سر و کار بود

همچو زیر این نه عجب گر بزید زرد و نزار

هر که را یارِ جفا جوی و دل آزار بود

دل چو نشنید ز من پند و برفت از پیِ او

هر چه بیند ز غم و درد سزاوار بود

کی به بویِ سرِ زلفِ تو بود مشکِ ختا

یا به رنگِ رخِ خوبت گل بر بار بود

نیست غیر از گلِ رخسارِ تو ای سروِ بلند

در گلستانِ جهان گر گل بی خار بود

کس چو من از دل و جان طالبِ دیدارِ تو نیست

همه کس گر چه تو را طالبِ دیدار بود

هست بسیار تو را مشتری ای دوست ولی

نه چو من کس ز دل و جانت خریدار بود

مر تو را بوسه ز عبرت نتوان داشت دریغ

که ثناگسترِ شاهنشهِ ابرار بود

ص: 924

علیِ عالیِ اعلا که ز فرطِ عظمت

فرقه ای را به خداوندیش اقرار بود

آنکه در جنبِ جلال و شرفش کون و مکان

همچو نقطه است که اندر خطِ پرگار بود

کمری کان بنبندند پیِ طاعتِ او

بدتر و شومتر از بستنِ زنّار بود

مهرِ او حصنِ خدای است و در آن هر که رود

از عذابِ حقش آن حصن نگهدار بود

کرده اشیا را یزدان به مشیّت ایجاد

وآن مشیّت نه به جز حیدرِ کرّار بود

به مثل ذاتِ خدا شمس و علی نورِ وی است

که تجلّیّ وی اندر همه ادوار بود

گاه ظاهر شود از آدم و گاهی ز خلیل

گاهی از هود و گه از نوح پدیدار بود

نور با مهرِ منیر است و از او نیست جدا

همچنان حیدر با ایزدِ دادار بود

نیست یک شمس فزون لیک به هر جا نگری

نورِ او جلوه گر اندر در و دیوار بود

یک مؤر نبود بیش ز آفاقِ جهان

ز اختلاف صور او مختلف آثار بود

این جهان همچو یکی خانه پرآینه است

که پدیدار ز یک یک رخِ دلدار بود

ص: 925

450- عکس یک شخص نبینی که نماید بسیار

اندر آن خانه که آیینه بسیار بود؟

با تو در پرده نرانم سخن از مدحِ علی علیه السلام

که حجابِ دلِ تو پرده پندار بود

پیشِ اهلِ دل از اسرار توان راند سخن

گوش نااهل نه اندر خورِ اسرار بود

ذوق کیفیّتِ مستی ز کجا داند چیست؟

آن که او ساغرش از باده نه سرشار بود

منّت ایزد را کم سینه بود آن صدفی

که در او مهرِ علی لؤؤشهوار بود

هر که را در صدفِ سینه چنین گوهر بود

بی گمان گنجِ گهر در نظرش خوار بود

دولت آن راست که گردید گدای درِ او

ای خوش آن را که چنین دولتِ بیدار بود

تا شب و روز پدید آید از دورِ فلک

روزِ بدخواه محبّش چو شبِ تار بود

[غزل]

[غزل(1)]

تطاول ها که هجرانت به ما کرد

به مجنون فرقتِ لیلی کجا کرد

کجا دانی ندیده محنتِ هجر

که هجرانت به مشتاقان چها کرد

ص: 926


1- . نامه فرهنگیان، ص 616.

برت را پیرهن تا شد هم آغوش

مرا پیراهنِ طاقت قبا کرد

بلایی هر تنی را هست ناچار

تو را ایزد بلای جانِ ما کرد

دل ار موی تو را نسبت به چین داد

ببخشا کاندر این نسبت خطا کرد

به زلفت عهدِ الفت بست تا دل

مرا دیوانه خود را مبتلا کرد

جفا می زیبد از خوبان ولیکن

بدین حد هم نمی باید جفا کرد

ز من آن روز دل بیگانگی جست

که با خویش آن صنم را آشنا کرد(1)

رساند آخر به کویش خویش را دل

بدین بی دست و پایی دست و پا کرد

به یاد آرم ز مرغِ دل(2) چو بینم

که صیّاد از قفس مرغی رها کرد

رقیب از کامِ دل یا رب جدا باد

که عبرت را ز کامِ دل جدا کرد

فی میلاد الزّهراء علیهاالسلام

دو عیدِ همایون به فرخنده اختر

به یک روز آفاق را داد زیور

ص: 927


1- . فر: + «می عشقش به من کرد آنچه زین بیش به خضر از خاصیت آب بقا کرد»
2- . فر: «ملک دل».

یکی روز آدینه و عیدِ احمد صلی الله علیه و آله

یکی عیدِ میلادِ زهرای اطهر

مهین بانوی بانوان دختِ احمد

که جانِ رسول است و ناموسِ داور

بتابید یک ذرّه از مهرِ رویش

منوّر از آن گشت گیتی سراسر

جمالش در آفاق تا جلوه گر شد

شد آفاق از آن جلوه یک سر منوّر

تجلّیِ او شد حجابِ جمالش

ز فرطِ ظهور است چون حق مستّر

به حوّا برابر چه دانی مر او را؟

صدف را به گوهر که کرده است همبر؟

بدو یافت حوّا شرافت ازیرا

بود مر صدف را شرافت ز گوهر

مقدّم ز حوّاست در رتبه و شأن

به دوران ازو گر چه باشد مؤر

اگر زادگان را بود فخر ز آبا

بود فخرِ آبا بدان پاک دختر

نیاکان او زاده تا گاهِ آدم

ز اصلاب و ارحام پاک و مطهّر

ز بدوِ جهان تا به پایانش کس را

نگشت و نگردد مقامش میسّر

ص: 928

علی ماند در حیرت از دانشِ او

بُد او گرچه بر شهرِ علمِ نبی در

همو همسرش گشت ازیرا نزیبد

چنین پاک زن را جز آن پاک شوهر

فزون تر بود زانبیا قدر و جاهش

ازیرا که بوده است او کفو حیدر

کند فلکِ ایجاد را ناخدایی

علی گر مر آن فلک را بود لنگر

451- بود ما سوی اللّه قائم به ذاتش

عرض را قیام است آری به جوهر

بود آدمش بنده چونان که عیسی

بود ساره اش برده چونان که هاجر

نبودی اگر دستِ او دستِ ایزد

به دستش چرا بوسه می زد پیمبر؟

نه یکبار گفتش که جانم فدایت

که با وی همی گفت این را مکرّر

به دیدارِ او بود خرسند دایم

خدا را ازیرا که او بود مظهر

همان کو فراتر بدی زآفرینش

به مجلس ازو می نشستی فروتر

بسایید سر از محبّت به پایش

ز لولاک آن کو به سر داشت افسر

ص: 929

چنو دختری می نزاد و نزاید

مراین هفت آبا و این چار مادر

توانگر کسی را مدان جز مگر آن

که از گوهرِ مهرِ او شد توانگر

بگو تا خدا را به نامش بخواند

کسی را که دورِ زمان کرد مضطر

مکن دست کوته ز دامانِ مهرش

ز خشمِ خدا تا رهی روزِ محشر

دمی دم زدن از ثنا و مدیحش

بود با دو صد سال طاعت برابر

بود تا به سمع اندرون منکرش را

ز خبثِ سریرت ثناهاش منکر

کسی کو نزد گام در راهِ مهرش

مبادا به کامِ دلش سیرِ اختر

[زکات تندرستی]

زکاتِ تندرستی آن ادا کرد

که دردِ مستمندی را دوا کرد

ز بندِ محنت آن جان گردد آزاد

که جانی را ز بندِ غم رها کرد

گوارا باد آن را نعمتِ دهر

که حقّ بینوایان را ادا کرد

نکرد احسان به مردم زاهدِ شهر

و گر هم کرد از رویِ ریا کرد

ص: 930

جوانمرد آن که بی منّت به مردم

نکویی کرد وحاجت ها روا کرد

چه می نازی بدین نعمت که گیتی

بسی همچون تو منعم را گدا کرد

چو تو صد بانوا من یاد دارم

که دورِ آسمانش بی نوا کرد

که را گردون به کامِ دل رسانید

که نز کام و مراد او را جدا کرد

ز خویش و آشنا بیگانگی جست

به جانان هر که خود را آشنا کرد

میِ عشقش به من کرد آن چه زین پیش

به خضر از خاصیت آب بقا کرد

به عبرت یا رب از رحمت ببخشای

که عمری طاعتِ نفس و هوا کرد

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

جهان را دگر شد دگر باره کار

بر او مهربان گشت مر نوبهار

به دیباش پوشید خورشید روی

سحابش فروشست گرد از عذار

به بر کرته سبز کرد آن درخت

که آبان برون کرده بودش ازار

کنون درّ و لؤؤببارد همی

همان ابر کو بود کافوربار

ص: 931

بنفشه همی جعد پرحلقه کرد

سمن را پر از در شده گوشوار

میان باغ را پر ز دینار بود

کنون از درم پر شد او را کنار

به گلبن نگه کن که از فیضِ ابر

بود لعل و پیروزه اش برگ و بار

به نیسان همان بوستان شد عزیز

که بهمن مر او را همی داشت خوار

بساطی بگسترد نیسان به دشت

که مرجانش پود است و پیروزه تار

به باغ اندرون هر که امروز دید

به دنیا درون دید دارالقرار

452- جهان را بیاراست امسال باز

همان کش بیاراست پیرار و پار

ببین تا بنفریبدت زان که نیست

مر این زیب و آرایش پایدار

فریبش مخور هان به گِردش مگرد

که گردِ نفاق است او را مدار

شوی ایمن از مکرِ او گر شوی

پناهنده بر درگهِ شهریار

خداوند دین، شهریارِ زمان

علیِ ولی مظهرِ کردگار

ص: 932

خداوندگاری که کرّوبیانش

ببوسند خاکِ قدم بنده وار

بود مصطفی شهرِ علم و بود

همی سخت و محکم مر آن را حصار

درِ آن حصار ار ندانی که کیست

بگویمت از من بدار استوار

درِ آن حصار است آن کو گداخت

دلِ کافران از تفِ ذوالفقار

چهارند یارانِ احمد ولی

مر او را بدان سه بود افتخار

کسی گرت گوید کز او آن سه تن

گزیده ترستند باور مدار

چه خوش گفت آن پیرِ یمگان که باد

مر او را روان خرّم و شادخوار

چهار است ارکانِ عالم ولی

یکی زان میان بر بود زان چهار

چهار است فصلِ جهان نیز لیک

بر آن هر سه پیداست فصلِ بهار

هگرز آشنا از درِ دوستی

نباشد همانندِ خویش و تبار

به خاصه مر آن خویش کز جان و دل

بود بنده خویش و خدمتگزار

ص: 933

بخسبید او در فراشِ نبی صلی الله علیه و آله

ابوبکر بودش اگر یارِ غار

مر آن را که گرداند او سربلند

بدان کو دهد عزّت و اقتدار

دگر کی فلک تاندش کرد پست

دگر کی جهان یاردش کرد خوار

شود رسته از جورِ دنیای دون

هر آن کس که او را رود در جوار

دهد زینهارت خدای از عذاب

اگر مر تو را او دهد زینهار

بود آگه از سرّ پنهان و هست

نهانِ جهان پیش او آشکار

الا تا بود در جهان سوک و سور

الا تا بود نام از نور و نار

همیشه بود دوستش شادکام

هماره بود دشمنش سوکوار

[گدایی در میخانه]

ما نقدِ علم و معرفت از دست داده ایم

کالای فضل در گروِ می نهاده ایم

دل بر گداییِ درِ میخانه بسته ایم

یعنی به روی جان درِ دولت گشاده ایم

از ما مخواه دفترِ دانش که سال هاست

در وجهِ می به پیرِ خرابات داده ایم

ص: 934

تقوا به باد داده و از پیرِ می فروش

با نقدِ عقل و هوش خریدارِ باده ایم

گفتی به کارِ رندی و عشق این قدر مکوش

ما خود ز مادر از پیِ این کار زاده ایم

عهدی است تا که بی می و معشوق یک نفس

ننشسته ایم و بر سرِ عهد ایستاده ایم

از ما مخواه فکرِ نو اندر سخن که ما

در فکرِ باده کهن و یارِ ساده ایم

ای شهسوارِ حسن ز ما بر متاب رخ

کز دستبردِ حادثه مات و پیاده ایم

عبرت اگر به خدمتِ پیرِ مغان رسی

گو دست ما بگیر که از پا فتاده ایم

[دیدار یاران]

خوشا و خرّما آن روزگاران

که دل خوش بود از دیدارِ یاران

دلِ ناشاد ما غمگین از آن است

که دور افتاده ایم از غمگساران

به پایان رفت آن دوران که بودند

رفیقان یکدگر را دستیاران

مگر صاحبدلی دستی بر آرد

که افتادند از پا خاکساران

مگر از یمنِ همّت اهل حالی

ببخشاید به حالِ دلفکاران

ص: 935

مقرّر شد تو را چون کشورِ حسن

قراری ده به کارِ بی قراران

نباید زآشنا بیگانگی جست

نشاید دشمنی با دوستداران

جوانی را بود پیری ز دنبال

خزان دارد ز پی فصلِ بهاران

به شکرِ خاطرِ مجموع گاهی

به یاد آر از پریشان روزگاران

بر آور چون به کامِ دل رسیدی

مرادِ خاطرِ امّیدواران

برو عبرت طریق عشق و رندی

ز مستان پرس نی از هوشیاران

[فی مدیحة مولینا علی] علیه السلام

آیین گرفت بارِ دگر مرغزار

وآمد همی به شور و نوا مرغِ زار

مانند کارخانه مانی شده است

صحرا و باغ و راغ ز نقش و نگار

وان شاهدانِ بستان عذرا مثال

برداشتند پرده همی از عذار

بر شاخ از غراب اگر بد گروه

اینک ز قمریانش به سر بر قطار

وان سرخ گل شکفت به گلشن درون

وندر نوا و شور بیامد هزار

ص: 936

آن شاخِ بینوا که نبودیش برگ

بگرفته است از در و پیروزه بار

سروِ خمیده باز برافراخت قد

گلزار از شقیق برافروخت نار

سوری نمود جلوه به حسن و جمال

نرگس گشود دیده ز خواب و خمار

دامانِ کوه بود اگر پر ز سیم

اکنون شده است پر گهرِ شاهوار

نوروزِ نامدار به جیشِ خزان

چون چیره شد نداد بدو زینهار

بر دی چو دست یافت مر اورا بکشت

شد بر سریرِ پادشهی برقرار

از خونِ او بکرد همی سرخ روی

در گیتی آنچه بود تلال و قفار

آمد دمی که بیزد مشکِ ختا

بر طرف باغ جنبشِ باد بهار

آمد دمی که ساغر گیری به باغ

با ساقیانِ نوش لبِ میگسار

آمد دمی که رو به چمن آوری

با شاهدانِ سروقدِ گلعذار

آمد دمی که خوش بخرامی به باغ

با دلبرانِ ساده رخِ باده خوار

ص: 937

آمد دمی که گردی مست و خراب

زان می که مر تو را بکند هوشیار

گویی مدیحِ حیدرِ خیبر شکن علیه السلام

خوانی ثنای حیدرِ دلدل سوار

زوجِ بتول باب شبیر و شبّر

صهرِ رسول حجّتِ پروردگار

اختر کند ز خاکِ درش کسبِ نور

گردون بود به درگهِ او خاکسار

آدم بود ز چاکریش سرفراز

عیسی کند به بندگیش افتخار

بنیادِ کفر گشته ازو منهدم

بنیانِ شرع گشته بدو استوار

با او کسی ندارد پای ستیز

با کردگار کی بتوان کارزار

گیتی ز حزمِ اوست که دارد سکون

گردون ز عزمِ اوست که دارد مدار

454- از بهرِ بندگیش سپهرِ بلند

از کهکشان ببسته کمر بنده وار

حصنِ خدای باشد مهر و ولاش

ستوار و محکم است مر آن را حصار

ایمن همی بزیست ز خشمِ خدای

در حصنِ مهرش آن که بگیرد قرار

ص: 938

شد راست تا ز تیغِ کجت پشتِ دین

ستوار گشت دینِ رسولِ کبار

بالا نرفت آن که تو کردیش پست

عزّت نیافت آن که تو کردیش خوار

جان بی ولایت تو نیرزد به هیچ

دل بی محبّتِ تو نیاید به کار

کرده است کردگار تو را وصف

مدحِ تو چون نگارد مدحت نگار

ایمن ز اضطرار زید در جهان

هرکس که خدمتِ تو کند اختیار

من یافتم ز مدحتِ تو عزّ و جاه

ای مدحت تو مایه عزّ و فخار

عبرت ثناگرِ تو به هر دو سرای

باشد به فضل و رحمتت امّیدوار

با مهرِ تو ندارد در دل هراس

از هولِ رستخیز به روزِ شمار

تا کس به کامِ دل نرسد زاسمان

تا آرزوی کس ندهد روزگار

یارانِ تو ز دهر بگیرند کام

وز دشمنانت چرخ بر آرد دمار

شامِ مؤالفِ تو بود صبحِ عید

صبحِ مخالفِ تو بود شامِ تار

ص: 939

[جمعیت رندان]

آخر ای شیخِ ریا حیله و دستان تا کی؟

زهدِ پیدا و گنه کردنِ پنهان تا کی؟

تا که سرمایه به دست آوری از سودِ کسان

این ریا کردن و این حیله و دستان تا کی؟

کافر ار نیستی ای زاهد سالوس آخر

این همه ریختنِ خونِ مسلمان تا کی؟

دانه و دام ز تحت الحنک و سبحه کنی

از پی صیدِ دلِ مردمِ نادان تا کی؟

ای که با سیرتِ گرگ است تو را کسوتِ میش

خوردنِ خونِ دلِ خلق بدین سان تا کی؟

روزها خونِ کسان ریزی و شب خونِ رزان

حیله با مردم و تذویر به یزدان تا کی؟

سلکِ جمعیّتِ رندانِ خرابات بود

از تو ای زاهدِ سالوس پریشان تا کی؟

سرّ هستی که نگردیده از آن کس آگاه

بهرِ دانستن این رنجِ فراوان تا کی؟

ما نه شایق به بهشتیم و نه خائف ز جحیم

وصف از کوثر و از روضه رضوان تا کی؟

نیست در سر هوسِ کوثر و غلمان ما را

می دهی وعده به ما کوثر و غلمان تا کی؟

پند عبرت دهی از عشقِ نکویان تا چند؟

زنی از بی خردی مشت به سندان تا کی؟

ص: 940

فی مدیحة الرضا علیه السلام

کمان کشیده ز ابرو دو چشمِ فتّانش

گذر ز جوشنِ جان کرده تیرِ مژگانش

کنند مردمِ عالم حذر ز فتنه و من

گزیر می نتوانم ز چشمِ فتّانش

چه فتنه ای است ندانم در آن دوِ چشمِ سیاه

که می زند رهِ ده دل، غمزه های پنهانش

گرم به تیر زند بر نیاورم افغان

مباد آن که بر آید ز سینه پیکانش

دلم چو گوی زند خویش را بدان خمِ زلف

بدان امید که شاید زند به چوگانش

حیاتِ جان و تن است و بلای دین و دل است

دهانِ تنگِ وی و زلفِ عنبر افشانش

فغان که آهِ شبانگاه و ناله سحری

اثر نمی کند اندر دلِ چو سندانش

مگو که دست ز جانان به اختیار بدار

به اختیار که برداشت دست از جانش

کسی که عهدِ مودّت ببست با جانان

اگر ز جان گذرد نگذرد ز جانانش

به در نمی نهد از کویِ دوست پای اگر

به سر ببارد تیرِ بلا چو بارانش

455- کسی که داشت به بر لعبتی بهشتی روی

کی از قصور کشد دل به حور و غلمانش

ص: 941

چو من به خاکِ درِ دوست هر که پای نهاد

ز سر برفت هوای ریاضِ رضوانش

برفت دل پیِ آن زلف و آن زنخ تا خود

چه بر سر آید از آن زلف و آن زنخدانش

از آن ز خاکِ درش چون غبار برخیزم

که همچو گرد نشینم مگر به دامانش

صباحِ خلق ز خورشید می شود روشن

صباحِ اهل دل از مهرِ رویِ رخشانش

فغان که هر چه فغان کرد داغدیده دلم

ز دستِ جورِ تو سودی نکرد افغانش

شده است آهوی چشمِ تو شیرگیر مگر

رسیده خطّ امان از شهِ خراسانش

خدایگانِ جهان پرده دارِ خالق و خلق

که شیرِ پرده درد خصم را به فرمانش

نه واجب است و نه ممکن ولی گزیده خدای

برای ربطِ میانِ وجوب و امکانش

خدای در کفِ او آیتِ کفایت دید

نهاد در کف از آن حلّ وعقدِ کیهانش

اگر چه رحمتِ نامنتهای او عام است

به جز خواص نیابند بهره زاحسانش

بدان دهند در این در مقامِ مقدادی

که صدق بوذری است و خلوصِ سلمانش

ص: 942

چنان که انسان در رتبه برتر از ملک است

ز قدر و رتبه بود برتری به انسانش

کسی که ماحصلِ خود نهاده در رهِ او

کدام کام که حاصل نشد ز دورانش؟

به راهِ مهر و ولایش کسی که سستی کرد

گرفت سخت گریبانِ بخت خذلانش

ز خطِ بندگیش هرکه روی برتابد

فرابگیرد خشمِ خدایِ سبحانش

به شاهراهِ رضایش کسی که رو ننهد

به هر رهی که رود رهبر است حرمانش

حقوقِ او را هر کس ز یاد برد کشید

زمانه بر سر از قهر خطّ بطلانش

ز دست داد چو دامانِ مهرِ او را خصم

گرفت پنجه قهرِ خدا گریبانش

ببین به دولتِ روسیّه کز سیاستِ حق

فتاده است تزلزل چسان در ارکانش

کسی که خاطرِ جمعی از او پریشان بود

ببین ز فتنه دورِ فلک پریشانش

کسی که بی سر و سامان شدند ازو جمعی

ز دورِ چرخ به هم خورده است سامانش

ز خامکاری و ناپختگی به سر افتاد

هوای توسعه خاک و شورِ ایرانش

ص: 943

شمال کشور اسلام را نمود اشغال

به حیله های فراوان که شرح نتوانش

گمانش این که ز مستملکات گردیده است(1)

ز خطّ خطّه تبریز تا خراسانش

456- به اهلِ ایران راهِ عناد پیش گرفت

پس اندک اندک بالا گرفت طغیانش

بدان سپاه و بدان کرّ و فر فریفته شد

فتاد در سرِ شوریده بادِ عصیانش

گشود دستِ تطاول به قبة الاسلام

فشرد پای پیِ انهدامِ بنیانش

گشود پنجه قهر و ببست توپِ ستم

به بقعه ای که بود عرش فرشِ ایوانش

قدم نهاد به بی حرمتی در آن حرمی

که جبرئیل زند بوسه پای دربانش

جنودِ شیطان دستِ عناد بگشادند

به قبّه ای که ملک خوانده عرشِ رحمانش

به ظلم پای بیفشرد و دستِ عدلِ خدای

اسیرِ پنجه اتریش کرد و آلمانش

هنوز اوّلِ جنگ است باش تا بینی

ز توپِ آلمان آخر به خاک یکسانش

فراخنای جهان تنگ شد به چشمِ تزار

چنان که قصرِ شهی گشته است زندانش

ص: 944


1- . نسخه: «گردیده ای».

کسی که کنیه ابوالهول بودیش از هول

بود چو شاخِ بقم خشک خون به شریانش

از او هرآنچه خسارت رسید بر ایران

دگر نتیجه نبخشید غیر خسرانش

به حق چو کفران ورزید باش تا بینی

ز ملکداری محروم کرده کفرانش

ز قهر زاده موسی به رودِ نیلِ فنا

کنند غرقه چو فرعونِ شوم و هامانش

چنان خراب شود ملکِ روس سر تا بن

که نه رعیّت ماند به جا نه سلطانش

همین نه اوست که پاداشِ این خطاکاری

کند ز کسوتِ شاهی زمانه عریانش

که هر کسی که در این کار کرده است اقدام

دگر نجات نباشد ز خشمِ یزدانش

شنیده ام که به فتوای مفتیی بوده است

اگر نباشد آلودگی به بهتانش

ازین حکمت بذلک که گفته تا به ابد

به ننگ نام برد کافر و مسلمانش

منش ندانم جز دشمنِ خدا و رسول صلی الله علیه و آله

تو خواه نیکو می دان و خواه بد دانش

اگر که فاضلِ دهر است یا که عالمِ عصر

نخوانم الاّ از اولیای شیطانش

ص: 945

شها کسی که چو بادام با تو گشت دو دل

زمانه مغز برون آورد ز ستخوانش

تو بر ملوکِ خدیوی و کارنامه ملک

بود به نامِ تو و نامِ توست عنوانش

تو مالکِ دو جهانی و ملک از آنِ تو است

ز دستِ غیر بیفشار پای و بستانش

کسی که دعویِ ایمان به کردگار کند

ولا و مهرِ تو باشد دلیلِ ایمانش

اگر جهان را طوفانِ فتنه گیرد نیست

سوارِ کشتیِ حبّ تو بیمِ طوفانش

457- خدایگانا عبرت کمین ثناگرِ تو

گرفتم این که بود پایه کم ز حسّانش

مگر نه این که تو را خصلتِ نبی است که او

نظر دریغ نمی کرد از ثناخوانش

تو هم نظر ز ثناخوانِ خویش باز مگیر

که نیست جز تو در آفاق کس نگهبانش

به دارِ دنیی از چنگِ فقر و در عقبی

ز هولِ محشر و نارِ جحیم برهانش

علی الصّباحِ قیامت ز خاک چون برخاست

به زیرِ سایه الطافِ خویش بنشانش

به کفّه حسناتش چو این قصیده نهند

به سیّئات دهد روزِ حشر، رجحانش

ص: 946

مکرّر است قوافی و نزدِ اهلِ کمال

به عذر لب نگشایم که نیست نقصانش

همیشه تا که شود روز و شب به یک میزان

چو آفتاب شود جا به برجِ میزانش

کسی که با تو کند مکر ایمنی نبود

ز مکرِ اخترِ شب گرد و کیدِ کیوانش

[کاشانه دل]

بیا ای یار در کاشانه دل

که شد زاغیار خالی خانه دل

تهی هرگز نشد از باده صاف

به دورِ چشم او پیمانه دل

چو گشتم آشنا با خطّ و خالت

بشد هر آشنا بیگانه دل

رخت تا گشت شمعِ محفلِ جان

زد آتش بر پرِ پروانه دل

چو در دل گنجِ عشقِ او نهادند

از آن معمور شد ویرانه دل

ز بس گفتم انالحق همچو منصور

کشید آخر به دار افسانه دل

به عالم پشت پای بی نیازی

زدم از همّتِ مردانه دل

به دارایی رسیدم از گدایی

ز یمن دولتِ شاهانه دل

ص: 947

ز سیلابِ فنا ویران نگردد

بنای محکمِ کاشانه دل

به جاهل نسپرد دل مردِ عاقل

به عاقل نگرود دیوانه دل

نگردد تا ابد هشیار عبرت

که مست افتاده در میخانه دل(1)

[پریشان روزگاران]

که داند جز پریشان روزگاران

که دل چون است بی دیدارِ یاران

بدان از تربیت نیکو نگردند

نگردد خاربن گلبن ز باران

ز سرّ عشق زاهد نیست آگاه

چنان کز ذوقِ مستی هوشیاران

میا گستاخ در کوی خرابات

که شاهانند اینجا خاکساران

در این درگه گدایانی مقیمند

که می گیرند باج از شهریاران

به پای پاسبانانش بسایند

ز عجز و مسکنت سر تاجداران

پیاده رهروان دارد که گیرند

ز چستی راه بر چابک سواران

ص: 948


1- . «بیا ای یار در کاشانه .... افتاده در میخانه دل» در حاشیه صفحه 455 نسخه.

به چشمت ای که زاهد بس عزیز است

به خواری منگر اندر باده خواران

تو امروز از کجا دانی که فردا

کدامند از شمارِ رستگاران

ز بد گوهر نیاید کارِ نیکو

نروید غیرِ خس در شوره زاران

چو عبرت ایمنی از تیره روزی

بجو از همتِ شب زنده داران(1)

[غزل]

[غزل(2)]

بهره از شادیِ جهان نبری

غمِ بیچارگان اگر نخوری

هنری بهتر از مروّت نیست

در جهان گر تو طالبِ هنری

هست در پرده باده نوشیدن

به ز زهدِ ریا و پرده دری

جهد کن تا به غیرِ نام نکو

نگذاری به جا چو درگذری

اندرین تیره خاکدان تا چند

غرّه بر مال و جاه و سیم و زری

زین متاع و اثاث قسمت توست

آنچه(3) با خویش ازین جهان ببری

ص: 949


1- . «که داند جز پریشان روزگاران ... شب زنده داران» در حاشیه صفحه 456 نسخه.
2- . نامه فرهنگیان، ص 617.
3- . فر: «هرچه».

این جهان نیست جز که عبرت و پند

بنگر و بشنو ارنه کور و کری

باش زاهلِ نظر که رازِ جهان

نشود حل ز حکمتِ نظری

کی شوی با خبر ز سرّ وجود

تو که از حالِ خویش باخبری(1)

هر که غافل شد از حقیقتِ عشق

غافل است از مراتبِ بشری

به حقیقت نبرد عبرت راه

تا نگردید از مجاز بری

فی مدح مولانا علی علیه السلام

مرا ز حسرت آن جیمِ زلف و نقطه خال

دلی است تنگ چو میم و قدی خمیده چو دال

ز حسرتِ لبِ میگون و چشمِ مخمورش

دلم ز خونِ جگر ساغری است مالامال

اگر ندارد با زلفِ او دلم پیوند

چرا شود ز پریشانیش پریشان حال

به سوی خود کشدم با کمندِ زلف همی

به اختیار نیفتادمش من از دنبال

مرا همین نه به حسن و جمال مفتون کرد

دلم به چرب زبانی ربود و حسنِ مقال

ص: 950


1- . فر: «بی خبری».

هنوز ره به دهانش نبرده است خرد

هنوز پی به میانش نبرده است خیال

همه به نقطه موهوم از آن زنند مثل

همی به نکته مبهم ازین برند مثال

مرا مگوی که چندین ز تاب هجر مموی

مرا مگوی که چندین ز دردِ هجر منال

علاجِ هجر صبوری است نیک می دانم

ولی تحمّلِ هجران تصوّری است محال

شبِ فراقِ تو را نیست صبح در پی و من

خوشم ز ساده دلی بر امیدِ صبحِ وصال

تو را که خواند سرو ای نگارِ کبک خرام؟

تو را که خواند ماه ای بتِ فرشته جمال؟

نه سرو راست چو قدت ز سیمِ ساعد و ساق

نه ماه راست چو رویت ز مشک طرّه و خال

به چینِ زلفِ تو پیدا هزار بند و شکن

به چشمِ مستِ تو پنهان هزار غنج و دلال

شکفته داری بر برگ لاله سیسنبر

نهفته داری در درجِ لعل عقدِ لآل

ببست زلفِ تو پای دلم به دامِ بلا

بریخت چشم تو خونم به غمزه قتّال

458- همی بماند شمشیر ابرویت ای دوست

به ذوالفقارِ علی علیه السلام شهریارِ دشمن مال

ص: 951

جهانِ جود و کرم خسروِ ستوده شیم

سپهرِ جاه و خطر سرورِ حمیده خصال

امامِ مشرق و مغرب که هست تیغ و کفش

به رزم دشمن مال و به بزم دشمنِ مال

زبازوانِ عدو بند و دستِ قلعه گشای

گشود بابِ هدی و ببستِ راه ضلال

دو کون را چو به میزانِ عقل سنجیدم

به پیش همّتِ او بود کمتر از مثقال

صفاتِ ایزدِ بیچون ز ذاتِ اقدسِ او

بود هویدا چونان که مه ز آبِ زلال

سزد که بر درِ او کاینات سجده برند

که هست کعبه مقصود و قبله اقبال

شها تویی که چو طالع شد آفتابِ رخت

برون شد اخترِ اسلام از حضیضِ وبال

شریعت نبویِ را کمال بود ولی

ولایتِ تو رساندش به منتهای کمال

ولا و مهرِ تو حصنی بود که دیوارش

گذشته است ز هفتم فلک به استقلال

کسی که یافت در آن حصن راه، ایمن شد

ز قهرِ ایزد و خشمِ رسول در همه حال

ز آبِ لطفِ تو شاداب گلشنِ انصاف

ز ابرِ دستِ تو سرسبز کشته آمال

ص: 952

به دستت اندر هشته است دفترِ ارزاق

به تیغت اندر ثبت است نسخه آجال

پی ستیزه عدو، روی گر نهد سویت

اجل نماید او را دو اسبه استقبال

به رزم نیست عجب پایداریت زیراک

در آستین بودت دستِ ایزدِ متعال

به شأنِ اوست «یداللّه فوق ایدیهم»(1)

که پای دارد با دستِ ایزدی به جدال

هوای مهرت اگر بگذرد به خاکِ حبش

بپروراند خاکش بتانِ ماه جمال

شود سحاب، گهربار و بحر، زرّین موج

بیاید ار ز دل و دستِ تو نوا و نوال

همی بر آید لؤؤبه جای لاله ز سنگ

سحابِ دستِ جوادت ببارد ار به جبال

شها به مال و منال ار کنند مردم فخر

مرا به مدحِ تو فخر است نی به مال و منال

ورای پایه مدحِ من است مدحتِ تو

اگر چه هست مرا بر فلک، مقامِ مقال

تو را چنان که تویی کی صفت توانم کرد

که گشته است ز وصف تو نفس ناطقه لال

همیشه تا که نباشند مهر و ماه ایمن

نه از خسوف و محاق و نه از کسوف و زوال

ص: 953


1- . آیه 10، سوره فتح.

همی بکاهد جسمِ مخالف تو چو بدر

همی فزاید عیشِ مؤلفت چو هلال

سری که نیست به پای تو آسمان بلند

کند به زیر لگد کوب فتنه اش پامال

[رحل اقامت]

هزار شکر دل از خانقاه برکندم

به کوی میکده رحلِ اقامت افکندم

شدم ز صحبتِ پیرمغان چو برخوردار

دل از مصاحبتِ شیخِ شهر برکندم

مبین به این که ز سالوس، زهد می ورزم

که کس ز اهلِ خرابات نیست مانندم

شرابخواره و قلاّش و رند و شاهد باز

خرابِ ساقی و مفتونِ یار دلبندم

به عیبِ خویشتنم باز گشته دیده دل

ببین که تا به چه اندازه من هنرمندم

مرا به عمر همین یک صفت پسند افتاد

که بهرِ راحتِ خود رنج غیر نپسندم

تو همچو ابر بر اوضاعِ ناگوارِ جهان

همی بگریی و من همچو برق می خندم

چو نیست نیک و بدِ دهر را ثبات و بقا

به هرچه می رسد از روزگار خرسندم

هزار گونه جفا گر ببینم از مردم

کنم تحمّل و از شکوه لب فروبندم

ص: 954

به چشم خلق شوم خوار اگر عزیزتر است

به پیشِ چشم ز فرزندِ غیر فرزندم

کجا ملول شود خاطرم ز خدمتِ خلق؟

که آفریده برای همین خداوندم

دریغ نیست ز عبرت مرا نصیحت و پند

ولی دریغ که سودش نمی دهد پندم

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله و مدیحة الصّادق علیه السلام

گر بوستان و باغ دگر گشت از خزان

ما را بهارِ روی تو باغ است و بوستان

ور زآفتِ خزان گلِ سوری به باد رفت

ایمن بود گلِ رخت از آفتِ خزان

ور ارغوان و لاله نمانده است در چمن

ما راست چهره تو به از لاله و ارغوان

ور در چمن نشان ز ریاحین به جا نماند

آن خطّ سبزمان ز ریاحین دهد نشان

ور گلستان خراب شد و گل به باد رفت

شاداب چهره ات که بود به ز گلستان

ور نرگس و بنفشه تر نیست گو مباش

با چشم و طرّه تو چه حاجت به این و آن

ور بی زیان نماند گل از بادِ آذری

گلزارِ چهره تو بماناد بی زیان

ور سرد شد هوا و ز ما مهر بر گرفت

گرمیم با هوای تو ای یارِ مهربان

ص: 955

ور پیر شد جهان که جوان بود و دلپسند

روی تو دلپسند تر از هر چه در جهان

ور باد را دگر نبود بوی بان و مشک

ما راست بوی زلفِ تو خوشتر ز مشک و بان

ور سیرِ باغ و دشت غم افزا و ناخوش است

با سیرِ باغِ روی تو خوشیم و شادمان

ور زیرِ تیره میغ، نهان گشت آفتاب

روشن تر است چهرِ تو از مهرِ آسمان

ور داستان نمی کند از عشقِ گل، هزار

ما می کنیم از گلِ روی تو داستان

ور عندلیب بست زبان از ثنای باغ

ما را گشاده باد به نعتِ نبی زبان

آن اوّلین تجلّیِ دادارِ دادگر

وان آخرین پیمبرِ یزدانِ غیب دان

باشد طفیلِ هستیِ او، هستیِ دو کون

مانند کالبد که بود هستیش به جان

بی سایه آفرید مر او را خدا ولی

هستند زیرِ سایه الطافش انس و جان

بر کنهِ ذاتِ او برسد طایرِ خیال

بر آسمان اگر بتوان شد به نردبان

نبود خدا ولی چو خدا وصفِ ذاتِ او

بیرون بود ز حیّزِ اندیشه و گمان

ص: 956

در ممکنات چون که همانند نیستش

گر واجبش بدانم از من عجب مدان

آن شب که خواندش ایزدِ دادار سوی خویش

اندر مقامِ قرب بدو گشت میزبان

جای دویی نبود و من و ما در آن مقام

خود میزبان خود شد وخود بود میهمان

آن کس که فرقه ای به خداییش قائلند

از بهرِ بندگیش کمر بسته بر میان

از بهرِ ردّ خصم و ثبوتِ پیمبریش

کافی ترین دلیل همانا بود قران

460- قرآن اگر نه معجزِ اوی است چون شدند

ز اتیانِ مثلِ آن فصحا اخرس اللّسان

قرآن عصای موسی و اقوالِ منکران

سحر است و پیش معجزه سحر است بی نشان

موسی عصای خویش بیفکند و آن حبال

کاثارِ سحر بود فرو برد در دهان

قرآن کلامِ بار خدای است و قولِ حق

وابطالِ قولِ مدّعیان زو شود عیان

خطّ جواز از او نبود گر تو را به دست

کی خازنِ جنان دهدت راه در جنان؟

ایمان نیاوری اگر او را ز روی صدق

کی ایزدت ز آتشِ دوزخ دهد امان؟

ص: 957

راهت نمی دهند بدان آستانِ قدس

گردی مگر به هستیِ خود آستین فشان

بگزین ولای او، چه کنی گنجِ سیم و زر؟

کاین فانی است و آن یک باقی است جاودان

گنجی است پر ز گوهرِ حکمت ولای او

ارزان مده ز کف که بهایش بود گران

گر دست یافتی تو بدان گنج و آن گهر

گنجِ گهر نگیری هرگز به رایگان

امروز ز آسمانِ حقیقت دو آفتاب

زنگِ ظلام برد ازین تیره خاکدان

ختمِ رسل نخست کز آیین و کیشِ او

منسوخ گشت مذهب و آیینِ باستان

و آن دیگر است جعفرِ صادق ششم امام علیه السلام

کآیاتِ بیّناتِ نُبی راست ترجمان

آورد آن شریعت و این شد مروّجش

مر این دو را ولادت یک روز بود از آن

آیینِ احمدی را که کردند استوار

حیدر ز دست و تیغ و وی از خامه و بنان

او با علی به تیغِ زبان و زبان به تیغ

بودند شرعِ ختمِ رسل را نگاهبان

تا بوستان رسد به نوا از دمِ بهار

تا باغ بینوا شود از بادِ مهرگان

ص: 958

احبابشان ز شادی، سرسبز و با نوا

اعدایشان ز انده رخ زرد وناتوان

[در مدح مولانا علی علیه السلام]

مرا در دل بود این عقده مشکل

که نتوان گفت با کس مشکلِ دل

تهی شد خانه دل تا ز اغیار

در او دلدارِ ما بگزید منزل

به جانان می رسد جان آن زمانی

که بر دارد خودی را از مقابل

گذشتن مشکل است از آن لبِ لعل

وگرنه توبه از می نیست مشکل

به زیر تیغ، فکرِ جانِ خود نیست

قتیل از لذّتِ دیدارِ قاتل

مگر مجنون میانِ کاروان است

که لیلی را فروشد ناقه در گل

دلم از حسرتِ تیرِ نگاهت

تپد در سینه همچون مرغِ بسمل

بود زاهد به صورت تا که پابست

دلت از عالمِ معنی است غافل

چنان پر شد سرم از مهرِ مولا

که جا یک ذرّه خالی نیست در دل

ص: 959

علی آن شاهِ درویشان که از حق

به شأنش «هل اتی»(1) گردیده نازل

نشانِ پای یاران نیست در دشت

من و عبرت سپردیم این مراحل

فی مدیح مولانا علی علیه السلام

مرا گذشت ز پنجاه سال عمر و همان

اسیرِ دام هوایم زبونِ بندِ هوان

در این تمادیِ پنجاه سالِ عمر نشد

که پنج روز شود صرفِ طاعتِ یزدان

مرا ز پیری اندام سست گشت و ضعیف

هنوز سخت قوی حالت است حرصِ جوان

شکست پشتِ من از بارِ معصیت افسوس

نمانده است توانی که تا کنم جبران

شدم به پیری آگه ز کار و نتوانم

کنم تدارک مافات که نیست توان

گلی نچیدم از گلشن کمال دریغ

بهارِ عمرِ مرا در رسید فصلِ خزان

461- دریغ و درد که عهدِ شباب شد سپری

به کامِ نفس و هوا در اطاعتِ شیطان

خطا و جرم خریدم به نقدِ عمرِ عزیز

گرانبها گهری ر ا فروختم ارزان

ص: 960


1- . آیه 1، سوره انسان.

مرا بهار و خزانِ چمن نکو پندی

بداد و پند بنگرفتم ای دریغ از آن

به هر بهار و خزان چون به بوستان شدمی

به گوشِ جانم می گفت این چنین بستان

که بر بهار جوانی مناز از آن که رسد

خزان پیری و مانند من شوی پژمان

پس از زمانِ جوانی فرا رسد پیری

چنان که از پی اردی بهشت را آبان

به روزگارِ جوانی نمی خورم حسرت

که رفت و کرد مرا روزگار پیر و نوان

ولیک حسرت ازین می خورم که آن ایّام

گذشت و سود ندیدم از آن به غیرِ زیان

خوش است دورِ جوانیّ و روزگارِ شباب

به شرطِ آن که به علم وعمل رسد پایان

زدند کوسِ رحیل و نمی شود بیدار

هنوز این سرِ مغرور من ز خوابِ گران

چنین که تابعِ نفس و هواست این دلِ من

ز عمر می نبرم حاصلی به جز خسران

چگونه راست کنم کارِ خویش همچون تیر

مرا که خم شده قامت ز ضعف همچو کمان

مرا وسیله نمانده است تا به واسطه اش

نجات یابم از قهرِ خالق سبحان

ص: 961

مگر به دامنِ آن شهریار چنگ زنم

که هست واسطه ما بین واجب و امکان

علیّ عالیِ اعلا، ولیّ بار خدای

که فرقه ای به خداییش کرده اند اذعان

کسان که باز گمان در خداییش دارند

نکوتر آن که به دل بر یقین کنند گمان

فضلیتش نبود این به زعم من کامشب

بزاده مامش او را به خانه یزدان

حرم مطافِ جهان گشت و قبله عالم

ز یمنِ مقدمِ آن شهریارِ کون و مکان

بشد ممثّل و شد صورتِ علیّ ولی

به سینزده ز رجب، سرّ حق چو گشت عیان

مثال نیست وجودِ خدای را لیکن

بود وجودش تمثالِ ایزدِ منّان

خدای را که ازو «لن» شنید در رؤت

بگو ببیند امروز موسیِ عمران

مگو خدا را سمع و خدای راست بصر

مگو خدا را دست و خدای راست زبان

سخن دراز مکن مختصر بگو که خداست

که خوشتر است سخن مختصر چو گشت بیان

به روزِ وقعه خیبر که بود غیر از وی؟

که کشت مرحب و کند آن حصار را بنیان

ص: 962

بکند در ز حصار و گرفت بر سرِ دست

که تا گذشتند ز رویش سپه ز خرد و کلان

462- گرفتنِ دژ و برکندنِ دری چونین

از آن حصار نباشد شگفت از او چندان

شگفت آن که به روی زمین نبودش پای

ز روی آن در اسپه چو می شدند روان

شگفت گفتم این را ولی خطا گفتم

تو نیز این را از حضرتش شگفت مدان

کسی که قوّتِ او می زهد ز قوّتِ حق

مگو که کاری چونین شگفت کرد چسان

کدام صعب که از همّتش نمی شد سهل

کدام مشکل کاندر برش نبود آسان

زبان ز مدحتش آن به بود که بر بندم

چرا که مدحتِ او را بدین زبان نتوان

چگونه مدح توان کرد از آن خداوندی؟

که کردگار ورا مدح کرده در قرآن

هماره تا که پس از فرودین بود اردی

همیشه تا که پس از سنبله بود میزان

تنِ عدوی تو پژمان چو راغ در آذر

دلِ محبِّ تو خرّم چو باغ در نیسان

ترجیع فی مدح مولینا علی علیه السلام

دوش آن سرو قدّ سیمین ساق

مر مرا آمد از وفا به وثاق

شد وثاقم از آن بهشتی روی

غیرتِ باغِ خلد بی اغراق

ص: 963

چهره اش جلوه گر چو صبحِ وصال

طرّه اش تیره تر ز شامِ فراق

دلِ جمعی به موی او مفتون

جانِ قومی به روی او مشتاق

طاقِ ابرو به دلستانی جفت

جفتِ گیسو به دلربایی طاق

زخمِ او داغِ سینه را مرهم

وصلِ او زهرِ هجر را تریاق

حاکمِ شهرِ دل به استقلال

مالکِ ملکِ جان به استحقاق

برده بر طاقِ ابروی آن بت

بتگران سجده خاضع الاعناق

رند و زاهد ز شوق برده نماز

بر رخش بالعشیّ و الاشراق

گفتم ای ماهروی مشگین موی

گفتم ای سرو قدّ سیمین ساق

نه تو گفتی که نگسلم پیوند؟

نه تو گفتی که نشکنم میثاق؟

چه شد آیا که باز بشکستی

از جفا رشته وفا و وفاق

خواستم لب به شکوه بگشایم

گفت دم درکش و بگیر ایاق

جرعه ای نوش تا که بزداید

از دلت زنگِ شرک و رنگِ نفاق

«و من الماء کل شی حی»(1)

گر شنیدی میَش بود مصداق

463- جرعه ای در کشیدم و به دو کون

چار تکبیر گفتم و سه طلاق

رفتم از هوش و اندران مستی

سیر کردم در انفس و آفاق

در وجود و عدم ندیدم من

جز یکی این دو کون را خلاّق

خواستم تا به چشمِ جان بینم

چهره حاکمِ علی الاطلاق

ناگهان گوشِ جانِ من بشنید

این نوا را ز مطربِ عشّاق

که نموده است شاهدِ ازلی

جلوه اندر جمالِ پاکِ علی

یارِ زیبای خوبروی خلیق

جامِ صهبای خوشگوارِ عتیق

هست بهتر ز صد هزار حشم

هست خوشتر ز صد هزار فریق

ص: 964


1- . آیه 30، سوره انبیاء.

نیست جز ساده ام انیسِ جلیس

نیست جز باده ام رفیقِ شفیق

جز بتِ ساده و بطِ باده

نیست داروی غم علی التحقیق

عقل را درکِ عشق ممکن نیست

خس رسد کی به قعرِ بحرِ عمیق؟

عاشقِ صادق و به عشق صبور

عقل هرگز نمی کند تصدیق

دوش وقتِ سحر کشید عنان

سوی دیرِ مغان مرا توفیق

مجلسی دیدم اندر او کز عشق

جسته تنظیم و یافته تنسیق

مجمعی خالی از پریشانی

وندر او جمعِ سالکان طریق

خلوتِ خاصِ طالبانِ حبیب

مجمعِ انسِ عاشقانِ صدیق

همه بایکدگر ندیم و قرین

همه با یکدگر انیس و رفیق

ساعتی بودم اندر آنجا من

مات و حیران به بحرِ فکر غریق

در سرا پایم از سر دقّت

نظری کرد پیر پیرِ دقیق

بر منش رقّت آمد آری هست

دل اصحاب وجد و حال رقیق

گفت بر میهمان ناخوانده

میزبان گرچه می کند تحمیق

لیک ته جرعه ای به ذائقه اش

بچشانید از این شراب رحیق

ساقی بادپای آتش دست

جست از جا به سانِ برقِ بریق

کرد از شیشه در بلورین جام

میِ نابی به رنگ و بوی شقیق

464- چون از آن آبِ آتشین خوردم

در سراپایم اوفتاد حریق

سوخت چون پای تا سرم با من

کرد پیرِ مغان چنین تحقیق

که نموده است شاهدِ ازلی

جلوه اندر جمالِ پاکِ علی

حق بود با علی، علی با حق

هست با حقّ، وجودِ او ملحق

وحده لا اله الاّ هو

صادق آید به شأنِ او الحق

کرد چون بود حق به او مشتاق

نام او را ز نامِ خود مشتق

ص: 965

نزّلونا عنِ الرّبوبیّه

گر به گفتارِ من نمی زد دق

فاش گفتم که ملکِ هستی را

غیر از او نیست حاکمِ مطلق

زاده آدم است در صورت

لیک در معنی است از او اسبق

قدرش از کاینات برده گرو

فضلش از ممکنات جسته سبق

فالق الحبّ خالق الاشیاء

رازق الممکنات ربِّ فلق

«انّما» تاج و «هل اتی» اورنگ

«قل کفی»(1) قدر و «لافتی»(2) یلمق

هست فضل و کرامتش بحری

که دو کون اندر اوست مستغرق

بحرِ جود و سخای او را هست

مهر چون لنگر و فلک زورق

هفت گردون به جنبِ بارگهش

هست چون هفت دانه جوزق

دینِ یزدان از او گرفت نظام

شرعِ احمد صلی الله علیه و آله از او گرفت نسق

کفر را گشت گرمیِ بازار

سرد تا دین گرفت از او رونق

زد علمدارِ اردوی جاهش

بر سرِ بامِ نُه فلک بیرق

ریزد از شرمِ دستِ درُبارش

ابر بر خاک جای آب عرق

کوه با تندبادِ هیبتِ او

هست چون پیشِ بادِ صرصر بق

تاج «الیوم» چون نهاد به سر

زد ز «اتممت»(3) بر سرش ابلق

بهر موسی و سبطیان گردید

رودِ نیل از اشارتش منشق

خواهم این نکته را به بانگِ بلند

گوشزد کرد بر تمامِ فرق

که نموده است شاهدِ ازلی

جلوه اندر جمالِ پاکِ علی

465- هم علی خالق است و هم مخلوق

هم علی رازق است و هم مرزوق

پایه او فروتر از خالق

رتبه او فراتر از مخلوق

ص: 966


1- . آیه 43، سوره رعد: «قُلْ کَفَی بِاللّه ِ شَهِیدا بَیْنِی وَبَیْنَکُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتابِ».
2- . «لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار».
3- . آیه 3، سوره مائده: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی».

عشق و معشوق و عاشق اوست که نیست

جز یکی عشق و عاشق و معشوق

نگرفته است کس به او سبقت

کو به هر سابقی بود مسبوق

غیر بر باطل است و او بر حق

سوی حق رو که باطل است زهوق

هست ناطق به حقّ و صدق و رواست

سخنِ صدق و حرفِ حق منطوق

علمِ ما کان و ما یکون را هست

دلِ او گنج و سینه اش صندوق

گشت بازارِ کفر سرد دمی

که از او گرم گشت دین را سوق

هر دم از جذبه بانگ واشوقا

رسد از عاشقانش برِ عیّوق

خور زند در دهانش خنجر اگر

صبح بیجا برش زند عاروق

به نبی آن زمان معین بود او

که نه صدّیق بود و نه فاروق

حقّ او را کسی که پاس نداشت

مصطفی را ادا نکرده حقوق

بی ولایش صواب و طاعت و زهد

نیست الاّ خطا و جرم و فسوق

نچشید آن که از میِ عشقش

من شراب الطّهور کیف یذوق

مهرِ او رزقِ جان و قوتِ دل است

حبّذا آن که گرددش مرزوق

راه حق را شقوق بسیار است

راه وصل است بهترینِ شقوق

پیرِ این ره بود علی و بدو

رهروان راست اعتماد و وثوق

هر که بی پیر دم ز فقر زند

سارق است و مطالبش مسروق

دوش این نکته را به گوشِ دلم

گفت صاحبدلی که بود صدوق

که نموده است شاهدِ ازلی

جلوه اندر جمالِ پاکِ علی

ای به رتبت دو کون را خالق

وی ز همّت به ما سوی رازق

باعثِ خلقتِ دو کونستی

نی که هستی دو کون را خالق

زامرِ یزدان، امورِ عالم را

تویی ای شاه، راتق و فاتق

هیچ شغلی تو را ز شغل دگر

نیست بی شبهه مانع و عایق

ص: 967

466- نیست جز تو کسی به عدل حَکَم

نیست جز تو کسی به حق ناطق

در حقیقت تو عینِ معشوقی

گرچه هستی به صورتِ عاشق

گر چه تو از نتاجِ بوالبشری

بوالبشر لاحق است و تو سابق

تو معین بودی و ظهیر و پناه

انبیا را ز سابق و لاحق

در جهان جز تو کو جوانمردی

که بود زالِ دهر را طالق

هر که را نیست ذوقِ مهرِ تو هست

او عذابِ الیم را ذائق

فسقِ او می شود بدل به صواب

با ولایت بمیرد ار فاسق

همچو صبح است آفتاب ضمیر

هر که در مهرِ تو بود صادق

هست از آن بنده ای خدا بیزار

که نباشد به حضرتت شایق

از پس مصطفی به نصِّ صریح

بر خلافت تویی به حق لایق

غیر بر باطل است و تو بر حق

جلوه ای کن که تا شود زاهق

محو گردند همچو ذرّه نجوم

شد ز شرق آفتاب چون شارق

گشت طالع چو مهرِ روز افروز

می رود ظلمتِ شبِ غاسق

نیست عبرت به دنیی و عقبی

جز به فضلِ تو راجی و واثق

همّتی خواهد از عنایتِ تو

تا به نفسِ دنی شود فایق

یک نفس زین سخن نبندد لب

هست تا نفسِ ناطقه ناطق

که نموده است شاهدِ ازلی

جلوه اندر جمالِ پاکِ علی

غزلیات

خطِ مشکین لبِ نوشین رخِ زیباست تو را

مایه دلبری و ناز مهیّاست تو را

سرد شد گرمیِ بازارِ تو از خطّ و هنوز

دیده اهلِ نظر گرمِ تماشاست تو را

ص: 968

مهرش از دل برود هر که جفا جو باشد

با همه جور و جفا در دلِ ما جاست تو را

با همه بر سرِ مهریّ و به ما بر سرِ کین

این چه بی مهری و کین است که با ماست تو را؟

مست از باده حسنی و گرانتر ز شراب

بی سبب نیست که با ما سرِ غوغاست تو را

پرده بر زشتی ما پوش به زیبایی خویش

ای که در کسوتِ دیبا تنِ زیباست تو را

467- بوسه ای از لبِ لعلِ تو به جان مشتریم

لبِ بنه بر لب من گر سرِ سوداست تو را

داشتم جانی و آن هم به تو کردم تسلیم

بیش ازین از منِ مسکین چه تمنّاست تو را

نه همین آرزوی وصلِ تو من دارم و بس

تشنه بسیار چو من بر لبِ دریاست تو را

نه همین محوِ سراپای تو عبرت شد و بس

که به هر کس نگرم محوِ سراپاست تو را

[غزل]

ز خواب سر چو بر آری بگیر جامِ شراب

به روی دولت بیدار سر برآر از خواب

علی الصّباح از آن پیش کافتاب دمد

چو آفتاب برافروز رخ ز باده ناب

مراست ناله جانسوز و خونِ دل می و نی

چه حاجتم به شراب است و بانگِ چنگ و رباب؟

ص: 969

تو را سیه دلی و رنگ زردی آرد بار

اگر چو لاله کنی چهره سرخ گون ز شراب

بنای خاک بر آب است دل مبند بر او

که پایدار نباشد حباب بر سرِ آب

کسی که چشم امیدش به مهرِ گردون است

چو تشنه ای است که آب آرزو کند ز سراب

به پیش عشقِ جهانسوز عجز و قدرتِ ماست

چو خانه شه و درویش در رهِ سیلاب

ز دستبردِ غم از دست می روم ساقی

به پایمردیم از نیم جرعه ای دریاب

قسم به جانِ عزیزان و دوستانِ قدیم

که سخت تر بود از مرگ فرقتِ احباب

بر آستانِ تو عبرت چو گشت خاک نشین

سپهر گفت «فطوبی له و حسن مآب»(1)

[غزل]

تا خونِ دل به جاست میِ خوشگوار چیست؟

تا هست ناله، نغمه موزونِ تار چیست؟

با جویبارِ چشمِ من و سروِ قدّ یار

سروِ کنارِ جوی و لبِ جویبار چیست؟

بی دار و گیر کشورِ دل ها به دستِ توست

با اهلِ دل تو را دگر این گیر و دار چیست؟

ص: 970


1- . آیه 29، سوره رعد.

در راهِ انتظارِ تو شد چشمِ ما سفید

در آمدن تو را سببِ انتظار چیست؟

جز آبِ چشم و آتشِ دل در هوای تو

سودی که گشت حاصلِ این خاکسار چیست

ما از درونِ پرده ز بیرون چو آگهیم

ای یار پرده در دگر این پرده دار چیست

چون اختیارِ ما و تو در دست دیگری است

این دست و پا و کوششِ بی اختیار چیست؟

آخر جز این که موی سیاهت سپید شد

حاصل تو را ز گردشِ لیل و نهار چیست؟

در این حصارِ سبز بسی نقش هاست لیک

آگه نشد کسی که برونِ حصار چیست

468- آنان که زنگ زآینه دل زدوده اند

زآغاز آگهند که انجامِ کار چیست

منعم به ناز و نعمت و درویش در عناست

تا خود در این دو حکمتِ پروردگار چیست

عبرت تو بر نصیحتِ حافظ بدار گوش

غمخوارِ خویش باش غمِ روزگار چیست؟(1)

[در مدح صاحب الزمان]

آن را که به کوی دوست راهی است

از حادثه اش گریزگاهی است

ص: 971


1- . دیوان حافظ غنی و قزوینی: غزل 64.

بگذار درست بشکند دل

کو را به دلِ شکسته راهی است

دل، بسته زلفِ تابداری است

تن، خسته ناوکِ نگاهی است

من عشقِ بتان صواب دانم

این است مرا اگر گناهی است

چشمت نزند به دل شبیخون

کز زلفِ تواش پناهگاهی است

در دست به روزِ حشر ما را

از زلفِ تو نامه سیاهی است

تا چند به کامِ دیگرانی

ما را هم ازین نمد کلاهی است

تا کوی تو از شکافِ دل ها

پیوسته کشیده مدّ آهی است

با چهره کهرباییِ ما

این کاهکشان چو برگِ کاهی است

جز درگهِ صاحب الزّمان نیست

در روی زمین اگر پناهی است

بنمای نظر به حالِ عبرت

کامروز به حالتِ تباهی است

[چشم عالمی به راه]

چشمِ من و عالمی به راه است

تا با که تو را سرِ نگاه است

در چشمِ ترم خیالِ رویت

در آبِ زلال عکسِ ماه است

ص: 972

چشمِ تو و بختِ ماست در خواب

زلفِ تو و روزِ ما سیاه است

بی روی تو روزگارِ ما تار

بی خالِ تو حالِ ما تباه است

عشقِ تو و دودمانِ عشّاق

چون برقِ تجلیّ و گیاه است

تا کی گلِ باغِ وصل چینم

حالی که رقیب خارِ راه است

تو پادشهی به کشورِ حسن

دل های شکسته ات سپاه است

زنهار مخور فریبِ چشمش

این فتنه گر آبِ زیرکاه است

دزدد دلِ عاشقان و گوید:

«دزد نگرفته پادشاه است»

469- دادِ من ازین بود که بر من

بیداد ز دستِ دادخواه است

زاقرارِ گنه اگر خموشم

خود هر سر موی من گواه است

از رحمت و لطفِ دوست عبرت

نومیدی مجرمان گناه است

[غزل]

گویند دعا وقتِ سحر بی اثری نیست

افسوس که از پی شبِ ما را سحری نیست

می گفت که «یک روز به سر وقتِ تو آیم»

آید ولی آن روز که از من اثری نیست

آن نخل که شاداب شد از چشمه چشمم

افسوس که از بهرِ من آن را ثمری نیست

از عشق مکن عیبِ من ای ناصحِ عاقل

زیرا به ازین در همه عالم هنری نیست

هر نقشِ قدم در رهِ عشق است دلیلی

گر راهروی بهتر از این راهبری نیست

ص: 973

شد خونِ جگر از تو نصیبم مگر ای عشق

در خوانِ تو جز خونِ جگر ماحضری نیست

این سان که جفا می کنی امروز به عشّاق

فرداست که در کویِ تو جز من دگری نیست

شب نیست که چون شمع ز هجرانِ تو تا روز

از سوزِ درونم به سر اندر شرری نیست

کردم سفر از کوی تو شاید روی از یاد

فریاد که جز یادِ توام همسفری نیست

آن طایرِ بشکسته منم در سرِ کویت

کو را پی پرواز به جا بال و پری نیست

گر تیرِ بلا از سر کوی تو ببارد

جز دیده صاحبِ نظرانش سپری نیست

عبرت نه منم در طلبش بی خبر از خویش

آن را که ازو شد خبر از خود خبری نیست

[مهر آل احمد صلی الله علیه و آله]

بر آستانِ خرابات خاکسارانند

که بر سرادقِ افلاک پرده دارانند

به پادشاهیِ کونین پشتِ پا زده اند

قلندران که به چشمِ تو خاکسارانند

برهنه پا و سران را به چشمِ عُجب مبین

که خاکِ درگه این قوم تاجدارانند

به شهرِ عشق گدایانِ ره نشین هستند

که در ممالکِ ایجاد شهریارانند

ص: 974

حدیثِ توبه به مستان مخوان که از میِ عشق

اگر چه مست و خرابند هوشیارانند

مزن به رحمتِ حق طعنه بر گنه کاران

از آنکه باعثِ رحمت گناهکارانند

گنه کنند گر امروز همچنان فردا

به عفو و رحمتِ یزدان امیدوارانند

نه من به گلشن جانِ می زنم ترانه عشق

بدین ترانه هم آوازِ من هزارانند

470- چسان پیاده نهم در طریقِ عشق قدم

که بازمانده ز ره هر قدم سوارانند

فدای همّتِ والای سالکانِ طریق

که زیرِ بارِ غمِ عشق بردبارانند

برهنه پا به مغیلان چو عبرت از سرِ شوق

به سوی کعبه مقصود رهسپارانند

کسان که بر دو جهان مهرِ آل احمد را

برای خویش گزیدند بختیارانند

[مهر آل عبا]

در وصل کاین چنین ز تو بر ما جفا رود

بر ما ز فرقتِ تو ندانم چها رود

خیزیم چون غبار و نشینیم در رهت

روزی که خاکِ هستی ما بر هوا رود

سر در سرِ هوای شما ما نهاده ایم

بر باد اگر رود به هوای شما رود

ص: 975

در زیرِ خاک نعره مستانه می کشیم

سرمست یار اگر به سرِ خاک ما رود

هر کاروان که بار ببندد به کویِ دوست

او را هزار قافله دل از قفا رود

تیرِ قضا گهی به خطا می رود ولی

مشکل که تیرِ غمزه خوبان خطا رود

بیگانه نیست در خورِ جور و جفای یار

آن به که جورِ او همه بر آشنا رود

آن دوست کز تو برد شکایت به دشمنان

از دوستیش بگذر و بگذار تا رود

عبرت برون نمی نهد از کوی دوست پای

صد ره ز دستِ او به سرش گر جفا رود

آن را که مهرِ آلِ عبا بوده در ازل

از دهر با محبّتِ آلِ عبا رود

[محبّت سلطان دین علی علیه السلام]

آنان که از محبّتِ جانانه دم زنند

مردانه نگذرند گر از جان، کم از زنند

هرگز منه به عهدِ بتان دل که این گروه

با هر کسی که عهد ببندند بشکنند

از عاشقانِ دلشده بیگانگی مکن

کاینان ز دوستیِ تو با خویش دشمنند

افتاده ام چو سایه به خاکِ رهِ بتان

تا بر سرم ز مهر مگر سایه افکنند

ص: 976

پیداست از کرشمه و نازِ سمنبران

کاین قوم بهرِ بردنِ دل ها معیّنند

بردند هر که را دل و دین بود دلبران

تنها همین نه رهزنِ دین و دلِ منند

زنهار از آن دو چشمِ سیه مستِ فتنه جوی

کز غمزه راهِ مردمِ هشیار می زنند

مفتون مشو به طاعتِ زهّاد کز گناه

با زهدِ خشک و چشمِ تر آلوده دامنند

عبرت من و محبّتِ سلطانِ دین علی

کاحبابِ او ز فتنه ایّام ایمنند

[در مدح علی علیه السلام]

غیر از غمِ عشقِ تو ندارم غمِ دیگر

شادم که جز این نیست مرا همدمِ دیگر

دور از حجرالاسودِ خالِ تو به دامن

از هر بنِ مژگان رودم زمزم دیگر

اندر دلِ خم بین میِ صافی که ببینی

آبستنِ عیسای دگر، مریم دیگر

بگرفت به کف پیرِ مغان جامِ سفالین

جامِ دگر افتاد به دستِ جم دیگر

یکدم بنشین تا که دمی با تو برآرم

کز عمر نمانده است مرا جز دم دیگر

افتاده به دستم نگر آن لب که ببینی

در دستِ سلیمانِ دگر، خاتم دیگر

ص: 977

گشتیم در آفاق و ندیدیم در انفس

غیر از دلِ عشّاق، دلِ خرّم دیگر

خوبا غمِ هجرانِ تو دارد دل و با این

شادم که ندارد به جز این غم، غم دیگر

با دیده حق بین به سراپای علی بین

تا نوحِ دگر بنگری و آدم دیگر

عمرم همه دم صرفِ هوا گشت چو عبرت

تا صرفِ رخِ دوست شود کو دم دیگر؟

[دوستدار مرتضی علیه السلام]

به ماهی هر که خوش بگذشت سالش

تعالی اللّه چه خوش بوده است حالش

به ناچارش به هجران صبر باید

کسی کو باشد امّیدِ وصالش

چه سود ار چهره بنماید که عاشق

ندارد تابِ دیدارِ جمالش

جز این کان سخت دل، سست است عهدش

دگر نقصی نباشد در کمالش

ندارم جز خیالِ روی و مویش

نگویم جز حدیثِ خطّ و خالش

جدا از مهرِ رخسارش تنم گشت

شبیهِ ابروی همچون هلالش

نعیمِ وصلِ او بادا حرامم

نسازم خونِ خود را گر حلالش

ص: 978

مرا خاطر شود خرّم چو فردوس

چو بینم قامتِ طوبی مثالش

چو عبرت با خیالش هر که خو کرد

نشاید فرق دادن از خیالش

کسی کو دوستدارِ مرتضی علیه السلام بود

هم از آغاز نیکو دان مالش

[مطیع امر علی علیه السلام]

کسان که بر سرِ دنیای دون کنند نزاع

نمی برند از آن صرفه ای به غیرِ صداع

نزاع بر سرِ دنیا مکن که دون طبعند

کسان که بر سرِ دنیای دون کنند نزاع

متاعِ دهر و اثاثِ جهان خلل یابد

تو دل نهاده ز غفلت بر آن اثاث و ضیاع

472- بیار ساغرِ می تا دمی بیاساییم

ز رنج و محنتِ این روزگار و این اوضاع

وداع گفتنِ جانِ گرامی آسان است

ز دوستانِ وفادار مشکل است وداع

سماعِ مطربِ جان آنچنان طرب خیز است

که زهره را به فلک آورد به وجد و سماع

ز روی خوب و میِ لعل فام منعِ کسی

نمی کنم که چو زهّاد نیستم منّاع

کسی که از دل و جان شد مطیعِ امرِ علی علیه السلام

عجب نباشد اگر بر دو کون گشت مطاع

ص: 979

زدیم چنگ به دامانِ همّتش عبرت

که تا زنفس به امدادِ او کنیم دفاع

[در ثنای فاطمه علیهاالسلام]

به باد تا که نداده است غصّه ما را خاک

بیا که چاره کنیمش به آبِ آتشناک

به رهنِ باده گذاریم خرقه سالوس

به آبِ تاک بشوییم دفترِ ادراک

نقاب از رخِ گل ای پسر صبا برداشت

تو نیز پرده برافکن ز روی دخترِ تاک

بیا به دور در آور پیاله را زان پیش

که دورِ ما به سر آید ز گردشِ افلاک

ز دستِ من نکشد دامنِ حبیب کسی

مگر اجل که کشد پای من به دامنِ خاک

اسیرِ قیدِ محبّت کجا تواند رفت؟

چسان ز دام رهد صیدِ بسته بر فتراک؟

نظر به چاکِ گریبان او نکرد کسی

که چون منش نشد از دستِ غم گریبان چاک

نبود در سخنم رونق ار نبود در او

ثنای فاطمه آن دختِ خواجه لولاک

بتولِ عذرا امّ الائمّة النّقبا

که هست بیرون وصفش ز حیّزِ ادراک

چگونه جان جهان قابل نثار وی است؟

که گفت او را صد ره نبی «جعلت فداک»

ص: 980

تویی که هست وفاقِ تو عمرِ بی پایان

تویی که هست خلافِ تو زهرِ بی تریاک

کسی که داشت چو عبرت به دل محبّتِ تو

ز هولِ روزِ قیامت دگر ندارد باک

[مهر علی علیه السلام]

بوستان سبز و چمن خرّم و یار است ندیم

وقتِ آن شد که به می تازه کنم عهدِ قدیم

چند از حرمتِ می قصّه کنی؟ باده بده

می حلال است کسی را که بود یار ندیم

ای پسر پرده بر افکن ز رخِ دخترِ رز

که بر افکند نقاب از رخِ گل دستِ نسیم

باده بی دغدغه امروز بنوشیم که هست

شیخ در صومعه و شحنه به میخانه مقیم

چند ای شیخ ریا ورزی و سالوس کنی؟

باش آگه که ز تلبیس شد ابلیس رجیم

473- به خطا گر به رهی می روی امروز چه باک

هست فردا سر و کارت به خداوندِ کریم

مجرمان را به خدایی سر و کار افتاده است

که غفور است و رئوف است و کریم است و رحیم

کرمِ بارخدا نامتناهی است مباش

ناامید از کرمِ او که گناهی است عظیم

همچو عبرت به دل آن را که بود مهرِ علی علیه السلام

هرگزش بیم نباشد به دل از نارِ جحیم

ص: 981

[ولای علی علیه السلام و عترت اطهار علیهم السلام]

پیرِ میخانه گر از من نستاند به گرو

خرقه و سبحه و سجّاده نیرزد به دو جو

نیست جز خرقه و دستار دگر وجهِ میم

آه اگر باده فروشش نستاند به گرو

شیخ را مسئله عشق نخورده است به گوش

سرّ این مسئله از پیرِ خرابات شنو

در سُها نیست فروغی که جهان افروزد

خاصِ خورشیدِ جهان تاب بود این پرتو

ای که مردانِ خدا را به بدی یاد کنی

غافل از کیفر و پاداشِ بد و نیک مشو

باده در میکده عشق به خامان ندهند

ای دلِ خام درین میکده ناپخته مرو

تک و دو چند کنی خواجه؟ بیاسا نفسی

رزقِ مقسوم نگردد کم و بیش از تک و دو

گر به غفلت گذرد وقتِ تو در موسمِ کشت

هست بی حاصلیت حاصلِ ایّام درو

کوهکن صحبتِ شیرین اگرش دست نداد

آسمان دادِ دلش باز گرفت از خسرو

با کلاهِ نمد و جامِ سفالین درویش

می زند طعنه به جامِ جم و بر افسرِ زو

هست چون روزیِ یک روزه مهیّا عبرت

غم بیهوده مخور روزِ نو و روزی نو

ص: 982

بی ولای علی و عترتِ اطهارِ علی علیهم السلام

خرمنِ طاعتت ار هست نیرزد به دو جو

[در پناه لطف علی علیه السلام]

گناه می کنم و واثقم به فضلِ اله

که خوش بود ز خدا بخشش و ز بنده گناه

به خوابِ غفلتی ای نفس تا به کی برخیز

بر آستانِ عبادت نشین و عذر بخواه

به روزِ حشر کجا روسفید خواهی بود

تو را که هست بیاضِ دل از گناه سیاه

به روی ما درِ رحمت فرومبند که نیست

به جز درِ تو دری باز تا بریم پناه

چگونه روی بتابیم از درِ تو که ما

نمی بریم به جز درگهت به جایی راه

به حضرت تو چه حاجت به عرضِ صاحب ما

که هست توست ز ما فی الضّمیرِ ما آگاه

ز هولِ محشر اگر خواهی ایمنی عبرت

ببر پناه به لطفِ علی ولیّ اللّه علیه السلام

[ولای مرتضی علیه السلام]

نه هوای خاکِ کویت به دلم گذاشت تابی

نه ز تابِ آتشِ دل بودم به دیده آبی

ره و رسمِ هوشیاری چه کنی توقّع از من

که خراب و مست گشتم ز دو چشمِ نیم خوابی

ص: 983

اگر ای صبا بیفتد گذرت به کوی جانان

برسان ز ما سلامی بستان از او جوابی

به گشادِ عقده دل ز دهانِ تنگت آخر

سخنی بگو خدا را همه گر بود عتابی

چو سکندرم به سر نیست هوای آبِ حیوان

که به پیش خاکِ کوی تو کم است از سرابی

به دلِ خرابم آخر نظرِ عنایتی کن

بود این که گردد آباد به همّتت خرابی

نه روا بود که بندی در آرزو به رویم

که من آمدم بر این در به امیدِ فتح بابی

به دلِ من است مهرِ تو چو نقش بر نگینی

به رخِ من است داغِ تو چو مهر بر کتابی

کشدم به بینوایی دل از آن که از گدایان

طلبد نه شه خراجیّ و نه محتسب حسابی

بکن احتراز ای شیخ ز ما که نیست ما را

نه ز ساده احترازی نه ز باده اجتنابی

تو و فکرِ حور و غلمان و بهشت و آبِ کوثر

من [و] همدمی بهشتی رخ و ساغرِ شرابی

چو به دانه های خالش دل من کشید عبرت

نه عجب اگر بگردد ز سرشکم آسیابی

به قیامتم چو پرسند از آنچه کرده باشم

چو ولای مرتضی علیه السلام هست مباش گو صوابی

ص: 984

[در مدح مرتضی علیه السلام]

جان زنده شد ز بویت ای بادِ نوبهاری

از روضه بهشتی یا از دیار یاری

با عاشقان نشینی یا با رقیب ای گل

دمسازِ عندلیبی یا همنشینِ خاری

ما را به کامِ دشمن بگذاشتیّ و رفتی

باز آ که این چنین نیست آیینِ دوستداری

حالِ دل ار بدانی چون است در فراقت

بر جانِ ناتوانم دانم که رحمت آری

تا چند عاشقان را از دولتِ وصالت

نومید می پسندی محروم می گذاری

خیلِ نیازمندان تشریفِ مقدمت را

سرها گرفته بر کف تا تو سرِ که داری

شکرانه ای که گردون کامِ دلت برآورد

شاید اگر که روزی کامِ دلی برآری

تا زد صلای مستی چشمانِ می پرستت

رفت از میانِ مردم آیینِ هوشیاری

با آستینِ قهرم گر زآستان برانی

من از درت نتابم روی امیدواری

گر مرتضی علیه السلام بخواند از لطف سوی خویشت

بر جای پا بباید کاین ره به سر سپاری

گویند اهلِ دانش زین پس که عبرت از دهر

بگذشت و شعرِ دلکش بگذاشت یادگاری

ص: 985

فی میلاد القائم علیه السلام

بگذشت ماهِ آذر و نیسان شد

هنگامِ سیرِ باغ و گلستان شد

بادِ بهار معجزِ عیسی کرد

جان از دمش به قالبِ بی جان شد

از بس شکوفه چون فلکِ انجم

پر از ستاره ساحتِ بستان شد

آباد شد ز فیضِ بهار آن باغ

کز دستبردِ آبان ویران شد

بستان و باغ بی سر و سامان بود

آمد بهار و با سر و سامان شد

سیماب و سیم و بیضه کافورش

پیروزه و زبرجد و مرجان شد

ز ازهارِ رنگ رنگ به باغ اندر

بر پای بس سرادقِ الوان شد

از لاله و شقایقِ یاقوتین

بیجاده رنگ خاکِ بیابان شد

گلزار دلپذیر و چمن دلکش

از سنبل و بنفشه و ریحان شد

از بادِ صبح غنچه گل بشکفت

وندر ترانه مرغِ خوش الحان شد

بگریست ابر و بر اثرِ گریه اش

صحرا و باغ خرّم و خندان شد

ص: 986

کهسار بود معدنِ سیم از برف

از لاله کان لعلِ بدخشان شد

آن غنچه نهفته رخ اندر شاخ

بشکفت از نسیم و نمایان شد

گویند بوستان و چمن خرّم

از فیضِ باد و از نمِ باران شد

منّت نمی بریم ز باد و ابر

کاین موهبت ز ایزدِ منان شد

از جیبِ نرجس آن گلِ نو بشکفت

کافاق از او چو روضه رضوان شد

دورِ نشاط و عیش فراز آمد

ایّامِ درد و رنج به پایان شد

گاهِ ظهور مظهرِ فیضِ حق

روزِ نزولِ رحمتِ رحمان شد

از فضلِ حق به گلّه بی چوپان

موسای وقت آمد و چوپان شد

دینِ خدا و شرعِ پیمبر صلی الله علیه و آله را

کوتاه دستِ کفر ز دامان شد

خورشیدِ فیض از افقِ رحمت

طالع به صبحِ نیمه شعبان شد

کیهان خدای باید کیهان را

کیهان خدای ز عرش به کیهان شد

ص: 987

یعنی که حجّة بن حسن علیه السلام امروز

از عالمِ وجوب در امکان شد

آن مظهرِ جمال که رخسارش

آیینه تجلّیِ یزدان شد

476- ز انسان گزیده تر بود او چونانک

ز افرشته برگزیده تر انسان شد

فرمان برند انجم و افلاکش

او را کسی که بنده فرمان شد

ما سوی خاکِ درگهِ او پوییم

گر خضر سوی چشمه حیوان شد

اثباتِ هستی وی و یزدان را

حاجت نه بر اقامتِ برهان شد

او معنی و جهان به مثل لفظ است

معنی به لفظ اندر پنهان شد

او جان و این جهان به مثل جسم است

مردار گشت جسم چو بی جان شد

گر چه نهان ز دیده اکوان است

آثارِ او پدید در اکوان شد

دوران تهی ز حجّتِ یزدان نیست

وین را دلیل گردشِ دوران شد

نظمِ جهان و بودن او برهان

بر بودنِ وجودِ جهانبان شد

ص: 988

بر مقتضای حکمتِ حق یک چند

مستور از مشاهدِ اعیان شد

آن را که هست چشمِ حقیقت بین

پنهان و آشکارش یکسان شد

سرّی است غیبتش که ز نامحرم

از اهلِ راز امر به کتمان شد

آگه ز سرّ غیبتِ او گردید

آن کآگه از سرایرِ رحمان شد

آن واقف از حقیقتِ این سرّ است

کو واقف از حقیقتِ ایمان شد

با آن مقامِ صدق که دارا بود

بوذر نه آگه از دلِ سلمان شد

ای حجّتِ خدا که ز فرمانت

هرکس که سر بتافت به خذلان شد

هر کس نداشت مهرِ تو از رحمت

او را نصیب حسرت و حرمان شد

مهرِ تو شد مصوّر و جنّت گشت

قهرِ تو شد مجسّم و نیران شد

ای نوحِ وقت زین یمِ طوفان زای

ما را نجات بخش که طوفان شد

تو ناخدای کشتیِ ایجادی

دریابمان که کشتی طوفان شد

ص: 989

از طولِ احتجابِ تو یاران را

تن ناتوان و خاطر پژمان شد

شد شایگان اگرچه قوافی لیک

درخوردِ عفو و رحمتِ شایان شد

مدّاحِ توست از دل و جان عبرت

گر مادحِ نیای تو حسّان شد

احسان ز تو طمع بودش آری

مدحتگرِ تو در خورِ احسان شد

(در شعبان المعظّم سنه 1339 عرض شد.)

ص: 990

عالی

اشاره

اسمش غلامعلی خان فرزند ارجمند میرزا یوسف خان، ملقب به معتمد بقایا، جدّ امجد وی شیخ محمّد رفیع از فحول علمای آشتیان بوده، مؤفات و مصنّفات وی در فقه و اصول اینک در کتابخانه معتمد بقایا موجود است.

باری معتمد بقایا در بیست و دو سالگی از آشتیان به تبریز می رود و در آنجا متأهل شده، به منشیگری اداره گمرگ منصوب، و پس از چند سال به ریاست گمرک آذربایجان نائل و پس از دو سال استعفا داده، به سمت پیشکاری محمّد علی شاه، در زمان ولیعهدیش برقرار و ده سال بدین شغل اشتغال داشته، پس از عزل محمّد علی شاه از آن شغل منفصل می شود.

غلامعلی خان در سنه 1305 در تبریز متولّد شده، در سنه 1318 با پدر به تهران آمده، در جزو پیشخدمتان محمّدعلی شاه بوده، از زمان خلع محمّدعلی شاه تا کنون به کاری مشغول نشده، غزل را نیکو می سراید. این چند غزل از اوست:

فی مدح مولینا علی علیه السلام

دردا که نیست بر سرِ کویت گذر مرا

بر درگهت کسی نبود راهبر مرا

زلفِ سیه مکن به رخ آشفته زینهار

آشفته دل مخواه ازین بیشتر مرا

جز این که برد عقل و دل و دین و هوشِ من

سودی نداشت عشقِ جمالت دگر مرا

تا با تو مدّعی شده همداستان ز رشک

بر تن شده است هر سرِ مو نیشتر مرا

سر در هوای عشقِ رخت گر رود به باد

کی می رود هوای تو بیرون ز سر مرا؟

ص: 991

بیگانه است عاشقِ رویت ز خویشتن

تنها همین نکرده ز خود بی خبر مرا

خوابم نمی برد همه شب در فراقِ تو

بیدار داشت فکرِ رخت تا سحر مرا

گر پرسشی ز کارِ من از مهر می کنی

کاری به غیرِ عشقِ رخت نیست مر مرا

عالی من آن زمان که غلامِ علی علیه السلام شدم

آزاد کرد همّتش از هر خطر مرا

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

رندیم و قلندر و قدح نوش

از باده عشق مست و مدهوش

زد پیرِ مغان صلا به مستان

چون از سرِ خم گرفت سرپوش

دوشم چو سبو ز پای خم مست

بردند به خانه دوش بر دوش

ای شیخ گرت بهایِ می نیست

سجّاده و خرقه هست بفروش

ناصح چه دهی ز عشق پندم

من پندِ تو را نمی دهم گوش

یک شب صنما ز راهِ یاری

تا روز بیا مرا در آغوش

478- از آتشِ عشقت ای پری روی

چون دیگ زند به سینه دل جوش

عالی ز من این بگو به زاهد

کاندر برِ ما تو زهد مفروش

ما صاحبِ سرّ مرتضاییم

دل آگه و از حدیث خاموش

فی مدیحة حجة اللّه (عج)

می کشم بارِ غمِ عشقِ تو تا جان دارم

لیکن اندیشه به دل از غمِ هجران دارم

کافران گریه به حالِ منِ بیچاره کنند

من عجب از دلِ سختِ تو مسلمان دارم

ص: 992

گفته بودی که «به شمشیرِ غمت خواهم کشت»

گر به تیغم بزنی اجرِ شهیدان دارم

نکنم دردِ دلِ خود به رقیبان اظهار

بهتر آن است به دل دردِ تو پنهان دارم

روزِ من گشته چو زلفِ سیهت تیره بگو

تا به کی خویش چو زلفِ تو پریشان دارم؟

عالی این آتشِ سوزنده که در دل افتاد

پرتوی هست کز آن مهرِ درخشان دارم

غم ندارم بودم گر دو جهان دشمنِ جان

تا به دل دوستیِ حجّتِ یزدان دارم

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

مه طلعتان که غارتِ دل هاست کارشان

تا کار کیست غارتِ بوس و کنارشان

نوشم ز خاکِ مقدمشان آبِ زندگی

دردا که نیست بر سرِ خاکم گذارشان

اهلِ نظر که بر دو جهان پشتِ پا زدند

لطفِ خدا به هر دو جهان است یارشان

آنان که رنجه خاطرِ اهلِ نظر کنند

بادا چو زلفِ یار سیه روزگارشان

نازم بدان گروه که در عین بیخودی

از دست خود برون نرود اختیارشان

دانی که خونبهای شهیدان عشق چیست؟

نقش خدنگ دوست به لوحِ مزارشان

ص: 993

عالی خوشم به نعره دیوانگان که نیست

جز های و هوی بر سر کوی نگارشان

آنان که دم ز مهر و ولای علی زنند

بخشد به حشر جرم و خطا کردگارشان

و فی مدحه [(علی)] علیه السلام

هر شب گذر کند ز فلک برقِ آهِ من

آتش زند به کوکبِ بختِ سیاهِ من

خط گردِ عارضِ تو بود یا فتاده است

بر دامنِ شمایلِ تو دود آه من

از آستانِ خویش مرانم به کامِ غیر

کاین آستان ز حادثه باشد پناه من

گر پای بر سرم نهد آن ماهِ مهربان

برتر ز مهر و ماه شود قدر و جاه من

479- در آرزوی آن که ببینم رخِ تو را

هر صبح و شام هست ز کوی تو راه من

تا اوفتاد بر مهِ رویت نگه مرا

دیگر بر آفتاب نیفتد نگاه من

تا دیده ام به روی تو زلفِ سیاه را

دانم چه آوری تو به روزِ سیاه من

تنها اگر شهادتِ عالی قبول نیست

سر تا قدم به عشقِ تو باشد گواه من

بر من جفا و جور تو مپسند زان که هست

شاهِ نجف به روزِ جزا دادخوا ه من

ص: 994

عمید

اشاره

ترجمه حال خود را چنین نگاشته:

"اقلّ عباد، محمّد رضا، المتخلّص به عمید النوری که قریب چهل و چهار مرحله از مراحل زندگانی را طی، و بهار جوانی را دی کرده، دوران فراز را به نشیب و ریعان شباب را به مشیب مبدّل کرده، افسوس که در این مدت، عمر عزیز را عاطل و وقت شریف را باطل و قدر این گوهر گرانبها را ندانسته، ولی آنچه مایه تسلّی خاطر است؛ همانا مداحی ائمّه اطهار علیهم السّلام است. که شیوه خود ساخته، و آن را سرمایه نجاح و فلاح می داند.

ثلث اوّل عمر را به تحصیلات مقدّماتی پرداخته و ثلث دوّم و سیّم را به تحصیل فقه واصول و منطق و صنایع بدیعیّه و ادبیّات عربی و فارسی تخصیص داده، دیوانی مسمّا به «مجمع المناقب» در نعت و منقبت ائمه اطهار گفته ام. اصلم از نور است و اقامتم تا این تاریخ (1339)در تهران. این است مختصری از تاریخ حالات این عبد عاصی"

فی میلاد حجة بن الحسن علیه السلام

سحر ز عالمِ غیبم به طالعِ مسعود

بشارت آمد از ساکنانِ غیبب و شهود

که دهرِ پیر جوان گشت و چشمِ فتنه به خواب

گشای دیده بر الطافِ حضرتِ معبود

فضای گیتی گردید رشکِ جنّتِ عدن

نه بلکه بهتر از آن شد ز فیضِ این مولود

رسید نیمه شعبان و گشت شاملِ خلق

تمامِ ما حصلِ رحمتِ خدای ودود

ص: 995

تبارک اللّه و طوبی که در مهِ شعبان

دمید کوکبِ اقبالِ ما به رغم حسود

زند به باغِ ارم طعنه ساحتِ غبرا

ز یمنِ مقدمِ میلادِ مهدیِ موعود

وجودِ او را تا واجب الوجود آراست

شد از طفیلِ وجودش وجودِ هر موجود

شهی که آمده ز ابداعِ دهر او مقصد

شهی که آمده ز ایجادِ خلق او مقصود

امامِ مفترض الطّاعه حجة بن حسن علیه السلام

که شد ملک را آدم ز فیضِ او مسجود

خوش آن زمان که بیاید برون ز مکمنِ غیب

خوش آن زمان که گذارد ز غیب رخ به شهود

480- چو تیغ برکشد اندر فراز تازیِ رخش

ز ناصرانش به گردش همی خیول و جنود

کشیده تیغ تو گویی علیّ علیه السلام ولی خدای

و یا به پشتِ براق است احمدِ محمود

جلالِ ایزدِ دادار ازو بود پیدا

جمالِ احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله ازو شود مشهود

به خصم طاعتِ او فرض شد ولی چو بلیس

ابا کند که فتد بهرِ بوالبشر به سجود

تمام روی زمین خصمش ار شوند چه باک

که هست آهن چون موم در کفِ داود

ص: 996

به تیغش آتش و آب است جمع و خاکِ نفاق

به باد می رود از قهرِ آن ولیّ ودود

از آن به سمتِ یمینش نوشته «جاء الحق»

که چون عیان شد باطل ازو شود مفقود

به پرده تا کیی ای پرده دارِ عالمِ قدس؟

نگر که پرده دین می درند قومِ عنود

شها ز پرده در آ تا که هیبتِ پاست

کند ز ملکِ جهان راهِ کفر را مسدود

درآ ز سایه ایا آفتابِ سایه نشین

که گستری به سرِ خلق سایه ممدود

یکی ببین که ز هر گوشه سر بر آورده است

برای فتنه دجّال سیرتی مردود

جزای یارت نبود به غیرِ جنّتِ عدن

سزای خصمت نبود به جز عذابِ خلود

فی میلا د صاحب الامر علیه السلام

دلا زنهار بر دنیای فانی

مشو غرّه مده دل تا توانی

که این مکّاره چون مار است خوش نقش

ولی باشد در او زهرِ نهانی

چه شد جمشید و اسکندر کجا شد؟

چه شد تاجِ کی و تختِ کیانی؟

سرای جاودان را باش جویا

که دورِ عمر نبود جاودانی

ص: 997

به پیری چون رسی بشکسته گردی

نثارِ دوست کن جان در جوانی

جهان را هر زمان بینم دگرگون

ز تغییر و ز تبدیلِ زمانی

بود دنیای دون بر کامِ دونان

دنی را با دنی بنگر تدانی

مگر برّان حسامِ صاحب الامر علیه السلام

کند بر فرقِ اعدا خون فشانی

امامِ واجب الطّاعه که گردون

کند در آستانش پاسبانی

تعالی اللّه ز میلادش که بنمود

جهان را از شرافت خلدِ ثانی

به معنی خسروِ صاحبقران اوست

که را زیبد جز او صاحب قرانی

امان ده خلق را از فتنه دهر

که تو مر خلق را کهفِ امانی

481- از این اهریمنان الغوث الغوث

نه آخر تو سلیمانِ زمانی

ظهورت را چنانیم آرزومند

که اسکندر به آبِ زندگانی

جهانبانا تواستی یک جهان جان

نثارت باد جانِ یک جهانی

ص: 998

شها افتاده در گردابِ فتنه

تو بر کشتیّ دین کن بادبانی

بنایِ شرعِ احمد صلی الله علیه و آله را تو ستوار

بکن ای شرعِ احمد را تو بانی

تویی مفهومِ جاء الحقّ و از حق

امام و پیشوا بر انس و جانی

خوش آن ساعت که مر اعدای دین را

تو از ملکِ مسلمانان برانی

نه از این ملک تنها بل به عالم

نشان و نام از کافر نمانی

به عهدِ تو کنند از عدل و دادت

ذوائب مر غنایم را شبانی

غلامانِ درت سلطان نشانند

تو خود شاهنشهِ ایزد نشانی

بود کون و مکان فرمانبرت زان

که تو فرمانده کون و مکانی

بباش از جان و دل او را ثناخواه

عمید ار طالبِ حور و جنانی

هماره تا شب و روز و مه و سال

شود پیدا ز گشتِ آسمانی

بود خصمت به رنج و نامرادی

زِیَد یارت به عیش و کامرانی

ص: 999

عمان

اشاره

عمان(1)

[میرزا مرتضی قلی خان فرزند میرزا حسن خان. جدش حاجی میرزا سید حسین متخلص به «حسرت» و عمش «طوبی» او بسیاری از اشعار، امثال و حکایات عربی را حفظ بود. قضاید عربی و فارسی بسیار دارد. وی از نایین به تهران آمد و منشی صدراعظم شد. از نزدیکان و دوستان میر سیّد علی رئیس انجمن قدس بود و در این انجمن حاضر می شد.]

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

غیبت سرآمده است بهاران را

رجعت رسیده وقتِ گلستان را

دجّال سان خزان ز جهان بگریخت

تا شد گهِ ظهور بهاران را

بنگرش چون به ظلّ غمام اندر

در کف ز برق صارمِ عریان را

شیطانِ دی ز برقِ جهانسوزش

خالی نمود عرصه میدان را

گریان شده است ابر و چمن چندان

با گریه اش نگر لبِ خندان را

482- یوسف که بود اسیر به چاهِ غم

بدرود کرد ایدون زندان را

یعنی که غنچه بود نهان در شاخ

وایدر نمود چهرِ فروزان را

ص: 1000


1- . عمان نایینی فرزند میرزا حسن خان زنده در سال 1339 - ر.ک اثرآفرینان، ج 4، ص 216 حدیقة الشعرا، ج 2، ص 1238 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 666 و ص 818.

در مصرِ باغ گشت عزیز آری

کیهان خدای باید کیهان را

بلبل به لحن و نغمه چو داود است

مانا زبور خواند الحان را

مرغان در آبگیر خرامانند

بلقیس وار صرحِ سلیمان را

عیسی اگر نبود بهار از چه

جان در دمید قالبِ بی جان را

از لاله بین به مجمرِ زردشتی

در نوبهار آتشِ سوزان را

ای ترکِ ساده آر بطی باده

کز دل برون کنم غمِ دوران را

دارم شگفت کز چه چنین روزی

ای تُرک، تَرک کردی یاران را

بس شور از حجاز و عراق ایدر

اندر فکنده مرغان بستان را

تا خطّ بصره کرده ز می لبریز

باران ز باده لاله نعمان را

بخرام تا ز طلعتِ خود سازی

رشکِ بهشت صحنِ گلستان را

بنما ز موی روی که تا بینم

در شب پدید مهرِ درخشان را

ص: 1001

ها جامِ باده ساز ز می لبریز

کژطبع گو بگوید هذیان را

کالای معرفت نه به کار آید

گو عارفا ببند تو دکّان را

شربِ مدام هست دوا دل را

دیدارِ یار دارو احزان را

دردم ز هجرِ توست دوا وصلت

هم از تو درد دانم و درمان را

ترکا، مها، ز نطق فرو بستی

در مدحِ خود فصاحتِ سحبان را

مر جانِ خود نثار تو خواهم کرد

برداری ار ز لؤؤمرجان را

باور ندارم آن که شود مجموع

جا کرد دل چو زلفِ پریشان را

سرگشته دل به زلفِ تو چون گویی است

هرگز نکرده دوری چوگان را

ضحاک اگر نه ای ز چه رو بینم

بر دوش هشته زلفِ چو ثعبان را

پیچان شدم چو موی تو تا دیدم

آن طرّه چو افعیِ پیچان را

ایمانِ من به چهرِ تو بد واینک

پوشید کفرِ خطّ تو ایمان را

ص: 1002

جانم فدای توست و عجب نبود

گر جان کنم فدا چو تو جانان را

483- دانم که چشمِ شوخِ تو در مستی

نفریبد نگاهی شیطان را

عیدم سعید و عیشِ تمام آمد

دیدم چو بدرِ نیمه شعبان را

کاندر چنین شبی به وجود آمد

آن کو وجود داده وجدان را

طفلی که جز خدای نداند کس

بدوی به ذاتش اندر و پایان را

کیوان زعرش بگذردش پایه

بر آستان گر آری کیوان را

نطقم کلیل و خسته و دل رنجور

گو چون کنم مدیحِ جهانبان را

روح القدس مگر که کند تأیید

کارم برت مدایحِ شایان را

با فرّ جبرئیل کنون گویم

مدحِ شهِ ملایک دربان را

مطلع ثانی

ای از تو فخر عالمِ امکان را

وی خود تو اصل و مبدأ اکوان را

امکان به واجبیت سجود آرد

گر بگذری عوالمِ امکان را

ص: 1003

نتوان خدات خواند که بستی راه

از «نزّلوا» تو عرصه جولان را

وین ره نورد رخشِ خیالِ من

جز آن طرف نراند یکران را

من خود نگویم آن چه نصیری گفت

یا قوم پورِ دخترِ عمران را

نه غالیم و نه قالی و می دانم

انکارِ حق همین را و هم آن را

تو مظهرِ خدایی و در هر جا

مظهر به حق چهره یزدان را

وجه اللّهی و عین وی و جَنبش

خود نفسِ قائمی تو دیان را

من خود نگویمت که خدایی لیک

گوید خدا "او ادعوا الرّحمان" را

قهّاریت اگر نبدی رحمت

افسرده بود آتشِ نیران را

آرم بیان معانیِ ابوابت

گر بر امامت آرم برهان را

ذات الذّوات هستی و گر گویم

در آن گمان ندارم طغیان را

قرآنِ ناطقی تو و می دانم

اندر تو وز تو جمله قرآن را

ص: 1004

هم صاحب الزّمان و ولیِ عصر علیه السلام

ثانی عشر بروجِ درخشان را

شاها ز طولِ غیبتت اندر دهر

بگسسته بین روابطِ ارکان را

تا کی چنین بلارکِ خونریزت

آرام خفته بسترِ اجفان(1) را

484- وین کافران ز چار طرف بردند

دین را و شرع وملّت و ایمان را

این عرض نی ز من سزاست لیکن

مجنون نموده شورِ تو عمّان را

چون من کنمِ مدیح تو کی شاید

مدحِ محیط در خور عمّان را

ویژه کنون که کشتیِ عقل او

باشد دچار صرصرِ طوفان را

در بحرِ معصیت نه چنان شد غرق

کآرد امید ساحلِ غفران را

شد لنگرِ توان و شراع صبر

سکّان وداع باید سکّان را

خواهم ز چاکرانِ درت خوانی

این چاکرِ فقیرِ ثنا خوان را

از دوستانِ شیعه خود خوانش

وز گل شمار خارِ مغیلان را

ص: 1005


1- . اجفان جمع جفن: غلاف شمشیر.

کی لایقم به دوستیت لیکن

باشم غلامِ جمله محبّان را

خوانیم اگر غلامِ غلامانت

سر زافتخار سایم کیوان را

گر شایگان قوافیِ چند آمد

در این چکامه خرده مگیر آن را

تا ساحتِ جلالتِ سبحانی

پاک و منزّه آمده اتیان را

تا علم و حلم و فکر و نباهت هست

با ذکرِ نفسِ ناطقه انسان را

بینم ز دوستانت به رغمِ خصم

بشکفته لب چو غنچه خندان را

(من کلام اقلّ السّادات و احقرهم، کاتب الاحرف،

مرتضی قلی الطّباطبایی النّایینی المتخلّص به عمّان

خلّصه اللّه من طوارق الحدثان.)

ص: 1006

عندلیب

اشاره

عندلیب(1)

فی مدیحة القائم علیه السلام

گر به تاتار ز زلفِ تو یکی تار برند

رونقِ مشکِ سیه جلوه تاتار برند

آبروی گلِ سوری همه ریزد بر خاک

گر گلِ روی تو را جانبِ گلزار برند

سرو دیگر به چمن زیست نیارد کردن

گر سهی سروِ مرا سوی چمنزار برند

کاست قیمت ز شکر تنگِ دهان تو ز بس

از دهانت شکر و قند به خروار برند

485- چشمِ تو مست چنان کرده جهان را که دگر

در جهان نام نه از مردمِ هشیار برند

دلِ اهلِ هوس آنجا بنهد پای به دام

که ز خالِ تو یکی دانه در آن کار برند

نامِ یوسف نبرد بر سرِ بازار کسی

با چنین روی گرت بر سرِ بازار برند

محنتِ دردِ فراقِ تو بود یاران را

لذّت از دولتِ دیدارِ تو اغیار برند

پس ازین فاش کنم سرّ تو و غم نخورم

همچو منصور مرا گر به سرِ دار برند

ص: 1007


1- . به احتمال زیاد؛ محمود خان ملک الشعرای کاشانی متخلص به «عندلیب» فرزند محمد حسین خان ملک الشعرا پسر فتحعلی خان ملک الشعرای صبا متوفی 1311 - ر.ک: نامه فرهنگیان، ص 696 - مدینه الادب، ج3، ص 410.

تَرکِ بیداد کن ای تُرک که ترسم عشّاق

شکوه از جورِ تو بر حجّتِ دادار برند

قائم آل محمّد علیهم السلام که ملایک شب و روز

سجده بر درگهِ آن مظهرِ دادار برند

ز سحابِ کرمش اوفتد ار قطره به بحر

به دلِ سنگ ز قعرش دُرِ شهوار برند

طعنه ها بر گلِ بربار زند خار ز لطف

بر زبان نامِ تو را گر به برِ خار برند

آن کند گاهِ وغا، دستِ تو با تیغِ دو سر

که دگر نام نه از حیدرِ کرّار برند

آن کند تیغ سرافشانش در دشتِ نبرد

که دلیران همه سر در خطِ زنهار برند

یکی آن چهرِ خدایی را بنمای به خلق

تا یکی منتظران حسرتِ دیدار برند

ای خوش آن دم که براندازی از چهره نقاب

تا به تو خلقِ جهان سجده به یکبار برند

چند اعدای تو بر یارِ تو بیداد کنند

چند احبابِ تو از خصمِ تو آزار برند

باشد آن روز که از مرحمتِ حضرتِ تو

حزبِ احرار همی حمله به اشرار برند

دوستانت ز شرف طعنه به اشرار زنند

دشمنانت ز حسد رشک به احرار برند

ص: 1008

شعرا مدحِ تو را گر چه نیارند نمود

فرضِ عین است که در دفترِ اشعار برند

مدحِ تو در خورِ کس نیست ولی فرض بود

که ثنای تو و مدحِ تو به طومار برند

عندلیب است ثناخوانِ تو در گلشنِ دهر

تا مگر نامش در دفترِ ابرار برند

ص: 1009

عشرت

اشاره

عشرت(1)

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

یافت از نورِ رسول اللّه صلی الله علیه و آله زیور آفتاب

زان بتابد بر جهان از چرخِ اخضر آفتاب

بعدِ مدحِ سیّد عالم رسولِ حق پرست

فاش می خواند ثنا و مدحِ حیدر آفتاب

486- کردگار این گونه فرموده است و باشد این چنین

ماه روی مرتضی علیه السلام رویِ پیمبر آفتاب

آفتابِ آسمان یک پرتوی از نورِ اوست

زان دهد نور و ضیا بر خشک و بر تر آفتاب

آفتابِ آسمانِ دین، نبی را سایه نیست

تا نداند خویش را با او برابر آفتاب

گر بنگرفتی ضیا از رای ختم الانبیا

کی چنین بودی به کیهان نور گستر آفتاب

شد ضیابخشِ جهان از آسمانِ چارمین

تا نهاد از صدق برخاکِ درش سر آفتاب

مصطفی بگزیده تر باشد ز خیلِ انبیا

همچنان کز رتبه بر از هفت اختر آفتاب

روزِ محشر کز حرارت می گدازد جسم را

می نتابد مر محبش را به پیکر آفتاب

ص: 1010


1- . احتمالاً عشرت شیرازی، میرزامحمّد شفیع فرزند وقار بن وصال شیرازی 1255 - 1318ش - ر.ک: اثرآفرینان، ج4، ص 180 - فرهنگ سخنوران، ص 634 - دانشمندان و سخن سرایان فارس، ج3، ص 636 ریحانه الادب، ج6،ص 338 الذریعه، ج9، ص 721 - آثار عجم، ص 363 - مرآت الفصاحه، ص 412.

گر که بی فرمانِ او صبحِ نخستین دم زند

می زند اندر دهانِ صبح، خنجر آفتاب

بر سرِ عشرت بیفکن سایه شاها از کرم

تا نتابد بر سرش در روزِ محشر آفتاب

ص: 1011

غافل

اشاره

غافل(1)

ترجمه حال وی را نمی دانم. جز این که در ظَهر یکی از قصاید، بنا به خواهش مرحوم حاج میر سیّد علی ، خود، چنین می نویسد:

" مراتب حالم را خواستید. مجملاً عرض می شود: حقیر فقیر، نامم محمّد صادق، مشهور به آقا جان، تخلّصم غافل در نزد اهل سلوک مسمی به اسم طریقتی حضورعلی، اصلم طبرستانی، مولدم تهران، چندی را به بارفروش بوده، زمان صبایت در ولایت مذکوره به تحصیل علوم ادبیّه وقت گذرانیده، هنگام شباب اسباب معاش مختل، تحصیل علوم را معطّل گذاشته، در طلب کسب به تجارت افتادم. در این حال طبعی پیدا شد. ولی شاعری را وبال و شعر را کمال یافتم. گاهی به سخن سرایی اقبال نموده، از مدّاحی ارباب مناصب کمتر مناسب بوده. غالبا به معارف و مناقب ائمّه، زبان درازی داشتم.

در سنّ چهل سالگی از مازندران به تهران آمده، متأهل شده، تاکنون که سنه هزار و سیصد و هفت هجری است، بیست سال است؛ ساکن دارالخلافه هستم. و به همان شغل تجارت اشتغال دارم.

در بدایت شعرسازی به جمع کردن اشعار نپرداختم. در نهایت حال به ثبت و ضبط شعر، محض یادگار پرداخته، دیوانی ترتیب داده شد. تاکنون قریب ده هزار بیت از قصاید و غزلیّات و مراثی ضبط شده است.

حدیث شریف کسا را به نظم آورده، به طبع رسانیده ام. اینک از گذشته عمر در افسوسم. و از آتیه مأیوس. «تا چه کند همّت بازوی دوست».

این بود عین آنچه به خطّ خود وی 487 دیده در اینجا نگاشتم. و اگر ازین پس، بیش ازین از حالش آگاهی یافتم، در حاشیه می نگارم. اکنون از اشعار وی این دو قصیده نگارش می رود: - رحمة اللّه علیه -

ص: 1012


1- . غافل مازندرانی، محمّد صادق آقاجان. - ر.ک فرهنگ سخنوران، ص 664 - مقدمه دیوان غافل مازندرانی، ص2.

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

بهار آمد و پوشید باغ و راغ به تن

چو شاهدِ علوی سبز پرنیانِ ختن

بدایعی که بود در نگارخانه چین

مصوّر است ز نقّاشِ صنع در گلشن

کجاست مانیِ صورت نگار تا نگرد

که نقشِ روح بود باغ را لباسِ بدن

ز ابر می بوزد باد آنچنان گویی

که جبرئیل نفس زد ز حلقِ اهریمن

بهار روحِ قدس گشت و بوستان مریم

نمود طلعتِ عیسی ز جیبِ پیراهن

اگر ملامتِ بستان کند خزان اکنون

سزد که غنچه بگوید مسیح وار سخن

چنان نمود تجلّی جمال گل در باغ

که گشت ساحتِ او رشکِ وادی ایمن

به طورِ شاخ برآمد کلیم سان بلبل

به نغمه «ارنی» در سماع شد از «لن»

درخت «انی انا اللّه» به بی زبانی گفت

چرا نگوید آن را به ده زبان سوسن؟

چو ناقه ابر شکم پر نمود اندر دی

بهار گشت و به باغ آمد از پی زادن

شگفت بین که ز اطفالِ خردسالِ سحاب

شده است مادرِ فرتوتِ باغ، آبستن

ص: 1013

مگر غزالِ چمن با سلاله چمنی

به هم چمیده و سودند مشک در هاون

اگر به دیده حق بین نظر کنی در باغ

ببینی آیتِ حق در وجودِ خار و سمن

غرض تجلّیِ رخسارِ یارِ می باشد

و گرنه می نکند فرق گلشن از گلخن

بیار ای بتِ من آن میِ مغانه عشق

که مستیش ببرد هستیِ مرا از من

به مژده ای که رسیده مرا ز یار اکنون

کنم نثارِ وی از کانِ طبع درِّ سخن

همی سرایم کای صاحبِ زمین و زمان

به حسنِ مولدِ تو شد بهار مستحسن

به روی تو چمن از خرّمی بود خندان

و گر نه داشت دل از دستِ دی قرینِ حزن

مرا چه کار که آمد بهار و سبزه دمید؟

که از خطِ تو دمد سبزه مر مرا به دمن

نشسته در پس آیینه جمالِ تو گل

که یاد داده به بلبل رهِ سخن گفتن

حدیثِ حسنِ تو با صد زبان، هزار سرود

به بوسه لبِ او گل ز غنچه ساخت دهن

ز جعدِ توست معنبر کلاله سنبل

به بوی توست معطّر دماغِ نسترون

ص: 1014

488- پس از تولّدت آبای سبعه گشت عقیم

به زادن چو تو شد چار مام استرون

عروسِ دهر نزاده است بر مرادِ کسی

چرا که هر که قبولش نمود داشت عنن

امیدِ عهد شباب از جهانِ پیرم نیست

مخواه جامه نو از لباس پوشِ کهن

پی مخاصمه دوستانِ تو گردون

ز ابر حادثه انگیخت از زمین دشمن

همه معارضه جو با مهابتِ رستم

همه منازعه جو با تهوّرِ بهمن

همه مکذّبِ ایمان و منکرِ آیات

همه مشکّکِ ایقان و معتقد بر ظن

همه ز قیدِ شریعت کشیده پا بیرون

همه سلاسلِ عصیان نهاده بر گردن

همه به جامه تلبیس و در لباسِ صلاح

همه مدرّسِ ابلیس و در صراطِ فتن

همه به سیرتِ بوزینه صورتِ آدم

همه به فطرتِ یوزینه فکرتِ کشخن

همه به وادیِ غفلت پیاده سرگردان

همه به عرصه شهوت سوار بر توسن

یکی ز جهل به دعوی که علمِ من معلوم

بود چو گوهرِ رخشان و من بر او معدن

ص: 1015

یکی به نخوتِ ثروت که هان منم قارون

یکی به هیبتِ سطوت که هین منم قارن

به قصدِ جان همه را تیغ از زبان در دست

به عزم سرِ همه را سنگِ فتنه بر دامن

سپهر حادثه زا و زمین بلاخیز است

جهان ستیزه گر و فتنه جوست اهلِ زمن

به جز هوای تو مرغِ دل ار به سدره پرد

گمان مدار که گردد ز شرّ نفس ایمن

رهِ وصالِ تو دور است و بارِ هجران سخت

کمین نموده به یغمای رهروان رهزن

هجومِ گرگ و شبان خفته گلّه بی صاحب

درآ به خیلِ عدو همچو شیر از مکمن

در آر دستِ ولایت ز آستینِ خفا

ظهورِ قدرتِ حق کن چو دستِ خیبرکن

یکی ز تابشِ شعرا شعارِ رایتِ فتح

بساز پهنه ناورد را فضای یمن

به یک اشارتِ ابرو و حرکتِ مژگان

خدنگِ رستمی افکن به خصمِ رویین تن

به نوکِ افعی آدم خور از زمین بردار

جنودِ فتنه چو منقارِ مرغکِ ارزن

هلال شکل نهنگی که قهرِ قلزمِ اوست

به وقتِ حمله شود در نبرد شیرافکن

ص: 1016

بساز از دمِ او مردِ رزم را به مصاف

میانِ لجّه خون غرق چون کشف به لجن

ز زنگِ کفر جهان را چنان مصفّا کن

که حق معاینه رؤت شود به وجهِ حسن

تو آفتابِ زمانی نه ماهِ کنعانی

که تا ز چاه در آیی به اعتصامِ رسن

489- درآ ز پرده تو ای پرده دارِ غیب و شهود

که جلوه تو بود دلفروزِ سرّ و علن

مسافرانِ دیارِ تو خانه بردوشند

اساسشان همه بی برگی و خرابه وطن

خدای را مددی ای دلیلِ فرّخ پی

ز دستبردِ فراقیم پای بندِ محن

به وعده ای که مرا زنده داری از دیدار

شود فدای وفای تو غافل از مردن

بقای عالمِ امکان ز هستیِ تو بود

چنان که روح بود علّتِ بقای بدن

وجودِ روز دلیل است بر حقیقتِ شمس

چه فرق مستتر از ابر یا بود معلن؟

تفاوتی که ظهور و خفای تو دارد

به اعتبارِ نظر هست تیره یا روشن

و گرنه اهلِ نظر را حجابِ رؤت نیست

تو خواه پرده بدر یا به رخ نقاب فکن

ص: 1017

همیشه تا که بود شادخوار در شادی

همیشه تا که بود سوکوار در شیون

شود محبّ و عدوی تو را سرای سپنج

به عیش دار سرور و به طیش بیتِ حزن

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

دلا تن را رها کن فکرِ جان کن

علاجِ دردِ جانِ ناتوان کن

تن آسایی در این عالم کنی چند

روان را سوی آن عالم روان کن

تو مرغِ سدره ای بشکن قفس را

پری بگشا به سدره آشیان کن

هوای وصلِ جانانت اگر هست

سفر از مرکزِ این خاکدان کن

مران کشتی در این دریاچه تن

نظر بر موجش از بارِ گران کن

تو را منزلگه اینجا نیست ای دل

مکان بالاتر از کون و مکان کن

رفیقِ راه مردانِ خدا باش

سلوک اندر طریقِ رهروان کن

تو عرشی فرشی و لاهوت منظر

مقام اندر سرای جاودان کن

مشو قانع به آب و دانه خاک

شمیمِ خلد را قوتِ روان کن

ص: 1018

عجوزِ دهر اگر باشد زلیخا

چو یوسف مردی از کیدِ زنان کن

قدم بگذار در کوی خرابات

پس از جان خدمتِ پیرمغان کن

به چوگانِ ارادت سر چو گو ساز

به طاعت سروِ قامت را کمان کن

سر از دستار بر گردون میفراز

ز خاکِ راه بر سر طیلسان کن

پس آن گه یک قدم بر دار از پیش

زمین بگذار و سیرِ آسمان کن

490- ازین قیدِ طبیعت نه برون پای

معارج را مدارج هفتخوان کن

دلت را ساز خالی از هوس ها

در او اسرارِ ایزد را نهان کن

اگر داری سرِ سودای جانان

خلافِ نفس را سود و زیان کن

یکی خدمت بکن بی شرطِ اجرت

عطای خواجه ات را امتحان کن

ز گمنامی نشانِ ننگ می جو

به ناکامی دلت را کامران کن

تو را نفس است دزدِ خانه ای دل

برون از خانه دزدِ خانمان کن

ص: 1019

طریقِ واصلان را در نظر دار

رفاقت با صدیقِ راهدان کن

ازین غولانِ بیغوله مجو راه

حذر از همرهی گمرهان کن

بسا رهزن که می باشد سبک خواب

دلت بیدار از خوابِ گران کن

گر از شب زنده داری مردی از خویش

به آهی مرده دل را زنده جان کن

اگر خلوت سرای دوست خواهی

درِ دل را به تنهایی نشان کن

چراغِ دیده شب افروز تا صبح

نظر را بر درِ دل پاسبان کن

به امیدی که آید دوست ناگاه

دل از اغیار خالی هر زمان کن

رهِ دوری که اندر پیش داری

هم آهنگی به میرِ کاروان کن

جرس آن دم که در ره سینه زن شد

تو بر سر می زن و با وی فغان کن

کلیدِ گنجِ عرفان است یک حرف

زبان را ترجمانِ نکته دان کن

به ابجد خوانِ عشق آموخت استاد

که بای بسمله وردِ زبان کن

ص: 1020

ز علمِ صرف و نحو و حکمت و فقه

به جز نخوت چه آوردی بیان کن

نبی درسِ تخلّق داده بر خلق

بیا این درس را از وی روان کن

کمالِ علم بر شرطِ عمل هست

اگر داری خوشت باشد عیان کن

اصولت را فروعی نیست اصلا

برو علم و عمل را توأمان کن

جهان بگذار بهرِ لاشه خواران

هما شو طعمه ات را استخوان کن

طلسمِ نفس بشکن از قناعت

وجودِ خویش را گنجِ روان کن

مسلمانیت کمتر نی زسلمان

ولی سلمانیت کو؟ شرحِ آن کن

سری بیرون کن از خمخانه عشق

تماشای جمالِ دلستان کن

491- سخن کوته کن از این بابِ غافل

حدیثِ راستان را داستان کن

چو طوطی شکّرافشان شو ز گفتار

ثنای حضرتِ صاحب زمان کن

شهِ اقلیمِ هستی را به خدمت

سرافرازی ز خاکِ آستان کن

ص: 1021

الا ای دلنوازِ خلقِ عالم

به لطفی چاره بیچارگان کن

رخی افروز و شمعِ بزمِ ما باش

چه پروا خلق را پروانه سان کن

دماغِ جان به بویت مست گردد

ز بویت بوستان را بوستان کن

چو سوسن ده زبان اندر ثنایت

ز هریک چون هزارم نغمه خوان کن

به چشمِ خلق از رخ پرده بردار

جهان را غیرت افزای جنان کن

به خارستانِ چشمان گل ز رخ کار

فضای دیده ها را گلستان کن

به کف سررشته امّید دادی

ز ما مگسل به گردن ریسمان کن

به شهرستانِ عشقت ره نوردیم

ز ره وامانده را منزل رسان کن

به فتراکِ هوایت بندِ ما را

ز سرکش نفسِ دون آزادمان کن

چو عنقا ایمنی درکوهِ قاف است

تو مرغِ خانه اش از آب و نان کن

بلا گردانِ خود می ساز ما را

ز سر دفعِ بلای ناگهان کن

ص: 1022

من از تو می نخواهم جز تو کس را

تو بر من هر چه می خواهی همان کن

جوانی رفت و پیری آمد از راه

کمان شد تیر صیدت را نشان کن

نگاهی از تلطّف کن به پیران

دو صد پیر از نگاهی تو جوان کن

همای رایتت را بال بگشا

به فرقِ دوستانت سایبان کن

پی کشور ستانی پا بیفشار

سمندِ عزم را در زیرِ ران کن

خلافِ حکمت ار گردد شب و روز

زمین را همعنانِ آسمان کن

اگر گردون سر از امرت بپیچد

مر او را پالهنگ از کهکشان کن

علم افراز از قامت به میدان

قیامت از قیامت در جهان کن

سپه را گر به تیر و تیغ کار است

تو این کار از دو چشم و ابروان کن

جنودِ فتنه عالم گیر گردید

جهان پو باره را مطلق عنان کن

غزالِ شیر مستِ معدلت را

به گرگِ کینه جو شیرِ ژیان کن

ص: 1023

492- دو نوبت زن که نوبت بر تو افتاد

فتوحِ باختر تا قیروان کن

هر آن سر در کمندِ طاعتت نیست

به میدانش چو گوی صولجان کن

سرافرازی به پایت خواهد ار خصم

سرش بر دار و بالای سنان کن

اجل گر تحفه از تیغِ تو خواهد

سرِ دشمن برایش ارمغان کن

به دعوت خانه احسان و جودت

ز ماهی تا به مه را میهمان کن

کمین مدّاحِ خود را از عنایت

ز راهِ لطف ریزه خوارِ خوان کن

به شکرِ نعمتت ما را شب و روز

دعا گوی وجودِ میزبان کن

الهی تا بروید دانه از خاک

محبّش را تو انبان پر ز نان کن

چمن سرسبز تا گردد به هر سال

بهارِ عمرِ اعدایش خزان کن

الا ای میرِ بزمِ اهل دانش(1)

ز غافل یادی از نام و نشان کن

همی بودم زمانی با تو دمساز

به پیغامی دلم را شادمان کن

ص: 1024


1- . حاشیه نسخه: «خطاب به مرحوم حاج میر سیّد علی طاب ثراه است و اشاره به اینکه سال گذشته از نجف قصیده فرستاده ام و امسال از کربلا».

مرا هم از خریداران یوسف

قبولت با کلافِ ریسمان کن

فرستادمت از کانِ نجف پار

دُری رخشان که با درّی قران کن

به امسالت متاعم کربلایی است

رواج و رونق افزای دکان کن

خواص چشمه خضرم به شعر است

روان بخشی ازین آبِ روان کن

زبانِ عاشقی را چون تو دانی

به شیرینی سخن را ترجمان کن

به مصر ار تنگِ شکّر کردم انفاد

به مجلس نَقل و نُقلِ هر دهان کن

مبین عیب ار قوافی شایگان است

صله شایان عطا از رایگان کن

بر این طولِ کلام ار نکته گیرند

ز تیغِ معذرت قطعِ لسان کن

سخن چون شد فرح انگیز و مطبوع

به تحسین تاجِ فرقِ فرقدان کن

بنای طبعِ من بر آسمان است

ز نظمم در عروجش نردبان کن

همیشه کام بخش و کامران باش

هماره دوستان را کامران کن

ص: 1025

به جشنِ نیمه شعبان به هر سال

ثنای مهدی صاحب زمان کن

مدیحِ مهدی صاحب زمان را

طرازِ دفتر و کلک و بنان کن

ص: 1026

حاج میرزا غلام علی

حاج میرزا غلام علی(1)

فروغی

اشاره

فروغی

اشاره

فروغی [ذکاء الملک(2)]

ترجمه حال وی را که جناب مستطاب، آقا شیخ محمّد مهدی عبدالرّب آبادی، ملقب به شمس العلما در سنه 1301 هجری برای نامه دانشوران نگاشته اند، به طور خلاصه نگارش می رود:

"میرزا محمّد حسین خان ابن آقا محمّد مهدی، ارباب اصفهانی در فن تاریخ و سیر سلف و اخبار ممالک و معرفت جغرافی و هیئت جدید و علم قافیه و صنایع بدیع در عداد عیون معاصرین به شمار می آید. ولادتش در سنه 1255 هجری به دار السّلطنه اصفهان روی داد. چون به سنّ تحصیل علم فرا رسید، کتب مبادی و مقدمّات را قرائت کرده، در سایر صناعات خوض نموده، از هر فنی حظّی یافت. و به اقتضای طبع موزون، دواوین شعرای عجم را تتبع آغاز نهاد. و با استادان دقیقه یاب در آمیخت.

در ریعان عمر با زورقی مشحون از بضاعت و تجارت، خلیج فارس را به صوب هند عبره می کرد. اتّفاق را تلاطم امواج، سفینه را مضطرب ساخت. تا آن همه نفایس را برای وقایت نفوس ناخدا در دریا انداخت. و کشتی را به ساحل بازگردانید. پس وی فسخ عزیمت کرده، از آنجا به کرمان رفت. و با مرحوم وکیل الملک محمّد اسمعیل خان بایگان شد و از آنجا سایر نقاط ایران را به پای سیاحت بسپرد.

ص: 1027


1- . حاج میرزا غلامعلی شیرازی ابتدا متخلص به «فانی» و سپس حکیم تخلص می کرد. - ر.ک: مدینه الادب، بخش نخست، ص 642 - اثرآفرینان، ج4، ص 239 - احوال و آثار خوشنویسان، ج4، ص 1128. لازم به ذکر است که در ذیل عنوان حاج میرزا غلامعلی هیچ شعری ثبت نشده است و از صفحه 493 تا صفحه 500 نسخه سفید است.
2- . ادیب اصفهانی، محمّد حسین فروغی فرزند محمّد مهدی ملقب به ذکاءالملک 1325 - 1255 - ر.ک:اثرآفرینان، ج4، ص 286 - حدیقه الشعرا، ج2، ص 1338 - شرح حال رجال، ج3، ص 384 - فهرست کتاب های چاپی، ج 1، ص 661، 712 و ج2، ص 2311 - سرآمدان فرهنگ، ص 360 - تاریخ جراید، ج1، ص 198، 306 و ج2، ص 116 - مکارم الآثار، ج5، ص1491 - یغما، سال چهاردهم، ص 517 - لغت نامه ذیل/ فروغی - فرهنگ سخنوران، ص 705

بیشتر پندار ما آن بود که این هنرور فرزانه را کمالات عصامی است نه عظامی. و دوده وی به وی ارجمند شده، تا آن که کتابی از پدر خویش به ما باز نمود. اندر صفت صفحه سپاهان و آثار و مآثر آن سامان که از آن بهتر تصنیف نتوانند نمود. به یقین معلوم داشتیم که:

"خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم"

همانا این نغمه آن قانون است. ومسموع می افتد که آن بزرگوار، این زمان هم کتابی می سازد در مزایای اصفهان. مترجم به «نصف جهان» و تألیفی دیگر در سواد دارد؛ محتوی برچند فن از قبیل: جغرافیای کره ارض و دوره تاریخ ربع مسکون و رؤس مباحث نجوم.

باری فروغی اصبهان به دارالخلافه تهران افتاده، به شرف عضویّت مجلس محمّد حسن خان صنیع الدّوله (اعتمادالسّلطنه) وزیر انطباعات، مستسعد گردید و به تعرفه وی از نظر همایون اعلی حضرت ناصرالدّین شاه، مدایح غرّا گذرانیده، فروغی تخلّص یافت. و در این تاریخ که سنه 1301 می باشد، دوازده سال و چند ماه است که معتکف این درگاه و رئیس اداره انطباعات است".

(تمام شد نگارش آقای شمس العلما)

در جمادی الثّانیه سنه 1308 پارس ئیل به موجب دستخط همایونی به منصب استیفا از درجه دوم مفتخر شد. در سنه 1311 هجری به صدور دستخط ناصرالدین شاه به لقب جلیل ذکاءالملکی ملقب و به خطاب جلیل جنابی مخاطب و سرافراز گردید. و روزنامه ایران را منتشر ساخت. و یکی از مآثر وی روزنامه تربیت است که در سنه 1314 ابداع نموده، و وی را مصنّفات عدیده است از قبیل:

«تاریخ سلاطین ساسانی» و «سفر هشتاد روزه دور دنیا» و «غرایب زمین و عجایب آسمان» و امثال آن و تألیفات دیگر نیز در تحت قلم اوست.

ص: 1028

فی مدیحة صاحب الامر علیه السلام

زدند امروز چون نوبت سحر را

شنیدم من که می کوبند در را

شتابان رفته، کردم باز و دیدم

طلوعِ دلکشِ شمس و قمر را

شروقِ اخترِ سیمین سلب را

فروغِ کوکبِ فرخنده فر را

نشسته ماه بر شبدیز و بسته

چو اقبالِ رهی بار سفر را

مسلّح گشته برقِ خود و جوشن

مکلّل ساخته مشک و گهر را

بر آن پشت و میانِ نازنین نیز

حمایل کرده شمشیر و سپر را

به دوشِ خویش چون گردان نهاده

تهمتن بچّه، گرزِ گاو سر را

بدان ماند که سودای سیاهت

به سر افتاده آن شیرین پسر را

همی خواهد که گردد دورِ دنیا

سپارد چون صبا جوی و شمر را

بپیماید به پای عزم و همّت

اقالیمِ زمین را بحر و بر را

نماید سیر قطبینِ جهان را

محیط و مرکز و زیر و زبر را

ص: 1029

برون آید ز خاور همچو خورشید

کند روشن تمامِ باختر را

تلمسان، قیروان، طنجه، مراکش

حدود برقه را آن بوم و بر را

نشاند در کنارِ نیک ازرق

خجسته سرونازِ کاشمر را

ز مغرب باز آید سوی مشرق

که بنماید به ما روزِ دگر را

کند مصرِ ملاحت هند و چین را

بخارای کبیر و کاشغر را

غرض مقصودِ او طوف است و گردش

نبشتن شوش را و شوشتر را

برای دیدنِ اقطارِ عالم

تحمّل می کند رنج و خطر را

چو دولت می رود از دستِ نادان

که جوید مردمِ صاحب نظر را

طلبکار است اهلِ معرفت را

نظر را مال می داند نه زر را

چنین گوید که چون قیمت نباشد

در این بازار کالای هنر را

همان بهتر که بندم رخت و گویم

سقی اللّه و .....اهلاً سفر را

ص: 1030

عزیزان را خدا باشد نگهدار

به ویژه مشفقِ نیکو سیر را

فروغی قدر دان و عاشقِ من

که فرمان می برد حکمِ قدر را

503- فراقِ من اگر چه مثل آتش

بسوزد بی تفاوت خشک و تر را

شکیب و حلمِ مخدومی کند نیز

عقیق و بهرِ من خونِ جگر را

به حرمان بگذراند چند گاهی

پس آنگه منتظر باشد ظفر را

جوابِ این سخن ها چیست یا رب

رگِ بی خون چه تابد نیشتر را؟

من و این مایه طاقت کردگارا

تو می دانی و بس عجزِ بشر را

چه خواهم کرد بی آن نورِ دیده؟

مگر بدرود گویم من بصر را

ولیکن این چنین کاری مسلّم

پیمبر را بود نه پیله ور را

به غیر از منصرف کردن ازین قصد

سمن سیما نگار سیمبر را

علاجی نیست این آشفته دل را

دوایی نیست این شوریده سر را

ص: 1031

به لابه گفتم ای شیرینِ پرشور

ولی نعمت لبِ نوشت شکر را

برادر خوانده بانویِ ارمن

خلیفه خسروانِ تاجور را

سفر کردن چنین آسان نباشد

حدیدی جز تو باید این حجر را

چه نسبت آسمان و ریسمان را

چه الفت پرنیان را و شرر را

چو ابره باشد از دیبای رومی

پرند از چین بباید آستر را

تو خود می گو که با این چشمِ بیمار

چگونه می کشی رنجِ سهر را؟

چگونه می بَری بارِ تعب را؟

چگونه می بُری کوه و کمر را؟

گذشته زین همه سرّ دگر هست

چه می دانی تو سرّ مستتر را؟

اگر دانی چه ماه است و چه روز است

چه فیروزی جماد و جانور را

چه عشرت ها زمین را و زمان را

چه شادی ها هیولا و صور را

چه خرّم جذبه کرّوبیان را

چه فرّخ خلسه اهلِ فکَر را

ص: 1032

چه عیشی کاملانِ کاردان را

چه حالی عارفانِ با خبر را

اگردانی چه جشنی باشد امروز

مهان و مردمانِ معتبر را

اگر دانی چه عیدی باشد امروز

سران و سروران مشتهر را

ز بر رختِ سفر بیرون نمایی

شوی حاضر حضر را ما حضر را

ز هر کاری و هرقصدی زنی تن

مطوّل را هلیّ و مختصر را

504- چو من بهرِ ثنای صاحب الامر علیه السلام

تو هم از جان و دل بندی کمر را

فرج خواهی برای دفعِ شدّت

ولیّ حقِ امامِ منتظر را

سحابِ عدل برقِ خرمنِ ظلم

شهابِ ثاقبِ شیطان شکر را

فرازنده لوای دار و دین را

نشاننده شرارِ شور و شر را

مروّج ملّتِ ختمِ رسل صلی الله علیه و آله را

مجدّد دولتِ اثنی عشر را

ثمر بخشِ گلِ بستانِ بخشش

فروزان نارِ خارِ بی ثمر را

ص: 1033

کمالِ حالِ هستی حجة اللّه علیه السلام

سر و سرور مؤثر را اثر را

جمالِ حق که نورِ طلعتِ او

گل و میوه دهد شاخ و شجر را

خداوندی که از حکمت خدا داد

به دستِ او عنان نفع و ضر را

ملاذِ حق پرستان، کهفِ امّت

شفیع و مقتدا، حشر و حشر را

نعم را کان و میزان مواهب

حکم را روح و آرایش عبر را

الا ای ابلهان خوردید و بردید

نفیسِ حق خیارِ مختبر را

نمی دانید روزی هست و رازی

دری بیچارگان در به در را

امامی هست و می آید که گردد

زر و زیور فقیرِ مفتقر را

نماید تابشِ مهرِ رخ او

در و گوهر حجر را و مدر را

کند پامال هر ظلم و ستم را

کند نابود هر عجب و بطر را

محمّدوار می آید به میدان

علی باشد··· را

ص: 1034

شود تا گلشنِ امّید خرم

بباراند عطای او مطر را

چو علم و معرفت بیرون نماید

ز هر ساعت اساطیر و سمر را

بود در موکبش عیسی و بندد

به حشمت دست و پا دجّالِ خر را

کسی کز یاریِ او شد گریزان

بیابد در عدم نعم المفر را

کسی کز وی جدایی کرد و دوری

ببیند در سقر بئس المقر را

از او گیتی شود خلدِ مخلّد

کند آسوده هر نیکوسیر را

حضورت را که دفعِ تیرگی هاست

خدا روزی کند روشن گهر را

بیایی و بیاساییم چندی

ببخشایی گناهِ مغتفر را

505- در آن عصر و زمان بینیم یاری

نوال و نعمتِ بی حدّ و مر را

سران را دردِ سر دلخسته دارد

خدا را چاره ای این دردِ سر را

چو جدّ خویش باللّه ای نبیره

توانی کرد این شقّ القمر را

ص: 1035

همیشه تا که از چترِ ملوّن

خود آرایی بود طاوسِ نر را

به گلذارِ سعادت همچو طاوس

محبّ تو گشاید بال و پر را

شکسته بال و بی پر بادِ خصمت

صفا زو دور و همکاسه کدر را

فی مدیحة القائم علیه السلام

باغ از دمِ باد و نمِ سحاب

پر درّ ثمین گشت و مشکِ ناب

المنّة للّه مزاج دهر

آسوده شد از رنجِ انقلاب

فرسوده جهان از پس مشیب

آراست بر از خلعتِ شباب

وان راغ که یک چند اندران

می بود همی نوحه گر غراب

از لحنِ چکاوک بود کنون

پرنغمه منصوری و رهاب

وان سجعِ کبوتر علی الطّلوع

بیرون کند از سر خیالِ خواب

مرغان به چمن صبح تا پسین

در کار ذهابند یا ایاب

دانی که چه فرخنده دولتی است

شادیّ ایاب از پس ذهاب

از گورِ زمین نیز بعد ازین

بهرامِ فلک می برد حساب

یک چند سکوتی چنان و پس

غوغای چنین «انّ ذاعجاب»

هر گوشه بود ساز و صحبتی

بزمی طرب افزا و مستطاب

با سرخوشی و گرمیِ تمام

بی عربده و مستی و شراب

گویی ز خروشِ تذرو و باز

از رعد نماید سخن رباب

با چنگ و چغانه طیور جفت

بلبل ز میان فردِ انتخاب

طوطی کند از مبحثی سؤل

قمری دهد از پرسشی جواب

این یک به ترانه چو ارغنون

آن یک به ترنّم به از رباب

بی شایبه سستی و فتور

دمساز و هم آوازِ شیخ و شاب

ص: 1036

گیتی که همه درد و رنج بود

چون شد که چنین کم شد از عذاب

506- محسن مگر افزوده بر کرم

مجرم مگر آسوده از عقاب

زان پس که چمن نیز گشته بود

چون خانه فرزانگان خراب

اینک به صفت تختِ نوذر است

فرشِ دمن و بسترِ تراب

باری به کلاهِ شکوفه بین

گر هیچ ندیدی به تاجِ ناب

از دوره دارا دهد خبر

بر شاخِ شجر گوهرِ خوشاب

هم برکه به جای نشانِ قدس

عمّامه به سر بسته از حباب

باران بهاری به روی گل

باشد چو به وقت سحر گلاب

شرمنده شود غرق خوی ورق

از مکرمتِ ابر و آفتاب

نه این کرمِ ابر و آفتاب نیست

بذلِ نعم و بخششِ سحاب

باشد همه از صاحب الزّمان علیه السلام

احسان و عطا فر و آب و تاب

آن مهدیِ هادی علیه السلام که حضرتش

ما راست مهین مرجع و مآب

آن صحّتِ جسمِ نزارِ دین

آن عافیتِ سنّت و کتاب

آن محتشمِ واهب النّعم

آن پادشهِ مالک الرّقاب

آن حجّتِ قائم که منّ وی

شد مائده تیهِ احتجاب

در دوره وی جای خویشتن

بخشد به یقین ریب و ارتیاب

بر پشتِ ستم پیشه زین نهند

روزی که نهد پای در رکاب

بر گردنِ ظلم است و بس گنه

تیغش چو برون آید از قراب

از دولتِ عدلش جهانیان

گردند همه شاد و کامیاب

خاکِ ره او آبِ کوثر است

زین سان که کند رفعِ التهاب

تشویش رود گر مثالِ وی

آید ز پی دفعِ اضطراب

بی رسم بود خالی از اثر

در غیبتِ او اسمِ فتحِ باب

افسوس از آن راحتِ حضور

فریاد ازین محنتِ غیاب

در سایه فرّخ لوای اوست

آن را که نصیب است یا نصاب

ص: 1037

ای آن که به پیغمبر گزین

بسته است تو را بندِ انتساب

بسته است به تو نیز بندِ ما

بی سلسله بی بسته بی طناب

507- با یادِ تو ما راست انتعاش

از غیرِ تو ما راست اجتناب

با خاکِ در و آب مهرِ تو

آسوده و فارغ ز خاک و آب

در مذهب و آیینِ ما که نیست

هم سنگِ خطا گوهرِ صواب

بغضِ تو بود برترین گناه

حبّ تو بود بهترین ثواب

فرخنده بود کسبِ معرفت

گر از تو نمایند اکتساب

یعنی نمِ علمِ تو عقل را

پرمایه صَبَب(1) باشد و زهاب

ای شاه جدا از درِ تو چند

بی آب زنم خیمه در سراب

همواره دچارِ بلا و درد

پیوسته گرفتارِ پیچ و تاب

تن را الم و وحشتِ طعان

جان را ستم و دهشتِ ضراب

گاهی ز فلان جاهلم ملام

وز بی ادبیِ بدگهر عتاب

با سردی حرمان دلِ من است

بی آتش اگر دیده کس کباب

دردا که نبینم به جز درنگ

چندان که کنم آرزو شتاب

شاها نظری کن نهان به من

زین بیش مهل خسته را مصاب

لطفی که دعاهای من شود

از دولتِ مهرِ تو مستجاب

تا کند شود گرگ شوم را

دندان که به تندی بود چو ناب

این چامه ره آور عیدِ توست

بپذیر و ز من بنده رو متاب

(نوشته شد به قلم ناظم ابیات،

محمد حسین فروغی

فی یازدهم شعبان 1318.)

ص: 1038


1- . صبب: ریختن آب و افشاندن.

فی مدیحة القائم علیه السلام

گهرها هست در گنجینه من

گرامی تر ز گوهرهای معدن

گهرها حکمت و علم است و عرفان

بود گنجینه من سینه من

سماء خاطرم سامی رواقی است

ز اخترهای عالی قدر روشن

سرای فکرتم چون باغِ مینو

سوادِ دفترم چون صحنِ گلشن

ز انوارِ معانی این منوّر

به ازهارِ معارف آن مزیّن

مرا از مدرکاتِ عقلِ فعّال

حقیقت هاست معلوم و معیّن

508- همه چون پایه های عرش ستوار

همه چون منزلاتِ وحی متقن

ز اعراض و جواهر هرچه باشد

چو من گویم یقین است و مبرهن

بود پیچیدگی ها در سخن لیک

کند آن را بیانِ من مبیّن

به آب و رنگ کفّ من نباشد

ضمیران ارغوان سوریّ و سوسن

زبانی چرب و شیرینم خدا داد

چو آن شکّر که آلایی به روغن

ص: 1039

مدادِ مشکبارِ من همانا

گرفته خونِ آهو را به گردن

به خرمن آورد عنبر شب و روز

ندیده هیچ کس عنبر به خرمن

نخوانی شعرهای ابن هانی

اگر دیوانِ من گردد مدوّن

ز مسطوراتِ کلکِ من سمر شد

به هر جا سروِ کشمر، کاجِ ارکن

ندیده مکتب و لوح و الفبا

نخوانده طفلِ ابجد را و کلمن

دبستان مرا چون دید در دم

کند از فلسفه پر جیب و دامن

برای این که سازم دُرد را صاف

سرم پر شور و دل از جوش چون دَن

نماید گمرهان را رهنمایی

شود گر اخترِ من پرتو افکن

برد این را به سیرِ صور و صیدا

کشد آن را به سوی هند و ژرمن

برِ من از خبرهای قدیم است

حدیثِ موزه پاریس و لندن

به صاحب دولتی صد ره ستوده

پلاس خیمه ام را خزّ ادکن

به یزدان گر دلم وقعی گذارد

به مال و سطوتِ قارون وقارن

ص: 1040

به غیر از مخزنِ ایمان ندارد

سر و کاری دلم با هیچ مخزن

ز دادارم مهین عقلیّ و طبعی است

جواد و راه دان نه تند و توسن

نه بیمی دارم از سحبانِ وائل

نه باکم باشد از مهذارِ الکن

اگر همنامِ صادق بود کذّاب

اگر همرنگ بسّد گشت روین

به حسِّ آدمیت می توان داد

تمیزِ انکرالاصوات و ارغن

به سانِ همّت دونان کریچی؟

مرا دادند در پستی و لیکن

بود در ذروه دانش مقامم

بلند و سخت و نامی چون هماون

به یزدان گر دلم وقعی گذارد

به مال و سطوت قارون و قارن

509- از آنجا بارِ خود بسته رذائل

فضایل را شده مأوا و مسکن

گذشته از جنون و جهلِ جانکاه

به فرّ و منّتِ بیچونِ ذوالمن

فرازِ شیب ها درِّ صدف ها

به ایسرهای گیتی جمله ایمن

چو آن عیدِ سعید صاحب الامر علیه السلام

ز دیگر عیدها اعلا و اعلن

ص: 1041

نخستین حجّت و ختم الائمه

حسن را گوهری ابهی و احسن

طرازِ اوّل و طغرای خلقت

جمالِ جان کمالِ صفوتِ تن

امینِ راز هستی کاشفِ سرّ

ظهورِ نورِ حق اعلانِ معلن

امامت شاهبازی کبریایی است

همایون ساعدش آن را نشیمن

ولایت گوی آن میدان و باشد

مبارک کفِّ او فرخنده محجن

هلالِ یک شبه از دولتِ اوست

به دستِ آسمان دست آورنجن

معلّی بندِ نعلینِ شریفش

به فرقِ فرقدان رخشنده گرزن

به خوانِ دوستانِ او عجب نیست

ز نسرینِ فلک مرغِ مسمّن

به حشمت گر رود در موکبِ وی

جنیبت کش بود دارا و بهمن

اگر بی دست و پایی را بر آرد

ببندد دست و پای صد تهمتن

به عهدِ او که دورِ عدل و داد است

نوای شور گیرد جای شیون

به این ظلمت کده از ساحتِ او

شود باز ار یکی تابنده روزن

ص: 1042

سرافرازی نماید رایتِ علم

یقین گردد براندازنده ظن

بگو از نکهتِ خاکِ رهِ او

مگو از عنبرِ سارا و لادن

پناه عالما حفظِ تو باشد

تن و جانِ جهان را حرز و جوشن

کفِ گوهر نگارت راحتِ دوست

نگاهِ تابناکت دفعِ دشمن

نکرده استعانت از تو ساید

ز خفّت آبِ بی دانش به هاون

عدو را رشته ها پشم است و پنبه

ز ابریشم نماید گر فلاخن

درِ تو کهفِ امّید است و نشنید

در آن در هیچ کس حرف از لم و لن

نیارد مثل و مانندِ تو هرگز

نگشته مادرِ گیتی سترون

معظّم حضرتا باری نظر کن

به بدکاری بدکارانِ ریمن

510- ببین روها به زشتی همچو شیطان

ببین دل ها به سختی همچو آهن

نه آیینِ بزرگانِ نکو رای

نه دینِ موبد و کیشِ برهمن

نه تحقیقِ صفای شیخِ صنعان

نه تقلیدِ وفای شوخِ ارمن

ص: 1043

متاعِ کافری کالای الحاد

رواج اندر همه بازار و برزن

به جانِ رهروان خسته بخشای

مصفّا گر کنی ره را ز رهزن

درین تیه و درین بیدای هایل

خدا را پس کجا شد سلوی و من

حکایت تا کند دیبا ز نرمی

نماید قصّه تا درزی ز درزن

شود در چنگِ قهر و خشمِ قهّار

به چشمِ دشمنانت موی سوزن

به جسم دوستانت نیز پوشد

طرازِ جودِ دیبای ملوّن

به جان آمد جهان بی طلعتِ تو

بود گر مصلحت برقع برافکن

همه گویندگان را دیدنی هست

فروغی را بود مدحِ تو دیدن

(فی شهر شعبان 1316)

ص: 1044

فانی

اشاره

فانی(1)

فی مدیحة القائم علیه السلام

خیز ای که چشمِ من به جمالِ تو روشن است

کامروز روزِ خرّمی و عشرتِ من است

بر چین بساطِ زرق و به هم زن اثاث شید

کز زرق حاصلی نه به جز شید کردن است

بنگر که جوش و ولوله بانگِ چنگ و نی

از هر کرانه بر به فلک شورش افکن است

عیش و نشاط و خوشدلی و وجد و انبساط

پیدا ز هر کرانه و هر کوی و برزن است

در کنجِ خلوت از چه نشینی برون خرام

روزی چنین نه روزِ به خلوت نشستن است

برخیز تا به ساحتِ گلشن بریم رخت

کامروز روزِ سیر و تماشای گلشن است

بخرام سوی باغ که اندر نظر مرا

بستان و باغ بی گلِ روی تو گلخن است

غم تا به کی خوریم بیا تا که می خوریم

حاصل ز غصّه وقتِ خوش از دست دادن است

در ده مرا چمانه چمانه قدح قدح

زان می که سال هاست که اندر دلِ دن است

511- نا گه به روی سبزه بغلطیم از نشاط

گه جامِ می کشیم که عید است و بهمن است

ص: 1045


1- . به احتمال بسیار زیاد؛ حکیم غلامعلی شیرازی که ابتدا فانی تخلص می کرد. - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 637.

جامِ می و نوای نی و صوت عندلیب

قوتِ روان و قوّتِ دل راحتِ تن است

دلتنگ تر ز غنچه ندیدم میانِ باغ

ور هست آن دهانِ تو و این دلِ من است

می نوش و بذله گوی و غزل خوان و عیش کن

کامروز روزِ می زدن و بذله گفتن است

روزِ نشاط و عیش و سرور است زان که خود

میلادِ حجة بن حسن علیه السلام نورِ ذوالمن است

ختم الائمه حجتِ قائم که درگهش

از حادثاتِ دهر پناه است و مأمن است

شمعِ هدی امامِ وری آن که نورِ حق

از آفتابِ روی مبینش مبیّن است

عیسی کشیده مرکبِ اقبال زیرِ زین

با صد ادب ستاره عنان دارِ توسن است

روشندلانِ چرخ درین خرگهِ کهن

عمری است چشمشان به رهِ او به روزن است

ای گوهرِ تو واسطه عقدِ هفت و چار

کز پرتوِ جمالِ تو آفاق روشن است

ذاتِ تو علّت العللِ آفرینش است

ز ایجادِ کون بودِ تو مقصودِ ذوالمن است

دو خادمِ سیاه و سپیدند روز وشب

وان هر دو را کمندِ اطاعت به گردن است

ص: 1046

دستِ خدای را به در آور ز آستین

کز دستِ فتنه روی زمین پر ز شیون است

از یک اشاره تو چو قارون فرو رود

خصمِ تو در زمین اگرش زورِ قارن است

با منطقِ فصیح نمایند مدحِ تو

پروردگانِ باغ و از آن جمله سوسن است

کی می توان رسید به کنهِ صفاتِ تو

وصفِ تو بی شمار و زبانِ من الکن است

فانی اگر قبول وی افتد چکامه ات

از منهیانِ غیب تو را احسن احسن است

فی مدیحة قائم علیه السلام

شد بهشتی پدید در دنیا

ملکِ ری گشت جنّت المأوا

خاکِ او همچو مشک نکهت بخش

آبِ او همچو می طرب افزا

حبّذا زین هوای جان پرور

بخ بخ از این فضای روح فزا

جشنِ میلادِ مهدیِ موعود علیه السلام

دادش این آب و رنگ و روح وصفا

صاحب العصر حجّتِ قائم

مهدی بن الحسن امامِ هدی

دستت ار کوته است از دامنش

نشوی رستگار در عقبا

ص: 1047

اوست گنجینه سرایرِ غیب

اوست مجموعه جلالِ خدا

512- - گر رضای خدای می طلبی

باش بر هر چه امرِ اوست رضا

مذهبِ جعفری از او خرّم

شرعِ پیغمبری از او احیا

لطفِ او موجبِ نزولِ نعم

قهرِ او باعثِ هبوطِ بلا

حدّ من وصفِ ذاتِ او نبود

برتر است او ز حدّ مدح و ثنا

پس همان به که دوستانش را

فانی از دل کند همیشه دعا

تا که هست از قفای لیل نهار

تا که هست از پیِ صباح مسا

دوستانش انیسِ عیش و طرب

دشمنانش جلیسِ رنج و عنا

پیروِ امرِ او همیشه قدر

تابعِ حکمِ او هماره قضا

ص: 1048

فرّهی

اشاره

فرّهی(1)

اسمش ابوالقاسم، مسقط الرّأسش تهران است. پدرش حیدر علی خان است. آبای پدرش اهل افغانستان است. و شیعی مذهب. که از دیرگاه باز در اصفهان، متوطّن و مصدر امورات دیوانی بوده اند.

طایفه مادری مادرش از اولاد جابر انصاری که اکنون هم در اصفهان به انصاری معروفند. پدر مادرش از اولاد انوشیروان و معروف به کسروی. وی در حجر تربیت خالوهای خویش پرورش یافته، خواهر زاده آقای ملک الادب، میرزا نصراللّه خان صبوری است. صاحب ذوق سلیم و طبع مستقیم است. به معاشرت و مجالست ادبا و شعرا، مایل و راغب است. اکنون که سنه هزار و سیصد و سی نه هجری است، قریب چهل سال از عمر وی می گذرد. این قصیده از وی نگارش می رود:

فی مدیحة الحسین علیه السلام

بیامد مرا دوش پیغام ها

ز خلوت سرای دلارام ها

ز پیکِ بتان شامِ تاریک هجر

شکستی چو مهتاب اظلام ها

بدی قاصد اندر میانه خیال

که شد در حریمِ گل اندام ها

در آخر مرا سوی جانان کشید

ز بس رفت و آورد پیغام ها

سوی کوی جانانه از جان و دل

ببستم همی بر خود احرام ها

ص: 1049


1- . ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 507.

در آن ره ز بس جان و دل پشته بود

سرِ جان و دل هشتمی کام ها

یکی بزم دیدم در آن جایگاه

شده خاص ها همدمِ عام ها

گل اندام ها هر یکی مستِ ناز

گرفته در آغوش بهرام ها

513- به گردون بجستی چو تیرِ شهاب

همی غمزه چشمِ مادام ها

شبِ عیش دل خوش که پیوسته زد

به زلفِ درازِ دلارام ها

دهان تنگ ها می نگفته سخن

به دل ها بکردند الهام ها

بسی مدّعاها شد از غمزه نقض

ز عشّاق می شد بس ابرام ها

به من داد حوری وشی جامِ می

ز غمزه به من کرد اکرام ها

به ساغر فشردم کف و گفتمش

«به اکرام ها باید اتمام ها»

شب تیره شد روزِ روشن ز می

به گردش در آمد چو خور جام ها

چو سر زد سپیده دمان بر شدند

همی مؤنان بر سرِ بام ها

ص: 1050

ز بانگِ مؤدن تزلزل فتاد

به جان و دل ناروا کام ها

پریشان نمودند خوبان چو زلف

سپیده فرو شد در آن شام ها

همی فرّهی از پیِ مدحِ شاه

بشد در کنایات و ایهام ها

حسین علی علیه السلام آن که هر کار را

ز آغازها دیده انجام ها

ز غیرت فروبرده ننگ ها

ز همّت برآرنده نام ها

همی باشد از پرتوِ مهرِ او

صفای دلِ دُردی آشام ها

غلامانِ درگاهِ او زیرِ چرخ

نباشند جز نیک فرجام ها

جهان سفره و خلق مهمانِ او

کندشان ازین سفره اطعام ها

پیِ بردنِ مردم از راه دین

بود تا که ابلیس را دام ها

به دنیا وعقبی محبّانِ تو

ببینند از ایزد انعام ها

ص: 1051

قدسی

اشاره

اسمش میرزا سیّد مهدی است. فرزند ارجمند مرحوم میرزا سید محمّد حسین فراهانی قایم مقامی، شغلش روضه خوانی است. برادر مرحوم ادیب الممالک است. که ترجمه احوال وی ازین پیش گفته آمد. چندان در فنّ سخن سرایی دست ندارد؛ زیرا همّ خود را مصروف و عنان توجّه معطوف به تحصیل و تکمیل فنّ ادبی نکرده است. ولی با این همه بد شعر نمی گوید. برخلاف برادرش که وی در فنون ادبیات و عروض و قافیه و بدیع، کامل بود. این ترجیع از وی نگارش می رود:

514-

فی مدیحة القائم علیه السلام

پرده برداشت پرده دار امروز

جلوه گر شد جمالِ یار امروز

کنزِ مخفیِّ ایزدِ بیچون

گشت یکباره آشکار امروز

آن درختی که اصلِ توحید است

شاخه آورد و برگ و بار امروز

زد قدم سوی عالمِ امکان

مظهرِ ذاتِ کردگار امروز

درّ و مرجان به دامنِ نرجس

کرد ایزد همی نثار امروز

صاحب الامر علیه السلام در وجود آمد

یافت آرام روزگار امروز

چشمِ یاران و دوستان روشن

گلِ نرگس شکفت در گلشن

بارک اللّه ای مه شعبان

قد جزاک الاله بالاحسان

آیتِ خیر و مایه شرفی

مطلعِ نور و مشرقِ عرفان

چه مبارک شبی تو ای شبِ قدر

که ز تو روشن است چشمِ جهان

از توباشد قوامِ شرعِ رسول

از تو گیرد نظام کون و مکان

در تو باشد تولّدِ قائم

پسرِ مصطفی امامِ زمان

جان فدا می کنیم ما امشب

در قدومِ مبارکِ جانان

ص: 1052

چشمِ یاران و دوستان روشن

گلِ نرگس شکفت در گلشن

ای امامِ زمان و مظهرِ ذات

مر خدا را جمالِ تو مرآت

شبِ میلادِ توست آن شبِ قدر

که خدا نام آن گذاشت برات

تو مگر خضرِ راه ما باشی

ورنه ره گم کنیم در ظلمات

ما پیِ آب زندگی در سیر

هست در خاکِ کویت آب حیات

کشتیِ دین که ناخداش تویی

اهلِ آن را مسلّم است نجات

ذکرِ قدسی شبِ ولادتِ تو

بود این بلکه در همه اوقات

چشمِ یاران و دوستان روشن

گلِ نرگس شکفت در گلشن

ص: 1053

قدسی

اشاره

قدسی [مرحوم حاجی میر سیّد علی(1)]

[حاج میر سیّد علی پسر مرحوم میرسیّد حسین از سلسله سادات اخوی مردی جلیل القدر و عمام اعیان و رجال مملکت را به آن جناب ارادت و اخلاص بود. خاصّه مرحوم میرزا علی اصغر خان اتابک و مرحوم امین الملک که ارادتی خاص به وی داشتند. سه سفر به حج بیت اللّه مشرف شده طبعش مایل به سرودن غزل و قصیده بود. دیوانش متجاوز از پنجاه هزار بیت است این چند بیت از وی تیمنا درج می شود. وفاتش در ماه صفر هزار و سیصد و سی و پنج و در رواق حضرت عبدالعظیم مدفون است.(2)]

فی مدیحة القائم علیه السلام

نوروز ماه زینتِ بستان را

فرمان بداد بادِ بهاران را

دی آنچه کرد با چمن از دی ماه

کرد استوار رایتِ تاوان را

از کوه تا به کوه منافقِ خصم

بگرفته بود دشت و بیابان را

آراست صفّ لشگر و فرمان کرد

تسخیرِ ملکِ لاله نعمان را

برف آب شد ز بیم و نیارد دیو

تابِ مصافِ رستمِ دستان را

از فرّ نوبهارِ گلستان باز

رونق شکسته روضه رضوان را

ص: 1054


1- . تقوی حاج میر سیّد علی متخلص به قدسی فرزند میر سید حسین متوفی 1335 - ر.ک: مدینه الادب، ج3، ص 540 - نامه فرهنگیان، ص 644.
2- . نامه فرهنگیان ص 644.

آوا کشید مرغِ چمن از شوق

خرّم چو دید ساحتِ بستان را

پر کرد ز اهتزاز چو طفلان کوه

از لاله و سپرغم دامان را

شد وقتِ باغ و نوبت صحرا کرد

باید وداع صحنِ شبستان را

صوفی ز وجد خیمه به صحرا زد

گل گشت باغ و سیرِ گلستان را

گردم فدای لعلِ روان سوزت

در جام ریز آتشِ سوزان را

پیش آر جام تا به می دیرین

تازه کنیم از نو پیمان را

زاهد اگر ز بی بصری گوید

عیبی اسیرِ غمزه خوبان را

دلداده را مجال شنیدن نیست

پندِ فلان نصیحتِ بهمان را

سرگشته گوی را نتوان گفتن

گردن منه تو لطمه چوگان را

شد مشکبیز بادِ صبا تا یار

زد شانه زلفِ غالیه افشان را

آلوده تا به غالیه گیسو کرد

آشفته ساخت جمعِ پریشان را

ص: 1055

فرمان بداد با همه بیماری

آشوب و فتنه نرگسِ فتّان را

کردم هزار لابه مگر رحمت

آرد به درد مرغِ نواخوان را

با این همه تضرّع و زاری باز

خرجم دهد تقرّبِ سلطان را

تن کاهدم رعونتِ خواهش جان

ورنه دهم تعنّتِ جانان را

در آن جنایتی که بکردم کاش

با من کند معامله نسیان را

نی نی دریغ با همه کفرانم

از من نکرده نعمتِ احسان را

نسیان اگر نکرده چرا آرد

در جشنِ من نیاز سر و جان را

517- بنیانِ این خجسته بنا از وی

امروز کرده محکم ارکان را

چشمم بود به راه که آید باز

تبریک گوی نیمه شعبان را

نعت آوران گرفته پی تبریک

هر یک به دست دفتر و دیوان را

اینجا پناهِ سیم و زر آراید

دستی که آفت است و بلا کان را

ص: 1056

من خود نثارِ خدمتشان بستم

از سیمِ ساده صرّه و همیان را

دستم تهی است با کفِ من ورنه

نسبت خطاست قلزم و عمّان را

نگذاشت کس خزینه مرا منسوخ

کردم و گر نه همّتِ قاآن را

از بزمِ شاه و مجلسِ تحویلش

اندازه گیر همتِ اینان را

بتوان ازین دراهمِ معدودم

امشب خرید یوسفِ کنعان را

آموخت باید الحق از این قوم

امروز رسمِ حرمتِ مهمان را

از قدسی این بس است درنگ آرد

خواندن مدیحِ حجّتِ یزدان را

سهل است این حکایت؟ گیرد سخت

بر من چرا حکایتِ آسان را؟

ظرفِ مرا چرا شکند آن کو

گسترده است سبعه الوان را؟

رمزی میان لیلی و مجنون است

کز وی وقوف نبود شریان را

ور نه بود تحمّل کی چندین

از من وزیرِ اعظمِ ایران را

ص: 1057

راهی نکرد... به دل از طاعت

گفتم برم به کارش عصیان را

این هم نکرد آن همه سود از مشت

چندان زیان نیاید سندان را

دانستم از نخست نیاید یار

در دوستی که دارد پایان را

بیند اگر به گاهِ درر باری

لعلِ روان فزای حسن خان را(1)

جان می کند فدای لبی کز رنگ

قیمت شکسته لعلِ بدخشان را

گویی به گاهِ تربیتش آلود

دایه به شهد و شکّر پستان را

چون او اگر ادیب فتد شنبه

آدینه است طفلِ دبستان را

لطف و طراوتی که بود امروز

آن نوشکفته غنچه خندان را

با نوبهارش ار تو به یک میزان

سنجی برد لطیفه رجحان را

جاری کند به گاهِ سخن کردن

از لب هزار چشمه حیوان را

518- در حسنِ لفظ و دقّت معنی گوی

برده است مر دقیقی و حسّان را

ص: 1058


1- . حاشیه نسخه: «محمّد حسن خان وثوق الدّوله است».

دعوی مرا چه حاجتِ برهان است

محسوس کرده لعلش برهان را

دارد مدیحه ای به دلارایی

چون قامتش بقیّه دوران را

ماهی که حق به نیمه شعبان کرد

از وی تمام معنیِ احسان را

مهری قدم به وجهه گیتی زد

کافکنده سایه تارکِ کیوان را

امروز از وجودِ همایونش

منت بریم ایزدِ منّان را

واجب چنان که بود تجلّی کرد

روشن نمود ساحتِ امکان را

باشد گناهِ چشم اگر نتوان

بیند مر آفتابِ درخشان را

مهتاب را بود چه قصور ار نیست

با جلوه اش مجالی کتّان را

یک جلوه جمالش اندر طور

از دست برد موسیِ عمران را

دانشورِ حکیم گزیر امروز

از هستیش ندارد اذعان را

با فیضِ رحمتی زید ار رحمان

دارد ضرور تالیِ رحمان را

ص: 1059

بودن ضرور واسطه فیضی

محتاج نیست حجّت و برهان را

بینی جز آن جمالِ مبارک نیست

بگشایی از تو دیده امعان را

روشن شود که نیست جز او در دل

افروزی ار فتیله ایقان را

غیر از تو و ثنای تو دیدم نیست

خواندم هزار مرتبه قرآن را

با کشتی ولای تو فردا من

دارم چه باک لطمه طوفان را

گیرد نه نظم بی تو جهان آری

گلّه ضرور دارد چوپان را

پنهان تر است با همه لطف از من

ضنّت مکن عنایت پنهان را

دامان من ببین که ز خونین اشک

پامال کرده کوهِ بدخشان را

جز دیدنِ جمالِ دلارایت

نپذیرد این جراحت درمان را

مُردم ز تشنگی نتوان کردن

از جرعه ای مضایقه عطشان را

تا کی بوی به کنجِ خمول اندر

آخر بده تو فرمان جولان را

ص: 1060

مصرِ وجود را تو عزیزی چند

خواهی درنگ کردن زندان را

اسلام را ز سستیِ ملّت بین

ننگی بود بزرگ مسلمان را

519- پرگاله نفاق ز هم بر در

کن استوار آیتِ ایمان را

بنشان نهالِ عدل و ز بن برکن

این سخت ریشه کرده طغیان را

جبریل را به جنگ تو فرمان کن

مهلت بس است این همه شیطان را

قومی زدند بر کمر از همّت

دامانِ خود حمایتِ . . . . را

دانند تا چه فتنه درین امّت

کرده بیار مصحفِ سبحان را

بر دار زن به وحیِ خدا نسبتآن کس که داد تهمتِ هذیان را

قومِ دگر ز راه تعصّب کفر

دانند رسم و دیدن(1) عرفان را

از گمرهی که دارد پندارد

بدعت مر این مبارک عنوان را

نتوان جلو ز توپ فرنگستان

بگرفت ازدحامِ فراوان را

ص: 1061


1- . شاید «رسم و دینِ عرفان را» درست تر باشد.

الاّ زبانِ تیغ که بادا تیز

نبود جواب فرقه نادان را

این جشنِ من به کوری چشمش باش

صیتش چنان بگیرد کیهان را

کز هر طرف کنند مگر گویند

تبریکِ من عزیمتِ تهران را

تنها نه شخص اوّل ایرانم

گردن نهد قلاده فرمان را

زین خدمتِ بزرگ عجب نبود

سازم اگر مسخّر توران را

بتوان ازین وسیله مرا بردن

گویِ شرف اماثل و اقران را

گر عمرِ من تلف به زیان کاری

شد گوید این تلافی خسران را

الاّ مدیحِ آل علی علیهم السلام نقص است

امروز هر کمالی انسان را

مدحِ علی علیه السلام بود که به هر بیتی

بیتی بود عنایتِ سبحان را

نبود دگر به غیرِ پشیمانی

سودی ثنای رستمِ دستان را

ننگ است از بضاعتِ مزجاتم

کارم حضورِ یوسفِ کنعان را

ص: 1062

رانِ ملخ چسان ببرد موری

تشریفِ دستگاهِ سلیمان را

فیضِ عنایتِ تو بود کامروز

بگرفته است قطره و عمّان را

از آستانِ رحمتِ خود مپسند

بر بندگان عقوبتِ حرمان را

در دایره ولای توام از عفو

خطّی بکش صحیفه عصیان را

جرمم بزرگ هر چه بود نومید

از حق نیم عنایتِ غفران را

520- تا جشنِ من بماند جاویدان

آرد به سر بهار و زمستان را

کاخی ضرورت است که از رفعت

نارد نظر بلندی کیوان را

افتد مهندس ازلی فرمان

بدهد چنین مبارک بنیان را

نزدیک شد ز لطفِ امین الملک

گیرد اگر چه صورتِ امکان را

ترسم که از تباهیِ عمرِ من

ندهد کفاف دیدنِ من آن را

کاخی بنا نهاد که با صحنش

پست است پایه گنبدِ هرمان را

ص: 1063

کاخی که از بلندی گردونش

سوده است جبهه پایه ایوان را

بخشد خداش عمر و دهد عزّت

ارجو جزای خدمتِ شایان را

باشد که بشنویم که فرمان کرد

ایزد به کار صاحبِ دوران را

با گرگ آشنا شده سگ را گو

بهراس مر عقوبتِ چوپان را

اندر کنام کرده کمین آن شیر

بازی مگیر ضیغمِ غضبان را

پیلِ دمان بود به کمین اندر

گسترده دام بچه پیلان را

کیفر کشد اگر نگرد رنگین

از خونِ بچّگان لب و دندان را

مرغِ قدیم گر خود آرد جمع

این جوجگانِ مضطرِ حیران را

بازی کنند شپّرگان بینند

تاریک تا که عرصه میدان را

چندان مجالشان ندهد بگرفت

رخشنده آفتاب چو کیهان را

چندان به خصم می ندهد فرصت

گر زین زند مبارک یکران را

ص: 1064

امروز فکرِ کار بباید کرد

فردا بود چه سود پشیمان را؟

بستن زبان نه رایِ خردمند است

اندر خطر چو بیند نادان را

خرّم مگر جهان شود از عدلش

بوذر جمهر باید شروان را

گر در دهانِ افعی گردد زهر

تقصیر چیست قطره باران را؟

گر چه خلافِ رایِ خردمند است

آموختنِ نصیحت لقمان را

غافل ز مکرِ خصم نشستن کی

بوده است رسم و قاعده سلطان را

آموز از خدیوِ فرنگستان

گر بی خرد شماری ساسان را

تزویر این گروهِ منافق خو

دیدی چه کرد قیصر و خاقان را

521- ترسم که رایگان ببرد دشمن

گنجینه های لؤلؤ و مرجان را

حافظ که داشت این همه همّت کو؟

تا بنگرد ترقّیِ اکوان را

در این خجسته قرن سبق سلطان

برده است مر اماثل و اقران را

ص: 1065

داد او به خالِ دوست بخارا را

این رایگان ببخشد ایران را

گر قافیه ز قاعده بیرون رفت

خرده مگیر طبع پریشان را

عیبش مکن اگر که پریشانی

گم کرده دست و پای سخندان را

تکرارِ قافیه زدنِ پیوند

بر ریشه است شاخِ فراوان را

شاخی بود خجسته که چندین بر

آرد به ناز صنعتِ دهقان را

پیوسته در چمن ز بهاری ابر

تا خرّمی است لاله و ریحان را

هر کس که او به صدق و ارادت کرد

تعظیم جشنِ نیمه شعبان را

خندد لبش چنان که نیارد هیچ

اندر شمار غنچه خندان را

وان کس که خواند جشنِ مرا بدعت

حقّش به خود گذارد دیوان را

آری ز نعمت آن که نداند قدر

کیفر کند خدایش کفران را

[ترجیع در مدح صاحب الزّمان (عج)]

دوش بیرون شدم ز کاشانه

اوفتادم گذر به میخانه

دیدم آنجا پری رخی بسیار

همه از وجد و شوق مستانه

ص: 1066

پیری آنجا و گردِ او جمعی

پیر چون شمع و جمع پروانه

همه سر مستِ باده ازلی

همه مدهوشِ روی جانانه

هم شیدای ذاتِ ساقیِ عشق

همه مخمورِ چشمِ فتّانه

منِ بیچاره از خجالتِ خویش

شدم آنجا نهان به ویرانه

پیر چون دید گفت با یاران

آوریدش که نیست بیگانه

پیش رفتم سلام کردم وگفت

«از کجا ره شدت بدین خانه»

گفتمش «شورِ عشق و جذبه شوق

ره کشیدم بدین خدا خانه»

جامی از ناب عشق دادم و گفت

«می خور از جامِ عشق مردانه»

چون بنوشیدم از شرابِ صفا

اوفتادم خراب و دیوانه

چون به هوش آمدم بگفتا پیر

«سرّی اینجاست گویمت یا نه»

گفتمش «گو به جان خریدارم

آشنایم تو را نه بیگانه»

گفت «می گویم این سخن با تو

لیک سرّی است این نه افسانه

کانچه در ذاتِ لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی»

ما خراباتیانِ قلاّشیم

عقلِ کل در لباسِ اوباشیم

عالمی را به هیچ می نخریم

ظاهرا گرچه رند و کلاّشیم

صورتِ حسن را نظاره کنان

در تماشای صنعِ نقّاشیم

با محبّان ارادتیم و خلوص

با عدو گرمِ جنگ و پرخاشیم

در تماشای آفتابِ ازل

همچو پروانه نی چو خفّاشیم

در برِ شیخِ عقل سلطانیم

بر در پیرِ عشق کفّاشیم

هر کجا نورِ یار می بینیم

بر درِ آن سرای فرّاشیم

با همه همّ و غمّ و محنت و رنج

در مقاماتِ خلد عیّاشیم

ما چو بلبل فرازِ شاخِ گلیم

نی چو زاغان به گردِ هر لاشیم

ص: 1067

وقت و بی وقت بر زبانِ قفیر

همچنان ذکر خواجه بکتاشیم

نه چو زاهد عبوس و بد روییم

همچو گل خندروی و بشّاشیم

لبسمان خلع و فوتمان همه جوع

نی چو زهّاد بنده آشیم

زاهدا رو تو فکرِ خود می کن

هر چه هستیم ما نه به باشیم

این ندا را همیشه می شنویم

زان چو عمّان همیشه در پاشیم

کانچه در ذات لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی

دوش پیری به انجمن می گفت

نه به سر بلکه در علن می گفت

هو ز جان می کشید مستانه

در پی ذکرِ ذوالمنن می گفت

مطربِ بزمِ عشق با دف و چنگ

می سرود این و خوش سخن می گفت

بلبلِ عشق با هزار زبان

این ترانه به هر چمن می گفت

قمری طوقِ عشق بر گردن

بر سرِ شاخِ نسترن می گفت

به تفرّج به گلستان رفتم

گلی این را به صد دهن می گفت

هم صنوبر به ارغوان می گفت

هم بنفشه به یاسمن می گفت

صورت عشق از دریچه سنگ

این به فرهادِ کوهکن می گفت

پیرِ کنعان برای دفعِ محن

کنجِ غم خانه محن می گفت

شاهدِ گل عذارِ مه رخسار

با خمِ زلفِ پرشکن می گفت

به زبانِ خوش و بیانِ فصیح

آن بتِ شوخِ سیم تن می گفت

ساقی از باده حقیقتِ حسن

تا که ساغر دهد به من می گفت

در تن خود چو سیر می کردم

همه اعضایم این به من می گفت

کانچه در ذاتِ لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی

دوش مطرب نوای نی می زد

به عراق و حجاز و طی می زد

ص: 1068

پیرِ میخانه هم به مغبچگان

فاش فریادِ یا بنی می زد

ساقی استاده جامِ می در دست

عارفان را صلای می می زد

«اشربو» با نوای نی می گفت

«ذنبه کلّه علی» می زد

هر که می خورد پشت پایی بر

تختِ کاوس و تاجِ کی می زد

گاه بر عقل عشق می خندید

گاه بر حسن عقل هی می زد

شاهدِ ماه روی بر سرِ تخت

بر گلِ تر ز شرم خوی می زد

به ادب گاه بوسه های ملیح

بر لبِ شاهِ نیک پی می زد

وحدت آن لطفِ آسمان و زمین

کآدم از فخر دم ز وی می زد

آسمان از شرافتِ قدمش

بانگِ بخٍّ به ملک ری می زد

گر نبودی قوامِ عالم ازو

تیغِ مرّیخ بر جدی می زد

ور نبودی نسیمِ عاطفتش

قهرِ حق بر تموز و دی می زد

هر کجا بود عارفی دیدم

شرف از خاکِ پای وی می زد

مطربِ بزمش این ترانه خوش

با نوای حزینِ نی می زد

کانچه در ذاتِ لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی

ما قلندروشانِ شیداییم

گرمِ ساقی و محوِ میناییم

از تجلّیِ یار و موجه ذکر

مست و موّاج همچو دریاییم

همچو رندان سرشته ایم از لا

سرخوش از جلوه های الاّییم

در خراباتِ قدس و خلوتِ دل

گاه ساقی و گاه صهباییم

گاه گوشیم جمله سر تا پا

گه زبانیم و در تمنّاییم

گاه در بسط و گاه در قبضیم

گاه پنهان و گاه پیداییم

گاه مستیم و گاه هشیاریم

گاه پیریم و گاه برناییم

در همه حال شاهدِ خود را

با دو صد چشم در تماشاییم

ص: 1069

یک دمِ وصل مغتنم شمریم

نه چو زاهد به فکر فرداییم

از دو بینی و اهولی فارغ

محو و مجذوبِ یار یکتاییم

گه به موسی به صورتِ آتش

در تجلّی به طورِ سیناییم

گاهِ بهر هدایتِ فرعون

اژدهاییم و گاه بیضاییم

بر خفا و ظهورِ خلق بصیر

سامعِ ذکرِ عارفان ماییم

این سخن را مدام می شنویم

زان جهت هم مدام گویاییم

کانچه در ذات لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی

دی گذارم به گلستان افتاد

آتشی از گلم به جان افتاد

آتشی طرفه همچو شعله طور

در تجلّیِ گل عیان افتاد

کفر و ایمان بسوخت یکسره زان

عقل و دانش هم از میان افتاد

آنچنان سوختم ز غیرتِ عشق

کاتش اندر همه جهان افتاد

دلِ غنچه ز غصّه پر خون شد

موسی از حسرت از زبان افتاد

شعله ای از وجودِ گل برخاست

در سراپای باغبان افتاد

عشق را چو مراد حاصل شد

خنگش از شوق بی عنان افتاد

باخت هر چیز بود غیر از دوست

هر چه پیدا جز او نهان افتاد

برقع از روی حسن چون برداشت

مه و خورشید ز آسمان افتاد

خواست جایی برای خود گیرد

قرعه بر نامِ خاکیان افتاد

از زمین و سما و کرسی و عرش

آمد و در دلش مکان افتاد

از دل و جان هر آنچه بود و نبود

همگی نزلِ میهمان افتاد

آنکه گفتیمش نکته مبهم

گشت معلوم و در میان افتاد

آن که خواندیش نقطه موهوم

فاش گردید و در دهان افتاد

مطربش همچنان ترانه بزد

که به ناقوسِ دل فغان افتاد

ص: 1070

کانچه در ذاتِ لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی

افتادم شبی به کشورِ دل

دیدم آن روضه منورِ دل

همه قدوسیانِ لاهوتی

صف به صف بسته در برابر دل

جمله مغ زادگان به دست اندر

جامی از باده مطهّر دل

همه جادوی حسن و عقلِ فریب

شاهدانِ فرشته پیکر دل

خیلی از عاشقانِ سوخته جان

در یمین و یسار لشکر دل

جمعی از عارفانِ مست و ملنگ

محو و مدهوش روی مظهر دل

تختی از نور سرخ و بر سرِ تخت

آن شهنشاهِ قدسی افسر دل

نظری سوی من فکند و بگفت

تا به کی انتظار بر در دل

این تعیّن حجابِ رویِ دل است

به در آ اندر آی در بر دل

چون که بشنیدم این به حسّ از شوق

سوختم خود میانِ مجمر دل

عقل و ایمان و کفر و وهم و یقین

همه را سوختم برابر دل

زان پس از دستِ عشق نوشیدم

باده وصل را ز ساغر دل

ارمغان را اگر ز من خواهی

این سخن بود رازِ مضمر دل

کانچه در ذاتِ لامکان بینی

جمله در صاحب الزّمان بینی(1)

ترجیع فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

امروز کسی که یار دارد

آسایشِ روزگار دارد

از پیرهنش بود تألم

نازک بدنی که یار دارد

در هیچ لطیف منظری نیست

این لطف که آن نگار دارد

اندر پیِ او اگر رود دل

منعش مکنید که کار دارد

ص: 1071


1- . «دوش بیرون شدم ز کاشانه تا پایان ترجیع بند» در حاشیه صفحه 520 تا 531 نسخه.

زاهد که خبر ندارد از عشق

با حالت ما چه کار دارد

گویند نظر سوی ضعیفان

با این همه اقتدار دارد

پیوسته بدین امیدواری

خود را دلِ من فکار دارد

از من که کلاهِ فخر سایم

بر چرخ ز چیست عار دارد

من بنده آن کسم که جبریل

از خدمتش افتخار دارد

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

522- پوشید چمن لباسِ دیبا

شد نوبتِ گشت و وقتِ صحرا

در صحنِ چمن اگر خرامی

با آن رخِ خوب و قدّ زیبا

گل را شکنی رواج و رونق

از سرو کنی تو پست بالا

گویند نگارِ مشک مویت

دارد رخِ خوب و قدّ رعنا

من معتقدم که این قدر نیست

این ها همه پیشِ خوی زیبا

ما غیر خدا کسی نبینیم

پاک است چو آبگینه ما

بر دردِ من ار نیاورد رحم

من می برم این حکایت آنجا

کان کس که به پای او نهد سر

ساید سرِ فخر بر ثریّا

آن کس که خداش آفریده

در هر صفتی چو خویش یکتا

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

ای عشق تو مایه توکّل

دستِ من و دامنِ توسّل

آنجا که وزد نسیمِ کویت

صحبت نکنند از قرنفل

وآنجا که حکایتِ رخِ توست

حیف است سخن کنند از گل

دورِ سرِ زلفِ تو بگردم

کاندر خمِ اوست صد تسلسل

گر قصدِ هلاکِ من تو داری

قربان شومت مکن تعلّل

ص: 1072

وصل تو بود اگر چه مشکل

آسان کنمش من از توکّل

تا دست رسد به آستینت

دستِ من و دامنِ توسّل

آنجا که بود در آستانش

جبریلِ امین کمین قراول

تمثالِ خدا که دارد از وی

ایزد ز صفاتِ حق تمثّل

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

سخت است اگر شبِ جدایی

سهل است کند خدا خدایی

بر رغمِ حسود چشمم آخر

روزی بفتد به روشنایی

امروز کسی نکرده بهتر

از دوست به دوست رهنمایی

523- از شاهی و تختِ خسروی به

درویشی و فرشِ بوریایی

تا تاب و توان مراست کوبم

در کوی تو حلقه گدایی

از در به در آوریم مگر سر

بیخود کنیم ز خودنمایی

ترسم که رود ز دست دینم

با این همه زهد و پارسایی

نی نی بودم هنوز امّید

زان آیتِ رحمتِ خدایی

که کرده ستایشش خداوند

امروز به ختمِ انبیایی

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

تا چند سرِ تو گرمِ آخور

در وجد و نشاط آمد اشتر

کم از حیوان مباش آخر

یک چند بهل خیالِ آخور

ای بی خبران حدیثِ حسنش

معروف تر است از تواتر

راز غمِ عشق را نگه دار

شورِ دگری است در تستّر

دم زان نزند صدف که او را

از درّ و گهر شکم بود پر

خونی است که می خورم شب و روز

کز دیده من کند تقاطر

ص: 1073

رحمت اگرم نیاورد من

گویم غمِ دل به کاشف الضّر

تمثالِ خدا که ما سوا را

در معرفتش بود تحیّر

یک چشم به هم زدن گذر کرد

زین نُه فلک آن لطیف عنصر

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ(1) انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

کی ناز و کرشمه اش گذارد

بر من ز کرم گذار آرد

گویند که تندخو نگارم

از صحبتِ من عوار دارد

گیرم که فرو سرِ عنایت

بر صحبت چون منی نیارد

بس سبزه شود کنارِ گندم

سیراب چو رحمتی ببارد

چو دل ندهم که بر من از ناز

هر لحظه محصّلی گمارد

وانگاه که برد دل ز دستم

در حلقه طره اش سپارد

524- اشکش ثمر است آن که در دل

تخمِ غمِ دوست را بکارد

سازد اگر او خدا نکرده

از درگه خویشتن مرا رد

رو سوی دری کنم که محروم

کس را ز کرم نمی گذارد

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

آن را که هوایِ یار باشد

کی در غمِ روزگار باشد

نبود عجب این قدر که زاهد

فارغ ز خیالِ یار باشد

کی عکس پذیرد از رخِ دوست

آن دل که در او غبار باشد

دردِ غمِ دوست عاشقان را

دردی است که غمگسار باشد

هشیاریِ جمعِ می پرستان

زان نرگسِ پرخمار باشد

خرّم مگرم کنی تو بنمای

رویی که به از بهار باشد

ص: 1074


1- . نسخه: «تاج سر».

ای پادشهِ ممالکِ حسن

از من اگرت عوار باشد

من بنده آن کسم که امروز

شیرِ فلکش شکار باشد

میدانِ ثناش عقلِ فعّال

طفلی است که نی سوار باشد

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

چون جلوه نمود آن دلارام

رفت از دلِ من قرار و آرام

جز قدّ نگارِ سیم ساقم

سروی نشنیده ام گل اندام

دامانِ وصالِ او نیامد

در دست و مرا برفت ایّام

خو کرده کبوترِ دلِ من

با او به کجا رود ازین بام

از من برِ او سخن مگویید

حیف است حضورِ او زمن نام

زان خوی نکو رمیده آهو

نبود عجب ار تو را شود رام

ای پسته دهان اگر تو بر من

یک بوسه کنی ز لطفِ انعام

من هدیه تو ستایش آرم

از شاه سریرِ وحی و الهام

شاهِ رسل آن که انبیا را

در سایه لطف اوست آرام

525- دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

شورِ صنمی مراست بر سر

نازک بدن و حریر پیکر

در حلقه زلفِ چون کمندش

صد سلسله دل به دام اندر

جز اشکِ دوان و آهِ جانسوز

تخمِ غم او نمی دهد بر

دولت بود آن که ناگهان یار

با ناز و کرشمه آید از در

من معتقدم به دلربایی

چون او پسری نزاد مادر

با این همه عاشقان ندیدم

یک خاطر از او بود مکدّر

از دیو بتر نگارِ بدخوی

از حور بود اگر نکوتر

ص: 1075

گر در دلِ او نه رخنه کردی

زین در به در آ ز راهِ دیگر

ور هیچ رهت نبود ما را

آور به ستایشِ پیمبر

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

هر سو که گذر کنم از آن سو

در جلوه گریست آن پریرو

منعم چه کنی ز پیچش و تاب

آگه تو نه ای ز پیچشِ مو

انسان نگرد مرا که گویی

بیند ز قفا رمنده آهو

سهل است حضورِ یار مردن

جان می دهم از اشارتِ او

منعم چه کنی چه می توان کرد

با چنگلِ شاهباز تیهو

با این همه شورش و تظلّم

با من نکند هنوز او خو

با خویش مرا میار در خشم

با من نتوان نمود نیرو

من بنده آن خدایگانم

بر وی شده ختم خلقِ نیکو

گفتم به فلک هوای کویش

داری تو؟ به ناله گفت: «ارجو»

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

نازم خمِ زلفِ چون کمندش

کافتاده هزار دل به بندش

526- لاحول بر آن جمالِ نیکو

خوانم نرسد مگر گزندش

گریم همه شب ز تلخکامی

از حسرتِ لعلِ نوشخندش

طوطی است اگر که سرخ منقار

خون می خورد از لبِ چو قندش

شوخی است نکو پسند یارم

مشکل چو منی فتد پسندش

کوتاه بود گر آستینم

دستِ من و دامنِ بلندش

بخشای به مرغِ دست آموز

چندین تو مگیر سخت بندش

در دامِ تو است دل ببخشای

بر حالت زارِ مستمندش

ص: 1076

دارم خطِ بندگی ز شاهی

که چرخ فتاده در کمندش

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

بگزین رهِ عشق تا تقدم

گیری تو بر این بلند تارم

آموز کمالِ عشق کاین فن

دارد به همه هنر تقدّم

هر چند حدیثِ عشق سرّی است

تعلیم ندارد و تعلّم

داند خمِ زلفِ او چه کرده است

با این دلِ من گزیده کژدم

رنجورِ غمِ فراق را نیست

جز خالِ لبش دعای گندم

از صحبتِ سفلگان توانگر

جا دارد اگر کند تألم

امروز مکن جفا که فردا

سودی ندهد به جز تندّم

بر من مپسند این همه جور

ور نه ز تو می برم تظلّم

آنجا که براقِ همّتش گام

آن سو زده زین بلند طارم

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

یاری که نداده کس نشانش

جان و سرِ خویش بر فشانش

هر تیرِ بلا که آید از دوست

بر دیده خویشتن نشانش

آن یار که مر مراست هر چند

سخت است کشیدنِ کمانش

با این همه ناز و نخوت او راست

دیگر نظری به خستگانش

527- آن را که بود هوای جانان

اندیشه بود کجا ز جانش

گر دست دهد کنارِ خویشش

بنشان تو و گل به سر فشانش

پس گوی ثنای آن خداوند

که آمده حق مدیحه خوانش

تنزیلِ کتاب آفرینش

یک دفتری از جلال و شأنش

در کالبدِ جهان بود جان

جان های جهان فدای جانش

ص: 1077

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

تا پای مبارکش نهم سر

من منتظرم در آید از در

تا چشمِ تو راست می پرستی

ما را نرود خمار از سر

امروز به ملکِ خوبرویی

شایسته توست تاج و افسر

زیرا که قلمرو نکویی

امروز تو را بود مسخّر

در دستِ تو تا که جامِ باده است

کس توبه نمی کند ز ساغر

با چون تو حریفِ پارسایی

هرگز نبود مرا میسّر

تا داد سخن به همّتِ دوست

گیرم ز ستایشِ پیمبر

با جامه و موزه رفت جایی

که پیکِ خدا بسوختش پر

مصدوقه کاف و نون که از وی

پیدا همه صادرند و مصدر

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

ای مجملِ غیب را مفصّل

تفصیلِ جهان به وجهِ اجمل

دانیم یکیت با خداوند

تا کور شود دو چشمِ احول

اندر صفتِ تو عقل حیران

در معرفتت خرد معطّل

اسلام به شخصِ تو معزّز

ایمان به وجودِ تو مجلّل

تنزیلِ کتابِ آفرینش

بر قلبِ مبارکت منزّل

در ما حصلِ وجود نبود

جز شخصِ شریفِ تو محصّل

جز مدحِ تو هر سخن که گویند

امروز بود کلامِ مهمل

528- چون حدّ ستایشت نداریم

اقرار به عجز کردن اجمل

ما وردِ زبان کنیم این بیت

کز وصفِ تو مدحتی است مجمل

دیباچه آفرینش احمد صلی الله علیه و آله

سر دفترِ انبیا محمّد صلی الله علیه و آله

ص: 1078

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

حظّم ز وصالِ او نگاهی است

آن هم نه همیشه گاه گاهی است

پیداست ز جورِ او دلش را

سوی دل من خجسته راهی است

آن ماه دو هفته چون سفر کرد

هردم که رود ز عمر ماهی است

با یوسفم ار به چاه اندر

آن چاه مرا خجسته گاهی است

در دست مراست تارِ زلفش

گر در زنخش دراز چاهی است

اندر غمِ عشق آنچه ما را

امروز به جاست سوزِ آهی است

تشبیه به ماه می کنندت

یاللعجب این چه اشتباهی است

جای کلفی که ماه دارد

بر دوشِ تو طرّه سیاهی است

بر سر زده گل که خلق بینند

گل پیشِ جمالِ او گیاهی است

شاهی تو به ملک حسن و بر سر

گیسوی تو افسر و کلاهی است

گر حظّ توانگری است راحت

خرسندِ فقیر پادشاهی است

ص: 1079

خود بینی و خویشتن پرستی

الحق که بزرگتر گناهی است

از خویش گذشته هرچه دعوی

امروز کند خودش گواهی است

من مادحِ دخترِ رسولم

کامروز مرا نکو پناهی است

آن عصمتِ حق که با ولایش

باکی نه مرا ز هر گناهی است

از هولِ قیامتم چه باکی

تا لطفِ توام پناهگاهی است

آسان بودم تحمّل از خصم

فردای جزا چو داد خواهی است

فی مدیحة زین العابدین علیه السلام

دوش در شب طرفه صبحی اتّفاق افتاده بود

عکس روی یار گویی در وثاق افتاده بود

کاش آن شب دادِ دل را از لبانِ لعلِ دوست

می گرفتم من که نیکو اتّفاق افتاده بود

529- عشقِ تو در عقدِ وصلِ من نیامد تا ندید

در میانِ عقل و من چندین طلاق افتاده بود

نی همین امروز در خوبی نداری همسری

در ازل این جفتِ ابروی تو طاق افتاده بود

منّت از بختِ جوان دارم که در پیری بگفت

عذرِ ایّامی که با یارم فراق افتاده بود

ص: 1080

اتّفاقی داشت با من خانه اش بادا خراب

گفتگوهایی که از اهلِ نفاق افتاده بود

لعلِ سیرابِ تو گر آبی نمی زد هستیم

زاتش روی تو اندر احتراق افتاده بود

ای خوش آن روزی که ما را در هم و آشفته داشت

آن خمِ گیسو که از سر تا به ساق افتاده بود

سنت آزارِ من آن دم شد که از جورِ فلک

آلِ پیغمبر ز فرّ و طمطراق افتاده بود

از عقب بستند آن دستی که از انگشتِ او

بی تکلّف طرحِ این مینا رواق افتاده بود

چرخ می پاشید از هم سیّدِ سجّاد را

چون برادر فرقِ اکبر اتّفاق افتاده بود

چارمین چرخِ امامت گر ز پا چون دیگران

اوفتادی نُه فلک از اتّساق افتاده بود

شد نصیبِ او اسیری حظّ یارانش هلاک

طرحِ گردون در بلا از این سیاق افتاده بود

خصم تا زنجیرِ دینِ احمدی را نگسلد

گردنِ او را به زنجیر اشتیاق افتاده بود

[فی مدیحة جعفر صادق صادق علیه السلام]

شهی که شوکتِ تاجِ قلندری داند

کلاهِ سلطنتِ خویش سرسری داند

کسی که راهِ برون آمدن ز هستیِ خویش

نباشدش تو مپندار رهبری داند

ص: 1081

ز دستِ دوست شکایت کجا توان بردن

کجا روم که به از دوست داوری داند

اگر به سنگِ جفا آبگینه دلِ من

شکست یارِ من او خود سکندری داند

چرا به نکته مهر و وفا نپردازد

نگارِ من که همه فنّ دلبری داند

چرا به شرطِ مروّت معاملت با ما

نکرده آن که رهِ دادگستری داند

چه حاجت است به گفتن که آتشِ غمِ دوست

چه کرد با من کان ترکِ آذری داند

خدای را به که گویم که مر مرا از راه

کسی ببرد که آیینِ رهبری داند

غلامِ همّت آنم که از تهی دستی

به جان رسیده و راهِ توانگری داند

ششم امام که هر ذرّه ای که او پرورد

مسلّم است که خورشید پروری داند

که می تواند ترویجِ دینِ احمد صلی الله علیه و آله داد

مگر کسی که رموزِ پیمبری داند

چو زرّ جعفرِ خالص ز غلّ و غش آمد

کسی که مذهبِ حق دینِ جعفری داند

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

نظر به جلوه آن شمسه طراز کنید

وان یکاد بخوانید و بر فراز کنید

ص: 1082

شکنجِ طرّه مرغولِ یار بیرق وار

که هست پرخم و چین حلقه حلقه باز کنید

شبی خوش است که خرگاه بر فلک زد ماه

سخن خدا را زان شمسه طراز کنید

سخن ز قصّه زلفش کنید تا کوتاه

بدین لطیفه لغز این شب دراز کنید

شکارِ شیر کند بچّه موش خور عربی

نظر به شعبده چرخِ حقّه باز کنید

علی چو اصلِ نماز است صاحبانِ نظر

بر آستانِ حقیقت یکی نماز کنید

رقم ز بندگیِ مرتضی علی علیه السلام افتد

اگر به دستِ شما بر ستاره ناز کنید

درین بیابان آید ز هر طرف آواز

یکی لطیفه بباید که امتیاز کنید

شکسته پشت مرا سرنوشت روزِ قضا

چه قصّه ای است عیان این نهفته راز کنید

ز بی ریا همه خدمتش شود مردود

چه اعتماد بدین روزه و نماز کنید

مراست عهدی با شاهِ طوس و ناچارم

سخن ز خطره من پیشِ چاره ساز کنید

کسی که ساخت بنایی چنین به صدق و صفا

توقّع است یکی رحمتش نیاز کنید

ص: 1083

فی مدیحة الجواد علیه السلام

چنان به کوی تو فارغ من از بهشتِ برینم

که در ضمیر نگنجد خیالِ حوریِ عینم

ز کارخانه چینم کنند از چه حکایت؟

که من به روی تو فارغ ز کارخانه چینم

مرا به آتشِ تیرِ تفنگ از چه بسوزی

فتادهِ خود ز غمت آتشی به خرمنِ دینم

بگفتمش ز که جویم علاجِ دردِ درونم

بگفت «اگر بتوانی ز حقّه نمکینم»

حدیثِ عشقِ تو را کی ز سر ملامتِ یاران

برون کند که به آبِ محبّتِ تو عجینم

مگو که نیست صلاحِ تو گفتگوی محبّت

به جانِ دوست بود آن صلاحِ دنیی دینم

سمندِ همّت ازین ورطه بایدم بجهاندن

که دل گرفت ز میدانِ تنگِ روی زمینم

عجب مدار بود عزّتم ز عرش فزون تر

به آستانِ جوادی چنین که سوده جبینم

نهم امام علیه السلام که با خاکساری سرِ کویش

بگو نخواند به رضوان دگر به خلدِ برینم

نه عارضی بود این مهر در مشیمه فطرت

بکرد دستِ قضا حلقه ای به گوش جنینم

نمی رود ز دلم یادِ مرگ تا که نگاهی

مگر به روی تو افتد به گاهِ باز پسینم

ص: 1084

قائم

اشاره

اسمش محمّد مهدی میرزا ابن محمود میرزا ابن محمّد میرزا ابن محمود میرزا ابن فتحعلیشاه قاجار، جوانی بود به صفات پسندیده و اخلاق حمیده آراسته و پیراسته. در ایّام صبا به تحصیل و تکمیل مقدّمات عربی و علوم ادبی پرداخته، پس از اکمال آن چندی در رشت اقامت داشته، از آنجا به مازندران رفته، تأسیس مدرسه ای کرده، مدتی به تربیت اطفال آن سامان، همّ خود را مصروف داشت. از آنجا به تهران بازگشته، در زمان ریاست وزاریی وثوق الدّوله که امر شد، گندم هرچه وارد می شود؛ به انبار دولتی رود. و از آنجا به نانوا بدهند. وی در آنجا سمت ثبّات داشت. سپس به اداره خبّازخانه رفته، از آنجا مأمور ساوجبلاغ شد. بدانجا رفت. و در آنجه به مرض موت وفات یافت. وفاتش به سنه 1338 اتّفاق افتاد. بیش از سی و پنج مرحله از زندگانی طی نکرد. این قصیده و غزل از اوست:

فی مدیحة القائم علیه السلام

باز از نو صحنِ بستان طبله عطار گشت

باد عنبربیز گشت و خاک لؤلؤ بار گشت

باز چشمِ خوابِ نرگس با دو صد غنج و دلال

صبحدم از بهرِ سیرِ بوستان بیدار گشت

از گل و نسرین و سنبل نقش ها آمد پدید

خیره از دیدارشان چشمِ اولوالابصار گشت

گلبنِ نوخیز را بشکفت گل لیکن دریغ

آیدم آن روی ازیرا همنشینِ خار گشت

لذّت دنیا و عقبا می برد آن کو به دهر

بی نیاز از درهم و آسوده از دینار گشت

ص: 1085

راستی آن کس بود عاقل که از هر نیک و بد

چشم در پوشید و سیر از چرخِ کجرفتار گشت

همچو بلبل لذّتِ عیش و طرب نارد به دست

هر که سر در زیرِ پر مانندِ بوتیمار گشت

از گلستانِ بقا بی شک گلِ توحید چید

هر که در باغِ تواضع بی تأمل خوار(1) گشت

تکیه گاهِ هر که این دارِ فنا شد عاقبت

در دوای دردِ خود بیچاره و ناچار گشت

بس که نیک و بد در این عالم به هم آمیخته است

بد شرف بر نیک جست و نیک بی مقدار گشت

حاصلِ عمر عزیز آرد به کف آن کو به دهر

هر نفس با نفس بدکردار در پیکار گشت

کی رسی دانی به وصلِ دوست ای مردِ گزین

آن زمان کت جان و دل در راهِ او ایثار گشت

خونِ دل باید بسی خوردن تو را شام و سحر

تا توانی مطّلع بر سری از اسرار گشت

سیرِ گلزارِ(2) جهان بی منّت و بی هیچ رنج

در برِ اهلِ نظر از رخنه دیوار گشت

ساقیا مستم کن از می زان که جورِ روزگار

بیشتر هر روز بهرِ مردمِ هشیار گشت

بود پنهان کارِ من ز اغیار و یار آگاه بود

از شکاف سینه من آشکار این کار گشت

ص: 1086


1- . نسخه: «خار».
2- . نسخه: «گلذار».

چون شدم بیگانه از خود آشنا شد او بلی

هرکه شد بیگانه از خود آشنا با یار گشت

از تطاول های گلچین شد به باغ اوراقِ گل

وای بر مرغی که عاشق بر گلِ گلزار گشت

532- هیچ انکارِ می و معشوق کار من نبود

خم تهی گردید از می یار با من یار گشت

من ستم بینم ز چرخ و غیر باشد کامیاب

دیگران را گل نصیب و باغبان را خار گشت

آسمان خصم و تنم رنجور و مرگم در کمین

آنچه دشمن بهرِ من می خواست بر خوردار گشت

چهرِ زرد و اشکِ سرخ و آهِ سرد و تن نزار

بین چها بر من ز کیدِ گنبدِ دوّار گشت

هر چه خواهی از خدا در کنجِ عزلت خواه از آنک

امر «ادعوا ربّکم»(1) شاهد بر این گفتار گشت

عاشق آن باشد که چون منصور اندر عشقِ دوست

دوستدارِ طعن و قید و رنج و بند و دار گشت

راحتِ روح است راحِ روح بخشِ عشق از آنک

ساقیِ او دستِ یزدان حیدرِ کرّار گشت

ساقیِ این می علی علیه السلام میخانه اش عرشِ خدای

حاملِ او جبرئیل و مصطفی خمّار گشت

ساقیا جامی که آمد مژده از عرشِ خدای

عیدِ میلادِ سعیدِ سیّدِ ابرار گشت

ص: 1087


1- . آیه 55، سوره اعراف.

مظهرِ یزدان امامِ انس و جان قائم که او

قدوه اخیار آمد سیّدِ احرار گشت

دستِ حق بازویِ ایزد آن که از شمشیرِ او

دینِ یزدان محکم و شرعِ نبی ستوار گشت

واقفِ اسرارِ غیب و عالمِ علمِ لدن

آن که قلبش مخزنِ سر، مطلعِ انوار گشت

آن که از فرمانِ او این هفت انجم راست سیر

آن که از امرش همی این آسمان دوّار گشت

شاهِ اقلیمِ ولایت آن که جبریلِ امین

همچو میکائیل او را نیز خدمتکار گشت

آن که ابراهیم را چون گشت شامل لطفِ او

نارِ نمرودی بر او خرّم تر از گلزار گشت

خواستم گفتن دلش را بحرِ عمّان عقل گفت:

«حاش للّه قطره کی همپایه با ابحار گشت؟»

یا امام العصر ادرکنا که روشن روزِ ما

بی جمالِ آفتاب آسات شامِ تار گشت

بود دل مستِ میِ عشقِ تو از روزِ ازل

بود مست از باده عشقت از آن هشیار گشت

گر نبودی لطف و قهرِ حضرتت کی این چنین

در برِ خلقِ جهان اثبات نور و نار گشت

عاشقان سرها به میدانت چو گو افکنده اند

سرفرازی ده تو با چوگان که روزگار گشت

ص: 1088

هر چه می دانی سزای ماست ما را کن عطا

بنده کی واقف ز اسرارِ کم و بسیار گشت

پیش کش جان دادن اندر راهِ عشقِ توست سهل

ناکس است آن کس که جان دادن برش دشوار گشت

عمرِ من آمد به پایان زانتظار روزِ وصل

رحمتی کز هجرِ تو جانم ز تن بیزار گشت

قائما از لطفِ حق وز کوریِ چشم حسود

شعرِ امسالِ تو به از پار و از پیرار گشت

تا به کی کوشی به کشفِ راز لب خاموش دار

مدحِ او را نیست پایان وقتِ استغفار گشت

غزل

می تواند شد دلِ ما هم نشانی تیر را

تا کی از حسرت کشی صیاد این نخجیر را

گفتمش: «می می خوری با بوالهوس تا چند؟» گفت:

«کودکان بازیچه بشمارند پندِ پیر را»

تیغ از یاری بکش زودم بکش ای سنگدل

با خبر هستم که آفت ها بود تأخیر را

عاقلان را هم به زنجیرِ جنون خواهد کشید

این چنین آسودگی باشد اگر زنجیر را

یار با اغیار و با ما سرگران شد عاقبت

برد از آهم فلک یکبارگی تأثیر را

کس به بازوی هنر نتواند از ما دستبرد

لیک نتوانیم بستن بازوی تقدیر را

ص: 1089

کام چون حاصل نشد از پاکبازی بعد از این

همچو زاهد پیش گیرم شیوه تزویر(1) را

گشت کارِ عشق دشوار این چنین در عهد ما

ورنه می بودی اثرها ناله شبگیر را

بندگان را جز گنه قائم نباشد شیوه ای

خواجه می باید که عذری آورد تقصیر را

ص: 1090


1- . نسخه: «تذویر».

قدسی

اشاره

قدسی [اتابک اعظم(1)]

[میرزا علی اصغر خان اتابک اعظم، پسر آقا محمد ابراهیم، ملقب به امین السّلطان، از رجال عهد ناصری. در سال 1310 به صدارت رسید و تا زمان کشته شدن ناصرالدین شاه (1313 ق) در این سمت باقی بود. بار دیگر در زمان سلطنت مظفرالدین شاه در سال 1316 به صدرات رسید و تا سال 1321 صدر اعظم ایران بود. دراین سال استعفا کرد و به اروپا رفت. هنگامی که محمّد علی شاه به پادشاهی رسید، او را از اروپا دعوت نمود و به صدارت منسوب کرد. امّا صدارت او طولی نکشید و در رجب 1325 ق به قتل رسید]

من افاداته قدّس سرّه [فی مدح علی علیه السلام]

من نگویم که من سخندانم

بلکه در قالبِ سخن جانم

من نه خاقانیم ولی گویم

که به ملکِ کلام خاقانم

شرفِ آدمی به ناطقه است

شرفِ ناطقه است دیوانم

534- نه به شعر است افتخار مرا

فخرِ شعر از من است می دانم

نه همان در کلام موزونم

در تمامِ علوم میزانم

ص: 1091


1- . میرزا علی اصغرخان اتابک اعظم، امین السلطان، متخلص به قدسی پسر آقاباقرخان آقاابراهیم متخلص به قدسی (متوفی 1325) - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 740 - رجال عصر ناصری، یغما، سال دهم، ص 361، 422، 465 - انجمن ناصری، انجمن سیم، شخص یک - تذکره مجدیه، ص 30 - مدینة الادب، ج3، ص 532 - لغت نامه دهخدا، ذیل / امین السّلطان.

در علومِ سماویات و نجوم

من خود استادِ خواجه ریحانم

در معانی بیان و منطق و نحو

سند و حجّت است تبیانم

نه طبیبم ولی مسیح دمم

نه حکیمم ولیک لقمانم

نسرایم همیشه شعر ولی

گه گهی سرخوش و غزلخوانم

با همه جود و فرّ و فضل و کمال

همه عمر را به زندانم

چرخ گردنده همچو پندارد

بنده مسعودِ سعدِ سلمانم

چیست زندان؟ فراخِ شش جهتم

چیست پابند؟ چار ارکانم

با وجودی که شمس نُه فلکم

در بنِ چَه چو ماهِ کنعانم

نامِ من چیست جدّ و بابم کیست

کیم و چیستم نمی دانم

علی اصغر به نامم و به نسب

پورِ فرّخ امینِ سلطانم

جدِّ من زال و من نبیره او

که بریده جگر ز دستانم

چاکرِ شاهِ ناصرالدّینم

بر در شاه از امیرانم

ص: 1092

نکنم فخر و نیست فخر مرا

که بگویم فلان و بهمانم

افتخار و شرف همینم بس

کز غلامانِ شاه مردانم

علیِ عالی علیه السلام آن شهِ کونین

که بدو زنده است ایمانم

بنده ام بنده بنده بنده وی

کز وی است این بلند ایوانم

آسمان است پایه قدرم

آفتاب است رتبه شانم

ماه با جمله ثابت و سیّار

هرشب آیند بر سرِ خوانم

من نه مهمان و لقمه خوار کسم

کاینات است جمله مهمانم

و من غزلیاته

باده از دست تو گر تلخ و اگر شیرین است

بده ای دوست که تریاقِ غم ما این است

همه اعضای تو از لطف سرشته است مگر

دلت آیینه صافی است از آن سنگین است

تا ز کوی تو و روی تو جدا افتادم

چشم خونبار و جگر چاک و دلم خونین است

535- لیک با این همه، شادی کنم و غم نخورم

همه از توست اگر مهر و اگر خود کین است

ص: 1093

عاشق از دوست به جز دوست تمنا نکند

واعظ است آن که بهشت ار نرود غمگین است

عارفِ دوست طلب تارکِ روح القدس است

زاهدِ خام طمع طالبِ حورالعین است

قدسیا گر چه ترش روی نشسته است ولی

زیر چشمش نظری خوش به منِ مسکین است

ومن افاداته

ساقی میخانه باز باده به من می دهد

رطلِ گران را پر از نابِ کهن می دهد

پیرِ مغان از کرم بنده خویشم بخواند

سر خطِ آزادیم چرخِ کهن می دهد

بختِ بلند مرا بین که چه پرواز کرد

شاهدِ بازارِ قدس بوسه به من می دهد

لعلِ خوشابش نگر کز صدفِ مردمی

در عوضِ بوسه ام درّ عدن می دهد

به غمزه غمزدا به خنده شکّرین

روانِ جان می برد توانِ تن می دهد

خواست پریشانیم زلفِ پریشان نمود

به عالم امروز باد مشکِ ختن می دهد

چو خنده ساز آورد و لب فراز آورد

نورِ هزاران چراغ به انجمن می دهد

به چشمِ جادوش بین به تارِ گیسوش بین

که برده دل های ما در آن وطن می دهد

ص: 1094

غنچه طبعم دگر شکفت از خرّمی

قدسیِ سر مست باز دادِ سخن می دهد

و من بیاناته [ در ذکر شاه ولایت علی علیه السلام]

این عهد که صد بار ببستیم و شکستیم

ای کاش کز آغاز چنین عهد نبستیم

بدبختی و نادانی ما بین که دلِ دوست

یکبار به کف نامده صد بار شکستیم

چندی به هوس بر سرِ هر کوی دویدیم

چندی چو مگس بر سرِ هر قند نشستیم

جان در رهِ هر ناوکِ دلدوز نهادیم

دل بر خطِ هر نو خطِ عیّار ببستیم

گه ولوله در چرخ فکندیم که شادیم

گه عربده آغاز نهادیم که مستیم

باری چو پلِ عمر به سیلابِ فنا رفت

گشتیم خبردار که از جوی نجستیم

شد روز جوانی و تواناییِ طاعت

ما از حیلِ نفسِ ستمکاره نرستیم

دستِ من و دامانِ تو ای شاهِ ولایت

دریاب که در مانده وافتاده و پستیم

ای شه کرمی کن ز رهِ لطف که ما را

گر دست نگیرد کرمت رفته ز دستیم

قدسی چو تو را بندگی حضرتِ مولاست

اندیشه مکن کز همه آفات برستیم

ص: 1095

536- گوهری [محمد حسین]

گوهری [محمد حسین(1)]

[محمد حسین طباطبایی الحسنی الحسینی از اجلّه سادات طباطبایی تبریز فرزند حاجی میرزا جواد. پدر و عم و اجداد و منسوبان او همه صاحب شغل و عمل و منصب و مواجب بوده اند. در تبریز به طایفه وکیلی مشهور می باشند. خود وی نیز در زمره اهل

دفتر و امور دیوانی بود. در سفری که نواب اشرف حسام السلطنه به کرمانشاه و کردستان مأمور شد ملازم رکاب او بود. و در کرمانشاه مقیم شد. پس از مدتی به تبریز بازگشت.]

فی مدیحة القائم علیه السلام

چو غوّاصِ خاور در این بحرِ اخضر

فرو شد بر آمد بسی عقدِ گوهر

چو مهر از فلک رفت بدرِ منوّر

زمین را بیالود بر شیر و شکر

بر انداخته دست در گردن هم

به سان دو مشتاقِ بیدل دو پیکر

شده قوس بر مشتری آشکارا

چو ابرو به روی بتانِ سمن بر

همه شوخ چشمانِ این نُه سرادق

همه ماهرویانِ این هفت منظر

به عشوه چو سلمی به جلوه چو لیلی

به خنده چو شیرین به بازی چو شکّر

یکی نای بر لب یکی کلک بر کف

یکی درع بر تن یکی تاج بر سر

ص: 1096


1- . طباطبایی، محمد حسین، متخلص به گوهری - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 783 - حدیقة الشعرا، ج 485.

به چرخ از مجرّه روان گشت نهری

کزان مزرعِ آسمان شد مخضّر

که ناگاه زد کلکِ نقّاشِ صانع

برین لوحِ فیروزگون نقشِ دیگر

تجلّی کنان صبحِ صادق نمودی

جهان تا جهان را سراسر مسخّر

سحرگه به تسبیح شد ملکِ امکان

پیِ مقدمِ دادگر غوثِ اکبر

بیاراست از بهرِ این جشنِ میمون

فلک تخت و مه چتر و خورشید افسر

چو مهرِ ولایت ز قوسین سر زد

فضای زمین شد چو گردون منوّر

ز مولودِ مسعودِ مهدی علیه السلام عیان شد

ز عدل آنچه در پرده بودی مقدّر

به صورت عیان شد اولی الامر شاهی

که هستیِ مطلق بدو شد مصوّر

نخستین قلم بود اندر کفِ او

که در لوحِ محفوظ آمد مسطّر

همو محو و اثبات را می نگارد

که از خلق باشد به حکمت مستّر

537- ز عدلش شود ملک آرام و گردد

ز تیغِ کجش راست شرعِ پیمبر

ص: 1097

حصارِ مخالف همی برگشاید

بدان سان که شیرِ خدا حصنِ خیبر

بود جاهش آن بحرِ نایاب ساحل

کز او کشتیِ وهم را نیست معبر

به عزمش بود نصرِ دین بسته آری

عرض لامحاله است بسته به جوهر

فلک چون که توقیعِ امرش ببیند

گذارد مر آن را ابر دیده و سر

هرآن علم کاحمد صلی الله علیه و آله بدانست داند

علی بود بر شهرِ علمش اگر در

الا ای ز وصفِ تو اوهام حیران

الا ای ز مدحِ تو افکار مضطر

سیاه است تا شام چون زلفِ جانان

سپید است تا صبح چون روی دلبر

رخِ حاسدت باد چون شامِ تیره

دلِ چاکرت باد چون صبحِ انور

چو زد گوهری غوطه در بحرِ مدحت

برآورد از طبعِ غوّاص گوهر

فی مدیحة القائم علیه السلام

مستِ تو را به شاهد و ساغر چه حاجت است؟

پروانه را به چشمه کوثر چه حاجت است؟

از تن که رفت جان چه زآرایشِ مزار

چون بشکند سفینه به لنگر چه حاجت است؟

ص: 1098

مستِ شرابِ جامِ فنا منکرِ بقاست

آن تشنه را به آبِ سکندر چه حاجت است؟

ما اشک و آه را چه به زنجیر می کشیم

این رشته را به زیورِ گوهر چه حاجت است؟

منّت ز آسمان نکشد بی نیازِ عشق

آزاده را به یاری اختر چه حاجت است؟

می خواست تن که مرحله پیما شود به پای

جان شد جریده رو به تن اندر چه حاجت است؟

ما را ولای آلِ علی علیه السلام رهنما بود

دیگر به سوی دوست به رهبر چه حاجت است؟

در صبحدم که مطلعِ میلادِ مهدوی است

دیگر به نورِ خسروِ خاور چه حاجت است؟

در آخرین ظهور بود اوّلین وجود

این دور را به گردشِ محور چه حاجت است؟

آنجا که عشق خیمه زند عقل(1) گو مباش

این درد را به داروی شکّر چه حاجت است؟

عریانِ عشق زینتِ دنیا چه می کند؟

آن را که سر برفت به افسر چه حاجت است؟

امشب که مهرِ چهره مهدی علیه السلام طلوع کرد

ما را دگر به ماهِ منوّر چه حاجت است؟

بی زاد و توشه گوهری آمد به سوی تو

در راهِ عشقِ تو به زر و زیور چه حاجت است؟

ص: 1099


1- . نسخه: «عشق».

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

شب به لبم ساغرِ توحید بود

در دهنم شکّرِ توحید بود

مجمره سینه چو آراستم

در دلِ من آذرِ توحید بود

طبعِ گهرسنجِ نواسازِ من

صیرفیِ گوهرِ توحید بود

همنفسم بود خموشی ولی

نطق، کلیدِ درِ توحید بود

مشک فشان خامه من شد اگر

ضابطه دفترِ توحید بود

سایه پرّی ز همایون همای

بر سرم از شهپرِ توحید بود

سلطنتِ کون و مکان داشتم

در برِ من محضرِ توحید بود

ناظر و منظور جز احمد نبود

منظرِ او مظهرِ توحید بود

آن شهِ لولاک که در کاینات

همچو احد بر سرِ توحید بود

گر چه احد هست منزّه ز حد

قالبِ او منظرِ توحید بود

لم یلد آمد چو به توحید در

یولدِ او زیورِ توحید بود

او به صفت صادرِ اوّل شده

ذاتش خود مصدرِ توحید بود

ص: 1100

چون نشود چاکِ جگرگاهِ شرک

در کفِ او خنجرِ توحید بود

سایه نبودیش ز خورشید ازآنک

هیکلِ او اخترِ توحید بود

در برش این مشعلِ عالم فروز

اخگری از مجمرِ توحید بود

تا به سحر گوهری از یادِ او

بسترش از عنبرِ توحید بود

فی مدیحة القائم علیه السلام

ز طرّه ابروی تو چون زهِ کمان بندد

رهِ مجادله بر روی آسمان بندد

به سرمه چشمِ سیاهِ تو راهِ دل ها بست

چو ره زنی که به شب راهِ کاروان بندد

دلم ز طرّه طرّارِ آن بتِ ترسا

بدان رسیده که زنّار بر میان بندد

کسی معطّلِ دربستگی نمی ماند

کی میفروش گشاید چو باغبان آمد

از آن به سیرِ گلستان نمی رود دلِ من

که ناله ام رهِ مرغان ز آشیان بندد

بترس از دلِ پردردِ من که هرشبِ تار

طنابِ ناله به دنبالِ کهکشان بندد

درین قطار نظر کن که ساربانِ قوی

چسان ز قهر، شتر را به نردبان بندد؟

539- عجایبی که در این روزگار گشت عیان

سزاست منشیِ دوران به داستان بندد

ص: 1101

نوایِ شور حسینی به روزِ قتلِ حسین

کشیده پرده که شاید رهِ فغان بندد

شهی که شحنه عزمش گشاده دستِ خداست

منافقان را بر چوبِ امتحان بندد

به سخره هر که گشاید نظر به آلِ رسول

خداش دیده کند دستِ و او عیان بندد

ببین چگونه ز قدرت مفتّح الابواب

به بادکوبه زن و مرد توأمان بندد

از این کرامت عظمی که آیتی است عظیم

خدای راست که آیین برین جهان بندد

کسی که بنده آلِ علی بود به جهان

کمر ز شکر سزد برمیانِ جان بندد

سرِ سران ز شرف خاکِ آستانِ تو شد

دل آشیانه در آن خاکِ آستان بندد

به گوهری ز چه گوهر ز لعل می ندهی

که تا ز لعلِ تو آیینِ صد دکان بندد

(العبد محمّد حسین الطّباطبایی)

فی میلاد القائم علیه السلام

آنان که حلق زینتِ زنجیر کرده اند

در زیرِ حلقه ناله شبگیر کرده اند

سلطانِ تاجدارِ سحرگاهِ عزّتند

با خیلِ ناله دل ها تسخیر کرده اند

جامِ کرامت از لبِ جانانه خورده اند

کسبِ سعادت از نظرِ پیر کرده اند

ص: 1102

مرغانِ عرشیند که در فرشِ تیره گون

جای نشیمن از زبر و زیر کرده اند

روحِ مجّردند و میان مقیّدات

تسلیمِ امرِ خویش به تقدیر کرده اند

فیضِ نظر نگر که گدایانِ این گروه

خاکِ سیه به یک نظر اکسیر کرده اند

برتر بود ز عالمِ امکان مکانشان

نقشِ بدیعِ عالمِ تصویر کرده اند

میلادِ پادشاهِ زمین و زمان بود

کاوضاعِ دهر و گردون تغییر کرده اند

عینِ خدا ولیّ به حق، صاحب الزّمان

قائم به عدل و قسطش تفسیر کرده اند

از دفترِ حقیقتِ ذاتِ وی این دو کون

یک حرف بیش نیست که تکثیر(1) کرده اند

یک شمّه از خصایصِ ذاتِ تو بیش نیست

بر لوحِ هستی آنچه که تحریر کرده اند

یک نکته بیش نیست ز اسرارِ عشقِ تو

اهلِ نظر هر آنچه که تقریر کرده اند

خوابی که دید گوهری اندر شبِ عدم

صبحِ امیدِ مهرِ تو تعبیر کرده اند

(العبد الفقیر محمّد حسین الطّباطبایی الحسنی الحسینی)

ص: 1103


1- . نسخه: «تکسیر».

گلستانه

فی میلاد القائم علیه السلام

نیمه شعبان شد و آمد مهِ اردی بهشت

روز بنگر فصل بین کامد بهشت اندر بهشت

نوگلی آمد پدید امروز در فصلِ بهار

کز خجالت داغِ بطلان بر دل از وی لاله هشت

غنچه می گردد عیان زان پس گل آید در جهان

پیشتر از غنچه بشکفت این گل اندر طرفِ کشت

چون به اردی مه قرین شد مولدِ سلطانِ دین

سبز و خرّم شد ازو گیتی نه از اردی بهشت

آذری ماه از پس و از پیش ماهِ آذری

عالم از این شد منوّر خرّم از آن گشت کشت

آن نماید خاک را چون گلستانِ آذری

این بسوزد همچو آذر خانه هر بدسرشت

طاقِ کسری گر ز مولودِ نبی درهم شکست

لیک ازین مولود از آن بر جا نماند خاک و خشت

سرنوشتِ او اگر غیبت نمی شد در ازل

هرگز این رنج [و] عنا ما را نمی شد سرنوشت

سال ها در انتظارش عمرِ ما بر باد رفت

سوختم از آتشِ هجران و آب از سر گذشت

بست از اوّل با تولاّی تو تار و پودِ من

تار و پودِ عالمِ ایجاد را چون حق برشت

ای گلستانه ببین با چشمِ دل کان آفتاب

هم به مسجد پرتو افکنده است هم اندر کنشت

ص: 1104

گلچین

اشاره

گلچین(1)

فی میلاد القائم علیه السلام

چو دلربای من آغازِ دلبری کندا

به یک کرشمه ام از جان و دل بری کندا

به غیرِ خال بر آن روی آتشین هرگز

کسی ندیده که هندو سمندری کندا

چو ماهرویِ من از پرده روی بنماید

ز شرم روی نهان مهرِ خاوری کندا

رخش همانا گنجی است شایگان ....

به پاسبانیِ او زلف اژدری کندا

541- هوای آن لبِ شیرین کنم چو خسرو لیک

مرا به پهلو مژگانش خنجری کندا

منش خلیلم و برد و سلام بر من اگر

نکرد گلشن بر جانم آذری کندا

چو زهره گر ز پیِ دلبری ز جا خیزد

ز حسن حلقه ابر گوشِ مشتری کندا

به کام بوسه بر آن لعلِ آبدار بزن

که تلخ کامان را در کام شکّری کندا

به سروِ کشمریش گفتمی که ماند قد

قبای در تن گر سروِ کشمری کندا

ز لوحِ دل نشود نقشِ رویِ او زایل

زهی به عشق که نیکو مصوّری کندا

ص: 1105


1- . احتمالاً محمّد صادق معروف به میرزای گلچین که گلچین المدایح وی به سال 1312 در تهران به چاپ رسیده است. - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 780.

بتا ز فرطِ لطافت تو را پری خوانم

به صورت بشری جلوه گر پری کندا

خدنگِ غمزه بر ابرویِ چون کمان آور

نگر که مرغِ دلم چون کبوتری کندا

ز کیدِ چشمِ تو غافل نیم که از نگهی

هزار فتنه در کارِ سامری کندا

ز بس که آمده باریک می نشاید موی

بر میانِ تو دعویّ لاغری کندا

دگر به شهر کجا هوشیار ماند کس

که چشمِ مست تو بی باده ساغری کندا

هر آن که آینه روی توست در نظرش

سزد که در همه عالم سکندری کندا

به غیرِ آن دلِ سنگینِ ماهِ من دیگر

کسی ندیده که سیماب مرمری کندا

تو آسمانی از نیکویی از آن رو خوی

به ماهِ چهرِ تو پیوسته اختری کندا

چه غم اگر زر و سیمم نمانده اندر دست

رخم زری کند و اشک گوهری کندا

مکن به عاشق ازین بیشتر جفا که ز تو

بر آستانِ شهنشاه داوری کندا

امامِ جنّ و بشر، صاحب الزّمان مهدی علیه السلام

که آستانش از عرش برتری کندا

ص: 1106

خدیوِ کشورِ دین، داورِ زمان و زمین

شهی که چرخش چون بنده داوری کندا

ز رجسِ کفر کند پاک رویِ عالم را

به پا چو رایتِ دین پیمبری کندا

گر از خدای بخواهد تواند اندر دهر

ز خلق دفعِ قضای مقدّری کندا

سمند تیزتکت خسروا اگر پوید

چو رعد تندی و چون باد صرصری کندا

به خاکِ تیغِ تو او را کند برابر اگر

عدو بخواهد با تو برابری کندا

شها چو گلچین مدّاحِ توست از دل و جان

مخواه بر او گردون ستمگری کندا

بگیر دستِ وی از راه لطف و بنوازش

کز آفتاب سزد ذرّه پروری کندا

ص: 1107

کیوان [محمد رضوی]

فی میلاد صاحب الزّمان علیه السلام

قاعده ای نهاد نو حسنِ تو باز در جهان

لطفِ تو زد سه نوبه را بر درِ دارِ ملکِ جان

سکّه حسن تازه کرد از تو سپهرِ بوالعجب

خیز و به ما ز قندِ لب چاشنیی بیار هان

دیده من ز خارِ غم از چه نمی شود تهی؟

زان که ز عکسِ روی تو چشمِ من است گلستان

رو که ز مه نکوتری تا ز هوس همی رود

سر زده و کبود لب گردِ درِ تو آسمان

حلقه به گوشِ تو شدم چند ز چشمم افکنی

بارِ غمم سبک بکن سر به چه می کنی گران؟

طوطیِ خاطرِ مرا سایه نشین شود فلک

گر نکند چو سایه ام بسته چاهِ امتحان

دل به دو نیمه می کنم با تو به شکل پسته ای

با من اگر شبی شود فندقِ تو شکرستان

رو که به عونِ آسمان چهر پیمبری ز نو

نایبِ آفتابِ دین سایه حق شده عیان

رایضِ توسنِ زمان سایسِ فتنه زمین

مالکِ هشتمین فلک صاحبِ هفتمین قران

نصرتِ دینِ احمدی کز قِبَلِ ثنای او

گشته جماد زاب و گل کاملِ ناطق اللّسان

ص: 1108

منشیِ دفترِ قدر خواند در اوّلِ وجود

از پیِ نظمِ عالمش مهدیِ آخر الزّمان

هست ز جمعِ اولیا سایه نشین مملکت

همچو مسیح از انبیا قلّه نشین آسمان

گنبدِ اطلسِ از فزع تارِ حریرِ چین شود

چون زدلِ عدو کند تیغ به رنگِ پرنیان

ای ز صدای مدحِ تو گوشِ زمانه پر طنین

وی ز شرارِ تیغِ تو دیده فتنه پر دخان

بر ندبِ شهنشهی هفده تویی یکی عدو

دست تمامیش ببر گوشه رقعه برنشان

بر سرِ عرش سایِ تو کس نرسید جز کله

وز دلِ راز دانِ تو راه نبرد مگر(1) گمان

دم ز تو زد مسیح از آن داد به مرده زندگی

خضر هم از کرامتت یافت حیاتِ جاودان

ای ز کمالِ لطفِ تو بادیه بوستان شده

باد به شکل بادیه پیشِ عدوت بوستان

تا نزند به کامِ کس دورِ سپهرِ چنبری

هر که بود محبّ تو باد همیشه کامران

محمّد الرّضوی متخلّص به کیوان

ص: 1109


1- . نسخه: «مر».

مهندس [عبداللّه]

فی میلاد القائم علیه السلام

با کوکبه و طنطنه و فرّ فراوان

گردید پدیدار همی نیمه شعبان

زی منزلِ سادات پیِ تهنیتِ عید

گشتند خرامان همه خوبان ز خیابان

آن باغ که در وی بود این جشنِ مبارک

بر خلق خبر می دهد از روضه رضوان

من نیز پی تهنیتِ از خدمتِ مرجوع

دوری بگزیدم شدم السّاعه ز شمران

تا خویش رسانیدم در محضرِ فیضی

کانجا شنوم از ادبا مدحِ جهانبان

از دوریِ اولاد و ز بدخواهیِ حسّاد

وز ماندگی از خدمت و از رنجِ فراوان

افسرده مرا طبعِ سخن سنج ولیکن

خوانم کلماتی دو سه مجموع و پریشان

امروز گنه را ننویسند به نامه

وز جرمِ خلایق گذرد خالقِ سبحان

امروز بطِ باده بود زینتِ مجلس

امروز بتِ ساده بود رونقِ ایوان

مطرب بزن آن چنگ گهی زیر و گهی بم

ساقی بده آن جام به یادِ رخِ جانان

ص: 1110

ای یارِ سبک روح بده رطل گرانی

زان باده جانبخش کز او تازه شود جان

تا زان به نشاط آیم و از وجد بخوانم

شعری دو سه در منقبتِ حجّتِ یزدان

مهدی ولیِ منتظر علیه السلام و قائمِ بالحق

کو هست عیان ... بوده در ظاهر پنهان

544- خورشیدِ سپهرِ عظمت قطبِ ولایت

کز صلبِ حسن گشته در آفاق درخشان

چون زاد ز نرجس بگشاد آن لبِ جانبخش

وانگاه فرو خواند بس آیات ز فرقان

آنگاه بفرمود که این انجم وافلاک

باشند مرا یکسره اندر خطِ فرمان

من مَظهرِ خلاقم و من مُظهرِ آیات

من آدم و من شیث و منم موسیِ عمران

در چنبره امرم نُه چنبره چرخ

ماننده گویی که بود در خمِ چوگان

پس بست فرو لب ز سخن زان که اشارت

فرمود بدو بابش از کنجِ شبستان

زان نامِ وی آرم که گریزد ز برم خصم

زیرا که گریزد همی از نامش شیطان

تا چند پسِ پرده نهان باشی و احباب

سوزند ز هجرانِ تو در آتشِ حرمان

ص: 1111

برقع بفکن از رخ و بنمای ز مغرب

بر خلق جهان مهر رخ ای شاهِ جهانبان

دهِ پشت به بیت اللّه و فریاد بر آور

وانصار طلب کن تو ز هر کشورِ امکان

کانصار تو آیند به طیّ الارض آنجا

وانگاه ببینندت بر صورتِ چوپان

از خاک در آری دو تنِ تازه شاداب

سازی حطبِ خشک تو سبز از تن ایشان

یک مرتبه فریاد بر آرند خلایق

کاصحابِ رسولند چرا با تنِ عریان

در پیشِ اعادی و احبّاشان آنگاه

سوزی تن آن بدکنشان زآتشِ سوزان

وانگاه کنی جاری فرمانِ خداوند

بی آن که به هر کار تو را آید فرمان

در عهدِ تو ای عهدِ تو تا صبحِ قیامت

در دورِ تو ای دورِ تو تا آخرِ امکان

ذلّت به عزیزی نرسد هیچ مگر زر

خواری به مکانی نبرد راه مگر کان

عالم همه پرسیم و زر از دستِ تو گردد

بس سیم به مردم دهی از دستِ زرافشان

حبّ تو کلیدِ درِ ارزاقِ خلایق

وانان شده بر خوانِ نوالت همه مهمان

ص: 1112

از پیر و جوان خورد و کلان منعم و درویش

باشند همه در کفِ جودِ تو گروگان

در خشمِ تو بیم آمد و در عفوِ تو امید

در طاعتِ تو طاعت و در عصیان عصیان

آسان بتوان کار که آن بر همه مشکل

وآن کار که مشکل به همه بر به تو آسان

زان دوره و آن عالم و آن راحت و آن وضع

باشند تمامِ عقلا واله و حیران

تا می شود از تابشِ خورشیدِ جهانتاب

پیوسته عیان لعلِ درخشان به بدخشان

دینِ تو چو خورشید شود شهره عالم

و احبابِ تو باشند همه خرّم و خندان

و فی میلاده [(القائم)] علیه السلام

ای دل، به راهِ عشق منه زینهار پای

آنجا که سر نهند نیاید به کار پای

هرگز گلِ مراد نچینی ز باغِ وصل

تا خارِ دست هجر نسازد فکار پای

در بزمِ وصلِ یار به اندازه می بنوش

چون نیست در خمار تو را بر قرار پای

گر پا رود به خاکِ درِ یار سر بنه

ور سر رود برون منه از کوی یار پای

تا بر سرت لوای انا الحق بر آورند

منصور وارِ نه به سرِ چوبِ دار پای

ص: 1113

تا دوزخ از قدومِ تو باغِ ارم شود

همچون خلیل بر سرِ آتش گذار پای

هر چند هجرِ او کند از وصل نا امید

بیرون منه ز دایره انتظار پای

از بیم آن که شیشه بگردد ز پا فکار

هرگز به چشمِ من ننهد آن نگار پای

یا از برای آن ننهد پا به دیده ام

کازرده گردد از مژه ام چون زخار پای

غافل ازین که خار چو تر شد نمی خلد

هر چند می نهند بر او استوار پای

در خون فرو رود کفِ پایش ز نازکی

بر روی گل نهد اگر آن گلعذار پای

کوهِ بلاست عشق و دلم می نهد چو کبک

با خنده های قهقهه بر کوهسار پای

در دل اگر تو پا نهی از وی خیالِ غیر

مضطر شده برون نهد از اضطرار پای

گر جا کند خیالِ وصالِ تو در دلم

هجران برون کشد ز دلم شرمسار پای

چشمم به جای قطره شرر بارد از غمت

چندان که داغدار شود از شرار پای

دیگر به راهِ عشق تو از سر قدم کنم

کز دست رفته قدرت و مانده ز کار پای

ص: 1114

ای ختم یازده گهر ای صاحب الزّمان

برخیز و در رکاب ظفرِ اندر آر پای

شاها اگر تو پا به رکابِ ظفر نهی

تختِ ملوک را شکند هر چهار پای

آن دم که جبرئیل زند بانگِ جاء حق

ما را رود به سوی تو بی اختیار پای

بر خاکِ پات منتظران بوسه بس زنند

ترسم تو را فکار شود روزِ بار پای

آن دم که هیبتِ تو زند بانگ بر سپهر

دانم که چرخ را نبود استوار پای

از عدل و داد رشکِ بهشتِ برین کند

خنگِ تو هر کجا که نهد در گذار پای

چون بادِ بگذرد سرِ یک سبزه نشکند

خنگِ تو گر نهد به سرِ سبزه زار پای

زین نظمِ با ردیف شود دشمنت همی

نالان چو آن گزیده ز آسیبِ مار پای

546- هرکس که سر چو ذرّه به خاکِ درت نهاد

بر فرقِ آفتاب نهد زاقتدار پای

مسمط فی میلاده [(القائم)] علیه السلام

فصلِ گل وقتِ مل و هنگامِ سرور است

از دستِ بتِ ساده بطِِ باده ضرور است

از باده گساران همگی حادثه دور است

گاهِ طرب افزای می و نوبتِ سور است

بنگر که برد خسروِ گل خیمه به بستان

گسترد صبا در باغ مسند ز زبرجد

خیز از پی عشرت بنشینیم به مسند

ص: 1115

یاقوتِ مذاب آریم از صرحِ ممرّد

بر عشرت و پیروزی گردیم ممهد

باشیم به هم یک جهت و خرّم وخندان

بازم سرِ سودای تو ای حور سرشت است

کز لاله و گل باغ و چمن رشکِ بهشت است

هنگامِ صبوحی زدن اندر لبِ کشت است

خوش مست شو از باده که هشیاری زشت است

باز آی و مکن تَرکِ من ای تُرکِ غزلخوان

باز آی و قیامتِ کن زان قامت رعنا

دل ها بر از آن طرّه دلبندِ دلارا

صد تنگِ شکر ریز از آن لعلِ شکرخا

چشمانِ من از طلعتِ زیبا کن بینا

آی و بنما جای تو ما را به سر و جان

ای شوخِ پری چهر ای سروِ قصب پوش

عمری است دلم زاتشِ سودایِ تو در جوش

بنشان دلم از جوش تو زان خونِ سیاووش

زان خون سیاووش که از سر ببرد هوش

از سر ببرم هوش درین فصلِ بهاران

بر شادی این فصل تو می ریز به ساغر

زان می که اگر ریزی از آن قطره به کردر

ریگش همه دُر گردد و سنگش همه گوهر

آبش همه مشک آید و خاکش همه عنبر

از رشک کند خون به دلِ لعلِ بدخشان

ای ماهِ پری چهره مکن دیر و بده زود

زان می که بر آرد ز سرِ دلشدگان دود

تا من به نشاط آیم با زمزمه رود

گویم که چه دیدم دوش از طالعِ مسعود

آن جمله حکایت کنمت آسان آسان

در باغچه نسلِ بتولم گذر افتاد

جشنِ عجبی در نظرم جلوه گر افتاد

بر کهتر و بر مهترِ شهرم نظر افتاد

شب تا سحرم دیده به شمس و قمر افتاد

547- یکسر همه خلق ری آنجا شده مهمان

بس شمع فروزان شد و بس مشعل و لاله

وصفش نتوان کرد به صد فصل و مقاله

مردم ز نشاط و ز طرب یکسره واله

خوبان همگی جمع به صد غنج و دلاله

نشناخت کس آن تیره شب از روزِ فروزان

ص: 1116

آن جشن به پا بود همی تا به سحرگاه

در حیرت و فکرت منِ افسرده که ناگاه

در گوشِ دلم گفت خرد کای دلت آگاه

این جشن بود از پی مولود شهنشاه

مهدیّ محمّد علیه السلام که بود حجّتِ یزدان

آن آیتِ حق کز همه خلق است مقدّم

از طینتِ پاکش شده خلق آدم و عالم

از چاکریش فخر کند زاده مریم

از رایِ منیرش همه افلاک منظّم

وین چرخ چو گویی بودش در خمِ چوگان

با آب و گلش مکرمت و عدل سرشته

آیین عدالت به همه دهر بهشته

فرمان خدا رابه همه خلق نوشته

کآرَم همه کار فروبسته به رشته

در عرصه عالم بدهم بر حق فرمان

معمور کنم عالم و گیتی کنم آباد

بنیادِ ستم را دهم از نطقم بر باد

پرورده الطاف کنم بنده و آزاد

سازم همه خلق ز خود خرّم و دلشاد

بی ذلّت و بی زحمت و بی منّت ز احسان

بر صدق همه اهلِ جهان داده گواهی

کآوازه عدلش کشد از ماه به ماهی

بیرون ببرد خلق خدا را ز تباهی

کو راست به هر کاری تأیید الهی

الاّ دلِ مؤمن ننهد جایی ویران

ای دستِ خداوند در آزاستیِ خویش

دل های محبّان ز فراقت بنگر ریش

اسلام شد از دست و نمانده است دگر کیش

کس رحم نیارد نه به بیگانه نه بر خویش

بگذشت ز حد ظلم و ورا نبود پایان

احبابِ تو پیوسته قرینِ غم و دردند

با چشمِ تر و حالِ بد و چهره زردند

با سوزِ دل و قلبِ فکار و دمِ سردند

با دشمنِ بدکیشِ تو دایم به نبردند

بر درد گرفتار نه داروی و نه درمان

548- در فرقتِ تو عمر به سر بردیم ای شاه

شد تاب و توانمان ز تن از طعنه بدخواه

تا کی پس این پرده بپوشی رخِ چون ماه

بفکن ز رخ این پرده و بیرون شو ناگاه

ص: 1117

ما را بنگر خسته دل و زار و پریشان

دِه پشت به بیت اللّه فریاد بر آور

بر منتظران انده و تیمار سر آور

آنگاه به یثرب شو و از خاک در آور

اجسادِ دو ملعون و ز تنشان ثمر آور

از آن حطبِ خشک و پس آنگهشان سوزان

آنگه سوی شامات نما روی و بکش رخت

سفیانیِ ملعون را کن کار بسی سخت

وانگاه به تأییدِ خدا و مددِ بخت

بفکن ز سران تاج و ز صاحب کلهان تخت

احکامِ خدا را ده پس نشر ز قران

در عرصه آفاق ز هر ملّت و هر کیش

مگذار نشانی نه ز بیگانه نه از خویش

هر جا که نشان یابی از خصمِ بداندیش

او را بکش و فارغمان ساز ز تشویش

کاسوده زییم از غمِ ایّام به دوران

نام همه ادیان و ملک را ببر از یاد

برکن بن و بیخ ستم و ریشه بیداد

آیینِ نبی را تو بکن محکم بنیاد

خلقِ زمی از معدلت و داد بکن شاد

بنمای همه خلق ز رفتارت حیران

در مدحتِ تو خامه ابا چامه به جنگ است

گاهی به شتاب اندر و گاهی به درنگ است

اسبِ سخنم سخت در این بادیه لنگ است

هرچند که همچون دلِ من قافیه تنگ است

ارجو که به مدحِ تو فراخ آرم میدان

غوّاصِ خیالم شد در شطّ سخن بط

تا لؤؤ شهوار برون آورم از شط

پر لؤؤ لالا که این نغز مسمّط

پس بر سخنِ نظم سرایان بکشم خط

بر دعویِ فضل و هنرم آرم برهان

تا خود مه شعبان رمضان راست مقدّم

تا از پس ذی حجّه بود ماهِ محرّم

ملّت ز تو آسوده و دولت به تو خرّم

دین از تو در آسایش و گیتی از تو منظّم

جشن تو به پا باد به هر نیمه شعبان

عبداللّه مهندس

ص: 1118

میرزا سیّد حسین

اشاره

میرزا سیّد حسین(1)

فی صفة الربیع و مدحت مولینا علی علیه السلام

عیدِ جم از ره می رسد با فرّ پورِ آبتین

بادِ صبایش از شمال ابرِ بهارش از یمین

این گسترد در خرگهش فرشِ زمرّد بی شمر

وان برفشاند در رهش بیرون ز حد درّ ثمین

عید آمد از راه و بشد بر گاه همچون کی قباد

چون مزدکش آیینِ نو در باغ کرده فرودین

ای رشکِ سروِ کشمری آزرمِ ماه و مشتری

تا کی به حجره اندری باری سوی بستان ببین

باشد ز بوی یاسمن صحنِ چمن رشکِ ختن

برده ز گل طرفِ دمن آبِ نگارستانِ چین

زانبوه لاله بوستان چون روی یارِ دلستان

وز فیضِ ژاله گلستان چون روضه خلدِ برین

از گلبنِ سوری چمن چون نقشِ مانی پر فتن

وز ارغوان و نسترن باغِ ارم روی زمین

گل نامده در گلستان پر شد جهان از مشک و بان

باغش به رسمِ ارمغان آورده تختِ زمردین

بر گر به بید و گل نگر تا سیرتی بینی عجب

این مروحه دارد به کف وان کرده در بر پوستین

بر شاخ کبک و زندخوان باشند چون رامشگران

این می زند پالیزبان وان می زند شکّر ترین

ص: 1119


1- . به احتمال بسیار زیاد؛ میرسید حسین فرزند میر سیّد علی تقوی - ر.ک: مدینة الادب، ج3، ص 540.

بنگر هزار آوا که چون در نای دارد ارغنون

یا در گلویش تعبیه گشته است چنگِ رامتین

ورشان همی خواند قفا از نظم تازی با نوا

وان قمریک گوید «الا منی به صحبک فاصبحین»

خواهی اگر اندر جهان بینی بهشتِ جاودان

فصلِ گل و ریحان و بان منزل به سامرّا گزین

بر هر کناری بنگری بینی بساطی دلگشا

بر هر زمینی بگذری یابی فضایی دلنشین

وان دجله بین چون بختیی کز مستی آرد کف به لب

یا اژدری پیچان ز که زی دشت خیزد خشمگین

یا پهلوانی پیلتن در بر زره بر سر مجن

تیغش به کف حمله فکن بر دفعِ خصمِ شاه دین

ابرِ سیه چون رستمی کاندر هوا غرد همی

گه حمله آرد بر زمین گه در جبل سازد کمین

افغانِ بلبل در سحر برده قرار از دل مگر

نوزش بود در دل شرر از هجرِ یارِ نازنین

شارک به سان موبدان بر آتش لاله ستان

در باغ باشد زندخوان هر صبح با صوتِ حزین

بلبل به شاخِ نارون خواند به لحنِ خارکن

همچون به بزمِ خواجه من مدحِ امیرالمؤمنین

شاهی که گردون ز ابتدا کرده است پشتِ خود دو تا

تا سایدش بر خاکِ پا روزی مگر لوحِ جبین

ص: 1120

شاهی که قرآن سر به سر نزدیک اربابِ نظر

بابی ز مدحش مختصر باشد ز یا تا حرفِ سین

مسندنشینِ «لو کشف» معنی طراز «من عرف»

کش گردِ موکب از شرف بر طرّه ساید حورِ عین

در مطبخِ جودش بود خورشید قرصِ زعفران

در مدرس علمش بود طفلِ سبق روحِ الامین

551- جز خواجه کز او زد قدم امکان به هستی از عدم

باشند خیلِ انبیا بر کشتِ جودش خوشه چین

اندر سفینه نوح اگر پاسش نبودی ناخدا

تا حشر بودی کشتیش با فتنه طوفان قرین

از چاهِ کنعان تا ابد یوسف نمی آمد برون

گر نامدش بر دستِ دل از مهرِ او حبل المتین

گر می ندادی از ازل فرقِ سلیمان را شرف

ظلّ همای دولتش کی یافتی تاج و نگین

یأجوجِ کفر ار آورد در ملکِ ایمان فتنه ای

تیغِ جهان سوزش بود در پیش سدّی آهنین

یکران چو آرد زیرِ ران اندر مصافِ گردنان

اندیشه افتد در گمان برخاست شورِ واپسین

روزی که گردون را تپد دل ازغریوِ گاو دم

لرزد ز گرزِ گاو سر در بر دلِ شیرِ عرین

از تفّ تیغ آبگون تن را ز ترکِ سر فغان

وز زهرِ رمحِ مارسان جان را ز هجر تن انین

ص: 1121

گیرد به عزمِ رزم چون بر کوهه صرصر مکان

گردد به کینِ خصم چون بر ذروه گردون مکین

بر آورد در رزمگه چون بر عمودِ صبح مه

تیغِ دو پیکر در میان دستِ خدا از آستین

پوشد به قامت تیغ را از پیکرِ قیصر نیام

سازد کلاهِ رمح را از تارکِ خاقانِ چین

اندر خمِ خام آورد آهو نمط یالِ نیال

در سمِّ ختلی بسپرد هامون صفت تاجِ تگین

یکسر نظر پوشد قضا از ارتباطِ کاف و نون

یکسر طمع برّد قدر از امتزاجِ ماء و طین

املاک گویند: «الحذر از این قضای ناگهان»

افلاک گویند: «الفرار از این بلای سهمگین»

تمثالِ تیغش بر شکم آبستن ار روزی کشد

هرگز نگیرد در رحم صورت هیولای جنین

شاها من ار چه از گنه شرمنده ام لیکن بسی

مستظهرم کامد گِلم با آبِ مهرِ تو عجین

گر چه نباشد مدحتت اندر خورِ امکان ولی

هر جا که باشد انگبین آنجا مگس دارد طنین

وین دولتم بس کز شرف از گوهرت دارم نسب

حقّا کتابِ فخر را این آیتی باشد مبین

نسلت به نام ایزد بود همچون ستاره بی شمر

لیکن ز کیدِ آسمان هر یک بود حصنی حصین

ص: 1122

این نجلِ پاکت زان میان شد حجّت اسلامیان

آری ز بابی آنچنان فرزند باید این چنین

طورِ اشم، میرِ اجل، سرچشمه علم و عمل

شمسِ شرف، چرخِ علا، غوثِ زمان، قطبِ زمین

ای آن که باشد جهل از علمِ سمینِ تو نزار

چونان که گردد علم از کلکِ نزارِ تو سمین

شعر من از مدحِ تو شد چونان که گویی در ورق

گاهِ نوشتن جای خط از خامه ریزد انگبین

تا زابرِ نیسان در چمن هر ساله روید نسترن

وز بادِ فروردین مهی در باغ روید یاسمین

بدخواهِ جاهت را فتد در نوبهار...

دورانِ اقبالت شود هر روز... نشین

ص: 1123

حاجی میرزا ابوالفضل

اشاره

حاجی میرزا ابوالفضل(1)

ترجمه احوال ایشان را فرزند ارجمندشان چنین می نگارد:

"الوالد الماجد العلامه الحاج میرزا ابوالفضل بن العلم المحقّق الحاج میرزا ابوالقاسم التهرانی افاض اللّه علیهما شابیب الغفران.

ولادت با سعادتش در سنه یکهزار و دویست و هفتاد و سه هجری (1273) بود. از ابتدای عمر در خدمت والد ماجد خود، با کمال شوق و سعی، مشغول تحصیل علوم عربیّه و فنون ادبیّه و غیرها بود. و به سبب کمال فهم و فراست و هوش و ذکاوت و عقل و درایت در اندک زمانی در کلیّه علوم ادبیّه، کامل و از جهت کمال قوّه حافظه و این که هر قصیده مطوّله را که یک مرتبه خواندی، یا شنیدی، کالنّقش فی الحجر، در ضمیر منیرش، ثابت و راسخ می بود. غالب اشعار عرب و عجم را محفوظ بود؛ به طوری که سر آمد اهل عصر خود گردید. چنانچه شهادت می دهد بر این امر، تصنیفاتی که قبل از رسیدن به حدّ بلوغ و بعد از آن به اندک زمانی فرموده اند. از آن جمله؛ کتاب مستطاب «صدح الحمامه فی احوال والدی العلاّمه» و منظومه در علم صرف و منظومه در علم نحو الی باب الحال و دیوان قصاید و غزلیّات و مقطّعات و غیرها می باشد.

و پس از رحلت والد عالی مقدارشان غالب اوقات در خدمت فقیهین زمان، وحیدین دوران، السّید السّند آقا سید محمّد صادق الطّباطبایی و العلم المعتمد آقا میرزا عبدالرّحیم نهاوندی، نوّر اللّه مرقدهما، مشغول به تحصیل فقه و اصول و در خدمت حکیمین عصر و فریدین دهر السّید الاجل آقا میرزا ابوالحسن جلوه و العَلَم الاکمل آقا میرزا محمّد رضای قمشه ای، طیّب اللّه تربتهما، مشغول تکمیل عرفان و معقول بود. تا آن که در سنه یکهزار و سیصد هجری (1300) تصمیم مهاجرت به عتبات عالیات برای تحصیل علوم و تکمیل درجات فرمود. در حالتی که مراتب علم و فضلش گوشزد انام و مورد اعتراف خاص و عام بود. چنان که دوستان آن مرحوم

ص: 1124


1- . حاج میرزا ابوالفضل، تهرانی، نوری، فرزند ابوالقاسم. 1316-1273. - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 80 - دیوان نوری تهرانی به تصحیح محدث ارموی.

متواترا برای این بنده نقل کردند. که مرحوم حجة الاسلام حاجی ملاّ علی کنی، اعلی اللّه مقامه، مکرّر می فرمودند: «فلانی در هرعلم کامل و به مرتبه رفیعه اجتهاد نائل است و مهاجرت به عتبات عالیات برای این مقصود، بر ایشان 553 واجب و لازم نیست». و گواهی می دهد بر فرموده آن بزرگوار، تصانیف آن یگانه روزگار در آن اوقات و ادوار ازآن جمله، کتاب مستطاب «ورد الفتیق» در علم رجال و منظومه ای مسمّا به «تمیمة المحدّث» در علم درایه و منظومه ای مسمّا به «میزان الفلک» در علم هیئت و جزوات و مسوّدات آن مرحوم در علوم مختلفه و فنون عدیده علی الجمله به عتبات عالیات مهاجرت کرده، چون به وادی السّلام که معدن علم و مسکن علمای اعلام است؛ نازل و به تقبیل عتبه رفیعه حضرت شاه اولیا، علیه التّحیّة و الثّنا، نائل گردید. خود را در زمره تلامذه مرحوم مغفور مبرور آیة اللّه الحاج میرزا حبیب اللّه الرّشتی، طاب رمسه، منخرط فرمود. و آن بزرگوار کرارا تصریح به مقام اجتهاد و اعتماد ایشان فرمودند.

و پس از چند ماه خبر ورود ایشان به سمع شریف مرحوم مبرور حجة الاسلام و المسلمین آیة اللّه فی الارضین الحاج میرزا محمّد حسن الحسینی نجاد الشّیرازی مولدا و الدّار العسکری هجرت واصل گردید. فورا مرحوم مغفور، عالم جلیل آقا سیّد محمد لواسانی، طاب ثراه، را برای دعوت ایشان به «سرّ من رای» عازم نجف اشرف فرمود. و چون آن مرحون به آن مکان شریف مشرّف گردید، به هر وسیله که ممکن بود، آن وجود محترم و مرحوم مبرور، علم فحل محقّق، جامع المعقول و المنقول حاوی الفروع و الاصول آقا میرزا سیّد حسین قمی، قدس سرّه، را که از تهران با ایشان رفیق و همراه بلکه مانند یک روح در دو بدن از یکدیگر غیر قابل الانفکاک بودند، به سامره سوق داد. و آن دو بزرگوار قریب ده سال در یک بیت ساکن و در خدمت حضرت حجّة الاسلام مشغول تلمّذ و با یکدیگر و مرحومین مغفورین ملاذی الاسلام والمسلمین آقا میرزا محمّد تقی شیرازی و آقا سیّد محمّد اصفهانی، رفع اللّه مقامهما و زاد فی الخلد

ص: 1125

اکرامهما و سایر اساطین آن حوزه مباحثت اجتماعی داشتند. و در این عشره کامله آن مرحوم کاملاً به تحصیل و تکمیل علوم عاریه و غربیه والسنه مختلفه از قبیل عبرانی و سریانی و تصنیف کتب و ترتیب 554 صحف و جمع اخبار به اجازه صحیحه عامّه مرحوم شیخ فقیه محدّث علامه عصر و وحید دهر الشّیخ محمّد حسن الکاظمی، طیّب اللّه رمسه و قدس نفسه، داشت. حتّی بلغ من العلم ما بلغ.

و از جمله تصنیفات آن وجود فایزالجود در آن نواحی و حدود کتاب شریف «شفاء الصّدور فی شرح زیارة العاشورا»است که در معموره بمبئی مطبوع و در نظر عارف و عامی مرغوب و مطبوع افتاده، و همچنین حواشی بسیاری است که بر فرائد و مکاسب شیخ انصاری مکتوب و رسائل و جزوات بی شماری است که در علوم مختلفه مرقوم فرمودند.

و در سنه یک هزار سیصد و شش هجری (1306) بر حسب استدعای جناب مستطاب، افتخار الاجلّه، حاج سیّد محمّد صرّاف تهرانی، دامت توفیقاته، به مصاحبت ایشان به مکه معظمه مشرف شد. و در اواخر سنه یک هزار و سیصد و نه (1309) بر حسب خواهش و اصرار جمعی از دوستان و اجازه حضرت سیّد عازم تهران که موطن اصلی آن عالی شأن بود، گردید. و در اواسط شهر محرم الحرام 1310 به مقرّ مألوف بازگشت. و لدی الورود بر حسب خواهش جمع کثیری از علما و فضلا و محصّلین، مشغول تدریس علوم و حکومت شرعیّه و بر حسب استدعای جمّ غفیری از صلحا و متدینین مشغول اقامه جماعت و انشای مواعظ گردید. لیکن با آن که بعضی از اخیار تجّار حیاط را مسقّف نموده بودند، به واسطه کثرت ازدحام خواص و عوام به طوری که شاید و باید عامّه طبقات کسب فیض نمی نمودند.

و چون این خبر به سمع شاه ماضی ناصرالدّین شاه رسید، به صدور دستخط کلیّه امورات مدرسه جدیدالبناء ناصری را به آن وجود مقدّس مفوّض داشت. و آن بزرگوار از برای افتتاح و اتمام تعمیرات آن مدرسه که تا آن زمان معوّق و ناتمام مانده بود،

ص: 1126

تشمیر ذیل فرمود.

و بحمداللّه در همان سال صدور دستخط که سنه یک هزار و سیصد و سیزده هجری (1313) بود به این مقصود نائل و طلاّب محصّل متدیّن در آن سکونت داد و تا آخر عمر کوتاه خود در آن مدرسه و مسجد اشتغال به تدریس علوم و اقامه جماعت و نشر مواعظ و حکم داشت. و تندنویسان ماهر صورت منابر آن آیت 555 خداوند قادر را مکتوب و به رسم تحفه از برای اهل دانش ارسال و از برای خود ذخیره می نمودند.

و به سبب ظهور مراتب علم و بروز درجات تقوی و طلاقت لسان و فصاحت بیان و حلاوت محضر و صباحت منظر و حسن اخلاق شهره آفاق و جاذب قلوب عامّه خلایق، خصوصا اهل فضل و دانش از اعیان ملت و ارکان دولت گردیده، محسود هر طبقه خاصّه بعضی از علمای عصر خود گردید و آن حاسدین آنی از ایذا و اذیّت و جور و صدمت آن عالی منزلت غفلت نورزیدند تا آن که در غرّه شهر صفر سنه هزار و سیصد و شانزده (1316) مبتلا به مرض حصبه و در هشتم همان ماه داعی حق را اجابت کرد.

و جمعی از اهل خبرت و درایت را عقیدت چنان است، که بعضی از آن مغرضین عنود و ظالمین حسود آن یگانه عالم وجود را به سمّ جفا مسموم و این راز را مکتوم داشتند. و در هر حال او از قفس تن و صحبت ناجنس که عذاب الیم است، به روضه رضوان و سرای جاویدان که نعم المقیم است، انتقال و استقرار یافت. و سایرین به خسران دنیا و آخرت دچار و گرفتار آمدند. و جسد مطهّرش در مقبره والد ماجدش که واقعه در صحن امام زاده حمزه در قصبه حضرت عبدالعظیم است، مدفون گردید. شکر اللّه فی الاسلام مساعیهما الجمیلة کما نشر علی السنة اهل الایمان مدائحهما الجلیله و سقی اللّه ضریحهما میاه الرضوان و احلّهما علی فرادیس الجنان.

و از دودمان آن مرحوم مبرور یک نفر اولاد ذکور و دو نفر اولاد اناث بعد از وفات در این سرای فانی باقی ماند. و مرحوم طوبی مکان، حاجی حسینعلی خان، متخلّص به

ص: 1127

وفا، طاب ثراه، خال اکرم ایشان ماده تاریخ وفات وی را چنین سروده است که نموده می شود:

می رسد هر نفس از این فلک حادثه زا

حادثاتی که کَنَد هیبتشان کوه ز جا

حاصلِ گردشِ گردون چه بود جز تفریق

غایتِ همّت او فتنه و آشوب و جفا

صد چو هاروت و دو صد سامری از ساحریش

سر ز حیرت به بغل رفته فرو درگل پا

بی فسادش نفسی خلق جهان را نبود

تن در آسایش و جان فارغ و دل کامروا

هر زمان غائله ای دل شکر آرد به میان

هر نفس ماتمی آرد به میان جان فرسا

556- چون ابوالفضل جهان هنر و فضلی را

می کند صیدِ اجل با همه اجلال وعلا

آن که در عهدِ جوانی به علوم ارزانی

شده آن سان که نه کس بود به عصرش همتا

آن که از تزکیه نفس شدش پاک ضمیر

رشکِ خورشیدِ فلک با همه نور و ضیا

آن که در دوستی آلِ نبی جان برکف

داشت همواره پیِ نصرتشان بی پروا

کلک دُر پاشِ وفا کرد رقم تاریخش

داعیِ حق به ابوالفضل ندارد به بقا

ص: 1128

این مختصری است از حالات والد ماجد خود که بر حسب امر مطاع بندگان حضرت مستطاب اجل سلاله دودمان نبوی و نقاوه عصابه مصطفوی شریعتمدار، خلایق افتخار، آقای آقا میرزا سید حسین دام بقائه، نجل جلیل و نبل نبیل مرحوم مغفور، طوبی مکان، خلد آشیان، کنز الرّاجین و کهف المحتاجین، ثقة الاسلام و المسلمین، آقای حاج میرزا سید علی التّقوی الاخوی، قدّس اللّه روحه، به خامه شکسته این دست بسته در یوم جمعه بیست و هفتم شهر شعبان المعظم سنه 1339 هجری نبوی تحریر گردید.

و انا ابنه العبد الآیق الجانی محمّد الثّقفی التهرانی، حشره اللّه مع آبائه و موالیه بحقّ محمّد و آله الطّاهرین صلوات اللّه علیهم اجمعین"

این فاضل نحریر بیش از چهل و دو مرحله از مراحل زندگانی را طی نکرد. و در این عمر اندک بر بسیاری از علوم آگاهی یافت. در فقه و اصول و حکمت و عرفان و ادبیات بلکه در اکثر علوم پایه اطّلاع را به جایی گذاشت، که وهم دقیق و فکر عمیق را در آن مقام راه نیست. و از آن پایه آگاه نه. ادنی پایه کمالاتش شعر و شاعری است. به تازی چنان سخن سرایی کرده که با سخنان اساتید عرب آن را فرق نمی توان نهاد. همانا از پارسی نژادان کسی چون وی به تازی سخن نگفته، بدین فصاحت و بلاغت که عرب عرباء اگر بیند، نداند؛ که گوینده آن عجم و پارسی زبان است. همانا اینانند که مایه افتخار ایرانیانند. این گونه مردان، گذشتگانشان را خدای بیامرزاد. و بازماندگانشان را عمر دهاد. بمحمد و آله الامجاد.

557- از سخنان وی دو قصیده و چند غزل نگارش می رود تا مرین تذکره را زینت دهد و رونق افزاید.

هذه قصیدة موشّحة فیروزیة علویة للّه درّ قائله

لبس الروض حریر الایحاک

بسوی کفّ الصّبا و المزن

یا له من خسروانّی قبا

ناصع یجلو طرازا مذهبا

ص: 1129

بهمن النّیروز للرّوض حبا

فتردّاه و منه المسک صاک

منحة ما عهدت من بهمن

مطرفا یغشی العیون رونقا

یزدری السّندس و الاستبرقا

ان یفز رضوان منه بلقا

قال یا روض بهذا من کساک

و علی الفردوس من غالبنی

فقدا من بهر قد لحقه

هاتفا و افق شنّ طبقه

و لقد وافقه فاعتنقه

قد رای الفردوس حقّا من رأک

مثل ما انجد رائی حضن

مذجلا فی حسنه الرّوض النّدی

و شد القمریّ شروی معبد

قعد اللّیل له بالمرصد

ناثراً بالانجم الزّهر الشباک

قانصا یصطاد ممّا یقتنی

فالّذی یدعی الثّریّا الیاسمین

و اقاح ما یسمّی بالبطین

و عرار لاعرار اذیبین

و شقیق ماتسمّیه السّماک

و سهیل ورق من سوسن

اهو الرّیحان ام صدغ العشیق

و محیّاه امِ الورد الفتیق

و قضیب البان ام قدّ رشیق

عانقته الرّیح و جدا مّا هناک

فتح النّرجس سکری اعین

انسیم من جنان نسما

و به غصن التّهانی قد نما

عجبا فی طیبه ما للسّما

بسحاب مدجن غشّ السّماک

یکتسی مطرف خزّ ادکن

558- اشقیق ام کئوس من عقیق

و سقیط الطّلّ ام صفو الرّحیق

و هزار ام جوی لایستفیق

و یکانّ السّحب اجفان بواک

من هوی نرجس طرف وسن

ص: 1130

کم اریح حمّل الرّوض الصّبا

ارخص الدّهر به سعر الکبا

ذکر القلب به عهد الصّبی

ویک یا قلب اما کان کفاک

ما تجرّعت کئوس الحزن

سَعْدُ اَسْعد اقر سمعی باسمه

فلقد شتّت جمعی باسمه

سلّنی او اجر دمعی باسمه

طارقلبی باشتیاق او عراک

لخلعت الروح قبل البدن

کم علی الجرعاء من ذات الکثیب

فی حمی ریّ لنا عیش یطیب

قد کسانی برده الضافی القشیب

عند شمس لو تراه مقلتاک

فیها شمس الضّحی لم تحسن

یا شقیق الشّمس یا ربّ؟ الغزال

یا اخا الغصن یمیل فی اعتدال

هل لیالی وصلنا نعم اللّیال

عائدات بَعد بُعد عن حماک

ما احیلی طیب زیّا الزّمن

کم لییل لی کاصداع الحبیب

للهنا فیه نصاب و نصیب

کنت ما شاء الهوی دون رقیب

کلّ ورد اعثرته و جنتاک

بیدی انسان عینی اجتنی

یا مدار الحزن یاقطب السّرور

کم علینا بالنّوی الدّهر یدور

و به تقضی(1) رواح و بکور

هل لمن شدت ید البین فکاک

اولغالی الوصل من ثمن

علم النّرجس عیناک الخمار

و روی من صدغک النّشر العمار

و الشّذی من وجهک الورد استعار

و قوام الغصن اذما و حکاک

من بوجه مشرق للغصن

مذ بذا وردک فی روض الجنان

فی شطاط و کخضیب الخیزران

ص: 1131


1- . مد: «یقضی».

559- حمّر الخجلة خدّ الارجوان

فالاقاحی بسّم و الغیث باک

بل بدا الرّوض بداء مزمن

اعین النّرجس رهن الیرقان

و شقیق قلبه فی خفقان

و بنبض الفص او فی ضربان

و محیّا الورد ام من جفاک

انت واللّه مشیر الفتن

یا غزا الاحسنه یکبو(1) البرود

فیک آیات من الرّبّ الودود

یلتقی قوسا نزول و صعود

للهوی حین یلاقی حاجباک

من محیّاک بوجه احسن

لو تری زلّی و ما بی من نحول

و حشا حرّان فی دمع هطول

ذا یشیب النّار ذا یجری السّیول

ما عرفت الشّخص منی بل اراک

لست لو تعرفنی ترحمنی

یا ربیع القلب یا روض الفؤاد

هل الی ارضک من بعد البعاد

من معاد هل الیها من معاد

آه ما اطیب شهدی بلقاک

و الی مغناک ما اشوقنی

فنسیم من رباها ینبری

خجل المسک و جری العنبر

افهل رزت بها توب الغری

فشمیم الریح و اری النّشر ذاک

من ثراها فهی روح الیمن

آه واشوقا لربع النّجف

اسفا فی اسف فی اسف

لقصور فی نوی فی شغف

فارکب الصّبر بالفضل عصاک

فتمطّی غارب العیش الهنئ

فدحی احلک من حنک الغراب

رفعه طیر غربان الشباب

سوف یلقی و هو مسلوخ الاهاب

بسنا یشرف من صبح ثناک

ص: 1132


1- . مد: «یبکی».

لشقیق المصطفی المؤتمن

لولی نوره الاسنی الاجل

مشرق من صبح نیروز الازل

من تولاّه تخلّی عن زلل

و لقلب فیه بالشّکّ یشاک

نصّ مولی کل عبد مؤمن

560- سیّد قد جلّ عن مدح العبید

اذ تولّی مدحه الرّبّ المجید

حفضت همّة نفس قد ترید

تنحل الجوزا و شعسا او شراک

نعل مولاه فیا للکنّ

هو شاهین لمیزان الرّشاد

بل هو المیزان فی یوم المعاد

و علی عرفانه تجری العباد

بل هوالاخذ من هذا لذاک

یوم یدعو کلّهم بالغبن

افق الایجاد مشکوة الوجود

هیکل التوحید مرآت الشّهود

سیبه روض المنی منه فجود

فیضه الاقدس ما فیه امتساک

شرّع فیه فقیر او غنی

هو للارباب ربّ الصّنم

و معالیه حلیفا القدم

و لهذا آمنت من عدم

فی اختصاص لایدانیه اشتراک

مثلا من صانع ذی منن

ربّ علم منذ شبّ القبسا

جاء موسی حافیا ملتمسا

فعسی یقتبس النّار عسی

و لقد خرّو بالطّور اندکاک

من تجلّیه بوادٍ ایمن

شرفت اقدامه البیت الحرام

ربّها قد صار للنّاس قیام

نحوه الرّکبان تسری کلّ عام

فتری حصباء خیف و الاراک

بسّدا من وطی دامی الفرسن

ان یشاء سابق جبریلا ذباب

و لوی قادمتیه بطناب

ص: 1133

ابرمته عنکبوت فی لعاب

بالها من قدرة کانت ملاک

فی اصطناع الخلق ثم الازمن

قدرة ذل لها صعب الزّمان

مع امراللّه تجری فی رهان

همّة لوصیغ منها صولجان

تلقف العرش اجل یوم العراک

یلقف الاکوه عطف المحجن

باسمه قد سحّب قب الخیول

و العوالی السّمر و البیض النّصول

بصفون و فرند و زبول

و له یسجد ثبت القلب شاک

بظبا العصب و غرب اللّدن

561- فاذا قام علی السّاق الهباج

و شعاع الشّمس سدّته العجاج

فالضّحی لیل به الرّمح السّراج

ان اتی ضیف من الطعن الدّراک

قفت الاجال قفرا الضّیفن

کاشرا عن نابه الموت الزّوام

طائرا عن وکره صقرالسّهام

ضاحکا مستبشرا ثغر الحمام

اذ یری الابطال صرعی لاحراک

فکان ارواحهم لم تکن

فنعال الخیل فی وجه الصعید

مذجرت حاکت خمارا من حدید

و بوجه البدر خدش اذ یمید

عالمل الرّمح لقرع و اصطکاک

بسلب الرّوح و ان لم یطعن

عندها لو حاول(1) الحزن جبان

لغدا قاسی الحشا ثبت الجنان

و هو من اسمائه رطب اللّسانیلج الحرب بطب و احتناک

یترک الاصعب دون الاهون

یدع اللیث فریس الارنب

و یرد النّمر صیدا الثعلب

و یری الافلاک حدا المقضب

فتراها بنجوم فی اشتباک

ص: 1134


1- . مد: «هاول».

تتّقی من بأسه فی جوشن

فاسمه حضن الهی سدید

و به قد عقد الفال السّعید

و هو احمی من حصون من حدید

فتذکرّه اذاالخطب دهاک

تلق شمسا فی ظلام مردن

یا ابا الانجاب یابن الانجبین

یا سماءً مشرقا بالنّیّرین

یا اخا الهادی و مولا الخافقین

یا یداللّه التی جابت یداک

حلّة الکون الجسم الممکن

قد تجلّت فیه انوار القدم

بسنا یفتق اجواء الظّلم

فانجلت منمه حنادیس العدم

مدحة لاحظ فیها السّواک

کم علیها من دلیل بیّن

562- خصّک اللّه بمنّ مستفیض

و بجاه وافر الفضل عریض

شیمة شمس الهدی منها و میض

کل ما فی الکون رشح من نداک

یا له من مستفیض هتن

لک کفّ فی مقادیر الدّهور

فوّض اللّه لها کلّ الامور

لست ادری اغلوّ ام قصور

کلّ شئ ما خلا اللّه فداک

فیک ذا سرّی و هذا علنی

و ابن متّی بایادیک التجی

و بها فلک لنوح علیه السلام قد نجا

و بها یعقوب علیه السلام نال الفرجا

و تلقّی آدم علیه السلام لمّا عصاک

کلمات فرجت عن محن

نفحات من معانیک نفوح

استعار الرّوح(1) منها نشر روح

وسنا آنس موسی ان یلوح

یتجلّی کلّ یوم من ثراک(2)

افهل کنت المنادی بلن

ص: 1135


1- . حاشیه مد: «قوله استعار الرّوح ای استعار عیسی».
2- . مد: «ثواک».

لیس فی مدحک لی وهم یطوف

فقمیص خیط من نسج الحروف

و هو یزهور و نقاقا لی الشّفوف

قاصر عن سطرقامات علاک

ضلّ سعیی باللّسان الالکن

یا عزیزا مالکا مصرالغیوب

یا جلا ناظر یعقوب القلوب

قذفتنی النّفس فی جبّ الذنوب

فتمسّکت بحبل من ولاک

واثقا منه بان یخرجنی

اتری حاشاک اذ قام القیام

ان یقولوا ذا علی الحبّ اقام

هم اهروه الی نار عزام

حاش للّه فما ذاک رضاک

و ایادیک طراز الالسن

لا و عینیک فقلبی لایخون

عهد تامیلی و احسان الظنون

فسقی اوطف ثجّاج هتون

ثدی امّ ارضعتنی بهواک

و ابا فی حبّکم نشئنی

563- لی عزم فی الهوی لاینشنی(1)

یحتذی منک بسیف منحنی

فیه تأویل لتنزیل السّنیفعلیک اللّه صلّی و جزاک

عنهما خیر جزاء المحسن

و علی اصلک حقّا و اخیک

و شموس من بنیه و بنیک

سادة جلّ علا هم عن شریک

و علی قلب تغشّاهُ جواک

و علی روح به مرتهن

کلّما سلسل دمعی ما روی

عن صحاح من احادیث الهوی

قدتلقّی عن فؤادی باللّوی

من حمی رمّی و عضّ العیش ذاک

و بضرع الوصل او فی لبن

بمعان کتباشیر الصّباح

فی قواف کاساریر الصّباح

ص: 1136


1- . مد: «ینسنی».

او کجام من نضار فیه راح

او کخود فعمتة الساق هناک

جلببت فو هیّ(1) بردٍ مرقن

هاکها فرعاء کحلاء العیون

بجفون نطبا اللّحظ جفون

یشتهی طیب لماها الرّاشفون

ذقّها عبدا لی علیا ذراک

فتقبّل بقبول حسن

و منه طاب ثراه(2)

حیل بینی و ین ما اشتهیه

من جمال تحیّر العقل فیه

وجهه جنّة فیها ما تلذ

الاعین و انفس الوری تشتهیه

و عجیب تلک اللّوا حظ حور

و هی تحمی و رود کوثر فیه

عجبا کیف حلّ قلبی و هذا

فی سعیر ایدی النّوی یصطلیه

لست ادری من عینه اتشکّی

او ا لیه من بنیه اشتکیه

وجهه بدر(3) فوق غصن قوام

لیت انسان ناظری یجتنیه

ضلّ عقلی لما اهتدیت الیهو عجیب ضلال قلب النّبیه

لقبّونی الضّلیل فیه و قدّماترجمونی بالفلسفیّ الفقیه

تلک من فتنه الهوی غیر بدعفانظر الکتب کم تری(4) من شبیه

564- و منه غفراللّه له(5)

ما لقلبی لایستفیق صباه

و لطرفی قد غاب(6) عنه کراه

علم اللّه انّ قلبی سبیلیبمقاساة طول دهر نواه

ربّ صبّ لایستطیع سلّوامستهام ما ان یبلّ جواه

ذمّ قلبی صدغ الملاح و انکان حروقا صعبا لمن عاناه

ص: 1137


1- . مد: «قرحیّ».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 118.
3- . مد: «الورد».
4- . مد: «لم تری».
5- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 119.
6- . مد: «عاب».

انّ قلبی اسیر عینی ملیح

اودعت کلّ فتنة عیناه

حسن وجهه اغن صبیح

کلّ ستر مهتک فی هواه

سامریّ الالحاظ لابل الیه

ینتهی کلّ فنّ سحر اراه

ناعم الجسم اهیف القذعان

ثمل من دم القلوب طلاه

خان صبری قلبی و مالی سبیل

لوصال ینیل قلبی مناه

ان امت فاعلموا بانّی شهید

فی التّصابی و قاتلی ناظراه

نظم شعری یحکی لبعض غرامی

و سقامی و ادمعی شاهداه

و له ایضا قدّس سرّه

و له ایضا قدّس سرّه(1)

اتلک عیون ام کئوس من الخمر

و تلک لحاظ ام فنون من السّحر

ام السّیف مسلولا ام الظّبی لافتا

و انّی لعین الظّبی من ذلک السّکر

قَصَمنَ ظهور العاشقین بلحظة

و درّ عن قلب اللّیث بالنّظر الشّزر

الا(2) یا علیل العین من غیر علّة

و منکسر الجفنین منکسرا الشّعر

جمالک انسانی جمیع جنایتیفو اللّه قد ازریت بالشمس و القمر

احبّک حبّ لایصاب بسلوةو هیهات ان اسلوک مادام لی عمر

نعم من رای ذاک الجمال و ان یصببسهم البلایا ماسلا ابدا الدّهر

و له ایضا

و له ایضا(3)

کربت بظفری ارض صدری زارعا

به حَبّ حُبّ یستقی بالمدامع

فلمّا نمی و استاسد الشّقوق نبته

حصدت النّوی الشجی فخابت مطامعی

فقد کنت ارجو انّنی منه اجتنی

ثمار اللّقا بین النّقار الاجارع

ص: 1138


1- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 118.
2- . مد: «ایا».
3- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 118.

فیا حسرتی اذ کنت اسعد(1) حاصد

لقصل دعاتی العشق اخیبُ زارع

و له ایضا

و له ایضا(2)

مرّت بناهیفاء مجدولة

ادقّ من فکر اصولیّ

تَنَشَّئت بالرّیّ لکنّها

ترکیّة تنمی التّرکی

ترنو بلحظ فاتن فاتر

انفذ من همّة صوفی

مموّه(3) بالسّحر فی سطوة

اضعف من حجّة نحوی

وله طاب ثراه

وله طاب ثراه(4)

اذا جفاک صدیق

فاستصلح الحبّ جدّا

جلائک السّیف خیر

من صنعه حین یصدا

و له طیّبب اللّه تربته

و له طیّبب اللّه تربته(5)

و اقرح شی للصبابة فی الحشا(6)

مکابدتی سترالهوی و هو ظاهر

و توریتی بطنا اصرّح باسمهعجاب و لکن لایواریه ساتر

فی مدیحة القائم

فی مدیحة القائم(7)

صَنَمٌ کُلَّما یُزادُ اخْتِباراً

لَمْ یَزَلْ وَجْهُهُ یُزادُ اخْتِباراً(8)

فَتَأمَّلْ تِلْکَ السِّهامَ الرَّوامی

وَ تَأَنَّقْ تِلْکَ العُیُونَ السُّکاری

ص: 1139


1- . مد: «اسعدت».
2- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 119.
3- . مد: «ممرّه».
4- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 118.
5- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 118.
6- . مد: «للحشا».
7- . مدینة الادب، بخش نخست، ص 112.
8- . حاشیه نسخه «لمّا سمع ادیب العصر و الشاعر الغری السیّد ابراهیم الطباطبایی هذا المطلع اعجبه و اعجزه و قام و قعد و قال هذا الصّنم بنبغی ان یسجد له قلت انما یعرف ذالفضل من الناس ذووه و الحمد للّه علی نعمائه».

وَ مَحاریبِ مِن حَواجیبِ مُزجٍّ(1)لاِعْتِکافٍ فیهِنَّ قَلْبی تَواری

وَ جُعُوداً جَلَّتْ بِطیبَ شَذاها

اَنْ تُکَنّی بِنَفْسَجا وَ عِماراً(2)

وَ شِفاها مَهْما سَقتَکَ العُیُونُ

الْحَمْرَ قامَتْ تُمیطُ(3) عَنْکَ الخِماراً

وَ عُقُوداً لِلدُّرِّ حَشْوَ عَقیقٍ

فِی انْتِظامٍ اَفادَ دَمْعی انْتِشاراً

وَجبینا شَرْوَی(4) السَّجَنْجَلِ شَطْر

الشَّمْسِ یَغْشِی الاَبْصارَ و النَّجمُ غارا

وَ جَمالاً دَلَّ الرَّقیبَ عَلَیهِ

طیبُ نَشْرٍ وَ رَوْنَقا حَیْثُ زارا

وَ عِذاراً کَاَلاسِ فَوْقَ شَقیق

فی غَرامی بِه خَلَعْتُ العِذاری

مَسْکَة اَمْسکَتْ بِقَلْبی کَماقد

اَوْ دَعَتْ حَسْرةً قلوب العُذاری

وعَلیلاً مِنَ الجُفونِ کَسیراً

زادَهَا اللّه عِلَّةً و انکِساراً

اَلْحِذار الحذار(5) لایَعْدَیْنُکُم

سُقْمَ اَجْفانِهِ الحَذار الحذارا

ص: 1140


1- . مد: «زجّ».
2- . حاشیه نسخه: «ریحان مجلس شراب».
3- . حاشیه نسخه: «الاماطة الازالة».
4- . حاشیه نسخه: «الثروی المثل تکرّرُ فی الشعرا لتجری».
5- . حاشیه نسخه: «قوله الحذار، هذا اسلوبُ بدیعُ لم یسبق الیه احدا من العرب و العجم علی کثرة ما رأیتُ من شعرِهم».

566- اَلْفِرار اَلْفِرار اِنْ سَلَّ غُنْجا

سَیْفُ اَلْحاظِهِ الْفِرارَ الْفِرارا

وَ دَعُو نی عَنْ ذِکْرِ فیهِ فَاِنّی

مُذْ تَذَکَّرْتُ فاهُ زِدتَ عُوارا

سامِریُّ الشِّفاهِ قلبی کَلیم

فی هَواهُ وَ رُوحُ صَبْرِی اَستطارا

یُولجُ اللَّیْلَ فیِ النَّهارَ کَما

یُولِجُ فِی اللَّیْل حَیْثُ شاءَ النّهارا(1)

یا هَزاراً غَنیَ عَلَی الاِیکِ وَجْداً

بَاسْمِه غَنّ ثانِیا یا هَزاراً

فَانْعِطافُ الْخَوْطِ الّذی فیهِ تَشْدُوُ

زادَ قلبی لِلْقَدِّمْتُهُ اِدّکارا

یا صَبَا(2) الرّیح اِنْ تَوَسّطتَ ریّا

فَبِتِلکَ الْجُعودِ قَرّی قرارا

شَوّشیها کما تَشَوَّشَ بالی

فی هَواها وَ زَیِّدیها انْتِشارا

وَ اَحْمِلی النَّفحَةَ الزَّکِیَّةَ مِنها

وَافْضَحِی الرّندَ دُونَها والْعَرارا

ثُمَّ اَهْدی اِلَیَّ مِنْهاعَبیراً

لااَری لِلْعِبَرِ فیهِ اعتِبارا

وَانْشِدی بَیْنَما بِها مِنْ قُلُوبٍ

شَفَّهَا الاَْسْرُ قَلْبَیْ المُسْتَطارا

ص: 1141


1- . حاشیه نسخه: «اقتباس عجیب غیر مسبوق الیه».
2- . حاشیه نسخه: «قولنا یا صبا لم اقف علمی فی مشعر العرب».

آه مَنْ لی مِنْهُ بِرَوْضِ وِصالٍ

اَجْتَنی فیهِ مِنْ لِقاهُ ثِماراً

اَنَا مُلْقیً فی کَرْخِ بَغْداد لکِن

هُوَ بِالرَّی ما اَشَطَّ الْمَزارا

لَیس فی هِجْرَهِ الرِّیاضُ رِیاضا

لاوَعِشقی وَ لَأَالْعِقارُ عِقارا

یا صَباحاهُ مِنْ عُیُونٍ صَبیحٍ

اَصْبَحَ النّاسُ فی هَواهُ حُیاری

اَهُوَ اللَّیْثُ وَ الْقُلوبُ غزالٌ

اَمْ هُوَ الصَّقْرُ وَالْعُقُولُ حُباری

کُلُّ حُسْنِ فی کُلِّ شَئٍ جَمیلٍ

اَثَرٌ مِنْهُ فَهُوَ فیهِ القُصاری

وَ اَری کُلَّ مُعْزَمٍ(1) مُسْتَهامٍ

بِتَباریحه اِلَیهِ اَشارا

ظَلَّ شِعْری فیهِ شِعاری و عَهْدی

بی لا اَسْتَحِلُّ شَعْری شَعارا(2)

قَصَّ شَوْقی جَناحَ فَضْلی فَانّی

اَتَمَنّی به اِلیهِ مَطارا

وَ فُؤادی وَ اِنْ اَطالُوا عَلَیهِ

الْعَذْلَ یَاْبی عَلَیْهِ الاّ اَقْتِصارا

ص: 1142


1- . مد: «مغرم».
2- . حاشیه نسخه: «یعنی صارالشعر شعاری فی هواه وقد کنت قبل ذلک لااختار واستحلّ شعری السّماء شعارا لی».

وَ مَغانیهِ ای وَ عَیْنَیْهِ اَعْنی

اِذا سُمّی مَنیعَةً اَوْ ضِمارا(1)

قَرِّبِ الاَْشْقَرَ الْمُطَهَّمَ مِنّی

ضاقَ ذَرْعی فَلا اُطَیقُ اصْطِبارا

قَرِّبِ الاَْشْقَرَ الْمُطَهَّمَ مِنّی

کَیْ اَجُبَّ الْفَلا وَ اَطْوی القِفارا

قَرِّبِ الاَْشْقَرَ الْمُطَهَّمَ مِنّی

کَیْ اُوافی بالرّیَّ بِالَّیّ تِلْکَ الدّیارا

قَرِّبِ الاَْشْقَرَ الْمُطَهَّمَ مِنّیفَلَعلّی اَسْتافَ ذاکَ الْعَقارا(2)

567- وَ لَعَلّی مِنْ بَعْدِ نَاْیٍ وَلایٍ

بِشِباکِی اصْطادُ مِنْهُ ازدِیارا

سَعْدُ اَسْعِدْ هَواهُ وَالعَقْلَ دَعْهُ

اِنَّنی مَاائتَمَنْتُهُ مُسْتَشارا

لَأَطیَرَنَّ نَحْوَهُ بِجَناحِ الشَّوقِ

اِنْ کانَ مَنْ بِهِ الشَّوقُ طارا

فَبِذاتِ الاثالِ بالرَیِّ اَهْوی

رَشَا یَکْحُلُ الْجُفُونَ احْوِرارا

قَمَراً یَعْتَذَیِ الدَلاّلَ و شَمْسا

یَکْتَسِی الْحُسنَ لاَ النَّسیج الْمُغارا(3)

ظَلَّ غُنْجٍ وَ نَشْوَةٌ وَ دَلال

مِنْهُ بُرْداً وَ شِملَةً وَ دِثارا

ص: 1143


1- . حاشیه نسخه: «المنیعه و الضمار منزلان بنجد».
2- . حاشیه نسخه: «الاستیاف الشّمّ و العقار الشراب».
3- . حاشیه نسخه: «لم یسبق الیه فیما اعلم».

یَفْضَحُ الْغُصْنَ بِالْمَعاطِفِ لکِن

یِخْجِلُ الْوَردَ وَجْنَةً وَ عِذارا

خَجْلَةُ(1) التِّبرُ مِنْ مَدیحِ نَصیرٍ

فِی الاِْمامِ الْمَاْمُولِ صُغْتُ نَضارا

ایَةُ اللّهِ حُجَّهُ اللّهِ نُورُ اللّه

ِطُورُ الْوُجُودِ مِنْهُ اسْتَنارا

هُوَ مَجْمُوعةُ الوُجودِ وَ فیهِ

جامِعُ الْکَونِ قَالْتَزِدْهُ اعْتِبارا

جَمَعَ اللّه ُ کُلّما فِی النَّبِیّینَ

وَ فِی الاَوْلِیاءِ فیهِ اخْتِصارا

شَمْسُ قُدْسٍ یَزْدادُ لَمعُ(2) سَتاهُ

کُلُّ یَوْمٍ وَ اِنْ طالَ اسْتِسارا(3)

خاتَمُ الاَوْلِیاءُ قُطْبُ الْبَرَایا

غَوْثُها غَیْثُها اِذَالْماءُ غارا

هُوَ سِرُّ اللّهِ الَّذی لَوْ رَاهُ

النّاسُ قالُوا فیهِ بِقَوْلِ النَّصاری

وَ وَلِیُّ اللّهِ الّذی لَوْ تَجَلّی

بِالَّذی فیهِ ما سِوَی اللّهُ بارا(4)

قَدَحَتْ کَفُّهُ الْقَوِیَّةُ زَنْداً

طارَ مِنْهُ مافِی الوُجُودِ شَرارا

ص: 1144


1- . مد: «حجلةُ».
2- . حاشیه نسخه: «التذکیر فی الضمیر باعتبار المعنی و هو ابلغ».
3- . مد: «استتارا».
4- . حاشیه نسخه: «ای هلک».

فَلَهُ اللّهُ اَیُّ زَنْدٍ تَوَلّی

وَ لَهُ اللّه اَیُّ قَدْحٍ اَطارا

وَ هُوَ الرَّحْمَةُ اَلّتی عَمَّتِ الاَشْ

یاءَ سَجْبُ النَّوالِ مِنْهُ انْهمارا

وَ عَلاهُ لَوْ یُوزَنُ الْعَرْش مَعَهُ

کَفَّ عَنْ فَخْرِه وَ خَفَّ عَیارا

یَتَهامَی الْفِرْدَوْسَ عِزّةَ نَفْسِ

مَنْ اِلی بابِهِ الْمُقَدَّسِ صارا

قُبِّلَتْ نَعْلُهُ الصَّعید فاضحت

قُبِّلَتْ وَجْهَُها ذُکاءً کِرارا(1)

مِنْ لَدُنْهُ خِضْرٌ تَعَلّمَ عِلْما

فاتَ مُوسی بِهِ اَقامَ الْجِدارا

هُوَ اَعْطَی الرُّوحَ المُقَدَّسَ عیسی

وَ لِموسی عَصَی وَ کَفّا اَعارا

وَ بِه تَحْضُرُ(2) المَلائِکُ قِدما

لاَِبیهِ اَسِرَّةً و طرارا

وَ غَداً لِلْخَلیلِ بَرْداً الَظاهُ

وَ نَجی فُلْکَ نُوحٍ وَالْماءُ نارا(3)

568- صَبَّغَتْ کَفُّهُ الْمُفیضَةُ ما فِی الْ

کَونِ هذا نُوراً وَ ذلِکَ قارا

ص: 1145


1- . حاشیه نسخه: «تصرف بدیع لَمْ یسبق الیه فیما احفظ».
2- . مد: «یَحْضُرُ».
3- . حاشیه نسخه: «یمکن ان یکون الواو فی والماء حالیة ای نجی فی تلک الحالة کما یجوز کونها عاطفة ای به نجی فلکه و به فار الماء فمنه الاستجابة لدعائه و منه النجاة من بلائه فافهم».

جَلَّ عَنْ مِدْحَةِ الاَْنامِ فَجَهْراً

مَدَحَتْهُ ائ الْکِتابِ مِرارا

یا وَلیَّ اللّهَ الْمُؤَمَّلَ بِاللّهِ اسْ

تَبْقِ مِنّا هذَی الْقُلُوبَ الحِرارا

کَمْ قُلِبْنا عَلَی الجِمارِ قُلُوبا

فَانْقَلَبْنَ القُلُوبَ فیها جِمارا

فی عُیُونٍ قَدْ اُنْسِیَتْ لَذَّةَ النَّومِ

فما اَنْ تَذُوقَ حَتَّی الْغِرارا

فَاِلی فَضْلِکَ استَجارَ رَجائا

یا رَجَا الْمُسْتَجیرُ فَالبَیْنُ جارا

فَاِلی مَ النَّوی وَ حَتّی مَ ذَالْبَیْنِ

فَهَلْ مِنْ سِواکَ نَبْغی انْتِصارا

ذاکَ قَلبی سَری اِلَیکَ کَلیما

مُذْ بِوادی طُواکَ انَسَ نارا

وَلَدی بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ مِنْ اَهلی

اَسْکِنْتُ فاَرْعِ فینَا الْجَوارا

کُلُّ مَوْلیً الاّ الْمُهِیْمَن اَنْتُم

مِنْهُ اَعْلی کَعْبا وَ اَحْمی ذِمارا

فَمَتی فی رُبُوعٍ فَضْلِکَ اَمْنا

نَتَهادی تَرَوُّحا وَ ابْتِکارا

وَ نَری مَیِّسا غُصُونَ الاْمانی

اَدْمَنَتْها اَیْدِی الْبِلاعِ(1) اهْتُصارا

ص: 1146


1- . مد: «البداع».

وَ نَری حُفّلاً ضُروعَ العطایا

تمتریها کَفُّ الرّجاءِاعْتِصارا

وَ مَتی نَجْتَلی مُحَیّاکَ کَالشَّمس

سَناها تَجلُوا الْغیارَ الْمُثارا

قُمْتَ لِلاَْنْبِیاءِ تُدْرِکُ زَحْلاً

وَ عَنِ الاَْوصِیاءِ تَطلُبُ ثارا

فی خَمیسٍ اِنْ اَجْهَدَ الشَّمسُ تَجْلُو

وَجْهَها لَمْ تُطِقْهُ وَ النَّقْعُ ثارا

مِنْ اُسُودٍ تُرْدی الاُْسُوَد زَئیراً

نَخْذَتْ مِنْ عَواسِلِ الخَطِّ زارا

یَتْبَعُ الْمَوْتُ ظِلَّهُم حَیْثُ ساروا

اِنْ یَمینا تَلَفَّتُوا اَوْ یَسارا

بِسُیُوفٍ هنْدِیَّةٍ صُقُنَ مِنْ نارٍ

یُذیبُ الشِّرارُ مِنْهَا الشِّرارا

وَ وَشیجٍ مَتی تکَسَّرَ فیهِم

ناک کَسْرُ الاِسْلامِ مِنْهُ انْحِبارا

فَلاَِهْلِ الْوِلاءِ جدِّدْ اَمانا

وَ بِهامِ الاَعْداءِ اَغْمِد شفارا

وَ اَبْحِ مَنْظَرَالْمَعادی اسْوِداداً

وَ اَنِلْ خَدِّی الْمَوالِی احْمِرارا

وَ اتْرکِ الحِبَّ اَبْیَضَ الوَجْهِ کَالْ

فَجْرِ وَ غَشِّ الْحَسِودَ مِنهُ اصفِرارا

بِمَتایا حُمْرٍ وَ بیضٍ وَ سُمْرٍ

اَعْقَبَت عَیْشَهَا الْخَفیرِ اغْبِرارا

ص: 1147

غامَصَتْهُ فَغادَرَتْهُ رَمیما

بَعْدَ ما طاوَلَ السِّماکَ اغْتِرارا

569- فَعَلَیْکَ السَّلام لِلّهِ ما اَخَزَتْ

مَعالیکَ هَقْعَةً وَ عُرارا

هاکَها یا اَبَالْحُسَیْن عَلیَّ بْنَ الْ

حُسَیْنِ الَّذی بِهِ الْقَلْبُ حارا

غادَةٌ طَفْلَةٌ عَروسا حِصانا

حُسْنُها فِی الْوَری کَعِشْقِکَ صارا

رَوْدَةً رَخْصَةً بَرَهْرَهَةً خَوْداً

رَداحا بِهَا الْجَمالُ اسْتَجارا

لَوْ رَاها اَبُوعُبادَةَ اَعْفی

وَجْهَ اَبْکارِه وَ خافَ العُوارا

هِیَ ذاتُ الْخالِ الَّتی بَثَّ فیها

فی قَوافٍ اَبُونَواسُ ابْتِهارا

نَصَبَتْ ایَةً مِنَ الْحُسنِ لم تَرْفَعْ

دَلالاً رَأسا وَجَرَّتْ اِزارا

صُغْتُ مِنْ عَسْجُدِ الْمَعانی وَ دُرِّ

اللَّفْظِ فیها قَلادَةً وَ سِوارا

خَطَبَتْها لَکَ الْمَوَدَّةُ مِنّی

ثُمَّ زُقَّتْ اِلی ذُراکَ جِهارا

فَهِیَ تَبْغی حُسْنَ الْقَبُولِ صِداقا

وَ تَرَجّی زُهْرَ النُّجوُمِ نِثارا

نَتملّی الْعَیْشَ الرَّغید هَنیئا

وَکِفاها بِطَلِّ فَضْلِکَ جارا

ص: 1148

وَ اَقِلْ عَثْرَتی وَ تَأخیرَ بَعْثی

لِمَدیحی یا مَنْ تُقیلُ الْعِثارا

اِنْ یُؤَخَّرْ عَنْکَ الْقَصیدُ فَاِنّی

لاِضْطِرارٍ اَخَّرْتُهُ لاَ اخْتِبارا

خَسِرَتْ صَفْقَةُ امْرءٍ مَدَّ طَرْفا

فی سِوی مَنْ خَدَمْتَ اِلاَّ اضْطرارا

کُلَّ یُوْمٍ یَأتیکَ مَدْحِیَ عیدٌ

فَاَقِمْ مَوْسِما لَهُ لایُجاری

وَاقْبَلِ الْعُذْرَ و اَغْضُضِ الطَّرْفَ عَنّی

فَقَدَ الذَّنْبَ مَنْ اَجادَ اعْتِذارا

وَ اَنِلْنی مِنْ حُسْنِ ذِکْرِکَ مایُولِی

السَّماکَیْنَ خَیْبَةً وَ خَسَارا

لابَرِحْتَ الزَّمانَ لِلْفَضْلِ مَأویً

وَ ثِمالاً وَ مَوْئِلاً وَ مَحارا

ماشَدی صارِحٌ وَ صَحَّ نَسیمٌ

بِاعْتِلالٍ وَ حَفَّ وَرْد بَهارا

ص: 1149

محمّد حسین

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

قُلْتُ اَهْلاً بِقُدُمی بَلْ و سَهلاً

حَیْثُ لَمْ اُلْفِ بِذاکَ البَریعِ اهْلا

570- کَمْ تَغَرَّبْبُ اِلَی الْبُلْدانِ لَمْ

اَجِدِ الْخُلاّنَ تَرْحالاً وَ حَلاّ

فَبِمَنْ انَسُ اِنْ لَمْ یُوجَدِ الاُْنْسُ

مَهْلاً یاعَذُو لی ثمَّ مَهْلا

ماحَلَلْتُ الحَیّ اِلاّ وَ عُلایَ

ابْتَغی فَوْقَ السِّماکَیْنِ مَحَلاّ

اَنَا مَوْلی سَیّدٍ فاقَ الْوَری

عَمَلاً عِلْما نَدیً جُوداً وَ نُبْلا

هَلْ اَتی فیمَنْ عَداهُ هَلْ اَتی

ایَةٌ مِنْ مُحْکَماتِ الذِّکرِ کَلاّ

کَمْ مِنَ اللّهِ عَلَیْنا بِالنَّبیّ

رَحْمَةً ثُمَّ بِه لُطْفا وَ فَضْلاً

اَسْبَقُ الْقَوْمِ هُدیً اَفْضَلُ مَن

طافَ بِالْبَیْتِ وِ مَنْ صامَ وِ صَلاّ

عَدَلَ النّاسُ عَنِ الطُّهْرِ اِلَی

الرِّجْسِ اَیْمُ اللّه ما ذلِک عَدلا

وَلَدَتْهُ اُمُّهُ فی حَرَمِ اللّهِ

ساوی حَرَمٌ لَوْلاهُ حِلاّ

بِاَبی سَیّدُهُمْ اَصْیَدُهُمْ

خَیْرُهُمْ اَزْکاهُمُ فَرْعا و اَصْلا

رَجَبٌ قَدْحازَ تَرْجیبا بِه

صاحَ رَجِّبْ رَجَبا حینَ اَهَلاّ

مُرْتَضَی النّاسِ شَدیدُ الْبَأسِ تاجُ

الرَّاسِ للدّینِ وَ اَهْلِ الدّینِ کُلاّ

اَسَدٌ قَسْوَرَةٌ حَیْدَرَةٌ

لَوْ رَاهُ اَسَدُ الْغابِ لَوَلّی

زَوْجُ زَهْراءِ الْبَتُولِ الطُّهْرِ ما

اَکْرَمَ الزَّوْجَ وَ ما اَسْناهُ بَعْلا

مَنْ رَاهُ سَلَّ سَیْفا مُزْهِفا

فِی الْوِغا یَسْطُو فَقَدْ شاهَدَ فَحْلا

مَلِکٌ یُفْنِی الاَْعادی بِیَدٍ

وَ بِاُخْری یَسْکَبُ الالاءِ وَبْلا

وَیْلُ مَنْ لایَتَوَلّی سَیِّداً

قاسِما فِی الْحَشْرِ رِضْوانا و وَیْلا

عَنْ قِیاسِ الْخَلْقِ مَعناهُ اَجَلُّ

اَجْلَ عَنْ مُنْتَهاهُ الْفِکْرُ کَلاّ

سَیْبُهُ سَیْلٌ مِنَ الدَّاْما کما

سَیْفُهُ یُجْری دِماءَ الخَصْمِ سَیْلا

مَرْحَبا بِالسَّیفِ یَسْقی مَرْحَبا

مِنْ ذُعاقِ المَوْتِ نَهْلاً ثُمّ عَلاّ

کَسَرَالاْصَنْامَ مِنْ بَیْتٍ بَنی

جَدُّهُ لِلنّاسِ اَمْنا وَ مُصَلاّ

ص: 1150

مَنْ لَهُ اَطْرَی الثَّنا رَبُّ العُلی

بِالْعُلی اَوْلی وَ عَلْیاهُ وَ اَعْلا

سَیّدِی اِنّی لَکَ الْیَومَ وَلیٌّ

وَ لِآلِ الْمُصْطَفی عَبْدٌ وَ مَوْلی

صَلَواتُ اللّهِ تَتْری لَکُمُ

وَ لاَِعْدائِکَ اَوْلَی ثُمَّ اَوْلی

وَفَّقَ اللّهُ لِکَیْ نَحْفَظَ فیکَ

وَ فی وُلْدِکَ میثاقا وَ اِلاّ

571- اِنْ رَعَیْنَاالْعَهْدَ مُزْنا بِکُمُ

بِجَنانٍ وَ بِرِضْوانٍ وَ اِلاّ

طالَ ما نَنْتَظِرُ الْمَهْدِیَّ کَیْ

یُمْلالاَ الارضُ بِه قِسطا وَ عَدْلا

یا لَها مِنْ طَلْعَةٍ نُورِیَّةٍ

تُشْرِقُ الدُّنیا بِها حَزْنا وَ سَهْلا

کَمْ حَسَوْنا جُرَعَ الصّابِ بِما

قَدْ اَصابَ الدّینَ وَ الشَّرْعَ اَخَلاّ

فَمَتی نُمْضی مِنَ الْبیضِ وَ سُمْرِ

الْقَنَا الْخِطّیِ ثُعبانا وَ صِلاّ

هَلْ تَرانا شاهِر اَسْیافِنا

قاتِلِی الاْعْلا وَ فی نَصْرِ کَ قَتْلی

سَیِّدی یا حُجَّةَ اللّهِ فَقُمْ

وَاجْعَلِ الْهِجْرَ بِاذْنِ اللّهِ وَصْلا

حَسْبُکَ الاَْشْرافُ مِنْ قوْمِکَ هُمْ

اَکْرَمُ الاَْقْوامِ آباءً وَ نَسلا

مِنْهُمُ قَمْقامُ فَخْرٍ وَ عُلاً

فازَ مِنْ حُبِّکَ بِالْقِدْحِ الْمُعَلّی

قَدْتَجَلّی فیهِ مِنْ نُورِکَ ما

فیکَ مِنْ رَبِّکَ ذِی الْعَرْشِ تَجَلّی

کَفُّهُ مَنْبَعُ جُودٍ وَ جَدیً

یُخْصِبُ الدَّهْرُ بِها اِنْ کانَ مَحْلا

مأْمَنُ الْخَلْقِ اَمینُ الْحَقِّ مَنْ

طَبْعُهُ الْفَیّاضُ لِلْخَیراتِ دَلاّ

هاکَ مِنْ اَبْکارِ شِعری غادَةً

طَیْبَةَ الاَْرْدانِ تَسْبِی اللُّبَّ دَلاّ

فَاِذا غَنَّتْ لَکُم طارَ بِکُمْ

طَرَبا شِعری فَما اَهْنا و اَحْلی

یا لَها مائِسَةً مَیّادَةً

تَسحَبُ الیَومَ عَلی سَحْبانَ ذَیْلا

حُلَّةٌ مِنْ نَطْمِ رَبّانِیِّها

قَدْ وَشاها مِنْ مَعالیکُم وَ حَلّی

دُمْتُم ذُخْراً وَ فَخْراً مِثْلَ ما

فُقْتُمُ الْخَلْقَ حِجا عِلْما وَ عَقْلاً

بیدِ ناظمها الاقَلّ الرّاجی محمّد المدعوّ بالحسین کان اللّه له فی الدارین

ص: 1151

معرب

اشاره

معرب [محمود(1)]

فی میلاد القائم علیه السلام

عُودی بِعُودِکَ یا سُعاد و بکرّی

عادَ السُّرُورُ بِعیدِ اَکْرَمِ مَعْشَرِ

572- اَفَلا تَرَیْنَ الاَرْضَ کَیْفَ تَزَیَّنَتْ

بِحُلَی الشَّقایقِ فی نَسیمِ الْعَنْبَر

وَالرَّوضَ بالْوَرْدِ النّضیر موشّحا

مِنْ اَبْیَضٍ یَقِقٍ وَفاتیٍ اَحْمَرٍ

فَکَاَنَّما نَسَجَ الرَّبیعُ عَلَی الثَّرا

وَشَیْئا بَدیعا مِنْ حَریرٍ اَخْضَر

وَالرّیح تَلْعَبُ الغصون مَوائد

وَالْوُرْقُ تَسْجُع تَحْتَ لَیْلٍ مُقْمِرٍ

فَکَاَنَّمَا الدّنیا عَروسٌ تُجْتَلی

برزتُ بِرائق حَلْیِها لِلْمَنظَر

وَ کَاَنَّ اَمْلاکُ السَّماءِ تَنَزَّلَتْ

بِالرّوحِ بَیْن مُهلّل و مُکبّر

بُشْراً بمولد خَیْر آل محمَّد صلی الله علیه و آله

القائم المَهْدیّ نَجْل العسکَری

طابَ الزَّمان بطیب مولده و کم

طارَ السُّرورُ بعوده فِی الاَعْصُر

هُوَ قُدْرَه اللّه الَّذی تبدو له

فِی العالَمین بَدائعٌ لَمْ تُخْبَر

هُوَ ذلِکَ الْمَعنِی الْمُحَجَّبُ سِرُّهُ

عَنْ انْ یرامَ بفکرة المُتَفَکّر

مَلِکٌ تذلّ له الملوک خواضعا

مِنْ کابرٍ فی الاَْرْضِ اَوْ مُتَکَبَّر

یحکی علیّا فی الملاحم سَطْوَةً

وَالْمُصْطفی ان حَلّ صَدْرَ المنبر

بابی مَلیکا تستجیبُ لنصره

زُمَرُ المَلائکِ فِی مُتونُ الضُّمَر

وَ تجیبُهُ الاَْمْوات تُحْشَرُ نَحْوَهُ

مَنْ مَضْجَع الاَجْداث قبل المَحْشر

فی مَوقِف ملاء الفَضاءَ فوارسا

مِنْ کُلِّ شَثْنِ اللّبدتین غَضَنْفَر

فَکَاَنَّ اَطْرافَ الاَسِنَّةِ و القنا

بَرْقٌ ثَاَلَّقَ فی مُثارِ الْعَشْیَر

مِنْ فَیْلَقٍ بِالبیض تقفو فیلقا

وَ مُعَسْکرٍ بالبیّد خَلفَ مُعَسْکَر

فَهُنا لکم تُشْفَی الصّدورِ بِمَوْرِدٍ

للبیض من مُهَجِ العِدا لم تَصْدُر

حتّی یعُود الدّین غضّا بَعْدِ ما

طُمِسَتْ مَعالِمُهُ کَربعٍ مُقْفِر

ص: 1152


1- . محمود سمنانی مشهور به معرب - ر.ک: مدینة الادب، ج3، ص 574.

یا سَیّدا مَلَأَ العَوالِمَ کَفُّهُ

جُوداً کوکّافِ الغمام المُمْطِر

وابن الغطارفة الاُلی من هاشم

ورثوا المَفاخِرَ کابِراً عن اَکْبَر

وَسَمَوْا عَلی هامِ السَّماءِ بِسُودَدٍ

تعنو لرفعته الذّکا و المشتری

عذراً فانّی عن مدیحک قاصر

اَکْثَرْتُ فی الاطراء ام لم اُکْثَر

لا استطیع ثنائکم و لو انّ لی

لَسَنُ بن اَوْسٍ(1) او لسان البحتری

صلّی علیک اللّه ما هبّت صَبا

و جری الحدیث بذکرکم فی المحضر

ص: 1153


1- . حاشیه نسخه: «ابوتمّام حبیب بن اوس الطلیحی».

محیط [قمی]

اشاره

محیط [قمی(1)]

اسمش میرزا محمّد، ملقّب به شمس الفصحا، والد مبرورش مردم قریه وزوا من مضافات قم بوده، در آن قریه به خدمت شرع ونشر علم و ارشاد خاص و عام، بذل جهد می نموده، و از صاحبان نفس و اهل دعا به قلم می آمد. مرحوم دوستعلی خان معیّر الممالک که از وجوه وزوا و رئوس امرا بود، ایشان را از آن سامان به دارالخلافه تهران آورده، به معلمّی پسر خود امیر دوست محمّد خان اختصاص داد. آن مرحوم و ارشد اولادش ملا احمد، عمر خود را در این خدمت به پایان بردند. آنگاه مرحوم محیط بدین کار نامزد شد. و او نیز عمر خود را در آنجا به پایان برد.

مسقط الرّأس وی قم بوده، اوایل عمر در خدمت علما به تحصیل علوم عقلیه و نقلیه به سر برده، و چندی هم در دارالسّلطنه اصفهان به تکمیل علم بدیع مقامی منیع تحصیل کرده، بقیّت عمر در تهران می بود. اشعار ادبای خراسان و شعرای ترکستان را هیچگاه غوری بسزا نداشت. ولی غزل های مبتنی بر عرفان را طوری می ساخت؛ که ادبا را مبهوت و مات می گردانید. کمتر شعر دیگری را می خواند. و آنِ خود را هرگز نمی نگاشت. و وی را سخن بسیار بود. و نماند؛ از آن که به دفتر نبود.

در سیّم صفر هزار و سیصد و هفده بدرود جهان گفت. و آن گنج دین و دانش در ارض اقدس شیخان قم به خاک رفت. این چهار مصراع را شهدی که یکی از شیرین زبانان عهد وی بود، در تاریخ وفات محیط گفته است:

آوخ که ازین سراچه پرزحمت

زد غوطه محیط در بحارِ رحمت

با ندبه به سالِ فوت او شهدی گفت

شمس الفصحا گزیده جا در جنّت

تاریخ ارتحالش را ارتجالاً طبع ثریا هم به نظم این دو بیت پرداخت:

ص: 1154


1- . محیط گلپایگانی، شمس الفصحا، میرزا محمد 1317-1250 - ر.ک: اثرآفرینان، ج5، ص 197 - حدیقة الشعرا، ج3، ص 1613 - الذریعه، ج9، ص م1015 - سخنوران نامی معاصر، ج5 ص 3192 - فهرست کتاب های چاپی فارسی ج1، ص860 - مؤلفین کتب چاپی، ج5، 793 - یغما، سال دوازدهم، شماره 2، ص 75 - مدینة الادب، ج3، ص 436.

برد چو شمس الفصحا را بساط

مهرِ محمّد به جنان زین بسیط

با یکی از روی وفا مجد گفت:

«رحلتِ شمس الفصحاء محیط»

این چند غزل از نتایج طبع گوهر بار ایشان در این تذکره نگارش می رود؛ تا طرز سخنشان مر ادبا و اهل سخن را واضح و آشکارا گردد:

فی مدیحة علی النّقی علیه السلام

سر رفت و دل هوای تو بیرون ز سر نکرد

ترکِ طلب نگفت و خیالِ دگر نکرد

چشمم سپید شد به رهِ انتظار و باز

از گردِ رهگذارِ تو قطعِ نظر نکرد

بگذشت عمر و سروقدِ من دمی ز مهر

بر جویبارِ دیده گریان گذر نکرد

شمعِ وجود بی مهِ رویش نداد نور

نخلِ حیات بی قدِ سروش ثمر نکرد

در سنگِ خاره ناله من رخنه کرد لیک

سختی نگر که در دلِ جانان اثر نکرد

بد عهدی زمانه نظر کن که آسمان

گردش دمی به خواهشِ اهلِ هنر نکرد

دل در جهان مبند که این تندخو حریف

با هیچ کس شبی به محبّت سحر نکرد

معمارِ روزگار کدامین بنا نهاد

کز تند بادِ حادثه زیر و زبر نکرد

ص: 1155

دنیا متاعِ مختصری غم فزا بود

خرّم کسی که میل بدین مختصر نکرد

فرخنده بخت آن که در این عاریت سرا

جز کسبِ نیکنامی کارِ دگر نکرد

دل با ولای حجّتِ یزدان، دهم امام

از کیدِ نُه سپهرِ مخالف حذر نکرد

سلطانِ دین علیّ نقی آن که آسمان

سر پیشِ آستانش از شرم بر نکرد

ترکِ مرادِ خاطرِ او را قضا نگفت

اندیشه خلافِ رضایش قدر نکرد

خورشیدِ آسمانِ ولایت که ذرّه ای

بی مهرِ او به عالمِ امکان گذر نکرد

انوارِ فیضِ عامش بر ذرّه ای نتافت

کان ذرّه جلوه ها بر شمس و قمر نکرد

طبعِ محیط غیرت دریاست نظمِ او

هر کس شنید فرق ز عقدِ گهر نکرد

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

علی الصّباح ز مشرق چو آفتاب دمید

مرا ز مطلعِ دولت دمید صبحِ امید

در آمد از درم آن نوبهارِ حسن و جمال

ز جویبارِ دلم سبزه نشاط دمید

رسید دور به عشاق ساقیا برخیز

به بانگ چنگ و دف و نی بیار جامِ نبید

ص: 1156

جفا و جور رها کن به شکر این نعمت

که سروِ قدّ تو را حدِّ اعتدال رسید

بهار آمد و بهرِ نثارِ مقدم آن

فشاند ابرِ بهاری ز دیده مروارید

بساطِ سبزه بیفکند بادِ نوروزی

به طرفِ باغ و لبِ جوی و زیرِ سایه بید

من و ملازمتِ آستانِ پیرِ مغان

که جامِ جم به گدایانِ آستان بخشید

575- ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد

هر آن که گنجِ دلی را به نقدِ جود خرید

غلامِ همّت آن خواجه خردمندم

که کسبِ خیر و سعادت به جمعِ مال گزید

ز تندبادِ حوادث فتاده کشتیِ دل

در آن محیط که آن را کرانه نیست پدید

همایِ همّتِ من، شاهبازِ اوجِ شرف

به بالِ شوق سوی آشیانِ قدس پرید

چو طفلِ طبعِ مرا مادرِ مشیّت زاد

به مهرِ عترتِ پاکِ رسول، ناف برید

به جای شیر ز پستانِ دایه دانش

خمیرمایه هس تی شرابِ عشق مکید

زبان به مدحتِ سلطانِ دین رضا علیه السلام بگشود

ز پیرِ عقل چو آموخت طرزِ گفت و شنید

ص: 1157

مه سپهرِ ولایت علیّ بن موسی

که ذرّه ای است ز انوارِ فیضِ او خورشید

ولیّ ایزدِ یکتا که دستِ همّتِ او

هماره قفلِ مهمّاتِ خلق راست کلید

امامِ ثامنِ ضامن که می تواند کرد

به یک اشاره به هر لحظه نُه سپهر پدید

محیط از شرفِ بندگیِّ آلِ رسول

به دولتِ ابد و ملکِ لایزال رسید

فی مدیحة خامس اصحاب الکسا علیهم السلام

نیم شب بر سرم آن خسروِ شیرین آمد

خفته بودم که مرا بخت به بالین آمد

آمد آن گونه که تقریر نمودن نتوان

چون توان گفت به تن جان به چه آیین آمد

قامت افراخته افروخته رخ طرّه پریش

بهرِ یغمای دلِ عاشقِ مسکین آمد

تلخیِ زهرِ غمِ هجر به امّیدِ وصال

به مذاقِ منِ سودازده شیرین آمد

به همه عمر دمی شاد نخواهم دلِ ریش

تا شنیدم که مقامت دلِ مسکین آمد

سخن از قدّ و رخ و زلف و بناگوشِ تو رفت

یادم از سرو و گل و سنبل و نسرین آمد

خطِ مشکینِ تو چون گردِ عذارت بدمید

یادم از گلشنِ فردوس و ریاحین آمد

ص: 1158

فکرِ دنیا هوس و کسبِ جنان مزدوری است

قربِ یزدان نه از آن حاصل و نی زین آمد

دلِ سودازده طوفِ سرِ کویِ تو کند

صعوه را بین که به جولانگهِ شاهین آمد

عرصه دل ز نهیبِ شهِ پیل افکنِ عشق

ساده از اسب و رخ و بیدق و فرزین آمد

کسبِ دولت مکن ای خواجه که درویشان را

ترکِ دولت سببِ حشمت و تمکین آمد

من و مدّاحیِ شاهی که «حسین منّی»

مدحتش، مادحِ وی ختمِ نبییّن آمد

سوّمین حجّتِ یزدان و دوم سبطِ رسول

که به میدانِ بلا مردِ نخستین آمد

576- آنچنان پای به میدانِ محبّت بفشرد

که سرش زیبِ سنانِ سپه کین آمد

خامسِ آل عبا شافعِ کونین حسین

که غلامیّ درش فخرِ سلاطین آمد

توشه روزِ جزا مایه امّیدِ محیط

شیوه منقبتِ عترت یاسین آمد

فی مدیحة سیّد السّجاد علیه السلام

یک دو روزی در کفم آن سیم ساق افتاده بود

یادِ آن ایام خوش کاین اتّفاق افتاده بود

بهره ای کز عمرِ خود بردیم آن اوقات بود

کاتّفاق صحبتِ اهلِ وفاق افتاده بود

ص: 1159

عقدِ الفت نوعروسِ دهر با هرکس که بست

از نخستین روز در فکرِ طلاق افتاده بود

با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر

کی وصالش اتّفاق و کی فراق افتاده بود

واعظِ شهرم به ترکِ عشق دعوت می نمود

لیک نشنیدم که بس تکلیفِ شاق افتاده بود

دوش در بزم از فروغِ جام و عکسِ چهرِ یار

مهر و مه را خوش قرانی اتّفاق افتاده بود

دست گر نگرفته بودش همّتِ خاصانِ شاه

دل ز پا از کیدِ اربابِ نفاق افتاده بود

سیّدِ سجّاد، زین العابدین، چارم امام

آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود

آن مریضِ عشق کو را تلخیِ زهرِ بلا

در هوای دوستِ شیرین در مذاق افتاده بود

کاش آن ساعت که از از تاب و تبش می سوخت تن

لرزه بر ارکانِ این نیلی رواق افتاده بود

بار دادندی اگر حُجّابِ درگاهش محیط

همچو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود

و من افادته

ای چهرِ بر فروخته ات لاله زارِ عمر

باز آ که بی رخِ تو خزان شد بهار عمر

عمرت دراز باد که آمد طرب فزا

با یادِ روی و موی تو لیل و نهار عمر

ص: 1160

سرو و گلی نیامده چون عارض و قدت

در گلشنِ زمانه و در جویبار عمر

صبر و قرارِ عمرِ تو بودی و بی تو رفت

از کف زمامِ طاقت و صبر و قرار عمر

هر دم که بی تو می گذرد دیده جای اشک

خون گریدی به حالِ من زار و کار عمر

آشفته تر ز طرّه تو گشته حالِ من

آشفته تر ز حالتِ من روزگار عمر

تاری اگر ز طرّه تو افتدم به چنگ

آید به دولتِ تو به دست اختیار عمر

هر کس که دیده روزِ وداعِ تو واقف است

بر بیدلان چه می گذرد از گذار عمر

هر دم که بی حضورِ عزیزان به سر رود

انصاف خواندنش نتوان در شمار عمر

577- بگرفته دل غبارِ کدورت ز هستیم

کو نیستی که شویدم از دل غبار عمر

جز کشتگانِ دوست که جاوید زنده اند

جاوید بر نخورده کس از شاخسار عمر

غفلت نگر که پیکِ اجل در رسید و باز

دل بسته ای به دولتِ بی اعتبار عمر

فهمِ سخن اگر ننمایی شگفت نیست

هوشت ز سر ربوده میِ خوشگوار عمر

ص: 1161

خواهی ز خوابِ غفلت بیدار شد ولی

صهبای مرگ بشکندت چون خمار عمر

با رشته ولای بتولش چو بستگی است

از هم گسسته می نشود پود و تار عمر

خورشیدِ آسمانِ ولایت که پرتوی

زانوارِ اوست شمسِ وجودِ نهار عمر

هر تن که عاری است ز تشریفِ مهرِ او

باشد دو روزه صحبتِ او ننگ و عار عمر

اوقاتِ عمر صرفِ ثنایش کنم که هست

این شیوه مایه شرف و افتخار عمر

گر هیچ یادگار نباشد محیط را

این نغز گفته بس بودش یادگار عمر

فی مدیحة صاحب الزّمان علیه السلام

حدیثِ موی تو نتوان به عمر گفتن باز

از آن که عمر بود کوته و حدیث دراز

به راهِ عشقِ تو انجام کار تا چه شود

برفت در سرِ این کار هستیم ز آغاز

به طاقِ دلکش آن ابروانِ محرابی

که دور از تو نباشد مرا حضورِ نماز

اگر نه از دلِ من رسمِ سوختن آموخت

چرا دمی نکند شمع ترکِ سوز و گداز

گرت هواست که از خلق بی نیاز شوی

زیادتی مطلب با نصیبِ خویش بساز

ص: 1162

گناهِ بختِ سیه بود و دستِ کوته ما

وگرنه سلسله موی دوست بود دراز

نخست گام نهی پای بر سرِ گردون

چو از نشیبِ طبیعت قدم نهی به فراز

اگر سعادتِ جاوید بایدت ای دل

نمای شرحِ حقیقت سخن مگو ز مجاز

حدیثِ لیلی و مجنونِ عامری بگذار

مخوان فسانه محمودِ غزنویّ و ایاز

مدیحِ مظهرِ حق مظهرِ حقایق گوی

ثنای حجّتِ ثانی عشر نما آغاز

سمیّ ختمِ رسل خاتم الائمّه که هست

نهان ز دیده و بر حضرتش عیان همه راز

سلیلِ خسروِ دین عسکری شهِ کونین

ولیّ حق شهِ دشمن گداز و دوست نواز

امامِ منتظَرِ خلق، حجّتِ موعود

که هست چشمِ جهانی به رهگذارش باز

پناهِ کون و مکان صاحب الزّمان مهدی علیه السلام

ولیّ قائمِ بالسّیف شهسوارِ حجاز

578- خجسته نامش از آن بر زبان نمی آرم

که روزگار رقیب است و آسمان غمّاز

ز خوانِ مکرمتش وحش و طیر روزی خوار

به شکرِ موهبتش جنّ و انس هم آواز

ص: 1163

به اوجِ جاهش جبریل عقل می نرسد

به بالِ شوق اگر تا ابد کند پرواز

شها حقیقتِ وحدت تویی و دور از تو

شده حقیقت و وحدت بدل به شرک و مجاز

ز حالِ مردم و وضعِ زمانه ناگفته

تو واقفیّ و نباشد به عرضِ حال نیاز

درآ ز پرده و از ایزدی تجلّیِ خویش

غبارِ شرک ز مرآتِ ماسوی پرداز

محیط زنده شود بعدِ مرگ اگر شنود

ظهورِ دولتِ حق راست نوبتِ آغاز

فی مدیحة الاشتر النّخعی

مریدِ عشق نجوید مرادِ خاطرِ خویش

خوش است عارفِ سالک به هر چه آید پیش

نکوست آنچه کند دلستان چه جور و چه مهر

خوش است هر چه ز جانان رسد چه نوش و چه نیش

غلامِ همّت آنم که خاطرِ مجموع

پی دو روزه دنیای دون نکرد پریش

ز سنگِ حادثه خواهی شکسته دل نشوی

بهوش باش نگردد دلی ز دستِ تو ریش

ز بندگانِ طبیعت مجو مسلمانی

که این سیاه دلان کافرند در همه کیش

طفیلِ هستیِ یارند بنده و آزاد

رهینِ منّتِ عشقند منعم و درویش

ص: 1164

به عشق کوش که مردانِ راهِ حق بردند

به یمنِ سلطنتِ عشق کارها از پیش

ز عشق مالکِ اشتر بدان مقام رسید

که قاصر است ز درکش عقولِ دور اندیش

شهِ ولایت فرمود: «بهرِ من مالک

چنان بدی که بدم من برای سیّد خویش»

برنده تیغی خواندش ز تیغ های خدا

مرین حدیث ز گفتارِ اوست بی کم و بیش

محیطِ بندگی بندگانِ آلِ رسول

مراست مذهب و آیین، مراست ملّت و کیش

فی مدیحة مولانا علی علیه السلام

ای دل به یمنِ سلطنتِ فقر، شاه باش

بی پا و سر پناهِ سریر و کلاه باش

با نیستی بساز و غمِ بیش و کم مخور

بر بیش و کم هر آنچه بود پادشاه باش

تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه

یکچند دل سپید و مرقّع سیاه باش

طیّ طریقِ پرخطرِ عشقت آرزوست

وارسته از دو کون چو مردانِ راه باش

آزادیت هواست رهِ خواجگان گزین

از خیلِ بندگان ولیِّ اله باش

579- در گلشنِ زمانه اگر گل نمی شوی

خود خار هم مباش خدا را گیاه باش

ص: 1165

بگریز در پناهِ شهِ اولیا علی علیه السلام

از حادثاتِ دورِ فلک در پناه باش

ای جان مقیمِ درگهِ والای شاه شو

چون عرش خاکسار در آن بارگاه باش

ای دیده کسبِ نور از آن آستانه کن

وانگاه نوربخش به خورشید و ماه باش

ما را شفاعتش طلبد چون گناهِ کار

ای تن مدام غرقه بحرِ گناه باش

از جان و دل غلامِ غلامانِ حیدرم

یا رب مرا به صدقِ ارادت گواه باش

ای عذر خواه نامه سیاهان به روزِ حشر

جرمِ محیط را برِ حق عذرخواه باش

فی مدیحة حسن بن علی علیه السلام

دلم که بود ز آلایشِ طبیعت پاک

گرفته گردِ کدورت ازین نشیمنِ خاک

ملول گشتم زین همرهانِ سست عنان

کجاست راه نوردی مجرّدی چالاک؟

اگر از این تنِ خاکی سفر کنی ای دل

نخست گام نهی پای بر سرِ افلاک

بلند و پستِ جهان ای رفیق بسیار است

گهی به چرخ برد گه نشاندت بر خاک

چو نیستی است سرانجام هر چه پیش آید

به هر طریق که باشی مدار دل غمناک

ص: 1166

به یاوه ابرِ بهاری به دجله می بارد

به راهِ بادیه لب تشنگان شدند هلاک

رواقِ(1) صومعه را آن زمان شکست آمد

که سرکشید به اوجِ سپهر تارمِ تاک

نکوست هر چه کند دلستان چه جور و چه مهر

خوش است آنچه دهد او چه زهر و چه تریاک

به کیشِ اهلِ کرم کافری اگر ای دل

کنی به راهِ عزیزان ز بذلِ جان امساک

گرم رسد به گریبانِ جامه جان دست

کنم به روزِ فراقِ تو تا به دامان چاک

من و خیالِ خلافِ رضای تو هیهات

تو و هوای حصولِ مرادِ من حاشاک

ز یمنِ دوستیِ بندگانِ خسروِ دین

ز دشمنیّ زمانه مرا نباشد باک

ولیّ حق حسنِ بن علی علیه السلام شهِ کونین

امامِ یازدهم، سبطِ خواجه لولاک

بزرگ آیتِ یزدان که درکِ ذاتش را

توان نمودن گر ذاتِ حق شود ادراک

خدیوِ کون و مکان شهسوارِ ملکِ وجود

که بسته سلسله کاینات بر فتراک

شها وجودِ دو عالم طفیلِ هستیِ توست

تو اصلِ فیضی ارواح العالمین فداک

ص: 1167


1- . نسخه: «روان».

به لطفِ عامِ تو دارد محیط چشمِ امید

در آن زمان که سپارد طریقِ تیره مغاک

فی مدیحة باقر العلوم علیه السلام

به بزمِ قرب حجابی به غیرِ خویش ندیدم

چو زین حجاب گذشتم به وصلِ دوست رسیدم

ز لوح دل چو زدودم غبارِ ظلمتِ کثرت

جمالِ شاهدِ وحدت به چشمِ خویش بدیدم

ز کامِ خود بگذشتم به خواهش دل جانان

رضای خاطرِ او بر مرادِ خویش گزیدم

ز غیرِ دوست رمیدن بود طریقه عشّاق

عجب مدار اگر من ز خویشتن برمیدم

تو را به خلوتِ دل بوده منزل و منِ غافل

به هرزه در طلبت گردِ هر دیار دویدم

به عالمی نفروشم غمِ محبّت جانان

که این متاعِ گرامی به نقدِ عمر خریدم

به سانِ نرگس شوخت مدام سرخوش و مستم

از آن زمان که ز لعلت شرابِ شوق چشیدم

مقامِ امن و سلامت مجو ز دولت و حشمت

که من ز فقر و قناعت بدین مقام رسیدم

کمانِ عشق که گردون کشیدنش نتواند

به یک اشاره ابروی دلکشِ تو کشیدم

به جز محمّد و آلش ز کس امید ندارم

اگر خلاف بگویم بریده باد امیدم

ص: 1168

ز خاکِ درگهِ پنجم امام رفت حدیثی

شمیمِ روضه رضوان ز شش جهت بشنیدم

محمّد بن علی علیه السلام باقرالعلوم شهِ دین

که داغِ بندگیِ او نموده جبهه سپیدم

محیط در حقِ من ظنّ بد مبر به خرابی

که مستِ باده عشقِ شهم نه مستِ نبیدم

فی التّوحید

در خورِ حمد و ثنا بار خدایی است کریم

که ز خوانِ کرمش بهره برد دیوِ رجیم

نیک و بد را ننمود از درِ احسان محروم

سلطنت داد به فرعون و نبّوت به کلیم

آیتِ بخششِ او نقدِ روان است و خرد

چشمِ بیننده و گوشِ شنوا قلبِ سلیم

احد است و صمد و لم یلد و لم یولد

حاکمِ منتقم و عادل و علاّم و حکیم

آشکار است بر او رازِ نهانِ همه کس

که سمیع است و بصیر است و خبیر است و علیم

همه عمر اگر بنده کند معصیتش

به یکی توبه ببخشد که غفور است و رحیم

غیب ها داند و هرگز ندرد پرده کس

عیب ها بیند و پوشد همه ز الطافِ عمیم

نبرد روزی مجرم به گناهانِ بزرگ

ندرد پرده عاصی به معاصیِ عظیم

ص: 1169

بی عنایاتش اگر طاعتِ کونین تو راست

هان مشو غره که هست از بدیِ خاتمه بیم

با عطیّاتش اگر جُرمِ دو عالم داری

دار امّیدِ بهشتِ ابد و دارِ نعیم

581- رحمت بی حدِ او می دهدم مژده خلد

گر چه از کرده خود هست مرا بیم جحیم(1)

مالک الملکِ ابد خالقِ ابدان و نفوس

که ز فیضِ ازلی زنده کند عظمِ رمیم

دولتِ بی سر و پایی به گدایان بخشد

قسمتِ تاجوران کرده سریر و دیهیم

در خورِ نعمتِ او نیست سپاسِ ثقلین

شکرِ حادث نبود در خورِ احسانِ قدیم

بار الها به شفیعانِ جزا احمد و آل

در گذر از گنهِ خلق ز الطافِ عمیم

بخش آزادگی از قیدِ علایق همه را

ایمن از وسوسه نفس کن و دیوِ رجیم

بی نیازش ز کسان کن که سگِ توست محیط

سگِ خود را نپسندد به درِ غیر کریم

فی مدیحة المجتبی علیه السلام

منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم

فتاده در خمِ چوگانِ عشق چون گویم

ص: 1170


1- . نسخه: «جهیم».

هوای گلشنِ فردوس برده از خاطر

نسیمِ روح فزا خاکِ آن سرکویم

چنان ز خویش تهی گشته ام ز جانان پر

که گر ز پوست برآیم تمام خودِ اویم

عجب مدار اگر مشکبوی شد نفسم

که همدمِ سرِ آن زلفِ عنبرین بویم

هزار سلسله بگسسته ام ز شور و جنون

از آن زمان که گرفتارِ تارِ آن مویم

به سوی خویش کشم روزگارِ رفته ز دست

اگر به چنگ فتد آن کمندِ گیسویم

به رغمِ آن که زند طبلِ عشق زیر گلیم

حدیثِ حسنِ تو بر بامِ عرش می گویم

درونِ سینه دلم از طرب به رقص آید

در آن زمان که تو بنشسته ای به پهلویم

تو را به تیغ چه حاجت برای کشتنِ من

که خود هلاک کند آن کشیده ابرویم

مرا ز پای بیفکنده و ببرده ز دست

سپید ساعدِ آن شوخِ سخت بازویم

ز بس به روزِ فراقت گریستم بگرفت

تمامِ روی زمین را سرشکِ چون جویم

هزار بار گرم همچو تاک سر بزنی

ز شوقِ تیغِ تو بار دگر همی رویم

ص: 1171

اگر پیاله گرفتم ملامتم مکنید

به باده رنگ ریا را ز خرقه می شویم

حوالتم به میِ ناب و لعلِ یار کنید

علاجِ دردِ دل خود ز هر که می جویم

ز فیضِ خاکِ درِ مجتبی شهِ کونین

به آبِ خضر زند طعنه نظمِ نیکویم

ولیّ ایزدِ یکتا دوم امامِ حسن

که هست مدحتِ او طبع و عادت و خویم

گرم به تیغ زنند از درش نتابم رخ

که فیضِ او درِ دولت گشوده بر رویم

582- به هر کجا که روم رویِ دل به جانبِ اوست

که نیست دیده امّید از او دگر سویم

چو دستبردِ سپهرم ز پا برون آرد

طریقِ بندگیش را به سر همی پویم

مرا به روزِ قیامت محیط فخر و شرف

همین بس است که مدّاحِ حضرتِ اویم

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

اگر ز نقطه موهوم آمده دهنی

دهانِ توست در آن نقطه هم بود سخنی

نمود لعلِ تو اثباتِ ذاتِ جوهرِ فرد

رواست بوسه زدن بر چنین لب و دهنی

ستاره سان همه چشمم فلک صفت همه گوش

که بینم آن دهن و بشنوم از آن سخنی

ص: 1172

تو شمعِ انجمنی دیگران چو پروانه

اگر کنند نکویانِ شهر انجمنی

قدِ تو سرو و دلِ عاشقان بود چمنش

که دیده است چنین سروی و چنین چمنی

ز شانه زلفِ شکن درشکن مزن بر هم

که آشیانه مرغِ دلی است هر شکنی

مرا به مشکِ ختن با تو احتیاجی نیست

که چینِ طرّه تو هست مشک را ختنی

حکایتِ دلِ درمانده است و ورطه عشق

شنیده ای تواگر شرحِ موری و لگنی

مرا ببین که کَنم کوه را به ناله ز جای

مخوان فسانه کز این پیش بود کوهکنی

به عالمی نفروشم تو را که نتوان داد

گرانبها گهری را به کمترین ثمنی

غریبِ عالمِ خاکیم و سال ها بگذشت

در این دیار ندیدیم مردمِ وطنی

من و مدایحِ ختمِ رسل شهِ لولاک

که نیست خوشتر ازین شیوه در زمانه فنی

نخست فیضِ ازل اوّلین تجلّیِ حق

که اوست مظهرِ فیّاض کلّ به هر زمنی

نبّیِ مکّیِ امی محمّدِ عربی صلی الله علیه و آله

که هست علّتِ ایجادِ هر روان و تنی

ص: 1173

لطیف پیکر او زان نداشت سایه که بود

ز جانِ زنده دلانش لطیف تر بدنی

ورا چو یزدان تشریفِ خاتمیّت داد

نهفت کون و مکان را درونِ پیرهنی

محیط مادحِ احمد خدای باشد و بس

مدیحِ حضرتِ او نیست حقّ همچو منی

فی مدیحة تاسع الائمّه علیهم السلام

کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی

که فیضِ صحبتش از دل برد غبارِ غمی

خلیلِ بت شکنی کو که نفسِ دون شکند

که نیست در حرمِ دل به غیر آن صنمی

ز کیدِ چرخ در آن دور گشت نوبتِ ما

که نیست ساقیِ ایّام را سرِ کرمی

583- زمانه خرمنِ دانش نمی خرد به جوی

بهای گنجِ هنر را نمی دهد درمی

مباد آن که شود سفله خوی کامروا

که هر زمان کند آغازِ فتنه و ستمی

گذشت عمر و دریغا نداد ما را دست

حضورِ نیم شبی و صفای صبحدمی

قسم به جانِ عزیزان به وصلِ دوست رسی

اگر ازین تنِ خاکی برون نهی قدمی

خلافِ گوشه نشینان دلِ شکسته مجوی

که نیست جز دلِ این قوم دوست را حرمی

ص: 1174

غمِ زمانه مخور ای رفیق باده بنوش

که دورِ چرخ نه جامی گذاشته نه جمی

ز بینوایی و دولت غمین و شاد مباش

که در زمانه نماند گدا و محتشمی

ز اشتیاقِ بلند آستانِ شه هرشب

فرازِ عرش فرازم ز آه خود علمی

به خلق آنچه رسد فیضِ آشکار و نهان

ز بحرِ جودِ شهِ دین جواد علیه السلام هست نمی

محمّد بن علی تاسع الائمه تقی علیه السلام

که بحرِ همّتِ او هست بیکرانه یمی

بدان خدای که باشد ز کلکِ قدرتِ او

نقوشِ دفتر هستیّ ماسوا رقمی

که با ولای شفیعانِ حشر، احمد و آل

محیط را نبود ازگناهِ خویش غمی

شهانِ کشورِ نظمیم ما ثناگویان

اساسِ سلطنتِ ماست دفتر و قلمی

و قال

جم رفت و نماند از وی بر جای به جز جامی

می ده که جهان را نیست جز نیستی انجامی

گر رند و خراباتی گشتم مکنیدم عیب

کز زهد فروشی هیچ حاصل نشدم کامی

بدنام تری از من در حلقه رندان نیست

هر لحظه بود دلقم جایی گروی جامی

ص: 1175

شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی

گسترده پیِ صیدش از هر طرفی دامی

تنها نفکند از بام، طشتِ منِ سودایی

هردم فکند عشقش طشتی ز لبِ بامی

پیوسته نمایندم خوبان ز رخ و گیسو

شامی ز پیِ صبحی صبحی ز پیِ شامی

رو کسبِ قناعت کن تا باز رهی ای دل

از منّتِ هر خاصی وز طعنه هر عامی

جز احمد و آلِ او ما را به دو عالم نیست

از کس طمعِ لطفی یا دیده انعامی

مانندِ محیط امروز در شهر نمی باشد

قلاّشِ نظربازی دردی کشِ بدنامی

بی ساقیِ آتش دست بی باده آتش وش

کی رام شود شوخی؟ کی پخته شود خامی؟

ص: 1176

مایل

اشاره

مایل(1)

اسمش میرزا حبیب اللّه، والد ماجدش را غلامرضا نام، و از نجبای کرام و شرفای عظام سپاهان به شمار می رفت. در اواسط عمر به دار الخلافه تهران که پای تخت ایران است بیامده، در همانجا رحل اقامت انداخت. و به سودای تنباکو پرداخته، سودی برد. و وی همواره مصاحب اهل ادب بوده، گاهی به مناسبت مقام به شعر شعرا، ضرب المثل را تمسک می جست. چنانکه وقتی یکی از علمای معاصر که سابقه داد و ستد با وی نداشت، ملازم خود را فرستاد؛ تا یک کیسه تنباکو از وی به نسیه خریداری کند. وی از دادن ابا کرد. ملازم بازگشته، ماجرا را به حضرت مولای خود باز گفت. فقیه مذکور کس فرستاده، اظهار گله مندی از وی کرد. وی در حال به پاسخ این لطیفه بر زبان راند. و این شعر نغز بخواند. که:

«بس که چشمِ غنچه ترسیده است از غارتگران

پای بلبل را خیال دستِ گلچین می کند»

در اواخر عمر به مصداق «وللّه علی النّاس حجّ البیت من استطاع الیه سبیلا»(2) به زیارت بیت اللّه رفته، و در مراجعت در آستانه شاه ولایت از برای خویش به مقدار مدفن، زمینی خریداری کرده، مراجعت به تهران کرد. و در سال مجاعه هشتاد و هشت شب ها همه شب کیسه آرد و سفره نان به دوش برداشته و به مستحقّین می رسانید. و در این شیوه مرضیه، پیروی از شاه ولایت می کرد. و در هر زمان و مکان به دست و زبان، فایده اش عاید دیگران می شد. تا در سنه هزار و دویست و نود ازین جهان در گذشت. و جسد وی را به حکم وصیت به نجف برده، در ایوان طلا در همان مکان که خریداری کرده بود؛ دفن کردند. رحمة اللّه علیه.

میرزا حبیب اللّه ولادتش در سنه 1288 در دارالخلافه تهران بود. در فوت پدر دو

ص: 1177


1- . مایل تهرانی، حبیب اللّه، فرزند غلامرضا متولد 1288 زنده 1339 - ر.ک: نامه فرهنگیان، ص 690 - فرهنگ سخنوران، ص 795 - مدینة الادب، بخش نخست، ص 666.
2- . آیه 97، سوره آل عمران.

ساله بود. و در حجر تربیت مادر، پرورش یافت؛ تا به حدّ رشد و تمیز رسید. و با وجود میراث پدری و بضاعت مادری چشم از برادران در پوشیده، به کسب پرداخت. و از آغاز در میدان محمد ابراهیم خان امین السّلطان به سودای علیق و حبوبات پرداخت. و کم کم از درستی و راستی کار و کردار، علیق دواب اصطبل دیوان را همی بداد.

در اوقات فراغت، با اهل ذوق و ارباب هنر و ادبا و شعرا 585 مأنوس و در کسب اخلاق حمیده و صفات پسندیده جاهد و ساعی و مشفق و مهربان و کریم النّفس و سخیّ الطبع است. گاهی به نظم غزل همّت می گمارد. غزل را نیکو می سراید. و در فن توشیح برهمگنانش سبقت است. بیشتر غزلیات وی مختوم به مدح ائمّه اطهار است. گاهی با اوستادی، میرزا نصراللّه خان صبوری کسروی ملقّب به ملک الادب، انیس و جلیس و با من بنده، عبرت، نیز وی را مؤنست و ملاطفت است. وی را در این هنگام دو پسر و سه دختر است. دو پسرش احمدخان و محمّد خان، هر یک در مدرسه به تحصیل و تکمیل پارسی و ادبی مشغولند. این چند غزل از ابکار افکار وی نگارش می رود:

فی مدیحة مولینا علی ابّن ابی طالب علیه السلام

فی(1) مدیحة مولینا علی ابّن ابی طالب علیه السلام(2)

آن روی بین و حلقه زلفِ خمیده را

وان خالِ دلفریب و خطِ نودمیده را

منعم مکن ز دیدنِ رویِ نکو که هیچ

نتوان نگاه داشت ز دیدار دیده را

با مدّعی چگونه توان دید همنفس

آن شاهدِ به خونِ جگر پروریده را

آنان که در کشاکشِ عشق اوفتاده اند

دانند حالِ عاشقِ محنت کشیده را

ص: 1178


1- . نامه فرهنگیان، ص 691.
2- . فر: - «فی مدیحة مولانا .... ابی طالب علیه السلام».

شب های هجر دلخوش از آنم که تا به روز

مونس بود خیالِ تو قلبِ رمیده را

آگه ز حالِ بسملِ تیرِ نگاه توست

هر کس که دیده بسمل در خون تپیده را

از دیده خون رود به کنارم به جای اشک

با مدّعی چو بنگرم آن نورِ دیده را

من دیده ام جمالِ علی علیه السلام را به چشمِ دل

زان داده ام بدو دل انده رسیده را(1)

مایل بدید رویش از آن گشت مایلشبسیار فرقهاست ز دیدن شنیده را(2)

[غزل]

[غزل(3)]

چنان به یادِ تو یاران به عیش بنشستند

که تا بهارِ دگر از پیاله ای مستند

جهانیان همه در این طرب هم آوازند

که نوبهار شد و از جفای دی رستند

همین نه شاخِ درختان ز باد می رقصند

ز شوق سلسله مویان به رقص برجستند

به جامِ لاله چه کیفیتی است کز بویش

معاشران همه مدهوش و ساقیان مستند

هوا عبیرفشان گشت از نسیمِ بهار

مگر ز زلفِ تو بویی بر آن بپیوستند

ص: 1179


1- . فر: «باشد ز حال عاشق بیدل به شام هجر کی آگهی به بستر ناز آرمیده را»
2- . فر: «مایل نمی کنند نکویانِ روزگار راحت به پرسشی دلِ محنت رسیده را»
3- . نامه فرهنگیان، ص 693.

به دورِ لاله بیا باده در پیاله کنیم(1)

که از طرب گل و نرگس پیاله بر دستند

اگر به ماه رسد دستِ سروهای چمن

به پیشِ قامتِ موزونِ سروِ ما پستند

به یادِ قامت و رویِ تو بود اگر عشّاق

به سیرِ سرو و تماشای باغ دل بستند

چنان به یادِ تو یارانِ شهر مشغولند

که در خیالِ دگر نیستند تا هستند

مکن ملامتِ گم گشتگانِ وادیِ عشق

که جز به کعبه مقصود ره ندانستند

به یک نگاه چو مایل به دوست قانع باش

که عاشقانِ دگر نیز در جهان هستند(2)

[غزل در مدح علی علیه السلام]

[غزل در مدح علی علیه السلام(3)]

به رخ چو طرّه جانان به پیچ و تاب بببینم

دلِ شکسته مسکین در اضطراب ببینم

به پیچ و تاب بیفتد دلِ شکسته ام آن دم

که زلفِ پرشکنِ او به پیچ و تاب ببینم

اگر تو ملکِ دلِ عاشقان خراب پسندی

خوش آنکه ملکِ دلِ خویشتن خراب ببینم

بر آن سرم که دهم شرحِ مو به مو غمِ هجران

شبی اگر که سرِ زلفِ او به خواب ببینم

ص: 1180


1- . فر: «می اندر پیاله باید کرد».
2- . چنان به یاد تو یاران .... نیز در جهان هستند درحاشیه صفحه 584 نسخه.
3- . نامه فرهنگیان، ص 694.

حسد برم به شهیدی که گشته کشته عشقت(1)

چو دست و ساعدِ قاتل(2) ز خون خضاب ببینم

شود در آتشِ غیرت دلم کباب که او رابه بزمِ غیر به کف ساغرِ شراب ببینم

کناره گیری از آفاق زین سپس(3) که نخواهم

ز خلقِ این همه کردار ناصواب ببینهم

چنین که می کنم از جان ثنای آلِ محمّد

کجا به حشر چو مایل دگر عذاب ببینم

هزار جان اگرم بود دادمی به امیدی

که گاهِ دادنِ جان روی بوتراب ببینم

و فی مدحه ایضا [(علی علیه السلام)]

دلم از محنتِ جهان تنگ است

چاره من شرابِ گلرنگ است

آنچه از دل برد غم و اندوه

میِ گلرنگ ونغمه چنگ است

وانچه جان را دهد نشاط و سرور

ناله مطربِ خوش آهنگ است

مَثلِ عشق و صبر دانی چیست؟

صحبتِ آبگینه و سنگ است

دامنِ عشقِ او ز کف ننهد

در سرِ هر که هوش و فرهنگ است

ص: 1181


1- . فر: «عشقش».
2- . او را.
3- . فر: «کناره گیرم ازین پس ز مردمان».

تُرکِ چشمت گرفته تیر و کمان

با من او را مگر سرِ جنگ است

586- بی حضورِ تو این جهانِ فراخ

بر وجودِ جهانیان تنگ است

زید آسوده هر که چون مایل

بنده شاهِ عرش اورنگ است

شاهِ مردان علی که بنده او

مهر دیهیم و آسمان خنگ است

و فی مدحه ایضا [(علی علیه السلام)]

فروغِ روی تو در ماهِ آسمانی نیست

به اعتدالِ قدت سروِ بوستانی نیست

به جانِ دوست که عیشی درین زمانه دگر

به از مصاحبتِ دوستانِ جانی نیست

بسی به تجربه دیدیم در جهان چیزی

برای روح به از راحِ ارغوانی نیست

به نقدِ جان ز تو گر بوسه می خرند مده

که این متاعِ گرانمایه رایگانی نیست

امیدِ مهر و وفا از تو من نخواهم داشت

که در میانِ بتان رسمِ مهربانی نیست

جدا ز دوست من از جانِ خویش بیزارم

که زندگانی بی دوست زندگانی نیست

جهان سرای نشاط است و جای عیش ولی

دریغ و درد که این عیش جاودانی نیست

ص: 1182

من و محبّتِ صهرِ نبیّ و زوجِ بتول علیهم السلام

نخست امام که او را به دهر ثانی نیست

بدیع و نغز بود شعرِ خواجه و خواجو

ولی چو گفته مایل بدین روانی نیست

[مهر جمال]

سرو با قامتِ موزونِ تو همسر نشود

ماه با مهرِ جمالِ تو برابر نشود

لوحِ دل تا نشود ساده ز هر نقش و نگار

اندر او صورتِ خوبِ تو مصوّر نشود

یا رب آن اخترِ بیت الشّرفِ حسن چرا

یک نفس همدمِ این سوخته اختر نشود

من و امّیدِ رهایی ز کمندت هیهات

که رهایی ز کمندِ تو میسّر نشود

از دهانِ شکرینت به زبانم سخنی

نگذرد هیچ که صد بار مکرّر نشود

نیست یک شب که جدا از مهِ رویت تا صبح

گوشِ گردون ز فغانِ دلِ من کر نشود

خالی از فکرِ تو شب نیست که از سوزِ درون

تا سحر شمع وش آتش به سرم بر نشود

آورد طوبی اگر میوه شیرین مایل

هرگز از غبغبِ دلدارِ تو بهتر نشود

ص: 1183

و فی مدحه ایضا [(علی علیه السلام)]

و فی مدحه ایضا [(علی علیه السلام)(1)]

تا دل ز آفتابِ جمالِ تو روشن است

خورشید ذرّه ای ز فروغِ دلِ من است

خواهم که برخیِ تن و جانِ تو سازمش

افتد اگر پسندِ تو جانم که در تن است

دادیم جان به راهِ تو کاندر طریقِ عشق

مردانه هر که نگذرد از جان کم از زن است

با هر که دوست بر سرِ مهر و وفا بود

کی بیمش از معاند و باکش ز دشمن است

از آبِ تاک هر که شد آلوده دامنش

در کیشِ پیر می کده پاکیزه دامن است

شب می فروش را به چراغ احتیاج نیست

کز آفتابِ جام شبش روزِ روشن است

از فتنه زمانه و از کیدِ روزگار

هر کس پناه برد به میخانه ایمن است

نوروز شد بیا و شرابِ کهن بیار

کامروز روزِ خرّمی و عیش کردن است(2)

عیدِ عجم شرافت از آن یافت کاندر او

شاهِ عرب به تختِ خلافت ممکّن است

دارایِ دین علی علیه السلام که پس از ختمِ

انبیااز حق پیِ هدایتِ مردم معیّن است

ص: 1184


1- . نامه فرهنگیان، ص 693.
2- . فر: «دورانِ دی گذشت و زمان بهار شد هنگام سیر باغ و تماشای گلشن است».

مایل کند چگونه بیانِ صفاتِ او(1)

کاندر بیانِ مدحتِ(2) او نطق الکن است

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

فی(3) مدیحة مولینا علی علیه السلام(4)

گردشِ باغ و چمنم آرزوست

سیرِ گل و یاسمنم آرزوست

با صنمی سرو قد و گل عذار

گردشِ باغ و چمنم آرزوست

تا که کنم چاره چرخِ کهن

جامِ شرابِ کهنم آرزوست

زنده جاوید شوم تا چو خضر

بوسه ای از آن دهنم آرزوست

توبه ز می داده مرا شیخِ شهر

ساقیِ توبه شکنم آرزوست

مغبچگان انجمنی کرده اند

جای در آن انجمنم آرزوست

تا دلم از باده مصفّا شود

جرعه ای از دُردِ دنم آرزوست

در ذقن و زلفِ تو تا دیده ام

قصّه(5) چاه و رسنم آرزوست

تا کنمش کحلِ بصر مایلاخاکِ در بوالحسنم آرزوست

[(فی مدیحة مولینا صاحب الزمان عج)]

از گرانباریِ عشق از راه ترسم باز مانم

تا سبکبارم کنی ساقی بده رطلِ گرانم

بر درِ پیر التجا بردم ز آفاتِ طریقت

ساکنانِ درگهش دادند سرخطِّ امانم

آتشِ دل اندک اندک رخنه کرد اندر وجودم

تا به کلّی از شرارش سوخت مغزِ استخوانم

ص: 1185


1- . فر: «مایل دهان ز وصف کمالش ببست از آنک».
2- . فر: «در وصف ذات اقدس».
3- . نامه فرهنگیان، ص 693.
4- . فر: - «فی مدیحة مولانا علی علیه السلام».
5- . فر: «یوسف و ».

من که با دل هم نمی گفتم نهانی دردِ خود را

بر سرِ بازارها شد گفته آخر داستانم

فرقه ای در قیدِ کفر افتاده قومی در غمِ دین

من به یادِ روی و مویت بی خیال از این و آنم

این چنین کاندر دل من می کند حسنت تجلّی

عن قریب از آتشِ عشقت بسوزد خانمانم

گرچه هجرت در جوانی کرده پیرم لیک وصلت

گر مرا پیرانه سر قسمت شود سازد جوانم

گر جهان پرفتنه گردد کی هراس از فتنه دارم

من که در ظلّ لوای حضرتِ صاحب زمانم

تا که بنهادم چو مایل سر به پایش از ارادت

پادشاهان سر نهند از شوق اندر آستانم

فی مدیحة الرّضا علیه السلام

به رویِ دوست حریفان چو دیده باز کنید

نظر ز دیده رندانِ پاکباز کنید

به رویِ غیر ببندید در، اگر خواهید

به کامِ دل به رخِ یار دیده باز کنید

به قولِ خواجه به دفع گزندِ چشمِ حسود

«وان یکاد بخوانید و در فراز کنید»

شبِ مصاحبت از شوقِ وصل کوتاه است

ز قصّه شبِ هجرش مگر دراز کنید

به بامِ کعبه صلا می زند مؤذنِ عشق

که ابروی بتِ ما قبله نماز کنید

ص: 1186

حکایتِ دهنش کارِ خرده بینان است

مگر حواله به تحقیق اهلِ راز کنید

دگر به مستیِ یاران شراب کافی نیست

مگر پیاله از آن لعلِ دلنواز کنید

جهان به رقص در آید اگر از آن سرِ زلف

کشید تاری و پیوندِ سیمِ ساز کنید

اگر مصاحبتِ اهلِ دل هوس دارید

ز همنشینیِ نا اهل احتراز کنید

نوشته اند ز مژگان به دورِ چشمِ بتان

که نازنین چو کند ناز جان نیاز کنید

بر آستانِ شهنشاهِ طوس سر بنهید

به سانِ مایل و بر پادشاه ناز کنید

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

فی(1) مدیحة مولینا علی علیه السلام(2)

با دلارامی به خلوت آرمیدن خوش بود

وز دو عالم رشته الفت بریدن خوش بود

وه که در خلوت سرایی خالی از بیگانگان

یارِ جانی را به کامِ خویش دیدن خوش بود

588- کس نبرد از هوشیاری صرفه ای در روزگار

پایِ خم مستیّ و پیراهن دریدن خوش بود

از پسِ هجرانِ یار و سختیِ بارِ فراق

از وصالِ او به کامِ دل رسیدن خوش بود

ص: 1187


1- . نامه فرهنگیان، ص 694.
2- . فر: - «فی مدیحة... علیه السلام».

گر حدیثِ تلخ گوید آن شکر لب گو بگو

پاسخِ تلخ از لبِ شیرین شنیدن خوش بود

گفتمش: «زلفِ تو دامِ راهِ دل گردید» گفت:

«دام اندر راهِ عاشق گستریدن خوش بود»

گر تو زهرم می دهی ای دوست می نوشم چو شهد(1)

زان که زهر از دستِ نیکویان چشیدن خوش بود

از دل وجان نازِ جانِ نازنین باید کشید

زان که نازِ نازک اندامان کشیدن خوش بود

زانچه هست اندر دو گیتی از نعیم و ناز و نوش

مهرِ اولادِ علی علیهم السلام را برگزیدن خوش بود(2)

مایل ار سوداگری باری به بازارِ جهان

مهرِ حیدر علیه السلام را به نقدِ جان خریدن خوش بود(3)

فی مدیحة القائم علیه السلام

بتی که فتنه جان است چشمِ فتّانش

قرار برده ز دل طرّه پریشانش

کشیده تیغ و به قتلم گشاده بازو را

خدا کند نکند بختِ من پشیمانش

دلِ صنوبریم محوِ سرو بالایی است

که بنده اند به جان سروهای بستانش

همین نه خونِ من خسته دل به گردنِ اوست

که دستِ خون جهانی است در گریبانش

ص: 1188


1- . فر: «زهر از دست تو گردد در مذاقم شهد ناب».
2- . فر: - «زانچه هست اندر دو گیتی .... برگزیدن خوش بود».
3- . فر: «مایل ایّام خزان هنگام سیر و گشت نیست در شبستان در چنین موسم خزیدن خوش بود»

دلم اسیرِ خمِ طرّه زلیخایی است

که هست واله رخسار ماهِ کنعانش

حیات بخشِ دل است آن دهان نوش مگر

نهفته در لبِ جانبخش آبِ حیوانش

فروغ بخشِ مه است آفتابِ رخسارش

مگر که مام بزاده است ماهِ شعبانش

مهِ ولادت مهدیّ دین، امامِ زمان علیه السلام

که برگزیده ز آلِ رسول یزدانش

ولیّ ایزدِ دادار، حجّة بن حسن

که هست کوته بر قد لباسِ امکانش

چنان که زاد ز مادر به مهرِ او مایل

به دوستیّ وی از تن برون رود جانش

به روزِ حشر ز عصیان کجا بیندیشد

که هست حجّتِ قائم شفیعِ عصیانش

[خون سیاووش]

هر که بر یادِ لبت باده خورد نوشش باد

چشمِ مست و لبِ تو راهزن هوشش باد

برد بی باده مرا زان دهن نوش ز هوش

آفرین بر لب نوشین قدح نوشش باد

هر که سودازده سلسله زلفِ تو شد

حلقه بندگیِ زلفِ تو در گوشش باد

دارم امّید که این دست که بر دوشِ من است

چون سرِ زلفِ سیه زیبِ بر و دوشش باد

ص: 1189

منکرِ عشق که از عقل سخن می گوید

هرچه جز مسئله عشق فراموشش باد

دل که از وصلِ تو یک روز نشد کامروا

در شبِ هجر خیالِ تو هم آغوشش باد

هر که بر یادِ جم و کی فکند باده به جام

در قدح باده چون خونِ سیاووشش باد

نوبهار است و به جوش آمده می در دلِ خم

قسمتِ اهلِ خرابات ز سرجوشش باد

شحنه سرپوش بر افکند ز کارم مایل

شرمی از مکرمتِ شاهِ خطا پوشش باد

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

فی(1) مدیحة مولینا علی علیه السلام(2)

ای ناصحِ عاقل پند از عشق دهی چندم

پندِ تو ندارد سود زین بیش مده پندم

هرگز ز طریقِ عشق بیرون نتواند برد

نه سرزنشِ ناصح نه پندِ خردمندم

گفتی که نظر بر من بگشای و ببند از غیر

فرمان بر مت جانا بگشایم و بربندم

مهرِ همه بگسستم تا با تو در آمیزم

عهدِ همه بشکستم تا با تو بپیوندم

589- تا در تو نظر کردم چشم از همه بربستم

تا رو به تو آوردم دل از همه برکندم

ص: 1190


1- . نامه فرهنگیان، ص 695.
2- . فر: - «فی مدیحة مولانا علی علیه السلام».

گر سیم و زر افکندند اندر قدمت یاران

پایِ قدمت جانا من جان و سر افکندم

مهرِ تو اگر بگسست من بر سرِ پیمانم

عهدِ تو اگر بشکست من بر سرِ سوگندم

با یادِ جمالِ تو دلشادم و خوشنودم

با ذکرِ جمیلِ تو دمسازم و خرسندم

هر کس به دل آکنده است مهرِ بتِ مه رویی

من مهرِ علیّ و آل علیهم السلام در سینه بیاکندم(1)

امروز اگر سر زد از من گنهی مایل

فردای جزا واثق بر فضلِ خداوندم

و فی مدحه ایضا [(علی علیه السلام)]

ای که به ملکِ دلبری شاهی و ما گدای تو

می روی و سپاهِ دل می رود از قفای تو

کرده خراب کارِ دل نرگسِ می پرستِ تو

بسته رسن به پای جان زلفِ گره گشای تو

از ستم و جفای تو رنجه کجا شوم که من

جورِ رقیب و مدّعی می کشم از برای تو

ذوقِ حیاتِ جاودان یافته است و طعمِ جان

هرکه زده است یک زمان بوسه به خاکِ پای تو

می نکند دگر پری دعویِ نیک منظری

با همه حسن و دلبری بیند اگر لقای تو

ص: 1191


1- . فر: - «هر کس به دل .... در سینه بیاکندم».

گرچه تو از رهِ جفا یار به دیگران شدی

من نگزیدم از وفا یارِ دگر به جای تو

من نه همین ز عشقِ تو بی خبرم ز خویشتن

هست ز خویش بی خبر هر که شد آشنای تو

مایل از آن زمان که تو مدحِ علی علیه السلام سروده ای

جان به تنِ سخن دهد طبعِ سخن سرای تو

شاهِ ولایت آن که حق گفت به مدحش آدمی

اشرفِ کاینات شد از شرفِ ولای تو

تا شده ای گدای در مظهرِ کردگار را

نیست عجب شوند اگر پادشهان گدای تو

گشته شعارِ من از آن شاعری ای شهِ نجف

تا که ز جان و دل کنم مدحِ تو و ثنای تو

[جوهر جان]

شیوه چشم و لبت کشتن و جان دادن است

پیشه خال و خطت خطّ امان دادن است

کار سر زلف تو غارت دل کردن است

شغل لب لعل تو تاب و توان دادن است(1)

لعل روان بخش تو جنس گرانمایه ای است

قیمت یک بوسه اش نقد روان دادن است

مغبچه ای صبحدم جامِ میم داد وگفت:

«مغبچگان را روش» جوهرِ جان دادن است

ص: 1192


1- . نسخه: «توان کردن است».

یار ز حکمت به من باده نهان می دهد

آری رسمِ حکیم باده نهان دادن است(1)

پیرِ مغانم به دیر راهنما شد به خیر

عادتِ مردِ خدا راه نشان دادن است

سخت گران جان شدم یارِ سبک روح کو

آن که شعارش مدام رطلِ گران دادن است

گر به رخش مایلی جان بده و دم مزن

زان که بهای رخش جانِ جهان دادن است

شیوه مایل مدام سینه سپر کردن است

تا روش چشمِ او زه به کمان دادن است

رباعی

امروز که روزِ نیمه شعبان است

میلادِ خدیوِ عالمِ امکان است

آن مهدیِ موعود که از مقدمِ او

چون باغِ بهشت ساحتِ تهران است

رباعی

ای مهدیِ صاحب الزّمان ادرکنی

ای غوثِ زمین غیثِ زمان ادرکنی

از فتنه روزگار کارِ دلِ من

آشفته شد ای کهفِ امان ادرکنی

ص: 1193


1- . نسخه: «نهان می دهد».

مشرقی [صفوة الملک]

اشاره

مشرقی [صفوة الملک(1)]

[اسداللّه مشرقی نویسنده و شاعر متخلص به مشرقی و صفوت الملک در تصوف طریقه ذهبیه اختیار کرد و پیرو حاج محمّد زمان جلایر کلاتی متخلص به حکیم بود. اثر وی «وسیلة النجاة فی مناقب الائمة الولاة و مصابیح الهداة»]

591-

فی مدیحة القائم علیه السلام

فلک را روزِ اوّل بود یاسا

که راهِ کج رود چون خطّ ترسا

هر آن کس از طریقش سر بتابد

چو رهبانش نهد زنجیر در پا

نرفتم بر مرادِ چرخ چون من

نبردم پیشِ او دستِ تمنا

از آن جورش نگردد از برم دور

چو جفتِ طفل در زهدانِ دنیا

ندانم از چه رو کج رفت گردون

چه دید از راستی جز نقشِ زیبا

مگر از دستِ کج رفتاریِ او

سوی چرخِ چهارم رفت عیسی

ازین گردابِ دنیا بر حذر باش

چو کنعان سر مپیچ از پندِ بابا

تو را این پیرِ فرتوت است دشمن

همان بهتر کنی با او مدارا

ص: 1194


1- . مشرقی اسدالله سده چهاردهم - ر.ک: اثرآفرینان، ج، ص 1 الذریعه، ج 25، ص 91 - مؤلفین کتب چاپی، ج1، ص 556 - فهرست کتاب های چاپی فارسی، ج2، ص 3362.

بسی فرزند زاده لیک هر یک

چو مادر زشت و بدکردار و فحشا

فراوان خورده گیتی خونِ پاکان

از آن بینی که در پیری است برنا

چو یوسف اندرین صحرا ندارم

نه از شمعون امیدی نز یهودا

به یعقوبم چرا بیتِ الحزن شد

به من این گِرد گَردِ دیرِ مینا

نه من اسکندرم چون شد که گیتی

سیه گردید چون ظلماتِ ظلما

گرفتم درّ و مرواریدِ علمش

چه حاصل مشتری چون نیست او را

به روزِ بینوایی یوسفِ مصر

شود زندانی از دستِ زلیخا

مرا بیچاره پندارد فلک زان

کند جورِ پیاپی ظلمِ بیجا

ولی غافل که من دارم توسّل

به دامانِ ولیّ پاکِ یکتا

گرامی گوهرِ گنجینه حق

مبارک دوحه یاسین و طاها

گل زیبنده دامانِ نرجس

روانِ عسکری و جانِ زهرا

ص: 1195

امامِ حاضر(1) و غایب که فیضش

دمادم می رسد بر کلّ اشیا

عطای لم یزل در ماهِ شعبان

به سالِ نور ظاهر گشت بر ما

وجودش در جهان لطفی است بر خلق

که جز حق کس نیارد کرد احصا

اگر در پرده غیبت نهان است

نباشد غافل از یادِ احبّا

جهان چون جسم و او جان است او را

نگردد جان به چشمِ کس هویدا

592- به صورت گر چه آدم راست فرزند

ولی او را پدر باشد به معنا

مگر نورش تجلّی کرد در طور

که مغشیا علیه گشت موسی

ز بهرِ مقدمش در چرخِ چارم

نشسته چون رصد داران مسیحا

شها بیرون خرام از کنجِ خلوت

سراپرده بزن در طرفِ صحرا

که جان های عزیزان بر لب آمد

نشاید بود ازین افزون شکیبا

تو را گر عالمِ امکان بود تنگ

قدم آن سوترک نِه بی مهابا

ص: 1196


1- . نسخه: «حاظر».

ولایت ختم شد آن روز بر تو

که آدم در دلِ گل داشت مأوا

تو بر فرقش نهادی تاجِ «کرّم»

تو او را کرده ای تعلیمِ اسما

به ابراهیم آذر شد گلستان

چو نورت کرد اندر صلبِ او جا

تأمل کرد یونس در ولایت

به بطنِ حوت رفت و قعرِ دریا

چو شد ذیلِ ولایت دستگیرش

تفضّل کرد بر وی حق تعالی

زبون شد مشرقی مدحت سرایت

در این دورِ تجدد دستِ اعدا

تو او را در پناهِ خود در آور

که غیرِ تو ندارد هیچ ملجا

الا تا تابشِ خورشید باشد

درخشان بر سرِ این تلِّ غبرا

دلِ احبابِ تو چون صبحِ خندان

رخِ اعدای تو چون شامِ یلدا

«الف» مشتق اگر از «واو» و «یا» شد

همه از توست گر «واو»است یا «یا»

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

فغان زین رواقِ فروهشته حاجب

که هر دم پدیدار سازد عجایب

ص: 1197

نه بر کار از عاقلی گشت واقف

نه بر کین او برد ره رای صایب

نه یک دم شد از کینه ورزیش نادم

نه وقتی ز عصیانِ خود گشت نائب

هزاران نقوش ار پدیدار سازد

نبینی مکرّر چو گردی مراقب

به هر کس دهد بهره ای پس ستاند

اگر آبِ شور است یا طینِ لازب

هم از آتشِ کینه او بسوزد

دلِ مردِ دانا چو قندیلِ راهب

بسی گلرخان کرده در خاک پنهان

بسی داده بر باد عنبر ذوائب

نبرده است کیفر ازین فعلِ شومش

نگردیده بر خویِ زشتش معاقب

593- به غارت فزون برد جانِ گرامی

از آن گشته عمرش طویل مواقب

سرِ وصلِ تو گر ندارد مخور غم

که او را بسی چون تو بوده است خاطب

جهانا نترسی ز روزی که گردد

تو را کوکبِ بخت از برجِ غارب

فرومایه تا چند شاد و منعّم

خردمند تا کی ببیند مصائب

ص: 1198

به نادان دهی کاسه انگبین را

به دانا بریزی سمومِ عقارب

بدین شیمت و دأب بینم گروهی

همی صحبتت را به جانند طالب

به هر روز در دستِ یک کس سپاری

بگیری به هر دم وکیلیّ و نایب

ندیدم کسی رو بگرداند از تو

به جز شهریارِ عظیم المواهب

دلا چند گویی ز دنیا و کیدش

مکن وقت ضایع به گویش مثالب

به ویژه که عید است فردا و باید

تو را چامه همچو مصباحِ ثاقب

به مدحِ علیّ ولی مظهرِ کل

که حق را بود بنده بر خلق صاحب

زمان ومکانی که شد مولدِ او

به خود داد نسبت خداوندِ واجب

مراد از قلم اوست کاندر یدِ حق

بگردد چو پرگار در دستِ کاتب

چو در کعبه شد آشکارا تو گفتی

ز رخ شاهدِ غیب بر داشت حاجب

مرایا از او شد منوّر و گرنه

منزّه بود حق ز سیرِ مراتب

ص: 1199

در آیینه او چو حق دید خود را

صفا و ضیا شد سراپای قالب

چنان شد از او محو ذرّاتِ کثرت

که از تابشِ خور درخشان کواکب

چنان متّحد گشت مرآت و رائی

که آمد دویی را تفرّی مناسب

شها فیضِ عامت به اشیا یکسان

چو حیوانِ نافع چو ذات الضّوارب

تنگ مایه گوید که تو دیو بندی

ز نامت بود در سقر دیوِ هارب

تو بودی نهان یا رسولانِ مرسل

که گشتند فارغ ز هولِ نوائب

پی مصلحت را رسولِ مکرّم

به خیبر علم داد دستِ اجانب

گریزان شدند از گروهِ یهودان

چو دیوِ رجیم از نجومِ ثواقب

به ابرار و اشرار گردید واضح

که شیری نیاید ز خیلِ ثعالب

به ناچار خواندت رسول و برفتی

گرفتی علم را شکستی کتایب

594- چو بر فرقِ مرحب زدی تیغِ کین را

در افلاک پیچید صیتِ مراحب

ص: 1200

چه باشد اگر مشرقی را رهانی

ز دستِ یهودانِ ارمن مذاهب

مدیحت بود در کفم آن عصایی

کز او در همه نشئه دارم مآرب

(معروضه بنده درگاه مشرقی فی سنه 1311)

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

ای شده با ملکتِ دنیا ضمین

آمده بر گنجِ امانی امین

تو همه تن باشی با تاب و درد

ما همه جانیم به جانان قرین

تو ز عناصر که به جنگند و صلح

گاه شوی لاغر و گاهی سمین

عاقبت الامر در آیی ز پا

از اثرِ حدّت آن ساتکین

حاصل این خمرِ صداعِ نخست

فائده اش چیست خمارِ پسین

لیک برِ حشمتِ آزادگان

تنگ بود ملکِ جهان چون جنین

کشورِ دل منزلِ پاکانِ حق

زان که بود نُه فلکش چون نگین

در سعه دل قدمی گر نهی

دست دهد دولتِ حق الیقین

ص: 1201

در گذری گر تو ز طولِ امل

کشف شود رمزِ کتابِ مبین

ای که زدی خیمه بر این آب و گل

تا که کنی یک دو سه روزی مکین

جانورانند تو را در یسار

دیو و ددانند تو را در یمین

آدمیانش همگی غول وار

راهزن و عمرگزا چون تنین

بادیه پر خوف و زمین شوره زار

خاویه پر هول و حرامی کمین

دامن این دشت همان برکه ای است

برده فرو لشگرِ خاقان چین

گمشده در وی دو صد افراسیاب

رستم و کیخسرو و بن آبتین

خیمه بیفکن که در این ملک نیست

رحلِ اقامت به کسی دلنشین

دانه دنیاست گرت آرزو

بر اثرِ دانه تو دامش ببین

هر که فرو برد گلویش فشرد

گر چه بود خسرو و طغرل تکین

مار نه ای چند خوری خاکِ خلق؟

زاغ نه ای دل چه نهادی به تین؟

ص: 1202

نار بر این دولتِ دنیا بزن

خاک بیفشان به سرِ کبر و کین

595- چند شنیدن سخنِ خوب و زشت؟

چند دویدن به درِ آن و این؟(1)

ملک پدر جو که ملک زاده ای

تا نشوی سخره دیوِ لعین

چون ز موالیدِ ثلاث آمدی

راه بسی رفته ای ای نازنین

خستگی از تن نفکندی که شد

نامِ تو از قافله واپسین

حیف بود باز به اسفل روی

با دد و با دام شوی همنشین

جهد کن و صحبتِ رضوان طلب

همسر و هم خوابگیِ حورِ عین

بندگیِ پیرِ خرابات کن

تا نشوی در دو جهان دل غمین

دولتِ جاوید نیاید به کف

گر تو نه ای خاکِ رهِ یا و سین

ختمِ رسل خواجه پیغمبران

مصدرِ کل مظهرِ دیّانِ دین

احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله که تنِ پاکِ او

آمده با روحِ مجرّد عجین

ص: 1203


1- . نسخه: «این و آن».

هفدهمِ ماهِ نخستین ربیع

خواست به ناسوت دهد زیب و زین

کرد ز حق جانبِ خلقان گذر

اشهبِ افلاک سرش زیرِ زین

آمد و بنشست بر اورنگِ عدل

رسمِ نو آراست چو خلدِ برین

با تن و با سر نه به عقل و به سر

این خط و این خال و بدن بد همین

نیم شبی جانبِ معراج رفت

گام زد از حدّ شهور و سنین

گشت سبک سیر چنان در عروج

ماند براق از تک و روح الامین

رفت فراتر ز فلک وز ملک

زد به همه کون و مکان آستین

خواست کند خلع بدن؟ راه دوست

گشت به او خلعتِ تن پوستین

هستی موهوم به معلوم باخت

برد بسی فیض ز جان آفرین

دید خدا را نه به این چشمِ سر

بلکه به چشمِ دل و نورِ یقین

جسم همه جان شد و جان خود چه شد

پی نتوانم که کنم بیش ازین

ص: 1204

عقل کمیتش به در آمد ز پای

وهم درین ورطه فرو شد به طین

ای به تو آباد کران تا کران

خرم و شاداب زمان و زمین

ما حضرِ توست نه این آب و خاک

جلوه گه توست نه بطحا و چین

انجم و افلاک تو را دانه خوار

انفس وآفاق تو را خوشه چین

596- هر دو جهان است طفیلِ تو زانک

گوهرِ مقصودی و درّ ثمین

عهدِ نبوّت به تو شد استوار

حبلِ ولایت به تو آمد متین

گر اثرِ بادِ مخالف نبود

شعرِ مرا بود چو ماءِ معین

گر تو بخوانیش(1) به خاک درت

مشرقی از شوق بساید جبین

جذبه که از تو به نگاهی رسد

به بود از طاعتِ چل اربعین

(فی سنه 1310)

فی مدیحة الزّهراء علیهاالسلام

الا ای حقّه بازِ آسمانی

چرا یک دم ازین بازی نمانی

ص: 1205


1- . نسخه: «بخانیش».

کنی از پرده هر دم آشکارا

هزاران کید وافسونِ نهانی

تو را این مهره های هفتگانه

مسخّر هر کجا خواهی نشانی

نه کم گردد و نه گُم این مهره هایت

تو پنداری بود سبع المثانی

به نادان گنجِ بادآور ببخشی

به دانا رنج پی درپی رسانی

اذلّه بر سریرِ ناز و نعمت

اعزّه سر به خاکِ ناتوانی

کریم الذّات آن کس را که راندی

فرومایه تر آن کس را که خوانی

تو را ای چرخ زاوّل آزمودم

که دادت عاریه بود و امانی

از آن رو رنج بر گنجت نبردم

که دانستم به زودی می ستانی

به حمداللّه ندارم از تو منّت

ز مال و جاه و احشام و اوانی

به یک شوریده ای گفتم چه خواهی

بگفتا هیچ جز فحشِ زبانی

از آن رو هر چه دادندم به گردن

چو کوهی شد ز منّت از گرانی

ص: 1206

بگو با موسی عمران نیرزد

تمنّایت به حرفِ «لن ترانی»

سپهرا گر ازین عادت نگردی

برم شکوه برِ کنز المعانی

رضیّه راضیه زهرای ازهر

که ذاتش نُه فلک را گشته بانی

ملیکه هر دو عالم اوّلین فیض

که او را غیرِ حیدر نیست ثانی

درخشان گشت عالم از وجودش

چو صبح از نورِ شمسِ شعشعانی

جمادات از قدومش زنده گردید

ز ارواحِ منوّر نی دخانی

597- - به طومار و صحیفه برد پیشی

به وخشور و کتابِ آسمانی

خدایش علمِ ماکان و یکون را

نهاده در دل اندر جاودانی

سماءِ انجمِ هفت و چهار است

که هر یک راست علمِ راهدانی

چوبنشیند بر اورنگِ جلالت

کند بر انس و بر جن حکمرانی

چو شادروانِ عزت برفرازد

در آن صحرا کند موسی شبانی

ص: 1207

سلیمان فخر دارد گر نماید

بساطِ عزّتش را بادبانی

مسیح از چار سوی هفت گردون

فرود آید ز بهرِ پاسبانی

خلیل و خضر از فیضش ببردند

گلستانی و آبِ زندگانی

کمین دربانِ او خاکِ درش را

نخواهد داد بر تاجِ کیانی

ز هر مخلوق افزون گشت مایل

به او فیضِ خدای دو جهانی

ز باب و مام و از فرزند و شوهر

شرف دارد به هر عالیّ و دانی

گلِ بستان وحدت بود زان رو

چو گل کم ماند در این دارِ فانی

الا تا تابد این خورشیدِ رخشان

به خاکِ تیره و بر سنگِ کانی

عذارِ دشمنش با چهره دوست

یکی تیره دوم باد ارغوانی

فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

شبی که دست در آن طرّه دراز کنم

هزار حلقه من از زلفِ دوست باز کنم

به هر گِره دلِ جمعی رهانم از بندش

بدین وسیله شبِ وصل را دراز کنم

ص: 1208

به شکر آن که دهد دستِ روزگار وصال

به یادِ طاقِ دو ابروی او نماز کنم

دمی که دیده به دیدارِ او کنم روشن

به جانِ او که به رضوان و خلد ناز کنم

اگر شبی بسپارد به من دو زلفش را

امیرِ قافله تبّت و طراز کنم

نشان چشمه بخواهد ز من گر اسکندر

دلالتش به لبِ یارِ دلنواز کنم

خوشا دمی که دمد خطّ او به آسانی

به ملکِ وصل گذر زین خطِ جواز کنم

به مشرقی نکند جور ورنه روی نیاز

بر آستانِ شهِ کعبه و حجاز کنم

جهانِ جود ابوالقاسم احمدِ محمود صلی الله علیه و آله

که بر گداییِ او فخر چون ایاز کنم

ز تنگنای طبیعت روم به اوجِ کمال

چو در مدیحه او چنگِ مدح ساز کنم

ص: 1209

منزوی

اشاره

منزوی(1)

اسمش شیخ علی است. مرحوم والدش حاج ملامحمّد حسین بن ملاّ مهدی بن آقا شفیع زرندی است. مردی فاضل و دانشمند و شغل وی تحریر شرعیات در محضر قضات بوده، و در تهران سکونت داشته.

شیخ علی در شهر رجب سنه هزار دویست و نود در دارالخلافه[تهران] متولد شده، در عنفوان شباب به تحصیل علوم عربیه و فنون ادبیه از نحو و صرف و معانی و بیان و منطق و تکمیل آن کوشیده، پس از آن دوره فقه و اصول را مباحثه کرده، از آن پس به شغل تحریر شرعیات که شغل مرحوم والدش بود؛ مشغول شده، و امورات معاشیّه وی نیز از آن ممرّ است.

ذوقی سلیم و طبعی مستقیم دارد. قصیده وغزل هر دو را نیکو می سراید. ولی کمتر به انشای آن می پردازد. گاه گاهی بر سبیل اتّفاق واقتضای حال غزلی همی گوید. یا قصیده ای همی سراید. قصاید وی در مدح و ثنای ائمّه اطهار است. در بدو امر محجوب تخلّص همی کرد. پس از آن به واسطه این که اسم فامیلی وی منزوی شد، تخلّص را نیز همان منزوی کرد.

مردی است سلیم النّفس و به اندک از لباس و خوراک قانع. خط شکسته را درست می نویسد. این مسمّط که به تازگی از بحر طبعش تراوش کرده، با یک قصیده از ابکار افکارش در این تذکره نگارش می رود:

فی مدیحة الحسین علیه السلام

ای از گلِ رخسارِ تو خرّم چمنِ حسن

وی صدر نشین روی تو در انجمنِ حسن

پرورده تو را مادرِ دهر از لبنِ حسن

حسنِ تو فزون ساخت بها و ثمنِ حسن

هرجا که شود ذکرِ حدیثِ حَسنِ حسن

اوّل سخن از حسنِ تو آید به میانه

ص: 1210


1- . منزوی، علی، فرزند ملا محمد حسین بن ملا مهدی بن آقا شفیع. متولد 1290 - ر.ک: مدینة الادب، ج3، ص 436.

ای شمعِ شبستان روان پرتوِ رویت

وی سلسله گردنِ دل حلقه مویت

سرو از قدِ دلجو نگرد بر لبِ جویت

بر پای نهد سر ببرد سجده به سویت

مقتل شود از کشته دل ها سرِ کویت

مشّاطه زند گر به سرِ زلفِ تو شانه

599- بر زلفِ تو گر بادِ صبا دست رساند

بر سطحِ زمین تا به ابد مشک فشاند

از چاه ذقن ار دلِ خود را برهاند

از چنبرِ زلفِ تو رهایی نتواند

در شهر یکی مرغِ دل آزار نماند

تا زلفِ تو دام آمده و خالِ تو دانه

ای شوخ بهار آمد و بگذشت زمستان

شد خسروِ گل انجمن آرای گلستان

بلبل چو نکیسا به نوا آمد و دستان

باید بخرامید به بستان ز شبستان

کز مقدمِ نوروزِ عجم گشته به بستان

بر پای عجب انجمن و جشنِ شهانه

امروز ببایست غم از دل بزدودن

در محفلِ شادیّ و طرب با تو ببودن

بر عارض و قدّت نظر از شوق نمودن

و ز دست و لبت جامِ می و بوسه ربودن

هر دم پیِ آرایشِ محفل بسرودن

مدحِ ولیِ حق شهِ شاهانِ زمانه

شاهِ شهدا نورِ خدا حجّتِ داور

فخرِ دو سرا زینتِ آغوشِ پیمبر

آرامِ دلِ فاطمه نوباوه حیدر

سیّم گهرِ درجِ شرف شاهِ فلک فر

دوّم گلِ گلزارِ نبی شافعِ محشر

مرآتِ کمالاتِ خداوندِ یگانه

خورشیدِ فلک پرتوی از نورِ جمالش

گلزارِ جنان نفخه ای از طیبِ خصالش

یک قطره بود هفت یم از بحرِ نوالش

گوی است نُه افلاک به میدانِ جلالش

بحرِ شرف و وادیِ اوصاف کمالش

این را نه نهایت بود آن را نه کرانه

ص: 1211

امروز دلا مدحتِ او وردِ زبان کن

بی گفت و شنو فردا مأوا به جنان کن

ایثار به خاکِ درِ او نقدِ روان کن

تحصیل ازین سودا سودِ دو جهان کن

قد بر درِ او از پیِ تعظیم کمان کن

تا تیرِ مرادِ تو نشیند به نشانه

یک شرفه ز کاخِ شرفش عرشِ معظم

یک قرصه به خوانِ کرمش نیّرِ اعظم

600- از یمنِ تولاّیِ وی آدم شده آدم

وز بندگیش گشته سلیمان شهِ عالم

اندر حرمِ حرمتِ او عیسی و مریم

این جاریه مطبخ و آن خادمِ خانه

ای پایه جاهِ تو بر از حدّ تعقل

وی یافته فرش از گهرت زیب و تجمّل

فطرس چو به دامانِ تو زد دستِ توسّل

حق کرد پس از قهر بدو لطف و تفضّل

اندر چمن و باغ بود صلصل و بلبل

در منقبتت آن به نوا این به ترانه

حق بهر تو لعیا را گر قابله فرمود

بر قدرِ تو نفزود که بر قدرِ وی افزود

بی دوستیت راهِ خدا هر که بپیمود

باللّه که هرگز نبرد راهِ به مقصود

بی مهر و ولایت ندهد فایده و سود

اورادِ سحرگاهی واذکارِ شبانه

دوّم پسری سیّدِ اولادِ بشر را

فخر است به هم چون تو پدر همچو پسر را

هم خاکِ درت نقشِ جبین اهلِ نظر را

هم گردِ رهت کحلِ بصر اهلِ نظر را

سوزد ز تفِ تابِ خود اطباقِ سقر را

گر آتشِ قهرت کشد ای شاه زبانه

از ذاتِ تو اوصافِ الهی است پدیدار

خود را به تو بر خلقِ خدا کرده نمودار

حق راست دلِ پاکِ تو گنجینه اسرار

جبریلِ امین است تو را چاکرِ دربار

دردی است گران بغضِ تو ای قدوه اخیار

کو را به جز از نارِ سقر هیچ دوا نه

ص: 1212

نُه گنبدِ دوّار به امرِ تو روانند

هفت اخترِ سیّار به امرِ تو دوانند

آن قوم که در بحرِ ولا غوطه و رانند

از خمِّ ولای تو همه جرعه کشانند

هر قصّه و دستان که بگویند و بخوانند

جز مدح و ثنای تو گزاف است و فسانه

دردا که بدین قدر و جلال ای شهِ ایجاد

درهای بلا دوران بر روی تو بگشاد

افکند ز پا نخلِ قدت تیشه بیداد

آب از دمِ شمشیر تو را شمرِ لعین داد

هرگه که کند منزوی از بی کسیت یاد

از دیده چو جیحون شودش اشک روانه

فی مدیحة القائم علیه السلام

خم شد و کاهید ز رنج و ملال

قدِّ من و پیکرِ من چون هلال

در کفِ صیّادِ حوادث منم

همچو یکی طایرِ بشکسته بال

شد دلم آتشکده از بس در او

آتشِ غم راست همی اشتعال

اخترِ من روز و شب اندر هبوط

کوکبِ من سال و مه اندر وبال

رشته تدبیر امور از کفم

رفته ز درماندگی و اختلال

نیست عجب گر که به عهدِ شباب

شد الفِ قامتِ من همچو دال

آنچه کشیدم کشد از پورِ زال

می کندش دهر کم از پیرِ زال

ص: 1213

میل کند سوی شمال و یمین

پیکرم از ضعف ز بادِ شمال

چون دلِ خوبان که تهی از وفاست

هست تهی کیسه من از ریال

وای به مستقبلِ من گر بود

مرا چنین حالتِ ماضیّ و حال

از غم و دردم به فغان آمدند

امّ و اب و اخت و اخ و عمّ و خال

هیچگهم شاهدِ عیش و سرور

رخ ننماید مگر اندر خیال

بودمی ار مالکِ ملک و حشم

داشتمی گر زر و مال و منال

گر چه بدم باقل نادان به حمق

یا که ابوجهلِ لعین در ضلال

مسکنِ من بود مطافِ رجال

درگهِ من بود محطِّ رحال

لیک مرا بهره ز دنیا چو نیست

گر چه بود بهره ز فضل و کمال

گوهرِ من در نظرِ مردمان

همسر و همسنگ بود با سفال

قدرِ من افسوس که مجهول ماند

داد ازین دوره قحط الرّجال

ص: 1214

عیب من آن است که چون ناکسان

طبعِ بلندم نکند احتمال

تا ز پیِ جیفه دنیا دوم

همچو سگان در عقبِ هر شغال

لو صار جسمی قطعا بالسّیوف

او صار صدری غرضا للنصال

یکون لی اسهل من زامد

الی لئام الدّهر کفّ السّئوال

تا به کنون بهرِ طمع مدحِ کس

نگفته ام غیرِ محمّد و آل

با همه اندوه به یک چیز ...

شاد در این غمکده پر ملال

602- این که مرا نعمتِ فوق النّعم

در ازلم کرده عطا لایزال

از میِ حبّ نبی و آل او

ساغرِ جان کرده مرا مالمال

درجِ دلم از دررِ مهرشان

ساخته فارغ ز زر و گنج و مال

از پیِ این تا که کنمشان ثنا

طیِّ لسان دادم و حسنِ مقال

ویژه به مدّاحیِ سلطانِ عصر

مهدیِ قائم علیه السلام ولیِ ذوالجلال

ص: 1215

آن که چو تیغِ دو سرش هیچ چیز

دشمن دین را ندهد گوشمال

آن که بود روزِ وغا تیغِ او

بر سرِ اعداش اشدّ النّکال

بود همانا به خدا ذاتِ او

بودی اگر ذاتِ خدا را مثال

خاکِ رهِ او شو و از جاه و قدر

فخر به گردون کن و بر خود ببال

تا نشود نفخه لطفش قرین

خون نشود نافه به نافِ غزال

خواهد اگر تا نکنند اتّحاد

هست صور را ز مواد انفصال

می نتوان یافت به امدادِ عقل

راه بر آن ذاتِ عدیم المثال

زان که خرد ناقه اندیشه را

ز قطعِ این مرحله باشد عقال

بندگیِ درگهِ او پیشه کن

می طلبی دولت اگر بی زوال

شغل ثناگوییِ او خوشتر است

نزدِ خردمند ز هر اشتغال

طوقِ غلامیش به گردن نهد

هرکه بود مقبل و فرخنده فال

ص: 1216

قلت مفوّض الیه الامور

ان لم اخف انسب بالاعتزال

نرید ان نحصر اوصافه

حاشا و من یقدر حصر الرّمال

هست ز اصحابِ یمین دوستش

مبغضِ او هست ز اهلِ شمال

نیست به جز دوستیش دادرس

جان ز بدن چون بکند انتقال

ای که به بستانِ امامت بود

قدِّ دلارای تو آخر نهال

خرگهِ قدرِ تو به جایی زدند

که وهم را نیست در آ نجا مجال

عاقله از درکِ مقامِ تو گیج

ناطقه از وصفِ کمالِ تو لال

بنده کویِ تو جلیل المقام

کشته عشقِ تو سعید المثال

نامِ تو بر صفحه دفتر بود

همچو به رخساره جانانه خال

603- امرِ تو و نهیِ تو باشد شها

مصدرِ هر فعلِ حرام و حلال

سیر نگردد ز مدیحِ تو طبع

چنان که مستسقی از آبِ زلال

ص: 1217

مر تو به هر چیز که فرمان دهی

گر همه فعل است شود انفعال

دستِ گهربارِ تو روزِ عطا

تیغِ شرربارِ تو گاهِ قتال

بارقه فیضِ مفیض الفیوض

صاعقه قهرِ شدید المحال

رایِ تو با این همه دوری ز هم

دهد سمک را به سماک اتّصال

محال ممکن شود از امرِ تو

چنان که از نهیِ تو ممکن محال

تا به کی اندر تتقِ احتجاب

داری بنهفته تو ماهِ جمال

حتی م من ظلمة هجرانکم

ایّامنا مظلمة کاللّیال

غلغله تا کی به فلک افکنیم

ز نعره عجّل و بانگِ تعال

اهلکنا حرّ عذاب الفراق

منّ علینا به نعیم الوصال

آینه دین که گرفته است زنگ

جوهرِ تیغت دهد آن را صقال

محو نما آیتِ ظلم و ستم

ساز نگون رایتِ کفر و ضلال

ص: 1218

از رهِ الطاف بکن یک نظر

جانبِ محجوبِ پریشیده حال

از ستمِ چرخ و جفای زمان

مصائب حلّ به کالجبال

حالِ وی و کارِ وی از جورِ چرخ

همدمِ آشفتگی و اختلال

از کرم و جور کنَش بی نیاز

زان که تویی منبعِ جود و نوال

تکشف ضرّی و تقضی المرام

نظمت حالی و علیک اتّکال

هماره تا زاهلِ نظر دل برند

بتانِ گلچهره به غنج و دلال

نصیبِ احبابِ تو ناز و نعم

قرینِ اعدای تو وزر و وبال

ص: 1219

محنتی

اشاره

[یکی از نسوان که سروده خویش را اهدای انجمن کرده است.]

فی مدیحة القائم علیه السلام

تا که آن یار به رخ طرّه طرار گرفت

عقل و دین و دلِ ما هر سه به یکبار گرفت

ای دریغا که بر آن رویِ چو آیینه او

آخر از آهِ منِ دلشده زنگار گرفت

604- بنگر این طرفه که با یک نظر از نرگسِ مست

آن پسر دل ز کفِ مردمِ هشیار گرفت

نه عجب زان لب اگر سرخ چو یاقوت بود

بوالعجب این که به بر لؤلؤِ شهوار گرفت

می دهد نکهتِ مشک از چه سبب بادِ صبا

گر نه این نکهت از آن طرّه طرّار گرفت

تو همان روز که بی پرده نمودی رخِ خویش

جای دل در سرِ کوی تو به ناچار گرفت

تا تو در پرده غیبت شدی ای شاهِ حجاز

جای در کشور دین لشکرِ کفّار گرفت

خیز و از پرده برون آ که دلِ احبابت

جای در دامن ازین دیده خونبار گرفت

محنتی مصرعِ یغما شده ورد لب او

«ظلمت خطّ تو پیرامن رخسار گرفت»

ص: 1220

فی مدیحة القائم علیه السلام

حسنِ تو چون به جلوه گری سازِ ناز کرد

با عاشقانِ باخته دل عشوه ساز کرد

یا رب چه جذبه بود که محمود شاه را

با آن همه جلال غلامِ ایاز کرد

منصور بی گنه به سرِ دار بر نشد

اینش گناه بود که افشای راز کرد

کوتاه کرد قصّه روزِ حساب را

هرکس که قصّه زان سرِ زلفِ دراز کرد

زاهد چو از مقامِ تعیّن گذر نکرد

بگذشت از حقیقت و رخ در مجاز کرد

مفتی که احتراز ز زهدِ ریا نداشت

شد رستگار هر که ازو احتراز کرد

تا محنتی به مدحِ شهنشه گشود لب

ایزد به رویِ او درِ رحمت فراز کرد

مهدیِ عصر علیه السلام حجّتِ موعود کز شرف

فرشِ درش به عرش هم از رتبه ناز کرد

روح القدس به مدح و ثنایش گشود لب

آن کو زبان به مدح و ثنای تو باز کرد

(معروضه یکی از نسوان که اهدای انجمن کرده فی [سنه]1310)

ص: 1221

معصوم

اشاره

معصوم(1)

فی مدیحة زین العابدین علیه السلام

برادران شبِ قدر است دیده باز کنید

به زلفِ یار دو دستِ دعا دراز کنید

چو از هزار مه امشب فزون بود از قدر

چراغِ می به کف آرید و در فراز کنید

605- قدح به دور چو افکند ساقیِ مه روی

ز عکسِ خال و خطِ دوست کشفِ راز کنید

ز خویشتن چو برون آمدید و پاک شدید

وضوی اهلِ دل این است پس نماز کنید

طلوعِ صبحِ حقیقت چو امشب است سزاست

بر آفتابِ رخش نقدِ جان نیاز کنید

فرشته وار به بزمِ مهین سلاله او

ز انبساط در آیید و نغمه ساز کنید

چو شرطِ چارمِ ایمان جنابِ سجّاد است

ز منکرانِ علی باید احتراز کنید

چو مستِ جامِ محبّت شدید چون معصوم

سزد که یاد ز محبوبِ دلنواز کنید

(یکشنبه 15 جمادی الاولی سنه 1321 گفته شد.)

ص: 1222


1- . به احتمال زیاد؛ معصوم علیشاه، حاج میرزا محمّد معصوم، فرزند میرزا زین العابدین رحمت علیشاه نعمت اللهی شیرازی. 1344 - 1270 - ر.ک: اثرآفرینان، ج 5، ص 268 - دانشمندان و سخن سرایان فارس، ج4، ص 489 - شرح حال رجال، ج6، ص 264 - طرائق الحقایق، ج1، مقدمه - فهرست کتاب های چاپی فارسی، ج1، ص 797 و ج2، ص 2255 - مکارم الآثار، ج6، ص1944 - مؤلفین کتب چاپی، ج6، ص 256 - مدینة الادب ج 3، ص 574.

مظهر

اشاره

مظهر(1)

[فی مدیحة القائم علیه السلام]

باز جهان رشکِ کارخانه چین شد

سطحِ زمین سبز همچو خلدِ برین شد

بر زبرِ تختِ زمردین گلِ سوری

همچو عروسانِ حجله پرده نشین شد

بلبلِ بیدل ز گیر و دارِ زمستان

آمد و در حصنِ مرغزار حصین شد

غنچه بخندید و باغ تازه از آن گشت

ابر ببارید و راغ خرم ازین شد

سوی گلستان نگر که چون کفِ موسی

واعجبا آیتِ خدای مبین شد

ای بتِ گلروی ای نگارِ پریوش

ای که جمالِ تو آفتِ دل و دین شد

خیز بخواهیم دادِ خویش ز ساغر

هین که مرا طالعِ نزار سمین شد

نیمه شعبان رسید و حضرتِ مهدی علیه السلام

بر زبر مهدِ روزگار مکین شد

آیتِ جاء الحق آمد از طرفِ حق

زهقِ اباطیلِ روزگار چنین شد

ص: 1223


1- . شاعرانی که در اواخر قاجاریه متخلص به مظهر بوده اند - محمّد طباطبایی، از سادات زواره، پدر ابوالحسن جلوه. مدینة الادب بخش نخست، ص 601. - مظهر تبریزی عباسقلی خان پسر زین العابدین. (حدیقة الشعرا، ج2، ص 1685). - مظهر قاجار مرتضی قلی میرزا بن حیدرقلی میرزابن فتحعلی شاه. (فرهنگ سخنوران، ص 856). - مظهر میرزا محمد خان معروف به «حاجی مظهر علی» متوفی 1317 (فرهنگ سخنوران، ص 856).

عیدِ ولادت رسید حجّتِ حق را

طالع و اقبالِ ما به سعد قرین شد

آن که ز دادارِ غیب دان به نخستین

نامش محمّد ولیک هادیِ دین شد

آن که گهِ رزم تیغِ برق نشانش

پیکرِ کفّار را عذابِ مهین شد

حجّتِ حق، خاکِ آستانِ تو ما را

نوبتِ عهدِ الست مهرِ جبین شد

چند نداری نظر به سوی گدایان

کاین دلِ مظهر به خونِ دیده عجین شد

ص: 1224

ناصرالدّین شاه

اشاره

ناصرالدّین شاه(1)

چهارم پادشاه سلسله قاجاریّه است. وی در سنه هزار و دویست و شصت و چهار هجری بر اورنگ سلطنت جلوس کرده، و پس از چهل و نه سال پادشاهی در سنه هزار و سیصد و سینزده هجری در حرم حضرت عبدالعظیم، میرزا رضا نام کرمانی وی را مقتول ساخت.

وی اهل شعر و ادب را دوست می داشت. و در ترویج شعر و تشویق شعرا همی کوشید. در دوران وی شعر و شاعری را رواجی به سزا بود. خود وی نیز نیکو شعر می گفت. و در انجمن قدس مرحوم حاج میر سیّد علی ، در نیمه شعبان همی آمد. این اشعار از اوست:

قال:

دل می بری و روی نهان می کنی چرا؟

خود می کشی مرا و فغان می کنی چرا؟

بر تیرِ غمزه ات دل و جان راست هر دو میل

تیغی دریغ ازین دل و جان می کنی چرا؟

گر در خیال مرهمِ دل های خسته ای

پس تارِ طرّه مشک فشان می کنی چرا؟

تا چند رویِ خویش نشان می دهی به خلق

رازِ مرا ز پرده عیان می کنی چرا؟

چون چشمِ التفاتِ تو بر حالِ دیگری است

اشکِ مرا ز دیده روان می کنی چرا؟

ص: 1225


1- . ناصرالدین شاه قاجار 1313 - 1247 - ر.ک: اثر آفرینان، ج6، ص 9 - اعیان الشیعه، ج 3، ص 120 - شرح حال رجال، ج4، ص 246 - حدیقة الشعرا، ج3 ص 1792 - فرهنگ سخنوران، ص 912 - لغت نامه ذیل/ ناصرالدین شاه - تذکره مجدیه ص 489 - مدینة الادب، ج3 ص 576.

گر در کمینِ کشتنِ عشّاق نیستی

تیرِ کرشمه را به کمان می کنی چرا؟

وله

به بستان در بهاران چون گلِ نسرین شود پیدا

خجل گردد چو یارِ من به صد تمکین شود پیدا

تکلّم چون نماید معجزِ عیسی شود ظاهر

تبسّم چون نماید خوشه پروین شود پیدا

به فردای قیامت کی ز جا فرهاد برخیزد

مگر وقتی که در چشمش رخِ شیرین شود پیدا

اگر تا حشر بشکافند کوی آن ستمگر را

تنِ مسکین شود ظاهر دلِ خونین شود پیدا

وله [فی میلاد علی علیه السلام]

عیدِ مولود امیرالمؤمنین شد

عالمِ دنیا و عقبی عنبرین شد

از برای مژده این عیدِ حیدر علیه السلام

جبرئیل از آسمان سوی زمین شد

پنج عنصر حیدرِ کرّار دارد

قدرت حق تا که با خاکش عجین شد

ذوالفقارِ کج چنین گوید به عالم

راست از دستِ خدا شرع مبین شد

ناظم بنگاهش اسرافیل باشد

حاجبِ درگاه جبریلِ امین شد

ص: 1226

وله

مجلسِ ما چو بهشت است در این فصلِ بهار

خیز ای ساقی مستانه یکی باده بیار

باده همچو گلِ سرخ و یا آبِ انار

باده همچو دل عاشق یا روی نگار

باده صاف چو دل های حکیمانِ اله

تلخ چون زاهدِ سجاده فکن در بازار

تا به کی باشم در دستِ جهان زار و اسیر

تا به کی باشم از دستِ غمت در آزار

وله

بتی دارم از ماهِ گردون نکوتر

دو زلفش سیه لب چو خونِ کبوتر

دو چشمانش جادویِ فتّانِ مردم

دو ابروش قتّال و خونریزِ کشور

ز خوبیّ و رعنایی و دلپذیری

نه محتاجِ زیب و نه محتاجِ زیور

عجب نقش بر بسته نقّاشِ صورت

که در صورتش مات مانیّ و آذر

وله

روزی دلم گرفت ز اندوهِ هجرِ یار

آمد به یادم آن رخ و آن لعلِ آبدار

آن چشمِ همچو نرگس و آن قدّ همچو سرو

آن ابروی و کمان و دو زلفینِ تابدار

ص: 1227

مکتوم در دو زلفش صد تار حلقه زن

در لعلِ آبدارش سی درّ شاهوار

در زیرِ ابروانش صد تیر از مژه

آراسته به قصد دلِ عاشقان زار

چون کردم این خیال ز جا خاستم به شوق

لیکن نکرده وصفش یک یا دو از هزار

از شوقِ بوسه ای که زنم بر لبش شده

گویی دهانِ من شکرستانِ این دیار

از بهر دیدنِ رخش از آتشِ دلم

شد کانِ مشک اذفر اینجا .....؟؟

دل در برم قرار نمی یافت هیچ دم

تا آن که در رسیدم در صحنِ کویِ یار

در درگهش ندیدم آثارِ خرّمی

کاخش همه شکسته و پر گشته از غبار

آن غرفه ها که بودی حوری در آن میان

اکنون گرفته دیدم دیوان در آن قرار

بر جای ناله نی از هر طرف رسید

بر گوشم از درونش آوازِ الفرار

آن مسکنی که بودی روشن چو روی ماه

بر دیده ام بیامد چون شهرِ زنگبار

بر جای سار و بلبل بنشسته فوجِ زاغ

بر جای سنبل و گل روییده تلِّ خار

ص: 1228

خم ها شکسته دیدم پر از شرابِ ناب

عودش گسسته دیدم بر جای آن نگار

608- از گردشِ سپهر چو آن حال شد عیان

کردم هزار شکوه ازین دورِ روزگار

چون آمدم برون ز در این بیت را به صحن

دیدم نوشته اند به خط های زرنگار:

«رفتیم ازین جهان وندیدیم هیچ چیز»

الاّ دلِ ربوده عشّاقِ یارِ بار

وله

می نشاید سرو را تشبیه بر بالای تو

ماه را نسبت نشاید با رخِ زیبای تو

تا قیامت می بتابد بر خود آن کو یک نظر

اوفتد چشمِ امیدش بر قد و بالای تو

عالمی مدهوش خواهد گشت تا حشر ای صنم

گر بیفتد پرده از رخسارِ مهرآسای تو

در همه دل ها بود جای تو لیکن گوییا

در دلِ ویرانه من تنگ باشد جای تو

یا سراسر سود باید بردن از بازارِ عشق

یا سری باید نهادن بر سرِ سودای تو

گر به تیرِ غمزه ریزد خونِ مردم را به خاک

هیچ پروایی ندارد چشمِ بی پروای تو

تا نتابد قرصِ خورشید از خجالت کاشکی

پرده بر دارند از روی جهان آرای تو

ص: 1229

وله

از ازل خوب سرشتند ملایک گلِ تو

لیکن این حیف که کردند ز آهن دلِ تو

همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست؟

ره نبردند حریفانِ تو بر منزلِ تو

دلِ عشّاق به دیدارِ نکوی تو خوش است

ره ندارند به جایی به جز از محفلِ تو

وله

ای روی ماه تو را صد بنده همچو پری

در رفتنِ تو رسد خجلت به کبکِ دری

تشبیهِ روی تو را هرگز به مه نکنم

زیرا که در نظرم نیکوتر از قمری

خورشیدِ بزمگهی سلطانِ هر سپهی

شایسته کلهی زیبنده کمری

پیشِ تو بنده شدن بهتر ز پادشهی

پای تو بوسه زدن خوشتر ز تاجوری

وله

ای که چون حسنِ تو نبود به جهان کالایی

چون قدِ سرومثالت نبود بالایی

تنم آن بخت ندارد که تو تیرش بزنی

خونم آن قدر ندارد که تو دست آلایی

باغِ فردوس نخواهند مقیمانِ درت

نیست خوشتر ز سرِ کویِ تو دیگر جایی

ص: 1230

چهره همچو مهت را همه شب زیرِ نقاب

هرچه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی

609- تا تو منظورِ منی دیده فرو دوخته ام

تا نیفتد نظرم بر رخِ هر زیبایی

گر چه روی تو ندیدم ولی خوشنودیم

که ندیده است تو را دیده هر بینایی

گر قدم بر سرِ شعری نهی ای مه شاید

زان که خواننده اشعارِ شهِ والایی

وله

حور نخواهم من و قصور نخواهم

شیفته چشم و زلف و خالِ سیاهم

خطّ غلامی از آفتاب گرفتم

تا ز دل و جان غلامِ همچو تو ماهم

با همه ذلّت که می کشم ز نکویان

چرخ حسد می برد به عزّت و جاهم

ای که ندانی دوای دردِ من آخر

بهر چه کردی نظر به حالِ تباهم؟

گر چه مرا صد هزار مرتبه کشتی

غیرِ محبّت نبود هیچ گناهم

بندگی حضرتِ تو مایه شاهی است

تا شده ام بنده تو بر همه شاهم

ص: 1231

وله

دوست نباید ز دوست در گله باشد

مرد نباید که تنگ حوصله باشد

آن که پریشان نمود طرّه لیلی

خواست که مجنون اسیرِ سلسله باشد

تا سرِ کوی تو نیست بیش ز گامی

گر چه به صورت هزار مرحله باشد

نیست بباید شدن ز هستیِ موهوم

تا نه میان من و تو فاصله باشد

این که تو نامش نهی کسوف ز رویش

بر رخِ خورشید داغِ باطله باشد

وله

دوریّ تو کرده زار و رنجور مرا

بی روی تو دیو در نظر حور مرا

گر یک نظرت بارِ دگر دست دهد

از هر دو جهان بس است منظور مرا

وله

در عمرِ ابد ای شهِ معروف صفات

اسکندر و من صرف نمودیم اوقات

با همّتِ من کجا رسد همّتِ او

من خاکِ درت جستم و او آبِ حیات

ص: 1232

وله

روزی که گذر به سوی بالینم کرد

تن پیشکشش ز جانِ شیرینم کرد

آن روز جهانبان و جهان بینم کرد

دیدی که به جان چه یارِ دیرینم کرد

وله

جانانه ما اگر بیاید به شکار

جان را به رهش کنیم یکباره نثار

هر چند که فصلِ دی و برف است و یخ است

گر آید یار می شود فصلِ بهار

وله

چشمانِ تو مست و نیم خواب است امروز

با عاشقِ خویش در عتاب است امروز

تیرِ مژه ابروی کمان داری تو

عشّاق اگر کُشی ثواب است امروز

وله

باران همی آید ز هوا چون اشکم

وز آمدنش به دشت آید رشکم

محتاج چمن به آبِ باران نبود

آنجا که چو سیل از مژه آید اشکم

وله

امروز سوارِ اسبِ رهوار شدیم

از بهر شکار سوی کهسار شدیم

ص: 1233

آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد

کز کثرتِ قتلشان در آزار شدیم

وله

خون در دلم ای یارِ دل آزار مکن

زین بیش جفا تو بر منِ زار نکن

بسیار مکن جهد به آزارِ دلم

از جان و دلم این همه بیزار مکن

وله

از غمزه به ریشِ دلِ من نیش مزن

نیش از مژه ام بر این دلِ ریش مزن

زین پیش اگر زدی مرا نیش به دل

زین پس به دلم نیش تو چون پیش مزن

وله

ای یار خدا را برِ اغیار مرو

با غیر به رغمِ دلِ ما یار مشو

شیرینِ من ای لعلِ لبت به ز شکر

باری نظری کن از وفا بر خسرو

وله

بر دلِ خون شده هر لحظه مکن آزاری

رازِ ما را منه اندر سرِ هر بازاری

زاتشِ دل همه شب تا به سحر بیدارم

در همه روی زمین نیست چو من بیداری

ص: 1234

سید نصراللّه [تقوی]

اشاره

سید نصراللّه [تقوی(1)]

[آقای حاج سیّد نصراللّه تقوی از خاندان سادات اخوی در سال 1288 قمری در تهران متولد شد. پس از فراگیری علوم ادبیه در محضر درس حاج میرزا حسن آشتیانی و تحصیل منقول در مجلس درس حکیم ابوالحسن جلوه به عتبات عالیات شتافت و از محضر علمای نجف، بهره مند شد تا آنجا که از سوی مرجع عالیقدر جهان تشیع، حاج میرزا حسین نوری، قدس سره، مجاز به نقل علوم شرعیه، فقه، حدیث و تفسیر گردید. آنگاه به منظور آشنایی با قوانین موضوعه ممالک غربی سفری نیز به اروپا رفت. سید نصراللّه تقوی در بازگشت به ایران در صدر رجال سیاسی دوره مشروطه وارد مجلس شد. حاج سید نصراللّه علاوه بر پذیرفتن مسؤولیت های اداری در وزارت عدلیه در دانشکده حقوق و دانشکده معقول و منقول به تدریس نیز اشتغال داشت. وی در سال 1326 خورشیدی در تهران درگذشت. آثار گرانقدری در زمینه های گوناگون از وی به جای مانده است. «تصحیح دیوان ناصر خسرو»و «هنجار گفتار» در معانی و بیان و بدیع از آثار اوست.]

فی مدیحة صاحب الامر عجل اللّه فرجه

گشت تا دلدار هم آغوش و هم بستر مرا

کرد هم آغوش و هم بستر پر از عنبر مرا

بستر و آغوش عنبربیز و عطرآمیز گشت

گشت تا دلدار هم آغوش و هم بستر مرا

بود گویی شامِ قدر آن شب که یزدان از کرم

خواست جفتِ طالعِ مسعودِ نیک اختر مرا

ص: 1235


1- . حاج سیّد نصراللّه تقوی اخوی فرزند سیّد رضا. 1366 - 1288 - ر.ک: اثرآفرینان، ج2، ص 153 - الذریعه، ج9، ص 1194 - سخنوران نامی معاصر، ج2، ص 907 - شرح حال رجال، ج 5، ص 315 - مدینة الادب، ج 3، ص 504 - فرهنگ سخنوران، ص 188 - زندگی نامه رجال مشاهیر ایران، ج2، ص 269 - نامه فرهنگیان، ص 780.

با همه سنگین دلی یا رب چه بود آن شب که یار

غمگسار آمد به بر چون روح در پیکر مرا

آن سحرگه خوش که چون خورشیدِ رخشان در وثاق

اندر آمد با لطیف اندامِ جان پرور مرا

آنچنانم در بر آمد کز سبک روحی نماند

پیرهن غیر از عفاف و عصمت اندر بر مرا

تا شبستانم بیاراید ز روی همچو ماه

سر نمی زد کاش دیگر خسروِ خاور مرا

وعده کوثر به زاهد بخش فردا را که دوش

چاشنی داد از لبِ می گون خود دلبر مرا

با قیاسِ لذّتِ بوسیدنِ نوشین لبش

کی به کام اندر گوارد لذّتِ کوثر مرا

عضو عضوش بوسه دادم جمله از سر تا قدم

هر یکی را بود ذوقی به ز یکدیگر مرا

من که با وصلش ز خیر و شرّ گیتی فارغم

کی رود در سر دگر سودای خیر و شر مرا

سر ز پایش بر نگیرم تا به تن روح اندر است

عهد را سر برد می باید رود گر سر مرا

خطّ مشکین گردِ رخسارش به چشم اندر نمود

بر فرازِ برگِ نسرین خط ز سیسنبر مرا

612- آرزو بودم که تا پیرایه حسن تو را

بردمد سیسنبر از برگِ گلِ احمر مرا

ص: 1236

با من از مشکِ ختا دیگر خطا باشد حدیث

عنبرین خط گرد رویش به ز مشکِ تر مرا

از جنون گفتند خیزد عشق و می باید دماغ

تازه و تر داشتن زان تازه نیلوفر مرا

یا دگر باید علاج از زلفِ مشک افشانِ یار

بند بر گردن نهند از عنبرین چنبر مرا

مصریان را تنگِ شکّر خوش که اندر ذوقِ عشق

بس بود گفتارِ نغزش بهتر از شکّر مرا

نرخِ گوهر بشکند چون بر طرازِ شعرِ نغز

شعرِ نغز آری به است از درجِ پرگوهر مرا

خوشتر از عمر است گرچه دیدنِ روی نکو

شعرِ نغز از روی نیکو در نظر خوشتر مرا

بهتر از هر چیز آمد راستی، شعرِ درست

خاصه اندر مدحِ بهتر نسلِ پیغمبر مرا

قائمِ آل محمّد علیه السلام یادگارِ عسکری

آن به هر جرمی شفیع اندر صفِ محشر مرا

ای رواقت نوربخشِ بیتِ موسی و خلیل

ای قدومت زیب بخشِ کعبه و مشعر مرا

ای سلیلِ مصطفی ای غرّه نسلِ بتول

ای درون غرقابِ محنت کشتی و لنگر مرا

مانده ام در بحرِ طوفان زای حیرت دستگیر

راه ده تا سوی خود زین بحرِ پهناور مرا

ص: 1237

مانده بین در داوِ شش اندازِ طاسِ واژگون

مهره آسا جفتِ غم در کاخِ این ششدر مرا

گر به ظاهر نغز حلوا می فرستد چرب و نرم

زهر دارد اندرون بی هیچ شک مضمر مرا

با همه سیّارگان بی جلوه مهرِ رخت

توده اغبر نماید گنبدِ اخضر مرا

بی حضورت همچنان از چشمه سوزن به چشم

تنگ تر آمد فضای توده اغبر مرا

از پس هر نا امیدی اندرون امّیدهاست

گفته بود این نکته اندر کودکی مادر مرا

نا امیدی با نصاب آمد کنون نوبت رسید

تا نوید آرد ز بطحا پیکِ فرّخ فر مرا

توسنِ عشق است زیر ران خروشان ز انتظار

صیحه زن یا حبّذا زان تیز تک صرصر مرا

کی شود یا رب برآیی بر براقِ برق سیر

در رکابت تا فدا گردد تنِ لاغر مرا

هر کسی را آرزویی در خور آمد طفل را

سرخ و زرد آمد موافق جاه و فر در خور مرا

فرّ و جاهم را جز این سودا نمی گردد به سر

سرخ گردد تا به خون این گونه اصفر مرا

چون در آیم با سر اندر کوی تو غلطان چو گوی

فرق نبود پیش پا در کوه یا کردر مرا

ص: 1238

بر خود از مهرِ تو و قهرِ عدو دارم سلاح

این بود در روزِ هیجا جوشن و مغفر مرا

فرق نبود با ولایت روزِ هیجا از کنام

روبه لاغر بر آید یا که شیرِ نر مرا

613- ای نسیمِ صبح با ساغر چه در آمیختی

کاین چنین افروختی جان زآتشین ساغر مرا

یک تمنّایم ز توست ار در پذیری گفتِ من

باز شاید بر نشانی شعله ور آذر مرا

سجده بر برخاک سامرّا ز روی اسکدار

این وثیقت بازخوان ای پیکِ فرّخ فر مرا

وقت شد تا محضر و منظر کنی از شرک پاک

تا نمانی جز موّحد اندر این منظر مرا

وقت شد کز پرده غیبت برون آیی چو مهر

تا کنی رخشان ز رویت منظر و محضر مرا

وقت شد تا شاخِ بختم نو بر آرد در امید

حبّذا شاخی که دیدار آورد نوبر مرا

وقت شد تا تازه سازی باز پیمانِ الست

تا چه محکم بود بینی عهدِ روزِ ذر مرا

وقت شد تا نامه زهرا برون آری ز جیب

هم بخوانی آسمانی نامه ها از بر مرا

وقت شد کز مهترین افرشتگان سازی حشم

رائدِ ایشان بخوانی کهترین چاکر مرا

ص: 1239

وقت شد تا صفحه افرنج و امریک از قیاس

باشد اندر زیرِ امرِ چاکرِ کهتر مرا

وقت شد تا خاک هندستان بیاغاری به خون

تا ز آذریون فراویز آورد بیدر مرا

وقت شد پردخته گردد تا زمین از رسمِ جور

افکند چون سایه چترِ معدلت گستر مرا

وقت شد کز سنگِ خاره برفرازِ کوهِ سخت

بشکفاند روی و بویت لاله و عبهر مرا

وقت شد جای مغیلان در بیابانِ حجاز

بردماند نعلِ خنگت چندن و عرعر مرا

وقت شد تا خنگِ رزمت پویه گیرد در مصاف

تا نشاید فرق کردن باز بحر و بر مرا

وقت شد تا بانگ بأست بگسلد نظمِ سپهر

تا نیارد وا نمودن قطب از محور مرا

وقت شد کز تیغِ دو پیکر بسوزی رسمِ شرک

گر چه بر گردون نمانی برجِ دو پیکر مرا

وقت شد کز بیلکِ مرّیخ سوزت روزِ رزم

پرده آذرگون نماید نیلگون چادر مرا

وقت شد کز راهِ تقوی زهره بر چیند بساط

بر نتابد همچنان بر چرخ بی معجر مرا

وقت شد تا بشکند خامه ز هولت تیرِ چرخ

در نوردد همچو امّی واژگون دفتر مرا

ص: 1240

وقت شد تا مرغِ زرّین پر ز مشکین مویِ تو

عطسه آرد هر سحر بویاتر از عنبر مرا

وقت شد شمشیرِ آتشبار جنبد در نیام

تا بسوزد شرک یکسر هرچه در ناور مرا

وقت شد کز دوده سفیان برانگیزی شرار

چون به کف گیری زهی آن رمحِ اژدر در مرا

وقت شد تا نخلِ خشک از جثه تیم و عدی

سبز و تر گردد خهی نخلِ ثمر اخگر مرا

وقت شد مر دوده نمرود را در دخمه ها

سوختن مر لاشه ها بر پوزشِ آذر مرا

614- گر چه ضحّاک است خسرو بر سرش زن لالکا

لالکایش به، به سر از گوهرین افسر مرا

گر نسب با تخمه شدّاد دارد دیوِ زشت

تا به یاسین است و طاها در نسب مفخر مرا

بت پرستان را نشاید هشت هم زیرِ زمین

گرچه مانی در بر آید یا گزین دادر مرا

من نگویم شعر و گر گویم به غیر از مدحِ تو

نیست در دیوان ودفتر زینت و زیور مرا

جز ز علم و حکمت و جز مدحتِ آلِ رسول

گر بجویی نیست در دیوان و در دفتر مرا

خامه از طوبی بباید هم ز استبرق ورق

عرش زیبد در مدیحت پایه منبر مرا

ص: 1241

دوش چون دیبای زربفت این سخن پرداختم

تا کشد زی درگهت امروز دیبا زر مرا

گر چه آن استادِ چابک دست از نقشِ بدیع

صفحه آراید نیارد شعرِ نغزِ تر مرا

از نگارستان چین بندد ز هندوبار بار

هندوی دریانشین چینیِ زنگی سر مرا

عیسی آسا بر شود بر چرخِ انگشتان و باز

مانی آسا دفتر انگلیون کند در بر مرا

نیستم من عنصری تا مدحِ محمود آورم

یا معزّی تا که باشد مدحت از سنجر مرا

من نسب با فهر و غالب بردم از حسّان به شعر

افتخار آورد از کهلان و از حمیر مرا

گر به حشمت فی المثل باشد چو قیصر پادشاه

با مدیحش عار باشد مدحتِ قیصر مرا

زشت دانم با مدیحت مدحِ شاهانِ جهان

پیش نامِ تو نزیبد نامِ هر ابتر مرا

زرّ و خاکستر برم یکسان بود ا ندر شمار

زر شود خالص به نامت تیره خاکستر مرا

بختیِ گردون چو زانو خم کند پیشم ز قدر

کی به زیرِ ران فزاید فخرِ جم زیور مرا

تاجِ اسکندر چه باشد تا ازو سازم سخن

نعلِ خنگت بهتر است از تاجِ اسکندر مرا

ص: 1242

خسروانی تاج زو گر چند باشد دلپذیر

نیلگون دستار بر سر به ز تاجِ زر مرا

منکرت آمد به معنی منکرِ شرعِ رسول

گر دگر گوید به صورت نیست این باور مرا

کی بود نسخ و تناسخ از اصولِ مصطفی صلی الله علیه و آله

گوش دادن کی سزد بر یاوه هر خر مرا

خاتمیّت اصلِ دین است و بر این معنی گواه

بس بود از گفته هر مؤن و کافر مرا

آن که منکر شد ضرورت را به هنگامِ نظر

نیست لایق تا نشیند همسر و همبر مرا

ای مدلّس علم و آیینِ تو مکر و شهوت است

نیستی در علم و آیین همبر و همسر مرا

انبیا گفتی نبودند آگه اندر رویِ ارض

خاک باید ریخت بر آن دیده اعور مرا

مر نبی را نیست لایق تا کند مبحث عمیق

در بیانِ عرض و طولِ سطح هر کشور مرا

615- کی نبی شاید کند تعلیمِ مسّاحی به خلق

نیست تا گیتی نورد او چون سیاحت گر مرا

تا بدین بیضه معلق بال زن پیغمبران

بر حضانت آمدند از عرش بالاتر مرا

با همه بنمودمیت این معنی از لفظِ نُبی

گر تو را بودی چو روشن دیده بیناور مرا

ص: 1243

سوره طاها فرو خواندستی ار از روی فهم

باز دانستی چه بسرود آن پیام آور مرا

خاصِ خود گفت آنچه اندر آسمان ها و زمین

همچنین گفت آنچه ما تحت الثّری داور مرا

آنچه می شاید که باشد خاصِ ایزد بازگوی

تا بگفت او هرچه ماتحت الثّری یکسر مرا

هیچ عاقل این کند باور که یزدان خاصِ خویش

گفت از جنسِ خراطین نز همه به زر مرا

این چه می شاید گزیند جانور از بهر خویش

گوی پس بهتر ز انسان است هر جانور مرا

از بنی آدم چه اشرف آمد اندر کاینات

تا سزد تشریف یزدانی گزین مظهر مرا

این یکی گفتم که تا باقی بیابی زین قیاس

تا چه تأویل است در خاطر درون مضمر مرا

مر تو را انکار از آن آمد وقوعِ معجزات

عذری آری تا مگر بر دعویِ منکر مرا

شکر کز بعدِ هزار و سیصد و اند از سنین

معجز از آثارِ احمد در نظر بی مر مرا

قبرِ پورِ موسی آرد معجزِ عیسیّ و بار

آیتِ موسی ز قبرِ خواجه قنبر مرا

تربتِ فرزندِ زهرا در اثر، گاهِ علاج

جانفزاتر از دمِ عیسی جان پرور مرا

ص: 1244

باشد افزون از خبرهای گذشته در به گوش

آن اثر کز تربتِ ایشان به چشم ایدر مرا

انبیا را گر نباشد معجز از روی بلاغ

پس نشانِ راستی چبود ز ایشان مر مرا؟

چون ز خنیاگر پذیرا نیست دعوی بی دلیل

پس تو را پیغمبر آمد کم ز خنیاگر مرا

تو برو چون اشترِ بگسسته بیرون از قطار

راه جستن بر طریقِ زاده حیدر مرا

گر بود اصلِ نبوّت راست نزدِ تو چرا

ناوری تصدیق همچون اصل تا به آخر مرا

آن که دادت ره نشان زی مصطفی هم بی خلاف

گشت تا مهدی قائم علیه السلام هادی و رهبر مرا

این قوی برهان که گفتم گر بیندیشی درست

راستر یابی به نقل از تیره سمهر مرا؟

من به سوی مصطفی رفتم به عقل از راهِ نقل

این دو حجّت اندر اینجا سخت و محکم تر مرا

نیستی تو بر طریقِ مصطفی صلی الله علیه و آله بیگانه ای

بس کن از گفتِ محال و رنجِ درد سر مرا

دیده ام گفتار بی مغزت سراسر هرچه هست

ژاژ می خایی مکش چندین به جوی و جر مرا

حیف دانم تا بیالایم سخن در هجوِ زشت

که سخن صافی تر است از رشته گوهر مرا

ص: 1245

616- لیک گفتم یک دو بیتی تا بدانی حدِّ خویش

باز جویی پس نشان زان سوی هفت اختر مرا

تاچه آری پیش من از گفتِ تیره کز حَکم

خاطری روشن تر است از زهره ازهر مرا

خشک مغزی بین که اندر پیشِ تیغِ آهنین

از کدو مغفر بسازد اسپر از جعبر مرا

گر تو را دیوان یکی از فرغر رشتی بماند

هست همچون هفت دریا طبعی از داور مرا

من که ساغر در کشیدم صافی از بحرِ یقین

کی بیالاید دهان زین گندِ لافرغر مرا

من ز گفتِ تنگ چشمان بر نیاشوبم که هست

در درون سینه چون عرشِ برین ژاغر مرا

نیستی تنها خطابم را که اهلِ شرک و کفر

جملگی یک ملّتند این گفت پیغمبر مرا

گوش و چشمِ دل مرا شنوا و بینا شد به حق

در میاور پیشِ قولِ غولِ کور و کر مرا

رو که مزکومیّ و جیب و آستین آکنده است

از عبیرِ ناب و مشکِ خالصِ اذفر مرا

گر نگیرد گفته من در دماغت دور نیست

هم جعل را خوش نیاید عود بر مجمر مرا

کیستی تو؟ قحبه ای نگرفته از صد شوی باز

نیستی در روزِ میدان مردِ کرّ و فر مرا

ص: 1246

پارسی مردی که عاجز باشد از گفتِ دری

خود ز تازی تا چه آرد گفتِ نیکوتر مرا

بُخنَر آن حبرِ طبیعی فهم گفتش گر تو راست

گو چه ماند اندر اثر آن نامور بُخنَر مرا

گفتِ خود چون گفتِ بخنر گیر هست ار چه محال

ابلهِ مازندری آید چو کند آور مرا

آن حکیمِ خشک مغز ارچند یاوه گشت لیک

بر نیاید خفته در بستر چو آشناور مرا

آن به آتش خفت و رفت آن گفته ها بر باد و ماند

خاکِ یثرب ز آبِ حیوان روح پرورتر مرا

گر تو را آبشخور از سؤِ بلیس آمد پلید

آمد از ینبوعِ احمد صلی الله علیه و آله صافی آبشخور مرا

از کمندِ بحثِ من تا وارهانی خویش را

گه حدیث از هند گویی گه ز چالندر مرا

تو به ری اندر ندانی گفت حدّ مرزِ خویش

چو سخن لایی همه از بلخ و کالنجر مرا

هم مسخّر بت پرستی گر ز بر هفتاد بار

باز خوانی صحفِ ابراهیم بن آزر مرا

سامری آسا میاور بانگِ گوساله به گفت

کت چو شیرِ چرخ آید نعره از تندر مرا

یا برو از پیشِ گفتِ آتشین خنجر گذار

یا بیار از روی تمکین بی سخن حنجر مرا

ص: 1247

سر نیاری با خطابم ورنه از بهرِ تو را

گفته ها از پی بود کاری تر از خنجر مرا

تجربت را عرضه کن بر من مزاجِ فاسدت

تا بیابی نکته ها الماس وش نشتر مرا

زشت باشد جانِ تو عریان و اندر کارگاه

حلّه های نغز تر از دیبه ششتر مرا

617- گر طمع داری ثمر از راهِ معنی بی خلاف

در ریاضِ علم یابی نخل ها برور مرا

داوری را گر خلاف آری ز حکمت لایق است

مر تو را خار و رطب زین نخلِ معنی بر مرا

گر به خاکِ تیره تنسر بخوانی شعرِ من

آفرین خواند روانِ روشنِ تنسر مرا

گر ز زندآور سخن کرد او به پیش اردشیر

این چکامه بهتر از ترفندِ زندآور مرا

گلشکر چونین که پروردم تو از راه گوش

از زبان احسنت گو پرورده در شکّر مرا

از سخن پرداز بشنو غورِ این شیوا سخن

که بگوید قدرِ پرگر خواجه زرگر مرا

با کسی در رسته معنی بر این درّ یتیم

کو به آذین بست جید لفظ در پرگر مرا

بی هنر نادان ندارد فرّ دانا روزِ عرض

نیست چون مردِ دلاور بی خطر دختر مرا

ص: 1248

نیست با دانا همانند آن تبه نادان به قدر

این مثل زد در گزین دستورِ خود داور مرا

مردِ دهقان اندرونِ بوستان گاهِ شمار

کی چنان اصلِ تناور بشمرد سعتر مرا

هم نگویم هیچ خاصیت نیارد گر زمین

از پیِ افروختن روید سیه گستر مرا

لیک آن مایه که اندر آدمی بنهاده است

زشت باشد تا بیارد کارِ گاو و خر مرا

حبّ اسب و استر از سنخیّت آمد سنخیت

علّتِ ضمّ است گفت این رمز، دانشور مرا

ورنه آدم کو به فترت بود برتر از ملک

کی سزد فخر آورد از اسب و از استر مرا

ساز و برگ از علم گر پردخته آمد باک نیست

گر ببینی همچنین بی باره و زاور مرا

چون بپیمایند بر من جامِ مرگ این فرق نیست

جامِ زرّین یا سفالین است بالاور مرا

گر تو را بفریفت زیبا منظرِ دیو لعین

شد ز خوی احمدی افرشته فرِ مخبر مرا

گر مقامِ بوذر و سلمان تو را در آرزوست

علم و صدق آور چنان سلمان و چون بوذر مرا

نردبانِ آسمانِ دین، یقین علم است و زهد

زین دو می باید شدن بر بام این بی در مرا

ص: 1249

کشورِ دین را عمارت باید از علم و عمل

شاید از علم و عمل تعمیرِ این کشور مرا

زنگِ جهل از روی دل باید سترد از نورِ علم

نورِ علم آری زدود از هر عرض جوهر مرا

هر کجا لشگر کشد بوجهل آنجا بی قیاس

از جنودِ علم یابی عسکر و لشگر مرا

تو اسیرِ وهم و حس ماندی به لشگرگاهِ طبع

فوق حسّ و وهم می بین لشگر و عسکر مرا

ناخدا جبریل و کشتی علم و من معبر کجا

ناخدا کشتی براند راست تا معبر مرا

گر تو کژ رفتی در این راه از صراطِ مستقیم

راست آمد پیش هم مقیاس و هم مطمر مرا

618- من نگردم کژ ز اصلِ خود کز اوّل صادر است

تا هیولای نخستین راستر مسطر مرا

مصدرِ کار سزیده قول و فعلِ مصطفی صلی الله علیه و آله است

بس بود این دو به هر کاری گزین مصدر مرا

نفس را چون قلعه خیبر فرا بگرفت جهل

کند باید حیدر آسا این در از خیبر مرا

منجنیق از علمِ دین باید حصارِ جهل را

نز قیاسِ بوعلی نز حدثِ بومعشر مرا

هم فقیهِ خام را بر گو که در بازارِ شرع

تا به کی بایست سودا پخت از متجر مرا

ص: 1250

شرطِ فتوی را علومی چند گفتند از اساس

از معارف تا به آخر یازده بشمر مرا

صرف و نحو و منطق و تفسیر و اخلاق و کلام

باز بشمر هم از این ها بیش یا کمتر مرا

زان همه در تو نمی بینم یکی گویی کسی

واژگون کرده به عمد این فقه سرتاسر مرا

دی بهاری بود دلکش فقه را خوش برگ و بار

گاوِ خودکامه چرید این نغز بوم و بر مرا

کاش جنگل را بدی سدّی چنین یأجوج وار

تا پدید این سو نگشتی دیوِ مازندر مرا

در نوردید آن همه انواع دانش تا مگر

این همه غوغا کند از بهر مشتی خر مرا

ترسم این بیداد بر دین نبی از تو بود

که نکردی آنچه گفت استادِ نام آور مرا

منبر و محراب کو نبود پی ترویجِ دین

کند این محراب باید سوخت آن منبر مرا

حفظِ دین را گر نداری پالهنگ از بهرِ خلق

در عقیدت پس چه تو چه مردکِ زرگر مرا

هست زو مر خلق را در کارِ دنیا روی نفع

شاید اندر دین نیاید از تو غیر از ضر مرا

ننگِ جهل و عجز بردن نزد عالم احمقی است

گو نخواند گر فقیه آن جاهلِ ابتر مرا

ص: 1251

چون همی بوی پیاز آید ز من تسخر بود

ابلهی خواند اگر بر نام بوالعنبر مرا

با توام نوسیره ایدون نیست کاین از دیر باز

یادگار است از نیاکان راست تا ایدر مرا

شو حدیثِ عسکری را باز خوان کاین احتجاج

تذکرت را بهتر است از گنجِ باد آور مرا

زیرِ لب بر من چه غیژی دست زی خود کش که نیست

دل درونِ سینه جز چون آهنین باغر مرا

من ز لفجت دل نلرزانم مپندار ایچ این

تا چو قومی ساده یابی ابله و مضطر مرا

این پیِ نصح است ورنه روز بحث و چارچار

در سخن عاجزتری از پشّه لاغر مرا

رو کتاب اللّه فرو خوان تا بیابی علم دین

این نجویی جای دیگر می نجویی گر مرا

باز می جو تا کتاب از حق کجا میراث ماند

جز که اندر عترتِ زهرا علیهم السلام گزین معشر مرا

گر تو را قی کرده روباه می شاید نوال

نیم خوردِ شیرِ یزدان طعمه اندر خور مرا

619- - من که بنشستم به خوانِ شیرِ یزدان میهمان

کی به طبع اندر پذیرد مسته حبتر مرا

گر چو جعفر در ریاضِ قدس باید پر زدن

رسته باید بال و پر از مذهبِ جعفر مرا

ص: 1252

کی شود نارسته پر گشتن به اوجِ دین بلند

باید از علم و عمل در دین چو جعفر پر مرا

گر چه بوجعفر چو جعفر بال سازد عاریت

کی چو عنقا اوج گیرد جانور شبکر مرا

گر هما آسا تو را بال است شو زی آسمان

ورنه بالاتر میا با پرّ بوجعفر مرا

هر متاعی خیزد از شهری و شهرِ علم را

شهرِ علمم گفت پیغمبر علی علیه السلام چون در مرا

گفت «من مهتر ز خلقم بعدِ من مهتر علی است»

آن گزینم من که بعد از مصطفی مهتر مرا

دوستی مرتضی گفت اسپرِ آتش بود

دوستیِ مرتضی علیه السلام پس بهترین اسپر مرا

علمِ دین قرآن بود معنیِ قرآن با علی است

شرح این را یازده تن گفت از داور مرا

همچنین آثارِ ایشان را ز امّت اصفیا

در سپردند این ودیعت بعدِ یکدیگر مرا

تا شرف جز آلِ هاشم را نباشد همچنان

باد اندر نسلِ وی طبعی ثناگستر مرا

[در مدح علی مرتضی علیه السلام]

صاحبا شاد زی و شکر کن ایدون که خدا

دورتر داشت تو را زین رمه پرغوغا

شکر بایست خدا را که به یک چند ز ری

خواند تا بارگهِ خویش پس از رنج خدا

ص: 1253

ما نکردیم تو را شکر و به افسوس شدیم

سخره دیو بماندیم ز روی تو جدا

شکرِ احسان تو بر خلق روا بود چسان

شکرِ احسان خدا بر تو چنان است روا

ما ز کفران به چَهِ دیو شدیم و تو ز شکر

چون سلیمان به سریر اندر رفتی به هوا

چیست این گر بشد از طاعت تو دیو و پری

چیست این گر نپذیرفت تو را شاه و گدا

تو پذیرفته یزدانی و زین رو بینم

طوعِ فرمان تو امروز قدر را و قضا

بانگ زن تا کند این بنگهِ دیوان از بیخ

امر کن تا کَند این خرگهِ شاهان از جا

چند گه رنج و عنا را پی آسایشِ خلق

خدمتِ شاه گزیدی ز پیِ امرِ خدا

چند دیگرت خدا خواست که بی زحمتِ خلق

هم وراباشی بی ساعه رنج و عنا

راست خواهی به خدا کت نه سزا می دیدم

که همی باشی مشغول به این چون و چرا

این هنر کز تو پدید آمد بس خرد نبود

تا به میزانت به شکر اندر سنجند چرا

منّتی بود خدایی و چنین کارِ سترگ

نیست پاداشش در کفّه هر بی سر و پا

ص: 1254

کارِ یزدان بود این کار و محال است که خلق

کارِ یزدان را آرند نیایش به سزا

گر به هر امر بسنده است گوا اندر شرع

مدّعی را پیِ اثباتِ یکی عدل و دو تا

کارِ تو سخت بزرگ است و بر این دعوی من

راحت وعصمتِ این خلق دو عدلند گوا

سعیِ شاهان و وزیرانِ گذشته به اثر

جمله را دیدم با سعیِ تو هیچند و هبا

خواجه عبدالصّمد و طاهر و فضل و حسنک

صاحب و سهل و نظام آصفِ خورشید لقا

آن علی آن که به همدستی قوّاد دگر

چندگه ملکت مسعود همی داشت به پا

آن ملک زاده دیگر بود و صدرِ دگر

وان نگه داشت دگر سان و جهانبانِ دگرا

حشمتِ مسعود از خطِّ سپاهان تا بلخ

پیشتر زان که کشد تا درِ غزنین لوا

پای مردیِ سران کرد و ازین روی برفت

از سرِ بدکنشان فکرتِ خام و سودا

خود همی داشت جهان را به شهامت به نظام

نه چنان است که گویند به سعی وزرا

دلِ دشمن را می خست نهیبش از بیم

جانِ لشگر را می داشت نویدش به نوا

ص: 1255

هنر این بود که از دور به امّید و به بیم

جایگاهِ پدر آراست بدین خوف و رجا

گرچه این نام به غیر افتاد این نیست نهان

کاین هنر بود هم از ناصیه شه پیدا

قصّه کوتاه درین وقعه که شه ناصرِ دین

خواند طومارِ قضا را ز سرانگشتِ رضا

صدر بر بست کمر را پیِ اصلاح و نبود

نه شهنشاه درین کار و نه یک تن زاکفا

زادگانِ دگرِ شاه به هر سو بودند

منتظر وقت چنین را سپسِ تختِ نیا

دشمنانِ قوی خواجه هم از حقدِ قدیم

بازگشتند در انگیزشِ هر گونه بلا

خیلِ ترکان هم از اندیشه پایان بودند

یارِ دیوان به نهانی هم از آغازِ بنا

خواجه زینان نشد از جای و به تأیید خدای

راند این کار بدان سان که خرد کرد امضا

نبدی سعی تو گر از پسِ شاهِ ماضی

نامه عهدِ ملک را که نبشتی مُمضی

تو به همّت شدی و چرخ همت یاری کرد

آفرین باد بر آن همّتِ گردون پیرا

خصمِ تو خواهد تا چون تو کند کارِ بزرگ

خویشتن خرد کند از جهل به عمدا رسوا

ص: 1256

گرچه ماننده مردم شود از چهره و قد

کارِ مردم نکند روز هنر مردگیا

روشِ کبک به تقلید نیاموزد زاغ

هم ز رفتار طبیعیش در افتد به قفا

هم ز تو دانم گر خصمِ تو روزی دو به خلق

به تکلّف درمی برشمرد گاهِ عطا

کز تشبّه کند این کار و شناسند همه

که تشبّه را مبداست همه کار و کیا

بخشش آن است که از طبع بود بی درخواست

آن بود مزد که آید پی خواهش نه سخا

شد فراموش گدایان را آیین سؤل

بس که بخشودی بی سابقه مدح و ثنا

به لقب گر در هرکس به بها از درِ فخر

من لقب را ز تو می بینم در فخر و بها

روی پوش است تو را نام به یک سوی فکن

تا تو را بینند آن سان که تویی اهل هوا

گر چه زیبا بود این جامه به بالای تو لیک

جامه بر قامتِ زیبایان بهتر که قبا

رمزِ این نکته نکو داند فرزند بتول علیهاالسلام

وین حدیث از لب او نغزتر آید به نوا

من اگر گویم بیتی دو ز امدادِ وی است

ورنه قمری نشود هم نفسِ مرغ سبا

ص: 1257

شرحِ این قصّه فزون است ز من کاین گفتار

نفسی خواهد پاکیزه تر از بادِ صبا

مو به مو شرح دهد با تو به شبهای دراز

چشمِ بد دور از آن خلوت یالیت که ما

باری از رشته نمانیم و بتابیم ز سر

وین معمّا را سر بسته بمانیم به جا

صاحبا میرا صدرا عضدا دستورا

نام دان این ها معنی است که را جز که تو را

به ردای است رسایان را از عقلِ طراز

نیست پیرایه مردان به رسایی تو را

تیغِ الماسی تا چند بمانی به نیام؟

مهرِ تابانی تا چند بمانی به غما؟

تیغِ الماس نکوتر که بر آید ز قراب

مهرِ رخشنده تر آید که بر آید ز عما

شیرِ غژمانی گرچند نمایی دندان

پیلِ سرمستی گر چند به پایی در جا

همه دانند که من بنده کسی را در شعر

هیچگه یاد نکردم نه به مدح و نه هجا

که نرفتم به دری از پیِ چینه به طمع

که نبودم به کسی از سرِ کینه به مرا(1)

ص: 1258


1- . صاحبا شادی زی ... از سر کینه مرا در حاشیه صفحه 618 تا 623 نسخه.

فی مدیحة صاحب الامر علیه السلام

باز گیتی شد ملوّن از قدومِ نوبهار

دیبه زنگارگون پوشید بر تن مرغزار

آنچه پنهان داشت بستان از نهیبِ ماهِ دی

باز کرد از یمنِ فروردین دگر بار آشکار

گرندیدی پود و تار از آس و سوسن هیچ برد

باز بین از آس و سوسن نک چمن را پود و تار

مطردِ چینی نگر در صحن بستان بی قیاس

دیبه رومی ببین بر روی هامون بی شمار

شاخ را تاجِ مرصّع در میانِ گلستان

لاله را جامِ عقیقین بر کنارِ لاله زار

دامنِ هامون پر از یاقوت و مروارید شد

تا بر او ابرِ بهاری گشت مروارید بار

یاسمین دستار پیچد بر سر از سیمِ سپید

زعفران درّاعه پوشد در بر از زرّ عیار

بر زند فانوس قمری هر زمان بر بیدبن

بر کشد ناقوس هر دم چوک بر شاخِ چنار

هدهدِ فرخنده پی را نامه ای بر سر بدیع

کش معانی در بیان آرد به صد دستان هزار

از پیِ تعلیمِ مرغان کرده هر جا انجمن

گلبنانِ بوستان را هریکی آموزگار

تا فرا گیرند در خاطر دمادم عندلیب

هریکی معنا به تکرار آورد هفتاد بار

ص: 1259

همچنان طفلِ دبستان شاخِ گل دایم نوان

تا بیاموزد نکو هرچش نباشد استوار

گر نه معشوق است باغ از چیست خندان شاخِ گل؟

ورنه عاشق گشت ابر از چیست چندین اشکبار؟

620- گر نه الفت لعبتانِ باغ را با یکدیگر

از چه رو پیوسته با هم رفته در بوس و کنار؟

نیست گلشن قندهار و می چمد هر لحظه سرو

در پرندِ ششتری همچو بتانِ قندهار

از نسیمِ صبح شد شاخِ گل اندر اهتزاز

وز شمیمِ جانفزایش گشت پر عنبر کنار

ریخت گویی در میانِ جوی، کس عطر و گلاب

بیخت گویی بر فضای باغ، کس مشکِ تتار

چهره خیری چو روی نیکوان شد جلوه گر

طرّه سنبل چو صبرِ عاشقان شد بی قرار

زعفرانی چون رخِ معلول ماند شنبلید

ارغوانی چون دلِ مکمود ماند جلّنار

تا عروسانِ چمن در جلوه آرد بی نقاب

بر سرِ بستان سیه چادر کشد ابرِ بهار

وادیِ طور است پنداری چمن کز هر طرف

آتش افروزد شقایق هر کجا خورشید وار

بی شرار و بی دخان آتش نماید گلستان

هیچ کس دیده است آتش بی رخان و بی شرار

ص: 1260

بر زمین گویی کسی افروخت هر جا مشعلی

با تو گویی آسمان بر دشت کرد انجم نثار

نسترن دارد به گردن درّ و گوهر مرسله

ارغوان در گوش دارد لعل و مرجان گوشوار

زان میان هر سو بنفشه سوکوار و جفتِ غم

زانتظارِ مهدیِ قائم علیه السلام ولیّ کردگار

حامیِ دینِ پیمبر صلی الله علیه و آله حجّتِ مطلق که هست

مصطفی را جانشین و مرتضی را یادگار

کی شود یا رب برون آیی چو شمشیر از نیام

تا نشانی فتنه را آتش به تیغ آبدار

یک طرف خیلِ رسل تکبیر گو اندر یمین

یک طرف فوجِ ملک تسبیح خوان اندر یسار

رستم و اسفندیار این هر دوان خود کیستند

تا بخوانم بنده ات را رستم و اسفندیار

موج گیرد روی هامون هر دم از دریای خون

چون نشینی بر فرازِ باره دریا گذار

گر سوی دریا جهد روزی سمومِ سطوتت

تا قیامت جای موج از قعرِ آن خیزد شرار

ور سوی هامون وزد یکدم شمیمِ رحمتت

تا ابد نسرین و سوسن بردمد از شوره زار

عدل خرّم در بهارِ رحمتت چون سرخ گل

ظلم پژمان از خزانِ سطوتت چون خشک خار

ص: 1261

جز به دستورت ندارد سکنه خاکی سکون

جز به فرمانت نباشد چرخِ گردان را مدار

بود ابراهیم را در نارِ لطفت چون پناه

پورِ عمران را چو اندر آبِ مهرت بود یار

شد بر این چون روی هامون خشک قعرِ رودِ نیل

شد بر آن گلشن چو فردوسِ برین سوزنده نار

بر حریمت جبرئیل از بیم کی کردی گذر

گر نبودی آستانت را کمین خدمتگزار

چو به جولان اندر آید زیرِ رانت ذوالجناح

چون درخشان گردد اندر دستِ بأست ذوالفقار

621- شعله گیرد تا فلک زین خاکدانِ تیره رنگ

گرد خیزد از زمین تا گنبدِ نیلی حصار

بس که تنها بر زمین ریزان در افتد بی حساب

بس که جان ها بر فلک پرّان گراید بی شمار

اشکِ اعدا را نباشد بر زمین جای فرود

آهِ خصمان را نباشد بر فلک راهِ گذار

بر هوای صیدِ عنقا، کوهِ قاف از جا کَند

چون دهد نیروی عزمت پشّه ای را اقتدار

هفت دریا قطره ای پیش کفت هنگامِ جود

نُه فلک گویی به چوگانت به روزِ کارزار

هردو گیتی ریزه خوارِ خوانت از روزِ ازل

هر دوعالم بنده امرِ تو تا روزِ شمار

ص: 1262

منشیِ مدحِ تو را چون چامه بر راند به لب

عرش زیر پای باید تا بر او گیرد قرار

مادحِ جاه تو را چون خامه بر گیرد به کف

پرّ روح القدس زیبد تا کند بر وی نگار

افتخار آرند شاهانِ زمان بر یکدگر

هر یکی از ملک و مالِ بی بقای مستعار

کرده ام تا اختیار بندگیِ درگهت

بر سلاطینِ جهان تا حشر دارم افتخار

بختیاری را ز خاکِ درگهت بینم نشان

حبّذا آن کو ز خاکِ درگهت شد بختیار

و من ابکار افکاره [مدح پیامبر و اهل بیت علیهم السلام]

و من ابکار افکاره(1) [مدح پیامبر و اهل بیت علیهم السلام]

شمردم روزگار افزون ز چل سال

درین تاریک سمجِ آدمی مال

بمالیدم بسی افتان و خیزان

عنانِ دل کشان در دستِ آمال

گدازان همچنان در بوته زر

بتابیدم به ارمانِ زر و مال

همی سختی بر آمد روزگاران

پیاپی بر من از احوال و اهوال

به حالِ دیگر امسالم برد باز

چو پیرارم به پار آورد و امسال

ص: 1263


1- . نامه فرهنگیان، ص 792.

ز جرمی هرکه ناچار اوفتاده است

به زندان از پی پاداش اعمال

مرا بی هیچ تقصیری و جرمی

روا چون داشت زندانبان در اغلال

چو من چیزی نبودم از چه بودم

سزای گونه گون اغلال و انکال

بود فرعِ وجودِ من هر آن چیز

که آمد اصلِ نیک و بد در افعال

که داد این خلعتِ هستی هم او راند

قلم در کارِ من بر گونه گون حال

کجا بود اختیارِ آنجا که بنگاشت

مرا استادِ چابک دستِ تمثال

چو بی من پیکرم بنگاشت از من

چه باید خواست زیبایی خط و خال

ندیدم هیچ رسّامی که جوید

ز بی رنگ زبون رنگین پر وبال

622- اگر نیکم اگر بد هر چه هستم

ز فرّ دستِ تو افراختم یال

کنون با دست پروردت چه شاید

ز قهر و لطف تا رانی به دنبال

ادب را گر نهادم پا فراتر

کرم را دستگیر از فتنه ضال

ص: 1264

چو از رحمت نهادی تاجِ تکریم

به فرقِ مشتی آغاریده صلصال

نگیری خرده شاید گر در انجام

که رحمت کرده ای بر وی ز آزال

زبانم گر فضولی کرد حالی

دلم جز باسپاست نیست به اهمال

هم از شوریدگی بود آنچه گفتم

نه از انکار بود و نی ز ادلال

مرا آن تاو در بازو نباشد

که یارم آخت با دستِ تو چنگال

در این رازم ز دل کس عقده نگشود

خداوندا تو بگشا رازِ احوال

به جولانگاه ای دستان سرایان

بکاویدم بسی با فکرِ جوّال

ندیدم اندر این هنگامه گرم

مگر پیوسته چندی قیل یا قال

به حلّ این معانی هر چه خواندم

به خیره آب پیمودم به غربال

نیابیدم چو چیزی را به تحقیق

چو خوش باشم به دل در نقلِ اقوال

به دل بندد یکی نادان نگر کو

یگانه یادگارستی ز ابدال

ص: 1265

نکرده امر را ازکاف و نون فرق

نه چون یاوه سرایان دال از ذال

گهی راند سخن ز اسرارِ تقدیر

گهی مبحث کند تقدیرِ آجال

تو اندر نیلِ محسوسات محوی

چه معقولات را بندی به منوال

هم از تو پیشتر این راز نگشود

سرِ یونانیان دانای مفضال

حدیثِ محدثی را تا چه مایه است

که اسرارِ قدم راند به ریچال

بسی افسانه ها در هم کشیدند

برفتند و بماند این ها ز اجیال

همه پیچیده تر شد هر چه گفتند

ز محضِ قوّه هان تا عقلِ فعّال

سراسر هر چه گفتند و شنیدیم

فسانه بود خاطر را و اشغال

به بازیچه ندادند اندر اینجا

پیِ الفغدن افسانه امهال

چه باید یاوه از مغزِ تهی گفت

چو سوسن نغزتر با ده زبان لال

چو تو خود در جنودِ جهلی از تو

چه می جویند حکمت خیلِ جهّال

ص: 1266

623- به نامِ فلسفه چون نامِ کافور

مبارک شد به خواجه این نکو فال

کند صد گنج زر پیدا تو را لیک

خود از شوریدگی ناهارِ رمّال

چه داری روشنایی چشم امّید

ز نابینای مادرزادِ کحّال

ز نورِ علم در پیری چه افروخت

حکیمِ کوردل شیدای بطّال

به خود بالد چنان طفلِ نو آموز

به نامِ علم و حکمت شیخِ اطفال

چه دارد در سر انگشتانِ فکرت

به حلّ و عقدها هنگامِ ترحال

همان کو با همایون شهپرِ نغز

چو بوقلمون ز کبر افراشتی بال

برِ دانا چو صعوه پر فروریخت

کریچی وار پیش چنگلِ دال

چو مغفر کز کدو سازد مخنّث

به پیش تیغِ آتشبارِ ابطال

هر آنچه بافت از اشکالِ برهان

به یک تابنده حجّت کرد ابطال

خدنگِ جان شکاف از شصت چون است

به دستش نوکِ پیکان گشت سوفال

ص: 1267

ورا پولادِ هندی خو ربودی

کفیدی پیش گرزِ رستم زال

سزد رخشی که تا بر کوهه زین

به میدان برکشد آن برز و کوپال

هنر در درک عجز آمد که این گفت

امینِ وحیِ حق در طیّ امثال

گر این معنی بیابی از رهِ صدق

توانی کرد حلّ جمله اشکال

خلایق را چه افتاده است یا رب

چنان بی سر شبان گوباره ارسال

کشیده دست از دامانِ مهدی علیه السلام

ز سر پا ساخته دنبالِ دجّال

چو مردم را ز حق بگرفت ادبار

به گوساله کشدشان باری اقبال

همان کز گفته های دارُوَن خواست

به کار این جهان دستورِ اعمال

سیاست را ز ناپلئون و بسمارک

گرفت اندازه با مقیاس و پرگال

نبیند از محمّد رازِ آیات

نیابد از مسلمان رمزِ امثال

خداوند است یا خرما چنین گفت

مرا در کودکی مامِ کهن سال

ص: 1268

سه دیگر نیست ره در پیش برگیر

ازین هر دو کدام استت در آمال؟

مدان افسانه کاین گوهر طبیعی است

روان در مغز چون یاقوتِ سیّال

تو خواهی دان حقیقت یا فسانه

مرا باری چراغ این است لازال

624- هنوز آوای این پند است در گوش

چنان کز دورجا آوازه نال

مرا بر صدقِ خاطر خرده بگرفت

یکی کم مایه و مغرور و مختال

نداند کافتعال و زرق را پیش

بیوبارد دمِ صدّیق فی الحال

حیل گر چه بسی داند نیارد

نبردِ شیرِ نر روباهِ محتال

ز تردستیِ جادو گرچه دیدی

شگفتی های گوناگون به اشکال

همه دیدی ببین در دستِ موسی

چه زان خشکیده آمد یک دو گز نال

بخوشاد این قلم در دست اگر نی

عصاآسا بر آرد کار و کاچال

سخن پردخته شد جان را چو تریاق

به کامِ توست لیکن زهر قتّال

ص: 1269

بر آرد گر چه نشتر تیرِ فصّاد

ز مرده کی جهاند خون ز قیفال

چو بی خویش اوفتادی زان به نقصان

گراییدی و واماندی ز اکمال

ز حکمت آفرینش چون عبث نیست

نشاید این چنین در کار اهمال

متاعِ لهو را از مایه خویش

به هردم عمر پیمودی به مکیال

نماندی هیچ چون سرمایه امروز

به فردا تا چه پیمایدت کیّال

به کاری راست کرد این چرخ و انجم

همان کو باز پیوست این مه و سال

ز تفصیلِ جهان، مجمل تویی باز

به خیره خویش را کم مایه مسگال

بباید حسّ دیگر آدمی را

بیابد تا به تفصیل این ز اجمال

مرا در خاطر این نور از نُبی تافت

چو دل پرداختم از یاوه ضال

دلم شد مخزنِ این راز اگر چند

نتابید این امانت کوهِ حمّال

نبی میزانِ معنی را زبانه است

بدو برسنج هر قنطار و مثقال

ص: 1270

پس از قرآن حدیثِ یاوه منیوش

مکن خرمهره با گوهر به خرطال

دلم چون حاملِ آیاتِ حق گشت

عزیمت را نگردد گردِ من آل

چو قرآن گشت نازل بر پیمبر

به میراث از پیمبر ماند با آل

ز یکدیگر جدا این دو نگردند

نگردد تا جدا ابکار ز آصال

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

حیرتم آید همی ز گردشِ گردون

وز ره و هنجارِ این زمانه وارون

625- پادشهان را کُله رباید از سر

تاجِ مکلّل نهد به تارکِ هر دون

جامِ خسان را کند ز شهد و شکر پر

جانِ کسان را کند ز رنج و تعب خون

لیک ندارند مردمانِ ره حق

هیچ به دل بارِ غم زکینه گردون

خاکِ رهِ فقر نزد ایشان صد ره

خوش تر از تخت و تاجِ جمّ و فریدون

تربیتِ جان کنند بی تن و دارند

زان دُر مکنون فراغ ازین گلِ مسنون

جانش زی علم و راهِ حق نگراید

هرکه به فربیِ جسم باشد مفتون

ص: 1271

ای شده مغرور این دو روزه هستی

بر خور و خوابت همیشه خاطر مقرون

لختی در عالمِ معانی کن سیر

برخی از حصنِ تن قدم نِه بیرون

بس مهِ آبان گذشت بر تو و آذر

بس مهِ تشرین گذشت بر تو و کانون

صحنِ چمن بس بدیدی از اثرِ ابر

مشحون گردیده از لآلیِ مکنون

سرو بر آورده سر ز ناز چو لیلی

بید فرو برده سر به جیب چو مجنون

نوز به دل داری آن که آذر و آبان

آید با خاطری به شادی مقرون

رخت به بستان بریّ و سرو بتان را

بینی در بر طرازِ دیبه مرقون

باده ستانی مدام از کفِ ساقی

بوسه ربایی همش ز دو لبِ میگون

گاهی گویی ز خون دیده بلبل

پیرهنِ گل گرفته رنگِ طبرخون

گاهی بینی که شاخِ گلبن در باغ

طاوس آسا گشوده چترِ همایون

عمرِ تو در کارِ لهو و عشرت طی شد

هیچ نیایی به خویش باز هم ایدون

ص: 1272

عمرِ گرانمایه را به لهو بدادی

زین ستد و دادِ روزگاری مغبون

همّت از پادشاهِ مرزِ نجف جوی

تا که ازین تیهِ جهلت آرد بیرون

شیرِ خدا آن که شیرهای جهانند

تابعِ فرمانِ او بیشه و هامون

احمدِ مرسل صلی الله علیه و آله موافقت که ازو دید

موسیِ عمران ندیده بود ز هارون

سر به سر از دستِ او بگردد جاری

آنچه که تقدیر کرده قادرِ بی چون

بندد او شاخ را گلبرگ آذین

سازد او بحر را ز گوهر مشحون

صد چو فلاطون ز خاکِ راهش کمتر

خاکِ رهش راست کارِ صد چو فلاطون

هیچ علیل و مریض را نبود کار

بر درِ او با دوا و شربت و معجون

626- لطفش در نار بود یارِ براهیم

مهرش در آب بود یاورِ ذوالنّون

آن را لطفش ز نار داد خلاصی

این را مهرش رهاند از شکمِ نون

هر که گشاید به جز ثنای تو لب را

شکّرش اندر مذاق گردد افیون

ص: 1273

عُشری از اعشارِ مدحِ او نبود باز

پرکنم ار دهر را ز معنی و مضمون

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه

فی مدیحة القائم عجّل اللّه فرجه(1)

تا کی پوشی حریر و دیبا بر تن

از تنِ خود این حریر و دیبا برکن

جانت مزیّن ز نورِ علم نکوتر

تا که ازین جامه های نغز ملوّن

گر ز حریر است فضلِ کرمکِ پیله

به ز تو کو راست در حریرِ نهان تن

این تنِ شاداب تر ز لاله سیراب

طعمه مور است و مار از پسِ مردن

فخر کنی بر من از چنین تن باللّه

فخر نباشد تو را ازین تن بر من

هیچ روا نیست فخر ازین تنِ خاکی

فخرِ تو را عقل باشد و دلِ روشن

فضل به معنی نه صورت است که باشد

صورتِ بی جان بسی به کوی و به برزن

خوردن و خفتن ستور راست تو تا چند

همچو ستوران دری به خوردن و خفتن

بس دی و بهمن گذشت بر تو چونین

بر خود بگذشته گیر بس دی وبهمن(2)

ص: 1274


1- . نامه فرهنگیان، ص 799.
2- . فر: + «بر».

مسکنِ خود دانی این سرای سپنجی

نیستت این عالمِ سپنجی مسکن

عالمِ دیگر برای توست مهیّا

نشئه دیگر برای توست معیّن

بند چو برداشتندت از پُردانی

کت نبود این قفس سزای نشیمن

دشمنِ تو نفسِ توست خوار کن آن را

تا نشود چیره و قوی به تو دشمن

صحبتِ بی مغزِ جاهلان چه گزینی

علم بیاموز و دل به علم بیاکن

دیدن و راهِ مسیحیان چه پسندی

کایزد باشد بری ازین ره و دیدن

رهزنِ دینند و عقل یکسره اینان

از چه دهی خیره دین و عقل به رهزن

علم به دست آر و جفتِ علم عمل کن

تا شودت کارِ دین و دنیا متقن

علم چو سوزن عمل چو رشته نیابد

چاکِ رفو تا جداست رشته و سوزن

تقوا چون خرمن است و شهوت آتش

آتش باشد همیشه دشمنِ خرمن

مالِ تو را دیگران برند پس از تو

تو به عبث می نهی وبال به گردن

ص: 1275

627- آن قدِ بر رفته را که کرد چو چوگان

وآن رخِ چون گلشن از چه گشت چو گلخن

چرخ چنین کرد پژمریده و چفته

آن قدِ چون سرو عارضینِ چو گلشن

گر ز زراعت تو را طمع، برِ نیکوست

تخمِ نکو در زمینِ نیک پراکن

می دروی آخر آنچه کشتی از اوّل

از جو، جو بدروی از ارزن، ارزن

آن که همی خوانیش امیرِ معظّم

هست یکی بت پرست ابلهِ کودن

سجده برهمن به پیشِ بت برد و تو

سجده همی آوری به پیشِ برهمن

نیست خلاصی تو را ز مرگ به تدبیر

ور بکشی گِردِ خود حصار ز آهن

جمله رفیقان و دوستانِ تو رفتند

هم ببرد مر تو را زمانه ریمن

خفته رفیقانِ تو به گور و تو چون گور

بر زبرِ خاکشان بخوردن و خفتن

مرگ چو شیر است در کمین و تو چون گور

این شیر آخر تو را به گور برد تن

از پی شیرانِ حق بپوی که گردد

شیرِ تو را همچو گور و گور چو گلشن

ص: 1276

همچون ضرغامِ حق، امامِ موثّق

حجّتِ مطلق ولیّ قادرِ ذوالمن

قائمِ دایم که هست دینِ مبین را

تیغش بر دفعِ واردات چو جوشن

هم رخِ او نورِ اولیا را مطلع

هم دلِ او علمِ انبیا را مخزن

هفت(1) سپهر برین کم است ز گویی

قدرتِ او چون به دست گیرد محجن

علمش تا منجنیقِ قلعه دین شد

جهل شد اندر صفت چون سنگِ فلاخن

قرصِ سپهرش به سفره قرصی از نان

مطبخِ جودِ وراست گردون هاون

نیروی امرش چو پای عزم فشارد

پشّه ای از جای برکند کُهِ قارن

گلشن گردد زمین ز تیغش زان پس

کز خون رویِ زمین گرفت به روین

موسیِ طورِ ولایتی که قدومش

روی زمین را کند چو وادیِ ایمن

موسی اگر بر دریچه نظرِ او

داشت نظر سلبِ نفی می شدی از «لن»

روزِ ظهورش شود ز ملحد و مشرک

عرصه گیتی چو خلدِ پاک و مزیّن

ص: 1277


1- . فر: «هست».

روبهکان را به جای پای نماند

تاختن آرد چو شیرِ شرزه ز مکمن

نور شود چیره و دلیر به ظلمت

خار و خس آید بَدل به سوری و سوسن

رایتِ «نصر من اللّه» او را بر دست

نیز ز «جاء الحقش» به تارکِ گرزن

628- خامش گردد فتیله شک چون ریخت

وحدتِ او در چراغِ ایقان روغن

شاها جا ده مرا به سایه رایت

کوته دستم مکن به لطف ز دامن

ای متوسّل چه بنده بر تو چه مولا

ای متمسّک چه مرد بر تو چه زن

دستِ من و دامنِ تو ای شهِ رحمت

در مکش ای شه ز لطف دامن از من

بر صلتِ این قصیده ام تو ببخشای

دین ودلِ پاک و رای و طینتِ روشن(1)

غزل

به خاکِ پای تو سرداده تاجدارانند

اسیرِ سنبلِ زلفِ تو گلعذارانند

ص: 1278


1- . فر: + «هست مر این قصیده اوّلین قصیده که طبعم کرد ورق را به مدحت تو مزیّن تا که بود مهر ماه را ز پی آبان تا که سپندار آید از پس بهمن خاطر احباب تو شکفته به دی ماه همچو به اردی بهشت لاله و سوسن طبع عدویت فسرده در مه اردی همچو به دیماه سبزه و گل و لادن قافیه گر چند جای یافته تکرار از کرم خود مگیر خرده تو بر من»

به تیرِ غمزه تو خسته بینوایانند

به دامِ طرّه تو بسته شهریارانند

منِ گدا چه طمع آورم به حضرتِ تو؟

که خسروان به رهت جمله خاکسارانند

ز خارِ هجر و ملامت عنان نمی پیچند

کسان که در رهِ وصلِ تو پی سپارانند

نعیمِ وصلِ تو بادا حرام بر زهّاد

که در طریقِ محبّت گناهکارانند

ز جورِ عشقِ تو تنها نه من به فریادم

که از فراقِ رُخت در فغان هزارانند

به روی اگر نگری زلفِ خویشتن دانی

ز تابِ آتشِ رویت چه بیقرارانند

به بوستان شو و بنگر به طرفِ لاله ستان

که زآتشِ غمِ عشقت چه داغدارانند

غزل

طعمی است در دهانت کاندر شکر نباشد

لطفی است در نهادت کاندر بشر نباشد

گر خوانمت که ماهی ور گویمت که مهری

این حسن و این لطافت در ماه و خور نباشد

خود تنگیِ دهانت اندر سخن نیاید

تا در سخن نیایی او را اثر نباشد

گر گویمت که سروی باللّه روا نباشد

خود سروِ بوستانی بارش قمر نباشد

ص: 1279

دردی است دردِ عشقت کو را دوا نبینم

شامی است شامِ هجرت کان را سحر نباشد

مقصودِ دوستانی محسودِ نیکوانی

چون تو به جمعِ خوبان یک سیمبر نباشد

شمشیر اگر گذاری بر فرقِ دوستانت

الاّ به پیشِ تیغت کس را گذر نباشد

در زمره دواب است او آدمی نباشد

کاندر هوای تیرت جانش سپر نباشد

سوزنده آتشِ عشق بر باد داد خاکم

آبم گذشت از سر هیچت خبر نباشد

ص: 1280

ناصر

اشاره

ناصر(1)

[وثوق الدوله، حسن فرزند مرحوم میرزا ابراهیم خان معتمد السلطنه در ربیع الاول 1292 قمری در تهران متولد شد. پس از تحصیل زبان فرانسه، انگلیسی و عربی و ادبیات و حکمت در 20 سالگی عضو وزارت مالیه شد. در دوره اوّل مجلس نماینده وکیل شد و پس از فتح تهران و خلع محمّد علی شاه، رئیس هیئت مدیره کشور گردید. وی بارها به نمایندگی مجلس انتخاب شده و به سمت ریاست وزرایی منصوب گردید. پس از یک دوره توقف 5 ساله در اروپا در سال 1345 به ایران بازگشت و در سال 1348 تمام مشاغل دولتی راترک نمود. در سال 1354 مطابق با 1314 خورشیدی به ریاست فرهنگستان ایران نائل گردید. وثوق الدوله گذشته از جنبه های سیاسی مردی ادیب، دانشمند، و شاعری توانا و بلندپایه بود و در شعر ابتدا «ناصر» و بعدها «وثوق» تخلص می کرد. وی سرانجام در سال 1329 خورشیدی بدرود حیات گفت].

630-

فی مدیحة القائم علیه السلام

بشری لنا معاشر الاسلام قد بدا

شمس الهدی من افق العزّ و العلی

پاشید نورِ جلوه گری فرّ کردگار

پوشید جامه بشری شخصِ کبریا

بگرفت رنگِ شکلِ بشر خالقِ بشر

پذرفت شکلِ عکسِ خدا صورتِ خدا

در عالم شهود شد از عالمِ وجود

آن کس کز اوست هستیِ این عالم و بقا

ص: 1281


1- . وثوق تهرانی، وثوق الدوله، حسن، فرزند میرزا ابراهیم خان.1369 - 1292 - ر.ک: ادبیات معاصر، ص 91 - سخنوران نامی معاصر، ج6، ص 3828 - فرهنگ سخنوران، 976 - دیوان وثوق الدوله، پژمان بختیاری، ص 3 - «شرح حال مرحوم وثوق الدوله» یغما، سال دهم، ص 256 - دریا، حمیدی شیرازی، ص 97.

واحد دو شد همی به خلافِ خرد ولی

نه متّصل به یکدگر و نه ز هم جدا

شرکت به هم گرفت وجود و حدوث را

بی آن که امتزاج به هم یابد این دو تا

از یک طرف حدوثِ تجرّد ز امرِ «کن»

وزیک جهت وجوبِ مقید به حرفِ «لا»

یعنی قوام یافت ز قائم مقامِ حق

بگرفت رنگ و رونق هم ارض و هم سما

رخشنده نورِ یزدان مهدی علیه السلام که بود و هست

پاکیزه گوهرِ صدفِ سلبِ انبیا

زهری است قهرِ او اثرش محنت و عذاب

شهدی است مهرِ او ثمرش صحت و شفا

در رنجه اش بزاید تفریح از تعب

در پنجه اش بشاید تسبیح بر حصا

با نشئه ولایش مل ریزد از سحاب

با رشحه عطایش گل ریزد از گیا

کرده نظامِ عالم امرش «کما یرید»

داده قوامِ گیتی حکمش «کما یشا»

گر ختمِ انبیاست محمّد نیای او

او هم محمّد است و بود ختمِ اولیا

آن کس که با غمش نگزیده است اتّحاد

وان کس که از لبش نشنیده است مرحبا

ص: 1282

گر فی المثل خلیل بود خوانمش دغل

ور خود چو جبرئیل بود خوانمش دغا

گر صد هزار سال عبادت کند ز حق

بیگانه است آن که به تو نیست آشنا

گردون ز فرشِ راهِ تو گیرد همی شرف

خورشید از ضمیرِ تو گیرد همی ضیا

ناصر عنانِ خامه بکش باز پس بران

جولانِ مرکبِ تو نیاید در این فضا

چون حدّ آن نداری تا گوییش مدیح

مر دوستانِ او را می کن همی دعا

تا باغ و راغ پژمرد از بادِ دی مهی

تا نوبهار باغ و چمن را دهد صفا

خرم دلِ محبّ تو چون باغ در بهار

خصمت چو راغ در دی بی برگ و بینوا

این را نژند خاطر از کیدِ روزگار

وان را نشاط حاصل از گردشِ سما

فی مدیحة القائم علیه السلام

للّه ِ شمس اشرقت حوبائی

و قضیب بان زانَه بفناء

للّهِ بدر عشیة غشّی به

قمر السّماء بلمعة و ذکاء

للّه ربع عشیقا قبّلته

شوقا کلثم مباسم الصّهباء

ص: 1283

اکرم به من مربع ساحاته

نظمت باسد اسری قطیع ظباء

فیهاتری کلّ البهاء کما تری

فی عید مولود کمال بهاء

عید له لیل به قد انزلت

آیِ الهدی و معرّس الاهواء

للقائمِ المهدی الامام المنتظر

مصباح لیک الکربة الدّهماء

نجل الامام العسکری من ودّه

میزان امرین التّقی و شقاء

تطف مطهّرُ توارثت الهدی

فصقت عن الادناس و الاقذاء

غیث الوری غوث الصریح اذا دعی

قوت النّفوس و قوّة الاعضاء

ریحانة الرّحمن مهبط نوره

مرجوّة الایام واللّیلاء

مشکوة نور الحقّ مولینا الّذی

هو زینة الایّام و الاناء

لو انّ هذا الدهر ادرک باسه

الاْتی لبدّل غدره بوفاء

البدر یرجو ان یکون کبدرة

فی عیده قسما علی الفقراء

ص: 1284

و اللّیلة السّوداء ترجو أنّها

فی عیده تعطی کسود إمآء

هذاک عید راق حتی تهفت

ورق العضون علی عنا الورقآء

مولای تشهد أنّ مدحة ناصر

فیکم شهادته بحسن ولآء

اللّه ُ یحرس حزبَ آل محمد صلی الله علیه و آله

من جمّة الاسواء و الازرآء

و ممیّدهم غلبا علی اعدآئهم

بدوام أیام و طول مدآء

قلت مادحا للحجة المنتظر (عج) و أنا العبد القاصر

محمّد حسن متخلص بناصر

فی مدیحة القائم علیه السلام

آراست نوبهار گلستان را

مشّاطه گشت شاهدِ بستان را

632- خیز ای نگار سوی چمن بخرام

بنگر کمالِ قدرتِ یزدان را

بستان به سانِ روضه رضوان است

منزلگه است حوری و غلمان را

غلمان غلامِ توست نگارینا

برخیز و جوی روضه رضوان را

ص: 1285

یکدم به باغ باش تماشا کن

لختی نوای مرغِ خوش الحان را

بنما به سنبل از رهِ طنّازی

آن زلفکانِ غالیه افشان را

بگشا به نرگس از سرِ عیّاری

آن چشمکانِ ساحرِ فتّان را

تا تابِ دم زدن نبود این را

تا گاهِ خرّمی نبود آن را

عنبر فشاند بادِ صبا لختی

بپریش زلفکانِ پریشان را

شد نوبهار موسمِ جانبازی

اندر رسیده عاشقِ جانان را

از جان و دل چه باک چو بردی دل

بنهاده ایم بر سرِ ره جان را

لیکن ز نارِ چهره سوزانت

ترسم مگر بسوزد ایمان را

ترسم ز زلفکانت و خود باید

ترسید آن دو افعیِ پیچان را

لیکن هزار شکر که از افعی

کی واهمه است عاشقِ بی جان را

مشگین کمندِ زلفِ تو تسکین است

جانا ملالِ خاطرِ حیران را

ص: 1286

مسکین منم که طاقت و دین دارم

تا دیدم آن دو زلفِ پریشان را

سیمین بر از حجره برون بخرام

بگذار صحنِ حجره و ایوان را

بادِ بهار در خورِ تحسین است

تا کرده شامل این سان احسان را

بر باغ و راغ و کوه و چمن بگذشت

افشاند و ریخت گوهر و مرجان را

گاهی ستاره ها به گلستان ریخت

گاهی شراره بیخت گلستان را

ارزان نمود و رتبه شکست ایدون

از این شراره سنبل و ریحان را

آذین ببست و جلوه فزود ایدر

از آن ستاره ساحتِ بستان را

بادِ بهار و نفخه فروردین

بیجاده ساخت مغاکِ بیابان را

قانونِ عیش در مهِ کانون رفت

از کف مباز هین مهِ نیسان را

گنجی است باژگونه همیدون ابر

کابستن است لؤلؤ غلطان را

کو خضرِ پی خجسته؟ که دریابد

در باغ و راغ چشمه حیوان را

ص: 1287

633- از سرو و ریاحینِ گسترده

فرّاشِ باد مفرشِ الوان را

نوروز چار روز ز پیش آمد

زیور نمود ساحتِ امکان را

تا صحنِ باغ و راغ بیاراید

عیدِ ولیّ خالقِ سبحان را

بگماشت بلبلان که فرو خوانند

مدح و ثنای حجّتِ یزدان را

مهدی علیه السلام امامِ عصر ولیّ حق

کز اوست جلوه شاهدِ ایمان را

شاهی که فی المثل نبود صحت

بی دوستیش طاعتِ سلمان را

آن خسروی که کس نرسد در حشر

با حبّ او معاصیِ شیطان را

از حزمِ او زمین را آرام است

وز بأس اوست زلزله ارکان را

جز سرخ در چمن ندمد سبزه

گر تیغِ کینش آرد باران را

نارد عقیقِ سرخِ یمن گر آنک

بادی ز کینِ او بوزد کان را

بهرِ محبّ و مبغضِ او آرد

کیهان خدای جنّت و نیران را

ص: 1288

محکومِ حکمِ محکم او عالم

آن سان که گوی مر خمِ چوگان را

از اوّلِ شریعتِ پیغمبر

این مذهب است شخصِ مسلمان را

بی حجّتِ خدای نبیند کس

در هیچگاه عرصه امکان را

آری امورِ ملک نیاید راست

تا ننگرند شوکتِ سلطان را

آری اگر نه روح بود موجود

خاصیتی نباشد ابدان را

گر ناخدا نباشد در کشتی

کی بنگرند ساحل و پایان را

خاصه در این سفینه که کس بی او

ایمن نگردد آفتِ طوفان را

لیکن درین زمانه دون، دادار

پیدا نخواست حجّتِ پنهان را

در پرده رفت و پرده ابر ایدون

مانع کجاست مهرِ فروزان را

نظمِ زمانه قاطعِ برهانی است

اینک وجودِ قاطعِ برهان را

مستور این چنین بنماند یار

خواهد گشود چهره تابان را

ص: 1289

روشن کند ز نورِ رخش عالم

بخشد فروغِ اخترِ ایمان را

آید قرینِ فتح و ظفر از نو

درهم شکسته لشگرِ شیطان را

سردار جیش خویش کند عیسی

این سان قوی نماید .... را

634- آخر به ضربِ تیغ کند آباد

این رخنه های کشورِ ویران را

وز چنگِ اهرمن بستاند باز

با ضربِ تیغ ملکِ سلیمان را

از عدل پر کند تهی از بیداد

ایران نه بلکه عرصه کیهان را

بی اعتقادِ نیک نباشد راه

در درگهش هزار چو خاقان را

آری پس از چه روست که چون خاقان

دارد هزار حاجب و دربان را

فرمانِ او و حق همه یکسان است

بی حکمِ حق ندادی فرمان را

ای خسرو که نورِ جمالِ تو

تاریک کرده مهرِ فروزان را

نورِ تو بد مراد شهنشاها

این شد وسیله خلقتِ انسان را

ص: 1290

شاها یکی عبیدِ تو شد ناصر

راجی است از تو رحمت و غفران را

در اعتقادِ خویش ثنا خوان است

باید بپرورید ثناخوان را

آن گونه ساعی است به خدمت زانک

گر بایدش وداع کند جان را

باید که بر سراید و بر گوید

تبریکِ عیدِ نیمه شعبان را

زانگه که از مدیحِ تو بر بستم

زیور عروسِ دفتر و دیوان را

از لطفِ شاه و خالقِ سبحان من

بشکسته ام فصاحتِ سحبان را

مدّاحِ جدّ پاکِ تو حسّان بود

هرگونه دید بخشش و احسان را

از دولتِ محمّدِ خاتم صلی الله علیه و آله او

مسکن نمود روضه رضوان را

القصّه از محمّدِ قائم علیه السلام نیز

خواهد حسن(1) مدارجِ حسّان را

شعری به سانِ گنبدِ هرمان سخت

هرگز نتیجه ندهد حرمان را

این گونه سخت و معنی شیرینش

بس خنده ها زده لبِ جانان را

ص: 1291


1- . حسن اسم وثوق الدوله تخلص به ناصر.

گویی مگر به روی یکی قرطاس

جاری نموده چشمه حیوان را

دامانِ حبّشان بودم در کف

کی من رها کنمشان دامان را

با این قصیده بنده توانم کرد

فخریّه مر اماثل و اقران را

در این بهار جمله سرایم من

مدحت مر آن خلیفه رحمان را

زین پس زمانِ مدحت و اشعار است

کاراست نوبهار گلستان را

[در انتظار وصل]

ای بی تو رنج و غم به شب و روز کارِ من

دور از رخت چو زلفِ کجت روزگار من

بارِ غمی که می فکند کوهِ استوار

آسان نهادای به دلِ بردبار من

جانِ مرا در آتشِ حسرت گداختی

چون زرّ ناب تا که بسنجی عیار من

با آن که از تو بُد مرا فخر و اعتبار

بشکستی افتخارِ من و اعتبار من

در انتظارِ وصلِ تو سیلابِ خون بریخت

از راهِ دیده این دلِ امّیدوار من

دردا که غیرِ دامنِ خونین اثر نماند

از آن همه امیدِ من و انتظار من

چون قامتِ تو بود مرا کار مستقیم

زلفِ تو چیره گشت و دژم گشت کار من

فی مدیحة القائم علیه السلام

اگر آن نرگسِ مخمورِ تو هشیار شود

بختِ این دلشده امّید که بیدار شود

ص: 1292

همدمان از غمِ من با تو سخن می گویند

من در این غم که کیت محرمِ اسرار شود

ساغرِ می بنهادیم و نهان شد ز نظر

باش کز خانه زهّاد پدیدار شود

در شبِ وصل خَمِ طرّه او روزِ نجات

خرّم آن دل که بدین دام گرفتار شود

برود سر ز میان جان به لب آید تا کس

از میان و دهنِ دوست خبردار شود

کام از لعلِ شکربارِ تو بردن سهل است

عاشق ار یک نفس از عشقِ تو هشیار شود

گردشِ ساغر و دورِ میِ رنگین چه خوش است

گردشِ عالم و دورِ فلک ار یار شود

آن که مقصود خود از خاکِ درِ کعبه نجست

بایدش معتکفِ خانه خمار شود

مردِ ره باش و قدم نه که در این مرحله مرد

بر سرِ دار شود تا سر و سردار شود

حلقه زلفِ تو با زاهدِ شهر این سان گفت:

«باش تا حلقه تسبیحِ تو زنّار شود»

در خمِ زلفِ تو ره گم نکند هرکه به شوق

در جهان مدحگرِ سیّدِ ابرار شود

مظهرِ قدرتِ حق مهدیِ قائم علیه السلام که سزد

چاکرِ درگهِ او سیّدِ احرار شود

ص: 1293

آن که با همّتش ار دانه نشانند به خاک

بر زمین ناشده پرمیوه و پربار شود

گر حمایت کند او کاهِ سبک را ز کرم

کاه چون کوهِ گران محکم و ستوار شود

آن که بی دوستیش لافِ جهانگیری زد

بایدش قائلِ «النّار و لاالعار» شود

گر به صرصر نگرد حزمش ساکن گردد

ور به ثابت نگرد عزمش سیّار شود

ای که در تیغِ کجت ما نگرانیم مگر

راستی بخشِ جهان باز دگر بار شود

کنزِ مخفی تو و پیدا ز تو آثارِ وجود

باش تا گنجِ نهان باز پدیدار شود

مذهبِ دوره آفاق به تأییدِ خدای

شرعِ فرخنده فرِ احمدِ مختار شود

خسروا نطق و بیان مدحِ تو هرگز نکند

خود مگر نصرتِ الطافِ توام یار شود

شعر را گرچه بر لبِ بنده خدا آسان کرد

لیک در مدحِ تو این آسان دشوار شود

مادحت را نبود چاره پس ایدون به جز آنک

مدح ناکرده به تمهیدِ ستغفار شود

ناصر این شعر چو در مدحت ........

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

ص: 1294

[در انتظار مهدی (عج)]

بگذشت در حسرت مرا بس ماه ها و سال ها

چون است حال ار بگذرد دایم بدین منوال ها

ایّام بر من چیره شد چشمِ جهان بین خیره شد

وین آب صافی تیره شد بس ماند در گودال ها

دل پر اسف از ماضیم و ز حال بس ناراضیم

تا خود چه راند قاضیم بر سر ز استقبال ها

نقشِ جبین درهم شده فرّ جوانی کم شده

شمشادِ قامت خم شده گشته الف ها دال ها

گویی که صبحِ واپسین رخ کرد و منشق شد زمین

وین سیل های قهرگین برجست از زلزال ها

مقلوب شد هر خاصیت برگشت هر خلق و صفت

مانند تغیرِ لغت از فرطِ استعمال ها

هم منفصم شد وصلها هم منهدم شد اصلها

هم منقلب شد فصها هم مضطرب شد حال ها

شب کرد ظلمت گستری و از چشمِ شبکور از خری

نشناخت نورِ مشتری از شعله جوّال ها

چون ریشه بندد خویِ بد بهتر نگردد خود به خود

سخت است دفعِ این رمد بی نشترِ کحّال ها

روزی برآید دستِ حق چون قرصِ خورشید از شفق

نی ترس و نه طعن و [نه] دق آسان کند اشکال ها

از خون این غدّارها وز خان این بدکارها

جاری کند انهارها بر پاکند اتلال ها

ص: 1295

این ناله شبگیرها برّنده چون شمشیرها

هم بگسلد زنجیرها هم بشکند اغلال ها

دعویِ اینان کی خرد عاقل به بازارِ خرد

خود چیست مقدارِ زبد سنجی چو در مکیال ها

دارند کذب و افتری سرمایه سوداگری

هم بایع و هم مشتری مغبونِ این دلاّل ها

علم است نزدِ برتران لااعلمِ پیغمبران

جهل است علمِ این خران چون دعویِ رمّال ها

بر جای ماند از فیضِ رب خورشید را نور و لهب

باقی نماند از ذو زنب نه جرم و نه دنبال ها

باور مکن در سیرها از شرّ مطلق خیرها

زین قائمِ بالغیرها دعویِ استقلال ها

الحانِ موسیقی مخوان بیهوده در گوشِ کران

شیواییِ نطق و بیان هرگز مجوی از لال ها

این ابلهان و گول ها مشتی ددان و غول ها

در فعل چون مفعول ها در قول چون قوّال ها

بر دیگران تسخر زنان خود عیبِ خود پنهان کنان

با خاک وخاشاک تاکنان چون گربگان پنجال ها

نزدِ طبیب نی بوالعجب پوشیده دارد رنج تب

غافل که وی در کنجِ لب می بیندش تبخال ها

گاهی ز غم این بردگان داروی غفلت خوردگان

بی جنبشی چون مردگان در پنجه غسّال ها

ص: 1296

گر فتنه جوی و تندخو یاوه درای و هرزه گو

......... زشت رو وز آدمی تمثال ها

هنگامِ دعوی لاف زن پرده نشین دورِ فتن

آنجا رفیقِ تهمتن اینجا رقیبِ زال ها

گفتا نعامه «چون برم باری؟ که جنسِ طایرم»

بار دگر گفت «اشترم چون گسترانم بال ها؟»

نه عاطفت در کویشان نه مردمی در خویشان

رفت آبرو از رویشان چون آب از غربال ها

فرقانشان اندر مثل از چارپایان خواند اضل

هستند این قومِ اضل همچون مضل هم ضال ها

یک فرقه از لایشعری تهمت زنان بر دیگری

چون سنّی و چون اشعری سرگرمِ استدلال ها

نامردمی آیینشان کفر و دنائت دینشان

انیاب؟ زهر آگینشان چون خنجرِ قتّال ها

کو عزلتی راحت رسان دور از محیطِ این خسان

تا وارهد گوش و زبان زین قیل وهم زین قال ها

کو مهدی بی ضنّتی علیه السلام کارد به جانم رحمتی

برهاندم بی منّتی از چنگِ این دجّال ها

کو ارشمیدس کز میان برخیزد و بندد میان

برگیرد این بارِ گران از پشتِ این حمّال ها

بر عقل گردد متّکی اهرم کند حسِّ ذکی

چیره شود از زیرکی بر جرِّ این اثقال ها

ص: 1297

تا چند در این کش مکش چون مرغِ بسمل در تپش

گاهِ صعود است و پرش زین کشورِ آمال ها

رخت از محیطِ بندگان بندم به شهرِ زندگان

چون اخترِ تابندگان چون گوهران ...

هر صبحدم در مویشان بندم نظر بر رویشان

کز مطلعِ ابرویشان مسعود گردد فال ها

صبر است دارویِ فلج «کالصّبر مفتاح الفرج»

زیرا که «من لجّ ولج» گفتند درامثال ها(1)

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

تا طبیبِ اهلِ درد آن نرگسِ خونخوار شد

دردِ ما را چاره نتوانست و خود بیمار شد

نرگسِ بیمارِ او با دامِ زلفش دل ببرد

این شگفت آمد که این دل برد و آن دلدار شد

خطّ او دیدم بگفتم هست چون موری که او

بر فرازِ برگِ گل پیوسته در رفتار شد

یا پدیدار آمدند این جمله موران از هوس

تا لبش چون تنگِ شکّر در پیِ گفتار شد

تابشِ خورشیدِ رخسارش سبب شد تا پدید

ذرّه آسا در نظر آن لعلِ شکّربار شد

گفتمش: «بنما هلالِ ابروان از زیر زلف

زان که ما را دل به راهِ ابرویِ دلدار شد»

ص: 1298


1- . این ناله شبگیرها .... گفتند درامثال ها در حاشیه صفحه 637 و 638 نسخه.

گفت از روی عتابم که «بدیدی ماهِ نو

در حجابِ ابرِ تاری قابلِ دیدار شد؟»

خالِ همچون گندمش را هر که بر زد بوسه ای

یک جو از عشقش نشد کم، جورِ او بسیار شد

گر ندارد دعویِ مهر و وفا از من قبول

شاهدم قلبِ حزین و دیده خونبار شد

گر بجستم من چنو در تبّت و تاتار یار

قبله من زین سپس در تبّت و تا تارشد

شامِ هجران را درازی زان سبب آمد پدید

کاندر آن شب قصّه ای زان طرّه طرّار شد

زلفِ او مار است و گر ترسان بود انسان ز مار

از چه جانم روز و شب بیمارِ او بیمار شد

تارِ زلفِ عنبرینش تا ز ما بربود دل

سال و مه پیوسته ما را عشقبازی کار شد

جز درین فرّخ زمان کز عیش بگریزم از آنک

نوبتِ عیدِ سعیدِ حیدرِ کرّار شد

شیرِ یزدان شاهِ مردان صهرِ پیغمبر علی علیه السلام

آن که تیغش پشتِ دینِ احمدِ مختار شد

ماهِ برجِ «لافتی» مهرِ سپهرِ «هل اتی»

پادشاهی کو ولیّ حضرتِ دادار شد

اصلِ روح و معنیِ جان صورتِ عقل و خرد

آن که خصمش گاهِ رفتن یکسر اندر نار شد

ص: 1299

نیست در تیغش اگر خاصیّت اردی بهشت

از چه دشتِ کارزار از مقدمش گلزار شد

دین کجا گشتی سمین کفر کی گشتی نزار

گر نه تیغِ لاغرِ او قاتلِ کفّار شد

هم کفِ او جنسِ عدل و جود را میزان بود

هم دِل او نقدِ علم و فضل را معیار شد

آن شهنشاهی که هرکس گوهرِ پاکش شناخت

من یقین دارم که او خود عارفِ دادار شد

فعلِ حق پیدا شود از دستِ فیاضش که او

مصدرِ فعلِ خدا و مظهرِ آثار شد

چون نشستی آن شهنشه بر فرازِ تختِ نور

خیره هردم در ضیایِ چهره اش ابصار شد

حامیِ دینِ نبی و ماحیِ جور و ضلال

آن که اندر روز سختی با ضعیفان یار شد

637- پاک یزدانش ستایش کرد و مدحت حبّذا

بر امیری کو ستوده حضرتِ دادار شد

گوهرش باشد قدیم و خلقتش حادث بود

عاجز اندر فکرِ ذاتش عاقلِ هشیار شد

صفدرِ قومِ جهول و سرورِ جیشِ رسول

در مغازی گاه صفدر شد گهی صف دار شد

دستِ گوهربارِ او کو هست دستِ کردگار

اندر ایوانِ عطا چون ابر در آزار شد

ص: 1300

جانِ مؤمن از کفش پیوسته در راحت چنانک

زو عدویِ دینِ حق پیوسته در آزار شد

نوکِ رمحِ جان ستانش تا فرو شد بر زمین

برقِ تیغش چون درخشان در صفِ پیکار شد

بر پرید از ماه و از وی قرصِ مهر آزرده گشت

درگذشت از گاو و از وی پشتِ حوت افکار شد

تیغ و دستش گاهِ رزم و بزم باشد همچو ابر

لیک ابرِ خونچکان یا ابرِ گوهربار شد

دستِ داور ساقیِ کوثر امیر المؤمنین

آن که از بعدِ پیمبر بر جهان سالار شد

آن که گوید نیست حیدر علیه السلام جانشینِ مصطفی صلی الله علیه و آله

یا به جز او کس ولیّ حضرتِ دادار شد

آن یکی گوساله زریّنش برد از ره برون

وان دگر بگذاشت موسی، سامری را یار شد

ای شهنشاهی که اندر سال و مه لیل و نهار

چون دو عبدِ رومی و زنگیت خدمتکار شد

ای که خاکِ آستان و طوقِ طوع و طاعتت

زیبِ تاجِ خسروان و گردنِ احرار شد

دستِ حق باشیّ و صنعِ هرکس از دستش پدید

پس خود از صنعِ تو این نُه گنبدِ دوّار شد

تیغِ تیزت همچو بحری کش بود مرجان نتاج

ذوالفقارت چون نهالی کش ثمر گلنار شد

ص: 1301

خضر را گشتی دلیل آنگه چشید آبِ حیات

یار گشتی با خلیل و آذرش گلزار شد

در چنین روزی وجودت کعبه را زینت فزود

تا مطافِ جمله خلقِ ایزد جبّار شد

هر که اندر مدحتت بسرود شعری جانفزا

من یقین دارم که از فردوس برخوردار شد

پادشاها چاکرت تا دوش در غفلت نخفت

در شب دوشینه اندر فکرِ استغفار شد

دوش دلدارم به مشکو بود و من در فکرِ می

ناگه از میلِ ثنایت طبعِ من سرشار شد

جستم و گفتم به خادم تا بر افروزد چراغ

عندلیبِ طبعم آنگه در پیِ گفتار شد

یار گفتا میل خدمت بین که دست از می کشید

در چنین وقتیّ و باز اندر پیِ اشعار شد

گفتمش هشدار دلدارا که نبود وقت عیش

مست و بیخود تا به کی...... هشیار شد

زنده گردد مرده از انفاس شه نبود شگفت

از نشاط خدمتش گر خفته ای بیدار شد

........شاعر مدحت حیدر بود

حبّذا آن کس که ........ یار شد

638- تا طلب بنمود ناصر از جنابش نصرتی

شعرِ او از ین سبب آرایشِ اشعار شد

ص: 1302

فی میلاد القائم علیه السلام

عالمِ امکان گرفت در مهِ شعبان

صورتِ واجب ز قلبِ عالمِ امکان

صورت اگر چند حد پذیر بود لیک

صورتِ حق را مکن قیاس بدان سان

خواهی اگر حدّ دین به رسم بدانی

منطقِ ایمان بخوان نه منطقِ یونان

صورتِ یزدان ز رخ نقاب برافکند

گشت خرد رونمای صورتِ یزدان

گر چه به حکمِ نظر تعدّد صورت

ثابت گردد ازین حدیث به اعیان

لیک خرد خیره کی شود برِ بخرد

خاصه که روشن به دست دارد برهان

بیش ز یک آفتاب نیست اگر چند

در ده و دو آینه شده است نمایان

غایتِ مقصود آنچه بود در آغاز

مهدیِ موعود علیه السلام وانمود به پایان

آری از اوّل شکوفه بر دمد از شاخ

زان سپس آید پدید میوه به اغصان

در بشریّ و خداییش دو گروهند

آن یک حیرت زده است واین یک حیران

گر بشر است از چه روی همچو خدا شد

بر همگان آشکار و از همه پنهان

ص: 1303

اشعری آنجا که ا زحدوث و قدم گفت

گوید قرآن نه حادث است همچون کیهان

تا که چه برهان درست کرد و چه گوید

حجّتِ حق را که هست معنیِ قرآن

ای به کفِ تو هلاکِ خدعه و تلبیس

از کفِ دجّالِ نفس ما را برهان

زندگیِ جانِ ما ز فضلِ تنِ توست

همچو تنِ ما که یافت زندگی از جان

آن که ز دل نیست در جهان به تو پیرو

وان که ز جان بست بی گمان به تو پیمان

رنج کشد جاودان اگر همه آدم

گنج برد شادمان اگر همه شیطان

اگر به دبستان تو شدی سبق آموز

عقده نبستی زبان موسیِ عمران

نوح ز شاگردیِ تو بهره اگر داشت

قنطره بستی ز علم بر سرِ طوفان

سیّدِ عالی گهر علی که درین عید

ساخته ایوانِ بزم و برزده دامان

تهنیتِ عید را هزار چو ناصر

صف زده در خدمتش مدیحه سرایان

ارجو فردا به پیشگاهِ قیامت

او صلتِ من بگیرد ز تو فراوان

ص: 1304

سخت شد امروز ز جبر و کسرِ زمانه

دست خداییِّ تو پا گذار به جبران

فی نعت النّبی و مدیحة الصّادق علیهماالسلام

ای زده ماهِ طلعتت طعنه به مهرِ خاوری

مشتریِ جمالِ تو زهره و ماه و مشتری

چون بچمی به بوستان از قد و چهره بشکنی

قیمتِ سروِ بوستان رونقِ مهرِ خاوری

سینه دهر خسته ای رونقِ چین شکسته ای

زان همه چین که بسته ای بر سرِ زلفِ عنبری

چاکرِ تو به گلرخی بنده تو به فرّخی

ماه وشانِ خلّخی سروقدانِ کشمری

ای که شدستی از ازل شیفته جمالِ او

می نرسی به وصلِ او تا دل و جانت نسپری

همی درازِ عمرِ تو زلفِ مراست کوتهی

همچو دو چشمِ مستِ تو طبعِ مراست ساحری

گر نه محافظت کند فردِ صمد مرا ز تو

دل به سوی صنم بری بس که تو حور پیکری

آب ببردی از رخم زان دو کمندِ مشک سا

خونِ جهان بریختی زان لبِ لعلِ شکّری

ای لبِ لعلِ یارِ من از چه تو گشتی این چنین

معدنِ درجی از گهر گر نه تو بحرِ اخضری

ور تو چو بحرِ اخضری معدن درجی از گهر

پس ز چه رو گهِ نظر گونه لعلِ احمری

ص: 1305

رندِ سیاه نامه من پس ز چه رو سیاه شد

زلفِ تو کش غلام شد مشکِ ترِ معنبری

تُرکِ نکولقای من جانِ جهانیان تویی

زان که به ملکِ گلرخی روی تو راست سروری

می نتوان نگاشتن چهرِ تو گر برند سر

عمرِ مصوّرانِ چین یکسره در مصوّری

نوبتِ دلبری بزن هین که سپاهِ مژه ات

کرده به ملکِ دلبری بارِ دگر دلاوری

پشتِ من ار ز بارِ غم گشته بدین صفت دو تا

از چه تو راست پیچ و خم بر سرِ زلفِ چنبری

کی گلِ بوستان کند با تنِ تو مقابلی

کی مهِ آسمان کند با رخِ تو برابری

این دو کمندِ مشک سا بهرِ جهانیان شده

غارتِ زهد و زاهدی رونقِ کفر و کافری

چشمِ تو همچو آهویی شهره به سحر و جادویی

عاریه کرده ای مگر چشمِ غزال یا پری

گرنه دو چشمِ مستِ تو چشمِ پری بود چرا

هست ز جنسِ آدمی همچو پری همی بری

دل به تو داده ام ولی تا به تن است جان مرا

غیرِ تو دلبرا دگر دل ندهم به دیگری

زلفِ تو نیست بس عجب کز همه دهر دلبری

زان که شده است از ازل پیشه او فسونگری

ص: 1306

زلف و خطت شده سمر هر دو به دهر ...

زلفِ تو را معطّری خطِ تو را معنبری

طلعتِ تو به دلکشی به ز بتانِ خلّخی

چهره تو به نیکویی رشک بتان آذری

کرده ز وهم دایره کاین .....

بسته به هیچ منطقه کاین ....

640- میرِ بتانِ مهوشی رشکِ مهانِ دلکشی

کیست که نزدِ روی تو لاف زند ز همسری

دعویِ سلطنت کند خاک اگر دو زلفِ تو

سایه بیفکند بر او از سرِ ذرّه پروری

زلفِ تو همچو سنبله حلقه به گردِ مه زده

یا که به مهرِ سلسله یا که ذنب به مشتری

همچو سیاهِ طرّه ات روزِ مراست تیرگی

همچو منیرِ چهره ات قلبِ مراست مجمری

نیست فراسیاب اگر چشمِ کحیلِ ساحرت

پس مژه تواش چرا کرده دو رویه لشگری

حاجبِ چهره تو شد ابروی چون هلالِ تو

زان که قلوب را کند سوی رخِ تو رهبری

شیرِ فلک مسخّر است آهوی چشمکانت را

وه که به سحر وجادویی چشمِ تو راست ماهری

از تو جهان خراب شد زاده بیوری مگر

زلفِ تو بر دو کتفِ تو همچو دو مارِ حمیری

ص: 1307

کارِ دگر تو پیشه کن تا به کی آخر این چنین

پیشه من ستمکشی پیشه تو ستمگری

شهدِ تو خوشتر از شکر چشمِ تو مست و دلشکر

جانِ جهان به یک نظر از رهِ سحر بشکری

تارِ سرِ دو زلفِ خود یکسره بر شمر اگر

زان که اراده ات بود انده ما تو بشمری

زلفِ تو مارِ جان گزا شهره به جور و سرکشی

خطِّ تو مور مشک سا گشته سمر به کافری

هم ز کمندِ مارِ تو شدم ز بیدلی

هم ز فراقِ مویِ تو موی شدم به لاغری

زلفِ سیاهِ پرخمت گردِ رخِ چو ماهِ نو

بر رخِ ارغوان بود درع ز سنبلِ تری

سینه ماست آتشین تا که همی کند چنین

زلفِ چو عنبرِ تو را آتشِ روت مجمری

ای که به رویِ وی شدی از دل و جان فریفته

ترسمت آخر از جنون پرده عشق بر دری

سوخت جمالِ وی اگر خرمنِ عمر از لبش

آبِ حیات نوش کن تا ز حیات بر خوری

روز و شب اندر آتش است این سرِ زلفِ یارِ من

نیست سمندر از چه رو می کند او سمندری

آذری این چنین دمان گشت چرا چو گلستان

زلفِ نگارِ من اگر نیست خلیلِ آذری

ص: 1308

آتشِ دل فرو نشان زابِ حیاتِ این دهان

از شکرِ لبان شکن قیمتِ قندِ عسکری

شکری اگر خری به زر شکّر و شهد لعل ری

از سر طوع بایدت یار ز جان و دل خری

مشکِ ختن بود جدا گشته ز آهوی ختا

خالِ سیاه تا کند چشمِ تو را به جان بری

ما به درت به بندگی تشنه آب زندگی

ای که ز چشمه خضر لعلِ تو یافت برتری

از برکات عیسوی گر دو سه مرده زنده شد

جانِ هزار مرده را زنده کنی به ساحری

بادِ صبا رسانده ای از نفحاتِ کوی او

تا به مشامِ عاشقان لخلخه های عنبری

641- آتشِ دل فروختی سینه جمله سوختی

پس بده آبِ زندگی زان لبِ لعلِ شکّری

باشد چشمه معین در ظلمات اگر یکی

معدنِ لعلِ وی ببین آینه سکندری

مینویِ عاشقان بود طلعتِ همچو ماهِ نو

تا به بهشت چهره ات لعلِ تو کرده کوثری

مینوی عاشقان اگر طلعتِ توست از چه رو

جانِ مرا همی کند همچو جحیمِ آذری

گرچه نه درخور آمده نار و جحیم آن که را

هست شعار و پیشه اش منقبتِ پیمبری

ص: 1309

نار شود چو بوستان بهرِ هر آن که می کند

گاه مدیحِ احمدی گاه ثنای جعفری

درّ نگینِ معرفت خاتمِ دستِ مکرمت

اخترِ برجِ مفخرت گوهرِ درجِ سروری

احمدِ هاشمی نسب خسروِ مصطفی لقب

کوکبِ مطلع ادب مهرِ سپهرِ برتری

آن که دلیل گشت او سوی خدا خلیل را

ورنه که آذرش شدی باغِ بهشتِ سرسری

هادیِ هود گشت و شد مونسِ یونسِ نبی

کرد به بطنِ ماهیش از رهِ لطف یاوری

خلقِ جهان طفیلِ او گشته به زیرِ ذیلِ او

غاشیه دارِ خیلِ او گشته خلیلِ آذری

شهرِ علوم سینه اش خلق چو طفلِ دینه اش

شد درِ آن مدینه اش شخصِ کریمِ حیدری

در گهِ خلقتش خدا کرد به خویش آفرین

خلق بدین مکرّمی خلق بدین مطّهری

دینِ خدای فربهی یافت ز تیغِ لاغرش

گرچه نشان نداده کس همسرِ او به لاغری

هفت فلک به حضرتش سجده کنان به بندگی

هفت ستار ه بر درش پیش دوان به چاکری

گر به بحار بگذرد تفّ و شرارِ تیغِ او

ماء بحار را شود طبع و خواصِ آذری

ص: 1310

اوست مرادِ عالمین زان که به سانِ نقطه ای

هستیِ خلقِ عالمش یافته حکمِ پرگری

در برِ حشمتش نظر بر همه کون و لامکان

سهل تر است از آن که تو بر کفِ دست بنگری

درّ ثمینِ مکرمت داشت به دستِ درفشان

گوهرِ دین رواج داد از دمِ تیغِ گوهری

دوستی و ولای او تا که بود شعارِ من

جمله عظامِ من بود زاتش بغضِ حق بری

ای که به جانِ دشمنان قهرِ تو کرده ناچخی

وی که به حلقِ کافران خشمِ تو کرده خنجری

هم به سریرِ معرفت شخصِ تو راست سلطنت

هم به سپهرِ مرتبت نورِ تو راست اختری

گر صفِ دشمنان دَرَد مردِ شجاع و محتشم

در صفِ آسمان کند برقِ تکِ تو صفدری

ای خط قطب و استوا کرده ز فرط مرتبت

چرخ جلالت تو را ... به طوع ...

بابی اگر ز مدحتت باز نوشت مذنبی

هشت بهشت می شود مسکنش از...

642- دوستیش شعار کن گر که تو راست آرزو

زنده جاودان شوی زابِ حیات برخوری

زآفتِ بحرِ معصیت کشتیِ نوح می طلب

تا که ز بحر و موجِ او نوح صفت تو بگذری

ص: 1311

نسخه عدلِ خسروان نسخ بگشت زان زمان

کز تو بماند در جهان شیوه عدل گستری

هم به شهانِ کامران عبدِ تو راست خسروی

هم به رئوس خسروان خاکِ تو راست افسری

پیشه دشمنانِ تو انده وناله و فغان

چهره دوستانِ تو خرّم و تازه و طری

در صفِ جنگ چون شدی لشگرِ دشمنانِ تو

همچو غبار و تیغِ تو زاده بادِ صرصری

تابعِ حکمِ محکمت جمله شدند تا همی

تیغِ تو کرد در جهان بر سرِ خصم مغفری

نامه کاینات را جمله تو کردای رقم

ور که اراده ات بود یکسره جمله بستُری

گر سوی خاک شد روان آدمِ خاکی از جنان

رفت ز خاکِ جسمِ تو سوی بهشت عنبری

ور که ز چاه شد برون ماهِ جمالِ یوسفی

مهرِ جمالت از شرف یافت ز ماه برتری

وادی طور گر همی طارمِ موسوی شدی

داد سرادقِ تو را نورِ خدا منوّری

مسحِ جبین مسیح اگر می ننمود بر درت

کی بشدی بر آسمان همچو ملایک از ثری

یافت ز اصبعینِ تو کیفرِ خویش کرد چون

با رخِ همچو مهرِ تو ماهِ خیال همسری

ص: 1312

دور شدی همه جهان از رهِ دین و معرفت

اخترِ نوربخشِ تو گرننمود رهبری

تالیِ هستیِ تو شد هستیِ جمله عالمین

غیرِ وجودِ خالقی کش تو خجسته مظهری

مردِ خدا شناس را معرفتِ خدا تویی

چهره کردگار را در دو جهان تو منظری

خواهی اگر که تر شود صورتِ نارِ موقده

بهرِ نفاذِ حکمِ تو شورشِ او شود تری

هم ز کفِ مطیرِ تو مایه کفِ سحاب را

هم ز ضمیرِ انورت یافته مهرِ انوری

گاهِ ولادتت چو شد گشت تزلزلی عیان

هم به رواقِ کسروی هم به قصورِ قیصری

ای که رسولِ اکرمی پادشهِ معظّمی

نزدِ جهان مکرّمی بر دو جهان مظفّری

پادشها به تهنیت گر چه ببایدم همی

تا که طراز برد هم من دو چکامه دری

زان که مقارن است این عیدِ مبارک...؟

مولدِ آن امام را کوست سزا به مهتری

لیک به حکمِ آن که شد خیرِ سخن قلیلِ او

هم به ستودنت کنم ختمِ ثنای جعفری

نورِ شما بود یکی فرق میانه اندکی

دم ز دورنگی ار زنم نیست سزای چاکری

ص: 1313

گر تو نبیّ محتشم اوست امامِ محترم

اوست ولیِ ذوالمنن گر تو نبیِّ داوری

643- اوست سپهرِ مکرمت اوست جهانِ مرحمت

اوست محیطِ معرفت منبعِ جودِ حیدری

اوست کزو بیافته نزدِ همه جهانیان

ملّت و دینِ احمدی رونقِ زرّ جعفری

شهرِ علوم مصطفی صلی الله علیه و آله بود علی علیه السلام اگر درش

ای که به نامِ صادقی خود تو کلیدِ این دری

جشنِ ولادتش بود هین تو بگیر ناصرا

نامه مدحتش به کف داد بده به شاعری

چون که ثناگرِ توام با سخنم کجا توان

مفلقِ شیروان شود مدّعیِ سخنوری

واثقِ و راجیم به تو منقطع است امیدِ من

از رهِ لطف بنده را گر نه به خاطر آوری

کامِ شکرفشان مبند زان که شده است ناصرا

ختم بدو پیمبری ختم به تو ثناگری

غرّه مشو به شعرِ خود زان که نموده نصرتش

طبعِ تو را به مدحِ خود از رهِ لطف ناصری

ورنه نه برتری بدی شکّرِ گفته تو را

هم ز نکاتِ خاقنی هم ز کلامِ انوری

قافیه گر مکرّر است اینت نه منقصت بود

نیست به قندِ عسکری منقصتی مکرّری

ص: 1314

فی میلاد القائم علیه السلام

آن پریرو آدمی باشد ندانم یا پری

گر پری نبود چرا از ما بود این سان بری؟

نی پری نبود ولی از کثرتِ غنج و دلال

دارد اندر صوت انسان نهان خویِ پری

تیغِ کین مرّیخِ مژگانش کشد از بهرِ آنک

کش بود آن زهره کاید زهره اش را مشتری

جای سرمه ناز دارد در دو چشمِ پر خمار

جای شانه چین نهاده در دو زلفِ چنبری

سنبل اندر ارغوان و سوسن اندر ضیمران

ژاله بر برگِ گل و عنبر به گلبرگِ طری

زلفِ مشگینش به گردِ عارضِ چون ماهِ نو

سنبله بر ماه بسته حلقه بر انگشتری

یا دو پیچان زلفِ او بر گردِ رخشان چهره اش

تارِ ابریشم به روی کارگاهِ ششتری

گر ندیدی ماه بر سروِ روان اینک ببین

یافته چهرش به قدِّ همچو سروش برتری

چون شکر ریزی کند لبهای شیرینش بود

قند را در پیشِ لعلِ او مقامِ چاکری

آری آری نزد خسرو قند شیرینی نداشت

چون که شیرین لعلِ شیرین می نمودی شکّری

آن دو زلفِ یارِ من بس دل سیه باشد از آنک

پیش رویش بر مسلمانی گزیند کافری

ص: 1315

کلبه عشّاق را سازد معنبر چون عبیر

زلفِ وی را از چه دارد آتش رویش طری

یا در آن شکر فشانی ها که در گاهِ سخن

می کند آن گوهرِ دریای حسن و دلبری

مر مرا ده تا سرایم تهنیت گویم مدیح

در گه .......؟ ماه آسمان؟ سروری

644- حجّتِ قائم امامِ حاضر و غائب که هست

جز پیمبر از جمیعِ ما سوایش برتری

آن که باشد آفرینش چون بدن او همچو جان

آری آری در بدن جان راست حقِ سروری

گر شراری اوفتد از تیغِ او اندر بحار

آب می یابد ز طبعِ او خواصِ آذری

بر تنِ ماهی ز عونش پیرهن را جوشنی

بر سرِ هدهد ز تأییدش کُله را مغفری

بنگرد در شرق و غرب و در مکان و لامکان

زودتر از آن که تو بر پشتِ ناخن بنگری

ای نهان ز انظار و آثارت پدید اندر جهان

آنچنان کاندر حجابِ ابر مهرِ خاوری

در وجودِ تو بود مضمر خصالِ احمدی

در جبین تو بود روشن فروغِ حیدری

آفرینش از تو مشتق همچو فعل از مصدرش

آفرینش فعل و تو شاها به جای مصدری

ص: 1316

رهبرِ عالم تو بودی از ازل سوی خدای

تا ابد اینک تو اهلِ این جهان را رهبری

خسروا ای آن که گویندت جمیعِ مؤنین

ای جهان را دیدن روی تو فالِ مشتری

مشتری هستیم دیدارِ جمالت را بلی

کیست آن کو نیست فالِ مشتری را مشتری

گر شود در مدحتِ تو طبعِ ناصر درفشان

از مزارش آفرین گویان برآید انوری

چون که اوصافت بود از حصر بیرون می کنم

بر دعای دوستانت ختم این شعرِ دری

تا بریزد برگ ها از شاخسار اندر خزان

در چمن از اهتزازِ بادهای آذری

کوکبِ بختِ هواخواهانِ تو تا نفخِ صور

باد هر دم روشنی افزا چو مهرِ خاوری

غزلیّات

قال لسان الغیب شمس الدّین الشیرازی المتخلّص به حافظ طاب اللّه ثراه

«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را»(1)

و تابعه العبد القاصر محمّد حسن المتخلّص بناصر فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

ز تنگیِ دهنت لاف کی رسد یارا

که هم دلی است به تنگیِ آن دهن ما را

ص: 1317


1- . دیوان حافظ، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 6.

تو را به زیور و آیین کجا فزاید حسن

چه حاجت است به مشّاطه روی زیبا را

شگفت نیست که زنّار بست زاهدِ شهر

که دید بر رخِ او طرّه چلیپا را

کسی ملامتِ عاشق کند که دل ندهد

سمنبرانِ سهی قدِّ سرو بالا را

مگر به طرّه یوسف نظر نکرد کسی

که کرد منعِ پریشان دلی زلیخا را

تو را به پرده چه حاجت کت آفتابِ جما ل

ببسته بر رخِ ما رخنه تماشا را

645- به خاک پایِ تو جانا که باز سر نکشم

اگر ز کویِ تو یکدم برون کشم پا را

چو چشمِ خویش ندانم ز فرطِ بیداری

شبِ فراقِ تو جز دیده ثریّا را

نه ناوکِ مژه نه تیرِ غمزه خود پس ازین

دل از چه شاد شود بیدلانِ شیدا را

فغان که چشمِ بد روزگارمان نگذاشت

که بر رخِ تو گشاییم چشمِ بینا را

غمِ زمانه مخور ناصرا بگیر و بنوش

به یادِ لعلِ لبِ دوست جامِ صهبا را

و تابعه ایضا

شکسته ای سرِ زلفینِ پرشکن یارا

کزان شکست به کار اندر آوری ما را

ص: 1318

ز جان دریغ نکردیم در بهای لبت

فروختیم به هیچ این نفیس کالا را

دلم ز غمزه چشمانِ ناتوان خستی

بنازمت صنما بازوی توانا را

حیات چون دهی از لعلِ لب مسیح صفت

رواست گر شکنی معجزِ مسیحا را

چو در کنارِ منی از کسان کناره کنم

که لذّتی است دگر خوابگاهِ تنها را

ز دست رفته ام آخر به دل رسان دستی

ز پا فتاده ام اینک به دیده نهِ پا را

مرا ز وعده یک بوسه جان ببردی اگر

وفا به وعده کنی خود چه بایدت یارا

کنون تو در ستم و من به فکر آن که خدای

کند ز جانِ تو دور انتقامِ فردا را

ز چهره گر فکند ماهِ من حجابِ دو زلف

چه طعنه ها که زنم مهرِ عالم آرا را

مرا به سدره و طوبی فریب نتوان داد

که دیده ام قدِ آن شوخِ سرو بالا را

شکر فشانیِ ناصر ازین فزون گردد

شبی ببوسد اگر آن لبِ شکر خا را

و قال ایضا طاب ثراه

«روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست

منّتِ خاکِ درت بر بصری نیست که نیست»

ص: 1319

و تابعه فی الوزن و القافیه و مدح بها الزّهراء علیهاالسلام

پرتوِ روی تو اندر نظری نیست که نیست

جلوه حسنِ تو در رهگذری نیست که نیست

از زرِ چهره و از سیمِ سرشگم بشناس

که گدایانِ تو را سیم و زری نیست که نیست

چشمِ بد دور ز لعلت که از آن نوشین لب

مست و بیخود شده خونین جگری نیست که نیست

از گدایانِ جگر سوخته فارغ منشین

که در این سینه سوزان اثری نیست که نیست

جامِ می بی خبرم کرد ز هر قصّه ولیک

اندر این بی خبری هر خبری نیست که نیست

646- - تا وزد بادِ صبا بر سرِ زلفِ سیهت

بر مشامم اثرِ مشکِ تری نیست که نیست

دم به دم عشقِ رُخت بر دلِ من بیشتر است

لیک از آن غمزه به دل نیشتری نیست که نیست

تا چه سازد کرمِ شافعه روزِ حساب

ورنه در شعرِ چو قندم شکری نیست که نیست

گوهرِ درجِ شهنشاهِ رسل فاطمه آنک

چاکرِ بارگهش تاجوری نیست که نیست

تربتِ پاک و غبارِ قدمِ زائرِ وی

مرهم دردی و کحلِ بصری نیست که نیست

ای به عصمت چو خرد از همه انظار نهان

گرچه چون مهر به ذاتت اثری نیست که نیست

ص: 1320

مادر فکرتِ من مدحِ عفافِ تو سرود

که ز هر معنیِ بکرش گهری نیست که نیست

علّتِ خلقتِ روح ار نبود عفّتِ تو

از چه ارواحِ نهان از نظری نیست که نیست

او خود از دوده حوّاست چو گوهر ز صدف

خوبتر از صدف آری گهری نیست که نیست

تربیت باید و خدمت ز پی عزّ قبول

ورنه در خلقتِ ناصر هنری نیست که نیست

قال ایضا قدّس سرّه

«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود»(1)

و تابعته فی نعت النّبی صلی الله علیه و آله

تا دل اندر خمِ آن زلفِ گره گیر نبود

با چنین روزِ سیه بسته به زنجیر نبود

مهرِ رویش بدرخشید و لبش پیدا شد

ورنه این نقطه موهوم جهانگیر نبود

مهرِ معشوق مرا ناله شبگیر بکاست

زان که جز این اثر ناله شبگیر نبود

خصم اگر غمزه لیلی نگرستی گفتی

که ز مجنونِ جگرسوخته تقصیر نبود

دلِ ما لایقِ زنجیر سرِ زلفِ تو نیست

یا دگر جای در آن زلفِ گره گیر نبود

ص: 1321


1- . دیوان حافظ، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 203.

سینه ما نبود در خورِ آن تیرِ نگاه

یا که در ترکشِ آن ترک دگر تیر نبود

کفرِ زلفِ تو گرفتی همه آفاق اگر

تیغِ شاهنشهِ ابرارِ جهانگیر نبود

مهبطِ وحیِ خدا خواجه امکان که ز صدق

خواندمی واجبش ار موجبِ تکفیر نبود

ای که شد خلقتِ تو باعثِ ایجادِ جهان

که جز از ذاتِ تو خاصیّتِ تقدیر نبود

چون به وصفِ تو رسیدیم شکستیم قلم

زان که اوصافِ تو در حیّزِ تحریر نبود

ناصر از لطف .... بدی گر ز ازل

طینتش ..............تو تخمیر نبود

قال ایضا رحمه اللّه

«سحرم دولتِ پیروز به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد»

و تابعته فی وزنه مدح به حجة اللّه علی بن ابیطالب علیه السلام

چون به بستانگهِ من با رخ رنگین آمد

غیرتِ سرخ گل و لاله و نسرین آمد

مشکِ صد ساله به چین داد چو در چین و شکن

آن سرِ زلف خم اندر خم پرچین آمد

روز شد تا ز نظر چهرِ جهان آرایت

تیره ام هر دو جهان در دو جهان بین آمد

ص: 1322

دلِ عشّاق بود خسته مژگانِ نگار

ورنه نی بر دلشان زخم و نه زوبین آمد

رخ ز عشّاق بپوشید ولی نیست عجب

اگر آن سنگدلی زان دلِ سنگین آمد

هر که در مسکنت اورنگِ شهنشاهی خواست

در رهِ عشق سرافکنده و مسکین آمد

دلبرا می به حریفان ده و بنگر که چسان

غافل از رحمتِ حق واعظِ خودبین آمد

چشم جز بر رخِ زیبای تو نگشایم من

که همین خاصیتِ چشمِ جهان بین آمد

مرغِ دل صیدِ دو گیسوی زره سانِ تو شد

همچو گنجشک که در چنگلِ شاهین آمد

آن جفا از تو کشیدم که به سر منزلِ عشق

بر سرِ کوهکن از شکّرِ شیرین آمد

در عرق شد رخِ رنگین تو از نابِ شراب

آسمان در عرق از تابشِ پروین آمد

قد وبالای تو دیدیم و بگفتیم ز صدق

کاین بلا راهزنِ جان و دل و دین آمد

کس به پروین و به زهره ندهد نسبتِ او

زان که آن چهره به از زهره و پروین آمد

به جز آن نرگسِ مخمور که جان در کفِ اوست

کس نداند که چها بر منِ مسکین آمد

ص: 1323

وصفِ لعلش نتوان گفت که او نیز چو من

مادحِ صف شکنِ صفحه صفّین آمد

شیرِ یزدان اسداللّه که در طینتِ او

نورِ حق آب و وفا نار و عطا طین آمد

مظهرِ داور و مفتیِ نُبی یاورِ دین

آن که چون بسمله در دفترِ یاسین آمد

خسروا ای که تو را خشم و کرم در دو سرا

اصلِ مقصود ز فردوس و ز سجّین آمد

هر که بسرود مدیحِ تو ز جبریلِ امین

در خورِ مدحت و مستوجبِ تحسین آمد

وان که نستود جنابِ تو ............

لایقِ لعنت و شایسته نفرین آمد

پاشاها ز کرم دعوت ناصر بنیوش

دعوت از ما و ز روح القدس آمین آمد

و قال قدّس سرّه

«بود آیا که درِ میکده ها بگشایند

گره از کارِ فروبسته ما بگشایند»(1)

و تابعته فی الوزن امدح به الحسین بن علی علیه السلام

اگر آن سیمبران زلفِ دو تا بگشایند

نیم شب محملی از مشکِ ختا بگشایند

نی پریشیدن آن زلفِ دو تا نیست صواب

گره بسته نشاید به خطا بگشایند

ص: 1324


1- . دیوان حافظ، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 195.

گره از کارِ من آنگاه گشایند که باز

گره از حلقه زلفینِ دو تا بگشایند

می کند باد در آفاق عبیرافشانی

گره از زلف چو در راهِ صبا بگشایند

جمله آفاق پر از غالیه سازند اگر

زلفِ عنبرشکنِ غالیه سا بگشایند

مهوشان با رخِ رخشنده او نتوانند

که رخ اندر شبِ تاری به خطا بگشایند

آری این ثابت و سیّار که اندر نظر است

روی در محضرِ خورشید کجا بگشایند

عاشقان را همه حاجات قضا گردد اگر

دیده بر چهره جانان ز قضا بگشایند

شاهدانی که نظر سوی شهان می نکنند

گوش کی بهرِ تمنّای گدا بگشایند

عاشقان دستِ تظلّم مگر از جورِ بتان

نزدِ کانِ کرم و کوهِ حیا بگشایند

مجتبی علیه السلام سرورِ گیتی که به مسکینِ درش

درِ فردوسِ برین در دو سرا بگشایند

حبّذا صبر و زهی حلم و تحمّل که زبان

دشمنانش همه در مدح و ثنا بگشایند

آری آری درِ کین دشمنِ دون بربندد

درِ اشفاق چو خاصّانِ خدا بگشایند

ص: 1325

رسمِ دیرینه چنین بوده که اصحابِ شقاق

بر رخِ اهل دل ابواب جفا بگشایند

گره از کارِ فروبسته صاحب نظران

اگر اینجا نگشایند کجا بگشایند

ناصرا نصرت او خواه که با یاریِ او

سوی حق جنّ و بشر دستِ دعا بگشایند

و قال ایضا عطّر تربته

«دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند

گلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»(1)

و تابعته فی الوزن و بالقافیه امدح به سیّد الشهدا علیه السلام

دوش چون شمعِ رخت بر درِ میخانه زدند

جمله دل سوختگان طعنه به پروانه زدند

تا تو را لعلِ شکر ریز به پیمانه رسید

بوسه ها دُرد کشان بر لبِ پیمانه زدند

این پریشانیِ دل باز ندانم ز کجاست

مگر آن زلفِ پریشانِ تو را شانه زدند

649- ما برفتیم به مردانگی اندر رهِ عشق

شاهدان نیز عجب ضربتِ مردانه زدند

سرّ مستان نشناسند جز آنان که به وجد

در خراباتِ مغان نعره مستانه زدند

زاهدانت نگرستند چو زنّارِ دو زلف

پشت پا یکسره بر سبحه صد دانه زدند

ص: 1326


1- . دیوان حافظ، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 177.

خالِ دل برد و بیفکند به دامِ سرِ زلف

راهِ دین نیز بدان دام و بدان دانه زدند

گنج اندر دلِ ویرانه نهان بود از آن

خیمه عشاقِ تو در ساحتِ ویرانه زدند

گشت کاشانه من غیرتِ فردوسِ برین

خوبرویان چو مرا گام به کاشانه زدند

خود چه کار است تو را زاهدک آخر که به شهر

میِ گلرنگ زدند اهلِ نظر یا نزدند

اهلِ معنی بگرفتند ز مژگانِ تو تیر

تا به پهلویِ عدوی شهِ فرزانه زدند

چارمین حجّتِ حق آن که گدایانِ درش

نوبتِ سلطنت و افسرِ شاهانه زدند

ای که شد خانه قلب از همه اغیار تهی

خیمه عشقِ تو تا بر درِ این خانه زدند

آبِ آتش زده از دیده ما گشت روان

آتشِ عشقِ تو تا بر دلِ دیوانه زدند

ای خوش آنان که ز مهرِ تو به سر منزلِ عشق

باده شوق به یادِ لبِ جانانه زدند

حبّذا رتبتِ اصحابِ تو کاندر صفِ عشق

جان بدادند و سراسر درِ کاشانه زدند

نطقِ ناصر نکند وصفِ جلالت کانجا

پشت پا یکسره بر محرم و بیگانه زدند

ص: 1327

و قال ایضا

«طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

گر بکشد زهی طرب ور بکُشد زهی شرف»(1)

و تابعته فی الوزن والقافیه

مژه به خونِ عاشقان از دو طرف کشیده صف

مژده قتلِ ما رسد عاقبت از یکی طرف

گر ز کمانِ ابروان تیرِ هلاک می زنی

جان و دل این دو دسترس درقدمت بود هدف

دانه خالت از بهشت آمد و راه زد مرا

شد پسر از پیِ پدر ناخلفی است ناخلف

ماه دم از رخِ تو زد خطِّ تو سرکشید ازین

هست میان این دو مه فرق ز هاله تا کلف

تیرِقضا به قصدِ جان آمد و ما اسیرِ او

نیست جفا زهی طرب نیست خطا زهی

دست مدار از طرب تا برسی به کامِ دل

باقیِ عمر جهد کن آنچه شد از تو شد تلف

رفته که باز نایدت وقت ............؟

شاد بمان به آمده یاد مکن ز ماسلف

پادشهی است وصف زین خدمت شاه بندگی؟

مدحت من به خدمتم سر خط بندگی به کف

650- - ناصر اگر تو رهروی مالک ره ببین چه گفت

«بدرقه رهت شود همّتِ شحنة النّجف»

ص: 1328


1- . دیوان حافظ، تصحیح غنی و قزوینی، غزل شماره 288.

فی مدیحة القائم علیه السلام

بشارت آمد از جنّتِ برین امروز

که بر براقِ کرامت زدند زین امروز

به سوی ساحتِ دنیی برای آزین را

دری گشودند از جنّتِ برین امروز

بهشتیان به حریر و ستبرق و دیبا

بهشت را همه بستند زیب و زین امروز

به خویشتن همه بستند زینت و زیور

ز بهرِ تهنیت عیدِ حورِ عین امروز

فرشتگان همه یکسر ندا کنند که هست

گهِ مذلّت عزّی و عزِّ دین امروز

شکفت لاله و رویید سوسن و نسرین

به بوستانِ شریعت به باغِ دین امروز

هوا ز خطّه چین می دهد نشانی از آنک

همی فشاند در خاک مشکِ چین امروز

ز مقدمِ شهِ دنیا و دین، امامِ زمان علیه السلام

سزد که فخر کند بر فلک زمین امروز

بزاد مهدیِ قائم جهان شد از قدمش

به سانِ زلفِ بتِ ساده عنبرین امروز

بزاد خواجه کون و مکان امامِ امم

شد از وجودش بر خاک زیب و زین امروز

امامِ حاضر و غایب محمّدِ مهدی

که اوست خسروِ دنیا و شاهِ دین امروز

ص: 1329

سپهرِ جود و سخا کانِ فضل و فخر که هست

یسارِ کون و مکان را از آن یمین امروز

رساند بادِ صبا صبحدم ز عرشِ برین

بشارتی و نویدی به مؤمنین امروز

نیافریده خدایش قرین به روزِ ازل

نه این که نیست مر آن شاه را قرین امروز

شدند اهلِ سعادت به عیش و وجد و سرور

شدند اهلِ شقاوت همه حزین امروز

به رغمِ حاسدِ شیطان منش پدید آمد

ز شهربندِ خفا حجّتِ امین امروز

ایا شهی که ز یمنِ ولادتت گردید

بنای دینِ خدا محکم و متین امروز

پیِ اعانتِ شرعِ نبی بکش شمشیر

که نیست غیرِ تو مر شرع را معین امروز

برد همی ز یمینِ تو سپهر یسار

خورد همی به یسارت زمین یمین امروز

تو پادشاهِ جهانیّ و از شرافتِ قدر

بر آستانِ تو ساید فلک جبین امروز

برآر دست به یاریِ اهلِ شرع که هست

به قصدِ دینِ نبی کفر در کمین امروز

هوای منقبت و .........و گشت

فلک مساعد و اقبال در یمین امروز

ص: 1330

نجم [میرزا جواد]

اشاره

نجم [میرزا جواد(1)]

در نیمه شعبان المعظّم سنه 1308 به فرمایش مرحوم مغفور حاج میر سیّد علی اخوی، طاب اللّه ثراه، عرض شده، بر حسب معمول ایشان که آن روز مبارک عید دارند، سه روز قبل از عید نوروز اتّفاق افتاد؛ در این وزن و قافیه خود ایشان قصیده ساخته بودند. و آقای وثوق الدّوله رئیس الوزرای سنه ماضیه نیز قصیده ساخته، این بنده و مرحوم محمّد علی خان آقازاده کرمانی و جناب آقای میرزا مرتضی قلی خان نائینی هم عرض کرده، هر پنج قصیده به یک وزن و قافیه در شب نیمه [شعبان] قرائت شد. اتّفاقا در همان عصر، حاج حسینعلی خان عز السّلطان، صبیّه خود را به آقازاده حاج میر سیّد علی تقدیم کرد. و در مجلس عقد هر پنج قصیده قرائت شد. و امروز که سه روز به نیمه شعبان سنه هزار و سیصد و سی و نه (1339) مانده برحسب فرمایش آقازاده آن مرحوم، اعنی؛ سلالة السّادات العظام جناب مستطاب، محامد نصاب، آقا میر سیّد حسین، دامت توفیقاته، با حالت مرض شدید تحریر شد. و از آن سال تا کنون سی و یک سال است.

«بماند سال ها این نظم و ترتیب

که هر عضوی ز ما افتاده جایی»

اقلّ العباد جواد، متخلص به نجم، ملقب به مؤمن الممالک و القصیدة هذه:

652- (2)

فی میلاد القائم علیه السلام

افروخت مهر چهرِ درخشان را

پرنور ساخت ساحتِ امکان را

آورد ز آستینِ افق بیرون

رخشنده مهر ساعدِ رخشان را

ص: 1331


1- . ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست، ص 818.
2- . در حاشیه نسخه: «بسم اللّه العزیز. قصاید غرای جناب مستطاب اجل امجد عالی، آقای میرزا جواد خان مؤتمن الممالک، دام تأییده، ملحوظ افتاد. و از مطالعه آن ها محظوظ شدم، و لازم می دانم که این مجموع شریفه به ترقیم این اثر جمیل مطرز شود. و فزایش رونق گیرد». سیّد نصر اللّه تقوی اخوی

نیلی قبای چرخ ز بر برکند

تا صبحدم گشود گریبان را

جادوی سحر پیشه شب بگریخت

تا دید دستِ موسی عمران را

بخشید روح بادِ سحرگاهان

همچو مسیح قالبِ بی جان را

آمد بشیرِ صبح و بشارت داد

پیر شکسته خاطرِ کنعان را

یوسف به تختِ جاه بشد از چاه

بدرود کرد محنتِ زندان را

صبحِ وصال باز دمید ایدر

بدرید پرده شب هجران را

شادی فزود قلبِ مکدّر را

انده زدود خاطرِ پژمان را

آرایشی خوش آمد گیتی را

آرامشی دگر شد کیهان را

پیراست باد شاخه گلبن را

آراست ابر چهره بستان را

آن یک صفا بداد ریاحین را

این یک بها فزود بهاران را

بر باد داد بادِ مسیحا دم

دجّالِ خرسوار زمستان را

یونس ز بطنِ حوت برون آمد

زد در حَمَل بساطِ سلیمان را

بادِ صبا ز موکبِ نوروزی

آورد مژده شاهدِ قضبان را

نوروز بهرِ مژده فیروزی

اینک دو اسبه تازد یکران را

کایدر به عیدهای دگر افزود

امروز جاه و رتبه رجحان را

ای سروِ راستین به چمن بخرام

بنشان به پای سروِ گلستان را

صبحی چنین به خانه نباید خفت

برچین بساطِ کلبه احزان را

مستانه خیز و سوی گلستان پوی

بگذار رنجِ کنجِ شبستان را

در آب و تاب نرگس و سوسن بین

وز رنگ و بو شقایق و ریحان را

چون موی خویش سنبلِ مشگین بین

چون روی خویش لاله نعمان را

ای داده عشقِ روی تو ایمانم

وی برده کفرِ زلفِ تو ایمان را

با شکّرین لبت سخنی دارم

بگشای گنجِ گوهرِ غلطان را

653- مرجان فدای حقّه یاقوتت

ای آب داده لعلِ تو مرجان را

ص: 1332

آسان از آن لب است مرا مشکل

مشکل چرا پسندی آسان را

زان لعلِ شکّرین گهری بفشان

بشکن بهای لعلِ بدخشان را

تنها نه در جمالِ تو حیرانم

حیرت همی فزاید حیران را

در حیرت است پیرِ خرد هرگاه

می بنگرد صنایعِ یزدان را

مقصود از آفرینشِ یزدان چیست؟

وین خلقت عجایبِ کیهان را؟

این رنگ رنگ زینت و زیورها

وین گونه گونه نعمتِ الوان را

در معدن و جماد و نبات اندر

در برّ و بحر این همه حیوان را

این ساحتِ گشوده بحر و بر

وین صورتِ ستوده انسان را

آراسته که عرصه گلشن را؟

پیراسته که ساحتِ بستان را؟

با وصلِ گل به فصلِ بهار آخر

افغان ز چیست مرغِ خوش الحان را؟

گیرم به فصل و طبع دهی نسبت

این گردشِ بهار و زمستان را

گیرم که اقتضای طبیعت داد

فیضِ سحاب و بارشِ نیسان را

این مهر و ماه گو چه به سر دارند

کردند گم چرا سر و سامان را؟

آن علّتِ کسوف شود این را

وین مایه خسوف بود آن را

خورشید از چه بی سر و پا دایم

پوید به شوق کوه و بیابان را؟

گه خانقاه [به] برجِ حمل سازد

گه جایگاه کفه میزان را

گاهی بهار و گاه خزان آرد

گاهی تموز و گاه حزیران را

کشکول آسمان به کف و دایم

در یوزه بر در آرد دونان را

نه استقامت آرد و نه رجعت

یک دم عنان بپیچد جولان را

بر چهره گه نهد گل و نسرین را

بر دیده گاه خارِ مغیلان را

ویرانه هاست منزل و مأوایش

آباد سازد آن کو ویران را

گیرم زمین به دوره او پویاست

این دوره چیست دوره دوران را؟

آخر از آن تکاپو مطلب چه

این گِردگَرد گنبدِ گردان را؟

ص: 1333

وین اختران به گنبدِ مینایی

هرسو چراغ های فروزان را

654- از شرم روی ماه که می کاهد؟

ماهی که می بکاهد کتّان را

تا نیمه از هلال به بدر آید

زان پس همی پذیرد نقصان را

هر چند خصم زین سخنان خندد

نسبت دهد به گفتم هدیان را

لیکن بر آن سرم که بگویم فاش

سرّ نهان و نکته پنهان را

این چرخِ گِردگَرد و چراغِ مهر

وین کاخِ لاجورد در افشان را

یک دستگاه خانه سلطانی است

آماده گشته حضرت سلطان را

سلطانِ کاینات که افکنده

در فوقِ عرش مسندِ ایوان را

در راهِ انتظارِ قدوم اوست

دورِ سپهر و گردشِ دوران را

وین آفرینش آنچه که پنداری

ز آبا و امّهات و هم ارکان را

سرگشته روز و شب به طلب خیزند

سرّ وجود و رحمتِ رحمان را

چو زایرانِ کعبه همی جویند

ادراکِ فیضِ نیمه شعبان را

صبحی که آفتابِ ازل در وی

روشن کند عوالمِ اکوان را

صبحی که شهریارِ قدم در وی

بنهد قدم مراتبِ امکان را

مستور شاهدی ز حجابِ قدس

برداشت پرده طلعتِ یزدان را

آن غنچه که بود نهان در شاخ

امروز تافت چهرِ فروزان را

صبحِ امید و عیدِ سعید آمد

میلادِ شاهِ کشورِ ایقان را

شاهی که حقّ ز روی دلارایش

کرد آشکار مخزنِ پنهان را

گنجِ نهان چو خواست عیان گردد

ایجاد کرد عرصه کیهان را

در آن میانه آینه ای بگزید

در وی نمود چهرِ درخشان را

تعریفِ او و بندگیِ خود بود

مطلب ز خلق خالقِ سبحان را

رخشنده روی او ز پسِ پرده

روشن نمود مجلسِ رندان را

بنمود آن پری رخ و پس پوشید

در خور ندید مجمعِ غیلان را

ص: 1334

این عرصه را ندید چو شایسته

بر خود گزید محفلِ شایان را

یوسف صفت به مصرِ جلالت شد

بر ما نهاد محنتِ هجران را

شد دیده ها سفید چنان یعقوب

در انتظارِ دیدنِ جانان را

ابروی چون هلال نمود امّا

بنهفت باز طلعتِ تابان را

655- در پشت ابرِ غیب نهفت آخر

آن آفتابِ چهره رخشان را

از دیدنِ جمالِ جهان آرا

محروم ساخت دیده یاران را

در مطلعِ دگر بکنم تجدید

این شایگان قوافیِ عنوان را

تجدید مطلع

ای فخر از تو دوده عدنان را

وی قدر از تو عالمِ انسان را

ای در حضیضِ سدّه ایوانت

اوج و شرف عطارد و کیوان را

ای لامکان مکان که نباشد راه

در عرصه مکانِ تو امکان را

یزدان چو خواست جلوه کند در دهر

روی تو کرد جلوه یزدان را

یک قطره از محیطِ عطای توست

درّ و گهر خزینه عمّان را

یک ذرّه از بهای نوالِ توست

هر زر که در دفینه بود کان را

این بس بود که ختمِ رسل صلی الله علیه و آله دادت

از نام و کنیه منصبِ شایان را

ای آدمِ نخست که جز نامت

آدم نیافت شافعِ عصیان را

ای کشتیِ نجات که بر جودت

آسود نوح لطمه طوفان را

چون خلّتِ تو یارِ خلیل آمد

برد و سلام ساخته نیران را

قهرت به خصم هیئت ثعبانی

داده عصای موسیِ عمران را

کردی مسیح را به دمی زنده

از بهرِ دفعِ لشگرِ سفیان را

ای شاهِ مصرِ جان که بری از چاه

بر تختِ جاه یوسفِ کنعان را

از دوریِ جمالِ تو نز یوسف

یعقوب داشت دیده گریان را

ساعد ز توست پنجه ز داود است

کز مشت نرم سازد سندان را

ص: 1335

از بسطِ جود و بذلِ عطای توست

آن خاتم و بساطِ سلیمان را

می جست چون رضای تو اسماعیل

بر خود نهاد منّتِ قربان را

از چشمه سارِ جودِ تو یک قطره

پنداشت خضر، چشمه حیوان را

ادریس را به مدرسِ تدریست

درسِ سبق چو طفلِ دبستان را

علمِ تو کرد روزِ نخست از لطف

تعلیمِ علم و حکمتِ لقمان را

برهان مرا بیانِ تو شد ورنه

بر انبیا نبندم بهتان را

656- این نطقِ توست هر که تو را بیند

دیده است انبیا و رسولان را

نی نی که هر که دید جمالت را

بیند عیان تجلّیِ رحمان را

جبریل فخر دارد اگر آرد

جاروبِ خاکِ راهِ تو مژگان را

تا جان ز خصمت گیرد عزرائیل

بنهاده چشم و گوش به فرمان را

میکال تات ریزه خورِ خوان شد

گسترده است سفره احسان را

در نفخِ صور لشگرت اسرافیل

سبقت گرفته سایرِ اقران را

خود یادگارِ حیدرِ کرّاری

چون برکشی بلارکِ برّان را

شیرِ خدا و صفدرِ میدانی

آری اگر به جولان یکران را

در بزم و رزم عزمِ تو و حزمت

خوش نظم داده صفحه میدان را

چون گویِ چرخ در خمِ چوگانت

سرها چو گوی آن خمِ چوگان را

چون تلّ و کوه پشته میدانت

تنها فتاده کشته عدوان را

موری که نعلِ رخشِ تو می بوسد

درّد به جمله ضیغمِ غضبان را

مو بر تنِ عدوی تو چون نشتر

بگسسته از نهیبِ تو شریان را

آن شعله بلارکِ جانسوزت

انکار هر که دارد نیران را

گر چشم از سپهر بگردانی

مانی ز پویه گنبدِ گردان را

گر دست بر دو کون برافشانی

دوری به جا نماند دوران را

شاها به وعده تو که فرمودی

مهمل نمی گذاری یاران را

ص: 1336

بنگر به دستِ خصمِ قوی پنجه

مشتی ضعیف مردمِ ایران را

ای دستِ حق به تیغ بزن دستی

بربند دستِ فتنه و دستان را

بفسرد بادِ ظلم چراغِ عدل

برکند سیلِ حادثه بنیان را

خالی ز شیرِ شرزه همی بیند

این روبهانِ ابلهِ میدان را

دیوِ رجیم می طلبد از جهل

چون اهرمن بساطِ سلیمان را

دونان گشوده دکه خودبینی

دیوان نشسته مسند و ایوان را

هر سفله راست دعویِ فرعونی

بفکن عصا و بنما ثعبان را

این کهنه پوستینِ فلک بر کن

بفکن ز خلق جامه خلقان را

657- این کهنه دیر گشت خراب آخر

آباد ساز این دهِ ویران را

دهِ نجم را زبانِ سخن رانی

تا مدّعی ببندد دکّان را

این شایگان قوافیِ ناشایست

شایانِ توست رحمت وغفران را

بپذیر عذر و عفو کن از رحمت

این شرمسار بنده نادان را

دارد به کف کلاف و خریدار است

چون آن عجوز یوسفِ کنعان را

تا هست فرقِ بین حق و باطل

در سبعه معلّقه قرآن را

تاریک دار روزِ مخالف را

روشن نمای شامِ محبّان را

رضوان نمای عرصه گیتی را

رونق فزای ساحتِ رضوان را

فی میلاد القائم علیه السلام

صبحگهان کافتاب تافت به کوه و دمن

پرده ز رخ برفراشت شاهدِ گردون وطن

فرش ستبرق فکند به طرفِ صحرا و دشت

خیمه زربفت زد بر سرِ کوه و دمن

ص: 1337

تا که درخشنده مهر از افق افروخت چهر

کرد نثارش سپهر رشته عقدِ پرن

تاجِ مرصّع نهاد خسروِ خاور به سر

جامه زر تار کرد سرورِ انجم به تن

بازِ فلک باز کرد پر پیِ صیدِ نجوم

جسته شد از آشیان غراب و زاغ و زغن

طلعتِ زیبا نمود مهرِ مشعشع جمال

جلوه طاوس کرد چرخِ ملمّع بدن

مطلعِ خورشید کرد سکندر از روم جای

تاخت به جیشِ حبش لشگرِ چین و ختن

از افقِ خاوران تا به حدِ باختر

کرد به زیرِ نگین هند و ختا و دکن

تیغ کشید آفتاب جیبِ افق کرد چاک

خون ز گلوی شفق ریخت به خاکِ یمن

معجرِ نیلی کشید از سرِ سیّارگان

چادرِ کحلی درید بر تنِ پیرِ کهن

بساطِ دیبا فکند به دشت و کشت و دیار

خیمه زر برفراخت به باغ و راغ و دمن

پرده به رخ بر نهاد شاهدِ شب گردِ ماه

تا که نبیند کسش برهنه در انجمن

پرده شب را درید پرده درِ روزگار

ز پرده آمد برون چو غنچه از یاسمن

ص: 1338

فوجِ نجومش به دور حلقه زده جا به جا

یکسره پوشیده روی از نظرِ مرد و زن

به نُه رواقِ سپهر روشن شده یک چراغ

یک سره خاموش کرد آن همه شمع و لگن

گنبدِ پیروزه فام چون شبهِ قیرگون

پرتوِ لعلی فشاند کوکبِ درّی بدن

658- خضر ز ظلمات رست پس به سفینه نشست

فُلکِ فلک را شکست خرق نمودش سفن

مهر برافروخت چهر چون به بساطِ سپهر

مهرِ سلیمان فتاد از گلوی اهرمن

از شکمِ حوت جست یونسِ افسرده جسم

وز المِ سجن رست یوسفِ گل پیرهن

ساعدِ موسی برون بیامد از آستین

ز ساحتِ سبطیان سترد رنج و محن

شعله آذر فروخت به رغمِ نارِ خلیل

رست درین گلستان سرو و گل و نسترن

شعبده بازِ سپهر کرد نهان و عیان

حقّه مه در گلو مهره مهر از دهن

آهوی گردون چو دید مزرعِ سبزِ فلک

جست به عزمِ چرا در کُه و دشت و چمن

داشت شب آبستنی زاد به وقتِ سحر

طفلی رخشنده روی، پاک دل و پاک تن

ص: 1339

طفلی بیضا لقب طفلی خورشید نام

طفلی روشن روان طفلی نازک بدن

بهرِ نثارش ز مهر صاحبِ گنجِ سپهر

ریخت گهر از عدن بیخت عقیق از یمن

مریم گردون چو داشت بار ز روح القدس

کرد مسیحش به مهد باز دهان بر سخن

داد همی از وفا مژده بشیرِ صبا

بلبلکان را صلا داد ز بیت الحزن

برد خروسِ سحر صبح به منقار و پر

هر چه شب اندر فضا ریخته بُد پر پهن

پس به صبوحی کشان صبّحک اللّه گفت

وز پی تبریکِ عید نغمه سرا شد چو من

به محضری کز شرف غیرتِ جنّاتِ عدن

به محفلی کز صفا عبرتِ ملکِ عدن

به محفلی کاندر آن اساسِ دینِ مبین

به مجلسی کاندر آن بنای شرع و سنن

به مجلسی جان فزا که از شمیمِ فضا

رسد به اهلِ صفا بوی اویس از قرن

مجمعِ اهلِ ولا محضرِ شمسِ هدی

منبعِ صدق و صفا مخزنِ هر علم و فن

از سرِ شوق و شعف خامه عنبرفشان

وز پیِ کسبِ شرف طوطیِ شکّرشکن

ص: 1340

ریخته و بیخته بر سرِ آزادگان

مشکِ تتاری به کیل عودِ قماری به من

بس که گهرهای نغز ریخت ز کلک و بنان

گوهری اندر شکست درّ ثمین را ثمن

کنون که آن آفتاب فکنده از رخ نقاب

روی درختان نمود اذهب عنّا الحزن

صبحِ سعادت دمید عیدِ ولادت رسید

نیمه شعبان و عید، مولدِ شاهِ زمن

طفلی شد آشکار که مادرِ روزگار

نزاده چون او نگار به دور دهرِ کهن

طفلی نگشوده لب به غیرِ گفتارِ رب

به جز ز پستانِ وحی شسته لبان از لبن

659- طفل که دید این چنین؟ که بُد شهور و سنین

وآدم در ماء و طین بود هنوزش وطن

کرده خدایش ز جود مقدّم اندر وجود

مقدّم اندر شهود چو جان که اندر بدن

قائم و مهدی به نام حق را قایم مقام

کرده به ظاهر قیام آمده در انجمن

پرده ز رخ برفکند شاهدِ قدسی نقاب

گشت مهِ پردگی جلوه گرِ انجمن

شاهدِ هستی نهاد پای به ملکِ شهود

آن که حدوثش همی بد به قدم مقترن

ص: 1341

پادشهِ انس و جان مالکِ ملکِ جهان

صاحبِ عصر و زمان شاهِ زمین و زمن

منوّرِ آفتاب مدبّرِ نُه حجاب

سرورِ مالک رقاب صاحبِ جود و منن

بنده فرمانِ او ملک و ملک عرش و فرش

ریزه خورِ خوانِ او جنّ و بشر، مرد و زن

سدره قدرش پناه کعبه مهرش مطاف

خرگهِ جاهش مناخ درگهِ جودش عطن

حضرتِ روح القدس گشته ازو محترم

حضرتِ روح الامین گشته ازو مؤمن

آینه حق نما جلوه گهِ کبریا

گشته ز امرش به پا ما ظهر و ما بطن

غوثِ سخا غیثِ جود بحرِ عطا ابرِ فیض

کانِ کرم کوهِ حزم معدنِ احسان و منّ

مطلعِ شمسِ ازل مهبطِ فیضِ نخست

مظهرِ نور و جمال مصدرِ عقل و فتن

هیکلِ توحیدِ ذات مظهرِ کلِّ صفات

منبعِ فیضِ حیات محرمِ سرّ و علن

واجبِ ممکن نمای ممکنِ واجب صفات

مشیّتِ کردگار اراده ذوالمنن

آدم و شیثِ نخست نوح و خلیلِ جلیل

ناصر و یارِ رسل دافعِ رنج و محن

ص: 1342

رهبرِ موسی به طور همدمِ عیسی به مهد

مرشدِ روح القدس منزلِ سلوی و من

انیسِ یوسف به چاه جلیسِ زندان او

مونسِ یعقوب و یار همدمِ بیت الحزن

از دو جهان خوب اوست وز همه مطلوب اوست

محنتِ ایّوب اوست گشته ازو ممتحن

رجمِ عزازیل را آمده سوزان شهاب

حضرتِ ادریس را علمِ وی استادِ فن

شبهِ رسولِ خدا به کینه و اسم و رسم

با علیِ مرتضی یک جان در دو بدن

قائمِ آلِ رسول علیه السلام پاره قلبِ بتول

ز مامِ نرجس به نام از پدری چون حسن

دوازده نورِ پاک که اولیای حقند

آخرشان مهدی است اوّلشان بوالحسن

مدّعیِ کفرکیش عقربِ جرّاره نیش

از چه نهد پای بیش خود ز حدِ خویشتن

عجلی دار و خوار گشته به خرها سوار

هشته به سرشان فسار بسته به پاشان رسن

660- هرزه درایی سه چار کرده حماقت شعار

اساسشان بی قرار چو خانه تارتن

مدّعیِ مظهری دعویِ پیغمبری

جوید از آن برتری به حیله و مکر وفن

ص: 1343

مسخره ومضحکه کرده به گفتارِ او

اسقف با جاثلیق موبد با برهمن

منکرِ اعجاز شد تا نشود امتحان

اساسِ تأویل هشت تا نشود ممتحن

ظهورش عینِ خفاست رجعتِ او قهقراست

امرش نهیِ خداست شرعش ترکِ سنن

به نزدِ هر نکته دان مشتبه آید چسان

فلان ابن فلان به حجّة بن الحسن

ذرّه برِ آفتاب صعوه و فرِّ عقاب

سراب و دریای آب پشکل و مشک و ختن

لعل نگردد سفال ذهب کجا و رمال

گهر نگردد خزف لجین نگردد لجن

کرمکِ شب تاب شد همسر با آفتاب

طاهرِ عیسی شده همای گردون وکن

نسبتِ ظلمت به نور مثال ظلّ و حرور

بصیر با چشمِ کور کوثر و ماءِ اسن

بگذر ازین داستان وقت بود مغتنم

علمِ یقین جوی و بس بگذر ازین شک و ظن

«ذرهم فی خوضهم»(1) تا که به بازی روند

آن صنمی وان صنم این وثنی وین وثن

به وعده حق صادق است کلامِ حق ناطق است

که او خلیفه حق است به نصّ «نستخلفن»(2)

ص: 1344


1- . آیه 91 سوره انعام: «قُلِ اللّه ُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ».
2- . برگرفته از آیه 55، سوره نور: «وَعَدَ اللّه ُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ...».

در نظرِ حق پرست نیست جز او هر چه هست

دامنش آور به کف رحل به کویش فکن

«بقیة اللّه خیر ان کنتم مؤمنین»(1)

چو اوست حبل المتین به دامنش چنگ زن

به غیرِ او دادرس نیست درین راه کس

هادیِ راه است و بس حذر کن از راه زن

وصفِ امامِ زمان علیه السلام نیاید اندر بیان

بحر شود گر مداد دهر شود گر سخن

درد و دریغا که شاه نهفت رویِ چو ماه

تیره شبِ هجر زد صلای «اللّیل جن»(2)

بر رخِ چون آفتاب بست ز غیبت نقاب

مهر شد اندر حجاب از پس ابرِ فتن

عرصه این خاکدان به جاهِ او بود تنگ

به ساحتِ لامکان جست مقام و سکن

دیده ما را ندید در خورِ دیدارِ خویش

پرده به رخ بر نهاد چو غنچه در پیرهن

بمانده اهلِ ولا در غم و رنج و بلا

تن به بلا مبتلا جان به محن مرتهن

جمعی بی دست و پا بی کس و بی آشنا

اسیرِ رنج و بلا قرینِ درد و محن

بی مدد و بی پناه بی کس و بی دادخواه

بسته ز هر سوی راه چو مور اندر لگن

ص: 1345


1- . آیه 86 سوره هود.
2- . برگرفته از آیه 76 سوره انعام: «فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ الَّیْلُ رَآ کَوْکَبا قالَ هذا رَبِّی...».

ای پسرِ مصطفی زاده خیرِ الوری

ای خلفِ مرتضی حیدرِ دشمن شکن

661- منتظران را رسید جان به لب از انتظار

بسا که خفته به خاک نهفته اندر کفن

ای شهِ والا مقام ای تو جهان را قوام

آخر بیرون خرام پرده ز رخ بر فکن

خسته دلان دادخواه رو سیه و پرگناه

دادرسی چون تو شاه خسته گدایان چو من

پای بنه در رکاب تیغ بکش از قراب

دستِ مؤلف بگیر بیخِ مخالف بکن

عیسیِ دجّال کش بیا که وقت است وقت

موسیِ فرعون گیر عصا به دریا بزن

خاکی بر مشرکین احمد آسا به پاش

جمله بتِ آذری خلیل سان برشکن

نوح صفت «لاتذر» بگوی و کشتی بران

بشوی روی زمین ازین گروهِ عفن

بتاز چون حیدره به جیشِ مستنفره

«فرّت من قسوره»(1) بنما در انجمن

اهرمنِ دیو طبع ملکِ سلیمان گرفت

خاتمِ جم را بگیر از کفِ این اهرمن

خیز و بکش انتقام ز خونِ پاکِ حسین

بس بود این اقتدا به صبر و حلمِ حسن

ص: 1346


1- . آیه 51، سوره مدثر.

نهری از خون روان ساز ز خونِ خسان

چونان در نهروان حیدرِ خیبر شکن

گرگان گرمِ شکار خود اسداللّه وار

برکش آن ذوالفقار گردنِ گُردان بزن

گر تو نمایی شتاب کراست یارا و تاب

خصم گر افراسیاب دشمن اگر تهمتن

فارسِ ملکِ حجاز ابرشِ تازی بتاز

تیغ و علم برفراز بیخِ ستم بربکن

تو غالبی در وغا به دشمنانِ دغا

به صدق وعده خدا به نصّ «لاغلبنّ»(1)

تیغِ تو بر فرقِ خصم کج است همچون هلال

رمحِ تو در گاهِ رزم راست بود چون شطن

جیشِ تو خیلِ ملک رزمگهِ تو فلک

خود کن ازین صفحه حک نامِ فساد و فتن

جان نبرد خصمِ دون ز تیغِ عزمت برون

اگر ز گردونِ دون به دست گیرد مجن

تویی که تا بنگری دمی به اهلِ قبور

مرده بخیزد به شوق به تن بدرِّد کفن

جهان پر از ظلم و جور گشت و ز حد درگذشت

سایه ای از قسط و عدل بر سرِ عالم فکن

ای گهرِ بحرِ جود، عالِمِ غیب و شهود

عالِم غیب و شهود یافت ز جودت ثمن

ص: 1347


1- . آیه 21، سوره مجادله: «کَتَبَ اللّه ُ لَأَغْلِبَنَّ أَنا وَرُسُلِی...».

نفی کن از عدل و داد این همه ظلم و فساد

تا پیِ نفیِ ابد آمده معنای لن

ای که کشی انتظار کاید آن شهریار

جوان شود روزگار که گشت پیر و کهن

ندارد آن چشمِ کور طاقتِ نورِ ظهور

تابش انوارِ طور به دیده آرد وسن

ز پرتوی زان شکوه سینه سینا ستوه

ز صعقِ موسی و کوه وان «ارنی» تا به «لن»

662- دیده حق بین گشای پاک شو و پاکرای

ببر ز آیینه زنگ بشو درون از درن

تا که نسازند پاک خانه ز خاشاک و خاک

پس نشود تابناک کس ننماید وطن

قابلِ قربِ وصال نیستی آخر مبال

شه بنماید جمال گر تو شدی ممتحن

آید هر صبحگاه پیکی از نزدِ شاه

کامدم اینک ز راه حسبک لا تعجلن

یا رب ما را مدار در غم و در انتظار

انت قریب الفرج انت عظیم المنن

فی میلاد القائم علیه السلام

این قصیده در سنه هزار و سیصد و سی و هشت (1338) در حالت ناخوشی عرض شد. حالت طوری بود، که تا آن مجلس محترم به زحمت رفتم. امسال همان حال باقی مانده، بلکه بدتر است. به طوری که دیگر قوّه حرکت و حضور در آن مجلس محترم را ندارم.

ص: 1348

ای سروِ کاشمر وی آهوی ختن

ای ترکِ مهر چهر وی ماهِ سیمتن

ای رویت آفتاب وی موت مشگِ ناب

ای خُلقِ تو نکو وی خَلقِ تو حسن

آن مویِ مشگبار چون نافه تتار

وان لاله گون عذار چون برگِ نسترن

آن شکّرین دهان و ان لعلگون لبان

احلی من العسل اصفی من اللّبن

بنهفته ای چرا آن چهره در نقاب؟

بنشسته ای چرا در خانه همچو من؟

در خانه همچو من منشین به کنجِ غم

ای سروِ خوش خرام بخرام زی چمن

زندانِ خانه را بشکن برون خرام

این صد چو یوسفت اندر چهِ ذقن

بفشان عبیر و بان زان مویِ چین به چین

بشکن بهای مشک زان زلفِ پرشکن

زاردی بهشت گشت پرلاله کشت و دشت

وز ابرِ نوبهار پر ژاله شد دمن

افروخته به راغ از لاله بس چراغ

افراخته به باغ قد سرو و یاسمن

در طرفِ جویبار گویی فکنده بار

از چین و از تتار سوداگرِ ختن

ص: 1349

آخر تو را چه شد؟ بنهفته ای جمال

در بسته ای به رخ چون من ز مرد و زن

من خسته از الم آخر تو را چه غم؟

تو تازه نوجوان من پیرم و کهن

تو خود به سانِ من تن بر بلا مده

پیوسته گردِ تن چون تارتن متن

کارِ من است و بس خو کرده با ملال

در رنج سوختن با درد ساختن

663- تو گشتِ کشت و دشت باری مده ز دست

وقت است مغتنم با قیمت و ثمن

ما شسته ایم دست از سیرِ باغ و دشت

هان نوبتِ شماست سرو و گل و سمن

هم صحبتِ تواند طاوس و عندلیب

هم زانویِ منند این زاغ و این زغن

گوشِ تو آشناست با شور و بانوا

من خوار و مویه گر با صوتِ خارکن

زنهار از وفا با من مکن جفا

ای رافعِ ملال وی دافعِ حزن

گر آن که از منت رنجی است در ضمیر

برگو که بر کشم کیفر ز خویشتن

دانم که با منت از چیست خشم و قهر

من رند ونکته دان استادِ مکر و فن

ص: 1350

گویی که بُد تو را رسمی به سال ها

از دست داده ای آن عادتِ کهن

شعبان رسید و شد مولودِ شهریار

بنشسته ای خموش بر بسته ای دهن

در وصفِ شهریار بود این تو را شعار

زاشعارِ آبدار تزیینِ انجمن

اکنون تو را چه شد؟ بر بسته ای زبان

بشکسته ای قلم بنشسته ای لگن

ای ناصحِ شفیق وی مشفقِ صدیق

بنگر به چشمِ مهر بپذیر عذرِ من

هفتاد و هشت سال از عمرِ من گذشت

پیوسته در ملال همواره در محن

درد و الم چنان برد از تنم توان

کاهیده شد روان افسرده شد بدن

با این تنِ علیل با آن همه ملال

با جسمِ ناتوان با آن همه شجن

از کار مانده ام از گردشِ زمان

وز پا فتاده ام از محنتِ زمن

در بسترم فکند رنجور و مستمند

کاری نمانده جز تابوت با کفن

خشکیده طبعِ من همچون کفِ بخیل

نم بر نیاورد با صد هزار فن

ص: 1351

با طعن و خنده گفت آن ناصحِ شفیق

کای رندِ هوشمند وی مایه فتن

این است دانشت با آن همه غرور؟

وان باد و آن بروت وان ذهن و آن دهن؟

از نامِ شاه بود ذکرت به پنج گاه

بگشودی ار زبان بسرودی ار سخن

در درکِ این شرف سهل است ترکِ جان

هرگز مباد جان بی یارِ او به تن

در بر شکسته به این کهنه استخوان

بر تن دریده به این کهنه پیرهن

هر درد را دوا هر رنج را شفا

جز ذکرِ شاه چیست در سرّ و در علن

بنگر به هر طرف یاران کشیده صف

در مدحِ شه به کف اوراقِ ممتحن

664- مانا چو عندلیب در شاخِ سروبن

با بانگِ ارغنون واهنگِ چنگ زن

روح القدس ز عرش آید به تهنیت

جبریل مدح خوان آید در انجمن

دوشینه نیم شب مَه رفت در خسوف

بر رخ نقاب بست از ظلمت وجن

مولودِ شاه را بشنید از ملک

از شرم رخ نهفت در نیلگونه دن

ص: 1352

در پیشِ آفتاب مه را چه آب و تاب

با رویش آفتاب شمعی است در لگن

طوطیِ کلک من بگذشت از ثنا

لب بر دعا گشود آمد شکرشکن

کای علّة العلل وی مرجعِ ملل

وی منتهی الامل وی مبدء المنن

طاوس کبریا لاهوت را ضیا

ناسوت را بقا فی السّر و العلن

هست از بقای تو هستی هر آنچه هست

هستی است همچو جان هستی توهمچو تن

تن بی وجودِ جان کی باشدش بقا

ور جان از او برفت شد جیفه عفن

تو روح و کاینات جسمند سر به سر

بی روح اگر که ماند آبی بود اسن

تو قلبِ عالمی عالم تو را بدن

قلب ار نظر گرفت فاسد شود بدن

تو عقلِ عالمی اندر همه عقیل

عقل ار ز سر برفت در جای اوست جن

تو جوهر و جهان یکسر بود عرض

در ذاتِ تو عیان اوصافِ ذوالمنن

ای شاهِ منتظر وی سرّ دادگر

این پرده و حجاب از چهره برفکن

ص: 1353

هر جا که بنگری رُسته درختِ ظلم

شاخِ جفا ببر بیخِ ستم بکن

ای قطبِ ممکنات وی مرکزِ جهات

ای مالکِ زمین وی صاحبِ زمن

ناموسِ شرع را رفته است آب و رنگ

پژمرده باغ دین افسرده شد سنن

در مسندِ رسول بوجهل کرده جای

در تختگاهِ جم بنشسته اهرمن

از چوب و سنگ بود بت های آزری

کان سان خلیلِ حق گردید بت شکن

در روزگارِ ما بت هاست بس عجب

در هیکلِ بشر با نطق و با سخن

یک جمعِ بت پرست بی عقل و هوش و مست

در سجده بتند پیوسته چون شمن

هان ای خلیلِ وقت بفکن منات و لات

از خانه خدای مانند بوالحسن

بزدای زنگِ کفر زآیینه وجود

این ریشه خلاف از بیخ و بن بکن

این ملک ملکِ توست آباد یا خراب

دانی صلاحِ کار در ملکِ خویشتن

665- آگاه چون تو کیست از هرچه هست و نیست؟

من کلّ ما ظهر من جلّ ما بطن

ص: 1354

بی امرِ تو نزیست یک نطفه در رحم

بی حکمِ تو نزیست یک برگ در دمن

ما از رهِ دعا وز راهِ التجا

در عرضِ حاجت است رانیم اگر سخن

اندر پناهِ خویش زین قومِ کفرکیش

ما را نگاه دار از رنج و از محن

نجما ز حدّ خویش پا پیشتر منه

ترکِ ادب مکن دم از سخن مزن

ای پاک کردگار ما را زانتظار

از مرحمت بر آر یا ذالعطا و من

عرض می شود بر حسب فرمایش جناب عالی سه نسخه از قصایدی که در نیمه شهر شعبان، در آن محضر انس و مجمع قدس عرض شده بود، نوشتم؛ تقدیم حضور مبارک شد. امّا با حالتی که از شدّت درد دست و پا و کمر قادر بر حرکت نیستم. در کمال صعوبت نوشتم. و کسی هم حاضر نبود که بگویم و بنویسد. هر طور بودم، خودم این رنج را راحت دانسته و نخواستم از امروز که باز نیمه شعبان است؛ بگذرد. و حالت هم مقتضی نبود، که به تازگی چیزی عرض کنم. این هم بر حسب یادگار روح پرفتوح مرحوم مغفور خلد آشیان حاج میر سیّد علی طاب ثراه است. والاّ اشعار بنده قابل نسخه کردن نیست. و تمنّا می کنم که به نظر جناب مستطاب آقای حاج سید نصراللّه دام فضله برسانید. هر گاه اجازه فرمودند، یا حک و اصلاح کردند، در تذکره خود که در آن اشعار اساتید این فن ثبت و ضبط است؛ بنویسید. و الاّ اگر آن وجود محترم قابل نداند، ندیده و نشنیده فرض نمایید.

حرّره اقلّ العباد و احوجهم الی اللّه

میرزا جواد خان متخلص به نجم الملقّب به مؤمن الممالک

ص: 1355

نامی [میرزا حسن ساوجی]

اشاره

نامی [میرزا حسن ساوجی(1)]

فی میلاد القائم علیه السلام

رفت جانان از بر و جان از پیِ او شد روان

مانده دل تنها نه جانان است اکنونش نه جان

شوربختی بین که از دشنام هم شیرین نکرد

کامِ تلخم را دمی از آن لبِ شکّر فشان

خونِ ما را ریخت لعلش زشتیِ طالع ببین

کابِ حیوان سمِّ قاتل شد به کامِ ما چسان

ریزدم از نرگسِ تر لاله هردم بر سمن

کز چه رو سر زد ز نسرینش به زودی ضیمران

زان نمی نالم به هجرانش که دل از دردِ عشق

آنقدر پر شد که در وی راه گم کرده فغان

جمله ذرّاتِ وجودم غرقِ بحرِ عشقِ دوست

گوهرِ اشک اوفتاده برکنارم زان میان

از بزرگی بر زبان نامش نیاید ورنه من

فاش می گفتم که من می سوزم از عشقِ فلان

وصفِ روی او به نیکویی چو اندر چشمِ نور

ذکرِ لعلِ او به شیرینی چو اندر جسم جان

منعم از رسوایی ای ناصح مفرما زان که عشق

خود ز رسوایی بتر بسیار دارد امتحان

ای که از بارِ فراقت خسته جانِ مرد و زن

وی که در نارِ غمت سوزد دلِ پیر و جوان

ص: 1356


1- . میرزا حسن ساوجی، متخلص به نامی. - ر.ک: مدینة الادب، بخش نخست،ص 786، 789.

از خجالت در برِ شمشادِ سایه پرورت

همچو سایه پست گردیده است سروِ بوستان

باغبان از بوستان شمشاد را بیرون کند

در چمن گر قامتِ سروت شود روزی چمان

خود هنوز آن غنچه از شاخِ گلی نارسته تا

با دهانت دعویِ تنگی کند در گلستان

قامتت در فتنه آشوبِ قیامت می کند

راستی بالاست این یا خود بلای ناگهان

از وفا اوّل کشیدی چون کمانم سوی خود

از جفا آخر چو تیرم از نظر جانا مران

از تطاول های زلف و فتنه چشمت مگر

درجهم اندر پناهِ حجّتِ آخر زمان

آن که صبحِ نیمه شعبان ز فرّ مقدمش

فرش شد عرشِ برین و جست بس رفعت بر آن

سرّ پنهانی که در آیینه امکان گشود

پرده از رخسار و وجه اللّه ِ اعظم شد عیان

حجّتِ قائم علیه السلام ولیّ کل که کرد از لامکان

با اساسِ واجبی در کشورِ امکان مکان

آن خداوندِ قدر قدری که باشد از علو

آستانش آسمان و آسمانش پاسبان

آن که کمتر بنده درگاهِ جاهش از شرف

می گذارد پایِ عزت بر به فرقِ فرقدان

ص: 1357

وان که در بحرِ جلالش چون فتد کشتیّ وهم

تا قیامت گر دود نتوان رسیدن بر کران

خیمه قدر و جلالش را قضا هر جا زند

فرشِ خرگاهش شود عرش علا را سایبان

از فضایِ جاهِ او هرگز نخواهد شد به در

هر چه خواهی ابلقِ ایّام را گو تند ران

668- شاهبازِ همّتش دارد فراخی حوصله

این دو گیتی کمتر از یک ارزن است اندر دهان

گر چراغِ عمر را فانوسِ حفظش تقویت

کردی از بادِ اجل خامش نگشتی شمعِ جان

رایضِ امرش براقِ برق را بر سر لجام

گر زند قادر به جنبش کی شود برق یمان

در فضای کشورِ عدلش ز بیمِ باز خواست

تابشِ مهتاب در شبها رفو سازد کتان

تا قبول سانش افتد هر سحر یکران چرخ

داغِ خورشیدی که خاصِ اوست بندد روی ران

نیست در میدانِ هستی عرض و طولِ قابلی

خنگِ جاهش تا به کامِ دل کند جولان در آن

رایضِ گردون برای خنگِ جاهش می کشد

کاه های خرمنِ مه را به دوشِ کهکشان

یوسفِ مصرِ وجود آمد از آن رو روشن است

بر جمالِ بی مثالش چشمِ یعقوبِ جهان

ص: 1358

ساخت چون میزانِ قهر و لطف او را کردگار

کفّه ای آمد جحیم و کفّه دیگر جنان

در هوای قطره نیسانِ جودِ او مدام

بحر خود را چون صدف کرده است سر تا پا دهان

خوانی از جودِ وی آمد چرخِ چارم وندر او

قرصه نانی است خور عیسی بود سالارِ خوان

خاکِ پایش گوییا در چشمه آب بقاست

زان که هر کس زو خورد یابد حیاتِ جاودان

خرّم آن ساعت که از غیبت کند رو در ظهور

شیعیان را سازد از دیدارِ دلکش شادمان

گردشِ گردونِ کجرفتار چون تیرِ قضا

راست گردد بازوی عدلش چو خَم سازد کمان

چون به کسر و رفعِ دشمن عزمِ جزم آرد شود

با سپاهِ عزم و حزمش فتح ضمّ و همعنان

خصم را یک حمله اش کافی است بی عونِ سپاه

تیغِ مهرِ خاوری را نیست حاجت بر فسان

در کشد از خاکِ میدان خصمِ دون را روزِ جنگ

سرمه مرگِ سیه در چشم با میلِ سنان

میزبانِ تیغِ او از لاشه خصمان کند

وحش و طیر یک جهان را تا قیامت میهمان

دشمنِ دین جا کند آن روز در ظلِّ همای

بر سرش از بس فرود آید ز بهرِ استخوان

ص: 1359

ای که داد و ریخت فیضِ دستِ تو بر باد و خاک

گاهِ عرضِ جود یکسر خاکِ بحر و خونِ کان

ذاتِ پاکت را مثل در عالمِ کون و فساد

قصّه ویرانه است و صحبتِ گنجِ روان

در ثنایت عاجزم من گر چه زین طبعِ بدیع

شیرِ میدانِ معانی هستم و ببرِ بیان

طبعِ من آن طوطیِ گویاست کاندر نظم ونثر

از شکرریزی جهانی را کند هندوستان

فکرِ من آن بلبلِ دستان سرا آمد که هست

در چمن هر عندلیبی را ازو صد داستان

با چنین خوش لهجگی کو راست در باغِ ثنا

جز به شاخِ مدحتت جایی نسازد آشیان

669- نامی از جورِ فلک دارد حضورت شکوه ای

کز چه رو گردد به کامِ خاطرِ دونان جهان

خود چرا اَنعام غرقِ بحرِ انعامند لیک

کشتی امّیدِ ما افکنده لنگر را گران

از پریشانی رهینِ ناکسانم کرده چرخ

زین پریشانی مرا ای حجّتِ حق وارهان

تا ز فیضِ فرودین از سبزه وز گل ها شود

صحنِ بستان در طراوت غیرتِ باغِ جنان

دوستانت همچو گل خندان و خرم از نشاط

در پناهِ لطفِ حق سرسبز و شاد و کامران

ص: 1360

و فی مدحه ایضا [(القائم علیه السلام)]

شکست رونق بازار بوسه جانان

کسی که از لبِ او نرخِ بوسه بست به جان

بهای بوسه او را کسی که جان داده است

فروخته است گران و خریده بس ارزان

گرفتم آن که شود جانِ ما ز تن آزاد

چه سود از این که به زلفش فتاده در زندان

دلم در آتشِ عشقش تنور تافته ای است

که هر زمان کند از خونِ دیدگان طوفان

فغان و ناله من خوابِ خلق برد وهنوز

دو چشم بازی نمی دارد او ز خواب گران

به خونِ خلق به نیرنگ برده دست و به ما

نشان رنگِ حنا داد، داد ازین دستان

مخواه صبر و شکیب از دلی که عاشق شد

که از خراب خراجی نمی برد سلطان

به زلفِ دوست دلم راست خانه ای یا رب

به عافیت همه کس را به خانمان برسان

برای این که دل از چاکِ سینه بر رخِ او

نظر کند همی از سینه می کشم پیکان

فغان که تاب چنان رفته از تنم که ز ضعف

نمانده تاب که بر لب رسد ز سینه فغان

فکنده سر چو بنفشه به زیر بس دارم

چو لاله داغ به دل زان دو نرگسِ فتّان

ص: 1361

گرفته تا کمرم خونِ اشک و پندارند

به دولتش کمرِ لعل بسته ام به میان

مگر به یادِ وصالش شبی به روز آرم

و گر نه نیست شبِ هجر دوست را پایان

فغان به حالِ دلِ ما اگر به حشر آرند

به جای روزِ قیامت دگر شبِ هجران

چه آفتی که ربودی تو دینِ زاهد و رند

چه فتنه ای تو که دل برده ای ز پیر و جوان

وجودِ من چو مرکّب شد از سوادِ خطت

به وعده ای چو قلم دیگرم به سر مدوان

به یادِ طاقِ دو ابروی تو ز میکده مست

کشند جانبِ محراب رختِ خویش مغان

زعشقِ آن خط خضر و چشمه نوش است

که خضر بار فکنده به چشمه حیوان

به باغ سوسن از آن یافت خطّ آزادی

که بر ثنای گلِ عارضت گشوده زبان

670- ز شرمِ روی تو در بوستان گل آب شود

بدین جمال اگر بگذری سوی بستان

مگر که با دهنت غنچه دم ز تنگی زد

که چاک زد دهنش را نسیم تا دامان

به مصرِ حسن مگر دیده زال شهر، رخت

که یک کلاف دهد نرخ یوسفِ کنعان

ص: 1362

به کان ز رشکِ عقیق دو لعلِ تو یاقوت

ز بس که خونِ جگر خورده یافته خفقان

شکسته زلفِ تو بازارِ مشکِ تاتاری

ببسته نافه فروشان ازین شکست دکان

مگر به زلفِ تو گردی به عاریت دادند

ز خاکِ مقدمِ مولودِ نیمه شعبان

خجسته عیدِ سعیدِ شریفِ حجّتِ حق

امامِ قائم، غوثِ زمین، غیاثِ زمان

شهی که در فلکِ منزلت ز مطلعِ جاه

نگشته چون رخِ رخشانِ او مهی تابان

شهی که دستِ قضا بارگاهِ اجلالش

زند فراتر ازین کارگاهِ کون و مکان

میان واجب وممکن که فرق بسیار است

ز فرّ مقدمش این ارتباط یافت بدان

ز حدّ کون فراتر بسی پرید و نداد

ز آستانِ جلالش همای وهم نشان

در اوجِ سدره اجلالِ او ز سستیِ پر

شکسته شهپرِ جبریلِ تیز بال گمان

اگر ز بامِ جلالش فرو فتد سنگی

پس از سه قرن دگر بشکند سرِ کیوان

درخت سدره قدرش نگر که برده پناه

به زیر سایه یک برگِ کوچکش دو جهان

ص: 1363

هرآن مثال که رایش دهد قضا و قدر

به طوع سر بگذارند بر خطِ فرمان

برای قطره نیسان جودِ او دریا

تمامِ خویش صدف وار کرده است دهان

چو ابر یادِ کفِ رادش آورد از شرم

عرق بریزد و خوانند مردمش باران

ز درسِ هیئت او خواند صفحه ای ادریس

ز خوانِ حکمتِ او خورد لقمه ای لقمان

نظیرِ او نتوان یافت گر چه دیده عقل

شود دو بین و یکی را همی دهد دو نشان

شها مها ملکا ای که تیغِ خونریزت

میانِ باطل و حقّ است قاطع البرهان

تویی که دستِ تو بر باد و خاک داد و بریخت

به روزِ عرض سخا خونِ بحر و دولت کان

به وقتِ لطف و عطای تو روضه جنت

به گاهِ قهر و عتابِ تو شعله نیران

به نزدِ عرضِ ضمیر تو ذرّه ای خورشید

به پیشِ بحرِ سخای تو قطره ای عمّان

به درگهِ تو فلک بنده وملک چاکر

به خرگهِ تو قضا حاجب و قدر دربان

چنین به پشتِ پدر باز گردد اندر دم

اگر اشاره به رجعت دهیش از زهدان

ص: 1364

671- اگر در آبِ بقا نیست خاکِ پات چرا

چو خضر خورد ازو یافت عمرِ جاویدان

برای سفره جودِ تو از تنورِ سپهر

ز قرصِ مهر برون آورند قرصه نان

ز خوانِ جودِ تو یک سفره ای است چرخ و هلال

بود در او لبِ نان و ستاره ریزه خوان

ز خوانِ جودِ تو موری ز ریزه چینی خود

کند هزار سلیمان اساس را مهمان

تو آن عدیمِ عدیلی که شبه و مثل تو را

ندید دیده عقل و نیافت چشمِ گمان

چنان نظیرِ تو معدومِ صرف شد که حکیم

وجودِ ذهنیِ او را ثبوت می نتوان

به خوانِ رزمِ تو زاغان صلای مهمانی

زنند چون به وحوش و طیور جمله جهان

به عونِ خنجر و تیغِ تو کاسه و سفره

کنند از شکمِ قیصر و سرِ خاقان

شرارِ تیغِ تو ناید اگر به جانبِ بحر

صدف به جای دُر از خوف پرورد مرجان

ز خاکِ معرکه در روزِ رزم سرمه مرگ

قضا به چشمِ عدویت کشد به میلِ سنان

ز پاسِ شحنه عدلت کبوتری گیرد

به زیرِ بالِ هما با فراغِ بال مکان

ص: 1365

به چرخِ خیط شعاعی همیشه خور تابد

به عهدِ عدلِ تو تا مه کند رفوی کتان

زبان به وصفِ تو لال است گر چه خواند عقل

نهنگِ بحرِ معانی مرا و ببرِ بیان

رواست گر بنوازی به لطف و احسانش

که در ثنای تو نامی گذشته از حسّان

خوش آن زمان که درآیی ز پشت پرده غیب

تهی کند زمی از کفر و پرکنی زایمان

تویی چو آینه حق نما ز پرده در آی

جمالِ حضرتِ حق را نما به خلق عیان

زند ز سبزه و گل تا که نقشبندِ بهار

نگار خانه ارژنگ را خطِ بطلان

به زیرِ سایه احسانِ تو به سرسبزی

بود حبیبِ تو چون گل شکفته وخندان

فی مدیحة مولینا علی علیه السلام

نیاید راست تشبیهِ قدت بر سروِ بستانی

که سرو از پای تا سر تن تو از سر تا به پا جانی

شود فارغ دل و آسوده چشم از قامت و رویت

ز یادِ لاله حمرا و سیرِ سروِ بستانی

خط و رویِ تو در دیباچه حسن از پیِ دعوی

شکسته خامه آزر بشسته نامه مانی

ز دیدارِ تو نتوانم به جمله چشم پوشیدن

و گر هر نوکِ مژگانم کند در دیده پیکانی

ص: 1366

مزاجِ این دلِ دیوانه خود را شناسم من

که بازد با بتان عشق و نترسد از پشیمانی

کمر بندم به خدمت چون نی و هرگز سر از خطّت

نگردانم قلم کردارم ار بر سر بگردانی

672- جهان از سر گرفت از داستانِ عشق ما و تو

حدیثِ یوسفِ مصری و شوق پیرِ کنعانی

به راهِ عشق منزل ها بریدم تا که بگذشتم

هم از فرهادِ کوهی هم ز مجنونِ بیابانی

بود عمری که در خدمت کمربندم مگر روزی

مرا بینی و از رحمت غلامِ خویشتن خوانی

خدایا با که بتوان گفت این، کان سنگدل ما را

کُشد لب تشنه و دارد به لب خود آبِ حیوانی

مکن منعم به سودای بهشت از کویت ای زاهد

که گر بهتر ازین جایی است بادا بر تو ارزانی

نشانِ پای خود تا گم کنم روز از سرِ کویش

کنم پا از سر و سویش روم هر شب به پنهانی

به کوی عشق جان بر روی جان ریزند تا او را

کدامین جانِ ناقابل قبول افتد به قربانی

خدا را روی بر زاهد نما کان بی بصر افتد

به حیرت تا دگر ما را نگیرد عیبِ حیرانی

زهی آن دل که او را از وفا و مهر دلبندی

خهی آن جان که او را از صفا و صدق جانانی

ص: 1367

تعالی اللّه چه محرابی است ابرویت که گر کافر

ببیند بگسلد زنّار و افتد در مسلمانی

به خود گفتم به نیرنگی کنم رنگت ندانستم

تو با دستانِ رنگین فتنه نیرنگ و دستانی

ز بادامِ ترت تلخ است کامِ ما مگر شیرین

شود از پسته شورت به مدحِ شاهِ عمرانی

هزبرِ سالبِ غالب علیّ بن ابی طالب علیه السلام

که زد «الیوم» بر سر ابلق از ابلاغِ یزدانی

شهنشاهی که فرّاشِ قضا خرگاهِ قدرش را

زند جایی که فرشش نیست غیر از عرشِ رحمانی

شهِ مسند نشینِ «هل اتی» ابرِ عطا کامد

کفِ رادش کفیلِ رزقِ خلق از انسی و جانی

بروید خیری از خاری که بر وی نامِ او بندی

برآید گوهر از خاکی که در وی مدحِ او خوانی

بتابد آفتابِ رویش ار یک ذرّه در کوهی

ببارد ابر جودش قطره گردد بحرِ عمّانی

شود ماهِ درخشان در صدف لؤلؤ ناسفته

شود خورشیدِ رخشان در دلِ کان، لعلِ رمّانی

ز خوانِ جودِ او موری که چیند ریزه بتواند

سلیمان را کند با خیلِ خود دعوت به مهمانی

نه مدح است این که گویندش نگهبانِ جهان است او

شبانِ وادیِ ایمن کجا نازد به چوپانی

ص: 1368

ز هستِ ذاتِ پاکِ اوست نقدِ هستیِ اشیا

ز فیضِ جودِ دستِ اوست جنسِ بحری و کانی

شها خواهم دهم داد مدیحت لیک می ترسم

که دونان نسبت کفرم دهند از جهل و نادانی

تو برکندی در از خیبر تو افکندی سر از عنتر

تویی دامادِ پیغمبر تویی آیاتِ قرآنی

تو کردی خشک دریا را رهاندی قومِ موسی را

تو کردی غرقه قومِ دون فرعونی و هامانی

تو صاحب جلوه طوری تو آن رخشنده تر نوری

که نتوانست دیدارت کند موسیِ عمرانی

673- تویی چشم و زبان و دست و گوش و پهلوی یزدان

تویی مرآتِ سر تا پا نمایِ حیِّ سبحانی

تویی فرمانده هستی نه بل هست آفرین هستی

تویی باقی به هستِ خویش و هستی ها همه فانی

ندانم واجبی یا ممکن امّا این قدر دانم

که گر در حدِّ واجب نیستی برتر ز امکانی

جهان پیما فلک را پای شد پر آبله ز انجم

ز بس زد پرسه در عالم تو را پیدا نشد ثانی

در آن روزی کز انبوهِ دلیران عرصه میدان

شود لرزان چو از بادِ خزانی بیدِ بستانی

ز گردِ سُمّ تازی صحنِ گردون تیره و مظلم

ز برق خودِ هندی رویِ هامون گشته نورانی

ص: 1369

سمند از کوششِ گردان کمند از پیچشِ مردان

گهی این کرده گردونی گهی آن کرده ثعبانی

رود از خاطرِ زالِ فلک از کوششِ گُردان

حدیثِ رزمِ سام و قصّه جنگِ نریمانی

به میدان در شوی از صف مشعشع تیغت اندر کف

کنی از تیغِ کین بر کینه جویان تنگ میدانی

عزیمت از هزیمت منفصل قومِ مخالف را

شهامت با کرامت متّصل در خیلِ سلطانی

بباری بر زمین شنگرف زابرِ تیغِ زنگاری

بپاشی هر طرف بیجاده از پیروزه پیکانی

عیان از جوهر دریای شمشیرت نهنگانی

که هریک کرده از دریای خونِ خصم طوفانی

اجل با تیزی تیغت نماید کند رفتاری

امل با تندیِ تیرت رود اندر سبکرانی

قضا گاهِ قدر اندازیت حیران که چون سازد

اجل را حاضر آن جانب که زین سان تیر می رانی

بخوانی وحش و طیرِ یک جهان را تا صفِ محشر

بخوانی کافکنی از لاشه خصمان به مهمانی

خرد را دوش گفتم کای نخستین مایه فطرت

مرا در دل یکی مشکل شده پیدا به پنهانی

بگو بر عارض مه این سیاهی از چه شد پیدا

سیاهی از کجا وانگاه جرمِ ماه نورانی

ص: 1370

طلب کردم چو زان دانای عرشی حلّ این مشکل

جوابم داد پیرِ عقل کای طفلِ دبستانی

چو مه می خواست تا فخری کند حاصل پیِ آن شد

که شاید سمِّ اسبِ شاه را بوسد به آسانی

هلالی کرد خود را تا شود نعلِ سمندِ او

ندانست آن که این رتبت نباشد حدّ هر دانی

چو کرد از روی جرأت ماهِ گردون این جسارت را

به رویش لطمه دلدل بزد از سمّ چوگانی

شها منّت بنه بر نامی و از لطف برهانش

ز تخییلاتِ نفسِ دون و تسویلاتِ شیطانی

به راهِ عشق عونت گر نه همراهی کند با من

مرا بیرون برد از راهِ تخییلاتِ نفسانی

حسن ساوجی متخلّص به نامی

ص: 1371

نعمت [فسایی]

اشاره

نعمت [فسایی(1)]

[نام نامی و اسم گرامی وی میرزا محمودخان پسر مرحوم میرزا زین العابدین خان شیرازی از سادات عظیم الشّأن، سلسله نسب آن بزرگوار منتهی می شود به زید بن علی بن الحسین علیهم الصّلوة و السّلام. جدّ اعلای وی میر سیّد علی «شارح صحیفه سجادیه» است. نعمت شیرازی در سال هزار و دویست و هفتاد و یک متولد شد و در سال هزار و سیصدو چهل و دو وفات یافت. از شعر، جنس غزل را نیکو می گفت و طبعش مایل به سرودن آن بود. این ابیات او راست:]

فی مدیحة القائم(عج)

فی(2) مدیحة القائم(عج)(3)

گر دهد کشتی به طوفان روی دریا ناخدا

بیم کی دارد ز غرقاب آن که باشد با خدا

تا به کی این مستی ای جان یک نفس هشیار شو

تا به چند این بیخودی ای دل زمانی با خود آ

بی سر و پایانِ کوی عشق را بین کز طرب

در رهِ جانانه نشناسند هرگز سر ز پا

ز آهِ سوزان چون سمندر روز و شب در آتشند

می کنند ار چه در آبِ دیده همچون بط شنا

دوستی دارند از شفقت به جمله دشمنان

با همه بیگانگان باشند از لطف آشنا

ص: 1372


1- . میرزا محمودخان پسر میرزا زین العابدین خان شیرازی متخلص به نعمت 1342 - 1271 - ر.ک: نامه فرهنگیان، ص 758 - مدینة الادب ج،3 ص 489 - فرهنگ سخنوران، ص 946 - «تحقیقاتی مختصر درباره سه تن از شعرای شیراز، یغما، سال هفتم، ص 162 - دانشمندان و سخن سرایان فارس، ج4، ص 691 - طرائق الحقایق، 3 ص 276 - فارسنامه ناصری، ج2، ص 233 - آثار عجم، ص 87 - اثرآفرینان، ج6، ص 58.
2- . مدینة الادب، ج 3، ص 494.
3- . مد: - «فی مدیحة القائم عج».

کوته است امروز اگر دستِ گدا از ملکِ شاه

لیک فردا رشک آرد شاه بر جاهِ گدا

جویی ار آسایش و خواهی اگر آزادگی

پیش گیر آزرم و شرم و پیشه کن صدق و صفا

در جهان هرگز دلی مشکن ز روی خشم و کین

تا توانی دل به دست آر از رهِ مهر و وفا

سر بنه بر آستانِ صاحبِ عصر و زمان

خاکِ راهش را بکش در دیده همچون توتیا

آن که بهرِ سجده بردن بر درش هر صبح وشام

کرده چرخِ آبنوسی پشت خم، قامت دو تا

سر نپیچد یک زمان از حکم و امرِ او قدر

رو نتابد یک دم از یرلیغِ فرمانش قضا

نعمت ار خواهی که باشی نیکبخت و رستگار

در دو عالم دامنِ او را مکن از کف رها

فی مدیحة الحسن [المجتبی علیه السلام]

لعلِ روان بخش دوست چشمه آب بقاست

زلفِ گره گیر یار توده مشکِ ختاست

مشک فشان گشت باغ، غالیه سا بوستان

طرّه دلبر مگر در کفِ بادِ صباست

از سرِ کویِ نگار گر به قفا می رود

عاشقِ دل خسته باز روی دلش بر قفاست

تیغ ز بازوی وی فرق مرا افسر است

خاکِ کفِ پای او چشمِ مرا توتیاست

ص: 1373

خاک نشین آن که شد بر درِ پیرِ مغان

شاه به معنی بود گر چه به صورت گداست

ای دلِ مسکین بجوی ره به امامِ دوم

کان شهِ هر دو جهان بنده خاصِ خداست

نورِ خدا جلوه گر گشت به وجهِ حسن

روی درخشانِ وی آینه حق نماست

حامیِ آیین و دین ماحیِ کفر و ضلال

حاکمِ جنّ و بشر مالکِ ارض و سماست

محفلِ او بی خلاف بزمگهِ عزّت است

مجلسِ او بی گزاف بارگهِ کبریاست

نعمتِ شرمنده را چشمِ شفاعت بدوست

گر چه ز سر تا به پا غرقِ گناه و خطاست

فی مدیحة القائم علیه السلام

فی(1) مدیحة القائم علیه السلام(2)

ای جهانِ جان و ای جانِ جهان

تا به کی از چشمِ ما باشی نهان

یک زمان بنگر بر این عصر از کرم

ای که هستی صاحبِ عصر و زمان

پا به عزمِ رزمِ نه اندر رکاب

تا به دستت دینِ حق گردد عیان

شوکتِ اسلام را کن آشکار

کفر را یکباره برگیر از میان

ص: 1374


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 495.
2- . مد: - «فی مدیحة القائم علیه السلام».

در کفِ تو این سپهرِ آبنوس

همچو گویی باشد اندر صولجان

هر صباح و شام از بهرِ شرف

سر نهد بر آستانت آسمان

بنده و فرمانبرت مهر و مهند

چاکر و خدمتگزارت انس و جان

شمه ای از قهرِ تو دوزخ بود

آیتی از لطفِ تو باشد جنان

جمله خلقند از برنا و پیر

مر تو را بر خوانِ احسان میهمان

هر که آمد در پناهِ لطفِ تو

یافت خود از فتنه دوران امان

قاصر است از مدحِ تو دست و قلم

عاجز است از وصفِ تو نطق و بیان

بر جهان افشاند نعمت آستین

تا تو را بنهاد سر بر آستان

ص: 1375

نظام

اشاره

نظام(1)

فی میلاد علی علیه السلام

المنة للّه که ز تأییدِ الهی

بنهاد به سر خسروِ گل افسرِ شاهی

سر زد حشمِ سلطنت نامتناهی

پیرامنِ او لاله چو ترکانِ سپاهی

با صورتِ خونین شده پیرایه گلزار

بیرون شده از خاک به خروار و به خرمن

از تربیتِ نامیه سیسنبر و سوسن

از نکهتِ گُل گِل شده اندوده به لادن

گوشِ شنوا کر شده در ساحتِ گلشن

از زمزمه صلصل و از غلغله سار

از لاله گلستان شده چون گونه اطلس

وز سبزه بیابان شده چون دیبه املس

زان سرخی و این سبزی در دیده هر کس

نقّاشِ قدر گویی در لوحِ مقرنس

شنگرف بر آمیخته با سوده زنگار

بر دخترِ گل دایه مگر نسترنستی

کز نکهت و بو غیرتِ مشکِ ختنستی

اکنون که گل و غنچه طراز چمنستی

چون خوشه انگور و رطب یاسمنستی

آویخته از نخله و از تاک نگونسار

677- باغ و چمن از طیبِ سمن گشته معطّر

عالم همه خرم شده چون چهره دلبر

مانابه ظهور آمده از شفقتِ داور

از فاطمه بنتِ اسد، ساقیِ کوثر

در سیزدهِ ماهِ رجب حیدرِ کرّار

شاهی که بر او حکمِ الهی است تولاّ

وز دشمنِ او شرطِ تولاّست تبرّا

از هر دو جهان حضرتِ او عالی و اعلا

برهانِ کرم شیرِ خدا شوهرِ زهرا

دامادِ نبی ابن عمِ احمدِ مختار

ص: 1376


1- . احتمالا؛ نظام کاشانی، نظام وفا، فرزند میرزا محمود امام جمعه کاشان. 1384-1305 - ر.ک: ادبیات معاصر، ص 88 - ادبیات نوین، ص52، 144، 192 - از صبا تا نیما، ج2، ص 419 - سخنوران نامی معاصر، ج6، ص 3656 - گلزار جاویدان، 1640 - مؤلفین کتب چاپی، ج6، 609 - تذکره شعرای معاصر، ج1، ص395 - شکوفه های ذوق و ادب فارسی، ص 99 - فرهنگ سخنوران، ص 942 - اثرآفرینان،ج 6، ص 53.

چون خورده شد از نخله توحید بر امروز

غم از دلِ ما کرد بکلّی سفر امروز

زد خیمه ز آفاق به جای دگر امروز

الحمد که ارزانیِ ما داشت در امروز

آن مظهرِ انوارِ خدا جلوه دیدار

امروز دگر باره جهان رشکِ جنان شد

کالطافِ خدا شاملِ هر پیر و جوان شد

در چهرِ علی نورِ خدا بود و عیان شد

کفر و ستم از صفحه آفاق نهان شد

تا دستِ یداللهیِ او گشت پدیدار

شاهی که ز تیغِ دو سرش تازه شد اسلام

بشکسته شد از همّتِ او گردنِ اصنام

با رأفتِ او سیر کنند اختر و ایّام

مولا و پدر بر همه بی کس و ایتام

منظورِ خدا محییِ دین قاتلِ کفّار

ای شیرِ سرافرازِ خداوندِ معظّم

وی گشته ز شمشیرِ تو آفاق منظّم

آنی تو که از عزمِ تو در صفحه عالم

احکامِ خدا بر همه جاری شد و محکم

اسلام ز شمشیرِ تو شد محکم و ستوار

از جورِ فلک پیشه من ناله و زاری است

زخمِ دلِ خون گشته من مسری و کاری است

جاری ز مژه اشک چو بارانِ بهاری است

غم خسته دلم کرد شها موسمِ یاری است

ای برهمه از فرطِ کرم یاور و غمخوار

نا کرده خدا گر نکنی حفظ و رعایت

ای وای نظام از فزع و هولِ قیامت

غیر از تو نداده است به کس دستِ ارادت

الا به کمندِ تو ز تسلیم و اطاعت

در سلسله ای می نشده هیچ گرفتار

این چند بیت مرتجلا به هم بافته شد. نظام

ص: 1377

فی مدیحة القائم علیه السلام

678- آمد بارِ دگر شاهدِ گل در چمن

مرغان کردند باز در صفِ باغ انجمن

زیر و ستا ساختند بلبل و درّاج و سار

قامت افراختند سرو و گل و یاسمن

نغمه نو ساز کرد قمری بر شاخِ سرو

حکایت آغاز کرد فاخته با نسترن

باد ز رخسارِ شاخ شست سفیدابِ برف

چو دایه کو طفل را بشوید از لب لبن

گویی عاشق شده است باد رخِ لاله را

زین ره در بوستان دارد دایم وطن

لاله بتِ ارمن است بستان پرویز شاه

ابر کُهِ بیستون بادِ صبا کوهکن

شاخ رده بر رده برگ بر او صف زده

گویی بریان شده مرغان بر بابزن

سوره توحید خواند وقتِ سحر بوالملیح

تا که برائت نمود از صفِ زاغ و زغن

سبزه نوخیز را بینم در قعرِ جوی

موری لنگ و ضعیف مانده فرودِ لگن

باد بر آب اندرون نقش زند وین شگفت

کیست که بر روی آب نقش تواند زدن؟

ساخته قوسِ قزح صورتِ زرّین قدح

یعنی باید فرح از قدح اندر چمن

ص: 1378

باغ ز هجرِ بهار چند گهی پیر شد

لازمه طبعِ پیر دانی باشد عنن

باز شدش پرّ زاغ شاخش کاخِ کلاغ

چو لاله با درد و داغ چو سنبل اندر شکن

برفِ کهولت نشست در سرش اندر شباب

موی سپیدش برست بر رخ و گرد ذقن

چون زکریّا سرود «اشتعل الرّأس» شیب

ارّه محنت به سر لرزه هجران به تن

ویژه زمانی که شد لاله چو یحیی شهید

داغِ پسر بیشتر کرد دلش ممتحن

مگر نبینی کنون چگونه می جوشدا

چو خونِ یحیی ز خاک لاله ز تلّ و دمن

رعد چو بخت النّصر برق چو شمشیرِ او

بادِ صبا دانیال ابر مر او را مجن

دیمهِ دجّال بود کامد و طغیان نمود

ز دامِ حیلت ربود دین و دلِ مرد و زن

ابر به فرمانِ دی چون خرِ دجّال شد

که پشتِ گوشش بدی ز خاوران تا تجن

چون به جهان برگشاد دستِ جفا و فساد

«دابّة الارض»(1) داد لشگر او را شکن

یازید ای دوستان بر گل در بوستان

کان شهِ گیتی ستان ساخت به گیتی وطن

ص: 1379


1- . آیه 14، سوره سبأ.

حی العالم بزاد نرجس در طرفِ باغ

یعنی شد آشکار مهدی پورِ حسن

مظهرِ پروردگار قائمِ آل رسول صلی الله علیه و آله

که کرده احیا ز لطف جانِ زمین و زمن

679- شاد زی ای روزگار زین ملکِ کامکار

چنان که از نوبهار شادان برگ سمن

عیسیِ گردون نشین سجده به خاکش برد

کز دمِ جان پرورش یافت دمِ ذوالمنن

قائمه تیغِ او صورِ قیامت بود

که لرزد از هیبتش [موات] اندر کفن

مهرت گیتی نواز خشمت دشمن گداز

مخبری از هرچه راز آگهی از هرچه فن

رخ بنمای از حجاب آبِ رخِ مه بریز

تیغ بر آر از نیام شعله به گیتی فکن

تا که نبوّت رسید به احمد از بوالبشر

تاجِ ولایت بود ارثِ تو از بوالحسن

ذاتت پاینده باد چون صفتِ ذوالجلال

رویت تابنده باد چون نفسِ ذوالمنن

ص: 1380

نصرت

نصرت(1)

باز ابرِ آذری زد خیمه اندر کوهسار

بادِ فروردین علم افراخت اندر مرغزار

بادِ نوروزی وزید و گل ز خار آمد برون

می وزد در طرفِ باغ و بوستان بادِ بهار

شست سقّای سحاب از رهگذارِ باغ گرد

رفت فرّاشِ صبا از دامنِ صحرا غبار

گل جمال افروخته چون چهرِ یارِ سروقد

سرو قد افراخته چون قدِّ یارِ گلعذار

تا بر افکند از رخِ گل پرده بادِ صبحدم

عندلیبانِ چمن را رفت از دست اختیار

صبحِ شادی گشت و آمد مولدِ مهدی علیه السلام پدید

لشگرِ غم کرد همچون شامِ هجر از دل فرار

ساقیا زان باده ام در ده که از یک جرعه اش

مست گردم آنچنان کز لیل نشناسم نهار

می بده کامروز میلادِ امامِ قائم است

کو بود خاتم چو احمد صلی الله علیه و آله بر رسل بر هشت و چار

آن که برتر باشد از چرخِ برینش مرتبت

وان که افزون باشد از عرشِ عظیمش اقتدار

ص: 1381


1- . شاعرانی که با تخلص «نصرت» در این دوره مشاهده گردید، عبارتند از: - نصرت خراسانی، عبدالحسین منشی باشی، فرزند محمّد حسن. 1334 - 1251. - نصرت طالشی گیلانی، سلطان حسین، فرزند پناه بیگ. (سده سیزدهم ق). ر.ک: اثرآفرینان، ج6، ص 43.

سقفِ درگاهِ تو را بر کرسیِ اعلا شرف

صحنِ ایوانِ تو را بر عرشِ اعظم افتخار

هر کجا لطفِ تو آنجا هست چون جنّاتِ عدن

هر کجا قهرِ تو آنجا هست چو دار البوار

حق شده در صورتت ظاهر به معنی حق تویی

تا شود ظاهر به مردم حق، خودی کن آشکار

کی شود ممدوح چون من بی سرا پا بنده ای

آن خداوندی که باشد مادحِ او کردگار

680- طبعِ ناموزون و فکرت کوته و مقصد بلند

کی تواند طایرِ اندیشه کرد آنجا گذار

گوهر افشاندم به عمّان عذر خواهم عذر خواه

دُر درافکندم به دریا شرمسارم شرمسار

تا که نصرت دم زد از مدحِ تو درِّ نظمِ او

آبرو بر خاک می ریزد ز درِّ شاهوار

ص: 1382

ناطق

اشاره

ناطق(1)

فی میلاد القائم علیه السلام

ماهِ من آشفته، حالِ پیر و جوان را

تا به رخ افشانده خالِ مشک فشان را

داده به تاراجِ زنگیانِ خط و خال

شهرِ دل و ملکِ عقل و کشورِ جان را

فتنه هندوی خالِ او به یک افسون

بی مددِ خط گرفت ملکِ جهان را

وقفِ عزازیلِ زلف کرد به شوخی

جنّتِ رخسار و سلسبیلِ دهان را

لشگرِ افراسیاب چشمِ سیاهش

داده به تاراجِ فتنه تاجِ کیان را

بهرِ نمازِ جماعتِ صفِ مژگان

خالِ لبش چون بلال گفته اذان را

از خطِ مشگین به طرفِ چهره تو گویی

کرده هم آغوشِ نوبهار خزان را

ای بتِ مه طلعت ای که پیشِ جمالت

رعشه در آیینه عکسِ حورِ جنان را

داشت ز تصویرِ صورتِ تو تحیّر

بس که قلم سهو کرد نقشِ دهان را

ص: 1383


1- . شاعرانی که با تخلص «ناطق» در این دوره می زیسته اند، عبارتند از: - ناطق شیرازی، شیخ محمد فرزند آقا میرزا محمد علی مجتهد. ز 1315. - ناطق اصفهانی، محمد.(متوفی 1314 ش). - ناطق زرقانی، حاجی بابا. (متوفی 1314 ش). ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 913 - اثرآفرینان، ج 6، ص 12.

برده چو قارون فرو به خاک ز خجلت

از لبِ جو قامتِ تو سروِ روان را

از دهنت تنگتر دلم که نبیند

چهرِ غیاثِ زمین و کهفِ امان را

حجّتِ قائم علیه السلام ولیِّ حق که گرفته است

صیتِ جلالش بسیطِ کون و مکان را

ای که ندید آسمان قرینِ تو گرچه

تا به کنون دیده صد هزار قران را

بس که به عهدِ تو راستی شده شایع

چلّه نشین کرده روزگار کمان را

681- - هیبتِ خشمِ تو همچو مار بر آرد

در صفِ هیجا ز پوست شیرِ ژیان را

گر نه به عدلِ تو کاه برده تظلّم

چیست به بیچاره علّتِ یرقان را؟

گرگ در ایّامِ عدل و دادِ تو در خواب

همره اصحابِ کهف دیده شبان را

حضرتِ یزدان به گردِ مرکزِ ذاتت

گردشِ پرگار داده دورِ زمان را

دایه گیتی به مهدِ عهدِ تو گویی

شیر ز پستانِ ماه داده کتان را

هر که ز بیمِ تو جان دهد ز حرارت

ره ندهد بر مزار فاتحه خوان را

ص: 1384

پشّه به تأییدِ عدل و دادِ تو بندد

سلسله بر هر دو کتف پیلِ دمان را

از پیِ مصرع از مدیحِ تو صد بار

می گرد(1) از شرم مادحِ تو زبان را

منطقِ ناطق ز فرِّ مدحِ تو بربود

زاهلِ معانی تمام گویِ بیان را

تا که بود در زمانه رسمِ تسلسل

دورِ شتا و ربیع و صیف و خزان را

باد سر اندر کمندِ حکم تو محکم

تا به ابد عقلِ پیر و بختِ جوان را

ص: 1385


1- . می گرد: مخفف می گیرد.

نوری [میرزا علی]

اشاره

نوری [میرزا علی(1)]

[میرزا علی پسر مرحوم میرزا الفت متخلص به نوری است.]

فی میلاد القائم علیه السلام

بسی گذشت که کلکِ من آن بریده زبان

زبان بریده نشست از مدیحِ اهلِ زمان

مگر شنید که آخر زبان بریده شود

کسی که او به مدیحِ کسان گشاد زبان

جهان و اهلِ جهان را که گفت قابلِ مدح

که خاک باد به فرقِ جهان و اهلِ جهان

ز مدح سودی اگر خیزد آن زیان دانند

کسان که باز شناسند سود را ز زیان

مرا ز عمرِ گرانمایه حاصل این شد و بس

که از دروغ سیه گشت دفتر و دیوان

به مدحِ مردم عمرم برفت و حیرانم

که عمر رفته ما را که می دهد تاوان

من و مدیحِ کسان بعد ازین معاذ اللّه

اگر بگویم از خاک پر شواد دهان

دگر به مدحِ کس ار خامه در بنان گیرم

بریده بادم چون بندِ خامه بندِ زبان

682- به نانِ دونان دندان اگر فرو رودم

شکسته باد ز سنگِ حوادثم دندان

ص: 1386


1- . درباره الفت نوری ر.ک: حدیقة الشعرا، ج1، ص 158.

به دستِ مردم چشمِ عطا اگر بودم

شود به دیده من همچو نیشترِ مژگان

در سرای خسان کوفتن بدان ماند

که مشت بر زنی از روی جهل بر سندان

زمانه خواست فریبم دهد ولی غافل

که من به همّتِ پیر آگهم ز حیلتِ آن

گمانش این که به لطفِ دو روزه نزدِ لئام

مرا ذلیل توان کرد باللّه ار بتوان

بس است این که کمان آور آیدم به سخن

کسی که باز ندانسته تیر را ز کمان

بس است این که سنان افکن افتدم به ثنا

کسی که فرق بننهاده تیغ را ز سنان

بس است این که بگفتمش دایه ملکی

کسی که دور نیفتاده از لبش پستان

کسی که پیرزن از پورِ زال نشناسد

چه سود از این که بگویمش رستمِ دستان؟

چرا برای خوش آمد فلان و بهمان را

به جود و عدل چو کسری ستایم و قاآن؟

ز خاکِ حاتم طائی بر آورم فریاد

ز گورِ رستمِ دستان بر آورم افغان

به جرمِ این که سخی خوانده ام لئیمی را

روانِ حاتمِ طایی بگیردم دامان

ص: 1387

سزای این که قوی گفته ام ضعیفی را

نهیبِ رستمِ دستان فشاردم شریان

اگر که گفتم تیغِ کسی است مایه فتح

وگر که گفتم دستِ خسی است آفت کان

به تیغِ آن یک واللّه بسته ام تهمت

به دستِ این یک باللّه نهاده ام بهتان

خدای داند کز گفته ام پشیمانم

چنان که آدم و حوّا ز گفته شیطان

گهی بگریم مانند ابر در آزار

گهی بنالم مانند رعد در نیسان

ز چار سوی دو چشمم به راه تا که کسی

پیِ شفاعت من خیزد اندرین عصیان

همی بباشد کفّاره گناهانم

مدیحِ مهدیِ هادی علیه السلام خدیوِ کون و مکان

مرا مدیحش فرض اوفتاده در همه وقت

چنان که فرض فتاده اطاعتِ یزدان

رضای او و خلافش ببین و کوته کن

بیانِ عیب و هنر، داستانِ سود وزیان

اگر به سایه مهرش غزالی آساید

ز شاخِ خود شکند استخوانِ شیرِ ژیان

به وصفِ حضرتِ او این قدر بس است که من

همی ربایم گویِ فصاحت از سحبان

ص: 1388

همیشه تا که نداند کسی به غیر خدای

حساب ریگِ بیابان و قطره باران

به شادکامی هرچ آن که مایه عیش است

بده به نوری و از دشمنانِ دون بستان

میرزا علی پسر مرحوم میرزا الفت متخلّص به نوری است

ص: 1389

691- (1)

وحدت [حاج سیّد علی قطب]

قال «قدّس سره»

داریم به سودای تو یکسر دل و جان را

دیگر چه کند دل همه اوضاعِ جهان را؟

مهرِ تو بود مایه آسایشِ مشتاق

با مهرِ تو عاشق چه کند باغِ جنان را؟

زاهد نبرد ره به سوی یار چو پرگار

گر دور زند دایره کون و مکان را

صف بسته مژه از پیِ صیدِ دلِ دانا

نازم به خدنگِ تو که زه کرده کمان را

شد کعبه دل بتکده ار جلوه جانان

حاشا که بند راه درین خانه بتان را

از رمزِ خط و خال و عذار و لب و گیسو

پیداست سبب حالتِ شوریده روان را

مویی است هلا رابطه دل سوی دلدار

بگسسته ز نو بسته دگر باره میان را

ممکن نبود توبه وحدت ز میِ ناب

چندان که بود باده به کف مغبچگان را

وقال رحمه اللّه [ در ذکر پیامبر صلی الله علیه و آله و شاه ولایت علیه السلام]

منم که پای خمِ می کشان مقامِ من است

هلالِ ابروی ساقی خجسته جامِ من است

ص: 1390


1- . از صفحه 683 تا پایان صفحه 690 نسخه سفید است

ز حسرتِ میِ نابم بمرد جام، هیهات

عدوی در طلبِ نشئه مدامِ من است

مرا چه حاجتِ تلقینِ ذکر و اوراد است

که دردِ عشق به از وردِ صبح و شامِ من است

رهینِ منّتِ خویشم که چرخِ نادره گرد

هماره چرخ زنان گردِ سقف و بامِ من است

مسلّم است مرا ملکِ دل از آنم خوش

که این حظیره عرفان رقم به نامِ من است

مبین به خرقه پشمین و جامه سیهم

ببین که خنگِ فلک رام از لجامِ من است

ز مهرِ شاهِ ولایت چه سرکشی ای دل؟

که اتّکال به شه مایه قوامِ من است

اگر شفاعت احمد صلی الله علیه و آله نباشدم باور

میان ورطه نیران یقین مقامِ من است

درون سرّ سویداست دانه وحدت

که مرغِ قدسی ازین دانه بندِ دامِ من است

و قال [ در ذکر قائم آل محمد علیه السلام]

آتشی از رخِ گلنار برافروخته بود

تا خبر دار شدم خرمنِ من سوخته بود

قاصدِ آه مرا راه نشد در خمِ زلف

بس که در طرّه دلدار دل اندوخته بود

صبحگاهی ز پیِ بردنِ دل آمد و برد

یا رب این شیوه رندی ز که آموخته بود

ص: 1391

دل ربود از منِ دلداده و غم داد بها

اللّه اللّه چه خرید او و چه بفروخته بود

ناز کن ناز که این جامه زردوزِ فلک

از ازل بر قدِ زیبای تو بر دوخته بود

زاهدا می خور و خوشباش که در پرده غیب

کس ندانست که آورد و که اندوخته بود

عیبِ وحدت مکن ای خواجه ازین قول و غزل

زان که از قائمِ حق این سخن آموخته بود

و منه طاب ثراه [ ترک حجازی]

بردی به نگاهی دلم ای ترکِ حجازی

در بردنِ دل ها تو عجب شعبده بازی

از بهرِ نثارِ قدمت جان و دل و دین

آوردمت ای دوست فقیرانه نیازی

دادم به نگاهی دو جهان یکسره از شوق

بپذیر نیازِ منِ دلداده به نازی

برخیز و به میخانه دلا سازِ وطن کن

تا چند غریبانه درین بادیه تازی

بستند اگر بابِ حرم می نخورم غم

ای بابِ همایونِ کلیسا تو که بازی

زاهد ز خراباتِ مغان دم مزن از عُجب

کم گو ز حقیقت تو که پابستِ مجازی

آن رازِ نهانی که نهفتند و نگفتند

دریاب ز وحدت تو اگر محرمِ رازی

ص: 1392

و له ایضا

اگر آن زلفِ تو پر خَم نبودی

کمان قدّم ز بارِ غم نبودی

دلم گر با غمت ناکرده بُد خوی

مقامِ قرب را محرم نبودی

اگر مهرت به آب و گل نشد ضم

که مسجودِ ملک آدم نبودی

مسیحا را نبود آن فیضِ قدسی

اگر خوی خوشِ مریم نبودی

چنان با یار بودم محرم آن دم

که دم هم محرمِ آن دم نبودی

اگر چه جوی ها شد جاری از یم

ولی گر جو نبودی یم نبودی

تعیّن کرد در قیدِ فراقم

تعیّن گر نبُد عالم نبودی

نپندارم که کس شد از تو خرّم

اگر بودی بنی آدم نبودی

مقام قدس وحدت بود جایش

اگر دل بندِ جامِ جم نبودی

ص: 1393

وفا

اشاره

وفا(1)

اسمش حاج حسینعلی خان، خلف مرحوم حاجی علی عسکر، نوری الاصل، تهرانی المسکن عمر خود در کسب معارف و خدمت بزرگان و علما صرف کرده ودر اواخر عمر از مردم انزوا گزیده، درِ آمد شد بر مردم بست و باب زهادت بر روی خود گشود. وی را در مدایح آل عصمت قصاید بسیار است. در سنه هزار و سیصد و بیست و سه هجری دیوانش در دارالخلافه مطبوع و در نظر اهل دانش مرغوب و مطبوع اوفتاد. غزل و قصیده هر دو را نیکو می سرود.

جناب جلالت مآب میرزا تقی خان ضیاء لشکر، متخلص به دانش در تاریخ فوتش چنین سروده:

"به شاخسارِ درختی ز جنة الماوی

به خواب دیدم مرغی سپید بال افراشت

چو فرّ طایرِ قدسی ز پرّ او بنمود

پرید دل سوی آن مرغ کاشنا پنداشت

درست دیدم دیدم که مرغِ روحِ وفاست

بگفتم ای به سعادت چنان که دل پنداشت

ز شاخسارِ جهان زی جنان زدی پرواز

چه پیش آمدت ای جان که بر تو این بگماشت

بگفت: «مردِ هشیوار دل نمی بندد

بدان سرای که باید گذشت و می بگذاشت»

بگفتمش «به چه سان حاصل از عمل گیرم؟»

بگفت: «اینجا باید درود آنجا کاشت»

بگفتمش «به وفاتِ وفا پیِ تاریخ

چه گویی؟ آنچه تو گویی بخواهم آن بنگاشت»

ص: 1394


1- . وفای مازندرانی، حاج حسینعلی، فرزند حاجی علی اصغر نوری. متوفی 1322 - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 984 تذکره مجدیه، ص 441 - مدینة الادب، ج3، ص 499.

بگفت «چون که جهان را سر وفا نبود

بگو که چشم وفا از جهان نباید داشت"

هنگام نگارش این دیوان بیش از این یک قصیده از ابکار افکارش به دست نیفتاد؛ ما نیز به همان اکتفا کردیم و از همین قصیده پایه و مایه طبعش معلوم می شود:

فی مدیحة صاحب الامر علیه السلام

فی(1) مدیحة صاحب الامر علیه السلام(2)

چون نبودیم مردِ میدانش

همه گشتیم نقشِ ایوانش

زان دهان غنچه باید از غیرت

تا به دامن درد گریبانش

در گریبان کشید سر خورشید

ز آفتابِ رخِ درخشانش

باغبانی که نارپستان یافت

چه تعلّق به نارِ بستانش

به پریشانیم عجب جمع است

خاطرِ طرّه پریشانش

گوهر از قعرِ بحر می آید

به تماشای آبِ دندانش

حیرتی دارم از چنین رخسار

هم از آن کس که نیست حیرانش

به غلامی دهد گرش بیند

یوسفِ خویش پیرِ کنعانش

می پرستند چون صنم در دیر

همه کافر و مسلمانش

چند باشی دلا ز بی باکی

ایمن از سحرِ چشمِ فتّانش؟

از جراحاتِ دل توان دانست

حدّتِ تیرهای مژگانش

تا چه آید به دل که می گذرد

از دلِ کوه برقِ پیکانش(3)

عار دارد ز ملکِ اسکندرتشنه فیض آبِ حیوانش(4)

داد جان را سروشِ عالمِ غیب

مژده ای از وصالِ جانانش

کز وجودِ امامِ خاتم کرد

ختم حق بر زمانه احسانش

ص: 1395


1- . مدینة الادب، ج 3، ص 500.
2- . مد: «یا صاحب الزمان ادرکنی».
3- . مد: + «همچو حربا بر آن حمالم من متحیّر به مهر تابانش»
4- . مد: + «از سرشکم جهان چو دریایی است لاشه من اسیر طوفانش بس که چون مرغ زدم فریاد در غم روزگار هجرانش»

از پس پرده شاهدِ ازلی

جلوه گر شد جمالِ رخشانش(1)

حجّة اللّه مهدیِ موعود علیه السلام

مظهرِ دینِ حق و برهانش

زاده عسکری سمیِّ رسول صلی الله علیه و آله

نجلِ زهرا و نخلِ بستانش

جانشینِ محمّدِ مختار

عترتِ خاص وعینِ قرآنش(2)

694- از خدا منّتی به عالم نیست

بیشتر از وجودِ ذی شانش

عیسی و خضر از پیش به نماز

بهرِ شاگردیِ دبستانش

جنّت و دوزخند روزِ جزا

مزدِ شکر و جزای کفرانش

گویی این طارمِ بلنداساس

همچو گویی است پیشِ چوگانش

بی نفاذش نبود روزِ ازل

اثری از سپهر و کیوانش

از عدم کاروانِ هستی کرد

عزمِ جنبش ز عزّ فرمانش

ای شهی کز ولایت ابراهیم

نارِ نمرود شد گلستانش

دستِ لطفت ببرد از آدم

زلّتِ دستبردِ شیطانش

جز پناهت نبرد یوسف را

به عزیزی ز ذلِّ زندانش

ای سحابِ کفت ز فیّاضی

خجلتِ ابر گاهِ بارانش

غرقه ای را چو من به بحرِ گناه

لطف کن ورنه برد طوفانش

دستگیری کن از وفا ورنه

سیلِ آفات کند بنیانش(3)

ص: 1396


1- . مد: + «کرد از این جلوه ختم نور ازل بر صف کاینات جولانش سر فخر زمین از این مولود بر شد از آسمان و سکّانش»
2- . مد: + «همچو شیر خدا به پیکر کفر ضیغم ذوالفقار غژمانش درود شرک را ز روی زمین همچو خاشاک داس برّانش گرگ با پاس او برد هر روز شکوه میش پیش چوپانش پیش آهو ز بیم او از عذر می کند شیر شرزه دندانش با قضای خدا ستیزه خلق چیست جزمشت ها به سندانش»
3- . در نسخه مد به علّت خطا در صفحه بندی و عدم تناسب رکابه با صفحه بعد ردیف ابیات به هم خورده است.

وجدی

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

صبحِ امیدم زده ز جیبِ افق سر

گاهِ نشاطم شده به عشرتِ دیگر

گاهِ صبوحی رسید کُشت خمارم

آبِ حیات آورید و ساقی و ساغر

آمد و شد باز روزِ وصل و شبِ هجر

آمد و شد زین دو نیست خوشتر و بهتر

احسن احسن تبارک اللّه به به

از شرفِ کوکب و سعادتِ اختر

دلبرِ مه رویِ مشگ مویِ من امروز

شد پیِ دیدارِ عاشقان به در اندر

از درم آمد مهی چو سرو به بالا

از درم آمد بتی چو ماه به پیکر

695- ماه عیان کرده سر ز هاله مشگین

سرو نهان کرده بر به غالیه معجر

گردن اگر داشت ماه راست بگفتم

گردنِ مه را طناب کرده ز عنبر

لب به سخن باز کرد پس بسرایید

مدحِ امامِ زمان علیه السلام سمیِّ پیمبر

حجّتِ یزدان و قطبِ عالمِ امکان

کوست امامِ زمان به زیر و زبر بر

ص: 1397

اوست سپهدارِ جیشِ ایزدِ دادار

اوست شهنشاهِ رادِ معدلت آور

مطلعِ دیگر سرود لیک نه از عجز

عجز نیارد هگرز طبعِ سخنور

باز نمود آفتابِ غُرّه انور

روزِ وصال است و گاهِ جلوه دلبر

قائم و صاحب زمان محمّد مهدی علیه السلام

خاتمِ عصمت وران خلیفه داور

صاحبِ قرآن ولیِّ قادرِ سبحان

حجّتِ عصر امام این سر و آن سر

شاهدِ یکتا نداشت جلوه یکی بیش

لیک ظهوراتِ اوست بی حد بی مر

هست خدیوِ جهان شهنشهِ منصور

شاهِ مؤد جهان خدایِ مظفّر

مظهرِ پیغمبران و مظهرِ آیات

جمعِ ظهورات را مبین و مظهر

هست هم او آدمِ صفیّ و هم او شیث

اوست به کشتی نجی، خلیل در آذر

اوست مسیح و کلیم و اوست سلیمان

اوست ذبیح و محمد صلی الله علیه و آله آن شهِ داور

اوست علیِّ ولی قاهرِ قادر

اوست وصیِّ محمّد صلی الله علیه و آله آن شهِ صفدر

ص: 1398

فاتحِ گنجینه سرائرِ توحید

آنچه بستر شد برِ بتولِ مطهّر

مَظهر حلمِ حسن خدای تجمّل

مُظهرِ علمِ حسین مایه مفخر

اوست که دارد به جان عبادتِ سجّاد

اوست علیمِ علوم باقر و جعفر

موسیِ کاظم وی و رضا به قضا اوست

اوست تقیّ و نقیّ صاحبِ عسکر

اوست که تورات را بداند و انجیل

اوست زبور و صحف بخواند از بر

اوست که آرد عیان صحیفه زهرا

اوست که دارد زبر صحایفِ آخر

بنده درگاهِ اوست وجدی و زین روی

نامِ خود آن شه نهاده بر سرِ چاکر

گم شده ام لیک نورِ ویم باز

جانبِ فردوس حبِّ او شده رهبر

کیست کز این راهِ سهمناکِ پر از بیم

بی مددِ نورِ مهرِ اوست ره اسپر

(یوم چهاردهم شعبان سنه 1321)

ص: 1399

696-

هیدجی

اشاره

هیدجی(1)

ترجمه حال ایشان از قراری است که خودشان نوشته فرستاده اند:

"ترجمه حال اقلّ العباد از قراری است که عرض می شود:

من بنده حاجی ملا محمد پسر مرحوم حاجی معصوم علی هیدجی، آغاز شباب در مدرسه ای واقعه در قریه مزبور و چندگاهی در دارالسّلطنّه قزوین به آموختن علوم ادبیّه اشتغال داشته، از آن پس در دارالخلافه تهران از بهشتی روان، جناب آقا میرزا حسین سبزواری که از سرآمد شاگردان دانشور یگانه و آموزگار فرزانه حاجی ملاهادی سبزواری علیهما رحمة اللّه الباری بود. بهری از علوم کلامیّه و صنایع ریاضیّه استفاضه نموده، و در محضر حکیم بارع متأله آقا میرزا ابوالحسن متخلّص به جلوه قدّس سرّه اخذ معارف حقّه و فنون حکمیّه کرده، و سایرعلوم را از فقه و اصول و حدیث از هر کدام به لیاقت حال و مناسبت استعداد از مظانّ خود استفاضه نموده، مدّتی است؛ به عنوان تدریس در مدرسه منیریّه واقعه در جوار معصوم زاده سیّد ناصرالدّین مشغول درس و بحث با طلاّب. و از معاشرت مردم اجتناب دارم. کما قیل:

لقاء النّاس لیس یفید شیئا

سوی الهذیان من قیل و قال

و اقلل من لقاء النّاس الاّ

لاخذ العلم او اصلاح حال

جز به حجّ بیت اللّه الحرام و زیارت مشاهد ائمّه انام علیهم السّلام به جایی مسافرت نکرده، بعد از فوت والد، علایق خود را از ارث پدری از ملک و مواشی و اثاث البیت به برادران بخشیده، خود را به کناری کشیده هیرسایی(2) گزیدم. نه از روی علّتی که در خلقت داشته باشم؛ بلکه از راهی که بیرون از دستور شرع نبوی صلّی اللّه علیه وآله

ص: 1400


1- . هیدجی زنجانی، حکیم، محمد بن معصومعلی. متوفی 1354 - ر.ک: فرهنگ سخنوران، ص 1007 - دوان هیدجی، ص 4 - رجال آذربایجان در عهد مشروطیت، ص 183 - ریحانة الادب، ج4، ص 328 - الذریعه، ج9، ص 1304 - مؤلفین کتب چاپی، ج5، ص 824.
2- . هیرسا: پارسایی که در مدت حیات با وجود قدرت و قوت با زنان نیامیزد.

نبوده، و پدران و نیاکان ما جز کسب و فلاحت، عنوان دیگری نداشته اند. از مؤفات و منشات آنچه مرغوب طلاّب واقع شده، تعلیقه ای است بر شرح «منظومه حاجی سبزواری» در منطق و حکمت و مجموعه ای که مشتمل است به نظم و نثر پارسی و ترکی و عربی در حکمت و اخلاق و امثال و حکایات و مطایبات و غیرها.

و هیدج 697 از اعمال خمسه واقع است میان قزوین و زنجان. از مضافات ابهر رود است. چنان که در منظومه خود به تقریبی اشارت بر این شده:

یکی مهرجو دلبرِ ماه رخ

مرا گفت «کی سروِ لب کنده مخ

چه پیچیده ای بر زبانِ دری

نه آخر تو از مردمِ ابهری

همه خوب رویند و ترکی زبان

ز فردوس آن خطّه دارد نشان»

بدو گفتم «ای چهره ات ماهِ نو

لبت برده از قندِ مصری گرو

بلی ابهر از جای های نکوست

ولی مردمانش نکوهیده خوست

مرا جایگه صفحه هیدج است

که بر نو عروسِ صفا هودج است

خودش خوش هوا مردمش هوشمند

خدایش نگه دارد از هر گزند»

از غزلیات خود هم این دو غزل را امتثالاً لامرکم نوشتم"

غزل

هر کجا ساده رخ و ساغر و صهبایی هست

تو مپندار دگر بهتر از آن جایی هست

زاهدا گویی اگر این همه در جنّت هست

گر چنین است دگر با تو چه دعوایی هست؟

ای که گویی که شدی پیر، جوانی تا کی؟

چه کنم دردِ چنین را؟ چه مداوایی هست؟

پیر با تازه جوان گر بنشیند چه عجب؟

هرکجا صورتِ خوبی است هیولایی هست

ص: 1401

به دلِ خون شده از هجر مپندار که جز

دیدن روی تو ای دوست تمنّایی هست

در سر کوی تو از شورشِ دل شیفتگان

بر لبِ بام بیا بین که چه غوغایی هست

هیدجی مملکتِ دل به نگاهی بفروخت

هر کسی را هوسی در سر و سودایی هست

غزل

صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذرد

به هر طرف که چنین مشگبار می گذرد

کنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزی

به طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد

کجاست ساقیِ نسرین عذار و گو که بیا

بیار باده که فصلِ بهار می گذرد

دلا منال ز ناسازگاریِ ایّام

چه سازگار و چه ناسازگار می گذرد

تو راست گر سرِ کاری درین دو روزه عمر

غنمیت است بکن، وقتِ کار می گذرد

از آن سپس که ازین کهنه باغ لاله صفت

چو هیدجی به دلِ داغدار می گذرد

698-

به حیرتم که به روی سیاه و دستِ تهی

چسان به محضرِ پروردگار می گذرد؟

(انا عبد من عبید محمّد)

ص: 1402

منتخبی از دانش نامه هیدجی (مدّظلّه)

الا ای فروزنده ماه و مهر

فرازنده گنبدِ نُه سپهر

سپاس و ستایش تو را می سزد

که تن آفریدی و جان و خرد

به مغز اندرون جای دادی به هوش

ورا چیره کردی به چشم و به گوش

جهان هستیش پاک پندار نیست

چنین گوید آن کس که بیدار نیست

منم پهلوی کیشِ یزدان شناس

به یزدان بدین بهره دارم سپاس

اگر چند از من کنش اندکی است

همی با منِش گویشِ من یکی است

تو را کامه ای زافرینش نبود

مگر این که بر خودنمایی نمود

تویی جنبش انداز در نُه سپهر

به سوی تو پویند ره ماه و مهر

به هستیّ تو هستیت رهنمای

همه جای هستی تو را نیست جای

تو را کردگارا شگفت است کار

نهانی هویدا یکی بی شمار

یکی در یکی نیز یکتاستی

توانا و دانا و بیناستی

ص: 1403

نه گوهر نه تن نی سرشته ز چیز

نه انباز داری نه مانند نیز

نه آغاز داری نه انجام باز

هم اندر فرودی و هم در فراز

به من ای که بیرون ز اندیشه ای

تو نزدیکتر از رگ ریشه ای

ز بس آشکاری نیی دیدنی

نهانی ز بسیاریِ روشنی

چو نزدیک شد پرده از هم درد

فروغِ رخت آفریدی خرد

پس آنگاه گفتی «برو» شد روان

چو گفتی «بیا» باز آمد دوان

برونش فرستادی آرد پیام

شناساییِ خویشتن بود کام

به یکبار خرگاه بیرون زدی

پدیدار شد پرتوِ احمدی

ز پیغمبران گویِ پیشی ربود

به جانش هزار آفرین و درود

به یاران و پروده و خویشِ او

بر آن کس که بد پیروِ کیش او

به ویژه علی علیه السلام پیشوایِ مهین

که بودش به پیوستگی جانشین

ص: 1404

پیمبر صلی الله علیه و آله که اندیشه کیش داشت

پس از خویش وی را به مردم گماشت

گرفتش کمر روزِ خمّ غدیر

در آن دشت بردش به بالا ز زیر

بفرمود: «کای مردم این حیدر است

مرا یاور و بر شما سرور است

خدا را اگر چشم و دست است و گوش

مرا هم تن و جان و مغز است و هوش»

علی بود دانای هر گونه راز

ز نام خدا نامِ او گشته باز

نسیمی سحرگاه بر کوه و دشت

به آگاهیِ مقدمِ گل گذشت

بر آمد به سوی خزان کینه خواه

سپاهِ قبا سبز و زرّین کلاه

صبا باز گسترد در گلستان

ز سبزه بساطِ زمرّد نشان

بزد خیمه سیمگون در چمن

دگر باره شاهِ گل از نسترن

کجایی بیا ساقیا می بیار

تو گفتی «بهار آید» اینک بهار

زمین گشته چون آسمان آبنوس

دریغ است عمر ار رود بر فسوس

ص: 1405

بده ساقیا زان میِ لاله رنگ

بیاور پیاپی میاور درنگ

بیاور از آن آتشِ تافته

به آب اندرون پرورش یافته

نیاید ازین باغ بویِ وفا

بیا ای تو مر دردها را شفا

گرفتم مرا ای لبت قوتِ روح

بود صبرِ ایّوب، کو عمرِ نوح؟

ندیدم من از مار و گرگ و گراز

ز دیو و دد و دام شاهین و باز

ازین جانورهای آدم گزا

گزندی جز از مردمِ ناسزا

کجا خویِ بد را توان چاره کرد

نگر تا چه گفت آن جهاندیده مرد

"به عنبر فروشان اگر بگذری

شود جامه تو همه عنبری

اگر توشوی سوی انگشت گر

نیابی ازو جز سیاهی دگر"

برو با غمِ بی نوایی بساز

مبر سوی نامرد روی نیاز

چه خوش گفت در پای بت بت پرست

تو را ای تهی دست خواهم شکست

ص: 1406

پرستیدمت سال های دراز

مگر سازیم در جهان بی نیاز

ندانستم ای مایه گمرهی

تو را نیست از نیک و بد آگهی

مرا رنجِ تیمار بیهوده بود

چو دانستم افسوس اینک چه سود

تو کز خود نیاری کنی گرد پاک

مرا از تو دیگر چه امّید و باک

گرت نیست ای دوست بینش همی

به اندازه مغ از آن مغ کمی

کسی کو برد سوی نامرد دست

چنین کس بود کمتر از بت پرست

بیا ساقیا جانِ من می بیار

روان را رها کن ازین گیر و دار

مکن دیر جان را به یک جام زود

ازین باره تن بیاور فرود

به دل می رود راه را اهلِ راز

به اسب و الاغش نباشد نیاز

مرا خفت و خیز از رهِ این تن است

چو ره رفتنِ دل دگر رفتن است

ز جسم است این کوتهی و دراز

رهِ جان ندارد نشیب و فراز

ص: 1407

تو کز نطفه کردی سفر تا به عقل

کجا داشتی مرکبِ حمل و نقل

چنین دان جهان آب و کشتی تن است

گذشتن ازین از جهان رفتن است

ازین ژرف دریا رسیدن به دشت

به مردم چه بسیار دشوار گشت

به منزل جز این راه، راهِ دگر

نباشد چنین داد رهرو خبر

بدین سهمگین لجّه بی رهنمون

هر آن پای بنهاد شد سرنگون

مرا کشتیِ عمر در گِل نشست

چه می شد که یکبارگی می شکست

دریغا جدا ماندم از همرهان

کجایند یارانِ کارآگهان(1)

ص: 1408


1- . منتخبی از دانش نامه .... یاران کارآگهان در حاشیه صفحه 696 تا 702 نسخه.

همایون

اشاره

اسمش میرزا علی نقی، تولدش در تهران در شعبان سنه 1299 وفاتش در شهر ذی حجّه سنه 1336 انواع واقسام خط را نیکو می نوشت. به طوری که می توان گفت در عصر خود در این فن نظیر نداشت. خاصه نستعلیق و نسخ را به طوری می نوشت که ناسخ خط میر عماد و اشرف بود. چون لقبش کاتب همایون بود؛ بدین مناسبت در اشعار همایون، تخلّص می کرد. پدرش حاج میرزا محمّد علی ملقب به جناب در اوان شباب به تحصیل و تکمیل علوم پرداخته، و بعد بالضروره در خانواده مرحوم سپهسالار امیر اعظم، معلمی را اختیار کرد. و تا آخر عمر بدان سمت باقی بود. این قصیده از وی (همایون )نگارش می رود:

فی میلاد القائم علیه السلام

ما گدایان باده از خمخانه لا می کشیم

صفحه جان را به مستی نقشِ الاّ می کشیم

بعد ازین بانگِ انالحق می زنم منصور وار

تا ز ساغر باده از خمّ تولاّ می کشیم

دستِ کینِ روزگار ار بشکند مینای ما

انتقامش را ازین نُه چرخِ مینا می کشیم

نی عجب گر در غمش بگذشت ما را از سر آب

زان که از هجرانِ او در دیده دریا می کشیم

طفلِ نوآموزم اندر مکتبِ مهر و وفاش

خطّ بطلان بر سرِ سرمشقِ دنیا می کشیم

ما رها کردیم صورت را همه معنی شدیم

تا نپنداری که منّت از هیولا می کشیم

ص: 1409

تا شود مندک مرا از نورِ او طورِ وجود

همچو موسی رخت اندر طورِ سینا می کشیم

ما گدایانِ درِ عشقیم وز استغنایِ طبع

منتشا بر دوش جان از مدّ طاها می کشیم

ما به دربارِ قضا منشیِّ اسرار آمدیم

لوحِ اسرارِ قدر را خطِّ طغرا می کشیم

چشمِ دل از مال و جاهِ این جهان پوشیده ایم

تا به بازارِ غمش بر دوش کالا می کشیم

گر چه ما لاهوتیان را پیشوا و رهبریم

رخت در ناسوت از بهرِ تماشا می کشیم

در قمارِ عشق نقشِ تخته شطرنج را

در فرازِ آسمان بر چهرِ بیضا می کشیم

آشیان بر شاخِ سرو باغِ هستی کرده ایم

از فراقش ناله هر دم بلبل آسا می کشیم

می کشانِ بزمِ قربِ شاهدِ الاّاللّهیم

از کفِ پیرِ مغان جامِ تولاّ می کشیم

دانی آن پیرِ مغان کبود؟ شهِ مهدی لقب

آن که در میلادِ او بر فرقِ غم لا می کشیم

آن که تا چون خاکِ ره در راهِ او گشتیم پست

رایتِ رفعت به بامِ عرشِ اعلا می کشیم

699- بندگیِ درگهش را تا نمودیم اختیار

کسوتِ شاهی به دوشِ خود چو دارا می کشیم

ص: 1410

در امیدِ وصلِ او مجروح شد پشتِ خیال

بس که سنگِ حسرت از کوهِ تمنّا می کشیم

بعدِ مرگم نگسلد پیوندِ اعضایم ز هم

زان که تارِ مهرش اندر پودِ اعضا می کشیم

ما به حکمِ او ز دربارِ فلک مرّیخ را

بهرِ خونخواهی به زیر از چرخِ مینا می کشیم

خاکِ راهش توتیای چشمِ گریان می کنیم

سرمه غم زین سبب در چشمِ اعدا می کشیم

هر کجا رو آوریم از یمنِ عشقِ او به دوش

همچو احمد صلی الله علیه و آله رایتِ «انّا فتحنا»(1) می کشیم

ما که از جامِ شرابِ عشقِ رویش سرخوشیم

کی دگر منّت ز ساقی و ز صهبا می کشیم؟

در مدیحِ او همایون تا به تن ما راست جان

آنچه باید منّت از طبعِ سخن زا می کشیم

ص: 1411


1- . آیه 1، سوره فتح: «إِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحا مُبِینا».

همدم

اشاره

اسمش آقا محمّد جعفر، مسقط الرّأسش دزفول است. ولی از ایّام شباب تا آخر عمر، در نجف می زیست. این قصیده از آن وی است:

فی میلاد صاحب الامر علیه السلام

از فراقِ یار اندر تن مرا آذر بود

در دلم آه و فغان و شورشم در سر بود

زاهدا حق داری ار ما را ملامت می کنی

زان که معذور است هر کس بی خبر زین در بود

دوش آن دلدارِ شیرین آمد اندر کلبه ام

کرد گفتاری که آن شیرین تر از شکّر بود

گفت آن زیبا صنم با من که ای مردِ خرد

اندرین مه مولدِ شاهنشهِ با فر بود

دان که شعبان المعظّم باشد این ماهِ عزیز

نیمه آن مولدِ سلطانِ دین پرور بود

مهدیِ صاحب زمان علیه السلام شاهنشهِ کون و مکان

نورِ چشمِ مصطفی و زاده حیدر بود

باشد آن سَرور، سُرورِ سینه خیرالنّسا

با کراماتِ شبیر و معجزِ شبّر بود

شد قدر در زیرِ حکمش تحتِ فرمانش قضا

آن یکی او را غلام و این یکی چاکر بود

خاکِ درگاهِ تو فرقِ آسمان را افسر است

فرشِ راهت رشکِ عرشِ خالقِ اکبر بود

ص: 1412

در ظهورِ خویشتن بنما شتاب ای سرّ حق

زان که ایمان خوار و اهلش عاجز و مضطر بود

تا تو در غیب اندری ای بهترین خلق خدای

ملّتِ اسلام را حالت ز بد بدتر بود

700- گشته پنهان عدل و پیدا جور و ظلم ای شهریار

فتنه از حد شد برون جور و ستم بی مر بود

تیغ برکش از تنِ اعدا برون آور دمار

ای که تیغت دافعِ طغیان و شور و شر بود

تا که گردد پاک لوحِ گیتی از زنگِ نفاق

زان مصیقل تیغ کان مر ایزدی نشتر بود

هر که را کردی تو دور از آستانِ قربِ خویش

دوری از قربِ خدایش بدترین کیفر بود

خسروِ عالم تو را هرگز نمی خوانم از آنک

خسروان را خاکِ درگاهت به سر افسر بود

شعرِ همدم چون بود در وصفِ ذاتِ پاکِ تو

گر چه باشد چون خزف نیکوتر از گوهر بود

دستگیری کن که از جورِ فلک از پا فتاد

ای که الطافِ تو همچون رحمتِ داور بود

تا که یزدان را خدا خوانند و احمد را نبی

تا که سلطانِ ولایت خواجه قنبر بود

باد همچو عید، ایّامِ محبِّ جاهِ تو

روزِ اعدایت ز شامِ تیره، تیره تر بود

ص: 1413

هادی

اشاره

همانا تخلّص به اسم می کرده، اسمش سیّد محمّد هادی از سادات جلیل القدر موسوی پیشه اش روضه خوانی است. ولی شعرش را کمیّت افزون تر از کیفیت است. این مسمّط از وی نگارش می رود:

فی مدیحة القائم علیه السلام

مهرِ بیضا و شاهِ زیور بر

چون کشید از افق به گردون سر

بهرِ تسخیرِ هفت و دو کشور

ریخت بس تیر و نیزه و خنجر

صحنِ آفاق را گرفت شرر

ظلمت از هر طرف گریزان شد

کهکشان در فلک هراسان شد

جسمِ انجم ز نور عریان شد

زنگیِ شب به شکلِ غلمان شد

پرده بر رخ کشید قرصِ قمر

چیده شد از جهان بساطِ سواد

شد نمایان امان و امن و وداد

از وصالش نموده درکِ مراد

انس و جن وحش و طیر نبت و نبات

بحر و بر کوه و دشت نخل و مدر

آدم از روح او مروّحِ جان

داده بر هر سری سر و سامان

سطحِ غبرا چو صحنِ باغِ جنان

ذرّه ها در فضاش رقص کنان

عبس اللّیل رفته در بستر

701- چشم شب از نهیبِ وی به مغاک

الحذر گوی شبروِ سفّاک

صبح آمد برم گریبان چاک

برگ ریزان سپاهِ تیره به خاک

گفتمش «چیست در بر تو خبر»

گفت «آوخ چقدر بی خردی

در دیارِ عقول نابلدی

گوییا خسته قلب و خون کبدی

کاین چنین بی خبر ز هر سندی

بشنو [و] از حکایتم مگذر

روزِ اکمال نورِ معبود است

مولدِ شهسوارِ موعود است

آن که ز ایجادِ خلق مقصود است

مایه هست و بودِ هر بود است

نامِ او نامِ بهترینِ بشر

حجّتِ منتظر امامِ به حق

آن که نورش ز نورِ حق مشتق

ص: 1414

گیرد از وی صلایِ حق رونق

کفر از برقِ تیغِ او منشق

همه ماسوی ورا چاکر

گ-وهرِ درجِ سیّدِ بط-حا

اخ-ترِ ب-رجِ زه-ره زه-را

آیتِ ن-ورِ زاده طاه-ا

م-اهِ ت-اب-انِ آس-مانِ ح-یا

شمسه ارض و زیب نُه دفتر

از ازل شاهِ ملکِ توحید است

قطبِ امکان و عینِ تجرید است

خسروِ دارِ ملکِ تفرید است

بیخِ توفیق و شاهِ تأیید است

ذاتِ او ممکنات را مصدر

واجب و ممکنش نمی دانم

لیک گه این گهیش آن خوانم

سخن از این و گاه از آن رانم

محوِ این گاه و ماتِ آن مانم

چو صفاتش ازین دو نیست به در

شمعِ ایجاد شاهِ دریا دل

ماهِ انجم فروزِ هر محفل

در تجلیش جلوه ها حاصل

ظهر الحق و ابطل الباطل

منکرش را بود مکان به سقر

ای مراد و مفادِ آیه نور

وی به شخصت جهانیان مسرور

702- وی تو ایجادِ کون را منظور

چه شود گر کنی ز پرده ظهور

عالمی را دهی همی زیور

تا تو را می کنم ز صدق ثنا

کایناتم شده است مدح سرا

دارم از تو امیدِ لطف و عطا

شافعِ من شوی به روزِ جزا

ای شفیعِ جهانیان یکسر

(حسب الفرمایش المقرب الحضرت الحسینیّه تحریر شد

اگر چه قابل حضور نیست و لایق خدمت نه لکن

بلبل به باغ و جغد به ویرانه تاخته

هر کس به قدر همّت خود خانه ساخته

فی شعر شعبان المعظم سنه 1303

اقلّ الحاج و السادات و الذاکرین محمد هادی الموسوی)

ص: 1415

[خاتمه]

بحمد اللّه و المنّه این تذکره که محیی نام شعرای نامدار و فضلای عالی مقدار است، اگر چه شعرا و فضلا را نام نیکو در جهان همی ماندنی است و محو ناشدنی. ولی این کتاب مستطاب یادآورنده است مر بینندگان آینده را از نام آن گذشتگان. که چون بینند، به دعای خیر یادشان کنند. و دریغ و فسوس بر گذشتنشان خورند. زیرا دوره تاریکی ادبیات است. و دیگر همانند این رفتگان را آیندگان نخواهند دید. اگر چه نومید نشاید بود، شاید باز دوره تجدید ادبیات و بروز و ظهور سخن به طرز باستان بازگردد. و ادب رونقی گیرد. اکنون که ناامیدی را بر امیدواری برتری است؛ تا خدای چه خواهد و همّت خاصان چه کند.

والحمد للّه اولا و اخرا و ظاهرا و باطنا و الصّلوة و السّلام علی رسوله المصطفی و الائمة المیامین و رحمة اللّه و برکاته.

کتبه و جمعه علی حسب امر السیّد السّند، میر سید حسین خلف المرحوم المبرور الحاج میر سیّد علی التّقوی الاخوی طاب ثراه، محمد علی بن عبد الخالق المصاحبی النّائینی المتخلّص به عبرت فی لیلة الاربعاء عاشر رمضان المبارک من شهور سنه تسع و ثلاثین و ثلاث مأئه بعد الالف من الهجرة النّبویه علیه و آله السّلام.

ص: 1416

ملحقات

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

پاره ای از قصاید در نسخه های گردآورده دیده شد، که گوینده آن ها را ندانستیم و نخواستیم که از ردیف اشعار شعرای معلوم الاسم او الرّسم، خارج و در طاق بی اعتنایی یا نسیان گذارده شود، لهذا پس از اتمام تذکره ها آن ها را نیز نگاشته ملحق به آخر آن کردیم و من اللّه التوفیق

فی مدیحة القائم علیه السلام

ماکه از جامِ عشق، سرشاریم

بی خود از خویش و محو دیداریم

آفتابِ سپهرِ مکرمتیم

گوهر آکنده بحرِ ذخّاریم

کانِ ایجاد و بحرِ هستی را

زرّ نابیم و درّ شهواریم

گر فرومایه و تهی دستیم

نقدها را یگانه معیاریم

نفس توحید و اصل ایمانیم

بر میان بسته گرچه زنّاریم

گاه تسلیم بینوا و خموش

چنگ آویخته به دیواریم

لیک اندر کف نوابخشان

صد هزاران نوا به هر تاریم

باز در عین آن نوا و خروش

آلتی فی المثل چو نرماریم

بر سکون زمین علامت ماست

گردش چرخ را مددکاریم

شاخ طوبی و چشمه تسلیم

اصل زقّوم و شعله ناریم

در وجود و عدم چو برقِ جهان

گاه پنهان گهی پدیداریم

بر ملک برگزیده ناموسیم

گرچه در خلق لکّه عاریم

از بهشت و ز مور و غلمانش

طالب جلوه ای ز دلداریم

غافل از مهر و کین دشمن و دوست

فارغ از قید و دست و دستاریم

گر گرانی کند سر و دستار

ما در افکندنش سبکباریم

گلِ سوری به گلستانِ وجود

گر چه در چشمِ دشمنان خواریم

ص: 1417

قامت افراشته چون سرویم

چهره افروخته چون ناریم

705- بختِ میمون و طالعِ مسعود

همه را در پناهِ خود داریم

با سری مستِ باده عشقیم

با دلی رازدانِ هشیاریم

مرغِ عرشیم و از حظیره قدس

اندر این خاکدان گرفتاریم

سگِ هاری است نفسِ سرکشِ ما

جنگجو با چنین سگِ هاریم

برتر از کفر و دین گرفته مقام

هر دو را زیر پای بگذاریم

نور و ظلمت به چشمِ ماست یکی

گر به اقرار یا در انکاریم

سرّ توحید را ز هر سرِ موی

با هزاران زبان در اقراریم

کعبه جوییم یا به دیر رویم

ذکر گوییم یا که خمّاریم

هم در آن لحظه در مناجاتیم

هم در آن وقت فکرِ اذکاریم

گر چه جسمیم در نظر امّا

نفحه روح را مددکاریم

در حوادث به قوّت ایمان

همچو کوهی به جای ستواریم

خلق را چون نه تابِ دیدنِ ماست

رفته در ابرِ تیره و تاریم

در کفِ خلقِ عاجز و مسکین

مظهرِ قدرتیم و قهّاریم

اوّلین نفحه واخرین تسلیم

فاعل مطلقیم و مختاریم

آتشِ عشق را نخست قبس

مظهرِ حق به گفت و کرداریم

گرچه از خاکِ تیره طینتِ ماست

روشنی بخشِ جمله انواریم

ژنده پوشیم و خشت بر بالین

حکمفرمای هفت و هم چاریم

گر گداییم ملک کسری را

به جوی نزدِ خویش نشماریم

عالم السّر و الخفایا نی

لیک مجموعه ای ز اسراریم

رنگ بندِ شقایم و گل ها

نزهت افزای باغ و گلزاریم

از ازل تا ابد نمایشِ ماست

یک تجلّی ولی به تکراریم

زهره خنیاگری به مجلس ماست

پشت گوشی به ریش اگر خاریم

ص: 1418

دستِ قدرت زآستینِ وجود

چون پی مصلحت برون آریم

جمله ذرات را به عالم کون

در کف اختیار خود داریم

مرهم زخم های ناسوریم

هم نمک بر جراحت ناریم

706- بر یکی نوش و بر یکی نیشیم

به مثل همچو بیش و جدواریم

قهر آلوده همچو کامِ نهنگ

زهر آکنده چون دمِ ماریم

خلق را گه بلا و قهر شویم

گر بر ایشان ز مهر غمخواریم

گاه دردیم و گاه درمانیم

گه طبیبیم و گاه بیماریم

گه پی قهر بانگ رعد کنیم

گاه در سینه ناله زاریم

گه بر افتادگانِ آواره

دستگیریم و مأمن و جاریم

گه چون نقطه ثابت و ساکن

گاه سرگشته همچو پرگاریم

مر یکی را ز قهر زحمتِ روح

مر یکی را ز مهر تیماریم

در یکی بادیه وزنده سموم

بر یکی ابرِ مکرمت باریم

آهوان را دهیم نافه مشک

پس جعل را به پشک بسپاریم

وندر این جمله تابع عقلیم

بنده کردگارِ داداریم

نیست منظور جز طریق خدای

غیر توحید حق نپنداریم

نه که از خواهشِ هوا و هوس

بر یکی یار و بر یک اغیاریم

گاه اسکندریم و در ظلمات

چشمه زندگی طلبکاریم

گاه خضریم و چشمه حیوان

از سرانگشتِ خویش بفشاریم

گاه مأمورِ عالمِ تکوین

موسیِ وقتِ خویش را ماریم

از پی مصلحت به عالمِ کون

تیغ بر حلقِ طفل بگذاریم

گاه کشتیّ تن خراب کنیم

گاه بر پاکننده دیواریم

گه چو اصحابِ کهف با دلِ پاک

جای بگزیده بر به کهساریم

سرّ توحید را نهفته ز خلق

با سگِ نفس خفته در غاریم

ص: 1419

گه ز طوفان چو نوح در کشتی

لطمه بحر را گرفتاریم

گاه جودی صفت بر این کشتی

از حوادث به بحر زنهاریم

گاه در جذبه چون خلیل ز شوق

بی خبر از زبانه ناریم

جان خود بر.....

چون سماعیل گه...

گاه موسی صفت به غلّه طور

«ارنی» بر سرِ زبان داریم

707- گاه در کامِ ماهی و ذوالنّون

گاه عیسی و بر سرِ داریم

گه چو یعقوب در فراقِ پسر

اشک ریزیم و دل نگهداریم

گه چو یوسف عزیزِ مصر شویم

گه به چشمِ برادران خواریم

چون سلیمان بر آدمی و پری

تاجِ شاهنشهی سزاواریم

گه چو ایوب گونه گونه بلا

بر تن و جانِ خود خریداریم

سرِ تمکین فکنده در پیشیم

گه به تارک نهاده منشاریم

گاه خونین کفن به جانبازی

بردهیم و خدای را ثاریم

بوالعجب نیست این مقام که ما

عقدِ بیعت ز پیرِ خود داریم

حجّتِ عصر را ثناخوانیم

فارغ از هولِ محشر و ناریم

مهدی بن حسن علیه السلام که راهِ نجات

در طریقِ ولایتش داریم

نیست در این مقاله کذب و خلاف

زان که من نیست، ما به گفتاریم

ص: 1420

این غزل و غزل دیگر مردف به چرخ نیز از آن دیگری است مختوم

مدیحه امام زمان علیه السلام

نشنود ناله وافغان چه کنم؟

از منِ زارِ پریشان چه کنم؟

دلم از خنجرِ غم صد چاک است

چاره چاکِ گریبان چه کنم؟

چشمم از حادثه طوفان بار است

سرمه سنگِ صفاهان چه کنم؟

مادرِ طالعم از بی مهری

تلخ دارد سرِ پستان چه کنم؟

عالم از سوزِ دلم می سوزد

دفع این آتشِ سوزان چه کنم؟

خوانِ ما خانه زنبوران است

طلبِ نعمت ازین خوان چه کنم؟

نانِ دونان همه سنگ است مرا

یک به یک ریخته دندان چه کنم؟

اغنیا جمله گدایان شده اند

طلبِ نانِ گدایان چه کنم؟

نیست در خوانِ بشر نانِ امید

زو طمع نعمتِ الوان چه کنم؟

نیست سرمنزلِ امّید پدید

بیهده این همه جولان چه کنم؟

نیست در لوحِ فلک نقشِ مراد

سینه را تخته طفلان چه کنم؟

درس گوینده من چون گنگ است

ابجد لوحِ دبستان چه کنم؟

708- عالم از شومی ما ویران است

تهمتِ ظلم به دوران چه کنم؟

دلم از غم گره اندر گره است

نگشاید ز گلستان چه کنم؟

غرقه چاهِ غمم چون یوسف

دلو از کلبه بریان چه کنم؟(1)

چون ز اخوان بفتادم در چاه

تهمتِ ظلم به گرگان چه کنم؟

این هم از ستمِ اخوان است

می کشم این غم از اخوان چه کنم؟

یوسفم بند به زندانِ غمش

شاهیِ مصر به زندان چه کنم؟

من همای فلکِ فضلم و بس

نیستم غولِ بیابان چه کنم؟

به درستی مثلم چون خورشید

همچو مه روی به نقصان چه کنم؟

ص: 1421


1- . حاشیه: هکذا فی النسخه.

گرچه سهراب صفت دیو کُشم

چاره رستمِ دستان چه کنم؟

ما بگیریم خرِ دنیا را

زیرِ بار آمده پالان چه کنم؟

نیست در باغ فلک غنچه مهر

مدد از بادِ بهاران چه کنم؟

خاکِ آدم تهی از تخمِ وفاست

ابر از دیده گریان چه کنم؟

در نمکدانِ جهان بی نمکی است

چون نمک نیست نمکدان چه کنم؟

تا یکی میل کنم لقمه چرب

سینه را مرقدِ حیوان چه کنم؟

کشتی من شده چون دریایی

دیده را بیهده طوفان چه کنم؟

بی نوا ساخت مرا رهزنِ دهر

نه سرم مانده نه سامان چه کنم؟

بازِ جانم چو پرید از سرِ تن

نروم گر ز پی آن چه کنم؟

نیست فریادرسی در عالم

بیهده این همه افغان چه کنم؟

قوتِ هر روزه ام از بیدادی

ندهد مشرفِ دیوان چه کنم؟

چون مرادم نه برآید ز کسی

نروم بر درِ سلطان چه کنم؟

گر شکایت نبرم بر درِ شاه

دفعِ غم های فراوان چه کنم؟

قائمِ آل، نظر گر نکند

خونِ دل قوت... چه کنم؟

وله ایضا

شیوه بازیگران بنمود چرخ

حقّه بازی در جهان بنمود چرخ

709- مادرِ شب طفلِ خون آلوده زاد

خیمه آب روان بنمود چرخ

از لبِ چون لعل طفلِ یکشبه

هم لعابِ لعلسان بنمود چرخ

در بساطِ شرق همچون شاطر است

بازیی از نو عیان بنمود چرخ

باده گلفام در جامِ بلور

از پی دردی کشان بنمود چرخ

جمله افسون های مغرب را پدید

در زمینِ خاوران بنمود چرخ

آنچه خواری بر سرِ انجم نمود

هم به فرقِ فرقدان بنمود چرخ

ص: 1422

کار بر اسلامیان چون تنگ بود

دستِ قدرت زاسمان بنمود چرخ

ناگهان یک تازیانه برکشید

شیرِ گردون را روان بنمود چرخ

از دعای شاه بر مشتی ضعیف

پیرِ عالم را جوان بنمود چرخ

گوسفندانِ نبی راهی شدند

چون سرِ چوب شبان بنمود چرخ

دشمنِ اسلام را بر باد داد

عذرِ آن کارِ گران بنمود چرخ

شد شکستِ لشکرِ افسونگران

چون یدِ بیضا عیان بنمود چرخ

آن افاعی رفت در کامِ عصا

دفع سحرِ ساحران بنمود چرخ

ریخت دُرها ز افسرِ ضحّاکِ دهر

تا سرِ تاجِ کیان بنمود چرخ

مهره های مارِ ضحّاکی شکست

چون لوای کاویان بنمود چرخ

بادبان و تیر در کشتیّ چرخ

از پرند و پرنیان بنمود چرخ

تا برآید پورِ مریم بر سما

پلّه ای از نردبان بنمود چرخ

اخگری در منقلستان بود کم

از تهِ ریگِ روان بنمود چرخ

اذنِ حفظِ حوزه اسلام را

از درِ شاهِ جهان بنمود چرخ

حجّتِ حقّ، قائمِ آلِ نبی

کز قدومِ او نشان بنمود چرخ

خنجرِ خونریز اعدایش بریخت

زان به رنگِ ارغوان بنمود چرخ

تا بریزد خونِ بدخواهانِ او

شاهراهِ کهکشان بنمود چرخ

ناتوان شد ناله بدخواه او

بس که درد باتوان بنمود چرخ

تا کند بهرِ عدویش تیغ تیز

تسمه و سنگ و فسان بنمود چرخ

پنجه زرّینِ خاصانِ خدای

هر سحر بر آسمان بنمود چرخ

710- تا بقای دینِ احبابش ز حق

در دو عالم جاودان بنمود چرخ

ص: 1423

در مدح امام زمان گفته گوینده معلوم نیست

ای برده دلم ز نرگسِ فتّان

ای آفتِ جانم از لبِ خندان

ای خالِ سیاهِ نامسلمانت

غارتگرِ دین و آفتِ ایمان

دندانت به نورِ اختری و باشد

خورشید غلامت از بنِ دندان

زلفِ تو ربوده رونقِ عنبر

لعلِ تو شکسته قیمتِ مرجان

بر ماه تو را شکفته اسپرغم

بر سرو تو را دمیده لالستان

مرغ دلِ من به پیشِ پیکانت

با پای خود آید از پیِ قربان

از دُرجِ عقیقِ تو گهر پیدا

در زیر حریرِ تو خضر حیران

از رنگِ رخِ تو غازه خواهد گل

وز لطفِ لبِ تو تازه گردد جان

تو شاهدِ چین و لعبتِ خلّخ

تو قبله روم و ماهِ ترکستان

داری ز سمن یکی ذقن چون گوی

از مشک سیه دو طرّه چون چوگان

گر زاهد خشک بیندت یکره

نشگفت که بی دل است و تردامان

یوسف صفت ار به خلد بخرامی

ساعد ببُرند حوری و غلمان

رخشنده تری ز ماه بر گردون

زیبنده تری ز سرو در بستان

وصل تو مراست خوشتر از جنّت

هجر تو مراست بدتر از نیران

برکشته تیرِ غمزه ات بگذر

ای نوشِ لبِ تو کشته را درمان

بر تشنه لعلِ خویشتن بنگر

ای در دهنِ تو چشمه حیوان

در چشمِ تو صد عتاب و صد غمزه

در زلفِ تو صد فریب و صد دستان

ای یار مبر جفا و جور از حد

زین بیش مسوزم از تفِ هجران

تا با دگران تو یاری ای دلبر

با غم یارم به کلبه احزان

مخراش دلم به ناوکِ فرقت

مگداز تنم به بوته حرمان

بگذار عتاب و ناز را از سر

بنشین دمی و التهابِ دل بنشان

711- در جام بتا شرابِ عید افکن

بر رویِ چو مه گلابِ عید افشان

ص: 1424

نی نی ز گلاب و عطر بس خوشتر

آن خوی که تو را به عارضِ رخشان

شد باز به خاکیان، درِ جنّت

از مقدمِ پادشاهِ انس و جان

از چهره و خال خود بیاور هین

در مجلس عود و مجمرِ سوزان

جامی بده،ای نگارِ عیسی دم

رخشنده چو کفِّ موسیِ عمران

عیدی که ز جمله عیدها برتر

از قدر و شرافت و جلال و شان

چون لیله قدر از دگر شب ها

چون چوبِ کلیم از دگر ثعبان

این عیدِ خجسته مولدِ شاهی است

کز پادشهان تهی کند کیهان

این جشن ز بهرِ مقدم ماهی است

کامد به ظهور در مهِ شعبان

این فال مبارک از پیِ روزی است

کوکام نهد به خطّه امکان

بر فرقِ سر از کرامتش مغفر

بر دوشِ و بر از سعادتش خفتان

پشتِ سپهش وقایه نصرت

پیش حشمش طلایه ایمان

در کوکبه جلال او بینی

خور غاشیه کش، قمر جنیبت ران

چون هندوکی به پاسبانی بر

بر بامِ جلال و رفعتش کیوان

در خرمنِ کفر افکند آتش

در دیده شرک بر زند پیکان

بر خوانِ نوال بی کران او

خلقان همه روز و شب همی مهمان

چون کلّه ببندد ابرِ انعامش

از شوره زمین دمد گل و ریحان

در بحرِ سخای دستِ دربارش

غوطه زده بحرِ قلزم و عمان

دیوان عدالتش چو بگشایند

تیر آید چک نویس آن دیوان

حیدر صفتی که پیش سهمِ او

افکنده سپر شجاعتِ شجعان

احمد خویی که پیشِ اخلاقش

باشد چو گیاه جنّتِ رضوان

ای فرقتِ تو جحیم را آیت

وی طلعت تو بهشت را برهان

در کشتی مهرت آن که جا بگرفت

در لجّه غم نترسد از طوفان

بر ذیل ولایت آن که زد پنجه

دشواری روز محشرش آسان

ص: 1425

دل ها همه زانتظارِ تو خون شد

باز آ و ز انتظارشان برهان

712- در عرصه گیتی آفتاب آسا

آن رخش ستاره سیر را بجهان

از ریشه بنای ظلم و بدعت را

با تیشه داد برکن از بنیان

در صفت انجمن قدس، اعنی، جشن نیمه شعبان یکی از شعرا گفته:

ای انجمنِ خجسته انجم

ای انجمت از خواصِ مردم

ای انجمنِ بزرگِ عالم

وی عرشه تو چو عرشِ اعظم

ای کنزِ رموز علم و دانش

وی بحرِ کمال و عقل و بینش

ای مجلسِ صلحِ اهلِ عالم

وی صالح مصلحِ مسلّم

ای هشت بهشت و هفت انجم

در سدّه کبریاییت گم

سطح تو بود چو کفّ موسی

صحنِ تو طوافگاهِ عیسی

تو آینه جهان نمایی

مجلای تجلّی خدایی

ای صدرِ تو سدره را برابر

وی زیر پی تو چرخِ اخضر

ای صبحِ وصال از تو طالع

وی شامِ فراق از تو قالع

تو مرکزِ دایره جهانی

مسجودِ زمین و آسمانی

تو بدرِ منیرِ عالمینی

تو شمسِ مضئِ خافقینی

ای خاکِ مطهّرِ مقدس

زیر قدمِ تو چرخِ اطلس

ای مصطبه پر از دقایق

وی صدرِ تو مصدرِ حقایق

بهتر ز جنان بود رواقت

بهتر ز قصور هر اطاقت

ای کعبه اهلِ دل سرایت

وی قبله مقبلان فضایت

ای انجمنِ بهشت آیین

وی انجمنِ سپهر تمکین

ایوانِ بلندِ عارفانی

میدان کمالِ شاعرانی

ای کوی تو رشکِ قلّه طور

وی در تو عیان تجلّیِ نور

ص: 1426

در کاخِ تو مردمان کامل

در خواندنِ نظم و نثر جاهل

شعری که بود نظیر شعری

شنعت گرِنظم بن...؟

شعری شرفِ فضایلِ قیس

زینت دهِ شعرِ امرء القیس

713- نظمی به نظامِ نظمِ حسّان

افصح ز بیانِ نثرِ سحبان

گر مختصر است ور مطوّل

باشد همه همچو وحیِ منزل

ریزند گهر ز لب به دامن

در مدح ولیّ حیّ ذوالمن

آن قائمِ دائم جهاندار

مهدی گلِ گلستانِ اسرار

آن سرّ خدا و نورِ مطلق

آن آیتِ حقّ و رایتِ حق

ای مالکِ دین و صاحبِ عصر

ای مظهرِ فتح و معنیِ نصر

سیّد علی اوستادِ معنی

در مدحِ تو داد دادِ معنی

عمری همه صرفِ انجمن کرد

تا مجلس خود به از چمن کرد

این انجمنِ خجسته انجم

همواره بود مطافِ مردم

مسمط خزانیه و مدحت امام زمان علیه السلام است. گوینده معلوم نیست؛ ولی نیکو گفته:

بینم امروز که دل باز خروشان شودا

وان نسیمِ سحری مشک فروشان شودا

خمِ می بر به شغب آید و جوشان شودا

زان میِ سرخ مغ می کده نوشان شودا

کبک در کوه پریشان و خموشان شود

هست این مرحله خود نادره تر ای عجبی

تاکنون باغ خود از سوری و هم از سمنا

بود رشکِ ارم و شرمِ بهشتِ عدنا

ویژه آن سنبل فرخنده سیمین ذقنا

اندر آمیخته با خیری و با نسترنا

سرو چون زلفِ دلارام شکن در شکنا

مرغکان یکسره کشمر بتِ زنّار لبی

چند روزی ز نظر خوب نرفته است هنوز

که برفت از بر ما شش مه خرداد و تموز

ص: 1427

این چه غوغا و چه شور است که اندر شب و روز

رخ بیالوده به گِل نسترن......

مرغکان را به هم این غلغل های جانسوز

بود کاین شاخه گل گشت چرا چون حطبی

سلب سبز چمن عبقری زرد چراست

وان خجسته به چمن مقنعه پرگرد چراست

بانگ قانون زبلبل چنین درد چراست

فاخته···

714- مهر ما هست همی رعد بناورد چراست

نیست در باغ دگر هیچ نشاط و شغبی

رفت قمری چو رود تیر به پرتاب همی

گفت بلبل: «دگر ایدون نکنم خواب همی»

جوک با فاخته آمیخت که بشتاب همی

اینک از برف شود تن همه بی تاب همی

این خزان است و کند سعی درین باب همی

دگر از گل خبری نیست چه داری طلبی

چون که از باد خزان شاخه زر گشت دژم

رزبان رفت و درِ باغ فروبست به هم

چین به ابرو زد و آنگاه به صد خشم و ستم

دختِ رز را به خُم افکند و بیفشرد شکم

استخوانشان به کناری زد و بشکست قدم

پس بگسترد به خُم نیز پلاسین سلبی

دخت رز خفته به خُم هست بدین ناز همی

نشنود هیچ کس از وی دگر آواز همی

رزبان نیز نگوید به کس این راز همی

چند ماهی درِ خُم را نکند باز همی

تا شود لعلِ می خلّخ و شیراز همی

گویی این دخترکان را نبود هیچ ابی

روزکی رزبان از جای در آید به شتاب

در خم باز نماید به دو صد خشم و عتاب

بیند آن دخترکان را همه مخمور و خراب

تن در افکنده در آن خم همه اندر میِ ناب

گوید: «این نادره کس هیچ ندیده است به خواب

که منش بینم این گونه ز بنت العنبی

ص: 1428

به لگد خُرد نمودم استخوان و سرشان

کردم از تیغ جدا از شکمِ مادرشان

به خم افکنده گِل اندود نمودم درشان

حال بینم که شده لعل، میِ عبهرشان

بایدم جشنی آراست کنون در برشان

با بتی نیک شمایل، مهِ سیمین غببی»

دوش چون آن مغِ پاکیزه فرخنده سرشت

بربیفکند همی از سرِ خم یکسو خشت

گفت اکنون که خزان سرو و گل از باغ بهشت

بین چه نیکو سخن آن موبد آموده نوشت

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

باغ گر نیست.....

715- گرچه از کجرویِ چرخ من افسرده دلم

وز تقاضایِ قضا خسته و پژمرده دلم

نه هم افسرده و پژمرده که من مرده دلم

آید از دیده برون خونِ جگر خورده دلم

از کفم صبر و توان هر دو برون برده دلم

لیک زین عیش مرا نیست به گیتی هربی

چبود امروز که عالم همه شور است و خروش

مژده هزمان به خلایق ز حق آید ز سروش

به شغب آمده آن مغبچه باده فروش

دوش گفت این سخنم سروقدی تنگ به گوش

هست مولودِ مهین خسرو با فرّه و هوش

شهِ احمد نسبی خسروِ مهدی لقبی

من در امروز که فرخنده و مسعود بود

روزِ مولودِ مهین مظهرِ معبود بود

آن که بر خلق جهان باعث و مقصود بود

در پسِ پرده غیب است که مشهود بود

هست امّید که بی پردگیش زود بود

باید آراستم جشن و بساطِ طربی

شهریاری که بود وحی الهی سخنش

سلسبیلش لب و کوثر اثری از دهنش

گر فرازد پی کین بازویِ لشگر شکنش

آن که دشمن کشی و دوست نوازی است فنش

خرقه برخصم بداندیش نماید کفنش

یادگار اسداللّه شهِ ذوحسبی

ص: 1429

شیرِ حق عقل نخستین شهِ با فرّه و جاه

آن که با مهرش کاهی است دو صد کوه گناه

انبیا را همه لطفش به دو گیتی است پناه

یک ز غرقاب رهاند یکی از چاه به گاه

زو شود نطفه جنین زو دمد از خاک گیاه

او بیاراست مه و سال و چنین روز و شبی

جز ولایش نبود هیچ چو فریادرسی

نسبتش را............... خسی

آن که بی رایش در سینه نپوید نفسی

دید موسی چو به سینا ز جمالش قبسی

شد برون ز امرش ار داشت هوا و هوسی

خرّ مغشیا ایدون نشمارم عجبی

از سرِ خشم چو آهنگ سواری کندا

ضربِ تیغش هنرِ ابر بهاری کندا

716- خاک از خونِ خسان لعل و نگاری کندا

کوه دشمن همه از بیم فراری کندا

آشکارا همه او قدرت باری کندا

اللّه اللّه حذر آن روز که سازد غضبی

گر که جنبش کند و دست به شمشیر کند

وان سبک خنگ پیِ گام زدن چیر کند

فلک از گردش خود روز و شبان سیر کند

به رکابش ملک الموت دل آژیر کند

دوده کفر و ضلالت زبر و زیر کند

سرکشان را همگی سر بزند بر خشبی

اللّه اللّه چو به کین خسروِ دین کوس زند

حلقه بندگیش رستم و الکوس(1) زند

ره نوردش سم بر تارکِ کاووس زند

از فلک عیسی باز آید و ناقوس زند

چرخ گردد خم و خاکِ قدمش بوس زند

دوزخ از آتشِ قهرش به اثر یک لهبی

همه بتخانه و آتشکده ها دور کند

تخم بیداد زگیتی همه نابود کند

راه ظلم و ستم و کفر چو مسدود کند

گرچه دیر آید لیکن چو رسد زود کند

ص: 1430


1- . الکوس: نام پهلوان تورانی که به دست رستم کشته شد.

هرچه او سازد فرخنده و محمود کند

نی بر او رنج در کار بود نی تعبی

مژده ای منتظران کاین خلفِ منتظر است

یادگارِ ده و یک حجّتِ ثانی عشر است

قائم آلِ محمّد علیهم السلام شه صاحب نظر است

پاسبانیّ درش خود شرفِ بوالبشر است

عقل را راه کجا در سر این ره گذر است

کافرینش را باشد به دو گیتی سببی

شهریارا فلک امروز به کامِ تو بود

جبرئیل این شرفش بس که غلامِ تو بود

سکّه سروری امروز به نامِ تو بود

شعله برق بهاری ز حسامِ تو بود

وان قضا و قدرش توسنِ رامِ تو بود

دامن عهدت .... سلبی

چشم حق شیرِ خدا بازوی دادار تویی

در پس پرده همانستی و ستّار تویی

نه خدایی تو ولی فاعلِ مختار تویی

نقطه دایره هم مرکزِ پرگار تویی

717- یادگارِ نبی و حیدرِ کرّار تویی

خود کلیدِ درِ گنجینه اصل و نسبی

* * * * * *

آمد شهِ نو منتخب لشگر و کشور

زو کشور و لشگر بود آباد و مظفّر

ای شاهدِ جانانِ من ای ماهِ منوّر

ما منتظرانیم که بنمایی منظر

تا جز روش عدل نبینیم به دوران

شاه آمد و شعبان و شب ای شاهدِ بت رو

ای خوب تر از جمله برون آی ز مشکو

تا چند نهان می کنی از دیده ما رو

از چهره به یکسو فکن آن طرّه گیسو

کافزون شودم خرّمی نیمه شعبان

شک نیست که بس خوب تر از نیمه ماهی

وز خال و خط و زلف، شهنشاهِ سپاهی

بر شیفته و غمزدگان پشت و پناهی

من عاشقِ رخسارِ تو و خویش گواهی

ص: 1431

برعاشقِ خود جور مکن ای مهِ تابان

با هر که وفا کردم او ترکِ وفا کرد

نه ترکِ وفا کرد که بس جور و جفا کرد

دانی به دلم تیرِ جفای تو چها کرد

بگذار بگویند پس از ما که صفا کرد

بر عاشقِ دلداده اش آن لعبتِ خندان

ای آن که لب لعل تو چون آب نبات است

امّا چه نباتی که به از آبِ حیات است

خطّ تو چو خضر و سرِ زلفت ظلمات است

امشب که شبِ نیمه شعبان و برات است

ده کامِ دلِ عاشقت از غایتِ احسان

ما منتظرانیم که خود مهدی موعود

آن حجّتِ قائم وصیِ حضرتِ معبود

آن گونه که فرمود به ما احمدِ محمود

آید که شود حق به همه ظاهر و مشهود

تا ظالمِ بیدین شود از کرده پشیمان

امسال ز پس گفته تهدید(1) شنفتیم

بر بسترِ خود یک شبِ راحت نخفتیم

دانی که به صد رنج و به صد محنت خفتیم

این مدح پی خدمت دیرینه بگفتیم

تا باز نمانیم هم از زمره اقران

ای ختمِ رسل را وصی و ختمِ ولایت

امّید که ببینیم همی زود لقایت

718- ای جان و دلِ خلقِ جهان جمله فدایت

افتاده سر ای کاش ببینیم به پایت

تا بزه ما عفو کند حضرتِ یزدان

گر خود نرسی ای شهم این ماه به فریاد

بی شک که در این سال برد خاکِ مرا باد

عالم همه عدل است و بن یک تنه بیداد

ارجو که دهی دادِ من ای حجّتِ حق داد

کامروز همی هستم ناچار و پریشان

این مسمط نیز نیکو مسمّطی است عارفانه

خود اگر چه نیست ثنای من به خدا سزای تو یا علی

نبود سزا به زبانِ من به جز از ثنای تو یا علی

ص: 1432


1- . نسخه: «تحدید».

متحیّرم چو فنا شدم همه در بقای تو یا علی

که فنای محض چسان کند صفت لقای تو یا علی

مگر از زبانِ منت ثنا بکند خدای تو یا علی

ز ازل حقیقتِ لایری به ظهور خواست چو دم زند

ز فروغِ ذاتِ بسیطِ خود به صفت صفاتِ علم زند

چو نمی زید قدیم را که به حادثات قدم زند

ز نو کرد خلقت حادثی که قَدم به بزمِ قِدم زند

که لقای خویش نظر کند مگر از لقای تو یا علی

به ظلامِ بادیه عدم چو ز نورِ عشق فشاند رب

ز عدم حقایقِ مختلف به سوی وجود کشاند رب

پی عقدِ عهدِ الفتشان به حضورِ عشق نشاند رب

ز تو هم بلی بشنید حق و تو هم الست بخواند رب

که نبود صادر و مصدری برِ او و رایِ تو یا علی

به جز از تو صرفِ وجود نی که تو مصدری و تو صادری

به جز از تو غیب و شهود نی که تو باطنی و تو ظاهری

ز تو خلق.... حق عیان که تو مظهریّ و تو مظهری

ز تو ب.... دل........

کسی آگهی نه ز ابتدا نه ز انتهای تو یا علی

چو به کوی ................. به ارادتش

به تو از زر ......... جان بگرفت..

گه فضل و وقت............ به ظهور در به شهادتش

که رسد شقی به شقاوت ......... به سعادتش

پس از... به غدیر خم.... یا علی

ص: 1433

ز خطاب... آگهی ....................

............ حق به سر .........................

719- که ظهور سرّ....................

هله بر طرف حجب........... ز عذار شاهد..............

به طلوعِ شمسِ ولایت افقِ خفای تو یا علی

چو ثنای گفت غدیر از تو خطبه کرد مفصّلی

من از آن بیانِ مطوّلش کنم اختصار به مجملی

که هر آن که والیِ او منم علی است بعدِ منش ولی

من او یکییم و دویی ز ما نکند نظر مگر احولی

که ز روی مکر و نفاق شد پی مرحبای تو یا علی

به حقیقتت قسم ای علی که تو خود حقیقتِ احمدی

تو تمامِ نعمتِ ایزدی تو کمالِ دینِ محمّدی

تو به نصّ آیتِ «انّما» ملکِ ولایت سرمدی

تو مسببی که ز امرِ حق بخ خودی و نفسِ خود آمدی

تو برای دوست شدی عیان دو جهان برای تو یا علی

تو به خود رسیده ای ای علی که به خود ز خود تو برسته ای

تو حجابِ عقل فکنده ای تو زمامِ عشق گسسته ای

سبحت وهم دریده ای فقرات نفس شکسته ای

ز سریر قرب گذشته ای به ضمیر وصل نشسته ای

که دویی است معنیِ قرب و این نبود روای تو یا علی

نفحاتِ قدس حکایتی ز شمیم طرّه موی تو

طبقات خلد کنایتی ز ریاضِ روضه کوی تو

ص: 1434

طلعاتِ غیبِ عنایتی بود از تجلّی روی تو

ز کتاب عشقِ حق آیتی به کلیم خواند ز سوی تو

که شجر دم از «انا ربّکم» زند از برای تو یا علی

تو معلمی که همه رسل ز کتابِ عشقِ توشان سبق

تو صحیفه ای که همه صحف ز رموزِ علمِ تو یک ورق

تویی آن تجلّیِ طور دل که کلیم شد ز تو متصق

تویی آن لطیفه کاف و نون که به توست خلقتِ ما خلق

تو حقیقتی که به پا بود به تو ما سوای تو یا علی

تویی آن منادی روز ذر که زد از الست برب صلا

تویی آن مجیبِ صلا که زد به جواب بانگ بلی بلی

تویی آن قسیم که کرده ای همه قسم اهل ولا، بلا

صنما به قسمِ تو راضیم بزن آتشم ز بلا هلا

که به جان طلب کند اهلِ دل ز بلا، بلای تو یا علی

هله عاشقم به تو ای علی اگر از تو جمله جفا بود

که اگر هزار جفا کنی به خدا که عینِ وفا بود

نقم از تو صرفِ نعم مرا الم از تو محض شفا بود

به هرآنچه از تو رسد خوشم چه کدورت و چه صفا بود

که بنوده.........................تو یا علی

نه شگفت شحنه عقل اگر رود از ولایتِ دل برون

که.............. شهِ عشق زد علمِ جنون

چه غم ار دل.............حشم بلا...

به خدا..........................................

720- گه چو گوی غلتم اگر به سر، سرِ ما و پای تو یا علی

ص: 1435

بپذیر عذرم اگر نشد پیِ حجِ بیت هوای دل

ره بیتِ گل ز چه بسپرم به هزار بیم به پای دل

نه به غیرِ کوی تو کعبه ام نه به جز منات منای دل

به رهِ حرم به صفِ صفا نروم برای صفای دل

که صفای مشعرِ صوفیان بود از صفای تو یا علی

همه کس پی تو به جستجو که بیابد از تو مگر نشان

چه صنم پرست حنیف خو چه صمد ستای لطیف جان

یکی از کنشت به گفتگوی یکی از حرم بودش بیان

دگری به کوفه نهاده رو که تو راست ارض غری مکان

من و سیرِ خطّه لامکان که در اوست جای تو یا علی

زده دستِ صنعِ حق از ازل چوز خاکِ کوی تو خشت من

به زلالِ جوی ولایتت چو سرشته اند سرشتِ من

نروم به بتکده و حرم تو حرم سرا تو کنشتِ من

چه کنم بهشت و نعیم او تو نعیمِ من تو بهشتِ من

ز نعیمِ هر دو جهان بَسَم، نعمِ ولای تو یا علی

فی میلاد القائم علیه السلام گوینده معلوم نیست

ما ز دین گر بری و گر همه کافر نعمیم

همگی ریزه خورِ سفره آن محتشمیم

پای تا سر همه غرقِ گنه و سر تا پای

باز از آن بحرِ کرم غرقه بحرِ نعمیم

دیده بر ابرِ کرم کوهِ گنه بسته چو ما

کرده از دیده روان سیلِ سرشکِ ندمیم

ص: 1436

گر برانی تو ز هر سوی از آن بابِ کرم

باز پوینده ز هر سو، سوی بابِ کرمیم

تا کشیده به فلک، کوهِ گنه دوخته چشم

ما درین بادیه بر رشحه ابرِ کرمیم

بس که منظور خیالی تو ز سر تا به قدم

بر تو هنگامِ نظر دیده ز سر تا قدمیم

همگی نقش وجودیم ولی از قدرت

تو چو شیرِ اجم و ما همه شیرِ علمیم

ما همه نقشِ وجودیم و تویی اصلِ وجود

نه عجب گر ز تو ما مقتدر و محتشیم

عشقِ ما بر رخِ تو از کششِ توست به خود

ما به سودای دل و کوششِ جان متّهمیم

همه از شهرِ تو و خاک نشینِ درِ تو

گر ز بغداد و حلب یا ز عراقِ عجمیم

هرچه هست از رهِ لطف است و ز رنجِ دل ماست

گر گهی ناله کنان از غم و رنج و المیم

قلمِ صنعِ وفا دولتِ عشّاق نوشت

زان که ما در کنفِ منشیِ لوح و قلمیم

صاحب الامر علیه السلام که بی حضرتِ او ما به جهان

بی شبان گلّه و با گرگ چریده غنمیم

عیدِ مولود ولی روز طرب در طرب است

نه چو هر عید که گه در طرب و گه به غمیم

ص: 1437

721- شاد بگرفته یکی جشن چو جشنِ خسرو

هریک آنجا بنشسته چو قباد و چو جمیم

گویی از صبحِ ازل مهرِ حقیقت طالع

شده کز پرتوِ آن ما بری از هر ظلمیم

یاربش باز رسان تا بکشد پرده عدل

که درین پرده عجب درکفِ جور و ستمیم

رقمِ سلطنتِ کون و مکان در کفِ ماست

که کشیده به رخ از بندگی او رقمیم

همچو پروانه برآن شمع شبستانِ حدوث

بلبلِ آن گلِ گلدسته باغِ قدمیم

ای شهِ دنیی و دین حرمتِ دین رفت ز دست

تو مپندار که ما بی تو دگر محترمیم

بر دهان نام علی تابع خوی....

بر زبان ورد صمد بنده خاصِ صنمیم

بر در میکده هر شب پی یک جرعه می

روز با جامه تقوی به طوافِ حرمیم

از پیِ خوردنِ اموالِ یتیمانِ صغیر

گه ولییّم و گهی شاهد و گاهی حکمیم

ای پیِ فتنه و تزویر ز ره بردن خلق

گر ز ابلیس نباشیم فزون، همه نه کمیم

دین به دینار فروشیده و غیرت به درم

پیروِ ملّتِ دینار و غیورِ درمیم

ص: 1438

گاه پامالِ عدو دشمنِ دین و دنیا

گه گرفتارِ غمی گه به شکنجِ سقمیم

گر نگیری تو ز مادست ایا غوثِ دو کون

در دو دنیا به عذاب و به عتاب و نقمیم

بنما چهره میمون و پس آنگه بنگر

که بدین حالِ پریشان چه مبارک شیمیم

گر نهی پای از این سوی ز یمنِ قدمت

طعنه زن از چمن و دشت به باغِ ارمیم

گر رسد موکب اجلالِ تو از ما هر یک

همچو جمشید به عزّ و به جلال و حشمیم

چون کشی رایت از این سو نگری کز سرِ طوع

گوش بر حکمِ و زبان لال ز لا و نعمیم

از پیِ رزمِ عدویت بود ار رویین تن

ما ز هر سو سوی او تاخته چون گستهمیم

شکرِ حق کز شرفِ ختمِ رسل وز تو خلف

با همه ناخلفی شهره به خیرالامیم

تا بود پشتِ فلک خم قد اعوانِ تو راست

راست چون ما پی یاری چو به طاعت که خمیم

فدایت شوم «شکسته قلم کی نویسد درست» با حالت کسالتِ چشم و مزاج بهتر ازین نمی توان شعر گفت. مستدعی است که اگر حالتی داشته باشید، خودتان درمجلس قرائت فرمایید. شاید از توجّه آن جناب فیضی از آن مجلس به این بنده هم رسیده باشد.

ص: 1439

فی میلادالقائم للّه درّ قائل

هوالمستعان

در آمد از درم آن دلربا مهِ مخمور

به عزّ و دولت و اقبال و ناز و عیش و سرور

به قامتی چو صنوبر به صورتی چو سمن

به عارضی چو پری و به چهره ای چون حور

به چشم فتنه شهری به زلف لیله هجر

به لعبتی همه شیرین به قامتی همه شور

قدش چو سرو ولی سرو اگر بود موزون

رخش چو حور نه باللّه که هست عینِ قصور

به لب مسیح زمان و به حسن یوسفِ مصر

به چهره نارِ خلیل و به رخ تجلّی طور

رسید و در بگشود و سلام کرد و نشست

به احترامش برخاستم به وجد و سرور

نمود کلبه احزان من چو روزِ بهار

به نور عارضِ چون مه در آن شبِ دیجور

به صدرِ مجلس بنشست و رو نمود به من

خطاب کرد به غنج و دلال و ناز و غرور

که ای رفیق من ای عندلیب باغِ سخن

بریز باده عشرت به ساغرِ بلّور

بیار باده که امشب همی ز خوردنِ می

خدا و خلق نموده است مر مرا معذور

ص: 1440

از آن که باشد منظورِ کردگار امشب

همی ز خلقتِ روز و شب و سنین و شهور

مگر ندانی کامشب امامِ غیب و شهود

همی به عالم امکان نموده است ظهور

سمیّ حضرتِ خاتم محمّدِ آخر

امیرِ باطن و ظاهر وصیّ یازده نور

امام شاهد و غایب که گر نبود نداشت

امید عفوِ گنه هیچ کس به روزِ نشور

شهنشهی که اگر بودِ او نبود، نبود

بساطِ خلقت امکان ز غیبت و ز حضور

امیرِ اوّل و آخر، علیمِ سرّ و علن

ولیّ عالی و دانی، قسیمِ ظلمت و نور

نمی شدند اگر ملتجی به حضرتِ او

بدند تا به ابد جمله انبیا مقهور

اگر حدوثش خوانم خجل ز گفته خویش

و گر قدیمش دانم بود ز حکمت دور

گر این مدیحه پی مدحتش بپردازم

ز بحرِ دوده و از بیشه هست خامه غرور؟

چه بهتر آن که مر این نامه در نهایت عجز

چه خوشتر آن که مر این چامه با کمالِ قصور

برم به حضرتِ سلطان مظفّرالدین شاه

چو پیشگاهِ سلیمان و تحفه بردنِ مور

ص: 1441

الا شهی که در آفاق مثل و مانندت

دگر نبیند افلاک تا به روزِ نشور

شده است راست چنان کارها ز تیغِ کجت

که کج نبینی الاّ در ابروی منظور

723- - به هم چرند درین ماه شیر با نخجیر

به هم پرند در این عصر باز با عصفور

رواست گر ز نعیمِ جنان فراز کنند

برای لذّتِ عهدِ تو جمله اهلِ قبور

همیشه خصمِ تو مقهور بوده تو قاهر

هزار شکر که تو قاهری و او مقهور

نهفته در دم تیغ کجِ نوایت قهر

چنان که در رخ خوبت سرشته آیتِ نور

دلِ رحیمِ تو طومارِ عفو را فرمان

کفِ کریمِ تو دریای جود را منشور

هماره تا که بود سال و ماه در گردش

همیشه تا که بود روز و شب همی محصور

به ملک و مملکتت باد لطفِ حق نزدیک

ز تختِ سلطنتت باد دیده بد دور

بزرگوارا هستی محبّ هشت و چهار

امامِ عصر نگهدار توست تا به ظهور

این قصیده در مدح امام زمان علیه السلام است؛ با قصیده که پس از آن آید در یک جزوه بود:

ای قدِ رعنات سرو و سروِ خرامان

وی رخِ زیبات ماه و ماهِ سخندان

ص: 1442

سرو نخوانم تو را به قامتِ دلجو

ماه نگویم تو را به چهره رخشان

زان که ندیدم به عمر، سروِ سخنگوی

زان که ندیدم به دهر، ماهِ غزلخوان

چهره و ابروت هر که بیند، بیند

خفته هلالی فرازِ مهرِ درفشان

جانِ مناچون شکیبم از رخِ تو چون

خور که شکیبد که دور باشد از او جان

ویژه چنین روز کز رسیدنِ نوروز

خرّم و خندان شده است باغ وگلستان

رو به سوی بوستان نگارا یکره

نرگسِ مشگین ببین و لاله نعمان

این یک چون روی جانفزایت خرّم

وان یک چون چشمِ دلفریبت فتّان

سنبلِ مشگین به سانِ جعدت مفتون

لاله رنگین به سان لعلت خندان

ابر بگرید به سانِ دیده عاشق

باغ بخندد به سانِ چهره جانان

باغ خوش است و خرم ولیک چه وجه است

با رخِ تو مر مرا به باغ و گلستان

سوسنِ سیمین بود به فصلِ بهاران

بر رخِ تو سوسن است در مهِ آبان

ص: 1443

یاسمن اندر بهار گردد پیدا

بر تنِ تو یاسمن بود به زمستان

باغِ رخ تو خرم بود همه ساله

باغ نباشد خرّم مگر به بهاران

بر گو با من کجاست باغ سخنگوی

تا بسراید مدیحِ مقصدِ امکان

724- هادیِ مطلق امامِ بر حق آن کو

زاده پیغمبر است و حجّتِ یزدان

بهرِ ولیّ و عدوی اوست کز آغاز

کرده خداوند خلق، جنّت و نیران

گرچه ورا هست قالب بشریّت

هست صفاتش صفات قادرِ سبحان

قهر ورا یک شرارِ آتشِ دوزخ

مهر ورا یک زلالِ چشمه حیوان

راه خلافِ وی اندرون دلِ خصم

چون رهِ آتش بود درونِ نیستان

بادِ وفاقش به سوی دوست همانا

چون رهِ بادِ صباست جانبِ بستان

زان که به شعبان قدم نهاد به گیتی

مقدمِ او را معظّم آمد شعبان

علّت و معلول را جدایی نبود

گفتِ حکیم این چنین نماید برهان

ص: 1444

این که تو بینی فناپذیر شود جسم

آن بود از امتزاجِ عنصر و ارکان

پس به یقین ذاتِ او چو ذاتِ خداوند

هست هماره بدون آفت و نقصان

گر تو نبینی ورا نکوهشِ خود کن

کور کجا دیده نورِ هورِ درخشان

جسمِ تو چبود کریچه ای که در او هست

شهوت و آز این امیر و آن یک سلطان

تا بتوانی مهل تو ملکتِ خود را

در کفِ آن دو که زود گردد ویران

ملک خود از چنگ آن دو ظالمِ بی باک

گر بتوانی ز راهِ بُرهان برهان

چبود برهانت گفته های امامان

هیچ نکوتر از آن نیابی برهان

گفت امامِ تو سوی راه خدا پوی

تا همه دشوار بر تنت شود آسان

راه خداچیست؟ مهرِ آلِ محمد

وانگه کردار آنچه گفتند ایشان

روزه و حج و جهاد و فطره و اعناق

پنج نماز به گاه و خواندنِ قران

وانگه اقرارِ این که روزِ پسین هست

جنّت و نیران و حوضِ کوثر و میزان

ص: 1445

گر بودت راست اعتقاد بدین ها

شاد بزی زان که شد به کامت دوران

دشمن از این قصیده رنجه شد و گفت

نیست به سبک فلان و شیوه بهمان

شعر چو گویی به اسطقسِ قوی گوی

همچو دقیقی ز بوحنیفه و قطران

شاید گر گوید این سخن که ابوجهل

فرق نکردی معلّقات ز فرقان

725- این قصیده با قصیده سابق در یک جزو نوشته شده بود؛ ولی خطّ یک نفر نبود. و از سبک و روش هم چنین بر می آید که گوینده نیز یک نفر نبوده؛ یعنی هر یک را گوینده یکی است.

فی مدیحة القائم علیه السلام للّه درّ قائل

دو چیز است گلبرگ و یاقوتِ احمر

یکی رویِ جانان یکی لعلِ دلبر

نه گلبرگِ آن و چو گلبرگِ خوشبو

نه یاقوتِ این و چو یاقوتِ احمر

فری قامتی همچو سروِ خرامان

فری چهره ای همچو مهرِ منوّر

فری آن فریبنده زلفین مشگین

فری آن فروزنده رخسارِ دلبر

کجا چهر او بینی و سینه من

جحیم و جنان دیده باشی مصوّر

وصالِ ورا وعده داده است گویی

به دنیای دیگر خدای گروگر

گرت نیست باور یکی نکته گویم

بدین نکته اندر یکی ژرف بنگر

نکوتر ز روی و لبش چیز یابی

که خوانیش جنّت که گوییش کوثر

به جانِ تو بسیار دشخوارم آید

که برتابم از حکم و فرمانِ تو سر

تو نیز ار توانی مکن ناز چندین

که گردد دل از نازِ بیمر مکدّر

رهِ مهر پویی هماره تو با من

اگر یابی آگاهی از حال چاکر

ص: 1446

منم بنده خسروِ هر دو دنیا

منم بنده شاهِ هر هفت کشور

امامِ به حق هادیِ دینِ مطلق

وصیّ نبی سبطِ پاکِ پیمبر

سوی آستانش همه گشت گردون

سوی بارگاهش همه سیرِ اختر

شنیدم هرآن چیز کش نیست ضدّی

نگردد به حسّ بصر هیچ مبصر

اگر ظلمتِ شب نگیرد جهان را

نگردد عیان نورِ خورشیدِ انور

نه روزی پدید است اگر نیستی شب

نه خیری پدید است اگر نیستی شر

چنین گفت داناکه باری تعالی

ازیرا نهان گشته بر خلق یکسر

تو نیز از همین روی پوشیده ای رخ

ازین شوربختانِ ناچیزِ اعور

به کیهان خدایی ستایمت گرچه

خدا نه مجسّم بود نه مصوّر

ز بهر چه زیرا که هرگز به گیتی

ندیدم یکی خلق با تو برابر

726- زبان در مدیحِ تو لال است شاها

بدینجا رسد رفعت اللّه ُ اکیر

فی مدیحِ القائم علیه السلام للّه درّ قائل

گر به بالا نه آن نگارِ بلاست

دلِ خلقی اسیرِ او ز کجاست؟

دل ز تیمارِ رویِ آن دلبر

خانه درد و رنج و هجر و بلاست

برد دل را و بر منِ مسکین

آن پری باز بر سرِ ایذاست

ای پری روی دلبرِ عیّار

کز تو بازارِ فتنه پرسوداست

این چه ناز است و این چه عشوه گری است

این چه حسن است و این چه استغناست

ص: 1447

واپسم ده دل ار نه از دستت

بزنم داد تا رمق برجاست

شکوه ات را برم به نزدِ شهی

کو خبیر و بصیر در حقِ ماست

آن که در پرده فلک مخفی است

آن که مشغول حلّ و عقدِ قضاست

آن که دارای رازِ پنهان است

آن که اسرارِ غیب را بیناست

آن که امروز رای روشن او

آگه از کارخانه فرداست

آن که چون آفتابِ عالمتاب

بر همه کام بخش و کام رواست

بردنِ نامِ او خلافِ ادب

نه به تصریح بلکه در ایماست

گرچه او ختمِ چارده تن گشت

لیک همتا و همسرِ اولی است

ور بخواهی صریح تر گویم

بر ضمیرِ تو گر هنوز خفاست

صاحب الامر حجة اللّه علیه السلام آنک

از پیِ امرِ او جهان برپاست

بر ضمیرِ منیرِ اوست عیان

از جبینِ مبینِ او پیداست

ص: 1448

آنچه در زیرِ خاک مستتر است

آنچه در فوقِ گنبدِ خضراست

بهرِ تعظیمِ آستانه او

قامتِ نُه سپهر گشته دوتاست

ای شهنشاهِ آسمان اورنگ

کز طفیلت به جای ارض و سماست

چند پوشی رخِ منوّرِ خویش

از فراقِ تو جانِ خلق بکاست

بنگر نامِ زهد گم گشته

بنگر نام عدل ناپیداست

بنگر آخر که رفت دین ز دست

دعویِ داوریّ مُلک گواست

727- دورِ اسلام را ددانِ پلید

جمله بگرفته اند از چپ و راست

نی به دست تو ذوالفقارِ دو دم

بهرِ دفعِ مضرتِ اعداست

رحم کن رحم بر محبّانت

کز فراقت به عرششان آواست

برفکن برقع از رخ و بنمای

آن جمالی که آفتاب نماست

آ ز کعبه برون برآر آواز

کن بر اهلِ زمین هر آنچه سزاست

ص: 1449

پس به یثرب رو به دار بزن

آن دو تن را که نارشان مأواست

رو به شامات و خون بریز به خاک

آن که آیین به خویشتن آراست

ای خداوندِ عالمِ امکان

تاجِ اقبال بر سرِ تو رواست

پادشاهانِ جمله عالم را

از ظهورِ تو لرزه بر اعضاست

گله از تو نمی کنیم ای شه

کز تنِ ماست آنچه بر تنِ ماست

بهتر آن است لب فروبندم

قصّه کوته کنم که وقتِ دعاست

بر دعا ختم سازم و گویم

یک دو بیتی که عادتِ شعراست

هر سحر تا ز خیمه خورشید

به رخِ صبح روشنی پیداست

روی مردم بر آستانِ تو باد

که فراتر از آسمان به علاست

فی میلادِ مولانا علی علیه السلام للّه ِ درَّ قائل

آمد بهارِ فرّخ و فیروز و کامکار

بس دلپذیر و خرّم و زیبا چو روی یار

بنشست بر سریرِ حمَل خسروِ ختن

چون بر سریرِ عاج شهنشاهِ کامکار

ص: 1450

امسال سخت رحلِ اقامت فکند دی

وز زحمتش شد از کفِ نوروز مه قرار

آخر بتاخت بر وی نوروز مه چو شیر

وز هیبتش بکرد چو روباه دی فرار

آمد به باغ وز پیِ تعظیم او شدند

نوباوگانِ شاخ قطار از پیِ قطار

در مقدمش به عیش نشستند یکسره

گل ها به گلستان و ریاحین به مرغزار

آراست لعبتان چمن را به بوستان

همچون عروس یک شبه مشّاطه بهار

وان رازها که باغ به دل داشتی نهان

بادِ صباکنون همه را کرد آشکار

سنبل نهاد گیسوی مشکین دگر به دوش

نسرین ز هر دو گوش بیاویخت گوشوار

728- ناخورده بر ز روزِ جوانی شکوفه نیز

بسپرد جان و کرد دلِ لاله داغدار

قمری فرازِ سرو همی برگزید جای

بلبل گرفت باز گلِ سرخ در کنار

ساری نشسته چون شه بر تختِ زمردین

هدهد نهاده بر سر دیهیمِ زرنگار

گر ابر در مهِ دی و بهمن همی به وام

کافورِ سوده داد به کهسار بی شمار

ص: 1451

تیرِ تهمتن است مگر قطره کش به جای

جوشد ز خاک لاله چو خونِ سپندیار

آن دم که از صفیرِ هزاران به بوستان

مستان زیند راحت از زحمتِ خمار

خواهم که جامِ باده گلگون دهی به من

ای آن که با رخِ تو مرا گل به چشم، خار

می خوردنم ز دستِ تو جانا هوس بود

هنگامِ صبح خاصه در اطرافِ جویبار

خوشبوی همچو مشکِ تتاری شده چمن

بر سبزه بیختند مگر نافه تتار

امروز فرّ و زینتِ نویافته چمن

از مقدمِ ولیّ خدا نورِ کردگار

میلادِ بو تراب شهنشاهِ اولیاست

صهر رسول، بوالحسن آن میرِ نامدار

ای بندگانِ درگهِ شه مژده هان که گشت

از بارگاهِ قدسِ شهِ غیبِ رهسپار

آن جوهرِ مجرّد و آن صادرِ نخست

کاو را خرد به گاهِ جلال است برده وار

مجرای فیضِ یزدان بر خلق یکسره

ذاتش منزّه آمده از عیب و از عوار

گر مهرِ او نبودی در دل خلیل را

آن سان بر او نمی شد همچون بهشت، نار

ص: 1452

ور لطفِ او نگشتی همره کلیم را

در دستِ او چگونه شدی چوبِ خشک مار

شاهنشهی که یک تنه هنگامِ رزم و کین

سازد نبرد ورچه بود خصم صدهزار

بر خنگ بادپا چو برآید به گاهِ جنگ

چون برگِ رز بریزد از روی زین سوار

گر تیغِ او برون نشدی از نیامِ خود

توحید را نمی شد بنیاد استوار

قهرش گر نهیب زند آب و نار را

زین یک بجوشد آب از آن بر شود بخار

از بأسِ تیغ او به گهِ رزم شیرِ چرخ

جوید همش ز رایتِ منصور زینهار

اندر بساطِ جودش جبریل میهمان

وز سفره عطایش میکال ریزه خوار

در کفّه ترازوی هستی کسِ دگر

هم سنگ او به جود نسنجیده روزگار

بر آستانِ قدرش ساید فلک جبین

در آسمانِ جاهش نی وهم را گذار

729- آنجا که حلمِ اوست زمین کمتر از شعیر

وانجا که علمِ اوست خرد، طفلِ شیرخوار

آن کس که مهرِ او به دلِ خویش داد جای

فردوس در یمین بودش خلد در یسار

ص: 1453

وان دل که در گریخت ز میدانِ مهرِ او

کردن بدین گناه ببایدش سنگسار

شاها مراتبِ تو برون است از خیال

میرا مناقبِ تو فزون است از شمار

خوانم خدات نی نی کاین دعویِ مرا

نبود دلیل نزد خردمندِ هوشیار

گویم ولیک از پیِ اظهارِ خود نمود

روی تو را ز پرده غیب آفریدگار

روزی زمین به پای تو شاها بداد بوس

بر آسمان همی کند امروز افتخار

در مدحتِ تو شاید این شعرِ انوری

زیبد گرش بیاورم اینجا به یادگار

کای کاینات را به وجود تو افتخار

وی بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار

تا زار زار گرید اندر خرابه جغد

تا در بهار گردد سرسبز کشتزار

باشند دوستانت خرم چو گل به باغ

گریند دشمنانت چون جغد زار زار

دیگری هم در ثنای آل محمّد صلی الله علیه و آله گوید:

خوار دارد روز و شب این گردشِ گردون مرا

سفله پرور چرخِ دون وین طالعِ وارون مرا

ارغوانی رنگ رخسارم ز نیرنگش فسرد

زعفرانی رنگ خواهد چهره گلگون مرا

ص: 1454

قیرگون مویم چو شیر از بازی گردونِ دون

صدهزاران رنگ ریزد چرخِ بوقلمون مرا

شد کمان تیرِ قدم از گردشِ جوزا و تیر

شد خزان بستانِ عم از صرصرِ گردون مرا

برف پیری بر سرم بارد کنون ز ابرِ اجل

چشمِ میگون شد بدل با دیده پرخون مرا

خرمنِ هستیِ من یکسر ز خشک و تر بسوخت

دیده چون جیحون پر آب و سینه چون کارون مرا

ابلهان را جامه زربفت پوشاند چه سود

گر بود خود علمِ جالینوس و افلاطون مرا

گاه بر آتش نشاند خسته جانم چون خلیل

گاه در دریا بخواهد غرقه چون ذوالنّون مرا

بر سرم خیلِ اجل تازان شتابد تیرِ غیب

زان که سالِ عمر بگذشت از چهل افزون مرا

نفس دون بس ریخت ...............

برگِ رفتن ساز بایستی نمود اکنون مرا

نفس بیمار و پرستار.......

از طبیبِ عقل باید دارو و معجون مرا

شهوت و حرص است از فرعون و هامانم نذیر

طاعت و تقوی بشیر از موسی و هارون مرا

730- مُلک و دولت را چو در آخر زوال آید چه سود؟

ملکتِ فرعونی و گنجینه قارون مرا

ص: 1455

نوعروسِ دهر را بس حیلت و افسونگری است

تا به سوی خویش آرد با دو صد افسون مرا

جاهل و مجنون شود مفتونِ خطّ و خالِ او

خود مگر پنداشت گویی جاهل و مجنون مرا

جلوه ها آرد بسی از خطّ و خال و روی و موی

با رخی زیبا و دلکش با قدی موزون مرا

لیک با چشم خرد دیدم که زالی بیش نیست

گنده و بدخو و بدبو پس فریبد چون مرا

تا نه بر گردن کنم خرمهره چون گاو و خران

مخزن دل شد ز لؤلوی خرد مشحون مرا

روزنِ گنجینه دین را به دل بستم ز عقل

تا نه دزدِ نفس آرد رخنه در آهون(1) مرا

گر به صابون جامه تن پاک شد از شستشوی

طاعتِ حق جامه جان شست چون صابون مرا

گوهرِ دل را گروگانِ متاعِ دین دهم

کاندرین سودا نخواهد دید کس مغبون مرا

شرعِ پاکِ مصطفی جویم که شد ز اعجازِ او

روشن و واضح حدیثِ یوشع بن نون مرا

خواجه امکان که ذاتِ او بود سرّ وجوب

مهرِ او در گنجِ دل چون گوهرِ مخزون مرا

مخزنِ اسرارِ حق کز لطفِ او یزدانِ پاک

از عدم ایجاد کرد از امرِ کاف و نون مرا

ص: 1456


1- . آهون: رخنه، نقب، غار، کهف.

کشتی دریای ایمان است ذاتِ پاکِ او

هم دهد فرقان نشان از لؤلؤ مکنون مرا

علمِ دین از خاندانِ پاک او جویم که هست

در دماغِ جهل نیکو دارو و هپیون مرا

نصِ «انّ الدّین عنداللّه الاسلام» از نُبی

شو بخوان کاین است محکم، حجّت و قانون مرا

زی نبیّ و آلِ او پویم به راهِ حق از آنک

دل به مهرِ عترتِ پاکش بود مرهون مرا

مرتضی را شیعتِ پاکم به طاعت خود چه باک

ناصبی گر خواند از کین، کافر و ملعون مرا

ز آبِ تیغ مرتضی سرسبز شد بستانِ دین

واندر این معنی بود حجّت ز حد بیرون مرا

مصطفی بگزید او را بر خلافت ز امر حق

.................نتواند کند مفتون مرا

ناصبی را مهرِ حیدر خار در چشم است لیک

روشن از نورِ ولایش چشمِ دل ایدون مرا

احمد و حیدر یکی نورند از انوارِ حق

گفتِ پیغمبر بود خود حجّتِ مأذون مرا

دنیی و عقبی نخواهم گر نباشد دستگیر

مر ولای آن ولیّ حضرتِ بیچون مرا

این چند قصیده و مسمط پارسی که در تحت عنوان ملحقات نوشته شد؛ ما گوینده هیچکدام را ندانستیم کیست. خوانندگان پس از ما گوینده هرکدام را دانستند، در حاشیه بنویسند. 731 این چند قصیده به تازی است:

ص: 1457

بی تخلّص فی مدیحة الرّضا علیه السلام

یا من قضی العمر فی ذنب و خسران

الی متی کنت من اتباع شیطان

امضیت دهرک فی جرم و فی خطا

ابلیتَ سنّکَ فی اثمٍ و عصیان

ما تستحی من اله العرش ینظر ما

تاتی یداک علی سرِ و اعلان

اما دریتَ باَنَّ الدَّهر ذو خُدَع

و کلّ شئ علی وجهِ الثّری فان

اما علمتَ بانّ القبر مسکن من

علی التّرابِ و یبقی وجه سبحان

من کان یدری یلحد کیف یلُْحِدُ فی

نسیان اخوة یا شرّ نسیان

تبعت دنیاک و الرّحمن یصلحها

ترکت دینا و تنسی اخذ دیّان

و خفتَ امر معاش و هی ماضیة

و انتَ بالامن من حشر و ایمان

و اسواتاه اذا لم تصلحنّ هنا

خسران امرک من مولا خراسان

هو الرّضیُ المرتضی نفسی فدیتُ لهُ

سلطان طوسٍ و مولی کلّ سلطان

بحرٌ محیطٌ و لایدری بساحلةٍ

و کلّ فطریّة عمّت کعمّان

لم یقتدر بثناه المبلغون و ان

جازوا بلاغة حسّان و سحبان

لذو استجره بعلاه فهو واهب ما

ترجوه فی الدّین و الدّنیا باحسان

لو انّ کلّ الوری حازوا ولایته

ما کانت النّار تلقی وجه انسان

دَعْ منکری حبّه هُم شرّ طائفةٍ

و انّهم مع فرعونٍ و هامان

علّت علی فرق الاسلام شیعته

کدین الاسلام یعلو کل ادیان

والشّمس لم تنکدر الاّ لتشبه فی

لون بما عنده من سود غلمان

و البدر لم یکتمل بدر الکشف دجی

الا لیشبه عنه بعض فتیان

من سادة طهروا من کلّ شائبةِ

و کلّ رجسٍ تمویهٍ و نقصان

لدی المحاریب رهبان و ان شهدوا

حربا فهم بین رکبان و فرسان

لو انّهم طلبو الدّنیا و زینتها

سلمانهم جاز ملکا عن سلیمان

فان انالوا افاضوا کالسّحاب و ان

سطوا فهم خیر فتیان و شجعان

ص: 1458

جرت عطایاهم الموافدین کما

اجروا بحار الدّما من نحر عدوان

732- من الّذی حاد عمدا عن ولایتهم

الاّ الخبائث و الاعقاب للزّانی

من الذّی اختار قولا غیر قولهم

الاّ عبید شیاطین و غیلان

من الّذی نال ما نالوه من شرف

فی المجدو العزّ و العلیا و الشّان

یا سادتی یا حماتی فی الشّداید یا

ذخری و یا کنفی فی کلّ احیان

یا من بهم ارتجی من فضل بارئهم

ما ارتجی منه من خیر و رضوان

انتم حقیقة انسان و غیرکم

لدی اولی مسکة اشباه انسان

انتم مخازن سراللّه عندکم

علم الغیوب و فیکم علم اکوان

و انتم حافظوا وحی و قد زلّت

الیکم کلّ تنزیل و تبیان

لولاکم لم تکن نَفْسٌ و لا نَفَس

و لامکان و لاتزمین ازمان

لولاکم لم یکن للّه وجهٌ تری

اهل العبادة او ارباب عرفان

و لیس یعرفه جنّ و لا ملک

و لیس یملک عفوا عنده الجانی

حتّی م لانتهی الظّلما بنورکم

و لا بقوم بحقّ فخر عدنان

متی یقوم و یجری الانتقام لکم

من اوّلٍ اسّس الاشراک و الثّانی

با عجّل اللّه فی ایّام دولتکم

لکنّنی من حواری و اعوان

لاَِلْتقی بسرورٍ فی سرورکم

کماشجانی منکم ذکر اشجان

یا سیّدی یابن موسی کن بحقّک لی

معاونا مفیضا لی باحسان

و اعطنی فوق ما ارجوک یا سیّدی

من غیر بُطْؤ و لا تأخیر احیان

فانت تعلم ما ارجوک من ادب

و انت ادری بما عندی من الشّان

علیک منّی سلام اللّه متّصلا

ما ناح نوحا حمامٌ فوق اغصان

مالی سوی حبّکم واللّه یوم غدی

ما یثقل اللّه فضلاً منه میزانی

فاشفع الی الله لی یا بن الاطائب

فی غفران ما لی من ذنب و عصیان

و فی اداء دیون لی بزمّتها

قبل افتضاحی بها او هدم ارکان

ص: 1459

و فی صلاح اموری ماعلمتُ و ما

جهلت منّی و ما دامته اخوانی

و ان یحاسبنی من زائریک و من

خیار رهطک فی دین و ایمانی

و ان یوفینی؟ فی راحة کرما

معالجا کلّ اسقامی و احزانی

733- و ان یجاورنی فی جنّة معکم

و والدیّ و اخوانی و جیرانی

اهدی الیک صلوة اللّه دائمة

ما عاد منک غریب نحو اوطان

(تمّت القصیدة الشّریفة المبارکه)

ولغیره فی ثناء آل محمّد علیهم السلام

بیت النّبوة اشرقت انواره

و سمادزی الافلاک و الامکان

و مهابط الاملاک فیه دائما

تمسی و تصبح منظراً بعیان

و علیه من ربّ السّماء عنایة

و وقایة تبقی مدی الاحیان

او لیس فیه انزلت آیاته

فی محکم التَنزیل و القران

یا اهل بیت المصطفی طهّرکم

من منجسات الرّجس و الاوثان

و بیوم ندعو لما حواها غیرکم

نصّا صریحا واضح التّبیان

اجدادکم خصّوا بذا لا غیرهم

امرا من اللّه العظیم الشّان

هی دوحة الخلد المؤصّل اصلها

فهم الاصول و مثبت الاغصان

ما ذال یقول المادحون بمدحکم

و بمدحکم سور من القران

فلکم صفات ماتلیق لغیرکم

اذا انتم من صفوة الرّحمان

اجدادکم اهل الکسا و اکفّکم

فیه الشّفا و لکم عظیم الشّان

و بیوتکم فیه السّخاء لمن اتی

ذو فاقة او عاجز الارکان

بتراب ارجلکم انوّر ناظری

یا سادة السّادات فی الاکوان

او ما علمتم بالرّبیع و شهره

قد جائنا مترنّما کقیان

اتلا علینا من غرائب لحنه

هنّیتم قد جاء بالسّلطان

ص: 1460

و به اللّعین الی جهنّم قد مضی

و به ولادة سیّد الاکوان

فاجبته عج فی هناک مهنّیا

بنت النّبی سیّد العدنان

و کذا جمیع الانبیاء و من بهم

یوم الغدیر یکمّل.....

بسرور ام الاوصیا سرالعلا

و العرش و ا کریّ کالرّحمان

اعدائها یلقی بجحیم تخلّدوا

و محبّها یجزون بالاحسان

734- اولست با شهر السّرور معرّجا

بهناک اهل الجود و الاحسان

هم نخبة الاشراف ن اهل الکسا

بوجودهم تتشّرف الطهران

آبائهم غرّ کرام سجّد

بلغوا العلی علما و فضل بیان

اهل التّقی و اولوالحجی کهف الوری

حازوا فخارا اکبر الاذهان

بصفاتهم قد ارغموا کلّ العدی

و علوا علی سامی ذری کیوان

و لهم مَاتم للحسین علیه السلام عظیمة

زابت بها الاطفال کالنّسوان

سعون للمخلوق مسعا عاجلا

مسعی العبید النّوب و الولدان

یسقونهم کأس الرّحیق مسلسلا

مسقا علیّ فارس الفرسان

انتم موالی عصرنا و زماننا

قولا بصدق کامل التّبیان

انتم صفات المؤمنین الصّالحین

الکاملین العلم بالایمان

و لکم ذری الانساب اشرق نورها

اعلا ذری الافلاک والسّرطان

من بیت علم ثم بیت نبوّة

بکلاهما فقتم علی الاقران

یا ربّ بالغرّ الکرام و جدّهم

خیرالانام و سیّدالاکوان

ایّد و ابّد دائما متوالیا

لقوام دهر دولة الخاقان

و انصر موالینا بنصر دائم

یبقی مدی الاعوام والاحیان

وارحم اولی الفضل الّذین قداغتدوا

بزماعم سادوا علی الاقران

فلهم جنان خلد مأوا دائما

و قصورهم بالحور والولدان

یا ربّ بالطّهر البتول و بعلها

صنو الرّسول سیّد العدنان

ص: 1461

اجعل دوام العزّ فی البیت الّذی

اطنا به سامت ذری الکیوان

عزّا عظیما دائما متسرمدا

من صاحب الاعصار و الازمان

لمدیحکم اضحی لسانی قاصرا

و لشکرکم انا طالب اعوان

فخذوا من الرّقّ الغریب فصیدنا

من قلب شجونائی الاوطان

تمّت القصیدة لشّریفة علی ید محرّرها عفی عنه

735-

و قال اخر فی میلاد القائم علیه السلام

بشری لنا معاشر الاخوان

فی لیلة النّصف من الشّعبان

من مولد المسعود للامام

الحجّة القائم للانام

یا من انار قلبه الایمان

و طاب منه بالهدی جنان

و خاض فی مکاسب العرفان

و ما له القرین فی الاقران

اضغ لقول للهموم جالی

منوّر القلب مصفّی الحال

قولٌ به یزاد تقوی الصّدر

قول به جبر لکلّ کسر

قولٌ مقرّب لسامعیه

یفضل ربّهم بلا تمویه

قد خرج الطّهر من الاطهار

و ظهر النّور من الانوار

تکدّرت بنوره شمس الضّحی

و افل بضوئه بدر الدّجی

اعنی امام العصر مولی العالم

و فخر ولد آدم و خاتم

مجاهد الکفّار بالتّأویل

کما ابوه قبل بالتّنزیل

مبیّن السّنة و الکتاب

ممیّز الخطاء و الصّواب

و وارث العلوم هم الحکم

من النّبیّ الامجد المکرّم

من قوّم اللّه به الاسلاما

جعله علی الوری اماما

امام حقّ للهدی مبین

للمسلمین ناصر معین

ص: 1462

لولا حسامه علی الکفّار

ماکان للاسلام من آثار

و لا اهتدی لدین حق مهتد

و لا اذیق طعم بأس معتد

و لا سبیل لِلاله واضح

و لا الی اللّه طریق لائح

لولا الامام العصر فی العوالم

غارت عوالم من العیالم

فدته نفسی ثمّ ما اولانی

ربّی من الآلاء و الاحسان

یا من له حظّا من الاسلام

لازلت فی الاعزاز و الاکرام

هذا بیان جاز عن سماک

منه استنارت جملة الافلاک

حمدا لربّ مفضل...

شکرا لمولا واهب الانعام

انشدت مدح سادة الآفاق

تعال من الاعراف و الاغلاق

علیه افضل السّلام الفائق

ما احسن اللّه الی الخلائق

736-

و قال آخر

اینی القاجار تعالکم

فی جزا قوم وقاکم عن محن

انسیتم یوم القی نفسه

فی غمار الموت صرفا للفتن

قد فنی عن نفسه ثمّ انثنی

محییا للدین و المک ازن

یومئذ فلد اعناق الوری

من ایادی منن لاینسبن

و قد جدو ابدی نصحه

فی صقا سلطانکم طول الزّمن

و لعمری او فیکم امرة

عودها ما کان یرجی و یظن

قادم الدّهر جموها فقدا

مستذلا نحوکم قود الرّسن

و لئن ضیّعتموا معروفه

حاش ان ینکر ذکراه الحسن

لااری بعد زعیما لکم

صار ما یوما و یوما کالمجن

جرّب النّاس ابوکم طولما

قاس وجه الارض سهلا و حزن

ص: 1463

خصّه من بین ارباب الحجی

فوّض الامر الیه و رکن

و لئن اخّرک الدّهر ولا

قدّر اللّه تری ما قد رصن

و لقد ربّاه و استأثره

فکان للیوم ما کان حزن

لا و عمراللّه ما هذا جزا

من فداکم نفسه کلاّ و لن

یحکم اللّه لکم فیما ترون

من فظیع الغدر سرّا او علن

قد تمت الملحقات علی ید الجانی محمّد علی بن عبدالخالق النّائینی

المتخلّص بعبرت فی نصف الرمضان

المبارک من شهور سنة

تسع و ثلثین و ثلث مائه

بعد الالف من الهجرة

النبویه

ص: 1464

فهرست ها

فهرست اشخاص

آبتین، 1119، 1202

آجودان باشی اسماعیل خان، 76، 79

آخوند ملاّ علی خیارجی قزوین، 794

آخوند ملاّ محمّد کاشی، 905

آرش، 24

آزاد افراسیاب صفازاده، 93، 95

آزر، 343، 366، 509

آقا تقی همدانی، 905

آقا سیّد حسین بن حاج سید قریش، 794

آقا سیّد علی صاحب حاشیه بر قوانین، 794

آقا سیّد علی قزوینی، 794

آقا سیّد محمّد اصفهانی، 1125

آقا سید محمّد صادق الطّباطبایی، 1124

آقا سیّد محمّد لواسانی، 1125

آقا سیّد محمّد مظهر، 278

آقا سیّد یوسف، 905

آقا سیف اللّه همدانی، 794

آقا شیخ محمّد مهدی عبدالرّب آبادی، ملقب به شمس العلما، 1027

آقا شیخ محمود عراقی، 734

آقا عبدالقادر، 757

آقا علی مدرّس، 794

آقا محمّد باقر اصفهانی، 674

آقا محمّد بیدآبادی گیلانی اصفهانی، 795

آقا محمّد جاسبی، 795

آقا میرزا حسین سبزواری، 1400

آقا میرزا سیّد حسین قمی، 1125

ص: 1465

آقا میرزا عبدالرّحیم نهاوندی، 1124

آقا میرزا عبدالقادر تاجر جهرمی فارسی، 794

آقا میرزا محمّد تقی شیرازی، 1125

آقا میرزا محمّد حسین ذهبی، 905

آقای سلطان محمّد شاه معروف به آقا خان، 491

آیة اللّه الحاج میرزا حبیب اللّه الرّشتی، 1125

ابلیس، 62، 262، 467، 546، 549، 713، 742، 882، 883، 916، 981، 1015، 1051، 1438

ابن ذکاء محمّد علی فروغی ذکاء الملک ثانی، 70، 72

ابوالفضل بن علیّ بن هاشم طالقانی قزوینی، 794، 873

ابوبکر، 934

ابوذر، 35، 52، 510، 788، 942، 989، 1065، 1249

احمد شاعر، 96، 97

احیا سید محسن بن سید یحیی تقوی اخوی، 89

اخطل، 538

ادیب الممالک فراهانی، 34

ادیب کرمانی غلامحسین افضل الملک، 64، 68

ادیب میرزا عبدالحسین خان، 61

ارسطو، 669

استاد آقا بزرگ معمار اصفهانی، 475

استاد حسین معمار، 164

اسفندیار، 15، 204، 1261

اسکندر، 21، 238، 253، 341، 342، 353، 397، 490، 502، 512، 556، 560، 625، 669، 717، 798، 883، 984، 997، 998، 1082، 1099، 1106، 1195، 1209، 1232، 1242، 1309، 1338، 1395، 1419

اسماعیل اختری، 24

اشکبوس، 350، 423

اعشی، 518، 538

ص: 1466

افراسیاب، 144، 1202، 1307، 1347، 1383

افضل الملک، 741

افلاطون، 669، 1455

الحاج محمّد جعفر مجذوب علی شاه، 795

الحاج میرزا محمّد حسن الحسینی نجاد الشّیرازی، 1125

السّید صادق الطّباطبایی، 236

الکوس، 1430

امرء القیس، 1427

امّ هانی، 163

امیر اصلان دنبلی نیّر همایون، 49، 52، 54، 56

انوری ابیوردی، 391، 511، 917، 1313، 1314، 1317، 1454

اویس، 1340

ایاز، 27، 478، 726

باقل، 108

برزو، 24

بسحاق، 615

بسمارک، 1268

بطلمیوس، 532

بَطَلْیوس، 9

بقا سید محمّد ملقب به شرف المعالی، 98

بنّا علی نقی پسر استاد زین العابدین معمار، 164

بوحنیفه، 112

بوعلی، 1250

بولهب، 353

ص: 1475

بهایی میرزا محمّد پسر میرزا عبد الهادی گلپایگانی، 115، 119، 122

بهجت قاجار اسکندرخان، 123، 127، 141، 144

بهرام، 350

ص: 1467

بهمن، 14، 233، 1015، 1042

پروین سید مهدی، 211

پروین میرزا احمدخان، 204

پیامی حیدرقلی مؤید الوزاره، 209

تجلّی میرزا جواد، 213

ثاقب میرزا عبدالکریم، 266

ثریا آقاسی هروی محمّد حسین، 256، 260

ثریا میرزا حیدر مجد الادبا، 236

جابر بن عبداللّه انصاری، 688، 1049

جالینوس، 529، 1455

جریر، 518

جمشید، 79، 355، 667، 700، 811، 997، 1439

جندقی، 706

حاتم طایی، 39، 538، 581، 1387

حاج حسینعلی خان عز السّلطان، 1331

حاج سید اسماعیل خاتون آبادی، 905

حاج سید علی آقای قطب، 905

حاج سیّد محمّد صرّاف تهرانی، 1126

حاج سید یحیی، 905

حاج شهاب الملک امیرتومان، 27

حاج کبیرآقا، 905

حاج محمّد زمان جلایر کلاتی متخلص به حکیم، 1194

حاج محمّد کریم خان، 115

حاج ملا حبیب اللّه، 734

حاج ملاسلطانعلی گنابادی، 663

حاج ملامحمّد جعفر آباده ای، 904

حاج ملامحمّد حسین بن ملاّ مهدی بن آقا شفیع زرندی، 1210

ص: 1468

حاج ملامحمّد علی، 734

حاج ملاّ میرزا محمّد اندرمانی، 734

حاج ملاهادی مدرّس، 794

حاج مهدی آقا، 905

حاج میرزا حسن آشتیانی، 1235

حاج میرزا حسن صفی علی شاه، 905

حاج میرزا حسین نوری، 1235

حاج میرزا غلامعلی شیرازی، 1027

حاج میرزا محمّد علی ملقب به جناب، 1409

حاج میرزا مهدی اصفهانی، 367

حاجی آخوند مراغه ای، 794

حاجی حسینعلی خان، متخلّص به وفا، 1128

حاجی سیّد رضی لاریجانی، 632

حاجی شهباز خان کلهر کرمانشاهی، 504

حاجی عبدالوهاب، 905

حاجی محمّد خان قاجار، 123

حاجی ملاهادی سبزواری، 1400

حاجی میرزا ابوالفضل نوری تهرانی، 640، 1124

حاجی میرزا جواد، 1096

حاجی میرزا حبیب اللّه خاقانی، 739، 741

حاجی میرزا حبیب اللّه رشتی، 491

حافظ، 486، 1065

حجة الاسلام حاج سید اسماعیل بهبهانی، 734

حجة الاسلام حاجی ملاّ علی کنی، 1125

حسابی سیّد عبدالحسین، 427، 431

حسّان ثابت، 265، 340، 348، 419، 583، 599، 614، 718، 835، 848، 868، 946، 990، 1058، 1242، 1291، 1366، 1427، 1458

ص: 1469

حسن الکاظمی، 1126

حسن خان، 1058

حسین بن منصور حلاج، 46، 88

حشمت شیرازی، 388

حضورعلی، 1012

حضوری حسین خان، 391

حکمت میرزا علی نقی مشیر الکتاب، 367

حکمت میرزا مهدی اصفهانی، 367

حکیم ابوالحسن جلوه، 278، 279، 290، 367، 432، 1124، 1235، 1400

حکیم سنایی غزنوی، 290، 291

حیدر علی خان، 1049

خائف ابوالحسن، 460

خاقانی شروانی، 348، 708، 1091

خاموش یزدی میرزا علی بن حسین بن علی اکبر، 457

خاوری کاشانی سیّد احمد بن سیّد هاشم، 452، 454

خسرو پرویز، 1202

خسروی محمّد حسین میرزا پسر کیخسرو میرزا، 449، 451

خلیل ساوجی میرزا ابراهیم نایب الصدر، 432، 442

داروین، 1268

داعی میرزا محمّدتقی شیرازی، 461

دانش تهرانی میرزا تقی خان ضیاء لشگر، 465

دجّال، 358

دعبل، 226، 835

دقیقی، 1058

دوستعلی خان معیّر الممالک، 1154

ذکاء الملک محمّد حسین فروغی، 70

ذوقی میرزا ابوالقاسم، 475

ص: 1470

راقم میرزا ابوالقاسم، 495

ربّانی گرکانی میرزا محمّدحسین خان شمس العلما، 491

رحمتعلی شاه، 674

رستم دستان، 24، 299، 347، 365، 369، 681، 1015، 1016، 1054، 1062، 1120، 1202، 1261، 1268، 1387، 1388، 1422، 1430

رضوانی میرزا سید محمّد شیرازی فصیح الزمان، 498

رودکی، 649

زال، 24

زلیخا، 181، 239، 505، 627، 1019، 1189، 1195، 1318

زمان بیک معروف به گِنبل، 475

سالک کرمانشاهی اللّه دوست فرزند شیخ مراد، 602

سامری، 18، 508

سام میرزا متخلص به رضوان پسر شاهزاده محمّد قلی میرزا پسر ارشد فتحعلی شاه،502

سحاب تهرانی عباس معروف به مؤیدالشعرا، 575

سحبان، 340، 348، 374، 538، 1002، 1041، 1151، 1291، 1388، 1427، 1458

سرجان ملکم، 279

سروش، 391

سکندر، 11، 49، 782

سلطان محمود میرزای پروانه، 168، 392

سلطانی حسین قلی خان فرزند مصطفی قلی خان کلهر کرمانشاهی، 504

سلمان، 35، 44، 52، 370، 374، 419، 447، 510، 544، 579، 788، 800، 942، 989، 1021، 1249، 1288

سلیمان، 566

سمائی، 550

سمر، 588

سنجر، 342، 391

ص: 1471

سودایی حاج میرزا عبدالکریم بن ملا عبدالرزاق دستگردی، 597

سهراب، 423، 661، 816، 1422

سیاوش، 20، 144، 365، 488، 529

سیّد احمد ادیب پیشاوری، 2

سیّد رضی حکیم الهی، 794

سیّد صدر الدین دزفولی، 795

سیّد محمّد رضا فرزند سیّد محمّد فرزند سیّد رضی لاریجانی، 663

سیّد محمّد هادی موسوی، 1414، 1415

سید نصراللّه تقوی، 1235

سینای اصفهانی مصطفی خان فرزند ملک محمّد، 563

شارق قاجار، سلطان محمّد میرزا فرزند عمادالدوله امام قلی، 629

شاکر، 658

شدّاد، 218، 634، 1241

شمس الادبا ثانی، 663

شمس الادبا میرزا سیّد محمّد بن حاجی سیّد رضی لاریجانی، 632

شمس الدّین الشیرازی المتخلّص به حافظ، 1317

شمس العلما، 491

شمس المعالی، 759

شوقی ابوالحسن خان، 650

شوکت، 641

شهاب حاجی جناب، 606

شهدی، 1154

شهدی میرزا زین العابدین، 615

شیخ انصاری، 1126

شیخ بهاء الدّین محمّد عاملی، 115، 504

شیخ جلال الدّین، 905

شیخ حر آملی، 279

ص: 1472

شیخ سلمان، 905

شیخ شهاب الدین، 905

شیخ صدوق، 279

شیخ عبدالحسین، 638

شیخ محمّد حسن مشهور به آشیخ آقا بزرگ، 635

شیخ محمّد رفیع آشتیانی، 991

شیخ محمّد صادق ابن شهید ثالث البرغانی، 794

شیخ مرتضی، 734

شیخ مهدی اعمی، 905

صابی، 538

صبا محلاتی، 739

صبوری حاجی عبدالغفار، 757

صبوری میرزا نصر اللّه ملک الادب، 280، 432، 688، 1049، 1178

صدرالدین، 684

صدری شیخ محمّد حسن صدرالادباء، 734

صفای کاتب حاجی میرزا محمّدرضا، 741

صفایی محمّد حسین بن محمّد جعفر، 744

صفی علیشاه حاج میرزا حسن اصفهانی، 674

صولت، 728

ضحّاک، 79، 210، 1002، 1241، 1423

ضیاء الدین مرعشی الحسینی، 759، 769

ضیاءالذاکرین، 38

طرفه علیرضا خسروانی محلاتی، 785، 789

طلوع ابوالقاسم، 770

طلوعی، 776

طوبی، 790

طوس، 24، 274، 350

ص: 1473

طهمورث، 17

عالی غلامعلی خان، 991

عبّاس دوس، 283

عبّاس قلی خان کلهر، 504

عبدالباقی معمار کاشانی، 279

عبدالرّزاق دستجرد خیاری، 597

عبرت نایینی میرزا محمّدعلی مصاحبی فرزند عبدالخالق، 1، 485، 904، 1416، 1464

عشرت شیرازی، میرزامحمّد شفیع فرزند وقار بن وصال شیرازی، 1010

علی محمّد مؤتمن السلطان، 667

عمان نایینی مرتضی قلی خان فرزند میرزا حسن خان، 1000، 1006

عمید النوری محمّدرضا، 995

عندلیب، 1007

عنصری، 130، 511

غافل مازندرانی محمّد صادق، 1012

فاضل گروسی، 278

فانی، 1045

فرامرز، 24

فرزدق، 359، 548، 825، 835

فرعون، 358، 614، 945، 1337، 1369، 1455، 1458

فروغی ذکاء الملک محمّد حسین، 1027، 1038

فرّهی ابوالقاسم، 1049

فصیح الملک متخلّص به شوریده، 289

فضل اللّه میرزا، 674

فیلقوس، 350

قائم محمّد مهدی میرزا ابن محمود میرزا قاجار، 1085

قارون، 669، 1455

قباد، 219

ص: 1474

قدسی میرزا سید مهدی، 1052

قدسی میرزا علی اصغر خان اتابک اعظم، 339، 599، 808، 895، 1054، 1091، 1092

قطران، 538، 649

قمشه ای اصفهانی، محمّدرضا، متخلص به صهبا، 747

قنبر، 136، 510

کامران میرزا، 256

کاموس، 423، 529

کاووس، 257، 350، 361، 529، 1069، 1430

کیقباد، 529

کیوان محمّد رضوی، 1108، 1109

گلچین، 1105

گلستانه، 1104

گودرز، 350

گوشِیار، 9

گوهری محمّد حسین طباطبایی، 1096

گیو، 274

مانی، 213، 516، 780

مایل میرزا حبیب اللّه، 1177

محمّد ابراهیم خان امین السّلطان، 1178

محمّد اخضر، 38

محمّد الثّقفی التهرانی، 1129

محمّد امین بن لطفعلی خان قاجار قزوینی، 21

محمّد حسن خان صنیع الدّوله اعتمادالسّلطنه، 1028

محمّد حسین، 1150

محمّد حسین صفای اصفهانی، 667

محمّد طباطبایی، از سادات زواره، پدر ابوالحسن جلوه، 1223

محمّد علی خان آقازاده کرمانی متخلّص به خرد، 455، 1331

ص: 1475

محمّد علی شاه، 991، 1091، 1281

محمود، 27، 478، 726

محمودخان ملک الشّعرا، 391

محمود غزنوی، 411

محنتی، 1220

محیط میرزا محمّد ملقّب به شمس الفصحا، 1154

مسعود بن سلمان، 131، 1092

مشرقی صفوة الملک اسداللّه، 1194، 1201

مظفرالدین شاه، 103، 1091، 1441

مظهر تبریزی عباسقلی خان پسر زین العابدین، 1223

مظهر قاجار مرتضی قلی میرزا بن حیدرقلی، 1223

مظهر میرزا محمّد خان معروف به حاجی مظهر علی، 1223

معرب محمود، 1152

معزّی، 538

معصوم علیشاه، حاج میرزا محمّد معصوم، 1222

مقداد، 510، 942

ملارفیع کاشانی، 164

ملاصالح برادر رفیع کاشانی، 164

ملامحمّد حسن هزارجریبی، 635

ملاّ میرزا محمّد، 904

ملاّی رومی، 290

ملک الموت، 1430

منزوی شیخ علی بن حاج ملا محمّد حسین، 1210

منوچهریِ دامغانی، 340

منور علیشاه، 674

مولوی، 291

مؤید الدّوله، 209

ص: 1476

مهندس عبداللّه، 1110، 1118

میثم تمّار، 487، 544

میرزا ابراهیم خان معتمد السلطنه، 1281

میرزا ابراهیم شاه، 278

میرزا ابوالحسن فروغی، 124

میرزا ابوالحسن قائم مقام، 34

میرزا ابوالفضل عنقا، 89، 164

میرزا ابوالقاسم قائم مقام، 34

میرزا تقی خان ضیاء لشکر، متخلص به دانش، 1394

میرزا جعفر حکیم الهی، 632

میرزا جواد خان نجم ملقب به مؤتمن الممالک، 1331، 1355

میرزا حاجی محمّد بیدل، 504

میرزا حسن خان پسر رشید خان، 750

میرزا حسن خان، پسر مرحوم میرزا علی محمّد خان سپاهانی، 542

میرزا حسن ساوجی متخلص به نامی، 1356، 1371

میرزا حسین معروف به بلور، 465

میرزا حیدر علی بن میرزا جعفر کازرونی حاجب شیرازی، 334

میرزا رضا کرمانی، 1225

میرزا رضای بادکوبه ای، 895

میرزا رفیع الدّین محمّد معروف به نائینی، 279

میرزا سید حسین متخلص به حسرت، 1000

میرزا سید محمّد حسین فراهانی قایم مقامی، 1052

میرزا عبداللّه مستوفی، 367

میرزا علی پسر مرحوم میرزا الفت متخلص به نوری، 1386، 1389

میرزا علی خان بقایی صفاء السلطنه، 93

میرزا غلامحسین اختر طوسی، 495

میرزا کاظم خان محلاتی فرزند میرزا احمد، 661

ص: 1477

میرزا محمّد حسین خان عراقی قمی آزاد، 27

میرزا محمّد حسین خان فخیم الملک، 688

میرزا محمّد رضا مستشارالملک ملقب به مؤتمن السلطنه وزیر خراسان، 667

میرزا محمّد رضای قمشه ای، 432، 1124

میرزا محمّد شمس الادبا، 663

میرزا مرتضی قلی خان نائینی، 1331

میرزا مشتری خراسانی، 741

میرزا معصوم متخلص به محیط، 34

میرزای قمی، 164

میرزا یوسف خان، ملقب به معتمد بقایا، 991

میر سیّد حسین تقوی اخوی، 1، 1119، 1129، 1331، 1416

میر سیّد علی تقوی اخوی، 1، 123، 182، 259، 273، 335، 365، 586، 619، 628، 638، 688، 1000، 1012، 1054، 1129، 1225، 1331، 1355، 1416، 1427

میر سیّد علی شارح صحیفه سجادیه، 1372

میر سیّد محمّد شهشهانی، 904

میر سید مهدی بن میر سید محمّد معروف به بنده، 906

میر عماد، 1409

میرغلامعلی خان، 278

ناپلئون، 1268

ناصرالدّین شاه، 260، 391، 542، 779، 895، 1028، 1091، 1092، 1126، 1225

ناصر خسرو قبادیانی، 508، 511

ناطق اصفهانی، محمّد، 1383

ناطق زرقانی، حاجی بابا، 1383

ناطق شیرازی، شیخ محمّد فرزند آقا میرزا محمّد علی مجتهد، 1383

نریمان، 24

نصرت خراسانی، عبدالحسین منشی باشی، 1381

نصرت طالشی گیلانی، سلطان حسین، فرزند پناه بیگ، 1381

ص: 1478

نظام کاشانی، نظام وفا، فرزند میرزا محمود امام جمعه کاشان، 1376

نعمت فسایی میرزا محمودخان، 1372

نمرود، 61، 102، 150، 241، 262، 357، 358، 366، 395، 410، 479، 798، 841، 880، 893، 1088، 1241، 1396

نوشین روان، 17

نیّر الدّوله، 279

وثوق الدّوله، 1085

وثوق الدوله حسن خان، 1281، 1285

وجدی، 1397

وحدت حاج سیّد علی قطب، 1390

وحید دستگردی، 597

وفای مازندرانی حاج حسینعلی خان، 1394

وکیل الملک محمّد اسمعیل خان، 1027

ویلهلم قیصر آلمان، 2

همایون میرزا علی نقی، 1409

همدم آقا محمّد جعفر، 1412

هوشنگ، 681

هیدجی زنجانی، حکیم، محمّد بن معصومعلی، 1400

ص: 1479

فهرست مکان

تهران، 2، 24، 34، 64، 68، 70، 89، 98، 115، 123، 164، 236، 256، 266، 279، 334، 348، 367، 432، 445، 475، 491، 632، 667، 674، 688، 734، 741، 794، 795، 881، 899، 905، 906، 991، 995، 1000، 1012، 1028، 1049، 1062، 1085، 1125، 1126، 1154، 1177، 1193، 1210، 1235، 1281، 1394، 1400، 1409، 1461

آذربایجان، 991

آسیا، 346

آلمان، 1040

ابهر، 1401

ابیورد، 917

احمد آباد گجرات، 278

اراک، 34

اردبیل، 905

اروپا، 277، 346، 347، 1091، 1235، 1281

اسپانیا، 346

استانبول، 350

اصفهان، 98، 115، 278، 279، 282، 346، 348، 367، 498، 563، 582، 597، 599، 632، 667، 688، 734، 904، 905، 906، 1027، 1028، 1049، 1154، 1177، 1255

افریقا، 346

افغانستان، 1049

امریکا، 1240

انجدان، 734

انگلتره، 351

انگلیس، 30

اهواز، 346

ایران، 34، 93، 277، 279، 330، 337، 345، 445، 457، 461، 491، 536، 789، 808، 895، 905، 943، 944، 945، 1027، 1028، 1057، 1062، 1066، 1091، 1177، 1235، 1281، 1290،

1337

ص: 1480

بابل، 108، 193

بادکوبه، 895

بحر محیط، 1458

بخارا، 177، 1030، 1066

بدخشان، 349

بروجرد، 475

بطحا، 396، 506، 638، 783، 868، 1205، 1238، 1415

بغداد، 1142، 1437

بقعه رأس الحسین، 780

بلخ، 1247، 1255

بلغار، 822

بمبئی، 278، 491، 1126

پاریس، 346، 1040

پروس، 30، 350

پیشاور، 2

تبّت، 76، 386، 624، 630، 668، 730، 924، 1209، 1299

تبریز، 24، 76، 86، 87، 905، 944، 991، 1096

تخته پولاد، 905

ترکستان، 1154، 1424

توران، 345

جابلسا، 799

جابلقا، 799

جودی، 1420

چالندر، 1247

چین، 127، 128، 145، 149، 162، 180، 274، 305، 346، 351، 495، 522، 530، 630، 645، 679، 690، 755، 769، 770، 853، 1013، 1030، 1032، 1109، 1119، 1122، 1202، 1205،

1242 ، 1305، 1329، 1338، 1349، 1424

ص: 1481

حبش، 274، 351، 953، 1338

حجاز، 27، 41، 87، 183، 244، 272، 413، 545، 637، 693، 834، 887، 901، 1001، 1068، 1163، 1209، 1220، 1240، 1347، 1392

حلب، 1437

حیدر آباد، 278

خراسان، 36، 168، 346، 446، 655، 662، 667، 942، 944، 1154، 1458

خلّخ، 135، 185، 220، 272، 785، 822، 1424، 1428

خُلَّر، 349

خلیج فارس، 1027

خوزستان، 307

خیبر، 344

دریای هند، 346

دزفول، 460، 1412

رشت، 427، 1085

روس، 30، 274، 346، 351، 530، 895، 898، 943، 945

روم، 89، 90، 128، 185، 259، 274، 305، 346، 351، 530، 659، 676، 679، 701، 769، 898، 1032، 1259، 1301، 1338، 1424

ری، 212، 481، 496، 504، 620، 1047، 1069، 1116، 1247

زنجان، 1401

زنگ، 351، 659، 676، 1301

زواره، 278

ژاپن، 350

سامره، 1125

ساوجبلاغ، 1085

ساوه، 152، 432

سرّ من رای، 1125

سلطان آباد، 734

ص: 1482

سومنات، 411

سینا، 507، 1430

شام، 372، 392، 393، 545، 696، 779، 1118، 1450

شروان، 348، 1065

شوش، 1030

شوشتر، 1030

شیراز، 290، 465، 486، 497، 498، 504، 622، 674، 741، 1428

صفّین، 136، 578، 694، 762، 1324

ضمارا، 1143

طبرستان، 1012

طور، 1420، 1426

طوس، 214، 476، 495، 530، 598، 1083، 1187، 1458

عدن، 71

عراق، 38، 183، 244، 272، 346، 413، 545، 734، 887، 1001، 1068، 1437

عمّان، 348، 492، 583، 599، 844، 1005، 1057، 1063، 1068، 1088، 1335، 1364، 1368، 1382، 1425، 1458

غدیر خم، 469، 579، 760، 1433

فارس، 152، 346

فدک، 242، 405، 742، 765

فراهان، 734

فرخار، 272

فرنگ، 259، 274، 679، 769، 898، 1061، 1065، 1240

قبرستان ابن بابویه، 70، 279، 392، 795

قرمیسن، 236

قرن، 1340

قریه محمّدیه، 904

قزوین، 794، 1400، 1401

ص: 1483

قم، 111، 168، 491، 599، 1154

قمار، 272

قندهار، 278

قیروان، 647

کابل، 278

کازران، 34

کازرون، 266، 334

کاشان، 164

کاشغر، 588، 1030

کاشمر، 135، 342، 562، 588، 595، 785، 820، 1030، 1040، 1105، 1119، 1305، 1349

کالنجر، 1247

کتابخانه معتمد بقایا، 991

کربلا، 393، 457، 524، 542، 608، 689، 696، 780

کردستان، 1096

کرمان، 64، 346، 349، 674، 1027

کرمانشاه، 1096

کروند، 563

کلکته، 278

کنعان، 255، 263، 281، 345، 372، 447، 538، 614، 717، 1017، 1057، 1062، 1068، 1092، 1121، 1189، 1194، 1332، 1335، 1337، 1362، 1367، 1395

کوفه، 259، 372، 696، 1436

گلپایگان، 115

گنگ، 145، 259

گیلان، 346

لندن، 346، 1040

مازندران، 346، 1012، 1085

محلاّت، 741

مدرسه اقدسیه، 89

ص: 1484

مدرسه دار الشّفا، 279

مدرسه دارالفنون، 123

مدرسه سلطانی، 566

مدرسه سیاسی، 124

مدرسه صدر، 905

مدرسه کاسه گران، 279

مدرسه محمودیه، 89

مدرسه ملاتاج مشهد، 667

مراغه، 905

مصر، 7، 108، 255، 263، 277، 345، 346، 351، 372، 520، 703، 803، 836، 1001، 1025، 1030، 1061، 1195، 1335، 1358، 1362، 1367، 1401، 1420، 1421، 1440

مکّه، 234، 259، 638، 783، 1126

منیعة، 1143

میبد، 457

نایین، 93، 904، 1000

نجف، 212، 247، 457، 459، 461، 490، 994، 1025، 1125، 1132، 1177، 1192، 1235، 1273، 1328، 1412

نمسه، 351

نوبه، 351

نور، 995

نیشابور، 351

وادی السّلام، 457

همدان، 491، 905

هند، 259، 278، 279، 307، 350، 491، 530، 701، 769، 807، 1027، 1030، 1040، 1240، 1247، 1338، 1360، 1369

یثرب، 783، 855، 1118، 1247، 1450

یزد، 346، 457

یمن، 234، 349، 351، 383، 668، 852، 1016، 1288، 1338، 1340

ص: 1485

فهرست پیامبران و امامان

امام مهدی علیه السلام، 23، 30، 40، 53، 57، 58، 67، 84، 94، 117، 129، 157، 165، 193، 209، 210، 231، 234، 244، 262، 275، 276، 302، 350، 353، 354، 355، 357، 361، 362، 366، 377، 396، 411، 443، 457، 458، 460، 464، 473، 485، 539، 573، 616، 618، 619، 623، 625، 628، 647، 651، 724، 732، 737، 745، 757، 768، 771، 773، 787، 803، 818، 835، 838، 839، 842، 846، 884، 887، 890، 892، 893، 894، 996، 1026، 1037، 1047، 1097، 1099، 1106، 1109، 1111، 1117، 1151، 1152، 1163، 1189، 1193، 1215، 1221، 1223، 1245، 1261، 1268، 1282، 1284، 1288، 1293، 1295، 1297، 1303، 1329، 1341، 1343، 1380، 1381، 1388، 1396، 1398، 1410، 1412، 1420، 1427، 1429، 1432

حجة بن حسن علیه السلام، 32، 71، 179، 205، 207، 428، 624، 625، 988، 996، 1046، 1189

آدم علیه السلام، 38، 149، 355، 356، 358، 366، 382، 395، 501، 799، 841، 910، 925، 1388

اباالفضل علیه السلام، 159، 244

ابوالفضل علیه السلام، 160، 245، 246

ابوالقاسم علیه السلام، 125، 140، 152، 1209

اسحاق علیه السلام، 140

اسرافیل علیه السلام، 84، 902، 1226، 1336

اسماعیل علیه السلام، 716، 1420

اصحاب کهف، 1419

امام جعفر صادق علیه السلام، 111، 144، 146، 182، 237، 238، 408، 409، 524، 643، 711، 955، 1305

امام حسن عسکری علیه السلام، 165، 249، 525، 583، 585، 644، 666، 716، 754، 757، 839، 881، 884، 885، 1163، 1237، 1252، 1284، 1309، 1314، 1343، 1380، 1396

امام حسن مجتبی علیه السلام، 162، 163، 226، 250، 251، 252، 286، 313، 385، 444، 450، 458، 642، 643، 765، 853، 885، 1166، 1167، 1170، 1172، 1325، 1373

امام حسین علیه السلام، 114، 246، 286، 291، 295، 296، 313، 314، 329، 331، 385، 458، 495، 496، 642، 643، 659، 660، 694، 698، 757، 766، 767، 779، 780، 781، 813، 815، 839،

885 ، 896، 898، 1049، 1051، 1102، 1148، 1159، 1210، 1324، 1346، 1399، 1461

ص: 1486

امام زین العابدین علیه السلام، 34، 38، 218، 220، 236، 237، 434، 515، 542، 545، 724، 776، 777، 820، 824، 825، 830، 1080، 1081، 1159، 1160، 1222، 1399

امام علیّ النقی علیه السلام، 157، 159، 240، 241، 525، 1155

امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام، 165، 213، 214، 216، 239، 449، 475، 476، 480، 524، 529، 530، 661، 941، 1156، 1158، 1186، 1458

امام محمّد باقر علیه السلام، 164، 250، 251، 519، 524، 643، 1168، 1169، 1399

امام محمّد تقی علیه السلام، 222، 253، 525، 632، 644، 672، 673، 1084، 1175

امام موسی بن جعفر علیه السلام، 179، 247، 409، 597

ایّوب علیه السلام، 38، 62، 547، 591، 1343، 1406، 1420

بقعه رأس الحسین علیه السلام، 394

جبرئیل علیه السلام، 79، 84، 91، 94، 132، 136، 149، 150، 154، 162، 163، 198، 226، 260، 262، 359، 361، 362، 414، 419، 528، 547، 561، 573، 580، 604، 606، 647، 670، 696، 732، 740، 742، 746، 748، 761، 792، 830، 837، 944، 1003، 1013، 1061، 1072، 1073، 1087،

1088، 1115، 1164، 1212، 1226، 1250، 1262، 1283، 1324، 1336، 1352، 1363، 1431، 1453

حضرت ابراهیم علیه السلام، 127، 132، 146، 306، 357، 371، 716، 763، 880، 1088، 1197، 1247، 1262، 1396

حضرت ادریس علیه السلام، 147، 162، 378، 716، 1336، 1343، 1364

حضرت علی علیه السلام، 30، 41، 130، 131، 133، 139، 155، 172، 173، 174، 201، 202، 211، 224، 242، 246، 248، 264، 273، 317، 324، 325، 344، 355، 380، 381، 388، 404، 405، 415، 420، 450، 467، 477، 478، 479، 480، 482، 483، 485، 486، 487، 488، 489، 523، 525، 527، 532، 558، 567، 575، 651، 653، 658، 675، 684، 721، 742، 753، 755، 808، 832، 869، 901، 915، 923، 926، 931، 936، 950، 951، 959، 960، 963، 976، 977، 979، 981، 982، 983، 991، 992، 993، 994، 996، 1062، 1082، 1083، 1087، 1091، 1095، 1119،

1150، 1165، 1166، 1179، 1180، 1181، 1182، 1184، 1185، 1187، 1190، 1191، 1192،

1197 ، 1226، 1253، 1271، 1298، 1299، 1314، 1366، 1368، 1376، 1398، 1404، 1450

حضرت زهرا علیهاالسلام، 67، 68، 131، 136، 146، 168، 169، 193، 195، 241، 321، 382، 394

ص: 1487

404، 496، 511، 513، 514، 520، 633، 660، 667، 690، 739، 757، 768، 780، 795، 800، 842، 855، 858، 862، 868، 872، 873، 880، 901، 907، 911، 927، 928، 1079، 1195، 1205، 1207، 1239، 1244، 1252، 1320، 1376، 1396، 1399، 1415

حضرت نوح علیه السلام، 12، 39، 43، 58، 149، 152، 238، 255، 263، 358، 359، 366، 371، 382، 399، 411، 424، 446، 479، 507، 519، 543، 590، 648، 699، 716، 748، 752، 753، 754، 763، 801، 841، 879، 890، 925، 978، 989، 1121، 1135، 1145، 1304، 1311، 1335، 1342، 1346، 1406، 1420، 1459

حضرت یوسف علیه السلام، 7، 37، 59، 131، 151، 159، 181، 197، 236، 237، 239، 255، 263، 277، 281، 316، 345، 360، 372، 421، 447، 505، 516، 520، 529، 538، 548، 591، 611، 627، 690، 703، 717، 803، 823، 831، 836، 890، 1000، 1007، 1019، 1025، 1057، 1062،

1079 ، 1121، 1195، 1312، 1318، 1332، 1335، 1337، 1339، 1343، 1349، 1358، 1362، 1367، 1395، 1396، 1420، 1421، 1424، 1440

حضرت یونس علیه السلام، 56، 359، 366، 520، 548، 591، 717، 1197، 1310، 1332، 1339

حکیمه علیهاالسلام، 444

حوّا علیهاالسلام، 169، 355، 356، 366، 405، 501، 757، 799، 801، 841، 910، 928، 1321، 1388

خضر علیه السلام، 8، 43، 49، 62، 81، 114، 126، 127، 137، 140، 150، 163، 173، 183، 194، 236، 238، 240، 244، 251، 260، 262، 273، 283، 319، 330، 347، 353، 354، 356، 360، 364، 368، 384، 591، 642، 648، 717، 783، 789، 812، 847، 849، 862، 885، 931، 988، 1025،

1053 ، 1109، 1145، 1172، 1185، 1208، 1287، 1302، 1309، 1336، 1339، 1362، 1365، 1396، 1419، 1424، 1432

داود علیه السلام، 62، 358، 359، 395، 519، 717

ذوالنّون علیه السلام، 1420، 1455

روح الامین علیه السلام، 33

زید بن علی بن الحسین، 1372

ساره علیهاالسلام، 169، 405، 801

سلیمان علیه السلام، 27، 39، 44، 219، 235، 255، 264، 303، 312، 347، 358، 374، 383، 418، 446، 476، 482، 508، 518، 568، 571، 574، 576، 591، 634، 706، 775، 842، 977، 998، 1001،

ص: 1488

1063 ، 1121، 1208، 1212، 1254، 1290، 1332، 1336، 1337، 1339، 1346، 1365، 1368، 1398، 1420، 1441، 1458

شبر علیه السلام، 146، 289، 405

شبیر علیه السلام، 146، 289، 405

شعیب علیه السلام، 146

شیث علیه السلام، 62

صالح علیه السلام، 358

عبدالعظیم علیه السلام، 632، 710

عزرائیل علیه السلام، 218، 1336

علی اکبر علیه السلام، 161، 162

عمران علیه السلام، 356

عیسی بن مریم علیه السلام، 6، 21، 23، 39، 46، 59، 62، 93، 99، 124، 127، 146، 153، 188، 189، 191، 203، 213، 214، 259، 262، 273، 349، 356، 361، 366، 409، 424، 444، 501، 516، 537، 538، 544، 591، 604، 611، 617، 642، 717، 739، 746، 752، 763، 797، 803، 819، 824، 836، 841، 843، 847، 862، 866، 880، 929، 938، 977، 986، 1001، 1013، 1035، 1046، 1145، 1194، 1212، 1226، 1242، 1244، 1290، 1343، 1344، 1346، 1359، 1380، 1396، 1420، 1423، 1425، 1426، 1430

فاطمه علیهاالسلام، 242، 323، 386، 980

فاطمه بنت اسد علیهاالسلام، 211

کلیم علیه السلام، 108

لقمان علیه السلام، 374، 447، 538، 716، 1065، 1092، 1336، 1364

مریم علیهاالسلام، 169، 189، 191، 213، 275، 323، 366، 405، 604، 797، 801، 841، 862، 977، 1013، 1117، 1212، 1340، 1393

موسی بن عمران علیه السلام، 6، 39، 46، 62، 96، 132، 138، 166، 188، 191، 213، 214، 240، 244، 263، 273، 325، 349، 360، 366، 371، 386، 395، 403، 409، 419، 424، 437، 463، 501، 517، 544، 558، 579، 591، 642، 717، 740، 754، 760، 763، 771، 777، 784، 798، 838، 843، 847، 880، 891، 893، 916، 945، 957، 962، 966، 1059، 1070، 1111، 1133، 1196،

ص: 1489

1207، 1223، 1237، 1244، 1269، 1273، 1277، 1301، 1304، 1332، 1335، 1339، 1343، 1346، 1348، 1369، 1410، 1419، 1420، 1425، 1426، 1430، 1455

میکائیل علیه السلام، 84، 91، 547، 732، 1088، 1336، 1453

نرگس علیهاالسلام، 110، 165، 258، 444، 757، 804، 839، 987، 1052، 1111، 1130، 1131، 1132، 1195، 1343، 1380

هاجر علیهاالسلام، 169، 275، 323، 405، 801، 929

هاروت، 193

هارون، 325، 916، 1455

هود علیه السلام، 358، 925، 1310

یأجوج، 11، 490، 1121، 1251

یعقوب علیه السلام، 38، 62، 110، 131، 237، 255، 263، 516، 547، 590، 614، 717، 823، 831، 890، 893، 1135، 1136، 1195، 1335، 1343، 1358، 1420

یوشع علیه السلام، 62، 763، 1456

ص: 1490

فهرست کتاب ها

قرآن، 26، 34، 35، 40، 51، 165، 190، 356، 372، 382، 428، 493، 578، 590، 613، 627، 711، 740، 890، 905، 957، 963، 1004، 1060، 1121، 1253، 1271، 1304، 1337، 1369، 1396، 1398

آیینه جهانبانی، 795

اردی بهشت، 542

اسرار نقط، 475

انجمن خاقان، 278

انجیل، 670، 1399

انگلیون، 257، 1242

تاریخ سلاطین ساسانی، 1028

تذکره مجموعه قدس، 1

تشریح الافلاک، 504

تقلید و طهارت، 457

تمثال البدیع، 504

تمیمة المحدّث، 1125

تورات، 670، 709، 1399

خلافت نامه امام حسن، 457

خلافت نامه حیدری، 457

دیوان حقایق المناقب، 795

روضة الابرار، 542

زبور، 1399

سفر هشتاد روزه دور دنیا، 1028

شرح الرّؤیا، 475

شفاء الصّدور فی شرح زیارة العاشورا، 1126

شکرستان، 504

شمس المناقب، 542

ص: 1491

شهنشاهنامه حسینی، 457

صحف، 1399

صدح الحمامه فی احوال والدی العلاّمه، 1124

صیقل الارواح، 795

غرایب زمین و عجایب آسمان، 1028

فرائد، 1126

فرقان، 265

قیصر نامه، 2، 18

مثنوی، 291

مثنوی اشارات الحسینیّه، 795

مثنوی انوارقلوب السّالکین، 795

مجمع المناقب، 995

مختار نامه، 457

مسایل تقلید و احکام طهارت، 457

مطلع شعری، 504

مقصد الطالب فی فضائل عبد المطلب و ابی طالب، 491

مکاسب، 1126

منظومه حاجی سبزواری، 1401

میزان الفلک، 1125

نامه دانشوران، 280

نجات الثّقلین فی مقتل الحسین، 504

نصف جهان، 1028

نور الیقین، 504

ورد الفتیق، 1125

وسیلة النجاة فی مناقب الائمة الولاة و مصابیح الهداة، 1194

ص: 1492

فهرست آیات قرآن

اتممت، 966

ادعوا ربّکم، 1087

ارنی، 517، 1420

اشرقت الارض، 106

اشهد ان لا اله الاّ اللّه، 198

اعطینا، 801

الا لاتذر، 594

الشّجر الاخضر نار، 744

اللّیل جن، 1345

الیوم اکملت لکم، 422

انا اللّه، 166، 323، 501

انّا خلقنا، 567

انا ربّکم، 1435

انّا فتحنا، 1411

انّ الدّین عنداللّه الاسلام، 1457

انّما یرید اللّه، 910

انّی عبداللّه، 110

او ادنی، 126، 837

بسم اللّه ِ مجریها، 801

بقیة اللّه خیر ان کنتم مؤنین، 1345

تمّت، 33

جاء الحق، 101، 997، 1278

جاء الحق زهق الباطل، 804

جاء امر اللّه، 259

دابّة الارض، 1379

ذرهم فی خوضهم، 1344

ص: 1493

ربّ ارنی، 263

زهق الباطل است و جاء الحق، 359

عجلا له خوار، 14

علّم الاسما، 514، 799

عَلی العرش استوی، 11

فرّت من قسوره، 1346

فطوبی له و حسن مآب، 970

فی الشّجر الاخضر نارم، 722

قل کفی، 966

کرمنا، 169

کلّ شئ هالک الاّ وجهه، 886

کلّ من علیها فان، 541

لاتبطلوا صدقاتکم بالمن، 472

لاتذر، 12، 507

لاحول و لا قوّه الاّ باللّه، 422

لاغلبنّ، 1347

لعمرک، 497

لمن الملک واحد القهار، 268

لن ترانی، 423

مارمیت اذ رمیت، 567

من آذاها، 802

مِنْهُ الابرار یشربون، 5

نارا و قود، 276

نستخلفن، 1344

نصر من اللّه، 365، 860، 1278

نصرٌ من اللّه، 806

والشّمس، 190

ص: 1494

والضّحی، 804

والّلیل، 46

واللّیل، 190، 804

وللّه علی النّاس حجّ البیت من استطاع الیه سبیلا، 1177

و من الماء کل شی حی، 964

و هل نجازی الاّ الکفور، 35

هل اتی، 960، 1368

هواللّه احد، 211

یا رب ظلمنا، 864

یداللّه فوق ایدیهم، 953

یعلم خائنة الاعین و ما تخفی الصّدور، 846

یقولون ما لا یفعلون، 334

ص: 1495

فهرست روایات و احادیث

احببت ان اعرف، 874

الفقر فخری، 238

القادم یزار، 3

بین الاحباب تسقط الآداب، 360

جعلت فداک، 980

حسین منّی، 1159

حیِّ علی خیرِ عمل، 452

رجعنا من الجهاد، 869

سلونی، 344

عرفت اللّه بالفسخ العزایم، 82

فقر فخری، 737، 887

کنت کنزا، 613

لافتی، 966

لولاک، 90

ص: 1496

فهرست مطلع های شعر فارسی

آتشِ دل دوش رشکِ آتشِ نمرود بود، 479

آتشی از رخِ گلنار برافروخته بود، 1391

آخر ای شیخِ ریا حیله و دستان تا کی؟، 940

آراست نوبهارِ گلستان را، 575، 1285

آسمان هر ساعتی با من دو صد دستان کند، 130

آمد بارِ دگر شاهدِ گل در چمن، 1378

آمد بهارِ فرّخ و فیروز و کامکار، 1450

آمد مهِ شعبان، رمضان هم رسد از پی، 199

آمد و گفت که هنگامِ نشاط است و سرور، 96

آنان که از محبّتِ جانانه دم زنند، 976

آنان که حلق زینتِ زنجیر کرده اند، 1102

آن پریرو آدمی باشد ندانم یا پری، 1315

آن دو زلفِ پر ز تاب و آن دو چشمِ پر ز خواب، 518

آن را که به کوی دوست راهی است، 971

آن روی بین و حلقه زلفِ خمیده را، 1178

آن که اسیرِ کمندِ زلفِ نگار است، 64

آن مپندار که مانندِ تو دلداری هست، 638

آینه خورشید برابر گرفت، 341

آیین گرفت بارِ دگر مرغزار، 936

ابر ار نخواست رازِ دلِ من دهد نشان، 230

از آن نگیردش آن زلفِ تابدار آتش، 410

از ازل خوب سرشتند ملایک گلِ تو، 1230

از بادِ بهار و فرّ فروردین، 770

از پسِ حمد و سپاسِ بی قیاس، 895

از تو من نپوشم چشم گر تو رو ز من پوشی، 284

از غمزه به ریشِ دلِ من نیش مزن، 1234

ص: 1497

از فراقِ یار اندر تن مرا آذر بود، 1412

از گرانباریِ عشق از راه ترسم باز مانم، 1185

اشکی دگر به دیده ام ای ماه پاره نیست، 498

افروخت مهر چهرِ درخشان را، 1331

اگر آن زلفِ تو پر خَم نبودی، 1393

اگر آن سیمبران زلفِ دو تا بگشایند، 1324

اگر آن نرگسِ مخمورِ تو هشیار شود، 1292

اگر ز مطبخِ آلِ رسول دور شوم، 619

اگر ز نقطه موهوم آمده دهنی، 1172

الا انّما الحبّ للمرء قاتل، 115

الا ای حقّه بازِ آسمانی، 1205

الا ای شمعِ خوبانِ قبایل، 184

الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای او، 119

الا یا ایّها المولی الخلایق، 711

المنة للّه که ز تأییدِ الهی، 1376

اما و محلّ السّحرِ من طرفِ احور، 432

امروز جهان فال و فر گرفته، 588

امروز سوارِ اسبِ رهوار شدیم، 1233

امروز شهِ عشق به صد جلوه و ناز است، 900

امروز کسی که یار دارد، 1071

امروز که روزِ نیمه شعبان است، 1193

امسال فرودین مه بر بست زود بار، 728

اندر شبِ نیمه مهِ شعبان، 536

او شادمان که جامه عید است در برش، 407

اوّل صبحِ عید اگر زلفِ تو افتدم به کف، 247

ایا حوری که دنیا را ز رخ باغِ جنان کردی، 644

ای از گلِ رخسارِ تو خرّم چمنِ حسن، 1210

ص: 1498

ای برده دلم ز نرگسِ فتّان، 1424

ای برده ز یاد، عهد و پیمان را، 49

ای بی تو رنج و غم به شب و روز کارِ من، 1292

ای پژوهنده حقایق، دوستدارِ علم و فضل، 290

ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه، 675

ای جهانِ جان و ای جانِ جهان، 1374

ای چهرِ بر فروخته ات لاله زارِ عمر، 1160

ای خنک آن دم که جان را هدیه جانان کنیم، 844

ای دل، به راهِ عشق منه زینهار پای، 1113

ای دل به یمنِ سلطنتِ فقر، شاه باش، 1165

ای دلِ پر کدورت و زنگار، 825

ای دو جهان شاکرِ احسانِ تو، 418

ای رُخت آفتابِ عالمتاب، 360

ای روی چون بهارِ تو دورِ بهارِ عمر، 496

ای روی ماه تو را صد بنده همچو پری، 1230

ای زبده دودمانِ آدم، 38

ای ز بوی گل، تو را مویِ میان باریک تر، 483

ای زده ماهِ طلعتت طعنه به مهرِ خاوری، 1305

ای زلفِ تیره تو، شبِ تارِ روزگار، 223

ای زمانِ شهریاری یادگارت، 391

ای ساقیِ گلچهره دگر بار خزان شد، 563

ای سروِ کاشمر وی آهوی ختن، 1349

ای شده با ملکتِ دنیا ضمین، 1201

ای قدِ رعنات سرو و سروِ خرامان، 1442

ای کاش مرا ز مهربانی، 163

ای که به ملکِ دلبری شاهی و ما گدای تو، 1191

ای که چون حسنِ تو نبود به جهان کالایی، 1230

ص: 1499

ای مطلعِ انوارِ آفرینش، 532

ای مهدیِ صاحب الزّمان ادرکنی، 1193

ای ناصحِ عاقل پند از عشق دهی چندم، 1190

این عهد که صد بار ببستیم و شکستیم، 1095

ای نکو قصری که باشد نُه فلک ایوان تو، 597

ای نوگلِ نونهالِ دولت، 600

ای یار پریشانم از زلفِ پریشانت، 739

ای یار خدا را برِ اغیار مرو، 1234

با حرص و امل چون هله همراه نباشم، 283

با دلارامی به خلوت آرمیدن خوش بود، 1187

باده از دست تو گر تلخ و اگر شیرین است، 1093

باران همی آید ز هوا چون اشکم، 1233

باز ابرِ آذری زد خیمه اندر کوهسار، 1381

بازارِ عاشقان را گرمی رسید و رونق، 832

باز از نو صحنِ بستان طبله عطار گشت، 1085

باز بارِ دگر بسیطِ زمین، 630

باز به فرمانِ قضا زد به کوس، 350

باز جهان رشکِ کارخانه چین شد، 1223

باز دگر باره مهِ مهرگان، 380

باز گیتی شد ملوّن از قدومِ نوبهار، 1259

باغ از دمِ باد و نمِ سحاب، 1036

باغ را داد نوبهار نوا، 907

با کوکبه و طنطنه و فرّ فراوان، 1110

با می و مطرب و ساقی همه شب دمسازم، 912

بتِ ترسای من ار رو به کلیسا می کرد، 21

بتِ مشگین خط و عنبر ذوائب، 802

بتِ من آن نگارِ سیمین ساق، 139

ص: 1500

بت من بس که لطیف آمده سیمین بر او، 147

بت و زنّار نه چون زلف و رخِ یار بود، 923

بتی دارم از ماهِ گردون نکوتر، 1227

بتی که فتنه جان است چشمِ فتّانش، 1188

بختِ بد تا کجا بود یارم؟، 734

بدین سان که آموختی دلبری را، 508

بر آر دست و سرِ زلفِ عنبری بشکن، 502

بر آستانِ خرابات خاکسارانند، 974

برادران شبِ قدر است دیده باز کنید، 1222

برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیز، 667

بر دلِ خون شده هر لحظه مکن آزاری، 1234

برده دلم را بتی گلرخ و شکّر دهن، 848

بردی به نگاهی دلم ای ترکِ حجازی، 1392

برفت تا ز بر، آن سروقدّ دلجویم، 162

بر گو صبا تو یارِ نگارین را، 76

برِ من آمد آن ماه، دی به حالِ خراب، 291

برون بخرام زین بیدا به همّت رو به مبدا کن، 863

بر هر که صبحِ عید، مهِ من گذر نکرد، 240

برید تا فلک از دامنِ تو دستِ امیدم، 906

بزد راهِ دلم از چشمِ جادو، 193

بزرگواری مرد از شرافتِ ادبی است، 922

بساطِ دارفانی را بکَن بیخِ نشاط از دل، 457

بسی رنجاند این گردون مرا از طرزِ رفتارش، 317

بسی گذشت که کلکِ من آن بریده زبان، 1386

بشارت آمد از جنّتِ برین امروز، 1329

بُشری که روزِ نیمه شعبان شد، 443

بعد از اینت دهم ای دل به دلارای دگر، 500

ص: 1501

بگذشت در حسرت مرا بس ماه ها و سال ها، 1295

بگذشت ماهِ آذر و نیسان شد، 986

بگشا نظر بدایعِ اشیا را، 504

بلای خلق گهی از دل است و گاه از چشم، 488

بلبلی در پیِ گل، گل پیِ خودسازی بود، 652

بوستان سبز و چمن خرّم و یار است ندیم، 981

بهار آمد و پوشید باغ و راغ به تن، 1013

بهاران باغ را از برف بزدود، 61

بهار کرد بهشت از شکوفه دنیی را، 213

به باد تا که نداده است غصّه ما را خاک، 980

به باغ و بستان چون غبغبت نباشد سیب، 216

به بزمِ قرب حجابی به غیرِ خویش ندیدم، 1168

به بستان در بهاران چون گلِ نسرین شود پیدا، 1226

به پیشِ اهلِ دل ای شیخ، روشن و پیداست، 476

به حسنِ خویش چه نازی؟ که از تو ناز گذشت، 478

به خاکِ پای تو سرداده تاجدارانند، 1278

به خیری بایدت اقدام کردن، 654

به دار الملکِ دل رو کن بجوی این دولتِ والا، 795

به درسِ عشقِ تو کوشم چه حاصلم ز دروس، 529

به رخ چو طرّه جانان به پیچ و تاب بببینم، 1180

به رویِ دوست حریفان چو دیده باز کنید، 1186

بهره از شادیِ جهان نبری، 949

به سمن عارضِ من نامه فرستاده بهار، 256

به شاخسارِ درختی ز جنة الماوی، 1394

به کویت آمدم و در دلم نماند غمی، 253

به ماهی هر که خوش بگذشت سالش، 978

به وطن آمده از غربت و کارم هوس است، 721

ص: 1502

بیا ای یار در کاشانه دل، 947

بیامد مرا دوش پیغام ها، 1049

بیامدند دو عید از پی طرب کردن، 233

بیند اگر تو را به لبِ جویبار، گل، 142

بینم امروز که دل باز خروشان شودا، 1427

پادشاها ز کرم، بنده نواز آمده ای، 166

پرتوِ روی تو اندر نظری نیست که نیست، 1320

پرده برداشت پرده دار امروز، 1052

پرده ز رخ برگرفت شاهدِ یکتای عشق، 840

پریشان گشت تا بر چهره زلفِ عنبر افشانش، 661

پس از زاری همینش بود حاصل، 226

پلو به طبخِ صحیح از برنجِ لبّ سفید، 617

پیرِ مغان بر درِ میخانه دوش، 365

پیرِ میخانه گر از من نستاند به گرو، 982

پی غمخواریِ دل، باز کسی می آید، 165

پیمبران را دادارِ پاک عزّوجل، 684

تا برگشود لعلِ درافشان را، 367

تا به ناز آن یگانه باز آمد، 886

تابید بر میان، چو کمر، زلفِ تابدار، 2

تا چند ای دو چشمِ جهان بین، 304

تا چند بمانم به فرقت اندر، 558

تا خونِ دل به جاست میِ خوشگوار چیست؟، 970

تا دل اندر خمِ آن زلفِ گره گیر نبود، 1321

تا دل ز آفتابِ جمالِ تو روشن است، 1184

تا طبیبِ اهلِ درد آن نرگسِ خونخوار شد، 1298

تا غمزه تو قصدِ دلِ بی قرار کرد، 204

تا که آن یار به رخ طرّه طرار گرفت، 1220

ص: 1503

تا کی پوشی حریر و دیبا بر تن، 1274

تا کی دلم ز هجرِ تو غم را ضمان بود، 629

تا مانده ام جدا من از آن ماه و آفتاب، 170

تُرکِ من آن که بسی شوخِ دلازار بود، 816

تطاول ها که هجرانت به ما کرد، 926

تو هر قدر که عزیز و پسنده ای به جهان، 306

جانانه ما اگر بیاید به شکار، 1233

جانا همیشه خسرو [دین را سپاه] باش، 246

جان زنده شد ز بویت ای بادِ نوبهاری، 985

جلّ شأنه ذاتِ عشق آن شاهدِ یکتاستی، 873

جم رفت و نماند از وی بر جای به جز جامی، 1175

جهان را بیاراست وَردِ مورّد، 375

جهان را دگر شد دگر باره کار، 931

جهان ز فرّ قدومِ محمّد بن حسن، 109

جهان شد از فتنِ آخرُ الزّمان ایمن، 54

چرا روشن نباشد چشمِ عالم، 715

چشمانِ تو ای ترک پسر شیرِ ژیان است، 571

چشمانِ تو مست و نیم خواب است امروز، 1233

چشمِ من و عالمی به راه است، 972

چنان بگرفت نقشت در ضمیرم، 653

چنان به کوی تو فارغ من از بهشتِ برینم، 1084

چنان به یادِ تو یاران به عیش بنشستند، 1179

چند گویی که دگر باره چو یار آید، 569

چو حلقه های سرِ زلفِ دوست بازکنم، 726

چو دلربای من آغازِ دلبری کندا، 1105

چو شد ز حالِ رمه میرِ سرشبان غافل، 104

چو غوّاصِ خاور در این بحرِ اخضر، 1096

ص: 1504

چو فخر خواهی اندر سخن بر انجمنی، 254

چو من ثابت قدم در عشق کس نیست، 477

چون به بستانگهِ من با رخ رنگین آمد، 1322

چون دیدگانِ من نگرفتند اعتبار، 329

چون شد که درین غمکده یک همنفسی نیست، 285

چون نبودیم مردِ میدانش، 1395

حاجت روزِ هیجا نیست بر مغفر تو را، 124

حبابِ مهرِ فروزان چو توده مشکِ ختن، 382

حدیثِ موی تو نتوان به عمر گفتن باز، 1162

حسنِ تو چون به جلوه گری سازِ ناز کرد، 1221

حظّم ز وصالِ او نگاهی است، 1079

حورِ بهشتی بتا بدین رخِ نیکو، 24

حور نخواهم من و قصور نخواهم، 1231

حیرتم آید همی ز گردشِ گردون، 1271

خراب کردند این قوم، ملکِ ایران را، 34

خرّما طلعتِ جانان خنکا بختِ سعید، 635

خرّم ز روی دوست شود لاله زارِ عمر، 241

خطِ مشکین لبِ نوشین رخِ زیباست تو را، 968

خلیلی لا سبیل الی السّداد، 632

خم شد و کاهید ز رنج و ملال، 1213

خوار دارد روز و شب این گردشِ گردون مرا، 1454

خواهم همی شدن به سوی باغ و بوستان، 427

خود اگر چه نیست ثنای من به خدا سزای تو یا علی، 1432

خوش است سیرِ گلستان و روی گل دیدن، 921

خوشا مولودِ شه کامسال در فصلِ بهار آید، 465

خوشا و خرّما آن روزگاران، 935

خون در دلم ای یارِ دل آزار مکن، 1234

ص: 1505

خونِ دل ریخته با زهرِ غم آمیخته ایم، 208

خیز ای که چشمِ من به جمالِ تو روشن است، 1045

خیزید حریفان میِ گلفام بیارید، 659

خیمه زد بر سر صحرا و چمن ابرِ بهار، 744

دارد به نهانخانه جان، مهرِ تو منزل، 161

داریم به سودای تو یکسر دل و جان را، 1390

در آمد از درم آن دلربا مهِ مخمور، 1440

در بندگیِ دوست خطاکار بوده ایم، 663

در خانه خمّار پیِ آبِ عنب بر، 401

در خورِ حمد و ثنا بار خدایی است کریم، 1169

دردا که نیست بر سرِ کویت گذر مرا، 991

در شبِ عید آمد آن نگارِ سهی قد، 397

در شبِ نیمه شعبان، بتِ من، 72

در عمرِ ابد ای شهِ معروف صفات، 1232

در غم آبادِ جهان یار ندیدم هرگز، 486

در فراقِ تو جسم و جانم سوخت، 92

در وصل کاین چنین ز تو بر ما جفا رود، 975

دکّانِ زاهدِ شهر یکباره گشت بسته، 917

دکّه را قنّادیانِ شهر آیین کرده اند، 616

دلا تن را رها کن فکرِ جان کن، 1018

دلا جهان نفریبد تو را به عشوه و غنج، 176

دلا زنهار بر دنیای فانی، 997

دل پیشِ دلبر است که از ما سوا رود، 52

دل زند طعنه ز مینای تهی بر منِ مست، 723

دلِ ما بی رخت ای دوست دمی صابر نیست، 639

دلم از محنتِ جهان تنگ است، 1181

دلم که بود ز آلایشِ طبیعت پاک، 1166

ص: 1506

دل می بری و روی نهان می کنی چرا؟، 1225

دلو به پایان رسید و حوت بر آمد، 56

دلی چو این دلِ من زار در دیاری نیست، 658

دو چیز است گلبرگ و یاقوتِ احمر، 1446

دورانِ دی سر آمد و ایّامِ بهمن است، 918

دوریّ تو کرده زار و رنجور مرا، 1232

دوست نباید ز دوست در گله باشد، 1232

دوش آن سرو قدّ سیمین ساق، 963

دوش بیرون شدم ز کاشانه، 1066

دوش چون شمعِ رخت بر درِ میخانه زدند، 1326

دوش در شب طرفه صبحی اتّفاق افتاده بود، 1080

دوشم ز در درآمد آن یارِ برگزیده، 22

دو عیدِ همایون به فرخنده اختر، 927

دید چون غرقم ز گریه من ز سر تا پا در آب، 281

دیروز ز یک خوشه انگورِ محبّت، 902

دیری است که ما ز عشقِ کوکو، 620

راستی بس که لطیف است رخِ آن دلخواه، 420

رخِ تو تازه بهار است ملکِ دنیی را، 515

رخِ نکوی تو روشن چو قرصِ ماه بود، 480

رساند هاتفِ غیبم سحر به گوشِ نوید، 86

رشکِ نقّاش و غیرتِ بتگر، 133

رفت از دست، دل به یک دیدار، 542

رفت جانان از بر و جان از پیِ او شد روان، 1356

رفت دی و باغ، پر ز نقش و نگار است، 321

رنجه شد این زنده جانم از تن مردار، 326

رندیم و قلندر و قدح نوش، 992

روزِ نشاط است و نیمه مه شعبان، 772

ص: 1507

روزِ نو و سالِ نو و ماهِ نو، 277

روزی دلم گرفت ز اندوهِ هجرِ یار، 1227

روزی که گذر به سوی بالینم کرد، 1233

روی چون گل، لبِ لعلِ شکرین است تو را، 475

رویِ خلیلم آتش نمرود است، 395

رهروی کاندر طلب وصلِ تواش مقصود بود، 482

ز آبِ خضر، سخن با لبت نمی گویم، 251

ز تنگیِ دهنت لاف کی رسد یارا، 1317

زد علمِ عدل، یار باز به عالم، 365

زدند امروز چون نوبت سحر را، 1029

ز دوریِ گلِ رخسارت ای بتِ طنّاز، 485

زردی گرفت باز رخِ مرغزار، 525

ز سطوتِ سپهِ تیر و لشگرِ تشرین، 144

ز طرّه ابروی تو چون زهِ کمان بندد، 1101

زکاتِ تندرستی آن ادا کرد، 930

ز گل بی بهره ام و ز آشیان دور، 484

زهی خجسته صباحی که شهریارِ قدم، 207

زهی ماهِ رخت رخشنده تر از مهرِ نورانی، 612

زین پرندِ نیلگون زد صبحدم سر آفتاب، 89

زین دلِ هر جاییم پیوسته در رنج و محن، 310

زین سپس قفلِ خموشی بر درِ گفتار زن، 858

ساقیا خیز که فصلِ گل و نسرین آمد، 495

ساقی از خمِ وحدت، باده مان به مینا کن، 23

ساقی بده آن باده که بی شیشه و جام است، 600

ساقی ز جامِ لعلی ما را نبید باید، 813

ساقی میخانه باز باده به من می دهد، 1094

سپیده دم که نسیمِ بهار در گلزار، 388

ص: 1508

سحر به گوشه عزلت بُدم به فکر و خیال، 617

سحر ز باد صبا بوی سنبلِ تو شنیدم، 250

سحر ز عالمِ غیبم به طالعِ مسعود، 995

سحرِ عید چون طلیعه نور، 468

سختا که دل گرفت ازین بوم و بر مرا، 286

سر رفت و دل هوای تو بیرون ز سر نکرد، 1155

سرِ زلفت نپیوندد به هرکس، 487

سرو با قامتِ موزونِ تو همسر نشود، 1183

سرو را نسبتی است با قدِ یار، 820

سرِ هیچ آشنا نخواهم داشت، 521

سفر گزید و برون رفت از گلستان دی، 27

سقاک اللّه ای صبحِ عیدِ مواهب، 606

سلامٌ علی رسمِ دار الحبائب، 335

سوریّ و سنبل و سمن و لادن، 471

سیّم عشرِ دوم باز ز ماهِ رجب است، 808

شباهنگام کاین زنگیِ مظلم، 79

شب به لبم ساغرِ توحید بود، 1100

شب عید است بگویید که دلدار کجاست؟، 392

شبِ میلادِ شهنشاهِ ملایک خدم است، 621

شبِ میلادِ مهدی هادیِ جنّ و بشر آمد، 460

شبی که دست در آن طرّه دراز کنم، 1208

شد بهشتی پدید در دنیا، 1047

شکرِ خدایی که او خالقِ خشک و تر است، 641

شکست رونق بازار بوسه جانان، 1361

شکسته ای سرِ زلفینِ پرشکن یارا، 1318

شمردم روزگار افزون ز چل سال، 1263

شوخِ شکّرْدهن ای قندِ لبت رشکِ عسل، 452

ص: 1509

شهی که شوکتِ تاجِ قلندری داند، 1081

شیوه بازیگران بنمود چرخ، 1422

شیوه چشم و لبت کشتن و جان دادن است، 1192

صاحبا شاد زی و شکر کن ایدون که خدا، 1253

صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذرد، 1402

صبحِ امیدم زده ز جیبِ افق سر، 1397

صبحگهان کافتاب تافت به کوه و دمن، 1337

صنما جور و جفا بر دلِ مضطر تا کی؟، 211

صنما کارِ دلم راست نگردد به نظام، 415

صنمِ هور رخ و حور بدن، 853

صولتِ دی، مهابتِ بهمن، 70

صیحه زد باز مرغِ بام از بام، 355

طعمی است در دهانت کاندر شکر نباشد، 1279

عارضت چون گلِ سوری و لبت برگِ گل است، 164

عارفی کو به بیابانِ فنا شد وطنش، 159

عالمِ امکان گرفت در مهِ شعبان، 1303

عشاق راست بر خمِ ابروی تو نماز، 87

عشرتی در گنبدِ فیروزه گون بر پاستی، 665

عشقِ آتشخوی خاکِ هستیم بر باد داد، 482

علی الصّباح ز مشرق چو آفتاب دمید، 1156

عنایتی بود ای سرو اگر که با چو منی، 497

عیدِ جم از ره می رسد با فرّ پورِ آبتین، 1119

عیدِ مولود امیرالمؤمنین شد، 1226

عیدِ میلادِ حجة اللّه است، 623

غمِ زمانه رها کن دلا و شادان باش، 281

غیبت سرآمده است بهاران را، 1000

غیر از غمِ عشقِ تو ندارم غمِ دیگر، 977

ص: 1510

فروغِ روی تو در ماهِ آسمانی نیست، 1182

فزود عرصه ایجاد جلوه و رونق، 101

فصلِ گل وقتِ مل و هنگامِ سرور است، 1115

فغان چون مرا از دلِ تنگ خیزد، 480

فغان زین رواقِ فروهشته حاجب، 1197

فلک را روزِ اوّل بود یاسا، 1194

فیلسوفِ عصر و نحریرِ زمانه بوالحسن، 289

قاعده ای نهاد نو حسنِ تو باز در جهان، 1108

قسم به جوجه به جان عزیزِ بادنجان، 626

قطعه عکسِ زلف و روی نگار، 266

کاخِ دانش را به دستِ جهل ما در نشکنیم، 489

کجاست زنده دلی کاملی مسیح دمی، 1174

کرد مرا پیر گردشِ فلکِ دون، 324

کسان که بر سرِ دنیای دون کنند نزاع، 979

کس که نه رنجِ مجاهدات کشیده، 869

کشدم دل به سوی بادنجان، 626

کشید شاهدِ معنی ز روی، برقعِ ناز، 243

کمان کردستی ابروی دو تا را، 650

کمان کشیده ز ابرو دو چشمِ فتّانش، 941

کنون که لاله به شکلِ قدح ز خاک دمید، 239

کو به کو گیرم سراغِ خانه جانانه را، 720

کوه سیمینِ تو ای دوست شگفت و عجب است، 172

کوه گران پشت شد ز برفِ فراوان، 297

که داند جز پریشان روزگاران، 948

که گفت ماهِ فلک پیشِ طلعتت زیباست؟، 781

که گوید با رخت ما را نظر نیست، 651

که همچو ماهِ من آیینِ دلبری داند؟، 237

ص: 1511

کیست آن شاهی که احرارِ جهان بالاتّفاق، 412

کیست که پیغام من به اهلِ ایران برد؟، 345

گدای عشق ندارد ز ملک و مال غمی، 672

گر بدین حسن و لطافت، بی نقاب آید برون، 503

گر بوستان و باغ دگر گشت از خزان، 955

گر به بالا نه آن نگارِ بلاست، 1447

گر به تاتار ز زلفِ تو یکی تار برند، 1007

گردشِ باغ و چمنم آرزوست، 1185

گر دو صد بار شوم کشته تیغِ نازش، 425

گر دهد کشتی به طوفان روی دریا ناخدا، 1372

گر گذارد کمِ من، من نگذارم کمِ او، 191

گرم از آتشِ سودای جگر سینه ماست، 615

گر نامِ فقر می بری اندر لباسِ ماست، 750

گر همی خواهی که بخشندت کلاهِ سروری، 881

گشت تا دلدار هم آغوش و هم بستر مرا، 1235

گشت مرا از سروش، گوشزدِ هوش دوش، 455

گشودی طرّه عنبر فشان را، 156

گفتم: «زنم به زلفِ تو ای گلعذار دست»، 174

گل که بر شاخ، تو بینی به گریبان، سرِ اوست، 98

گناه می کنم و واثقم به فضلِ اله، 983

گویند دعا وقتِ سحر بی اثری نیست، 973

گهرها هست در گنجینه من، 1039

لعلِ روان بخش دوست چشمه آب بقاست، 1373

لوای موکبِ شاهِ بهار اکنون هویدا شد، 790

ما را ز کرم ساقی سر گرم کن از جامی، 913

ما ز دین گر بری و گر همه کافر نعمیم، 1436

ما ز زهّاد ندیدیم و شد ایّامی چند، 280

ص: 1512

ما که از جامِ عشق، سرشاریم، 1417

ما گدایان باده از خمخانه لا می کشیم، 1409

ما مقیمانِ خاکِ درگاهیم، 836

ما نازِ گلرخانِ پریوش نمی کشیم، 488

ما نقدِ علم و معرفت از دست داده ایم، 934

«ماهِ شعبان هزار و سیصد و سی، 392

ماه صفر تا ز شهر بهرِ سفر زد علم، 187

ماهِ من آشفته، حالِ پیر و جوان را، 1383

ماهِ من امشب ز مهر از افقِ جان دمید، 810

مجلسِ ما چو بهشت است در این فصلِ بهار، 1227

مرا بباید بردن ز دردِ چشم پناه، 314

مرا در دل بود این عقده مشکل، 959

مرا ز حسرت آن جیمِ زلف و نقطه خال، 950

مرا گذشت ز پنجاه سال عمر و همان، 960

مرا یاری است اندر ری، به نام ایزد چنان زیبا، 168

مرحبا ای ماه شعبان، ثانیِ شهر حرام، 461

مرگ می گویند دشوار است بر مردِ جوان، 602

مریدِ عشق نجوید مرادِ خاطرِ خویش، 1164

مژده سوداییانِ زلفِ نگار، 610

مژه به خونِ عاشقان از دو طرف کشیده صف، 1328

مستِ تو را به شاهد و ساغر چه حاجت است؟، 1098

مسیح وار ز آلایشِ جهان شو پاک، 249

مشکِ تر ای گلِ خندانِ من ارزان شودا، 260

ملّت گرفت رونق و مذهب فزود زین، 111

مُلکِ درویشی نپنداری که بی لشگر گرفتم، 282

منم که پای خمِ می کشان مقامِ من است، 1390

منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم، 1170

ص: 1513

من نگویم که من سخندانم، 1091

مهرِ بیضا و شاهِ زیور بر، 1414

مه طلعتان که غارتِ دل هاست کارشان، 993

مه مولود به من کرد درِ عشرت باز، 182

مهی دارم که رشکِ آفتاب است، 583

می تواند شد دلِ ما هم نشانی تیر را، 1089

می رسد هر نفس از این فلک حادثه زا، 1128

می کشم بارِ غمِ عشقِ تو تا جان دارم، 992

می نشاید سرو را تشبیه بر بالای تو، 1229

نا دیده صورتِ تو دل از دستِ ما رود، 724

نبود کار چون به وفق مراد، 218

ندانم سوسن است آن یا زبان است، 209

نشسته بر دل و چشمِ من اندر آتش و آب، 550

نشنود ناله وافغان چه کنم؟، 1421

نظر به جلوه آن شمسه طراز کنید، 1082

نگار تا ز کنارم گزیده است کنار، 776

نگار من بفشاند همی ز زلفِ سیاه، 151

نگر تا چه کرد این دمِ مهرگانی، 423

نمود تا سرِ زلفِ خود آن پسر، کوتاه، 196

نمی دانم چه شیئی؟ برتر از وهم و گمانستی، 566

نوبتی امشب ز چه دم می زند، 688

نوروز ماه زینتِ بستان را، 1054

نه آرد نه آورده یزدانِ داور، 404

نه هوای خاکِ کویت به دلم گذاشت تابی، 983

نیاید راست تشبیهِ قدت بر سروِ بستانی، 1366

نیست با تارِ سرِ زلفِ بتانم کاری، 621

نیم شب بر سرم آن خسروِ شیرین آمد، 1158

ص: 1514

نیمه شعبان ز سرِ فرّهی، 274

نیمه شعبان شد و آمد مهِ اردی بهشت، 1104

والهانِ جمالِ آن طنّاز، 41

وقتِ آن شد که جهان خرّمی از سر گیرد، 785

هجرِ آن مه ز رنجِ تن فرسا، 511

هر آن سخن که مکرّر شود به گفتِ دگر، 32

هر آن که جانِ جهان را به جانش طالب شد، 741

هر بامداد خسروِ خاور به احترام، 449

هر دل که پای بستِ سرِ زلفِ یار نیست، 127

هر شب گذر کند ز فلک برقِ آهِ من، 994

هر کجا ساده رخ و ساغر و صهبایی هست، 1401

هرکس به کوی باده فروشان گذر نکرد، 157

هرکس به کوی دوست شبی را سحر کند، 201

هر که اندر رهِ عشقت قدمِ پاک نهاد، 209

هر که بر یادِ لبت باده خورد نوشش باد، 1189

هر که درین بحر شناور شود، 752

هر که دیده است سرِ زلفِ شکن در شکنش، 244

هر که را در سر هوای آن گلِ رعناستی، 757

هر که را نبود به دل، مهر و هوای بوالحسن، 202

هزار شکر دل از خانقاه برکندم، 954

هفته دیگر، بهار آید همی، 153

یا عصمة اللّه من آیات تطهیر، 67

یافت از نورِ رسول اللّه زیور آفتاب، 1010

یک جشن بر زمین بود و یک بر آسمان، 93

یک دو روزی در کفم آن سیم ساق افتاده بود، 1159

یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بود، 236

یک ساله ره سپرد مهِ شعبان، 491

یکی بنگر این چرخِ نیلوفری را، 914

ص: 1515

فهرست مطلع های شعر عربی

اتلک عیون ام کئوس من الخمر، 1138

اذا جفاک صدیق، 1139

اَعُوُذ بِاللّه ِ السَّمیعِ العَلیم، 751

الا انّما الحبّ للمرء قاتل، 115

الا یا ایّها المولی الخلایق، 711

اما و محلّ السّحرِ من طرفِ احور، 432

اینی القاجار تعالکم، 1463

أنَسیمُ روضٍ ام صفا نسرین، 759

بشری لنا معاشر الاخوان، 1462

بشری لنا معاشر الاسلام قد بدا، 1281

بیت النّبوة اشرقت انواره، 1460

حیل بینی و ین ما اشتهیه، 1137

صَنَمٌ کُلَّما یُزادُ اخْتِباراً، 1139

عُودی بِعُودِکَ یا سُعاد و بکرّی، 1152

قُلْتُ اَهْلاً بِقُدُمی بَلْ و سَهلاً، 1150

کربت بظفری ارض صدری زارعا، 1138

لبس الروض حریر الایحاک، 1129

لقاء النّاس لیس یفید شیئا، 1400

للّه ِ شمس اشرقت حوبائی، 1283

ما لقلبی لایستفیق صباه، 1137

مرّت بناهیفاء مجدولة، 1139

و اقرح شی للصبابة فی الحشا، 1139

یا من قضی العمر فی ذنب و خسران، 1458

یا من یروم صبابة الغلمان، 68

ص: 1516

منابع و مآخذ

قران کریم

آرین پور، یحیی: از صبا تا نیما، تهران، زوّار، 1372 ش، چاپ پنجم، 2 جلد.

آژند، یعقوب: ادبیات نوین ایران، تهران، امیرکبیر، 1363 ش، چاپ اول.

آژند،یعقوب: نمایشنامه نویسی در ایران، تهران، نشر نی، 1373 ش.

آصفی، مهدی: نوادر یا سفینه شمشیری، تهران، انتشارات اسدی، 1373 ش، چاپ اول.

آقاجان طبرستانی، محمّد صادق: دیوان غافل مازندرانی، تهران، کتابفروشی بوذرجمهری، 1337 ش.

احتشامی، ابوالحسن: شکوفه های ذوق و ادب فارسی، تهران، بی نا، بی تا.

اعتماد السلطنه، محمّد حسن خان: المآثر والآثار، تهران، کتابخانه سنایی، بی تا

اقبال آشتیانی، عباس: مجلّه یادگار، تهران، خیام، 1381 ش.

الامین، محسن: اعیان الشیعه، تحقیق حسین الامین، بیروت، دارالتّعارف، 1406ق، 10 جلد.

انوشه، حسن: دانشنامه ادب فارسی در شبه قاره هند، تهران، مؤسسه فرهنگی و انتشاراتی دانشنامه، 1375 ش.

بامداد، مهدی: شرح حال رجال ایران، تهران، زوّار، 1371 ش، چاپ چهارم، 6 جلد.

بحر العلومی، نشریه ایام ویژه نامه تاریخ معاصر، (جام جم) شماره 29، شهریور 1386.

برقعی، سید محمّد باقر: سخنوران نامی معاصر ایران، تهران، خرّم، 1373 ش، 6 جلد.

بقایی نایینی، جلال: تذکره سخنوران نایین، تهران، کتابفروشی تاریخ، 1361 ش.

بهزادی اندوهجردی، حسین: تذکره شاعران کرمان، انتشارات هیرمند، 1370ش، چاپ اول.

بهزادی اندوهجردی، حسین: ستارگان کرمان، تهران، توس، 1355 ش.

بیانی، مهدی: احوال و آثار خوشنویسان، تهران، علمی، 1363 ش، 4 جلد در 2 مجلد.

تربیت، محمدعلی: دانشمندان آذربایجان، به اهتمام سیروس قمری، تبریز، بنیاد کتاب فردوسی، بی تا، چاپ دوم.

ثابتی، رضا: تذکره علوی، تهران، انتشارات افلاطون، 1334 ش، چاپ اول.

جنتی عطایی، ابولقاسم: بنیاد نمایش در ایران، تهران، صفی علیشاه، 1356 ش، چاپ دوم.

ص: 1517

حافظ، شمس الدین محمد: دیوان اشعار، تصحیح غنی قزوینی، به اهتمام حسن اعرابی، رواق اندیشه چاپ اول قم زمستان 80

حسینی فسایی، حسن: فارسنامه ناصری، تصحیح منصور رستگارفسایی،تهران، امیرکبیر، 1367 ش، چاپ اول،2 جلد

حقیقت، عبدالرفیع: تاریخ علوم و فلسفه ایرانی، تهران، کوشش، 1372 ش.

حمیدی شیرازی، مهدی: دریای گوهر، تهران، صدای معاصر، 1378 ش.

خاضع، اردشیر: تذکره سخنوران یزد، دیباچه محمد دبیرسیاقی، کتابفروشی خاضع، 1341 ش، چاپ اول.

خیابانی تبریزی، ملاعلی واعظ: علمای معاصرین، تهران، کتابفروشی اسلامیه، بی تا.

خیام پور، ع، (تاهباز زاده): فرهنگ سخنوران، طلایه، 1372ش، چاپ اول، 2 جلد.

دشتی، کاظم و محمدی، محمّد کاظم: المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه، تهران، نشر امام علی علیه السلام، 1369 ش، چاپ دوم.

دهخدا، میرزا علی اکبرخان: لغت نامه،

دیوان بیگی، سیّد احمد: حدیقة الشعرا، تصحیح عبدالحسین نوایی، تهران، زرین، 1364ش، 3 جلد.

دیهیم، محمد: تذکره شعرای آذربایجان، تبریز، آذرآبادگان، 1367 ش، چاپ اول، 3 جلد.

رکن زاده آدمیت، محمّد حسین: دانشمندان و سخن سرایان فارس، تهران، اسلامیه و خیام،1340 - 1337 ش، 5 جلد.

زهتابی، محمدرضا: شخصیت های نامی ایران، تهران، پدیده، 1347 ش.

سادات ناصری، حسن: سرآمدان فرهنگ و تاریخ ایران در دوره اسلامی، تهران، مرکز مطالعات و هماهنگی فرهنگی، 1353 ش.

شعاع شیرازی، محمّد حسین: تذکره شعاعیه، شیراز، بنیاد فارس شناسی، 1380 ش.

شمیم، اصغر: ایران در دوره قاجار، تهران، انتشارات علمی، 1370 ش، چاپ دوم.

شیخ مفید، داور: تذکره مرآت الفصاحه، تصحیح محمود طاوسی، شیراز، نوید، 1371ش، چاپ اول.

شیرازی، فرصت الدوله: آثار عجم، تهران، بامداد، 1362 ش، چاپ اول.

صدر هاشمی، محمد: تاریخ جراید و مجلات ایران، اصفهان، کمال، 1363 ش چاپ دوم، 4 جلد در دو مجلد.

ص: 1518

صفای اصفهانی، محمّد حسین: دیوان اشعار حکیم صفای صفاهانی، تصحیح احمد سهیلی خوانساری، تهران اقبال، 1372 ش.

طهرانی، آقا بزرگ: الذریعة الی التصانیف الشیعه، قم، مؤسسه اسماعیلیان، 1408ق، 26 جلد.

طهرانی، آقا بزرگ، طبقات اعلام الشیعه، به تحقیق علی منزوی، تهران، دانشگاه تهران، 1372 ش، چاپ اول.

عبرت نایینی، محمّد علی: دیوان اشعار، تهران، علمی (چاپ سنگی)، با مقدمه محمدعلی ناصح، 1315 ش.

عبرت نایینی، محمّد علی: مدینة الادب، چاپ تصویر خطی، تهران، کتابخانه مجلس شورای اسلامی، 1376 ش، چاپ اول.

عبرت نایینی، محمدعلی: نامه فرهنگیان، چاپ تصویر خطی، تهران، کتابخانه مجلس شورای اسلامی، 1377 ش، چاپ اول.

عفیفی، رحیم: فرهنگنامه شعری، تهران، انتشارات سروش، 1372 ش، چاپ اول.

عقیقی بخشایشی، عبدالرحیم: فقهای نامدار شیعه، قم، کتابخانه آیة الله مرعشی، 1405ق.

عنقا، طلعت (اعتماد مقدم): تذکره طلعت، تهران، تمدن، 1339 ش.

فاضل قائینی نجفی، علی: معجم مؤلفی الشیعه، تهران، وزارت ارشاد، 1363 ش.

قمی، حاج شیخ عباس: الکنی و الالقاب، تهران، مکتبة الصدر، 1368 ش، چاپ پنجم، 3 جلد.

قمی، حاج شیخ عباس: فوائد الرضویه فی احوال علماء المذهب الجعفریه، تهران، کتابخانه مرکزی، 1327 ش، 2 جلد در یک مجلد.

کحّاله، عمررضا: معجم المؤلفین، بیروت، دارالاحیاء التراث العربی، بی تا، 15 جلد در هشت مجلد.

کرمانی، ناظم الاسلام: تاریخ بیداری ایرانیان، به اهتمام علی اکبر سعیدی سیرجانی، بنیاد فرهنگ ایران، 1349 - 1346 ش، 3 جلد.

گلچین معانی، احمد: تاریخ تذکره های فارسی، تهران، انتشارات سنایی، 1363 ش، چاپ دوم.

گلچین معانی، احمد: گلزار معانی، تهران، ما، 1363 ش، چاپ دوم.

مجاهدی، محمّد علی: سیمای مهدی موعود در آیینه شعر فارسی، قم، انتشارات مسجد مقدس

جمکران، 1380ش.

مجتهدی، مهدی: رجال آذربایجان در عهد مشروطیت، بی جا، نقش جهان، 1327 ش.

محمدی، حسنعلی: از بهار تا شهریار، تهران، ارغنون، 1372 ش، چاپ دوم.

ص: 1519

مدایح نگار تفرشی، میرزا ابراهیم خان: تذکره انجمن ناصری، به همراه تذکره مجدیه، تهران، بابک، 1363 ش، چاپ اول.

مدرس تبریزی، محمدعلی: ریحانة الادب، تهران، خیام، 1374 ش، چاپ چهارم.

مدنی، سید جلال الدین: تاریخ تحولات سیاسی و روابط خارجی ایران از انقلاب مشروطه انقراض قاجاریه، تهران، دفتر انتشارات اسلامی، بی تا.

مرسلوند، حسن: زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، تهران، الهام، 1375 - 1369 ش، 5 جلد.

مشار، خان بابا: فهرست کتاب های چاپی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1352 ش، 4 جلد.

مشار، خان بابا: مؤلفین کتب چاپی فارسی و عربی، بی جا، بی نا، 1344 - 1340 ش، 6 جلد.

مصاحب، غلامحسین: دایرة المعارف فارسی، تهران، فرانکلین، 1345 ش.

معلم حبیب آبادی، محمدعلی: مکارم الآثار، اصفهان، انجمن کتابخانه های عمومی و نشر کمال، 8 جلد.

ملک پور، جمشید: ادبیات نمایشی در ایران، تهران، توس، 1363 ش، 2 جلد.

ممتحن الدوله، میرزا مهدی خان: رجال وزرات خارجه در عصر ناصری و مظفری، به کوشش ایرج افشار، تهران اساطیر، بی تا.

مهدوی، سیدمصلح الدین: تذکره شعرای معاصر اصفهان، اصفهان، تأیید، 1334 ش.

مهدوی، سید مصلح الدین: تذکرة القبور یا دانشمندان و بزرگان اصفهان، اصفهان، کتابفروشی ثقفی، 1348 ش، چاپ دوم.

نایب الصدر شیرازی، محمّد معصوم: طرائق الحقایق، تصحیح محمدجعفر محجوب، تهران، کتابخانه سنایی، 1339ش، 3 جلد.

نصیری، محمّد رضا: فرهنگ ناموران معاصر ایران، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی، 1381 ش.

نظمی تبریزی، علی: دویست سخنور، تهران، علمی، 1363 ش، چاپ دوم.

نوایی، عبدالحسین: اثر آفرینان، با همکاری عبدالحسین نوایی، تهران انجمن آثار و مفاخر فرهنگی

ایران، 1377 ش، چاپ اول، 6 جلد.

نوری تهرانی، حاج میرزا ابوالفضل: دیوان اشعار عربی، تهران، به تصحیح سید جلال الدین حسینی ملقب به محدث ارموی، بی نا، 1369 ش.

نوری زاده، علی: شعرای معاصر ایران، تهران، بی نا، بی تا.

وثوق الدوله، محمّد حسن: دیوان اشعار، پژمان بختیاری، تهران، بی نام 1347 ش چاپ اول.

ص: 1520

هدایت، رضاقلی خان: مجمع الفصحا، به اهتمام مظاهر مصفا، تهران، امیرکبیر، 1336 ش، چاپ دوم،

6جلد.

هدایت، محمود: گلزار جاویدان، بی جا، بی نا، 1353 ش، چاپ اول، 3 جلد.

هیدجی، محمد علی: دیوان اشعار، تصحیح علی هشترودی، زنجان، کتابفروشی زوار 1368، چاپ اول.

یاسمی، رشید: ادبیات معاصر، تهران، روشنایی تهران، 1316 ش.

یغمایی، حبیب: مجلّه یغما،تهران، ایران، 1383 ش.

ص: 1521

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109