سرشک خوبان: در سوگ سالار شهیدان

مشخصات کتاب

سرشناسه:محمودی، محمدباقر، 1303 - 1385.

عنوان قراردادی:عبرات المصطفین فی مقتل الحسین علیه السلام الماخوذ من اقدم المصادرالتاریخیه الاسلامیه .فارسی

عنوان و نام پدیدآور:سرشک خوبان: در سوگ سالار شهیدان/ [نوشته محمدباقر محمودی؛ ترجمه غلامرضا جمشیدنژاد اول، عبدالحسین بینش]؛ [ تهیه کننده]نمایندگی ولی فقیه در سپاه تحقیقات عاشورا مرکز تحقیقات اسلامی.

مشخصات نشر:[قم]: افق فردا، 1379.

مشخصات ظاهری:312ص.

فروست:میراث مکتوب عاشورا؛1.

شابک:11000ریال:964-92742-9-4

یادداشت:کتابنامه.

موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع:واقعه کربلا، 61ق.

شناسه افزوده:جمشیدنژاد، غلامرضا، 1324 - ، مترجم

شناسه افزوده:بینش، عبدالحسین، 1325 - ، مترجم

شناسه افزوده:سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. نمایندگی ولی فقیه. پژوهشکده تحقیقات اسلامی. تحقیقات عاشوراسپاه پاسداران انقلاب اسلامی. نمایندگی ولی فقیه. پژوهشکده تحقیقات اسلامی. تحقیقات عاشورا

رده بندی کنگره:BP41/4/م36ع2041 1379

رده بندی دیویی:297/953

شماره کتابشناسی ملی:م 80-1476

ص :1

اشاره

ص :2

ص :3

سرشک خوبان: در سوگ سالار شهیدان

نوشته محمدباقر محمودی

ترجمه غلامرضا جمشیدنژاد اول، عبدالحسین بینش

تهیه کننده: نمایندگی ولی فقیه در سپاه تحقیقات عاشورا مرکز تحقیقات اسلامی

ص :4

فهرست

ص :5

فهرست

ص :6

فهرست

ص :7

فهرست

ص :8

فهرست

ص :9

فهرست

ص :10

پیشگفتار

ایران اسلامی یگانه کشور شیعی است که رویدادهای اجتماعی آن پیوسته از نهضت خونین حسینی تأثیر پذیرفته است. فرهنگ مردم ایران با پیام عاشورا پیوندی ناگسستنی خورده و سیمای حقگرا و ستم ستیز سرور شهیدان حسین بن علی علیه السلام ، بر لوح دل شان نقشی نازدودنی دارد. امام حسین علیه السلام برای مردم این سرزمین الگوی آزادگی است و در دیدگاه شان چنان جایگاهی دارد که زیارت بارگاه آن حضرت آرزوی همیشگی آنان بوده و هست.

انقلاب طاغوت برانداز اسلامی ایران نیز ریشه در عاشورا دارد و در دوران مبارزه با رژیم سرسپردۀ استکبار، سیدالشهدا و یارانش بزرگ ترین و پرجاذبه ترین اسوه های پایداری، ایثار و شهادت طلبی بوده اند؛ و در این میان، سپاه پاسداران به عنوان حافظ دستاوردها و ارزش های انقلاب، پرچمدار راه خونین حسین علیه السلام است و پاسداری از دین و جانبازی در راه خدا و سنگربانی از ارزش های دینی شعار جاویدان این نهاد انقلابی است.

تلاش این نهاد در راستای مأموریّت خطیرش تنها به صحنه های جبهه و جنگ محدود نیست. بلکه در عرصه های فکر و فرهنگ نیز گسترش می یابد. بخشی از تلاش های فرهنگی این نهاد در مرکز تحقیقات اسلامی انجام می پذیرد و این مرکز نیز بخش عمده ای از فعّالیّت هایش را به موضوع امام حسین علیه السلام و عاشورا اختصاص داده

ص:11

است که محور های زیر را شامل می گردد:

1 - کتابشناسی امام حسین علیه السلام ، شامل کتابنامه و کتابشناسی تاریخی.

2 - تدوین مجموعۀ موضوعی دربارۀ امام حسین علیه السلام و قیام آن حضرت (در حدود20موضوع).

3 - احیای آثار ارزندۀ مربوط به امام حسین علیه السلام از طریق ترجمه، تصحیح و تحقیق.

4 - تهیۀ نرم افزارهای علمی دربارۀ امام حسین علیه السلام .

ترجمۀ کتاب « عبرات المصطفین فی مقتل الحسین علیه السلام » که با عنوان « سرشک خوبان در سوگ سالار شهیدان » در این مرکز انجام گرفته و اینک در پیش روی شماست، تلاشی است دربارۀ نگارش واقعۀ کربلا از منظر تاریخی. بیشترین تلاش مؤلّف محترم، « علّامه محمد باقر محمودی »، گزارش رویدادهای عاشورا با استناد به منابع کهن، به ویژه منابع اهل سنت بوده است؛ و چنان که خود وی در مقدمۀ کتاب یادآور می شود کوشیده است تا جزئیّات وقایع را از آن طریق نقل کند، گرچه استثناهایی نیز در مشی وی دیده می شود.

گفتنی است که تلاش نویسنده برای نقل همۀ موارد موجود در کتاب های تاریخی تکرار پاره ای از متون را موجب شده است. گذشته از آن گزارش های بسیاری وجود دارد که تنها با اندکی اختلاف در الفاظ و عبارات، هم در متن و هم در پانوشت ها آمده است.

گرچه این کار نشان تتبّع فراگیر نویسنده و برای پژوهشگران سودمند است، ولی برای خوانندۀ فارسی زبانی که در پی مطالعۀ جمعبندی شدۀ وقایع است، ملال آور می نماید.

از این رو « مدیریت تحقیقات عاشورای مرکز تحقیقات اسلامی » ترجمۀ فارسی کتاب را در دستور کار خود قرار داد، و موارد زیر را در آن اعمال کرد:

1 - از ترجمۀ روایت های تکراری متن پرهیز گردید، به این ترتیب یکی از آن میان

ص:12

برگزیده و ترجمه شد و دربارۀ دیگر روایت ها به ذکر مأخذ بسنده گشت.

2 - از ترجمه روایت هایی که در پی نوشت ها آمده و همانند آن ها در متن کتاب نیز نقل شده است پرهیز گردید.

3 - از آنجا که مطلب سوم کتاب بسیار گسترده بود، به سه عنوان «مطلب سوم: به سوی کوفه»، «مطلب چهارم: در کربلا» و مطلب پنجم: پس از شهادت» تغییر یافت.

مرکز تحقیقات اسلامی سپاه

مدیریت تحقیقات عاشورا

ص:13

ص:14

مقدّمۀ مؤلّف

سپاس خدای را- جلّ جلاله -که ما را از متمسّکان به کتاب و سنّت قرار داد؛ و به ما نعمت پیروی از امامانی را بخشید که آن ها را از هر گونه پلیدی پاک نمود و برگزیدۀ جهانیان ساخت و پیشوای شایستگان کرد. همان بزرگوارانی که خداوند بزرگ مزد پیامبری جدّشان، محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله ، را دوستی با ایشان قرار داد و فرمود:

«قُلْ لاأسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً الاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی» (1)

بگو به خاطر آن (رسالت) از شما مزدی نمی خواهم، مگر دوستی خویشاوندان.

امامانی که از تقدیم جانشان به پیشگاه خدای متعال در هیچ شرایطی دریغ نورزیدند و آنچنان که شایسته است در راه او جهاد کردند و سرزنش هیچ ملامتگری آنان را از راه خدا باز نداشت.

ستایش خدای را که ما را به شرف پیروی از ایشان سرافراز کرد؛ تا پیوسته با آنان همراه باشیم و در اختیار سکوت یا اقدام به قیام از آن پیشوایان پیروی کنیم. در شادی آنان شاد و در اندوهشان اندوهگین باشیم.

درود خدا بر پیامبر بزرگ اسلام که برانگیخته شد تا مردم را هدایت کند و خوی ها و منش های پسندیده را به آنان بیاموزد. همو که بار سنگین رسالت را چنان که شایسته

ص:15


1- 1) - شوری (40)، آیۀ 23. [1]

است به دوش کشید و در این راه رنج فراوان برد، چنان که او خود فرمود:

«ما أُوذِیَ نَبِیٌّ مِثْلَ ما اوذیتُ» (1)

هیچ پیامبری چونان من آزار ندید.

درود خدا بر خاندان پاکش: مشعل های هدایت و اسوه های بزرگواری که مورد ستم قرار گرفتند و در راه خدا، آواره و سرگردان شدند.

به گواهی تاریخ، شهادت حسین بن علی علیه السلام یکی از دردناک ترین فاجعه هایی است که در جهان روی داده است؛ و چشم روزگار همانندش را ندیده و هرگز نخواهد دید. به همین سبب از همان نخستین روزهای شهادت آن حضرت تاکنون، دانشوران مسلمان و علاقمندان به ثبت رویدادهای شگفت و مصایب بزرگ و دردناک، به نگارش شهادتنامه و مقتل آن بزرگوار پرداخته اند و ماجرای شهادت او و اسارت خاندانش را شرح و بسط داده اند. (2) امّا از آن جا که ملل اسلامی پیوسته زیر سلطۀ امویان و پیروان شان قرار داشته اند، دوستان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و دیگر آزاداندیشان، چنان که باید نتوانسته اند، گزارش های خود را دربارۀ این فاجعۀ عظیم تدوین کنند. زیرا حکمرانان و زمامداران

ص:16


1- 1) - مسند ابن حنبل، 120/3؛ اصول کافی، کلینی، محمّد بن یعقوب، /2 196؛ بحارالأنوار، مجلسی، محمد باقر، 56/39. [1]
2- 2) - از بزرگانی که به ویژه تألیف خود را «مقتل الحسین» [2] نام نهاده اند، به دانشوران زیر می توان اشاره کرد: اصبغ بن نباته مجاشعی، از یاران امام علی(علیه السلام) (وفات: 64 ق). به نظر می رسد که وی نخستین عالمی باشد که تاریخ واقعۀ کربلا را تدوین کرده و آن را مقتل الحسین [3]نامیده است؛ جابر بن یزید جعفی از یاران امام باقر(علیه السلام) (وفات: 128 ق)؛ عمّار الدهنی (وفات: 133 ق) که طبری در ذیل حوادث سال 61 ق تاریخش، مقتل الحسین [4]وی را گنجانده است، ابومخنف، لوط بن یحیی ازْدی (وفات: 170 ق) ؛ هشام بن محمّد کلبی (متوفّای 205 ق) ؛ معمر بن مثنی (متوفّای 207 یا 211 ق) ؛ نصر بن مزاحم مِنْقَری (متوفّای 212 ق) ؛ علی بن محمّد مدائنی (متوفّای 224)؛ واقدی (متوفّای 270) ؛ ابن ابی الدنیا (متوفّای 274 ق) ؛ ابواسحاق ابراهیم بن محمّد بن سعید ثقفی (متوفّای 283) ؛ محمّد بن زکریا غلابی (متوفّای 298) ؛ حافظ بغوی (متوفّای 317) ؛ ابواحمد عبدالعزیز بن یحیی جلودی (متوفّای 332) ؛ زیاد شستری (متوفّای 290 ق)؛ شیخ صدوق محمّد بن علی بن حسین فقیه (متوفّای 381) ؛ ابوجعفر محمّد بن احمد بن یحیی اشعری قمی، نویسندۀ کتاب «نوادر الحکمة» ؛ محمّد بن علی بن فضل بن تمام بن مسکین از فرزندان شهریار اصغر و معاصران شیخ صدوق ؛ ابوالحسن محمّد بن ابراهیم بن یوسف کاتب ؛ سلمة بن خطاب بَراوِسْتانی ازْدورقانی ؛ ابوزید، عروة بن زید خیوانی همدانی؛ شیخ الطائفه محمّد بن محمّد بن حسن طوسی (متوفّای 460). برای آگاهی بیش تر در این زمینه ر.ک: الذریعه ذیل عنوان مقتل.

ستم پیشه، با تمام توان می کوشیدند که این موضوع به فراموشی سپرده شود و تا آن جا پیش رفتند که عالمان درباری را وادار کردند تا به حرمت یادآوری این فاجعه فتوا دهند.

کسانی که چیزی در این باره می نوشتند مواجبشان قطع می شد و به زندان و تبعید محکوم می گشتند. به هر حال برای نابودساختن آن آثار از هیچ کوششی دریغ نورزیدند:

بسیاری از این آثار سوزانده یا پاره شده اند و یا در خاک مدفون گشته یا به آب افکنده شده اند؛ به طوری که امروزه از آن کتاب ها، جز نامی باقی نمانده است.

اینک که اوضاع زمانه دگرگون شده فشار امویان و اموی صفتان از سر مسلمانان کم شده است و مردم می توانند بیش تر بخوانند و بیندیشند و دوست دارند که از ماجرای شهادت سید الشهداء علیه السلام بر اساس منابع کهن و مورد اعتماد آگاه شوند، این بندۀ ناتوان، شیخ محمّد باقر محمودی نیز تصمیم گرفت مقتلی بنویسد که دربردارندۀ نوشته های مورّخان بزرگ باشد و شواهد و قراین قوی آن را تایید کند. زیرا این کار برای خوانندگان دل نشین تر است و آنان را شایق می سازد و تردید و گمان را می زداید.

این کتاب که « عبرات المصطفین » نام گرفته است شامل چند مقدمه، چند فصل و یک خاتمه است. بیش تر مطالب کتاب عیناً از چهار مأخذ زیر که از کهن ترین منابع تاریخی به شمار می آیند و به دست مورّخانی چیره دست نگاشته شده اند برگرفته شده است:

1 - « مقتل الحسین »، تألیف مورّخ نامدار، ابومخنف لوط بن یحیی ازْدی، متوفّای سال 175 ق. البتّه اصل این کتاب در دست نیست و آنچه در اختیار داریم، گزارش های شاگرد وی، هشام بن محمّد بن کلبی، متوفّای سال 204 ق است. کتاب کلبی نیز مقتل الحسین نام گرفته است. علاوه بر این، گزارش های ابومخنف به وسیله طبری نیز در ذیل شرح حال حضرت امام حسین در کتاب « تاریخ الرسل و الملوک » نقل شده است.

2 - « أنساب الأشراف » تألیف احمد بن یحیی بلاذری متوفّای حدود سال 250 ق. وی شرح حال و مقتل حضرت امام حسین را همراه مطالبی سودمند که در دیگر منابع کم تر یافت می شوند آورده است.

ص:17

3- « الطّبقات الکبری » تألیف محمّد بن سعد، متوفّای سال 235. این کتاب در زمرۀ

منابع اصیل و کهنی است که زندگی نامه امام حسین علیه السلام را آورده است ؛ و ما از آن بهرۀ بسیار برده ایم.

4- « الأخبار الطّوال » تألیف دینوری متوفّای سال 285ق. (1)

ص:18


1- 1) - البتّه منابع دیگری نیز در اختیار داریم که از آن ها نیز گهگاه برای استدلال و یا تأیید مطالب استفاده شده است و عبارتند از: «مقتل الامام الحسین(علیه السلام)» به روایت عمّار دهنی (متوفّای 133 ق) از حضرت امام باقر(علیه السلام)، «مقتل الامام الحسین(علیه السلام)»، تألیف شیخ صدوق، محمّد بن علی بن حسین فقیه ؛ «مقتل الحسین»، تألیف معلم الأمّة - محمّد بن محمّد بن نعمان عُکبَری - که در ضمن شرح حال امام حسین(علیه السلام) در کتاب «الإرشاد» وی آمده است ؛ و بسیار نزدیک به گزارش های تاریخ طبری و اخبار الطّوال دینوری و أنساب الأشراف بلاذری می باشد. با وجود این، منابع یاد شده را در سلسلۀ منابع اصلی خود قرار نداده ایم. زیرا هدف ما ثبت این واقعۀ مصیبت بار از راه های دیگر است و نه از طریق دانشوران و عالمان شیعه. «مقتل الحسین» ابن عساکر (وفات: 571 ق) که در ضمن شرح حال امام حسین(علیه السلام) در کتاب «تاریخ دمشق» وی آمده و خود آن را مقتل ننامیده، بلکه در معنا مقتل است. «مقتل الامام الحسین» از ابن عدیم (متوفّای 606 ق) نیز در کتاب «بغیة الطالب»، ج 1، ص 570 آمده است. او نیز گزارش هایش را مقتل ننامیده است ولی در معنا مقتل است. همچنین «مقتل الحسین»، تألیف اخطب خوارزم، موفق بن احمد بن ابی سعید، اسحاق بن مؤید مکی حنفی (484 - 586 ق) که در دو مجلد به چاپ رسیده است، و ما در تألیف این کتاب از آن استفاده کرده ایم.

مقدمۀ یکم: آبرومندی و منزلت الهی امام حسین علیه السلام

شرافت تبار

روایت هایی که در ذیل می آید، حکایت از بلندی مقام و منزلت امام حسین علیه السلام دارد و نشان می دهد که طاغوتیان و نیروهای تبلیغاتی بنی امیّه چه اندازه تلاش کردند تا با وجود این منزلت بلند الهی فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله ، میان او و مردم جدایی بیندازند و موجبات شهادتش را فراهم سازند.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

«همانا خدا از میان فرزندان اسماعیل، کنانه را و از کنانه، قریش را و از قریش، بنی هاشم را و از بنی هاشم، مرا برگزید.» (1)

همچنین فرموده است:

خدا زمین را دو نیمه کرد و مرا در بهترین نیمه آن قرار داد. سپس آن نیمه را سه قسمت کرد و مرا در بهترین ثلث آن قرار داد. آن گاه از میان مردم، عرب را برگزید و از عرب، قریش را و از

ص:19


1- 1) - مسند ابویعلی موصلی، احمد بن علی 469/13، 472؛ مسند احمد بن حنبل، 107/4 ؛ [1] دلائل النبوة، احمد بن حسین بیهقی، 165/1، 166. شرح السنة، بغوی، حسین بن مسعود 194/13؛ صحیح مسلم، مسلم بن حجاج نیشابوری، 1782/4.

قریش، تیرۀ بنی هاشم را و از بنی هاشم فرزندان عبدالمطّلب را واز فرزندان عبدالمطّلب مرابرگزید. (1)

نیز آن حضرت فرموده است که جبریل به وی گفت:

«شرق و غرب زمین را زیر و رو کردم و فرزندان هیچ پدری را بهتر از فرزندان هاشم نیافتم» (2)

از نشانه های منزلت والای امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام این است که بهترین جد و جدّه ؛ و پدر و مادر ؛ و عمو و عمّه ؛ و دایی وخاله را دارند و همگی اهل بهشت اند.

ابوسعید خُدْری گوید:

«در محضر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سرگرم گفت وگو بودیم. در این حال متوجّه شدیم که حضرت پیوسته به چپ و راست نظر می افکند. ما که چنین دیدیم برخاستیم. به در خانه که رسیدیم، ناگهان حضرت فاطمه علیها السلام وارد شد. علی علیه السلام خطاب به وی گفت: چرا در این ساعت روز بیرون آمده ای؟ گفت: حسن و حسین را از بامداد گم کرده ام و گمان می کردم، نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله باشند. گفت: برگرد و اجازۀ ورود مخواه که این ساعت، هنگام رفتن نزد ایشان نیست. پیامبر با شنیدن گفت وگوی علی و فاطمه با لباس عادی بیرون آمد و گفت: ای فاطمه! در این ساعت روز چرا بیرون آمده ای؟ گفت: یا رسول اللّه پسرانت، حسن و حسین، بیرون رفته اند و تا این ساعت آن ها را ندیده ام. گمان می کردم که نزد شما باشند و اینک سخت هراسانم. فرمود: ای فاطمه! خدای - عزّوجلّ - نگهدارشان است و سرپرست و نگهبان آن دو است و جای ترس نیست. دخترکم! برگرد. ما خود به جست وجوی ایشان می رویم. فاطمه علیها السلام به خانه بازگشت و پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام هر کدام از سویی آغاز به جست وجو کردند، تا این که درون حصاری آنان را یافتند، در حالی که گرمای آفتاب چهره شان را سوزانده بود و هر کدام سعی می کرد دیگری را از تابش آفتاب حفظ کند. با دیدن

ص:20


1- 1) - الطبقات الکبری، ابن سعد، محمد، 20/1؛ بیهقی، 165/1 ؛ مسلم، 1782/4.
2- 2) - الذریّة الطاهرة، دولابی، محمد بن احمد، 169؛ الفضائل، ابن حنبل، 132، تحقیق سید عزیز طباطبایی؛کتاب السنة، عمرو ابن ابی عاصم، 618؛ بیهقی، 176/1.

آنان، بغض گلوی پیامبر صلی الله علیه و آله را گرفت و در آغوش شان گرفت و بر روهاشان بوسه زد، سپس حسن را بر شانۀ راست و حسین را بر شانه چپ نهاد و در حالی که از شدّت داغی شن ها به سختی گام برمی داشت، راضی نشد فرزندانش پیاده بروند و بدین گونه از آنان حفاظت نمود. (1)

سلمان (فارسی) گفته است:

نیمروزی در حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نشسته بودیم که امّ ایمن آمد و گفت: یا رسول اللّه! حسن و حسین گم شده اند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «برخیزید و فرزندانم را جست وجو کنید.» پس هر یک از ما به سویی رفت و من به همان سویی روانه شدم که پیامبر صلی الله علیه و آله رفت. رفتیم تا به پای کوهی رسیدیم و ناگهان حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را دیدیم که یکدیگر را در آغوش گرفته اند و ماری که گویی از دهانش آتش بیرون می آمد، در کنار آن دو بر روی دمش ایستاده بود. پیامبر صلی الله علیه و آله سوی مار رفت. حیوان با دیدن پیامبر صلی الله علیه و آله تعظیم کرد و به سرعت در لانه اش خزید. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله نزد آن دو رفت و جداشان کرد و دست بر سر و روشان کشید و گفت: «پدر و مادرم فداتان ای عزیزان درگاه خداوند.» سپس یکی را بر دوش راست و دیگری را بر دوش چپ نهاد و راه افتاد. گفتم: «خوشا به حالتان، چه مرکب خوبی دارید!» پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «ایشان هم سواران خوبی هستند و پدرشان از این دو نیز بهتراست». (2)

اسحاق بن ابوحبیبه، خدمتگزار پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گوید که مروان بن حکم در بیماری قبل از مرگ ابوهریره، به عیادت وی رفت و گفت: در تمام دوران دوستی مان، هیچ عیبی در تو نیافته ام، مگر این که حسن و حسین علیه السلام را دوست می داری! ابوهریره نشست و گفت:

روزی با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بیرون رفته بودیم. میان راه، صدای حسن و حسین علیهما السلام را

ص:21


1- 1) - مناقب الامام علی بن ابی طالب، ابن مغازلی، علی، 301. [1]
2- 2) - المعجم الکبیر، سلیمان بن احمد طبرانی، 65/3 ؛ ترجمة الامام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، علی، 110 ؛ ترجمة الامام الحسن(علیه السلام)، ابن عساکر، علی، 93 ؛ سبل الهدی والرشادة، محمد بن یوسف صالحی شامی، 187/7؛ معجم الشیوخ، محمد بن جمیع صیداوی، 266.

شنید که همراه مادرشان بودند و می گریستند و حضرت با شتاب رفت، تا به آنان رسید.

آن گاه رو به سوی مادرشان کرد و گفت: «فرزندانم را چه شده است؟ گفت: تشنه اند. پس حضرت در طلب آب دست به مشکی برد. امّا در آن روز آب کمیاب بود و مردم نیز به دنبال آب بودند. حضرت بانگ زد: آیا هیچ کدام از شما آبی همراه دارد؟ همه دست بردند و آب مشک ها را امتحان کردند، امّا قطره ای از آن یافت نشد. آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام گفت: یکی شان را به من بده و او چنان کرد. حضرت کودک را گرفت و بر سینه فشرد، در حالی که او همچنان نا آرام بود و می گریست. آن گاه زبانش را در دهان او قرار داد و او شروع به مکیدن کرد تا آرام گرفت، و دیگر هیچ گریه ای از او نشنیدم. ولی دیگری همچنان می گریست. حضرت فرمود: دیگری را نیز به من بده! و او چنان کرد.

پیامبر صلی الله علیه و آله با وی نیز همان رفتار را کرد. با این کار هر دو ساکت شدند و دیگر هیچ صدایی از آنان شنیده نشد. آیا با آنچه من از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دیده ام، نباید آن دو را دوست بدارم؟ (1)

اسحاق بن سلیمان هاشمی گفته است:

روزی از پدرم شنیدم که می گفت: نزد هارون الرشید بودیم. سخن از علی بن ابی طالب علیه السلام به میان آمد. هارون گفت: عامّۀ مردم می پندارند که من علی و فرزندانش را دشمن می دارم.

به خدا سوگند! نه چنان است که می پندارند و خدا از شدّت دوستی من نسبت به علی و حسن و حسین علیهم السلام آگاه است. آن گاه به نقل از نیاکانش این سخن را از ابن عباس برای ما نقل کرد: روزی در محضر پیامبر خدا بودیم که حضرت فاطمه گریان از راه رسید. پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: پدر به فدایت، از چه می گریی؟ گفت: حسن و حسین علیهما السلام بیرون رفته اند و نمی دانم کجایند. گفت: دخترکم! گریه مکن، زیرا آفریدگارشان از من و تو به آنان مهربان تر است.

سپس دست ها را بلند کرد و گفت: «بار خدایا! چه در خشکی باشند و چه در دریا، به سلامت بدارشان!» در این هنگام جبریل علیه السلام فرود آمد و گفت: «ای محمّد، اندوه به دل راه مده که آن دو در دنیا و آخرت اهل فضیلت اند، و پدرشان از آن دو نیز بهتر است؛ ایشان در کوی بنی نجّار

ص:22


1- 1) - المعجم الکبیر، 50/3.

خوابیده اند و خدا فرشته ای را نگهبان شان کرده است.» پیامبر صلی الله علیه و آله و یاران برخاستند و رفتند تا به آن کوی رسیدند و حسن و حسین را دست در آغوش یکدیگر در خواب دیدند و فرشته ای را مأمور آن دو یافتند که بالی را در زیر بدن شان نهاده و بال دیگر را سایبان شان کرده بود. پس پیامبر صلی الله علیه و آله خم شد و آن دو را بوسید تا بیدار شدند. آن گاه حسن را بر شانۀ راست و حسین را بر شانۀ چپ نشاند. سپس در حالی که جبرئیل هم با ایشان بود از کوی بیرون آمدند. در این هنگام رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «من شما را حرمت می نهم همان طور که خدای متعال شما را حرمت نهاده است.» در راه، ابوبکر به حضرت رسید و گفت: «یا رسول اللّه! افتخار بردن یکی از کودکان را به من بدهید.» فرمود: «سوارانی نیکویند و بر مرکبی نیکو سوارند.» پیامبر صلی الله علیه و آله به همان حال رفت تا به مسجد رسید و به بلال فرمود تا مردم را فرا بخوانَد. مردم در مسجد گرد آمدند و پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که آن دو را بر دوش داشت ایستاد و گفت: «ای گروه مسلمانان! آیا شما را به بهترین مردم از نظر جد و جدّه رهنمون شوم؟» گفتند: «بلی یا رسول اللّه.» فرمود: «ایشانند: حسن و حسین که جدّشان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سرور پیغمبران و جدّه شان حضرت خدیجه سرور زنان جهان است.» باز فرمود: «آیا شما را به بهترین مردم از لحاظ پدر و مادر رهنمون شوم؟» گفتند: «بلی یا رسول اللّه.» فرمود: «حسن و حسین اند که پدرشان علی بن ابی طالب و مادرشان فاطمه، دختر خدیجه، سرور زنان جهان است.» و فرمود: «آیا بهترین مردم از لحاظ عمو و عمّه را به شما نشان ندهم؟» گفتند:

«بلی یا رسول اللّه.» فرمود: «حسن و حسین اند که عموشان، جعفر بن ابی طالب و عمّه شان ام هانی، دختر ابوطالب است. ای مردم آیا بهترین مردم از نظر دایی و خاله را به شما نشان ندهم؟» گفتند: «بلی یا رسول اللّه.» فرمود: «حسن و حسین اند که دایی شان ابراهیم، فرزند پیامبر خدا و خاله شان زینب، دختر پیغمبر خدا است.» سپس گفت: «بار خدایا! تو می دانی که حسن و حسین بهشتی اند و پدرشان بهشتی است و مادرشان بهشتی است و عموشان بهشتی است و عمه شان بهشتی است و دایی شان بهشتی است و خاله شان بهشتی است و هر کس آن دو را دوست بدارد، بهشتی است و هر کس دشمنشان بدارد، دوزخی است.»

ص:23

پدرم سلیمان ادامه داد: هارون الرشید حدیث را در حالی برای ما نقل می کرد که اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را گرفته بود. (1)

منزلت امام حسین علیه السلام

از جمله فضایل ویژۀ حضرت امام حسین علیه السلام و دیگر فرزندان عبدالمطّلب این است که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله ، دشمنانشان را از گرفتارشدن به لعنت خدا و افتادن در دوزخ بیم داده است.

عبداللّه بن عباس از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«ای فرزندان عبدالمطّلب! همانا من از خدا برای شما سه چیز درخواست کرده ام:

اول این که هر کس از شما را که قیام کند استوار بدارد و گمشده تان را راهنمایی کند.

دوم این که به نادانتان بیاموزاند و سوم این که شما را بخشنده، مهربان و بزرگوار گرداند.

پس اگر کسی میان رکن و مقام به عبادت بایستد و نماز بگزارد و روزه بگیرد، امّا خدای - عزّوجلّ - را در حال دشمنی با خاندان محمّد دیدار کند به دوزخ در می افتد. (2)

ابوسعید خُدْری از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، هیچ کس ما را دشمن نمی دارد مگر این که خدا او را به آتش در می افکند.» (3)

همو از حضرت رسول صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«هر کس با ما خاندان دشمنی بورزد منافق است.» (4)

ص:24


1- 1) - الطرائف، سید بن طاووس، 91؛ فرائد السمطین، ابراهیم بن محمد جوینی، 91/2؛ ابن عساکر، 112، 135 ؛ کفایة الطالب، گنجی، محمد بن یوسف، 419؛ طبرانی، 67/3 ؛ ثمرات الأسفار، امینی، 32/2 ،خطی ؛ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، 27/4؛ ذخائر العقبی،احمد بن عبداللّه طبری، 130؛ کنز العمّال، متّقی هندی، علی بن حسام 118/12؛ تذکرة الخواص، ابن جوزی، یوسف، 234؛ تهذیب تاریخ دمشق الکبیر، ابن عساکر، علی بن حسین، 320/4.
2- 2) - المستدرک، حاکم نیشابوری، 148/3؛ کتاب السنه، ابن ابی عاصم، ص 628.
3- 3) - الاحسان،ابن حبّان علی بن بلبان فارسی، 61/8؛ موارد الظمآن، هیثمی، علی بن ابی بکر، 555؛ المستدرک، حاکم، 150/3؛ الفضائل، احمد بن حنبل، 176.
4- 4) - الدر المنثور، جلال الدین سیوطی، 7/6.

نیز نقل کرده است که در زمان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شخصی کشته شد. حضرت منبر رفت و فرمود:

«آیا می دانید این شخص چه کسی از شما را کشته است؟» گفتند: «نه!» فرمود:

«سوگند به کسی که جانم در دست اوست! اگر آسمانیان و زمینیان بر کشتۀ مؤمنی گرد آیند و بدان قتل رضایت دهند، خدا -عزّوجلّ -همگی ایشان را در آتش می افکند! سوگند به آن که جانم به دست اوست! هیچ کس ما خاندان را دشمن نمی دارد، مگر این که خدای -عزّوجلّ -او را به صورت در آتش می اندازد!» (1)

عَلْقَمه از عبداللّه (بن عباس) در این باره چنین نقل کرده است:

حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در مسجد ایشان نشسته بودیم که حضرت فاطمه علیها السلام در حالی که حسن و حسین با وی بودند نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و علی علیه السلام نیز پس از آنان وارد شد.

پیامبر خدا سر را بلند کرد و به آنان نگریست و گفت: «هر کس اینان را دوست بدارد، مرا دوست می دارد و هر کس اینان را دشمن بدارد مرا دشمن می دارد.» (2)

محبّت پیامبر نسبت به حسن و حسین علیهما السلام

دربارۀ محبّت خاص رسول خدا صلی الله علیه و آله احادیث معتبر فراوانی نقل شده که نمونه هایی را در این جا می آوریم:

انس بن مالک گوید:

از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پرسیدند، کدام یک از اهل بیت نزد شمامحبوب ترند؟ فرمود: «حسن و حسین.» پیامبر به حضرت فاطمه علیها السلام می گفت: «فرزندانم را نزد من آر.» آن گاه ایشان را می بویید و در آغوش می گرفت. (3)

ص:25


1- 1) - مناقب امیر المؤمنین علی(علیه السلام)، محمّد بن سلیمان کوفی، 120/2 ؛ مجمع احیاء الثقافة الاسلامیة، قم ، اوّل، 1412 ق.
2- 2) - ترجمة الامام الحسن (علیه السلام)، 93 ؛ترجمة الامام الحسین (علیه السلام)، 110.
3- 3) - الجامع الصحیح، (سنن ترمذی)، محمد بن عیسی بن سورة، 658/5، دار احیاء التراث العربی، بیروت ؛ ابویعلی موصلی، 274/7.

عبداللّه بن مسعود گوید:

پیامبر صلی الله علیه و آله دربارۀ حسن و حسین گفت: «بار خدایا! من ایشان را دوست می دارم. تو نیز دوست شان بدار! هر کس آن دو را دوست بدارد، در حقیقت مرا دوست می دارد.» (1)

همو گفته است که حسین و حسن علیهما السلام هنگام نماز نزد پیامبر صلی الله علیه و آله می آمدند و بر پشت آن حضرت سوار می شدند. چون آن دو را از این کار بازمی داشتند، حضرت با دست اشاره می کرد که رهاشان کنید و هنگامی که نمازش به پایان می رسید آنان را در آغوش می فشرد و می فرمود: «هر کس مرا دوست می دارد باید این دو را دوست بدارد.»

اسامه، پسر زید بن حارثه، گفته است:

«شبی به خاطر نیازی درِ خانۀ پیامبر خدا را کوبیدم. حضرت بیرون آمد در حالی که چیزی را که من نمی دانستم چیست، در زیر روپوش خود داشت. چون از عرض حاجت فراغت یافتم، گفتم: «ای پیامبر خدا! زیر آن روپوش چیست؟» حضرت آن را کنار زد. دیدم که حسن وحسین بر پشتش سوارند! آن گاه فرمود: «اینان پسران من و پسران دختر من اند.» و سه مرتبه فرمود: «بار خدایا! تو می دانی که من دوستشان می دارم، تو نیز آنان را دوست بدار.» (2)

نیز یَعْلی بن مُرّه گفته است:

حسن و حسین به سوی پیامبر صلی الله علیه و آله دویدند. یکی شان به حضرت رسید، همین که دست در گردنش انداخت، دیگری آمد و او نیز دست در گردن آن حضرت افکند. رسول خدا بر سر و روی هر دو بوسه زد و فرمود: «بار خدایا! من دوست شان می دارم تو نیز آن دو را دوست بدار.

ای مردم فرزند، (آدمی را) به خسّت و ترس وا می دارد.» (3)

باز از یَعْلی بن مُرّه نقل شده است که گفت:

گروهی از یاران، همراه پیامبر صلی الله علیه و آله به صرف غذا مشغول شده بودند. همین که بیرون آمدند حسین علیه السلام را دیدند که در راه بازی می کند. پیامبر صلی الله علیه و آله گام پیش نهاد و دست هایش

ص:26


1- 1) - کشف الأستار، هیثمی، علی بن ابی بکر، 226/3، موسسة الرسالة، بیروت، اوّل، 1404 ق.
2- 2) - ترجمة الامام الحسن(علیه السلام)، ابن عساکر، 95.
3- 3) - مسند، ابن حنبل، 172/4؛ المعجم الکبیر، طبرانی، 21/3.

را گشود. امّا جوانک آغاز به گریختن از این جا به آن جا و از این سو به آن سو کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله نیز با او می خندید، تا سرانجام او را گرفت و آن گاه دستی زیر چانه و دست دیگر را بر سرش قرار داد و او را بوسید و فرمود: «حسین از من است و من از حسینم خداوند دوستدار کسی است که حسین را دوست بدارد حسین نواده ای از نوادگان است» (1)

ابوهریره نیز از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«دوستدار حسن و حسین دوستدار من و دشمن آن دو دشمن من است.» (2)

سرور جوانان بهشت

از جمله فضایل ویژۀ امام حسن و امام حسین علیهما السلام این است که خداوند متعال مقام سروری جوانان اهل بهشت را در دنیا و آخرت بدیشان داده است. در این باره احادیث چندی نقل شده است که به نمونه هایی از آن ها اشاره می کنیم:

ابوسعید خُدری از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«حسن و حسین سرور جوانان اهل بهشت اند.» (3)

مُسلم بن یَسار گفته است:

حسن و حسین نزد جدّشان آمدند. حضرت فرمود: «اینان سرور جوانان اهل بهشت اند و پدرشان از آنان بهتر است.»

حذیفه از پیامبر نقل کرده است که فرمود:

«جبرئیل نزد من آمد و مژده داد که حسن و حسین علیهما السلام سرور جوانان اهل بهشت اند» (4)

ص:27


1- 1) - مسند ،ابن حنبل، 172/4.
2- 2) - سنن، ابن ماجه قزوینی، 51/1، تحقیق: محمد فؤاد الباقی ؛ مسند، ابویعلی، 78/11.
3- 3) - خصائص الامام امیر المؤمنین علی (علیه السلام)، احمد بن شعیب نسائی، 257، تحقیق: محمد باقر محمودی ؛ تاریخ دمشق، ابن عساکر، 72 -84.
4- 4) - همانجا؛ المعجم الکبیر، طبرانی، 24/3 -30.

سرنوشت دشمنان اهل بیت

هر کس نسبت به خاندان پیامبر دشمنی بورزد، حسادت کند، ستم روا دارد و یا آنان را به قتل رساند به فرجامی شوم دچار خواهد شد.

ابوهریره از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«هر کس حسن و حسین علیهما السلام را دوست بدارد. مرا دوست می دارد و هر کس اینان را دشمن بدارد، مرا دشمن می دارد.» (1)

حضرت علی علیه السلام از پیامبر صلی الله علیه و آله چنین نقل کرده است:

«بهشت بر کسانی که بر خاندانم ستم روا دارند یا با ایشان بجنگند و یا به زیانشان کسی را یاری دهند حرام است. آنان در آخرت از همه چیز بی بهره اند. خداوند در روز رستاخیز نه با ایشان سخن می گوید و نه پاکشان می گرداند و به عذابی دردناک گرفتار خواهند بود.» (2)

نیز آن حضرت از پیامبر نقل کرده است که فرمود:

«بهشت بر کسانی که به خاندانم ستم کنند و مرا از این راه بیازارند حرام شده است. هر کس به یکی از فرزندان عبدالمطّلب نیکی کند و مزد نگیرد، هنگامی که فردای قیامت مرا دیدار کند، خود پاداش او را خواهم داد.» (3)

عایشه نیز از قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«چند کس را من و همۀ پیامبران مستجاب الدّعوة نفرین کرده ایم: افزاینده بر کتاب خداوند؛ دروغ شمارندۀ قَدَر خداوند؛ آن کس که به زور حکومت امّت را در دست گیرد تاعزیزکرده های خداوند را خوار گرداند و خوار کرده های خدا را عزت بخشد؛ حلال شمارندۀ حرام های خدا؛ واگذارنده سنّت من و آن که آنچه را خداوند بر خاندانم حلال ساخته حرام گرداند.» (4)

ص:28


1- 1) - المعجم الکبیر، طبرانی، 40/3 ؛ مجمع الزوائد، علی بن ابی بکر هیثمی، 180/9؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، 166/3.
2- 2) - ثمرات الاسفار، علامه امینی، 34/1.
3- 3) - همان، 35/1.
4- 4) - کتاب السّنه، ابن ابی عاصم، 149 ؛ المعجم الاوسط، الطبرانی، 398/2؛ فرائد السمطین، حموئی، 276/2؛ ترمذی، المناقب، 318/8 - 316؛ المستدرک، حاکم، 36/1، 525/2، 90/4 ؛ الاحسان، ابن حبّان، 52 ؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 176/1، 205/7.

ابوسعید خدری از قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است که فرمود:

«خدای متعال سه حریم دارد که هر کس آن ها را رعایت کند پروردگار نیز کار دین و دنیایش را به سامان می آورد و هر کس آن ها را رعایت نکند خدا همه چیزش را می برد و آن سه چیز حرمت اسلام، حرمت من و حرمت خویشاوندان من است.» (1)

انس بن مالک گفته است، نزد حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله بودم که فرمود:

«به من کوثر داده شده است. گفتم: کوثر چیست؟ فرمود: رودی است در بهشت که طول و عرض آن به اندازۀ فاصله مشرق و مغرب است. هر کس از آن بنوشد هرگز تشنه نمی شود و هر کس دست و روی با آن بشوید هرگز غبارآلوده نمی گردد؛ هر کس پیمانم را بشکند و یا کسی از خاندانم را بکشد از آن نخواهد نوشید.» (2)

ابوسعید خدری از پیامبر، چنین نقل کرده است:

«هنگامی که قوم یهود گفتند: (عُزَیر پسر خداست) خشم خداوند بر آنان شدّت گرفت و هنگامی که مسیحیان گفتند: (مسیح پسر خداست) خشم خداوند شدّت یافت. همانا خشم خداوند بر کسی هم که خون من را بریزد، یا با آزردن خاندانم مرا بیازارد نیز شدّت خواهد گرفت.» (3)

حضرت علی علیه السلام از پیامبر نقل کرده است که فرمود:

«یا علی! هر کس مویی را از تو بیازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بیازارد خدا را آزرده است و

ص:29


1- 1) - المعجم الاوسط، طبرانی، 162/1 ؛ المعجم الکبیر، همو، 126/3 ؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 168/9.
2- 2) - ابن زیاد به خاطر نقل این حدیث و امثال آن، صحابی بزرگوار و عالیقدر، زید بن ارقم را مورد باز خواست قرار داد. چنان که خود زید گوید: عبیداللّه دنبالم فرستاد. چون نزدش رفتم گفت: این احادیث چیست که از قول پیامبر(صلی الله علیه و آله) نقل می کنی؟ ما آن ها را در کتاب خدا نمی یابیم! تو روایت می کنی که پیامبر(صلی الله علیه و آله) حوضی دارد. گفتم: او خود آن احادیث را به ما گفته و آن حوض را به ما وعده داده است. گفت: دروغ می گویی و پیری مغزت را تهی کرده است. گفتم: «امّا گوش هایم از خود حضرت شنیده اند و سینه ام در خود جای داده است. فرمود: هر کس دانسته بر من دروغ ببندد باید جایگاه خود را برای جای گرفتن در آتش آماده کند و من بر او دروغ نبسته ام». دربارۀ اصل حدیث و ماجرای مواخذۀ زید. ر.ک: (المعجم الکبیر، 203/5؛ مسند،ابن حنبل، 367/4؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 144/1).
3- 3) - منتخب کنز العمال، ابن النجار، (در حاشیۀ مسند احمد بن حنبل)، 127/1.

هر کس خدا را بیازارد نفرینش بر اوست.» (1)

و فرمود:

«هر کس با آزردن خاندانم مرا بیازارد خدای - عزّ و جلّ - را آزرده است و هر کس به آنان کمک نکند و به دشمنانش تمایل داشته باشد، به خدا اعلان جنگ داده است و فردای قیامت از شفاعت پیامبر او هیچ بهره ای نخواهد یافت.» (2)

عبداللّه بن عباس نقل می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله پیش از وفات خود به سفری چند روزه رفت و هنگام بازگشت در حالی که رنگش دگرگون و چهره اش سرخ شده بود، با چشمانی اشکبار، طی یک سخنرانی رسا و فشرده گفت:

«ای مردم! من میان شما دو چیز را به یادگار می گذارم: کتاب خدا و خاندانم که دودمان و ثمرۀ وجود من اند. این دو هرگز از هم جدا نخواهند شد. تا در حوض بر من وارد شوند و من چشم به راه این دو خواهم ماند. آگاه باشید من برای خاندانم از شما چیزی نمی خواهم، جز آنچه پروردگارم فرموده و آن دوستی خویشاوندان من است. پس مواظب باشید، مبادا مرا در کنار حوض در حالی دیدار کنید که با خاندانم دشمنی کرده بر آنان ستم روا داشته باشید! آگاه باشید که امّت من در رستاخیز با سه پرچم وارد می شوند: پرچمی سیاه و تیره که نزد من می ایستد و من می پرسم شما که هستید؟ ایشان نام مرا فراموش می کنند و می گویند: «ما یکتاپرستان عربیم.» می گویم: «من احمد پیامبر عرب و عجم هستم.» می گویند: «ای احمد ما از امّت توایم.»

می گویم: «پس از من با خانواده و خاندانم و کتاب پروردگار چگونه رفتار کردید؟» می گویند: «کتاب را تباه و پاره پاره کردیم، با تمام وجود کوشیدیم تا خاندانت را از روی زمین پاک کنیم!» آن گاه من روی از ایشان برمی تابم و آنان با جگر تفتیده و لب تشنه و چهرۀ سیاه باز می گردند. سپس پرچمی دیگر، سیاه تر از پرچم نخست، بر من وارد

ص:30


1- 1) - شرف النبی(صلی الله علیه و آله)، ابوسعد خرگوشی، 273، ترجمۀ محمود راوندی، انتشارات بابک، 1361 ش ؛ شواهد التنزیل، حسکانی، عبید اللّه بن عبداللّه، 93/2. [1]
2- 2) - همان.

می شود و می پرسم که هستید؟ ایشان هم مانند سخن گروه نخست را می گویند و چون نامم را یادآور می شوم، مرا می شناسند و می گویند: «با ثقل اکبر مخالفت کردیم و ثقل اصغر را واگذاشتیم و حرمتش را زیر پا نهادیم.» می گویم: «از من دور شوید!» اینان نیز با جگرهای تفتیده و لب های تشنه و روی سیاه باز می گردند! سپس پرچمی دیگر بر من وارد می شود که چهره هاشان از نورانیّت می درخشد. می گویم: «شما که هستید؟» می گویند: «ما اهل کلمۀ توحید و پرهیزگاری هستیم. امّت محمّدیم. بر حقّ باقی ماندیم.

کتاب پروردگار را برنامۀ عملمان قرار دادیم. حلالش را حلال و حرامش را حرام شمردیم. نوادگان محمّد را دوست داشتیم. یاری شان کردیم، همان گونه که خودمان را یاری می دادیم. همراه آنان به پیکار پرداختیم و دشمنانشان را کشتیم.» می گویم: «شما را مژده باد که من پیامبرتان، محمّد، هستم و شما در دنیا همان گونه که گفتید بوده اید.» آن گاه از حوضم آنان را آب می دهم و سیراب باز می گردند. سپس فرمود: «آگاه باشید که جبرئیل به من خبر داده است که امّتم، فرزندم حسین علیه السلام را در سرزمین کرب وبلا (اندوه و گرفتاری) خواهند کشت. کسانی که او را بکشند و آنان که دست از یاری او بردارند، تا قیام قیامت گرفتار لعنت خدا خواهند بود.» (1)

ابوذر غفاری گوید:

هنگامی که آیۀ «یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوُهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوُهٌ» (2)؛ روزی که چهره هایی سپید و چهره هایی سیاه شوند؛ نازل شد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «در روز رستاخیز امّت من با پنج پرچم بر من وارد می شوند. پرچم نخست گوسالۀ این امّت است که دستش را خواهم گرفت و گام هایش خواهد لرزید و چهرۀ او و یارانش سیاه خواهد شد و به آنان خواهم گفت که پس از من با دو گرانمایه (ثقلین) چه کردید؟ می گویند: «بزرگ تر را تحریف و پاره پاره کردیم و با کوچک تر کینه و دشمنی ورزیدیم.» می گویم: «با جگری تفتیده و لب تشنه و چهره ای

ص:31


1- 1) - مقتل الحسین،خوارزمی، 164/1-165.
2- 2) - آل عمران(3)، آیۀ 106. [1]

سیاه باز گردید.» پس ایشان را می گیرند و به سمت چپ می برند و حتّی یک قطره آب هم به ایشان نمی دهند. سپس پرچم فرعون این امّت به من می رسد که چون برمی خیزم و دستش را می گیرم گام هایش لرزان و چهرۀ او و یارانش سیاه می شود. می گویم: «پس از من با دو گرانمایه چه کردید؟» می گویند: «بزرگ تر را پاره پاره کردیم و از کوچک تر بیزاری جستیم و نفرینش کردیم.» می گویم: «با جگری تفتیده و لبی تشنه و روی سیاه باز گردید.» آن گاه ایشان را می گیرند و به سمت چپ می برند و حتّی یک قطره آب هم به آنان نمی دهند. سپس پرچم فلان کس -حضرت از او نام برد -بر من وارد می شود که پیشوای پنجاه هزار تن از امّت من است. دستش را می گیرم و می گویم: «پس از من با دو گرانمایه چه کردید؟» می گویند: «بزرگ تر را دروغ شمردیم و کوچک تر را وانهادیم و از آن روی برتافتیم.» اینان نیز به همان راه گروه پیش از خود می روند. سپس پرچم صاحب دوپستان بر من وارد می شود، در حالی که نخستین و آخرین خارجی نیز همراه وی است.

برمی خیزم و دستش را می گیرم در حالی که گام هایش می لرزد و چهرۀ او سیاه می شود.

می گویم: «پس از من با دو گرانمایه چه کردید؟» می گویند: «از بزرگ تر با گمراهی و بدعت گذشتیم و از کوچک تر بیزاری جستیم و نفرینش کردیم.» می گویم: «با جگری تفتیده و لبی تشنه و چهره ای سیاه باز گردید.» ایشان را می گیرند و به سمت چپ می برند و حتّی یک قطره آب هم به آنان نمی دهند. سپس پرچم امیر مؤمنان و سرور مسلمانان و رهبر پرهیزگاران و پیشوای بلندآوازگان نامور بر من در می آید. من برمی خیزم و دستش را می گیرم و چهرۀ او و یارانش سفید می گردد و می گویم: بعد از من با دو گرانمایه چه کردید؟ می گویند: «از بزرگ تر پیروی و فرمانبرداری کردیم و تا پای جان همراه کوچک تر به پیکار پرداختیم.» می گویم: «آب بنوشید و سیراب شوید و با چهره ای سپید باز گردید!» و ایشان را به سمت راست می برند. این است تفسیر سخن خدای متعال که می فرماید:

«یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوُهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوُهٌ فَأمَّا الَّذینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ

ص:32

اِیمانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنتُمْ تَکْفُرُونَ وَأَمَّا الَّذینَ ابْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفی رَحْمَةِ اللّهِ هُمْ فیهَا خالِدُونَ» (1)

روزی که چهره هایی سپید می شوند و چهره هایی سیاه می گردند. امّا سیاه رویان [به آنان گویند] آیا بعد از ایمان کافر شدید. پس به سزای کفرتان این عذاب را بچشید! و امّا سپیدرویان، در رحمت خداوند جاویدانند.

علی بن طلحه از غلامان بنی امیّه می گوید:

معاویة بن ابوسفیان و معاویة بن حُدَیْج، که بیش از همه به امیر المؤمنین دشنام می داد، به اتّفاق حج گزاردند. پسر حدیج در مدینه از مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله گذر می کرد. در این هنگام حضرت امام حسن علیه السلام با تنی چند از یارانش نشسته بود. به ایشان گفتند که این شخص معاویة بن حُدَیْجْ است که بیش از همه به حضرت علی علیه السلام دشنام می دهد.

فرمود: «او را نزد من بیاورید.» ابوکبیر نزد او رفت و به او گفت: «اطاعت کن!» گفت: «از چه کسی؟» گفت: «از حسن بن علی که تو را به نزد خود فرا می خواند.» ابن حدیج نزد حضرت آمد و سلام کرد. امام حسن علیه السلام فرمود: «تو معاویة بن حُدَیْجی؟» گفت: «بله.» حضرت این سؤال را سه مرتبه تکرار کرد و هر سه بار پسر حُدَیْجْ می گفت: «بله.» امام فرمود: «آیا تویی که علی را دشنام می دهی؟» او که گویا شرمگین شده بود پاسخی نداد.

امام فرمود: «به خدا سوگند! اگر بر حوض به وی برسی -با این که بعید می دانم - می بینی که دامن به کمر زده منافقان را چونان شتر می راند.» آنچه گفتم سخنان پیامبر راستین و صادق، حضرت محمّد صلی الله علیه و آله ، است.و هر کس بهتان بزند نومید گردیده است. (2)

همچنین از خود معاویة بن حدیج نقل شده است که امام حسن علیه السلام به وی فرمود:

«معاویة بن حدیج! از دشمنی با ما خاندان بر حذر باش! زیرا پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده

ص:33


1- 1) - آل عمران (3)، آیات 106 -107؛ [1]تفسیر القمی، علی بن ابراهیم، 109/1؛ [2] اللهوف، سیّد بن طاووس، 17؛ خصال، صدوق، محمد بن علی، 457/2-460؛ بحار الانوار، مجلسی، محمد باقر، 14/8، 341/37. [3]
2- 2) - کتاب السّنة، ابن ابی عاصم، 346: تاریخ دمشق، 27/59؛ المعجم الکبیر، 94082/3؛المسند ابویعلی الموصلی، 140/12؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، محمد بن احمد،38/3.

است، هیچ کس ما را دشمن نمی دارد و بر ما حسد نمی ورزد، مگر این که در روز رستاخیز با تازیانه ای آتشین از حوض رانده می شود.» (1)

کشتی نجات

یکی از مناقب و فضایل امام حسین علیه السلام و منزلت ایشان نزد خدای متعال این است که خدای - عزّ و جلّ - آن حضرت و پدر و مادر و برادرش و سلالۀ پاکشان را کشتی نجات و مایۀ آمرزش امّت قرار داده است. هر کس به رهنمودهای آنان تمسّک جوید و بر کشتی نجات سوار شود، هدایت می یابد و گناهانش آمرزیده می شود و هر کس رو برگرداند، در غرقاب پستی و گناه نابود می گردد. در این باره نیز از پیامبر روایت های بسیار نقل شده که نمونه هایی از آن در این جا تقدیم خوانندگان گرامی می شود.

رافع، خادم ابوذر، گوید:

روزی ابوذر بر آستانۀ در کعبه ایستاد. حلقه در را گرفت و به آن تکیه داد و گفت: «ای مردم! هر کس مرا می شناسد که می شناسد و هر کس نمی شناسد، بداند که من ابوذر هستم. از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود: «مثل خاندان من مثل کشتی نوح است، هر کس در آن سوار شود نجات می یابد و هر کس رو برگرداند، در آتش افکنده می شود.» همچنین از آن حضرت شنیدم که فرمود: «خاندانم را نسبت به خود به منزلۀ سر نسبت به بدن و به منزلۀ دو چشم نسبت به سر بدانید. زیرا هدایت بدن با سر است و هدایت سر، با دیده.» (2)

ابن مسعود گفته است:

این امّت، گاه پراکنده می شود و گاه گرد می آید. هرگاه گرد آمد همراه جماعت باشید و هرگاه پراکنده شد به خاندان پیامبرتان بنگرید. اگر صلح کردند صلح کنید و اگر

ص:34


1- 1) - المعجم الکبیر، 82/3، 94؛ مجمع الزوائد، 172/9؛ الدر المنثور، سیوطی، 7/6 .
2- 2) - عبقات الانوار، میر حامد حسین، 919/6؛ مناقب علی علیه السلام ، محمّد بن سلیمان، 150/2؛ فرائد السمطین، 246/2.

جنگیدند بجنگید، زیرا ایشان با حقّ و حقّ با ایشان است و هیچ گاه از یکدیگر جدا نمی شوند. (1)

خاندان پیامبر همسنگ کتاب خدا

از شرافت ها و فضایل پدر ومادر و برادر و خود امام حسین علیه السلام و سلالۀ پاکش این است که خدای متعال آنان را همسنگ کتاب خود قرار داده است و هدایت شدن را به تمسّک جستن به این دو مشروط گردانیده است. در این باره احادیث فراوانی وجود دارد و کتاب های مستقلّی نیز تألیف شده است که با ارزش ترین آن ها بخش «حدیث ثقلین» کتاب « عبقات الأنوار » است. اینک نمونه هایی از آن احادیث نورانی در این جا نقل می شود. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«من در میان شما دو چیز گرانمایه می گذارم که اگر بدان ها تمسّک بجویید، گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و خاندانم. این دو از هم جدا نخواهند شد تا این که در حوض بر من درآیند.»

علی بن ربیعه گوید:

زید بن ارقم را دیدم که بر مختار وارد می شود. گفتم: «از قول تو حدیثی شنیده ام.» گفت: «کدام حدیث؟» گفتم: «آیا تو از پیامبر شنیده ای که «من میان شما دو چیز گرانمایه را بر جای می گذارم: کتاب خدا و خاندانم را؟» گفت: «بلی.» (2)

ستارگان هدایت

از جمله فضایل پدر ومادر و برادر و سلالۀ پاک امام حسین علیه السلام این است که آن بزرگواران ستارگان هدایت اند و گمراهان را پیوسته هدایت می کنند.

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

ستارگان مایۀ ایمنی زمینیان از گم شدن و خاندانم مایۀ ایمنی امّت من از چند دستگی اند.

ص:35


1- 1) - امالی الخمیسیة، المرشد باللّه، 153/1.
2- 2) - الفضائل، ابن حنبل، 60، 536/1؛ مسند، 371/4؛ المعجم الکبیر، 186/5.

هرگاه قبیله ای از عرب با ایشان مخالفت ورزد، دستخوش چند دستگی شود و به حزب ابلیس در آید.

همچنین آن حضرت فرموده است:

مَثَل خاندان من میان امّت مثل ستارگان است که هرگاه ستاره ای غروب کند ستاره ای دیگر طلوع می کند. (1)

در وصف خاندان پیامبر از امیرمؤمنان علی علیه السلام سخنان ارزشمند بسیاری نقل شده است که از هر سخن دیگری ما را بی نیاز می سازد. آن حضرت فرموده است:

«به وسیله ما در تاریکی ها راه یافته و بر فراز قلّه های افتخار برآمده اید و به وسیله ما از تیرگی شب به سپیده رسیده اید. خاندان پیامبرتان را مراقب باشید و جانب ایشان را بگیرید و به دنبالشان بروید، زیرا ایشان شما را از راه بیرون نخواهند کرد و سوی هلاکت نخواهند برد. پس اگر نشستند، بنشینید و اگر برخاستند، برخیزید و بر ایشان پیشی مگیرید که گمراه می شوید و از ایشان عقب نمانید که نابود می شوید.» (2)

بیعت انصار بر حمایت از پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندانش

هنگامی که انصار برای بیعت با پیامبر صلی الله علیه و آله در عقبه گرد آمدند، آن حضرت فرمود: «یا علی برخیز واز ایشان بیعت بگیر.» گفتم: «یا رسول اللّه! بر چه چیزی بیعت بگیرم؟» فرمود: «بر این که از خدا اطاعت کنند و از فرمانش سر نپیچند و از پیامبر و خاندانش همانند خود و خاندانشان حمایت کنند.» (3)

آن حضرت در جای دیگر فرموده است:

«برای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بیعت گرفتم بر فرمانبرداری و اطاعت در آسانی و سختی و بر

ص:36


1- 1) - المستدرک، حاکم نیشابوری، 149/3؛ المعرفة و التّاریخ، یعقوب بن سفیان، 538/1؛ الفضائل، ابن حنبل، 189؛ ترتیب الأمالی، المرشد باللّه، 152/1.
2- 2) - نهج السعاده، 372/8.
3- 3) - المعجم الأوسط، طبرانی، 443/2؛ مناقب علی علیه السلام ، محمّد بن سلیمان، 165/2؛ تیسیر المطالب، السید ابوطالب، 126.

این که جز بر عدالت زبان نگشایند و از سرزنش سرزنش کنندگان نهراسند»؛ و هنگامی که اسلام آشکار گشت و شمار پیروانش افزایش یافت، فرمود: «یا علی بر آن (پیمان) بیفزا:

(و پیمان می بندیم) که از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و تبارش دفاع کنیم، همان گونه که از خود و خانواده های خودمان دفاع می کنیم.»

آن حضرت در ادامه می فرماید:

«به خدا سوگند! آن را بر عهدۀ مردم نهادم، کسانی که به آن وفا کردند، وفا کردند و کسانی که آن را شکستند نابود شدند.» (1)

جنگ و سازش با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله

از جمله فضایل پدر و مادر و برادر امام حسین در نزد پیامبر صلی الله علیه و آله این است که آن حضرت جنگ با ایشان را جنگ با خود و صلح با ایشان را صلح با خود قرار داده است.

بنا بر این هر کس با آنان پیکار کند با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پیکار کرده است و هر کس با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پیکار کند با خدا پیکار کرده است و پیکار با خدا عین کفر است. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خطاب به علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام فرمود: «من با هر کسی که با شما بجنگد در جنگم و با هر کس که با شما در صلح باشد در صلحم.» (2)

صُبَیْح، خادم ام سلمه گوید:

بر در خانه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ایستاده بودم که علی و فاطمه و حسن و حسین آمدند و کناری نشستند. در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله نزد آنان آمد و فرمود: «شما خوبانید» و عبایی خیبری را که بر دوشش بود بر آنان افکند و فرمود: «من با هر کسی که با شما بجنگد در جنگم و با هر کس که با شما در صلح باشد در صلحم.» (3)

ص:37


1- 1) - الشافی، سید حمزه، 116/2 .
2- 2) - المعجم الصغیر، طبرانی، 3/2؛ المعجم الکبیر، 30/3-31، 284/5 ؛ المعجم الاوسط، 407/3؛ معجم الشیوخ، ابن جمیع صیداوی، 380؛ بغیة الطلب، ابن العدیم، 1576/6، تحقیق: سهیل زکّار؛ ترجمة الامام الحسین (علیه السلام)، 97-98 ؛ [1] السنن، ابن ماجه، 52/1؛ الجامع الصحیح، (سنن ترمذی)، 699/5 ؛ کتاب الکنی و الأسماء، دولابی، 160/2.
3- 3) - المعجم الصغیر، طبرانی، 407/3.

ابوسعید خدری گوید:

پس از ازدواج علی و فاطمه علیهما السلام ، پیامبر صلی الله علیه و آله تا چهل بامداد بر در خانۀ ایشان می آمد و می فرمود: «السَّلامُ عَلیکُم وَ رَحمةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ. وقت نماز است. خدا به شما مهر بورزد «إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» (1)(همانا خدا می خواهد که پلیدی را از شما خاندان دور گرداند و شما را بسیار پاکیزه سازد.) من با هر کسی که شما پیکار کنید در ستیزم و با هر کسی که شما سازگاری کنید، سازگارم.» (2)

داستان مباهله

یکی دیگر از منزلت های بلند پدر و مادر و برادر امام حسین علیه السلام این است که پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را دلیل راستی پیامبری خود قرار داده و از میان همۀ مسلمانان، تنها همراه ایشان با مسیحیان به مباهله پرداخته است. اخبار چندی در این باره نقل شده است که در این جا به مهم ترین آن ها اشاره می شود: هنگامی که صُهَیْب از نَجران باز آمد، گروهی از مسیحیان آن جا نیز همراه وی آمدند که در میان آنان کسانی چون اسقف، عاقب، ابوحبش، سید، قیس، عبدالمسیح و پسر جوان او به نام حارث دیده می شدند. به گفتۀ شهر بن حوشب اینان چهل تن از عالمان دینی بودند که آمدند و در بیت المدارس نزد یهودیان ایستادند و آنان را صدا زدند و گفتند: «ای پسر سوریا! ای کعب بن اشرف بیایید.

ای برادران میمون ها و خوک ها بیایید.» چون آمدند، نجرانی ها گفتند که این مرد [پیامبر صلی الله علیه و آله ] از فلان تاریخ و بهمان سال نزد شماست. فردا، هنگام آزمایش وی حضور یابید. پس از آن که پیامبر صلی الله علیه و آله نماز صبح را خواند، برخاستند و در مقابلش ایستادند.

ص:38


1- 1) - احزاب(33)، آیۀ 33. [1]
2- 2) - شواهد التنزیل، حسکانی، 44/2 ؛ [2] مسند، ابن حنبل، 442/2 ؛ ترجمة الامام الحسن (علیه السلام)، ابن عساکر، 97؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، 149/3؛ البدایة و النهایة، ابن کثیر، 205/8، مکتبة المعارف، بیروت، دوم، 1394 ق ؛ تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، احمد بن علی، 136/7؛ مناقب علی علیه السلام ، ابن المغازلی، 63 ؛ تاریخ الإسلام، ذهبی، محمد بن احمد، 99/4.

اسقف پیشاپیش آنان ایستاد و خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: «یا اباالقاسم! پدر حضرت موسی که بود؟» فرمود: «عمران.» پرسید: «پدر حضرت یوسف که بود؟» فرمود:

«یعقوب.» پرسید: «پدر تو که بود؟» فرمود: «عبداللّه پسر عبدالمطّلب.» گفت: «پدر حضرت عیسی که بود؟» در این هنگام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خاموش ماند تا جبرئیل علیه السلام بر وی نازل شد و این آیه را خواند:

«انَّ مَثَلَ عیسی عِندْاللّهِ کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ الْحَقُّ مِن رَّبِّکَ فَلا تَکُنْ مِنَ المُمْتَرینَ» (1)

همانا مثل عیسی در نزد خدا چون مثل آدم است که او را از خاک بیافرید و به او گفت: موجود شو، پس موجود شد.(این سخن) حقّ از سوی پروردگار توست پس از تردید کنندگان مباش.

اسقف که چنان دید مبهوت و بیهوش گشت. چون به خود آمد، سر را به سوی پیامبر صلی الله علیه و آله برگردانید و گفت: «آیا می پنداری که خدای متعال به تو وحی کرده است که عیسی علیه السلام را از خاک آفریده است؟ میان وحی هایی که به ما رسیده، این مطلب دیده نمی شود و این یهودیان در وحی های خود آن را نمی یابند.»

پس خدای متعال به پیامبر چنین وحی کرد:

«فَمَنْ حاجَّکَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ العِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُم وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبینَ» (2)

پس از آن که به آگاهی رسیده ای، هر کس در بارۀ او با تو مجادله می کند، بگو بیایید تا حاضر آوریم ما فرزندانمان را و شما فرزندانتان را و ما زنانمان را و شما زنانتان را، ما خود و شما خود.

سپس دعا و تضرّع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان بفرستیم.

گفتند: «ای ابوالقاسم! انصاف دادی، بگو که وقت مباهله کی باشد؟» فرمود: «به خواست خدای متعال بامداد فردا.» مسیحیان رفتند. یهودیان نیز رفتند، در حالی که با

ص:39


1- 1) - آل عمران(3)، آیات 60-59. [1]
2- 2) - همان، آیۀ 61.

خود می گفتند: «هر گروه (مسلمان یا مسیحیان) را که خدا نابود کند، ما باکی نداریم.» چون مسیحیان به جایگاهشان بازگشتند، با یکدیگر گفتند: «به خدا سوگند! همه می دانیم که او یک پیامبر است و اگر ما با وی به نفرین و مباهله بپردازیم، بیم آن می رود که هلاک گردیم، ولی اگر خواستار برهم زدن قرار مباهله شویم، امکان دارد که بپذیرد.» صبح فردا پیامبر آمد در حالی که علی، فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام نیز همراه وی بودند . پس جلوتر آمد و علی علیه السلام را آورد و جلو خود ایستاند. سپس فاطمه علیها السلام را آورد و در مقابل شانه های خود ایستاند و حسن علیه السلام را آورد و در سمت راستش و حسین علیه السلام را هم آورد و در سمت چپش ایستاند. مسیحیان که از ترس نفرین پیامبر صلی الله علیه و آله خود را پشت ستون های چوبی مسجد پنهان کرده بودند پیش آمدند و فریاد برآوردند: «ای ابوالقاسم، خدایت رحمت کند! بیا و قرار مباهله را بر هم بزن!» پیامبر صلی الله علیه و آله که هیچ گاه درخواست کسی را رد نمی کرد، فرمود: «باشد، من از مباهله چشم می پوشم.» هنگامی که از خدمت پیامبر باز می گشتند، حضرت فرمود: «به آن که مرا به حقّ فرستاده سوگند! که اگر با ایشان مباهله می کردم خدای متعال، همه زنان و مردان مسیحی را نابود می کرد.» در نقل شهر بن حوشب آمده است که از میان مسیحیان، عاقب برخاست و گفت: «از خدا بترسید. مبادا با این مرد مباهله کنید. زیرا به خدا سوگند!، اگر دروغگو باشد مباهله برای شما سودی ندارد و اگر راستگو باشد، سال بر شما نخواهد گذشت که همه نابود خواهید شد!» پس از آن با حضرت قرار داد صلح امضا کردند و باز گشتند. آنان در صلحنامه پذیرفتند که سالانه دو هزار دست لباس برای مسلمانان بفرستند: هزار دست در ماه صفر و هزار دست در ماه رجب و در مقابل مسلمانان نیز پذیرفتند که با آنان نجنگند و امنیّتشان را تضمین کنند تا بتوانند بر دین خود باقی بمانند. (1)

ص:40


1- 1) - دلائل النّبوّة، ابونعیم اصفهانی، 297؛ فرائد السمطین، 23/2 ؛ المصنف، ابن ابی شیبة، 98/12؛ الفضائل، ابن حنبل، 767/2؛ مناقب، علی علیه السلام ، ابن المغازلی، 263؛ الأغانی، ابوالفرج اصفهانی، 266/12.

صلوات

از دیگر فضایل پدر، مادر، برادر و سلالۀ پاک امام حسین علیه السلام این است که خدای متعال درود بر محمّد و آل محمّد را توأم فرموده و آن را از اجزای مهم ترین واجب، یعنی نماز که شبانه روز پنج بار بدان وسیله به درگاه الهی تقرّب جسته می شود، قرار داده است. حتّی امام شافعی، یکی از فقیهان بزرگ اسلام، با استناد به این موضوع، فتوا به وجوب صلوات در نماز داده است. کعب بن عَجْرَه گوید:

چون آیۀ شریفۀ «انَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبیِّ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیماً» (1)نازل شد، چند تن از صحابه گفتند: «یا رسول اللّه سلام کردن بر تو را می دانیم، بفرمایید صلوات بر خاندان شما چگونه است؟»فرمود بگویید:

«أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ کَما صَلَّیْتَ عَلی إبْراهیمَ وَ آلِ إِبْراهیمَ إنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ وَ بارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ کَما بارَکْتَ عَلی إبْراهیمَ وَ آلِ إبْراهیمَ إنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ» (2)

بار خدایا! بر محمّد صلی الله علیه و آله و خاندانش درود بفرست، آن طور که بر ابراهیم علیه السلام و خاندانش درود فرستاده ای، همانا تو ستودۀ بزرگواری و به محمّد صلی الله علیه و آله و به خاندانش فرخندگی بخش آن گونه که به ابراهیم علیه السلام و به خاندانش فرخندگی بخشیده ای، همانا تو ستودۀ بزرگواری.

نزول آیۀ تطهیر

از دیگر فضایل پدر و مادر و برادر و شخص امام حسین علیه السلام این است که خدای متعال

ص:41


1- 1) - احزاب (33)، آیۀ 56. [1]
2- 2) - کتاب المعرفة و التّاریخ، یعقوب بن سفیان، 301/1،539؛ [2] تاریخ جرجان، حمزه بن یوسف، 188، المعجم الکبیر، طبرانی، 249/5؛ مسند، ابن حنبل، 162/3؛ [3] سنن، نسائی، 48/3؛ التّاریخ الکبیر، بخاری، 2(1)383/؛ قطف الازهار [4]المتناثرة فی الأخبار المتواترة، سیوطی، 101-103، با توجّه به همین خبرهای متواتر است که جماعتی از صحابه و فقیهان و تابعان ذکر صلوات بر پیامبر(صلی الله علیه و آله) و بر خاندان پیامبر را با هم در تشهد نماز واجب دانسته اند و این حکم در نزد اهل بیت: یک حکم اجماعی است.

پلیدی و زشتی را از آنان دور ساخته و آیۀ شریفۀ تطهیر را دربارۀ آن ها نازل فرموده است.

«إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» (1)

همانا خدا می خواهد که ناپاکی را از شما خاندان بزداید و شما را چنان که باید پاک گرداند.

در این زمینه خبرهای متواتری از زبان صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده است که از باب تیمّن و تبرّک چندتای آن ها را نقل می کنیم.

ذهبی ذیل عنوان «در گذشت حضرت فاطمه علیها السلام » در سال یازدهم هجری گفته است:

در این سال آیۀ مبارکۀ تطهیر در بارۀ حضرت فاطمه علیها السلام و همسر و فرزندانش نازل شد و پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را با عبا پوشاند و گفت: «بار خدایا! خاندانم اینان هستند.» (2)همچنین وی در ذیل عنوان در گذشتگان سال 61.ه نقل کرده است که پیامبر صلی الله علیه و آله بر علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام عبایی افکند و فرمود: «بار خدایا! اینان اهل بیت و خاصّان من هستند. بار خدایا هر گونه پلیدی را از ایشان دور گردان و پاک و پاکیزه شان فرمای.» (3)

همچنین وی از ابوسعید خدری نقل کرده است که آیۀ تطهیر دربارۀ امام حسین علیه السلام و پدر و مادر و برادرش نازل شده است. (4)

طبرانی نیز از عطیۀ عوفی نقل می کند که از ابوسعید خدری پرسیدم: اهل بیت علیهم السلام که خدا پلیدی را از آنان دور ساخته و پاک و پاکیزه شان کرده است چه کسانی اند؟ او در حالی که با دستش می شمرد گفت: «آنان پنج تن اند: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام .» و افزود که این آیه در خانۀ ام سلمه نازل شده است. (5)

ص:42


1- 1) - احزاب (33)، آیۀ 56. [1]
2- 2) - تاریخ الإسلام، 44/3.
3- 3) - همان، 95/4.
4- 4) - همان؛ سیر اعلام النبلاء، 254/3 - 283 ؛ شواهد التنزیل، 37/2 - 48، 64، 139 -134. [2]
5- 5) - المعجم الاوسط، 491/2 ؛ مختصر تاریخ دمشق، ابن منظور، 123/17؛ کتاب الاحسان، ابن حبّان، 61/9؛ موارد الظمآن، هیثمی، 555؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 167/9.

آیۀ مودّت

از دیگر فضایل پدر، مادر، برادر و شخص امام حسین علیهم السلام این است که خدای متعال دوستی ایشان را پاداش رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله قرار داده است و محبّت ایشان از نیکی هایی است که پیوسته خداوند بر آن می افزاید:

«قُلْ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فیهاحُسْنی» (1)

بگو، برای پیامبری، از شما پاداشی نخواهم، مگر محبّت به نزدیکانم، و هر که کار نیکی کند به نیکویی اش می افزاییم.

ابن عباس گوید:

وقتی آیۀ مودّت نازل شد، از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند: «یا رسول اللّه، نزدیکان شما که خداوند دوستی آنان را بر ما واجب ساخته چه کسانی هستند؟» فرمود: «علی و فاطمه و دو پسرشان.» (2)

جابر بن عبداللّه گوید:

مردی عرب نزد پیامبر آمد و گفت: «یا محمّد، اسلام را بر من عرضه کن.» فرمود:

«اسلام این است که شهادت دهی که خدا یکی است و شریک ندارد و محمّد بنده و فرستادۀ اوست. گفت: آیا به خاطر اسلام از من مزد می خواهی؟» فرمود: «جز دوست داشتن نزدیکان نه.» گفت: «نزدیکان خودم یا نزدیکان شما؟» فرمود: «نزدیکان من.» گفت: «بیا با تو بیعت کنم که نفرین خدا بر کسانی که تو و نزدیکانت را دوست نداشته باشند.» فرمود: «چنین باد. آمین» (3)

ص:43


1- 1) - شوری(42): آیۀ 23. [1]
2- 2) - الفضائل، ابن حنبل، 187 ؛ المعجم الکبیر، طبرانی، 47/3 ؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 168/9 ؛ الدّر المنثور، سیوطی، 7/6 ؛ شواهد التنزیل، حسکانی، 130/2 -150. [2]
3- 3) - حلیة الأولیاء، ابونعیم اصفهانی، 201/3.

امام زین العابدین فرموده است:

پس از شهادت حضرت علی علیه السلام ، امام حسن علیه السلام به سخنرانی ایستاد و پس از ستایش خداوند فرمود:

«ای مردم! هر کس مرا می شناسد که می شناسد و هر کس نمی شناسد بداند که منم حسن، فرزند علی، منم فرزند وصی پیامبر صلی الله علیه و آله ، منم فرزند بشارت دهنده، منم فرزند بیم دهنده، منم فرزند دعوت کننده به سوی خدا و فرزند چراغ فروزان. من از خاندانی هستم که خداوند دوستی شان را بر هر مسلمانی واجب کرده و به پیامبرش فرموده است:

«قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرَاً إلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیهاحُسْنی» (1)

بگو، برای پیامبری خود از شما مزدی نمی خواهم جز دوست داشتن خویشاوندان، و هر که کار نیکی کند به نیکویی اش می افزاییم.»

ص:44


1- 1) - الشوری (42)، آیۀ 23. [1]

مقدمۀ دوم: دربارۀ گریستن بر حسین علیه السلام

اشاره

گریستن و مرثیه خوانی بر امام حسین علیه السلام از باب پیروی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و خاندان پاکش، مستحب مؤکّد و از لوازم ایمان به پیامبر صلی الله علیه و آله است.

سیّد شرف الدّین عاملی در مقدمۀ کتاب « المجالس الفاخره » گوید:

«به مقتضای اصل عملی، گریه، مرثیه خوانی، ذکر مناقب و مصائب و به سوگ نشستن بر همۀ درگذشتگان مؤمن و دادن خیرات و مبرّات به نیابت آنان مباح است. هیچ دلیلی بر خلاف این اصل وجود ندارد، بلکه رفتار و گفتار پیامبر صلی الله علیه و آله و امامان نیز آن را تأیید می کند.حتّی از برخی روایات، مستحب بودن این کارها نیز به ویژه در صورتی که متوفّا، دارای آثاری سودمند باشد استفاده می شود. این امر با مبانی مدنیّت و اصول عمران نیز مطابقت دارد. زیرا بزرگداشت شایستگان موجب تشویق دیگران است و ادای حقوق آنها سبب افزایش نظایرشان می شود؛ و ذکر اخبار مربوط به آنان جهانیان را به پیروی از آنان رهنمون می گردد. یادمان مصایبی که پیشوایان در راه تعالی ملّت می کشند، روح ایمان و هدایت را در آنان بر می انگیزد و مردم را سرسپرده و دلبردۀ آنان می گرداند، هر چند روزگاری دراز بر آن گذشته باشد. در این زمینه پنج موضوع در خور بررسی است؛

ص:45

گریستن، مرثیه خوانی، یادکرد فضایل و مصایب، سوگواری و مال بخشیدن از سوی متوفّا در راه خیر؛ و این ها دقیقاً همان اموری هستند که شیعیان در مجالس حسینی علیه السلام بدان ها می پردازند.» (1)

در این مقدمه در پی آنیم که استحباب شرعی این امور را اثبات کنیم و نشان دهیم که شیعه در این موارد پیرو خاندان عصمت و طهارت است، همچنین بیان کنیم که این قضیّه دربارۀ مرد و زن یکسان است؛ و سوگواری های شیعیان مبانی عقلی و فلسفی استواری دارد.

مستحب بودن گریه بر گذشتگان

در جایزبودن گریه بر مؤمن هیچ تردیدی نیست زیرا این امر در موارد متعدّدی از سیرۀ پیامبر دیده می شود و در این جا فهرست وار به آن ها اشاره می گردد:

1 - هنگام فوت عمو و سرپرستش، حضرت ابوطالب. (2)

2 - هنگام شهادت عمویش، حضرت حمزه، در جنگ احد. (3)

3 - هنگام شهادت پسر عمویش جعفر و شهادت زید بن حارثه و عبداللّه بن رواحه در جنگ موته. (4)

4 - هنگام وفات پسرش، ابراهیم.

نقل است که عبد الرّحمان بن عوف با مشاهدۀ گریه پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: ای پیامبرخدا صلی الله علیه و آله شما هم؟! حضرت فرمود: «ای پسر عوف! این اشک مهر است.» سپس به گریستن ادامه داد و فرمود: «چشم می گرید و دل می سوزد، امّا آنچه پروردگار

ص:46


1- 1) - المجالس الفاخره، سید شرف الدین عاملی، 12، دار النعمان، نجف،1386 ق.
2- 2) - السیرة الحلبیّه، حلبی، علی بن برهان الدین، 382/1؛ السیرة، دحلانی، سید احمد زینی، 97/1.
3- 3) - همان، 268/2 ؛ السیرة، دحلانی، 71/2 ؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، 395/3؛ مسند، ابن حنبل، 40/2 ؛ الطّبقات الکبری، ابن سعد، 11/3 ؛ المستدرک، حاکم، 159/3 ؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 118/6 ؛ ذخائر العقبی، 180. [1]
4- 4) - مغازی، واقدی، 766/2؛ تاریخ الإسلام، 488/2، 496، 884 ؛ مختصر تاریخ دمشق، ابن منظور، 73/6، 73/12، 357/9 ؛ صحیح، بخاری،92/2؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، 546/2.

نمی پسندد، بر زبان نمی آوریم. ای ابراهیم! از جدایی تو بسیار اندوهناکیم.» (1)

5 - آن حضرت در زیارت قبر مادرش، آمنه، به اندازه ای گریست که اطرافیان را به گریه انداخت. (2)

6 - در وفات یکی از دخترانش چشمانش غرق اشک شد. (3)

7 - آن حضرت در وفات یکی از نوادگان دختریش می گریست. سعد که چنین دید.

گفت: «ای پیامبر خدا! این چه اشکی است؟» حضرت فرمود: «مهری است که خدا در دل بندگان قرار داده است. همانا خداوند از میان بندگان خود، به مهرورزان مهر می ورزد.» (4)

8 - در بیماری سعد بن عباده، آن حضرت با شماری از صحابیان به عیادت وی رفت.

حضرت گریست و یاران نیز گریستند. آن گاه فرمود: «خدا کسی را به خاطر اشک چشم و سوز دل عذاب نمی کند.» (5)

9 - هنگامی که رقیّه دختر پیامبر درگذشت، زنان بر وی می گریستند و عمر آن ها را با تازیانه می زد و منع می کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله که خود به آنان اجازۀ گریستن داده بود، فرمود:

«بگذار تا بگریند.» سپس فرمود: «هر چه از دل و چشم باشد از خدا و از مهر است.» سپس کنار قبر نشست. حضرت فاطمه علیها السلام نیز در کنارش بود و می گریست و پدر اشک های وی را از سر مهر با جامه خویش پاک می کرد. (6)

ص:47


1- 1) - المنتخب من مسند، عبد بن حمید، 309؛ مسند، ابویعلی، 42/6؛ مسند، ابن حنبل، 273/2، 194/3، 147 ؛ سنن، ابوداوود، 193/3، تحقیق: محمد محیی الدین، عبدالحمید؛ صحیح، بخاری، 155/1؛ الطّبقات الکبری، 137/1 ؛ فتح الباری، ابن حجر، 173/3، اشراف: عبد العزیز بن عبداللّه.
2- 2) - صحیح، مسلم، 359/1، 671/2 ؛ مسند، ابن حنبل، 359 ؛ الطّبقات الکبری، ابن سعد، 116/1 ؛ دلائل النبوة، بیهقی، 188/1 ؛ مختصر تاریخ دمشق، 31/15 ؛ سنن النسائی، سیوطی، 90/4 ؛ السنن الکبری، نسائی 654/1.
3- 3) - صحیح، بخاری، 100/2 ؛ مسند، ابن حنبل، 132/45، 157، 41/5، 204 ؛ السنن، ابن ماجه، 505/1، 506 ؛ السنن الکبری، نسائی، 605/1 ؛ صحیح، مسلم، 635/2 ؛ مجمع الزوائد، هیثمی، 17/3-18.
4- 4) - صحیح، بخاری، 100/2 ؛ صحیح، مسلم، 340/1 .
5- 5) - همان، 106/2 ؛ صحیح، مسلم، 341/1، 636/2 .
6- 6) - مسند، ابن حنبل، 335/1، 41/5؛ الطّبقات الکبری، ابن سعد، 290/3؛ مجمع الزوائد، 17/3،302/9، سنن، ابوداوود، 192/3.

10 - هنگامی که عثمان بن مظعون در گذشت پیامبر صلی الله علیه و آله چنان گریست که اشک بر گونه های آن حضرت جاری شد. (1)

11 - هنگام درگذشت دخترش ام کلثوم، بر قبرش نشسته بود و می گریست. (2)

12 - هنگامی که فاطمه دختر اسد بن هاشم، مادر حضرت علی علیه السلام درگذشت، پیامبرخدا صلی الله علیه و آله ، با پیراهن خود وی را کفن کرد و بر او نماز گزارد و بر وی هفتاد تکبیر گفت و درون قبر رفت و به اطراف آن به گونه ای اشاره می کرد که گویا آن را فراخ و صاف می کند؛ و چون از قبر بیرون آمد چشمانش اشکبار بود. (3)

دربارۀ این که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بر گذشتگان گریسته اند، روایات بسیاری وجود دارد که در بیش تر آن ها دیگران نیز به گریستن تشویق شده اند. از این روایت ها چنین نتیجه می گیریم که گریه سنّت آن حضرت بوده است؛ و بدین لحاظ در جای جای سیرۀ امامان علیهم السلام به چشم می خورد. آن بزرگواران به ویژه در سوگواری حضرت امام حسین علیه السلام سفارش کرده اند که دوستانشان نسل بعد از نسل، به عزاداری بپردازند. میان صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله نیز حالت طبیعی گریستن بر اموات، یک سنّت جاری بود. مرثیه سرایی و خواندن شعرهای حزن انگیز برای گذشتگان نیز میان آنان رایج بوده است. در این جا به برخی از آن ها اشاره می شود.

هنگام وفات پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بزرگان صحابه در سوگ آن حضرت مرثیه هایی سرودند که در کتاب های تاریخ ثبت است. از جمله پارۀ تن وی یعنی حضرت زهرا علیها السلام ، سرور زنان جهان در سوگ پدر، اشعار و مرثیه های اندوه باری دارد که دو بیت آن را در این جا نقل می کنیم: ماذا عَلی مَنْ شَمَّ تُرْبَةَ أَحْمَدَ أَنْ لایَشُمَّ مَدَی الزَّمانِ غَوالِیاً

ص:48


1- 1) - مسند، ابن حنبل، 43/6، 55، 206 ؛ المعجم الکبیر، 405/10، 146/25؛ سیر اعلام النبلاء، 481/5.
2- 2) - الطّبقات الکبری، 38/8؛ الغدیر، علامه امینی، 231/8، [1] مکتبة الإمام امیرالمؤمنین(علیه السلام)؛مسند، ابن حنبل، 126/3؛ المستدرک، حاکم، 47/4؛ السنن الکبری، 53/4.
3- 3) - مستدرک، حاکم، 108/3؛ المعجم الأوسط، 151/1، مجمع الزوائد، 256/9؛ مختصر تاریخ دمشق، 73/12 ؛ تاریخ المدینة المنورة، ابن شبّه، عمر، 123/1؛ وفاء الوفاء، سمهودی، علی بن احمد، 797/3؛ [2] مغازی واقدی، 766/2؛ تاریخ الإسلام، ذهبی، 489/2 -488.

صُبَّتْ عَلَیَّ مَصائِبٌ لَوْ أنَّها صُبَّتْ عَلَی الأیّامِ صِرْنَ لَیالیاً (1)

بر آنان که تربت احمد صلی الله علیه و آله را بوییده اند، چه رفته است که دیگر در دور روزگار هیچ گونه مشکی رانمی بویند؟

بر من چنان مصیبتی وارد آمد که اگر بر سر روزها وارد می آمد شب می گردید.

همچنین آن حضرت سروده های دیگری در سوگ پدر بزرگوارشان دارند که ابن عبدربه و دیگران ابیاتی از آن نقل کرده اند. (2)

از دیگر کسانی که در سوگ پیامبر مرثیه سروده اند عمّه آن حضرت صفیّه، پسرعمویش ابوسفیان بن حارث بن عبد المطّلب، ابوذؤیب هذلی، ابوالهیثم بن تیهان، امّ رملۀ قشیریه و عامر بن طفیل را می توان نام برد. پس از آن مرثیه سرایی و سوگنامه خوانی در میان مسلمانان همۀ دوره ها و همۀ شهرها امری متداول بوده است و نه تنها آن را زشت نمی شمرده اند، بلکه نیکو هم می دانسته اند و به مرثیه سرایی به دیدۀ یک امر مستحب می نگریسته اند. در این باره شواهد فراوانی وجود دارد.

زید شحّام گوید:

با جماعتی از کوفیان نزد امام صادق علیه السلام بودیم که جعفر بن عفّان وارد شد. حضرت او را به خود نزدیک و نزدیک تر ساخت و فرمود: «ای جعفر! به من خبر رسیده است که تو دربارۀ امام حسین علیه السلام شعر می سرایی و نیکو هم می سرایی؟» عرض کرد: «بله قربانت گردم.» فرمود: «پاره ای بخوان» و او خواند: لِیَبْکِ عَلَی الإسْلامِ مَنْ کانَ باکیاً فَقَدْ ضُیِّعَتْ أَحْکامُهُ و اسْتَحَلَّتْ... (3)

همۀ گریه کنندگان باید بر اسلام بگریند که احکامش ضایع و حرامش حلال گردیده است...

چون شعر وی پایان رسید امام صادق علیه السلام و اطرافیانش به اندازه ای گریستند که اشک بر چهره هاشان جاری گشت. سپس حضرت فرمود: «ای جعفر! به خدا سوگند! که فرشتگان مقرّب تو را دیدند. بدان که ایشان در این جا حاضرند و گفتار تو را در بارۀ

ص:49


1- 1) - ارشاد الساری، قسطلانی، احمد بن محمد، 314/3.
2- 2) - عقد الفرید، ابن عبد ربه، 236/3؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، 94/4.
3- 3) - منتهی المقال، ابوعلی، حائری، 254/2.

حضرت امام حسین علیه السلام می شنوند و آنان نیز مثل ما و بلکه بیش تر از ما گریستند. ای جعفر هم اینک خدا بهشت را بر تو واجب ساخت و تو را آمرزید.» سپس فرمود: «آیا باز هم بگویم؟» گفت: «آری سرورم!» فرمود: «هیچ کس در مورد حسین علیه السلام شعری نمی گوید و نمی گرید و نمی گریاند، مگر این که خداوند بهشت را بر او واجب می سازد و او را می آمرزد.»

جعفر بن عفّان هنگام عبور از کربلا و مشاهدۀ قتلگاه حضرت امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش، مرثیه ای بر وزن و قافیۀ مرثیه سلیمان بن قَتّۀ عَدْوی، سروده است که با این بیت آغاز می شود: مَرَرْتُ عَلی أبْیاتِ آلِ مُحَمَّدٍ فَلَمْ أَرَها أمْثالَها حینَ حَلَّت

از خانه های خاندان محمّد صلی الله علیه و آله گذر کردم، ولی آن ها را چنان که هنگام فرو آمدن بودند، ندیدم.

حسین بن ضحّاک نیز بر همین وزن و قافیه مرثیه ای سروده که مطلع آن چنین است: وَ مِمّا شَجی قَلْبی وَ أَسْبَلَ عَبْرَتی مَحارِمُ مِنْ آلِ النَّبی صلی الله علیه و آله اسْتَحَلَّتِ... (1)

و از چیزهایی که دلم را شکست و اشکم را روان ساخت، محارم خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است که مورد بی حرمتی قرارگرفتند.

محمّد بن ادریس شافعی نیز در سوگ حضرت امام حسین علیه السلام اشعاری سروده است که از جملۀ آن ها شعر زیر است: تَزَلْزَلَتِ الدُّنْیا لِألِ مُحَمَّدٍ

جهان به خاطر خاندان محمّد صلی الله علیه و آله به لرزه در آمد و نزدیک بود که کوه های استوار نیز بر آنان آب شود.

پس چه کسی پیام مرا به امام حسین علیه السلام می رساند؟ هر چند جان ها و دل هایی آن را نمی پسندد.

ص:50


1- 1) - در مورد این مرثیه ها، رک؛ الحماسة، ابوتمام ؛ الکامل، مبرد ؛ الکامل فی التّاریخ، ذیل «وقعة الطّف.»

حسین علیه السلام همان شهید بی گناهی است که گویا پیراهنش با آب ارغوان، رنگ و خضاب شده است!

سوگواری و گریستن بر امام حسین علیه السلام

ابن عبّاس گوید:

هنگام ولادت حسین بن علی علیه السلام قابله اش یعنی صفیّه دختر عبدالمطّلب، او را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: «ای عمّه! فرزندم را به من ده.» عرض کرد: «پدران و مادران به قربانت، چطور او را به تو بدهم در حالی که هنوز او را پاکیزه نساخته ایم؟» فرمود: «به آن کسی که جان محمّد صلی الله علیه و آله در دست اوست سوگند! که خدای متعال او را از عرش خود پاکیزه ساخته است.» پس دست ها را جلو آورد و گرفت و سر را سوی نوزاد برد و شروع به بوسیدن چشمان و گونه هایش کرد و زبانش را می مکید چنان که گویی دارد عسل یا شیر می مکد. سپس حضرت برای مدّتی گریست و چون به خود آمد گفت:

خدا قاتلان تو را بکشد. صفیّه گوید: گفتم: «محمّد عزیزم! چه کسانی خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را می کشند.» فرمود: «گروه ستمگر بنی امیه.» (1)

اسماء دختر عمیس گوید:

یک سال پس از ولادت امام حسن علیه السلام ، امام حسین علیه السلام به دنیا آمد و پیامبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود: «ای اسماء! پسرم را بیاور.» من نوزاد را که در قنداقه ای سفید پیچیده بود به ایشان دادم. حضرت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و سپس او را بر دامن نهاد و گریست! گفتم: «پدر و مادرم فدایت! چرا می گریی؟» گفت: «بر فرزندم.» گفتم: «او نوزاد است و باید شادمانی کرد. چرا بر او می گریی؟» فرمود: «ای اسماء! او را گروه ستم پیشه - که خدا از شفاعتم محروم شان کند- خواهند کشت.» و افزود: «ای اسماء! این خبر را به فاطمه مگو، زیرا تازه فرزند به دنیا آورده است.» (2)

ص:51


1- 1) - مناقب امیر المؤمنین(علیه السلام)، محمّد بن سلیمان، (متوفای 320ق)، 234/2 .
2- 2) - عیون اخبار الرضا علیه السلام ، صدوق، محمد بن علی، 28/2. [1]

همچنین امّ الفضل همسر عباس بن عبدالمطّلب گوید:

حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رسیدم و گفتم: «یا رسول اللّه! دیشب خواب بدی دیدم.» فرمود: «چه خوابی؟» گفتم: «خوابی سخت!» فرمود: «چه خوابی؟» گفتم: «دیدم که گویا پاره ای از تن شما بریده و در دامن من نهاده شد.» پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «خوب خوابی دیده ای، - به خواست خدا - فاطمه پسری می آورد که در دامن تو قرار خواهد گرفت.» همان شد. حضرت فاطمه علیها السلام ، حسین علیه السلام را به دنیا آورد و او چنان که پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده بود، در دامن من قرار گرفت. (1)

پس از آن روزی خدمت حضرت رسیدم و نوزاد را در دامنش نهادم. ناگهان چشمم به ایشان افتاد و دیدم از دیدگان مبارکش اشک فرو می ریزد. گفتم: «یا رسول اللّه! پدر و مادرم فدایت. شما را چه شده است؟» فرمود: «جبرئیل بر من فرود آمد و خبر داد که امّتم این پسر را خواهند کشت!» گفتم: «این پسر را؟» فرمود: «بلی! و از تربتش خاکی سرخ به من داد.» (2)

نیز از زینب، دختر جحش (یکی از همسران پیامبر صلی الله علیه و آله ) نقل شده که گفت: روزی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در منزل من بود و حسین علیه السلام نیز که تازه راه افتاده بود، آن جا بود. من یک لحظه از او غافل شدم و او دوید و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفت و روی شکمش نشست و او را خیس کرد. دویدم که او را بگیرم. حضرت بیدار شد و فرمود: «رهایش کن.» من او را واگذاشتم تا کارش تمام شد. حضرت آب طلبید و فرمود: «بر خیسی پسربچه ریختن آب کافی است؛ امّا خیس کردۀ دختربچّه باید شسته شود، پس آب را به اندازه کافی و به طور کامل بریزید.» سپس وضو گرفت و به نماز ایستاد. هنگام قیام او را در بغل می گرفت و چون رکوع می کرد و به سجده می رفت. او را بر زمین می نهاد. آن گاه نشست و به نیایش

ص:52


1- 1) - ام الفضل از شیر فرزندش، به امام حسین(علیه السلام) نیز می داد.
2- 2) - المستدرک، حاکم نیشابوری، 176/3 ؛ دلائل النبوة، 468/6 ؛ البدایة و النهایة، 230/6 ؛ مناقب امیرالمؤمنین(علیه السلام)، 199/2؛ الإرشاد، شیخ مفید، 129/2، [1] المؤتمر العالمی لألفیة شیخ المفید؛ تاریخ دمشق، 183-182 ؛ سیرتنا و سنتنا، سیرة نبینا و سنته، علّامه امینی، 38؛ الطّبقات الکبری، 278/8.

پرداخت و آغاز به گریستن کرد، و سپس دست به دعا بلند کرد. چون از نماز فراغت یافت، گفتم: «کاری از شما دیدم که پیش از این ندیده بودم.» فرمود: «جبرئیل نزد من آمد و خبر داد که این پسرم را امّت من خواهند کشت. گفتم: خاکش را به من نشان بده. آن حضرت نیز خاکی قرمزرنگ را نشانم داد.» (1)

همچنین از عایشه نقل شده است که گفت:

حسین بن علی علیه السلام ، در هنگام نزول وحی بر پیامبر، نزد وی آمد و بر دوشش سوار شد و شروع به بازی کرد. در این هنگام جبرئیل علیه السلام گفت: «یا محمّد! آیا دوستش می داری؟» فرمود: «ای جبرئیل! می شود پسرم را دوست نداشته باشم؟» گفت: «امّتت بعد از تو او را خواهند کشت.» آن گاه دستش را دراز کرد و خاکی سفید آورد و به پیامبر داد و گفت: «فرزندت در سرزمینی که نامش «طَفّ» است، کشته خواهد شد.» چون جبرئیل از نزد پیامبر صلی الله علیه و آله رفت، حضرت همچنان که خاک در دستش بود و می گریست، بیرون آمد و گفت: «ای عایشه! جبرئیل به من خبر داد که فرزندم حسین علیه السلام در سرزمین طَفّ کشته می شود و امّتم پس از من امتحان خواهند شد.» آن گاه نزد یارانش که در میان آن ها علی علیه السلام ، ابوبکر، عمر، حذیفه، عمّار و ابوذر بودند، رفت و همچنان می گریست.

گفتند: «یا رسول اللّه! گریۀ شما برای چیست؟» فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که پسرم حسین را پس از من در سرزمین طف می کشند و این خاک را هم برایم آورد و خبر داد که آرامگاهش در آن جا خواهد بود». (2)

امّ سلمه یکی از همسران پیامبر گوید:

روزی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نزد من حضور داشت. حسین علیه السلام هم که آن جا بود، به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک شد. او را گرفتم. طفل گریست و من رهایش کردم، باز به حضرت

ص:53


1- 1) - کتاب الجرح و التعدیل، ابن ابی حاتم، 317/1، 426/9؛ ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، 181 ؛ المطالب العالیة، ابن حجر عسقلانی، 9/1، تحقیق: حبیب رحمن اعظمی، دار الباز، المکّة المکرّمة؛ سیرتنا و سنتنا، 79 ؛ المعجم الکبیر، 54/24،57 ؛ التّاریخ الکبیر، 2(1)131/ ؛ مجمع الزوائد، 285/1، 188/9.
2- 2) - بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن عدیم، 92/7؛ دلائل النبوة، 470/6.

نزدیک شد ومن اورا گرفتم. گریست و من رهایش کردم، تا نزد پیامبر برود. در این هنگام جبرئیل فرود آمد و گفت: «یا محمّد! آیا او را دوست می داری؟» فرمود: «بلی.» گفت:

«ولی امّتت او را خواهند کشت و اگر بخواهی خاک زمینی را که در آن کشته خواهد شد به تو نشان می دهم.» پس بال خود را گسترانید و آن خاک را بدو نشان داد و پیامبر صلی الله علیه و آله شروع به گریستن کرد. صدای گریه پیامبر صلی الله علیه و آله را که شنیدم نزد ایشان آمدم. ناگهان حسین علیه السلام را دیدم که در دامنش - یا در کنارش - نشسته و حضرت به سرش دست می کشد و می گرید گفتم: «یا رسول اللّه! برای چه می گریی؟» فرمود: «جبرئیل به من خبر داد که این پسر در جایی از سرزمین عراق به نام کربلا کشته خواهد شد. سپس مشتی خاک سرخ به من داد و فرمود: «این خاک همان سرزمینی است که او در آن جا کشته می شود، هرگاه به خون تبدیل شد، بدان که او کشته شده است.» من خاک را در شیشه ای نهادم و گفتم: «به یقین آن روزی که به خون تبدیل شوی، روزی بزرگ خواهد بود!» و روزی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، آن خاک به خون تبدیل شد. (1)

همچنین معاذ بن جبل گفته است:

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با چهره ای برافروخته به میان ما آمد و فرمود: «من محمّد هستم که آغاز و پایان سخن به من داده شده است. تا در میانتان هستم، از من اطاعت کنید و چون از میان شما رفتم مُلازم کتاب خدای - عزّوجلّ - باشید. حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانید. قطعاً مرگ به شما خواهد رسید و آسایش و آسودگی هم خواهد آمد.

قضای حتمی الهی است که از پیش تعیین شده است؛ آشوب هایی همچون پاره های شب ظلمانی به شما خواهد رسید. پیک ها یکی پس از دیگری خواهند آمد؛ پیامبری منسوخ و به سلطنت تبدیل خواهد گشت؛ خدا کسانی را مورد لطف قرار خواهد داد که نبوّت را

ص:54


1- 1) - العقد الفرید، 350/4 ؛ ذخائر العقبی، 147، 148 ؛ المصنّف، ابن ابی شیبه، 15/14، 197 ؛ المطالب العالیة، 73/4 ؛ المعجم الکبیر، 112/3، 114، 115، 342/8 ؛ ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، 171، 175 ؛ تهذیب الکمال، مزّی، 408/6، مؤسسة الرسالة، بیروت، سوم، 1409ق ؛ ترتیب الأمالی، 163/1، 166، 181، 183، 186 ؛ المناقب، 248/2 ؛ بغیة الطلب، 56 ؛ مجمع الزوائد، 9، 189، 192 ؛ المسند، عبد بن حمید کشی، 443 ؛ المستدرک، 389/4 ؛ دلائل النبوة، 468/6 ؛ البدایة و النهایة، 230/3 ؛ مسند، ابویعلی، 129/6 ؛ المسند، احمد بن حنبل، 242/3، 265.

چنان که شایسته است ملازم باشند؛ و همان طور که بدان درآمده اند از آن بیرون آیند. ای معاذ! نگه دار و بشمار». شمردم تا به پنج رسیدم. فرمود: «یزید است که خدا در یزید فرخندگی قرار مدهاد!» آن گاه سیل اشک از چشمانش فرو بارید و فرمود: «خبر شهادت حسین به من داده شده است و از تربتش برایم آورده اند و از قاتلش خبر یافته ام. سوگند به کسی که جانم در دست اوست، هر قومی که حسین میان آنان کشته شود و از او دفاع نکنند، خداوند سینه ها و دل هاشان را پر از کینه می کند و بدها را بر آنان چیره می سازد و بر آنان جامۀ پراکندگی می پوشاند.» سپس فرمود: «ای آه بر نوباوگان آل محمّد! از خلیفۀ دروغین و رفاه زده ای که تبارم را و تبار تبارم را خواهد کشت!» سپس فرمود: «ای معاذ! نگه دار (بشمار)!» همین که به ده رسیدم فرمود: «ای معاذ! نگه دار، ولید است، همنام فرعون و ویرانگر آیین های اسلامی و در برابر وی مردی است از خاندانی که خدا شمشیر بی غلافش را می کشد و مردم اختلاف خواهند کرد، البتّه چنین خواهد شد.» آن گاه پنجه ها را در هم فرو برد و فرمود: «پس از یکصد و بیست سال مرگی سریع و کشتاری فجیع خواهد بود که همه شان را نابود می کند و مردی از فرزندان عبّاس بر آنان چیره می گردد.» (1)

ص:55


1- 1) - المعجم الکبیر، 129/3؛ مجمع الزوائد، 190/9.

ص:56

مقدّمۀ سوم: دربارۀ سوگواری

شهادت حضرت امام حسین علیه السلام و سوگواری بر آن بزرگوار نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و خاندان گرامی اش معروف، مرسوم و معمول بوده است و آن بزرگواران در دوران زندگی شان بر آن حضرت می گریستند و مجلس عزا بر پا می کردند.

پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده است:

«پسرم حسین پشت کوفه کشته خواهد شد. وای بر کشنده اش و واگذارنده اش و هر کسی که از یاری او دست بردارد.» (1)

ابن عباس گفته است:

ما و همۀ خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هیچ شکی در این نداشتیم که حسین علیه السلام فرزند علی علیه السلام در «طَفّ» کشته خواهد شد. (2)

در روز رستاخیز، خدا همۀ گذشتگان و آیندگان را در دشتی گرد می آورد و ندا می دهد که چشمانتان را فرو ببندید و سرهاتان را به زیر افکنید، تا فاطمه علیها السلام ، دختر

ص:57


1- 1) - ترتیب الأمالی، المرشد باللّه، 177، 183، 184.
2- 2) - المستدرک، حاکم نیشابوری، 179/3 ؛ مقتل الحسین، خوارزمی، فصل8 ؛ [1] الخصائص الکبری، سیوطی، عبد الرحمن بن ابی بکر، 126/2.

محمّد صلی الله علیه و آله از صراط بگذرد. پس چشمان شان را می پوشانند و فاطمه علیها السلام بر مرکبی از مرکب های رهوار بهشت می آید و در آن حال هفتادهزار فرشته او را همراهی می کنند و در جایی بلند از جایگاه رستاخیز می ایستد. سپس از مرکب پیاده می شود و می گوید:

«پروردگارا! این پیراهن فرزند من است. که تو می دانی چه بر سرش آورده اند.» پس، از سوی خدای - عزّوجلّ - خطاب می رسد که ای فاطمه! من تو را خشنود می سازم.

می گوید: «پروردگارا! از قاتلش انتقام مرا بگیر.» خدای متعال به شعله ای از آتش امر می فرماید و آن شعله از دوزخ زبانه می کشد و چنان که پرنده دانه برمی چیند قاتلان حسین بن علی را بر می چیند و سپس آن ها را با خود به دوزخ باز می گرداند تا به انواع عذاب شکنجه شوند. سپس حضرت فاطمه علیها السلام بر مرکبش سوار می شود، تا به بهشت می رسد. در این حال فرشتگان و فرزندان و دوستانش از چپ و راست او را همراهی می کنند. (1)

ابوحِبره گفته است:

هنگام آمدن علی علیه السلام به کوفه با وی همراه بودم. حضرت به منبر رفت و پس از حمد و ستایش خداوند، فرمود: «هنگامی که تبار پیامبرتان میان شما فرود آیند، چگونه رفتار خواهید کرد؟» گفتند: «از آزمون خداوند در بارۀ ایشان به خوبی بیرون خواهیم آمد.

فرمود: «سوگند بدان کسی که جانم در دست اوست، به یقین آنان میان شما فرود خواهند آمد و شما هم به سوی آنان خواهید شتافت.» سپس شعر زیر را زمزمه کرد: هُمْ أَوْرَدُوهُمْ بِالْغُرُورِ و عَرَّدُوا أَحَبُّوا نَجاةً لا نَجاةً و لاعُذْرٍ (2)

آنان با فریب واردشان ساختند و گریختند. نجاتی را دوست داشتند که نه نجاتی باقی ماند و نه پوزشی.

عبداللّه حضرمی از پدرش که در جنگ صفّین پیشکار حضرت علی علیه السلام بوده، چنین

ص:58


1- 1) - المعجم الکبیر، 117/3 ؛ ترتیب الأمالی، 82/2 ؛ مجمع الزوائد، 191/9.
2- 2) - همان.

نقل می کند:

چون علی علیه السلام در راه صفّین به نینوا رسید، فریاد برآورد: «ای ابوعبداللّه! در ساحل فرات شکیبا باش.» گفتم: «منظور شما از ابوعبداللّه کیست؟» فرمود: «روزی به خدمت پیامبرخدا صلی الله علیه و آله رسیدم و دیدم که چشمانش اشکبار است. گفتم: «یا رسول اللّه! آیا کسی شما را به خشم آورده است؟» فرمود: «نه! بلکه جبرئیل اندکی پیش، از نزدم برخاست. او به من خبر داد که حسین علیه السلام در ساحل فرات کشته خواهد شد.» و گفت: «آیا می خواهی که بوی تربتش را به مشامت برسانم؟» گفتم: «بله.» پس دست دراز کرد و مشتی خاک برگرفت و به من بخشید. از این رو است که توان خودداری از ریختن اشکم را ندارم.» (1)

همچنین حضرت علی علیه السلام در دورۀ حضور در کوفه به دخترش زینب فرمود:

«دخترکم! سخن همان است که امّ ایمن به تو گفته است. گویی تو و زنان خاندانم را در همین شهر اسیر و خوار و سرگردان و از بیم ربوده شدن در هراس می بینم. پس بسیار بسیار شکیبا باشید.» (2)

نقل شده است که روزی امام حسین علیه السلام به ملاقات برادرش امام حسن علیه السلام رفت.

چون به وی نگریست، شروع به گریستن کرد. امام حسن علیه السلام گفت: «ای ابوعبداللّه! چرا می گریی؟» پاسخ داد: «به خاطر بلایی که بر سر تو می آورند.» امام حسن علیه السلام فرمود:

«بلایی که بر سر من می آورند، این است که مرا با خوراندن زهر می کشند. ولی ای اباعبداللّه هیچ روزی همچون روز تو نیست! سی هزار تن که خود را از امّت جدّمان محمّد صلی الله علیه و آله می خوانند و به اسلام منسوب می دانند گروه گروه سوی تو می شتابند و برای کشتن و ریختن خونت و بی احترامی به حَرَمت و اسارت زن و فرزندت و چپاول اموال ارزشمندت اجتماع می کنند. آن هنگام است که فرزندان امیّه به لعنت خدا گرفتار می شوند و از آسمان خاکستر و خون فرو می بارد و همه چیز، حتّی حیوانات بیابان

ص:59


1- 1) - المسند، ابوبکر البّزار، 101/3؛ کشف الاستار، 231/3 ؛ ترتیب الأمالی، 184/1؛ المصنّف، 97/15 ؛ المسند، ابن حنبل، 85/1 ؛ الملاحم و الفتن، ابن طاووس، علی بن موسی، 93؛ مجمع الزوائد، 187/9.
2- 2) - بحار الانوار، علامۀ مجلسی، 383/45.

و ماهیان دریا بر تو می گریند.» (1) همچنین به گزارش مسعودی (2) و دیگران (3) امام حسین علیه السلام پس از نامه نگاری های اهل کوفه و پیشاپیش فرستادن ابن عقیل و منتهی شدن کارش به آن جا که می دانیم، تصمیم گرفت به عراق برود و هنگامی که عازم حرکت شد، امّ سلمه به آن حضرت گفت: «سرورم به خاطر خدا از تو می خواهم که نروی.» حضرت پرسید:

«چرا نروم؟» گفت: «چون از پیامبر خدا شنیدم که فرمود: «فرزندم حسین در عراق کشته خواهد شد و شیشه ای خاک به من داد و از من خواست که آن را نگهداری کنم.» امام علیه السلام فرمود: «ای مادر! به خدا سوگند! که من ناگزیر کشته خواهم شد. از سرنوشت حتمی خدا کجا می توان گریخت؟ از مرگ هیچ چاره ای نیست! و من حتّی روز، ساعت و جایی را که در آن کشته خواهم شد، می دانم؛ و قتلگاه و زمینی را که در آن به خاک سپرده خواهم شد، می شناسم. بلی، آن ها را همان طوری می شناسم که تو را! و اگر بخواهی آرامگاه خود و کسانی را که با من کشته خواهند شد، نشانت بدهم، این کار را می کنم.» ام سلمه خود گوید: البتّه که می خواهم. من آماده شدم. امام علیه السلام اسم اعظم خدای - عزّ و جلّ - را بر زبان آورد و زمین، فرو افتاد، چنان که آرامگاه او و یارانش را دیدم. مقداری از خاک آن جا را نیز به من داد تا با خاکی که از پیش داشتم در هم بیامیزم. سپس فرمود: «به یقین من در روز دهم محرّم پس از نماز ظهر کشته خواهم شد. درود بر تو باد ای مادر! ما از تو خشنودیم. خدا از تو خشنود باد.»

همچنین نقل کرده اند که امام حسین علیه السلام در مسیر کوفه شبی را در منزل «ثعلبیّه» ماند.

بامدادان چشمش به مردی از اهل کوفه افتاد که کنیه اش ابوهِرّه (ازْدی) بود. او نزد حضرت آمد و بر وی سلام کرد و گفت: «ای پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله چه شد که از حرم خدا و حرم جدّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمدی؟» فرمود: «وای بر تو ای ابوهِرّه! بنی امیّه اموالم را گرفتند، شکیبایی پیشه کردم. به ناموسم ناسزا گفتند، باز هم شکیبایی پیشه کردم.

ص:60


1- 1) - الأمالی، شیخ صدوق، 101. [1]
2- 2) - اثبات الوصیة، مسعودی، علی بن حسین، 135.
3- 3) - بحارالانوار، 331/44 ؛ اللهوف، 21.

سرانجام قصد ریختن خونم را کردند که گریختم. به خدا قسم که گروه ستم پیشه مرا خواهند کشت، البتّه خدا جامۀ خواری را بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر برنده را بر آنان مسلّط خواهد کرد و کسانی را بر ایشان چیره خواهد کرد که آنان را از قوم سبأ، که زنی بر آنان پادشاهی و بر مال و خون شان حکومت می کرد، خوارتر کنند.» (1)

نیز نقل کرده اند که عمر سعد به امام حسین علیه السلام گفت: «گروهی نابخرد می پندارند که من شما را خواهم کشت.» حضرت فرمود: «به خدا سوگند! چشمم به این روشن است که تو از گندم عراق جز اندکی نخواهی خورد.» (2)

حارث بن جارود تمیمی گوید:

در سفری به مدینه چشمم به زین العابدین، علی بن حسین علیه السلام ، افتاد که با گروهی از خاندانش حلقه وار نشسته بودند. نزد ایشان رفتم و گفتم: «درود بر شما ای خاندان مهربانی و پیامبری و ای جایگاه آمد و شد فرشتگان! خدا شما را رحمت کند! چگونه اید؟» امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود: «آیا نمی دانی که ما چگونه شب ها را به صبح می بریم؟ ما میان قوم خود، همانند بنی اسرائیل میان فرعونیان هستیم که پسران را می کشتند و زنان را زنده می گذاشتند! به بهترین فرد این امّت بر فراز منبرها ناسزا می گویند و به آنان که نسبت به ما دشمنی می ورزند، مال می بخشند و حقّ دوستان ما را پایمال می کنند. قریش به قریشی بودن محمّد صلی الله علیه و آله بر عرب می بالد و عرب به عرب بودنش نزد دیگران به خود می نازد. اینان از قِبَل ما به جایی رسیده اند، ولی برای خود ما هیچ حقّی قائل نیستند! ای ابوعمران! بنشین که بامداد و شامگاه ما این چنین است.» (3)

وَرْد به نقل از پدرش کمیت گوید:

خدمت سرورم، امام محمّد باقر علیه السلام ، رسیدم و گفتم: «ای فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ! من

ص:61


1- 1) - مقتل الحسین، خوارزمی، 226/1 ؛ اللهوف، 42. [1]
2- 2) - تاریخ دمشق، 48/45 ؛ الإرشاد، 235، 251؛ [2] تاریخ الإسلام، ذهبی (متوفای:66)، 195 ؛ کشف الغمّه، اربلی، علی بن عیسی، 178/2؛ [3] بحار الانوار، 263/44 ؛ مناقب امیر المؤمنین علی7، 265/2.
3- 3) - التفسیر، علی بن ابراهیم، 134/2 ؛ تفسیر، فرات الکوفی، 149، فرات بن ابراهیم؛ مناقب امیر المؤمنین(علیه السلام)، محمّد بن سلیمان، 108/2 ؛ مقتل الحسین، خوارزمی، 72/2.

دربارۀ شما اشعاری سروده ام، آیا اجازه می دهید که بخوانم؟» فرمود: «روزهای برات (1)چه وقت شعر خواندن است؟» گفتم: «شعر در خصوص شماست.» فرمود: «بخوان» و من چنین خواندم: اَضْحَکَنِی الدَّهْرُ وَ أَبْکانی

روزگار مرا خندانید و گریانید، روزگار پیوسته دگرگون و رنگارنگ می شود.

مرا بر نه تن شهیدی گریانید که در طفّ به شهادت رسیدند و در کفن پیچیده شدند.

آن گاه امام گریست. امام صادق علیه السلام نیز گریست و می شنیدم که بانویی هم در پس پرده می گرید.

و چون به این ابیات رسیدم: وَسِتَّةٌ لایُتَجاری بِهِمْ

و شش تن شهیدی که کس به گرد آنان نمی رسید؛ یعنی فرزندان عقیل، آن بهترین سوارکاران

سپس سرور آنان علی نیکومنش که یادشان اندوهم را برانگیخته است.

حضرت گریه کرد و سپس فرمود: «هیچ کس، از ما یاد نمی کند و نزد او از ما یاد نمی شود که به اندازه بال پشه ای اشک بریزد، مگر این که خدا برایش در بهشت خانه ای می سازد و آن اشک را میان او و آتش حایل می کند.» کمیت گوید: چون بدین بیت هارسیدم: مَنْ کانَ مَسْروراً بِما مَسَّکُمْ

آن کیست که در مصیبتی که به شما رسیده شادمان باشد و یا روزی از روزها شما را شماتت کند.

شما عزیزانی هستید که اینک خوار شده اید، و من هم در برابر ستمی که بر من شود، دفاع نمی کنم.

ص:62


1- 1) - سیزدهم تا پانزدهم هر ماه قمری را روزهای برات گویند.

پس حضرت دستم را گرفت و فرمود: «بار خدایا! همۀ گناهان گذشته و حال کمیت را بیامرز» و چون این بیت را خواندم: مَتی یَقُومُ الحَقُّ فیکُمْ مَتی یَقُومُ مَهْدِیُّکُمُ الثّانی؟

کی حقّ میان شما برپا می شود و کی مهدی دوم شما قیام خواهد کرد؟

امام باقر علیه السلام فرمود: «به زودی به خواست خدا قیام خواهد کرد.» سپس فرمود: «ای ابومُسْتَهِلّ! قیام کننده مان نهمین نفر از نسل امام حسین علیه السلام است؛ زیرا امامان پس از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دوازده نفرند که دوازدهمین شان حضرت قائم است.» گفتم: «ای سرورم، این دوازده امام علیهم السلام کیان هستند؟» فرمود: «نخست ایشان علی فرزند ابوطالب علیهما السلام است.

پس از او حسن و حسین علیهما السلام اند و پس از حسین علیه السلام ، علی بن الحسین علیهما السلام است و پس از او من هستم و پس از من این هست و دستش را بر شانۀ امام جعفر صادق علیه السلام نهاد.» گفتم:

«پس از او کیست؟» فرمود: «فرزندش موسی علیه السلام و پس از موسی علیه السلام فرزندش علی علیه السلام و پس از علی علیه السلام فرزندش محمّد علیه السلام و پس از محمد علیه السلام فرزندش علی علیه السلام و پس از علی علیه السلام فرزندش حسن علیه السلام و پس از او فرزندش محمّد علیه السلام خواهد بود. او ابوالقاسم است که ظهور خواهد کرد و دنیا را از عدل و داد پر خواهد ساخت، همان گونه که از جور و ستم پر شده باشد و او دل شیعیان را آرام خواهد کرد.» گفتم: «ای پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ! او کی ظهور می کند؟» فرمود: «این سؤال از پیامبر صلی الله علیه و آله نیز پرسیده شد و او پاسخ داد:

«همانا مثال وی بسان قیامت است که ناگهان فرا می رسد.» (1)

زید شَحّام گوید:با گروهی از کوفیان نزد ابوعبداللّه، امام صادق علیه السلام بودیم که جعفر بن عفّان وارد گردید. حضرت او را نزدیک و نزدیک تر ساخت و سپس فرمود: «ای جعفر!» گفت: «بلی! خدا مرا فدایت گرداند.» فرمود: «شنیده ام که تو دربارۀ امام حسین علیه السلام شعر می گویی، آیا درست است؟» گفت: «بلی، درست است. خدا مرا فدایت گرداند!» فرمود:

ص:63


1- 1) - مناقب آل ابی طالب، 262/3 ؛ مقتل الحسین، خوارزمی، 152/2 ؛ بحار الانوار، 390/36 ؛ الغدیر، علامه امینی، 202/2.

«شعری بخوان.» جعفر شعری خواند و حضرت شروع به گریستن کرد. اطرافیان امام نیز گریستند؛ چنان که سیلاب اشک بر چهره شان جاری گشت. آن گاه فرمود: «ای جعفر! به خدا سوگند! فرشتگان مقرّب خدا هم اینک در این جا تو را می دیدند و گفتارت را دربارۀ امام حسین علیه السلام می شنیدند و آنان نیز به اندازۀ ما بلکه بیش تر از ما گریستند. ای جعفر! هم اینک خداوند بهشت را بر تو واجب ساخت و تو را آمرزید.» سپس فرمود: «آیا باز هم بگویم؟» گفتم: «آری بفرمایید!» فرمود: «هیچ کس دربارۀ حسین علیه السلام شعر نمی گوید و با آن نمی گرید و نمی گریاند؛ مگر این که خدا بهشت را بر او واجب می گرداند و او را می بخشاید.» (1)

عبداللّه بن فضل هاشمی گوید: به امام صادق علیه السلام گفتم: «ای فرزند پیامبر خدا! چگونه است که روز عاشورا روز مصیبت و اندوه و ناله و گریه شده است؛ ولی روز وفات پیامبر خدا و روز درگذشت فاطمه و روز شهادت امیر مؤمنان و روزی که امام حسن با زهر به شهادت رسید نه ؟» امام صادق علیه السلام فرمود: «روز حسین علیه السلام مصیبت بارتر از همۀ روزها است؛ زیرا روزی که پیامبر خدا از میان بهترین آفریدگان خدا، یعنی اصحاب کسا، به سرای باقی شتافت؛ علی، فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام زنده بودند و مردم را دلداری می دادند و دعوت به صبر می کردند. هنگامی که فاطمه در گذشت مردم به امیر مؤمنان و حسن و حسین علیهم السلام دلخوش بودند و هنگامی که امیر مؤمنان به شهادت رسید، به امام حسن و امام حسین علیهما السلام دلخوش بودند و چون امام حسن علیه السلام به شهادت رسید، دلخوشی مردم تنها به حسین علیه السلام بود. امّا هنگامی که حسین علیه السلام شهید شد، دیگر از اهل کسا هیچ کس نماند که مردم بدو دلخوش باشند و از میان رفتن او مثل از میان رفتن همۀ ایشان بود. چنان که تا او زنده بود، گویی همۀ آنان زنده بودند. از این رو، روز وی مصیبت بارترین روزها گردیده است.» گفتم: «ای فرزند پیامبر خدا! پس چرا مردم در فرزندش علی بن الحسین علیه السلام آن دلخوشی که در پدرانش می یافتند، نیافتند؟» فرمود:

ص:64


1- 1) - رجال، کشّی، طوسی، محمد بن حسن، 289؛ [1] وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، 464/10.

«اگر چه علی بن الحسین علیه السلام زینت عبادت کنندگان، پس از نیاکان خویش و امام و حجّت بر مردم بود، ولی او نه پیامبر خدا را دیده و نه از وی سخنی شنیده بود و دانش خود را از طریق پدر و جدّش از پیامبر به ارث برده بود؛ امّا مردم امیر مؤمنان و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را بارها و در اوضاع و احوال مختلف دیده بودند و هرگاه یکی از آن ها را می دیدند، خاطرۀ دیدن آنان در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله در یادشان زنده می شد و سخن گفتن پیامبر خدا با آنان و دربارۀ آنان را به یاد می آوردند؛ امّا هنگامی که علی، فاطمه و حسن علیهم السلام از میان مردم رفتند، تنها حسین علیه السلام مانده بود و از دست دادن هیچ کدام از آن ها برای مردم به مثابۀ از دست دادن همگی نبود، مگر از دست دادن حسین علیه السلام که فقدانش، فقدان آخرین یادگارهای پیامبر صلی الله علیه و آله بود. از این رو، روز شهادت آن حضرت مصیبت بارترین روزها به شمار می آید.» گفتم: «ای فرزند پیامبر خدا! پس چطور عامّه (اهل سنّت و طرفداران حکومت) عاشورا را روز برکت نامیده اند؟» حضرت لختی گریست و سپس فرمود: «پس از شهادت امام حسین علیه السلام مردم به یزید در شام نزدیک شدند و به نفع او به جعل خبر پرداختند و جایزه دریافت کردند. از جملۀ آن جعلیّات همین روز بود که گفتند روز برکت است؛ تا مردم را از ناله و گریه و مصیبت و اندوه به شادمانی و سرور و برکت خواهی و جشن سوق دهند. خدا میان ما و میان ایشان داوری کند!» آن گاه رو به من کرد و فرمود: «ای عموزاده! البتّه زیان این کار برای اسلام و مسلمانان از انحرافی که برخی مدّعیان دوستی پدید آورده اند، کم تر است. اینان مدّعی اعتقاد به ولایت و امامت مایند، امّا می پندارند که امام حسین علیه السلام شهید و مقتول نشده است و در مورد وی همان اشتباهی برای شان پیش آمده که در مورد عیسی علیه السلام رخ داده است. روشن است که با چنین اعتقادی هیچ سرزنشی متوجّه بنی امیّه نیست و حاکمی چون یزید سزاوار ملامت نخواهد بود! ای عموزاده! هر کس خیال کند که امام حسین علیه السلام کشته نشده است، بر پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و امامان پس از وی که از کشته شدنش خبر داده اند، دروغ بسته است و هر کس ایشان را دروغگو بداند، به خدای بزرگ کفر ورزیده

ص:65

و ریختن خونش بر هر کسی که آن نسبت را بشنود، روا است.» گفتم: «ای فرزند رسول خدا! پس تکلیف آن گروه از شیعیان که چنین اعتقادی ندارند، چیست؟» فرمود: «اینان شیعۀ من نیستند و من به خاطر نتیجۀ این اعتقاد یعنی باطل شمردن قرآن و بهشت و دوزخ از آن ها بیزارم.» سپس فرمود: «خدا غالیان ومفوّضه را لعنت کند. زیرا نافرمانی خدا را کوچک شمردند و بدو کفر ورزیدند و گمراه شدند و گمراه کردند، تا از انجام واجب و ادای حقّ بگریزند.» (1)

امام رضا علیه السلام ضمن حدیثی فرموده اند:

«گریه کنندگان، باید بر مثل حسین علیه السلام بگریند، زیرا گریه بر او گناهان بزرگ را می شوید.»

نیز آن حضرت فرموده است:

«هرگاه ماه محرم فرا می رسید، پدرم موسی بن جعفر علیه السلام ، خندان دیده نمی شد و پیوسته اندوهناک بود، تا ده روز سپری می گشت و روز دهم، روز مصیبت و اندوه و گریه اش بود و می گفت: «عاشورا روز شهادت حسین علیه السلام است.» (2)

همچنین آن حضرت فرموده است:

«محرم ماهی است که مردم دوران جاهلیّت هم جنگ را در آن حرام می شمردند، ولی (برخی از) این امّت، در این ماه، ریختن خون ما را حلال شمردند و احترام ما را هتک کردند و زن و فرزندان ما را به اسارت بردند و چادرهامان را آتش زدند و اشیای قیمتی ما را به غارت بردند و احترام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را دربارۀ ما ندیده گرفتند. روز شهادت حسین علیه السلام ، پلک هامان را خست و اشک ما را روان ساخت و عزّت مان را در سرزمین کرب و بلا(اندوه و گرفتاری) به خواری مبدّل ساخت و برای همیشه، روزگار اندوه و گرفتاری را برای ما به ارث گذارد؛ بنا بر این گریه کنندگان، باید بر مثل حسین علیه السلام بگریند؛ زیرا گریستن بر آن حضرت گناهان بزرگ را می شوید». (3)

ص:66


1- 1) - علل الشرائع، 225/2. [1]
2- 2) - وسائل الشیعه، 394/5 ؛ علل الشرائع، 225/2. [2]
3- 3) - همان، 392/5؛ أمالی، صدوق، 64. [3]

مطلب یکم: چرا امام حسین(علیه السلام) مدینه را به سوی مکّه ترک گفت؟

اشاره

به گواهی مورّخان (1) چون سال شصتم هجری فرا رسید، معاویة بن ابوسفیان بیمارشد و در شب نیمۀ رجب همان سال مرد. پس از مرگ وی، پسرش یزید طبق نقشه ای که پدرش طرّاحی کرده بود، شامیان را به بیعت با خود فرا خواند و آنان نیز پذیرفتند.

بلاذری به نقل از ابومخنف (2)و عوانة بن حکم (3) و دیگران گوید: چون یزید بن معاویة حکومت یافت فرمانداران وی همان فرمانداران پایان عمر پدرش بودند. مثل: نعمان بن بشیر انصاری، حاکم کوفه ؛ عبیداللّه بن زیاد، والی بصره ؛ ولید بن عتبة بن ابوسفیان، حاکم مدینه و عمرو بن سعید اشْدَق، حاکم مکّه. برخی دیگر گفته اند که حاکم مکّه حارث بن خالد و حاکم مدینه عمرو بن سعید اشْدَق بوده است، ولی بلاذری روایت

ص:67


1- 1) - ابن سعد، مؤلّف الطّبقات الکبری ؛ احمد بن عیسی بَلاذری، متوفّای 279ه ق ؛ احمد بن داوود دینوری، متوفّای282ه.ق ؛ محمّد بن جریر طبری، مؤلف تاریخ، تفسیر و... متوفّای سال 310 ه.ق.
2- 2) - برای آگاهی از شرح حال ابومخنف لوط بن یحیی بن سعید ازدْی غامدی، متوفّای 157ه.ق،ر.ک: معجم الأدباء،یاقوت حموی، 41/17 ؛ لسان المیزان، ابن حجر، 492/4؛ رجال نجاشی، حرف لام؛ رجال کشی، حرف لام ؛ معجم رجال الحدیث، خویی و....
3- 3) - ابوالحکم عوانة بن حکم بن عیاض بن وزر بن عبدالحارث کلبی، نابینا، از دانایان خبر و شعر، در گذشته به سال 147 ه.ق. یحیی بن معین گوید که او و ابوجعفر منصور در یک ساعت (در سال 158 ه.ق) و او و اعمش، هر دو در یک ماه درگذشته اند ر. ک. المقتبس، 263 به نقل از نور القبس مرزبانی، محمد بن عمران؛ معجم الأدباء، یاقوت، 134/16.

نخست را به واقع نزدیک تر می داند. (1)

هنگامی که یزید به حکومت رسید، طیّ نامه ای به ولید بن عتبه، والی مدینه چنین نوشت:

«امّا بعد، معاویه بنده ای از بندگان خدا بود که او را گرامی ساخت و به خلافت گمارد و او را ثروت و قدرت داد. پس به اندازه ای که مقدور بود زندگی کرد و به مرگ طبیعی مرد. خدایش بیامرزد که خوب زیست و خوب مرد ؛ و پرهیزگارانه درگذشت. والسّلام.»

همچنین در نامه ای به اندازه دو بند انگشت به ولید نوشت:

«امّا بعد، از حسین و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبیر، به اجبار و بدون هیچ گذشتی بیعت بگیر و تا بیعت نکنند، آنان را به هیچ وجه رها مکن. والسّلام.»

وقتی نامه به ولید رسید، از مرگ معاویه هراسان شد و تکبیر گفت. پیش از ولید، مروان بن حکم والی مدینه بود که پس از روی کار آمدنش جز با تنفّر و کراهت نزد وی نمی آمد و پس از آن که ولید او را در مجلس خود ناسزا گفت، رابطه اش را با او قطع کرد.

ولی هنگامی که خبر مرگ معاویه به ولید رسید، فرمان به احضار مروان داد و چون آمد، نامۀ یزید را برایش خواند و از او نظر خواست. مروان گفت: «نظر من این است که همین لحظه دنبال این چند کس بفرستی و آنان را به بیعت فرا بخوانی. اگر بیعت کردند، از ایشان بپذیر و اگر خودداری کردند، آنان را به جلاّدان بسپار تا پیش از آگاه شدن از مرگ معاویه آنان را گردن بزنند. زیرا اگر از مرگ معاویه با خبر شوند، هر یک در منطقه ای قیام و اظهار مخالفت و نافرمانی کرده، مردم را به سوی خود خواهد خواند.» (2)

ولید، عبداللّه بن عمر بن عثمان بن عفّان را که در آن هنگام نوجوان بود، در پی امام حسین علیه السلام و عبداللّه زبیر فرستاد تا ایشان را فرا بخواند. عبداللّه آنان را در مسجد یافت و این در حالی بود که ولید در چنین ساعتی به مجلس نمی نشست. گفت: «والی شما را نزد

ص:68


1- 1) - أنساب الأشراف، بلاذری، 4(2)12/، بغداد ؛ الأخبار الطّوال، دینوری، احمد بن داود، 227، دار احیاء الکتب العربیة، قاهره.
2- 2) - همان، 4(2)22/.

خود فراخوانده است؛ اطاعتش کنید.» گفتند: «تو برو، ما بعد می آییم.» (1) جوان نزد ولید رفت و ابن زبیر به امام حسین علیه السلام گفت: «به نظر شما چنین لحظه ای که ولید به مجلسی نمی نشیند، چرا دنبال ما فرستاده است؟» امام علیه السلام فرمود: «گمان می کنم معاویه مرده و او برای بیعت دنبال ما فرستاده است.» ابن زبیر گفت: «من هم جز این گمان نمی کنم.» و پرسید: «حالا می خواهی چه بکنی؟» حضرت فرمود: «جوانان خاندانم را گرد می آورم و همراه ایشان نزد وی می روم. چون به دار الإماره رسیدم، آنان را پشت در می گمارم و خود بر وی وارد می شوم.» ابن زبیر گفت: «من از رفتن تو نزد وی بیمناکم.» حضرت فرمود: «تنها در صورتی نزد او خواهم رفت که بتوانم خود را محافظت کنم.» سپس برخاستند و به خانه هاشان رفتند. امام حسین علیه السلام همراه شماری از جوانان و غلامان و نوجوانان خاندانش به دار الإماره رفت و به آنان فرمود که پشت در باشند؛ اگر صدای او را شنیدند، به کاخ درآیند و اگر نه همچنان بمانند تا بازگردد. حضرت نزد ولید رفت.

مروان نیز آن جا بود. سلام کرد و کنار ولید نشست. وی نامۀ یزید را برای امام خواند و خواستار بیعت حضرت شد. امام حسین علیه السلام فرمود: «کسی چون من پنهانی و بدون حضور مردم بیعت نمی کند.» ولید گفت: «درست است.» امام افزود: «هنگام رفتن نزد مردم مرا نیز خبر کن، تا هماهنگ باشیم.» ولید که شخصی محافظه کار و عافیت طلب بود گفت: «اکنون برو، تا هنگامی که با مردم نزد ما باشی!» ولی مروان گفت: «به خدا سوگند! اگر اکنون بیعت نکرده از تو جدا شود، دیگر هرگز به چنین فرصتی دست نخواهی یافت! مگر این که میان تو و او کشت و کشتاری سخت درگیرد. او را زندانی کن، تا بیعت کند، یا گردن بزن!!» امام حسین علیه السلام در این هنگام از جا برخاست و فرمود: «ای پسر زن چشم آبی! آیا تو مرا می کشی یا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتی و خطا کردی!» سپس بیرون آمد

ص:69


1- 1) - أنساب الأشراف، بلاذری، 155/3، 13/4.

و همراه یارانش به منزل رفت. (1)مروان به ولید گفت: «از من فرمان نبردی ؛ به خدا سوگند! دیگر هرگز به چنین فرصتی دست نخواهی یافت!» ولید گفت: «وای بر تو! آیا راه کشتن حسین، پسر فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به من نشان می دهی؟ به خدا سوگند! کسی که در روز رستاخیز با خون حسین حساب پس دهد، کفّۀ عملش نزد خدا سبک خواهد بود.»

امّا ابن زبیر، که بر فراخوانی وی پافشاری می شد، به ولید پیغام فرستاد که دربارۀ او شتاب نکنند، زیرا او خود نزد آنان خواهد رفت. (2)ولید چند تن از مأمورانش را نزد وی فرستاد که به او ناسزا گفتند و افزودند: «ای پسر زن کاهلی! اگر نزد امیر بیایی که هیچ و گرنه تو را می کشیم.» ابن زبیر می گفت: «هم اکنون، هم اکنون می آیم!» (3)سپس جعفر پسر زبیر نزد ولید آمد و گفت: «خدایت رحمت کند؛ از عبداللّه دست بردار! زیرا پیک های فراوان تو وی را به وحشت افکنده است! و البتّه - إن شاءاللّه - فردا نزد تو خواهد آمد.» ولید دیگر نزد وی پیکی نفرستاد و ابن زبیر همان شب یعنی سه روز مانده از رجب سال شصت، همراه برادرش جعفر از راه «فُرْع» (4)و نه از راه اصلی سوی مکّه راه افتاد. ولید بامدادان کسی پی او فرستاد ولی او را نیافت. مروان گفت: «بی شک راه مکّه را در پیش گرفته است!» ولید، حبیب بن کُرّه را همراه سی سوار از موالی بنی امیّه در پی او فرستاد، ولی بدو نرسیدند. آن روز ولید به خاطر تعقیب ابن زبیر از امام حسین علیه السلام غافل شد.

شامگاهان کسانی را در پی حضرت فرستاد. امام علیه السلام به آنان فرمود: «بگذارید صبح شود، آن گاه ما و شما خواهیم دید که چه باید کرد.» مأموران آن شب از وی دست برداشتند و خیلی پاپیچش نشدند. حضرت در همان شب یعنی یک شنبه، دو روز مانده از ماه رجب سال شصت هجری، با برادران و برادرزادگان و عمدۀ اعضای خاندانش به جز محمّد بن حنفیه از مدینه به سوی مکّه حرکت کرد. (5) امام علیه السلام هنگام حرکت از مدینه به مکّه این آیۀ

ص:70


1- 1) - الأخبار الطّوال، 228.
2- 2) - أنساب الأشراف، 13/4.
3- 3) - الأخبار الطّوال، 228.
4- 4) - «فُرْع» بر وزن «بُرْج» روستایی در نواحی مدینه در سمت چپ «سُقیا» در راه مکّه با فاصله هشت منزل و به قولی چهار روز راه از مدینه که نبر، نخلستان و آب بسیار دارد. (معجم البلدان، یاقوت حموی، 252/4)
5- 5) - تاریخ طبری، 343/5.

شریفه را می خواند:

«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ، قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمینَ» (1)

پس [موسی] از آن جا [مصر] بیرون شد و در حالی که ترسان و مواظب بود، گفت: پروردگارا! مرا از دست گروه ستمگران برهان!

بلاذری گوید:

حسین علیه السلام همراه فرزندان، برادران، برادرزادگان و همۀ اعضای خاندانش به جز محمّد حنفیه به سوی مکّه راه افتاد. محمّد حنفیه که از رفتن با وی خودداری می کرد، گفت: «برادرم! عزیزترین مردم نزد من تویی، خویش را از بیعت مروان دور بدار و از

ص:71


1- 1) - ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح (26/5) نقل کرده است حسین بن علی(علیه السلام) شبی از منزل بیرون آمد و به آرامگاه جدّش رفت و گفت: «درود بر تو ای پیامبر خدا! من حسین، پسر فاطمه(س) هستم. من فرزند و فرزندزاده ات، نوه ات، هستم که مرا در زمرۀ ذخیره های خود برای امّت خویش جا گذاردی. ای پیامبر خدا! گواه باش که ایشان مرا واگذاردند و تباهم کردند و حرمتم را پاس نداشتند! این گلۀ من به پیشگاه توست تا آن گاه که دیدارت کنم. درود و سلام خدا بر تو باد! سپس برخاست و با کمال فروتنی به نماز ایستاد و پیوسته در رکوع و سجود بود. ولید شماری از نوکرانش را به منزل امام(علیه السلام)فرستاد. تا ببیند که آیا از مدینه بیرون رفته است، یا نه؟ آنان به منزل حضرت رفتند و او را در خانه نیافتند. پس برگشته و موضوع را به اطّلاع رساندند. ابن اعثم گفته است: امام حسین(علیه السلام) بامدادان به منزل بازگشت و شب دوم باز به آرامگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله) رفت و دو رکعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد چنین گفت: «بار خدایا! این آرامگاه پیامبر توست و من پسر دختر پیامبرت هستم و برایم وضعیّتی پیش آمده است که خود می دانی. بار خدایا! من دوستدار نیکی ام و از زشتکاری بیزارم. به حقّ این آرامگاه و کسی که در آن آرمیده است، از تو، ای شکوهمند و ای گرامی! درخواست می کنم که آنچه را خشنودی تو و خشنودی پیامبرت در آن است برگزینم.» سپس تا سپیده دم گریست. آن گاه سر را بر قبر نهاد و لحظه ای به خواب رفت. در خواب پیامبر(صلی الله علیه و آله)را دید که گویی گروهی از فرشتگان او را از چپ، راست، جلو و عقب در میان گرفته اند و پیش آمد و او را به سینه چسبانید. میان چشمانش را بوسید و فرمود: ای پسرکم! ای حسین! گویا تویی که به زودی در سرزمین کرب و بلا در میان گروهی از امّتم کشته می بینمت! در حالی که تشنه ای و آبت نمی دهند، جگرت تفتیده است ولی سیرابت نمی کنند و با این حال شفاعت مرا امید دارند، امّا خداوند در روز قیامت شفاعت مرا نصیبشان نمی کند و هیچ بهره ای هم نزد خدا برای ایشان نیست. ای حسین عزیز! پدر، مادر و برادرت نزد من آمده اند و همه مشتاق تو هستند و برای تو در بهشت درجه هایی است که جز با شهادت بدان ها نخواهی رسید. در این حال حسین(علیه السلام) به جدّش می نگریست و به گفتارش گوش می داد و می گفت: ای جدّ بزرگوار! من هیچ تمایلی برای بازگشت به دنیا ندارم مرا نزد خود نگه دار و به منزلت ببر. پیامبر(صلی الله علیه و آله) گفت: ای حسین! ناگزیر باید به دنیا برگردی، تا شهادت و ثواب عظیمی که خدا تو را سزاوار آن ساخته، نصیبت گردد. زیرا تو، پدر، برادر، عمو و عموی پدرت در روز رستاخیز در یک دسته محشور می شوید، تا این که به بهشت درآیید. سپس امام(علیه السلام)، دهشتزده و هراسان از خواب بیدار شد و آنچه را دید برای خاندانش و فرزندان عبدالمطّلب باز گفت. در آن روز در شرق و غرب عالم کسی غمگین تر و گریان تر از خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) نبود. (ر.ک:أمالی، شیخ صدوق،135).

شهرها کناره بگیر. پیک هایت را سوی مردم روانه کن. اگر همه شما را پذیرفتند، خدا را شکر کن و اگر بر دیگری اتّفاق نظر کردند، خداوند از دیانت، مردانگی و فضیلت تو نخواهد کاست. ترس من از این است که به شهری بروی و مردم درباره ات اختلاف کنند و با هم به جنگ بپردازند و تو نخستین هدف نیزه ها گردی که در آن صورت خون بهترین مردمان از نظر شخصیّت و پدر ومادر تباه و خاندانش خوار خواهند گشت.» امام حسین علیه السلام فرمود: «ای برادر! کجا بروم؟» گفت: «به مکّه فرود آی. اگر منزلی مطمئن بود به هدف رسیده ای و گرنه به یمن برو. اگر جای امنی بود که خوب وگرنه به درّه ها برو و صبر کن تا ببینی وضعیّت مردم چه می شود و آن گاه تصمیم بگیر.» (1)

ابومخنف به نقل از خادم ربابه، همسر امام حسین علیه السلام ، گوید:

با امام از مدینه بیرون آمدیم و راه اصلی را در پیش گرفتیم. خاندان حضرت گفتند:

«اگر مانند ابن زبیر از شاهراه کناره بگیری، جست و جوگران به تو دست نمی یابند.» فرمود: «نه به خدا سوگند! هرگز از شاهراه کناره نمی گیرم، تا خدا هر حکمی را که نزدش محبوب تر است اجرا کند.»

عقبة بن سمعان گوید:

عبداللّه بن مطیع عَدَوی از سرِ آبش به استقبال ما آمد و به امام حسین علیه السلام گفت:

«فدایت گردم کجا می روی؟» فرمود: «در حال حاضر به مکّه می روم ولی پس از آن از خدا طلب خیر می کنم.» گفت: «خدا برایت خیر بخواهد و ما را فدایت گرداند. چون به مکّه رسیدی، از نزدیک شدن به کوفه بپرهیز؛ زیرا شهری نافرخنده است؛ پدرت آن جا کشته شد و برادرت آن جا بی کس رها شد و با نیزه او را چنان ناگهانی زدند که نزدیک بود به شهادت برسد. در کنار حرم بمان زیرا تو سرور عربی و اهل حجاز هیچ کس را با تو برابر نمی دانند و مردم از هر جا سوی تو کشیده خواهند شد. عمو و دایی ام فدایت گردند! از حرم جدا مشو چون به خدا سوگند! اگر از میان بروی، پس از تو ما را به بردگی

ص:72


1- 1) - أنساب الأشراف، 15/4.

خواهند گرفت.» (1)

سپس حضرت با ابن مطیع خداحافظی کرد؛ و منزل های میان راه را درمی نوردید و این آیه را می خواند:

«وَلَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ: عَسی رَبّی أَنْ یَهْدِ یَنی سَواءَ السَّبیلِ». (2)

هنگامی که به سوی مدین روی آورد، گفت: امید است که پروردگارم مرا به راستای راه هدایت کند.

چون در مکّه فرود آمد، اهل شهر نزد حضرت آمدوشد آغاز کردند و عمره گزاران و اهل آبادی های اطراف نزدش می آمدند. ابن زبیر هم آن جا بود. او پیوسته و در تمام روز در کنار کعبه نماز می گزارد و طواف می کرد و همراه دیگران نزد حضرت می آمد. گاه پی درپی و گاه دو روز یک بار خدمتش می رسید و با حضرت به مشورت می پرداخت.

حضور امام در مکّه، بر ابن زبیر از همۀ آفریدگان خدا سنگین تر بود؛ زیرا می دانست که حجازیان هرگز با وجود حسین علیه السلام با وی بیعت و یا از وی پیروی نخواهند کرد. چون قدر و منزلت امام حسین علیه السلام در چشم و دلشان بزرگ تر و فرمانبرداری مردم از او بیش تر بود. (3)

در این هنگام که امام حسین علیه السلام و ابن زبیر در مکّۀ معظّمه بودند، مروان طیّ نامه ای به یزید او را از سهل انگاری و کوتاهی ولید در کار امام حسین علیه السلام و ابن زبیر آگاه ساخت.

یزید ولید را از والیگری مدینه معزول کرد و عَمْرو بن سعید اشْدَق را بر دو شهر مکّه و مدینه امارت داد. ماه رمضان بود که عمرو بن سعید به عنوان امیر جدید وارد مدینه شد و ولید را از کار بر کنار کرد. هنگامی که پس از برکناری ولید بر منبر نشست، خون دماغ شد و اعرابی ای گفت: «بس کنید که به خدا سوگند! برای مان خون آورده است!» مردی دستارش را در اختیار وی نهاد و باز همان اعرابی گفت: «به خدا سوگند! شرارتش همۀ مردم را فرا گرفت!» سپس عمرو ایستاد و برای مردم سخنرانی کرد. چون به دست وی

ص:73


1- 1) - الطّبقات الکبری، 144/5؛ تاریخ طبری، 395/5؛ عقد الفرید، 344/4.
2- 2) - قصص(28) آیۀ 22. [1]
3- 3) - الأخبار الطّوال، 229.

عصایی دو شاخه دادند، باز همان اعرابی گفت: «به خدا سوگند! مردم شاخه شاخه شدند!» (1)او در سخنرانی خود، پس از ستایش و سپاس خداوند از ابن زبیر و کار او یاد کرد و گفت: «او به مکّه پناه برده است ولی به خدا سوگند! ما با وی به پیکار خواهیم پرداخت و حتّی اگر داخل کعبه هم بشود، به رغم مخالفت مخالفان، آن جا را به آتش خواهیم کشید!» (2)

بازتاب مرگ معاویه در کوفه

شیعیان کوفه پس از آن که از مرگ معاویه و خودداری امام حسین علیه السلام از بیعت با یزید و پناه بردن آن حضرت به مکّه با خبر شدند، در منزل سلیمان بن صُرَد خُزاعی (3) گرد آمدند و خدا را به خاطر هلاکت معاویه سپاس گفتند. سلیمان گفت: «معاویه هلاکت یافته است و حسین علیه السلام از بیعت با یزید سر باز زده و به مکّه رفته است. شما که شیعۀ او و پدرش هستید، اگر به خود اطمینان دارید که او را یاری می کنید و با دشمنش می جنگید، به او نامه بنویسید تا نزد شما بیاید، ولی اگر می ترسید که او را واگذارید و سستی کنید و بترسید، فریبش مدهید!» گفتند: «ما با دشمنش می جنگیم و در دفاع از او خود را به کشتن می دهیم!» گفت: «پس برایش نامه بنویسید.» آن گاه نامۀ زیر را برای آن حضرت نوشتند:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ، به امام حسین بن علی علیه السلام ، از سلیمان بن صرد و مسیّب بن نَجبَه و رفاعة بن شدّاد و حبیب بن مُظَهَّر (4)و دیگر شیعیان مؤمن و مسلمان کوفه. امّا بعد، ستایش مخصوص خداست که دشمن ستمگر و سرکش تان را در هم شکست، همان

ص:74


1- 1) - أنساب الأشراف، 19/4،23 ؛ عقد الفرید، 344/4 ؛ المسند، احمد بن حنبل، 385/2 ؛ المطالب العالیة، ابن حجر،333/4 ؛ البدایة و النهایة، 311/4 ؛ تاریخ طبری، 255/4.
2- 2) - تاریخ طبری، 255/4.
3- 3) - برای اطّلاع از شرح حال وی، ر.ک: الطّبقات الکبری، ابن سعد، 25/6 ؛ تهذیب التهذیب، ابن حجر، 200/4؛ سیراعلام النبلاء، 394/3 ؛ الإصابه، ابن حجر،144/3.
4- 4) - طبری آن را مظاهر ثبت کرده است.

دشمنی که در دوران حکومت مستبدّانه اش کار امّت را به اختلاف کشانید و ثروت های عمومی را غاصبانه تصرّف کرد و بدون رضایت مردم بر آنان حکم راند. مردمان برگزیده را کشت و بدکاران را باقی گذارد؛ و مال خدا را میان مردمان ثروتمند توزیع کرد. پس همان طور که قوم ثمود هلاک شدند او نیز هلاک گشت. اینک ما پیشوایی نداریم. نزد ما بیا. امید است خداوند به وسیلۀ تو ما را پیرامون حقّ گرد آورد. بدان که نعمان بن بشیر در دار الإماره است، ولی ما نه با او در نماز جمعه شرکت می کنیم و نه عیدها بیرون می رویم و اگر بدانیم که شما می آیید، او را بیرون می کنیم و به شام می فرستیم. والسّلام.» (1)

آن گاه نامه را به وسیلۀ عبداللّه بن سُبَیْعِ هَمْدانی و عبداللّه بن وال تیمی به مکّه فرستادند و آن دو در دهم رمضان نامه را به امام حسین علیه السلام رساندند. دو روز بعد نیز قیس بن مُسْهِر بن خلید صیداوی از بنی اسد و عبد الرّحمان بن کُدْر ارحبی و عمارة بن عبد سلولی را با حدود پنجاه نامه که هر کدام امضای دو تا چهار نفر را در زیر داشت، و باز دو روز دیگر هانی بن هانی سُبَیعی و سعید بن عبداللّه حَنَفی را نزد حضرت فرستادند و نامۀ زیر را با آنان همراه کردند:

«امّا بعد، بشتاب که مردم چشم به راه تو هستند و هیچ پیشوایی جز تو ندارند.

بشتاب، بشتاب، بشتاب. والسّلام.»

گویند شَبَث بن رِبْعی یربوعی، محمّد بن عمیر بن عطارد بن حاجب تمیمی، حجّار بن ابجر عِجْلی، یزید بن حارث بن یزید بن رُوَیمْ شیبانی، عزرة بن قیس احمسی و عمرو بن حجّاج زُبیدی نیز به حضرت چنین نوشتند:

«امّا بعد، دیگر از زمین سبزینه ای سر بر نمی آورد و پیمانه ها لبریز شده اند. هرگاه خواستی نزد ما بیا که لشکر ما را آماده و منظّم خواهی یافت. والسّلام.»

پیک ها پی درپی روانه شدند و خدمت امام رسیدند و حضرت از میان نامه ها تنها به آخرین نامه پاسخ داد که متن آن چنین است:

ص:75


1- 1) - أنساب الأشراف، 157/3؛ [1]الأخبار الطّوال، 229. [2]

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، از حسین بن علی به همۀ دوستان و شیعیانم در کوفه که نامه ام به آنان می رسد. سلامٌ علیکم، امّا بعد، نامه های شما رسید و از مضمون آن ها که حاکی از اشتیاق شما برای آمدن من بود آگاه شدم. اینک برادر و عموزاده و شخص مورد اعتماد خود از خاندانم یعنی مسلم بن عقیل را به سوی شما می فرستم تا حقیقت کار شما را بر من معلوم سازد و هر چه از جمع شما برایش روشن شود برایم بنویسد. تا اگر وضع شما همان گونه که در نامه هاتان آمده و پیک هاتان به من خبر داده اند باشد، ان شاءاللّه با شتاب نزد شما بیایم. والسّلام» (1)

سپس مسلم بن عقیل را فراخواند و او را همراه قیس بن مُسْهِر صیداوی، عمارة بن عبید سلولی و عبد الرّحمان بن عبداللّه بن کُدْن (کُدْر) ارحبی روانه ساخت. قبل از روانه ساختن مسلم ابتدا او را به تقوای الهی، رازداری و خوشرفتاری توصیه کرد و سپس فرمود که چنانچه مردم را متّفق و مورد اطمینان یافت به سرعت به ایشان گزارش دهد و یا آن که خودش با شتاب باز گردد. (2)

به نظر می رسد که در همین روزها، امام حسین علیه السلام به بزرگان بصره و سران قبایل نیز نامه نوشته باشد. چنان که نقل شده است، امام حسین علیه السلام به وسیلۀ یکی از خادمانش نامه ای به سران سپاه بصره یعنی، احنف بن قیس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قیس بن هیثم و عمرو بن عبیداللّه بن معمر فرستاد که متن آن چنین است:

«امّا بعد، خدا محمّد صلی الله علیه و آله را میان آفریدگانش برگزید و با نبوّت گرامی داشت و به پیامبری انتخابش کرد، سپس او را نزد خود برد در حالی که بندگان را اندرز داده، رسالتش را تبلیغ کرده بود و ما خاندان و دوستان و جانشینان و میراث برانش و شایسته ترین مردم به جانشینی او بودیم.

امّا گروهی حقّ ما را گرفتند. ما نیز برای پرهیز از تفرقه و حفظ سلامت جامعه رضایت دادیم،

ص:76


1- 1) - تاریخ طبری، 391/5.
2- 2) - همان.

در حالی که می دانستیم از کسانی که زمام امور را به دست گرفته اند، شایسته تریم. اگر آنان نیک رفتار و شایسته و در جست وجوی حقّ بودند خدای آنان را رحمت کند و ما و ایشان را بیامرزد. من این نامه را همراه پیکم نزد شما فرستادم و شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبر فرا می خوانم زیرا سنّت فراموش و بدعت رایج شده است و اگر گفتارم را بشنوید و از من فرمان ببرید شما را به راه کمال هدایت می کنم.» (1)

از بزرگان بصره به جز احنف بن قیس هیچ کس به ندای وی لبّیک نگفت و پاسخ نامه اش را نداد! و احنف به حضرت چنین نوشت:

«بِشکیب، زیرا وعدۀ خدا راست است و مبادا کسانی که باور ندارند تو را سبک سازند.» (2)

البتّه پس از رسیدن نامۀ امام علیه السلام گروهی از بصریان در محلّ مجلس انس بزرگان شیعه یعنی منزل بانوی مؤمن و دوستدار اهل بیت، ماریۀ عبدیّه گرد آمدند و در بارۀ وضعیّت پیش آمده و راه کارهای مناسب به گفت وگو پرداختند و یزید بن نبیط بدیشان اعلام کرده بود که تصمیم دارد به حضرت بپیوندد و در پی این اعلام برای دیدار با امام راهی مکّه گردیده بود. در روایت ابومخنف آمده است که گروهی از شیعیان بصره در منزل بانویی از قبیلۀ عبدالقیس به نام ماریه (3)دختر سعد(یا منقذ) چند روزی تشکیل جلسه دادند. پس از آن که خبر حرکت امام حسین علیه السلام در کوفه به ابن زیاد رسید، به کارگزار خود در بصره نوشت که جاسوس بگمارد و راه را ببندد. یزید بن نبیط از قبیلۀ عبدالقیس تصمیم گرفت که نزد حضرت برود. او که ده پسر داشت، به ایشان گفت: «کدامتان با من می آید؟» دو تن از پسرانش به نام های عبداللّه و عبیداللّه با وی همراه شدند. وی در خانۀ همان بانو به یارانش گفت: «من آمادۀ بیرون رفتنم و به یقین چنین می کنم.» گفتند: «از کسان ابن زیاد، بر تو ترسانیم.» گفت: «به خدا سوگند! اگر جاسوسان حتّی در راه اصلی موضع گرفته باشند

ص:77


1- 1) - تاریخ طبری، 255/4.
2- 2) - أنساب الأشراف، 163/3؛ الفائق، زمخشری، 52/1.
3- 3) - وی مذهب تشیّع داشت و شیعیان در خانه اش مجلس انس تشکیل می دادند.

رهاشدن از چنگ آنان برایم آسان خواهد بود. سپس با شتاب رهسپار مکّه شد و خود را در بیابان مکّه (ابطح) به کاروان امام حسین علیه السلام رساند. حضرت نیز با شنیدن خبر آمدن وی به جست وجو پرداخت. امّا موفّق به یافتن او نشد. سرانجام یک روز که در خیمه اش بود مرد بصری به خدمت ایشان رسید و تا چشم وی به حسین علیه السلام افتاد گفت: «بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلکَ فَلْیَفْرَحُوا» به فضل و به مهر خدا! و بدان امر پس باید شادی کرد.

آن گاه به حضرت سلام کرد و نزد وی نشست و سبب آمدنش را باز گفت. حضرت برایش دعای خیر کرد. مرد بصری با سیدالشهدا به کربلا آمد و همراه دو فرزندش در رکاب وی به شهادت رسید.

ص:78

مطلب دوم: ورود مسلم به کوفه

اشاره

هنگامی که مسلم بن عقیل از مدینه با امام حسین علیه السلام به مکّه آمد (1)حضرت بدو فرمود: «ای عموزاده! تو به کوفه برو و بنگر که مردم متّحدند یا متفرّق. اگر چنان که از نامه های ایشان بر می آید باشند، بلافاصله بنویس تا من نیز با شتاب به تو بپیوندم و اگر جز آن بود، به سرعت برگرد.» مسلم در نیمۀ ماه رمضان از مکّۀ معظّمه بیرون آمد.

نخست برای دیدار خانواده اش به مدینه رفت. سپس دو راهنما را به خدمت گرفت و سوی کوفه به راه افتاد. شبی راهنمایان راه را گم کردند و تا بامداد سرگردان بودند و تشنگی و گرما بر آنان چنان چیره شده بود، که توان راه رفتن نداشتند. (2)سرانجام راهنمایان راهی را به مسلم نشان دادند و گفتند: «اگر از این راه بروی شاید نجات بیابی.» مسلم و خادمان همراهش، نیمه جان آنان را ترک کردند و راهی را در پیش گرفتند و رفتند تا به آب رسیدند. مسلم کنار همان آب ماند. سپس پیکی از اهالی آن جا استخدام کرد و طیّ نامه ای به امام علیه السلام وقایع و ماجرای راهنمایان و رنجی را که تحمّل کرده بود گزارش

ص:79


1- 1) - الأخبار الطّوال، 130 ؛ التّاریخ الکبیر، 266/7 ؛ أنساب الأشراف، 77/2 ؛ مروج الذّهب، مسعودی، علی بن حسین،54/3، دارالهجرة، قم، دوم، 1404ق.
2- 2) - تاریخ طبری، 257/4؛ ترتیب الأمالی، 190/1.

داد و اعلام کرد که او این رویدادها را به فال بد می گیرد و خواهان معافیّت از این مأموریّت است. آن گاه چنین عنوان کرد که او در منزلی واقع در «بطن حریث» به انتظار آن حضرت می ماند. پیک مسلم رفت تا به مکّه رسید و نامه را به امام حسین علیه السلام رسانید.

حضرت نامه را خواند و در پاسخ نوشت:

«امّا بعد، گمان می کنم از روی ترس از انجام مأموریّتی که به تو داده ایم، کوتاهی می کنی.

باید در پی مأموریّتی که به تو داده ام بروی. بدان که باید آن را دنبال کنی و من تو را از ادامه اش معاف نمی سازم. والسّلام»

با دریافت این نامه، مسلم شتابان رهسپار عراق شد، تا این که در پنجم ماه شوّال به کوفه درآمد و در خانۀ مختار بن ابوعبیده منزل کرد (1). شیعیان وقتی از آمدن مسلم با خبر شدند، گروه گروه به دیدارش می آمدند. هر گروهی که می آمد، مسلم نامۀ امام علیه السلام را برایشان می خواند و آنان زار زار می گریستند. در این میان چند تن به پا خاستند و به نوبت سخن گفتند. نخست ابوشبیب شاکری به پا خاست و پس از ستایش و سپاس خداوند گفت:

«امّا بعد، من دربارۀ مردم به شما چیزی نمی گویم و چون از ضمیر آنان آگاه نیستم، نمی خواهم موجب فریب شما گردم. به خدا سوگند! من فقط از چیزی می گویم که به آن اعتقاد راسخ دارم. من در پیشگاه خداوند با شما عهد می کنم که هرگاه مرا فرا بخوانی گوش به فرمانم و در رکاب شما با دشمنان تان می جنگم و در مقابل دیدگان شما آنقدر شمشیر می زنم تا به دیدار خداوند نایل آیم و آرزو و امیدی جز رسیدن به آنچه نزد پروردگار است ندارم.» (2)

پس از او حبیب بن مظاهر برخاست و گفت:

«خدایت رحمت کند که با این چند جملۀ کوتاه آنچه در نهان خانۀ دل داشتی آشکار کردی.

من نیز به خدای یگانه سوگند یاد می کنم که مانند این مرد رفتار خواهم کرد.»

ص:80


1- 1) - مُروج الذّهب، 154/3 ؛ تاریخ طبری، 257/4 ؛ الأخبار الطّوال، 231، 243.
2- 2) - الفتوح، 56/5؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، 197/1. [1]

سپس سعید بن عبداللّه حنفی برخاست و همان سخنان را تکرار کرد و خبر آمدن مسلم در کوفه پیچید به طوری که امیر کوفه، نعمان بن بشیر انصاری، نیز از موضوع آگاه شد و به مسجد رفت و ضمن سخنرانی برای مردم چنین گفت:

«امّا بعد، ای بندگان خدا! پرهیزگار باشید و از آشوب و تفرقه دوری کنید که فتنه موجب نابودی مردان، ریخته شدن خون ها به ناروا و گرفته شدن ثروت ها می گردد. من با کسی که با من سر جنگ نداشته باشد، نمی جنگم و بر کسی که به من یورش نبرد یورش نخواهم برد و به شما دشنام نخواهم داد و با خشونت رفتار نخواهم کرد و به دروغ و گمان و تهمت کسی را نخواهم گرفت. ولی اگر شما موجب بروز رسوایی شوید و بیعت را بشکنید و با امامتان مخالفت بورزید، به خدای بی شریک، تا آن گاه که این قبضۀ شمشیر در دستم سالم باشد، شما را خواهم زد، هر چند میان شما هیچ یاوری نداشته باشم. میان شما، شمار حقّ شناسان باید بیش از آنان که باطل هلاک شان می سازد، باشد.»

آن گاه عبداللّه بن مسلم، هم پیمان بنی امیّه برخاست و گفت: «اوضاعی را که می بینی، جز خشونت اصلاح نمی کند و این شیوه ای که تو با دشمنان در پیش گرفته ای، روش ناتوانان است.» نعمان گفت: «ناتوان بودن با اطاعت خداوند، نزد من محبوب تر است از عزیزبودن با معصیت او؛ و سپس از منبر پایین آمد.» (1)

عبداللّه بن مسلم بیرون رفت و خطاب به یزید چنین نوشت:

«مسلم بن عقیل به کوفه آمده است و شیعیان با او برای حسین بن علی بیعت کرده اند. اگر به کوفه نیاز داری، مردی نیرومند بدین جا بفرست که فرمانت را به اجرا درآورد و با دشمنت همانند خود تو رفتار کند. زیرا نعمان بن بشیر مردی ناتوان است و با زبونی رفتار می کند.»

سپس عمّار بن عقبة بن ابی مُعیْط و بعد عمر، پسر سعد بن ابی وقّاص نیز با همان مضمون به یزید نامه نوشتند. (2)

ص:81


1- 1) - أنساب الأشراف، 77/2 ؛ تاریخ طبری، 355/5.
2- 2) - وقعة صفّین، نصر بن مزاحم، 538؛ تاریخ طبری، 67/5 ؛ مسند، ابویعلی، 85/2، 94 ؛ حلیة الاولیاء، ابونعیم، 94/1 ؛ تاریخ الإسلام، 194/4.

چون شمار نامه هایی که هر دو روز یک بار می رسید، فراوان شد، یزید، سرجون ، خدمتکار معاویه را فراخواند و گفت: «حسین رو به کوفه نهاده است و مسلم هم در آن جا برای او بیعت می گیرد و اخبار رسیده از نعمان هم حکایت از ناتوانی وی دارد؛ (و نامه های کوفیان را برایش خواند) چه نظر می دهی؟ چه کسی را به فرمانداری کوفه بگمارم؟» گفت: «آیا اگر پدرت معاویه به تو راهی را نشان می داد، از آن راه می رفتی و نظر او را می پذیرفتی؟» گفت: «بلی!» آن گاه سرجون حکم فرمانداری عبیداللّه را بر کوفه بیرون آورد و گفت: «این نظر معاویه است که هنگام مردنش فرمان داد تا آن را نوشتند.» (1)یزید در این زمان از عبیداللّه دل خوشی نداشت، امّا نظر پدرش را پذیرفت و فرمانداری شهرهای کوفه و بصره را به عبیداللّه داد و حکم فرمانداری کوفه را برایش فرستاد. حکم فرمانداری عبیداللّه بر بصره را نیز به همپالگی اش یعنی مسلم بن عمرو باهلی داد تا همراه نامۀ زیر برای وی ببرد.

«امّا بعد، هوادارانم در کوفه نوشته اند و خبر داده اند که پسر عقیل در کوفه به منظور برهم زدن وحدت مسلمانان، سپاه گرد می آورد. همین که این نامه را خواندی، حرکت کن و به محض رسیدن به کوفه چنان که مهره را می جویند، پسر عقیل را بجوی و چون او را یافتی در بند کن، یا بکش و یا تبعید کن والسّلام»

مسلم بن عمرو روانه شد، تا در بصره نزد عبیداللّه رسید و حکم والیگری را بدو تسلیم کرد. عبیداللّه فرمان داد، ساز و برگ سفر به کوفه را برای فردای همان روز تدارک ببینند.

نامه امام حسین علیه السلام به بصریان

امام حسین علیه السلام نامه ای را به وسیلۀ غلامی به نام سلیمان برای سران بصره فرستاده بود. سلیمان درست همان روز رسیدن پیک یزید از شام، به بصره وارد شد. متن نامه امام علیه السلام چنین بود:

ص:82


1- 1) - انساب الأشراف، 4(2)81/.

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، امّا بعد، خدا محمّد صلی الله علیه و آله را بر آفریدگانش برگزید و او را با پیامبری گرامی داشت و برای رسالت انتخاب کرد. سپس او را نزد خویش برد، در حالی که بندگانش را اندرز داده، رسالت خود را ابلاغ کرده بود. ما که خاندان و دوستان و جانشینان و میراث برانش بودیم، به جانشینی او از همه سزاوارتر بودیم ولی قوم ما آن را از ما باز گرفتند. ما تفرقه را نمی پسندیدیم و بدان رضایت ندادیم، چون سلامت امّت رادوست داشتیم؛ با آن که خود را به آن حقّ از همۀ کسانی که آن را بر عهده گرفتند، شایسته تر می دانستیم، با وجود این اگر آنان به نیکی و شایستگی رفتار کردند و حقیقت را جستند، خدای رحمت شان کند و ما و ایشان را بیامرزد. من پیکم را با این نامه نزد شما فرستاده ام و شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش فرا می خوانم. زیرا سنّت به بوته فراموشی سپرده شده و بدعت زنده گردیده است.

اگر گفتارم را بشنوید و از فرمانم اطاعت کنید شما را به راهی درست هدایت می کنم. والسّلام علیکم و رحمة اللّه.»

همۀ کسانی که نامۀ حضرت را خواندند، موضوع آن را پنهان نگه داشتند، به جز منذر بن جارود که [چون از دوستان عبیداللّه بود] از بیم آن که مبادا نامه دسیسه و حیله ای از سوی او باشد، همان شبی که فردای آن عازم کوفه بود، پیک حضرت را نزد وی آورد و نامه را برای او خواند. عبیداللّه فرمان داد پیک را گردن زدند. سپس منبر رفت و پس از ستایش و سپاس خدا گفت:

«به خدا سوگند! هیچ کار دشواری نمی تواند با من سرشاخ شود و هیچ رویدادی نمی تواند مرا بلرزاند. من همۀ کسانی را که به دشمنی من برخیزند نابود می کنم و برای کسانی که با من سر جنگ دارند چونان زهر کشنده ام و به کسانی که خواهان آرامش باشند احترام می گذارم.

ای مردم بصره! امیر مؤمنان مرا به امارت کوفه گماشته است و من فردا بدانجا می روم، و عثمان بن زیاد بن ابوسفیان را به جانشینی خود گمارده ام. از اختلاف و آشوب بپرهیزید، چون به خدای یگانه سوگند! اگر از هر کس گزارش مخالفت به من برسد او را و رئیس قبیله و

ص:83

بستگانش را، بی چون و چرا خواهم کشت. (1)و نزدیک تر را به گناه دورتر موأخذه خواهم کرد تا سخنم را بشنوید و میان شما هیچ مخالف و نافرمانی وجود نداشته باشد! من پسر زیاد هستم و از میان همۀ کسانی که بر زمین گام نهاده اند تنها به او شبیه هستم! و شباهت به دایی، یا عمو، نتوانسته اند، بر شباهت او پیشی بگیرند.»

سپس با تنی چند از بزرگان و خدم و حشم رهسپار کوفه شد. عبیداللّه در حالی که چهره اش را با عمامه ای سیاه پوشانیده بود، به کوفه درآمد. مردم که چشم به راه آمدن امام حسین علیه السلام بودند، با ورود ابن زیاد به گمان این که امام علیه السلام است، آغاز به گفتن خیرمقدم کردند و می گفتند: «ای پسر پیامبر خدا! خوش آمدی! خوش آمدی!» ابن زیاد از مژده دادن های مردم و تبریک ورود امام حسین علیه السلام به یکدیگر، بسیار ناراحت و غمگین شد و یکسره به کاخ امارت رفت و دستور داد تا جار بزنند: « الصّلاة جامعة » (نماز جماعت برپا است). چون مردم گرد آمدند ضمن سخنرانی اعلام کرد:

«یزید فرمانداری شهر را به من واگذارده و دستور داده است که داد ستمدیدگان را بگیرم؛ محرومان را عطا بدهم؛ به آنان که حرف شنو و فرمانبردارند نیکی کنم؛ بر افراد نافرمان و دودل سخت بگیرم؛ به نیکوکاران امید نیکی و به بدکاران بیم بدی بدهم.» (2)

سپس از منبر پایین آمد و مهتران و بزرگان قوم را به شدّت مورد عتاب قرار داد و گفت: «نام غریبه ها و سرکشان نسبت به امیرمؤمنان که میان شما هستند و نیز نام اعضای فرقۀ حروریّه (خوارج) و دودلانی را که قصد تفرقه اندازی دارند همه را بنویسید. هر کس چنین کند آزاد است، ولی کسی که هیچ نامی را ننویسد باید ضمانت کند که افراد تحت سرپرستی او با ما به مخالفت نپردازند و یا شورش نکنند هر کس چنین نکند، از حمایت حکومت بیرون است و خون و مال او بر ما حلال خواهد بود. چنانچه در حوزۀ

ص:84


1- 1) - این امر بر خلاف حکم صریح قرآن کریم است. ر.ک: انعام(6)، آیۀ 164 ؛ اسراء(17)، آیۀ 15 ؛ فاطر(35)، آیۀ 18 ؛زمر(39)، آیۀ 7 ؛ نجم(53)، آیۀ 38.
2- 2) - الأخبار الطّوال، 232 ؛ تاریخ طبری، 359/5.

سرپرستی هر یک از مهتران، کسی از سرکشان نسبت به امیر مؤمنان پیدا شود که معرفی نشده باشد، بر در خانه اش دار زده خواهد شد و عطای آن مهتر نیز قطع و به«زاره» (1)تبعید خواهد گردید.»

چون خبر ورود عبیداللّه به کوفه و رفتن نعمان بن بشیر از آن جا و نیز ماجرای سخنرانی ابن زیاد و تهدید و سختگیری او بر مردم و سران قبایل به مسلم بن عقیل رسید، بر جان خود ترسید و در تاریکی شب از خانه ای که شناسایی شده بود بیرون آمد و به منزل هانی بن عروۀ مذحجی، از سران کوفه رفت. وارد بیرونی خانه شد و به هانی پیام داد که از اندرونی نزد وی بیاید. او بیرون آمد. مسلم برخاست و سلام کرد. او گفت:

«گر چه با این کار مرا به دردسر انداخته ای، امّا پناه دادن تو بر من لازم است.» پس او را به اندرون برد و جایی را به وی اختصاص داد و شیعیان همچنان نزد وی آمدوشد می کردند. (2) شریک بن اعور از بزرگانی بود که با ابن زیاد از بصره آمده بود. هانی که با وی ارتباط داشت، او را به خانه نزد مسلم آورد. او از بزرگان شیعه در بصره بود و هانی را در پرداختن به کار مسلم تشویق می کرد. مسلم از کوفیانی که نزدش می رفتند، بیعت و پیمان محکم وفاداری می گرفت. امّا شریک به سختی بیمار شد و خبر به عبیداللّه بن زیاد رسید. او پیکی فرستاد و اعلان کرد که به عیادتش خواهد رفت. شریک به مسلم گفت:

«هدف تو و شیعیان، نابودی این ستمگر است. اکنون خدا این فرصت را به تو ارزانی کرده است؛ هنگامی که به عیادت من آمد، برخیز و به صندوقخانه برو و چون نزد من نشست، حمله کن و او را به قتل برسان. آن گاه به دار الإماره برو که هیچ کس از مردم با تو به مخالفت بر نخواهد خاست. اگر خدا مرا بهبودی عطا فرماید، به بصره خواهم رفت و عهده دار کار تو خواهم شد و از مردم برایت بیعت خواهم گرفت.» هانی گفت: «امّا من دوست ندارم که ابن زیاد در خانۀ من کشته شود.» شریک پرسید: «چرا؟ به خدا سوگند! کشتن او موجب نزدیکی به خدای متعال است.» سپس خطاب به مسلم گفت: «مبادا در

ص:85


1- 1) - روستایی واقع در عمان. ر.ک: معجم البلدان، 126/3.
2- 2) - الأخبار الطّوال، 233 ؛ أنساب الأشراف، 79/2 ؛ الإصابة، 299/6 ؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، 407/18.

این کار کوتاهی کنی!»

در همان حال که ایشان سرگرم گفت وگو بودند، دربان اطّلاع داد که امیر پشت در است. پس مسلم به صندوقخانه رفت و عبیداللّه وارد شد. بر شریک سلام کرد و گفت:

«چطوری؟ چه کسالت داری؟» احوال پرسی طولانی شد و شریک احساس کرد که حملۀ مسلم به تأخیر افتاده است. پس آغاز به سخن کرد و سعی داشت، این بیت را به گوش مسلم برساند. ما تَنْظُرُون بِسَلْمی عِنْدَ فُرْصَتِها؟ فَقَدْ وَفی وَدُّها وَاسْتَوْسَقَ الصَّرَمُ

«آیا هنگام دیدار سلمی بدو نمی نگرید؟ دوستیش به کمال رسیده و خوشه های خرما آمادۀ چیده شدن اند.»

او پیوسته شعر را تکرار می کرد، چنان که ابن زیاد به هانی گفت: «آیا هذیان می گوید؟» هانی گفت: «خدا کار امیر را راست گرداند، بله، او از بامدادان پیوسته هذیان می گوید.» آن گاه عبیداللّه برخاست و بیرون رفت و مسلم از صندوقخانه بیرون آمد.

شریک گفت: «چه چیز تو را از آن کار بازداشت؟» گفت: «دو چیز، یکی نفرت هانی از کشته شدن عبیداللّه در منزلش و دوم سخن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که فرمود: « إنَّ الإیمانَ قَیَّدَ الْفَتْکَ » [همانا ایمان، قتل غافلگیرانه را ممنوع ساخته است.] گفت: «هان! به خدا سوگند! اگر او را کشته بودی کارت رو به راه می شد و قدرتت پا می گرفت.»

شریک چند روزی بیش نزیست و درگذشت. ابن زیاد جنازه اش را تشییع کرد و گام پیش نهاد و بر او نماز خواند. با آن که پس از آمدن عبیداللّه از بصره، هانی هر صبح و شام به دیدنش می رفت، امّا پس از آمدن مسلم به خانۀ وی، خود را به بیماری زد و دیگر نزدش نرفت. عبیداللّه از جای مسلم بی خبر بود. پس غلامی شامی به نام مَعْقِل را فرا خواند. کیسه ای را شامل سه هزار درهم بدو داد و گفت: این پول را بگیر، برو و مسلم را جست وجو کن و در پیداکردن او با نهایت دقّت و ظرافت رفتار کن (1). معقل به مسجد جامع شهر رفت ولی نمی دانست کار را چگونه آغاز کند. مردی را دید که در کنار ستون

ص:86


1- 1) - تاریخ طبری، 363/5 ؛ الأخبار الطّوال، 235 ؛ أنساب الأشراف، 79/2.

مسجد پیوسته در نماز بود. با خود گفت: «این شیعیان هستند که بسیار نماز می گزارند. به گمانم این شخص از ایشان باشد.» آن گاه نشست تا او نمازش را سلام داد و فراغت یافت.

پس برخاست و نزدیک رفت و گفت: «قربانت گردم! مردی از اهل شام و غلام ذوالکلاع ام که خداوند نعمت دوستی خاندان پیامبر و دوستانش را به من ارزانی فرموده است. سه هزار درهم پول با من است و قصد دارم آن را به شخصی برسانم که شنیده ام به عنوان مبلّغ حضرت حسین بن علی علیه السلام به این شهر آمده است. آیا مرا سوی وی راهنمایی می کنی تا این پول را به او برسانم و او به مصرف کارش برساند و برای شیعیان هزینه کند؟» گفت: «چه شد که از میان همۀ کسان حاضر در مسجد، برای پرسیدن سؤال خود مرا برگزیدی؟» گفت: «زیرا نشانه های نیکی را در سیمایت آشکار دیدم و امیدوار شدم از کسانی باشی که به خاندان پیامبر عشق می ورزند.» (1)گفت: «چه درست انتخاب کرده ای! من مردی از برادرانت هستم، نامم مسلم بن عوسجه است. از دیدار تو بسیار خوشحالم و از احساس پیشین خود نسبت به تو ناراحتم. من از شیعیان این خاندانم و آن احساس به خاطر ترس از ابن زیاد ستمکار بود. حالا با من پیمان ببند و قول بده که آنچه میان من و تو می گذرد از مردم پنهان کنی.» معقل همان طور که او خواسته بود قول داد.

مسلم بن عوسجه گفت: «امروز برو! چون فردا شد، به خانه ام بیا تا تو را نزد یارمان ببرم و بدو برسانم.» غلام شامی رفت و آن شب را سپری کرد. بامداد فردا به منزل مسلم بن عوسجه رفت و وی او را حضور مسلم بن عقیل برد. شامی آن پول را به مسلم داد و با وی بیعت کرد و از آن پس بی هیچ مانعی نزد مسلم آمدوشد می کرد. روزش را نزد او می گذراند و بر همۀ اخبار آگاهی می یافت و چون تاریکی شب فرا می رسید، نزد عبیداللّه می شتافت و همۀ ماجرا را به او گزارش می داد و جزء به جزء رفتار و گفتار آنان را برایش باز می گفت. ابن زیاد که هانی را (در دربار) نمی دید به اطرافیانش گفت: «چه شده است که هانی را نمی بینم؟» گفتند: «بیمار است.» گفت: «اگر این را می دانستم به دیدنش

ص:87


1- 1) - تاریخ طبری، 348/5 ؛ ترتیب الأمالی، 190/1.

می رفتم.» در این هنگام محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجة نزد ابن زیاد آمدند. از آنان پرسید: «هانی بن عروة چه می کند؟» گفتند: «ای امیر! چند روز است که بیمار شده است.» پرسید: «چگونه بیمار است در حالی که به من گزارش داده اند که او در طول روز در خانه اش می نشیند. چه چیز او را از آمدن نزد ما و ادای حقّ سلام به ما باز می دارد؟» گفتند: «موضوع را به اطّلاع وی می رسانیم و خبر احوال پرسی تو را بدو می دهیم.» آن گاه با شتاب نزد هانی رفتند و سخنان ابن زیاد را به اطّلاع وی رساندند و گفتند: «تو را سوگند می دهیم که هم اینک برخیزی و با ما نزد وی بیایی تا کدورت از دل وی بیرون آید.» هانی لباس پوشید و سوار بر استر با آنان همراه گشت. چون به کاخ نزدیک شد، گویی به دلش بد آمده بود. خطاب به پسر اسماء بن خارجة گفت: «ای برادرزاده به خدا سوگند! من از این مرد هراسانم! چه نظری خواهد داشت؟» گفت: «ای عمو! سوگند به خدا که من به هیچ روی دربارۀ تو بیمناک نیستم. تو که بی گناه هستی چرا باید زیان ببینی؟»

به اعتقاد مؤرّخان اسماء و پسرش نمی دانستند که عبیداللّه چرا در پی هانی فرستاده است، ولی محمّد بن اشعث از ماجراهای پس پرده اطّلاع داشت.

گروه نزد ابن زیاد رفتند. هانی هم با ایشان وارد شد. همین که داخل آمد عبیداللّه گفت:

«خیانتکار به پای خود آمد.» ابن زیاد در همان هنگام تازه عروسی کرده بود و هنوز شریح قاضی نزد او بود. چون هانی رسید رو به شریح کرد و این شعر را خواند: أُریدُ حِباءَهُ وَ یُریدُ قَتْلی عَزیرُکَ مِنْ خَلیلِکَ مِن مُراد

من قصد یاری او را دارم و او اراده کشتن مرا دارد، عزیر تو از دوست تو از قبیله مراد.

چون عبیدالله در آغاز ورود مقدم او را گرامی می داشت و بسیار به او محبّت می کرد، با دیدن این برخورد گفت: «ای امیر این کنایه ها چیست؟» عبیداللّه گفت: «هان، ای هانی! این چه کاری است که در خانه ات به کمین امیر مؤمنان و عامّۀ مسلمانان می نشینی؟ مسلم بن عقیل را در خانه ات پناه داده ای و برایش جنگ افزار و مرد جنگی فراهم می سازی و گمان داری که این ها از من پنهان می ماند؟» گفت: «من این کارها را نکرده ام و

ص:88

مسلم هم نزد من نیست.» گفت: «چرا، کرده ای!» گفت: «نه، نکرده ام.» گفت: چرا، کرده ای!» چون گفت وگوشان به درازا کشید و هانی پیوسته انکار می کرد و از پذیرفتن سرباز می زد، ابن زیاد، معقل یعنی همان جاسوس را فراخواند. وی آمد و جلوی هانی ایستاد. عبیداللّه گفت: «آیا او را می شناسی؟» گفت: «بله.» هانی در این هنگام فهمید که او جاسوس بوده و همۀ ماجرا را برای ابن زیاد تعریف کرده است. او لحظه ای در خود فرو رفت و چون به خود آمد، گفت: «حرفم را بشنو و سخنم را راست بشمار! زیرا به خدا سوگند! به تو دروغ نمی گویم. به خدای بی همتا سوگند که من او را به خانه دعوت نکرده ام و از کارش هیچ اطّلاعی نداشته ام؛ تا این که او را بر در خانه ام نشسته دیدم. از من خواست که به منزلم بیاید و من از راندنش شرم کردم؛ و در محذور اخلاقی قرار گرفتم.

در نتیجه او را به خانه آوردم و از او پذیرایی کردم و بدو جا دادم و دنبالۀ کارش همان است که خبرش به تو رسیده است. حال اگر می خواهی به تو قول محکم و اطمینان خاطر می دهم که هیچ زیانی به تو نرساند و اگر بخواهی کسی را به گروگان در اختیارت می گذارم و خود نزد مسلم می روم و دستور می دهم که از خانه ام به هر جای زمین که می خواهد برود و از پناهندگی و همسایگی من بیرون شود!» گفت: «نه به خدا سوگند! هرگز از من جدا نخواهی شد تا هنگامی که او را نزد من بیاوری و تحویل دهی.» هانی گفت: «واللّه هرگز اورا نزد تو نمی آورم.» وقتی گفت وگوشان به درازا کشید مسلم بن عمرو باهلی از همپیاله های یزید، که خودداری و سرسختی هانی را دید، برخاست و گفت:

«خدا کار امیر را راست گرداند. اورا به من واگذار، تا با وی حرف بزنم.» سپس به هانی گفت: «برخیز و نزد من بیا، تا با تو صحبت کنم.» هانی برخاست و با او در گوشه ای به خلوت نشست که اگر صداشان بلند می شد ابن زیاد می شنید. مسلم که می پنداشت قبیلۀ هانی از وی دفاع خواهند کرد. گفت: «ای هانی! تو را به خدا سوگند! خود را به کشتن مده و برای قبیله ات گرفتاری درست مکن؛ زیرا به خدا سوگند! حیفم می آید که تو کشته شوی. او [مسلم بن عقیل] عموزادۀ این جماعت است، نه کسی او را می کشد و نه به وی

ص:89

زیانی می رساند. او را تسلیم کن که این کار نه دون شأن توست و نه برای تو کاستی به شمار می رود، زیرا او را به حکومت می سپاری.» هانی گفت: «چرا، به خدا سوگند! تحویل دادن او موجب پستی و ننگ من است، چون پناهنده و میهمانم را تحویل می دهم.

من زنده و تندرست هستم، می شنوم و می بینم، نیرومندم و یاوران بسیاری دارم. به خدا اگر تنها بودم و هیچ یاوری نمی داشتم، او را تحویل نمی دادم مگر این که در دفاع از او جان می دادم!» مسلم بن عمرو پیوسته هانی را سوگند می داد و از او می خواست که مسلم را تسلیم کند و او می گفت: «نه، به خدا! هرگز او را تسلیم نخواهم کرد.» ابن زیاد که گفت وگوی آن دو را شنید، گفت: «او را نزدیک بیاورید.» چون نزدیک بردند، گفت: «به خدا قسم که او را باید نزد من بیاوری وگرنه گردنت را خواهم زد.» گفت: «در آن صورت برق شمشیرها در اطراف خانه ات بسیار خواهد درخشید.» هانی این سخن را از آن جهت گفت که گمان می کرد خویشانش از او به دفاع برخواهند خاست. ابن زیاد گفت:

جدّاً برایت متأسّفم! آیا مرا از برق شمشیر می ترسانی؟ سپس گفت: «او را پیش بیاورید!» وی را نزدیک تر بردند و ابن زیاد با چوب دستی آنقدر بر سر و صورت هانی زد که بینی اش شکست و خون چهره اش بر لبانش جاری شد و گوشت گونه و پیشانی اش به محاسنش چسبید. عبیداللّه آن قدر این کار را ادامه داد که چوب دستی شکست. (1)هانی دست به قبضۀ شمشیر یکی از نگهبانان برد ولی او خود را کنار کشید و مانع وی گردید.

عبیداللّه گفت: «آیا در روز روشن حروری (خارجی) شده ای؟ خودت را به هلاکت انداختی. کشتنت بر ما روا شد! او را بگیرید و در یکی از خانه های کاخ بیندازید و در را بر رویش ببندید و نگهبان بگمارید!» مأموران چنین کردند.

اسماء بن خارجه به اعتراض برخاست و گفت: «نیرنگ بازی در روز روشن را رها کن.

دستور دادی که این مرد را نزد تو بیاوریم، رفتیم و آوردیم. ولی تو چهره اش را مضروب

ص:90


1- 1) - هانی هرگاه آهنگ کاری می کرد، با وی چهارهزار مرد زره پوشیده و هشت هزار پیاده بسیج می شدند و هرگاه همپیمانانش از قبیله کِنْده و دیگر قبیله ها بدو پاسخ می دادند. شمار زره پوشیده ها به سی هزار تن می رسید. (مروج الذّهب، 59/3)

کردی و خون بر محاسنش جاری ساختی و اکنون آهنگ کشتنش را کرده ای؟» عبیداللّه گفت: «هان! تو هم این جایی؟» و دستور داد او را هم گرفتند و سیلی زدند و کشان کشان بردند و به زندان انداختند. ولی محمّد بن اشعث گفت: «ما به هر چه نظر امیر باشد خرسندیم؛ چه به سود باشد و چه به زیان، چون امیر ادب کنندۀ ماست.»

به عمرو بن حجّاج زُبیدی گزارش دادند که هانی کشته شده است؛ و او همراه مردان قبیلۀ مَذْحج حرکت کرد و کاخ را به محاصره درآورد. آن گاه فریاد زد: من عمرو بن حجّاج هستم و اینان سران و سوارکاران قبیلۀ مذحج اند که نه سر از فرمان برتافته اند و نه از جماعت جدا شده اند. ولی چون شنیده اند که قصد کشتن سرورشان را دارند، به شدّت ناراحت گردیده اند.

چون خبر اجتماع قبیلۀ مذحج به گوش عبیداللّه رسید به شریح قاضی گفت: «برو و رئیس شان را ببین و به طرفدارانش بگو که وی زنده است و کشته نشده و تو، خود او را دیده ای. شریح نزد هانی رفت و به او خیره شد.

عبد الرّحمان، پسر شریح ادامۀ داستان را از قول پدرش چنین گزارش می دهد: نزد هانی رفتم. مرا که دید، گفت: «خدایا کمک! ای مسلمانان یاری کنید! دینداران کجایید! همشهریان کجایید! به یکدیگر مهر بورزید. آیا مرا با دشمن و دشمن زادۀ خود تنها خواهید گذارد؟» همچنان که حرف می زد و خون بر ریشش می ریخت، ناگهان سروصدای جلوی در کاخ را شنید. من بیرون آمدم. او در پی من آمد و گفت: «ای شریح! به گمانم این صداها از افراد قبیلۀ مذحج و مسلمانان هوادار من باشد. به ایشان بگو که اگر ده تن نزد من درآیند مرا آزاد خواهند کرد.» من با حمید بن بُکَیْر أَحْمری از نگهبانان ویژه - که به فرمان عبیداللّه همراه من آمده بود - نزد مردم بیرون کاخ رفتم. به خدا سوگند! اگر او مواظب من نمی بود، پیغام هانی را به یارانش می رسانیدم. امّا گفتم: «چون امیر از رفتار و گفتار شما در باب سرورتان آگاه شد، به من دستور داد، تا نزد او بروم. من رفتم و او را دیدم. آن گاه به من فرمان داد تا با شما دیدار کنم و به اطّلاع شما برسانم که او زنده است

ص:91

و خبری که دربارۀ قتل او به شما رسیده، دروغ بوده است.» عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: «اگر کشته نشده است پس خدا را شکر»؛ و برگشتند.

عبداللّه بن حازم گوید: به خدا سوگند! من از سوی پسر عقیل به کاخ رفتم تا ببینم کار هانی به کجا انجامیده است. همین که هانی را زدند و زندانی کردند، بر اسبم سوار شدم و نخستین کس از اهل خانه بودم که خبر را به مسلم رسانید. ناگهان زنان قبیلۀ بنی مراد گرد آمدند و خروش سر دادند که وای از این مصیبت! وای از این فاجعه! چون موضوع را به مسلم گزارش دادم، فرمود تا میان یارانش (1) که خانه های اطراف از آن ها پر بود جار بزنم و بگویم: « یا مَنْصُورُ أَمِت! » همین که من جار زدم: « یا مَنصور أَمِت! » اهل کوفه نیز همین شعار را سر دادند و نزد مسلم اجتماع کردند. مسلم فرماندهی سپاه کِنْده و ربیعه را به عبیداللّه بن عمرو بن عزیز کندی سپرد و فرمود: میان سواران پیشاپیش من حرکت کن.

فرماندهی سپاه مَذْحج و بنی اسد را به مسلم بن عَوْسَجۀ اسدی داد و فرمود: تو فرمانده پیاده ها باش. سپس فرماندهی سپاه تَمیم و هَمْدان را به ابوثمامۀ صاعدی داد و فرماندهی دیگر مردم کوفه را به عبّاس بن جَعدۀ جدلی سپرد و به سوی کاخ حرکت کرد.

چون خبر حرکت آنان به ابن زیاد رسید، در کاخ پناه گرفت و درها را بست.

ابومخنف به نقل از محمّد بن بشر همدانی گوید:

عبیداللّه، هانی را مضروب و زندانی ساخت ولی ترسید که مردم بر او بشورند و همراه بزرگان و نگهبانان و خدم و حشم بیرون آمد و به منبر رفت و پس از ستایش خداوند گفت:

«امّا بعد، ای مردم! به اطاعت خداوند و اطاعت فرمانروایتان درآیید و از اختلاف و تفرقه بپرهیزید که نابود و کشته می شوید و مورد ستم و محرومیّت قرار می گیرید.

برادرت کسی است که به تو راست بگوید و آن کس که هشدار دهد معذور است.»

همین که خواست از منبر پایین آید ناگهان جاسوس ها از سوی بازار خرمافروشان

ص:92


1- 1) - هجده هزار تن با وی بیعت کرده بودند و چهارهزار نفرشان در خانۀ هانی حضور داشتند.

شتابان به مسجد آمدند و می گفتند: «پسر عقیل آمد!» عبیداللّه با شتاب به کاخ رفت و درها را محکم بست. عبّاس جدلی گوید: ما چهارهزار نفر سوی کاخ روانه شدیم. امّا هنوز به آن جا نرسیده بودیم که شمار ما به سیصد رسید. همو گوید: مسلم با جماعتی از بنی مراد پیش تاخت و کاخ را محاصره کرد. پس از آن مردم نیز یکدیگر را خبر کردند و با شتاب نزد ما آمدند. به خدا سوگند! اندک زمانی نگذشت که مسجد و بازار از مردم پر شد و تا شب پیوسته نزد ما می آمدند، عرصه بر عبیداللّه تنگ شد و بزرگ ترین کارش این بود که درِ کاخ را محکم نگه دارد و با او جز سی نفر نگهبان و بیست تن از اشراف و خانواده و غلامانش کسی نبود. اشراف از سمت دری که پشت خانۀ رومیان قرار داشت، به ابن زیاد نزدیک می شدند و کسانی که با او بودند، بر آنان مشرف می شدند و آن ها را زیر نظر داشتند. ولی از سنگ باران شان پرهیز داشتند. مردم در آن حال پیوسته بر عبیداللّه و پدرش لعن و نفرین می کردند. عبیداللّه، کثیر بن شهاب (1)را فرا خواند و فرمان داد تا با بنی مذحج تحت فرمان خود بیرون رود و میان کوفه گشت بزند و مردم را از گرد ابن عقیل پراکنده سازد و از جنگ بترساند و از کیفر حکومت بر حذر دارد. همچنین به محمّد بن اشعث فرمان داد، تا با کندیان و حَضْرَموتیان زیر فرمانش بیرون رود و یک پرچم امان برای هرکس از مردم که نزدش بیاید، برافرازد. به قعقاع بن شور ذهلی و شَبَث بن رِبْعی و حجّار بن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن نیز گفت که همین کار را کردند؛ و دیگر سران را به خاطر ترس از مردم نزد خود نگه داشت. کثیر بن شهاب به قصد پراکندن مردم از گرد ابن عقیل بیرون رفت.

ابومخنف به نقل از ابوجناب کلبی گوید: (2)

کثیر بن شهاب مردی از بنی کلب، به نام عبد الأعلی بن یزید را دید که سلاح بر گرفته

ص:93


1- 1) - او همان کسی است که حُجْر بن عَدی کندی و یارانش را نزد معاویه برد و در برج عذرا به شهادت رسانید. معاویه اورا در روزگار خود به حکومت ری گماشته بود. (تاریخ دمشق، 103 ؛ مختصر تاریخ دمشق، 98/12، 138/21 ؛ الإصابه، 293/4.)
2- 2) - تهذیب التهذیب، 201/11.

با جمعی از بنی فتیان قصد پیوستن به مسلم را دارد. او را گرفته نزد ابن زیاد آورد و ماجرا را برای وی باز گفت. عبد الأعلی به ابن زیاد گفت: «من می خواستم که به تو بپیوندم.» ابن زیاد گفت: «بلی! پیش تر تو خود این را به من وعده داده بودی!» و فرمان داد او را زندانی کردند. محمّد بن اشعث بیرون رفت و نزدیک خانه های بنی عماره ایستاد. عمارة بن صَلْخَب ازْدی را دید که سلاح برگرفته از کنارش می گذرد و قصد پیوستن به مسلم را دارد. او راهم را گرفت و نزد ابن زیاد برد که زندانی کند. مسلم از داخل مسجد، عبد الرّحمان بن شریح را سراغ محمّد بن اشعث فرستاد. وی از انبوه جمعیّتی که سویش می آمدند، به وحشت افتاد و آغاز به فرار و عقب نشینی کرد. قعقاع بن شور، کس نزد محمّد بن اشعث فرستاد و پیغام داد که بر سر راه فرار ابن عقیل و همراهانش قرار گرفته ای! او کنار رفت و از سمت خانۀ رومیان بر ابن زیاد وارد گشت. چون کثیر بن شهاب و محمّد و قعقاع و قبایل زیر فرمانشان نزد عبیداللّه گرد آمدند، کثیر که از دوستان وی بود، گفت: «خدا کار امیر را راست گرداند! در کاخ، با تو مردم زیادی از بزرگان و نگهبانان و خانواده و غلامان هستند. پس ما را به سوی ایشان بیرون فرست.» عبیداللّه سخن او را نپذیرفت. ولی شَبَث بن رِبعی را فرماندهی داد و بیرون فرستاد. مردمی که با مسلم مانده بودند، تکبیر می گفتند و تا شامگاه علیه ابن زیاد و اطرافیانش شعار می دادند. عبیداللّه کس فرستاد و بزرگان را نزد خود فراخواند و گفت: «سراغ مردم بروید. به فرمانبرداران وعدۀ افزایش عطا و احترام بدهید و نافرمانان را از محروم شدن و کیفردیدن بترسانید و بگویید که پیش قراولان لشکر شام سوی آن ها روانه شده اند.»

عبداللّه بن حازم گوید:

سران به سراغ ما آمدند و کثیر بن شهاب تا نزدیک غروب با مردم سخن گفت. او می گفت: «آهای مردم! به خویشان خود بپیوندید و به سوی شر مشتابید. خود را به کشتن مدهید؛ زیرا سپاه امیر مؤمنان، یزید، در راه است و امیر با خود عهد کرده است که اگر به جنگ با وی ادامه دهید و همین امشب برنگردید اولاد شما را از عطا محروم خواهد

ص:94

ساخت و رزمندگانتان را بدون مزد به جنگ های شام خواهد فرستاد. بی گناه را به جرم گنهکار و حاضر را به گناه غایب خواهد گرفت، تا هیچ مخالفی میان شما باقی نماند، مگر این که به عقوبت رسیده باشد.» دیگر سران هم همین گونه سخن گفتند. مردم با شنیدن گفته های آنان پراکنده شدند و هر کس به راه خود رفت.

ابومخنف گوید: (1)

زنان می آمدند و دست پسران یا برادران خود را می گرفتند و می گفتند: «برگرد، دیگران هستند کفایت می کند.» مردان می آمدند و به پسران و برادران شان می گفتند:

«برگرد، فردا شامیان می آیند. با جنگ و شرارت چه خواهی کرد؟» و او را می بردند.

پراکنده شدن مردم تا شامگاه ادامه یافت، به طوری که، جز سی نفر با مسلم در مسجد نماندند؛ و او با همان تعداد نماز خواند. مسلم که چنین دید از مسجد بیرون آمد و به طرف خانه های قبیلۀ کنده رفت. به آن جا که رسید جز ده نفر باقی نماندند! و از آن جا که گذشت دیگر هیچ کس با وی نبود! حتّی یک نفر را هم ندید که راه را به او نشان دهد و یا در منزلی جایش دهد و یا در برابر حملۀ دشمن از او دفاع کند. مسلم سرگردان در کوچه های کوفه پیش می رفت و نمی دانست کجا برود! تا این که به محلّۀ بنی جبله از قبیلۀ کنده رسید. رفت و درِ خانۀ زنی به نام «طوعه» را کوبید. طوعه کنیز اشعث بن قیس بود که چون برای وی پسری زاده بود، آزادش ساخته بود؛ و أُسید حضرمی با او ازدواج کرده، از او صاحب پسری به نام بلال شده بود. بلال از کسانی بود که در نزاع میان مسلم و ابن زیاد شرکت داشت. مسلم سلام کرد و طوعه پاسخ سلام را داد. مسلم گفت: «ای کنیز خدا! آب!» طوعه آب آورد و به وی داد. مسلم آن را نوشید و نشست. طوعه ظرف را برد و چون بیرون آمد، باز او را دید که نشسته است. گفت: «ای بندۀ خدا مگر آب ننوشیدی؟» گفت: «چرا نوشیدم.» گفت: «پس به خانه برو!» مسلم چیزی نگفت. طوعه

ص:95


1- 1) - برای آگاهی از شرح حال وی، ر.ک: تهذیب التهذیب، ابن حجر، 39/10 ؛ الطّبقات الکبری، ابن سعد، 240/6 ؛ لسان المیزان، ابن حجر، 434/2. معجم رجال الحدیث، خوئی، 150/7.

رفت و برگشت و همان سخن را تکرار کرد و مسلم باز هم خاموش ماند. طوعه گفت:

«پناه بر خدا! سبحان اللّه! ای بندۀ خدا! خدایت به سلامت دارد! برخیز و نزد خانواده ات برو! چون نه برای تو شایسته است که بر در خانۀ من بنشینی و نه من اجازه می دهم.» مسلم برخاست و گفت: «ای کنیز خدا! من در این شهر نه خانه ای دارم و نه بستگانی. آیا می توانی مزدی بگیری و کار خیری انجام دهی؟ امیدوارم که در آینده پاداشت را بدهم.» گفت: «ای بندۀ خدا چه کاری؟» گفت: «من مسلم بن عقیل ام. این گروه به من دروغ گفتند و مرا فریفتند.» گفت: «تو مسلمی؟» گفت: «آری!» گفت: «به خانه درآی.» طوعه اتاقی را که کم تر استفاده می شد فرش کرد و مسلم را بدانجا برد و برای او شام آورد. ولی مسلم چیزی نخورد. اندکی بعد بلال آمد و چون رفت وآمد مادرش را به آن اتاق دید، گفت: «به خدا این رفت وآمد زیاد امشب تو مرا به شک می اندازد! آن جا چه کاری داری؟» گفت:

«پسرکم، در گذر!» گفت: «به خدا سوگند! باید به من بگویی.» گفت: «سرگرم کار خودت باش و در این باره چیزی مپرس!» در پی اصرار بلال، طوعه گفت: «پسرکم موضوع را به تو می گویم به شرط آن که با هیچ کس از مردم در میان نگذاری.» او سوگند خورد که چیزی نگوید و بعد از مطّلع شدن از حضور مسلم به بستر رفت. مدّتی گذشت و ابن زیاد متوجّه خوابیدن سروصدای مسلم شد و به یارانش گفت: «سربزنید و ببینید آیا کسی را می بینید؟» آنان به مسجد آمدند و جست وجو کردند ولی کسی را ندیدند. گفت: «ببینید شاید زیر سایه ها کمین کرده باشند.» آنان مشعل به دست به جست وجو پرداختند و گوشه و کنار مسجد را گشتند و در جاهای تاریک مشعل ها را پایین می گرفتند شاید کسی باشد؛ و پیوسته آن ها را روشن و خاموش می کردند. سپس قندیل ها را کنار گذاشتند و پشته ای هیزم را به طناب بسته آتش زدند و بر زمین انداختند. سایه های دور و نزدیک مسجد و حتّی سایه منبر را بدین وسیله روشن کردند ولی چیزی ندیدند. موضوع را به ابن زیاد گزارش دادند و او دستور داد درِ دار الإماره به سمت مسجد را بگشایند. چنین کردند و او همراه یارانش بیرون آمد و از منبر بالا رفت و به آنان دستور داد تا هنگام نماز

ص:96

خفتن پیرامون وی بنشینند. سپس به عمرو بن نافع دستور داد تا جار بزند: «هر کس از نگهبانان و مهتران و بزرگان و یا رزمندگان که نماز خفتن را در جایی جز مسجد بخواند، از پناه حکومت بیرون است.» ساعتی نگذشت که مسجد از مردم پر شد. آن گاه به مؤذّن دستور داد که صف های نماز را مرتّب کند. حصین بن تمیم، رئیس شرطه، به ابن زیاد گفت: «اگر دوست داری با مردم نماز بگزاری، بگزار وگرنه دیگری را بر این کار بگمار و خود درون کاخ نماز بگزار، چون بیم دارم، دشمنان، تو را ناگهانی بکشند. گفت: «به محافظانم دستور ده تا پشت سرم بایستند و تو نیز میان آن ها گشت بزن که در این صورت، نیازی به رفتن به کاخ نیست.» در پایان نماز عبیداللّه ایستاد و پس از ستایش و سپاس خداوند گفت: «امّا بعد، ابن عقیل نادان و نابخرد، میان شما اختلافی افکند که دیدید. حال در خانۀ هر کسی او را پیدا کنیم، از پناه خدا خارج است. ولی هر کس وی را بیاورد، خون بهایش مال او است. تقوا پیشه کنید و فرمانبرداری و بیعت خود را حفظ کنید و راه زیان خویش را ببندید. سپس گفت: ای حصین بن تمیم! اگر از دروازۀ راه های کوفه صدایی درآید، یا این مرد بیرون رود و او را نزد من نیاوری، مادرت به عزایت خواهد نشست. اختیار خانه های کوفیان را به تو دادم. بر دروازه ها مراقب بگمار و از فردا صبح شهر را خانه به خانه جست وجو کن و مسلم را دستگیر کرده نزد من بیاور. سپس از منبر پایین آمد. وارد کاخ شد و برای عمرو بن حریث (دمساز مجرمان) پرچمی بست و او را فرمانده مردم کرد. (1)

بامدادان، بار عام داد و مردم نزد وی آمدند. چون محمّد بن اشعث آمد، عبیداللّه گفت: مرحبا به کسی که نه فریب می خورد و نه اتّهامی بر او وارد است. سپس او را در کنار خود نشاند. امّا پسر آن پیرزن یعنی بلال روز بعد نزد عبد الرّحمان پسر محمّد بن اشعث رفت و اطّلاع داد که ابن عقیل نزد مادرش پناه گرفته است. عبد الرّحمان شتابان نزد پدرش که پیش ابن زیاد بود رفت و با او در گوشی حرف زد. ابن زیاد پرسید: «چه

ص:97


1- 1) - الفتوح، 90/5 ؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، 203/1 ؛ [1] مناقب، 91/4 ؛ بحارالانوار، 343/44.

گفت؟» پاسخ داد: «خبر داد که مسلم در یکی از خانه های ماست.» عبیداللّه چوب دستی را به پهلویش فرو برد و گفت: «هم اکنون برخیز و او را نزد من بیاور.» چون ابن اشعث به قصد آوردن مسلم برخاست، ابن زیاد کس نزد عمرو بن حریث فرستاد و پیغام داد که شصت، هفتاد مرد، همه از بنی قیس همراه ابن اشعث بفرستد. زیرا از آن جا که وی می دانست هیچ قبیله ای نمی خواهد در دستگیری کسی مثل ابن عقیل شرکت کند دوست نداشت کسان خودش یعنی افراد قبیله کنده با او بروند. عمرو بن حریث، عبیداللّه، پسر عبّاس سُلَمی را همراه شصت، هفتاد نفر از قبیله قیس با وی فرستاد. آنان رفتند تا به در خانه ای که ابن عقیل در آن جا بود رسیدند. مسلم با شنیدن صدای سم اسبان و همهمۀ اشخاص دانست که به قصد او آمده اند. شمشیر کشید و با شتاب بیرون آمد. مأموران به خانه هجوم بردند. مسلم با استواری تمام در برابرشان ایستاد و با ضربات شمشیر آنان را از خانه بیرون راند. آنان، بار دیگر حمله کردند و او همچنان ایستادگی کرد. میان مسلم و بکیر بن حمران احمری دو ضربت ردّ و بدل شد. ضربۀ بکیر به دهان مسلم خورد و لب بالایش را برید و دندان های پیشین او را کند. مسلم نیز چنان ضربتی به شانه اش زد که نزدیک بود تا اندرونش فرو رود. مأموران که چنین دیدند از پشت بام خانه او را احاطه و سنگباران کردند. آنان دسته های نی را آتش می زدند و از فراز خانه به سویش پرتاب می کردند. مسلم که چنین دید با شمشیر آخته به کوچه شتافت و به جنگ پرداخت. محمّد بن اشعث خطاب به او گفت: «تو در امانی! خود را به کشتن مده!» امّا مسلم همچنان به پیکار ادامه داد و این رجز را می خواند:

«هر چند مرگ تلخ است، امّا سوگند خورده ام که جز به آزادگی کشته نشوم.»

«هر انسانی روزی ممکن است به شرّی برسد و هر سردی ای ممکن است با گرمایی گزنده به هم آمیزد؛ چنان که پرتو خورشید، زایل می شود و باز می گردد.»

«من از این می ترسم که به من دروغ بگویند و یا فریبم بدهند.»

پسر اشعث گفت: «نه به تو دروغ می گویند و نه با تو نیرنگ می بازند و نه فریبت

ص:98

می دهند. این جماعت عموزادگان تُواند که نه تو را می زنند و نه می کشند.» مسلم که از شدّت سنگباران از پا در آمده بود و توان پیکار نداشت بی رمق به دیوار خانه تکیه داد.

محمّد نزدیک شد و گفت: «تو در امانی.» مسلم گفت: «در امانم؟» گفت: «آری!» دیگر افراد گروه نیز گفتند: «در امانی.» به جز عمرو بن عبیداللّه بن عبّاس سلمی که گفت: «در این باب، نه شتر ماده ای دارم و نه شتر نری!» - کنایه از این که من بی طرفم - مسلم گفت:

«اگر به من امان نمی دادید، دستم را در دستانتان نمی نهادم.» سپس دورش را گرفتند و شمشیر را از دستش کشیدند. استری آوردند و سوارش کردند. وقتی شمشیر را از او گرفتند، گویا از جان خود نومید گردید. از این رو اشک از دیدگانش روان شد و گفت:

«این آغاز فریب است.» محمّد ابن اشعث گفت: «امیدوارم مشکلی برایت پیش نیاید.» گفت: «این که چیزی جز امید نیست. پس امانتان کو؟ إِنّالِلّهِ وَ إنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ!» و گریست.

عمرو بن عبیداللّه گفت: «هر کس چیزی مانند آنچه تو در طلبش بر آمده ای بطلبد، نمی گرید.» مسلم گفت: «به خدا سوگند! من برای خود نمی گریم و برای کشته شدن خودم سوگنامه نمی خوانم - هر چند لحظه ای نابودی خود را دوست نداشته ام - ولی برای کسانم که سویم می آیند و برای حسین علیه السلام و خاندانش می گریم.» سپس رو به محمّد بن اشعث کرد و گفت: «بندۀ خدا! به نظرم از امان دادن عاجزی. آیا این امید هست که بتوانی کسی را بفرستی تا پیام مرا به حسین علیه السلام برساند؟ زیرا یقین دارم که هم اکنون با شتاب نزد شما می آید و یا این که خود و خاندانش راه خواهند افتاد؛ و سبب بی تابی من نیز همین است. کسی که نزد حسین علیه السلام می فرستی باید از زبان من بگوید: ابن عقیل مرا نزد شما فرستاده است، در حالی که او اسیر دست مردم بود و به نظر نمی رسید، کشتن او تا شب طول بکشد؛ و می گوید با خاندانت برگرد. مبادا کوفیان تو را بفریبند؛ چون آن ها همان یاران پدرت هستند که با مرگ یا با شهادت، آرزوی دوری از ایشان را داشت.

کوفیان به هر دویِ ما دروغ گفته اند و رأی دروغگو شایستۀ اعتماد نیست.» (1) محمّد بن

ص:99


1- 1) - تاریخ الطبری، 375/5.

اشعث مسلم را به در کاخ برد و بار خواست. بار دادند. محمّد داخل شد و ماجرای ابن عقیل و ضربت خوردن از بکیر را به آگاهی عبیداللّه رساند. گفت: «خدا آواره اش کند!» پسر اشعث عنوان کرد که به مسلم امان داده است. عبیداللّه گفت: «تو را چه رسد که امان بدهی؟ مگر تو را برای دادن امان فرستاده بودیم؟ ما تو را فرستادیم که او را نزد ما بیاوری و لاغیر.» ابن اشعث خاموش بود. مسلم که به شدّت تشنه بود، چون به در کاخ رسید، ناگهان چشمش به کوزۀ آبی افتاد که جلو در نهاده بود. گفت: «از این آب به من بدهید.» مسلم بن عمرو باهلی گفت: «آیا می بینی که چه سرد است؟! نه، به خدا سوگند! حتّی یک قطره از آن هم نخواهی خورد. تا این که گدازه های آتش دوزخ را بچشی!» مسلم گفت: «وای بر تو، کیستی؟» مسلم بن عمرو گفت: «من همان کسی هستم که وقتی حقّ را شناخت تو انکار کردی. او نسبت به امام خود خیرخواهی کرد و تو خیانت ورزیدی. او حرف شنوی و فرمانبری کرد و تو نافرمانی اش کردی و با او به مخالفت برخاستی. من مسلم بن عمرو بن باهلی ام.» مسلم گفت: «مادرت به عزایت بنشیند! چه ستمگر و خشن و سخت دل و سخت گیری! ای پسر باهلی، تو به گدازۀ آتش و جاودانگی در آن از من سزاوارتری!» سپس نشست و به دیوار تکیه داد. آن گاه عمرو بن حریث غلام خود، سلیمان، را فرستاد که برایش قدری آب در یک تنگ برد و به او نوشانید. همچنین عمارة بن عقبه غلام خود، قیس، را فرستاد، تا کوزه ای که بر رویش پارچه ای کشیده بود همراه یک کاسه آورد و در آن آب ریخت و به مسلم نوشانید. امّا هر چه می خواست بنوشد، کاسه، خونین می شد. بار سوم که خواست بنوشد قدح پر خون شد و دندان های پیشین وی در آب ریخت. گفت: «خدای را سپاس! اگر روزی قطعی من می بود حتماً آن را می نوشیدم.» مسلم را نزد ابن زیاد آوردند. حضرت به او سلام امیری نداد. نگهبان گفت:

«آیا بر امیر سلام نمی کنی؟» گفت: «اگر می خواهد مرا بکشد، چرا باید به او سلام کنم؟ و اگر نمی خواهد بکشد، به جان خودم سوگند، بر او سلام بسیار خواهد بود.» ابن زیاد گفت: «به جان خودم سوگند که کشته خواهی شد.» گفت: «این طور است؟» گفت:

ص:100

«آری!» حضرت گفت: «پس مرا بگذار تا به خویشانم وصیّت کنم.» گفت: «وصیّت کن.» حضرت نگاهی به همنشینان عبیداللّه انداخت و عمر بن سعد را میان آن ها دید. گفت:

«ای عمر من و تو خویشاوندیم و من به تو نیاز دارم و برآوردن آن بر تو لازم است ولی باید آن را نهفته بداری.» عمر از پذیرش آن خودداری کرد. امّا عبیداللّه گفت: «از توجّه به نیاز برادرزاده ات خودداری مکن.» عمر برخاست و با او روانه شد و در جایی پیش چشم ابن زیاد نشست. مسلم گفت: «به یکی از کوفیان مبلغ هفتصد درهم بدهکارم. شمشیر و زره ام را بفروش و بدهی ام را بپرداز. مواظب جنازه ام باش. آن را از ابن زیاد تحویل بگیر و دفن کن. کس بفرست تا حسین علیه السلام را از راه باز گرداند. زیرا من نامه نوشته ام و به او خبر داده ام که مردم با او هستند و به یقین او راه افتاده است.» عمر به ابن زیاد گفت: «آیا می دانی چه گفت؟ چنین و چنان گفت.» ابن زیاد گفت: «البتّه امانت دار نباید خیانت کند، ولی گاهی خیانتکار، امانتدار می شود. امّا اموالت از آن خود توست و از هیچ تصرّفی مانعت نمی شویم. امّا حسین علیه السلام اگر بر ما وارد نشود، ما بر او وارد نخواهیم شد؛ و امّا در باب جنازه اش میانجیگری تو را نمی پذیرم. از نظر ما او شایستگی این امر را ندارد، چون با ما جنگیده و به مخالفت برخاسته و برای نابودی ما کوشیده است.» سپس گفت: «ای ابن عقیل تو در حالی نزد مردم آمدی که رفتار و گفتار مردم یکی بود. آمدی تا آنان را پراکنده سازی و گفتارشان را دست خوش تفرقه کنی و آنان را به جان یکدیگر بیندازی؟!» مسلم گفت: «نه! هرگز من برای این چیزهایی که تو گفتی نیامده ام، ولی مردم این شهر می پنداشتند که پدرت برگزیدگانشان را کشته و خونشان را ریخته و میان آنان همانند شاهان ساسانی و قیصران رومی رفتار کرده است. ما نزد آن ها آمدیم تا عادلانه فرمان برانیم و آنان را به حکومت قرآن فرا بخوانیم.» ابن زیاد گفت: «ای فاسق! تو را با این ها چه کار است؟! آیا وقتی که تو در مدینه شراب می نوشیدی، میان مردم همین گونه عمل نمی کردیم؟!» مسلم گفت: «من و شراب؟! به خدا سوگند! خدا می داند که تو دروغ می گویی و از روی ناآگاهی حرف می زنی و من چنان که تو می گویی نیستم. نزدیک تر از

ص:101

من به شرابخواری کسی است که در ریختن خون مسلمانان به شدّت زیاده روی می کند و نفوسی را که خدا حرام شمرده به ناحقّ می کشد و به حرام خون می ریزد و از روی کینه و دشمنی و بدگمانی مردم را می کشد و چنان سرگرم بازی است که گویی هیچ کار زشتی نکرده است.» ابن زیاد گفت: «ای گنهکار! هوای نفس چیزی را به تو وعده داد که خدا نمی خواست و ترا شایسته اش ندید.» مسلم گفت: «ای پسر زیاد! پس چه کسی شایسته است؟» گفت: «امیر المؤمنین، یزید!» گفت: «ستایش در همه حال مخصوص خداست.

ما به داوری خداوند میان ما و شما راضی هستیم.» گفت: «گویا پنداشته ای که در حکومت سهمی دارید؟» گفت: «به خدا سوگند! گمان نیست، بلکه یقین است.» گفت:

«خدا مرا بکشد، اگر تو را به گونه ای نکشم که در اسلام هیچ کس چنان کشته نشده باشد.» گفت: «البتّه تو شایسته ترین کس برای پدیدآوردن چیزهایی در اسلام هستی که [تاکنون] وجود نداشته است. البتّه تو از کشتار زشت و بریدن گوش و بینی ناشایسته و عمل به سیرت ناپاک و غلبۀ ددمنشانه، فروگذار نمی کنی که در این ها هیچ کس از مردم شایسته تر از تو [برای چنین اعمالی] نیست!» در این هنگام ابن زیاد شروع به ناسزاگویی کرد و به حسین و علی علیهما السلام و مسلم دشنام می داد و مسلم لب فرو بسته بود. سپس گفت:

«او را بر بام کاخ ببرید و گردن بزنید و سر و تنش را به دنبال هم به زیر افکنید.» مسلم به چابکی و با شهامت و استواری تمام نظر به محمّد بن اشعث افکند و گفت: «ای پسر اشعث! به خدا سوگند! اگر به من امان نداده بودی، تسلیم نمی شدم! با شمشیرت در برابر من بایست! زیرا پیمانت شکسته شده است.» سپس گفت: «ای پسر زیاد! اگر من و تو خویشاوند بودیم، مرا نمی کشتی! ابن زیاد گفت: «کسی که پسر عقیل به سر و شانه اش شمشیر زده بود، کجاست؟» او را فرا خواندند و ابن زیاد گفت: «مسلم را بالای بام ببر و گردن بزن!» مسلم هنگام بالارفتن از کاخ تکبیر می گفت و استغفار می کرد و بر فرشتگان و پیامبران خدا درود می فرستاد و می گفت: «بار خدایا! میان ما و میان گروهی که فریب مان دادند و به ما دروغ گفتند و خوارمان ساختند، تو داوری فرما!» سپس اورا به محلّی که اکنون

ص:102

قصّابخانه است بردند و گردن زدند. پس از پایین انداختن سرش، پیکر او را نیز پایین انداختند.

ابومخنف گوید:

چون بکیر بن حمران احمری یعنی قاتل مسلم پایین آمد. ابن زیاد گفت: «او را کشتی؟» گفت: «آری!» پرسید: «هنگامی که او را بالا می بردی، چه می گفت؟» گفت:

«تکبیر و تسبیح می گفت و استغفار می کرد و چون نزدیک رفتم که او را بکشم گفت: «بار خدایا! میان ما و میان گروهی که فریب مان دادند و به ما دروغ گفتند و رهایمان کردند و ما را کشتند، تو داوری فرما!» من گفتم: «نزدیک بیا! سپاس خدا را که قصاص تو را برایم میسّر ساخت.» سپس ضربتی زدم که کارگر نیفتاد. گفت: «ای برده! آیا به جراحتی که به خاطر قصاص بر من وارد ساختی، نمی نگری؟» (1)ابن زیاد پرسید: «آیا در هنگام مرگ هم افتخار می کرد؟» گفت: «دومین ضربه را بر او زدم و او را کشتم.»

ابومخنف گوید:

قیام مسلم بن عقیل در کوفه روز سه شنبه هشتم ذی حجّه سال شصت هجری و به قولی روز چهارشنبه هفتم ذی حجّه سال شصت و دو، یک روز پیش از روز عرفه و بعد از بیرون آمدن حسین علیه السلام از مکّه به عزم کوفه بوده است.

ابن ابی جُحَیفه گوید:

حرکت امام حسین علیه السلام از مدینه به مکّه روز یک شنبه دو روز مانده از ماه رجب سال شصت هجری بود و در شب جمعۀ سوم شعبان به مکّه وارد شد. ماه شعبان و رمضان و شوال و ذی قعده را در مکّه ماند. سپس روز سه شنبه هشتم ذی حجّه یعنی روز ترویه از آن جا بیرون آمد. یعنی همان روز قیام مسلم بن عقیل.

شهادت هانی

چون عبیداللّه بن زیاد هانی بن عروه را زندانی کرد محمّد بن اشعث نزد عبیداللّه رفت

ص:103


1- 1) - کنایه از آن که با این ضربت، قصاص کردی.

و گفت: «تو به جایگاه هانی بن عروه در شهر و میان قبیله اش آگاهی و قبیلۀ وی می دانند که من با او رفیقم؛ او را نزد تو کشانده و آورده ام. حال تو را به خدا سوگند! او را به من ببخش، چرا که دشمنی قبیله اش را نمی پسندم. زیرا آنان عزّتمندترین مردم شهرند و چشم امید قبیله های یمنی به ایشان است.» ابن زیاد وعده داد که به تقاضایش عمل کند.

امّا پس از ماجرای شهادت مسلم از انجام آن سرباز زد و پس از قتل مسلم فرمان داد تا هانی بن عروه را از زندان بیرون آوردند و به بازار ببرند و گردن بزنند. هانی را به بازار چوبدارها بردند، در حالی که دست هایش از پشت با طناب بسته بود. او فریاد می زد: «آه! ای قبیلۀ مذحج! من امروز مذحجی ندارم! آه! ای مذحج! مذحج من کجاست؟» چون هیچ کس به کمکش نیامد، دستش را کشید و از طناب بیرون آورد و گفت: «آیا یک چوبدستی، یک خنجر، یا یک سنگ و یا استخوانی نیست که یک مرد با آن از خود دفاع کند؟!» امّا به او حمله کردند و او را محکم بستند و گفتند: «گردنت را بکش.» گفت: «من خود در بخشیدن آن سخاوت نمی ورزم و به شما در گرفتن جان خود یاری نمی رسانم.» غلام ترک عبیداللّه به نام رشید، شمشیری بر وی زد، امّا ضربه اش کارگر نیفتاد. هانی گفت: «بازگشت به سوی خداست. بار خدایا! به سوی مهر و خشنودی ات می آیم.» سپس غلام ضربه ای دیگر زد و او را به شهادت رساند. (1)

عبیداللّه پس از قتل مسلم و هانی، دستور داد عبدالأعلی کلبی را که کثیر بن شهاب از میان بنی فتیان دستگیر کرده بود، بیاورند. چون او را آوردند. گفت: ماجرای خود را به من گزارش بده! گفت: خدا تو را شایسته دارد، من بیرون آمدم که ببینم مردم چه می کنند که به وسیلۀ کثیر بن شهاب دستگیر شدم. گفت: تو باید سوگند بخوری، سوگندهایی سخت، که جز به همین منظور که می گویی بیرون نیامده بودی! وی از این سوگند

ص:104


1- 1) - مسعودی دربارۀ شهادت هانی گوید: سپس ابن زیاد فرمان داد تا هانی را به بازار بردند و گردنش را با دستان بسته زدند و او فریاد می زد: «ای خاندان مراد!» او پیر و پیشوای قبیله بود و میان چهارهزار زره پوشیده و هشت هزار پیاده بر مرکب می نشست و هرگاه میهمانان بنی مراد از قبیلۀ کنده و دیگر قبایل با او همراه می شدند میان سی هزار زره پوشیده قرار می گرفت، امّا اینک حتّی یک تن از آن همه را پیرامون خود نداشت و همه او را با سستی و خواری تنها گذارده بودند. (مروج الذّهب، 59/3).

خودداری کرد و عبیداللّه گفت: او را به بازار پنیرفروشان ببرید و گردن بزنید. بردند و گردن زدند.

شاعر دربارۀ قتل این دو تن می گوید:

اگر نمی دانی که مرگ چیست، به هانی و پسر عقیل در بازار بنگر؛ به پهلوانی بنگر که شمشیر چهره اش را مجروح ساخت و به پهلوان دیگری که پیکرش از بام زندان به زیر افتاد.

پس از رسیدن فرمان امیر داستان آن ها بر سر زبان تمامی رهگذران افتاد. تنی را می بینی که مرگ رنگش را دگرگون کرده و خون آن به هر سو روان شده است، جوانمردی که از هر جوان سرزنده ای، سرزنده تر و از هر شمشیر دو دم صیقل خورده ای، بُرنده تر بود؛ آیا اسماء ایمن بر مرکب های رهوار سوار خواهد شد، با این که مذحج او را مخفیانه می جوید؛ پیرامونش بنی مراد می چرخند که همه هوشیارند و در پرس وجو. شما اگر برای برادرتان خونخواهی نمی کنید .پس جویندگانی باشید که به کم خرسندند.

عبیداللّه پس از به شهادت رساندن مسلم و هانی، سرهاشان را نزد یزید بن معاویه فرستاد و به کاتب خود، دستور داد تا ماجرای آن دو را به وی بنویسد .او نامه ای بلند نوشت و نخستین کاتبی بود که نامه را طول و تفصیل داد. چون عبیداللّه آن را دید نپسندید و گفت: این طول و تفصیل ها چیست؟ این زیاده گویی ها یعنی چه؟ بنویس:

«امّابعد، ستایش مخصوص خدایی است که حقّ امیر مؤمنان را گرفت و از گزند دشمنان مصونش داشت. به اطّلاع امیر مؤمنان می رسانم که مسلم بن عقیل به خانۀ هانی بن عروۀ مرادی پناه برده بود. من بر آنان جاسوس گماشتم و مأموران مخفی را پنهانی فرستادم و آنان را فریفتم؛ و بیرون کشیدم و خدا مرا بر آنان چیره گردانید. آنان را آوردم و گردن زدم و سرهاشان را با هانی بن ابی حیّۀ همدانی و زبیر بن اروح تمیمی که از فرمانبران و خیرخواهان هستند، نزد تو فرستادم تا امیر دربارۀ هر موضوعی و هر چه دوست می دارد از آنان بپرسد، زیرا اینان دانا و راستگو و فهمیده و پارسایند. والسّلام.»

یزید در پاسخ نوشت:

ص:105

«امّا بعد، به حق، تو چنانی که من دوست می دارم. اندیشمندانه کار کرده ای و دلیر و قوی دل حمله ور شده ای و لیاقت و کاردانی ابراز داشته ای و گمان مرا به خودت راست گردانیده ای و موجب تأیید نظرم شده ای. من پیک هایت را فرا خوانده ام و از آنان پرسش کرده ام و با آنان به رازگویی پرداختم؛ و در نظر و فضیلت آنان همان را یافتم که گفته ای.

پس در حقّشان به نیکی سفارش کن. البتّه خبردار شده ایم که حسین بن علی علیه السلام به عراق شتافته است پس دیده بان و پاسگاه بگمار؛ و به گمان بگیر و به تهمت دستگیر کن! امّا کسی را مکش مگر آن هایی را که با تو بجنگند و همه رویدادها را به من بنویس. درود و سلام خدا بر تو باد!»

ص:106

مطلب سوم: به سوی کوفه

اشاره

پیش از این گفتیم که چون کوفیان از آمدن امام حسین علیه السلام به مکّه و بیعت نکردن ایشان با یزید آگاه شدند، هیأتی فرستادند و سلیمان بن صرد صحابی، مسیّب بن نجبه و دیگر بزرگان اهل کوفه نامه نوشتند و از ایشان خواستند تا به کوفه بیاید. آن ها چنین عنوان کردند که حاضرند با امام علیه السلام بیعت و یزید را برکنار کنند. هیأت اعزامی از جمله هنگام دیدار با امام چنین گفتند: «ما مردم را در حالی پشت سر نهاده ایم که جان هاشان به سوی شما پر می کشد. امیدواریم خداوند به کمک شما ما را بر حق گرد آورد و به وسیلۀ شما از زیر بار ستم بیرون آورد. شما از یزید بن معاویه و پدرش که بیت المال مردم را چپاول کرده و برگزیدگانشان را کشته اند، به حکومت سزاوارترید.» (1)

پس از آن که نامه های اهل کوفه پی درپی به امام حسین علیه السلام رسید، مسلم بن عقیل را فرا خواند و گفت: «به کوفه برو و اجتماع شان را که دیدی برای من نامه بنویس.» مسلم

ص:107


1- 1) - الأخبار الطّوال، 221.

پنهانی به کوفه وارد شد. پس از آن که شیعیان آمدند و با وی بیعت کردند، خطاب به امام حسین علیه السلام نوشت:

«من به کوفه وارد شده ام و تا کنون که این نامه را می نویسم، هجده هزار تن با من بیعت کرده اند. بشتاب و بیا که هیچ مانعی در راه حکومت مانیست.»

امام علیه السلام پس از مشاهدۀ نامه های فراوان کوفیان و نیز نامۀ مسلم، تصمیم رفتن به کوفه را گرفت. (1)

نامۀ امام به محمّد حنفیه

امام حسین علیه السلام از مکّه خطاب به محمّد حنفیه چنین نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، از حسین بن علی به محمّد بن علی و کسانی از بنی هاشم که نزد او هستند. امّا بعد، هر کس به من بپیوندد به شهادت خواهد رسید و هر کس هم سر باز زند، روز خوش نخواهد دید! والسّلام» (2)

چون مردم دریافتند که امام حسین(علیه السلام) آهنگ عراق کرده است، عواطف جماعتی از دوستان و هواداران خاندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) به جنبش آمد و هر کدام طبق نظر و خواست خودش به دیدار حضرت رفت و نیّتش را با او در میان نهاد.

عبداللّه بن عبّاس نزد حضرت آمد و گفت: «تو را به خدا سوگند! مبادا فردا تباه شوی و نابود گردی! به عراق مرو و اگر از رفتن ناگزیری تا پایان مراسم حجّ بمان و با مردم دیدار کن و نسبت به انگیزه هاشان آگاه شو و آن گاه تصمیم بگیر.» امّا امام اصرار بر رفتن به عراق داشت. ابن عبّاس گفت: «به خدا سوگند! یقین دارم که فردا همانند عثمان پیش روی همسر و فرزندانت کشته خواهی شد. به خدا سوگند! می ترسم تو کسی باشی که او را به قصاص عثمان بکشند. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.» امام علیه السلام فرمود: «ای ابن عبّاس! تو

ص:108


1- 1) - الأخبار الطّوال، 243. البدایة والنهایة، 159/8. چون نامۀ مسلم به حضرت امام حسین(علیه السلام) 27 روز پیش از شهادتش ارسال شده است، ناگریز بایستی تاریخ وصول آن به حضرت در 20 ماه ذی القعده بوده باشد.
2- 2) - کامل الزّیارات، ابن قولویه، جعفر بن محمد، 75. [1]

پیرمردی و روزگاری دراز بر تو گذشته است.» ابن عبّاس گفت: «اگر دون شأن من و تو نبود، گریبانت را می گرفتم! و اگر بدانم چنانچه با هم گلاویز شویم، تو می مانی، البتّه چنین می کنم .امّا گمان ندارم که از این کار سودی ببرم.» امام علیه السلام فرمود: «ای عموزاده! اگر در فلان و بهمان جا کشته شوم دوست تر می دارم، تا این که حرمت مکّه با ریخته شدن خون من شکسته شود.»

بعدها ابن عبّاس می گفت: «این سخن حسین علیه السلام در اندوه وی تسلّی بخش من است.» (1)

ابومخنف به نقل از عبد الرّحمان بن هشام مخزومی گوید: چون نامه های عراقیان به امام حسین علیه السلام رسید و آهنگ عراق کرد، در مکّه به حضور وی رسیدم و پس از ستایش و سپاس خداوند گفتم: «ای عموزاده! آمده ام تا از سر خیرخواهی چیزی را به شما بگویم.

اگر اندرز مرا می پذیری، می گویم و گرنه از گفتن خودداری می کنم! فرمود: «بگو، زیرا به خدا سوگند! ترا بداندیش و متمایل به رفتار و کردار زشت نمی دانم.» گفتم: «شنیده ام که آهنگ عراق داری! من از این سفر شما بیمناکم، زیرا به شهری می روی که کارگزاران و فرماندهان یزید آن جایند و بیت المال در دست آن هاست. مردم هم بردۀ سیم و زر هستند. من بیم آن دارم که همان کسانی که به تو وعده یاری داده اند و تو را بیش از دشمنانت می خواهند، با تو از سر جنگ در آیند.» امام علیه السلام فرمود: «ای عموزاده! خدایت پاداش نیک دهد! به خدا سوگند! یقین دارم که تو از روی خیرخواهی نزد من آمده ای و خردمندانه سخن گفتی، آنچه خدا بخواهد همان می شود. خواه طبق نظر تو عمل بکنم و یا نکنم. البتّه از دیدگاه من، تو ستوده ترین راهنمایان و خیرخواه ترین خیرخواهانی.»

ابومخنف می نویسد: حارث بن کعب والبی (2)از قول عقبة بن سمعان (3)برایم نقل کرده

ص:109


1- 1) - مناقب علی(علیه السلام)، محمّد بن سلیمان، 26/2 ؛ الملاحم، سید رضی الدین بن طاووس، ص 159 ؛ أنساب الأشراف، بلاذری 161/3 ؛ المعرفة و التّاریخ، یعقوب بن سفیان، 541/10 ؛ جواهر العقدین، سمهودی، علی بن عبداللّه، 231/2، مطبعة العانی، بغداد، 1407ق ؛ المعجم الکبیر، 39/3 ؛ مجمع الزّوائد، 192/9 ؛ المصنف 97/15 ؛ جمع الجوامع، سیوطی، جلال الدین، 371/2، الهیئة المصریة للکتاب ؛ کنزالعّمال 672/13.
2- 2) - در باب حارث بن کعب والبی ازدی کوفی، ر.ک: لسان المیزان، ابن حجر، 156/2.
3- 3) - عقبة بن سمعان خدمتکار رباب، همسر امام حسین(علیه السلام) بود و از هنگامی که حضرت از مدینه بیرون آمد تا زمانی که به شهادت رسید با او همراه بود. او را ابن سعد اسیر کرد و از او پرسید: تو کیستی؟ گفت: من یک خدمتکار و یک برده هستم. پس او را رها کرد. (ر.ک: طبری، 454/4.)

که چون حسین علیه السلام تصمیم رفتن به کوفه گرفت، عبداللّه بن عبّاس نزد وی رفت و گفت:

«پسر عمو! مردم شایع کرده اند که عازم عراقی! بگو می خواهی چه بکنی؟»

فرمود: «به خواست خدای متعال، همین یکی دو روزه حرکت می کنم.» گفت: «در این خطر، خداوند پناه تو باشد! به من بگو! آیا سوی مردمی می روی که حاکم خود را کشته اند و شهرها را تصرّف کرده و دشمنان را رانده اند؟ اگر چنین کرده اند برو! امّا اگر در حالی از تو دعوت کرده اند که حاکم شان مسلّط است و کارگزاران شان از شهرها مالیات می گیرند، بدان که تو را به جنگ و مبارزه فرا خوانده اند و من از این که تو را بفریبند و به تو دروغ بگویند و با تو به مخالفت بپردازند و تنهایت بگذارند و حتّی بر تو بشورند و با تو سرسختانه مخالفت کنند، ایمن نیستم.» فرمود: «من البتّه از خدا خیر می طلبم، ببینم چه می شود.»

ابن عبّاس بیرون رفت و ابن زبیر خدمت ایشان آمد و ساعتی با حضرت گفت وگو کرد و گفت: «نمی دانم چرا این گروه را رها کرده ایم و مانع شان نمی شویم؟ در حالی که ما اولاد مهاجران و صاحبان حقیقی حکومتیم، نه ایشان! بگو می خواهی چه کنی؟» فرمود:

«به خدا سوگند! با خود عهد کرده ام که به کوفه بروم، چون شیعیانم و نیز بزرگان آن جا به من نامه نوشته اند و در این کار از خدا طلب خیر می کنم.» گفت: «باری! اگر من هم مانند تو در آن جا هوادارانی می داشتم به هیچ جای دیگر نمی رفتم!» سپس از این که مبادا از سوی حضرت متّهم شود گفت: «البتّه، شما در حجاز هم که بمانی و دنبال حکومت باشی، ان شاءاللّه کسی با شما مخالفت نخواهد کرد.» سپس برخاست و بیرون رفت.

آن گاه امام علیه السلام فرمود: «هان! برای این مرد چیزی در دنیا محبوب تر از این که من از حجاز بیرون بروم نیست؛ زیرا می داند که با بودن من به چیزی نخواهد رسید و مردم مرا رها نمی کنند تا به او بپیوندند. از این رو دوست می دارد که من بیرون بروم تا صحنه برای او

ص:110

خالی شود.»

همان شب یا فردای آن باز عبداللّه بن عبّاس آمد و گفت: «ای پسر عمو! من خیلی می کوشم که شکیبا باشم ولی نمی توانم، چون سخت بیمناکم که نابود و ریشه کن گردی.

زیرا عراقیان گروهی فریبکارند. به ایشان نزدیک مشو. در همین شهر بمان، چون تو سرور اهل حجازی و اگر اهل عراق، به گمان خود، خواهان شما هستند، به ایشان بنویس که دشمن شان را برانند، آن گاه تو نیز نزد آن ها برو. اگر ناگزیر نمی خواهی در این جا بمانی به یمن برو، زیرا آن سرزمین برج و بارو و درّه های فراوان دارد و سرزمینی پهناور و گسترده است. شیعیان پدرت نیز در آن جا هستند. در عین حال از مردم دوری و از همان جا به آنان نامه می نویسی و پیک می فرستی و مبلّغانت را پخش می کنی. امیدوارم که در آن صورت، به سلامتی برای شما همان وضعیّتی پیش آید که دوست می داری.»

فرمود: «ای پسر عمو! به خدا سوگند! البتّه می دانم که تو خیرخواه و دلسوز منی ولی من تصمیم خود را گرفته ام و عزم حرکت دارم.» گفت: «اگر ناگزیر باید بروی، زنان و کودکان را مبر، زیرا به خدا سوگند! می ترسم که همانند عثمان، پیش چشمان زن و فرزندانت کشته شوی. با خالی کردن حجاز برای ابن زبیر و بیرون رفتن از آن چشم او را روشن می کنی، زیرا اکنون با وجود تو کسی به او نمی نگرد. به خدا سوگند! اگر می دانستم که اگر مو و پیشانی ات را چنان بگیرم که مردم گرد من و تو را بگیرند و تو حرفم را گوش خواهی داد، البتّه چنین می کردم.» (1)

ابومخنف گوید: حسین بن علی و عبداللّه بن زبیر در مکّه (مسجد الحرام) ایستاده بودند. در این هنگام، ابن زبیر به حسین علیه السلام گفت: «ای پسر فاطمه! نزدیک بیا» و سر در گوش آن حضرت کرد و چیزی گفت. آن گاه امام علیه السلام رو به ما کرد و فرمود: «آیا می دانید پسر زبیر چه می گوید؟» گفتیم: «خدا ما را فدایت سازد، نمی دانیم.» فرمود: «می گوید، در همین مسجد بمان تا مردم را برایت گرد آورم. به خدا سوگند! اگر در یک وجبی بیرون

ص:111


1- 1) - أنساب الأشراف، 161/3.

مکّه کشته شوم نزد من محبوب تر از این است که در یک وجبی درون آن کشته شوم. به خدا سوگند! که اگر در لانۀ حشره ای باشم، قطعاً مرا بیرون خواهند کشید، تا هدف خود را دربارۀ من به اجرا درآورند! به خدا سوگند! ایشان در حقّ من ستم خواهند کرد؛ همان گونه که قوم یهود در باره روز شنبه ستم کردند.» (1)

از امام صادق علیه السلام نقل است که عبداللّه بن زبیر به امام حسین علیه السلام گفت: «چه می شد، اکنون که به مکّه آمده ای، در حرم می ماندی؟» حضرت فرمود: «حرمت مکّه را نمی شکنیم و روا نمی دانیم که حرمت آن را به وسیله ما بشکنند. اگر من در اعْفَر (2)کشته شوم، البتّه برای من محبوب تر از آن است که در مکّه کشته شوم.» همچنین امام صادق علیه السلام فرموده است: حسین علیه السلام یک روز پیش از «ترویه» (هشتم ذی حجّه) از مکّه خارج شد و عبداللّه بن زبیر او را مشایعت کرد و گفت: «ای ابوعبداللّه! در موسم حجّ به عراق می روی؟» فرمود: «پسر زبیر! اگر در ساحل فرات به خاک سپرده شوم، نزد من محبوب تر است از این که در آستانۀ در کعبه مدفون گردم.»

دو تن از افراد قبیلۀ بنی اسد گفته اند: از کوفه به قصد حجّ بیرون شدیم و آمدیم تا به مکّه رسیدیم. روز ترویه، حسین بن علی و عبداللّه بن زبیر را هنگام بالا آمدن آفتاب، میان حجر و در کعبه، ایستاده دیدیم. به ایشان نزدیک شدیم و شنیدیم که پسر زبیر به حسین می گفت: «اگر می خواهی بمانی بمان و حکومت را به عهده بگیر. ما هم می آییم و کمک و خیر خواهی ات می کنیم و با تو دست بیعت می دهیم.»

حسین علیه السلام فرمود: «از پدرم شنیدم در حرم قوچی است که حرمت حرم را به خاطر آن خواهند شکست و من دوست ندارم که آن قوچ باشم.» گفت: «پس اگر دوست داری بمان و کار حکومت را به من بسپار تا به فرمان تو کار کنم و در هیچ امری از تو نافرمانی نکنم!» فرمود: «این کار را هم دوست نمی دارم.» سپس صداشان را پایین آوردند و در گوشی با

ص:112


1- 1) - مناقب امیرالمؤمنین، 260/2 ؛ أنساب الأشراف 163/3 ؛ الکامل، ابن اثیر، 38/4.
2- 2) - تپّۀ اعفر، محلّی است در سرزمین های قبیلۀ ربیعه. ر.ک: معجم البلدان، ذیل «تلّ اعفر»، 39/2.

هم سخن گفتند، به طوری که ما متوجّه سخن شان نمی شدیم و آن دو، تا هنگامی که صدای مرد م را شنیدیم که می رفتند تا هنگام ظهر در منا باشند، همچنان آرام حرف می زدند. سپس حضرت، طواف خانه و سعی میان صفا و مروه را به جای آورد و قدری از مویش را کوتاه کرد و از عمره بیرون آمد و به سوی کوفه راه افتاد و ما هم با مردم روانۀ منا شدیم.

امام علیه السلام در هنگام حرکت به طرف عراق، به سخنرانی ایستاد و گفت:

«خدا را می ستایم. هر چه خدا بخواهد [همان خواهد شد.] لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ. درود و سلام پیوستۀ خداوند بر پیامبرش باد! مرگ برای فرزندان آدم، چون گردنبندی است آویخته بر گردن دختران جوان. چه بسیار مشتاق رفتن سوی نیاکان خود هستم، شوقی دارم مانند شوق یعقوب به یوسف. برای من جایی برگزیده شده است که در آن، به خاک بیفتم؛ و آن را دیدار خواهم کرد. گویا اندام های خود را می بینم که میان نواویس و کربلا به وسیلۀ گرگ های بیابان تکّه تکّه می شود و از پیکر من، شکم های خالی و ظرف های تهی را پر می کنند! از آنچه با قلم سرنوشت رقم خورده باشد، گریزی نیست. ما خاندان پیامبر به رضای خدا راضی هستیم. بر بلای او می شکیبیم و مزد شکیبایان را از او دریافت می داریم. پاره تن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از او جدا نخواهد افتاد. در بارگاه قدس همه را نزد او گرد می آورند تا چشمش به آن ها روشن گردد و به وعده اش دربارۀ آنان وفا کند. هر کس حاضر است در راه ما جانبازی کند و در مسیر دیدار با خداوند قرار گیرد، باید بامدادان با ما کوچ کند، چون إن شاءاللّه بامدادان خواهم کوچید.» (1)

بلاذری گوید: (2)محمّد حنفیه سرگرم وضوگرفتن بود که خبر حرکت امام حسین علیه السلام به او رسید. او چنان گریست که صدای افتادن قطره های اشک وی در تشت شنیده شد.

امام صادق علیه السلام فرمود: شبی که امام حسین علیه السلام می خواست بامداد آن از مکّه بیرون

ص:113


1- 1) - نثرالدرر، آبی، منصور بن حسین، 333/1، الهیئة المصریة للکتاب.
2- 2) - أنساب الأشراف، 166/3 ؛ اللّهوف، 5.

رود، محمّد حنفیه نزد وی رفت و گفت: «برادر! اهل کوفه همان کسانی هستند که از نیرنگ شان با پدر و برادرت آگاهی و می ترسم که وضع تو چون وضعیّت گذشتگان شود.

اگر نظرت بر ماندن باشد در حرم، از همه عزیزتر و محترم تر خواهی بود.»

فرمود: «برادر! بیم آن دارم که یاران یزید مرا به طور ناگهانی در حرم بکشند و با ریختن خون من، حرمت این خانه شکسته شود.» گفت: «اگر از این کار می ترسی، پس به یمن یا دیگر نواحی زمین برو، زیرا در آن جا محترم ترین مردم خواهی بود و دشمن حریف تو نخواهد شد.» فرمود: «درباره آن چه گفتی، می اندیشم.»

چون بامداد فرا رسید، امام حسین علیه السلام حرکت کرد و خبر آن به ابن حنفیه رسید. وی نزد حضرت آمد و افسار شتری را که بر آن سوار بود، گرفت و گفت: «برادر! مگر قول ندادی که دربارۀ پیشنهادم بیندیشی؟» فرمود: «چرا.» گفت: «پس چه شد که این گونه شتابان بیرون می روی؟» فرمود: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به خوابم آمد و گفت: «ای حسین! بیرون رو که خدا خواسته است تو را کشته ببیند!» محمّد گفت: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون؛ با این وضعیتی که تو می روی، چرا زنان را می بری؟» فرمود: «پیامبرخدا صلی الله علیه و آله به من فرمود که خدا می خواهد آنان را نیز اسیر ببیند!» سپس با او خداحافظی کرد و راه افتاد. (1)

روز هشتم ذی حجّه (روز پیش از ترویه) عمرو بن سعید با سپاهی انبوه وارد مکّه شد.

یزید به او مأموریّت داده بود که اگر حسین علیه السلام سر جنگ داشته باشد با او بجنگد، یا این که او را دستگیر کند و بکشد، ولی امام حسین علیه السلام در روز ترویه حرکت کرد. (2) به گزارش ابن عبدربّه، عمرو بن سعید بن عاص که در ماه رمضان سال شصتم هجری به والیگری مدینه و مکّه گماشته شد، روز پیش از «ترویه» به مکّه درآمد. در آن هنگام مردم نزد امام حسین علیه السلام آمده بودند و می گفتند: «خواهشمندیم، جلو بایستید و نماز را با مردم اقامه کنید.» ناگهان مؤذّن عمرو آمد و برای نماز اقامه گفت و او جلو ایستاد و تکبیر گفت. به

ص:114


1- 1) - أنساب الأشراف، 166/3 ؛ اللّهوف، 5. [1]
2- 2) - اللّهوف، 54. [2]

امام علیه السلام گفتند: «یا ابوعبداللّه! حال که جلو نایستادی تا با مردم نماز بگزاری،بیرون برو!» فرمود: «نماز با جماعت بهتر است.» نماز گزارد و پیش از آن که عمرو از نماز فارغ شود بیرون رفت. هنگامی که عمرو از نماز فراغت یافت و از بیرون رفتن امام علیه السلام با خبر شد گفت: «او را بجویید. بر هر شتری که میان آسمان و زمین است سوار شوید و او را بجویید.» مأموران به جست وجویش پرداختند، امّا او را نیافتند. (1)

حسین علیه السلام از مکّه بیرون شد. فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص به او رسیدند و گفتند: «برگرد، کجا می روی؟» حضرت خودداری کرد و به رفتن ادامه داد. دو گروه به نزاع برخاستند و با تازیانه به جان هم افتادند. سپس امام حسین علیه السلام بر رفتن پای فشرد و به راه خود ادامه داد. یاران سعید صدا زدند: «ای حسین! آیا از خدا نمی ترسی؟ آیا از جماعت بیرون می روی و میان این امّت جدایی می اندازی؟!» آن گاه حضرت این آیه را تلاوت فرمود:

«لی عَمَلی وَ لَکُمْ عَمَلُکُمْ أَنْتُمْ بَریئُونَ مِمّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَریءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ» (2)

حمزة بن عمران گفته است: نزد حضرت امام صادق علیه السلام داستان بیرون رفتن امام حسین علیه السلام و ماندن محمّد حنفیه را مطرح کردیم. امام فرمود: ای حمزه! در این زمینه سخنی می گویم که پس از این در این باره چیزی نپرسی. هنگامی که حسین علیه السلام تصمیم قطعی به رفتن گرفت، کاغذی خواست و چنین نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. از حسین بن علی به بنی هاشم، هر کس از شما که به من بپیوندد، بی شک شهید خواهد شد و هر کس هم بماند به پیروزی نخواهد رسید. والسّلام.» (3)

امام سجاد علیه السلام فرموده است: هنگامی که از مکّه بیرون شدیم، عبداللّه بن جعفر بن ابی طالب نامه ای نوشت و همراه پسرانش، عون و محمّد نزد پدرم فرستاد. متن نامه

ص:115


1- 1) - العقد الفرید، 345/4 ؛ الإمامة والسیاسة، ابن قتیبه دینوری، 2/2،مؤسسة الحلبی، قاهره، 1387ق.
2- 2) - کار من از آن خودم است و کار شما از آن خودتان است، شما از آنچه من می کنم بیزارید و من از آنچه شما می کنید بیزارم.(یونس «10» آیۀ 41).
3- 3) - بصائر الدرجات، صفّار قمی، محمد بن حسن، 481، منشورات مکتبة النجفی، قم، 1404ق ؛ بحارالانوار، 84/45.

چنین بود:

« تو را به خدا سوگند می دهم و از تو می خواهم که چون نامه ام را دیدی برگردی، زیرا از سفری که در پیش داری خیلی ترسانم که مبادا نابودی تو و ریشه کنی خاندانت در آن باشد.

مگر نه این است که اگر تو امروز نابود شوی، روشنایی زمین خاموش می شود، زیرا تو پرچم ره یافتگان و امید مؤمنانی. در حرکت شتاب مکن، زیرا من در پی همین نامه خواهم آمد.

والسّلام.»

آن گاه عبداللّه برخاست و نزد عمرو بن سعید رفت و با او حرف زد و گفت: «به حسین نامه بنویس و به او امان و قول نیکی و پیوند و اطمینان خاطر کامل ده، از وی بخواه که بازگردد، شاید اطمینان کند و باز گردد.»

عمرو گفت: هر چه می خواهی بنویس و نزد من بیاور تا امضا کنم. عبداللّه بن جعفر نامه را نوشت و نزد عمرو بن سعید آورد و گفت: آن را امضا کن و همراه برادرت یحیی بن سعید بفرست، زیرا این امر موجب اطمینان خاطر بیش تر او خواهد شد؛ و خواهد دانست که تقاضایی جدّی از سوی خود توست؛ و عمرو چنین کرد. (1)

امام زین العابدین علیه السلام در ادامه سخن خود می فرماید: یحیی و عبداللّه بن جعفر به خدمت پدرم رسیدند و پس از آن که یحیی نامه را به حضرت داد، بازگشتند و گفتند:

«نامه را به حضرت دادیم و در تقاضامان برای بازگشت او به شدّت اصرار ورزیدیم. امّا او نپذیرفت و از جمله عذرهایی که آورد این بود که فرمود: من پیامبر خدای صلی الله علیه و آله را به خواب دیدم و به من فرمان انجام کاری را داد که در هر حال آن را انجام می دهم، چه به زیانم باشد و چه به سودم. پرسیدیم، آن خواب چه بود؟ فرمود: آن را برای هیچ کس نگفته ام و نخواهم گفت، تا این که به دیدار پروردگار نایل آیم.»

متن نامه ای که عمرو بن سعید برای حسین بن علی علیه السلام نوشت، چنین بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. از عمرو بن سعید به حسین بن علی، من از خدا درخواست

ص:116


1- 1) - بصائر الدرجات، صفّار قمی، محمد بن حسن، 481، منشورات مکتبة النجفی، قم، 1404ق ؛ بحارالانوار، 84/45..

می کنم که تو را از کاری که به نابودی ات می انجامد، باز دارد و به آنچه صلاح تو در آن است، هدایت کند. شنیده ام که راهی عراق شده ای! از تفرقه افکنی به خداوند پناه ببر، زیرا در این کار بیم نابودی ات را دارم. اینک من عبداللّه بن جعفر و یحیی بن سعید را به خدمت فرستاده ام، با ایشان به نزد من بیا، زیرا نزد من ایمنی و با ما پیوند داری و به تو نیکی و حقّ همسایگی را نسبت به تو رعایت می کنیم. خدا گواه است که این حق ها برای شما نزد من محفوظ است و همو ضامن و مراقب و وکیل است. والسّلام علیک.»

امام حسین علیه السلام در پاسخ این نامه نوشتند:

«کسی که سوی خدا فرا می خواند و کار شایسته می کند و می گوید که از مسلمانانم، (1)به یقین جدایی طلب و مخالف خدا و پیامبر نیست. تو به امان و نیکی و پیوند فرا خوانده ای! البتّه بهترین امان، امان خداست و خدا در روز رستاخیز به کسی که در دنیا از او نترسد، امان نخواهد داد. از خداوند در دنیا درخواست چنان ترسی می کنیم که در روز رستاخیز موجب امان باشد. حال اگر با نامه ات، قصد و نیّت پیوند و نیکی نسبت به من داشته ای، در دنیا و آخرت پاداش نیک ببینی. والسّلام.»

همچنین عمره، دختر عبد الرّحمان بن سعد بن زرارۀ انصاری (2)، به حضرت نامه ای نوشت و زیان های کاری را که در پیش گرفته است، برشمرد؛ و به ایشان توصیۀ اطاعت و رعایت اتّحاد جماعت را کرد! او در نامه اش عنوان کرد که حضرت با این حرکت به قتلگاهش می رود و گفت: «گواهی می دهم، عایشه برایم گفت که از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیده است که حسین در زمین بابل کشته می شود.» چون حضرت نامۀ وی را خواند، گفت: « در این صورت چاره ای جز رفتن به قتلگاه نیست.» و روانه شد.

امام علیه السلام رفت تا به منزل «تنعیم» (3)رسید. در آن جا به کاروانی (4)برخورد که کارگزار یزید

ص:117


1- 1) - اقتباس از آیۀ 33 سوره فصّلت .
2- 2) - برای آگاهی از شرح حال وی، ر.ک: تهذیب التهذیب، ابن حجر، 438/12.
3- 3) - تنعیم، محلی در بیرون از منطقۀ حرم مکّه، میان مکّه و سرف و در دو فرسنگی و به قولی در چهار فرسنگی شهرمکّه که مکّیان برای عمره از آن جا احرام می بندند. (معجم البلدان، 49/2).
4- 4) - لسان المیزان، 3/2 و نیز ر.ک: أنساب الأشراف، 164/3.

در یمن، برای وی فرستاده بود و جامه های سرخ و انواع پارچه های ابریشمین بار داشت.

حضرت آن ها را گرفت و با خود برد .سپس به ساربانان گفت: «شما را مجبور به آمدن با خود نمی کنم. هر کدامتان که بخواهد با ما به عراق بیاید، کرایه اش را به طور کامل می دهیم و با او به نیکی رفتار می کنیم. هر کس هم بخواهد همین جا از ما جدا شود، کرایه اش را به اندازه راهی که پیموده است می پردازیم.» پس حقوق کسانی را که از حضرت جدا شدند، به طور کامل دادند و هم چنین به هر کدام که با او همراه شدند، هم کرایه داد و هم جامه پوشانید. (1)

چون حسین علیه السلام از مکّه بیرون شد و از منطقۀ حرم گذشت، کارگزاران و جاسوسان یزید به او و ابن زیاد نامه نوشتند و از حرکت امام علیه السلام به عراق خبر دادند. به دنبال آن یزید به عبیداللّه چنین نوشت:

«همانا از حرکت حسین به سوی کوفه باخبر شده ام. روزگار تو از میان روزگارها و شهر تو از میان شهرها و خودت از میان کارگزاران گرفتار او شده ای و با این آزمون، یا آزاد خواهی شد و یا به بردگی باز خواهی گشت. همان طور که عبید (جدّ ابن زیاد) برده بود.» (2)

عمرو بن سعید، استاندار مکّه هم به ابن زیاد نوشت:

«حسین سوی تو روانه شده است. در چنین موردی یا به آزادی می رسی و یا به بردگی کشیده خواهی شد.» (3)

ولید بن عتبة بن ابی سفیان نیز به عبیداللّه نوشت:

«حسین بن علی سوی تو روان گشته است. او حسین پسر فاطمه است و فاطمه دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است. به خدا سوگند! سلامتی هیچ کس نزد ما محبوب تر از سلامتی حسین نیست، بنا بر این از این که به زیان خودت چنان وضعیّتی ایجاد کنی که قابل جبران نباشد و عموم

ص:118


1- 1) - الأخبار الطّوال، 245.
2- 2) - تاریخ یعقوبی، ابن واضح، احمد بن یعقوب، 229/2؛ أنساب الأشراف، 160/3 ؛ المعجم الکبیر، 123/3.
3- 3) - ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 205.

مردم آن را فراموش نکنند و از یاد نبرند، بر حذر باش. والسّلام.» (1)

دیدار با فرزدق

فرزدق گوید: از بصره به قصد عمره بیرون شدم. در صحرا اردوگاهی را دیدم.

پرسیدم: این اردوگاه کیست؟ گفتند: اردوگاه حسین بن علی علیه السلام . گفتم: پناه بر خدا! آن گاه خدمت امام رسیدم و سلام کردم. حضرت پرسید: «ای مرد! کیستی؟» گفتم: «فرزدق پسر غالب.» فرمود: «این نسب کوتاه است.» گفتم: «نسب شما که کوتاه تر است. شما پسر پیامبر خدایید.» حضرت پرسید: «کنیه ات چیست؟» گفتم: «ابوفراس.» پرسید: «ای ابوفراس! مردم را چگونه پشت سر نهادی؟ و از کجا می آیی و به کجا می روی؟» گفتم: «از بصره می آیم و به عمره می روم. اگر از وضعیّت مردم می پرسید، بدان که دل هاشان با شماست ولی شمشیرهاشان با بنی امیّه است. البتّه تقدیر از آسمان فرود می آید.» حضرت گریان شد و فرمود: «مردم همیشه چنین اند. پیروان دینار و درهم اند و دین لقلقۀ زبانی بیش نیست. چون آزمایش پیش آید دین داران اندک می شوند.»

در نقلی دیگر از قول فرزدق چنین آمده است:

هنگامی که امام حسین علیه السلام را در راه کوفه دیدم، پیش از سپری شدن ایام حجّ بود.

گفتم: «پدرم فدایت باد! اگر تا هنگام بازگشت مردم از مراسم بمانید، امید است که اهل موسم با شما بیایند.» فرمود: «ای ابوفراس! از ایشان ایمن نیستم.»

عبداللّه بن سلیم و مذری بن مُشمَعِل گفته اند: به صفاح (2) که رسیدیم، فرزدق شاعر را دیدیم که ایستاده و به امام حسین علیه السلام می گوید: «خدا همۀ درخواست ها و آرزوهایت را در همۀ زمینه ها بر آورده سازد!» حضرت فرمود: «از مردمی که پشت سر گذارده ای بگو.» گفت: «از شخصی آگاه سؤال فرمودی. دل های مردم همراه تو ولی شمشیرهاشان

ص:119


1- 1) - الفتوح، 121/5 ؛ مقتل الحسین(علیه السلام) 221/1.
2- 2) - صفاح به کسر صاد، نام موضعی است میان حنین و حرم در سمت چپ کسی که از حشاس به مکّه وارد می شود.(معجم البلدان، 412/3).

با بنی امیّه است. البتّه تقدیر از آسمان فرود می آید و خدا هر چه بخواهد می کند.» فرمود:

«راست گفتی. فرمان از آن خداست و خدا هر چه بخواهد می کند و پروردگار هر روز در کاری است. اگر تقدیر چنان که دوست می داریم فرود آید، خدا را به خاطر نعمت هایش می ستاییم و برای سپاسگزاری، از او کمک می خواهیم و اگر تقدیر مانع امید گردد کسی که نیّتش با حقّ و در باطن پرهیزگار باشد، ستم روا نمی دارد.»

دیدار با بشر بن غالب

چون امام حسین علیه السلام از منزل «تنعیم» روانه شد و به منزل «ذات عرق» (1) رسید، با بشر بن غالب (2)که از عراق آمده بود دیدار کرد و چون وضعیّت عراقیان را از وی جویا شد، گفت: «دل ها را همراه تو، امّا شمشیرها را همراه بنی امیّه پشت سر گذارده ام.» فرمود:

«برادر بنی اسدی راست گفت. البتّه خدا هر چه بخواهد می کند و به هر چه دوست داشته باشد، حکم می کند.»

دیدار با ابوهرّۀ ازدی

هنگامی که حسین علیه السلام به «ثعلبیّه» فرود آمد، شب را در آن جا ماند. بامدادان ناگهان چشمش به ابوهرّۀ ازدی از اهالی کوفه افتاد. او خدمت حضرت رسید و سلام کرد و پرسید: «ای پسر پیامبر خدا! چرا از حرم خدا و حرم جدّتان بیرون آمده اید؟» فرمود:

«وای بر تو ای ابوهرّه! بنی امیّه ثروتم را گرفتند، صبر کردم، به خاندانم ناسزا گفتند، باز هم صبر کردم؛ و چون به قصد جانم آمدند از چنگ شان گریختم! به خدای متعال سوگند! گروه ستمگر مرا خواهند کشت و البتّه خدا بر آنان لباس ذلّت خواهد پوشاند و شمشیری برّان را بر آنان چیره خواهد ساخت و کسانی را بر آنان مسلّط خواهد کرد، تا آنان را از

ص:120


1- 1) - مجمع البحرین، فخر الدین طریحی، 166/2، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، قم، دوم، 1408ق ؛ اللهوف، 61 ؛انساب الأشراف، 165/3.
2- 2) - الطّبقات الکبری، 300/6.

قوم سبأ نیز ذلیل تر کنند؛ همان قومی که زنی بر آنان حکومت می کرد و بر مال و خون شان فرمان می راند.»

ابومخنف گوید: چون خبر حرکت امام حسین علیه السلام از مکّه به کوفه به گوش عبیداللّه رسید، حُصَین بن نُمَیر، رئیس شرطه را فرستاد تا در قادسیّه (1)فرود آید و سواران را میانۀ قادسیه تا خفّان (2)و قادسیّه تا قطقطانه و تا لَعَلْعل سازمان دهد. مردم می گفتند: حسین علیه السلام به عراق می آید. سپس امام حسین علیه السلام آمد، تا به منزل «حاجز» از دشت «بطن الرمّه» (3)رسید و از آن جا قیس بن مسهر صیداوی را با نامۀ زیر نزد کوفیان فرستاد:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. از حسین بن علی علیه السلام به برادرانش از مؤمنان و مسلمانان، سلام بر شما. خدا را سپاس که هیچ معبودی جز او نیست! امّا بعد، نامۀ مسلم بن عقیل به من رسیده است که در آن مرا از تدبیر نیکو و اتّحاد شما در یاری ما و جستن حقّ مان مطّلع می سازد. از خدا می خواهم که کار ما را اصلاح گرداند و به شما عظیم ترین اجر و پاداش را بدهد. من در روز سه شنبه هشتم ذی حجّه، یعنی روز ترویه از مکّه سوی شما حرکت کرده ام.

چون پیکم نزد شما آمد، کارتان را سامان دهید و بکوشید، زیرا من إن شاءاللّه همین روزها نزد شما می آیم. درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد.» (4)

مسلم بیست وهفت روز پیش از کشته شدنش، برای امام حسین علیه السلام چنین نوشته بود:

«امّا بعد، همانا پیک به کسان خود دروغ نمی گوید. جمعیّت کوفیان با توست. همین که نامه را خواندی، روانه شو. والسّلام علیک.»

امام علیه السلام ، پس از دریافت نامۀ مسلم با همسر و فرزند روانه شد و به هیچ مانعی توجّه نمی کرد. قیس بن مُسْهِر با نامۀ امام حسین علیه السلام به کوفه روانه شد. چون به قادسیّه رسید، حصین بن نمیر، او را دستگیر کرد و نزد عبیداللّه زیاد فرستاد. عبیداللّه گفت: «بالای کاخ

ص:121


1- 1) - جایی است در 25 فرسخی کوفه و چهار میلی عُذَیب. ر.ک: معجم البلدان، 291/4.
2- 2) - بیشه ای است نزدیک مسجد سعد بن ابی وقّاص در کوفه. ر.ک: معجم البلدان، ذیل «خفّان.»
3- 3) - جایی است نرسیده به معدن نقره. ر.ک: معجم البلدان، 449/1، 71/3. [1]
4- 4) - الحسین(علیه السلام)، علی جلالی الحسینی.

برو و دروغگوی و فرزند دروغگوی را دشنام بده.» (1) قیس بر فراز قصر رفت و گفت: «ای مردم! همانا حسین فرزند علی علیه السلام بهترین خلق خدا و پسر فاطمه، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است. من پیک اویم که سوی شما آمده ام و در منزل «حاجز» از او جدا شده ام.» آن گاه عبیداللّه و پدرش را لعنت و برای علی بن ابی طالب طلب مغفرت کرد. عبیداللّه دستور داد او را از بالای کاخ پایین بیندازند. اورا افکندند که پیکرش در هم شکست و درگذشت. (2)

دیدار با زهیر بن قین

راوی می گوید: با زهیر بن قین بجلی (3)از مکّه می آمدیم که کاروان مان با کاروان حسین علیه السلام هم مسیر و همزمان شد. برای ما هیچ چیز ناخوشایندتر از این نبود که در منزلی با وی همراه شویم، از این رو هرگاه وی پیش می افتاد، زهیر به عمد عقب می کشید و چون حسین فرود می آمد، زهیر پیش می رفت. سرانجام روزی در منزلی ناگزیر فرود آمدیم و با وی هم منزل شدیم. حسین علیه السلام در کناری و ما هم در کناری منزل کردیم.

نشسته و سرگرم غذاخوردن بودیم که ناگهان پیک امام علیه السلام آمد و سلام کرد. سپس وارد شد و گفت: «ای زهیر بن قین! ابوعبداللّه، حسین بن علی علیه السلام مرا فرستاده است تا نزد وی بروی.» با شنیدن این سخن هر کس هر چه در دست داشت افکند و چنان در جا خشک مان زد که گویی بر سر ما پرنده نشسته است. در این هنگام همسر زهیر خطاب به وی گفت: «آیا پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در پی ات می فرستد و تو نمی روی؟ سبحان اللّه! چه می شود، اگر نزدش بروی و به گفتارش گوش بدهی و برگردی؟» زهیر پیش حضرت رفت و اندکی بعد شادمان و با چهره ای گشاده برگشت و دستور داد که چادر و بار و بنه اش را نزدیک امام حسین علیه السلام بردند. به همسرش نیز گفت: «تو آزادی که به خانواده ات بپیوندی، زیرا هرگز دوست نمی دارم که از من جز نیکی به تو چیزی برسد.»

ص:122


1- 1) - أنساب الأشراف، 166/3 ؛ الأخبار الطّوال، 245.
2- 2) - أنساب الأشراف، 166/3 ؛ الأخبار الطّوال، 245.
3- 3) - همان، 167/3.

سپس به یارانش گفت: «هر که از شما دوست دارد از من پیروی کند، پیروی کند وگرنه این آخرین دیدار است؛» و ادامه داد: «من حدیثی برای شما نقل می کنم. به شهر «بَلَنْجَر» (1) رفتیم و به یاری خدا آن جا را گشودیم و غنایمی به دست آوردیم. در این هنگام سلمان گفت: آیا از فتحی که خدا نصیب تان کرده است و غنایمی که به دست آورده اید، شادمانید؟ گفتیم :بلی. گفت: هرگاه جوانان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را یافتید، با پیکار در رکاب ایشان از این همه غنیمت که به دست آورده اید، خوشحال تر باشید... خداحافظ.» زهیر پس از آن همواره پیشگام جماعت بود، تا به شهادت رسید. (2)

اعزام عبداللّه بن یقطر

به گزارش بلاذری (3) امام حسین علیه السلام پیش از آگاهی از شهادت مسلم برادر رضاعی اش عبداللّه بن یقطر را سوی وی فرستاد. امّا حصین بن نمیر اورا گرفت و نزد ابن زیاد فرستاد.

او دستور داد تا وی را بالای کاخ ببرند تا به حسین علیه السلام و پدرش ناسزا بگوید و ایشان را به دروغگویی متّهم سازد. عبداللّه بالای کاخ رفت و گفت: «ای مردم! من پیک حسین، فرزند دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سوی شمایم. او مرا فرستاده است که یاری اش کنید و به زیان پسر مرجانه یعنی زنازاده پسر زنازادۀ ملعون به او کمک دهید.» عبیداللّه دستور داد تا او را از بالای کاخ بر زمین انداختند. استخوان هایش شکست، ولی او هنوز نیمه جانی داشت.

مردی آمد و سرش را برید و چون گفتند: «وای بر تو ! چه کاری بود که کردی؟» گفت:

«خواستم راحتش کنم!»

به نظر می رسد که گرفتارشدن عبداللّه بن یقطر به دست حصین اشتباه باشد، زیرا ابن زیاد حصین را بعد از ورود خود به کوفه به مراقبت گماشته بود، در حالی که از گزارش

ص:123


1- 1) - شهری است در سرزمین خزر پشت باب الابواب. (معجم البلدان، 489/1). [1] فتح بلنجر در دورۀ خلافت عثمان درسال 32 هجری بود و حضرت سلمان فارسی هم در آن شرکت داشت. (الطّبقات الکبری، 92/4).
2- 2) - تاریخ طبری، 352/3، 396/5 ؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، 225/1 ؛ الطّبقات الکبری، 92/4.
3- 3) - أنساب الأشراف، 168/3.

خوارزمی (1)چنین بر می آید که عبداللّه حتّی پیش از شهادت هانی، به شهادت رسیده است. وی می نویسد: عبیداللّه با گروهی سرگرم گفت وگو بود که ناگهان مردی از یارانش به نام مالک بن یربوع تمیمی از راه رسید و گفت: «در بیرون کوفه با اسب گشت می زدم که ناگهان مردی را دیدم که از کوفه با شتاب بیرون شد و به سمت بیابان رفت. من او را نشناختم. پیش رفتم، تا به او رسیدم. و از او پرس وجو کردم. گفت که از مدینه آمده است.

از اسب پیاده شدم و او را بازرسی کردم و این نامه را از او به دست آوردم.» ابن زیاد نامه را گرفت؛ و در آن چنین نوشته شده بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. به حسین بن علی علیه السلام ، امّا بعد، بدان که از اهالی کوفه بالغ بر بیست هزار نفر با تو بیعت کرده اند. چون نامه را دریافت کردی، بشتاب. زود بشتاب، زیرا مردم همه با تواند و به یزید بن معاویه هیچ تمایل و نظری ندارند. والسّلام.»

ابن زیاد گفت: «صاحب نامه کجاست؟» گفت: «پشت در.» گفت: «او را نزد من بیاورید!» آوردند. هنگامی که پیش ابن زیاد ایستاد، پرسید: «کیستی؟» گفت: «از بنی هاشم.» پرسید: «نامت چیست؟» گفت: «عبداللّه فرزند یقطر.» پرسید: «چه کسی این نامه را به تو داده است؟» گفت: «زنی که نمی شناسمش.» ابن زیاد باخنده گفت: «یکی از این دو راه را برگزین! یا به من بگو چه کسی این نامه را به تو داده است، یا کشته خواهی شد.» گفت: «دهندۀ نامه را به تو معرّفی نمی کنم؛ و از کشته شدن هم باک ندارم، زیرا پاداش کسی که به دست تو کشته شود، نزد خداوند، از همه کشتگان بیش تر است.» پس عبیداللّه فرمان داد تا او را گردن زدند.

دریافت خبر شهادت مسلم

دو تن از افراد قبیلۀ بنی اسد (2)گفته اند: پس از گزاردن حجّ، دیگر هیچ هدفی نداشتیم

ص:124


1- 1) - مقتل الحسین(علیه السلام)، 203/1.
2- 2) - عبداللّه بن سلیم و مذری بن مشمعل.

جز این که هر چه زودتر خود را در راه به حسین علیه السلام برسانیم، تا ببینیم سرنوشت او چه می شود. شتران را هی زدیم و به سرعت پیش رفتیم، تا این که در منزل «زَرُود» (1)به وی پیوستیم. چون نزدیک شدیم، ناگهان مردی را از اهل کوفه دیدیم که با دیدن امام حسین علیه السلام از راه کنار کشیده است. امام نیز ایستاده بود. گویا می خواست او را ببیند امّا همین که دید او کناره گرفته او را رها کرد و به راهش ادامه داد. ما هم به همان سو روانه شدیم. یکی از ما گفت: بیا نزد این مرد برویم و اوضاع کوفه را جویا شویم. اگر خبری داشت، ما هم آگاه گردیم. رفتیم و چون به او رسیدیم، سلام کردیم و او پاسخ داد.

پرسیدیم: «کیستی؟» گفت: «مردی از قبیلۀ بنی اسد.» گفتیم: «ما هم از بنی اسدیم.» نامت چیست؟ گفت: «بُکَیر بن مُتْعَبه.» ما هم تبار خود را بازگو کرده گفتیم: «از وضعیّت مردم پشت سر خود برای ما بگو.» گفت: «آری، من پس از قتل مسلم و هانی از کوفه بیرون آمده ام و خودم دیدم که پاهاشان را گرفته در بازار می کشیدند.» سپس ما با شتاب خود را به امام حسین علیه السلام رسانیدیم و با او همراه شدیم و شامگاه به منزل «ثعلبیّه» رسیدیم. چون فرود آمد، به خدمتش رفتیم و سلام کردیم و او پاسخ داد. گفتیم: «خدایت رحمت کند! ما خبری داریم، اگر بخواهی آشکارا یا پنهان برای شما نقل کنیم.» حضرت نگاهی به یارانش کرد و فرمود: «در برابر اینان رازی ندارم.» گفتیم: «شامگاه دیشب آن سواری که از پیش شما گذشت دیدی؟» فرمود: «بلی دیدم و می خواستم از او پرسشی کنم.» گفتیم:

«ما خبر او را برایت به دست آوردیم. لازم نیست شما بپرسی. او مردی از بنی اسد و از خودمان است و صائب نظر و راست گو و بافضیلت و خردمند است؛ و می گوید که هنگام بیرون آمدن از کوفه دیده است که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته اند و پاهاشان را گرفته در بازار می کشند.» حضرت فرمود: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجِعونَ خدای رحمت شان کند!» و این عبارت را چند بار تکرار کرد.» گفتیم: «تو را به خدا سوگند! به فکر خود و خاندانت باش، بیا و از همین جا برگرد! زیرا در کوفه نه یاوری داری و نه شیعه ای،

ص:125


1- 1) - ریگزاری است میان ثعلبیّه و خزیمیّه در راه حاجیان کوفه (معجم البلدان، 139/3).

می ترسیم خطری برایت پیش آید.» در این هنگام فرزندان عقیل بن ابی طالب از جا برخاستند و گفتند: «نه، به خدا سوگند! از پا نمی نشینیم تا این که یا انتقام خون خود را بگیریم و یا همانند برادرمان به شهادت برسیم.»

امام حسین علیه السلام نگاهی به ما کرد و فرمود: «پس از اینان، زنده ماندن در دنیا هیچ سودی ندارد.» دانستیم که حضرت تصمیم قطعی بر ادامۀ حرکت دارد. گفتیم: «خدا برایت خیر بخواهد!» فرمود: «خداوند شما را رحمت کند!» (1)یکی از یاران حضرت گفت:

«البتّه شما مانند مسلم نیستی، اگر به کوفه در آیی به یقین بیش تر مردم به شما روی خواهند آورد.»

حضرت تا بامداد منتظر ماند. آن گاه به جوانان و نوجوانان خود فرمود: «آب بیش تری بردارید.» آب برداشتند و ذخیرۀ بیش تری فراهم کردند و آن گاه رفتند، تا به منزل «زباله» (2)رسیدند. ابومخنف گوید: امام از هیچ آبی عبور نمی کرد، مگر این که شماری از اهل آن جا از او تبعیت می کردند تا به منزل «زباله» رسید و از شهادت برادر رضاعی خود، عبداللّه بن یقطر، خبردار شد، که پیش از این داستانش را گفتیم. هنگامی که این خبر به حسین علیه السلام رسید، نامه ای را بیرون آورد و برای مردم خواند و سپس سخنرانی کرد و گفت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. خبری دردناک به ما رسیده است. مسلم بن عقیل، هانی بن عروه و عبداللّه بن یقطر کشته شده اند و هواداران ما از ما دست کشیده اند! حال هر کدام از شما که بخواهد برگردد، پیمانی از ما بر عهده اش نیست و می تواند برگردد.»

بیش تر مردم از پیرامون حضرت پراکنده شدند و از چپ و راست رفتند و فقط همان کسانی که از مدینه آمده بودند، با وی ماندند.

بامدادان حضرت به جوانانش فرمود تا آب برگیرند و آب بیش تری هم بردارند. آن گاه

ص:126


1- 1) - اصول الکافی، 398/1. [1]
2- 2) - منزلی است مشهور در راه مکّه - کوفه و آن دهی است آباد و بازارهایی دارد میان واقصه و ثعلبیّه. (معجم البلدان، 129/3).

روانه شد تا به «بطن عقبه» (1)رسید و در آن جا فرود آمد. (2)

در بطن عقبه

ابومخنف گوید: لوذان، یکی از مردان بنی عکرمه، نقل کرد که یک تن از عموهایش از امام حسین علیه السلام پرسید: «به کجا می روی؟» فرمود: «به کوفه.» گفت: «تو را به خدا برگرد، زیرا جز سوی نیزه ها و تیزی شمشیرها پیش نمی روی! این مردم که به تو پیغام داده اند، اگر زحمت جنگ را بر عهده می گرفتند و همه چیز را برایت آماده می کردند و شما نزدشان می رفتی نظر خوبی بود؛ امّا با این وضعیّتی که شما تعریف می کنی، هرگز انجام چنین کاری را به صلاح نمی بینم.» فرمود: «ای بندۀ خدا! آنچه گفتی بر من پوشیده نیست، ولی با فرمان الهی کاری نمی شود کرد.» سپس از آن منزل کوچ کرد و رفت. (3)

دیدار با حرّ

امام حسین علیه السلام از بطن عقبه روانه شد، تا در «شراف» (4)فرود آمد. بامدادان به جوانان فرمود، تا آب زیادتری بردارند. سپس از آن جا رفتند و تا نیمروز به حرکت ادامه دادند.

ناگهان مردی از ایشان فریاد زد: «اللّه اکبر!» حضرت فرمود: «اللّه اکبر! چرا تکبیر گفتی؟.» گفت: «درخت خرما دیدم.» امّا مردان اسدی گفتند: «این جا هرگز درخت خرما ندیده ایم.» امام به مردان بنی اسد فرمود: «به نظر شما چه دیده است؟» گفتند: «گمان می کنیم گردن اسبان را دیده باشد.» فرمود: «نظر من نیز همین است.» آن گاه فرمود: «آیا پناهگاهی نیست که پشت به آن بدهیم و تنها از یک سو با آن گروه رویارو شویم؟» گفتیم:

ص:127


1- 1) - منزلی است در راه مکّه، پس از واقصه و پیش از القاع برای کسی که قصد رفتن به مکّه را دارد. (معجم البلدان، 134/4).
2- 2) - الأخبار الطّوال، 247 ؛ تاریخ الطبری، 375/5 ؛ أنساب الأشراف، 168/3.
3- 3) - همان، 248.
4- 4) - جایی است میان واقصه و قرعاء، در فاصله هشت میلی احساء. (معجم البلدان، 331/3).

«چرا! «ذو حُسُم» (1) در کنار شما است که با پیچیدن به سمت چپ به آن می رسی و اگر پیش از آنان برسی، همان می شود که شما می خواهی.» حضرت به سمت چپ پیچید و ما هم او را همراهی کردیم. ناگهان گردن های اسبان آشکار شد و به روشنی آن ها را تشخیص می دادیم. چون دیده بودند ما از راهی که می رفتیم، برگشتیم، آنان نیز راهشان را کج کردند. نیزه هاشان چون ملکه های زنبور عسل و پرچم هاشان به بال پرندگان می مانست. سوی ذو حُسُم پیش تاختیم و زودتر از آن ها به آن جا رسیدیم. حسین علیه السلام پیاده شد و فرمود تا چادرها را بر پا کردند. لشکر مقابل که هزار سواره به فرماندهی حرّبن یزید تمیمی یربوعی بودند، نیز آمدند و مقابل حضرت قرار گرفتند. گرمای نیمروز شدید بود و امام حسین علیه السلام و یارانش دستار بر سر و شمشیر بر کمر داشتند.

امام به جوانان فرمود: «این سپاه را آب بدهید. سیرابشان کنید. اسبان را هم آب بنوشانید.» جوانان برخاستند و به اسب ها آب نوشانیدند. گروهی دیگر از جوانان نیز برخاستند و سپاه را آب دادند، تا سیراب شدند. آن گاه کاسه ها و مشک ها و تشت ها و ظرف ها را با شتاب پر آب کردند و جلو اسب ها گرفتند. هرگاه اسبی سه یا چهار یا پنج بار آب می نوشید، ظرف را جلو اسب دیگر می نهادند، تا به همۀ اسب ها آب دادند.

اقامۀ نماز

علی بن طحّان محاربی گوید: من با حرّ بن یزید بودم و با آخرین گروه از سپاه وی رسیدم. هنگامی که حسین علیه السلام وضعیّت تشنگی من و اسبم را دید، [به لهجۀ حجازی] فرمود: «راویه را بخوابان!» من منظور حضرت را نفهمیدم، زیرا راویه در نظر من به معنای مشک آب بود. سپس فرمود: «برادرزاده! شتر را بخوابان.» من شتری را که مشک آب

ص:128


1- 1) - نام جایی است. (معجم البلدان، 258/2).

رویش بود، خوابانیدم. فرمود: «بنوش.» من آغاز به نوشیدن کردم. امّا همچنان که می نوشیدم، آب از اطراف دهانۀ مشک می ریخت. حضرت فرمود: مشک را بپیچان.

نمی دانستم چطور باید بپیچانم! امام برخاست و آن را پیچاند، تا هم خود آب نوشیدم و هم اسبم را آب دادم. حرّبن یزید از قادسیّه آمده بود؛ زیرا عبیداللّه که از حرکت امام مطّلع شد، حصین بن نمیر تمیمی را که رئیس شرطه اش بود، فرستاد و دستور داد که در قادسیّه فرود آید و میان قطقطانه تا خفّان اردوگاه بر پا سازد و نیروها را سازماندهی کند.

حرّ را نیز با هزار سوار از قادسیّه جلوتر فرستاد، تا به پیشواز امام حسین علیه السلام برود.

حرّ با امام علیه السلام موافقت داشت. چون وقت نماز ظهر شد، حضرت به حجّاج بن مسروق جعفی فرمود تا اذان بگوید. اذان گفت و چون نوبت به اقامه رسید، امام علیه السلام شلوار و عبا و کفش پوشید و آن گاه به سپاس و ستایش خدا پرداخت و فرمود: «ای مردم! البتّه من در نزد شما و خدا معذورم زیرا به این جا نیامدم، مگر پس از این که نامه هاتان به من رسید وپیک هاتان نزد من آمدند، با این پیغام که سوی ما بیا، چون هیچ پیشوایی نداریم و امیدواریم که خدا به وسیلۀ تو ما را هدایت کند. اکنون اگر بر سر پیمان خود هستید، هان! اینک نزد شما آمده ام. اگر با من پیمان ببندید و اطمینان بدهید، به شهرتان وارد می شوم و اگر چنین نکنید و از آمدنم ناراحت باشید، به همان جایی که آمده ام بازمی گردم.»

آنان در پاسخ حضرت خاموش ماندند و به مؤذّن گفتند: «اقامه بگو!» مؤذّن اقامه گفت و امام علیه السلام به حرّ فرمود: «آیا می خواهی که با یارانت نماز بگزاری؟» گفت: «نه، بلکه شما به نماز بایستید، ما نیز به شما اقتدا می کنیم.» حضرت نماز گزارد و سپس به چادرش رفت و گروهی از یارانش پیرامون او گرد آمدند و بقیّه به صفوف خود برگشتند و آن ها را دوباره منظّم کردند. سپس هر کس افسار اسبش را گرفت و در سایۀ آن نشست.

چون هنگام نماز عصر فرا رسید، امام حسین علیه السلام فرمود تا برای حرکت آماده شوند.

آن گاه بیرون رفت و به جارچی فرمود تا برای نماز عصر جار بزند. او اذان و اقامه گفت و حضرت با جماعت نماز گزارد. پس از سلام نماز، رو به جماعت کرد و خدا را سپاس و ستایش کرد و گفت:

ص:129

«، ای مردم! اگر تقوا پیشه کنید و حقّ را برای صاحبانش بشناسید، موجب خشنودی خداوند است. ما خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله ، به تصدّی حکومت بر شما از دیگر مدّعیان شایسته تریم. زیرا اینان چیزی را ادّعا می کنند که از آنان نیست و میان شما کینه و دشمنی می پراکنند. با این حال اگر ما را نمی پسندید و حقّ ما را نمی شناسید و نظرتان جز آن چیزی است که در نامه هاتان نوشته اید و پیک هاتان گزارش داده اند، باز می گردم.»

آن گاه حرّ گفت: «به خدا سوگند! ما از نامه هایی که می گویید، هیچ اطّلاعی نداریم.» امام علیه السلام گفت: «ای عقبة بن سمعان! خورجین نامه هایی را که به من نوشته اند بیاور!» عقبه خورجین پر از نامه را آورد و جلو ایشان خالی کرد. حرّ گفت: «ما از کسانی که به تو نامه نوشته اند، نیستیم و مأموریّت داریم که چون تو را دیدیم، از تو جدا نشویم، تا تو را نزد عبیداللّه بن زیاد ببریم.»

امام علیه السلام فرمود: «مرگ از آن کار به تو تزدیک تر است!» سپس به یارانش فرمود:

«برخیزید و سوار شوید!» ایشان سوار شدند و منتظر ماندند، تا زنانشان هم سوار شوند.

حضرت به یارانش فرمود: «برگردیم.» همین که قصد برگشتن کردند، سپاه حرّ جلوشان را گرفتند و مانع بازگشت آنان شدند.

امام حسین علیه السلام به حرّ فرمود: «مادرت به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟» گفت:

«هان! به خدا سوگند! اگر دیگری این سخن را به من می گفت و وضعیّت کنونی تو را می داشت، از یادکرد مادرش با نسبت عزانشینی فروگذار نمی کردم. هر کس می بود، همین حرف را بدو می زدم؛ امّا از مادر تو جز به نیکوترین صورت ممکن نمی توانم یاد کرد.»

امام علیه السلام فرمود: «چه می خواهی؟» گفت: «به خدا! می خواهم تو را نزد عبیداللّه بن زیاد ببرم.» فرمود: «واللّه که در این صورت از تو تبعیّت نمی کنم.» گفت: «به خدا که من هم رهایت نمی کنم.» این جمله، سه بار میان ایشان ردّ و بدل شد. چون گفتارشان به درازا کشید، حرّ گفت: «من مأمور جنگیدن با تو نیستم. فقط مأموریّت دارم که از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه ببرم. اگر چنین نمی خواهی راهی را در پیش بگیر که نه تو را به کوفه

ص:130

برساند و نه به مدینه برگرداند. راهی باشد میان من و تو، تا من به ابن زیاد نامه بنویسم و تو هم اگر خواستی به یزید یا به عبیداللّه زیاد بنویس. امیدوارم در این فاصله وضعیّتی پیش آید و من از مأموریّتی که دربارۀ تو دارم، معاف شوم.» امام علیه السلام به یارانش فرمود:

«این راه را در پیش گیرید» و سوی چپ و در راه عذیب و قادسیّه حرکت کرد. در این هنگام در فاصله سی وهشت میلی عذیب بود. همچنان که امام علیه السلام با یارانش پیش می رفت، حرّ نیز وی را همراهی می کرد. (1)

ابومخنف گوید: حسین علیه السلام در «ذی حسم» ایستاد و پس از سپاس و ستایش خداوندگفت:

«برای ما وضعیّتی پیش آمده است که می بینید. دنیا دگرگون شده و به زشتی گراییده است.

نیکی از آن رخت بر بسته و شتابان از میان رفته و چیزی از آن باقی نمانده مگر ته مانده ای مانند ته ماندۀ کاسه و یک زندگانی پست که مانند چراگاهی نابود شده است. آیا نمی بینید که به حقّ عمل نمی شود و از باطل نهی نمی گردد؟ باید مؤمن راغب دیدار خدا باشد و من مرگ را جز شهادت و زندگی با ستمگران را جز خسران نمی بینم.»

آن گاه زهیر بن قین برخاست و به یارانش گفت: «شما سخن می گویید، یا من حرف بزنم؟» گفتند: «شما سخن بگویید!» وی پس از سپاس و ستایش خدا چنین گفت:

«ای پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ! بر هدایت خداوند باشی، گفتارت را شنیدم. به خدا سوگند! اگر دنیا ماندنی هم باشد و ما هم در آن جاودانه باشیم و کمک به شما موجب جدایی از آن گردد، البتّه قیام با تو را بر ماندن در دنیا بر می گزینیم.»

حضرت برای او دعا کرد و او را ستود.

همچنین ابومخنف گوید: امام حسین علیه السلام در «بیضه» (2)برای یاران خود و یاران حرّ سخنرانی کرد و پس از سپاس و ستایش خداوند چنین گفت:

ص:131


1- 1) - الأخبار الطّوال، 248.
2- 2) - جایی است میان «واقصه» به سوی «عذیب» متّصل به «الحزن» متعلق به یربوع، (معجم البلدان، 532/1).

«ای مردم! پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: هر کس حاکم ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال می شمرد و پیمان خدا را می شکند و با سنّت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مخالفت می ورزد و میان بندگان با گناه و ستم رفتار می کند؛ و او با کردار و گفتار برای از میان بردن وی نکوشد، خداوند به حق، وی را همان جایی که شایسته اوست، در می آورد. هان! آگاه باشید که این گروه فرمانبری شیطان را پیشه کرده اند و فرمانبری رحمان را رها ساخته اند. حدود الهی را واگذارده اند. بیت المال را به خود اختصاص داده اند. حرام خدا را حلال و حلالش را حرام کرده اند. من شایسته ترین کسی هستم که باید این وضع را دگرگون کنم. نامه هاتان به من رسیده است و پیک هاتان خبر بیعت شما را برایم آورده اند، حتّی بر این که مرا ترک نمی گویید و رهایم نمی کنید. پس اگر همچنان بر بیعت خود هستید که هدایت می یابید. من حسین، فرزند علی علیه السلام و فرزند فاطمه، دختر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هستم که خودم با شما هستم و خانواده ام با خانوادۀ شمایند. من برای شما پیشوایی نمونه هستم. حال اگر وفاداری نکنید و بیعتتان را بشکنید و عهد و بیعتم را به گردن نگیرید، به جان خودم سوگند! که این کارها از شما مردم، ناشناخته و بعید نیست. با پدر و برادرم و پسر عمویم مسلم نیز همین رفتار را کرده اید. فریب خوردۀ واقعی کسی است که فریب شما را بخورد. در این صورت بهرۀ خود را از دست داده اید و نصیب خود را تباه کرده اید «وَ مَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ» (1)[هر که بیعت را بشکند به زیان خود شکسته است] و خدا از شما بی نیازم خواهد ساخت. السّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته». (2)

در ذی حسم

حرّ همچنان حضرت را همراهی می کرد و می گفت: «ای حسین علیه السلام ! به خاطر خدا جانت را به خطر مینداز. من مطمئن هستم که اگر بجنگی کشته خواهی شد و چون کشته

ص:132


1- 1) - فتح (48)، آیۀ 10.
2- 2) - أنساب الأشراف، 171/3.

شوی آن طور که پیش بینی می کنم خونت پایمال گردد!»

امام علیه السلام فرمود:

«آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ آیا از کشتنم مصیبت بزرگی به شما می رسد؟ نمی دانم به تو چه بگویم؛ ولی همان را می گویم که برادر اوسی به پسرعمویش هنگام رفتن وی به یاری پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گفت که چون از او پرسید: کجا می روی؟ به یقین کشته خواهی شد. او پاسخ داد:

من خواهم رفت و مرگ برای جوان ننگ نیست. آن گاه که نیّتی حقّ داشته باشد و مسلمان بجنگد؛ و جان خود را فدای مردان شایسته کند و از لعنت شدگان خائن و زورگو بپرهیزد. پس اگر زنده بمانم، پشیمان نخواهم بود و اگر بمیرم، سرزنش نخواهم شد، برای خواری تو همین بس که زیر بار ستم زندگی کنی!» (1)

حرّ پس از شنیدن سخنان حضرت از آن بزرگوار کناره گرفت.

در منزلگاه عذیب

همچنان حرّ و سپاه او در یک سوی راه می رفتند و حسین علیه السلام در سوی دیگر حرکت می کرد تا به «عُذَیْب هِجانات» رسیدند که شتران متعلّق به نعمان در آن جا می چریدند.

ناگهان به چهار نفر برخورد کردند که سوار بر رهوارهای خود اسب نافع بن هلال به نام «کامل» را یدک می کشیدند. راهنمای آنان یعنی طِرِمّاح، فرزند عُدَی نیز سوار بر اسب خود با آنان بود و با خود چنین زمزمه می کرد:

ای شترم! از این که تو را سخت می رانم، مهراس؛ و تا پیش از سرزدن سپیده شتابان بتاز.

همراه با بهترین هم کاروانیان و هم سفران بتاز، تا این که خدمت بهترین گرامی تبار راه یابی.

گرامی تبار بزرگوار، آزادۀ گشاده سینه که خدا او را برای بهترین کار آورده است؛

که امیدوارم خدا او را تا روزگار باقی است، پایدار بدارد.

هنگامی که خدمت امام حسین علیه السلام رسیدند، همین سرود را خواندند و حضرت

ص:133


1- 1) - انساب الأشراف، 171/3.

فرمود: «به خدا سوگند! من امیدوارم که خدا برای ما خیر بخواهد! چه کشته شویم و چه پیروز گردیم.»

در این هنگام حرّ بن یزید پیش آمد و گفت: «این چند نفر کوفی از همراهان تو نیستند.

از این رو آنان را یا زندانی می کنم و یا برمی گردانم!» امام فرمود: «من همان طور که از خود دفاع می کنم، از ایشان هم دفاع می کنم. اینان نیز یار و کمک کار من اند و تو به من قول داده بودی که تا آمدن نامۀ ابن زیاد در هیچ موردی متعرّض من نشوی.» حرّ گفت: «بلی! ولی آنان همراه تو نیامده اند.» فرمود: «آنان از یاران من اند و به منزلۀ همان کسانی هستند که با من آمده اند و اگر به قولی که داده ای وفادار نباشی، با تو می جنگم.» پس حرّ آنان را به حال خود واگذارد.

آن گاه حسین علیه السلام به آنان فرمود: «اخبار مردمی را که پشت سر نهاده اید، به من گزارش دهید.» از میان آن چهار تن مجمع بن عبداللّه عائذ گفت: «به اشراف مردم رشوه های سنگین داده اند و برای جلب دوستی و ارادت شان کیسه هایشان را پر کرده اند. آنان نیز به زیان تو و برای جنگ با تو متّحد شده اند. امّا بقیّۀ مردم هنوز دل هایشان به شما مایل است، امّا فردا شمشیرهای خود را بر روی تو خواهند کشید.» امام علیه السلام فرمود: «اگر از فرستاده ام، نزد خود خبر دارید، باز گویید.» گفتند: «او که بود؟» فرمود: «قیس بن مسهر صیداوی.» گفتند: «بلی! او را حصین بن نمیر گرفت و نزد ابن زیاد برد و او دستور داد که تو و پدرت را نفرین کند؛ امّا او بر شما درود فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعنت کرد و مردم را به یاری تو فرا خواند، و آنان را از آمدنت آگاه ساخت. ابن زیاد هم فرمان داد تا او را از فراز کاخ به پایین افکندند.» چشمان حضرت اشک آلود شد و نتوانست از گریه خودداری کند. سپس فرمود:

«فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً» (1)

برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی از آن ها در (همین) انتظارند و (هرگز عقیده خود را)

ص:134


1- 1) - احزاب (33)، آیۀ 23. [1]

تبدیل نکردند.

پیشنهاد طرمّاح

طرمّاح، پسر عدی گوید: نزد امام حسین علیه السلام رفتم و گفتم: «به خدا سوگند! من هر چه می نگرم، کسی را همراه تو نمی بینم، و اگر فقط همین سپاه حرّ که شما را همراهی می کنند، با تو بجنگند، برای نابودی سپاه شما کافی است. تا چه رسد به این که جمعیّتی که روز پیش از بیرون آمدنم در کوفه دیده ام نیز به ایشان به پیوندد. من تا کنون چنان جمعیّتی ندیده ام؛ و چون دربارۀ آن ها پرس و جو کردم گفتند: برای اعزام به جنگ با حسین علیه السلام آماده می شوند. تو را به خدا سوگند می دهم که حتّی اگر بتوانی یک وجب هم به طرف ایشان نروی این کار را بکن، و اگر می خواهی در شهری ایمن فرود آیی و در پناه خداوند دربارۀ وضعیّت خود بیندیشی و برایت روشن شود که چه راهی را باید در پیش بگیری، بیا تا شما را در جایی استوار و ایمن از کوهسارمان به نام «أجَأ» (1)منزل دهم و از تو به دفاع بپردازم، و از امیران غسّانی و حمیری و نعمان بن منذر و از سیاه و سرخ کمک بخواهیم. به خدا سوگند! در این صورت هیچ گاه شکست نمی خوریم. من خود با شما می آیم، تا در «قُرَیَّه» به شما جا بدهم. کسی سوی افراد قبیلۀ طیّ در کوه های «أجَأ» و «سَلْمی» می فرستیم و به خدا قسم ده روز نخواهد گذشت که پیاده و سواره خدمت شما خواهند آمد. آن گاه هر اندازه دوست داری میان ما بمان اگر هم ضرورتی پیش آمد و قصد قیام داشتی، من بیست هزار سپاهی طائی برایت فراهم می کنم، تا با شمشیر از تو دفاع کنند، چنان که به خدا، مادامی که یک نفرشان زنده باشد، هیچ گزندی به شمانرسد.»

حسین علیه السلام فرمود: «خدا به تو و خویشانت پاداش نیک دهد. چون میان ما و میان این گروه قول و قرارهایی بوده است، نمی توانیم برگردیم و البتّه نمی دانیم که سرانجام کار ما

ص:135


1- 1) - نام کوهی است. (معجم البلدان، 94/1.)

چه خواهد شد.» پس با حضرت خداحافظی کردم و گفتم: «خداوند شما را از بدی های پیدا و ناپیدا در پناه خود نگه دارد. من از کوفه مقداری آذوقه برای خاندانم تهیّه کرده ام و هم اکنون نفقۀ آنان همراه من است. اینک می روم و آن ها را می رسانم. سپس، به خواست خدا، سوی تو باز می گردم و اگر به تو بپیوندم به خدا سوگند! که از یارانت خواهم شد.»

امام علیه السلام فرمود: «اگر می خواهی این کار را بکنی پس خدا رحمتت کند بشتاب!»

در قصر بنی مقاتل

طرمّاح گوید: امام حسین علیه السلام از «عذیب هجانات» روانه شد، تا به «قصر بنی مقاتل» (1)رسید و ناگهان چشمش به خیمه ای افتاد. فرمود: «این خیمه از کیست؟» گفتند: «از عبیداللّه بن حرّ جعفی.» فرمود: «او را نزد من فرا بخوانید.» و کس پیش او فرستاد. پیک رفت و گفت: «حسین علیه السلام تو را فرا خوانده است.» گفت: «إنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ؛ به خدا قسم! من از کوفه جز به خاطر نگرانی از این که مبادا او بیاید و من نیز آن جا باشم، بیرون نیامده ام. به خدا سوگند! می خواهم نه من او را ببینم و نه او مرا ببیند.» پیک برگشت و موضوع را به امام علیه السلام اطّلاع داد. حضرت خود برخاست و کفش پوشید و نزد وی رفت. چون به او رسید سلام کرد و نشست و از او خواست که با وی به قیام برخیزد. پسر حرّ همان سخنان را تکرار کرد. حضرت فرمود: «اگر ما را یاری نمی کنی، از خدا بترس و مبادا از کسانی باشی که با ما می جنگند! زیرا به خدا سوگند! هیچ کس صدای کمک خواهی مرا نخواهد شنید، مگر این که در صورت یاری نکردن هلاک خواهد شد.» گفت: «نه، نه، به خواست خدا هرگز چنین نخواهد شد.» (2)

در این هنگام انَس، پسر حارث کا هلی گفت وگوی امام حسین علیه السلام با پسر حرّ را شنید.

او نیز با همان ملاحظه های عبیداللّه از کوفه بیرون زده بود. چون حضرت از نزد پسر حرّ

ص:136


1- 1) - معجم البلدان، 364/4 ؛ أنساب الأشراف، 174/3. [1]
2- 2) - الأخبار الطّوال، 250 ؛ أنساب الأشراف، 174/3 و 290/5.

بیرون آمد، وی به ایشان سلام کرد و گفت: «به خدا سوگند! من نیز از کوفه جز به همان وضعیّت او بیرون نیامده ام و دوست نداشتم به سود و یا زیان تو وارد جنگ شوم؛ ولی اکنون خداوند میل به یاری تو را در دلم افکنده و مرا برانگیخته است که با تو همراه شوم.» امام حسین علیه السلام فرمود: «پس هدایت شده و ایمن، با ما بیا.» (1)

امام به کاروان خود بازگشت و سر بر بالش نهاد، تا چرتی بخوابد. در عالم خواب دید که منادی گوید: این گروه روانه اند و مرگ هم به سوی ایشان می آید!

دیدار با عمرو بن قیس

عمرو، پسر قیس مشرقی گوید: من و پسر عمویم در قصر بنی مقاتل خدمت امام حسین علیه السلام رسیدیم. سلام کردیم و پسر عمویم عرض کرد: «این که می بینم خضاب است، یا رنگ موی شماست؟» فرمود: «خضاب است، چون ما، بنی هاشم، زود پیر می شویم!» سپس فرمود: «برای یاری من آمده اید؟» گفتم: «من مردی کهن سال، وامدار و عیالمندم. کالاهایی هم از مردم در دست من است و نمی دانم که چه پیش خواهد آمد و دوست نمی دارم که امانتم تباه شود!» پسر عمویم نیز همین سخنان را گفت. حضرت فرمود: «در این صورت طوری دور شوید که صدای کمک خواهی مرا نشنوید و حتّی سیاهی اردوگاهم را نیز نبینید؛ زیرا هر کس صدایم را بشنود و سیاهی اردوگاهم را ببیند و ما کمک بخواهیم و او به ما پاسخ مساعد ندهد و یاری مان نکند، خدای متعال او را به رو در آتش می اندازد! (2)بی وفا دنیا!»

امام زین العابدین علیه السلام گوید: با پدرم سوی کوفه در حرکت بودیم. در هر منزلی که فرود می آمدیم، ایشان از ماجرای شهادت یحیی پسر زکریّا یاد می کرد. یک روز گفت:

«از نشانه های بی ارزشی دنیا نزد خداوند این است که سر حضرت یحیی به یکی از

ص:137


1- 1) - أنساب الأشراف، 175/3 ؛ البدایة و النهایة، 199/8 ؛ ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 238.
2- 2) - ثواب الاعمال و عقاب الأعمال، صدوق، محمد بن علی، 259؛ [1] اختیارالرجال، 105. بحارالانوار، 84/45 ؛ معجم رجال الحدیث، خویی، 123/13.

زناکاران بنی اسرائیل هدیه داده شد!» همچنین فرمود: «یکی از شاهان بنی اسرائیل مرد و همسر و دختری از وی باقی ماند. مملکت او را برادرش به ارث برد و خواست که با زن برادر خود ازدواج کند. با یحیی علیه السلام مشورت کرد -چون در آن زمان، شاهان به دستور پیامبران علیهم السلام رفتار می کردند. یحیی گفت: «با وی ازدواج مکن، زیرا زناکار است.» چون آن زن نظر حضرت را شنید، گفت که یحیی، یا باید کشته شود و یا از مملکت اخراج گردد! آن گاه نزد دخترش رفت و او را آراست و گفت: «میان جمع نزد عمویت برو تا تو را فرا بخواند و در دامنش بنشاند و بگوید که هر چه دوست داری از من بخواه، زیرا هر چه بخواهی، به تو می دهم. وقتی چنین گفت، بگو که من هیچ چیز جز سر یحیی علیه السلام نمی خواهم» - چون شاهان هرگاه میان جمع قولی می دادند و عمل نمی کردند، از شاهی برکنار می شدند -. دختر چنان کرد. شاه که خود را میان کشتن یحیی و کناره گیری از تخت شاهی مخیّر دید، تخت شاهی را برگزید و یحیی را شهید کرد؛ و زمین، مادر دختر را فرو بلعید. (1)

گفت و گو با علی اکبر علیه السلام

عقبة بن سمعان گوید: چون شب به آخر رسید، امام علیه السلام فرمود که آب برداریم.

سپس فرمان کوچ داد. به دستور ایشان عمل کردیم. چون از «قصر بنی مقاتل» بیرون آمدیم و ساعتی راه پیمودیم، حضرت سر را بر زین نهاد و چرتی خوابید. بیدار که شد، می گفت: «إنّا لِلّهِ وَ إِنّاإِلَیْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» و این عبارت را دو سه بار تکرار کرد. فرزندش، علی بن حسین علیه السلام که سوار اسب بود، گفت: «إنّا لِلّهِ وَ إِنّاإِلَیْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ ، ای پدر! فدایت گردم! چرا کلمۀ استرجاع و حمد بر زبان راندی؟» فرمود: «پسرکم! تا سرم را به چرت نهادم، کسی به نظرم آمد که بر اسب سوار

ص:138


1- 1) - الإرشاد، 132/2؛ [1] تاریخ دمشق، 100/18 ؛ مختصر تاریخ دمشق، ابن بدران، 251/27 ؛ کتاب الآحاد والمثانی،ابن ابی عاصم، 310/1. المعجم الکبیر ؛ مجمع الزوائد، 192/9.

بود و گفت: «این گروه می شتابند و مرگ هم سویشان می شتابد.» دانستم که آن، تجسّم ضمیرهای ما بوده و از مرگ مان خبر داده است.» علی اکبر علیه السلام گفت: «ای پدر! إن شاءاللّه، بد نبینی! مگر ما بر حقّ نیستیم؟» فرمود: «به حقّ کسی که بازگشت بندگان سوی اوست، چرا، ما بر حقّیم!» گفت: «ای پدر! در این صورت چه باک از این که بر حق باشیم و بمیریم.» فرمود: «خدا به تو، ای فرزند خوب، همان پاداشی را بدهد که به هر فرزندی به خاطر پدرش می دهد.»

بامدادان امام علیه السلام پیاده شد و نماز گزارد. سپس با شتاب سوار شد و یارانش را سوی چپ راه می کشانید تا آنان را پخش کند. امّا حّر می آمد و آنان را باز می گرداند؛ و امام نیز مانع کار او می شد. هنگامی که حرّ آنان را به شدّت سوی کوفه راند، ایشان سرپیچی کردند و بر سرعت حرکت خود افزودند.

در نینوا

یاران امام حسین علیه السلام و سپاه حر پیوسته در حرکت بودند تا به «نینوا» رسیدند.

امام علیه السلام در آن جا فرود آمد. ناگهان سواری کماندار که از سوی کوفه می آمد، از دور پیدا شد. همه به انتظار ایستادند. چون به ایشان رسید، بر حرّ بن یزید و یارانش سلام کرد، امّا بر امام حسین علیه السلام و یارانش سلام نکرد. سپس نامۀ عبیداللّه را به حر تسلیم کرد، که در آن آمده بود: «امّا بعد، چون نامه ام به تو رسید و پیکم نزدت آمد، عرصه را بر حسین تنگ کن و او را جز در دشت بدون آب و پناهگاه فرود میاور. به پیک دستور داده ام که با تو همراه شود و از تو جدا نگردد تا خبر اجرای فرمانم را بیاورد. والسّلام.»

چون حر نامه را خواند، گفت: «این نامۀ امیر عبیداللّه بن زیاد است که به من فرمان می دهد تا در همان جایی که نامه به من می رسد عرصه را بر شما تنگ کنم. این شخص

ص:139

هم پیک او است و فرمان یافته است که از من جدا نشود، تا نظر و فرمان او را به کاربندم. (1)

در این هنگام یکی از یاران امام حسین علیه السلام به پیک عبیداللّه نگریست. او را شناخت و گفت: «آیا تو مالک، پسر نُسَیْر بُدّی نیستی؟» گفت: «چرا.» گفت: «مادرت به سوگت بنشیند! در آن نامه چه پیغامی آورده ای؟» گفت: «مگر چه چیزی آورده ام؟ از امام خود اطاعت کرده ام و به بیعتم وفادار مانده ام!» گفت: «بلکه از پروردگارت نافرمانی کرده ای و از امامت برای نابودی خود اطاعت کرده ای و ننگ و آتش را به دست آورده ای. چنان که خدای متعال فرموده است: «وَ جَعَلْنا هُمْ أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَی النّارِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ لایُنْصَرُونَ» (2)، که منظور همان امام توست.»

سپس زهیر بن قین به امام علیه السلام عرض کرد: «پدر و مادرم فدایت! ای پسر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اگر سپاهی جز همینان نباشد، به خدا قسم! برای جنگ با ما کافی است. پس وقتی که دیگران هم به جنگ مان بشتابند، چه وضعیّتی خواهیم داشت؟ اجازه بدهید هم اکنون با اینان بجنگیم، چون جنگیدن با اینان از جنگیدن با دیگرانی که خواهند آمد، آسان تر است!» (3)امام علیه السلام فرمود: «من نمی پسندم که آغازگر جنگ باشم، مگر که آنان، خود جنگ را آغاز کنند.» زهیر گفت: «پس به دهی که در نزدیکی ما بر کنارۀ فرات است برویم زیرا در شبه جزیره ای مستحکم واقع است که جز یک سو، رودخانۀ فرات آن را در بر می گیرد.» پرسید: «نام آن ده چیست؟» گفت: «عُقْر» (کانون آتش) فرمود: «از عقر به خدا پناه می بریم.» سپس به حرّ فرمود: «اندکی با ما بیا، آن گاه فرود می آییم.»

ص:140


1- 1) - الأخبار الطّوال، 251 ؛ انساب الأشراف،176/3.
2- 2) - آیۀ 41. و آنان را از آن گونه پیشوایانی ساختیم که مردم را به آتش دعوت می کنند و در روز قیامت کسی یاری شان نکند.
3- 3) - الأخبار الطّوال، 252.

مطلب چهارم: در کربلا

اشاره

حرّ به حرکت با امام ادامه داد. چون به کربلا رسیدند، او و سپاهیانش مقابل ایشان قرار گرفتند و حرکت شان را متوقّف کردند. حرّ گفت: «همین جا فرود آیید که فرات هم به شما نزدیک است.» حضرت پرسید: «نام این جا چیست؟» گفتند: «کربلا.» فرمود:

«سرزمینی است پر از اندوه و گرفتاری. با پدرم هنگام عزیمت به صفّین در حرکت بودیم.

چون به این جا رسیدیم، ایستاد و دربارۀ نام آن پرسش کرد. چون نامش را شنید فرمود:

«همین جا محلّ فرودآمدن کاروان و ریزشگاه خون های شان است.» چون موضوع را پرسیدند، گفت: «گران مایگانی از خاندان محمّد صلی الله علیه و آله در این جا منزل می کنند.» (1)

آن گاه امام حسین علیه السلام فرمود تا بارها را فرود آورند - چهارشنبه آغاز محرم سال 61 هجری - (2).

نامۀ عبیداللّه

پس از آن که حرّ و سپاهیانش مانع حرکت امام و یارانش گردیدند و هر دو گروه در

ص:141


1- 1) - در این زمینه، ر.ک: المصنّف، ابن ابی شیبه، 97/15 ؛ المسند، ابن حنبل، 85/1 ؛ مجمع الزوائد، 187/9 ؛ الملاحم والفتن، 93 ؛ المسند،ابوبکر بزّاز، 101/3 ؛ المسند، ابویعلی، 298/1 ؛ بغیة الطالب، 55 ؛ ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 186.
2- 2) - أنساب الأشراف، 176/3 ؛ الإرشاد، 208 ؛ بحارالانوار، 383/44.

کربلا اردو زدند، حرّ به ابن زیاد نامه نوشت و موضوع را گزارش داد. عبیداللّه در نامه ای خطاب به امام حسین علیه السلام چنین نوشت:

امّا بعد، ای حسین! خبر فرودآمدنت در کربلا به من رسید؛ و امیرالمؤمنین یزید به من نوشته است که سر بر بالش آرامش ننهم و از هیچ غذایی سیر نخورم، مگر پس از آن که تو را به خدای مهربان و آگاه ملحق کنم، یا این که به فرمان من و یزید سر فرودآری!

امام علیه السلام پس از دریافت و خواندن نامه، آن را دور افکند و فرمود: «گروهی که با کسب خشم آفریدگار جویای خشنودی آفریدگان باشد هرگز رستگار نخواهد شد.» پیک گفت:

«پاسخ نامه چیست؟» فرمود: «او نزد من هیچ پاسخی ندارد؛ زیرا که مستحقّ عذاب شده است.» پیک نزد ابن زیاد رفت و او را از ماجرا آگاه کرد. او سخت خشمگین شد و مشاورانش را گرد آورد و گفت: «ای مردم! کدامیک از شما به کار حسین می پردازد، تا در عوض، حکومت هر شهری را که بخواهد، از آن او باشد؟» چون کسی پاسخ نداد، نگاهش را متوجّه عمر بن سعد بن ابی وقّاص کرد. عبیداللّه چند روز پیش از آن ضمن صدور فرمان حکومت ری و شوشتر برای عمر بن سعد، به وی دستور داده بود که به جنگ دیلم برود. ابلاغ آن کار نیز صادر شده بود و فقط پرداختن به قضیّۀ امام حسین علیه السلام ، عزیمت وی را به تأخیر افکنده بود. عبیداللّه گفت: «ای پسر سعد! تو مأمور این کار (رفتن به ری) هستی، ولی إن شاءاللّه زمانی پی کارت خواهی رفت که از کار حسین فراغت یافته باشی.» گفت: «ای امیر! اگر مرا از کشتن حسین معاف سازی، بر من منّت نهاده ای!» عبیداللّه گفت: «معافت ساختم، تو نیز ابلاغ حکومت (ری) را به من باز گردان؛ و در منزلت بنشین تا دیگری را به حکومت بگماریم.» عمر گفت: «ای امیر! امروز را به من فرصت بده، تا در کار خود بیندیشم.» گفت: «فرصت دادم.»

عمر از مجلس عبیداللّه بیرون رفت و با برادران و افراد مورد اعتمادش به مشورت پرداخت. با هر کس که سخن می گفت، وی را از آن کار بر حذر می داشت؛ و همه

ص:142

می گفتند: «از خدا بترس و از این کار بپرهیز.» (1)بامداد روز بعد که عمر سعد نزد ابن زیاد آمد، عبیداللّه گفت: «یا سپاه ما را سوی حسین می بری، یا ابلاغ حکومت را باز پس می دهی!» عمر سعد بر معافیت پای می فشرد و ابن زیاد همان سخن پیشین را تکرار می کرد، تا آن که عمر سعد تصمیم به جنگ با امام حسین علیه السلام گرفت.

ورود عمر بن سعد

فردای آن روز، عمر سعد با سپاهی چهارهزار نفری از کوفه به کربلا رفت. این چهارهزار تن عازم «دَسْتَبی» (2) واقع در بین همدان و قزوین بودند و عمر سعد قصد داشت با دیلمیانی که آن جا را تصرّف کرده بودند، بجنگد. ابن زیاد ابلاغ حکومت ری را برای وی صادر کرد و فرمان داد که نخست به جنگ دیلمیان برود. عمر سعد در «حَمّام أَعْیَن» (3)با مردم اردو زده آمادۀ حرکت بود. امّا چون موضوع عزیمت امام حسین علیه السلام به کوفه پیش آمد، ابن زیاد، عمر سعد را فرا خواند و گفت: «سوی حسین برو و پس از این که از کار وی فراغت یافتیم، تو به قلمرو حکومت خود حرکت کن.» عمر سعد گفت: «خدای تو را رحمت کند! اگر مصلحت می بینی که مرا معاف سازی، چنین کن.» گفت: «بلی! می شود، امّا به این شرط که ابلاغ حکومتی را که به تو داده ایم پس بدهی.» عمر سعد پس از شنیدن این سخن گفت: «یک روز به من فرصت بده تا بیندیشم.» سپس با افراد مورد اعتمادش به مشورت پرداخت. با هر کس مشورت کرد وی را بر حذر داشت. از آن جمله حمزه، پسر مغیرة بن شعبه، خواهر زادۀ عمر، نزد وی آمد و گفت: «ای دایی! تو را به خدا

ص:143


1- 1) - أنساب الأشراف، 177/3 ؛ الأخبار الطّوال، 253.
2- 2) - ولایت بزرگی که میان ری و همدان تقسیم شده بود و بخشی از آن دستبی رازی و بخش دیگر دستبی همدان نام داشت. (معجم البلدان، 454/2، 475/3).
3- 3) - جایی است در کوفه و ذکر آن در روایات بسیار آمده است. (معجم البلدان، 299/2).

سوگند! مبادا به جنگ حسین علیه السلام بروی که در آن صورت از پروردگارت نافرمانی کرده پیوند خویشاوندی را خواهی برید! به خدا قسم! اگر از دنیا و مال و حکومت همۀ زمین چشم بپوشی، از این که خدا را با خون حسین علیه السلام دیدار کنی برای تو بهتر است.» عمر سعد گفت: «به خواست خدا، همین کار را خواهم کرد.»

عبداللّه یسار جهنی گوید: نزد عمر سعد رفتم، در حالی که مأموریّت یافته بود تا نزد امام حسین علیه السلام برود. او خطاب به من گفت: «امیر به من فرموده است که سوی حسین حرکت کنم و من فرمان او را نپذیرفته ام.» گفتم: «خداوند کار تو را اصلاح گرداند و هدایت کند! مبادا این کار را بکنی! مبادا سوی وی بروی! من از پیش او بیرون رفتم، امّا بعد شخصی آمد و گفت: «عمر سعد دارد مردم را برای حرکت سوی حسین فرا می خواند.» نزد او رفتم و او را نشسته دیدم. همین که مرا دید، رویش را از من برگرداند.

دانستم که تصمیم رفتن سوی حسین علیه السلام را دارد؛ و برگشتم. عمر سعد نزد ابن زیاد رفت و گفت: «خدا کار امیر را راست گرداند! تو مرا به این کار گماشته برایم ابلاغ نوشته ای. مردم هم خبر آن را شنیده اند. حال اگر صلاح می بینی که آن حکم را در مورد من عملی کنی، چنین کن؛ ولی این لشکر را به سرکردگی یکی از بزرگان کوفه به سوی حسین بفرست. از بزرگانی که در جنگ با کفایت ترند و مقصود تو را بهتر از من بر آورده خواهند ساخت»؛ و سپس چند تن را برای او نام برد.

ابن زیاد گفت: «بزرگان کوفه را به من معرفی نکن! من از تو در بارۀ این که چه کسی را امیر سپاه اعزامی گردانم، نظر نخواسته ام. اگر تو لشکر را می بری که خوب، نِعمَ المطلوب وگرنه ابلاغیّۀ حکومت را پس بده.» عمر سعد چون پافشاری او را دید، گفت:

«خودم می روم.» (1)

عمر سعد فردای روز ورود امام حسین علیه السلام به « نینوا»، با چهار هزار سپاه نزد وی آمد و به «عزرة بن قیس» فرمان داد تا با وی دیدار کند و از او بپرسد که چرا آمده است و چه می خواهد؟ عزره از کسانی بود که به حضرت نامه نوشته خواستار آمدن وی به کوفه شده بودند. از این رو خجالت کشید که خدمت ایشان برود. عمر سعد با هر یک از سران

ص:144


1- 1) - أنساب الأشراف، 177/3.

سپاه خود که این خواسته را مطرح می کرد، از نامه نویسان به امام علیه السلام بود و از رفتن خودداری می کرد و رضایت به اجرای این فرمان نمی داد. آن گاه کثیر بن عبداللّه شعبی که سوارکاری دلیر بود و هیچ چیز مانع جسارت او نمی شد، گفت: «من سوی او می روم و به خدا سوگند! اگر بخواهی او را ناگهانی می کشم!» عمر سعد گفت: «من نمی خواهم او را ناگهانی بکشی، فقط نزد وی برو و بپرس که سبب آمدنش چیست.» آن مرد نزد امام حسین علیه السلام رفت. ابوثمامۀ صائدی که دید او می آید، به امام علیه السلام گفت: «خدا به سلامتتان دارد؛ ای ابوعبداللّه! بدترین مردم، گستاخ ترین، خون خوارترین و آدمکش ترین فرد روی زمین، نزد تو می آید.» سپس سوی او رفت و گفت: «شمشیرت را بینداز.» گفت: «به خدا سوگند! این کار را نمی کنم، خلاف حرمت من است! من فقط یک پیک هستم. اگر پیغامم را می شنوید، آن را به شما می رسانم و اگر نمی پذیرید بر می گردم.» گفت: «به هر حال اگر بخواهی من قبضۀ شمشیرت را می گیرم آن گاه تو حرف مورد نظرت را بزن!» گفت: «نه! به خدا که بدان دست نخواهی زد.» گفت: «هر پیغامی داری به من بگو، تا به حسین علیه السلام برسانم؛ زیرا فاسقی چون تو را نمی گذارم که به او نزدیک شود.» سپس هر دو به هم دشنام دادند و او نزد عمر سعد بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. آن گاه عمر سعد، قرّة بن قیس را فرا خواند و گفت: «ای قرّة! وای بر تو! به دیدار حسین بشتاب و از او بپرس که چرا آمده است؟ و چه می خواهد؟» قرّه نزد امام علیه السلام آمد. چون که حضرت او را دید، به یارانش گفت: «آیا این شخص را می شناسید؟» حبیب بن مظاهر گفت: «بلی! مردی از حنظلۀ تمیمی و خواهرزادۀ ماست. من او را به نیک رأیی می شناختم و گمان نمی کردم وی را در چنین وضعیّتی ببینم.» قرّه جلو آمد و بر حسین علیه السلام سلام کرد و پیغام عمر سعد را به حضرت رسانید. فرمود: «همشهریان شما به من نوشته اند که سوی ما بیا! حال اگر از آمدنم ناخشنودید باز می گردم. چون قرّه خواست که برگردد، حبیب بن مظاهر گفت: «ای قرّة بن قیس! وای بر تو! چرا سوی گروه ستمکار برمی گردی؟ بیا و این مرد را یاری کن که خدا به وسیلۀ نیاکانش من و تو را هدایت فرموده است.» قرّه گفت: «پاسخ پیغام عمر

ص:145

سعد را می برم و دربارۀ کار خود نیز می اندیشم.» سپس نزد عمر سعد رفت و پیغام حضرت را رساند. عمر سعد گفت: من امیدوارم که خدا مرا از جنگ و پیکار با حسین به سلامت نگه دارد.

نامۀ عمر سعد به ابن زیاد

عمر سعد در نامه ای خطاب به عبیداللّه زیاد چنین نوشت: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.

من در جایی که به حسین رسیدم، پیکم را نزد او فرستادم و سبب آمدنش را جویا شدم که چه می طلبد و چه می جوید؛ و او چنین پاسخ داده است: «اهل این شهر به من نامه نوشته و پیک هایشان نزد من آمده اند و از من خواسته اند که بیایم و اکنون آمده ام. حال اگر از آمدنم خرسند نیستند و نظرشان جز از آن چیزی است که پیک های شان به من رسانده اند، باز می گردم.» (1)

ابن زیاد، در پاسخ چنین نوشت:

نامه ات را دریافت کردم. بیعت با یزید را به حسین پیشنهاد کن. اگر وی و همۀ همراهانش بیعت کردند، مرا مطّلع گردان تا نظرم را به تو برسانم.

دیدار حسین علیه السلام با ابن سعد

امام حسین علیه السلام کس نزد عمر سعد فرستاد و پیغام داد که امشب بین دو اردوگاه با هم دیدار می کنیم. عمر سعد با حدود بیست سوار آمد و حضرت هم با همین اندازه سوار بیرون رفت. امام علیه السلام ، هنگام دیدار با عمر سعد، به یارانش فرمود تا از وی دور شوند. عمر سعد نیز چنین کرد و نیروهای طرفین چنان از هم دور شدند که صدای سخن آن دو را نمی شنیدند. آنان تا پاسی از شب سخن گفتند و سپس با همراهان شان به اردوگاه خویش باز گشتند. مردم از روی گمان دربارۀ گفت وگوی آنان سخن می گفتند. برخی گمان

ص:146


1- 1) - تاریخ طبری، 411/5 ؛ أنساب الأشراف، 177/3.

می کردند که حسین علیه السلام به عمر سعد گفت: «بیا نزد یزید بن معاویه برویم و این هر دو لشکر را به حال خود رها کنیم.» و عمر گفت: «در این صورت خانه ام را ویران خواهند کرد!» فرمود: «من آن را برایت خواهم ساخت.» گفت: «ملک هایم را نیز از من خواهند گرفت!» فرمود: «از اموال خودم در حجاز بهتر از آن ها رابه تو خواهم داد!» ولی عمر سعد رضایت نداد. حضرمی گوید: «مردم این سخنان را می گفتند و این حرف ها بر سر زبان های شان افتاده بود، بی آن که خود، چیزی از آن را حقیقتاً شنیده یا دانسته باشند.

نامۀ دوم عمر سعد به ابن زیاد

ابومخنف گوید: امام حسین علیه السلام و عمر سعد، سه یا چهار بار با هم دیدار کردند.

آن گاه عمر به عبیداللّه چنین نوشت: «خدا آتش را خاموش کرده و با وحدت کلمه کار مردم را اصلاح گردانیده است. حسین علیه السلام به من قول داده است تا به جایی که از آن آمده برگردد؛ یا او را به هر یک از سرحدّات اسلامی که بخواهیم بفرستیم؛ تا مانند دیگر مسلمانان به هر سود و زیانی که داشته باشد خرسند باشد؛ یا این که نزد امیر مؤمنان یزید برود و دست در دست او بگذارد و نظرش را دربارۀ رابطۀ او با خود جویا شود. همۀ این راه ها موجب خشنودی شما و صلاح مردم است.»

ابومخنف گوید: امام علیه السلام فرمود: «یکی از این سه راه را برگزینید: یا به همان جایی برگردم که از آن جا آمده ام و یا این که دستم را در دست یزید بن معاویه بگذارم تا هر چه میان من و میان خود صلاح ببیند نظر بدهد؛ و یا این که مرا به هر یک از سرحدّات اسلامی که می خواهید بفرستید تا چون دیگر مردم هر سود و زیانی که دارند، من نیز داشته باشم.» امّا گزارش های دیگری خلاف این را اثبات می کند. ابومخنف به نقل از عبد الرّحمان بن جندب گوید: من با امام حسین علیه السلام همراه بودم. با او از مدینه به مکّه و از مکّه به عراق آمدم و تا هنگامی که کشته شد، لحظه ای از او جدا نشدم و از گفت وگوهای او با مردم، در مدینه و مکّه و میان راه و در عراق و در اردوگاه تا روز شهادتش، کلمه ای

ص:147

نیست که من نشنیده باشم. نه، به خدا سوگند! حضرت هرگز قول هایی را که بر سر زبان مردم است به آنان نداده است. مردم بی جهت می پندارند که امام گفته است که دستش را در دست یزید بن معاویه می گذارد یا این که او را به مرزی از مرزهای مسلمانان بفرستد. هیچ کدام از حرف ها را نَزَد و تنها گفت: «مرا آزاد بگذارید، تا در این سرزمین پهناور بروم و ببینم کار مردم به کجا می انجامد.» بلاذری (1)گوید: چون پسر زیاد، عمر سعد را از «حَمّام أَعْیَن» روانه ساخت، به مردم فرمان داد، تا در «نُخَیْلَه» اردو زدند و گفت که هیچ کس نباید تخلّف بورزد. سپس منبر رفت و معاویه را ستود و از نیکوکاری او و پرداختن به موقع عطاها و توجّه به کم اهمیّت ترین مرزها سخن گفت و از برقراری وحدت به وسیله و به دست وی یاد کرد و گفت: «همانا یزید، فرزند معاویه، نیز همانند خود اوست. به همان راه او می رود و از الگوهای او پیروی می کند و عطاهاتان را دو برابر کرده است. بنا بر این هیچ کس از سران و سرشناسان و بزرگان و ساکنان شهر نباید باقی بماند. همه باید بیرون بشتابند و با من اردو بزنند. فردا هر شخصی را بیابم که از لشکر عقب کشیده است، از پناه حکومت بیرون خواهد بود. سپس بیرون رفت و اردو زد و در پی حصین بن تمیم، که با چهارهزار سپاهی در قادسیّه بود، فرستاد و او با همۀ همراهانش به نخیله آمد. آن گاه ابن زیاد چند تن را خواست و به آنان گفت: میان مردم بچرخید و به آنان دستور فرمانبرداری و پایداری بدهید و از انجام کارهای ناروا و آشوبگری و نافرمانی بر حذر دارید و آنان را سوی اردو برانگیزید. مأموران بیرون رفتند، کمک کردند و در کوفه گشت زدند و سپس همگی به او پیوستند، جز کثیر بن شهاب که در گشت زنی زیاده روی کرد و مردم را به حفظ وحدت دستور می داد و آنان را از آشوب و تفرقه برحذر می داشت و به تنهاگذاردن امام حسین علیه السلام تشویق می کرد.

گروه هایی که از سوی ابن زیاد به جنگ امام حسین علیه السلام اعزام شدند، این ها بودند:

حصین بن تمیم، با چهارهزار نفر (وی دو روز پس از اعزام عمر بن سعد حرکت کرد)؛

ص:148


1- 1) - أنساب الأشراف، 178/3. [1]

حجّار بن ابجر عجلی، با هزار نفر؛ شبث بن ربعی، با هزار نفر (وی خود را به بیماری زده بود ولی ابن زیاد او را ناگزیر به حرکت کرد - . یزید بن حارث، با هزار نفر یا کم تر و بسیار می شد که مردی با هزار سپاهی اعزام می گردید، امّا جز با سیصد و چهارصد نفر و حتّی کم تر به مقصد نمی رسید؛ زیرا مردم راضی به این کار نبودند. (1) سپس ابن زیاد عمرو بن حُرَیث را بر کوفه به جانشینی گماشت و قعقاع بن سوید را به ریاست گشت سوارۀ کوفه منصوب کرد. او مردی را از قبیلۀ همدان که برای طلب میراث خود به کوفه آمده بود، نزد ابن زیاد آورد که او را کشت؛ و در کوفه هیچ مرد بالغی نماند، مگر این که به اردوگاه نخیله رفت. آن گاه در هر بامداد و چاشتگاه و نیمروز و شامگاه بیست تا صد نفر برای کمک به عمر سعد گسیل می شد. عمر دوست نمی داشت که امام حسین علیه السلام به دست وی نابود شود و هیچ چیز در نظر وی محبوب تر از برقراری صلح و سازش نبود. آن گاه ابن زیاد بر کوفه دیده بان گماشت که مبادا کسی از اردوگاه به کمک امام حسین علیه السلام برود. پیرامون شهر لشکرگاه به پا کرد و ریاست پاسداران و اردوگاه های کوفه را به زَحْر بن قیس جُعفی واگذارد (2)و میان خود و اردوی عمر سعد سوارانی تیزرو گماشت که پیوسته اخبار را گزارش می دادند. در اردوی نخیله، عمّار بن ابوسلامۀ دالانی تصمیم به کشتن ناگهانی عبیداللّه زیاد گرفت؛ امّا موفق نشد. پس مخفیانه گریخت و خود را به امام حسین علیه السلام رساند و با ایشان به شهادت رسید.

فرار یک سست عنصر

بلاذری گوید: فراس بن جعده با امام حسین علیه السلام همراه بود و با ایشان نظر موافق داشت، امّا وقتی که اوضاع را دشوار دید، از ادامۀ همراهی ترسید. حضرت به او اجازۀ بازگشت داد و او شبانه برگشت. (3)

ص:149


1- 1) - االأخبار الطّوال، 254.
2- 2) - تهذیب تاریخ دمشق، 372/5. مختصر تاریخ دمشق، 33/9.
3- 3) - تاریخ یعقوبی، 230/2.

گزارش صحابی علی علیه السلام

مردی از بنی ضبّه نقل کرده است که علی علیه السلام هنگام فرودآمدن در کربلا به سمتی رفت و با دست اشاره کرد و گفت: «جای فرودآمدن کاروان شان در پیش و قرارگاه بار و بنه شان سمت چپ است.» آن گاه دست ها را بر زمین زد و مشتی خاک برگرفت و آن را بویید و گفت: «آه! چه نیکویند خون هایی که در این خاک ریخته خواهند شد!» مرد ضبّی گوید: از آن سفر برگشتیم و علی علیه السلام به شهادت رسید. مدتی گذشت، تا این که حسین علیه السلام در کربلا اردو زد و ابن زیاد برای جنگیدن با وی لشکر فرستاد. من نیز میان سوارانی بودم که ابن زیاد سوی وی گسیل داشت. چون به کربلا رسیدم چنان بود که گویی به همان جای ایستادن علی علیه السلام و نقطه ای که با دستش نشان داد می نگریستم. اسبم را برگرداندم و سوی حسین بن علی علیه السلام رفتم. بر او سلام کردم و گفتم: «پدرت داناترین مردم بود و من او را در فلان وقت دیدم که چنین و چنان گفت و فرمود که تو این زمان و در این جا کشته خواهی شد! حضرت فرمود: «حال می خواهی چه بکنی؟ آیا به ما می پیوندی، یا به خانواده ات؟» گفتم: «به خدا سوگند! من بدهکار و عیالوارم و به جز پیوستن به خانواده ام نمی اندیشم.» فرمود: « بیا و از این مال - که ناگهان در جلوش قرار گرفت - پیش از این که محروم گردی بردار و دور شو. زیرا به خدا سوگند! هر کس فریاد کمک خواهی ما را بشنود و برق شمشیرها را ببیند و به یاری ما نشتابد، نفرین شدۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله خواهد بود.» گفتم: «به خدا! امروز میان این دو کار جمع نخواهم کرد که هم مالت را بستانم و هم تنهایت بگذارم.» وی این را گفت و رفت و امام علیه السلام را تنهاگذارد. (1)

تصمیم حبیب بن مظاهر

بلاذری گوید: حبیب بن مظاهر به امام حسین علیه السلام گفت: «تیره ای از چادرنشینان

ص:150


1- 1) - ترجمة الإمام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 188 ؛ التّاریخ الکبیر، 56/6 ؛ جمع الجوامع، 66/2.

بنی اسد در «نهرین»، نزدیک این جا، منزل دارند. آیا اجازه می دهید بروم و آنان را فرابخوانم؟ شاید خدا از طریق ایشان به تو سودی برساند یا جلو زیانی را بگیرد.» امام علیه السلام اجازه داد. حبیب نزد آنان رفت و گفت: «من شما را به سربلندی و فضیلت و ثواب بزرگ آخرت فرا می خوانم. شما را به کمک پسر دختر پیامبرتان فرا می خوانم که مظلوم واقع شده است. زیرا کوفیان او را دعوت کرده اند، تا یاری اش کنند. امّا اکنون که آمده است، او را رها کرده برای کشتن او لشکر کشیده اند.» هفتاد تن از مردان قبیله با وی بیرون آمدند. مردی بنام جبلة بن عمرو سوی عمر سعد شتافت و او را از ماجرا آگاه ساخت. عمر سعد ازرق بن حارث صیداوی را با شماری از سواران فرستاد که میان آن ها و امام حسین علیه السلام حایل شدند. حبیب نزد امام برگشت و خبر را به آگاهی او رسانید.

حضرت فرمود: «خدا را هزار بار سپاس.» (1)

نامۀ عبیداللّه به عمر سعد

عبیداللّه زیاد نامه ای خطاب به ابن سعد چنین نوشت: « میان حسین و یارانش و میان آب مانع شو، به طوری که حتّی یک قطره آب هم ننوشند، همان رفتاری که با پارسای پاک و مظلوم، امیر مؤمنان، عثمان بن عفّان کردند. (2)پس از دریافت این نامه عمر سعد، عمرو بن حجّاج را با پانصد سوار فرستاد، تا در آبشخور فرود آمدند و میان امام علیه السلام و یارانش و میان آب مانع شدند، تا نتوانند حتّی یک قطره از آن بنوشند - این واقعه سه روز پیش از شهادت امام حسین علیه السلام بود - در نتیجه آن حضرت و یارانش بی آب ماندند. (3)عبداللّه بن حصین ازدی - که در شمار قبیلۀ بجیله بود - فریاد زد و گفت: «ای حسین! آیا به آب نمی نگری که گویا جگر آسمان است؟ به خدا! از آن قطره ای نخواهی چشید، تا از تشنگی بمیری!» امام علیه السلام گفت: «بار خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز وی

ص:151


1- 1) - المطالب العالیة، 326/4 ؛ بحار الانوار، 386/44 ؛ الفتوح، 159/5.
2- 2) - أنساب الأشراف، 180/3 - 181، الأخبار الطّوال، 255، 303.
3- 3) - همان ؛ الفتوح، 162/5،163 ؛ تذکرة الخواص، 257.

را میامرز!» حمید بن مسلم گوید: «پس از آن در بیماری عبداللّه، از او عیادت کردم. به خدای بی همتا او را دیدم که آب می نوشید به طوری که شکمش آماس می کرد. سپس آب را بر می گرداند. باز می نوشید، تا شکمش متورّم می شد امّا سیراب نمی گردید و پیوسته بر این وضع بود، تا جان داد و هلاک شد!»

مأموریّت عبّاس علیه السلام برای آوردن آب

چون تشنگی حسین علیه السلام و یارانش شدّت یافت، برادرش، عبّاس بن علی علیه السلام را فراخواند و او را با سی سوار و بیست پیاده و بیست مشک گسیل داشت. آنان به پرچمداری نافع بن هلال شبانه به آب نزدیک شدند. همین که عمرو بن حجّاج زبیدی متوجّه نافع شد، گفت: «کیست؟» گفت: «نافع پسر هلال هستم.» پرسید: «برای چه آمده ای؟» گفت: «آمده ام، تا از این آب که ما را از آن منع کرده اید، بنوشم!» گفت: «بنوش، گوارایت باد!» گفت: «نه به خدا! در حالی که حسین علیه السلام و یارانش تشنه اند، قطره ای از آن نخواهم نوشید،» و چون بقیّۀ نیروها سر رسیدند عمرو گفت: «اینان نمی توانند آب بنوشند، زیرا ما در این جا فقط برای این گماشته شده ایم که نگذاریم آن ها آب بر گیرند!» چون همراهان نافع نزدیک شدند، گفت: «مشک ها را پر آب کنید!» افراد هجوم آورده مشک ها را پر آب کردند. عمرو بن حجّاج و یارانش سوی ایشان تاختند و عبّاس بن علی علیه السلام و نافع بن هلال به رویارویی با آنان برخاستند و کنارشان زدند. آن گاه به افراد خود پیوستند و گفتند: «بیایید بروید؛» و خود در جلو آنان به مواظبت ایستادند.

عمرو بن حجّاج و یارانش به آنان حمله و اندکی تعقیبشان کردند. امّا یاران امام مشک ها را خدمت ایشان آوردند و تقدیم کردند.

تصمیم عبیداللّه و شرارت شمر

چون عبیداللّه نامۀ عمر سعد را خواند، گفت: «این نامه از کسی است که نسبت به امیر

ص:152

خود خیرخواه و به نیروهایش مهربان است. بسیار خوب، نظرش را پذیرفتم!» امّا شمربن ذی الجوشن برخاست و گفت: «آیا این پیشنهاد را هنگامی که در سرزمین تو و در کنار تو فرود آمده است می پذیری؟ به خدا! اگر وی از شهر تو بکوچد و دست را در دستت ننهاده باشد، از آن پس او نیرومندتر و عزیزتر و تو ناتوان تر و تو عاجزتر خواهی بود. این فرصت را به او مده، زیرا این کار نوعی سستی است. از او و یارانش بخواه که از فرمان تو اطاعت کنند، تا اگر خواستی کیفر کنی یا ببخشی، اختیار با تو باشد. به خدا سوگند! شنیده ام که حسین و عمر سعد تمام شب را میان دو اردوگاه می نشینند و با هم به گفت وگو می پردازند!»

ابن زیاد گفت: «نظر خوبی دادی، نظر، نظر توست.» آن گاه خطاب به عمر سعد چنین نوشت: «امّا بعد، من تو را سوی حسین نفرستاده ام تا از او دفاع کنی و یا به چاپلوسی اش بپردازی؛ و نه هم برای این که برایش آرزوی سلامتی و تندرستی کنی. من تو را نفرستاده ام که میان من و او وساطت کنی! ببین، اگر حسین و یارانش فرمانبردار و تسلیم حکومت شدند، ایشان را سلامت نزد من بفرست. ولی اگر امتناع کردند به آن ها حمله کن. آنان را بکش و گوش و بینی شان را ببر. زیرا اینان سزاوار این کیفرند. چون حسین را کشتی، بر سینه و پشتش اسب بتازان، زیرا وی نافرمان، مخالف، جدایی خواه و ستمگر است. نظرم این نیست که با این کار بعد از مرگ به او زیانی برسانی ولی چنان که گفتم، اگر پس از کشتن، این رفتار را هم با جنازه اش کردی و فرمان ما را به اجرا در آوردی، به تو همان پاداشی را خواهیم داد که به همۀ حرف شنوان و فرمان برداران می دهیم. ولی اگر نمی پذیری، از کار و سپاهمان کناره بگیر و فرماندهی لشکر را به شمر بن ذی الجوشن واگذار که دستورهایمان را به او داده ایم، والسّلام.» (1)

عزیمت شمر

آنگاه عبیداللّه، شمر بن ذی الجوشن را فرا خواند و گفت: «این نامه را سوی

ص:153


1- 1) - الأخبار الطّوال، 255.

عمر سعد ببر که به حسین و یارانش فرمانبرداری از مرا پیشنهاد کند. اگر پذیرفتند، آنان را سالم نزد من بفرستد و گرنه با آن ها بجنگد. اگر عمر سعد چنین کرد، تو نیز از او فرمان ببر و حرفش را بشنو و گرنه، فرماندهی لشکر را خود به دست گیر و با حسین بجنگ و بر او یورش ببر و او را گردن بزن و سرش را نزد من بفرست.»

چون شمر نامه را گرفت همراه عبداللّه بن ابی محل برخاست. در این هنگام عبداللّه خطاب به ابن زیاد گفت: «خدا امیر را به سلامت بدارد! خواهرزادگان ما با حسین علیه السلام هستند، اگر مصلحت می دانید، برای آنان امان نامه بنویس.» گفت: «بسیار خوب! سپس به منشی اش فرمان داد تا امان نامه را بنویسد. آن گاه عبداللّه، غلامش به نام «کزمان» را نزد فرزندان علی، یعنی، عبّاس، عبداللّه، جعفر و عثمان فرستاد. غلام پیش رفت و آنان را فرا خواند و گفت: «این امان نامۀ دایی تان است!» گفتند: «به او سلام برسان و بگو که ما نیازی به امان نامه اش نداریم. امان خدا از امان پسر سمیّه بهتر است.» (1)

امان نامۀ شمر

شمر، نامۀ عبیداللّه را نزد عمر سعد آورد. چون آن را خواند، عمر سعد گفت: «تو را چه شده است؟ وای بر تو! خدا آواره ات کند و این دستوری را که برایم آورده ای، زشت

گرداند! به خدا سوگند! این تو بوده ای که عبیداللّه را از پذیرش پیشنهاد من باز داشته ای. وضعیّتی که امید صلاح در آن می رفت، تباه کردی. به خدا! حسین هرگز تسلیم نمی شود، زیرا سستی به اراده اش راه ندارد.» شمر گفت: «بگو ببینم تو می خواهی چه بکنی؟ آیا فرمان امیرت را اجرا می کنی و دشمنش را می کشی؟ اگر فرمان نمی بری، فرماندهی سپاه و لشکر را رها کن!» گفت: «نه! هرگز چنین نمی کنم و نمی گذارم تو به این افتخار دست یابی! فرماندهی سپاه به عهده خودم است. تو هم برو و پیاده ها را فرماندهی کن.»

ص:154


1- 1) - برای آگاهی از شرح حال وی، ر.ک: تهذیب التهذیب، 391/5.

شمر رفت و در مقابل یاران امام حسین علیه السلام ایستاد و گفت: «خواهرزادگان ما کجا هستند؟» عبّاس و جعفر و عبداللّه و عثمان پسران علی علیه السلام آمدند و گفتند: «چه می خواهی؟» گفت: «شما خواهر زادگانم در امانید.» گفتند: «لعنت خدا بر تو و بر امان تو! هرگز تو دایی ما نیستی! آیا به ما امان می دهی، در حالی که پسر پیامبر خدا امان ندارد؟»

عصر تاسوعا

پس از گفت وگو با شمر، عمر سعد فریاد زد: «ای سواران خدا! سوار شوید که شما را بهشت مژده باد!» خود نیز سوار شد و در شامگاه پنج شنبه نهم محرّم سال 61 هجری در حالی که حسین علیه السلام در مقابل خیمه شمشیرش را صیقل می داد به وی حمله کرد. امام حسین علیه السلام در آن حال لحظه ای سر به زانو نهاده بود که خواهرش زینب علیها السلام با شنیدن سر و صدا به او نزدیک شد و گفت: «برادر! صداها خیلی نزدیک اند! نمی شنوید؟» حسین علیه السلام سر بلند کرد و گفت: «خواهرم! من اینک پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در رؤیا دیدم که فرمود: تو سوی ما می آیی!» زینب سیلی به صورت زد و گفت: «ای وای!» فرمود:

«خواهرم بر تو ویلی (1)نیست، آرام باش، خدای رحمتت کند!» عبّاس بن علی علیه السلام گفت:

«برادر! جماعت آمد!» امام علیه السلام برخاست و گفت: «عبّاس! برادر فدای تو! سوار شو، برو و به آن ها بگو که چه می خواهند و برای چه آمده اند؟»

عبّاس با حدود بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز میانشان بودند، جلو رفت و پرسید: «چه شده است؟ چه می خواهید؟» گفتند: «از امیر فرمان رسیده است، به شما پیشنهاد کنیم که مطیع فرمان وی شوید وگرنه با شما بجنگیم!» گفت: «پس شتاب مکنید، تا خدمت ابی عبداللّه بروم و آنچه را مطرح کردید، به عرض برسانم.» آنان ایستادند و گفتند: «نزد وی برو و موضوع را به اطّلاعش برسان، و خبرش را بیاور!»

عبّاس علیه السلام به سرعت خدمت امام علیه السلام آمد، تا خبر را برساند؛ و همراهانش با گروه

ص:155


1- 1) - ویل هلاکت، نابودی، مرگ.

مهاجم به گفت وگو ایستادند. حبیب به زهیر گفت: «اگر می خواهی، با جماعت حرف بزن و گرنه من حرف می زنم!» زهیر گفت: «تو که سخن را آغاز کرده ای، حرف بزن.» حبیب بن مظاهر رو به عمر سعد و لشکرش کرد و گفت: «آگاه باشید! به خدا سوگند! گروهی که روز رستخیز در حالی خدا را دیدار می کنند که خون خاندان و فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله و عابدان سحرخیز و شب زنده دار و ذکرخداگویان این شهر را به گردن دارند، بسیار بد گروهی خواهند بود!» عَزْرَة بن قیس احْمَسی (1)گفت: «ای حبیب! خیلی خودستایی می کنی!» حبیب گفت: «ای عزره! همانا خداوند مرا پاک گردانیده و راهنمایی کرده است.

ای عزره! تقوای الهی را پیشه کن، من خیرخواه توام. ای عزره! ترا به خدا سوگند! مبادا کمک کار گمراهانی باشی که انسان های پاک را می کشند!» عزره گفت: «ای زهیر! تو نزد ما از پیروان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله نبودی بلکه عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا با موضع کنونی من، باز هم باور نداری که از پیروان خاندان پیامبرم؟ به خدا سوگند! من هرگز نامه ای به حسین علیه السلام ننوشته و پیکی سویش نفرستاده ام و هرگز به او قول یاری نداده ام. مسیر راه، من و او را یک جا گرد آورد. چون او را دیدم، به یاد رفتار پیامبر نسبت به وی افتادم و به اقدام ستمگرانه ای که شما و حزبتان در برابر او می کنید پی بردم؛ و ترجیح دادم که او را یاری کنم، از حزب او باشم و خود را برای نگاهداشت حقّ خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله که شما آن را تباه کرده اید، فدا سازم.»

چون عبّاس علیه السلام نزد برادر آمد و پیشنهاد عمر سعد را عرضه داشت، فرمود: «برادرم! نزد ایشان باز گرد و اگر توانستی آنان را امشب از ما دور کن و کارشان را تا فردا به تأخیر بینداز، باشد که ما امشب را در پیشگاه پروردگارمان به نماز بایستیم و راز و نیاز و طلب بخشش کنیم. زیرا خداوند خود می داند که من نماز فراوان خواندن و تلاوت پیوستۀ قرآن و دعا و استغفار را بسیار دوست می دارم.» عبّاس به شتاب آمد و خود را به دشمن رساند و فرمود: «جماعت! ابوعبداللّه از شما می خواهد که امشب را بروید، تا دربارۀ این موضوع

ص:156


1- 1) - تاریخ دمشق، 309/40.

بیندیشد زیرا تاکنون در این باره هیچ گفت وگویی میان شما و او صورت نگرفته است. به خواست خدا، بامدادان با هم دیدار می کنیم. آن گاه یا از پیشنهادتان خشنود خواهیم بود و خواستۀ شما را خواهیم پذیرفت، یا آن را نمی پسندیم و نمی پذیریم.» منظور حضرت از چنین پیشنهادی این بود که آن شب آنان را برگرداند تا دستورها و وصیّت های لازمه را به خاندانش صادر کند.

چون عبّاس بن علی علیه السلام پیام را رساند، عمر سعد به شمر گفت: «نظرت چیست؟» گفت: «نظر تو چیست؟ تو امیری و نظر، نظر توست!» گفت: «می خواهم که نباشم!» آن گاه رو به مردم کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» یکی از آن میان (1)گفت: «شگفتا! به خدا سوگند! اگر مردم دیلم چنین تقاضایی را مطرح می کردند شایسته بود که آن را برآورده سازی.» قیس بن اشعث گفت: «تقاضاشان را بپذیر. زیرا به خدا سوگند! بامداد فردا با تو خواهند جنگید.» عمر سعد گفت: «به خدا! اگر می دانستم که چنین که تو می گویی خواهند کرد کار ایشان را به فردا نمی انداختم.»

امام سجاد علیه السلام فرموده است: پیک عمر سعد نزد ما آمد و در جایی که صدایش شنیده می شد، ایستاد و گفت: «به شما تا فردا مهلت می دهیم. اگر تسلیم شدید شما را نزد امیر، عبیداللّه زیاد می بریم، ولی اگر امتناع کردید، رهاتان نخواهیم کرد!»

امام علیه السلام پس از مشاهدۀ عزم عمر سعد بر جنگ، خطاب به یارانش چنین فرمود:

«برای ما وضعیّتی پیش آمده است که می بینید. چهرۀ دنیا دگرگون و زشت گردیده است.

خوبی از آن رخت بر بسته و دوران آن سپری شده است. از آن جز ته مانده ای همانند ته ماندۀ کاسه و یک زندگی پست همانند چراگاهی نابودشده و متاعی زهرآگین و کشنده باقی نمانده است. آیا نمی بینید که به حقّ عمل نمی شود؟ و از باطل نهی نمی گردد؟ در چنین روزگاری مسلمان باید به دیدار خدا - عزّ و جلّ - عشق بورزد و من مردن را جز خوشبختی و زندگی با

ص:157


1- 1) - عمر بن حجاج بن سلمۀ زبیدی.

ستمگران را جز زیان نمی بینم!» (1)

ضحّاک، پسر عبداللّه مشرقی (2) - از تیره های قبیلۀ همدان - و عبداللّه بن شریک عامری از حضرت امام علی بن حسین، زین العابدین علیه السلام چنین نقل کرده اند: پس از آن که عمر سعد، سپاهش را آمادۀ حمله به اردوگاه ما کرد، اوایل شب بود و پدرم یارانش را گرد آورد، من با حال بیماری نزدیک رفتم تا سخنان وی را بشنوم. ایشان خطاب به یارانش چنین فرمود:

«خدای - تبارک و تعالی - را آن چنان که شایسته است، ستایش می کنم و او را در شادی و اندوه سپاس می گویم. بار خدایا! تو را می ستایم که ما را با پیامبر کرامت بخشیده ای و به ما قرآن آموختی و دانای دین کردی و به ما گوش و چشم و دل داده از مشرکان قرارمان ندادی.

امّا بعد، من یارانی شایسته تر و بهتر از یارانم و خاندانی نیکوکارتر و ریشه دارتر از خاندانم نمی شناسم. خدا به همۀ شما پاداش نیک دهد. چنین گمان می کنم که ما و دشمن، فردا با هم بجنگیم. شما آزادید و اجازه دارید که بروید. من پیمانم را از شما برداشتم، شب هنگام است و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته است، در پناه این تاریکی، آرام، از معرکه بیرون روید.»

پاسخ یاران

پس از این گفتار امام حسین علیه السلام ، مسلم عوسجه برخاست و گفت:

«آیا شما را تنها بگذاریم، در حالی که در گذاردن حقّ شما نزد خداوند هیچ عذری نداریم؟! به خدا سوگند! از تو جدا نخواهم شد، تا نیزه ام را در سینه های اینان بشکنم و آنقدر شمشیر

ص:158


1- 1) - العقد الفرید، 348/4 ؛ نثر الدرر، 227/1 ؛ المعجم الکبیر، 114/3 ؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، 5/2 ؛ ترتیب الأمالی، 161/1.
2- 2) - ر.ک: سیر اعلام النبلاء، 604/4.

بزنم که قبضه اش در دستم بماند و آن گاه که بی سلاح شدم، آنان را سنگباران کنم تا در رکاب شما جان بسپارم.»

سپس سعید بن عبداللّه حنفی گفت:

«به خدا شما را تنها نمی گذاریم، تا پروردگار بزرگ شاهد باشد که ما در غیاب پیامبرش از تو پاسداری کرده ایم. به خدا اگر بدانم که مرا می کشند و زنده می کنند و سپس زنده زنده می سوزانند و خاکسترم را به باد می دهند و هفتاد بار این بلا را بر سرم می آورند، تا پای جان از شما دفاع خواهم کرد. چرا چنین نکنم، در حالی که تنها یک بار کشته می شوم و پس از آن منزلتی ابدی خواهم یافت.»

آن گاه زهیر بن قین گفت:

«به خدا سوگند! دوست دارم مرا بکشند و زنده ام کنند و باز مرا بکشند، تا هزار بار؛ و خداوند با قتل من، جان شما و جوانان شما را حفظ کند!»

یاران امام علیه السلام هر کدام به نوبت از این سخنان شورانگیز می گفتند. مضمون گفتار همه این بود که به خدا! از شما جدا نمی شویم و جان خویش را فدایت می کنیم، دست و سینه و پیشانی خویش را سپر بلای شما می کنیم و آن گاه که در این راه جان سپردیم، به وظیفه خویش عمل کرده ایم. (1)یکی دیگر از حاضران در صحنۀ کربلا گوید: من و مالک بن نضر حضور حسین علیه السلام رسیدیم، سلام کردیم و نشستیم. حضرت سلام ما را پاسخ داد و به ما خوشامد گفت و از سبب آمدن ما پرسید. گفتیم: «آمده ایم به شما سلام کنیم و از خداوند برای شما سلامتی بخواهیم و پیمان با شما را تازه کنیم و از وضعیّت مردم آگاهتان گردانیم. با اطمینان می گوییم که آنان، آمادۀ جنگ شده اند، تصمیم تان را بگیرید!» فرمود:

«خدا مرا بس است و او نیک پشتیبانی است.» با شنیدن این سخن خود را نکوهش کردیم و ضمن خداحافظی به درگاه خدا برایش دعا کردیم. حضرت پرسید: «چه چیزی شما را از یاری ما باز می دارد؟» مالک گفت: «من وامدار و عیالوارم!» من گفتم: «من نیز وامدار و عیالوارم، امّا اگر وقتی رزمنده ای نباشد که از شما دفاع کرده به حال شما سودمند باشد، خود از شما دفاع خواهم کرد.» حضرت فرمود: آزادی!

ص:159


1- 1) - أنساب الأشراف، 185/3.

من نزد حضرت ماندم و چون شب عاشورا شد، برای ما سخنرانی کرد و گفت:

«اینک که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته است هر کدام از شما دست یک تن از اعضای خاندانم را بگیرید و در پناه تاریکی راه بیفتید و در آبادی ها و شهرها پراکنده شوید، تا خداوند در کارتان گشایشی بدهد؛ زیرا این جماعت فقط مرا می طلبند و چون بر من دست یابند، در پی دیگران نخواهند بود.» در این هنگام برادران، پسران، برادرزادگان امام علیه السلام و نیز پسران عبداللّه جعفر گفتند:

«چرا باید این کار را بکنیم؟ آیا برای آن که پس از تو زنده بمانیم؟ خدا نکند که چنان روزی پیش آید.»

نخستین کسی که این سخن را گفت، عبّاس بن علی علیه السلام بود و پس از او هر کدام به نوبت همین گونه سخن گفتند.

امام علیه السلام فرمود:

«ای پسران عقیل! برای شما کشته شدن مسلم بس است. به شما اجازه دادم،بروید.»

گفتند:

«به مردم چه بگوییم؟ آیا بگوییم که سرور و سالارمان و بهترین عموزادگان مان را واگذاردیم؟ آیا بگوییم که همراه ایشان نه تیری افکندیم، نه نیزه ای زدیم و نه بر روی دشمن شان شمشیر کشیدیم؛ و از سرنوشت شان بی خبریم؟! نه، به خدا هرگز چنین نخواهیم کرد! ما جان و مال و زن و فرزندمان را فدای تو می کنیم، در کنارت می جنگیم و هر کجا بروی همراه تو هستیم. وه، که زندگی پس از تو چه زشت است!» (1)

شب عاشورا

سید الشهدا علیه السلام شب عاشورا را در پیشگاه خداوند به زاری و تضرّع و طلب مغفرت

ص:160


1- 1) - اللهوف، 83 ؛ أنساب الأشراف، 180/3 ؛ بحار الانوار، 64/45 ؛ تاریخ طبری، 644/5 ؛ مقاتل الطالبیّین، ابو الفرج اصفهانی، 116.

پرداخت و بسیار گریست و پیوسته در رکوع و سجود بود و صدای زمزمه ذکر و نیایش یارانش چونان صدای زنبوران عسل در فضا طنین انداز بود. بلاذری گوید: آن شب حسین علیه السلام و یارانش تا به صبح نماز گزاردند، تسبیح گفتند، طلب آمرزش و گریه و زاری کردند و طنین زمزمه شان به صدای زنبور عسل می مانست.

ابومخنف گوید: چون شب فرا رسید حسین علیه السلام و یارانش به نماز ایستادند و تا بامداد سرگرم طلب مغفرت و نیایش و زاری بودند. ضحّاک بن عبداللّه گوید: هنگامی که شماری از سواران سپاه دشمن مواظب ما بودند، حسین علیه السلام این آیه رامی خواند:

«وَ لایَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلی لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ ما کانَ اللّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنینَ عَلی ما أَنْتُمْ عَلَیْهِ حَتّی یَمیزَ الْخَبیثَ مِنَ الطَّیِّبِ» (1)

[ و البتّه نباید کسانی که کافر شده اند پندارند، این که به ایشان مهلت می دهیم برای آنان نیکوست، فقط به ایشان مهلت می دهیم تا بر گناه [خود] بیفزایند، و آن گاه عذابی خفّت آور خواهند داشت.]

مردی از آن میان با شنیدن این آیه گفت: «به پروردگار کعبه سوگند! ما پاکانیم که از شما جدا گشته ایم!» من او را شناختم و به بُرَیْر گفتم: «آیا این شخص را می شناسی؟» گفت: «نه.» گفتم: «ابوحرب عبداللّه شهر سبیعی است.» او دلقکی شوخ، بدجنس، گستاخ و بی باک بود، و سعید بن قیس همدانی، به سبب ارتکاب جنایتی، مدّتی او را زندانی کرده بود. بُرَیر رو به او کرد و گفت: «ای فاسق! آیا خدا تو را از پاکان قرار می دهد؟» گفت:

«تو کیستی؟» گفت: «بریر بن خضیر.» گفت: «إنّا للّه. نابودی تو برایم بسی ناگوار است! به خدا ای بریر! به خدا قسم که نابود شده ای!» بریر گفت: «ای ابوحرب! آیا می توانی از گناهان بزرگ خویش به درگاه خدا توبه کنی؟ به خدا سوگند که ما پاکان هستیم و شما؛ ناپاکید!» ابوحرب گفت: «من هم بر آنچه که تو گفتی گواهی می دهم.» گفت: «وای بر تو! آیا این

ص:161


1- 1) - آل عمران (3)، آیات 178 - 179. [1] ر.ک: أنساب الأشراف، 186/3 ؛ البدایة والنهایة، 177/8. [2]

آگاهی به حالت سودی ندارد؟» گفت: «فدایت گردم! در آن صورت، چه کسی با یزید بن عذرۀ عنزی - از عنز بن وائل - که هم اینک با من است، همدمی و همپالگی کند؟!» گفت: «خدا رویت را زشت گرداند که در هر حال نابخردی! برو!»

امام زین العابدین علیه السلام فرموده است: در روزهای شهادت پدرم، خدا مرا به تب مبتلا کرده بود و عمّه ام زینب علیها السلام از من پرستاری می کرد. شبی که فردای آن پدرم به شهادت رسید، در چادری که با یارانش به مشورت می پرداخت، خلوت گزیده بود. من در حالی که سرم در دامن عمّه ام بود، از پدرم چنین شنیدم:

«چون نه گله را یغماگرانه در تاریکی بامداد، به هراس افکنده ام و نه یزید خوانده شده ام.

در روزی که از ترس مرگ اختیار از کف بدهم و در آن حال که مرگ در کمینم بنشیند که سرگردان شوم [هیچ ترسی ندارم].» (1)

من از ریختن اشک خودداری کردم ولی حال عمّه ام از شدّت ناراحتی دگرگون شد.

سر را بر بالش نهادم و او برخاست و سوی پدرم رفت و فریاد می زد: «ای جانشین گذشتگان! و ای سالار بازماندگان !خدا مرا فدای تو گرداند، آیا دل به مرگ داده ای؟»

فرمود: «خواهر عزیزم! اگر مرغ سنگ خوار را به حال خود می گذاردند، می خفت!» گفت: «این سخن که چشم مرا بیش تر می گریاند و جگرم را بیش تر آتش می زند. یا اباعبداللّه! آیا تو را می کشند؟»

آن گاه بی هوش افتاد و پدرم اشک از گونه اش پاک می کرد و می گفت: « فرمان خدا تغییرناپذیر است.» چون به هوش آمد، گفت:

«خواهرم! زمینیان می میرند و آسمانیان نمی مانند. پدرم از من بهتر بود! مادرم از من بهتر بود! برادرم از من بهتر بود! مبادا پس از جان سپردن من به چهره ناخن بزنی یا موی از سر بکنی و وای،وای،کنان بگریی.»

ص:162


1- 1) - بر گرفته از شعر یزید بن زیاد بن ربیعة بن مضرّغ حِمیری که شرح حالش را ابن عساکر در حرف «ی» در تاریخ دمشق آورده است.

سپس دستش را گرفت و به جایش باز گرداند و او را نشانید و سر مرا در دامنش گذارد.

در روایت دیگری از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که فرمود:

شبی که فردایش پدرم به شهادت رسید، نشسته بودم و عمّه ام، زینب علیها السلام ، از من پرستاری می کرد. پدرم با یارانش به خلوتگاه رفت. جون، غلام ابوذر غفاری هم نزد وی بود و شمشیرش را صیقل می داد. در این حال پدرم این شعر را می خواند:

ای روزگار! اف بر دوستی تو! چه دارندگان و جویندگانی که هر صبح و شام نکشته ای!

روزگار کس را به جای دیگری نمی پذیرد! فرمان همۀ امور به دست خداوند است و هر زنده ای رونده راهی است.

این سخنان را دو یا سه بار تکرار کرد. چون من فهمیدم و به مقصودش پی بردم، بغض گلویم را گرفت، ولی اشک نریختم و آرامش را حفظ کردم و دانستم که بلا سر رسیده است؛ (1)امّا عمّه ام، زینب علیها السلام ، - به مقتضای نازک دلی زنانه - با شنیدن آن سخنان نتوانست خودداری کند. برخاست و سراسیمه خود را به پدرم رساند و گفت: «ای وای از این مصیبت! کاش طعمه مرگ شده بودم. گویی جدّم، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ، مادرم فاطمه علیها السلام ، پدرم علی علیه السلام و برادرم حسن علیه السلام امروز می میرند. چرا که تو جانشین گذشتگان و سرور بازماندگانی.» پدرم به او نگریست و گفت: «خواهر عزیزم! مبادا شیطان بردباری را از تو برباید!» گفت: «پدر و مادرم فدایت، ای ابوعبداللّه، جانم به قربانت! آیا تن به شهادت داده ای؟» پدرم او را دلداری داد، امّا اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «خواهرم! اگر مرغ سنگخوار را در شب آزاد می گذاردند، می خوابید!» گفت: «ای وای! آیا به ناچار باید کشته شوی؟ این که دلم را بیش تر می آزارد و جانم را می کاهد.» سپس سیلی به صورت زد و گریبان چاک کرد و بی هوش افتاد. پدرم برخاست و بر صورتش آب ریخت و گفت:

«خواهرم! تقوای الهی پیشه کن و به لطف او دلگرم باش و بدان که نه در زمین کسی

ص:163


1- 1) - البدایة و النهایة، 177/8 ؛ مقاتل الطالبیّین، 113.

می ماند و نه در آسمان می پاید و همه چیز جز خداوند نابود می گردد. زیرا زمین به دست قدرت خداست و اوست که آفریدگان را می میراند و برمی انگیزاند و او خود باقی است.

خواهرم! بدان که پدرم از من بهتر است و مادرم از من بهتر است و برادرم از من بهتر است. اسوۀ من و ایشان و هر مسلمانی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله است.» پدرم با این گونه سخنان عمّه ام را دلداری داد و سرانجام گفت: «خواهرم! تو را سوگند می دهم و از تو می خواهم که حرمت آن را نگاه داری. در مرگ من گریبان پاره مکن و چهره مخراش؛ و چون به شهادت رسیدم، مبادا که فریاد واویلا سر دهی!»

آن گاه او را آورد و نزد من نشاند و سرم را در دامن وی نهاد و خود نزد یارانش رفت و فرمان داد که چادرهاشان را نزدیک کنند و طناب ها را به هم گره بزنند و خود در وسط چادرها جای بگیرند، به گونه ای که دشمن فقط از یک سو به آنان دسترسی داشته باشد. (1)

آمادۀ وصال

غلام عبد الرّحمان بن عبد ربّه انصاری گوید: با مولایم در کربلا بودم. چون مردم سوی حسین علیه السلام هجوم آوردند، حضرت فرمود، چادری بر پا کردند. آن گاه مقداری مشک را در یک کاسۀ بزرگ خرد کردند و امام و یارانش به نوبت درون آن چادر می رفتند و موی بدنشان را می ستردند.

در این هنگام، عبد الرّحمان و بریر، بر در چادر به هم تنه می زدند و به یکدیگر فشار می آوردند که پس از امام، زودتر داخل چادر شوند. بریر با عبد الرّحمان شوخی می کرد.

عبد الرّحمان گفت: «تو را به خدا در گذر؛ این چه وقت شوخی کردن است!» گفت: «به خدا قسم! بستگانم می دانند که من هرگز اهل شوخی نبوده ام، چه در جوانی و چه در پیری، امّا به خدا! از آنچه به دیدارش می رویم، مژدۀ وصل می شنوم. به خدا سوگند! میان

ص:164


1- 1) - ترتیب الأمالی، 176/1 ؛ تاریخ یعقوبی، 230/2 ؛ تاریخ طبری، 420/5 ؛ أنساب الأشراف، 185/3 ؛ البدایة والنهایة، 177/8 ؛ مقاتل الطالبیّین، 113. [1]

ما و سیه چشمان بهشتی فاصله ای نیست، جز این که دشمنان با شمشیرهای شان به ما حمله کنند و من مشتاقم که با شمشیرهاشان هم اینک بر ما بتازند.» چون امام حسین علیه السلام کارش تمام شد، ما داخل شدیم و موی ستردیم. (1)

سخنان حسین علیه السلام در روز عاشورا

نوۀ امام سجاد علیه السلام به نقل از آن حضرت گوید: حسین بن علی علیه السلام روز شهادتش برای یاران خویش سخنرانی کرد و پس از ستایش و سپاس خداوند فرمود:

«ستایش مخصوص خداست که بهشت را برای پرهیزگاران و آتش و کیفر را برای کافران قرار داده است. به خدا قسم! ما در این مسیر طالب دنیا نبوده ایم تا در کسب خشنودی پروردگارمان دودل باشیم! پس شکیبا باشید، زیرا خدا با پرهیزگاران است و سرای دیگر برای شما بهتر است.»

یاران گفتند: «ما جان فدای توایم.» و در هنگام پیکار، همۀ آنان پیش از سرورشان به میدان رفتند و جنگیدند و به شهادت رسیدند. حضرت نیز یک یک آنان را نام می برد و برایشان طلب آمرزش می کرد.» (2)

صبح عاشورا

سید الشهدا در سپیده دم عاشورا یارانش را منظّم کرد و نماز صبح را با ایشان گزارد.

همراهان سی ودو سوار و چهل پیاده بودند. حضرت شب پیش دستور داده بود، تا پشت خیمه ها خندق حفر کنند و آن را از هیزم انباشته سازند، تا هنگام جنگ با دشمن، آن ها را آتش بزنند که از پشت مورد حمله قرار نگیرند؛ و این پیش بینی بسیار سودمند واقع شد.

عمر سعد نیز در روز شنبه (3)پس از نماز صبح با سپاهش به میدان آمد. در آن روز

ص:165


1- 1) - رجال کشی، 79 ؛ البدایة و النهایة، 178/8.
2- 2) - ترتیب الأمالی، 160/1.
3- 3) - روایت های دیگر حاکی است که عاشورا روز جمعه بوده است.

فرمانده سپاه مردم مدینه، عبداللّه بن زُهَیْر بن سُلَیم ازْدی؛ فرمانده سپاه مذحج و اسد، عبد الرّحمان بن ابوسبرۀ جعفی ؛ فرمانده سپاه ربیعه و کِنْده، قیس بن اشعث بن قیس و فرمانده قبیله های تمیم و همدان، حرّ بن یزید ریاحی بود که همه در به شهادت رساندن حضر ت امام حسین علیه السلام نقش داشتند به جز حرّ که به امام علیه السلام پیوست و با او به شهادت رسید.

عمر سعد، عمرو بن حجّاج زبیدی را بر جناح راست و شمر بن ذی الجوشن را بر جناح چپ لشکرش گماشت. فرماندهی سواره نظام را به عزرة بن قیس و پیاده نظام را به شبث بن ربعی و پرچم را به ذُوَیْد، غلام خودش داد.

حسین علیه السلام نیز سپاه هفتاد و دو نفری یارانش را سازماندهی کرد. زهیر بن قین را بر جناح راست، حبیب بن مظاهر را بر جناح چپ گماشت و پرچم را به برادرش، عبّاس بن علی علیه السلام داد؛ و همراه آنان در مقابل چادرها استقرار یافتند.

دعای امام حسین علیه السلام در صبح عاشورا

ابومخنف به نقل از ابوخالد کاهلی گوید: بامدادان که سپاه عمر سعد به خیمه گاه حسین علیه السلام نزدیک شد، حضرت دست ها را به آسمان بلند کرد و گفت:

خداوندا! تو در هر غم و اندوهی پشتوانه و در دشواری ها امید منی و در گرفتاری ها اعتمادم به تو است. چه بسیار غم هایی که تاب از دل می برد و راهی برای زدودن آن نیست. غم هایی که دوستان در آن تنها می مانند؛ و شماتت دشمنان را در پی می آورد. بار خدایا! من آن [دشواری ها] را به تو واگذارده دل به تو سپرده ام. تویی که گره از کارم می گشایی و اندوه مرا می زدایی. هر آن نعمتی که دارم از تو است و خواسته هایم به تو باز می گردد. (1)

ص:166


1- 1) - ابن عساکر نیز این دعا را به سندی دیگر از ابومخنف روایت کرده است. ر. ک. ترجمة الامام الحسین (علیه السلام)، ابن عساکر، 213. ابن سعد نیز در مقتل الحسین(علیه السلام)، این خطبه را به طور کامل خلاصه نقل کرده است. ر. ک. الطبقات الکبری، ج 8، ص 67 / أ /.

در کربلا

احتجاج امام علیه السلام

گویند که عمر سعد پس از خواندن نماز صبح روز شنبه - عاشورا - با سپاهش سوی حسین تاخت. آن حضرت نیز سپاه 72 نفری اش، متشکل از 32 سوار و چهل پیاده را سازماندهی کرد: زهیر بن قین را فرمانده جناح چپ کرد و پرچم را به عباس بن علی علیه السلام سپرد و خیمه گاه را پشت سرشان قرار داد. شب عاشورا، امام علیه السلام فرموده بود که هیزم گرد آورند و در پشت خیمه گاه خندقی کنده هیزم ها را درون آن بریزند. به این منظور که چون فردا سپاه عمر سعد یورش آورد آنها را آتش بزنند تا راه حملۀ دشمن از پشت خیمه گاه بسته شود.

روز عاشورا، امام و یارانش خود را خوشبو ساختند [و آمادۀ نبرد شدند] آتش نیز در پس خیمه گاهشان زبانه می کشید. ابومخنف به نقل از ضحاک مشرقی گوید: چون سپاه دشمن سوی ما آمد، چشمشان به خندق و آتش شعله ور افتاد. در این میان سواری غرق در سلاح سوی ما آمد و بی آن که سخنی بگوید، کنار خیمه گاه جولانی داد و نگاهی به چادرها افکند و چیزی جز هیزم های شعله ور ندید. سپس بازگشت و بلند فریاد زد: «ای حسین پیش از فرارسیدن قیامت، [خود] سوی آتش شتافته ای!». امام فرمود: «این کیست؟ گویا شمر بن ذی الجوشن است!» گفتند: «آری خود اوست». فرمود: «ای پسر بزچران! تو، به جا گرفتن در آتش شایسته تری.» (1)

مسلم بن عوسجه به امام علیه السلام عرض کرد: یا بن رسول الله، جانم به فدایت اجازه می فرمایید او را هدف تیر قرار دهم؟، زیرا در تیررس من است و تیر من به خطا نمی رود.

این فاسق در شمار بزرگ ترین ستمگران است. امام علیه السلام فرمود: چنین مکن که من دوست ندارم آغازگر جنگ باشم.

ص:167


1- 1) - اشاره است به آیۀ شریفۀ هفتادم از سورۀ مریم: «لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذینَ هُمْ اولی بِها صِلِیّاً» (و ما آنهایی را که سزاوارتر به داخل شدن در آتش و سوختن در آن باشند، بهتر می شناسیم).

امام حسین علیه السلام اسبی به نام لاحق داشت که فرزندش علی را بر آن سوار می کردند [زیرا علی بن حسین در آن زمان بیمار بود و نمی توانست خود سوار شود]. چون دشمن نزدیک شد آن را طلب کرد و سوار شد. آنگاه با ندایی رسا که همۀ مردم شنیدند، فرمود:

«ای مردم گوش هایتان را باز کنید و سخنانم را بشنوید. در حمله به من شتاب مورزید تا چنان که شایسته است شما را موعظه کنم و سبب آمدنم را بازگویم. اگر پذیرفتید و گفتارم را تصدیق کردید، سعادت یافته اید و دلیلی هم برای حمله به من ندارید. اما اگر عذرم را نپذیرفتید و به انصاف رفتار نکردید "پس ساز و برگ خود و شریکانتان را گرد آورید، آنگاه همۀ جوانب کارتان را بنگرید، سپس سوی من گام پیش نهید و مرا مهلت مدهید" (1)؛ وَلِیّ من الله است که این کتاب را نازل کرده است و او یاور و سرپرست شایستگان است، (2)».

خواهران حضرت با شنیدن این سخنان فریاد برآوردند و گریه سردادند. صدای گریه دختران نیز بلند شد. امام علیه السلام برادرش، عباس بن علی، و فرزندش، علی اکبر، را فرستاد و فرمود: «اینان را آرام کنید که به خدا، پس از این بسیار خواهند گریست.»

پس از آرام شدن زنان و کودکان، حسین علیه السلام خدای را حمد و ثنا گفت و آن چنان که باید، پروردگار متعال را یاد کرد و بر محمد و خاندان او و بر ملائکه و پیامبران درود فرستاد و در این باره آنچنان رسا سخن گفت که خدا می داند و بس. (3) آنگاه فرمود:

«ای مردم! نسب مرا بشناسید و ببینید که من کیستم. آنگاه به خود آیید و از خود بازخواست کنید که آیا سزاوار است مرا بکشید و حرمتم را بشکنید؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا پدرم جانشین و پسر عموی پیامبر نیست؟ آیا پدرم نخستین مؤمن به خدا و تصدیق کننده پیامبر در آنچه از سوی پروردگار شما آورده نیست؟ (4) آیا حمزه،

ص:168


1- 1) - «... فَأَجْمِعُوا أَمْرَکُم وَ شُرَکائَکُمْ ثُمَّ لا یَکُنْ أَمْرُکُمْ عَلَیْکُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوآ إلَیَّ وَ لا تُنْظِرُونِ» (یونس (10): 71) [1]
2- 2) - «انَّ وَلِیِّیَ اللّهُ الَّذی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحینَ» (اعراف (7) / 196) [2]
3- 3) - بر جویندگان و دوستداران فرهنگ ائمه علیهم السلام است که تلاش کنند و آنچه را این راوی از قلم انداخته است به دست آورند.
4- 4) - اموی ها سخنان امام را بد نقل کرده اند (ر. ک. کامل ج 4، ص 61) و ابن کثیر از ذکر واژه به واژه آن غفلت ورزیده است (ر. ک. البدایه و النهایه، ج 8، ص 179، چاپ دارالفکر).

سید الشهدا، عموی پدرم نیست؟ آیا جعفر شهید که در بهشت با دو بال پرواز می کند، عمویم نیست؟ آیا نشنیده اید که رسول خدا صلی الله علیه و آله دربارۀ من و برادرم فرمود: «این دو سرور جوانان بهشتند.» (1) اگر گفتارم را باور ندارید، بدانید که به خدا سوگند، از روزی که دانسته ام خداوند دروغگویان را عذاب می کند، لب به دروغ نگشوده ام. اگر سخنم را باور نمی کنید، کسانی میان شما هستند که اگر از آنها بپرسید، آگاهتان خواهند کرد. از جابر بن عبدالله انصاری بپرسید، از ابوسعید خدری یا سهل بن سعد ساعدی یا زید بن ارقم یا انس بن مالک بپرسید تا به شما بگویند که این سخن را دربارۀ من و برادرم از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده اند. آیا باز هم از ریختن خون من دست برنمی دارید؟

در این هنگام شمر خطاب به امام علیه السلام گفت: «خدا را با تردید بپرستد کسی که بداند تو چه می گویی!» حبیب بن مظاهر در مقام پاسخ برآمد و گفت: «به خدا سوگند، تو را می بینم که هفتاد بار خدا را با تردید می پرستی و من این گفتارت را که «نمی دانی او چه می گوید» تصدیق می کنم، آری خداوند قلب تو را تیره ساخته است.»

سپس امام علیه السلام فرمود: «اگر این گفتارم را باور ندارید، آیا در این که من فرزند دختر پیامبر شما هستم نیز شک دارید؟ به خدا سوگند، در شرق و غرب عالم فرزند دختر پیامبری جز من نیست، نه از شما و نه از غیر شما. تنها پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله منم. به من بگویید که چرا در پی کشتن من برآمده اید؟ کسی را از شما کشته ام؟ مالتان را خورده ام؟ و یا به کسی از شما زخمی زده ام؟»

جماعت ساکت ماندند و امام علیه السلام فرمود: «ای شَبَث رَبعی، ای حجار بن ابْجَر، ای قیس بن اشعث ای یزید بن حارث، آیا شما نبودید که به من نوشتید: میوه ها رسیده است، باغ ها سرسبزند و برکه ها پر آب، بیا که سپاهت آماده است.» گفتند: «ما این چیزها را ننوشته ایم.» فرمود: «سبحان الله، به خدا سوگند که نوشته اید»؛ و آن گاه فرمود: «ای

ص:169


1- 1) - حدیث «الحسن والحسین سید الشباب اهل الجنه» مکرّر از رسول خدا(علیه السلام)نقل شده است و حافظان اموی، آن را ازطریق پانزده تن از صحابیان عادل نقل کرده اند. ر. ک. سیوطی. الازهار المتناثره، باب المناقب.

مردم اگر از آمدنم ناخرسندید، مرا واگذارید تا از شما دور شوم و به جایی امن پناه ببرم».

قیس بن اشعث گفت: «آیا به فرمان عموزادگانت درنمی آیی؟ در حالی که جز آنچه تو خود می خواهی و دوست داری، برایت نمی خواهند؛ و هیچ بدی ای نیز از ایشان نمی بینی» فرمود: «تو برادر برادرت هستی (1)، آیا می خواهی که بنی هاشم بیش از خون مسلم بن عقیل از تو بطلبند؟ نه به خدا سوگند، من دست ذلت به آنان نمی دهم و زیر بار بردگی شان نمی روم. ای بندگان خدا! «من از هر متکبری که به روز حساب ایمان ندارد، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه برده ام.» (2)

آنگاه مرکبش را خواباند و به عقبة بن سمعان فرمود تا پای حیوان را ببندد؛ و سپاه کفر به ایشان هجوم آوَرْد.

خطابه زهیر و بروز درگیری

ابو مخنف به نقل یکی از افراد سپاه دشمن به نام کثیر بن عبدالله شعبی گوید: چون سوی حسین هجوم بردیم، زهیر بن قین غرق در سلاح و سوار بر اسبی که دمی پر مو داشت، سوی ما آمد و گفت: ای مردم کوفه! من شما را از عذاب خداوند بیم می دهم.

همانا از حقوق برادران مسلمان نسبت به یکدیگر نصیحت و خیرخواهی است و تا لحظه ای که شمشیر میان ما و شما نیفتاده است، با هم برادریم و بر یک دین و ملتیم؛ و بر ما حق نصیحت دارید، اما چون شمشیر در میان افتاد و رشته پیوند ما و شما بریده شد، ما یک امت و شما امتی دیگرید. بدانید که خداوند ما و شما را به فرزندان پیامبرش، محمد صلی الله علیه و آله ، امتحان کرده است، تا ببیند که نسبت به آنان چگونه رفتار می کنیم؛ و اینک شما را به یاری آنان و جنگ با عبیدالله زیاد سرکش فرامی خوانیم. شما از عبیدالله و پدرش در طول دوران حکمرانی آنها جز بدی چیزی ندیده اید. اینان بودند که چشمان

ص:170


1- 1) - اشاره امام به رفتار برادر وی یعنی محمد بن اشعث است که در کوفه مسلم را با نیرنگ دستگیر کرد.
2- 2) - «وَ قالَ مُوسی إِنّی عُذْتُ بِرَبّیِ وَ رَبِّکُم مِنْ کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لاَّ یُؤمِنُ بِیَوْمِ الْحِسابِ»، مؤمن (40): 27. [1]

شما را میل کشیدند، دست و پایتان را بریدند، شما را مُثله کردند و بر نخل ها آویختند.

بزرگان و قاریان قرآن شما، همانند حجر بن عدی و یارانش و هانی بن عروه و همگنانش را کشتند.

در این هنگام، جماعت او را به باد دشنام گرفتند و ضمن ستایش و دعای خیر برای عبیدالله گفتند: به خدا سوگند، از اینجا نمی رویم تا این که اربابت و همراهانش را یا بکشیم و یا تسلیم عبیدالله کنیم. زهیر گفت: ای بندگان خدا فرزندان فاطمه - رضوان الله علیها - از پسرسمیه به دوستی و یاری سزاوارترند؛ واگر هم یاری اش نمی کنیدبه خدا پناه ببرید و دست به قتل او میازید. بیایید حسین بن علی را با عموزاده اش، یزید بن معاویه، به حال خود واگذارید، به جانم سوگند که یزید بدون کشتن حسین علیه السلام نیز از فرمانبرداری شما خشنود است.

در این هنگام شمر تیری بر او انداخت و گفت: ساکت شو خدا خفه ات کند پرگویی هایت ما را خسته کرد. زهیر گفت: پدر تو ایستاده بول می کرد، من کی با تو سخن گفتم، تو یک حیوانی، به خدا سوگند، گمان ندارم که تو دو آیه از کتاب خدا را بدانی.

بدان که در قیامت به ننگ و کیفری دردناک گرفتار خواهی آمد. شمر گفت: خداوند همین ساعت تو و اربابت را خواهد کشت. گفت: مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا سوگند مرگ با حسین از جاودانگی با شما نزد من محبوب تر است. آنگاه رو به مردم کرد و گفت: ای مردم مبادا افرادی چنین جلف و فرومایه شما را از دینتان گمراه کنند. به خدا سوگند، مردمی که خون فرزندان و خاندان محمد را بریزند و یاوران و مدافعانشان را به قتل برسانند، به شفاعت آن حضرت نخواهند رسید.

در این میان مردی او را صدا زد و گفت: ابو عبدالله می فرماید برگرد، همان طور که مؤمن آل فرعون قومش را نصیحت کرد [و به حالشان سودی نبخشید] تو نیز اینان را نصیحت کردی و اگر سودمند باشد همین اندازه کافی است.

ص:171

توبه حُرّ

ابومخنف گوید: حر بن یزید پس از آن که دانست عمر سعد آهنگ جنگ دارد رو به او کرد و گفت: خدا تو را اصلاح کند، آیا سر جنگ با این مرد را داری؟ (1) گفت: آری به خدا، پیکاری که ساده ترینش افتادن سرها و قطع دست هاست! گفت: آیا به هیچ کدام از پیشنهادهایی که داد راضی نیستید؟ گفت: به خدا سوگند، اگر کار با من بود، می پذیرفتم ولی چه کنم که امیرت رضایت نمی دهد!

در این هنگام، حر همراه غلامش به نام قرة بن قیس از مردم کناره گرفت؛ و رو به او کرد و گفت: ای قره، آیا امروز اسبت را آب داده ای؟ گفت: نه. گفت نمی خواهی که آبش بدهی؟ گفت: هم اینک می روم و آبش می دهم. غلام گوید: من از جایی که حر بود، دور شدم؛ و اگر می گفت که آهنگ پیوستن به حسین علیه السلام را دارد با او می رفتم.

حر اندک اندک خود را به حسین علیه السلام نزدیک ساخت. یکی از بستگانش به نام مهاجربن اوس به او گفت: پسر یزید، می خواهی چه کنی؟ آیا قصد حمله داری؟ وی که لرزه بر اندامش افتاده بود خاموش ماند. مهاجر گفت: ای پسر یزید، به خدا که رفتارت مشکوک است، به خدا، هرگز تو را چنین ندیده ام و اگر شجاع ترین مرد کوفه را از من سراغ بگیرند، تو را معرفی خواهم کرد. این چه رفتاری است که از تو می بینم؟

حر گفت: به خدا سوگند خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر می بینم؛ و به خدا سوگند که چیزی را جز بهشت برنمی گزینم، گر چه پاره پاره و آتش زده شوم. سپس اسبش را هی زد و به حسین علیه السلام پیوست و گفت: جانم فدایت، ای فرزند پیامبر! من همان کسی ام که مانع بازگشت شما شدم و شما را به این راه کشاندم و در این مکان فرود آوردم. به خدای یگانه سوگند! هرگز گمان نمی کردم این مردم پیشنهادهایتان را نپذیرند؛ و شما را در چنین وضعیتی قرار دهند. با خودم گفتم، چه اشکالی دارد، برخی از دستورهای اینان را اجرا

ص:172


1- 1) - ر. ک. طبقات ابن سعد، ج 9، ص 58 / ب.

می کنم تا نپندارند که از فرمانشان سر برتافته ام؛ و آنان نیز پیشنهادهای حسین را خواهند پذیرفت. به خدا، اگر گمان می کردم که از شما نمی پذیرند، سوی شما نمی آمدم. اینک آمده ام و از کرده پشیمانم؛ و به درگاه خداوند توبه می کنم و در راه شما از جان می گذرم، تا در رکابتان کشته شوم. آیا توبه ام پذیرفته است؟ فرمود: آری خداوند توبه ات را می پذیرد و گناهت را می بخشد، نامت چیست؟ گفت: حر بن یزید. فرمود: تو حری، چنان که مادر تو را حرّ نام نهاد. تو ان شاءالله در دنیا و آخرت آزاده ای، فرود آی. گفت:

سوار بودنم بیشتر به سود شماست تا پیاده شدن. لختی سواره می جنگم و البته فرجام کار من فرود آمدن است. فرمود: آن گونه که خود می دانی رفتار کن، خدایت رحمت کند.

حر نزد همراهانش رفت و گفت: بیایید و یکی از پیشنهادهای حسین را بپذیرید تا خدا شما را از جنگ و پیکار با او معاف دارد. گفتند: امیر عمر سعد است، با او صحبت کن. حر همان گفته ها را برای عمر سعد باز گفت؛ و او پاسخ داد. بسیار راغب شده ام که چنین کنم ولی اگر راهی می داشت می پذیرفتم.

آنگاه حر با صدای بلند فریاد زد: ای مردم کوفه مادر به عزایتان بنشیند! حسین را دعوت کردید و وانمود کردید که در رکاب او جانبازی می کنید؛ و اینک او را از همه سو محاصره کرده اید و اجازه نمی دهید تا به جایی امن از سرزمین پهناور خدا برود! او هم اکنون اسیر دست شماست و قدرت تصمیم گیری را از او گرفته اید. آب فرات را بر روی او و زن و فرزندش بسته اید: آبی که یهود و مجوس و نصرانی در خوردن آزادند و خوکان و سگ های عراق در آن شنا می کنند، ولی زن و فرزند حسین در کنار آن در آستانۀ مرگند. با خاندان محمد بد رفتار کرده اید. من از خدا امید دارم که اگر از کار این روز و ساعتتان دست برندارید، در آن روزی که همه تشنه اند به شما آبی ننوشاند!

حر پس از ادای این سخنان به وسیلۀ نیروهای دشمن تیر باران شد؛ و بازگشت و در برابر حسین علیه السلام ایستاد.

ص:173

خطابه دیگر امام حسین علیه السلام

هنگامی که عمر سعد، سپاهش را برای جنگ با حسین علیه السلام آراست؛ و جناح های آن را منظم ساخت و پرچم ها را در جای خودش نصب کرد، حسین علیه السلام نیز یارانش را در جناح چپ و راست تعبیه فرمود و به آنهایی که در قلب سپاه جای داشتند فرمان پایداری داد.

لشکر کوفه امام علیه السلام را از همه سو در محاصره قرار داد و بر گردش حلقه زد. در این هنگام حضرت نزد مردم آمد و از آنها خواست سکوت اختیار کنند، اما همچنان در حال گفت و گو بودند. سرانجام امام علیه السلام فرمود: وای بر شما! چرا خاموش نمی شوید و به سخنم گوش نمی سپارید؟ بدانید که من شما را سوی خوش بختی می برم، هر کس از من پیروی کند، هدایت می یابد و هر کس از فرمانم سربپیچد هلاک می گردد؛ اما همۀ شما از فرمان من سر برتافته اید و به گفتارم گوش نمی دهید، چون عطای حرام خورده اید و شکمتان از مال حرام پر شده است. خداوند نیز بر قلب هاتان پرده افکنده است. وای بر شما! چرا ساکت نمی شوید؟ چرا گوش فرانمی دهید؟ یاران عمر سعد با شنیدن این سخنان به نکوهش یکدیگر پرداختند و گفتند: به سخنانش گوش دهید و سپس همه ساکت شدند.

حسین علیه السلام آغاز به سخنرانی کرد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:

ای گروه! به گرداب غم در افتید و در کام مرگ فرو روید. آیا هنگام سرگردانی، با بی صبری نزد ما فریاد داد خواهی برمی آورید؛ و آنگاه که آماده و با تمام توان به فریادتان می رسیم، شمشیرهایی را که باید برای یاری ما بکشید، بر روی ما می کشید؟ آیا آتشی را که برای دشمنانتان افروخته ایم، بر سر خودمان می ریزید؟ آیا به نفع دشمن با دوستان خود به جنگ درمی آیید؟ مگر دشمن ما و شما، کدام پرچم عدل را میان شما برافراشته است؛ و در سایه حکومت شان به کدام آرزوی تان رسیده اید؟ جز این است که شکم هاتان را از حرام پرکرده اند؟ و به مال و توشۀ اندک دنیا شما را دل خوش ساخته اند؟ گناه ما چیست و کدام رأی ناپسند را داده ایم؟ ای وای بر شما، ما هنوز شمشیری نکشیده ایم؛ دل های ما آرام است و عزم ما بر جنگ

ص:174

جزم نشده است، اما شما ابرو در هم کشیده چون مور و ملخ سوی ما سرازیر شده اید. رویتان زشت باد! شما از سرکشان امت و از حزب های منحرفید. شما کتاب خدا را پشت سرافکنده اید، شیطان در شما دمیده است و سر تا پا گناهید. کتاب خدا را تحریف کرده اید و سنت پیامبر را از یاد برده اید و فرزندان اولیای خدا را می کشید، و خاندان اوصیای پیامبر را سرکوب می کنید.

دل هایتان با فرومایگان پیوند خورده است و مؤمنان را می آزارید؛ و برای پیشوایان استهزاگر که قرآن را پاره پاره کرده اند، نعره می زنید. آیا برای سرکوب ما از پسر حرب و یارانش پشتیبانی می کنید؟ آری! به خدا سوگند، سرشت شما با بی وفایی آمیخته است و خون بی وفایی در رگ هایتان جاری ست. اصل و فرع تان آن را به ارث برده اید و درخت خیانت در دل هایتان تناور شده است و سینه هاتان را پوشانده است. شما از شرورترین مردمان و جیره خوار غاصبانید.

نفرین بر پیمان شکنانی که سوگندهای محکم وفاداری را می شکنند، در حالی که خدا را بر آن گواه قرار داده اند. به خدا سوگند که شما پیمان شکنید. (1)

آگاه باشید! فرومایۀ فرزند فرومایه (2)، ما را بر سر دو راهی کشتن و یا ذلیل کردن قرار داده است.

اما پستی از ساحت و جود ما به دور است و خدا و رسول و نیاکان پاک ما و دامن های پاکیزه، خواری ما را نمی پسندند؛ و مردان گردن فراز و دل های شجاع، مرگ با عزت را بهتر از زندگی با ذلت می دانند. آگاه باشید! من با همین شمار اندک بی ساز و برگ با شما می جنگم. فَاِنْ نَهْزِمُ فَهَزّامُونَ قُدْماً وَ إنْ نُهزَمُ فَغَیْرُ مَهَزَّمینا (3)

آگاه باشید من از پدرم و او از جدّم رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده است که شما از این پس به اندازه گردش اسب بر گرد آسیاب زنده نمی مانید. «پس در کارتان با شریکان تان همداستان شوید، تا

ص:175


1- 1) - اشاره است به آیه شریفه 91 از سوره نحل: وَ [1]اوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْاَیْمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها، وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَیْکُمْ کَفیلاً» (چون با خدا پیمان بستید بدان وفا کنید و چون سوگند اکید خوردید آن را مشکنید، که خدا را ضامن خویش کرده اید و او می داند که چه می کنید.
2- 2) - منظور یزید بن معاویه است.
3- 3) - اگر ما دشمن را شکست می دهیم، این سیرۀ همیشگی ماست و اگر دشمن شکستمان هم بدهد، شکست نخورده ایم.

کار بر شما مشتبه نشود، سپس دربارۀ من تصمیم بگیرید و مهلتم مدهید» (1)

«پس همه نیرنگ هایتان را به کار گیرید و مرا مهلت مدهید. در حقیقت من بر خدا، پروردگار خودم و پروردگار شما توکل کردم. هیچ جنبنده ای نیست، مگر این که او مهار هستی اش را در دست دارد. به راستی پروردگار من بر راهی راست است.» (2)

بار خدایا، باران را از آنان بگیر و آنان را به سال هایی قحط و سخت، همانند سال های روزگار یوسف دچار کن؛ و غلام ثقیف (3) را بر آنان چیره گردان، تا به آنها جامی تلخ بنوشاند و همه را از دم تیغ بگذراند و به جای هر کدام از ما یک تن از آنان را بکشد و انتقام من و دوستانم و اهل بیتم و اصحابم را از آنان بگیرد، زیرا اینان خیانت کردند و به ما دروغ گفتند و ما را رها کردند، پروردگار ما تویی، ما بر تو توکل می کنیم و سوی تا باز می گردیم که بازگشت همه به سوی توست.»

آنگاه حضرت فرمود: عمر سعد کجاست؟ او را صدا بزنید تا نزد من بیاید. با آن که عمر از رو در رو شدن با امام کراهت داشت، ناچار به خدمت رسید. امام علیه السلام فرمود: ای عمر سعد، بدان تو به امید این که از سوی فرومایه فرزند فرومایه، به حکمرانی ری برسی مرا می کشی، اما به خدا سوگند که لذت حکومت را نخواهی چشید. این امری است قطعی [و وعده ای خدایی است]، حال هر چه می خواهی بکن، ولی بدان که پس از من نه در دنیا و نه در آخرت روی خوشی را نخواهی دید. گویی با چشمانم می بینم که در یکی از روستاهای کوفه، کودکان سرت را در میان نهاده اند و با تیرهایشان آن را نشانه می روند.

عمر سعد از این گفتار امام به خشم آمد. روی برگرداند و میان سپاهش فریاد زد:

ص:176


1- 1) - ... فَأَجْمِعُوا أَمْرَکُمْ وَ شُرَکائَکُمْ، ثُمَّ لا یَکُنْ أَمْرُکُمْ عَلَیْکُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُواْ إِلَیَّ وَ لا تُنْظِرُونِ» [یونس (10): 71] [1]
2- 2) - «... فَکِیدُونِی جَمیعاً ثُمَّ لا تُنْظِرُونِ إِنّی تَوَکَّلْتُ عَلی رَبّی وَ رَبِّکُمْ ما مِن دابَّةٍ إِلاّ هُوَ أخِذٌ بِناصِیَتِها، إِنَّ رَبِّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ.» [هود (11): 55، 56.] [2]
3- 3) - مقصود حضرت از غلام ثقیف، مختار بن ابی عبید ثقفی است و این سخن در ستایش مختار است و او را ازبهتان هایی که جیره خواران سلاطین و دستیاران ستمگران به این قهرمان پیشگام و خونخواه خدا و رسول می زنند، مبرا می سازد.

«منتظر چه هستید؟، یکباره حمله کنید که او لقمه ای بیش نیست.»

آنگاه فریاد زد: «ای ذوید، پرچم را نزدیک آر»؛ و او آورد. آنگاه تیری به چله کمان نهاد و سوی لشکر امام حسین علیه السلام پرتاب کرد و گفت: گواه باشید! نخستین کسی که تیر انداخت من بودم؛ و پس از او تیراندازی مردم نیز آغاز شد. آنگاه فریاد زد: آورنده هر سری هزار درهم جایزه دارد. (1)

آغاز مبارزه طلبی

ابومخنف به نقل از ابوجناب (یحیی بن ابی حی کلبی) گوید: میان ما مردی به نام عبدالله بن عمر از بنی عُلَیم زندگی می کرد؛ و در کنار چاه جُعْد، متعلق به هَمْدان، منزل کرده بود و زنی داشت از نمر بن قاسط به نام امّ وَهْب، دختر عبد. او با دیدن اجتماع مردم در نخیله، موضوع را از آنان پرسید: گفتند: برای جنگ با حسین، فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله آماده می شوند. عبدالله با شنیدن این سخن گفت: «به خدا سوگند، من بسیار آرزومند جهاد با اهل شرک بوده ام؛ و امیدوارم ثواب جنگ با اینان که قصد جنگ با فرزند دختر پیامبرشان را دارند کمتر از پاداش جنگ با مشرکان نباشد.» سپس نزد همسرش رفت و آنچه را شنیده بود باز گفت و او را از قصد خویش آگاه ساخت. زن گفت: حق با توست، خداوند تو را به هدف های بلندت برساند، چنین کن و مرا نیز با خود ببر. عبدالله شبانه با همسرش بیرون آمد و به امام حسین علیه السلام پیوست.

پس از آن که عمر سعد نخستین تیر را انداخت مردم نیز آغاز به تیراندازی کردند و جنگ درگرفت. در این میان یسار، غلامِ زیاد بن ابیه، و سالم، غلام عبیدالله زیاد، به میدان آمدند و مبارز طلبیدند. حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر برخاستند ولی امام علیه السلام فرمود: «بنشینید». آنگاه عبدالله بن عمیر برخاست و گفت: «یا ابا عبدالله - خدایت رحمت کند - اجازه بدهید، من به جنگ این دو بروم.» امام علیه السلام که او را مردی بلند بالا، چهارشانه، با بازوانی نیرومند دید فرمود، «من او را هماورد مردان رزم می بینم»؛ و

ص:177


1- 1) - ر. ک. طبقات الکبری: ج 8 / ص 62 / أ.

فرمود: «اگر می خواهی برو». عبدالله به مصاف آن دو رفت. گفتند: «کیستی ای مرد؟»؛ و او نسب خویش را باز گفت. گفتند: «تو را نمی شناسیم. بگو حبیب بن مظاهر یا زهیر بن قین و یا بریر بن خضیر بیایند.» در این هنگام عبدالله بن یسار که پیش از سالم ایستاده بود گفت: «ای زنا زاده، از مبارزه یک تن از مردم می گریزی؟ هر کس به جنگ تو بیاید از تو بهتر است.» سپس حمله کرد و او را چنان با شمشیر زد که در جا سرد شد. در همان حالی که سرگرم ضربت زدن به یسار بود سالم شمشیر را حوالۀ او کرد. یاران امام علیه السلام فریاد زدند: «مواظب باش!». اما او توجهی نکرد و همچنان سرگرم مبارزه بود. سالم با زدن یک ضربت، انگشتان دست چپ او را قطع کرد. عبدالله بی درنگ به سالم حمله ور شد و او را نیز به قتل رساند؛ و پس از کشتن آن دو این رجز را می خواند: اِنْ تُنْکِرُونِ فَاَنَابْنُ کَلْبٍ حَسبَی بَیْتی فی عُلیمٍ حَسْبی

اِنِّی امرؤُ ذُو مِرّةً وَ عَصْبٍ

ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ (1)

ام وهب نیز تیر خیمه را برداشت و سوی شوهرش رفت و گفت: «پدر و مادرم فدایت در راه خاندان پاک محمد پیکار کن.» عبدالله خواست او را نزد زنان بازگرداند، اما او جامه اش را گرفته بود و می گفت: «رهایت نمی کنم تا با تو کشته شوم.» در این هنگام حسین علیه السلام فریاد زد: «خداوند به شما خانواده جزای خیر بدهد نزد زنان بازگرد و در کنارشان بنشین که خداوند جهاد را از زنان برداشته است.» ام وهب (با شنیدن سخنان امام) بازگشت.

ص:178


1- 1) - اگر مرا نمی شناسید بدانید که من پسر کلب هستم، وجود خانه ام در «عُلیم» برای شناساندن من کافی است من مردی ام نیرومند و خشن و در دشواری ها پژمرده و افسرده نمی شوم. ای ام وهب من پیشاپیش تو حرکت می کنم و با زخم نیزه و ضرب شمشیر بر دشمن حمله می کنم ضربت جوانی که به خداوند ایمان دارد.

بی ادبی یک سنگدل

ابومخنف (1) «به نقل از عبدالجبار بن وائل حضرمی و او از برادرش مسروق بن وائل گوید: من پیشاپیش سپاهی که به جنگ حسین علیه السلام می رفت حرکت می کردم. با خود گفتم در جلو حرکت می کنم، شاید بتوانم سر حسین علیه السلام را برای عبیدالله زیاد ببرم و نزد وی منزلتی بیابم. چون به حسین علیه السلام رسیدیم، یکی از لشکریان به نام ابن حوزه پیش رفت و گفت: «آیا حسین میان شماست.» حضرت سکوت کرد؛ و او سخنش را برای بار دوم و سوم تکرار کرد. بار سوم، امام علیه السلام فرمود: «بگویید حسین اینجاست، مقصودت را بگو.» گفت: «ای حسین تو را به آتش بشارت می دهم.» فرمود: «دروغ می گویی، زیرا من به پیشگاه پروردگاری می روم که بخشنده است و شفاعت نزد او پذیرفته می گردد»، تو کیستی؟ گفت: «ابن حوزه». در این هنگام امام حسین علیه السلام دست ها را به آسمان چنان بلند کرد که سفیدی زیر بغلش دیده شد و فرمود: «پروردگارا! او را در آتش بیفکن.»

ابن حوزه به خشم آمد و اسبش را سوی آن حضرت هی زد. میان آنان نهر آبی بود، در نتیجه ابن حوزه از پا به رکاب آویزان شد. اسب به جولان درآمد و او را به زیر افکند.

یک پای او قطع شد و بقیه بدنش آویزان ماند. عبدالجبار گوید: مسروق که چنین دید برگشت و از سپاه بیرون رفت. چون سبب را پرسیدم گفت: «من از این خاندان چیزی دیدم که هرگز با آنان نخواهم جنگید.» (2)

مبارزه بریر

ابومخنف گوید: یزید بن معقل، از بنی عمیرة بن ربیعه، پیش آمد و خطاب به بریر بن خضیر گفت: «ای بریر! دیدی خدا با تو چه کرد؟» گفت: «به خدا سوگند که با من نیک

ص:179


1- 1) - طبری نیز این روایت را نقل کرده است.
2- 2) - طبری، 431/5. [1]

رفتار کرد و تو را به شر گرفتار ساخت.» گفت: دروغ گفتی، در حالی که پیش از این، از تو دروغی نشنیده ام. آیا به یاد می آوری که من و تو میان قبیله بنی لوزان راه می رفتیم و تو می گفتی: عثمان بن عفان به خودش ستم کرد و معاویة بن ابی سفیان مردی گمراه و گمراه کننده بود؛ و پیشوای هدایت و حق علی بن ابی طالب است؟

گفت: آری، گواهی می دهم که این نظر و گفتار من است. گفت: بنابراین گواهی می دهم که تو از گمراهانی. بریر گفت: می خواهی دست از مبارزه بکشیم و مباهله کنیم و از خداوند بخواهیم که دروغگو را لعنت کند و راستگو دروغگو را بکشد؟. سپس کناری ایستادند و دست ها را سوی آسمان بلند کردند و دعا کردند که خداوند دروغگو را لعنت کند و راستگو، دروغگو را بکشد. آنگاه به یکدیگر حمله ور شدند. دو ضربت میان آن دو رد و بدل شد. یزید بن معقل ضربت سبکی به بریر زد که کارگر نیفتاد. اما بریر چنان ضربتی به او زد که کلاهخودش را شکافت و در مغزش جا گرفت و چنان زمین خورد که گویی از کوه افتاده است. شمشیر بریر چنان در سر او محکم شده بود که با زور آن را بیرون آورد. (1)

به دنبال آن رضیّ بن مُنْقِذ عبدی به بریر حمله کرد. آن دو، ساعتی با هم گلاویز بودند تا این که بریر او را زمین زد و بر سینه اش نشست. رضی فریاد زد: «کجایند مردان مبارزه و دفاع؟» عفیف بن زهیر گوید: دیدم که کعب بن جابر بن عمرو ازْدی رفت تا به بریر حمله کند. گفتم: «این همان بریر بن خُضَیْر قاری است که در مسجد به ما قرآن می آموخت.» اما او بی توجه به این سخن حمله کرد و با نیزه به پشت بریر زد. بریر که چنین دید، روی رضی بن منقذ زانو زد و صورتش را گاز گرفت و گوش او را کند. اما کعب بن جابر آنقدر با نیزه به بریر زد که از روی رضی کنار رفت؛ و سپس با ضرب شمشیر او را کشت.

عفیف گوید: گویی عبدی را می بینم که از زمین برخاسته خاک از قبایش می تکاند و می گوید: ای برادر ازْدی چنان احسانی به من کردی که هرگز فراموش نمی کنم!

ص:180


1- 1) - نیز. ر. ک. انساب الاشراف: ج 3، ص 191، ط 1.

یوسف بن یزید گوید: به عفیف بن زهیر گفتم: آیا تو خود این صحنه را دیدی؟ گفت:

آری، با چشم خودم دیدم و با گوش خودم شنیدم.

مبارزۀ عمر بن قرظۀ انصاری

عمرو بن قرظۀ انصاری که در رکاب حسین علیه السلام می جنگید به میدان آمد و این رجز را می خواند: قَدْ عَلَمتْ کَتیبَةُ الْأَنْصارِ

ابومخنف به نقل از ثابت بن هبیره می گوید که عمرو بن قرظه انصاری در رکاب حسین علیه السلام کشته شد. برادرش، علی، که در سپاه عمر سعد بود، فریاد زد: ای حسین، ای دروغگوی پسر دروغگو، برادرم را گمراه کردی و او را فریفتی تا به قتل رسید؟ فرمود:

خداوند برادرت را گمراه نکرد. بلکه او را هدایت کرد و تو را گمراه ساخت. گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم یا خود بمیرم؛ و به امام حمله کرد. اما نافع بن هلال مرادی با ضربت نیزه او را بر زمین زد؛ و یارانش او را گرفتند و از معرکه بیرون بردند. بعدها او مداوا شد و بهبود یافت.

مبارزۀ یزید بن سفیان تمیمی با حرّ

ابومخنف به نقل از نضر بن صالح، ابوزهیر عبسی، گوید: هنگامی که حر به حسین علیه السلام پیوست، مردی از بنی تمیم به نام یزید بن سفیان گفت: به خدا سوگند، اگر هنگام بیرون رفتن حر او را می دیدم، با نیزه می زدم. این در حالی بود که مردم جولان می دادند و سرگرم پیکار بودند و حر به سپاه عمر سعد حمله می کرد و این شعر عنتره

ص:181

را می خواند: ما زِلْتُ أَرْمیهِمْ بِثَغْرَةِ نَحرَةِ وَ لَبانِهِ حَتّی تَسْربَلَ بِالدَّمِ (1)

در این حال سر و گوش اسب حر زخمی بود و خونش فوران می کرد. حصین بن تمیم به یزید بن سفیان گفت: حربن یزید که آرزوی دیدارش را داشتی این است. یزید خوشحال شد و پیش رفت و گفت: حر! آیا مبارزه می کنی؟ گفت: آری، من مرد مبارزه ام، و آنگاه با یک حملۀ برق آسا او را به قتل رساند.

مبارزه نافع بن هلال

هشام بن محمد کلبی به نقل از یحیی، پسر هانی بن عروه، گوید: نافع بن هلال در روز عاشورا می جنگید و می گفت: من نافع جملی ام و بر دین علی ام. مردی به نام مزاحم بن حُرَیْث، سوی او شتافت و گفت: من بر دین عثمانم. گفت: تو بر دین شیطانی؛ و بر او حمله کرد و او را کشت.

در این هنگام عمر بن حجاج (زبیدی) فریاد زد: ای نابخردها آیا می دانید با که می جنگید؟ شما با شجاعان کوفه می جنگید. با آنها جنگ تن به تن نکنید که آنها از جان خود گذشته اند. شمارشان اندک است و زمانی دراز هم نخواهند پایید. اگر آنان را سنگ باران کنید همه کشته خواهند شد. عمر سعد گفت: راست گفتی: نظر، نظر توست. آنگاه کس نزد مردم فرستاد و فرمان داد که از جنگ تن به تن بپرهیزند.

شهادت مسلم بن عوسجه

عمر بن حجاج هنگام نزدیک شدن به یاران حسین علیه السلام ، می گفت: ای مردم کوفه، فرمانبردار باشید، از جماعت (مسلمانان) جدا نشوید و در کشتن کسی که از دین خارج شده و با امام به مخالفت برخاسته است دو دل نباشید.

ص:182


1- 1) - شکافِ زیر گلو و صندوق سینه اش را هدف تیر قرار می دهم، تا خونش سرازیر گردد.

امام علیه السلام فرمود: ای عمر بن حجاج! آیا مردم را به جنگ من تشویق می کنی؟ آیا ما از دین بیرون رفتیم و شما ثابت قدم ماندید؟ به خدا سوگند، آنگاه که جان شما گرفته شود و با چنین رفتاری بمیرید، معلوم می شود که چه کسی از دین بیرون رفته و سزاوار جاودانه سوختن در آتش است.

عمرو و یارانش که در جناح چپ سپاه عمر سعد بودند، از سوی فرات به امام علیه السلام حمله کردند. سپاه امام ساعتی سرآسیمه شد؛ و نخستین کسی که به شهادت رسید، مسلم بن عوسجة اسدی بود. (1) عمرو بن حجاج و یارانش پس از فرونشستن گرد و غبار دریافتند که مسلم بر زمین افتاده است، و بازگشتند. مسلم هنوز اندک رمقی در بدن داشت که امام علیه السلام نزد او رفت و فرمود: «خدا تو را رحمت کند، ای مسلم بن عوسجه»؛ و این آیه شریفه را تلاوت فرمود:

«فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً» (2)

حبیب بن مظاهر نیز نزد مسلم رفت و گفت: به خاک افتادن تو بر من گران است، ای مسلم مژده باد تو را بهشت. مسلم با صدایی ضعیف گفت: خداوند به تو بشارت خیر دهد. حبیب گفت: اگر نمی دانستم که من نیز ساعتی دیگر به تو خواهم پیوست، دوست داشتم همۀ امورت را وصیت کنی تا آن چنان که شایسته پیوند خویشاوندی و دینی من و توست، آنها را به کار بندم. مسلم در حالی که با دست به امام علیه السلام اشاره می کرد گفت: خدا تو را بیامرزد، من تو را به وی سفارش می کنم. گفت: به خدای کعبه سوگند که وصیت تو را به کار می بندم.

اندکی بعد بدن مسلم روی دستان یارانش سرد شد و کنیزکش فریاد واویلا سر داد.

یاران عمر بن حجاج فریاد برآوردند: مسلم بن عوسجۀ اسدی را کشتیم. شبث بن ربعی با شنیدن این سخن به یکی از یارانش گفت: مادر به عزایتان بنشیند. آیا خود را به

ص:183


1- 1) - نیز ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 193. و نیز زیارت عاشورا که از ناحیۀ مقدسه صادر شده است.
2- 2) - احزاب 23. [1]

دست خودتان می کشید؟ و به خاطر دیگران خوار می کنید و از کشتن کسی چون مسلم بن عوسجه شادمانید؟ به خدا سوگند چه بسیار موضع گیری های بزرگوارانه ای که از او دیده ام. در واقعۀ «سَلَقِ آذربایجان» او را دیدم که پیش از حملۀ مسلمانان، شش تن از مشرکان را کشت، آیا چنین کسی به دست شما کشته می شود و شما شادی می کنید؟

قاتل مسلم بن عوسجه، مسلم بن عبدالله ضبابی و عبدالرحمان بن ابی خشکاره بجلی بودند.

شمر بن ذی الجوشن که فرمانده جناح چپ بود نیز به یاران امام علیه السلام حمله کرد، اما با ضرب نیزۀ آنان عقب نشست. آنگاه از همه سو به سپاه امام علیه السلام یورش آوردند. کلبی پس از به قتل رساندن دو مرد نخست (1)، دو تن دیگر را هم کشت؛ و پس از پیکاری سخت از سوی هانی بن ثبیت حضرمی و بُکَیْر بن حَیّ تیمی - از تیم الله بن ثعلبه - مورد حمله قرار گرفت و کشته شد. وی دومین شهید از یاران حسین علیه السلام بود. (2)

همسر کلبی رفت و کنار سر شوهرش نشست؛ و گرد و غبارش را می زدود و می گفت:

مبارک باد بر تو بهشت. در این هنگام شمر بن ذی الجوشن به یکی از غلامانش به نام رستم گفت: با تیر خیمه به سرش بکوب و او نیز چنین کرد و سر آن زن بینوا شکست و در دم جان سپرد. (3)

یاران حسین حمله ای سخت را آغاز کردند، 32 سوار سپاه آن حضرت به هر سو که روی می آوردند، صفوف سپاه کوفه می شکافت. عذرة بن قیس، فرمانده سپاه کوفه که چنین دید، عبدالرحمن بن حُصَیْن را نزد عمر سعد فرستاد و پیغام داد: آیا نمی بینی که از سوی این گروه کوچک چه بر سر سپاه می آید؟ مردان تیرانداز را به کمک بفرست.

عمر سعد به شبث بن ربعی رو کرد و گفت: به کمک اینان نمی روی؟ گفت: سبحان الله آیا به بزرگ مُضَر و عامۀ اهل کوفه دستور می دهی؟ آیا کسی جز من نیست که او را

ص:184


1- 1) - یعنی یسار و سالم، غلامان زیاد و عبیدالله که پیشتر اشاره شد.
2- 2) - نیز ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 194. [1]
3- 3) - ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 194.

بفرستی و به او بسنده کنی؟ (1)

تیر باران

عمر سعد، حُصَیْنِ بن تمیم را فراخواند و زره پوشان و پانصد تیرانداز را با وی همراه ساخت. اینان رفتند و سپاه امام علیه السلام را از نزدیک تیرباران و اسب هایشان را پی کردند؛ و یاران امام علیه السلام پیاده ماندند.

ابومخنف نقل می کند که ایوب بن مشرح خیوانی می گفت: به خدا سوگند، اسب حربن یزید را من پی کردم. تیری به شکم حیوان زدم و اندکی بعد لرزید و با سر به زمین خورد؛ اما حر بلافاصله از روی اسب بلند شد و چونان شیر ژیان، شمشیر به دست، این رجز را می خواند. اِنْ تَعْقِرُوا بی فَاَنَا ابْنُ الْحُرِّ اَشْجَعُ مِنْ ذی لَبَدٍ هَزَبرِ (2)

ایوب گوید: دیگر ندیدم که کسی مانند او بجنگد یا حماسه بیافریند.

آتش زدن خیمه گاه

سپاه عمر سعد تا نیمروز با یاران امام علیه السلام به سختی پیکار کردند، ولی چون تنها از یک سو به آنان راه داشتند و چادرها یکجا و به هم نزدیک بود، بر آنها دست نیافتند.

عمر سعد که چنین دید، گروهی را فرمان داد تا خیمه گاه را از چپ و راست خراب کنند و آن را به محاصره درآورند. یاران امام علیه السلام در دسته های سه و چهار نفری به کسانی که سرگرم خرابی و غارت بودند حمله می کردند و آنان را با تیر از پای درمی آوردند.

در این هنگام عمر سعد فرمان داد: خرابی و غارت بس است، خیمه گاه را آتش بزنید.

ص:185


1- 1) - در روایت دیگری آمده است که شبث، پیوسته از جنگ با حسین(علیه السلام)خودداری می کرد. ابوزهیر عبسی گفت: من در روزگار امارت مصعب از او شنیدم که می گفت: خداوند اهل کوفه را خیر ندهد و به راه راست هدایت نکند. آیا در شگفت نیستید که ما با علی و پسرش مدت پنج سال علیه معاویه جنگیدیم و اکنون با فرزندش که بهترین مردم روی زمین است به نفع آل معاویه و پسر سمیه زنازاده به جنگ برخاسته ایم، ای وای از این گمراهی!
2- 2) - اگر اسب مرا پی کنید، من فرزند آزاده ای هستم، شجاع تر از شیر ژیان.

به دنبال آن لشکریانش آتش آوردند و خیمه گاه را سوزاندند.

امام علیه السلام فرمود: بگذارید آتش بزنند چون در آن صورت تنها از یک سو می توانند با شما بجنگند، و همین طور هم شد. شمر بن ذی الجوشن حمله کرد و نیزه اش را به خیمۀ امام حسین علیه السلام زد و با صدای بلند گفت: آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر ساکنانش به آتش بکشم. زنان با شنیدن این سخن فریاد برآوردند و از خیمه بیرون آمدند.

در این هنگام امام حسین علیه السلام فریاد زد و گفت: ای پسر ذی الجوشن، می خواهی خیمه را بر سر خانواده ام آتش بزنی؟ خداوند تو را به آتش جهنم بسوزاند.

نکوهش شمر

ابومخنف به نقل از حمید بن مسلم گوید: به شمر گفتم: سبحان الله، این شایسته نیست که با عذاب خداوند [آتش] عذاب کنی و کودکان و زنان را بکشی. به خدا سوگند که امیر تو به کشتن مردان هم راضی است. گفت: تو که هستی؟ گفتم: نمی گویم. در این هنگام مردی که شمر نسبت به او از من فرمانبردارتر بود یعنی شبث بن ربعی آمد گفت:

گفتاری زشت تر از گفتار تو و کرداری پلیدتر از کردار تو ندیده ام، آیا کارت به اینجا کشیده است که زنان و کودکان را می ترسانی؟ با شنیدن این سخن، شمر شرمنده شد و آهنگ بازگشت کرد. از آن سو، زهیر بن قین با ده تن از یارانش حمله کردند و دار و دسته اش را از خیمه ها بیرون آوردند و شخصی به نام ابا عزّه ضبابی و دار و دسته اش را نیز کشتند.

محاصره خیمه گاه

انبوه سپاه کوفه یاران حسین علیه السلام را محاصره کردند. شمار اینان چنان اندک بود که اگر یک یا دو نفرشان به شهادت می رسیدند پیدا بود. اما سپاه عمر سعد به اندازه ای زیاد بود که کشته شدن افراد مشهود نبود.

ابوثمامه صائدی که چنین دید گفت: جانم فدایت یا حسین! می بینم دشمن به شما

ص:186

نزدیک شده است. به خدا سوگند، من باید پیش از شما کشته شوم. اما دوست دارم پروردگارم را در حالی دیدار کنم که نمازی را که اینک وقت آن نزدیک است خوانده باشم.

امام علیه السلام سر را به آسمان بلند کرد و گفت: یادآور نماز شدی، خداوند تو را از نمازگزاران و ذکرگویان قرار دهد! آری وقت نماز است. سپس فرمود: از اینان بخواه دست از ما بردارند تا نماز بخوانیم.

چون یاران امام از سپاه عبیدالله خواستار اجازه خواندن نماز شدند، حصین بن تمیم گفت: نمازتان پذیرفته نمی شود. حبیب بن مظاهر گفت: ای الاغ! آیا می پنداری که نماز اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله پذیرفته نمی شود و از تو پذیرفته می شود؟! حصین به حبیب حمله کرد و او نیز حمله ور شد و با شمشیر ضربتی بر سر اسب حُصَین زد. وی از اسب به زیر افتاد ولی یارانش او را نجات دادند. حبیب در این حال می گفت: أَقْسِمُ لَوْ کُنَّا لَکُمْ أَعْداداً أَوْ شَطَرکُمْ وَلَّیْتُم أَکْتاداً

یا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباً وَ آداً (1)

رجزی که حبیب در این روز می خواند این بود: أَنَا حَبیبُ وَ أَبی مَظاهِرُ

او پیکاری سخت و جانانه کرد تا این که مردی از بنی تمیم به نام بدیل بن صُریم به وی حمله برد. حبیب با شمشیر بر سر او نواخت و او را کشت. در این هنگام یکی دیگر از بنی تمیم با ضربت نیزه حبیب را زمین زد. چون آهنگ برخاستن کرد، حُصَین بن تمیم با

ص:187


1- 1) - سوگند می خورم که اگر شمار ما به اندازه شما، یا نصف شما می بود، از مقابلۀ با ما فرار می کردید! ای بد اصل و نسب ترین قوم!

شمشیر بر سرش زد. حبیب بر زمین افتاد و آن تمیمی بر سینه اش نشست و سرش را برید. حُصَین گفت: در کشتن او من با تو شریکم. گفت: به خدا، هیچ کس جز خودم او را نکشته است. گفت: بیا و سر را بده تا بر گردن اسبم بیاویزم و مردم آن را ببینند و بدانند که من با تو شریک قتل او بوده ام، آنگاه آن را بگیر و نزد عبیدالله ببر، چون من از عطایی که برای سر او می دهد بی نیازم. او نپذیرفت ولی افراد قبیله پادرمیانی کردند تا سر حبیب را به حُصین داد. وی نیز سر را به گردن اسبش آویخت و سپس [به آن تمیمی] بازگرداند. (1)

کشته شدن حبیب بن مظاهر بر امام حسین علیه السلام بسیار گران آمد و فرمود: «من و یاران باوفایم فدای حق می شویم و پاداشمان را از خدا می خواهیم.»

شهادت حر

حر در روز عاشورا این رجز را می خواند: آلَیْتُ لا أَقْتُلُ حَتّی أَقْتُلا

و رجز دیگرش این بود: أَضْرِبُ فی اعْراضِهِمْ بِالسَّیْفِ عَنْ خَیْرِ مَنْ حَلَّ مِنی وَالْخَیْفِ (2)

در یک نوبت حر و زهیر بن قین به سختی پیکار کردند. هرگاه جان یکی به خطر می افتاد، دیگری حمله می کرد و او را نجات می داد. ساعتی را با این شیوه جنگیدند تا این که اوباش سپاه دشمن حمله کردند و حرّ را به شهادت رساندند. 1

ابو ثَمامۀ صائدی، از یاران امام علیه السلام ، نیز پسر عمویش را که در سپاه دشمن بود کشت.

نماز خوف

امام حسین علیه السلام در روز عاشورا نماز خوف به جای آورد و پس از نیمروز بار دیگر جنگ آغاز شد. هنگام نماز، سپاه دشمن امام و یارانش را مورد حمله قرار دادند. سعید بن عبدالله حنفی پیش رفت و خود را هدف تیرهای دشمن قرار داد. تیر از چپ و راست می آمد، اما سعید آنقدر پایداری کرد تا به شهادت رسید.

شهادت زهیر بن قین

زهیر بن قین [در روز عاشورا] جانانه می جنگید و در حال رزم این رجز را می خواند.

انَا زُهَیْرُ وَ انَا ابْنُ الْقَیْنِ أَذْوَدَهَمْ بِالسَّیْف عَنْ حُسَیْن (3)

وی دست بر شانه حسین علیه السلام می زد و می گفت: أَقْدِمُ هُدیْتَ هادِیاً مَهْدیاً

وَ اسَدُ اللّهُ الشَّهیدِ الْحَیّا

سرانجام کثیر بن عبدالله و مهاجر بن اوس حمله کردند و او را به شهادت رساندند.

ص:188


1- 1) - برای آگاهی بیشتر دربارۀ زندگی حر، ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 195.
2- 3) - پیش رو ای هدایت شده و هدایت کننده، امروز با جدت دیدار می کنم و با حسن و علی مرتضی و صاحب دو بال، آن جوان بی دست و شیر خدا شهید زنده.
3- 2) - من زهیر پسر قین هستم و از حسین در برابر دشمن با شمشیر دفاع می کنم.

ص:189

شهادت بشیر بن عمرو حضرمی و عبدالله بن عبدالله لدن

بشیر بن عمرو حضرمی در حال پیکار این رجز را می خواند: اَلْیَوْمِ یا نَفْسُ أُلاقیِ الرَّحمنِ

و عبدالرحمان بن عبدالله کدن در هنگام مبارزه این رجز را می خواند: إِنّی لِمَنْ یُنْکِرُنی ابْنَ الْکَدَنْ إِنّی عَلی دینِ حُسَیْن و حَسَن (1)

این دو آنقدر جنگیدند تا به شهادت رسیدند.

شهادت نافع بن هلال

نافع بن هلال جملی، اسمش را روی پیکان زهرآلود تیرها می نوشت و هنگام تیراندازی به دشمن می گفت: «من جملی هستم، بر دین علی هستم.»

وی پس از کشتن دوازده تن و مجروح ساختن شماری دیگر از سپاه کوفه مورد حمله قرار گرفت و بازوانش شکسته شد و به اسارت درآمد. شمر بن ذی الجوشن و یارانش کشان کشان او را نزد عمر سعد بردند. وی گفت: ای نافع، وای بر تو، این چه کاری بود که با خود کردی؟ گفت: «خداوند از نیّت من آگاه است»؛ و در حالی که خون بر محاسنش جاری بود می گفت: به خدا سوگند بجز مجروحان دوازده تن از شما را کشته ام؛ و در جنگ با شما هیچ کوتاه نیامده ام و اگر دست و بازویم سلامت می بود شما توان به اسارت گرفتن مرا نداشتید. شمر خطاب به عمر سعد گفت: خدا تو را اصلاح گرداند، او را بکش. گفت: تو او را آوردی اگر می خواهی تو او را بکش. همینکه شمر شمشیرش را کشید، نافع گفت:

به خدا سوگند، اگر تو مسلمان بودی، بر تو گران می آمد که خدا را با خون ما دیدار کنی،

ص:190


1- 2) - هر کس مرا نمی شناسد بداند که من فرزند کدن و بر دین علی و حسین هستم.

خدای را سپاس که مرگ ما را به دست شرورترین آفریدگانش قرار داد.

امّا شمر، نافع را کشت و آنگاه به سپاه امام علیه السلام حمله کرد و می گفت: خَلُّوا عُداةَ اللّهِ خَلوُّا عَنْ شِمرِ یَضْرِبُهُمْ بِسَیْفِهِ وَ لا یَفرِّ

وَ هُوَ لَکُمْ صابٌ وَ سَمٌّ وَ مَقَر (1)

شهادت عبدالله و عبدالرحمن غفاری پسران عزره

هنگامی یاران حسین علیه السلام متوجه حمله انبوه سپاه دشمن شدند و دریافتند که یارای دفاع از خود و آن حضرت را ندارند، برای کشته شدن در برابر آن حضرت از یکدیگر پیشی می گرفتند. از جمله عبدالله و عبدالرحمن، پسران عزره، خدمت رسیدند و عرضه داشتند: یا اباعبدالله، سلام بر تو، دشمن حلقه محاصره را تنگ کرده است و ما دوست داریم که در راه دفاع از شما در برابر دیدگانتان به شهادت برسیم.

امام علیه السلام فرمود: خوش آمدید، نزدیک شوید. آنان آمدند و در برابر چشمان آن حضرت سرگرم پیکار شدند. یکی از آن دو می گفت: قَدْ عَلِمَتْ حَقًّا بَنُو غِفّارِ

مبارزه بدر بن مغفل و جیاد بن حارث

بدر بن مغفل بن جعونة بن عبدالله بن حیطط بن عتبة بن کداع جعفی [در روز عاشورا] آغاز به مبارزه کرد و این رجز را می خواند:

ص:191


1- 1) - ای دشمنان خدا راه شمر را باز بگذارید، که آنان را با شمشیرش می زند و نمی گریزد و او برای شما، چونان زهری کشنده و تلخ است!

اَناَ ابْنُ جُعْفی وَ أَبیِ الْکَدّاعِ وَ فی یَمینی مِرْهَفٌ فَزّاعٌ

وَ مارِنٌ ثَعْلَبَةٌ لَمّاعٌ (1)

وی آنقدر پیکار کرد تا شهید شد.

از دیگر کسانی که همراه حسین علیه السلام جنگیدند و کشته شدند جیاد بن حارث سلمانی از قبیله مراد و سوار بن أبی خمیر یکی از بنی فهم جابری از قبیله همدان بودند.

مبارزه حجاج بن مسروق و عبدالاعلی بن زید

از دیگر کسانی که در رکاب حسین علیه السلام جنگیدند، حجاج بن مسروق بن مالک بن کثیف بن عتبة بن کِداع جُعْفی، مؤذِّن آن حضرت بود. وی هنگام مبارزه این رجز را می خواند. (2)اَقْدِمُ حُسَینُ هادِیًا مَهدِیًّا

سپس حمله کرد و جنگید تا کشته شد.

شخص دیگری که در رکاب حسین علیه السلام به شهادت رسید، عبدالاعلی بن زید بن شجاع کلبی بود.

شهادت سیف بن حارث و مالک بن عبد بن سُرَیْع

سیف بن حارث و مالک بن عبد بن سریع، دو جوان - پسر عمو و برادر از یک مادر - بودند که با دیدگانی پر از اشک خدمت اباعبدالله رسیدند. امام علیه السلام پرسید: ای

ص:192


1- 1) - من پسر جعفی ام و پدرم کداع است، و در دستم شمشیری است تیز و وحشت انگیز و نیزه ای سخت که نوک پیکانش می درخشد.
2- 2) - مقتل الحسین، خوارزمی، ج 2، ص 20. [1]

برادرزاده ها! چرا گریه می کنید؟ امیدوارم ساعتی نگذرد که چشم هایتان روشن گردد.

گفتند: خدا ما را فدایت کند، به خدا سوگند ما برای شما می گرییم نه برای خودمان، چون می بینم که در محاصره اید و ما توان دفاع نداریم. امام علیه السلام فرمود: «خداوند به خاطر این دوستی و همدلی با من، نیکوترین پاداش های پرهیزگاران را به شما بدهد.»

آنگاه هر دو جوان رو به امام کردند و گفتند: «سلام بر تو ای فرزند رسول خدا» و امام علیه السلام پاسخ داد: «و سلام و دورود خداوند بر شما دو تن باد.» آنگاه رفتند و پیکار کردند تا به شهادت رسیدند. (1)

شهادت حنظلة بن اسعد2

(2)

حَنظله آمد و در حضور امام علیه السلام ایستاد و خطاب به لشکر عمر سعد این آیه های شریفه را خواند: «... ای قوم من، من از [روزی] مثل روز دسته ها[ی مخالف خدا] بر شما می ترسم، نظیر سرنوشت قوم نوح و عاد و ثمود، و کسانی که پس از آنها [آمدند]. و خدا بر بندگان ستم نمی خواهد؛ وای قوم من، من بر شما از روزی که مردم یکدیگر را [به یاری هم] ندا درمی دهند، بیم دارم. روزی که پشت کنان، باز می گردید، برای شما در برابر خدا هیچ حمایتگری نیست؛ و هر که را خدا گمراه کند، او را راهبری نیست.» (3) ای مردم! حسین را مکشید «که شما را به عذابی [سخت] هلاک می کند، و هر که دروغ بندد نومید می گردد. (4)

امام خطاب به او فرمود: ای پسر اسعد، خدایت رحمت کند. اینان پس از ردّ پیشنهادت و حمله به تو و یارانت، مستوجب عذاب گردیدند و پس از کشتن برادران

ص:193


1- 1) - برای آگاهی بیشتر، ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 198؛ و مقتل خوارزمی، ج 2، ص 24.
2- 2) - ر. ک. رجال طوسی، شمارۀ 20.
3- 3) - «یا قَومِ إنّی أَخافُ عَلَیْکُمْ مِثْلَ یَوْمِ الْأَحْزابِ مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَالَّذینَ مِن م بَعْدِهِمْ وَ مَااللّهُ یُریدُ ظُلْماًلِلْعِبادِ وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّنادِ. یَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرینَ ما لَکُمْ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللّهُ فَمالَهُ مِنْ هادٍ.» [مؤمن (40)، آیات 30 - 31] [1]
4- 4) - «فَیُسْحِتَکُمْ بِعَذابٍ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَری» [طه (20)، آیۀ 61] [2]

نیکوکارتو، تکلیف شان روشن است. گفت: جانم فدایت! راست گفتی، آیا اجازه می فرمایید که رهسپارآخرت شویم وبه برادران مان بپیوندیم؟ فرمود: آری، رهسپار شو، سوی آنچه بهتر از دنیا و مال دنیاست و سوی سرزمینی که کهنه و فرسوده نمی شود. آنگاه حنظله گفت: سلام و درود خداوند بر تو و خاندانت باد! امیدوارم خداوند ما و شما را در بهشت یکجا گرد آورد. امام علیه السلام فرمود: آمین، آمین. سپس حنظله، به میدان رفت و پیکار کرد تا شهید شد.

شهادت شوذب و عابس

عابس بن ابی شبیب شاکری همراه شوذب، غلام شاکر، حضور امام علیه السلام رسیدند؛ عابس رو به شوذب کرد و گفت: ای شوذب، می خواهی چه کنی؟ گفت: چه می کنم؟ همراه تو در رکاب پسر دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله می جنگم تا کشته شوم. گفت: گمان من نیز همین بود. اما نه، نخست نزد ابی عبدالله برو تا به تو نیز همانند دیگر یارانش اجازه میدان رفتن دهد، تا من نیز به تو اجازه دهم. زیرا در این ساعت هر کس دیگری هم با من می بود و من از او برتر می بودم، چنان که از تو هستم، بسیار شادمان می شدم که بیاید و از من اجازه میدان رفتن بگیرد. زیرا امروز، روزی است که در آن هر اندازه می توانیم باید ثواب برگیریم، که چون فردا رسد عملی در کار نیست، فقط حساب است.

شوذب رفت و بر حسین علیه السلام سلام کرد؛ و آنگاه رهسپار میدان شد و جنگید تا کشته شد.

آنگاه عابس بن ابی شبیب شاکری نزد امام علیه السلام آمد و گفت: ای اباعبدالله به خدا سوگند، روی زمین هیچ خویش و بیگانه ای نزد من عزیزتر از تو نیست. اگر چیزی عزیزتر از جان و خون خویش داشتم که می توانستم بدان وسیله از ستم و کشته شدن برهانم، هر آینه چنین می کردم. آنگاه گفت: السلام علیک یا اباعبدالله، اینک خدای را گواه می گیرم که بر راه تو و راه پدرت هستم.

ص:194

آنگاه با وجود ضربتی که از ناحیه پیشانی خورده بود، شمشیر کشید و به میدان رفت.

ربیع بن تمیم گوید: چون او را دیدم که می آید، وی را شناختم. من او را در جنگ ها دیده بودم، او از شجاع ترین مردم بود. گفتم: ای مردم این که می بینید، شیر شیران است. این پسر شبیب است مبادا کسی از شما تنهایی به مبارزه اش برود. عابس فریاد زد: آیا مرد میدانی هست؟ عمر سعد گفت: سنگبارانش کنید. به دنبال آن باران سنگ از هر سوی باریدن گرفت. عابس که چنین دید، زره و کلاه خودش را افکند و به مردم حمله ور شد، به خدا سوگند دیدم که دویست تن در برابر وی گریختند. آنگاه سپاه عمر سعد، از همه سو محاصره اش کردند و او را به قتل رساندند. پس از آن من چند نفر را دیدم که این می گفت:

من او را کشته ام و آن دیگری می گفت: من او را کشته ام. سپس نزد عمر سعد رفتند و او گفت: دعوا نکنید، هیچ کس به تنهایی او را نکشته است؛ و با این سخن، آنان را از یکدیگر جدا کرد.

مبارزه أبی شعثاء، عمر بن خالد، جابر بن حارث، سعد و مجمع پسران عبد الله

ابی شعثاء کندی از قبیلۀ بنی بَهْدَله بود. وی که تیراندازی ماهر بود، پیش روی امام حسین دو زانو نشست و صد تیر انداخت که جز پنج تای آن به خطا نرفت. وی هنگام تیراندازی می گفت: «من از بنی بَهْدله ام، از قهرمانان عرجله ام.»، و امام حسین علیه السلام می فرمود: «خداوندا، تیر او را به هدف بنشان و پاداش او را بهشت قرارده.» چون تیراندازی اش پایان یافت، برخاست و گفت: «جز پنج تای آنها به خطا نرفت، یقین دارم که پنج تن را کشته ام.»

وی در زمرۀ نخستین شهدا بود و در آن روز این رجز را می خواند: أَنَا یَزیدُ وَ أَبی مَهاصِرُ

وی از کسانی بود که همراه عمر سعد به جنگ امام حسین علیه السلام آمده بود، اما چون دید که شرایط آن حضرت را نپذیرفتند، نزد ایشان رفت و پیکار کرد تا کشته شد.

اما عمر بن خالد صیداوی و جابر بن حارث سلمانی و سعد، غلام عمر بن خالد و مجمع بن عبدالله عائذی از کسانی بودند که در ساعت های آغازین جنگ به میدان رفتند و شمشیر کشیدند و خود را به قلب دشمن زدند. دشمن آنان را به محاصره درآورد و نزدیک بود که ارتباط آنها را با یارانشان قطع کند. اما عباس بن علی علیه السلام حمله کرد و آنان را نجات داد. اینان زخمی بازگشتند ولی بار دیگر که دشمن را نزدیک دیدند، با شمشیر حمله بردند و آنقدر پیکار کردند تا همگی با هم و در یک جا کشته شدند.

فرار ضحاک مشرقی

ضحاک مشرقی گوید: چون همۀ یاران حسین علیه السلام کشته شدند و او و خاندانش تنها شدند و جز سوید بن عمرو بن ابی مطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی کسی با وی نماند، نزد آن حضرت رفتم و گفتم: ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله ، به یاد دارید که من با شما شرط کرده ام تا هنگامی که رزمنده ای همراهت باشد، در رکاب شما بجنگم و آنگاه که رزمنده ای نبود، اجازه دارم که برگردم و شما پذیرفتید. امام حسین علیه السلام گفت: «راست می گویی، ولی آیا می توانی (از بین این سپاه) فرار کنی؟ اگر توانستی، آزادی!» چون پیش از آن، دیدم که اسب های یاران ما را یکی پس از دیگری پی می کنند، من اسبم را در یکی از چادرهای میانی اردوگاه جای دادم و پیاده می جنگیدم. آن روز من دو تن از سپاه دشمن را کشتم و دست یک تن را قطع کردم. امام علیه السلام بارها به من گفت: (امیدوارم) فلج نشوی و خداوند دست تو را قطع نکند، خداوند همان پاداشی را به تو دهد که به خاندان پیامبر می دهد!

هنگامی که حسین علیه السلام به من اجازه داد، اسب را از چادر بیرون آوردم و بر آن سوار

ص:195

ص:196

شدم. آنگاه چنان ضربتی به او زدم که روی سم هایش بلند شد و به جمعیت زد. مردم راه را بر من گشودند و پانزده تن از آنها مرا دنبال کردند تا به «شفیه»، روستایی نزدیک ساحل فرات، رسیدم. چون به من رسیدند، روی برگرداندم. کثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشرح خیوانی و قیس بن عبدالله صائدی مرا شناختند و گفتند: این ضحاک بن عبدالله مشرقی، عموزاده ماست، شما را به خدا سوگند، دست از او بردارید. سه تن از بنی تمیم که همراهشان بودند گفتند: «آری، ما خواهش برادران همکیش را می پذیریم و از خویشاوندشان دست برمی داریم.» وقتی تمیمی ها حرف خویشاوندانم را پذیرفتند، دیگران نیز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد.

مبارزه علی اکبر

(1)

آخرین فرد باقیمانده از یاران امام حسین علیه السلام عمر بن ابی مطاع خثعمی بود. وی نیز جنگید تا این که میان کشته ها افتاد و چون بر اثر زخم بی حال شده بود، دشمن پنداشت کشته شده است.

نخستین کشتۀ از فرزندان ابوطالب در روز عاشورا علی اکبر، فرزند حسین بن علی علیه السلام بود - مادرش لیلی دختر ابی مرة بن عروة بن مسعود ثقفی است -. وی در روز عاشورا به مردم حمله می کرد و این رجز را می خواند: أَنَا عَلِیُّ بْنُ حُسَیْنِ بْنِ عَلی نَحْنُ وَ رَبَّ الْبَیْتِ أَوْلی بِالنَّبی

تَاللّهِ لا یَحْکُمُ فینَا ابْنُ الدَّعی (2)

پس از آن که چندین بار این کار از سوی علی اکبر علیه السلام تکرار شد، مرة بن منقذ بن

ص:197


1- 1) - علی اکبر در دوران خلافت عثمان به دنیا آمد. او نخستین کس از آل ابوطالب است که در روز عاشورا کشته شد. روزی معاویة بن ابوسفیان از همنشینان خویش پرسید: چه کسی به امر خلافت از همه سزاوارتر است؟ گفتند: تو. گفت: نه! سزاوارتر از همه، علی بن حسین بن علی بن ابی طالب است. جد او پیامبر است، شجاعت را از بنی هاشم، سخاوتمندی را از بنی امیه و غرور را از ثقیف ارث برده است (ابوالفرج، مقاتل الطالبیین، ص 81).
2- 2) - من علی فرزند حسین بن علی هستم به خدای کعبه سوگند، ما از همه به پیامبر نزدیک تریم به خدا سوگند که زیر بار پسر فرومایه نمی رویم

عبدی لیثی نگاهی به وی افکند و گفت: اگر او بار دیگر از کنار من بگذرد و همان رفتار پیشین را انجام دهد، گناه همه عرب به گردن من باشد، اگر پدرش را به عزایش ننشانم؛ و همینکه علی اکبر با شمشیر به مردم حمله ور شد، مرّه حمله کرد و او را با ضربت نیزه بر زمین افکند. پس از آن جماعت او را در میان گرفته با شمشیر پاره پاره اش کردند.

حمید بن مسلم گوید: من در آن روز با گوش خودم شنیدم که حسین علیه السلام می گفت:

خدا بکشد مردمی که تو را کشتند. پسرم، چقدر اینان بر خداوند رحمان و شکستن حرمت رسول خدا جری شده اند؟ پس از تو خاک بر سر دنیا.» گویا می بینم که بانویی مانند خورشید تابان از خیمه بیرون آمد و فریاد می زد: «ای برادرم، ای پسر برادرم.» سپس خود را بر نعش علی اکبر انداخت؛ و حسین علیه السلام آمد و دستش را گرفت و به خیمه بازگرداند. پرسیدم آن زن کیست؟ گفتند: زینب دختر فاطمه دختر رسول خداست.

پس از آن حسین همراه با جوانانش نزد علی رفت و فرمود: «برادرتان را بردارید.» جوان ها او را از قتلگاه بردند و درون خیمه ای که در برابر آن می جنگیدند گذاشتند.

شهادت کودک خردسال، جعفر بن امام حسین*

(1)

حمید بن مسلم گوید: پس از شهادت علی اکبر علیه السلام ، نوجوانی گوشواره به گوش سرآسیمه و وحشتزده از خیمه گاه بیرون آمد. او از فرط وحشت به چپ و راست می نگریست و گوشواره ها تکان می خورد، در این هنگام هانی بن ثبیت حضرمی، حمله کرد و او را به شهادت رساند.

ابوالهذیل سکونی دربارۀ هانی بن ثبیت حضرمی می گوید: در دوران خالد بن عبدالله و در سنین پیری وی را دیدم که نشسته است و می گوید: من در شمار قاتلان حسین علیه السلام بودم. به خدا سوگند، ما ده نفر سوار ایستاده بودیم و اسبان ما از فرط تاخت و تاز خسته شده بودند که ناگاه جوانی از خاندان حسین علیه السلام بیرون آمد. او تیر خیمه ای را

ص:198


1- 1) 1 - گرچه شهادت نوجوانی با ویژگی هایی که مؤلف محترم ذکر کرده اند در کتاب های تاریخ و مقاتل آمده است، اما در هیچ یک از آن کتاب ها نام جعفر بن امام حسین به چشم نمی خورد. ر. ک.؛ مقتل الحسین، خوارزمی، تحقیق علامه شیخ محمد السماوی، 1418، ج 2، ص 36، البدایه والنهایه، ابن کثیر، ج 8، ص 189. (مترجم.)

در دست و دو گوشواره به گوش داشت که هرگاه سرش را می چرخاند، به تکان می افتادند. در این میان مردی از ما دوید و خود را به آن جوان رساند و با ضرب شمشیر او را از پای درآورد.

سکونی گوید: قاتل آن نوجوان خود همین هانی بن ثبیت بود که چون به خاطر این کار او را سرزنش می کردند، از خود به کنایه یاد می کرد.

شهادت عبدالله و محمد فرزندان مسلم

هنگامی که همۀ یاران حسین علیه السلام به شهادت رسیدند و جز اهل بیت آن حضرت شامل فرزندان علی، جعفر، عقیل و فرزندان خود ایشان، کسی نماند، گرد هم آمدند و با یکدیگر خداحافظی کردند [و سپس راهی میدان شدند]. عبدالله بن مسلم بن عقیل نخستین کسی بود که به میدان رفت و این رجز را می خواند: اَلْیَوْمَ أَلْقی مُسْلِمًا وَ هُو ابِی

از میان سپاه عمر سعد، عمرو بن صُبیح صُدائی تیری سوی عبدالله افکند. وی دستش را مقابل صورت گرفت و تیر دست و صورتش را به هم دوخت. دست عبدالله از حرکت افتاد و صُدائی با یک تیر دیگر قلبش را درید.

اما محمد بن مسلم بن عقیل، که مادرش کنیز بود، به دست ابومرهم أَزْدی و لَقیط بن إِیاس جُهْنی به شهادت رسید.

شهادت جعفر بن عقیل

پس از عبدالله، جعفر بن عقیل میدان رفت و در هنگام حمله این رجز را می خواند:

«أَنَا الْغُلامُ الْاَبْطَحِیُّ الطّالِبی

وی در میدان نبرد به وسیلۀ عبدالله بن عزره خثعمی هدف تیر قرار گرفت و به شهادت رسید. (1)

شهادت عبدالرحمن بن عقیل

پس از جعفر بن عقیل، برادرش عبدالرحمن به میدان رفت و این رجز را می خواند:

أَبی عَقیلٌ فَاعْرِفُوا مَکانی

دو تن از سپاه کفر به نام های عثمان بن خالد بن اسیر جهنی و بشر بن سوط همدانی قابضی بر عبدالرحمن یورش آوردند و او را به شهادت رساندند. (2)

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

پس از فرزندان عقیل، محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب عزم میدان کرد و این رجز را می خواند: «نَشْکُوا إلَی اللّهِ مِنَ الْعُدْوانِ

محمد در میدان نبرد پیکاری سخت کرد و سرانجام به وسیلۀ عامر بن نهشل تیمی

ص:199


1- 1) - ر. ک: مناقب آل ابی طالب، ج 3، ص 254؛ [1] مقاتل الطالبین، ص 93؛ طبری: ج 4، ص 341؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 200؛ [2] طبقات الکبری، ج 8، صفحۀ 61 / ب.
2- 3) - ر. ک. طبری، ج 5، ص 446، مقاتل الطالبیین، ص 92. [3] طبقات الکبری، ج 8، ص 61 / ب. انساب الاشراف، ج 3، ص 200.

ص:200

شهادت عون بن عبدالله

(1)

آنگاه عون بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب به میدان رفت؛ و این رجز را می خواند:

انْ تُنْکِرُونی فَأَنَا بْنُ جَعْفَرَ

وی آنقدر پیکار کرد تا به دست عبدالله بن قطبه به شهادت رسید.

شهادت عبدالله بن امام حسن علیه السلام

(2)

سپس عبدالله فرزند امام حسن علیه السلام بیرون آمد و این رجز را می خواند:

انْ تُنْکِرُونی فَأَنَا بْنُ حَیْدَرَة

نقل دیگری حاکی است که وی هنگام آمدن به میدان این رجز را می خواند: اِنْ تُنکِروُنی فَأناَ فَرْعُ الحَسَن

عبدالله پس از کشتن چهارده تن از سپاه دشمن به دست هانی بن ثُبیت حضرمی به شهادت رسید؛ و خداوند روی هانی را در همین دنیا سیاه کرد.

شهادت قاسم

حمید بن مسلم گوید: جوانی ماه سیما، شمشیر به دست به جنگ ما آمد. پیراهن و بالاپوشی به تن داشت و از یاد نمی برم که بند کفش پای چپ او نیز پاره

ص:201


1- 1) - امالی السید المرشد بالله، ج 1، ص 171؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 200؛ الارشاد، ص 223.
2- 3) - ر. ک. امالی، سید مرشد بالله، ج 1، ص 17. طبقات الکبری، ج 8، ص 61. تاریخ طبری، ج 5، ص 468.

بود. در این هنگام عمرو بن سعد بن نفیل أَزدی رو به من کرد و گفت: به خدا سوگند که باید به او حمله کنم. گفتم: سبحان الله! چرا این کار را می کنی؟ همان هایی که او را به محاصره درآورده اند، برای او بس است. گفت: به خدا که باید به او حمله کنم. آنگاه حمله کرد و تا شمشیرش را به فرق او نزد باز نگشت. جوان با صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: عمو جانم!

حسین چونان باز شکاری سر رسید و مانند شیر ژیان حمله برد و شمشیری به عمرو نواخت و دست او را از آرنج قطع کرد. عمرو فریادی برآورد و از قاسم کناره گرفت.

سواران کوفه برای نجات وی هجوم بردند، اما او بر زمین افتاد و زیر سم اسب ها کشته شد. گرد و غبار به آسمان بلند شد و حسین علیه السلام بر سر جوان ایستاده بود؛ و او پاهایش را بر زمین می کشید. امام علیه السلام می گفت: نفرین بر مردمی که تو را کشتند. سر و کارشان در قیامت با جد و پدر تو خواهد بود. بر عمویت گران است که او را بخوانی و تو را اجابت نکند و چون اجابتت کند به حال تو سودمند نباشد. به خدا سوگند! این ندایی است که دشمنان بسیار و یاورانی اندک دارد.

سپس درحالی که پاهای جوان بر زمین کشیده می شد، حسین سینه اش را به سینه او چسباند و او را به خیمه گاه برد. با خود گفتم: با وی چه می کند؟ دیدم که او را آورد و در کنار علی اکبر و دیگر کشتگان خاندانش نهاد. پرسیدم که این جوان که بود؟ گفتند: قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب.

شهادت ابی بکر بن علی

خوارزمی می گوید: سپس برادران حسین آهنگ میدان کردند تا در برابرش با دشمن بجنگند و نخستین آنها ابوبکر بن علی بود. او به میدان رفت و این رجز را خواند: شَیْخی عَلیٌ ذُوالفَخارِ الأَطْوَل

ص:202

تَفْدیهِ نَفْسی مِنْ اخٍ مُبَجَّلِ یا رَبِّ فَامْنَحْنی ثَوابَ الِْمجْزَلِ (1)

در این هنگام زحر بن قیس نخعی حمله کرد و او را به قتل رساند؛ و گفته شده است که او بر اثر اصابت تیر عبدالله بن عقبه غنوی به شهادت رسید. (2)

شهادت برادران ابوالفضل

عباس بن علی علیه السلام که اوضاع را چنین دید به برادران (پدری و مادری اش) یعنی عبدالله، جعفر و عثمان بن علی علیه السلام ، که مادر همۀ آنها ام البنین است، رو کرد و گفت: جانم فدای شما، پیش بروید و از آقایتان حمایت کنید تا در راه او کشته شوید؛ و آنان چنین کردند.

نخست عبدالله بن علی به میدان رفت و این رجز را می خواند: أنَا بنُ ذِی النَّجدَةِ وَالاِفضالِ

عبدالله، به دست هانی بن ثبیت حضرمی به شهادت رسید. (3)

پس از وی، جعفر بن علی به جنگ دشمن رفت و این رجز را می خواند: اِنّی أَنَا جَعْفَرُ ذُوالْمَعالی

ص:203


1- 1) - پدرم علی است با افتخارات بلند، از قبیله بنی هاشم، راستگو، بزرگوار و بافضیلت این حسین است، فرزند پیامبر مرسل؛ و ما با شمشیر برنده از او دفاع می کنیم جانم فدای این برادر با احترام باد! پروردگارا مرا پاداشی بسیار ببخش
2- 2) - ر. ک. مقتل خوارزمی، ج 2، ص 28؛ امالی، سید مرشد بالله، ج 1، ص 170؛ طبقات ابن سعد، ج 8، ص 81 / أ.
3- 4) - اخبار الطُوال، دینوری، ص 257، نیز ر. ک. مناقب آل ابی طالب، ج 3، ص 256. مقتل خوارزمی، ج 2، ص 29. برای آگاهی دربارۀ قاتل عبدالله ر. ک. طبقات الکبری، ج 8، ص 61 / أ. انساب الاشراف، ج 3، ص 201. تاریخ طبری، ج 5. ص 449. [1] به نوشته صاحب مقاتل الطالبیین عبدالله هنگام شهادت 25 سال داشت و بی فرزند بود.

وی نیز آنقدر جنگید تا شهید شد. (1)

سپس عثمان بن علی به میدان رفت و این رجز را می خواند: إِنّی أَنَا عثمانُ ذُوالْمَفاخِرِ

آنگاه چندان پیکار کرد تا به شهادت رسید.

شهادت أبوالفضل

عباس بن علی علیه السلام مردی رشید و زیبا بود. بر اسبی فربه می نشست و پاهایش به زمین کشیده می شد. به او ماه بنی هاشم می گفتند. روزی که به شهادت رسید، پرچمدار حسین علیه السلام بود. کنیه اش ابوالفضل و بزرگ ترین فرزند ام البنین بود. از چهار برادری که از یک پدر و مادر بودند، عباس چهارمین برادری بود که کشته شد. (2)

چنان که پیش از این گفتیم، عباس علیه السلام پس از دیدن تنهایی حسین علیه السلام از برادرانش خواست که در راه آن حضرت جانبازی کنند و آنان همگی به شهادت رسیدند. پس از کشته شدن برادران، خود عازم جنگ با سپاه عمر سعد گردید و در میدان نبرد این رجز را

ص:204


1- 1) - برخی روایت های تاریخی حاکی است که جعفر نیز به دست هانی بن ثبیت حضرمی کشته شده است. ر. ک. تاریخ طبری، ج 5، ص 449. مقاتل الطالبیین، ص 83. [1] برخی روایت های دیگر، کشنده اش را خولی بن یزید أصبحی معرفی می کند. ر. ک. مقاتل الطالبیین.
2- 3) - شیخ صدوق دربارۀ ابی الفضل علیه السلام می نویسد: روزی امام سجاد علیه السلام به عبیدالله فرزند عباس نگریست و اشکش سرازیر شد. آنگاه فرمود: هیچ روزی برای پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) از جنگ احد، که عمویش حمزه به شهادت رسید؛ و جنگ موته که پسرعمویش جعفر بن ابی طالب به شهادت رسید سخت تر نبود.» آنگاه فرمود: «اما هیچ روزی مانند روز حسین(علیه السلام)نیست. سی هزار تن با این پندار که از امت پیامبر(صلی الله علیه و آله)هستند، به ایشان حمله کردند و با ریختن خون او به خداوند تقرب می جستند؛ و او هر چه آنان را نصیحت می کرد و خدای را به یادشان می آورد نمی پذیرفتند. تا آن که از سر ستم و سرکشی و کینه توزی او را به شهادت رساندند.» سپس فرمود: «خداوند عمویم عباس را بیامرزد، او در راه برادرش جان فشانی کرد تا آن که دستانش بریده شد و خداوند به جای آن دو بال به او داد. عباس در روز قیامت، نزد خداوند چنان منزلتی دارد که همۀ شهیدان بدان غبطه می خورند (امالی، صدوق، ص 228). [2] نیز ر. ک. مقاتل الطالبیین، ص 84، [3] انساب الاشراف، ج 2، ص 192 (نسخۀ خطی). به گفتۀ مورخان، عباس در کربلا سقا بود و از این رو به او أبا قِرْبَه (پدر مشک) می گفتند.

می خواند: اَقْسَمْتُ بِاللّهِ الأَعَزِّ الْاَعْظَم

عباس با دیدن تشنگی برادرزادگان، در پی آب رفت. سپاه دشمن به او حمله کرد و او نیز یورش برد و آنان را پراکنده ساخت و در آن حال این رجز را می خواند: «لا أَرْهَبُ الْمَوْتُ اذَا الْمَوْتُ رَقی

وَ لا اخافُ الشَّرَّ یَوْمَ الْمُلْتَقی (1)

زید بن ورقای جنبی به کمک حکیم بن طفیل سنبسی در پس نخلی کمین کرد و با زدن یک ضربت دست راست ابوالفضل را قطع کرد. عباس پرچم را به دست چپ گرفت و بر آنان حمله کرد و این رجز را می خواند: یا نَفْسُ لا تَخْشی مِنَ الْکُفّارِ

فَأَصْلِهُم یا رَبِّ حَرَّ النّارِ (2)

اما آن ملعون با ضربت گرز، عباس را کشت.

به گواهی تاریخ، عباس پیوسته در کنار امام حسین علیه السلام ایستاده بود، پیکار می کرد و هر

ص:205


1- 2) - از مرگ هراسی ندارم زیرا برای من مایه سعادت است، تا این که شمشیرهای کشیده مرا در برگیرند. جان من فدای حضرت مصطفی باد! من عباسم و کارم سقایت است. و آن روز که با شر رو به رو گردم از آن بیم ندارم
2- 3) - ای نفس از کافران مترس و مژده باد تو را رحمت خداوند جبار؛ همراه با پیامبر، سرور برگزیده، اینان از روی ستم و سرکشی دست راستم را قطع کردند؛ پروردگارا آتش دوزخ را به اینان بچشان.

جا می رفت همراهش بود تا آن که به شهادت رسید. (1)

نقل شده است که سپاه عمر سعد، امام حسین علیه السلام را مورد حمله قرار دادند و بر لشکریانش چیره شدند. در این هنگام تشنگی آن حضرت شدت یافته بود و همراه برادرش عباس عازم فرات شد. سپاه عمر سعد راهش را سد کردند. از آن میان مردی از بنی دارم گفت: وای بر شما راه حسین را به سوی آب ببندید و اجازه مدهید که از آن بنوشد. امام علیه السلام فرمود: «خدایا تشنه اش گردان.» مرد دارمی به خشم آمد و چانه مبارکش را هدف تیر قرار داد. حسین علیه السلام تیر را بیرون کشید و دست ها را زیر دهان گرفت و مشت حضرت پر از خون شد. آنگاه خون ها را ریخت و فرمود: خداوندا از آنچه اینان نسبت به فرزند دختر پیامبرت روا می دارند به تو شکایت می کنم. سپس با همان عطش شدید به جایش بازگشت.

مردم عباس را محاصره کردند و میان او و حسین فاصله انداختند. او نیز به تنهایی به پیکار پرداخت تا کشته شد - خدایش رحمت کند - . (2)

عباس شماری از سپاه دشمن را کشت و چون به شهادت رسید امام علیه السلام کنار نهر فرات بر بالین او آمد و فرمود: «هم اینک کمرم شکست و راه چاره بر من بسته شد.» (3)؛ و این شعر را انشا فرمود: تَعَدَّیْتُمْ یا شَرَّ قَوْمٍ بِفِعْلِکُمْ

أَما کانَتِ الزَّهْراءُ أُمِّی دُونَکُمْ

ص:206


1- 1) - روایت دیگری حاکی است که قاتل عباس بن علی حَرملة بن کاهل اسدی بوالی بود؛ و گروهی از سپاه عمر سعد چشمان وی را کور کردند و حکیم بن طفیل طایی جامه اش را به غارت برد. ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 201. [1]
2- 2) - الارشاد، ص 240؛ [2] الدر النظیم، یوسف بن حاتم شامی، ص 171، خطی.
3- 3) - مقتل خوارزمی.

شهادت علی اصغر

پس از آن که [سپاه عبیدالله] اندوه یاران و اهل بیت و فرزندان را بر دل حسین علیه السلام نشاندند و جز خودش و زنان و کودکان و فرزند بیمارش کسی نماند، فریاد برآورد: «آیا کسی هست که از حرم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کند؟ آیا هیچ یکتاپرستی هست که دربارۀ ما از خدا بترسد؟ آیا یاری کننده ای هست که در یاری ما [رضای] خدا را بجوید؟ آیا هیچ کمک کننده ای هست که به خاطر خداوند ما را یاری کند؟»

به دنبال آن فریاد ناله و شیون زنان بلند شد. امام علیه السلام بر در خیمه رفت و فرمود: «کودک شیرخوارم، علی، را بیاورید تا با وی خداحافظی کنم.» کودک را آوردند و حسین علیه السلام او را به دامن گرفت. در این هنگام حرمله تیری انداخت که بر گلوی او نشست. امام علیه السلام خون گلوی علی را گرفت و سوی آسمان پاشید - و چیزی از آن به زمین نرسید -، آنگاه فرمود:

«پروردگارا شهادت این کودک آسان تر از قتل بچۀ شتر صالح نیست.» سپس از اسب فرود آمد و با شمشیر گوری کند و جنازۀ خونین کودکش را به خاک سپرد. (1)

امام علیه السلام پس از خاکسپاری علی اصغر، این شعر را انشاد فرمودند: (2)1 - کَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْماً رَغِبُوا

ص:207


1- 1) - الاحتجاج، طبرسی احمد بن علی ، ج 2، ص 25. [1] یادآوری: مؤلف محترم از دو کودک دیگر به نام های عبدالله و ابوبکر بن حسین نیز به عنوان کسانی که در روز عاشورا به شهادت رسیده اند یاد کرده است. درحالی که هیچ کدام از مقتل های مشهور چنین چیزی را ننوشته اند. به نظر می رسد، آنچه موجب شده است تا مؤلف، عبدالله و ابوبکر را کسانی جز علی اصغر بپندارد، ذکر این دو نام در منابع تاریخی است. اما با توجه به این که آن منابع عبدالله و ابوبکر را در ردیف علی اصغر نیاورده اند، می توان چنین نتیجه گرفت که در روز عاشورا تنها یک کودک شیرخوار از امام حسین(علیه السلام) به شهادت رسید که نقل های مشهور از او به نام علی اصغر یاد کرده اند و کسانی نیز او را عبدالله و دیگرانی ابوبکرش خوانده اند. بویژه آن که نحوۀ شهادت آن کودک در همۀ نقلها، بجز اندکی تفاوت در جزئیات، یکی است. با این یادآوری، از ترجمۀ متن آن دو زندگینامه چشم پوشی گردید. [مترجم]
2- 2) - الاحتجاج، ج 2، ص 25؛ [2] نیز. ر. ک. الفتوح، ج 5، ص 210. [3]

5 - ثُمَّ صارُوا و تَواصَوْا کُلُّهُمْ

19 - عبدالله غلاماً یافعا

ص:208

موفق بن احمد گوید: آنگاه حسین علیه السلام برخاست، بر اسب خویش سوار شد و درحالی که شمشیرش را کشیده و دست از جان شسته بود، در برابر مردم ایستاد و این اشعار را خواند: 1 - أَنَا بْنُ عَلِیّ الطُّهْرِ مِن آلِ هاشِم

ص:209

پیکار سیدالشهدا علیه السلام

پس از آن که همه یاران و خاندان حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، او خود عازم جنگ با سپاه عمر سعد گردید. آنگاه فرمود کهنه جامه ای آوردند و آن را زیر لباس پوشید تا پس از کشته شدن برهنه نماند. (1)

فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به میدان رفت و کشتاری عظیم کرد. هرکس از سپاه دشمن که به وی نزدیک می شد به قتل می رسید. وقتی چنین دیدند میان او و خیمه گاه حایل شدند.

امام علیه السلام فریاد زد: «وای بر شما! ای پیروان آل ابی سفیان، اگر دین ندارید و از روز رستخیز اندیشه نمی کنید، در دنیا آزاده باشید و اگر خود را عرب می دانید به [سیره] نیاکان خویش بازگردید.»

شمر فریاد زد: «چه می گویی ای حسین؟» فرمود: «می گویم این منم که با شما می جنگم، با من بجنگید، به زنان بی گناه چه کار دارید؟ تا زنده هستم اراذل و او باش را از تعرض به حرم من بازدارید.» شمر گفت: «ای پسر فاطمه، این هم قبول.» آنگاه به یارانش گفت: به حرم او کار نداشته باشید و تنها به خودش حمله کنید. به جان خودم سوگند که او هماوردی بزرگوار است.

به دنبال آن جماعت از هر سو به وی حمله ور شد. او حمله می کرد و آنها حمله می کردند. قصد حضرت این بود که خود را به فرات برساند و آب بنوشد. اما هر چه

ص:210


1- 1) - دربارۀ این جامه نقل ها گوناگون است. در روایتی چنین آمده است: چون حسین(علیه السلام)قتل خویش را نزدیک دید، فرمود: برایم جامه ای بیاورید که کس را بدان رغبتی نباشد، تا زیر لباس بپوشم و پس از کشته شدن برهنه نمانم. گفتند: شلوارک؟ فرمود: نه، این جامۀ کسانی [اهل ذمه] است که خداوند خوارشان کرده است. پس جامۀ دیگری گرفت و آن را پاره پاره کرد و در زیر لباس پوشید. اما پس از کشته شدن آن را هم از تن وی بیرون آوردند. ر. ک. المعجم الکبیر، ج 1، ص 128؛ و در چاپ جدید، ج 3، ص 125. یک نقل دیگر می گوید: هنگامی که سه یا چهار تن از یاران حسین(علیه السلام)بیشتر نمانده بودند، شلواری یمانی خواست که چشم را خیره می کرد. پس آن را پاره پاره کرد، تا به غارت نبرند. یکی از اصحاب گفت: شلوارک بپوشید. فرمود: این جامۀ کسانی است که خداوند خوارشان کرده است و شایسته من نیست. اما پس از شهادت، بحر بن کعب آن را غارت کرد و حضرت برهنه ماند.

اسب را سوی فرات می راند، [دشمنان] یورش می آوردند و او را دور می کردند.

آنگاه مردی به نام ابوالحتوف جعفی پیشانی آن حضرت را با تیر نشانه رفت.

حسین علیه السلام تیر را بیرون آورد و سوی دشمن افکند. خون بر صورت و محاسن حضرت جاری شد و در آن حال فرمود: «پروردگارا تو شاهدی که این بندگان گناهکار و سرکش تو با من چه می کنند. پروردگارا آنان را یکایک بشمر و به قتل برسان و روی زمین را از وجودشان پاک گردان و هرگز آنان را میامرز.»

سپس چونان شیر ژیان حمله کرد. هر کس از سپاه دشمن که به وی نزدیک می شد، با شمشیر دو نیم می گشت و بر خاک می افتاد. باران تیر از همه سو باریدن گرفت و او سینه و گردنش را سپر ساخته بود؛ و می فرمود: ای امت بد سیرت! پس از محمّد با خاندانش بد رفتار کردید. بدانید که پس از من، از کشتن هیچ بندۀ نیکوکاری بیم نخواهید داشت؛ و من از پروردگارم امید دارم، که در برابر آسان گرفتن کشتن من، از جایی که خود ندانید از شما انتقام بگیرد.

حُصَین بن مالک سکونی فریاد زد: ای پسر فاطمه! خداوند به چه وسیله از ما انتقام می گیرد؟ فرمود: «شما را به جان هم می اندازد، تا خون یکدیگر را بریزید و آنگاه عذابی دردناک را بر شما فرو می بارد.»

امام علیه السلام آنقدر پیکار کرد که 72 زخم برداشت؛ و چون بی رمق شده بود ایستاد تا دمی بیاساید، اما در همین حال سنگی آمد و بر پیشانی مبارکش خورد. جامه اش را بلند کرد تا خون از چهره پاک کند که ناگاه تیری سه پَرّه و زهرآلوده بر قلب مبارکش نشست. در این هنگام فرمود: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله»؛ و سر را سوی آسمان بلند کرد و گفت: «پروردگارا تو شاهدی که اینان مردی را می کشند که در روی زمین فرزند پیامبری جز او نیست.» سپس تیر را گرفت و از پشت بیرون آورد؛ و خون چونان ناودان سرازیر بود. حضرت دست روی زخم گذاشت و چون پر از خون شد به آسمان پاشید. بار دیگر دست روی زخم نهاد و چون پر شد صورت و محاسن را خون آلود کرد و فرمود: به خدا سوگند، با این صورت خونین جدّم محمد را دیدار می کنم و می گویم: پروردگارا فلان و فلان بودند که مرا کشتند.

ص:211

امام حسین علیه السلام که از شدت پیکار بی رمق شده بود، در جای خود ایستاد. هیچ یک از سپاه دشمن دوست نداشت که خدا را با خون او دیدار کند، از این رو به ایشان نزدیک می شدند و باز می گشتند. تا این که مردی از قبیله کِنده به نام مالک بن نُسَیر آمد و با شمشیر به سر آن حضرت زد؛ و شب کلاهی که بر سر امام علیه السلام بود پر از خون شد. فرمود:

امیدوارم که با این دست نه بخوری و نه بیاشامی و خداوند تو را با ستمکاران محشور گرداند.» سپس شب کلاه را کناری انداخت و عرقچینی بر سر گذاشت و عمامه را روی آن بست و بی رمق افتاد. مرد کندی آمد و آن شب کلاه خزّ را برداشت. (1)

شهادت کودک خردسال عبدالله، فرزند امام حسن

پس از آن که امام علیه السلام بر زمین افتاد شمر و چند رذل و اوباش دیگر حضرت را در میان گرفتند. نوجوانی از درون خیمه می خواست که نزد عمو برود اما زینب می کوشید تا او را باز دارد و حسین علیه السلام نیز فریاد می زد: خواهرم او را نگهدار. اما جوان سرباز زد و از نزد زینب گریخت و به سرعت خود را کنار عمویش، حسین علیه السلام رساند. در این هنگام مردی به نام بحر بن کعب بن عبدالله - از قبیله بنی تمیم الله بن ثعلبة بن عکایه - با شمشیر به امام علیه السلام حمله کرد. جوان گفت: ای ناپاک زاده می خواهی عمویم را بکشی؟ آن ملعون شمشیر را بر او نواخت. جوان دستش را سپر کرد که (قطع و) به پوست آویزان شد و فریاد زد: مادر! حسین علیه السلام او را گرفت و به سینه چسباند و گفت: ای برادر زاده! بر آنچه بر سرت آمده صبر کن و آن را به حساب خداوند بگذار که خداوند تو را با پدران نیکوکارت محشور می گرداند: به رسول خدا صلی الله علیه و آله و علی بن ابی طالب و حمزه و جعفر و حسن بن علی علیه السلام . (2)

ص:212


1- 1) - نقل شده است که مرد کندی آن کلاه را به خانه نزد همسرش - ام عبدالله - دختر حُرّ برد، اما آن زن گفت: آیا مال فرزند دختر رسول خدا را به خانه ام می آوری؟ این را از جلو چشمم دور کن. سرانجام خداوند به دست مختار از وی انتقام گرفت و دل مؤمنان را التیام بخشید. چون وی را نزد مختار آوردند، دستور داد آتشی بزرگ برافروختند و دست و پایش را یکی پس از دیگری بریدند و در آتش انداختند تا مُرد. ر. ک. انساب الاشراف، ج 5، ص 239. تاریخ طبری، ج 6، ص 57.
2- 2) - ابوالفرج در ذیل زندگینامۀ وی نوشته است که مادرش دختر سلیل بن عبدالله برادر جریر بن عبدالله بجلی بود؛ و گفته شده است که مادرش کنیز بود (مقاتل الطالبیین، ص 89). [1] نیز ر. ک. انساب الاشراف: ج 1، ص 247، نسخۀ خطی. البدایه والنهایه، ج 8، ص 190. الدر النظیم، یوسف بن حاتم شامی، ص 171.

در روایت ابومخنف آمده است که شمر بن ذی الجوشن با ده تن دیگر از اوباش کوفه سوی خیمه ای که بار و بنه و خانوادۀ حسین علیه السلام در آن بود رفت. امام علیه السلام به طرف شمر رفت، اما اوباش میان او و خیمه گاه حایل شدند. حضرت فرمود: «وای بر شما اگر دین ندارید و از روز رستاخیز نمی ترسید، در دنیایتان آزاده و باشرف باشید. اراذل و اوباش را از خیمه و خانواده ام بازدارید!»

شمر گفت: «ای پسر فاطمه! این حرف توست و پذیرفتیم»؛ و نزد اوباش رفت، که از جمله آنها ابوالجنوب - عبدالرحمن جعفی -، قشعم بن عمرو بن یزید جعفی، صالح بن وهب یزنی، انس نخعی و خولی بن یزید اصبحی بودند و آنان را ترغیب کرد که به امام علیه السلام حمله کنند. ابوالجنوب غرق در سلاح بود. چون شمر بر وی گذشت گفت: به او حمله کن. گفت: چرا خودت حمله نمی کنی؟ گفت: این حرف را به من می زنی؟ گفت: تو چرا به من می گویی؟؛ و یکدیگر را به باد دشنام گرفتند. ابوالجنوب که مردی شجاع بود گفت: «به خدا سوگند، می خواهم این نیزه را در چشم تو فرو کنم و تکان بدهم.» شمر از او دور شد و گفت: اگر می توانستم به تو زیانی برسانم قطعا چنین می کردم!

پس از آن شمر با چند تن دیگر از اوباش سوی حسین علیه السلام رفتند. امام علیه السلام به آنها حمله می کرد و آنها می گریختند، ولی سرانجام وی را به طور کامل در حلقه محاصره انداختند.

حمید بن مسلم گوید: امام حسین علیه السلام در آن روز جُبّه ای خز به تن داشت، بر سرش عمامه بسته و با وسمه خضاب کرده بود. او پای پیاده همانند قهرمانی شجاع می جنگید، در برابر تیرها از خود دفاع می نمود و از آسیب گاه های دشمن برای ضربه زدن استفاده می کرد. پیش از آن که به شهادت برسد، به دشمن حمله می کرد و چنین می فرمود: «آیا بر کشتن من اصرار می ورزید؟ به خدا سوگند، پس از کشتن من کشتن همه بندگان پرهیزگار خداوند برای شما آسان خواهد بود. من از خدای خویش امیدوارم که در برابر آسان گرفتن قتل من، مرا گرامی بدارد و از جایی که فکرش را هم نمی کنید از شما انتقام بگیرد.

به خدا سوگند، چنانچه مرا بکشید شما را به جان هم می اندازد تا خون یکدیگر را

ص:213

بریزید؛ و به این اندازه هم راضی نخواهد شد تا آن که عذابی دردناک را نیز بر شما فروفرستد.»

بعدها عبدالله بن عمار - از حاضران در کربلا - را به خاطر شرکت در قتل حسین علیه السلام سرزنش کردند و او در پاسخ گفت: من نسبت به بنی هاشم احسان کرده ام. گفتند: چه احسانی؟ گفت: با نیزه به حسین علیه السلام حمله ور شدم، اما چون به او رسیدم در حالی که می توانستم او را بزنم، چنین نکردم و بازگشتم و اندکی دورتر ایستادم و با خودم گفتم: من چرا باید حسین را بکشم، دیگران هستند که این کار را بکنند.

در این هنگام، نیروهای پیاده از چپ و راست به وی حمله ور شدند؛ و آن حضرت با آنها مقابله کرد و فراریشان داد. این در حالی بود که پیراهنی از خز به تن داشت و عمامه بسته بود. بارقی گوید: به خدا سوگند من هیچ شکست خورده ای را ندیدم که فرزندان، یاران و خاندانش کشته شده باشند و مانند او آرام و استوار باشد. به خدا سوگند، هیچ کس را، نه پیش از او و نه پس از او، چنین شجاع و پیشگام ندیده ام.

سربازان پیاده مانند گله بز که شیر به آنها حمله کرده باشد، از برابرش می گریختند.

در همین حال عمر سعد سوی وی آمد. خواهرش، زینب دختر فاطمه، نیز از خیمه بیرون آمد و می گفت: «ای کاش آسمان بر سرِ زمین خراب می شد.» سپس نزد عمر سعد رفت و گفت: «ای عمر سعد، آیا ابوعبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟» با شنیدن این سخن اشک عمر سعد جاری شد، و چهره از زینب برگرداند! (1)

حسین بن عقبه مرادی گوید: «حسین مدت زیادی از روز را روی زمین افتاده بود و اگر مردم می خواستند می توانستند او را بکشند، ولی آنها یکدیگر را جلو می انداختند و هر گروهی دوست داشت که گروه دیگر کار را تمام کند. ناگاه شمر فریاد زد: وای بر شما منتظر چه هستید؟ مادر به عزایتان بنشیند. بکشیدش!

سپاه از همه سو به سیدالشهدا حمله ور شد، زرعة بن شریک تمیمی ضربتی به دست آن حضرت و ضربتی به گردن وی نواخت. سپس همه بازگشتند و آن حضرت برمی خاست و

ص:214


1- 1) - ر. ک. الارشاد، ص 242؛ [1] تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 232.

با صورت زمین می خورد. در این حال انس بن عمرو نخعی با یک ضربت نیزه وی را نقش بر زمین کرد و به سر خولی بن یزید اصبحی فریاد زد: «سرش را ببر.» خولی خواست که چنین کند اما لرزه بر اندامش افتاد. سنان گفت: خداوند بازوانت را سست و دستانت را قطع کند. آنگاه خودش از اسب فرود آمد و سر مبارک حسین علیه السلام را جدا کرد و به خولی بن یزید داد. این درحالی بود که پیش از آن چندین ضربت شمشیر بر فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وارد آمده بود. (1)

امام صادق علیه السلام فرموده است: «هنگامی که حسین بن علی علیه السلام را با شمشیر زدند و رفتند که سرش را جدا کنند، منادی ای از سوی پروردگار عزیز و متعال از درون عرش ندا داد و گفت: «ای امت سرگردان که پس از پیامبرتان ستمگری پیشه کرده اید، خداوند توفیق درک عید قربان و فطر را از شما گرفت!» آنگاه فرمود: «به خدا سوگند که [امت اسلامی] موفق به درک عید نشد و هرگز هم نخواهد شد تا آن که خونخواه حسین7 قیام کند.» (2)

نقل شده است که روز شهادت امام حسین علیه السلام ، زینب علیها السلام سرش را از خیمه بیرون آورد و با صدایی اندوهناک این شعر را خواند: ما ذا تَقُولُونَ انْ قالَ النَّبیُ لَکُم

آخرین شهید از یاران حسین علیه السلام

سوید بن عمرو بن ابی المطاع، از یاران حسین علیه السلام ، از پا درآمد و بیهوش در میان

ص:215


1- 1) - ر. ک. اخبار الطوال، ص 208؛ انساب الاشراف: ج 3، ص 203، چاپ بیروت؛ مقتل خوارزمی: ج 2، ص 35.
2- 2) - امالی، صدوق، ص 85، مجلس 31. [1]

کشتگان افتاده بود. پس از آن که اندکی به هوش آمد، شنید که می گویند: «حسین کشته شد.» او خنجری را که با خود داشت گرفت و ساعتی را با آنها مبارزه کرد. اما سرانجام به دست عروة بن بطار تغلبی کشته شد. وی آخرین شهید از یاران امام علیه السلام بود. (1)

پیامبر صلی الله علیه و آله بر سر کشته حسین می آید.

اخبار چندی نقل شده است که روز شهادت امام حسین علیه السلام ، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیده اند که بر سر کشته حسین و یارانش آمد و شیشه ای را از خون شهیدان پر کرد و با خود برد.

سَلْمی گوید: نزد ام سلمه رفتم و دیدم که می گرید: گفتم: چرا گریانی؟ گفت: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را با سر و صورتی غبارآلوده به خواب دیدم! گفتم: شما را چه شده است ای رسول خدا؟ فرمود: هم اینک حسین علیه السلام را دیدم که کشته شد. (2)

از ابن عباس نیز روایت شده است که گفت: نیمروزی در خواب بودم، رسول خدا را به خواب دیدم، که سر و صورتش غبارآلود بود و شیشه ای پر از خون در دست داشت.

گفتم: ای رسول خدا، پدر و مادرم فدایت، این چیست؟ فرمود: این خون حسین و یاران اوست که امروز جمع کرده ام.» او می افزاید: ما روزها را حساب کردیم و دریافتیم که حسین علیه السلام در همان روز کشته شده است. (3)

غارت لباس حسین علیه السلام

پس از به شهادت رسیدن حسین علیه السلام ، سپاه بنی امیه دست به غارت سلاح و لباس های شخصی وی زدند و پیکر پاکش را برهنه در بیابان انداختند. یکی از شمشیرهای ایشان را

ص:216


1- 1) - ر. ک. انساب الاشراف: ج 3، ص 204.
2- 2) - ترجمة الامام الحسین (علیه السلام)، ابن عساکر، 263 ؛ البدایه و النهایه، ج 8، ص 200.
3- 3) - این سخن را کسان بسیاری نقل کرده اند. برای نمونه ر. ک. طبقات الکبری، ج 8، ص 45 / ب، مناقب امیرالمؤمنین، ابن مغازی، ص 78، المعجم الکبیر، ج 1، ص 127 / ب. ترجمة الامام الحسین (علیه السلام)، ابن عساکر، 262.

فلافس نهشلی و شمشیر دیگر را جمیع بن خلف اودی برداشت. شلوارهایش را بحر بن کعب تمیمی برداشت و آن حضرت را برهنه کرد. قطیفه اش را قیس بن اشعث بن قیس کندی برداشت که از آن پس به او قیس قطیفه می گفتند. کفش هایش را اسود بن خالد اودی برداشت و عمامه اش را جابر بن یزید بُرد. شب کلاه خزش را مالک بن نسیر کندی برداشت. (1) پیراهنش را اسحاق بن حیوه حضرمی برداشت که پس از آن به مرض پیسی دچار گشت. (2)

کسانی که در قتل حسین علیه السلام دست داشتند

مسعودی گوید: روزی که حسین کشته شد، 33 زخم نیزه و 34 ضربت شمشیر بر بدن داشت. (3) زرعة بن شریک تمیمی ضربتی به شانۀ چپ وی زد و سنان بن انس نخعی با یک ضربت نیزه او را از اسب به زیر افکند، آنگاه پایین آمد و سرش را برید؛ و شاعر در این باره گوید: کدام مصیبت با مصیبت حسین برابری می کند، بامدادانی که دستان سنان بر وی آشکار شد! (4)

طبری به نقل از حمید بن مسلم گوید: پس از کشته شدن حسین علیه السلام مردم به سنان بن انس گفتند: تو حسین فرزند علی و فاطمه دختر رسول را کشته ای که عظیم ترین عرب بود و آمده بود که بنی امیه را از حکومت برکنار کند. بیا و نزد امیرانت برو و پاداش خود را طلب کن چرا که اگر همه بیت المال شان را هم برای قتل حسین به تو بدهند کم است! سنان که مردی شجاع و شاعر ولی نابخرد بود، بر اسب سوار شد و رفت تا بر در خیمه ابن سعد ایستاد و با صدای بلند فریاد زد:

«اسبم را از طلا و نقره بار کن، که من پادشاه محجوب را کشته ام!

کسی را کشتم که پدر و مادرش از همه بهتر بودند و اگر نسب او را بجویند از همه

ص:217


1- 1) - مروج الذهب، ج 3، ص 62.
2- 2) - تاریخ طبری، ج 5، ص 455.
3- 3) - برای آگاهی دربارۀ ضربه هایی که به امام حسین(علیه السلام) زده شد. ر. ک. دلائل الامامه، طبری امامی،محمد بن جریر،ص 71. طبقات الکبری، ج 8، ص 60. انساب الاشراف، ج 3، ص 203. [1]
4- 4) - مروج الذهب، ج 3، ص 62.

والاتر است.»

عمر سعد با شنیدن این شعر گفت: گواهی می دهم که تو دیوانه ای و هرگز سالم نخواهی شد. او را نزد من بیاورید. چون آوردند با چوبدستی او را عقب زد و گفت: «ای دیوانه، چرا این سخنان را بر زبان می رانی؟ به خدا سوگند که اگر ابن زیاد بشنود گردنت را می زند!» (1)

ابوالفرج به نقل از حمید بن مسلم گوید: پس از آن که فرزندان، برادران، برادرزادگان و عموزادگان حسین علیه السلام کشته شدند، خود به جنگ پرداخت. در این هنگام هیچ یک از یارانش زنده نبودند. زرعة بن شریک ملعون حمله کرد و ضربتی به شانۀ راست آن حضرت زد که بر زمین افتاد. پس از آن ابوالجنوب، زیاد بن عبدالرحمن جعفی؛ قشعم؛ صالح بن وهب یزنی و خولیِّ بن یزید هر کدام با زدن ضربتی در قتل وی شرکت جستند؛ و سرانجام سنان بن انس نخعی پایین آمد و سرش را از بدن جدا کرد.

گفته شده است کسی که سر امام حسین علیه السلام را برید شمر بن ذی الجوشن ضبابی ملعون بود؛ و خولی بن یزید آن سر مبارک را نزد عبیدالله برد. (2)

شیخ صدوق گوید: دشمنان خدا، سنان بن انس ایادی و شمر بن ذی الجوشن، با شماری دیگر از مردان شامی رفتند تا نزد سر امام حسین علیه السلام ایستادند و به یکدیگر می گفتند: منتظر چه هستید؟ او را راحت کنید. آنگاه سنان بن انس ملعون پیاده شد و محاسن حسین علیه السلام را گرفت و با شمشیر بر حلقوم وی می زد و می گفت: «به خدا سوگند، می دانم تو فرزند پیامبر خدایی و پدر و مادرت از همه بهترند، اما سرت را می برم». (3)

ابن سعد - در طبقات - به نقل یکی از بزرگان قبیله نَخَعْ گوید: روزی حجاج بن یوسف گفت: هر کس مصیبتی دارد برخیزد و بازگو کند. کسانی برخاستند و مصیبت شان را گفتند. آنگاه سنان بن انس برخاست و گفت: من قاتل حسینم. حجاج گفت: مصیبت نیکویی است. سپس سنان به خانه رفت و زبانش بند آمد و عقل او زایل گردید و همان

ص:218


1- 1) - تاریخ طبری.
2- 2) - مقاتل الطالبیین، ص 118. [1]
3- 3) - امالی صدوق، ص 77. [2]

جایی که غذا می خورد خود را کثیف می کرد. (1)

بیهقی گوید: روزی سنان بر حجاج بن یوسف وارد شد. گفت: آیا حسین بن علی را تو کشته ای؟ گفت: آری. گفت: بدان که شما هرگز در بهشت با یکدیگر جمع نخواهید شد.

نوشته اند که او وسواسی شده بود و همانند کودکان با بول خود بازی می کرد. (2)

بلاذری می نویسد: حسین علیه السلام در کربلا به دست سنان بن انس کشته شد؛ و خولی بن یزید سرش را برید و نزد ابن زیاد آورد. او نیز سر را همراه مِخْفَر بن ثعلبه پیش یزید فرستاد. گویند که حجاج بن یوسف از سنان پرسید: با حسین چه کردی؟ گفت: او را با نیزه زدم و با شمشیر پاره پاره اش کردم. گفت: به خدا سوگند که در بهشت با یکدیگر جمع نخواهید شد. سپس گفت: پانصد درهم به او بدهید. اما همین که بیرون رفت گفت: ندهید. (3)

طبرانی به نقل از اسلم منقری می نویسد: [روزی] بر حجاج وارد شدم. به دنبال من سنان بن انس - پیری گندمگون و خمیده با دماغی بلند و خالی در صورت - نیز آمد و نزد حجاج ایستاد. حجاج نگاهی به او کرد و گفت: تو بودی که حسین را کشتی؟ گفت: آری! گفت: با او چه کردی؟ گفت: او را با نیزه زدم و با شمشیر پاره پاره اش کردم. گفت: بدان که شما هرگز در یک سرای با هم جمع نخواهید شد.

ابن جوزی، پس از نقل سخنی به همین مضمون گوید: از این بهتر سخنی از حجاج شنیده نشده است.

شمار زخم های امام حسین علیه السلام

شمار زخم هایی را که به وسیلۀ شمشیر و نیزه سپاه گمراهی بر پیکر امام حسین علیه السلام وارد آمد بین 78 تا 320 زخم نقل کرده اند. امام صادق علیه السلام فرموده است: «بر پیکر (امام)

ص:219


1- 1) - الطبقات الکبری، ج 8، ص 70 / أ.
2- 2) - المحاسن والمساوی، بیهقی، ص 86، دار احیاءالعلوم، بیروت، اول 1408 ق .
3- 3) - انساب الاشراف، ج 3، ص 118. نیز ر. ک. مقتل الحسین، ج 2، ص 88. [1] تاریخ دمشق، 12 / 143 .

حسین علیه السلام جای 32 زخم نیزه و 44 ضربت شمشیر دیده شد. جُبّۀ سیه فامی که بر تن آن حضرت بود صد و چند جایش بر اثر ضرب شمشیر و نیزه و تیر پاره شده بود.» (1) 120 زخم هم گفته شده است.

امام باقر علیه السلام فرموده است: «پس از شهادت حسین بن علی علیه السلام بر پیکرش جای سیصد و بیست و چند زخم نیزه یا ضربت شمشیر یا نوک پیکان دیده شد. همۀ این زخم ها در جلوی بدن ایشان بود، زیرا که به دشمن پشت نمی کرد.» (2)

غارت اموال

پس از کشته شدن سیدالشهدا و یارانش، سپاه عبیدالله زیاد دست به غارت اموال آن حضرت گشودند و حتی از جامه و زیور زنان درنگذشتند.

امام صادق علیه السلام فرموده است: «مردم بر سر جامه ها و زیورآلات و شتران رفتند و آنها را به غارت بردند. سپس سراغ بار و بنه امام علیه السلام رفتند و زنان برای سلامت جانشان جامه ها را می کندند و به غارتگران می دادند تا از شر آنها در امان بمانند. بیشتر لباس ها و زیورآلات و شتران را رحیل بن زهیر جعفی، جریر بن مسعود حضرمی و أسید بن مالک حضرمی بردند. ابوالجنوب جعفی، شتری را گرفت و با آن آب می کشید و آن را حسین نام نهاد. (3) چپاولگران با بی ادبی تمام دست بردند که روپوش ها را از دوش زنان بردارند، اما عمر سعد آنها را از این کار منع کرد؛ و آنان دست برداشتند.

عبدالله بن حسن از قول مادرش فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام چنین نقل می کند:

«مردم به چادرهای ما ریختند. من دختر کوچکی بودم و بر پایم دو خلخال طلا بود.

مردی دست دراز کرد و آن خلخال ها را از پایم می گشود و می گریست. گفتم: ای دشمن خدا، چرا می گریی؟ گفت: چطور نگریم؟ درحالی که من دختر رسول خدا را غارت می کنم. گفتم: پس غارتم مکن. گفت: می ترسم دیگری بیاید و آنها را بگیرد. پس هر آنچه

ص:220


1- 1) - دلائل الامامه، ص 71؛ نیز ر. ک. طبقات الکبری، ج 8، ص 60 / ب.
2- 2) - امالی صدوق، ص 83، مجلس 31. [1]
3- 3) - ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 204. [2]

در چادرها بود غارت کردند حتی روپوش ها را از دوش ما برمی داشتند!» (1)

حُمَید بن مسلم گوید: به علی بن حسین، زین العابدین، رسیدم و دیدم که بیمار و در بستر افتاده است. در این هنگام شمر و اوباش همراهش می گفتند: آیا او را نکشیم. من گفتم: سبحان الله آیا کودکان را هم می کشید؟ این کودک است؛ و به همین ترتیب در برابر هر کس که بر سر وی می آمد از او دفاع می کردم. تا آن که عمر سعد آمد و گفت: هیچ کس حق ورود بر خیمه های زنان و تعرض به این جوان بیمار را ندارد. هر کس از اموال آنها چیزی برده است باید بازگرداند. اما به خدا سوگند هیچ کس چیزی را برنگرداند. آنگاه علی بن حسین به من فرمود: «پاداش نیک ببینی ای مرد، به خدا سوگند، خداوند با سخنان تو شری را از من دور کرد.» (2)

در طبقات ابن سعد ذیل زندگینامۀ امام سجاد آمده است: علی بن حسین در کربلا با پدرش همراه بود و آن هنگام 23 سال داشت. او بیمار و در بستر افتاده بود. پس از کشته شدن امام حسین علیه السلام شمر بن ذی الجوشن گفت: او را بکشید. اما یکی از همراهانش گفت: سبحان الله، نوجوانی بیمار را که نجنگیده است، چرا باید کشت؟ به دنبال آن عمر سعد آمد و دستور داد کسی حق تعرض به زنان و آن بیمار را ندارد.

شمار شهیدان کربلا

امام صادق علیه السلام می فرمود: «امام حسین علیه السلام هنگام شهادت 58 سال داشت.» در واقعه کربلا، 72 تن از یاران امام علیه السلام به شهادت رسیدند و 88 تن از سپاه عمر سعد به جهنم فرستاده شدند. برخی از مورخان شمار شهیدان را 87 تن نوشته اند.

ابن سعد صاحب کتاب طبقات الکبری در پایان مقتل امام حسین علیه السلام نام برخی از شهیدان را نقل کرده است. او می نویسد: نام کسانی از بنی هاشم و فرزندان علی بن ابی طالب علیه السلام که در کربلا با حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، از این قرار است:

1 - حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام ؛ وی به دست سنان بن انس کشته شد و خولیِّ بن

ص:221


1- 1) - امالی صدوق، ص 84، مجلس «31». بحارالانوار، ج 45، ص 83.
2- 2) - مرآة الزمان، نسخه خطی، ص 95 .

یزید اصبحی ملعون سرش را جدا کرد.

2 - عباس فرزند علی بن ابی طالب؛ وی به دست زید بن رقاد جنبی و حکیم سنبسی از قبیلۀ طی به شهادت رسید.

3 - جعفر بن علی بن ابی طالب؛ وی به دست هانی بن ثبیت حضرمی کشته شد.

4 - عبدالله بن علی بن ابی طالب؛ وی نیز به دست هانی بن ثبیت حضرمی کشته شد.

5 - عثمان بن علی بن ابی طالب؛ وی با تیر خولی بن یزید زخمی شد و سپس مردی از بنی أَبانِ بن دارَم، حمله کرد و سرش را برید.

6 - ابوبکر بن علی بن ابی طالب؛ گفته می شود که وی در جوی آبی کشته شد.

7 - محمد بن علی بن ابی طالب [ملقب به الاصغر]، مادرش کنیز بود و او را مردی از بنی دارَم کشت.

8 - علی اکبر فرزند حسین علیه السلام ؛ او را مرة بن نعمان عبدی کشت.

9 - عبدالله فرزند حسین؛ وی را هانی بن ثبیت کشت.

10 و 11 - جعفر بن حسین و ابوبکر بن حسین بن علی؛ این دو به دست عقبه غنوی کشته شدند.

12 - عبدالله بن حسن؛ وی به دست حرملۀ کاهلی؛ از بنی اسد، کشته شد.

13 - قاسم بن حسن؛ وی به دست عمر بن سعد ازْدی کشته شد.

14 - عون بن عبدالله بن جعفر؛ وی را عبدالله بن قطبه طائی کشت.

15 - محمد بن عبدالله بن جعفر؛ او را عامر بن نَهشل تمیمی کشت.

16 - مسلم بن عقیل بن ابی طالب؛ وی را عبیدالله بن زیاد در کوفه به ضجر کشت.

17 - جعفر بن عقیل؛ وی به دست بشر بن حوط همدانی کشته شد؛ و گفته شده است که قاتل او عروة بن عبدالله خثعمی بود.

18 - عبدالرحمن بن عقیل؛ وی به دست عثمان بن خالد بن أسیر جهنی و بشر بن حوط به شهادت رسید.

19 - عبدالله بن عقیل - مادرش کنیز بود -. وی به دست عمرو بن صبح صدائی کشته شد.

20 - عبداللّه بن عقیل (این غیر از آن عبدالله عقیل است) - مادرش کنیز بود - و به

ص:222

دست عمرو بن صبح صدائی به قتل رسید. گفته می شود که قاتل او أسید بن مالک حضرمی بود.

21 - محمد بن ابی سعید بن عقیل؛ وی را لقیط جهنی کشت.

22 - مردی از خاندان ابی لهب که نامش معلوم نیست.

23 - مردی از آل ابی سفیان بن حارث بن عبدالمطلب، موسوم به عبدالله که همان ابوالهیاج است. وی شاعر بود.

از غیر بنی هاشم نیز کسانی با حسین علیه السلام کشته شدند. مثل سلیمان، غلام آن حضرت که به دست سلیمان بن عوف حضرمی کشته شد؛ منجح، غلام آن حضرت؛ عبدالله بن یقطر برادر شیری آن حضرت که در کوفه از بالای قصر پایین انداخته شد و او همان کسی است که درباره اش گفته شده است:

«و آخر یهوی من طمار قتیل» (1)

از دیگر قبایل عرب از هر قبیله ای یک، یا دو یا سه مرد در رکاب آن حضرت ایستادگی کردند و کشته شدند.

سرها را نزد عبیدالله می برند

سپاهیان بنی امیه به منظور خوش خدمتی و به طمع دریافت جایزه، همه شهیدان کربلا راسر بریدند و آن سرهای پاک را نزد عبیدالله زیاد بردند.

قبیلۀ کنده به ریاست قیس بن اشعث با سیزده سر آمد.

هوازن به ریاست شمر بن ذی الجوشن بیست سر آورد.

تمیم با هفده سر آمد.

بنی اسد با شش سر آمد.

ص:223


1- 1) - این مصرع چهارم قصیده ای است که شاعر در رثای مسلم بن عقیل و هانی بن عروه سروده است (ر. ک. تاریخ الطبری، ج 5، ص 380). [1] بخشهای نخست قصیده چنین است [ف]ان کنت لا تدرین مَا الموت فانظری إلی هانیء فی السوق وابن عقیل إلی بطل قد هشم السیف وجهه و آخر یهوی من طمار قتیل

مذحج با هفت سر آمد.

دیگر افراد سپاه هفت سر آوردند که روی هم هفتاد سر می شود.

بلاذری می نویسد: سرهای کشتگان را بریدند و نزد ابن زیاد بردند. مجموع آنها 72 سر بود که شمربن ذی الجوشن، قیس بن اشعث، عمرو بن حجاج زبیدی و عزرة بن قیس احمسی از بجیله نزد ابن زیاد بردند.

همو در جای دیگر می نویسد:

پس از کشته شدن حسین علیه السلام سرهای اهل بیت و یارانش را که در رکاب وی به شهادت رسیده بودند نزد ابن زیاد آوردند.

قبیله کنده به ریاست قیس بن اشعث سیزده سر آورد.

هوازن بیست سر آوردند و رئیس شان شمر بن ذی الجوشن بود.

بنی تمیم هفده سر آوردند.

بنی اسد شانزده سر آورد.

مذحج هفت سر و افراد دیگر قبایل نیز نُه سر آوردند.

زیارتنامه شهیدان

در اینجا شایسته است، پیش از نقل بقیه سرگذشت اهل بیت علیهم السلام زیارتنامه آن بزرگواران را که نام بیشترشان را در بردارد و در روز عاشورا خوانده می شود، بیاوریم.

این کار از سویی موجب ادای حق بزرگ آنان در اسلام می گردد و از سوی دیگر تأییدگر مطالبی است که دربارۀ زندگی شهدای کربلا در این کتاب نوشته ایم.

چون در زیارتنامه شهدا که هم اینک درصدد نقل آن هستیم، زیارت سیدالشهدا، به دلیل روشن بودن آن برای خوانندۀ متن کتاب، نیامده است، متن زیارتی را که امام صادق علیه السلام بر سر قبر جدّش، امیر مؤمنان علیه السلام ، برای امام حسین علیه السلام می خواند در اینجا نقل می کنیم:

السلام علیک یا ابن رَسول اللّه؛ السلام علیکَ یا ابْنَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنیِنَ السَّلامُ عَلیْکَ یا ابْنَ الصِّدیقَةِ الطّاهِرَةِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمینَ؛ السَّلامُ علیکَ یا مَوْلایَ

ص:224

یا أَبا عَبْدِاللّهِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.

أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَیْتَ الزَّکاةَ وَ أَمَرْتَ بِاالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ، وَ تَلَوْتَ الْکِتابَ حَقَّ تِلاوَتِهِ وَ جاهَدْتَ فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ صَبَرْتَ عَلیَ الْأَذی فی جَنْبِهِ مُحْتَسِباً حَتّی أَتاکَ الْیَقینُ.

وَ أَشْهَدُ أَنَّ الَّذینَ خالَفُوکَ وَ حارَبُوکَ وَ أَنَّ الَّذینَ خَذَلُوکَ وَالَّذینَ قَتَلُوکَ مَلْعُونُونَ عَلی لِسانِ النَّبیِّ الْأُمِّیِّ وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَری.

لَعَنَ اللّهُ الظّالِمینَ لَکُمْ مِنَ الْأَوَّلینَ وَالْآخِرِینَ وَ ضاعَفَ عَلَیْهِمُ الْعَذابَ الْأَلیمَ، أَتَیْتُکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللّهِ زائِراً عارِفاً بِحَقِّکَ مُوالِیاً لِأَوْلِیائِکَ مُعادِیاً لِأَعْدائِکَ، مُسْتَبْصِراً بِالْهُدَی الَّذیِ أَنْتَ عَلَیْهِ، عارِفاً بِضَلالَةِ مَنْ خالَفَکَ فَاشْفَعْ لِی عِنْدرَبِّکَ. (1)

اما زیارت مورد نظر ما که در بردارنده نامهای شهیدان کربلاست و سید بن طاووس در کتاب «ألإقبال» آن را نقل کرده است؛ و گویا از ناحیۀ مقدسه امام زمان(عج) و یا امام عسکری علیه السلام رسیده باشد، چنین است:

1 - السَّلامُ عَلَیْکَ یا أَوَّلَ قَتیلٍ مِنْ نَسْلِ خَیْرِ سَلیلٍ مِنْ سُلالَةِ إِبْراهیمَ الْخَلیلِ، صَلَّی اللّهُ عَلَیْکَ وَ عَلی أَبیکَ، اذْ قالَ فیکَ: قَتَلَ اللّهُ قَوْماً قَتَلُوکَ یا بُنَیَّ ما أَجْرَأَهُمْ عَلَی الرَّحْمانِ وَ عَلَی انْتِهاکِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ، عَلَی الدُّنْیا بَعْدَکَ الْعَفا، کَأَنَّی بکَ بَیْنَ یَدَیْهِ ماثِلاً وَ لِلْکافِرینَ قائلاً:

ص:225


1- 1) - سلام بر تو ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله ، سلام بر تو ای فرزند امیر مؤمنان، سلام بر تو ای فرزند صدیقۀ طاهره و سرور زنان جهان، ای اباعبدالله، سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد. گواهی می دهم که تو نماز را بپا داشته ای و زکات را پرداخته ای و امر به معروف و نهی از منکر کرده ای و کتاب خدا را چنان که شایسته است تلاوت کرده ای و در راه خدا آن چنان که بایسته است جهاد کرده ای و بر رنجهای فراوانی که در راه خدا دیده ای خیرخواهانه صبر ورزیدی تا آن که به شهادت رسیدی. و گواهی می دهم، آنان که با تو مخالفت ورزیدند و علیه تو جنگیدند و آن کسانی که تو را رها کردند و تو را به قتل رساندند، بر زبان پیامبر امّی لعنت شده اند و هر کس که افترا بندد، نومید می گردد. خداوند کسانی را که بر شما ستم کرده اند، از اولین و آخرین، لعنت کند؛ و عذاب دردناک را بر آنان چند برابر گرداند. ای فرزند رسول خدا، من برای زیارت تو آمده ام، در حالی که به حق تو آگاهم، دوستانت را دوست می دارم و با دشمنانت دشمنم و از هدایتی که تو بر آن هستی نور می گیرم و بر گمراهی مخالفان تو آگاهم، پس، از من نزد پروردگارت شفاعت کن.

أَنَا عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ

[ فَجاهَدْتَ أَعْداءَ اللّهِ ] حَتّی قَضَیْتَ نَحْبَکَ وَ لَقِیتَ رَبَّکَ

وَ أَشْهَدُ انَّکَ أَوْلی بِاللّهِ وَ بِرَسُولِهِ؛ وَ أَنَّکَ ابْنُ رَسُولِهِ وَابْنُ حُجَّتِهِ وَ أَمینِهِ، حَکَمَ اللّهُ عَلی قاتِلِکَ مُرَّةِ بْنِ مُنْقَذُ بْنِ النُّعْمانِ الْعَبْدِیِّ لَعَنَهُ اللّهُ وَ أَخْزاهُ، وَ مَنْ شَرِکَهُ فی قَتْلِکَ وَ کانُوا عَلَیْکَ ظَهیراً، أَصْلاهُمُ اللّهُ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصیراً وَ جَعَلَنَا اللّهُ مِنْ مُلاقیکَ وَ مُرافقی جَدِّکَ وَ أَبیکَ وَ عَمِّکَ وَ أَخیکَ وَ أُمِّکَ الْمَظْلُومَةِ؛ وَ أَبْرَأُ إِلَی اللّهِ مِنْ أَعْدائِکَ أَولِی الْجُحُودِ وَالسَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.» (1)

2 - السَّلامُ عَلی عبدِاللّهِ بن الحسین الطفل الرَّضیعِ، الْمَرْمِیِّ الصَّغیر.

المتشحط دماً المصعد دَمُهُ فی السَّماء المذبوح بالسَّهْمِ فی حِجْرِ أبِیهِ، لَعَنَ اللّهُ رامیهِ حَرْمَلَةُ ابْنُ کاهِلِ الْأَسَدِی وَ ذَوِیْهِ. (2)

3 - السَّلامُ عَلی عبداللّهِ بْنِ أمیرِ الْمُؤْمِنینَ مُبْلِی الْبَلاءَ وَالْمُنادِیُ بِالْوِلاءِ فِی

ص:226


1- 1) - سلام بر تو ای اولین کشته از نسل بهترین نسلها، از سلاله پاک ابراهیم خلیل. درود خداوند بر تو و بر پدرت، آنگاه که درباره ات فرمود: خدا بکشد مردمی را که تو را کشتند، پسرم، چقدر اینان نسبت به خدای رحمان و شکستن حرمت پیامبر جسورند پس از تو خاک بر سر دنیا. گویی نزد او ایستاده ای و می شنوم که به کافران می گویی: من علی فرزند حسین بن علی هستم، به کعبه سوگند که ما به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)[از دیگران] نزدیک تریم. آنقدر بر شما زخم نیزه می زنم که خم گردد؛ و در حمایت از پدرم شما را از دم شمشیر می گذرانم. ضربه های من ضربۀ نوجوانی هاشمی نسب است، به خدا سوگند که حکومت فرومایه زاده را نمی پذیرم. و آنقدر با دشمنان خدا جهاد کردی تا به شهادت رسیدی و پروردگارت را دیدار کردی. گواهی می دهم که تو به خدا و پیامبرش نزدیک تری و تو فرزند پیامبر او و فرزند حجت و امین اویی. خداوند علیه مرة بن منقذ بن نعمان بن عبد حکم کند و او را لعنت کند و رسوا گرداند. و او و هر کسی را که در کشتن تو با او شریک بود، عذاب جهنم را بچشاند که آن بد جایگاهی است. خداوند ما را از دیدار کنندگان با تو و از همراهان جد تو و پدرت و عمویت و برادرت و مادر مظلومه ات قرار دهد. من از دشمنان شما و منکران دین خدا نزد پروردگار برائت می جویم. درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد.
2- 2) - سلام بر طفل شیرخواره عبداللّه بن حسین که با تیر شهید و خون آلود شده که خونش به آسمان بالا رفت و در دامان پدرش سر بریده شد. خداوند زنندۀ تیر یعنی حرملة بن کاهل اسدی و همدستانش را لعنت کند. (براساس شمارش رساله فضیل بن زبیر، وی نهمین شهید است).

عَرْصَةِ کَرْبَلاءَ الْمَضْروبِ مُقْبِلاً وَ مُدْبِراً، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ هانِیءِ بْنِ ثُبَیْتِ الْحَضْرَمِیِّ.

4 - السلام علی أبی الفَضْلِ العَبّاسِ ابْنِ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ الْمُواسِیُ أخاهُ بِنَفْسِهِ الْآخِذُ لِغَدِهِ مِنْ أَمْسِهِ، الْفادی لَهُ، الواقِی السّاعِیْ الَیْهِ بِمائِهِ المقطوعةُ یَداهُ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ زَیْدُ بنُ رُقادِ الْجَنْبِی و حَکِیمُ بن طُفیلِ الطّائی. (1)

5 - السلام علی جَعْفَرِ بن أَمیرِ المُؤمِنیِنَ الصّابِرِ بِنَفْسِهِ مُحْتَسِباً، وَالنّائی عَنِ الْاَوطانِ مُغْتَرِباً، الْمُسْتَسْلِمِ لِلْقِتالِ، الْمُسْتَقْدِمِ لِلنِّزالِ، الْمَکْثُورِ بِالرِّجالِ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ هانِیءِ بن ثُبیتِ الحَضْرَمِیِّ.

6 - السلام عَلی عثمان بْنِ أَمیرِالمُومنین، سُمِّیَ عثمانُ بْنَ مَظْعُونٍ. لَعَنَ اللّهُ رامِیَهُ بِالسَّهْمِ خَوْلِیَ بْنَ یَزیدِ الأَصْبَحِی الأَیادِیِّ الدّارِیِّ.

7 - السلام عَلی محمد بن أَمیِرِالمُؤْمِنیِنَ، قتیلَ الأبانِیِّ الدَّارِیِّ لَعَنَهُ اللّهُ وَ ضاعَفَ عَلَیْهِ الْعَذابَ الْألیمَ وَ صَلَّی اللّهُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدُ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِکَ الصّابِریِنَ.

ص:227


1- 1) 3 - سلام بر عبدالله بن امیرالمؤمنین، که در گرفتاری های کربلا شرکت جست و مردم را به دوستی اهل بیت دعوت کرد. آن شهیدی که از پیش رو و پشت سر ضربت خورد. خداوند، قاتل او، هانی بن ثبیت حضرمی را لعنت کند. (در زیارت رجبیه و رسالۀ فضیل بن زبیر ازدی به عنوان چهارمین شهید یاد شده است). 4 - سلام بر ابی الفضل العباس [1]فرزند امیرالمؤمنین که از جانش با برادرش مواسات کرد و در دنیا برای فردای قیامتش توشه برگرفت. جانش را فدای برادر کرد. کسی که در راه آوردن آب دستانش قطع شد. خداوند قاتل وی، زید بن رُقاء جَنْبی و حَکیم بن طُفیل طایی، را لعنت کند [طبق شمارش رسالۀ فضیل بن زبیر وی دومین کسی است که همراه حسین به شهادت رسید]. 5 - سلام بر جعفر بن امیر المؤمنین. کسی که با شکیبایی تمام جانفشانی کرد و از خانه و کاشانه اش دور شد و تن به جنگ داد و به جنگ پهلوانان رفت و در حلقۀ محاصره دشمن افتاد. خدا قاتل او، هانی بن ثُبیت حضرمی، را بکشد [طبق زیارت رجبیه و رسالۀ فضیل بن زبیر وی سومین شهید کربلاست]. 6 - سلام بر عثمان بن امیرالمؤمنین، موسوم به عثمان بن مظعون، خداوند خولِیَ بن یزید اصبحی ایادی دارمی را لعنت کند که او را با تیر زد [طبق شمارش رسالۀ فضیل بن زبیر وی هفتمین شهید کربلاست]. 7 - سلام بر محمد بن امیرالمؤمنین که به دست أبانی داری ملعون کشته شد. خداوند عذاب دردناک قاتل او را زیاد کند. درود بر تو ای محمد و بر خاندان شکیبایی تو. [طبق رسالۀ فضیل بن زبیر وی پنجمین شهید اهل بیت است]. 8 - سلام بر ابی بکر بن حسن بن علی پاکیزه؛ کسی که با تیر به شهادت رسید. خداوند قاتل او، عبدالله عقبۀ غَنَوی، را لعنت کند [طبق شمارش رسالۀ فضیل بن زبیر وی دهمین شهید کربلا و مادرش کنیز بود].

8 - السّلام عَلی أَبِی بَکْرِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ الزَّکِیِّ الْمَرْمِیِّ بِالسَّهْمِ الرَّدِیِّ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عَبْدِ اللّهِ عُقْبَةِ الْغَنَوِیِّ.

9 - السلام علی عبداللّهِ بن الحسن الزَّکِیِّ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ حَرْمَلَةَابْنَ کاهِلِ الْأَسَدِیّ.

10 - السَّلام عَلَی الْقاسِمِ بنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیٍّ الْمَضْرُوبُ هامَتُهُ المَسْلُوبُ لامَتُهُ حینَ نادی الحُسَیْنَ عَمَّهُ فَجَلی عَلَیْهِ عَمَّهُ کَالصَّقْرِ وَ هُوَ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْهِ التُّرابَ وَالحُسَیْنُ یَقُولُ: «بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ وَ مَنْ خَصْمُهُمْ یَوْمُ الْقِیاَمِة جَدُّکَ وَ أَبُوکَ، عَزَّ وَاللّهِ عَلی عَمِّکَ أَن تَدْعُوهُ فَلا یُجیبُکَ أَو أنْ یُجیبَکَ - وَ أنْتُ قَتیلٌ جَدیلٌ - فَلا یَنْفَعُکَ، هذا یَوْمٌ وَاللّهِ کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ.

جَعَلَنِی اللّهُ مَعَکُما یَومَ جَمْعِکُما وَ بَؤَّأَنِی مُبَؤَّاکُما، وَ لَعَنَ اللّه قاتِلَکَ عُمَرَ بْنُ سَعْدِ بْنِ نُفَیْلِ الْأَزْدِیِّ وَ أَصْلاهُ جَحیماً وَ أَعَدَّلَهُ عَذاباً أَلیماً. (1)

11 - السَّلامُ عَلی عَوْنِ بْنِ عَبْدِاللّهِ جَعْفَرِ الطَّیّارِ فِی الْجِنانِ حَلیفِ الاْیمانِ وَ مُنازِلِ الْأَقْرانِ النّاصِحِ للرَّحْمنِ، التّالِی لِلْمَثانِی وَالقُرآنِ، لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عَبْدَ اللّهِ بْنِ قُطْبَةِ النَّبْهانِیِّ.

12 - السَّلامُ عَلی مُحَمَّد بْنِ عَبْدِاللّهِ بْن جَعْفَرٍ الشّاهِدِ مَکانَ أَبیهِ، وَالتّالِیْ لِأَخیهِ وَ واقیهِ بِبَدَنِهِ. لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ عامِرُ بْنُ نَهْشَلِ التَیْمِیِّ.

ص:228


1- 1) 9 - سلام بر عبدالله بن حسن پاکیزه. خداوند حرملة بن کاهل اسدی را لعنت کند که او را با تیر زد و کشت. 10 - سلام بر قاسم بن حسن بن علی، آن شهیدی که با شمشیر بر سرش زدند و زرهش را به غارت بردند، آنگاه که عمویش را صدا زد و او چونان باز شکاری بر سرش حاضر شده در این حال او پاهایش را به زمین می کشید و حسین(علیه السلام)می گفت: از رحمت خداوند دور باد قومی که تو را کشتند و در روز قیامت سر و کارشان با پدر و جد توست. به خدا سوگند بر عمویت دشوار است که تو او را بخوانی و او نتواند به فریادت برسد، یا به فریادت برسد، اما تو را کشته و به خود پیچیده ببیند. به خدا سوگند امروز روزی است که دشمنان ما بسیارند و یاوران ما اندک. خداوند در روزی که شما را گرد می آورد مرا با شما قرار دهد و در جای شما منزل دهد. خداوند قاتل تو، عمر بن سعد بن نُفیل أزْدی، را لعنت کند و در آتش دوزخ افکند و برایش عذابی دردناک آماده سازد [به حسب شمارش فضیل بن زبیر، وی دوازدهمین شهید کربلاست؛ و مادرش کنیز بود]. 11 - سلام بر عون بن عبدالله بن جعفر (پرواز کننده در بهشت)، هم پیمان ایمان، مرد جنگ با هماوردان، نصیحت کننده، برای خدای رحمان قاری حمد و قرآن، خداوند قاتل او، عبدالله بن قطبه نَبهانی، را لعنت کند [طبق زیارت رجبیه و رسالۀ فضیل بن زبیر، وی سیزدهمین شهید کربلاست].

13 - السَّلامُ عَلَی جَعْفَرِ بْنِ عَقیلٍ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ بُشْر بْنُ حَوْطِ الْهَمْدانِی

14 - السَّلامُ علی عَبْدِالرَّحْمنِ بنِ عَقیلٍ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ عُثْمانُ بْنُ خالِدِ بنِ أَسِیرِ الْجُهْنِی (1)

15 - السَّلامُ عَلَی القتیل بْنِ القَتیِل عَبدِاللّهِ بْنِ مُسْلِمِ بْنِ عَقیلٍ وَ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ عامِرَ بْنُ صَعْصَعَةٍ.

16 - السَّلامُ عَلی عَبْدِاللّهِ بْنِ عقیلٍ وَ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ وَ رامِیَهُ عَمْرو بنُ صبیحِ الصَّیداویِّ.

17 - السَّلامُ عَلی مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی سَعید بْنِ عَقیلٍ وَ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ لَقیِطَ بْنَ یاسِرِ الجُهنِیِّ.

18 - السَّلام عَلی سلیمانَ مَوْلَی الحسینِ بْنِ أَمیرِ الْمُؤْمِنیِنَ وَ لَعَنَ اللّهُ قاتِلَهُ سُلَیْمانَ بْنُ عَوْفِ الحَضْرَمِیِّ.

19 - السَّلام عَلی قاربٍ مَوْلَی الحسین بن عَلِیِّ.

ص:229


1- 1) - 12 - سلام بر محمد بن عبدالله بن جعفر که به جای پدرش حاضر بود و همتای برادرش که با جان از او حمایت می کرد. خداوند قاتل او، عامر بن نهشل تَیْمی، را لعنت کند [طبق زیارت رجبیه وی هشتمین شهید کربلا و براساس رسالۀ فضیل بن زبیر چهاردهمین شهید است]. 13 - سلام بر جعفر بن عقیل، خداوند قاتل او و کسی که او را با تیر زد یعنی بُشر بن حوط همدانی را لعنت کند [طبق زیارت رجبیه که در بحارالانوار، ج 98، ص 339، ط بیروت [1]آمده است، وی نهمین شهید کربلا و طبق رسالۀ فضیل بن زبیر پانزدهمین شهید بوده است]. 14 - سلام بر عبدالرحمن بن عقیل خداوند عثمان بن خالد بن اسیر جُهنی را لعنت کند که او را با تیر زد و کشت [طبق زیارت رجبیه وی دهمین شهید اهل بیت و طبق رسالۀ فضیل بن زبیر شهید شانزدهم است]. 15 - سلام بر کشتۀ پسر کشته (شهید فرزند شهید) عبدالله بن مسلم بن عقیل، خداوند عامر بن صعصعه را لعنت کند که او را با تیر زد و کشت [طبق زیارت رجبیه وی یازدهمین شهید کربلاست.] 16 - سلام بر عبدالله بن عقیل و خداوند لعنت کند عمرو بن صبیح صیداوی را که او را با تیر زد و کشت [طبق رسالۀ ابن فضیل وی هفدهمین شهید کربلاست]. 17 - سلام بر محمد بن ابی سعید بن عقیل و لعنت خداوند بر کشنده او، لقیط بن یاسر جهنی. [به حسب شمارش فضیل بن زبیر وی نوزدهمین شهید بوده است]. 18 - سلام بر سلیمان، غلام حسین بن امیرالمؤمنین و لعنت خداوند بر قاتل او سلیمان بن عوف حضرمی [بر طبق شمارش فضیل بن زبیر وی بیست و یکمین شهید کربلاست]

20 - السَّلام عَلی مُنْجِحٍ مَوْلَی الحسین بن عَلِیِّ

21 - السَّلامُ عَلی مُسْلِمِ بن عَوْسَجةِ الاسَدِیّ. القائِل للحسَیْنِ وَ قَدْ أَذِنَ لَهُ فِی الْإِنْصِرافِ -: أَنَحْنُ نُخَلِّی عَنْکَ؟ وَ بِمَ نَعْتَذِرُ عِنْدَ اللّهِ مِنْ أداءِ حَقِّکَ؟ لا وَ اللّهِ حَتّی اکَسِّرَ فی صُدُورِهِمْ رُمْحِی هذا وَ أَضْرِبُهُمْ بِسَیْفِی ما ثَبَتَ قائِمُهُ فِی یَدَیَّ وَ لا أُفارِقُکَ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ مَعِی سِلاحٌ أُقاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجارَةِ وَ لَمْ أُفارِقُکَ حَتَّی أَمُوتَ مَعَکَ.

وَ کُنْتَ أَوَّلَ مَنْ شَری نَفْسَهُ وَ أَوَّلَ شَهیدٍ شَهِدَ لِلّهِ وَ قَضی نَحْبَهُ فَفُزْتَ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ. شَکَرَ اللّهُ استِقْدامَکَ وَ مُواساتِکَ امامِکَ إِذْ مَشی إِلَیْکَ وَ أَنْتَ صَریعٌ فَقالَ: یَرْحَمُکَ اللّهُ یا مُسْلِمُ بنُ عَوْسَجَةٍ وَ قَرَأَ «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً» [احزاب (23)، آیۀ 32]

لَعَنَ اللّهُ الْمُشْتَرِکینَ فِی قَتْلِکَ عَبْدَاللّهِ الضُّبابِیّ وَ عبدَاللّه بنَ [ أبی ] خُشْکارَةِ الْبَجَلِیِّ وَ مُسْلِمَ بْنَ عَبْدِاللّهِ الضُّبابِیُ. (1)

22 - السَّلام عَلی سَعْد بنِ عبداللّه الحَنَفِی الْقائِلِ لِلْحُسین وَ قَدْ أَذِنَ لَهُ فِی الْإِنْصِرافِ: لا وَاللّهِ لا نُخَلّیِکَ حَتّی یَعْلَمَ اللّهُ أَنّا قَدْ حَفَظْنا غَیْبَةَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فیکَ، وَاللّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنِّی أُقْتَلُ ثُمَّ أُحْیا ثُمَّ أُحْرَقُ ثُمَّ أُذْری وَ یُفْعَلُ بِی ذلِکَ سبعینَ مَرَّةً ما فارَقْتُکَ حَتَّی أَلْقی حِمامِیْ دُونَکَ وَ کَیْفَ أَفْعَلُ ذالِکَ وَ انَّما هِیَ مَوْتَةٌ أَوْ قَتْلَةٌ واحِدَةٌ ثُمَّ هِیَ بَعْدَهَا الکَرامَةَ اللَّتِی

ص:230


1- 1) 21 - سلام بر مسلم بن عوسجه اسدی که چون حسین(علیه السلام) به او اجازه بازگشت داد گفت: آیا ما تو را تنها بگذاریم؟ آنگاه به چه وسیله در نزد خداوند از ادای حق تو پوزش بخواهیم؟ نه به خدا سوگند، من آنقدر با اینان می جنگم تا نیزه ام را در سینه هایشان بشکنم و تا آنگاه که قبضۀ شمشیر در دست من باقی است آنان را ضربت بزنم ولی از تو جدا نشوم و اگر سلاحی نداشته باشم آنها را سنگباران کنم و تا دم مرگ از تو جدا نگردم. تو اولین کسی هستی که جانش را با خدا معامله کرد و نخستین گواهی هستی که برای خدا گواهی داد و در این راه جان باخت و به خدای کعبه سوگند که تو رستگار شدی. خداوند فراخوانی تو و مساوات با امامت را ارج می نهد، آنگاه که امام تو بر سرت آمد و گفت: خداوند تو را رحمت کند ای مسلم بن عوسجه و این آیه را خواند: برخی مرگشان فرا رسید و برخی دیگر در انتظار شهادتند و هیچ تغییری در اراده شان ندادند [احزاب (23): 32] خداوند عبدالله ضبابی و عبدالله بن ابی خشکاره بجلی و مسلم بن عبدالله ضبابی را که در قتل تو شرکت جستند بکشد [طبق رسالۀ فضیل بن زبیر وی سی امین شهید کربلا بود].

لاَ انْقِضاءَ لَها أَبَداً.

فَقَدْ لَقیتَ حَمامِکَ وَ واسَیْتَ إمامکَ وَ لَقیتَ مِنَ اللّهِ الکَرامَةَ فِی دار المُقامَةِ حَشَرَنا اللّهُ مَعَکُمْ فِی الْمُستَشْهَدینَ وَ رَزَقَنا مُرافَقَتَکُمْ فِی أَعْلی عِلِّیِّینَ. (1)

23 - السَّلام عَلی بَشیر بنِ عَمْرِو الحَضْرَمِیِّ شَکَرَ اللّهُ قَوْلَکَ لِلْحُسَیْنِ - وَ قَدْ أَذِنَ لَکَ فِی الْاِنْصِرافِ - أَکَلَتْنِی السِّباعُ حَیًّا إِنْ فارَقْتُکَ وَ أَسْاَلُ عَنْکَ الرُّکْبانَ وَ أَخْذُ لَکَ مَعَ قَلَّةِ الْاَعْوانِ، لا یَکُونُ هذا أَبَداً.

24 - السَّلامُ عَلی بُرَیرِ بْنِ خُضَیْرِ الْهَمْدانِیِّ المَشْرَقِیِّ الُْمجْدَلِ بِالمَشْرِفیِّ.

25 - السَّلام عَلی عُمَرِ بنِ کَعْبِ الْأَنْصارِیِّ.

26 - السَّلام عَلی نَعیمِ بْنِ عِجْلانِ الْأَنْصارِیِّ.

27 - السَّلام عَلی زُهیر بْنِ القَیْنِ البَجَلِیِّ الْقائِلِ لِلْحُسَینِ - وَ قَدْ أَذِنَ لَهُ فِی الْإِنْصِراف - لا وَاللّهِ لا یَکُونَ ذالِکَ أبَداً، أَتْرُکُ بْنَ رَسُولِ اللّهِ أَسیراً فی یَدِ الأَعْداءِ وَ أَنْجُوا لا أَرانِیَ اللّهُ ذلکَ الْیَوْمِ.

28 - السَّلامُ عَلی عَمْرو بنِ قُرَظَةِ الأَنْصارِیِّ.

ص:231


1- 1) 22 - سلام بر سعد بن عبدالله حنفی که هنگام اجازه بازگشت دادنِ حسین گفت: نه به خدا سوگند، تو را رها نمی کنیم تا خداوند بداند که در غیبت رسول خدا حُرمت او را دربارۀ تو پاس داشته ایم. به خدا سوگند اگر بدانم که مرا هفتاد بار می کشند و زنده می کنند، از تو جدا نمی شوم تا آن که در رکابت بمیرم؛ و چگونه این کار را انجام ندهم، در حالی تنها یک قتل و یک مرگ است و پس از آن به کرامتی دست می یابم که تا ابد پایان ندارد. به تحقیق که تو در راه حسین جان دادی و با امام خویش با مواسات رفتار کردی و در سرای جاوید از خداوند کرامت دیدی. خداوند ما را در زمرۀ شما شهیدان محشور کند و در بالاترین جایگاه های بهشت دوستی و همنشینی با شما را روزی ما فرماید [در رسالۀ فضیل بن زبیر از وی به عنوان هفتادمین شهید نام برده شده است]. 23 - سلام بر بشیر بن عمرو حضرمی، خداوند این گفتارت را به حسین - هنگام اجازه بازگشت دادن به تو - قبول کند: سگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو جدا شوم و از تو رخصت بخواهم و با وجود اندک بودن شمار یارانت تو را ترک کنم، هرگز چنین نخواهد بود [در رسالۀ فضیل بن زبیر، نام وی در شمار آخرین شهیدان آمده است]. 24 - سلام بر بریر بن خضیر همدانی مشرقی که با شمشیر مُشْرِفی به شهادت رسید [در رسالۀ فضیل بن زبیر نام وی نیز در شمار آخرین شهدا آمده است]. 25 - سلام بر عمر بن کعب انصاری [در رسالۀ فضیل بن زبیر وی شهید پنجاه و سوم است]. 26 - سلام بر نعیم بن عجلان انصاری [وی و عمران بن کعب، در رسالۀ فضیل بن زبیر شهدای 52 و 53 هستند]. 27 - سلام بر زهیر بن قین بجلی که چون حسین به او اجازه بازگشت داد گفت: نه به خدا سوگند هرگز چنین چیزی نخواهد شد که من فرزند رسول خدا را در دست دشمن اسیر بگذارم و خودم نجات پیدا کنم، خداوند چنین روزی را به من نشان ندهد.

29 - السّلام عَلی حَبیبِ بنِ مَظاهِرِ الأسَدِیِّ.

30 - السّلام علی الحر بن یزید الریاحیِّ.

31 - السّلام عَلی عبداللّهِ بْنِ عُمَیرِ اْلکَلْبی.

32 - السّلام علی نافع بن هِلالِ بْنِ نافِعِ الْبَجْلِیِّ الْمُرادِیِّ. (1)

33 - السّلام عَلی أَنَسِ بنِ کاهِلِ الْأسَدِیِّ.

34 - السَّلامُ عَلی قَیْسِ بْنِ مُسْهِرِ الصَّیْداوِیِّ.

35 و 36 - السّلام عَلی عبدالله و عبدالرحمن بْنَیْ عُرْوَةِ بْنِ حِراقِ الغِفارِیِّیْینِ.

37 - السّلام عَلی جَونِ بْنِ حُوَیٍّ مَوْلی أَبِی ذَرِّ الغِفارِیِّ.

38 - السّلام عَلی شبیبِ بْنِ عَبْدِاللّهِ النَّهْشَلِیِّ.

39 - السَّلامُ عَلی الحَجّاجِ بْنِ زید السَّعْدِیِّ.

40 و 41 - السَّلام عَلی قاسِطٍ وَ کَردَوْسٍ ابْنَیْ ظَهِیرِ التَّغْلَبیینِ.

42 - السّلام عَلی کِنانَةِ بْنِ عتیقٍ.

ص:232


1- 1) 28 - سلام بر عمرو بن قُرظۀ انصاری [در رسالۀ فضیل بن زبیر از وی به عنوان پنجاهمین شهید نام برده شده است]. 29 - سلام بر حبیب بن مظاهر اسدی [وی در میان یاران امام حسین(علیه السلام) مانند سلمان در میان یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله) است]. 30 - سلام بر حر بن یزید ریاحی. 31 - سلام بر عبدالله بن عمیر کلبی [وی نخستین کسی بود که به سپاه عمر سعد حمله کرد و در رسالۀ فضیل بن زبیر وی هفتاد و هفتمین شهید است]. 32 - سلام بر نافع بن هلال بن نافع بجلی مرادی [فضیل بن زبیر وی را از یاران امیرالمؤمنین(علیه السلام)دانسته از او به عنوان شصت و هشتمین شهید نام برده است]. 33 - سلام بر انس بن کاهل اسدی [بسیاری از مقتل نویسان وی را از یاران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دانسته اند]. 34 - سلام بر قیس بن مُسهر صیداوی [وی از سوی حسین(علیه السلام) به کوفه رفت اما به وسیلۀ جاسوس های ابن زیاد دستگیر گردید و از بالای دارالاماره به زیر افکنده شد]. 35، 36 - سلام بر عبدالله و عبدالرحمن، فرزندان عروة بن حراق غفاری. 37 - سلام بر جون بن حوی، غلام ابی ذر غفاری [طبق شمارش فضیل بن زبیر وی سی و سومین شهید است]. 38 - سلام بر شبیب بن عبدالله نهشلی [شهید سی و پنجم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 39 - سلام بر حجاج بن زید سعدی [شهید سی و ششم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 40 و 41 - سلام بر قاسط و کَردَوس فرزندان ظهیر تغلبی [شهیدان 37 و 38 در رسالۀ فضیل بن زبیر].

43 - السَّلامُ عَلی ضَرْغامَةِ بْنِ مالِکٍ.

44 - السَّلامُ علی حُوَیِّ بْنِ مالِکِ الضُّبَعِیِّ.

45 - السّلام عَلی عَمْرِو بْنِ ضُبَیْعَةِ.

46 - السّلام علی یزید بنِ ثُبَیطِ القَیْسِیِّ.

47 و 48 - السّلام علی عَبْدِاللّهِ و عُبَیْدِاللّه ابْنَیْ یَزید بْنِ ثُبَیْطِ الْقَیْسِیِّ.

49 - السَّلامُ عَلی عامِر بْنِ مُسْلِمٍ. (1)

50 - السّلامُ عَلی قَعْنَبِ بْنِ عَمْرو الَّنمْرِیِّ.

51 - السَّلام عَلی سالِمِ مَوْلی عامِرِ بْنِ مُسْلِمٍ.

52 - السَّلامُ عَلی سَیْفِ بْنِ مالِکِ.

53 - الَسَّلام عَلی زهیرِ بْنِ بُشْرِ الْخَثْعَمِیِّ.

54 - السَّلام عَلی زیْد بْنِ مَعْقِلِ الجُعْفِیِّ.

55 - السّلام عَلَی الحَجّاجِ بنِ مَسْروقِ الْجُعْفِیِّ.

56 و 57 - السلام عَلی مَسْعُودِ بنِ الْحَجّاجِ وَابْنِهِ.

ص:233


1- 1) 42 - سلام بر کنانة بن عتیق. 43 - سلام بر ضرغامة بن مالک [وی و کنانة بن عتیق شماره های 41 و 42 رسالۀ فضیل بن زبیر را به خود اختصاص داده اند]. 44 - سلام بر حُوَیِّ بن مالک ضبعی. 45 - سلام بر عمرو بن ضبیعه. 46 - سلام بر یزید بن ثبیط قیسی [وی و دو فرزندش در مکه به حسین(علیه السلام)پیوستند و تا رسیدن به شهادت از وی جدا نشدند]. 47 و 48 - سلام بر عبدالله و عبیدالله، فرزندان یزید بن ثبیط قیسی. 49 - سلام بر عامر بن مسلم [وی و غلامش سالم در رسالۀ فضیل بن زبیر ذیل شماره های 46 و 47 آمده اند]. 50 - سلام بر قعنب بن عمرو النمری. 51 - سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم. 52 - سلام بر سیف بن مالک [طبق رسالۀ فضیل بن زبیر وی چهل و هشتمین شهید است]. 53 - سلام بر زهیر بن بشر خثعمی. 54 - سلام بر زید بن معقل جعفی. 55 - سلام بر حجاج بن مسروق جعفی [وی از بزرگ ترین یاران امام حسین(علیه السلام)بود. بلاذری وی را در شمار آخرین کسانی که در رکاب آن حضرت شهید شده اند آورده است. ر. ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 199]. [1]

58 - السّلام عَلی مُجَمَّع بْنِ عَبْدِاللّهِ العائِذِیِّ.

59 - السَّلامُ عَلی عَمّار بن حَسّان بْنِ شُریْحٍ الطائِیِّ.

60 - السَّلامُ عَلی حُبابِ بْنِ الْحارِثِ السَّلْمانِیِّ الْأَزْدِیِّ.

61 - السّلام عَلی جُنْدُب بْنِ حِجْرِ الْخَوْلانِیِّ.

62 - السّلام عَلی عَمْرو بنِ خالِدِ الصَیْداوِیِّ.

63 - السّلام عَلی سَعیدٍ مَوْلاهُ. (1)

64 - السَّلام عَلی یَزیدِ بنِ زِیادِ بْنِ مُهاصِرِ الکِنْدِیِّ.

65 - السَّلامُ عَلی زاهِرٍ مَوْلی عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ الخزاعِیّ.

66 - السّلام عَلی جَبَلَةِ بْنِ عَلیِّ الشَیْبانِیِّ.

67 - السَّلامُ عَلی سالِمٍ مَوْلی بَنِی الْمَدینة الْکَلْبِیِّ.

68 - السَّلامُ عَلی أَسْلَمِ بْنِ کَثیر الْأَزدِیِّ الْأَعْرَجِ.

69 - السّلام عَلی زهیر بن سُلَیْمِ الْأَزْدِیِّ.

70 - السّلام عَلی قاسِمِ بْنِ حَبیبِ الْأَزْدِیِّ.

ص:234


1- 1) 56 و 57 - سلام بر مسعود بن حجاج و پسرش [این دو در رساله فضیل بن زبیر در ردیف های 62 و 63 هستند]. 58 - سلام بر مجمع بن عبدالله عائذی [وی و فرزندش عائذ در رسالۀ فضیل بن زبیر در ردیف های 64 و 65 هستند]. 59 - سلام بر عمار بن حسان بن شریح طائی. 60 - سلام بر حباب بن حارث سلمانی ازْدی. 61 - سلام بر جندب بن حجر خولانی [وی و فرزندش حجیر در رسالۀ فضیل بن زبیر در ردیفهای 73 و 74 هستند]. 62 - سلام بر عمرو بن خالد صیداوی [وی از مشاهیر یاران حسین(علیه السلام)است که همراه چند تن دیگر در «غریب هیجانات» به امام(علیه السلام) پیوستند.] 63 - سلام بر غلامش سعید [طبق رسالۀ فضیل بن زبیر وی هفتاد و ششمین شهید است]. 64 - سلام بر یزید بن زیاد بن مهاصر کندی [نفر هشتادم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 65 - سلام بر زاهر، غلام عمرو بن حمق خزاعی [نفر هشتاد و یکم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 66 - سلام بر جبلة بن علی شیبانی [نفر هفتاد و یکم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 67 - سلام بر سالم، غلام بنی مدینه کلبی. 68 - سلام بر اسلم بن کثیر ازدی اعرج [نفر نودام در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 69 - سلام بر زهیر بن سلیم ازْدی. 70 - سلام بر قاسم بن حبیب ازدی. 71 - سلام بر عمر بن جندب حضرمی [نفر صد و پنجم در رسالۀ فضیل بن زبیر]. 72 - سلام بر ابی ثمامه، عمرو بن عبدالله صاعدی.

71 - السلامُ عَلی عُمَرِ بْنِ جُنْدَبِ الْحَضْرَمِیِّ.

72 - السَّلامُ عَلی أَبِی ثُمامَةٍ عَمْرو بْنِ عَبْداللّهِ الصّاعِدِیِّ.

73 - السَّلام عَلَی حَنْظَلةِ بْنِ اسْعَد الشبامی.

74 - السّلام عَلی عبدالرحمن بن عبداللّهِ بن الْکَدَنِ الْأَرْحَبِیِّ.

75 - السَّلام عَلی عَمّارِ بْنِ أَبِی سَلامَةِ الْهَمْدانِیِّ [ الدّالانی ] .

76 - السَّلامُ عَلی عابِسِ بْنِ أَبِی شبیبِ الشّاکِرِیِّ. (1)

77 - السّلام عَلی شُوْذَبٍ مَوْلی شاکِرٍ.

78 - السَّلامُ عَلی سیفِ بْنِ الْحارِثِ بْنِ سَریعٍ.

79 - السّلام عَلی مالِکِ بْنِ عَبْدِ بْنِ سَریِعٍ.

80 - السّلام عَلَی الْجَریحِ الْمَأْسُورِ سَوَّار بْنِ أَبِی عُمَیْرِ الْفَهْمِیِّ الْهَمْدانِیِّ.

81 - السّلام عَلَی الْمُرْتَثِّ مَعَهُ عَمْرو بْنُ عَبْداللّهِ الْجُنْدَعِیِّ.

السّلام علیکم یا خَیْرَ انصار، السَّلامُ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ بَوَّأَکُمُ اللّهُ مُبَوَّأَ الْأَبْرارِ، أَشْهَدُ لَقَدْ کَشَفَ اللّهُ لَکُمُ الْغِطاءَ وَ مَهَّدَ لَکُمُ الْوِطاءَ

ص:235


1- 1) 73 - سلام بر حنظلة بن اسعد شبامی [نام وی در رسالۀ فضیل بن زبیر ذیل شمارۀ 96 آمده است]. 74 - سلام بر عبدالرحمن بن عبدالله کَدْن ارحبی [در برخی مأخذ «ابن کدر» آمده است. در رسالۀ فضیل بن زبیر از وی به عنوان عبدالله کَدن و نود و هفتمین شهید نام برده شده است]. 75 - سلام بر عمار بن ابی سلامۀ همدانی [دالانی]. 76 - سلام بر عابس بن ابی شبیب شاکری [بنوشاکر یکی از تیره های قبیله هَمْدان است که امیرالمؤمنین(علیه السلام)دربارۀ آنها فرموده است: «اگر شمار آنها به هزار برسد، خداوند، آنچنان که باید عبادت می شود.] 77 - سلام بر شوذب غلام شاکر [فضیل بن زبیر وی و عابس را ذیل شماره های 99 و 100 آورده است]. 78 - سلام بر سیف بن حارث بن سریع. [وی و مالک بن عبد در پسر عمو و برادر از یک مادرند و در رسالۀ ابن فضیل نامشان ذیل شماره های 101 و 102 آمده است]. 79 - سلام بر مالک بن عبد بن سریع. 80 - سلام بر زخمی اسیر، سوار بن ابی عمیر فهمی همدانی. 81 - سلام بر زخمی شده همراه او، عمرو بن عبدالله جَنْدُعی. سلام بر شما ای بهترین یاران. سلام بر شما به خاطر شکیبایی تان و چه نیک سرایی است سرای آخرت. خداوند شما را با نیکان جای دهد. شهادت می دهم که خداوند پرده ها را برای شما کنار زد و بستر را برای شما آماده ساخت و به شما پاداش فراوان داد و شما در راه حق سستی نکردید. از ما پیشی گرفتید و ما در سرای جاوید با شما دوست و همنشین خواهیم بود، و درود و رحمت و برکت خداوند بر شما باد.

وَ أَجْزَلَ لَکُمُ الْعَطاءَ وَ کُنْتُمْ عَنِ الْحَقِّ غَیْرَ بِطاءٍ وَ أَنْتُمْ لَنا فُرَطاءُ وَ نَحْنُ لَکُمْ خُلَطاءُ فِی دارِ الْبَقاءِ وَ السَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.

پدیده های غیر عادی هنگام شهادت امام حسین علیه السلام

بنا به نقل بسیاری از مورخان و محدثان شیعه و سنی، پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) اوضاع جوی دگرگون شد واز آسمان خون بارید.

بخاری به نقل از سلیم القاص گوید: روزهای - یا روز - قتل حسین بر ما خون بارید. (1)

ابونعیم به نقل از نضره ازدی گوید: هنگام شهادت حسین(علیه السلام) آسمان خون بارید و چون شب را به صبح آوردم دیدم که کاسه و کوزه های ما پر از خون است. (2)

آنگاه ابن حجر می نویسد که طبق برخی از روایات، در آن روز آسمان چنان سیاه شد که ستارگان پدیدار شدند و هر سنگی را که از زمین بر می داشتند در زیر آن خون تازه دیده می شد.

از زُهری نقل شده است که در سرزمین شام هر سنگی را از زمین بر می داشتند، زیر آن خون بود؛ و هر سنگریزه ای را که در بیت المقدس بر می داشتند زیرش خون تازه بود.

همو به نقل از ابو قُبیس گوید: هنگامی که حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، خورشید کسوف کرد، چنان که ستارگان نمودار شدند. (3)

از ام سلمه نقل شده است: هنگامی که حسین(علیه السلام) به شهادت رسید، از آسمان بر ما خون بارید. همچنین از بانویی به نام امّ سالم نقل شده است که هنگام شهادت امام حسین(علیه السلام) بر خانه ها و دیوارها از آسمان بارانی خون مانند بارید. همو گفته است که این

ص:236


1- 1) - التاریخ الکبیر، بخاری، ج4، ص 129. توجه به روایت هایی که از این پس نقل می شود نشان می دهد که چگونه بخاری به پیروی از حریر حمیصی از نقل واقعیات مربوط به فضایل امام حسین(علیه السلام) ناتوان است.
2- 2) -ر.ک. ینابیع المودة، قندوزی، سلیمان، 320، سبط بن جوزی نیز در کتاب مرآة الزمان (ص102) این روایت را نقل کرده است ؛ و سپس به ذکر چهار نشانۀ دیگر می پردازد و به نقل ابن سیرین می نویسد:« پیش از شهادت امام حسین(علیه السلام)، قبل از طلوع و پس از غروب خورشید در آسمان سرخی دیده نمی شد». نیز ر.ک. ابونعیم، دلائل النبوة.
3- 3) - این روایات را محب الطبری در اواخر عنوان «ذکر کرامات له (علیه السلام) و آیات ظهرت لمقتله رضی اللّه عنه» نقل کرده

باران در خراسان و شام و کوفه هم باریده است. (1)

ثعلبی در ذیل تفسیر آیۀ شریفۀ «فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْارْضُ وَ ما کانُوا مُنْظِرین» (2)می نویسد: هنگامی که حسین (علیه السلام) به شهادت رسید آسمان بر او گریست و سرخی اش از آن گریه است.

ابن عساکر به نقل از ابن سیرین گوید: پس از قتل یحیی بن زکریا، آسمان بر کسی جز حسین بن علی (علیه السلام) نگریست.

بلاذری می گوید: هنگامی که حسین(علیه السلام) به شهادت رسید مدت دو یا سه ماه از نماز صبح تا طلوع خورشید بر دیوارها لکّه های خونرنگ دیده می شد.

زهری گوید: روزی عبدالملک مروان از من پرسید که نشان کشته شدن حسین چه بود؟ گفتم: هر سنگی را که در آن روز بر می داشتند، زیرش خون تازه بود. آنگاه عبدالملک گفت: «من و تو در این باره تنهاییم.»

در روایت دیگری از قول زُهری چنین آمده است: به قصد شرکت در جنگ به دمشق رفتم و در آنجا برای عرض سلام خدمت عبدالملک مروان رسیدم. دیدم که بر سریری فرش شده به بلندای قامت یک انسان نشسته است و مردم پایین آن در دو ردیف نشسته اند.

سلام کردم و پس از آن که نشستم عبدالملک پرسید: ای پسر شهاب، آیا می دانی بامداد روزی که حسین بن علی کشته شد در بیت المقدس چه اتفاقی افتاد؟ گفتم: بلی، گفت: نزدیک بیا، من از عقب جمعیت رفتم تا پشت تخت او رسیدم. او چهره اش را

برگرداند و سرش را سوی من خم کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده بود؟ گفتم: هیچ سنگی را در بیت المقدس برنمی داشتند، جز این که زیر آن خون تازه دیده می شد. گفت:

ص:237


1- 1) ادامه پاورقی از صفحۀ قبل: است نظیر این روایت ها در کتاب های زیر نیز نقل شده است: «جواهر العقدین» سمهودی، بخش دوم. «ینابیع المودة» ج 2، ص 356، «بغیة الطالب»، ج6، ص 94-98. 1 - ر.ک. الملاحم و الفتن، ص 143.
2- 2) - دخان(44)، آیۀ 29؛ [1] نه آسمان بر آنها گریست و نه زمین و نه به آنها مهلت داده شد.

هیچ کس جز من و تو این موضوع را نمی داند. مبادا کسی آن را از تو بشنود. و من تا هنگام مرگ عبدالملک همچنان آن را پنهان نگاه می داشتم. (1)

سفیان بن عیینه به نقل از مادربزرگش می گوید: پس از کشته شدن حسین بن علی(علیه السلام) شتری متعلق به آن حضرت را که جامه بار داشت برای یزید بن معاویه می بردند.

هنگامی که شتر را کشتند، دیدیم که گوشتش مثل حنظل تلخ است و لباس هایی که از خیمه گاه حسین(علیه السلام) غارت کرده بودند، خاکستر شده بود، و هیچ سنگی را برنمی داشتیم مگر آن که زیرش خون دیده می شد.

سنان بن حکیم به نقل از پدرش گوید: مردم در روز شهادت حسین بن علی باری از ورس (2) از خیمه گاه آن حضرت غارت کردند، هیچ زنی خود را باآن خوشبو نمی کرد، مگر این که به پیسی مبتلا می گشت!

ص:238


1- 1) -ر.ک. المعجم الکبیر، ج 3، ص 127. مجمع الزوائد، ج9، ص 169. ینابیع الموده، ج 1، ص 330.
2- 2) - ورس: اسپرک و آن گیاهی است شبیه سمسم (کنجد) و منبت (جای روییدن) آن بلاد یمن است و آن را بسیارمی کارند و تا بیسیت سال باقی باشد «منتهی الارب از اقرب الموارد»، گیاهی است زرد رنگ. گویند چون یک سال بکارند ده سال باقی ماند و درخت آن شبیه به درخت کنجد باشد، و جامه ای که از آن رنگ کنند پوشیدنش قوت بسیار دهد و آن را به عربی خُص خوانند. (لغتنامۀ، دهخدا، علی اکبر، 20478/14 .

مطلب پنجم: پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)

اشاره

چون سپاه بنی امیه به خیمه گاه امام(علیه السلام) رسیدند، علی بن الحسین را بیمار و حسن بن الحسن (1) را زخمی دیدند. نوجوانی به نام محمد بن عمرو بن حسن بن علی نیز در آنجا بود. همۀ آنان را با زنان و کودکان همراه کردند، و خداوند آنها را از کشته شدن رهانید.

ابن سعد در طبقات گوید: از یاران حسین(علیه السلام)، جز پنج تن جان سالم بدر نبردند. یکم:

علی بن حسین اصغر که پدر نسل حسین تا به امروز است. وی بیمار و همراه زنان بود.، دوم: حسن بن حسن بن علی - که فرزندانی دارد - سوم: عمرو بن حسن بن علی - که بی فرزند بود. چهارم: قاسم بن عبدالله جعفر. پنجم: محمد بن عقیل اصغر. همۀ این پنج نفر به اسارت در آمدند و همراه زنان حسین(علیه السلام) نزد عبیدالله زیاد برده شدند. زنانی که به اسارت رفتند اینها بودند: زینب و فاطمه، دختران علی بن ابی طالب. فاطمه و سکینه دختران حسین بن علی، رباب، دختر انیف کلبیه، همسر حسین بن علی (علیه السلام)، وی مادر

ص:239


1- 1) - روشن نیست که چگونه حسن بن حسن از مرگ رهید ولی در یکی از کتاب هایی که اینک نامش را به خاطر ندارم،آمده بود که پس از مجروح شدن حسن بن حسن، مردم قصد کشتن وی را کردند، ولی یکی از خویشاوندانش که در سپاه عمر سعد حضور داشت، او را زیر حمایت گرفت و از کشتن وی جلوگیری کرد. ر.ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 193. [1]البدایه و النهایه: ج8، ص 188. [2] روایت های دیگر حاکی است که وی در واقعۀ کربلا هنوز به دنیا نیامده بود و کسی که در آنجا حضور داشته پدرش در خردسالی بوده است. ر. ک. تاریخ طبری، ج 5، ص 462. [3]

سکینه و عبدالله شهید، فرزندان حسین بن علی است، امّ محمد، دختر حسن بن علی و همسر علی بن حسین(علیه السلام) و شماری غلام و کنیز که همراه سر حسین و دیگر شهیدان کربلا نزد عبیدالله زیاد برده شدند. (1)

بلاذری گوید: عقبة بن سمعان، غلام رباب با امام حسین(علیه السلام) همراه بود. چون ابن سعد از او پرسید که چه کاره است؟ در پاسخ گفت که غلام است، و ابن سعد او را رها کرد.

موقع بن ثمامۀ اسدی نیز با آن حضرت بود و مجروح شده بود. گروهی از بنی اسد به وی امان دادند و او به آنها پیوست. چون عمر سعد وی را نزد ابن زیاد برد، حال خود را بازگفت و عبیدالله موقع بن ثمامه را به زاره، در بحرین تبعید کرد. (2)

دینوری گوید: از یاران حسین جز دو تن جان سالم به در نبردند. یکی از آن دو موقع بن ثمامۀ اسدی بود که عمر سعد او را نزد ابن زیاد فرستاد و او به ربذه تبعیدش کرد و دیگری غلامی متعلق به رباب مادر سکینه بود که پس از شهادت حسین(علیه السلام) او را گرفتند و چون خواستند گردنش را بزنند گفت: «من بنده ای بی اختیارم؛ و رهایش کردند.

ماجراهای سر شریف امام(علیه السلام)

عمر سعد، سرهای شهیدان را نیز همراه زنان و کودکان به کوفه فرستاد و به حمیدبن مسلم فرمان داد که نزد خانواده اش برود و خبر سلامتی و پیروزی او را به آنها برساند. نخستین اقدام سپاه بنی امیه این بود که پس از بریدن سر امام حسین(علیه السلام) به شراب خوردن و شادمانی پرداختند. در این حال قلمی آهنین پدیدار شد و روی دیوار این بیت را با خون نوشت: (3)

«اتَرْجُوا امَّةً قَتَلَتْ حُسَیْناً شَفاعَةَ جَدِّهِ یُومَ الْحِسابِ» (4)

حمید بن مسلم گوید: خولی سر را برداشت و شبانه به قصر [عبیدالله]رفت.ولی چون

ص:240


1- 1) - طبقات ابن سعد، ج 8، ص 62.
2- 2) - انساب الاشراف، ج 3، ص 205، نیز ر.ک. تاریخ طبری، ج 5، ص 456.
3- 3) - المعجم الکبیر، ج 3، چاپ نخست، ص 132. مناقب علی(علیه السلام)، ابن مغازلی ص 388، حدیث 443.
4- 4) - آیا امتی که حسین را کشته است، در روز قیامت به شفاعت جدش امید دارد؟

در بسته بود آن را به خانه برد و زیر تشت گذاشت. او دو زن داشت: یکی بنی اسدی و دیگری حضرمی به نام نوار (دختر مالک بن عقرب). این شب نوبت زن حضرمی بود.

نوار گوید: خولی پس از آن که سر را زیر تشت گذاشت به رختخواب رفت. گفتم: چه خبر؟ چه همراه داری؟ گفت: همۀ مال و منال روزگار را، این سر حسین است که در خانۀ توست. گفتم: وای بر تو! مردم طلا و نقره آورده اند و تو سر فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را آورده ای؟ به خدا سوگند که از این پس سر من و تو بر یک بالش نهاده نخواهد شد. پس، از رختخواب برخاستم و از خانه بیرون رفتم و خولی زن اسدی اش را صدا زد و نزد خود برد. من نشسته بودم و نگاه می کردم و می دیدم ستونی از نور از تشت به سوی آسمان می رفت و پرنده های سفیدی پیرامونش پر می زدند. (1)

پس از آن که سر را به قصر بردند نیز کرامت هایی از آن مشاهده شد. یکی از دوستان عبیدالله زیاد گوید: همراه ابن زیاد وارد قصر شدم. ناگهان دیدم که آتشی از درون قصر زبانه کشید. عبیدالله آستین پیش چشم گرفت و از من خواست که موضوع را پوشیده بدارم. (2)

دیگری نقل کرده است که چون سر امام حسین را به کاخ امارت بردند. و پیش ابن زیاد نهادند از دیوارهایش خون می جوشید. (3)

حمید بن مسلم گوید: عمر سعد مرا فرا خواند و فرمان داد نزد خانواده اش بروم و خبر پیروزی و سلامتی اش را برسانم. من پس از انجام مأموریت نزد ابن زیاد رفتم و دیدم که با مردم نشسته است. در همین حال گروهی میهمان برایش آمدند؛ و چون به آنان اجازۀ ورود داد من نیز همراه مردم وارد شدم و دیدم که سر امام حسین(علیه السلام) پیش او نهاده است و با چوبدستی بر لب و دندانش می زند. ساعتی به این کار ادامه داد، و زید بن ارقم که چنین دید خطاب به او گفت: «چوبدستی را از روی آن لب ها بردار! به خدای یگانه سوگند که من رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را دیدم که لب روی این لب ها گذاشته بود و می مکید!» و

ص:241


1- 1) - ر.ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 206، البدایه و النهایه، ج 8، ص 190.
2- 2) - الملاحم و الفتن، سید بن طاووس، ص 142، المعجم الکبیر، چاپ نخست، ج1، ص 119.
3- 3) - تاریخ حلب، ابن العدیم، چاپ نخست، ج 6، ص 2637.

آنگاه صدای گریه پیرمرد بلند شد.

ابن زیاد گفت: خداوند چشمانت را بگریاند، به خدا سوگند که پیر و خرفت شده ای و عقل از سرت پریده است و گرنه گردنت را می زدم. زید برخاست و بیرون رفت. پس از بیرون رفتن او از مردم شنیدم که می گفتند: «به خدا سوگند زید بن ارقم چیزی گفت که اگر ابن زیاد بشنود او را می کشد. پرسیدم چه گفت؟ گفتند: هنگامی که از کنار ما می گذشت، گفت: برده ای بر دیگر بردگان حکومت می کند و آنان را چون کالای خویش می داند. ای گروه عرب! شما از امروز به بعد برده اید. فرزند فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را امارت دادید و او نیکانتان را می کشد و شرورهایتان را به بردگی می گیرد! آیا تن به ذلّت داده اید! خاک بر سر آنان که تن به ذلت می دهند! (1)

در روایتی دیگر آمده است که زید پس از متهم شدن به نابخردی به ابن زیاد گفت:

حدیثی را می خوانم که از این هم برای تو ناخوشایندتر باشد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را دیدم که حسن را بر زانوی راست و حسین را بر زانوی چپ نشانده بود. آنگاه دست بر فرق سر آن دو نهاد و فرمود: «خداوندا! این دو را به تو و مؤمنان نیکوکار می سپارم». آیا تو از امانت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) چگونه نگهداری کردی؟

شعبی گوید: قیس بن عباد نزد ابن زیاد بود و عبیدالله از او پرسید: نظر تو دربارۀ من و حسین چیست؟ گفت: روز قیامت جدّ و پدر و مادرش می آیند و از او شفاعت می کنند و جد و پدر و مادر تو نیز از تو شفاعت می کنند. ابن زیاد به خشم آمد و او را از مجلس بیرون کرد. (2)

سبط بن جوزی گوید: هنگامی که سر حسین را پیش ابن زیاد نهادند، کاهنش به او گفت: برخیز و پا روی دهان دشمنت بگذار. آن پلید بلند شد و چنین کرد. آنگاه رو به زیدبن ارقم کرد و گفت: اوضاع را چگونه می بینی؟ گفت: من رسول خدا را دیدم که

ص:242


1- 1) - در روایت دیگری از انس بن مالک نقل شده است که چون سر امام حسین را نزد عبیدالله آوردند. آن را درون تشتی پیش روی خود نهاد و با چوب به صورتش می زد و می گفت: تاکنون چهره ای به این زیبایی ندیده ام، گفتم: او به پیامبر شبیه بود. ر.ک. انساب الاشراف، ج 3، ص 22، المعجم الکبیر، ج3، ص 134، تاریخ دمشق، ص 257، مقتل خوارزمی، ج 2، ص 44.
2- 2) - انساب الاشراف، ج 3، ص 208.

پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)

دهانش را بر جایی که تو پایت را گذاردی نهاده بود. (1)

عبدالله بن عمرو نوشته است: چون سر حسین(علیه السلام)را پیش ابن زیاد آوردند به حجامت کننده ای دستور داد تا گوشت و رگ زیر گلویش را بزداید. او چنین کرد و گوشت های زیر گلو و نخاع و گوشت های اطرافش را پاک کرد. در روایت دیگری آمده است که هیچ کس جرأت چنین کاری را به خود نمی داد تا آن که حجامتگری به نام طارق بن مبارک کوفی - نیای ابی یعلی، کاتب عبیدالله بن خاقان وزیر متوکل، برخاست و فرمان ابن زیاد را اجرا کرد. در این هنگام عمرو بن حُرَیْث مخزومی برخاست و گفت: وظیفه ات را درباۀ این سر انجام دادی، حال چیزهایی را که از آن جدا کردی به من بده. ابن زیاد گفت: آنها را چه می کنی؟ گفت: دفن می کنم. گفت: بگیر، عمر و آنها را گرفت و به خانه برد و غسل داد و درون پارچه ای از خز پیچید و در خانه اش دفن کرد.

آن خانه امروز به نام خانۀ عمرو بن حریث در کوفه مشهور است. (2)

اعتراض عبدالله بن عفیف

حمید بن مسلم گوید: هنگامی که عبیدالله وارد قصر شد و مردم نزد وی آمدند، ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد جامع گرد آمدند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: سپاس خدایی را که حق و اهل حق را نمایاند و امیرالمؤمنین یزید بن معاویه و طرفدارانش را یاری کرد و دروغگوی پسر دروغگو، حسین بن علی، و شیعیانش راکشت.

هنوز سخن او به پایان نرسیده بود که عبدالله بن عفیف ازدی، از شیعیان علی(علیه السلام) بر او حمله کرد. وی چشم چپش را در جنگ جمل همراه علی(علیه السلام) از دست داد و در جنگ صفین ضربتی به سر و ضربتی به گونه اش نواختند و چشم راستش را هم کور کردند.او پیوسته ملازم مسجد جامع بود و صبح تا شب در آنجا نماز می خواند و سپس به خانه می رفت.

عبدالله با شنیدن سخنان ابن زیاد فریاد زد: ای پسر مرجانه، دروغگوی پسر دروغگو تو و پدرت هستید و آن کسی است که تو را امارت داد وپدر اوست. ای پسر مرجانه! آیا

ص:243


1- 1) - تذکرة الخواص، ص 267 و 270.
2- 2) - ر.ک: مرآة الزمان، ص 97.

فرزندان پیامبران را می کشید و مانند راستگویان می گویید!

ابن زیاد گفت: او را نزد من بیاورید. جلادها حمله کردند و او را دستگیر ساختند. در این هنگام عبدالله شعار ازدیان را سر داد و گفت: یا مبرور! عبدالرحمن بن مخنف ازدی که در آنجا نشسته بود گفت: وای بر دیگران! خود و قبیله ات را هلاک کردی!

در آن روز هفتصد تن از رزمندگان قبیله ازد در کوفه حضور داشتند. شماری از جوان های قبیله حمله بردند و عبدالله را از چنگ جلادها آزاد کردند و نزد خانواده اش بردند. عبیدالله کس فرستاد تا او را آوردند و سپس او را کشت و در سَخْبِه [شوره زار]به دار آویخت.

پس از آن که جوانان ازدی عبداللّه را بیرون بردند، عبیدالله رو به اشراف کرد و گفت: آیا رفتار اینان را دیدید؟ گفتند: بلی. آنگاه گفت: ای یمنی ها بروید و رئیس شان را نزد من بیاورید.

عمرو بن حجاج اشاره کرد که ازدی های حاضر در مسجد بنشینند؛ و سپس همۀ آنها از جمله عبدالرحمن بن مخنف و دیگران به محاصره درآمدند.

به دنبال آن میان قبیله ازد و یمنی ها جنگ شدیدی در گرفت. ابن زیاد یمنی ها را در کارشان سست دید و پیکی را نزد آنان فرستاد تا ببیند که چه خبر است! و او دید که جنگ سختی درگرفته است. از آن سو یمنی ها به عبیدالله پیغام دادند که تو ما را به جنگ نبطی های جزیره یا جرمقی های موصل نفرستاده ای. ما را به جنگ ازدیان فرستاده ای که شیران بیشه اند. اینان تخم مرغی که بشود آنها را یکباره سر کشید و یا اسفندی که آنها را لگدمال کرد نیستند.

از جمله ازدیانی که در این درگیری کشته شدند، عبیدالله بن حوزه والبی و محمدبن حبیب بکری بودند. شمار زیادی از طرفین کشته شدند و سرانجام یمنی ها بر ازدی ها پیروز شدند. مهاجمان به سایبانی که متعلق به عبداللّه بود هجوم آوردند.

دخترش شمشیر پدر را به دست او داد و او در برابر دشمنانی که از هر سو به او حمله می کردند از خود دفاع می کرد. سرانجام او را دستگیر کرده نزد ابن زیاد بردند و ابن عفیف این شعر را می خواند:

ص:244

اُقْسِمُ لَوْ یُفسَحَ لی عَنْ بَصَری شُقَّ عَلَیْکُمْ مُورِدی وَ صَدْری (1)

شخصی به نام سفیان بن یزید بن مغفل به دفاع از ابن عفیف برخاست؛ که خود او نیز دستگیر شد. ابن عفیف را کشتند و در شوره زار آویزان کردند. ابن زیاد خطاب به ابن مغفل گفت: تو را به خاطر پسر عمویت، سفیان بن عوف بخشیدیم که از تو بهتر است.

شخصی به نام جندب بن عبدالله را نیز نزد ابن زیاد آوردند. عبیدالله گفت: به خدا سوگند که با خون تو به خداوند تقرب می جویم. گفت: چنین نیست بلکه تو با ریختن خون من، از خداوند دوری می جویی. (2)

سر مبارک امام حسین(علیه السلام) در کوچه های کوفه

عبید الله زیاد فرمان داد تا سر امام حسین(علیه السلام) را بر چوب نصب کردند و در خیابان ها و کوچه های کوفه چرخاندند. گفته اند نخستین سری که بر چوب نصب گردید، سر امام حسین (علیه السلام) بود. (3)

روایت شده است هنگامی که سر شریف امام(علیه السلام) را در خیابان ها می گرداندند، این آیه شریف از آن شنیده می شد: «انَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدًی» (4) (آنان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آورده بودند و بر هدایتشان افزودیم).

و هنگامی که آن را بر درختی آویختند این آیه از آن شنیده شد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا ایَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» (5) (و ستمکاران به زودی خواهند دانست که به چه مکانی باز

ص:245


1- 1) - سوگند می خورم که اگر چشمانم به من اجازه می دادند، شما نمی توانستید چنین آسان بر من دست یابید.
2- 2) - بلاذری، انساب الاشراف، ج 3، ص 210.
3- 3) - از زید بن ارقم نقل شده است که گفت: در اتاقکم نشسته بودم و دیدم که سر حسین را بر نیزه از کنار من عبور دادند.همین که در برابرم قرار گرفت این آیه شریفه را خواند: «امْ حَسِبْتَ انَّ اصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانوُا مِنْ آیاتِنا عَجَبًا» (کهف،(18) آیۀ 9) (آیا پنداشته ای که اصحاب کهف و رقیم از آیه های شگفت ما بوده اند؟) به خدا سوگند مو بر بدنم راست شد و فریاد زدم: سر تو ای فرزند رسول خدا!
4- 4) - کهف(18)، آیۀ 13. [1]
5- 5) - شعرا(26)، آیۀ 227. [2]

می گردند). همچنین از آن سر مبارک این آیۀ شریفه شنیده شد: «امْ حَسِبْتَ انَّ اصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانوُا مِنْ آیاتِنا عَجَبا» (1) و زید بن ارقم با شنیدن این آیه گفت: «داستان تو شگفت انگیزتر است ای فرزند رسول خدا!» در دمشق نیز شنیده شد که می گوید: «لا قوة الا باللّه».

در پایان این مراسم شوم و رفتار غیر انسانی، عبیدالله سر مبارک امام حسین و یارانش را همراه زحربن قیس نزد یزید بن معاویه در شام فرستاد. ابوبردة بن عوف ازدی و طارق بن ابی ظبیان نیز وی را همراهی می کردند.

هنگامی که زحر بر یزید وارد شد، از وی پرسید چه خبر آورده ای و چه همراه داری؟ زحر در پاسخ گفت: پیروزی و یاری خداوند بر امیرالمؤمنین مبارک باد! حسین بن علی همراه هیجده تن از خاندان و شصت تن از یارانش بر ما وارد شد. ما رفتیم و از آنها خواستیم که یا تسلیم شوند و به فرمان امیر عبیدالله زیاد گردن نهند یا پذیرای جنگ باشند. آنان پذیرای جنگ شدند و تن به تسلیم ندادند. ما نیز با طلوع خورشید بر آنان تاختیم و از هر سو در محاصره شان گرفتیم. چون شمشیر در میان آنها نهادیم از بیم به بیشه ها و شیارها پناه می بردند، و چنان که کبوتر از باز می گریزد (2) هر یک به سویی می گریختند.

ص:246


1- 1) - کهف(18)، آیۀ 9. [1]
2- 2) - این گفتار دروغگوی متکبری است که به منظور تقرب جستن به طاغوت و رسیدن به آنچه از حقوق مستمندان غصب کرده اند، خدا و قیامت و بلکه انسانیت را فراموش کرده است. برای اثبات دروغ بودن گفته های این نگون بخت شواهد و دلایل بسیاری در دست است. از آن جمله، سخنانی است که بر زبان یکی از یاران خود همین بیچاره به نام عبدالله بن عماره مارقی که برای جنگ با حسین(علیه السلام) همراه عمر سعد به کربلا رفته بود جاری شده است. او می گوید: شکست خورده ای را که فرزندان وخاندان و یارانش کشته شده باشند و مانند حسین آرام و استوار و پیشگام باشد ندیده ام. به خدا سوگند که پیش از او و پس از او کسی را همانندش ندیده ام. نگون بخت دیگری از همدستان زحر بن قیس به نام کعب بن جابر، قاتل قاری شهید، بریر بن خضیر همدانی، چون از کربلا بازگشت زنش - یادخترش - به نام نوار، دختر جابر به او گفت: آیا به جنگ حسین رفتی و سرور قاریان را به شهادت رساندی؟ کاری بس نادرست انجام داده ای به خدا سوگند که از این پس یک کلام با تو سخن نخواهم گفت! کعب در پاسخ شعری به این مضمون سرود: مرا بی جهت نکوهش مکن زیرا در شرایطی قرار گرفته بودم که چاره ای جز مبارزه و دفاع از خود نداشتم. چشم روزگار تا کنون چنان مبارزانی ندیده است. آنان تا آخرین لحظه در برابر ما مبارزه کردند و همۀ زخم های شمشیرها و نیزه ها را به جان خویش خریدند، اما سودمند نیفتاد. قهرمان خوار شده، عبیدالله بن حر جعفی نیز دربارۀ وفاداری و شجاعت امام و یارانش شعری با این مضمون سرده است: خداوند روح کسانی را که در یاری فرزند پیامبرشان پایداری کند شاد کند و بر آنان رحمت فرستد. وقتی بر آرامگاه هاشان ایستادم، اشکم بی اختیار سرازیر شد. آنها جنگجویانی دشمن شکار بودند که تا پای جان از فرزند پیامبرشان دفاع کردند. در برابر حملۀ آنها همه رنگ ها می پرید و رزم آوران زمین گیر می شدند. هیچ کس تا کنون رادمردانی در هنگام نبرد مانند آنها ندیده است. همچنین ابن ابی الحدید سخن یکی دیگر از دوستان زحر بن قیس را که با عمر سعد در کربلا حضور داشته است نقل می کند که چون او را مورد توبیخ و سرزنش قرار دادند و گفتند وای بر تو! فرزندان پیامبر خدا را کشتید؟ در پاسخ گفت: اگر تو هم آنچه را ما دیدیم، می دیدی، همین کار ما را می کردی! گروهی به جنگ ما آمدند که دست هاشان در قبضۀ شمشیر چونان شیر ژیان بود. سواران را از چپ و راست درو می کردند. آنان دل به مرگ داده بودند، نه امان می پذیرفتند و نه در مال رغبتی داشتند. هیچ چیز مانع ورودشان به دریای مرگ و یا استیلای بر ما نمی شد. اگر ما از آنها دست بر می داشتیم همه لشکر را از پا در می آوردند! ای مادر مرده در چنین شرایطی باید چه می کردیم! شاید همۀ منافقان و گمراهان همین سخن را می گویند و این تجاهلی بیش نیست. زیرا بر آنان واجب بود که حسین و یارانش را کمک و یاری دهند تا به حقی که بر سر آن می جنگیدند برسند. دست کشیدن از یاری حسین بر آنها حرام بود تا چه رسد به اینکه بخواهند با او بجنگند. این سرکش، بزرگترین چیزی را که بر او واجب بود یعنی دفاع از اولیای خدا را ترک گفت و با ریختن خون اولیای خدا و کمک به بزرگ ترین، گمراه ترین مردم بزرگ ترین گناه را مرتکب گردید. به پندار این گمراه ناگزیر باید همۀ کسانی که با طاغوت ها کمک کرده اند و پیامبران و یارانشان را کشته اند معذور باشند. بنابراین یاری دهندگان به ابوجهل و ابوسفیان در جنگ با رسول خدا(صلی الله علیه و آله) یارانش معذور بودند. زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله) و یارانش از کافران جز برگشتن از کفر ورود به اسلام چیزی نمی خواستند، و چنانچه کافران به کفرشان ادامه می دادند، چاره ای جز این باقی نمی ماند که کافران را نابود و ریشه کن سازند. آنان نه مالی می خواستند و نه مزدی و اگر کفار با آنها نمی جنگیدیند، خود به جنگ شان می رفتند و به زندگی شان پایان می دادند. بنابراین، همۀ یاران پیامبران از کسانی چون نمرود و فرعون جز به پذیرش فرمان پیامبرشان رضایت نمی دادند و از کافران و طاغوت ها مال یا چیز دیگری هم نمی پذیرفتند. بنابراین همان طور که یاران پیامبران که جانشان را در راه دین خویش فدا کردند، بر حقند، دشمنان پیامبران و آنهایی که طاغوت هارا یاری می دادند، بر باطل بودند و هیچ عذر و فدیه ای از آنها پذیرفته نیست. برای کسانی مانند این گمراه (زحر بن قیس) که منافقان را یاری دادند و فرزندان پیامبر(صلی الله علیه و آله) را به قتل می رساندند، پوزش خواستن سودی ندارد، نه در نزد آزادگان جهان و نه در آن روزی که ستمکار دست خویش را می گزد و می گوید: «ای کاش با اولیای خدا راه هدایت را می پیمودم و گمراهان را همکار و دوست نمی گرفتم. بنابراین پوزش خواهی آنان پذیرفته نمی شود و مورد رضایت واقع نخواهند شد.»

ای امیرالمؤمنین به خدا سوگند به اندازه سربریدن و پوست کندن شتری یا چرتی نیمروزی بیشتر طول نکشید که همه را به قتل رساندیم. اینک با پیکر برهنه و جامه خونین در صحرا افتاده اند. آفتاب بر بدن های غبار آلودشان می تابد و تازیانۀ باد، تنشان را می نوازد، و عقابان و کرکسان به دیدارشان می آیند.

در این هنگام اشک در چشمان یزید حلقه زد و گفت: «بدون کشتن حسین هم از

ص:247

فرمانبرداری تان خشنود بودم. نفرین خدا بر پسر سمیه! به خدا سوگند که اگر خود به جنگ حسین رفته بودم از او در می گذشتم. خدا حسین را رحمت کند.» یزید، زَحْر را هم نومید کرد و جایزه ای به او نداد. (1)

دیگر اقدام عبیدالله زیاد فرستادن پیکی برای دادن خبر پیروزی به مدینه بود. هشام بن محمد گوید: پس از آن که حسین بن علی (علیه السلام) را کشتند و سرش را برای ابن زیاد آوردند، وی عبدالملک بن ابی حارث سلمی را فراخواند و گفت: به مدینه برو و خبر کشته شدن حسین بن علی را به امیر مدینه مژده بده. امیر مدینه در این هنگام عمرو بن سعید بود. عبدالملک خواست که عذر بیاورد اما عبیدالله که هیچ گاه خدمتی به او نمی کرد نپذیرفت و گفت: برو تا به مدینه برسی و نباید که خبر پیش از تو آنجا برسد.

آنگاه مقداری دینار به او داد و گفت: درنگ مکن و اگر جمازه ات از پای درآمد جمازه ای دیگر بخر.

عبدالملک گوید: به مدینه رفتم. در آنجا مردی از قریش به من برخورد و گفت: چه

ص:248


1- 1) - ابن عدیم پس از ذکراین واقعه در ذیل زندگینامۀ زحر بن قیس سرکش (تاریخ بغیة الطلب، ج 8، ص 784) دلایلی را که ابن حنبل و دیگران درموثق جلوه دادن و تبرئۀ وی آورده اند، نقل می کند و سپس می گوید: به اعتقاد من کسی که سر امام حسین (علیه السلام) را نزد یزید برد، کسی غیر از زحر بن قیس جعفی بود. زیرا که وی در جنگ صفین همراه علی(علیه السلام) بود و آن حضرت فرماندهی چهارصد تن از عراقی ها را به وی داد. پس از آن نیز فرمانده بود و به فرمان امام حسن، برای آن حضرت بیعت گرفت. احمد بن عبدالله عجلی نیز دربارۀ وی گفته است: «او از تابعان بزرگ وثقه بود و نزد قبیله اش احترام داشت. به اعتقاد من بسیار بعید است که او به جنگ حسین (علیه السلام) رفته و سرش را نزد یزید برده باشد. احتمالاً شخص دیگری به همین اسم و رسم چنین کاری را کرده است. در پاسخ باید گفت: آنچه موجب شده است که ابن عدیم بردن سر امام حسین و بشارت پیروزی را به وسیلۀ زحر برای یزید نادرست بشمرد، حضور وی در صفین با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و فرماندهی چهارصد تن و این که امام حسن(علیه السلام) وی را برای گرفتن بیعت فرستاد می باشد. احمد بن حنبل و عجلی نیز به همین دو دلیل او را ثِقِه، شمرده اند. در حالی که این دو عامل او را تبرئه نمی کند، زیرا هیچ کدام شان نمی دهد که او بر همین رویه مانده باشد. بسیاری از کسان دیگر هم چنین بوده اند، اما به گذشته برگشتند و با امام حسین(علیه السلام) جنگیدند، مثل شمر بن ذی الجوشن و شبث بن ربعی و دیگران که با امیرالمؤمنین(علیه السلام) در صفین و نهروان شرکت داشتند، اما پس از آن با امام حسین(علیه السلام) جنگیدند و او را به شهادت رساندند. موثق شمرده شدن زحر به وسیله احمد بن حنبل و عجلی نیز ادعای ابن عدیم را اثبات نمی کند، زیرا این دو بسیاری از گمراهان مانند حریز حمصی و مشایخ و شاگردان او را نیز ثقه دانسته اند و در مقابل، بسیاری از نیکان و حافظان حدیث را ضعیف دانسته اند. مراجعه به کتاب رجال وی خواننده باهوش را کفایت می کند.

خبر؟ گفتم: خبر نزد امیر است. گفت: انّا لِلّه و انّا الَیهِ راجعوُن» حسین بن علی کشته شد! چون نزد عمرو بن سعید رسیدم گفت: حامل چه خبری هستی؟ گفتم: خبری که امیر را خشنود می کند، حسین بن علی کشته شد! گفت: برو و خبر قتل او را در شهر ندا بده، و من چنین کردم. به خدا سوگند که هرگز مانند شیون زنان بنی هاشم در خانه هاشان به خاطر قتل حسین نشنیده ام. آنگاه عمرو بن سعید با خنده این شعر را خواند:

عَجَّبتْ نَساءُ بَنی زِیادٍ عَجَّةً کَعَجَیجِ نِسْوَتُنا غَداَةَ اْلاَرْنَبِ (1)

آنگاه گفت: این شیونی است به جای شیون (قتل) عثمان بن عفان. سپس منبر رفت و مردم را از کشته شدن حسین(علیه السلام) آگاه ساخت.

هنگامی که خبر کشته شدن دو تن از فرزندان عبدالله بن جعفر بن ابی طالب را برای او آوردند، مردم ودوستانش می آمدند و به وی تسلیت می گفتند. در این میان یکی از غلامانش گفت: این (مصیبت) هم از حسین بن علی به ما رسید. عبدالله با کفش او را زد و گفت: ای پسر کثیف! آیا این سخن را دربارۀ حسین می گویی؟ به خدا سوگند که اگر من هم در کربلا حاضر بودم از او جدا نمی شدم تا در رکابش کشته شوم. به خدا سوگند من دو فرزندم را به حسین بخشیدم و تحمل مصیبت شان بر من آسان است. آنان در راه برادر و پسر عمویم جانبازی کردند و به شهادت رسیدند. آنگاه رو به اهل مجلس خود کرد و گفت: خدای - عز و جل - را بر شهادت حسین(علیه السلام) سپاس می گویم. اگر دستان من به حسین(علیه السلام) کمکی نکرد فرزندانم او را یاری دادند.

راوی گوید: چون خبر کشته شدن حسین به مردم مدینه رسید، دختر عقیل بن ابی طالب همراه دیگر زنان بیرون آمد و در حالی که نقاب از چهره برگرفته بود و جامه اش را تکان می داد، و این شعر را می خواند : ما ذا تَقُولُونَ انْ قالَ الْنَّبیُّ لَکُمْ ما ذا فَعَلْتُمْ وَ انْتُمْ اْلأُمَمْ؟

ص:249


1- 1) - زنان بنی زیاد شیون کردند چه شیونی، همانند شیون زنان ما در بامداد أرنب . یادآوری: ارنب نام جنگی است و شعر از عمرو بن معدیکرب است. ر. ک. تاریخ طبری، ج 4، ص 356 و [1]چاپ جدید، ج 5 ص 465.

بِعَتْرَنی وَ بَأَهْلْی بَعْدَ مُفْتَقِدی مِنْهُمْ اساری وَ مِنْهُمْ ضُرِّجوُابِدَمِ! (1)

کوچ عمر سعد و آمدن بنی اسد

بلاذری گوید: عمر سعد روز [ عاشورا ] و روز بعد آن را در کربلا ماند. آنگاه به حمید بن بُکَیر احمری فرمان داد، و او فرمان حرکت به کوفه را میان مردم اعلام کرد. او همچنین خواهران، دختران و کودکان و علی بن الحسین را که بیمار بود همراه خود برد.

زنان هنگام گذشتن از کنار جنازه حسین(علیه السلام) سیلی به صورت می زدند و زینب، دختر علی(علیه السلام) فریاد می زد: یا محمد! یا محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست که با بدنی پاره پاره و خون آلود در بیابان افتاده است. یا محمد! دخترانت را به اسارت گرفته اند! فرزندانت را کشته اند و باد بر پیکرهای پاکشان تازیانه می زند. (2)

این سخن دوست و دشمن را به گریه آورد.

هنگامی که چشم علی بن الحسین بر پیکر پدر و برادران و پسر عموهایش و دیگر شهیدان افتاد و دید که در زیر وزش باد به خاک و خون غلتیده اند و بر سنت اسلامی خاکسپاری نگردیده اند، دلش گرفت و بسیار بروی گران آمد، و چنان ناراحت و پریشان شد که نزدیک بود جان از کالبدش جدا گردد و روحش دنیا را ترک گوید. زینب کبری، عقیله بنی هاشم، که حال او را چنین دید نزدیک رفت و گفت:

ای یادگار جد و پدر و برادر من، چه شده است که می بینم با جان خویش بازی می کنی! گفت: ای عمه! چگونه جزع و فزع نکنم، در حالی که می بینم سرورم، برادرانم، عموهایم، پسر عموهایم ودیگر خویشاوندانم به خاک و خون غلتیده اند، جامه هاشان را غارت کرده اند و بی کفن و دفن رهایشان کرده اند و هیچ کس نزد آنان نمی ایستد و به آنها نزدیک نمی شود، گویی که اینان خاندانی از دیلم و خزر هستند.

زینب گفت: ای برادر زاده! نباید از آنچه می بینی بی تاب شوی، زیرا به خدا سوگند

ص:250


1- 1) - چه می گویید اگر پیامبر به شما بگوید: شما که آخرین امت بودید چگونه پس از من با خاندان و فرزندانم رفتار کردید؟ برخی اسیر شدند و برخی در خون خویش علتیدند!. ر.ک. تاریخ طبری، ج5، ص 466. [1]
2- 2) - نیز ر. ک.، تاریخ طبری، ج 5، ص 455.

که این پیمانی بود از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر عهده پدر و برادر و عمویت. خداوند از گروهی که میان ساکنان آسمانها شناخته شده اند ولی فرعون های این امت آنان را نمی شناسند پیمان گرفته است که این اعضای پراکنده و پیکرهای خونین را گرد آورند و به خاک سپارند؛ و در این دشت بر قبر پدر تو پرچمی به پا می کنند که گذشت روزگار آن را کهنه نمی کند، و هر چه پیشوایان کفر و پیروان گمراهی در محو و نابودی آن بکوشند، نشانه اش آشکارتر و نفوذش بیشتر می گردد.

پس از آن که سپاه عمر سعد پلید کربلا را ترک گفت، گروهی از قبیله بنی اسد که در غاضریه و در نزدیکی قتلگاه سید الشهدا و یارانش سکونت داشتند، آمدند و بر آن پیکرهای خونین نماز خواندند و در جایی که هم اینک، و برای همیشه روزگار، زیارتگاه مؤمنان است به خاک سپردند.

سبط بن جوزی گوید: بنی اسد یک روز پس از کشته شدن حسین و یارانش، پیکرهاشان را به خاک سپردند. (1)

زهیر بن قین از کسانی بود که همراه سیدالشهدإ به شهادت رسید. همسرش کفنی را به غلام او به نام شجره داد و گفت: برو و آقایت را کفن کن. شجره رفت تا زهیر را کفن کند، اما هنگامی که سید الشهداء را برهنه دید با خود گفت: نه به خدا! در حالی که حسین برهنه است من آقایم را کفن نمی کنم. سپس حسین(علیه السلام) را کفن کرد و برگشت و کفن دیگری گرفت و زهیر را کفن پوشاند. (2)

امام حسین(علیه السلام) را در جای کنونی به خاک سپردند و برای دیگران، گودال بزرگی در پایین پای ایشان کندند و همۀ خاندان و یارانش را به خاک سپردند، بجز عباس بن علی که چون در راه غاضریه و دورتر از دیگران به شهادت رسیده بود، در همانجا دفن شد.

ص:251


1- 1) - مسعودی نیز روایتی را قریب به همین مضمون نقل کرده (مروج الذهب، ج 3، ص 63) و گفته است که ساکنان غاضریه حسین و یارانش را پس از یک روز به خاک سپردند. اما من (نویسنده) خاکسپاری شهیدان در روز یازدهم محرم را بسیار بعید می دانم. زیرا عمر سعید پلید در عصر این روز کربلا را ترک گفت و مردم از ابن زیاد و دار و دسته اش در ترس بودند. بنابر این همان طور که میان مردم روزگار ما مشهور است درست این است که شهیدان را سه روز پس از شهادت دفن کردند.
2- 2) - نیز ر.ک. طبقات الکبری، ج8، ص /64 أ.

خطبۀ زینب (س) در کوفه

یعقوبی در پایان بیان فاجعۀ کربلا می نویسد: سپاه عمر سعد خیمه گاه حسین را غارت و خاندانش را دستگیر کردند و به کوفه بردند. چون اهل بیت به کوفه وارد شدند، زنان شهر بیرون آمدند و به گریه و زاری پرداختند. در این هنگام علی بن الحسین(علیه السلام) گفت: اگر اینان بر ما می گریند پس چه کسی ما را کشته است؟

راوی گوید: در محرم سال 61 ه، هنگامی که علی بن الحسین همراه زنان از کربلا بازمی گشت به کوفه رفتم. آن حضرت که به کُند و زنجیر بسته بود می گفت: اگر این زنان بر ما می گریند، پس چه کسی ما را کشته است؟ همچنین زینب دختر علی(علیه السلام) را دیدم که با کمال حیا و عفت، بسیار شیوا و رسا سخن می گفت چنان که گویی زبان علی از کام بیرون آمده بود.

او نخست مردم را ساکت کرد و سپس چنین ایراد سخن کرد:

الحمد للّه و درود بر پدرم رسول الله صلی الله علیه و آله اما بعد، ای کوفیان، ای نیرنگ بازان، امیدوارم هرگز چشمانتان خشک نشود و ناله هاتان فرو ننشیند. «مَثَل شما مَثَل زنی است که رشته محکم تافته اش را از هم گشود» (1) شما سوگندهاتان را وسیلۀ فریب قرار داده اید. آیا تاکنون از شما چیزی جز خودستایی و فریبکاری و سینۀ پرکینه دیده شده است؟ شما ظاهری بی روح و پژمرده دارید، در برابر دشمنان ناتوانید، بیعت ها را می شکنید و پیمان ها را تباه می کنید. بدانید که برای قیامت خود بد توشه ای فرستاده اید. شما به غضب خداوند گرفتار خواهید شد و در عذاب جهنم جاودانه خواهید بود.

آیا می گریید! آری، به خدا سوگند، این سزای شماست و باید بسیار بگریید و اندک بخندید. شما رسوایی را به جان خریده اید و این لکۀ ننگ هرگز از دامانتان پاک نخواهد گشت. شما فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله و سرور جوانان بهشت و پناهگاه نیکان و غمخوار دردمندانتان و نشانه و راهنمای هدایت تان را کشتید. چه گناه زشتی مرتکب شدید! از رحمت خداوند دور و پیوسته ناکام باشید!

ص:252


1- 1) - اشاره است به آیۀ 153 از سورۀ نحل .

کوشش هایتان بیهوده و دست هایتان از درگاه خداوند کوتاه باد! شما غضب خداوند را بر خود خریدید و سرنوشت تان با خواری و ذلت رقم خورد.

وای بر شما! آیا می دانید چه جگری از محمد پاره کردید و چه خونی از او ریختید و چه دخترانی را سوگوار کردید «هر آینه کاری زشت کرده اید. نزدیک است که آسمان ها از آن گشوده شود و زمین بشکافد و کوه ها فرو افتد و در هم ریزد» (1) [ننگ] این کار زشت و احمقانه شما زمین و آسمان را پر کرده است. آیا اگر از آسمان قطره ای باران به زمین نریزد در شگفت خواهید شد؟ گر چه عذاب قیامت از این نیز دردناکتر و رسوا کننده تر است، پس تا وقت هست بجنبید، زیرا خداوند را چیزی به شتاب وا نمی دارد و هر گاه بخواهد، خوانخواهی می کند، و پروردگارتان در کمین است.

راوی می گوید: پس از آن زینب خاموش گردید و مردم حیرت زده شدند و دست پشیمانی بر دهان نهادند. پیرمردی را دیدم که اشک از محاسنش جاری بود و این شعر را می خواند: کُهؤلُهُمْ خَیرُ الْکُهُولْ وَ نَسْلُهُمْ اِذا عُدَّ نَسْلٌ لا یُخیبُ وَ لا یُخْزی (2)(3)

خطبۀ ام کلثوم

سید بن طاووس گوید: ام کلثوم، دختر علی(علیه السلام) در آن روز در حالی که بلند بلند گریه می کرد، از پس پرده این خطبه را خواند:

ای کوفیان! شرمتان باد! چرا حسین را رها کردید و کشتید؟ و زنانش را به اسارت گرفتید و سوگوار کردید؟ ای مرگ بر شما! از رحمت خدا به دور مانید! وای بر شما! آیا می دانید چه خطای بزرگی مرتکب شده اید؟ و چه گناهی را به دوش گرفته اید؟ و چه خون هایی را ریخته اید؟ و چه دخترانی را سوگوار کرده اید؟ و چه دخترانی را غارت کرده اید؟ و چه اموالی را به تاراج برده اید؟

ص:253


1- 1) - اشاره است به آیات از 91 و 92 سورۀ مریم.
2- 2) - پیران آنها بهترین پیران و فرزندانشان در برابر هیچ نسلی خوار و ذلیل نمی شوند.
3- 3) - ر.ک. امالی شیخ صدوق، ص 320، وامالی شیخ طوسی، بخش سوم، [1] ج 1، ص 56. این خطبه از زبان ام کلثوم و فاطمه، دختران علی(علیه السلام) نیز نقل شده است.

بهترین مردان پس از پیامبر را کشتید و قلب هایتان از رحم و شفقت تهی شد! آگاه باشید که حزب خداوند رستگارند و حزب شیطان زیانکار.

آنگاه این شعر را خواند: قَتَلْتُمْ اخی صَبْراً فَوَیْلٌ لِاُمِّکُم سَتُجْزوُن ناراً حَرُّها یَتَوَقَّدُ

سَفَکْتُم دِماءًا حَرَّمَ اللّهُ سَفْکَها

راوی می گوید صدای آه و ناله ونوحه سرایی مردم بلند شده زنان موی پریشان کردند و خاک بر سرشان می ریختند. صورت هاشان را خراش می دادند و بر رخساره می زدند و فریاد آه و واویلا سر می دادند. مردان نیز گریستند، چنانکه مانند آن روز، زنان و مردان را کسی گریان ندیده بود.

خطبه بانو فاطمه، دختر امام حسین(علیه السلام)

راوی گوید : پس از آن که فاطمه صغری همراه اسیران کربلا به کوفه وارد شد، این خطابه را ایراد کرد:

خدای را سپاس می گویم به شمار سنگریزه های دشت و بیابان و به وزن آنچه میان خاک تا افلاک است. او را سپاس می گویم و به او ایمان می آورم و براو توکل می کنم.

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله. و گواهی می دهم بر این که فرزندان پیامبر بی آن که مکری اندیشیده یا خونی ریخته باشند، بر ساحل فرات کشته شده اند.

خدایا به تو پناه می برم از اینکه بر تو دروغی ببندم و یا بر خلاف آنچه بر پیامبرت فرو

ص:254

فرستاده ای، سخنی بگویم. تو بر محمد وحی کردی که برای جانشین خود، علی بن ابی طالب، از مردم پیمان بگیرد. اما مردم حق او را پامال کردند و او را بدون گناه کشتند - همان طور که دیروز فرزندش را کشتند - در خانه ای از خانه های خداوند که در آن گروهی از مردم که به زبان مسلمانند حضور داشتند - خداوند هلاکشان کند. نه در دوران زندگی ونه هنگام مرگ هیچ ستمی را از او دفع نکردند، تا آن که او را نزد خود بردی، در حالی که مناقبی پسندیده داشت. نرم خو بود و فضایلش بر همه آشکار بود. راه و روش او بر همگان شناخته بود. در راه تو از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای و یا سرکوفت هیچ سرکوفت زننده ای نهراسید.

پروردگارا تو خود، در کودکی او را هدایت کردی و در بزرگی فضایلش را ستودی. او پیوسته مصلحت (دین) تو و پیامبرت را می خواست. تا آن که او را نزد خویش فراخواندی، در حالی که پارسا و از حرص و آزبری بود، راغب به آخرت بود، و در راه تو مجاهدت کرد. تو از او خشنودشدی و او را برگزیدی و به راه راست هدایتش کردی.

اما بعد، ای مردم کوفه، ای اهل مکر و خودبینی و خیانت. ما خاندانی هستیم که خداوند ما را به شما مبتلا کرد و شما را به وسیلۀ ما آزمایش فرمود. آنگاه آزمایش ما را نیکو قرار داد و دانش و فهم خویش را نزد ما به ودیعت نهاد. ما گنجینه دانش و ظرف فهم و حکمت اوییم، و در روی زمین، حجت بلاد و عباد اوییم. خداوند به کرامت خویش ما را کرامت بخشید و با پیامبرش محمد(صلی الله علیه و آله) ما را بر بسیاری از مردم فضیلت روشن و آشکار داد. شما دیروز ما را تکذیب کردید و شمشیرهایتان به سبب کینه های پیشین خون ما اهل بیت را ریخت. چشم شما به این کار روشن و دل هایتان شاد گشت، با دروغی که بر خدا بستید و مکری که اندیشیدید و خداوند بهترین مکر کنندگان است. نَفْس هایتان شما را به شادی به ریختن خون ما و غارت اموال ما واداشت، و آنچه بر ما نازل شد [از مصیبت های بزرگ و فاجعه های عظیم]، پیش از آن که تحقق یابد، در کتابی نوشته است و آن بر خدا آسان است.«تا به خاطر آنچه از دست دادید غم نخورید و به خاطر آنچه به دست آوردید خوشحال نشوید. همانا خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد.» (1)

ص:255


1- 1) - اشاره است به آیه های 22 و 23 سوره حدید (57).

وای بر شما! چشم انتظار لعنت خداوند باشید، گویی که بدبختی ها از آسمان بر شما فرو می ریزد «آنگاه شما را به عذاب هلاک می کند» و شما را به جان هم می اندازد، سپس به خاطر ستمی که بر ما روا داشتید، در آخرت گرفتار عذاب می گردید، آگاه باشید که خداوند ستمکاران را لعنت می کند.

وای بر شما! آیا می دانید چه دستی را بر سر ما بلند کردید و چه شخصی به جنگ با ما برخاست و یا به تحریک چه کسی به جنگ ما آمده اید؟ دل هایتان سخت و جگرهایتان تیره گشته است. بر دل هایتان مهر زده شده است؛ و بر گوش و چشم تان مهر زده شده است و شیطان شما را فریفت و به شما دستور داد و بر چشم هاتان پرده افکند و شما هدایت نخواهید شد.

ای کوفیان! وای بر شما! مگر از پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) چه ستمی به شما رسیده است و چه خونی از او طلب دارید که این همه با برادرش علی بن ابی طالب، جد من، و پسرش و عترت پاکیزه و برگزیده اش عناد می ورزید و برخی از شما به آن افتخار می کنید. و می گویید: نَحْنُ قَتَلْنْا عَلیاً وَ ابْن عَلی

خاک و سنگریزه بر دهان گوینده این شعر باد! آیا به کشتن مردمی که خداوند آنان را پاک گردانیده و هر گونه پلیدی را از آنها دور ساخته است افتخار می کنید؟! پس هر چه می توانی خشم بگیر و چونان پدرت همانند سگ بر روی دو دست بنشین [درانتظار سرنوشت شوم خودباش]. بدانید برای هر کس آن چیزی است که خود کسب می کند و از پیش می فرستد. شما نسبت به ما حسد ورزیدید، وای بر شما به خاطر آنچه خداوند ما را بر شما فضیلت بخشیده است. فَما ذَنْبُنا انْ جاشَ دَهْرُ بِجَوْرِنا وِ بَحْرُکَ ساجٌ مایُواری الدُّعامِصا (1)

ص:256


1- 2) - ما چه گناهی کرده ایم که روزگار این همه بر ما ستم روا می دارد. و دریای تو چنان آرام است که کرمی را هم نمی پوشاند.

این فضیلتی است که خداوند بر هر کس بخواهد می بخشد و خداوند دارای بخشش هایی بزرگ است و هر کس را که خدا نور نبخشد، بر او نوری نخواهد بود.

با این سخنان فریاد گریه و زاری مردم بلند شد و گفتند: بس است ای دختر پاکان که قلب های ما را آتش زدی و دل های ما را کباب کردی؛ و آن حضرت ساکت شد.

احضار اهل بیت به مجلس ابن زیاد

هنگامی که سر امام حسین(علیه السلام) را همراه زنان، خواهران و کودکانش نزد عبیدالله زیاد آوردند، حضرت زینب(س) کهنه ترین لباسش را پوشید و در میان دیگر زنان به طور ناشناس وارد مجلس عبیدالله گردید. ابن زیاد گفت: این زن کیست؟ زینب پاسخی نداد.

عبیدالله پرسش خود را سه بار تکرار کرد؛ و زینب همچنان ساکت بود. در این هنگام یکی از زنان عبیدالله گفت: او زینب دختر علی بن ابی طالب است: گفت: خدای را سپاس که شما را رسوا کرد و دروغتان را بر ملا ساخت.

زینب فرمود: خدای را سپاس که ما را به محمد(صلی الله علیه و آله) کرامت بخشید و هر گونه پلیدی را از ما دور ساخت. چنان که تو می گویی نیست، بلکه فاسق رسوا شد و ستمگر دروغگو درآمد. گفت: رفتار خداوند با خاندانت را چگونه می بینی؟

فرمود: خداوند پیکار را بر آنان مقدر کرد و آنان به آرامگاه هاشان رفتند و پروردگار، تو و آنان را در قیامت جمع و دربارۀ شما قضاوت خواهد کرد. (1)

ابن سعد در طبقات گوید: علی بن الحسین، زین العابدین (در روز عاشورا) بیمار در بستر افتاده بود. شمر ملعون گفت: او را بکشید. اما یکی از یارانش گفت: سبحان الله، آیا نوجوانی بیمار را که نجنگیده است می کشی؟ در این هنگام عمر سعد آمد و گفت: به زنان و این بیمار تعرض نکنید.

امام زین العابدین (علیه السلام) گوید: مردی از آنها مرا پنهان کرد و احترام و پرستاری نمود و هر گاه که از خیمه بیرون می رفت و بر می گشت می گریست. تا آنجا که با خود گفتم: اگر

ص:257


1- 1) - ر. ک . ارد علی المتعصب العنید، ابن جوزی، عبدالرحمن بن علی، 43، تحقیق: محمد کاظم محمودی، 1403 ق. ج 8 / 63 / ب.

یک آدم باوفا میان اینها باشد، همین مرد است. ناگاه منادی ابن زیاد ندا داد: هر کس علی بن الحسین را بیاورد، سیصد درهم پاداش دارد. [باشنیدن این سخن] آن مرد آمد و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود دست هایم را به گردنم بست و می گفت:

می ترسم! آنگاه مرا برد و در ازای سیصد درهم به آنان داد و من به چشم پول ها را می دیدم. پس از آن مرا نزد ابن زیاد بردند. پرسید: نامت چیست؟ گفتم: علی بن حسین.

گفت: مگر خدا علی را نکشت؟ گفتم: او برادر بزرگ ترم بود که او نیز علی نام داشت و به دست مردم کشته شد. گفت: خدا او را کشت، نه مردم. گفتم: «اللّهُ یَتَوَفَی الْاَنْفُسَ حینَ مُوتِها» (1)

ابن زیاد دستور داد که مرا بکشند. اما عمه ام زینب فریاد زد: ای ابن زیاد! همان خون هایی که از ما ریخته ای تو را بس است. تو را به خدا! اگر می خواهی او را بکشی اول مرا بکش. پس از آن بود که ابن زیاد دست برداشت. (2)

در روایت دیگر آمده است که عبیدالله پس از شنیدن سخن زینب مدتی به او نگریست و سپس رو به مردم کرد و گفت: شگفتا از رحم، به خدا سوگند گمان می کنم که دوست داشت او را قبل از برادرزاده اش بکشم. آنگاه فرمان داد زین العابدین را آزاد کنند تا با زنان برود.

شهادت ابراهیم و محمد

هنگام شهادت امام حسین(علیه السلام) در کربلا، دو جوان از اهل بیت به نام های ابراهیم و محمد، پسران جعفر طیار، که در زمرۀ اسیران بودند، از سپاه عبیدالله زیاد گریختند. این دو در راه به زنی برخوردند که آب بر می گرفت. چون زیبایی و خوبرویی آن دو را دید گفت: کیستید و از کجا می آیید؟ گفتند: ما فرزندان جعفر طیار هستیم و از سپاه عمر سعد گریخته ایم. آیا می توانی امشب ما را میهمان کنی؟ گفت: شوهرم در لشکر عبیدالله است.

اگر بیم آمدنش را نداشتم، شما را میهمان می کردم و از شما خوب پذیرایی می کردم.

ص:258


1- 1) - زمر(39)، آیۀ 42؛ [1] خدا جان ها را به هنگام مردنشان می گیرد.
2- 2) - ( - امالی، صدوق، ص 84 . ) [2]

گفتند: ما را به خانه ببر، امیدواریم که شوهرت امشب نیاید.

زن آن دو نوجوان را به خانه برد و برایشان غذا آورد. گفتند: نیازی به غذا نداریم، ما را به مصلی ببر تا نافله بخوانیم. آنان را به مصلی برد و آن دو پس از به جای آوردن نافله به جای خوابشان رفتند. برادر کوچک تر به بزرگ تر گفت: برادر بیا و بوی خوشم را ببین! گمان می کنم این آخرین شب زندگی ما باشد. دو برادر دست به گردن هم اندختند و گریستند.

در این حال، شوهر زن آمد و در زد. زن گفت: کیست؟ گفت: در را باز کن. زن برخاست و در را باز کرد. مرد وارد شد و سلاح و جامه اش را به کناری انداخت و غمناک نشست. زن پرسید: چرا غمگینی؟ گفت: چرا غمگین نباشم. دو جوان از لشکر عبیدالله گریخته اند و او برای دستگیریشان ده هزار درهم جایزه تعیین کرده و مرا در پی آنها فرستاده است؛ و من هنوز آنها را نیافته ام. زن گفت: مرد! از خدا بترس! و محمد(صلی الله علیه و آله) را دشمن خویش قرار مده. گفت: دست بردار، به خدا سوگند من هیچ نسبتی میان آن ها و پیامبر نمی شناسم! غذا بیاور. زن (در همان نیمه شب) سفره را آورد و پیش او نهاد. همین که قصد خوردن کرد، زمزمۀ دو جوان را شنید. گفت: این چه زمزمه ای است؟ گفت:

نمی دانم. گفت: چراغ را بیاور تا نگاه کنم. زن چراغ آورد. مرد وارد اتاق شد و آن دو جوان را دید و شناخت؛ و آنگاه با لگد آنان را زد و گفت: برخیزید، شما کیستید و از کجا آمده اید؟ گفتند ما از فرزندان جعفر طیار هستیم که در بهشت پرواز می کند؛ و از سپاه ابن زیاد گریخته ایم. گفت: از مرگ گریختید ولی باز به دام مرگ افتادید. گفت: ای پیرمرد از خدا بترس و به جوانی ما رحم کن و ملاحظه خویشاوندی ما را با رسول خدا بنما. اما او دوجوان را بلند کرد و شانه هایشان را بست و غلام سیاهش را فرا خواند و گفت: این دو را ببر و در ساحل فرات گردن بزن و تو به خاطر خدا آزادی! غلام شمشیر را گرفت و آنان را برد. در طول راه یکی از دو جوان گفت: ای سیاه! چقدر سیاهی تو به سیاهی بلال، غلام جد ما رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شبیه است. گفت: شما چه کارۀ رسول خدایید؟ گفتند: ما از فرزندان جعفر طیار، پسر عموی رسول خداییم. غلام سیاه شمشیر را انداخت و خود را به فرات افکند و به اربابش که به دنبال او می آمد گفت: ارباب می خواستی که مرا با آتش

ص:259

بسوزانی و در روز قیامت محمد دشمن من باشد. گفت: نسبت به من سرپیچی کردی.

گفت: خدا را اطاعت و از تو نافرمانی کنم، بهتر است از فرمانبرداری تو و نافرمانی خداوند.

وقتی آن ناپاک وضع و حال غلام را دید فهمید که او فرار خواهد کرد. آنگاه پسرش را صدا زد و گفت: به ازای نصف جایزه، این دو جوان را ببر و گردن بزن. جوان شمشیر را گرفت و آنان را برد تا گردن بزند. گفتند: ای جوان اگر روز قیامت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از تو بپرسد که اینها را به چه گناهی کشتی؟ چه پاسخی خواهی داد؟ گفت: [مگر] شما کیستید. گفتند: ما فرزندان جعفر طیار، پسر عموی رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستیم. جوان باشنیدن این سخن خود را در آب افکند و خطاب به پدرش گفت: می خواهی مرا به آتش بسوزانی و [روز قیامت] محمد(صلی الله علیه و آله) دشمن من باشد؟

پدر: از خدا بترس ! واین دو جوان را رها کن. گفت: پسرم نافرمانی کردی! گفت:پدر! اگر به خاطر فرمانبرداری خداوند از تو نافرمانی کنم بهتر است تا اینکه از تو فرمان ببرم و خدا را نافرمانی کنم!

پیرمرد که دید پسرش نیز مثل آن غلام از کشتن آنها سرباز زد، شمشیر را به دست گرفت و گفت: به خدا سوگند! این کار را هیچ کس جز خودم انجام نمی دهد. سپس دو جوان را جلو انداخت. آنان که از زندگی نومید شده بودند گفتند: ای پیرمرد، از خدا بترس! و اگر نیاز،تورابه کشتن ما وا می دارد، ما را به بازار ببر و ما اقرار می کنیم که بنده تو هستیم. ما را بفروش و بهای ما را بگیر.

گفت: این قدر حرف نزنید! من از روی نیاز شما را نمی کشم. بلکه به خاطر دشمنی با پدرتان و خاندان محمد می کشم! سپس شمشیر را کشید و برادر بزرگ تر را گردن زد و بدنش را در فرات افکند. برادر کوچک تر گفت: به خاطر خدا اجازه بده مدتی در خون برادرم بغلتم وآنگاه هر کارخواستی بکن. گفت: این کار چه سودی به حال تو دارد؟ گفت: این طور دوست دارم. مرد اجازه داد و ابراهیم مدتی را در خون برادرش غلتید. مرد گفت:

برخیز اما او برنخاست، پس شمشیر را پس گردنش نهاد و سرش را برید و پیکرش را به فرات افکند. پیکر برادر اولی روی فرات در حال چرخش بود. همین که پیکر دومی را به

ص:260

آب افکند جسد اولی آب را شکافت و خود را به او رساند و به آن چسبید، و هر دو در آب فرو رفتند. پیرمرد صدایی را شنید که از درون آب می گفت: پروردگارا تو می دانی و می بینی که این ستمکار با ما چه کرد: خداوندا! در روز قیامت حق ما را از او بگیر.

سپس آن ناپاک شمشیرش را غلاف کرد، سرها را برداشت و بر اسب نشست و نزد عبیدالله برد. وقتی چشم عبیدالله به سرها افتاد، ریش او را گرفت و گفت: تو را به خدا سوگند، بگو ببینم، این دو جوان به تو چه گفتند؟ گفت: گفتند که ای پیرمرد، از خدا بترس و به جوانی ما رحم کن، گفت: وای بر تو پس چرا رحم نکردی؟ گفت: اگر رحم می کردم که آنها را نکشته بودم. عبیدالله گفت: حال که تو به آنان رحم نکردی، من نیز به تو رحم نمی کنم!

آنگاه غلامی سیاه به نام نادر را صدا زد و گفت: نادر، این پیرمرد را ببر و در همان جایی که دو جوان را کشته است، گردن بزن، دارایی اش هم مال تو، ده هزار درهم نیز به تو پاداش می دهم و آزادت می کنم. نادر شانه های او را بست و به جایی که دو جوان را کشته بود برد. پیرمرد گفت: ای نادر، آیا ناگریز باید مرا بکشی؟ گفت: آری، گفت:

حاضری دو برابر جایزه عبیدالله از من بگیری؟ گفت: نه. سپس او را گردن زد و لاشه اش را درون آب انداخت. اما آب آن را نپذیرفت و به ساحل افکند. سپس عبیدالله دستور داد لاشه اش را آتش زدند. (1)

اهل بیت در زندان

پس از آن که امام حسین(علیه السلام) را به شهادت رساندند و بار و بنه اش را همراه اسیران به کوفه آوردند، عبیدالله اسیران را زندانی کرد. روزی نامه ای که به سنگ بسته بودند،

ص:261


1- 1) - ر.ک. مقتل خوارزمی، ج 2، ص 49؛ امالی صدوق، ص 37؛ [1] بحارالانوار، ج 5، ص100 - 107. اگر چنین روایتی درست باشد باید گفت که این دو جوان از نسل جعفر طیار بوده اند، نه فرزندان صلبی او، زیرا جعفر در جنگ موته به سال هشتم هجری شهید شد و ممکن نیست فرزندان صلبی او در کربلا خردسال بوده باشند. به گمان من (نویسنده) این دو طفل از فرزندان عقیل بودند که به خاطر رهایی از قتل و به طمع ملاحظه خویشاوندی جعفر، خود را به او نسبت دادند. زیرا مرتبه والای جعفر نزد همۀ مسلمانان روشن بود. به خلاف عقیل که مرتبه جعفر را نداشت.

درون زندان افتاد و در آن چنین نوشته بود: قضیه شما را در روز فلان و فلان به یزید بن معاویه گزارش دادند و قاصد روزهای فلان و فلان در راه است و در فلان روز باز می گردد.اگر صدای تکبیر شنیدید بدانید که کشته می شوید و اگر نشنیدید، امید رهایی هست، ان شاء الله.

دو روز پیش از آمدن «برید» (1) از نزد یزید، باز سنگی که نامه ای به آن بسته بود به درون زندان افکنده شد و در نامه چنین آمده بود: وصیت های تان را بکنید که فلان روز برید می رسد. اما پس از آمدن برید صدای تکبیری شنیده نشد؛ و نامه ای از یزید رسید که اسیران را نزد او بفرستند. ابوخالد ذکران مبلغ ده هزار درهم به اهل بیت قرض داد تا خود را آماده ساختند.

بلاذری گوید: ابن زیاد دستور داد تا زنجیر به گردن علی بن الحسین بستند و زنان و کودکان سیدالشهدا را آماده کرد و همراه مخفر بن ثعلبه (2) - از عائذۀ قریش - و شمر بن ذی الجوشن حرکت داد. (3)

تجمع در راه اسیران

امام سجاد(علیه السلام) می فرماید: پس از آن که برای بردن نزد یزید، ما را از کوفه بیرون آوردند، راه های کوفه پر از جمعیتی شد که همه می گریستند. پاسی از شب گذشت و بر اثر ازدحام جمعیت نمی توانستند که ما را حرکت دهند. گفتم: اینان ما را کشته اند و حالا هم بر ما می گریند!

حذیم بن شریک اسدی گوید: امام زین العابدین میان مردم آمد و از آنها خواست که ساکت شوند. پس از سکوت مردم، آن حضرت خدای را سپاس گفت و بر پیامبرش درود فرستاد و سپس فرمود: ای مردم هر کس مرا می شناسد می شناسد و هر کس نمی شناسد، من علی، فرزند حسین، هستم که او را بر ساحل فرات ظالمانه و بدون هیچ

ص:262


1- 1) - برید: قاصد، نامه بر.
2- 2) - برای آگاهی دربارۀ زندگی این سرکش ر.ک. «تاریخ دمشق» .
3- 3) - تاریخ طبری، ج 4، ص 354. [1] نیز ر.ک. طبقات الکبری، ج8، ورق 64 / ب.

گناهی کشتند. من فرزند کسی هستم که حرمت او را شکستند و مال و ثروتش را به غارت بردند و زن و فرزندش را اسیر کردند. من فرزند کسی هستم که مظلومانه کشته شد و همین یک افتخار ما را بس است.

ای مردم شما را به خدا سوگند می دهم، بگویید آیا می دانید که شما به پدرم نامه نوشتید و او را فریفتید و با او عهد و پیمان بستید او نیز در پاسخ دعوت شما آمد و آنگاه با او جنگیدید.

ای مرگ بر شما، برای قیامت خود بد توشه ای از پیش فرستاده اید و شما مردمانی کژ اندیشید. آنگاه که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به شما بفرماید: شما که خاندانم را کشتید و حرمت مرا هتک کردید پس، از امت من نیستید، با کدام چشم به او خواهید نگریست؟

راوی گوید: همه صداها به گریه بلند شد و مردم به یکدیگر می گفتند: هلاک شدید و خود خبر ندارید!

آنگاه امام سجاد(علیه السلام) چنین ادامه داد: خدای رحمت کند مردی را که نصحیت مرا بپذیرد و سفارش مرا دربارۀ خدا و دربارۀ رسول او و خاندانش به کار بندد، زیرا که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) برای ما اسوه حسنه است.

سپس مردم دسته جمعی گفتند: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ما همه مطیع و فرمانبرداریم و عهدتان را حفظ می کنیم، شما را حمایت می کنیم و به شما پشت نخواهیم کرد. خدایت رحمت کند، امرتان را بفرمایید که ما با هر کس با تو در جنگ باشد می جنگیم و با کسی که تسلیم شما باشد در صلحیم و هر کس را که بر ما و شما ستم کرد قصاص می کنیم.

امام سجاد(علیه السلام) فرمود: هیهات! هیهات! ای مردمان فریبکار و حیله گر، دیگر به خواهش های دلتان نخواهید رسید. می خواهید با من نیز همان رفتاری را بکنید که پیش از این با پدرانم کردید. به پروردگار رکوع کنندگان در منی سوگند، که هنوز زخم ها بهبود نیافته است. دیروز پدرم همراه خاندانش کشته شد و هنوز داغ مرگ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و جدم و پدرم و فرزندانش را فراموش نکرده ام. استخوان فکم شکاف خورده است، هنوز کام من از آن واقعه تلخ است و اندوه آن درون سینه ام جاری است، و خواستۀ من این

ص:263

است که «نه با ماباشید و نه علیه ما»، و آن گاه این شعر را خواند: لا غَرْوَ ِانْ قُتِلَ الْحُسَیْنُ فَشیخُهُ

فرستادن سرها به شام

هنگامی که ابن زیاد سر امام حسین(علیه السلام) را نزد یزید فرستاد، اسیران، شامل زنان و دخترکان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را نیز با ریسمان بست و با سر و روی باز بر شتران بی پالان سوار کرد و به شام فرستاد.

[مأموران] به هر منزلی که می رسیدند، سر را از درون صندوقی مخصوص بیرون می آوردند و بر نیزه می کردند و تمام طول شب را تا هنگام حرکت از آن پاسداری می کردند و سپس به صندوق باز می گرداندند. درون یکی از منزلگاه هایی که فرود آمدند راهبی زندگی می کرد. آنان طبق عادتشان سر را بیرون آوردند و بر نیزه کردند و نگهبانان نیزه را به دیوار دیر تکیه دادند و به نگهبانی پرداختند.

نیمه شب، راهب نوری را دید که از جای سر سوی آسمان می تابید. نزد جماعت رفت و گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما از اهل شام هستیم. گفت: این سر از کیست؟ گفتند:

سر حسین بن علی بن ابی طالب و پسر فاطمه دختر رسول خدا. گفت: پیغمبرتان؟ گفتند:

بلی. گفت: عجب مردم بدی هستید. اگر مسیح فرزندی می داشت، او را در کاسۀ چشم مان جای می دادیم. آنگاه گفت: آیا می خواهید چیزی به شما بدهم؟ گفتند: چه چیزی؟ گفت: ده هزار دینار دارم، آن را بگیرید و امشب سر را به من بدهید و هنگام حرکت، آن را باز پس گیرید.

ص:264

گفتند: زیان نمی بینیم. آنگاه سر را دادند و پول را گرفتند. راهب سر را برد و شستشو داد و خوشبو ساخت و بر زانو نهاد و شب را تا بامداد گریست. چون سپیده سر زد گفت:

ای سر من تنها اختیار خودم را دارم و گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتانیست و جدّ تو محمد(صلی الله علیه و آله)، رسول خداست و خدا را گواه می گیرم که من بنده و غلام توام. آنگاه دیر و آنچه را که در آن بود رها کرد به خدمت اهل بیت درآمد.

پس از آن مأموران سر را گرفتند وبه راه افتادند. نزدیک دمشق با خود گفتند: بیاییم دینارها را تقسیم کنیم، چون ممکن است یزید آنها را ببیند و از ما بستاند. اما همینکه کیسه ها را گشودند دیدند که دینارها تبدیل به سفال شد و در یک روی آنها نوشته است: «وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ» (1) و در روی دیگرش نوشته است: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا ایَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبُونَ» (2). سپس آنها را در نهر «بَردی» [نهر بزرگ دمشق] ریختند. (3)

درروایت دیگری آمده است که چون سر حسین(علیه السلام) را آوردند و در جایی به نام «قنسّرین» منزل کردند، راهبی از درون دیرش متوجه سر شد و دید که از دهانش نوری سوی آسمان می تابد. آنگاه ده هزار درهم به مأموران داد و سر را درون دیر برد و صدایی را شنید - ولی کسی را ندید - که می گفت: «خوشا به حال تو و خوشا به حال هر کس که حرمت او را بشناسد.» راهب سرش را بلند کرد و گفت: «پروردگارا! به حق عیسی این سر را بفرمای تا با من سخن بگوید.» ناگهان سر به صدا در آمد و گفت: ای راهب چه می خواهی؟ گفت: خودتان را معرفی کنید. گفت: من فرزند محمد مصطفایم، من فرزند علی مرتضایم، من فرزند فاطمه زهرایم، منم کشته شدۀ در کربلا، منم مظلوم، منم تشنه!

راهب صورت به صورت او گذاشت و گفت: تانگویی:«در قیامت از تو شفاعت می کنم»، صورتم را از روی صورتت بر نمی دارم. سر به سخن آمد و گفت: به دین محمد درآی. گفت: اشْهَدُ انْ لا الهَ الاَّ اللّه وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ، آنگاه شفاعت وی را

ص:265


1- 1) - ابراهیم(14)، آیۀ 42، و [1]مپندارید که خداوند از کردار ستمکاران غافل است.
2- 2) - شعرا(26) آیه 227، و [2]ستمکاران به زودی خواهند دانست که به چه مکانی باز می گردند.
3- 3) - ر.ک. ثمرات الاسفار، [3] علامۀ امینی، دستخط شریف خودشان، ج2، ص 229، الصواعق المحرقة، هیثمی، احمد بن حجر، ص 119، [4]تذکرة الخواص، 273. [5]

پذیرفت. (1)

خوارزمی به نقل از ابی لُهَیْعه گوید: سرگرم طواف خانۀ خدا بودم که شنیدم مردی می گوید: خدایا مرا ببخش، گر چه امید به ببخش تو ندارم! گفتم: ای بندۀ خدا! از خدا بترس و این حرف را نزن که اگر گناهان توبه اندازه قطره های باران و برگ درختان باشد و استغفار کنی خدای غفور و رحیم آنها را بر تو می بخشاید. گفت: بیا تا داستانم را برایت نقل کنم. چون نزد او رفتم گفت: بدان، ما پنجاه نفر بودیم که پس از کشتن حسین، سرش را به ما دادند تا نزد یزید ببریم. چون شب فرا می رسید در جایی اطراق می کردیم و سر را درون صندوق می نهادیم و تا با مداد بر گرد آن شراب می نوشیدیم. شبی همراهانم شراب نوشیدند و مست شدند، اما من ننوشیدم. پس از آن که ظلمت شب همه جا را فراگرفت صدای رعد و برقی به گوشم رسید و درهای آسمان باز شد و به دنبال آن آدم، نوح، ابراهیم، اسحاق، اسماعیل و پیامبر ما محمّد در حالی که جبرئیل و جمعی از ملائکه همراهی شان می کردند فرود آمدند. سپس جبرئیل نزدیک صندوق رفت، سر را بوسید و در آغوش گرفت و پس از او پیامبران نیز چنین کردند. آنگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله) بالای سر حسین(علیه السلام) گریست. پیامبران به وی تسلیت گفتند و جبرئیل گفت: ای محمد، خدای متعال به من فرموده است که در بارۀ امتت فرمانبردار تو باشم. حال اگر بفرمایی همان طور که با قوم لوط رفتار کردم، زمین را به لرزه درمی آورم و زیر و زبر می کنم. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: جبرئیل! نه، من و اینان در قیامت نزد خدای عز و جل حاضر می شویم و او خود میان ما داوری خواهد کرد.

آنگاه برای سر نماز خواندند و سپس گروهی از فرشتگان آمدند و گفتند. خداوند متعال ما را فرموده تا این پنجاه تن را بکشیم. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: اختیارشان با شماست.

آنگاه فرشتگان همه را به ضرب نیزه از پای درآوردند. یکی شان با نیزه قصد جان مرا کرد. من فریاد زدم یا رسول الله! الامان، الامان، و آن حضرت به من فرمود: برو، خدایت نبخشاید. چون بامداد فرارسید، همه خاکستر شده بودند. (2)

ص:266


1- 1) - ر. ک. الدر النظیم، یوسف بن حاتم شامی، نسخۀ خطی، ص 173.
2- 2) - مقتل خوارزمی، ج 3، ص 87.

در شام

دیلم بن عمر گوید: هنگامی که اسیران آل محمد را به شام آوردند، من در آنجا بودم.

آنها را جلوی در مسجد و در جای ایستادن اسیران نگه داشتند. علی بن الحسین نیز در میان آنها بود. در این هنگام پیرمردی شامی گفت: «سپاس خدای را که شما را کشت و نابود کرد و با کشتن شما شاخ فتنه را شکست»؛ و هر چه توانست به آنها ناسزا گفت.

چون سخن او پایان یافت، امام سجاد(علیه السلام) فرمود :هنگامی که تو سخن می گفتی من مهر سکوت بر لب داشتم تا گفتارت به پایان رسید و هر آن کینه و دشمنی ای را که در دل داشتی آشکار کردی. اینک تو ساکت باش [تا من سخن بگویم]. گفت: حرفت را بزن.

امام(علیه السلام) فرمود :آیا کتاب خدای عزّ و جلّ را خوانده ای؟ گفت: آری. فرمود :آیا آیۀ شریفۀ «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اجْراً الاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی» (1)را خوانده ای؟ گفت: آری، فرمود: آن «قُرْبی» (نزدیکان) ماییم. سپس فرمود: آیا در سورۀ بنی اسرائیل، برای ما حقی سوای دیگر مسلمانان می بینی؟ گفت: نه. فرمود: آیا آیۀ «وَ آتِ ذَاالْقُرْبی حَقَّهُ» (2) را خوانده ای؟ گفت: آری. فرمود: ما همان کسانی هستیم که خدای عز و جل به پیامبرش فرموده است که حقشان را بدهد. مرد شامی گفت: به راستی اینان شمایید؟ فرمود: بلی، و فرمود: آیا آیۀ شریفۀ «وَ اعْلَمُوا انَّ ما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْیءٍ فَاِنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی» (3) را خوانده ای؟ گفت: آری. فرمود: «ذوی القربی» (خویشاوندان) ماییم. امام سجاد(علیه السلام) فرمود: آیا در سورۀ احزاب برای ما حقی سوای دیگر مسلمانان می بینی؟ گفت: نه.

فرمود: آیا آیۀ «انَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» (4) را

ص:267


1- 1) - بگو برای این رسالت مزدی از شما، جز دوست داشتن خویشاوندان نمی خواهم(شوری(42)، آیۀ 23) [1]
2- 2) - حق خویشاوندان را ادا کن( اسراء (17)، آیۀ 26) [2]
3- 3) - - بدانید که هر گاه چیزی به غنیمت گرفتید، خمس [3]آن از آن خدا و پیامبر و خویشاوندان است.(انفال (8) ، آیۀ 41). [4]
4- 4) - احزاب(33)، آیۀ 33؛ [5] همانا خداوند می خواهد که پلیدی را از شما اهل بیت بزداید و شما را آن چنان که باید پاک گرداند.

خوانده ای؟ در این هنگام مرد شامی دستانش را به آسمان بلند کرد و سه بار گفت:

پروردگارا من به پیشگاه تو توبه می کنم. پروردگارا من از دشمنی با آل محمد و دوستی با قاتلان خاندان محمد توبه می کنم. تا عمر داشته ام پیوسته قرآن خوانده ام ولی تا به امروز از آن هیچ ندانسته ام.

سهل بن سعد ساعدی گوید: آهنگ رفتن به بیت المقدس کردم. در راه، چون به شام رسیدم، شهری دیدم پر از نهرهای آب، با درختان فراوان. بر در و دیوار شهر پرده های دیبا آویخته بودند و شادمانی می کردند. زنان دف و طبل می زدند و بازی می کردند. با خود گفتم: شاید مردم شام عیدی دارند که ما نمی دانیم. گروهی را سرگرم گفت و گو دیدم. از آنان پرسیدم: آقایان! آیا در شام عید است و ما نمی دانیم؟ گفتند: پیرمرد، غریب می نمایی! گفتم: من سهل بن سعد ساعدی ام، رسول خدا را دیده ام و سینه ای پر از حدیث وی دارم. گفتند: در شگفتیم که چرا آسمان خون نمی بارد و زمین ساکنانش را فرو نمی بلعد؟ گفتم: چرا؟ گفتند: سر حسین، فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را از عراق به شام فرستاده اند و هم اینک می رسد. گفتم: شگفتا! سر حسین را هدیه می آورند و مردم شادی می کنند؟ از کدام دروازه وارد می شوند؟ آنان به دروازه موسوم به «ساعات» اشاره کردند. سوی دروازه حرکت کردم. آنجا بودم که دیدم بیرق ها یکی پس از دیگری می آیند. مردی را دیدم که سری را بر نیزه داشت که سیمایش بسیار به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می مانست، و زنانی را دیدم که بر شتران برهنه سوارند. نزد یکی از آن زنان رفتم و گفتم:

دخترکم شما کیستی؟ گفت: سکینه، دختر حسین. گفتم: آیا از من کاری ساخته است؟ من سهل بن سعد هستم که جدت را دیده ام و سخن او را شنیده ام. گفت: ای سهل، به آن کسی که سر را می برد بگو که آن را جلوتر از ما حرکت دهد تا مردم سرگرم نگاه آن شوند و به ما ننگرند که ما حرم رسول خداییم.

من نزد کسی که سر را داشت رفتم و گفتم: می شود چهار صد دینار از من بگیری و نیازم را برآورده سازی؟ گفت چه نیازی؟ گفتم: سر را پیشاپیش اهل حرم ببری. او چنین کرد و من نیز آنچه را وعده کرده بودم پرداختم. سپس سر را درون ظرفی نهادند و نزد یزید بردند من نیز با آنان وارد شدم. یزید بر تخت نشسته بود و تاجی از دُرّ و یاقوت بر سر داشت و بسیاری از بزرگان قریش برگردش نشسته بودند. دارندۀ سر وارد شد و به

ص:268

یزید نزدیک گردید و این شعر را خواند: اَوْ قِدْرِ کابی فِضَّةٌ اوْ ذَهَباً

یزید گفت: هر گاه دانستی که او بهترین مردم است. چرا او را کشتی؟ گفت: به امید جایزه! یزید دستور داد او را گردن زدند.

در روایت دیگری آمده است که پس از دیدن سر حسین، چشمان یزید پر اشک شد و گفت: بدون کشتن حسین نیز از فرمانبرداری شما خشنود بودم. آنگاه افزود: پایان سرکشی و نافرمانی همین است و سپس این شعر را خواند: مَنْ یَذُقِ الْحَرْبَ یَجِدْ طَعْمَها مُرّاً وَ تَتْرُکُهُ بِجَعجاعِ (1)

در روایتی دیگر آمده است که محفز بن ثعلبه عائذی سر حسین(علیه السلام) را نزد یزید برد و گفت: یا امیر المؤمنین سرنادان ترین و پست ترین مردمان را برایت آورده ام! یزید گفت:

آن که مادر محفز زاییده احمق تر و پست تر است. ولی گویی این مرد آیۀ «تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» (2)را نخوانده است.

آنگاه با چوب خیزران به لبان حسین(علیه السلام) اشاره کرد و گفت: یُفَلِّقْنَ هامًا مِنْ رِجالٍ اعِزَّةً عَلَیْنا وَ هُمْ کانُوا اعَقَّ وَ اظْلَما (3)

در روایتی دیگر آمده است که چون باروبنه و باقیمانده خانواده و زنان حسین(علیه السلام) را به ریسمان بسته نزد یزید آوردند امام سجاد(علیه السلام) گفت: ای یزید تو را به خدا سوگند می دهم، آیا می پنداری اگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ما را چنین به ریسمان بسته ببیند چه خواهد کرد؟ آیا بر ما رحم نخواهد آورد؟ یزید از شنیدن این سخن ناراحت شد و دستور داد ریسمان ها را پاره کردند. سپس سکینه، دختر امام حسین رو به او کرد و گفت :آیا دختران رسول

ص:269


1- 2) - کسی که جنگ را بچشد، طعم آن را تلخ می یابد و در رزمگاه آن را رها می کند.
2- 3) - آل عمران(3)، آیۀ 26؛ [1] به هر که خواهی ملک می دهی و از هر که بخواهی می ستانی، آن را که بخواهی عزت می بخشی و آن را که بخواهی خوار می کنی.
3- 4) - تارک مردانی را می شکافند که ما دوست شان می داریم. در حالی که آنها نافرمان و ستمگرند.

خدا باید اسیر باشند؟ گفت: ای دختر برادر، به خدا سوگند که این کار بر من ناگوارتر است تا بر شما! به خدا سوگند که اگر میان ابن زیاد و حسین رابطه خویشاوندی می بود، او را نمی کشت. اما سمیه میان این دو جدایی افکنده است. من بدون کشتن حسین هم از فرمانبرداری عراقیان خشنود بودم.

خداوند ابا عبدالله را بیامرزد،ابن زیاد در کشتن او شتاب کرد. به خدا سوگند که اگر من با او همراه می بودم و جلوگیری از کشتن او تنها با از دست دادن بخشی از عمرم میسر می شد. از کشتن او جلوگیری می کردم؛ و دوست داشتم با او از در آشتی درآیم.

سپس رو به علی بن الحسین کرد و گفت: پدرت با من قطع رحم کرد و علیه حکومت من به منازعه برخاست، در نتیجه خداوند نیز کیفر گناه و قطع رحم او را داد! در این میان مردی از شامیان برخاست و گفت: اسیرانشان بر ما حلال اند. امام سجاد(علیه السلام) فرمود:

دروغ گفتی و فرومایگی کردی. این کار بر تو روا نیست، مگر این که از ملت ما بیرون روی و به دینی جز اسلام در آیی. یزید لختی سر به زیر افکند و سپس به مرد شامی گفت: بنشین. (1)

نقل دیگری حاکی است که چون سر امام حسین را نزد یزید گذاشتند و آن سخن ها رد و بدل شد، زن وی به نام هند، دختر عبدالله کریز، لباس پوشید و آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! آیا این سر حسین، فرزند فاطمه دختر رسول خداست؟ گفت: آری، بیا و بر فرزند رسول خدا و قریشی خالص و ناب شیون و زاری کن. ابن زیاد در کشتن وی شتاب کرد، خدایش بکشد.

آنگاه بارعام داد؛ و سر را در برابرش نهاده بود و با چوب بر لبانش می زد.

گفت: داستان ما و اینان چنان است که حُصَیْن بن حمام مُرّی گفته است: اَبی قَوْمُنا انْ یَنْصِفُونا فَانْصَفَتْ

یکی از یاران رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به نام ابوبرزه اسلمی که در آنجا حاضر بود گفت: بر لبان حسین چوب می زنی؟ بدان ای یزید، لبی را که تو چوب می زنی، بارها دیده ام که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می بوسد. ای یزید! شفاعت کننده تو در قیامت، ابن زیاد است و شفیع این سر محمد! آنگاه برخاست و بیرون رفت. 1

روایتی دیگر حاکی است که یزید پس از شنیدن اعتراض این شعر را خواند : یا غُرابَ البَین ما شِئتَ فَقُلْ

لَسْتُ مِنْ خَنْدَفَ انْ لَمْ انْتَقِمْ

اعتراض حِبْر یهودی به یزید

نقل شده است حِبْری (2) یهودی که در مجلس یزید حاضر بود گفت: یا امیر المؤمنین، این جوان کیست؟ گفت: علی بن الحسین گفت: حسین کیست؟ گفت: پسر علی بن ابی

ص:270


1- 1) - انساب الاشراف، ج1، ص 249.
2- 3) - دانشمند دینی یهود، اسقف.

ص:271

طالب. گفت: مادرش کیست؟ گفت: فاطمه دختر محمد! گفت: سبحان الله! این پسر دختر پیامبرتان است که به این زودی او را کشتید؟ شما با فرزندان پیامبر خود بسیار بدرفتار کرده اید. به خدا سوگند، اگر پیامبر ما، موسی بن عمران، فرزندی از خود به یادگار می گذاشت، گمان می کنم که پس از خدا او را می پرستیدیم. پیامبر شما هنوز دیروز از میان شما رفت که به فرزندش حمله بردید و او را کشتید؛ چه امت بدی هستید!

به فرمان یزید او را تهدید به مرگ کردند. حبر برخاست و گفت: مرا بکشید یا زنده بگذارید، آزادید. اما من در تورات خوانده ام که هر کس پیامبر زاده ای را بکشد، تازنده است مورد لعن و نفرین باشد و چون بمیرد، خدایش در آتش جای دهد. (1)

گفت و گوی میان یزید و فرستاده قیصر روم

از امام زین العابدین نقل شده است که فرمود: هنگامی که سر حسین(علیه السلام) را نزد یزید آوردند، مجالس شرابخواری به پا می کردند و سر را پیش خود می گذاشتند و شراب می نوشید. روزی فرستاده پادشاه روم و از اشراف و بزرگان آن سرزمین که در مجلس حاضر بود گفت: ای پادشاه عرب این سر کیست؟ یزید گفت: تو را چه به این سر؟ گفت:

آنگاه که بازگردم، پادشاه ما از هر چه دیده ام از من می پرسد و من دوست دارم که داستان این سر را برایش بازگویم تا او نیز در این خوشحالی و شادمانی با ما شریک گردد.

یزید گفت: این سر حسین بن علی بن ابی طالب است. گفت: مادرش کیست؟ گفت:

فاطمه زهرا. گفت: دختر چه کسی؟ گفت: دختر پیامبر خدا. مرد گفت: لعنت بر تو و بر دینی که تو داری. پست تر از دین تو دینی نیست! سپس گفت: ای یزید، من از نوادگان داودم و میان من و او، پدران بسیاری است. با وجود این مسیحیان مرا احترام می کنند و خاک پای مرا برای تبرک برمی دارند. برای این که من نوه داودم. ولی شما فرزند دختر رسول خدا را می کشید؟ در حالی که میان او و پیامبر جز یک مادر فاصله نیست، این چه دینی است!

ص:272


1- 1) - مقتل خوارزمی، ج 2، ص 71.

آنگاه گفت: ای یزید! آیا داستان کنیسۀ حافر را شنیده ای؟ گفت: بگو تا بشنویم! گفت:

میان عمان و چین دریایی است به طول یک سال راه که هیچ نشانی از آبادی در آن دیده نمی شود، مگر یک شهر، میان آب، به طول و عرض هشتاد فرسخ. در روی زمین شهری از آن بزرگتر نیست و از آنجا فور و یاقوت و عنبر می آورند و درختانشان عود است. این شهر در دست مسیحیان است و هیچ پادشاهی در آن ملکی ندارد. در این شهر کنیسه های فراوانی است که بزرگترینشان کنیسه حافر است. در محراب این کنیسه، ظرفی است طلایی و درون آن سُمی نهاده است که گویند، سم چارپای حضرت عیسی است.

گِرد این ظرف با طلا و جواهر و دیبا و ابریشم تزیین شده است. همه ساله شمار بسیاری از مسیحیان به آنجا می روند و برگردش طواف و آن را زیارت می کنند و می بوسند و به برکت آن از خداوند حاجت می طلبند. این رفتار مسیحیان دربارۀ سُمی است که می پندارند از آنِ چارپای سواری حضرت عیسی است، و شما فرزند دختر پیامبرتان را می کشید. نفرین بر شما و بر دین شما!

یزید گفت: این نصرانی را بکشید. زیرا که چون به کشورش برگردد ما را رسوا می کند واز ما بد می گوید: جلادان آهنگ کشتن او کردند و مرد نصرانی که خود را در آستانۀ قتل دید گفت: ای یزید آیا قصد کشتن مرا داری؟ گفت: آری. گفت: بدان که من دیشب پیامبرتان را در خواب دیدم که به من می گفت: ای مرد نصرانی،تو اهل بهشتی. من از سخن او به شگفت آمدم تا این قضیه برایم پیش آمد. اینک گواهی می دهم که لا اله الا الله، محمد رسول الله، سپس آن سر شریف را در آغوش کشید، تا کشته شد. (1)

به نقلی، پس از گفت و گوهایی که میان یزید و اهل بیت(علیه السلام) رد و بدل شد، یزید رو به شامیان کرد و گفت: نظرتان دربارۀ اینان چیست؟ بی شرمی از آن میان گفت: از سگ بد بچه مگیر. اما نعمان بن بشیر انصاری که در مجلس حاضر بود گفت: ببین که اگر رسول خدا اینان را در این حالت می دید چگونه رفتار می کرد، تو نیز چنان کن.

یزید گفت: راست گفتی، آنان را آزاد بگذارید و برایشان سایبان بزنید. سپس به آنها

ص:273


1- 1) - تذکرة الخواص، ص 273، نیز ر.ک. جواهر العقدین، ج 2، ص 376 / ب؛ اللهوف، ص 170.

خوراک و پوشاک داد و برای آنها هدایای فراوانی فرستاد و گفت: اگر پسر مرجانه با آنها خویشاوند می بود، اینان را نمی کشت. سپس اهل بیت را راهی مدینه ساخت. (1)

خطبۀ زینب(س) در مجلس یزید

زینب کبری (س) پس از شنیدن اشعار کفرآمیز یزید، از جا برخاست و پس از ستایش خداوند و فرستادگان و درود بر پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله)، خطاب به پسر ابوسفیان چنین فرمود:

خدای بزرگ به راستی فرماید:

«ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الّذینَ أساؤاالْسُوآی انْ کَذَبُوا بِآیاتِ اللّهِ وَ کانوُا بِها یَسْتَهزِئُونْ» (2)ای یزید! آیا گمان برده ای که با بستن راه های زمین و تار کردن افق های آسمان بر ما و چونان اسیران ما را از این سو به آن سو بردن، ما در نزد خداوند خوار گشته ایم و تو عزیز؟ و این کار موجب منزلت تو در نزد خداوند می شود؟ آیا اینک که دنیا را به کام و کارها را سامان یافته می بینی، باد به غبغب انداخته با خودپسندی تمام شادمانی می کنی؟ اگر امروز ملک و اقتدار ما به تو داده شده است، اندکی درنگ کن و این سخن خدای را از یاد مبر که می فرماید: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَذّینَ کَفَروُا انَمَّا نُمْلی خَبرٌ لاَنْفُسِهِمْ انَّما نُملی لَهُم لِیَزْدادُوا اثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ» (3)

ای پسر آزاد شده، آیا این از عدل است که غلامان و کنیزان تو پرده نشین باشند و دختران رسول خدا را چونان اسیران در کوچه و بازار بگردانی؟ و آنان را با سر برهنه و چهره باز از این شهر به آن شهر بری تا مردم در آبشخورها و منزلگاه ها به تماشایشان بنشینند، و دور و نزدیک و شریف و وضیع دیده بر چهره هاشان اندازند و مردی که سرپرستی شان کند و یا حامی ای که حمایت شان کند نداشته باشند!

آری، البته ما نمی توانیم از کسی که دندان در جگر نیکان فرو می برد و گوشت او با خون شهیدان

ص:274


1- 1) - ر.ک. تهذیب التهذیب، ج7، ص 362.
2- 2) - روم(30)، آیۀ 10؛ [1] آنگاه فرجام کسانی که بدی کردند(بسی) بدتر بود. (چرا) که آیات خدا را تکذیب کردند و آنها رابه ریشخند می گرفتند.
3- 3) - آل عمران(3)، آیۀ 178؛ و [2]البته نباید کسانی که کافر شده اند تصور کنند، این که به ایشان مهلت می دهیم برای آنان نیکوست، ما فقط به ایشان مهلت می دهیم تا بر گناه [ خود ] بیافزایند و آنگاه عذابی خفّت آور خواهند داشت.

روییده است چشم یاری داشته باشیم! آن کس که بر ما اهل بیت نظر بغض آلود و کینه آمیز می افکند، چرا باید در دشمنی ما کوتاهی کند؟ آن گاه تو بی هیچ احساس گناهی و با کمال بی چشم و رویی با چوبدستی بر لبان ابی عبداللّه بزنی و بگویی: لَأَ هَلُّو وَ اسْتَهَلُّوا فَرِحاً ثُمَّ قالُوا: یا یَزیدُ لا تَشَلْ

چرا نباید این را بگویی و پدرانت را فرا نخوانی، که با ریختن خون اهل بیت محمد و ستارگان زمین از آل ابوطالب انتقام گرفتی و زخم هایتان التیام یافت. بدان که تو به زودی به آنها خواهی پیوست و آروز خواهی کرد که ای کاش شل و لال می بودی و چنین سخن هایی را بر زبان نمی راندی.

پروردگارا! حق ما را بستان و از کسانی که بر ما ستم کرده اند انتقام بگیر و بر آنان که خون ما را ریختند و حامیان ما را کشتند خشم خویش را فروبار. به خدا سوگند که با این کار تنها پوست خود را کنده و گوشت خود را خورده ای! تو با این خون هایی که از فرزندان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ریخته ای و حرمتی که از آنان شکسته ای، نزد آن حضرت حاضر خواهی شد و روزی که خداوند آنان را گرد آورد و متحدشان سازد از تو انتقام خواهد گرفت و خداوند حق آنان را از تو خواهد ستاند. «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» (1). تو را همین [تنبیه بس] که خداوند داور، محمد دشمن و جبرئیل گواه باشد. و آن که تو را تشویق کرد و زمام امور مسلمانان را به تو سپرد، به زودی خواهد دانست که چه «بد جانشینانی برای ستمگرانند» (2)؛ و «جایگاه چه کسی بدتر و سپاهش ناتوان تر است». (3)

هر چند که گفت و گوی با تو بر مصایب من می افزاید، چون قدر و منزلتت را کوچک می بینم و تو را فروتر از آن که نکوهش و توبیخ کنم می پندارم، اما [چه کنم] که دیده ها اشکبار و سینه ها سوزان است.

چه شگفت است کشته شدن نجیبان حزب خدا به دست رها شدگان حزب شیطان! دست هایی

ص:275


1- 1) - آل عمران (3)، آیۀ 169؛ [1] هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندارید، بلکه زنده اند که نزدپروردگارشان روزی داده می شوند.
2- 2) - اشاره است به بخش اخیر آیۀ پنجاهم سورۀ کهف (88)، آیۀ 181، «بِئْسَ لِلظّالِمینَ بَدَلاً».
3- 3) - اشاره است به بخش اخیر آیه هفتاد و پنجم سوره مریم(19)، آیۀ 19: قُلْ مَنْ کانَ فی الضلالَةِ فَلْیَمْدُدْ لَهُ الرَّحْمنُ مَداً حَتّی إِذارَ أَوْ ما یُوعَدُونَ إِمَّا الْعَذابَ وَ إِمَّا السّاعَةَ فَسَیَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مَّکاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً».

به خون ما آلوده است و دهان هایی برای خوردن گوشت ما به آب افتاده است؛ و بر آن بدن های پاک و مطهر گرگان و کفتارها گله گله می آیند و می روند. اگر ما را غنیمت انگاشته ای بدان که در آن روزی که به جزای عمل خود برسی ما را از دست رفته خواهی یافت و خود را زیانکار! و خداوند بر بندگان ستم روا نمی دارد. من از تو، به خدا شکایت و براو تکیه می کنم. هر مکری خواهی بیندیش و هر چه از دستت بر می آید کوتاهی مکن. به خدا سوگند که یاد ما را از خاطره ها نخواهی زدود و چراغ وحی ما را خاموش نخواهی کرد و به کنه کار ما پی نخواهی برد و از ننگ رفتار بدی که با ما کردی نخواهی رست؛ و از رسوایی آن رهایی نخواهی یافت. بدان که راه تو جز فریب نیست و چند روزی بیش نخواهی پایید و در آن روزی که منادی ندا دهد:

«نفرین خداوند بر ستمکاران»، جمع تو پراکنده خواهد شد.

سپاس خدایی را که بر رفتار پیشینیان ما مهر سعادت و رحمت زد و کار آیندگان ما را با شهادت و بخشایش به پایان برد. از خداوند می خواهم که پاداش آنان را کامل گرداند، بر اجرشان بیفزاید و سرمنزلشان را نیکو گرداند و پایان کار ما را شرافت قرار دهد که او رحیم و دوست دارنده است. بس است ما را خدا و او نیکو حمایتگری است، چه نیکو سروری و چه نیکو یاوری! (1)

پیشنهاد کشتن امام سجاد(علیه السلام)

یکی از صحابیان پیامبر(صلی الله علیه و آله) (2) نزد یزید آمد و گفت: خداوند تو را بر دشمن خدا و پسر دشمن پدرت مسلط کرد، این جوان - علی بن الحسین - را بکش و نسل اینان را برانداز، زیرا تا زنده باشند، روی خوشی و سعادت را نخواهی دید. این جوان آخرین کسی است که به پادشاهی تو چشم دارد. دیدی که علی و پسرش بر سر پدرت و خودت چه آوردند، دیدی که مسلم بن عقیل دیروز چه کرد؟ بیا و این خاندان را ریشه کن ساز.

اگر تو این جوان را بکشی، نسل حسین، به ویژه، قطع می شود وگرنه مادامی که یکی از

ص:276


1- 1) - ر. ک. مقتل خوارزمی، ج2، ص63؛ الاحتجاج، ج 1، ص157؛ نثر الدر، ابو سعید منصور بن حسین آبی، (متوفای سال 1421). ج4، ص26.
2- 2) - صحابیانی از این دست، در میان شیعیان آل ابوسفیان بسیار بودند.

آنها زنده باشد به خونخواهی بر خواهد خاست. اینان جماعتی مکارند و مردم به آنها تمایل دارند، به ویژه غوغائیان عراق به عنوان فرزند رسول خدا و فرزند علی و فاطمه دورش را خواهند گرفت. او را بکش که بهتر از صاحب این سر نیست.

یزید در پاسخ گفت: از جا تکان نمی خورم. تو مردی ناتوان و فرومایه ای. من اینان را وامی گذارم، هر کسی از آنها که سر بلند کرد، شمشیرهای آل ابوسفیان وی را از پای در می آورد.

ناقل این روایت [حمزة بن یزید] گوید: من صحابی ای را که این سخنان را به یزید گفت می شناسم ولی هرگز نام او را نخواهم گفت. (1) ابی حمزة بن یزید حضرمی گوید:

زنی را دیدم بسیار زیبا و خردمند به نام «ریّا» که بنی امیه وی را بسیار احترام می کردند.

به ویژه هشام بن عبدالملک او را فراوان اکرام می کرد، به طوری که نزد وی سواره می آمد و هر کس از بنی امیه که او را می دید احترام می کرد؛ و می گفتند که او دایۀ یزید است و در سن صد سالگی همان زیبایی و طراوت دوران جوانی را داراست. پس از انتقال خلافت از بنی امیه به بنی عباس، وی در منزل یکی از خویشاوندان ما پنهان شده بود. او که برای مدارای با ما از بنی امیه بدگویی می کرد، روزی گفت: یکی از بنی امیه نزد یزید آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین، خداوند تو را بر دشمنان خود و شما - یعنی حسین بن علی - پیروزی داد. حسین کشته شد و سرش را اینک نزد تو می آورند. چندی بعد سر حسین را آوردند و درون طشتی پیش او گذاشتند. یزید به غلامش دستور داد که پارچه را از روی آن سر بردارد. هنگامی که چشمش به سر افتاد، آستینش را پیش صورتش گرفت - گویی که بویی از آن استشمام کرد - و گفت: سپاس خدایی را که بی رنج ما را به گنج رساند.

«کُلَّما او او قدوا ناراً لِلْحَربْ اطفأها اللّه» (2)[هرگاه آتشی افروختند، خداوند آن را خاموش گردانید.]

ص:277


1- 1) - ر. ک. البدایه و النهایه، ج8، ص204؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج3، ص12.
2- 2) - یزید پلید این معنی را از دوستش، شیطان، گرفته است که گمراهی اش را به خداوند نسبت داد و گفت: «پروردگاراچون مرا گمراه کردی، راه مستقیم تو را بر اینان می بندم». همۀ پلیدهای بنی امیه نیز برای تهدید مردم و تشویق پیروان خود رفتارهای زشت و جرم های نابخشودنی شان را به خداوند نسبت می دادند.

رّیا ادامه داد: من به آن سر نزدیک شدم و دیدم که به رنگ حناست.

حمزه گوید: من از ریّا پرسیدم آیا این درست است که می گویند یزید با چوب بر لب و دندانش زد؟ گفت: آری، به خدایی که جانش را گرفت و می تواند او را ببخشاید سوگند، دیدم که با چوبدستی اش بر لبان حسین می زند و ابیاتی از شعر ابن زَبْعَری را می خواند. (1)

با عونی به نقل از ابن عساکر گوید: چون سر حسین را نزد یزید گذاردند، به شعر ابن زبعری مثل زد و گفت: لَیْتَ اشْیاخی بَبَدْرٍ شَهِدُوا

آنگاه مدت سه روز سر را در معرض دید عموم مردم دمشق قرار داد و سپس آن را در انبار اسلحه گذاشت.

همو به نقل از تاریخ ابن قفطی می نویسد: چون اسیران را نزد یزید بن معاویه آوردند به دیدارشان رفت و دید که زنان و کودکان حسین و سرهای بر نیزه، به تپۀ عقاب مشرفند، همین که چشمش به آنها افتاد این شعر را سرود: لَمَّا بَدَتْ تِلْکَ الْحَمُولُ وَ أَشْرَفَتْ

مراد وی از این اشعار این بود که او حسین را به انتقام کسانی که در جنگ بدر به وسیلۀ رسول خدا کشته شدند - مثل جدّ وی عتبه و دیگر نیاکانش - کشته است؛ و دارندۀ چنین اعتقادی از اسلام بیرون است و هیچ شکی در کفرش نیست. (2)

ص:278


1- 1) - تاریخ دمشق، آخرین مجلد زندگینامه زنان، زندگینامۀ «ریّا»، شمارۀ 25، ص101، صاحب کتاب الاتحاف بحب الاشراف (ص18) [1] داستان را این گونه نقل کرده است: «ریّا» دایۀ یزید گفت: هنگامی که یزید سر امام حسین را بویید و خوشش نیامد، من نزدیک رفتم و دیدم که بوی بهشت می دهد مانند مشک تیز بوی و بلکه پاکیزه تر از آن، به خدایی که جان او را گرفت و می تواند گناهانم را ببخشاید سوگند که دیدم یزید با چوبدستی بر لب و دندان او می زد و این اشعار را می خواند: یا غرُابَ البَیْن ما شِئْتَ فَقُلْ إِنَّما تَنْدِبُ امْراً قَدْ حَصَلْ... آنگاه افزود: خدا با این اشعار خوارش کند که اگر درست باشد، با انکار رسالت، کافر شده است.
2- 2) - با عونی گوید: چون از کیاالهرسی [ابوالحسن علی بن محمد بن علی طبری شافعی، متولد 450، و متوفای 504 ه. ر. ک. و فیات الاعیان، ج3، ص283، زندگینامه شمارۀ 430] دربارۀ لعنت بر یزید بن معاویه پرسیدند. گفت: یزید از صحابه نبود، او در زمان عمر بن خطاب به دنیا آمد و گناهان بزرگی مرتکب شد، آنگاه افزود: گذشتگان دربارۀ وی گفتارهای گوناگونی دارند: احمد دو قول دارد یکی کنایی و دیگری صریح، مالک نیز دو قول دارد: کنایی و صریح. اما من تنها دربارۀ او یک نظر دارم؛ و افزود چرا نشود او را لعنت کرد در حالی که او نرد می باخت، با یوز پلنگ به شکار می رفت، تارک نماز بود، دایم الخمر بود، خاندان پیامبر را به قتل رساند و در شعرش به کفر روشن تصریح دارد. فوطی در تاریخ خود می نویسد: او بوزینه ای با خود داشت که آن را ابی قیس لقب داده بود. ته ماندۀ جامش را به او می نوشانید و می گفت: این یکی از بزرگان بنی اسرائیل بود که بر اثر گناه مسخ شد. یزید این بوزینه را بر گورخر مخصوص خودش می نشاند و همراه اسبان به مسابقه می فرستاد. از برنده شدن بوزینه در یکی از روزها بسیار شادمان شد و این شعر را سرود: تَمَسَّکْ أَبا قَیْسِ بِفَضْلِ زَمامِها فَلَیْسَ عَلَیْها انْ سَقَطْتَ ضَمانٌ [ ابا قیس، مهارش محکم بگیر که اگر بیفتی او ضامن نیست] سرانجام یک روز که بوزینه را به مسابقه فرستاده بود، حیوان بر اثر شدت باد زمین خورد و مرد. یزید از مرگ او بسیار اندوهناک شد و دستور داد او را کفن کنند و به خاک بسپارند و به شامیان فرمان داد که به وی تسلیت بگویند: و خود در ماتمش چنین سرود: کَمْ قَوْمٍ کِرامٍ ذُو مُحافِظَةٍ إِلاَّ أَتانا یُعَزّی فِی ابِی قَیْسِ شَیْخُ العَشیرَةِ امْضاها وَ اجْمَلَها اِلَی الْمَسْعی عَلَی الرُّقُوسِ وَ الرَّمْسِ لا یَبْعَدُ اللّهُ قَبراً أَنْتَ ساکِنُهُ فِیه جَمالٌ وَ فیهِ لِحْیَةُ التَّیْسِ [چه بزرگانی که با خدم و حشم نزد ما می آیند و در عزای ابا قیس به ما تسلیت می گویند. بزرگ قبیله با تمام جلال و شکوه خویش برای خاکسپاری تو می آید. خداوند قبری را که تو در آن آرام گرفته ای دور نگرداند، قبری زیبا که ریش بز نر در آن نصب است!]

فرستادن سر مبارک حسین(علیه السلام) به مدینه

به دنبال وقایعی که در شام روی داد، یزید سر امام(علیه السلام) را نزد فرماندار خود در مدینه یعنی عمرو بن سعید بن عاص فرستاد. عمرو از این رفتار یزید دل نگران شد و گفت: ای کاش آن را نزد من نفرستاده بود.

اما مروان حکم که در آنجا حضور داشت گفت: ساکت باش؛ و سپس سر را گرفت و در مقابلش نهاد و نوک بینی آن را گرفت و گفت:

یا حَبَّذا بَرْدُکَ فی الْیَدَیْن وَ لَوْنُکَ اْلأَحْمَرُ فی الْخَدَّیْنِ

کَأَنَّما باتَ بِمَجسَدَیْنِ (1)

ص:279


1- 1) - به به! چه سرمایی به دستان می بخشی و چه گونه های سرخ رنگی داری گویی میان دو جامۀ بلند آرمیده ای. در روایتی دیگر آمده است که چون سر امام حسین(علیه السلام) را در مدینه نزد مروان آوردند، آن را روی دست گرفت و شعر یاد شده را خواند. سپس سر را به سوی قبر پیامبر(صلی الله علیه و آله) افکند و گفت: یا محمد! روزی به جای روز بدر! [امروز به جای روز بدر!] ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه (ج4، ص71) می نویسد: درست این است مروان در آن روز حاکم مدینه نبود،

آنگاه گفت: به خدا سوگند، گویی روزگار عثمان را به چشم می بینم! (1)

عمرو بن سعید نیز پس از شنیدن صدای شیون از خانه های بنی هاشم گفت: عجت نساء بنی زیاد عجّة کعجیج نسوتنا غداة الارنب (2)

آنگاه منبر رفت و پس از یادآوری ماجرای امام حسین(علیه السلام) گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که سر او بر پیکرش و روح او در کالبدش می بود و به عادت همیشگی ما و او، او ما را دشمنام می داد و ما ستایشش می کردیم. او از ما می برید و ما با او رابطه برقرار می کردیم. در همین حال ابن ابی جیش از بنی اسد بن عبدالعزی برخاست و گفت:

خداوند فاطمه(س) را بیامرزد. عمرو اندکی به خطبه ادامه داد و گفت: شگفتا از این

ص:280


1- 1) بلکه حکمران شهر عمر و بن سعید بن عاص بود، و سر را هم نزد مروان نیاوردند، بلکه عبیداللّه زیاد طی نامه ای خبر قتل حسین(علیه السلام) را به او مژده داد، و سپس عمروبن سعید نامه ابن زیاد را بر منبر خواند و رجز یاد شده را انشاد کرد و با اشاره به قبر گفت: روزی به جای روز بدر. گروهی از انصار که در آنجا حضور داشتند این گفتۀ سعید را زشت شمردند. این را ابو عبیده [معمر بن المثنی البصری متوفای سال 209 یا 211 در کتاب المثالب] نوشته است. اما مؤلف بر این باور است که در گفتار ابن ابی الحدید، مبنی بر این که هنگام آوردن سر امام حسین(علیه السلام) به مدینه مروان فرماندار نبوده است، جای هیچ تردیدی نیست، ولی این اعتقاد هیچ منافاتی، با این که مروان آن شعر را سروده باشد ندارد، همانطور که با منبر رفتن او و خواندن خطبه و افکندن سر شریف به سوی قبر پیامبر و گفتن این که «یا محمد روزی به جای روز بدر» نیز منافات ندارد. زیرا مروان با سعید بن عاص و دیگر طاغوت های اموی در گمراهی، و خوشحالی در مصایب اهل بیت نبوت شریک بود. گر چه او، خود از هۀ طاغوت های اموی ناپاک تر بود. نیز این گفتار ابن ابی الحدید که «عمرو بن سعید بن عاص نام دوستش ابن مرجانه را بر منبر خواند و شعر یاد شده را انشاد کرد و با اشاره به قبر پیامبر گفت که روزی به جای روز بدر» با این که، هنگام رسیدن سر امام حسین(علیه السلام) از سوی یزید نزد وی نیز همین شعر را خوانده باشد منافاتی ندارد. چنانکه در روایت ابن سعد و بلاذری آمده است که ابن عاص رو سیاه، در قتل امام حسین(علیه السلام) شعری سرود و شادمانی کرد. اینان نجاست هستند که چون باد بوزد بوی گندشان همه جا را می گیرد و آن چه راویان از خباثت ها و انگیزه های پست آنان نوشته اند، مشتی است از خروار که مورخان و محمد ثانی که به دلیل ترس از طاغوت ها و ستمکاران خود را با بنی امیه تطبیق داده اند و بدی ها و گناهان ظالمان را ندیده گرفته اند بیان کرده اند؛ همان طور که بر کتمان افتخارات امامان معصوم در جامعه اسلامی اصرار ورزیده اند. و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
2- 2) - زمان بنی زیاد شیون کردند شیونی! همانند شیون زمان مادر با مداد جنگ ارنب.

الثخ! (1) تو را به فاطمه چه کار؟ گفت: مادرش خدیجه است [ منظورش این بود که خدیجه از فرزندان اسد بن عبدالعزی است ]. گفت: آری به خدا سوگند! واو دختر محمد است، اگر تو او را به مادرش می شناسی، من او را به پدرش می شناسم.

سپس عمرو بن سعید دستور داد سر امام(علیه السلام) را کفن کردند و در بقیع، کنار قبر مادرش، به خاک سپردند. (2)

خطبۀ امام سجاد(علیه السلام) در شام

نقل است که یزید فرمان داد، منبری آماده کردند و خطیبی را فرستاد تا از حسین و پدرش نزد مردم بد بگوید. او رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، آنچه توانست از حسین بد گفت و معاویه و یزید را ستود.

در این هنگام علی بن الحسین، امام سجاد(علیه السلام)، فریاد زد: وای بر تو ای گوینده، که با رضایت آفریده، خشم خداوند را بر خود خریدی، جای تو دوزخ است. سپس رو به یزید کرد و فرمود: ای یزید! به من اجازه بده، بر این چوب ها بالا روم و سخنانی بر زبان آورم که خدا را خشنود سازد و مجلسیان از آن اجر و پاداش برند. یزید از دادن اجازه خودداری کرد، ولی مردم گفتند: یا امیرالمؤمنین اجازه بدهید به منبر رود تا ببینیم چه می گوید؟ گفت: اگر او منبر رود، تا من و همۀ آل ابوسفیان را رسوا نکند فرود نمی آید.

گفتند: مگر این جوان چه اندازه چیز بلد است؟ گفت: او از خاندانی است که دانش با جانشان آمیخته است. ولی مردم آن قدر اصرار کردند تا این که یزید پذیرفت.

آنگاه زین العابدین(علیه السلام) منبر رفت و پس از حمد و ثنای خداوند چنان خطبه ای خواند که چشم ها از آن گریست و قلب ها به تپش افتاد؛ و طی آن فرمود:

ص:281


1- 1) - آن که در زبانش شکستگی باشد، یعنی حرف (س) را (ث) و یا (ر) را (علیه السلام) یا حرفی را به جای حرف دیگر تلفظ کند.[لغت نامۀ دهخدا]
2- 2) - ر. ک. الطبقات الکبری، ج8 / ص66 اب؛ مرآة الزمان، نسخۀ خطی، ص101؛ تذکرة الخواص، ص275، انساب الاشراف، ج3، ص217.

ای مردم! شش چیز به ما عطا شده است و با هفت چیز بر دیگران فضیلت یافته ایم. آنچه به ما عطا شده، دانش، بردباری، بخشندگی، فصاحت، شجاعت و محبت در دل های مؤمنان است، و هفت فضیلتی که خداوند به ما بخشیده این است که پیامبر برگزیدۀ خدا، محمد مصطفی، از ماست. صدّیق و راست گوی این امت [علی(علیه السلام)]از ماست؛ جعفر طیّار از ماست؛ شیر خدا و شیر رسول او [حمزه] از ماست. سرور زنان جهان، زهرای بتول، از ماست؛ دو سبط این امت [حسن و حسین] و سرور جوانان بهشت، از مایند. هر کس مرا می شناسد که می شناسد و برای آنان که مرا نمی شناسند اصل و نسبم را معرفی می کنم:

منم فرزند مکه و منا (1) منم فرزند زمزم (2) و صفا (3)، منم فرزند کسی که زکات[به نقلی رکن] را در ردای خود حمل کرد. منم فرزند بهترین کسی که ازار و ردا بر تن کرد، منم فرزند بهترین کسی که با پای افزار و پای برهنه راه رفت، منم فرزند بهترین کسی که سعی (4) و طواف (5) کرد، منم فرزند کسی که حج گذارد و تلبیه (6) گفت، منم فرزند کسی که با براق (7) به آسمان رفت، منم فرزند کسی که از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سیر داده شد - منزه است آن که سیرش داد -، منم فرزند کسی که جبرئیل او را به سدرة المنتهی رسانید.

منم فرزند آن که نزدیک و نزدیک تر شد، به اندازه طول یک کمان و یا نزدیکتر، منم فرزند آن که نماز فرشتگان آسمان را امامت کرد. منم فرزند آن که رب جلیل هر چه خواست بر او وحی کرد. منم فرزند محمد مصطفی، منم فرزند علی مرتضی: آن که بر بینی مردم زد تا بگویند لا اله الا اللّه. منم فرزند آن که در برابر پیامبر با دو شمشیر و دو نیزه جنگید، و دوبار هجرت کرد؛ و دو بار بیعت نمود و در بدر و حنین جنگید و حتی یک چشم بر هم زدن به خداوند کفر نورزید.

منم فرزند صالح مؤمنان و وارث پیامبران و از پا در آورندۀ مشرکان و رئیس مسلمانان و نور مجاهدان و زینت عبادت کنندگان و برترین به پا ایستادگان از آل یاسین و فرستادۀ پروردگار

ص:282


1- 1) - منا: موضعی است در مکه معظمه که مقام بازار است و حاجیان در آنجا قربانی کنند.
2- 2) - زمزم: چاهی است نزدیک خانۀ کعبه شرفها اللّه.
3- 3) - صفا: مکان بلندی است از کوه ابوقبیس، بین آن و مسجد الحرام عرض وادی است که راه و بازار است.
4- 4) - سعی: دویدن میان صفا و مروه.
5- 5) - طواف: به طرز خاص گرد خانه کعبه گشتن.
6- 6) - تلبیه: لبیک گفتن در حج، لبیک گفتن حاجیان.
7- 7) - براق: مرکبی که حضرت رسالت پناه(علیه السلام) در شب معراج بر آن سوار شدند و آن کلان تر از خرو فروتر از شتر بود.

عالمیان. و منم فرزند تأیید شده به وسیلۀ جبرائیل و یاری شده به میکائیل، منم فرزند حمایت کننده از حریم مسلمانان و کشنده قاسطین (1) و ناکثین (2) و مارقین (3) و پیکار کننده با دشمنان سرسخت، و برتر از همۀ قریش، و نخستین مؤمنی که دعوت خدا را پذیرفت و در ایمان به خدا از همه پیشی گرفت. در هم کوبنده سرکشان، نابود کننده مشرکان، تیری از تیرهای خداوند بر جان منافقان و زبان حکمت عبادت کنندگان یاور دین، ولی امر خدا، بوستان حکمت و گنجینه دانش پروردگار، با گذشت، بخشنده، گشاده رو، ابطحی، دوستدارنده، خشنود، پیشگام با همت، روزه دار، شکیبا، پاکیزه شده، شب زنده دار، شجاع، گشاده دست، از میان برندۀ نسل ها و پراکنده سازندۀ احزاب [کافر]. آن که از همه قوی دل تر بود، آزاده تر بود، زبان آورتر بود، سر سخت تر بود. شیر ژیان، ابر بارنده که هر گاه در جنگ، نیزه ها نزدیک می شدند و اسب ها تاخت می آوردند، همه را به ضرب نیزه از پای درمی آورد، آنان را چونان آسیاب خرد می کرد و چون تند باد پراکنده می ساخت.

شیر حجاز، صاحب اعجاز، قوچ عراق، و آن که به نص و استحقاق امام بود. مکی، مدنی، ابطحی، تهامی، خیفی، عقبی، بدری، احدی، شجری و مهاجری.

میان اعراب سرورشان و در میان صحنۀ جنگ چون شیر ژیان، وارث مشعریان، پدر دو سبط:

حسن و حسین. مظهر شگفتی ها، پراکنده سازنده سپاه ها، شهاب ثاقب، نور جانشین پیامبر، شیر پیروز خدا، مطلوب هر جوینده و پیروز پیروزمندان، این بود نشانه های جد من علی بن ابی طالب.

منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند سرور زنان، منم فرزنده پاکیزه بتول، منم فرزند پاره تن رسول.

راوی گوید: او همچنان بر شمرد و من من گفت تا آن که فریاد گریه و شیون مردم بلند شد. یزید از ترس آن که مبادا آشوب بپا شود، سخن او را برید و به مؤذّن فرمان گفتن اذان را داد. علی بن الحسین نیز ساکت شد. هنگامی که مؤذن گفت: اللّه اکبر، حضرت فرمود: بزرگی را تکبیر گفتی

ص:283


1- 1) - کسانی که از جنگ صفین در صف معاویه بودند.
2- 2) - کسانی که در جنگ جمل شرکت داشتند.
3- 3) - مراد، اصحاب نهروان است.

که قابل سنجیدن نباشد و با حواس ظاهری درک نگردد. هیچ چیز از خداوند بزرگتر نیست. چون مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه، او فرمود: مو، پوست، گوشت، خون، مغز و استخوانم به یکتایی خداوند گواهی می دهد. هنگامی که مؤذن گفت: اشهد ان محمداً رسول اللّه، امام سجاد از روی منبر رو به یزید کرد و گفت: ای یزید! آیا این محمد جدّ من است یا جد تو؟ اگر گمان بری که جد توست، دروغ گفته ای و اگر بگویی که جد من است، پس چرا خاندانش را کشتی؟

راوی گوید: چون مؤذن از اذان و اقامه فراغت یافت، یزید پیش رفت و نماز ظهر را خواند. (1)

خوارزمی گوید: روزی علی بن الحسن دربازار دمشق راه می رفت. شخصی به نام منهال بن عمر ضبابی پیش آمد و گفت: یابن رسول اللّه روز چگونه بر شما می گذرد؟ فرمود: به خدا سوگند که روز ما مانند روز بنی اسرائیل در میان قوم فرعون می گذرد، که مردانشان را می کشتند و زنانشان را زنده نگه می داشتند.

ای منهال، در حالی که عرب به عرب بودن محمد(صلی الله علیه و آله) و قریش به قرشی بودن محمد بر دیگران فخر می فروشد، ما خاندان محمد در حالی زندگی می کنیم که مال ما غصب شده است؛ مورد ستم قرار گرفته ایم، ما را خرد کرده اند، ما را کشته اند و آواره کرده اند. انا للّه و انا الیه راجعون از این زندگی ای که ما داریم، ای منهال! (2)

بازگشت به مدینه

یزید بن معاویه که از بردن اهل بیت به شام طرفی نبست، روزی خطاب به امام سجاد(علیه السلام) گفت: اگر دوست داشته باشی که نزد ما بمانی با شما صله رحم می کنیم و حقتان را به جای می آوریم و اگر هم دوست داشته باشی تو را به شهر و دیار خودت باز می گردانیم. امام(علیه السلام) فرمود: ما را به شهر خودمان برگردان.

سپس یزید خطاب به نعمان بشیر گفت: آنچه نیاز دارند برایشان فراهم ساز و مردی

ص:284


1- 1) - مناقب آل ابی طالب، ج4، ص168؛ الاحتجاج، ج2، ص159؛ بحارالانوار، ج45، ص137 به نقل از کتاب المناقب.
2- 2) - ر. ک. مقتل الحسین، ج2، ص72. برخی روایت ها حاکی است که امام(علیه السلام) این سخنان را هنگامی که بالای منبر بود، در پاسخ منهال اظهار کرد. روایت دیگری حاکی است که آن حضرت این سخنان را در پاسخ حارث بن جارود تمیمی و در بازار مدینه بیان داشته اند. البته منافاتی هم ندارد که امام(علیه السلام) در هر دو جا این سخنان را گفته باشند.

امین و درستکار از اهل شام را با آنان همراه کن و گروهی سوار و کمک نیز بفرست تا آنان را به مدینه ببرند. آنگاه دستور داد زنان را همراه علی بن الحسین در منزلی جداگانه جای دادند و همۀ نیازمندی هاشان را فراهم کردند. پس از آن که اهل بیت به سرای یزید رفتند همۀ زنان آل ابی سفیان به استقبال آمدند. در حالی که برای حسین(علیه السلام) گریه می کردند؛ و نوحه سرایی به مدت سه روز ادامه داشت. (1)

یزید هر صبح و شام، علی بن الحسین را فرا می خواند و با او غذا می خورد. یکی از روزها عمرو بن الحسن که جوانی کم سن و سال بود نیز با آن حضرت رفت. پسر یزید به نام خالد نیز آنجا بود. یزید خطاب به عمرو بن الحسن گفت: آیا حاضری با این نوجوان کشتی بگیری؟ گفت: نه؟ ولی حاضرم کاردی به او و کاردی نیز به من بدهی تا با او بجنگم. یزید او را گرفت و در آغوش کشید و گفت:«این خویی است که از اخزم می شناسم» و مار جز مار نزاید.

چون قصد بیرون آمدن از دمشق کردند، یزید، علی بن الحسین را نزد خود خواند و گفت: خداوند پسر مرجانه را لعنت کند. اگر من خود با حسین رو به رو می شدم هر چه راکه پیشنهاد می کرد می پذیرفتم و با آنچه در توان داشتم حتی اگر به قیمت جان فرزندانم هم تمام می شد، از مرگ او جلوگیری می کردم. اما قضای الهی چنان رقم خورد که دیدی. (2) با من مکاتبه کن، هر حاجتی که داشته باشی برآورده می سازم.

آنگاه بر کاروان اسیران جامه پوشاند و سفارش های لازم را به فرستاده اش کرد. وی اهل بیت را شب ها حرکت می داد و آنان پیشاپیش او حرکت می کردند تا از چشمش دور نیفتند. هرگاه که فرود می آمدند، او و همراهانش از آنان کناره می گرفتند و سرگرم نگهبانی می شدند، تا اگر کسی از آنان می خواست برای وضو یا قضای حاجت فرود آید، خجالت نکشد. در طول راه به همین منوال با آنها رفتار می کرد و از احتیاجشان می پرسید

ص:285


1- 1) - از امثال چنین روایت های استفاده می شود، ناصبی هایی که از عزاداری حسین(علیه السلام) جلوگیری می کنند و به تحریم خواندن مقتل وی فتوا می دهند، از یزید و زنان و دختران معاویه هم کافر ترند.
2- 2) - در اینجا، یزید از برادرش شیطان پیروی کرد، آنجا که گمراهی اش را به خدای متعال نسبت داد و گفت: «قالَ رَبِّ بِما أَغویتنی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فی الأَرْض...» (حجر(15)، آیۀ 39) [1]

و با آنان مهربانی می کرد، تا آن که به مدینه وارد شدند.

[چون به مدینه رسیدند] فاطمه دختر علی(علیه السلام) رو به خواهرش زینب کرد و گفت:

خواهر عزیزم این مرد شامی در طول مدتی که با ما همراه بود نسبت به ما خوشرفتاری کرد. نمی خواهی انعامی به او بدهی؟ زینب گفت: برای انعام دادن چیزی جز زیورهایمان نداریم. فاطمه گفت: آیا همین زیورها را بدهیم؟ گفت: آری. فاطمه می گوید: من و خواهرم گردنبندها و دستبندهامان را باز کردیم و برای او فرستادیم و از او پوزش خواستیم و گفتیم: این پاداش حسن رفتار تو در مدت همراهی با ماست. مرد شامی گفت: اگر کاری که کرده ام برای دنیا می بود، به کمتر از زیورهای شما هم راضی بودم. اما به خدا سوگند من این کار را فقط برای خدا و به خاطر خویشاوندی شما با پیامبر انجام داده ام.

بشیربن حزلم گوید: چون به مدینه نزدیک شدیم، علی بن الحسین(علیه السلام) با زنان همراهش در نزدیک شهر فرود آمد و چادر زد و به من گفت: ای بشیر، خدایت رحمت کند، پدرت شاعر بود، آیا تو هم شعر می سرایی؟ گفتم: بلی، ای فرزند رسول خدا، من نیز شاعرم. فرمود: به شهر برو و خبر شهادت ابا عبداللّه را به مردم برسان.

بشیر گوید: بر اسبم سوار شدم و رکاب کشیدم تا وارد مدینه شدم. چون به مسجد پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدم، صدایم را به گریه بلند کردم و این شعر را سرودم: یا اهْلَ یَثْرِبَ لا مُقامَ لَکُم بِها

سپس گفتم: ای مردم، علی بن الحسین با عمه ها و خواهرانش در نزدیکی شهر منزل کرده و مرا فرستاده است تا شما را نزد او راهنمایی کنم. با شنیدن این خبر همۀ بانوان محجبه مدینه، با سرو روی باز از خانه ها بیرون آمدند؛ و در حالی که سیلی به صورت می زدند و گونه می خراشیدند فریاد آه و واویلا سر می دادند. من هیچ روزی این اندازه زن و مرد را گریان ندیده بودم، و هیچ روزی برای مسلمانان به تلخی آن روز نگذشت.

ص:286

شنیدم که کنیزکی برای حسین نوحه سرایی می کرد می گفت: نَعا سَیّدی ناعٍ نَعاهُ فَأَوْجَعا

آنگاه گفت: ای پیک مرگ، اندوه ما را در ماتم ابو عبدالله تازه کردی و زخم هایی را که هنوز بهبود نیافته بود خراشیدی، خدایت رحمت کند، تو کیستی؟ گفتم: من بشیر بن جزلم هستم و علی بن الحسین که اینک همراه خانواده ابی عبداللّه در فلان جا فرود آمده مرا فرستاده است [تا به شما خبر بدهم].

بشیر گوید: مردم مرا رها کردند و با شتاب نزد امام سجاد و عمّه ها و خواهرانش رفتند. من اسبم را هی زدم و چون به آنان رسیدم دیدم که بر اثر ازدحام جمعیت راه ها بسته است از اسب پیاده شدم و خود را به خیمه رساندم. امام سجاد در حالی که دستمالی در دست داشت و با آن اشکش را پاک می کرد بیرون آمد. یکی از خادمان نیز پس از وی بیرون آمد و کرسی ای گذاشت تا بر آن بنشیند. امام بی اختیار اشک می ریخت؛ و صدای شیون و زاری مردم بلند شد. زنان و کنیزان نوحه سر دادند و مردم از همه سو به او تسلیت می گفتند. جایگاه یکپارچه شیون شد. امام سجاد با دست اشاره کرد و از مردم خواست که آرام باشند. جمعیت بلافاصله ساکت شد و آن حضرت چنین فرمود:

الحمدللّه رب العالمین، الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین، سپاس خدایی را که پروردگار همۀ عالمیان است، خدایی که دور است و در جوف آسمان ها جای دارد و نزدیک است و نَجواها را می شنود. او را می ستایم بر فجایع بزرگ روزگار و دردناک ترین مصایب؛ مصایبی که اشک ها را جاری می سازد؛ سینه ها را تنگ می گرداند و بر آنها سنگینی می کند و جان مردم را می ستاند.

ص:287

ای مردم خدای بزرگ ما را به مصایبی بزرگ گرفتار ساخت و در اسلام شکافی بزرگ افتاد.

ابی عبداللّه و خاندانش کشته شدند و زن و فرزندش به اسارت رفتند و سرش را بر سر نیزه میان شهرها گرداندند. آیا کدام ماتمی به پای این ماتم می رسد؟

ای مردم! کدام یک از شما پس از کشته شدن حسین می تواند که شادمانی کند؟ یا کدامین چشمی می تواند که از ریختن اشک خودداری ورزد؟ آسمان های هفتگانه، امواج دریا، ستون های آسمان، جای جای این زمین پهناور، شاخه های درختان، ماهیان قعر دریا، فرشتگان مقرب خدا و همۀ اهل آسمان ها بر او گریستند. کدام قلبی است که در قتل او نشکند، یا کدام سینه ای است که در ماتم او ننالد یا کدام گوشی است که خبر این شکاف افتاده در اسلام را بشنود و کر نشود؟

ای مردم! ما را از شهرها راندند و در بیابان ها آواره کردند، چنان که گویی ما فرزندان ترک و کابلیم، بی آن که جرمی مرتکب شده باشیم و یا کاری زشت از ما سرزده باشد، و یا شکافی در اسلام افکنده باشیم. پیشینیان ما از چنین اموری به دور بوده اند و این چیزی جز یک بهتان نیست.

به خدا سوگند، اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله) به جای این که این مردم را به دوستی ما سفارش کند به جنگ با ما تشویق می کرد، رفتارشان زشت تر از این نبود. (1) انا للّه و انا الیه راجعون از این مصیبت بزرگ و دردناک و سنگین و تلخ. ما مزد و پاداش مصایبی را که دیده ایم از خداوند می خواهیم، «انّهُ عَزیزٌ ذوانْتِقامٍ». (2)

راوی گوید: در این هنگام صعصعة بن صوهان [برای عرض تسلیت] به پا خاست، ولی با توجه به این که فلج و زمینگیر بود امام از او تشکر کرد و عذرش را پذیرفت.

صعصعه نیز از پذیرفتن عذر و خوش گمانی امام(علیه السلام) سپاسگزاری کرد و بر امام حسین(علیه السلام) رحمت فرستاد.

ص:288


1- 1) - سید مهدی بحرالعلوم این مضمون را به شعر درآورده و چنین سروده است: لَو انَّهم امِرُوا بِالْبُغْضِ ماصَنَعُوا فَوْقَ الَّذی صَنَعُوا لَوْجُدَّ جِدُّهُمْ اگر به ایشان فرمان داده می شد که دشمنی بورزند، اگر همۀ تلاش شان را هم به کار می بستند، کاری بیش از این نمی کردند.
2- 2) - اللهوف، ص177. [1]

از امام باقر(علیه السلام) روایت شده است که چون اهل بیت به مدینه رسیدند، زنی از دختران عبدالمطلب با موی پریشان بیرون آمد و در حالی که آستینش را روی سر نهاده بود این شعر را می خواند: ماذا تَقُولُونَ انْ قالَ النَّبِیُّ لَکُمْ

مکافات عمل

در پایان، آن دسته از کیفرهایی را یادآور می شویم که خداوند بزرگ در همین دنیا و به انتقام خون امام حسین(علیه السلام) به قاتلان آن حضرت و نیز آنهایی که سیاهی لشکر دشمنان و قاتلانش شدند، داده است.

یکی از موالی بنی سلامه گفته است: شبی بر سر کشتزارمان در نهرین سرگرم گفت و گو بودیم و از این بحث می کردیم که هیچ یک از کسانی که به قتل حسین کمک کردند از دنیا نرفتند مگر آن که به مصیبتی دچار شدند. مردی از قبیله طی که همراه ما بود گفت: من از کسانی ام که در قتل حسین شرکت داشته اند و جز خیر چیزی به من نرسیده است.

در این هنگام چراغ خاموش شد و آن مرد طائی برخاست تا آن را اصلاح کند که آتش به انگشت سبابه اش آویزان شد. او به سوی فرات دوید و خود را درون آب افکند، ما نیز در پی او رفتیم و دیدیم که هرگاه در آب فرو می رفت آتش جدا می شد و روی آب می ماند، و هرگاه که بیرون می آمد به بدنش می چسبید تا سرانجام او را کشت. (1)

سدّی گفته است: برای فروش پارچه به کربلا رفتم. پیرمردی از قبیله طی برای ما شام

ص:289


1- 2) - ترجمة الامام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 252؛ نیز ر. ک. المحاسن و المساوی، ذیل عنوان «مساوی قتلة الحسین بن علی(علیه السلام)»، ص68.

تهیه کرد. سرگرم خوردن شام بودیم و سخن از شهادت امام حسین(علیه السلام) به میان آمد. گفتم:

هر کس که در قتل حسین(علیه السلام) شرکت جست خداوند بدترین مرگ ها را نصیب او کرد.

گفت: چقدر شما اهل عراق دروغگویید. من از کسانی ام که در این کار شرکت داشتم.

اندکی نگذشت که آن مرد به چراغ نزدیک شد و خواست که فتیله اش را با دست بیرون آورد که آتش به دست او چسبید. چون خواست که آن را با آب دهان خاموش کند آتش به ریش او چسبید. او دوید و خود را در آب انداخت و دیدم که چون ذغال سیاه شده بود. (1)

ابی رجاء گوید: یکی از همسایگان من پس از قتل حسین(علیه السلام) گفت: آیا دیدید خداوند با این فاسق فرزند فاسق چه کرد؟ بلا فاصله خداوند دو نقطۀ سفید در چشمانش افکند و او را کور کرد. (2)

یکی از کسانی که مانع آب خوردن امام حسین(علیه السلام) گردید، به مرض استسقا مبتلا گردید و هر چه آب می نوشید باز هم می گفت: تشنه ام؛ و این به سبب دعای امام(علیه السلام) بود که دوبار فرمود: خدایا او را تشنه گردان.

یکی از کسانی که هنگام مرگ او را دیده است می گوید: در مقابلش یخ گذاشته بودند و او را باد می زدند و پشت سرش آتشدان قرار داشت، با وجود این از گرمای شکم و سرمای پشت می نالید و می گفت: آبم بدهید که از تشنگی مُرْدَم. وقتی کاسه بزرگی را که اگر پنج نفر می نوشید سیراب می شدند می آوردند، همه را سر می کشید و باز هم می گفت: آبم بدهید که تشنگی مرا کشت؛ و سرانجام شکم او مانند شکم شتر پاره شد. (3)

ابی نضر حرمی گوید: مرد کوری را دیدم و چون از سبب کوری او پرسیدم گفت: من در سپاه عمر سعد شرکت داشتم و پس از آن که حسین(علیه السلام) کشته شد و خاندانش به اسارت رفتند، به شهر خودم بازگشتم. چون شب فرا رسید، خوابیدم و در عالم خواب

ص:290


1- 1) - ترجمة الامام الحسین(علیه السلام)، ابن عساکر، 252؛ نیز ر. ک. المحاسن و المساوی، ذیل عنوان «مساوی» قتلة الحسین بن علی(علیه السلام)»، ص68.
2- 2) - همان، 251؛ و نیز ر. ک. «کتاب الفضائل»، ابن حنبل، بخش فضایل امیرالمؤمنین(علیه السلام)، ص62؛ المعجم الکبیر، ج1، ص227 / ب.
3- 3) - همان، ص237؛ تاریخ طبری، ج5، ص449.

پیامبر(صلی الله علیه و آله) را دیدم که طشتی از خون مقابلش نهاده بود و میان آن طشت پَری بود. یاران عمر سعد را یک به یک نزد آن حضرت می آوردند و او با آن پر بر چشمانشان می کشید.

چون مرا نزد آن حضرت بردند گفتم: یا رسول اللّه، به خدا سوگند که من هیچ شمشیر و نیزه ای نزده ام و تیری نینداخته ام. فرمود: آیا سیاهی لشکر دشمنان ما نشدی و شمار آنها را زیاد نکردی؟ سپس دو انگشت سبابه و میانی اش را در خون فرو برد و به چشمان من اشاره کرد، چون از خواب بیدار شدم چشمانم را نابینا یافتم. (1)

حسن بصری گوید: پیرمردی در مجلس ما شرکت می کرد که بوی قطران می داد.

وقتی در این باره از او پرسیدم گفت: من با کسانی که آب را بر روی حسین بستند همراه بودم. در خواب دیدم که گویی قیامت بپا شده است و احساس تشنگی فراوانی به من دست داد و آب خواستم. در این هنگام پیامبر(صلی الله علیه و آله)، علی، فاطمه، حسن و حسین را دیدم که در کنار حوض کوثر بودند. از رسول خدا آب طلبیدم و حضرت فرمود: آبش بدهید.

اما هیچ کس به من آب نداد، بار دوم فرمود و باز هم کسی به من آب نداد. وقتی بار سوم سخنش را تکرار کرد، گفتند: یا رسول اللّه او از کسانی است که آب را بر روی حسین بسته است. حضرت فرمود: به او قطران بنوشانید. وقتی بیدار شدم بولم به قطران تبدیل شده بود و غذایی که می خورم از آن بوی قطران به مشامم می رسد. لب به هر نوشیدنی ای که می زنم در دهانم به قطران تبدیل می گردد. (2)

عمارة بن عمیر گوید: وقتی سر عبیداللّه زیاد و یارانش را به کوفه آوردند، آنها را در حیاط مسجد روی هم ریختند. چون در آنجا رفتم، شنیدم که مردم می گویند: آمد، آمد و در این هنگام ماری را دیدم که آمد و از همۀ سرها گذشت تا این که وارد سوراخ بینی عبیداللّه شد. لحظۀ کوتاهی ماند و سپس بیرون آمد و رفت تا ناپدید شد. باز مردم گفتند:

آمد! آمد! و مار این کار را دو یا سه بار تکرار کرد.

ابن طفیل گوید: سر هفت تن از فرماندهان بنی امیه را بریدم؛ و روی سر عبیداللّه و حصین بن نمیر پارچه ای انداخته بودیم. وقتی آن را برداشتیم، دیدیم ماری درون کلۀ

ص:291


1- 1) - ر. ک. مناقب امیرالمؤمنین، حدیث 460، ص 405.
2- 2) - مقتل خوارزمی، ج2، ص103.

عبیداللّه رفته است و آن را می خورد.

یزید بن ابی زیاد گوید: وقتی سر پسر مرجانه و یارانش را آوردند و پیش مختار انداختند، مار باریکی آمد و از همۀ سرها گذشت تا به سر عبیداللّه رسید و پیوسته داخل کله اش می رفت و بیرون می آمد. (1)

دستۀ دیگر از کسانی که جزای عملشان را در همین دنیا دیدند، آنهایی بودند که نسبت به قبر سیدالشهدا اسائه ادب کردند.

اعمش گفته است: مردی بر قبر حسین پلیدی کرد و به جذام و پیسی و دیوانگی مبتلا شد و فرزندانش نیز این بیماری ها را از او به ارث بردند.

دریغ خوردن برخی از اولیاء اللّه بر شهادت امام حسین(علیه السلام)

شهربن حوشب گوید: نزد امّ سلمه، همسر پیامبر(صلی الله علیه و آله) بودیم که ناگهان فریادی را شنیدیم که آمد تا به ام سلمه رسید و گفت: حسین کشته شد. ام سلمه گفت: آری، کارشان را کردند. خداوند خانه هایشان - یا قبرهاشان - را پر از آتش کند سپس غش کرد و افتاد؛ و ما برخاستیم.

همو گوید: چون خبر قتل حسین(علیه السلام) را برای ام سلمه آوردند، قاتلان آن حضرت را نفرین کرد و گفت: خدا لعنت کند اهل عراق را، حسین را کشتند. خدا آنان را بکشد، خدای لعنتشان کند که او را فریفتند و تنها گذاشتند. (2)

منذر ثوری گوید: روزی نزد محمد حنفیه نشسته بودیم و سخن از حسین بن علی و کسانی که با او کشته شدند به میان آمد. محمد گفت: آنان هفده جوان را کشتند که همۀ آنها از نسل فاطمه(س) بودند. (3)

ص:292


1- 1) - المناقب، ترمذی، باب مناقب الحسین، حدیث13، ذیل شماره 3780 و 3869 و نیز الجامع الصحیح (سنن ترمذی)، ج5، ص325.
2- 2) - الطبقات الکبری، ج8، ص69 / ب.
3- 3) - المعجم الکبیر، ج3، ص127.

محکومیت قتل امام حسین(علیه السلام) نزد شماری از بزرگان

ابن ابی نعم گوید: نزد پسر عمر بودم که مردی آمد و دربارۀ حکم خون پشه از او سؤال کرد. گفت: اهل کجایی؟ مرد پاسخ داد: اهل عراق، گفت: به این مرد نگاه کنید! در حالی که عراقی ها فرزند رسول اللّه را کشته اند، او از من دربارۀ خون پشه سؤال می کند! از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: این دو [حسن و حسین] دسته گل های من از این دنیایند. (1)

مغیره گوید: مرجانه رو به پسرش عبیداللّه کرد و گفت: ای پلید، فرزند رسول خدا را کشتی، هرگز روی بهشت را نخواهی دید. (2)

منذر گوید: پس از آن که حسین(علیه السلام) کشته شد گروهی از بزرگان کوفه - که ابو برده نیز در میان آنها بود - گفتند: ما را نزد ربیع بن خثیم ببرید تا نظرش را بدانیم. چون نزد او رفتند، گفتند: حسین کشته شده است. گفت: به نظر شما اگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به کوفه وارد می شد و یکی از افراد خاندانش در آنجا می بود، به خانۀ چه کسی می رفت؟ آیا جز به خانۀ آنها جای دیگری می رفت؟ با این سخن کوفیان نظر او را دریافتند. (3)

سفیان به نقل از پیرمردی گوید: هنگامی که حسین بن علی(علیه السلام) کشته شد، ربیع بن خثیم گفت: اینان کودکانی را کشتند که اگر پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) آنان را می دید، بر دامانش می نشاند و می بوسید. (4)

ابی بکر هذلی گوید: هنگامی که خبر شهادت امام حسین(علیه السلام) به حسن بصری رسید، آنقدر گریست که گونه هایش پر از اشک شد و گفت: خاک بر سر امتی که فرومایه زادگانش پیامبر زاده هایش را کشتند. (5)

زهری گوید: وقتی خبر شهادت حسین(علیه السلام) به حسن بصری و ابن سیرین و دیگر

ص:293


1- 1) - المعجم الکبیر، ج3، ص137.
2- 2) - طبقات الکبری، ج8، ص69 / أ.
3- 3) - همان، ص68.
4- 4) - همان.
5- 5) - انساب الاشراف، ج3، ص227؛ تیسیر المطالب، ص98.

عالمان بصره رسید، جمع شدند و چند روز بر آن حضرت گریستند و حسن گفت: خاک بر سر امتی که فرومایه زادگانش، پیامبر زادگانش را کشتند به خدا سوگند که سر حسین را به پیکرش بازمی گردانند و آنگاه جد و پدرش در روز قیامت از پسر مرجانه انتقام می گیرند. (1) عمرو بن بعجه گفته است: نخستین فرومایگی اعراب قتل حسین بن علی و داستان پسر خواندگی زیاد بود (2)

عمربن عبدالعزیز گفته است: اگر در شمار قاتلان حسین بودم و مرا به بهشت دعوت می کردند، از خجالت این که مبادا چشمم به چشم رسول خدا بیفتد، داخل نمی شدم. (3)

ابراهیم نخعی گفته است: اگر در میان قاتلان حسین می بودم و سپس گناهم بخشیده می شد و به بهشت وارد می شدم، از این که خداوند به پیامبرش بفرماید که به چهره ام نگاه کند، خجالت می کشیدم . (4)

همچنین شماری از اهل کتاب نیز فاجعۀ شهادت امام حسین (علیه السلام) را محکوم کرده وزشت شمرده اند.

رأس الجالوت گفته است[پیش از شهادت امام حسین(علیه السلام)] می شنیدیم که پیامبر زاده ای در کربلا کشته می شود، من از رفتن به کربلا هراس داشتم و هر گاه که به آن سرزمین وارد می شدم به تاخت می رفتم تا هر چه زودتر از آنجا بگذرم. اما پس از کشته شدن حسین با خاطر جمع حرکت می کنم. (5)

ابی الاسود گوید: در دیداری که با رأس الجالوت داشتم به من گفت میان من و داود، هفتاد نسل واسطه است، با وجود این هرگاه یهودیان مرا می بینند احترام و حق شناسی می کنند و حرمت مرا بر خود واجب می شمارند . اما میان شما و پیامبر تنها یک نسل

ص:294


1- 1) - مرآة الزمان، ص103.
2- 2) - المعجم الکبیر، ج3،ص132.
3- 3) - مرآة الزمان، ج10،ص103.
4- 4) - المعجم الکبیر، ج3،ص119.
5- 5) - همان،ص118،تاریخ دمشق، ص 189،تاریخ طبری، ج4، ص276.

فاصله است و شما فرزندش را کشتید. (1)

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرموده است: جای قاتل حسین در تابوتی از آتش است و نیمی از عذاب اهل جهنم از آن اوست. دست و پایش را به زنجیرهای آتشین می بندند و با صورت به درون آتش می اندازند تا در قعر جهنم جای گیرد، و آنقدر بدبو است که اهل جهنم از شدت بوی بدش به خدا پناه می برند، قاتلان حسین در دوزخ جاودانه اند و عذاب دردناک می چشند. آنان گرفتار آتشی می شوند که یک دم فروکش نمی کند به آنان چرکاب می نوشانند. وای بر آنان از عذاب خدای عزوجل (2)

حکم لعن یزید

(3)

سبط بن جوزی گوید: مشهور مجموع روایات دربارۀ یزید این است که چون سر امام حسین را نزد وی آوردند، مردم شام را گرد آورد [و در پیش چشم آنها] با چوب خیزران بر لب و دندانش می زد و اشعار ابن زِبْعَری را می خواند: لَیْتَ اشْیاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا

[او می گوید] در نسخه ای آمده است: و عدلناه ببدر فاعتدل

قاضی ابویعلی به نقل از احمد بن حنبل در کتاب الوجهین و الروایتین چنین نقل کرده است: اگر درست باشد که یزید این اشعار را خوانده است، فاسق گردیده است.

[ابن جوزی] گوید: شعبی گفته است: یزید این ابیات را نیز به شعر زبعری افزود و گفت: لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا

ص:295


1- 1) - عقد الفرید 351/4
2- 2) - صحیفةالرضا(علیه السلام)، ص 122 [1] تمییز الطیّب من الخبیث عبدالرحمن بن علی شیبانی شافعی، ص 132.
3- 3) - نویسنده محترم این موضوع را در پاورقی آورده است که به دلیل اهمیت آن، در ترجمه به متن انتقال یافت.

و مجاهد گفته است که در این اشعار نفاق ورزیده است.

اما در پاسخ به این گونه سخنان باید گفت که ترس از طاغوتیان اموی و دشمنان اهل بیت کسانی چون ابن حنبل و مجاهد را وادار کرده است که بگویند یزید فاسق یا منافق است؛ وگرنه هر کس که به زبان عرب و معنای واژۀ کفر آشنا باشد، از گفتار یزید و انشای شعر ابن زبعری برداشت خواهد کرد که این روشن ترین گفتاری است که بر کفر گوینده اش دلالت دارد. حتی چنان که ابن عبدربه (1) نقل کرده است، خود یزید نیز اعتراف کرده است که گفتار او موجب کفر و ارتداد از دین است. او می گوید: وقتی که مسلم بن عقبه سرهای مردم مدینه را فرستاد و آنها را نزد یزید گذاشتند او به شعر ابن زبعری در جنگ احد مثل زد و گفت: لَیْتَ اشْیاخِی بِبَدرٍ شَهِدُوا

در این میان یکی از صحابیان رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گفت: یا امیرالمؤمنین از اسلام مرتد شدی! گفت: آری، به پیشگاه خداوند استغفار می کنم. آن مرد صحابی در پاسخ گفت: به خدا سوگند که هرگز با تو در یک جا سکونت نخواهم گزید، و از نزدش رفت.

آلوسی در ذیل تفسیر آیۀ شریفۀ: «فَهَلْ عَسَیْتُمْ انْ تَوَلَّیْتُم أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْاَرضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ» (2) گفته است که به وسیلۀ این آیۀ شریفه بر جواز لعن یزید - علیه ما علیه - استدلال کرده اند. برزنجی در کتاب «الاشاعه» و هیثمی در کتاب «الصواعق»، نقل کرده اند که چون فرزند امام احمد به نام عبداللّه از وی دربارۀ لعن یزید سؤال کرد، او پاسخ داد: کسی را که خداوند لعنت کرده است، چرا نشود لعن کرد؟ عبدالله گفت: من کتاب خداوند را قرائت کرده ام ولی لعن یزید را در آن ندیده ام. امام گفت: خدای متعال

ص:296


1- 1) - عقد الفرید، 357/4.
2- 2) - محمد(47)، آیۀ 22: « [1]پس [ای منافقان] آیا امید بستید که چون از خدا برگشتید [یا سرپرست مردم شدید] در[روی] زمین فساد کنید و خویشاوندی های خود را از هم بگسلید؟» آیۀ بعد می فرماید: اینان همان کسانند که خداوند آنها را لعنت نموده و... .

می فرماید:

«فَهَلْ عَسَیْتُمْ انْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْاَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا ارْحامَکُمْ أُولئِکَ الَّذینَ لَعَنَهُمُ اللّهُ» و کدام فساد و قطع رحمی به پای رفتار یزید می رسد ؟

[ آلوسی ] گوید: این سخن مبنی بر جواز لعن گناهکاری معین از گروهی است که به وصف لعنت شده اند [ نه به نام ] و این نظر مورد اختلاف است: عموم بر این باورند که لعن شخص معین جایز نیست هر چند که فاسق یا ذمی باشد، زنده یا مرده باشد و مرگ او بر کفر معلوم نباشد؛ زیرا احتمال آن می رود که مسلمان از دنیا رفته باشد و یا بتوان حکم مسلمانی بر او جاری ساخت. به خلاف کسی که مرگ او بر کفر روشن است، مثل ابوجهل.

شیخ الاسلام، سراج بلقینی با استدلال به حدیثی که در صحیحین آمده معتقد است که لعن گناهکار معین جایز است، حدیث چنین است:

«اذا دَعَا الرَّجُلُ امْرَأَتَهُ الی فِراشِه فَأَبَتْ انْ تَجِیءَ فَباتَ [ عنها ] غَضْبانَ لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَةُ حَتّی تُصْبِحَ»

[ هرگاه مرد زنش را به رختخواب فرابخواند و او خودداری ورزد، و مرد از او خشمگین بخوابد، فرشتگان تابه صبح آن زن را لعنت می کنند. ]

در روایت دیگری چنین آمده است:

«اذا باتَتِ الْمَرْأَةُ مُهاجِرَةً فِراشَ زَوْجِها لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَةُ حَتّی تُصْبِحَ »

[ هرگاه زن جدای از رختخواب شوهرش بخوابد ، فرشتگان تاصبح او را لعنت می کنند] این احتمال که لعنت ملائکه خاص زن معینی نباشد بلکه مراد عموم زنان باشند مثل این که بگویند: «خداوند لعنت کند هر زنی راکه از رختخواب همسرش دوری کند» بسیار بعید است، هر چند که فرزند بلقینی به نام جلال چنین بحثی را با پدرش کرده است.

در کتاب الزواجر آمده است: چنانچه به خبر مسلم یعنی: «پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله)چارپایی

ص:297

را دید که در صورتش جای داغی بود، پس فرمود: خداوند لعنت کند هر کس این کار را کرده است» استدلال کنیم، بسیار روشن تر خواهد بود. زیرا این روایت به لعن صریح شخصی معین اشاره دارد، مگر این که در اینجا هم کسی بگوید که مراد عموم کسانی است که چنین کارهایی انجام می دهند که فیه ما فیه . بنابر این ، با اوصاف یاد شده، جای هیچ تأملی در لعن یزید نیست. برای لعن یزید لازم نیست که همه زندگانی پلیدش را مورد مطالعه قرار دهیم ، بلکه مطالعۀ آنچه در دوران استیلای برمکه و مدینه انجام داده است کفایت می کند. طبرانی نقل کرده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خداوندا، هر کس به مردم مدینه ستم کند و آنان را بترساند، او را بترسان، و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم براو باد، هیچ انفاق یا سربهایی از او پذیرفته نیست.»

مصیبت بزرگ رفتاری بود که یزید دربارۀ اهل بیت روا داشت و به کشتن آن حضرت رضایت داد و از این کار خوشحال گردید و به اهل بیت آن حضرت توهین کرد. رفتاری که شاید جزئیاتش باهم تفاوت داشته باشد ولی بطور کل در بر دارنده معنای فوق بود.

در حدیث آمده است: شش تن را من - در روایتی خداوند - و همه پیامبران مستجاب الدعوة لعنت کرده اند:«تحریف کنندۀ کتاب خدا - و در روایتی افزاینده بر کتاب خدا - تکذیب کننده قَدَر خداوند، آن کس که بازور بر مردم مسلط می شود تا خوار کردگان خدا را عزیز و عزیز کرده های خدا را خوار کند، حلال شمارنده خون عترت من و ترک کننده سنت من.

برخی از عالمان مانند ابن جوزی و پیش از آن قاضی ابو یعلی به قطعیّت گفته اند که او کافراست و با صراحت تمام او را لعنت کرده اند.

علامۀ تفتازانی گوید: ما در بارۀ او و دربارۀ بی ایمانی او هیچ شکی نداریم. خداوند او و اعوان و انصارش را لعنت کند.

در تاریخ ابن الوردی آمده است: وقتی اسیران را از عراق نزد یزید آوردند، رفت و کودکان و زنان نسل علی و حسین را از نزدیک دید و دید که سرها بر نیزه هاست و بر تپّۀ

ص:298

جیرون مشرف شده اند و در همین هنگام کلاغی نیز قارقار کرد. یزید با شنیدن صدای کلاغ گفت: لَمّا بَدَتْ تِلْکَ الْحَمُولُ وَ اشْرَفَتْ

مقصود ش از این اشعار این بود که او حسین و یارانش رابه تلافی کسانی که پیامبر در جنگ بدر کشت مثل جدش عتبه و دایی اش پسر عتبه و دیگران، کشته است. این خود کفر آشکار است که اگر نقل آن از یزید درست باشد، به پیامبر کافر شده است. همچنین است مثل زدن او به شعر عبدالله بن زبعری پیش از اسلامش: لَیْتَ اشْیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجَ مِنْ وَقْعِ الْاَسَلْ...

اما غزالی - خدا از او بگذرد - به حرمت لعن او فتوا داده است.

سفارینی از حنابله در دنباله گفتار پیشین برزنجی و هیثمی به نقل از احمد گفته است:

آنچه از احمد محفوظ است خلاف آن چیزی است که این دو نقل کرده اند. متن گفتار احمد در کتاب «الفروع» چنین است: «از اصحاب ما کسانی حجّاج را از اسلام بیرون دانسته اند و این حکم متوجه یزید و امثال او هم می شود.» اما نصّ احمد خلاف این است و اختصاص دادن به لعنت جایز نیست، به خلاف ابی الحسین و ابن جوزی و دیگران.

ابن تیمیه گفته است: «ظاهرسخن احمد، کراهت لعن رامی رساند.» و نظریه بر گزیده ما همان سخن ابن جوزی و ابوالحسین قاضی و کسانی است که با آن دو موافقند. این بود کلام سفارینی.

ابو بکر بن عربی مالکی، بهتانی بزرگ تر زده ادعا کرده است که حسین به شمشیر جدش کشته شده است. بسیاری از جاهلان نیز با این نظر او موافقند. «کَبُرَتْ کَلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ افْواهِهِمْ انْ یَقُولُونَ الاّکِذْبًا» (1)

ابن جوزی در کتاب «السرالمصون» گوید: از اعتقادات عوامی که بیشتر در میان اهل

ص:299


1- 1) - اشاره به آیه 5 از سوره کهف (18). [1]

سنت رایج است این است که می گویند: یزید بر صواب بود و حسین (علیه السلام) با خروج براو راه خطا پیمود». در حالی که اگر اینان کتاب های تاریخی را ببینند در خواهند یافت که چگونه برای یزید بیعت گرفته شد و مردم بدان مجبور شدند و در این راستا هر خطایی را مرتکب شدند. گذشته از این، بر فرض این که درستی بیعت را بپذیریم، کارهایی از او سرزد که همه موجب فسخ عقد بیعت می شود. و جز افراد نادان و عامی به این امر گرایش ندارند و گمان می کنند با این کار رافضیان رابه خشم می آورند.

آن چه روشن است این که مردم در باره یزید اختلاف نظردارند.

برخی گفته اند: به سبب رفتاری که نسبت به اهل بیت کرد گناهکار است، اما لعن او جایز نیست.

برخی گفته اند: او کافر و ملعون است.

برخی گفته اند: معصیتی از او سرزده است و لعن او جایز نیست، که ابن جوزی درباره اینان گفته است: این افراد را باید در زمرۀ یاران یزید به شمار آورد!

آلوسی گوید: به پندار من آن پلید رسالت پیامبر (صلی الله علیه و آله) را باورنداشت و مجموعه آنچه نسبت به اهل حرم خدای متعال و اهل حرم پیامبرش در زندگی و پس از مرگ انجام داد، و دیگر گناهانی که از او سر زده است، بر عدم تصدیق رسالت ، دلالتی کمتراز انداختن ورقی از قرآن کریم در کثافت ندارد !

من تردید ندارم که کار او بر همه عالمان بزرگ اسلام در آن روزگار روشن بود، اما آنان مغلوب بودند و چاره ای جز این نداشتند که منتظر بمانند و ببینند که از خداوند چه می رسد.

اگر بپذیریم که آن ناپاک مسلمان بود، باید بگوییم او مسلمانی بود که همه گناهان بزرگ را، که زبان از وصف آن عاجز است، مرتکب شد و من معتقدم که لعن او به اسم جایزاست و هر چند تصور نمی شود که فاسقی مثل او وجود داشته باشد. ظاهر این است که او توبه نکرده است و احتمال توبۀ او از احتمال ایمانش ضعیف تراست.

ص:300

کسانی مثل ابن زیاد، ابن سعد و دیگر کسانی که به کارشان راضی بودند مادامی که چشمی بر ابا عبدالله بگرید، به اینان ملحقند.

چه خوب گفته است شاعر معاصر فاضل، عبدالباقی آفندی عمری موصلی که چون درباره لعن یزید از او پرسیدند گفت: یَزیدُ عَلی لَعنی عَریضُ جِنابِهِ فَأَغدُو بِه طُولَ الْمَدَی الْعَنُ اللَّعنا (1)

کسانی هم که از لعن صریح او بیم دارند می توانند این طور بگویند«خداوند لعنت کند هر کس را که به قتل حسین رضایت داد و به ناحق خاندان پیامبر را آزرد و حقشان را غصب کرد». به این ترتیب هر چند شخص یزید را به طور معین لعنت نکرده است، ولی به طریق اولی و نفس الامر او نیز شامل این عموم می گردد.

در جایز بودن لعن به این الفاظ و امثال آن هیچ کس مخالفت ندارد، مگر ابن عربی و موافقان او که طبق ظاهر آن چه از اینان نقل می شود، لعن کسانی را که به قتل حسین (علیه السلام) رضایت داده اند جایز نمی دانند، واین گمراهی ای است که بر گمراهی یزید هم برتری دارد!

ص:301


1- 1) - او از لعنت من هم بزرگ تر است و من پیوسته او را لعن می کنم

ص:302

فهرست منابع

قرآن کریم.

الآحاد و المثانی، ابن أبی عاصم، چاپ اول، دارالرایة، ریاض، 1411 ق.

الاتحاف، عبدالله بن محمد شبراوی، دارالذخائر، قم.

اثبات الوصیة، علی بن حسین مسعودی، مطبعۀ حیدریه، نجف اشرف.

الاحتجاج، احمد بن علی طبرسی، دارالنعمان، نجف اشرف، 1386ق.

الاحسان، ابن حبان، علی بن بلبان، چاپ اول، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1407 ق.

الاخبار الطوال، احمد بن داود دینوری، چاپ اول، داراحیاء الکتب العربیة، قاهره، 1960م.

الارشاد، شیخ مفید، چاپ اول، المؤتمر العالمی لالفیة الشیخ المفید، قم، 1413ق.

ارشاد الساری، احمد بن محمد- قسطلانی، چاپ اول، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1416ق.

ص:303

الاستیعاب، ابن عبدالبر، چاپ اول، دارالجیل، 1412ق.

الاصابة، ابن حجر، چاپ اول، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1415ق.

اصول کافی، محمد بن یعقوب کلینی، چاپ سوم، دارالکتب الاسلامیة، تهران، 1388ق.

الأغانی، ابوالفرج اصفهانی، چاپ اول، داراحیاء التراث العربی، بیروت، 1415ق.

الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، مؤسسة الحلبی، قاهره، 1387ق.

امالی الخمیسیة، (ترتیب امالی الخمیسیه) المرشد بالله، چاپ سوم، عالم الکتب، بیروت، 1403 ق.

امالی صدوق، مؤسسة الاعلمی، چاپ پنجم، بیروت، 1410 ق.

امالی طوسی، محمد بن حسن طوسی،ناشر: ملاحسین کتابفروش، تهران، 1313ق.

انساب الاشراف، احمد بن یحیی بلاذری، مکتبة المثنی، بغداد.

بحارالانوار، محمد باقر مجلسی، چاپ دوم، مؤسسه الوفاء،بیروت، 1403ق.

البدایة و النهایة، ابن کثیر، چاپ دوم،مکتبة المعارف، بیروت، 1394ق.

بصائرالدرجات، محمد بن حسن صفار قمی، منشورات مکتبة النجفی، قم، 1404ق.

بغیة الطلب فی تاریخ حلب، ابن عدیم، تحقیق: سهیل زکّار، دارالفکر، بیروت.

تاریخ الاسلام، محمد بن احمد ذهبی، چاپ اول، دارالکتاب العربی، بیروت، 1410ق.

تاریخ بغداد، احمد بن علی، خطیب بغدادی، دارالکتب العلمیة، بیروت.

تاریخ جرجان، حمزة بن یوسف، چاپ چهارم، عالم الکتب، بیروت، 1407ق.

ص:304

تاریخ دمشق، ابن عساکر، علی بن حسن، چاپ اول، دارالفکر، بیروت، 1418ق.

تاریخ طبری، محمد بن جریر، چاپ اول، دارالمعارف، مصر، 1963م.

التاریخ الکبیر، اسماعیل بن ابراهیم بخاری، اشراف، محمد عبدالمعید خان، دارالفکر، بیروت.

تاریخ المدینة المنورة، عمر بن شبّه، دارالفکر، قم، 1410ق.

تاریخ یعقوبی، ابن واضح، احمد بن أبی یعقوب، مکتبة الحیدریة، نجف، چهارم، 1394ق.

تذکرة الخواص، یوسف، ابن جوزی، مطبعة حیدریه نجف، 1383ق.

ترجمة الامام الحسن(علیه السلام)، علی بن عساکر، چاپ اول، مؤسسةالمحمودی، بیروت، 1398ق.

ترجمة الامام الحسین(علیه السلام)، علی بن عساکر، چاپ اول، مؤسسة المحمودی، بیروت، 1398ق.

تفسیر فرات، فرات بن ابراهیم کوفی، چاپ اول، مؤسسۀ طبع و نشر وزارت ارشاد اسلامی، تهران، 1410ق.

تفسیر قمی، علی بن ابراهیم، چاپ سوم، مؤسسه دارالکتاب ،قم، 1404ق.

تمییز الطیب من الخبیث، شیبانی، عبدالرحمن بن علی، چاپ دوم، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1408ق.

تهذیب تاریخ دمشق، علی بن عساکر، چاپ دوم، دارالمسیرة، بیروت، 1399ق.

تهذیب التهذیب، ابن حجر عسقلانی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.

ص:305

تهذیب الکمال، مزّی، چاپ سوم، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1409ق.

تیسیر المطالب، سید ابوطالب، چاپ اول، مؤسسۀ اعلمی، بیروت، 1395ق.

ثمرات الاسفار، علامه امینی، خطی.

ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، محمد بن علی صدوق، چاپ دوم،منشورات شریف رضی قم، 1364 ش.

الجامع الصحیح (سنن ترمذی)، محمد بن عیسی بن سورة، داراحیاء التراث عربی، بیروت.

الجرح و التعدیل، ابن ابی حاتم، چاپ اول، دارالکتب العلمیة، بیروت،

جمع الجوامع سیوطی، جلال الدین، الهیئة المصریة للکتاب.

جواهر العقدین، علی بن عبداللّه، سمهودی، مطبعة العانی، بغداد، 1407ق.

الحسین(علیه السلام)، علی جلال الحسینی، 169، مطبعة السلفیة، مصر، 1349 ق.

حلیة الاولیاء، ابونعیم اصفهانی، دار الکتاب العربی، بیروت، پنجم، 1407 ق.

الخصال، محمد بن علی صدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، قم، پنجم، 1416 ق.

خصائص الامام امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)، احمد بن شعیب نسائی، تحقیق محمد باقر محمودی.

الخصائص، عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی، دارالکتب العلمیه بیروت.

الدر المنثور، جلال الدین، سیوطی، دارالمعرفة، بیروت.

الدرالنظیم، یوسف بن حاتم شامی، خطی.

دلائل الامامه، محمد بن جریر طبری، چاپ سوم، منشورات رضی، قم، 1363.

ص:306

دلائل النبوة، ابو نعیم اصفهانی، چاپ سوم، مطبعة مجلس دائرة المعارف، هند، 1397 ق.

دلائل النبوة، بیهقی، احمد بن حسین، چاپ اول، دارالکتب العلمیة، بیروت، 1405ق.

ذخائر العقبی، احمد بن عبداللّه طبری، دارالکتب العراقیه، کاظمیة، 1387 ق.

الذریة الطاهرة، محمد بن احمد دولابی، تحقیق سید محمد جواد حسینی، مؤسسۀ نشر اسلامی، قم، 1407 ق.

رجال کشی، محمد بن حسن طوسی، تحقیق حسن مصطفوی، دانشگاه مشهد، 1348 ش.

رجال طوسی، محمد بن حسن طوسی، چاپ اول، مکتبۀ حیدریه، نجف، 1381ق.

الردعلی المتعصب العنید، عبدالرحمن بن علی جوزی، تحقیق: محمد کاظم محمودی، 1403 ق.

سبل الهدی و الرشادة، محمد بن یوسف صالحی شامی، ط مصر، 1406 ق.

سنن ابوداود، تحقیق، محمد محیی الدین عبدالحمید، داراحیاء السنّة النبویة.

سنن ابن ماجة قزوینی، داراحیاء التراث العربی، تحقیق محمد فؤاد الباقی.

سنن نسائی، جلال الدین سیوطی، دارالکتب العلمیه، بیروت

سیر اعلام النبلاء، محمد بن احمد ذهبی، چاپ هشتم، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1412 ق.

سیرتنا و سنّتنا، سیرة نبیّنا و سنته، علامه امینی، مطبعۀ آداب، نجف، 1384 ق.

السیرة الحلبیه، علی بن برهان الدین حلبی، مکتبۀ تجاری کبری، مصر، 1382 ق.

السیرة، دحلانی، سید احمد زینی، مکتبۀ تجاری کبری، مصر، 1382 ق. (در حاشیۀ

ص:307

سیرۀ حلبی)

الشافی، سید حمزه، چاپ اول، مکتبةالیمن، یمن، 1406 ق.

شرف النبی(صلی الله علیه و آله)، ابو سعید خرگوشی، ترجمۀ محمود راوندی، انتشارات بابک، 1361 ش.

شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید، داراحیاء التراث العربی، بیروت.

شواهد التنزیل، عبیداللّه بن عبداللّه حسکانی، چاپ اول، مؤسسۀ اعلمی، بیروت، 1393 ق.

صحیح بخاری، داراحیاء التراث العربی، بیروت.

صحیفة الرضا(علیه السلام)، تحقیق و نشر مؤسسۀ امام مهدی(عج)، قم، 1408 ق.

صحیح مسلم، مسلم بن حجاج نیشابوری، چاپ دوم، داراحیاء التراث العربی، بیروت، 1972 م.

الصواعق المحرقة، هیثمی، احمد بن حجر، مطبعة میمنیة، مصر.

الطبقات الکبری، ، محمد ابن سعد، چاپ اول، دارصادر، بیروت، 1903 م.

الطرائف، سید بن طاووس، مطبعة الخیام، قم، 1400 ق.

عبقات الانوار، میر حامد حسین، مؤسسۀ نشر نفائس مخطوطات، اصفهان، چاپ دوّم، 1382 ق.

عقد الفرید، ابن عبدربه، دارالکتاب العربیه، بیروت، اوّل، 1411 ق.

علل الشرایع، صدوق، محمد بن علی، مکتبة الداوری، قم.

عیون اخبار الرضا(علیه السلام)، صدوق، چاپ اول، مؤسسۀ اعلمی، بیروت، 1404 ق.

الغدیر، علامۀ امینی، چاپ چهارم، مکتبة الامام امیرالمؤمنین(علیه السلام)، تهران، 1396 ق.

ص:308

الفائق، زمخشری، چاپ اول، داراحیاء الکتب العربیه، قاهره، 1364 ق.

الفتوح، ابن اعثم کوفی، دارالندوة، بیروت.

فتح الباری، ابن حجر، اشراف عبدالعزیز بن عبداللّه، دارالمعرفة، بیروت .

فرائد السمطین، ابراهیم بن محمد جوینی (حموئی)، چاپ اول، مؤسسۀ محمودی، بیروت، 1398 ق.

فضائل امیرالمؤمنین(علیه السلام)، احمد بن حنبل، تحقیق سید عزیز طباطبایی، چاپخانۀ خیام، قم.

قطف الازهار المتناثره، جلال الدین سیوطی، چاپ اول، المکتب الاسلامی، 1405 ق.

الکامل، ابن اثیر، دارصادر، بیروت، 1399 ق.

کامل الزیارات، جعفر بن محمد قولویه، مطبعه مرتضویه، نجف، 1356 ق.

کتاب السنة، عمرو بن ابی عاصم، چاپ سوم، المکتب الاسلامی، بیروت،1413ق.

کتاب معجم الشیوخ، محمد بن جمیع الصیداوی، مؤسسۀ رساله،بیروت،1407ق.

کفایة الطالب، محمد بن یوسف گنجی، چاپ دوم، مطبعۀ حیدریه نجف، 1390ق.

کشف الاستار، علی بن ابی بکر هیثمی، چاپ اوّل، مؤسسۀ رسالة، بیروت، 1404 ق.

کشف الغمة، علی بن عیسی اربلی، کتابفروشی اسلامیه، 1381 ق.

کنزالعمال، علی بن حسام متقی هندی، چاپ پنجم، مؤسسة الرسالة، بیروت، 1405 ق.

الکنی و الاسماء، دولابی، چاپ اول، مطبعۀ مجلس دائرة المعارف، هند، 1322 ق.

لسان المیزان، احمد بن علی، چاپ سوم، ابن حجر عسقلانی، مؤسسۀ اعلمی،

ص:309

بیروت، 1406 ق.

لغت نامۀ دهخدا، علی اکبر دهخدا، چاپ اول از دورۀ جدید، مؤسسۀ انتشارات دانشگاه تهران، 1373 ش.

اللهوف، سید بن طاوس، ناشر، محمد علی انصاری، 1321 ق.

مجمع البحرین، فخرالدین طریحی، چاپ دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، قم، 1408 ق.

مجمع الزوائد، علی بن ابی بکر هیثمی، چاپ سوم، دارالکتاب، بیروت، 1402 ق.

المجالس الفاخرة، سیّد شرف الدین عاملی، دارالنعمان، نجف، 1386 ق.

المحاسن و المساوی، ابراهیم بیهقی، چاپ اول، داراحیاءالعلوم،بیروت،1408ق.

مختصر تاریخ دمشق، ابن منظور، چاپ اول، دارالفکر، بیروت، 1409 ق.

مرآة الزمان، سبط ابن جوزی، خطی.

مروج الذهب، علی بن حسین مسعودی، چاپ دوم، دارالهجرة، قم، 1404.

المستدرک، حاکم نیشابوری، محمد بن عبداللّه، دارالفکر، بیروت، 1398 ق.

مسند احمد بن حنبل، چاپ اول، دارصادر، بیروت، 1389 ق.

المسند ابوبکر البّزاز، چاپ اوّل، مؤسسۀ علوم قرآن، بیروت، 1409 ق.

مسند ابویعلی موصلی، احمد بن علی، چاپ اوّل، دارالمأمون، بیروت، 1409 ق.

المصنف، ابوبکر بن ابی شیبه، چاپ اول، دارالسلفیه، هند، 1402 ق.

المطالب العالیه، ابن حجر عسقلانی، تحقیق حبیب رحمن اعظمی، دارالباز، مکه مکرمه.

المعجم الاوسط، طبرانی، چاپ اول، مکتبة المعارف، ریاض، 1406 ق.

ص:310

المعجم الکبیر، سلیمان بن احمد، طبرانی، داراحیاء التراث العربی،بیروت،1404ق.

معجم الادباء، یاقوت حموی، داراحیاء التراث العربی، بیروت.

معجم البلدان، یاقوت حموی، دارصادر، بیروت، 1399 ق.

معجم رجال الحدیث، آیة اللّه ابوالقاسم خوئی، چاپ سوم، منشورات مدینة العلم، قم، 1403 ق.

المعجم الصغیر، سلیمان بن احمد طبرانی، دارالکتب العلمیة، بیروت.

المعرفة و التاریخ، یعقوب بن سفیان، چاپ دوم،مؤسسۀ رسالت،بیروت،1401ق.

المغازی، واقدی، نشر دانش اسلامی، 1405 ق.

مقتل الحسین، موفق بن احمد خوارزمی، مکتبة المفید، قم.

مقاتل الطالبیین، ابوالفرج اصفهانی، چاپ اوّل، منشورات شریف رضی، قم، 1414.

الملاحم و الفتن، سید بن طاووس، علی بن موسی، چاپ سوم، مطبعۀ حیدریه، نجف، 1382 ق.

مناقب آل ابی طالب(علیه السلام)، ابن شهر آشوب، انتشارات علامه، قم.

مناقب الامام علی بن ابی طالب(علیه السلام)، ابن مغازلی، علی، چاپ دوم، دارالاضواء، بیروت، 1412 ق.

مناقب امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)، محمد بن سلیمان کوفی، چاپ اول، مجمع احیاء الثقافة الاسلامیه، قم، 1412 ق.

منتخب کنزالعمال، ابن نجّار، (در حاشیه مسند احمد بن حنبل)، چاپ اول، دارصادر بیروت، 1389 ق.

منتهی المقال، ابو علی حائری، چاپ اول، مؤسسۀ آل البیت(علیه السلام)، قم، 1416 ق.

ص:311

المنتخب من مسند عبد بن حمید، چاپ اول، عالم الکتب، بیروت، 1408 ق.

موارد الظمأن، علی بن ابی بکر هیثمی، دارالکتب العلمیه، بیروت.

نثر الدر، منصور بن حسین آبی، الهیئة المصریة للکتاب.

نورالقیس، مرزبانی، محمد بن عمران، دارالنشر، 1384 ق.

وسایل الشیعه ، شیخ حرّ عاملی، چاپ ششم، مکتبة الاسلامیة، تهران، 1403 ق.

نهج السعادة ، محمد باقر محمودی، چاپ اول: مطبعة النعمان، نجف اشرف، 1385 ق.

وفاء الوفاء، علی بن احمد سمهودی، چاپ چهارم، داراحیاء التراث العربی، بیروت، 1404 ق.

وقعة صفین، نصر بن مزاحم، مکتبة آیت اللّه نجفی، قم، 1403 ق.

ینابیع المودّة، سلیمان قندوزی، مطبعة اختر، استانبول، 1302 ق.

ص:312

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109