دیوان سائل شیرازی

مشخصات کتاب

سرشناسه:سایل قیری، محمدسعیدبن عبدالله، - 1225؟ق.

عنوان قراردادی:دیوان

عنوان و نام پدیدآور:دیوان سائل شیرازی [کتاب]/ آقاجانی محمدبن عبدلله خان قیری؛ تحقیق و مقابله روح الله خادمی.

مشخصات نشر:قم: مجمع ذخایر اسلامی، 1394 .

مشخصات ظاهری:680 ص.

شابک:500000 ریال: 978-964-988-883-5

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

یادداشت:پشت جلد به انگلیسی: .Roohollah Khademi. Diwane sael shirazi

یادداشت:کتابنامه: ص. [672] - 679.

یادداشت:نمایه.

موضوع:شعر فارسی -- قرن 13ق.

شناسه افزوده:خادمی، روح الله، 1361 -

رده بندی کنگره:PIR7068 /د9 1394

رده بندی دیویی:8فا1/5

شماره کتابشناسی ملی:4087233

ص :1

اشاره

دیوان سائل شیرازی

آقاجانی محمّدسعید بن عبدالله خان قیری

تحقیق، مقابله و تصحیح: روح الله خادمی

ص :2

ص :3

دیوان سائل شیرازی

آقاجانی محمّدسعید بن عبدالله خان قیری

تحقیق، مقابله و تصحیح: روح الله خادمی

ناشر: مجمع ذخایر اسلامی

حروفچینی و صفحه آرایی: پاپیروس

طرّاح جلد: عبدالله خادمیان

چاپ اوّل:

شمارگان:

بها:

شابک:

ص:4

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ص:5

ص:6

فهرست مطالب

عنوان صفحه

مقدمه 9

تحقیق در احوال سائل شیرازی 9

تخلّص سائل 13

درگذشت سائل 15

ممدوحان سائل 15

ذکر انتحال خادم قیری از اشعار سائل 30

سائل در تذکره ها 34

شعر سائل از نگاه تذکره نویسان 38

چند نکته در باب سبک شعر سائل شیرازی 39

جمع دیوان سائل 51

نسخه های خطی دیوان سائل 52

قصاید 81

غزلیات 145

قطعات 541

ترجیع بند 557

معمّیات و هزلیات 565

رباعیات 569

مثنوی ها 587

ص:7

توضیحات متن 619

فهرست ها 661

آیات و احادیث و امثال عربی 661

نام کسان، دودمانها و ملتها 662

جایها 670

کتابنامه 672

ص:8

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم

مقدمه

تحقیق در احوال سائل شیرازی

قدوة العاکفین و زبدة العارفین، میرزا محمّدسعید بن عبدالله خان بن محمّدتقی خان، مشهور به آقاجانی و متخلّص به سائل شیرازی / فارسی / قیری(1) از شاعران ایران در سده های دوازده و سیزدهم هجری است. از زندگی او اطلاعات اندکی در دست است و همین اندازه بیانگر این است که از خانواده ای مهم در شهر و دیار خویش برخاسته است.

ص:9


1- (1) . ذکر سائل شیرازی در منابع زیر آمده است: لغت نامۀ دهخدا، جلد 9، ص 13181 - الذّریعة الی تصانیف الشّیعه، جلد 9، قسم 2، ص 426 - فرهنگ فارسی معین، جلد 5، ص 685 تذکرۀ انجمن آرا، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، گ 52ر تا 53پ - تذکرۀ اختر، جلد 1، صص 90 تا 92 - انجمن خاقان، صص 516 و 517 - مدایح الحسینیه (مدایح الامینیه؛ تذکرۀ باقی)، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، صص 274 تا 278- تذکرۀ ثمر اصفهانی «نایینی»، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، صص 214 تا 217 - تذکرۀ دلگشا، صص 535 تا 537 - سفینة المحمود، جلد 2، صص 547 و 548 - نگارستان دارا، جلد1، صص 202 و 203 - محک الشّعرا، نسخۀ خطی کتابخانۀ ملک، گ 213پ و 214ر - تذکرۀ منظوم رشحه، ص 42 - تذکرۀ خرابات، نسخۀ خطی کتابخانه مجلس - مصطبۀ خراب، ص 76 - مجمع الفصحاء، جلد2، بخش 1، صص 572 و 573 حدیقة الشعراء دیوان بیگی شیرازی، جلد 1، صص 739 و 740 - فارسنامۀ ناصری، جلد 2، صص 1426 تا 1429، و نیز جلد 1، صص 691 و 692 - شکرستان پارس، نسخۀ خطی کتابخانه مجلس، گ 95 و 96 - تذکرۀ مرآت الفصاحه، ص 269 - مکارم الآثار، جلد 3، صص 734 و 735 - دانشمندان و سخنسرایان فارس، جلد 3، صص 1 تا 3 - اثرآفرینان، جلد 3، ص 199.

زادگاه او شهر قیر از شهرهای استان فارس است.(1) سائل در غزلی به زادگاه خود اشاره کرده است:

سائل ز سیاه بختی من پیداست که من ز خاک قیرم

و در جایی از ماندن در «قیر» اظهار دلتنگی می کند:

خواهی که سیاه ار نشود روز تو سائل پس ساکن ویران شدۀ قیر چرایی؟

تاریخ ولادت او مشخص نیست؛ امّا تخمیناً باید بین سالهای 1155 تا 1160 ه. ق. در قیر متولد شده باشد. چنان که در تذکره ها آمده، سالها پدر بر پدر ضابط و صاحب اختیار دو بلوک قیر و کارزین از توابع فیروزآباد فارس بوده اند و او تا آخر عمر این مقام را داشته است. علاقه مندی به ادب و ادیبان او را وادار کرد که انجام امور آن بلوک را به برادر کهتر خویش واگذارد و خود بیشتر اوقات را در شیراز با شعرا و ظرفا به سر برد. او به قصد پیوستن به محیط ادبی شیراز، از زادگاه خود به شیراز رفت و سالها در آن دیار با شاعران شیراز محشور و همدم بود.

خواهی نکشی بار کسی سائل اگر تو باید که به یک شهر و دیاری ننشینی

***

سائل اگرچه هست غریب از درش مران کان بینوا برای تو ترک دیار کرد

***

سائل بجز فتحعلی خان صبای کاشانی که یکی دو بار او را مدح کردهو در زمرۀ شاعران آورده، از شاعران معاصر خود نامی به میان نیاورده است. اگر چنین بود، می توانستیم حلقۀ یاران او در انجمن های ادبی شیراز را ترسیم کنیم. با این حال اطلاعات ما از انجمن های ادبی شیراز

ص:10


1- (1) . قیر و کارزین از شهرهای کهن استان فارس است که در فصل تابستان هوایی گرم و سوزان و در فصل زمستان هوایی خنک و نسبتاً سرد دارد. این شهرستان با فیروزآباد، جهرم، خُنج و فراشبند هم مرز است. قیر سابقۀ تاریخی نسبتاً کهن دارد و مورّخانی چون ابن حوقل، اصطخری، ابن بلخی، حمدالله مستوفی و... بدان اشاره کرده اند. این شهر خاستگاه دانشمندانی همچون شیخ ابوطاهر مجدالدّین محمّد یعقوب کارزینی صاحب قاموس شریف است. قیر و کارزین با قدمتی بیش از هزار سال جزء ولایت اردشیرخوره یکی از پنج ولایت فارس در زمان ساسانیان بوده است.

در عهد او تقریباً روشن است. بر اساس کتاب انجمن های ادبی شیراز، سه انجمن ادبی را می توان مجمع یاران سائل دانست.

نخست «انجمن صباحی»، که سلیمان صباحی بیدگلی، شاعر نام آور بازگشت ادبی آن را در عهد کریم خان زند در شیراز تأسیس کرد و شاعرانی چون نامی اصفهانی صاحب تاریخ گیتی گشا، عنایت اصفهانی، میرزا نصیر جهرمی صاحب منظومۀ پیر و جوان، عبدالرّزاق بیگ مفتون دنبلی صاحب نگارستان دارا و تجزیة الاحرار و تسلیة الابرار(1) از اعضای آن بودند. این کانون ادبی بعدها با پیوستن هاتف اصفهانی، صهبا، رفیق اصفهانی و آذر بیگدلی پر رونق تر شد.(2)

دوم «انجمن وفا» که میرزا محمدحسین فراهانی متخلّص به وفا، وزیر لطفعلی خان زند آن را تأسیس کرد. در این انجمن محمدحسن فراهانی برادر وفا، محمدصادق کوکب شیرازی، میرزا بزرگ قائم مقام، میرزا عبدالکریم بن علیرضای شیرازی، صاحب ذیل اول تاریخ گیتی گشا، محمّدرضای شیرازی، صاحب ذیل دوم تاریخ گیتی گشا، ابراهیم انور پسر کریم خان زند و فتحلی خان صبا عضو بودند.(3)

سوم، «انجمن عالی» که میرزا محمّدحسین «عالی» (م 1246 ه. ق.) فرزند میرزا محمّد کلانتر آن را در شیراز تأسیس کرد. هدایت در مجمع الفصحاء می نویسد که: «مجمعش مرجع شعرا و عرفا و مجلسش مجمع فضلا و عرفا بود.» شاعرانی که در این مجمع شرکت می کردند عبارت بودند از بسمل شیرازی، خاوری، روشن، ساغر، شحنه، طایر، گلشن، وصال و رضاقلی هدایت.(4)

ارتباط و آشنایی سائل با اعضای هر سه گروه فوق محتمل است. از شاعرانی که مدّعی دیدار سائل شده اند یکی اختر تبریزی صاحب تذکرۀ اختر است که می نویسد: «ملاقاتش بسیار اتفاق

ص:11


1- (1) . عبدالرّزاق بیگ، سائل را ندیده و روایات در مورد او را با لفظ «گویند...» ادا می کند.
2- (2) . انجمن های ادبی شیراز، صص 47 و 48.
3- (3) . همان، ص 59.
4- (4) . همان، صص 71 و 72.

افتاده»،(1) دیگر، بسمل شیرازی که مدّعی است: «خود و برادرش را با فقیر در نهایت وداد بود.»(2) بعضی نیز عدم ملاقات خود با او را صریحاً خاطرنشان کرده اند. از جمله، هدایت طبرستانی می نویسد: «در سال یک هزار و دویست و بیست و پنج که مؤلف و جامع این تذکره دو ساله بوده و از مازندران با والده و اقربا به شیراز بازگشته وی وفات یافته، لهذا ملاقاتش روزی نگردیده.»(3) فاضل خان گروسی نیز اذعان دارد که «صحبتش اتفاق نیفتاده.»(4)

سائل در قطعه ای مجمع یاران خود در روزگار کریم خان زند را اینچنین توصیف می کند:

فصل بهار و بادۀ گلرنگ و کنج باغ فارغ ز صلح و جنگ حریفان روزگار

با یک دو آشنای موافق که مثلشان نبود به زیر خرگه این نیلگون حصار

نکته شناس و قافیه سنج و لطیفه گوی باشد کلامشان همه چون درّ شاهوار

زیباسخن مغنّی شیرین حکایتی کز یک نوا برد ز دو صد جان و دل قرار

ساقی سرو قامت خورشید طلعتی بر گرد رخ نرسته خطی یاسمن عذار

کز جوش حسن و شور ملاحت به یک نظر آرد برون ز جان سهی قامتان دمار

یاری چه یار! معدن رحم و مکان مهر مانند بخت پادشه عصر سازگار

دوری چه دور! دور شهنشاه کامجوی عهدی چه عهد! عهد خداوند کامکار...

علاوه بر شعرا، سائل با علما و فضلای عهد خود نیز ارتباط دوستانه و علمی داشته است. از جمله، یکی از بزرگان شیراز به نام «شیخ جعفر» که نامه ای به سائل نگاشته و سائل در جواب قطعه ای سرشار از تجلیل و بزرگداشت او سروده است. دیگر بزرگی به نام «فاضل الدّین» که از علمای علم کلام بوده و سائل در قطعه ای در مورد دو مسألۀ کلامی «ثبوت ذات واجب» و «صدور عقل اوّل» از او استدلال کرده تا یقینی بر یقینش افزوده شود. همچنین او مادّه تاریخی در وفات حاکم شرع عهد خود به نام «سید محمّد» سروده و اوصاف فضل و کمال او نشان دهندۀ ارادت سائل به اوست.

ص:12


1- (1) . تذکرۀ اختر، ص 90.
2- (2) . تذکرۀ دلگشا، ص 535.
3- (3) . مجمع الفصحاء، جلد 1 / 2، ص 573.
4- (4) . انجمن خاقان، ص 51.

سائل ازدواج کرده، امّا از اولاد و احفاد او اطلاعی در دست نیست. او در رباعی شکوه آمیزی که در حدیقة الشعراء آمده، نارضایتی خود را از داشتن همسر بیان کرده است:

بیچاره کسی که مایل روی زن است بیچاره تر آن که بر زن خویشتن است

زین هر دو بتر کسی که دارد زن پیر ناچارتر آن که هر سه دارد چو من است

و در غزلی از اینکه به خاطر خانواده زیر بار قرض رفته، شکایت می کند:

سائل نه استطاعت و نی هم بضاعتی با کثرت عیال شده زیر بار قرض

آنچنان که از تذکره ها برمی آید، سائل انسانی خوش مشرب و وارسته و به کمالات ظاهر و باطن آراسته بوده است. صاحب تذکره باقی در وصف او می نویسد: «از دانش و بینش بسی بهره ور است و با گرفتاری روزگار وی را از داستان شورانگیز محبّت خیز. در مراتب شاعری به غزل سرایی مایل و هر زمان جویای حال مردم صاحبدل.»(1) در تذکرۀ دلگشا دربارۀ او می نویسد: «آدمی بود دانشمند و هنرور و از تواریخ بر وجه اتَم مطلع و باخبر، از علوم رسمی نیز [با بهره بود]. صحبتش ارباب کمال را مطلوب و اطوارش مانند اخلاقش خوب، از رسوم آداب و طریقه وفا، با نصیبی کامل و اکثر زاویه انزوا و مصاحبت ارباب دانش را مایل بود. بر مسکینان بقدر الحال بخشیدی و دل از صحبتش هرگز نرمیدی. مردی سخن شناس و نکته دان و صاحب طبع موزون و ابیات روان بود، به نیکی اخلاق معروف و به حسن کردار موصوف.»(2) دیوان بیگی شیرازی می گوید: «آقاجانی مرد خوش محاورۀ خوش اندام و خوش صحبت حرّاف بوده.»(3)

تخلّص سائل

چنانکه قبلاً گفته شد، نام او محمّد سعید و مشهور به آقاجانی بوده است. بنابراین تخلّص او برگرفته از نام یا شهرتش نیست؛ بلکه خود، آگاهانه این تخلّص را انتخاب کرده است. معنی این واژه، پرسشگر و خواهنده است. چنین می نماید که سائل، از ابتدای شاعری، اگرچه به

ص:13


1- (1) . تذکرۀ باقی، نسخۀ خطی مجلس.
2- (2) . تذکرۀ دلگشا، ص 535.
3- (3) . حدیقة الشعرا، ص 739.

لحاظ مالی غنی بوده، طریق درویشی را برگزیده و بر اساس گفتۀ خود درویش مسلک و مسکین نهاد بوده است. او در جایی صریحاً «تصوّف» خود را آشکار می کند:

اگرچه دم به تصوّف زنم، ولی دارد کمند وحدت من آرزوی زنّاری

با وجود تصریح او بر فقر و درویشی و مسکین نهادی، انتساب او به فرقه های صوفیه بر ما معلوم نیست.

کلاه فقر و کنج بینوایی به است از تاج و تخت کی قبادم

نباشد هیچ گه بر دولتم فخر غنی هستم، ولی مسکین نهادم

و دلیل انتخاب این تخلّص را نیز بر همین اساس می داند:

چو خوش بودم به درویشی ز اوّل لقب زان رو به خود سائل نهادم

و در دو جای دیگر، «سائل» را صراحتاً در معنای گدا و دریوزه گر به کار برده است:

همچو سائل که به دریوزه رود به همه راهگذر خواهم رفت

و:

گر گدا شد گدای درگه توست نیست سائل به دیگری محتاج

در جایی دیگر نیز این تخلّص را در معنای پرسشگر به کار برده است:

جواب خویش چون ز آن نوش لب نشنیده ای هرگز

نمی گردی چرا شرمنده سائل از سؤال خود؟

در تمام دیوان تخلّص او به همین شکل است؛ بجز یک مورد که «سائلا» تخلّص کرده است:

منع من بیهوده ناصح می کنی ترک عشق او نه کار سائلاست

در نسخۀ «ج3» که به دست یکی از همشهریان او فراهم آمده، همه جا تخلّص او را «سایل» نگاشته و در بیتی میان نگارش تخلّص شاعر و گدا بدین صورت تفاوت قائل شده است:

غیرت انگیز است از بس طبع آتشناک عشق رشک می آید در آن کو سایل از سائل مرا

بر این اساس محتمل است که تلفّظ رایج تخلّص او «سایل» بوده باشد.

ص:14

درگذشت سائل

در تاریخ منتظم ناصری، در ضمن حوادث سنۀ 1200 هجری «سنۀ 1785 مسیحی»، وفات آقاجانی متخلّص به سایل را نیز ذکر کرده که قطعاً اشتباه است.(1) در انجمن خاقان و سفینة المحمود 1205 ه. ق. نوشته شده. در مکارم الآثار فوت او در ضمن حوادث سال 1221 ه. ق. آمده و در فارسنامه ناصری و به تبع آن دانشمندان و سخنسرایان فارس 1222 ه. ق. ذکر شده است. در منابع دیگر از جمله تذکره اختر، نگارستان دارا، مجمع الفصحاء، حدیقة الشعرا و به تبع آنها لغت نامه دهخدا، فهرست ابن یوسف حدائق، فرهنگ فارسی معین سال 1225 ه. ق. ذکر شده که مشهور و قرین به صواب است. در فهرست منزوی نیز یکی از سالهای 1225 یا 1230 ه. ق. دانسته شده که قول اخیر مربوط به نسخۀ حیلة النّسا محفوظ در موزۀ ملی کراچی است.

از محلّ درگذشت و دفن سائل اطّلاعی در دست نیست.

مدفنش کاش کوی دوست شود چون کشد رخت سائل از این کاخ

ممدوحان سائل

دیوانی که در دست داریم علاوه بر نعت حضرت ختمی مرتبت(صلی الله علیه و آله) و مولای متّقیان علی(علیه السلام) و امام حسن مجتبی(علیه السلام)، مشتمل بر مدح چند تن از معاصران اوست که در ذیل به آنها اشاره می شود.

1- کریم خان زند؛ (1119 - 1193 ه. ق.)

سائل، مداحی را در وطن خود و برای حاکم محبوب تاریخ ایران، کریم خان زند آغاز کرد. «کریم خان پسر ایناق از طایفۀ زندیه بود. طایفۀ زندیه مدتها در اطراف ملایر سکونت داشته و نادرشاه افشار جماعتی از آنان را به خراسان کوچ داد. در زمان علیشاه افشار، کریم خان که در

ص:15


1- (1) . تاریخ منتظم ناصری، ج3، ص 1400.

زمرۀ سپاهیان نادر بود، وسایل مراجعت آن طایفه را به موطن اصلی خود فراهم کرد و بواسطۀ حسن خلق و کردار پسندیده طرف توجه خویش و بیگانه واقع گشت.»(1)

«ابوالفتح خان بختیاری که از جانب شاهرخ افشار حکمرانی اصفهان را داشت، پریشانی اوضاع ایران را غنیمت شمرده، در آن حدود به دلخواه رفتار می کرد. بنابراین علیمراد خان بختیاری بر او بشورید و بین آنان کار به محاربه کشید. در آخر علیمردان خان با کریم خان زند متّحد گردیده، ابوتراب نامی را از اولاد صفویه به سلطنت برداشتند و خود زمام امور را به دست گرفتند.

کریم خان در جلفا اقامت کرد و به قدری به اهالی رأفت و مهربانی نمود که موجب حسد علیمردان خان گردید و مخالفت به محاربت کشید. در آخر کریم خان فائق آمده و خصم را از میدان به در کرده، با کمال استقلال زمام امور صفحات جنوب ایران را در دست گرفت؛ ولی هیچگاه عنوان پادشاهی بر خود ننهاد و خویشتن را وکیل الرّعایا می خواند.»(2)

وکیل الرّعایا پس از علیمرادخان بختیاری، با پیروزی بر محمدحسن خان قاجار و آزادخان افغان و فتحعلی خان افشار قدرت خود را استوار کرد. او پس از این به تنظیم امور پرداخت و در آباد کردن شیراز کوشش بسیار نمود و سرانجام در 13 صفر 1193 ه. ق. در شیراز درگذشت. مدت سلطنتش سی سال و هشت ماه و نه روز بود. کریم خان تنومند، قوی هیکل، نیرومند، شجاع و رئوف بود و با پیروان مذاهب مختلف به عدل رفتار می کرد. در لباس تکلّف نمی کرد و گاهی لباسش مندرس می نمود. خود را به جواهر نمی آراست. شبها مجلس عیش می آراست و شراب می خورد، اندک می خوابید و روزی دو بار سلام عام می داد.(3)

دربار کریم خان مرکز اجتماع علما و فضلا و شعرا و خوشنویسان عصر بود و این مطلب مورد تأیید غالب مورّخین و وقایع نگاران معاصر است که خود به تشویق کریم خان و جانشینان

ص:16


1- (1) . تاریخ کامل ایران، ص 448.
2- (2) . همان، صص 448 و 449.
3- (3) . شرح حال رجال ایران، (نقل با اختصار)، ج 3، صص 175 168.

او به تحریر وقایع زمان همّت گماشته اند. به طور کلّی در این عصر علما و فضلا و خوشنویسان مورد احترام و تکریم جامعه بودند و در دربار و منزل حکّام و ولات رفت و آمد داشتند.(1)

سائل در مدح کریم خان قطعه ای سروده است با مطلع زیر:

فصل بهار و بادۀ گلرنگ و کنج باغ فارغ ز صلح و جنگ حریفان روزگار

که در آن شاه زند را توصیف می کند:

زیبندۀ سریر کیانی کریم خان کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

آن کز امید مرحمت و بیم سطوتش باشند این و آن همه وقتی به این مدار

سائل قصیده با مطلع:

روزی جدا ز صحبت یاران و وصل یار بودم به کنج زاویۀ خویش دل فگار

را ابتدا در مدح کریم خان سروده بوده و در جایی از قصیده نیز اشاره کرده که پیش از این قطعه ای در مدح او داشته است:

گفتم ز بس به فکر تو بودم، نکرده است فکر و خیال شعر در اندیشه ام گذار

زین پیش سُفته است ولی تازه گوهری کلکم به مدح خسرو کیخسرو اقتدار

و مراد او قطعۀ پیش گفته با مطلع «فصل بهار و بادۀ گلرنگ...» بوده و سپس به مدح کریم خان زند می رسیده است:

«زیبندۀ سریر کیانی کریم خان» کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

و با مدح او به پایان می رسانده است؛ امّا بعدها پس از زوال زندیان و روی کار آمدن قاجاریه و پیوستن سائل به دربار فتحعلی شاه، قصیده را به او تقدیم کرده و نام و القاب ممدوح را تنها در یک مصراع تغییر داده است:

«سلطان عصر فتحعلی شاه شه نژاد» کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

این معامله را فتحعلی خان صبا نیز در قبال شاهان دو سلسله انجام داده و قصیده ای را که قبلاً در مدح لطفعلی خان زند سروده بوده، به فتحعلی شاه قاجار اتّحاف نموده است. اول بار

ص:17


1- (1) . تاریخ زندیه، ج1، ص 211.

علی نقی بهروزی به این اقدام صبا پی برده(1)و پس از او ملک الشّعراء بهار(2) و باستانی پاریزی(3) نیز به این مطلب اشاره کرده اند. باستانی پاریزی از این قبیل شاعران، با عنوان «ذوقبلتین» تعبیر می کند. دو بیت آغازین قصیدۀ صبا این است:

جانب بندر بوشهر شو ای پیک شمال به بر شاه فریدون فر خورشیدخصال

خسرو ملک ستان لطفعلی خان که بود یاورش لطف علی یار خدای متعال

که آن را بدین صورت گردانده است:

جانب کشور جمشید شو ای پیک شمال به بر شاه فریدون فر خورشیدخصال

خسرو ملک ستان فتحعلی شه که بود یاورش لطف علی یار خدای متعال

2- جعفرخان زند (... 1203 ه. ق)

جعفر خان پسر صادق خان زند (برادر کریم خان) و پدر لطفعلی خان زند، (حک. 1199 - 1203 ه. ق) هفتمین فرمانروای دودمان زند بود. او همچنین برادر مادری علیمرادخان زند بود و به همین دلیل بر خلاف پدر و دیگر برادرانش کشته نشد. جعفرخان، بعد از مرگ علیمرادخان به تخت نشست. او چندی فرمانرویی بخش هایی از ایران مرکزی و جنوبی را در دست داشت. او را با وجود توانایی جنگی اش ترسو خوانده اند.

در 25 ربیع الثانی 1203 ه. ق. عدّه ای از مخالفانش از جمله صیدمراد خان زند، شبانه بر سرش ریختند و او را کشتند و سرش را از دیوار ارگ شیراز به زیر انداختند.

سائل سه قصیده در مدح او سروده است. یکی قصیده بهاریه با مطلع زیر:

ص:18


1- (1) . نک مقاله «تغییر نام ممدوح» مندرج در سال 27 مجله یغما (1353)، ش 308 ، صص 119 تا 121؛ همچنین مقاله «یک قصیده غرّا در مدح لطفعلی خان شاهزاده دلاور زند»؛ دوره 32 مجله ارمغان (1342)، ش 4 و 5؛ صص 166 تا 171.
2- (2) . نک مقاله «لامیۀ فتحعلیخان صبا» مندرج در سال 11 مجله ارمغان (1309)، ش 9، صص 665 تا 659. کوهی کرمانی این مقاله را در مقدّمۀ «گلشن صبا» چاپ کرده است.
3- (3) . نک مقاله «گرفتاریهای قائم مقام در کرمان و یزد، 31» مندرج در سال 30 مجله یغما (1356)، ش343، صص 37 و 38.

آمد بهار و وقت آن شد باز کز فیض هوا همچون دم عیسی شود باد بهاری جان فزا

که ممدوح را چنین وصف می کند:

کیخسرو کیوان مقام، بهرام بهرام انتقام جمشید خورشیداحتشام، دارای اسکندرلوا

شاه سریر سروری جعفر که از دین پروری گردیده دین جعفری زو بافروغ و باصفا

همچنین قصیدۀ بهاریه دیگر با مطلع:

دی رفت و بهار آمد و رویید گُل از گِل شد بلبل دلباخته فارغ ز غم دل

که در آن از شاه زند اینچنین یاد می کند:

این لطف طراوت نه ز تأثیر بهار است هست از اثر معدلت خسرو عادل

دارای فریدون فر جم مرتبه، جعفر کز فضل ز انصاف شهان آمده فاضل

سالار ظفریار هنرمند عدوبند لشکرکش دشمن کُش دریادل باذل

سائل همچنین در قصیده ای دیگر با مطلع زیر شاه زند را ستایش کرده است:

فرّخ لقا شهی که ز فرخنده اختری کسب شرف ز کوکب او کرده مشتری

که اینگونه او را معرفی می کند:

در وادی خمول همه سر فرو برند گر نام او به حلقۀ نام آوران بری

سلطان بحرحوصله جعفر که یافته رونق ز حکم محکم او دین جعفری

آن سایۀ خدای که خورشید دولتش تابنده است بر همه از ذرّه پروری

3- لطفعلی خان زند

لطفعلی خان زند نهمین و واپسین فرمانروای زند بود که میان سالهای 1203 تا 1209 ه. ق. بر سر پادشاهی با دشمن نیرومندش آغا محمّدخان قاجار به نبرد پرداخت و سرانجام از او شکست خورد و با مرگ او پرونده دودمان زند نیز بسته شد.

ص:19

وی پسر جعفرخان زند و نوه صادق خان زند، برادر بنیانگذار فرمانروایی زندیان یعنی کریمخان زند بود. شعر زیر را که در تاریخ ایران بسیار نامور می باشد وی دربارۀ شکستهایش از آغا محمّدخان قاجار سروده است:

یا رب ستدی مملکت از همچو منی دادی به مخنّثی، نه مردی نه زنی

از گردش روزگار معلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی

لطفعلی خان زند، شاهزاده دلیر و ناکام زند از جمله پادشاهان دلیر و شجاع ایران است که در بی باکی و دلاوری و شجاعت کمتر نظیر داشته است و با این حال سرتاسر عمر کوتاهش تماماً روی زین اسب و در جنگ نبرد و حمله و گریز گذشته و عاقبت هم ناجوانمردانه گرفتار و به دست مرد خیره سر و قسی القلبی به بدترین وضعی کشته شد.(1)

سائل قصیده ای با مطلع زیر در مدح او سروده است:

آهوی چشم تو را گشته جهانی نخجیر این چه آهوست ندانم که بود آهوگیر

که در این قصیده، اینگونه «گل نوخاستۀ گلشن شاهنشاهی» را یاد می کند:

شه مرّیخ خدم، خسرو خورشیدعلم که بود بر سرش از طارم افلاک سریر

تاجور لطفعلی خان، شه کیوان ایوان داور دور زمان سرور بی مثل و نظیر

شاه جمشید سیر، خسرو افریدون فر مالک ملک هنر، رستم دستان تدبیر

4- میرزا محمدحسین فراهانی؛ (... 1212 ه. ق.)

میرزا محمدحسین فراهانی از سادات حسینی هزاوه است که نسب او با 37 واسطه به امام سجّاد(علیه السلام) می رسد. (2)

او در سال 1180 ه. ق. وارد دربار زندیه شد. نخستین بار به وزارت صادق خان زند رسید. بعدها نیز پس از درگذشت علیمرادخان زند توانست بار دیگر به وزارت جعفرخان و لطفعلی خان زند دست یابد. نهایتاً لطفعلی خان او را کنار نهاد و او راهی سفر حج شد. پس از

ص:20


1- (1) . یک قصیدۀ غرّا...؛ ص 166.
2- (2) . نسب نامۀ قائم مقام؛ فریناز متشرعی، پیام بهارستان، شماره 1 و 2 (1387): ص377.

سقوط زندیان، وارد دربار آغامحمّدخان قاجار شد ولی به واسطۀ پیری و ناتوانی جسمی از ادامۀ خدمت دیوانی عذرخواهی کرد و از شاه اجازۀ سفر به عتبات گرفت.

ظاهراً تا اوایل روی کار آمدن لطفعلی خان، وزارت زندیه در اختیار میرزا محمّدحسین فراهانی بوده ولی چون حاج ابراهیم کلانتر در تسلّط لطفعلی خان بر شیراز وی را یاری نموده و بر اثر غرور و یا با اشارۀ حاجی ابراهیم خان کلانتر به میرزا محمّد حسین وفا بی اعتنایی کرد و حق خدمت او را نشناخت و یکبار هم با کنایه گفته بود: «خیمه یا چرخ تازه، طناب تازه می خواهد» یعنی سلطنت جدید وزیر و صدراعظم جدید می خواهد، بدین دلیل بود که میرزا حسین به بهانه زیارت عتبات عالیات و مکّه، شیراز را ترک می گوید.

او در 1212 ه. ق. در قزوین درگذشت. تنها فرزند او دختری بود که به ازدواج پسرعمویش میرزا عیسی فراهانی درآمد و مادر قائم مقام فراهانی شد.(1)

سر هارفورد جونز دربارۀ خصوصیات اخلاقی او می نویسد: «میرزاحسین مردی بود بی نهایت جوانمرد و دست و دلباز، خود او و بعدها میرزا بزرگ، هر دو می کوشیدند این دست و دلبازی را تا آخرین حد در مورد همگان به کار برند و هرگز خود چیری نیندوزند. کتاب، تنها عشق پرخرج میرزاحسین بود و شهرت داشت که او نفیس ترین و نادرترین کتابخانۀ شخصی را جمع آوری کرده است. میرزاحسین خود شاعر بود و وفا تخلص می کرد و مشهور بود که بهترین لطیفه گوی ایران به شمار می رود.»(2)

صاحب تاریخ گیتی گشا، از او با چنین القابی می ستاید: «سید رفیع مرتبۀ عالی شان، جناب قدسی طینت فلاطون زمان، حضرت حکمت مرتبه ارسطوروان، مؤسس مبانی افضال و احسان، منتظم عقد جواهر نظم و نثر، وزیر بی نظیر عهد و عصر، دوحۀ سرابوستان سیادت، نوباوۀ حدیقۀ شرافت، میرزائی میرزا محمّدحسین الحسینی فراهانی...»(3)

ص:21


1- (1) . نقل به اختصار از مقاله نسب نامۀ قائم مقام؛ پیام بهارستان.
2- (2) . نقل از مقاله گرفتاریهای قائم مقام در کرمان و یزد، 32؛ باستانی پاریزی، سال 31 مجله یغما (1356)، ش344، ص 116.
3- (3) . تاریخ گیتی گشا، ص 210.

دیوان شعر وی شامل بیش از چهار هزار بیت بعلاوۀ یک مثنوی غنایی بر وزن هفت پیکر نظامی به نام فیروز و شوخ است و چاپ و منتشر گردیده است. چنانکه پیش از این گفتیم، او مؤسس انجمن ادبی وفا در شیراز بوده است. او این انجمن را در ایام صدارت خویش تشکیل داده بود و جلسات آن هر شب در خانه اش تشکیل می شد.

سائل در مدح این وزیر باتدبیر، قصیده ای با مطلع زیر سروده است:

دایم اندر سینه آتش دارم و از دیده آب در میان آتش و آبم گرفتار عذاب

و در این قصیده، چنین از او یاد می کند:

مفخر سادات، اعلی منزلت، میرزا حسین کز وجودش فخر بر گردون کند هر دم تراب

سائل، علاوه بر پرداختن به صفات شخصیتی ممدوح، مراتب شاعری او را چنین توصیف می کند:

هست هر فردی ز اشعار تو ای زیباسخن به ز فردی کز کتابی کرده باشند انتخاب

پایۀ من از کجا و دم در این معنی زدن زانکه نتوان کردنم از خیل موزونان حساب

قصیدۀ مقتضب با مطلع زیر نیز در مدح اوست:

آن فخر روزگار کز اولاد احمد است نامش چو نام نامی جدّش محمّد است

سائل همچنین قصیده با مطلع زیر را در مدح او سروده است:

خوش آن زمان که نهم زین خرابه منزل باز به صد هزار شعف رو به جانب شیراز

که در این قصیده از او با عنوان «وزیر خسرو ایران» یاد می کند.

5- فتحعلی شاه قاجار؛ (... - 1250 ه. ق.)

تنها پادشاه سلسلۀ قاجار که سائل به حلقۀ مدّاحان او در آمد، فتحعلی شاه قاجار است. «باباخان معروف به فتحعلی شاه پسر حسینقلی خان، برادر اعیانی آغا محمّدخان قاجار است. آقا محمّدخان، گرچه نسبت به خانوادۀ خود جور و ستم می نموده، برادرزادۀ خود باباخان را طرف توجه قرار داده و او را ولیعهد خویش کرد. و بکرّات در حق وی گفته است: این همه خونها

ص:22

ریختم تا باباخان براحتی سلطنت کند. در موقع قتل آقا محمّدخان (1212 ه. ق.) باباخان حکمرانی فارس راداشت و چون این خبر به او رسید، به جانب تهران به حرکت آمد.»(1)

فتحعلی شاه در همان زمان با چند تن از مدّعیان سلطنت از جمله صادق خان شقاقی که قزوین را محاصره کرده و دعوی سلطنت داشت، و علیقلی خان برادر آقا محمدخان مواجه بود که این دو فتنه با کور کردن علیقلی خان و فراری دادن صادق خان شقاقی به پایان رسید. پس از آن با دو فتنۀ دیگر به دست محمّدخان پسر زکی خان زند و حسینقلی خان برادر خود روبرو شد که این بار هم با دستگیری و نابینا کردن مدّعیان، اوضاع آرام شد. فتحعلی شاه پس از آن با از میان برداشتن نادرمیرزا پسر شاهرخ افشار که بر خراسان چیره شده بود، و همچنین با قتل حاج ابراهیم کلانتر و یارانش بنیاد پادشاهی خود را استوار کرد.

از مهمترین وقایع سیاسی عهد او می توان به رقابت انگلیس و فرانسه بر سر روابط با ایران، جنگهای ایران و روس و تیرگی روابط ایران با عثمانی و فتنۀ وهّابیها اشاره کرد.

فتحعلی شاه فکر دوراندیشی نداشت و در اوج بحران و گرفتاری و خرابی کشور سرگرم خوشگذرانی بود. لسان الملک سپهر در ناسخ التواریخ نام 158 تن از زنان او را آورده و اشاره کرده است که از آغاز جوانی تا پایان عمرش از او دوهزار فرزند و فرزندزاده به وجود آمد.

در دربار فتحعلی شاه نفاق بین امرا و وزرا حکمفرما بود و بیشتر شکستهای ایران در جنگها نتیجه همین مسأله بود. با این حال فتحلعی شاه از نظر رحم و مروّت از دیگر شاهان قاجار و بخصوص از آقا محمّدخان بهتر بوده است. او در موقع اجرای حکم اعدام روی خود را برمی گرداند. استبداد ناصرالدین شاه را نداشت و در بعض موارد میرزا بزرگ قائم مقام را در امور اصلاحی تشویق می کرد.(2)

فتحعلی شاه، به شعر و شاعری علاقه فراوانی داشت، خود نیز شعر می سرود و تخلّص «خاقان» داشت. او به ترویج و تکمیل جنبش «بازگشت ادبی» که پیش از وی آغاز شده بود همت گماشت و دربار خود را همچون دربار سلطان محمود غزنوی مرکز ترویج شعر و ادب قرار داد. او برخلاف خسّت در امور مملکت نسبت به شعرا و گویندگان دربار خود التفات

ص:23


1- (1) . تاریخ کامل ایران، ص 486 و 487.
2- (2) . تاریخ کامل ایران (نقل با اختصار)، صص 503 487.

بسیاری داشت و در مقابل اشعار و مدایح آنان، صله و انعام مناسبی عطا می کرد، به طوری که اغلب آنها در دربار دارای شغلی مناسب بودند؛ مثلاً هنگامی که فتحعلی خان صبا ملک الشّعرای دربار کتابی بر وزن شاهنامۀ فردوسی به نام «شهنشاه نامه» به نظم درآورد، فتحعلی شاه او را مورد تحسین و تمجید قرار داد و به وی 40 هزار مثقال طلا (برای هر بیت یک مثقال طلا) صله داد و گفت: «سلطان محمود غزنوی به فردوسی وعده ای داد که عمل نکرد و ما بدون آنکه وعده داده باشیم، وعده سلطان محمود را درباره تو عمل می کنیم.» همچنین ماجرای نواخت ها و نوازش های او درباره نشاط اصفهانی که دیباچه ای هم بر دیوان فتحعلی شاه نوشته است معروف و قابل ذکر است.

دیوان اشعار او شامل: قصاید، غزلیات، رباعیات، مثنوی، ترکیب بند، قطعات، مفردات، اشعار و مراثی مذهبی است. فتحعلی شاه اشعار خود را برای ملک الشعرای صبا می خوانده و از وی تصدیق می خواسته است. از مُضحکات شعر و شاعری او، داستانی که مهدی قلی خان هدایت در کتاب خاطرات و خطرات نقل کرده، جذّاب و قابل توجّه است: «معروف است فتحعلی شاه، گاهی شعری سر هم می کرده است و از ملک الشّعراء صبا تصدیق میخواسته. اگر تصدیق مطبوع نمی افتاده، ملک الشّعراء محکوم می شده است به اینکه به آخورش ببندند، روزی شاه شعری می خواند و از ملک تصدیق می خواهد، تعظیم می کند و راه می افتد. می فرمایند کجا؟ عرض می کند: دم آخور.»(1) فتحعلی شاه به سال 1250 ه. ق. بدرود حیات گفت.

در دیوان سائل شیرازی، سه قصیده و یک غزل در مدح او موجود است. قصیدۀ مدحیه با مطلع:

شه را مدام بادۀ عشرت به جام باد در جام پادشه می عشرت مدام باد

که او را اینگونه توصیف می کند:

سلطان کامران و شهنشاه کامیاب خاقان کامکار که دورش بکام باد

شاه زمانه فتحعلی شاه شه نژاد کو را همیشه فتح و ظفر صید دام باد

و نیز قصیدۀ مدحیه با مطلع زیر:

ص:24


1- (1) . خاطرات و خطرات، ص 94.

گویند بوسه لعل لب او به جان دهد باور نمی کنم که چنین رایگان دهد

که در آن شاه قاجار را چنین توصیف می کند:

شاه زمان خدیو زمین کش خراج و باج

سلطان غرب و پادشه خاوران دهد

بی مثل خسروی که به هنگام رزم و بزم

خجلت به روح رستم و نوشیروان دهد

شاه زمانه فتحعلی شه که گاه رزم

او را زمانه فتح نوی هر زمان دهد

خاقان نبوسد اوّل اگر پای حاجبش

نگذاردش که بوسه بر آن آستان دهد

دربانیش به طوع کند قیصر اختیار

راهش اگر به درگه او پاسبان دهد

هم چنین قصیدۀ مدحیۀ دیگر با مطلع:

روزی جدا ز صحبت یاران و وصل یار بودم به کنج زاویۀ خویش دل فگار

که در آن اینگونه از شاه قاجار سخن می راند:

گفتم ز بس به فکر تو بودم نکرده است فکر و خیال شعر در اندیشه ام گذار

زین پیش سفته است ولی تازه گوهری کلکم به مدح خسرو کیخسرو اقتدار

سلطان عصر فتحعلی شاه شه نژاد کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

آن کز امید مرحمت و بیم سطوتش باشند این و آن همه وقتی بدین مدار

چنانکه پیش از این گفتیم، این قصیده در اصل در مدح کریم خان زند بوده و سپس به نام شاه قاجار تغییر یافته است.

سائل همچنین غزل مدحی با مطلع:

بده ساقی میم کایام پیری به سر دارم هوای شیرگیری

را برای فتحعلی شاه سروده و این بیت در وصف اوست:

ص:25

خدیو عدل گستر شاه قاجار که بر خیل شهان دارد امیری

6- حاج محمّدحسین خان صدر اصفهانی؛ (1239 1174 ه. ق.)

حاج محمّدحسین خان ملقّب به امین الدّوله، نظام الدّوله، و مستوفی الممالک و مشهور به صدر اصفهانی (1239 1174 ه. ق.) به طوری که مشهور است در ایّام جوانی شاگرد علاّف بود و بنا به قول فتحعلی خان صبا از کاه کشی به کهکشان شد. حاج محمّدحسین خان یکی از متموّلین بنام ایران بود. او در سال 1221 ه. ق. به لقب امین الدّوله و سمت مستوفی الممالکی منصوب گردید و پسرش عبدالله خان به حکومت اصفهان برگزیده شد. امین الدّوله در سال 1228 ه. ق. ملقّب به نظام الدّوله و در سال 1234 ه. ق. پس از درگذشت میرزا محمدشفیع مازندرانی به صدارت منصوب گردید و سرانجام پس از شش سال صدارت در سال 1239 ه. ق. به بیماری یرقان درگذشت و پسرش عبدالله خان به جای پدر به صدارت انتخاب گردید.(1) عبدالله خان داماد فتحعلی شاه بود.(2) مفصّل ترین شرح حال او در «صدرالتّواریخ» نگاشته شده است که علاقه مندان می توانند به آن مأخذ مراجعه کنند.(3)

حاجی محمّد حسین خان صدر، فضلی نداشت و تمیز خوب و بد اشعار را نمی داد، ولی هنگام صله و جایزه دادن از همه کس بهتر فهم اشعار می کرد و از صمیم قلب خریدار شعر بود.

روزی حضرت خاقان مغفور - طاب ثراه - به مرحوم فتحعلی خان صبا ملک الشعرا فرمودند که امروز حضوراً از برای صدر اشعار هجوی به رمز بساز، ملک الشّعرا، قبول کرد. چون صدر به حضور آمد به امر همایونی ملک الشّعرا خطاب به صدر کرده اشعاری خواند که آن ابیات مشهور و کنون هم در السنه و افواه مذکور است، صدر اجل بعد از شنیدن به همان لهجه شیرین اصفهانی خود گفت: من که شعر نمی دانم؛ اما همین قدر معلوم است که خوب گفته است و مبلغی معتدٌّبه به ملک الشّعرا بذل کرد. همگنان خنده کنان گفتند، کریما جناب

ص:26


1- (1) . ده سفرنامه، حاشیه ص 257.
2- (2) . شرح زندگانی من، ج1، ص 89.
3- (3) . صدرالتّواریخ، صص 69 تا 104.

ملک الشّعرا از شما هجو گفته بود نه مدح، آن صاحب کافی و عمید و امجد بدون اینکه حالش دگرگون گردد، گفت این صله هجو ملک الشّعرا است جوایز مدایح ایشان بیش از اینها باشد.

آن ابیاتی را که ملک الشّعرا گفته است می دانیم، اما رعایت ادب مانع ثبت جمیع آنها می باشد، ولی محض نمونه دو بیت از آنرا که به اسلوب خوب ساخته شده است در اینجا می نگاریم:

ای طایر عیسی آفرینش چون طایر عیسوی به بینش

بینند چو مفلسان به خوابت تعبیر کنند زرّ نابت

این هجو درباره ایشان که اینسان احسان کند بهتر از مدایحی است که در حق دیگران گویند و جواب ندهند.

و یک کتابی هم تذکره مانند موسوم به مدایح حسینی در حیات ایشان نوشته شده و شعرا را که مادح صدر بوده اند به ترتیب حروف تهجّی شرح داده، حالات و اشعار آنها را نگاشته اند. کتابت آن کتاب قریب به ده هزار بیت است و الآن در اصفهان آن کتاب نزد جامع کمالات، حیدر علیخان فرزند مرحوم صدر ضبط است، اکنون دسترسی به آن کتاب نیست(1) ولی در کتاب جنگ و نوشتجات متفرقّه خودمان اکنون قریب سه هزار بیت موجود است که مشتمل بر مدایح حاجی محمدحسین خان صدر است.(2)

سائل در مدح او یک قصیده با مطلع زیر سروده که در تذکرۀ باقی و تذکرۀ ثمر نقل شده است. در تذکرۀ باقی شأن سرایش این قصیده چنین نوشته شده است: «در زمانی که بندگان ذی شوکت امین الدّوله بجهت تنظیم امور فارس حسب الامر الاشرف الاعلی در شیراز ابواب عاطفت به روی وضیع و شریف بازداشت، فصاحت نشان مشارٌالیه شرفیاب خدمت فیض موهبت بندگان عالی گردیده و بواسطۀ این قصیدۀ پسندیده به فیض خود رسیده.»(3) در تذکرۀ

ص:27


1- (1) . یک نسخه از این کتاب در کتابخانه مجلس شورای اسلامی موجود است که در تصحیح قصیده از آن استفاده شد.
2- (2) . نقل به اختصار از صدرالتّواریخ، صص 69 تا 104.
3- (3) . تذکرۀ باقی، نسخۀ خطی مجلس.

ثمر نیز چنین آمده است: «گویند در مدیح جناب صدارت مآب قصاید بسیار گفته و نوازشات بی شمار یافته، این قصیده از اوست.(1)

جز جفا ز آسمان نمی بینم غیر جور از جهان نمی بینم...

7- فتحعلی خان صبا کاشانی

سائل همچنین با بزرگترین شاعر عهد خود، یعنی صبای کاشانی دوستی و مراوده داشته و در اشعاری چند او را ستوده است. به نظر می رسد که آشنایی این دو از زمان اقامتشان در شیراز آغاز شده باشد. صبا از اهالی کاشان بود و در شیراز به سر می برد. هدایت در ریاض العارفین از وی به ملک الشّعرا و سلطان البلغا و افصح المتأخرین و المعاصرین تعبیر می کند و می گوید: «آن جناب از اعیان و اشراف شهر کاشان بود و مدتی در شیراز به سر برد و در بدو جلوس فتحعلی شاه با قصائد غرّائی که انشاد کرد در زمرۀ ندمای محفل سلطانی درآمد و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. سپس کناره جست و به ملتزمین رکاب پیوست و به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد: و گوید: قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح می دهند... غرض وی ملک الشّعراء بالاستحقاق این عصر است و فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد می باشد.»(2) و در مجمع الفصحاء احتساب الممالکی را نیز جزو مشاغل او شمرده و گوید: «در فنون نظم مثنوی و قصیده سرائی طرزی خاص داشت، و غالباً همّت بر رعایت معانی و الفاظ و مراعات صنایع و بدایع می گماشت، الحق دست سخن سرایان کهن را بر پشت بسته و در محفل قدرت بر ایشان مصدر نشسته. از غایت شهرت آفتاب است و افکار و اشعار متینش زیور هر کتاب، کلامش فصیح و مطبوع و زیبا و متین است، و اشعارش بلیغ و جزیل و مصنوع و رنگین. کمال قدرت را داشه و از نو تخم سخن را در این روزگار او کاشته، تجدید شیوه و قانون استادان قدیم را کرده و موزونان عهد و زمان خود را پدرانه پرورده. دیوان قصاید آن جناب تخمیناً ده پانزده هزار بیت است همگی متین و رزین و زبده و گزین... در

ص:28


1- (1) . تذکرۀ ثمر، نسخۀ خطی مجلس.
2- (2) . ریاض العارفین، چ 1305، ص 262.

احیای طرز بلغا خاصه صنعت سجع متوازی بی نظیر است و در سنۀ 1238 ه. ق. وفات یافته و به جنّت شتافته.»(1)

مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمه ای که به گلشن صبا نظر هدایت را که مدّعی است: «صبا... تجدید شیوه و قانون استادان قدیم را کرده و موزونان عهد و زمان خود را پدرانه پرورده.» رد می کند و می گوید: «تجدید سبک و شیوۀ قدما رهین زحمات عده ای است که صبا هم در دبستان آنان پرورش یافته و یکی از آن گروه صباحی استاد صباست؛ ولی باید اعتراف کرد که صبا در تقویت شیوۀ شعرای باستان رنج موفور و سعی مشکور دارد و در این شیوه پس از اساتید خویش پیش افتاده، و هر چند از نظر لطافت شعر صبا به پایۀ آنها نمی رسد، اما از حیث معانی و صنایع و جزالت و سنجیدگی و بلندی بر آنان سبقت گرفته است. صبا خود دارای دبستانی است که قاآنی و سپهر و ادیب الممالک و خیلی از شعرای قرن سیزدهم شاگردان آن دبستانند. اشعار صبا دیوان قصاید و غزلیات، شهنشاه نامه، خداوندنامه، گلشن صبا و غیره است و قریب به صد هزار بیت شعر از او امروز جز آنچه می گویند از بین رفته، موجود است.(2)

از سائل، در مدح او یک قصیده به ما رسیده است:

از کجا می رسی ای پیک صبا که چنین دلکشی و روح فزا؟

سائل در این قصیده پس از آنکه صبا را در فضل و هنر از تمام شاعران برتر می نشاند، از دوری او اظهار دلتنگی می نماید و قصد خود را از سرودن این قصیده رساندن دعای صادقانۀ خود می داند و با فروتنی مراتب سخنوری خویش را در مقایسه با صبا چنین توصیف می کند:

قصد از این نظم همین باشد و بس که رسانم ز سر صدق دعا

به جناب تو ز مشتاقی خویش کرده باشم یکی از صد املا

ورنه پیش تو سخن گفتن من این بدان کار بماند مانا

که زند لاف ز فضل و دانش طفل نادان بر پیر دانا

همچنین قصیده ای که به صورت ناتمام و تنها هشت بیت آن به ما رسیده با مطلع زیر:

ص:29


1- (1) . مجمع الفصحاء، ج2، بخش 2، صص 826 و 827.
2- (2) . گلشن صبا، ص ح - یا.

مسافری که به کاشان کشید رخت سفر دگر بدر نبرد رخت هیچ از آن کشور

که در آن والی کاشان را مدح می کند:

بس است این شرف آن خطّه را که والی اوست جهان عزّ و شرف آسمان فضل و هنر...

قصیده در اینجا ناتمام مانده است. مراد از والی کاشان، همین فتحعلی خان صبا است که از سال 1218 تا 1223 ه. ق. از طرف فتحعلی شاه، والی قم و کاشان بود.

ذکر انتحال خادم قیری از اشعار سائل

مشهور است که اشعار سائل هم در زمان زندگی و هم پس از مرگ او توسط دوستان و مصاحبانش به سرقت رفته است. یکی از اینان شخصی متخلّص به «خادم» است که در تذکره ها(1) از او یاد شده است.

محمودمیرزا قاجار در سفینة المحمود که به سال 1240 هجری تألیف کرده در شرح احوال خادم می نویسد: «اسمش درویش از اهل قیر فارس است، عاشقی ژولیده مو و بیدلی پریشان روزگار. به «عسکر»(2) نامی میلی به هم رسانیده در آن عاشقی هنگامه ها کرد و شعرها گفت، مکرّر می خواند:

عسکر من در میان دلبران همچو شاهی در میان عسکر است

ص:30


1- (1) . ذکر خادم قیری / شیرازی در منابع زیر آمده است: لغت نامۀ دهخدا، جلد 6، ص 9275 - الذّریعة الی تصانیف الشّیعه، جلد 9، قسم 1، ص 278 - مصنّفات شیعه، جلد3، ص 232 - سفینة المحمود، جلد2، صص 564 و 565 - نگارستان دارا، جلد1، ص 185- تذکرۀ خرابات، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، ص 110- مصطبۀ خراب، ص 53 - مجمع الفصحاء، جلد2، بخش 1، ص 572 - حدیقة الشعراء دیوان بیگی شیرازی، جلد1، صص 504 و 505 - فارسنامۀ ناصری، جلد 2، ص 1428- شکرستان پارس، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، گ 95 تذکرۀ مرآت الفصاحه، ص 177 و 178 - دانشمندان و سخنسرایان فارس، جلد 2، صص 401 تا 403.
2- (2) . دیوان بیگی او را طفلی قصّاب معرفی کرده است.

روزی حضور داشتم که حضرت ظلّ اللّهی از وی سؤال کرد که خادم از اهل کجا هستی؟ بدیهه عرض کرد:

شاها ز سیاه بختی من پیداست که از دیار قیرم(1)

حق اینکه به این طرز عاشقی تا به امروز از قلندران شاهدباز هنوزم به نظر نرسیده.»(2)

دیوان بیگی شیرازی دربارۀ او می نویسد: «گمان این است که اسمش حسین بوده و چون خدمت آقا محمد سعید مشهور به آقاجانی سائل را می کرده، این تخلّص را اختیار نموده، خاصه بعد از آقاجانی هم ملبّس به لباس فقر و به «درویش خادم» شهرت یافته.»(3)

او پس از ذکر ماجرا می نویسد: «پس از مکالمات و مطایبات، پادشاه فرمود تا عسکر را از شیراز به طهران فرستادند و در حقّ او مقرری برقرار فرمود تا با هم آسوده حال به سر بردند تا آنگاه که از جهان رخت بردند. رحلتش را محقّق ندانستم.»(4)

شعاع الملک شیرازی در ذکر انتحال اشعار سائل چنین می گوید: «بعد از وفاتش یاران در صدد تقسیم غزلیاتش برآمدند و برادرانه قسمت نمودند؛ مگر قلیلی که نتوانستند از جمله خادم نام خادمش ... بسیاری از خیالات سائل را سارق گشت. چنانچه در جنگی کهنه پاره ای از غزلهای سائل را دیدم که از جمله غزلی است که مطلعش این است:

مژگان تو گر زند به تیرم ز ابروی تو چشم بر نگیرم

آخر. این غزل را خادم قیری در پیشگاه خاقان جنّت مکان که سؤال از موطنش فرموده بودند به اندک تغییری به اسم خویش خوانده و من بنده این قصه را در تلو نامش نوشته ام. معلوم شد که بیچاره همان یک بیت شعر بدیهه را هم از سائل به سرقت برده.»(5)

ص:31


1- (1) . بیت از سائل است.
2- (2) . سفینة المحمود، ج 2، ص 564.
3- (3) . حدیقة الشعراء، ج1، ص 504.
4- (4) . همان، ص 505.
5- (5) . شکرستان پارس، نسخۀ خطی کتابخانۀ مجلس، گ 95.

در هر صورت او به شاعری معروف بوده؛ چنانکه در تذکرۀ خرابات و مصطبۀ خراب دربارۀ او نگاشته: «خادم شیرازی، شعر بسیاری دارد و به تخلّص مشهور.» (1)

سال فوت خادم قیری مشخّص نیست امّا به اعتقاد رکن زادۀ آدمیت، «همین قدر معلوم است که پیش از سال 1272 ه. ق. فوت کرده است.»(2)

در فهرست نسخ خطی مجموعه حسین مفتاح در تهران نسخۀ خطی با عنوان «داستان عشق میرزا ابوطالب قیری خادم » معرّفی شده است. این داستان به نثر فارسی است و در آن از شاه و محمد تقی میرزا ستایش شده است.(3) دسترسی به این نسخه حاصل نشد. ذکر این نکته الزامی است که در تذکره هایی چون نگارستان دارا، حدیقة الشعرا و فارسنامۀ ناصری نام او «درویش قیری» آمده و در اینجا «میرزا ابوطالب قیری». در هر صورت چنانچه این کتاب متعلّق به «خادم» مورد نظر باشد، می تواند در شناخت او و حتی سائل به کار آید.

در جنگهای خطی محفوظ در کتابخانۀ ملّی به نشان اختصاری «ج3» و «ج4» چند غزل از خادم قیری ثبت شده که جهت آشنایی با شیوۀ شاعری او در اینجا نقل می گردد:

به یک دیدن چنان بر سینه خوردم تیر مژگانش

که خواهم داشت تا روز قیامت زخم پیکانش

بدان چشم سیه نازم بجان از کین من دوران

به عاشق کش نگاهی می کند هر لحظه حیرانش

دلم گستاخ اگر سویش نظر کردی کمان ابرو

بفرما ترک چشمش را که سازد تیر بارانش

***

سیمین بدن آن نگار در کوش در عالم خواب دیدمش دوش

ص:32


1- (1) . تذکرۀ خرابات، نسخۀ خطی مجلس، ص 110؛ مصطبۀ خراب، ص 53.
2- (2) . دانشمندان و سخنسرایان فارس، جلد 2، ص 403.
3- (3) . نشریه نسخه های خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، دفتر7، صص 272 تا 274.

چشم من بینوا چو رفتار بر عارض و خط و زلف نیکوش

یک دم نظری به وی نمودم بیخود شدم و برفتم از هوش

از آتش عشق آن پری روی هر لحظه چو دیگ می زنم جوش

کرده دلم آن نکو صنم ریش وز تیر مژه کمان ابروش

این بار خدا بکن نصیبم گیرم قد عرعرش در آغوش

از بهر صمد تو ای صنم جان این خادم خود مکن فراموش

***

بگذار تا بگریم و ساکت شود دلم جز آب دیده کس [نکند] حلّ مشکلم

تخم وفا به مزرعۀ عشق کاشتم غیر از جفا و جور نشد هیچ حاصلم

من طایر ریاض جنانم ولی چه سود حالا اسیر عشق تو شیرین شمایلم

منظور اگر تو راست که آخر کشی مرا من کشتۀ تویی صنما از اوایلم

گفتی زکات حُسن ندانم به کی دهم کر لطف می کنی به منش ده که سائلم

عفو گناه از تو که خادم مقصّر است در دل مگیر، من به بد خویش قایلم

***

مُردم از حسرت آهوروشان و رمشان من ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان

همه شکّرلب شیرین ذقن عشوه طراز من شدم بندۀ زلفین خم اندر خمشان

چون به خلوت بنشیند پی عیش و طرب سببی ساز خدایا که شوم محرمشان

گرم کردند ز دل سردی دوران دم ما یارب این مغبچگان گرم بماند دمشان(1)

جمع گردید می و مطرب [و] ساقی خادم طرفه بزمی است فلک گر نزند بر همشان

همچنین در تذکره ها ابیاتی از خادم نقل شده که در اینجا آورده می شود:

نبود اگر ز خاک نشینان درگهت جایش چراست بر طل خاکستر آفتاب

ص:33


1- (1) . این بیت را شعاع الملک شیرازی نیز با اندکی تفاوت نقل کرده است.

***

عسکر من در میان دلبران همچو شاهی در میان عسکری است

***

گفتم آن خال سیه بر رخ گندمگون چیست گفت خادم ره آدم به همین دانه زدند

***

همه گویند که خادم بچه بازی نکند بچه بازی نکند پس به چه بازی بکند

***

دل که در هر نفسی می رود و می آید از پی همنفسی می رود و می آید

بر سر کشتۀ خود گو نفسی بنشیند که هنوزش نفسی می رود و می آید...

راه یکساله کند طی ز وفای بلبل گل که بر شاخ بسی می رود و می آید

***

تا خط سبز تو دیدم به لب، آن دم گفتم باید از خضر ره چشمه حیوان طلبید

چند گردی ز پی نقش نگینی آخر باید ای اهرمن انگشت سلیمان طلبید

***

منم آن طایر برگشته اقبال که اندر عین آزادی اسیرم

جوانم من ولی هجران طفلی بدین سان در نظرها کرده پیرم»(1)

سائل در تذکره ها

قدیم ترین تذکره ای که در آن از سائل شیرازی یاد شده، تذکرۀ انجمن آرا است که مشتمل بر شعرای عصر کریم خان زند تا اواسط عهد فتحعلی شاه قاجار می باشد. این تذکره در فاصلۀ بین سالهای 1222 تا 1232 ه. ق. (زمان مرگ مؤلف) تألیف شده است. پس از مرگ اختر، برادرش محمّدباقربیگ نشاطی به تکمیل و تتمیم آن پرداخته و دوسال بعد در سال 1234 ه. ق. درگذشته

ص:34


1- (1) . دو بیت بالا از سائل است.

است. انجمن آرا به صورت نسخۀ خطی باقی مانده و هنوز چاپ نشده و آنچه مرحوم خیامپور به نام «تذکره اختر» چاپ کرده، دارای دخل و تصرّف فراوانی است. پس از این دو برادر، فاضل خان گرّوسی به تکمیل این تذکره پرداخته و با افزودن نام شاه و شاهزادگان و بعضی ارکان دیوان، آن را به نام «انجمن خاقان» تغییر داده است.

بنابراین، آنچه در تذکره نویسان بعد از اختر، از جمله فاضل خان گروسی متخلّص به «راوی» در انجمن خاقان (تألیف 1234 ه. ق.)،(1) حاج علی اکبر نواب شیرازی متخلّص به «بسمل» در تذکره دلگشا (تألیف 1237 ه. ق.)، محمود میرزا قاجار در سفینة المحمود (تألیف 1240 ه. ق.)، عبدالرّزاق بیگ دُنبُلی متخلّص به «مفتون» در تذکرۀ نگارستان دارا (تألیف 1241 ه. ق.)، محمّدصالح شاملو در محک الشّعرا (تألیف 1252 ه. ق.)، احمد قاجار مشهور به هلاکو در خرابات و مصطبۀ خراب (تألیف کتاب اخیر 1258 یا 1263 ه. ق.)، رضاقلی خان هدایت در مجمع الفصحاء (تألیف 1282 ه. ق.)، سید احمد دیوان بیگی شیرازی در حدیقة الشعراء (تألیف احتمالاً 1296 ه. ق.)، شعاع الملک شیرازی در شکرستان پارس (تألیف 1313 ه. ق.)، شیخ مفید داور در تذکره مرآت الفصاحه (تألیف 1316 ه. ق.)، میرزا محمدعلی معلم حبیب آبادی در مکارم الآثار (پایان تألیف 1377 ه. ق.) نگاشته اند اغلب، اطلاعات خود را باواسطه یا بی واسطه از این تذکره نقل کرده اند. آنچه در فرهنگ های عمومی فارسی و عربی از جمله لغت نامۀ دهخدا، فرهنگ فارسی معین، الذریعه آقا بزرگ تهرانی و اثرآفرینان آمده نیز به همین وضع است.

نام سائل در لغت نامۀ دهخدا در دو مدخل جداگانه ذکر شده است. بار اول در مدخل «سایل فارسی» و بار دوم در مدخل «سائل» که معرفی مفصّل او در مدخل اخیر است.

مرحوم عبدالرّسول خیامپور در فرهنگ سخنوران، فهرستی جامع از منابعی که در آنها از «سایل قیری» یاد شده به دست داده اند، که این فهرست، راهنمای مناسبی برای رسیدن به منابع فوق بوده است.

ص:35


1- (1) . این تاریخ از مادّه تاریخ تألیف ختم کتاب که توسط صبای کاشانی سروده شده، به دست آمد: چون ز خاقانش گشت انجمن خاقان نام که ز چین خاقان در انجمنش دربان باد منشی طبع صبا از پی تاریخش گفت «زیور بزم جهان انجمن خاقان باد» (کلیات صبا، گ 62)

چنانکه پیشتر گفته شد، سید عبدالباقی باقی اصفهانی در مدایح الحسینیه (مدایح امینیه؛ تذکرۀ باقی) (تألیف 1222 ه ق.)(1) شأن سرایش یکی از قصاید او را آورده است. سید حسین طباطبائی نایینی، متخلّص به «ثمر» در تذکرۀ ثمر (تألیف 1234 ه ق.) نیز شرح حال سائل را به صورت خلاصه تر نقل کرده است.

مفصّل ترین شرح حال او را حاج میرزا حسن حسینی فسائی در فارسنامه ناصری (تألیف 1304 ه. ق.) آورده است. او پس از معرفی بلوک قیر و کارزین از بلوکات فارس، می نویسد: «حکومت این دو بلوک از عهد کریم خان زند با محمّدتقی خان قیری بود و بعد از وفات او، خلف الصّدقش عبداللّه خان قیری ضابط این بلوک گردید و چندین سال برقرار بود و بعد از وفات او، خلفان صدقش قیری، محمّدتقی خان و آقا محمّدسعید مشهور به آقاجانی قیری شاعر «سائل» تخلّص، سالها به اشتراک و برادری، ضابط این دو بلوک بودند و آقاجانی در شیراز و محمّدتقی خان در بلوک توقف داشت و سالها بر این منوال گذرانیدند و بزرگی ها نمودند و در احسان و انعام را بر روی همه کس باز داشتند تا سال 1215 که چراغ علی خان نوائی وزیر فارس بود،(2) محمّدتقی خان و آقاجانی قیری را از ضابطی قیر و کارزین معزول داشت و دیگری را ضابط نمود و همین معامله را در بیشتر از بلوکات فارس مجری نمود و جماعتی که معزول از ضابطی بودند، برای شکایت از چراغ علی خان به دارالخلافه طهران رفتند و چون حاجی میرزا رضاقلی نوائی، پسر عمّ چراغ علی خان از وزرای دربار بود، نمی گذاشت که استدعای فارسیان، در خاکپای پادشاهی، قرین اجابت گردد و بر این منوال چندین سال بگذشت و طاقت فارسیان

ص:36


1- (1) . این تاریخ از مادّه تاریخ تألیف ختم کتاب به دست آمد: به حکم نافذ حاجی حسین خان که از او طلب کند به همه کار عقل استمداد مدایح علی و آل او چو باقی خواست رقم کند که شود خاطرش ز غم آزاد خرد بگفت به تاریخ این رقیمه بگو همیشه ام ز مدیح علی و آلش شاد» (مدایح الحسینیه، نسخۀ خطی مجلس، ص 10)
2- (2) . چراغعلی خان در سال 1214، به وزارت فارس منصوب شد و همراه حسینعلی میرزا فرمانفرما، حاکم یازده ساله فارس، به آنجا رفت. (ناسخ التّواریخ: تاریخ قاجاریه، ج 1، ص 106؛ نزهت الاخبار: تاریخ و جغرافیای فارس، ص 429)

در طهران تمام شد که در بین از جانب سنی الجوانب امنای دولت جاوید عدت، فرمان دستورالعمل برای تعیین لباس اهالی ممالک محروسه ایران، صادر گردید که لباس هر طایفه از مردم چه چیز و چه وضع باشد و در دارالخلافه برای هر طایفه یک دست لباس برای نمونه دوخته به اطراف ممالک فرستادند و از این کار فکری غریب و خیالی عجیب برای آقاجانی قیری رسید که آنچه اهل فارس در طهران حاضر بود از عمّال معزول و تجّار و کسبه و متردّدین، تمام را در منزل خود بخواست و از آنها خواهش نمود که «سه چهار ساعت از فلان روز آنچه را بگویم قبول کنید، بلکه شرّ چراغ علی خان را از فارس دور کنیم، در جواب گفتند آنچه را بگویی به جا آوریم و سوگندها برای این مطلب یاد نمودند و صبح روز موعود نزدیک به 200 نفر فارسی در منزل آقاجانی قیری حاضر گشته به دستورالعمل او تمام مردم لباس خود را جز کلاه و کفش را بینداختند و عبائی بر دوش گرفتند و به جانب دربار معدلت شعار شتافتند و به ازدحام تمام وارد دیوانخانه سلطنتی شدند و خاقان جم پاسبان، فتح علی شاه صاحبقران، فرمود چه اتفاق افتاد که فارسی ها به این ازدحام آمدند، آقاجانی عرض نمود که چراغ علی خان وزیر لباسی برای اهل فارس معیّن کرده که به فرمان شاهی باید بپوشند و دویست دست از آن لباس را از فارس برای ما به نمونه فرستاده اند که به نظر امنای دولت برسانیم، پس تمام فارسی ها، عباها را از دوش انداختند و اعلی حضرت خاقان، به حاجی میرزا رضاقلی نوائی فرمود: چراغ علی خان را از وزارت فارس معزول داشتیم، باید بزودی بیاید.»(1)

ص:37


1- (1) . فارسنامۀ ناصری، جلد اول، صص 1426 و 1427. میرزا حسن فسایی داستان عزل چراغ علی خان را به گونه ای دیگر نیز روایت کرده است: «و هم در این سال [1220] چراغ علی خان نوائی بعد از هفت سال از وزارت فارس، معزول گردید و باعث آن چنین شد که: چون زمان وزارت به درازا کشید و جماعتی از عمال فارس از او رنجیده به دربار معدلت مدار رفتند و چون میرزا رضاقلی نوائی منشی رسائل، پسر عم و پدرزن چراغ علی خان و وکیل فارس بود عرایض فارسیان را دیگرگونه به عرض همایونی می رسانید و زمان توقف فارسیان به درازا کشید و آقاجانی قیری ضابط سابق بلوک قیرو کارزین فارس که در شاعری «سائل» تخلّص می نمود از شکایتیان چراغ علی خان در دارالخلافه طهران بود، برای عزل چراغ علی خان آنچه فارسی در طهران بودند از امیر نامدار و کسبه بازار تا عملۀ گِل کار، همه را در روز معین به وعده مهمانی در منزل خود خواست و آنها را سوگند به قرآن با خود شریک نمود و روز دیگر معادل دویست نفر بلکه بیشتر در میدان ارگ مجتمع شدند و غوغا و فریاد آنها به مسامع عزّ و جلال رسید، اعلیحضرت شاهنشاه، سبب غوغا را پرسید، عرض نمودند جماعت فارسیان می خواهند عرایض خود را بی واسطه به عرض رسانند و چون به حضور رسیدند آنچه توانستند از ظلم و ستم چراغ علی خان معروض داشتند و مسجّل نمودند که مدتی است میرزا رضاقلی نگذاشته است که عریضه فارسیان از لحاظ مبارک بگذرد، پس به فرمان شاهی، چراغ علی خان از وزارت فارس معزول گردید و نصراللّه خان قراگوزلو که امیری کافی و وزیری وافی بود به وزارت فارس سرافراز گردید و باعث عزل چراغ علی خان را وجه دیگر [هم] گفته اند... . چراغ علی خان در فنون ادبیّه و عربیّه و حلّ مشکلات اشعار فارسی مهارتی تمام داشت و در شیراز بیشتر شبها را با علما و فضلا به مسامرت و مصاحبت می گذرانید و میرزا یوسف و میرزا ابوالقاسم همدانی که هریک در علم و فضل فرید زمان بودند از اصفهان به منادمت او به شیراز آمدند و میرزا ابو القاسم برادر کوچک میرزا یوسف بعد از چندین سال از لباس اهل علم خارج شده، وزیر نواب محمدحسین میرزا حشمت الدّوله، والی کرمانشاهان گردید و او را به لقب ذوالرّیاستین ملقّب داشتند و از مآثر چراغ علی خان در شیراز کاروانسرای چراغ علی خان است که در اصل از موقوفات مرحوم امام ویردی بیک خلف بیگی بود و سالها ویرانه گشت و چراغ علی خان به اذن متولی تعمیر نمود و به نام او شهرت یافت چنانکه در وقایع سال 1094 نگاشته گردید.» (فارسنامۀ ناصری، جلد1، صص 691 و 692)»

شعر سائل از نگاه تذکره نویسان

سائل در زمان خود به شاعری شهرت داشته و اوقات خود را مصروف شاعری و مصاحبت با ظرفا و شعرا کرده بوده است. با این حال نظرات متفاوتی پیرامون شعر او ابراز شده است. احمد گرجی نژاد تبریزی می نویسد: «در مراتب نظم صاحب وقوف است، نهایت در بستن مضمون کسان پر مضایقه ندارد.»(1) فاضل خان گروسی می نویسد: «در مرتبه شاعری نیز در فارس شهرتی بل مسلّمیتی حاصل کرد. آنچه از اشعارش دیده شد گنجایش مسلّمیت ندارد.»(2)

باقی اصفهانی دربارۀ سائل می نویسد: «از دانش و بینش بسی بهره ور است و با گرفتاری روزگار وی را از داستان شورانگیز محبّت خیز. در مراتب شاعری به غزل سرایی مایل و هر زمان

ص:38


1- (1) . تذکرۀ اختر، ص 90، انجمن آرا، ص 51 و 52.
2- (2) . انجمن خاقان، ص 516.

جویای حال مردم صاحبدل.»(1) ثمر اصفهانی، او را صاحب جودت طبع دانسته است. نوّاب شیرازی نوشته: «مردی سخن شناس و نکته دان و صاحب طبع موزون و ابیات روان بود.»(2) در فارسنامۀ ناصری می خوانیم: «آقاجانی در رتبه شاعری، نادرۀ زمان خود بود و شعر بسیاری گفته.»(3) شعاع الملک شیرازی نوشته: «[سائل] سخن شناسی نکته دان و صاحب طبعی موزون و ابیاتی روان بود.»(4) در مکارم الآثار آمده که «شاعری زبردست بوده.»(5)

چند نکته در باب سبک شعر سائل شیرازی

سائل شیرازی را باید شاعری غزلسرا دانست که با بیش از هفتصد غزل، کارنامۀ پر و پیمانی در این قالب دارد. تأثیرپذیری او در غزل از شاعران وقوعی، هم از نظر سبکی و هم به لحاظ نگرش آنان، به شدت آشکار است.

سائل به لحاظ دورۀ تاریخی، در دوران تسلّط اندیشۀ «بازگشت ادبی» بر شعر و نثر فارسی زندگی کرده و شعر سروده است. «بازگشت ادبی» به دوره ای از تاریخ ادبیات فارسی گفته می شود که به طور خاص از اواخر دورۀ افشاریه تا آغاز نهضت مشروطه را در بر می گیرد؛ یعنی از نیمۀ قرن دوازدهم تا اوایل قرن چهاردهم هجری قمری. یکی از مهمترین دلایل رواج این شیوه، سرخوردگی و رویگردانی شاعران از تکلّف و تصنّع و ابتذال رایج در سبک هندی بود. شاعران منادی بازگشت به صورت آشکار در «انجمن مشتاق» که بوسیلۀ سید علی مشتاق اصفهانی (م 1171 ه ق.) اندیشۀ خود را گسترش دادند و بر این عقیده بودند که برای بازگرداندن شعر فارسی به مسیر درست خود باید راه استادان گذشته در سبک خراسانی و عراقی را پیمود. در همین جهت، آنان شروع به پیروی از شاعران گذشته مانند فردوسی و فرّخی و منوچهری و حافظ و سعدی و ... کردند.

ص:39


1- (1) . تذکرۀ باقی، نسخۀ خطی مجلس.
2- (2) . تذکرۀ دلگشا، ص 595.
3- (3) . فارسنامۀ ناصری، جلد 2، ص 427.
4- (4) . شکرستان پارس، نسخۀ خطی مجلس، گ 95.
5- (5) . مکارم الآثار، ج3، ص 735.

دوران رواج بازگشت ادبی به دو دورۀ مشخص تقسیم می شود:

نخست، دوران فعالیت «انجمن مشتاق» به مرکزیت اصفهان که تا بر تخت نشستن فتحعلی شاه قاجار در 1212 ه ق. ادامه یافت. در این دوره علاوه بر مشتاق اصفهانی، شاعران بزرگی همچون طبیب اصفهانی، آذر بیگدلی، هاتف اصفهانی، صباحی بیدگلی و رفیق اصفهانی برخاستند و هر کدام از اینان در آثار خود کوشش کردند تا نظریۀ بازگشت ادبی را تبیین کنند. در ادامۀ این مسیر، تأسیس «انجمن نشاط» به ریاست نشاط اصفهانی (م 1244 ه ق.) و راه یافتن او به دربار فتحعلی شاه قاجار توانست در انتقال این شیوه به تهران سهم مهمی ایفا کند.

دورۀ دوم، با تأسیس «انجمن خاقان» به دستور فتحعلی شاه قاجار آغاز شد و تا آغاز حکومت مظفّرالدّین شاه و صدور فرمان مشروطیت ادامه یافت. فتحعلی شاه قاجار شاعران بزرگ اصفهان و دیگر شهرهای ایران را به تهران فرا خواند و از آنجا که خود نیز به شعر علاقه داشت، شعر می سرود و رؤیای زنده کردن جلال و جبروت سلطان محمود غزنوی را در سر می پروراند، بازار شعر و شاعری و مخصوصاً مدّاحی در این دوران گرم شد. از معروف ترین شاعران این دوره می توان به فتحعلی خان صبای کاشانی، مجمر اصفهانی، قاآنی شیرازی، وصال شیرازی و فروغی بسطامی، سروش اصفهانی و فتح الله خان شیبانی اشاره کرد.

دربارۀ اصالت و اعتبار شیوۀ بازگشت، در بین منتقدان نظرات متفاوتی وجود دارد. بعضی این حرکت را به سبب بازگشت به زبان فصیح و شیوای شاعران گذشته و احیای سنّت شعری قدیم می ستایند و برخی نیز آن را به خاطر تقلیدی بودن، نکوهش می کنند. با وجود همۀ آراء مختلف و گاه متضادی که دربارۀ بازگشت ادبی مطرح شده است، نگاه سبک شناسانۀ شاعران بازگشتی به شعر و شاعری، از نکات بارز و روشن این دوران است. این نگاه در آثار اغلب شاعران بازگشتی وجود دارد و می تواند طلایۀ علم «سبک شناسی شعر» در ایران محسوب گردد.

سائل شیرازی از شاعران دورۀ دوم نهضت ادبی بازگشت محسوب می شود و عضویت او در «انجمن خاقان» می تواند جایگاه او را در بین شاعران بازگشتی تثبیت کند.

سائل از بازگشت به شیوۀ متقدّمین، در غزل راه حافظ و تا حدودی سعدی را برگزیده و آشکارا نشان داده که پیرو حافظ است.

ص:40

علاقۀ او به سعدی را علاوه بر غزلیات، مشخصّاً می توان در ترجیع بند او دریافت کرد که به پیروی از ترجیع بند سعدی سروده است.

قصاید او استوار و متأثّر از قصیده سرایان سبک عراقی است. مرحوم گلچین معانی در کتاب مکتب وقوع در شعر فارسی دربارۀ سبک شاعران دورۀ بازگشت ادبی می نویسد: «شاعران دورۀ بازگشت ادبی عمدتاً غزل را به طرز وقوع می گفته اند و قصیده را مانند شعرای مکتب وقوع به سبک عراقی.»(1)

مکتب وقوع که اگرچه دوران تلألو آن در قرن دهم هجری است؛ امّا بخاطر برخی ویژگی های منحصر بفرد آن از جمله واقع گرایی و اصالت احساس، باعث شد که این مکتب بعد از غلبۀ سبک هندی و بازگشت ادبی، در دوره های بعد حتی تا دوران معاصر نیز به حیات خود ادامه دهد. گلچین معانی می گوید: «شاعران نیمۀ دوم قرن دوازدهم تا نیمۀ قرن سیزدهم هجری بر خلاف تصوّر بزرگان زمان ما به پیروی از مکتب وقوع بیش از "بازگشت، به سبک متقدّمین" تمایل داشته اند.»(2)

قطعات سائل اگرچه در شمار کم هستند، امّا بعضاً به خاطر مضامین حکمی از قبیل بی توجّهی به دنیا، کم آزاری و ترک سؤال قابل توجّه و بیانگر تعمّق او دربارۀ مسائل کلامی و اندیشه ای هستند.

همچنین معناسازی ها و مادّه تاریخ های او نشان دهندۀ تبحّر کافی وی در این فن هستند. رباعیات اندک او به سبب مضامین عاشقانه و گاه عارفانه، زیبا و دلنشین است.

سائل به مثنوی سرایی نیز مشهور بوده و ظاهراً مثنوی های متعدّدی سروده و به قول رشحۀ اصفهانی مردانه به سرودن مثنوی کمر بسته است؛ اما امروزه جز دو مثنوی، بقیه از بین رفته است. بسمل شیرازی، می گوید: «در میان مردمان اهل زمان چند مثنوی از او در زمان حیات استماع شد که حال نسخه آنها در دست نیست بلکه در میان نه.»(3)

ص:41


1- (1) . مکتب وقوع در شعر فارسی، ص 830.
2- (2) . همان، ص 789.
3- (3) . تذکرۀ دلگشا، ص 535.

تنها مثنوی داستانی که از او باقی مانده و رشحۀ اصفهانی نیز بدان اشاره کرده است؛ مثنوی حیلة النّساء است. (مثنوی دیگر او در نصیحت است.) داستان این مثنوی از جمله داستانهای مکر زنان است که نمونه هایی از این داستانها در کتب پیشین از جمله هزار و یک شب، طوطی نامه، سندبادنامه و امثال اینها موجود است. اما این داستان، احتمالاً ساخته و پرداختۀ ذهن وقّاد خود سائل است. داستان آن دلکش و زیباست و خواننده را تا پایان به دنبال خود می کشد.

از ویژگی های زبانی شعر سائل می توان به کاربرد وسیع ضمیر سوم شخص مفرد «او» به جای صفت اشاره «آن» اشاره کرد:

قوّت برخاستن نبود ز دام او مرا کارم او زخم افکن از یک زخم کاری ساخته

و:

از خدنگ جفای او دلبر بر جگر باشدم دو صد سوراخ

همچنین کاربرد عبارت فعلی «به کسی دیدن» به معنی نظر کردن بر کسی، «برجا» به معنی بجا و شایسته، «برگو» به معنی بگو، «از نو» به معنی دوباره و به کار بردن فعل مفرد برای جمع مانند بیت زیر اشاره کرد:

این آن عنایتی است که از اشتیاق آن حسرت خورد اعاظم و اعیان روزگار

گرچه بعضی، شعر وقوعی را به سبب توصیفات واقعی آن فاقد مبانی زیبایی شناسی می دانند؛ امّا شاعران مکتب وقوع در عمل ثابت کرده اند که شعر در کنار واقع گرایی می تواند از خیال انگیزی نیز بهره ور باشد؛ همچنانکه در دوره های پیش و پس از مکتب وقوع چنین بوده است.

چنانکه گفته شد، رنگ و بوی وقوع در شعر سائل مشهود است و او را در غزل با قطعیت می توان شاعری وقوعی دانست. اما این باعث نشده که او نسبت به آوردن آرایش های کلام در شعر خود بی توجّه باشد. در زیر به گوشه ای از آرایه های ادبی در شعر سائل اشاره می کنیم.

جناس تام

چون که او از نیست عالم هست کرد هست کردن نیست پیشش نیست کار

و

آن سرو روان روان ز پیشم چون رفت دل از پیش روان رفت

و

ص:42

کی دیگرش به تاج کی آید فرود سر شوریده ای که شور تواش افسر سر است

و

بادی از کوی تو بویی کآورد جان فدای مقدم آن باد باد

و

هر که دید آن مقام همچو بهشت از سر اندیشۀ بهشت بهشت

و

داد داد تو بدان مرتبه داد انصاف که نشان ستم از روی زمین شد مفقود

جناس مرکّب مقرون

هر قدر گردیده ام گر دیده ام من کافرم در همه گلشن گلی هرگز چو رخسار تو را

و

نیست از خصمی اهل هر ولایت غم مرا با ولایت ای در اقلیم ولایت شهریار

و

باز گو چون یار ما سائل کسی هر قدر گردیده ای گر دیده ای

جناس مرکّب ملفّق

نشاید دل به مهر دلبران بست که جان درباخت هر کس دل بر آن بست

و

من نخواهم مهرت از دل برگرفت یا بجز تو دیگری دلبر گرفت

و

کاش آن طبیب بی وفا دردم کند در دم دوا یا زود از جام فنا درد مرا درمان دهد

و

همّت نگر به عشق که پروانه می کند جان می دهد در آتش و پروا نمی کند

ص:43

مرغ دلم به دام تو بر یاد گلستان بالی نمی فشاند و پر وا نمی کند

و

ز پیر مَی فروش این پند می نوش حدیث واعظان منیوش و مَی نوش

که منیوش و مینوش جناس تصحیف هم دارند.

جناس اشتقاق

هست مشعر شعر من بر بی شعوری های من سربه سر سائل نگر دیوان اشعار مرا

و

شیرین بود از شربت وصلت دهن غیر ما را ز غم هجر تو تلخ آمده مشرب

و

جای حبیب نیست بجز در دل محب دور است اگرچه چشم محب از رخ حبیب

و

در حریم حرمتت ای غافل از خود تا به کی محرمی نامحرم و نامحرمی محرم بود؟

و

فیض ابر از دست فیاض جوادت مستفیض نور خورشید از ضمیر نوربخشت مستعار

جناس شبه اشتقاق

نبینم گاهی آن ابرو کمان را که از بهر هلاکم در کمین نیست

و

نباشد هیچ گه در آستانت که اشک دیده ام در آستین نیست

و

ای که از سطوت انصار تو نصرت دایم خواسته با همه کین خیل نصارا ز یهود

ص:44

جناس تصحیف

بوده با عسرت قرین و مانده از عشرت جدا گشته دور از راحت و گردیده با محنت قریب

و

به تخت جم دگر کی جای گیرد به پای خُم کسی گر جایگه داشت

و

پیش خورشید ضمیرت خورسند هست چون در بر خورشید سها

و

نیست مسکین را در آن حالت گریزی در گزیر خصم را افتد گر از غفلت به میدانت گذار

جناس محرّف

مکن که باز به آسان نمی توانش جست برون ز دامت اگر ناگهان شکاری جست

و

به تیرم زد نمی دانم که، امّا گمان من بر او ابرو کمان رفت

و

چشم مستت نتواند که کند هشیاری تُرک کی تَرک سیه مستی و مخموری کرد

و

نمی باشد کنون در آن سر کوی گُل خاکی که از اشکم نشد گِل

و

عَلم بودم به عِلم آخر ز عشقت به رسوایی علم افراشتم من

و

من از کجا و جدایی ز خاک درگه تو فکند دور ز تو دَور آسمان ما را

و

جز بوی وفا از آن نیاید هر گُل که بروید از گِل ما

ص:45

جناس مکرّر (مزدوج، مردّد)

ای خسروی که باشدشان روز و شب به کف بهر نثار مقدم تو خسروان روان

ای صفدری که در صف میدان ز سهم تو از دست خویش می فکند ترکمان کمان

و

باد غرور در سرت ای خواجه بهر چیست؟ چون تاج می برد ز سر کیقباد باد

ایهام تناسب

ای باده ز خون من به جامت زین باده بود به کف مدامت

و

دل آن که داد به شیرین لبان برد کی جان گواه این سخنم داستان فرهاد است

و

اگر ز شومی اختر نباشدم سائل بود به من ز چه بی مهر آن که ماه من است

و

از دور زد به تیرم ابروی چون کمانش قربان شوم به تیرش گردم فدای شستش

و

بر فریب عشوۀ شیرین دهانان دل منه یاد از ناکامی و جان دادن فرهاد کن

و

خون شود دل در برش چون نافۀ آهوی چین هر که گوید از خطا خاک درت مشک تتار

و

سازی از اسب بقا هر دم پیاده لشکری آوری در عرصۀ هیجا چو رخ ای شهریار

و

پوشد به روز رزم چو او جامۀ نبرد نبود بغیر جامه دری خصم را شعار

ص:46

تضاد

گر خون دلم خوری حلالت ور باده به دیگران حرامت

و

خراب بادۀ جامت مدام آباد است اسیر حلقۀ دامت همیشه آزاد است

و

از هجر و وصل و لطف و جفا آنچه داشت یار تقسیم شد تمام میان من و رقیب

واج آرایی

حاصل از پیری مراد او نشد در مریدی مرد سائل نامراد

تتابع اضافات

چو ترکِ چشمِ مستِ فتنه جویش کجا ترکی چنین غارتگر افتاد

مراعات نظیر

ببین به بوالعجبی های عشق کآتش او به جسم خاکی من کار آب حیوان کرد

و

فرشته طینت و قدسی نژادم نه ز آب و آتش و از خاک و بادم

و

گاهی بر آتشم نزدی گریه گر نه آب دادی به باد آتش عشقت غبار من

و

بر آتش دلم از جام وصل آبی ریز مده چو خاک ز طوفان هجر بر بادم

لفّ و نشر مرتب

کنم ز دیدۀ گریان چو جوی خون جاری کشم ز سینۀ سوزان چو آه آتشناک

ص:47

ز سیل این کنم از بیخ و بن بنای جهان ز برق آن زنم آتش به خرمن افلاک

و

شد از روی و موی و نوا و لبت گل و سنبل و بلبل و مل خجل

و

پست و خجل و خوار است در صحن چمن ای گل از قدّ و رخ و زلفت سرو و سمن و سنبل

بر سرو نبندد دل، بر گل نشود مایل بیند چو قدت قمری، بیند چو رخت بلبل

و

داده است زلف و چهره و بالا و رنگ تو خجلت به سنبل و گل و شمشاد و ارغوان

و

سوی چمن رود چو به این موی و بوی و روی خجلت به سنبل و سمن و ارغوان دهد

موازنه

شد لطف و وصل او همه یک جا از آن غیر شد هجر و جور او همه یکسر مرا نصیب

و

سرو بستان جمالی تو به هنگام قیام بدر ایوان کمالی تو در اوقات قعود

و

آن که باشد گهر دُرج هنر آن که باشد ثمر نخل حیا

آن که شد روشن از او چشم پدر وان که شد خرّم از او روح نیا

و

هم مرتّب ز وی اسباب هنر هم مسلّم به وی آیین سخا

ص:48

تکرار مطلع

غزلهای دو مطلعی و چند مطلعی در شعر فارسی مرسوم بوده است. از معاصران سائل، عاشق اصفهانی و صبای کاشانی چنین اشعاری دارند.(1)

طاقت جور بیش ازین نیست من فگار را ای فلک اختیار کن کاری ازین دو کار را

رحم و مروتی فکن یا به دل آن نگار را صبری و طاقتی بده یا من بی قرار را

و

تا نسازد چشم جادویش ز خود غافل مرا کی تواند از نگاهی برد از کف دل مرا

جز سر کویش که باشد روز و شب منزل مرا حاش لله گر بیاساید به جایی دل مرا

و

آخر مرا به تیغ ستم یار ای دریغ خون ریخت بهر خاطر اغیار ای دریغ

بستم ز خاک کوی تو من بار ای دریغ رفتم ز آستان تو ناچار ای دریغ

و

نشد خبر که به دوشم سبوست در شب دوشم گذشت محتسب از کوچه گر چه دوش به دوشم

رسید دوش به گوش دل این خجسته سروشم که صبح جام صبوحی رسد ز باده فروشم

و

آسوده جانی را چه غم از اضطراب و زاریم؟ داند براحت خفته ای کی محنت بیداریم؟

دل دادمت پنداشتم داری سر دلداریم خوردم به امّیدی غمت شاید کنی غمخواریم

و

چرا گهی به سر بی کسان نمی گذری؟ مگر بغیر تو داریم ما کس دگری؟

چو جانب دگران از سر وفا نگری چه می شود که به ما نیز افکنی نظری؟

ص:49


1- (1) . نک: تحوّل شعر فارسی، ص 55.

حسن تعلیل

فکنده پیر با قدّ دوتا سر پیش بهر آن مگر گم کرده یابد باز از نو عمر فانی را

تضمین آیه و حدیث

گفته در شأن او تو گویی حق مثلُها فی البلادِ لَم یخلَق

و

هست دنیا بمثل جیفه و سگ طالب او این سخن ختم رسُل خواجۀ عالم فرمود

و

وعده کردی که شفیعم همه را زان شادم چون وفای تو به عهد است طریق معهود

و

آن که گوید در ره تحقیق حق در حق او لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار

و

ناامید از درم مران، بشنو آیۀ سائلٌ فلا تنهر

و

ز غم خوردن چه حاصل بهر روزی چو حاصل نیست الّا رزق مقسوم؟

تضمین شعر

از حافظ:

پیش محب ز کعبه و بتخانه فرق نیست «هر جا که هست پرتو روی حبیب هست»

از گلستان سعدی:

ای بت من به هر زمین که تویی «ببری رونق مسلمانی»

از سعدی:

زانکه سعدی که در سخن گفته دُرّ معنی بدین مثل سُفته

واجب است از هزار دوست برید تا یکی دشمت نباید دید

ص:50

زینهار از قرین بد زنهار وقنا ربّنا عذاب النّار

طرد و عکس

شوخ نامسلمانم، آفت دل و جانم آفت دل و جانم، شوخ نامسلمانم

(در شش بیت از غزل هفت بیتی بالا صنعت طرد و عکس به کار رفته است.)

استخدام

من سوخته بیرون در او در نظر شمع در عشق جز این فرق ز پروانه ندارم

ردّالعجز علی الصدر و جناس تام

مشتری باشند مهرت را به جان هم مه و هم زهره و هم مشتری

نتیجه اینکه سائل شیرازی بر خلاف اکثر شعرای وقوعی که به صنعت پردازی توجهی نداشته اند، به ایراد صنایع بدیعی علاقه مند است و این ویژگی شعر او تحت تأثیر شعرای پیش از سبک وقوع همچون حافظ و سعدی است که سائل توجه ویژه ای به آنان دارد.

جمع دیوان سائل

دیوان سائل از روزگار حیات او بین خاص و عام مشهور بوده است. شمارۀ ابیات آن در بعضی منابع متأخّر 7000 بیت(1) و در بعضی دیگر 8000 بیت هم گفته شده است.(2) علی اکبر نوّاب شیرازی در تذکرۀ دلگشا می نویسد: «[سائل] صاحب دیوان است و بسیاری از اشعارش مشهور. در میان مردمان اهل زمان چند مثنوی از او در زمان حیات استماع شد که حال نسخه آنها در دست نیست بلکه در میان نه، ولیکن دیوانش متعدد است.»(3)

ص:51


1- (1) . فهرست ابن یوسف حدائق، فرهنگ فارسی معین، لغت نامۀ دهخدا.
2- (2) . تذکرۀ اختر، انجمن خاقان، سفینة المحمود، نگارستان دارا.
3- (3) . تذکرۀ دلگشا، ص 535

محمّدباقر رشحه اصفهانی در تذکرۀ منظوم رشحه به مثنوی سرایی و غزلسرایی او اشاره کرده است:

سائل که کشیده جام ادراک بوده دل و دست دشمنش پاک

مردانه به مثنوی کمر بست در مکر زنانش دفتری هست

دارد به غزل هم آَشنایی زینگونه کند غزلسرایی(1)

دیوان بیگی شیرازی می نویسد: «اشعار بسیار از او مشهور [است] و می گویند دیوان هم داشته. ولی فقیر قدری تفحّص کرده دیوانش را نیافتم.»(2) حاج حسن فسایی و به تبع او رکن زاده آدمیت هم نوشته اند: «سائل در رتبه شاعری، نادرۀ زمان خود بوده و اشعار زیادی سروده است که از میان رفته.»(3)

قلّت نسخ خطی اشعار او در زمان ما مؤید سخنان تذکره نویسان قدیم و جدید است. تا بدانجا که جمیع تمام نسخه های شناخته شدۀ اشعار او اعمّ از کامل و ناقص و منتخب به ده نسخه هم نمی رسد.

دیوانی که در پیش رو داریم شامل 7772 بیت است که از منابع متعدّد شامل نسخ خطی و چاپی فراهم آمده است. از این میان 1089 بیت قصیده، 5523 بیت غزل، 199 بیت قطعه، 31 بیت معمیات و هزلیات، 120 بیت ترجیع بند، 172 بیت رباعی و 638 بیت مثنوی است.

نسخه های خطی دیوان سائل

در تصحیح دیوان سائل شیرازی، از چندین منبع اعمّ از نسخه های خطی و چاپی استفاده شده که در ذیل به آنها اشاره می شود.

ص:52


1- (1) . تذکرۀ منظوم رشحه، ص 42.
2- (2) . حدیقة الشعراء، ج 1، ص 739.
3- (3) . دانشمندان و سخنسرایان فارس، جلد 3، ص 2.

1- نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 989. (نسخۀ اساس با نام اختصاری «مج»)(1)

این نسخه به خط نستعلیق نوشته شده و نویسنده از خود و سال نگارش نسخه نام نبرده است. از قرائن معلوم می شود که پس از وفات شاعر در نیمه اول قرن سیزدهم نگارش آن خاتمه یافته است. این نسخه 6944 بیت دارد. تعداد ابیات نسخه به تفکیک قوالب شعری از این قرار است: قصاید: 507 بیت، غزلیات: 5473 بیت، قطعات: 130 بیت، ترجیع بند: 119 بیت، معمیات و هزلیات: 31 بیت، رباعیات: 88 بیت و مثنوی: 596 بیت.

یادداشتی که به تاریخ 17 محرّم الحرام 1305 ه. ق. در پایان مثنوی وی (ص 459) بوده محو گردیده است. در پایان نسخه یعنی صفحۀ 460، غزلی از ظهیر نگارش یافته است. دیوان با این بیت از قصیدۀ تحمیدیۀ سائل شروع می شود:

روزها بسیار و شبها بیشمار بگذرد از بعد ما و روزگار

این نسخه مشتمل بر قصائدی در توحید حق تعالی، نعت پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) و پادشاه عصر فتحعلی شاه قاجار و فتحعلی خان ملک الشعراء (صبا) و غزلیّات به ترتیب حروف تهجّی و قطعات و ترجیع بند و هزلیّات و رباعیّات و یک مثنوی در مکر زنان (حیلة النّساء) است.

این نسخه بر روی کاغذ فرنگی در قطع خشتی باریک به ابعاد 205 م. م. در 130 م. م. نگاشته و با جلد تیماجی مذهّب تجلید شده است. نسخه 231 برگ (461 صفحه) دارد و در هر صفحه 15 بیت نگاشته شده است.

دو سرلوح که هر دو نظیر یکدیگرند، در آغاز قصائد (صفحه1) و غزلیات (صفحه 31) موجود است و تمام صفحات جدول کشی شده اند. تمام برگها دارای رکابه نویسی است و افتادگی ندارد. پشت صفحۀ نخستین، شخصی در یادداشتی که با مرکّب بنفش نگاشته، به نقل از تذکرۀ تحفۀ سامی، صاحب دیوان را «سائل دماوندی» دانسته که با حیرتی معاصر بوده و

ص:53


1- (1) . فهرست کتابخانۀ مجلس؛ ابن یوسف شیرازی، ج3، ص 293 و 294؛ چاپ مجدّد عبدالحسین حائری، ج3، ص 236 و 237.

وفاتش به سال 940 ه. ق. اتّفاق افتاده است. بطلان این تصوّر آشکار است و نیازی به اقامۀ برهان نیست. همین شخص در صفحۀ 420 رباعیی را به نقل از همان تذکره نگاشته که متعلّق به سائل دماوندی است. رباعی یاد شده این است:

هرگز لب اهل درد خندان نبود دور افکنم این دیده که گریان نبود

بیزارم از آن دل که پریشان نبود جز درد نصیب دردمندان نبود(1)

ویژگی های نگارشی نسخه:

1- نوشتن «پ» به صورت «ب» و بالعکس در بعضی مواقع. مثال: پی زوال: بی زوال، پی پا و سر.

این رسم الخط در برخی مواقع باعث دوگونه خوانی متن می شود که گاهی تشخیص آنها در جمله مشکل است:

آنچه یار از مهر با اغیار کرد پیشتر زین هم به ما بسیار کرد

2- نوشتن «گ» به صورت «ک» در تمام نسخه؛ مثال: کفتار: گفتار؛ فگار: فکار.

3- نگارش «ج» در بعضی اوقات به صورت «چ»: بجه (از جهیدن) که به صورت «بچه» نگاشته است.

ص:54


1- (1) . در تحفۀ سامی دربارۀ سائل دماوندی چنین نگاشته شده است: «مولانا سائل، از موضع دماوند است و در فنون فضایل و فهم بی مثل و مانند. طبعش در شعر و انشا بغایت عالی افتاده بود و در جوانی از آنجا جلای وطن کرده، به همدان رفت و در آنجا ساکن شد و بواسطه عداوتی که حیرتی را با او بود، قطعه ای در باب او گفته است: سائل آن کهنه فاسق همدان که سرشتش ز بخل و کین باشد به ز من خوانده خویش را در شعر سگ به از من اگر چنین باشد در آخر عمر دماغش خللی پیدا کرده به مالیخولیا انجامید و چند وقتی بدین منوال بود و در سنۀ اربعین و ستمائه 940 ه. ق. درگذشت... این رباعی از اوست: هرگز لب اهل درد خندان نبود جز درد نصیب دردمندان نبود بیزارم از آن دل که پریشان نبود دور افکنم این دیده که گریان نبود.» (تحفۀ سامی، ص 122)

4- جدا نوشتن «ن» نفی و نهی در برخی افعال: نه می بستم: نمی بستم، نه پنداری: نپنداری، نه پندارم: نپندارم، نه کرد: نکرد، نه بیند: نبیند

5- گذاشتن کلاه «آ» در وسط کلمه مانند فعل دارد که به صورت «دآرد» نگاشته است و این ویژگی در نسخه شایع است.

6- حذف «هاء» غیر ملفوظ در پایان لغات فارسی و عربی در موقع جمع بستن: نالها: ناله ها، وسیلها: وسیله ها، وعدها: وعده ها، قصهای: قصه های، گفتهای: گفته های، کریها: گریه ها.

7- حذف نکردن «هاء» بیان حرکت در جمع هایی که با میانوند «گ» همراهند؛ مانند دورفتاده گان به جای دورفتادگان.

8- گذاشتن «یاء» کوچک بر بالای «هاء» ملفوظ به جای کسرۀ اضافه: مۀ رو: مه رو، پادشۀ عصر: پادشه عصر، درگۀ تو: درگه تو.

9- «یاء» نسبت، نکره و شناسۀ فعلی را در پیوستن به «هاء» غیر ملفوظ به صورت «-ۀ» (یاء ملینه) نوشته است؛ مانند خانۀ: خانه ای، گفتۀ: گفته ای.

10- در نقطه گذاری دقت کافی ندارد و گاه چند کلمه پشت سر هم را بی نقطه نگاشته و امکان چندین نوع قرائت در آنها وجود دارد.

11- حذف «الف» همزه ضمیر پس از پیشوند: ازین، ازو، زیشان.

12- آوردن «واو» معدوله در برخی لغات و افعال که امروزه متروک است؛ مانند: خوردسال به جای خردسال، خورسند به جای خرسند، خوشنود به جای خشنود و مشتقات فعل خاستن به معنی «قیام کردن» که به صورت «خواستن» نگاشته است. این موارد را جز در چند مورد معدود، مطابق رسم الخطّ امروزی نگاشتیم.

13- آوردن «ط» به جای «ت» در کلمات فارسی: طپیدن به جای تپیدن و غلطیدن به جای غلتیدن که در این موارد ضبط نسخه به کار گرفته شد.

14- «زاء» در افعال گزاردن به صورت «ذال» نگاشته؛ مانند گذارش به جای گزارش: گذارم به جای گزارم، حق گذاران به جای حق گزاران که ما اینگونه افعال را به صورت امروزین نقل کردیم. همچنین ماه «آذار» رومی را به شکل «آزار» نگاشته است.

ص:55

15- کاتب کلمۀ «سائل» را به سه گونه نوشته است؛ در قسمتی از دیوان به صورت «سایل»، در قسمتی دیگر به صورت «سائل» و در بعضی جاها نیز تلفیقی از «ئ-» و «ی-».

16- کاتب به نقل صحیح اشعار اهتمام داشته و هرجا که سهوالقلمی روی داده، در حاشیه یا متن، اشعار را اصلاح کرده است. مثال:

دست هجرت بر دلم داغی نهاد دود از آن آهم برآورد از نهاد

که ردیف شعر را به اشتباه دماغ نوشته، سپس بالای آن نوشته: نهاد.

2- نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ ملّی به شمارۀ 37486. (با نام اختصاری «مل1»)

این نسخه به خط نستعلیق نوشته شده است. کاتب نسخه، محمّدحسن بن حاجی ابوالحسن شیرازی متخلّص به «دبیر» است که نسخه را در روز پنجشنبه دوازدهم دی الحجه سال 1333 ه. ق. به پایان برده است. نسخۀ منقولٌ عنه او نسخه بوده که به سال 1253 ه. ق. به خط میرزا محمّدصادق نگارش یافته بوده است. این نسخه شامل 5074 بیت است. تعداد ابیات نسخه به تفکیک قوالب شعری از این قرار است: قصاید: 809 بیت، غزلیات: 3222 بیت، قطعات: 161 بیت، ترجیع بند: 117 بیت، رباعیات: 134 بیت و مثنویها: 631 بیت.

آغاز نسخه: بسمله

آمد بهار و وقت آن شد باز کز فیض هوا همچون دم عیسی شود باد بهاری جانفزا

پایان نسخه:

گر بار دگر شوم چه هر بار در آن سر کو مرا اقامت

نسخه کامل و مشتمل بر قصائد، دو مثنوی، غزلیّات، رباعیّات، قطعات و ترجیع بند است.

این نسخه بر روی کاغذ فرنگی در قطع وزیری کوچک به ابعاد 215 م. م. در 145 م. م. نگاشته شده است. نسخه 254 برگ (508 صفحه) دارد و هر صفحه 11 سطر دارد.

نسخه از هر گونه تذهیب، جدول و سرلوح عاری و دارای رکابه نویسی است. افتادگی برگ ندارد.

بعد از پایان مثنوی حیلة النّسا نوشته: «تمّت حیلت النساء بعون حضرت واهب العطاء هو صاحب الارض و السّماء و السّلام علی تابع الهدی هو فی دوم شهر شعبان المعظّم سنه 1333.»

ص:56

ترقیمه نسخه چنین است: «تمّ الکتاب بعون الملک الوهّاب فی ید اقلّ خلق الله محمّدحسن متخلّص به دبیر ابن مرحمت پناه حاجی ابوالحسن شیرازی طاب ثراه فی یوم پنجشنبه دوازدهم ذالحجة الحرام سنه 1333. این کتاب را از روی نسخۀ که به خط میرزا محمّدصادق در 22 رجب المرجّب سال (1253) نگارش یافته بود استنساخ شد.»

عبارت «22 رجب المرجّب سال (1253)» جدید است. نوشتۀ قبلی چنین بوده: «سال یکهزار و دویست و پنجاه و سه». همچنین استفاده از پرانتز برای مشخص کردن تاریخ جالب توجّه است.

ویژگی های نگارشی نسخه:

ویژگی های نگارشی این نسخه عموماً شبیه نسخۀ مجلس است، بعلاوه اینکه همه جا چو را به صورت چه؛ و خوار را به صورت خار؛ نوخاسته را به صورت نوخواسته و دچار را به شکل دوچار می نویسد. همچنین اغلاط نگارشی ناشی از بدخوانی در آن فراوان است. تخلّص «سائل» را نیز تماماً به صورت «سایل» ضبط کرده است.

3- نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ دانشگاه یو سی ال ای (لوس آنجلس) آمریکا به شماره ( MS 303. با نام اختصاری «ل»)(1)

این نسخه متعلّق به بخش خطی کتابخانه دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس(2) است که یکی از مجموعه های ارزشمند نسخه های خطی دوره اسلامی در ایالات متحده آمریکا به شمار می رود.

بخشی از نسخه های این کتابخانه - مربوط به مجموعه کارو میناسیان - در قالب طرحی با عنوان Caro Minasian Collection Digitization Project به صورت دیجیتالی بر روی اینترنت قرار داده شده است.

ص:57


1- (1) . نشریه نسخه های خطّی، دفتر 11 و 12، ص 41.
2- (2) . University of California at Los Angeles

کلکسیون دستنویس های کارو میناسیان ( Caro Minasian) ، پیشتر در شهر اصفهان قرار داشته است. مرحوم دانش پژوه هم گزارش مختصری از آن مجموعه نفیس در نشریه نسخه های خطّی منتشر و اشاره نموده که در این مجموعه 2500 نسخۀ خطی نگهداری می شود.(1) بخش هایی از مجموعه میناسیان سال های پیش از انقلاب اسلامی از کشور خارج گردیده و اکنون در کتابخانۀ کالج وادهان در آکسفورد انگلستان و بخش دیگری هم در کتابخانه دانشگاه لوس آنجلس در کالیفرنیا قرار دارد.

آغاز: بسمله...

ای عاجز از ادای ثنایت زبان ما ای قاصر از معانی نعتت بیان ما

انجام:

در پای تو زار تا بمیرم سر از قدم تو برنگیرم

این نسخه به خط نستعلیق و دارای 3470 بیت است به قرار زیر: غزلیات: 3059 بیت، رباعیات: 124 بیت، قطعات: 168 بیت و ترجیع بند: 119 بیت.

در حاشیه نسخه اشعاری از حافظ و سعدی و مولوی ... و نیز غزلی با تخلص سعید آمده است. همچنین یادداشت های مختلفی از صاحبان نسخه در سالهای مختلف (1253، 1254، 1255، 1257، 1314، 1319، 1320 ه. ق.) و شهرهای مختلف مثل شیراز، بوشهر، بصره و مبارکه نوشته شده است. یکی از صاحبان نسخه که نام او احمد و دچار افسردگی دماغ بوده، بعضی اشعار دیگران را با تغییر تخلص آن به «احمد» در حاشیه آورده که نشان دهندۀ علاقۀ او به شاعری! است:

«یا من ناصبور را سوی خود از وفا طلب یا تو که پاکدامنی مرگ من از خدا طلب

نالد اگر ز دست تو احمد بعید نیست بیچاره تاب این همه جور و جفا نداشت

مجو مهر و وفا احمد ز خوبان که آیین نکویان غیر کین نیست

در حالت افسردگی دماغ 1320»

در پایان نسخه، بعد از ترجیع بند نوشته است:

ص:58


1- (1) . نشریه نسخه های خطّی، دفتر 5، ص 325.

«هر که خواند دعا طلب دارم زانکه من بندۀ گنهکارم

هر که این کتاب را بدزدد به لعنت خدا و نفرین رسول گرفتار شود آمین یا رب العالمین.

بتاریخ بیست چهارم شهر شعبان المکرم سنه 1253.

این خط فقیر حقیر فتح الله.

یا علی دست من به دامن تو خوشه چینم به گرد خرمن تو

یا علی یا علی مرا دریاب که فرو مانده ام در این گرداب

حاجتم را ز لطف خویش بر آر ناامیدم مکن مرا دریاب»

ویژگی های نگارشی نسخه:

ویژگی های نگارشی این نسخه عموماً شبیه نسخ قبل است؛ بعلاوۀ اینکه در نگارش «واو» عطف بسیار کاهل است، بعضی مواقع چو را به صورت چه؛ زندگانی و یادگار را به صورت زنده گانی و یاده گار؛ خاموش را به صورت خواموش؛ خواهم را به صورت خاهم، و ماندن را به صورت مندن نگاشته است. تخلّص «سائل» را نیز مانند نسخۀ قبل تماماً به صورت «سایل» ضبط کرده است.

4- نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ ملّی به شمارۀ 16103. (با نام اختصاری «مل2»)(1)

این نسخه ابتدا متعلّق به سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی و در فهرست نسخ خطّی آن سازمان، تحت شماره 106 (دیوان سائل شیرازی) فهرست نویسی شده است. با ادغام سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی در کتابخانه ملی به سال 1379، این نسخه به کتابخانۀ ملّی منتقل و تحت شماره 16103 ثبت شده است.

آغاز: بسمله...

ای عاجز از ادای ثنایت زبان ما وی قاصر از معانی نعتت بیان ما

انجام:

کاکنون دگرت باد نمی آید هیچ زان کس که دران سینه پرورده تو را

ص:59


1- (1) . فهرست نسخ فارسی موجود در کتابخانه سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، ص 97 و 98.

کاتب نسخه مشخص نیست.

انجامه: تمّت الرباعیات بلانهایات قدوة العاکفین و زبدة العارفین مرحوم سائل غفرلله...

این نسخه به خط نستعلیق خوب بر روی کاغذ فرنگی شکری در 110برگ مختلف السّطر به طول و عرض 155* 215 م. م. نگاشته شده و اندازۀ سطور145*90 م. م. است. کاغذ نسخه کرم فرسوده است. جلد نسخه الحاقی است از جنس مقوایی که با کاغذ منقّش سبز روکش شده، اندرون جلد آستر کاغذی و عطف آن پارچۀ مشکی گلدار است.

نسخۀ حاضر شامل غزلیات به ترتیب حروف تهجّی آخر قوافی و رباعیات می باشد. شمارۀ ابیات نسخه 3000 بیت است. غزلیات 2870 بیت و رباعیات 130 بیت.

یاداشت تملّک و سجع مهر: شکل و سجع مهر: مهر بیضی [عبده محمدحسن بن...] (برگ2)

برگ اول وصالی شده و آثار آب افتادگی در اوراق دیده می شود. نسخه رکابه نویسی دارد و حداقل یک برگ در قافیۀ «الف» افتاده است.

ویژگی های نگارشی نسخه:

ویژگی های نگارشی این نسخه نیز عموماً شبیه نسخ قبل است؛ بعلاوۀ اینکه مانند نسخۀ «ل» در نگارش «واو» عطف بسیار کاهل است، خاطر را به صورت خواطر، خار را به صورت خوار، خاموش را به صورت خواموش؛ پژمردگی را به صورت پژمرده گی نگاشته است. همچنین حذف «الف» در میانۀ کلمات از ویژگی های چشمگیر دیگر این نسخه است؛ به عنوان مثال ماند را به صورت مند، راند را به صورت رند، خوان را به صورت خون، درمانده را به صورت درمنده و ماندی را به صورت مندی نگاشته است. کلمات بلهوس و نشئه در این چهار نسخه به صورت بوالهوس و نشاء نگاشته شده که واژۀ اخیر را به صورت امروزین آن برگرداندیم. تخلّص «سائل» نیز در این نسخه مانند دو نسخۀ قبل تماماً به صورت «سایل» نگاشته شده است.

با توجه به اینکه چهار نسخۀ معرفی شده در بالا، منابع اصلی ما در تصحیح این دیوان بوده اند، مقایسۀ کلی این چهار نسخه ضروری می نماید. نتیجۀ قیاس اینکه نسخۀ «مج» علاوه بر آرایشهای ظاهری اعم از سرلوح و جدول بندی و خط و تجلید و ... به لحاظ کمّیت و کیفیت

ص:60

اشعار نیز بر نسخ دیگر برتری دارد. این نسخه با وجود اشتمال بر حدود 7000 بیت، دارای کمترین غلط املایی است و دقت کاتب در نقل صحیح اشعار مثال زدنی است. همچنین برتری ضبطهای آن نسبت به ضبط نسخه بدلها (یعنی نسخ مل1، ل، مل2) اعم از ضبط لغات، مصراعها و ابیات، توصیفگر این است که نسخۀ «مج» نزدیک به آخرین دستکاریهای شاعر می باشد. از این رو ما تقریباً در تمام مواضع به ضبط «مج» وفادار ماندیم، مگر در جاهایی که ضبط «مج» غلط واضح بود یا اینکه ضبط نسخ سه گانه بر آن ارجح می نمود.

در باب نسخ سه گانۀ مل1، ل و مل2 نیز باید گفت که این سه نسخه نسبتاً مغلوط و به لحاظ صحّت و سقم ضبطها تقریباً برابرند و چنین می نماید که هر سه از اصلی غیر از نسخۀ «مج» (یا اصل آن) رونوشت شده باشند. تنها تفاوت اساسی این سه نسخه با یکدیگر در کمّیت اشعار آنها است.

با توجّه به اینکه ستایشی از شاهان و رجال قاجار در این سه نسخه نیست، چنین استنباط می شود که این نسخ تنها حاوی اشعاری هستند که سائل قبل از روی کار آمدن قاجاریه سروده بوده است. با پذیرش این فرض، حجم گستردۀ این اشعار نشان می دهد که عمدۀ فعالیت شعری او در دورۀ زندیه بوده است.

5- نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران به شمارۀ 1 / 2868. (با نام اختصاری «ت»)(1)

این نسخه به خط نستعلیق و در تاریخ شوّال 1281 ه. ق. نگارش شده است. نسخه آغاز و انجام ندارد و دست کم یک برگ هم در میانۀ آن افتاده است. نسخۀ حاضر تنها 208 بیت از غزلیات با قافیۀ «الف» را داراست. این نسخه با نسخۀ دیوان «شکسته قاجار» در یک مجلّد صحّافی شده و جلد نسخه مقوایی است.

اشعار سائل در این نسخه به خط نستعلیق خوب در 17 برگ 15 سطری بر کاغذ فرنگی به طول و عرض 230*150 م. م. نگاشته شده و اندازه سطور 140*80 م. م. است.

آغاز افتاده:

ص:61


1- (1) . فهرست کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، جلد دهم، صص 1713 و 1714.

با آنکه خاک راه شدیم از جفای خلق بر خاطر کسی ننشسته است گرد ما

انجام افتاده:

غیر خاک او که در کنج لبش بگرفته جا بر لب کوثر کسی کی دیده جا هندوی را

ویژگی های نگارشی نسخه:

این نسخه نیز با شباهت حداکثری با نسخ سه گانۀ قبل در برخی موارد ضبطهای متفاوت دارد؛ مثلاً همچو را به صورت همچه، زانکه را به صورت زنک، خواهم و خواهی را به صورت خاهم و خاهی، پادشاه را به صورت پاده شاه، سنگ خاره را به صورت سنگ خواره، میخانه را به صورت میخوانه نگاشته است که این ضبطها را به صورت امروزین آنها نگاشتیم. تخلّص «سائل» را نیز تماماً به صورت «سایل» ضبط کرده است.

6- منابع فرعی دیگر

در تصحیح دیوان سائل، از منابع فرعی دیگری نیز مدد گرفته شد که تفصیل آن به شرح زیر است. اول، نسخۀ خطّی تذکره انجمن آرا از احمد گرجی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 908، با نام اختصاری «انجمن» که چهارده بیت از آن اخذ شد.

دوم نسخۀ خطّی مدایح الحسینیه (مدایح امینیه؛ تذکرۀ باقی) از سید عبدالباقی باقی اصفهانی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 5564، با نام اختصاری «باقی» که قصیدۀ 41 بیتی او در مدح امین الدوله از آن نقل شد.

ص:62

سوم، نسخۀ خطّی تذکرۀ ثمر نایینی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 898، با نام اختصاری «ثمر» که قصیدۀ مذکور با آن مقابله شد.

چهارم، حدیقة الشعراء از سید احمد دیوان بیگی شیرازی با نام اختصاری «حدیقه» که یک رباعی منحصر بفرد از آن نقل شد و در تصحیح چند غزل از آن استفاده شد.

پنجم، نسخۀ خطی شکرستان پارس محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 9155 با نام اختصاری «ش». در این نسخه 118 بیت از اشعار سائل ضبط است که اشعار متن با آن مقابله و یک غزل منحصر بفرد از آن نقل شد.

ششم، جنگ خطی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شماره 2334 با نام اختصاری «ج1». در این جنگ 6 بیت از یک غزل سائل در صفحۀ 279 و 280 آمده که با متن مقابله شد.

هفتم، جنگ بیاض نظم و نثر محفوظ در کتابخانه مجلس به شماره 13158 با نام اختصاری «ج2»، که یک غزل از صفحات 37 و 38 آن نقل شد.

هشتم جنگ خطی محفوظ در کتابخانۀ ملّی کتابت در قرن سیزدهم به شماره ثبت 15930، به خط ابوالحسن بن محمّدکاظم قیری، با نام اختصاری «ج3» که بیش از چهارصد بیت از غزلیات سائل را در خود دارد.

نهم جنگ خطی محفوظ در کتابخانۀ ملّی کتابت در قرن سیزدهم به شماره ثبت 14470، با نام اختصاری «ج4» که چند غزل از سائل و خادم را در خود دارد.

دهم جنگ خطی محفوظ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران به خطّ نستعلیق شکستۀ کاتبی به نام خداویردی طالع یزدی به شماره 4564 با نام اختصاری «خ». دو غزل از این جنگ نقل و مقابله شد.

***

جز نسخ مذکور که تماماً دیده شده و مورد استفاده واقع شده است؛ از چهار نسخۀ دیگر از اشعار سائل شیرازی اطلاع داریم که دسترسی به آنها حاصل نشد. امید است در آینده امکان دسترسی به این نسخ فراهم آید و در چاپهای بعدی دیوان سائل استفاده گردد. اسامی و مشخّصات نسخه های مذکور از قرار ذیل است:

1- نسخۀ خطّی دیوان سائل، محفوظ در کتابخانۀ نوربخش خانقاه نعمت اللّهی تهران به شمارۀ 678. این نسخه دارای قصاید به ترتیب حروف الفبا و غزلیات و ... است به خطّ نستعلیق مورّخ 1249 هجری قمری. این نسخه بر روی کاغذ فرنگی شکری آهار مهره در 135 برگ 18 سطری به قطع وزیری و ابعاد 140 * 200 م. م. نگاشته شده و جلد آن تیماجی خرمایی با ترنج و نیم ترنج است. از یادداشت پشت برگ اوّل آن که به خطّ شعاع است معلوم می شود که نسخه متعلّق به شعاع الملک شیرازی بوده است.

ص:63

آغاز نسخه:

آمد بهار و وقت آن شد باز کز فیض هوا همچون دم عیسی شود باد بهاری جان فزا

گه روی گل زیبا کند گه جعد سنبل وا کند گه سرو را رعنا کند مشاطۀ باد صبا

پایان (قصاید):

در بر طپد ز واهمه آن پور زال را آن لحظه از تو بیند اگر این دلاوری(1)

2- نسخۀ خطّی دیوان سائل، محفوظ در کتابخانۀ نوربخش خانقاه نعمت اللّهی تهران به شمارۀ 673. این نسخه شامل غزلیات و رباعیات است به خطّ نستعلیق قرن سیزدهم هجری. این نسخه بر روی کاغذ فرنگی آهار مهره در 112 برگ 16 سطری به قطع وزیری کوچک و ابعاد 160 * 210 م. م. نگاشته شده و جلد آن تیماجی سیاه است. پشت برگ اوّل نوشته: «غزلیات سائل قیری»

آغاز نسخه:

ای عاجز از ادای ثنایت زبان ما ای قاصر از معانی نعتت بیان ما

انجام (رباعیات):

بنگر در آشنایی و یاریها از من تو چه دیده ای و من از تو چها

تو دیده به جای کین محبت از من من دیده به پاداش وفا از تو جفا(2)

3- نسخۀ خطّی مصوّر «حیلة النّساء» محفوظ در موزه ملی کراچی. (3)

4- نسخۀ خطّی دیوان سائل، محفوظ در بنیاد خاورشناسی فرهنگستان تفلیس به شماره 1 / 110.(4) این بنیاد از سال 1962 م. به نام انستیتو کورنلی ککلیدزه تغییر نام یافته است. این نسخه در فهرست تفصیلی نسخ فارسی انستیتو، به نام «دیوان سائل همدانی» معرفی شده است. از ابیات آغاز و انجام که در فهرست تفصیلی ذکر شده، مشخّص است که نسخه مربوط به سائل

ص:64


1- (1) . نشریه نسخه های خطی، دورۀ جدید، دفتر سیزدهم، ص 61.
2- (2) . همان، ص 58. دسترسی به این دو نسخه حاصل نشد. ظاهراً کتابخانه به جایی دیگر منتقل شده است.
3- (3) . نشریه نسخه های خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، دفتر10، ص 283.
4- (4) . نشریه نسخه های خطی، دفتر هشتم، ص 183. مرحوم دانش پژوه، بدون توضیحی این نسخه را «دیوان سائل» معرفی کرده است.

شیرازی است. چنانکه از فهرست بر می آید نسخه بی آغاز و انجام است و از میانۀ غزلیات قافیۀ «الف» تا میانۀ غزلیات قافیۀ «دال» را داراست که این تعداد برگ حدود 1800 بیت شعر را شامل است.(1)

شیوۀ تصحیح

پس از بررسی نسخه های شناخته شده و در دسترس، نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی با نام اختصاری «مج» به عنوان نسخۀ اساس انتخاب و کار مقابله و تصحیح بر بنیاد آن انجام شد. ضبط نسخۀ اساس حتی المقدور رعایت شد، مگر در مواردی که ضبط غلط مسلّم می نمود و یا ضبط نسخه های دیگر صحیح تر به نظر می آمد. در مورد اوّل غلطهای مسلّم به صورت قیاسی تصحیح شد و در مورد دوم ضبط نسخه بدلها جایگزین ضبط نسخۀ اساس شد و تصحیحات هر دو مورد، به صورت دقیق در پاورقی توضیح داده شد. افزوده های قیاسی نیز در متن درون قلاب قرار گرفت و در پاورقی بدانها اشاره شد.

اشعاری نیز که نسخه های دیگر افزون بر نسخۀ اساس داشتند، به ترتیب برتری ابتدا از نسخۀ «مل1» و سپس از نسخ «ل» و «مل2» و دیگر نسخ اخذ و تصحیح شد.

***

چند یادآوری

1- در نگارش متن دیوان، بجز چند مورد انگشت شمار که رسم الخطّ قدیم مربوط به آرایه های لفظی کلام یا بیانگر سبک خاصی از نگارش بود، سعی کردیم رسم الخطّ امروزین را بر اساس شیوه نامۀ فرهنگستان به کار بندیم.

2- اگرچه اشعار هر پنج نسخۀ اصلی دیوان بر اساس حروف الفبا مرتّب شده اند؛ امّا از آنجا که این ترتیب دقیق نبود، اشعار را مجدّداً بر مبنای قافیه و به ترتیب حروف الفبا مدوّن کردیم و رسم الخطّ امروزی را در این ترتیب لحاظ کردیم. در این میان، غزل شمارۀ یک باید قاعدتاً در

ص:65


1- (1) . نک: فهرست تفصیلی نسخ خطّی فارسی انستیتو ککلیدزه تفلیس، جلد اول، ص 237.

جای غزل 86 باشد؛ امّا چون محتوای آن تحمیدیه است و در نسخ خطی نیز ابتدای غزلیات آمده، موضع آن حفظ شد.

3- خوانندگان محترم در نقل و مقابلۀ نسخه بدلها به چند نشانۀ نگارشی بر می خورند که تفصیل آنها چنین است:

«-»: کلمۀ یا کلمات بعد از این نشانه در نسخه نیامده است.

«+»: نسخه این واژه یا واژه ها را افزون دارد.

«[ ]»: ضبط نسخه، واژۀ میان دو قلاب را کم دارد. بر اساس سیاق کلام، واژۀ مناسب افزوده شده است.

«»: کاتب ابتدا واژه ای را نگاشته، سپس آن را (احتمالاً به کمک نسخ دیگر) تصحیح کرده است. در متن، واژۀ اصلاح شده را آوردیم.

***

ص:66

سپاسگزاری

پس از حمد و سپاس خداوند منّان که توفیق این خدمت را بر بنده ارزانی داشت، بر خود واجب می دانم عزیزانی را که در این راه مشوّق و یاریگر من بودند، یاد کرده و از آنان سپاسگزاری کنم.

نخست دوستان عزیزم در دورۀ دکتری دانشگاه یزد، آقایان مهدی صادقی و داود واثقی که به تشویق ایشان پای در این راه نهادم و با یاری همیشگی آنان پیش رفتم و سپاس دوچندان از دوست سخت کوش، آقای میلاد جعفرپور که دستیابی به بعضی نسخ و منابع را مرهون راهنمایی ایشان هستم.

در مرتبۀ دوم سپاسگزاری و قدردانی ویژۀ خود را تقدیم می کنم به معلّم فاضل، ادیب توانا و سخنور شیرین سخن شهرم ارسنجان، جناب آقای حاج اکبر اسکندری، که بر شاگرد خویش منّت نهادند و مسوّدۀ این اوراق را از نظر گذراندند و نکات ارزشمند و راهگشایی را متذکّر شدند.

در مرتبۀ سوم از برادران عزیزم عبدالله و شکرالله خادمیان که امور رایانه ای این اثر را بر عهده گرفتند، قدردانی می کنم.

در پایان از حامی بزرگ نسخ خطی، حضرت حجّت الاسلام سید صادق حسینی اشکوری مدیر محترم مجمع ذخایر اسلامی که انتشار این اثر را بر عهده گرفتند، سپاسگزاری می کنم.

خداوند متعال همۀ این عزیزان را در پناه خویش، پیروز و سربلند داراد.

ص:67

تصویر صفحۀ اول قصاید نسخۀ «مج»

ص:68

تصویر صفحۀ اول غزلیات نسخۀ «مج»

ص:69

تصویر صفحۀ آخر نسخۀ «مج»

ص:70

تصویر صفحۀ اوّل نسخۀ «مل1»

ص:71

تصویر صفحۀ آخر نسخۀ «مل1»

ص:72

تصویر صفحه اول از نسخۀ «ل»

ص:73

تصویر صفحه آخر از نسخۀ «ل»

ص:74

تصویر صفحۀ اول نسخۀ «مل2»

ص:75

تصویر صفحۀ آخر نسخۀ «مل2»

ص:76

تصویر صفحۀ اول نسخۀ «ت»

ص:77

تصویر صفحۀ آخر نسخۀ «ت»

ص:78

دیوان

اشاره

شامل:

قصاید

غزلیات

قطعات

ترجیع بند

معمیات و هزلیات

رباعیات

مثنویها

وتوضیحات متن

ص:79

ص:80

قصاید

[در مدح مولای متّقیان، امام علی علیه السّلام]

قصیده 1 [مل1]

باز آی و باز بر سر چشمم گذار پا زین جا دگر برای خدا برمدار پا

بیرون منه ز دیدۀ من بر زمین قدم گردد خدانکرده مبادت فگار پا

گفتی که هان به دیدۀ تو می نهم قدم بشتاب، چشم بین ز من و از تو یار پا

مهر تو بر خلاف تو کز دیده می روی بیرون نمی نهد ز دل بیقرار پا

خواهی که خون من نفتد گر به گردنت بیرون منه ز دیدۀ خونابه بار پا

سازی خضاب دست نگارین به خون من به گر نهی به بزم رقیب ای نگار پا

از غم نگویمت که چها بر سرم گذشت تا واگرفتی از سرم ای غمگسار پا

تا دامن وصال کشیدی ز دست من بنهاد غم به سوی من از هر کنار پا

تا پا نهاده ای به در از کلبه ام بدر ننهاده خرّمی به دل سوگوار پا

چون بر سرم به رسم عیادت نیامدی ای دوست وامگیر مرا از مدار پا

از دست تو که مانده به سر بی حساب دست در راه تو که رفته به گل بی شمار پا

من نیز مانده بر سرم از اضطراب دست من نیز رفته در گلم از اضطرار پا

بر عشوۀ تو دل چه نهم چون نداشته است هرگز بنای کار تو چون روزگار پا

گریان مرا دو دیده و خندان تو را دو لب بر سر مراست دست و تو را در نگار پا

از خارخار سینۀ ریشم چه آگهی ای گل تو را که ریش نباشد ز خار پا؟

تا کی نهی به راه جفا و ستم قدم؟ بیرون گذار یک ره از این رهگذار پا

ورنه به شکوه بر در شاهی روم که هست بالای عرش و کرسیش از اقتدار پا

ص:81

شاهی که افکنند دلیران ز کف سپر چون او نهد به معرکه با ذوالفقار پا

شاهی که تا گشاده به راه جهاد دست در راه دین گذاشته شد صد هزار پا

یعنی علی عالی اعلی که درگهش ننهاده میل دولت این روزگار پا

دشمن همی زند به سر از اضطراب دست هر گه که رو نهد به صف کارزار پا

جای گیاه رُسته گل و لاله از زمین هر جا که او گذاشته در شوره زار پا

هر وقت کرده در صف هیجا بلند دست هر گاه کرده روز نبرد استوار پا

از هول رفته پیل تنان را ز کار دست وز جایشان به در شده بی اختیار پا

بر کاسۀ زمانه نبرده ز ننگ دست در بزم روزگار نهشته ز عار پا

کی از نهیب حادثه از جا شود اگر در دامن قرار کشد از وقار پا؟

ای برترت ز کون و مکان از شرف مکان وی بر فراز سدره ات از افتخار پا

گر برترت ز عرش بود پایه لازم است چون هشته ای به دوش رسول کبار پا

در روز حرب خندق اگر همچو دیگران بیرون نمی گذاشتی از آن حصار پا

با ذوالفقار گر نفکندی تو این زمان از آن سیاه دل سر و زان نابکار پا

کی داشت تا قیام قیامت قوام دین قایم به جای خویش چنین برقرار پا؟

کردی فدا به جان وی از طیب هر نفس وقتی نهاد سرور عالم به غار پا

ننهاده از ازل ننهد تا ابد دگر در شهر این جهان چو تو یک شهریار پا

مثلت ز بدو فطرت ایجاد تا کنون نگرفته در زمانۀ ناپایدار پا

روزی که می نهند ز میدان به هر طرف گُردان به عزم کین ز یمین و یسار پا

گرید ز خوف جان همه را ابروار چشم لرزد ز بیم سر همه را بیدوار پا

بینی جدا فتاده به میدان ز هر طرف در یک کنار سر ز تن و یک کنار پا

ساید ز ترس رستم دستان به دست دست پیچد به هم ز واهمه اسفندیار پا

سر پیچد از مجادله سهراب گُرد زو بیرون کشد ز معرکه سام سوار پا

سازد پیاده هر که سوار است آن زمان چون در رکاب آوری ای شهسوار پا

در پای خویش دیده سر خویش روز رزم هر کس نهاده پیش تو ای تاجدار پا

ص:82

از اژدهای تیغ تو کی خصم جان برد همچون هزارپا بودش گر هزار پا؟

دست سیاست تو کَند پوست از تنش بگذارد ار به خانۀ گنجشک مار پا

از خشم تو نگه نکند سوی او دلیر بر چشم شیر اگر بگذارد شکار پا

او را که هست مهر تو بر دل نمی نهد با صد هزار گونه معاصی به نار پا

شاها به لای(1) معصیتم رفته پا فرو دستم بگیر و زودم از این گل برآر پا

دارم امید آنکه کنی دستگیریم آن دم که می فتد همگی را ز کار پا

در باغ و بوستان زمان تا ز دور چرخ گاهی خزان گذارد و گاهی بهار پا

دست خزان ز دامن عمر محبّ تو کوته ز اعرجش ز حصار و جدار پا(2)

بر تخت کامرانی و اقبال تا نهد هر دم کسی ز گردش لیل و نهار پا

هرگز مباد آنکه رسد دشمن تو را بر صدر تخت و مرتبۀ اعتبار پا

***

[در مدح فتحعلی خان صبای کاشانی]

قصیده 2 [مج]

از کجا می رسی ای پیک صبا که چنین دلکشی و روح فزا؟

می دهد جان به تن مرده، مگر بوده همدم دم تو با عیسی؟

گر چه بادی،(3) به تن خاکی من می دهی خاصیت آب بقا

نیست غیر از تو به بستان جهان گلشن آرا و گلستان پیرا

جعد سنبل ز تو گردد پُرچین عارض گل ز تو گردد زیبا

غنچه را لب تو نمایی خندان سرو را قد تو نمایی رعنا

چشم نرگس ز تو گردد مخمور روی لاله ز تو باشد حمرا

از تو در رقص و سماع و طربند نونهالان چمن صبح و مسا

هست در جیب تو را نافۀ مشک گوییا می رسی از دشت خطا

ص:83


1- (1) . مل1: بنای. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . تصحیح بیت ممکن نشد.
3- (3) . مج: آبی. (تصحیح قیاسی)

بوی گل می شنوم از نفست بوده گویا به گلستانت جا!

گشتی از لاله و گل عطرپذیر یا ز آهوی ختن نافه گشا؟

یا گذشتی به ریاض رضوان راهت افتاد به شاخ طوبی

وز برای سر زلف حوران اندر آن روضه شدی غالیه سا

چون تو کی باد بود عطرآمیز؟ کرده ای طوف کدامین سر و پا؟

هدهد خوش خبری پنداری کاین زمان می رسی از شهر سبا

گر نه ای پیک خداوند چسان ور نه ای قاصد مخدوم چرا

دم جان بخش تو ز آیینۀ دل هست زنگ غم و اندوه زدا؟

آشنایی به دو چشمم گویی سوده ای رخ به کف پای صبا

آن که از خرمن فضلش امروز خوشه چینند تمام فضلا

آن که باشد گهر دُرج هنر آن که باشد ثمر نخل حیا

آن که شد روشن از او چشم پدر وان که شد خرّم از او روح نیا

آن که باشد ز علوّ رتبه پایۀ مرتبه اش فرقدسا(1)

جمله آدم صور و او معنی همه عالم شمر(2) و او دریا

شاعران جمله عرض، او جوهر نکته سنجان همه عبد، او مولا

ز التفاتش به سوی نظم گذشت پایۀ شعر کنون از شعرا

هم مرتّب ز وی اسباب هنر هم مسلّم به وی آیین سخا

کف کافیش به وقت احسان طبع صافیش به گاه انشا

آن یکی ابر بود گوهربار وان دگر بحر بود گوهرزا

ای که در هر فنی از فضل و هنر مر تو را نیست نظیر و همتا

ذات تو گوهر و افلاک صدف شخص تو نشئه و عالم صهبا

جمله گفتار تو خالی ز خلل جمله رفتار تو عاری ز خطا

از خصال تو خلایق راضی وز فعال تو خداوند رضا

ص:84


1- (1) . مج: فرقدسای.
2- (2) . مج: سمر. (تصحیح قیاسی)

باهر از خوی تو آثار نکو ظاهر از روی تو انوار صفا

یک به یک قول تو توأم به عمل سر به سر عهد تو مقرون به وفا

یافته از تو به هنگام کرم بینوایان جهان برگ و نوا

پیش خورشید ضمیرت خورسند(1) هست چون در بر خورشید سها

پیش دریای دلت بحر محیط هست چون قطره به نزد دریا

مُضمرت نور حق اندر سینه ظاهرت نور خدا از سیما

شمع جمع شعرایی و ز تو محفل اهل سخن راست ضیا

نامۀ نظم به نام تو رقم کرده در روز ازل کلک قضا

نیست امروز در اقلیم سخن دیگری غیر تو فرمان فرما

نیست در محفل ارباب کمال جز تو امروز کسی بزم آرا

منکر فهم و جلال تو کسی است کش بود چشم خرد نابینا

به تو نسبت دهد آن کس دگری کز زمرّد نشناسد مینا

ای تو بر رمز دقایق واقف و ای تو بر سرّ خلایق دانا

به خدایی که علیم است و خبیر به همه حال ز حال اشیا

کز سر کوی تو دور دوران دورم افکند چو از راه جفا

ز اشتیاقت که بود طاقت سوز در فراقت که بود جان فرسا

هر نفس می گذرد دور از تو دود آهم به فلک صبح و مسا

بی تو جاری است دمادم به رخم سیلی از هر مژۀ خون پالا

دور از بزم توام دور مدان گر بسوزم همه شب شمع آسا

ای خوش آن دم که شود سایه فکن بر سرم فضل تو چون بال هما

دل که از محنت هجرت شده سیر شود از دولت وصلت برنا

دیده کز دوری رویت شده تار گردد از شمع جمالت بینا

قصد از این نظم همین باشد و بس که رسانم ز سر صدق دعا

ص:85


1- (1) . کذا در مج. ظاهراً «خورشید» صحیح است.

به جناب تو ز مشتاقی خویش کرده باشم یکی از صد املا(1)

ورنه پیش تو سخن گفتن من این بدان کار بماند مانا

که زند لاف ز فضل و دانش طفل نادان بر پیر دانا

در جهان تا شب و روز و مه و سال شود از گردش اختر پیدا

دشمنت در همه روز و همه شب مبتلا باد به صد گونه بلا

دوستت در همه ماه و همه سال فارغ از درد و غم و رنج و عنا

تا که باقی است جهان فانی در جهان شخص تو را باد بقا

***

[در مدح جعفرخان زند]

قصیده 3 [مل1]

آمد بهار و وقت آن شد باز کز فیض هوا

همچون دم عیسی شود باد بهاری جان فزا

گه روی گل زیبا کند گه جعد سنبل وا کند

گه سرو را رعنا کند مشّاطۀ باد صبا

تا از پی نظم جهان مسندنشین آسمان

یعنی شه سیارگان زد در حمل زرّین لوا

شد سر به سر روی زمین مانند فردوس برین

اندوه کاه و دلنشین، عشرت فزا و غمزدا

هم ابر نیسانی مطر بارید چون لولوی تر

هم باد نوروزی خبر آورد از مشک خطا

بلبل ز شوق روی گل حیران و مست از بوی گل

افغان کنان در کوی گل چون عاشقان بینوا

ص:86


1- (1) . مج: انشا املا.

مرغان دستان ساز بین هر یک به یک آواز بین

هر سوی در پرواز بین گِرد چمن صبح و مسا

در طرف باغ و بوستان بلبل برآورده فغان

در صحن باغ و گلستان بلبل شده دستان سرا

بلبل سرایان در چمن، قمری به بُستان نغمه زن

این یک به صوت خارکن، آن یک به آهنگ نوا

جعد بنفشه پر ز خَم، گیسوی سنبل خم به خم

در خوبی از هم نیست کم، آن دلفریب دلربا

نرگس درم اندوخته، سوسن زبان آموخته

لاله زبان افروخته در گلشن از فیض هوا

بگرفته نرگس جام زر در دست هر شام و سحر

کرده دماغ از باده تر، وز بند غم گشته رها

سبزه است در اطراف جو کز آب باران شسته رو

یا خضر کرده شست و شو از چشمۀ آب بقا؟

از لاله دامان دمن گشته است گلگون پیرهن

وز سبزه اطراف چمن گردیده زنگاری قبا

صد چاک کرده گل به تن مانند مستان پیرهن

پیچیده بر سر نسترن عمّامۀ اهل ریا

بر لاله ها افکن نظر، یک ره سوی گلها نگر

هر یک به یک رنگ دگر از خاک رُسته باصفا

یا از شکوفه پرنیان پوشیده اشجار جوان

یا کرده پیر زندخوان(1) در بر لباس پارسا

ص:87


1- (1) . مل1: ژنده خوان. (تصحیح قیاسی)

شاخ از شکوفه سیم و زر افشانده در پای شجر یا رُسته در گلشن مگر یکسر همه زرّین لوا

بر طرف جو از هر طرف سرو و صنوبر بسته صف پیوسته در شوق و شعف، همواره در نشو و نما

عکس صنوبر بین عیان کافتاده در آب روان چون بید از باد وزان در لرزه از سر تا به پا

گلشن ز جنّت [... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...](1) زیرا که نبود با ارم هرگز چنین خرّم فضا

هر سو در اطراف چمن بر فرق ریحان و سمن سایه فکنده نارون چون سایۀ بال هما

درداده پیر میفروش از بس صلای عیش و نوش پیر و جوان با هم به جوش افتاده در میخانه ها

در دست ساقی هر زمان خون از رگ مینا روان چون از دم تیغ و سنان در دست شه روز غزا

شاهی که شاهان زمان از حادثات آسمان بر درگهش بهر امان آورده روی التجا

شاهی که شاهان زمین سایند در پیشش جبین شاهی کز او بنیاد دین برپاست تا روز جزا

شاهی که خورشیدافسران باشندش از فرمانبران شاهی که جوزاپیکران قد کرده پیش او دو تا

کیخسرو کیوان مقام، بهرام بهرام انتقام جمشید خورشیداحتشام، دارای اسکندرلوا

ص:88


1- (1) . مل1: [سفید].

شاه سریر سروری جعفر که از دین پروری گردیده دین جعفری زو بافروغ و باصفا

گاهی نپیچیده است سر از رشتۀ حُکمش قدر ننهاده هرگز پا به در از خطّ فرمانش قضا

هر جا که او گردد عیان، خصمش شود در دم نهان پیدا شود چون خور چسان پنهان نسازد رخ سها؟

ای خسرو ملک عجم، ای وارث کسری و جم ای گشته همچون باب و عم بر عالمی فرمانروا

خورشید شمع محفلت، کیوان فروز منزلت آسان شده هر مشکلت از حدّت ذهن و ذکا

بهمن کمینه چاکرت، داراست دربان درت هر تن ز خیل لشکرت رویین تنی روز وغا

گر ز ابر احسانت نمی، وز بحر جودت شبنمی ریزد به کشت عالمی، گل روید از جای گیا

گر فتنه ای بود از قدیم، بگریخت از ملکت ز بیم گردیده در عهدت عقیم اکنون سپهر فتنه زا

بحری است پنداری جهان، معموره ها کشتی در آن عزم تو آن را بادبان، حزم تو آن را ناخدا

سازد تهی کان از درم دستت به هنگام کرم گوهر دراندازد ز یم طبعت به هنگام عطا

جز عدل نبود کار تو، جز راستی گفتار تو از گفته و کردار تو هم خلق و هم خالق رضا

در عهدت از عدل و کرم نایاب نوعی شد ستم کز خوبرویان نیز هم با عاشقان ناید جفا

ص:89

شخص تو بی مثل و بدل، رای تو خالی از خلل قول تو توأم با عمل، عهد تو مقرون با وفا

روزی که آرند از دو سو، پولادپوشان از دو رو از یکدگر پرخاش جو، با یکدگر زورآزما

از سهم تیر تیزپر نسرَین را لرزد جگر وز زخم گرز گاوسر گاو زمین افتد ز پا

هر سو تن رویین تنان در بحر خون گردد عیان هر سو سر کج افسران غلطان به خاک از تن جدا

رخسار خور گردد نهان از گرد سمّ مرکبان گوش فلک گردید کر ز آواز کوس کرّنا

از های و هوی پُردلان وز شور و غوغای یلان وز جوش آه خستگان آفاق گردد پُر صدا

شور قیامت در جهان گردد همان ساعت عیان و آشوب محشر بی گمان آن لحظه برخیزد ز جا

صد جوی خون سازی روان چون آب بر خاک آن زمان جولان دهی در زیر ران آتش عنان بادپا

مشکین دم آهوروش، آهن سُم صرصر یرش برچیده ناف کم خورش، موزون قد شیرین لقا

صحرابُر و هامون نورد، دریاشکاف کوه گرد آهوتک و ضیغم نبرد، کوچک سر و باریک پا

در جلوه و شوخی پری و اندر روش کبک دری در کُه پلنگ بربری در دشت آهوی خطا

کوتاه پشت، آکنده ران، فربه سرین، لاغرمیان نازک بدن کوچک دهان، مالیده مو، زیبالقا

ص:90

هست آن سمند تندرو هنگام حمله، گاه دو چون یوز آهو در جلو، چون آهوی یوز از قفا

در دشت پیمایی اگر با باد گردد همسفر از بادپایی بیشتر در هر زمین فرسنگها

جز تو کسی ای کامران ناورده خیل مهتران زین گونه یکران زیر ران ناورده هنگام غزا

از عهدۀ مدحت چو من بیرون نخواهد آمدن پس باشد اولی این سخن گر ختم سازم بر دعا

چندانکه خور با تاج زر آرد سر از مشرق به در تا می کند جِرم قمر از قرص خور کسب ضیا

باشد درخشان افسرت، پیوسته یارب بر سرت بادا فروزان اخترت همواره عالم را صفا

پاینده باد ایام تو، فرخنده صبح و شام تو باقی بماند نام تو تا هست عالم را بقا

***

[در مدح میرزا محمدحسین فراهانی وزیر زندیه]

قصیده 4 [مل1]

دایم اندر سینه آتش دارم و از دیده آب در میان آتش و آبم گرفتار عذاب

خانۀ تن باشدم همواره از این آب گِل(1) طایر دل باشدم پیوسته زین آتش کباب

نیست در روز و شبم از تیره روزی روشنی گر در این صد ماه باشد در درون آفتاب

ص:91


1- (1) . مل1: آب و گل. (تصحیح قیاسی)

گر نمی بینم به عالم رو به راحت دور نیست چرخ با من بر سر کین است و اختر در عتاب

نیست غیر از محنتم قسمت از این ویرانه ده نیست غیر از زحمتم روزی از این دیر خراب

می خورم خون جگر دایم، چه سازم چون دهد ساقی دوران از این جامم به هر روزی شراب

با قد چون چنگ گه در ناله گه در زاریم این نوای ارغنونم باشد آن بانگ رباب

گر همی نالم ز دست جور دوران دور نیست زیر پای پیل مور ناتوان را نیست تاب

بر سر از بام سپهرم سنگها بارد که هست کمترین سنگی بسی سنگین تر از سنگ آسیاب

دور گردون فتنه زا و سنگدل، من بی جگر چون نباشم با چنین حالی دلا در اضطراب؟

با خرد گفتم پناهی کو که بگریزم از او تا شوم زین حادثات ایمن؟ به من داد او جواب

مأمنی نبود کز این سختی پناه آنجا بری جز در دستور اعظم، آصف والاجناب

آن که هر کس بر رُخش در بسته باشد آسمان از در او بایدش جُستن به عالم فتح باب

آن که هر کو از حوادث در پناه او رود تا قیامت ماند از آسیب دوران در حجاب

آن که بهر عرض حاجت هر که آرد رو به او می شود از هر تمنّایی که دارد کامیاب

ص:92

آن که با کوه شکوهش کمتر از کاه است کوه آن که با دست کریمش ممسکی باشد سحاب

آن که کسب روشنایی از ضمیر انورش می کند هر بامداد از بام گردون آفتاب

مفخر سادات، اعلی منزلت، میرزا حسین کز وجودش فخر بر گردون کند هر دم تراب(1)

دست نگشوده است الاّ از پی بذل و عطا پای ننهاده است جز بر منهج صدق و صواب

چون سوار مرکب خود می شود می زیبدش گر رود صد آصفش هر سو پیاده در رکاب

از تکلّم چون گشاید دُرج گوهربارِ لب می فشاند بی تکلّف از دهن درّ خوشاب

بهر پاس ملک و دولت پاسبان حزم(2) او هست سرهنگی که در چشمش نیاید هیچ(3) خواب

اینکه بینی نیستش(4) بر کف قلم گاه رقم هست بهر دفع شیطان بی زبان تیر شهاب(5)

سر نزد از وی خطایی هیچگه، زیرا که شد بهره مند از توبه چون پیران در ایام شباب

در دعای دولتش باشند از دل خاص و عام در ثنای حضرتش باشند از جان شیخ و شاب

ص:93


1- (1) . مل1: سراب. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: جرم. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: شیخ. (تصحیح قیاسی)
4- (4) . مل1: نسبتش. (تصحیح قیاسی)
5- (5) . مل1: بیزبان تر سهاب. (تصحیح قیاسی)

ای مبارک طالع و فرّخ لقا کز بخت او می نماید مشتری هر دم سعادت اکتساب

با وجود فضلت ار بودی به عالم بوعلی هیچکس او را نمی کردی کنون فاضل خطاب

شرع را حکم آنچنان جاری است در عهدت که کس در جهان مطلق ندارد بر معاصی ارتکاب

کرده اند از بیم عدل شحنۀ دین پرورت(1) می پرستان در بهار از باده خواری اجتناب

چشم نگشاید به رویش عندلیب از خشم تو گر ز روی غنچه باد صبح بگشاید نقاب

هر کجا باشی تو کی خصم تو را یابد محل عرصۀ سیمرغ نبود جای پرواز ذباب

ز امّهات سفلی و آباء علوی در وجود چون تو فرزندی نیاید تا بود این مام و(2) باب

ای که پیش گوهر نظم تو نظم شاعران هست مانند خزف پیش لآلی خوشاب

ای که پیش زادۀ طبعت خیال دیگران کمتر از آب(3) گل آلود است در پیش گلاب

هست هر فردی ز اشعار تو ای زیباسخن به ز فردی کز کتابی کرده باشند انتخاب

پایۀ من از کجا و دم در این معنی زدن زانکه نتوان کردنم از خیل موزونان حساب

ص:94


1- (1) . مل1: دین بردرت. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: - و. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: + و. (تصحیح قیاسی)

لیک از لطف خطاپوش عمیمت دور نیست کین خطا گردد صواب و وین گنه گردد ثواب

ورنه حدّ من کجا، مدح تو در این مختصر چون نگنجد وصف تو از صد یکی در صد کتاب؟

به که باشم در دعایت زانکه دایم می شود هر دعایی کز سر صدق است بی شک مستجاب

تا شود از سیر اختر حال عالم منقلب باد بنیاد وجودت سالم از هر انقلاب

ایمن از باد حوادث باد دایم عنصرت تا اثر باشد به دهر از آتش و از خاک و آب

***

[در مدح میرزا محمدحسین فراهانی گفته است]

قصیده 5 [مل1]

آن فخر روزگار کز اولاد احمد است نامش چو نام نامی(1) جدّش محمّد است

آن آصف زمان که به تدبیر و(2) حسن رای در ربقۀ اطاعت او دیو و هم دد است

آن آسمان جناب که قصر جلال او بالاتر از عمارت این هفت گنبد است

یاشد سپهر قدر چو بر پشت مرکب است باشد جهان فضل چو بر روی مسند است

آب رخش چو آتش موسی است نوربخش خاک درش چو باد بهاری مورّد است

فرماندهی که هست به حکم نگین او امروز هر چه زیر رواق زبرجد است

او را به دستگیری غیری به روزگار باشد چه احتیاج که از حق مؤید است

دستش که دستگیری درماندگان از اوست پایش که بر سر همه خلقان سرآمد است

آن از کمال جود خجل کرده ابر را این از علوّ مرتبه بر فرق فرقد است

عزمش که حلّ و عقد جهان را دهد رواج حزمش که پاس دولت دین را ممهّد است

ص:95


1- (1) . مل1: نامش چه نام و نامی. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: - و. (تصحیح قیاسی)

آن بهر زیب ملک چو مشّاطه ای است نغز وین بهر سیل فتنه چو سدّی ممدّد است

بر کشت دوست ماء معین است لطف او بر خرمن عدو غضبش نار موقد است

با جود او ز بخشش حاتم مگو از آنک آن یک شده است کهنه و این یک مجدّد است

ای نسل اهل بیت که ذات مقدّست از لوح رجس پاک چو روح مجرّد است

هستی تو از نژاد کسی کافریدگار او را ز آفریدن افلاک مقصد است

گو آید و نظاره کند محفل تو را رضوان که بس رضا ز بهشت مخلّد است

از احتساب شحنۀ(1) دین پرورت کنون هر نامقیدیت به زندان مقید است

خور گر ز قرب رای تو دم می زند بجاست امّا دمی که جلوه گهش بُعد ابعد است

هستی تو آن درخت که ظِلّ ظلیل تو پیوسته بر مفارق عالم ممدّد است

پیمان به بندگی تو بسته است آسمان پیمانی آنچنان که به ایمان مؤکّد است

هامون نورد توسن صرصرتک تو را کز ماه و اختر فلکش(2) نعل و مقود است

هم کاکُلش چو زلف بتان است مشکبوی هم یال آن چو گیسوی خوبان مجعّد است

هنگام هم عنانی او باد تندرو کند است آنچنان که به خیلش مؤبّد است

گو از غبار رهگذرش توتیا مخواه هر مردمی که مردمک چشمش ارمد است

ای آسمان محل که چو خیل فرشتگان پر شهد کام جان تو این ذکر اشهد است

آن کس که رو به سوی تو آورد مُقبل است آن کس که تافت از تو رخ خویش مرتد است

گنجد به یک صحیفه کجا وصف فضل تو کافزون صفات فضل تو از صد مجلّد است

حدّ کسی کجا که کند وصف فضل تو وصف تو بی نهایت و فضل تو بیحد است

تقریر نطق سائل و اوصاف فضل تو با آنکه این کم از یک و آن بیش از صد است

لیکن گرش ز لطف ببخشی بعید نیست کو را از این حدیث دعای تو مقصد است

تا در مذاق اهل جهان طعم شهد و شیر آن نیک جاودانه و جاوید این بد است

شیرین و تلخ کام محبّ و عدوی تو این چون شرنگ باشد و آن چون طبرزد است

ص:96


1- (1) . مل1: از اجتناب شهنه. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: کز ماه و اخترش فلک. (تصحیح قیاسی)

کوتاه باد دست فلک از گزند تو از سال و ماه دور فلک تا که ممدد است

روز تو روشن و شب خصم تو تیره باد تا هست صبح ابیض و تا شام اسود است

***

[در دعای فتحعلی شاه قاجار]

قصیده 6 [مج]

شه را مدام بادۀ عشرت به جام باد در جام پادشه می عشرت مدام باد

ایوان او ز روی بتان باد لاله رنگ میدان او ز خون عدو لعل فام باد

از جام شادمانی و اندوه روز و شب شه شادکام و حاسد او تلخ کام باد

یکران دولتش همه وقتی به زیر ران او را همیشه توسن ایام رام باد

بدخواه او که نیست کسی نیکخواه آن خونش حلال و زندگی او حرام باد

بختش همیشه یاور و اقبال راهبر چرخش مدام چاکر و اختر غلام باد

تا بشنود ز گلبن عمرش مباد بوی هر روز و شب دماغ اجل را زکام باد

باشد ز سیم و زر به جهان تا نشان و نام شه را مدام سکّۀ شاهی به نام باد

درگاه او که کعبۀ آمال عالم است دایم محلّ طوف خواص و عوام باد

شاهان به صد نیاز به خاک درش مقیم او را به تخت عزّت و دولت مقام باد

فرق شهان و گردن گردن کشان دهر آن در خم کمندش و این زیر گام باد

هر آرزو که خصم بداندیش او پزد گر هست غیر بندگیش جمله خام باد

اوقات خلق از او گذرد چون به کام دل او را مدار کار به حسب مرام باد

چون سایۀ خداست شهنشاه، سایه اش یارب به فرق عالمیان مستدام باد

سلطان کامران و شهنشاه کامیاب خاقان کامکار که دورش به کام باد

شاه زمانه فتحعلی شاه شه نژاد کو را همیشه فتح و ظفر صید دام باد

هر لحظه اش ز منزل قدس این رسد سروش هر ساعتش ز عالم غیب این پیام باد

کای شاه نوجوان جوانبخت! چرخ پیر گردد چو بر خلاف تو دورش تمام باد

ورزند اگر به جز تو کسی مهر و ماه، مهر این در محاق تا ابد، آن در غَمام باد

ص:97

ور نیست تیر دفتر دیوانت را دبیر او را برون ز دفتر سیاره نام باد

رامشگر ار نه زهره به مشکوی خاص توست همچون زنان زانیه رسوای عام باد

بهرام اگر نه تیغ به خصم تو بر کشد او را بریده دست و شکسته حسام باد

گر جز دعای دولت تو ورد مشتری است اوقات تلخ و خشک زبانش به کام باد

کیوان در آستان تو بر رسم بندگی با خیل پاسبان تو در یک مقام باد

آبا و امّهات سماوی و عنصری غمخوار و مهربان به تو چون باب و مام باد

در کاخ شاهی ار بنشاند بجز تو کس گردون، به کاخ هستی او انهدام باد

از سطوت و مهابت تو در بسیط خاک دایم میان آتش و آب التیام باد

هرجا که فتنه ای است در ایام عدل تو مانند بخت دشمن تو در منام باد

دایم ز یمن عدل تو در دشت و آشیان ایمن ز گرگ میش و ز شاهین حَمام باد

کمتر ملازمی ز غلامان درگهت افزون ترش ز قیصر روم احترام باد

هرجا که دم زند ز تکلّم کنون کسی او را نخست مدح تو زیب کلام باد

آغاز هرکجا که نمایند نامه ای او را به نام نامی تو اختتام باد

هرگز تو را مباد به بازوی خود امید دایم به عون و یاری حق اعتصام باد

باشی تو در جهان ز جهان تا نشان به جاست در اهتمام و سعی تو او را نظام باد

دوران به کام و عیش مدام و به دور جام اعدا به دام و دولت و اقبال رام باد

تا روز و شب ز گردش گردون شود پدید شام تو صبح و صبح عدوی تو شام باد

عمرت زیاد و عزّت و نصرت تو را قرین بختت بلند و دولت تو بر دوام باد

***

در نعت سید کائنات صلّی الله علیه و آله

قصیده 7 [مج، مل1]

ای که هستی ز شرف خیل ملک را مسجود دیو را می بری(1) آخر ز برای چه سجود؟

روی از راه برای چه به اغوای کسی که برای تو شد از درگه باری مردود؟

ص:98


1- (1) . مل1: پروری.

نیک بنگر که ز صحرای عدم همچو تویی تاکنون پا ننهاده است در اقلیم وجود

تویی آن مرغ که بر سدره نشیمن بودت(1) دل درین دامگه اکنون ز چه داری خشنود؟

حیرتی دارم از این کار که چون رفت تو را یاد جا و وطن اصلیت از خاطر زود

بال بگشا و به پرواز در آ تا برسی(2) به مقامی که نخست آمدی از وی به فرود

پا چو خر چند فرو رفته در این آب و گلت؟ همچو عیسی بنما گر نه خری میل صعود

جهد کن جهد که حاصل شودت معرفتی نیست جز معرفت از خلقت تو چون مقصود

دامن جان خود از گرد علایق بفشان چشمۀ مهر که دیده است چنین خاک آلود؟

نیست غیر از تو کسی آینۀ ذات و صفات حیف این آینه نبود که بود گردآلود؟

جلوه در وی نکند چهرۀ معشوق ازل هر که این آینه از گرد علایق نزدود

روی آن شاهد زیبا همه جا جلوه گر است چون تو را دیدۀ بینا نبود لیک چه سود؟

تو از او دوری و او با تو انیس و همدم تو از او غافلی و او به تو در گفت و شنود

باید از گوش خود این پنبۀ پیکار(3) کشید باید از چشم خود این پردۀ پندار(4) گشود

بو که چشمت نگرد یک نظری طلعت یار بو که گوشت شنود یک نفسی نغمۀ عود

طبع(5) خود دار ز آلایش گیتی به کنار تا شود جان تو مستغرق دریای شهود

به که در راه فنا روی نهی پیش از وقت(6) چون تو را عاقبت این راه بباید پیمود(7)

سعی در کاستن تن بنما زانکه ز تن آنچه شد کاسته بر جان تو خواهد افزود

چون زنان جهد در آرایش تن کمتر کن که ز مردان بود این شیوه بسی نامحمود

گر غرض ستر تن توست بگو جامۀ تو نبود از سیم و زرش تار و ز ابریشم پود

باش قانع بمثل گر رسدت قرص جوی مرغ و ماهی نبود گو که به خوانت موجود

ننگرد چشم تو گو جلوۀ شمشاد و سمن نشنود گوش تو گو زمزمۀ رود و سرود

ص:99


1- (1) . مل1: بوده است.
2- (2) . مل1: تا که رسی.
3- (3) . مل1: پنبۀ پندار.
4- (4) . مل1: پردۀ انکار.
5- (5) . مل1: چشم.
6- (6) . مل1: مرگ.
7- (7) . مل1: نماید به نمود.

من گرفتم که بهشت است جهان در هر باب چه تکلّف به بهشتی که در او نیست خلود؟

چون بود خرّم و آسوده دلت در جایی که در آن نیست میسّر که توانی آسود؟

گِرد سودای جهان تا بتوانی کم گرد که ندیده است کسی غیر زیان از وی سود

حاصلت چیست بجز محنت و زحمت، گیرم که فلک افسر شاهیت به گوهر آمود؟

دین و دنیا نتوان داشتن آری با هم کرد می باید از این هر دو یکی را بدرود

پی مشتی خزف از گوهر رخشان مگذر کاین خزف نیز ز پیش تو بخواهند ربود

چون رباید فلکش زود بر او دل چه نهی هر چه ز اسباب جهان در نظرت جلوه نمود

آن شرف هست(1) جهان را و در او هر چه بود که تو را این همه دل بستۀ او باید بود؟

هست دنیا بمثل جیفه و سگ طالب او(2) این سخن ختم رسُل خواجۀ عالم فرمود

سر و سردفتر و سرخیل همه موجودات کز طفیل قدمش گشته دو عالم موجود

خواجۀ کون و مکان پادشه عرش سریر که به خاک قدمش خیل ملَک برده سجود

سید اهل زمین، سرور دین، فخر زمن آن که حقّش(3) همه جا از سر تعظیم ستود

آن که هم هست بشیر اسمش و هم هست نذیر آن که هم نام وی احمد بود و هم محمود

بغض او موجب خشم و سخط حی قدیر حبّ او باعث لطف و کرم ربّ ودود

این بود شمه ای از بخشش او کاندر حشر به شفاعت گریش حق همه خواهد بخشود

بس بود از پی فضل و کرمش اینکه بود نام نیکش همه جا تالی(4) نام معبود

گر چه واجب نبود ذات وی امّا هرگز نیست ممکن که ز ممکن چو وی آید به وجود

فضل و جود و کرم و مرحمتش بی پایان فیض لطف نعم و مکرمتش نامعدود

فیض او بوده بسی عام تر از فیض سحاب هر گه از مطبخ انعامش برخاسته دود

من چه گویم که بود درخور اوصاف(5) کسی که خدایش همه اوقات فرستاده درود

ای کریمی که تو را زیبد و بس لطف و کرم وی جوادی که تو را ارزد و بس شیوۀ جود

ص:100


1- (1) . مل1: نیست.
2- (2) . مل1: طالب اوست.
3- (3) . مل1: خصمش.
4- (4) . مج: ثانی.
5- (5) . مل1: انصاف.

سرو بستان جمالی تو به هنگام قیام بدر ایوان کمالی تو در اوقات قعود

هر که از باد صبا بوی تو یابد گوید در ره باد نهاده است که در آتش عود؟(1)

پایۀ قدر تو ممکن نبود دریابد گر به صد قرن کند طایر اندیشه صعود

زیر پای خود اگر عرش گذارد کرسی نتواند که سر خود به کف پای تو سود

این چه جاه و چه جلال است که بر وی چیزی قوّت واهمه دیگر نتواند افزود!

داد داد تو بدان مرتبه داد انصاف که نشان ستم از روی زمین شد مفقود

هست دوزخ ز غضب های تو ناری موقد هست جنّت ز عطایای تو رفدی مرفود

خصم چون دید در این ملک چنان جایی(2) نیست که توان فارغ و آسوده ز بأس تو غنود

روی از این واهمه آورد سوی ملک دگر رفت و در گوشه ای از قعر جهنّم آسود

تا به حدّی است خدا را به تو الطاف، که کرد بهر احباب تو موجود بهشت موعود

بود از فیض تو هر معجزه کآمد به ظهور اگر از آدم اگر نوح و اگر صالح و هود

گر نه نور تو عیان بود ز سیمای خلیل کی برون آمدی آسوده ز نار نمرود؟

ور نه عون تو معین بود به موسای کلیم یافتی کی ظفر و فتح ز(3) فرعون و جنود؟

ور نه لطف تو شدی خضر ره ذوالقرنین گذر فتنۀ یأجوج نگشتی مسدود

ور نه همدم دم جان بخش تو با عیسی بود جان دم او به تن مرده(4) چسان می بخشود

داد جود تو به اقطاع سلیمان(5) آن ملک آهن از بأس(6) تو شد موم به دست داود

ای که از سطوت انصار تو نصرت دایم خواسته با همه کین خیل نصارا ز یهود

سرد آتشکده ها همچو دم هیربدان(7) گشت از یمن قدوم تو به روز مولود

نیک بختی که بیابد شرف بندگیت باشدش طالع فرخنده و بخت مسعود

تا چرا داشت ز دامان تو دست از آن شب کرده پیراهن خود چرخ از این غصه کبود

ص:101


1- (1) . مل1: دود.
2- (2) . مل1: خالی.
3- (3) . مل1: به.
4- (4) . مج: - مرده.
5- (5) . مل1: ورنه جود تو باقطاع مسلمان.
6- (6) . مل1: دست.
7- (7) . مج: [سفید.]؛ مل1: میربدان. (تصحیح قیاسی)

بر فلک کاهکشان نیست که از هجر تواش گشته از دیدۀ پر اشک به رخ جاری رود

حدّ کس گر چه نباشد که کند وصف تو را زانکه دریای صفات تو بود نامحدود

این جسارت که ز من سرزده معذورم دار که بود پیش توام عرض تمنّا مقصود

خستۀ خنجر طغیان گناهم چه شود که کند زخم مرا مرهم فضلت بهبود؟

نیست(1) از گرمی خورشید قیامت باکم ظلّ الطاف تو باشد به سرم چون ممدود

وعده کردی که شفیعم همه را زان شادم چون وفای تو به عهد است طریق معهود

شب بود تا که سیه، روز بود تا که سفید(2) در جهان از اثر گردش این چرخ کبود

سرخ رخ باد مدام آن که تو را دارد(3) دوست زردرو روز و شب آن کس که تو را هست عنود

***

[در ستایش فتحعلی شاه قاجار]

قصیده 8 [مج]

گویند بوسه لعل لب او به جان دهد باور نمی کنم که چنین رایگان دهد

گر جان دهم به بوسۀ او کی رسم؟ بگوی چون اول این ستاند و چون آخر آن دهد

ای دل از این مترس و گمان غلط مدار کان گوشه بی گمان به تن مرده جان دهد

بر وعده های بوسۀ او دل امیدوار وقتی شود که لعل لب خود ضمان دهد

لعل لبش زند دم از انفاس عیسوی چشمش خبر ز فتنۀ آخر زمان دهد

ص:102


1- (1) . مج: پیشت.
2- (2) . مل1: سپید.
3- (3) . مل1: باشد.

سرو چمن به بر کند از رشک جامه چاک پیرایه چون به سرو قد از پرنیان دهد

سوی چمن رود چو به این موی و بوی و روی خجلت به سنبل و سمن و ارغوان دهد

دهقان به باغ کی چو قدش پرورد نهال؟ بستان گهی نبوده که سرو روان دهد

ابروکمان من چو کمان ستم به زه سازد، زمانه سینۀ ما را نشان دهد

دل شد نشان تیر بلا این سزای اوست تا دل چرا به دلبر ابروکمان دهد

گر خون شود دلش ز جفا همچو ما بجاست هرکس که دل به دلبر نامهربان دهد

جز عاشقان کسی نکشد بار جور او هر تن کجا تحمّل بار گران دهد؟

بوسی گرش دو دیدۀ باریک بین بجاست بر چهره اش کسی که نشان دهان دهد

گویی مگر که ماه نهان گشت زیر ابر آن مه ز سنبل ار به سمن سایبان دهد

در جستجوی موی میانش شدم چو موی کس نیست تا مرا خبری زان میان دهد

کویش که می دهد ز جنان در جهان نشان کس نیست در جهان که مرا ز او نشان دهد

هر نقد دل که مردم چشمش ز مردمان گیرد، به ابرو و مژه اش در زمان دهد

ص:103

آن چشم هست ترک و جز این نیست کار ترک کو هرچه یافت جمله به تیر و کمان دهد

چشمش به سحر و عربده او را که می کشد لعل لبش دوباره به اعجاز جان دهد

اعجاز و سحر آن دو لب و آن دو چشم یاد از لطف و قهر خسرو گیتی ستان دهد

شاه زمان خدیو زمین کش خراج و باج سلطان غرب و پادشه خاوران دهد

بی مثل خسروی که به هنگام رزم و بزم خجلت به روح رستم و نوشیروان دهد

شاه زمانه فتحعلی شه که گاه رزم او را زمانه فتح نوی هر زمان دهد

خاقان نبوسد اوّل اگر پای حاجبش نگذاردش که بوسه بر آن آستان دهد

دربانیش به طوع کند قیصر اختیار راهش اگر به درگه او پاسبان دهد

حاشا که غیر خاک ندامت کند به سر خاک درش کسی که به تاج کیان دهد

افزون رسد به اهل زمین فیض و نفع او هر فیض و منفعت به زمین کآسمان دهد

دارد چه نسبتی به کفش ابر تیره دل کس نسبتش چرا به بخار و دخان دهد

او گریه ها کند به برون تا دهد نمی وین هرچه می دهد به دل شادمان دهد

ص:104

نسبت به بحر و کان نتوان نیز دادنش بحر ارچه دُر ببخشد و زر ارچه کان دهد

دریا بجز گهر ندهد، کان بغیر زر تنها کفش به خلق هم این و هم آن دهد

یک روزه بیشتر ز کف او رسد به خلق یک ساله هر قدر دُر و زر بحر و کان دهد

از بأس او به سینه دل دزد چون جرس لرزد چو گوش بر جرس کاروان دهد

واماند ار به دشت شب از گلّه برّه ای گرگش به صبح آرد و دست شبان دهد

نبود ز بیم سطوت او ماهتاب را یارای آن کنون که کتان را زیان دهد

روز مصاف کز همه جانب به عزم رزم هر سو دلاوری به تکاور عنان دهد

ز آواز نای و نعرۀ طبل و غریو کوس روز وغا ز روز قیامت نشان دهد

ماهی و مه ز دهشت آن روز هولناک آن یک صدای الحذر او الامان دهد

از شش جهت خروش دلیران چنان بلند گردد که لرزه بر تن هفت اختران دهد

هر جا کشد ز بس که کسی تیغ همچو برق هر دم تنی ز بس که چو تندر فغان دهد

باران خون ز ابر زره بس شود روان سیلاب خون بنای جهان را زیان دهد

ص:105

سوزد به خستگان دل مرّیخ در سپهر هر سو ز بس که خسته ای آه و فغان دهد

دوش دلاوران شود از بار سر سبک دست یلان چو لرزه به گرز گران دهد

آرد ز کس به کس چو پیامی صفیر تیر در دم جواب او به زبان سنان دهد

تنها کند ز مرکب هستی پیاده شاه یکران را چو جای به زیر دو ران دهد

فتح و ظفر پیاده رود در رکاب او نصرت عنان به دست شه کامران دهد

ای شاه تیزحمله که در روز کارزار تیغ تو جان ستاند و خصم تو جان دهد

دوران روزگار دگر در هزار قرن حاشا دگر قرین تو صاحبقران دهد

جز تو که جز به کام تو یک گام برنداشت کی شد تمام کام کسی آسمان دهد؟

کی چرخ پیر جز تو به شاهان نوجوان تدبیر پیر بخشد و بخت جوان دهد؟

از سرنوشت خامۀ سوءالقضا مصون باشد به هر که حفظ تو حفظ امان دهد

ای پادشاه صورت و معنی که ایزدت ملک جهان و ملک جنان جاودان دهد

با طول عمر و عزّت و دولت در این سرا ملک جهان تو را ز کران تا کران دهد

ص:106

بعد از هزار سال در آن نشئه چون شوی در جنّتت به سایۀ طوبی مکان دهد

واجب دعای دولت شه شد چو شکر حق کایزد به خلق جان دهد و شاه نان دهد

تا در فضای باغ جهان دور روزگار گاهی بهار آورد و گه خزان دهد

مشّاطۀ بهار به صد گونه آب و رنگ آرایش و صفا به گل و گلستان دهد

دایم به دوستان تو از شادی و طرب رخسار و رنگ چون گل و چون ارغوان دهد

دایم به دشمان تو از حُزن و از ملال اشک چو لاله، گونۀ چون زعفران دهد

تا از جهانیان اثری در جهان به جاست ایزد به اختیار تو ملک جهان دهد

***

در منقبت جناب اسدالله الغالب علی ابن ابی طالب علیه الرحمه

قصیده 9 [مج، مل1]

تا به کی در خواب غفلت بگذرانی روزگار؟ صبح نومیدی دمید از خواب یک دم سر برآر

خود بگو حاصل چه خواهد شد از این غفلت تو را بگذرانی گیرم امسال دگر مانند پار؟

چند بر لهو و لعب مانند طفلان خو کنی؟ پیر گشتی! زین عمل پیرانه سر شرمی بدار

ص:107

بس که سرمست از شراب بیخودی می بینمت روز محشر نیز هم مشکل که گردی هوشیار

بر فریب شاهد بدعهد دنیا دل مبند(1) زانکه عهدش سست و پیمانش بود نااستوار

می شود بر شغل دنیا هر قدر میل تو بیش می گذاری هر نفس باری ز نو بر روی کار(2)

در دلت تا کی بود اندیشۀ معشوق و می؟ در سرت تا چند باشد خواهش باغ و بهار؟

هیچ از این معشوق دیدی غیر خواری و جفا؟(3) هیچ از این ساغر چشیدی غیر تلخی و خمار؟(4)

هیچ بودت هر قدر کردی تماشا، بازگو جز دریغ و حسرتت سودی از این باغ و بهار؟

دل چرا بندی به معشوقی که حُسن روی او همچو حُسن گل ندارد هفته ای بیش اعتبار؟

دید خواهی سهل وقتی تا نظر می افکنی سنبلش بی تاب و گل بی آب و نرگس بی خمار(5)

بر نیاید آن زمان از ابرویش تیرافکنی سحر چشمش باطل آید، غمزه اش افتد ز کار

مرغ دلها را نبندد(6) دام گیسویش به بند صید جانها را نسازد(7) تیر مژگانش شکار

ص:108


1- (1) . مل1: منه.
2- (2) . مل1: بار.
3- (3) . مل1: خاری جفا.
4- (4) . مل1: تلخی خمار.
5- (5) . مل1: پرخمار.
6- (6) . مج: ببندد.
7- (7) . مج: بسازد.

گر چه بودی روز و شب در رهگذارش منتظر آن زمان بگریزی از وی گر تو را گردد دوچار

ذکر معشوقش شنیدی بشنو اوصاف میش ای که هستی در هوای شاهد و می بی قرار

پیش لب آری چرا جامی کز آشامیدنش هوشت از سر، عقل و ادراکت کند از دل فرار؟(1)

درنیابی گر بنوشی آن زمان شهد از شرنگ بازنشناسی اگر بینی گل آن ساعت ز خار

دیو را پنداری از بی دانشی حور و پری خاک را انگاری از لایعقلی مشک تتار

از تو آن ساعت ز بی هوشی زند هر کار سر چون به هوش آیی شوی از کردۀ خود شرمسار

هیچ نادان -تا چه جای مرد دانا- می کند در جهان بی دانشی بر هوشمندی اختیار؟

آدمی را گر نبودی فی المثل هوش و خرد از چه رو ممتاز می گردیدی از گاو و حمار؟

حیف باشد کس(2) چراغ روشنی مانند عقل سازد از باد خمار و مستیش تاریک و تار

نعمت دنیا ندارد لذت، ای صاحب خرد تا توانی خاطر خود شادمان از وی مدار

کس ننوشد انگبینش هیچگه بی زخم نیش کس نچیند هیچ اوقاتی گلش بی زخم خار(3)

ص:109


1- (1) . مل1: کنند از سر فرار.
2- (2) . مل1: کش.
3- (3) . مل1: بی نیش خار.

روزی هر روزه ات مشکل شود(1) نان جوی تا نسازد سینه چاکت همچو گندم روزگار

در گلویت کی کند یک قطره آب ای خشک لب چرخ در چاه غمت تا چون رسن ندهد قرار؟

بی مشقّت پوستینی در برت مشکل فتد در تعب تا پوست از تن نفکنی مانند مار

در کفت از سیم و زر هرگز نباشد(2) یک درم تا نگردی بی قرار و مضطرب سیماب وار

دل منه(3) بر شاهد دنیا که این بدعهد شوم دارد اندر خاطر خود چون من و تو صد هزار

سهل بودی هم اگر دیدی کس از وی این ستم با همه عیبی که دارد، داشتی گر اعتبار

از نگار زشت رو حیف است بردن بار غم(4) وز گل بی رنگ و بو زشت است خوردن زخم خار

شاهد دنیا اگر حُسن و جمالی داشتی از چه می دادی طلاقش زبدۀ هشت و چهار؟

شاه مردان شیر یزدان نفس پیغمبر علی آن که از سلطانی عالم سگ او راست(5) عار

زور بازوی شجاعت اصل مردی و هنر آن که پروردش پی یاری دین پروردگار

ص:110


1- (1) . مل1: دهد.
2- (2) . مل1: نیاید.
3- (3) . مل1: دل مده.
4- (4) . مل1: از نگار زشت بردن حیف باشد بار غم.
5- (5) . مل1: داشت.

معدن رحم و مروّت، مایۀ علم و ادب بحر حلم(1) و بردباری، کوه تمکین و وقار

رهنمای مسلمین و پیشوای متّقین مرشد اهل یقین و قاسم فردوس و نار

آن که شد از ضرب تیغش قلعۀ دین نبی روز حرب خندق از وی اینچنین محکم حصار

آن که گوید از ره(2) تحقیق حق در حق او «لا فتی الاّ علی لا سیف الاّ ذوالفقار»

تودۀ خاکستری گردد تر و خشک جهان گر رسد(3) از آتش قهرش به گیتی یک شرار

ور رسد از ابر احسانش به عالم یک نمی آورد هر شاخ خشکش میوه های تر به بار

جز تو را ای وارث علم پیمبر کی رسد دیگری بر منبر از بعد نبی کردن قرار؟

حاش لله گر دگر بر لوح هستی بعد از این چون رُخت نقشی نگارد خامۀ صورت نگار

چون نباشی فخر اشرف از شرافت زانکه هست بر وجود اشرفت خیرالبشر را افتخار؟

ای صفای صفّۀ تو دلگشا و روح بخش و ای هوای روضۀ تو عطربیز و مشک بار

می شود آزاد از بار گنه یکبارگی هر که یابد(4) در حریم حُرمتت یک بار بار

ص:111


1- (1) . مج، مل1: علم. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مج: در ره.
3- (3) . مل1: دمد.
4- (4) . مل1: دادی.

خون شود دل در برش چون نافۀ آهوی چین هر که گوید از خطا خاک درت مشک تتار

باشد احباب تو را رضوان به جنّت منتظر دارد اعدای تو را مالک به دوزخ انتظار

حاتم اندر شرمساری از تو هنگام کرم رستم اندر کار زاری از تو وقت کارزار

فیض ابر از دست فیاض جوادت مستفیض نور خورشید از ضمیر نوربخشت مستعار

از کف دریا نوالت گاه بخشش یافته هر گدای بینوایی بهره درّ شاهوار

احتیاجش کی بود بر یاری یاران دگر هر که را فضل تو باشد یاور و لطف تو یار؟

نیست از خصمی اهل هر ولایت غم مرا با ولایت ای در اقلیم ولایت شهریار

برنشینی چون به پشت بادپا گردد روان فتح و نصرت در رکابت از یمین و از یسار

دشمن بیچاره را از جان سپردن روز رزم(1) چاره ناچار است در هر جا تو را گردد دوچار

جمله از یک حمله ات سوی هزیمت رو نهند هم نبردت گر بود صد رستم و اسفندیار

سازی از اسب بقا هر دم پیاده لشکری آوری در عرصۀ هیجا چو رخ ای شهریار

ص:112


1- (1) . مل1: روز شب.

خصم چون حاضر تواند شد به میدانت که او بشنود گر نام تو افتد به حال احتضار؟

روز رستاخیز هیجا کز دو جانب پُردلان رخش کین از جا برانگیزند بهر کارزار

گَرد نعل مرکبان از بس شود سوی فلک چهرۀ مه تیره گردد، عارض خورشید تار

چشم انجم تیره گردد گه ز گرد معرکه گوش گردون(1) کر شود گه از نهیب گیر و دار

سر به سر گردد زمین گردی ز جا برخاسته(2) بس که خیزد هر زمان از مرکز غبرا غبار

طایر جانها پرد از سهم تیر تیزپر همچو مرغ آشیان گم کرده هر سو بی قرار

گه فتد سرها ز تن در دشت کین از هر طرف گه طپد تن ها میان بحر خون از هر کنار

هر زمان گردد عیان از جنگ جویان الامان هر نفس گردد بلند از رزم خواهان زینهار

بس که باشد هر که را بینی به فکر کار خویش خویش را بیگانه بینی از غم خویش و تبار

گر برای استعانت سوی هم روی آورند(3) مادر از فرزند و فرزند از پدر سازد فرار

ص:113


1- (1) . مج، مل1: گردان. در جاهای دیگر نیز به همین صورت نگاشته است.
2- (2) . مل1: سربسر گردی شود گرد زمین برخواسته.
3- (3) . مل1: سوی خصم رو آورند.

زیر ران آری چو یکران آن(1) زمان، ای کامران! بر میان بندی چو آن دم ذوالفقار، ای کامکار!

از شرار تیغ عالم سوز(2) سازی در جهان شور صحرای پرآشوب قیامت آشکار

برق تیغ آبدار آتش افشانت کند هر نفس در خرمن جان عدو کار(3) شرار

خصم بدگوهر چشد گر ز آب(4) تیغت شربتی می شود شهد بقا در کام جانش ناگوار

نیست مسکین را در آن حالت گریزی در گزیر خصم را افتد گر از غفلت به میدانت گذار

عرض حاجت نیست حاجت در برت، زیرا که هست پیش رای انورت یکسر نهان و آشکار

گر به امّید تو خاطر جمع دارم، دور نیست چون نشد نومید هرگز از تو هیچ امیدوار

گر مرا از آب عصیان تر بود دامن چه باک(5) چون رخ آوردم به سویت با دو چشم اشک بار؟

جرم من هر چند باشد بی شمار امّا چه غم از تو چون چشم شفاعت باشدم روز شمار؟

تا به زانو رفته پایم در ره عصیان به گل دست من گیر از سر رحمت از این خاکم برآر

ص:114


1- (1) . مل1: این.
2- (2) . مل1: آتش سوز.
3- (3) . مل1: گاه.
4- (4) . مج: کزآب.
5- (5) . مج: چه غم.

نیست با لطف تو یک جو باک در آن(1) عالمم گر گناه عالمی تنها مرا باشد به بار

ای که خواند آفرین پیوسته ات روح الامین وی که گوید مرحبا همواره ات پروردگار

نیست حدّ من که مدّاح تو باشم گر چه نیست همچو من کس را در اقلیم فصاحت اقتدار

کی توانم(2) گفت شعری در خور اوصاف تو گر چه عمری شد که باشد گفتن شعرم شعار

هر بهار از فیض باران تا به طرف کوه و دشت از زمین یک جا گل آرد سر برون، یک جای خار

دوستت هر جا(3) که باشد همچو گل باشد عزیز دشمنت هر جا که باشد خوار باشد همچو خار

***

[در توحید حضرت حق تعالی]

قصیده 10 [مج]

روزها بسیار و شبها بی شمار بگذرد از بعد ما و روزگار

آورد دوران در این عالم بسی بس تموز و دی، خزان و بس بهار

سر زند چون خطّ مهرویان بسی در هوای گل بسی خواند هزار

بشکفد گلها بسی در بوستان سنبل و ریحان کنار جویبار

سرو و شمشاد و صنوبر در چمن قد برافرازند چون بالای یار

بر سر هر شاخ گردد نغمه خوان عندلیب و عکّه و قُمری و سار

گردد از باد صبا در بوستان دست افشان هر زمان دست چنار

ص:115


1- (1) . مل1: این.
2- (2) . مج: توانی.
3- (3) . مل1: هر کس.

بس درختان که نماند زو اثر بس درخت از نو که باز آید به بار

از پی گلگشت اندر بوستان وز پی نظّاره اندر لاله زار

افکند هرسو گلندامی نظر آورد هرجا سهی قدّی گذار

شهرها گردد بیابانها بسی بس بیابانها شود شهر و دیار

بس کسان کز ما نهانند این زمان بعد ما گردند یک یک آشکار

عالمان و فاضلان هوشمند خسروان و سروران نامدار

پهلوانان و یلان زورمند شاهدان و دلبران گلعذار

از پی هم جمله آیند و روند متّصل چون موج دریا و کنار

آن زمان نبود ز ما نام و نشان خاک باشد جسم و جسم ما غبار

ما به خاک بس کسان بگذشته ایم بگذرد ما را بسی کس بر مزار

ما ندانستیم قدر عمر حیف شد تلف بیهوده در لیل و نهار

بر نیاید هیچ کار از دست ما کآید اندر هیچ جا ما را به کار

چون نمی دانیم بر ما بگذرد زیر گِل بی همدم و بی غمگسار

گر حساب از ما طلب خواهند کرد وای بر احوال ما روز شمار

نیست ما را از دگر راهی امید جز به لطف حق که هست آمرزگار

آن کریمی که به خوان جود اوست عاصیان همچون مطیعان ریزه خوار

آن خداوندی که باشد هر که هست بندۀ او از صغار و از کبار

قادری که نیست دست قدرتش هیچ اوقاتی دمی فارغ ز کار

نقش پردازی که بر لوح عدم دم به دم نقش دگر سازد نگار

صانع بی آلتی کز غیب کرد این همه نقش بدایع آشکار

خالقی کو آفرید از حرف کن جمله مخلوقات را بی دستیار

کار او تبدیل و باشد ذات او از تغیر وز تبدّل بر کنار

میهمان خوان احسان ویند وحش و طیر و مرغ و ماهی، مور و مار

جمله از انعام عامش بهره ور یکسر از خوان نوالش لوت خوار

ص:116

هیچ حاجتمند از درگاه او برنگردد بی نصیب و شرمسار

یافت عزت در دو عالم هر که ساخت خویشتن را بر در او خاکسار

جا شدش خاک مذلّت هر که کرد همچو شیطان بر در او افتخار

خوانده اش هرجا بود، باشد عزیز رانده اش هرجا بود، خوار است خوار

نی بود با حکم او دست ستیز نی بود از پیش او پای فرار

علم او بر جملۀ اشیا محیط قدرتش را بر همه کار اقتدار

سر به سر ذرّات عالم جزو و کل جمله محصورند و علم او حصار

پیش علم او ندارد هیچ فرق ظاهر و باطن، نهان و آشکار

جمله محتاج وی از هرچیز و او نیستش هرگز به چیزی افتقار

حی و قیوم و قدیم و لم یزل لایزال و بی زوال و پایدار

هم قدیر و هم خبیر و هم بصیر وعدۀ او صدق و عهدش استوار

بی مثال و بی همال و بی نظیر بی زن و فرزند و پیوند و تبار

پادشاه لم یزل شاه ازل مالک الملک ابد آمرزگار

شاه شاهان(1) از جلالش مستفیض(2) حسن خوبان از جمالش مستعار

عارفان از ذوق رویش باشکیب عاشقان از شوق کویش بی قرار

تافت هر کس رخ ز حکم او ندید در دو عالم غیر خذلان و خسار

چون که قوم نوح از گفتار نوح هیچ نگرفتند یک جو اعتبار

غرقۀ طوفان قهر او شدند هر که بودند از صغار و از کبار

همچنین از فرقۀ عاد و ثمود بس که شد طغیان عصیان آشکار

هر تنی را باد در جایی فکند ز امر حق دادند جان در هر دیار

وز گروه پشه جان بیرون نبرد لشکر نمرود روز کارزار

از کمال لطف و رحمت بر خلیل بوستان و باغ و ریحان ساخت نار

بهر دفع شرّ فرعون شریر عون او با پور عمران شد چو یار

ص:117


1- (1) . احتمالاً صحیح آن «جاه شاهان» بوده است.
2- (2) . مج: مستفیظ. (تصحیح قیاسی)

با عصایی غالب آمد در نبرد با چنان فرعون و قوم بی شمار

گشت بر فرعون و قومش آب نیل خون و بر موسی و قومش خوشگوار

قوم فرعون را فراوان آب برد قوم موسی را شد از آفت حصار

آورید از فیل و از اصحاب فیل با ابابیلی برون قهرش دمار

آن که در هم تار و پود این جهان یافت از جود و نمودش استوار

می تواند قدرتش در یک نفس کز جهان نی پود بگذارد نه تار

چون که او از نیست عالم هست کرد هست کردن نیست پیشش نیست کار

نیست هر کاری از آن دشوارتر هست پیش قدرت او سهل و خوار

ای خداوند رئوف و مهربان ای تو را بر هر چه خواهی اختیار

ای ز پا افتادگان را دستگیر وی ضعیفان را معین از لطف و یار

عاجز و درمانده و پیر و ضعیف بی پناهم بی کسم مسکین و زار

کس نمی گیرد به هیچم چون کنم؟ ز آنکه از دستم نیاید هیچ کار

هیچ مولا بندۀ پیر ضعیف غیر تو او را نباشد خواستار

در پناهت ای خداوند آمدم با هزاران ضعف و عجز و انکسار

با دل مجروح و جسم ناتوان با رخ زرد و دو چشم اشکبار

ناامید از درگه خویشم مران چون به الطاف توام امّیدوار

چون منم سائل تو معطی، کی سزد کز درت من بازگردم شرمسار؟

در جوانی جمله حاجات مرا چون برآوردی به پیری هم برآر

***

[این قصیده را ابتدا در مدح کریم خان زند و سپس به نام فتحعلی شاه قاجار کرده]

قصیده 11 [مج، مل1]

روزی جدا ز صحبت یاران و وصل یار بودم به کنج زاویۀ خویش دل فگار

دل تنگ و سینه ریش ز دست جفای دهر محزون و سر به پیش ز هجران روی یار

در کنج بی کسی به ته افکنده سر ز غم نه مونس و نه یار و نه همدم، نه غمگسار

ص:118

نه تاب و نه توان و نه آرام و نه شکیب نه طاقت و نه صبر و نه تمکین و نه قرار

می کردم از گرانی باری که داشتم بی اختیار کار دگر هر دم اختیار

گاهی ز جا بر آمده با زاری و خروش گاهی به خود فرو شده خاموش و سوگوار

گاهی نموده دست ستون زنخ ز غم گه سر نهاده بر سر زانو حزین(1) و زار

گاهی به جای اشک ز مژگان فشانده خون(2) در خون نشسته تا کمر از چشم اشکبار

گاهی کشیده بس که ز دل ناله همچو نی گردیده آن خرابه پر از ناله های زار

گفتم کنم ز باده مداوای غم که هست دایم به طبع غم زدگان باده سازگار

برخاستم ز جای و شدم تا به پای خم خوردم ز لای آن خُم می ساغری سه چار

گم شد ز خاطرم غم اندوه این و آن لیکن فزود بر دل من آرزوی یار

آخر کشید کار به جایی که شد مرا شوق نظارۀ رخ جانان یکی هزار

چون دستیار گردد(3) مستی و عاشقی آن لحظه مشکل است نگار(4) اوفتاده کار

مستی کجا و گوشۀ تنهایی از کجا مستی چگونه سازد بی یار میگسار؟

گفتم که رو به راه هوای دل آورم در جستجوی یار به هر گوشه و کنار

بر هم شکسته شیشۀ ناموس و نام و ننگ در هم دریده پردۀ شرم و حیا و عار

جستم ز جای بی خود و رفتم به سوی در سر مست ذوق باده و دل مست شوق یار

ننهاده پا هنوز از آن تنگنا برون کز گرد ره رسید خوی افشان و رخ فگار

از کج نهادن کلهش مَی کشی عیان وز طرز دیدن نگهش مستی آشکار

زلف مسلسلش همه چین و همه شکن(5) چشم مُکحّلش همه خواب و همه خمار

زلفی چه زلف؟ در شکنش مرغ دل اسیر چشمی چه چشم؟ از نگهش صید جان شکار

از قدّ چون صنوبر او سرو منفعل وز روی ماه منظر او مهر شرمسار

سودم به خاک مقدم او رخ چو دیدمش شد توتیای دیدۀ خونبارم آن غبار

ص:119


1- (1) . مل1: غمین.
2- (2) . فشانده ز دیده خون.
3- (3) . مل1: چون دوست بار گردد.
4- (4) . مل1: بر او.
5- (5) . مل1: همه پ چین و پر شکن.

گفتم مراست جانی و بس بهر مقدمت وآن نیز نیست هم چه کنم لایق نثار؟

از خاک برگرفت و همی کرد گَرد غم پاک از رخم به دست نگارین خود نگار(1)

وانگه به پرسشم لب شکّرفشان گشود گفتا چگونه می گذرد گو تو را مدار؟

گفتم چه گویمت که چه بر روز من گذشت زان روز کز تو کرد مرا دور روزگار

از حال من تو را چه خبر چون ندیده ای هرگز غم مفارقت و درد انتظار؟

پیداست حال آن که جدا از تو مانده است ای ماه مهرپرور و ای یار حق گزار

گفتا کنون چه خیزد از این طول گفتگوی کوتاه ساز شکوه و رو جام می بیار

بشتاب و در تلافی عمر گذشته کوش غافل مشو که نیست بر ایام اعتبار

چون این سخن شنیدم از آن لعل(2) می پرست رفتم به پای خم، پی آن آب لعل وار(3)

کردم درون شیشه ز خم باده ای که بود در رنگ زرد و روشن و در طعم خوشگوار

پس برگرفتم آن می و پیشش گذاشتم بستم کمر به خدمتش، آنگاه بنده وار

گفتا کنون بیا و بخور باده و بخوان از گفته های تازۀ خود شعری آبدار

گفتم ز بس به فکر تو بودم نکرده است فکر و خیال(4) شعر در اندیشه ام گذار

زین پیش سُفته است ولی تازه گوهری کلکم به مدح خسرو کیخسرو اقتدار

سلطان عصر فتحعلی شاه شه نژاد(5) کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

آن کز امید مرحمت و بیم سطوتش باشند این و آن همه وقتی بدین(6) مدار

بنیاد جور همچو دل عاشقان خراب پهلوی ظلم چون کمر دلبران نزار

پوشد به روز رزم چو او جامۀ نبرد نبود بغیر جامه دری خصم را شعار

گیرد چو بید لرزه تن فیل پیکران گیرد به کف چو تیغ به هنگام گیر و دار

پای ثبات کوه ز جا می برد به در سازد چو پا به معرکۀ رزم استوار

ص:120


1- (1) . مل1: دست نگارین روزگار.
2- (2) . مل1: پیر.
3- (3) . مل1: لعل آبدار.
4- (4) . مل1: + و.
5- (5) . مل1: زیبندۀ سریر کیانی کریم خان.
6- (6) . مل1: به این.

حاتم گدای درگه او در گه کرم رستم به کار زاری از آن(1) روز کارزار

نشنیده هیچ گوش در ایام دولتش جز از زبان بربط و نی ناله های زار

نادیده هیچ دیده به عهد خجسته اش چشمی بغیر چشم صُراحی سرشک بار

باشند همرهش همه جا همچو بندگان هر گه که او به مرکب دولت شود سوار

هم در رکاب نصرت و هم در عنان ظفر اقبال در یمینش و توفیق در یسار

ای خسروی که از همه جانب به درگهت آورده اند پادشهان روی افتقار(2)

آموزد از تو شیوۀ رزم و طریق بزم رستم به روز معرکه، کسری به گاه بار

بهرام بیند ار صف میدان رزم تو برتر کشد ز خوف خود از پنجمین حصار

بیند چو زهره صفّۀ ایوان بزم تو گردد ز بربط طرب او گسسته تار

هر جا که آتش غضبش شعله ور(3) شود خشک و تر زمانه بسوزد به یک شرار

گردد سحاب لطف تو هرجا که قطره ریز هر شاخ خشک میوۀ تر آورد به بار

از بیم احتساب تو در طرف کوه و دشت شاهین ز کبک و باز ز تیهو کند فرار

در دولتت به خاطر آسوده بگذرد(4) آهو اگر به بیشۀ شیر افتدش گذار

دزدش عنان کشان برساند به کاروان گر استری ز قافله واماند از قطار

گرگش بیاورد به سلامت بر شبان گر برّه ای ز گلّه بماند به مرغزار

قیصر که دوش چرخ بود زیر بار او دارد به دوش غاشیه ات مهر(5) افتخار

خاقان که گوش دهر بر آواز حکم اوست در گوش کرده حلقۀ امرت چو گوشوار

از پاست از دهن فکند طعمه شرزه شیر وز ترست از بدن فکند پوست تیرمار(6)

کی خصم از سپاه و تجمّل حریف توست چون همسری به تیغ ز جوهر کند چنار؟

دست تو بسته دست جفا و ستم به پشت پاداری تو پایۀ دین کرده استوار

گر فخر دیگران به تبار است در جهان آنی تو کز تو فخر کند در جهان تبار

ص:121


1- (1) . مل1: او.
2- (2) . مل1: اقتدار.
3- (3) . مل1: شعله زن.
4- (4) . مل1: نگذرد.
5- (5) . مل1: بهر.
6- (6) . مل1: وز صولتت ز تن فکند پوست گرزمار.

ابری به وقت رحمت و برقی زمان(1) خشم بحری گه تلاطم و کوهی گه وقار

خصم تو را قرار به روی زمین که دید؟ در قعر چاه جا بودش یا به روی دار

هم جود ابر از کف راد تو مستفیض هم نور خور ز رای منیر تو مستعار

سائل چو مدح تو نبود انتهاپذیر بهتر کز این سخن به دعا جوید اختصار

همواره تا ز گردش دور فلک شود دور زمانه گاه خزان و گهی بهار

بادا بهار عمر تو از آفت خزان ایمن چو از زوال و فنا ذات کردگار

هر نوبهار تا که شود طرف گلستان جاییش مسکن گل و جایی مکان خار

بادا محبّ تو همه جا همچو گل عزیز بادا عدوی تو همه جا خوار همچو خار(2)

تا سال و مه ز گردش اختر شود پدید بادا تمام سال تو امسال به ز پار

***

[در مدح ساقی سلسبیل و کوثر، حضرت علی(علیه السلام)]

قصیده 12 [مل1]

خطّ تو که هست عنبر تر خال(3) تو که هست مشک اذفر

آن هاله(4) نموده بر رخ ماه وین ساخته جا کنار کوثر

چشمت که به گاه سحر و افسون از سامریان(5) بود فزون تر

کرده است ز یک نگاه جادو صد کشور دل تو را مسخّر

زلفت که معطّر از شمیمش پیوسته بود مشام عنبر

انداخته از درازدستی در گردن مهر و ماه چنبر

نوشین دهن چو آبگینه ت کش تنگ بود ز تنگ شکّر

رسم دم عیسوی نموده اعجب ز کلام روح پرور

قدّت که گه خرام و رفتار برده است دل از کف صنوبر

ص:122


1- (1) . مل1: برفی بوقت.
2- (2) . مل1: همه جا همچو خار خار.
3- (3) . مل1: خاک. (تصحیح قیاسی)
4- (4) . مل1: ناله. (تصحیح قیاسی)
5- (5) . مل1: سامران. (تصحیح قیاسی)

بخرامد اگر به طرف بستان شمشاد نهد به مقدمش سر

آیینۀ طلعتش(1) که باشد آیینۀ خور برش مکدّر

گر زانکه به چشم دیدی او را کی آینه ساختی سکندر؟

هر چیز که لازم نکویی است داری همه را تو ای سمنبر

رعنایی قدّ و طرز رفتار زیبایی روی و حُسن منظر

جز مهر و محبّت ای جفاجوی جز رحم و مروّت ای ستمگر

گر با من بینوا از این پس خواهی که چو بیشتر بری سر

بر جور و جفای تو از این بیش صبرم نبود دگر میسّر

از دست تو گیرم و گذارم دل را به کف نگار دیگر

یاری جویم که در نکویی با او نشود کسی برابر

یاری و چه یار مهرآیین یاری و چه یار رحم گستر

آموخته رسم آشنایی تعلیم وفا نموده از بر

گیرم با او به رغمت از نو(2) پیرانه سر عشقبازی از سر

از من اگر این سخن که گویم ای شوخ نمی کنی تو باور

سوگند عظیم می کنم یاد یعنی که به خاک پای حیدر

شاهی که شهان برای تعظیم از خاک درش کنند افسر

شاهی که غلام قنبر او هستند شهان هفت کشور

شاهی که کمینه چاکر او در رتبه فزون بود ز قیصر

شاهی که خدا و مصطفایش دادند ز مهر تیغ و دختر

یعنی که علی امام کونین آن ساقی سلسبیل و کوثر

آن صدرنشیمنی که بر وی در بزم کسی نشد مصدّر(3)

آن غالب [... ... -فی] که بر وی در رزم کسی نشد مظفّر

ص:123


1- (1) . مل1: طلعت. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: از تو. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: مصوّر. (تصحیح قیاسی)

آن کان سخا که گاه بخشش باشد پیشش چه خاک و چه زر

ای آن که به خوبی تو هرگز فرزند نزاد هیچ مادر

خیرالبشر از تمام یاران خواند ازلی تو را برادر

یعنی که ز بعد من به عالم هستی تو ز هر که هست بهتر

پایت که به پایمردی اوست(1) برپای بنای شرع انور

دستت که ز فرط قدرت او را خوانده است یداللّهش پیمبر

آن کرده به کتف مصطفی جای این کنده درِ حصار خیبر

انوار جمال ذوالجلالی اسرار کمال حی داور

این از رخ انور تو پیدا وین در دل روشن تو مضمر

هر صبح غبار آستانت روبند فرشتگان به شهپر

هر شام که شمع روضۀ توست قندیل ستارگان منوّر

با قبّۀ بارگاه تو هست نُه قبّۀ آسمان محقّر

جز ختم رسل که او مقدّم در مرتبه است و تو مؤخّر

در مرتبه هیچکس ز مخلوق پیشی نگرفته بر تو دیگر

ننوشته قضا به امرت امضا حُکم تو کند قدر مقدّر

بی مصلحتت نزد به عالم امری ز قضا و از قدر سر

بر یاری کس چه احتیاجش لطف تو شود به هر که یاور؟

در وا نکند کسی به رویش قهر تو کسی که راند از در

آن را که نه مهر توست در دل وان را که نه شوق توست بر سر

آن دل به برش ز غصّه خون به وان سر ز تنش فتاده بهتر

در روز مصاف کز دو جانب ریزند به هم دو رویه لشکر

ز آوای نفیر و نالۀ کوس گوش فلک و ملک شود کر

آن لحظه فتد دلاوران را تب لرزه ز بیم جان به پیکر

ص:124


1- (1) . مل1: او. (تصحیح قیاسی)

وز خوف شود مبارزان را رخسار چو زعفران مزعفر(1)

از سهم خدنگ طایر روح در خاک طپد چو مرغ بی سر(2)

از صدمت گرز سروران را تا سینه به تن فرو رود سر

چون روی درآوری به میدان جولان دهی آن زمان تکاور

در معرکه در ستیز و آویز گردی چو به خصم حمله آور

سازی ز شرار تیغ جان سوز ظاهر به زمانه روز محشر

خصمان همه سر ز تیغ همّت در پای تو افکنند یکسر

مه گر نگدازد از فراقت چون عود تنش میان مجمر

پس بر فلک از پی چه هر ماه زینگونه شود ضعیف و لاغر؟

تیر ار نه دبیر محفل توست روزان و شبان چرا مکرّر

بگرفته به دست خویش خامه وصف تو رقم کند به دفتر؟

گر زهره نه شوق آستانت می داشت ز جملگی فزونتر

بر بام رفیع قصرت آمد بهر چه ز بام قصر اخضر؟

خورشید که هست شاه انجم گر نیست تو را غلام و چاکر

بهر چه برای خاطر تو برگشت ز باختر به خاور؟

بهرام به عادت غلامان بسته است کمر به قصد کیفر

همواره به قصد جان خصمت در دست گرفته است خنجر

برجیس که از سعادت او را خوانند به نام سعد اکبر

از کوکب طالعت نماید کسب شرف ای خجسته اختر(3)

کیوان که مکان و منزل او از جمله کواکب است برتر

حاشا که به منزلت تواند با خاک درت شود برابر

یک ضرب تو چون به روز خندق ز اعمال خلایق است برتر

ص:125


1- (1) . مل1: مظعفر. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: مرغ بی پر. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: اکبر. (تصحیح قیاسی)

پس با تو کسی به زهد و تقوی برگو ز کجا شود برابر؟

زان نفس پیمبرت خدا خواند کز نفس بهیمه کنده ای سر

هر نفس که بر تو برگزیند ای نفس بتی بقوس دیگر(1)

هم چشم بصیرتش شود کور هم گوش شنیدنش بود کر

چون کرده بهشت و دوزخ ایزد در دست تو قسمتش مقرّر

رضوان به رضا(2) نمی گشاید بی مصلحت تو خلق را در

مالک نکشد عنان کسی را الاّ به اجازه ات در آذر

ای لجّۀ علم را تو کشتی وی کشتی حلم را تو لنگر

دارند شهان و شهریاران گر تاج به سر ز گوهر و زر

هستی تو شهی که از «لعمرک» داری به سر مبارک افسر

هستی تو شهی که هفت اقلیم دوزند ز دیبه های ششتر

حق خلعت «هل اتی» به اعزاز کرده است تو را ز لطف در بر

بگذشت ز عرش پایۀ او تا پای گذاشتی به منبر

حبّ تو بود صواب مفرط بغض تو بود خطای منکر

ای گشته تو را خدا ثناگوی وی گفته تو را مدیح داور

آن پایه مرا کجا که باشم مدّاح تو و تو را ثناگر؟

لیکن نبود از این مدیحم جز عرض نیاز قصد دیگر

چون قبلۀ حاجتم درِ توست ای گشته تو شهر علم را در

گر بر در دیگری نهم روی کی حاجت من شود میسّر؟

در لجّۀ موج خیز عصیان غرقم من اگرچه پای تا سر

ص:126


1- (1) . چنین است در مل1. تصحیح بیت ممکن نشد.
2- (2) . مل1: برخی. (تصحیح قیاسی) اساس این تصحیح بر این است که احتمالاً ضبط صحیح واژه، «برضی» (به رضا) بوده که به این شکل درآمده است.

از راه کرم بگیر دستم زین مهلکه ام به ساحل آور

با این همه روسیاهی من از خاک لحد برآورم سر

خواهم که کنی ز لطف محشور با خویشتنم به روز محشر

تا افکند آسمان در این بزم هر روز به دور ساغر و خور

احباب تو را مدام لبریز از بادۀ عیش باد ساغر

اعدای تو را به جام باشد از خون جگر شراب احمر

تا روز و شب است روشن و تار از دور سپهر و سیر اختر

خصمان تو را ز بخت وارون هر روز بود چو شب مکدّر

یاران تو را ز طالع سعد چون روز بود شبان منوّر

***

[در مدح فتحعلی خان صبا]

قصیده 13 [انجمن]

مسافری که به کاشان کشید رخت سفر دگر به در نبرد رخت هیچ از آن کشور

کجا رود که ببیند چنان خجسته مقام کجا رود که گزیند چنان گزیده مقر

وسیع تر ز جهان گر بود شگفت مدار بسان معنی کاندر بیان بود مضمر

صفای صفّۀ او غمزدا و روح افزا هوای بقعۀ او دلگشا و جان پرور

به پیش طاقش طاق مقرنس کسری به پیش قصرش قصر مرصّع قیصر

بود چو کلبۀ سیلاب دیده پست و خراب بود چو خانۀ طوفان رسیده زیر و زبر

فضای شهر وی از عرصۀ امل افزون بنای قصر وی از قلعۀ زحل برتر

بس است این شرف آن خطه را که والی اوست جهان عزّ و شرف آسمان فضل و هنر...

***

[در ستایش لطفعلی خان زند]

قصیده 14 [مل1]

آهوی چشم تو را گشته جهانی نخجیر این چه آهوست ندانم که بود آهوگیر

ص:127

چشم بد دور از آن چشم پر افسون که کند هر زمان ملک دلی را به نگاهی تسخیر

نیست در دلبری(1) زلف تو خالت کمتر که به نیرنگ و فسون هر دو ندارند نظیر

بایدت دوختن از برگ سمن پیراهن شود آزرده مباد آن تن نازک ز حریر

این چه شیرینی و لطف است که داری تو مگر داد از شهد و شکر دایه ات از پستان شیر؟

وین نمک جز تو کسی را نبود پنداری در نمک خاک وجود تو نمودند خمیر

کی چنین خوب و لطیفند نکویان خطا؟ کی چنین شوخ و ملیحند بتان کشمیر؟

چون تو گر چشم سیه بودش و مژگان دراز نسبتی داشت به ماه رخ تو بدر منیر

هر سهی قد که به بالای بلندت نگرد چه عجب گر ز خجالت فکند سر در زیر؟

کلک نقّاش ازل بر ورق هستی دهر نکشد تا به ابد همچو تو دیگر تصویر

باشد از روی تو در خرمن هستی آتش باشد از موی تو بر گردن دلها زنجیر

رو به مژگان تو مرغ دل من می آید همچو آن صید که غافل برسد بر سر تیر

باشد از درد گرفتاریم او را چه خبر که به فتراک سر زلف تو گشته است اسیر؟

آید از چین سر زلف تو می پنداری کز دم صبا می شنوم بوی عبیر(2)

خواستم از تو کنم منع دل خود لیکن هر چه کردم - چه توان کرد؟- نشد منع پذیر

دل افگار ز یاد تو بود کی فارغ؟ چشم خونبار ز دیدار تو کی گردد سیر؟

محو تا نام من از صفحۀ هستی نشود کی رود نقش خیال توام از لوح ضمیر؟

تیر مژگان تو دلدوز بود چون خنجر تیر ابروی تو خونریز بود چون شمشیر

شد دلت سخت تر از زاریم، ای سنگین دل چند گویی نبود ناله و نالا را تأثیر؟(3)

گفته بودم به تو گویم غم دل، لیک افسوس که چو دیدم رخت افتاد زبان از تقریر

می کنی هر نفسم خوار چرا بی موجب؟ می کشی زار چرا دم به دمم بی تقصیر؟

ص:128


1- (1) . مل1: دلبریت. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: مصراعهای زوج دو بیت بالا را جابجا نگاشته است.
3- (3) . چنین است در مل1. تصحیح مصراع دوم ممکن نشد.

من گرفتم نبود بیم تو ای بی پروا ز آه و افغان من زار به شام و شبگیر

هیچت اندیشه از این نیست که ناگاه رسد این سخن بلکه به عرض شه خورشیدضمیر

گل نوخاستۀ(1) گلشن شاهنشاهی آن که در بخت جوان باشد و در تجربه پیر

آن که دست کرمش هست کنون کشوربخش(2) آن که دست هنرش هست کنون عالم گیر

آن که در مجلس عشرت بودش مه ساغر آن که در دفتر دیوان بودش تیر دبیر

شه مرّیخ خدم، خسرو خورشیدعلم که بود بر سرش از طارم افلاک سریر

تاجور لطفعلی خان، شه کیوان ایوان داور دور زمان سرور بی مثل و نظیر

شاه جمشیدسیر، خسرو افریدون فر مالک ملک هنر، رستم دستان تدبیر

پیش ابر کرمش گریه کند ابر بهار پیش نار غضبش ناله کند ناله سعیر

حکمش از گردش اگر نهی کند گردون را ایستد باز همان لحظه فلک از تدبیر

ور به تحریک زمین امر دهد فرمانش مرکز خاک به تدویر(3) فتد بی تأثیر

دست او ضامن رزق همه کس می گفتم گر بدین نکته نمی کرد مرا کس تکفیر

نیست این قطرۀ باران که ز خجلت هر دم ریزد از چهره عرق پیش کفش ابر مطیر

ای که در پیش شکوه تو بود کوه چو کاه وی که در جنب جلال تو بود چرخ حقیر

دایم از پاس تو در دشت و ز بیم تو به کوه رم کند یوز ز آهو و پلنگ از نخجیر

نه ز عدل تو ستم گشته به نوعی نایاب که تواند نگرد گرگ سوی گلّه ز بیر

خارد از چنگل خود سینۀ تیهو شهباز می دهد شیر به آهوبره از پستان شیر

تا مفوّض به تو چرخ امر جهانبانی کرد نیک آسوده شدش خاطر از این امر خطیر

رای پر نور تو از بس که مصفّاست، کند از ضمیرت همه دم کسب ضیا مهر منیر

با چنین درک و شعوری که به او داده خدا از پی مصلحت ملک چه حاجت به وزیر؟

هیچ اندیشه و رای تو خطا نیست، مگر در ازل بوده به تدبیر تو توأم تقدیر

با وجود تو بود باطل و فاسد یکسر بجز از بندگیت خصم کند هر تدبیر

بس که خوشتر بود از بزم تو را رزم، بود نعرۀ کوس به گوش تو به از نغمۀ زیر

ص:129


1- (1) . مل1: + و.
2- (2) . مل1: کشور حسن. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: تذویر. (تصحیح قیاسی)

آری این حرف غلط بود کسی گر(1) می گفت بزم و رزم تو به پیش تو ندارد توفیر

دور نبود ز تو گر پُردلی آید به ظهور چه عجب شِبل اسد گر چو اسد هست دلیر(2)

هست چنگال به خون رنگ ز خون گرمش دهن آلوده به شیر ارچه بود بچّۀ شیر

گاه تیرافکنیت بانگ زه از هر گوشه خیزد آن دم که در انگشت در آری زهگیر

حاشَ لله که نبیند به جهان مانندت مگر او را که بود چشم بصارت به بصیر

خصم تو کیست که تا پیشه کند شیوۀ تو زانکه این کار بزرگ است و نیاید ز حقیر

راست بودی که یک انجیر نماندی به درخت خوردی آری به جهان گر همه مرغی انجیر

نبود ورد زبان خلق جهان را اکنون سخنی غیر بنانت ز صغیر و ز کبیر

شر به نوعی شده نایاب ز پاس تو که نیست(3) گویی اندر همه اقلیم یکی مرد شریر

روز ناورد که از گرد ستوران سپاه طعنه بر چشمۀ خورشید زند چشمۀ قیر

در صف جنگ ز هر سوی جلادت کیشان خرمن ماه بسوزند ز برق شمشیر

در کمین گاه ز هر گوشه قدراندازان گذرانند ز خصمان فلک ناوک تیر

درفتد ولوله در دهر ز غرّیدن کوس کر شود گوش ز افلاک ز آوای نفیر

کرد اقبال عنان تو و تأیید رکاب رو چو آری سوی ناورد در آن گیراگیر

شور صحرای قیامت شود آن لحظه عیان بس که افتد ز تو اندر صف میدان نفیر(4)

بشود زود سبکبار ز پا و سر و تن هر سری را که نبرد تو شود دامن گیر

خصم اگر شوکت نیروی تو بیند در خواب خواب او را بجز از مرگ نباشد تعبیر

هر سر موی من ار خامه شود در صد سال کی ز وصف تو یکی را کند از صد تحریر؟

پس همان به که گشایم به دعای تو زبان کین دعایی است که دانم نبود بی تأثیر

تا ز تأثیر بهار و ز تقاضای زمان طبع ایام شود گاه جوان، گاهی پیر

باد احباب تو را دل چو جوانان خرّم باد اعدای تو را طبع چو پیران دلگیر

ص:130


1- (1) . مل1: کو. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: وزیر. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: هست. (تصحیح قیاسی)
4- (4) . چنین است در مل1. قطعاً «نفیر» غلط است، اما ضبط جایگزین آن را نیافتیم.

با تو دوست گزیند(1) فلک شقّه دراز باد از دامن اقبال تو آن دست قصیر

***

[در مدح میرزا محمّدحسین فراهانی وزیر شیراز]

قصیده 15 [مج، مل1]

خوش آن زمان که نهم زین خرابه منزل باز به صد هزار شعف(2) رو به جانب شیراز

خجسته وقتی و فرخنده ساعتی که کنم ز یمن طالع فیروز برگ این ره ساز

بدان مقام چنان زین مکان کنم آهنگ که طایری ز قفس سوی آشیان پرواز

فراز باد در عیش تا ابد به رخم در این ره ار کنم اندیشه از نشیب و فراز

گمان مبر که شود رنجه خاطرم هرگز ز رنج این ره اگر چند هست(3) دور و دراز

که هست خار مغیلان به از گل و ریحان هزار مرتبه در چشم رهروان حجاز

دمی که پای در این ره گذارم از سر شوق(4) عجب نباشد اگر سر ز پا ندانم باز

چرا به سر نروم راه کشوری که در اوست طراز ملک شرف، زیب کشور اعزاز

وزیر خسرو ایران که خسروان جهان به خاک درگه او سوده اند روی نیاز

یگانه گوهر بحر سیادت آن که سزد به پاک گوهری خود اگر نماید ناز

مه سپهر عطا، آفتاب اوج سخا که گاه بخشش او بی نیاز گردد آز

بر آستانۀ جاهش ستاره(5) سوده جبین به بارگاه جلالش سپهر برده نماز

کفش کفیل مهمّات خلق آمد، از آن به دست اوست شب و روز چشم اهل نیاز

به کار خویشتن امروز هر که درماند پی معاونت او را همی کند آواز

همین نه داده خدایش ز لطف و(6) درک و تمیز که هست در همه فن از جهانیان ممتاز

ص:131


1- (1) . چنین است در مل1. احتمالا! صورت صحیح عبارت چنین بوده است: «با تو گر دست گراید...»
2- (2) . مل1: ز روی ذوق و شعف.
3- (3) . مل1: اگر هست چند.
4- (4) . مل1: ذوق.
5- (5) . مل1: نیاز.
6- (6) . مل1: همین نداد خدایش ز لطف.

به حسن و خلق و حیا و وفا و جود و عطا(1) بود به هر هنری(2) بی نظیر و بی انباز

ز نظم و نثر بدیعش بدیع(3) نیست کند به روزگار اگر زانکه دعوی اعجاز

اگر به حسن خط خامه اش(4) نظر فکند فتد ز دیدۀ محمود حُسن خطّ ایاز(5)

ز بام دولت او پای شبروان کوتاه(6) به خوان نعمت او دست کاینات دراز

ایا کریم کرم پیشه ای که دست و دلت به گاه جود و کرم هست بحر و کان پرواز(7)

ندیده دیدۀ گردون تو را قرین و نظیر اگر چه کرده نظر قرن ها به هر سو باز

نجسته پیک تصوّر تو را شبیه و عدیل اگر چه هر طرفی کرده عمرها تک و تاز

تویی که گشته در آیینۀ تصوّر تو همیشه جلوه گر انجام کارها ز آغاز

بود ضمیر تو جام جهان نما آری عجب نباشد اگر باشی آگه از هر راز

کف تو ابر ولیکن نه همچو او تیره دل تو آینه امّا نه مثل او غمّاز

زبان و(8) کلک تو گیتی ستان و کشوربخش عتاب و لطف تو دشمن گداز و دوست نواز(9)

ز دست شیر فلک با همه(10) زبردستی کی آید این که کند با سگ تو دست انداز؟

ز بیم پاس تو(11) آزاد باشد از آسیب کبوتر ار بودش آشیان به چنگل باز

چنان به عهد تو منسوخ گشت رسم ستم که عاشقان نکشند از بتان کرشمه و ناز

مثال معجز موسی و سحر سامری است به پیش حزم تو تزویر(12) خصم حیلت ساز

کسی که با دگران(13) می دهد تو را نسبت نکرده فرق همانا(14) حقیقت او ز مجاز

ص:132


1- (1) . مل1: به حسن و خلق و وفا و حیا و فضل و کرم.
2- (2) . مل1: صفتی.
3- (3) . مل1: بعید.
4- (4) . مل1: کلک او.
5- (5) . مل1: خط و خال ایاز.
6- (6) . مل1: کوته.
7- (7) . مج: مقدار.
8- (8) . مل1: - و.
9- (9) . مل1: دشمن نواز دوست گداز.
10- (10) . مل1: ز دست و تیر فلک با چنین.
11- (11) . مل1: ز یمن عدل تو.
12- (12) . مج، مل1: تذویر. (تصحیح قیاسی)
13- (13) . مج: بار گران.
14- (14) . مج: همان به.

شود قرین بهشت برین به(1) آبادی نسیم لطفت اگر بگذرد سوی اهواز

شود نظیر دل عاشقان به ویرانی سموم قهرت اگر(2) رو نهد به ملک طراز

نهان ز فضل و هنر آنچه بُد به پردۀ غیب(3) زمانه آن(4) همه در خلقت تو داد ابراز

پسر رواست که ریزد به تیغ(5) خون پدر به او رسد(6) اگر از جانب تو حکم جواز

سپهرمنزلتا صاحبا خداوندا شکایت از ستم دهر چون کنم آغاز؟(7)

کز آستان تو روزی که دور ماندم، کس(8) ز تیرگی شب و روزم ز هم نداند(9) باز

ز من مپرس که چونی جدا ز خاک درم؟ بود چه حال کسی کز در تو ماند باز؟

از آن نفس که جدا از تو مانده ام چون نی بغیر ناله ندارم کس دگر دمساز

چو دور مانده ام از محفل تو نیست عجب(10) چو شمع کارم اگر نیست غیر سوز و گداز

گمان مبر که دگر بازگردم از در تو بر آستان تو(11) افتد اگر گذارم باز

نمی رسد به نهایت چو قصّۀ شوقم سخن به آنکه کنم در دعای تو ایجاز

همیشه تا گذراند ز گردش گردون(12) یکی به ذلّت و خواری،(13) یکی به نعمت و ناز

بود عدوی تو را جا به گلخَن خواری بود محبّ تو را جا به گلشن اعزاز

مدام تا نبود در جهان پست و بلند فراز همچو نشیب و نشیب همچو فراز

همیشه بر رخ بدخواه و نیک اندیشت در ملال و مسرّت گشاده باد و فراز

به دهر تا که بود از حیات خلق اثر بلند باد ز هر ذی حیاتی این آواز

که باد از تو و خصم تو بخت و دولت و عمر بلند و پست و زیاد و کم و قصیر و دراز

ص:133


1- (1) . مل1: ز.
2- (2) . مل1: سموم قهر تو گر.
3- (3) . مل1: آنچه بود از کم و بیش.
4- (4) . مل1: او.
5- (5) . مل1: دهر.
6- (6) . مل1: رسید.
7- (7) . مل1: شکایت از ستم جوع چون کنم ز آغاز.
8- (8) . مل1: روزی که باز ماندم پس.
9- (9) . مل1: ندانم.
10- (10) . مل1: چه دور مانده ام ازمحفلت غمت نبود.
11- (11) . مل1: بر آستانه ات.
12- (12) . مل1: دوران.
13- (13) . مل1: یکی بذلّت خذلان.

***

[در مدح رضا نامی سروده است]

قصیده 16 [مل1]

ای چشم تو جان آفرینش شاد از تو روان آفرینش

ای ذات مقدّس تو را جای برتر ز سکان آفرینش

ای بازوی قدرتت کشیده پیوسته کمان آفرینش

نبود ز تو خوبتر متاعی در پیش دوکان آفرینش

نام تو ز بس که هست شیرین دایم به زبان آفرینش

مانند تو هیچ میهمانی ننشسته به خوان آفرینش

ادراک کمال توست بیرون از وهم و گمان آفرینش

چون تو گهری گرانبها کس کی دیده به کان آفرینش؟

از شوکت و شان باشکوهش عالی شده شان آفرینش

روشن ز صفای چهرۀ توست روزان و شبان آفرینش

پیش خِردت بود فلاطون از کم خِردان آفرینش

حق همچو تویی نیافریده از بدو زمان آفرینش

گفتم به خرد چه بود منظور حق را ز عیان آفرینش؟

گفتا به جواب من همان دم کای هیچ مدان آفرینش

می خواست که در جهان در آرد آن جان جهان آفرینش

آن کس که قرین او نیابی در هیچ قران آفرینش

آن کس که کشیده خامۀ او طغرای نشان آفرینش

آن کس که نموده کشف لطفش اسرار نهان آفرینش

وان کس که به دست اختیارش دادند عنان آفرینش

وان کس که به بندگی او تنگ بستند میان آفرینش

وان کس که نظیر او ندیده چشم نگران آفرینش

ص:134

وان کس که بود سموم قهرش مهتاب کتان آفرینش

وان کس که بود نسیم لطفش آب ریحان آفرینش

یعنی که رضا، جهان معنی معنی جهان آفرینش

ای نوگل گلستان هستی وی سرو روان آفرینش

آنی تو که طبع روشن تو شد آب روان آفرینش

با جود کَفت کند عنایت نه بحر و نه کان آفرینش

تدبیر تو حافظی امین است در حفظ و امان آفرینش

راحت ز عنایت تو یابند خونین جگران آفرینش

دور است نظیرت آوریدن از تاب و توان آفرینش

بر صفحۀ هستی است باقی چندانکه نشان آفرینش

در دفتر ماندگان نویسد نام تو بنان(1) آفرینش

تا گاه بهار و گه خزان است دور گذران آفرینش

خرّم گذرد بهار عمرت هم بعد خزان آفرینش

خالی ز وجود تو مبادا آنی روان آفرینش

***

[در ثنای جعفرخان زند]

قصیده 17 [مل1]

دی رفت و بهار آمد و رویید گُل از گِل شد بلبل دلباخته فارغ ز غم دل

از جوش شکوفه شده از بس که گرانبار هر شاخ شجر سوی زمین آمده مایل

از باد صبا کامده بر برگ درختان برخاسته از هر شجری بانگ جلاجل

در دامن کهسار ز بسیاری لاله گویی که شد افروخته هر گوشه مشاعل

دم باد بهاری زده از معجز عیسی وز سبزه چمن آمده با خضر مماثل

از باد وزان در حرکت شاخ صنوبر وز آب روان سرو روان پا به سلاسل

ص:135


1- (1) . مل1: بتان. (تصحیح قیاسی)

چون عارض معشوق برافروخته رخ گل چون عاشق بیدل شده در ناله عنادل

هر مرغ چمن بر سر شاخی به نوایی تنها نه همین نغمه سرایند بلابل

از بس که حریفان چمن گرم سماعند بر گردن گل دست چنار است حمایل

در فصل چنین پای گل و دامن معشوق از کف ننهد آن که بود زیرک و عاقل

از بس که طرب راست جهان، پیر کهنسال با تازه جوانان به نشاط است مقابل

از خرّمی عهد زمان خلق زمین را جز عیش و طرب نبودشان هیچ مشاغل

بر صفحۀ گل قطرۀ باران بهاری چون خوی به عذار بت خورشیدشمایل

از بس که بود لطف هوا عام، عجب نیست بی فکر کند عامی اگر حلّ مسائل

این لطف طراوت نه ز تأثیر بهار است هست از اثر معدلت خسرو عادل

دارای فریدون فر جم مرتبه، جعفر کز فضل ز انصاف شهان آمده فاضل

سالار ظفریار هنرمند عدوبند لشکرکش دشمن کُش دریادل باذل

آن مرتبه دان داور دانا که به عهدش اشراف عزیزند و ذلیلند اراذل(1)

آن شه که شهان بهر زمین بوس در او بر درگهش انگیخته هر لحظه رسائل

ای درگه تو مرجع اعیان و اعاظم وی حکم تو جاری به همه عالی و سافل

فرض است پذیرفتن حکم تو خداوند چون حکم خداوند همه بالغ و عاقل

جز شکر و سپاست نبود نقل مجالس جز مدح و ثنایت نبود نقل محافل

با رای تو خورشید بود مظلم(2) و تیره با عزم تو افلاک بود راحل و کامل(3)

از سهم خدنگ تو دل شیر به گردون در بر طپد از واهمه چون طایر بسمل

گردد ز دم افعی(4) رمح تو گه رزم در کام عدو شهد بقا زهر هلاهل

بر تارک دشمن چو گه تیغ رسانی گویی که شد اندر سر او صاعقه نازل

ص:136


1- (1) . مل1: ارازل.
2- (2) . مل1: مضلم.
3- (3) . چنین است در مل1. دو واژۀ اخیر چندان رسا نیستند و احتمالاً صورت صحیح این دو «ذاهل و کاهل» بوده است، به معنای غافل و تن آسان.
4- (4) . مل1: + و. (تصحیح قیاسی)

در دَور تو دَور گله از دور نگردند گرگان ستمکارۀ خوانخوارۀ هایل(1)

شد محو به دور تو مخافت ز شوارع شد دزد(2) به عهد تو نگهبان قوافل

باز است در ایام تو همبازی تیهو چرخ است به دوران تو دمساز حواصل

از عدل تو حکم و عملش خیر توان است در عهد تو هر کس که بود حاکم و عادل(3)

در جود سحابی(4) تو و در حوصله دریا در بخت جوانی تو و در تجربه کامل

عاید(5) نشد از کان به دو صد قرن جهان را شد آنچه به خلق از کف دُربخش تو حاصل(6)

نازند گر اشراف قبایل به تو نازند ای هم به حسب هم به نسب فخر قبایل

ناهید به خنیاگری بزم تو مشغول بهرام به خونریزی خصمان تو شاغل

تا آنکه کند وصف تو تحریر عطارد پیوسته گرفته است قلم را به انامل(7)

برجیس ز بخت تو کند کسب سعادت خورشید کند روشنی از رای تو حاصل

کیوان که بود از دگران برترش ایوان در مرتبه با خاک در توست مقابل

از حادثه بر خاک درت هر که رخ آورد کشتیش ز گرداب رسیده است به ساحل

ایمن بود از آفت آسیب زمانه آن را که بود مرحمت لطف تو شامل

شاهی ننشسته است به گاهی چو تو گاهی بر تاج تویی لایق و بر گاه تو قابل

جز بندگی و چاکری درگهت الحق فکری که کند خصم بود فاسد و باطل

اوصاف و(8) معانی تو محتاج بیان نیست بر روشنی ماه چه حاجت به دلایل؟

سائل به در از عهدۀ مدحت چو نیاید آن به که از آن رو شود اقبال تو سایل

تا مهر جهانتاب دهد شعشعۀ نور تا ماه فلک سَیر کند طی منازل

همواره بود اختر اقبال تو طالع پیوسته بود کوکب بدخواه تو آفل

بر لوح زمین تا اثر نقش وجود است از صفحۀ هستی نشود نام تو زایل

ص:137


1- (1) . مل1: حایل.
2- (2) . مل1: نرد. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . تصحیح بیت ممکن نشد.
4- (4) . مل1: در جود و سخایی. (تصحیح قیاسی)
5- (5) . مل1: عابد. (تصحیح قیاسی)
6- (6) . مل1: حایل. (تصحیح قیاسی)
7- (7) . مل1: نوائل. (تصحیح قیاسی)
8- (8) . مل1: - و. (تصحیح قیاسی)

***

[خطاب به امین الدّوله حاج محمّدحسین خان صدر اصفهانی]

قصیده 18 [باقی، ثمر]

جز جفا ز آسمان نمی بینم غیر جور از جهان نمی بینم

از نوایب کران نمی یابم وز(1) مصایب امان نمی بینم

بیش هر جا که ناوک ستم است جز دل خود نشان نمی بینم

هر کجا در زمانه درد و غمی است خویش را دور از آن نمی بینم

نه غم خویش باشدم تنها اینکه از غم امان نمی بینم

غم من بیشتر ازین جهت است کاین و آن زین و آن نمی بینم

عزّت دوستان نمی نگرم خواری دشمنان نمی بینم

در جهان هیچ غیر خون جگر مردمان را به خوان نمی بینم

هیچ کس را به خوان دهر امروز سیر الاّ ز جان نمی بینم

نه به بر پوستین که مردم را پوست بر استخوان نمی بینم

در بهاران ز سردمهری دهر غیر طبع خزان نمی بینم

در چمن ز اهتزاز باد صبا سروبن را چمان نمی بینم

بر سر سروبن تذروی را در چمن پر فشان نمی بینم

بلبلی را ز ذوق در گلشن بر گلی نغمه خوان نمی بینم

ز ابر نیسان به کشت زار جهان غیر برق یمان نمی بینم

زین حوادث کنون پناهی من بجز آن آستان نمی بینم

درگه آن که بر زمین درش جز سر سروران نمی بینم

درگه آن که آستانش(2) را جز زحل پاسبان(3) نمی بینم

درگه آن که غیر او جایی با امان توأمان نمی بینم

ص:138


1- (1) . باقی: در.
2- (2) . ثمر: پاسبانش.
3- (3) . ثمر: بیکران.

درگه آن که خلق عالم را ملجأیی غیر آن نمی بینم

آن که شه را امین و معتمدی همچو او این زمان نمی بینم

بارگاه امین(1) دولت شاه که کمش از کیان نمی بینم

شهریاری که مرز دولت را غیر او مرزبان نمی بینم

با کف درفشان او کافی(2) حاصل بحر و کان نمی بینم

پیش کوه شکوه تمکینش هیچ کوهی گران نمی بینم

جز به خوان نوال او امروز خلق را میهمان نمی بینم

میهمانان آفرینش را غیر او میزبان نمی بینم

ای بزرگی که از بلندی قدر جز به چرخت مکان نمی بینم

پست تر پایۀ سریر تو را فرق از فرقدان نمی بینم

در زمان تو در ممالک تو که کمش از جنان نمی بینم

هیچ تن را ز درد فاقه و فقر خسته و ناتوان نمی بینم

نیست یک دل که از عطاء تواش خرّم و شادمان نمی بینم

هست ایام دولتت قرنی که قرانش(3) قران نمی بینم

نیست یکران دولتی امروز که تو را زیر ران نمی بینم

دزد را از سیاست تو کنون کار با کاروان نمی بینم

گرگ در پاس گلّه از بأست کم ز کلب شبان نمی بینم

در زمان تو در زمانه ز ظلم تا به حدّی نشان نمی بینم

که ز سیمین بران سنگین دل جور بر عاشقان نمی بینم

جز دعای تو خلق عالم را سخنی بر زبان نمی بینم

باد بختت جوان و رایت پیر پیر تا چون جوان نمی بینم

عمر تو باد از زیان سالم سود تا چون زیان نمی بینم

ص:139


1- (1) . ثمر: نظام.
2- (2) . ثمر: کانی.
3- (3) . ثمر: قرینش.

***

[در منقبت امام حسن مجتبی(علیه السلام)]

قصیده 19 [مل1]

شماره نیست گناه مرا ز بسیاری که عمر من همه شد صرف در گنهکاری(1)

برابری نکند با گناه من هرگز گناه عالم اگر در برابرش آری

هزار سال نشاید که با هزار زبان یکی ز فعل بدم از هزار بشماری

ز ننگ من همه سرها به زیر اندازند به پیش روز جنان نام زشتم(2) ار آری

هزار بار به من سگ از آن شرف دارد که کرده ام به سگ نفس خویشتن باری

به من رسد که میان سپاه بغی و فجور اگر به رتبه کنم دعوی سپه داری

تر است دامنم از آب معصیت نوعی که کاخ دهر برد آب اگر بیفشاری

به بحر شویی اگر نامۀ سیاهم، بحر سیاه روی شود همچو مشک تاتاری

ز ننگ خاکم اگر افکند برون چه عجب گرم به خاک ز بعد هلاک بسپاری

ز شرم روز قیامت چسان برون آید ز خاک قبر سرم از سیاه رخساری؟

چگونه زرد نگردد ز معصیت در حشر رخی که بوده به دهر از شراب گلناری؟

چنان ز بادۀ طغیان معصیت مستم که نیست در همه عمرم امید هشیاری

ربوده است جهان خواب غفلتم که مگر به خواب بینم از این خواب روی بیداری

اسیر نفس بداندیش گشته ام زینسان که مشکل است رهاییم از گرفتاری

به زندگانی دنیا قوی دلم نوعی که داده اند مرا عمر نوح پنداری

نبوده طاعت من جز ریا و زرّاقی نبوده طاعت من غیر شید و مکّاری

اگرچه دم به تصوّف زنم، ولی دارد کمند وحدت من آرزوی زنّاری

مرا رسد که کنم دعوی مسلمانی رسد به گلخن اگر ادّعای گلزاری

به بی شعوری من بین که نیست باک مرا ز آتش غضب جانگداز جبّاری

ص:140


1- (1) . ابیات 1، 15، 24 و 27 این قصیده در تذکرۀ انجمن آرا آمده است.
2- (2) . مل1: رستم. (تصحیح قیاسی)

به جهد من بنگر در گنه که نیست هنوز مرا ز فعل بد خویش میل بیزاری

به جای اشک ندامت روا بود که بود مدام بر رخم از دیده سیل خون جاری

ولی چه سود ز تأثیر بخت تیرۀ من خجل ز کردۀ خود هم نیم ز بی عاری

به دوش خویش چو باری ز نو نهم هر دم ز بار معصیتم کی بود سبکباری؟

مرا سفید چو کافور گشت موی و هنوز نمی رود ز دلم شوق خطّ زنگاری

قدم خمیده، سرم در سجود باشد باز به صد نیاز به پیش بتان فرخاری

زده است چنگ به دامانم ارچه خار اجل هنوز می کشم از عشق گلرخان خواری(1)

اگرچه پر شده پیمانۀ حیاتم، هست مدام بر لبم از باده جام سرشاری

دگر که گشته تنم نایی از کهن سالی دگر که گشته قدم چنگی از نگونساری

برای نالۀ نایم به ناله و فریاد برای زاری چنگم به گریه و زاری

نباشدم ز طریق دگر امید نجات مگر که سبط رسول خدا کند یاری

شود شفیع من آن گوهر محیط کرم که هست کار زبان(2) و کفَش گهرباری

امام جنّ و بشر، حاکم قضا و قدر که گشته است سمر در ستوده اطواری

امین ملت و دین، فخر آسمان و زمین عزیز مصر یقین، بانی نکوکاری

گل ریاض حیا، سرو بوستان وفا یگانۀ دو سرا، برگزیدۀ باری

شهید زهر جفا، برگزیدۀ زهرا که داد زهر هلاکش عدو ز غدّاری

شه ممالک دنیا و دین که دارد عار کمینه چاکر او از قبای زرتاری

فروغ دین حسن مجتبی که در عالم به حُسن و خلق عَلم گشته در کم آزاری

به شرق و غرب جهان صیت همّتش مشهور در آسمان و زمین حکم نافذش جاری

مَثل به فعل و عمل در ستوده افعالی سمر به فضل و هنر در حمیده آثاری

ز رنگ ظلم ضمیر منوّرش صافی ز لوث رجس وجود مطهّرش عاری

شمیم خلق خوشش به ز باد نوروزی عطای جود کَفش بیش از ابر آذاری

به هیچ دور نبیند قرین او دیگر هزار دور زند گر فلک به دوّاری

ص:141


1- (1) . مل1: خاری.
2- (2) . مل1: زمان. (تصحیح قیاسی)

چو او شفیع خلایق شود عجب نبود به جوش آید اگر بحر جود غفّاری

چگونه مدح و ثانی کسی توان گفتن که جبرئیل امینش کند پرستاری؟

ایا رفیع جنابی که قصر(1) قدر تو را به عرش یار بود از رفیع مقداری

محبّت تو نشان سعادت و اقبال عداوتت اثر گمرهی و غدّاری

رخ آورد به درت مشتری ز روی نیاز کند متاع سعادت مگر خریداری

شنید بوی تو هر کس ز باد گفت مگر گشاده اند سر طبله های عطّاری

اساس شرع نمی گشت اینچنین محکم اگر نه سعی تواش کرده بود معماری

مسلّم است چو ملک بقا تو را، چه عجب اگر به ملک فنا سر فرو نمی آری

تو وا کنی به سرانگشت مرحمت آسان به کار هر که فتد عقده ای ز دشواری

ز هول روز جزا خائفم، امانم ده که در پناه تو رو کرده ام به زنهاری

همیشه تا که شب و روز تیره و روشن شود بدید ز دور سپهر زنگاری

شب محبّ تو مانند روز روشن باد صباح خصم تو تاریک چون شب تاری

ز زرد و سرخ بود تا به دهر نام، بود رخ عدوی و محبّ تو زرد و گلناری

***

[در ستایش جعفرخان زند]

قصیده 20 [مل1]

فرّخ لقا شهی که ز فرخنده اختری کسب شرف ز کوکب او کرده مشتری

روشندلی که تیره بود با چنین فروغ در پیش رای انور او مهر خاوری

مرّیخ سطوتی که غلامان درگهش در رتبه هر یکی ز زحل جُسته برتری

تابنده افسری که کند خاک مقدمش بر فرق سروران جهان جمله سروری

پوشد گهی که پیرهن رزم را به بر نبود شعار خصم بجز پیرهن دری

دشمن کجا و جرأت میدان رزم او روبه به پیش شیر ژیان کی بود جری؟

در وادی خمول همه سر فرو برند گر نام او به حلقۀ نام آوران بری

ص:142


1- (1) . مل1: + و. (تصحیح قیاسی)

سلطان بحرحوصله جعفر که یافته رونق ز حکم محکم او دین جعفری

آن سایۀ خدای که خورشید دولتش تابنده است بر همه از ذرّه پروری

عاجز به عهدش از تک و دو گوسفند و گرگ آن یک ز فربهی شده آن یک ز لاغری

زیب عروس ملک یکی گشته صد کنون تا دست التفات ویش کرده سروری

بر آستان قصر رفیعش چو این زمان آن بهره نیست تا کندم بخت رهبری

ای باد صبحدم تو رسی گر بدان مقام بر درگهی که خاک درش هست عنبری

یک ره به گوش حلقه به گوشان او رسان این دُر که سُفته کِلک من از گفتۀ دری

کای ختم در وجود تو آیین سروری چون در وجود ختم رسالت پیمبری

آیین خسروی ز تو زیبد همین و بس با تو در این عمل نکند کس برابری

از سرکشان دهر ز بیم مهابتت حاشا که سر زند ز زبان تو خودسری

از بهر سرفرازیش اکنون همین بس است آن را که می کنی تو قبولش به چاکری

از چنبر کمند تو سر خصم چون کشد گیرم که بگذرد سرش از چرخ چنبری

منسوخ شد به یمُن تو از عهد عدل تو آیین جورکیشی و رسم ستمگری

گردد هم آشیان هما از ره شرف بر بام اگر تو ظلّ همایون بگستری

اقبال هم رکاب و ظفر هم عنان توست هر گه که پا به مرکب دولت درآوری

از یمن بخشش تو ندارد به روزگار کس جز خزانه دار شکایت ز پُرزری

در رستخیز ضرب که از جوش گیر و دار چشم فلک سیه شود از گرد لشکری

ز آوای نای و نالۀ طبل و نفیر کوس گوش زمانه را برسد علّت کری

رخساره های گشته ز دستت چو زعفران گردد ز زخم تیغ دگرباره احمری

سرها میان معرکه غلطان شود چو گو تنها میان لُجّۀ خون در شناوری

باشد به فکر خویش ز بس هرکه هست، نیست فرزند را ز مهر پدر چشم یاوری

در آن میانه چون تو کنی عزم رزم جزم کوتاه سازی از دو طرف جنگ و(1) داوری

بس خون به خاک معرکه از تیغ آبدار ریزی چو بادپای به جولان درآوری(2)

ص:143


1- (1) . مل1: - و. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: درآذری. (تصحیح قیاسی)

در بر طپد ز واهمه دل(1) پور زال را آن لحظه بیند از تو اگر آن دلاوری

کی از نهیب موج حوادث ز جا شود هر جا کند سفینۀ حلم تو لنگری؟

کس را مجال چون و چرا نیست پیش تو گر زانکه خشم گیری ور رحمت آوری

گردد ز بیم سطوت قهر تو در دم آب گر سوی کوه یک نظر از خشم بنگری

بر خار خشک گر ز ترحّم نظر کنی گلها به بار آورد آن دم همه طری(2)

تدبیر محکم تو و تزویر(3) خصم تو اعجاز موسوی بود و سحر سامری

گر با زبان به مدح و ثنای تو شد مرا برجاست فخر اگر کنم اکنون به شاعری

وصف تو کس چنانکه تویی چون کند خیال گر زانچه در مخیله گنجد تو برتری

اکنون زمام(4) خامه همه به بود که من پیچم سوی دعای تو از مدح گستری

تا دور سال و(5) مه بود از سیر ماه و مهر از دور سال و ماه مبادت مکدّری

تا هست نام خضر و سکندر به دهر باد عمر خضر تو را و شکوه سکندری

زان بیشتر که هست تمنّای خاطرت از عمر و جاه و دولت و اقبال بر خوری

تمّت القصاید غفرالله له و ستر عیوبه

ص:144


1- (1) . مل1: در بر طپیده زو همه دل؛ نسخه ش678 نوربخش: در بر طپد ز واهمه آن. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: تری.
3- (3) . مل1: تذویر. (تصحیح قیاسی)
4- (4) . مل1: زمان. (تصحیح قیاسی)
5- (5) . مل1: - و. (تصحیح قیاسی)

غزلیات

غزل 1 [مج، مل1، ل، مل2]

ای عاجز از گزارش حمدت(1) زبان ما وی قاصر از نگارش(2) نعتت بنان(3) ما

مونس به ما(4) خیال تو در کنج بی کسی دردت دوای درد(5) دل خسته جان(6)ما

حاجت به عرض نیست گرم(7) با تو حاجت است چون واقفی ز راز نهان و عیان(8) ما

دوزخ نصیب ماست اگر(9) با رضای تو هست آتش و(10) جحیم گل و(11) بوستان ما

ما را چه اختیار به هر جا که می رویم چون نیست جز به دست تو دایم عنان ما؟

روزی قدم به پرسش ما رنجه گر کنی صد طعنه بر سپهر زند آستان ما

ص:145


1- (1) . ل: ادای منابت؛ مل1، مل2: ادای ثنایت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: معانی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: بیان.
4- (4) . ل: مونس نما.
5- (5) . مل2: - درد.
6- (6) . مل1، ل، مل2: ناتوان.
7- (7) . مل1: ولی با تو حاجتیست؛ ل: - گرم.
8- (8) . مل2: عیان نهان.
9- (9) . ل: دوزخ رضای ماست اگر؛ مل2: دوزخ بهشت هست ولی.
10- (10) . مل1، ل، مل2: - و.
11- (11) . ل، مل2: - و.

غمخوار ما چو نیست به عالم جز او کسی(1) سائل دگر چه غم ز غم بی کران ما؟(2)

***

غزل 2 [مج، مل1، ل، ش، ج3]

ای از تو اساس حسن بر پا وی بر تو لباس(3) ناز زیبا

ای روی تو ماه(4) عالم افروز وی قدّ تو سرو گلشن آرا

ای همچو منت هزار کشته از کشتن چون منت چه پروا؟

در پای تو کاش میرم امروز تا فرد نمانم از تو فردا

رخساره مپوش ای پری روی زنهار ز عاشقان شیدا

بربود(5) نگاری از نگاهی از کف دل و دین و طاقت ما(6)

جا دارد اگر ز ذوق(7) میرم غمهای تو کرده در دلم جا

دردی است به دل مرا(8) که باشد عاجز ز علاج او مسیحا

از دیدن او نظر فروبند سائل تو کجا و این تمنّا؟!

***

غزل 3 [مج، مل1، ل]

مران ز کویت مرا به خواری به قول دشمن که من از آنجا(9) اگر شود(10) سر وگر رود جان نمی توانم برون نهم پا

ص:146


1- (1) . ل: آنکسی.
2- (2) . مل1: بغم بیکران ما؛ ل: بغم نیکران ما.
3- (3) . ش: بنای؛ ج3: اساس.
4- (4) . ش: مهر.
5- (5) . مل1: چه بود.
6- (6) . مج، ش، ج3: - بیت.
7- (7) . مل1، ل: شوق.
8- (8) . مل1، ل: مرا به دل.
9- (9) . مج: در اینجا.
10- (10) . مل1، ل: رود.

شرار آهم ز شوق رویت، نم سرشکم در آرزویت گذشته آن یک ز بام گردون،(1) رسیده این یک به قعر دریا

به راه عشقم چو مانده ای دل، ز دستِ دیده دو پای در گل ز پند ناصح کنون چه حاصل، ز طعن بدگو کنون(2) چه پروا؟

گمان نبردم که از نگاهی که بر من افتد ز کج کلاهی قرار و راحت شود به غارت، شکیب و طاقت رود به یغما

ستاده هر سو چو من هزاران در انتظارات به رهگذاران دو دست بر سر، دو پای در گل، دو چشم بر ره پی تماشا

طبیب ما را بگویش از من که در علاجم دگر نکوشد که درد عاشق نمی تواند کسی نماید گهی مداوا

ز خشم و جورت(3) مدام سائل به کنج محنت گرفته منزل ز لطف و مهرت رقیب دایم به صدر عزّت گزیده(4) مأوا

***

غزل 4 [مج، مل1، ل، ت]

سر کویش که هست از بیدلان هر سو هزار آنجا ندیدم بیدلی را همچو خود بی اعتبار آنجا

چه باشد قدر همچون من کسی جایی که می باشد نشیمن پادشاهان را به خاک رهگذار آنجا

کسی را نیست در آن کو چو تاب زیستن روزی(5) چه سازم من که باید بگذرانم روزگار آنجا؟

ص:147


1- (1) . ل: زبان گردان.
2- (2) . مل1، ل: مرا.
3- (3) . مل1: ز خشم جورت؛ ل: ز چشم جورت.
4- (4) . مل1، ل: گرفته.
5- (5) . مل1، ل، ت: کسی را هست در آن کو چه تاب زیستن روزی.

چگونه پا کشم اکنون ز خاک آن سر کو من که پایم شد فرو در گل ز چشم اشکبار آنجا

بدان در خودسر ای ناصح من از بهر(1) چه می رفتم نمی بردی گرم شوق درون(2) بی اختیار آنجا

فغان ای دل که می باشد قرار اکنون مرا جایی(3) که بیرون از دلم رفته است آرام و قرار(4) آنجا

ملاف ای مدّعی در عشق از بازوی(5) خود هرگز(6) که لایق نیست جز جسم ضعیف و جان زار آنجا

به هر نوعی که باشد چارۀ کار تو خواهم(7) کرد رقیبا گر شوی(8) روزی مرا یکدم دچار آنجا

به هر راهی تو(9) باشی منتظر او نگذرد(10) هرگز مبر زین بیشتر بیهوده سائل انتظار آنجا

***

غزل 5 [مج، مل1، ل، ت]

سر کویی که می بردم ز هر سختی پناه آنجا فغان کز بخت بد آخر مرا شد قتلگاه آنجا

به سوی من نگاهی کرد روزی بر سر راهی مرا دارد هنوز آن یک نگاه او نگاه آنجا

ص:148


1- (1) . مل1، ل: بدان من در سر ای ناصح از بهر.
2- (2) . مل1، ل: دران.
3- (3) . ت: جانی.
4- (4) . ل: آرام فرار.
5- (5) . ت: زیباروی.
6- (6) . مل1، ل: متاب ای مدّعی در عشق از ما روی خود هرگز.
7- (7) . ل، ت: خاهم.
8- (8) . ل: شدی.
9- (9) . ت: که.
10- (10) . مل1، ل، ت: بگذرد.

گذارت بر سر دلها بود چون بگذری زان کو قدم آهسته نه(1) ای راهرو بر خاک راه آنجا

سخن بشنو ز من، زان وادی(2) خونخوار بیرون شو که دانم کشته گردی آخر ای دل بیگناه آنجا

بدان(3) در گر روی شبها نهان با آه و زاری رو که لایق تر نمی باشد متاعی(4) ز اشک و آه آنجا

اگر پرسندم(5) از تقصیر طاعت در صف محشر چه غم چون باشدم شغل محبّت عذرخواه آنجا؟

در آن درگه مباش از خود خجل، دل بد مکن سائل که می باشد گدایان را شرف بر پادشاه آنجا

***

غزل 6 [مج، مل1، ل، مل2]

به کار من گرفتاری مبادا گرفتار(6) چنین کاری مبادا

دل هر جا به عالم ساده لوحی است اسیر دام طرّاری مبادا

چو من(7) رنجوری از تیمار(8) دوری نصیب هیچ بیماری مبادا

خرابات مغان گر هست معمور بگو از عالم آثاری مبادا

مرا گو باش در دل صد سر نیش تو را ای(9) گل به پا خاری مبادا

ز جور چرخ گر من ناتوانم تو را از دهر تیماری(10) مبادا

ص:149


1- (1) . ت: آهسته تر.
2- (2) . ت: دلقی.
3- (3) . مل1، ل: بآن.
4- (4) . مل1، ل: نباشد جز متاعی.
5- (5) . ت: پرسند.
6- (6) . مل1، ل: گرفتاری.
7- (7) . مل1، ل، مل2: چنین.
8- (8) . مل1، ل: بیمار؛ مل2: بیمار و دردی.
9- (9) . مل1، ل: برای.
10- (10) . مل1، ل، مل2: بیماری.

به زاری(1) جان اگر بسپرد سائل(2) تو را بر خاطر آزاری مبادا

***

غزل 7 [مج، مل1، ل]

به چشم هر که ندیده است روی زیبا را تواند آنکه کند ادّعا شکیبا را

کجا طبیب کند چارۀ دل ما را مریض عشق تو عاجز کند مسیحا را

بگو ز ما چه رسی هر دم ای فغان به فلک که یک دمی بگذارد(3) به حال خود ما را

ضرورت است که با جور خار درسازد کسی که جای به دل داد شوق خرما را(4)

به سوی سرو دگر باغبان نمی نگرد(5) به باغ جلوه دهی گر تو قدّ رعنا را

کنیم گریه و زاری چو بر فراق رخت خجل ز دیدۀ پر خون کنیم دریا را

تو از کجا و تمنّای وصل او ز کجا برون کن از دل خود سائل این تمنّا را

***

غزل 8 [مج، مل1، ل]

چه خوش باشد که آموزی نگارا طریق مهر و آیین وفا را

جفا تا چند آخر ای جفاجوی نه آخر آخری باشد جفا را؟

مکن با ما خدا را جور ازین بیش به یاد آر ای ستم گستر خدا را

طبیبا در علاج ما(6) چه کوشی مکن ضایع به درد ما دوا را

مرا خود با صبا زان آشنایی است که می آرد پیام آشنا را

به خون غلطان چو بینی بسملی را به یاد آور دل مجروح ما را

ص:150


1- (1) . مل2: خواری.
2- (2) . مل1: گرچه جان بسپرد سایل؛ ل: بستر بسائل.
3- (3) . مل1، ل: نگذارد.
4- (4) . ل: کسی که جان بدل داد جز ما را.
5- (5) . ل: نمی گردد.
6- (6) . مل1، ل: من.

ز جاه شاه سائل کم نگردد اگر از لطف بنوازد گدا را

***

غزل 9 [مج، مل1، ل، ت]

هرگز نرسد دست به دامان تو ما را فریاد ز دست تو ستم پیشه نگارا

هر چند جفا رسم بتان است؛ ولیکن زین طایفه کس چون تو نورزید(1) جفا را

جویم به دعا وصل تو دایم ز خدا من اما چه کنم چون اثری نیست دعا را!

خواهی نکنم جامه گر از دست تو پاره(2) در بزم رقیبان مگشا بند قبا را

ز آزردن این فرقه میندیش که نبود(3) پیمان شکنی قاعده ارباب وفا را

رنجور تو از درد تو گر جان بسپارد حاشا که بیارد به زبان نام دوا(4) را

گر زانکه پریشان دل عشّاق نخواهی بهر چه پریشان کنی آن زلف دو تا را(5)

نسبت به مه روی تو خورشید توان کرد با مهر توان نسبت اگر داد سها را

از خانقه ای شیخ مرو سوی خرابات کآنجا ندهد راه کسی اهل ریا را

زاهد منگر جانب رندان به حقارت آزرده مکن خاطر مردان خدا را

نومید مباش این همه سائل ز وصالش کز خوان(6) شهان بهره(7) بود گاه گدا را

***

غزل 10 [مج]

در راه عشقت از پا افکند چرخ ما را دستی ز مهر و برگیر از خاکم ای نگارا

از ما چو دل ربودی عارض نهان نمودی جز تو کسی ز یاران این کار کرده یارا؟

ص:151


1- (1) . مل1، ت: نورزیده.
2- (2) . مل1: پاره گر از دست تو جامه؛ ل: باره.
3- (3) . مل1، ل: که ما را.
4- (4) . مل1، ل: دعا.
5- (5) . مل1، ل: بهر چه فراموش کنی زلف دوتا را؛ ت: - بیت.
6- (6) . ل: خون.
7- (7) . ت: بهر.

چندی اگرچه کردم پنهان ز خلق دردم آخر ز رنگ زردم گردید آشکارا

ز آغاز دور گردون ای شوخ تا به اکنون از حد نبرده بیرون همچون تو کس جفا را

کس جز تو ای ستمگر هرگز نرانده از در بیگانه وار از در یاران آشنا را

جز آنکه خون شدش دل دیگر چه داشت حاصل دل هرکه داد سائل دلدار بی وفا را

***

غزل 11 [مج، مل1، ل]

دریاب ز راه لطف ما را(1) یاران(2) به هجر مبتلا را

زین رشک که می رسد به کویت بالله که دشمنم صبا را

گاهی ز ره غلط وفا کن هرچند که مایلی جفا را

دیدم(3) به رخت بکش که اکنون بگرفته ام از تو خونبها را

دل بایدش از حیات کندن دلبستۀ یار بی وفا را

راضی به خطا نیم ولیکن تغییر چسان کنم قضا را؟

در راه تو جان اگرچه دادیم نشناخته ای هنوز ما را

خورشید کجا و طلعت دوست با مه چه مشابهت سها را؟

شمشاد کجا و قامت یار با سرو چه نسبتی گیا(4) را؟

سائل تو کجا و وصل جانان با شاه چه الفتی(5) گدا را؟

***

غزل 12 [مج، مل1، ل، مل2]

به جان دردی ز جانان است ما را که استغنا ز درمان(6) است ما را

ص:152


1- (1) . ل: یارا.
2- (2) . ل: یارا.
3- (3) . ل: دردم.
4- (4) . مل1، ل: گدا.
5- (5) . ل: التفی.
6- (6) . مل1: یاران، ل: خوبان.

به دل هر دم فزون صد زخم کاری از آن برگشته مژگان است ما را

سیه بختی پریشان روزگاری از آن زلف پریشان است ما را

سرم شوریدۀ سودای عشق است(1) کجا پروای سامان است ما را

تماشاگاه ما تا آن سر کوست فراغت از گلستان است ما را

بود دور از(2) تو مشکل زندگانی ولی جان دادن آسان است ما را

تو در دامان غیر و پارۀ دل ازین حسرت به دامان است ما را

بهای بوسه گر خواهد ز من جان چه منّت ها که بر جان است ما را!

کسی کان(3) لعل خندان دیده داند که دیده از چه گریان است ما را

مگو سائل که برگیر از بتان دل مگر این دل به فرمان است ما را؟

***

غزل 13 [مج]

نکردی هیچ گاهی یاد ما را نه هرگز از پیامی شاد ما را

چو نامم بشنوی آشفته گردی نهی کی گوش بر فریاد ما را

بود چون هر طرف صد دادخواهت نخواهی داد هرگز داد ما را

[... ... ... ... ... ... ... ](4) افکند از قفس دور نهد منّت که کرد آزاد ما را

نباشد در نظر گر آن رخ و زلف چه حاصل از گل و شمشاد ما را

ز کف دادم به یک دیدن دل و دین نظر بر وی دمی کافتاد ما را

سپاه غصه زور آورد ساقی به یک جامی بکن امداد ما را

هجوم آرد اگر زین سان به سویم دهد آخر غمش بر باد ما را

بجز پیر مغان کس نیست سائل که در عالم دهد ارشاد ما را

ص:153


1- (1) . مل1، ل، مل2: سودای عشقت.
2- (2) . ل: - از.
3- (3) . مل2: کو.
4- (4) . مج: [سفید].

***

غزل 14 [مج، مل1، ل]

طبیب بی مروّت گو خدا را که درمانی کند این درد ما را

نمی دانم پیامت با که گویم که محرم من نمی دانم صبا را

نسیما گر گذر آری به کویش(1) ز من گو آن نگار بی وفا را

که گر(2) با ما وفا یارا نداری مکن زین بیش هم باری جفا را

یکی صد گشت مهر ما ز خطّش(3) ببین خاصیت مهرگیا(4) را

بلایی بدتر از هجران نباشد به عالم عاشقان مبتلا را

ندیدم آشنایی جز تو کز خویش چنین بیگانه راند(5) آشنا را

نگاه چشم مستش خوش بلایی است ز ما یارب مگردان(6) این بلا را

چه باشد گر ز خوان خود نوایی(7) ببخشی سائل زار گدا را؟(8)

***

غزل 15 [مج، مل1، ل، مل2، ت، ج3]

گه جلوه شوخی از کف دل و دین ربود(9) ما را ولی آن زمان که از خود خبری نبود ما را

چو شد اختیارم از کف دگر این زمان(10) چه حاصل ز نصیحت تو ناصح، ندهد چو سود ما را

ص:154


1- (1) . مل1، ل: به سویش.
2- (2) . مل1، ل: اگر.
3- (3) . مل1، ل: ز خطّت.
4- (4) . مل1: مهر و کیا.
5- (5) . مل1، ل: سازد.
6- (6) . مج: بگردان.
7- (7) . مل1، ل: گر ز خوان دل نوالی.
8- (8) . مل1، ل: سائلان بینوا را.
9- (9) . مج، مل1، ل، ت: ربوده.
10- (10) . ل: - زمان.

چو ز دیده(1) گشت پنهان رخ همچو آفتابش ز دو دیده گشت جاری به دو رخ دو رود ما را

به بلا و درد هجران من ناتوان چه سازم بکُشد غم جدایی مگر اینکه زود ما را

پر و بال چون نباشد که توان پرید ازینم(2) چو گشاد بند گیرم که ز پا گشود ما را(3)

تو ز ما چو رخ نهفتی و شدی ز دیده غایب چه بگویم آه از این غم که چه رخ نمود ما را

ز گمان و فکر باطل چو نگشت یار سائل پس از این چه سود حاصل که بیازمود(4) ما را(5)

***

غزل 16 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

نه خروش چنگ سازد نه صدای عود ما را که بجز نوای ماتم نبود سرود ما را

چو عیان ز چهرۀ ما شده آفتاب رویش(6) ز چه رو دگر ملایک نبرد(7) سجود ما را

ص:155


1- (1) . ل: دید.
2- (2) . ت: از آنم.
3- (3) . مل1، مل2: - بیت.
4- (4) . ت: نیازمود.
5- (5) . مل1، ل: پس ازین چه گشت که غمی فزود ما را؛ مل2، ج3: پس از این چه گشت حاصل ز نبود بود ما را.
6- (6) . ل: چه عنان ز چهره باشد مه آفتاب روشن؛ مل1، مل2، ت: روشن.
7- (7) . مل1، ل: نبود.

چو به خویش بینمت(1) من اثری ز(2) خود نبینم نسزد که با وجود تو بود وجود ما را

به نهانی آتش دل بگداخت تن چنانم که عیان نه روشنایی(3) بود و(4) نه دود ما را

چه شراب بود یارب که عطا نمود ساقی که غم دو عالم از دل همگی زدود ما را

بجز آستانۀ او که پناه ماست سائل نبود به جای دیگر هوس سجود ما را

***

غزل 17 [مج]

شنیدی ناله های زار ما را نکردی چارۀ آزار ما را

خدا را از تغافل دست بردار که خون کردی دل افگار ما را

شده در عشق کارم مشکل از هجر خدا آسان کند دشوار ما را

دلم را بیش از این تاب جفا نیست خدا رحمی دهد دلدار ما را

صبا در گلشن کویش گذر کن بگو آن سرو گل رخسار ما را

که بی او سرو قد و آن گل روی نباشد رونقی گلزار ما را

نخواهد کرد منعم زاهد از عشق اگر بیند جمال یار ما را

نداری گر بهای باده سائل گرو کن خرقه و دستار ما را

***

غزل 18 [مج]

ندانستم چه باعث گشت یارا که افکندی چنین از چشم ما را

ص:156


1- (1) . ت: همّت.
2- (2) . مل2: به.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ت: بروشنایی.
4- (4) . مل1، ت: نبود.

خدا را رخ ز من پنهان مگردان که بینم در رخ خوبت خدا را

ز پا افتاده در راهم چو بینی عنان از ره مپیچان شهسوارا

به قتل چون منی بهر چه رنجه نمایی ساعد سیمین نگارا

به کف گفتم که گیرم دامنت لیک کنم گم چون تو بینم دست و پا را

نه پروایش ز دین باشد نه از کفر به دام زلف خوبان مبتلا را

تو را کی ره به کوی اوست سائل که آنجا نیست ره باد صبا را

***

غزل 19 [مج، مل1، ل]

امان ز زاری دل(1) نیست یک زمان ما را فغان که می کشد این زاری و فغان(2) ما را

به هستیم تو اگر باز بازنشناسی(3) ز بس گداخت غمت مغز استخوان ما را(4)

به جانی ار بخرم از تو(5) بوسه ای نبود(6) در این معامله ای جان من زیان ما را

نگردم از تو اگر صد رهم کشی ز جفا مکن زیاده ازین بیش امتحان ما را

به(7) عشقت از غم دنیا و آخرت رستم دگر بگو که چه پروا از این و آن ما را

من از کجا و جدایی ز خاک درگه تو فکند دور ز تو دور آسمان ما را

جدا ز روی تو شد سائل و نمرد هنوز به سخت جانی او بُد کی(8) این گمان ما را؟

ص:157


1- (1) . ل: ز رای ز دل.
2- (2) . مل1: زاری فغان؛ ل: زاری نهان.
3- (3) . مل1: بهیلتم تو اگر باز یار نشناسی. تصحیح مصراع ممکن نشد.
4- (4) . مج: - بیت.
5- (5) . مل1، ل: ار بفروشی تو.
6- (6) . مل1: چه شود.
7- (7) . مل1، ل: ز
8- (8) . مل1، ل: کی بد.

***

غزل 20 [مج، مل1، ل]

چرا قرینۀ اغیار می کنی ما را سگ توایم، چرا خوار می کنی ما را؟

گهم ز ناز کُشی گه ز خشم(1) و گه ز ستم پی چه این همه آزار می کنی ما را؟

چنین که بار جفا می نهی به دل دانم ز بار عشق سبکبار می کنی ما را

بجای جان منی لیکن از جفا آخر(2) ز جان خویش تو بیزار می کنی ما را

چو آخرت سر رم دادن است از دامم چرا نخست گرفتار می کنی ما را؟

خبر ز رفتن خود می دهی به ما لیکن ز مرگ خویش خبردار می کنی ما را

چو سائل از در خود خوار و بی نصیب آخر برون برای چه ای یار می کنی ما را؟

***

غزل 21 [مج، مل1، ل]

طلبکاری اگر ای دل بقا را مده از دست دامان فنا را

اگر خواهی خدا از خود گذر کن ز خود نگذشته کی یابی خدا را!

مبرّا ای دل از کبر و ریا شو که تا بینی جمال کبریا را

خوشا عشقی که در دم وارهاند ز مایی و منی(3) بالمرّه ما را

دلی خواهم چنان مشتاق(4) دردت که بگریزد اگر بیند دوا را

سری خواهم چنان سرمست شوقت(5) که پا از سر ندانم،(6) سر ز پا را

نباشد دور سائل گر ز رحمت نوازد خسروی گاهی گدا را

ص:158


1- (1) . ل: چشم.
2- (2) . مل1: از جفا رستم؛ ل: از وفا ترسم.
3- (3) . مل1، ل: زمانی مستی.
4- (4) . مل1: لبریز.
5- (5) . ل: شوقی.
6- (6) . مل1، ل: نداند.

***

غزل 22 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

ملامت کی کند از عشق مهرویان دگر ما را گشاید هر که بر رخسار ایشان چشم بینا را

چه حاصل جز دل شوریده گشت و دست ببریده ز عشق روی یوسف طعنه زد هر کس زلیخا را(1)

نصیحت گوی نادان از(2) ملامت لب فرو بندد اگر از چشم مجنون بنگرد رخسار لیلا را

نبیند جانب سرو و صنوبر باغبان دیگر اگر در باغ بیند در خرام آن سرو رعنا را

علاج درد بیمار(3) محبّت کی توان کردن گرفتم بر سر بالین او آری(4) مسیحا را

شود صد بار افزون حسرت مرغ گرفتاری که در کنج قفس باید کند نظّاره صحرا را

گروه بوالهوس را رخصت نظّاره کمتر ده ز چشم بد بپوشان ای پری رخسار زیبا را

به پیش هر کس و ناکس خدا را بعد ازین(5) منشین مکن زین بیش با خود همنشین هر بی سرو پا را

ص:159


1- (1) . در نسخه مل2 دو بیت آغازین غزل افتاده است.
2- (2) . مل2: را.
3- (3) . مل2: بیماری.
4- (4) . مل2: بالینم آوردی.
5- (5) . ل: ازان.

چه می جویی ز سرو و گل بیا(1) ای دل(2) تماشا کن بتان لاله رنگ(3) و گلرخان سروبالا را

بسی شبها به روز و روزها بی او به سر بردم به امّیدی که یک روزی به خاطر آورد(4) ما را

نیاید(5) دامن وصلش به دست(6) چون تویی هرگز بیا سائل برون کن از دل خود این تمنّا را

***

غزل 23 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

برفکنی ز روی خود ای مه اگر نقاب را نور رخت نهان کند(7) پرتو آفتاب را

دیده کسی که یک نظر نرگس نیم خواب تو(8) دیده نبیندش دگر روی قرار و خواب را

لشکر غمزه بیش ازین سر سوی ملک دل مده زیر و زبر دگر مکن(9) مملکت خراب را

بر سر من تو را گذر گر چه فتاد از غلط یافتی از ره خطا عاقبت این صواب(10) را

چارۀ اضطراب دل خواستم از وصال تو لیک فزود بر دلم وصل تو اضطراب را

کاش عنان بادپا بازکشی به ره دمی تا رسمت من از قفا، بوسه زنم رکاب را

لطف اگر نمی کنی ترک جفا برای چه؟ بر سر مهر اگر نه ای کم منما عتاب را

بزم رقیب را مشو شمع و مسوز هر شبی ز آتش رشک دم به دم سائل دل کباب را

ص:160


1- (1) . مل2، ت: ز سیر سرو گل.
2- (2) . مل1: ز سیر سرو ایدل گل؛ ل: ز هر سرو ای گل دل.
3- (3) . مل2: سرو قد.
4- (4) . مل1، ل، ت: آوری.
5- (5) . مل2: نیارد؛ ت: نیابد.
6- (6) . مل2: - به دست.
7- (7) . ل: - کند.
8- (8) . ل: همچو آب را؛ مل1، مل2: نیم خواب را.
9- (9) . مل1، مل2، ت: مکن دگر.
10- (10) . ت: ثواب.

***

غزل 24 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

ای ماه اگر برافکنی از رخ نقاب را خجلت دهی ز روی چو ماه(1) آفتاب را

زان پرده سوز آتش چون آب ساغری ساقی بده که تا درم این نُه حجاب را

باشد مگر(2) به منزل مقصود پی برم تا چند آب جویم و یابم سراب را

زان چشم نیم خواب به من تا نظر فتاد چشمم دگر به خواب ندیده است خواب را

با جان(3) ناشکیب جدا از تو چون کنم تسکین دهم گر این دل پر اضطراب را

خواهد چه باز غمزه ات از ملک دل دگر؟ صد بار بیش تاخته(4) است این خراب را

شد گر چه پیر، از در میخانه در نرفت سائل ز سر نمی نهد عهد شباب را

***

غزل 25 [مج]

رفتی و بردی ز چشمم خواب را وز تن و جانم توان و تاب را

باشدم شب زیر پهلو خار و خس بی تو گر بستر کنم سنجاب را

یافت هرکس، بر رخش در بسته شد از در میخانه فتح باب را

کی به قول دشمن خود جز تو کس از نظر می افکند احباب را

آب چشمم جمله عالم برده بود گر نمی بستم ره این سیلاب را

پیر ما را بین کرم، کز جام می دستگیری کرده شیخ و شاب را

تا نریزی در طلب دُرهای اشک کی بیابی آن دُر نایاب را

گه به پهلو گه به پا گاهی به سر رو به او می پو، مجو آداب را

بی تو خون دل بود در مشربش گر خورد سائل شراب ناب را

ص:161


1- (1) . مل2، ت: مه.
2- (2) . مل2: اگر.
3- (3) . ل: پایان.
4- (4) . ل، ت: باخته.

***

غزل 26 [مج]

مپوش ای بت ز من رخسار خود را که بینم در تو روی یار خود را

ز کفر زلفش از ایمان گذشتم چو دیدم زلف او زنّار خود را

چو همدم جز خیالش نبودم دوست از آن دارم شبان تار خود را

به پایش جان سپردم کردم آسان به عالم حسرت دشوار خود را

نخواهم در قیامت حور و جنّت نماید گر مرا دیدار خود را

به قصر سلطنت دیوانه ام من دهم گر گوشۀ دیوار خود را

اگر خواهی رسی خوشدل به منزل سبک تر کن ز هر کس بار خود را

سر و سامان مجو ای دل چو رندان بیفکن خرقه و دستار خود را

اگر خواهی که قدرت کم نگردد به چشم کم نگر مقدار خود را

مشو مغرور خود هرچند بینی ز یوسف گرم تر بازار خود را

به فکر کار دنیا چند باشی به حق بگذار سائل کار خود را

***

غزل 27 [مج]

بینم اگر به راهی من سرو ناز خود را در گوش او رسانم عرض نیاز خود را

از فتنه های دوران گیرم کناره گیرم لیکن چه چاره سازم من فتنه ساز خود را

بر کار خویش خندم آغاز جان سپاری اکنون چو یادم آید من احتراز خود را

از حال ما کسی را تا آگهی نباشد کردم نهان ز هرکس من سوز و ساز خود را

پامال اگر نخواهی در خاک راه دلها در پیش پا میفکن زلف دراز خود را

رسوای خلق گشتم ای دل من از که بینم با هیچ کس نگفتم غیر از تو راز خود را

ص:162

کی ترک عشقبازی سائل کنم که دانم(1) بهتر ز کار دیگر عشق مجاز خود را

***

غزل 28 [مج، مل1، ل، مل2]

طاقت جور بیش ازین نیست من فگار را ای فلک اختیار کن کاری ازین دو کار را

رحم و مروّتی فکن یا به دل آن نگار را صبری و طاقتی بده یا من بی قرار را

دیده بود که روشنم از رخ او(2) شود شبی بخت به خواب اگر کند دیدۀ روزگار را

زیر و زبر کند دمی سیل سرشک عالمی رخصت گریه گر دهم دیدۀ اشکبار را

مرغ شکسته بال و پر کش بود آشیان قفس پیش وی از خزان کجا فرق بود بهار را؟

از من و از دل منش آگهی از چه رو بود هر که نداده دل ز(3) کف یار ستم شعار را

دور ز کوی مهوشان(4) سائل زار داد(5) جان برد به خاک عاقبت حسرت آن دیار را

***

غزل 29 [مج]

بر میان بستی به قصد قتل من شمشیر را من نمی دانم که یادت داد این تأخیر را!

بر نیامد هیچ کاری چون ز آه و زاریم چند از دل برکشم این آه بی تأثیر را

هیچ سودی نیست با تقدیر در تدبیر تو ای مدبّر گر توانی چاره کن تقدیر را

آن که او می کرد احیا مرده(6) را کاری نبود گر توانی گو جوان گردان دوباره پیر را

در سر زنجیر زلفش ماند پای دل به بند اینچنین دیوانه می خواهد چنین زنجیر را

کی ز زخم تیر مژگانش پذیرد التیام تا برون از دل نیاری ناوک آن تیر را

ای که در آبادی دل سعی بیجا می کنی نیست این ویرانه هرگز مستعد تعمیر را

ص:163


1- (1) . مج: دایم. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: تو.
3- (3) . مج: به.
4- (4) . مل2: مهوشت.
5- (5) . مل1، مل2: داده.
6- (6) . مج: زنده مرده.

شرح حال خود بیان سازم تو را خاطر نشان من که عاجز بوده ام همواره این تقریر را

می گشاید دل مرا ای سائل از باد بهار باد صبح ار می گشاید غنچۀ تصویر را

***

غزل 30 [مج، مل1، ل]

تا چند به یک چشم ببینی همه کس را بشناس ز ارباب وفا اهل هوس را

آیی چو در آخر نفسم بر سر بالین دانم ز(1) همه عمر به آن نیم نفس را

چون منع کنم مرغ دل خود ز لب تو از شهد چسان باز توان داشت مگس را؟

از بهر خدا تا که زنم بوسه رکابت یک لحظه عنان باز کش ای شوخ فرس را

دلها به فغانند ز بس(2) در پی محمل کس نشنود از زاری دل بانگ جرس را

هر مرغ که بال و پر پرواز ندارد بیجاست که از دست دهد کنج قفس را

تاب تو کجا سائل و درد غم هجران در خرمن آتش چه بقا پشتۀ خس را؟

***

غزل 31 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

نبوسم(3) پا اگر صدبار هر دم پاسبانش را گذارد کی دمی یکبار بوسم آستانش را؟

چه شب ها بی رُخش بردم به سر در کنج تنهایی که بیش از روز محشر طول بودی هر زمانش را

تغافل می نماید آن قدر(4) در وعده با عاشق که چون آید نمی بیند به جا نام و نشانش را

ص:164


1- (1) . مل1: به.
2- (2) . مل1، ل: پس.
3- (3) . مل1، مل2، ت: ببوسم.
4- (4) . مل1، ل: این قدر.

بنال ای دل که از بسیاری آه و فغان آخر نمودم مهربان با خود دل نامهربانش را

نگیرد تا به جایش زاغ منزل ای خوشا مرغی(1) که از گلشن چو شد، زد برق آتش آشیانش را

کند گر در فساد(2) کار خود کوشش عجب نبود نفهمیده است عاشق هیچگه سود و زیانش را

بیا بردار دست ای سائل از سودای ابرویش که نتوانی کشیدن هرگز از سختی کمانش را

***

غزل 32 [مج]

گر بگویم حال زار خویش را دل به درد آرم نگار خویش را

روزهای تیره را گر سر برم چون کنم شبهای تار خویش را

دل بدان زلف سیه بستم ولی تیره کردم روزگار خویش را

کس برش بی قدرتر نبود ز من آزمودم اعتبار خویش را

نیست دیگر آرزویی در دلم گر ببینم روی یار خویش را

جز به کوی او نمی بینم دگر هیچ جایی من قرار خویش را

رفت دل از سینه و بر جا گذاشت درد و داغی یادگار خویش را

دست و پایی کو که تا گیرم عنان توسن چابک سوار خویش را

در غریبی مهربان سائل ندید با غریبان مهر یار خویش را

ص:165


1- (1) . ل: ای خوش آن مرغی.
2- (2) . ل: فسانه.

***

غزل 33 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

ساقی بیا در جام کن آن آب آتش فام را تا شویم از رخسار(1) دل گَرد غم ایام را

گر اهل مجلس را ز می ساقی غم از دل می بری(2) از جمله من غمگین ترم، اوّل به من ده جام را

از ساکنان میکده کی سر زند کین کسی؟ صاف است دل با عالمی رندان دُردآشام را(3)

در راه عشق پر خطر خواهی گذاری(4) پا اگر باید نهاد از خود به در آنجا نخستین گام را

آرد چه یارب بر سرم با من نشیند گر شبی شوخی که برد از(5) یک نگه از خاطرم آرام را(6)

آن مه کز استغنا گهی پروای شاهان نیستش مشکل برد کس پیش او نام من گمنام را

او را که از روز ازل شد مستی و رندی عمل مشکل نگوید این زمان گر ترک ننگ و نام را

صبح قیام ای دل مگر آید شب هجران به سر ورنه جز این صبح دگر از پی کجا این شام را

سائل به وصل او بود کی چون تویی را(7) دسترس تا چند آخر می پزی(8) این آرزوی خام را؟

ص:166


1- (1) . ل: رخساره.
2- (2) . مل1: ساقی دل از کف میبری؛ ل: ساقی ز غم از دل مبر.
3- (3) . این بیت در اکثر تذکره ها نقل شده است.
4- (4) . ل: گزاری.
5- (5) . مل2: یارب کسی کز.
6- (6) . نسخه ت ادامۀ غزل را ندارد.
7- (7) . ل: - را.
8- (8) . ل: می بری.

***

غزل 34 [مج، مل1، ل]

روزی که کرد با تو فلک آشنا مرا روزی نکرد از تو بغیر از جفا مرا

در راه عشق سر به در آورده از دلم خاری که رفته است سراسر به پا مرا

طالع نگر دلا که بتان بهانه جو(1) کشتند عاقبت به گناه وفا مرا

صیاد من که مرغ دلم پای بند اوست بندی دگر برای چه بندد(2) به پا مرا؟

از هم جدا کند فلک ار(3) بند بند من بهتر از آنکه از تو نماید جدا مرا

باشد مرا به روز و شب این آرزو که باز روزی کند وصال تو روزی خدا مرا

ز اوّل چو گشت عشق رخت سرنوشت من آخر بگو چه چاره بود با قضا مرا؟

سائل علاج درد دلم گو مکن(4) طبیب چون درد درد اوست نسازد دوا مرا(5)

***

غزل 35 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

نیست در عشقت خبر از دین و از دنیا مرا با وجودت کی بود اندیشۀ اینها مرا

از چه اندیشم ز طوفان بلا زین پس دگر این زمان چون ز(6) آتش دل دیده شد دریا مرا

نیست سیر باغ و گلگشت بهارم آرزو هر کجا باشی تو باشد روی دل آنجا مرا

شد به صحرا چون ز شهر آن دلبر خرگه نشین(7) بعد ازین مشکل کند در شهر کس پیدا مرا

هر شبی کان شمع باشد شمع بزم افروز غیر آتش غیرت بسوزد جمله سر تا پا مرا

وعدۀ وصلم به فردا داد سائل باز لیک هجر او مشکل گذارد زنده(8) تا فردا مرا

ص:167


1- (1) . ل: بیان بهانه جو.
2- (2) . مل1، ل: بندد دگر برای چه بندی.
3- (3) . ل: ملک از.
4- (4) . ل: نکن.
5- (5) . مل1، ل: چون درد درد اوست به است از دوا (ل:آرزو) مرا.
6- (6) . مل1، ت: - ز.
7- (7) . مل2: خلوت نشین.
8- (8) . ل: گدازنده.

***

غزل 36 [مج، مل1، ل]

گرچه بیدادش ز جا برکند بنیاد مرا هیچکس نشنید از دستش گهی(1) داد مرا

بس که دور از وی به سر بردم به کنج بی کسی امتداد هجر برد از خاطرش یاد مرا

گر به دامش در گرفتاری به زاری جان دهم از هلاک من چه پروا سرو آزاد مرا؟

دیگر ای دل این قدر بیهوده نالم تا به کی چون نخواهد کرد هرگز گوش فریاد مرا

کاش رسم صبر در کنج قفس آموزدم آن که آیین جفا آموخت صیاد مرا

رام با کس کی شود آن شوخ؟ ای دل شاد باش که الفتی با آدمی نبود پری زاد مرا

نیست با شکّرلبان طبع مرا آمیزشی آرزوی ذوق شیرین(2) است فرهاد مرا

گر نهد آن مه قدم سائل گهی در کلبه ام رشک گلشن ساخت خواهد محنت آباد مرا

***

غزل 37 [مج، مل1، ل]

تنها نه سوی روی(3) تو دل می کشد مرا هر موی تو به سوی تو دل می کشد مرا

گر می روم به گشت گل و لاله دور نیست کانجا شمیم بوی تو دل می کشد مرا

ص:168


1- (1) . مل1، ل: در دستش دمی.
2- (2) . مل1، ل: شیرینی.
3- (3) . مل1، ل: موی.

جانا همیشه در دل من گرچه جای توست(1) دایم به جستجوی تو دل می کشد مرا

گشته است بهر او وطن آنجا غریب نیست آری اگر به کوی تو دل می کشد مرا

سائل چو نیست ذکر تو جز وصف روی دوست دایم به گفتگوی تو دل می کشد مرا

***

غزل 38 [مج، مل1، ل، مل2]

خلوت دل چون برای یار(2) می باید مرا این سرا زان خالی از اغیار می باید مرا

یار زیباروی ما پنهان ندارد روی خویش لیک چشمی قابل دیدار می باید مرا

نیست با تسبیح و با سجّاده ام کار این زمان کافر عشقم من و زنّار می باید مرا

تا به هر طورش دهم هر دم ز نو دین و دلی صد هزاران دین و دل در کار می باید مرا

کی گشاید غنچۀ دل از تماشای گلم جلوۀ آن سرو گل رخسار می باید مرا

یک نگاه آشنا از نرگس بیمار او بهر درمان دل بیمار می باید مرا

تا کشم بار جفا و جور او سائل به دوش صبر افزون، طاقت بسیار می باید مرا

***

غزل 39 [مج، مل1، ل، ش]

یا بکش خنجر کین زود و بکش زار مرا یا ازین خوب تر ای یار(3) نگه دار مرا

غمزه را یا تو مده رخصت آزردن دل یا بکن چارۀ درد دل افگار(4) مرا

باشد از کیش وفا دور خدا را که کشی(5) ای گل از گفتۀ اغیار چنین خوار(6) مرا

روز وصل است بیا ای اجل از بهر خدا به(7) شب هجر مینداز دگر کار مرا

ص:169


1- (1) . ل: نیست.
2- (2) . ل: پای.
3- (3) . ش: شوخ.
4- (4) . ل: انکار.
5- (5) . مج، مل1، ل: کنی.
6- (6) . مل1، ل: خار.
7- (7) . ش: در.

می زنم دم اگر از عشق گواهم اینک(1) اشک سرخ و رخ زرد و تن بیمار مرا

می کند روز وداع از نگه آخر کار بی نصیب از رخ او دیدۀ خونبار مرا

هرکه بیند رخ زیبای بت من سائل لاجرم می گذرد از سر انکار مرا

***

غزل 40 [مج]

کیست تا گوید ز من یار دل آزار مرا کز جفا تا چند خون سازی دل زار مرا

آیدم آهسته از دل نالۀ زاری به گوش باز گویی یک نفس باقی است بیمار مرا

آن متاعم من که نبود گر به هیچم کس خرد جز پشیمانی ز بیع من خریدار مرا

روز مرگ و یار بر بالین و من زار، ای اجل با شب هجرش نیندازی دگر کار مرا

ای که در افشای سرّ عشق منعم می کنی گر توانی چاره ای کن چشم خونبار مرا

روشنش گردد که نبود تیره روزی همچو من هر که بیند در جهان روزی شب تار مرا

خار پای من چه حاجت، خار دل آور برون این سخن گوید کسی ای کاش غمخوار مرا

خون شود دل در برش یارب ز جور دلبری هرکه تعلیم جفا آموخت دلدار مرا

هست مشعِر شعر من بر بی شعوری های من سر به سر سائل نگر دیوان اشعار مرا

***

غزل 41 [مج، مل1، ل]

کند به وعدۀ وصلش امیدوار مرا برای آنکه کشد درد انتظار(2) مرا

کجا ز شرم توانم نظر کنم سویش ز بعد عمری اگر هم شود دچار(3) مرا؟

کنار من ز گل اشک رشک گلشن شد کناره کرد چو آن نوگل از کنار مرا

تمام مدّت عمرم چو شام هجر گذشت نبود روز وصالی به روزگار مرا

ص:170


1- (1) . ش: این است.
2- (2) . ل: انتظام.
3- (3) . مل1، ل: دوچار.

پی چه پا کشم از راه عاشقی ناصح گرفتم اینکه به دست است اختیار مرا

ز گشت باغ و بهارم چه منفعت سائل چو نیست در نظر آن یار گلعذار مرا

***

غزل 42 [مج، مل1، ل، مل2]

ای خاک رهگذار تو کُحل بصر مرا افتاده ام به راه تو، بگذر به سر مرا

من چون تو را ز حال خود ای مه خبر کنم از حال خود چو هیچ نباشد خبر مرا؟

پیداست آتشی که نهان کرده جای دل(1) از سوز نالۀ شب و آه سحر مرا

گر نفکنی(2) به سوی من از مرحمت(3) نظر می افکنی برای چه جرم از نظر مرا؟

غرقم به بحر عشق تو از پای تا به سر نبود ز موج حادثه دیگر خطر(4) مرا

دل آمد از تطاول دوری مرا به جان از بس که کرد هجر تو خون در جگر مرا

رسوا جز آنکه کرد مرا پیش چشم خلق سائل چه بود حاصل ازین چشم تر مرا؟

***

غزل 43 [مج، مل1، ل، ش]

افکند بخت بد ز درت(5) دربدر مرا ورنه نبود هیچ خیال سفر مرا

تا دیده وا کنم به(6) رُخش آخر ای اجل(7) مهلت ده از(8) برای خدا یک نظر مرا

روز وداع از نگه آخرین او پیوسته بی نصیب کند چشم تر مرا

تا بگذرد سواره به بالین من مگر(9) یک دم بیفکنید بدان(10) رهگذر مرا

ص:171


1- (1) . ل: بحال؛ مل1، مل2: جا بدل.
2- (2) . مج: بفکنی.
3- (3) . ل: زحمت.
4- (4) . مل1، ل، مل2: خبر.
5- (5) . ش: بنمود بخت بد ز وطن.
6- (6) . ش: ز.
7- (7) . ش: طبیب.
8- (8) . ش: مهلت بده.
9- (9) . ش: بگو.
10- (10) . مل1، ل: بان.

نبود نصیحت تو مرا هیچ سودمند ناصح مده برای خدا درد سر مرا

افکند عشق تازه جوانی ز نو دگر(1) پیرانه سر هوای جوانی به سر مرا

در پیش زخم(2) ناوک دلدوز غمزه اش سائل بغیر سینه نباشد سپر مرا

***

غزل 44 [مج، مل1، ل، مل2]

داده سنگ ستم از بام تو پرواز مرا کو فریب تو که تا صید کند باز مرا؟(3)

چون کشی تیغ پی کشتن ارباب وفا پیشتر از همه خواهم کنی آواز(4) مرا

از تو یاران همه ناکام جدا می باشند یا همین(5) کرده جدا طالع ناساز مرا؟

خون به دل چند کنی هر نفس از راه دگر گه ز کین، گه ز تغافل، گهی از ناز مرا؟

چون رها می کنی از دام خودم در انجام دست و پا بهر چه می بندی از آغاز مرا؟

می کشد چشم تو از سحر و فسون دم به دمم می کند لعل لبت زنده به اعجاز مرا

خواستم راز دلم فاش نگردد سائل کرد رسوا چه کنم دیدۀ غمّاز مرا

***

غزل 45 [مج، مل1، ل]

جز پای بوس دوست نباشد هوس مرا یارب به این مراد بده دسترس مرا

تا دیده وا کنم به رُخش آخر ای اجل مهلت بده برای(6) خدا یک نفس مرا

دور از رخ تو بس که در افغان و ناله ام در سینه بسته اند تو گویی جرس مرا

دیگر نماند ذوق رهایی به خاطرم صیاد گو رها نکند از قفس مرا

ص:172


1- (1) . مل1، ل: از نو فکند عشق تو ای نازنین پسر؛ ش: فکنده.
2- (2) . مل1، ل: نیش؛ ش: تیر.
3- (3) . این بیت در اکثر تذکره ها نقل شده است.
4- (4) . ل: بکشی زود.
5- (5) . مل1، ل: همی.
6- (6) . ل: مهلت ده از برای.

پیش که از جفات(1) کنم شکوه باز گوی چون نیست جز تو در دو جهان هیچ کس مرا

فریاد من ز دست تو باشد ولی چه سود چون نیست کس بغیر تو فریادرس مرا

سائل برای باختن دین و دل از او از گوشه های چشم نگاهیست(2) بس مرا

***

غزل 46 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

تا نسازد چشم جادویش ز خود غافل(3) مرا کی تواند از نگاهی برد از کف دل مرا

جز سر کویش که باشد روز و شب منزل مرا حاش لله گر بیاساید به جایی دل مرا

مشکلی ناگشته(4) از صد مشکلم آسان که باز آورد در پیش عشق از نو یکی مشکل مرا

جز که می سازد دل صیاد را بی رحم تر(5) حاصلی نبود ازین فریاد بی حاصل مرا

کاش از زخم دگر کار مرا سازد تمام آن که کرد از خنجر مژگان چنین(6) بسمل مرا

آن قدر مهلت بود در زیر تیغم کاشکی تا بیفتد چشم یک ره بر رخ(7) قاتل مرا

با چنین خوبان لیلی وش که در این کشورند هست مجنون هر که خواند(8) بعد ازین عاقل مرا

ص:173


1- (1) . مل1: فغانت؛ ل: جفاست.
2- (2) . ل: نگاهست.
3- (3) . ل: عاقل
4- (4) . مل1، ل، مل2: مشکل ما گشته.
5- (5) . مل1: بر جسم تیر؛ ل: پرخشم تر.
6- (6) . ل: - چنین.
7- (7) . مل2، ج3: تا بیفتد یک نظر دیگر بر رخ.
8- (8) . ل: - خواند.

کاش یک ره هم کند مایل دل او را به مهر آن که سوی او چنین کرده است دل مایل مرا

غیرت انگیز است از بس طبع آتشناک عشق(1) رشک می آید در آن کو سائل از سائل مرا

***

غزل 47 [مج، مل1، ل]

کسی چگونه رساند به او پیام مرا که پیش او نتوانند برد نام مرا

نصیب من نشود هیچ غیر ناکامی حواله گر به لب او کنند کام مرا(2)

چنان ز دست غمش تیره روزگارم من که کس ز هم(3) نکند فرق صبح و شام مرا

چو چید ساقی دوران بساط می در دم فلک ز خون جگر پر نمود جام مرا

اسیر سنگدل(4) کافری چو خویشش کرد فلک کشید از او آخر انتقام مرا

به سرو خویش دگر باغبان چرا نگرد اگر نظاره کند سرو خوش خرام مرا؟

کنون که یار سگ خویش خواندم سائل دگر چگونه ندارد کس(5) احترام مرا؟

***

غزل 48 [مج، مل1، ل]

دل گرفتار است در آن زلف خم در خم مرا دست و پا بهر چه می بندی دگر محکم مرا

منّت تیغت از آن دارم که از یک زخم ساخت آنچنان کارم که نبود منّت(6) مرهم مرا

روز و شب در کنج تنهایی جدا از یار خود نیست غیر از ناله و زاری کسی همدم مرا

راز خود می خواستم کز هر کسی دارم نهان کرد رسوا، چون کنم این دیدۀ پر نم مرا

تا غمت جا کرده در دل نیست ای آرام دل در دل از اندوه و از شادی عالم غم مرا

ص:174


1- (1) . ل: - مصراع.
2- (2) . مل1، ل: حواله گر بنمایند او به کام مرا.
3- (3) . مل1، ل: بهم.
4- (4) . مل1، ل: سنگدلی.
5- (5) . ل: سگ.
6- (6) . ل: + از.

جان به این شادی که من در راه جانان می دهم بنگرد گر مادرم گیرد کجا ماتم مرا؟

از پی روزی زنم(1) تا چند سائل دست و پا اختیاری نیست چون یک جو به بیش و کم مرا

***

غزل 49 [مج، مل1، ل]

باشد اگر به هر سر مو صد زبان مرا وز هر زبان به حمد تو صد داستان مرا

وانگه تمام عمر به این شیوه(2) بگذرد آرد برون ز عهدۀ شکرت چسان مرا؟

طی زمان حمد و ثنای(3) تو چون کنم شکری چو(4) واجب است ز تو هر زمان مرا؟

از شادمانی و غم ایام فارغم(5) زان رو که هست دل به غمت شادمان مرا

یارب به هستی تو که ایمن ز نیستی(6) است کز قید و بند هستی خود وارهان مرا

سودای عشق تو به سرم تا فتاده(7) است باشد نه فکر سود و نه بیم زیان مرا

یک دم ز جستجوی(8) تو فارغ نبوده ام با(9) آنکه کس نداد ز کویت(10) نشان مرا

آورده ام به درگه تو رو به صد امید محروم و ناامید ازین(11) در مران مرا

حدّ من از کجا که چنین یا چنان(12) کنم باشد به هر چه مصلحتت کن چنان مرا

یارب به فضل خویش که دایم ز مرحمت داری ز شرّ نفس لعین در امان مرا(13)

سائل به رتبه گر گذرم از ملک بجاست خوانند خلق اگر سگ این(14) آستان مرا

ص:175


1- (1) . مل1، ل: ز غم.
2- (2) . مل1، ل: بدین گونه.
3- (3) . مل1: و حمد ثنای؛ ل: و حد ثنای.
4- (4) . مل1: که.
5- (5) . مل1، ل: نبود ز شادی و غم و مهر زیان سود.
6- (6) . ل: به هستی.
7- (7) . مل1، ل: به سرم اوفتاده.
8- (8) . مل1، ل: به جستجوی.
9- (9) . مج: یا.
10- (10) . مل1، ل: به کویت.
11- (11) . ل: از آن.
12- (12) . مل1، ل: چنان یا چنین.
13- (13) . مج: - بیت.
14- (14) . ل: آن

***

غزل 50 [مج]

صبا بگوی ز من ماه مهربان مرا که داغ آتش هجر تو سوخت جان مرا

بیا که خالی از آن سرو قدّ و آن گل روی طراوتی نبود باغ و بوستان مرا

گذشت روز و شبم در فراق تیره و تار نبود مهر و مهی هرگز آسمان مرا

کمان حسن ببازد تو را کسی که فکند نشان تیر تو او ساخت استخوان مرا

حدیث محنت مجنون فسانه می داند نموده هرکه دمی گوش داستان مرا

دلش به حال من ار سنگ کر بود سوزد کسی بغیر تو گر بشنود فغان مرا

وگر شکایت تو از زبان من سر زد بیا به تیغ ستم قطع کن زبان مرا

من آن نیم که ز بیداد رو بگردانم بسی به تجربه کردند امتحان مرا

خبر ز حال منش کی بود کسی سائل که دل به دست نداده است دلستان مرا

***

غزل 51 [مج، مل1، ل]

راندی به حرف دشمن(1) ازین آستان مرا ای دوست از تو بود کجا این گمان مرا؟

من آن نیم که ترک تو گویم ز بیم جان کردی هزار بار فزون امتحان مرا

با آنکه از جفای تو بر ما(2) چها گذشت نگذشت(3) شکوۀ تو گهی(4) بر زبان مرا

گر در بهای بوسه ز من جان کنی طلب باشد در این معامله منّت به جان مرا

تا سر نهم(5) به پای تو و آنگاه جان دهم کاش این قدر دهد اجل آخر امان مرا

می خواهم اینکه از تو کنم منعِ خویش من دل می رود ز دست ولیکن عنان مرا

گر سر نهم به پای سگ آستان او سائل ز فخر سر گذرد ز آسمان(6) مرا

ص:176


1- (1) . مل1، ل: غیر.
2- (2) . مل1، ل: من
3- (3) . ل: نگذشته.
4- (4) . ل: کسی.
5- (5) . ل: دهم.
6- (6) . ل: گذر آسمان.

***

غزل 52 [مج]

به پهلوی سگ او غیر دید جای مرا برید از سر کویش ز رشک پای مرا

طبیب را چه اگر از علاج عاجز ماند(1) کسی چه چاره کند درد بی دوای مرا

فغان که هیچ گهش در جهان رهایی نیست ز دام عشق دل زار مبتلای مرا

اگر ز کشتن من نیست از کست پروا مبین به بی کسی من ببین خدای مرا

بگو که دید رخ من به گاه جان دادن اگر کسی طلبد از تو خونبهای مرا

شکست چون پر و بال مرا به سنگ ستم کنون چه سود گرفتم گشود پای مرا؟

نمانده است اگر وجه می تو را سائل برو به باده فروشان بده دوای مرا

***

غزل 53 [مج]

بود کی بجز عشق کاری مرا بود گر به کار اختیاری مرا

عنان دل امروز از کف ربود ز یک لعب چابک سواری مرا

به تیرم زد از دور امّا نبست به فتراک خود شهسواری مرا

نباشد بجز در سر کوی تو به هر جا که باشم قراری مرا

جدا از تو روزی که ای مه گذشت فزون بود از روزگاری مرا

پس از من نکو دار دل را که نیست جز این در جهان یادگاری مرا

خوش آن روز و فرخنده آن روزگار که پیش تو بود اعتباری مرا

کنم یاد دایم ز آغاز شب که دل بود خوش ز انتظاری مرا

فغان سائل از دل که هر دم کند ز نو باز عاشق تباری مرا

ص:177


1- (1) . مج: شد ماند.

***

غزل 54 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

به رهت کسی که خواهد ز وفا سپرد جان را به هلاک او چه بندی دگر از جفا میان را؟

ز هجوم ناتوانی شب دوریت به حالم دل سنگ خاره سوزد چو ز دل کشم فغان را

بکشی هزار بارم(1) ز جفا اگر به روزی به شکایت تو حاشا کنم آشنا زبان را

چه خبر ز طرف باغ و ز فضای راغ دارد به قفس فتاده مرغی که ندیده آشیان را؟

به هزار سعی گیرم سر راه او گرفتم به چه دست و پا توانم که بگیرم آن عنان را؟

گه مردنم به بالین دمی از وفا نشستی به خدا نداشتم من ز تو هرگز این گمان را

نفسی دگر خدا را ز ترحّم ای نگارین بنشین که تا سپارم به تو جان ناتوان را

به تمام جور سائل اگر آورد تحمّل چو تو را به غیر بیند ندهد چگونه جان را؟

***

غزل 55 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

ای برده رخت رونق بتخانۀ چین را وی سوده بتان پیش تو بر خاک جبین را

سروی نبود چون تو گلستان(2) ارم را حوری نبود همچو تو فردوس برین را

حاشا که بیابم(3) چو تویی را به زمانه گیرم که بگردم(4) همۀ روی زمین را

دادم به رهت آنچه مرا بُد همه از(5) کف تنها نه همین صرف تو کردم دل و دین را

هر گه گذری از(6) رهی ای شوخ سواره مالم(7) به نشان سُم اسب تو(8) جبین را

خواهی نشود کام دلم تلخ، بر غیر مگشا(9) به شکرخنده لبان نمکین را

ص:178


1- (1) . مل2: مرا ز یارم.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: همچو تو بستان.
3- (3) . مج: نپابم.
4- (4) . مل2، ج3: بگردیم.
5- (5) . مج: در.
6- (6) . مل1: بر.
7- (7) . ل: نالم؛ مل2: ناله.
8- (8) . مالم به سم اسب تو ای ماه.
9- (9) . مل2: بگشا.

با آبله پایان ره کوی خرابات دعوی نرسد زاهد سجّاده نشین را

جان سائل اگر پیش تو آورد مکن عیب مسکین چه کند هیچ ندارد بجز این را

***

غزل 56 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

اگر نه قتل من خسته مدّعاست تو را به مدّعی دگر این مصلحت چراست تو را؟

چه احتیاج به تیغت برای کشتن من به نیم غمزه چو این آرزو رواست تو را؟

به زیر تیغ به قاتل دمی نظر کردی(1) دلا دگر طلب خون بها خطاست تو را

بجاست ای دل اگر دست و دل ز جان شویی چرا که یار ستم خوی(2) و(3) بی وفاست تو را

بود ز هوش و دل و دین و صبر(4) بیگانه چو من کسی که در این کشور آشناست تو را

ز دست خوی تو کس نیست کاندر افغان نیست ز بس که با همه کس جنگ و ماجراست تو را

اگر چه در دل تو نیست جای هیچ کسی دل کسی نبود کاندر آن نه جاست تو را

گرت چه(5) شیوه بود کینه، مهر هم دانی که دل به این دو صفت هر دو آشناست تورا

ص:179


1- (1) . مل2: کردن.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ت: ستم جوی.
3- (3) . ت: - و.
4- (4) . ل: بود ز هوش دل دین صبر.
5- (5) . مج: چو.

وفا و مهر تو لیکن تمام قسمت غیر جفا و جور سراسر نصیب ماست تو را

چه می شود به غلط گر وفا کنی گاهی شعار اگر چه ستم، پیشه گر جفاست تو را

به خاک مقدمش ای چشم دیده روشن کن که گرد رهگذر دوست توتیاست تو را

نگفتمت که مده دل به کس که کشته شوی؟ سخن نمی شنوی سائل! این سزاست تو را

***

غزل 57 [مج، مل1، ل، مل2]

چه لذّت است ندانم خم کمند تو را که نیست میل رهایی اسیر بند تو را

ز شیوۀ دگران گر نگاه دارم دل چگونه دل ندهم طور دلپسند تو را؟

کشم به دیدۀ خود هرکجا که یابم من(1) به جای سرمه غبار سُم سمند تو را

چه داند اینکه(2) مرا این همه فغان(3) از چیست ندیده(4) هر که سهی قامت بلند تو را

علاج خود ز که جویم چو نیست درمانی بغیر شربت وصل تو دردمند تو را

به گریه های منش هر که خنده می آید بگو نظاره کند لعل نوشخند تو را

به این بلا ز چه می گشت مبتلا سائل نخست ناصح اگر می شنید پند تو را؟

***

غزل 58 [مج]

هرگز آزادی هوس نبود گرفتار تو را هیچ وقتی میل صحّت(5) نیست بیمار تو را

ص:180


1- (1) . مل1، ل، مل2: کشم به دیده به صد شوق هرکجا یابم.
2- (2) . مل2: آنکه.
3- (3) . مل1، ل: این فغان بلند.
4- (4) . ل: ندید.
5- (5) . مج: صحبت. (تصحیح قیاسی)

دل نه گاهی شاد و نی خاطر شود گاهی غمین از غم و شادی این عالم دل افگار تو را

برهمن بر یاد ابروی تو ای زیبا صنم سجده آرد هر کجا بیند پرستار تو را

در بهای یوسف ار می داد هر کس سیم و زر هست نقد جان به کف یکسر خریدار تو را

جانب بازار یوسف گرم کی زینسان شدی گر زلیخا دید اوّل روز بازار تو را

سیریش از دیدن دیدار تو باشد محال دیده باشد یک نظر هر کس که دیدار تو را

هر قدر گردیده ام گر دیده ام من کافرم در همه گلشن گلی هرگز چو رخسار تو را

گر تو با این قدّ و این قامت خرامی در چمن سرو ناز از پا فتد بیند چو رفتار تو را

دل تو را دانند پر خون است از دست کسی هر کجا بینند سائل چشم خونبار تو را

***

غزل 59 [مج]

چشم بینا و دل آگاه را هر که دارد کی کند گم راه را

هر که خود را در میان هرگز ندید دید در هر جا که دید الله را

هر نفس در دل مده جا بوالهوس پاک ساز از خس مقام شاه را

نیست در روز و شب من ماه و مهر یا فروغی نیست مهر و ماه را!

ما نمی خواهیم، زاهد! از تو باد منصب دنیا و مال و جاه را

دانۀ خالت لب چاه ذقن مرغ دل دید و ندید آن چاه را

از دمی سوزد سحرگه عالمی گر کشد از سینه سائل آه را

***

غزل 60 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

یارب ندانم(1) از کجا آرم بهای باده را گر برندارد میفروش این خرقه و سجّاده را

ص:181


1- (1) . ت: توانم.

هر کس که عاشق شد دگر باکی ندارد از خطر باشد چه پروا از بلا بر مرگ دل بنهاده را!

صد دل به یک افسون به در از ره بری ای عشوه گر جز او(1) ندیدم من دگر طرّار ازینسان ساده را

از حالم ای سرو سهی دانم نیابی(2) آگهی باشد ز بی برگی خبر کی برگ عیش آماده را

از پند بیجا هیچگه نبود بجز بادش به کف هر کس نصیحت می کند مرد دل از کف داده را

چون بینم افتد در دلم یاد دیار و منزلم در باغ هر گه آشیان مرغ به دام افتاده را

دانسته بودش ز ابتدا سائل چنین گر بی وفا در دام او کی مبتلا کردی دل آزاده را

***

غزل 61 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

چند خورم حسرت رفته و آینده را درد و غم این و آن کُشت دل زنده را

زان می اندیشه سوز گر دهیم(3) ساغری جمع کنم ساقیا هوش پراکنده را

گر بنمایی به روز آن(4)رخ عالم فروز چهره نتابد(5) دگر مهر فروزنده را

سرو قدان را فتد لرزه به تن همچو بید(6) گر به خرام آوری سرو خرامنده را

تا که ببندند لب، نوش لبان از(7) سخن رخصت یک حرف ده لعل شکرخنده(8) را

ص:182


1- (1) . ل، مل2، ت: تو.
2- (2) . مل2: نداری؛ ت: نباشی.
3- (3) . ل: دهم.
4- (4) . ل: این.
5- (5) . مل1: نساید؛ ل، مل2، ت: نشاید.
6- (6) . مل1: همچو نی.
7- (7) . ل: در.
8- (8) . مج، ل: شکرخند.

ز آتش دل سوختم(1) دست رسد کاشکی کآرم از این سینه در آتش سوزنده را

سائل از این زندگی مرگ بسی بهتر است عمر اگر اینچنین می گذرد بنده را

***

غزل 62 [مج]

ساقی به دور لاله بگردان پیاله را خجلت ده از پیالۀ خود جام لاله را

برخیز و می تو در قدح ما بریز نیز چون ریزد ابر در قدح لاله ژاله را

در سال نو چو هست می کهنه کارساز از شیشه کن به جام شراب دوساله را

تا هر که بشنود فتدش آتشی به جان مطرب ز سوز دل بکش از سینه ناله را

گل خار آیدش به نظر هر که بنگرد در گشت باغ آن گل سنبل کلاله را

بنگر به دور ماه رخش کو غبار خط هر کس به دور ماه ندیده است هاله را

دل از کفم به در کند آن دم که می کند محو نظارۀ من حیران واله را

ساقی چو می به بزم به گردش در آوری اوّل بده به سائل غمگین پیاله را

***

غزل 63 [مج]

ای ز نامت زیب و فر هر نامه را وی ز ذکرت ترزبان هر خامه را

کرده از یاد تو در وجد و سماع گرم صوفی هر سحر هنگامه را

بو که دریابد مشامم بوی غیب قوّتی یارب ببخش این شامه را

جهد کن زاهد که از خاصان شوی نی که بفریبی به افسون عامه را

گردنت خم گشت زین بار گران اندکی کوچک کن این عمّامه را

درگذر از هر چه نبود کام دوست کام کم جو این دل خودکامه را

در برت این خرقۀ سالوس چیست؟ رو چو سائل ده به جام این جامه را

ص:183


1- (1) . مج، مل1: سوختیم.

***

غزل 64 [مج، مل1، ل، مل2]

نشد کز صحبت من دل نگیرد هیچ یاری را ندارد آسمان چون من به خاطر دل فگاری را

ز بس کافسرده باشد طبعم از خاطر پریشانی به صد پژمردگی بردم به سر هر نوبهاری را

خوش آن سالک که در راه طلب از پای ننشیند به قدر اینکه هم از پا برآرد نیش خاری را

به امّیدی که یک روزی شود وصل توام روزی به سر بردم به محنت در فراقت روزگاری را

به مرگ چون منی همچون تویی را دل کجا سوزد غریبی گر ز غم میرد چه پروا شهریاری را؟

به این بی دست و پایی ها به من(1) بنگر که می خواهم عنان بادپا گیرم به ره چابک سواری را

بر آن در آزمودم بارها من خویش را سائل ندیدم همچو خود در کوی او بی اعتباری را

***

غزل 65 [مج]

راندی ز درت زار چو من دربدری را کم دیده کسی همچو تو بیدادگری را

تا چند ندانم ز جفا و ستم ای شوخ هر لحظه کنی خون دل خونین جگری را

با کنج قفس گو چه کند گر نکند خوی مرغی که به خود ره نبرد بال و پری را

گر هیچ خبر نیست پی هیچ عجب نیست از حال دل ما ز خدا بی خبری را

حاشا که چو من دیده کسی در چمن دهر بی سایه و بی برگ و ثمر کس شجری را

ص:184


1- (1) . مل1، ل، مل2: مرا.

قاصد خبر آورد ز بیماری اغیار امّید کزین خوبتر آرد خبری را

غیر از شب هجرم که ندارد سحر از پی کی کس به جهان دیده شب بی سحری را

یارب که سزاوار چنین بی بصری نیست گر بر تو گزیند ز نکویان دگری را

سائل! چه توقّع که دهد آن شه خوبان در محفل خود جا چو تو بی پا و سری را؟

***

غزل 66 [مج، مل1، ل]

خدا را(1) در دل افکن رحم بی پروا جوانی را که پرسد گاهگاهی حال پیر ناتوانی را

دلم در سینه فرسود از جدایی کاشکی افتد گذر بر سوی مصر از ملک کنعان کاروانی را

نه پا را قوّت رفتن نه کف را تاب گیرایی چسان گیرم عنان توسن چابک عنانی را(2)

ز مهر و ماه در سال و مهم این آرزو باشد که سازد مهربان با من مه نامهربانی را

مبال ای گل به حُسن خویش زین بیش اندرین گلشن که دارد هر بهاری در جهان از پی خزانی را(3)

بجانم(4) گر ز دست جور آن بدخو عجب نبود تحمّل چند باشد بر جفا آزرده جانی را؟

جز این در در جهان نبود بجایی راهبر سائل مران از درگه خود همچو او بی خان و مانی را(5)

ص:185


1- (1) . مل1، ل: خدایا.
2- (2) . مل1: چنان گیرم عنان سوسن چابکسواری را.
3- (3) . مل1، ل: از عقب پیک خزانی را.
4- (4) . مل1، ل: بجورم.
5- (5) . ل: بیت مقطع در مل1 و ل: ز بس دارم فغان و زاری از دوری او سایل به تنگ آورده ام از ناله شبها آسمانی را

***

غزل 67 [مج، مل1، ل، ج3]

مران از گلشن کویت چو من بی آشیانی را که تنگ از عندلیبی جا نگردد گلستانی را

نخیزد چون قد رعنایت ای گل سروی از باغی(1) کدامین بوستان دارد چنین سرو روانی را؟

تو را گر آگهی از حال من نبود عجب نبود خبر از خسته جانی کی بود آسوده جانی را؟

ز غم می میرم و درد دلم ناگفته می ماند که بر بالین نمی بینم ز یاران(2) همزبانی را

ز من مگذر بدینسان بی خبر، یک ره به یاد آور ز حال در رهت افتاده از پا ناتوانی را

سزاوار جفا باشد چو من هرکس که بگزیند میان مهربانان دلبر(3) نامهربانی را

عجب نبود ز نو(4) سائل اگر دیگر جوان گردد که می ورزد در این پیرانه سر عشق جوانی را

***

غزل 68 [مج]

کسی کی قدر داند راحت روز جوانی را به سختی بگذراند تا به پیری زندگانی را

توانگر را خبر از رنج درویشی کجا باشد توانایان چه می دانند درد ناتوانی را

برد لذّت کسی از کامیابی در جهان آری که یابد بعد ناکامی و سختی کامرانی را

اگر در محنت ایام پیری باخبر بودی گزیدی کی به عالم خضر عجز جاودانی را

فکنده پیر با قدّ دوتا سر پیش بهر آن مگر گم کرده یابد باز از نو عمر فانی را

جوانا در جوانی داد عیش و خرّمی بستان که در پیری نخواهی یافت دیگر شادمانی را

نداند درد پیری هر قدر پوید کسی سائل مگر آن کس که می داند زبان بی زبانی را

ص:186


1- (1) . ج3: ای سرو در گلشن.
2- (2) . مل1، ل: زبان را.
3- (3) . ل: دلربا.
4- (4) . تمام نسخ: ز تو. ز نو تصحیح قیاسی است. ترکیب «از نو» به معنی «دوباره» در شعر سائل چند بار به کار رفته و در اینجا نیز همین است.

***

غزل 69 [مج، مل1، ل، ج3]

بیرون چه کنی از سر کویت چو منی را؟ جا تنگ ز یک مرغ نگردد چمنی را

مگذر سوی زلفش که بود مجمع دلها بر هم مزن ای باد صبا انجمنی را

ای مدّعی آخر ز در یار چه خواهی در بزم فرشته چه محل اهرمنی را؟!

تا رفتی ازین بادیه از گریه دو چشمم تر ناشده نگذاشته رَبع و دمنی را

جز خطّ بناگوش تو ای شوخ که دیده سنبل که در آغوش بگیرد سمنی را؟

گردد چو به بتخانه بت من به در آید از سجدۀ بت ناصیه(1) هر برهمنی را

شد جان به کف دست به بازار تو سائل بیچاره ندارد بجز از این ثمنی(2) را

***

غزل 70 [مج]

به محفل داده جا تردامنی را دگر جا نیست آنجا چون منی را

چو روی و کوی آن نوگل به عالم نمی بینی گلی و گلشنی را

روا نبود که جا در مهد بلقیس بود همچون رقیب اهریمنی را

چو بینم چاک سازم جامه از رشک قبای تنگ گل پیراهنی را

زند از یک نگاهی راه صد دل چو چشم او نبینم رهزنی را

چه غم دارد ز کس(3) آن کس که دارد چو کوی می فروشان مأمنی را

اگر آفاق گردد سر به سر برق کجا پروا بود بی خرمنی را

مکن باور که سیل اشکم آباد گذارد هیچ بوم و برزنی را

چو سائل هر که سیم و زر ندارد نگیرد شب به بر سیمین تنی را

ص:187


1- (1) . مل1، ل، ج3: ماضیه.
2- (2) . مل1، ل، ج3: سمنی.
3- (3) . مج: + غم

***

غزل 71 [مج، مل1، ل، مل2، ت، ج3]

یا مده روی نکو یارب بت بدخوی(1) را یا چنین بدخو مگردان یار نیکوروی را

ای که گفتی بر فریب کس نخواهم داد دل یک نظر نظّاره کن آن نرگس جادوی(2) را

غیر خال او که در کنج لبش بگرفته جا بر لب کوثر کسی کی دیده جا هندوی را؟(3)

باشدش آگاهی از حال دل مجروح من خورده هر کس تیر ترکان(4) کمان ابروی را

بر رخت از دیده جوی خون نمی گشتی روان گر نمی دیدی دلا آن نرگس جادوی را(5)

ریزد از هر تار مویش صد دل آشفته بیش گر صبا سازد پریشان آن خم گیسوی را

نی ز من برتافت راحت رو چو دیدم روی او روی آسایش نبیند هرکه دید آن روی را

افتد از هر موی او بندی مرا در پای دل هر کجا بینم روان آن ماه مشکین موی را

غیر را چون پا برید از کوی او سائل بجاست گر دهم در دیده جا پای سگ آن کوی را(6)

***

غزل 72 [مج، مل1، ل، مل2]

ز حد بیرون مبر ای بی مروّت بی وفایی(7) را نگه دار اندکی زین بیشتر پاس آشنایی را

گمان می رفت اگر می سوخت بر حال من بیدل(8) دلت گر دیده بودی چون دلم داغ جدایی را(9)

ص:188


1- (1) . مل1: خوشخوی.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ت، ج3: قامت دلجوی.
3- (3) . نسخه ت از اینجا به بعد را ندارد.
4- (4) . مل1، مل2، ج3: مژگان.
5- (5) . مج: - بیت.
6- (6) . دو بیت آخر در مل2 نیست.
7- (7) . مل1: آشنایی.
8- (8) . مل1، ل، مل2: مهجور.
9- (9) . در مل2 از اینجا به بعد به اندازه حداقل یک برگ افتادگی دارد.

نکرد آن غنج و افسون زلیخا کار بر یوسف کسی کو باخت ز اوّل(1) دل چه داند دلربایی را

من آن روزی که عاشق می شدم ترک ورع گفتم که دانستم نسازد عشقبازی پارسایی را

به کار خود مخوان ای زاهد خودبین مرا دیگر که من دانم ز هر کاری بتر(2) زهد ریایی را

میم در جام و شاهد در بر و اسباب عشرت جمع تماشا کن ببین ای مدّعی لطف خدایی را

چرا ترک گدایی سر کویت کند سائل که بهتر داند از هر پادشاهی این گدایی را

***

غزل 73 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

برم بنشین و از رخ پرده(3) از بهر خدا بگشا گشاید تا دل تنگم دمی، بند قبا بگشا

نهی تا کی ز نو هر دم(4) به پای مرغ دل بندی پر و بالش شکستی این زمان بندش ز پا بگشا

به یک جا جمع دلهای پریشان گر نمی خواهی بر(5) باد صبا یک لحظه آن(6) زلف دو تا بگشا

به من کاندر وفایت می سپارم جان، به بالینم دمی بنشین و بر حالم نظر ای بی وفا بگشا

ص:189


1- (1) . مل1: کسی چون یافت ز اول؛ ل: کسی چون تاخت زول.
2- (2) . مل1، ل: که دانم بهتر از فسق نهان.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ت: برقع.
4- (4) . مل1، ل: زهی تا کی کنم هر دم؛ مل2: زهی تا کی نهی هر دم.
5- (5) . ل، مل2: برو.
6- (6) . ل: بر.

به گاه(1) جان سپاری گوی سبقت از شهیدانت چو بربایم زبان را یک زمان در مرحبا بگشا(2)

مرنج از وی به تیغت گر زند آن بی وفا ای دل به قتلت یار چون بندد کمر، دست دعا بگشا

صفای می ببین و چهرۀ ساقی و دل از کف مده، آنگه زبان در طعن من ای پارسا بگشا

میفکن چین پی آزار کس در ابروی خوبان گره یک ساعتی ای آسمان از کار ما بگشا

اگر بست آسمان در بر رخ یاران تو از یاری در میخانه ای پیر مغان بر روی ما بگشا

غریب و خسته آورده است رو بر درگهت سائل خدا را یک دری از مرحمت بر این گدا(3) بگشا

***

غزل 74 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

که گفت ای دل تو را بر عارض خوبان نظر بگشا چو بگشادی کنون سیلاب خون از چشم تر بگشا

رود از دست ترسم عهد گل ای باغبان باری(4) اگر خواهی گشودن بر رخم در، زودتر بگشا

خمار غم ز پا افکند ساقی اهل مجلس را روم گرد سرت! مینای می را زودتر بگشا

ص:190


1- (1) . ل: نگاه.
2- (2) . مل2: - بیت.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ت: بر روی ما.
4- (4) . مل1: آری؛ مل2: روزی.

به پیش چشم بلبل در چمن تا خوار(1)گردد گل نقاب ای تازه گل از روی چون(2) گلبرگ تر بگشا

تو را ای مرغ جان شد محفل قدس آشیان(3) یک ره به سوی آشیان خویش ز اینجا(4) بال و پر بگشا

مران از علم عرفان بی نصیبم عاقبت زین در(5) خدا را بر رخم از عالم تحقیق در بگشا(6)

چو خواهی خون بها سائل که خود بستانی از قاتل به رویش در دم بسمل به صد حسرت نظر بگشا

***

غزل 75 [مج]

دیده ام با هر که من ورزیده ام مهر و وفا جای آن مهر و وفا همواره زو جور و جفا

حیرتی دارم ز کار خود که یارب از چه روی شد ز من بیگانه با هر کس که گشتم آشنا!

غیر دشنام از لبش نشنیده ام حرف دگر از صمیم قلب هر کس را که من کردم دعا

داشتم از هر که افزون تر امید آشتی بیشتر زو دیده ام پیوسته جنگ و ماجرا

جز پشیمانی ز بیعم نیست کس را حاصلی آنچه زو کمتر نباشد گر دهندم در بها

نامۀ ما کی برد پیغام ما کی آورد در حریم او که محرم نیست هم آنجا صبا

من نمی دانم که از سر یا ز پا در کوی او می روم زیرا که در این ره ندانم سر ز پا

از طبیبان شکر ایزد را ندارم منّتی چون مرا دردی است کو را نیست در عالم دوا

جامۀ جان گر نمی خواهی قبا سازم بگوی از چه بگشایی به بزم ناکسان بند قبا؟

جز تو کز درگاه خود محروم سائل را به در می کنی، محروم از در کس نمی راند گدا

ص:191


1- (1) . مل1، ل، مل2، ت: خار. مج: خار خوار.
2- (2) . مل2: نقاب این باره ای گل از رخ.
3- (3) . ت: استان.
4- (4) . مل1، ل، ت: زانجا؛ مل2: خود ز آنجا.
5- (5) . ت: ره.
6- (6) . مل2: - بیت.

***

غزل 76 [مج، مل1، ل]

ای به دامت مبتلا دایم دل آزاد ما(1) وی به یادت شاد هر دم خاطر ناشاد ما(2)

با وجود آنکه از یادت دمی غافل نه ایم هیچ پنداری که در خاطر نداری یاد ما(3)

نالۀ ما کم به گوشت می رسد گویا ز ضعف ورنه بی تأثیر پر نبود چنین(4) فریاد ما

بس که طوفان غمت ای یار از حد در گذشت جای آن دارد که از جا برکند بنیاد ما

با همه بیداد کز جور تو بر ما می رود آشنا با لب نگردیده است گاهی داد ما

نیست آزادی چو ممکن از قفس یارب مرا پس به ما کن مهربان باری دل صیاد ما

ما و ذوق می پرستی و تمنّای بتان آفرین بر مرشدی سائل که کرد ارشاد(5) ما

***

غزل 77 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

تا باخبر شوی ز غم ما و درد ما بنگر به اشک سرخ و ببین رنگ زرد ما

ای همنشین ز پهلوی ما دورتر نشین شاید شوی فسرده دل از آه سرد ما

(6)با آنکه خاک راه شدیم از جفای خلق بر خاطر کسی ننشسته است گرد ما(7)

چرخم عنان کشان ز درت این زمان برد تا بخت بد کشد(8) به کجا آب خورد ما

چون تیر آه ما گذرد هر دم از سپهر غالب شود چگونه به ما(9) هم نبرد ما

هر ساعتم برد به در دیگر از دری سائل فغان ز دست دل هرزه گرد ما

ص:192


1- (1) . مل1، ل: ای بیادت شادمان دایم دل ناشاد ما.
2- (2) . مل1، ل: نیست فارغ از تو خاطر آزاد ما.
3- (3) . مل1، ل: می کنی هیچ ای فرامش کار آخر یاد ما.
4- (4) . مل1: بی تأثیر نبود نالۀ؛ ل: بی تأثیر نبود اینچنین.
5- (5) . مل1: دارد شاد؛ ل: داد ارشاد.
6- (6) . آغاز نسخه ت.
7- (7) . مل2 ادامه غزل را ندارد.
8- (8) . مج: - کشد.
9- (9) . مل1، ل، ت: غالب به ما چگونه شود.

***

غزل 78 [مج]

تا برفروخت ز آتش می چهره یار ما زد آتشی به خرمن صبر و قرار ما

همدست خال او چو خطش شد به دلبری هم تیره روز ما شد و هم روزگار ما

آخر تمام خانۀ مردم خراب کرد سیلاب اشک دیدۀ خونابه بار ما

ز آمد شد خزان و بهارم چه نفع و ضر در گوشۀ قفس گذرد چون بهار ما

بگذشته در فراق چو روز و شبم مدام فرقی از آن نداشته لیل و نهار ما

از درد انتظار تو جان بر لب آمده است بشتاب زود اگر نه خراب است کار ما

دل سوختش به غیر تو هر کس نهاد گوش بر ناله های زار دل داغدار ما

خواهی بسوز و خواه بکش حکم حکم توست داری به هرچه خواست دلت اختیار ما

سائل چگونه بار به منزل بگو بریم چون اولین قدم به گِل افتاده بار ما

***

غزل 79 [مج]

باز دل می طپد اندر بر ما می رسد یار مگر بر سر ما

می شود تیره شبم روز شبی گر درآید مه ما از در ما

داند آری که مرا دل خون است بنگرد هرکه به چشم تر ما

افتد از بام فلک گر سنگی خورد آن سنگ به بال و پر ما

پر کند چونکه به ما دور رسد ساقی از خون جگر ساغر ما

چه غم از دشمنی دشمن اگر لطفت ای یار شود یاور ما

رو سیه تا شودش از خجلت روی بنما به ملامتگر ما

بی زر و سیم نباشیم که هست اشک ما سیم و رخ ما زر ما

گم شود ره، نشود گر، سائل نور رخسارۀ او رهبر ما

ص:193

***

غزل 80 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

با اینهمه تردامنی(1) چشم تر ما پاک است ز هر عیب و خطایی نظر ما

ما قافلۀ وادی عشقیم و نباشد از راهبران(2) هیچ کسی همسفر ما

زین بادیه مشکل که برم راه به جایی(3) گر خضر محبّت نشود راهبر ما

هر دم گذرد بی تو ز سر(4) سیل سرشکم بنگر که چه آورد(5) فراقت به سر ما

باز آی به سروقت من ای شوخ، از آن پیش(6) کآیی و به جا باز نیابی اثر ما

از حسرت بسیار به هنگام وداعت خون می چکد از دیده در آخر نظر ما

در رهگذرت گشت سرم خاک چه باشد یک ره ز سر مهر(7) گر آیی به سر ما؟

جز سینۀ مجروح و بغیر از دل صد چاک در پیش خدنگ تو نباشد سپر ما

سائل به سر کوی تو شد خاک و نگفتی یک بار که بیچاره کجا شد ز در ما؟!

***

غزل 81 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

هست بی مهر رخ ماه جهان افروز ما از شب ما تیره تر دایم به عالم روز ما

سوختم چون شمع گر از آتش هجران او لیک پیش او نشد(8) یک ذرّه روشن سوز ما

روزی ما کاشکی گردد وصال او شبی تا شب اغیار هم گردد سیه چون روز ما

بی وفایی شیوۀ او ز ابتدا هرگز نبود کردش آخر بی وفا این بخت بدآموز ما

کرد آخر با رقیبان جنگ و با ما آشتی مرحبا بخت سعید و طالع فیروز ما!

ص:194


1- (1) . مل1، ل، مل2، ت: + و.
2- (2) . مل1، ل، مل2: از راه برون.
3- (3) . ت: نجاتی.
4- (4) . مل2: هر.
5- (5) . ت: آورده.
6- (6) . ل، ت: پس؛ مل2: ازین بس.
7- (7) . مل1: یکدم ز ره مهر.
8- (8) . مل1، ل، مل2: پیش روی او نشد.

نیست پروا هیچ از ما(1) سائل آن بی باک را گر چه زد آتش به عالم آه عالم سوز ما

***

غزل 82 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

نشناخت قدر خدمت بیش از قیاس ما ناآشنای خدمت حق(2) ناشناس ما

داریم ما و غیر به بزم وصال یار ما پاس او همیشه و او نیز پاس ما

پنداشتی به جور تو سازد چو ما رقیب ای بی وفا مکن همه کس را قیاس ما

در قتل ما چه حاجت خنجر کشیدن است سیل غم تو می کَند از جا اساس ما

گر غافل از خودیم نباشد عجب که هست مشغول ذکر و فکر تو دایم حواس ما

کم زن به دلق پارۀ ما طعنه زانکه هست گنجی عجب نهفته به زیر لباس(3) ما

باشد مگر(4) مرا بکشد از برای غیر سائل بود ز یار همین التماس ما

***

غزل 83 [مج، مل1، ل، مل2]

آشفته از فراق ز بس گشته حال ما مشکل که وصل هم برد از دل ملال ما

ما و خیال و فکر تو هر روز و هر شبی نی فکر ما تو را و نه هرگز خیال ما

نگشاده ز آشیان به چمن بال و پر(5) هنوز گردون به سنگ تفرقه بشکست بال ما

داریم فکر وصل تو دایم، بعید نیست(6) خندد اگر زمانه به فکر محال ما

ای سنگدل بجز دل تو هر کجا دلی است باشد اگر ز سنگ، بسوزد به حال ما

سرو سهی ز قامت خود منفعل شود چون قد به باغ جلوه دهد نونهال ما

ص:195


1- (1) . مل1، ل، ت: نیست از ما هیچ پروا.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ت: حقّ وفا.
3- (3) . مل2: پلاس.
4- (4) . مل2: که او.
5- (5) . مل2: نگشاده بال و پر به چمن ز آشیان.
6- (6) . مل2: به عندلیب.

سائل به درد محنت و اندوه و غم(1) گذشت بی او تمام روز و شب و ماه و سال(2) ما

***

غزل 84 [مج، مل1، ل، ش، ت]

رفتی چو تو(3) از مقابل ما شد از عقبت روان دل ما(4)

دردا که چو روز من سیه شد بی شمع رخ تو محفل ما

مشکل که تمام عمر گاهی آسان شود از تو(5) مشکل ما

جز خامی و غیر نامرادی در عشق تو چیست حاصل ما؟(6)

سر بذل ره تو سازم از دل(7) گر پا بنهی به منزل ما

از حرف رقیب خون ما ریخت فریاد ز دست قاتل ما

جز بوی وفا از آن نیاید(8) هر گُل که بروید از گِل ما(9)

کس غیر جفا دگر چه بیند از یار به جور مایل ما

در کوی تو مردم و نگفتی(10) افسوس که مُرد سائل ما!

***

غزل 85 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

بس که باشد تیره بی مهر رُخش ایام ما باز نشناسد کسی از(11) صبح ما و شام ما

ص:196


1- (1) . ل، مل2: محنت اندوه غم.
2- (2) . ل: روز شب ماه سال؛ مل2: سال ماه.
3- (3) . مل1، ل، ش: تو چو.
4- (4) . ت: - بیت.
5- (5) . ت: ار.
6- (6) . مل1، ل، ش، ت: در عشق بغیر نامرادی هرگز نشد از تو حاصل ما؛
7- (7) . ش: ای مه.
8- (8) . ل: نیامد.
9- (9) . ت: - بیت.
10- (10) . ت: نگفتن.
11- (11) . مل1، ل، مل2، ت: ز هم کس.

طعنه بر بی هوشی ما کی زنی ای پارسا گر به عمر خویش نوشی جرعه ای از جام ما؟

چون صبا را نیست هم در کوی او ره پیش او کی رساند نامۀ ما، کی برد پیغام ما؟

گر چه آمد جان به لب کام از لبت حاصل نشد سوخت ما را عاقبت این آرزوی خام ما

کردش آخر چرخ بدرفتار رام مدّعی آن که برد از جان و دل یکبارگی آرام ما

گر چه دامی در رهت با صد امید افکنده ایم(1) کی همایی چون تو افتد لیک(2) اندر دام ما؟

آن که رم از سایۀ خود در بیابان می کند چون شود سائل چنین(3) وحشی غزالی رام ما؟

***

غزل 86 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

یاری که پیش او نتوان برد نام ما قاصد به او چگونه رساند پیام ما؟

بر درگهی که باد صبا را گذار نیست در حضرتش که عرضه رساند(4) سلام ما؟

شرمنده اند از قد خود سروقامتان با نخل قدّ سرو(5) قیامت قیام ما

خواهم تو را اسیر ستم گستری چو خود باشد مگر که از تو کشد انتقام ما

ما مضطرب ز شوق و تو از ناز در حجاب مشکل برآید از تو به این حال کام ما

روز و شبم ز هجر تو از بس که تیره است(6) از هم کسی جدا نکند صبح و شام ما

سائل گر آن نگار سگ خویش خواندم واجب شود به جمله جهان احترام ما

***

غزل 87 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

در عشق نیارمیدن ما پیداست ز دل طپیدن ما

ص:197


1- (1) . ت: افکندیم.
2- (2) . مل1: لنک؛ ل: - لیک.
3- (3) . مل1، ل، مل2: چنان.
4- (4) . مل1، ل، مل2: عرض نماید؛ ت: عرضه نماید.
5- (5) . مل1، ل، مل2، ت: با قامت چو سرو.
6- (6) . مل1، ل، مل2: شد.

تا بود اسیر دام بودیم کی دید کسی پریدن ما؟

ای تنگ قبا تو را چه پروا از جامۀ جان دریدن ما

با آنکه ز ما بریدی از تو ممکن نبود بریدن ما

تا سر نرود ز تن محال است از کوی تو پا کشیدن ما

ما را بخر و بکش به خواری(1) سود ار ندهد خریدن ما

با غیر شدی تو رام و از تو این شد سبب رمیدن ما

دردا که فزود(2) بر غرورت سوی تو به عجز دیدن ما

موقوف هدایت تو باشد در آن سر کو رسیدن ما(3)

سائل ره عشق رو که این است مقصود ز آفریدن ما

***

غزل 88 [مج، مل1، ل]

هست در دیر مغان مسکن ما نیست جز مهر و محبّت فن ما

تیغ کین برکش و اندیشه مکن گر مراد تو بود کشتن ما

به گل و گلشنم(4) ای یار چه کار؟ روی و کوی تو گل و گلشن ما

سر تسلیم من و خاک درت(5) رشتۀ حکم تو و(6) گردن ما

متّصل از(7) غم تو از مژگان خون دل ریخته در دامن ما

اینهمه غَنج و دلال از پی چیست گر نداری سر دل بردن ما

بعد مردن سوی جنّت نرویم گر به کوی تو بود مدفن(8) ما

حاصلم در غمت این بود که سوخت آتش مهر رخت خرمن ما

ص:198


1- (1) . مل1: بزاری.
2- (2) . مج: فرود؛ ت: فزوده.
3- (3) . مل1 دو بیت بالا را ندارد.
4- (4) . ل: به گل گلشن.
5- (5) . ل: من خاک دردت.
6- (6) . مل1: در؛ ل: - و.
7- (7) . ل: در.
8- (8) . مل1، ل: مسکن.

گر بمیریم ز دردش سائل کس نباشد که کند شیون ما

***

غزل 89 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

پا نهد یار شبی کاش به کاشانۀ ما تا منوّر شود از شمع رخش خانۀ ما(1)

باخبر تا شوی از سرّ محبّت جامی درکش ای منکر عشق از می میخانۀ ما!

جز به زنجیر سر زلف مسلسل مویان یک دم آرام نگیرد دل دیوانۀ ما

خوابش از چشم رود هر که کند گوش دمی بخلاف همه افسانه بر افسانۀ ما

هست سوزنده تر از زاری(2) یاران دگر بر سر کوی تو فریاد غریبانۀ ما

تا شود کلبۀ ما رشک گلستان ای گل یک شبی پای نهی کاش به کاشانۀ ما

در ره عشق به مقصود رسیدن سائل نیست چندان عجب از همّت مردانۀ ما

***

غزل 90 [مج، مل1، ل، مل2]

خاری که رفته در ره عشقت به پای ما آورده سر برون ز دل مبتلای ما

ما خستگان درد فراقیم ای طبیب جز شربت وصال نباشد(3) دوای ما

ما را که شد شکسته پر و بال در قفس اکنون چه سود از اینکه(4) گشایند پای ما

اندیشه از(5) جفای اسیری نمی کند مرغ دل به دام و قفس آشنای ما

دور از حریم کوی تو دلشاد کی شود گیرم بود به گلشن فردوس جای ما

ص:199


1- (1) . بیت مطلع در نسخه ل، مل2 و ت بکلی متفاوت است؛ بدین ترتیب: کاش ویران شود از سیل فنا خانۀ ماتا کشد گنج بقا رخت به ویرانۀ ما
2- (2) . ل: رای؛ مل2: گریه.
3- (3) . ل، مل2: ندارد.
4- (4) . ل: آنکه؛ مل2: اکنون چه بود زنکه.
5- (5) . ل: در.

رفتیم رفته رفته ز کویش به صد امید(1) کآید کسی ز جانب او از قفای ما

در زیر تیغ گر نگهی سوی ما کنی بس باشد آری از تو همین خون بهای ما

از بیدلان او نبود بی وفا کسی دل کم برد ز اهل هوس دلربای ما

سائل شد از جفا به درت زیر خاک، تو(2) هرگز نگفتی اینکه کجا شد گدای ما

***

غزل 91 [مج، مل1، ل]

در کنج غمت هر شب زین پس من و یاربها تا چند بود یارب روزی من این شبها(3)

زینسان که ز هجر تو در تاب و تبم دایم مشکل برم آخر جان بیرون من از تبها

جز آنکه شدم دیده گریان ز غمت هردم هرگز نشد از لطفت خندان شودم لبها

تو شاهی و زیبایان باشند سپاه تو تو ماهی و مه رویان در پیش تو کوکبها

هر کس که تو می بینی دارد روش و دینی(4) من مذهب عشق تو از جملۀ مذهبها

زان شوخ نشد سائل بُد ز آنچه مرا در دل یک مطلب من حاصل از جملۀ مطلبها

***

غزل 92 [مج، مل1، ل، مل2، ت]

همی نه خسته مرا تن ز تیر عشق تو تنها که اوفتاده به هر گوشه از خدنگ تو تنها

ص:200


1- (1) . مل1، ل، مل2، ش: به این امید.
2- (2) . ل: زیر خاک پای تو.
3- (3) . مل1، ل: روز و شب من شبها.
4- (4) . ل: دارد روش اینجا.

دمی که با رخ چون گل به طرف باغ گذشتی چها گذشت ندانم به لاله ها و سمنها

چو کشتگان تو در حشر(1) سر ز خاک برآرند به رنگ لاله ز خون رنگ کرده جمله کفنها

فتد چو محشریان را نظر به جانب ایشان ز ظلم و جور تو گویند هر کناره سخنها

دلم فتاده به دام کسی(2) که هر خم(3) زلفش به پای مرغ دل عاشقان نهاده(4) رسنها

چه دلکش است سر کوی آن یگانه که هرگز نمی کنند دل عاشقان هوای وطنها

ز طرف باغ چرا عندلیب رخت نبندد کنون که صحن چمن گشت آشیان زغنها

خراب شو اگر آبادیت هواست چو سائل که می شوی چو وی آباد این خراب شدنها

***

غزل 93 [مج، مل1، ل، مل2]

ای قدت سرو و رخت چون آفتاب آفتاب از شرم رویت در حجاب

تا شب هجرم چه باشد حال دل من که دارم روز وصل این اضطراب

بر جگر دارم ز هجرت آتشی کز دهن می آیدم(5) بوی کباب

دِه سمند ناز جولان تا که(6) من گه عنانت گیرم و گاهی رکاب

از لبت عاشق سؤال بوسه ای کرد و جز دشنام نشنید او جواب

ای که لاف از عشق آن رخ می زنی از جفا و جور سائل رخ متاب

***

غزل 94 [مج]

یادم آید چون در این پیری ز ایام شباب بگذرد از سر ز سیل دیدۀ خونبارم آب

ص:201


1- (1) . ل: حسرت.
2- (2) . مل2: بدامی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: سر.
4- (4) . ل، ت: نهاد.
5- (5) . ل، مل2: زیر دامن آیدم.
6- (6) . ل: زانکه؛ مل2: زنکه.

عمر آن بودی که در عهد جوانی می گذشت ورنه عمر پیری از عمرش نسازد کس حساب

تا به حدّی ناتوانم کاین زمان از من کسی گر سؤالی می نماید کاهلم اندر جواب

بود آن سرپنجه ای کش رنجه از وی پنجه شیر دید از روباه بازیهای دوران بس که تاب

خواهم اکنون گر کنم خاطرنشان حرفی به کس با سرِ انگشت نتوانم که بنمایم خطاب

بود از پایی که آهو لنگ پیش او به دشت دید از رفتار گردون بس که حالش انقلاب

می رود روزی به قرب ده قدم راه این زمان با عصا آن هم به صد تصدیع و با صد پیچ و تاب

وقت بیداری مدامم در نعاس و در سنه گاه خوابیدن نمی آید به چشمم روی(1) خواب

سیرم و بیزار سائل این زمان زین عمر من زانکه نبود حاصلم زین زندگی غیر از عذاب

***

غزل 95 [مج، مل1، ل، مل2]

هست از نگاه گرمی آن چشم نیم خواب از چشم ها روان به(2) رخم چشمه های آب

بی مهر روی او مه عالم فروز من دارد شبم نه ماه(3) نه روز من آفتاب

غمهای دهر را چو بجز می علاج نیست خوش آن که اوفتاد به ویرانه ای خراب

از سرکشی و مضطربی هر دو نشنویم(4) گاه سؤال ما و تو از یکدگر جواب

ص:202


1- (1) . مج: بوی روی.
2- (2) . مل1، ل: + روی.
3- (3) . مل1، مل2: + و.
4- (4) . ل، مل2: بشنویم.

چون بگذری سواره به سویم خدای را باش آن قدر که تا(1) زنمت بوسه بر رکاب

ای دل ز مهر آن رخ اگر(2) لاف می زنی هر محنتی که رخ دهدت رخ(3) از آن متاب

سائل، تو خواه لطف کنی یا جفا کنی زین در نمی رود به در ای مه به هیچ باب

***

غزل 96 [مج]

نه در روزم بود راحت نه در شب شبم در تاب و روزم بی تو در تب

همه شبها مرا بی ماهِ رویت ز کیوان بگذرد فریادِ یارب

بیا کاین جان به پایت برفشانم که آمد از تمنّای تو بر لب

تو را باشد ز می پیمانه لبریز مرا ساغر ز خون باشد لبالب

غباری ای صبا از رهگذاری به چشم من رسان زان سُمّ مرکب

نه با اسلام درسازد نه با کفر چو سائل هر که را شد عشق مذهب

***

غزل 97 [مج، مل1، ل، مل2]

حالم از دوری او بس که تباه است امشب ای حریفان دگرم نوبت آه است امشب

بگذارید که هر کار که خواهم بکنم منع خاطر مکنیدم که گناه است امشب

بیت احزان من امشب شده زان(4) تیره و تار که به بزم دگران پرتو ماه است امشب

به خیال غلطی کز درم آیی ناگاه(5) بر درم تا به در صبح نگاه است امشب

کرد اجابت سخن غیر و روان گشت و بگفت(6) که مرا منتظر و(7) چشم به راه است امشب

ص:203


1- (1) . مل2: - تا.
2- (2) . مل1، ل، مل2: ای دل اگر ز مهر رخش؛ مل2: لاف می زنیم.
3- (3) . مل1، ل، مل2: رو.
4- (4) . مل1، ل، مل2: زو.
5- (5) . مل2: گر ز درم باز آیی.
6- (6) . مل1، ل، مل2: - و، بخفت.
7- (7) . مل1، ل، مل2: منتظری.

چه توان کرد که از دولت وصلش سائل من گدا، غیر به صد مرتبه شاه است امشب

***

غزل 98 [مج، مل1، ل، مل2]

گر آوری به سرم از وفا گذار امشب به خاک رهگذرت جان کنم نثار امشب

در انتظار تو امشب چو چشم بر(1) راهم روا مدار که میرم در(2) انتطار امشب

مرا که تیره ز هجر تو روز شد(3) چه شود شود وصال تو روزی به روزگار امشب

خدای را ز برای خدا مکن نومید مرا چو کرده ای ای مه امیدوار امشب

کنارم از غم تو چون کنار دریا شد چه می شود که درآییم در کنار امشب؟

رقیب را گل وصلت به دامن است و مرا ز خار(4) هجر تو در سینه خارخار(5) امشب

فتاده بی تو(6) به بالین بی کسی سائل از او برای خدا چشم برمدار امشب

***

غزل 99 [مج]

به بالین کاش آید یارم امشب خبر پرسد ز حال زارم امشب

چگونه جان برم بیرون که باشد فزون از هر شبی آزارم امشب

بود بر دوش بار دردم افزون ز شبهای دگر صد بارم امشب

رسد کاشم اجل زودی به فریاد که من از زندگی بیزارم امشب

به چشمم خواب کی آید که باشد به پهلو خواب مخمل خارم امشب

به راه انتظار وعدۀ او همه شب تا سحر بیدارم امشب

بسی خواهد گذشتن سائل از دوش سرشک دیدۀ خونبارم امشب

ص:204


1- (1) . مل1، ل، مل2: در.
2- (2) . مل1، ل: از.
3- (3) . ل: شب.
4- (4) . مل2: مرا ز.
5- (5) . ل: جارجار.
6- (6) . ل: - بی تو.

***

غزل 100 [مج]

چنین کز هجر در آزارم امشب کشد دایم به مردن کارم امشب

شنیدم از طبیب خود که می گفت نخواهد برد جان بیمارم امشب

چه خوش باشد به پایش جان فشانی اگر آید به بالین یارم امشب

اگر سوزد دلم چون شمع برجاست که شمع غیر شد دلدارم امشب

شود زیر و زبر بوم و بر من ز سیل دیدۀ خونبارم امشب

ز هجرش بر لب آمد جان، کجا شد که تا این جان به او بسپارم امشب

رسد کی همچو هر شب، سائل! از ضعف به گوشش ناله های زارم امشب؟

***

غزل 101 [مج]

بسوزد خرمن مه ز آهم امشب به بالین گر نیاید ماهم امشب

ز من احوال من پرسی مگر من ز حال خویشتن آگاهم امشب؟!

به چاه تیرۀ هجران اسیرم برون آرید از این چاهم امشب

شب تارم شود چون روز روشن به کوی او فتد گر راهم امشب

گریبانم اجل بگرفت، تا دست ز دامان تو شد کوتاهم امشب

ز ماهی بگذرد وز ماه سائل ز درد هجر اشک و آهم امشب

***

غزل 102 [مج، مل1، ل، مل2]

غیر سرو قامت آن نوش لب سرو نشنیدم که بار(1) آرد رطب

صید از صیاد بگریزد مدام لیک صیاد من از صید، این عجب!

ص:205


1- (1) . ل: باز.

کاش بی موجب کند هم آشتی آن که هر دم رنجد از ما بی سبب(1)

روزها در تاب و شبها در تبم نی به روزم باشد آسایش نه شب

روزگارم گر چنین خواهد گذشت جان برم مشکل من از این تاب و تب

خویش را ز اهل وفا دانم(2) خطاست بهر دردش گر کنم درمان طلب(3)

زیر تیغش دست و پا سائل مزن زانکه این اطوار(4) دور است از ادب

***

غزل 103 [مج، مل1، ل، مل2]

از جام رقیبت به می آلوده چو شد لب از خون جگر ساغر من گشت لبالب

شیرین بود از شربت وصلت دهن غیر ما را ز غم هجر تو تلخ آمده مشرب

روزی که جدا از تو به سر می رود ای ماه آن روز مرا هست بسی تیره تر از شب

شبها من محنت زده در کنج جدایی یارب چه کنم گر نکنم ناله و یارب

هر کس که تو بینی بودش ملّت و دینی جز عشق تو ما را نبود ملّت و مذهب

نبود چو میسّر که رکاب تو ببوسم ای کاش دهد دست که بوسم سُم مرکب

تا چند بود سائل بیچاره برت خوار؟ تا کی بود اغیار به بزم تو مقرّب؟

***

غزل 104 [مج]

همین نه قدر تو و چهرۀ تو باشد خوب که هست جمله ز سر تا به پای تو مرغوب

تمام عضو تو ای مه ز فرق تا به قدم سبق ربوده ز خوبی ز هم، زهی اسلوب

چو نام من نتواند کسی برد پیشت تو را چگونه دهد قاصدی ز من مکتوب

تو سعی کن که کنی خویش را نکو زاهد به نام نیک چه حاصل اگر شوی منسوب

ص:206


1- (1) . ل: بی نصب.
2- (2) . ل: دایم.
3- (3) . مل1، مل2: - بیت.
4- (4) . مل1، ل، مل2: آداب؛ مج: آداب اطوار.

اثر ز عقل نماند به جا اگر که شود خدا نکرده ز نفس تو عقل تو مغلوب

ز صد در ای دل اگر بر نیایدت امّید تو نا امید مباش و در دگر می کوب

به دست خویش مرا یار اگر کشد سائل نباشدم به جهان هیچ غیر آن مطلوب

***

غزل 105 [مج، مل1، ل، مل2]

طالع من بین که داد از پس مرگ رقیب پیک مبارک قدم مژدۀ وصل حبیب

عمری اگر شد مرا در غم هجران به سر(1) شکر که این دولتم گشت هم آخر نصیب

جان و دل من ز دست چون نرود ز(2) آنکه هست غمزۀ او جان شکار، عشوۀ او(3) دلفریب

ماه فلک کی بود چون رخ او دلفروز؟ سرو چمن کی بود چون قد او جامه زیب؟

آه که خواهد کشید کار به مردن مرا از سر بالین من گر بکشد(4) پا طبیب

خواهم اگر بی(5) رخش پیشه صبوری کنم آه! بگو چون کنم من به دل ناشکیب؟

تا به سفر از وطن یوسف من رفته، من(6) مانده به بیت الحزن بی مه رویش غریب

ص:207


1- (1) . مل2: نصیب.
2- (2) . مج: - ز. از ل افزوده شد.
3- (3) . مج: آن.
4- (4) . مل1: نکند؛ ل: نکشد.
5- (5) . ل: بر.
6- (6) . مل2: بود.

چون که نبینم تو را(1) سر کنم افغان، بلی چون نگرد روی گل ناله کند عندلیب

سائل زار حزین در غمت ای نازنین شد چو به هجران قرین گشت به مردن قریب

***

غزل 106 [مج، مل1، ل، مل2]

در سر کوی بتان رنجور و(2) مسکین آن غریب کش(3) بغیر از درد بی درمان نباشد کس طبیب

نی ز مهرش بهره ای، نی از وفایش قسمتی نی ز لطفش روزیی،(4) نی از ملاقاتش نصیب

با جفای پاسبان خو کرده ای(5) در آستان بر امید لطف یاری(6) دیده صد جور از(7) رقیب

بوده با عسرت قرین و مانده از عشرت جدا گشته دور از راحت و گردیده با محنت قریب

در هوای مهر بی مهر و وفایی بسته دل خورده از جادوی چشم سحرپردازی فریب

داده دل از عشوۀ شوخ فسون سازی ز کف باخته از یک(8) نگاهی صبر و آرام و شکیب(9)

آنچه گفتم من تو را ای دوست دانستی که گفت سائل بیچارۀ مسکین محزون غریب

ص:208


1- (1) . چون که ببینم رخش.
2- (2) . ل، مل2: - و.
3- (3) . ل: کس.
4- (4) . مل1، ل: روزنی؛ مل2: روزقی.
5- (5) . مل1: خو کرده در این؛ مل2: خو کرده ام در.
6- (6) . مل1، ل، مل2: باری.
7- (7) . مل1: دیده بر جور؛ ل، مل2: - از.
8- (8) . مل2: باخته رنگ.
9- (9) . ل: صبر آرام شکیب.

***

غزل 107 [مج]

بیمارم و شکسته دل و بی کس و غریب وای از دمی که پای کشد از سرم طبیب

باشد دگر چگونه مرا احتمال درد نه تاب و نه توان و نه آرام و نه شکیب

جای حبیب نیست بجز در دل محب دور است اگرچه چشم محب از رخ حبیب

از هجر و وصل و لطف و جفا آنچه داشت یار تقسیم شد تمام میان من و رقیب

شد لطف و وصل او همه یکجا از آن غیر شد هجر و جور او همه یکسر مرا نصیب

ای زلف و گیسوی تو دلاویز و دلربا و ای چشم و ابروی تو دل آشوب و دلفریب

مگشا به گلشن از گل عارض نقاب اگر خواهی که خار گل نشود پیش عندلیب

تنها نشد جدا ز تو سائل قرین مرگ شد دور هر که از تو، به مردن شود قریب

***

غزل 108 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

منّت خدای را که اجل شد به من قریب دیگر نمی کشم ز تو من منّت ای طبیب!

تا می رود که بگسلد از مهر او دلم آن مه به عشوۀ دگرم می دهد فریب

دور از رخت چگونه شکیبم که شد مرا تاراج عشق روی تو هم صبر و هم شکیب

با آنکه سالهاست در آنجا مجاورم هستم هنوز در سر کوی تو من غریب

صد بار بدتر است ز نادیدنت مرا یک بار اگر ببینمت ای دوست با رقیب

آن کس که مهر روی تو ما را نصیب کرد غیر از جفا و جور نکرد از توام نصیب

نالد چو سائل از غمت ای گل عجب مدار آری فغان عجیب نباشد ز عندلیب

***

غزل 109 [مج]

راندی از درگاه خویشم بی نصیب شهریاران کی کنند این با غریب

ص:209

درد خود با کس نگفتم شکر من مردم و منّت نبردم از طبیب

زار نالد چون ببیند روی گل من جدا ز آن گل بعکس عندلیب

از تغافل گاه و گاه از التفات می دهد هر دم به یک نوعم فریب

ما و هجر و غیر و وصل آری بود هر کسی را در جهان چیزی نصیب

هست با ما دشمن و با یار دوست لاجرم باید مدارا با رقیب

گر ننالم زار سائل دور نیست تا به کی دارم مگر صبر و شکیب؟

***

غزل 110 [مج، مل1، ل، مل2]

من در دیار خود تو به شهر کسان غریب من اینچنین غریبم و تو آنچنان غریب

افتاده ای تو در سفر(1) غربت از وطن من مانده ام جدا ز تو در(2) خانمان غریب

در آشیان غریب نباشد اگر بود مرغ جدا فتاده ز هم آَشیان غریب

هستم غریب در وطن خود همیشه من هرگز کسی ندیده چو من در جهان غریب

آری چو بست گل ز چمن رخت و ماند خار در چشم عندلیب شود گلستان غریب

در سینه خارخار غمش روز و شب خَلَد گر باشدش به گلشن جنّت مکان غریب

سائل عجب مدان ز غم بی کسی اگر مرگ خود(3) از خدا طلبد هر زمان غریب

***

غزل 111 [مج، مل1، ل، مل2]

خرّم آن را که بعد وصل حبیب قاصد آرد پیام مرگ رقیب

آه! کز عاشقی نگشت مرا بجز از درد و داغ هجر نصیب

ص:210


1- (1) . مل1: + و.
2- (2) . مل1: و.
3- (3) . ل: - خود؛ مل1، مل2: مرگ از خدا اگر طلبد.

جان به در گر برم(1) ز بیماری چه کنم با فراق روی طبیب(2)

گر بنالم ز درد عیب مکن کز غریب آه و ناله نیست غریب

دلش از سنگ و جان ز خاره بود هر که دارد به عشق صبر و شکیب

ای که گفتی صبور شو در هجر(3) به چه تاب و توان و صبر و شکیب؟

تا شده دور سائل از درِ تو گشته آن بینوا به مرگ قریب

***

غزل 112 [مج، مل1، ل، مل2]

یار من در غربت و من در وطن بی او غریب مانده تنها دور از او بی صبر و آرام و شکیب

گل چو رخت از گلستان بربست بر جا ماند خار آشنا(4) باشد شکنج دام پیش عندلیب

گرچه داغ از فرقت خود کرد جانم را، برفت(5) هر کجا باشد مبادش جز دل خرّم نصیب

تا جدا از دور گردون مانده ام از وصل او(6) از فراغت(7) دورم و(8) با محنت و حسرت قریب

آگه از حال دل پرخون من آن کس بود(9) کو چو من افتاده باشد دور از وصل حبیب

ص:211


1- (1) . مل1، ل، مل2: جان اگر در برم.
2- (2) . مج: حبیب.
3- (3) . ل، مل2: صبور شو سائل.
4- (4) . مل1، مج، مل2: آشیان؛ ل: آشنان. (تصحیح قیاسی)
5- (5) . ل: جانم رفت از او.
6- (6) . مل1: از فضل او؛ ل: تا جدا از وصل گردان مانده ام از جور او؛ مل2: تا جدا از جور گردان.
7- (7) . مل1، ل، مل2: فراقت.
8- (8) . ل: - و؛ مل2: روزم.
9- (9) . ل: هر کس که بود؛ مل1، مل2: هر کس بود.

در علاجم رنجه سازی چند(1) بیجا خویش را؟ درد عاشق را دوایی نیست جز مرگ(2) ای طبیب

از تو دور افتاد و(3) از هجر تو در غم جان نداد این گران جانی ز سائل نیست جان من عجیب

***

غزل 113 [مج]

چو حُسن روی تو آوازه در جهان انداخت حدیث یوسف و حسنش ز هر زبان انداخت

فلک حکایت عشق مرا که پنهان بود چو نقل حسن تو در جمله داستان انداخت

مگر ز معجزۀ آبروی ساقی بود که آب باده چنین آتشم به جان انداخت

به کام دل نفشاندم به باغ بال و پری زمانه زود به دامم ز آشیان انداخت

چه کینه داشت به من آسمان نمی دانم که بازم از نظر یار مهربان انداخت

مگر به عزم سفر یار بار محمل بست که چون جرس دل شوریده در فغان انداخت

شد آنکه بود به هم دوست، جمله دشمن هم چو یار طرح رفاقت به این و آن انداخت

نهان ز گوشۀ چشم از میان مدّعیان به ما گهی نگهی نیز می توان انداخت

شود دوباره جوان گرچه پیر شد سائل که طرح عشق ز نو با چنین جوان انداخت

***

غزل 114 [مج، مل1، ل، مل2]

به جانم آتشی هجرت برافروخت که هر کس دید سوی من دلش سوخت

تو گویی(4) جامه ای باشد رعونت که بر قدّ تو گردون از ازل دوخت

تو بی پروا چنین ز اوّل(5) نبودی تو را این سرکشی باری که آموخت؟

ص:212


1- (1) . مل2: چند سازی رنجه.
2- (2) . مل2: درد عاشق دوایی جز وصل.
3- (3) . ل، مل2: افتاده.
4- (4) . مل1، ل، مل2: ترا کی.
5- (5) . ل: تویی پروا جبین اول؛ مل2: - ز.

عجب آمد ز حال میفروشم که سیم و زر گرفت و باده بفروخت

چه پروا دیگرش از سردی دی کسی کو ز آتش می چهره افروخت

تلف چون دیگری سازد پس از وی چه نقصان کرد هر کو زلّه(1) اندوخت(2)

کسی کو دل به یار بی وفا داد چو سائل ز آتش غم بایدش سوخت

***

غزل 115 [مج، مل1، ل، مل2]

نخست جور و جفا و ستمگری آموخت نگار من پس از آن رسم دلبری آموخت

ربودن دل خلق و نهان نمودن رخ ندانم او ز پری یا از او پری آموخت

در آن زمان چو نبوده است او نمی دانم ز چشم مست که این شیوه سامری آموخت؟

غلام طلعت آن ماه عالم افروزم که نوربخشی از او مهر خاوری آموخت

خوشا به حال دل عاشقی که دلدارش بعکس دلبر من بنده پروری آموخت

گدای میکده هر کس که گشت، آخر کار ز یمن پیر مغان کیمیاگری آموخت

میان دجلۀ خون غرق گشت چون سائل به بحر عشق تو هر کس شناوری آموخت

***

غزل 116 [مج، مل1، ل، مل2]

در جام غیر تا که می وصل یار ریخت سیلاب خونم از مژۀ اشکبار ریخت

جز لَخت دل نبود و بجز پارۀ جگر اشکی که دیده زین ستمم(3) در کنار ریخت

گر سر گران نبود چرا دوش جام می از دست من گرفت و به خاک آن نگار ریخت

بهر رضای خاطر غیرم اگر نکشت پس خون چون منی ز برای چه کار ریخت؟

ص:213


1- (1) . مج، ل: ذلّه؛ مل1: دانه؛ مل2: ذلت.
2- (2) . در ل و مل2، این دو بیت به صورت بیت زیر ناقص و کوتاه شده است: چه پروا دیگرش از سردی دی چه نقصان کرد هر کو ذله اندوخت
3- (3) . مل1، ل، مل2: سخنم.

کشت آن صنم به تیغ جفا و ستم مرا باور مکن که خون مرا روزگار ریخت

بلبل به خار محنت گل تا که خو کند زان طرح آشیانه ز خاشاک و خار ریخت

سائل اگر تمام بسوزد روا(1) مدار در(2) خرمنی که ز آتش دل یک شرار ریخت

***

غزل 117 [مج]

ندانم کز چه آزادی ز بندت نمی خواهد گرفتار کمندت

چرا پیوسته از صحّت گریزان بود، یارب! ندانم دردمندت

عنان از دست دلها می رباید ملایم راندن رعنا سمندت

اگر دیده است، گردیده است گریان چو من هر کس دو لعل نوشخندت

ز سر سایه مگردانم که گردم بلاگردان بالای بلندت

بپوش از ناکسان عارض، مبادا ز چشم بد رسد ناگه گزندت

دل ناقابل من مشکل افتد پسند خاطر مشکل پسندت

ز من بشنو وز آن زنهار مشنو دهد سائل کسی کز عشق پندت

***

غزل 118 [مج]

ز من چشم تو برد از یک اشارت متاع دین و دل یکجا به غارت

نه دین با من دگر ماند نه دنیا ز بس در عاشقی دیدم خسارت

مرا در عشق روی دلفریبان نباشد حاصلی غیر از مرارت

چو گیرد غمزه ات ملک دلی را دهد ترکان چشمت را بشارت

در ایوان شهان و شهریاران به زاهد باد ارزانی صدارت

من و میخانه و پای خُم می که ویرانی نبیناد این عمارت

ص:214


1- (1) . مل1، ل، مل2: عجب.
2- (2) . مل2: از.

مبین سوی گدایان خرابات الا ای شیخ با چشم حقارت

بر پیر مغان قلب زراندود مبر کو را ز حق باشد بصارت

اگر خواهی قبول افتد نمازت بکن از خون دل سائل طهارت

***

غزل 119 [مج]

سیه گردیده ای دل روزگارت مگر با زلف او افتاده کارت!

ندارد هیچ کس گر حالت این است خبر از محنت شبهای تارت

کجا خوش کرده ای منزل که نبود درون سینه ام دیگر قرارت؟

به فریادت رسد حق، یارب! ای دل اگر آن سنگدل کرده است زارت

صبا از من بگو آن دلربا را که ای صد دل فزون در هر کنارت

دل ما را کز اینسان داریش خوار به من ده گر نمی آید به کارت

ز من بشنو، سخن مشنو ز ناصح کند گر منع می فصل بهارت

که می غم کم کند، شادی فزاید بود هرچند غم بیش از شمارت

گواه عاشقی سائل بود بس سرشک دیدۀ خونابه بارت

***

غزل 120 [مج، مل1، ل، مل2]

وجود مطلق ای دل عین ذات است سراسر دیگر اسماء و صفات است

تعالی از جمال آن جمیلی که عکسی از فروغش کاینات است

اگر خواهی بقا ای دل فنا شو که در این ره فنا عین حیات است

اگر جویی مراد از عشق می جوی وگرنه عقل در این عرصه مات است

نمی بیند بجز روی تو سائل اگر در کعبه، گر در سومنات است

ص:215

***

غزل 121 [مج]

خراب بادۀ جامت مدام آباد است اسیر حلقۀ دامت همیشه آزاد است

تنی که جان به رهت داد جاودان زنده است دلی که خو به غمت کرد متّصل شاد است

ز وعده ها که در آغاز عشق می دادی تو را اگرچه فراموش شد مرا یاد است

نبوده است بغیر تو ای شکارافکن ز صید خویش گریزان کسی که صیاد است

شد از جفای تو یکباره ملک دل ویران به داد کوش که اکنون نه جای بیداد است

دل آن که داد به شیرین لبان برد کی جان گواه این سخنم داستان فرهاد است

تفکّری کن و دل بر بنای عمر مبند ببین که تا به چه حد سخت سست بنیاد است

بود چو خانۀ پی رُفته در گذرگه سیل بود چو شمع فروزان که در ره باد است

عجب مدار اگر ره به منزلی نبرد کسی که در پی دل همچو سائل افتاده است

***

غزل 122 [مج، مل1، ل، مل2]

نه همین در خم زلفت دل من در بند است هر سر موی تو را با رگ جان پیوند است

چون نه چشمان(1) سیه دارد و مژگان دراز ماه را بهر چه گویم به رخت مانند است؟

سرو کی چون قد رعنای تو خوش رفتار است؟ غنچه کی همچو لب لعل تو شکّرخند است؟

هجر یوسف نشنیدی که به یعقوب چه کرد؟ عشق جانکاه بود گر همه از فرزند است

ص:216


1- (1) . مل1، ل: چون بچشمان؛ مل2: خون نه چشمان.

می کشد(1) دوست برای دل دشمن زارم جور بین تا به چه حدّ است و جفا(2) تا چند است!

ناصحا پند من دلشده تا چند دهی؟! هر که را رفت دل از دست چه جای پند است!

هر زمان گر برباید دل و جانی چه عجب هر که را طرّه دلاویز و نگه(3) دلبند است

لب نبندم ز فغان تا دم مردن پی او(4) تا نگویند که سائل ز فلان خرسند است

***

غزل 123 [مج، مل1، ل، مل2]

بجای دُرد می گر زهر مار است اگر ساقی تو باشی خوشگوار است

مرا خون جگر سازد، تو را می به هر طبعی شرابی سازگار است

مشو این گرد را ای اشکم از رخ که این زان خاک پایم یادگار است

خوشم با عاشقی و می پرستی مرا با دانش و تقوی چه کار است؟

پریشانی من زان زلف و گیسوست نپنداری ز دور(5) روزگار است

قد و روی تو را هر کس که بیند به چشمش سرو و گل خاشاک و خار است

به عهد نیکوان سائل منه دل که بنیادش عجب نااستوار است

***

غزل 124 [مج، مل1، ل، مل2]

گر بر دل من ز یار بار است باری بکشم که بار یار است

ص:217


1- (1) . مج: می کشی.
2- (2) . مل1، ل، مل2: تا به چه مقدار (مل1: + و) جفا.
3- (3) . مل1: نکو؛ ل، مل2: کمر.
4- (4) . مل1، ل، مل2: من از آن.
5- (5) . مل1، ل، مل2: که جور.

ای مهر جهان فروز روزم بی تو چو شب سیاه تار است

دلبستۀ عنبرین کمندان شک نیست که تیره روزگار است

از دست تو در زمانه اکنون هر جا که دلی است داغدار است

جور تو به من ندانم ای دوست امسال چرا فزون ز پار است

حاشا که به گردنم در آید دستی که به خون من نگار است

گر تاب جفا نداری ای دل(1) با مهر بتان تو را چه کار است؟

طول شب هجر داند آن کس کش دیده به راه انتظار است

از مردن سائلت چه پروا؟ هر گوشه چو او تو را(2) هزار است

***

غزل 125 [مج]

در این زمانه که پیوسته پر ز شور و شر است ز می مدام خوش آن کس که مست و بی خبر است

جهان چو رهگذر و خلق او چو راهروان چگونه منزل آسودگی به رهگذر است؟!

به راه عشق مرو بی دلیل ره قدمی که راه عشق سراسر پر آفت و خطر است

در اوّلین قدمش بایدت ز سر گذری اگر چنانچه درین ره تو را سر سفر است

مدام با تو بود همنشین و همدم یار چه سود چون که تو را چشم کور و گوش کر است

بلی به پیش کسی را که دیده بینا شد به هرچه می نگرد روی یار جلوه گر است

ص:218


1- (1) . ل، مل2: ای دوست.
2- (2) . ل: - تو را؛ مل2: تو را چو او.

گدایی در میخانه بهر می خوشتر ز سائل آن که پی نان همیشه دربدر است

***

غزل 126 [مج]

در کوی دوست هر که مقامش میسّر است مستغنی از بهشت و لب حوض کوثر است

کی دیگرش به تاج کی آید فرود سر شوریده ای که شور تواش افسر سر است

از دیدن جمال تو محروم و بی نصیب نبود کسی که چشم و دل او منوّر است

از داستان عشق عجب مانده ام که چون هر چند بیش گفته شود نامکرّر است

ما راست جا به میکده پهلوی میفروش زاهد به صدر مجلس شه گر مصدّر است

زاهد به ما گمان مبر آلوده دامنی دامان ما ز خون دل ما اگر تر است

ما مست جام بادۀ انگور نیستیم مستی ما ز باده و از جام دیگر است

پیداست ز آه سینۀ سوزان ما مدام ما را درون سینه چو سوزنده اخگر است

از خاطرم چگونه فراموش می شوی پیوسته نقش روی توام چون برابر است

سائل حصار عافیت او بود قفس هر طایری که مثل تو بی بال و بی پر است

***

غزل 127 [مج]

هر کس که یار سیمبرش تنگ در بر است دارد خبر ز تنگدلی کی که بر در است

حاشا اگر به صحن چمن افکنم نظر بر روی گل اگر گل رویت برابر است

جایی که سرو قامت تو جلوه گر بود آنجا چه احتیاج به سرو و صنوبر است

هر صبحدم که بوی تو می آورد صبا آن روز تا به شام مشامم معطّر است

برخیز و ده صفا سحرش از می صبوح آیینۀ دلت اگر از غم مکدّر است

نی سود می دهد به تو پرهیز و نی گریز زیرا که می رسد به تو هر بد مقدّر است

چون می برد پیام مرا پیش او صبا سائل چه احتیاج به بال کبوتر است؟

ص:219

***

غزل 128 [مج، مل1، ل، مل2]

سرو ار ماند به قدّ او راست کی باشدش این روش که او راست؟

بنشست شرار دل چو بنشست برخاست فغان ز دل چو برخاست

از دوری آن دُر یگانه از گریه کنار من چو دریاست

در بزم تو غیر جا گرفته است(1) گر پا کشم از در تو برجاست(2)

گیرم که من از غم تو مُردم از مردن من تو را چه پرواست؟

گر سوزیم از جفا چه سازم با حکم تو گو مرا چه یاراست؟(3)

از سود و زیان چه سود(4) سائل؟ آن را که به سر ز عشق سوداست

***

غزل 129 [مج، حدیقه، خ]

نه پای رفتنم اکنون نه بال پرواز است ازین چه سود که بر من در قفس باز است

کشد به یک نگهم چشمت، این چه افسون است؟ لبت کند دگرم زنده، این چه اعجاز است؟

به نیم غمزه بری چون هزار دل دیگر چه احتیاج به چندین کرشمه و ناز است؟

من از کجا و جدا گشتن از درت به کجا(5) گناه طالع وارون و بخت ناساز است

اگر به مهر و وفا کم ز دیگران مه ماست ولی به حسن و ملاحت ز جمله ممتاز است

نخواستم که شود راز عشق پنهان فاش ولی چه چاره کنم آبِ دیده غمّاز است

کسی که سوی تو آرد پیامی از من نیست بجز صبا ولی آن هم نه محرم راز است

مران ز باغ سر کوی خویش سائل را که گلستان تو را بلبل خوش آواز است

ص:220


1- (1) . مل1، ل، مل2: - است.
2- (2) . مل1: باجاست.
3- (3) . ل: پرواست.
4- (4) . مل1، ل: از سوز زبان چه باک؛ مل2: از سود زیان چه باک.
5- (5) . خ: ز کجا.

***

غزل 130 [مج]

به عالم گر در میخانه باز است چه غم گر جملۀ درها فراز است

خوشا رندی که در کوی خرابات به خاکش هر سحر روی نیاز است

جوانا از غم پیری میندیش که پیر می فروشان چاره ساز است

نباشد هیچ کاری بهتر از عشق به عالم گر همه عشق مجاز است

شود جا بزم یارش هر که چون شمع به شب کارش همه سوز و گداز است

عتاب یار جان سوز است امّا لب لعلش ز خنده دلنواز است

شب هجری کجا آری به پایان گرفتم عمر تو سائل دراز است

***

غزل 131 [مج]

تا یار به کار خشم و ناز است کارم همه زاری و نیاز است

هر شام به راه وعدۀ او تا صبح مرا دو چشم باز است

چه سود در قفس گرفتم بر مرغ شکسته بال باز است

تیر مژه ات بود جگردوز گر لعل لب تو دلنواز است

ای دل ز رفیق نامناسب بگریز که لازم احتراز است

چون شمع مزار آتش عشق جان سوزد و جسم در گداز است

سائل غم کار خود چه داری چون لطف خدای کارساز است؟

***

غزل 132 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

مبین(1) دلا لب(2) خوبان که شکّرآمیز است نگر به ناوک مژگانشان(3) که خون ریز است

ص:221


1- (1) . مل2: ببین.
2- (2) . مج: دلالت.
3- (3) . ل: مگر به ناوک مژگان بتا؛ مل2: نگر به ناوک مژگان بتا.

برای ریختن خون بیدلان به ستم همیشه خنجر بیداد دلبران تیز است

رسید فصل گل ای دل برو به مستی کوش ز توبه و ورع اکنون زمان پرهیز است

قدم ز خانه به گلگشت باغ نه بیرون(1) که ابر ژاله فشان گشت و باد گل بیز(2) است

چو نخل قدّ تو سروی(3) نرُسته از باغی کجا به هر چمنی این نهال نوخیز است؟

بود به زلف تواش گرچه نسبتی سنبل ولی چو زلف تو کی دلکش و دلاویز است؟

مرا که غنچۀ دل وا نمی شود(4) سائل به عهد گل چه کنم اینکه شادی انگیز(5) است؟

***

غزل 133 [مج]

به کشف سرّ حقایق دل تو کشّاف است اگر ز زنگ علایق درون تو(6) صاف است

فقیه مدرسه با رند و مست و باده پرست اگر که دم ز مساوات می زند لاف است

مباش معتقد عابدان بی انصاف مرید و بندۀ او شو که صاحب انصاف است

گرت مدام میسّر شود می و معشوق زیاد از این مطلب در جهان که اسراف است

تو را که قلب زراندود و نقد دل باشد به نزد پیر مغانش مبر که صرّاف است

نظاره تا به مقیمان کوی دوست کنند به ساکنان بهشتی بهشت اعراف است

ز وصف حسن تو خاموش گر شدم چه عجب کمال حسن تو چون ماورای اوصاف است

کرم ز پیر مغان جوی نی ز مفتی شهر که صیت مکرمت او ز قاف تا قاف است

گدای دیر مغان باش جاودان سائل چرا که پیر خرابات صاحب الطاف است

***

غزل 134 [مج]

گهی با ما به صلح و گه به جنگ است ز خویش عاجزم من کاین چه رنگ است!

ص:222


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: بیرون نه.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: باده گلریز.
3- (3) . مل2: چو قد سرو تو نخلی.
4- (4) . ل: ایمنی شود.
5- (5) . مل1، ل، مل2، ج3: شادی آمیز.
6- (6) . مج: او. (تصحیح قیاسی)

کجا گنجد غمش در سینۀ ما غمش افزون، فضای سینه تنگ است

به جامم باده بی آن لعل خون است به کامم شهد بی آن لب شرنگ است

به حال ما نمی سوزد دل او چه دل باشد مگر از روی و سنگ است؟

خلافش دیگران کردند رفتار نمی دانم چرا با ما به جنگ است!

نماید کی در آن عکس رخ یار گرت آیینۀ دل زیر زنگ است

به بزم مَی کشانم زان کشد دل که می سرجوش و ساقی شوخ و شنگ است

ز هر کار دگر کوتاه کن دست اگر دامان معشوقت به چنگ است

به بانگ چنگ و نی می نوش سائل بهار آمد چه جای نام و ننگ است؟

***

غزل 135 [مج]

فغان که پیش من آمد رهی و پا لنگ است رهی که هر قدمش صد هزار فرسنگ است

به کام خویش به منزل رسیده را چه خبر از آن که پای مرادش همیشه بر سنگ است

کجا جدا ز توام در جهان گشاید دل فضای کون و مکان بی تو بر دلم تنگ است

مکن درنگ که در انتظار خواهم مرد به قصد جان منت جان من گر آهنگ است

به ناله های من زار کی گذاری گوش؟ تو را که گوش بر آواز بربط و چنگ است

عرق ز چهره فشان، بسته تیغ کین به میان ز ره رسی دگرت با که تا سر جنگ است!

غم مفارقت ای مدّعی چه می دانی تو را که دامن وصلش همیشه در چنگ است

به دست تا که تو را فرصتی بود دریاب که دهر بوقلمون هر زمان به یک رنگ است

بده ز جام صبوحش به هر صباح صفا تو را که آینۀ دل ز غم پر از زنگ است

کند به موسم گل توبه کی ز می سائل هنوز این قدرش عقل و هوش و فرهنگ است

ص:223

***

غزل 136 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

کسی را کاینچنین حسن و(1) جمال است اگر خون ریزدم بر وی حلال است

قدش را چون کنم با سرو نسبت کدامین سرو را این اعتدال است؟

نخیزد چون قدش نخلی(2) ز باغی چه باغی را چنین نازک نهال است؟

نمی میرم گر از هجران عجب نیست که جان در تن به امّید وصال است

تو را تا هست این حُسن و ملاحت مرا سیری ز دیدارت محال است

به حال مرگ باشد بی تو سائل نمی پرسی ز حالش، این چه حال است؟

***

غزل 137 [مج، مل1، ل، مل2]

تو و آمیزش با من محال است من و ترک تو گفتن آن(3) خیال است

به سویت آرزوی خاطر من حدیث تشنه و آب زلال است

بر او مایل بود هر جا دلی هست کسی را کاینچنین(4) حسن و جمال است

به حال مرگم و از حال من هیچ نمی پرسی، ندانم این چه حال است!

ز قتلم ساز فارغ خاطر خویش به خاطر گر تو را از من ملال است

چسان گوید به تو سائل غم دل؟ که چون بیند تو را بیچاره لال است

***

غزل 138 [مج، مل1، ل، مل2]

زلف خوبان غمزۀ(5) دام بلاست و اندر آنجا جمله دلها مبتلاست

ص:224


1- (1) . ل، مل2: - و.
2- (2) . مل1: چون قدت نخلی؛ مل2، ج3: چون قدت سروی.
3- (3) . مل1: کردن آن؛ مل2: کردن این.
4- (4) . مل1، ل، مل2: کانچنان.
5- (5) . مل1، ل، مل2: حلقۀ.

پیش ازینم راز دل در پرده بود چون کنم اکنون که کارم برملاست(1)

کشته از بس بر درش(2) افتاده است کوی او گویی زمین کربلاست

منع من بیهوده ناصح می کنی ترک عشق او نه کار سائلاست

***

غزل 139 [مج، مل1، ل، مل2]

دوری ما از بر او نی ز بُعد منزل است جسم خاکی در میان ما و جانان حایل است

مرغ جان را میل شاخ سدره می باشد، ولی چون پرد چون بند بر پایش ازین آب و گل است؟

دیده از دیدار او محروم اگر باشد چه باک چون ز(3) انوار جمال او مرا روشن دل است

هست در معنی میان جان مجنونش مقام گر به صورت جای لیلی در درون(4) محمل است

در میان عاشق و معشوق فرقی نیست هیچ لیک صورت بین ازین معنی بغایت غافل است

پا منه بی رهنما در عشق کاین ره ز ابتدا گر چه بس آسان نماید(5) لیکن آخر مشکل است

در سر کوی تو هر کس از پی کاری بود جان سپردن در سر کوی تو کار سائل است

ص:225


1- (1) . مل2: - بیت.
2- (2) . مج: در برش.
3- (3) . ل، مل2: از.
4- (4) . مل2: در در آن.
5- (5) . مل1، ل، مل2: گر چه آسان می نماید.

***

غزل 140 [مج]

او را که به بر دلبر و لب بر لب جام است آن نقص که در زندگی اوست کدام است؟

چون سرو نوان است اگر جلوه کنان است چون ماه تمام است اگر بر لب بام است

فارغ ز در بارگه میر و وزیر است در گوشۀ میخانه کسی را که مقام است

بی غم نفسی چون که نباشد دل هشیار خوش آن که در این میکده در شرب مدام است

از دست تو گر جام شراب است، حلال است بی لعل تو گر شربت آب است، حرام است

از رایحۀ نافۀ زلفش چه گشاید او را که شمیم سر زلفت به مشام است

گر مرغ دلم گشت گرفتار عجب نیست چون خال تواش دانه و چون زلف تو دام است

سودی نبود بی مدد عشق کسی را گر روز و شبش کار صیام است و قیام است

از عشق تو حاشا کنم از بهر چه امروز ما را که ز روز ازل این سکّه به نام است

دارد همه دم آرزوی وصل تو سائل بیچاره پی پختن اندیشۀ خام است

***

غزل 141 [مج]

ندانم من گهی کان مه به بام است که روی اوست یا ماه تمام است

به قدّش سرو می ماند گرفتم ولی سروی چنین کی خوشخرام است؟

به خواب آن زلف و گیسو کرده ام بوی هنوز از آن شبم خوشبو مشام است

ز دامش کز پس آید طایر دل به پیشش آشیان سینه دام است

مقام او بود هم نیز در دل اگر دل را به کوی او مقام است

نیاید هیچ با من بر سر لطف نمی دانم گناه من کدام است

شب و روزم یکی باشد چه دانم چه وقتی صبح و کی هنگام شام است

نه دیگر خرقه من دارم نه دستار از آنم جامه اکنون رهن جام است

ص:226

شبی کان مه بود در بزم اغیار به سائل آن شب آسایش حرام است

***

غزل 142 [مج، مل1، ل، مل2]

دردی که مرا به دل نهان است از چهرۀ زرد من عیان است

ای سرو روان ز رفتن تو اشک از مژه بر رخم روان است

چون طایر تیرخورده این دل(1) از شوق تو در برم طپان است

جان گیر بهای بوسه هر چند بر خاطرت این(2) سخن گران است

هر شیوۀ آن دو چشم جادوی آسیب دل و بلای جان است

دانم که من گدا نیابم وصل تو که گنج شایگان است

من آن مرغم که دام صیاد پیشم خوش تر ز آشیان است

جان دادمش از جفا و(3) آن شوخ بازم به مقام امتحان است

سائل ز من آن(4) بت جفاجوی دل برد و(5) کنون به قصد جان است

***

غزل 143 [مج، مل1، ل، مل2]

سرود مجلس من(6) ناله های زار من است صراحی می من چشم اشکبار من است

ز روز من نبود در زمانه تیره تری اگر بود بمثل باز روزگار من است

حدیث محنت مجنون و حسرت فرهاد حکایتی ز غم و درد بی شمار(7) من است

جدا ز صحبت یاران به کنج تنهایی خیال یار انیس دل فگار من است

ص:227


1- (1) . مل1، ل: ایدل.
2- (2) . مج: ار.
3- (3) . ل: از وفای.
4- (4) . مل2: این.
5- (5) . ل: برده.
6- (6) . مل2: ما.
7- (7) . ل: دور روزگار؛ مل1، مل2: درد روزگار.

مرا ز سلطنت عالم است عار، ولی گدایی در میخانه افتخار من است

بود ز یاری من گر چه احتراز او را کنم به این دل خود خوش که یار یار من است

اگر به دامن محمل بود تو را(1) گردی خدای را نفشانی که آن غبار من است

طریق زهد و ورع نیز دانم ای سائل اگرچه مستی و رندی همیشه کار من است

***

غزل 144 [مج]

آن که کارش همه زاری است دل زار من است وان که آزار دلش کار، دل آزار من است

آن که از مهر و مه روز شب افروز او را نیست هرگز خبری روز و شب تار من است

وان که کارش نبود غیر دُرافشانی هیچ لعل دُربار وی و چشم دُرَربار من است

رخ نهفتن ز پس بردن دل پیشۀ اوست دیدن روی وی و دادن جان کار من است

آن که از نرگس بیمار خود او را خبری نبود، کی خبرش از دل بیمار من است

از گدایی در میکده فخر است مرا لیک در خسروی ملک جهان عار من است

هرکه دل باخت دگر دل نتواند بردن آن که هم برده و هم باخته دل یار من است

مُردم از درد وی و طعنۀ شوخی که به من گفت صیاد تو امروز گرفتار من است

عاشق و مستم و دیوانه و بی عقل و شعور مشعِر این جمله صفت سائل از اشعار من است

***

غزل 145 [مج]

آن که آزار دلش کار است دلدار من است وان که در آزار از دستش، دل زار من است

آن که دایم در فغان باشد دل مجروح ماست وانچه ز افغان سخت تر گردد دل یار(2) من است

ص:228


1- (1) . مل2: تو را بود.
2- (2) . مج: زار. (تصحیح قیاسی)

آن که لازم گشته بر من، جان برافشاندن به یار وانچه واجب گشته بر یار من، آزار من است

آنچه باقی ماند خواهد، جور او باشد به من وانچه او باقی نخواهد ماند، آثار من است

آنچه از شب تیره تر گردیده باشد، روز ماست وانچه پیدا نیست پایانش، شب تار من است

آنچه من از وی نگردم سیر هرگز، روی اوست وانچه بیزار است از وی یار، دیدار من است

آنچه دایم رهن باشد پیش پیر میفروش خرقه و سجّاده و تسبیح و دستار من است

آن که سیر از گوهرافشانی و دُرباری نشد لعل شکّربار یار و چشم خونبار من است

نیست سائل همچو من لایعقلی از جام عشق بی شعوری های من مشعِر ز اشعار من است

***

غزل 146 [مج]

فزون تر از شب من تیره روز تار من است ببین که تا به چه حد تیره روزگار من است

به دامنی ننشسته است آنچه در عالم اگرچه خاک ره هر کسی غبار من است

به دوش کوه اگر باشد از الم نالد ز عشق آنچه به دوش ضعیف زار من است

شدم من از سر کوی تو و دل آنجا ماند عزیز دار تو او را که یادگار من است

بلند از عقب محمل تو بر سر راه به جای بانگ جرس ناله های زار من است

چه جای اینکه دهی باده؟ گرچه زهر بود رسد ز دست تو هر چیز خوشگوار من است

مگو به غیر که در راه من فدا کن جان که نیست کار وی این کار و کار کار من است

ص:229

برم برِ که شکایت ز جور او سائل که بر من این ستم از دست شهریار من است

***

غزل 147 [مج، مل1، ل، مل2]

نگردد آنچه گهی حاصل از تو کام من است نشاید آنچه به پیش تو گفت نام من است

ز بس که بر سر خشم آردت حکایت من نخواهی آنچه به گوشت رسد پیام من است

فراق کرده ز بس تیره روزگار مرا ندارد آنچه ز هم فرق صبح و شام من است

مدام بادۀ عشرت کند به ساغر غیر فلک که دایم(1) از او خون دل به جام من است

خیال وصل تو همواره می پزم(2) با خویش زمانه در عجب از آرزوی خام من است

مقیم زاویۀ درد و محنتم گویی به صحن باغ ارم بی تو گر مقام من است

رهایی من از آن در زمانه ممکن نیست که تار زلف نکویان همیشه دام من است

کنند فخر گر اهل سخن به من سائل سزد که نقد سخن رایج از کلام من است

***

غزل 148 [مج]

آنچه صبح از پی ندارد در جهان شام من است وانچه دایم تیره و تار است ایام من است

نی به هجرم باشد آسایش نه در وصلم قرار آنچه در عشقش میسّر نیست آرام من است

ز انتظار نامه و پیغام آزادم که یار آنچه هرگز بر زبانش نگذرد نام من است

ص:230


1- (1) . مج: دانم.
2- (2) . مج، ل، مل2: میبرم.

می خورد چون با رقیب [من](1) ز یک ساغر مدام زین سبب خون جگر پیوسته در جام من است

از گرفتاری چرا اندیشم آخر بازگوی چون خط و خال نکویان دانه و دام من است

تا نگیرد جان نخست از من نخواهد بوسه داد آنچه هرگز برنیاید از لبش کام من است

چون کنم دیگر کسی را نیست ره در کوی او ورنه کی سائل صبا محرم به پیغام من است

***

غزل 149 [مج]

بت پرستی است اگر کافری، این دین من است کافرم پس من و این مذهب و آیین من است

گر گدای در میخانه شدم عیب مکن کاین گدایی سبب حشمت و تمکین من است

بار کوه ار شود از شدّت او نالد زار آنچه در عشق به بار دل غمگین من است

دل او نیست دلی کآید از او مهر و وفا مهر می ورزد اگر با کسی از کین من است

هست پیوسته مرا دشمن جان آن که مدام پیش من دوست تر از چشم جهان بین من است

دوش قاصد ز زبانش سخنی با من گفت گرچه بی اصل بود موجب تسکین من است

آرزویی به دلم نیست دگر از دنیا دم جان دادن اگر یار به بالین من است

سوزدم دل که نگفت از پس عهدی یک بار که فلان سوخته جان عاشق دیرین من است

کاش می گفت به دربان که مرانش از در این چنین زار که این سائل مسکین من است

***

ص:231


1- (1) . مج: - من. به سیاق بیت افزوده شد.

غزل 150 [مج]

منم که پیر خرابات پادشاه من است ز حادثات جهان درگهش پناه من است

مدام ذکر بقا و دوام عزّت او دعای نیم شب و ورد صبحگاه من است

مرا چه باک اگر عالمی شود بدخواه چو لطف پیر مغان یار نیک خواه من است

به من اگر نکند خصمی آسمان چه عجب که در هراس ز سهم خدنگ آه من است

کسی چگونه شود در جهان به من غالب که زاری شب و آه سحر سپاه من است

مرا مگوی نداری ز عاشقی رنگی که اشک سرخ و رخ زرد من گواه من است

چسان ز ره نروم چون ز خال و زلف بتان مدام دانه و دامی به پیش راه من است

ربودن دل و رو تافتن گناه از توست رخ تو دیدن و دل دادن این گناه من است

اگر ز شومی اختر نباشدم سائل بود به من ز چه بی مهر آن که ماه من است

***

غزل 151 [مج، مل1، ل، مل2]

حال خود(1) بی تو چه گویم چون است جگرم ریش و دلم پرخون است

از سر کوی تو دورم افکند چه کنم؟ این روش گردون است

چهرۀ زرد من از غم کاهی گل روی تو ز می گلگون است

آنچه مجنون به رخ لیلی دید گر نه عاشق شود او(2) مجنون است

کی به صد نامه توان درج نمود شرح شوقی که ز حد(3) افزون است

غیر عشق آنچه بگوید واعظ همه افسانه، تمام افسون است

به جفا از تو نرنجد سائل از تو هر کار کنی ممنون است

***

غزل 152 [مج]

مرا کاری نه با کفر و نه دین است گروه عاشقان را مذهب این است

ص:232


1- (1) . مل1: من.
2- (2) . ل: این.
3- (3) . ل: صد.

بود فارغ ز هر شادی و هر غم دلی کز درد عشق اندوهگین است

مدان او را چو خود زاهد که عاشق غم دنیا ندارد گر غمین است

ز چشم عاشقان هر قطرۀ اشک که می ریزد سحر دُرّ ثمین است

دل غمدیده دارد دوست چون دوست خوشا حال کسی کش دل حزین است

به شب در ناله و روزم به زاری شبم باشد چنان، روزم چنین است

ز سوز سینۀ سوزان سائل حذر کن زانکه آهش آتشین است

***

غزل 153 [مج]

ز تردامانی چشم نمین است مرا پیوسته تر گر آستین است

بود گر مهربان با من مه من چه غم گر مهر و مه با من به کین است

پی صید دلم پیوسته ز ابرو کمان زه کرده آن مه در کمین است

ز خورشید است افزون در ملاحت رخش گر در ضیا با او قرین است

قدش سرو و رخش گل، زلف سنبل لبش لعل و دهانش انگبین است

ز زلف و چهره آشوب زمان است به قدّ و قامت آسیب زمین است

از این صورت فزون در حُسن و خوبی گمان من به صورت آفرین است

مرا ای کاش منزل بود دایم سر کویش که چون خُلد برین است

بود دشمن به هرکس دوست با اوست نه با سائل همین تنها چنین است

***

غزل 154 [مج، مل1، ل، مل2]

هر قدر با منت ای مه کین است مهر من با تو دو صد چندین است

گفتم آن لحظه که دیدم او را آن که دل می برد از من این است

باز در قتل منش هست درنگ اضطراب من از آن تمکین است

ص:233

شب هجران توام خاره و خار این(1) یکی بستر و آن(2) بالین است

لعل تو غنچه و زلفت سنبل قد تو سرو و رُخت نسرین است

ترک می در همه اوقات خطاست خاصه گر موسم فروردین است

آن بناگوش و(3) دُر گوش نگر که قران کرده مه و پروین است

رحم بر حال دل سائل کن زانکه دلسوخته و مسکین است

***

غزل 155 [مج]

ز من آن رخ که رشک مهر و ماه است مپوشان گرنه روز من سیاه است

از آنم روز و شب تار و سیاه است که روزم گریه و شب کارم آه است

گذشت اشکم ز ماهی، آهم از ماه بر این دعوی مه و ماهی گواه است

مسخّر کرده شاهی ملک دل را که خال و کاکل و زلفش سیاه است

ز سر برده است هوشم کج کلاهی که بر زرّین کلاهان پادشاه است

فزود از سبزۀ خطّش مرا مهر چه سبزه است این؟ مگر مهرگیاه است

برای وعدۀ بی اصلی از وی ز شب تا روز چشم من به راه است

پی تقصیر طاعت روز محشر چه غم؟ شغل محبّت عذرخواه است

گنه گر عاشقی باشد به عالم مرا بیش از همه عالم گناه است

چه پروا از گزند غم کسی را که کوی می فروشانش پناه است

ز کف تا رایگان سائل دهد دل ز تو موقوف یک دیدن نگاه است

ص:234


1- (1) . مل1، ل، مل2: آن.
2- (2) . مل1، ل: این.
3- (3) . ل: که.

***

غزل 156 [مج]

دل آواره ام از سینه جدا افتاده است کس نداند که کجا رفته کجا افتاده است

گر گفتار شد اندر شکن آن سر زلف تیره روزی است که در دام بلا افتاده است

جمع دلها همه کردند پریشان امروز گوییا زلف تو در دست صبا افتاده است

هرکجا ماه رخی بود فتاد از نظرم تا نگاهم به تو ای ماه لقا افتاده است

همه چیز تو پسندیده و زیبنده بود غیر خوی تو که مایل به جفا افتاده است

سرّ عشقی که ندانست کسی جز من و دل از وی اکنون به همه شهر صدا افتاده است

گر بپرسد که بگویم ز چه ناید سائل گو که بیچاره به راه تو ز پا افتاده است

***

غزل 157 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

آن که دل از دوریش افسرده است هم دل و هم دین به غارت برده است

پردۀ صبر و شکیبم می درد روی او با آنکه زیر پرده است

یا مسلمان شوخی از مژگان خویش رخنه ام در دین و ایمان کرده است

از کمان ابرویش از(1) یک نظر صد خدنگ غمزه بر جان خورده است

یک دل آسوده در عهدش مجوی هر کجا باشد دلی آزرده است

از گِلش دایم گُل حسرت دمد(2) هر که در هجران یاری مرده است

سائل بیچاره را دل در(3) غمش چون گل از باد خزان پژمرده است

***

غزل 158 [مج، مل1، ل، مل2]

تا پای من ز گلشن کویش بریده است شادم کسی ز سیر گلستان ندیده است

ص:235


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: در.
2- (2) . ل: که دید.
3- (3) . مج: در دل.

آن سینه هر(1) که دیده از آن چاک پیرهن داند که عاشق از چه گریبان دریده است

خضر است کرده جا به لب آب زندگی یا هست خط که بر لب لعلش دمیده است؟

حرفی که گفته غیر به او از زبان من بادم زبان بریده گر از من شنیده است

از بدو آفرینش از(2) او آنچه دیده ام من دانم و کسی که مرا آفریده است

گر گشته قدّ چون الفم همچو نون بجاست بار غم فراق تو از بس کشیده است

تا داده سائل از کف خود دامن تو را اشکش ز دیده جانب دامان دویده است

***

غزل 159 [مج]

از آن به گریه دو چشمم چو ابر آذاری است که لطف و فیض تو موقوف گریه و زاری است

کنی به گریه و زاری چو خاطری مایل محقّق است که با او تو را سر یاری است

خوشا به حالت وجد و سماع شب خیزی که کار نیم شبش تا به صبح بیداری است

نشان روشنی روز صبح اقبال است شبان تیره گرت کار دیده خونباری است

ز خاک روز جزا سرخ روی برخیزد کسی که خون دل از دیده بر رخش جاری است

ز آه گوشه نشینان حذر کن ای ظالم که زخم ناوک تیر سحرگهی کاری است

چو کار جمله به تقدیر اوست معلوم است که کار عابد و فاسق تمام بیکاری است

امیدوار به چیز دگر مشو سائل که هرچه هست به توفیق حضرت باری است

***

غزل 160 [مج]

چو خاک روبی میخانه آیدم از دست چرا به کار دگر خویش را کنم پابست؟

مرا که مستی و رندی است قسمت ازلی چگونه سر کشم از سرنوشت روز الست؟

هزار شکر نیم خودپرست چون زاهد چه باک از اینکه شدم مست و رند و باده پرست

ص:236


1- (1) . مج: - هر.
2- (2) . مل1، ل، مل2: - از.

نشد ز بند بلا و کمند غم آزاد ز دام هستی خود در جهان کسی که برست

خوشا کسی که کنار از میان خلق گرفت به کنج میکده ای خوش تر آن که رفت و نشست

ز عاشقان تو من نیستم اگر دانم که با وجود تو غیری دگر به عالم هست

شکست توبۀ من پیر میفروش امروز به یک دو جام صبوحی و عهد با من بست

که دست از همۀ کارها کنم کوتاه ز دامن می و معشوق بر ندارم دست

خوشا به حال دل مست بیخودی سائل که بود روز الست از می محبّت مست

***

غزل 161 [مج، مل1، ل، مل2]

نشاید دل به مهر دلبران بست که جان درباخت هر کس دل بر آن بست

ز مهر مهوشان جز نامرادی نپنداری که طرفی می توان بست

کمر در خدمتش تا بستم از جان به قصد جانم آن(1) بدخو میان بست

نیابد(2) فتح باب از هیچ بابی به روی هر که در، پیر مغان بست

طبیب من پی پرسش زبان را(3) گشود آن دم که بیمارش زبان بست

چو یارم لب به شکّرخند(4) بگشود همه شیرین زبانان را زبان(5) بست(6)

مگو از کفر و دین سائل که عاشق نظر می بایدش از این و آن بست

***

غزل 162 [مج]

خوشا سعادت رندی که چون ز می شد مست فراغتی دهد او را ز هر دو عالم دست

رهاییش نبود جز به دستیاری عشق اگر به دام علایق کسی بود پابست

ص:237


1- (1) . مل2: جان من.
2- (2) . مج، مل1: نیاید؛ مل2: نیامد.
3- (3) . ل: طبیب من به پرسش نی زبان را.
4- (4) . مل1، ل، مل2: شکرخنده.
5- (5) . مل2: دهان.
6- (6) . مل1، ل: همه شیرین زبان را او دهان بست.

به دام عشق گرفتار تا نگشته کسی ز قید محنت ایام چون تواند رست

وصیتی که به ما کرده پیر ما این است که گر به دست نیاری دلی، نباید خست

کجا به کعبۀ مقصود می رسد؟ هیهات دمی ز پا به ره عشق سالکی که نشست

مباش عهدشکن دم اگر زنی در عشق که ره نبرد به پایان کسی که عهد شکست

گمان مبر که شوی زانچه هستی افزون بیش نشان ز هستی تو ناله در تو سائل هست

***

غزل 163 [مج، مل1، ل، مل2]

بپرهیز ای دل ازین(1) چشم مست که ترک است و بدمست و خنجر به دست

نگه دار ایمان ما در امان خدایا(2) از آن کافر بت پرست

ز روی تو در گلستان گل خجل ز قدّ تو در بوستان سرو پست

رهایی دگر دسترس نبودش(3) به دام تو شد هر که او پای بست

تو هر ناوک غمزه کانداختی همه یک به یک بر دل من نشست

ز اوّل مبند عهد ای بی وفا چو دانی که خواهی در آخر شکست

منه در ره عشق پا ای رفیق که خواهی شدن همچو سائل ز دست

***

غزل 164 [مج]

در سلسلۀ زلفش هر کس که شود پابست هرگز ندهد او را زین دام رهایی دست

ای وقت کسی خرّم کز غیر خود و خود هم پیوند در این عالم ببرید و به او پیوست

ص:238


1- (1) . مل1: از آن.
2- (2) . مج: خدا.
3- (3) . مل1، ل: رهایی نبودش دگر دست رس.

نتوانی اگر باری در دست دلی آری هر لحظه دل زاری از بهر چه باید خست

گر پاس اسیر خود پیوسته چنین داری گر خود همه من باشم از دام تو خواهم جست

کی قدر بلند او را در پیش کسان گردد تا از همه کس خود را در رتبه نگیرد پست؟

افغان ز دل یاران، هوش از سر هشیاران بیرون شد و از جا خاست سرمست چو او بنشست

چون باده توان با او خوردن به کنار جو همچون قد او سروی گیرم به لب جو هست

امروز چسان باشد هشیار در این عالم سائل که ز جام عشق از روز ازل شد مست

***

غزل 165 [مج]

هر که با یار کمان ابرو نشست تیر عشقش زود در پهلو نشست

نه توانم شد دمی از وی جدا کی توانم یک دمی بی او نشست؟

دارم از خال لبش حیرت که چون بر سر کوثر چرا هندو نشست

گر برندش سوی جنّت کی رود هرکه یک دم در سر آن کو نشست

شد دلم زار از ضعیفی همچو موی بس که در آن حلقه های مو نشست

فصل گل با یار گل اندام خود ای خنک آن کس کنار جو نشست

ای خوشا آن کس که از عالم برید وز همه خلق جهان یکسو نشست

دل به جان آمد ز شعر و شاعری چند باید در پس زانو نشست؟

گشت بدخو سائل آخر دل مرا بس که با آن دلبر بدخو نشست

ص:239

***

غزل 166 [مج، مل1، ل، مل2]

به عهد یار عجب مانده ام که از نو بست که باز بهر چه بست و پی چه باز(1) شکست

ز ذوق مستی ما آگهی کجا دارد ندیده است کسی کو دو لعل باده پرست

مکن به مستی و رندی(2) ملامتم زاهد که سرنوشت مرا شد چنین ز(3) روز الست

بغیر مهر و وفایی که در سرشت تو نیست وگرنه در تو ز نیکویی آنچه باید هست

دو چشم مست تو با ابرویت دو(4) صیادند که در کمین شکارند با کمان پیوست

به کار او(5) چه کنی دیگر این(6) کرشمه و ناز کسی که از نگهی داد هر چه داشت(7) ز دست

مکن که باز به آسان نمی توانش جست برون ز دامت اگر ناگهان شکاری جست

اگر چه سائل از او سر زند عجب نبود خلاف عقل و ادب هر که گشت عاشق و مست

***

غزل 167 [مج]

چین بر ابرو زده، دامن به میان، تیغ به دست خوی فشان، باده کشان، جامه دران، سرخوش و مست

خشمگین بر سر کین، گرم غضب، بی پروا لب گزان، جنگ کنان، زه به کمان، تیر به شست

تندخو، عربده جو، فتنه طلب، شهرآشوب ترک من دوش پی قتل من آمد بدمست

ص:240


1- (1) . مل1، ل، مل2: کار.
2- (2) . ل: برندی مستی؛ مل1، مل2: برندی و مستی.
3- (3) . ل: چنین شد مرا و؛ مل1، مل2: چنین شد مرا ز.
4- (4) . مل1، ل، مل2: که.
5- (5) . مل1، ل: آن.
6- (6) . مل1، ل: آن.
7- (7) . مل1، ل: کسی گر از نگهی داشت هر چه داد؛ مل2: آنچه داشت.

گفتمش تا به کنون اینهمه از بهر چه بود در هلاک منت ای جان جهان دست به دست؟

زانکه هر کس که شهید دم شمشیر تو شد چون خضر زندۀ جاوید شد، از مردن رست

وان که او کشته به تیغ تو و از دست تو نیست اینچنین کس نتوان گفت که می باشد هست

مرغ دل دست ز دنبال هوا باز نداشت به کمند سر زلف تو نشد تا پابست

ای خوش آن مست که از دل ز سر جان برخاست زیر تیغ تو به امّید شهادت بنشست

خودپرستی نبود پیشۀ من چون زاهد سائل المنّة لله که شدم باده پرست

***

غزل 168 [مج]

کسی که پیر مغان را به دهر شه دانست بغیر بندگیش کارها گنه دانست

کشید پای خود از هر دری که بود دگر به کوی باده فروشان کسی که ره دانست

در این زمانه رسید ای دل آن کسی به مراد که نالۀ سحر و آه صبحگه دانست

نداشت چشم بصارت کسی که در عالم گدای میکده چون شیخ خانقه دانست

چو مهر گشت بر او روشن اینکه بود غلط به نسبت آن که رخ یار مهر و مه دانست

چو من کسی که بر آن زلف بست و کاکل دل بلا و محنت او روز و شب سیه دانست

نکرد هر که چو سائل گدایی در دوست به روزگار همه کار خود تبه دانست

ص:241

***

غزل 169 [مج]

طرّه چون پُر شکن و زلف چو پُر خم با اوست هر کجا هست دلی در همه عالم با اوست

نیست در کار دل امروز کسی را مدخل ملک دلها همه یکباره مسلّم با اوست

نی در آدم بودش مثل نه در خیل پری زانکه هم لطف پری هم گل آدم با اوست

گر جدا زو نشود چاره ندارد دل ما چون که بیچاره بود زخمی و مرهم با اوست

گر کُشد پیر مغانت، نبود غم که کند زنده بازت چو دم عیسی مریم با اوست

پیش خود خوب نباشد نگه ای یار مدار زانکه هر جای که باشد دل ما غم با اوست

سر ز سائل زند ار دعوی عشقت چه عجب هم دل خون شده، هم دیدۀ پُر نم با اوست

***

غزل 170 [مج، مل1، ل، مل2]

برای کشتن من دست ما و دامن توست اگر مرا نکشی خون من(1) به گردن توست

شود به دست تو گر کشته عالمی چه عجب که جور پیشه و بیداد رسم و کین فن(2) توست

ز اختلاط تو با غیر بیش می نالم همین نه زاری من از کناره کردن توست

به بزم بودن و با غیر ملتفت شدنت هزار مرتبه بر من بتر ز رفتن توست

سزای توست گر از کین شوی هلاک ای دل که دوستی به کسی می کنی که دشمن توست

اگر نه در ره جانان فدا کنی سائل دگر چه فایده زین(3) جان بود که در تن توست؟

***

غزل 171 [مج، مل1، ل، مل2]

سرو اگر چند به بالای توست لیک نه چون قدّ دلارای توست

ص:242


1- (1) . ل: ما.
2- (2) . مل2: رسم پر فن.
3- (3) . ل: این.

لعل ز یاقوت لبت منفعل گل خجل از عارض زیبای توست

تا به قیامت نشود هوشیار مستی هر کس که ز صهبای توست

در عوض بوسه دهم جان تو را گرچه نه این درخور کالای توست

بهر چه باید دگرش زندگی هر که نه قربان سراپای توست

گاه به دل جا کن و گه دیده ام هم دل و هم دیدۀ من جای توست

رفتن(1) سائل سر آن کو مدام از اثر جذب تمنّای توست

***

غزل 172 [مج، مل1، ل، مل2]

گل نه مثال رخ نیکوی توست سرو نه چون قامت دلجوی توست

بر دل من زخم خدنگی که هست کار کمان خانۀ ابروی توست

زنده نمودن به دمی مرده را معجزۀ لعل سخنگوی توست

بردن صد دل به نگاهی ز راه(2) قاعدۀ نرگس جادوی توست

صد دل مجروح پریشان زار(3) بسته به یک حلقۀ گیسوی توست

یاد گلستان ارم کی کند؟ هر که مجاور به سر کوی توست

گر دگران بزم نشین تواند سائل بیچاره سگ کوی توست

***

غزل 173 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

نه تنها روی گل فام تو نیکوست سراسر جمله اندام تو نیکوست

مرا ذوق رهایی نیست در دل گرفتاریم در دام تو نیکوست

ص:243


1- (1) . مل2: منزل.
2- (2) . مل1، ل، مل2: بر دل صد دل که نگاهی که هست.
3- (3) . مل1: ز آه؛ ل: راز.

مبادا غیر نامت بر زبانم مرا ورد زبان نام تو نیکوست

از آن لب هر چه گویی دلنشین است عتابت(1) نیک،(2) دشنام تو نیکوست

از آن مستیم هشیاری مبادا که سرخوش بودن از جام تو نیکوست

چه نیکو دولتی ای مدّت(3) وصل که هم صبح تو هم شام تو نیکوست

مبادا بی تو یک دم زنده سائل که وقت او در ایام تو نیکوست

***

غزل 174 [مج]

عاشق ز عشق جز ستمش کی نصیب هست؟ گر جور یار نیست، عناد رقیب هست

بهر چه پا کشم ز درت چون مرا دمی؟ صبر از تو نیست، لیک به جورت شکیب هست

از قرب خویش و بُعد من ای مدّعی مبال بسیار در زمانه فراز و نشیب هست

پیش محب ز کعبه و بتخانه فرق نیست «هر جا که هست پرتو روی حبیب هست»

هر جا که حسن جلوه کند، عشق حاضر است چندانکه هست گل، به چمن عندلیب هست

ای پارسا ز تقوی خود لاف تا به کی؟ غرّه مشو که عشوۀ زاهدفریب هست

سائل که داد جان ز غم و درد بی کسی او را چه سود از این که دوا و طبیب هست؟

***

غزل 175 [مج، مل1، ل، مل2]

مرا ای جان من تا جان به تن هست تمنّای تو اندر جان من هست

به بالای دلارای تو ای گل نپندارم(4) که سروی در چمن هست

چو شمع انجمن افروز رویت کجا شمعی میان انجمن هست؟

چه حاجت دیگرم با نکهت گل نسیمی گر مرا زان پیرهن هست

ص:244


1- (1) . مج: عقابت.
2- (2) . مل1: + و.
3- (3) . مل1، ج3: ای دولت.
4- (4) . ل: نیندازم.

به یادت یاد او هرگز مبادا که با یادت به یاد خویشتن هست

به رنجم از ترنج غبغب او صد آسیبم از آن سیب ذقن هست

کند گر یاد کویش دل عجب نیست غریب البتّه در فکر وطن هست

ز قتل سائلت ای مه چه پروا؟ هزارت همچو او خونین کفن هست

***

غزل 176 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

گر چه بر دل ز غم عشق مرا باری هست خوشدلم باری از آن بار که از یاری هست

خارخاری به دل از عشق گلی هست مرا که به پای دل هر گلرخ از او خاری هست

کارم از عشق تو افتاده(1) به جان کندن من وه که با عشق توام باز سر و کاری هست

لب نبندم ز حدیث لب لعلت(2) هرگز بر زبان(3) تا که مرا قوّت گفتاری هست

شکر لله(4) که پی دعوی عشق تو مرا اشک سرخ و رخ زرد و دل افگاری هست

بایدش سبحۀ صد دانه به خاک افکندن هر که در گردنش از زلف تو زنّاری هست

خوار(5) و زاری چو من اندر بر جانان(6) سائل یا بر یار تو را قدری و مقداری هست؟

***

غزل 177 [مج]

بی موجبی به خاطرت از من نقار چیست؟ در رهگذار ما به دلت این غبار چیست؟

کوی تو باغ ما و رُخت نوبهار ما ما را دگر تفرّج باغ و بهار چیست؟

خون کردیش ز وعدۀ بی اصل از انتظار آخر گناه این دل امّیدوار چیست؟

بگرفت هر کسی پی کاری در این جهان کس باخبر نگشت که انجام کار چیست؟

ص:245


1- (1) . مل2: افتاد.
2- (2) . ل: لعلش.
3- (3) . مل1، ل، مل2: هر زمان.
4- (4) . ل: - لله.
5- (5) . مل1، ل: خار؛ مل2: خار زاری.
6- (6) . مل1، ل، مل2: اندر سر آن کو.

ای دل تو را به کار دگر دل کشد چرا بهتر ز کار عشق در این روزگار چیست؟

هر وقت دست داد غنیمت شمرد او خوش تر ز وصل یار به لیل و نهار چیست؟

با غیر اگر نرفت به گلگشت گلستان آن گلعذار، در دلم این خارخار چیست؟

دایم ز دست چرخ مرا کار زاری است در حیرتم که با منش این کارزار چیست؟

بر وعده ای که داده، وفا چون نکرده یار بی وعده سائلت ز وی این انتظار چیست؟

***

غزل 178 [مج]

آن که در آن عهد بر احوال مجنون می گریست گر مرا دیدی چنین، بر حال او چون(1) می گریست؟

درد خود با گریه شب می گفتم و می سوخت شمع بس که بر حال منش دل [سوخت](2)افزون می گریست

بگذرد ز اندوه از دوش امشبم سیل سرشک زانکه امشب چشمم از اندازه بیرون می گریست

باخبر بودند اگر از درد بی درمان من ناله جالینوس می کرد و فلاطون می گریست

خون من چون آن مه نامهربان می ریخت زار ناله می کردند مهر و ماه و گردون می گریست

تا نسازد سیل اشکش خانۀ مردم خراب زین سبب مجنون به طرف کوه و هامون می گریست

هر کجا می دید سروی با قد نوخاسته هم به یاد آن قد و بالای موزون می گریست

ص:246


1- (1) . مج: خون. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مج: - سوخت. به سیاق بیت افزوده شد.

دور از آن لعل لب میگون، به بزم عاشقان تا سحر امشب صراحی جای من خون می گریست

گر نه از خار جفای گلرخان دل پر ز خون بود، سائل را چرا با اشک گلگون می گریست؟

***

غزل 179 [مج]

پر صید کشته دشت شد، این صیدگاه کیست؟ دلهاست خسته زخمی تیر نگاه کیست؟

نبود ز زلف و کاکل و خال و خطت اگر این شور و جنگ و فتنه به دهر از سپاه کیست؟

زارم کشی به جور نهانی و ننگری غافل از اینکه غمزۀ پنهان گواه کیست؟

دیدن رخ تو، دل به تو دادن گناه من دل بردن و نهفتن رخ، این گناه کیست؟

باشند اگر ز زاری ما بی قرار خلق این فتنه در زمانه ز چشم سیاه کیست؟

بی وعده چند ای دل زاری در انتظار؟ چشمت سفید گشت، ندانم به راه کیست!

گر نی ز آه و نالۀ شبهای سائل است حالم چنین سیاه، پس از دود آه کیست؟

***

غزل 180 [مج، مل1، ل، مل2]

گر شیوه و آیین تو جز جور و جفا نیست چون است که با غیر منت(1) غیر وفا نیست؟

مپسند از این بیش چنین خوار(2) دلم را پس ده به من ار زانکه به درد تو دوا نیست

رحمی که به جان آمدم از دست جفایت بر همچو منی این همه بیداد روا نیست

هیهات شود منزل و مأوی چو منی را گویی که در آنجا گذر باد صبا نیست

بی سرو قدت باغ مرا لطف و صفا نه بی شمع رخت بزم مرا نور و ضیا نیست

دورم من اگر خود همه وقتی ز در تو لیکن دل من یک نفسی از تو جدا نیست

بر گفتۀ واعظ منه از بهر خدا گوش کاندر نفس او اثر صدق و صفا نیست

ص:247


1- (1) . مل1: مهر و منت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: خار.

حاشا که شود طاعت بسیار تو مقبول آیین تو زاهد چو بجز عُجب و ریا نیست

از ننگ(1) مران سائل مسکین ز در خویش آخر به کدامین سر کویی که گدا نیست؟

***

غزل 181 [مج، مل1، ل، مل2]

با چون تویی آن که آشنا نیست بیگانه ز دین و دل چو ما(2) نیست

حال دل بیدلان چه داند در دام تو هر که مبتلا نیست

جوری که تو می کنی به عاشق در مذهب هیچ کس روا نیست

رحم آر به جان من که او را(3) زین بیش تحمّل جفا نیست

من ترک تو بهر جان نگویم عاشق به خدا که بی وفا نیست

شد هر که شهید عشق او را در مذهب عشق خونبها نیست

از دولت وصل یار سائل(4) محروم تر از تو یک گدا نیست

***

غزل 182 [مج]

کسی که با تو ای شوخ آشنا نیست چنین بیگانه از خود همچو ما نیست

مکن با بوالهوس زین بیش الفت که هر کس قابل مهر و وفا نیست

وز این افزون مکن آزار عاشق که هر کس لایق جور و جفا نیست

مرا سوزی بدین زاری و دانی که پیش هیچ مذهب این روا نیست

ز کویت هیچ کس بیرون نیاید که تا در منزلش رو در قفا نیست

چسان گیرم عنان بادپایت مرا چون قوّتی بر دست و پا نیست

دوا کن درد ما! گو، آن که می گفت: به عالم هیچ درد بی دوا نیست

ص:248


1- (1) . مل1، ل، مل2: سنگ.
2- (2) . مل2: چرا.
3- (3) . مل2: ما که ما را.
4- (4) . ل: پارسایی.

ز کوی خویش سائل را چه رانی؟ کدامین در که در وی یک گدا نیست؟

***

غزل 183 [مج]

گرت به محنت و اندوه و جور طاقت نیست منه به مرحلۀ عشق پا که حاجت نیست

قدم زدن به ره عاشقی ز معنی عشق قدم برون ننهی تا ز خود اجازت نیست

نمی شود عمل و طاعت تو هیچ قبول گرت ز صدق به پیر مغان ارادت نیست

به راه عشق بکش نفس خویش و فارغ شو چرا که هیچ عمل بهتر از شهادت نیست

ز خویشتن قدمی در نه و به مقصد رس فزون ز یک قدم این راه را مسافت نیست

کجا به کعبۀ مقصود می رسی سالک تو را که ترک رسوم و خلاف عادت نیست

بدون راهنما پا منه به ره سائل چرا که این ره عشق است و بی مخافت نیست

***

غزل 184 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

دلی ز دست تو خون در زمانه نیست که نیست ز ماجرای تو(1) فارغ کسی که باشد کیست؟(2)

سزای اینکه ندادم من از فراق تو جان همین بس است که می بایدم جدا ز تو زیست

دلم که بود به دنبال صد هوس اکنون به(3) یمن عشق تو از کاینات مستغنی است

تو را که نیست تحمّل دلا به رنج سفر به راه عشق بگو پا نهادن از پی چیست؟

ص:249


1- (1) . مج: کو.
2- (2) . مج، ل، مل2: نیست.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ج3: ز.

بود ز خون شهیدان زمین کویش گل(1) در آن زمین(2) اگرت جان دلا هواست مایست(3)

ببند دل به یکی سائل و ببُر ز همه چو دل یکی است چه خواهی ز دلبر ده و بیست؟

***

غزل 185 [مج، مل1، ل، مل2]

گر آن مژگان به جانم کارگر نیست چرا اشکم بجز لخت جگر نیست؟

دلم جایی نظر دارد که او را به من از بعد عمری یک نظر نیست

من از عشق کسی جان می سپارم که از مرگ من او را هم خبر نیست

دلش از نالۀ من سخت تر شد نگویی نالۀ ما را اثر نیست

نخواهم بی(4) رخ او زندگانی مرا این جان از آن جان دوست تر(5) نیست

دلا زان سیمبر کی بهره یابم مرا چون بهره هیچ از سیم و زر نیست

منه بی رهنما پا در ره عشق کزین وادی به جایی ره به در نیست

در این ره پا منه یا ترک سر کن ره عشق است، سائل! بی خطر نیست

***

غزل 186 [مج، مل1، ل، مل2]

یار نیکوروی ما مستور نیست لیک چشم ناظران را نور(6) نیست

گر به گل بینم وگر بر لاله من جز رخ زیبای او منظور نیست

هست جامی سرنگون از می تهی هر سری کز عشق بر وی(7) شور نیست

ص:250


1- (1) . ل: - گل؛ مل2، ج3: رنگ.
2- (2) . ل، مل2، ج3: هوا.
3- (3) . مل1: بایست.
4- (4) . ل: بر.
5- (5) . مل1، ل، مل2: دوستر
6- (6) . ل، مل2: زان دور.
7- (7) . مل1: در وی؛ ل: دوری؛ مل2: او را.

عاشق از غم گر کند زاری بجاست زانکه صبر و عاشقی مقدور نیست

عشق بی خود از زبان می گویدش این فضولی بالله از منصور نیست

تا به کی از خود جدا می خوانیش؟(1) با خود آ یک دم که مطلب دور نیست

هست سائل واقف اسرار عشق لیک بر افشای آن(2) مأمور(3) نیست

***

غزل 187 [مج]

گرچه دیدار تو را چون من کسی مشتاق نیست از وصالت کس چو من محروم در آفاق نیست

جفت ابرویت که در خوبی بود پیوسته طاق زیر طاق گنبد گردون از این به طاق نیست

از تماشای گل و سروش چه بگشاید بگو هر که را پیش نظر آن سرو سیمین ساق نیست

گرچه بیرون است از تحریر حرف عاشقی خالی از وی هیچ دفتر بلکه هیچ اوراق نیست

نیست مشکل سر فدای مقدمت کردن مرا در ره معشوق جان دادن به عاشق شاق نیست

از جفاکاری نباشد چون تو در خیل بتان در وفاداری چو من در زمرۀ عشّاق نیست

بر در خلق از پی روزی مرو سائل دگر چون تو می دانی که غیر از حق کسی رزّاق نیست

ص:251


1- (1) . مل1، ل، مل2: میجویمش.
2- (2) . مل1، ل: او.
3- (3) . مل1، مل2: معمور.

***

غزل 188 [مج، مل1، ل، مل2]

چون سرو قامت تو به بستان نهال نیست در هیچ باغ سرو به این اعتدال نیست

هر اختری که می نگری باشدش زوال مهری است ماه روی تو کو را زوال نیست

معذورم ار به ماه دهم نسبت تو من نشنیده ای مناقشه اندر مثال نیست؟

هر کس که گفته بادۀ رنگین بود حرام از کی شنیده ای تو که خونش حلال نیست؟(1)

کافی است بهر بردن دلها کرشمه ای دیگر ضرور اینهمه غنج و دلال نیست

من چون روم به کوی کسی، کز غرور ناز آنجا مجال رفتن باد شمال نیست

هر کس به فکر کاری و اندیشۀ کسی ما را بغیر ذکر تو فکر و خیال نیست(2)

دوشش عنان گرفتم و کردم سؤال و گفت سائل بدار دست که جای سؤال نیست

***

غزل 189 [مج، مل1، ل، مل2]

ماهی چو رخش در آسمان نیست سروی چو قدش به بوستان نیست

مهر است سپهر حسن را، لیک حیف از مه من که مهربان نیست

با عارض چون گل تو ای گل ما را سر و برگ گلستان نیست

گفتی دم نزع سویت آیم ما را به تو هرگز این گمان نیست

ای شمع ز حال شمع دریاب گر سوز دل منت عیان نیست

در عشق مراد دل چو عنقا نامی است ولی از آن نشان نیست

سائل چه(3) شد ار شد از در تو انگار سگی در آستان نیست

ص:252


1- (1) . مج: - بیت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: ما را بغیر فکر تو دیگر خیال (مل2: سؤال) نیست.
3- (3) . در مج: چو.

***

غزل 190 [مج، مل1، ل، مل2]

از آن ما را غم دنیا و دین نیست که عاشق در خیال آن و این نیست

نبینم گاهی آن ابروکمان را که از بهر هلاکم در کمین نیست

مکن زین بیش آزار دل ما که رسم دلربایی اینچنین نیست

دم مردن به سویت گفتی آیم مرا خود آرزویی غیر ازین(1) نیست

نباشد هیچ گه در آستانت که اشک دیده ام در آستین نیست

به گیتی روی خوش وقتی نبیند دلی کاندر غمت اندوهگین نیست

مجو مهر و وفا سائل ز خوبان که آیین نکویان غیر کین نیست

***

غزل 191 [مج]

کسی که چشم دلش روشن از جمال تو نیست محقّق است که او لایق وصال تو نیست

ز کفر ما و ز زنّار ما کجا دارد خبر کسی که گرفتار زلف و خال تو نیست

خوشا سری که در او نیست غیر سودایت خوشا دلی که در او هیچ جز خیال تو نیست

شنیده ام سخنی مور با سلیمان گفت که اعتبار به ملک تو و به مال تو نیست

بس است این شرف فخر در زمانه مرا که دست کوتهم از دامن جلال تو نیست

حکایت غم خود جمله با تو خواهم گفت ولیک دانم اگر موجب ملال تو نیست

تو را چه سود و زیان زاهد از گناه من است که جز گناه خودت وزر کس وبال تو نیست

مگو به پیش کسی سرّ عشق را سائل که آشنا به زبان تو و مقال تو نیست

***

غزل 192 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

در سری نیست که سودای تو نیست نیست یک دل که در او(2) جای تو نیست

ص:253


1- (1) . مل2: غیر این.
2- (2) . مل2: هم دل و دیدۀ من.

سرو را هست رعونت(1) لیکن همچو بالای دلارای تو نیست

گل اگر بویی و رنگی دارد لیک چون عارض زیبای تو نیست

نیست صاحب نظری در همه شهر که چو من عاشق و شیدای تو نیست

غمزه را رخصت بیداد مده اگر آزردن ما رای تو نیست

منتظر بر سر ره سائل چیست؟ اگرش میل تماشای تو نیست

***

غزل 193 [مج، مل1، ل، مل2]

همین نه خاطر من شاد از وفای(2) تو نیست چه داغها که مرا بر(3) دل از جفای تو نیست

تویی که غیرنوازی و آشناسوزی خوشا کسی که در این شهر آشنای تو نیست

چو خاک راه بود(4) پایمال جور و جفا سری که از سر اخلاص خاک پای تو نیست

تو را چه غم که تو را هر کسی به جای من است مراست غم که مرا هیچکس بجای تو نیست

جهان همیشه به کام دل تو می گردد فلک چگونه نوازد کسی که رای تو نیست؟

اگر چه هر لب جو راست(5) سرو دلجویی ولی چو قامت دلجوی دلربای تو نیست

همین نه سائل مسکین گدای درگه توست ز خیل شاه و گدا کیست کو گدای تو نیست؟

***

غزل 194 [مج، مل1، ل، مل2]

آن را که به جان ز آتش عشقش شرری نیست از حال دل سوختگانش خبری نیست

نالم بغلط گر ز جفای دگری(6) من جز تو همه دانند که بیدادگری نیست

ص:254


1- (1) . مل1: رعایت؛ ل: زغایت؛ مل2، ج3: رعانت.
2- (2) . مل1: جفای؛ ل: فغان.
3- (3) . مل1، ل، مل2: در.
4- (4) . ل: شود.
5- (5) . مل2: جویی است.
6- (6) . مل2: تو دگر.

جان هر که به در برد ز بیداد تو مرد(1) است جان ورنه به راه تو سپردن هنری(2) نیست

روز و شب هجر تو به پایان نتوان برد کاین را به جهان شامی و او(3) را سحری نیست

تا چند کشم(4) هر نفس از سینۀ سوزان این نالۀ بی فایده کو(5) را اثری نیست

جز آنکه کنی خو به قفس چاره چه باشد ای مرغ دل اکنون که تو را بال و پری نیست

دل ماند(6) به جا سائل و رفتی تو از آن کوی گفتی که مگر از تو گرفتارتری نیست

***

غزل 195 [مج]

منم کاندر وفای من شکی نیست به خیلت در وفا چون من یکی نیست

به دامت مرغ دل دانسته افتاد نپنداری که مرغ زیرکی نیست

جفای دلبران گر هست بسیار شکیب عاشقان هم اندکی نیست

بود تاج سر من خاک پایی کزین به تاج زیب تارکی نیست

بترس ای دل از آن مژگان خون ریز که هر یک کمتر از یک ناوکی نیست

حکیم از سرّ وحدت نیست آگاه از او به گر چه صاحب مدرکی نیست

خوشا حال کسی سائل که او را بجز رندی و مستی مسلکی(7) نیست

***

غزل 196 [مج]

چو رخسار تو ماه خرگهی نیست چو قدّ و قامتت سرو سهی نیست

نباشد هیچ ماه و هیچ سروی که پیش عارض و قدّت رهی نیست

ص:255


1- (1) . ل: مرده.
2- (2) . ل: سپری.
3- (3) . مل1، ل: آن.
4- (4) . ل، مل2: کنم.
5- (5) . مل1، ل، مل2: کان.
6- (6) . ل: بند.
7- (7) . مج: مشکلی. (تصحیح قیاسی)

چنان لبریز مهرت شد وجودم که از مهر تو یک مویم تهی نیست

خدا آگاه می باشد ز حالم که با عشقت ز خویشم آگهی نیست

ندانم چیست لذّت درد عشقت که بیمار تو را میل بهی نیست

اگر از خاک کویت سوی جنّت رود سائل بغیر از ابلهی نیست

***

غزل 197 [مج، مل1، ل، مل2]

ز دام عشق تو ما را سر رهایی(1) نیست میانۀ من و آزادی آشنایی نیست

گناه بخت سیاه من است، می دانم وگرنه رسم تو ای شوخ بی وفایی نیست

ز درد هجر به جان آمدم مرا دریاب که بیش ازین دگرم طاقت جدایی نیست

اگر چه شهر پر از دلبران چالاک است ولی کسی چو تو چابک به دلربایی نیست

بشوی دست ز زهد و ورع دلا در عشق چرا که عاشقی آیین پارسایی نیست

همین نه شام من از دوری تو تاریک است که بی تو روز مرا نیز روشنایی نیست

مکن ز لعل لب نوشخند او سائل سؤال بوسه تو را گر سر گدایی نیست

***

غزل 198 [مج، مل1، ل، مل2]

هر که در فصل بهاران با گلی بازار داشت هر دم از نیش غمی بر(2) دل هزاران خار داشت

آری آری از جفا می بایدش دل خون شدن هر که او دل در کف شوخی(3) ستم کردار داشت

ص:256


1- (1) . ل: جدایی.
2- (2) . مل1، ل، مل2: در.
3- (3) . مل2: یاری.

بی نیاز از عجز من ناز تو از اوّل نبود ای خوش آن روزی که نازت با نیازم کار داشت

گر(1) به سوی من نشد مایل دلش معذور بود زانکه او از هر طرف مانند من بسیار داشت

گر شدم در مهر تو رسوا تو خود(2) عیبم مکن کاین شجر در عاشقی ای جان من این بار داشت

ای طبیبا(3) اینکه(4) می داری به بیماران سری پیشتر زین سینۀ ما هم دلی بیمار داشت

گر گدای درگه آن شاه(5) شد سائل چه باک آن گدایی بود کز صد شهریاری(6) عار داشت

***

غزل 199 [مج، مل1، ل، مل2]

آن(7) بی وفا همین نه وفا بهر ما نداشت با هر که بود اهل وفا او وفا نداشت

ای کاش آخرش سر بیگانگی نبود یا کاش اوّل این نگه آشنا نداشت

دیدم تمام ماه وشان زمانه را یک تن از آن گروه ستمگر وفا نداشت

تا بود هیچ گاه به من ملتفت نبود اکنون نه یار فکر من مبتلا نداشت

کردم ز مرگ چارۀ خویش و شدم خلاص(8) کاین درد غیر از این که بمیرم دوا نداشت

تا شد دلم مقام تو پرداختم ز غیر جایی که گشت جای تو غیر از تو جا نداشت

نالید اگر ز دست تو سائل بعید نیست بیچاره تاب اینهمه جور و جفا نداشت

ص:257


1- (1) . مج: کس.
2- (2) . ل، مل2: نیز.
3- (3) . مج: ای طبیب.
4- (4) . مل1، ل، مل2: آنکه.
5- (5) . ل: او ماه؛ مل1، مل2: آن ماه.
6- (6) . مل1، ل، مل2: پادشاهی.
7- (7) . مل2: این.
8- (8) . مل1: هلاک.

***

غزل 200 [مج، مل1، ل، مل2]

خوش آنکه یار(1) جانب غیری نظر نداشت در(2) کوی او کسی ز رقیبان گذر نداشت

رحمی به من ز ناله و افغان من نکرد فریاد ازین(3) فغان که در آن دل اثر(4) نداشت

تا بر منش نظر نفتد دوش مدّعی در بزم یک دم از رخ او(5) دیده بر نداشت

می خواست دل که صبر کند بر جفای او بیچاره لیک طاقت از این بیشتر نداشت

حاشا که باشدش خبر از درد و داغ من هر کس که داغ لاله رخی بر جگر نداشت

ای کاش پیش از آنکه درافتد به دام او این مرغ خون گرفتۀ دل،(6) بال و پر نداشت

دانسته گر چه رحم به حالم نکرد یار دل خوش کنم به این که ز حالم خبر نداشت

بی اختیار هر که به سویش نظر فکند دیگر به اختیار از آن دیده بر نداشت

سائل به سر رسید شب هجر هر که بود(7) غیر از شب فراق تو کز پی سحر نداشت

***

غزل 201 [مج]

هر که شبها تا سحر از گریه چشم تر نداشت آبرویی دیدمش در عرصۀ محشر نداشت

بهتر از ترک علایق نیست کاری زانکه نیست غیر از این کاری در این عالم که درد سر نداشت

دیدمش رندی ز پا افتاده در پای خُمی مست و بیخود، روز و شب کاری به خیر و شر نداشت

ص:258


1- (1) . مل1، ل، مل2: خوش یار را که.
2- (2) . مل2: وز.
3- (3) . مل2: از آن.
4- (4) . ل: بدر.
5- (5) . مل2: آن.
6- (6) . مل1، ل: خون گرفته به دل.
7- (7) . ل: او.

گفتمش: ز اینجا به جای دیگر آور هم گذر گفت: دیدم جمله عالم، جا از این خوشتر نداشت

پند من نشنید دل، دید از تو آخر آنچه دید هر قدر می گفتمش مسکین ز من باور نداشت

جان به دستاویز خونخواهی چو بیرون شد ز تن تا قیامت دست از دامان قاتل بر نداشت

هر که را بر سیم و زر چون ما نباشد دسترس دلبر سمین بر و دوشی، شبی در بر نداشت

شد به اغوای بدآموزان به ما ناسازگار ورنه کس در سازگاری یار از این بهتر نداشت

گر ز جورش کرد سائل ناله ای عیبش مکن چون کند مسکین چو طاقت بر جفا دیگر نداشت؟

***

غزل 202 [مج، مل1، ل، مل2]

رویی چو مه روی دل افروز تو مه داشت او نیز اگر مثل تو زلفین سیه داشت

چون سرو قدت سروقدی داشت(1) به بستان در بر اگر او جامه و بر(2) فرق کله داشت

هر کس نظری جانبت ای شوخ نگه کرد دیگر نتواند که دل خویش نگه داشت

خستی ز ستم بهر چه برگو دل ما را بیچاره بجز عشق تو برگو چه گنه داشت؟

گر بُرد به غارت چه عجب دین و دل من چشم تو که از غمزه به هر گوشه سپه داشت

بودت سر وصل من مهجور ولیکن محروم ز وصل تو مرا بخت سیه داشت

شد دشمنم آن دوست، برای دل دشمن دیدی که چسان جانب احباب نگه داشت؟

فارغ ز من او شب همه شب خفته و تا صبح بیهوده مرا وعدۀ او چشم به ره داشت

بودش سر همصحبتی وصل تو سائل درویش نگه کن که سر الفت شه داشت

ص:259


1- (1) . ل، مل2: راست.
2- (2) . ل، مل2: در.

***

غزل 203 [مج، مل1، ل، مل2]

بی تو هر روز و شب من گر چنین خواهد گذشت آهم از مه، اشکم از ماهی یقین خواهد گذشت

جان به لب صد بارم از این یک دم هجران گذشت(1) تا چها(2) بر من ندانم بعد ازین خواهد گذشت

دانم از پستی طالع کآخر آن ابروکمان تا رسم من بر سر تیر از کمین خواهد گذشت

جان ز مهرش دادم و کین منش از دل نرفت پس کی آن نامهربان یارب ز کین خواهد گذشت؟

بس که از آه و فغان آرم به تنگش هر زمان عاقبت از صحبت من همنشین خواهد گذشت

دل منه بر روز راحت وز شب محنت منال(3) چون به اندک روزگاری آن و این خواهد گذشت

نی همین از(4) کفر و دین سائل گذشت از عشق او(5) هر که دید آن زلف و رخ(6) از کفر و دین خواهد گذشت

***

غزل 204 [مج، مل1، ل، مل2]

ای به خوبی رشک حوران بهشت خوبرویان جمله در پیش تو زشت

بس لطیفی! گویی استاد ازل طینت پاک تو را از جان سرشت

ص:260


1- (1) . مل1، ل، مل2: رسید.
2- (2) . ل، مل2: جهان.
3- (3) . مل1، ل، مل2: دلبرا از روز محنت وز شب هجران منال.
4- (4) . مج: در.
5- (5) . مل2: از عشق او سائل گذشت.
6- (6) . ل، مل2: رو.

چون کشم اکنون سر از فرمان عشق(1) از ازل چون بود اینم(2) سرنوشت

خیز و برگیر از سر خم خشت را(3) پیش از آن کز قالبت سازند خشت

دست بر سر می زند از غم مدام هر که از کف دامن یاری بهشت(4)

غیر ناکامی برِ دیگر نداد تخم مهرت را به دل هرکس که کشت

بهر خود هر کس مقامی کرد(5) خوش زاهدان بیت الحرم،(6) سائل کنشت

***

غزل 205 [مج، مل1، ل، مل2]

اگر چه یار به قول رقیب زارم کشت من از وفا نه همین خوشدلم که یارم کشت

گرم نکشت برای رضای خاطر غیر پس از برای چه جرم و(7) پی چه کارم کشت

امید بود که خون ریزدم چو آید باز نیامد آخر و از درد انتظارم کشت

نوید آمدنم داد تا دم مردن اگر چه کشت ولیکن امیدوارم کشت

کجا به پیش کسی این سخن توانم گفت که بهر خاطر غیر آخر آن(8) نگارم کشت

به شهر من که برد از من غریب خبر که بی وفایی یار و غم دیارم کشت؟

مرا به تیغ ستم کشت(9) آن صنم سائل گمان مدار(10) که اندوه روزگارم کشت

ص:261


1- (1) . مل1، ل، مل2: تو.
2- (2) . مل2: بوده اسمت.
3- (3) . ل: گیر.
4- (4) . حرف اول در مج بدون نقطه؛ ل: نهشت؛ مل1، مل2: بهشت. هر دو صورت محتمل و معنی دار است.
5- (5) . مل1، ل: کرده.
6- (6) . مل2: بیت الحزن.
7- (7) . مل1: چه چیز و؛ ل: چه چیزم؛ مل2: چه خرد.
8- (8) . مل2: این.
9- (9) . مل1، ل، مل2: کشته.
10- (10) . مل2: مبر.

***

غزل 206 [مج، مل1، ل، مل2]

گردون نه به اختیار برگشت برگشت چو دید کار(1) برگشت

برگشتن یار شد یقینم آن روز که روزگار برگشت

برگردم اگر ز دین و دنیا نتوانم از آن نگار برگشت

جا کرد درون دیده گردش بادی که ز کوی یار برگشت

برگشت کسی کز آن سر کوی آزرده و دل فگار برگشت

خوش آن که ز کوی خوبرویان با صبر و دل و قرار برگشت

سائل بگذاشت دین و دل را تنها خود از آن دیار برگشت

***

غزل 207 [مج]

گدایی کو در میخانه ره یافت فراغت از در درویش و شه یافت

به تخت جم دگر کی جای گیرد به پای خُم کسی گر جایگه یافت

خوشا رندی که از پیر خرابات ز چشم لطف گاهی یک نگه یافت

زهی سودای کوی میفروشان که آنجا هر کسی یک داد، ده یافت

شب هر کس که باشد تیره از هجر نخواهد روشنی از نور مه یافت

پریشانی، سیه روزی، درازی شبم زان زلف و گیسوی سیه یافت

فتوحی سائل از پیر مغان دید که نی از مسجد و نی خانقه یافت

***

غزل 208 [مج، مل1، ل، مل2]

آمد و بر آتشم افشاند دامان و برفت سوخت بار دیگرم از نو دل و جان و برفت

ص:262


1- (1) . مل1، ل: باز؛ مل2: یار.

من گرفتم دامن او را به صد عجز و نیاز او ز دست من کشید از ناز دامان و برفت

بست پیمانی که چون آیم نخواهم رفت باز باز آن(1) پیمان گسل(2) بشکست پیمان و برفت

کرد با یاران وفا آغاز و با ما دشمنی(3) ساخت زان مجمع مرا(4) تنها پریشان و برفت

گر نه شور(5) کشتنم آن سنگدل با غیر داشت آن(6) سخن سائل ز من کرد از چه پنهان و برفت؟

***

غزل 209 [مج]

خیال روی تو از دل به در نخواهد رفت هوای کوی تو بیرون ز سر نخواهد رفت

به سر رسید مرا گرچه روز عمر ولی شب فراق تو هرگز به سر نخواهد رفت

ز طرف باغ تو مرغ دلم به سنگ جفا گرش بهم شکنی بال و پر نخواهد رفت

به سینه گشته دلم گم ولی گمان ما را بغیر پیش تو جای دگر نخواهد رفت

به دست آید اگر دل مرا دگر ز کفم برون ز مکر تو ای حیله گر نخواهد رفت

گذشت تیر تو از سینه و نشست به دل مرا گمان که برون زین سپر نخواهد رفت

ز خصم خویش میندیش ای دل از این بیش بر آسمان مگر آه سحر نخواهد رفت

هزار بارش اگر سر بُری به تیغ ستم که سائل از درت ای مه دگر نخواهد رفت

***

غزل 210 [مج، مل1، ل، مل2]

فغان که یار همان نارسیده خواهد رفت مرا گذاشته تنها جریده خواهد رفت

حکایت غم من ناشنیده خواهد ماند به حال درد دلم نارسیده خواهد رفت

مرا فکنده به دام بلا و خود ز میان بسان آهوی وحشی رمیده خواهد رفت

ص:263


1- (1) . مل2: او.
2- (2) . ل: پیمان شکن.
3- (3) . مج: دوستی؛ مل1: آشتی.
4- (4) . مل1، مل2: ساخت آن مجموع را.
5- (5) . مل1، ل، مل2: شوق.
6- (6) . مل2: او.

به کف نیامده دامان او درست(1) هنوز به دست جور ز دستم کشیده خواهد رفت

روان نموده مرا خون دل(2) ز دیدۀ خود بسان نور نظر از دو دیده خواهد رفت

ز دست جور تو سائل از این جهان آخر ستم کشیده و محنت رسیده خواهد رفت

***

غزل 211 [مج، مل1، ل، مل2]

رنجیده دل از من مه من چون(3) به سفر رفت از رفتن او جان ز تن و هوش ز سر رفت

محروم شود تا دل خلقی ز وداعش(4) بنگر که چسان غافل و ناداده خبر رفت!

دی رفت ز آغوش من امروز چه گویم کز هجر چها دوش به من تا به سحر رفت

شوقش به دل افزود چو رفت از نظر آن ماه(5) پنداشتم از دل برود چون ز نظر رفت

غم نیست بظاهر گرم از دیده نهان است کز دل نرود هرگزم از دیده اگر رفت

خون شد دل و از دیدۀ خونبار(6) فرو ریخت از بس که مرا خون ز فراقش به جگر رفت

از خون جگر گشت مرا چهره منقّش از پیش نظر تا رخ آن ساده پسر رفت

می گفت که دیگر نروم چون دگر آیم دیدی که چو آمد دگر آن شوخ و دگر رفت؟(7)

هر روز رود بر سر ره سائل مسکین زین شوق که یک روز ازین راهگذر رفت

***

غزل 212 [مج، مل1، ل، مل2]

هر که روزی به تماشای گل رویش رفت کی دگر جانب گلشن ز سر کویش رفت

همه گفتند که رضوان در فردوس گشاد در زمینی که به همراه صبا بویش رفت

ص:264


1- (1) . مل1: ز دست.
2- (2) . مل1، ل، مل2: رود روان مرا خون.
3- (3) . ل، مل2: تا.
4- (4) . مل1: نگاهش.
5- (5) . مل1: از نظر ما؛ ل: از سفر آن ماه.
6- (6) . مل1، ل، مل2: خون شد دل غمدیده از دیده.
7- (7) . مل1، ل، مل2: دیدی که دگر آمد و آن شوخ دگر رفت.

خون شد از رشک دل لعل بدخشان صدبار هر کجا یک سخن از لعل سخنگویش رفت

یار بدخو چو نداری چه خبر داری تو که چها بر من خون گشته دل از خویش رفت؟

کاش تا روز قیامت نکنندش بیدار سر سائل که شبی خواب به زانویش رفت

***

غزل 213 [مج، مل1، ل، مل2]

من نخواهم مهرت از دل برگرفت یا بجز تو دیگری دلبر(1) گرفت

جز قد سروت که گل آورده بار سرو کس نشنیده هرگز بر(2) گرفت

هر که شد در مکتب عشق ای پسر بایدش درس وفا از بر(3) گرفت

بهره برد از سیم خود هر کس که او داد و یار سیمبر در بر گرفت

بس که شبها گریه کردم در غمت سیل اشکم جمله بحر و بر گرفت

تا گشادی زلف مشکین را ز هم عالمی را نکهت(4) عنبر گرفت

بس که باشد گفته ات سائل روان هر که او(5) یک بار خواند(6) از بر گرفت

***

غزل 214 [مج]

بلبل چو دید زاغ به باغ آشیان گرفت کنج قفس گزید و کم گلستان گرفت

گفتم ز سوز عشق کنم شمّه ای بیان مانند شمع آتشم اندر زبان گرفت

در پیش ما ز دین و ز دنیا سخن مگوی عاشق کسی که گشت دلش زین و آن گرفت

تا چند راه مدرسه هر روز طی کنم یک چند بایدم ره دیر مغان گرفت

ای جان دلی که از تو ستانم که را دهم؟ گیرم که دل ز مهر تو بر می توان گرفت

ص:265


1- (1) . مل1، ل، مل2: دلبری دیگر.
2- (2) . مل2: گل در بر.
3- (3) . مل1، ل، مل2: سر.
4- (4) . مج: از نکهتت؛ مل1، ل: از نکهت.
5- (5) . مل2: هر کسی.
6- (6) . مل1، ل: گفت.

سائل جوانی از کف این پیر برده دل کز یک نگه دل از کف پیر و جوان گرفت

***

غزل 215 [مج، مل1، ل، مل2]

خرّم کسی که خود به کنار از جهان گرفت خرّم تر آن که جا در دیر مغان گرفت

از بار غم به دهر سبکبار شد کسی کز دست پیر میکده رطل گران گرفت

من بودم از جهان و به مهر آشنا دلی آن نیز از من آن مه نامهربان گرفت

دیگر چرا به در نبرد رخت عندلیب از گلشنی که زاغ و زغن آشیان گرفت؟

مهر از تو خواستم ببرم ممکنم نشد پنداشتم که دل ز تو بر می توان گرفت

گفتم که حال خود به تو گویم چو بینمت چون دیدمت چه سود مرا چون زبان گرفت؟

هر کس گرفته دامن پیری در این جهان سائل نگر که دامن پیر مغان گرفت

***

غزل 216 [مج]

از سر کوی تو در خواهم رفت بر در یار دگر خواهم رفت

عزّتی پیش تو شاید یابم چند روزی به سفر خواهم رفت

گر نیاید دل من با من هم دل به جا هشته به در خواهم رفت

نفکنی از نظرم تا دیگر زودت از پیش نظر خواهم رفت

از جفا و ستمت آغشته رخ به خوناب جگر خواهم رفت

تا که یابم ز جفای تو پناه نیست هر چند مقر، خواهم رفت

همچو سائل که به دریوزه رود به همه راهگذر خواهم رفت

ص:266

***

غزل 217 [مج، مل1، ل، مل2]

آن سرو روان(1) از چمن من(2) چو روان(3) رفت دی از عقبش دل شد و(4) امروز روان رفت

بگذشت به من آنچه ز هجران تو ای گل حاشا که به بلبل ز جفاهای خزان رفت

دارد چه تفاوت برِ مرغان گرفتار گیرم که(5) بهار آمد و گیرم که(6) خزان رفت

خرسند نیم از تو گر از ناله خموشم از ضعف مرا قوّت و(7) یارای فغان رفت

ز اظهار وفا از تو پشیمان شدم، امّا چاره نتوان کرد سخن چون(8) ز زبان رفت

از چنگِ تو دیدی دگری چون به درم برد پنداشتی از دام تو بیرون نتوان رفت؟

فریاد ازین شعبده کز درد نهانی کُشتی تو مرا زار و گمان بر دگران رفت

رفت از سر کوی تو ز بیداد تو سائل با حسرت و(9) آهی که تو گویی ز جهان رفت

***

غزل 218 [مج، مل1، ل، مل2]

تا سرو من از چمن چمان رفت بوی از گل و رنگ از ارغوان رفت

آن سرو روان روان ز پیشم چون رفت دل از پیش روان رفت

در دام تو مرغ دل گرفتار تا گشت ز یادش آَشیان رفت

کم دیده کسی بر آستانت جوری که به من ز پاسبان رفت

ص:267


1- (1) . مل1، ل، مل2: چمان.
2- (2) . مل1، ل، مل2: جان.
3- (3) . ل: نوان.
4- (4) . ل: شده.
5- (5) . مل1، ل، مل2: از اینکه.
6- (6) . مل1: ور زانکه؛ ل: از آنکه؛ مل2: از اینکه.
7- (7) . در هیچ یک از نسخه ها نیست. بنا بر سیاق بیت افزوده شد.
8- (8) . ل: جان.
9- (9) . مج: - و. از ل و مل2 افزوده شد.

از دست تو جان نمی توان برد وز دام تو در نمی توان رفت

ناکرده(1) خطا خدنگت از دل تیرت(2) همه راست بر نشان رفت

از کوی تو رفت دوش سائل آن گونه که گویی از جهان رفت

***

غزل 219 [مج، مل1، ل، مل2]

مگر زین باغ آن سرو روان رفت که از گل بوی و رنگ از ارغوان رفت

مگر آرام جانم رفت از پیش که از جان و دلم تاب و توان رفت

چه بر تن رفت گاه رفتن جان؟ به من از رفتن او(3) پیش از آن رفت

چه گویم تا چها بر آستانش به من شبها ز جور پاسبان(4) رفت

ز خاطر یاد ما گر می توان برد ولی از یاد ما کی می توان رفت؟

به تیرم زد نمی دانم که، امّا گمان من بر او ابرو کمان رفت

چه داند بلبلی چون من گرفتار که آمد کی بهار و کی خزان رفت

نه از جور فلک جان می توان برد نه بیرون می توان از آسمان رفت

برون رفت از سر کوی تو سائل به آن حسرت که گویی از جهان رفت

***

غزل 220 [مج، مل1، ل، مل2]

جان رفت از تن و غمش(5) از دل به در نرفت شد روز عمر شب، شب هجران به سر نرفت

بر دل که گفت ناوک او کارگر نشد؟(6) تا پر نشست؛ لیکن از آن(7) پیشتر نرفت

کشتی من غریب به درد نهان چنان کز مرگ من به شهر و دیارم خبر نرفت

ص:268


1- (1) . مل1: تا کرده.
2- (2) . مج: تیر؛ ل: تیری؛ مل2: تیرش.
3- (3) . مج: آن.
4- (4) . مل1: آسمان.
5- (5) . ل: غمت.
6- (6) . ل: شده.
7- (7) . مل1، ل، مل2: این.

بادش حرام جام شراب وصال(1) تو آن را که در فراق تو خون در(2) جگر نرفت

هر کس که شد ز کوی تو آزرده رفت، لیک از من کسی ز کوی تو آزرده تر نرفت

رفتی اگر به ظاهرم(3) از پیش رخ ولی هرگز خیال روی توام(4) از نظر نرفت

بنگر به عهد محکم سائل که بر درت(5) چندان که دید جور از آن در به در نرفت

***

غزل 221 [مج، مل1، ل، مل2]

تاب از بنفشه(6) رنگ ز رخسار لاله رفت هر جا حدیث آن گل سنبل(7) کلاله رفت

در بزم می ز گردش آن چشم نیم مست خوناب اشک دوش ز چشم پیاله رفت

گل دید در چمن گل رویش ز انفعال جوی عرق ز چهرۀ او همچو ژاله رفت(8)

خرّم دل کسی که به گلزار سال نو بر یار خردسال و شراب و دوساله رفت

چون علم عشق را نتوان یافت در کتب(9) بیهوده عمر صرف کتاب و رساله رفت

جز خون دل دگر چه توان خوردن ای حکیم چون قسمتم ز خوان ازل این نواله(10) رفت

شد مهر ما یکی به صد اکنون به روی او تا عارض چو ماه وی از خط به(11) هاله رفت

زان کوی هر که رفت در افغان و ناله بود تنها نه سائل از سر کویش به ناله رفت

***

غزل 222 [مج]

ای شور قیامت از قیامت برپاست ز قدّ خوش خرامت

ص:269


1- (1) . مل1، ل، مل2: جام وصال شراب.
2- (2) . مل1، ل: - در؛ مل2: از.
3- (3) . مج: اگرچه ظاهرم؛ مل2: اگر بظاهرش.
4- (4) . مل2: تواش.
5- (5) . مج: در برت.
6- (6) . مل1، ل، مل2: نکهت ز مشک (مل1: + و).
7- (7) . مل1: بت مشکین؛ ل، مل2: مشکین.
8- (8) . مج: - بیت.
9- (9) . مل2: از کتاب.
10- (10) . مج: حواله.
11- (11) . مل2: - به.

ای باده ز خون من به جامت زین باده بود به کف مدامت

گر خون دلم خوری حلالت ور باده به دیگران حرامت

تو ماهی و مهوشانت انجم تو شاهی و شاهدان غلامت

جاری به زبان من نباشد هرگز سخنی بغیر نامت

آورده چو سر ز بیضه بیرون شد مرغ دلم اسیر دامت

بر باد دهم به مژده جان را آرد چو صبا به من پیامت

خوش آنکه شبی ز طرف بامی بینم رخ چون مه تمامت

دوری اگرم ز دیده امّا دانم به دلم بود مقامت

سائل تو کجا و وصل جانان؟! حیرانم از آرزوی خامت

***

غزل 223 [مج، مل1، ل، مل2]

پی رفتن برافرازد چو قامت شود بر عاشقان روز قیامت

خوش آن دم کز سفر باز آید آن یار شود چشم منش جای اقامت

اگر آن روی دیدی ناصح از عشق نمی کردی مرا دیگر(1) ملامت

به آن بی رحم(2) یار من بگویید که من مُردم، سرت بادا(3) سلامت!

مکش(4) دامن ز من امروز تا من نگیرم دامنت روز قیامت

جفا ای بی وفا کم کن که ما را ازین بس(5) نیست تاب استقامت

نگفتم(6) دل مده سائل به خوبان؟ چو نشنیدی چه سود اکنون(7) ندامت؟

ص:270


1- (1) . مل1، مل2: دگر ما را.
2- (2) . ل، مل2: پرخشم.
3- (3) . ل: با او.
4- (4) . ل: بکش
5- (5) . مل1، مل2: ازین پس.
6- (6) . مل1، ل: بگفتم.
7- (7) . مل1: چه سود اشک؛ مل2: چه سان اشک.

***

غزل 224 [مج، مل1، ل، مل2]

کمتر ز هر که بود به خدمت رسیدمت با آنکه بیش از همه از پی دویدمت

شد صرف باغبانی تو عمرم و گلی ای گلبن مراد ز گلشن نچیدمت

ای دل ز دست خوی تو از بس که عاجزم خون می خورم کنون که چرا پروریدمت(1)

خون شد به این امید دل زار من که تو باشی دمی به کام دل امّا ندیدمت

فرسوده گشت جانم و خم گشت قامتم ای بار غم به دوش(2) دل از بس کشیدمت

ای پند نیستی به دلم هیچ سودمند ورنه هزار مرتبه افزون شنیدمت

دادی دمی که دل ز کف از عشوۀ بتان سائل من آن زمان طمع از جان(3) بریدمت

***

غزل 225 [مج، مل1، ل، مل2]

ای دل نگه به مکر و فسون چند دارمت؟ کشتی مرا به هر که رسم(4) می سپارمت

چون غیر دشمنی برِ دیگر نمی دهی ای تخم(5) دوستی به چه امّید کارمت؟(6)

دستی که بایدم ز ندامت به سر زدن تا می توان، پی چه ز دامن بدارمت؟

من مایلم تو را و تو بیزار از منی هستی تو فارغ از من و من بی قرارمت

کشتی ز کینه زارم و مهرت ز دل نرفت(7) ای دوست بین که تا به چه حد دوست دارمت!

آلوده گشت دامنم ای دل ز خون(8) تو تا کی تو خون شوی و من از دیده بارمت؟

ای ناله در دلی اثری چون نمی کنی بیهوده چند هر نفس از دل بدارمت

نه طاقتی که پای به دامان کشم به(9) صبر نه قدرتی که دست به گردن درآرمت

ص:271


1- (1) . مج: بردریدمت.
2- (2) . ل: + و.
3- (3) . مل1، ل: دل.
4- (4) . مل1، ل، مل2: مرا به سنگدلی.
5- (5) . ش: نخل.
6- (6) . این بیت در اکثر تذکره ها نقل شده است.
7- (7) . ل: برفت.
8- (8) . ل: مهر.
9- (9) . ل: نه؛ مل2: کشیم و.

سائل! به رتبه می گذرم از فرشته من گر گویدم(1) ز خیل سگان می شمارمت

***

غزل 226 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

از هر نگه ز نرگس جادوی پر فنت خون هزار دلشده باشد به گردنت

بر هر که داده دل به تو رحمی نیامدت یا نیست زین میانه همی(2) رحم بر منت؟

بینی به ره هلاکم و نادیده بگذری فریاد از این تغافل دانسته(3) کردنت

آگه ز چاک سینۀ ریشم کسی شود کز چاک پیرهن نگرد نازنین تنت

گل خار آیدش به نظر هر که بنگرد با عارض شکفته تر از گل به گلشنت

ناچار بایدش ز ندامت به سر زدن از دست خود کسی که رها کرد دامنت

سائل نداده بودی اگر دل به مهوشان کی اینچنین سیاه شدی روز روشنت؟

***

غزل 227 [مج]

از پیش من برای چه بود این دویدنت وز من گذشتن و ز قفا باز دیدنت؟

آن دم چو دامن از تو گرفتم، به من ز ناز آن آستین فشاندن و دامن کشیدنت

وحشی غزال من! که بر این داشتت؟ بگوی با غیر آرمیدن و از من رمیدنت

سرو چمان من! به چمن گر تو بگذری سرو چمن خمیده شود از چمیدنت

از رشک جامه چاک کند گل چو بنگرد مستانه پیرهن به بر، ای گل! دریدنت

بر حسن یار اگرچه فزودی، ولی نبود ای خط! هنوز وقت بر آن لب دمیدنت

در نامه درج از آن نکنم شرح شوق خود دانم چرا که نیست دماغ شنیدنت

ص:272


1- (1) . مل2: گوید او.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: همین.
3- (3) . مج: نادیده؛ مل1: بسیار؛ مل2: و اندیشه.

ای مرغ دل پی چه فتادی چنین به دام؟ از آشیان سینه چه بود این پریدنت؟

سائل جز آنکه رفت دل و دین ز کف تو را دیدی دگر چه فایده زان روی دیدنت

***

غزل 228 [مج، مل1، ل، مل2]

عمری است که منتظر به راهت هستم به امید یک نگاهت

داد از تو که هیچگه نباشد گوشی به فغان دادخواهت

گاهی نکند به ما نگاهی فریاد ز چشم دل سیاهت

گر خون چو من هزار ریزی طفلی(1) نبود ازین گناهت

تو ماهی و مهوشان چو انجم تو شاهی و شاهدان سپاهت(2)

طوبی خجل از قد بلندت خور منفعل از رخ چو ماهت

ای پیر خمیده قد چه بازار با راست قدان کج کلاهت؟

تا چند ز مهر ماه رویان سائل گذرد ز چرخ آهت؟

***

غزل 229 [مج]

ای نیم غمزه از تو قتل مرا کفایت حاجت ندارد این کار از دشمنان سعایت

از عشق ماهم آنجا بر ماست داستانی هر جا ز حُسنت ای ماه گوید کسی حکایت

گر خون من به زاری صد بار بیش ریزی جز شکر از زبانم کس نشنود شکایت

ای جور بی شمارت با ما فزون ز پایان و ای لطف بی حسابت با غیر بی نهایت

اظهار عشق کردم روز نخست پیشت در عاشقی غلط بود کار من از بدایت

آیی گرم به پرسش منشین مرا به بالین ترسم کند مبادا در دامنت سرایت

ص:273


1- (1) . چنین است در تمام نسخ. احتمالاً «طرفی» بوده است.
2- (2) . مل2: غلامت.

جز ملک دل که ویران کرده است شاه عشقت ویران که دیده ملکی از صاحب ولایت

ره جانب خرابات بردی به خویش هیهات پیر مغان نکردی آری گرش حمایت

می گشت خصم سائل بر من چگونه حاصل از یار اگر نمی دید آن یاری و حمایت

***

غزل 230 [مج، مل1، ل، مل2]

به من نمی نگری هیچگه به چشم عنایت بگو نداشته باشم چگونه از تو شکایت؟

به غیر مهر و وفایت(1) برون ز وهم و(2) تصوّر به من عتاب و جفایت فزون ز حدّ و(3) نهایت

ز کینه کشتیم و کم نگشت مهر تو از دل ببین که کین به چه حدّ است و مهر تا به چه غایت!

به مَنعم از تو اگر همزبان شوند خلایق من و به ترک تو گفتن چه حرفی و چه حکایت؟(4)

کنی به کشتن من رنجه از چه دست نگارین(5) کند هلاک مرا غمزه ای چو از تو(6) کفایت

گرم به جرم محبّت کشی وگرنه ندارم به دوستی که جز این هیچ جرم و هیچ جنایت

به هیچ مرحله سائل ز راه عشق مکش پای که نیست غیر ره عاشقی(7) طریق هدایت

ص:274


1- (1) . مج: وفا نیست.
2- (2) . مل1، ل، مل2: - و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: - و.
4- (4) . مل2: چه حرف و از چه شکایت.
5- (5) . مل1، ل، مل2: از چه رنجه دست بلورین.
6- (6) . مل1، ل، مل2: غمزه تو از چه.
7- (7) . مل1، ل، مل2: غیر ره عشق جز.

***

غزل 231 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

در سرم نیست غیر سودایت در دلم نیست جز تمنّایت

ای بلا خانه زادِ بالایت فتنه مفتون چشم شهلایت

مهر عالم فروز، ای مه من! خجل از روی عالم آرایت

سرو بستان طراز، ای گل(1) من! منفعل پیش قدّ و بالایت

نه چنان(2) جای در دلم داری که تواند گرفت کس جایت

منکر عشق من نخواهد شد هر که دیده(3) است روی زیبایت

کی دگر سوی دیگری نگرد کرده هر کس دمی تماشایت(4)

از برای خدا گهی(5) دریاب سائل مبتلای شیدایت

***

غزل 232 [مج، مل1، ل]

آمده جان بر لبم ای دل ز آه و زاریت گشته ام رسوای دهر ای دیده از خونباریت

نی کشد این زخم زودم نی شود به، چون کنم کاش کاری تر ازین می بود زخم کاریت!

پیش ازین ای نازنین بی مهریت آیین نبود کرد بخت ما چنین نامهربان پنداریت

مدّعی را چاره می کردم به هر نوعی که بود گر نمی بودی به او این قدر جانبداریت

مبتلای همچو تو سنگین دلی بادا دلش(6) آن که داده است اینچنین تعلیم دل آزاریت

ما ز می مستیم و تو از وهم حیران ای حکیم! مستی ما به بود صد بار از هشیاریت

ص:275


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: مه.
2- (2) . مج: آنچنان.
3- (3) . ل: دید.
4- (4) . دو بیت بالا در نسخه مل2 بدین صورت کوتاه شده است: منکر عشق من نخواهد شد کرده هر کس دمی تماشایت
5- (5) . مل1، ل، مل2: دمی.
6- (6) . در ل بالای این کلمه نوشته: نصیب.

من نمی دانم چه طرفی بست خواهی بازگوی سائل از یاری که او را هست عار از یاریت

***

غزل 233 [مج، مل1، ل، مل2]

با غیر دم به دم مه من! مهربانیت پیدا بود ز طرز نگاه نهانیت

چیزی بغیر خار جفا و ستم مرا ای گل نبود حاصل از این باغبانیت

دیدی مرا اسیر غم از دست جور غیر این است جان من! سبب شادمانیت(1)

با من که سر به راه وفای تو می دهم گرد سرت شوم! چه بود سرگرانیت؟(2)

بر پیر ناتوان چو من تا به کی جفا؟ اندیشه کن برای خدا از جوانیت

گشتی زبان کوته من بر تو کی دراز با مدّعی نبودی(3) اگر هم زبانیت؟

سائل هزار مرتبه مرگت به از حیات بی او اگر چنین گذرد زندگانیت

***

غزل 234 [مج]

سپردم جان جدا از خاک کویت به خود در خاک بردم آرزویت

ملامت آن که از عشق توام کرد بگو بیند به چشم من به رویت

شب از هجرت چو میرم زنده سازد سحر باد صبا بازم به بویت

به مهرت دل چرا می بستم اوّل گر آگه بودم ای بدخو ز خویت

کنون هر جا دل شوریده ای هست گرفتار است در زنجیر مویت

سیاهی ای دل! از زنگ علایق ز مَی بایست کردن شست و شویت

همان روی دلم بر درگه توست روم در کعبه گر از خاک کویت

گدای میکده می باش سائل ز می خالی نگردد تا کدویت

ص:276


1- (1) . ل، مل2: مهربانیت.
2- (2) . مل2: دل گرانیت.
3- (3) . مل2: نبود.

***

غزل 235 [مج]

دلی هم بود ما را پیش ازین در حلقۀ مویت(1) ندانم زنده باشد یا نه یا شد خاک در کویت

کشم پا گفتم از کوی تو شاید عزّتی یابم ولی با اختیار آورد دل هر دم مرا سویت

حذر کردن میسّر بود در آغاز دل دادن ولی آن دم خبر کی داشتم از تندی خویت

کشد هر دم به صد خواری مرا درد فراق تو کند باد صبا هر صبح بازم زنده از بویت

ز ره گفتی نخواهم شد برون ای پارسا هرگز چسان دیدی که برد از ره به در یک جلوۀ رویت؟

برد بیرون گروه آدمی کی جان ز دست او زند راه ملایک چون فریب چشم جادویت(2)

نبندد بر تو کس دل تا خبر دارد ز خود، امّا ز خود غافل شود هر کس کند نظّارۀ رویت

به جستجوی دل سائل بسی شد هر طرف امّا نشان دادندش آخر بود پیش خال هندویت

***

غزل 236 [مج، مل1، ل، مل2]

گشته آزرده ز من خاطر دلبر(3) به عبث از من آن حورلقا گشته مکدّر به عبث

ص:277


1- (1) . مج: کویت. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مج: هندویت. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . ل: گشته آزرده دل من؛ مل2: گشته آزرده دل از من مه انور.

تا به این مرتبه رنجیده نگردیده(1) گهی گر چه گردیده ز من رنجه مکرّر به عبث

من دلداده چو از شوق تو خواهم جان داد بهر قتلم چه کشی اینهمه خنجر به عبث؟

نکند ترک جفا آن صنم از زاری تو این قدر اشک مریز از مژۀ تر به عبث

از دروغی که به او در حق من گفت رقیب بدگمان شد ز من آن شوخ ستمگر به عبث

دیدی ای دل که چسان(2) ریخت به شمشیر جفا عاقبت خون من آن ظالم کافر به عبث؟

از وصالش دگری کامروا شد سائل بود آن کوشش و سعی تو سراسر به عبث

***

غزل 237 [مج، مل1، ل، مل2]

بر قتل من است یار باعث یا(3) چرخ ستیزه کار باعث؟

خود کشت مرا به دست خود شکر کآخر نشد انتظار باعث

از بهر بریدن از من او را باشد نه یکی هزار باعث

محرومی جان ز وصل جانان باشد تن خاکسار باعث

رسوایی من میان مردم شد دیدۀ اشکبار باعث

روزم تو سیه ز غم نمودی یا شد غم روزگار باعث

در کوی تو بی سبب نیایم باشد دل بی قرار باعث

آن چشم همیشه بود مخمور حاشا که شدش خمار باعث

بر نالۀ سوزناک سائل هست این دل داغدار باعث

***

غزل 238 [مج، مل1، ل، مل2]

نه همین هلاک ما را شده روزگار باعث که فزون ز جور گردون(4) شده جور یار باعث

ص:278


1- (1) . ل: گردیده.
2- (2) . ل: چنان.
3- (3) . ل: با.
4- (4) . ل: دور گردون؛ مل1، مل2: دور گردان.

به جفا ز من بریدی قدم از سرم کشیدی چو بدی ز من ندیدی(1) چه شد ای نگار باعث

پی قتل من تغافل مکن این قدر که ترسم نرسی و بر هلاکم شود انتظار باعث

اگر آمدم نخوانده به درت مرانم از در که به این خطا مرا شد دل بیقرار باعث

دل عالمی به عهدت نه چنان فسرده گشته که شود علاج او(2) را می خوشگوار باعث

بفشان غبار تن را تو ز طرف دامن ای دل(3) که حجاب جان به جانان بود این غبار باعث

به وطن نرفت سائل ز درت(4) به خواهش دل نشد این سفر مر او را هوس(5) دیار باعث

***

غزل 239 [مج، مل1، ل، مل2]

کرده عشق رخت به استدراج عقل و دین و دل مرا تاراج

می توانی به زور(6) حسن امروز که بگیری ز خوبرویان باج

تیر مژگان به دیگری مفکن(7) سینۀ من تو را بس است آماج

روی زیبات از صفا(8) دایم خط بطلان کشد به صفحۀ عاج

از تو دردم دوا شود لیکن چون به دردم نمی رسی، چه علاج!

ای شب غیر از تو صبح امید روز ما گشته بی تو چون شب داج

گر گدا شد گدای درگه توست(9) نیست سائل به دیگری محتاج

ص:279


1- (1) . مل1، ل، مل2: چه بدی ز من بدیدی.
2- (2) . مل1، ل، مل2: آن.
3- (3) . مل2: دامن جان.
4- (4) . ل: - ز درت.
5- (5) . مل2: وطن و.
6- (6) . تمام نسخ: بروز. (تصحیح قیاسی). باج و خراج گرفتن با «زور» متناسب تر است تا «روز». در غزل بعد نیز با همین استدلال «زور» را جایگزین کردیم. اصطلاح «زور حسن» در شعر شاعران وقوعی رایج بوده است.
7- (7) . ل: مشکن.
8- (8) . مل1، ل، مل2: جفا.
9- (9) . مل2: دوست.

***

غزل 240 [مج، مل1، ل، مل2]

چون درد عاشقی نبود ممکن العلاج بیمار عشق را به طبیبان چه احتیاج؟

نبود بجز متاع وفا جنس دیگرم وین جنس هم به شهر بتان است بی رواج(1)

اکنون تو را رسد که بگیری به زور حسن ای ماه اوج دلبری از مهر و مه خراج(2)

بر جا بود که تاجوران دیار حسن بر فرق خویش جای دهندت به جای تاج

تا گشته است نام تو در دلبری بلند بازار دلبران شده بی رونق و رواج

بی پرتو جمال تو ای شمع دلفروز روشن نمی شود شب ما(3) هرگز از سراج

سائل به من نسازد(4) اگر یار دور(5) نیست من خاکسار و دلبر من آتشین(6) مزاج

***

غزل 241 [مج، مل1، ل، مل2]

دارم هوس دیدن دیدار و(7) دگر هیچ این است تمنّای من(8) از یار و دگر هیچ

طالع نگر ای دل که از آن شمع شب افروز شد روزی من روز و شب تار و دگر هیچ

در عشق همین حاصل من بود که دیدم آزار دل از یار(9) دل آزار و دگر هیچ

در آرزوی وصل تو روزی که بمیرم در خاک برم حسرت بسیار(10) و دگر هیچ

شب گریم و روز از ستمت زار بنالم این است شب و روز مرا کار و دگر هیچ

در کنج غم از محنت هجران تو تا صبح شبها من و این دیدۀ خونبار و دگر هیچ(11)

ص:280


1- (1) . مل1، ل، مل2: نارواج.
2- (2) . مج: رواج.
3- (3) . مل1، ل، مل2: مه من.
4- (4) . مل2: بسازد.
5- (5) . ل: دوست.
6- (6) . مل1، ل، مل2: آتشی.
7- (7) . مل1، ل، مل2: - و. در تمام غزل واو عطف ردیف حذف شده است.
8- (8) . مل2: دل.
9- (9) . ل: از اول از بار.
10- (10) . مل1، ل، مل2: دیدار.
11- (11) . مج: - بیت.

ای گل ز تو دامان کسان پر ز گل وصل ما را به دل از گلشن تو خار و دگر هیچ

پیوسته ز دست ستم و جور تو دارد(1) سائل دل مجروح و تن زار و دگر هیچ

***

غزل 242 [مج، مل1، ل، مل2]

در بانگ صبح معنی حیوا علی الفلاح یعنی شتاب کن به صبوحی علی الصّباح

گر می روی به میکده ترک جدال کن کاین شیوه پیش پیر مغان نیست اصطلاح

می بایدت طلاق صلاح و سداد داد(2) خواهی اگر که دختر رز را کنی نکاح

ما و حکایت رخ و زلفت به کی(3) بود آن(4) ذکر هر صباحم و(5) این ورد هر رواح

دارد کسی که جان ز تو جان جهان دریغ خونش بود به فتوی هر مذهبی مباح

ای مرغ! نامۀ من اگر پیش(6) او بری از سنگ دهر ریش نباشد(7) تو را جناح

ترک ورع بگوی اگر عاشقی، که نیست سائل صلاح کار تو از توبه و صلاح

***

غزل 243 [مج، مل1، ل، مل2]

گر چه چشمت کرده صد خون(8) صریح می کند لعل لبت کار مسیح

نه همین زلف و رخت باشد نکو ای سراپا جمله اندامت ملیح

از کمان ابرو و تیر(9) مژه بهر قتل عاشقان داری سلیح(10)

ص:281


1- (1) . ل: زمانه؛ مل2: ستم خار زمانه.
2- (2) . ل: می بایدت طریق و صلاح سداد کن؛ مل2: ترک صلاح سداد کرد.
3- (3) . مج، مل1: بلی؛ مل2: یکی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: این.
5- (5) . ل: - و.
6- (6) . مل1، ل، مل2: سوی.
7- (7) . مل1، ل، مل2: مبادت.
8- (8) . ل: جون.
9- (9) . ل: تیره.
10- (10) . ل، مل2: صلیح.

ای تنم فرسوده از بار غمت و ای دلم از خنجر عشقت ذبیح

علّتی در وی نگنجد غیر عشق هرکه را دل باشد از علّت صحیح

حبّذا فرخنده فالی کاوفتد هر صباحش چشم بر روی صبیح(1)

سائلا در عاشقی از جان مترس(2) پاس جان از عاشقان باشد قبیح

***

غزل 244 [مج، مل1، ل، مل2]

مرغ جان گر برون(3) رود زین کاخ می نشیند به سدره بر سر شاخ

هر که دور است چون من از یاران تنگ بر وی بود جهان فراخ

از خدنگ جفای او دلبر بر جگر باشدم دو صد سوراخ

روی دل از تو بس که دید آخر رفته رفته رقیب(4) شد گستاخ(5)

مدفنش کاش کوی دوست شود چون کشد رخت سائل از این کاخ

***

غزل 245 [مج، مل1، ل، مل2]

از هجر تو جان نبردم آوخ آخر ز غم تو مردم آوخ

نابرده ره(6) غمت به پایان جان در ره تو سپردم آوخ

صد تیر از آن کمان ابرو از یک نگه تو خوردم(7) آوخ

رامم نشدی و این تمنّا با خویش به گور بردم آوخ

ص:282


1- (1) . ل: صحیح.
2- (2) . ل: مپرس.
3- (3) . مل2: بران.
4- (4) . مل2: ز قلب.
5- (5) . جای این ابیات به اندازه تقریبی شش بیت در مج سفید است و چهار بیت از نسخ دیگر اخذ شد.
6- (6) . ل: بره.
7- (7) . ل: کردم.

نام همه دلبران به یادت از صفحۀ دل ستردم آوخ

بر وعدۀ روز وصل از تو بس روز و شبان شمردم آوخ

سائل ز شراب وصل در جام نه صاف شد و نه دُردم آوخ(1)

***

غزل 246 [مج، مل1، ل، مل2]

آورد بوی کوی توام بامداد باد گویی دری ز خلد به رویم گشاد باد

گردید از آن مرا چو معطّر مشام جان بی بوی نافۀ سر زلفت مباد باد

کم کرد هر غمی که مرا بود میفروش از یک پیاله دوش که عمرش زیاد باد!

باد غرور در سرت ای خواجه بهر چیست؟ چون تاج می برد ز سر کیقباد باد

نازی به زور بازوی خود تا به کی؟ مگر نشنیده ای که کرد چه با قوم عاد باد؟

آورد دوش مژدۀ وصل تو را و برد(2) هر غم که بود در دل تنگم، ز یاد(3) باد

سائل رود به باد سرم گر به راه عشق زین راه پا برون ننهم، هر چه باد باد!

***

غزل 247 [مج]

عهد اوقات جوانی یاد باد یاد باد آن زندگانی یاد باد

شد بهار عمر و پیش آمد خزان از بهار نوجوانی یاد باد

کامرانی رفت و ناکامی رسید وقت عیش و کامرانی یاد باد

بود کارم جمله شادی و نشاط آن نشاط و شادمانی یاد باد

با جوانان خوردن اندر گلستان باده های ارغوانی یاد باد

از مغنّی گوش بگرفتن غزل با نواهای اغانی یاد باد

ص:283


1- (1) . مج: - بیت.
2- (2) . مل2: داد.
3- (3) . مل1، ل: بباد؛ مل2: بیاد.

با هم آوازان و هم پرواز خویش ذوق بال و پر فشانی یاد باد

رفتن و هر سو دویدن کو به کو(1) در سراغ یار جانی یاد باد

شد فنا بیهوده سائل عمر حیف حیف از آن عمر فانی یاد باد

***

غزل 248 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

گر بوی تو آورد به من باد جانم به فدای مقدمش باد

ای قدّ تو رشک سرو آزاد شرمندۀ قامت تو شمشاد

یک لحظه نمی روی ز یادم با آنکه نمی کنی مرا یاد

من چون تو یک آدمی ندیدم ای رشک پری در(2) آدمیزاد

دل کرد ز سینه جا در آن کوی مرغی ز قفس به گلشن افتاد

پیداست که حال او چه باشد مرغی که فتد به دام صیاد

بر عشوۀ دلکش تو سائل دل خواست دهد، ولیک جان داد

***

غزل 249 [مج]

هر که در عشق نکوعهد و وفادار افتاد لاجرم در نظر یار چو ما خوار افتاد

یافت از دام تو هرکس که رهایی یک بار خون ندارد که به دام تو دگربار افتاد

بود گر مست دل اوّل که فتادت در دام بار دیگر چه سبب داشت که هشیار افتاد؟

می کشد کار به رسواییم اندر پیری زانکه با تازه جوانیم ز نو کار افتاد

نه همین پا به ره عشق فتاد از رفتار که دل از دست شد و دست و دل از کار افتاد

خرقه و سبحه و سجّاده به کنجی افکند هر که در گردنش از زلف تو زنّار افتاد

از گرانجانی ما بود که هستیم هنوز ورنه ره گمشده در دام تو بسیار افتاد

ص:284


1- (1) . مج: کوبکوه. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1، ج3: و.

بار هر کس که گران است به منزل نرسد ای خوشا آن که در این راه سبکبار افتاد

ریخت در هجر تو از دیده ز بس سائل اشک پاره های دلش از دیدۀ خونبار افتاد

***

غزل 250 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

به هر کس یک نظر زان دلبر افتاد چو من از عقل و دین و دل بر افتاد

چو ترکِ چشمِ مستِ فتنه جویش کجا ترکی چنین غارتگر افتاد؟

خیال دانه خالش مرغ دل کرد به دام زلف او غافل درافتاد

نظر تا بر رخ ماهش فکندم ز چشمم آفتاب خاور افتاد

به قدّش سرو می ماند، ولیکن کجا سرو اینچنین سیمین بر افتاد؟

مرا پیرانه سر باز از سر نو هوای نوجوانی بر سر افتاد

دگر این وعدۀ بی اصل(1) از وی مرا بنگر که از تو باور افتاد(2)

همه خون دل و لخت جگر بود مرا اشکی که از چشم تر افتاد

مجو رسم مسلمانی ز سائل که کار او به شوخی کافر افتاد

***

غزل 251 [مج، مل1، ل، مل2]

از دیدن روی تو دلم(3) بی خبر افتاد پایش چو به بند تو در آمد به سر افتاد

مرغ دل من خال تو را دانه گمان کرد(4) این بود که بیچاره به دام تو در افتاد

در رهگذری آن قد(5) و رفتار نکو دید بیرون دلم از راه از آن رهگذر افتاد

ص:285


1- (1) . ل: بیوصل.
2- (2) . مل2، ج3: - بیت.
3- (3) . ل: از دیدن او روی و دلم؛ مل2: از دیدن او روی دلم.
4- (4) . ل: برد.
5- (5) . مل2: در رهگذر آن جلوه و.

در عشق تو آن خون دل و لخت جگر بود اشکی که مرا در غمت از چشم تر(1) افتاد

جز خون دل از خوان(2) توام نیست نصیبی از خوان(3) ازل روزیم این ماحضر افتاد

هر کس که به دل عشق تواش خانه بنا کرد بنیاد وجودش چو من از بیخ و(4) بر افتاد

زین پیش تو را بُد نظری(5) جانب سائل(6) بیچاره چه کرد اینکه تو را از نظر افتاد؟

***

غزل 252 [مج، مل1، ل، مل2]

بر وصل تو آخر نفسی دسترس افتاد وقتی که مرا کار به آخر نفس افتاد

بیچاره دل زار من آن مرغ اسیر است کز بیضه چو سر کرد برون، در قفس افتاد

افتاد به جان و دل من شعلۀ(7) عشقت چون آتش سوزنده که در خار و خس افتاد

بر ناقه به عزم سفر ای ماه چو محمل بستی تو مرا دل به فغان چون(8) جرس افتاد

این راهروان را نبود روی به منزل خوش آن که از ایشان قدمی بازپس افتاد

ای دل تو که با کار کسی کار نبودت آخر سر و کارت(9) بنگر با چه کس افتاد!

عمرش همه بیهوده تلف گشت چو سائل هر کس که به دنبال هوا و هوس افتاد

***

غزل 253 [مج، مل1، ل]

کار دل در عاشقی مشکل فتاد زانکه کارش با تو سنگین دل فتاد

ساده لوحی بین که دادم دل تو را از نگاهی کت به من غافل فتاد

ص:286


1- (1) . ل: بر.
2- (2) . ل، مل2: خون.
3- (3) . مج: روز؛ مل1، ل، مل2: خون. (تصحیح قیاسی)
4- (4) . مج: + و.
5- (5) . مل2: بود نظر.
6- (6) . مل1، ل: جانان.
7- (7) . مل1: آتش.
8- (8) . مل1، مل2: - چون.
9- (9) . مج: سر کارت؛ مل2: سر فکرت.

غمزه ات(1) نازم که از یک ناوکش هر طرف صد مرغ دل بسمل فتاد

ای خوشا وقت شهیدی کش نظر وقت مردن بر رخ قاتل فتاد

خاطر خوبان نمی دانم چرا تا به این حد بر جفا مایل فتاد

خورد هر کس جرعه ای از جام عشق تا قیامت مست لایعقل فتاد

کی به مقصد می رسم من چون رهم بر خلاف مقصد و منزل فتاد

می نپندارم ز خیل عاشقان کس چو من در عشق بی حاصل فتاد

هر کسی از عاشقان را قسمتی است بی نصیبی قسمت سائل فتاد

***

غزل 254 [مج]

مرغ دل از آشیان سینه ام بیرون فتاد پس نیامد کس نمی داند که او را چون فتاد

کرد پنداری ز خود ابروکمانی غافلش وز یکی تیر نگاه او به خاک و خون فتاد

داستان عشق خود پنهان نسازم کاین زمان این صدا در چار طاق گنبد گردون فتاد

هرکه سیلاب سرشک چشم طوفان زای من دید، در عالم ز چشمش چشمۀ جیحون فتاد

می خورد خون جگر هر شب به جای می مدام هر که روزی دور از آن لعل لب میگون فتاد

شد نصیب غیر وصل یار و هجرش زان من چه توانم کرد رفتار فلک وارون فتاد

دوست دارد این زمان گر شکل موزون دور نیست چون که طبع سائل از روز ازل موزون فتاد

***

غزل 255 [مج، مل1، ل، مل2]

پیش من باری ز نو باری فتاد دل به دست بی وفا یاری فتاد

در سر هر مویش اندر گردنم از کمند زلف او تاری فتاد

گر به کار خود بمانم دور نیست کار بازم با ستمکاری فتاد

ص:287


1- (1) . ل: غمزاش.

گرمی عشقم به جان شد کارگر شعله ای در خرمن خاری فتاد

بر رخ او زلف مشکین جا گرفت مسکن زاغی به گلزاری فتاد

گر دلش خون گردد از غم دور نیست بیدلی کز چشم دلداری فتاد

زاهد و تقوی و ما و عاشقی هر کسی سائل پی کاری فتاد

***

غزل 256 [مج، مل1، ل، مل2]

دل را به تو هر که داد جان داد آسان به تو دل نمی توان داد

خوش آن که نداد دل به یاری ور داد به یار مهربان داد

یک کار از این دو باید ای دل با خویش قرار این زمان داد

یا دل ز هوای گلرخان کند یا تن به قضای آسمان داد

از مرگ شکایت من این است تا دورم(1) از آن چرا امان داد

گفتم که دلم کجاست با او آن مه سوی خال خود نشان داد

امّید وصال داشت سائل مسکین به همین امید(2) جان داد

***

غزل 257 [مج، مل1، ل، مل2]

تنها مرا نه(3) تیغ جفایت امان نداد هر کس که داد دل به تو کی شد که جان نداد؟

از زاری دل من زارش چه آگهی هر کس که دل به دلبر نامهربان نداد

دیشب که داشت جای به بزم تو مدّعی شادم که ره به سوی توام پاسبان نداد

حاصل نشد مراد دل از هیچکس مرا تنها همین نه کام من آن دلستان نداد

شد صرف اگرچه در طلبت عمر من ولی هرگز کسی مرا سر کویت نشان نداد

ص:288


1- (1) . ل، مل2: دردم.
2- (2) . مل1: طریق.
3- (3) . ل: به.

دارم دگر برای چه کاری نگاه دل؟ گیرم به عشوه های بتان می توان نداد

سائل مباد مهر تو با جان برون رود صد بار بیش مُرد و از این خوف جان نداد

***

غزل 258 [مج، مل1، ل، مل2]

آن که ما را در غمت کاری(1) بجز زاری نداد رسم و آیین تو را غیر از دل آزاری نداد

آن که آداب(2) جفا آموخت روز مکتبت هرگزت گویی که تعلیم(3) وفاداری نداد

آن که مایل ساخت این دلهای یاران جانبت هیچ میل خاطرت را جانب یاری(4) نداد

آن که کرد از بار غم آزاد سرو قامتت هیچ از آن بار گران ما را سبکباری نداد

آن که در عشق(5) تو خواب از دیدۀ ما در ربود چشم جادوی تو را از خواب بیداری نداد

آن که کرد این عزّت و حرمت تو را دایم نصیب قسمت ما از تو غیر از ذلّت و خواری نداد

از تو امّید وفاداری خلاف زیرکی است چون تو را کاری فلک غیر از جفاکاری نداد

آمدی با غیر بر بالین سائل روز مرگ جان چو او مسکین بی کس کس به دشواری نداد

ص:289


1- (1) . ل: ما را.
2- (2) . ل، مل2: تعلیم.
3- (3) . مل1، ل، مل2: سرمشق.
4- (4) . ل: آزاری.
5- (5) . مل1: راه.

***

غزل 259 [مج، مل1، ل، مل2]

دست هجرت(1) بر دلم داغی نهاد دود از آن آهم(2) برآورد از نهاد

شد ز یادت یاد ما یکبارگی میل دل تا سوی غیرت شد زیاد(3)

بادی از کوی تو بویی کآورد جان فدای مقدم آن باد باد

دور دوران داد کام غیر باز از جفای دور دوران داد داد

کی به منزل می رسد در راه عشق هر که پا در ره نهد بی اوستاد؟

در فتاد از ره به یک دیدن دلم چشم من تا بر رخ خوبش فتاد(4)

حاصل از پیری مراد او نشد در مریدی مرد سائل نامراد

***

غزل 260 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

تو زان فارغ تری ای سرو آزاد که آری از گرفتاران خود یاد

به فریادم ندادی(5) هیچگه گوش کنم تا چند از دست تو فریاد؟!

ندیدم جز تو کز من می گریزی که بگریزد ز صید خویش صیاد

نزاید چون تو فرزندی ز مادر نه در خیل پری، نی(6) آدمی زاد

چنان بی بهره ام در عاشقی من(7) که دارم رشک بر مجنون و فرهاد

بگو ای باد با آن سست پیمان که ای عهد مودّت داده بر باد

ز ما غمدیدگان گاهی خبر گیر به شکر اینکه داری خاطر شاد

ندارد سائل امّید رهایی به دام عشق هر صیدی که افتاد

ص:290


1- (1) . ل: هجرم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: داغم.
3- (3) . مل2: اوفتاد.
4- (4) . مل1، ل، مل2: خوب اوفتاد.
5- (5) . مل1: نداری.
6- (6) . مل1، ل، ج3: نه.
7- (7) . مل1، ل، مل2، ج3: چنان در عاشقی بی بهره ام من.

***

غزل 261 [مج، مل1، ل، مل2، ش، ج3]

گذشت عهدی(1) و از ما تو را نیامد(2) یاد ز دست خوی تو ای یار بی وفا فریاد

ز حال ما نکنی یاد، آه از این غفلت به داد من ننهی(3) گوش، داد(4) از این بیداد

ز من گذشتی و بر حال من نسوخت دلت کسی دگر چو تو سنگین دلی ندارد یاد

چو دل ز دام(5) تو دانم که نگسلد(6) پیوند ز دام خویش چه حاصل گرم کنی آزاد

معلّمی که تو را شیوۀ جفا آموخت چرا نداد(7) تو را درس دوستی ارشاد؟

ز غارت سپه غمزۀ تو ملک دلم خرابه ای است که هرگز نمی شود آباد

به خوبی تو دگر در زمانه فرزندی نپرورد پدر و مادری نخواهد زاد

نمی رسد چو به فریاد تو کسی سائل پی چه اینهمه بیهوده می کنی فریاد؟(8)

***

غزل 262 [مج]

غافل تر از آن فتاده صیاد کآید ز اسیری منش یاد

ترسم که ز من اثر نباشد روزی که مرا رسد به فریاد

از رفتن دام تا قفس بود از بند دمی که بودم آزاد

در بزم وصال یار پرویز پیوسته نشسته خرّم و شاد

جان داده جدا ز لعل شیرین دلخسته و تلخکام فرهاد

افتاد چو بر رخ تو چشمم روی همه کس ز چشمم افتاد

ص:291


1- (1) . ش: عمری.
2- (2) . ش: نیاید.
3- (3) . ش: نکنی.
4- (4) . ل، ش: آه.
5- (5) . مل1، ل، مل2: زلف.
6- (6) . مل2: نگسلم.
7- (7) . ش: نکرد.
8- (8) . نسخه مل1، ل و مل2 بیت مقطع را ندارند؛ ش: خود اینهمه ز چه بیهوده می کنی فریاد.

دردم دادی دوا ندادی از دادن و از ندادنت داد

امّید که روز خوش نبیند یاد تو کسی که داد بیداد

هر سر که نگشت خاک پایت هر خاک که هست بر سرش باد

رام تو شود چگونه سائل؟ یار تو پری، تو آدمی زاد

***

غزل 263 [مج]

گر یار سر عتاب دارد پیش ستمش که تاب دارد؟

عاشق نبود کسی که در عشق آرام و قرار و خواب دارد

خوش آن که خراب کرده خود را جا گنج که در خراب دارد

یاری که به حسن او کسی نیست حاشا که ز کس حجاب دارد

بی پرده رخش نمی توان دید زان روی به رخ نقاب دارد

با یار کسی که همنشین شد از غیر وی اجتناب دارد

مست لب می پرست ساقی کی آرزوی شراب دارد

چون کشتن عاشقان نجات است هرکس کشدم ثواب دارد

هر کس که به عشق مبتلا شد دل ریش و جگر کباب دارد

تنها نه ز درد عشق سائل دایم مژه را بر آب دارد

***

غزل 264 [مج، مل1، ل، مل2]

چو نرگس آن که در این دور ده درم دارد به کف مدام به صد ناز جام جم دارد

که دستگیری دردی کشان کند امروز بغیر پیر خرابات، کاین کرم دارد؟

علاج علّت و(1) غم چون شراب آمد و بس(2) چرا شراب ننوشد کسی که غم دارد؟

ص:292


1- (1) . مل1، ل، مل2: - و.
2- (2) . ل: پس.

گرت رسد نفسی(1) خوشدلی غنیمت دان که روزگار زمان نشاط کم دارد

به هر که می رسم از جور چرخ می نالد(2) به من زمانه نه تنها سر ستم دارد

تو نیز خوار چو من ای رقیب خواهی شد دو روز اگر چه تو را یار محترم دارد

فغان ز بخت تو سائل که آن رمیده غزال شده است با همه کس رام و از تو رم دارد

***

غزل 265 [مج، مل1، ل، مل2]

وجود ما همه دم روی در(3) عدم دارد ولی وجود تواش زنده دم به دم دارد

چو آمدی تو من از خویشتن به در(4) رفتم بلی حدوث چه یارای(5) بر قدم دارد

ز عشق هست به دوشم چنان گرانباری که از مهابت آن پشت چرخ خم دارد

عطا نمود به ما آنچه بودش از کم و بیش ببین که تا به چه حد یار ما کرم دارد!

عجب مدار اگر شادمان شود(6) دل من دلی چو جای غمش شد دگر چه غم دارد؟

گرت ز عشق رسد محنتی منال که یار جفا و جور و وفا و کرم به هم دارد

کجا به کعبۀ مقصود می رسد سائل که رو به بتکده و پشت(7) بر حرم دارد

***

غزل 266 [مج، مل1، ل، مل2]

خالت(8) از بس مشوّشم دارد چون سپندی در آتشم دارد

کشش(9) زلف و رهزن غمزه روز و شب در کشاکشم دارد

ص:293


1- (1) . مل2: گرت بود نفس.
2- (2) . ل: می نالم.
3- (3) . مل1، ل: بر.
4- (4) . مل1، ل: برون.
5- (5) . مل1: بارای؛ مل2: یارا.
6- (6) . ل، مل2: بود.
7- (7) . مل1، ل: چشم؛ مل2: خشم.
8- (8) . مل1، ل، مل2: حالت.
9- (9) . مل1، ل: کشتن.

کشت چشم تو از خمارم و باز لب لعل تو سرخوشم دارد

خوش به تو روبرو نشسته رقیب چرخ از این روی ناخوشم دارد

بادۀ صاف بی غش ای صوفی صاف از هر غل و غشم دارد

رخ زیبای ساقی ساده چهره از خون منقّشم دارد

کاش پیش از اجل رسد سائل یار اگر میل پرسشم دارد

***

غزل 267 [مج]

کسی یاری چو یار ما ندارد دلی پروای کار ما ندارد

ندارد هر که دل در آن سر زلف خبر از روزگار ما ندارد

رفیق می فروشان گرچه زاهد شد، امّا اعتبار ما ندارد

به میخانه از آنم جاست کآنجا کسی کاری به کار ما ندارد

بنالد زیر بارش غیر از آن رو که او باری چو بار ما ندارد

چرا هر دم برد ما را به جایی اگر دل اختیار ما ندارد

به خون مدّعی رنگین کنم دست اگر دست از نگار ما ندارد

ز عشق یار اگر زار است سائل ولیکن حال زار ما ندارد

***

غزل 268 [مج]

کجا کسی خبر از روزگار من دارد ز روز تیره و شبهای تار من دارد

چرا ز کوی توام بخت بد برد بیرون اجل به راه مگر انتظار من دارد

ز پا فتاده به راهش من ضعیف و رقیب عنان توسن چابک سوار من دارد

اگر به خون کشدم زار و گر ببخشد یار به هر چه حکم کند اختیار من دارد

چو خاک راه مرا ساخت پایمال و هنوز به دل غبار غم از رهگذار من دارد

ص:294

بهارم آن گل روی است و باغ آن سر کوی کسی نه باغ من و نی بهار من دارد

شگفت مانده ام از کار وی که در آن کوی چسان قرار دل بی قرار من دارد

کند ز میکده می بی گرو طلب زاهد گمانش اینکه مگر اعتبار من دارد

ندید سائل از این عشق غیر خواری هیچ مگر که دل به کف گلعذار من دارد

***

غزل 269 [مج، مل1، ل، مل2]

خوب است دلبر ما، امّا وفا ندارد دارد(1) اگر وفا هم، باری به ما ندارد

گرمی به(2) بزم مستان با زاهدان دم سرد بهر خدا بگویید کآنجا هوا ندارد

گفتی که بر سر تو روزی قدم گذارم(3) خوش مژده ای است امّا دانم که پا ندارد

گر از غم تو نالد دل جان من!(4) عجب نیست زین بیش قطره ای خون تاب جفا ندارد

هیهات کی توانم ای دل به او رسیدن جایی که ره در آنجا باد صبا ندارد

با او دلا میاویز از خوی(5) او بپرهیز کان شوخ نامسلمان شرم از خدا ندارد

سائل بگو(6) غم دل گفتن به او چه حاصل کاین شاه هیچ گاهی فکر گدا ندارد

***

غزل 270 [مج، مل1، ل، مل2]

عاشق رسد به جانان، وقتی که جان ندارد کان کس که دارد این را، حقّا که آن(7) ندارد

دردا که من کسی را خواهم که در(8) دو عالم من زان(9) خبر ندارم، کس زو نشان ندارد

ص:295


1- (1) . مل2: دردا.
2- (2) . مج: - به.
3- (3) . ل: گذارد.
4- (4) . مل2: جان و دلم.
5- (5) . ل: خون؛ مل2: از خون خود بپرهیز.
6- (6) . مل2: مگو.
7- (7) . مل2: جان.
8- (8) . مل1، ل، مل2: از.
9- (9) . مل1، ل، مل2: زو.

گر صرف جستجویش کردم(1) تمام عمرم کی می رسم به کویش کان(2) خود مکان ندارد

عاشق عجب نباشد گر باخت دین و دنیا سودای عشق سودی غیر از زیان ندارد

از بیم جان کشم پا حاشا ز کوی جانان هر کس که گشت عاشق پروای جان ندارد

سائل عجب نباشد گر از غمت بنالد زین بیشتر تحمّل با(3) خود گمان ندارد

***

غزل 271 [مج]

جز در دل آگاه غمش راه ندارد بیچاره کسی کو دل آگاه ندارد

از سینه همان به که برون اوفتد آن دل کافغان شب و آه سحرگاه ندارد

از کاستن من چه خبر باشدش ای دل هر کس که به دل این غم جانکاه ندارد

قانع به نگاهی ز ویم دل بود، امّا دارد گهی او نیز و دگرگاه ندارد

گر غیر ننالد ز جفایش عجبی نیست کو بار چو کوه و تن چون کاه ندارد

هر کس که به سرمنزل تجرید رسیده است دیگر هوس مرتبه و جاه ندارد

سائل نشود خاطر آن مه به تو مایل هرگز به گدا میل دل شاه ندارد

***

غزل 272 [مج]

جور تو نهایتی ندارد بیداد تو غایتی ندارد

دل با همۀ ارادت از تو امّید عنایتی ندارد

سوزی به بهانۀ چه او را؟ چون جرم و جنایتی ندارد

دشمن کام است هر که چون من از دوست حمایتی ندارد

جز قصّۀ شوق نامۀ ما حرفی و حکایتی ندارد

ص:296


1- (1) . مل1، ل، مل2: گردد.
2- (2) . مل1، ل، مل2: کو.
3- (3) . مل2: بر.

شبهای فراق و روز هجران حدّی و نهایتی ندارد

گمره بود آن جوان که از پیر در عشق هدایتی ندارد

با این ستمی که دید سائل هیچ از تو شکایتی ندارد

***

غزل 273 [مج]

چو من بی مهر کس ماهی ندارد چو من بی رحم کس شاهی ندارد

دلم گم گشته، تهمت بر که بندم؟ جز او در سینه کس راهی ندارد

کنونم سینه از دل یادگاری بجز داغی و جز آهی ندارد

نظر سوی من آن مه از تغافل ز بعد سالی و ماهی ندارد

نگاهش بیشتر زان دل کند خون که گاهی دارد و گاهی ندارد

ز بس هرگز به فکر کار من نیست خبر از حال من کاهی ندارد

مشو بدخواه این دل ای جفاجوی که دل غیر از تو دلخواهی ندارد

بغیر از خدمت میخانه سائل هوای منصب و جاهی ندارد

***

غزل 274 [مج]

دل آواره ام جایی ندارد بجز کوی تو مأوایی ندارد

به فرقت پا نهم، گفتی، شدم شاد ولیکن وعده ات پایی ندارد

شبش تاریک باشد هر که بزمش فروغ از ماه سیمایی ندارد

به کام دل مرا زان دسترس نیست که جز وصلت تمنّایی ندارد

چه سود از چشم بینا دید، هر کس نظر بر روی زیبایی ندارد؟

رود کی جز به حُکمت یک قدم دل؟ خلاف رای تو رایی ندارد

خوشا رندی که از مستی شب و روز خبر از دین و دنیایی ندارد

ص:297

ز پای خُم نخواهم رفت جایی جهان بهتر ازین جایی ندارد

کجا جویم چو یار خویش یاری چو سائل یار همتایی ندارد

***

غزل 275 [مج، مل1، ل، مل2]

قدم یک ره به راهی آن بت پرکار نگذارد که صد ره بر زمین منّت از آن رفتار نگذارد

به قدر یک نگاهم(1) هیچ گاهی روی ننماید که بر جانم دو صد منّت از آن دیدار نگذارد

گهم دل خون کند از غم، گهی خون در دل از حسرت مرا در هیچ(2) وقتی آسمان بیکار نگذارد

نصیب من نخواهد شد گهی آسودگی، زیرا که گر بگذاردم آسوده چرخ آن یار(3) نگذارد

دم رفتن اگر خواهم که بینم بر رخش یک دم مرا جوش سرشک دیدۀ خونبار نگذارد

به ناکامی چو من مُردم ز درد هجر او سائل اجل گو زنده در روی زمین دیار نگذارد

***

غزل 276 [مج]

ندارم این گمان هرگز که سوی من گذار آرد چو اینجا نبودش کاری، گذر بهر چه کار آرد؟

اگر من می روم آنجا ندارم اختیار خود که آنجا جذبۀ شوقش مرا بی اختیار آرد

ص:298


1- (1) . ل، مل2: نگاهی.
2- (2) . مل2: همچو.
3- (3) . مل2: اغیار.

چو نخل مهر را نبود ثمر جز کین، چه بنشانم؟ درختی اینچنین گیرم که گردد سبز و بار آرد

اگر چه راست هم نبود، مگو قاصد به من هرگز پیام وعدۀ وصلش که دل در انتظار آرد

چه خواهد شد که گر با ما شب و روزی به سر آری؟ که بی ما و تو این گردون بسی لیل و نهار آرد

به سروقتم کجا آرد گذر در زندگی هرگز مگر وقتی که من مُردم گذارم بر مزار آرد

کجا من مُنسلک گردم به سلک عاشقان او مرا ای کاش از خیل سگانش در شمار آرد

چسان او را عنان گیرم من بی دست و پا سائل به سوی من گذر گیرم که آن چابک سوار آرد

***

غزل 277 [مج]

چشم او از نگهی دل نه ز من تنها برد جا به هر سینه که می داشت دلی یکجا برد

صبر و تمکین و قرار و دل و دین، صبر و سکون از من آن نرگس جادو به یکی ایما برد

هوس دیدن رخسار گل و جلوۀ سرو از دلم آن رخ زیبا و قد رعنا برد

گیرد از سایۀ طوبی دل هر کس که دمی رخت در سایۀ آن سرو سهی بالا برد

برق آهم همه شب خرمن مه آتش زد سیل اشکم همه روز آب رخ دریا برد

کی تواند که به مسجد گذراند روزی هرکه در میکده سر با دف و نی شبها برد

گر نه دیوانه شد از عشق تو سائل از شهر رخت مجنون صفت از بهر چه در صحرا برد

ص:299

***

غزل 278 [مج]

نه همین عشقت ز سر هوش و ز چشمم خواب برد کز دلم صبر و ز جان آرام، وز تن تاب برد

روز وصل یار یارب روزیش هرگز مباد عاشقی را کو شب هجران جانان خواب برد

عاشقان را خار در پهلو خلد شبهای هجر گر به سر شب تا سحر در بستر سنجاب برد

ای که بر سیل سرشکم خنده می آید تو را گشت خواهی باخبر وقتی که عالم آب برد

داشتم ویرانه ای وز بس که شبها گریه من کردم، آن ویرانه را آخر شبی سیلاب برد

فصل گل با بادۀ گلرنگ و یار گل عذار خرّم آن کس کو به گلشن سر به این اسباب برد

گر نه طاق ابرویش دیدند شیخ و برهمن آن چرا در بتکده، وین سجده بر محراب برد؟

برد در پیری جوانی دل ز من کز جلوه ای دی به خواری از کف شیخ و ز دست شاب برد

حال سائل را اگر پرسد کسی از دوستان گو شد آن بیچاره و درد سر احباب برد

***

غزل 279 [مج، مل1، ل، مل2]

برون اگرچه ز دست تو جان نخواهم برد به شکوه نام تو را(1) بر زبان نخواهم برد

ص:300


1- (1) . ل: - تو را.

ز دست هجر تو شاید که جان برم لیکن به سخت جانی خود این گمان نخواهم برد

ز چشم زخم حوادث به در برم گر جان ز زخم تیر تو ابروکمان نخواهم برد

کشد گرم ز جفا پاسبان که هرگز رخت به هیچ در من از این آستان نخواهم برد

بهای بوسه اگر جان طلب کند از من از این معامله هرگز زیان نخواهم برد

ز جام بادۀ عشق(1) تو آنچنان مستم که ره به منزل خود جاودان نخواهم برد

ز گلبنی که چو سائل من آشیان بستم به شاخ طوبی از آن آشیان نخواهم برد

***

غزل 280 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

شبم به صد غم و روزم به صد جفا گذرد ببین که بی تو چسان روزگار ما گذرد

کسی بغیر تو ناآشنا ندیدم من که بهر خاطر بیگانه ز آشنا گذرد

به مهد ناز تو شب خفته ای چه می دانی که شب جدا ز تو بر روز ما چها گذرد

بسی(2) نماند که از ما اثر نخواهد ماند اگر ز جور تو بر ما چنین جفا گذرد

شوی تو شهره به بی رحمی، عاقبت ترسم وگرنه هر چه کنی جان من ز ما گذرد

وفا نگر که دلم با همه جفا راضی نمی شود که ز مهر تو بی وفا گذرد

کنم برای تو گر ترک دیگران نه عجب برای خاطر(3) بت کافر از خدا گذرد

مباد درد تو هرگز نصیب بی دردی که در خیال وی اندیشۀ دوا گذرد

در آرزوی وصال تو سائل است، ولی چگونه چون تو شهی جانب گدا گذرد؟

***

غزل 281 [مج]

گهی که از برم آن سرو ناز می گذرد ز بیم غیر به صد احتراز می گذرد

ص:301


1- (1) . مل2: وصل.
2- (2) . ل: کسی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: سجده.

اگر نوازش و گر جور دلپذیر بود به جانم آنچه از آن دلنواز می گذرد

ز رنج و راحت دوران مرنج و شاد مشو چرا که زود نشیب و فراز می گذرد

گذشت آنچه به ما کردی از جفا زین پیش کنی اگر ستمی بعد، باز می گذرد

به مهد ناز تو شب خفته ای، چه می دانی که شام تیره به ما چون دراز می گذرد

چو نیست کار تو پیوسته غیر ناز مرا تمام عمر به عجز و نیاز می گذرد

جدا ز بزم تو بر من چو شمع محفلها شبان تیره به سوز و گداز می گذرد

نمی رسد به حقیقت در این جهان سائل مگر کسی که ز عشق مجاز می گذرد

***

غزل 282 [مج]

کند ز عشق و محبّت کسی که دعوی درد سرشک سرخ گواهش بس است و چهرۀ زرد

مرا ز عشق ندانم چه آتشی است به دل که سوزدم جگر و خیزد آه از دل سرد

رود به راه تو گر گرد من به باد چه باک مباد آنکه به دامن تو را نشیند گرد

به پیش پای تو امروز کاشکی میرم نمانم از تو من ای یار تا که فردا فرد

وگر جدا نشوی از من، ای صنم! دانم به من اگر تو بدانی جدایی تو چه کرد

طبیب شهر پی رفع درد و غم می گفت که می اگرچه حرام است، لیک باید خورد

فدای جان تو ساقی به بزم غمزدگان بیا که خیل غم از هر طرف هجوم آورد

ز اشک و آه سحرگاه چون مراست سپاه بگو به خصم که با ما برون میا به نبرد

تو هر گناه که خواهی بکن ولی هرگز به گرد زرق و ریا همچو شیخ شهر مگرد

به راه عشق اگر کشته می شود سائل قدم برون ننهد هرگز آن که باشد مرد

***

غزل 283 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

چه گویم با من آن بدخو چها کرد وفا کردم، بجای من جفا کرد

ص:302

کس از بیگانگان هرگز نبیند به من جوری که یار آشنا کرد

غمش را جا درون جان من داد همین یک کار را دوران بجا کرد

دگر بارم ز نو یار(1) نظرباز به درد عشقبازی مبتلا کرد

پی رفتن به هرجا قد برافراخت(2) قیامت در همان ساعت به پا کرد

نبیند روز خوش هر کس که ما را به درد دوری او مبتلا کرد

چو او با غیر در یک پیرهن شد ز غم پیراهن صبرم قبا کرد

به قتل مدّعی زد چین بر ابروی من از غم مُردم، او قتل خطا کرد

کسی کو شاه و درویش(3) آفریند تو را سلطان و سائل را گدا کرد

***

غزل 284 [مج، مل1، ل، مل2]

با من چه گویم اینکه جفایت چه کار کرد دل خون و سینه ریش(4) و جگر داغدار کرد

رو دل به دست سنگدلی همچو خود سپار تا با دلم غم تو بدانی چه کار کرد

هرگز نکرد محنت هجران تمام عمر با جانم آنچه در نفسی انتظار کرد

گویا که کرده پیش تو اظهار عشق ما ما را کسی که پیش تو اینگونه(5) خوار کرد

حاصل نگشت غیر پشیمانیش چو ما هر کس به عهد همچو تویی اعتبار کرد

سودی درین میانه بغیر از زیان ندید این کار در زمانه کسی کاختیار کرد

دست از نگار هر که ز تشویش جور شست ترک شراب هر که ز بیم خمار کرد

با ما ستم اگرچه بسی کرد روزگار امّا نکرد آن ستمی کان نگار کرد

سائل اگر چه هست غریب از درش مران کان بینوا برای تو ترک دیار کرد

ص:303


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: ز چشم تو.
2- (2) . ج3: پی رفتن برافرازد چه قامت.
3- (3) . مل2: مسکین.
4- (4) . ل، مل2: چاک.
5- (5) . مل1، ل: زینگونه.

***

غزل 285 [مج]

آنچه یار از مهر با اغیار کرد پیشتر زین هم به ما بسیار کرد

لیک چون اندک زمانی درگذشت اینچنین بی اعتبار و خوار کرد

شد به ما بی رحم تر آن دل، مگر در دل او نالۀ ما کار کرد

نیستم آزرده از جور فلک کانچه با من کرد، هجر یار کرد

کشت آن بی باکم و هر کس از او کرد تحقیق، این سخن اقرار کرد

از دهان او زند گر غنچه دم کی تواند غنچه این گفتار کرد؟

رفت در گلزار با روی چو گل گل به پیش چشم بلبل خار کرد

کرد سائل با تو از جور آنچه یار پیش یاران کی توان اظهار کرد؟

***

غزل 286 [مج]

به من ماهی به راهی یک نظر کرد ز یک دیدن دلم از ره به در کرد

اشارت بهر قتلم بود از وی به من در عمر من گر یک نظر کرد

چه باک از روز رستاخیز او را که در هجران او شامی سحر کرد

دل مرغان به حسرت در چمن سوخت مگر مرغی به دامی ناله سر کرد

به باغی آشیان دارم که نتوان سری آسوده آنجا زیر پر کرد

چه نیکو گفت هر کس این سخن گفت که از پیمان شکن باید حذر کرد

نبود آگه ز رازم غیر دل کس نمی دانم که عالم را خبر کرد؟

خوشا رندی کز آهی در سحرگاه تواند عالمی زیر و زبر کرد

به هر کویی گدایی هست سائل مرا از کوی او دربان به در کرد

ص:304

***

غزل 287 [مج، مل1، ل، مل2]

نپنداری که با کس می توان کرد به من جوری که آن نامهربان کرد

به او(1) مهر نهانم تا عیان شد به من کین آشکار و(2) رخ نهان کرد

ز پیش چشمم آن سرو روان شد(3) مرا از دیده جوی خون روان کرد

نگشت از بدگمانی باز اگر چه مرا صد بار افزون امتحان کرد

مجو نام و نشان زان دل که چرخش نشان تیر او ابروکمان کرد

نگویم کز جفا کوتاه کن دست بکن گر بیش از این هم می توان کرد

وفا گفتی کنم، کردی جفا ساز چرا باید چنین گفت(4) و چنان کرد؟

ز سودای بتان بگریز سائل که هر کس کرد این سودا(5) زیان کرد

***

غزل 288 [مج، مل1، ل، مل2]

تا خون هزار بار(6) مرا در جگر نکرد یک بار سوی من به ترحّم نظر نکرد

آن شوخ را نگر که ز شوخی و سرکشی(7) خاک رهش شدم، به سر من گذر نکرد

چشمش به سحر و جادویی از من به یک نظر دل برد آنچنان که مرا هم خبر نکرد

یارب بریده باد ز دامان وصل او(8) دستی که خاک از غم هجرش به سر نکرد

کردش به من چو رام ز غم جان سپرد غیر تا بود چرخ گردش ازین خوبتر نکرد(9)

روزی کسی که بر در میخانه ره نیافت هرگز به عمر(10) خود غمی از دل به در نکرد

ص:305


1- (1) . مل1، ل، مل2: بان.
2- (2) . ل: - و؛ مل2: آشکارا.
3- (3) . مل1، ل، مل2: رفت.
4- (4) . ل: کرد.
5- (5) . ل: سود.
6- (6) . ل: هزار باره.
7- (7) . مل1: به شوخی و دلبری.
8- (8) . مل1: یار.
9- (9) . این بیت در اکثر تذکره ها نقل شده است.
10- (10) . ل: بغمزه.

بیچاره را ز کوی تو دوران فکند دور سائل به خواهش از سر کویت سفر نکرد

***

غزل 289 [مج، مل1، ل، مل2]

یار ما نقض عهد و پیمان کرد آنچه یاران نمی کنند آن کرد

داده در(1) دست غیر آن سر زلف روزگار مرا پریشان کرد

آن صنم از نگاه کافر خویش(2) رخنه ام در اساس ایمان کرد

شد تمنّای وصلم از خاطر دلم از بس که خو به هجران کرد

آن پری رو به یک نگاه از کف دل من برد و روی پنهان کرد

صد هزار آفرین به هجر که او سختی مرگ(3) بر من آسان کرد

زندۀ جاودان بود سائل هر که جان را فدای جانان کرد

***

غزل 290 [مج، مل1، ل، مل2]

زمان هجر به من آنچه چشم گریان کرد زمان نوح کجا با زمانه(4) طوفان کرد؟

به جان او که به صد روزگار نتوان گفت به جانم آنچه غم این دو روزه(5) هجران کرد

گرش غرض نه پریشانی دل ما بود صبا برای چه آن زلف را پریشان کرد؟

ببین به بوالعجبی های عشق کآتش او به جسم خاکی من(6) کار آب حیوان کرد

مرید باده فروشم ز روی صدق که او هزار مشکلم از یک پیاله آسان کرد

شنیده ام که تو را بود قصد کشتن من که زین اراده ندانم تو را پشیمان کرد!

هزار شکر که درد مرا اجل آخر بدون منّت تو ای طبیب درمان کرد

ص:306


1- (1) . ل: از؛ مل2: داد بر.
2- (2) . مل1، ل، مل2: کافر کیش.
3- (3) . مل2: ترک.
4- (4) . ل: با زمان؛ مل2: باز ما به.
5- (5) . مل1، ل: روزگار.
6- (6) . مل2: ما.

به جام باده دهم(1) جامه(2) زین سبب سائل که باده دست غمم کوته از گریبان کرد

***

غزل 291 [مج، مل1، ل، مل2]

نه بر جورش تحمّل می توان کرد نه منعش از تطاول می توان کرد

سیه سازند روز هر که خواهند چه با آن زلف و کاکل می توان کرد؟

به گلزاری که باشد یار گلرخ نظر کی بر رخ گل می توان کرد؟

به فکر ما دمی هم باید افتاد ز ما تا کی تغافل می توان کرد؟

در این دنیای فانی دل چه بندی؟ مکان کی بر سر پل می توان کرد؟

توان از یار کردن منع سائل ز گل گر منع بلبل می توان کرد

***

غزل 292 [مج]

به ملک حسن فلک سکّه چون به نام تو کرد ز عاشقان همه اوّل مرا غلام تو کرد

کسی که فاخته را دل به سرو مایل ساخت مرا اسیر قد سرو خوشخرام تو کرد

به دام عشق گل افکند پای بلبل را همان که مرغ دل من اسیر دام تو کرد

کسی که خون جگر کرد در پیالۀ من مدام بادۀ عیش و طرب به جام تو کرد

مرا به کلبۀ احزان هر آن که ساخت مقیم میان صحن چمن روز و شب مقام تو کرد

کسی که ساخت سیه گیسوی تو، بخت مرا سیه چو کاکل و چون زلف مشکفام تو کرد

فلک که تلخ از آن است کام ما دایم اگر چه کار کند بد، ولی به کام تو کرد

به دل تو را هوس وصل او بود سائل فلک تعجّب از این آرزوی خام تو کرد

ص:307


1- (1) . ل: بجان باده و هم.
2- (2) . مج: - جامه.

***

غزل 293 [مج]

آن که نیکوتر ز روی هر کسی روی تو کرد عاشقان را روی دل از هر طرف سوی تو کرد

آن که در محراب و مسجد عاشقان را داد جای قبلۀ دلهای ما محراب ابروی تو کرد

داد آن کو حاجیان را جای در بیت الحرام کعبۀ دلهای مشتاقان سر کوی تو کرد

عاشقان را داد طاقت بر جفا و جور نیز همچو آتش تند و سرکش هر که او خوی تو کرد

آن که یک تن را کند بر کشوری فرمانروا خیل ترکان را غلام خال هندوی تو کرد

وان که او دیوانگان را جای در زنجیر داد این دل دیوانه در زنجیر گیسوی تو کرد

آن که تأثیر دعای بی ریا داد از ازل سائل بیچاره را از جان دعاگوی تو کرد

***

غزل 294 [مج]

داد جان هر که رخش دید دگر چاره نکرد یار با اهل نظر بین که ز نظّاره چه کرد

کرد هر پارۀ دل داغ ز نو بار دگر آن ستمکار نگر با دل صد پاره چه کرد

گفت دیگر نروم گر ز سفر باز آید رفت و با این دل مجروح دگرباره چه کرد

هرکس آمد ز نکویان ستمی کرد به دل من ندانم که به ایشان دل بیچاره چه کرد

ساختش خون و برونش ز ره دیده کشید با دل زار ببین یار دل آزار چه کرد

چون شدم مست به کف جام جهان بینم داد پیر میخانه ببین با من میخواره چه کرد

ص:308

کرد بی مهر به من ماه دل افروز مرا با من از کین بنگر اختر سیاره چه کرد

گشت از زاری سائل دل چون سنگش نرم زاری و ناله ببینید که با خاره چه کرد

***

غزل 295 [مج]

دل ز وصلت نه عجب گر طلب دوری کرد بس که ماند از تو جدا خوی به مهجوری کرد

چشم مستت نتواند که کند هشیاری تُرک کی تَرک سیه مستی و مخموری کرد؟

غیر چشم تو که نگشود نظر جانب ما مست دیگر نشنیدیم که مستوری کرد

فصل گل با می و معشوق خنک آن که گزید جا به گلزار و مکان پای گل سوری کرد

من ندانم که چه بد دید ز من یار که باز همنشین گشت به اغیار و ز ما دوری کرد

شد بسی بیشتر از پیشتر افسردگیش ذوق عشق آن که طلب از می انگوری کرد

اندر این ره نبرد راه به منزل سائل هر که خودکامی و خودبینی و مغروری کرد

***

غزل 296 [مج، مل1، ل، مل2]

گذر به عالم قدس ای پسر توانی کرد که اوّلین قدم از خود گذر توانی کرد

به راه عشق توانی نهاد پا ای دل ولی به شرطی اگر ترک سر توانی کرد

به بزم خاص تو را جا شود اگر(1) چون شمع به سوز گریه بسی شب سحر توانی کرد

یقین که چشم تو روشن شود به طلعت دوست اگر تو از همه قطع نظر توانی کرد

دلیل راهت اگر لطف رهبری(2) نشود چگونه این سفر پرخطر توانی کرد؟

ز کار عشق به شغل دگر مشو مشغول چه کار دیگر از این خوبتر توانی کرد؟

یقین به کعبۀ مقصود می رسی سائل به خود حرام اگر خواب و خور توانی کرد

ص:309


1- (1) . مل2: اگر جا شود تو را.
2- (2) . ل: خضر دلبری؛ مل1، مل2: خضر رهبری.

***

غزل 297 [مج، مل1، ل، مل2]

یک نظر جانب هر کس که نظر خواهی کرد چون دل من دلش از راه به در خواهی کرد

شد سرم خاک رهت بر سر من نگذشتی پس تو کی بر سرم ای دوست(1) گذر خواهی کرد؟

لب به منعت نگشایم که به رغمم ز جفا آنچه گویم مکن ای شوخ(2) بتر خواهی کرد

من گذشتم که نوازی دلم از مهر و وفا چندم از جور و جفا خون به جگر خواهی کرد؟

ای که از یک دمه(3) دوریش به جانی ای دل روزگاری ز غمش چون تو به سر خواهی کرد؟

بی تو تنگ است به من شهر و تو در شهر هنوز وای از آن روز که از(4) شهر سفر خواهی کرد

گر دهی دل(5) به من و جان و دلم بستانی تو از این کار بفرما چه ضرر خواهی کرد؟

جگرت خون شود ای دل ز جفا چون سائل میل اگر جانب آن ساده پسر خواهی کرد

***

غزل 298 [مج]

در انتظار بسی روز دل به شام آورد که تا گذر به من آن سرو خوش خرام آورد

ص:310


1- (1) . ل: ای شوخ.
2- (2) . مل1: ای دوست.
3- (3) . مل2: یک دم.
4- (4) . ل: وای ازین روز کزین؛ مل1، مل2: کزین.
5- (5) . مل1، ل: جان.

چو نیست روز و شب هجر را شب و روزی چگونه کس شب و روزی به صبح و شام آورد

نخست دانه بسی ریخت حیله بس انگیخت که پای مرغ دل من به قید دام آورد

کنون به خون پر و بالت کشد ز جور و جفا به جرم اینکه گذارش به طرف بام آورد

ز انفعال نهان ساخت چهره ماه سپهر گذر چو بر لب بام آن مه تمام آورد

مرا به کلبۀ احزان کسی که ساخت مقیم گهی گذار نخواهد در این مقام آورد

ز اعتدال هوا گل شکفت و لاله دمید صبا به باده کشان صبح این پیام آورد

کنون که دور گل و لاله گشت ساقی را ز ما بگوی که باید به دور جام آورد

خوشا کسی که به میخانه روی چون سائل برای آنکه صبوحی کشد، مدام آورد

***

غزل 299 [مج]

گر کس قدحی به دست گیرد در پای خُمی نشست گیرد

باور نکنی که کس تواند کاری به از این به دست گیرد

صد شکر که نیست هوشیاری در شهر کنون که مست گیرد

خرّم دل آن که بوسه ای چند از آن لب می پرست گیرد

مژگان تو چون کند هزیمت چون طرّۀ تو شکست گیرد

بر عکس دگر سپاه و لشکر هر ملک دلی که هست گیرد

ترکی که ز سهم تیرش افغان در جمله بلند و پست گیرد

ترکی که به وحش و طیر وحشت ترکش به کمر چو بست، گیرد

جز سینۀ سائلش سپر نیست چون تیر و کمان به شست(1) گیرد

ص:311


1- (1) . مج: شصت شست.

***

غزل 300 [مج]

نقاب آن مه اگر روزی ز پیش چهره برگیرد ز تاب عارضش آتش به مهر و ماه درگیرد

کسی خواهد دهد گر دل به آن بدخو چو ما غافل بگو بیند مرا شاید ز کار من حذر گیرد

بگویید از وفاداری که جان داد او به صد زاری اگر آن بی وفا روزی ز حال من خبر گیرد

خوشا کنج قفس کانجا تواند بینوا مرغی سری با خاطر آزرده گاهی زیر پر گیرد

دهد روزی که دوران دامن او در کف غیری گریبانم اجل ای کاش از آن پیشتر گیرد

مبند ای ساربان بر ناقه محمل شاید آن بدخو نهد بر زاری ما گوش و ترک این سفر گیرد

چو سائل بر جوانی بسته دل آری عجب نبود درین پیرانه سر گر عاشقی دیگر ز سر گیرد

***

غزل 301 [مج، مل1، ل، مل2، ج1]

به حالم سنگ را گر دل بسوزد دل سنگین تو مشکل بسوزد

به صد حسرت به راهت گر دهم جان ز مرگ من تو را کی دل بسوزد؟

مزن در(1) دل مرا آتش(2) که ترسم تو را ای نازنین منزل بسوزد

به این شادی که من جان می سپارم به مرگم کی دل قاتل بسوزد؟

تو را ای صاحب خرمن چه نقصان اگر صد چون مرا حاصل بسوزد؟

ص:312


1- (1) . ج1: بر.
2- (2) . ل، مل2: مزن آتش مرا در دل.

به پیش شمع خود پروانه شبها اگر در مجلس و محفل بسوزد

به کنج بی کسی هر روز و هر شب جدا از شمع خود سائل بسوزد

***

غزل 302 [مج، مل1، ل، مل2]

کسی به شیوۀ یاری به یار ما نرسد اگر چه هیچ به احوال زار ما نرسد

اگر چه قد به رعونت کشیده سرو سهی ولی(1) به قامت رعنای یار ما نرسد

اگر(2) چه رنگ گل و بوی گل نکوست ولی به رنگ و بوی رخ گل عذار ما نرسد

سمند حُسن نکویان به دلبری هرگز به گَرد توسن چابک سوار ما نرسد

کند اگر چه شب و روز گریه ابر بهار ولی به دیدۀ خونابه بار(3) ما نرسد

ز مردنم نبود باک، بیم آن(4) دارم که پای یار به خاک مزار ما نرسد

سیاهی سر زلف پری رخان سائل به تیره روزی شبهای تار ما نرسد

***

غزل 303 [مج]

ز دست جور تو تا کار من به جان نرسد شکایت تو مرا بر سر زبان نرسد

گهی که قسمت وصل تو می کند گردون چرا رَسد به من زار ناتوان نرسد؟

دمی که نوبت قسمت رسد به جور و جفا به غیر من دگری [را](5)رسد از آن نرسد

ز فصل گل چه گشاید مرا که هرگز پای به صحن گلشن و در طرف گلستان نرسد

اگرچه زرد گیاهی به خشک سال فراق شد، آفتی به گل و سرو و ارغوان نرسد

به باغ حسن تو ای سرو ناز من هرگز ز سردمهری دی آفت خزان نرسد

ص:313


1- (1) . ل: دلا.
2- (2) . مل1، ل، مل2: وگر.
3- (3) . مل1، ل: خونبار یار.
4- (4) . ل: او؛ مل2: از آن.
5- (5) . مج: - را. به سیاق بیت افزوده شد.

ز باغ خود مکن ای باغبان برون ما را که از نظارۀ ما باغ را زیان نرسد

پی چه عهدشکن خوانده ای تو سائل را که هیچکس به ویش هرگز این گمان نرسد

***

غزل 304 [مج]

شب نه تنها سیه از ناله و آهم باشد که ز شب تیره تر این روز سیاهم باشد

با چنین روز و شب تیره و تاری که مراست کی دگر منّتی از مهر و ز ماهم باشد

می کشد دم به دم از تیغ جفا زار مرا آن ستم پیشه، ندانم چه گناهم باشد!

شد سفیدم به ره وعدۀ او چشم و نگفت که فلان منتظری چشم براهم باشد

خونم از غمزۀ خونریز نهان ریخت، ولی غیر آن غمزه کسی نیست گواهم باشد

چند جا پا کشد از تندی خوی تو به پس گاهگاهی که به سوی تو نگاهم باشد

خصم مغلوب شود گر به نبردم چه عجب؟ من که از آه سحرگاه سپاهم باشد

کیست سائل رسد امروز به فریاد مرا کاین ستم بر من از آن است که شاهم باشد

***

غزل 305 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

کسی کو در غمت شیدا نباشد اگر باشد در این دنیا نباشد

نباشد دیده ای در روزگارت که از خوناب دل دریا نباشد

بود رخسار مه را گر فروغی ولیکن چون رخت زیبا نباشد

نباشد چون قدت سروی(1) به بستان وگر(2) باشد چنین رعنا نباشد

سر خاری نباشد در ره عشق که او(3) یکسر مرا در پا نباشد

گر آن یارم نماید رخ چه حاصل مرا چون دیدۀ بینا نباشد

ص:314


1- (1) . ل: قد سروت.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: اگر.
3- (3) . مل2، ج3: آن.

اگر میرد ز هجران تو سائل تو را از مرگ او پروا نباشد

***

غزل 306 [مج، مل1، ل، مل2]

آن را کز آتش دل تن گرم تب نباشد گر حال ما نداند از وی عجب نباشد

در راه عشق نتوان هرگز قدم نهادن(1) در دل اگر کسی را شوق طلب نباشد

سازد تو را چو بسمل، کم دست و پا زن ای دل کاین شیوه پیش قاتل رسم ادب نباشد

بی مهری تو تنها با ما ز عشقبازان جز تیره بختی ما هیچش سبب نباشد

گفتی به من که روزی مانم بر تو تا شب آن روز را به عالم یارب که شب نباشد

جانا کسی نبینم(2) در هیچ کشور اکنون کز حسرت لب تو جانش به لب نباشد

آن را(3) که ساخت در دل سلطان عشق منزل در خاطرش چو سائل میل طرب نباشد

***

غزل 307 [مج]

روشن چو رخش قمر نباشد شیرین چو لبش شکر نباشد

چون سرو قدش به هیچ باغی رعناتر از آن شجر نباشد

هرگز پدری و مادری را زیباتر از این پسر نباشد

تیرش ز کمان چو برگشاید جز سینه مرا سپر نباشد

چون سیمبری به بر کشد تنگ او را که به دست زر نباشد

گفتی که به جور آر طاقت آرم ز کجا اگر نباشد؟

زان پیش مرا برس به فریاد کز هستی ما خبر نباشد

خوش آن که ز می شود چنان مست کز خود دگرش خبر نباشد

ص:315


1- (1) . مل1، ل، مل2: در راه عشق رفتن بس (مل1: پر) مشکلست اما.
2- (2) . مل2: نباشد.
3- (3) . مل1، ل: آخر.

افتاده خراب در خرابی کاریش به خیر و شر نباشد

نبود بر یارش آبرویی او را که دو دیده تر نباشد

باید که بغیر گریه سائل کارت به شب و سحر نباشد

***

غزل 308 [ج2]

به کویت گر صبا رهبر نباشد کسی دیگر پیام آور نباشد

نشاید دل به دلداری دگر داد که در دل جای هر دلبر نباشد

به کنج لعل لب داری ذخیره حلاوتها که در شکّر نباشد

ندیدم دفتر حُسنی که نامت در آن مجموعه سردفتر نباشد

زمان وصل نزدیک است لیکن مرا از بخت بد باور نباشد

شبی آن آستان خواهیم بوسید ولی گر پاسبان بر در نباشد

خداوندا که غیر از عشق بازی مرا کاری به خیر و شر نباشد

نشد روزی که از غوغای عشّاق سر کوی تو چون محشر نباشد

بیا یک لحظه در بالین سائل که ترسم لحظۀ دیگر نباشد

***

غزل 309 [مج، مل1، ل، مل2]

مرا چون جز غم تو غم نباشد چه غم گر(1) خاطرم(2) خرّم نباشد

کسی کو را ز غم خالی بود دل چنان دان کو بنی آدم نباشد

دل فارغ ز درد و داغ عالم اگر باشد در این عالم نباشد

مرا دور از تو در عشق تو کاری بغیر از شیون و ماتم نباشد

به پیمانت چه دل خرسند دارم چو می دانم که مستحکم نباشد؟

ص:316


1- (1) . ل، مل2: کز.
2- (2) . مج: خاطر.

مرا زخمی(1) است از دست تو بر دل که جز لطف تواش مرهم(2) نباشد

ز جان بگذر اگر خواهی تو جانان چرا که این و آن با هم نباشد

کف خاکی در آن کو نیست سائل که از سیل سرشکم نم نباشد

***

غزل 310 [مج]

یک دل ز غمت زار نباشد که نباشد وز جور تو افگار نباشد که نباشد

در سلسلۀ زلف تو هر جا که دلی هست پابست و گرفتار نباشد که نباشد

از دست جفای تو چو من هیچ کس ای شوخ امروز در آزار نباشد که نباشد

ز ابروی کماندار تو هر تیر که آید بر دل نکند کار، نباشد که نباشد

با من نشود رام غزال من اگرنه با هیچ کسی یار نباشد که نباشد

از جان خود اکنون ز جفا و ستمش کس سائل چو تو بیزار نباشد که نباشد

***

غزل 311 [مج]

تو را که بر سر هر مو هزار چین باشد چه احتیاج به چینی که در جبین باشد؟

گره گشا ز جبین و مزن بر ابرو چین چرا کسی چو تو باید که خشمگین باشد؟

ز حرف تلخ فرو بند لب که شیرین نیست کلام تلخ از آن لب که انگبین باشد

خوشا مهی که بود مهربان و نیکوخوی نه اینکه با همه کس بی جهت به کین باشد

ز خانقاه به تنگم روم به میخانه که کنج میکده دانم که دلنشین باشد

گرت غمی رسد، از می علاج آن کن زود چو هست باده، چرا خاطرت غمین باشد؟

خوشا به حالت آن رند مست باده پرست که فارغ از غم دنیا و فکر دین باشد

مبین به چشم حقارت به رند میخواره که شد چو مست به افلاکیان قرین باشد

ص:317


1- (1) . ل، مل2: زخم.
2- (2) . ل: مرحم؛ مل2: محرم.

سزد به پادشهان فخر اگر کند سائل گدای کوی تو هرکس که شد چنین باشد

***

غزل 312 [مج، مل1، ل، مل2]

ز دام عشق آزادی نباشد به کنج بی کسی شادی نباشد

ز صید خویشتن غافل گذشتن طریق و(1) رسم صیادی(2) نباشد

نمی بینم در این عالم کسی را که از دست تو فریادی نباشد

ز بیداد تو ای شاه جفاکیش(3) به اقلیم دل آبادی نباشد

توانم کی بدان مقصد رسیدن اگر عشق توام هادی نباشد

کسی چون سائل اندر عشق بازی به هر شهر و به هر وادی نباشد

***

غزل 313 [مج، مل1، ل، مل2]

مرا از غم سبکباری نباشد اگر باشد به هشیاری نباشد

سر و کارم به بی رحمی فتاده است که کارش جز جفاکاری نباشد

ز مژگان بر دل آن ابروکمانم نزد زخمی که او کاری نباشد

به بوی جعد زلف(4) عنبرینش شمیم مشک تاتاری نباشد

به یاران دگر یارا میامیز گرت با ما سر یاری نباشد

مکن خون در دل آن دل را که بردی(5) که این(6) آیین دلداری نباشد

ز زلف او چه می خواهی تو ای دل گرت میل گرفتاری نباشد

نباشد عاشق زاری چو سائل وگر باشد به این زاری نباشد

ص:318


1- (1) . ل، مل2: - و.
2- (2) . مل1، ل، مل2: آزادی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: یار جفاکار.
4- (4) . ل: جعد و زلفت.
5- (5) . مل1، ل، مل2: سودی.
6- (6) . مل1: در آن؛ ل، مل2: درین.

***

غزل 314 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

خوش آن دل کاندر آن جای تو باشد خوشا آن سر که در پای تو باشد

جهان را روشنی ای مهر انور ز روی عالم آرای تو باشد

تو آن ماهی که ماه آسمانی خجل از روی زیبای تو باشد

تو آن سروی که سرو بوستانی غلام قدّ رعنای تو باشد

نشان و نامی از مهر و وفا نیست(1) در آن کشور که مأوای تو باشد

تسلّی می شوم بر جور اغیار اگر دانم در آن رای تو باشد

نبیند روی هشیاری چو سائل کسی کو(2) مست صهبای تو باشد

***

غزل 315 [مج]

گواه دل که سیه روزگار می باشد همین بس است که در زلف یار می باشد

چو یار ما دل محزون وار دارد دوست خوشا دلم که پریشان و زار می باشد

به عشوۀ تو چرا دل کسی دهد از دست اگر به دست کسی اختیار می باشد

بسی گذشت که از دل نباشدم خبری که در کجا بود و در چه کار می باشد

دلم ز داغ تو خون گشت و شد ز دیده برون به سینه داغ تو زو یادگار می باشد

نه می گسار و نه می، نی به گلشنم مسکن مرا از این چه که فصل بهار می باشد

نمی نهم گرو باده خرقه زانکه مرا به پیش باده فروش اعتبار می باشد

اگر نه نرگس چشم تو هست باده پرست چرا همیشه بگو در خمار می باشد؟

اگر چه پیش تو اظهار عشق خود سائل نکرده، پس ز برای چه خوار می باشد؟

ص:319


1- (1) . مل1، ل: وفایت.
2- (2) . که.

***

غزل 316 [مج، مل1، ل، مل2]

هر که را(1) چشم تری می باشد جایی(2) او را نظری می باشد

باشد او را که ز عشقش خبری کی ز خویشش خبری می باشد؟

در میان همه خوبان امروز کی چو تو عشوه گری می باشد؟

آفرین باد به جان پدری کش بدینسان پسری می باشد

سر و کارش کشد آخر به جنون(3) هر که را با تو سری می باشد

چون پرد مرغ دل از دام کنون(4) کش نه بال و نه پری می باشد

می خورد خون دل از دهر(5) مدام هر که او را هنری می باشد

سائل از بخت چه نالی؟ کآخر هر شبی را سحری می باشد

***

غزل 317 [مج، مل1، ل، مل2]

گه صرف هوس گشت و(6) گهی صرف هوا شد افسوس از این عمر که بیهوده فنا شد

اوقات بجز آنکه تلف گشت به عصیان دیگر به چه درد من دلخسته دوا شد؟

در میکده ها خرج گهی گشت به مستی در مسجد و در کعبه گهی صرف ریا شد

دل با همه لاف خرد و دانش و تمکین هر جا صنمی دید همان لحظه ز جا(7) شد

ص:320


1- (1) . مل1: هر کجا.
2- (2) . ل، مل2: جای.
3- (3) . مج، مل2: جنان.
4- (4) . مل2: اکنون ز قفس.
5- (5) . مل1، ل، مل2: دیده.
6- (6) . ل: شد.
7- (7) . مل2: پا.

این دیده که تر باد رخش(1) ز اشک ملامت پیوسته به دنبالۀ ابروی رسا شد

می اوفتد البته به وادی ضلالت او را که چو من نفس لعین راهنما شد

با اینهمه گمراهی و عصیان تو سائل نومید نمی بایدت(2) از لطف خدا شد

***

غزل 318 [مج، مل1، ل، مل2]

ز شیخ شهر اگر فاضل و مدرّس شد مجوی راه که پابست عالم حس شد

ز رمز عشق و محبّت ندارد آگاهی حکیم اگر چه خردپیشه و مهندس شد

به رتبه از همه کس هست در حقیقت پست چه شد که مسکن زاهد به صدر مجلس شد؟

چو لطف پیر خرابات کیمیاست، چه باک ضمیر فطرت ما مفلسان اگر مس شد

اساس هستیش از سیل فتنه ایمن باد کسی که کاخ خرابات را مؤسّس شد

فغان که یار من از بعد آشنایی ها ز من برید و به اغیار یار و مونس شد

به باطن از همه شاهان فزون بود سائل گدای عشق بظاهر اگر چه مفلس شد

***

غزل 319 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

گاهی از هجر و گهی از انتظارم می کشد هر دم از دردی دگر(3) آن شوخ زارم می کشد

می کشد هر دم به نوعی بر خلاف هم مرا گاه نومید و گهی امّیدوارم می کشد

ص:321


1- (1) . مج: گهی.
2- (2) . ل: نمی باید.
3- (3) . مل2: درد درون؛ ج3: درد دگر.

چون ز مرگ من نخواهد شد میسّر هیچ کار(1) آن ستمگر یارب از بهر چه کارم می کشد!

جای آن(2) دارد که خود را سازم از غیرت هلاک کز برای خاطر غیر آن نگارم می کشد

هیچ کس کشته است گاهی پیش از این ای دوستان دشمن خود را به این خواری که یارم می کشد؟

گر نسازم جان فدایش خواهدم کشت از جفا می کشد القصّه امّا شرمسارم می کشد

عاقبت دانم نخواهد برد سائل جان به در گر نکشت آن یار،(3) جور روزگارم می کشد

***

غزل 320 [مج، مل1، ل، مل2]

انتظار اینکه یارم می کشد دارم و این انتظارم می کشد

می کشد خنجر به غیر و رشک آن دم به دم بی اختیارم می کشد

گرم جولان گر چه هر سو شاهدی است لعب آن چابک سوارم می کشد

گشت خواهم بی شک از شادی هلاک گر یقین دانم(4) که یارم می کشد

می کشد هر دم به یک نوعی مرا گاه شاد و گه فگارم می کشد

چند بارم کشت و معلومم نشد کاینقدر بهر چه کارم می کشد!

نیست(5) راضی بر هلاک من دلش گر چه می بینی(6) که زارم می کشد

لیکن از شوخی که دارد طبع او هر زمان بی اختیارم(7) می کشد

ص:322


1- (1) . ل: کار هیچ.
2- (2) . ل: خود.
3- (3) . مل1: این بار.
4- (4) . مل1، ل، مل2: دارم.
5- (5) . مل2: هست.
6- (6) . ل: می بینم.
7- (7) . مل2: هر زمانی بی وقارم.

بر(1) هلاکم هر دم از افسونگری می کند زاری و زارم می کشد

دورم از کوی بتان و هر نفس آرزوی آن دیارم می کشد

روزگاری با تو بودم وین(2) زمان حسرت آن روزگارم می کشد

همچو سائل عاقبت دانم اجل از درت دور ای(3) نگارم می کشد

***

غزل 321 [مج، مل1، ل، مل2]

با هر کسی که یار دلارام رام شد بختش مساعد آمد و چرخش(4) به کام شد

هجران اگر چه از همه دردی گران تر است صد بار بدتر است ز وصلی(5) که عام شد

در این هوس که با تو شبی آورم به روز بس شب که روز گشت و بسا صبح شام شد

از تو نشان نیافته دردا که عاقبت(6) در راه جستجوی تو عمرم تمام شد

در این چمن که لاله دو رنگ است و گل دو روی بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد

بیهوده عمر خویش به عالم تلف نکرد اوقات هر که صرف صراحی و جام شد

چون بهر هر کسی شده جایی یقین از آن سائل به دیر، شیخ به بیت الحرام شد

ص:323


1- (1) . مل2: در.
2- (2) . مل1: آن؛ ل، مل2: این.
3- (3) . مل1، ل: دوران.
4- (4) . مل2: دولت.
5- (5) . مل1، ل: فضلی.
6- (6) . مل1: روزگار.

***

غزل 322 [مج، مل1، ل، مل2]

مُردم و داغت ز دلم کم نشد درد من از مرگ دوا هم(1) نشد

من ز غمت مردم و ای مه تو را هیچت ازین مردن من غم نشد

زخم دلم گرچه نشد به، ولی شکر که منّت کش مرهم نشد

زهر اجل هیچ کسی را نکشت تا ستم هجر به او ضم نشد

قدّ تو سروی است که از مرحمت هیچ گهی جانب من خم نشد

منکر عشق آن که بُدی روز و شب تا به رخت دید مسلّم نشد

دم نزد از مرتبه سائل دمی تا به سر کوی تو همدم نشد

***

غزل 323 [مج]

خبر از دلم چه پرسی که ز دست یار خون شد همه قطره قطره خون گشت و ز دیده ام برون شد

ستم و جفای گردون به من آنچه شد کنون شد که شکیب و صبر من کم شد و جور او فزون شد

من و آن دلی که بودم به همان ز دهر خرّم ز جفا و جورش آن هم به درون سینه خون شد

به صفای بزم مستان نبود بلی گلستان گل روی ساقی آن دم که ز باده لاله گون شد

ز زمانه چشم یاری چو نه سفله ای چه داری؟ که وفا و مهر گردون به کسی بود که دون شد

ز شراب شادی اکنون نبود به طاس گردون که چگونه می بماند چو پیاله سرنگون شد

ص:324


1- (1) . مل1، ل، مل2: فراهم.

شده از ازل عنایت به کسی ره هدایت که به پای خُم کنونش دل صاف رهنمون شد

نه همین سیاه روزش شده از فراق سائل که اساس هستی او به زمانه سرنگون شد

***

غزل 324 [مج، مل1، ل، مل2]

آمد به سر آن دم که مرا جان به لب آمد این مرحمتم از کرم وی عجب آمد

فریاد که جز خار جفا قسمت من نیست(1) از نخل قد یار که بارش رطب آمد

شب شد که به یارب گذرانم همه شب باز یارب چه کنم چاره؟ دگر باز شب آمد!

ای آتش هجران چه بلایی تو که دایم جان و دلم از دست تو در تاب و تب آمد

ناسازی تو با همه ز آغاز چنین بود یا طالع ناساز من او را(2) سبب آمد

از روز ازل روزی هرکس شده چیزی از ما غم و محنت، ز تو عیش و طرب آمد

از من چه گنه سر زده سائل که دگربار آن شوخ ستمکار چنین در غضب آمد؟

***

غزل 325 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

چنان خدنگ تو بر جان خسته(3) کارگر آمد که ناوکش ز دلم درگذشت و بر جگر آمد

پی نثار تو جانی مرا بود ولی(4) آن هم محقّری است که بسیار سهل و مختصر آید

چه گویمت که چها بر سرم گذشت ز هجرت شب فراق تو آسان گمان مبر که سر آید

کنار من ز دُر اشک دیده گشت چو دریا در یگانۀ من! تا هزار در به در آمد

دهم به دیدۀ خود بعد ازینش جای اقامت کنون که یار سفرکردۀ من از سفر آمد

ص:325


1- (1) . ل: قسمت جان دید؛ مل1، مل2: قسمت جان نیست.
2- (2) . مل1، ل: آن را.
3- (3) . مل1: جان و سینه؛ ل: جان سینه.
4- (4) . مل1، ل، مل2، ج3: - ولی.

دگر چه بیم تو را هست سائل از شب هجران؟ که آفتاب تو از مشرق امید بر آمد

***

غزل 326 [مج]

کسی که بر سرش آن یار دلنواز آمد اگر چه جان ز تنش رفته بود، باز آمد

هزار بار فزون سر به مقدمش سودم به خشم رفتۀ من تا به صلح باز آمد

چه سود از آمدنش این زمان بود که مرا گذشت کار چو از چاره، چاره ساز آمد

طپد به سینه به صد اضطراب طایر دل مگر که بر سر او باز شاهباز آمد

ز راه عشقت اگر پا کشند نیست غلط که لازم از تو و خوی تو احتراز آمد

به روی او در میخانه پیر باده فروش گشود هر که شب آنجا به صد نیاز آمد

مرید پیر مغان باش ز آنکه بر در او کسی که رفت، خجل رفت و سرفراز آمد

کجا به کعبۀ مقصود می رسد حاجی تمام عمرش اگر صرف در حجاز آمد

ز تاب آتش سوزان هجر سائل را تنش چو شمع شب و روز در گداز آمد

***

غزل 327 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

آمد آمد نگار من آمد مونس روزگار من آمد

شکر لله دلا که باز امسال مایۀ عیش پار من آمد

آن که در رفته بُد ز آغوشم عاقبت در کنار من آمد

سازگاری بخت بین که دگر دلبر سازگار من آمد

از غم اکنون مرا چه غم باشد که دگر غمگسار من آمد

از خزان جداییم چه زیان چون ز نو نوبهار من آمد

سائل آن سرو ناز باز(1) دگر بر لب جویبار من آمد

ص:326


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: بار.

***

غزل 328 [مج]

ماهی شد و ماهم ز سفر باز نیامد بازم به سر آن سرو سرافراز نیامد

گفتم که شود رام من بی سر و پا لیک آخر به گدا الفت شه ساز نیامد

مرغ دل از این ترس مبادا که به دامی افتد همۀ عمر و به پرواز نیامد

از سینۀ تنگم به هوای سر کویی یک بار برون رفت و دگر باز نیامد

در طاقت و صبر دل ما بین که ز دستت خون گشت و برون از دلش آواز نیامد

پیغام تو را با که توان گفت ندانم چون باد صبا محرم این راز نیامد

گفتم کندم زنده لبش، چشمش اگر کشت از سحر مراد لبش اعجاز نیامد

بر دوش کشد بار غمی سائل مسکین کز عهدۀ آن ارض و سما باز نیامد

***

غزل 329 [مج، مل1، ل، مل2]

مرا یاری است کو یاری نداند به یاران جز جفاکاری نداند

دلم در دام دلداری است در بند که او(1) آیین دلداری نداند

نشد هر کس اسیر دام عشقی غم و درد گرفتاری نداند

جز آزار دل از یاری چه حاصل که او غیر از دل آزاری نداند

بنازم چشم مست نیم خوابش که هشیاری و بیداری(2) نداند

همان بهتر که در خواری(3) بمیرد کسی کو عزّت از خواری نداند

دلم آن ساده رخ سائل ز ره برد که گوید ساده طرّاری نداند؟

ص:327


1- (1) . مل2: آن.
2- (2) . مل1، ل، مل2: تو پنداری.
3- (3) . مل2: خاری.

***

غزل 330 [مج، مل1، ل، مل2]

نکوتر از همه او رسم دلبری داند که هم طریق وفا، هم(1) ستمگری داند

همین نه جور و جفا هست رسم(2) دلداری که یار به بود ار مهرگستری داند

تفاوتی ننهد در میانۀ من و غیر چو غیر اگر ز وفا هم مرا بری(3) داند

به سحر غمزۀ جادو و چشم پر نیرنگ نگار من همه آیین سامری داند

برد به نیم نگه رونق مسلمانی ز بس که چشم وی آیین کافری داند

نبُرد غنج زلیخا ز ره دل یوسف دل آن که باخت کجا رسم دلبری داند؟

کناره جوییش از بحر عشق اولی تر مگر کسی که چو سائل شناوری داند

***

غزل 331 [مج]

نداده هر که دل از کف چه داند که از کف داده دل چون بگذراند

به دست او نمی خواهم دهم دل چه سازم لیک از من می ستاند

نخواهد هر که شد پابستۀ او کزین بند بلا خود را رهاند

یکی سر زیر پر در کنج حسرت به گلشن دیگری پر می فشاند

کجا این چشم و ابرو باشد او را به رخسار تو گل گیرم که ماند

خوشا آن کس که دست ناتوانان بگیرد از کرم تا می تواند

سبکباری ز هر کاری در این راه تو را بهتر به منزل می رساند

به پهلو گر نشاند تیرم آن به که در پهلوی خود غیری نشاند

جز آن مه کز در خود راند سائل سگ خود را کسی از در نراند

ص:328


1- (1) . مل2: و.
2- (2) . مل1، ل، مل2: شرط.
3- (3) . مل1، ل، مل2: سری.

***

غزل 332 [مج]

مدام شادی و پیوسته غم نخواهد ماند همیشه لذّت و دایم الم نخواهد ماند

ز رنج و راحت گیتی مرنج و شاد مشو که راحت ار چه بشد، رنج هم نخواهد ماند

شبان تیره بود هر قدر دراز ولی زیاده یک دمی از صبحدم نخواهد ماند

ز درد فاقه نجاتی بده گدایان را که ملک و مال تو ای محتشم نخواهد ماند

مورز بخل و عطا کن که هیچ در عالم بغیر صیت سخا و کرم نخواهد ماند

به هرچه می رسد از بیش و کم تو قانع باش که از پس تو ز بیش و ز کم نخواهد ماند

چنین که من ز غمت صبح و شام گریانم چه جای اشک که در دیده نم نخواهد ماند

چه باک سائل اگر گشت خوار و بی مقدار که غیر نیز چنین محترم نخواهد ماند

***

غزل 333 [مج]

زان تیر نگاه و زلف دلبند دل خسته ام و دو پای در بند

هستیم من و تو تا که هستیم تو سیر ز من، من آرزومند

ای ماه به غیر مهر تا کی؟ وی شوخ به ما عتاب تا چند؟

جرمی چو به خود گمان ندارم یارب! چه مرا ز چشمت افکند

مپسند جفا و جور از این بیش بر بندۀ خویش، ای خداوند!

بگذشته ام از کنار و آغوش هستم به نگاهی از تو خرسند

جز کام و لبت که می شود ریش ای ناصح من چه سود ازین پند؟

بر گریۀ تلخ من چه خندی گر دیده ای آن لب شکرخند؟

بی مطرب و می مباش یک روز در فصل بهار، ای خردمند!

پیوند توان برید از جان وز تو نتوان برید پیوند

رفت از سر کوی یار سائل بربست طمع، ولی ز دل کند

ص:329

***

غزل 334 [مج، مل1، ل، مل2، ش، خ، ج3]

زلفت هزار حلقه و هر حلقه صد کمند در هر کمند او دل شوریده ای(1) به بند(2)

سرو قدت کجا، قد سرو چمن کجا! رعنا(3) و دلنشین بود امّا نه هر بلند

جز خال چون سپند تو بر روی آتشین ساکن ندیده بر سر آتش کسی سپند

ای سنگدل چو گریه به حالم نمی کنی بر گریه های من پس ازین بیشتر مخند

چندی اگر(4) ز دست تو نالم بعید نیست صبر از تو تا به کی کنم و طاقت از تو چند؟

چشم وفا و مرحمت ای مه ز من مپوش کز چشم زخم دهر مبادا تو را گزند

دانی که کیست سائل بیدل به کوی تو؟ بیچاره ای، شکسته دلی، بی کسی نژند(5)

***

غزل 335 [مج]

خوش آن کسان که ز غوغای انجمن رستند به کنج عافیتی در زمانه بنشستند

به یاد دوست گرفتند خو به تنهایی به روی خود درِ آمد شد کسان بستند

ز غیر یار بریدند رشتۀ الفت به یار فارغ از آسیب غیر پیوستند

خلاص از غم دینند و فارغ از دنیا ز جام عشق کسانی که سرخوش و مستند

خوش آن کسان که گرفتند ناتوانان را ز روی لطف و کرم دست، تا توانستند

مکش نقاب ز گل، باش ای صبا بیدار که باغبان شده در خواب و بلبلان مستند

برای بردن دلها ز دست کس با هم همیشه خال و خط و زلف و یار همدستند

فغان که بایدشان شست از رهایی دست به دام عشق بتان مردمی که پابستند

ص:330


1- (1) . مل2، خ، ج3: غمدیده ای.
2- (2) . ابیات این غزل در اکثر تذکره ها نقل شده است.
3- (3) . خ: زیبا.
4- (4) . خ: چندانکه من.
5- (5) . در خ بیت مقطع بکلّی متفاوت است: سایل نهاد دل ز وفا این زمان که داد جان را به عشوه های تو شوخ جفاپسند

شگفت مانده ام از عهد نیکوان سائل که از برای چه بستند و باز بشکستند!

***

غزل 336 [مج]

آهی گرم به سوز دل از سینه سر زند آن آهم آتشی به همه خشک و تر زند

هر گوشه چند از ستمت داغ دیده ای فریاد از جفای تو بیدادگر زند؟

بال و پرش برای چه هر دم کشی به خون مرغی که در هوای تو این بال و پر زند

گر کس حذر نماید و اندیشه دور نیست از غمزه ای که بر رگ جان نیشتر زند

از من گهی خطا نشود تیر ناز او گاهی به دل نشانه و گه بر جگر زند

جز دل که می زند ره من هر دم از دری هرگز نشد که راه کسی راهبر زند

سائل به یک بهانه ای از نو به کوی او هر لحظه حلقه همچو گدایان به در زند

***

غزل 337 [مج]

گاه هلاکم چون به من آن شوخ یک خنجر زند دانسته جان نسپارمش تا خنجر دیگر زند

آن ترک صیدافکن ببین کز تیر مژگانش چو من هر گوشه مرغ بسملی در خاک و در خون پر زند

سر پیش پایش افکنم دستش به دامن برزنم چون از برای کشتنم از ناز دامن بر زند

من برده با خون جگر در کنج تنهایی به سر وان مه ز حالم بی خبر با این و آن ساغر زند

او را که باشد آتشی بر دل ز شمع سرکشی پروانه سان از بیهشی خود را به هر آذر زند

ص:331

تا روز حشر ای سنگدل از من نباشی منفعل گر می کشی باری بهل کز من گناهی سر زند

دستی که بودی روز و شب بر دامن وصل تواش سائل ز هجران این زمان می بایدش بر سر زند

***

غزل 338 [مج، مل1، ل، مل2]

با یار اگرچه یار ستمگر جفا کند امّا نه این قدر که ستمکار ما کند

جز عهد کشتنم که تو با غیر بسته ای یاری ندیده ام که به عهدی وفا کند

ای دل بشوی دست ز جان، کان طبیب عشق هرگز ندیده ایم که دردی دوا کند

هر گه از او جدا(1) کنم آغاز ناله من هر بند من چو نی ز جدایی صدا کند

ای دل طمع مدار رهایی ز دام(2) او صیاد صید بستۀ خود کی رها کند؟

گر ملتفت نشد به من آن مه بعید نیست کی شاه التفات به حال گدا کند؟

از تندباد حادثه او را دگر چه غم(3) سائل کسی که تکیه به لطف خدا کند

***

غزل 339 [مج]

آن که نوشین رطبش قیمت شکر شکند شاید ار(4) مشک خطش رونق عنبر شکند

آب گلبرگ رخش آب رخ گل ببرد جلوۀ سرو قدش قدر صنوبر شکند

به هزیمت رود آن دم که صف مژگانش قلب دلها بخلاف همه لشکر شکند

نیست پروای من از اینکه کشد زار مرا ترسم آزرده شود دستش و خنجر شکند

نکند مرغ دل از گوشۀ بامش پرواز گرچه صد بار به سنگ ستمش پر شکند

دل بسوزد همه گر سنگ بود بر آن دل که به جور و ستم آن شوخ ستمگر شکند

ص:332


1- (1) . ل، مل2: جدا از او.
2- (2) . مل1: بند.
3- (3) . مل2: چه غم دگر.
4- (4) . مج: از. (تصحیح قیاسی)

مگذر از کوچۀ رندان به تفاخر زاهد بر حذر باش که دیوار و درش سر شکند

بر سر کوی تو بس ریخته دل بر سر دل صد دل از یک دو قدم راه فزونتر شکند

گرچه دلهاست گرفتار کمند آن یار کی بود تا دل سائل دل دیگر شکند؟

***

غزل 340 [مج]

زان می که قضا به دامم افکند در مَی کشی مدامم افکند

کردم نه به اختیار این کار این قرعه فلک به نامم افکند

تقدیر برای دانه ای چند از صحن جنان به دامم افکند

در گلشن قدسم آشیان بود از عرش در این رَغامم افکند

دور از بر همدمان قدسی دلخسته و تلخ کامم افکند

جا بود فراز بام چرخم بر خاک ز پشت بامم افکند

زان نور و صفا و روشنایی در تیرگی ظلامم افکند

بستم چو به مهر این و آن دل از عزّت و احترامم افکند

خواند بر خویش کاش سائل زود آن که در این مقامم افکند

***

غزل 341 [مج، مل1، ل، مل2]

تا پرده آن مه از رخ چون مهر برفکند آوازه در جهان ز دو خورشید درفکند(1)

در پیش روی ماه من امروز آفتاب می خواست تیغ برکشد آخر سپر فکند

افکند هرکجا که دلی بود آن نگار در بحر اضطراب چو طرح سفر فکند

من کی به خواهش از در او می شدم به در؟ بخت بدم ز خاک درش در به در فکند

خواهد چو شمع سوخت سراپای من تمام از آتشی که عشق مرا در جگر فکند

ص:333


1- (1) . ل: برفکند.

بر من دلش اگر همه از سنگ بود سوخت غیر از تو سنگدل چو به حالم نظر فکند

بر سر فکند هر که چو سائل هوای عشق می بایدش هوای دو عالم ز سر(1) فکند

***

غزل 342 [مج]

کاش آسمان به من مه من مهربان کند یا هر چه من بگویمش آن [کن همان](2)کند

با ما تمام عمر به لطف آورد به سر با غیر سال و مه همه دم سر گران کند

مُردم به زیر بار غمش کاش همدمی رحمی دمی به حال من ناتوان کند

آن نوش لب فروشد اگر بوسه ای به جان هر کس به جان نمی خرد او را زیان کند

ترکی کند کمان ستم هر کجا به زه در دم ز کینه سینۀ ما را نشان کند

با مدّعی نداشت اگر شور قتل من بهر چه باید این سخن از من نهان کند؟

بنگر به یار سنگدل ما که دل ز کف او را که برد، بی سببی قصد جان کند

در حسرتم ز معجزۀ پیر میفروش کز یک پیاله پیر کهن را جوان کند

حاشا به رتبه کم بود از زائر حرم سائل که خاک روبی دیر مغان کند

***

غزل 343 [مج، مل1، ل، مل2]

عقل درک ذات بی چون چون کند کان تصوّر عقل را مجنون کند

لمعه ای از نور رخسارش به کوه گر بتابد کوه را هامون کند

پیش پایش سر نهد بر خاک عشق حُسنش از هر جا که سر بیرون کند

از نگاهی نرگس پر فتنه اش عالمی را واله و مفتون کند

چون خوشم من با جفا و جور او کاش هر دم جور او افزون کند

ص:334


1- (1) . ل، مل2: بسر.
2- (2) . مج: - کن همان. به سیاق بیت افزوده شد.

ای خوش آن(1) رندی که پیش عشق او سینه اش ریش و دلش پر خون کند

همچو سائل شو گدای کوی دوست کان گدایی آخرت قارون کند

***

غزل 344 [مج]

چشم من چون در فراقش گریه و زاری کند منفعل از گریۀ خود ابر آذاری کند

شد دلش از زاری من سخت تر، گفتم مگر بشنود چون زاریم، ترک دل آزاری کند

چون که خواهد آن مَهم رخساره بنماید به خواب بر خلاف بخت چشمم میل بیداری کند

می بری ای ساده رخ هر دم به رنگی دل ز کف ساده را نشنیده ام زینگونه طرّاری کند

می دهد آن کس که هر ساعت غمی از نو مرا کاش یک ساعت مرا او نیز غمخواری کند

تَرک چشم می پرست تُرک چشم خویش را هیچ نشنیدم که هرگز میل هشیاری کند

سائل آن عیار شهرآشوب چون تنها مرا بیند آنجا از رقیب اظهار بیزاری کند

***

غزل 345 [مج]

اکنون که ابر در قدح لاله مَی کند ساقی به جام اگر نکند باده، کی کند؟

آید به رنگ لالۀ پر ژاله در نظر از تاب باده عارض ساقی چو خوی کند

ص:335


1- (1) . مل2: - آن.

بر عشوه های شاهد دنیا مبند دل کان با کسی نکرد وفا، با تو کی کند؟

مجنون صفت خوش آن که گرش در حرم برند تابد ز کعبه روی خود و سوی حی کند

افتاده من ز پا به ره محملش روان یاری کجاست تا ز کرم ناقه پی کند؟

پشت سپاه غم شکند پیر میفروش شاد آن جوان که روی ارادت به وی کند

با نامۀ سیه به در آری ز خاک سر سائل چو مرگ نامۀ عمر تو طی کند

***

غزل 346 [مج]

با رقیب آن مه عنایت می کند باز از دستش شکایت می کند

با من و با غیر من پیوسته یار جور و لطف بی نهایت می کند

می شود چون مدّعی با ما رقیب جانب او را حمایت می کند

از بدایت تا نهایت کس نکرد این جفا کو در بدایت می کند

هر جفا کو می کند زو راضیم گر چه بی جرم و جنایت می کند

دل به در بردن ز دست هر کسی یک نظر از وی کفایت می کند

از سگش آموختم رسم وفا نیست شک، صحبت سرایت می کند

داستان عشق پنهانم کنون هرکه را بینم روایت می کند

گر زند صد بار سائل را به تیغ از شکایت کی حکایت می کند؟

***

غزل 347 [مج، مل1، ل، مل2، ش]

آنچه از جور آن ستمگر می کند کافرم گر هیچ کافر می کند

ناوک مژگان آن(1) ابروکمان بر جگرها کار خنجر می کند

نالۀ زارم ز شوق کوی او دم به دم گوش فلک کر می کند

ص:336


1- (1) . مل1، ل: او.

چشم خونبارم به یاد روی او هر زمان روی زمین تر می کند

تا ز کویش پای من ببریده شد دستم از غم خاک بر سر می کند

باز از او(1) دل وعدۀ بی اصل را ساده لوحی بین که باور می کند

می دهد جا پیش خود اغیار را لیک سائل را ز در در می کند

***

غزل 348 [مج، مل1، ل، مل2]

آنچه آن زلف پریشان می کند کی جفای دور(2) دوران می کند؟

می کند صد رخنه در دین(3) بیشتر هر نگه کان نامسلمان می کند

تیر ترکان قوی بازو نکرد آنچه او برگشته مژگان می کند

می ستاند در بهایش گر چه جان لیک نرخ بوسه ارزان می کند

دیده ام هر شب ز هجر روی او(4) پاره های دل به دامان می کند

نام هجران گر بری در روز مرگ سختی جان کندن آسان می کند

گر نه شور کشتنم دارد، به غیر از من این حرف از چه پنهان می کند؟

شب به تنگ آورده سائل عالمی بس که هر دم آه و افغان می کند

***

غزل 349 [مج، مل1، ل، مل2]

همّت نگر به عشق که پروانه می کند جان می دهد در آتش و پروا نمی کند

مرغ دلم به دام تو بر یاد گلستان بالی نمی فشاند و پر وا نمی کند

باشد شب برات مرا گر(5) وظیفه ام ساقی شبی به میکده پروا نمی کند

ص:337


1- (1) . ل، مل2، ش: - او.
2- (2) . ل: درد.
3- (3) . ل: دل.
4- (4) . مل1، ل، مل2: ز درد هجر او
5- (5) . ل، مل2: کز.

باشد درون سینۀ من مهر او مقیم زیرا که گنج جای به ویرانه می کند

ریزد هزار دل ز یکی تار موی او هر گه که زلف دلبر من شانه می کند

ویران شود اساس وجودش ز بیخ و بن هر کس که مهر او به دلش خانه می کند

هر کس کند گدایی کویی و درگهی سائل گدایی در میخانه می کند

***

غزل 350 [مج، مل1، ل، مل2]

به من هر چه آن(1) خوب رو می کند اگر خوب اگر بد، نکو می کند

بدی را به عالم مدان ای حکیم بد و نیک چون هر دو او می کند

کسی کو از آن(2) مانده روزی جدا شب و روز مرگ آرزو می کند

بود او میان دل و دل عبث ز هر جانبش(3) جست و جو می کند

خوشا دامن پاک رندی که او به می خرقه را شست و شو می کند

بده ساقی از آن میم جرعه ای که صوفی از آن های و هو می کند

بگردان رخ ای سائل از غیر او که او خود به سوی تو رو می کند

***

غزل 351 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

به بالای تو ای نخل برومند به بستان هیچ سروی نیست مانند

نپندارم به خوبی چون تو هرگز نزاید(4) مادر ایام فرزند

شکر می گردد از شرم لبت آب چو بگشایی ز هم(5) لعل شکرخند

تو بیزار از من و من بر(6) تو مایل تو سیری از من و من آرزومند

ص:338


1- (1) . مل1، ل: او.
2- (2) . مل1، ل، مل2: او.
3- (3) . مل1، ل: ز هر جا پیش.
4- (4) . ج3: بزاید.
5- (5) . مل1، ل: بهم.
6- (6) . ل: از.

بود از هر سر یک مویی از تو مرا در پای مرغ دل یکی(1) بند

ز تن تا نگسلد سررشتۀ جان چگونه بگسلد(2) جان از تو پیوند؟

نشیند غیر در بزم تو تا کی؟ من از کوی تو باشم دور تا چند؟

به عاشق کی نصیحت می دهد سود(3) مده بیهوده ای ناصح مرا پند

مران محروم سائل را از آن کوی غریبی را چنین نومید مپسند

***

غزل 352 [مج]

گلرخان چون با کسی پیمان کنند کار در دم بر خلاف آن کنند

مهوشان از عاشقان در جلوه ای دل چو بربودند رخ پنهان کنند

رسم دیرین است این کز آدمی روی پنهان آن پری رویان کنند

پارسایان را بتان از یک نظر از دل و از دین و از ایمان کنند

ناصحان از منع ما بندند لب گر نگاه آن لب و دندان کنند

هم ز دنیا فارغند و هم ز دین عاشقان کی فکر این و آن کنند

ای خوشا آنان که جا فصل بهار با می و معشوق در بستان کنند

خاطر خود را که از غم خسته اند از یکی جام میش درمان کنند

با گدایان خرابات آن که یار شد، چو سائل آخرش سلطان کنند

***

غزل 353 [مج]

راست قدّان که چنین کج کلهند آفت دین و دل از یک نگهند

بستگان خم آن زلف دو تا(4) با شب تیره و روز سیهند

ص:339


1- (1) . ل: بکی.
2- (2) . ل: نگسلد.
3- (3) . مل1، ل، ج3: لیک.
4- (4) . مج: سیاه دوتا.

شب و روزم یکی از تاریکی زان دو رخ گشته که چون مهر و مهند

گر شه لشکر حُسنند بتان لیک در پیش بت ما سپهند

چه خبر از دل مرغان اسیر طایرانی که در آرامگهند

از کمندت نرهد راهروی زلف و گیسوی تو چون دام رهند

خون عشّاق چنین زار مریز رحم کن رحم که پر بی گنهند

در تو بینند چو صاحب نظران نیست ممکن که دل از کف ندهند

ملک دل رفته به غارت سائل از کسانی که در این ملک شهند

***

غزل 354 [مج، مل1، ل، مل2]

کس از خوبان وفاداری نبیند بجز جور و جفاکاری نبیند

نگاری خواب از چشمم ربوده که کس وصلش به بیداری نبیند

دل محنت کشم در(1) عشق یک دم ز بار غم سبکباری نبیند

دل آزار(2) است آن مه لیکن از وی(3) بجز من کس دل آزاری نبیند

بنازم ترک چشم مست ترکی که هرگز روی هشیاری نبیند

چو گشتی عاشق از خواری میندیش که کس در عشق جز خواری نبیند

نبیند کام دل گفتی کس از من نبیند جان من! آری نبیند

چه گویم با تو از بیماری دل که چشمت روز(4) بیماری نبیند

بجز سائل که از آن ساده رخ دید کسی از ساده طرّاری نبیند

ص:340


1- (1) . مل1، ل، مل2: از.
2- (2) . مل2: دل آرام.
3- (3) . مل1: لیکن از عشق؛ ل: انمه ولیکن.
4- (4) . مل2: روی.

***

غزل 355 [مج، مل1، ل، مل2]

تا غیر به روز ما نشیند کاش از تو شبی جدا نشیند

در راه طلب رسد به منزل کی آن که دمی ز پا نشیند؟

حاشا که مریض عشق گاهی در آرزوی دوا نشیند

شد خطّ تو همنشین زلفت چون فتنه که با بلا نشیند

هر کس که دمی نشست با تو چون از تو دگر جدا نشیند؟

جز یاد تو نیست همنشینش دل بی تو به هر کجا نشیند

این شعله که خاسته است از دل بنشین بر من که وا نشیند

آن خسرو ملک حسن سائل کی با چو من گدا نشیند؟

***

غزل 356 [مج]

خواهد به دلش هر که غباری ننشیند باید که به هر راهگذاری ننشیند

آسوده نخواهد شد از آشوب جهان هیچ از خلق جهان تا به کناری ننشیند

خوش آن که بجز در عقب رندی و مستی دیگر به جهان در پی کاری ننشیند

خرّم دل آن کس که دمی بی می و معشوق در صحن چمن هیچ بهاری ننشیند

گر صحبت نیکان ندهد دست کسی را در پیش بدان گوی که باری ننشیند

از درد و غم منتظران کی شود آگاه تا منتظری در ره یاری ننشیند

گر چاک شد از تیغ مرا سر، نبود باک در پای تو یارب سر خاری ننشیند

گر باد برد خاکم ازین رهگذرت هیچ بر خاطر آسوده غباری ننشیند

سائل تو گدا، یار تو شاه است عجب نیست پهلوی تو گر یار تو آری ننشیند

ص:341

***

غزل 357 [مج، مل1، ل، مل2]

با آنکه شد از جور تو جانی که(1) مرا بود بر جاست همان آه و فغانی که مرا بود

می بود گمانم که کشی زارم و آخر گردید یقین از تو گمانی که مرا بود

نالم اگر از دست تو من هیچ عجب نیست کز دست شد آن تاب و توانی که مرا بود

چون دیدمت(2) از دیدن روی تو شدم لال با آنهمه تقریر(3) زبانی که مرا بود

در پیش تو ای گل نشدم اینهمه من خوار(4) تا فاش نشد عشق نهانی که مرا بود

جاری است به رخ باز همان سیل سرشکم از دیدۀ خونابه فشانی که مرا بود

دل خون شد و بر جاست هنوز از ستم او سائل به دل از داغ نشانی که مرا بود

***

غزل 358 [مج]

ز ما بیگانه گر گشتی بجا بود پری با آدمی کی آشنا بود؟

طمع از دلبران ما را وفا بود وفا از دلبران جستن خطا بود

به هر کس بست عهدی زود بشکست نه تنها یار با ما بی وفا بود

جفا بیند ز خوبان هر که بینی نه تنها قسمت من این جفا بود

سخن نشنید دل با ما نیامد در آن کو کشته شد اینش سزا بود

عنان بادپایش می گرفتم اگر چون دیگرانم دست و پا بود

نبود از مدّعی آثار پیدا چو با ما یار در صلح و صفا بود

چو شد در جنگ زود از در در آمد نمی دانم در آن ساعت کجا بود!

به خوبان دل نه اکنون داد سائل به دام عشق دایم مبتلا بود

ص:342


1- (1) . مل1، ل: از جور جفای تو.
2- (2) . ل: دیدم.
3- (3) . مل2: + و.
4- (4) . ل: خواب.

***

غزل 359 [مج، مل1، ل، مل2]

دور گیتی گر از اینسان گذران خواهد بود جام وصل تو نصیب دگران خواهد بود

فارغ امشب تو ز ما خفته ای و دیدۀ ما تا دم صبح به راهت نگران خواهد بود

بویی از پیرهنت باد سوی گلشن برد تا بود گل به چمن جامه دران خواهد بود

دیده ام روی تو بی پرده و گر گویم باز پردۀ دیدۀ این بی بصران خواهد بود

گذری چون به سر تربت ما کن نظری که تماشاگه صاحب نظران خواهد بود

هر که را در ره عشقت بود از خود خبری به یقین کو(1) یکی از بی خبران خواهد بود

سائل از سر بنه این کبر و بزرگی کان یار همدم و مونس بی پا و سران(2) خواهد بود

***

غزل 360 [مج]

آن بر و دوشی که در بر دوش بود کاش امشب باز در آغوش بود

ای که می پرسی که امشب چون گذشت امشب ما بر خلاف دوش بود

حاجت شمع و چراغ آن شب نداشت بزم چون روشن ز نور روش بود

قوت جانها گفتۀ جان پرورش دام دلها حلقۀ گیسوش بود

بزم بی اغیار و بی اندیشه یار باده صاف و بی غش و سرجوش بود

جام می در گردش و ساقی به رقص هر طرف آواز نوشانوش بود

اهل مجلس جمله در وجد و سماع مدّعی بیرون، ز غم خاموش بود

کس نمی داند که آن شب چون گذشت بس که هر کس واله و مدهوش بود

یار گه در جلوه، گاهی در سخن گاه سائل چشم و گاهی گوش بود

ص:343


1- (1) . مل1، ل، مل2: کان.
2- (2) . ل: بنیاد سران.

***

غزل 361 [مج، ممل1، ل، مل2]

هر که را دل در خم زلف خم اندر خم بود روزگارش همچو من آشفته و در هم بود

آن پری رخ را به من گر نیست الفت دور نیست آشنایی کی پری را با بنی آدم بود

من در آن کو گر ز غم میرم(1) تو را آخر چه باک پادشاهی را سگی در(2) آستان گر کم بود

کار تو بی ما(3) بود پیوسته عیش و خرّمی شغل ما بی تو همیشه شیون و ماتم بود

دور دوران ز آستانت گر مرا افکند دور متّصل از اشک چشمم آستین پر نم بود

مدّعی را بیش از این در محفل خود ره(4) مده در حریمت تا به کی نامحرمی محرم بود؟

من که الفت با غم عشق تو دارم روز و شب از غم و شادی ایامم(5) دگر کی غم بود؟

ای خوش آن دردی که ناپیدا بود درمان او حبّذا زخمی که او محروم از مرهم(6) بود

دم به دم از فخر اگر بر خود ببالد دور نیست با سگ آن کوی اگر سائل دمی همدم بود

ص:344


1- (1) . مج: - میرم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: از.
3- (3) . ل، مل2: بیجا.
4- (4) . مل2: جا.
5- (5) . مل2: از غم عاشق ز ایامم.
6- (6) . مل2: نامحرم.

***

غزل 362 [مج، مل1، ل، مل2]

مرا زین پیش بخت مُقبلی بود که در کوی تو جا و منزلی بود

ز نو می باختم من هم برایت گرم چون دیگران دین و دلی بود

نپندارم میان عشقبازان چو من در عاشقی بی حاصلی بود

ندیدی در دم کشتن به سویم ز تو بی رحم تر کی قاتلی بود!

ز کارم عقده نگشود ار چه گفتم ز حال خود به هر جا عاقلی بود

غلام میفروشم زانکه گردید از آن آسان مرا هر مشکلی بود

شدم خاک و نپرسیدی که ما را به در زین پیش مسکین سائلی بود

***

غزل 363 [مج، مل1، ل، مل2]

مگر امروز در آیینه دید آن مه جمال خود که بیش از پیش می نازد به حسن بی مثال خود

به دام خود فتد مرغ دلش از بهر آن دانه اگر خود افکند یک ره نظر بر خطّ و خال خود

فروزان عارض شمع و بود پروانه بی پروا یقین دارم که آخر می زند آتش به بال(1) خود

به حال مرگم و دست از گریبانم نمی دارد گذارد کاشکی یک دم که تا میرم به حال خود

نمی شد تا نصیب من دگر شبهای هجرانش چه بودی کشته بودی گر مرا روز وصال خود

ص:345


1- (1) . مل1، ل، مل2: به مال.

نباشد چون به فکر کار من آن سنگدل اکنون اگر من زنده هم(1) ماندم، کنم زین پس خیال خود

جواب خویش چون زان نوش لب نشنیده ای هرگز نمی گردی چرا شرمنده سائل از سؤال خود؟

***

غزل 364 [مج، مل1، ل، مل2]

چو بی رخش(2) ز دو چشمم دو چشمه آب رود چگونه بی رخ(3) او چشم من به خواب رود؟

اگر نقاب ز رخ ماه من براندازد سخن به روشنی ماه و آفتاب رود

سواره چون(4) گذرد با چنین جمال بجاست گرش پیاده مه و مهر در رکاب رود

اگر رسد بر غیر ایستد(5) ز رفتن باز گرش به من گذر افتد به صد شتاب رود

اثر نماند اگر از وجود من برجاست ز بس که بر من از او ظلم بی حساب رود

چو خواند وی سگ خود را رقیب پیش آمد خیالش آنکه به او نیز این خطاب رود

خوشا به حالت میخواره ای که در دم مرگ خراب و مست از این منزل خراب رود

گرش نوازد و گر سوزدش گه، از در او گمان مدار که سائل به هیچ باب رود

***

غزل 365 [مج]

خوشا کسی که به شبها به کوی یار رود شکسته خاطر و رنجور و دل فگار رود

چنان رود که کسی باخبر از آن نشود جریده از همه با چشم اشکبار رود

برای آنکه ترحّم کند به او یارش ضعیف و خسته و آزرده جان و زار رود

هوای دیدن او بس که باشدش در سر چنان رود که ز دستش به در قرار رود

ص:346


1- (1) . ل: زنده ام.
2- (2) . مل1، ل: بر رخش.
3- (3) . ل: بر رخ.
4- (4) . مل1، ل، مل2: گر.
5- (5) . ل: اوفتد.

فزایدش به بر یار عزّت و مقدار اگر چو بی سرو پایان ذلیل و خوار رود

به پیش یار چنان زار و ناتوان نالد که هر که بشنود، از خاطرش قرار رود

ز جرم بی حد خود شرمسار چون سائل فکنده سر به ته از بهر اعتذار رود

***

غزل 366 [مج]

هر که می خواهد سحر در منزل جانان رود از همه خلق جهان می بایدش پنهان رود

نیست آن درگاه را لایق متاعی غیر اشک گر رود می بایدش با دیدۀ گریان رود

هر که دارد زخم آنجا از پی مرهم شود هرکه دارد درد آنجا در پی درمان رود

نیست آنجا را سر و سامان و اسبابی ضرور چون گدایان باید آنجا بی سر و سامان رود

گاه می باید به امّید عطا و رحمتش همچو نیکان با دل شاد و لب خندان رود

گاه می باید ز بیم کار ناهنجار خویش همچو دزدان با دلِ ترسان، تنِ لرزان رود

گه به امّید لقای یار بی همتای خویش همچو سائل در سماع و وجد دست افشان رود

***

غزل 367 [مج]

اگر به رهگذر او [... ... ... ... ... ... ... ...](1) ز رهگذار دگر دل ز ره به در نرود

فتاده ام به دیاری که گر بمیرم زار ز من به یار و دیار من این خبر نرود

اگرچه غایبی از دیده، لیک در نظری ز دل کسی که نرفته است، از نظر نرود

دل رقیب به دست آوری و می خواهی مرا ز دست تو خون در دل و جگر نرود!

چگونه بی تو به سر می رود مرا عمری که بی تو زندگی من دمی به سر نرود

دلیل راه بود شرط ره، خوش آن سالک که بی دلیل در این راه پرخطر نرود

به روی او نگشاید دل از ترحّم یار کسی که شب به درش با دو چشم تر نرود

ص:347


1- (1) . مج: [سفید].

طلب نمای به زاری چو حاجتی داری که کار پیش در اینجا به زور و زر نرود

گدای درگه او شاه می شود سائل ولی اگر ز درش بر در دگر نرود

***

غزل 368 [مج]

رفتی و در رفتنت از چشم ما خون می رود باورت گر نیست باز آ و ببین چون می رود

آنچه بر تن می رود از رفتن جان روز مرگ می روی وز رفتن تو بر من افزون می رود

در وداعش خلق گویندم صبوری پیشه کن چون کنم کز کف عنانِ صبر بیرون می رود

شد سیاه از دود آهم سقف بام آسمان بس که بی ماه رخش هر شب به گردون می رود

خار خواهد گشت گل در پیش چشم عندلیب گر سوی گلشن به این(1) رخسار گلگون می رود

گر رود با این ملاحت جانب حی عرب شور لیلی از سر شوریده مجنون می رود

می رود سائل به صد حسرت ز کوی یار خویش یا از این عالم برون با چشم پر خون می رود

***

غزل 369 [مج، مل1، ل، مل2]

بس که از سیل سرشکم خاک ره گل می شود رفتن من بر سر آن کوی مشکل می شود

ص:348


1- (1) . مج: کسی به این.

جز تو ای صیاد بی پروا که از من غافلی کی ز صید خویشتن صیاد غافل می شود؟

نیست غیر از تلخکامی در جهان هیچش(1) نصیب هر که مایل بر تو ای شیرین شمایل می شود

جز که می گردی تو در عالم به بی رحمی مثل دیگر از قتل من مسکین چه حاصل می شود؟

ای خوشا حال شهید غرقه در خونی که او کشتۀ تیر نگاه چون تو قاتل می شود

با همه خوبی و نیکویی(2) نمی دانم چرا خاطر خوبان چنین بر جور مایل می شود

گر همه سلطان آفاق است عاشق، چون که شد در سر کوی بتان، سائل! چو سائل می شود

***

غزل 370 [مج، مل1، ل، مل2]

هر جا که رخش دلبری آن دلربا جولان دهد عاشق به جای دل بجا باشد گر(3) آنجا جان دهد

من کیستم تا دم زنم؟ این تیغ و اینک گردنم هر گه برای کشتنم آن سنگدل فرمان دهد

شمشاد می افتد ز پا، قد سرو را گردد دوتا روزی قد چون سرو را گر جلوه در بستان دهد

گر در بهای بوسه جان می گیرد آن آرام جان(4) ما راست سود او را زیان، زیرا که بس ارزان دهد

ص:349


1- (1) . مل1، ل، مل2: ما را.
2- (2) . ل: نکویی من.
3- (3) . مل1، مل2: که.
4- (4) . ل: شیرین دهان؛ مل1، مل2: شیرین زبان.

کاش آن طبیب بی وفا دردم کند در دم دوا یا زود از جام فنا درد مرا درمان دهد

تیرت ز بس ای شخ(1) کمان شد در زمین دل نهان گر بر دهد شاخی از آن هر(2) غنچه ای پیکان دهد

آور به بالینش گذر در روز مرگ ای سیمبر تا در کف پای تو سر سائل گذارد، جان دهد

***

غزل 371 [مج، مل1، ل، مل2]

کی بود آیا که شام(3) هجر سر آید تیره شبان فراق را سحر آید

گر به سرم آید آن پسر ز ره مهر هر غم و دردی که باشدم به سر آید

صد در عشرت به روی من(4) بگشاید از درم آن نازنین اگر به در آید

تا که نظر کرده ام به روی چو ماهش(5) کی دگرم مهر و ماه در نظر آید

از که ندانم خبر بگیرمش ای دل کان که شد آنجا ز خویش بی خبر آید

من بجز از آنکه جان کنم به فدایش از من مسکین دگر چه کار برآید؟(6)

گرچه بود کج ولیک راست نشیند ناوک مژگان او چو بر جگر آید

در ره عشق تو سائل از چه کشد پا تا نه به راه طلب ز پای درآید

***

غزل 372 [مج، مل1، ل، مل2]

گر نه حسن(7) تو ز رخسار بتان جلوه نماید پیش بت کس رخ طاعت به زمین بهر چه ساید

ص:350


1- (1) . ل: - شخ.
2- (2) . ل: بر؛ مل1، مل2: پر.
3- (3) . ل، مل2: شب.
4- (4) . ل، مل2: - من.
5- (5) . مل1، ل، مل2: ماهت.
6- (6) . ل: سرآید.
7- (7) . مج: گر بحسن؛ مل1: گر ز حسن.

به دلش پرتو مهر تو تعلّق نپذیرد هر که ز آیینۀ دل زنگ علایق نزداید

دیده او را که مصفّا بود از گرد دوبینی هر کجا می نگرد روی تواش در نظر آید

جلوه گر گر نبود روی تو از گونۀ لیلی دل بدین گونه کجا از کف مجنون برباید؟

حسن ار باز(1) دهد جلوه به هر جا رخ زیبا عشق حیران به رخش دیده به صد شوق گشاید

دردت او را که بیارد ز دوا نام، نزیبد عشقت او را که نیارد(2) به بلا صبر، نشاید

خود گرفتم سر راهت پی نظّاره گرفتم(3) با چنین حسرتم(4) آخر ز نگاهی چه برآید؟

من نه آنم که ز بار ستمت نالم اگرچه دم به دم کم شودم طاقت و این بار فزاید

سر فدای قدمت گر نکند سائل بیدل پس به دوشش دگر این بار گران بهر چه باید؟

***

غزل 373 [مج، مل1، ل، مل2، ج4]

نه هر کس را خط و خالی است، شاید که او دعوی معشوقی نماید

هزاران شیوه باید دلبری را نه هر زنجیرمویی دل رباید(5)

نه هر شاهی که دارد تاج و تختی(6) از آن(7) آیین کشورگیری آید

تویی امروز کاندر دلربایی مسلّم باشدت(8) هر چیز باید

نپندارم که دیگر مادر دهر به خوبی چون تو فرزندی بزاید(9)

مرا در عشقت ای شوخ جفاجوی غمی هر لحظه بر غم می فزاید

دلم از خانقه بگرفته(10) سائل خوشا میخانه کز وی دل گشاید

ص:351


1- (1) . مج: از ناز.
2- (2) . مج: بیارد.
3- (3) . مل2: نشستم.
4- (4) . مل1: حیرتم.
5- (5) . مل1: دلبر آید.
6- (6) . مل1: تاج بخشی.
7- (7) . مل1، ل، مل2، ج4: ازو.
8- (8) . مل1، ل، مل2: بایدت.
9- (9) . ل: نه زاید.
10- (10) . مل1، ج4: بگرفت.

***

غزل 374 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

به صید کردن دلها دلیر می آید کسی(1) که از مژه اش کار تیر می آید

فغان که خون دلم خورده(2) کودکی که هنوز ز لعل چون شکرش بوی شیر می آید

کمر به کشتن من بسته لیک ترسم جان ز انتظار دهم بس که دیر می آید

مگر ز چین سر زلف او رسی ای باد که از شمیم تو بوی عبیر می آید

پی نثار تو این جان خسته دارم و بس اگر چه در نظرت بس حقیر می آید

چرا به جان نپذیرد جفا و جور تو دل که از تو هر چه رسد، دلپذیر می آید

فغان و نالۀ سائل رسد به اوج(3) فلک دمی که یاد تواش در ضمیر می آید

***

غزل 375 [مج، مل1، ل، مل2]

در انتظار تو روزم بسی به شام رسید که روز وعدۀ وصلت در آن نگشت پدید

به وعده های دروغت امیدوارم باز ترحّمی کن و یکباره ام مکن نومید

کسی که وعدۀ(4) وصلت مرا دهد بادا(5) هزار جان به فدای چنان خجسته برید

چها من از تو در ایام آشتی دیدم کنون که بر سر خشمی دگر چه خواهم دید!

خمیده قد به جوانی اگر شود چه عجب کسی که بار فراقت چو من به دوش کشید

خوشا سعادت آن مشتری دلا که فروخت متاع دین و دل و مهر(6) عارض تو خرید

اگر به روز ز رخ برکشی نقاب پرد ز نور طلعت او(7) رنگ از رخ خورشید

اگر به باغ دهی جلوه سرو قد، لرزد دل صنوبر از اندوه غم چو پیکر بید

ص:352


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: چرا.
2- (2) . ل، مل2: خورد.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ج3: گوش.
4- (4) . مل1، ل: مژدۀ.
5- (5) . مل1: دهد مرا بر باد؛ ل: با او.
6- (6) . مج: + و.
7- (7) . مل1، ل، مل2: تو.

به پیشگاه شهود از شرف بیابد راه به راه دوست چو سائل کسی که گشت شهید

***

غزل 376 [مج، مل1، ل، مل2]

جان چنین از دست او گر بار غم خواهد کشید زود رخت خود به سرحدّ عدم خواهد کشید

حکم قتل عاشقان آن سنگدل خواهد نمود تیغ بهر کشتن صید حرم خواهد کشید

هم به مهرم آستین آن مه ز کین خواهد فشاند هم ز دستم دامن آن شوخ از ستم خواهد کشید

تا به ماهی اشک من زین بعد نم خواهد رساند تا به مه آه از(1) دلم زین پس علم خواهد کشید

کلک نقّاش ازل بر لوح هستی بعد از این (2) کی دگر نقشی چو روی او رقم خواهد کشید

کار دردم می کشد آخر به جان کندن(3) مرا یک دم از بالین طبیبم(4) گر قدم خواهد کشید

گر به تیغ از جان سائل آورد بیرون دمار زیر تیغ او معاذالله که دم خواهد کشید

***

غزل 377 [مج، مل1، ل، مل2]

خواست صورتگر که نقش او کشد، امّا چو دید صورت او را، از این معنی پشیمانی کشید

ص:353


1- (1) . ل، مل2: - از.
2- (2) . مل1، ل، مل2: حسنی دگر من بعد از این.
3- (3) . مل1، ل: دانم بجان دادن؛ مل2: دایم به جان دادن.
4- (4) . مل1، ل، مل2: از بالینم آن مه.

بی قرار از رفتن او گر شدم عیبم مکن هر که را آرامِ دل شد، کی تواند آرمید؟

درد سر کم ده مرا از منع کویش ای رقیب(1) گر رود سر از سر کویش نخواهم پا کشید

بی رخش شامی سیه دارم خوشا آن طالعی(2) کز بناگوشش مرا طالع شود صبح امید

این که بینی نیست خط نورسته بر گرد لبش سبزۀ تر بر لب سرچشمۀ حیوان دمید

شد سیاه از دود آهم سقف بام آسمان بس که هر شب از غم آن ماه بر گردون رسید

من نمی دانم که سائل کیست چون می آمدم بر سر ره بسملی دیدم که در خون می طپید

***

غزل 378 [مج، مل1، ل، مل2]

گلی که از گل من بعد مرگ من روید شمیم عشق از آن(3) یابد آن که می بوید

دلم ز زلف تو در مدّت گرفتاری نیافتم که چه می خواهد و چه می جوید

نوید آمدنت می کند بیان(4) قاصد حکایتی است خوش، امّا دروغ می گوید

کسی که داد به دست تو دل بگوییدش(5) که دست بایدش از جان خویشتن شوید

اسیر عشق تو گردیده است، بیجا نیست ز بیم جان، دل اگر زانکه دم به دم موید

کجا به مقصد خود سالکی رسد سائل که راه عشق به ارشاد عقل می پوید؟

ص:354


1- (1) . مل2: از رفتن کویش رقیب.
2- (2) . مل1، ل: ظالمی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: ازو.
4- (4) . مل2: می دهد به من.
5- (5) . مل2: کسی که دل به تو بندد ز من بگوییدش.

***

غزل 379 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

جان به فدای قدم آن برید کو دهد از مقدم جانان نوید

اشکم و آهم همه شب بی رخت(1) این به ثری آن به ثریا رسید

گر به قفس خو نکنم چون کنم؟ بال و پری کو که توانم پرید؟

شد الف قامت من همچو نون(2) بار غم عشق تو از بس کشید

دست من اندر غم هجران تو پیرهن صبر به تن بر درید(3)

پای من دلشده از کار شد در طلبت بس که به هر سو دوید

سائل بی مایه(4) به بازار عشق داد دل و مهر تو از جان خرید

***

غزل 380 [مج]

دهد ای کاش کاروان سالار مهلتی تا ز پا بر آرم خار

من به ره مانده زار و همراهان تند چون تندباد در رفتار

چون به منزل رسم در این ره دور؟ پای من لنگ و مانده در گل بار

حیرتی دارم اینکه چون داری در دل بی قرار من تو قرار!

پا منه در سرای بیگانه کز تو لایق نباشد این رفتار

با اسیران خود جفا تا چند دست از این جور و این ستم بردار

کردی از بس که هر دم آزارم کشتی آخر مرا به زاری زار

چه عجب خوار گشت اگر سائل هر کجا عاشقی است باشد خوار

ص:355


1- (1) . ل: بر رخت.
2- (2) . مل1، ل، ج3: گشت دو تا قامت زارم چو نون؛ مل2: چو نان.
3- (3) . مج: - بیت.
4- (4) . مل1: بیمار؛ ج3: بیچاره.

***

غزل 381 [مج]

به درد دل نگردی تا گرفتار کجا گردی ز درد من خبردار؟

ببین بر زاری من رحمت آور مرا هر دم به آزاری میازار

دلم بیمار و بی کس در غریبی است پرستارش منم، من نیز بیمار!

مپرس احوال دل از دل، ز من پرس که حال خسته به داند پرستار

از آن کارم به کار کس نماند که باشد عشق کاری غیر هر کار

کسی کان زلف و کاکل دید، داند چرا روزم سیه باشد، شبم تار

مرا بر جان خورد هر لحظه صد نیش تو را در پا خلد گر یک سر خار

به کویت گر رسم یک بار دیگر از آنجا بار کی بندم دگر بار؟

شب و روز از سر آن کوی سائل نمی جنبد ز جا چون نقش دیوار

***

غزل 382 [مج، مل1، ل، مل2]

زان می کنی به وعدۀ وصلم امیدوار تا هجر اگر نکشت، کشد درد انتظار

از گلشن وصال تو پر گل کنار غیر ما را ز خار هجر تو در سینه خارخار

در کنج غم جدا ز تو تا کی به سر برم؟ نه تاب و نه توان و نه آرام و نه قرار

گر روز تیره را به سر آرم ز هجر تو هم خود بگو چه چاره کنم با شبان تار؟

روزم در انتظار(1) بسی شب شد و نشد روزی مرا وصال تو روزی به روزگار

رحمی و دستگیری این پافتاده کن کز پا فتاده ام من و از دست رفته کار

جز آنکه می کند دل دلدار سخت تر سائل! دگر چه حاصل ازین ناله های زار؟

ص:356


1- (1) . مل1، ل: به انتظار؛ مل2: ز انتظار.

***

غزل 383 [مج، مل1، ل، مل2]

خطّ است که از رخ تو زد سر؟ یا هاله به دور ماه چنبر؟

یا آنکه به دور چشمۀ نوش روییده بتازه سبزۀ تر

یا گشت ز آه دردمندان آیینۀ عارضت مکدّر

گر آیینۀ رخ تو دیدی کی آیینه ساختی سکندر؟

خوش آنکه شب من سیه روز از شمع رخت شود منوّر

دل در برم از طرب نگنجد چون جان کشمت (1) دمی که در بر

لطفی تو به سائل گدا کن محروم مرانش آخر از در

***

غزل 384 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

در فراق تو لخته های جگر ریخت بر دامنم ز دیدۀ تر

مگذر از قتل من، ولی گاهی بعد قتلم به خاک من بگذر

بسته ام من میان به خدمت تو(2) بسته ای بر هلاک من تو کمر

جز خیالت نباشدم در دل(3) جز هوایت نباشدم در سر(4)

با وجود تو کافرم گر من باشدم از وجود خویش خبر

تا فتادت نظر به جانب غیر من بیدل فتادمت ز نظر

تا نگیرم به بر قدت را من ندهد نخل آرزویم بر

ناامید از درم مران،(5) بشنو آیۀ «سائلٌ فلا تنهر»

ص:357


1- (1) . ل: - جان؛ مل2: می کشمت.
2- (2) . مج: او.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ج3: نباشد اندر دل.
4- (4) . مل1، ل، مل2، ج3: نباشد اندر سر.
5- (5) . ل: مرو.

***

غزل 385 [مج، مل1، ل، مل2]

کی برد روز و شبی را عاشق از هجران(1) به سر چون نه روزش را بود شام و نه شامش را سحر

خوابگاهم بی تو گر شب بستر مخمل بود خواب(2) مخمل هست در پهلو مرا چون نیشتر

آن که شب در مهد عشرت خفته خرّم تا به روز کی ز حال شب نشینان غمش باشد خبر؟

گر دهد در رهگذارت خاک من هجران به باد کی به دامانت نشیند گردی از این رهگذر؟

من که از جان بسته ام در خدمتت دایم میان بر هلاکم جان من! دایم چه می بندی کمر؟

مردم و بیماری عشقم نشد زان هم دوا ترک سر گفتم(3) من و کوته نشد این درد سر

حاصلش در مهر تو سائل جوی(4) جز کین(5) نشد چون کند مسکین؟ درخت دوستی این داد بر

***

غزل 386 [مج]

من کیم؟ مرغی شکسته بال و پر برده در کنج قفس دایم به سر

مانده دور از باغ و راغ و آشیان با دو صد حسرت سری در زیر پر

می رساندم دور از آن یک شب به روز شام هجران را اگر بودی سحر

ص:358


1- (1) . مل1، ل، مل2: روز و شبی عاشق ز هجرانش.
2- (2) . مج: خار.
3- (3) . مل2: دادم.
4- (4) . مل1، ل: جفا.
5- (5) . مل2: بغیر کین.

بیش از امروز دگر گو زنده نیست قاصد از من یار اگر پرسد خبر

چند بوسد آن لب و دندان رقیب؟ من فشارم چند دندان بر جگر؟

تو به قصد جان من بندی میان من به جان در خدمتت دایم کمر

چون خرابات است آبادان چه باک گر جهان یکسر شود زیر و زبر

حبّذا رندی که در دیر مغان آورد رو هر سحر با چشم تر

از در میخانه سائل در مرو چند باشی چون گدایان دربدر؟

***

غزل 387 [مج، مل1، ل، مل2]

گر به قصد کشتنم آن نازنین بندد کمر به که محمل بر شتر بندد(1) به آهنگ سفر

با صد افسون دلبران یک دل ربایند از کسی دلبر چالاک من صد دل فزون از یک نظر

دل در این کشور کسی در سینه چون دارد نگاه؟ هر طرف جادو نگاهی، شوخ چشمی، جلوه گر

هر کجا ابروکمانی افکند از گوشه ای تیر نازی، سینۀ ریشم بود آنجا سپر

طالع من بین که نشنیدم بجز دشنام هیچ(2) از دهان او که باشد غیرت تنگ شکر

باشدش آزادی از دام و(3) قفس بیم هلاک ز آشیان افتاده مرغی کش نباشد بال و پر

بر عذارت سبزۀ خطّ است یا مشک خطا؟ در دهانت عقد دندان است یا لؤلوی تر؟

بر حذر باش از جفا ای بی مروّت! زانکه هست گاه گاهی نالۀ زار ضعیفان را اثر

گر چه خود دانسته غفلت می کند در کار من لیک می گویم ندارد یار از حالم خبر

گر دهد در رهگذارت خاک من دوران به باد کی به دامانت نشیند گردی از این رهگذر؟

گر فراغت خواهی و(4) راحت چه می خواهی(5) ز عشق؟ زان که کار عاشقی، سائل! خطر دارد، خطر

ص:359


1- (1) . مل1، ل، مل2: بندد بر شتر محمل.
2- (2) . مل1، ل، مل2: تلخ.
3- (3) . ل، مل2: - و.
4- (4) . مل1، ل، مل2: خواستی.
5- (5) . مل1، ل، مل2: می جویی.

***

غزل 388 [مج، مل1، ل، مل2]

ای رخت نازک تر از گلبرگ تر وز دهانت غنچه را خون در جگر

هست در بستان رعنایی(1) تو را قدّی از سرو سهی زیبنده تر

چون تو دیگر ای پسر در دلبری مادر گیتی نمی زاید پسر

بگذرد از تارک کیوان سرم بر سرم آری اگر باری گذر

با خیالت روز و شب در زاریم از تو غافل نیستم شام و سحر

با وجود آن صنم من کافرم از وجود خویش اگر دارم خبر

چون مرا از سیم و از زر بهره نیست(2) کی(3) کشم سائل به بر آن سیمبر؟

***

غزل 389 [مج]

ای نور دیده تا شدی از پیش دیده دور از دل قرار رفت و ز تن تاب و دیده نور

جز صبر نیست چارۀ هجران، ولی کسی کم دیده است عاشق بیدل بود صبور

نبود بجز وصال توام آرزو به دل دانم ولی که می برم این آرزو به گور

هستم همیشه بر سر راهت در انتظار باشد مگر که یک ره از آن ره کنی عبور

افتاده من ز پا و تو در گشت گلستان من در خمار عجز و تو مست می غرور

رویت چو در نظر بودم کوی تو مقر(4) دیگر بود نه میل بهشتم، نه ذوق حور

گنجد درون سینۀ تنگم سپاه عشق گر جا دهد به خیل سلیمان سرای مور

دایم ز فکر دور و درازم به پیچ و تاب خوشوقت مَی کشی که بود مست و بی شعور

سائل چو زاری شب و آه سحرگهی داری، چه احتیاج به زر داری و به زور؟

ص:360


1- (1) . ل، مل2: زیبایی.
2- (2) . مل1، ل، مل2: کمتر است.
3- (3) . مل2: چون.
4- (4) . مج: مفر. (تصحیح قیاسی)

***

غزل 390 [مج، مل1، ل، مل2]

چند آه کشم در شب یا ناله کنم شبگیر؟ چون ناله و آهم را دانم(1) نبود تأثیر

گفتم که نخواهم رفت هرگز سوی میخانه امّا چه توانم کرد چون رفت چنین(2) تقدیر؟

آزاد چسان باشد صیدی ز کمند او؟ زلف تو که افکنده در پای خودت زنجیر

از سعی نشد حاصل تا از(3) تو بپرهیزم در پیش قضا هرگز سودی ندهد تدبیر

خون دل ناکامان چون آب خوری هر دم با آنکه هنوز آید از کام تو بوی شیر

ای شوخ کمان ابرو از ناوک مژگانت هر گوشه به خون غلطان افتاده یکی نخجیر

سرها شده خاک ره در آن سر کو، سائل! یا ترک سر خود کن، یا زود سر خود گیر

***

غزل 391 [مج، مل1، ل، مل2]

دل نه بیجاست به زلف تو اسیر جای دیوانه بود در زنجیر

آنچه بر من رسد از هر نگهت کی ز صیاد رسد بر نخجیر؟

بی تو ای ماه کمان ابروی من(4) تیر آهم گذرد از مه و تیر

تا گرفتی ز من ای جان دل را از من دلشده گشتی دلگیر

خواستم دل به تو ندهم، لیکن بود تقدیر خلاف تدبیر

به چه تشبیه توان کرد تو را چون نداری به جهان هیچ نظیر(5)

ماه رخسار تو را گر بیند کی ز خورشید شود عکس پذیر؟

سرو بالای تو را گر بیند از خجالت فکند سر در زیر

چون ز درد تو بمیرد سائل قدم از تربت او باز مگیر

ص:361


1- (1) . مل1، ل: داند.
2- (2) . مل2: دگر.
3- (3) . ل، مل2: با.
4- (4) . مل1، ل: کمان ابرویم.
5- (5) . مج: نذیر.

***

غزل 392 [مج]

زار و بیمارم و غریب و فقیر در غریبی به دام عشق اسیر

نیست ممکن که شرح درد مرا قلم از صد یکی کند تحریر

آنچه تقدیر بود دیدم من هیچ سودی ندیدم از تدبیر

بر دو کون آستین بر افشانم دست عشقم چو شد گریبانگیر

عاشق از یار کی شود بیزار؟ کسی از جان خود نگردد سیر

بر ندارم ز آستانت سر گر جدا سر کنندم از شمشیر

دیده از دیدنت نخواهم دوخت گر بدوزند دیده ام از تیر

دل دیوانه در سر زلفت همچو دیوانه مانده در زنجیر

خوار و رسوا شود چو من، سائل! عشق ورزد چو با جوانان پیر

***

غزل 393 [مج، مل1، ل، مل2]

ای شوخ جفاپیشه! ز بیداد حذر گیر بردار دل از جور و پی کار دگر گیر

بنیاد جفا برفکن و ترک ستم گوی(1) آیین وفا تازه کن و مهر ز سر گیر

از غیر نگویم که مکن یاد، ز من نیز کز بهر تو جان می دهم، ای یار خبر گیر

تا ز آتش حسرت دل خورشید بسوزد یک لحظه نقاب از رخ افروخته برگیر

هر شب گذرد بی تو ز سر سیل سرشکم باور نکنی این خبر از دیدۀ تر گیر

زینگونه گر(2) از دیده رود سیل دمادم بنیاد جهان روز دگر زیر و زبر گیر

گر عاشقی، اندیشۀ جان بهر چه سائل؟ یا پا به ره عشق منه، یا کمِ سر گیر

ص:362


1- (1) . مل1: گیر؛ ل: کن.
2- (2) . مل2: که.

***

غزل 394 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

از جملۀ دلبران طنّاز امروز تویی به حسن ممتاز

تا ماه به حسن خود ننازد بُرقع ز رخ چو مه برانداز

گه کشته و گاه زنده سازد آن چشم و لبم(1)به سحر و اعجاز

بهر چه به حرف غیر آخر انداختی از نظر مرا باز؟

خواهم که نهان کنم غم دل امّا چه کنم به اشک غمّاز

سوزد دل سنگ(2) خاره بر من دور از تو کنم چو ناله(3) آغاز

هر لحظه کشی مرا به نوعی گاهی به تغافل و گه از(4) ناز

***

غزل 395 [مج]

ستم کن با من ای مه کمتر امروز که دادم دل به یار دیگر امروز

مکن با من گران سر زانکه دارم هوای جای دیگر در سر امروز

مسخّر ملک دل کرده است شاهی که او شاه است و خوبان لشکر امروز

شود فردا یقینت هر چه گویم اگر از من نداری باور امروز

در آتش چند با خوی تو باشم کشیدم خود برون زین اخگر امروز

روم فرسنگ ها فردا ز کویت شدم گر چند گامی زین در امروز

چو سائل در هوای دام دیگر زند مرغ دلم بال و پر امروز

***

غزل 396 [مج]

افتاده بر او نگاهم امروز پیش همه روز شاهم امروز

ص:363


1- (1) . مل2، ج3: آن چشم ولی.
2- (2) . مل2: + و.
3- (3) . مل1، ل: بناله؛ مل2: چه ناله.
4- (4) . ل: گهی.

طالع بنگر دلا که آمد آن ماه به پیش راهم امروز

سودم رخ خود به خاک راهش بر چرخ رسد کلاهم امروز

فارغ کرده فروغ رویش از منّت مهر و ماهم امروز

در میکده پای خُم نشستم گردیده بلند جاهم امروز

بر درگه پیر میفروشم از حادثه در پناهم امروز

آسوده شده است ماهی و ماه از زحمت اشک و آهم امروز

فردا سائل گرت نبیند گوید که چه بد گناهم امروز

***

غزل 397 [مج]

دگر بار این دل صد پاره امروز ز کف دادم به یک نظّاره امروز

به دام عشق بی رحمی گرفتار دگر گشت این دل بیچاره امروز

پس از عمری که باز آمد به سینه به جا ننشسته شد آواره امروز

نه تنها دل که عقل و هوش و تمکین ز کف دادم به در یکباره امروز

کنون کز سر طبیبم پای برداشت ندارم غیر مردن چاره امروز

اگر من رند و مستم از الستم نگشتم عاشق و میخواره امروز

به کین من کمر بستند سائل تو گویی ثابت و سیاره امروز!

***

غزل 398 [مج، مل1، ل، مل2]

ز من بریدی و مهر تو در دل است هنوز دل رمیده به سوی تو مایل است هنوز

اگر چه رفتنم آسان شده است از در تو بریدنم ز تو یکباره مشکل است هنوز

به کویت ارچه نمانده است جای ماندن من(1) ز اشک خویش(2) مرا پای در گل است هنوز

ص:364


1- (1) . ل: جای مندن تو.
2- (2) . مل2: دیده.

به ساده لوحی دل بین که با هزار خلاف به عهد شرط وفای تو قائل است هنوز

من فتاده رسم کی به وادی مقصود؟ که راه دور بسی تا به منزل است هنوز

اگر چه عاشق و یار این(1) زمان بسی دارد جفای او(2) همه مخصوص سائل است هنوز

***

غزل 399 [مج]

جان سپردم من و با عشق توام کار هنوز مردم و دل به کمند تو گرفتار هنوز

یافت مرهم همه زخمی و دوا هر دردی هستم از عشق تو من خسته و بیمار هنوز

قامتم خم شد و فرسود تنم لیک نشد تن فرسوده ز بار تو سبکبار هنوز

طاقت من ز کجا بار فراق تو کجا صبر من کم شده و جور تو بسیار هنوز

با رقیبم به سر خاک لحد می آیی زیر خاکم من و بینم ز تو آزار هنوز

ترک جان گفته دل و گشته ز جان سیر، امّا دل به جان مهر تو را هست خریدار هنوز

هر کجا بود دلی شاد شد از دلبر خویش سائل از دست تو دارد دل افگار هنوز

***

غزل 400 [مج، مل1، ل، مل2]

بر نیامد کام دل از یار خودکامم هنوز رسم دلداری نمی داند دلارامم هنوز

کی مرا وصلش میسّر می شود کان تندخو می شود آشفته هر کس می برد نامم هنوز

مُردم و یک لحظه آزادی نشد ممکن مرا رشتۀ عمرم گسست و باز در دامم هنوز

گر چه عمری شد در این میخانه خدمت می کنم جای می خون می کند ساقیش در جامم هنوز

در حریمش گشته محرم سالها اغیار و من دارد از کویش به خواری دور ایامم هنوز

گرچه عمری در غمش دورم ز آرام و قرار چون کنم؟ آوخ! که آن وحشی نشد رامم هنوز

همرهان سائل به منزل از سبکباری و من از گرانباری به ره در اوّلین گامم هنوز

ص:365


1- (1) . مل1، مل2: - این.
2- (2) . مل1، ل، مل2: تو.

***

غزل 401 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

دلا از ترک چشم(1) او بپرهیز که بدمست است و دارد خنجر تیز

مبین سویش(2) ز جان خود حذر کن که خونت ریزد از مژگان خونریز

تو را باشد ز می ساغر لبالب مرا از خون دل پیمانه لبریز

بغیر از نرگس بیمار چشمت کجا بیمار باشد فتنه انگیز؟

نگاهت دلفریب و زلف دلبند عذارت دلربا، قدّت دلاویز

بریدی بی سبب آخر چو از من(3) به غیر ای بی وفا باری میامیز

به بزمش غیر چون بنشست سائل تو را جای نشستن(4) نیست(5) برخیز

***

غزل 402 [مج]

به دل دارم ز عشقت آتشی تیز که سوزد جسم و جان و دل، جگر نیز

کند گر فتنه ار چشمت عجب نیست بود هر ترک مستی فتنه انگیز

رخت ماه است امّا ماه تابان قدت سرو است امّا سرو نوخیز

بجز آن لب که باشد شکّرآلود کسی کی(6) دیده لعل شکّرآمیز

اگر ماند به زلفت سنبل تر ولی سنبل کجا باشد دلاویز

به جام لاله ریزد ابر ژاله کنون ساقی تو هم می در قدح ریز

ز دست غم دلم لبریز خون است بکن جام مرا از باده لبریز

مشو سائل بجز با می کشان یار ولی از صحبت زاهد بپرهیز

ص:366


1- (1) . ل، مل2، ج3: چشم ترک.
2- (2) . مل1، ل: ببین سویش؛ مل2، ج3: ببین مویش.
3- (3) . مل2، ج3: از من چرا تو.
4- (4) . مل2: تو را در بزم او جا.
5- (5) . ج3: ترا ننشستن اولیست.
6- (6) . مج: کای. (تصحیح قیاسی)

***

غزل 403 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

شد باد قطره زن به چمن ابر قطره ریز ساقی بریز می ز سبو در قدح تو نیز

با گلرخی به پای گلی دست اگر دهد چندانکه هست عهد گل ای خواجه برمخیز

ساقی به بزم غمزدگان غیر می میار چون نیست غمزدا بجز از باده هیچ چیز

از چین زلف او نه اگر می رسد صبا زینگونه از چه غالیه سا گشت و مشک بیز؟

من ترک یار خود نکنم از برای جان کز جان عزیزتر بودم دلبر عزیز

حاشا جدا شود سرم از آستان تو از تن جدا کنند سرم گر به تیغ تیز(1)

درمانده ای به کار خود اکنون چو من کجاست؟ نه پای استقامتم و نه ره(2) گریز

خواهی اگر نریزدم از دیده سیل خون در جام مدّعی می وصل ای صنم مریز

آورده در فراق تو هر کس شبی به روز اندیشه کی کند دگر از روز رستخیز؟

سائل کجا و طاقت خشم و ستیز تو با همچو او کسی ز چه داری(3) سر ستیز؟

***

غزل 404 [مج، مل1، ل، مل2]

از تو به غیر از تو ندارم هوس مطلبم از عشق تو این است و بس

آنچه به من آتش عشق تو کرد شعله نکرده است به خاشاک و خس

هست فزون از عقب محملت نالۀ دلها ز صدای جرس

این همه فریاد تو ای دل ز چیست؟ نیست در این راه چو فریادرس

پیش که از تو به شکایت روم؟ من که ندارم به جهان جز تو کس

آن نفسم باد دم آخرین غافل اگر از تو شوم یک نفس

مرغی و گلزاری و یاد گلی سائل و فکر تو و کنج قفس

ص:367


1- (1) . ل: از تن جدا کند سرم از استان تیز.
2- (2) . مل1: بود و نه ره؛ ل: بود و نه رای.
3- (3) . مل1، ل: دارد.

***

غزل 405 [مج، مل1، ل، مل2]

باز از چشم سیاهی که مپرس خورده ام تیر نگاهی که مپرس

باز مستم به امید نگهی منتظر بر سر راهی که مپرس

باز از دل به تمنّای کسی می کشم هر نفس آهی که مپرس

باز دارد سر تسخیر دلم شاه پر فتنه سپاهی که مپرس

باز تمکین و قرار و(1) دل و دین برده از من به نگاهی که مپرس

قد برافراخته سروی که مگو رخ برافروخته ماهی که مپرس

دور از ماه رخی سائل را بگذرد سالی و ماهی که مپرس

***

غزل 406 [مج، مل1، ل، مل2]

من نه آن مرغم که آزادی کنم هرگز هوس خوش تر از طرف گلستان باشدم(2) کنج قفس

منتهای آرزوی من بود پابوس تو چون کنم؟ امّا به این مطلب ندارم دسترس

دور نبود یک نفس گر از وفا یادش کنی زانکه غافل نیست از یادت به عالم یک نفس

تا به چشم خویش بینی کثرت نظّارگی یک نظر هر جا خرامی بنگر اندر پیش و پس

ای دلا از ناله و فریاد بی حاصل چه سود اندر آن وادی که نبود هیچکس فریادرس؟

ص:368


1- (1) . مل1، ل، مل2: - و.
2- (2) . مل2: خوش تر از طرف چمن باشد مرا.

بس که از دنبال محمل هر قدم نالان دلی است نالۀ دلها کسی نشناسد از بانگ جرس

می گزینی چند آخر هر کجا یک ناکسی است بر کسی کش نبود ای نامهربان غیر از تو کس

اجتناب از صحبت اغیار کن، آخر چرا همنشین گردد گلی همچون تو با هر خار و خس؟(1)

بهره مند از دولت وصل تو شد هر کس که بود ماند محروم از وصالت سائل مسکین و بس

***

غزل 407 [مج]

چرا خود بستۀ یاری کند کس؟ اسیر زلف دلداری کند کس؟

دهد دل در عوض گیرد غمی چند چرا باید چنین کاری کند کس؟

بود آخر چه لازم آنکه خود را گرفتار ستمکاری کند کس؟

نمی خواهد گر آزار دل زار چرا میل دل آزاری کند کس؟

شود فارغ ز هر غم گر به عالم مکان در کوی خمّاری کند کس

خریدار یکی شو زانکه خوش نیست که هر دم رو به بازاری کند کس

نگردد تیره روزش چون تو سائل اگر فکر شب تاری کند کس

***

غزل 408 [مج]

می بست دل به زلف تو کی بی شمار کس؟ بودش در این معامله گر اختیار کس

دیدم تمام فرقۀ خوبان روزگار نبود به خوبی تو در این روزگار کس

پروا ز هیچ کس نبود در جهان تو را هر دم کشی به تیغ ستم گر هزار کس

ص:369


1- (1) . مل2: هم نشین همایون باز با کمتر مگس.

هرگز به چشم کم منگر سوی کس که تو گر نیک بنگری نبود غیر یار کس

بر عهد تو برای چه دل خوش کنم؟ بگوی کی دیده است عهد تو را استوار کس؟

ننشیند از برای چه گر زانکه عاقل است در طرف باغ با می و مطرب بهار کس

سائل کسی ز خیل گدایان ندیده است در کوی دلبران چو تو بی اعتبار کس

***

غزل 409 [مج، مل1، ل، مل2]

آخر گرفت کام ز لعل تو بوالهوس زان انگبین دریغ که شد طعمۀ مگس

بشناس قدر قیمت خود را که هست حیف از چون تو نوگلی که شود یار خار و خس

با آنکه یک نفس نکنی یاد من گهی حاشا که جز به یاد تو من برکشم نفس

باشد به مرغ گشته ز هم آشیان جدا صحرا و دشت تنگ تر از گوشۀ قفس

هر کس به فکر کاری و اندیشه ای بود ما را خیال روی تو در خاطر است و بس

آن مه میان محمل و محمل بود(1) ز پیش من از قفا به ناله و فریاد چون جرس

پیش که از جفای تو سائل رود؟ بگوی بیچاره را که نیست به عالم بجز تو کس

***

غزل 410 [مج]

دل باز به دام تو گرفتار شد افسوس پابست در آن طرّۀ طرّار شد افسوس

دانم که به مردن کشدم باز سر و کار چون با تو مرا باز سر و کار شد افسوس

گفتم شبی آیم به سر کوی تو تنها ز آواز سگت غیر خبردار شد افسوس

اکنون که دگر تاب جفا و ستمش نیست دل مایل معشوق جفاکار شد افسوس

بگذشت ز پیش من و گفت از پی من آی وقتی که مرا پای ز رفتار شد افسوس

گفتم که مگر دامن او را به کف آرم آن دم که مرا دست دل از کار شد افسوس

ص:370


1- (1) . مل1، ل، مل2: روان.

سائل چو نه دل ماندش و نه دین و نه دنیا امروز تو را باز خریدار شد افسوس

***

غزل 411 [مج]

نیم چون زاهدان شیاد و سالوس چه غم گر رندم و بی نام و ناموس

مشو دور از در پیر خرابات که تا مانی ز هر آفات محروس

بکن کاری تو را تا فرصتی هست چو فرصت هست سودی نیست ز افسوس

امیدت سر به سر ایزد برآرد اگر کلّی شوی از خلق مأیوس

به زنجیر سر زلف بتان است دل دیوانه ام پیوسته محبوس

ز تو هستیم قانع از نگاهی نه آغوشی هوس داریم نی بوس

زند سائل به نوبت هر به روزی فلک در بارگاه دیگری کوس

***

غزل 412 [مج، مل1]

عشق اگر ورزی(1) تو را باشد یکی معشوق بس سر تهی از هر هوایی ساز و دل از هر هوس

غیر یاد دوست از دل هر چه باشد دور ساز جای سلطان است باید رُفت(2) از هر خار و خس

آن نفس بیرون گرَم از سینه ناید بهتر است غافل از یادش برآرم گر به عالم یک نفس

ذوق بال افشانی مرغان چه داند طایری کش بود سر زیر پر همواره در کنج قفس

ص:371


1- (1) . مل1: روزی.
2- (2) . مل1: روفت.

با عماری کش حُدی خوانان تو در محمل روان در فغان و ناله من دنبال محمل چون جرس

غیر را پهلوی خود در بزم هرگز جا مده حیف باشد با هُما هم آشیان باشد مگس

چون برم فریاد از دست تو در پیش کسی؟ من که در عالم ندارم جز تو کس فریادرس

پای تو لنگ است و راه دور سائل پیش روی(1) کی به منزل می رسی کز همرهانی جمله پس؟

***

غزل 413 [مج، مل1، ل، مل2]

شد هر که به کوی یار مأواش از دور فتادگان چه پرواش؟

از دوزخیان خبر چه دارد آن را که بهشت عدن(2) شد جاش

یارب که به روز ما نشیند هر کس که نمود رنجه از ماش

مرغ دل من مدام گردد چون فاخته گرد سرو بالاش

گر پای به کلبه ام گذارد در پاش سر افکنم به پاداش

کی درد دلم دوا پذیرد گیرم که طبیب شد مسیحاش

دردی که مرا بود محال است جز یار کسی کند(3) مداواش

گر زانکه کسی بریزدش خون انگار که کرده است احیاش

رفته است و رود ز بس که سائل خون در جگر از جفای دنیاش

***

غزل 414 [مج، مل1، ل، مل2]

برده است دل ز دستم چشم سیاه مستش کرده است پای بستم زلف درازدستش

ص:372


1- (1) . مل1: پیشرو.
2- (2) . ل: عدل.
3- (3) . مل1، ل، مل2: کند کسی.

از کوی پارسایی دورم فکند عشقش بشکست توبه ام را لبهای مَی پرستش

از دور زد به تیرم ابروی چون کمانش قربان شوم(1) به تیرش، گردم فدای شستش

من زار گر دهم جان آن شوخ را چه پروا چون همچو من(2) فراوان در هر کناره هستش(3)

گاه خرام سروی پیشش کشید(4) قامت آن قامت از خجالت چون خاک ساخت پستش

زاهد! مکن ملامت رسوای عاشقی را چون سرنوشت این شد بیچاره از الستش

دیگر به دهر سائل گردد درست مشکل از سنگ کینه هر دل کان سنگدل شکستش

***

غزل 415 [مج، مل1، ل، مل2]

نمی دانم دل آوارۀ ما را چه افتادش که شد در آن غریبی یاد من یکباره از یادش

به دامی مبتلا گردیده آن بیچاره پنداری اگر حال این بود او را برس یارب! به فریادش

گر آزادش نمی سازی از این(5) بار گران باری به او پس مهربان گردان دل بی مهر صیادش

شکسته بال و پر مرغی که نتواند پریدن را(6) چه حاصل این زمان گیرم(7) کنند از دام آزادش

نشد هر چند شادم خاطر از آن بی وفا هرگز مبادا هرگز از دور فلک جز(8) خاطر شادش

چو دانی خوی مادرزاد سائل، دیگر ای ناصح! مکن بیهوده منع از عشق خوبان پریزادش

ص:373


1- (1) . مل2: روم.
2- (2) . مل2: چون من فدا.
3- (3) . مل1: در بر کنارمستش.
4- (4) . ل، مل2: کشیده.
5- (5) . ل: گر آزارش نمی سازم از آن.
6- (6) . مج، ل: پریدان را.
7- (7) . مج: - گیرم؛ مل2: او را.
8- (8) . مل2: آن.

***

غزل 416 [مج]

آن که دارم همه وقتی هوس دیدارش کاش بینم به مراد دل خود یک بارش

با لب و قدّ وی از غنچه و سروم چه رسد؟ کاین تکلّم نکند وان نبود رفتارش

وای بر حال دل زار اسیری که بود چون تو سنگین دل بیدادگری دلدارش

زار شد بس که ز دست تو دل آزار(1) کشید بیشتر زین مکن از بهر خدا آزارش

آن به پس ماندۀ از قافله حالم داند که خود از پای در افتاده و در گل بارش

ای خوشا گوشۀ میخانه و پای خُم می کایمن از سیل فنا باد در و دیوارش

سائل و سبحۀ صد دانه بود از هم دور چون به گردن بود از زلف بتان زنّارش

***

غزل 417 [مج، مل1، ل، مل2]

دلی را کز ستم زیر و زبر کرده است صد بارش نمی دانم چه می خواهد دگر هر دم ز آزارش!

چنین کز نو نهد باری به دل هر لحظه می ترسم ز بار عشق خود یکباره گرداند سبکبارش

اسیر کودکی باشد دلم کآگه نخواهد شد به(2) حسرت گر دهد جان در قفس مرغ گرفتارش

به کویش بهر آن آهسته شبها می کنم زاری که می ترسم کند افغان من از خواب بیدارش

چه حاجت ای معلّم درس جور آن طفل بدخو را که بر کس احتیاجی نیست هیچ از بهر این کارش

ص:374


1- (1) . مج: زار. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . ل، مل2: ز.

اگر چه رفت و داغ از رفتن خود کرد جانم را خدا هر جا که باشد، باشد از هر بد نگهدارش

خبر از خارخار سینه ام سائل کجا دارد که نشکسته است در دل از ره عشق گلی خارش

***

غزل 418 [مج]

رسید از ره سواره بسته ترکش هزارش صید بر فتراک ابرش

ز کشته پشته ها هر سو به راهش رسید از گرد ره با تیر و ترکش

به خون غلطان از آن هر گوشه صیدی هنوزش تیرها یکجا به ترکش

هم از تاب هوا رویش عرق ریز هم از باد صبا مویش مشوّش

فتاده من ز پا در راه او زار سوار بادپا او مست و سرکش

ز می گلگون رخ زیبای او یار رخ از خون جگر ما را منقّش

برافروزد چو رخ از آتش می زند بر خرمن عمر من آتش

گهم خواند، گهم راند، چه سازم! به لب آمد مرا جان زین کشاکش

چو ساقی مهربان نبود چه حاصل بود گر بزم دلکش، باده بی غش؟

میان عاشقان اکنون نباشد چو سائل عاشق زاری جفاکش

***

غزل 419 [مج]

کسی که سنگدل افتاده است جانانش چه چاره جز که گدازد ز غم دل و جانش

به درد عشق از آن خوشدلم که منّت من ز هیچ کس نبرم از برای درمانش

ز شوق آب حیات لبش بسی دلها که اوفتاده در آن چه زنخدانش

رها چگونه شود پای مرغ خستۀ دل ز زلف خم به خم در هم پریشانش

بهای بوسه شنیدم که بسته است به جان گمان نبود کند تا به این حد ارزانش

ص:375

پی چه سینه مرا چاک گشته می داند کسی که سینۀ او دیده از گریبانش

اگر دهد ز پی بردن سرم فرمان چه چاره جز که نهم سر به خطّ فرمانش

به عهد شاهد دنیا مبند دل ای دل که سُست باشد و نااستوار پیمانش

گمان مبر که توان برد جان به در سائل ز هجر یار که معلوم نیست پایانش

***

غزل 420 [مج، مل1، ل، مل2]

خوش آن که ادبار و اقبال زمانش نه غمگین سازد و نه شادمانش

به خوان دهر چون جز خون دل نیست مشو تا می توانی میهمانش

بجه از عشوۀ چرخ رسن باز مرو که سست باشد ریسمانش

مه من گر چه بی مهر است، امّا مده نسبت به ماه آسمانش

قدش را بنده گردد سرو آزاد چو من گر در چمن بیند چمانش

زهی شوخی کز ابرو بهر قتلم به زه پیوسته می باشد(1) کمانش

به زیر تیغت ار سائل کشد دم بکُش در دم، مده دیگر امانش

***

غزل 421 [مج، مل1، ل، مل2]

روز و شب در رشکم از پیراهنش زانکه دارد در بغل نازک تنش

گر ببینم گردن خود زیر تیغ به که دست دیگری در گردنش

طالع من بین که هستم تیره روز از رخ چون آفتاب روشنش

نیست غیر از یاد او هیچم به یاد گرچه هرگز یاد ناید از منش

هر که شد در گلشن کویش مقیم کی دگر باشد هوای گلشنش؟

آن که ماند زنده دور از یار خویش به بود از زندگانی مردنش

ص:376


1- (1) . مل2: بزه تا گوشه چشمان.

داشت سائل فارغ از غم خاطری تا در آن کو بود مسکین مسکنش

***

غزل 422 [مج، مل1، ل، مل2]

دلربای من که نبود جز دل آزاری فنش هست خون صد هزاران دل فزون در گردنش

کی برآید با چنین جرأت(1) از او کام دلم هم گرفتم اینکه در چنگ آوریدم دامنش

با شمیم بوی گل ما را چه حاجت ای نسیم لطف اگر داری بیاور بویی از پیراهنش

دسترس گر نبودم تا بوسمش گاهی رکاب این سعادت بس که مالم رو به سمّ توسنش

آمد و با غیر بر بالین من بنشست و رفت آه از این آمدن! فریاد از این رفتنش!

کی کند سائل دگر یاد گلستان ارم بعد مردن بر سر آن کو بود گر مدفنش

***

غزل 423 [مج، مل1، ل، مل2]

نه همین جلوۀ رفتار تو خوش ای سراسر همه اطوار تو خوش

پیچش سنبل پر تاب تو نیک گردش نرگس بیمار تو خوش

گل اگر چند لطافت دارد کی بود چون گل رخسار تو خوش؟

گر چه باشد خوش و شیرین شکّر نیست چون لعل شکربار تو خوش

هست لطف تو نکو خشم(2) تو هم کرده ایزد همۀ کار تو خوش

گر دعا گویی، اگر دشنامم هست یکسر همه گفتار تو خوش

به هوای تو غم و محنت(3)دام هست بر صید گرفتار تو خوش

هست سائل چو در اوصاف بتان زین سبب جملۀ اشعار تو خوش

ص:377


1- (1) . مج: حسرت.
2- (2) . ل، مل2: چشم.
3- (3) . مل1، ل: + و.

***

غزل 424 [مج، مل1]

چو شد از وعدۀ وصلت دل امّیدواری خوش مکن یکباره نومیدش، که دارد(1) انتظاری خوش

می گلرنگ و فصل گل به پای گلبنی هر دم چه خوش باشد که بستانی ز دست گلعذاری خوش

گر آزاری ز غم خواهی، بکش با سروقد ماهی صبوحی در سحرگاهی، کنار جویباری خوش

بهارم چون گلِ آن رو، بود باغم سر آن کو کسی را نیست در عالم چو من باغ و بهاری خوش

به کنج بی کسی شبها، نباشم در غمش تنها که دارم چون خیال او، انیس(2) خوب و یاری خوش

نرنجم(3) از گل وصلش گرم دامن بود خالی که دارم از غمش در سینه دایم خارخاری خوش

ز زهرش کی بود باکی بود او را که تریاکی؟ ز غم آن کس چه غم دارد که دارد غمگساری خوش؟

کسی کاکنون به صد سختی رود دائم شب و روزش چه حاصل پیش از این گر داشت روزی روزگاری خوش؟

بود با مهربان یارش کسی در عشق اگر کارش چو کار عاشقی، سائل! نباشد هیچ کاری خوش

ص:378


1- (1) . مل1: دارم.
2- (2) . مل1: انیسی.
3- (3) . مل1: برنجم.

***

غزل 425 [مج، مل2، ج3]

آن گل(1) که فکنده از(2) بناگوش از سنبل تر کلاله بر دوش

ماه رخش از حیا عرق ریز سرو قدش از قبا قصب پوش

هم سنبلش از صبا مشوّش هم لاله اش از پیاله در جوش

کی نالۀ ما رسد به گوشش کز حلقۀ زر گران شدش گوش

او خورده شراب و رفته ما را از دیدن او برون ز سر(3) هوش

دستم نرسد که پاش بوسم دارم هوس کنار و آغوش

با سیل دو چشم اشکبارم این آتش دل نگشت خاموش

صد بار شد از برابر چشم یک بار نشد ز دل فراموش

شد فصل گل و به هر که بینی امروز بود ز باده مدهوش

گر منع تو کس کند در این کار می نوش، تو پند او نمی نوش(4)

گر وجه میت نمانده سائل سجّاده و خرقه هر دو بفروش

***

غزل 426 [مج، مل1، ل، مل2]

تنها نه من از دیدن رویت روم از هوش هر کس که تو را دید ز خود کرد فراموش

با آتش سودای تو ای دوست محال است چون دیگ اگر دیگ درونم نزند(5) جوش

تو ماهی اگر ماه بود چون تو کله دار تو سروی اگر سرو بود چون تو قباپوش

شادی وصالت غم هجران ز عقب داشت آری چه عجب نیش بود گر ز پی نوش

ص:379


1- (1) . مل2: آن مه.
2- (2) . مل2، ج3: بر.
3- (3) . ج3: از دیدن او ز سر بدر.
4- (4) . مج: - بیت. از مل2 افزوده شد.
5- (5) . مل1، ل: بزند.

هر شب شودم چون غم دل بیش عجب نیست امشب گذرد سیل سرشکم اگر از دوش(1)

خواهی که نیفتی به گمان غلط از راه بر گفتۀ واعظ منه از بهر خدا گوش

سائل برد از یاد غم روز جدایی آید شبی آن مه اگر از لطف در آغوش

***

غزل 427 [مج، مل1، ل، مل2]

ز پیر میفروش این پند می نوش(2) حدیث واعظان منیوش و مَی نوش

ندارد دور گیتی اعتباری مکن ای خواجه این معنی فراموش

گذشت از دوش سیل اشکم امشب چو دیدم امشبش با غیر همدوش

الا ای دلبر شوخ کُله دار الا ای مهوش ترک قباپوش

به یک نظّاره بردی(3) از کفم دل به یک رفتار(4) بردی از سرم هوش

محال است این که در فصل بهاران هزاران را کنند از ناله خاموش

مبین(5) بیهوده گویان را که سائل به بلبل عهد گل گویند مخروش

***

غزل 428 [مج، مل1، ل، مل2]

فغان از این وشاقان وشق پوش که آسیب(6) دلند و آفت هوش

همه خطّ معنبر گرد عارض همه زلف مسلسل بر بناگوش

همه سحرآفرین از چشم جادو همه معجزنما از چشمۀ نوش

ص:380


1- (1) . این دو بیت در مل1، ل و مل2 بصورت ناقص زیر نقل شده است: شادی وصالت غم هجران ز عقب داشت امشب گذرد سیل سرشکم اگر از دوش
2- (2) . مج: کن گوش.
3- (3) . مل1، ل، مل2: به یک دیدن ربودی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: نظّاره.
5- (5) . مل1، ل، مل2: ببین.
6- (6) . مل2: آرام.

همه غالب نشاط از ذوق(1) مستی همه از آتش می چهره در جوش

نه ایشان راست یاد کس به خاطر نه ز ایشان می توان کردن فراموش

نه آن همّت کز ایشان(2) چشم پوشی نه آن قدرت که آریشان در آغوش

چو سائل چشم هر کس دیدشان کرد ز حرف پندگویان پنبه در گوش(3)

***

غزل 429 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

بود این چشمم از چشم سیاهش که افتد سوی من گاهی نگاهش

بود او ماه و مهرویان ستاره شه است آن نازنین، خوبان سپاهش

قد رعناتر از سروش نظر(4) کن ببین رخسار رخشان تر ز ماهش

ز خط افزود مهرش در دل ما نگر خاصیت مهرگیاهش

ز بیراهی هم از ره بازگردد مرا چون منتظر بیند به راهش

به پیری عاشقم بر خردسالی که گر زارم کشد نبود گناهش

جدا از روی چون ماه تو سائل رسد هر شب به کیوان(5) تیر(6) آهش

***

غزل 430 [مج، مل1، ل، مل2]

بگیر ای مه طریق مهر را پیش مکن جور و جفا با ما(7) از این بیش

دعای خسته جانان مستجاب است ز آه سینۀ سوزان بیندیش

ص:381


1- (1) . مل2: جام.
2- (2) . مل1: که از وی.
3- (3) . مل2: - بیت. مل1، ل: به سائل کی نصیحت می دهد سود دگر ناصح زمانی باش خاموش
4- (4) . مل1، ل، مل2، ج3: نگه.
5- (5) . مل1: گردون؛ ل، مل2، ج3: به گردان.
6- (6) . مل1، مل2: دود.
7- (7) . مل1: مکن با ما جفا و جور؛ ل: من.

ز من نادیده ای صیاد مگذر مشو غافل ز صید بستۀ خویش

مرا در پیش با تو مهر بیش است تو را زین پیش با ما بُد وفا بیش

مرا مهر و وفا شد دین و مذهب تو را جور و جفا شد ملّت و کیش

چه کم گردد تو را ای عنبرین خط نهی گر مرهمی بر این دل ریش؟

وفا یارا اگر خواهی جفا کش(1) چرا که نیست سائل نوش بی نیش

***

غزل 431 [مج، مل1، ل، مل2]

ز بُعد منزل ای سالک میندیش ز خود بگذر که راهی نیست در پیش

ز رنج و راحت عشقت چه پروا که نیش اوست نوش و نوش او نیش

به پیشم هر چه سختی بیش آید مرا خود شوق این ره می شود بیش

کسی کو آشنای عشق گردد شود بیگانه از بیگانه و خویش

مرا عشق بتان شد دین و(2) ملّت بنام ایزد! زهی ملّت! زهی کیش!

دل مجروح چون جانان پسندد خوشا آن دل که از نیشی بود ریش

چه خوش جایی است، سائل! کشور عشق که یکسان است آنجا شاه و درویش

***

غزل 432 [مج]

دارم ز دست یار جفاکار جورکیش تن زار و جان نزار و جگر داغ و سینه ریش

نه پای رفتن است و نه یارای زیستن درمانده ای کجا چو من اکنون به کار خویش

شبها ز بس که بر سر زانو نهاده ام هم سر مرا و هم سر زانو شده است ریش

کی باشدش ز زخم دل ریش من خبر ناخورده هر که بر رگ جانش به عمر نیش

چون طاقت جفای تو آرد؟ که می شود کم تاب و طاقت من و بار غم تو بیش

ص:382


1- (1) . ل، مل2: کن.
2- (2) . مل1: کیش و؛ ل، مل2: کیش.

چون تیر می زنی تو کنم سینه را سپر چون تیغ می کشی سر خود آرمت به پیش

آن جورکیش بر دل سائل تمام زد چندان که داشت تیغ جفا و ستم به کیش

***

غزل 433 [مج]

شوید امشب هر که رخ از دیدۀ خونبار خویش گشت خواهد سرخ رو فردا به پیش یار خویش

مانده ای از همرهان، بار تو باشد بس گران گر نمی خواهی که وامانی، سبک کن بار خویش

نیست این مردی که غالب گردی از پیکار خصم مردی آن باشد که آیی غالب از پیکار خویش

مانع دیدار جانان نیست جز دیدار تن یار اگر خواهی گذر از سایۀ دیوار خویش

نی به هجرم پای طاقت، نی به وصلم دسترس همچو من درمانده ای نبود کنون در کار خویش

با همه رنجی که بردم نیست یک جو حاصلم در چنین وقتی چه سازم با خود بیمار خویش؟

من به کار مردن و دل مبتلای درد عشق می خورم حیف و دریغ از محنت بسیار خویش

می سپارم دل به دست هر کجا سنگین دلی (1) است من نمی دانم چه می خواهم ز جان زار خویش!

با همه خواری که می بینم نگویم ترک عشق کس چو من سائل نباشد در پی آزار خویش

ص:383


1- (1) . مج: مسکین دلی. (تصحیح قیاسی)

***

غزل 434 [مج]

گر تو خواهی شوی ز خاص الخاص از علایق بجوی استخلاص

تا نگردی به دام عشق اسیر نشوی زین تعلّقات خلاص

گر به سوز و گداز شب چون شمع به سر آری رسی به محفل خاص

نیست بهر حوادث ایام جز در پیر مَی فروش مناص

در قیامت شهید تیغ تو را دیدن توست خونبها و قصاص

سر ز شوق تو بر تنم پر جوش دل ز ذوق تو در برم رقّاص

سوی سائل به چشم غیر مبین که تفاوت بسی است در اشخاص

***

غزل 435 [مج، مل1، ل، مل2]

بر تشنگان چگونه بود دانی آب فرض؟ باشد چنان به عاشق مسکین شراب فرض

از هر که منع باده کند فصل گل تو را باشد به قول پیر مغان اجتناب فرض

آگه ز سرّ باده خلایق اگر شوند گردد طواف میکده بر شیخ و شاب فرض

در بر طپد تو را چو ببینم، مگر بود هنگام دیدنت به دلم اضطراب فرض

بر چشم ما حرام نمود آری آن که ساخت دائم به چشم جادوی مست تو خواب فرض

در حیرتم که دیدۀ بینا مگر نداشت روی تو را کسی که نمود آفتاب فرض

سائل! ز قول پیر مغان سر مکش، که هست با ما اطاعت سخن آن جناب فرض

***

غزل 436 [مج]

ما را فزون بود ز قیاس و شمار قرض از بس که کرده ایم در این روزگار قرض

نبود کسی کنون که ندارد در این زمان بر هر که بنگری ز صغار و کبار قرض

ص:384

عادت شده است بس که به این کار می کنند پیوسته بی ضرورت و بی اختیار قرض

از بس میان اهل زمان رسم این زمان گردیده می کنند پی افتخار قرض

راغب ز بس که گشته خلایق بدین عمل هم بینوا نماید و هم مالدار قرض

امروز آنچه پیش نهاد خلایق است دارد ز جمله کار جهان انحصار(1) قرض

از دست قرض اگرچه دل عالم است خون امّا کسی چو من نبود دلفگار قرض

سائل نه استطاعت و نی هم بضاعتی با کثرت عیال شده زیر بار قرض

***

غزل 437 [مج]

در راه عشق هست بسی لازم احتیاط مگذار بی دلیل رهی پا در این صراط

در عرض راه رحل اقامت چه افکنی منشین که نیست جای توقّف در این صراط

تا کی به فکر کار جهانی تو منقبض برخیز و می بنوش که تا یابی انبساط

بی باده یک نفس منشین زانکه گفته اند بهتر بود ز مدّت عمری دمی نشاط

من روز و شب ز درد جدایی به روز و شب(2) پیوسته با رقیب تو سرگرم اختلاط

سائل! به وعده ای که دهد یار دل منه بر عهد یار و وعدۀ او نیست انضباط

***

غزل 438 [مج، مل1، ل، مل2]

دادن جان در هوای چون تویی باشد غلط جان خود کردن فدای چون تویی باشد غلط

چشم یاری داشتن از چون تویی باشد خطا دل نهادن بر وفای چون تویی باشد غلط

چون تو از زاری نخواهی داشتن دست از جفا ناله کردن از جفای چون تویی باشد غلط

ص:385


1- (1) . مج: انحضار. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . آخر مصراع در مج مخدوش است.

خیل اغیارند چون در هر رهی(1) همراه تو اوفتادن در قفای(2) چون تویی باشد غلط

می گذاری پا چو هر دم در حریم مدّعی دیده کردن فرش پای چون تویی باشد غلط

کرد در جای تو بد آن شوخ، سائل! هر چه خواست گر چه بد کردن بجای چون تویی باشد غلط

***

غزل 439 [مج، مل1، ل، مل2]

بی گل آن رویم از گلشن چه حظ؟ در گلستان کردنم مسکن چه حظ؟

چون مرا خالی از آن گل شد کنار(3) پر کنم از گل اگر دامن چه حظ؟

نیست چون آن مه چراغ محفلم گر ز شمعم خانه شد روشن چه حظ؟

بی جمال او چه سود از زندگی جان چو شد بیرون دگر از تن(4) چه حظ؟

بی لب شیرین می آلود(5) او از شراب تلخ مردافکن(6) چه حظ؟

بر فغانت چون ندارد یار گوش(7) ای دل از بیهوده نالیدن چه حظ؟

نیست سائل پیش او(8) قدری تو را خویش را زین بیش سنجیدن چه حظ؟

***

غزل 440 [مج]

چون نمایند از تو هر چیزی که داری انتزاع چیستت ای خواجه از بهر چنین چیزی نزاع؟

باشدش هر چیز از دنیا و دین باید فروخت هر که می خواهد کند مهر بتان را ابتیاع

ص:386


1- (1) . مل1: چون در بیرهی؛ ل، مل2: چون در هر دمی.
2- (2) . ل: جفای.
3- (3) . مل1: چون مرا خالی شد از آن گل کنار.
4- (4) . مل1، ل: من.
5- (5) . ل: می آلوده.
6- (6) . مل1، ل: می افکن.
7- (7) . مل1، ل: عشق.
8- (8) . مل1: بیشتر.

غیر کالای وفا نبود به بارم، چون کنم؟ کاین زمان دارد کسادی نزد هر کس این متاع

تا نمی دیدم به عالم روی هجران کاشکی می سپردم پیش رویش جان به هنگام وداع

ترک جان گفتن مرا از بهر جانان ممکن است ترک جانان بهر جان دارد ولیکن امتناع

یک سخن از درد پنهانی بگفتم با کسی تا مگر بر حال من کس را نیفتد اطّلاع

داستان عشق کردن این زمان پنهان چه سود؟ کاین سخن دارد کنون، سائل! در این عالم شیاع

***

غزل 441 [مج، مل1، ل، مل2]

ای نور خدا از رخ زیبای تو لامع گر در رخ زیبای تو بینیم چه مانع؟

ای مه! ز من از بهر خدا چهره مپوشان هستم به نگاهی چو من آخر به(1) تو قانع

پنهان چه کنم حرف غم عشق که اکنون این قصّه به هر شهر و دیاری شده شایع

چون عارض زیبای دلارای تو نقشی کم کرده رقم خامۀ صنعت ز(2) صنایع(3)

چندان که نظر دیدۀ ایام گشاده نادیده بدیعی چو جمالت ز(4) بدایع

مقبول چو طاعت نفتد بی مدد عشق چه فایده زاهد بود ار ساجد و راکع؟

سائل تو کجا و هوس بوسه از آن لب کم دیده گدا مثل تو کس(5) مبرم و طامع

ص:387


1- (1) . مل1، ل: ز؛ مل2: از روی.
2- (2) . مل2: خانۀ تصویر.
3- (3) . مصراع دوم در ل مغشوش است: کم کرده زخم صفت رضایع.
4- (4) . مل2: ز جمال تو.
5- (5) . مل2: کس چو تو خود.

***

غزل 442 [مج]

فصل گل خوش آن که دارد از همه کاری فراغ کار می خوردن بود او را و بس در صحن باغ

رخ برافروزد چو گل وقت سحر در گلستان قد برافرازد صنوبر چون سحر در طرف باغ

صبحدم نرگس خمارآلوده خیزد چون ز خواب وز پی رفع خمار از باده پر سازد دماغ

سر تو هم بردار از خواب گران و خوش بگیر(1) از کف ساقی گلچهر صنوبرقد ایاغ

احتیاجی نیست با شمعت به هنگام صبوح لاله چون بر می فروزد هر سحرگاهان چراغ

گر چه دل از رفتن خود کرد ما را داغ و رفت یادگاری از ویم در سینه نبود غیر داغ

شد ز دل گم گشتگان اکنون سر کوی تو پر از پی دل بس که آمد هر کس آنجا در سراغ

رفت از کوی تو سائل، چون که شد جای رقیب آری از گلشن رود بلبل چو جا بگرفت زاغ

***

غزل 443 [مج، مل1، ل، مل2]

سرو اگر قدّ تو بیند به باغ لاله اگر روی تو بیند به راغ

خم شود آن قامتش از بار غم دل شود این در برش از رشک داغ

روی تو و موی تو نسبت به هم بیضۀ بیضا بود و پرّ زاغ

ص:388


1- (1) . مج: نگر. (تصحیح قیاسی)

در سر کویت به عبث نیستم کرده ام آنجا دل خود را سراغ

نفحۀ گل بوی دماغش بود هر که بود بوی تواش بر(1) دماغ

بر دل هر کس که فروغ از تو یافت یافت ز غیر تو بکلّی فراغ

من بجز از چشم سیه مست تو مست ندیدم تهی(2) از می ایاغ

سائل مسکین شب هجران ندید بی مه(3) روی تو فروغ از چراغ

***

غزل 444 [مج، مل1، ل، مل2]

آخر مرا به تیغ ستم یار(4) ای دریغ خون ریخت بهر خاطر اغیار ای دریغ

بستم ز خاک کوی تو من بار ای دریغ رفتم ز آستان تو ناچار ای دریغ

زاغ و زغن به طرف چمن بال و پر فشان(5) در دام عندلیب گرفتار ای دریغ

جا یافت غیر عاقبت اندر حریم او شد آشیان زاغ(6) به گلزار ای دریغ

رحمی نیایدش به من و زاری منش کشت آسمان جدا ز توام زار ای دریغ

ترسم به فکر کار من بیدل اوفتی وقتی که رفت کار من از کار ای دریغ

یک کام من نشد ز تو حاصل تمام عمر بردم به خاک حسرت بسیار ای دریغ

در زیر خاک گشت نهان سائل و نگشت از بار غم هنوز سبکبار ای دریغ

***

غزل 445 [مج]

باده نوشان راست دل با جمله صاف نیست ایشان را به کس هرگز مصاف

ص:389


1- (1) . مل1، ل، مل2: در.
2- (2) . مل1، ل، مل2: گهی.
3- (3) . مل1: پنجه به؛ ل: پنجه.
4- (4) . ل: بار
5- (5) . مل1: فشاند؛ ل: بال برفشاند؛ مل2: بال پر فشاند.
6- (6) . مل2: غیر.

اهل معنی جمله با هم متّفق اهل صورت با هم اندر اختلاف

زاهد و تقوی، من و مستی، بلی یافته هر کس به چیزی اتّصاف

سینه ام از ناوک مژگان او هر طرف افتاده در وی صد شکاف

گر به جرم عشق باید کشتنم بر گناه خویش دارم اعتراف

آسمان از ما قوی بازوتر است کم زن از بازوی خود ای خواجه! لاف

بر در میخانه سائل روز و شب بهر جامی هست دایم در طواف

***

غزل 446 [مج]

غم نیست باده نیستت ار خوشگوار و صاف با صاف و دُرد هر دو بساز ار دهد کفاف

راضی به هر چه می رسد از صاف و دُرد باش وز بهر صاف و دُرد مکن با کسی مصاف

خرّم کسی که پای ز هر معبدی کشید خرّم تر آن که کرد به میخانه اعتکاف

امروز سر ز طاعت حکم تو چو کشم روز ازل به بندگیت کرده اعتراف

دارد به یاد از تو قوی تر بسی فلک گر عاقلی به قوّت بازوی خود ملاف

گردد خلاف حکم(1) تو حاشا که امتحان عهدی که می کنی ننمایی اگر خلاف

دل بسته هر کسی پی کاری، ولی ببین تا در میانشان به چه حد باشد اختلاف

حاجی به سعی عمره و حج گرم در حرم سائل به طوف دور میکده سرمست در طواف

***

غزل 447 [مج، مل1، ل، مل2]

هست در بازارت ای زیباپسر(2) از هر طرف صد چو یوسف هر یکی بگرفته نقد جان به کف

ص:390


1- (1) . مج: حلم. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . ل، مل2: زیبانگار.

تو شهنشاه سریر حُسنی و باشد بجا پیش تختت خوبرویان گر زنند امروز صف

ماه را با ماه رخسار تو بودی نسبتی آری او را گر نمی بودی به عارض این کَلف(1)

تا نظر افکنده مانند تو یکتا گوهری دیدۀ ایام کی دیده است در این نه صدف(2)

جان من ز آزار جان عاشقان اندیشه کن ترسم آید تیر آه دردمندی بر هدف

خود بده انصاف کز همچون تویی این کی رواست؟ باده خوردن در گلستان روز و شب با چنگ و دف(3)

تا تو سائل را سگ خود خوانده ای از راه لطف دارد آری این زمان بر جملۀ عالم(4) شرف

***

غزل 448 [مج، مل1، ل، مل2]

نهشت ایام یک دم با منت حیف برون برد(5) از کف من دامنت حیف

بجز خواری که دیدم از تو ای گل نچیدم یک گلی از گلشنت حیف

به حرف غیر ره گرداندی از من برون از راه برد آن پر فنت حیف

به شمشیر جفا ای شوخم از پای فکندی و نیامد بر منت حیف

شد آخر از غبار خط (6) مکدّر رخ چون آفتاب روشنت حیف

ز جور یار خواهد گشت سائل به مرگت شاد آخر دشمنت، حیف

ص:391


1- (1) . مل2: عارض او را نمی بودی اگر باری کلف.
2- (2) . ل: در فروردین صدف؛ مل2: فروزدین صدف.
3- (3) . مل2: بی چنگ دف.
4- (4) . ل: خوبرویان؛ مل1، مل2: خوبان.
5- (5) . ل: - برد.
6- (6) . مل1: از جفای ما؛ ل، مل2: ما.

***

غزل 449 [مج، مل1، ل، مل2]

می رسد در گوشم از هر سوی پیغام(1) فراق خون ببار ای دیده کآمد دیگر(2) ایام فراق

می رسد هر دم برای من فراق تازه ای بس که باشد دهر ساعی در سرانجام فراق

روز وصلم از شب هجران بسی بدتر گذشت بس که کردم روز وصل اندیشۀ(3) شام فراق

کام او گر تلخ باشد تا قیامت دور نیست خورد(4) هر کس همچو من یک جرعه از جام فراق

از وجود عاشقان نگذاشت چون نام و نشان کم شود یارب بزودی از(5) جهان نام فراق

بایدش از زندگی سائل(6) طمع چون من برید هر اسیری کو گرفتار است در دام فراق

***

غزل 450 [مج، مل1، ل، مل2]

به عالم آن که نشد آشنا به عالم عشق بگو چگونه کند درک لذّت غم(7) عشق؟

یقین که ملک ولایت شود مسلّم او ولایت دل هر کس که شد مسلّم عشق

نهاده پا به دلم خیل عشق و یافته ام فراغت(8) از همه عالم به یمن مقدم عشق

ص:392


1- (1) . مل1، ل، مل2: آواز.
2- (2) . مل1: ای دیده کامد باز؛ مل2: ای دل که آمد باز.
3- (3) . مل2: + و.
4- (4) . مل1، ل، مل2: خورده.
5- (5) . مل1، مل2: در.
6- (6) . مل1، ل: یارب.
7- (7) . مل2: - غم.
8- (8) . مل1: فراقت؛ مل2: فراق.

ز سرّ کار کجا یافت ای دل آگاهی نگشت هر که در این روزگار محرم عشق

به صورت ار چه بود آدمی، ولی نبود ز خیل آدمیان هر که نیست آدم(1) عشق

فراغت ار طلبی پا منه به راه طلب بگیر راحت اگر زانکه بایدت کم عشق

دم از حیات ابد گر زند بود برجا(2) کسی که یافت چو سائل حیات از دم عشق

***

غزل 451 [مج]

خوش آن که موسم گل با دو تن رفیق شفیق رود به گوشۀ باغی خورد شراب رحیق

بغیر خوردن می چاره ای ندارد غم ز پیر باده کشان کرده ام من این تحقیق

ز دست پیر خرابات هر که جام گرفت نجات یافت ز هر درد و غم، زهی توفیق!

شکست توبه به فصل بهار شد واجب ز قول پیر مغان من شنیده ام تصدیق

شوی به مردن اگر از کمند عشق آزاد وگرنه نیست نجاتی دگر به هیچ طریق

کسی که خفته به ساحل کجا خبر دارد از آن کسی که بود در میان بحر عمیق؟

نرنجد از حرکات جماعت مستان چو پیر باده کشان هیچ کس نبوده خلیق

نمی دهند رهش در بر تو و هستند سگان کوی تو با سائل آشنا و رفیق

***

غزل 452 [مج، مل1، ل، مل2]

دلم ز تیغ جفای ستمگری است هلاک که گر هلاک کند عالمی، ندارد باک

ز ننگ صید من افغان که آن شکارافکن مرا به تیر زد، امّا نبست بر فتراک

هزار صید به یک ناوک نگه فکند(3) کسی ندیده شکارافکنی چنین چالاک

من و جدا ز بر یار زندگی؟ هیهات! من و جدا ز در دوست زیستن؟ حاشاک!

ص:393


1- (1) . مل1، ل: محرم.
2- (2) . ل: هر جا؛ مل1، مل2: بیجا.
3- (3) . مل1، ل: افکند.

کنون که در کف غیری فتاده دامن او(1) چگونه من نکنم جیب جامۀ جان چاک؟

کنم ز دیدۀ گریان چو جوی خون جاری کشم ز سینۀ سوزان چو آه آتشناک

ز سیل این کَنم از بیخ و بن بنای جهان ز برق آن زنم آتش به خرمن افلاک

هر آنچه شعلۀ عشق تو کرد با دل و جان نکرد آتش سوزنده با خس و خاشاک

به جستجوی تو هر سو دوم سراسیمه چو سر به روز قیامت بر آورم از خاک

مبین به خرقۀ آلودۀ من ای زاهد که دامنم بود از لوث آرزوها پاک

ز دست داد چو سائل هر آن که عاشق شد قرار و صبر و دل و دین و دانش و ادراک

***

غزل 453 [مج]

تا چند سرشک چشم نمناک از چهره کنم به آستین پاک؟

یک روز به کام ما نگردید فریاد ز دست دور افلاک

عشق آتش و آتش جهان سوز من پشتۀ خار و مشت خاشاک

دل خون ز غمت، جگر پر اخگر تن زار ز هجر و سینه صد چاک

خستی به خدنگم و نبستی بهر چه مرا به خمّ فتراک؟

باید که گذر کنی به خاکم بر دست خودم کنی چو در خاک

زخم از تو مراست وز تو مرهم زهر از تو مراست وز تو تریاک

آداب ز من مجوی و دانش دیوانه کجا و هوش و ادراک؟

کی هر که چو سائل است عاشق دارد ز ملامت کسان باک؟

***

غزل 454 [مج]

از دست تو ای نگار چالاک دلها همه داغ و سینه ها چاک

ص:394


1- (1) . ل: دامن غیر.

گر خون هزار کس به زاری ریزی نبود ز کس تو را باک

سفّاکی و تند و فتنه انگیز شوخی و ستمگری و بی باک

خاکم بر سر اگر نه در حشر با شوق تو سر برآرم از خاک

زهر ار دهیم بود به پیشم به زانکه دهی به غیر تریاک

یارب نخورد بر از درختی بنشاند اگر کسی بجز تاک

زان آب طرب فزای کن نوش گر زانکه بود دل تو غمناک

گر دامن من تر است، غم نیست چون دامن یار من بود پاک

سائل به خدا که نیست عاشق در دادن جان کند گر امساک

***

غزل 455 [مج، مل1]

مرا شد خاک جایی جان غمناک که آنجا جان ندارد قیمت خاک

پذیرد نقش مهر دوست وقتی که لوح دل کنی از نقش خود پاک

ز هر عیبم نظر پاک است هرچند بود تر دامنم از چشم نمناک

غزالی چون تو کس کی دیده دیگر(1) که باشد بسته شیرانش(2) به فتراک

مرا زخم تو نیکوتر ز مرهم مرا زهر تو نافع تر ز تریاک

چه رخسار و چه قد(3) است این که باشد گل و شمشاد پیشش خار و خاشاک

به بالای تو گیرم هست سروی ولی کی سرو باشد چون تو چالاک

تو در یک پیرهن با غیر و(4) سائل ازین غم جامۀ جان کرده صد چاک

ص:395


1- (1) . مل1: کسی کی دید صیدی جز تو دیگر.
2- (2) . مل1: میرانش.
3- (3) . مج: خط.
4- (4) . مل1: - و.

***

غزل 456 [مج، مل1، ل، مل2]

بود چند از غمت ای سرو چالاک دلم ریش و جگر خون، دیده نمناک؟

تو را شد چاک پیراهن ز مستی مرا شد سینه از دست تو صد چاک

مرا ای نازنین دور از تو هر شب بود بالین ز خشت و بستر از خاک

گرفتم آنکه(1) در راه تو مردم کجا باشد تو را از مرگ من باک؟

من آن صیدم که صیاد از زبونی(2) به تیرم زد، نبست امّا به فتراک

بپوش از بوالهوس آن روی زیبا رخ پاکان کجا و چشم ناپاک؟!(3)

مجو از هر که عاشق شد چو سائل دل و دین، صبر و تمکین، هوش و ادراک

***

غزل 457 [مج]

وقت رفتن شده زین منزل ویران نزدیک مژده ای جان که شوی زود به جانان نزدیک

درد عاشق چو ندارد بجز از مرگ دوا شکر لله که شد این درد به درمان نزدیک

بال پرواز چو نبود چه بود جز حسرت حاصلم زین که قفس شد به گلستان نزدیک؟

روز هجر تو نیامد به سر امّا که رسید روز عمر من دلخسته به پایان نزدیک

دل فزون می طپدم از همه وقتی در بر شد به کاشانه ام آن خصم دل و جان نزدیک

سرو می رفت برون بودش اگر بار غمت به چمن چون شدی آن سرو خرامان نزدیک

دلق سالوس و ریا به که شود چاک، ای کاش می شدی دست تو سائل به گریبان نزدیک!

ص:396


1- (1) . مل1، مل2: اینکه.
2- (2) . مل1، ل: ار ربودی؛ مل2: که صیادم ز بیداد.
3- (3) . ل: چشم ما پاک.

***

غزل 458 [مج]

تو نیکی و من بد این چه تشکیک گر بد ز من آید و ز تو نیک؟

از خود بینم بدی که بینم کی دیده دگر کسی بد از نیک؟

چون قرب تو مایۀ حیات است دور از تو شدم به مرگ نزدیک

در دیدۀ من جهان روشن باشد ز جدایی تو تاریک

از محنت دوری تو جسمم چون موی میان توست باریک

از فتنۀ ترک چشم مستت جان ترک به در نبرد و تاجیک

سائل نبود به روزگارش جز روز و شب سیاه و تاریک

***

غزل 459 [مج، مل1]

روی گل پیش گل رویت ندارد آب و رنگ غنچه از لعل لبت دارد دلی از رشک تنگ

نوبهار آمد بیاور ساقیا مینای می شیشۀ تقوی زدم چون من ز قلّاشی به سنگ

ساغر می گیر و فارغ شو ز هر درد سری تا به کی با این و آن گاهی به صلح و گه به جنگ؟

لاف تقوی کی زدی زاهد اگر دیدی چو ما ساقیان سیم ساعد شاهدان شوخ و شنگ؟(1)

رند و عاشق را ز بدنامی و رسوایی چه باک؟ هر که عاشق شد چه پروا دیگرش(2) از نام و ننگ؟

ص:397


1- (1) . مل1: شوخ شنگ.
2- (2) . مل1: چه پروا دارد او.

لوح دل گردد تو را جام جهان بین بی خلاف صیقل می صاف این آیینه گر سازد ز زنگ

زیر بار جورت آخر تا به کی ای سنگدل با قد خم گشته ام دل در فغان باشد چو چنگ

پیش ره افتان و خیزان گیرمت کآیم، بگوی چون عنان بادپا گیرم تو را با پای لنگ؟

کشت خواهد انتظارم، این تغافل تا به کی؟ قصد قتل من اگر داری مکن چندین درنگ

چون برد صیدی ز دستت جان؟ چو تو ای جان شکار باشدت ز ابرو کمان پیوسته در مژگان خدنگ

دور از لعل لبش در کنج غم سائل مدام می به جامش خون بود، شهد است در کامش شرنگ

***

غزل 460 [مج]

به فصل گل به گلزاری کن آهنگ به وقت صبحدم با یار گلرنگ

به می خوردن تو نیز آهنگ بنمای بلند آن دم که بلبل سازد آهنگ

شود لوح دلت جام جهان بین به آب مَی کنی گر پاکش از زنگ

کند از عشق خوبان هر که منعت دلا بگریز از او فرسنگ فرسنگ

بیا ساقی بده جامی که آمد به پیش این راه دور و پای من لنگ

نسازد بخت بد با من تو را رام از آن با هم من و بختیم در جنگ

غم عشقت ز حد افزون شد انبوه فضای سینۀ ما احقر و تنگ

رباید سحر چشمت از نگاهی هزاران دل زهی افسون و نیرنگ

کنی چون گشت گلشن یاد ما کن زند خاری به دامانت اگر چنگ

چو سائل هر که شد رسوا و شیدا چه پروا دیگرش از نام و از ننگ؟

ص:398

***

غزل 461 [مج، مل1، ل، مل2]

در موسم گل شراب گلرنگ با شاهد شوخ و ساقی شنگ(1)

در پای گل و کنار صحرا می نوش به بانگ بربط و چنگ

منعت کند ار کسی در(2) این کار بگریز از او(3) هزار فرسنگ

ای آن که تو را ز زنگ اندوه گردیده مکدّر این دل(4) تنگ

می خور که بجز به صیقل می حاشا که ز دل زداید این زنگ(5)

بهر چه به ترک باده گوید او را که کیاست است و فرهنگ؟

گردیده به یمن باده سائل آزاد ز نام و فارغ از ننگ

***

غزل 462 [مج]

این تغافل ز چه داری تو و از چیست درنگ کز پی قتل من دلشده داری آهنگ؟

زخمیم بهر چه می ساختی از ناوک و تیر اگر از بستن صید چو منی بودت ننگ؟

از چه داری به همه مهر و به من تنها کین؟ وز چه با جمله به صلحی و به ما بر سر جنگ؟

حاش لله اگر از چنگ من آید بیرون گر مرا بار دگر دامنت افتد در چنگ

به که از دست نگارین کندم یار هلاک هستم اکنون چو من از زندگی خویش بتنگ

همرهان رفته و افتاده به گِل بار مرا منزلم دور و دراز است و بود مرکب لنگ

گر ثبات قدمت نیست چو عنقا، ای دل! چند چون بوقلمون هر نفسی رنگ به رنگ؟

تا به صیقل ندهی ز آب میش وقت صبوح لوح دل را نتوانی که کنی پاک از زنگ

یابی اندر حرم یار کجا سائل را دوری از کعبۀ دل چون تو هزاران فرسنگ

ص:399


1- (1) . مل1: شاهد و شنگ؛ ل: شاهد سنگ؛ مل2: شاهد شنگ.
2- (2) . مل1: از.
3- (3) . ل، مل2: آن.
4- (4) . ل: + و.
5- (5) . ل، مل2: رنگ.

***

غزل 463 [مج، مل1، ل، مل2]

دل ربود از برم به غنج و دلال(1) نازنین دلبری فرشته خصال

در غمش بس که زار نالیدم پیکرم شد ز درد عشق چو نال

لطف آن شوخ پار با من(2)بود به مراتب زیاده از امسال

چون گذشتی به عاشقان شب هجر(3) گر نبودی امید روز وصال؟

اگر آن شوخ بی وفا گاهی گاه باشد که پرسدم احوال

حال من آنچنان که می دانی عرضه کن پیشش ای نسیم شمال(4)

چون نباشد مجال دم زدنت(5) لب فروبند سائلا ز سؤال

***

غزل 464 [مج]

پست و خجل و خوار است در صحن چمن ای گل از قدّ و رخ و زلفت سرو و سمن و سنبل

بر سرو نبندد دل، بر گل نشود مایل بیند چو قدت قمری، بیند چو رخت بلبل

اکنون که ز صوت سار(6)وز نالۀ موسیقار در طرف گل و گلزار افتاده همی غلغل

از شش جهتم بر رخ بستند در چاره خال و خط و ابرویت زلف و مژه و کاکل

خوش وقت می آشامی، بستاند اگر جامی از دست گل اندامی، در پای گلی، پر مل

ص:400


1- (1) . مل2: به غنج زلال.
2- (2) . مل1، ل، مل2: ما.
3- (3) . مل1: چون گذشتی به ما شب هجران.
4- (4) . مل1، ل، مل2: عرضه کن ای نسیم باد شمال.
5- (5) . ل: از رویت؛ مل2: آرزویت.
6- (6) . مج: ساز. (تصحیح قیاسی)

ای شوخ(1) سیه چرده! ایام نپرورده مانند تو یک برده در کشمر و در کابل

هر کس به تو شد مایل چون سائل خونین دل هیچش نبود حاصل جز خار غمت ای گل!

***

غزل 465 [مج، مل1، ل، مل2]

نرُسته است گاهی از این آب و گل نهالی چو سرو قدت معتدل

ز قدّ تو در بوستان سرو پست ز روی تو در گلستان گل خجل

نمی خواهی ای دل گر آزار خویش چه می خواهی از یار پیمان گسل؟

همه خوبرویان چین و طراز خجل پیشت، ای آفتاب چگل!

به پاداش یک بد که کردی به غیر به من هر چه کردی تو کردم بحل

شد از روی و موی و نوا و لبت گل و سنبل و بلبل و مل خجل

از او مانده ای دور، سائل! بجاست اگر ریزد از دیده ات خون دل

***

غزل 466 [مج، مل1، ل، مل2]

از تیغ غمت چو مرغ بسمل پیوسته مرا به خون طپد دل

جان در طلب تو دادن آسان پیوند بریدن از تو مشکل

مهر تو به دل(2) نموده(3) مسکن شوق(4) تو به جان گرفته منزل

فریاد از آن دمی(5) که بستی بر ناقه به عزم راه محمل

صد آه ز ساعتی که گردید رخسار(6) چو ماهت از مقابل

ص:401


1- (1) . مج: انشوخ. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1، ل، مل2: جان.
3- (3) . ل: نمود.
4- (4) . مل2: عشق.
5- (5) . مل1: زمان.
6- (6) . ل: رخساره.

در کوی تو یک گل زمین نیست(1) کز آب مژه نکرده ام گل

از وصل تو نیست ای دلارام محروم کسی مثال(2) سائل

***

غزل 467 [مج]

چگونه جور تو را تاب و طاقت آرد دل؟ اگر چه حوصلۀ سنگ خاره دارد دل

هنوز با همه جوری که از تو دید و کشید تو را به جان و به دل باز دوست دارد دل

ز جان خویش همی دل ببایدش برداشت به دست سنگ دلی هر که می سپارد دل

ببین به ساده دلی ها که با هزار خلاف تو را ز اهل وفا باز می شمارد دل

بغیر کین بر دیگر چو برنمی دارد چرا دگر به جهان تخم مهر کارد دل؟

چو هر دمی به تو از نو به او رسد ستمی چگونه خوش نفسی در جهان برآرد دل؟

دگر به عشوۀ خوبان ز ره مرو سائل که اختیار به دست تو می گذارد دل

***

غزل 468 [مج]

رفتی و رفت از غمت ای خاکسار دل آرام و تاب و طاقت و صبر و قرار دل

دل گشت خون ز داغ تو وز سینه شد برون در سینه ماند داغ توام یادگار دل

برگشتنش به سوی تو دیگر بود محال ای سینه تا به چند کشی انتظار دل؟

ای گل به پای دل چو نداری تو زخم خار باشد کجا تو را خبر از خارخار دل؟

از دود آه و نالۀ من روز من سیاه وز دست زلف و کاکل تو روزگار دل

وقت است دستگیریش از رحم اگر کنی کز دست شد ز دست تو یکباره کار دل

سازد ز بس که هر نفسش مایل کسی دل زار دیده گشته و من گشته زار دل

می دادم از برای چه ناصح به دست او بودی اگر به دست مرا اختیار دل

ص:402


1- (1) . ل: است.
2- (2) . مل1، ل: بمثل.

سویش ز بس نخوانده که رفت و من از قفاش دل شرمسار او شد و من شرمسار دل

پیداست ز آه دم به دم و اشک پی ز پی سائل کسی که هست چو من دلفگار دل

***

غزل 469 [مج]

باشد به دست دل اگرم اختیار دل نبود بجز به کوی تو جایی قرار دل

بر هر که بنگری همه را دل بود فگار تنها همین نه من شده ام دلفگار دل

هر کس که دل به زلف تو دارد بگو به او بیجا دگر به سینه مبر انتظار دل(1)

***

غزل 470 [مج، مل1، ل، مل2]

باشد اسیر هر خم زلفت هزار دل از بس که کرده تیر نگاهت شکار دل

هر یک به عشوۀ دگر از راه می بری(2) باشد اگر به سینه مرا صد هزار دل

می خواهم اینکه از تو کنم منع خود ولی(3) می آردم(4) به سوی تو بی اختیار دل

دانست راه کوی تو مشکل که بعد ازین گیرد درون سینۀ تنگم قرار دل

روزش(5) سیاه شد ز تو چون روزگار من بردی ز دست هر که در این روزگار دل

هست از جفا و جور تو خون هر کجا دلی است تنها نه من ز دست تو دارم فگار دل

از بس که پاره پاره ز مژگان فروچکید آخر تمام ریخت مرا در کنار دل

مسکین ز درد و داغ تو فارغ دمی نبود(6) گه در(7) فراق خون شد و گه ز انتظار دل

سائل اگر نه دل به تو آرام دل دهد می بایدش دگر ز برای چه کار دل؟

ص:403


1- (1) . مج: از اینجا به بعد به اندازۀ پنج بیت سفید است و غزل ناتمام مانده است.
2- (2) . مل2: هر دم به عشوۀ دگر از راه می رود.
3- (3) . مل2: می خواهم از تو منع دل خود کنم ولیک.
4- (4) . مل1، مل2: می آورم.
5- (5) . ل: روشن.
6- (6) . مل2: نشد.
7- (7) . مل1، ل، مل2: از.

***

غزل 471 [مج، مل1، ل، مل2]

بگذرد گر بی تو زینسان حال دل وای بر حال دل و احوال دل

تا به کی ای سنگدل صیاد من می زنی سنگ ستم بر بال دل؟

کی قبول او دل ناقابلم افتد؟ این دور است از اقبال دل!

رفت دل دیروز با دلدار و(1) جان می رود(2) امروز از(3) دنبال دل

غیر دیدار تو ای جان جهان نیست دیگر در جهان آمال دل

بس که هر دم دل نهد بر دلبری دل به جان آمد از این افعال دل

سائل این دولت کیم روزی شود تا بگویم روزی او را حال دل؟

***

غزل 472 [مج، مل1]

چه ماه است این که دارد جا به محمل؟ که باشد از پیش صد کاروان دل

روان محمل به صد تعجیل و(4) ما را ز آب چشم خود پا مانده در گل

اگر سوزد دلم چون شمع برجاست که شد محمل نشین آن شمع محفل

به صورت گر چه از پیش نظر رفت نخواهد شد به معنی از مقابل

رود صد منزلم از دیده گر دور مدامش در دل من هست منزل

رخ از من در دم قتلم نپوشید(5) چه منّتهاست بر جانم ز قاتل!

روان شد با حریفان شاد و بگذاشت(6) به کنج بی کسی ناشاد سائل

ص:404


1- (1) . مل1، ل: - و؛ مل2، رفت و دل برد و ز ما دل دار.
2- (2) . ل: میبرد.
3- (3) . مل1، مل2: در.
4- (4) . مل1: - و.
5- (5) . مل1: بپوشید.
6- (6) . مل1: ساده بگذشت.

***

غزل 473 [مج، مل1، ل، مل2]

خط و خال تو دام و دانۀ دل سر زلف تو آشیانۀ دل

دایم از آتش محبّت تو به زبانا(1) رسد زبانۀ دل

بس که رفت از تو جور بر دل من شد ز دستت خراب خانۀ دل

دل نماند(2) ولیک خواهد ماند نقد داغ تو در خزانۀ دل

هست سرّی که کس نمی داند در میان تو و میانۀ دل

گوش بر سینه ام نه و بشنو نالۀ زار عاشقانۀ دل

جگرم خون شد از جفای بتان بس که رفتم پی بهانۀ دل

تنگ شد خاطرم ز غم سائل گوش کردم ز بس فسانۀ دل

***

غزل 474 [ج4]

ز کویت پا کشیدن هست مشکل ز هفتاد و دو ملّت برده ای دل

به قد سرو و به رخ ماه و به بو گل تویی امروز با یوسف مقابل

اگر میل سفر داری بیایم چو مجنون از پیت منزل به منزل

شهیدم گر کنی خشنود باشم به امّیدی که بینم روی قاتل

به دشمن دوستی، با دوست دشمن خدا دیوان کند در حقّ و باطل

تو که با ما نداری مهربانی پس آهن سرد کوبیدن چه حاصل؟

زکات حسن را یک بوسه ای ده تویی صاحب کرم، ماییم سائل

ص:405


1- (1) . مل1: بزبانم؛ ل: بزناپا.
2- (2) . مج: نمانده.

***

غزل 475 [مج]

ز درد عشق تا کی زاری ای دل؟ برو از پای دیگر کاری ای دل

کند بس عاشقت هر دم به یاری ز دست دیده در آزاری ای دل

قرار و عقل و دین، آرام و تمکین ز کف دادی به یک دیداری ای دل

عزیز انجمن بودی و اکنون ز مهر گلعذاران خواری ای دل

به بی رحمی شوی هر لحظه عاشق مگر از جان خود بیزاری ای دل

ندیدم از تو بی کس تر کسی را که غم داری و بی غمخواری ای دل

طبیبی و پرستاری نداری اگر چه سال و مه بیماری ای دل

نداری(1) هیچ دلسوزی که روزی برون آرد ز پایت خاری ای دل

گرفتم همچو سائل هر قدر یار ندیدم یاری از یک یاری ای دل

***

غزل 476 [مج، مل1، ل، مل2]

آن که مایل بودش دل به دل آزاری دل ترک آزردن دل کی کند از زاری دل؟

گر به داد دل ما می رسد از یاری نیست که نداند دل ما یار ز بسیاری دل!

نه همین از غم عشق تو دلم رفت ز دست خون شد آخر جگرم هم به هواداری دل

گریه می برد غم از دل(2) گهی آن نیز نماند بعد از این(3) کیست که دارد سر غمخواری دل؟

صبر ایوب بجا بود که شهرت یابد درد او بودی اگر درد گرفتاری دل

در ره یاری تو خون شد و از دیده چکید دیده بگشا نظری و بنگر یاری دل

خون(4) شد از عشق تو بیمار دلم، نیست عجب گاهی از لطف کنی گر تو پرستاری دل

مرده بودم ز غم بار فراقش سائل دوش اگر ناله نمی داد سبکباری دل

ص:406


1- (1) . مج: ندارد. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1، ل، مل2: گر بمیرد غمم از دل.
3- (3) . مل1: آن.
4- (4) . ل: چون.

***

غزل 477 [مج]

در سینه مرا خون شده از دست کسی دل کز دست غمش خون شده در سینه بسی دل

کی منزل دلدار شود تا که نگردد آسوده ز هر خواهشی و هر هوسی دل؟

خواهی نشود گر دلت از دست کسی خون هر دم ز برای چه سپاری به کسی دل

جا داشت که از دست تو فریاد برآرد می داشت اگر غیر تو فریادرسی دل

دور از سر کویت همه دم زار بنالد چون مرغ اسیری که بود در قفسی دل

نالد که مگر عزم سفر کرده نگارش هر جا شنود نالۀ بانگ جرسی دل

سائل! گلی از گلبن اقبال نچینی پرداخته ناکرده ز هر خار و خسی دل

***

غزل 478 [مج، مل1، ل، مل2]

ای به نیکویی میان خیل نیکویان مثل کم کشد نقشی چو رویت کلک نقّاش ازل

جان به لب آمد مرا و آرزویت کم نشد عمر من کوته شد و کوته نشد طول امل(1)

رفتن من جان اگر از تن رود باشد محال در سر آن کو اگر بار دگر یابم(2) محل

به که روزی گرددم جان دادن اندر پای تو چون مرا خواهد رسیدن عاقبت روزی اجل

گر بگویم ترک جان هستی توام در جای جان ور بگویم ترک تو آن را(3) کجا یابم بدل؟

کند اگر از بیخ و بن بنیاد پیمان آن خلیل(4) حاش لله در اساس عهد من یابد خلل

هر کسی در فکر کاری باشد و اندیشه ای نیست غیر از عاشقی سائل! مرا شغل و عمل(5)

ص:407


1- (1) . مل1، ل، مل2: عمر کوته باشد و کوته نشد طول امل (مل2: عمل).
2- (2) . مل1، ل، مل2: اگر یابم بیکباری.
3- (3) . مل2: آنجا.
4- (4) . مج: خلل؛ مل2: گر کند بنیاد من از بیخ آن پیمان گسل.
5- (5) . مل1، ل، مل2: شغل عمل.

***

غزل 479 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

ز من بربود آسان، دلبری دل که بی او زیستن کاری است مشکل

ندیدم روی آسایش چو دیدم رخ زیبای آن(1) شیرین شمایل

مبادا روزیم روزی وصالش اگر گردم از آن(2) یک لحظه غافل

تو را ای دل میان جان و(3) جانان غبار هستی تن(4) گشته حایل

ز خود بگذر که نزدیکی به جانان ندارد حاجت قطع منازل

چه داند حالت کشتی شکسته(5) کسی کو خفته در دامان ساحل؟

نباشد در سر کوی نکویان گدای(6) بینوایی همچو سائل

***

غزل 480 [مج، مل1، ل، مل2]

ز عاشق هر قدم در راه آن بی رحم سنگین دل گروهی دست بر سر، فرقه ای را مانده پا در گل

چه رفتن بود این یارب! که رفت از رفتنش ما را قرار از جان و هوش از سر، توان از چشم و تاب از دل

نباشد غیر ارباب وفا کس قابل مهرش کند کی در دل اهل هوس خیل غمش منزل؟

به جرم عشق عاشق را اگر بایست کشت اوّل(7) مرا می کش که من هستم به این جرم ای صنم قائل(8)

ص:408


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: او.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: ازو.
3- (3) . مل1، ل، مل2: - و.
4- (4) . مل1، ل، مل2، ج3: من.
5- (5) . مل1، ل: کشتی نشسته.
6- (6) . ل، مل2، ج3: گدایی.
7- (7) . مل1: ایدل.
8- (8) . ل: قابل.

چه می بود این نمی دانم که ساقی ریخت در جامم که گشتم از نخستین جام او زینگونه لایعقل

به پیش روی او از شوق جان دادن بود آسان ولی بی او به سر بردن به کنج بی کسی مشکل

چو مردم در غمش از محرمان پرسید حال من نشد تا زنده بودم هرگز این دولت مرا حاصل

بود طبعی غیور ای دل چنان در عشق عاشق را که سائل می برد در کوی آن مه رشک بر سائل

***

غزل 481 [مج، مل1، ل، مل2]

دارد نشان چو از گل روی تو روی گل زان روی هست روی دل ما به سوی گل

ای رشک گل دگر نه(1) کسی با(2) وجود تو کی جا دهد به خاطر خود آرزوی گل؟(3)

جایی که بوی پیرهنت آورد نسیم خرسند کی شود دل عاشق به بوی گل؟(4)

با عارض شکفته تر از گل شدی به باغ بر خاک ریخت آب رخت آبروی گل

ای گل تو بی وفایی و گل نیز بی وفا نالم ز خوی تو من و بلبل ز خوی گل

از طرف باغ رخت به کنج قفس کشند(5) مرغی که رفت از سر کویت به بوی گل

سائل ز داستان تو بندد چگونه لب؟ بلبل شود خموش کی از گفتگوی گل؟

***

غزل 482 [مج، ل، مل2]

اکنون که جلوه گر به چمن گشت روی گل گردید رشک گلشن فردوس کوی گل

ص:409


1- (1) . مل1، ل: وگرنه.
2- (2) . مل1، ل: را.
3- (3) . مل2: - بیت.
4- (4) . مل1 ابیات دوم تا آخر غزل بعد را در ادامه غزل آورده است. غزل بعد تخلص ندارد!
5- (5) . مل2: کشید.

رضوان در بهشت به(1) وقت سحر گشاد یا باد(2) صبح آمد و آورد بوی گل؟

باشد صفای روی گل امروز بیشتر ابر بهار کرده مگر شست و شوی(3) گل

خالی ز گل مباد دمی(4) دامن چمن چون هست آب و رنگ(5) چمن ز آب و روی(6) گل

از کف منه چو لاله در ایام گل قدح(7) بیش از دو هفته نیست چو عهد نکوی گل

بلبل چو روی گل نگرد، گر رود چه غم(8) صد خار غم به پای دل او(9) ز خوی گل؟

آمد بهار و گل ز پس پرده رو نمود آسوده عندلیب شد از جستجوی گل

بیچاره بلبلی که به ناکام جان سپرد پیش از بهار و(10) برد به خاک آرزوی گل

***

غزل 483 [مج، مل1، ل، مل2]

نمی بینم ز خوبان قبایل به خوبی چون تو یک شیرین شمایل

نپندارم تواند گشت خورشید به خوبی با رخ ماهت مقابل

ص:410


1- (1) . مج، مل1، ل، مل2: نه. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1: تا باد؛ ل: با یاد.
3- (3) . ل: جستجوی.
4- (4) . مل1، ل: خالی دمی مباد ز گل؛ مل2: خالی دمی مباد گل از.
5- (5) . مل1: آب رنگ؛ مل2: آبروی.
6- (6) . مل1، ل، مل2: آبروی.
7- (7) . مل1، ل، مل2: ز دست.
8- (8) . مل1، ل: بغم؛ مل2: بلبل چه رو به گل گرد غم کند فرار.
9- (9) . ل: اور.
10- (10) . مل1، ل، مل2: - و.

چسان(1) هر جا دلی باشد نباشد به او را کاینچنین رویی است،(2) مایل؟

غم دل با تو هم گیرم که گفتم نخواهی چون شنید از من چه حاصل؟

بود سر در هوایت دادن آسان به سر بردن بود دور از تو مشکل

تو را پر می مدام از دهر میناست مرا پر خون همیشه از جهان دل

تو را طرف چمن مأوی و مسکن مرا در کنج محنت جا و منزل

نمی باشد کنون در آن سر کوی گُل خاکی که از اشکم نشد گل

مبادا آن دمم غیر از دم مرگ دمی گر باشم از یاد تو غافل

بکش از جرم عشق ار بایدم کشت که من هستم به این تقصیر قائل

ندارد غیر دیداری تمنّا همین باشد ز تو مسؤول سائل

***

غزل 484 [مج]

به هیچ قوم نمی باشد و به هیچ قبایل کنون مثال تو شیرین کسی به شکل و شمایل

ز پای تا سر و سر تا به پای تو همه نیکوست بجز دلت که به جور و جفاست این همه مایل

مراد خاطر هر کس تویی ز جملۀ عالم ولی نگشته تمنّای هیچ کس ز تو حاصل

نشد کسی که نگاهش دمی به سوی تو افتاد که دل نداد ز کف گر چه بود زیرک و عاقل

چه حاجت است که پرسی ز من که ریخت تو را خون هنوز خون چکد از تیغ و دست پنجۀ قاتل

ص:411


1- (1) . مل1، مل2: چنان.
2- (2) . مل1، ل: رو هست.

قدم ز خویش برون نه به راه کعبۀ مقصود که این رهش نبود احتیاج طی مراحل

ز دست خوی تو از کوی تو به در شده هر کس نمانده هیچ کسی غیر خون گرفتۀ سائل

***

غزل 485 [مج]

نشد از مدرسه در عمر تحصیل مرا چیز دگر جز قال و جز قیل

خوشا میخانه و پای خم می که غمها را مغیر داده تبدیل

بده تعطیل درس و بحث بسیار مکن در رفتن میخانه تعطیل

تطاولهای زلفت با دل زار گذشت ای(1) ماه مشکین مو ز تطویل

لبانت غنچه را دل کرده پر خون قدت با سرو دارد جرّ تعدیل

نه از تو نامه ای گاه و نه پیکی ندارم منّت از تحریر و ترسیل

اگر پابوس تو ندهد مرا دست کنم خاک درت را کاش تقبیل

به ره من مانده و افتاده از پای تو می رانی عماری را به تعجیل

به ذکر روی و موی توست سائل به روز و شب زهی تسبیح و تهلیل

***

غزل 486 [مج]

گم کنی می ترسم ای سالک سبیل راه عشق است این، منه پا بی دلیل

تا شود بارت سبک بفکن ز دوش آنچه داری از کثیر و از قلیل

خوش بزن مُهر خموشی بر دهان تا که فارغ گردی از هر قال و قیل

زانچه می بینی مگردان رو مگر از خلیل خویش مانند خلیل

خونبها نبود شهید عشق را بلکه هست اینجا غرامت بر قتیل

ص:412


1- (1) . مج: آن. (تصحیح قیاسی)

پیش حق دارند عزّت عاشقان پیش مردم گرچه خوارند و ذلیل

هر بلایی پیشت آید صبر کن صابران را اجرها باشد جزیل

چون ننالم زار زیر بار عشق؟ مورم و بر دوش دارم بار فیل

یا بکش سائل ز راه عشق پای یا در این راه آنچه داری کن سبیل

***

غزل 487 [مج، مل1، ل، مل2]

ای به خوبی رُخت چو ماه تمام روی بنما چو مه(1) ز گوشۀ بام

شب ما با تو خوش تر از روز است روز ما بی تو تیره تر از شام

خون خورم بی تو من، تو بی ما(2) می با حریفان کشی همیشه مدام

گشته ای رام غیر و بیجا نیست که نگیرد دلم به بر آرام

من به بیت الحزن گرفته وطن تو به طرف چمن گرفته مقام

آرزویم از آن دو لب سخن است گر دعا باشدم وگر(3) دشنام

خال تو دانه، زلف تو دام است مرغ دل چون بیفتدم(4) در دام؟

ندهندت ز خوان وصلش هیچ سائلا! بیش از این مکن ابرام

***

غزل 488 [مج]

من مست روی ساقی گلچهر ساده ام ساقی بگو دگر ندهد جام باده ام

دل را به سحر و عربده چشمان مست او از من ربوده اند، من از خود نداده ام

تا زیر تیغ خود بنشانی مگر مرا پیشت به پا برای همین ایستاده ام

در سر هوای عشق تو افتاده تا مرا از سر هوای غیر تو یکسر نهاده ام

ص:413


1- (1) . مل1، ل، مل2: به من.
2- (2) . مل1، ل: ز بیجا؛ مل2: ولیک تو.
3- (3) . مل1، ل، مل2: باشد و اگر.
4- (4) . مل1، ل، مل2: نیوفتد.

صیاد رفته از سر و غلطان میان خون من آن شکار زخمی از پا فتاده ام

گردم ز لطف پیر خرابات بی نصیب باشد بغیر بندگیش گر اراده ام

بردارم از بتان پریزاد دل چرا چون بهر این ز مادر ایام زاده ام

کمتر به صورت از همه چیزم در این جهان امّا به معنی از همه چیزی زیاده ام

بار گران به دوش من و همرهان سوار کی می رسم به همسفران چون پیاده ام؟

تا تو گشاده ای در صحبت به این و آن من جوی خون ز دیده به عارض گشاده ام

سائل یکی ز خیل سگانش منم از آن بر گردن از وفا شده طوقی قلاده ام

***

غزل 489 [مج، مل1، ل، مل2]

گر گذارد یک شبی آن مه قدم در خانه ام رشک فردوس برین خواهد شدن کاشانه ام

دور از او چون مرغ دور افتاده از هم آشیان(1) نه هوای گلستان(2) باشد، نه فکر دانه ام

بی جمالش گر ز جان خویش سیرم(3) دور نیست(4) جان چه کار آید مرا بی(5) عارض جانانه ام؟

گر چو مجنون دامن لیلی مرا آید به کف از کف خود گر رها سازم چو او دیوانه ام

برفروزد هر کجا رخ، شمع بزم افروز من کاشکی بخشند آنجا منصب پروانه ام!

دیگر از سیل حوادث ای دل اندیشم چرا؟ بوی آبادی نمی آید چو از ویرانه ام

ص:414


1- (1) . مل1: دور افتاده ام از آشیان.
2- (2) . مل2: آشیان.
3- (3) . مل1، ل: یکدم.
4- (4) . مل2: گر به جان خویش بیزارم چه غم.
5- (5) . مل1، ل، مل2: با.

می زنی تا کی دگر سائل دم از عقل و ادب؟ هر که عاشق شد نشاید گفت من فرزانه ام

***

غزل 490 [مج]

نی نگارد خامۀ او نامه ای ما را به نام نی ز کویش آورد پیکی به سوی ما پیام

کی تفقّد باشد امّید من از وی، زانکه من یک جوابی نشنوم گر گویم او را صد سلام

مرغ دل از دانه و دامش چسان ایمن شود هست چون رخساره گندم گون و گیسو چون که دام

باده صاف و بی غش و ساقی بدینسان نازنین چون نیفتد عاشق غمدیده در شرب مدام

جز وفا در من نشانی از سگ کوی تو نیست گر سگ کوی توام کو عزّت و کو احترام؟

ای که با اغیار در صحن گلستانی مقیم بی تو من در گوشۀ بیت الحزن دارم مقام

سخت تر از سنگ باشد جان او عاشق که او آورد شامی به صبح از هجر و صبحش را به شام

بوی زلفش بشنوم سائل ز باد صبحدم یا که آید هر سحر بوی عبیرم بر مشام؟

***

غزل 491 [مج، مل1، ل، مل2]

ای داده به عشوه ای فریبم وی برده به غمزه ای شکیبم

از بادۀ وصلت ای دلارام جز خون جگر نشد نصیبم

ص:415

تو کرده سفر به شادی و من دور از تو به خانمان(1) غریبم

از خار جفایت ای گل نو دایم به فغان چو عندلیبم

پروا نبود ز جور اعدا گر یار شود به من حبیبم

گر درد کشد به است سائل صد بار ز منّت طبیبم

***

غزل 492 [مج]

در محفل میکشان نشستم دادند چو جام می به دستم

نشکست ز من دل حریفان صد شکر که توبه را شکستم

کردم من اگر چه هر گناهی شادم که دل کسی نخستم

جز آنکه ز دست شد دل و دین از دوستیت چه طرف بستم؟

دیگر نگذارمش در آن کوی گر دامن دل فتد به دستم

ساقی دگرم چه می دهی می کردی ز کرشمه ای چو مستم(2)

***

غزل 493 [مج، مل1، ل، مل2، ش]

یاد ایامی که در کوی تو مسکن داشتم وز تماشای جمالت دیده روشن داشتم

گاه بودم از ملاقات(3) وصالت شادمان گاه از اندیشۀ دوریت شیون داشتم

خرّم و فرخنده روزی کاندر آن خرّم حرم فارغ و آسوده خاطر، جاه(4) و مأمن داشتم

در گلستان سر کویت من بی خان و مان(5) بلبلی بودم که جا در صحن گلشن داشتم

دورم از کوی تو دوران ساخت ای مه! ورنه من از سر کوی تو کی منظور رفتن داشتم؟(6)

ص:416


1- (1) . ل: خان و مان.
2- (2) . در مج، کاتب در متن به دلیل اشتباه در جدول بندی، بیت مقطع را سفید گذاشته است.
3- (3) . مل1، ل، ش: تمنّای؛ مل2: تمنّای وصالش.
4- (4) . مل1، ل: جا؛ ش: با تو.
5- (5) . مل1، ل، مل2، ش: بیخانمان.
6- (6) . ش: از سر کوی تو من کی میل رفتن داشتم.

دست بر سر می زنم سائل ازین حسرت(1) مدام تا چرا دستش رها از طرف دامن داشتم!

***

غزل 494 [مج، مل1، ل، مل2]

روزگاری کاندر آن کو من گذاری داشتم وه چه خوش روزی و خرّم روزگاری داشتم

عشق من تا نزد آن پیمان شکن ظاهر نبود پیش او فی الجمله قدر و اعتباری داشتم

ز آستین مرحمت می کرد پاک از خاطرم گر به دل من از جفای او غباری داشتم

دادمی کی اختیار دل به دست سرکشی(2) گر من ای دل اندر این کار اختیاری داشتم

تا ندادم من قرار کار خود بر(3) عاشقی صبر و تمکینی و آرام و(4) قراری(5) داشتم

بار غم کم می نشستی بر حریم خاطرم گر(6) چو یاران دگر من نیز یاری داشتم

گاهگاهی در تمنّای نگاهی نیز من همچو سائل بر سر راه انتظاری داشتم

***

غزل 495 [مج، مل1، ل، مل2]

فارغ از هر غم دلی می داشتم تا در آن کو منزلی می داشتم

می شد از دیدار او آسان مرا گر ز عشقش مشکلی می داشتم

بستمی بر هر سر مویش جدا گر به هر مویش دلی می داشتم

کاش جز اندیشۀ شام فراق روز وصلش حاصلی می داشتم

می گرفتم دامنش روز جزا غیر او گر قاتلی می داشتم

در سر کویش شدم خاک و نگفت من بر این در سائلی می داشتم

ص:417


1- (1) . مل2: غم؛ ش: غم من.
2- (2) . مل1، ل، مل2: اختیار خود به دست دیگران.
3- (3) . مل1، ل، مل2: قرار خود به دست.
4- (4) . مل1، ل: صبر و آرامی و تمکین و.
5- (5) . مل2: صبر و آرام و قرار و اقتداری.
6- (6) . مل1، ل، مل2: تا؛ مج: تا گر.

***

غزل 496 [مج، مل1، ل، مل2، ش]

خوش آنکه شوم مست و ز خود بی خبر افتم مدهوش و خراب از سر شب تا سحر افتم

از بی خودیم قوّت رفتار نباشد خیزم چو ز جا، پای بکوبم، به سر افتم

کی بود گمانم که ز نظّارۀ آن روی(1) بیگانۀ هوش(2) و خرد از یک نظر افتم

از دام بتان هیچ رهاییم(3) نباشد نارسته ز یک دام به دام دگر افتم(4)

خوش آنکه خرامان تو به راهی روی و من چون سایه به دنبال تو زیبا پسر افتم

پا باز مگیر از سر من در(5) دم مردن در پای تو تا سر نهم از پای درافتم

دل برنکنم سائل از آن(6) شوخ جفاجوی در عشقش اگر چند ازین زارتر افتم

***

غزل 497 [مج، مل1، ل]

من کام خود از لعل لبت تا نگرفتم یک دم ز سر کوی تو پا وانگرفتم

آرام به یک جا نگرفتم به ره عشق تا در دل بی مهر تو من جا نگرفتم

منزل به سر کوی تو پیوسته گزیدم بیهوده چو مجنون ره صحرا نگرفتم

ره در حرمت یافتم از همرهی غیر الفت به حریفان تو بیجا نگرفتم(7)

***

غزل 498 [مج]

از کوی تو ظلم دیده رفتم بار ستمت کشیده رفتم

بودم به درت تو را دعاگوی دشنام عوض شنیده رفتم

ص:418


1- (1) . ش: آن ماه.
2- (2) . ل، مل2، ش: بیگانه ز هوش.
3- (3) . ل، مل2: ترا بیم.
4- (4) . ش: - بیت.
5- (5) . مل1، ل، مل2، ش: تا.
6- (6) . ل، مل2: ازین.
7- (7) . در مج جای بیت مقطع سفید است. نسخه مل1 و ل هم بیت را ندارند.

بار غم تو ز بس کشیدم با قدّ ز غم خمیده رفتم

از پیش تو همچو صید زخمی نالان و به خون طپیده رفتم

بود آنچه مرا ز دین و دنیا بگذاشتم و جریده رفتم

شاید کسی آید از قفایم در ره ولی آرمیده(1) رفتم

از دست تو زین جهان چو سائل محنت کش و غم رسیده رفتم

***

غزل 499 [مج]

دردی که ز خلق می نهفتم آخر به طبیب خویش گفتم

از گفتن این سخن چه گویم کز لعل لبش چها شنفتم

کی پای کشم من از در دوست چندان که ز پای در نیفتم؟

چون دل گهر گرانبهایی بردی ز کف عاقبت بمفتم

از کشتن من چه سود بینی پندار به خون و خاک خفتم

شد جای تو دل، در آن قدم نه کز گَرد وجود غیر رُفتم

در وصف شمایل نکویان هر درّ نسفته ای که سُفتم

خوانند به صوت و نغمه در بزم سائل! چو به زیر خاک خفتم

***

غزل 500 [مج، مل1، ل، مل2]

فرشته طینت و قدسی نژادم نه ز آب و آتش و از خاک و بادم

به چشم کم(2) مبین سوی من ای دل که من از هر چه پنداری(3) زیادم

مقامم محفل روحانیان بود وز آن هم صحبتان دل بود شادم

ص:419


1- (1) . مج: آزمیده. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . ل، مل2: من.
3- (3) . ل: پندارم؛ مل2: می گویی.

نمی دانم کز آن دلکش نشیمن در این ویرانه منزل چون فتادم!(1)

گرم جا شد در اینجا چند روزی رود کی منزل اصلی ز یادم؟

خوشا آن دم که نقش من نشیند دهد از تخته بند تن گشادم

کلاه فقر و کنج بینوایی به است از تاج و تخت کی قبادم

نباشد هیچگه بر دولتم فخر غنی هستم، ولی مسکین نهادم

چو خوش بودم به درویشی ز اوّل لقب زان رو به خود سائل نهادم

***

غزل 501 [مج]

من آن مرغم که بال از آشیان روزی که بگشادم ز پرواز نخستین در شکنج دام افتادم

اسیر دام باشم یا گرفتار قفس دایم کسی کی دیده یک دم در جهان زین قید آزادم؟

نخواهم هرگز آزادی ولیکن از خدا خواهم که سازد مهربان با من دل بی رحم صیادم

نگفتم من که نتوانی شد از پیش نظر ما را توانی رفت از پیش نظر، امّا نه از یادم

ز دست دیگری نالم چرا من بی جهت چون خود به دست خسروی بیدادگر اقلیم دل دادم

غباری بر دلت زین رهگذر دانم که ننشیند شوم گر در رهت خاک و دهد ایام بر بادم

مدان از بی غمی اندوهناکم، گر نمی بینی که دارم چون غم عشق تو بر دل، زین سبب شادم

ص:420


1- (1) . مل2: در این منزل چرا چون من فتادم.

چرا بایست نالم دم به دم از درد و غم چون نی نهادی گر دمی فریادرس گوشی به فریادم؟

ندارد پیشه ای جز عشقبازی در جهان سائل بود بر مرشدی رحمت که داد از لطف ارشادم

***

غزل 502 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

غم عشق توام تا جای در دل کرده دلشادم اسیر دام زلفت تا شدم از عالم آزادم

گذارم بی تو در محنت چو من هر روز و هر ساعت(1) چه باشد گر کنی روزی گذر در محنت آبادم؟

چنین(2) کز درد عشقت روز و شب در گریه ام دانم که خواهد کند این سیل دمادم زود بنیادم

به من گاهی نگاهی می فتاد از گوشۀ چشمت چه بد کردم نمی دانم که از چشم تو افتادم!(3)

مرا یاد کسی برده است یاد هر چه بود از دل که نه گاهی به یادش بوده ام، نه رفته از یادم

به فریاد و فغانم روز و شب سائل ز دست او ولی فریاد کان فریادرس نشنید فریادم

***

غزل 503 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

بجز درس محبّت اوستادم نداد از دین و دانش هیچ یادم

برای عشق خوبان پریزاد تو گویی مادر ایام زادم!

ص:421


1- (1) . مل2، ج3: برم من بی تو در محنت بهر روز و بهر ساعت.
2- (2) . مل1: عجب.
3- (3) . مل1: - که از چشم تو افتادم.

طمع از جان من مسکین بریدم به تو دل، جان من! روزی که دادم

چها در عاشقی من دیدم از تو! خدا بستاند از خوی تو دادم

مرا چون نیست جز غم قسمت از تو ندانم کز تو من بهر چه شادم!(1)

چو از(2) عشقت مرا در گریه دیدی چرا چون اشک از چشمت فتادم؟

نه از یادم شوی هرگز فراموش نه گاهی آوری هرگز به یادم

غباری کی به دامانت نشیند دهد گر در رهت دوران به بادم؟

نظربازی مرا شد پیشه سائل نظر روزی که در عالم گشادم

***

غزل 504 [مج]

در گوشۀ تنهایی با یاد تو من شادم برده است خیال تو هجران تو از یادم

بال و پر پروازم چون نیست چه سود اکنون گیرم که کند صیاد از دام خود آزادم

پیش تو به صد محنت می آمدم و نزدیک شد دست به دامانت کز پای درافتادم

بیهوده چرا چندین زاری کنم و افغان دانم ننهی گوشی هرگز چو به فریادم

بس وعده که می دادی چون خواستی از من دل دادم به تو چون من دل اکنون ندهی دادم

جز آنکه دهم ناکام من جان به شکنج دام چه چاره دگر بی رحم افتاده چو صیادم

جز مستی و رندی من سائل نکنم کاری بر پیر مغان رحمت کو می دهد ارشادم

***

غزل 505 [مج، مل1، ل، مل2]

به مکتب آنچه ز دین و ز دانش استادم به یاد داد، غمت برد(3) جمله از یادم

به صد امید نخستم نوید می دادی کنون که دل به تو دادم نمی دهی دادم

ص:422


1- (1) . در نسخه ل این بیت اشتباهاً در غزل بعدی جای گرفته است.
2- (2) . ل، مل2، ج3: در.
3- (3) . مل1، ل: برده؛ مل2: داد.

بر آتش دلم از جام وصل آبی(1) ریز مده چو خاک ز طوفان هجر بر بادم

بغیر ذکر توام نیست روز و شب(2) وردی همین تمامی اوقات باشد اورادم

ز لطف روی تو مستغنیم ز منّت گل ز یمن قدّ تو از سرو ناز(3) آزادم

نشد ز عمر دگر روز خوش مرا روزی ز خاک کوی تو روزی که دور افتادم

چو من به یاد تو در کنج محنتم چه شود قدم اگر بگذاری به محنت آبادم

فغان که نیست بجز ناله همدمی سائل مرا که روز جدایی رسد به فریادم

***

غزل 506 [مج، مل1، ل، مل2]

ز دیدن گل و سرو است دل از آن شادم که می دهند ز رخسار و قدّ او یادم

نه می کشد نه رها می کند مرا از دام ببین چه سنگدل افتاده است صیادم!

مرا ز دست کسی هست(4) در جهان فریاد که گوش می ننهد هیچگه(5) به فریادم

نه فکر دین دگرم هست، نی غم دنیا به یمن همّت عشق از دو عالم آزادم

به باد جان دهم از عشق هر چه بادا باد اگر ز کوی تو بویی(6) بیاورد بادم

بغیر عشق مرا نیست مذهبی سائل خداش خیر دهاد آن که کرد(7) ارشادم

***

غزل 507 [مج، مل1، ل، مل2]

دور از تو ز دوری تو مردم آخر ز غم تو جان سپردم

دیشب ز غم رخ چو ماهت تا صبح ستاره می شمردم

ص:423


1- (1) . مج: از آب وصل جامی.
2- (2) . مل1، ل، مل2: در جهان.
3- (3) . ل: ناز سرو.
4- (4) . مج: نیست.
5- (5) . مج: هیچکس.
6- (6) . مج: کویی.
7- (7) . مل1، ل: داد.

جز حرف محبّت تو از دل هر نقش که بود من ستردم

در کوی(1) خودم(2) به خاک بسپار بر خاک درت چو جان سپردم

دردا که ز جام وصل ساقی(3) نه صاف نصیب شد نه دردم

خوردی تو به بزمِ غیر باده من خون دل از غم تو خوردم

خون شد دل من ز صبر سائل! دندان به جگر ز بس فشردم

***

غزل 508 [مج]

از آن به کنج قفس سال و ماه سر کردم که سر به کام دل آنجا به زیر پر کردم

به خون دیدۀ خود غوطه خورده ام صد بار که تا شبی ز فراق تو را سحر کردم

به راه من تو نهان کرده دام و من غافل گذر به جانب تو ای فریبگر کردم

به دام زلف تو چون پای دل فتاد به بند تو را ز واقعۀ حال دل خبر کردم

غمی گرفتم و دادم دلی، نمی دانم در این معامله من سود یا ضرر کردم؟

اگر نبود خیال تو مونسم شب و روز به هجر روی تو عمری چگونه سر کردم؟

نبد به چیز دگر دسترس مرا سائل به پیش تیرش از آن سینه را سپر کردم

***

غزل 509 [مج، مل1، ل، مل2]

بر باد دهد گر فلک از کوی تو گردم گرد آیم و هم گرد سر کوی تو گردم

فریاد که هیچم ننهی گوش به فریاد دردا که تو را نیست خبر هیچ ز دردم

خیزد همه درد و الم مختلف از عشق سوز جگرم را نگرید و(4) دم سردم

گیرم که نهان داشتم از خلق غم دل از دور گواهی دهد این چهرۀ زردم

ص:424


1- (1) . مل1، ل: خاک.
2- (2) . مل2: خودت.
3- (3) . مل2: صافی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: که نگیرد.

دادی به خسان(1) جایم و دادم به دلت جای کردی چه به جای من و در جات چه کردم!

در عشق تو آن عزّت و آن مرتبه ام کو؟ خود را ز سگان تو گرفتم که شمردم

چون روز ازل دم زدم از سلسلۀ عشق زین دایره گر پا کشم امروز نه مردم

ما را بحقیقت نبود از تو جدایی جفتم به خیال تو اگر من ز تو فردم(2)

می بایدم آخر به تمنّای دوا مرد سائل چه کنم گر نرسد یار به دردم؟

***

غزل 510 [مج]

اگر نه پیش تو ز اظهار عشق خوار شدم دگر برای چه جرم و پی چه کار شدم؟

به دام زلف تو بستم چو من ز اوّل دل عجب مدار اگر تیره روزگار شدم

نگشتم از غم هجران و محنت دوری چنان فگار که از درد انتظار شدم

دلا تو ساکن و من دربدر شدم زان کوی تو تا قرار گرفتی، من از قرار شدم

برون ز کوی تو کی باد می برد گردم؟ اگر چه خاک رهت گشتم و غبار شدم

ز اهل زهد و ریا نیستم چو مفتی شهر چه غم که رند و نظرباز و باده خوار شدم!

به دوش بار غمش باز می کشم سائل اگرچه خسته دل و ناتوان و زار شدم

***

غزل 511 [مج، مل1، ل، مل2]

به زیر بار غمش غیر از این که(3) فرسودم نبود هیچ ز سودای او دگر سودم

به بیقراریم اوقات صرف شد در عشق تمام عمر دمی در جهان نیاسودم

نداد سود که او پا کشد ز راه جفا جبین(4) به مقدمش از عجز هر قدر سودم

ص:425


1- (1) . مل2: نچنان.
2- (2) . مل1: گر امروز چه فردم؛ ل: خفتم بخیال تو گر امروز چه مردم؛ مل2: نه امروز که فردم.
3- (3) . مل1: آنکه.
4- (4) . ل: چنین.

نیاز و سرکشی او نگاه کن که نکرد به یک نگاه ز خود هیچگاه خشنودم

ز درد هجر به جانم، اجل چه شد که دهد خلاصی از غم این درد بی دوا زودم؟

چراغ محفل غیر است(1) شمع من چه عجب به سر ز آتش ازین(2) غصه گر رود دودم

ز لطف و قهر چنان داردم نگه دایم(3) به حالتی که نه مقبولم و نه مردودم

چو مُردم از ستمش کرد یاد صحبت من نبود با منش این اتّحاد تا بودم

ز همدمان غم دل چون نهان کنم سائل؟ که می دهد خبر این چشم گریه آلودم

***

غزل 512 [مج]

به گوش خویش بسی ناسزا که از تو شنیدم به دوش ریش بسی بارها که از تو کشیدم

اگر چه کوه بود، زیر بار عشق شود خم عجب مدار اگر زیر بار عشق خمیدم

به بر ز دست تو پیراهن صبوری و طاقت چو گشت جای تو دامان دیگران، بدریدم

مکش تو تیغ به هر کس، مکُش تو هر کس و ناکس که بوالهوس کند این فخر هم که بلکه شهیدم

نخورده تیر نگاهی کسی کز آهوی چشمی چه داند اینکه من از آدمی پی چه رمیدم!

چو سر به زیر پر آنجا توان کشید به راحت از آن به کنج قفس صحن گلستان نگزیدم

به گَرد او نرسیدم تمام عمر خود آخر به شهر و کوچه و بازار هر قدر که دویدم

ص:426


1- (1) . ل: + و.
2- (2) . مل1، ل، مل2: این.
3- (3) . مل1، ل، مل2: نگه داردم چنان لیکن.

شکست سائل اگر سنگ جور او پر و بالم ولی ز گوشۀ بامش به هیچ جا نپریدم

***

غزل 513 [مج]

کاش آن کس که من از درد و غمش بیمارم بر سر آرد به عیادت گذری یک بارم

تا که بستم به سر زلف پریشانش دل همچو زلفش شده آشفته و در هم کارم

گر بدین حال ببیند نشناسد ما را رحم شاید که کند بس که ضعیف و زارم

فصل گل طی شد و از دور مرا هم نفتاد نظر از رخنۀ دیوار سوی گلزارم

زان بخوانم به جهان جان خود او را که ز جان هست عمری که ز دست ستمش بیزارم

من کجا خرقه و سجّاده و تسبیح کجا چون به گردن بود از زلف بتان زنّارم

همرهان رفته، من افتاده ز پا، بار به گل یاوری نیست که از پای بر آرد خارم

گاهی از ناز و تغافل گهی از خشم و عتاب می کند هر نفس از نوع دگر آزارم

جان برون چون برم از این غم مشکل سائل اگر از میکده آسان نشود دشوارم

***

غزل 514 [مج، مل1، ل، مل2]

گرم به جرم وفا می کشی سزاوارم که این گناه من از جمله بیشتر دارم

به روز تیره ام او را که گریه می آید خبر نداشته پنداری از شب تارم

بجانم و اجل از من نمی ستاند جان ز(1) دوریت به چه دردی ببین گرفتارم!

من از جفای تو مُردم، بقای عمر تو باد دگر چه می کشی آزار بهر آزارم؟

گذشت کار من از آنچه بود خواهش تو از این زیاده چه خواهی ز جان افگارم؟

مگر ز مرگ رهایی بیابم از غم تو وگرنه نیست جز این هیچ چارۀ کارم

ص:427


1- (1) . ل: که.

کنی به پرسش من رنجه تا قدم روزی به این امید بسی روزها به شب آرم(1)

به آن رسیده(2) که بردارم از تو دل خواهم که التفات تو عاشق کند دگر بارم

کنی به قول رقیب ار نوازشم آن به که دم به دم کشی از خنجر ستم زارم

توانم از همه کس داشتن نهان غم عشق(3) ولی چه چاره کنم با دو چشم خونبارم؟

گدای کوی کسی گشته ام که می آید ز خسروی زمان سائل این زمان عارم

***

غزل 515 [مج، مل1، ل، مل2]

چو سوز عشق تو در هر دلی گمان دارم ز هر که می نگری آتشی به جان دارم

کسی نماند که بر کین من نبسته میان ز بس که با همه کس کینه در میان دارم

ز کینه جویی دشمن مرا کنون ای دوست چه غم؟ که همچو تویی یار مهربان دارم

گواه اینکه دلم خون ز زخم(4) ناوک توست همین بس است که مژگان خون فشان دارم

به خاطرم هوس باغ و ذوق(5) صحرا نیست به هر زمین(6) که تویی میل آن مکان دارم

رقیب تا نشود آگه از میانۀ ما تو سوی من نظر و من به دیگران دارم

ز آه و نالۀ من هست عالمی به فغان ز بس که شب همه شب در غمت(7) فغان دارم

عیان چو از رخ زردم بود علامت عشق دگر چگونه من این درد را نهان دارم؟

پی چه خوش نکنم دل به یاد او سائل(8) مگر به خود دگر امّید آشیان دارم

ص:428


1- (1) . مج، مل1، ل: بسی روزهاست بیمارم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: رسید.
3- (3) . مل1، ل، مل2: غم دل.
4- (4) . مل2: سنگ.
5- (5) . مل2: ذوق باغ.
6- (6) . مل2: مکان.
7- (7) . مل1: از غمت؛ مل2: از غمی.
8- (8) . مل1، ل، مل2: پی چه دل خوشم آید به دام او سائل.

***

غزل 516 [مج، مل1، ل، مل2]

نه فکر سود و نه اندیشۀ زیان دارم ز یمن عشق فراغت ز این و آن دارم

اگر چه بر سر سودای عشق رفت سرم در این معامله حاشا که دل(1) گران دارم

مرا که چون گل رویت گلی است پیش نظر چه احتیاج به گلهای گلستان دارم؟

رسید آن مه محمل نشین به منزل و من هنوز چشم به دنبال کاروان دارم

من آن نیم که کنم راز دل ز کس(2) پنهان هر آنچه در ته دل بر سر زبان دارم

جدا ز روی تو در کنج غم شکیبایی گمان مبر که به خود بعد ازین گمان دارم

گرم به تیغ زند، دم نمی زنم سائل! ببین که تا به چه حد طاقت و توان دارم!

***

غزل 517 [مج]

جز مرگ دوایی من بیمار ندارم زیرا که بجز درد دل آزار ندارم(3)

بر بی کسی و خواری من بین که به بالین جان می دهم و هیچ پرستار ندارم

جز دل به هلاکم که کند گریه و زاری من چون دگری غیر دل زار ندارم

صد شکر که مردم من و شد درد دلم فاش می گفت طبیبم که من آزار ندارم

یارب چه نهم در گرو باده دگر من چون خرقه و سجّاده و دستار ندارم؟

من کار دگر دارم و تو کار دگر، من کاری به تو ای زاهد مکّار ندارم

نالم اگر از بار غم یار عجب نیست سائل چه کنم؟ طاقت این بار ندارم

ص:429


1- (1) . مل1: سر.
2- (2) . مل1، ل، مل2: بکس.
3- (3) . شش بیت این غزل با غزل پیشین (با اندکی اختلاف) مشترک است.

***

غزل 518 [مج]

چون غیر غم عاشقی آزار ندارم جز مرگ دوایی من بیمار ندارم

بر بی کسی و خواری من بین که به بالین جان می دهم و هیچ پرستار ندارم

صد شکر که من مُردم و شد درد نهان فاش می گفت طبیبم که من آزار ندارم

جز دل به هلاکم که کند گریه و زاری چون هیچ کسی غیر دل زار ندارم؟

یارب! چه دهم در گرو باده ازین پس چون خرقه و سجّاده و دستار ندارم؟

من کار دگر دارم و تو کار دگر پیش کاری به تو ای زاهد مکّار ندارم

بر خواجگی اهل زمان نیست مرا فخر وز بندگی پیر مغان عار ندارم

در سال و مه از عشق تو من حاصلی ای ماه جز روز سیه، غیر شب تار ندارم

جز مهر و وفای تو مرا جرم دگر نیست گر کشتنیم زین گنه انکار ندارم

نالم اگر از بار غم یار عجب نیست سائل چه کنم؟ طاقت این بار ندارم!

***

غزل 519 [مج، مل1، ل، مل2]

از آن دایم دلی پر خون و حالی پر محن دارم(1) که یاری بی وفا و دلبری پیمان شکن دارم

نه با او می توانم رفت،(2) نی بی او به سر بردن چه سازم با چنین یاری نمی دانم که من دارم

نباشد غیر خار حسرتم چیز دگر حاصل ز باغی کآشیان در پهلوی زاغ و زغن دارم

به کار دین و دنیا خاطر اهل زمان(3) مایل مرا بنگر که حالی بر خلاف انجمن دارم

ص:430


1- (1) . مل1، ل، مل2: از آن سان من دلی پر خون و جانی پر محن دارم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: زیست.
3- (3) . مل1، ل، مل2: جهان.

بجز سیر گل آن رو، بجز طوف سر آن کو نه ذوق سیر(1) گل، نه خواهش گشت(2) چمن دارم

الا ای یوسف مصر ملاحت هیچ می پرسی که پیری ناتوان در گوشۀ بیت الحزن دارم؟

به حرمان من و نومیدیم در عاشقی بنگر که حسرت بر دل(3) از مجنون و رشک(4) از کوهکن دارم(5)

به هفتاد و دو ملّت کافرم سائل اگر، قطعاً خبر من با وجود آن صنم از خویشتن دارم

***

غزل 520 [مج، مل1]

در کف من اگر سبحۀ صد دانه ندارم شادم که بجز ساغر و پیمانه ندارم

پند من دیوانه مده زانکه من اکنون پروای تو ای ناصح فرزانه ندارم

خواهی تو بیا خواه نه، من رفتم از این کوی(6) کاری به تو من ای دل دیوانه ندارم

یا می نتواند که غم من برد از دل یا من خبری از می و میخانه ندارم

باشد که به جایی رسم از همّت مردان خود ورنه من آن(7) همّت مردانه ندارم

گفتم بشنو قصّۀ درد دل من گفت برخیز که من گوش به افسانه ندارم

من سوخته بیرون در او در نظر شمع در عشق جز این فرق ز پروانه ندارم

آن خانه به دوشم من دیوانه که سائل جا در همه آبادی و(8) ویرانه ندارم

ص:431


1- (1) . مل2: روی.
2- (2) . مل2: سیر.
3- (3) . مل1، ل: بردن.
4- (4) . مل1، ل: سنگ.
5- (5) . مل2: - بیت.
6- (6) . مل1: از آنکو.
7- (7) . مل1: این.
8- (8) . مل1: - و.

***

غزل 521 [مج]

بجز دیدنت با تو کاری ندارم تمنّای بوس و کناری ندارم

به سوی من از عار دانم نیایی به راهت گهی انتظاری ندارم

کنی منعم از عشق ناصح چه حاصل ز کاری که من اختیاری ندارم

به دل هست زان نوگلم خارخاری ز دیگر گلی زخم خاری ندارم

بجز خاکروبی میخانه هرگز به کار دگر افتخاری ندارم

دل از من به کوی تو افتاده و بس به جای دگر من گذاری ندارم

گرم رانی از درگه خود به خواری به هر در روم اعتباری ندارم

اگر میرم از غم عجب نیست سائل که غم بیحد و غمگساری ندارم

***

غزل 522 [مج، مل1]

طمع از تو من جز نگاهی ندارم گهی دارم آن نیز و(1) گاهی ندارم

در آن سرزمین دل مقیم است دایم اگر من به کوی تو راهی ندارم

مرا یک نفس ناید از سینه بیرون که بر آن نفس بسته آهی ندارم

شبم تار و روزم سیاه است دایم خبر هرگز از مهر و ماهی ندارم

به جرم وفا گر مرا کشت باید بکش، ورنه دیگر گناهی ندارم

شبم همنشین نیست کس جز خیالت بر این(2) دعوی امّا گواهی ندارم

مران از در خویشم ای گل به خواری که من غیر ازین در پناهی ندارم

قناعت رهاییم داد از گدایی کنون منّت از هیچ شاهی ندارم

چرا دیگر اندیشم از برق سوزان؟ ز صد خرمن اکنون گیاهی ندارم

ز تقصیر طاعت بجز شرمساری چو سائل دگر عذرخواهی ندارم

ص:432


1- (1) . مل1: - و.
2- (2) . مل1: آن.

***

غزل 523 [مج، مل1، ل، مل2، ش]

ز هجر نازنینی دل فگارم که از دل برده آرام و قرارم

کجا بر خاطرش گردی نشیند دهد بر باد اگر هجران غبارم

چو رفت از دامنم(1) آن نوگل، از غم گلستان شد ز خون دل کنارم

به سروقتم نیامد(2) لیک دانم که خواهد کشت آخر(3) انتظارم

دلم روزی که شد در دام آن زلف(4) پریشان شد ز(5) زلفش(6) روزگارم

گرت از من خبر نبود عجب نیست که تو سرمستی و من در خمارم

چه سود اکنون مرا پند تو سائل که رفت از کف عنان اختیارم

***

غزل 524 [مج]

ز دست رفته و از پا فتاده و زارم گذشته زانچه تو می خواستی کنون کارم

شکسته بال و جدا ز آشیان و هم پرواز به گوشۀ قفسی روز و شب گرفتارم

به زیر خاکم و بار غمت هنوز به دوش نکرد مرگ از این بار هم سبکبارم

ز همرهان به پس و راه دورم اندر پیش شکسته هر قدم افزون به پا ز صد خارم

چو روز تیرۀ من در زمانه روزی نیست وگر بود بمثل نیست جز شب تارم

تو هم به عزم تماشا به ره قدم بردار به جرم عشق تو چون می زنند بر دارم

مبر ز خاک درت گو به جنّتم رضوان کز آن بهشت که جز کوی توست بیزارم

به من چگونه نگردد عدوی من غالب؟ نه یاوری است ز بخت و نه یاری از یارم

ص:433


1- (1) . مل1، ل، مل2، ش: خاطرم.
2- (2) . مل1، ش: نیاید.
3- (3) . مل2، ش: آخر کشت خواهد.
4- (4) . مل1، مل2، ش: در دام زلفت.
5- (5) . مل1: چه؛ ل: که.
6- (6) . ش: چو زلفت.

ز لوث معصیت آلوده دامنم سائل مدان که پر بود از آب چشم خونبارم

***

غزل 525 [مج، مل2]

ضعیف و زار و نزار و شکسته بال و پرم کنون از آنچه تو می خواستی، خراب ترم

رسد به گوش تو کان ناتوان مسکین مرد اگر دو روز دگر گیری از کسان(1) خبرم

به گوشۀ قفس آن طایرم فگار و(2) اسیر که سنگ حادثه در هم شکسته بال و پرم

جدا ز گلشن و از آشیان و هم پرواز ز جور چرخ بود زیر پر مدام سرم

نه دل به سینه دگر ماند و نی جگر بر جای شد از جفای تو از بس که(3) خون دل و جگرم

تمام لخت جگر بود و جمله پارۀ دل به دامن آنچه فرو ریخت(4) از دو چشم ترم

ترحّمی کن و از راه لطف دستم گیر(5) ز پا فتاده چو بینی به خاک رهگذرم

دری به روی دل از هیچ در دگر نگشاد(6) فلک ز کوی تو روزی که کرد(7) دربدرم

نمی دهند چو وصلش به سیم و زر سائل ز اشک و چهره چه سود اینکه هست سیم و زرم!

***

غزل 526 [مج]

ساقی بهار می رسد و نیست یک درم در دستم این زمان که ز میخانه می خرم

شد رهن باده خرقه و سجّاده آنچه بود بهر گرو نمانده کنون چیز دیگرم

لیکن هزار شکر که شد آنچه خواستم از لطف پیر باده فروشان میسّرم

یارب! چه بود چارۀ کارم در این بهار گر پیر می فروش نمی کرد این کرم؟

ص:434


1- (1) . مل2: پرسی از کسی.
2- (2) . مل2: فتاده.
3- (3) . مج: - که. (تصحیح قیاسی). مل2: - بیت.
4- (4) . مل2: ریزد.
5- (5) . مل2: بگیر دستم و از خاک ره مرا بردار.
6- (6) . مل2: دری به روی دلم دیگر از دری نگشود.
7- (7) . مل2: ساخت.

اکنون خیال گر نبود سیم و زر مرا ساقی چو لطف پیر مغان گشت یاورم

دنیا و هر چه هست در او جمله بی وفاست زین بی وفا برای چه باید که نگذرم؟

ساقی ز جام باده چنان مست کن مرا کاین بی وفا به یاد دگر ره نیاورم

چون روی یار در همه جا جلوه گر بود زاهد مخوان ز دیر مرا جانب حرم

گر نشنوم کلام و نبینم جمال دوست این عیب از من است که هم کور و هم کرم

از دشمنان چه باک بود این زمان مرا سائل چو لطف یار بود یار و یاورم

***

غزل 527 [مج، مل1، ل، مل2، ش، ج3]

مژگان تو گر زند به تیرم ز ابروی تو چشم برنگیرم

محکم تر ازین مرا نگهدار ترسم دگری کند اسیرم

در راه طلب فتادم از پا وصل تو نگشت دستگیرم

ای رنجه نموده ساعد خویش از بهر هلاک من به تیرم(1)

گر بر تو نمی رسم عجب نیست تو محتشمی و من فقیرم

چون در غم تو برآرم افغان از چرخ گذر کند نفیرم

گر از همه دلبران گریزم(2) امّا نبود ز تو گزیرم

بی روی تو هر شب از مه و تیر ای مه! گذرد شهاب تیرم

سائل ز سیاه بختی من پیداست که من ز خاک قیرم(3)

***

غزل 528 [مج، مل1، ل، مل2]

شد شیوۀ تو جفا چه سازم؟ با خوی تو بی وفا چه سازم؟

ص:435


1- (1) . مج، مل1، مل2، ج3: بمیرم؛ ش: در لجّۀ حسرت تو میرم. ضبط طبق ل.
2- (2) . ش: گزیر است.
3- (3) . مل2: پیداست که از دیار قیرم.

گر ترک تو گویم ای دلارام با این دل مبتلا چه سازم؟

با(1) درد دلم که هرگز او را پیدا نبود دوا چه سازم؟

داغ سر اگر کنم مداوا با آبله های پا چه سازم؟

اکنون که نمانده بال پرواز از دام تو خود رها چه سازم؟

وصلت به زر ار شود میسّر من سائلم و گدا، چه سازم؟

***

غزل 529 [مج]

جدا ز روی تو ای ماه مجلس افروزم ز تیرگی نشناسد کسی ز شب روزم

به بزم من نبود بی تو روشنی شبها اگرچه شمع چو من، من چو شمع می سوزم

چه سود اگر نفتد پرتوی ز مهر رخت هزار مشعل اگر هر شبی برافروزم

چو شکر روز وصال تو را نگفتم چرخ نشاند از پی آن عاقبت به این روزم

نتابم از تو رخ دل اگر رسد بر وی به سینه از مژه ات ناوک جگردوزم

به پای بوس توام نیست دسترس اکنون کجاست بخت که سازد سعادت اندوزم؟

خبر ز رسم و ره عشق نیست زاهد را طریق عشق مگر من ز سائل آموزم

***

غزل 530 [مج، مل1، ل، مل2]

دستی نه که با تو برستیزم پایی نه که از درت گریزم

از خوی تو عاجزم، ندانم زین درد به سر چه خاک ریزم!

مهر تو چگونه ریزد از دل گیرم که کنند ریز ریزم

دم می زنم از محبّتت باز(2) از خاک لحد دمی که خیزم

شبهای فراق دیده ام من غم نیست ز روز رستخیزم

ص:436


1- (1) . مج: تا. ضبط طبق ل و مل2.
2- (2) . مل1: از محبّت تو.

من زخمی خنجر فراقم پروا نبود ز تیغ تیزم

خون دل مبتلاست سائل اشکی که من از دو دیده ریزم

***

غزل 531 [مج، مل1، ل، مل2]

تا کی بگو ز دست تو بار ستم کشم؟ شد وقت آنکه از ره عشقت قدم کشم

بر دل رقم کنی(1) سخن مهر دیگری بر لوح دوستی تو یکسر قلم کشم

چون نیست حاصلم ز تو جز رنج و جز الم بیهوده چند اینهمه(2) رنج و الم کشم؟

گر دل نخواهد آنکه بگوید(3) به ترک تو گویم بترک او دهم،(4) اندیشه کم کشم

سازم سبک ز بار غمت دوش خویش را با قامت خمیده چرا بار غم کشم؟

خواهم که گویم آنچه بود در دلم به تو امّا چو بینمت نتوانم که دم کشم

دانی خلاصی از غم او کی بود مرا سائل؟ گهی که رخت به ملک عدم کشم

***

غزل 532 [مج، مل1، ل، مل2]

نشد خبر که به دوشم سبوست در شب دوشم گذشت محتسب از کوچه گر چه دوش به دوشم

رسید دوش به گوش(5) دل این خجسته سروشم که صبح جام صبوحی رسد ز باده فروشم

ص:437


1- (1) . مل1، ل: بر دل ز غم کنم؛ مل2: بر دام غم کنی.
2- (2) . ل: ایمه.
3- (3) . مج: نگوید.
4- (4) . مل1، ل، مل2: همه.
5- (5) . مج: - به گوش.

ز خیل دُردکشان خویش را نخوانم ازین پس(1) به باده خرقه و سجّاده را اگر(2) بفروشم

چگونه در دل و گوشم کند نصیحت کس جای نه طبع منع پذیرم، نه گوش پندنیوشم

خروش و زاریم از چرخ بگذرد ز غم تو ولی چه سود که گوشی نمی نهی به خروشم؟

مرا مگوی که بیهوده این قدر ز چه جوشی؟ کز آتش غم(3) سودای توست اینهمه جوشم

فغان که برد ز من هم به یک نظاره چو سائل مهی شکیب و توان و قرار و دانش و هوشم(4)

***

غزل 533 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

روز هجران شود فراموشم گر درآیی شبی در آغوشم

از غمت چون جرس در افغانم ز آتشت همچو دیگ در جوشم

دوش از رفتن تو سیل سرشک تا سحر می گذشت از دوشم

چشم جادوت از نگاهی کرد غارت صبر و طاقت و هوشم

پیشم از زهر تلخ تر باشد گر مَی لعل بی لبت نوشم

جایت ای جان چو در دل است مرا راز دل از تو من چسان پوشم؟

ننهی گوش چون به نالۀ من زان چو سائل نشسته خاموشم

ص:438


1- (1) . مل1، ل، مل2: نخواهم خواند.
2- (2) . ل: که.
3- (3) . ل: + و.
4- (4) . مل2: مهی شکیب و قرار توان و دانش هوشم.

***

غزل 534 [مج]

گذر با غیر اگر آری به خاکم کنی بار دگر از نو هلاکم

به خون دیده آلودی چو کردی کناره ای گل از دامان پاکم

سرشک دیده، آه سینه بی تو گذشت آن از سمک این از سماکم

شب هجرت بسی دیدم، از آن نیست ز هول روز رستاخیز باکم

کنم کی بعد مردن میل جنّت کنی گر در سر کویت به خاکم؟

ز چاک پیرهن آن سینه بنگر که تا دانی چرا من سینه چاکم

خورم گر بی لب میگون او می کند سائل! شراب اندوهناکم

***

غزل 535 [مج، مل1، ل، مل2]

جز آنکه سوخت از ستم دوریت دلم دیگر نبود هیچ ز عشق تو حاصلم

گفتم بهوشم و ندهم دل به کس دگر آخر نظارۀ تو ز خود کرد غافلم

عاشق اگر به جرم وفا کشتنی بود اوّل مرا بکش که به این جرم قائلم(1)

دیری است تا به تیغ تو گردن نهاده ام بسم الله ار تو راست تمنّای بسملم

دوری ز پیش دیده به صورت اگر مرا هستی ولی همیشه به معنی مقابلم

آسان به زندگی چو نشد مشکلم ز عشق مشکل که هم ز مرگ شود سهل مشکلم

سائل ز مهر او چو روم من به زیر خاک کی جز گیاه مهر گلی روید از گِلم؟

ص:439


1- (1) . ل: قابلم.

***

غزل 536 [مج]

امروز چون بیرون رود مهر تو ای جان از دلم چون تخم آن روز ازل کشتند در آب و گلم؟

خون دل و لخت جگر می ریزم از مژگان تر این است هر شام و سحر در عشقبازی حاصلم

حاشا که جز در کوی او جایی دل آساید مرا گر باغ جنّت فی المثل باشد مقام و منزلم

گفتم که دارم پاس دل زان نرگس جادو فریب از یک نگاه دلربا کرد آخر از خود غافلم

جز بر در پیر مغان رو آورم بر گو چرا چون جز از آن در از دری آسان نگردد مشکلم

افتاده بودم چون گدا بر درگهش دی بینوا گفتا چه خواهی زین سرا؟ گفتم که مسکین سائلم

***

غزل 537 [مج]

از خون دل است می به جامم وین جام بود به کف مدامم

بی لعل لب تو می خورم خون این است شراب لعل فامم

گر بی تو بگیرم از کسی جام از کوثر اگر بود حرامم

زان لب که بود چو شهد و شکّر طالع بنگر که تلخ کامم

پیشت نتوان چو نام من برد گوید به تو کس چسان پیامم؟

ای سنگدل! از چه(1) می دهی رم با سنگ ستم ز طرف بامم؟

تا با سگت آشنا شدم خلق کردند زیاد احترامم

ص:440


1- (1) . مج: ارچه. (تصحیح قیاسی)

این تیره بود همیشه آن تار فرقی نبود ز صبح و شامم

سائل باشد ز گلستان به از کنج قفس شکنج دامم

***

غزل 538 [مل1، ل، مل2]

شوخ نامسلمانم، آفت دل و جانم آفت دل و جانم، شوخ نامسلمانم

چاک شد گریبانم از قفا به دست او تا به دست او آمد از قفا(1)گریبانم

در هم و پریشانم همچو زلف مشکینش همچو زلف مشکینش، در هم و پریشانم

شد دوا و درمانم، درد داغ عشق او درد داغ عشق او، شد دوا و درمانم

روز و شب در افغانم، چون جرس ز دست او چون جرس ز دست او، روز و شب در افغانم

بر لب آمده جانم بی لقای او جانان بی لقای او جانان، بر لب آمده جانم

برد دین و ایمانم، عشق آن صنم سائل عشق آن صنم سائل،(2) برد دین و ایمانم

***

غزل 539 [مج، مل1]

من چون دم از ارادت پیر مغان زنم باشد بغیر مستی و رندی اگر فنم؟

تا لوح دل ز زنگ کدورت دهم صفا ساقی بده ز می قدح صاف(3) روشنم

کردم ز باده توبه چو گل رفت از چمن تا باز گشت گل نشود توبه نشکنم

از خانقاه و مدرسه آمد دلم به تنگ خوش آنکه کنج میکده ها بود مسکنم

گر ترک ناکسان ننمایی ز عاشقان اوّل کسی که ترک تو گوید یکی منم

ای سنگدل به گفتۀ اغیار دم به دم زارم مکش، اگرچه سزاوار کشتنم!

تا گشتی از کنار من ای مه کناره گیر آلوده شد ز خون دل و دیده دامنم

ص:441


1- (1) . مل1، ل، مل2: قضا (هر دو موضع). (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل2: - سائل.
3- (3) . مل1: + و.

باشد ز برق حادثه اکنون مرا چه غم چون پاک سوخت آتش عشق تو خرمنم؟

نفروخت تا ز آتش عشق این چراغ دل کس رهنمون نشد سوی وادی ایمنم

ساقی چو گلعذار بود باده لاله رنگ سائل چه احتیاج به گل(1) یا به گلشنم؟

***

غزل 540 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

پایی نه کز دیار تو عزم سفر کنم دستی نه کز جفای تو خاکی به سر کنم

کامم چگونه از تو میسّر شود؟ که من نتوانم از حجاب به رویت نظر کنم

رخ برنتابم از تو گرم می زنی به تیر جان را به پیش زخم خدنگت سپر کنم

دل بر ندارم از تو وگر(2) خون شود دلم پا وانگیرم از تو اگر ترک سر کنم(3)

خواهم که عشق خویش نهان دارم از کسان امّا بگو چه چاره به این چشم تر کنم؟

می خواهمت اسیر ستمکاره ای چو خود باشد تو را ز حال دل خود خبر کنم

از سیم و زر مرا چو بجز اشک و چهره نیست سائل چگونه خواهش آن سیمبر کنم؟

***

غزل 541 [مج، مل1، ل، مل2]

چو با رقیب تو را شادمان نظاره کنم جز آنکه جان دهم از غم، دگر چه چاره کنم؟

کنون که جای تو شد در کنار غیر ای گل بجای باشد اگر از تو من کناره کنم

ز دست بوالهوسان زود دامن صحبت بکش وگرنه ز دست تو جامه پاره کنم

چگونه تاب جفای تو خواهد(4) آوردن گرفتم آنکه دل و جان ز سنگ خاره کنم

زمان وصل تو کوتاه و من ز شرم(5) خموش تطاول شب هجرت چسان شماره کنم؟

ص:442


1- (1) . مج: - به گل.
2- (2) . مل1، ل، ج3: اگر.
3- (3) . دو بیت بالا در مل2 نیست.
4- (4) . مل2: خواهم.
5- (5) . مل1، ل، مل2: هجر.

به روز مرگ به بالینم از وفاداری نشینی ار نفسی، زندگی دوباره کنم

نمی شود مه من مهربان به من سائل چه چاره آه به این شومی ستاره کنم!

***

غزل 542 [مج، مل1، ل، مل2]

تا ز کف شد دامن آن یار گل پیراهنم دامن گلچین ز خوناب جگر شد دامنم

بی جمال لاله رنگ سرو گلرخسار خویش نه هوای بوستان سازد، نه سیر گلشنم

از نگاهی ترک آهوچشم مشکین کاکلی زد به جان تیر و کمند افکند(1) اندر گردنم

مانده ام چون دور من(2) از همدمان نبود عجب دم به دم مانند نی گر در فغان و شیونم

خانۀ تاریک(3) تنگ دل نسازد گر تو را جای کن ای دل میان دیده های(4) روشنم

فارغ از تشویش دل در سینه ساکن بُد مرا(5) در سر کوی تو آن روزی که بودی مسکنم

گر چه جمعی گشته محرومند(6) از دیدار تو از همه بی بهره و محروم تر سائل! منم

***

غزل 543 [مج، مل1، ل، مل2]

فغان کآخر مرا این اختر(7) شوم ز دیدار تو ای مه ساخت محروم

ز رویت ای شه اقلیم خوبی بت چین شرمسار و لعبت روم

عجب از شعلۀ خویت نباشد اگر آتش زند بر(8) این بر و بوم

بود گر بی تو در باغ بهشتم به کامم آب کوثر، نار زقّوم

ص:443


1- (1) . مل2: انداخت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: من دور چون.
3- (3) . مل2: + و.
4- (4) . مل1، ل، مل2: ای جان میان چشمهای.
5- (5) . مل1، ل، مل2: بود نیز.
6- (6) . مل2: گشته اند محروم.
7- (7) . ل: اخر.
8- (8) . مل1، ل، مل2: در.

وفا در کشور خوبان مجویید که این جنس(1) است در آن(2) ملک معدوم

تو را باشد دلی از سنگ و(3) آهن مرا باشد دلی از شیشه و موم

ز خوان(4) وصل مه رویان نبیند چو من کس سائلی مسکین و(5) محروم

***

غزل 544 [مج، مل1، ل، مل2]

چند روزی از سر کویت به سودا می روم گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم

گر نیاید صبر و هوش و دین و دل همراه من می گذارم جمله را بر جا و تنها می روم

می نماید رفتن من گر چه زین منزل محال طاقت ماندن ندارم لامحالا می روم

تنگ بر من از سگان آستانت گشته جا از سر کویت نپنداری که بیجا می روم!

رفتن من گرچه از کویت به خود(6) باشد ولی می روم نوعی که می گویی ز دنیا می روم!

هر کجا رفتم به سویت باز آیم زانکه من از سر کویت چو مرغ رشته بر پا می روم

آمدم فرزانه با دین و دل، امّا این زمان همچو سائل بیدل و مجنون و شیدا می روم

***

غزل 545 [مج، مل1، ل، مل2]

بود بر اهل دل این نکته معلوم که عالم سر به سر نقشی است موهوم

کجا باشد وجود آن را کز این پیش نبد موجود، گردد(7) نیز معدوم؟

بود هست آن که هست از دامن او همیشه نیستی را دست محروم

نباشد در حقیقت جز یکی هیچ ولی هر یک به اسمی گشته موسوم

ص:444


1- (1) . ل، مل2: حسن.
2- (2) . مل1، ل، مل2: این.
3- (3) . مل2: - و.
4- (4) . مل1، ل: خون.
5- (5) . مل2: - و.
6- (6) . مل2: به جا.
7- (7) . مل2: دیگر.

یکی عاشق یکی را نام معشوق یکی خادم یکی را نام مخدوم

ز غم خوردن چه حاصل بهر روزی چو حاصل نیست الّا رزق مقسوم؟

مرا بر صفحۀ دل نیست نقشی بجز حرف وفای دوست مرقوم

مشو در کارها نومید سائل که بر کس نیست سرّ کار معلوم

***

غزل 546 [مج، مل1، ل، مل2]

ز حالم بی خبر باشد دلش پیوسته غافل هم مرا از این تغافل دیده پرخون باشد و دل هم

به بی باکی و بی پروایی آن بی وفا نازم که ما را کشت از تیغ جفا و هست قاتل هم

چرا جویم وفا و مهر از نامهربان یاری که بیزار از(1) وفا باشد، دلش بر جور مایل هم؟

مبند ای ساربان بر ناقه امروز دگر محمل کز آب چشم من تر گشت راه و شد زمین گل هم

توانم کی ز دیدار تو ای مه دیده بردوزم اگر بر من خورد تیغ از عقب،(2) تیر از مقابل هم

یکی دارد قد رعنا، یکی دارد رخ زیبا تویی که قامتت رعنا بود، زیبا شمایل هم

مرا گفتی که روز مرگ آیم بر سرت، امّا به بالینم نشینی یک نفس و(3) آن روز مشکل هم

جفا کمتر کن ای نامهربان زین بس که می ترسم دل از مهر تو بردارند(4) خلقی، بلکه سائل هم

ص:445


1- (1) . ل، مل2: - از.
2- (2) . مل2: قفا.
3- (3) . مل1، ل: - و؛ مل2: یک زمان.
4- (4) . مل1، ل، مل2: بردوزند.

***

غزل 547 [مج]

کنون ای آن که می بینی حبابیم دمی دیگر تماشا کن که آبیم

نبیند هیچ کس آزادی ما مگر وقتی که از مستی خرابیم

به صورت کمتریم از ذرّه گر چه به معنی بیشتر از آفتابیم

گهی دوریم از خود گاه نزدیک زمانی بر خطا گه در صوابیم(1)

گهی در وصل غرق و گاه در هجر گهی ناکام و گاهی کامیابیم

نمی باشیم یک ساعت به یک حال مدام از دست دل در انقلابیم

وجود ما که بی بود است سائل مثالی گویی از موج سرابیم

***

غزل 548 [مج]

من و دل هر دو بیمار و غریبیم ز صحّت در غریبی بی نصیبیم

شود به درد رنجور از طبیبان ولی ما زار و رنجور از طبیبیم

به پیش گل در افغان بلبل و ما جدا زان گل خلاف عندلیبیم

غریبان را نوازش شهریارا اگر باید کنی، ما هم غریبیم

به جان از دست دشمن هر کس و ما به کام دشمن از دست حبیبیم

در این بیماری و غربت چو سائل جدا از طاقت و دور از شکیبیم

***

غزل 549 [مج]

وعده چون روز ازل داده به ما ناز و نعیم یار حاشا که فراموش کند عهد قدیم

غیر رحم و کرم از وی نکند هیچ ظهور دل ملرزان که دل یار رحیم است، رحیم

ص:446


1- (1) . مج: ثوابیم. (تصحیح قیاسی)

گر کشی هر نفس از تیغ ستم زار مرا که امیدم به تو بسیار فزون است ز بیم

تو چه دانی ندهد یار تو را بار؟ مشو ناامید از کرم او که کریم است، کریم

روز حشرم بنما رخ، برهان از هجران که عذابی نبود همچو غم هجر الیم

پیر میخانه از آن پای خمم داده مقام که بسی بر در میخانه مرا دید مقیم

لطف یزدان بود ار یار چه پروا سائل از فسون سازی و از شعبدۀ دیو رجیم

***

غزل 550 [مج، مل1، ل، مل2]

آسوده جانی را چه غم از اضطراب و زاریم؟ داند به راحت خفته ای کی محنت بیداریم؟

دل دادمت پنداشتم داری سر دلداریم خوردم به امّیدی غمت شاید کنی غمخواریم

گفتم که می آری به جا پیمان یاری و وفا لیکن بعکس(1) مدّعا گفتی بترک یاریم

کین از دل ای مه در کنی، جور و جفا کمتر کنی با من چو یاران سر کنی گر بی وفا پنداریم

زین محنت و رنج گران زارم(2) بکش یا وارهان در دست ای نامهربان! تا چند از این سان داریم؟

هر دم میان انجمن بالم(3) به خویش از فخر من گر از سگان خویشتن ای نازنین بشماریم

گفتی شب و روز از غمم چون می بری سائل به سر؟ شب با خیالت در فغان، روز از غمت در زاریم

ص:447


1- (1) . مل1: بفرّ.
2- (2) . مل1، ل، مل2: زودم.
3- (3) . ل: نالم.

***

غزل 551 [مج، مل1، ل، مل2]

داده دگر از ره طنّازیم باز ز نو ساده رخی بازیم

بر سر بالینم اگر پا نهی سر به فلک از شرف افرازیم

گفتمت انداز به سویم نظر نی که ز کین از نظر اندازیم

از چه گزینی به من ای گل رقیب خوار(1) چرا پیش خسان سازیم؟

شد قدم از بار غمت همچو چنگ نوبت آن است که بنوازیم

عشق تو از خلق نهان کردمی اشک نبود از پی غمّازیم

بس شده سائل دلم از غصّه تنگ نیست دل قافیه پردازیم

***

غزل 552 [مج]

هم بی جهت می خوانیم، هم بی جهت می رانیم این لطف و قهر بی جهت شد موجب حیرانیم

شد عید قربان تا به کی باشم ندانم منتظر قربان دست و تیغ تو پس کی کنی قربانیم؟

بستان ز من یا زود جان، یا سر مکن با من گران تا کی میان این و آن بر سر همی گردانیم؟

صیاد دیگر در کمین دارم مشو غافل ز من ترسم که نتوانی از او چون برد، پس بستانیم

از چیست این اهمال خیز از جا و خون من بریز تا چند زیر تیغ تیز ای سنگدل بنشانیم؟

ص:448


1- (1) . مل1، ل، مل2: خار.

چون من به سمّ توسنش مالیده ام رخ را، مبر ای باد از بهر خدا این گرد از پیشانیم

هرچند ز آبادی اثر در خود نمی بینم دگر قدری ازین ویرانه تر می خواستم ویرانیم

سوزد دل آن تندخو، باشد اگر از سنگ و رو سائل شود گر واقف او از بی سر و سامانیم

***

غزل 553 [مج، مل1، ل، مل2]

جز آنکه صرف گشت به راهت جوانیم چیزی نبود حاصل ازین زندگانیم

دم می زنم ز مهر تو و بی تو زنده ام ای خاک بر سر من و این مهربانیم

کاری مرا بغیر دعاخوانی تو نیست تو خواه خوانیم ز در و خواه رانیم

خون می خورم جدا ز تو هر شب به کنج غم این است بی لب تو می ارغوانیم

دل برگرفتی از من و بستی به مهر غیر این است جان من سبب سرگرانیم(1)

حاشا که از در تو روم بر در دگر صد بار اگر ز درگهت ای دوست رانیم

سائل اگر قدم نهد آن یار بر سرم در پای او چه چاره بجز سرفشانیم؟

***

غزل 554 [مج، مل1، ل، مل2]

چو نشد(2) که من ببوسم شبی آن دو لعل خندان همه روز و شب ز حسرت لب خود گزم به دندان

ص:449


1- (1) . در مل1، ل و مل2 این دو بیت بدین صورت ناقص و کوتاه شده است: خون می خورم جدا ز تو هر شب بکنج غم (مل2: عمر) این است جان من سبب دلگرانیم
2- (2) . مل1، ل، مل2: چه شود.

بود اشتیاق تشنه چه قدر به آب، دانی دلم اشتیاق آن لب بودش هزار چندان

چو روان شوی به راهی چه شود اگر نگاهی فکنی ز مهر گاهی به سوی نیازمندان

منم آن اسیر خسته که نباشدش(1) رهایی همه عمر یک زمانی ز کمند صیدبندان

اگر از طریق یاری به سرم قدم گذاری گذرد ز فخر آری سر من ز سربلندان

تو که غیر شادمانی به دلت گذر ندارد نه عجب گرت نباشد خبری ز مستمندان

به بزرگی قبایل منمای فخر چندان بگریز همچو سائل ز گروه خودپسندان

***

غزل 555 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

از حسرت آن دو لعل خندان دایم لب خود گزم به دندان

ما ترک تو بهر جان نگفتیم بنگر به وفای دردمندان

چون تشنه بود به آب مشتاق مشتاق توام هزار چندان

مشکل به میانشان رسد دست فریاد ز دست قدبلندان!

تاب ستمت کی آورد دل گیرم که بود ز سنگ و سندان

آن صید نیم که سر بپیچم هرگز ز کمند صیدبندان

مرغ دلم آشیان ندارد جز طرّۀ عنبرین کمندان

سائل بگریز تا توانی زنهار ز قوم خودپسندان

ص:450


1- (1) . مل1: نباشدم.

***

غزل 556 [مج، مل1، ل، مل2]

چه سود ار(1) می بود بی روی یاران که می غم آورد بی غمگساران

هر آن بلبل که در کنج قفس ماند نیابد لذّت فصل بهاران

خوش آن کس کاینچنین(2) وقتی نشیند به پای گلبنی با گلعذاران

نماید گاه روی گل تماشا کند گه گوش بر صوت هزاران

نگارین شد ز خون دیده دامن(3) مرا از دست این زیبا نگاران

عنان از دست دلها می ربایند فغان از دست این چابک سواران

چه باک از مرگ من آن گل(4) که او راست هزاران همچو من هر سو(5) هزاران

تو یاری باری(6) از یاری طلب کن که این یاری نمی آید ز یاران

شب و روزی وصال یار، سائل! مرا روزی نشد در روزگاران

***

غزل 557 [مج، مل1، ل، مل2]

نیاید جز جفا(7) بر بیدلان از خوی دلداران که هستند این جماعت جورکش(8) آنها جفاکاران

چرا باید ندانم(9) چشم یاری داشتن باری ز یاری کو(10) سر یاری ندارد هیچ با یاران

ص:451


1- (1) . مج، مل1، مل2: از.
2- (2) . مل1، ل، مل2: کو چنین.
3- (3) . مل1، ل، مل2: دیدۀ من.
4- (4) . مل1، ل، مل2: از مرگ آن گل را.
5- (5) . مل1، ل، مل2: او را.
6- (6) . مج، مل1، مل2: یاری.
7- (7) . مل1، ل: خبر.
8- (8) . مل1، ل، مل2: جورکیش.
9- (9) . مل1، ل، مل2: ندارم.
10- (10) . مل1، ل، مل2: کز.

اگر از ما خبر آن شوخ را نبود عجب نبود چه داند خفته شب در مهد راحت حال بیداران؟

خدا را ای صبا گر بگذری وقتی به کوی او خبر کن آن ز غم آزاد را از ما گرفتاران

خریدارت ز جان و دل شدم من ای پسر روزی که در بازار تو یک تن نبود از این خریداران(1)

تو با یاران به می خوردن به طرف بوستان و من ز غم خون جگر بارم ز ابر دیده چون باران(2)

نمایی تا به کی مهر و وفا با بی وفایی چند؟ کنی آخر جفا تا چند در جای وفاداران؟

نباشد دور اگر دامانم از این رهروان سائل مرا بار گران بر دوش و همراهان سبکباران

***

غزل 558 [مج]

به خاک رهگذاری می دهم جان که جان با خاک راه آنجاست یکسان

به از عشق نکویان هیچ کاری نبودی گر نبودی بیم هجران

مرا داند که چاک این سینه از چیست کسی کو دیده آن چاک گریبان

ز من برگشت آن دم طالع و بخت که چشمم دید آن برگشته مژگان

پریشان گشت روزی روزگارم که بستم دل به آن زلف پریشان

به دشنام از درم راندی و هستم تو را من هر کجا باشم دعاخوان

بود هر درد محتاج دوایی ولی درد مرا درد تو درمان

مجو سامان طلب در عشق سائل سر شوریده کی آید به سامان؟

ص:452


1- (1) . مل1، ل، مل2: از ما گرفتاران.
2- (2) . مل1، ل، مل2: خونباران.

***

غزل 559 [مج]

به خاک رهگذاری می دهم جان که جان با خاک راه آنجاست یکسان(1)

به طوف کعبه ای می بندم احرام که باشد قبلۀ گبر و مسلمان

نیم با زخم او جویای مرهم نیم با درد او خواهان درمان

دل غمدیده را کی ذوق شادی است؟ سر شوریده را کی فکر سامان؟

اسیر عشقم و از(2) عالم آزاد نیم در بند کفر و بند ایمان

عجب حالی است عاشق را که او را نه وصل یار می سازد نه هجران

به من پیمانه ای پیر مغان داد پر از می دوش و با من بست پیمان

که از اهل ریا و زهد بگریز بر این تردامنان دامن بیفشان

کنون تا زنده ام باید نپیچم چو سائل گردنش از طوق فرمان

***

غزل 560 [مج، مل1، ل، مل2]

به پهلویم بنشین آتش دلم بنشان مرو ز پیشم و دامن بر آتشم مفشان

بود ز(3) هر سر مویت به گردنم بندی که می کشند کشانم سوی تو موی کشان

چنان فضای درون شد لبالب از عشقت که از من و اثر من نماند نام و نشان

به من نگر ز ترحّم که هستم از غم تو ز سینه آه کشان(4) و ز دیده اشک فشان

مکدّر است دل از خانقاه و صومعه ام خوشا صفای فرح بخش و بزم(5) دُردکشان

فغان و درد که بیهوده سوختم سائل چو شمع از آتش سودای مهر ماه وشان

ص:453


1- (1) . بیت مطلع با غزل پیشین یکی است.
2- (2) . مج: وز. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . ل، مل2: به.
4- (4) . مل1: آه نشان.
5- (5) . مل1، ل، مل2: وقت.

***

غزل 561 [مج، مل1، ل، مل2]

زنهار مشو همدم سجّاده به دوشان وز خانه به دوشان رخ چون ماه مپوشان

من بودم و یک خرقۀ پرهیز که او(1) نیز در رهن شراب است بر باده فروشان

آتش به تر و خشک جهان سر به سر افتد هر گاه که آهی کشم از سینۀ جوشان

از گفتۀ بیهوده خموشی طلب ای دل زان پیش که منزل شودت بزم خموشان

باشد ز خراش دل من هر که خبردار بیهوده نداند که بباشیم خروشان

می دار دمی گوش به فریاد و فغانم هستم چو تو را من یکی از حلقه به گوشان

خوش آنکه به میخانه ای افتاده(2) چو سائل باشیم به پای خُم می رفته ز هوشان

***

غزل 562 [مج]

ای گل به شکر اینکه برومندی و جوان رحمی بکن به جان من پیر ناتوان

با سرو قامتت بودش سرو نسبتی بودی چو قدّ سرو تو گر سرو هم روان

داده است زلف و چهره و بالا و رنگ تو خجلت به سنبل و گل و شمشاد و ارغوان

جز آهوان چشم تو ای نازنین غزال کس مست و شیرگیر ندیده است آهوان

روزی قدم به پرسش من رنجه گر کنی سازم نثار مقدمت ای سرو من روان

بار غمت چگونه کشم بعد ازین که نیست دیگر نه صبر و طاقت و نی تاب و نی توان

افتم ز ضعف گاه و گهی خیزم این طریق هستم روان چو گرد به دنبال کاروان

سائل بجز به من که ز خوبان ستم رسید کس در جهان ندیده گهی بد ز نیکوان

ص:454


1- (1) . مل1، ل، مل2: آن.
2- (2) . ل: افتاد؛ مل1، مل2: بیفتاد.

***

غزل 563 [مج]

چرا بیگانه کرد از آشنایان نگاه آشنای دلربایان؟

ربوده چشم مست کافر او دل از پیران و دین از پارسایان

خطاکاری، وفاداری و یاری طمع داری اگر از بی وفایان

نگردد جز کدورت حاصل ای دل تو را از صحبت این تیره رایان

برای می در میخانه هر روز کند دریوزه سائل چون گدایان

***

غزل 564 [مج، مل1، ل، مل2]

از تو حکم سرم فرستادن از من و سر به حکم بنهادن

حاش لله که دارم از تو دریغ از تو جان خواستن، ز من دادن

مادر دهر بهر یک کاری زاده هر شخص را گه زادن

تو و بنشستن(1) به مسند ناز من و در خدمت تو استادن

شغل تو لب به خنده بگشودن(2) کار من خون ز دیده بگشادن

تو و سرخوش به ره خرامیدن سائل و در پی(3) تو افتادن

***

غزل 565 [مج، مل1، ل، مل2]

بی وفا یارا ز یاریهای یاران یاد کن دوستی ضایع مکن، از دوستداران یاد کن

ای که باشد خاطر جمع و دل آسوده ات ز اضطراب و زاری ما بیقراران یاد کن

شکر این کز غم خبر نبود دل شاد تو را از غم و درد دل این دلفگاران یاد کن

ص:455


1- (1) . ل، مل2: + و.
2- (2) . مل1، ل، مل2: بگشادن.
3- (3) . مل1، ل، مل2: ره.

چون روی با گلرخان ای(1) گل به گلگشت چمن از فغان و زاری مسکین هزاران یاد کن

بر فراز(2) بادپا چون بگذری با کبر و ناز یک ره از افتادگان در رهگذاران یاد کن

چون ببینی بی وفایی ها ز ارباب هوس از حق مهر و وفای حق گزاران یاد کن

از خمار سائل مسکین به کنج بی کسی چون کشی می در چمن با می گساران یاد کن

***

غزل 566 [مج، مل1، ل، مل2]

از شکنج غم نمی گویم مرا آزاد کن لیک چون بینی اسیری،(3) از غم من یاد کن

بی خبر از من چنین مگذر خدا را سرسری(4) خاطرم گاهی به راهی از نگاهی شاد کن

مصلحت در هرچه دانی کن که هرگز با تو من حاش لله گر بگویم لطف یا بیداد کن

سرو من با این قد رعنا گذر سوی چمن سرو بستان را خجل از قدّ چون شمشاد کن

بر فریب عشوۀ شیرین دهانان دل منه یاد از ناکامی و(5) جان دادن فرهاد کن

مردنم خوش تر بود از زندگی بی روی او در هلاکم ای فلک بهر خدا امداد کن

ای معلّم تا به کی درس جفا یادش دهی یک زمانش نیز تعلیم وفا ارشاد کن

چیزی از تعمیر مسجد کی شود حاصل تو را گر توانی خانۀ یک دل برو آباد کن

کی برآید کام دل سائل در این عالم تو را گر توانی عالم دیگر ز نو ایجاد کن

***

غزل 567 [مج]

ترک جفا کی گفتمت با عاشقان زار کن؟ زین بیش هم گر می توان اوّل مرا آزار کن

ص:456


1- (1) . مل2: - ای.
2- (2) . مل2: تو سوار.
3- (3) . مل2: اندوه بینی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: سربسر.
5- (5) . ل، مل2: - و.

زاهد که می نازد همی بر زهد و تقوی هر دمی تا همچو ما رسوا شود یک غمزه اش در کار کن

چند ای طبیب بی وفا غافل شوی از حال ما یک بار هم چون این و آن فکر من بیمار کن

امروز خون من بریز، ای تندخو از تیغ تیز گر از تو خون خود طلب فردا کنم انکار کن

تا بعد ازین من وارهم، از کفر و ایمان ای صنم از حلقه های زلف خود در گردنم زنّار کن

آمد بهار و رفت دی، ای خواجه غفلت تا به کی؟ برخیز و با معشوق و می رو جانب گلزار کن

یک ناله ات از صد مگر گردد بر آن دل کارگر ای دل به کویش هر سحر رو ناله های زار کن

خواهی بری گر جان به در از خوی او بیدادگر داری اگر هوشی به سر ای دل ز کویش بار کن

پا بر سر سر می نهد سائل در آن کو راهرو یا پا بکش در کوی او یا ترک سر ناچار کن

***

غزل 568 [مج، مل1، ل، مل2]

آمد گه رحیل دلا ترک آز کن غافل مباش و برگ ره خویش ساز کن

تا کی به خواب غفلتی افتاده بی خبر بستند بار همسفران، دیده باز کن

هر دل کجاست محرم اسرار(1) رمز عشق جهدی نما و خویشتن از اهل راز کن

خواهی که پیش یار نیازت شود قبول خود زانچه غیر یار(2) بود بی نیاز کن

بُعدی به راه عشق بجز هستی تو نیست بگذر ز خویش و ترک نشیب و فراز کن

ص:457


1- (1) . مل1، ل: + و.
2- (2) . مل2: - یار.

خواهی که ماندت دل و دین ایمن از خطر زنهار از مصاحب بد احتراز کن

گر هر کسی به لطف کسی دارد اعتماد سائل تو تکیه بر کرم کارساز کن

***

غزل 569 [مج، مل1، ل، مل2]

خدا را نقاب از رخ ای مه بر افکن ز خجلت به سر مهر را چادر افکن

ز هر تار مویت که باشد کمندی به هر گردنی زان یکی چنبر افکن

زند تا بر آتش مرا آب ساقی از آن(1) آتشین آب در ساغر افکن

یکی غم زدا جان فزا جام از آن می کرم کن به من بیخ غم را بر افکن

ز کویش تو را تا بود(2) نیم جانی دلا جهد کن زود خود را در افکن

شدی مبتلای دل اکنون چه چاره که گفتت نظر سوی او(3) دلبر افکن

به سوی تو گر پا نهد یار، سائل به پاداش(4) در پیش پایش سر افکن

***

غزل 570 [مج، مل1، ل، مل2]

هر جا که بینی دلبری ای دل بر او جا مکن ما را و خود را بیش ازین در هر زمین رسوا مکن

خواهی نگردی غرق اگر، ای دیده در خون جگر بشنو ز من هرگز نظر در عارض(5) زیبا مکن

چون مست و از خود بی خبر کردی مرا از یک نظر ای ساقی امشب می دگر در ساغر مینا مکن

ص:458


1- (1) . مل1: این.
2- (2) . مل2: بود تا تو را.
3- (3) . مل1، ل: آن.
4- (4) . مل2: به یاریش.
5- (5) . مل1: بر جانب؛ مل2: بر صورت.

عاشق کجا ای بوالهوس اندیشه دارد از عسس یا دل مده هرگز به کس یا از کسی پروا مکن

از عشق اگر داری نشان عاشق ندارد فکر جان یا بگذر از سود و زیان یا با بتان سودا مکن

خواهی نگردد مه خجل یا مهر از خود منفعل هر ساعت ای شمع چگل برقع ز عارض وا مکن

سائل گر از جور زمان خواهی که باشی در امان جز درگه پیرمغان جای دگر مأوی مکن

***

غزل 571 [مج]

ای دیده گفتمت که به خوبان نظر مکن بینی اگر رخی دل مسکین خبر مکن

خواهی اگر حقیر نگردی به چشم خلق سوی کسی به چشم حقارت نظر مکن

در عمر خویش از در میخانه در مرو در خانقاه و مسجد و مدرس گذر مکن

مشنو ز کس چنین سخنی هر که گویدت کز تیر آه گوشه نشینان حذر مکن

ای شوخ! خون بی گنهان دم به دم مریز زین بیشتر به سنگدلی خود سمر(1) مکن

بشناس قدر عافیت ای دل ز کوی یار هرگز برون میا و هوای سفر مکن

گر سر رود منه ز در یار پا به در خود را چو سائل از در او دربدر مکن

***

غزل 572 [مج، مل1، ل، مل2]

ای شهسوار رخش ستم را بزین مکن زین بیش غارت دل و تاراج دین مکن

با عاشقان کوی تو گردون کند جفا با عاشقان خویش تو نیز اینچنین مکن

اقران چو با سگان تو عمری است گشته ام بهر خدا دگر به رقیبم قرین مکن

ص:459


1- (1) . مج: ستم. (تصحیح قیاسی)

از ما بجز وفا و ارادت گمان مدار از غیر غیر زرق و دو رنگی یقین مکن

جایی برای مدفنم از جور پاسبان جز آستان خویش چو مُردم تعین(1) مکن

با غیر شادمان مگذر از برابرم زین بیشتر تو خاطرم اندوهگین مکن

شد آخر وداع، ده ای گریه مهلتی محروم چشمم از نگه آخرین مکن

پیش رقیب وصف لب خود دگر مگوی قوت مگس زیاده ازین انگبین مکن

مجنون صفت نخواهی اگر سر نهی به دشت سائل هوای آن مه خرگه نشین مکن

***

غزل 573 [مل1]

دل را به مدّعای دلت پاره پاره کن از بهر کشتنم به کلام استخاره کن

چون می کنی شروع تو قاتل به کشتنم اوّل دلم به صفحۀ مژگان قناره کن

خونم چو ریختی به سرم باش ساعتی یک دم به دست و پا زدن من نظاره کن

خواهی که باز زنده کنی بار دیگرم بر نعش پاره پارۀ من یک اشاره کن

دیدی که نیست لاله رخان را وفا به عهد سائل بر آشنایی ایشان کناره کن

***

غزل 574 [مج]

از ما تو را که گفت، ندانم، کناره کن پیمان ما تو بشکن و پیوند پاره کن

مهجوری از تو موجب رنجوری من است پا رنجه کن به پرسشم این درد چاره کن

روزی که می کشند مرا از برای تو بهر خدا تو نیز بیا و نظاره کن

خواهی که زندگی به دو عالم اگر کنی جان را فدای او کن و عمر دوباره کن

هست از پی هلاک منت گر تردّدی این کار اگرچه خیر بود استخاره کن

ص:460


1- (1) . مل1: یقین؛ ل: بفین؛ مل2: کمان. می تواند «دفین» باشد.

تا هر کجا روی ز پیت من به سر دوم بر من به راه چون گذری، یک اشاره کن

خواهی به جور یار تحمّل اگر کنی سائل بیا و جان و دل از سنگ خاره کن

***

غزل 575 [مج، مل1، ل، مل2]

کردم سر و جان خود فدا من در راه تو از ره وفا من

با اینهمه نیکویی ندیدم از خوی بد تو جز جفا من

تو دوست به من نگشته خلقی از(1) بهر تو دشمنند با من

بیگانه شدم ز دین و دانش گشتم به تو تا که آشنا من

حاشا که به عمر خویش خواهم جز وصل تو چیزی از خدا من

چون می شود آنچه گشته تقدیر اندیشه چه دارم از قضا من؟

سلطان و(2) غنی و پادشه تو بیچاره و سائل و گدا من

***

غزل 576 [مج، مل1، ل، مل2]

تا یار شد به غیر جفاپیشه یار من صد بار از آنچه بود فزون گشت بار من

پا از سرم کشید چو آن بی وفا طبیب زین پس به مرگ می کشد البتّه کار من

تا رخ نهفتی از من آشفته(3) روزگار آشفته تر ز زلف تو شد روزگار من

تو خرّمی! تو را ز غم من چه آگهی؟ تو سرخوشی! تو را چه خبر از خمار من؟

تا رفتی از کنار من ای گل ز رفتنت از خون دیده گشت گلستان کنار من

گاهی بر آتشم نزدی گریه گر نه(4) آب دادی به باد(5) آتش عشقت غبار من

ص:461


1- (1) . مل1، ل، مل2: وز.
2- (2) . مل1: - و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: آسوده.
4- (4) . مل1: گر ز گریه؛ ل: گونه گونه؛ مل2: گرنه گریه.
5- (5) . مج: آب. ضبط طبق ل و مل2.

با غیر بعد مردنم ای بی وفا نگار آزار من مکن، مگذر بر مزار من!

سائل خلید خاری از آن گل به جان(1) غیر بر دل زیاده گشت از آن خارخار من

***

غزل 577 [مج، مل1، ل، مل2]

نبودی گر تو را ای آسمان کاری به کار من گمان بودی کزین بهتر گذشتی روزگار من

اگر با من نه دشمن بودی ای چرخ از چه می کردی غم یک عالمی در عاشقی تنها به بار من

بگو زین بستۀ دام ای صبا مرغان گلشن را مباشید از پی باز آمدن در انتظار من

نمی دادم به دست چون تویی من اختیار خود اگر بودی به دست من(2) در این کار اختیار من

ندانم دل کجا افکندم از کف این قدر دانم که جز کوی تو کم افتاده در جایی گذار من

ندارم در برت از اعتبار مدّعی رشکی که بودی بیش ازین زین پیش(3) پیشت اعتبار من

جگر پر خون و دل پر داغم از جور و ستم کردی چه می خواهی دگر ای سنگدل از جان زار من!

مبادا هیچ کس گفتی به روز تیره ات هرگز نبودت آگهی پنداری از شبهای تار من

چرا ترک گدایی از سر آن کو کنم سائل؟ که باشد این گدایی در دو عالم افتخار من

ص:462


1- (1) . مل2: پای.
2- (2) . مل2: خود.
3- (3) . ل: - بیش.

***

غزل 578 [مج]

گرفتم من تو را از عجز دامن فشاندی آستین از ناز بر من

مه رو تا در ابر خط نهفتی شب تاریک کردی روز روشن

نخستین برق رویت چون درخشید مرا زد ابتدا آتش به خرمن

دل ما را شکستن گر نخواهی ز دست این شیشه را در پا میفکن

ز جان بیرون نخواهد رفت مهرت رود صد بار بیرون جان گر از تن

چه پروا از غم گیتی کسی را که دارد بر در میخانه مسکن

نظر تا بر گل رویت فکندم به چشمم خار شد گلهای گلشن

مده در خرمنت ره خوشه چین را مرا هر دم مزن آتش به خرمن

کنی گر در دل سائل تجلّی شود هر گوشه اش وادی ایمن

***

غزل 579 [مج، مل1، ل، مل2]

گذشت آن شوخ باز امروز با صد خشم و ناز از من غباری در دلش(1) باقی است پنداری که باز از من

گر از من سرگران آن نازنین نبود چرا(2) باشد به غیر آمیزشش چندان و(3) چندین احتراز از من؟

شد آن مه شمع بزم افروز غیر آری عجب نبود به بزم آموزد امشب شمع اگر سوز و گداز از من

ص:463


1- (1) . مل1، ل، مل2: دلم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: گر از من سرگران نبود چرا آن نازنین.
3- (3) . مل1: اینقدر.

بجز بیچارگی ما را نباشد چارۀ دیگر گذشت اکنون که غافل اینچنین آن چاره ساز از من

چو دیدم قامت او را به طرف بوستان گفتم ز تو ای باغبان سرو چمن، وین سرو ناز از من

ز هر کس در جهان چیزی بود زیبنده ای سائل ز خوبان ناز و استغنا نکو عجز و نیاز از من

***

غزل 580 [مج، مل1، ل، مل2]

زین بیشتر مباش به قصد هلاک من رحمی بکن به حال دل دردناک من

در کنج بی کسی ز تو از بس که زیستم خون(1) شد ز دوری تو دل چاک چاک من

نبود غرض ز مهر توام غیر عشق(2) هیچ آلودۀ هوس نبود عشق پاک من

در زیر خاک بار دگر جان دهم ز(3) رشک با غیر اگر تو را گذر افتد به خاک من

سائل! بعید نیست ز داغ دلم اگر جز لاله بعد مرگ نروید ز خاک من

***

غزل 581 [مج، مل1، ل، مل2]

تو را ز اهل وفا پنداشتم من که در دل تخم مهرت کاشتم من

به من هر کار کردی ای جفاجوی جفا کردی، وفا پنداشتم من

نمی بستم به تو گر دل ز اوّل گمان بی وفایی داشتم من

عَلم بودم به عِلم آخر ز عشقت به رسوایی علم افراشتم من

اساس عشق تا برپا نمودم بنای زهد را انباشتم من

تو فکر خویش کن(4) سائل وگرنه طمع از جان خود برداشتم من

ص:464


1- (1) . مل2: چون.
2- (2) . مل2: مهر.
3- (3) . مل2: به.
4- (4) . مج، ل: - کن.

***

غزل 582 [مج، مل1، ل، مل2]

در پیش تو ای گل ز همه خوارترم(1) من زان خوارترم(2) من که وفادارترم من

باشد ز سر زلف تو آشفته ترم کار وز نرگس بیمار تو بیمارترم من

برجاست گرم از همه کمتر کنی آزار در عشق تو چون از همه کس زارترم من

با غیر میامیز و ز ما(3) نیز مپرهیز زیرا که به وصل تو سزاوارترم من

در عشق تو مشکل که برم بار به منزل کز همسفران جمله گرانبارترم من

من مست شراب و تو خراب می نخوت ای زاهد خودبین ز تو هشیارترم من!

چون بار سفر بستم از آن مرحله سائل دل ماند به جا کز تو گرفتارترم(4) من

***

غزل 583 [مج، مل1، ل، مل2]

سیه شد در فراقت روز من از دود آه من بیا بنگر چه آید(5) بی تو بر روز سیاه من

نیاید گر برون امشب ز بزم غیر ماه من سیه خواهد شدن فردا جهان از دود آه من

نباشد چون شب(6) من تیره و روزم سیه دایم(7) که باشد شمع بزم مدّعی پیوسته ماه من

سر کویی که می بردم ز هر سختی(8) پناه آنجا ز بخت تیرۀ من گشت آخر قتلگاه من

ص:465


1- (1) . مل1، ل، مل2: خارترم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: خارترم.
3- (3) . مل2: من.
4- (4) . مل2: گران بارترم.
5- (5) . مل1: آمد.
6- (6) . مج: - شب.
7- (7) . مل2: دانم.
8- (8) . مل2: به هر سختی که می بردم.

مرا بی موجبی آخر نمی گویی چرا کُشتی چه بود ای بی وفا غیر از وفاداری گناه من؟

نیارم دیدنت چون آخر رفتن ز چشم آن به(1) که پوشد چشم از نظّاره ای آخر نگاه من(2)

ز دستم گر رود سر، کی گذارم پا برون هرگز فتد گر بار دیگر بر سر کوی تو راه من

مگو از عاشقی رنگی نباشد در تو ای سائل که رنگ زرد و اشک سرخ من باشد گواه من

***

غزل 584 [مج، مل1، ل، مل2]

روز و شبم یکی شده از دود آه من یارب کسی مباد به روز(3) سیاه من!

کشتی بدین عقوبتم ای سنگدل چرا آخر چه بود غیر محبّت گناه من؟

جز احتمال جور مرا نیست چاره ای چون مایل جفاست دل پادشاه من

صیدم مگیر خوار(4) که باشد به هر قدم دامی ز زلف سلسله مویی به راه من

از سر نهند ناز(5) نکویان کج کلاه طرف کله چو برشکند کج کلاه من

خون است دل(6) ز دست تو این اشک لاله گون بر روی زعفرانی من این(7) گواه من

صد جا قدم به پس نهد از بیم خوی او(8) تا می فتد به روی تو یک دم نگاه من

سائل جواب من چه بود روز بازخواست شغل محبّت ار نبود عذرخواه من؟

ص:466


1- (1) . ل: - به.
2- (2) . مل2: - بیت.
3- (3) . مل2: ز دود.
4- (4) . مل1، ل، مل2: چاره.
5- (5) . مل1، ل: باز؛ مل2: بار.
6- (6) . ل: - دل.
7- (7) . مل1، ل، مل2: من و اینک.
8- (8) . مل1، ل، مل2: تو.

***

غزل 585 [مج]

جز آنکه او را نوبتی کردم به رهن باده من دیگر ندیدم حاصلی زین سبحه و سجّاده من

تنها همین نی در رهش دادم دل و دانش ز کف سرمایۀ دنیا و دین از دست یکجا داده من

من دامن او را کشان او آستین بر من فشان بر من کشیده تیغ او گردن برش بنهاده من

او شاد و با عیش و طرب، من مرده از غم روز و شب بگشاده او از خنده لب، از دیده خون بگشاده من

بر جان زند گر آتشم، حاشا کز او گردن کشم چون شمع بهر سوختن، پیوسته ام آماده من

بهتر چه باشد زین دگر، در فصل گل وقت سحر جامی ز می گیرم اگر از گلعذار ساده من

آمد ز زخم دل به یاد آن دم که در دام اوفتاد هر جا که دیدم طایری زخمی به دام افتاده من

باشد مرا خون جگر، وز زهر پیشم تلخ تر دور از لب لعلش اگر نوشم به هر جا باده من

سائل ز هر بار گران چون سرو آزادم از آن زیرا که ننشینم دگر با مردم آزاده من

***

غزل 586 [مج]

گذشت وقت توانایی و جوانی من رسید نوبت پیری و ناتوانی من

خم از گرانی سر گشته گردنم اکنون ز زندگی است همانا که سر گرانی من

ص:467

قدم دو تا شد و افتاد سر به پیش کمر کند تفحّص گمگشته عمر فانی من

کنون اگر گل خیری نماید از پیری عجب مدار ز رخسار ارغوانی من

تهی است بس که ز جان قالبم برد خجلت کنون اگر اجل آید به جان ستانی من

قد چو تیر مرا چرخ ساخت تا چو کمان بدل به محنت و غم گشت شادمانی من

چگونه من نشوم در زمانه از جان سیر چرا که گشته ز من سیر یار جانی من

بجز ندامت و درد و دریغ و حسرت هیچ نبود حاصلی از عمر و زندگانی من

فتور یافت ز بس جملۀ حواس رسید خلل به قافیه سنجی و نکته دانی من

کنون ملاحظۀ شعرم ار کنی سائل مبین به عیب در الفاظ و در معانی من

***

غزل 587 [مج، مل1، ل، مل2]

تو را ای نازنین رخساره یا ماه تمام است این؟ گل باغ جنان یا لالۀ حمرا کدام است این؟

تو را(1) خال است و گیسو ای کمان ابرو بگو یا نه برای صید دلها دانه باشد آن و(2) دام است این

چه باشد مهر و مه تا با تو لاف همسری گوید که در پیش جمال تو کنیز است آن، غلام است این

قدت طوبی است یا شمشاد یا نخل ارم؟ برگو بود زین هر سه رعناتر، چه سرو خوش خرام است این!

سر کوی تو یا باغ ارم یا جنّت المأوی بود زین هر دو نیکوتر، عجب عالی مقام است این!

بگیر از دست سائل می، مگیر از دیگران شربت که در کیش وفاکیشان حلال است آن، حرام است این

ص:468


1- (1) . مل1، ل، مل2: بگو.
2- (2) . ل: که؛ مل2: یا که.

***

غزل 588 [مج]

نی مرا اندیشۀ دنیا بود نه فکر دین فارغم از یمن عشق الحمدلله زان و این

شکر لله رسته ام از صحبت اهل نفاق در مقام انزوا تا گشته ام عزلت گزین

چون پس از وصل است هجران، بعد هر هجری وصال نی ز وصلی شادمانم، نی ز هجرانی غمین

دور کردی و سپر داری نباشد سودمند زان کمان ابرو که پیوسته است ما را در کمین

دل ز تنهایی درون سینه ام دلتنگ بود کرد جا در سینه تیرش گشت با دل همنشین

هست ای همدم! دل از دست غمش پرخون مرا باورت گر نیست اینک اشک خونینم ببین

گردد از خون دلم آغشته او را آستان گر ز پیش دیده بردارم زمانی آستین

با من و با غیر حیرانم، که دانم از چه روست بی سبب با او به مهر و بی جهت با من به کین

در درون سینه پنداری که بیماری است باز کآیدم سائل به گوش آهسته آوازی حزین

***

غزل 589 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

جماعتی پی دنیا گروهی از پی دین بجز خیال تو ما را نه فکر آن و نه این

تو سروی آری اگر سرو داشتی رفتار تو ماهی آری اگر ماه آمدی به زمین

ص:469

به این جمال دلارا شدی به گشت(1) چمن خجل ز زلف و رُخت گشت سنبل و نسرین

نرنجم از سخنت گر چه می دهی دشنام که حرف تلخ نکو باشد از لب شیرین

به راه بندگیت گر چه کارها کردم ندیدم از تو که یک نوبتم کنی تحسین

به خنده لب مگشا پیش غیر و تازه مکن جراحت دل ما را به خندۀ نمکین

به قصد کشتن ما چشم مستت از ابرو کمان کشیده ز هر گوشه ای نموده کمین

ندیدم از تو به جای وفا بغیر جفا ندیدم از تو به پاداش مهر غیر از کین(2)

به شیوه های(3) دگر می بری ز نو(4) هر دم برون ز دست من ای دلفریب من دل و دین

گهی به سحر نگاه و گهی به طرز خرام گهی به لطف کلام و گهی به چین جبین

به روز بازپسین یک ره از ره یاری(5) نشین به پهلویم ای یار و جان سپاری بین

به روزگار(6) نشد هیچ کس چنین محروم ز خوان وصل تو ای مه که(7) سائل مسکین

***

غزل 590 [مج، مل1، ل، مل2، ش، ج3]

به جادو نرگس افسونگرش بین به عاشق کش نگاه کافرش بین

رخ چون ماه تابانش(8) نگه کن قد رعناتر از نخل ترش بین

تماشا کن به خال دلفریبش به زلف و کاکل چون عنبرش بین

شه حسن است، اگر باور نداری ز خال و خطّ و مژگان لشکرش بین

ز لعل لب تماشا کن نگینش ز کاکل چتر بر فرق سرش بین

ز شاهان جهان هر سو گروهی به خاک افتاده بر خاک درش بین

ص:470


1- (1) . مل2: طرف.
2- (2) . سه بیت بالا در ل و مل2 نیست.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ج3: به عشوه های.
4- (4) . ل: چنان.
5- (5) . مل1: یکره از وفاداری.
6- (6) . ل: بزور؛ مل1، مل2: به روز هجر.
7- (7) . ج3: چو.
8- (8) . مل1، ل، مل2، ج3: رخ تابان چون ماهش.

رسید اینک ز خونریز عزیزان(1) به خون آلوده دست و خنجرش بین

نشد بیجا خریدار تو سائل سرشک و روی چون سیم و زرش بین

***

غزل 591 [مج، مل1، ل، مل2]

بنه غرور ز سر عجز خاکساران بین گهی به چشم ترحّم به سوی یاران بین

به هر طرف که نهی رو ز مرد و زن خلقی پی نظارۀ رویت به رهگذاران بین

دمی نظارۀ دلتنگی غریبان کن گهی به ناله و افغان بی قراران بین

به پیش مقدم خود فرقۀ(2) شهیدان را به صد ارادت و اخلاص جان سپاران بین

نه من به خدمت او بسته ام میان تنها کمر به بندگیش بسته تاجداران بین

جدا ز گلرخ خود اندر این بهار مرا ز ابر دیده روان اشک همچو باران بین

گدای میکده هر کس که گشت چون سائل فراغتش ز در شاه و شهریاران بین

***

غزل 592 [مج، مل1، ل، مل2]

غمش در جان غم پرورد من بین دلش را بی خبر از درد من بین

ز می گلگون گلِ آن رخ(3) نگه کن ز غم پژمرده رنگ زرد من بین

گذر چون با رقیب آرد به خاکم به باد از آتش غم گرد من بین

غذایم خون دل، خوابم خیال(4) است جدا از وی تو خواب و خورد(5) من بین

اگر دم می زنم(6) ای سائل(7) از عشق گواهش هر دم آه سرد من بین

ص:471


1- (1) . مل1، ل، مل2، ج3: اسیران.
2- (2) . مل2: مرقد.
3- (3) . مل2: رویش.
4- (4) . مل1، ل، مل2: چنان.
5- (5) . مج: خورد و خواب؛ مل2: خورد خواب.
6- (6) . ل: می زنی.
7- (7) . مل2: سائل من.

***

غزل 593 [مج، مل1]

باز آی و به حال زار من بین زاری دل فگار من بین

از درد فراق تیره و تار روز من و روزگار من بین

بر حال خراب من نظر کن بر دیدۀ اشکبار من بین

باری که بر آسمان گران بود بر دوش ضعیف زار من بین

ای کرده ملامت من از عشق چشمی بگشا و یار من بین

بندی چو به ناقه محمل ای یار بر دل ز فراق بار من بین

هر سو پی ناقه ات شتابان افتان خیزان غبار من بین

ای کرده به دامن کسان جای زین کار دمی به کار من بین

لخت جگر از دو دیدۀ تر در دامن و در کنار من بین

بی وعده به راه یار سائل بنشسته ام، انتظار من بین(1)

***

غزل 594 [مج، مل1، ل، مل2]

پاک تر باشد تنت از جان پاک ای نازنین آفرین بر جان پاکت هر دم از جان آفرین!

مدّعی را راحت جانی، مرا آسیب جان(2) از چه رو با او چنانی، وز(3) چه ره(4) با من چنین؟

نه همین دادم ز کف از عشقت ای مه جان و دل صرف کردم در رهت سرمایۀ دنیا و دین

ص:472


1- (1) . مج: - بیت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: دل.
3- (3) . مل1، ل، مل2: از.
4- (4) . مل1، ل، مل2: رو.

هر زمان با هر خسی،(1) هر لحطه با هر ناکسی تا به کی گردی قرین، تا چند باشی همنشین؟

گر طپد هر دم به خون مرغ دلی نبود عجب هست در هر گوشه چون ابروکمانی در کمین

تا جدا از آستانت ماندم ای شیرین دهان(2) هست دایم گریۀ تلخی مرا در آستین

نی غم اسلام باشد نی مرا پروای کفر(3) فارغم سائل ز یمن عاشقی از آن و این

***

غزل 595 [مج]

هر که بینی بی گمان داند که می باشد یقین از تو و ما در دل ما و تو دایم مهر و کین

نیست در پیش توام زان اعتبار دیگران زانکه می دانی نه دنیایی دگر دارم نه دین

نیست جز در کاکل و زلفت نکو چین و گره چین مزن ابرو، گره دیگر میفکن بر جبین

گریۀ تلخ مرا داند کسی کز بهر چیست زان لب و دندان چو بیند خنده های شکّرین

در سحر اشکی که می ریزد ز چشم عاشقان هست هر یک دانۀ اشکی به از درّ ثمین

ز آب می زنگ کدورت ای حکیم از دل بشوی حیف باشد از دل دانا که او باشد غمین

بر حذر بودن دلا از تیر مژگانش چه سود کان کمان ابروست چون پیوسته ما را در کمین

این گدایان در میخانه در معنی شهند زاهد از چشم حقارت جانب ایشان مبین

از غم دنیا و دین سائل دلت آزاد دار هر که شد عاشق کجا باشد به فکر آن و این؟

ص:473


1- (1) . مل1، ل، مل2: کسی.
2- (2) . مل1، ل: شیرین زبان.
3- (3) . مل1، ل، مل2: دین.

***

غزل 596 [مج، مل1، ل، مل2]

روزی که از دست تو من گردم هلاک، ای نازنین! خواهم به آن دستم کنی در زیر خاک، ای نازنین!

گر خاک من گردون به باد از آتش اندوه(1) داد هرگز تو را خاطر مباد اندوهناک، ای نازنین!

در راهت(2) از رنج و محن، گر شد مرا فرسوده تن این تن چه باشد جان من! روحی فداک، ای نازنین!

دارم من آزرده جان، از تیغ جورت هر زمان هم دل فگار ای(3) دلستان! هم سینه چاک، ای نازنین!

بندند بر خونم کمر گر جمله(4) عالم سر به سر لطفت شود یارم اگر، دارم چه باک، ای نازنین!

دامن بکش از این و آن، مپسند باشد هر(5) زمان در دست این تردامنان دامان پاک، ای نازنین!

زین بیش با سائل جفا مپسند از بهر خدا ترسم شود آن بینوا آخر هلاک، ای نازنین!

***

غزل 597 [مج، مل1، ل، مل2]

خوشا گذشتِ کسی و علوّ همّت او که خوش گذشت ز دنیا و خوان نعمت او

ببین به ناصح غافل که در بدایت(6) حال مرا نگفت که کم گرد گرد صحبت او

کنون که دل ز کفم رفته می دهد پندم دگر چه فایده می بخشدم نصیحت او؟

ص:474


1- (1) . مل2: عشق تو.
2- (2) . مل1، ل: دور است.
3- (3) . مج: دلفکاری.
4- (4) . ل، مل2: خلق.
5- (5) . مل1، مل2: این.
6- (6) . مل1، ل، مل2: مراتب.

به سوی میکده دوشم گذر فتاد - که باد ز سیل حادثه ایمن بنای رفعت او-

نشسته پیر مغان همچو نور دیده به صدر کشیده صف چو مژه می کشان به خدمت او

به من ز لطف چو پیمانه داد(1) پیمان بست که بعد از این نزنم دم جز از ارادت او

به این سرم، که بود تا به تن سرم(2) سائل سر نیاز نگیرم ز خاک حضرت او

***

غزل 598 [مج]

آن سنگدل که غیر جفا نیست کار او پیداست حال عاشق مسکین زار او

بسته است دل کسی که بر آن زلف مشک فام پیوسته تار و تیره بود روزگار او

باشد همیشه پر گل وصلش کنار غیر زان گل که بهره نیست مرا غیر خار او

ای کاش پای بوس ویم دسترس بود ز آغوش او گذشتم و بوس و کنار او

خون شد ز دست داغ غمش دل به سینه، لیک در سینه ماند داغ به جا یادگار او

از ما برد قرار و نگیرد برم قرار با ما چنین نبود ز اوّل قرار او

کاری ز عاشقی نبود خوب تر، ولی فریاد از فراق و ز شبهای تار او

بی اعتبار کاش شود همچو ما رقیب تا چند پیش یار بود اعتبار او

سائل نخوانده رفت در آن کو ز بس مدام باشد بدین جهت همه دم شرمسار او

***

غزل 599 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

ای مرا نور چشم بینا تو کس به چشمم نیاید الّا تو

دل و دین و قرار و هوش مرا بردی از یک نظر به یغما تو

درد من کی دواپذیر شود ننمایی اگر مداوا تو

کرده ای شیوۀ مسیحا را از لب روح پرور احیا تو

ص:475


1- (1) . مل1، ل، مل2: پیمان بداد.
2- (2) . مل2: مرا.

من و دل بر خلاف هم هستیم روز و شب بی تو، متّصل با تو

فتنۀ تازه می کنی بر پای ایستی هر کجا که بر پا تو

تو کجا و وصال او سائل؟ دور کن از دل این تمنّا تو

***

غزل 600 [مج، مل1، ل، مل2]

داد از دو لعل باده کش می پرست تو! فریاد از(1) دو نرگس مخمور مست تو!

هر تیر غمزه ای که فکندی خطا نکرد قربان شوم به تیر تو، نازم به شست تو

امروز کیست آن که به دام تو بسته نیست تنها همین نه من شده ام پای بست تو

بستند صف به پیش تو خوبان به بندگی در تخت دلبری چو شد ای مه! نشست تو

چشم تو دل جدا، نگهت دل برد جدا(2) بیرون کسی چگونه برد دل ز دست تو؟

شد بهره ور ز وصل بغیر تو هر که بود سائل فغان ز طالع نامرد پست تو!

***

غزل 601 [مج، مل1، ل، مل2]

غیر را کام دل روا از تو ما به صد درد مبتلا از تو

هر نفس زار همچو نی نالم گر شوم یک نفس جدا از تو

چون بود از تو حال بیگانه؟ ای که خون گرید آشنا از تو

عمرها شد که می کشم هر دم به امید وفا جفا از تو

ای جفاپیشه یار! دادِ مرا بستاند مگر خدا از تو

زیر تیغ آن که دیده روی تو را خود گرفته است خونبها از تو

درد سائل که هست از هجرت نرسد وای اگر دوا از تو!

ص:476


1- (1) . مل2: + آن.
2- (2) . مل1، ل، مل2: جدا برد.

***

غزل 602 [مج، مل1، ل، مل2]

هم جان شده زار و هم تن از تو کارم شده جان سپردن از تو

دشمن ز تو دوستکام گشته من مانده به کام دشمن از تو

با روی چو گل شدی به گلزار گل گشت خجل به گلشن از تو

با غیر برغم من کشی می بنگر که چه می کشم من از تو

ای از تو سیاه کلبۀ من! وی بزم رقیب روشن از تو!

تو کرده به دامن کسان جای من پارۀ دل به دامن از تو

یک ره بگذر به سوی سائل کافتاده به حال(1) مردن از تو

***

غزل 603 [مج]

ای نازنین که نیست به خوبی قرین تو حیف است گر شود همه کس همنشین تو

موسی ز معجز ید و بیضا خجل شود بالا رود ز ساعد اگر آستین تو

شیرین بود چو شهد و شکر چون رسد به گوش دشنام تلخ از لب چون انگبین تو

در حیرتم که با منت این دشمنی ز چیست با آنکه هست دوستی من یقین تو

چون نیست دسترس که ببوسیم پات را بگذار پیش روی تو بوسم زمین تو

ص:477


1- (1) . ل، مل2: خاک.

گر یار مهربان به تو ای دل بود چه باک؟ خیزد اگر جهان همه یکسر به کین تو

می خور گرت رسیده به خاطر غبار غم تا غم رود ز خاطر اندوهگین تو

ای مرغ دل چگونه بری جان به در؟ که هست ابرو کمانی از همه سو در کمین تو

سائل به عشوه هایش از این پس چه می دهی؟ بر جا نمانده هیچ ز دنیا و دین تو

***

غزل 604 [مج]

ای خاک بر سری که ندارد هوای تو وی پر ز خون دلی که در او نیست جای تو

منصوروار در دم مردن برای آن شادم که می کشند مرا از برای تو

زخمت چو مرهم است بگو مرهم تو چیست درد تو چون دواست چه باشد دوای تو

خشم و عتاب توست به از لطف دیگران وز مهر و از(1) وفای کسان به جفای تو

در کون و در مکان تو نگنجی و من از آن در حیرتم که شد دل تنگم سرای تو

شاد است هر دلی که بود منزل غمت آزاد هر سری که بود خاک پای تو

می میرم از برای تو من درد سر مکش گر زانکه هست کشتن من مدّعای تو

با آنکه نشنوم ز تو من غیر ناسزا ورد زبان من نبود جز دعای تو

محروم و بی نصیب مرانش ز پیش خویش زیرا که هست سائل مسکین گدای تو

***

غزل 605 [مج، ل، مل2]

به لب رسیده مرا جان ناتوان(2) بی تو ز زندگی شده ام سیر در جهان بی تو

ص:478


1- (1) . مج: در. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مج: نازنین.

چگونه بی گل رویت روم به گشت چمن؟ که گلخَن است به من صحن گلستان بی تو

اگر به دوزخم آرند با تو زان(1) خوشتر که تا برند مرا جانب جنان بی تو

سرشک و آه من از شوق عارضت همه دم(2) رسیده این به زمین، آن بر آسمان بی تو

شکسته بال و پر آن بلبلم که صبر و شکیب نه در قفس بودم نی در آشیان بی تو

دمی که رفتیم از پیش دیده کاش اجل نداده بود مرا یک نفس امان بی تو

فتاده از تو جدا سائل و نمرده هنوز به سخت جانی او کی بُد این گمان بی تو؟

***

غزل 606 [مج، مل1]

جان سپارم در هوای روی تو چون من مسکین به خاک کوی تو

حاش لله پای اگر هرگز نهم در بهشتی که نبینم روی تو

از لحد چون سر بر آرم روز حشر نیست کارم غیر جستجوی تو

هست از زنگ طبیعت تیره دل روی هر دل که(3) نباشد سوی تو

هر شب از هجر تو میرم، لیک باز زنده گردم هر سحر از بوی تو

جانب سرو و صنوبر ننگرم جز به یاد قامت دلجوی تو

بر زبانش نیست سائل روز و شب هیچ غیر از ذکر روی و موی تو

***

غزل 607 [مج]

ای مه جز آنکه دارد داغ جدایی تو عیبی دگر نباشد در آشنایی تو

بردی ز بس به یغما، ای شوخ مست دلها یک دل نمانده بر جا از دلربایی تو

او پیش پیش از من دانسته بود او را در پیش هر که گفتم از بی وفایی تو

ص:479


1- (1) . مل1: آن.
2- (2) . مل1: هر دم.
3- (3) . مج: تو.

ای دل من از پی تو گشتم روان، ولیکن ترسم که ره کنم گم از رهنمایی تو

بر زهد خود چه نازی، ای شیخ شهر چندین رسوایی من اولی از پارسایی تو

ای دل به پیش راهش خود را فکن که شاید رحم آیدش چو بیند بی دست و پایی تو

افتاده ای به دامی ای مرغ دل که هرگز صورت دگر نبندد گویا رهایی تو

سائل چو می نمایی در کوی او گدایی بهتر ز پادشاهی باشد گدایی تو

***

غزل 608 [مج، مل1، ل، مل2]

جز آنکه سوختم از آتش جدایی تو چه سود داد مرا دیگر آشنایی تو؟

رسید نوبت مستی و عاشقی ای دل گذشت مدّت تقوی و پارسایی تو

ز بخت بد نرسد دست من به دامن یار(1) فغان ز دست تو ای بخت و(2) نارسایی تو

بساز با قفس ای مرغ پر شکستۀ دل که نیست ممکن از این بند غم رهایی تو

نکوتر است گناه نهان من، زاهد! هزار مرتبه از طاعت ریایی تو

گدایی در جانان ز کف مده سائل که بهتر است ز هر شاهی این گدایی تو

***

غزل 609 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

مُردم ز غم جدایی تو فریاد ز آشنایی تو

بر عهد کسی وفا نکردی داد از تو و بی وفایی تو

باشند تمام دلربایان دلدادۀ دلربایی تو

رسوایی من بسی نکوتر(3) ای شیخ(4) ز پارسایی تو

دردا که به لب رسید جانم ای درد ز بی دوایی تو

ص:480


1- (1) . مل1، ل، مل2: تو.
2- (2) . مل1، ل: سخت - و؛ مل2: - و.
3- (3) . مل1: در رسوایی بسی نکوتر.
4- (4) . ج3: ای یار.

هرگز نرسم به کوی(1) جانان ای بخت ز نارسایی تو

پیداست نشان عشق سائل از چهرۀ کهربایی تو

***

غزل 610 [مج، مل1، ل، مل2]

بخرامی اگر سوی چمن با قد دلجو گردد خجل از قامت خود سرو لب جو

جز بر دل خونین جگران پا نگذارد هر کس که گذاری فتدش بر سر آن کو

جز من که نرنجم به جفا از تو وگرنه آن قوم که در کوی تو بودند کنون کو؟

ریزی اگرم خون ز ستم دور نباشد بی رحمی و سنگین دل و مغرور و جفاجو

دلهای پریشان همه جمعند در آنجا ای باد به هم بر مزن آن سلسلۀ مو

ناصح کند ار منع من از عشق عجب نیست زان رو که نیفتاده نگاهش سوی آن رو

عمرم همه سائل به طلب صرف شد، امّا او در دل و من بیهده هر سو به تکاپو

***

غزل 611 [مج، مل1، ل، مل2]

موی و روی تو که از ظلمت و ضو برده اند از شب و از روز گرو

شب من گشته از آن تیره و تار روز من(2) مانده از این بی پرتو

دل گرو پیش فرومایه مکن جانب اهل دل، ای دل بگرو

کس ندیده است که گندم درود هر که در مزرع خود کارد جو

نیست مطلوب تو ای دل ز تو دور می کنی(3) چند به هر سو تک و دو

به ستم پای مکش از در دوست به جفا از بر(4) دلدار مرو

خوش شود کار تو آخر سائل ناامید از کرم یار مشو

ص:481


1- (1) . مل2، ج3: وصل.
2- (2) . ل: ما.
3- (3) . مج: می کند. ضبط طبق ل و مل2.
4- (4) . مل1، ل، مل2: در.

***

غزل 612 [مج]

ای گل خندان ز پیش دیدۀ گریان مرو دیدۀ گریان ما بین با لب خندان مرو

از سحاب دیده می بارند باران عاشقان راه گلگشت و سفر مشکل ازین باران مرو

بر مزن از بهر رفتن دامن، ای مه! بر میان جیب صبرم را میفکن چاک در دامان، مرو

تا خروشان چون جرس دنبال محمل افتمت گر روی از پیش من بهر خدا پنهان مرو

هست غربت همچو زندان و وطن چون گلستان از چمن ای نوگل من جانب زندان مرو

گر نمی خواهی مثل گشتن به بدعهدی، مکن بی وفایی پیشه وز پیش وفاداران مرو

می شوی سائل به پیری گوی لعب کودکان سوی رعنا قامتان با قدّ چون چوگان مرو

***

غزل 613 [مج]

دلا زین پیش آهی داشتی، کو؟ اثر ای آه گاهی داشتی، کو؟

شبم تار است و روزم تیره، ای چرخ تو روزی مهر و ماهی داشتی، کو؟

به خاطر یاد ما ای ماه بی مهر پس از سالی و ماهی داشتی، کو؟

به سروقتم نهان از غیر گاهی در این ویرانه راهی داشتی، کو؟

چو می دیدی مرا بر حالت من ترحّم گاه گاهی داشتی، کو؟

به عین مرحمت زان گوشۀ چشم به من گاهی نگاهی داشتی، کو؟

ص:482

ز برق آتش به خرمن ها فتد باز تو ای دل مشت کاهی داشتی، کو؟

در آن کو پیش ازین سائل! به عالم ز هر آفت پناهی داشتی، کو؟

***

غزل 614 [مج، مل1، ل، مل2]

به من تا رخ نمودی ای نکو رو ربودی دل ز من بر وجه نیکو

برد گر دل(1) نهان خالت عجب نیست چرا کاین شیوه باشد کار هندو

رود گر سر، نخواهم رفت قطعاً من بی دین و دل از آن سر کو

شود عشّاق را دلها پریشان چو بگشایی ز هم آن تار گیسو

کجا بر سرو بندد فاخته دل گر آیی در چمن با قدّ دلجو؟

به کنج غم به یاد آن مسافر سری دارم مجاور من به زانو

مخوان دیگر سوی محرابم ای شیخ که محراب من است آن(2) طاق ابرو

به کویت خاک شد سائل نگفتی که این کو هم گدایی داشت، آن کو؟

***

غزل 615 [مج، مل1، ل، مل2، ج4]

من آن روز شد روزگارم سیاه که کردم بدان خال مشکین نگاه

تو ماهی و مه طلعتان انجمند(3) تو شاهی و خیل نکویان سپاه

تو را گر مه و سرو خواندم مرنج که خود قائلم کرده ام اشتباه

کجا ماه ای سرو گوید سخن؟ کجا سرو ای مه خرامد به راه؟

فشانم چو از چشم پر خون سرشک کشم چون که از سینۀ خسته آه

دهم زان جهان را به سیل فنا بسوزم از این خرمن مهر و ماه

ص:483


1- (1) . مل1، ل، مل2: دل گر.
2- (2) . مل1، ل: او.
3- (3) . مل2، ج4: انجمن.

اگر می کنم دعوی عاشقی رخ زردم و اشک سرخم گواه

چه باشد به چشم ترحّم اگر به سائل نگاهی کنی گاه گاه؟(1)

***

غزل 616 [مج]

بر ملک دل ستمگری امروز گشته شاه کز خطّ و خال و کاکل و زلفش بود سیاه

ریزد به تیغ جور و ستم زار دم به دم خون هزار عاشق مسکین بی گناه

آید چگونه نالۀ زار منش به گوش؟ هر سو بلند در رهش افغان دادخواه

بیند ز پا فتاده چو زارم به راه خویش چون بگذرد سواره بپیچد عنان ز راه

از پرتو رُخش شب من به ز روز بود پوشید آن رخ از من و شد روز من سیاه

با قامت خمیده و موی سفید چیست میلت دلا به سبزخط شوخ کج کلاه؟

خواهی اگر ز حادثۀ آسمان امان سائل ببر به درگه پیر مغان پناه

***

غزل 617 [مج، مل1، ل، مل2]

سر کوی خرابات از جهان به زمین درگهش از آسمان به

اگر باید پی کاری کمر بست کمر در خدمت پیر مغان به

به من زین پیش بد بودی و اکنون شدی با غیر هم بد(2) این زمان به

بپوش از مدّعی آن روی زیبا رخ نیکو ز چشم بد نهان به

چو با جورش مرا دل خوش فتاده به من دلدار من نامهربان به

مده جز درس عشقم ای معلّم که حرف عشق از هر داستان به

رخی کز غم بود کاهی، نگردد بجز از بادۀ چون ارغوان به

اگر چه هر طرف نازک میانی است ولیکن دلبر ما زان میان به

ص:484


1- (1) . مل1: به سایل کنی گاهگاهی نگاه.
2- (2) . مل1، ل، مل2: بد هم.

بود هر عضوت از عضوی نکوتر نشاید گفت این عضوت از آن به

مزن پیش رقیب از عاشقی دم که راز دل ز نامحرم نهان به

به راه عاشقی سائل فنا شو که عاشق چون تو بی نام و نشان به

***

غزل 618 [مج، مل1، ل، مل2]

با زنخدان تو هر سیبی به به می شود از رنگ زردی مشتبه

چرخ قوسی(1) با همه رویین تنی می کند(2) هر گه کمان ناله زه(3)

می کند از سهم تیر آه من در بر خود جای پیراهن زره

یا بنه گردن به زیر بار هجر یا به راه عشق هرگز پا منه

به که دست از من بداری ای طبیب درد عاشق چون نخواهد گشت به

دیگر از پند تو ای ناصح چه سود کاین زمان بر عقل عشق آمد فره(4)

جز بدان منزل که دلدار من است نی به شهرم دل کشد سائل نه ده

***

غزل 619 [مج، مل1، ل، مل2]

گرم جدا ز تو بایست گشت، مردن به دم وداع تو پیش تو جان سپردن به

وگر نه از کف تو بایدم گرفتن جام ز دست ساقی مرگم پیاله خوردن به

حکایت غم هجر تو یک به یک شب وصل ز سر گرفتن و پیش تو برشمردن به

چو نیست ممکن بی غیر دیدنت با خود به خاک آرزوی دیدن تو بردن به

ص:485


1- (1) . مل1: قدش؛ ل، مل2: قدسی.
2- (2) . مج، ل: می کنم. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . جای مصراع های دوم دو بیت بالا در ل و مل2 عوض شده است.
4- (4) . مل1: غره.

بغیر حرف وفای(1) تو هر کجا نقشی است به تیغ قطع علایق ز دل ستردن به

اگر چنین گذرد عمر دور از او سائل هزار مرتبه از زندگی است مردن به

***

غزل 620 [مج، مل1، ل، مل2]

سرو من در دلبری تا سرو قد افراخته دل نبسته در چمن بر سرو دیگر(2) فاخته

از من آن سرو خرامان بی خبر هر روز و شب بگذرد نوعی که گویی هرگزم نشناخته

جان فدای پاکبازی باد کز داو(3) نخست در قمار عشقِ جانان دین و دنیا باخته

قوّت برخاستن نبود ز دام او مرا کارم او(4) صید افکن از یک زخم کاری ساخته

من نمی دانم چه بد کردم که آن نامهربان دیگرم باز از سر نو از نظر انداخته

گر به راهت کرده سائل پا ز(5) سر نبود عجب آرزومند تو هرگز پا ز سر نشناخته

***

غزل 621 [مج]

از می اغیار گشت چون رُخش افروخته ز آتش غیرت مرا شد دل و دین سوخته

بگذرد از سرو و گل فاخته و عندلیب زین [قد](6)افراخته، زان رخ افروخته

در فن جور و جفا از همه ماهرتر است آن که طریق وفا هیچ نیاموخته

بهر یکی جرعه می خرّم و شاد آن که او حاصل دنیا و دین داده و بفروخته

دیده ز دیدار یار زود شود روشنش هر که ز نادیدنی دیدۀ خود دوخته

سائل اگر غافلی از پی دنیا مرو کس ز گدایی گهی زلّه نیندوخته

ص:486


1- (1) . مل1: حرف دعای.
2- (2) . مل2: دیگر به سوی.
3- (3) . مل1: داد؛ ل: دار؛ مل2: روز.
4- (4) . مل1، ل: آن.
5- (5) . مل1، ل، مل2: باز.
6- (6) . مج: - قد. به سیاق بیت افزوده شد.

***

غزل 622 [مج، مل1، ل، مل2]

ای خاک تنت ز جان سرشته جانا بشری تو یا فرشته؟

دهقان ازل در این کهن باغ نخلی چو قدت دگر نکشته

چون عشق تو بود سرنوشتم تغییر نیابد(1) این نوشته

در(2) آتش دوری تو ما را دل داغ بود، جگر برشته

هستند مجاوران کویت از سر هوس بهشت هشته

مویی است تن ضعیف سائل در پیرهنش چو تار رشته

***

غزل 623 [مج]

میان گریه مرا هر شبی که خواب گرفته به خواب دیده ام آن شب که عالم آب گرفته

به بام خانه شد آن مه نقاب بر مه عارض به شهر شور درافتاد کآفتاب گرفته

ربوده دل ز کفم از یکی کرشمه جوانی که گاه جلوه گری دل ز شیخ و شاب گرفته

مگر که می رسد اکنون ز راه رهزن دلها که دل به سینۀ من دیگر اضطراب گرفته

گرش نه باز سر جنگ و فتنه باشد و غوغا پس از برای چه از سر دگر عتاب گرفته؟

ز مسجد آن که رخ آورده سوی کوی خرابات ره از طریق خطا جانب صواب گرفته

خوشا به میکده و دف به کف گرفتن و مستی دلم ز مدرسه و دیدن کتاب گرفته

در این زمانه کسی سالم است ز آفت تأخیر که ره به پای خُم می به صد شتاب گرفته

خوشا کسی که چو سائل مدام جامۀ تقوی نموده رهن به میخانه و شراب گرفته

ص:487


1- (1) . مل1، ل، مل2: تعبیر نبود.
2- (2) . مل2: از.

***

غزل 624 [مج]

مگر آن مه عتاب از سر گرفته که دل هر بیدل از جان برگرفته؟

سرِ قتل که دارد یا رب آن شوخ که در کف از غضب خنجر گرفته؟

مگر آن سرو قامت قد برافراخت که آشوب قیامت درگرفته؟

لبش سرچشمۀ نوشی است کز وی حلاوت چشمۀ کوثر گرفته

زیانکار است پیر می فروشان که می داده است و سیم و زر گرفته

کسی خورده است بر از زندگانی که یار سیمبر در بر گرفته

ز عالم پست تر شد هر که خود را به قدر از دیگران برتر گرفته

مرا افتادگی و خاکساری است گر از خاک مذلّت بر گرفته

خوشا رندی که فصل گل چو سائل ز دست گلرخی ساغر گرفته

***

غزل 625 [مج، مل1، ل، مل2]

دل ربودن رخ نهان کردن که چه؟ هر زمان شوری عیان کردن که چه؟

بر میان خنجر، بر ابرو چین زدن(1) عالمی را قصد جان کردن که چه؟

خود به بی پروایی و سنگین دلی شهره زینسان در جهان کردن که چه؟

دوستی با دشمنان کردن چرا دشمنی با دوستان کردن که چه؟

بهر قتل من که میرم بهر تو غیر را همداستان کردن که چه؟

رو به بزم مدّعی گشتن روان خون ز چشم ما روان کردن که چه؟

در حضور غیر حرف بد به ما(2) گفتن و خاطرنشان کردن که چه؟

عاشقی را کآزمودی بارها بازش از نو امتحان کردن که چه؟

سائل از جورش نمی نالی اگر رو به سوی آسمان کردن که چه؟

ص:488


1- (1) . مل1، ل: زده.
2- (2) . مل1: حرف بدنما.

***

غزل 626 [مج]

خوش آن که مدام جام باده گیرد ز کف بتان ساده

خرّم دل آن که روز و شب گوش بر صوت مغنّیان نهاده

یاران تو همعنان و همدوش در راه تو من ز پا فتاده

از من نه عجب گرت خبر نیست هستی تو سوار و من پیاده

گفتم چو خط آوری ز دامت پای دل من شود گشاده

لیکن چو خطت دمید، گردید حسن تو و عشق من زیاده

سوی تو به زور آردم دل ورنه نبود مرا اراده

هستم یکی از سگان کویت گیرم نکنی مرا قلاده

از کوی تو باز گشت سائل عقل و دل و دین به باد داده

***

غزل 627 [مج]

خرّم کسی که دارد با جام پر ز باده جا فصل گل به گلشن، با گلرخان ساده

فرخنده بزمگاهی کانجا نشسته شاهی طرف کُله شکسته، بند قبا گشاده

ماهی است مجلس افروز در بزم چون نشسته سروی است گلشن آرای در باغ چون ستاده

گردد سوار هر جا آن ماه مهر سیما افتند در رکابش خورشید و مه پیاده

در ره منم چو بینی گم کرده دست و پایی کز بهر پای بوست در دست و پا فتاده

چون من ستم رسیده بیمار کس ندیده از جان طمع بریده بر مرگ دل نهاده

هستم در آستانت کی کمتر از سگانت؟ چون از وفاست طوقی بر گردنم قلاده

در امتداد هجران از جان و شوق جانان این می رود ز یادم، آن می شود زیاده

خون(1) بایدش شدن دل، در بر مثال سائل بر سنگدل نگاری، دل بیدلی که داده

ص:489


1- (1) . مج: چون. (تصحیح قیاسی)

***

غزل 628 [مج، مل1، ل، مل2]

یاری که پیش عارضش گل کمتر از خار آمده بی پرده اینک همچو گل خندان به بازار آمده

از مشتری پر بود اگر بازار یوسف سر به سر صد همچو یوسف بیشتر او را خریدار آمده

از گفتگو نوشین لبان بستند از خجلت دهان آن دلبر شیرین زبان هر جا به گفتار آمده

ای دل به یاد روی او، هر دم مرو در کوی او کاندر سر هر موی او، صد دل نگونسار آمده

کویش بهشت آیین شده، رویش بلای دین شده مویش عبیرآگین شده، لعلش شکربار آمده

زین بعد با سائل جفا، لایق مدان ای بی وفا زیرا که مسکین بر درت با چشم خونبار آمده

***

غزل 629 [مج، مل1، ل، مل2]

تا کی ز هجرت ای ماهپاره ریزم ز مژگان هر شب(1) ستاره؟

در خرمن مه افتد(2) بسوزد از برق آهم گر(3) یک شراره

جوری که بر ما رفت از تو نتوان از صد یکی را کردن شماره

بر ما نسوزد هرگز دل تو یا رب دل است این یا سنگ خاره!

هر جا خرامی در رهگذارت بنشسته خلقی بهر نظاره

تا کی به اغیار آمیزی آخر؟ تا چند از ما جویی(4) کناره؟

ص:490


1- (1) . مل1، ل، مل2: هر دم.
2- (2) . ل: + و.
3- (3) . مل1، ل: از؛ مل2: کز.
4- (4) . مل1، ل، مل2: تا چند جویی از ما.

سرها به فتراک ای شوخ چالاک بندی چو گردی هر جا سواره

گر ریزدم خون آن مه به خواری(1) غیر از تحمّل سائل چه چاره؟

***

غزل 630 [مج، مل1، ل، مل2]

خواهم که دمی سیر کنم در(2) تو نظاره چون سیر نگردیده کسی از تو چه چاره؟

باشد به کنار دگران جای تو دایم بهر چه ز من می کنی از دور کناره؟

از دوری رخسار چو ماه تو ز مژگان ریزم همه شب تا به سحر چند ستاره؟

گر بار دگر وصل تو بینم پس عمری انگار که من یافته ام عمر دوباره

ای جور تو بیرون به من از حدّ(3) تصوّر وی لطف تو با غیر من(4) افزون ز شماره

تو کرده برون سر ز گریبان رقیبان من کرده گریبان خود از دست تو پاره

مالم به نشان سُم اسب تو جبین را هر جا که ز راهی رسی ای شوخ سواره

بر سائل اگر سوخت دل یار عجب نیست سوزد دل اگر چند ز سنگ است(5) و ز خاره

***

غزل 631 [مج، مل1، ل، مل2]

دلم شد تیر شوخی را نشانه که ریزد خون دلها بی بهانه

دلم دور از سر کوی تو نالد چو دور افتاده مرغی ز آشیانه

خط و خال تو ای آهوی مشکین برای صید دل دام است و دانه

تو و جام می و(6) طرف گلستان من و خون جگر در کنج خانه

ص:491


1- (1) . مل1: بزاری.
2- (2) . مل2: بر.
3- (3) . ل: + و.
4- (4) . مل2: تو.
5- (5) . مل1، ل، مل2: اگر چند بود سنگ؛ مل2: - و.
6- (6) . مل2: تو جام می خوری.

روان دی از پیش دل رفت و امروز(1) روانم نیز خواهد شد روانه

چو دلتنگی من بی روی یار است چه فرق از طرف دشت و کنج خانه

برای عاشقان هجران معشوق بود سائل عذابی(2) جاودانه

***

غزل 632 [مج، مل1، ل، مل2]

چو دیدم با خود آن یار یگانه دگر خود را ندیدم در میانه

بیا ساقی بیاور کشتی می که بحر عشق را نبود کرانه

خرابم کن ز می شاید که گردم زمانی فارغ از شرّ زمانه

مخوان سوی حرم ای شیخ ما را که باشد کعبه ام این آستانه

بغیر عشق گوید هر چه واعظ همه یکسر فسون است و فسانه

ز سینه آتش سودای عشقم کشد هر دم سوی گردون زبانه

نیاید بوی عشق از قول واعظ بیا بشنو ز سائل این ترانه

***

غزل 633 [مج، مل1، ل، مل2]

دل جز به سوی تواش کشش نه بی روی تو در دل آرمش نه

در خون طپد ار چو مرغ بسمل امّا چو دل منش طپش نه

در نرد محبّت تو ما را از شومی بخت بد دو شش نه

ماند به قد تو سرو اگر چه امّا چو قد تواش روش نه

در عشق تو ای نگار سائل(3) بی روی تو خواب نه، خورش نه

ص:492


1- (1) . مل1، ل: دل گشت و (مل1: - و) امروز؛ مل2: دل گشت دیروز.
2- (2) . مل1، ل، مل2: غذای.
3- (3) . مج: افتاده به کنج محنتم من. ل: - مصراع.

***

غزل 634 [مج]

تا چه بد از من ندانم دیده ای کاینچنین بی موجبی رنجیده ای

پیش چشمت گشته ام بسیار خوار گوییا عشق مرا فهمیده ای

باز از ما بدگمان هستی هنوز گر چه ما را بارها سنجیده ای

هست از تیر نگاهت هر طرف طایر در خاک و خون غلطیده ای

کرده ای ای خاک پنهان در کجا؟ هر دلی کز مرد و زن دزدیده ای

همچو گل خواهد شدن بر باد زود تا در این بستان دمی خندیده ای

دل منه بر وی که بر خواهند چید هر بساطی را که بر خود چیده ای

باز گو چون یار ما سائل کسی هر قدر گردیده ای گر دیده ای

***

غزل 635 [مج، مل1، ل، مل2]

دارم از تیغ غم مهپاره ای سینۀ ریشی، دل صدپاره ای

می برد دل، می نماید رخ نهان هر زمان از من پری رخساره ای

روز و شب هستم به راهش منتظر از برای خاطر نظّاره ای

باشدم هر شب جدا از کوی او بستر و بالین ز خار و خاره ای

هر طرف بینم به طوف کوی او صد چو خود از خانمان آواره ای

دل به جان آمد ز غم خوردن مرا ای خوشا حال دل میخواره ای

چون کند سائل نسازد گر به غیر؟ غیر از این مسکین ندارد چاره ای

***

غزل 636 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

تا به کار دلبری پرداختی از نگاهی کار ما را ساختی

ص:493

فاخته بر سرو دیگر دل نبست تا تو سرو قد به پا افراختی

گر نه منظورت مراد غیر بود از نظر ما را چرا انداختی؟

دیگر ای ظالم چه می جویی(1) از او کشور دل را که صد(2) ره تاختی!

نیستی هرگز ز بس در فکر من چند بارم دیدی و نشناختی

گر نمی کردی نظر سائل به(3) او دین و دل را کی چنین می باختی؟

***

غزل 637 [مج]

رخ ز من روزی که پنهان ساختی روز من شام غریبان ساختی

واگرفتی از سر من پای خویش کلبۀ من بیت الاحزان ساختی

با رخ چون گل شدی در بزم غیر خانۀ او را گلستان ساختی

شانه کردی زلف مشکین فام را جمع دلها را پریشان ساختی

سینه بنمودی ز چاک پیرهن سینه ام چاک گریبان ساختی

شور و آشوب قیامت شد به پا هر کجا قامت خرامان ساختی

کشتی و کردی ز هجرانم خلاص دردم از یک زخم درمان ساختی

روز مرگم دادی از هجران به یاد تلخی جان کندن آسان ساختی

دل ز سائل بردی و او را چنین بی سر و بی صبر و سامان ساختی

***

غزل 638 [مج]

به قصد کشتن من تیغ کین نهان بستی مرا تو کشتی و تهمت به دیگران بستی

اگر چه کشتن خلقی اراده بود تو را میان به قتل من اوّل در این میان بستی

ص:494


1- (1) . مل1، ج3: چه میخواهی.
2- (2) . مل1، ل، مل2، ج3: از.
3- (3) . مل1، ل، مل2: بر.

ز خون کشته در و دشت گشت آغشته به عزم صیدکشی زه چو بر کمان بستی

به قصد جان تو او در زمانه بست کمر کمر به خدمت هر کس دلا به جان بستی

هزار خانۀ زاغ و زغن به هر شاخی است در این چمن ز چه ای بلبل آشیان بستی؟

تو را که باید ازین خاکدان درد کند دل از برای چه اوّل در این جهان بستی؟

طبیب تو ز پی پرسشت زبان سائل گشود لیک زمانی که تو زبان بستی

***

غزل 639 [مج، مل1، ل، مل2]

در راه عشق نبود بُعدی(1) بغیر هستی ای راهرو چه پویی چندین بلند و پستی؟

خواهی وصال جانان ای دل ز خویش بگذر کز قید تن چو رستی با دوست خوش نشستی

جان در هوای جانان پیوسته در تلاش است باشد سراسر از تن این کاهلی و سستی(2)

کافر شرف به زاهد دارد از آنکه باشد صد بار بت پرستی بهتر ز خودپرستی

چون ذرّه تا بجانیم(3) از ضعف تن چه پروا؟ بادا به تن پرستان پیوسته تندرستی

هر کس بود به کاری در این زمانه خوشدل زاهد به زهد و تقوی، سائل به عشق و مستی

***

غزل 640 [مج، مل1، ل، مل2]

بود در نیستی پیوسته هستی بلندی بایدت رو کن به پستی

به مهر شاهد اسباب دنیا الا ای خواجه دل بهر چه بستی؟

چه آلایی به چیزی دست خود را که از دستی رود هر دم به دستی؟

چسان(4) آسوده در بزمی نشینی که خیزانندت از جا تا نشستی؟

که در دنیا اساسی کرد بر پا که بر بنیاد او نامد شکستی؟

ص:495


1- (1) . مل1، ل، مل2: بعدی نبود.
2- (2) . مل1: مستی.
3- (3) . مل1، ل، مل2: ما را که جان پاکم.
4- (4) . مل1، ل: چنان؛ مل2: چرا.

خوش آن کو زد به عالم پشت پایی خنک آن کو بر او افشاند دستی

چه نیکو این سخن با سرکشی گفت به ره دی مست و خندان می پرستی

که از جام غرور و نخوت امروز فزون از خود تو را بینم به مستی

کنی خرّم فراز عرش پرواز ز قید آب و گل سائل چو رستی

***

غزل 641 [مج]

حیران من ازین عهدم و پیمان که تو بستی کز بهر چه بستی، ز برای چه شکستی!

یا اینکه منه پای برون از خط پیمان یا اینکه مده دست پی عهد به دستی

شد از تو مرا جان و دل آزرده به تنها بس دل که تو آزردی و بس جان که تو خستی

چون جای تو در مردمک دیدۀ من بود با مردم بیگانه برای چه نشستی؟

خون دل خود از چه حرامت ننمایم؟ کز بادۀ اغیار چنین سرخوش و مستی

زاهد چه کنی سرزنش باده پرستان؟ چون باده پرستی است به از خویش پرستی

بیرون نهی از میکده امروز چرا پای؟ سائل تو که سرمست می از جام الستی

***

غزل 642 [مج، مل1، ل، مل2]

همین نه خاطرم از تیغ دوریت خستی بریدی از من و هم با رقیب پیوستی

ز عهد بستن و بشکستن تو حیرانم که از برای چه بستی، پی چه بشکستی!

تو خود ز پیش منت چون خیالِ جستن بود مرا ز بهر چه برگو به دام می بستی؟

وفا و رحم تو نازم که روز مردن هم دمی به پهلویم از روی لطف ننشستی!

اگر هلاک به دست تو من شوم(1) چه عجب نبرده جان کسی از دست اینچنین دستی

عجب نباشد اگر از تو سر زند سائل خلاف عقل و ادب زانکه عاشق و مستی

ص:496


1- (1) . مل2: اگر هلاک شوم من به دست تو.

***

غزل 643 [مج، مل1، ل، مل2]

می ز جام مدّعی نوشیدنش را داشتی؟ با حریفان دغا جوشیدنش را داشتی؟

همعنان بودن به غیر و دیدن اندر ره مرا وان ز گرد ره عنان پیچیدنش را داشتی؟

دوست گردیدن به دشمن، دوست را دشمن شدن وز طریق دوستی گردیدنش را داشتی؟

گفته های دشمنان و پندهای دوستان گوش کردن دیدی و نشنیدنش را داشتی؟

خواست عذری از پی رنجش ز ما لیکن نخست بی سبب از عاشقان رنجیدنش را داشتی؟

آمد آن شوخ و گذشت از من، نگاهی هم نکرد دیدنش را دیدی و نادیدنش را داشتی؟

کرد سائل چون سؤال بوسه از آن نوش لب لب به دندان از غضب خاییدنش را داشتی؟

***

غزل 644 [مج]

عهد شکن چون خودم انگاشتی بود غلط آنچه تو پنداشتی

گه ز سر مهر و گه از راه کین یاد گذاری که به ما داشتی

داشتی ای دل طمع مهر او بود خطا آنچه تو پنداشتی

در رهت افتاده به خواری مرا دیدی و نادیده ام انگاشتی

از سر من مست و بدینسان مرا بهر چه بگذشتی و بگذاشتی؟

سایه گرفتی ز من ای سرو ناز قد به رعونت چو برافراشتی

ص:497

بی سببی تا به کی ای مه تو راست جنگ به من، با دگران آشتی؟

خار جفا آمده سائل برش تخم وفایی که تواش کاشتی

***

غزل 645 [مج]

روز جزا رسید و نداریم طاعتی ای صاحبان فضل خدا را شفاعتی

باشد به قدر مایه اگر سود هر کسی بیچاره من که هیچ ندارم بضاعتی

فردا مرا توقّع خرمن چرا بود؟ امروز من که هیچ نکردم زراعتی

ای نفس چند خون دل مرد و زن خوری به گر کنی به خون دل خود قناعتی

تا کی به فکر کار جهان و جهانیان؟ ای دل به فکر کار خودت باش ساعتی!

بر طاعتی که هست قرین با رضای تو یا رب به فضل خویش بده استطاعتی

سائل خوشا کسی که سحرگه به صد نیاز مالد به خاک عجز جبین ضراعتی

***

غزل 646 [مج]

سفر از پیش من کردی و رفتی غریبم در وطن کردی و رفتی

سرایم کز تو رشک گلستان بود به من دار محن کردی و رفتی

سر کویم که بودی دار عشرت ز غم بیت الحزن کردی و رفتی

مرا دادی در این زندان غم جای خود آهنگ چمن کردی و رفتی

مرا بیدل رها کردی و دل را رفیق خویشتن کردی و رفتی

به سوز دوریم گفتی که درساز کبابم زین سخن کردی و رفتی

دل سائل که بود از وصل خرّم ز هجرش ممتحن کردی و رفتی

ص:498

***

غزل 647 [مج]

با آنکه جور یار ندارد نهایتی ما را نباشد از ستم او شکایتی

محتاج نیست پیش بت تندخوی ما بهر هلاک ما ز رقیبان سعایتی

در داستان روز جزایش بود چه بیم هر کس شنید از شب هجران حکایتی

حرف شب فراق و مقالات روز وصل هست از عذاب جزوی و از رحمت آیتی

جز یار ما که بی سببی یار می کشد خون کسی نریخته کس بی جنایتی

بنهاده رو سپاه غم از هر طرف به من ساقی بیا برای خدا کن حمایتی!

سائل ز ره به گفتۀ زاهد نمی رود او را که کرد پیر مغانش هدایتی

***

غزل 648 [مج، مل1، ل، مل2]

گرم دادِ دل غمدیده دادی وگرنه وا فؤادی، وا فؤادی!

به عمری(1) یاد کن یک ره کسی را که او را در همه عمرش به یادی

به راهش گر نمی دیدم خرامان چرا از ره دلم بیرون فتادی؟

نمی دیدم گر آن مژگان خونریز کیم خون دل از مژگان گشادی(2)

به دل من شادمانم(3) کاین غم از توست تو هم [... ... ... ... ... ...](4)

نه دردم را گهی کردی مداوا نه داغم را گهی مرهم نهادی(5)

درون چشم سائل جای بادش غباری کآرد از کوی تو بادی

ص:499


1- (1) . مل1، ل، مل2: بنوعی.
2- (2) . مج: - بیت.
3- (3) . ل: شاد از آنم.
4- (4) . مل1، مل2: - بیت؛ مج: - مصراع. در ل نیز همین دو کلمه نوشته شده است.
5- (5) . مج: - بیت.

***

غزل 649 [مج]

به ذوقت دل پرافشان در گلستان مرغ آزادی چه داند حال مرغ داده جان در دام صیادی

چه سود از بال و پر چندین زدن ای مرغ دل اکنون که گشتی اوّل از خود غافل و در دامش افتادی

نخواهد کرد می دانم اثر چون در دلی هرگز کشم تا چند ای دل هر نفس از سینه فریادی

نرفت از یاد من وقتی که دیدم جلوۀ قدّت که وقتی جلوه گر بودی به بستان سرو و شمشادی

بری از یک نظر افزون هزاران دل ز کف بیرون نباشد در جهان اکنون در این فن چون تو استادی

ستاده بر سر راهت گروهی هر طرف بنگر به رسم دادخواهان دیده بیداد از پی دادی

گرفتم از تو تا کی دل به عنف و جبر ای سائل تو خود بالطّوع و رغبت بی تقاضا دل به ما دادی!

***

غزل 650 [مج]

ای که چون سرو ز هر بار غمی آزادی چه شود گر ز گرفتاریم آری یادی؟

از یک افسون بری از راه دو صد دل بیرون بس که در دلبری و حیله گری استادی

نیست شاهی چو تو امروز ولی حیف و دریغ کاین قدر مایل جور و ستم و بیدادی

دادخواهان همه استاده، تو سرخوش بخرام تا به گوشت رسد از هر طرفی فریادی

زدیم زخم و نماندی به سرم یک ساعت از تو بی رحم تر آری نبود صیادی

مبتلا تا به فراقش نشوم بهر خدا ای اجل روز وداع است بکن امدادی

ص:500

گفتم آزادی از این بند نداری دیگر ای دل آن دم که در این بند بلا افتادی

چه عجب هستی اگر خرّم و خندان سائل چون غم عشق به دل داری از آن دلشادی

***

غزل 651 [مج، مل1، ل، مل2، ش]

ببین چها به من ای شوخ بی وفا کردی! وفا نمودم و در(1) جای من جفا کردی

به من دمی که ز جام رقیب بودی مست چه گویمت که چها گفتی و چها کردی

به زیر خاک هنوز از غمش گرفتارم کدام درد مرا ای اجل دوا کردی؟

به بزم غیر ز(2) مستی شدی گریبان چاک ز غصّه جامۀ جان مرا قبا کردی

گناه توست گرم دیگری اسیر کند چرا ز دام خودم(3) بی سبب رها کردی؟

کسی به دشمن بیگانه جان من نکند تطاولی(4) که تو با یار آشنا کردی

تو شاهی از تو که یارد،(5) بگو،(6) سؤال کند که این ستم ز چه با سائل گدا کردی

***

غزل 652 [مج، مل1ف ل، مل2]

به من ز گفتۀ بدخو چه ماجرا که نکردی! چه حرفها که نگفتی، چه کارها که نکردی!

من از وفا ز تو در دوستی چها که ندیدم! تو از جفا به من از دشمنی چها که نکردی!

به جای مهر و وفایی که من بجای تو کردم چه جورها به من ای شوخ از جفا که نکردی!

شدی به مردم بیگانه آشنا و ازین غم چه خون مرا به دل ای یار آشنا که نکردی!

بغیر اینکه نشد هیچ کام(7) من ز تو حاصل کدام حاجت اغیار را روا که نکردی!

ص:501


1- (1) . مل1، ل، مل2: بر جای.
2- (2) . مل1، ش: به.
3- (3) . مل1، ل، مل2، ش: خودت.
4- (4) . ش: نظاره ای.
5- (5) . مل1: ما را؛ ل، مل2، ش: یارا.
6- (6) . ش: دگر.
7- (7) . مل1، ل، مل2: کار.

بجز به زخم دل من که مرهمی ننهادی کدام درد دل مدّعی دوا که نکردی!

ز عاشقان نبود شکوه خوش ز جورت، اگر نه چه جور و ظلم(1) تو با سائل گدا که نکردی!

***

غزل 653 [مج]

سال و مه و روز و شب اگر در غم و دردی ای دل به تو آن وقت توان گفت که مردی

بر چهرۀ ساقی نگر و صافی باده زاهد مده از دست دل آن لحظه که مردی

رنگی که بود لایق مردان به حقیقت ای مرد خدا نیست بجز چهرۀ زردی

از جوشن گردون گذرد ناوک آهم ای خصم بیا با من اگر مرد نبردی

از دامن خود خاک چو گشتم نفشانی بینی چو نشسته است به دامان تو گردی

آن دم که ز می مست شدی با من مسکین دیدی که چها گفتی و دیدی که چه کردی!؟

سائل ز در پیر خرابات مشو دور تا چند چنین دربدر و بادیه گردی!

***

غزل 654 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

گر آهم را اثر بودی چه بودی؟ بدان دل کارگر بودی چه بودی؟

ور آن مه را ز راه لطف گاهی به سروقتم گذر بودی چه بودی؟

دلم از شام تنهایی بفرسود گر این شب را سحر بودی چه بودی؟

قفس در باز و گلشن در مقابل مرا گر بال و پر بودی چه بودی؟

مرا دستی که باشد بر سر از هجر اگر در آن کمر بودی چه بودی؟

به سیم و زر چو وصلش می دهد دست دریغا سیم و زر بودی چه بودی؟

کنون کان(2) مه به خواری از درم راند گرم جای دگر بودی چه بودی؟

ص:502


1- (1) . مل1، ل: چه ظلم و جور؛ مل2: چه ظلم جور.
2- (2) . مل1: آن.

بر آن در مدّعی سائل چو من نیز اگر بیرون در بودی چه بودی؟

***

غزل 655 [مج]

به بالینم دم مردن ز یاری دمی بنشین و بنگر جان سپاری

بنازم تیر مژگانت که باشد تمام زخم او دلدوز و کاری

جفا و دشمنی با دوست ای شوخ بود دور از طریق دوستداری

نداری دست ز آزار دل ما ز آه و ناله و فریاد و زاری

قرار کار چون دادی به بیداد قرار ما بود بر بی قراری

چسان دارم نهان عشقت که دارم به رخ پیوسته خون از دیده جاری

تو چون گل روز و شب خندان و شادان من اندر گریه چون ابر بهاری

نمی نالم به زیر بار عشقت تحمّل را ببین و بردباری

چه بودی گر شدی چون روز روشن ز مهر رویت این شبهای تاری

اگر خواری کشی سائل مخور غم کشد هر کس که عاشق گشت خواری

***

غزل 656 [مج، مل1، ل، مل2]

پیوسته ز عشق گلعذاری در سینه مراست خارخاری

هر دل که به کار عاشقی رفت دیگر نرود به هیچ کاری

مشتاق توام چنان که دارم بی وعده همیشه انتظاری

بی روی تو بر من سیه روز روزی گذرد چو روزگاری

مپسند رود(1) امیدکاها! نومید ز تو(2) امیدواری

نبود عجب ار خبر ندارد آسوده دلی ز دلفگاری

ص:503


1- (1) . مل1، ل، مل2: ز تو.
2- (2) . مل1، ل، مل2: شود.

حال دل خستگان چه داند در پا نخلیده نیش خاری

در راه تو خاک گشتم و نیست زین رهگذرت به دل غباری

سائل فکنم به پای او سر گر بر سرم آورد گذاری(1)

***

غزل 657 [مج]

تو که ای رقیب منزل به سرای یار داری چه خبر ز درد هجر و غم انتظار داری؟

برسان ز رهگذارش به دو چشم من غباری تو که ای صبا گذاری به دیار یار داری

من و عاشقی و مستی، تو و عُجب و خودپرستی به تو من چه کار زاهد، تو به من چه کار داری؟

چو نمی کنی اسیرم، ز چه می زنی به تیرم؟ اگر از شکار صید من خسته عار داری

تو که ای نگار گاهی ننشسته ای به راهی به امید یک نگاهی چه خبر ز کار داری؟

نه عجب گرت نباشد نظری به سینه ریشان که نه خاطر پریشان، نه دل فگار داری

مده ای حریف عاقل تو به دست خود چو سائل به فریب مهوشان دل، اگر اختیار داری

***

غزل 658 [مج، مل1، ل، مل2]

چو درد عاشقی و محنت گرفتاری ندیده ای، تو ز حالم کجا خبر داری؟

ص:504


1- (1) . بیت مقطع در مل1، ل بکلّی متفاوت است: سائل ز تو دارد این تمنّا کو را ز سگان خود شماری

تو خفته ای سر شب تا سحر چه می دانی که شب چگونه به من بگذرد به بیداری؟

فلک ز ناله و افغان و آه من نالد کنم ز هجر تو شبها چو ناله و زاری

گرم به تیغ زنی از تو رو نگردانم کسی دگر چو منی دیده در وفاداری؟

اگر ز عشق تو خوارم(1) چنین عجب نبود چرا که لازمۀ عاشقی بود خواری(2)

ز چین زلف تو آمد مگر که می شنوم من از نسیم صبا بوی مشک تاتاری

دگر چگونه توان زیستن که از تو مراست هزار زخم به جان و تمام آن کاری؟

چو جان تو را بسپارم هوس بود که مرا به دست خویش در آن کو به خاک بسپاری

کشیده کار به جان کندن از تو سائل را بیا ببین چه به او کردی از جفاکاری!

***

غزل 659 [مج، مل1، ل، مل2]

شنیده ام که دگر خواهش(3) سفر داری به من دوباره ندانم چه در نظر داری!

چرا به(4) رفتن خود می کنی به نو داغم؟ ز داغهای قدیمم اگر خبر داری

روا مدار که خلقی برای رفتن خویش چو من شکسته دل و داغ بر جگر داری

ز گریه پای به گل مانده ام به راه تو من برای اینکه از این کار دست برداری

دلم بجاست که(5) از جمله بیش می سوزد که جای در دلم از جمله بیشتر داری

برون چو می روی از شهر بر قفا بنگر چه قدر از دل عشّاق پی سپر داری

توقّع است مرا کز برای خاطر من دلم ز همسفرانت عزیزتر داری

مکش(6) دوباره ز درد فراق سائل را گمان مبر که چو او(7) عاشقی دگر داری

ص:505


1- (1) . مج: خواهم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: خاری.
3- (3) . مل1، ل، مل2: خوش سر.
4- (4) . مل1، ل، مل2: ز.
5- (5) . مل1، ل، مل2: گر.
6- (6) . مل2: بکش.
7- (7) . مل2: من.

***

غزل 660 [مج]

آن گل شده رنگش زرد از شدّت بیماری نالد همه دم از درد عاشق شده پنداری

در ناله و در افغان باشد همه دم پنهان گر زانکه نشد عاشق دارد ز چه این زاری؟

رفت از گل رویش آب وز نرگس مستش خواب وز سنبل مویش تاب از درد گرفتاری

شد دامن پاک او آلوده به خون آخر از بس که به دامن کرد از هر مژه خون جاری

گر زانکه تو را امداد ای شوخ ضرور افتاد از عاشق جانبازت می کن طلب یاری

خواهی نکند یارت گر از ستم آزارت تو نیز مکن زین پس با خلق دل آزاری

چون لازمۀ عشق است خواری حذر از وی کن حیف است گلی چون تو کز عشق کشد خواری

بار و غم عشق تو دور است ز یکدیگر بر خاطر سائل نه، گر بار غمی داری

***

غزل 661 [مج]

به من گفتم نظر داری، نداری ز درد من خبر داری، نداری

به دل رحم آیدت از من نیاید ز آه من حذر داری، نداری

شدم خاک رهت لیکن غباری به دل زین رهگذر داری، نداری

تو را ای ناله می پنداشتم من که در آن دل اثر داری، نداری

ص:506

ز تو ای شام هجران این گمان بود که یک وقتی سحر داری، نداری

دلا گفتم که از جورش تو از من تحمّل بیشتر داری نداری

نخواهی داد سائل دل ز کف لیک اگر هوشی به سر داری، نداری

***

غزل 662 [مج]

چو مهر خود به دل صاف من یقین داری ز من برای چه در دل همیشه کین داری؟

تو مست نازی و من جان دهم به عجز و نیاز تو کی خبر ز من ای یار نازنین داری؟

چه حاجت است که دیگر زنی بر ابرو چین؟ تو چون به هر سر مویی هزار چین داری

چو از تو من بجز از حرف تلخ نشنیدم چه سود از اینکه دهان چو انگبین داری

ز من گذشت و رسید از تو بر من آنچه رسید ندانمت که چه منظور بعد ازین داری

حذر ز ناوک مژگان آن کمان ابرو دلا چه سود که پیوسته در کمین داری؟

به راه او دگر ای دل بگو چه خواهی باخت دگر نه عقل و نه هوش و نه دل نه دین داری

دلت که هست محلّ ظهور شاهد غیب به ترک باده چرا خاطرش غمین داری؟

چو گشت گِل رهت از خون دیدۀ سائل به پیش دیده چه حاصل که آستین داری!

ص:507

***

غزل 663 (مسمّط مربّع)

[مج]

گهی رانی ز در ما را به خواری کشی گاه از جفا ما را به زاری

برون از این و آن کاری نداری مکن کاین نیست شرط دوستداری

خدایت گر غمی داری سر آرد وگر در محنتی باشی در آرد

هزارت حاجت ار باشد بر آرد اگر یک حاجت ما را بر آری

نباشم هیچگه با خاطر شاد نیم یک دم ز قید محنت آزاد

گهی در گریه ام گاهی به فریاد ز هجرانت چو ابر نوبهاری

دم مرگم بیا ای جان به بالین به بالینم دمی از لطف بنشین

به پایت تا نهم ای جان شیرین سر شوریده گاه جان سپاری

عبیرآمیز می آید از آن کو مگر بوده است در آن جعد گیسو!

صبا کاندر مشامم آید از او شمیم نافۀ مشک تتاری

مرا مهر تو باشد مذهب و دین تو را شد کینۀ ما کیش و آیین

تو و کبر و غرور و ناز و تمکین من و عجز و نیاز و خاکساری

جگر پر داغ و پر خون می کند دل چو هجران هیچ کاری نیست مشکل

برد جان گر ز درد هجر سائل نخواهد برد جان از شرمساری

***

غزل 664 [مج]

نمی روی ز خیالم به خواب و بیداری فرامشت نه به مستی کنم نه هشیاری

اگر به محنت و سختی کنم فراموشت زنم چگونه دگر لاف از وفاداری؟

نباشدش سر پروای کس که چشم تو را فراغ نیست ز خواب و خمار میخواری

کسی ندیده که غیر از تو کودکی ساده برد ز پیر خردمند دل به طرّاری

ز آشیان چو پریدم به دام افتادم نداشتم دمی آزادی از گرفتاری

ص:508

نکرد ترک دل آزاریت ز زاری یار ولی تو زارتر ای دل شدی از این زاری

سزد به ملک سخن دعوی ار کند سائل سری و سروری و ساحری و سالاری

***

غزل 665 [مج، مل1، ل، مل2]

ای غیرت حور و پری، وی رشک ماه و مشتری کردی چو قصد دلبری، شد عالمی از دل(1) بری

بر خیل خوبان سروری، وز جمله خوبان برتری از مهر و مه تابان تری،(2) جانا چه نیکو اختری!

تا دیده ام چهر تو را، وان چشم پر سحر تو را ورزیده ام مهر تو را ای رشک مهر خاوری

از لعل یار دلکشم دیریست تا من سرخوشم اکنون نه اندر آتشم از این جمال آزری(3)

تو غیر اگر چه از جفا صد بار بگزینی به ما حاشا که من ای بی وفا بر تو گزینم دیگری

ای پیش رویت گل چو خس، تو شاه خوبانی و بس حاشا که گیرد بر تو کس از خیل خوبان برتری

خال و خطت ای کام دل، باشند ای آرام دل این دانه و آن دام دل، هر یک برای دلبری

ای شوخ بی مهر و وفا، شاهی تو و سائل گدا گاهی چه باشد کز عطا سوی غریبان بنگری؟

ص:509


1- (1) . مل2: خود.
2- (2) . مل1: نیکوتری.
3- (3) . مج، مل1: آذری.

***

غزل 666 [مج، مل1، ل، مل2]

ای اسیر چار میخ عنصری چون توانی زین علایق دل بُری؟

کی بری ره در حریم کبریا تا نه از کبر و ریا گردی بری؟

وارهی ای دل اگر از دیو نفس آن زمان تو از فرشته برتری

برشکن ای مرغ جان این دام تن تا فراز گنبد گردون(1) پری

موطن اصلیت جای دیگر است کوش تا رو سوی آن(2) شهر آوری

گر نهی پا در ره عشق ای پسر می نماید نور حقّت رهبری

پایۀ قَدرت ز گردون(3) بگذرد گر ز غیر دوست سائل بگذری

***

غزل 667 [مج، مل1، ل، مل2]

چشم جادوی تو از افسونگری کرد از هوش و دل و دینم بری

هر که روی دلفریبت دیده است دیگر آید کی به چشمش دیگری؟

باورم ناید به این خوبی دگر چون تو فرزندی بزاید مادری

ای تمنّای تو اندر هر دلی وی هوای عشق تو در هر سری

با قد چون سرو و با روی چو ماه آفت شهری بلای کشوری

هست چون ماهی به پیش آفتاب با مه روی تو مهر خاوری

سائل از عشق تواش حاصل نشد جز رخ زردی و مژگان تری

ص:510


1- (1) . مل1، ل، مل2: گردان.
2- (2) . مل2: او.
3- (3) . مل1، ل، مل2: گردان.

***

غزل 668 [مج، مل1، ل، مل2]

گر شبی در هجر او ای دل به پایان می بری سخت تر از سنگ خارایی اگر جان می بری

ای که(1) از یک روزه هجرانش به جانی(2) بازگوی روزگاری در فراقش چون به پایان می بری؟

لذّت دردش حرامت باد ای بیمار عشق با وجود درد او گر نام درمان می بری

می کنی ای مرغ جان از گلستان جا در قفس رخت اگر از کوی او سوی گلستان می بری

با رقیب بوالهوس ای همنفس از من بگوی ای که هر دم بهره ای از وصل جانان می بری

حیف باشد خار هجرانش به پای دل تو را(3) گر چه گل از گلشن وصلش به دامان می بری

هست پیدا از نگاه دلفریبت(4) جان من دل ز دست عاشقان هرچند پنهان می بری

می کنی کاکل پریشان، می کشی از رخ نقاب دین و دل ای کافر از گبر و مسلمان می بری

روز مرگت سختی جان کندن آسان می شود بر زبان ای همزبان گر نام هجران می بری

ص:511


1- (1) . مج: انکه.
2- (2) . مل1، ل: جایی.
3- (3) . مل2: مرا.
4- (4) . ل: دلفریب.

عمر من طی گشت،(1) یک ساعت نگشتی رام من پس تو کی ای نفس کافرکیش فرمان می بری؟

دامن وصلش نمی آید به دست چون تویی سر ازین غم چند سائل در گریبان می بری؟

***

غزل 669 [مج]

نظرم اوفتاد بر پسری دل و دین باختم به یک نظری

پسری لیک همچو او به وجود ناید از مادری و از پدری

راه صد دل زند به یک رفتار هر کجا بگذرد به رهگذری

سنگ را سوخت دل ز زاری ما و اندر این دل نمی کند اثری

بخت من بین که تخم مهر و وفا کاشتم غیر کین نداد بری

خبر از حال خود کجا دارد هر که از عشق باشدش خبری

سائل از دست او کجا نالم من که جز او نباشدم دگری

***

غزل 670 [مج]

چرا گهی به سر بی کسان نمی گذری؟ مگر بغیر تو داریم ما کس دگری؟

چو جانب دگران از سر وفا نگری چه می شود که به ما نیز افکنی نظری؟

هزار دل بری از یک فسون ز ره بیرون ندیده ام چو تو در دلبری فریب گری

مدام وصل تو را خواهم از خدا به دعا ولی چه سود ندارد دعای من اثری

ز من مپرس که چون است حال و احوالت چرا که نیست مرا هیچگه ز خود خبری

تو را مباد به خاطر غبار غم هرگز مرا چه باک اگر هر نفس رسد خطری

چگونه دم زنم از مردی و هنر که مرا هزار عیب و خطا هست و نیست یک هنری

ص:512


1- (1) . مل1، ل: + و.

نجات خواهی اگر از غم جهان سائل به سوی میکده پنهان شتاب هر سحری

***

غزل 671 [مج، مل1، ل، مل2]

پیش سحر چشمت از جادوگری عاجز و درمانده باشد سامری

چون به قصد دلبری آیی برون عالمی را می کنی از دل بری

مشتری باشند مهرت را به(1) جان هم مه و هم زهره و هم مشتری

ای کبوتر نامۀ ما هم ببر گر پری روزی به کوی او پری

گر چه شاهان افسر ملکند و تو بر سر خوبان عالم افسری

هر کجا گردی خرامان، می شود از خرامت منفعل کبک دری

فرق سائل بگذرد از فرقدین گر تو گاهی بر سر او بگذری

***

غزل 672 [مج، مل1، ل، مل2]

ای که می پوشیده از ما با رقیبان می خوری هست از چشم تو پیدا گر چه پنهان می خوری

من ز غیرت می خورم خون جگر در کنج غم تا تو می با غیر در طرف گلستان می خوری

خون من ای تشنۀ لعل لبت آب حیات! می خوری زانسان(2) که گویی آب حیوان می خوری

اعتمادی نیست بر عهد تو ای پیمان گسل گر چه صد سوگند در هر عهد و پیمان می خوری

ص:513


1- (1) . ل، مل2: ز.
2- (2) . مل2: زین سان.

از پی نان خوردنی ای نفس کافرکیش شوم تا به کی خون دل گبر و مسلمان می خوری؟

کی شود جان تو از دیدار جانان تو شاد تا تو ای دل در ره جانان غم جان می خوری؟

دل به الطاف خداوندی اگر داری قوی غم دگر بهر چه ای سائل ز عصیان می خوری؟

***

غزل 673 [مج]

بده ساقی میم کایام پیری به سر دارم هوای شیرگیری

به من ده تا ز روبه بازی چرخ شوم فارغ کنم آغاز شیری

به دست غم در این پیری اسیرم به جامی کن خلاصم زین اسیری

بده تا سازم از نو ارغوانی رخی کز درد پیری شد زریری

به اقبال شهم می ده که گردم به بخت شه جوان از بعد پیری

شهی که کرده ناهید و عطارد به بزمش مطربی آن، این دبیری

شهی که رایش از خورشید انور سبق در ضوء برده از منیری

شهی که کرده دایم دست لطفش ز پا افتادگان را دستگیری

خدیو عدل گستر شاه قاجار که بر خیل شهان دارد امیری

ز سائل این غزل مطرب بیاموز چو آموزی به کس پس این دلیری

به بزم شه چنان خوان کش پذیرد شه روشن روان از دلپذیری

***

غزل 674 [مج]

اگر ز جور کشی ور ز لطف بنوازی تو دانی آنچه کنی گر بسوزی ار سازی

اگر چه پیرم و پرهیزکار و دانشمند هنوز چشم توام باز می دهد بازی

ص:514

اگر چه شوخ بسی دیده ام من غمّاز ندیده ام چو تو شوخی چنین به طنّازی

چنین برای چه آزاری از نظر ما را چرا نظر به من از مرحمت نیندازی؟

نهان توان کند آری کسی غم دل را ولی اگر نکند آب چشم غمّازی

خوش آن که برد بر آن(1)آستانه سجده و یافت ز خاک درگه پیر مغان سرافرازی

به من تغافل و بی التفاتی تو کنون ز حد گذشت به حالم چرا نپردازی؟

چو غیر ضعف نباشد در این در اندر خور چرا به قوّت بازوی خویش می نازی؟

هزار بار کشی گر به تیغ سائل را گمان مکن که برون آید از وی آوازی

***

غزل 675 [مج]

مژگان سیاهش از درازی خون ریزتر از سنان غازی

کی برد گمان که برد خواهد طفلی دل مرد و زن به بازی!

هستند دو چشم نیم مستش در کشور دل به ترکتازی

از بار غمت قدم چو چنگ است بهر چه مرا نمی نوازی؟

چون عارض خویش برفروزی چون قامت خویش برفرازی

جان من و صد چو من بسوزی کار من و صد چو من بسازی

با زاری و عجز و سوز درساز سائل تو کجا و بی نیازی؟!

***

غزل 676 [مج، مل1، ل، مل2]

به لب جام و به کف زلف نگاری داشتم روزی چه خوش وقتی و خرّم روزگاری داشتم روزی

ص:515


1- (1) . مج: بر در آن. (تصحیح قیاسی)

مرا باغ آن سر کو بود و گل بود آن رخ نیکو بنام ایزد! چه خوش باغ و بهاری داشتم روزی

نبودم اینچنین بی صبر و بی آرام از اوّل من دل و هوشی و تمکین و قراری داشتم روزی

مکن بر عزّت(1) خود اعتماد ای مدّعی چندین(2) که من هم پیش جانان اعتباری داشتم روزی

به این خرسند نتوان داشت اکنون خاطر خود را که جا زین پیش در پیش نگاری داشتم روزی

چه سود اکنون که بر سر می زنم از دست هجرانش به کف زین پیش اگر دامان یاری داشتم روزی

ز غم چون زار خواهم جان سپردن این زمان سائل چه حاصل پیش از این گر غمگساری داشتم روزی

***

غزل 677 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

ای باد صبح چون به سر کوی او رسی آن مه که نیستش خبری هرگز از کسی

گیرد اگر ز حال من خسته دل خبر باقی نمانده بود ز عمرش بگو بسی

بادا بقای عمر تو ای نازنین اگر در کنج بی کسی ز غمت مُرد بی کسی

زین بیشتر مباش به اغیار همنشین تا کی بود گلی چو تو دمساز هر خسی

کی باشدش ز زخم دل ریش من خبر هر کس نخورده تیری از ابرو مقوّسی

سائل کجا و دولت وصل تو، کی رسد آلوده دامنی به جناب مقدّسی؟!

ص:516


1- (1) . مل1، ل، مل2: غیرت.
2- (2) . ل: چندان.

***

غزل 678 [مج، مل1، ل، مل2]

داریم بر دل از غم رخساری(1) آتشی آشفته خاطریم ز زلف مشوّشی

زاهد بگو برای چه می ترسی از جحیم؟ خوفی مکن ز آتش اگر زانکه بی غشی

دایم کشیده سر سوی افلاک آه ما از آرزوی عشق رخ شوخ سرکشی(2)

زاهد کجا ملامت دُردی کشان کنی؟ یک جرعه ای ز بادۀ عشقش اگر چشی

بر دل هزار نیش جفا بیش کرده جا از ناوک خدنگ به(3) کین بسته ترکشی

مشکل که جان به در بری ای سائل از فراق زینگونه کز(4) غم(5) ستمش در کشاکشی

***

غزل 679 [مج، مل1، ل، مل2]

دل ز دامت جسته بودی کاشکی زین بلا وارسته بودی کاشکی

پیش از آن کافتد به دامت مرغ دل بال او بشکسته بودی کاشکی

تا شدی روز ملامتگر سیاه دل به زلفت بسته بودی کاشکی

سوی من داری نگاهی گاه گاه آن نگه پیوسته بودی کاشکی

روز مردن بر سر بالین مرا یک نفس بنشسته بودی کاشکی

تا نخندیدی به حالم(6) شیخ شهر همچو من دلخسته بودی کاشکی

تا ندیدی سائل این جور و جفا دل از او نگسسته بودی کاشکی

ص:517


1- (1) . مل1: رخسار؛ ل: رخساره.
2- (2) . مج: - بیت.
3- (3) . مل2: ز.
4- (4) . ل: کو.
5- (5) . مل2: + و
6- (6) . مل2: یا بخندیدی به سائل.

***

غزل 680 [مج، مل1، ل، مل2]

ای به ملک عاشقی نابرده پی دم زنی از عشق هر دم تا به کی

نگذری از خویش تا در راه عشق هرگز این(1) وادی نخواهی کرد طی

لیلی خود را هم از خود می طلب بی سبب چندین(2) چه گردی گرد حی؟

خو به غمها کن کنون و شاد باش زانکه هر غم راست یک شادی ز پی

جز سرود عشق عارف نشنود نی ز صوت(3) چنگ و نی آواز نی

دل به دنیا در نبندد مرد حق مست ساقی را نباشد ذوق می

سائل از خوبان طمع دارد وفا وایه(4) گر این است او را وای وی

***

غزل 681 [مج]

کنونم فارغ از هر نام و ننگی نه صلحی با کسی دارم نه جنگی

شتاب آورده ساقی غم به سویم به من ده ساغر می بی درنگی

قدم از بار محنت گشته چون چنگ بیا مطرب بزن بر چنگ چنگی

نیم از دست دل یک دم به یک حال ز بس هر ساعتی باشد به رنگی

خورد بر فرق هر جا ناتوانی است اگر افتد ز بام چرخ سنگی

نیالایی به شهدی گر دهان را نگردد تلخ کامت از شرنگی

صف برگشته مژگانش چو برگشت نشاند از هر مژه بر دل خدنگی

چه می خواهی از آن مژگان خونریز مگر کز جان خود سائل به تنگی؟

ص:518


1- (1) . مل1، ل، مل2: آن.
2- (2) . مل1، ل: چندی؛ مل2: چندان.
3- (3) . مل1، ل: + و.
4- (4) . مل1، ل، مل2: وای.

***

غزل 682 [مج]

هر دم به شیوه ای دگر از ره بری دلی گاه از نگاه گرمی و گه از تغافلی

برق رخت ز هر طرفی جلوه گر هنوز ای کاشکی که بود مرا باز حاصلی

دوری اگر به صورتم از دیده این زمان لیکن به معنیم همه دم در مقابلی

کی آگهی ز روز سیاه منش بود هر کس نبسته دل به چنان زلف و کاکلی؟

در پای گلبنی بنشین شاد و خوش بنوش در فصل گل می کهن از دست نوگلی

در طرف باغ نوگل سیراب را چه غم گر جان دهد به کنج قفس زار بلبلی؟

منزل دلا به کوی عدم کن که خوبتر از کوی نیستی نبود هیچ منزلی

از دولت وصال نکویان به روزگار سائل! نبوده همچو تو محروم، سائلی

***

غزل 683 [مج، مل1، ل، مل2]

بندد به سرعت ساربان بر ناقه فردا محملی امشب طپد در بر ز غم(1) همچون جرس نالان دلی

چون سایه من بی دست و پا افتان و خیزان از قفا تو همچو عمر ای بی وفا در کار خود مستعجلی

خوش می روی تو با خدم ماند گرت از پی چه غم مانند من در هر قدم از اشک خود پا در گلی

هر شب چو شمع از درد من سوزم میان انجمن تا(2) خود تو ای نازک بدن شمع کدامین محفلی!

ص:519


1- (1) . مل1، ل، مل2: در بزم غم.
2- (2) . مج: با.

من کیستم رسوای(1) او، دیوانه و شیدای(2) او ای خواجه از سودای او، منعم مکن گر عاقلی

خواهی اگر از غم امان بیرون مرو زین آستان کز درگه پیر مغان آسان شود هر مشکلی

در کوی تو گر چه گدا باشد بسی ای بی وفا امّا نباشد همچو ما محروم و مسکین سائلی

***

غزل 684 [مج، مل1، ل، مل2]

کاشکی ای سرو روزی در خرامت دیدمی یا چو مه استاده شامی طرف بامت دیدمی

صبح من خوش بود و شامم خرّم آن روزی که من صبحت ار نادیدمی، البته شامت دیدمی

من که از هر ناسزایت(3) لذّتی یابم ز نو(4) چون شدی گر یک نوازش در(5) کلامت دیدمی

جای آن بودی که خود را سازم از غیرت هلاک گر به همراه رقیب زشت نامت دیدمی

می فتادم کی به دام تو من غافل اگر پیشتر از دانۀ خال تو دامت دیدمی

دل نمی بستی به او سائل گر از روز ازل کی چنین رسوا میان خاص و عامت دیدمی؟

ص:520


1- (1) . مل1، ل: شیدای.
2- (2) . مل1، ل: رسوای.
3- (3) . مل1، ل، مل2: ناسزایی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: ز تو.
5- (5) . مل1، ل، مل2: از.

***

غزل 685 [مج، مل1، ل، مل2]

منم گدای فقیر و تو شاه محتشمی خدای را به من از روی مرحمت(1) کرمی!

ز جاه و مرتبۀ پادشه چه کم گردد گر التفات کند گاهگاه بر خدمی؟

چو این دمم دم مرگ است جان من چه شود دمی به پرسش من رنجه گر کنی قدمی؟

به باد می شدی از آتش غمت خاکم گر آب چشم نمی زد بر این شراره نمی

چه خوش به تجربه این نکته پیر کنعان گفت که جز فراق نباشد در این جهان المی

به سجدۀ حرمی سر چرا فرود آرم که نیست چون بت من در حریم او صنمی

به بر نیایدم(2) آن شوخ سیمبر سائل به کف چو نیست ز سیم و ز زر مرا درمی

***

غزل 686 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

آمد بهار و موسم گل گشت و رفت دی ساقی تو هم چو لاله به کف گیر جام می

یعنی قدح به دور بیفکن که دور چرخ بسیار دور چون من و تو کرده است طی

مطرب به بانگ چنگ همی گوید این سخن در فصل گل کسی که کند توبه وای وی

برخیز و زود پای به راه طلب بنه منشین(3) ز پا که پیک اجل می رسد ز پی

نالد جدا ز من چو کنم ناله من ز هجر هر بند من ز درد جدایی او چو نی

ای مه وفا و مهر تو با غیر تا به چند با ما جفا و جور تو ای شوخ تا به کی؟

سائل که داغ بندگیت بر جبین نهاد دیگر سرش فرود کی آید به تاج کی؟

ص:521


1- (1) . مل2: مکرمت.
2- (2) . ل: نیامدم؛ مل2: نیامد و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: بنشین.

***

غزل 687 [مج، مل1، ل، مل2]

بی گل رویت چه بهار و چه دی بی لب لعل تو چه خون و چه می

کی به شب وصل تو آسایدم چون بودش روز جدایی ز پی؟

مردم اگر دور ز تو دور نیست بی تو مگر زیست توان تا به کی؟

از تو جدا مانده نباشد عجب نالد اگر بند به(1) بندم چو نی

لیلی من در دل و(2) مجنون صفت من به طلب قطره زنان گرد حی

بی مدد شوق دلا کی شود از قدم سعی ره عشق طی؟

وصل تو و سائل مسکین کجا وایه(3) اگر این بودش وای وی

***

غزل 688 [مج، مل1، ل، مل2]

به نگار من چه باشد اگر ای صبا رسانی ز زبانم این حکایت به زبان بی زبانی

که ز دوریت چنانم که به لب رسیده جانم به حیات خود گمانم نبود ز ناتوانی

ز تو چرخ حیله بازم چه بروز(4) داشت بازم چه کنم بگو چه سازم به قضای آسمانی؟

اگرم حیات ازینسان گذرد زمان هجران بودم سپردن جان به ازینکه زندگانی

ز ازل نصیب هر کس شده است چیزی و بس من و درد نامرادی،(5) تو و ذوق کامرانی

بنگر به طالع من که بجز جفا ندیدم ز تو کز میان خوبان مثلی به مهربانی

ز جهان بجز غم دل نشدت چو هیچ حاصل به همین بساز سائل تو کجا و شادمانی!

ص:522


1- (1) . مل1: ز.
2- (2) . مل1، ل: - و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: وای.
4- (4) . مل2: بزور.
5- (5) . مل1، ل، مل2: ناتوانی.

***

غزل 689 [مج]

نگویم با تو از درد نهانی که می دانی زبان بی زبانی

به عاشق هر که بینی جز تو دارد در آغاز محبّت مهربانی

فتادم از تو دور و زنده ام باز نمی دیدم ز خود این سخت جانی

غم و شادی چو جاویدان نماند چه باک از غم، چه حظّ از زندگانی؟

بکن تا می توانی دستگیری ز پا افتاده را در ناتوانی

به پای خم ره ار بردی سکندر دگر کی جستی آب زندگانی؟

به پیری کاری از کس برنیاید فدای دوست جان کن در جوانی

مکن با بی سر و پایی چو سائل به قربان سرت! این سر گرانی

***

غزل 690 [مج، مل1، ل، مل2]

بیچاره عندلیبی کو بسته آشیانی بر گلبنی که دارد بی رحم باغبانی

صیاد را چه پروا در دام اگر دهد جان مرغ شکسته بالی، نخجیر خسته جانی

در زیر بار هجران زین پس چسان ننالم(1) نه صبری و نه طاقت، نه تابی و توانی

خرّم دمی که گویند این حرف با زلیخا کآمد ز ملک کنعان در مصر کاروانی

دیگر کجا نهد گوش بر گفتگوی واعظ هر کو(2) شنیده باشد از عشق داستانی

از یمن همّت عشق فارغ ز این و آنم نه ذوق سود دارم، نه حسرت زیانی

جز محنتش چه حاصل در روزگار سائل پیری که باشدش دل مایل به نوجوانی(3)

ص:523


1- (1) . ل: بنالم.
2- (2) . مل1، ل: هرگز؛ مل2: هر کس.
3- (3) . مل2: پیری که بایدش داد دل بر تو نوجوانی.

***

غزل 691 [مج، مل1، ل، مل2]

شوخی به کرشمۀ نهانی دل برده ز من چنان که دانی

هستم همه دم به جستجویش با باد صبا به همعنانی

دارد ز نکویی آنچه باید جز رحم و وفا و مهربانی

میرد گر از انفعال برجاست پیش لبش آب زندگانی

عمرم همه در غم جوانان بگذشت به پیری و جوانی

این بود چو قسمتم چه سازم با حکم قضای آسمانی؟

سائل چو نداد جان ز هجرش گردید مثل به سخت جانی

***

غزل 692 [مج، مل1، ل، مل2]

نشینی از دلم آتش نشانی چو برخیزی بر او دامن فشانی

بود بهتر زمانی با تو بودن مرا صد ره ز عمر جاودانی

چرا که زندگی بی روی جانان نباشد در شمار زندگانی

فتاد از نوجوانی بازم از نو به سر پیرانه سر عشق جوانی

به هر کس از ازل دادند چیزی چنین آمد قضای آسمانی

من و ناکامی و اندوه و محنت تو و(1) عیش و نشاط و(2) کامرانی(3)

مرا خون جگر شد روزی از دهر تو را قسمت شراب ارغوانی

به من کاندر جفایت(4) می دهم سر سرت گردم مکن این سرگرانی

مجو گر عاقلی سائل تو هرگز ز مهرویان طریق مهربانی

ص:524


1- (1) . مج: بود.
2- (2) . ل، مل2: - و.
3- (3) . مل1: نشاط شادمانی.
4- (4) . مل1، ل، مل2: وفایت.

***

غزل 693 [مج، مل1، ل، مل2]

نکشد پیش نقش تو مانی جای صورت بجز پشیمانی

آنچه با من غم تو کرد نکرد غم یوسف به پیر کنعانی

دلم از قید عشق تو مشکل که برد جان به در به آسانی

ای بت من به هر زمین که تویی «ببری رونق مسلمانی»

نیست ما را ز زلف تو حاصل جز سیه بختی و پریشانی

از همه علم ها ورق شویی داستانی ز عشق اگر خوانی

همچو سائل حیات جاویدان یافت در عشق هر که شد فانی

***

غزل 694 [مج، مل1، ل، مل2، ش، ج3]

چون اسیران جفا را ز غم آزاد کنی چه شود گر ز گرفتاری ما یاد کنی؟

عرضه ده در بر گل حسرت مرغان قفس امشب ای مرغ چمن(1) ناله چو بنیاد کنی

آتش هجر چو شمعم سر و پا خواهد سوخت امشب ای گریه مرا گر نه تو امداد کنی

نیست ای دل به ره عشق چو فریادرسی چون جرس چند در این بادیه فریاد کنی؟

ای معلّم چه ضرور است جفاکار مرا که تو تعلیم جفا دیگرش ارشاد کنی؟

چه شود گر گهی(2) ای(3) خسرو شیرین دهنان یاد از حسرت و ناکامی فرهاد کنی؟

به نگاهی ز(4) تو راضی است چو سائل چه شود گر تو گاهی به نگاهی دل او شاد کنی؟

ص:525


1- (1) . مل1: مرغ سحر.
2- (2) . ش: دمی.
3- (3) . ل: آن.
4- (4) . مج: چو.

***

غزل 695 [مج]

جای در بزم رقیبان مه من چند کنی؟ من کنم گریۀ تلخ و تو شکرخند کنی؟

چند ای چشم نظرباز دل زار مرا هر زمانش به سر زلف بتی بند کنی؟

گر به فکر می و معشوق نباشی ای دل در جهان خود به چه برگوی که خرسند کنی؟

اگر از صحبت اخیار بریدی زنهار هان به اشرار مباد اینکه تو پیوند کنی!

سودمند است سراسر سخن پیر مغان گوش باید که به آن پیر خردمند کنی

از هوا و هوس آزاد نگردی هرگز تا نه دل بستۀ آن طرّۀ دلبند کنی

سائل امّید تو از هیچ دری بر ناید جز مگر تکیه بر الطاف خداوند کنی

***

غزل 696 [مج، مل1، ل، مل2]

از مهر اگر به جانب مجنون نظر کنی از خاطرش محبّت لیلی به در کنی

در گلستان چو رخ بنمایی به باغبان گل را ز خار در نظرش خوارتر(1) کنی

من در رهت گذشته ام از سر چه می شود گر بر سرم تو از سر یاری گذر کنی؟

آگه شوی ز درد جدایی اگر چو ما روزی به شام آری و(2) شامی سحر کنی

ای نالۀ حزین قدری زارتر از این باشد مگر که در دل سختش اثر کنی

روزی که بگذری به سر کویش ای صبا باید ز حال زار من او را خبر کنی

سائل به راه عشق چو خواهی قدم زنی(3) باید در اوّلین قدمش ترک سر کنی

ص:526


1- (1) . مل1، ل، مل2: خارتر.
2- (2) . ل، مل2: - و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: چو خواهی که پا نهی.

***

غزل 697 [مج، مل1، ل، مل2]

هیچکس را نرسد ما و منی گر تو این پرده ز رخ برفکنی

گر نمایی بت من رخ نه(1) عجب که کند شیخ حرم برهمنی

پیش رخسار تو ای شمع چگل هم خطایی خجل و هم ختنی

من و از خاک درت دور شدن؟! حاش لله که بود این شدنی

چشم تو با همه نیرنگ و فسون چه کند گر نکند راهزنی؟

مشکن عهد مرا می ترسم که شوی شهره به پیمان شکنی

با چنین فطرت قدسی سائل خو کنی چند به دنیای دنی؟

***

غزل 698 [ش]

ای خال دلفریب تو سرخطّ رهزنی زنّار گیسوی تو دلیل برهمنی

صیدت ز پا فتاده به خون دست و پا زنان ای شق کمان بنازمت این ناوک افکنی

یا ناوکی دوباره که قالب تهی کنم یا مرهمی که خیزم از این دست و پا زنی

یک جا صدای جنبش ابر ترانه ساز یک جا صدای ریزش باران بهمنی

گر روی او شود به حرم جلوه گر دگر ناید ز ساکنان حرم جز برهمنی

گر سر کشی ز من نبود آری از تو دور تو سروقد جوانی و من پیر منحنی

سائل مرو برون ز حریمش که گفته اند صیدی که شد برون ز حرم، هست کشتنی

***

غزل 699 [مج]

تا از خودی خود به کناری ننشینی در منزل مقصود خود آری ننشینی

ص:527


1- (1) . مل1، ل، مل2: چه.

تا صاف می از ساغر وحدت نکنی نوش آسوده ز هر رنج خماری ننشینی

جز آنکه به پای خم می در همه اوقات باید که دگر از پی کاری ننشینی

چون خار نخواهی که شوی هرگز اگر خوار زنهار که با هر خس و خاری ننشینی!

شد موسم گل بهر چه اکنون به گلستان با جام می و لاله عذاری ننشینی؟

خواهی نکشی بار کسی سائل اگر تو باید که به یک شهر و دیاری ننشینی

***

غزل 700 [مج، مل1، ل، مل2، ش، حدیقه، ج4]

به غیری مهربان، با من(1) به کینی چرا با او چنان با ما چنینی؟

فتد در خرمن عمر(2) من آتش چو بینم خرمنت را خوشه چینی

ندانم در رهت زین پس چه سازم(3) نه دنیایی دگر دارم نه دینی

هر آن کو(4) صورت خوب تو را دید به صورت آفرین کرد آفرینی

نباید بار(5) هر یاری(6) کشیدن نشاید دید چین هر جبینی

اگر باری بری(7) باری ز یاری(8) وگر نازی کشی از نازنینی

تو کز شوخی و بی آرامی(9) ای شوخ نیارامی زمانی در(10) زمینی

چرا تا(11) در دل من کرده ای جا تو(12) گویی خاتم دل را نگینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی(13)

ص:528


1- (1) . مل2، ش، حدیقه: ما.
2- (2) . ش: صبر
3- (3) . مل2، حدیقه، ش: چه بازم.
4- (4) . مل2، ش، ج4: هرآنکس.
5- (5) . حدیقه: ناز.
6- (6) . مل1، ش: باری.
7- (7) . مل1: کشی.
8- (8) . حدیقه: بار نگاری؛ ج4: بار گرانی.
9- (9) . مل1، ل، مل2: تو گر شوخی و بی پروایی.
10- (10) . مل1، ل، مل2، ج4: بر.
11- (11) . مل1: تو چون تا؛ مل2: چنان تو؛ ش: چنان اندر دل من.
12- (12) . ش: که.
13- (13) . بیت از ش نقل شد. نسخه های دیگر این بیت را ندارند.

به کویت سائل مسکین چه باشد غریبی،(1) بی کسی، زاری،(2) حزینی

***

غزل 701 [مج]

با هر که دم از مهر تو زد بر سر کینی یا با من دلباخته تنها تو چنینی؟

با عارض افروخته آشوب زمانی با قامت افراخته آسیب زمینی

با طرّۀ دلبند فریب زن و مردی با لعل شکرخند بلای دل و دینی

بی سابقۀ خدمت و بی تهمت تقصیر با غیر به مهری و به من بر سر کینی

هر گوشه ز ابرو پی مرغ دل ما چند پیوسته به زه کرده کمان و به کمینی؟

بگرفت دل از صحبت سجّاده نشینان خوش آن که بود همنفس گوشه نشینی

جمعی پی دینند و گروهی پی دنیا بیچاره تو سائل که نه آنی و نه اینی(3)

***

غزل 702 [مج]

می توانی دور از چشمم به صد منزل روی لیک بیرون یک قدم نتوانیم کز دل روی

روز جمع شب نشینان غمت گردد سیاه ای مه محمل نشین روزی که در محمل روی

افتمت افتان و خیزان از پی محمل چو گرد همچو شمع ای مه اگر بیرون این محفل روی

بی تو من بر جا نخواهم ماند، همراه آیمت لیک می ترسم ز پیشم بی گمان غافل روی

با تو گفتم آورم عمری در این کشور به سر من چه دانستم که همچون عمر مستعجل روی

زنده بودن بی تو ممکن نیست او را یک نفس گر نخواهی مرگِ سائل از چه بی سائل روی؟

ص:529


1- (1) . ش: غریب.
2- (2) . مل1، ش: زار.
3- (3) . این بیت در اکثر تذکره ها نقل شده است.

***

غزل 703 [مج]

جز به راه عشق هر ره کای دل غافل روی گر به راه کعبه خواهی رفت بی حاصل روی

تا که نگذاری برون در راه عشق از خود قدم کی به جایی می رسی گیرم که صد منزل روی

تا در این بحر پر آفت کشتی تن نشکند کی از این غرقاب محنت جانب ساحل روی؟

اندر این ره زیرکی باشد کمال ابلهی گر در این ره رفت باید مست و لایعقل روی

بر فراز سدره خرّم دل نشیمن گرددت گر برون ای مرغ دل از دام آب و گل روی

گر ز شرّ نفس خواهی مانی ای دل در امان باید اندر سایۀ پیران روشندل روی

می شوی گمره در این ره عاقبت سائل اگر یک قدم بیرون ز حرف مرشد کامل روی

***

غزل 704 [مج]

خون شد ز غم دل در برم از یار و استغنای وی مهرش به دل هر کس که جا داده است چون من وای وی

خوش آن که بر خاک درش غلطد به خاک و خون برش گردن به زیر خنجرش بنهاده سر بر پای وی

جز پیش او جای دگر نبود مقام دل مرا این طُرفه تر کاندر دلم پیوسته باشد جای وی

ص:530

با آنکه آید بوی شیر از لعل همچون شکّرش گردیده عالم سر به سر پر فتنه و غوغای وی

برخاست آن سرو روان بست از پی رفتن میان شور قیامت شد عیان از قامت و بالای وی

گر از جفایش سر به سر عالم شود زیر و زبر بر جا نماند خشک و تر باشد کجا پروای وی

شد هر که از کویش به در جایی نیاساید دلش باشد به جنّت فی المثل گر مسکن و مأوای وی

او برده در گلشن به سر با غیر بر لب جام زر من خورده ام خون جگر بی لعل شکّرخای وی

ای کاش روی خود دمی بی پرده بنماید همی گردد چو سائل عالمی با ناله و شیدای وی

***

غزل 705 [مج]

برآید آنچه از سوزنده ماهی ز شاهی برنیاید با سپاهی

زمان تار و زمین تیره است دیگر مگر رندی کشید از سینه آهی؟!

به حشرم نیست بهر نقص طاعت به از شغل محبّت عذرخواهی

از آن چشم سیه بر من چه بودی گر افتادی نگاهی گاهگاهی؟

مهی دارم که ماه روی او را نبینم از پس سالی و ماهی

رود بیرون ز ره صد ره دل من ببینم یک رهش هر گه به راهی

مران از در چو سائل بی کسی را که جز این درگهش نبود پناهی

ص:531

***

غزل 706 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

خدایا در دل اندازش که گاهی کند سوی من بیدل(1) نگاهی

برد صد دل به یک نظّاره از راه خرامان هر کجا آید به راهی

دهم نسبت به مهر و ماه چونت؟(2) نه مهری(3) چون رخت باشد نه ماهی

نشد در عشق روی چون مهت آه مرا حاصل بجز اشکی و آهی

ز گیسویی(4) پریشان گشت کارم سیه شد روزم از چشم سیاهی

به جرم دیگرم خون از چه ریزی که جز عشق توام نبود گناهی

نماید(5) پیش سرو قامت او سهی سرو چمن کمتر گیاهی(6)

برای عاشقان سائل نباشد ز رنگ زرد، روشن تر گواهی

***

غزل 707 [مج]

از چشم سیاهی به من ای کاش نگاهی افتد همه دم گر نبود گاه به گاهی

دیده است کسی مثل تو کی صف شکنی را کز تیر نگاهی شکنی قلب سپاهی؟

هر جا که دلی هست به در می رود از راه هر گه رسی ای سرو خرامنده ز راهی

گر باج ستانی ز نکویان به تو زیبد امروز چو در مملکت حسن تو شاهی

در چشم من ایام ز هجر تو سیاه است یا اینکه جهان را نبود مهری و ماهی!

ای سنگدل از کشتن عشّاق بیندیش کاین طایفه جز عشق ندارند گناهی

بوی جگر سوخته آید ز شمیمش خیزد اگر از سینۀ پر آتشم آهی

اندیشه مرا بهر چه دیگر بود از برق چون نیست ز صد خرمنم اکنون چو گیاهی

ص:532


1- (1) . مل1: مسکین.
2- (2) . مل1: رویت.
3- (3) . مل1: چهری.
4- (4) . مل1، ل، مل2: گیسویت.
5- (5) . ج3: نباشد.
6- (6) . مل1، ل، مل2، ج3: ز کاهی.

سائل ز پی آشتی از حادثۀ دهر بهتر نبود از در میخانه پناهی

***

غزل 708 [مج]

چه شود گر گذر از لطف ز راهی گاهی بر گدایی چو من آرد چو تو شاهی گاهی

چون که قانع به نگاهی ز تو هستم چه شود کز تو افتد به من از دور نگاهی گاهی

هستی آن خسرو خوبان تو که در کشور حسن چون تو شاهی ننشسته است به گاهی گاهی

مکن آزار دل زار ازین پس که مباد سر زند از جگر سوخته آهی گاهی

حذر از آه دل سوخته می باید کرد تیر آهی شکند قلب سپاهی گاهی

نبود غیر در میکده جایی کآنجا برم از حادثۀ دهر پناهی گاهی

روزگارم همه بگذشت به غم تیره و تار نه ز مهرم خبری بود و نه ماهی گاهی

می کُشد آخرش از جرم وفا می ترسم سر ز سائل نزند ورنه گناهی گاهی

***

غزل 709 [مج]

باز بر یاد رخ چون ماهی می کشم هر نفس از دل آهی

باز از بهر تماشای کسی جای دارم به سر یک راهی

گوش نه گوش به فریاد دلم تو که در ملک دل اکنون شاهی

دل به غیر از تو نخواهد کس را بنگر تا به چد دلخواهی!

می فتادت به من از گوشۀ چشم کاش از دور نگاهی گاهی

یاد آن روز که می بود مرا بر سر کوی تو گاهی راهی

بگذرد روز و شبم تیره و تار خبرم نیست ز مهر و ماهی

با گدایی درت سائل نیست در غم منصب و فکر جاهی

ص:533

***

غزل 710 [مج، مل1، ل، مل2]

غافل نگهی مرا به راهی افتاده(1) به ترک کج کلاهی

شد هوش و دل و قرارم از کف دیدی که چه دیدم از نگاهی!

دارد دل من به(2) کنج زلفش روز تاری، شب سیاهی

زین بیش جفا مکن که ترسم ناگه ز دلی برآید آهی

از قتل منت چه سود؟ گیرم شد ریخته خون بی گناهی

از کوی خودت مران که نبود ما را بجز از درت پناهی

کی دیده کسی گدای چون تو سائل، برسد به وصل شاهی؟(3)

***

غزل 711 [مج، مل1، ل، مل2]

گر گویمت که مهری ور خوانمت که ماهی حاشا که گفته باشم وصف تو را کماهی

در اوج نیک رویی تابنده آفتابی در کشور نکویی زیبنده پادشاهی

با قامتت تواند شمشاد همسری کرد با سرو بن برابر گر می شود گیاهی

گیرند اگر به لشکر شاهان دهر کشور صد ملک دل فزون تر گیری تو از(4) نگاهی

شبها به مهد راحت تو خفته ای چه دانی کز آه و زاری من نغنوده مرغ و ماهی

بی جرمی ای ستمگر هر دم چه رانی از در؟ او را که نیست دیگر غیر از درت پناهی

هر دم ز جا چه خیزی تا خون من بریزی؟ ای سنگدل چه خیزد از خون بی گناهی؟

ای سنگدل به سائل بیداد و جور کم کن ترسم برآید او را گاهی ز سینه آهی(5)

ص:534


1- (1) . مل1: افتاد.
2- (2) . مل2: ز.
3- (3) . مل1، ل، مل2: - بیت.
4- (4) . مل2: ز یک.
5- (5) . مل1، ل، مل2: - بیت.

***

غزل 712 [مج]

یافته از سرو قدّت کوتهی در جهان آوازۀ سرو سهی

ماه گردون رخ نهان سازد ز شرم پیش رخسار تو ماه خرگهی

گر به ره با این قد و عارض تو را سرو و گل بینند گردندت رهی

کی رسد امروز در اقلیم حسن جز تو کس را دعوی شاهنشهی؟

صورتی باشد ز معنی بی خبر هر دلی کز درد عشق آمد تهی

هر که رو از کعبۀ دل در حرم آورد، باشد کمال گمرهی

گر چه دانشمند باشد شیخ شهر نیستش از سرّ وحدت آگهی

زاهد از بس تن همی می پرورد کرده پنداری ورم از فربهی

گر ببینی از طبیب او بپرس درد سائل کی کند رو در بهی؟

***

غزل 713 [مج، مل1، ل، مل2]

قد که دیده است بدین رعنایی؟ یا که رخساره بدین زیبایی؟

سرو و شمشاد به بستان ارم مهر و مه بر فلک مینایی

خار گردند چو قد جلوه دهی تار گردند چو رخ بنمایی

یاد کن از من و خون خوردن من با حریفان چو قدح پیمایی

بی تو ای نور جهان بین باشد(1) تیره و تار مرا بینایی

نیست جز ناله مرا کار دگر بی تو در زاویۀ تنهایی

گشت سائل چه عجب گر رسوا لازم عشق بود رسوایی

ص:535


1- (1) . مل1، ل، مل2: ای نور جهان می باشد.

***

غزل 714 [مج، مل1، ل، مل2]

ز بس گشته ام ناتوان از جدایی نیارم کشیدن فغان از جدایی

جدایی مرا یک نفس نیست هرگز به عهد تو نامهربان از جدایی

هنوزم بود جان به تن بی تو جانا کجا داشتم این گمان از جدایی

بلی کوه نالیدی از درد(1) اندوه(2) اگر بودی او را زبان، از جدایی

من و مرغ دل دور از آن کوی نالیم(3) چو مرغان هم آشیان از جدایی

دلم ریش و تن زار و جان خسته دارد چو من کس ندارد زیان(4) از جدایی

به پیرامن غیر هرگز نگردد کند ناله سائل از آن از جدایی

***

غزل 715 [مج]

ای مه ز من دلشده دلگیر چرایی؟ وز صحبت ارباب وفا سیر چرایی؟

با عاشق صادق ز چه رو آبی و آتش با بوالهوسان چون شکر و شیر چرایی؟

ای آن که به آن ناوک مژگان کشدت دل ای سیر ز جان غافل از آن تیر چرایی؟

گر طالب رسوایی خود نیستی از نو مایل به جوانان دگر ای پیر چرایی؟

دیوانه نه ای آخر اگر ای دل شیدا پیوسته در آن زلف چو زنجیر چرایی؟

گر عاشق گل نیستی ای بلبل بیدل در ناله و فریاد به شبگیر چرایی؟

خواهی که سیاه ار نشود روز تو سائل پس ساکن ویران شدۀ قیر چرایی؟

ص:536


1- (1) . ل: نالیدن از دور.
2- (2) . مل1: هجران.
3- (3) . مل1، ل، مل2: نالم.
4- (4) . مل1، ل: زبان.

***

غزل 716 [مج، مل1، ل، مل2]

گاه موجی و گاه دریایی گاه کوهی(1) و گاه صحرایی

گاه خاری(2) و گاه ریحانی گاه زشتی و گاه زیبایی

گاه شاهان با سپاه و حشم گه گدایان بی سر و پایی

گاه وامق شوی و گه(3) عذرا گاه مجنون و گاه لیلایی

جز تو نبود کسی، ولی هر دم روی خود را به نوعی آرایی

عقل وصف تو چون تواند کرد زانکه در عقل در نمی آیی

با همه لاف عقل شد سائل از تو دیوانه وضع و سودایی

***

غزل 717 [مج]

دری بود که به روی من از بهشت گشایی دمی که از درم ای یار مهربان به در آیی

بغیر شور تو بر سر، بغیر مهر تو در دل نه در دل است مرادی، نه در سر است هوایی

بود به بستن پیمان و عهد آری از آن به که عهد بندی و پیمان و بشکنی و نپایی

دگر نمانده مرا تاب صبر در غم هجران به لب رسید مرا جان، بیا بپرس کجایی!

خوشا به حالت رندان مست بی سر و سامان که نیست دامنشان تر ز لوث زهد ریایی

نمی رهم من ازین مرگ جز که جان بسپارم که درد عشق ندارد بغیر مرگ دوایی

چگونه جای دگر باشدش قرار دل من که هیچ غیر سر کوی تو نداشته جایی

برند رشک چو بینند اندر آن سر کویش بود اگر همه سائل در آن زمین به گدایی

ص:537


1- (1) . ل: کویی.
2- (2) . مل2: خاری نسرین.
3- (3) . ل، مل2: گهی.

***

غزل 718 [مج، مل1، ل، مل2]

ای وقف قد و رویت رعنایی و زیبایی موقوف سر کویت هر گوشه تماشایی

هر یک به یک افسونی بردند دلم از ره مویت به دلاویزی، رویت به دلارایی

شبها ز تو در افغان، در زاویۀ هجران تنها نه منم گریان در گوشۀ تنهایی

تن خسته و جان محزون، دل ریش و جگر پر خون وقت است به من اکنون از لطف ببخشایی

رفتی تو و من زنده در گوشۀ غم مانده لیکن به همین امّید شاید که تو باز آیی

زنهار مکن رنجه در کشتن من ساعد حیف است به خون من آن دست بیالایی

مطلوب خود ای حاجی از کعبه نخواهی یافت اوقات مکن ضایع در بادیه پیمایی!

مشکل که رسی مشکل،(1) هرگز تو به سرمنزل در راه طلب سائل گر زانکه بیاسایی

***

غزل 719 [مج]

طاقت نماند ما را زین بیش در جدایی ای ماه من! چه باشد کز مهر رخ نمایی؟

روز و شبم سیه شد بی آفتاب رویت ای مهر تیره روزان بهر خدا کجایی؟

گفتم نگاه دارم دل را، نبود ممکن از آشنا نگاهت، آغاز آشنایی

ص:538


1- (1) . مل2: حاشا.

با هر که عهد بستی بی موجبی شکستی بندی پی چه آخر عهدی که می نپایی؟

در هر دو کار بودم، به بود، آزمودم رندی و می پرستی، از زهد و پارسایی

جز آنکه خون شدش دل هیچش نبود حاصل دل هر که بست سائل بر یار بی وفایی

***

غزل 720 [مج]

نخواهی گر شوی داغ از جدایی مکن با بی وفایان آشنایی

ز مهر و مه نبینم روشنایی شب تنهایی و روز جدایی

دلا گر عاشقی ترک ورع کن که عشق آمد خلاف پارسایی

نگویم ترک جانان گر رود جان که از عاشق نیاید بی وفایی

نخواهی گر شوی پیش کسان خوار مکن زنهار هرگز خودستایی

نه ای هرچند بخشش را سزاوار مشو نومید از الطاف الهی

گدای درگه پیر مغان باش که باشد شیوۀ سائل گدایی

***

غزل 721 [مج]

جمله خوبان جسم و جان جان تویی جان آن تن شاد کش جانان تویی

ای خوشا آن زخم کش مرهم ز توست وی خنک آن درد کش درمان تویی

سوی زیبایان از آنم دل کشد که عیان از روی زیبایان تویی

گاه عنقایی و گاهی کوه قاف گاه درویش و گهی سلطان تویی

گاه خورشیدی و گاهی ذرّه ای گه مه و گه مهر و گه کیوان تویی

تو نه آنی و نه این در حدّ ذات لیک هم این در صفت، هم آن تویی

مانده سائل عالمی حیران از او تا نپنداری همین حیران تویی

ص:539

***

غزل 722 [مج، مل1، ل، مل2]

شوخ و ستمکار و جفاجو تویی آن که نکرده است وفا بو تویی

از خط و خال و نگه و چشم شوخ باج ستانندۀ آهو تویی

رشک گل و غیرت سرو چمن از رخ خوب و قد دلجو تویی

هست یقین کت هوس قتل ماست چین زده زینسان که بر ابرو تویی

دم زنی از مرتبه سائل بجاست همدم اگر با سگ آن کو تویی

ص:540

قطعات

قطعه 1 [مج، مل1، ل]

مرد دنیا را سه خصلت شد ضرور گر چه بدتر زین سه(1) هیچ اطوار نیست

هر که دارد این سه(2) دولت مال اوست وانکه زین عاری است چرخش یار نیست

اوّلین خصلت بود امساک و بخل که از او بدتر به عالم کار نیست

خصلت ثانی دگر بی رحمی است کش به دل ز آزار کس آزار نیست

بی حیایی خصلت ثالث بود کز حجابم قوّت گفتار نیست

باعث دولت چو اینها شد مرا احتیاج درهم و دینار نیست

شکر کز بی دولتی سائل مرا بر دل خرسند یک جو بار(3) نیست

***

قطعه 2 [مل1، ل]

کربلایی حاجی آن سردفتر اهل هنر آن که در عالم بغیر از تخم نیکویی نکشت

آن که بودی صاحب اعمال و افعال نکو آن که می بودی بری از کار و از کردار زشت

کان مردی و فتوّت، معدن جود و سخا آن که ایزد طینت پاکش ز نیکویی سرشت

خرّم و آسوده دل بعد از وداع دوستان چون قدم بیرون ازین دیر پر از آفات هشت

گفت سائل چون بهشتش گشت جا، تاریخ او «مسکن و مأوای حاجی داد ایزد در بهشت» (1198)

ص:541


1- (1) . مج: دو.
2- (2) . ل: - سه.
3- (3) . مل1: یکچو یار.

***

قطعه 3 [مل1، ل]

بنگر که ز بیداد فلک پیوسته چه ظلم و چه جور و چه ستم بر ما رفت

هر جا که گلی شکفت در گلشن دهر از خار اجل خار غمش بر پا رفت

افسوس که نوجوان محمّد سلطان با خاطر پر حسرت ازین دنیا رفت

از رفتن او ز دوستان سوی فلک فریاد و فغان و شورش و غوغا رفت

سوزد ز جوانیش دل پیر و جوان هر چند که سوی جنّت اعلی رفت

گفت از پی تاریخ وفاتش سائل «فریاد که نوجوانی از دنیا رفت» (1199)

***

در بی وفایی دنیا گوید رحمة الله علیه

قطعه 4 [مج]

چون دهد خاک سرت گردون به باد در سرت از چیست [این](1) باد و بروت

لوت مار و مور خواهد شد تنت پرورش چندش دهی ار ضرب لوت؟

تا به کی هر دم غم روزی خوری؟ بی مگس یک روز دیدی عنکبوت؟

زیر خاکت خانه چون آخر بود زرنگار اینجا چه می سازی بیوت؟

این زمان آن به که کم گویی سخن چون بکلّی بایدت آخر سکوت

دل بر اسباب جهان کم نه که نیست اندر این دنیا و مافیها ثبوت

هر چه بینی زنده و پاینده نیست دل مبند الاّ به حی لایموت

***

قطعه 5 [مل1، ل]

آه کز گردش دور دوران وز جفای فلک بی بنیاد

ص:542


1- (1) . مج: - این. به سیاق بیت افزوده شد.

رخت بربست ازین ورطه کسی که چو او مادر ایام نزاد

آن که تا بود در این عالم، بود عالم جود و کرم زو آباد

آن که بودی ز صفای(1) باطن سالکان ره دین را استاد

یعنی آقا تقی آن عارف حق که مریدان همه را بود مراد

رفت از این عالم و رفت از غم(2) او خرمن طاقت یاران بر باد

خاست فریاد و فغان از عالم چون قد سرو وی از پا افتاد

خواستم سال وفاتش جویم کرد پیر خردم این ارشاد

که رقم کن ز پی تاریخش «در گلستان جنان جایش باد» (1190)

***

قطعه 6 [مج، مل1، ل]

دلبر من که در جفاکاری ثانی دور روزگار بود

آن که دایم ز آتش جورش دل مجروح داغدار بود

آن که دایم ز دست بیدادش چشم خونینم اشکبار بود

روزی از عجز گفتمش کز تو تا به کی خاطرم فگار بود؟

در جوابم ز روی ناز بگفت کاین حکایت پر آشکار بود

که ستمکاری و جفاکیشی گلرخان را همیشه کار بود

***

قطعه 7 [مج، مل1، ل]

زندگی را هست چون ناچار اسبابی ضرور هر که باشد زنده می باید در انجامش بود(3)

گاه می باید برای پختن نان جوی هر دمی صد منّت از هر پخته و خامش بود

ص:543


1- (1) . مل1، ل: جفای. (تصحیح قیاسی)
2- (2) . مل1، ل: حق. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1، ل: باید در سرانجامش بود.

گه برای شربت آبی که آرد پیش لب تلخ می باید ز هر بدمشربی کامش بود

گه برای جامه ای تا پوشد آن(1) اندام خویش صد هزاران طعنه ها از هر کج اندامش(2) بود

بر نمی آیم چو من از عهدۀ این کار و بار از خضر بیزارم و آبی که در جامش بود

کاش آزادی دهد سائل ز لطف ایزد مرا(3) زین گرفتاری که او(4) را زندگی نامش بود

***

در هجا گوید

قطعه 8 [مج، مل1، ل]

در حریم حرمتت ای غافل از خود تا به کی محرمی نامحرم و نامحرمی محرم بود؟

روزگار عاشق از هجران جان فرسای تو چند چون گیسوی تو آشفته و در هم بود؟

صبح عیش(5) بوالهوس از وصل عشرت زای تو تا به کی چون روی تو فرخنده و خرّم بود؟

چند از دست تو ای عاشق کش دشمن نواز قسمت ما داغ و زان مدّعی مرهم بود؟

ز التفات دلکشت وز بیم خوی سرکشت کار او تا چند سور و کار من ماتم بود؟

حیف باشد با گل ار(6) خاشاک و خس گردد قرین ظلم باشد با ملک گر دیو و دد همدم بود

ص:544


1- (1) . مل1، ل: او.
2- (2) . مل1، ل: بد اندامش.
3- (3) . مل1: کاش آزادی دهد از لطف حق سائل مرا.
4- (4) . مل1، ل: آن.
5- (5) . مج: صبح پیش ار.
6- (6) . مج، مل1، ل: از. (تصحیح قیاسی)

با چنین آلوده دامن هر که گردد همنشین مورد تهمت شود گر عیسی مریم بود

ترک این ناکس اگر گویی چه خواهد شد مگر؟ پادشاهی را سگی از آستان گو کم بود

***

وله ایضاً قطعه در هجو حلوای قنّادی بد

قطعه 9 [مج]

خواستم من بنده از لطفی تخلّص نوبتی قدری از حلوای قنّادی ولی لوز سفید

آنچنان حلوا که استاد شکرریزان ز لطف داده باشد پرورش بادام او را مشک بید

گفتم او چون هست در تمییز حُسن و قبح فرد گفتم او چون هست در تشخیص نیک و بد وحید

هر چه از اقسام هر جنسی که او خواهد گرفت هر چه از انواع هر چیزی که او خواهد گزید

در لطافت باشد از هر قسم اجناسی فزون در طراوت باشد از هر نوع اشیایی مزید

چون که دل در آرزویش مدّتی آورد سر چون که خاطر روزگاری انتظارش را کشید

آخرالامر از پی چندی بسی دور و دراز عاقبت از بعد عهدی(1) بس بعید و بس مدید

جانب من کرد از شیراز ارسال آن زمان قدری از حلوا سیاه و سخت لیکن چون حدید

ص:545


1- (1) . مج: عهد. (تصحیح قیاسی)

از کم و کیفش چنان مسدود ابواب خیال که نگشتی هیچ عقلی فتح بابش را کلید

هر قدر کردم تفکّر هیچ معلومم نشد کز چه جنس است این و آخر از چه چیز آمد پدید

گفتم از جنس عناصر نیست زیرا کش کسی نی تواند کرد پیوند و نه هم از هم درید

هیچ او را چون قبول التیام و خرق نیست گر ز اجسام سماوی دانیش نبود بعید

لیک اجرام سماوی صاف باشد، این کدر لیک اجسام سماوی پاک باشد، این پلید

از سریشم فطرتش استاد پنداری سرشت زان سریشم لیک نی، کز کارد نتوانش برید

می نگشت از هم جدا اجزاش، مرد سیم ساز گر به گاز از ثُقبۀ مفتول بیرون می کشید

ظلم باشد ظلم در قعر جهنّم گر خورد جای زقّوم و ضریعش یک کرت شمر و یزید

نیست اکنون این سخن تنها مرا ورد زبان گوید و می گوید آری هر که زین حلوا چشید

..یر خر بر ..ون آن کس کاینچنین حلوا فروخت تیز خر بر ریش آن کس کاینچنین حلوا خرید

***

قطعه 10 [مج، مل1، ل]

فصل بهار و بادۀ گلرنگ و کنج باغ(1) فارغ ز صلح و جنگ حریفان روزگار

ص:546


1- (1) . مل1، ل: پای گل.

با یک دو آشنای موافق که مثلشان نبود به زیر خرگه این نیلگون حصار

نکته شناس و قافیه سنج و لطیفه گوی باشد کلامشان همه چون درّ شاهوار

زیباسخن مغنّی شیرین حکایتی کز یک نوا برد ز دو صد جان و دل قرار

ساقی سرو قامت خورشید طلعتی بر گرد رخ نرسته خطی یاسمن عذار

کز جوش حسن و شور ملاحت به یک نظر آرد برون ز جان سهی قامتان دمار

یاری چه یار! معدن رحم و مکان مهر مانند بخت پادشه عصر سازگار

دوری چه دور! دور شهنشاه کامجوی عهدی چه عهد! عهد خداوند کامکار

زیبندۀ سریر کیانی کریم خان کش چاکر است همچو کیان هر طرف هزار

آن کز امید مرحمت و بیم سطوتش باشند این و آن همه وقتی به این مدار

بنیاد جور همچو دل عاشقان خراب پهلوی ظلم چون کمر دلبران نزار(1)

این آن عنایتی است که از اشتیاق آن حسرت خورد اعاظم و اعیان روزگار

سائل گر این سعادت عظمی تو را بود می دان که شد به کام تو دوران روزگار

***

در مدح فضیلت مآب شیخ جعفر

قطعه 11 [مج، مل1، ل]

الا ای فاضلی کز کثرت فضل و وفور علم تو را زیبد که کوبی پنج نوبت(2) در جهان بر در

اگر بودی به عهدت بوعلی با آن خرد بودی به پیش بحر علمت علم او از قطره ای کمتر

تویی آن مسندآرای شریعت کز تو می یابد(3) مدام از زهد و تقوی مسند شرع نبی زیور

ص:547


1- (1) . سه بیت پیش در مج نیست.
2- (2) . مج: - نوبت.
3- (3) . ل: می تابد.

ندیده است و نبیند دیگر از مستقبل و ماضی پی ترویج امر و نهی دین کس چون تو یک مصدر

رواج دین حق گر از کلامت شد عجب نبود که هم در اسم و هم در فعل هستی ثانی جعفر

به من از کلک گوهربار و فکر روشن و صافی نوشتی نامه ای منظوم ای آرایش منبر

چه نامه؟ نافۀ آهوی چین خوشبوتر از وی لیک چه قطعه؟ قطعه ای از جنّت امّا زان بسی خوشتر

غبار خطّ مهرویان سوادی از سواد وی نشانی از بیاضش سینۀ حوران سیمین بر

چو دیدم نامه را بوسیدم و بر چشم مالیدم پس آنگه جای بر سر دادمش گفتم که ای(1) افسر

ز(2) مضمونش که بُد مشحون ز(3) بی برگ و نوایی ها مسلّم داشتم زیرا که حق بود آن سخن یکسر

گنه بسیار واقع گشته، لطفت عذرخواهم باد(4) به زیر افکنده ام تا زنده ام از این خجالت سر

به هر حال آنچه آید بعد ازین از دست این مسکین به جان منّت پذیرد بنده ات از جان و فرمانبر(5)

مگردان رنجه زین پس خاطر عاطر ز بی برگی تو سروی و نباشد سرو را آری(6) به عالم بر

ص:548


1- (1) . ل: تویی.
2- (2) . مل1، ل: چه.
3- (3) . مل1، ل: - ز.
4- (4) . ل: بود.
5- (5) . مل1، ل: بجان منت پذیر است و ز جان و چشم فرمان بر.
6- (6) . ل: سروآرایی.

***

قطعه 12 [مج، مل1، ل]

ای قدّ تو در ریاض دولت زیبنده تر از نهال نوخیز

ای روی تو در سپهر عزّت رخشنده تر از مه و ز خور نیز

ای رایحۀ تو روح پرور ای فایحۀ تو عنبرآمیز

هنگام سخن چو لب گشایی از دُرج دهن شوی گهرریز

قامت چو عَلَم کنی به میدان آن لحظه شوی قیامت انگیز

پیشت زر و سیم گاه بخشش این یک چو مس، آن بود چو ارزیز

با جود کف تو ابر آذار باشد چو به پیش دجله کاریز

هر کس همه چیز را ندارد غیر از تو که باشدت همه چیز

جود و هنر و وقار(1) و احسان خلق و کرم و حیا و تمییز

گلگون تو را به روز جولان حاشا که رسد به گرد شبدیز

باشد گه پویه باد صرصر باشد گه حمله آتش تیز

بی زحمت چوب و تازیانه بی درد سر رکاب و مِهمیز

رانی اگرش به شام در شام صبح آوردت به شهر(2) تبریز

باشد دم و یال و کاکل او چون طرّۀ دلبران دلاویز

هر گه که شوی سوار بر وی از آه پیادگان بپرهیز

از لطف تو لشکری سوارند لطفی به من پیاده کن نیز

***

در نصیحت

قطعه 13 [مج]

شنیدم ز دستان یکی داستان که گفت از پی پند با پور خویش

ص:549


1- (1) . مل1: وفا.
2- (2) . مل1، ل: ملک.

که هر چند دشمن حقیر آمدت مشو ای پسر غرّه بر زور خویش

گر او آشتی دارد اندر نظر تو هم جنگ کم ساز منظور خویش

بسی گُرد زورآور چیردست که گردید مغلوب مقهور خویش

***

قطعه 14 [مل1، ل]

قاید محمّد آن که به خوبی او کسی کم دیده بود دیدۀ ایام حیف حیف

کآخر ز دست قاضی دهر از قضا(1) رسید از شربت اجل به لبش جام حیف حیف

شد صبح کامرانی ایام عمر او از جور گردش فلکی شام حیف حیف

از پا فتاد آن قد چون سرو آه آه شد زیر خاک آن تن گلفام حیف حیف

زان خوبرو که بود نکوخو دریغ و درد زان نوجوان که بود نکونام حیف حیف

ناکام و نامراد چو رفت از جهان به در می خورد بر جوانیش ایام حیف حیف

سائل برای سال وفاتش رقم نمود «زین نوجوان که رفت بناکام حیف حیف» (1198)

***

قطعه 15 [مج، مل1، ل]

به دانایی که از دامان ذاتش(2) بود کوتاه دایم دست ادراک

به بی مثلی که در تعریف او گفت کسی کو عقل کل بُد(3) «ما عرفناک»

به بینایی که بر وی هست ظاهر اگر در جنبش آید برگ(4) خاشاک

به معبودی که چون او امر فرمود ملَک را واجب آمد سجدۀ خاک

به گرداننده ای کز قدرت او به گردش روز و شب افتاده افلاک

به دارایی که کرد از بهر یوسف گواه رفع تهمت جامۀ چاک

ص:550


1- (1) . مل1: جفا.
2- (2) . مل1، ل: دانش.
3- (3) . مل1، ل: شد.
4- (4) . مل1: + و.

که در عشق توام ای پاک دامن بود دامن ز لوث هر هوس پاک

چو پاک از عیب دامان من و توست مدار از گفتۀ بدگوهران باک

***

قطعه 16 [مج]

گدایی در حقیقت چون سؤال است گدا و شه به معنی شد مقابل

ستاند او به زور و این به زاری چه فرق از این و آن ای مرد عاقل؟

***

قطعه 17 [مل1، ل]

الا ای فاضل الدّینی که هستی به هر فضلی ز هر فاضل تو افضل

تویی کآیینۀ خاطر تو را شد ز هر تشکیک و ابهامی مُصَیقل

به یک جا عاقلان گر جمع آیند در آن محفل تویی از جمله اعقل

نگنجد در مطوّل ذکر فضلت ز وصفت مجملی باشد مفصّل

چه حاصل دیگر از تحصیل علمت که هر علمی تو را باشد محصّل

سجل گردیده از قانون لطفت بیان هر معانی را مسجّل

شد از ماضی و مستقبل تو را حال رواج امر و نهی دین محوّل

به هر جا مشکلی رو می نماید نخواهد کرد جز لطف تواش حل

مرا هم از تو ای فاضل سؤالیست اگر گویی به من از لطف فاسئل

نمی شاید که از بهر سؤالی به عهد چون تویی بودن معطّل

به جانم گر چه نور عالم غیب تسلسل دارد از دور مسلسل

ولیکن در ثبوت ذات واجب دلیلی از تو می خواهم مدلّل

که تصدیقش کند عقل خردمند اگر چه عقل آنجا شد معطّل

پس از اثبات ذات پاک واجب بیان فرما صدور عقل اوّل

که افزاید یقینی بر یقینم ز تو ای در کمال دین مکمّل

ص:551

***

قطعه 18 [مل1، ل]

آه کاین گردون بدعهد پر از جور و جفا وای کاین دوران بی مهر پر از جور و ستم

می گدازد تازه داغی هر نفس بالای داغ می رساند هر زمان از نو غمی بالای غم

حیف از خدّام ذی شوکت صفی الدین که بود شیوه اش مردی و غیرت، پیشه اش جود و کرم

عاقبت هر جا که سروی در چمن قد برکشید ساخت از بار هلاکش قامت زیبنده خم

آن که عاجز بود از تقریر مدح او زبان آن که قاصر بود از تحریر وصف او قلم

داد آخر آسمانش خرمن هستی به باد ریخت بنیاد وجودش عاقبت گیتی ز هم

زین مصیبت عالمی شد سر به سر پر درد و داغ گشت ازین محنت جهانی جمله پر رنج و الم

رهنمایی کردش الطاف خدایی سوی خلد زین سرای بی بقایی ها و چون سرو(1) قدم

آن جوانمردی که بود از غایت جود و سخا پیش او بی قدرتر از خاک دینار و درم

آن که تا بودی در این عالم نبودی مثل او پیش حکّام و سلاطین کس عزیز و محترم

ص:552


1- (1) . مل1: پیر.

کرد عزم گلشن فردوس او با جان شاد چون از این ویرانه منزل دل گرفتش لاجرم

گشت منزل در بهشت او را و شد تاریخ او «داد حق مأوی صفی الدین علی را در ارم» (1196)

***

قطعه 19 [مج، مل1، ل]

ای خسروی که باشدشان روز و شب به کف بهر نثار مقدم تو خسروان روان

ای صفدری که در صف میدان ز(1) سهم تو از دست خویش می فکند ترکمان کمان

ای شیر حمله ای که به هنگام کارزار گردد ز پیش حملۀ تو اردوان دوان

سازد دم بلارک تو در دم مصاف رخت حیات بر بدن صفدران دران

رضوان اگر مشاهدۀ محفلت کند بندد دگر چگونه بگو در(2) جنان جنان

نبود ز گرگ باک به عهد تو گلّه را باشد به خواب اگر چه به روز و شبان شبان

پاینده باد عهد نکوی تو زانکه هست با عهد عدل گستر تو توأمان امان

ای گشته کامیاب ز جود تو عالمی محروم سائل از درت ای کامران مران

زیرا که کرده هر نفسی از صمیم قلب بر درگهت ز خیل دعا کاروان روان

***

قطعه 20 [مل1، ل]

حاکم شرع نبی سید محمّد آن که بود بر تمام خلق عالم مقتدا و رهنمای

عالم علم شریعت، واقف احکام دین آن که می بودی بنای دین و ملت زو به پای

فاضلی کز کثرت فضل و وفور علم بود در صف ارباب دانش روز و شب صاحب لوای

چون گرفتش دل از این ویران سرای پر خلل کرد با جان و دل آگاه عزم آن سرای

بود چون قدسی نژاد از بدو فطرت زان سبب همنشین قدسیان گردید آن قدسی لقای

ص:553


1- (1) . مل1، ل: - ز.
2- (2) . مل1، ل: بر.

جای او خالی چو شد از مسند بزم جهان صدر گلزار ارم شد جایش از لطف خدای

گشت چون جا در ارم سائل به تاریخش نوشت «صدر گلزار ارم سید محمّد کرده جای» (1202)

***

قطعه 21 [مل1، ل]

از پری خانم(1) هزار افسوس حیف آن که بودی از همه عیبی بری

آن که زیر گنبد گردون ندید شبه و مثلش چشم چرخ چنبری

چون ازین محنت سرا بربست رخت در نقاب خاک شد او چادری

کرد الطاف الهی در زمان سوی فردوس برینش رهبری

زد رقم سائل پی تاریخ او «در جنان شد مونس زهرا پری» (1193)

***

قطعه 22 [مج، مل1، ل]

فصل دی و دلبر آتش عذار جام می و گوشۀ آسایشی

این دو سه چیز ار دهدت روزگار بهتر از این(2) نیست چه بخشایشی

***

قطعه 23 [مج، مل1، ل]

عرضه کن ای صبا سلام مرا پیش آن شاه ملک زیبایی

آن گل گلستان نیکویی وان سهی سرو باغ رعنایی

آن که بر تن ز دست هجرانش پاره شد جامۀ شکیبایی

آن که شد سلب از مفارقتش از دلم طاقت و توانایی

از زبانم بگو که می گوید کای مرا نور چشم بینایی

ص:554


1- (1) . مل1: از پری جانم.
2- (2) . مل1، ل: آن.

لطف کن جان من مرا دریاب که به جان آمدم ز(1) تنهایی

***

قطعه 24 [مج، مل1، ل، ج3]

چو بربندم من از این خاکدان رخت نباشد غیر از اینم آرزویی

که تابوتی ز چوب رز کنندم به آب می دهندم شست و شویی

به پیش(2) نعش من مستان برآرند ز هر جانب صدای های و هویی

سر کوی مغان خاکم نمایند ز می ریزند در(3) گورم سبویی

نگردد(4) در(5) هلاک(6) من پریشان بغیر از زلف خوبان هیچ مویی

بجز آواز نای و نالۀ چنگ نحیزد ناله ای(7) از هیچ سویی

به مرگ من ز(8) یاران و رفیقان نباشد غیر ازینشان گفتگویی

که سائل مرد و با خود برد در خاک(9) تمنّای وصال ماهرویی

ص:555


1- (1) . مل1: به.
2- (2) . ج3: بدور.
3- (3) . مل1، ل، ج3: بر.
4- (4) . ج3: نسازد.
5- (5) . ل: بر.
6- (6) . مل1: عزای.
7- (7) . مل1، ل: دگر ناید صدا.
8- (8) . ج3: پس از مرگم.
9- (9) . ل: همراه.

ص:556

ترجیع بند

ترجیع بند 1 [مج، مل1، ل]

ای رسم تو بر خلاف یاری کار تو همه گزاف کاری

ای قاعدۀ تو بی وفایی وی شیوۀ تو ستم شعاری

گفتی که قدم نمی گذارم الاّ به طریق حق گزاری

افسوس که اعتقاد کردم عهدی که نداشت استواری

آخر بخلاف عهد و پیمان راندی ز در خودم(1) به خواری

با سنگ جفا به هم شکستی پیمان وفا و دوستداری

از من چو به اختیار کردی ای شوخ تو ترک سازگاری

من نیز به اضطرار(2) دادم با خویش قرار بی قراری

بار دگر ای مه از سر مهر گر بر سر من قدم گذاری

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

هست ای صنم نکو شمایل هر جا که دلی است بر تو مایل

باور نکنم که هیچ کس را شیرین تر ازین بود شمایل

هر گوشه به خون طپیده صیدی است از ناوک غمزۀ تو بسمل

بار الم تو راحت جان داغ ستم تو مرهم دل

شکرانۀ اینکه کامیابی از حسرت ما مباش غافل

ص:557


1- (1) . مل1: خودت.
2- (2) . مل1: احتراز.

گیرم که مرا به جور کشتی از کشتن من تو را چه حاصل؟

شد دست به خون من خضابت در گردن دیگری حمایل

ای وصل تو مایۀ حیاتم چون زندگی است بی تو مشکل

گر زانکه شود در آن سر کوی بار دگرم مقام و منزل

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

بر قدّ تو ای نگار زیبا زیبنده بود قبای دیبا

چون روی تو نیست مه منوّر چون قدّ تو نیست سرو رعنا

ای روی تو ماه عالم افروز وی قدّ تو سرو گلشن آرا

زین پس به رهت دگر چه بازم؟ نه دین دگرم بود نه دنیا

از هر چه بجز(1) تو می شکیبم لیک از تو نمی شوم شکیبا

بی روی توام جهان روشن تار است به دیده های بینا

ای لطف تو جمله قسمت غیر وی جور تو جمله روزی ما

گر خون هزار کس به زاری ریزی ز کسی تو را چه پروا؟

بینم اگرت دگر گذارم دامان تو را ز دست؟ حاشا

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

بر گردن هر دلی ز مویت بندی است که می کشد به سویت

آویخته صد هزار دل بیش در هر شکنی ز تار مویت

دل نیز ز من نمی کند یاد گویی که گرفته یاد خویت

از چشم بد ای صنم بپوشان از بهر خدا رخ نکویت

گردیده دو رودم از دو دیده جاری به(2) دو رخ ز(3) یاد رویت

ص:558


1- (1) . ل: - بجز.
2- (2) . مل1، ل: ز.
3- (3) . مل1، ل: به.

میرم همه شب ز هجر و از نو زنده کندم سحر به بویت

وصل تو ندیدم و شد آخر عمرم همه صرف جستجویت

ترسم که بمیرم و برم من با خویش به خاک آرزویت

گر بار دگر ازین جدایی جان در برم و رسم به کویت

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

بردی ز نگاهی ای بت چین از من دل و هوش و دانش و دین

دور از تو چسان شکیبم اکنون نی صبر و نه طاقت و نه تمکین

نه نامه و نه پیامی از تو دل بی تو بیابد از چه تسکین؟

ای خواندن دشمنانت اطوار! وی راندن دوستانت آیین!

با دشمن خود نمی کند کس با دوست تو آنچه کردی از کین

ای شوخ جفا روا نباشد زین بیش به عاشقان مسکین

بی مهر رخ تو تیره باشد ای جان جهان مرا جهان بین

چند است به آب تشنه مشتاق؟ مشتاق توام هزار چندین

گفتی چه کنی اگر گذارم بار دگرت قدم به بالین

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

از بس که ز زندگی به تنگم با بخت سیاه خود به جنگم

با قدّ چو چنگ بی تو شبها در زاری و ناله همچو چنگم

تا دورم از آن لبان شیرین شهد است به کام جان شرنگم

خون است دلم ز دستت ای گل بنگر به سرشک لاله رنگم

در قتل منت تغافل از چیست؟ بشتاب که کُشت این درنگم

در عشق توام گذشت از آن کار کاندیشه بود ز نام و ننگم(1)

ص:559


1- (1) . مج: - بیت.

قربان روم آن کمان ابرو کز هر مژه زد به جان خدنگم

چیدم چو بساط وصل، زد چرخ هر بار به جام و شیشه سنگم

دانی که چه می کنم من این بار دامان تو گر فتد به چنگم؟

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

هرگز به نکویی تو آدم پیدا نشود ز اهل عالم

سر تا قدمت تمام زیباست ای ملک نکوییت مسلّم

جز رحم و وفا که در دلت نیست هیچت نبود ز نیکویی کم

پیش تو نمی رسد پری را کز شیوۀ دلبری زند دم

هر جا که دلی بود اسیر است امروز در آن دو زلف پر خم

بی من تو به کار عیش و شادی من بی تو به کار سوگ(1) و ماتم

با یاد توام غم جهان نیست صد شکر که فارغم ازین غم

خلقی به امید وعدۀ تو مردند در انتظار و من هم

گر رنجه کنی به پرسش من یک بار دگر ز لطف مقدم

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

شد قسمت دیگران وفایت وقت است که نالم از جفایت

از کینه مکش مرا که من خود میرم همه وقتی از برایت

تا سر نرود ز تن مپندار بیرون رود از سرم هوایت

حال من مبتلا چه داند هر کس که نگشته مبتلایت

اندیشه از آن مراست از تو کاندیشه نباشد از خدایت

ای نور دل و دو دیده، خالی است پیوسته میان دیده جایت

چه فایده از برابر من گر بگذری ای سرم فدایت

ص:560


1- (1) . مل1، ل: مرگ.

کو دست که دامنت بگیرم؟ کو پای که افتم از قفایت؟

گر بر سرم از وفا نشینی آن قدر که سر نهم به پایت

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

ای شیوۀ تو جفا و بیداد وی از تو و شیوۀ(1) تو فریاد

ای از تو اساس مهر ویران(2) وی از تو بنای جور آباد

ای عهد وفا نموده منسوخ وی رسم ستم نهاده بنیاد

جز درس جفا نداده گویی چیز دگرت به یاد استاد

چون غیر تو نیست دادخواهی از دست تو پیش که برم داد؟

حال دل زار من چه دانی من بستۀ دام غم، تو آزاد

با یاد تو هیچ گه نیاید از هستی خویشتن مرا یاد

امروز به خوبی تو کس نیست در خیل پری و آدمی زاد

بار دگر از غلط گذاری سوی منت ای صنم گر افتاد

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

دردا که فلک به صد غم و درد کرد آخرم از تو ای صنم فرد

جاری است همیشه اشک گلگون از دیده مرا به چهرۀ زرد

پنهان به دل آتشی که دارم پیداست مدامم از دم سرد

در هجر تو چون زیم(3) که نبود دور از تو مرا نه خواب و نه خورد

دست از ستم ای نگار بردار وز راه جفا و جور برگرد

گر جان برت آورم چه تقصیر؟ هیچم نبود جز این ره آورد

گر خاک وجود من برد باد هرگز نرسد به دامنت گرد

ص:561


1- (1) . مل1، ل: یاری.
2- (2) . مل1، ل: بر پا.
3- (3) . مل1، ل: زنم.

آن بخت کجا که سیر بینم روی تو فغان ز بخت نامرد

بار دگرت اگر ببینم دانم که چه کار بایدم کرد

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

هرگز ندهد رهاییش دست در دام تو هر که گشت پابست

هر کس به تو عهد بست باری(1) جز عهد تو عهد جمله بشکست

چون از تو دگر جدا نشیند یک لحظه کسی که با تو بنشست

دل برده ز دست هوشیاران از یک نگه آن دو نرگس مست

سرو چمن ای نهال نوخیز با سرو بلند قامتت پست

از زلف دراز تو کمندی است بر گردن هر کجا دلی هست

از غیر تو خرّم آن که ببرید خوش وقت کسی که با تو پیوست

با خوی تو سر نمی توان برد وز(2) قید تو در نمی توان جست

یک بار دگر اگر چو هر بار پابوس تو می دهد مرا دست

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

ای لاله عذار سروقامت از قامت تو عیان قیامت

گر ناصح من رخ تو بیند دیگر نکند مرا ملامت

هر کو به تو دل سپرد مشکل کز دست تو جان برد سلامت

ما را رخ زرد و اشک گلگون در عشق تو بس بود علامت

باور نکنی که بی تو(3) ما را ممکن بود ای مه استقامت

بنگر که به زیر بار هجرت خم گشته مرا چگونه قامت

دامان تو هر که داده از دست بر سر زده است از ندامت

ص:562


1- (1) . مل1، ل: بست عهد یاری.
2- (2) . مل1، ل: از.
3- (3) . مل1، ل: با تو.

دانم که تو این کرم نداری کآیی به سر من از کرامت

گر بار دگر شود چو هر بار در آن سر کو مرا اقامت

در پای تو زار تا نمیرم سر از قدم تو بر نگیرم

ص:563

ص:564

معمّیات و هزلیات

این معمّاست به نام حسین

رباعی 1 [مج]

گشتی چو میان خیل خوبان تو پدید حُسن و نمک تو دم به دم گشت مزید

در حُسن بدان مرتبه کار تو رسید کابروت کمان به روی خورشید کشید

***

معمّاست به اسم باقر

قطعه 2 (1) [مج]

در باغ گل نماند چو شد آخر بهار از صحن باغ رخت به در برد از آن مزار

در باغ بی هزار چو بنهاد پا نگار قمری به پیش مقدم او کرد جان نثار

***

این معمّا به اسم بلقیس است

قطعه 3 (2) [مج]

ز درد عشق هر کس باخبر گشت ز خون دل مدامش دیده تر گشت

به پهلوی دلم بنشست ماهی دلم زیر و زبر چون کرد برگشت

ص:565


1- (1) . مج: رباعی.
2- (2) . مج: رباعی.

این معمّا به اسم آمنه است

رباعی 4 [مج]

تا در نروم هیچ گه او را ز کمند آن سرو که قد به راستی کرده بلند

دی آمد و بر سر من اوّل بنشست در پای من آخر ز گره حلقه فکند

***

این معمّا به اسم زمان است

قطعه 5 (1) [مج]

یکی نیم از تن دشمن بیفکن بکش در چشم او پس میل آهن

سر زنجیرش اندر گردن انداز که تا ایمن شوی از شرّ دشمن

***

این معمّا به اسم حسام است

فرد 6 [مج]

چو جا در چشم کرد آن سرو چالاک نمود از چشم من اشکی که بُد پاک

***

این معمّا به اسم مؤمن است

رباعی 7 [مج]

از مهر تو دل گمان مبر خواهم کند در آتش اگر نشانیم همچو سپند

از حکم تو گر سر کشم ای سرو بلند در گردن من موی خود افکن چو کمند

***

این معمّا به اسم جعفر است

رباعی 8 [مج]

خواهی چو بیابی تو ازین نام و نشان مارِ سر و دم بریده را برگردان

بگذار به جای سر او خرچنگی پس پای خری به جای دمش بنشان

ص:566


1- (1) . مج: رباعی.

من هزلیات سائل علیه الرّحمة

قطعه 9 [مج]

مُغلمی بذله گوی و شوخ و ظریف نوبتی امردی فریفت به زر

برد در خلوتیش پنهانی تا به کام دلش کشد در بر

پسر آن گنبد سفید چو سیم چون ز شلوار آورید به در

به محاذی سینۀ مغلم داشت، نی زیرتر، نه بالاتر

دید مغلم چو آن معامله را گفتش ای شوخ چشم افسونگر

..ون اگر زانکه بایدم دادن بیش ازین ..ون خود به زیر آور

ور بخواهی به ریش من ..یدن پس ازین بیشتر به بالا بر

ورنه زین سان که باز داشته ای نیست این هر دو قسم را در خور

***

وله ایضاً

قطعه 10 [مج]

کم مبادت تا که باشی ای فلان چار چیزت در جهان از چار چیز

پشت و پهلویت دمی از چوب و سنگ سبلت و ..ونت تهی از ..یر و تیز

***

وله ایضاً

قطعه 11 [مج]

از تو ای شوخ پر کرشمه و ناز به زمین هر دو دست بنهادن

از من و ما دو صد هوا و هوس بند شلوار خویش بگشادن

آری آید ز هر کسی کاری از تو ..ون دادن و زمن ..ادن

ص:567

***

وله ایضاً

قطعه 12 [مج]

تا چند دریغ داری از من ای شوخ تو ..ون نازنین را

گر زانکه نمی گذاری از ناز بر خاک به پیش من جبین را

مگذار که میرم از عزوبت(1) بگذار به دامنم سرین را

ص:568


1- (1) . مج: عذوبت. (تصحیح قیاسی)

رباعیات

رباعی 1 [مج]

با صیقل لطف و کرم ای بار خدا ز آیینۀ دل زنگ علایق بزدا

وآنگاه در آن آیینه از دیدۀ خود رخسارۀ بی نظیر خویشم بنما

***

رباعی 2 [مج، مل1، ل، مل2]

در هجر(1) تو فریادرسی نیست مرا جز آه و فغان همنفسی نیست مرا

در پیش که از دست تو نالم برگو(2) چون جز تو در این جهان(3) کسی نیست مرا

***

رباعی 3 [مج]

آن کز در خود دربدر افکند مرا سایه بغلط چو بر سر افکند مرا

گفتم که به حالم از ترحّم گاهی افکن نظری، از نظر افکند مرا

***

رباعی 4 [مل1، ل، مل2]

هر گوشه هزار دشمنانند مرا مانند اجل به قصد جانند مرا

با من ز همه عنادشان کمتر نیست در کین هر یک چو آسمانند مرا

ص:569


1- (1) . مل1، ل، مل2: عشق.
2- (2) . مل1، ل، مل2: پیش که کنم شکوه ز دستت برگو.
3- (3) . ل: در اینجا.

***

رباعی 5 [مل1، ل، مل2]

ای یار که شرمی از خدا نیست تو را در دل اثر مهر و وفا نیست تو را

با ما بجز از جور و جفا نیست تو را گاهی نظری به سوی ما نیست تو را

***

رباعی 6 [مل1، ل، مل2]

ای شوخ به کار من سری نیست تو را گاهی به سر من گذری نیست تو را

سوی من غمگین نظری نیست تو را وز حال دل من(1) خبری نیست تو را

***

رباعی 7 [مج، مل1، ل، مل2]

در دام کسی که ای دل آورده تو را مشغول به خویشتن چنین(2) کرده تو را

کاکنون دگرت یاد نمی آید هیچ زان کس که درون سینه پرورده تو را

***

رباعی 8 [مل1، ل، مل2]

صیاد جفاجوی ستم گستر ما بخشود به حال زار و چشم تر ما

بگشود ز پای بسته ام بند، ولی وقتی که شکسته بود بال و پر ما

***

رباعی 9 [مل1، ل، مل2]

بنگر که در آشنایی و یاریها از من تو چها دیدی(3) و من از تو چها

تو دیده به جای کین محبّت از من من دیده به پاداش وفا از تو جفا(4)

ص:570


1- (1) . مل2: ما.
2- (2) . مل1، ل، مل2: چنان.
3- (3) . مل1، ل: من از تو چها دیدم.
4- (4) . ل: - بیت.

***

رباعی 10 [مج، مل1، مل2]

از جام رقیب تا شدی(1) مست خراب در سینه مرا دل شد از این غصّه کباب

در بزم تو دوش تا سحر بود بلند فریاد من و نالۀ گلبانگ رباب

***

رباعی 11 [مج، مل1، مل2]

می خواند کسی دوش به گلبانگ رباب این بیت نکو چه خوش به پیش اصحاب

دور است به صد مرحله از راه صواب در موسم گل هر که کند ترک شراب

***

رباعی 12 [مج، مل1، مل2]

ای تازه نهال گلشن ناز قدت گر ناز کنی به سرو قدّان رسدت

از سر تا پا تمام لطفی و نمک(2) یارب نرسد گزندی از چشم بدت

***

رباعی 13 [مج، مل1، ل، مل2]

دلخواه تر است هر دلی ریش تر است خواهان ترم او را(3) که جفاکیش تر است

چندان که جفای او به من بیشتر است نزدیک(4) من آن نکوتر از پیشتر است

***

رباعی 14 [مج]

در معرفت تو عقل کل حیران است درک تو برون ز حیز امکان است

بی نور هدایت تو در راه طلب هر راهروی که هست سرگردان است

ص:571


1- (1) . مل2: شدم.
2- (2) . مل1، مل2: عجب لطیفی و ملیح.
3- (3) . مل2: خواهان شوم آن را.
4- (4) . مل1، ل، مل2: در پیش.

***

رباعی 15 [حدیقه]

بیچاره کسی که مایل روی زن است بیچاره تر آن که بر زن خویشتن است

زین هر دو بتر کسی که دارد زن پیر ناچارتر آن که هر سه دارد چو من است

***

رباعی 16 [مل1، مل2]

دانم که تو را از دل زارم خبری است پیداست که با منت نهانی نظری است

عاشق چو شدم من به تو ز اوّل گفتم کاین عشق خراب را در آخر اثری است

***

رباعی 17 [مل1، ل، مل2]

در عهد رخ تو رونق گل بشکست از سرو قدت قدّ صنوبر شد پست(1)

در راه تو از پای فتادم چه شود از پای فتاده را اگر گیری دست؟

***

رباعی 18 [مج، مل1، ل، مل2]

ای در ره و رسم دلبری چابک و چست هر کس که به عالم است دلدادۀ توست

امروز به هر کجا دلی گم گردد(2) آن را ز سر زلف تو می باید جست

***

رباعی 19 [مج، مل1، ل، مل2]

گلشن که چو آیینۀ دل(3) روشن اوست پیراهن تقوی و ورع جوشن(4) اوست

اوراق خیال او چو اوراق گل است گلهای شکفته بس که در گلشن اوست

ص:572


1- (1) . مل1، مل2: بشکست.
2- (2) . مل1، ل، مل2: هر جا که ز سینه ای دلی کم گردد.
3- (3) . مل2: - دل.
4- (4) . مل2: در بر.

***

رباعی 20 [مج]

ای هست به تو جملۀ هستی از نیست هستی که به خود هست بود غیر تو کیست؟

چون هستی هرچه هست از هستی توست پس غیر تو را دعوی هستی از چیست؟

***

رباعی 21 [مج]

افسوس که اوقات جوانی بگذشت هنگام خوشی و کامرانی بگذشت

روز غم و درد و ضعف پیری برسید ایام نشاط و شادمانی بگذشت

***

رباعی 22 [مج، مل1، ل، مل2]

سوی چمن آید چو صبا از کویت بلبل شود آشفته و مست از بویت

گل جامه درد به تن ز شوق رویت سنبل پیچد به خود به یاد مویت

***

رباعی 23 [مج، ل، مل2]

یاران همه جا گرفته اندر کویت(1) آسوده نشسته اند در پهلویت

من مانده به نیم ره ز بیم خویت وز ترس(2) نمی توانم آمد سویت

***

رباعی 24 [مج]

بودیم ستاده در رهت با دل شاد دی هم من و هم غیر به امّید مراد

داد دل غیر دادی، از دست تو داد! فریاد مرا گوش نکردی، فریاد!

ص:573


1- (1) . ل، مل2: یاران همگی گرفته جا در کویت.
2- (2) . مل2: بیم.

***

رباعی 25 [مل1، ل، مل2]

رو با صنمی باده بخور با دل شاد از رفته و آینده مکن هرگز یاد

داد طرب از گردش ایام بگیر حیف است رود عمر به بیهوده به باد

***

رباعی 26 [مج، ل، مل2]

تا میل دلت به این و آن گشته زیاد یاد منت ای مهرگسل رفته ز یاد(1)

دست ستمت بر جگر ریش نهاد داغی که مرا دود بر آمد ز نهاد

***

رباعی 27 [مل1، ل، مل2]

ترک تو چو یار بی وفا خواهم کرد وز داغ غم تو خود رها خواهم کرد

بیگانه ز آشناییت باید شد خود را به دگر کس آشنا باید کرد

***

رباعی 28 [مل1، ل، مل2]

آخر تو سفر ز پیش من خواهی کرد ما را تو غریب در وطن خواهی کرد

این جامه که از تار وفا دوخته ام اندر برم از هجر کفن خواهی کرد

***

رباعی 29 [مل1، ل، مل2]

خوش آن که ز مردمان کناری گیرد جا موسم گل به مرغزاری گیرد

با شیشه و پیمانه گرش دست دهد در پای گلی دست نگاری گیرد

ص:574


1- (1) . بیت اول در مل1، ل و مل2 متفاوت از مج است: ای میل دلت به دیگران گشته زیاد وی یاد من سوخته دل برده ز یاد

***

رباعی 30 [مج، مل1، ل، مل2]

خورشید به روی دلپسندت ماند یاقوت به لعل نوشخندت ماند

شمشاد به قامت بلندت ماند سنبل به دو زلف چون کمندت ماند

***

رباعی 31 [مج، مل1، ل، مل2]

از روز ازل مرا غمین ساخته اند آزرده دل و زار و حزین ساخته اند

خواهم که خلاف(1) آنچه هستم باشم لیکن(2) چه کنم مرا چنین ساخته اند

***

رباعی 32 [مج]

آنان که به میدان محبّت مردند از هر چه نه رای دوست باشد فردند

گر زهر رسید از کف او خوردند ور جان طلبید زود پیش آوردند

***

رباعی 33 [مل1، ل، مل2]

آن را که نه جان ز عشق بیمار بود کی از من و درد من خبردار بود؟

حال دل خسته خسته می داند چیست آگه ز دل زار دل زار بود

***

رباعی 34 [مل1، ل، مل2]

ای همنفسان فکر بتی ساده کنید و آنگاه ز شیشه در قدح باده کنید

چنگ و دف و عود و نی همه جمع(3) آرید اسباب طرب تمام(4) آماده کنید

ص:575


1- (1) . مل1، ل، مل2: بعکس.
2- (2) . مل1، ل، مل2: امّا.
3- (3) . ل، مل2: چرخ.
4- (4) . مل2: - تمام.

***

رباعی 35 [مل1، ل، مل2]

زین جای چو بایدت شدن جای دگر هر دم چه کنی دلا تمنّای دگر؟

حاصل چو شود تو را ز دنیا گیرم امروز دگر ماندی و فردای دگر

***

رباعی 36 [مج]

تا زد ز بناگوش تو خط ای مه سر شد حلقه به گوش روی تو شمس و قمر

گفتم که چو سر زند خطت گردد کم میلم به تو لیک شد بسی افزون تر

***

رباعی 37 [مج، مل1، ل، مل2]

از دامن می دست چرا دارم باز؟ کز خوردن می یافته ام عمر دراز

گویند مخور باده که پیری اکنون زان باده خورم که تا جوان گردم باز

***

رباعی 38 [مل1، ل، مل2]

دل ترک وفای او نگفته است هنوز وارستگیم از او نهفته است هنوز

هر چند که یار دیگران گشته، ولی از یاری ما برون نرفته است هنوز

***

رباعی 39 [مج]

آزاد مرا ندیده در عالم کس آزادی من همین قدر بوده و بس

کز دام گشود بندم از پا صیاد از گوشۀ دام برد تا کنج قفس

ص:576

***

رباعی 40 [مج، مل1، ل، مل2]

ای باخبر از دل و زبان(1) همه کس یکسان به تو مخفی و عیان(2) همه کس

حاجت نبود به عرض حاجت بر تو چون واقفی از راز نهان(3) همه کس

***

رباعی 41 [مل1، ل، مل2]

گر عشق نهان من نشد پیش تو فاش با من ز چه می کنی به خون بیش تلاش؟(4)

گفتم سخنی و در برت خوار شدم ای کاش که دم نمی زدم پیش تو فاش

***

رباعی 42 [مج، مل1، ل]

گم گشته(5) دلم که خیر بادا یادش در حیرتم آیا که چه پیش(6) افتادش

گویا که اسیر گشته و صیادش تا زنده بود نمی کند آزادش(7)

***

رباعی 43 [مج]

آمد غم عشق و حلقه زد بر در دل بنشست چو در گشادمش در بر دل

بربود کنون ز دست دل صبر و قرار تا بعد دگر چه آورد بر سر دل

***

رباعی 44 [مل1، ل، مل2]

هرگز نکند ز غم سبکبارم دل هر دم فکند در پی یک کارم دل

القصّه تمام سال و ماه و شب و روز دارد به صد اندیشه گرفتارم دل

ص:577


1- (1) . مل1، ل، مل2: راز نهان.
2- (2) . مج: نهان.
3- (3) . مل1، ل، مل2: دل و زبان.
4- (4) . مل1، ل: معاش؛ مل2: نه چون بیش معاش.
5- (5) . مج: کرده. ضبط طبق ل.
6- (6) . مل1، ل: چه به پیش.
7- (7) . مل1، ل: نه می کشد و نه می کند آزادش.

***

رباعی 45 [مج، مل1، ل، مل2، ج3]

گفتم که مگر ز کوی آن مهرگسل با خویشتن آورم دل(1) پا در گل

هنگام برون رفتن از آن سرمنزل دل دامن او گرفت و من دامن دل

***

رباعی 46 [مل1، ل، مل2]

آن زهره کجا که با تو گویم غم دل؟ در عشق تو کار من بود بس مشکل

من شرم کن و تو سرکش و بی پروا چون از تو شود بگو مرادم حاصل؟

***

رباعی 47 [مل1، ل، مل2]

با همچو تو یاری آشنایی مشکل از همچو تو دلبری جدایی مشکل

القصه که در دام تو ای طُرفه غزال بودن مشکل بود رهایی مشکل(2)

***

رباعی 48 [مل1، ل]

از محنت دوری تو ای مهرگسل وز آتش هجران تو ای شمع چگل

پیوسته چو ابر نوبهاری شب و روز ریزد ز بن هر مژه ام پارۀ دل

***

رباعی 49 [مج، مل1، ل، مل2]

تا گشته دلم مایل آن مهرگسل غلطیده به خاک و خون چو مرغ بسمل(3)

آری بود این سزای آن(4) دل که شود بر دلبر بی مهر و وفایی مایل(5)

ص:578


1- (1) . مل1، ل، مل2: + و.
2- (2) . در مل2 زیر این مصراع نوشته: در بودن و زیستن رهایی مشکل.
3- (3) . مل2: وز آتش هجران تو ای شمع چگل.
4- (4) . مل1، ل، مل2: هر.
5- (5) . مل2: ریزد ز بن هر مژه ام پارۀ دل.

***

رباعی 50 [مل1، ل، مل2]

با یاد تو تا در این جهان افتادم شد یاد جهانیان تمام از یادم

فکرت به دلم بماند، نامت به زبان وین است کنون فکر من و اورادم

***

رباعی 51 [مج]

دیدی که چه من به روز خود آوردم؟ روزی که تو را دلبر خود می کردم

در سینه ز دست جورت آخر خون شد آن دل که به صد خون جگر پروردم

***

رباعی 52 [مل1، ل، مل2]

از هجر تو چشم اشکباری دارم در راه نشسته انتظاری دارم

از بزم رقیب یکدم(1) ای مهرگسل برخیز و بیا که با تو کاری دارم

***

رباعی 53 [مل1، ل، مل2]

ای مایۀ آرام دل بیمارم ای مرهم ریش(2) سینۀ افکارم

رحمی و بگیر دست من از سر لطف کز دست تو شد ز دست بیرون کارم

***

رباعی 54 [مج، مل1، ل، مل2]

گر زانکه نبینمت ز غم می میرم ور بینمت از زبان رود تقریرم

حاصل چه شود از تو به این حال مرا(3) گیرم که به دست دامنت هم(4) گیرم

ص:579


1- (1) . ل: یکدل.
2- (2) . مل1، ل: + و.
3- (3) . مل1، ل، مل2: با اینهمه شرمم از تو حاصل چه شود؟
4- (4) . مل1، ل، مل2: را.

***

رباعی 55 [مل1، ل، مل2]

نه طاقت آنکه از تو دوری گیرم نه دولت آنکه پیش پایت میرم

درمانده به کار خویشم و حیرانم یارب چکنم، چیست بگو تدبیرم؟

***

رباعی 56 [مج]

ای نور دو دیده تا شدی دور از چشم از رفتن تو رفت مرا نور از چشم

یک دم ز دلم غایب و مهجور نه ای هستیم همیشه گر چه مستور از چشم

***

رباعی 57 [مل1، ل، مل2]

ای تخم غمت سرشته در آب و گلم وی خسته و مبتلای تو جان و دلم

در عشق تو چون نمردم ای جان جهان تا زنده ام از زندگی خود خجلم

***

رباعی 58 [مج، مل1، ل، مل2]

روز(1) از تو جدا آه غم اندوز کنم شب بی تو ز غم نالۀ جانسوز کنم

هر روز به شب آورم از هجر چنان(2) هر شب ز فراق اینچنین(3) روز کنم

***

رباعی 59 [مل1، ل، مل2]

بی لعل لب تو یاد صهبا چه کنم؟ بی روی تو با ساغر مینا چه کنم؟

تنها ز تو گشت و(4) باغ و صحرا چه کنم؟ بی تو گل و لاله را تماشا چه کنم؟

ص:580


1- (1) . مج: دور. ضبط طبق ل.
2- (2) . مل1، ل: هر روز شب آرم از فراق تو چنین.
3- (3) . مل1، ل، مل2: ز فراق تو چنین.
4- (4) . مل2: - و.

***

رباعی 60 [مل1، ل، مل2]

بی روی تو با این دل شیدا چه کنم؟ در کنج غم از هجر تو شبها چه کنم؟

گفتی که بساز در فراقم سائل امروز که ساختم به فردا چه کنم؟

***

رباعی 61 [مج]

گر داخل هیچ فرع و هیچ اصل نه ایم لیکن همه ایم چون ز تو فصل نه ایم

نزدیک تری به ما تو از ما لیکن دوریم ز تو که قابل وصل نه ایم

***

رباعی 62 [مل1، ل، مل2]

شبها ز غم جداییت خون گریم بر روز سیاه خویشتن خون گریم(1)

یک دم ز غمت کم نشود گریۀ من هر روز ز روز دیگر افزون گریم

***

رباعی 63 [مج، ل، مل2]

با آنکه مدام از ستمت خون گریم باشد هوسم که هر دم افزون گریم(2)

نه خون به(3) جگر ماند و نه در دیده سرشک می گریم از اینکه بعد ازین چون(4) گریم؟!

***

رباعی 64 [مج]

آید چو اجل نیابی از مرگ امان از سعی طبیب و از دوا و درمان

گیرم در باغ باغبان محکم بست سالم نشود گلشن از آسیب خزان

ص:581


1- (1) . مل2: باشد هوسم که هر دم افزون گریم.
2- (2) . مل1، مل2: بر روز سیاه خویشتن خون گریم.
3- (3) . مج: - به. ضبط طبق ل و مل2.
4- (4) . ل، مل2: خون.

***

رباعی 65 [مج، مل1، ل، مل2]

از دولت بازوی کسان نان خوردن خون دل کافر و مسلمان خوردن

صد تیر ز دست(1) خصم بر جان خوردن بهتر که بهار باده پنهان خوردن

***

رباعی 66 [مج]

تا کی ز غمت فگار باشد دل من؟ وز دست تو داغدار باشد دل من؟

چون هیچ وفا نمی دهی وعده مده تا چند در انتظار باشد دل من؟

***

رباعی 67 [مج]

تنها نه ز هجر تو همین زارم من کز وصل تو بیشتر در آزارم من

از بودن غیر هر شب ای شمع چگل می سوزم و در بزم تو جا دارم من

***

رباعی 68 [مل1، ل، مل2]

ای داده مرا مقام در بیت حزن خود با دگران نشسته در طرف چمن

من بی تو ز غصه می خورم خون جگر بی من تو کشی مدام جام روشن

***

رباعی 69 [مج، مل1، ل، مل2]

ای پر ز محبّتت شده(2) سینۀ من وی سینۀ تو لبالب از کینۀ من

بر سینه ام از مهر دمی گوش بنه تا بشنوی از دل غم دیرینۀ من

ص:582


1- (1) . مل1، ل، مل2: شصت.
2- (2) . مل1، ل، مل2: ای پر ز وفای مهر تو.

***

رباعی 70 [مل1، ل، مل2]

ای بندۀ خال نامسلمان تو من مفتون نگاه(1) چشم فتّان تو من

تو عهد مرا شکسته روزی صد بار نشکسته به عمر خویش پیمان تو من

***

رباعی 71 [مل1، ل، مل2]

ای یاد تو یار کنج تنهایی من وی نام تو موجب سبکباری من

ای عشق تو سرمایۀ رسوایی من درد تو دوای دل سودایی من

***

رباعی 72 [مل1، ل، مل2]

گفتی که تو را دهم یکی پیراهن شد در ره انتظار او خون(2) دل من

چون جامه نهادم به من آن جامه رسید تو وعدۀ جامه کرده بودی، نه کفن!

***

رباعی 73 [ل، مل2]

زان پیش فرست پیش من پیراهن کز آرزویش(3) تیره شود دیدۀ من

کان جامۀ تو پیرهن یوسف نیست کان دم که رسد دیده شود زو روشن

***

رباعی 74 [مج، مل1، ل، مل2]

بفروش به باده خرقه و سجّاده کاین است طریق مردم آزاده

خوشوقت کسی که سال و ماه و شب و روز در میکده مست و بی خبر افتاده

ص:583


1- (1) . مل1: + و.
2- (2) . مل1، ل: چون.
3- (3) . ل: کز از رویش.

***

رباعی 75 [مل1، ل، مل2]

سائل که ز درد عشق رنجور شده تا از در آستان تو دور شده(1)

در کنج غم از هجر رُخت از دیده آنقدر فشاند اشک تا کور شده(2)

***

رباعی 76 [مج]

ای از تو مرا امید غمخواری نه وز بار غمت مرا سبکباری نه

زخم ار چه بسی هست به تن از تو مرا جز زخم دلم زخم دگر کاری نه

***

رباعی 77 [مل1، ل، مل2]

بردی ز برم دل و فگارم کردی بی تاب و توان و بی قرارم کردی

بردی ز نگاهی دل و دین از دستم حیرانم ازین خود که چه کارم کردی!

***

رباعی 78 [مل1، ل، مل2]

اوّل به وفا امیدوارم کردی آخر چه بگویم چه(3) به کارم کردی

چون گشت یقینت که گرفتار توام بی عزّت و قدر و خوار و زارم کردی

***

رباعی 79 [مل1، ل، مل2]

ای چرخ ندانمت چه آیین داری نه مذهب و نه ملّت و نه دین داری

هم خود طمعی اگر نه با دلبر من پس بهر چه با من اینقدر کین داری؟

ص:584


1- (1) . مل2: + است.
2- (2) . مل2: + است.
3- (3) . مل1: که.

***

رباعی 80 [مل1، ل، مل2]

نی می کنی از لطف به حالم نظری نی بر سرم آوری ز رحمت گذری

تا چند تغافل کنی، آخر چه شود؟ پرسی اگر از دلشدۀ خود خبری؟

***

رباعی 81 [مج، مل1، ل، مل2]

می بینم و دیدم از تو در هر نفسی جوری که کسی ندیده هرگز ز کسی

فریاد زدم(1) اگر ز دست تو بسی فریاد ولی نبود(2) فریادرسی

***

رباعی 82 [مل1، ل، مل2]

ای باد صبا در سر کویی چو رسی باید که دعا رسانی از من به کسی

آن کس که ز تو خبر ز حالم گیرد(3) گو بیش نمانده از حیاتش نفسی

***

رباعی 83 [مج، مل1، ل، مل2]

از کین کشدم زمانه زار از طرفی وز غم کشدم فراق یار از طرفی

القصّه به قصد قتل من بسته کمر هجر از طرفی و روزگار از طرفی

***

رباعی 84 [مل1، ل، مل2]

در پای گلی ز دست گل اندامی در موسم گل اگر بگیرم جامی

کافر باشم اگر بگیرم پس از این از جنّت و حور و جوی کوثر جامی(4)

ص:585


1- (1) . مل2: زنم.
2- (2) . مل1، ل، مل2: که نیست.
3- (3) . مل1: پرسد.
4- (4) . مل2: از جنّت و حور حوض کوثر نامی.

***

رباعی 85 [مل1، ل، مل2]

شمعی چو رخت نیست به هر انجمنی سروی چو قدت نخیزد از هر چمنی

نبود به زمانه در جفا همچو تویی در دهر نباشد به وفا همچو منی

***

رباعی 86 [مج]

ای گشته نهان ز غایت پیدایی هم با همه ای، هم از همه تنهایی

بی جایی و خالی ز تو نبود جایی بی نقشی و رخ ز نقش ها بنمایی

تمّت الرّباعیات و الحمد لله ربّ العالمین

ص:586

مثنوی ها

حیلة النّساء

مثنوی 1[مج، مل1]

ای ربوده هوا ز مغزت هوش دلت از آتش هوس پر جوش(1)

برده شهوت ز خاطرت آرام حرص و آزت ز کف ربوده زمام

نبود سال و مه تو را باری جز هوا و هوس دگر(2) کاری

از یکی زن دلت نیاساید هر زمانت(3) زن دگر باید

5 تا به کی(4) هر زمانی از جایی باشد اندر دلت تمنّایی؟

چند همچون خروس شهوت مند آوری جمع ماکیانی چند

هر چه داری به کار فرج کنی عمر خود را به هرزه خرج کنی

هر که با شهوت آشنایی کرد لاجرم ترک پارسایی کرد

در جهان آری آن کسی مرد است کو ز همجفتی زنان فرد است

10 رخش همّت کسی به گردون راند کو به این فرقه آستین افشاند

همّتی کن اگر نه بی دردی گِرد ایشان مگرد اگر مردی

دامن از الفت زنان برچین همچو مردان به پیش زن منشین

صحبت زن تو را چو زن سازد دورت از کوی مردی اندازد

دلت از نیش غم نماید ریش سرت از غصّه افکند در پیش

ص:587


1- (1) . مل1: در جوش.
2- (2) . مل1: تو را.
3- (3) . مل1: هر زمانی.
4- (4) . مج: با یکی.

15 جان تو زار و تن(1) نزار کند جگرت خون، دلت فگار کند

اگر از اهل دانش و هوشی تا به کی در هلاک خود(2) کوشی؟

شادی ار بایدت کم زن گیر حال من بین و عبرت از من گیر

من که پیداست زین سخن غرضم از قضا مبتلا به این مرضم

بشنو ای نیک مرد دانش فن از من مبتلا نکوهش زن

20 گر چه عقلش خلل پذیر بود لیک در مکر بی نظیر بود

چون که قانون حیله سازد ساز بفریبد سپهر شعبده باز

لب به مکر و فسون چو بگشاید پیش مکرش فلک زبون آید(3)

گاه تزویر(4) و خدعه و تلبیس هست شاگرد کمترش ابلیس

از فسون سازیش مدار عجیب کآورد ماه از سپهر به شیب

25 بی شک ار شمعِ حیله افروزد او زمین را بر آسمان دوزد

می کند در مقام چاره گری جمع در یک مقام دیو و پری

بهر آمیزش ار ز جا خیزد آب و آتش به هم برآمیزد

ور به کار نفاقش افتد کار می کند جسم را ز جان بیزار

بهر دستان چو وا کند دستان بندد او دست رستم دستان

30 پور کاوس ازو شده است تباه بیژن از مکر او فتاده به چاه

ملک توران و کشور ایران هست یکسر ز مکر او ویران

فتنه و شورش قدیم و جدید گشته از کید زن تمام پدید

بهر کید وی از کتاب کریم بس بود «انّ کیدکنّ عظیم»

الحذر زین گروه حیلت کار الحذر زین جماعت مکّار

35 گر نداری تو باور این سخنان بشنو این داستان ز مکر زنان:

بود مردی به قرنها زین پیش پیش ارباب عقل حکمت کیش

ص:588


1- (1) . مل1: هم.
2- (2) . مل1: من.
3- (3) . مل1: پیش فکرش زبان زیان آرد.
4- (4) . مج، مل1: تذویر.

صاحب فهم و دانش و ادراک دامن او ز لوث شهوت پاک

عالمی فاضلی گرانمایه برتر از چرخ هفتمش پایه

محفل آرای خوش محاوره ای دردمندی به دهر نادره ای

40 زده صد ره قدم به هر راهی(1) از رسوم زمانه آگاهی(2)

گشته واقف ز کید و مکر زنان گفته هر جا ز کیدشان سخنان

در سرا و محلّه و برزن روز و شب کار او نکوهش زن

جمع کرده ز کید و مکر زنان داستان ها ز حیله و دستان

آنچه زین گونه هر کجا دیده وانچه از این مقوله بشنیده

45 جملگی را فراهم آورده نام او «حیلت النّسا» کرده

هر که دیدی چه از جوان و چه پیر بهر خلق جهان صغیر و کبیر

آن مقالات پیش او خواندی درّ معنی بر آن(3) برافشاندی

از قضا روزی آن یگانۀ دهر اوفتادش گذار در یک شهر

شهری آباد و خرّم و معمور در قصورش نبود هیچ قصور

50 بودی از بس که تازه و آباد کهنه ویرانه ای برش بغداد

برده با چهره ای ز غصّه کبود مصر و شامش به صبح و شام سجود

از صفاهای سبز بستانش(4) کمترین ده بُدی صفاهانش

یزد را کرده بنده یزدانش کم ز کاشانه ای است کاشانش

چین ز رشکش فکنده بر رخ چین بوسه بر پای او زده ماچین

55 گفته در شأن او تو گویی حق مثلُها فی البلادِ لَم یخلَق

مردمانش همه غریب نواز(5) با غریبان به مردمی دمساز

آشناروی و نرم و فرزانه(6) وز خشونت تمام بیگانه

ص:589


1- (1) . مل1: به همراهی.
2- (2) . مل1: گمراهی.
3- (3) . مل1: بر او.
4- (4) . مل1: از صفای سرای بستانش.
5- (5) . مل1: همه مردان او غریب نواز.
6- (6) . مل1: بزم فرزانه.

دلبرانش به زلف همچو کمند کرده هر یک هزار دل در بند

همه در بوستان زیبایی قد برافراخته به رعنایی

60 همه در گلستان نیکویی رخ برافروخته به خوش خویی

دید چون آن جوان چنین جایی اندر آن شهر ساخت مأوایی

در محلّی نکو نزول نمود چون که چندی ز رنج ره آسود

بعد از آن شد به کوچه و بازار تا شود واقف از حقیقت کار

حال اشراف آن بلد پرسید رفت و دید آن که را که باید دید

65 خلق آن بلده از(1) صغیر و کبیر اهل آن خطّه از غنی و فقیر

چون که از حال او خبر گشتند ز آشناییش بهره ور گشتند

جمله گشتند از محبّت او روز و شب شوق مند صحبت او

بس که نیکی و نیک خویی کرد صید دلها به چرب گویی کرد

همه در(2) خدمتش به جان راغب او چو مطلوب و مردمان(3) طالب

70 با وی آن کس که آشنایی کرد نتوانست از او جدایی کرد

هر که خوش خُلق و نیک گفتار است بذله گوی و ظریف اطوار است

شوخ و شیرین کلام و باهنر است وز تمام علوم باخبر است

باشد آن کس که زیرک و عاقل هست بی شک به صحبتش مایل

هر که با بخردیش پیوند است مایل(4) صحبت خردمند است

75 نبود هیچ اندر این دنیا بهتر از همنشینی دانا

خُنُک آن کس که این سعادت یافت با خردمند راه صحبت یافت(5)

الغرض اهل آن دیار تمام دور از وی نبودشان آرام

هر که یک ره شنید گفتارش گشت از جان و دل هوادارش(6)

ص:590


1- (1) . مج: را.
2- (2) . مل1: از.
3- (3) . مل1: دیگران.
4- (4) . مل1: در جهان.
5- (5) . مل1: برومند راه صحرا یافت.
6- (6) . مل1: خریدارش.

محفلش مجمع نکویان شد بزم او جای نغزگویان شد

80 اهل آن شهر را چو صادق دید در صداقت به خود موافق دید(1)

دایم اندر میان انجمنش بود با همدمان همین سخنش

کای حریفان زیرک و عاقل مشوید از فریب زن غافل

نه که بر قولش اعتبار کنید(2) به خلافش همیشه کار کنید

به رضای زن آن که یک دم زیست زان زیانکارتر به عالم کیست

85 به ضرورت گرش دمی بیند دامن از صحبتش فرا چیند

زان که صحبت بسی اثر دارد صحبت زن تو را خطر دارد

گر چه در خانه یا سفر باشید زو شب و روز بر حذر باشید

مگذارید هیچگه زنهار که نهد پا به کوچه و بازار

یا گذاری بر آنچه(3) راغب هست که بدان کار برگشاید دست

90 گر چه امری که در نظر دارد نیست ممکن که دست بردارد

شیوۀ زن تمام نامردی است مرد را زو همیشه رخ زردی است

ای بسا کس که زد ز(4) مردی دم که چو من کس نبوده در عالم

کرد زن آنچنان رُخش را زرد که نیارست سر برون آورد

این سخن را بس است بهر وضوح قصۀ اهل لوط و زوجۀ نوح

95 آنچه زین پیش گفته شد یکسر همه را گفت بلکه افزون تر

پیش ایشان از آن رساله که داشت داستانی نخوانده وانگذاشت

گشت در خاطر صغیر و کبیر این سخنها تمام نقش پذیر

همه در بر رخ زنان بستند دل ایشان ز درد و غم خستند(5)

خالی از آشنا و بیگانه مانده تنها به گوشۀ خانه

ص:591


1- (1) . مل1: در صداقت [سفید] لایق دید.
2- (2) . مل1: به که بر قولش اعتماد کنید.
3- (3) . مل1: بدانچه.
4- (4) . مل1: به.
5- (5) . مل1: دل ایشان ز درد و بشکستند.

100 داشت هر کس به خاطر آن وایه که کند سیر بام همسایه

نی ز یاران به سویشان گذری نه ز حال زمانه شان خبری(1)

کار از بس که شد بر ایشان تنگ داشت با بخت خویش هر کس جنگ

بهر رفتن به کوچه و بازار یار جستن(2) ز گوشه و ز کنار

وان شدن سوی روضه بهر طواف دیدن رند و لوطی و اجلاف

105 خواندن دوستان به مهمانی بهر تفتیش راز پنهانی

با رفیقان شدن به گرمابه باز گفتن ز کارِ همخوابه

درد دل پیش همدمان گفتن خاطر خود ز گرد غم رُفتن

از پی دل ربودن شوهر حیله آموختن ز یکدیگر

از برای شکست همخانه(3) کردن سحر و مکر و افسانه

110 گه طلسمات دوستی کندن گاه نعل اندر آتش افکندن

هر یکی(4) چون که آمدی یادش برگذشتی ز چرخ فریادش

چون بدان گونه برگذشت بسی از بزرگان آن دیار کسی

از قضای سپهر لعبت باز کرد هنگامۀ عروسی ساز

ساخت جشنی چنانکه می شاید(5) کرد آماده آنچه می باید

115 بزمی آراست پادشاهانه(6) همه اسباب او ملوکانه(7)

فرش های لطیف افکنده ناز و نعمت در او پراکنده

خوردنی هر قدر که می خواهی کرده حاضر ز مرغ تا ماهی

کرده حلواش شکّر و بادام از لب نوش و چشم خندان وام(8)

ورنه حلوای هر کجا بینی کس ندیده چنین به شیرینی

ص:592


1- (1) . مج: نی ز دست خواهرانشان خبری.
2- (2) . مل1: باز جستن.
3- (3) . مل1: همخوابه.
4- (4) . مل1: هر کسی.
5- (5) . مل1: می باید.
6- (6) . مل1: بزمی آراست چون بهشت برین.
7- (7) . مل1: همه اسباب او عبیرآگین.
8- (8) . مل1: ز لب و چشم نوشخندان وام.

120 میوه های تمام تازه و تر زده در طعم طعنه بر شکّر

یک طرف جمعی از کنیز و غلام همه در حسن همچو ماه تمام

بهر خدمت چو سرو آزاده روز تا شب به پای استاده

یک طرف مطربان خوش آواز همه دستان سرا و عودنواز

هر یکی چنگ را فرا گرفته به چنگ کرده آهنگ دلبری آهنگ

125 گفت هر یک در آشکار و نهفت از مقامات هر چه باید گفت

هر زمانی به یک نوای دگر در مقامی غزل سرای دگر

زان نواها که جمله روح افزاست کار عشّاق بینوا شد راست

هر که دید آن مقام همچو بهشت از سر اندیشۀ بهشت بهشت

کرد اسباب جشن چون موجود از بزرگان شهر هر کس بود

130 خواند از آشنا و از اقوام به عروسی ز مرد و زن بتمام

از زن و مرد هر که را طلبید همه را نزد خویش حاضر دید

خیل مردان به میهمان خانه جمع گردیده جمله فرزانه

بگرفتند جای و بنشستند به نشاط و سماع پیوستند

اندرونش که بود بزم سرور شد بهشت برین ز کثرت حور

135 تا که شد زان بتان کفرآیین خانه رشک نگارخانۀ چین

چون شدند آن زنان حور سرشت جمع در آن مقام همچو بهشت

همه مهر سپهر محبوبی همه شاه قلمرو خوبی

همه خورشید آسمان جمال همه در باغ حُسن تازه نهال

همه از چشم و خال سحرآیین آفت عقل و هوش و رهزن دین

140 همه با عیش و خرّمی دمساز جای کردند چون به مسند ناز

با دلی فارغ از گزند و تعب جمله گشتند گرم عیش و طرب

آن یکی از(1) کمال طنّازی با شکن های زلف در بازی

ص:593


1- (1) . مل1: در.

آن یکی از تبسّم شکرین ساخته کام حاضران شیرین

وان دگر از کلام روح افزا کرده رسم مسیح را احیا

145 هر یکی از نشاط در کاری گرم کرده ز وجد(1) بازاری

هر کسی چون بر آن(2) گذشت بسی باز می گفت راز دل به کسی

تا به کیفیتی که می دانی گفته شد رازهای پنهانی

زان میان یک زنی به خاطر ریش گفت با همدمان مشفق خویش

کآسمان با زمین چه بازی کرد ترک یاری(3) و دلنوازی کرد

150 بدگمان ساخت شوهران با ما کرد بدخوی و سرگران با ما

نی برِ هم ز مهرمان گذری نی ز احوال خویشمان خبری

نه تماشای باغ و گلزاری نه گذاری به کوی و بازاری

مانده در کنج خانه از هم فرد دور از یکدگر به صد غم و درد

نه ز ما زیب و فر نمی ماند بلکه از ما اثر نمی ماند

155 خاک مرگ این حیات را بر سر مرگ از این زندگی است نیکوتر

چشم زخم چنین چگونه رسید که به ما این بلیه گشت پدید؟

این قضا یارب از کجا رو داد اینچنین فتنه را که یارب زاد؟

همه گفتند کاین از آن مرد است که در این شهر تازه جا کرده است

در جهان این سخن کنون سمر(4) است کین بناها از آن فریبگر است

160 تا نخواهیم عذر این نامرد نیست ما را نجاتی از این درد

آن که در دفع او نجات بود دفعش آری ز واجبات بود

کیست این کار را قبول کند دفع این مفسد فضول کند؟

زان میان شوخ صاحب ادراکی در فریب و فسانه چالاکی

دلربایی عجب فریبنده دلفریبان به پیش او بنده

ص:594


1- (1) . مج: وجه.
2- (2) . مل1: برین.
3- (3) . مل1: بازی.
4- (4) . مل1: ثمر.

165 برده از عابدان به غمزه شکیب زاهدان را به عشوه داده فریب

برده از یک کرشمه گاه نگاه پیرمردان پارسا از راه

چشم مستش چو ترک باده پرست با وجودی که هست دایم مست

داده با آن خمار و بیهوشی عاقلان را ز خود فراموشی

مِهر از خجلت مه رویش با رخی زرد رفته از کویش

170 در تکلّم ز لعل شهدفروش مستمع را ربوده از سر هوش

دیدی ار خضر چشمۀ نوشش آب حیوان شدی فراموشش

در زنخدان خود چهی کنده صد چو یوسف به چاه افکنده

سرو از شرم قدّ رعنایش سر ز خجلت نهاده بر پایش

دام دلها شکنج گیسویش صد دل افزون اسیر هر مویش

175 قد برافراخت با کرشمه و ناز گفت اندر جواب آن زن باز

ره نمایی گرم به خلوت او به در آیم من از خجالت او

گشت خواهم چنان به گرد سرش که رود دود دل ز غم به سرش

از زنی دم زنم اگر نزنم گر از این شهر بیخ او نکنم

چون ز وی این کلام بشنیدند آن زمان جمله شاد گردیدند

180 معتقد گشته از دل و جانش همه گشتند آفرین خوانش

این سخن گشتشان به دل جاگیر که فرستندشان ز بام به زیر

یک زنی زان زنان شعبده جو که خبر داشت از نشیمن او

کرد از ایشان قبول راهبری که رساند به آن مقام پری

چون بر این گفته کار یافت قرار جست از جا حریف از پی کار

185 احتیاجش به زینت ارچه نبود لیک حُسنی به حُسن خویش افزود

تا کند تیره روز اهل نیاز کرد چشمان سیه ز(1) سرمۀ ناز

لاجوردی چو طاق بهتر بود طاق ابرو ز وسمه ساخت کبود

ص:595


1- (1) . مل1: به.

سوخت از بهر دفع چشم گزند بر رخ آتشین ز خال سپند

تا لطافت بلند آوازه شود، از غازه کرد رخ تازه

190 تا برد دل ز دست هر کس هست از حنا دست را نگار ببست

شانه گیسوی عنبرافشان کرد جمع دلها از آن(1) پریشان کرد

کرد آن مه ز دیبه ششتر(2) جامه ای همچو برگ گل در بر

خواهد آری چنان تن و بدنی همچو گلبرگ تازه پیرهنی

سرو قد را چو کرد دیباپوش برد از هر که بود طاقت و هوش

195 وه چه زیباست جامۀ دیبا خاصه بر قامت بت زیبا

آن بت سیم ساق چون به کمر بست زرّین نطاقی از گوهر

بست هر کس که دید از دل و جان کمر بندگی او به میان(3)

گوشش از گوشوار مروارید حلقه در گوش مهر و ماه کشید

چون که هر هفت جمله کرد تمام شد چو ماه دو هفته بر لب بام

200 وز سر بام آمد آن مه زیر چون ز بام سپهر مهر منیر

رهبر از پیش و راهزن ز عقب پا نهادند در ره مطلب

می نهاد از خرام آن بت چین هر قدم منّتی به روی زمین

در خرامش به گاه جلوه گری پای در گل بماند کبک دری

آمد آن نازنین به این آیین همه جا تا سرای آن مسکین

205 بر در آن سرای چون که رسید حلقۀ در گرفت و پیش کشید

تا شود فتح باب کار مگر کوفت آهسته حلقه را بر در

مرد بیچاره زین بلا غافل که شد اندر سرای او نازل(4)

ص:596


1- (1) . مج: جمع دلهای آن.
2- (2) . مج، مل1: شش مر. (تصحیح قیاسی) دیبه شش مر بی معنا و دیبه ششتر معروف است؛ دیبا و حریری از در شهر شوشتر تولید می شده است. «دیبه ششتر» در قصیده 12 آمده است.
3- (3) . مج: - بیت.
4- (4) . مج: داخل نازل.

بانگ در چون درآمدش در گوش جست از جای مرد صاحب هوش

شد سوی در(1) که تا ببیند کیست که به در آمده است و(2) کارش چیست

210 در چو بگشاد مرد فرزانه اوفتاد آتشیش در خانه

سروقدّی درآمدش از در بلکه صد ره ز سرو رعناتر

چون که دیدش لب سؤال گشاد که در این جات چون گذار افتاد؟

ره که دادت در اینچنین کویی؟ راه گم کرده ای مگر گویی!

ورنه با من تو را چه بازار است؟ آدمی با پری کجا یار است؟

215 تو که ای باز گو و کام تو چیست؟ مدّعایت کدام و نام تو چیست؟

گفت یک ساعتی بده جایم تا در اینجا دمی بیاسایم

گر چه بزمت نه جای همچو من است سهل باشد که با توام سخن است

با قد همچو سرو بستان راست چون نشست او، فغان ز عالم خاست

کرد از دُرج لب دُرافشانی گفت با او پس از ثناخوانی

220 کای به دانش ز عالمی ممتاز عالمی را به درگه تو نیاز

گر چه خُلق تو در جهان سمر است لیک حسنت ز خُلق بیشتر است

آنچه دربارۀ تو بشنیدم چون که دیدم از آن فزون دیدم

آدمی اینچنین پسندیده کس به خیل فرشته کم دیده

خلق را حاجت از تو گشته روا به تو هم چشم حاجتی است مرا

225 شرح دردی که من به دل دارم گر کنی گوش بر تو بشمارم

زانکه باشد به اهل دل گفتن درد دل، گَرد غم ز دل رُفتن

پدرم گرچه قاضی شهر است لیک از انصاف و رحم بی بهر است

در الطاف بسته بر رویم گشته مانع ز کردن شویم

گر چه دور این حکایت از شرم است وین خلاف(3) طریق آزرم است

ص:597


1- (1) . مل1: سوی در شد.
2- (2) . مل1: - و.
3- (3) . مل1: + و.

230 لیک چون آدمی به جان(1) آید گویدش آنچه بر زبان آید

داردم در سرای غم محبوس بگذرد سال و ماه من به فسوس(2)

دور نبود که من ز تنهایی سر برون آورم به شیدایی

چه بتر زین بود که طاق از جفت شب به بالین هجر باید خفت؟

هر زنی را که وصل شویی هست چون گلی دان(3) که رنگ و بویی هست

235 هر که را نیست در جهان همسر در جهان گر نباشد او بهتر

خاصه او را که حسن و زیبایی است کی روا در جهان به تنهایی است؟

حیف باشد چو من دلارایی(4) جان دهم عاقبت به رسوایی(5)

ماه اگر بیندم خجل گردد وگرم مهر منفعل گردد

چون کشم برقع از گل رخسار گل شود پیش چشم مردم خار

240 متّصل این کمان ابرویم زد به تیر آن که دید بر رویم

چشمم آن دم که میل ناز کند وگر از خواب دیده باز کند

به نگاهی ز نرگس مستم ای بسا فتنه کآمد از دستم

قدّ سروم که سرو از او خجل است نی بلند و نه پست، معتدل است

شکرین خنده ام به شکّرخند زده صد طعنه بر حلاوت قند

245 دهنم گر نه پر ز آب بقاست سخنم از پی چه روح افزاست؟

وگر(6) از ساعد آستین بالا زنم آرم برون ید و بیضا

هر که روزی ز چاک پیرهنم کرد نظّارۀ تن و بدنم

کرد صد بار هر دمی پاره جامۀ جان خویشتن پاره

هر سر مو ز تار گیسویم موکشان می کشد دلی سویم

ص:598


1- (1) . مل1: به تنگ.
2- (2) . مل1: نفوس.
3- (3) . مل1: را.
4- (4) . مل1: دلارامی.
5- (5) . مل1: ناکامی.
6- (6) . مل1: اگر.

250 با چنین حسن و دلبری و(1) جمال با چنین طرز و طور غنج و دلال(2)

هر که آمد به خواستاری(3) من به هوای وصال و یاری من(4)

با زبانی بری ز صدق و صواب پدرم گویدش چنین به جواب

که مرا هست دختری امّا پای تا سر تمام نازیبا

هم ز پا لنگ و هم ز سر کچل است(5) از سر و پا(6) تمام پر خلل است

255 گوش کر، چشم کور و قد کوتاه دست شل، مو سفید و چهره سیاه

عارضش چون سپر پر از آژنگ(7) یا چو تیغی که خورده باشد زنگ(8)

آنچه از زشتی(9) است و معیوبی دارد الّا نکویی و خوبی

و آنچه از نیکویی و از هنر است او از آنها تمام بی خبر است

تا نگیرند دستش از چپ و راست نتواند خود از زمین برخاست

260 گر به شامش ز من ستاند(10) کس صبح زودش به من فرستد پس

تا ز وی اعتقاد بنمایند می خورد بهر آن(11) سخن سوگند

سازد آخر ز کذب و افسانه ناامیدش روانه از خانه

تو که گوهر جدا کنی ز پشیز جانب من ببین به چشم تمیز

هست نقصی ببین در اعضایم؟ بنگر جملۀ سراپایم

265 که به بهتان و افترا پدرم می کند دور مشتری ز درم

رخ نمود آن زمان ز طرف نقاب همچو خورشید از کنار سحاب

دید رویی چو برگ گل تازه زو لطافت گرفته آوازه

ص:599


1- (1) . مل1: - و.
2- (2) . مل1: با چنین طور و طرز و غنج دلال.
3- (3) . مج: خواستگاری خواستاری؛ مل1: خواستگاری.
4- (4) . مل1 دو مصراع را جابجا نگاشته است.
5- (5) . مل1: هم ز پا لنگ و هم ز فرق کُلست.
6- (6) . مل1: از سراپا.
7- (7) . مج: [سفید]
8- (8) . مل1: رنگ.
9- (9) . مل1: ترشی.
10- (10) . مل1: بگیرد.
11- (11) . مل1: این.

مهر شرمنده گشت و(1) مه خجلش رفته زو خار گُل به پای دلش

شد به یک دیدن آنچنان پابست که از او عقل و دین شدش از دست

270 ماند حیران و رفتش از سر هوش دل ز سودای عشق(2) اندر جوش

کرد بیخود چنان ز یک نظرش که نماند از وجود خود خبرش

چون که دیدش به دام خود در بند خواست تا سخت تر شود پیوند

گفت یک دم نظاره کن سویم بنگر اوّل به مصحف رویم

تا که از این صحیفه برخوانی جمله آیات صنع یزدانی

275 سوی محراب ابرویم رو کن سیر این طاق و چشم و(3) ابرو کن

چون که دیدی کمان ابرویم چشم بگشا به چشم جادویم

هر که دید آن(4) دو نرگس سیراب خواب دیگر نبیند(5) اندر خواب

می نیاید به چشم اگر دهنم درک شیرینیش کن از سخنم

یک نظر زلف و گیسویم بنگر که بود توده توده عنبر تر

280 دید چشمش چو آن دو نرگس مست گشت مست آنچنان که رفت از دست

کرد چون رو(6) به قبلۀ رویش جفت غم شد ز طاق ابرویش(7)

شست از ساعدش نخستین(8) دست کمرش را میان به خدمت بست(9)

شد پریشان ز زلفش احوالش گشت آشفته حالش از خالش

رفت از آن جلوه ای که می دادش دین و دل رفته رفته از یادش

285 الغرض بس که کرد جلوه گری گشت نظّارگی ز هوش بری

بس که گردید محو آن رخسار گشت حیران چو صورت دیوار

ص:600


1- (1) . مل1: مهر شرمنده گشته.
2- (2) . مل1: عشقش.
3- (3) . مل1: - و.
4- (4) . مل1: کانکه دیدی.
5- (5) . مل1: ببیند.
6- (6) . مل1: رخ.
7- (7) . مل1: گیسویش.
8- (8) . مل1: از ساعد روانش.
9- (9) . مل1 دو مصراع را جابجا نگاشته است.

نه زبانی که عرض حال کند زو تمنّای خود سؤال کند

نه شکیبی که طاقت آرد پیش جوید از صبر چارۀ دل خویش

صبر در عاشقی میسّر نیست هیچ کاری ز عشق بدتر نیست

290 چون بدیدش که گشت آن بیدل از می عشق مست و لایعقل

بر دلش تیر عشق کارگر است زانچه می خواستش بسی بتر است

با وی از روی مهر و غمخواری گفت با صد شفقّت و یاری

نیستم گر چه من تو را در خور که شوم با تو همدم و همسر

لیک می دارم از تو چشم نجاح کز پدر خواهیم به عقد و نکاح

295 پدرم گر بیاورد به زبان آنچه زین پیش کرده(1) با دگران

مشو از گفته اش تو هیچ ملول با همه عیب گو مراست قبول

پیش او شو وسیله ها انگیز زر و سیمت تمام بر وی ریز

آنچه خواهد از او دریغ مدار که شوم چون من از تو بی گفتار

می کند مادرم به رسم جهیز با من از سیم و زر فراوان چیز

300 یابی آنگه بسی تو گوهر و زر زانچه گم کرده باشی(2) افزون تر

مرد بیدل چو این سخن بشنید مرغ دل در برش ز شوق طپید

شد به حالی که شرح نتوان کرد زو به او بس که خرّمی آورد

گر چه بُد همچو مرده ای ز آغاز آمدش زان(3) سخن به تن جان باز

گفتش آنگاه در جواب سخن که فدای تو صد هزار چو من

305 با چنین حُسن و لطف و(4) جلوه گری باورم ناید اینکه(5) از بشری

گر پری خوانمت روا نبود که پری چون تو دلربا نبود

خور اگر من ندیده ام هرچند با تو بی شک نمی شود مانند(6)

ص:601


1- (1) . مل1: آنچه زان پیش گفته.
2- (2) . مل1: زانچه گم کرده استی.
3- (3) . مل1: زین.
4- (4) . مل1: - و.
5- (5) . مل1: آنکه.
6- (6) . مج: - بیت.

آفرین آن که آفرید تو را آن که زاد، آن که پرورید تو را(1)

تشنه و(2)وعدۀ زلال(3) بقا مرده و مژدۀ دم عیسی

310 گر بدین مژده جان دهم برجاست(4) پیش این وعده روح را چه بهاست؟

یارب این دولت از کجا رو داد؟ کس چنین نعمتی ندارد یاد

ای خوش آن دم که فارغ از غم دل آن(5) تمنّا مرا شود حاصل

جمله جانان چو جسم و تو جانی(6) گر(7) به جانت دهند ارزانی

زر چه باشد، که سر فدای تو باد سر و جان هر دو خاک پای تو باد

315 قدم از سر کنم(8) به راه طلب جان شیرین دهم از این مطلب

آن حریف از وی این سخن چو شنید کار خود بر مراد خاطر دید

جست از جا به صد رعونت و ناز کرد اسباب باز رفتن ساز

با دلی چاک چون گریبانش مرد بیدل گرفت دامانش

گفت کای بی تو زندگی مشکل وی فدای تو عمر مستعجل

320 کار خود ارچه(9) هست استعجال عمر من ترک کن دمی آن(10) حال

تا مگر سیر بینمت نفسی گر چه سیر از رخت نگشته کسی

زانکه دور از تو گشتن آسان نیست مشکلی زین بتر به دوران نیست

یک نفس با تو مهربان بودن به که صد سال در جهان بودن

خوبرویان به وعده گر چه وفا کس ندیده است کآورند به جا

325 وعده هایی که دادیم ز کرم که از آن وعده شد دلم خرّم

ص:602


1- (1) . مج دو مصراع را جابجا نگاشته است.
2- (2) . مج، مل1: - و. (تصحیح قیاسی)
3- (3) . مل1: وصال.
4- (4) . مل1: بیجاست.
5- (5) . مل1: این.
6- (6) . مل1: تو جسم را جانی.
7- (7) . مل1: که.
8- (8) . مل1: کند.
9- (9) . مل1: کاعمر گرچه.
10- (10) . مل1: این.

هم بدان وعده عهد و(1) پیمان کن محکم آن عهد را به ایمان کن

گر چه پیمان دلبران یک دم کس ندیده است در جهان محکم

آن نگار آنگهش به پیمان دست داد و با وی(2) به حیله عهدی بست

داشتش آنگهی ز دامن دست آن شد و این به کنج غم بنشست

330 رفت آن دلفریب چون ز برش آمد از درد صد بلا به سرش

رفت با او شکیب و آرامش از می هجر تلخ شد کامش

ماند بی او چو قالب بی جان نه قرار و خرد، نه تاب و توان

گاه در خنده، گه به گریه شدی(3) گاه مُردی و گاه زنده شدی

مُردی از هجر با هزار ملال زنده گشتی به آرزوی وصال

335 گریه کردی به بینوایی خویش خنده بر زهد و پارسایی خویش

گفتی از درد هر زمان با خویش کاین چه حال است کآمدم در پیش؟

بیدل و زار و مبتلا و غریب در غریبیم عشق گشته نصیب

کس به حال من غریب مباد این بلا را کسی نصیب مباد

بر سرم زان بلا که ترسیدم دیدی ای دل که آمد و دیدم؟

340 خلق را زانچه پند می دادم خود بدان بند آخر افتادم

محرمی کو که راز دل گویم؟ یاوری کو که چاره زو جویم؟

صبر کو تا که طاقت آرم پیش؟ عقل کو تا شوم مآل اندیش؟

رفت صبر و قرار و دانش و دل دست بر سر بماند و پا در گل

گر بدین گونه بگذرد حالم وای بر حالم و بر احوالم!

345 ترسم آخر ز ناشکیبایی سر و کارم کشد به رسوایی

خلق بینند گر بدین کارم از ملامت کنند آزارم

آه از عشق و رنج و(4) محنت او وز غم و درد پر مشقّت او

ص:603


1- (1) . مل1: - عهد و.
2- (2) . مل1: داد با او.
3- (3) . مل1: گاه در گریه گه به خنده شدی.
4- (4) . مل1: - و.

آن که دل برد یا رب از دستم وانکه زین گونه کرده پابستم

پا به مسند(1) گذاردم یا نه دست در گردن آردم یا نه؟

350 آن که زانم قرین محنت و درد وان که زانم ز همنشینی(2) فرد

یک زمانم قرین شود یا نه؟ با من او همنشین شود یا نه؟

آن که بربود خوابم از دیده وانکه بگشاد(3) آبم از دیده

دیده روشن شود به دیدارش بهره یابد ز شمع رخسارش

آن که دایم به یاد او شادم باشد آیا که آورد یادم؟

355 من که بی او دمی قرارم نیست وای اگر دور از او(4) بباید زیست

با من آن یار اگر نگردد یار چاره مردن بود مرا ناچار

داشت القصه با هزار تعب با خود اینگونه گفتگو تا شب

عشق و راحت کسی ندیده به هم لازم عاشقی است محنت و غم

آه از درد عشق و تاب و تبش که نه روزش نکو بود نه شبش

360 به شب آورد روی چون روزش گشت افزون بسی ز شب سوزش

شب هجران بود بلای سیاه آه از اینچنین بلایی آه

هست در عشق آفت ار(5) چه بسی آفتی زین بتر ندیده کسی

آن شب از غم نه آرمید و نه خفت همه شب با(6) شب اینچنین می گفت

کای سیاه از تو روز اقبالم وی پریشان ز شومیت حالم

365 با من تیره روزت این کین چیست؟ مطلبت زین غریب مسکین چیست؟

گر تمنّای توست مردن من یا مراد تو جان سپردن من

نیست باقی ز عمر من نفسی بهتر از این دگر نمرده کسی

کوته از من مدار دست گزند رحم کن، آخر این تطاول چند

ص:604


1- (1) . مل1: منزل.
2- (2) . مل1: همنشینان.
3- (3) . مل1: بگشاده.
4- (4) . مل1: وای بی او اگر.
5- (5) . مج: از.
6- (6) . مل1: تا.

با تو در رنگ بخت بنده یکی است(1) ورنه بختم بدین(2) سیاهی چیست؟

370 بخت من با تو گشته چون همرنگ من و بختم از این سبب در جنگ

شب چنین کی پر آفت و محن است نه شب است این که روز مرگ من است

یا بود اژدهای آدم خوار یا سیه زنگیی است تیره و تار

بجز این شب که در جهان کم باد کس شب بی سحر ندارد یاد

یا رب این شب که گم شود نامش گر چه معلوم نیست انجامش

375 گر به فرض محال گردد روز می شوم بر مراد خود فیروز

آن که این شب از او به تاب و تبم می شود یا رب او چراغ شبم؟

تیره روزم که گشته چون مویش می شود روشن از مه رویش

گر نه از وی شبم سحر گردد زین شبم روز تیره تر گردد

با چنین قصّه های پر غم و سوز آن شب القصّه آورید به روز

380 صبح چون پیر حقّه باز سپهر کرد بیرون ز حقّه مُهرۀ مِهر

آن غریبِ ز دهر خورده فریب باخته عقل و هوش و صبر و شکیب

با درونی لبالب از امّید رخت بیرون از آن گریوه(3) کشید

ز آشنایان خویش جست کسی که بر او(4) بودش اعتماد بسی

گفت با او همه حکایت خویش آن غم و رنج بی نهایت خویش

385 سرگذشتی که آمدش بر سر جمله برخواند در برش یکسر

خواست زان پس به گریه و زاری بهر آن کار زان مددکاری

یار مشفق چو این(5) سخن بشنود بی تعلّل به جان قبول نمود

تا که قاضی مگر کند راضی رفت با او به خانۀ قاضی

دید قاضی چو آن دو مایۀ جود کرد تعظیم و مردمی فرمود

ص:605


1- (1) . مل1: با تو در رنگ و بخت هر دو یکیست.
2- (2) . مل1: گرنه بختم این.
3- (3) . مل1: از این کریچه.
4- (4) . مل1: که بدو.
5- (5) . مج: آن.

390 چون نشستند اندر آن محفل آن جوانمرد زیرک و فاضل

بعد یک ساعتی ز روی ادب کرد شایسته عرض این(1) مطلب

کای مسلّم به علم و فضل و شرف از تو آثار ظلم گشته تلف(2)

این(3) جوانی که نیست مانندش مردمان بی نظیر خوانندش

هست ممتاز در جهان حَسبش وز حسب نیک تر بود نسبش

395 بارها دیده هر که سنجیده جمله اطوار او پسندیده

با چنین فضل و فهم و درک و کمال با چنین خلق و خوی و حسن و جمال

خواهد از راه نیک پیوندی سرفرازش کنی به فرزندی

قاضی از وی چو این کلام شنفت سر برآورد و در جوابش گفت

کانچه گفتی قبول کرد دلم چه کنم لیک از این سخن خجلم

400 دختر بنده لایق او نیست با ملَک دیو چون تواند زیست؟

هست دخت من اهرمن پیکر وین جوانمرد آدمی منظر

از فرشته سرشته حق گِل آن ظلم باشد فرشته با شیطان

بس که باشد کریه منظر و زشت حق تو گویی گلش ز عیب سرشت

پای لنگ است و دیده نابینا اینچنینش بیافریده خدای

405 همه عیبی در او بود موجود عدمش خوب تر بود ز وجود

الغرض مثل این(4) بلای سیاه کس ندیده است زیر این خرگاه

حق چنین ظلم هیچ نپسندد که کسی این بلا به کس بندد

دیده ز انصاف اگر ببندم نیز کاین بلا را به کس پسندم نیز

شام او را به هر کسی که دهم پس فرستد یقین به صبحگهم

410 جز که گردم خفیف و خوار و خجل چه از این می شود مرا حاصل؟

مرد بیدل چو این سخن بشنید سر به گوش حریف خویش کشید

ص:606


1- (1) . مج: آن.
2- (2) . مل1: طرف.
3- (3) . مج: آن.
4- (4) . مج: آن.

که به هر عیب و ناخوشی کو راست بازگویش قبول خاطر ماست

مطلب من نه صورت زیباست مرد صورت پرست کی داناست؟

عیب عالم اگر تمام در اوست هر چه باشد چو دخت توست نکوست

415 ور ز من نیز بایدت زر و سیم هر چه خواهد دلت کنم تسلیم

ور از این نیز هست تشویشت که فرستیم باز پس پیشت

می کنم عهد و می خورم سوگند می نویسم بر این وثیقۀ چند

که در ایام عمر خود گاهی ننهم پای در چنین راهی

نام زر قاضی آیدش در گوش نیست ممکن که ماندش دل و هوش

420 چون که بشنید وعدۀ زر و سیم پیش افکند پس سر تسلیم

گفت دادم ولی به آن عهدش که بری چون به سوی خود مهدش

گر ببینی به عیب جمله تنش نفرستی دگر به سوی منش

نذر شرعی نما که گر بمثل بنمایی خلاف شرط عمل

بسپاری به من فلان مقدار بی تحاشی زر تمام عیار

425 گشت آن بینوا به این(1) راضی کرد پس عقد دختر قاضی

بس زر سرخ داد و سیم سفید کان بلای سیاه را بخرید

مدّعای دلش چو شد حاصل جست از جای خرّم و خوشدل

به ره آورد رو به صد شادی شد در انجام کار دامادی

من چه گویم که از شعف چون بود کان زمان هر چه گویم افزون بود

430 بس که بر خود ز وجد می بالید در لباس از طرب نمی گنجید

غافل از اینکه دور گردونش به قدح جای می کند خونش

بی خبر زین که می کند دهرش بدل شهد در گلو زهرش

دور از اینکه چرخ حیلت کار ریزدش جای گل به بستر خار

غافل از فکر این که چرخ دغا آن عروسی بدل کند به عزا

ص:607


1- (1) . مج: آن.

435 چرخ را هست آری این اطوار که نماید گل و فروشد خار

آه از دست مکر و نیرنگش سر نیارد برون کس از ننگش(1)

هست با هر که هست بر سر کین خاصه با اهل فضل و دانش و دین

کرد موجود چون به صد شادی آن جوان ساز و(2) برگ دامادی

در دل آورد این(3) تمنّا را کآورد آن عروس(4) زیبا را

440 پی آوردن عروس آنگاه چند تن را روان کرد به راه

حجله را پس به زینت آیین بست به صد امّید منتظر بنشست

شوق رویش ز بس که در سر داشت گوش بر راه و چشم بر در داشت

در ره عشق کس ندیده دگر(5) دردی از درد انتظار بتر

خاصه آن انتظار کآخر کار(6) کشد آخر به ناامیدی کار(7)

445 زین بتر آنکه با هزار امید نامراد از مراد چون گردید

بدل یار آید اغیارش گل همی جوید و رسد خارش

دهدش آسمان ز بی بصری دد و دیوش به جای حور و پری

چون که یک چندی انتظار کشید ناگه از در صدای پای شنید

جست از جای مضطرب احوال شد سوی در روان به استقبال(8)

450 چون که آمد روان برابر در دید مهدی به دوش چار نفر

شد گمانش که از پی تمکین کرد طی راه را به این آیین

بر در حجله چون رساندندش اندر آن بزمگه نشاندندش

به طریقی که هست لازم کار همه رفتند و ماند عاشق و یار(9)

ص:608


1- (1) . مل1: رنگش.
2- (2) . مل1: - و.
3- (3) . مج: آن.
4- (4) . مل1: کارد آن نوعروس.
5- (5) . مج: بتر.
6- (6) . مل1: خاصه آن درد انتظار که کار.
7- (7) . مل1: بار.
8- (8) . مل1: استعجال.
9- (9) . مل1: عاشق یار.

چون درون شد بدو فکند نظر دید چیزی فتاده در بستر

455 به تعجّب در او بسی نگریست لیک معلوم او نگشت که چیست

جسمی امّا نه دست و نه پایش زشت و ناقص تمام اعضایش

دیوشکلی کریه سیمایی طُرفه و بوالعجب هیولایی

گفت لاحول این بلا ز کجا آمد امشب فرو به خانۀ ما؟

چه هیولاست یا رب این ترکیب که بدین گونه صورتی است مهیب!

460 گویم ار دارد او ز دیو سرشت دیو هم اینچنین نباشد زشت

با فسونگر(1) نگار شعبده باز که به من رخ نمود از آغاز

رو نهان کرد(2) دل چو از من برد پس به دست چنین بلام سپرد

بی نظیرند هر دو خود گویی این به زشتی و آن به نیکویی

گنج می جستم، اژدها دیدم عافیت خواستم، بلا دیدم

465 خواستم دُر، شدم به کام نهنگ لعل جُستم، به فرقم آمد سنگ

گفتم اندر بهشت یابم بار سوی دوزخ مرا فتاد گذار

آرزو بُد مرا که چینم سیب سیب ناچیده دیدم این آسیب

بهر گوهر تمام مایه ز کف داده، جای گهر خریده خزف

این چه روز سیاه و بخت بد است کز رسدهای انجمم رسد است

470 از بلاهای اینچنین فریاد کس اسیر چنین بلیه مباد

نیست یارای آن مرا که دگر(3) بفرستم پسش به پیش پدر(4)

زانکه می سازدم نکرده گناه پشت و پهلو به ضرب دِرّه سیاه(5)

پس زر نذر را ز من خواهد زین تغابن روان من کاهد

نیست با او اگر شوم محشور صبر بر این بلیه ام مقدور

ص:609


1- (1) . مل1: گر به افسون.
2- (2) . مل1: + و.
3- (3) . مل1: مرا دیگر.
4- (4) . مل1: که فرستم پسش بنزد پدر.
5- (5) . مل1: پشت و پهلوی من بضرب سیاه.

475 من به این درد بی دوا چه کنم؟ با چنین ظلمی ای خدا چه کنم؟

یک طرف وصل این بلای سیاه یک طرف هجر آن نگار چو ماه

من گرفتم به هجر آن سازم گر چه سوزم وگر چه بگدازم

وصل این را بگو چه چاره کنم؟ زین بلا من چسان کناره کنم؟

یا رب از این بلا نجاتم ده مرده ام من، ز نو حیاتم ده

480 ترک آن یار را شوم راضی که شود دفع دختر قاضی

زانکه سعدی که در سخن گفته دُرّ معنی بدین مثل سُفته

واجب است از هزار دوست برید تا یکی دشمت نباید دید

زینهار از قرین بد زنهار «وقنا ربّنا عذابَ النّار»

بود القصّه آن غریب فقیر چند روزی به این بلیه اسیر

485 گر چه زین ماجرا دلش خون بود غمش از هر چه گویی افزون بود

لیک چون پیش مرد افتد کار چاره بیچارگی بود ناچار

چون شنید آن نگار افسونگر کان بلا مرد را رسید به سر

با دل پر نشاط و خاطر شاد خواست کآید پی مبارکباد

بنگرد تا که در چنین روزش وز شماتت فزون کند سوزش

490 راه آن کو به هر طریق که بود به نهانی ز مردمان پیمود

چون بر آن در رسید بار دگر همچو پیشینه حلقه زد بر در

مرد مسکین به گوشۀ ماتم بود بنشسته سر به زانوی غم

که صدا از برون در بشنود گفت یا رب دگر که خواهد بود؟

جست از جای خود به صد تشویش سوی در آمد از پی تفتیش

495 در چو بگشاد دید بار دگر آن فریبنده یار افسونگر

که از او گشته تیره ایامش جای می زهر کرده در جامش

چون که یک لحظه بر رخش نگریست سر به پایش نهاد و زار گریست

گفت که ای روز من سیاه از تو چه به روز من آمد، آه از تو

ص:610

من چه بد با تو کردم ای کافر؟ کاین بلا آوریدیم بر سر

500 آنچه کردی تو با من از ره کین هیچ کس با کسی نکرده چنین

دشمنت گیرم اینکه بودم من این جفا کی رواست بر دشمن؟

جای دارد که بر خدای تو من نالم از شدّت جفای تو من

با همه لاف عقل و دانایی از تو گشتم مثل به شیدایی

یا بکش خنجر و بکش زارم یا بکن زود چارۀ کارم

505 یا رها کن تو یا قصاصم کن هر چه باید بکن، خلاصم کن

چون شنید از فغان و زاری او رحمش آمد به دلفگاری او

گفتش ای مایۀ ادا دانی چه شدت کاینچنین پریشانی؟

از چه آشفته گشت(1) احوالت؟ چیست این انقلاب در حالت؟

تو نه آنی که پند می دادی مردمان را ز راه استادی؟

510 بزم وعظ از دم تو می افروخت عالمی از تو پند می آموخت

این سخن بود دایمت به زبان که حذر باید از فریب زنان

کرده بودی ز راه حیله و فن بدگمان جمله شوهران از زن

دیده ای هیچ در رسالۀ خویش این حکایت که آمدت در پیش؟

به چنین بند(2) از آن گرفتارت ساختم تا کنم خبردارت

515 که به تدبیر(3) و(4)دانش مردان نشود رفع کید و(5) مکر زنان

هم مگر خود کنند آزرمی کافکندشان خدا به دل شرمی

ورنه هر کار کو به عالم هست همه را آید این گروه از دست

گر کنی توبه بعد از این که دگر نزند از تو این نصیحت سر

چون که یابی رهایی از این غم رخت بندی از این بلد(6) در دم

ص:611


1- (1) . مل1: گشته.
2- (2) . مل1: اینچنین پند.
3- (3) . مج: تذویر.
4- (4) . مج: - و.
5- (5) . مج: - و.
6- (6) . مل1: ولا.

520 بعد از این هر کجا کنی منزل نگذرد این خیالت اندر دل

وان کتابی که اندر ایامش کرده ای «حیلة النّسا» نامش

وانچه در وی نوشته از(1) هر باب جملگی را بشویی(2) اندر آب

تا بیاموزمت رهی که از آن گرددت مشکلی که هست آسان

مرد مسکین شنید چون سخنش زان سخن تازه گشت جان و تنش

525 می کنم گفت هر چه فرمایی می روم هر رهی که بنمایی

گفت می بایدت شدن ناچار در خرابات از پی این کار

کولیانی که قلتبان کارند دست دایم در این عمل دارند

چون ببینی بگوی با ایشان شرح آن درد و رنج بی پایان

بایدت دادشان بسی امّید کرد با آن جماعت این تمهید

530 کز شما خواهم این قدر یاری که نماییدم این مددکاری

که چو فردا شود جهان روشن می روم در سرای قاضی من

بعد یک ساعتی شما ز عقب از زن و مرد در سماع و طرب

رودگویان به نغمۀ دف و چنگ سوی درگاه او کنید آهنگ

بر در آستان او چو رسید بی توقّف درون خانه شوید

535 قاضی این حال چون نظاره کند خواهد از خشم جامه پاره کند

گوید آنگه به مردمان یکسر که برانید این گروه از در

بزنید این گروه بی دین را وین لعینان فسق آیین را

خانۀ من کجا و این اشخاص؟ بزم قاضی و مطرب و رقّاص؟

طُرفه حالی است این که در دوران زین عجب تر کسی نداده نشان

540 چون نمایید آن(3) حکایت گوش همه یکسر برآورید(4) خروش

ص:612


1- (1) . مل1: در.
2- (2) . مل1: بشوی.
3- (3) . مل1: این.
4- (4) . مل1: برآورند.

کایها القاضی السّلامُ علیک روحُنا قلبُنا فداء لدیک(1)

زانچه گویی عجیب تر به جهان حالت توست بی خلاف بدان

که ز ما بعد خویش و انبازی می کنی رم چو آهو از تازی

زانکه هیچ آشنا چو بیگانه قوم خود را نراند از خانه

545 تو که از مات ننگ بودی و عار می نمودی پی چه پس این کار؟

این که اکنون نشسته در پیشت وان که گردیده این زمان خویشت

به یقین دان که او برادر ماست همدم و همنشین و همسر ماست

گر نداری تو باور این احوال هم بپرس از خودش حقیقتِ حال

نسبت(2) ما و او چو جمله یکی است هیچ فرقی میانۀ ما نیست

550 چون کند قاضی این حکایت گوش در تنش خون زند ز غیرت جوش

تیره گردون ز دود آه کند سوی تو آن زمان نگاه کند

با تو گوید که این چه گفتار است که مرا زین سخن به دل بار است؟

تو بیفکن سر از خجالت زیر وز گریبان برون مکن تا دیر

بعد یک چند سر به بالا کن پاسخش را چنان بیفکن بن

555 کاین زمان با تو راست باید گفت راز خود را نشاید از تو نهفت

هست با بنده این(3) نسب باری نیست بدتر اگرچه زین کاری

زان به دامان تو زدم من چنگ که شوم بلکه فارغ از این ننگ

ورنه هیچ آفریده بی سببی نپسندد به خود چنین تعبی

که شود همنشین دختر تو گر چه از چرخ بگذرد سر تو

560 چون از این حال یابد آگاهی شود آن لحظه هر چه(4) می خواهی

آنچه بگرفته آردت در پیش بستاند هم از تو دادۀ خویش

ص:613


1- (1) . مج: فداه لدیک؛ مل1: فداک لدیک.
2- (2) . مل1: نسب.
3- (3) . مج: آن.
4- (4) . مل1: آنچه.

این بود بس تو را طریق صواب(1) گفتمت سر به سر همه دریاب

چون بر این گفته ختم گشت سخن جَست از جا حریف صاحب فن

کرد بدرود یار بیدل خویش شد روانه به سوی منزل خویش

565 ماند گه در امید و گاه به بیم مرد مسکین در آن سرای مقیم(2)

گاه گفتی مباد با دل ریش کآیدم زین بلا بلایی پیش

باز گفتی از این دگر چه بتر زین بلایی که آمدم بر سر؟

آنچه او گفته کرد می باید هر چه پیش آیدم بگو آید

داشت آن روز و آن شب از پی هم با خود اینگونه گفتگو هر دم

570 روز دیگر که چرخ شعبده باز کرد قانون دیگر از نو ساز

آن جوانمرد بهر مطلب خویش با دلی پر امید و پر تشویش

تا مگر مشکلش شود آسان به خرابات خانه گشت روان

وه چه خوش مأمنی است آن منزل که شود کام دل از آن حاصل

درگه آن پناه اهل نیاز بر رخ عالمی درِ آن باز

575 برتر از آسمان زمینِ درش از فلک برگذشته بام و برش(3)

ساکنانش همه فرشته نژاد اهل دل از لقایشان دلشاد

همه صافی ضمیر و صوفی وش همه روشن روان و دردی کش

همه سرمست از شراب الست در الست از می محبّت مست

از هوا و هوس تمام بری همه سرگرم(4) نغمۀ سحری

580 حبّذا پیر راست کردارش(5) که شود زنده دل به دیدارش

دمش از لوح سینه زنگ زدای صحبتش جهل کاه و علم فزای

آسمانی نشسته روی زمین لیک چون آسمان نه مایل کین

ص:614


1- (1) . مل1: ثواب.
2- (2) . مل1 دو مصراع را جابجا نگاشته است.
3- (3) . مل1: بام درش.
4- (4) . مل1: سرمست.
5- (5) . مج: چند پیرآسته بکردارش.

یکدل و یکزبان و گرم نفس صحبتش جمله از حقیقت و بس

جز خدا چیزی آن(1) پسندیده هیچ نادیده هر کجا دیده

585 از خودی های خویشتن رسته با خداوند خویش پیوسته

نور حق از جبین او ظاهر غایب از خویش و با خدا حاضر

آنچه فرموده بُد به جا آورد کرد القصّه آنچه باید کرد

گشت از آن حیله ای که دادش یاد جانش آخر از آن بلا آزاد

بست از آن شهر زود رخت سفر باز برگشت سوی جا و مقر

590 بعد از آن هر سخن که فرمودی بخلاف گذشته می بودی

نیست با این(2) گروه افسونگر غیر تسلیم چارۀ دیگر

زانکه هر کار کو به عالم هست همه را آید این گروه از دست

هم مگر لطف حق شود یاور که کس از دستشان برد جان در

ورنه حاشا که کس ز عام و ز خاص گردد از مکر این گروه خلاص

595 گر چه هستند عالمی یکسر پیش این قوم عاجز و مضطر

لیک مانند سائل محزون نیست کس پیش این گروه زبون

مگر ایزد رسد به فریادش که کند زین جماعت آزادش

***

النصیحة

مثنوی 2 [مل1]

اندیشۀ این جهان تو را کشت زین بار گران تهی شدت پشت

فارغ نه ای از زمانه یک دم میلت ز جهان نمی شود کم

چندان که علاقۀ تو بیش است جان بیشترت ز غصّه ریش است

گیرم که بسی به دهر فانی گه با غم و گه به شادمانی

5 شادیت ولی دمی فزون نیست ایام وی از دمی فزون نیست

ص:615


1- (1) . مج: [سفید]
2- (2) . مل1: آن.

آن دم که زمان شادمانی است باقی همه بایدت به غم زیست

وان لحظه که نوبت ملال است یک ساعت وی هزار سال است

این شیوۀ دور روزگار است شادیش یک و غمش هزار است

شادیت نباشد از دمی بیش باقی همه درد و رنج و تشویش

10 روزی که به اصطلاح شادی هستی به گمان که پُر مرادی

چون درنگری تو ای خردمند دل داشته ای به هیچ خرسند

طفلان محلّه چون به میدان بازند پیاده گوی و چوگان

آن جمع که برده اند شادند خندان و دوان که بر مرادند

دارند ولیک در حقیقت از باختگان فزون مشقّت

15 این است چو وقت عشرت او فریاد ز درد و محنت او

ناکامی کام اهل عالم چون بازی طفل دان تو با هم

با اینهمه باز بی ثبات است تا می نگری گه ممات است

جاوید به دهر کی توان زیست؟ آن کس که بماند جاودان کیست؟

از بهر چه مردمان عاقل بندند به چیزی آنچنان دل؟

20 روزی دو سه کاندر این جهانی مغرور مشو به زندگانی

از جادۀ سرکشی بکش پا الاّ ره بندگی مپیما

مشغول عبادت خدا شو بیزار ز شهوت و هوا شو

یک دم ز خدا مباش غافل جز یاد خدا مگیر در دل

خوشنودی حق بجو همیشه کاری به جهان مساز پیشه

25 تقوی و ورع شعار خود ساز بگریز ز حرص و بگذر از آز

جز کار خدا کنی تو هر کار البتّه ندامت آورد بار

کاری که رضای حق در او نیست زان کار کسی که شاد شد کیست؟

می رو به رهی که مستقیم است راهی که بری ز خوف و بیم است

راهی که به مقصدت رساند وز تیه ضلالتت رهاند

ص:616

30 راهی که طریق مسلمین است راهی که به عافیت قرین است

یعنی به رهی که رهنما گفت راهی که جناب مصطفی گفت

از راه شریعتش تو زینهار پا را پس و پیش هیچ مگذار

می خواهی اگر تو رستگاری با شرع روا مدار خواری

خذلان شریعتش تو مپسند تا خوار نسازدت خداوند

35 از بهر دو روزه دار فانی مگذر ز سرای جاودانی

با عقل و ادب به خلق سر کن وز بی ادبی بسی حذر کن

هرگز دل خلق را میازار کین شیوه ندامت آورد بار

بر کس مپسند آنچه بر خویش نپسندی اگر درآیدت پیش

این باشد و بس ره سلامت باقی همه آفت و ملامت

40 افسوس ولی که هست سائل از گفتۀ خود مدام غافل

امّید که لطف کردگارش گردد به جهان معین و یارش

ص:617

ص:618

توضیحات متن

قصاید

1 / 6- خضاب ساختن: رنگ کردن بخصوص رنگ حنا و وسمه کردن. (دهخدا)

1 / 7- پا واگرفتن: پاکشیدن؛ دوری کردن؛ از آمدن و رفتن مضایقه کردن. حافظ گوید:

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک

(دیوان حافظ، ص 54)

1 / 15- خارخار: کنایه از دغدغه و خواهش. || سینۀ ریش: دل مجروح و زخمدار و خسته.

1 / 18- ذوالفقار: صاحبِ فقرات است و فقره هر یکی از مهره های پشت است که ستون فقرات از آن مرکب است؛ نام شمشیر منبه ابن الحجاج که به روز بدر کشته شد و آن شمشیر را رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) برای خویش برگزید؛ و بعضی آن را نام شمشیر عاص بن منیه گفته اند که به روز بدر کشته شده است و سپس ذوالفقار را رسول اکرم به روز احد به علی بن ابیطالب(علیه السلام) عطا فرمود. (دهخدا)

1 / 22- گیاه: گیا؛ حشیش و نبات. (فرهنگ شعوری)؛ رستنی کوچک اعم از علف و سبزه و بوته که در ادب قدیم فارسی در مقابل درخت به کار رفته ولی امروز در معنای معادل آن به کار می رود.

1 / 23- هَیجا: کارزار و جنگ.

1 / 25- نهشته: فعل نفی از هشتن به معنی گذاشتن.

1 / 26- نهیب: ترس و بیم، اضطراب و تشویش؛ آسیب و گزند.

ص:619

1 / 27- سدره: سدرة المنتهی؛ درخت کُنار است بر فلک هفتم که منتهای اعمال مردم و نهایت رسیدن علم خلق و منتهای رسیدن جبرئیل علیه السلام است و هیچکس از آن نگذشته مگر پیغمبر(صلی الله علیه و آله).

ابو ایوب انصاری از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نقل کرده که حضرت فرمودند: «در شب معراج هنگامی که به سدرة المنتهی رسیدم؛ نسیم و بوی خوشی حس کردم. از جبرئیل پرسیدم این نسیم و بوی خوش از چیست؟ جبرئیل گفت: درخت سدرة المنتهی است، هنگامی که به تو نگاه کرد مشتاق پسر عموی تو علی بن ابی طالب (علیه السلام) شد». (بحارالانوار، ج 36، ص 146) همچنین در کشف الیقین آمده که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «در شب معراج هنگامی که به آسمان چهارم وارد شدم دیدم علی(علیه السلام) مشغول نماز است، تعجّب کرده و به جبرئیل گفتم: آیا علی از ما سبقت گرفته؟ جبرئیل گفت: نه، او علی نیست بلکه مَلَکی است که خداوند او را به صورت علی خلق کرده است؛ زیرا ملائکه چون حدیث منزلت را که در وصف علی (علیه السلام) است شنیدند، مشتاق او و مقام و صورتش شدند و خداوند مَلَکی را به صورت او بر ای آنها خلق کرد».(کشف الیقین، ص 459)

1 / 28- مشهور است که پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله) (به احتمال فراوان هنگام فتح مکّه) برای فرو ریختن بتها و شکستن آن به حضرت علی(علیه السلام) فرمود:

«اصْعَدْ عَلَی مَنْکِبَی» یعنی بر شانۀ من بالا رو. علی(علیه السلام) پا بر شانۀ آن بزرگوار گذاشت و تمامی بتها را در هم شکست و فرو ریخت. هنگامی که علی(علیه السلام) روی شانۀ پیامبر قرار گرفت، پیامبر(صلی الله علیه و آله) پرسید: رسیدی؟ حضرت علی(علیه السلام) فرمود:.

«فَإِنَّهُ تُخُیِّلَ إِلَیَّ أَنِّی لَوْ شِئْتُ لَنِلْتُ أُفُقَ السَّمَاء» می پندارم که به افق آسمانها رسیده ام. (کشف الیقین، ص 25)

1 / 29- اشاره به جنگ خندق در سال پنجم هجری و کشته شدن عمرو بن عبد ودّ پهلوان نامی و شجاع عرب به دست حضرت امیر(علیه السلام) است.

عمرو بن عبدود، به همراه عده ای از تنگنای خندقی که به پیشنهاد سلمان فارسی حفر شده بود، گذشت. علی(علیه السلام) با چند تن از مسلمانان راه را بر آنان گرفتند. عمروبن عبدود آماده جنگ بود و رجز می خواند و هماورد می خواست. حضرت علی(علیه السلام) برای جنگ با او به پاخاست، اما پیامبر(صلی الله علیه و آله) به او دستور توقف داد تا شاید دیگری بپاخیزد. مسلمانان از ترس عمرو و دلیران

ص:620

همراه او سکوت کردند و کسی از آنان برای مبارزه داوطلب نشد. چون این وضع به درازا کشید، با اجازۀ پیامبر(صلی الله علیه و آله) حضرت علی(علیه السلام) برای جنگ با عمرو آماده شد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) عمامه خود را برگرفت و بر سر علی(علیه السلام) نهاد. شمشیر خود را نیز به وی داد و او را روانه کرد. حضرت علی(علیه السلام) پیش تاخت و از عمرو خواست اسلام را بپذیرد یا از مبارزه منصرف شود. عمرو هر دو خواست را رد کرد. پس بین آنان جنگی سخت در گرفت و علی(علیه السلام) ضربه عمرو را با سپر دفع کرد و سپس با ضربه ای وی را به هلاکت رساند و در پی آن، همراهان عمرو گریختند. علی(علیه السلام) در پی این پیروزی، تکبیر گفت و یکی دیگر از کفّار را که در گذر از خندق گرفتار شده بود، در مبارزه ای دیگر کشت و نزد پیامبر(علیه السلام) بازگشت. قتل عمرو، پیروزی مسلمین بر کافران را تسهیل کرد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) در این باره فرمود: ضربه علی(علیه السلام) از عبادت ثقلین (جن و انس) بهتر بود. (تلخیص از دانشنامه جهان اسلام، ج 16، صص 202 تا 207) آیۀ 214 سوره بقره، آیات 51 و 55 سوره نساء و آیات 9 تا 25 سوره احزاب در شأن غزوۀ خندق نازل شده است.

1 / 32- اشاره به ماجرای «لیلة المبیت» دارد. لیلة المبیت شبی است که سران قریش با پیشنهاد ابوجهل تصمیم گرفتند در آن شب حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) را به قتل برسانند، ولی حضرت علی(علیه السلام) در بستر آن حضرت خوابید و نقشه قریش به سرانجام نرسید. پیامبر در آن شب برای رهایی از دست مشرکان به غار ثور در یک فرسخی مکّه پناه برد و سه شبانه روز در آن غار، معجزه آسا اقامت گزید. بعضی از مفسیرین می گویند آیۀ «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» «کسی دیگر از مردم برای جستن خشنودی خدا جان خویش را فدا کند. خدا بر این بندگان مهربان است.» (بقره: 207) در شأن اسدالله الغالب، علی(علیه السلام) در ماجرای لیلة المبیت نازل شده است. (نک: تفسیر المیزان، ج 2، ص 135)

1 / 45- از عبدالله بن عباس نقل شده است که گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمودند:

«مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ عَلِیّاً قَسِیمُ النَّارِ لَا یَدْخُلُ النَّارَ وَلِیٌّ لَهُ وَ لَا یَنْجُو مِنْهَا عَدُوٌّ لَهُ إِنَّهُ قَسِیمُ الْجَنَّةِ لَا یَدْخُلُهَا عَدُوٌّ لَهُ وَ لَا یُزَحْزَحُ عَنْهُ وَلِیٌّ لَه» «گروه مردم، علی قسیم دوزخ است دوست او وارد آن نشود و دشمنش از آن نجات نیابد. او قسیم بهشت است دشمنش وارد آن نگردد و دوستش از آن منصرف نشود.» (امالی شیخ صدوق، ترجمه کمره ای، ص 31)

ص:621

1 / 49- اعرَج: لَنگ.

2 / 23- شَمَر: آبگیر خرد و کوچک. (دهخدا)

2 / 24- جوهر: از مقولات عشر؛ در اصطلاح منطق و فلسفه آنچه به ذات خود قائم باشد و در این معنی ضدّ عَرَض است. و عرض یعنی هر چه قائم به چیزی دیگر باشد.

2 / 25: شعرا: (شعری) (شَ، شِ، شُ) شباهنگ؛ کاروانکش؛ ستارۀ سحری؛ نام دو ستاره، یکی شعرای یمانی و دیگری شعرای شامی. شعرای یمانی ستاره ای است بسیار روشن که بعد از جوزا برآید و در آخر تابستان اول شب بر فلک نمایان گردد و شعرای شامی اخت سهیل است و روشنی کم دارد. (دهخدا)

2 / 30- نشئه: حالت سرور و فرحی که از خوردن مسکرات پدید می آید؛ آفرینش. آن نشئه: قیامت؛ این نشئه؛ این جهان. (دهخدا). سائل در بیت زیر به معنای روز قیامت به کار برده است:

بعد از هزار سال در آن نشئه چون شوی در جنّتت به سایۀ طوبی مکان دهد

2 / 33- باهِر: پیدا و آشکار. (دهخدا)

2 / 46- بیت اشاره به صفت علیمی و خبیری خداوند دارد: «إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ» «خدا دانا و آگاه است» (لقمان: 34) همچنین در آیات دیگر قرآن مجید.

3 / 2- مشّاطه: زن شانه کش؛ بزک کننده و آرایش کنندۀ عروس. (دهخدا)

3 / 9- سَرایان: نغمه سرائی کنان؛ در حال سَراییدن. سعدی در بوستان می گوید:

شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی بهم

چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی ز شوخی در افگنده غلغل به کوی...

(کلّیات سعدی، ص 378)

خارکَن: نام نوائی است از الحان موسیقی که از غایت فرح خار غم از دل می کند. ظهیر فاریابی گوید:

سرود خارکن از عندلیب نیست عجب که مدّتی سر و کارش نبود جز با خار

(دیوان ظهیرالدّین فاریابی، ص 90)

ص:622

نوا: پرده ای از دوازده پردۀ موسیقی.

3 / 13- دِماغ: مغز سر؛ اطبّا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محلّ روح نفسانی است و آن مرکّب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس اوست و غشای سلب که همچون بطانۀ این غشاست و مماس قحف است و شکل دماغ مثلثی مخروط است. (غیاث اللّغات)؛ دماغ تر کردن: به وجد و مستی درآوردن.

3 / 17- زندخوان: خوانندۀ زند، زردشتی. در ادب فارسی بلبل را نیز به کنایه زندخوان گفته اند. || پارسا: آن که از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. احتمالاً سائل این واژه را که مترادف «راهب» است را به همین معنی به کار برده و از لباس پارسا، لباس خاص راهبان مسیحی را در نظر داشته است.

3 / 29- دین جعفری: مذهب شیعۀ دوازده امامی که منسوب به حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) است.

3 / 32- منظور از باب ممدوح صادق خان زند و منظور از عمّ او، کریم خان زند است که هر دو از پادشاهان سلسلۀ زندیه بودند.

3 / 37- معموره: مؤنّث معمور؛ سرزمین آباد.

3 / 43- نسرَین: نسران؛ نام دو ستاره در آسمان است که یکی نسر طایر و دیگری نسر واقع نامیده می شود.

3 / 45- کرّنا: بوقی بلندتر از سرنا با دهانۀ فراخ که به هیئت شاخ نفیر ساخته شده و در عیدها و زمان اعلان جنگ و غیره نواخته می شود. طول آن گاه نزدیک یک گز و نیم است. (دهخدا)

3 / 49- یرِش: از ترکی یورش به معنی حرکت و حمله و همچنین بار و دفعه به کار رفته است.

4 / 7- ارغنون: سازی است مشهور که افلاطون وضع آن کرده است. نی های درشت و خرد کاواک را به اصول زیر و بم وضع کرده و در دنبال چیزی شبیه دَم ساخته اند، بتدریج که می کشند به سبب هوایی که حاصل شود از آن چوبها آوایی مانند موسیقار شنیده شود و در روزهای معین

ص:623

در کلیساها نوازند. (شعوری) || رَباب: نام سازی است تاردار که نام دیگرش طنبور است. (دهخدا)

4 / 12- آصَف: پسر برخیا؛ نام وزیر یا دبیر سلیمان نبی و یا دانشمندی از بنی اسرائیل، و گویند این همان کس است که علمی از کتاب داشت و در قرآن کریم ذکر آن رفته است و او تخت بلقیس سبا را از دوماهه راه به کمتر از لمح بصر و چشم زخمی در پیشگاه سلیمان حاضر ساخت. آصف در ادب فارسی استعاره از وزیر بخرد و باتدبیر است.

4 / 21- دُرّ خوشاب: مروارید صاف و آبدار؛ درّ شفاف.

4 / 24- مضمون بیت برگرفته از حقیقتی قرآنی است: «إِنّا زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِزِینَةٍ الْکَواکِبِ * وَ حِفْظاً مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ مارِدٍ * لا یَسَّمَّعُونَ إِلَی الْمَلَإِ الْأَعْلی وَ یُقْذَفُونَ مِنْ کُلِّ جانِبٍ * دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ * إِلاّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ » «ما آسمان فرودین را به زینت ستارگان بیاراستیم. و از هر شیطان نافرمان نگه داشتیم. تا سخن ساکنان عالم بالا را نشنوند و از هر سوی رانده شوند. تا دور گردند و برای آنهاست عذابی دایم. مگر آن شیطان که ناگهان چیزی برباید و ناگهان شهابی ثاقب دنبالش کند.» (صافات: 6 -10)

4 / 32- ذُباب: مگس.

4 / 36- فرد: در اصطلاح ادب، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفّی باشد یا نه. (کشّاف اصطلاحات الفنون)

4 / 38- عَمیم: تمام و همه را فراگیرنده؛ کامل از هر چیزی.

5 / 2- رَبقة: حلقۀ رسن که در گردن ستور بندند؛ فرمان و حکم؛ اطاعت. ربقۀ اطاعت: رشتۀ فرمانبرداری.

5 / 5- مورّد: گلگون و سرخرنگ؛ مشابه به گل.

5 / 6- رَواق زبرجد: استعاره از آسمان.

5 / 10- ممهّد: گسترانیده شده؛ آماده کرده.

5 / 11- ممدّد: برافراشته.

ص:624

5 / 18- بُعْدِ ابْعَد: بعد دورترین؛ نام دایره ای که بالاتر از همۀ افلاک حاوی فلکهاست و نیز اهل هیئت بعد ابعد بر خط اطلاق کنند که از مرکز عالم خارج شده و به اوج کوکب بمثل آن رسد. (کشاف اصطلاحات الفنون)

5 / 19- ظِلّ ظَلیل: سایۀ دائم؛ سایۀ کشیده و تمام.

5 / 21- صَرصَر: تندباد. صرصر تک: اسبی که دویدن و سرعت او همچون تندباد باشد. || مِقود: افسار.

5 / 23- مؤبّد: همیشه و جاوید.

5 / 24- ارمد: صاحب رَمَد؛ یعنی کسی که چشم او درد کند با سرخی و سیلان آب. (غیاث اللّغات).

5 / 32- طَبرزد: معرب تبرزد؛ شکر معقود که به فارسی نبات گویند.

5 / 34: ابیض: سپید. || اسود: سیاه.

6 / 4- یکران: اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) || توسن: اسب وحشی.

6 / 12- آرزو پختن: طمع خام کردن.

6 / 14- بیت اشاره به حدیث مشهور زیر منسوب به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) دارد:

«السُّلطانُ ظلُّ اللهِ فی الارض، یأوی الیهِ کُلّ مظلومٍ مِن عِبادهِ» «پادشاه یا حکومت سایۀ خداست در زمین که هر مظلومی از بندگان خدا بدو پناه تواند برد.» این حدیث در منابع گوناگون به صورتهای گوناگون نقل شده است. (شرح مثنوی شریف، ج2، ص 523)

6 / 19- غَمام: جِ غَمامة؛ ابر؛ ابری که آفاق را بپوشد. وجه اشتقاق آن از غَمّ (به معنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را می پوشاند. (دهخدا)

6 / 27- سَطوت: حشمت و مهابت.

6 / 28- مَنام: خواب.

6 / 29- حَمام: کبوتر؛ هر نوع مرغ طوق دار. (دهخدا)

ص:625

7 / 1- بیت اشاره به داستان خلقت آدم و سجده کردن فرشتگان بر او دارد که در چند جای قرآن به این داستان اشاه شده است، از جمله آیه زیر :«وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ » «و به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید. همه سجده کردند جز ابلیس، که سرباز زد و برتری جست. و او از کافران بود.» (بقره: 34)

7 / 5- اشاره به حدیث منسوب به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) است که از ایشان نقل شده که فرمودند: «حُبّ الوطن مِن الایمان» «دوست داشتن وطن، از نشانه های ایمان است.» تفسیر عرفا از وطن در این حدیث، جایگاه روح انسان پیش از خلقت تن و محل بازگشت ابدی آن است. شیخ بهایی می گوید:

این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن شهری است کان را نام نیست

(کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی، ص 10)

7 / 31- اشاره به حدیث نبوی

«الدُّنیا جیفةٌ و طالبُها کِلابٌ» «دنیا مردار است و جوینگان آن، سگانند.» (مصباح الشّریعه، ص 137) در مظهرالعجایب منسوب به عطّار آمده:

جیفۀ دنیا چو مردار آمده طالب آن کلب کردار آمده

(مظهرالعجائب و مظهرالاسرار، ص 159)

مولوی می گوید:

کین جهان جیفه است و مردار و رخیص بر چنین مردار چون باشم حریص

سگ نیم تا پرچم مرده کَنم عیسی ام آیم که تا زنده ش کُنم

(مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4551 و 52)

7 / 35- بیت اشاره به اوصاف نبی مکرم اسلام در قرآن دارد: «إِنّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً» «ما تو را که سزاوار هستی، به رسالت فرستادیم، تا مژده دهی و بیم دهی.» (بقره: 119) همچنین: «وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ » «و عیسی بن مریم گفت: ای بنی اسرائیل، من پیامبر خدا بر شما هستم. توراتی را که پیش از من بوده است

ص:626

تصدیق می کنم، و به پیامبری که بعد از من می آید و نامش احمد است، بشارتتان می دهم. چون آن پیامبر با آیات روشن خود آمد، گفتند: این جادویی است آشکار.» (صف: 6)

7 / 50- نار موقد در مصراع اول برگرفته از آیۀ زیر است: «نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ » «آتش افروخته خدا» (همزّه: 6) || رفد: یاری، ج، ارفاد و رفود. (فرهنگ فارسی معین) اصطلاح رفد مرفود در مصراع دوم برگرفته از قرآن است: «وَ أُتْبِعُوا فِی هذِهِ لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ» «لعنت اینجهانی و لعنت روز قیامت را از پی دارند و چه بد عطایی به آنان داده شده است.» (هود: 99)

7 / 51- غُنودن: خوابیدن و آسودن.

7 / 56- جنود: ج جُند؛ سپاهیان. منوچهری دامغانی در همین معنی می گوید:

میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه

(دیوان منوچهری دامغانی، ص 191)

7 / 57- اشاره به داستان سد ساختن ذوالقرنین دارد که در قرآن بدان اشاره شده است: «قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا» «گفتند: ای ذو القرنین، یأجوج و مأجوج در زمین فساد می کنند. می خواهی خراجی بر خود مقرر کنیم تا تو میان ما و آنها سدی برآوری؟» (کهف: 94)

7 / 59- اقطاع: ملک یا قطعه زمین که کسی را دهند. (دهخدا) || بأس: دلیری، توانائی، ترس. بیت اشاره به فرمانروایی حضرت سلیمان و معجزۀ حضرت داود دارد که خداوند آهن را در دست او چون موم نرم کرد: «وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ مِنّا فَضْلاً یا جِبالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیْرَ وَ أَلَنّا لَهُ الْحَدِیدَ» «داود را از سوی خود فضیلتی دادیم که: ای کوه ها و ای پرندگان، با او هماواز شوید. و آهن را برایش نرم کردیم.» (سبأ: 10)

7 / 61- هیربَد: خدمتکار آتشکده؛ شخصی که گبرکان او را محتشم دارند و میان ایشان داور باشد و آتش افروزد در گنبدشان.

7 / 68- ظلّ ممدود ترکیبی قرآنی است: «وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ» «و سایه ای دایم» (واقعه: 30)

7 / 69- بیت اشاره به این حدیث پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) دارد:

«انّ شفاعَتی لِکُلّ مُسلِم» (المعجم الکبیر، 18 / 59 ح 107 )

ص:627

7 / 71- سرخ رخ: سرخ روی؛ سرفراز؛ خرسند؛ خوشحال. || عنود: ستیزنده و گمراه.

8 / 9- کمان به زه کردن: زه کمان را به جای خود بستن. سابقاً معمول بوده که پس از تیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خود را از دست ندهد و چون احتیاج به تیراندازی داشتند، زه را در کمان می کردند. (فرهنگ فارسی معین) سائل جای دیگر «زه به کمان» به کار برده:

خشمگین بر سر کین، گرم غضب، بی پروا لب گزان، جنگ کنان، زه به کمان، تیر به شست

8 / 21- خدیو: پادشاه || خاوران: مشرق.

8 / 24- خاقان: پادشاه بزرگ ترک و آن اصلش خان خان است یعنی رئیس رؤسا. (مفاتیح العلوم خوارزمی) در قدیم لقب پادشاهان چین و ترکستان بوده و حالا بر هر پادشاه اطلاق کنند. (غیاث اللّغات) || حاجب: پرده دار؛ دربان.

8 / 37- وغا: کارزار و جنگ.

8 / 39- شش جهت: جهات ستّه؛ شش طرف؛ پیش و پس و چپ و راست و زیر و زبر. (التّفهیم) || هفت اختران: هفت ستاره؛ ماه، تیر، ناهید، خورشید، بهرام، برجیس و کیوان. به اعتقاد قدما جای این سبعۀ سیاره به ترتیب در هفت فلک یا هفت آسمان است: ماه در فلک اول، تیر در فلک دوم، ناهید در فلک سوم، خورشید در فلک چهارم، بهرام در فلک پنجم، برجیس در فلک ششم، کیوان در فلک هفتم. (دهخدا)

8 / 44- صفیر: صدای پرندگان. در اینجا زوزۀ تیر در هنگام پرواز را به صفیر تعبیر کرده است.

9 / 17- شرنگ: زهر؛ سم.

9 / 26- رسن: ریسمان.

9 / 32- اشاره است به سخن گهربار حضرت علی(ع

): «یَا دُنْیَا یَا دُنْیَا إِلَیْکِ عَنِّی أَ بِی تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَیَّ تَشَوَّقْتِ لَا حَانَ حِینُکِ غُرِّی غَیْرِی لَا حَاجَةَ لِی فِیکِ قَدْ طَلَّقْتُکِ ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ لِی فِیهَا فَعَیْشُکِ قَصِیرٌ وَ خَطَرُکِ یَسِیرٌ وَ أَمْلُکِ حَقِیرٌ آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ عِظَمِ الْمَوْرِد.» «ای

ص:628

دنیا ای دنیا دور شو از من، آیا مرا فرا پیش آمده یا بسوی من مشتاق شده، نزدیک نیست وقت تو، فریب ده غیر مرا، نیست حاجتی مرا به سوی تو، بتحقیق که طلاق داده ام من تو را سه مرتبه که نیست رجوعی مرا در آنها، پس عیش تو کوتاه است، و قدر تو اندک است، و امید تو کوچک است، آه از کمی توشه و درازی راه و دوری سفر.» (شرح آقا جمال خوانساری بر غرر الحکم و درر الکلم، ج6، ص 461)

9 / 33- علی نفس پیامبر: اشاره است به آیۀ مباهله که خداوند خطاب به پیامبر(صلی الله علیه و آله) می فرماید: «فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ » «از آن پس که به آگاهی رسیده ای، هر کس که درباره او با تو مجادله کند، بگو: بیایید تا حاضر آوریم، ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را، ما زنان خود را و شما زنان خود را، ما برادران خود را و شما برادران خود را. آن گاه دعا و تضرع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان بفرستیم.» (آل عمران: 61)

بیشتر مفسرّان منظور از «أَنفُسَنَا» را حضرت علی(علیه السلام) می دانند. از جمله صاحب تفسیر مجمع البیان فی تفسیر القرآن می نویسد: «مراد از نفس پیغمبر فقط علی(علیه السلام) است؛ زیرا خود پیامبر که نمی تواند مراد باشد؛ زیرا او دعوت کننده است و معنی ندارد که انسان خود را دعوت کند و همیشه داعی غیر از مدعو است و دعوت کننده نمی تواند دعوت شده باشد پس حتماً مراد غیر از نبی اکرم شخص دیگری است و لذا حتماً اشاره به علی علیه السّلام است؛ زیرا هیچکس نگفته که غیر از علی و فاطمه و حسنین کسی در مباهله شرکت داشته است و این مطلب (که در آیه علی نفس پیغمبر خوانده شده) دلالت دارد بر علوّ مکان وی و درجه ای که هیچکس به آن راه نیافته، بلکه به نزدیک آن هم نرسیده است و مؤیّد آن از روایات یکی حدیث شریف صحیح نبوی است که پیغمبر درباره یکی از صحابه پرسید کسی گفت علی(علیه السلام) حاضر است. حضرت فرمود من از نفس خود نپرسیدم که علی را نفس خود خوانده.

و حدیث دیگری که پیامبر(صلی الله علیه و آله) به بریده اسلمی فرمود: ای بریده علی را دشمن مدار که او از من است و من از اویم. مردم از درخت های متفرّق خلق شده اند و من و علی از شجرۀ واحده آفریده شده ایم.

ص:629

و دیگر قول نبی اکرم است که وقتی در جنگ احد علی پیامبر را با دفاعهای سخت خود از شرّ مشرکان حفظ می کرد، جبرئیل به پیغمبر گفت علی واقعاً با تو مواسات کرد. حضرت فرمود ای جبرئیل، علی از من است و من از علیم. جبرئیل گفت من هم از شمایم یا رسول اللَّه.» (ترجمۀ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج4، صص 102 و 103)

9 / 36- اشاره به وعدۀ پیامبر گرامی اسلام خطاب به حضرت علی(علیه السلام) که فرمودند:

«یا علی انّک قَسیمُ النار و الجنّة» (صحیفة الإمام الرضا علیه السّلام، ص 106)

9 / 38- در تفسیر آیۀ مبارکۀ :«إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْکُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللّهُ وَلِیُّهُما وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ » (آل عمران: 122) آمده است: «عکرمه از امیرالمؤمنین(علیه السلام) روایت کرده که من تنها نزد رسول(صلی الله علیه و آله) لشگر کفار را از آن حضرت دفع میکردم و به جانب راست و چپ و پیش و پس آن حضرت حمله می کردم و بعضی را می کشتم و برخی را چون بنات النعش پراکند می ساختم حضرت فرمود که "اما تسمع مدیحک فی السماء ان ملکا اسمه رضوان ینادی لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی" آیا نمی شنوی آواز مدح کننده خود را در آسمان بدرستی که فرشته که نام او رضوانست ندا می کند به اینکه "

لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی."» (تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، ج 2، ص 316)

9 / 41- مصراع اول اشاره به روایتی است از پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) که فرمودند:

«أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْیَأْتِ الْبَابَ» «من شهر علمم و علی درِ آن شهر است. هر که دنبال علم است، باید از این در وارد شود.» (صحیفة الإمام الرضا علیه السلام، ص 58)

9 / 50- در تفسیر آیۀ مبارکۀ «إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ » (مائده: 55) آمده است: «انس بن مالک می گوید که من روزی در خدمت پیغمبر(صلی الله علیه و آله) بودم که آن حضرت از حجره طاهره بیرون رفت و متوجه مسجد شد علی بن ابی طالب را در مسجد در نماز دید و در آن حالت سائلی به تضرع تمام سؤال کرد و بر بیچارگی و فروماندگی خود بنالید و چون آواز سائل به آن کیفیت بگوش سلطان ولایت رسید دل مبارک آن سرور دین بموجب اذلة علی المؤمنین از برای آن سائل بسیار دردناک شد پس آن حضرت به دست مبارک خود از جانب پشت خود اشاره به آن سائل کرد و سائل دریافت که آن

ص:630

شاه سریر خلافت و شهنشاه سلیمان منزلت خاتم به او بخشید، پس بیامد و آن انگشتری از انگشت مبارک آن حضرت بیرون کرد و از آن حال بسیار شادمان و خرّم شد. پس حق تعالی از روی تعظیم و تکریم شاه اولیا آیه فرستاد و چون شاه ولایت از نماز فارغ شد و متوجه منزل شریف گشت و به حجره طاهره درآمد سید رسل صلّی اللَّه علیه و آله به طلب آن سرور فرستاد و او را حاضر گردانید و فرمود ای علی امروز چه عمل از تو صادر شده و در راه خدا چه چیز از تو در وجود آمده آن حضرت از حال سائل خبر داد و آن صورت به عرض رسانید آن حضرت فرمود که یا علی گوارنده و مبارک باد ترا و خوشدل و خوشحال باش که خدای عزّ و جل در حق تو آیتی فرستاده و ترا به تعظیم و تفخیم باد فرموده و آن این آیه کریمه است که [آیه]» (تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، ج3، ص 266 و 267)

9 / 54- دوچار شدن: جنگیدن و مبارزه کردن؛ ملاقات کردن یکدیگر را (دهخدا).

9 / 56- هَیجا: کارزار و جنگ. اسب، پیاده، عرصه و رخ اصطلاحات بازی شطرنج هستند.

9 / 58- پُردلان: دلیران.

9 / 61- مرکز غبرا: کنایه از زمین.

10 / 6- عکّه: نام مرغی است معروف و آن از جنس کلاغ است و ابلق و سیاه و سفید می باشد و به عربی عقعق خوانند. (دهخدا)

10 / 28- اشاره است به آیه کریمه: «وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ یَوْمَ یَقُولُ کُنْ فَیَکُونُ » «و اوست آنکه آسمانها و زمین را به حق بیافرید. و روزی که بگوید: موجود شو، پس موجود می شود.» (انعام: 73)

10 / 31- لوت: غذا؛ طعام؛ اصطلاحی متداول خانقاه و تکیۀ درویشان و صوفیان، چنانکه در شعرهای مولوی همیشه با صوفی همراه آمده. (دهخدا)

10 / 39- اشاره به گزارۀ قرآنی «وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ » که در مواضع متعدّدی از قرآن کریم آمده است.

ص:631

10 / 40- در تفسیر آیه «اَللّهُ الصَّمَدُ» (اخلاص: 2) آمده است: «معبود بحق پناه همه محتاجان و نیازمندانست و بی نیاز از غیر خود.» (تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، ج10، ص 397)

11 / 20- کلاه کج نهادن: کنایه از نخوت و غرور است. در اینجا بیخودی ناشی از مستی را در نظر دارد.

11 / 21- مُکَحّل: سرمه سا؛ سرمه کشیده. (دهخدا)

11 / 23- منفعل: شرمنده و خجل و شرمسار. (دهخدا)

11 / 42- شعار: رسم و آیین؛ جامه ای که بر تن ساید مانند پیراهن و ازار، ضد دثار. (دهخدا) در لفظ شعار با توجه به الفاظ جامه و جامه دری، ایهام تناسب وجود دارد.

11 / 47- صُراحی: قسمی از ظروف شیشه یا بلور با شکمی نه بزرگ و نه کوچک و گلوگاهی تنگ و دراز که در آن شراب یا مسکری دیگر کنند و در مجلسی آرند و از آن در پیاله و جام و قدح ریزند. (دهخدا)

11 / 55- قطره ریز: شاعر این ترکیب را در معنای «بارنده، قطره افشان، و نم نم ریزان» به کار برده است. قطره ریز در لغت نامه به عنوان مدخلی مستقل نیامده؛ امّا در شعر فارسی سابقه دارد. خاقانی می گوید:

ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است

(دیوان خاقانی شروانی، ص 64)

11 / 56- احتساب: شماره کردن و آزمودن؛ نهی کردن از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد. (دهخدا) عمل محتسب.

11 / 60- غاشیه: پوشش زین؛ جامۀ نگارین یا ساده بوده است که چون بزرگی از اسب پیاده شدی بر زین پوشیدندی؛ برگستوان. (لغت نامۀ اسدی توسی).

11 /62- شرزه: خشمگین || تیرمار: نوعی از مار خبیث که مانند تیر از جا جسته نیش زند؛ افعی. (دهخدا)

11 / 64- پاداری: پابرجائی؛ پایداری؛ اعتبار. (دهخدا)

ص:632

11 / 68- مستفیض: صفت فاعلی از استفاضه؛ نیکی بسیار و احسان فراوان دریافته. (دهخدا) || مستعار: صفت مفعولی از استعاره؛ عاریت گرفته شده. (غیاث اللّغات)

12 / 1- عنبر تر: عنبر تازه؛ کنایه از خط و خال معشوق و همچنین زلف اوست. || مشک اذفر: مشک تیزبوی.

12 / 3- سامریان: منسوبان به سامری؛ سامری در ادب فارسی نماد سحر و جادوگری است.

12 / 55 - مُزعفر: به رنگ زعفران؛ زردرنگ.

12 / 64- تیر: عطارد؛ ستارۀ آسمان دوم که پیشینیان آن را دبیر فلک می خواندند.

12 / 66- زهره: ناهید؛ ستارۀ فلک سوم که قدما آن را مطرب فلک می خواندند و سعد اصغر می دانستند.

12 / 68- خورشید: شمس؛ قدما آن را شاه انجم و خسرو سیارگان و جایگاه آن را در فلک چهارم می دانستند.

12 / 69- بیت اشاره به ماجرای «ردّالشمس» دارد. ردّالشمس یکی از کراماتی است که برای حضرت علی(علیه السلام) نقل شده است این کرامت دو مرتبه برای آن حضرت اتفاق افتاده است: یکی در زمان پیغمبر(صلی الله علیه و آله) و دیگری پس از آن حضرت.

در ارشاد شیخ مفید(ره) چنین نقل شده است که «پیغمبر(صلی الله علیه و آله) روزی در خانه خود بود و علی(علیه السلام) نیز در خدمت او بود، در این هنگام جبرئیل از جانب خدای سبحان به نزد او آمده با او به رازگوئی پرداخت، و چون (هنگام رسیدن) وحی آن حضرت را سنگینی عارض می شد و بناچار به جائی تکیه می کرد، در اینجا هم چون (وحی) رسید زانوی امیرالمؤمنین را بالش کرد (و سر خویش را بر آن نهاد) و سر بر نداشت تا خورشید غروب کرد، و امیرالمؤمنین(علیه السلام) (چون نمی توانست سر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را بر زمین نهد) نماز عصر را به همان حال نشسته خواند و بناچار رکوع و سجده آن را به اشاره برگزار کرد، و چون رسول خدا به حال عادی برگشت امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: آیا نماز عصر از تو فوت شد؟ عرض کرد: ای رسول خدا بخاطر شما و آن حالتی که برای شنیدن وحی به شما دست داده بود نمی توانستم (سر شما را بر زمین نهاده و) ایستاده نماز بخوانم! به او فرمود: خدا را بخوان تا خورشید را برایت باز گرداند و تو نمازت را چنانچه از تو فوت شده ایستاده بخوانی زیرا (اگر در این باره خدا را بخوانی) خداوند دعایت را

ص:633

مستجاب کند چون تو در حال اطاعت خدا و رسول او بوده ای، پس امیرالمؤمنین(علیه السلام) برگشتن خورشید را از خداوند درخواست کرد و خورشید بازگشت و در آن جائی از آسمان قرار گرفت که وقت نماز عصر بود، پس امیر المؤمنین علیه السّلام نماز عصر را دو وقت خواند سپس خورشید غروب کرد، اسماء گوید: بخدا سوگند هنگام غروب کردن صدائی از آن شنیدیم مانند صدای ارّه (هنگام کشیدن) در میان چوب.

و اما برگشتن خورشید برای او پس از وفات پیغمبر(صلی الله علیه و آله) چنان بود که چون در شهر بابل (که نزدیک کوفه است) آن حضرت علیه السّلام خواست از شطّ فرات بگذرد بسیاری از همراهان او سرگرم گذراندن چهارپایان و اثاثیه خود از آب گشتند، و خود آن جناب با گروهی نماز عصر را خواند، و هنوز همه یاران و همراهانش از آب نگذشته بودند که خورشید غروب کرد و بسیاری نمازشان قضا شد و فضیلت نماز جماعت با آن حضرت نیز عموماً از دستشان رفت، پس با آن حضرت در این باره سخن گفتند، چون سخن ایشان را شنید از خدای تعالی درخواست نمود که خورشید را برگرداند تا همه همراهانش نماز عصر را به جماعت با آن حضرت در وقت بخوانند، و خدای تعالی دعای او را مستجاب فرمود و خورشید در افق بازگشت تا همان جا که وقت نماز عصر بود، و چون سلام نماز را دادند غروب کرد، و هنگام غروب کردنش صدای شدیدی از آن برخاست که موجب هول و ترس مردم شد و ذکر «سبحان اللَّه» و «لا اله الا اللَّه» و «استغفر اللَّه» را بسیار بر زبان جاری کردند و برای این نعمتی که بر ایشان آشکار شد «الحمد للَّه» گفته خدای را سپاسگزاری کردند و این خبر در میان شهرها پیچید، و زبانزد مردم گشت.» (ارشاد شیخ مفید، ترجمه رسولی محلاتی، ج 1، ص 346 - 348)

12 / 70- بهرام: مریخ؛ ستارۀ فلک پنجم که آن را نحس اصغر و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم می دانستند. (منتهی الارب)

12 / 72- برجیس: مشتری؛ ستارۀ فلک ششم که قدما آن را قاضی فلک و سعد اکبر می دانستند.

12 / 74- کیوان: زحل؛ ستارۀ فلک هفتم که قدما آن را پاسبان فلک و نحس اکبر می دانستند و دورترین کواکب به شمار می آوردند.

ص:634

12 / 86- اشاره به آیۀ زیر دارد که خداوند در آن به جان پیامبر قسم خورده است: «لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ » «به جان تو سوگند که آنها در مستی خویش سرگشته بودند.» (حجر:72) و چون بنابر نصّ قرآن و اخبار نبی(صلی الله علیه و آله)، علی(علیه السلام) جان پیامبر است، لذا دوستداران مولا خطاب «لَعَمْرُکَ» را در شأن ایشان نیز می دانند.

12 / 87- دیبه ششتر: دیبای شوشتر؛ حریر بافت شوشتر.

12 / 88- اشاره به آیۀ اوّل سورۀ انسان که می فرماید: «هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً» «هرآینه بر انسان مدتی از زمان گذشت و او چیزی در خور ذکر نبود.» (انسان: 1)

این سوره در شأن اهل بیت(علیه السلام) نازل شده، آنگاه که پس از سه روز روزه داری هر روز افطار خود را به مسکین و یتیم و اسیری بخشیدند. آنگاه جبرئیل امین بر پیامبر وارد شد و این سوره را که در شأن فداکاری حضرت(علیه السلام) و همسرش فاطمه زهرا(س) و فرزندانش حسن و حسین علیهماالسّلام بود، بر آن حضرت قرائت کرد.

بنا به روایتی در آن روز برای اهل بیت فداکار پیامبر(صلی الله علیه و آله) غذایی از آسمان فرود آمد و آن را تا هفت روز تناول کردند.

13 / 5- طاق مقرنس: بنای مدورّی که طاق و اطراف آن پایه پایه و دارای اضلاع است و به فارسی آهوپا گویند. (گنجینۀ گنجوی، ص 147) || مرصّع: نعت مفعولی از ترصیع؛ جواهرنشان؛ آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشند. (غیاث اللّغات)

14 / 1- نخجیر: شکار.

14 / 30- سَعیر: آتش فروزان. (ترجمان القرآن جرجانی)؛ طبقۀ چهارم از هفت طبقات دوزخ. (غیاث)؛ مجاز از جهنّم.

14 / 32- تدویر: انقلاب و گردش؛ به اصطلاح علم هیئت فلک کوچک که میان فلک دیگر باشد.

14 / 34- ابر مَطیر: ابر بارانی و بارنده.

ص:635

14 / 37- بیر: اگر ضبط نسخه صحیح باشد، نزدیکترین معنی این واژه، جامۀ خواب مانند نهالی و توشک و هر نوع گستردنی می تواند باشد. البته تعبیر نگریستن گرگ به گله از روی رختخواب، بسیار دور است و باید به دنبال ضبطی صحیح تر بود.

14 / 39- مفوّض: کار به کسی واگذاشته شده.

14 / 46- شِبل: شیربچه وقتی که شکارکند.

14 / 48- زِهگیر: انگشتری باشد که از شاخ حیوان و استخوان و غیره سازند و به وقت تیراندازی در نر انگشت کنند و زه کمان را بدان گیرند و کشند و تیر افکنند. (دهخدا)

14 / 49- حاشَ للّه: پاکی است مر خدای را.

14 / 55- جَلادت: چُستی و چابکی و دلیری؛ جلادت کیش: چست و چالاک و دلیر.

14 / 56- قَدَرانداز: قادرانداز؛ شخصی باشد کماندار که تیرش خطا نخورد. (برهان قاطع)

14 / 57- نفیر: نای رویین گاودم؛ از سازهای جنگی که نوعی کرنای کوچک است.

14 / 64- شقّه: پارچه ای که بر سر علم بندند. (غیاث) همچنین به معنی علم و پرچم نیز آمده است؛ شقّه دراز: این ترکیب -که ناظر بر بلندی آسمان است- را در لغت نامه و متون دیگر نیافتیم. احتمالاً در معنی شخصی که قدّ بلندی دارد و ناگزیر پرچم یا تیر خیمۀ او نیز بلند است، به کار رفته است.

15 / 4- فراز باد: بسته باد.

15 / 44- گلخَن: آتشگاه حمام را گویند، و معنی ترکیبی این آتشخانه باشد چه گل به معنی اخگر آتش و خن خانۀ زیرزمین را گویند. (برهان قاطع) این واژه در شعر فارسی عموماً در مقابل گلشن قرار می گیرد.

16 / 4- دوکان: دکان؛ حانوت.

16 / 9- شان: قدر و مرتبه و شکوه.

16 / 17- طُغرا: صورتی مرکّب از چند خط عمودی منتهی به قوس گونه ای تودرتو و متوازی، محتوی نام و لقب سلطان یا امیری، و آن را بر سر احکام و فرمانها می نگاشتند، و کار نگاشتن

ص:636

طغرا بیشتر منصب و شغلی خاص بوده بیرون از منصب و شغل کاتب، و گماشتۀ بدین کار را طغرانویس و گاه طغرائی می نامیدند و طغرا بمنزلۀ امضاء شاه یا امیر و حاکم بود. (دهخدا)

16 / 22- مهتاب و کتان: در قدیم معتقد بودند که مهتاب، پارچۀ کتان را می پوساند و از بین می برد و این مطلب دستمایۀ بسیاری از شاعران برای تصویرسازی بوده است.

16 / 30- آوریدن: آوردن؛ پدید کردن؛ آفریدن.

16 / 32- بنان: سر انگشت.

17 / 3- جَلاجِل: جِ جُلجُل؛ زنگوله های خرد که بر چرم دوزند و در گردن اسب و شتر و گاو اندازند و در بهار عجم آمده که جلاجل چیزی است قرص شکل (مدور) که از روی سازند و مطربان آنرا در دایره های خود تعبیه نمایند و گاه جدا از دایره استعمال سازند، در وسط آن حباب طوری کنند و مراد از زنگهایی هم باشد که پیکان در کمر بندند و رسم است که از این طایفه گاه گاه چندی مجتمع شده و به جهت استعمال بر یک جا بجهند یا به حرکت دوری بدوند و در آن حالت زنگ اینها صدا می کند. (آنندراج)

17 / 5- مُماثل: به چیزی مانندشونده و برابر. (غیاث اللغات)

17 / 6- سَلاسل: جِ سلسله؛ زنجیرها.

17 / 7- عَنادل: جِ عَندلیب؛ بلبل. در زبان عربی هر اسمی که بیشتر از چهار حرف داشته باشد، در حالت جمع یک یا دو حرف از آخر آن را حذف می کنند.

17 / 8- بَلابل: جمع بلبل.

17 / 18- اراذل: جِ ارذَل؛ ناکسان و فرومایگان.

17 / 25- رُمح: نیزه؛ چوبی است دراز با حربه ای در سر آن برای دفع و طعن دشمن. || شهد بقا: آب حیات. || هلاهل: زهری را گویند که هیچ تریاق علاج آن را نتواند کردن و در ساعت بکشد. در زبان فارسی به معنی مطلق سموم قتال به کار می رود.

17 / 27- هایل: ترسناک.

17 / 28- مَخافت: خوف و ترسیدن. || شَوارع: جِ شارع؛ شاهراه ها. || قوافل: جِ قافل؛ کاروانها.

ص:637

17 / 29- چرخ: نام پرنده ایست شکاری و به این معنی با غین نقطه دار هم آمده است. (برهان قاطع) || حواصل: جِ حوصله؛ و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله و این جمع را فارسی زبانان به جای مفرد به کار برند. (آنندراج)

17 / 35- انامل: سرانگشتان.

17 / 44- شعشعه: تابندگی و تابناکی. || فلک سَیر: فلک پیما؛ تندرو؛ به کنایه بلندمقام. (فرهنگ فارسی معین).

18 / 12- اهتزاز: جنبیدن || چمان: چمنده و خرامنده و به نازرونده.

18 / 15- ابر نیسان: باران نیسانی؛ باران بهاری که دشت و باغ را طراوت و سرسبزی دهد. نیسان ماه هفتم از ماههای رومیان و مطابق اردیبهشت است. || برق یمان: برقی که از جانب یمن بجهد. در شعر فارسی نماد گذرا بودن است. سعدی شیرازی در قصیده ای می گوید:

زمان باد بهار است داد عیش بده که دور عمر چنان می رود که برق یمان

(کلّیات سعدی، ص 738)

19 / 25- فرخار: شهری است در ترکستان منسوب به خوبان و زیبارویان. در حدودالعالم به نام «کرسانک» آمده است.

19 / 30- سِبط: فرزندزاده خواه اولاد از پسر باشد خواه از دختر؛ نبسه. به معنی گروه هم هست و نسل هر یک از اولاد حضرت یعقوب(علیه السلام) بدین اسم نامیده می شد.

19 / 36- قبای زرتاری: قبای زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (دهخدا)

19 / 40- رِجس: پلیدی.

19 / 53- زنگاری: به رنگ زنگار؛ سبزرنگ.

20 / 6- جَری: بی باک؛ دلاور.

20 / 25- نفیر: بانگ بلند.

20 / 30- بادپای: کنایه از اسب تیزتک و تندرو.

20 / 35- طری: تازه و تر؛ شاداب و باطراوت؛ گویند معرّب تری است که تازگی و رطوبت باشد. (برهان قاطع)

ص:638

غزلیات

9 / 8- سُها: ستاره ای است در نهایت خردی نزدیک کوکب دوم و از دو کوکب ذنب دب اکبر و نور چشم را بدان امتحان کنند. (دهخدا)

14 / 5- مهرگیا: استرنگ؛ سگ کن؛ گیاهی باشد شبیه به آدمی که عربان یبروح الصنم خوانند و بعضی گویند گیاهی است که با هرکس باشد محبوب القلوب خلق گردد و بعضی گویند گیاهی است که برگهای آن در مقابل آفتاب می ایستد. (برهان قاطع) سائل سبزۀ خط دوست را به مهرگیا تشبیه کرده که عشق را فزونی می بخشد. دو بیت زیر نیز در همین معنا شکل گرفته است:

فزود از سبزۀ خطّش مرا مهر چه سبزه است این؟ مگر مهرگیاه است

و:

ز خط افزود مهرش در دل ما نگر خاصیت مهرگیاهش

26 / 2- زنّار: رشته ای که ترسایان بر میان بندند. (دهخدا) بیت تلمیح به داستان شیخ صنعان دارد.

29 / 6- ناوک: نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک.

30 / 4- شوخ: بی باک و دلیر || فرس: اسب تازی (دهخدا)

36 / 1- داد: فریاد. همچنین در بیت زیر:

با همه بیداد کز جور تو بر ما می رود آشنا با لب نگردیده است گاهی داد ما

40 / 9- مشعِر: خبردهنده و آگاه کننده. (دهخدا) این واژه در ابیات زیر نیز در جهت خلق آرایۀ اشتقاق به کار رفته است:

عاشق و مستم و دیوانه و بی عقل و شعور مشعر این جمله صفت سائل از اشعار من است

و:

نیست سائل همچو من لایعقلی از جام عشق بی شعوری های من مشعر ز اشعار من است

46 / 5- بسمل: هر چیزی که آن را ذبح کرده باشند یعنی سر بریده باشند و وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن بسم الله می گویند. (دهخدا)

کاش از زخم دگر کار مرا سازد تمام آن که کرد از خنجر مژگان چنین بسمل مرا

ص:639

50 / 6- سنگ کر: معادل فارسی صخره صماء؛ سنگ سخت. در لغت نامه نیامده است.

53 / 3- فتراک: تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند برای کشیدن صید.

57 / 3- سمند: اسب زرده؛ در شعر فارسی غالباً به معنی مطلق اسب به کار رفته است.

59 / 6- چاه ذقن: چاه زنخدان؛ گودی که در بعض چانه ها باشد و در خوبرویان بر خوبی آنان افزاید. (دهخدا)

60 / 3- طرّار: کیسه بر؛ دزد.

62 / 5- کلاله: موی پچیدۀ تابدار. (دهخدا) سنبل در شعر فارسی استعاره از زلف مجعد است. همچنین در ابیات زیر از سائل:

تاب از بنفشه رنگ ز رخسار لاله رفت هر جا حدیث آن گل سنبل کلاله رفت

و:

آن گل که فکنده از بناگوش از سنبل تر کلاله بر دوش

62 / 6- هاله: خرمن ماه را گویند و آن حلقه و دایره ای است که شبها از بخار بر دور ماه به هم می رسد، چنانکه ماه مرکز آن دایره می گردد. (برهان قاطع) در شعر فارسی موی رسته بر چهرۀ معشوق را به هاله ای تشبیه می کنند که دور ماه را فراگرفته باشد. همچنین در دو بیت زیر از سائل:

شد مهر ما یکی به صد اکنون به روی او تا عارض چو ماه وی از خط به هاله رفت

و:

خطّ است که از رخ تو زد سر؟ یا هاله به دور ماه چنبر؟

63 / 1- ترزبان: زبان آور و کسی که سخنان تر و تازه گوید؛ فصیح. (دهخدا)

63 / 2- هنگامه: مجمع و جمعیت مردم و معرکۀ بازیگران و قصّه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان قاطع)

63 / 3- شامه: حسّ بویایی.

69 / 6- ناصیه: موی پیشانی || برهمن: در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، یکی از سه طبقۀ مردم در آیین برهمایی. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع)

ص:640

69 / 7- ثمن: بها؛ قیمت.

70 / 1- تردامن: کنایه از فاسق و گناهکار و آلودۀ معصیت. (برهان قاطع)

72 / 4- ورع: پرهیزگاری.

80 / 8- خدنگ: درختی است که چوب آن نهایت محکم و صاف و راست باشد چون اکثر از چوب آن تیر می سازند، لهذا مجازاً اسم تیر شده. (غیاث اللّغات)

94 / 4- روباه بازی: حیله گری؛ نیرنگ بازی.

94 / 7- تصدیع: دردسر و رنج و محنت و اضطراب. (دهخدا)

94 / 8- نعاس: مقدمۀ خواب؛ فترتی که بر حواس بر اثر گرانی خواب عارض شود؛ در این معنی مترادف سنه است.

99 / 5- خواب مخمل: این ترکیب در نسخۀ مج (غزل 99 و 385) به صورت «خار مخمل» آمده که غلط است. صحیح آن «خواب مخمل» است و ضبط غزل 385 در مل1، ل و مل2 نیز به همین صورت است. خواب به معنی پرز جامه؛ و نیز میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره به جانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست. (دهخدا) اخمال؛ پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب). همچنین در بیت زیر:

خوابگاهم بی تو گر شب بستر مخمل بود خواب مخمل هست در پهلو مرا چون نیشتر

105 / 4- جامه زیب: کسی که لباس در تنش زیبنده باشد. (دهخدا)

106 / 4- عُسرت: تنگدستی و درویشی.

114 / 6- زلّه: طعام و خوردنی که شخص میهمان از مجلس ضیافت با خود ببرد. (دهخدا) زلّه اندوختن: این فعل در لغت نامه نیامده و به معنی زله برداشتن است.

121 / 8- پی رُفته: این واژه در لغت نامه دهخدا نیامده است. به معنی خانۀ سست بنیان است.

126 / 5- مصدّر: مقدم داشته شده؛ بالانشین. (دهخدا)

133 / 8- قاف تا قاف: کران تا کران.

ص:641

134 / 7- سرجوش: مجازاً صاف هر چیز؛ چون بادۀ سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش. (دهخدا) سائل این اصطلاح را در بیتی دیگر نیز آورده است:

بزم بی اغیار و بی اندیشه یار باده صاف و بی غش و سرجوش بود

140 / 2- نوان: جنبان، حرکت کنان.

153 / 1- نمین: نمناک.

160 / 2- تلمیح است به آیۀ شریفه «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیامَةِ إِنّا کُنّا عَنْ هذا غافِلِینَ » «و پروردگار تو از پشت بنی آدم فرزندانشان را بیرون آورد. و آنان را بر خودشان گواه گرفت و پرسید: آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: آری، گواهی می دهیم. تا در روز قیامت نگویید که ما از آن بی خبر بودیم» (اعراف: 172) ترکیب «روز الست» و «عهد الست» برگرفته از این آیه است و منظور از آن، روز خلقت انسان و پیمان گرفتن خداوند از اوست.

177 / 1- نقار: کینه و دشمنی و کدورت.

187 / 5- شاق: کار دشوار.

189 / 4- نزع: حالت جان کندن؛ دم بازپسین.

189 / 6- عنقا: سیمرغ؛ شاه مرغان؛ طایری است درازگردن که نزد بعضی وجود فرضی دارد، چرا که هیچکس آن را ندیده است. (دهخدا) تجلّی چهرۀ عنقا در دیوان سائل به قرار زیر است:

1- پادشاهی مرغان و سکونت در کوه قاف:

گاه عنقایی و گاهی کوه قاف گاه درویش و گهی سلطان تویی

2- ثبات قدم:

گر ثبات قدمت نیست چو عنقا، ای دل! چند چون بوقلمون هر نفسی رنگ به رنگ؟

3- پنهان بودن از دیده ها:

در عشق مراد دل چو عنقا نامی است ولی از آن نشان نیست

204 / 7: کنشت: معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین).

ص:642

221 / 6- نواله: لقمه؛ مقداری از خوراک که نگاه می دارند برای کسی که غایب باشد و یا کنار می گذارند برای مهمانی که بی خبر برسد؛ مقداری خوراک که به کسی اختصاص دهند؛ قسمت.

234 / 8- کدو: ظرف شراب از کدوی خشک مجوّف کرده؛ چمانه. (دهخدا)

239 / 1- استدراج: اندک اندک در کار آوردن.

239 / 3- آماج: خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند؛ نشانه. (دهخدا)

239 / 6- داج: داج: تاریکی شب؛ شب بسیار تاریک. (دهخدا)

242 / 1- بانگ صبح: اذان || حیوا علی الفلاح: بشتابید به سوی رستگاری.

242 / 4- صباح: بامداد || رواح: شبانگاه.

243 / 3- سلیح: ممال سلاح؛ ابزار جنگ.

243 / 6- صَبیح: خوبرو؛ سفیدرنگ؛ صاحب جمال. (دهخدا)

246 / 4- کیقباد: سرسلسلۀ پادشاهان کیانی؛ پس از مردن گرشاسب آخرین پادشاه پیشدادی بااینکه طوس و گستهم پسران نوذر در حیات بودند و خاندان فریدون هنوز از میان نرفته بود اما چون فرّ ایزدی با آنان نبود، ناگزیر به پادشاهی نرسیدند. پس از مشورت زال با موبدان، کیقباد را که دارای فرّ ایزدی و برازندۀ تاج و تخت بود به شهریاری برگزیدند و رستم پسر زال به البرزکوه رفت و او را به استخر آورد. بعد از رسیدن کیقباد به پادشاهی تورانیان که به ایران هجوم آورده بودند، شکست یافته برگشتند. (دهخدا از یشتها تألیف پورداود، ج 2، ص 222)

246 / 5- قوم عاد: قومی که هود(علیه السلام) به رسالت ایشان آمد و از باعث نافرمانی حق به طوفان باد هلاک شدند. (آنندراج) اولین قبیلۀ عرب بائده را عاد گفته اند و محل مأوای آنان به أحقاف (بین یمن و عمان) از بحرین تا حضرموت بوده است. بیت اشاره دارد به آیات 6 تا 8 سورۀ فجر که خداوند متعال می فرماید: «أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ» «آیا ندیده ای که پروردگار تو با قوم عاد چه کرد؟ با ارَم که ستونها داشت؟ و همانند آن در هیچ شهری آفریده نشده بود.» (فجر: 6 - 8)»

ص:643

247 / 6- مغنّی: سرودگوی؛ مطرب و آوازخوان. (دهخدا) || اغانی: جِ اغنیّه؛ سازهایی که بدون نفخ و دم نواخته می شود مثل چنگ و رباب و امثال آنها خلاف مزمار که سازی است که با نفخ دم نواخته شود مثل نی و امثال آن. (دهخدا)

249 / 2- خون داشتن: این ترکیب در لغت نامه نیامده است. خون ندار، کسی است که بر قاتل او ذمّه ای نیست.

265 / 2- حدوث و قِدم: از اصطلاحات کلامی؛ حدوث، بودن شیء است پس از نبود آن و قدم مقابل آن است. برخی متکلمان، قدیم را تنها منحصر در خداوند می دانند. از جمله بعضی معتزله معتقدند که واژه قدیم، چیزی است که ابتدایی ندارد و مصداق آن منحصر در خداوند است.

271 / 6- تجرید: برهنه کردن؛ پیراستن؛ اصلاح کردن و تنهایی گزیدن؛ در اصطلاح صوفیه تجرید از خلایق و علایق و عوایق و تفرید از خودی.

275 / 1- پُرکار: نقاشی و قلمزنی و قلابدوزی و گلدوزی و تذهیب و گچ بری و امثال آن که در آن کار بسیار کرده اند؛ مقابل کم کار. (دهخدا) در اینجا صفت بت است و زیبایی محبوب را در نظر دارد.

275 / 6- دیار: کس؛ باشنده.

276 / 7- مُنسلک: درآینده در چیزی و سلک شونده و متّصل پیوسته و افزوده شده. (دهخدا).

297 / 5- یک دمه؛ به اندازۀ یک دم؛ به قدر یک لحظه. سعدی در غزلی می گوید:

صحبت یار عزیز، حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست، هر دو جهانش بهاست

(کلّیات سعدی، ص 429)

303 / 2- رَسَد: حصه و بهره؛ رصد، بعضی گویند رصد به صاد، خاصۀ منجمین است که در زیجات بعد کواکب را نویسند و ایشان را رصدبندان گویند، و در سایر مواقع رسد به سین مهمله است و ظاهر اینکه رسد به سین فارسی و بهمه مواقع استعمال شود اعم از رسد نجومی یا غیر آن و رصد معرب آن است مانند صد معرب سد؛ سزاوار بودن و اختیار داشتن؛ رسیدن و غور کردن و متوجه شدن. (دهخدا). سائل همچنین در بیت زیر واژه را در دو معنی به کار برده است:

ص:644

این چه روز سیاه و بخت بد است کز رسدهای انجمم رسد است

317 / 5- رسا: بلند و موزون. (دهخدا) در شعر فارسی خصوصاً در سبک هندی و اشعار صائب، صفت برای قد، ابرو، زلف، کاکل، مژگان و ... به کار رفته است.

328 / 8- اشاره است به آیۀ زیر که به «آیۀ امانت» مشهور است: «إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً» «ما این امانت را بر آسمانها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم، از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند. انسان آن امانت بر دوش گرفت، که او ستمکار و نادان بود.» (احزاب: 72)»

341 / 4- رَغام: خاک و خاک نرم یا ریگ آمیخته به خاک. (دهخدا)

340 / 7- ظلام: تاریکی؛ تاریکی اول شب. (دهخدا)

344 / 1- آذار: ماه ششم از ماههای رومی که آفتاب در برج حوت است؛ ابر آذاری: ابر اسفند ماه؛ ابر بهاری. حافظ شیرازی در غزلی می فرماید:

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید

(دیوان حافظ، ص 221)

345 / 2- خوی [خوَی / خَی / خِی / خُی]: عَرق. (دهخدا)

349 / 3- شب بَرات: شب پانزدهم شعبان؛ شب چک. (فرهنگ فارسی معین) شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است و او را شب برات خوانند و همی پندارم که این از قبل آن است که هر که اندرو عبادت کند و نیک بجای آرد، بیزاری یابد از دوزخ. (التفهیم، ص252) || پروا کردن: التفات و توجه کردن.

365 / 7- سر به ته افکندن: در لغت نامه نیامده است. به معنی سر به زیر افکندن از شرم یا غم است. این اصطلاح در بیت زیر به کار رفته است:

در کنج بی کسی به ته افکنده سر ز غم نه مونس و نه یار و نه همدم نه غمگسار

370 / 6- شَخ کمان: سخت کمان؛ تیراندازی که کمان او بسیار سخت باشد و کشیدن کمان سخت دلیل بر قوت و قدرت بسیار است؛ مجازاً پرزور و قوی و باقدرت. (دهخدا). در بیتی دیگر (نسخۀ ل) به صورت «شق کمان» ضبط شده است:

ص:645

صیدت ز پا فتاده به خون دست و پا زنان ای شق کمان بنازمت این ناوک افکنی

384 / 8- مصراع دوم تضمین آیه زیر است: «وَ أَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ» « و گدا را مَران.» (ضحی: 10)

403 / 1- قطره زن: کنایه از هرزه گرد و هرزه کار که به یک جا و یک کار قرار نگیرد. (آنندراج). این اصطلاح در بیت زیر نیز آمده است:

لیلی من در دل و مجنون صفت من به طلب قطره زنان گرد حی

418 / 1- ترکش: تیردان؛ مخفّف تیرکش || ابرش: اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا. (منتهی الارب) در اینجا مطلق اسب.

428 / 1- وشاق: [وُ / وِ] واژۀ ترکی؛ پسر ساده و زیبا؛ نوکر و غلام. (فرهنگ فارسی معین) || وَشَق: جانوری است در ترکستان شبیه به روباه، پوست او را پوستین سازند. (دهخدا)

431 / 6- اشاره به حدیث قدسی

«أنا عِندَ المُنکسرةِ قلوبُهم مِن أَجلی» «من کنار دل های شکسته ام.» (منیة المرید، ص123؛ التفسیر الکبیر، ج25، ص30)

434 / 1- خاص الخاص: گروهی که در سیر و سلوک به بالاترین مقام رسیده اند. هجویری می گوید: «پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود و این یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص.» (کشف المحجوب هجویری، ص 498).

434 / 4- مناص: پناهگاه و جای گریز. (دهخدا از اقرب الموارد).

437 / 6- انضباط: سامان گرفتن؛ نظم داشتن. (فرهنگ فارسی معین)

440 / 1- انتزاع: برکندن و از جای برکشیدن؛ (دهخدا) واستدن و گرفتن. (فرهنگ فارسی معین)

440 / 2- ابتیاع: خریدن. (دهخدا)

440 / 7- شیاع: آشکارا شدن خبر. (دهخدا)

441 / 1- لامع: تابنده؛ درخشان. (دهخدا)

441 / 7- مُبرِم: به ستوه آرنده؛ ملول کننده. (دهخدا).

ص:646

442 / 4- ایاغ: کاسه و پیالۀ شرابخوری. (برهان قاطع)

447 / 3- کَلَف: لکه هایی که بر روی ماه و آفتاب دیده شود. (دهخدا)

448 / 3- پُر فن: سخت مکّار و حیله گر. سوزنی سمرقندی در قصیده ای می گوید:

از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش

(دیوان حکیم سوزنی سمرقندی، ص 324)

451 / 1- شراب رحیق: شراب خالص و صاف و خوشبوی. (آنندراج).

451 / 7- خلیق: خوش خلق و خوشخو. (دهخدا)

459 / 2- قلّاشی: حرفۀ قلّاش؛ قلاش: مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و از کائنات مجرد؛ مکّار و میخواره و باده پرست و خراباتی و مقیم در میکده. (دهخدا)

459 / 11- شرنگ: زهر و سم؛ هر چیز تلخ. (دهخدا)

463 / 1- غَنج و دَلال: کرشمه و ناز و غمزه و عشوه. (دهخدا)

465 / 5- بِحِل: بخشیدن جرم و عفو کردن گناه. (دهخدا)

466 / 6- گُل: گُله؛ نقطه؛ لکّه. (دهخدا) همچنین است در بیت زیر:

نمی باشد کنون در آن سر کوی گُل خاکی که از اشکم نشد گل

473 / 2- زُبانا: نام منزل شانزدهم از منازل قمر و آن دو ستاره اند که از آن دو شاخ پیشین برج عقرب است. (غیاث اللّغات).

475 / 1- از پای کاری رفتن: معادل از پی کاری رفتن به معنی دنبال کردن کاری.

477 / 7- پرداخته کردن: خالی کردن.

484 / 7- خون گرفته: کسی که فتوای کشتن او را داده باشند؛ مشرف به مرگ؛ آن که قتلی کرده و آن قتل پاپیچ او شده باشد و به قتل رسد، خون گیرشده؛ اجل رسیده. (دهخدا)

485 / 2- مغیِّر: تغییردهنده و دیگرگون کننده. (دهخدا)

485 / 5- جرّ تعدیل: اصطلاح «جرّ تعدیل» در زبان فارسی مرسوم نبوده و «جرح و تعدیل» یعنی «متناسب و جور کردن چیزها با یکدیگر» نیز مناسب این مقام نیست. در اینجا به معنی مسابقه بر سر اعتدال و راستی است؛ چه، «جَر» در زبان مردم فارس به معنی جنگ و دعواست.

ص:647

485 / 7- تقبیل: بوسیدن و بوسه دادن. (دهخدا)

486 / 7- جزیل: بسیار و بزرگ؛ اجر جزیل؛ ثواب جزیل. ثواب بزرگ. (دهخدا)

499 / 4- بمفت: به رایگان.

562 / 4- شیرگیر: آنکه شیر را بگیرد و شکار کند؛ شجاع؛ نیم مست. (دهخدا) سائل معنی اخیر را در نظر داشته است. همچنین در بیت زیر:

بده ساقی میم کایام پیری به سر دارم هوای شیرگیری

571 / 3- مَدرَس: آموزشگاه، (فرهنگ فارسی معین) مدرسه.

572 / 3- اقران: در اینجا به معنی قرین و نزدیک آمده. در لغت نامه نیامده است.

573 / 2- قَناره: چنگک؛ گوشت آویز؛ چوبی یا آهنی دراز که قصابان در دیوار مضبوط کنند مثل چوب سردر و میخ های بسیار در آن زنند و مذبوح را بعد تسلیخ به آن میخ ها آویزند و قطعه قطعه کرده فروشند. (آنندراج)

574 / 2- پا رنجه کردن: در لغت نامه نیامده. به معنی زحمت به پا دادن برای آمدن. در لغت نامه پارنج: زری باشد که به شاعران و مطربان و امثال ایشان دهند تا در جشن و میزبانی حاضر شوند و زری را نیز گویند که به اجرت قاصدان دهند؛ پایمزد. (دهخدا)

578 / 9- اشاره به داستان میقات حضرت موسی(علیه السلام) است: «وَ لَمّا جاءَ مُوسی لِمِیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ » «چون موسی به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: ای پروردگار من، بنمای، تا در تو نظر کنم. گفت: هرگز مرا نخواهی دید. به آن کوه بنگر، اگر بر جای خود قرار یافت، تو نیز مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه تجلّی کرد، کوه را خرد کرد و موسی بیهوش بیفتاد. چون به هوش آمد گفت: تو منزهی، به تو بازگشتم و من نخستین مؤمنانم.» (اعراف: 143)

581 / 5- انباشتن: پر کردن جای عمیق به خاک و جز آن؛ انباردن (دهخدا) ترکیب «بنا انباشتن» در لغت نامه نیامده؛ در اینجا به معنی «ویران کردن» به کار رفته است.

ص:648

588 / 4- دورکرد: طرد کردن؛ راندن و اخراج کردن. (دهخدا) سائل این اصطلاح را برابر و معادل بردابرد به کار برده است. || سپرداری: حمایت؛ پشتی و پناه (دهخدا) و نیز: مدافع قرار دادن کسی یا چیزی را؛ مجهز به دفاع بودن. (دهخدا)

609 / 7- کهربایی: به رنگ کهربا؛ رنگ پریده؛ رنگ زرد چهرۀ عاشق.

611 / 5- تک و دو کردن: تک و پوی کردن؛ تلاش کردن. (دهخدا)

618 / 6- فره: غالب؛ چیره. (دهخدا).

622 / 4- برشته: صفت مفعولی از برشتن؛ بریان کرده. (دهخدا)

633 / 1- آرمش: آرامش.

633 / 3- دو شش: جفت شش؛ نقش دو تا شش که در بازی نرد بر روی دو طاس قرار گیرد و نقش برنده است.

638 / 6- خاکدان: مزبله؛ جایی که بر آن خاک و خاشاک اندازند. (دهخدا). کنایه از دنیا. همچنین در شعر فارسی ترکیبات خاکدان دیر، خاکدان دیو، و خاکدان غرور، جاکدان کهن در همین معنا به کار رفته است. اگر در مصراع اول تصحیفی روی نداده باشد، «خاکدان درد» می تواند تعبیر زیبایی باشد. سائل تعبیر «خاکدان» را در بیت زیر نیز آورده است:

چو بربندم من از این خاکدان رخت نباشد غیر ازینم آرزویی

645 / 7- ضَراعت: فروتنی نمودن؛ خواری نمودن؛ زاری و تضرع و عجز. (دهخدا)

646 / 2- دار محن: سرای بلاها و انده ها؛ کنایه از دنیا.

646 / 3- بیت الحزن: خانۀ غم؛ خانه ای که در آن شادی و خوشی نباشد؛ مجازاً خانۀ هر عاشق مهجور را نامند. (دهخدا)

648 / 1- وافؤادی: وای قلبم.

666 / 1- چهار عنصر: عناصر چهارگانه، آب و آتش و باد و خاک. چهار میخ نوعی شکنجه است، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چهار جانب کشیده دارند و هر یک را به میخی ببندند خواه بر روی زمین و خواه بر دیوار. چهار عنصر را از آن جهت که مخلوقات را دربند و گرفتار خود کرده است، به چهار میخ تشبیه کرده اند. این تشبیه در شعر فارسی سابقه دارد.

ص:649

671 / 7- فرقدین: دو ستارۀ درخشان در صورت دبّ اصغر و به فارسی دو برادران گویند و بدان دو در مساوات و عدم مفارقت مثل زنند. (دهخدا). این دو ستاره مثل رفعت و بلندی نیز هستند.

673 / 4- زریر: گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (دهخدا) در شعر فارسی نماد زردی است و در مقابل ارغوان (نماد سرخی) به کار می رود.

675 / 1- سِنان: سرنیزه || غازی: مرد پیکار؛ با دشمن دین کارزارکننده. (دهخدا)

677 / 5- مقوّس: کمان وار؛ خمیده. (دهخدا)

680 / 7- وایه: حاجت، مراد، دربایست، بایا، وایا. (دهخدا) سائل در ابیات زیر نیز این واژه را به کار برده است:

وصل تو و سائل مسکین کجا وایه اگر این بودش وای وی

و:

داشت هر کس به خاطر آن وایه که کند سیر بام همسایه

695 / 4- اخیار: ج خَیر و خیر؛ نیکان، برگزیدگان || اشرار: ج شریر؛ بدان.

695 / 6- دلبند: در ادب فارسی همراه با زلف و طرّه به معنی در بند کننده و اسیر کنندۀ دلها و به تنهایی صفت جانشین موصوف در معنی معشوق و فرزند به کار رفته است.

قطعات

4 / 6- اشاره به سخن گهربار حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه که در نامه ای به ابن عباس نوشته اند

:«وَ اعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ یَوْمَانِ یَوْمٌ لَکَ وَ یَوْمٌ عَلَیْکَ وَ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ دُوَلٍ فَمَا کَانَ مِنْهَا لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعْفِکَ وَ مَا کَانَ مِنْهَا عَلَیْکَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِکَ.» «بدان که روزگار دو روز است: روزی به سود تو است و روزی به زیان تو. نیز بدان که این جهان سرایی است دست به دست شونده. هر اندازه از جهان که از آن تو باشد به دستت رسد، هرچند که ناتوان باشی؛ و هرچه از آن که بر زیان تو باشد از خود نمی توانی راند، هر اندازه که نیرومند باشی.» (نهج البلاغه، نامه 72) این سخن الهام بخش بسیاری از شاعران نویسندگان است.

ص:650

6 / 5- اشاره به آیه شریفه: «وَ تَوَکَّلْ عَلَی الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ وَ سَبِّحْ بِحَمْدِهِ وَ کَفی بِهِ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِیراً» «و بر آن زنده ای که نمی میرد توکل کن و به ستایش او تسبیح گوی و او خود برای آگاهی از گناهان بندگانش کافی است.» (فرقان: 58)

9 / 15- ثُقبه: سوراخ کوچک. (دهخدا) || مفتول: تافته؛ هر چیز تافته شده و پیچیده شده. بیت اشاره به صنعت طلاسازی دارد. سیم ساز پس از ذوب طلا، آن را از سوراخ های ریزی می گذراند تا به صورت تارهای نازک در بیاید.

9 / 16 - زَقّوم: گویند درختی است در جهنم دارای میوۀ بسیار تلخ که دوزخیان از آن خورند. (فرهنگ فارسی معین) در قرآن کریم چنین توصیف شده است: «إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِیمِ کَالْمُهْلِ یَغْلِی فِی الْبُطُونِ کَغَلْیِ الْحَمِیمِ » «هر آینه درخت زقّوم، طعام گناهکاران است. همانند مس گداخته در شکمها می جوشد. همانند جوشیدن آب جوشان» (دخان: 43 - 45) || ضَریع: خارِ سم؛ گیاهی است که از غایت بدمزگی و سمّیت او چهارپا نزدیک آن نتواند شد و آن را شبرق نیز گویند. (دهخدا) در قرآن کریم به آن اشاره شده است: « لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلاّ مِنْ ضَرِیعٍ لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ » «طعامی جز خار ندارند، که نه فربه می کند و نه دفع گرسنگی.» (غاشیه: 6 و 7) || کرّت: دفعه؛ مرتبه. در اینجا بدون تشدید به کار رفته است.

11 / 10- مشحون: پرشده؛ انباشته شده.

12 / 3- فایحه: فائحه؛ بوی خوش.

12 / 6- ارزیز: نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ. (صحاح الفرس). قلعی؛ رصاص. (دهخدا) مس و ارزیز رنگ زر و سیم را دارند؛ اما در قیمت قابل قیاس و تشبیه نیستند.

12 / 7- کاریز: قنات؛ و آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد. (دهخدا)

12 / 10- گُلگون: اسب سرخ رنگ؛ نام اسب شیرین معشوقۀ فرهاد و خسرو پرویز || شبدیز: اسب سیاه رنگ؛ نام اسب خسروپرویز پادشاه ساسانی.

12 / 12- مِهمیز: اسب انگیز، آهن پاشنه که رایض فرا پهلوی اسب زند تا برود. (دهخدا)

13 / 1- سعدی شیرازی نیز به این روایت اشاره کرده است:

ص:651

دانی که چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

(کلّیات سعدی، ص 42)

15 / 2- عقل کل: به معنی عقل اول است که کنایه از نور محمدی و جبرئیل و روح و عرش عظیم باشد. (برهان قاطع) در اینجا مراد حضرت ختمی مرتبت(صلی الله علیه و آله) است. در روایت آمده است که خدای متعال صد جزء عقل خلق کرده، نود و نه جزئش را به پیامبر عنایت کرده و یک جزء باقی مانده را به بقیه خلق قسمت کرده است:

«قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلَ فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْکَ فَأَعْطَی اللَّهُ مُحَمَّداً (صلی الله علیه و آله) تِسْعَةً وَ تِسْعِینَ جُزْءاً ثُمَّ قَسَمَ بَیْنَ الْعِبَادِ جُزْءاً وَاحِداً.» (بحارالانوار، ج1، ص 97) و باز در روایتی دیگر نقل شده است:

«وَ کَانَ مِنْ أَوَّلِ أَمْرِهِ أَعْقَلَ خَلْقِ اللَّهِ» «پیامبراکرم از ابتدا عاقلترین خلق خداوند بود.» (بحارالانوار، ج 17، ص 309) || ما عرفناک: اشاره به حدیث منسوب به پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) دارد:

«مَا عَبَدْنَاکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ وَ مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِک» «خدایا! تو را آنچنان که شایسته بود نشناختیم و عبادت نکردیم.» (بحارالانوار، ج68، ص 23) این حدیث علاوه بر بحارالانوار، در عوالی اللئالی ابن ابی جمهور احسائی، نورالبراهین سید نعمت الله جزائری و ریاض السّالکین فی شرح صحیفه سیدالسّاجدین سید علی خان مدنی شیرازی نیز آمده است.

سعدی علیه الرّحمه در دیباچۀ گلستان نوشته است: «عاکفان کعبۀ جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناک حقّ عبادتک و واصفان حلیۀ جمالش به تحیّر منسوب که ما عرفناک حقّ معرفتک.» (کلّیات سعدی، ص 29)

17/ 1- در این قطعه از یکی از فضلای عصر به نام «فاضل الدّین» مباحث کلامی را درخواست شرح مبحث «اثبات ذات واجب» و «صدور عقل اوّل» را نموده است. پاسخ فاضل الدین در دیوان ثبت نشده است؛ امّا آنچه در حکمت اسلامی در این باره گفته شده، به طور خلاصه چنین است: به عقیدۀ حکما از ذات خدای واحد بدون واسطه، صدور کثرت امکان پذیر نیست و از طرف دیگر بنابر اصل «الواحدُ لا یصدَرُ عَنه إلا الواحد»، از واحد بجز واحد صادر نمی شود. بدین دلیل این گروه در ایجاد کائنات به این حدیث استناد می کنند که: «اوّلُ ما خلق الله عقل» بنابراین عقل

ص:652

کلّی اولین آفریده است که از دل آن نفس کلّی حاصل می شود و در نهایت به عقل دهم می رسد که عقل فعّال است و واسطۀ بین حق و خلق به حساب می آید. در هر زمان غالباً عقل جزئی که پای بند به امور حسّی و دنیاوی است، مورد مذمّت است که از ادراک حق تعالی عاجز است، امّا عقل کلّی بسیار مورد ستایش اهل عرفان قرار گرفته است؛ به طوری که مولانا جلال الدین می گوید:

این جهان یک فکرت است از عقل کل عقل چون شاه است و صورتها رسل

(مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 978)

عارف برای تزکیۀ نفس از عقل بهره می برد و همچنین در تصفیۀ دل عقل راهبر سالک است؛ امّا در تحلیۀ روح عقل را قدرتی نیست و عشق است که می تواند عهده دار این مهمّ گردد، و اینجاست که عقل با عشق در تضاد می افتد.

17 / 2- مُصَیقَل: صیقل شده و جلا داده شده. (دهخدا)

17 / 4- مطوّل: کتابی درسی در علم معانی و بیان و بدیع که سعدالدّین تفتازانی (792 722 ه. ق.) ادیب، فقیه و متکلّم قرن هشتم آن را به رشته تحریر درآورده است.

19 / 3- اردوان: نام چند تن از پادشاهان اشکانی که معروف ترین آنها «اردوان بزرگ» است. او بیست و سه سال پادشاه بود. (فارسنامۀ ابن البلخی، ص 18) فردوسی بزرگ گوید:

چو بنشست بهرام ز اشکانیان ببخشید گنجی بارزانیان

ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ

ورا بود شیراز با اصفهان که داننده خوانَدش مرز مهان

باصطخر بد بابک از دست اوی که تنّین خروشان بُد از شست اوی

چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان نگوید جهاندار تاریخشان

کزیشان جز از نام نشنیده ام نه در نامۀ خسروان دیده ام

(شاهنامۀ فردوسی، جلد 7، ص 116)

از گفتار فردوسی پیداست که اردوان بزرگ را اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی دانسته است.

19 / 4- بلارک: نوعی از فولاد جوهردار. (دهخدا)

ص:653

معمیات و هزلیات

1- لفظ «حُسن» را چنانکه کمان (حرف یاء) بر روی آن بکشند و بر میانۀ آن وارد کنند، اسم «حسین» به دست می آید.

2- اگر حرف «غ» که در حساب جمل برابر عدد هزار است را از «باغ» کم کنیم، «با» می ماند و چون «می» را از قمری کم کنیم، «قر» می ماند و از پیوستن این دو دو بخش به یکدیگر، لفظ «باقر» به دست می آید.

3- ماه که معادل سی روز است ( سی) وقتی کنار دل ( قلب) بنشیند، تبدیل به «قلب + سی» می شود و چنانکه هر دو لفظ زیر و رو شوند و برگردند، «بلقیس» به دست می آید.

4- سرو (الف) اگر بر سر لفظ «من» بنشیند، «امن» حاصل می شود و و چون در حرف آخر گره بیفتد تبدیل به «آمنه» می شود.

5- چون لفظ «دشمن» را دو نیم کنیم (دش + من)، و نیمۀ اول را بیندازیم، «من» باقی می ماند و چون میله ای آهنین (الف) وارد آن کنیم، «مان» می شود و چون سر زنجیر (حرف لول کلمۀ زنجیر ز) را در گردن آن اندازیم، لفظ زمان به دست می آید.

6- چون سروی (الف) وارد لفظ «چشم» شود، «چشام» می شود و چنانچه نقطه های آن که همچون قطرات اشک چشم است از آن بیفتد، نام «حسام» به دست می آید.

7- چون لفظ «مو» بر سر لفظ «من» بیاید، مبدّل به «مؤمن» می گردد.

8- مار سر و دم بریده؛ یعنی «افعی» که حرف اول و آخر آن بیفتد تبدیل به «فع-» می گردد و چون برگردانده شود، «-عف-» می شود. حال اگر حرف «ج» که شبیه چنگال خرچنگ است، بر سر آن و حرف پایانی «خر» یعنی «ر» به آخر آن متصل شود، کلمۀ «جعفر» به دست می آید.

9 / 1- مُغلِم: غلامباره؛ امردباز. || امرَد: جوان ساده روی.

9 / 4- مُحاذی: مقابل و رویاروی.

12 / 13- عُزوبت: بی زنی و مجرّدی.

ص:654

رباعیات

1 / 1- علایق: جِ علاقه و علیقه؛ در اصطلاح عرفا اسبابی است که طالبان بدان تعلق کنند و از مراد بازمانند. (فرهنگ مصطلحات عرفا).

10 / 2- گلبانگ: نام لحنی است از لحنهای موسیقی. حافظ گوید:

مغنّی کجایی به گلبانگ رود به یاد آور آن خسروانی سرود

(دیوان حافظ، ص 382)

رَباب: نام سازی است تاردار که نام دیگرش طنبور (تنبور) است. (دهخدا)

14 / 1 و 2- عقل کل با آن قدرتی که دارد از ادراک معرفت حق عاجز است و تنها نور هدایت و جذبۀ عشق معشوق برین می تواند سالک را هدایت کند. به قول صائب تبریزی:

کار با جذبۀ عشق است عزیزان ورنه بوی پیراهن یوسف گرهی بر باد است

(کلّیات صائب تبریزی، ص 183)

19 / 1- وَرَع: پرهیزگاری. || جوشن: خفتان.

20 / 1- ای کسی که جملۀ هستی را از عدم آفریدی! هستی که چون تو قائم به ذات باشد، کجاست؟

20 / 2- وقتی همه چیز از هستی تو به وجود آمده، پس دلیلی برای ابراز کثرات وجود ندارد.

24 / 1- ستاده: ایستاده.

24 / 2- داد دل کسی دادن: خواستۀ او را برآورده ساختن.

26 / 1- مهرگسِل: مهرگسلنده؛ قطع کنندۀ دوستی.

30 / 1- نوشخند: شیرین خنده.

34 / 1- بتِ ساده: استعاره از زیباروی بی موی.

49 / 2- مایل: راغب وآرزومند.

50 / 2- اوراد: جمع ورد؛ دعائی که کسی همه روزه می خواند و بر آن مداومت می کند. (دهخدا)

54 / 1- تقریر: به اقرار آوردن؛ سخن گفتن.

ص:655

58 / 1- غم اندوز: غم آور؛ غم انگیز. (دهخدا)

59 / 1- صهبا: فشاردۀ انگور سپید؛ شراب انگوری؛ شرابی که مایل به سرخی باشد. (دهخدا)

61 / 2- اشاره است به آیۀ «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ» «ما از رگ گردنش به او نزدیک تریم.» (ق: 16)

86 / 1- ای آن که از فرط ظهور پنهانی! تو به همه نزدیکی، ولی ذات تو یگانه است.

86 / 2- در هیچ جا نمی گنجی، ولی در همه جا هستی. اگرچه صورتی نداری؛ امّا از طریق مظاهر وجود تجلّی می نمایی. به قول جامی:

هر یک از ماه وشان مظهر شأن دگرند شأن آن شاهد جان جلوه گری از همه شان

(دیوان کامل جامی، ص 591)

مثنویها

1 / 23- تلبیس: درآمیختن و پنهان داشتن مکر و عیب از کسی.

1 / 33- اشاره است به داستان حضرت یوسف و دریده شدن جامۀ آن حضرت به دست همسر عزیز مصر: «فَلَمّا رَأی قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ » «چون دید جامه اش از پس دریده است، گفت: این از مکر شما زنان است، که مکر شما زنان مکری بزرگ است.» (یوسف: 28)

1 / 54- ماچین: در ادبیات فارسی ظاهراً از چین مراد ترکستان شرقی است و از ماچین چین اصلی یا چین بزرگ. (دهخدا)

1 / 55- مصراع دوم مأخوذ از آیۀ زیر است که دربارۀ شهر قوم عاد نازل شده است: «اَلَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ» «و همانند آن در هیچ شهری آفریده نشده بود.» (فجر: 8)

1 / 57- آشناروی: روشناس؛ دلنشین.

1 / 65- بلده: شهر؛ واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین).

1 / 94- اشاره است به داستان حضرت لوط(علیه السلام) که همسرش به فاسقان یاری می کرد: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ کانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ

ص:656

یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلِینَ » «خدا برای کافران مثَل زن نوح و زن لوط را می آورد که هر دو در نکاح دو تن از بندگان صالح ما بودند و به آن دو خیانت ورزیدند. و آنها نتوانستند از زنان خود دفع عذاب کنند و گفته شد: با دیگران به آتش درآیید.» (تحریم: 10)

1 / 110- نعل در آتش افکندن: کنایه از اضطراب و بی قراری؛ چه هرگاه خواهند که شخصی را به خود رام کنند نام او را بر نعل اسبی بکنند و آن نعل را در آتش نهند افسونی چند که مناسب آن است بخوانند آن شخص مضطرب گردد و رام شود. (برهان قاطع)

1 / 189- غازه: بزک؛ گلگونه؛ سرخاب که زنان به رخ نهند تا سرخ نماید. (دهخدا)

1 / 196- نِطاق: پارچه ای که زنان پوشند چنان که آن را در میان بسته و جانب بالایش را بر جانب زیرینش فروهشته تا به زانو گذرانند و جانب زیرینش تا به زمین رسانند. (دهخدا)

1 / 203- کبک دری: کبکی که در دره و کوه می باشد و از کبکهای معمولی دو برابر بزرگتر است. (دهخدا)

1 / 326- ایمان: جِ یمین؛ سوگندها.

1 / 382- گریوه: گردنه؛ مجازاً در معنی خانۀ مخوف تنهایی به کار رفته است.

1 / 424- تحاشی: انکار کردن و قبول نکردن و نپذیرفتن.

1 / 469- رَسد: حصّه و بهره. (دهخدا)

1 / 483- تضمین بیت سعدی است؛ چنانکه خود اشاره کرده است. سعدی در باب دوم گلستان در حکایت خندق طرابلس و اسارت جهودان می گوید:

زن بد در سرای مرد نکو هم درین عالم است دوزخ او

زینهار از قرین بد زنهار وَ قِنا رَبَّنا عذابَ النّار!

(کلّیات سعدی، ص 88)

مصراع دوم اقتباس از آیۀ 201 سورۀ البقره و آیۀ 16 سورۀ آل عمران است که آیۀ اول را ذکر می کنیم: «وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ» «و برخی از مردم می گویند: ای پروردگار ما، ما را، هم در دنیا خیری بخش و هم در آخرت، و ما را از عذاب

ص:657

آتش نگه دار.» (البقره: 201) چنانکه می بینیم تقدیم و تأخیری در اقتباس آیه صورت گرفته که اینگونه اقتباس در شعر فارسی رایج است. سائل نیز در بیت 55 همین مثنوی چنین کرده است.

1 / 541- بگویید که ای قاضی! درود بر تو! جان و دل ما برخی تو باد.

ص:658

فهرست ها

شامل:

آیات و احادیث و امثال عربی

کسان، دودمانها و ملتها

جایها

کتابنامه

ص:659

ص:660

فهرست ها

آیات و احادیث و امثال عربی

اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ (هود، 90), 100

الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ (فجر، 8), 589

السلطان ظل الله (حدیث), 97

إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ (لقمان، 34), 85

إِنّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً (بقره، 119), 100

فَلَمّا رَأی قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ (یوسف، 28), 588

قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا (کهف، 94), 101

لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار (حدیث), 111

لَعَمْرُکَ إِنَّهُمْ لَفِی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ (حجر، 72), 126

نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ (همزّه، 6), 101 ,96

هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً (انسان، 1), 126

وَ أُتْبِعُوا فِی هذِهِ لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ (هود، 99), 101

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ (بقره، 34), 98

وَ أَمَّا السّائِلَ فَلا تَنْهَرْ (ضحی، 10), 357

وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ (بقره، 201), 610

ص:661

نام کسان، دودمانها و ملتها

ابراهیم انور, 11

ابن بلخی, 10

ابن حوقل بغدادی, 10

احمد, 58

آدم, 393 ,242 ,101

آذر بیگدلی، لطفعلی بیگ, 40 ,11

اردوان, 553

آزر, 509

اسفندیار, 112 ,82

رویین تن, 89

اسکندر, 144 ,123 ,88 ,19

اصحاب فیل, 118

اصطخری, 10

آصف, 95 ,93 ,92

اصفهانی، حیدر علیخان, 27

افشار، شاهرخ, 23 ,16

افشار، علیشاه, 15

افشار، فتحعلی خان, 16

افشار، نادرشاه, 15

افشار، نادرمیرزا, 23

افغان، آزادخان, 16

افلاطون, 246 ,134

آقا تقی, 543

امام جعفر صادق(علیه السلام), 548 ,143 ,89 ,19

امام حسن مجتبی(علیه السلام), 141 ,15

امام سجّاد(علیه السلام), 20

آمنه, 566

امین الدوله، عبدالله خان, 26

اهل لوط, 591

ایاز, 132

ایناق, 15

ایوب, 406

باقر, 565

باقی اصفهانی، سید عبدالباقی, 62 ,38 ,36

بختیاری، ابوالفتح, 16

بختیاری، علیمرادخان, 16

بسمل شیرازی, 41 ,12 ,11

بلقیس, 565 ,187

ص:662

بهار، محمدتقی, 29 ,18

بهرام, 88 ,19

بهمن, 89

بوعلی, 547 ,94

بیژن, 588

پرویز, 291

پری خانم, 554

پری, 554

پور کاوس, 588

ترکان, 337 ,308 ,214 ,188

تهرانی، آقا بزرگ, 35

جالینوس, 246

جعفر, 566

جم, 292 ,262 ,136 ,89 ,19

جمشید, 129 ,88 ,20 ,19

جهرمی، میرزا نصیر, 11

جونز، هارفورد, 21

حاتم, 121 ,112 ,96

حاج ابراهیم کلانتر, 23 ,21

حاجی ابوالحسن شیرازی, 57 ,56

حافظ, 58 ,51 ,50 ,40 ,39

حسام, 566

حسین, 565

حشمت الدّوله، محمدحسین میرزا, 38

حضرت علی(علیه السلام), 123 ,110 ,107 ,82 ,53 ,36 ,15

حضرت محمد(صلی الله علیه و آله), 123 ,95 ,82 ,53 ,22 ,15

حیرتی, 54 ,53

خادم قیری, 32 ,31 ,30

خادم شیرازی, 32

خادم، میرزا ابوطالب قیری, 32

خاقان, 121 ,104 ,97

خاقان چین, 35

خاوری شیرازی, 11

خدیو, 514 ,104

خسرو, 533 ,525 ,341 ,228 ,158 ,131 ,121 ,120 ,116 ,104 ,17

خضر, 595 ,544 ,309 ,241 ,236 ,194 ,186 ,144 ,135 ,101 ,87

خلف بیگی، امام ویردی بیک, 38

خلیل, 412 ,117 ,101

خیامپور، عبدالرّسول, 35

دارا, 136 ,89 ,88

داود, 101

داور، شیخ مفید, 35

دبیر، محمّدحسن, 57 ,56

دستان, 588 ,549 ,129 ,20

دهخدا، علی اکبر, 35

ص:663

دیوان بیگی شیرازی، سید احمد, 62 ,52 ,35 ,31 ,13

ذوالقرنین, 101

رستم, 588 ,129 ,121 ,112 ,104 ,82 ,20

پور زال, 144

رشحه اصفهانی، محمدباقر, 52 ,42 ,41

رفیق اصفهانی, 40 ,11

رکن زادۀ آدمیت، محمدحسین, 52 ,32

روشن شیرازی, 11

زلیخا, 523 ,328 ,189 ,181 ,159

زمان, 566

زند، جعفرخان, 143 ,136 ,89 ,20 ,19 ,18

زند، زکی خان, 23

زند، صادق خان, 20 ,18

زند، صیدمرادخان, 18

زند، علیمرادخان, 20 ,18

زند، کریم خان, 36 ,34 ,20 ,18 ,17 ,16 ,15 ,12 ,11

زند، لطفعلی خان, 129 ,20 ,19 ,18 ,17 ,11

زند، محمّدخان, 23

زنگی, 605

زهرا, 554

زوجۀ نوح, 591

ساغر شیرازی, 11

سام, 82

سامری, 513 ,328 ,213 ,144 ,132 ,122

سائل, 246 ,245 ,244 ,243 ,242 ,241 ,240 ,239 ,238 ,237 ,236 ,235 ,234 ,233 ,232 ,231 ,230 ,229 ,228 ,227 ,226 ,225 ,224 ,223 ,222 ,221 ,220 ,219 ,218 ,217 ,216 ,215 ,214 ,213 ,212 ,211 ,210 ,209 ,208 ,207 ,206 ,205 ,204 ,203 ,202 ,201 ,200 ,199 ,198 ,197 ,196 ,195 ,194 ,193 ,192 ,191 ,190 ,189 ,188 ,187 ,186 ,185 ,184 ,183 ,182 ,181 ,180 ,179 ,178 ,177 ,176 ,175 ,174 ,173 ,172 ,171 ,170 ,169 ,168 ,167 ,166 ,165 ,164 ,163 ,162 ,161 ,160 ,158 ,157 ,156 ,155 ,154 ,153 ,152 ,151 ,150 ,149 ,148 ,147 ,146 ,122 ,118 ,64 ,62 ,60 ,59 ,57 ,53 ,52 ,51 ,49 ,43 ,42 ,40 ,39 ,38 ,37 ,36 ,34 ,32 ,31 ,30 ,29 ,27 ,24 ,22 ,20 ,19 ,18 ,17 ,15 ,14 ,13 ,12 ,11 ,10 ,9,

ص:664

544 ,542 ,541 ,540 ,539 ,538 ,537 ,536 ,535 ,534 ,533 ,532 ,531 ,530 ,529 ,528 ,527 ,526 ,525 ,524 ,523 ,522 ,521 ,520 ,519 ,518 ,517 ,516 ,515 ,514 ,513 ,512 ,510 ,509 ,508 ,507 ,506 ,505 ,504 ,503 ,502 ,501 ,500 ,499 ,498 ,497 ,496 ,495 ,494 ,493 ,492 ,491 ,490 ,489 ,488 ,487 ,486 ,485 ,484 ,483 ,482 ,481 ,480 ,479 ,478 ,477 ,476 ,475 ,474 ,473 ,471 ,470 ,469 ,468 ,467 ,466 ,465 ,464 ,463 ,462 ,461 ,460 ,459 ,458 ,457 ,456 ,455 ,454 ,453 ,452 ,451 ,450 ,449 ,448 ,447 ,446 ,445 ,444 ,443 ,442 ,441 ,440 ,439 ,438 ,437 ,436 ,435 ,434 ,433 ,432 ,431 ,430 ,429 ,428 ,427 ,426 ,425 ,424 ,423 ,422 ,421 ,420 ,419 ,418 ,417 ,416 ,415 ,414 ,413 ,412 ,411 ,409 ,408 ,407 ,406 ,405 ,404 ,403 ,402 ,401 ,400 ,399 ,398 ,397 ,396 ,395 ,394 ,393 ,392 ,391 ,390 ,389 ,388 ,387 ,386 ,384,385 ,383 ,382 ,381 ,380 ,379 ,378 ,377 ,376 ,375 ,374 ,373 ,372 ,371 ,370 ,369 ,368 ,367 ,366 ,365 ,364 ,363 ,362 ,361 ,360 ,359 ,358 ,357 ,356 ,355 ,354 ,353 ,352 ,351 ,350 ,349 ,348 ,347 ,346 ,345 ,344 ,343 ,342 ,341 ,340 ,339 ,338 ,337 ,336 ,335 ,334 ,333 ,332 ,331 ,330 ,329 ,328 ,327 ,326 ,325 ,324 ,323 ,322 ,321 ,320 ,319 ,318 ,317 ,316 ,315 ,314 ,313 ,312 ,311 ,310 ,309 ,308 ,307 ,306 ,305 ,304 ,303 ,302 ,301 ,300 ,299 ,298 ,297 ,296 ,295 ,294 ,293 ,292 ,291 ,290 ,289 ,288 ,287 ,286 ,285 ,284 ,283 ,282 ,281 ,280 ,279 ,278 ,277 ,276 ,275 ,274 ,273 ,272 ,271 ,270 ,269 ,268 ,267 ,266 ,265 ,264 ,263 ,262 ,261 ,260 ,259 ,258 ,257 ,256 ,255 ,254 ,253 ,252 ,251 ,250 ,249 ,248 ,247,

ص:665

615 ,584 ,581 ,555 ,554 ,553 ,550 ,547

آقاجانی قیری, 37

سائلا, 225

سائل دماوندی, 54 ,53

سائل همدانی, 64

سپهر، لسان الملک, 29 ,23

سروش اصفهانی, 40

سعدی, 610 ,58 ,51 ,50 ,41 ,40 ,39

سعید, 58

سکندر, 523 ,357

سلیمان, 360 ,253 ,101

سهراب, 82

سید محمّد, 553 ,12

شاملو، محمّدصالح, 35

شحنه مازندرانی, 11

شعاع الملک شیرازی, 63 ,39 ,35 ,31

شقاقی، صادق خان, 23

شمر, 546

شیبانی، فتح الله خان, 40

شیخ جعفر, 547 ,12

شیرین, 525 ,456 ,291 ,216 ,168

صالح, 101

صبا، فتحعلی خان, 84 ,53 ,49 ,40 ,35 ,30 ,29 ,28 ,26 ,24 ,17 ,11 ,10

صباحی بیدگلی، سلیمان, 40 ,29 ,11

صدر اصفهانی، حاج محمدحسین خان, 62 ,36 ,27 ,26

صفوی، ابوتراب, 16

صفی الدین علی, 553

صفی الدین, 552

صهبا, 11

طالع یزدی، خداویردی, 63

طایر شیرازی, 11

طباطبائی نایینی، سید حسین, 39 ,36

طبیب اصفهانی, 40

عاشق اصفهانی, 49

عالی، میرزا محمّدحسین, 11

عذرا, 537

عسکر, 34 ,30

عنایت اصفهانی, 11

عیسی, 602 ,545 ,242 ,102 ,101 ,99 ,86 ,83 ,19

مسیح, 594 ,281

مسیحا, 475 ,372 ,159 ,150 ,146

غزنوی، سلطان محمود, 40 ,24 ,23

فاریابی، ظهیر, 53

فاضل الدّین, 551 ,12

فتح الله, 59

فراهانی، ادیب الممالک, 29

ص:666

فراهانی، قائم مقام, 21

فراهانی، میرزا عیسی, 21

فراهانی، میرزا محمدحسن, 11

فراهانی، میرزا محمدحسین, 93 ,22 ,21 ,20 ,11

فرخی سیستانی, 39

فردوسی, 39 ,24

فرعون, 118 ,117 ,101

فرهاد, 525 ,456 ,291 ,290 ,227 ,216 ,168

کوهکن, 431

فروغی بسطامی, 40

فریدون, 136 ,19 ,18

افریدون, 129 ,20

فسائی، میرزا حسن, 52 ,37 ,36

قاآنی شیرازی, 40 ,29

قاجار، احمد, 35

قاجار، آغا محمّدخان, 23 ,22 ,21 ,20

قاجار، حسینقلی خان, 23 ,22

قاجار، شکسته, 61

قاجار، علیقلی خان, 23

قاجار، فتحعلی شاه, 514 ,120 ,104 ,97 ,53 ,40 ,37 ,34 ,28 ,26 ,24 ,23 ,22 ,18 ,17

قاجار، محمدحسن خان, 16

قاجار، محمود میرزا, 35 ,30

قاجار، مظفّرالدّین شاه, 40

قاجار، ناصرالدین شاه, 23

قارون, 335

قاید محمد, 550

قائم مقام فراهانی، میرزا بزرگ, 23 ,11

قراگوزلو، نصراللّه خان, 38

قنبر, 123

قوم ثمود, 117

قوم عاد, 283 ,117

قوم فرعون, 118

قوم موسی, 118

قوم نوح, 117

قیری، عبدالله خان (پدر سائل), 36 ,9

قیری، محمدتقی خان (برادر سائل), 36

قیری، محمّدتقی خان (جدّ سائل), 36 ,9

قیصر, 127 ,123 ,121 ,104 ,98

کارزینی، شیخ ابوطاهر مجدالدّین محمد یعقوب, 10

کربلایی حاجی, 541

کریم خان, 547

کسری, 127 ,121 ,89

کلانتر، میرزا محمّد, 11

کورنلی ککلیدزه, 64

کوکب شیرازی، میرزا محمدصادق, 11

ص:667

کی, 521 ,219

کیان, 547 ,120 ,104 ,17

کیخسرو, 120 ,88 ,19 ,17

کیقباد, 420 ,283

گرجی نژاد تبریزی، احمد, 62 ,38 ,11

گروسی، فاضل خان, 38 ,35 ,12

گلچین معانی، احمد, 41

گلشن شیرازی, 11

لطفی, 545

لیلی, 526 ,522 ,518 ,414 ,351 ,348 ,232 ,225 ,173

لیلا, 537 ,159

مازندرانی، میرزا محمدشفیع, 26

مانی, 525

مجمر اصفهانی, 40

مجنون, 537 ,526 ,522 ,460 ,431 ,418 ,414 ,405 ,351 ,348 ,336 ,299 ,290 ,246 ,232 ,227 ,225 ,173 ,159

محمد تقی میرزا, 32

محمّد سلطان, 542

محمدحسن, 60

محمّدرضا شیرازی, 11

محمود, 132

مریم, 545 ,242

مستوفی، حمدالله, 10

مشتاق اصفهانی، سید علی, 39

معلم حبیب آبادی، میرزا محمدعلی, 35

معین، محمد, 35

مفتاح، حسین, 32

مفتون دُنبُلی، عبدالرزاق بیگ, 35 ,11

منصور, 478 ,251

منوچهری دامغانی, 39

موسی, 477 ,144 ,132 ,118 ,101

پور عمران, 117

مولوی, 58

مؤمن, 566

میرزا عبدالکریم شیرازی, 11

میناسیان، کارو, 58 ,57

نامی اصفهانی, 11

نشاط اصفهانی, 40 ,24

نشاطی، محمّدباقربیگ, 34

نصارا, 101

نمرود, 117 ,101

نواب شیرازی، حاج علی اکبر, 51 ,39 ,35

نوائی، چراغ علی خان, 38 ,37 ,36

نوائی، میرزا رضاقلی, 38 ,37 ,36

نوح, 591 ,306 ,140 ,117 ,101

نوشیروان, 104

هاتف اصفهانی, 40 ,11

ص:668

هدایت، رضاقلی خان, 35 ,29 ,28 ,12 ,11

هدایت، مهدی قلی خان, 24

همدانی، میرزا ابوالقاسم, 38

همدانی، میرزا یوسف, 38

هندو, 483 ,308 ,277 ,239 ,188

هود, 101

وامق, 537

وصال شیرازی, 40 ,11

وهابیها, 23

یأجوج, 101

یزید, 546

یعقوب, 216

پیر کنعان, 521

پیر کنعانی, 525

یهود, 101

یوسف, 583 ,550 ,525 ,490 ,431 ,405 ,390 ,328 ,216 ,212 ,207 ,189 ,181 ,162 ,159

ص:669

جایها

اصفهان, 58 ,40 ,38 ,27 ,26 ,16

آکسفورد, 58

آمریکا, 57

انگلیس, 23

اهواز, 133

بربر, 90

بصره, 58

بغداد, 589

بوشهر, 58

تاتار, 505 ,318 ,140

تبریز, 549

تفلیس, 64

تهران, 63 ,40 ,37 ,36 ,32 ,31 ,23

توران, 588

جلفا, 16

چگل, 582 ,578 ,527 ,459 ,401

چین, 596 ,593 ,589 ,559 ,548 ,443 ,401 ,178 ,112

حجاز, 326 ,131

ختن, 527 ,84

خراسان, 23 ,15

خطا, 527 ,359 ,128 ,112 ,90 ,86 ,83

دجله, 549 ,213

دماوند, 54

روسیه, 23

روم, 443 ,98

سبا, 84

سومنات, 215

شام, 589 ,549

ششتر, 596 ,126

شیراز, 545 ,131 ,64 ,58 ,38 ,31 ,28 ,27 ,22 ,21 ,16 ,12 ,11 ,10

صفاهان, 589

طراز, 401 ,275 ,133

عتبات, 21

عثمانی, 23

فارس, 38 ,37 ,36 ,23 ,10

فرانسه, 23

ص:670

فرخار, 141

فیروز آباد, 10

قزوین, 23 ,21

قم, 28

قیر, 536 ,435 ,31 ,10

قیر و کارزین, 37 ,36 ,10

کابل, 401

کاشان, 589 ,127 ,30 ,28

کراچی, 64 ,15

کربلا, 225

کرمانشاهان, 38

کشمر, 401

کشمیر, 128

کعبه, 538 ,535 ,530 ,492 ,453 ,412 ,399 ,336 ,326 ,320 ,309 ,308 ,293 ,276 ,249 ,244 ,238 ,215 ,97

کنعان, 523

لوس آنجلس, 58 ,57

ماچین, 589

مبارکه, 58

مصر, 589 ,523 ,431 ,185

مکّه, 21

ملایر, 15

همدان, 54

یزد, 589

ص:671

کتابنامه

کتابها:

قرآن کریم؛ ترجمه عبدالمحمّد آیتی، انتشارات سروش، تهران: 1374

اثر آفرینان؛ محمّدرضا نصیری، جلد 3، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1384

الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد؛ شیخ مفید؛ ترجمه سیّد هاشم رسولی محلاتی، جلد اوّل، تهران: اسلامیه

الأمالی؛ محمد بن علی ابن بابویه (شیخ صدوق)، ترجمه محمد باقر کمره ای، چاپ ششم، تهران: کتابچی، 1376

انجمن های ادبی شیراز از اواخر قرن دهم تا به امروز؛ حسن امداد، شیراز: انتشارات نوید شیراز، 1388

بحار الأنوار؛ علامه محمّد باقر مجلسی، بیروت: دار إحیاء التراث العربی، 1403 ق

برهان قاطع؛ محمّدحسین ابن خلف تبریزی؛ به اهتمام محمّد معین، تهران: امیرکبیر، 1362

پرتوی از نهج البلاغه با نقل منابع و تطبیق با روایات مآخذ دیگر؛ پژوهش و برگردان و ویراستاری دکتر سید محمّدمهدی جعفری، با استفاده از ترجمه آیت الله سید محمود طالقانی، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1372

تاریخ زندیه؛ دکتر هادی هدایتی، جلد اوّل، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1334

تاریخ کامل ایران، از تاسیس سلسلۀ ماد تا عصر حاضر؛ عبدالله رازی، تهران: اقبال، 1353

تاریخ گیتی گشا در تاریخ زندیه؛ محمّدصادق نامی اصفهانی، با مقدمۀ سعید نفیسی، تهران: اقبال، 1363

ص:672

تاریخ منتظم ناصری؛ محمّدحسن خان اعتمادالسّلطنه، به تصحیح دکتر محمّد اسماعیل رضوانی، جلد3، تهران: دنیای کتاب، 1363

تحفۀ سامی؛ سام میرزا صفوی، با تصحیح و مقابلۀ استاد وحید دستگردی، چاپ دوم، تهران: کتابفروشی فروغی، 1352

تحوّل شعر فارسی؛ زین العابدین مؤتمن، تهران: طهوری، 1371

تذکرۀ اختر؛ احمد گرجی نژاد تبریزی متخلّص به «اختر»، به کوشش دکتر ع. خیامپور، جلد اول، تبریز: شرکت چاپ کتاب آذربایجان، 1343

تذکرۀ انجمن خاقان؛ فاضل خان گروسی، چاپ عکسی با مقدّمۀ دکتر توفیق سبحانی، تهران: روزنه، 1376

تذکرۀ دلگشا؛ حاج علی اکبر نوّاب شیرازی «بسمل»، تصحیح و تحشیۀ دکتر منصور رستگار فسایی. شیراز: نوید، 1371

تذکرۀ مرآت الفصاحه؛ شیخ مفید «داور»، با تصحیح و تکمیل و افزوده های دکتر محمود طاووسی، شیراز: نوید، 1371

تذکرۀ منظوم رشحه؛ محمّدباقر رشحه اصفهانی، با مقدّمه و حواشی به قلم احمد گلچین معانی، تهران: امیرکبیر، 1344

تذکرۀ نگارستان دارا؛ عبدالرّزاق دنبلی متخلّص به «مفتون» به کوشش دکتر ع. خیامپور، جلد اول، تبریز، 1342

ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن؛ فضل بن حسن طبرسی، ترجمه محمد مفتح و دیگران تهران: انتشارات فراهانی، بی تا

تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین؛ ملا فتح الله کاشانی، چاپ سوم، تهران: کتابفروشی محمّد حسن علمی، 1336

التّفهیم لاوائل صناعة التّنجیم؛ ابوریحان محمّد بن احمد بیرونی، با تصحیح و مقدّمه و شرح و حواشی جلال همایی، تهران: چاپخانۀ مجلس، 1318 1316

ص:673

حدیقة الشعراء، در شرح حال و آثار شاعران و عارفان و صوفیان و هنرمندان و دانشمندان دورۀ قاجاریه از سال 1200 تا 1300 هجری؛ سید احمد دیوان بیگی شیرازی، با تصحیح و تکمیل و تحشیۀ دکتر عبدالحسین نوائی، جلد اول، تهران: انتشارات زرّین، 1364

خاطرات و خطرات؛ مخبرالسّلطنه مهدیقلی هدایت، چاپ ششم، تهران: زوّار، 1385

دانشمندان و سخنسرایان فارس؛ محمّدحسین رکن زاده - آدمیت، جلد سوم، تهران: کتابفروشی های اسلامیه و خیام، 1339

دیوان حافظ؛ با مجموعه تعلیقات و حواشی علامه محمّد قزوینی، به اهتمام عبدالکریم جربزه دار، تهران: اساطیر، 1387

دیوان حکیم سوزنی سمرقندی؛ تصحیح دکتر ناصرالدّین شاه حسینی، تهران: امیرکبیر، 1338

دیوان خاقانی شروانی؛ مقابله، تصحیح، مقدمه و تعلیقات دکتر سید ضیاءالدّین سجّادی، چاپ هشتم، تهران: زوّار، 1385

دیوان ظهیرالدّین فاریابی؛ تصحیح، تحقیق و توضیح دکتر امیرحسن یزدگردی، به اهتمام دکتر اصغر دادبه، تهران: نشر قطره، 1381

دیوان کامل جامی شامل قصیده ها، ترجیع ها ...؛ ویراستۀ هاشم رضی، انتشارات پیروز، 1341

دیوان کامل فتحعلی شاه قاجار (خاقان)؛ به تحقیق و اهتمام حسن گل محمّدی، تهران: انتشارات اطلس، 1370

دیوان منوچهری دامغانی؛ به کوشش دکتر سید محمّد دبیر سیاقی، چاپ ششم، تهران: انتشارات زوّار، 1385

الذّریعة الی تصانیف الشّیعه؛ شیخ آقا بزرگ طهرانی، جلد 9، قسمت 1 و 2، بیروت: دارالاضواء، 1403ه. ق.

ریاض العارفین، مبنی بر شرح حالات عرفا و فضلاء و حکما و ادبا و شعراء از متقدمین و متأخّرین و معاصرین؛ رضاقلیخان ملقّب به امیرالشعراء و متخلّص به هدایت، به سعی و اهتمام عبدالحسین و محمود خوانساری، طهران: 1305 ه. ق.

سفینة المحمود؛ محمودمیرزا قاجار، به تصحیح و تحشیۀ دکتر خیامپور، جلد دوم، تبریز: انتشارات مؤسسه تاریخ و فرهنگ ایران دانشگاه تبریز، 1346

ص:674

شاهنامۀ فردوسی؛ متن انتقادی به اهتمام م. ن. عثمانوف، زیر نظر ع. نوشین، جلد 7، مسکو، ادارۀ انتشارات دانش، 1968

شرح آقا جمال خوانساری بر غُررالحِکم و دُررالکِلم؛ با مقدمه و تصحیح و تعلیق میر جلال الدّین حسینی ارموی «محدث»، ج6، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1366

شرح حال رجال ایران؛ جلد 3، چاپ ششم، تهران: زوّار، 1387

شرح زندگانی من؛ عبدالله مستوفی، چاپ پنجم، تهران: زوّار، 1384

شرح مثنوی شریف؛ بدیع الزّمان فروزانفر، 3 جلد، تهران: انتشارات زوّار، 1367

صحیفة الإمام الرّضا علیه السّلام؛ تحقیق محمّد مهدی نجف، مشهد: کنگره جهانی امام رضا علیه السّلام، 1406 ق

صدرالتّواریخ؛ محمّدحسن خان اعتمادالسّلطنه، تصحیح و تحشیه و توضیح و فهرستها از محمّد مشیری، چاپ دوم، تهران: روزبهان، 1357

غیاث اللّغات؛ غیاث الدّین محمّد رامپوری، به کوشش منصور ثروت، تهران: انتشارات امیرکبیر، 1363

فارسنامۀ ابن بلخی؛ ابن بلخی؛ به سعی و اهتمام و تصحیح گای لیسترانج و رینولد ألن نیکلسون، مطبعۀ دارالفنون کمبریج، 1921م

فارسنامۀ ناصری؛ حاج میرزا حسن حسینی فسایی، تصحیح و تحشیه از دکتر منصور رستگار فسایی، جلد دوم، تهران: مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1382

فرهنگ سخنوران؛ عبدالرّسول خیامپور (تاهباززاده)، جلد اول، تهران: طلایه، 1368

فرهنگ فارسی؛ محمّد معین، چاپ دوازدهم، تهران: امیرکبیر، 1377

فهرست تفصیلی نسخ خطّی فارسی انستیتو ککلیدزه تفلیس؛ تهیه و تنظیم از سیف الله مدبّر چهاربرجی، جلد اول، تهران: مرکز اسناد و خدمات پژوهشی وزارت امور خارجه، 1383

فهرست کتابخانۀ مجلس شورای ملّی؛ ابن یوسف شیرازی، تهیه چاپ مجدّد با اصلاح و تکمیل و تحقیق از عبدالحسین حائری، جلد سوم، چاپ دوم، تهران: چاپخانه مجلس شورای ملّی، 1353

ص:675

فهرست کتابخانۀ مجلس شورای ملّی؛ ابن یوسف شیرازی، جلد سوم، تهران: چاپخانه مجلس، 1318 - 1321

فهرست کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران؛ محمّدتقی دانش پژوه، جلد 10، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1340

فهرست نسخ فارسی موجود در کتابخانه سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی؛ معصومه فرشچی، تهران: سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، 1377

فهرست واره دستنوشت های ایران (دنا)؛ مصطفی درایتی، مجلّد پنجم، تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، 1389

کشف المحجوب؛ ابی الحسن علی بن عثمان الجلابی الهجویری الغزنوی، به سعی و اهتمام و تصحیح والنتین ژوکوفسکی، لنینگراد: دارالعلوم اتّحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، 1926م

کشف الیقین فی فضائل امیرالمؤمنین؛ علاّمۀ حلّی، تحقیق حسین درگاهی، تهران، 1411 ق

کلّیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی؛ به کوشش غلامحسین جواهری، تهران: انتشارات محمودی، 1352

کلّیات سعدی؛ مصلح الدیّن سعدی، به اهتمام محمّدعلی فروغی و با مقدمۀ بهاءالدّین خرّمشاهی، چاپ چهاردهم، تهران: انتشارات امیرکبیر، 1386

کلّیات صائب تبریزی؛ مقدمه و شرح حال به قلم امیری فیروزکوهی، کتابفروشی خیام، 1333

گلشن صبا؛ فتحعلی خان ملک الشعراء صبای کاشانی، با مقدمه ملک الشعراء بهار، به اهتمام ح. کوهی کرمانی، چاپ دوم، تهران: مطبعه مهر، 1313

گنجینۀ گنجوی؛ حسن وحید دستگردی، تهران: انتشارات مجلۀ ارمغان، 1318

لغت نامۀ دهخدا؛ زیر نظر دکتر محمّد معین و دکتر سید جعفر شهیدی، چاپ دوم از دورۀ جدید، تهران: مؤسسۀ لغت نامۀ دهخدا، 1377

مثنوی معنوی؛ جلال الدین محمد بلخی، به سعی و اهتمام و تصحیح رینولد الّین نیکلسون، لیدن: مطبعۀ بریل، 1925م

مجمع الفصحاء؛ رضاقلی خان هدایت، به کوشش مظاهر مصفّا، چاپ دوم، تهران: امیرکبیر، 1382

ص:676

المسترشد فی إمامة علی بن أبی طالب علیه السّلام؛ محمّد بن جریر بن رستم طبری، تحقیق شیخ احمد محمودی، قم: کوشانپور، 1415ق

مصباح الشریعه؛ امام جعفر بن محمّد الصّادق( ع)، بیروت: مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، 1400ق

مصطبۀ خراب؛ احمد قاجار مشهور به «هلاکو» و متخلص به «خراب»، به کوشش دکتر ع. خیامپور، تبریز: خاقانی، 1344

مصنّفات شیعه؛ شیخ آقا بزرگ طهرانی، ترجمه و تلخیص محمّد آصف فکرت، جلد3، مشهد: آستان قدس رضوی، بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1372

مظهرالعجائب و مظهرالاسرار؛ فریدالدّین عطّار نیشابوری، تهران: بی نا، 1323

مکارم الآثار: در احوال رجال دو قرن 13 و 14 هجری؛ میرزا محمدعلی معلّم حبیب آبادی، جلد 3، اصفهان: انتشارات انجمن کتابخانه های عمومی اصفهان، 1351

منتهی الارب فی لغة العرب؛ عبدالرّحیم بن عبدالکریم صفی پور، تهران: انتشارات امیرکبیر، 1365

ناسخ التّواریخ تاریخ قاجاریه؛ محمدتقی لسان الملک سپهر، به اهتمام جمشید کیانفر، تهران، اساطیر، 1377

نزهت الاخبار: تاریخ و جغرافیای فارس؛ میرزا جعفرخان حقایق نگار خورموجی، تصحیح و تحقیق سید علی آل داود، تهران: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، 1380

نشریه نسخه های خطّی. دورۀ جدید. دفتر سیزدهم؛ سید محمّد طباطبایی بهبهانی (منصور)، تهران: کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران، 1387

نشریه نسخه های خطّی، دفتر 11 و 12؛ محمّدتقی دانش پژوه و اسماعیل حاکمی، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1362

نشریه نسخه های خطّی، دفتر 5؛ محمّدتقی دانش پژوه و ایرج افشار، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1346

نشریه نسخه های خطّی، دفتر 7؛ محمّدتقی دانش پژوه و ایرج افشار، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1353

نشریه نسخه های خطّی، دفتر 8؛ محمّدتقی دانش پژوه و ایرج افشار، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1358

ص:677

نسخه های خطی:

بیاض نظم و نثر؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شماره 13158

تذکرۀ ثمر نایینی؛ سیّد حسین طباطبائی نایینی «ثمر»، نسخۀ خطّی مورّخ 1234ه. ق. محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 898

تذکرۀ انجمن آرا؛ احمد گرجی نژاد تبریزی متخلّص به «اختر»، نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شماره 908

جنگ اشعار؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شماره 2334

خرابات؛ احمد قاجار مشهور به هلاکو خراب، نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 922

دیوان سائل شیرازی؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 989

دیوان سائل شیرازی؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانۀ دانشگاه یو سی ال ای، لوس آنجلس آمریکا ( UCLA )به شماره MS 303

دیوان سائل شیرازی؛ نسخۀ خطی محفوظ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران به شمارۀ 1 / 2868.

دیوان سائل شیرازی؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانۀ ملّی به شمارۀ 16103 (منتقل شده از کتابخانه سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی به شمارۀ 106)

دیوان سائل شیرازی؛ نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانۀ ملّی به شمارۀ 37486

شکرستان پارس؛ شعاع الملک شیرازی، نسخۀ خطّی به خط مؤلف، مورّخ 1313 ه. ق. محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 9155

کلیات صبا؛ فتحعلی خان صبای کاشانی، نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 7682

مجموعه طالع یزدی؛ خداویردی طالع یزدی، جنگ خطی به خط مؤلف، مورّخ 1241 ه. ق. محفوظ در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران به شماره 4564

ص:678

محک الشّعراء؛ محمّدصالح شاملوی خراسانی، نسخۀ خطّی مورّخ 1252 ه. ق. محفوظ در کتابخانۀ ملّی ملک به شمارۀ 4096

مدایح الحسینیه (مدایح الامینیه؛ تذکرۀ باقی)؛ سید عبدالباقی اصفهانی، نسخۀ خطّی محفوظ در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 5564

مقالات

تغییر نام ممدوح؛ علی نقی بهروزی، سال 27 مجله یغما (1353)، ش 308.

گرفتاریهای قائم مقام در کرمان و یزد، 31؛ محمّدابراهیم باستانی پاریزی، سال 30 مجله یغما (1356)، ش343

گرفتاریهای قائم مقام در کرمان و یزد، 32؛ محمّدابراهیم باستانی پاریزی، سال 31 مجله یغما (1356)، ش344

لامیۀ فتحعلیخان صبا؛ محمدتقی بهار، سال 11 مجله ارمغان (1309)، ش 9

نسب نامۀ قائم مقام؛ فریناز متشرعی، پیام بهارستان، شماره 1 و 2 (1387)

یک قصیده غرّا در مدح لطفعلی خان شاهزاده دلاور زند؛ علی نقی بهروزی، دوره 32 مجله ارمغان (1342)، ش 4 و 5.

ص:679

In the name of Allah

Diwan -e- Sael -e- Shirazi

(A poet of 19th Century A. D.)

Research and Editing by:

Roohollah Khademi

ص:680

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109