نامه های نهج البلاغه ( همراه با 24 ترجمه و شرح )

مشخصات کتاب

سرشناسه : مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1387 -

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .برگزیده. شرح

عنوان و نام پدیدآور : نامه های نهج البلاغه ( همراه با 24 ترجمه و شرح ) / محمد بن الحسین شریف رضی ( سید رضی ) و جمعی از نویسندگان.

حکمت های نهج البلاغه صفحه بندی نهج البلاغه دکتر صبحی صالح

مشخصات نشر : اصفهان: مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان٬ 1399-

مشخصات ظاهری : 106ص.

یادداشت : اثر حاضر شرح برگزیده ای از“ نهج البلاغه “ اثر “امیر المومنین علی علیه السلام“ است.

یادداشت : عنوان روی جلد: شرح روان نهج البلاغه (نامه ها).

موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah -- Criticism and interpretation

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. برگزیده. شرح

شناسه افزوده : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah

رده بندی کنگره : BP38/0423/ص16 1396

رده بندی دیویی : 297/9515

ص: 1

مقدمه

کتاب نهج البلاغه کتابی است مملو از سخنان حکمت آمیز حضرت امیرالمومنین علیه السلام. از زمانی که توسط مرحوم سید رضی رحمه الله در سال 400 هجری تدوین شده است تا زمان حاضر علما برای آن شرح ها و ترجمه ها نوشته اند. تا کنون بیش از 80 کتاب ترجمه و شرح برای نهج البلاغه نگارش شده است.

این اثر دیجیتالی که توسط مؤسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان تنظیم شده است، اختصاص به بخش نامه های نهج البلاغه دارد و منتخبی از ترجمه ها و شروح در ذیل هر حکمت آورده شده است. کوشش این مؤسسه این است که ان شاء الله در آینده سایر ترجمه ها و شروح را اضافه کند و بخش خطبه ها و نامه های نهج البلاغه نیز بر همین ترتیب نسخه ی حاضر تنظیم خواهد گردید.

ترجمه ها و شروحی که در این اثر درج شده است به قرار ذیل می باشد:

ترجمه ها

1. محمد دشتی (دشتی)

2. سید جعفر شهیدی (شهیدی)

3. حسین بن شرف الدین اردبیلی (اردبیلی)

4. عبدالمحمد آیتی (آیتی)

5. حسین انصاریان (انصاریان)

ص: 2

* شروح

6. منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه/ قطب الدین راوندی (راوندی)

7. حدایق الحقایق فی شرح نهج البلاغه/ قطب الدین کیدری بیهقی (کیدری)

8. مصباح السالکین یا شرح نهج البلاغه/ ابن میثم بحرانی (ابن میثم)

9. شرح نهج البلاغه/ ابوحامد عبدالحمید بن ابی الحدید(ابن ابی الحدید)

10. تنبیه الغافلین و تذکره العارفین/ ملافتح الله کاشانی (کاشانی)

11. ترجمه و شرح نهج البلاغه آملی/ عزالدین جعفر بن شمس الدین آملی (آملی)

12. شرح روغنی قزوینی/ مولی محمد صالح روغنی قزوینی (قزوینی)

13. شرح نهج البلاغه نواب لاهیجی/ میرزا محمدباقر لاهیجی (لاهیجی)

14. منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه/ میرزا حبیب الله هاشم خویی (خویی)

15. بهج الصباغه فی شرح نهج البلاغه/ شیخ محمدتقی شوشتری (شوشتری)

16. فی ظلال نهج البلاغه/ محمدجواد مغنیه (مغنیه)

17. شرح نهج البلاغه/ محمد عبده (عبده)

18. ترجمه و تفسیر نهج البلاغه/ علامه جعفری (جعفری)

19. ترجمه و شرح نهج البلاغه/ سید علی نقی فیض الاسلام (فیض الاسلام)

20. ترجمه و شرح نهج البلاغه/ مصطفی زمانی (زمانی)

21. توضیح نهج البلاغه/ سید محمدحسینی شیرازی (سیدمحمد شیرازی)

22. شرح نهج البلاغه/ سید عباس علی موسوی (موسوی)

23. جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید/محمود مهدوی دامغانی (دامغانی)

24. پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام/ آیت الله مکارم شیرازی (مکارم شیرازی)

ص: 3

* نکات قابل توجه:

1.شروح و ترجمه ها هرکدام جداگانه، به ترتیب زمان تالیف قرار گرفته است.

2.برخی از شروح و ترجمه ها وجود ندارد. یعنی یا مولف شرحی ندارد و یا اینکه به دلیل اختلاف نسخه و نبود متن نهج البلاغه در آن نسخه شارح چیزی ننوشته و یا اینکه شارح به دلیل واضح بودن آن چیزی نگارش نکرده.

3.کلمه ای که مشخص کننده ی هر شرح و ترجمه می باشد در لیست فوق الذکر داخل پرانتز قرار گرفته است.

4. باتوجه به تعدد نسخ نهج البلاغه، نسخه ی صبحی صالح به عنوان متن اثر در نظر گرفته شده است.

5.پاورقی های شروح و ترجمه ها داخل پرانتز قرار داده شده اند.

6.در صورت مشاهده ی هرگونه اختلاف با کتب اصلی و یا اشتباهات نوشتاری به مؤسسه قائمیه مراتب را اعلام نمایید.

ص: 4

اشاره

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

ص: 19

ص: 20

ص: 21

ص: 22

ص: 23

ص: 24

ص: 25

ص: 26

ص: 27

ص: 28

ص: 29

ص: 30

ص: 31

ص: 32

ص: 33

ص: 34

ص: 35

ص: 36

ص: 37

ص: 38

ص: 39

ص: 40

ص: 41

ص: 42

ص: 43

ص: 44

ص: 45

ص: 46

ص: 47

ص: 48

ص: 49

ص: 50

ص: 51

ص: 52

ص: 53

ص: 54

ص: 55

ص: 56

ص: 57

ص: 58

ص: 59

ص: 60

ص: 61

ص: 62

ص: 63

ص: 64

ص: 65

ص: 66

ص: 67

ص: 68

ص: 69

ص: 70

ص: 71

ص: 72

ص: 73

ص: 74

ص: 75

ص: 76

ص: 77

ص: 78

ص: 79

ص: 80

ص: 81

ص: 82

ص: 83

ص: 84

ص: 85

ص: 86

ص: 87

ص: 88

ص: 89

ص: 90

ص: 91

ص: 92

ص: 93

ص: 94

ص: 95

ص: 96

ص: 97

ص: 98

ص: 99

ص: 100

ص: 101

ص: 102

ص: 103

ص: 104

ص: 105

ص: 106

ص: 107

ص: 108

ص: 109

ص: 110

ص: 111

ص: 112

ص: 113

ص: 114

ص: 115

ص: 116

ص: 117

ص: 118

ص: 119

ص: 120

ص: 121

ص: 122

ص: 123

ص: 124

ص: 125

ص: 126

ص: 127

ص: 128

ص: 129

ص: 130

ص: 131

ص: 132

ص: 133

ص: 134

ص: 135

ص: 136

ص: 137

ص: 138

ص: 139

ص: 140

ص: 141

ص: 142

ص: 143

ص: 144

ص: 145

ص: 146

ص: 147

ص: 148

ص: 149

ص: 150

ص: 151

ص: 152

ص: 153

ص: 154

ص: 155

ص: 156

ص: 157

ص: 158

ص: 159

ص: 160

ص: 161

ص: 162

ص: 163

ص: 164

ص: 165

ص: 166

ص: 167

ص: 168

ص: 169

ص: 170

ص: 171

ص: 172

ص: 173

ص: 174

ص: 175

ص: 176

ص: 177

ص: 178

ص: 179

ص: 180

ص: 181

ص: 182

ص: 183

ص: 184

ص: 185

ص: 186

ص: 187

ص: 188

ص: 189

ص: 190

ص: 191

ص: 192

ص: 193

ص: 194

ص: 195

ص: 196

ص: 197

ص: 198

ص: 199

ص: 200

ص: 201

ص: 202

ص: 203

ص: 204

ص: 205

ص: 206

ص: 207

ص: 208

ص: 209

ص: 210

ص: 211

ص: 212

ص: 213

ص: 214

ص: 215

ص: 216

ص: 217

ص: 218

ص: 219

ص: 220

ص: 221

ص: 222

ص: 223

ص: 224

ص: 225

ص: 226

ص: 227

ص: 228

ص: 229

ص: 230

ص: 231

ص: 232

ص: 233

ص: 234

ص: 235

ص: 236

ص: 237

ص: 238

ص: 239

ص: 240

ص: 241

ص: 242

ص: 243

ص: 244

ص: 245

ص: 246

ص: 247

ص: 248

ص: 249

ص: 250

ص: 251

ص: 252

ص: 253

ص: 254

ص: 255

ص: 256

ص: 257

ص: 258

ص: 259

ص: 260

ص: 261

ص: 262

ص: 263

ص: 264

ص: 265

ص: 266

ص: 267

ص: 268

ص: 269

ص: 270

ص: 271

ص: 272

ص: 273

ص: 274

ص: 275

ص: 276

ص: 277

ص: 278

ص: 279

ص: 280

ص: 281

ص: 282

ص: 283

ص: 284

ص: 285

ص: 286

ص: 287

ص: 288

ص: 289

ص: 290

ص: 291

ص: 292

ص: 293

ص: 294

ص: 295

ص: 296

ص: 297

ص: 298

ص: 299

ص: 300

ص: 301

ص: 302

ص: 303

ص: 304

ص: 305

ص: 306

ص: 307

ص: 308

ص: 309

ص: 310

ص: 311

ص: 312

ص: 313

ص: 314

ص: 315

ص: 316

ص: 317

ص: 318

ص: 319

ص: 320

ص: 321

ص: 322

ص: 323

ص: 324

ص: 325

ص: 326

ص: 327

ص: 328

ص: 329

ص: 330

ص: 331

ص: 332

ص: 333

ص: 334

ص: 335

ص: 336

ص: 337

ص: 338

ص: 339

ص: 340

ص: 341

ص: 342

ص: 343

ص: 344

ص: 345

ص: 346

ص: 347

ص: 348

ص: 349

ص: 350

ص: 351

ص: 352

ص: 353

ص: 354

ص: 355

ص: 356

ص: 357

ص: 358

ص: 359

ص: 360

اشاره

ص: 361

ص: 362

باب المختار من کتب مولانا أمیر المؤمنین علی علیه السلام ، ورسائله إلی أعدائه وأمراء بلاده ، ویدخل فی ذلک مااختیر من عهوده إلی عماله ، ووصایاه لأهله وأصحابه .

نامه1: افشای سران ناکثین

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل الکوفه عند مسیره من المدینه إلی البصره

(نامه به مردم کوفه به هنگام حرکت از مدینه به طرف بصره، در سال 36 هجری این نامه را امام حسن علیه السّلام و عمّار یاسر به کوفه بردند)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی أَهلِ الکُوفَهِ جَبهَهِ الأَنصَارِ وَ سَنَامِ العَرَبِ أَمّا بَعدُ فإَنِیّ أُخبِرُکُم عَن أَمرِ عُثمَانَ حَتّی یَکُونَ سَمعُهُ کَعِیَانِهِ إِنّ النّاسَ طَعَنُوا عَلَیهِ فَکُنتُ رَجُلًا مِنَ المُهَاجِرِینَ أُکثِرُ استِعتَابَهُ وَ أُقِلّ عِتَابَهُ وَ کَانَ طَلحَهُ وَ الزّبَیرُ أَهوَنُ سَیرِهِمَا فِیهِ الوَجِیفُ وَ أَرفَقُ حِدَائِهِمَا العَنِیفُ وَ کَانَ مِن عَائِشَهَ فِیهِ فَلتَهُ غَضَبٍ فَأُتِیحَ لَهُ قَومٌ فَقَتَلُوهُ وَ باَیعَنَیِ النّاسُ غَیرَ مُستَکرَهِینَ وَ لَا مُجبَرِینَ بَل طَائِعِینَ مُخَیّرِینَ وَ اعلَمُوا أَنّ دَارَ الهِجرَهِ قَد قَلَعَت بِأَهلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا وَ جَاشَت جَیشَ المِرجَلِ وَ قَامَتِ الفِتنَهُ عَلَی القُطبِ فَأَسرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُم وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوّکُم إِن شَاءَ اللّهُ عَزّ وَ جَلّ

ترجمه ها

دشتی

بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به مردم کوفه، که در میان انصار پایه ای ارزشمند، و در عرب مقامی والا دارند ، پس از ستایش پروردگار! همانا شما را از کار عثمان چنان آگاهی دهم که شنیدن آن چونان دیدن باشد، مردم بر عثمان عیب گرفتند، و من تنها کسی از مهاجران بودم که او را به جلب رضایت مردم واداشته، و کمتر به سرزنش او زبان گشودم.

امّا طلحه و زبیر، آسان ترین کارشان آن بود که بر او یورش برند، و او را برنجانند، و ناتوانش سازند . عایشه نیز ناگهان بر او خشم گرفت، عدّه ای به تنگ آمده او را کشتند، آنگاه مردم بدون اکراه و اجبار، با من بیعت کردند .

آگاه باشید! مدینه [سرزمین هجرت «دار الهجره» همان شهر مدینه است.] مردم را یک پارچه بیرون راند و مردم نیز برای سرکوبی آشوب از او فاصله گرفتند.

دیگر حوادث آشوب به جوش آمد و فتنه ها بر پایه های خود ایستاد. البه سوی فرمانده خود بشتابید، و در جهاد با دشمن بر یکدیگر پیشی گیرید، به خواست خدای عزیز و بزرگ .

شهیدی

بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به مردم کوفه که در میان انصار پایه ای ارجمند دارند، و در عرب مقامی بلند! من شما را از کار عثمان آگاه می کنم، چنانکه شنیدن آن همچون دیدن بود: مردم بر عثمان خرده گرفتند. من یکی از مهاجران بودم بیشتر خشنودی وی را می خواستم و کمتر سرزنشش می نمودم، و طلحه و زبیر آسانترین کارشان آن بود که بر او بتازند، و برنجانندش و ناتوانش سازند. عایشه نیز سر برآورد و خشمی را که از او داشت، آشکار کرد و مردمی فرصت یافتند و کار او را ساختند. پس مردم با من بیعت کردند، نه نادلخواه و نه از روی اجبار بلکه فرمانبردار و به اختیار. و بدانید که مدینه مردمش را از خود راند، و مردم آن در شهر نماند.

دیگ آشوب جوشان گشت، و فتنه بر پای و خروشان. پس به سوی امیر خود شتابان بپویید و در جهاد با دشمنتان بر یکدیگر پیشی جویید! ان شاء اللّه.

اردبیلی

اما پس حمد و صلوات پس بدرستی که من خبر می دهم شما را از کار عثمان تا باشد شنیدن آن همچون دیدن آن بدرستی که مردمان طعن کردند بر او و فعل شنیعش پس بودم من مردی از هجرت کنندگان بسیار می کردم درخواست بازگشت او بچیزی و کم می کردم سرزنش او را و بودند طلحه و زبیر آسانترین سیر ایشان در قتل او رفتنی بود بشتاب و نرم ترین راندن ایشان سخت اند و بود از جانب عایشه در باب قتل عثمان بیکبار خشمی بود ناگاهان پس تقدیر و تعیین کرده شد برای او قومی که بکشند او را در مبایعه کردند با من مردمان در حالتی که نه اکراه و نه اجبار کرده شدگان در آن بودند بلکه در حالتی که بطوع و اختیار خود در آن اقدام نمودند و بدانید سرای هجرت یعنی مدینه پرکنده است با اهلش و پراکنده شده اند ایشان از آن دیار و جوش زد مانند جوشش دیگ در آتش و بر پای خواست فتنه بر مدار دین اسلام پس بشتابید بسوی امیر خود و مبادرت نمایید بغزای دشمن خود اگر اراده خدا باشد

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به مردم کوفه هنگام حرکتش از مدینه به بصره:

از بنده خدا، علی، امیر المؤمنین به مردم کوفه که بزرگواران یاران و ارجمندان عرب اند. اما بعد. شما را از کار عثمان خبر می دهم، به گونه ای که شنیدنش چون دیدن باشد: مردم بر او خرده گرفتند و من که مردی از مهاجران بودم، همواره خشنودی او را می خواستم و کمتر سرزنش می کردم. ولی طلحه و زبیر در باره او شیوه دیگر داشتند و آسانترین کارشان، تاختن بر او بود و نرمترین رفتارشان، رفتاری ناهموار بود. بناگاه، عایشه بی تأمل بر او خشم گرفت و مردمی بر او شوریدند و کشتندش. آن گاه مردم با من بیعت کردند نه از روی اکراه یا اجبار، بل به رضا و اختیار.

بدانید که سرای هجرت [مدینه] مردمش را از خود راند و مردم نیز از آنجا رفتند. ناگاه، چون دیگی که بر آتش باشد، جوشیدن گرفت و فتنه سر برداشت. پس به سوی امیرتان بشتابید و اگر خدا خواهد، برای جهاد با دشمن، به پیش تازید.

انصاریان

بنده خدا علی امیر المؤمنین به اهل کوفه،یاران بلند مقام و سروران عرب .

اما بعد،شما را از وضع عثمان آگاه می کنم چنانکه شنیدنش چون دیدنش باشد:

مردم از او عیب جویی کردند،و من فردی از مهاجران بودم که اکثرا از او می خواستم رضای مردم را جلب کند و کمتر در پی سرزنشش بودم.سبک ترین برنامه طلحه و زبیر در باره او تندروی، و نرم ترین کارشان فشار آوردن به او بود ،عایشه هم به ناگهان در حق او خشم گرفت،آن گاه عده ای بر کشتن وی مهیّا شدند و او را کشتند،و مردم بدون اکراه و اجبار، بلکه از روی میل و اختیار با من بیعت کردند .

بدانید دار هجرت(مدینه)اهلش را برکند و اهلش هم از آن کنده شدند، مدینه چون جوشش دیگ به جوش آمد،و فتنه بر پا گشت.به سوی امیر خود بشتابید،و به جانب جهاد با دشمنان پیشدستی کنید،اگر خدا خواهد .

شروح

راوندی

جبهه الاسلام: ای جماعه. و الروایه الصحیحه جبهه الانصار، و الجبهه من الناس: الجماعه. و من قال ان کل واحد منهم کالجبهه فی الوجه فقد غفل عن الغه العربیه التی فسرناها. و کذلک سنام العرب: ای مجدهم، فان سنام الارض مجدها و وسطها، و ان کان المعروف واحد اسنمه الابل، و کلاهما اصل الوضع. و لیس فی الموضعین استعاره، الا ان یقال: انه کلام موجه. و المراد بالانصار: الاعوان، و لا یضیف الجبهه الی اهل المدینه الذین سموا بها، و انما قال انهم شرف العرب، اذ لا شرف اعلی من الاسلام، و العلماء و الفقهاء فی الامصار و اهل البوادی یرجعون الیهم، فمجدهم بهولاء. و قوله ان الناس طعنوا علیه هذا باللسان، و مضارعه علی یفعل (بضم العین). و اذا کان الطعن بالسنان فالمضارع بفتح العین. و قوله فکنت رجلا من المهاجرین تخلص عظیم، و کلام هاشمی لیس علیه فی ذلک لا حد حجه و لا عذر فیه للمطعون علیه و لا للطاعنین. قوله اکثر استعتابه و اقل عتابه ای اطلب منه کثیرا ان یرضی الناس و لا الومه اقل لوم، و عداوه هولاء الثلاثه الذین خرجوا الی البصره (من الرجال و النساء) طالبین بدم عثمان لعثمان معروفه. ثم لا یخفی ان سعی الرجلین فی قتله کان ابلغ من سعی جمیع الناس، و المراه، کانت غضبی علیه ایام حیاته، اذا لم یساعدها بالمال کمساعده الرجلین (ایاها) قبله، حتی روی: انها کانت تقول فی اکثر اوقاتها اقتلوا نعثلا، لعن الله نعثلا، و العهده علی الراوی فقتله قوم. و قوله و بایعنی جمیع المهاجرین و جمیع الانصار طوعا و رغبه اعلام لاهل الکوفه بما جری. ثم قال ان المقام بنا قدنبا اخبر انه علیه السلام لا یمکنه القعود لنهوض القوم الی اهل البصره لهذه الفتنه التی اثاروها، و دعاهم الی معاونته فقال: فاسرعوا الی من هو امیرکم. و یقال: استعتبته فاعتبنی ای استرضیته فارضانی.. و قال الخلیل: العتاب مذاکره الموجده و مخاطبه بالاذلال، و اعتبنی فلان اذا عاد الی مسرتی راجعا عن الاسائه، و الاسم منه العتبی. و استعتب و اعتب بمعنی، و قال تعالی فی صفه اهل النار و ان یستعبوا فما هم من المعتبین معناه: ان یستقیلوا ربهم لم یقلهم، تقول: استعتبت فلانا فما عتبنی، کقولک استقلته فما اقالنی و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین ای ان اقالهم الله وردهم الی الدنیا لم یعتبوا، یقول: لم یعملوا بطاعه الله، و هو قوله تعالی و لوردوا لعادوا لمانهوا عنه و الوجیف: ضرب من سیر الابل و الخیل فیه اضطراب و سرعه، یقال: اوجف فاعجف، قال الله تعالی فما اوجفتم علیه من خیل و لارکاب ای بما اعملتم، و وجیفهما سرعتهما فی سیرهما. و العنف: ضد الرفق، و العنیف من لیس له رفق برکوب الخیل، یقال: عنف علیه و فیه. و الحداء: سوق الابل و الغناء لها، و قد حدوت البعیر حدوا و حداء. و کان منها فیه فلته غضب: ای فجاه غضب، و قد ذکرنا آنهاغضبت علیه بسبب دنیاوی کما یعتری النساء، و یقال کان ذلک الامر فلته ای غفله و لم یکن عن ترو و تدبر. و اتیح له الشی ء: قدر له، و لم یقل علیه السلام اتاح الله له قوما، و لا قال اتاح له الشیطان قوما، و انما ذکر علی ما لم یسم فاعله لیرضی عنه کل احد و لیسر به کل قلب. و قوله و بایعنی یعلم عرفا انه من البیعه و ان کان جائزا ان یکون من البیع وضعا. و قوله غیر مستکرهین بفتح الراء و کسرها. و بخط الرضی- رضی الله عنه- بالکسر، من قولک استکرهت الشی ء و کرهته بمعنی، و بالفتح من قولهم: اکرهت فلانا علی کذا و استکرهته علیه. و یقال: اجبرته علی الامر ای اکرهته علیه، و منه قوله و لا مجبرین، و انما دخل لا فی مجبرین لما فی غیر من معنی النفی، و کانه قال: لا مستکرهین و لا مجبرین، کقوله تعالی غیر المغضوب علیهم و لا الضالین. و المراد بدار الهجره الکوفه التی هاجر امیرالمومنین علیه السلام الیها، و قیل: هی دارالسلام او المدینه. و یقال هذا منزل قلعه ای لیس بمستوطن، و مجلس قلعه اذا کان صاحبه یحتاج الی ان یقوم مره بعد اخری، و یقال: هم علی قلعه ای علی رحله، و قلعت باهلها ای رحلت اهلها، و قلعوا بها ای ازعجوا بتلک الدار. و یقال: جاش الوادی ای زخر و امتد جدا، و جاشت القدر: غلت. و المرجل: قدر من نحاس. و قامت الفتنه علی القطب: ای ثبتت و رسخت فی مقامها، و صاحب الجیش قطب رحی الحرب.

کیدری

قوله علیه السلام: جبهه الانصار. الجبهه من الناس، الجماعه و جبهه القوم، وجههم، سیدهم، و وجه السلعه خیارها. و سنام العرب ای اشرافها و امجادها و اعلاها مراتب. الوجیف: ضرب من سیر الابل، و فی المثل او جف فاعجف و قد قال عثمان حین هم الناس به، و فیهم طلحه اللهم لا تحقق امنیه طلحه فی الخلافه. فلته غضبت: ای عضب صدر عن غفله لا عن تدبر کما هو داب نواقص العقول. و اتیج له: ای قدر غیر مستکرهین: بخط الرضی بکسر الراء من استکرهت الشی ء بمعنی کرهته، و بالفتح من استکرهته علی کذا ای اکرهته. قوله جاشت جیش المرجل: اخبار عن الفتن التی کانت فی المدینه من بقایا فتن قتل عثمان و احداثه، و جاشت القدر غلت.

ابن میثم

گزیده ای از نامه های امام برگزیده ای از نامه های سرورمان امیرالمومنین (علیه السلام) به دشمنان و فرمانروایانش در شهرها، و به همراه آن، گزیده ای از عهدنامه های آن حضرت به نمایندگانش و وصایا و سفارشهای وی به خانواده و یارانش آورده می شود. نامه ی امام (علیه السلام) به اهل کوفه هنگام سفر از مدینه به طرف بصره: وجیف: نوعی از راه رفتن که در آن شتاب و اضطراب وجود دارد. عیانه: دیدن آن. عنف: ضد نرمی و مدارا فلته: ناگهانی، و بدون فکر و اندیشه قلع النزل باهله: آب و هوای خانه به ساکنانش نساخت، و باعث تنفر طبع آنان شد، پس برای جای دادن آنان در خود صلاحیت نداشت. اتیح: قدرت و توانایی بر او پیدا شد قلعوا به: اهلش در آن استقرار نیافتند و ثبات نگرفتند جاشت القدر: دیگ به جوش آمد مرجل: دیگ مسی (از بنده ی خدا علی (علیه السلام) فرمانروای مومنان به مردم کوفه یاری کنندگان بزرگوار و مهتران عرب، پس از حمد خدا و درود بر پیامبر اکرم من اکنون آنچنان شما را از امر عثمان آگاه می کنم تا ببینید آنچه را که درباره ی وی می شنوید: مردم، موقعی عثمان را مورد طعن و سرزنش قرار داده بودند که من از مهاجران بودم و بسیار خواستار خشنودی جامعه از او بودم و کمتر وی را سرزنش می کردم، اما طلحه و زبیر، آسانترین رفتارشان درباره ی او، تندروی و آهسته ترین آوازشان بسیار رنج آور بود، و عایشه نیز بطور بی سابقه بر او خشم گرفت، بنابراین گروهی بر او شوریدند و وی را به قتل رساندند، سپس بدون اکراه و اجبار بلکه با میل و اختیار با من بیعت کردند. بهوش باشید که سرای هجرت از اهلش خالی و اهلش از آن دور شده اند، و مانند جوشیدن دیگ به جوش و خروش آمده و آشوب بر مدار تباهکاری خود قرار گرفته است، پس به سوی فرمانروای خود بشتابید و برای جنگ با دشمنان بکوشید، انشاءالله.) این نامه را حضرت در وقتی نوشت که بر سرچشمه ی آب گوارایی در بین راه بصره فرود آمده بود، و همراه فرزندش امام حسن و عمار یاسر آن را ارسال فرمود، رحمت خدا بر او باد. امام (علیه السلام) در آغاز سخنان خود اهل کوفه را ستوده است تا ایشان را به منظور جنگ با اهل بصره، به یاری خود وادار کند، آنان را بطور استعاره جبهه ی انصار خوانده تا خاطرنشان کند که آنها در عزت و شرافت و برتری و بزرگواری نسبت به بقیه ی انصار مانند پیشانی نسبت به بقیه ی صورت می باشند، و نیز واژه ی سنام را برای آنان استعاره آورده است تا بفهماند، همچنان که کوهان شتر در بلندی قرار دارد و مایه ی شرافت تمام بدن وی می باشد مردم کوفه نیز در میان عرب برتری و شرافتشان به اسلام بیشتر و قوتشان در دین زیادتر است. مرحوم قطب الدین راوندی گفته است، جبهه ی انصار یعنی جمعیت آنان، و سنام العرب یعنی علو و برتری آنان و کسانی از آنها که بلندی و رفعت حقیقی را به دست آورده اند، این معنا با آنچه که در بالا ذکر کردیم نزدیک به هم است، جز این که معنای حقیقی این دو لفظ نیست، زیرا یکی از علامتهای معنای حقیقی آن است که متبادر به ذهن باشد و حال آن که این دو معنا متبادر نیست. اما بعد … عیانه، در این جا، امام شبهه ی قتل عثمان را که اصحاب جمل و اهل شام و بطور کلی، کسانی که می خواهند فساد به وجود آورند، بر سر زبانها انداخته بودند، و حتی مایه ی تمام آشوبها در اسلام قرار گرفته بود، ذکر کرده و پاسخ آن را نیز داده است: حتی یکون سمعه کعیانه، این جمله کنایه از آن است که مطلب را برای آنان که آن زمان را درک نکرده بودند بطور کامل روشن و موشکافی فرموده است. ان الناس طعنوا علیه، اشاره به علت قتل عثمان فرموده است که مردم به علت بدعتهایی که انجام داده بود او را مورد سرزنش قرار دادند و از او انتقام گرفتند و ما در گذشته بسیاری از خلافها را که عثمان انجام داده بود و مردم بر او عیب می گرفتند، ذکر کردیم، در حقیقت این گفتار، مانند مقدمه ای است برای پاسخ از آنان که قتل عثمان را نسبت به وی داده اند، و نیز سخن حضرت: فکنت رجلا … عتابه، مانند مقدمه ی اول و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و استدلال می کند بر آن که او از همه ی مردم در مورد قتل عثمان بی گناهتر است. معنای این گفتار امام اکثر استعتابه، آن است که بسیار از او خواستم که بخود آید و برگردد به سوی آنچه که مورد رضایت مردم است و اقل عتابه، کمتر چیزهایی را که از او می دیدم برویش می آوردم. خلیل می گوید: عتاب آن است که طرف را از روی جرات و فخرفروشی مورد خطاب قرار دهی، و خلاف موجود را گوشزدش کنی. امام کمتر به سرزنش او می پرداخت بلکه در امور مهمتر از آن او را مورد خطاب قرار می داد و از او می خواست که رضایت مردم را جلب کند تا از وی دفاع کنند و آتش آشوب را خاموش سازند، و یا این که جماعتی مثل مروان و غیر او دور عثمان را گرفته بودند که هرگاه حضرت از روی دوستی و صمیمیت مطلبی را به او می گفت اطرافیان به غرض حمل می کردند و او را نسبت به امام (علیه السلام) مکدر می ساختند، احتمال سوم در معنای عبارت: من بیشتر رضایت او را جلب می کردم و سرزنش کننده ی او را از این عمل باز می داشتم، و تقدیر کبرای قیاس این است: هر کس از مهاجران، با عثمان چنین باشد، در مورد خون او، بی تقصیرترین مردم و معذورترین آنان، در دوری از قتل وی خواهد بود. و کان طلحه و الزبیر … غضب، این جمله نیز نخستین مقدمه از قیاس مضمری است که حضرت به منظور تبرئه ی خود، از خون عثمان که دشمنانش از قبیل طلحه، زبیر و عایشه و جز آنان، بر او بسته بودند، به آن استدلال فرموده است. و با این بیان که آسانترین رفتارشان تندی و آهسته ترین آوازشان رنج آور بود، کنایه از آن است که این دو نفر در فراهم کردن قتل عثمان بسیار سعی و کوشش داشتند و دست اندرکار آن بودند، و ما در خطبه های قبل مقداری از شرح حال طلحه را با عثمان بیان کردیم که مردم را علیه وی شورانید و یارانش را از یاری او باز داشت و روایت شده است که عثمان موقعی که در محاصره بود می گفت: وای بر من از پسر حضرمیه یعنی طلحه، دیروز چقدر به او دینارهای طلا بخشیدم ولی او، امروز می خواهد خون مرا بریزد و مردم را علیه من تحریک می کند، خدایا او را به مقصودش مرسان و سزای ستمگریش را بر او وارد کن، و نقل شده است که وقتی عثمان مهاجران را مانع شد و نگذاشت از در خانه اش وارد شوند، طلحه آنها را از در خانه ی یکی از انصار هدایت کرد و از آنجا آنان را به پشت بام برد و توانستند خانه ی عثمان را در محاصره قرار دهند، و نیز نقل شده است که مروان در جنگ جمل گفت: به خدا سوگند از طلحه درباره ی خون عثمان انتقام خواهم گرفت و هرگاه او را ببینم به قتلش می رسانم و بالاخره روزی تیری رها کرد و، وی را کشت، و درباره ی زبیر نیز نقل شده است که پیوسته می گفت: بکشید عثمان را که دینتان را دگرگون کرده است، بعضی به او گفتند: پسرت که دم در، از او حمایت می کند؟ گفت به خدا قسم راضیم که عثمان کشته شود اگر چه پسرم پیشمرگ او شود، خلاصه این که حال این دو نفر در وادار کردن مردم به قتل عثمان چیزی است که جملگی برآنند اما از عایشه نقل شده است که دمادم می گفت نعثل را بکشید خدا نعثل را بکشد، و اما خشمی که عایشه بطور بی سابقه نسبت به عثمان پیدا کرد، دلیل ظاهرش آن است که وی اموال مسلمانان را در اختیار بنی امیه و خویشان نزدیک خود قرار داده بود، که سایر مردم را نیز، همین امر بر او بدبین کرد، و علیه او برخاستند، و بدعتهای دیگر هم، این مطلب را کمک می کرد، روایت شده است، که روزی عثمان بر منبر بالا رفته بود، در حالی که جمعیت فراوان در مسجد نشسته بودند، عایشه از پشت پرده با دست خود یک جفت نعلین و پیراهنی را نشان داد و گفت: اینها کفشها و پیراهن رسول خداست که هنوز کهنه نشده اما دین او را عوض کرده و سنت وی را تغییر داده ای و سخنان تند و درشتی به او گفت، عثمان نیز پاسخ وی را همچنان با درشتی داد، و این عمل و گفتار عایشه، از مهمترین عللی بود که مردم را به قتل عثمان وا داشت، اجمالا وادار ساختن این سه شخصیت مردم را به کشتن عثمان آن چنان مشهور است که نیازی به توضیح ندارد. گفتیم جمله ی صدر مطلب نخستین مقدمه ی قیاس است، و اکنون مقدمه ی دوم یعنی کبرای قیاس چنین فرض می شود: هر کس چنین باشد و حالتی مثل این سه نفر داشته باشد به داخل شدن در قتل عثمان و وادار کردن مردم بر آن سزاوارتر است. فاتیح له قوم فقتلوه، از این عبارت چنان برمی آید که حضرت اجتماع مردم بر کشتن عثمان را به مقدرات الهی نسبت می دهد تا به این دلیل ذهنهای مردم را از نسبت دادن آن به خودش منصرف سازد، و قطب راوندی در شرح خود گفته است این که امام جمله را به صورت مجهول آورده و آن را نسبت به خدا، یا شیطان نداده به این دلیل بوده است که دو گروه را، راضی و خشنود کند. و بایعنی … مخیرین، این جمله مقدمه ی اول قیاس مضمری است که در آن استدلال شده بر آن که اصحاب جمل از بندگی خدا خارج شده و به مکر و فریب گراییدند و پیمان شکنی کردند و در امری داخل شدند که خداوند می فرماید: (و الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه و یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فی الارض) و نیز می فرماید: (فمن نکث فانما ینکث علی نفسه) و تقدیر کبرای استدلال این می شود که مردم با هر کس از روی میل و اختیار بیعت کردند، روا نیست بیعت او را نقض کنند و با او از در جنگ درآیند به دلیل این دو آیه که ذکر شد. در نسخه ی مرحوم رضی عبارت امام مستکرهین به کسر (را) آمده است یعنی ناخوش دارندگان، وقتی می گوییم استکرهت الشیئی، یعنی آن را خوش نداشتم. و اعلموا … المرجل، امام (علیه السلام) در این سخن اهل کوفه را آگاه می کند که مردم مدینه، از این که شما برای آشوب و جنگ با من آمده اید، پریشان حال و نگرانند، و می خواهد بگوید که همچون برادران باایمان خود به امامشان بپیوندند، احتمال می رود که منظور از دارالهجره، سرزمینهای اسلامی باشد، و واژه ی قلع کنایه از این باشد که مردم تمام سرزمینهای اسلامی از این آشوبگری در اضطرابند و دلهایشان از گسترش یافتن آن مشوش می باشد، و دلهای مردم را به سبب ناراحتی و جنب و جوش در این فتنه، تشبیه به دیگ در حال جوش کرده و از این رو، واژه ی جیش را که به معنای غلیان است برای آن استعاره آورده است، و با ذکر آشوب و جنگ و این که فتنه بر مدار خود قرار گرفته است مردم را برای مبارزه علیه آن کوچ داده و از این رو دستور می دهد که به سوی فرمانروایشان که خود حضرت است بشتابند و برای جهاد با دشمن شتاب کنند، و پیش از این دانستی که وجه استعاره ی سنگ آسیاب برای جنگ، آن است که جنگ در گردش خود اهلش را می چرخاند و نابود می کند، چنان که سنگ آسیاب دانه را می گرداند و آرد می کند. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ جَبْهَهِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ اَلْعَرَبِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ وَ أُقِلُّ { 1) مخطوطه النهج:«فأقل». } عِتَابَهُ وَ کَانَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفَ وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِیفَ وَ کَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ غَضَبٍ فَأُتِیحَ لَهُ قَوْمٌ [قَتَلُوهُ]

فَقَتَلُوهُ وَ بَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَ لاَ مُجْبَرِینَ بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا وَ جَاشَتْ جَیْشَ الْمِرْجَلِ وَ قَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ .

قوله جبهه الأنصار یمکن أن یرید جماعه الأنصار فإن الجبهه فی اللغه الجماعه و یمکن أن یرید به ساده الأنصار و أشرافهم لأن جبهه الإنسان أعلی أعضائه و لیس یرید بالأنصار هاهنا بنی قیله { 2) هی قیله أُمُّ الأوس و الخزرج. } بل الأنصار هاهنا الأعوان.

قوله ع و سنام العرب أی أهل الرفعه و العلو منهم لأن السنام أعلی أعضاء البعیر .

قوله ع أکثر استعتابه و أقل عتابه الاستعتاب طلب العتبی و هی الرضا قال کنت أکثر طلب رضاه و أقل عتابه و تعنیفه علی الأمور و أما طلحه و الزبیر فکانا شدیدین علیه.

و الوجیف سیر سریع و هذا مثل للمشمرین { 1) ا:«و هذا مثل فی العرب للمشمر فی الطعن علیه». } فی الطعن علیه حتّی إن السیر السریع أبطأ ما یسیران فی أمره و الحداء العنیف أرفق ما یحرضان به علیه .

و دار الهجره المدینه .

و قوله قد قلعت بأهلها و قلعوا بها الباء هاهنا زائده فی أحد الموضعین و هو الأول و بمعنی من فی الثانی یقول فارقت أهلها و فارقوها و منه قولهم هذا منزل قلعه أی لیس بمستوطن.

و جاشت

اضطربت و المرجل القدر.

و من لطیف الکلام قوله ع فکنت رجلا من المهاجرین فإن فی ذلک من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتأمل أ لا تری أنّه لم یبق علیه فی ذلک حجه لطاعن حیث کان قد جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین الذین بنفر یسیر منهم انعقدت خلافه أبی بکر و هم أهل الحل و العقد و إنّما کان الإجماع حجه لدخولهم فیه.

و من لطیف الکلام أیضا قوله فأتیح له قوم قتلوه و لم یقل أتاح اللّه له قوما و لا قال أتاح له الشیطان قوما و جعل الأمر مبهما.

و قد ذکر أن خط الرضی رحمه اللّه مستکرهین بکسر الراء و الفتح أحسن و أصوب و إن کان قد جاء استکرهت الشیء بمعنی کرهته.

و قال الراوندیّ المراد بدار الهجره هاهنا الکوفه التی هاجر أمیر المؤمنین ع إلیها و لیس بصحیح بل المراد المدینه و سیاق الکلام یقتضی ذلک و لأنّه کان حین کتب هذا الکتاب إلی أهل الکوفه بعیدا عنهم فکیف یکتب إلیهم یخبرهم عن أنفسهم

أخبار علی عند مسیره إلی البصره و رسله إلی أهل الکوفه

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ عَنْ عَمِّهِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ یَسَارٍ الْقُرَشِیِّ قَالَ لَمَّا نَزَلَ عَلِیٌّ ع اَلرَّبَذَهَ مُتَوَجِّهاً إِلَی اَلْبَصْرَهِ بَعَثَ إِلَی اَلْکُوفَهِ مُحَمَّدَ بْنَ جَعْفَرِ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ الصِّدِّیقِ وَ کَتَبَ إِلَیْهِمْ هَذَا الْکِتَابَ وَ زَادَ فِی آخِرِهِ فَحَسْبِی بِکُمْ إِخْوَاناً وَ لِلدِّینِ أَنْصَاراً فَ اِنْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ

{ 1) سوره التوبه 41. } .

و رَوَی أَبُو مِخْنَفٍ قَالَ حَدَّثَنِی اَلصَّقْعَبُ قَالَ سَمِعْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ جُنَادَهَ یُحَدِّثُ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا نَزَلَ اَلرَّبَذَهَ بَعَثَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ إِلَی أَبِی مُوسَی الْأَشْعَرِیِّ وَ هُوَ الْأَمِیرُ یَوْمَئِذٍ عَلَی اَلْکُوفَهِ لِیُنَفِّرَ إِلَیْهِ النَّاسَ وَ کَتَبَ إِلَیْهِ مَعَهُ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ لِتُشْخِصَ إِلَیَّ مَنْ قِبَلَکَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ لِیَتَوَجَّهُوا إِلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتِی وَ قَتَلُوا شِیعَتِی وَ أَحْدَثُوا فِی اَلْإِسْلاَمِ هَذَا الْحَدَثَ الْعَظِیمَ فَاشْخَصْ بِالنَّاسِ إِلَیَّ مَعَهُ حِینَ یَقْدَمُ عَلَیْکَ فَإِنِّی لَمْ أُوَلِّکَ الْمِصْرَ الَّذِی أَنْتَ فِیهِ وَ لَمْ أُقِرَّکَ عَلَیْهِ إِلاَّ لِتَکُونَ مِنْ أَعْوَانِی عَلَی الْحَقِّ وَ أَنْصَارِی عَلَی هَذَا الْأَمْرِ وَ السَّلاَمُ

فَأَمَّا رِوَایَهُ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ فَإِنَّهُ قَالَ لَمَّا قَدِمَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ اَلْکُوفَهَ اسْتَنْفَرَا { 1) ا:«و استنفرا»،و ما أثبته من ب. } النَّاسَ فَدَخَلَ قَوْمٌ مِنْهُمْ عَلَی أَبِی مُوسَی لَیْلاً فَقَالُوا لَهُ أَشِرْ عَلَیْنَا بِرَأْیِکَ فِی الْخُرُوجِ مَعَ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ إِلَی عَلِیٍّ ع فَقَالَ أَمَّا سَبِیلُ الْآخِرَهِ فَالْزَمُوا بُیُوتَکُمْ وَ أَمَّا سَبِیلُ الدُّنْیَا فَاشْخَصُوا مَعَهُمَا فَمَنَعَ بِذَلِکَ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ مِنَ الْخُرُوجِ وَ بَلَغَ ذَلِکَ اَلْمُحَمَّدَیْنِ فَأَغْلَظَا لِأَبِی مُوسَی فَقَالَ أَبُو مُوسَی وَ اللَّهِ إِنَّ بَیْعَهَ عُثْمَانَ لَفِی عُنُقِ عَلِیٍّ وَ عُنُقِی وَ أَعْنَاقِکُمَا وَ لَوْ أَرَدْنَا قِتَالاً مَا کُنَّا لِنَبْدَأَ بِأَحَدٍ قَبْلَ قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَخَرَجَا مِنْ عِنْدِهِ فَلَحِقَا بِعَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ

وَ أَمَّا رِوَایَهُ أَبِی مِخْنَفٍ فَإِنَّهُ قَالَ إِنَّ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ لَمَّا قَدِمَ اَلْکُوفَهَ دَعَا أَبُو مُوسَی اَلسَّائِبَ بْنَ مَالِکٍ الْأَشْعَرِیَّ فَاسْتَشَارَهُ فَقَالَ اتَّبِعْ مَا کَتَبَ بِهِ إِلَیْکَ فَأَبَی ذَلِکَ وَ حَبَسَ الْکِتَابَ وَ بَعَثَ إِلَی هَاشِمٍ یَتَوَعَّدُهُ وَ یُخَوِّفُهُ.

قَالَ اَلسَّائِبُ فَأَتَیْتُ هَاشِماً فَأَخْبَرْتُهُ بِرَأْیِ أَبِی مُوسَی فَکَتَبَ إِلَی عَلِیٍّ ع لِعَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ مِنْ هَاشِمِ بْنِ عُتْبَهَ أَمَّا بَعْدُ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَإِنِّی قَدِمْتُ بِکِتَابِکَ عَلَی امْرِئٍ مُشَاقٍّ بَعِیدِ الْوُدِّ ظَاهِرِ الْغِلِّ وَ الشَّنَآنِ فَتَهَدَّدَنِی بِالسِّجْنِ وَ خَوَّفَنِی بِالْقَتْلِ وَ قَدْ کَتَبْتُ إِلَیْکَ هَذَا الْکِتَابَ مَعَ اَلْمُحِلِّ بْنِ خَلِیفَهَ أَخِی طَیِّئٍ وَ هُوَ مِنْ شِیعَتِکَ وَ أَنْصَارِکَ وَ عِنْدَهُ عِلْمُ مَا قِبَلَنَا فَاسْأَلْهُ عَمَّا بَدَا لَکَ وَ اکْتُبْ إِلَیَّ بِرَأْیِکَ وَ السَّلاَمُ.

قَالَ فَلَمَّا قَدِمَ اَلْمُحِلُّ بِکِتَابِ هَاشِمٍ عَلَی عَلِیٍّ ع سَلَّمَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَدَّی الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ وَ وَضَعَهُ مَوْضِعَهُ فَکَرِهَ ذَلِکَ قَوْمٌ قَدْ وَ اللَّهِ کَرِهُوا نُبُوَّهَ مُحَمَّدٍ ص ثُمَّ بَارَزُوهُ وَ جَاهَدُوهُ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَیْهِمْ کَیْدَهُمْ فِی نُحُورِهِمْ وَ جَعَلَ دَائِرَهَ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لَنُجَاهِدَنَّهُمْ مَعَکَ فِی کُلِّ مَوْطِنٍ حِفْظاً لِرَسُولِ اللَّهِ ص فِی أَهْلِ بَیْتِهِ إِذْ صَارُوا أَعْدَاءً لَهُمْ بَعْدَهُ.

فَرَحَّبَ بِهِ عَلِیٌّ ع وَ قَالَ لَهُ خَیْراً ثُمَّ أَجْلَسَهُ إِلَی جَانِبِهِ وَ قَرَأَ کِتَابَ هَاشِمٍ وَ سَأَلَهُ عَنِ النَّاسِ وَ عَنْ أَبِی مُوسَی فَقَالَ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا أَثِقُ بِهِ وَ لاَ آمَنُهُ عَلَی خِلاَفِکَ إِنْ وَجَدَ مَنْ یُسَاعِدُهُ عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ عَلِیٌّ ع وَ اللَّهِ مَا کَانَ عِنْدِی بِمُؤْتَمَنٍ وَ لاَ نَاصِحٍ وَ لَقَدْ أَرَدْتُ عَزْلَهُ فَأَتَانِی اَلْأَشْتَرُ فَسَأَلَنِی أَنْ أُقِرَّهُ وَ ذَکَرَ أَنَّ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ بِهِ رَاضُونَ فَأَقْرَرْتُهُ.

و رَوَی أَبُو مِخْنَفٍ قَالَ وَ بَعَثَ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ بَعْدَ وُصُولِ اَلْمُحِلِّ بْنِ خَلِیفَهَ { 1-1) ساقط من ب. } أَخِی طَیِّئٍ { 1-1) ساقط من ب. } عَبْدَ اللَّهِ بْنَ عَبَّاسٍ وَ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ کَتَبَ مَعَهُمَا مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ یَا ابْنَ الْحَائِکِ یَا عَاضَّ أَیْرِ أَبِیهِ فَوَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ لَأَرَی أَنَّ بُعْدَکَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْکَ اللَّهُ لَهُ أَهْلاً وَ لاَ جَعَلَ لَکَ فِیهِ نَصِیباً سَیَمْنَعُکَ مِنْ رَدِّ أَمْرِی وَ الاِنْتِزَاءِ { } عَلَیَّ وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ اِبْنَ عَبَّاسٍ وَ اِبْنَ أَبِی بَکْرٍ فَخَلِّهِمَا وَ الْمِصْرَ وَ أَهْلَهُ وَ اعْتَزِلْ عَمَلَنَا مَذْؤُماً مَدْحُوراً فَإِنْ فَعَلْتَ وَ إِلاَّ فَإِنِّی قَدْ أَمَرْتُهُمَا أَنْ یُنَابِذَاکَ عَلی سَواءٍ أَنَّ اللّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ فَإِذَا ظَهَرَا عَلَیْکَ قَطَّعَاکَ إِرْباً إِرْباً وَ السَّلاَمُ عَلَی مَنْ شَکَرَ النِّعْمَهَ وَ وَفَی بِالْبَیْعَهِ وَ عَمِلَ بِرَجَاءِ الْعَاقِبَهِ.

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ فَلَمَّا أَبْطَأَ اِبْنُ عَبَّاسٍ وَ اِبْنُ أَبِی بَکْرٍ عَنْ عَلِیٍّ ع وَ لَمْ یَدْرِ مَا صَنَعَا رَحَلَ عَنِ اَلرَّبَذَهِ إِلَی ذِی قَارٍ فَنَزَلَهَا فَلَمَّا نَزَلَ ذَا قَارٍ بَعَثَ إِلَی اَلْکُوفَهِ اَلْحَسَنَ ابْنَهُ ع وَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ زَیْدَ بْنَ صُوحَانَ وَ قَیْسَ بْنَ سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ مَعَهُمْ کِتَابٌ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ فَأَقْبَلُوا حَتَّی کَانُوا بِالْقَادِسِیَّهِ فَتَلَقَّاهُمُ النَّاسُ فَلَمَّا دَخَلُوا اَلْکُوفَهَ قَرَءُوا کِتَابَ عَلِیٍّ وَ هُوَ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ بِالْکُوفَهِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی خَرَجْتُ مَخْرَجِی هَذَا إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً وَ إِمَّا بَاغِیاً وَ إِمَّا مَبْغِیّاً عَلَیَّ فَأَنْشُدُ اللَّهَ رَجُلاً بَلَغَهُ کِتَابِی هَذَا إِلاَّ نَفَرَ إِلَیَّ فَإِنْ کُنْتُ مَظْلُوماً أَعَانَنِی وَ إِنْ کُنْتُ ظَالِماً اسْتَعْتَبَنِی وَ السَّلاَمُ

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ فَحَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی لَیْلَی عَنْ أَبِیهِ قَالَ أَقْبَلْنَا مَعَ اَلْحَسَنِ وَ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ مِنْ ذِی قَارٍ حَتَّی نَزَلْنَا اَلْقَادِسِیَّهَ فَنَزَلَ اَلْحَسَنُ وَ عَمَّارٌ وَ نَزَلْنَا مَعَهُمَا فَاحْتَبَی عَمَّارٌ بِحَمَائِلِ سَیْفِهِ ثُمَّ جَعَلَ یَسْأَلُ النَّاسَ عَنْ أَهْلِ اَلْکُوفَهِ وَ عَنْ حَالِهِمْ ثُمَّ سَمِعْتُهُ یَقُولُ مَا تَرَکْتُ فِی نَفْسِی حَزَّهً أَهَمَّ إِلَیَّ مِنْ أَلاَّ نَکُونَ نَبَشْنَا عُثْمَانَ مِنْ قَبْرِهِ ثُمَّ أَحْرَقْنَاهُ بِالنَّارِ.

قَالَ فَلَمَّا دَخَلَ اَلْحَسَنُ وَ عَمَّارٌ اَلْکُوفَهَ اجْتَمَعَ إِلَیْهِمَا النَّاسُ فَقَامَ اَلْحَسَنُ فَاسْتَنْفَرَ النَّاسَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ صَلَّی عَلَی رَسُولِهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا جِئْنَا نَدْعُوکُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی کِتَابِهِ وَ سُنَّهِ رَسُولِهِ وَ إِلَی أَفْقَهِ مَنْ تَفَقَّهَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَعْدَلِ مَنْ تُعَدِّلُونَ وَ أَفْضَلِ مَنْ تُفَضِّلُونَ وَ أَوْفَی مَنْ تُبَایِعُونَ مَنْ لَمْ یَعِبْهُ اَلْقُرْآنُ وَ لَمْ تَجْهَلْهُ السُّنَّهُ وَ لَمْ تَقْعُدْ بِهِ السَّابِقَهُ إِلَی مَنْ قَرَّبَهُ اللَّهُ تَعَالَی { 1) ا:«و رسوله». } إِلَی رَسُولِهِ قَرَابَتَیْنِ قَرَابَهَ الدِّینِ وَ قَرَابَهَ الرَّحِمِ إِلَی مَنْ سَبَقَ النَّاسَ إِلَی کُلِّ مَأْثُرَهٍ إِلَی مَنْ کَفَی اللَّهُ بِهِ رَسُولَهُ وَ النَّاسُ مُتَخَاذِلُونَ فَقَرُبَ مِنْهُ وَ هُمْ مُتَبَاعِدُونَ وَ صَلَّی مَعَهُ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ وَ قَاتَلَ مَعَهُ وَ هُمْ مُنْهَزِمُونَ وَ بَارَزَ مَعَهُمْ وَ هُمْ مُحْجِمُونَ وَ صَدَّقَهُ وَ هُمْ یُکَذِّبُونَ إِلَی مَنْ لَمْ تُرَدَّ لَهُ رِوَایَهٌ وَ لاَ تُکَافَأُ لَهُ سَابِقَهٌ وَ هُوَ یَسْأَلُکُمْ النَّصْرَ وَ یَدْعُوکُمْ إِلَی الْحَقِّ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْمَسِیرِ إِلَیْهِ لِتُوَازِرُوهُ وَ تَنْصُرُوهُ عَلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتَهُ وَ قَتَلُوا أَهْلَ الصَّلاَحِ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ مَثَّلُوا بِعُمَّالِهِ وَ انْتَهَبُوا بَیْتَ مَالِهِ فَاشْخَصُوا إِلَیْهِ رَحِمَکُمُ اللَّهُ فَمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ احْضُرُوا بِمَا یَحْضُرُ بِهِ الصَّالِحُونَ

{ 2) تاریخ الطبریّ.... }

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ حَدَّثَنِی جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ قَالَ حَدَّثَنِی تَمِیمُ بْنُ حِذْیَمٍ النَّاجِی قَالَ قَدِمَ عَلَیْنَا

اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع

وَ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ یَسْتَنْفِرَانِ النَّاسَ إِلَی عَلِیٍّ ع وَ مَعَهُمَا کِتَابُهُ فَلَمَّا فَرَغَا مِنْ قِرَاءَهِ کِتَابِهِ قَامَ اَلْحَسَنُ وَ هُوَ فَتًی حَدَثٌ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْثِی لَهُ مِنْ حَدَاثَهِ سِنِّهِ وَ صُعُوبَهِ مَقَامِهِ فَرَمَاهُ النَّاسُ بِأَبْصَارِهِمْ وَ هُمْ یَقُولُونَ اللَّهُمَّ سَدِّدْ مَنْطِقَ اِبْنِ بِنْتِ نَبِیِّنَا فَوَضَعَ یَدَهُ عَلَی عَمُودٍ یَتَسَانَدُ إِلَیْهِ وَ کَانَ عَلِیلاً مِنْ شَکْوَی بِهِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ الْکَبِیرِ الْمُتَعَالِ سَواءٌ مِنْکُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ أَحْمَدُهُ عَلَی حُسْنِ الْبَلاَءِ وَ تَظَاهُرِ النَّعْمَاءِ وَ عَلَی مَا أَحْبَبْنَا وَ کَرِهْنَا مِنْ شِدَّهٍ وَ رَخَاءٍ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ امْتَنَّ عَلَیْنَا بِنُبُوَّتِهِ وَ اخْتَصَّهُ بِرِسَالَتِهِ وَ أَنْزَلَ عَلَیْهِ وَحْیَهُ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی جَمِیعِ خَلْقِهِ وَ أَرْسَلَهُ إِلَی الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ حِینَ عُبِدَتِ الْأَوْثَانُ وَ أُطِیعَ اَلشَّیْطَانُ وَ جُحِدَ الرَّحْمَنُ فَصَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِهِ وَ جَزَاهُ أَفْضَلَ مَا جَزَی اَلْمُسْلِمِینَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی لاَ أَقُولُ لَکُمْ إِلاَّ مَا تَعْرِفُونَ إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ أَرْشَدَ اللَّهُ أَمْرَهُ وَ أَعَزَّ نَصْرَهُ بَعَثَنِی إِلَیْکُمْ یَدْعُوکُمْ إِلَی الصَّوَابِ وَ إِلَی الْعَمَلِ بِالْکِتَابِ وَ الْجِهَادِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ إِنْ کَانَ فِی عَاجِلِ ذَلِکَ مَا تَکْرَهُونَ فَإِنَّ فِی آجِلِهِ مَا تُحِبُّونَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ عَلِیّاً صَلَّی مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَحْدَهُ وَ إِنَّهُ یَوْمَ صَدَّقَ بِهِ لَفِی عَاشِرَهٍ مِنْ سِنِّهِ ثُمَّ شَهِدَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص جَمِیعَ مَشَاهِدِهِ وَ کَانَ مِنْ اجْتِهَادِهِ فِی مَرْضَاهِ اللَّهِ وَ طَاعَهِ رَسُولِهِ وَ آثَارِهِ الْحَسَنَهِ فِی اَلْإِسْلاَمِ مَا قَدْ بَلَغَکُمْ وَ لَمْ یَزَلْ رَسُولُ اللَّهِ ص رَاضِیاً عَنْهُ حَتَّی غَمَّضَهُ بِیَدِهِ وَ غَسَّلَهُ وَحْدَهُ وَ الْمَلاَئِکَهُ أَعْوَانُهُ وَ اَلْفَضْلُ ابْنُ عَمِّهِ یَنْقُلُ إِلَیْهِ الْمَاءَ ثُمَّ أَدْخَلَهُ حُفْرَتَهُ وَ أَوْصَاهُ بِقَضَاءِ دَیْنِهِ وَ عِدَاتِهِ وَ غَیْرِ ذَلِکَ مِنْ أُمُورِهِ کُلُّ ذَلِکَ مِنْ مَنِّ اللَّهِ عَلَیْهِ ثُمَّ وَ اللَّهِ مَا دَعَا إِلَی نَفْسِهِ وَ لَقَدْ تَدَاکَّ النَّاسُ عَلَیْهِ تَدَاکَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ عِنْدَ وُرُودِهَا فَبَایَعُوهُ طَائِعِینَ ثُمَّ نَکَثَ مِنْهُمْ نَاکِثُونَ بِلاَ حَدَثٍ أَحْدَثَهُ وَ لاَ خِلاَفٍ أَتَاهُ حَسَداً لَهُ وَ بَغْیاً عَلَیْهِ فَعَلَیْکُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ الْجِدِّ وَ الصَّبْرِ وَ الاِسْتِعَانَهِ بِاللَّهِ

وَ الْخُفُوفِ إِلَی مَا دَعَاکُمْ إِلَیْهِ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَصَمَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ بِمَا عَصَمَ بِهِ أَوْلِیَاءَهُ وَ أَهْلَ طَاعَتِهِ وَ أَلْهَمَنَا وَ إِیَّاکُمْ تَقْوَاهُ وَ أَعَانَنَا وَ إِیَّاکُمْ عَلَی جِهَادِ أَعْدَائِهِ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الْعَظِیمَ لِی وَ لَکُمْ ثُمَّ مَضَی إِلَی اَلرَّحْبَهِ فَهَیَّأَ مَنْزِلاً لِأَبِیهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ .

قَالَ جَابِرٌ فَقُلْتُ لِتَمِیمٍ کَیْفَ أَطَاقَ هَذَا الْغُلاَمُ مَا قَدْ قَصَصْتَهُ مِنْ کَلاَمِهِ فَقَالَ وَ لَمَا سَقَطَ عَنِّی مِنْ قَوْلِهِ أَکْثَرُ وَ لَقَدْ حَفِظْتُ بَعْضَ مَا سَمِعْتُ.

قَالَ وَ لَمَّا نَزَلَ عَلِیٌّ ع ذَا قَارٍ کَتَبَتْ عَائِشَهُ إِلَی حَفْصَهَ بِنْتِ عُمَرَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُخْبِرُکِ أَنَّ عَلِیّاً قَدْ نَزَلَ ذَا قَارٍ وَ أَقَامَ بِهَا مَرْعُوباً خَائِفاً لِمَا بَلَغَهُ مِنْ عُدَّتِنَا وَ جَمَاعَتِنَا فَهُوَ بِمَنْزِلَهِ الْأَشْقَرِ إِنْ تَقَدَّمَ عُقِرَ وَ إِنْ تَأَخَّرَ نُحِرَ فَدَعَتْ حَفْصَهُ جَوَارِیَ لَهَا یَتَغَنَّیْنَ وَ یَضْرِبْنَ بِالدُّفُوفِ فَأَمَرَتْهُنَّ أَنْ یَقُلْنَ فِی غِنَائِهِنَّ مَا الْخَبَرُ مَا الْخَبَرُ

وَ جَعَلَتْ بَنَاتُ الطُّلَقَاءِ یَدْخُلْنَ عَلَی حَفْصَهَ وَ یَجْتَمِعْنَ لِسَمَاعِ ذَلِکَ الْغِنَاءِ.

فَبَلَغَ أُمَّ کُلْثُومٍ بِنْتَ عَلِیٍّ ع فَلَبِسَتْ جَلاَبِیبَهَا وَ دَخَلَتْ عَلَیْهِنَّ فِی نِسْوَهٍ مُتَنَکِّرَاتٍ ثُمَّ أَسْفَرَتْ عَنْ وَجْهِهَا فَلَمَّا عَرَفَتْهَا حَفْصَهُ خَجِلَتْ وَ اسْتَرْجَعَتْ فَقَالَتْ أُمُّ کُلْثُومٍ لَئِنْ تَظَاهَرْتُمَا عَلَیْهِ مُنْذُ الْیَوْمِ لَقَدْ تَظَاهَرْتُمَا عَلَی أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ فِیکُمَا مَا أَنْزَلَ فَقَالَتْ حَفْصَهُ کَفَی رَحِمَکِ اللَّهُ وَ أَمَرَتْ بِالْکِتَابِ فَمُزِّقَ وَ اسْتَغْفَرَتْ اللَّهَ.

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ رَوَی هَذَا جَرِیرُ بْنُ یَزِیدَ عَنِ اَلْحَکَمِ وَ رَوَاهُ اَلْحَسَنُ بْنُ دِینَارٍ عَنِ اَلْحَسَنِ الْبَصْرِیِّ

وَ ذَکَرَ اَلْوَاقِدِیُّ مِثْلَ ذَلِکَ وَ ذَکَرَ اَلْمَدَائِنِیُّ أَیْضاً مِثْلَهُ قَالَ فَقَالَ سَهْلُ بْنُ حُنَیْفٍ فِی ذَلِکَ هَذِهِ الْأَشْعَارَ

عَذَرْنَا الرِّجَالَ بِحَرْبِ الرِّجَالِ

قَالَ فَحَدَّثَنَا اَلْکَلْبِیُّ عَنْ أَبِی صَالِحٍ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا نَزَلَ ذَا قَارٍ فِی قِلَّهٍ مِنْ عَسْکَرِهِ صَعِدَ اَلزُّبَیْرُ مِنْبَرَ اَلْبَصْرَهِ فَقَالَ أَ لاَ أَلْفُ فَارِسٍ أَسِیرُ بِهِمْ إِلَی عَلِیٍّ فَأُبَیِّتُهُ بَیَاتاً وَ أُصَبِّحُهُ صَبَاحاً قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَهُ الْمَدَدُ فَلَمْ یُجِبْهُ أَحَدٌ فَنَزَلَ وَاجِماً وَ قَالَ هَذِهِ وَ اللَّهِ الْفِتْنَهُ الَّتِی کُنَّا نُحَدِّثُ بِهَا فَقَالَ لَهُ بَعْضُ مَوَالِیهِ رَحِمَکَ اللَّهُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ تُسَمِّیهَا فِتْنَهً ثُمَّ نُقَاتِلُ فِیهَا فَقَالَ وَیْحَکَ وَ اللَّهِ إِنَّا لَنُبْصِرُ ثُمَّ لاَ نَصْبِرُ فَاسْتَرْجَعَ الْمَوْلَی ثُمَّ خَرَجَ فِی اللَّیْلِ فَارّاً إِلَی عَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَهُ فَقَالَ اَللَّهُمَّ عَلَیْکَ بِهِ

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ وَ لَمَّا فَرَغَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع مِنْ خُطْبَتِهِ قَامَ بَعْدَهُ عَمَّارٌ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ صَلَّی عَلَی رَسُولِهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَخُو نَبِیِّکُمْ وَ ابْنُ عَمِّهِ یَسْتَنْفِرُکُمْ لِنَصْرِ دِینِ اللَّهِ وَ قَدْ بَلاَکُمْ اللَّهُ بِحَقِّ دِینِکُمْ وَ حُرْمَهِ أُمِّکُمْ فَحَقُّ دِینِکُمْ أَوْجَبُ وَ حُرْمَتُهُ أَعْظَمُ أَیُّهَا النَّاسُ عَلَیْکُمْ بِإِمَامٍ لاَ یُؤَدَّبُ وَ فَقِیهٍ لاَ یُعَلَّمُ وَ صَاحِبُ بَأْسٍ لاَ یَنْکُلُ وَ ذِی سَابِقَهٍ فِی اَلْإِسْلاَمِ لَیْسَتْ لِأَحَدٍ وَ إِنَّکُمْ لَوْ قَدْ حَضَرْتُمُوهُ بَیَّنَ لَکُمْ أَمْرَکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

قَالَ فَلَمَّا سَمِعَ أَبُو مُوسَی خُطْبَهَ اَلْحَسَنِ وَ عَمَّارٍ قَامَ فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَکْرَمَنَا بِمُحَمَّدٍ فَجَمَعَنَا بَعْدَ الْفُرْقَهِ وَ جَعَلَنَا إِخْوَاناً مُتَحَابِّینَ بَعْدَ الْعَدَاوَهِ وَ حَرَّمَ عَلَیْنَا دِمَاءَنَا وَ أَمْوَالَنَا قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ { 1) سوره البقره 188. }

وَ قَالَ تَعَالَی وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها { 1) سوره النساء 93. } فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ ضَعُوا أَسْلِحَتَکُمْ وَ کُفُّوا عَنِ قِتَالِ إِخْوَانِکُمْ.

أَمَّا بَعْدُ یَا أَهْلَ اَلْکُوفَهِ إِنْ تُطِیعُوا اللَّهَ بَادِیاً وَ تُطِیعُونِی ثَانِیاً تَکُونُوا جُرْثُومَهً مِنْ جَرَاثِیمِ اَلْعَرَبِ یَأْوِی إِلَیْکُمْ الْمُضْطَرُّ وَ یَأْمَنُ فِیکُمْ الْخَائِفُ إِنَّ عَلِیّاً إِنَّمَا یَسْتَنْفِرُکُمْ لِجِهَادِ أُمِّکُمْ عَائِشَهَ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ حَوَارِیِّ رَسُولِ اللَّهِ وَ مَنْ مَعَهُمْ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِهَذِهِ الْفِتَنِ أَنَّهَا إِذَا أَقْبَلَتْ شُبِّهَتْ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ أَسْفَرَتْ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ أَنْ یَلْتَقِیَ غَارَّانِ مِنْکُمْ فَیَقْتَتِلاَ ثُمَّ یُتْرَکَا کَالْأَحْلاَسِ الْمُلْقَاهِ بِنَجْوَهٍ مِنَ الْأَرْضِ ثُمَّ یَبْقَی رَجْرَجَهٌ { 2) الرجرجه:البقیه،و أصله فی الماء. } مِنَ النَّاسِ لاَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ لاَ یَنْهَوْنَ عَنْ مُنْکَرٍ إِنَّهَا قَدْ جَاءَتْکُمْ فِتْنَهٌ کَافِرَهٌ لاَ یُدْرَی مِنْ أَیْنَ تُؤْتَی تَتْرُکُ الْحَلِیمَ حَیْرَانَ کَأَنِّی أَسْمَعُ رَسُولَ اللَّهِ ص بِالْأَمْسِ یَذْکُرُ الْفِتَنَ فَیَقُولُ أَنْتَ فِیهَا نَائِماً خَیْرٌ مِنْکَ قَاعِداً وَ أَنْتَ فِیهَا جَالِساً خَیْرٌ مِنْکَ قَائِماً وَ أَنْتَ فِیهَا قَائِماً خَیْرٌ مِنْکَ سَاعِیاً فَثَلِّمُوا سُیُوفَکُمْ وَ قَصِّفُوا رِمَاحَکُمْ وَ انْصِلُوا { 3) أنصل السهم:أزال عنه النصل. } سِهَامَکُمْ وَ قَطِّعُوا أَوْتَارَکُمْ وَ خَلُّوا قُرَیْشاً تَرْتِقْ فَتْقَهَا وَ تَرْأَبْ صَدْعَهَا فَإِنْ فَعَلَتْ فَلِأَنْفُسِهَا مَا فَعَلَتْ وَ إِنْ أَبَتْ فَعَلَی أَنْفُسِهَا مَا جَنَتْ سَمْنُهَا فِی أَدِیمِهَا اسْتَنْصِحُونِی وَ لاَ تَسْتَغِشُّونِی وَ أَطِیعُونِی وَ لاَ تَعْصُونِی یَتَبَیَّنُ لَکُمْ رُشْدُکُمْ وَ یَصْلَی هَذِهِ الْفِتْنَهَ مَنْ جَنَاهَا فَقَامَ إِلَیْهِ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ فَقَالَ أَنْتَ سَمِعْتَ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ ذَلِکَ قَالَ نَعَمْ هَذِهِ یَدِی بِمَا قُلْتُ فَقَالَ إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَإِنَّمَا عَنَاکَ بِذَلِکَ وَحْدَکَ وَ اتَّخَذَ عَلَیْکَ الْحُجَّهَ فَالْزَمْ بَیْتَکَ وَ لاَ تَدْخُلَنَّ فِی الْفِتْنَهِ أَمَا إِنِّی أَشْهَدُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَ عَلِیّاً بِقِتَالِ اَلنَّاکِثِینَ وَ سَمَّی لَهُ فِیهِمْ مَنْ سَمَّی وَ أَمَرَهُ بِقِتَالِ اَلْقَاسِطِینَ وَ إِنْ شِئْتَ لَأُقِیمَنَّ لَکَ شُهُوداً یَشْهَدُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص

إِنَّمَا نَهَاکَ وَحْدَکَ وَ حَذَّرَکَ مِنَ الدُّخُولِ فِی الْفِتْنَهِ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَعْطِنِی یَدَکَ عَلَی مَا سَمِعْتَ فَمَدَّ إِلَیْهِ یَدَهُ فَقَالَ لَهُ عَمَّارٌ غَلَبَ اللَّهُ مَنْ غَالَبَهُ وَ جَاهَدَهُ ثُمَّ جَذَبَهُ فَنَزَلَ عَنِ الْمِنْبَرِ

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ جَرِیرٍ الطَّبَرِیُّ فِی اَلتَّارِیخِ قَالَ لَمَّا أَتَی عَلِیّاً ع الْخَبَرُ وَ هُوَ بِالْمَدِینَهِ بِأَمْرِ عَائِشَهَ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ وَ أَنَّهُمْ قَدْ تَوَجَّهُوا نَحْوَ اَلْعِرَاقِ خَرَجَ یُبَادِرُ { 1) تاریخ الطبریّ:«یبادرهم». } وَ هُوَ یَرْجُو أَنْ یُدْرِکَهُمْ وَ یَرُدَّهُمْ فَلَمَّا انْتَهَی إِلَی اَلرَّبَذَهِ أَتَاهُ عَنْهُمْ أَنَّهُمْ قَدْ أَمْعَنُوا فَأَقَامَ بِالرَّبَذَهِ أَیَّاماً وَ أَتَاهُ عَنْهُمْ أَنَّهُمْ یُرِیدُونَ اَلْبَصْرَهَ فَسُرَّ بِذَلِکَ وَ قَالَ إِنَّ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ أَشَدُّ لِی حُبّاً وَ فِیهِمْ رُؤَسَاءُ اَلْعَرَبِ وَ أَعْلاَمُهُمْ فَکَتَبَ إِلَیْهِمْ إِنِّی قَدْ اخْتَرْتُکُمْ عَلَی الْأَمْصَارِ وَ إِنِّی بِالْأَثَرِ

{ 2) تاریخ الطبریّ 1:3106(طبعه أوربا). }

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ جَرِیرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ کَتَبَ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ اخْتَرْتُکُمْ وَ آثَرْتُ النُّزُولَ بَیْنَ أَظْهُرِکُمْ لِمَا أَعْرِفُ مِنْ مَوَدَّتِکُمْ وَ حُبِّکُمْ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ فَمَنْ جَاءَنِی وَ نَصَرَنِی فَقَدْ أَجَابَ الْحَقَّ وَ قَضَی الَّذِی عَلَیْهِ .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَأَوَّلُ مَنْ بَعَثَهُ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی اَلْکُوفَهِ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ فَجَاءَ أَهْلُ اَلْکُوفَهِ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ هُوَ الْأَمِیرُ عَلَیْهِمْ لِیَسْتَشِیرُوهُ { 3) ب:«یستشیرونه». } فِی الْخُرُوجِ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع فَقَالَ لَهُمْ أَمَّا سَبِیلُ الْآخِرَهِ فَأَنْ تَقْعُدُوا وَ أَمَّا سَبِیلُ الدُّنْیَا فَأَنْ تَخْرُجُوا.

وَ بَلَغَ اَلْمُحَمَّدَیْنِ قَوْلُ أَبِی مُوسَی الْأَشْعَرِیِّ فَأَتَیَاهُ وَ أَغْلَظَا لَهُ فَأَغْلَظَ لَهُمَا وَ قَالَ

لاَ یَحِلُّ لَکَ الْقِتَالُ مَعَ عَلِیٍّ حَتَّی لاَ یَبْقَی أَحَدٌ مِنْ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلاَّ قُتِلَ حَیْثُ کَانَ وَ قَالَتْ أُخْتُ عَلِیِّ بْنِ عَدِیٍّ مِنْ بَنِی عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ وَ کَانَ أَخُوهَا عَلِیُّ بْنُ عَدِیٍّ مِنْ شِیعَهِ عَلِیٍّ ع وَ فِی جُمْلَهِ عَسْکَرِهِ لاَهُمَّ فَاعْقِرْ بِعَلِیٍّ جَمَلَهُ وَ لاَ تُبَارِکْ فِی بَعِیرٍ حَمَلَهُ أَلاَ عَلِیُّ بْنُ عَدِیٍّ لَیْسَ لَهُ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ثُمَّ أَجْمَعَ عَلِیٌّ ع عَلَی الْمَسِیرِ مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی اَلْبَصْرَهِ فَقَامَ إِلَیْهِ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَیَّ شَیْءٍ تُرِیدُ وَ أَیْنَ تَذْهَبُ بِنَا قَالَ أَمَّا الَّذِی نُرِیدُ وَ نَنْوِی فَإِصْلاَحٌ إِنْ قَبِلُوا مِنَّا وَ أَجَابُوا إِلَیْهِ قَالَ فَإِنْ لَمْ یَقْبَلُوا قَالَ نَدْعُوهُمْ وَ نُعْطِیهِمْ مِنَ الْحَقِّ مَا نَرْجُو أَنْ یَرْضَوْا بِهِ { 2) الطبریّ:«و نعطیهم الحق و نصبر». } قَالَ فَإِنْ لَمْ یَرْضَوْا قَالَ نَدَعُهُمْ مَا تَرَکُونَا قَالَ فَإِنْ لَمْ یَتْرُکُونَا قَالَ نَمْتَنِعُ مِنْهُمْ قَالَ فَنَعَمْ إِذاً.

وَ قَامَ اَلْحَجَّاجُ بْنُ غُزَیَّهَ الْأَنْصَارِیُّ فَقَالَ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لَأُرْضِیَنَّکَ بِالْفِعْلِ کَمَا أَرْضَیْتَنِی مُنْذُ الْیَوْمِ بِالْقَوْلِ ثُمَّ قَالَ دَرَاکِهَا دَرَاکِهَا قَبْلَ الْفَوْتِ وَ انْفِرْ بِنَا وَ اسْمِ بِنَا نَحْوَ الصَّوْتِ لاَ وَأَلَتْ نَفْسِیَ إِنْ خِفْتُ الْمَوْتَ وَ لِلَّهِ لَنَنْصُرَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ کَمَا سَمَّانَا أَنْصَاراً.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ وَ سَارَ عَلِیٌّ ع نَحْوَ اَلْبَصْرَهِ وَ رَأَیْتُهُ مَعَ ابْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَنَفِیَّهِ وَ عَلَی مَیْمَنَتِهِ عَبْدَ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسٍ وَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ عُمَرُ بْنُ أَبِی سَلَمَهَ وَ عَلِیٌّ ع فِی الْقَلْبِ عَلَی نَاقَهٍ حَمْرَاءَ یَقُودُ فَرَساً کُمَیْتاً { 3) الکمیت من الخیل:الذی خالط حمرته قنوء؛أی سواد غیر خالص. } فَتَلَقَّاهُ بِفَیْدَ غُلاَمٌ مِنْ

بَنِی سَعْدِ بْنِ ثَعْلَبَهَ یُدْعَی مُرَّهَ فَقَالَ مَنْ هَؤُلاَءِ قِیلَ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ سُفْرَهٌ قَانِیَهٌ فِیهَا دِمَاءٌ مِنْ نُفُوسٍ فَانِیَهٍ فَسَمِعَهَا عَلِیٌّ ع فَدَعَاهُ فَقَالَ مَا اسْمُکَ قَالَ مُرَّهُ قَالَ أَمَرَّ اللَّهُ عَیْشَکَ أَ کَاهِنٌ سَائِرَ الْیَوْمِ قَالَ بَلْ عَائِفٌ فَخَلَّی سَبِیلَهُ وَ نَزَلَ بِفَیْدَ فَأَتَتْهُ أَسَدٌ وَ طَیْئٌ فَعَرَضُوا عَلَیْهِ أَنْفُسَهُمْ فَقَالَ اِلْزَمُوا قَرَارَکُمْ فَفِی اَلْمُهَاجِرِینَ کِفَایَهٌ .

وَ قَدِمَ رَجُلٌ مِنَ اَلْکُوفَهِ فَیْداً فَأَتَی عَلِیّاً ع فَقَالَ لَهُ مَنِ الرَّجُلِ قَالَ عَامِرُ بْنُ مِطْرَفٍ قَالَ اَللَّیْثِیُّ قَالَ اَلشَّیْبَانِیُّ قَالَ أَخْبِرْنِی عَمَّا وَرَاءَکَ قَالَ إِنْ أَرَدْتَ الصُّلْحَ فَأَبُو مُوسَی صَاحِبُکَ وَ إِنْ أَرَدْتَ الْقِتَالَ فَأَبُو مُوسَی لَیْسَ لَکَ بِصَاحِبٍ فَقَالَ ع مَا أُرِیدُ إِلاَّ الصُّلْحَ إِلاَّ أَنْ یُرَدَّ عَلَیْنَا { 1) تاریخ الطبریّ 1:3141-3143. } قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ قَدِمَ عَلَیْهِ عُثْمَانُ بْنُ حُنَیْفٍ وَ قَدْ نَتَفَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ شَعْرَ رَأْسِهِ وَ لِحْیَتِهِ وَ حَاجِبَیْهِ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ بَعَثْتَنِی ذَا لِحْیَهٍ وَ جِئْتُکَ أَمْرَدَ فَقَالَ أُصِبْتَ خَیْراً وَ أَجْراً ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ بَایَعَانِی ثُمَّ نَکَثَانِی بَیْعَتِی وَ أَلَّبَا عَلَیَّ النَّاسَ وَ مِنَ الْعَجَبِ انْقِیَادُهُمَا لِأَبِی بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ خِلاَفُهُمَا عَلَیَّ وَ اللَّهِ إِنَّهُمَا لَیَعْلَمَانِ أَنِّی لَسْتُ بِدُونِهِمَا { 2) الطبریّ:«بدون رجل. } اللَّهُمَّ فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ لاَ تُبْرِمْ مَا قَدْ أَحْکَمَا فِی أَنْفُسِهِمَا وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَهَ فِیمَا قَدْ عَمِلاَ { 3) تاریخ الطبریّ 1:3143،3144. } .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ عَادَ مُحَمَّدٌ بْنُ أَبِی بَکْرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ إِلَی عَلِیٍّ ع فَلَقِیَاهُ وَ قَدِ انْتَهَی إِلَی ذِی قَارٍ فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ فَقَالَ عَلِیٌّ ع لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ اِذْهَبْ أَنْتَ إِلَی اَلْکُوفَهِ فَادْعُ أَبَا مُوسَی إِلَی الطَّاعَهِ وَ حَذِّرْهُ مِنَ الْعِصْیَانِ وَ الْخِلاَفِ وَ اسْتَنْفِرِ النَّاسَ فَذَهَبَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسٍ حَتَّی قَدِمَ اَلْکُوفَهَ فَلَقِیَ أَبَا مُوسَی وَ اجْتَمَعَ الرُّؤَسَاءُ مِنْ أَهْلِ اَلْکُوفَهِ فَقَامَ أَبُو مُوسَی فَخَطَبَهُمْ وَ قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ رَسُولِ اللَّهِ ص صَحِبُوهُ فِی مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ فَهُمْ أَعْلَمُ بِاللَّهِ مِمَّنْ لَمْ یَصْحَبْهُ وَ إِنَّ لَکُمْ عَلَیَّ حَقّاً

وَ أَنَا مُؤَدِّیهِ إِلَیْکُمْ أَمْرَ أَلاَّ تَسْتَخِفُّوا بِسُلْطَانِ اللَّهِ وَ أَلاَّ تَجْتَرِءُوا عَلَی اللَّهِ أَنْ تَأْخُذُوا کُلَّ مَنْ قَدِمَ عَلَیْکُمْ مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِینَهِ فِی هَذَا الْأَمْرِ فَتَرِدُوهُ إِلَی اَلْمَدِینَهِ حَتَّی تَجْتَمِعَ الْأُمَّهُ عَلَی إِمَامٍ تَرْتَضِی بِهِ إِنَّهَا فِتْنَهٌ صَمَّاءُ النَّائِمُ فِیهَا خَیْرٌ مِنَ الْیَقْظَانِ وَ الْیَقْظَانُ خَیْرٌ مِنَ الْقَاعِدِ وَ الْقَاعِدُ خَیْرٌ مِنَ الْقَائِمِ وَ الْقَائِمُ خَیْرٌ مِنَ الرَّاکِبِ فَکُونُوا جُرْثُومَهً مِنْ جَرَاثِیمِ اَلْعَرَبِ أَغْمِدُوا سُیُوفَکُمْ وَ أَنْصِلُوا أَسِنَّتَکُمْ وَ اقْطَعُوا أَوْتَارَ قِسِیِّکُمْ حَتَّی یَلْتَئِمَ هَذَا الْأَمْرُ وَ تَنْجَلِیَ هَذِهِ الْفِتْنَهُ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ فَرَجَعَ اِبْنُ عَبَّاسٍ إِلَی عَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَهُ فَدَعَا اَلْحَسَنَ ابْنَهُ ع وَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ أَرْسَلَهُمَا إِلَی اَلْکُوفَهِ فَلَمَّا قَدِمَاهَا کَانَ أَوَّلَ مَنْ أَتَاهُمَا مَسْرُوقُ بْنُ الْأَجْدَعِ فَسَلَّمَ عَلَیْهِمَا وَ أَقْبَلَ عَلَی عَمَّارٍ فَقَالَ یَا أَبَا الْیَقْظَانِ عَلاَمَ قَتَلْتُمْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ عَلَی شَتْمِ أَعْرَاضِنَا وَ ضَرْبِ أَبْشَارِنَا قَالَ فَوَ اللَّهِ مَا عَاقَبْتُمْ بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَکَانَ خَیْراً لِلصَّابِرِینَ ثُمَّ خَرَجَ أَبُو مُوسَی فَلَقِیَ اَلْحَسَنَ ع فَضَمَّهُ إِلَیْهِ وَ قَالَ لِعَمَّارٍ یَا أَبَا الْیَقْظَانِ أَ غَدَوْتَ فِیمَنْ غَدَا عَلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ { 1) الطبریّ:«أ غدوت فیمن غدا». } وَ أَحْلَلْتَ نَفْسَکَ مَعَ الْفُجَّارِ قَالَ لَمْ أَفْعَلْ وَ لَمْ تَسُوءْنِی فَقَطَعَ عَلَیْهِمَا اَلْحَسَنُ وَ قَالَ لِأَبِی مُوسَی یَا أَبَا مُوسَی لِمَ تُثَبِّطُ النَّاسَ عَنَّا فَوَ اللَّهِ مَا أَرَدْنَا إِلاَّ الْإِصْلاَحَ وَ مَا مِثْلُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ یَخَافُ عَلَی شَیْءٍ قَالَ أَبُو مُوسَی صَدَقْتَ بِأَبِی وَ أُمِّی وَ لَکِنَّ الْمُسْتَشَارَ مُؤْتَمَنٌ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ سَتَکُونُ فِتْنَهٌ { 2) بقیه الحدیث:«القاعد فیها خیر من النائم، و القائم خیر من الماشی و الماشی خیر من الراکب». } وَ ذَکَرَ تَمَامَ الْحَدِیثِ فَغَضِبَ عَمَّارٌ وَ سَاءَهُ ذَلِکَ وَ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ لَهُ خَاصَّهً وَ قَامَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ فَقَالَ لِعَمَّارٍ اسْکُتْ أَیُّهَا الْعَبْدُ أَنْتَ أَمْسِ مَعَ الْغَوْغَاءِ وَ تُسَافِهُ أَمِیرَنَا الْیَوْمَ وَ ثَارَ زَیْدُ بْنُ صُوحَانَ وَ طَبَقَتَهُ فَانْتَصَرُوا لِعَمَّارٍ وَ جَعَلَ أَبُو مُوسَی یَکُفُّ النَّاسَ وَ یَرْدَعُهُمْ عَنِ الْفِتْنَهِ ثُمَّ انْطَلَقَ حَتَّی صَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ أَقْبَلَ زَیْدُ بْنُ صُوحَانَ وَ مَعَهُ کِتَابٌ مِنْ عَائِشَهَ إِلَیْهِ خَاصَّهً وَ کِتَابٌ مِنْهَا إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ عَامَّهً تُثَبِّطُهُمْ عَنْ نُصْرَهِ

عَلِیٍّ وَ تَأْمُرُهُمْ بِلُزُومِ الْأَرْضِ وَ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ انْظُرُوا إِلَی هَذِهِ أُمِرَتْ أَنْ تَقَرَّ فِی بَیْتِهَا وَ أُمِرْنَا نَحْنُ أَنْ نُقَاتِلَ حَتَّی لاَ تَکُونَ فِتْنَهٌ فَأَمَرَتْنَا بِمَا أُمِرَتْ بِهِ وَ رَکِبَتْ مَا أُمِرْنَا بِهِ فَقَامَ إِلَیْهِ شَبَثُ بْنُ رِبْعِیٍّ فَقَالَ لَهُ وَ مَا أَنْتَ وَ ذَاکَ أَیُّهَا الْعُمَّانِیُّ الْأَحْمَقُ سَرَقْتَ أَمْسِ بِجَلُولاَءَ فَقَطَعَکَ اللَّهُ وَ تَسُبُّ أُمَّ الْمُؤْمِنِینَ فَقَامَ زَیْدٌ وَ شَالَ یَدَهُ الْمَقْطُوعَهَ وَ أَوْمَأَ بِیَدِهِ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ هُوَ عَلَی الْمِنْبَرِ وَ قَالَ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَیْسٍ أَ تَرُدُّ اَلْفُرَاتَ عَنْ أَمْوَاجِهِ دَعْ عَنْکَ مَا لَسْتَ تُدْرِکُهُ ثُمَّ قَرَأَ الم أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا... { 1) سوره العنکبوت 1-3. } الْآیَتَیْنِ ثُمَّ نَادَی سِیرُوا إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ صِرَاطِ سَیِّدِ الْمُرْسَلِینَ وَ انْفِرُوا إِلَیْهِ أَجْمَعِینَ وَ قَامَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَجِیبُوا دَعْوَهَ إِمَامِکُمْ وَ سِیرُوا إِلَی إِخْوَانِکُمْ فَإِنَّهُ سَیُوجَدُ لِهَذَا الْأَمْرِ مَنْ یَنْفِرُ إِلَیْهِ وَ اللَّهِ لَأَنْ یَلِیَهُ أُولُو النُّهَی أَمْثَلُ فِی الْعَاجِلَهِ وَ خَیْرٌ فِی الْعَاقِبَهِ فَأَجِیبُوا دَعَوْتَنَا وَ أَعِینُونَا عَلَی أَمْرِنَا أَصْلَحَکُمُ اللَّهُ.

وَ قَامَ عَبْدُ خَیْرٍ فَقَالَ یَا أَبَا مُوسَی أَخْبِرْنِی عَنْ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ أَ لَمْ یُبَایِعَا عَلِیّاً قَالَ بَلَی قَالَ أَ فَأَحْدَثَ عَلِیٌّ حَدَثاً یَحِلُّ بِهِ نَقْضُ بَیْعَتِهِ قَالَ لاَ أَدْرِی قَالَ لاَ دَرَیْتَ وَ لاَ أَتَیْتَ إِذَا کُنْتَ لاَ تَدْرِی فَنَحْنُ تَارِکُوکَ حَتَّی تَدْرِیَ أَخْبِرْنِی هَلْ تَعْلَمُ أَحَداً خَارِجاً عَنْ هَذِهِ الْفِرَقِ الْأَرْبَعِ عَلِیٍّ بِظَهْرِ اَلْکُوفَهِ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ بِالْبَصْرَهِ وَ مُعَاوِیَهَ بِالشَّامِ وَ فِرْقَهٍ رَابِعَهٍ بِالْحِجَازِ قُعُودٍ لاَ یُجْبَی بِهِمْ فَیْءٌ وَ لاَ یُقَاتَلُ بِهِمْ عَدُوٌّ فَقَالَ أَبُو مُوسَی أُولَئِکَ خَیْرُ النَّاسِ قَالَ عَبْدُ خَیْرٍ اسْکُتْ یَا أَبَا مُوسَی فَقَدْ غَلَبَ عَلَیْکَ غِشُّکَ { 2) تاریخ الطبریّ 1:3146-3142 مع تصرف و اختصار. } .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ أَتَتِ الْأَخْبَارُ عَلِیّاً ع بِاخْتِلاَفِ النَّاسِ بِالْکُوفَهِ فَقَالَ لِلْأَشْتَرِ أَنْتَ شَفَعْتَ فِی أَبِی مُوسَی أَنْ أُقِرَّهُ عَلَی اَلْکُوفَهِ فَاذْهَبْ فَأَصْلِحْ مَا أَفْسَدْتَ

فَقَامَ اَلْأَشْتَرُ فَشَخَصَ نَحْوَ اَلْکُوفَهِ فَأَقْبَلَ حَتَّی دَخَلَهَا وَ النَّاسُ فِی اَلْمَسْجِدِ الْأَعْظَمِ فَجَعَلَ لاَ یَمُرُّ بِقَبِیلَهٍ إِلاَّ دَعَاهُمْ وَ قَالَ اتَّبِعُونِی إِلَی اَلْقَصْرِ حَتَّی وَصَلَ اَلْقَصْرَ فَاقْتَحَمَهُ وَ أَبُو مُوسَی یَوْمَئِذٍ یَخْطُبُ النَّاسَ عَلَی الْمِنْبَرِ وَ یُثَبِّطُهُمْ وَ عَمَّارٌ یُخَاطِبُهُ وَ اَلْحَسَنُ ع یَقُولُ اعْتَزِلْ عَمَلَنَا وَ تَنَحَّ عَنْ مِنْبَرِنَا لاَ أُمَّ لَکَ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَرَوَی أَبُو مَرْیَمَ الثَّقَفِیُّ قَالَ وَ اللَّهِ إِنِّی لَفِی الْمَسْجِدِ یَوْمَئِذٍ إِذْ دَخَلَ عَلَیْنَا غِلْمَانُ أَبِی مُوسَی یَشْتَدُّونَ وَ یُبَادِرُونَ { 1) الطبریّ:«ینادون». } أَبَا مُوسَی أَیُّهَا الْأَمِیرُ هَذَا اَلْأَشْتَرُ قَدْ جَاءَ فَدَخَلَ اَلْقَصْرَ فَضَرَبَنَا وَ أَخْرَجَنَا فَنَزَلَ أَبُو مُوسَی مِنَ الْمِنْبَرِ وَ جَاءَ حَتَّی دَخَلَ اَلْقَصْرَ فَصَاحَ بِهِ اَلْأَشْتَرُ اخْرُجْ مِنْ قَصْرِنَا لاَ أُمَّ لَکَ أَخْرَجَ اللَّهُ نَفْسَکَ فَوَ اللَّهِ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُنَافِقِینَ قَدِیماً قَالَ أَجِّلْنِی هَذِهِ الْعَشِیَّهَ قَالَ قَدْ أَجَّلْتُکَ وَ لاَ تَبِیتَنَّ فِی اَلْقَصْرِ اللَّیْلَهَ { 2) من الطبریّ. } وَ دَخَلَ النَّاسُ یَنْتَهِبُونَ مَتَاعَ أَبِی مُوسَی فَمَنَعَهُمْ اَلْأَشْتَرُ وَ قَالَ إِنِّی قَدْ أَخْرَجْتُهُ وَ عَزَلْتُهُ عَنْکُمْ فَکَفَّ النَّاسُ حِینَئِذٍ عَنْهُ

{ 3) تاریخ الطبریّ 1:3153،3154. }

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَرَوَی اَلشَّعْبِیُّ عَنْ أَبِی الطُّفَیْلِ قَالَ قَالَ عَلِیٌّ ع یَأْتِیکُمْ مِنَ اَلْکُوفَهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ رَجُلٍ وَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَوَ اللَّهِ لَقَعَدْتُ عَلَی نَجَفَهِ { 4) فی الأصول:«لجفه»،و الصواب ما أثبته من الطبریّ.و النجفه:المکان المشرف علی ما حوله من الأرض. } ذِی قَارٍ فَأَحْصَیْتُهُمْ وَاحِداً وَاحِداً فَمَا زَادُوا رَجُلاً وَ لاَ نَقَصُوا رَجُلاً .

{ 5) تاریخ الطبریّ 1:3173،3174. }

فصل فی نسب عائشه و أخبارها

و ینبغی أن نذکر فی هذا الموضع طرفا من نسب عائشه و أخبارها و ما یقوله أصحابنا المتکلمون فیها جریا علی عادتنا فی ذکر مثل ذلک کلما مررنا بذکر أحد من الصحابه

أما نسبها فإنها ابنه أبی بکر و قد ذکرنا نسبه فیما تقدم و أمها أُمُّ رُومَانَ ابنه عامر بن عویمر بن عبد شمس بن عتاب بن أذینه بن سبیع بن دُهمان بن الحارث بن تمیم بن مالک بن کنانه

تَزَوَّجَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ قَبْلَ اَلْهِجْرَهِ بِسَنَتَیْنِ وَ قِیلَ بِثَلاَثٍ وَ هِیَ بِنْتُ سِتِّ سِنِینَ وَ قِیلَ بِنْتُ سَبْعِ سِنِینَ وَ بَنَی عَلَیْهَا بِالْمَدِینَهِ وَ هِیَ بِنْتُ تِسْعٍ لَمْ یَخْتَلِفُوا فِی ذَلِکَ.

وَ کَانَتْ تُذْکَرُ لِجُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ وَ تُسَمَّی لَهُ .

وَ وَرَدَ فِی الْأَخْبَارِ الصَّحِیحَهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أُرِیَ عَائِشَهَ فِی الْمَنَامِ فِی سَرِقَهِ حَرِیرٍ مُتَوَفَّی خَدِیجَهَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا فَقَالَ إِنْ یَکُنْ هَذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ یُمْضِهِ فَتَزَوَّجَهَا بَعْدَ مَوْتِ خَدِیجَهَ بِثَلاَثِ سِنِینَ وَ تَزَوَّجَهَا فِی شَوَّالٍ وَ أَعْرَسَ بِهَا بِالْمَدِینَهِ فِی شَوَّالٍ عَلَی رَأْسِ ثَمَانِیَهَ عَشَرَ شَهْراً مِنَ مُهَاجَرِهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ

{ 1) الإستیعاب 474. }

وَ قَالَ اِبْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی کِتَابِ اَلْإِسْتِیعَابِ کَانَتْ عَائِشَهُ تُحِبُّ أَنْ تَدْخُلَ النِّسَاءُ مِنْ أَهْلِهَا وَ أَحِبَّتِهَا فِی شَوَّالٍ عَلَی أَزْوَاجِهِنَّ وَ تَقُولُ هَلْ کَانَ فِی نِسَائِهِ أَحْظَی عِنْدَهُ مِنِّی وَ قَدْ نَکَحَنِی وَ بَنَی عَلَیَّ فِی شَوَّالٍ

{ 1) الإستیعاب 474. } .

قلت قرئ هذا الکلام علی بعض الناس فقال کیف رأت الحال بینها و بین أحمائها و أهل بیت زوجها.

وَ رَوَی أَبُو عُمَرَ بْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی الْکِتَابِ الْمَذْکُورِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص تُوُفِّیَ عَنْهَا وَ هِیَ بِنْتُ ثَمَانَ عَشْرَهَ سَنَهً فَکَانَ سِنُّهَا مَعَهُ تِسْعَ سِنِینَ وَ لَمْ یَنْکِحْ بِکْراً غَیْرَهَا وَ اسْتَأْذَنَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی الْکُنْیَهِ فَقَالَ لَهَا اکْتَنِی بِابْنِکِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَیْرِ یَعْنِی ابْنَ أُخْتِهَا فَکَانَتْ کُنْیَتُهَا أُمَّ عَبْدِ اللَّهِ .

و کانت فقیهه عالمه بالفرائض و الشعر و الطب { 1) الإستیعاب 474. } .

و رُوِیَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص قَالَ فَضْلُ عَائِشَهَ عَلَی النِّسَاءِ کَفَضْلِ الثَّرِیدِ عَلَی الطَّعَامِ.

و أصحابنا یحملون لفظه النساء فی هذا الخبر علی زوجاته لأن فاطمه ع عندهم أفضل منها

لِقَوْلِهِ ص إِنَّهَا سَیِّدَهُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ.

وَ قُذِفَتْ بِصَفْوَانَ بْنِ الْمُعَطَّلِ السُّلَمِیِّ فِی سَنَهِ سِتٍّ مُنْصَرَفَ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنْ غَزَاهِ بَنِی الْمُصْطَلَقِ وَ کَانَتْ مَعَهُ فَقَالَ فِیهَا أَهْلُ الْإِفْکِ مَا قَالُوا وَ نَزَلَ اَلْقُرْآنُ بِبَرَاءَتِهَا .

و قوم من الشیعه زعموا أن الآیات التی فی سوره النور لم تنزل فیها و إنّما أنزلت فی ماریه القبطیه و ما قذفت به مع الأسود القبطی و جحدهم لإنزال ذلک فی عائشه جحد لما یعلم ضروره من الأخبار المتواتره ثمّ کان من أمرها و أمر حفصه و ما جری لهما مع رسول اللّه ص فی الأمر الذی أسره علی إحداهما ما قد نطق الکتاب العزیز به و اعتزل رسول اللّه ص نساءه کلهن و اعتزلهما معهن ثمّ صالحهن و طلق حفصه ثم راجعها و جرت بین عائشه و فاطمه إبلاغات و حدیث یوغر الصدور فتولد بین عائشه و بین علی ع نوع ضغینه و انضم إلی ذلک إشارته علی رسول اللّه ص فی قصه الإفک بضرب الجاریه و تقریرها و قوله إن النساء کثیر .

ثمّ جری حدیث صلاه أبی بکر بالناس فتزعم الشیعه أن رسول اللّه ص لم یأمر بذلک و أنّه إنّما صلی بالناس عن أمر عائشه ابنته و أن رسول اللّه ص خرج متحاملا و هو مثقل فنحاه عن المحراب و زعم معظم المحدثین أن ذلک کان عن أمر رسول اللّه ص و قوله ثمّ اختلفوا فمنهم من قال نحاه و صلی هو بالناس و منهم من قال بل ائتم بأبی بکر کسائر الناس و منهم القال کان الناس یصلون بصلاه أبی بکر و أبو بکر یصلی بصلاه رسول اللّه صلی الله علیه و آله .

ثمّ کان منها فی أمر عثمان و تضریب الناس علیه ما قد ذکرناه فی مواضعه ثمّ تلا ذلک یوم الجمل .

و اختلف المتکلمون فی حالها و حال من حضر واقعه الجمل فقالت الإمامیّه کفر أصحاب الجمل کلهم الرؤساء و الأتباع و قال قوم من الحشویه و العامّه اجتهدوا فلا إثم علیهم و لا نحکم بخطئهم و لا خطإ علی ع و أصحابه.

و قال قوم من هؤلاء بل نقول أصحاب الجمل أخطئوا و لکنه خطأ مغفور و کخطإ المجتهد فی بعض مسائل الفروع عند من قال بالأشبه و إلی هذا القول یذهب أکثر الأشعریه .

و قال أصحابنا المعتزله کل أهل الجمل هالکون إلاّ من ثبتت توبته منهم قالوا و عائشه ممن ثبتت توبتها و کذلک طلحه و الزبیر أما عائشه فإنها اعترفت لعلی ع یوم الجمل بالخطإ و سألته العفو و قد تواترت الروایه عنها بإظهار الندم و أنّها کانت تقول لیته کان لی من رسول اللّه ص بنون عشره کلهم مثل عبد الرحمن بن الحارث بن هشام و ثکلتهم و لم یکن یوم الجمل و أنّها کانت تقول لیتنی مت قبل یوم الجمل و أنّها کانت إذا ذکرت ذلک الیوم تبکی حتّی تبل خمارها و أما الزبیر فرجع عن الحرب معترفا بالخطإ لما أذکره علی ع ما أذکره و أما طلحه فإنه مر به و هو صریع فارس فقال له قف فوقف قال من أی الفریقین أنت قال من أصحاب أمیر المؤمنین قال أقعدنی فأقعده فقال امدد یدک أبایعک لأمیر المؤمنین فبایعه.

و قال شیوخنا لیس لقائل أن یقول ما یروی من أخبار الآحاد بتوبتهم لا یعارض ما علم قطعا من معصیتهم قالوا لأن التوبه إنّما یحکم بها للمکلف علی غالب الظنّ فی جمیع المواضع لا علی القطع أ لا تری أنا نجوز أن یکون من أظهر التوبه منافقا و کاذبا فبان أن المرجع فی قبولها فی کل موضع إنّما هو إلی الظنّ فجاز أن یعارض ما علم من معصیتهم بما یظن من توبتهم.

کاشانی

(الی اهل الکوفه) و این مکتوب از جمله مکاتیب آن حضرت است که در حین نزول او به (مائالغدیر) به مصحوب امام حسین علیه السلام و عمار یاسر، فرستاده به سوی اهل کوفه (عند مسیره) نزد رفتن او (من المدینه الی البصره) از شهر مدینه به شهر بصره، تا حاضر شوند دلیران کوفه به قتال اصحاب جمل. (من عبدالله علی میرالمومنین الی اهل الکوفه) این نامه ای است از بنده خدا، علی که امیر مومنان است به سوی کوفیان (جبهه الانصار) که پیشانی یاری دهندگان دینند این مستعار است از برای کوفیان به اعتبار شرف ایشان در انصار مانند جبهه نسبت به بدن. (و سنام العرب) و کوهان عربند و این کنایت است از بلندی و رفعت ایشان (اما بعد) اما پس از حمد الهی و صلوات بر حضرت رسالت پناهی (ص) (فانی اخبرکم عن امر عثمان) پس به درستی که من خبر می دهم شما را از کار عثمان عفان و منشا قتل او (حتی یکون سمعه) تا باشد شنیدن آن (کعیانه) همچو دیدن آن (ان الناس) به درستی که مردمان (طعنوا علی عثمان) طعن کردند بر فعل شنیع عثمان (فکنت رجلا من المهاجرین) پس بودم من مردی از هجرت کنندگان (اکثر استعتابه) بسیار می کردم درخواست بازگشت او به چیزی که خشنود سازد

مسلمانان را (و اقل عتابه) و کم می گردانیدم سرزنش او را (و کان طلحه و الزبیر) و بودند طلحه و زبیر (اهون سیرهما) آسان ترین سیر کردن ایشان (فیه) در قتل او (الوجیف) رفتنی بود به شتاب و اضطراب چه در نصیحت او اهمال می کردند و او را از امور شنیعه تنبیهی نمی نمودند. (و ارفق حدائهما) و نرم ترین راندن ایشان (العنیف) راندن سخت بود چه این هر دو فقره کنایتند از شدت سرعت ایشان در قتل او چه اصحاب را ترغیب می نمودند بر قتل او و مردم را از دور و نزدیک جمع می کردند بر دفع او. و زبیر می گفت که بکشید او را که تغییر داد دین سیدالمرسلین را. و عثمان در حینی که محصور شد می گفت: وای بر طلحه که او را چنین و چنان رعایت کردم و الحال قصد خون من دارد. (و کان من عایشه فیه) و بود از جانب عایشه در باب قتل عثمان (فلته غضب فجاه) عضبی و به یکبار خشمناک شدن او در قتل او. و در کتب معتبره مذکور است که روزی عثمان بر منبر بود و مسجد از اصحاب پیغمبر مملو، عایشه از پس پرده نعلین و پیراهن رسول الله صلی الله علیه و آله بنمود و گفت هنوز این نعلین و پیراهن آن حضرت کهنه نشده تو دین او را تبدیل کردی و تغییر در سنت او راه دادی و با یکدیگر سخن درشت گفتند و عثمان او را اقرع گفت. عایشه او را جواب گفت: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا یعنی بکشید مرد دراز ریش بسیار موی را که خدا بکشاد این دراز ریش را. و (نعثل) یهودی بود دراز ریش در بلاد یمن. (فاتیح له قوم) پس تقدیر و تعیین کرده شد برای او قومی که (قتلوه) بکشند او را بی محابا در آن حال (و بایعنی الناس) و مبایعت کردند مردمان با من در آن اثنا (غیر مستکرهین) که اکراه کرده نشدند، یعنی ایشان را به زور بر آن کار نداشتند (و لا مجبرین) و اجبار کرده نشدند در آن امر (بل طائعین مخیرین) بلکه در حالتی بود که به طوع و رغبت خود در آن کار اقدام نمودند و به اختیار خود در آن شروع نمودند (و اعلموا ان دار الهجره) و بدانید که خانه هجرت، یعنی مدینه (قد قلعت باهلها) برکنده شد با اهلش (و قلعوا بها) و برکندند ایشان از آن دیار و از آن جا بیرون آمدند به قصد فتنه و آشوب (و جاشت) و جوش زد (جیش المرجل) مثل جوشش دیگ مسین، از نار (و قامت الفتنه) و برپای خاست فتنه و رو آورد (علی القطب) بر مدار دین و اسلام مراد نفس نفیس خودش است که مدار علیه ایمان است و اسلام. (فاسرعوا الی امیرکم) پس بشتابید به سوی امیر خودتان بی انتظار (و بادروا) و مبادرت نمایید و بشتابید (جهاد عدوکم) به غزای دشمن خودتان با کمال اقتدار (ان شاء الله) اگر اراده خدای تعالی به آن تعلق گرفته باشد.

آملی

قزوینی

وقتیکه از مدینه برای دفع فتنه طلحه و زبیر متوجه بصره میشد این نامه را باهل کوفه در قلم آورده و ایشانرا بمدد و نصرت خواند. پیشانی در روی حرمتی و شرفی دارد از این روی در سجده بر خاک نهند و سنام یعنی کوهان شتر در مدح استعمال میشود چون از همه اعضاء برتری و تفوق دارد، پس اهل کوفه را انصار خواند و جبهه و سنام گفت، و آخر آن قوم انصار او گشتند همچو اهل مدینه انصار رسول صلی الله علیه و آله و سلم و کوفه دار هجرت او شد همچو مدینه برای رسول صلی الله علیه و آله میفرماید من شما را خبر دهم از امر عثمان چنانچه شنیدن آن همچو دیدن آن باشد. چون عثمان کشته شد شیطان قتل عثمان را موجب فتنه و اختلاف مسلمانان گردانید و اولا طلحه و زبیر و عایشه را برجهانید تا آنرا دست آویز بغی و خروج و طلب ملک و حکومت ساختند، و به بهانه خون عثمان غلغله فساد در اطراف زمین انداختند، و امیرالمومنین علیه السلام را بخون او متهم کردند، و بان وسیله لشکری گرد آورده قاصد بصره گشتند از این روی آن حضرت اهل کوفه را بحقیقت قضیه عثمان اعلامی در کمال لطف و اختصار باحسن مقال مینماید. مردمان طعن و انکار کردند بر عثمان و بودم من یکمردی از مهاجرین بیشتر اوقات با او استعتاب میکردم. یعنی نصیحت و گله میکردم، و او را بتغییر وضع و مسلک خود دلالت مینمودم، و کمتر وقت عتاب مینمودم، مرد درشت و ناهموار چون کسی را در بلائی گرفتار دید همه همت بر عتاب و ملامت او گمارد و شخص نرم و هموار او را بنصیحت و دلالت براه آرد، چنانچه مسلک آن حضرت بود با عثمان و طلحه و زبیر آسانتر راه بردنی که با آن حیوان بیراه میکردند راه بردنی بشتاب و دشوار بود، و نرم تر راندنی که او را میکردند راندنی سخت و درشت و ناهموار بود. و عایشه را درباره او غضبی افتاد ناگاه و بی تامل. یعنی بر او برآشفت، و درباره او سخنی گفت، و مردم را بر قتل او تحریص نمود. مثل آنکه گفت: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا، و گویند روزی عثمان بر منبر بود عایشه از پس پرده دست بیرون کرد و هر دو نعلین و پیراهن شریف پیغمبر را بمردم نموده گفت: این دو نعلین و قمیص رسول خدا است هنوز کهنه نشده است و تو دین او را تبدیل کردی، و سنت او تغییر دادی، و سخنان درشت او با عثمان و عثمان با او گفت. پس مقدر شد قومی که کشتند او را و بیعت کردند مردم با من نه با کراه و اجبار، بلکه بطوع و رغبت و اختیار. و بدانید که دار مهاجرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم برکنده شد باهلش و برکنده شدند اهلش بان. یعنی مومنان و خاصان را دیگر در آن بلد مقام میسر نیست که احوال بلد و اهل بلد گشته است و دیگرگون شده است و جوش برآورده است، از هرج و مرج همچو دیگ بر سر آتش و ایستاده است فتنه آنجا بر قطب آسیا یعنی آسیای فتنه آنجا در گردش است، مگر میخواهد برای ایشان سبب حرکت خود را از مدینه که محل هجرت و مقر خلافت بود مبین گرداند. و شارح بحرانی میگوید، غرض آن است که اهل مدینه با او حاضر شده اند ایشان نیز حاضر شوند، پس بشتابید بسوی امیر خود، و پیش دستی کنید بجهاد دشمن خود اگر خدا خواهد.

لاهیجی

الکتاب له علیه السلام الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل کوفه، در وقتی که حرکت می کرد از مدینه به سوی بصره. و حامل مکتوب حضرت امام حسن علیه السلام و عمار یاسر رضی الله عنه بود.

«من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب،

اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه: الالناس طعنوا علیه، فکنت رجلا من المهاجرین اکثرا استعتابه و اقل عتابه و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف و کان من عائشه فیه فلته غضب، فاتیح له قوم قتلوه و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین»

یعنی این مکتوب از بنده ی خدا علی امیرمومنان است به سوی اهل کوفه که رئیس یاریگران و بزرگ طایفه ی عربند.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که خبر می دهم شما را از حال عثمان تا اینکه باشد شنیدن شما در یقین بودن مانند دیدن شما، زیرا که خبردهنده راستگو است: التحقیق که مردمان طعن زدند بر او و ناسزا گفتند به او به جهت کردار او، پس بودم من مردی از هجرت کنندگان با پیغمبر، صلی الله علیه و آله، از مکه به مدینه، بسیار سعی کردم در استرضای خلق از او و اندک گردانیدم سرزنش مردم رابه او و بود طلحه و زبیر آسانتر سیر ایشان درباره ی قتل او شتاب کردن و نرم ترین راندن ایشان سخت راندن و بود از جانب عایشه درباره ی او به ناگاه خشم کردنی، پس مهیا و آماده شد از برای قتل او جماعتی که کشتند او را و بیعت کردند مردمان با من بدون کراهت ایشان، بلکه در حالتی که راغب بودند و اختیار داشتند.

و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها و جاشت جیش المرجل و قامت الفتنه علی القطب، فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم، ان شاء الله.»

یعنی بدانید که سرای هجرت که مدینه باشد کنده شد و دور گردید از اهلش، یعنی از صلاحیت وطن کردن اوفتاد. کنده شدند از او اهلش یعنی قرار در او نکردند و به جوشش درآمد مانند جوشیدن دیگ و برپا شد فتنه و فساد بر قطب خود، یعنی به شدت و قوتش، پس بشتابید به سوی حضور امیر و بزرگ شما و پیشی جوئید جهاد کردن با دشمن دین شما را، اگر خواسته باشد خدا.

خوئی

اللغه: قول الرضی رضوان الله علیه: عهوده الی عماله یقال: عهد الی فلان اوصاه و شرط علیه، قال الجوهری فی الصحاح: العهد: الامان، و الیمین، و الموثق، و الذمه، و الحفاظ، و الوصیه و قد عهدت الیه ای اوصیته و منه اشتق العهد الذی یکتب للولاه. و فی المنجد: العهد ما یکتبه ولی الامر للولاه یامرهم فیه باجراء العداله و کان یعرف بالفرمان و الجمع عهود. والوصایا جمع الوصیه کغنیه بمعنی النصحیه و یقال بالفارسیه: اندرز، و هو اسم من الایصاء: و بمعنی ما یعهده الانسان بعد وفاته من وصی یصی اذا وصل الشی ء بغیره لان الموصی یوصل تصرفه بعد الموت بما قبله و الاخیر هو المقرر فی کتب الفقه و فی هذا الباب یذکر وصایاه (علیه السلام) علی کل واحد من المعنیین. قوله (علیه السلام): (جبهه) الجبهه للناس و غیره معروفه و هی ما بین الحاجبین الی قصاص مقدم الراس ای موضع السجود من الراس و لذا سمی المنزل العاشر من من منازل القمر جبهه لان کواکبها الاربع کالجبهه للکواکب الموسومه بالاسد و یقال: جبهه الاسد لذلک. فی الصحاح و اللسان، الجبهه من الناس بالفتح: الجماعه یقال جائتنا جبهه من الناس ای جماعه منهم. و علی الاول یقال لاعیان الناس و اشرافهم و سادتهم و روسائهم جبهه من حیث ان الجبهه اعلا الاعضاء اسناها و تسمیتهم بذلک کتسمیتهم بالوجوه. و المراد بالانصار ههنا الاعوان و لیس یرید بهم بنی قبیله و الانصار جمع نضیر کشریف و اشراف لا جمع ناصر لانه یجمع علی النصر کصاحب و صحب. (السنام) بفتح اوله کالسحاب: حدبه فی ظهر البعیر. الجمع: اسنمه. و یقال بالفارسیه: کوهان شتر. و من حیث ان السنام اعلا اعضاء البعیر یقال لاعلا کل شی ء سنامه قال حسان بن ثابت: و ان سنام المجد من آل هاشم بنو بنت مخزوم و والدک العبد و کذا یقال السنام لمعظم کل شی ء و منه الحدیث: الجهاد سنام الدین و لذا یقال لکبیر القوم و رفیعهم سنامهم کما هو المراد من قوله (علیه السلام) سنام العرم. و الصواب ان یکون السنام قرینه علی ان المراد بالجبهه هو معناها الاول. (العیان) بالکسر کالضراب مصدر عاین یقال عاینه معاینه و عیانا اذا شاهده و راه بعینه لم یشک فی رویته ایاه. (طعن) فیه و علیه بالقول طعنا و طعنانا من بابی نصر و منع: قدحه و عابه. و هو فی الاصل کما فی المفردات للراغب: الضرب بالرمح و بالقرن و ما یجری مجراهما ثم استعیر للوقیعه قال الله تعالی: (و طعنا فی الدین- و طعنوا فی دینکم). (الاستعتاب) من الاضداد یقال استعتبه اذا اعطاه العتبی و کذا اذا طلب منه العتبی، و العتبی هی الرضا. یقال: استعتبته فاعتبنی ای استرضیته فارضانی قال الله تعالی: (و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین) (حم: 25) فالمعنی علی الوجه الثانی انی طلبت منه العتبی و الرضا بمعنی ان یرجع عما احدث مما صار سبب سخط القوم و طعنهم علیه حتی یرضوا عنه. و هذا هو الانسب بالمقام او طلبت من القوم العتبی له علی ما سیتضح فی الشرح انشاء الله تعالی و فی الکنز: استعتاب خوشنودی خواستن و آشتی خواستن و بازگشتن خواستن از بدی و غیر آن. بحث لغوی: فی قوله (علیه السلام) (اقل عتابه) لطیفه لغویه لم یتعرضها الشراح و المترجمون بل فی تفسیر عدلوا عن الصواب و ذلک لان کلمه اقل لیس بمعنی اقل الشی ء اذا جعله قلیلا او اتی بقلیل و بالجمله ان معنی اقل لیس قبال اکثرو ان جعل قباله فی اللفظ کما ذهب الیه القوم علی ما هو ظاهر کلام الشارحین المعتزلی و البحرانی و صریح ترجمه المولی فتح الله القاسانی حیث قال: و کم می گردانیدم سرزنش او را و المولی الصالح القزوینی حیث قال: و کمتر وقت عتاب می نمودم، و کذا غیر هما من المترجمین بل الصواب ان المراد من اقل هنا النفی ای ما عاتبت علیه و هذا اللفظ یستعمل کثیرا

فی نفی اصل الشی ء قال الفاضل الادیب ابن الاثیر فی ماده- ق ل ل- من النهایه: و فی الحدیث انه کان یقل اللغو ای لا یلغو اصلا و هذا اللفظ یستعمل فی نفی اصل الشی ء کقوله تعالی: (فقلیلا ما یومنون.) انتهی قوله. و الشیخ الامام ابوعلی احمد بن محمد بن الحسن المرزوقی الاصفهانی فی شرحه علی الاختیار المنسوب الی ابی تمام الطائی المعروف بکتاب الحماسه (طبع القاهره 1371 ه 1951 م) فی شرح الحماسه 13 لتابط شرا (ص 95) قوله: قلیل التشکی للمهم یصیبه کثیر الهوی شتی النوی و المسالک قال: و استعمل لفظ القلیل، و القصد الی نفی الکل، و هذا کما یقال فلان قلیل الا کتراث بوعید فلان، و المعنی لا یکترث. و علی ذلک قولهم: قل رجل یقول کذا، و اقل رجل یقول کذا، و المعنی معنی النفی، و لیس یراد به اثبات قلیل من کثیر. ثم قال: فان قیل: من این ساغ ان یستعمل لفظ القلیل و هو للاثبات فی النفی؟ قلت: ان القلیل من الشی ء فی الاکثر یکون فی حکم ما لا یعتد به و لا یعرج علیه لدخوله بخفه قدره فی ملکه الفناء و الدروس و الامحاء، فلما کان کذلک استعمل لفظه فی النفی علی ما فی ظاهره من الاثبات محترزین من الرد و مجملین فی القول، و لیکون کالتعریض الذی اثره ابلغ و انکی من التصریح، و قوله: (کثیر الهوی) طابق القلیل بقوله کثیر من حیث اللفظ لا انه اثبت بالاول شیئا نزرا فقابله بکثیر. و فی شرح الحماسه 105 (ص 322) قول الشاعر: فقلت لها لا تنکرینی فقل ما یسود الفتی حتی یشیب و یصلعا قال: و قوله (قل ما) یفید النفی هنا و ما تکون کافه لقل عن طلب الفاعل و ناقله له عن الاسم الی الفعل، فاذا قلت: قل ما یقوم زید فکانک قلت ما یقوم زید، یدل علی ذلک انهم قالوا: قل رجل یقول ذاک الا زید، و اجری مجری ما یقول ذاک الا زید. و فی شرح الحماسه 165 لتابط شرا ایضا (ص 492) قوله: قلیل غرار النوم اکبر همه دم الثار او یلقی کمیا مسفعا قال: فان قیل ما معنی قلیل غرار النوم؟ و اذا کان الغرار القلیل من النوم بدلاله قولهم ما نومه الا غرارا فکیف جاز ان تقول: قلیل غرار النوم و انت لا تقول هو قلیل قلیل النوم؟ قلت: یجوز ان یراد بالقلیل النفی لا اثبات شی ء منه و المعنی: لا ینام الغرار فکیف ما فوقه؟ و فی شرح الحماسه 271 لدریه بن الصمه (ص 819) قوله: قلیل التشکی للمصیبات حافظ من الیوم اعقاب الاحادیث فی غد قال: یرید بقوله (قلیل) نفی انواع التشکی کلها عنه، علی هذا قوله تعالی (فقلیلا ما یومنون) و قولهم: قل رجل یقول کذا و اقل رجل یقول ذاک. و المعنی انه لا یتالم للنوائب تنزل بساحته و المصائب تتجدد علیه فی ذویه و عشیرته و انه یحفظ من یومه ما یتعقب افعاله من احادیث الناس فی غده الخ. و فی شرح الحماسه 447 لمحمد بن ابی شحاذ (ص 1201) قوله: و قل غناء عنک مال جمعته اذا کان میراثا و واراک لاحد قال: المراد بذکر القله هاهنا النفی لا اثبات شی ء قلیل فیقول: لا یغنی عنک مال تجمعه اذا ذهبت عنه و ترکته لورثتک الخ. و فی مفردات الراغب: و قلیل یعبر به عن النفی نحو قلما یفعل کذا الا قاعدا او قائما و ما یجری مجراه و علی ذلک حمل قوله تعالی (قلیلا ما یومنون) و انما فسروا قوله تعالی (فقلیلا ما یومنون) بنفی الایمان عنهم لان ظاهر الایه تدل علی ذلک قال تعالی: (افکلما جائکم رسول بما لا تهوی انفسکم استکبرتم ففریقا کذبتم و فریقا تقتلون و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم الله بکفرهم فقلیلا ما یومنون) (82 و 83 من البقره) و ان کان یمکن ان تجعل الایه المتقدمه علیها و هی قوله تعالی: (افتومنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض) قرینه علی اراده القله فی قبال الکثره فیها او یوول بوجوه اخری علی استفاده ذلک المعنی کما ذکر فی التفاسیر ولکن افاده القلیل معنی النفی فی کلام العرب کثیر، ففی مجمع البیان فی تفسیر هذه الایه قال: و الذی یلیق بمذهبنا ان یکون المراد به لا ایمان لهم اصلا و انما وصفهم بالقلیل کما یقال قل ما رایت هذا قط ای ما رایت هذا قط. و انما اخترنا النفی من قوله (علیه السلام) اقل عتابه، و اعرضنا عن حمله علی ظاهره لدقیقه ناتی بها فی الشرح. و لیعلم ان هذه اللفظه قد یستعمل فی الکثره علی ما صرح به المرزوقی فی شرح الحماسه ایضا حیث قال: و قالوا ایضا اقل رجل یقول ذاک الا زید و انهم اجروا خلافه مجراه فیقول: کثر ما یقول زید و علی ذلک هذا البیت. صددت فاطولت الصدود و قلما وصال علی طول الصدود یدوم انتهی (ص 322 شرح الحماسه 105). و لا یخفی ان هذا الاستعمال نزر جدا بخلاف الاول. و اعلم انه یمکن ان یکون قوله (علیه السلام) (اقل عتابه) من اقل فلان الشی ء اذا اطاقه و حمله و رفعه. قال تعالی: (و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد میت فانزلنا به الماء) (الاعراف: 56) ای حملت الرماح سحابا ثقالا، و منه قوله (علیه السلام) فی ابی ذر رضی الله عنه: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابی ذر. و وجه التفسیر علی هذا الوجه یعلم فی الشرح ان شاء الله تعالی. ففی الجمع بین اقل بهذا المعنی بل بالمعنی الاول ایضا تحسین بدیع و هو مراعاه النظیر من وجوه تحسین الکلام المقرر فی فن البدیع و مراعاه النظیر ان یجمع بین معنیین غیر متناسبین بلفظین یکون لهما معنیان متناسبان و ان لم یکونا مقصودین ههنا نحو قوله تعالی (و الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجر یسجدان) و بالفارسیه نحو قول الشاعر هرچه آن خسرو کند شیرین بود. (عتاب) بالکثر مصدر ثان من باب المفاعله کضراب یقال عاتبه علیه معاتبه و عتابا اذا لامه و واصفه الموجده و خاطبه الادلال. (الوجیف) و جیف الشی ء بمعنی اضطرب، قال تعالی: (قلوب یومئذ واجفه) و الوجیف ضرب من سیر الابل و الخیل فیه سرعه و اضطراب، او جفت البعیر: اسرعته. و فی اقرب الموارد: وجف الفرس و البعیر: عدا و سار العنق، و فی حدیث علی: اهون سیرهما فیه الوجیف (حداء) بکسر اوله و ضمه ایضا ککتاب و ذباب واوی من حدو: سوق الابل و الغناء لها. یقال حدا الابل و بالابل یحدو حدوا و حداء و حداء من باب نصر ساقها و غنی لها فهو حاد. یقال حدت الریح السحاب ای ساقتها. (العنیف) الشدید من القول و السیر. و الذی لیس له رفق برکوب الخیل. عنف به و علیه من باب کرم لم یرفق به و عامله بشده. (الفلته) بالفتح، فی الصحاح یقال کان ذاک الامر فلته ای فجاه اذا لم یکن عن تردد و لا تدبر. و فی اقرب الموارد: حدث الامر فلته ای فجاه من غیر تردد و لا تدبر حتی کانه افتلت سریعا، قال: یقال: کانت بیعه ابی بکر فلته. (اتیح) تاح له الشی ء یتوح توحا من باب نصر و اتیح له الشی ء قدر له و تهیی ء و اتاح الله له الشی ء ای قدره له، قاله فی الصحاح. قال انیف بن حکیم النهبانی: و تحت نحور الخیل حرشف رجله تتاح لغرات القلوب نبالها و هو من ابیات الحماسه (الحماسه 33 و 209) وصفهم بان نبالهم تقدر للقلوب الغاره. (مستکرهین) قال الفاضل الشارح المعتزلی: و قد ذکر ان خط الرضی رضوان الله علیه مستکرهین الراء و الفتح احسن و اصوب و ان کان قد جاء استکرهت الشی ء بمعنی کرهته. انتهی. اقول: الاستکراه قد جاء بمعنی الاکراه کما جاء بمعنی عد الشی ء و وجدانه کریها و من الاول حدیث رفع عن امتی الخطاء و ما استکرهوا علیه. ای ما اکرهوا علیه. فلو قری ء المستکرهین بفتح الراء لکان بمعنی المکرهین و الاکراه و الاجبار واحد. و قالوا فی المعاجم: اکرهه علی الامر: حمله علیه قهرا، و کذا قالوا اجبره علی الامر اکرهه فلو قری ء بالفتح للزم التکرار لانه و المجبرین حینئذ بمعنی واحد فالکسر متعین کما اختاره الرضی. و المستکره بالکسر بمعنی الکاره ای ناخوش و ناپسند دارنده یقال: استکرهت الشی ء ای کرهته کما اشار الیه الفاضل الشارح، و فی منتهی الارب فی لغه العرب: استکراه: بناخواست و ستم بر کاری داشتن، و ناخوش شمردن. و المراد بدار الهجره مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و المنقول من الراوندی رحمه الله ان المراد بدار الهجره ههنا الکوفه التی هاجر امیرالمومنین علی (علیه السلام) الیها. اقول: و هذا عجیب جدا و انما هو من طغیان قلمه رحمه الله لان امیرالمومنین (علیه السلام) اخبر اهل الکوفه بان المدینه قد قلعت باهلها و جاشت جیش المرجل علی انه (علیه السلام) حین کتب الکتاب الیهم کان نازلا فی ذی قار بعیدا عن الکوفه و لم یصل الی الکوفه و لم یقم فیها بعد فکیف یکتب الیهم یخبرهم عن انفسهم و هذا ظاهر لا عائده فی الاطاله. و قیل: یحتمل ان یرید بدار الهجره دار الاسلام و بلادها. اقول: و لا یخفی ضعف هدا الاحتمال و تکلفه و سیتضح فی الشرح ان المراد من المدینه مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) لیست الا. (قلعت باهلها) یقال قلع المنزل باهله اذا لم یصلح لاستیطانهم و منه قولهم کما فی الصحاح، هذا منزل قلعه بالضم ای لیس بمستوطن. و یمکن ان یقرء الفعلان مجهولین و تکون الباء فی الموضعین بمعنی مع فیکون آکد للمراد کما لا یخفی، او یقال: الباء زائده للتاکید و الفعل معلوم فی کلا الموضعین کقوله تعالی: (و کفی بالله شهیدا) لان القلع متعد بنفسه یقال قلعه اذا انتزعه من اصله او حوله عن موضعه و المراد ان المدینه فارقت اهلها و اخرجتهم منه و کذا قلعوا بها ای انهم فارقوها و خرجوا منها و لم یستقروا فیه. (المرجل): القدر اسم آله علی وزن مفعل. (بادروا) ای سارعوا امر من المبادره. الاعراب: یمکن ان یکون جبهه الانصار و سنام العرب صفتین لاهل الکوفه کما یمکن ان یکونا بدلین بدل البعض من الکل او الکل من الکل. (ان الناس طعنوا) بیان للاخبار. (من المهاجرین) ظرف مستقر منصوب محلا صفه للرجل، و یمکن ان تکون جملتا اکثر استعتابه و اقل عتابه صفتین له ایضا لان الجمله نکره، ولکن الظاهر ان الجملتین حالان لضمیر کنت. لا یقال: فلم لم یات بالواو الحالیه؟ لانا نقول: المضارع المثبت المجرد من قد لا یقترن بالواو لانه یشبه اسم الفاعل فی الزنه و المعنی و الواو لا تدخل اسم الفاعل و کذلک ما اشبهه و یکون قوله (علیه السلام) علی وزان قوله تعالی (و لا تمنن تستکثر) فجمله تستکثر حال من فاعل تمنن المستتر فیه و لا تکون مقترنه بالواو و فی الالفیه لابن مالک. و ذات بدء بمضارع ثبت حوت ضمیرا و من الواو خلت قال بعض: اهون سیرهما بدل من طلحه و الزبیر و الوجیف خبر کان و کذا الکلام فی ارفق حدائهما العنیف لانها عطف علی الاولی. قلت: الصواب ان ما ذهب الیه ذلک البعض و هم لان الوجیف خبر اهون و جمله اهون سیرهما فیه الوجیف خبر کان و کذا الحکم فی الجمله الثانیه و ذلک لان الوجیف لو کان خبر کان لصح حمله علی الزبیر و طلحه ان یقال طلحه وجیف مثلا و لیس کذلک لان السیر وجیف لما دریت ان الوجیف نوع من سیر الابل، علی ان فیه معائب اخری لا تخفی علی العارف باحکام البدل و ترکیب الجمل. (من عائشه) یتعلق بفلته قدم لسعه الظروف. و فلته اسم کان و لم یقل کانت لان تانیث اسمه مجازی، و فیه خبر کان قدم علی الاسم لانه ظرف: (فاتیح) الفاء للتسبیب لان من قوله (علیه السلام): ان الناس الی هنا بیان مبدء سبب قتل القوم عثمان، ای ان الناس لما طعنوا علیه و … فقدر له قوم فقتلوه علی وزان قوله تعالی (فوکزه موسی فقضی علیه). و الفاء فی (فقتلوه) للترتیب الذکری لان اکثر وقوعه فی عطف المفصل علی المجمل نحو قوله تعالی: (فقد سالوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهره) و المقام کذلک ایضا. و یمکن ان تکون للتعقیب نحو قوله تعالی: (اماته فاقبره). و الفاء فی (فاسرعوا) فصیحه و التقدیر: اذا کان الامر انجر الی کذا فاسرعوا. اه. نقل الکتاب علی صوره اخری قد نقل ذلک الکتاب الذی کتبه (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره الیهم من المدینه الی البصره علی صوره اخری قریبه مما فی النهج فی بعض الجمل الشیخ الاجل المفید قدس سره فی کتابه المترجم بالجمل، او النصره فی حرب البصره (ص 116 طبع النجف) و هذه صورته. بسم الله الرحمن الرحیم من علی بن ابیطالب الی اهل الکوفه اما بعد فانی اخبرکم من امر عثمان حتی یکون امره کالعیان لکم: ان الناس طعنوا علیه فکنت رجلا من المهاجرین اظهر معه عتبه و اکره و اشقی به و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما الرجیف و قد کان من امر عائشه و قتله ما عرفتم فلما قتله الناس بایعانی غیر مستنکرین طائعین مختارین و کان طلحه و الزبیر اول من بایعنی علی ما بایعا به من کان قبلی ثم استاذنانی فی العمره و لم یکونا یریدان العمره فنقضا العهد و اذنا فی الحرب و اخرجا عائشه من بیتها یتخذانها فتنه فسار الی البصره و اخترت السیر الیهم معکم و لعمری ایای تجیبون انما تجیبون الله و رسوله و الله ما قاتلهم و فی نفسی شک و قد بعثت الیکم ولدی الحسن و عمارا و قیسا مستنفرین لکم فکونوا عند ظنی بکم و السلام. اقول: و نقل الکتاب الدینوری فی الامامه و السیسه ایضا (ص 66 ج 1 طبع مصر 1377 ه) المعنی: انما الحری فی المقام ان نذکر الاحداث التی احدثها عثمان مما نقمها الناس منه و طعنوا علیه و صارت سبب قتله ثم تتبعه عله وقوع فتنه الجمل اما احداثه فنذکر طائفه منها ههنا عن الطبری و المسعودی و غیرهما. قال المسعودی فی مروج الذهب: 1- ذکر عبدالله بن عتبه ان عثمان یوم قتل کان عند خازنه من المال خمسون و ماه الف دینار و الف الف درهم و قیمه ضیاعه بوادی القری و حنین و غیرهما ماه الف دینار و خلف خیلا کثرا و ابلا. 2- اقتنی فی ایامه جماعه من اصحابه الضیاع و الدور منهم الزبیر بن العوام بنی داره بالبصره و ابتنی ایضا دورا بمصر و الکوفه و الاسنکدریه و ما ذکر من دوره و ضیاعه فمعلوم غیر مجهول الی هذه الغایه. و بلغ مال الزبیر بعد وفاته خمسین الف دینار و خلف الزبیر الف فرس و الف عبد و الف امه و خططا بحیث ذکرنا من الامصار. 3- و کذلک طلحه بن عبیدالله التیمی ابتنی داره بالکوفه المعروفه بالکناس بدار الطلحتین وکانت غلته من العراق کل یوم الف دینار و قیل اکثر من ذلک و بناحیه سراه اکثر مما ذکرنا. وشید داره بالمدینه و بناها بالاجر و الجص و الساج. 4- و کذلک عبدالرحمان بن عوف الزهری ابتنی داره و وسعها و کان علی مربطه ماه فرس و له الف … و عشره آلاف من الغنم و بلغ بعد وفاته ربع ثمن ماله اربعه و ثمانین الفا. 5- و ابتنی سعد بن ابی وقاص داره بالعقیق فرفع سمکها و وسع فضائها و جعل اعلاها شرفات. 6- و قد ذکر سعید بن المسیب ان زید بن ثابت حین مات خلف من الذهب و الفضه ما کان یکسر بالفووس غیر ما خلف من الاموال و الضیاع بقیمه ماه الف دینار. 7- و ابتنی المقداد داره بالمدینه فی الموضع المعروف بالجرف علی امیال من المدینه و جعل اعلاها شرفات و جعلها مجصصه الظاهر و الباطن. 8- و مات یعلی بن امیه و خلف خمسماه الف دینار و دیونا علی الناس و عقارات و غیر ذلک من الترکه ما قیمته ماه الف دینار. ثم قال السمعودی: و هذا باب یتسع ذکره و یکثر وصفه فیمن تملک من الاموال فی ایامه و لم یکن مثل ذلک فی عصر عمر بن الخطاب بل کانت جاده واضحه و طریقه بینه و حج عمر فانفق فی ذهابه و مجیئه الی المدینه سته عشر دینارا و قال لولده عبد الله: لقد اسرفنا فی نفقتنا فی سفرنا هذا. و لقد شکا الناس امیرهم سعد بن ابن وقاص و ذلک فی سنه احدی و عشرین فبعث عمر محمد بن مسلمه الانصاری حلیف بنی عبد الاشهل فخرق علیه باب قصر الکوفه و جمعهم فی مساجد الکوفه یسالهم عنه فحمده بعضهم و سائه بعض فعزله و بعث الی الکوفه عمار بن یاسر علی الثغر و عثمان ابن حنیف علی الخراج و عبدالله بن مسعود علی بیت المال و امره ان یعلم الناس القرآن و یفقههم فی الدین و فرض لهم فی کل یوم شاه فجعل شطرها و سواقطها لعمار بن یاسر و الشطر الاخر بین عبدالله بن مسعود و عثمان بن حنیف فاین عمر ممن ذکرنا و این هو عمن وصفنا؟ و فی الشافی للشریف المرتضی علم الهدی: و من ذلک انه کان یوثر اهل بیته بالاموال العظیمه التی هی عده للمسلمین نحو ما روی انه دفع الی اربعه انفس من قریش زوجهم بناته اربعماه الف دینار و اعطی مروان ماه الف علی فتح افریقیه و یروی خمس افریقیه و غیر ذلک و هذا بخلاف سیره من تقدم فی القسمه علی الناس بقدر الاستحقاق و ایثار الاباعد علی الاقارب. (جواب القاضی عبدالجبار فی المغنی عن ذلک و اعتذاره منه) قال- کما نقل عنه علم الهدی فی الشافی-: و اما ذکروه من ایثاره اهل بیته بالاموال فقد کان عظیم الیسار کثیر الاموال فلا یمتنع ان یکون انما اعطاهم من ماله و اذا احتمل ذلک وجب حمله علی الصحه و حکی عن ابی علی ان الذی روی من دفعه الی ثلاثه نفر من قریش زوجهم بناته ماه الف دینار لکل واحد انما هو من ماله و لا روایه تصح فی انه اعطاهم ذلک من بیت المال و لو صح ذلک لکان لا یمتنع ان یکون اعطی من بیت المال لیرد عوضه من ماله لان للامام عند الحاجه ان یفعل ذلک کماله ان یقرض غیره. قال: ثم حکی القاضی عن ابی علی ان ما روی من دفعه خمس افریقیه لما فتحت الی مروان لیس بمحفوظ و لا منقول علی وجه یوجب قبوله و انما یرویه من یقصد التشنیع علی عثمان. و حکی عن ابی الحسین الخیاط ان ابن ابی سرخ لما غزا البحر و معه مروان فی الجیش ففتح الله علیه و غنموا غنیمه اشتروی مروان الخمس من ابی سرح بماه الف و اعطاه اکثرها ثم قدم علی عثمان بشیرا بالفتح و قد کانت قلوب المسلمین تعلقت بامر ذلک الجیش فرای عثمان ان یهب له ماله بقی علیه من المال و للامام فعل ذلک ترغیبا فی مثل ذلک الامور. قال: قال و هذا الصنیع منه کان فی السنه الاولی من امامته و لم یتبرا احد منه فیها فلا وجه للتعلق به و ذکر فیما اعطاه لاقاربه انه وصلهم لحاجتهم و لا یمتنع مثله فی الامام اذا رآه صلاحا. و ذکر فی اقطاعه

بنی امیه القطائع ان الائمه قد تحصل فی ایدیهم الضیاع لا مالک لها من جهات و یعلمون انه لابد فیها ممن یقوم باصلاحها و عمارتها فیودی عنها ما یجب من الحق و له ان یصرف ذلک الی من یقوم به و له ایضا ان یزید بعضا علی بعض بحسب ما یعلم من الصلاح و التالف و طریق ذلک الاجتهاد. (اعتراض الشریف علم الهدی علی القاضی) قال فی الشافی: فاما قوله فی جواب ما یسال عنه من ایثاره اهل بیته بالاموال انه لا یمتنع ان یکون انما اعطاهم من ماله، فالروایه بخلاف ذلک و قد صرح الرجل انه کان یعطی من بیت المال صله لرحمه و لما وقف علی ذلک لم یعتذر منه بهذا الضرب من العذر و لا قال ان هذه العطایا من مالی و لا اعترض لاحد فیه. و قد روی الواقدی باسناده عن المیسور بن عتبه انه قال: سمعت عثمان یقول ان ابابکر و عمر کانا یتناولان فی هذا المال ظلف انفسهما و ذوی ارحامها و انی ناولت فیه صله رحمی. و روی عنه انه کان بحضرته زیاد بن عبیدالله الحارث مولی الحارث بن کلده الثقفی و قد بعث ابوموسی بمال عظیم من البصره فجعل عثمان یقسمه بین اهله و ولده بالصحاف ففاضت عینا زیاد دموعا لما رای من صنیعه بالمال فقال: لا تبک فان عمر کان یمنع اهله و ذوی ارحامه ابتغاء وجه الله و انا اعطی اهلی و قرابتی ابتغاء وجه الله. و قد روی هذا المعنی عنه من عده طرق بالفاظ مختلفه. و روی الواقدی باسناده قال: قدمت ابل من اهل الصدقه علی عثمان فوهبها للحرث بن الحکم بن ابی العاص. اقول: کان الحرث هذا ابن عم عثمان فقد قدمنا ان الحکم بن ابی العاص کان عمه. قال: و روی ایضا انه ولی الحکم بن ابی العاص صدقات قضاعه فبلغت ثلاثماه الف فوهبها له حین اتاه بها. و روی ابومخنف و الواقدی جمیعا ان الناس انکروا علی عثمان اعطائه سعید ابن ابی العاص ماه الف فکلمه علی (علیه السلام) و الزبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمان فی ذلک فقال: ان لی قرابه و رحما، فقالوا: اما کان لابی بکر و عمر قرابه و ذوو رحم؟ فقال: ان ابابکر و عمر کانا یحتسبان فی منع قرابتهما و انا احتسب فی عطاء قرابتی. قالوا: فهدیهما و الله احب الینا من هدیک. و قد روی ابومخنف انه لما قدم علی عثمان عبدالله بن خالد بن اسید بن ابی العیص من مکه و ناس معه امر لعبدالله بثلاثماه الف و لکل واحد من القوم ماه الف فصک بذلک علی عبدالله بن الارقم و کان خازن بیت المال فاستکثره و رد الصک به و یقال: انه سال عثمان ان یکتب بذلک کتاب دین فابی ذلک و امتنع ابن الارقم ان یدفع المال الی القوم، فقال له عثمان: انما انما خازن لنا فما حملک علی ما فعلت؟ فقال ابن الارقم: کنت ارانی خازنا للمسلمین و انما خازنک غلامک و الله لا الی لک بیت المال ابدا فجاء بالمفاتیح فعلقها علی المنبر و یقال: بل القاها الی عثمان فدفعها عثمان الی نائل مولاه. و روی الواقدی: ان عثمان امر زید بن ثابت ان یحمل من بیت المال الی عبدالله بن الارقم فی عقیب هذا الفعل ثلاثماه الف درهم فلما دخل بها علیه قال له: یا ابامحمد ان امیرالمومنین ارسل الیک یقول انا قد شغلناک عن التجاره و لک ذو رحم ذات حاجه ففرق هذا المال فیهم و استعن به علی عیالک، فقال عبدالله بن الارقم: مالی الیه حاجه و ما عملا لان یثیبنی عثمان و الله لئن کان هذا من مال المسلمین ما بلغ قدر اعطی ان اعطی ثلاثماه الف درهم، و لئن کان من مال عثمان ما احب ان ازراه من ماله شیئا و ما فی هذه الامور اوضح من ان یشار الیه و ینبه علیه. و اما قوله (لوصح انه اعطاهم من بیت المال لجاز ان یکون ذلک علی طریق القرض) فلیس بشی ء لان الروایات اولا یخالف ما ذکروه و قد کان یحب (یجب ظ) لما نقم عله وجوه الصحابه اعطاء اقاربه من بیت المال ان یقول لهم: هذا علی سبیل القرض و انا ارد عوضه و لا یقول ما تقدم ذکره من اننی اصل به رحمی. علی انه لیس للامام ان یقترض من بیت المال الا ما ینصرف فی مصحه للمسلمین مهمه یعود علیهم نفعها اوفی سد خله و فاقه لا یتمکنون من القیام بالامر معها فاما ان یقترض المال لینتدح و یمرح فیه مترفی بنی امیه و فساقهم فلا احد یجیز ذلک. فاما قوله حاکیا عن ابی علی (ان دفعه خمس افریقیه الی مروان لیس بمحفوظ و لا منقول) فتعلل منه بالباطل لان العلم بذلک یجری مجری الضروری و مجری ما تقدم بسائره، و من قرا الاخبار علم ذلک علی وجه لا یعترض فیه شک کما یعلم نظائره. و قد روی الواقدی عن اسامه بن زید عن نافع مولی الزبیر عن عبدالله بن الزبیر قال: اغزانا عثمان سنه سبع و عشرین افریقیه فاصاب عبدالله بن سعد بن ابی سرح غنائم جلیله فاعطی عثمان مروان بن الحکم تلک الغنائم و هذا کما تری یتضمن الزیاده علی الخمس و یتجاوز الی اعطاء الکل. و روی الواقدی عن عبدالله بن جعفر، عن ام بکر بنت المیسور قالت: لما بنی مروان داره بالمدینه دعی الناس الی طعامه و کان المیسور ممن دعاه فقال مروان و هو یحدثهم: و الله ما انفقت فی داری هذه من مال المسلمین درهما فما فوقه، فقال المیسور: لو اکلت طعامک و سکت کان خیرا لک لقد غزوت معنا افریقیه و انک لاقلنا مالا و رقیقا و اعوانا و اخفنا ثقلا فاعطاک ابن عمک خمس افریقیه و عملت علی الصدقات فاخذت اموال المسلمین. و روی الکلبی عن ابیه عن ابی مخنف ان مروان ابتاع خمس افریقیه بماتی الف او بماه الف دینار و کلم عثمان فوهبها له فانکر الناس ذلک علی عثمان، و هذا بعینه هو الذی اعترف به ابوالحسین الخیاط و اعتذر بان قلوب المسلیمن تعلقت بامر ذلک الجیش فرای عثمان ان یهب لمروان ثمن ما ابتاعه من الخمس لما جائه بشیرا بالفتح علی سبیل الترغیب، و هذا الاعتذار لیس بشی ء لان الذی رویناه من الاخبار فی هذا الباب خال من البشاره و انما یقتضی انه ساله ترک ذلک علیه فترکه او ابتدا هو بصلته و لو اتی بشیرا بالفتح کما ادعوا لما جاز ان یترک علیه خمس الغنیمه العائده علی المسلمین و تلک البشاره لا یتسحق ان یبلغ البشیر بها ماتی الف دینار و لا اجتهاد فی مثل هذا و لا فرق بین من جوز ان یودی الاجتهاد الی مثله و من جوز ان یودی الاجتهاد الی دفع اصل الغنیمه الی البشیر بها، و من ارتکب ذلک الزم جواز ان یودی الاجتهاد الی جواز اعطاء هذا البشیر جمیع اموال المسلمین فی الشرق و الغرب. و اما قوله: (انه فعل ذلک فی السنه الاولی من ایامه و لم یتبرء احد منه) فقد مضی الکلام فیه مستقصی. فاما قوله: (انه وصل بنی عمه لحاجتهم و رای فی ذلک صلاحا) فقد بینا ان صلاته لهم کانت اکثر مما یقتضیه الحاجه و الخله و انه کان یصل منهم المیاسیر و ذوی الاحوال الواسعه و الضیاع الکثیره، ثم الصلاح الذی، زعم انه رآه لا یخلو من ان یکون عائدا علی المسلمین او علی اقاربه، فان کان علی المسلمین فمعلوم ضروره انه لا صلاح لاحاد من المسلمین فی اعطاء مروان ماتی الف دینار و الحکم بن ابی العاص ثلاثماه الف درهم و ابن اسید ثلاثماه الف درهم الی غیر ذلک ممن هو مذکور، بل علی المسلمین فی ذلک غایه الضرر، و ان اراد الصلاح العائد علی الاقارب فلیس له ان یصلح امر اقاربه بفساد امرالمسلمین و ینفعهم بما یضر به المسلمین. فاما قوله (ان القطائع التی اقطعها بنی امیه انما اقطعهم ایاها لمصلحه یعود علی المسلمین لانه کانت خرابا لا عامر لها فسلمها الی من یعمرها و یودی الحق فیها) فاول ما فیه انه لو کان الامر علی ما ذکره و لم یکن هذه القطائع علی سبیل الصله و المعونه لاقاربه لما خفی ذلک علی الحاضرین و لکانوا لا یعدون ذلک من مثالبه و لا یواقفونه علیه فی جمله ما واقفوه علیه من احداثه. ثم کان یجب لو فعلوا ذلک ان یکون جوابه لهم بخلاف ما روی من

جوابه، لانه کان یجب ان یقول لهم: و ای منفعه فی هذه القطائع عائده علی قرابتی حتی یعدوا ذلک من جمله صلاتی لهم و ایصال المنافع الیهم؟ و انما جعلتهم فیها بمنزله الاکره الذین ینتفع بهم اکثر من انتفاعهم و ما کان یجب ان یقول ما تقدمت روایته من انی محتسب فی اعطاء قرابتی و ان ذلک علی سبیل الصله لرحمی الی غیر ذلک مما هو خال من المعنی الذی ذکروه. انتهی. اقول: و من قوادحه ما فعل بعبدالله بن سعد قبل خلافته بعد ما هدر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه. تفصیله ان عبدالله بن سعد بن ابی سرح یکنی ابایحیی و هو اخو عثمان بن عفان من الرضاعه ارضعت امه عثمان اسلم قبل الفتح و هاجر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان یکتب الوحی لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم ارتد مشرکا و صار الی قریش بمکه فقال لهم: انی کنت اصرف محمدا حیث ارید کان یملی علی عزیز حکیم فاقول او علیم حکیم فیقول نعم کل صواب فلما کان یوم الفتح امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بقتله و قتل عبدالله بن خطل و مقیس بن صبابه و لو وجدوا تحت استار الکعبه ففر عبدالله بن سعد الی عثمان بن عفان فغیبه عثمان حتی اتی به الی رسول الله (صلی الله علیه وآله و سلم) بعد ما اطمان اهل مکه فاستامنه له فصمت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) طویلا ثم قال: نعم فاما انصرف عثمان قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لمن حوله: ما صمت الا لیقوم الیه بعضکم فیضرب عنقه فقال رجل من الانصار: فهلا اومات الی یا رسول الله؟ فقال: ان النبی لا ینبغی ان یکون له خائنه الاعین، قاله فی اسد الغابه. و فی الصافی للفیض فی تفسیر القرآن فی ضمن قوله تعالی: (و من اظلم ممن افتری علی الله کذبا او قال اوحی الی و لم یوح الیه شی ء و من قال سانزل مثل ما انزل الله) (الانعام: 94) فی الکافی و العیاشی عن احدهما (علیهماالسلام) نزلت الایه فی ابن ابی سرح الذی کان عثمان استعمله علی مصر و هو ممن کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوم فتح مکه هدر دمه و کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فاذا انزل الله عز و جل ان الله عزیز حکیم کتب ان الله علیم حکیم فیقول له رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): دعها فان الله علیم حکیم و کان ابن ابی سرح یقول للمنافقین انی لاقول من نفسی مثل ما یجی ء به فما یغیر علی فانزل الله تبارک و تعالی فیه الذی انزل. و القمی عن الصادق (علیه السلام) قال: ان عبدالله بن سعد بن ابی سرح اخا عثمان من الرضاعه اسلم و قدم المدینه و کان له خط حسن و کان اذا انزل الوحی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): دعاه فکتب ما یملیه علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فکان اذا قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): سمیع بصیر یکتب سمیع علیم و اذا قال: و الله بما یعملون خبیر یکتب بصیر، و یفرق بین التاء و الیاء و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: هو واحد فارتد کافرا و رجع الی مکه و قال لقریش: و الله ما یدری محمد ما یقول انا اقول مثل ما یقول فلا ینکر علی ذلک فانا انزل مثل ما ینزل فانزل الله علی نبیه فی ذلک- و من اظلم ممن افتری- الی قوله: مثل ما انزل الله- لما فتح رسول الله مکه امر بقتله فجاء به عثمان قد اخذ بیده و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی المسجد فقال یا رسول الله اعف عنه فسکت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم اعاد فسکت ثم اعاد فقال هو لک فلما مر قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لاصحابه: الم اقل من رآه فلیقتله؟ فقال رجل کانت عینی الیک یا رسول الله ان تشیر الی فاقتله فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): ان الانبیاء لا یقتلون بالاشاره فکان من الطلقاء. و قال ابن هشام فی السیره النبویه: قال ابن اسحاق: و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قد عهد الی امرائه من المسلمین حین امرهم ان یدخلوا مکه، ان لا یقاتلوا لا من قاتلهم، الا انه قد عهد فی نفر سماهم امر بقتلهم و ان وجدوا تحت استار الکعبه منهم عبدالله بن سعد اخو بنی عامر بن لوی. قال: و انما امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بقتله لانه قد کان اسلم و کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الوحی فارتد مشرکا راجعا الی قریش ففر الی عثمان بن عفان و کان اخاه للرضاعه فغیبه حتی اتی به رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد ان اطمان الناس و اهل مکه فاستامن له، فزعموا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) صمت طویلا، ثم قال: نعم فلما انصرف عنه عثمان، قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لمن حوله من اصحابه: لقد صمت لیقوم الیه بعضکم فیضرب عنقه فقال رجل من الانصار: فهلا او مات الی یا رسول الله قال: ان النبی لا یقتل بالاشاره. قال ابن هشام: ثم اسلم بعد فولاه عمر بن الخطاب بعض اعماله ثم ولاه عثمان بن عفان بعد عمر. و قال الطبرسی فی مجمع البیان فی تفسیر القرآن ضمن الایه المذکوره و قیل: المراد به عبدالله بن سعد ابن ابی سرح املی علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ذات یوم (و لقد خلقنا الاسنان من سلاله من طین- الی قوله تعالی- ثم انشاناه خلقا آخر) فجری علی لسان ابن ابی سرح فتبارک الله احسن الخالقین فاملاه علیه و قال هکذا انزل فارتد عدو الله و قال: لئن کان محمد صادقا فلقد اوحی الی کما اوحی الیه و لئن کان کاذبا فلقد قلت کما قال و ارتد عن الاسلام و هدر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه فلما کان یوم الفتح جاء به عثمان و قد اخذ بیده و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی المسجد فقال: یا رسول الله اعف عنه فسکت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم اعاد فسکت ثم اعاد فسکت فقال هو لک فلما مر قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لاصحابه: الم اقل من رآه فلیقتله؟ فقال عباد بن بشر: کانت عینی الیک یا رسول الله ان تشیر الی فاقتله، فقال (صلی الله علیه و آله و سلم): الانبیاء لا یقتلون بالاشاره. اقول: لا کلام فی ارتداد ابن ابی سرح و انما الاختلاف فی سبب ارتداده و جملته انه نبذ کتاب الله وراء ظهره و اتخذ سخریا. ولکن ما اتی به الفیض فی الصافی من الروایه (فی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذا قال: سمیع بصیر یکتب ابن ابی سرح سمیع علیم و اذا قال: و الله بما یعملون خبیر یکتب بصیر و یفرق بین التاء و الیاء و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول هو واحد) لیست بصحیحه جدا لان شده عنایه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهتمامه بحفظ القرآن و حراسته عن التحریف و التغییر یمنعنا عن قبول ذلک و سیاتی التحقیق الانیق بعید هذا فی ان هذا المصحف المکتوب بین الدفتین المتداول الان بین الناس جمیع ما نزل علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) فی نیف و عشرین سنه من غیر زیاده و نقصان و تصحیف و تحریف و ان ترکیب السور من الایات و ترتیب السور علی ما هو فی المصحف توقیفی کان بامر الله تعالی و امر امین الوحی (علیه السلام) و امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). علی ان صدر کل آیه یدل علی انه یناسب و یقتضی کلمات خاصه فی ختامها و لا یوافق غیرها کما لا یخفی علی العارف باسالیب الکلام و فنون الادب سیما کتاب الله الذی اعجز العالمین عن ان یتفوهوا باتیان مثله و ان کان سوره منها نحو الکوثر ثلاث آیات. مثلا ان قوله تعالی: (و اسروا القول او اجهروا به انه علیهم بذات الصدور الا یعلم من خلق وهو اللطیف الخبیر) (الملک- 14 و 15) لا یناسب انه حکیم بذات الصدور، او و هو السمیع الخبیر مثلا فان فی الجمع بین یعلم و بین اللطیف لطیفه حکمیه یدرکها ذوق التاله بخلاف الجمع بین یعلم و السمیع. و قوله تعالی: (و الذین یرمون المحصنات ثم لم یاتوا باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانین جلده و لا تقبلوا لهم شهاده ابدا و اولئک هم الفاسقون الا الذین تابوا من بعد ذلک و اصلحوا فان الله غفور رحیم) (النور- 5 و 6) یناسب التوبه الغفور الرحیم دون انه عزیز ذو انتقام، او حکیم علیم و امثالها و کذا فی الایات الاخر فتدبر فیها بعین اللعم و المعرفه. علی انا نری الحجج الالهیه یمنعون الناس عن التصرف فی الادعیه و تحریفها روی محمد بن بابویه علیه الرحمه فی کتاب الغیبه باسناده عن عبدالله بن سنان قال: قال ابو عبدالله (علیه السلام): سیصیبکم شبهه فتبقون بلا علم و لا امام هدی و لا ینجو فیها الا من دعا بدعاء الغریق، قلت: کیف دعاء الغریق؟ قال (علیه السلام) تقول: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک، فقلت: یا مقلب القلوب و الابصار ثبت قلبی علی دینک، فقال (علیه السلام): ان الله عز و جل مقلب القلوب و الابصار ولکن قل کما اقول: ثبت قلبی علی دینک. فاذا کان الدعاء توقیفیا و یردع الامام (علیه السلام) عن التحریف فکیف ظنک بالنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مع القرآن. 9- و قدم علی عثمان عمه الحکم بن ابی العاص و ابن عمه مروان و غیرهما من بنی امیه و مروان هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الذی غربه عن المدینه و نفاه عن جواره. اقول: ان الحکم و ابنه مروان کلیهما کانا طریدی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الصواب ان یقال: ان الحکم هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فان ابنه مروان کان طفلا حین طرده رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و السبب فی ذلک ان الحکم بن ابی العاص عم عثمان کان یحاکی مشیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ینقصه و کان یفعل ذلک استهزاء به و سخریه فرآه النبی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوما و هو یفعل ذلک فقال له النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و قد غضب لذلک: اتحکینی؟ اخرج من المدینه فلا جاورتنی فیها حیا و لا میتا فطرده و ابنه مروان و نقاهما الی بلاد الیمن و نفیا بهما مطرودین مده حیاه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلما مات و ولی ابوبکر طمع عثمان ان یردهما فکلم ابابکر فی ذلک فزبره و اغلظ علیه و قال: اتریدنی یا عثمان ان آوی طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کلا لا یکون ذلک. فسکت عثمان حتی ولی عمر فکلمه ایضا فی ردهما فابا علیه و قال: لا یکون منی ان آوی طرید رسول الله و طرید ابی بکر اعزب عن هذا الکلام فسکت عثمان فلما ولی و استتم له الامر کتب الیهما بان اقدما المدینه فاقدمهما المدینه علی رووس الاشهاد مکرمین. و قال ابن الاثیر الجزری فی اسد الغابه: الحکم بن ابی العاص بن امیه الاموی ابومروان بن الحکم یعد فی اهل الحجاز عم عثمان بن عفان اسلم یوم الفتح. و روی باسناده الی نافع بن جبیر بن مطعم عن ابیه قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمر الحکم بن ابی العاص فقال النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): ویل لامتی مما فی صلب هذا و هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نفاه من المدینه الی الطائف و خرج معه ابنه مروان. و قد اختلف فی السبب الموجب لنفی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ایاه فقیل: کان یتسمع سر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و یطلع علیه من باب بیته و انه الذی اراد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ان یفقا عینه بمدری فی یده لما اطلع علیه من الباب. و قیل: کان

یحکی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی مشیته فالتفت یوما فرآه و هو یتخلج فی مشیته فقال: کن کذلک، فلم یزل یرتعش فی مشیته من یومئذ، فذکره عبدالرحمان بن حسان بن ثابت فی هجائه لعبدالرحمان بن الحکم: ان اللعین ابوک فارم عظامه ان ترم ترم مخلجا مجنونا یمسی خمیص البطن من عمل التقی و یظل من عمل الخبیث بطینا و معنی قول عبدالرحمان ان اللعین ابوک فروی عن عائشه من طرق ذکرها ابن ابی خیثمه انها قالت لمروان بن الحکم حین قال لاخیها عبدالرحمان بن ابی بکر لما امتنع من البیعه لیزید بن معاویه بولایه العهد ما قال: و القصه مشهوره اما انت یا مروان فاشهد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لعن اباک و انت فی صلبه و قد روی فی لعنه و نقیه احادیث کثیره لا حاجه الی ذکرها الا ان الامر المقطوع به ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مع حلمه و اغضائه علی ما یکره ما فعل به ذلک الا لامر عظیم و لم یزل منفیا حیاه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلما ولی ابوبکر الخلافه قیل له فی الحکم لیرده الی المدینه فقال: ما کنت لاحل عقده عقدها رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کذلک عمر فلما ولی عثمان الخلافه رده و قال: کنت قد شفعت

فیه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فوعدنی برده و توفی فی خلافه عثمان. و فیه ایضا: مروان بن الحکم بن ابی العاص بن امیه الاموی ابن عم عثمان ابن عفان بن ابی العاص و لم یر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لانه خرج الی الطائف طفلا لا یعقل لما نفی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اباه الحکم و کان مع ابیه بالطائف حتی استخلف عثمان فردهما واسکتب عثمان مروان و ضمه الیه و نظر الیه علی یوما فقال: ویلک و ویل امه محمد منک و من بنیک. و کان یقال لمروان: خیط باطل و ضرب یوم الدار علی قفاه فقطع احد علیاویه فعاش بعد ذلک اوقص و الاوقص الذی قصرت عنقه، و لما بویع مروان بالخلافه بالشام قال اخوه عبدالرحمان بن الحکم و کان ماجنا حسن الشعر لا یری رای مروان: فو الله ما ادری و انی لسائل حلیله مضروب القفا کیف تصنع لحا الله قوما امروا خیط باطل علی یالناس یعطی ما یشاء و یمنع اقول: قول علی (علیه السلام) لمروان: ویلک و ویل امه محمد منک و من بنیک، اشاره الی ما قاله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی ابیه الحکم: ویل لامتی مما فی صلب هذا. (جواب القاضی عبدالجبار عن ذلک و اعتذاره منه) نقل الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی جوابه عن ذلک عن کتابه المغنی انه قال: فاما رده الحکم بن ابی العاص فقد روی عنه انه لما عوتب فی ذلک ذکر انه کان استاذن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما لم یقبل ابوبکر و عمر قوله لانه شاهد واحد و کذلک روی عنهما فکانما جعلا ذلک بمنزله الحقوق التی تخص فلم یقبلا فیه خبر الواحد و اجریاه مجری الشهاده فلما صار الامر الی عثمان حکم بعلمه لان للحاکم ان یحکم بعلمه فی هذا الباب و فی غیره عند شیخینا و لا یفصلان بین حد و حق و لا ان یکون العلم قبل الولایه او حال الولایه و یقولون انه اقوی فی الحکم ممن البینه و الاقرار. ثم ذکر عن ابی علی انه یقطع به علی کذب روایته فی اذن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فی رده، فلابد من تجویز کونه معذورا. ثم سال نفسه فی ان الحاکم انما یحکم بعلمه من زوال التهمه و ان التهمه کانت فی رد الحکم قویه لقرابته، و اجاب بان الواجب علی غیره ان لا یتهمه اذا کان لفعله وجه یصح علیه لانه قد نصب منصبا یقتضی زوال التهمه عنه و حمل افعاله علی الصحه و لو جوزنا امتناعه للتهمه لادی الی بطلان کثیر من الاحکام. و حکی عن ابی الحسن الخیاط انه لو لم یکن فی رده اذن من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لجاز ان یکون طریقه الاجتهاد لان النفی اذا کان صلاحا فی الحال لا یمتنع ان یتغیر حکمه باختلاف الاوقات و تغیر حال المنفی و اذا جاز لابی بکر ان یسترد عمر من جیش اسامه للحاجه الیه و ان کان قد امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بنفوذه من حیث تغیرت الحال فغیر ممتنع مثله فی الحکم. (اعتراض علم الهدی علیه و ابطاله جوابه) اعترض علیه فی الشافی فقال: یقال له: اما ما ادعیته و بنیت الامر فی قصه الحکم من ان عثمان لما عوتب فی رده ادعی ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) اذن له فی ذلک. فهو شی ء ما سمع الا منک و لا یدری من این نقلته و فی ای کتاب وجدته و ما رواه الناس کلهم بخلاف ذلک. و قد روی الواقدی من طرق مختلفه و غیره ان الحکم بن ابی العاص لما قدم المدینه بعد الفتح اخرجه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی الطائف و قال: لا تساکننی فی بلد ابدا فجائه عثمان فکلمه فابی، ثم کان من ابی بکر مثل ذلک، ثم کان من عمر مثل ذلک فلما قام عثمان ادخله و وصله و اکرمه فمشی فی ذلک علی (علیه السلام) و الزبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمان بن عوف و عمار بن یاسر حتی دخلوا علی عثمان فقالوا له: انک قد ادخلت هولاء القوم یعنون الحکم و من معه و قد کان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اخرجه و ابوبکر و عمر، و انا نذکرک الله و الاسلام و معادک فان لک معادا و منقلبا و قد ابت ذلک الولاه من قبلک و لم یطمع احد ان یکلمهم فیه و هذا سبب نخاف الله تعالی علیک فیه. فقال: ان قرابتهم منی حیث تعلمون و قد کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) حیث کلمته اطمعنی فی ان یاذن له و انما اخرجهم لکمه بلغته عن الحکم و لن یضرکم مکانهم شیئا و فی الناس من هو شر منهم. فقال (علیه السلام): لا احد شرا منه و لا منهم. ثم قال علی (علیه السلام): هل تعلم ان عمر قال: و الله لیحملن بنی ابی معیط علی رقاب الناس و الله لئن فعل لیقتلنه؟ قال: فقال عثمان: ما کان منکم احد یکون بینه و بینه من القرابه ما بینی و بینه و ینال من المقدره ما انال الا ادخله و فی الناس من هو شر منه. قال: فغضب علی (علیه السلام) قال: و الله لتاتینا بشر من هذا ان سلمت و ستری یا عثمان غب ما تفعل، ثم خرجوا من عنده. و هذا کما تری خلاف ما ادعاه صاحب الکتاب لان الرجل لما احتفل ادعی ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) کان اطمعه فی رده، ثم صرح بان رعایته فیه من القرابه هی الموجبه لرده و مخالفه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم).

و قد روی من طرق مختلفه ان عثمان لما کلم ابابکر و عمر فی رد الحکم اغلظاله و زبراه و قال له عمر: یخرجه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تامرنی ان ادخله و الله لو ادخلته لم آمن ان یقول قائل غیر عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الله لئن اشق باثنین کما تنشق الابلمه احب الی من ان اخالف لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) امرا، و ایاک یا ابن عفان ان تعاودنی فیه عبد الیوم. و ما راینا عثمان قال فی جواب التعنیف و التوبیخ من ابی بکر و عمر: ان عندی عهدا من الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه لا استحق معه عتابا و لا تهجینا و کیف تطیب نفس مسلم موقر لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) معظم له بان یاتی الی عدو لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مصرح و بعداوته و الوقیعه فیه حتی بلغ به الامر الی ان کان یحکی مشیته فطرده رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ابعده و لعنه حتی صار مشهورا بانه طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیوویه و یکرمه و یرده الی حیث اخرج منه و یصله بالمال العظیم و یصله اما من مال المسلمین او ماله ان هذا العظیم کبیر قبل التصفح و التامل و التعلل بالتاویل الباطل.

فاما قول صاحب الکتاب (ان ابابکر و عمر لم یقبلا قوله لانه شاهد واحد و جعلا ذلک بمنزله الحقوق التی تخص) فاول ما فیه انه لم یشهد عندهما بشی ء فی باب الحکم علی ما رواه جمیع الناس. ثم لیس هذا من الباب الذی یحتاج فیه الی الشاهدین بل هو بمنزله کل ما یقبل فیه اخبار الاحاد و کیف یجوز ان یجری ابوبکر و عمر مجری الحقوق ما لیس فیها. و قوله: لابد من تجویز کونه صادقا فی روایته لان القطع علی کذب روایته لا سبیل الیه، لیس بشی ء لانا قد بینا انه لم یرو عن الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذنا و انما ادعی انه، اطمعه فی ذلک و اذا جوزنا کونه صادقا فی هذه الروایه بل قطعنا علی صدقه لم یکن معذورا. فاما قوله: (الواجب علی غیره ان لا یتهمه اذا کان لفعله وجه یصح علیه لا تتصاب منصبا یفضی الی زوال التهمه) فاول ما فیه ان الحاکم لا یجوز ان یحکم بعلمه مع التهمه و التهمه قد یکون لها امارت و علامات فما وقع فیها عن امارات و اسباب تتهم فی العاده کان موثرا و ما لم یکن کذلک و کان مبتدء فلا تاثیر له، و الحکم هو عم عثمان و قریبه و نسیبه و من قد تکلم فیه و فی رده مره بعد اخری و لوال بعد وال و هذه کلها اسباب التهمه فقد کان یجب ان یتجنب الحکم بعلمه فی هذا الباب خاصه لتطرق التهمه فیه. فاما ما حکاه عن الخیاط من (ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) لو لم یاذن فی رده لجاز ان یرده اذار آه اجتهاده الی ذلک لان الاحوال قد تتغیر) فظاهر البطلان لان الرسول اذا حظر شیئا او اباحه لم یکن لاحد ان یجتهد فی اباحه المحظور او حظر المباح و من جوز الاجتهاد فی الشریعه لا یقدم علی مثل هذا لانه انما یجوز عندهم فیما لا نص. فیه و لو جوزنا الاجتهاد فی مخالفه ما تناوله النص لم نامن ان یودی اجتهاد مجتهد الی تحلیل الخمر و اسقاط الصلاه بان یتغیر الحال و هذا هدم للشریعه. فاما استشهاده باسترداد عمر من جیش اسامه فالکلام فی الامرین واحد و قد مضی ما فیه. 10- ثم قال المسعودی: و کان عماله جماعه منهم الولید بن عقبه بن ابی معیط علی الکوفه و هو ممن اخبر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه من اهل النار. و عبدالله بن ابی اسرح علی مصر و معاویه بن ابی سفیان علی الشام و عبدالله بن عامر علی البصره، و صرف عن الکوفه الولید بن عقبه و ولاها سعید بن العاص و کان السبب فی صرف الولید و ولایه سعید علی ما روی ان الولید بن عقبه کان یشرب مع ندمائه و مغنیه من اول اللیل الی الصباح فلما آذنه الموذنون بالصلاه خرج منفصلا فی غلائله فتقدم الی المحراب فی صلاه الصبح فصلی بهم اربعا و قال: تریدون ان ازیدکم و قیل: انه قال فی سجوده و قد اطال: اشرب و اسقنی، فقال له بعض من کان خلفه فی الصف الاول: ما ترید؟ لا زادک الله مزید الخیر و الله لا اعجب الا ممن بعثک الینا والیا و علینا امیرا و کان هذا القائل: عتاب بن غیلان الثقفی. قال: و خطب الناس الولید فحصبه الناس بحصباء المسجد فدخل قصره یترنح و یتمثل بابیات لتابط شرا: و لست بعیدا عن مدام وقینه و لا بصفا صلد عن الخیر معزل ولکننی اروی من الخمرها متی و امشی الملا بالساحب المتسلسل و فی ذلک یقول الحطیئه کما فی الشافی و المروج: شهد الحطیئه یوم یلقی ربه ان الولید احق بالعذر نادی و قد تمت صلاتهم اازیدکم ثملا و ما یدری لیزیدهم اخری و لو قبلوا منه لزادهم علی عشر فابوا اباوهب و لو فعلوا لقرنت بین الشفع و الوتر حبسوا عنانک فی الصلاه و لو خلوا عنانک لم تزل تجری و اشاعوا بالکوفه فعله و ظهر فسقه و مداومته شرب الخمر فهجم علیه جماعه من المسجد منهم ابو زینب بن عوف الازدی و ابوجندب بن زهیر الازدی و غیرهما فوجدوه سکران مضطجعا علی سریره لا یعقل فایقظوه من رقدته فلم یستیقظ ثم تقایا علیهم ما شرب من الخمر فاتتزعوا خاتمه من یده و خرجوا من فورهم الی المدینه فاتوا عثمان بن عفان فشهدوا عنده علی الولید انه شرب الخمر فقال عثمان: و ما یدریکما انه شرب خمرا؟ فقالا: هی الخمر التی کنا نشربها فی الجاهلیه و اخرجا خاتمه فدفعاه و الیه فرزاهما و دفع فی صدورهما و قال: تنحیا عنی فخرجا و اتیا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و اخبراه بالقصه فاتی عثمان و هو یقول: دفعت الشهود و ابطلت الحدود فقال له عثمان: فما تری؟ قال: اری ان تبعث الی صاحبک فان اقاما الشهاده علیه فی وجهه و لم یدل بحجه اقمت علیه الحد فلما حضر الولید دعاهما عثمان فاقاما الشهاده علیه و لم یدل بحجه فالقی عثمان السوط الی علی فقال علی لابنه الحسن قم یا بنی فاقم علیه ما اوجب الله علیه فقال: یکفیه بعض ما تری فلما نظر الی امتناع الجماعه عن اقامه الحد علیه توقیا لغضب عثمان لقرابته منه اخذ علی السوط و دنا منه فلما اقبل نحوه سبه الولید و قال یا صاحب مکس، فقال عقیل بن ابی طالب و کان ممن حضر: انک لتتکلم یا ابن ابی معیط کانک لا تدری من انت و انت علج من اهل صفوریه- و هی قریه بین عکا و اللجون من اعمال الاردن من بلاد طبریه کان ذکر ان اباه کان یهودیا منه

ا- فاقبل الولید یزوغ من علی فاجتذبه فضرب به الارض و علاه بالسوط فقال عثمان: لیس لک ان تفعل به هذا قال: بلی و شر من هذا اذا فسق و منع حق الله تعالی ان یوخذ منه. اقول: ان الولید بن عقبه بن ابی معیط کان اخا عثمان لامه. 11- و ولی عثمان الکوفه بعد الولید بن عقبه سعید بن العاص فلما دخل سعید الکوفه والیا ابی ان یصعد المنبر حتی یغسل و امر بغسله و قال: ان الولید کان نجسا رجسا فلما اتصلت ایام سعید بالکوفه ظهرت منه امور منکره و اشتبه بالاموال و قال فی بعض الایام و کتب به الی عثمان انما هذا السواد فطیر لقریش فقال له الاشتر و هو مالک الحرث النخعی: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز رماحنا بستانا لک و لقومک ثم خرج الی عثمان فی سبعین راکبا من اهل الکوفه فذکروا سوء سیره سعید بن العاص و سالوا عزله عنهم فمکث الاشتر و اصحابه ایاما لا یخرج لهم من عثمان فی سعید شی ء و امتدت ایامهم بالمدینه و قدم علی عثمان امراوه من الامصار، منهم عبدالله بن سعد بن ابی سرح من مصر و معاویه من الشام و عبدالله بن عامر من البصره و سعید بن العاص من الکوفه فاقاموا بالمدینه ایاما لا یردهم الی امصارهم کراهه ان یرد سعیدا الی الکوفه و کره ان یعزله حتی کتب الیه من بامصارهم یشکون کثره الخراج و تعطیل الثغور فجمعهم عثمان و قال: ما ترون؟ فقال معاویه اما انا فراض بی جندی. و قال عبدالله بن عامر بن کریز لیکفک امرو ما قبله اکفک ما قبلی و قال عبدالله بن سعد بن ابی سرح لیس بکثیر عزل عامل للعامه و تولیه غیره. و قال سعید بن العاص انک ان فعلت هذا کان اهل الکوفه هم الذین یولون و یعزلون و قد صاروا حلقا فی المسجد لیس لهم غیر الاحادیث و الخوض فجهزهم فی البعوث حتی یکون هم احدهم ان یموت علی ظهر دابته فسمع مقالته عمرو بن العاص فخرج الی المسجد فاذا طلحه و الزبیر جالسان فی ناحیه منه فقالا له: النیا فصار الیهما فقالا: فما ورائک قال ابشر ما ترک شیئا من المنکر الا اتی به و امر به، و جاء الاشتر فقالا له ان عاملکم الذی قمتم فیه خطباء قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث و بکذا و کذا. فقال الاشتر: و الله قد کنا نشکو سوء سیرته و ما قمنا به خطباء فکیف و قد قمنا و ایم الله علی ذلک لولا انی انفدت النفقه و انضیت الظهره لسبقته الی الکوفه حتی امنعه دخولها. فقالا له: فعندنا حاجتک التی تفوتک فی سفرک. قال: فاسلفانی اذا ماء الف درهم فاسلفه کل واحد منهما خمسین الف درهم فقسمها بین اصحابه و قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث فبایعونی علی ان یدخلها فبایعه عشره آلاف من اهل الکوفه و خرج راکبا متخفیا یرید المدینه او مکه فلقی سعیدا بواقصه فاخبره بالخبر فانصرف الی المدینه کتب الاشتر الی عثمان انا و الله ما منعنا عاملک الا لیفسد علیک عملک ول من احببت فکتب الیهم انظروا من کان عاملکم ایام عمر بن الخطاب فولوه فنظروا فاذا هو ابوموسی الاشعری فولوه. اقول: هذا ما نقله المسعودی فی مروج الذهب و غیره من المورخین بلا خلاف و من تامل فیه یجد ان عثمان اضطر حینئذ الی اجابتهم الی ولایه ابی موسی و لم یصرف سعیدا مختارا بل ما صرفه جمله و انما صرفه اهل الکوفه عنهم. و کان سعید هذا احد الذین کتبوا المصحف لعثمان بن عفان و لما قتل عثمان لزم بیته فلم یشهد الجمل و لا صفین فلما استقر الامر لمعاویه اتاه و عاتبه معاویه علی تخلفه عنه فی حروبه فاعتذر هو فقبل معاویه عذره ثم ولاه المدینه فکان یولیه اذا عزل مروان عن المدینه و یولی مروان اذا عزله. و قتل ابوه العاص یوم بدر کافرا قتله علی بن ابیطالب (علیه السلام). وفی اسد الغابه: استعمله عثمان علی الکوفه بعد الولید بن عقبه بن ابی معیط و غزا طبرستان فافتتحها و غزا جرجان فافتتحها سنه تسع و عشرین او سنه ثلاثین و انقضت آذربیجان فغزاها فافتتحها فی قول. فی الشافی للشریف المرتضی علم الهدی: و من احداث عثمان انه ولی امور المسلمین من لا یصلح لذلک و لا یوتمن علیه و من ظهر منه الفسق و الفساد و من لا علم له مراعاه لحرمه القرابه و عدولا عن مراعاه حرمه الدین و النظر للمسلمین حتی ظهر ذلک منه و تکرر و قد کان عمر حذر من ذلک فیه من حیث وصفه بانه کلف باقاربه و قال له اذا ولیت هذا الامر لا تسلط بنی ابی معیط علی رقاب الناس فوجد منه ما حذره و عوتب فی ذلک فلم ینفع العتب فیه و ذلک نحو استعماله الولید ابن عقبه و تقلیده ایاه حتی ظهر منه شرب الخمر و استعماله سعید بن العاص حتی ظهرت منه الامور التی عندها اخرجه اهل الکوفه، و تولیته عبدالله بن سعد بن ابی سرح و عبدالله ابن عامر بن کریز حتی یروی عنه فی امر ابن ابی سرح انه لما تظلم منه اهل مصر و و صرفه عنهم لمحمد بن ابی بکر و غیره ممن یرد علیه و ظفر بذلک الکتاب و لذلک عظم التظلم من بعد و کثر الجمع و کان سبب الحصار و القتل و حتی کان من امر مروان و تسلطه

علیه و علی اموره ما قتل بسببه و ذلک ظاهر لا یمکن دفعه. (اعتذار القاضی عبدالجبار من ذلک و جوابه عنه فی المغنی) نقل عنه علم الهدی فی الشافی انه قال: اما ذکروه من تولیته من لا یجوز ان یستعمل فقد علمنا انه لا یمکن ان یدعی انه حین استعملهم علم من احوالهم خلاف الستر و الصلاح لان الذی ثبت عنهم من الامور حدث من بعد و لا یمتنع کونهم فی الاول مستورین فی الحقیقه او مستورین عنده و انما یجب تخطئته لو استعملهم و هم فی الحال لا یصلحون لذلک. فان قیل لما علم بحالهم کان یجب ان یعزلهم، قیل له: کذلک فعل لانه استعمل الولید بن عقبه قبل ظهور شرب الخمر منه فلما شهدوا بذلک جلده الحد و صرفه و قد روی مثله عن عمر لانه ولی قدامه بن مظعون بعض اعماله فشهدوا علیه بشرب الخمر فاشخصه و جلده الحد فاذا عد ذلک فی فضائل عمر لم یجز ان یعد ما ذکروه فی الولید من معائب عثمان، و یقال: انه لما اشخصه اقیم علیه الحد بمشهد امیرالمومنین (علیه السلام) و اعتذر من عزله سعد بن ابی وقاص بالولید بان سعدا شکاه اهل الکوفه فاداه اجتهاد الی عزله بالولید. ثم قال: فاما سعید بن العاص فانه عزله عن الکوفه و ولی مکانه اباموسی الاشعری، و کذلک عبدالله بن سعد بن ابی سرح عزله

و ولی مکانه محمد بن ابی بکر و لم یظهر له فی باب مروان ما یوجب ان یصرفه عما کان مستعملا فیه و لو کان ذلک طعنا لوجب مثله فی کل من ولی و قد علمنا انه (علیه السلام) ولی الولید بن عقبه فحدث منه ما حدث وحدث من بعض امیرالمومنین الخیانه کالقعقاع بن شور فانه ولاه علی میسان (خراسان- ل خ) فاخذ مالها و لحق بمعاویه و کذلک فعل الاشعث ابن قیس بمال آذربایجان. و ولی اباموسی الحکم و کان منه ما کان. و لا یجب ان یعاب احد بفعل غیره. فاما اذا لم یلحقه عیب فی ابتداء الولایه فقد زال العیب فیما عداه. فقولهم: انه قسم الولایات فی اقاربه و زال عن طریقه الاحتیاط للمسلمین و قد کان عمر حذر من ذلک فلیس بعیب لان تولیه الاقارب کتولیه الاباعد و انه یحسن اذا کانوا علی صفات مخصوصه. و لو قیل ان تقدیمهم اولی لم یمتنع ذلک اذ کان المولی لهم اشد تمکنا من عزلهم و الاستبدال بهم لمکان اقرب، و قد ولی امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله بن عباس البصره و عبیدالله بن عباس و قثم بن العباس مکه حتی قال الاشتر عند ذلک: علی ما ذا قتلنا الشیخ امس فیما یروی و لم یکن ذلک بعیب اذا ادی ما وجب علیه فی اجتهاده. (اعتراض علم الهدی علیه و ابطاله جوابه) اعترض علیه الشریف ا

لمرتضی علم الهدی فی الشافی انه یقال له: اما اعتذاره فی ولایه عثمان من ولاه من الفسقه بانه لم یکن عالما بذلک من حالهم قبل الولایه و انما تجدد منهم ما تجدد فعزلهم فلیس بشی ء یعول علی مثله لانه لم یرل هولاء النفر الا و حالهم مشهوره فی الخلاعه و المجانه و التحرم و التهتک و لم یختلف اثنان فی ان الولید بن عقبه لم یستانف التظاهر بشرب الخمر و الاستخفاف بالدین علی استقبال ولایته الکوفه بل هذه کانت سنته و العاده المعروفه منه و کیف یخفی علی عثمان و هو قریبه و لصیقه و اخوه لامه من حاله ما لا یخفی علی الاجانب الاباعد فلهذا قال له سعد بن ابی وقاص فی روایه الواقدی و قد دخل الکوفه: یا باوهب امیرا ام زائرا؟ قال: بل امیرا، فقال سعد: ما ادری احمقت بعدک ام کسست بعدی؟ قال: ماحمقت بعدی و لا بعدک، ولکن القوم ملکوا فاستاثروا فقال سعد: ما اراک الا صادقا. و فی روایه ابی مخنف لوط بن یحیی: ان الولید لما دخل الکوفه مر علی مجلس عمرو بن زراره النخعی فوقف فقال عمرو: یا معشر بنی اسد بئس ما استقبلنا به اخوکم ابن عفان من عدله ان ینزع عنا ابن ابی وقاص الهین اللین السهل القریب و یبعث علینا اخاه الولید الاحمق الماجن الفاجر قدیما و حدیثا و استعظم

الناس مقدمه و عزل سعد به و قالوا: اراد عثمان کرامه اخیه بهوان امه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). و هذا تحقیق ما ذکرناه من ان حاله کانت مشهوره قبل الولایه لا ریب فیها علی احد فکیف یقال انه کان مستورا حتی ظهر منه ما ظهر. و فی الولید نزل قوله تعالی (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) (السجده- 20) فالمومن ههنا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و الفاسق الولید علی ما ذکره اهل التاویل. و فیه نزل قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین) و السبب فی ذلک انه کذب علی بنی المصطلق عند رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ادعی انهم منعوه الصدقه، و لو قصصنا مخازیه المتقدمه و مساویه لطال الشرح. و اما شربه الخمر بالکوفه و سکره حتی دخل علیه من دخل و اخذ خاتمه من اصبعه و هو لا یعلم فظاهر قد سارت به الرکبان و کذلک کلامه فی الصلاه و التفاته الی من یقتدی به فیها و هو سکران و قوله ازیدکم فقالوا لا قد قضینا صلاتنا حتی قال الحطیئه فی ذلک شعرا: شهد الخطیئه یوم یلقی ربه- الابیات المذکوره آنفا و قال ایضا فیه: تکلم فی الصلاه و زاد فیها علانیه و جاهر بالنفاق

و مج الخمر فی سنن المصلی و نادی و الجمع الی افتراق اازیدکم علی ان تحمدونی فما لکم و ما لی من خلاق فاما قوله: (انه جلده و عزله) فبعد ای شی ء کان ذلک؟ و لم یعزله الا بعد ان دافع و مائع و احتج عنه و ناضل، فلو لم یکن امیرالمومنین (علیه السلام) قهره علی رایه لما عزله و لا مکن من جلده. و قد روی الواقدی ان عثمان لما جائه الشهود یشهدون علی الولید بشرب الخمر اوعدهم و تهددهم. قال الروای: و یقال: انه ضرب بعض الشهود اسواطا فاتوا امیرالمومنین (علیه السلام) فشکوا فاتی عثمان فقال: عطلت الحدود و ضربت قوما شهودا علی اخیک فقلبت الحکم و قد قال عمر: لا تحمل بنی امیه و آل ابی معیط علی رقاب الناس، قال: فما تری؟ قال: اری ان تعزله و لا تولیه شیئا من امور المسلمین، و ان تسال عن الشهود فان لم یکونوا اهل ظنه و لا عداوه اقمت علی صاحبک الحد. و تکلم فی مثل ذلک طلحه و الزبیر و عایشه و قالوا اقوالا شدیده و اخذته الالسن من کل جانب فحینئذ عزله و مکن من اقامه الحد علیه. و روی الواقدی ان الشهود لما شهدوا علیه فی وجهه و اراد عثمان ان یحده البسه جبه خز و ادخله بیتا فجعل اذا بعث الیه رجلا من قریش لیضربه قال له الولید انشدک الله ان تقطع رحمی و تغضب امیرالمومنین فیکف، فلما رای امیرالمومنین (علیه السلام) ذلک اخذ السوط و دخل علیه فجلده به فای عذر له فی عزله و جلده بعد هذه الممانعه الطویله و المدافعه التامه. و قصه الولید مع الساحر الذی یلعب بین یدیه و یغر الناس بمکره و خدیعته و ان جندب بن عبدالله الازدی امتعض من ذلک و دخل علیه فقتله و قال له: احی نفسک ان کنت صادقا و ان الولید اراد ان یقتل جندبا بالساحر حتی انکر الازد ذلک علیه فحبسه و طال حبسه حتی هرب من السجن معروفه مشهوره. اقول: و سیاتی نقل القصه. قال: فان قیل: قد ولی الله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الولید بن عقبه صدقه بنی المصطلق و ولی عمر الولید ایضا صدقه بنی تغلب فکیف یدعون ان حاله فی انه لا یصلح للولایه ظاهره؟ قلنا: لا جرم انه غر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کذب علی القوم حتی نزلت الایه التی قدمنا ذکره فعزله و لیس خطب ولایه الصدقه خطب ولایه الکوفه. فاما عمر لما بلغه قوله: اذا ما شددت الراس منی بمشور فویلک منی تغلب انبه وائل عزله. و اما عزل امیرالمومنین (علیه السلام) بعض امرائه لما ظهر منه الحدث کالقعقاع ابن شور و غیره و کذلک عزل عمر قدامه بن مظعون لما شهدوا علیه بشرب الخمر و جلده له، فانه لا یشبه ما تقدم لان کل واحد ممن ذکرناه لم یول الامر الا من هو حسن الظن عند تولیته فیه حسن الظاهر عنده و عند الناس غیر معروف باللعب (باللعنه- خ ل) و لا مشهور بالفساد، ثم لما ظهر منه ما ظهر لم یحام عنه و لا کذب الشهود علیه و کابرهم بل عزله مختارا غیر مضطر و کل هذا لم یجر فی امراء عثمان، و لانا قد بینا کیف کان عزل الولید و اقامه الحد علیه. فاما ابوموسی فان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یوله الحکم مختارا لکنه غلب علی رایه و قهر علی امره و لا رای لمقهور. فاما قوله (ان ولایه الاقارب کولایه الاباعد بل الاباعد اجدر و اولی ان یقدم الاقارب علیهم من حیث کان التمکن من عزلهم اشد و ذکر تولیه امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله و عبیدالله و قثما بنی العباس و غیرهم) فلیس بشی ء لان عثمان لم تنقم علیه تولیه الاقارب من حیث کانوا اقارب بل من حیث کانوا اهل بیت الظنه و التهمه و لهذا حذره عمر منهم و اشعر بانه یحملهم علی رقاب الناس، و امیرالمومنین (علیه السلام) لم یول من اقاربه متهما و لا ظنینا و حین احس من ابن عباس بعض الریبه لم یمهله و لا احتمله و کاتبه بما هو مشهور سائر ظاهر، و لو لم یجب علی عثمان ان یعدل عن

ولایه اقاربه الا من حیث جعل عمر ذلک سبب عدوله عن النص علیه و شرط علیه یوم الشوری ان لا یحمل اقاربه علی الناس و لا یوثرهم لمکان القرابه بما لا یوثر به غیرهم لکان صادقا قویا فضلا عن ان ینضاف الی ذلک ما انضاف من خصالهم الذمیمه و طرائفهم القبیحه. فاما سعید بن العاص فانه قال فی الکوفه: انما السواد بستان لقریش تاخذ منه ما شائت و تترک حتی قالوا له اتجعل ما افاء الله علینا بستانا لک و لقومک و نابذوه و افضی ذلک الامر الی تسییره من سیر من الکوفه و القصه مشهوره ثم انتهی الامر الی منع اهل الکوفه سعیدا من دخولها و تکلموا فیه و فی عثمان کلاما ظاهرا حتی کادوا یخلعون عثمان فاضطر حینئذ الی اجابتهم الی ولایه ابی موسی فلم یصرف سعیدا مختارا بل ما صرفه جمله و انما صرفه اهل الکوفه عنهم. 12- قال المسعودی: و فی سنه خمس و ثلاثین کثر الطعن علی عثمان و ظهر علیه النکیر لاشیاء ذکروها من فعله منها ما کان بینه و بنی عبدالله بن مسعود و انحراف هذیل عن عثمان من اجله. و فی اسد الغابه: عبدالله بن مسعود بن غافل الهذلی کان اسلامه قدیما اول الاسلام سادس سته فی الاسلام و کان اول من جهر بالقرآن بمکه بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هاجر

الهجرتین جمیعا الی الحبشه و الی المدینه و صلی القبلتین و شهد بدرا و احدا و الخندق و بیعه الرضوان و سائر المشاهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، و ام عبدالله بن مسعود ام عبد بنت عبدود بن سوداء من هذیل ایضا. و فیه باسناده الی عبدالرحمان بن یزید قال: اتینا حذیفه فقلنا حدثنا باقرب الناس من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) هدیا و دلا فناخذ عنه و نسمع منه قال: کان اقرب الناس هدیا و دلا و سمتا برسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ابن مسعود و لقد علم المحفوظون من اصحاب محمد ان ابن ام عبد هو من اقربهم الی الله زلفی. و فیه عن علی (علیه السلام) قال: امرالنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ابن مسعود فصعد علی شجره یاتیه منها بشی ء فنظر اصحابه الی ساق عبدالله فضحکوا من حموشه ساقیه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): ما تضحکون لرجل عبدالله اثقل فی المیزان یوم القیامه من احد. و فیه عن حبه بن جوین عن علی (علیه السلام) قال: کنا عنده جلوسا فقالوا: ما راینا رجلا احسن خلقا و لا ارفق تعلیما و لا احسن مجالسه و لا اشد ورعا من ابن مسعود. قال علی (علیه السلام): انشدکم الله اهو الصدق من قلوبکم؟ قالوا: نعم، قال: ال

لهم اشهد انی اقول مثل ما قالوا و افضل. و فیه فی سبب اسلامه باسناده الی عبدالله بن مسعود قال: کنت غلاما یافعا فی غنم لعقبه بن ابی معیط ارعاها فاتی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و معه ابوبکر فقال: یا غلام هل معک من لبن؟ فقلت: نعم، ولکنی موتمن فقال: ائتنی بشاه لم ینز علهیا الفحل فاتیه بعناق او جذعه فاعتقلها رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فجعل یمسح الضرع و یدعو حتی انزلت فاتاه ابوبکر بصحوه فاحتلب فیها ثم قال لابی بکر: اشرب فشرب ابوبکر ثم شرب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بعده ثم قال للضرع: اقلص فقلص فعاد کما کان. ثم اتیت فقلت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علمنی من هذا الکلام او من هذا القرآن فمسح راسی و قال: انک غلام معلم فلقد اخذت منه سبعین سوره ما نازعنی فیها بشر. و فیه: و قال ابوطیبه مرض عبدالله فعاده عثمان بن عفان فقال: ما تشتکی؟ قال: ذنوبی. قال: فما تشتهی؟ قال: رحمه ربی. قال: الا آمر للک بطبیب؟ قال: الطبیب امرضنی. قال: المر آمر لک بعطائ؟ قال: لا حاجه لی فیه. قال: یکون لبناتک، قال: اتخشی علی بناتی الفقر؟ انی امرت بناتی ان یقران کل لیله سوره الواقعه انی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: من قرا الواقعه کل لیله لم تصبه فاقه ابدا. قال: و انما قال له عثمان الا آمر لک بطعائک لانه کان قد حبسه عنه سنتین. توفی ابن مسعود بالمدینه سنه اثنتین و ثلاثین من الهجره و دفن لیلا اوصی بذلک و لم یعلم عثمان بدفنه فعاتب الزبیر علی ذلک و صلی علیه عمار و قیل صلی علیه الزبیر. و فی الشافی لعلم الهدی الشریف المرتضی: و قد روی کل من روی سیره من اصحاب الحدیث علی اختلاف طرقهم ان ابن مسعود کان یقول: لیتنی و عثمان برمل عالج یحثی علی و احثی علیه حتی یموت الاعجز منی و منه. و فیه: و رووا انه کان یطعن علیه فیقال له الاخرجت الیه لنخرج معک؟ فیقول: و الله لئن از اول جبلا راسیا احب الی من ان ازاول ملکا موجلا. و کان یقول فی کل یوم جمعه بالکوفه جاهرا معلنا: ان اصدق القول کتاب الله و احسن الهدی هدی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و شر الامور محدثاتها و کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله و کل ضلاله فی النار، و انما یقول ذلک معرضا بعثمان حتی غضب الولید من استمرار تعرضه و نهاه عن خطبته هذه فکتب الی عثمان فیه فکتب عثمان یستقدمه علیه. و فیه: و روی انه لما خرج عبدالله بن مسعود الی المدینه مزعجا عن الکوفه خرج الناس معه یشیعونه

و قالوا: یا ابا عبدالرحمن ارجع فو الله لا یوصل الیک ابدا فانا لا نامنه علیک، فقال: امر سیکون و لا احب ان اکون اول من فتحه. اقول: الظاهر انه یرید من قوله امر سیکون قیام الناس علی عثمان و قتلهم ایاه لما رای الامور المحدثه المنکره منه و کلام الناس و سخطهم فی عثمان و افعاله. و فی الشافی: و قد روی عنه من طرق لا تحصی کثره انه کان یقول: ما یزن عثمان عند الله جناح ذباب. و تعاطی شرح ما روی عنه فی هذا الباب یطول و هو اظهر من ان یحتاج الی الاستشهاد علیه. و انه بلغ من اصرار عبدالله علی مظاهرته بالعداوه ان قال لما حضره الموت من یتقبل منی وصیه اوصیه بها عل یما فیها؟ فسکت القوم و عرفوا الذی یرید فاعادها فقال عمار بن یاسر: فانا اقبلها. فقال ابن مسعود: لا یصلی علی عثمان. فقال: ذلک لک. فیقال: انه لما دفن جاء عثمان منکرا لذلک فقال له قائل: ان عمارا ولی هذا الامر. فقال لعمار: ما حملک علی ان لم توذنی؟ فقال له: انه عهد الی الا اوذنک فوقف علی قبره و اثنی علیه ثم انصرف و هو یقول رفعتم و الله بایدیکم عن خیر من بقی فتمثل الزبیر بقول الشاعر: لاعرفنک بعد الموت تندبنی و فی حیاتی ما زودتنی زادی و فیه: لما مرض ابن مسعود مرضه الذی مات فیه فاتاه عثمان عائدا فقال: ما تشتکی؟ قال: ذنوبی. قال: فما تشتهی؟ قال: رحمه ربی قال: الا ادعو لک طبیبا؟ قال: الطبیب امرضنی. قال فلا آمر لک بعطائک؟ قال: منعتنیه و انا محتاج الیه و تعطینیه و انا مستغن عنه. قال: یکون لولدک، قال: رزقهم علی الله. قال: استغفرلی یا ابا عبدالرحمن، فقال: اسال الله ان یاخذ لی منک بحقی. و فیه: ان کل من قرا الاخبار علم ان عثمان امر باخراجه من المسجد علی اعنف الوجوه و بامره جری ما جری علیه و لو لم یکن بامره و رضاه لوجب ان ینکر علی مولاه کسره لضلعه و یعتذر الی من عاتبه علی فعله بان یقول: اننی لم آمر بذلک و لا رضیته من فاعله و قد انکرت علی من فعله و فی علمنا بان ذلک لم یکن دلیل علی ما قلناه. و قد روی الواقدی باسناده و غیره ان عثمان لما استقدمه المدینه دخلها لیله جمعه فلما علم عثمان بدخوله قال: ایها الناس انه قد طرقکم اللیله دویبه من تمشی علی طعامه یقی و یسلح. فقال ابن مسعود: لست کذلک ولکننی صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوم بدر و صاحبه یوم بیعه الرضوان و صاحبه یوم الخندق و صاحبه یوم حنین، قال: فصاحت عایشه ایا عثمان اتقول هذا لصاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال عثمان: اسکتی. ثم قال لعبدالله بن زمعه بن الاسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزی ابن قصی: اخرجه اخراجا عنیفا فاخذه ابن زمعه فاحتمله حتی جاء به باب المسجد فضرب به الارض فکسر ضلعا من اضلاعه. فقال ابن مسعود: قتلنی ابن زمعه الکافر بامر عثمان. و فی روایه اخری ان ابن زمعه مولی لعثمان اسود کان مسدما طوالا. و فی روایه اخری ان فاعل ذلک یحموم مولی عثمان. و فی روایه انه لما احتمله لیخرجه من المسجد ناداه عبدالله انشدک الله ان تخرجنی من مسجد خلیلی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو الذی یقول فیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): لساقا ابن ام عبد اثقل فی المیزان یوم القیامه من جبل احد. 13- قال المسعودی فی مروج الذهب و غیره: و من ذلک ما نال عمار بن یاسر من الفتن و الضرب و انحراف بنی مخزوم عن عثمان من اجله. و فی تلخیص الشافی للشیخ الطوسی: و من ذلک اقدامه علی عمار حتی روی انه صار به فتق و کان احد من ظاهر المتظلمین علی قتله و کان یقول: قتلناه کافرا. اقول: قد ذکرنا فی المجلد الخامس عشر فی شرح الخطبه 236 طائفه من الاقوال و الاخبار فی ترجمه عمار و مناقبه و فضائله فلا حاجه الی الاعاده فراجع. قال ابن جمهور الاحسائی فی المجلی:

و من قوادح عثمان ضربه لعمار بن یاسر حتی اخذه الفتق علی ما رواه الثقات من اهل السیره ان عمار بن یاسر قام فی المسجد یوما و عثمان یخطب علی المنبر فوبخه باحداثه و افعاله فنزل عثمان فرکضه برجله حتی القاه علی قفاه و داس فی بطنه برجله و امر اعوانه من بنی امیه فضربوه حتی غشی علیه و هو مع ذلک یشتم عمارا و یسبه و ترکه و مضی الی منزله فاحتمل عمار الی منزله و هو لما به فلما افاق من غشوته دخل علیه الناس فلامه بعض و قال و مالک و التعرض لعثمان و قد علمت افعاله و احداثه؟ فقال: انما حملنی علی ذلک کلام سمعت من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فانه قال: افضل الاعمال کلمه حق تقولها بین یدی امام جائر فاردت ان انال هذه الدرجه و ان لی و لعثمان موقفا عند الله یوم القیامه. (جواب القاضی عبدالجبار و شیخه ابی علی عن ذلک) قال علم الهدی فی الشافی: قال صاحب الکتاب (یعنی القاضی عبدالجبار صاحب الکتاب المعروف بالمغنی من الحجاج فی الامامه): فاما ما طعنوا به من ضربه عمارا حتی صار به فتق فقد قال شیخنا ابوعلی ان ذلک غیر ثابت و لو ثبت انه ضربه للقول العظیم الذی کان یقوله لم یجب ان یکون طعنا لان للامام تادیب من یستحق ذلک و مما یبعد صحه ذلک ان

عمارا لا یجوز ان یکفره و لما یقع منه ما یستوجب الکفر لان الذی یکفر به الکافر معلوم و لانه لو کان قد وقع ذلک لکان غیره من الصحابه اولی بذلک و لوجب ان یجتمعوا علی خلعه و لوجب ان لا یکون قتله لهم مباحا بل کان یجب ان یقیموا اماما یقتله علی ما قدمنا القول فیه و لیس لاحد ان یقول انما کفره من حیث وثب علی الخلافه و لم یکن لها اهلا لانا قد بینا القول فی ذلک، لانه کان مصوبا لابی بکر و عمر علی ما قدمنا من قبل، و قد بینا ان صحه امامتهما یقتضی صحه امامه عثمان. و روی ان عمارا نازع الحسن (علیه السلام) فی امره فقال عمار قتل عثمان کافرا و قال الحسن (علیه السلام) قتل مومنا و تعلق بعضهما ببعض فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: ماذا ترید من ابن اخیک؟ فقال انی قلت کذا و قال الحسن (علیه السلام) کذا فقال امیرالمومنین (علیه السلام) اتکفر برب کان یومن به عثمان؟ فسکت عمار. و حکی عن الخیاط ان عثمان لما نقم علیه ضربه لعمار احتج لنفسه فقال جائنی سعد و عمار فارسلا الی ان ائتنا فانا نرید ان نذاکرک اشیاء فعلتها فارسلت الیهما انی مشغول فانصرفا فموعد کما یوم کذا فانصرف سعد و ابی عمار ان ینصرف فاعدت الرسول الیه فابی ان ینصرف فتناوله ب

عض غلمانی بغیر امری و و الله ما امرت به و لا رضیت وها انا فلیقتص منی قال: و هذا من انصف قول و اعدله. (اعتراض الشریف المرتضی علم الهدی علیه) قال علم الهدی فی جوابه: انه یقال له: قد وجدناک فی قصه عثمان و عمار بین امرین مختلفین: بین دفع لما روی من ضربه و بین اعتراف بذلک و تاول له و اعتذار منه بان التادیب المستحق لا حرج فیه و نحن نتکلم علی الامرین: اما الدفع لضرب عمار فهو کالانکار لوجود احد یسمی عمارا او لطلوع الشمس ظهورا و انتشارا و کل من قرا الاخبار و تصفح السیر یعلم من هذا الامر ما لا تثنیه عنه مکابره و لا مدافعه و هذا الفعل یعنی ضرب عمار لم یختلف الرواه فیه و انما اختلفوا فی سببه: فروی عباس عن هشام الکلبی عن ابی مخنف فی اسناده قال: کان فی بیت المال بالمدینه سفط فیه حلی و جوهر فاخذ منه عثمان ما حلی به بعض اهله فاظهر الناس الطعن علیه فی ذلک و کلموه فیه بکل کلام شدید حتی اغضبوه فخطب فقال: لناخذن حاجتنا من هذا الفی ء و ان زغمت انوف اقوام فقال علی (علیه السلام) اذا تمنع ذلک و یحال بینک و بینه فقال عمار: اشهد الله ان انفی اول راغم من ذلک، فقال عثمان: اعلی یا ابن یاسر و سمیه تجتری ئ؟ خذوه فاخذوه فدخل عثمان فدعا به فضربه حتی غشی علیه ثم اخرج فحمل الی منزل ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) رحمه الله علیها فلم یصل الظهر و العصر و المغرب فلما افاق توضا و صلی و قال: الحمد لله لیس هذا اول یوم اوذینا فیه فی الله فقال هشام بن الولید بن المغیره المخزومی و کان عمار حلیفا لبنی مخزوم، یا عثمان اما علی فاتقیته و اما نحن فاجترات علینا و ضربت اخانا حتی اشفیت به علی التلف اما و الله لئن مات لاقتلن به رجلا من بنی امیه عظیم السیره و انک لها انا ابن القسریه، قال: فانهما قسریتان و کانت امه وجدته قسریتین من بجیله فشتمه عثمان و امر به فاخرج فاتی به ام سلمه فاذا هی قد غضبت بعمار و بلغ عایشه ما صنع بعمار فغضبت و اخرجت شعرا من شعر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و نعلا من نعاله و ثوبا من ثیابه و قالت: ما اسرع ما ترکتم سنه رسولکم و هذا شعره و ثوبه و نعله لم یبل بعد. و روی آخرون ان السبب فی ذلک ان عثمان مر بقبر جدید فسال عنه فقیل: عبدالله بن مسعود فغضب علی عمار لکتمانه ایاه موته اذ کان المتولی للصلاه علیه و القیام بشانه فعندها وطی ء عثمان عمارا حتی اصابه الفتق. و روی آخرون ان المقداد و طلحه و الزبیر و عمارا و عده من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کتبوا کتابا عدودا فیه احداث عثمان و خوفوه ربه و اعلموه انهم مواثبوه ان لم یقلع. فاخذ عمار الکتاب فاتاه به فقراه منه صدرا. فقال عثمان: اعلی تقدم من بینهم؟ فقال: لانی انصحهم لک. فقال: کذبت یا ابن سمیه. فقال: انا و الله ابن سمیه و انا ابن یاسر فامر غلمانه فمدوا بیدیه و رجلیه فضربه عثمان برجلیه وهی فی الخفین علی مذاکیره فاصابه الفتق و کان ضعیفا کبیرا فغشی علیه. فضرب عمار علی ما تری غیر مختلف فیه بین الرواه و انما اختلفوا فی سببه، و الخبر الذی رواه صاحب الکتاب و حکاه عن الخیاط ما نعرفه و کتب السیر المعروفه خالیه منه و من نظیره و قد کان یجب ان یضیفه الی الموضع الذی اخذه منه، فان قوله و قول من اسند الیه لیسا بحجه. و لو کان صحیحا لکان یجب ان یقول بدل قوله ها انا فلیقتص منی و اذا کان ما امر بذلک و لا رضیه و انما ضربه الغلام: هذا الغلام الجانی فلیتقص منه فانه اولی و اعدل و بعد فلا تنافی بین الروایتین لو کان ما رواه معروفا لانه یجوز ان یکون غلامه ضربه فی حال اخری و الروایات اذا لم تتعارض لم یجز اسقاط شی منها. فاما قوله: ان عمارا لا یجوز ان یکفره و لم یقع منه منا یوجب الفکر، فان تکفیر عمار له معروف قد جائت به الروایات. و قد روی من طرق مختلفه و باسانید کثیره ان عمارا کان یقول: ثلاثه یشهدون علی عثمان بالکفر و انا الرابع و انا الرابع و انا شر الاربعه و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون و انا اشهد انه قد حکم بغیر ما انزل الله. و روی عن زیدن بن ارقم من طرق مختلفه انه قیل: بای شی ء اکفرتم عثمان؟ قال: بثلاث: جعل المال دوله بین الاغنیاء، و جعل المهاجرین من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بمنزله من حارب الله و رسوله، و عمل بغیر کتاب الله. و روی عن حذیقه انه کان یقول: ما فی عثمان بحمد الله اشک لکننی اشک فی قاتله اکافر قتل کافرا ام مومن خاض الیه الفتنه حتی قتله و هو افضل المومنین ایمانا. فاما ما رواه من منازعه الحسن (علیه السلام) عمارا فی ذلک و ترافعهما فهوا و لا غیر رافع لکون عمار مکفرا له بل هو شاهد من قوله بذلک. و ان کان الخبر صحیحا فالوجه فیه ان عمارا علم من لحن کلام امیرالمومنین (علیه السلام) و عدوله عن ان یقضی بینهما بصریح القول: انه متمسک بالتقیه فامسک عمار لما فهم من غرضه. فاما قوله لا یجوز ان یکفره من حیث وثب علی الخلافه لانه کان مصوبا لابی بکر و عمر و لما تقدم من کلامه فی ذلک فلابد اذا حملنا تکفیر عمار للرجل علی الصحه من هذا الوجه ان یکون عمار غیر مصوب للرجلین علی ما ادعی. فاما قوله عن ابی علی انه لوثبت انه ضربه للقول العظیم الذی کان یقول فیه لم یکن طعنا لان للامام تادیب من یستحق ذلک، فقد کان یجب ان یستوحش صاحب الکتاب او من حکی کلامه من ابی علی و غیره من ان یعتذر من ضرب عمار و قذه حتی لحقه من الغشی و ترک له الصلاه و وطیه بالاقدام امتهانا و استخفافا بشی ء من الغدر فلا عذر یسمع من ایقاع نهایه المکروه بمن روی ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال فیه: عمار جلده ما بین العین و الانف و متی تنک الجلد تدم الانف. و روی انه (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: ما لهم و لعمار یدعوهم الی الجنه و یدعونه الی النار و روی العوام بن حوشب عن سلمه بن کهیل عن علقمه عن خالد بن الولید ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: من عاد عمارا عاداه الله و من ابغض عمارا ابغصه الله. و ای کلام غلیظ سمعه من عمار یستحق به ذلک المکروه العظیم الذی یتجاوز المقدار الذی فرضه الله تعالی فی الحدود و انما کان عمار و غیره ینثوا علیه احداثه و معایبه احیانا علی ما یظهر من سیی ء افعاله و قد کان یجب علیه احد الامرین اما ان ینزع عما یواقف علیه من تلک الافعال او ان یبین عذره فیها او برائته منها ما یظهر و ینتشر و یشتهر فان اقام مقیم بعد ذلک علی توبیخه و تفسیقه زجره عن ذلک بوعظ او غیره و لا یقدم علی ما تفعله الجبابره و الاکاسره من شفاء الغیظ بغیر ما انزل الله تعالی و حکم به. و فی الامامه والسیاسه لابن قتیبه الدینوری: ذکروا انه اجتمع ناس من اصحاب النبی علیه الصلاه و السلام فکتبوا کتابا و ذکروا فیه ما خالف فیه عثمان من سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و سنه صاحبیه- و بعد ما اتی بکثیر من احداثه قال: ثم تعاهد القوم لیدفعن الکتاب فی ید عثمان و کان ممن حضر الکتاب عمار بن یاسر و المقداد ابن الاسود و کانوا عشره فلما خرجوا بالکتاب لیدفعوه الی عثمان و الکتاب فی ید عمار جعلوا یتسللون عن عمار حتی بقی وحده فمضی حتی جاء دار عثمان فاستاذن علیه فاذن له فی یوم شات فدخل علیه و عنده مروان بن الحکم و اهله من بنی امیه فدفع علیه الکتاب فقراه فقال له: انت کتبت هذا الکتاب؟ قال: نعم، قال: و من کان معک؟ قال. کان معی نفر تفرقوا فرقا منک، قال: من هم؟ قال: لا اخبرک بهم، قال: فلم اجترات علی من بینهم؟ فقال مروان: یا امیرالمومنین ان هذا العبد الاسود (یعنی عمارا) قد جرا علیک الناس و انک ان قتلته نکلت به من ورائه، قال عثمان: اضربوه و ضربه عثمان معهم حتی فتقوا بطنه فغشی علیه فجروه حتی طرحوه علی باب الدار- الی آخر ما قال. 14- قال المسعودی فی مروج الذهب: و من ذلک فعل الولید بن عقبه فی مسجد الکوفه و ذلک انه بلغه عن رجل من الیهود من ساکنی قریه من قری الکوفه ممایلی جسر بابل یقال له: زراره یعمل انواعا من الشعبذه و السحر یعرف بمطروی فاحضر فاراه فی المسجد ضربا من التخاییل و هو ان اظهر له فی اللیل فیلا عظیما علی فرس فی صحن المسجد ثم صار الیهودی ناقه یمشی علی جبل ثم اراه صوره حمار دخل من فیه ثم خرج من دبره ثم ضرب عنق رجل ففرق بین جسده و راسه ثم امر السیف علیه فقام الرجل و کان جماعه من اهل الکوفه حضورا منهم جندب بن کعب الازدی فجعل یستعیذ بالله من فعل الشیطان و من عمل یبعد من الرحمن و علم ان ذلک هو ضرب من التخییل و السحر فاخترط سیفه و ضرب به الیهودی ضربه ادار راسه ناحیه من بدنه و قال: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. و قد قیل ان ذلک کان نهارا و ان جندبا خرج الی السوق و دنا من بعض الصیاقله و اخذ سیفا و دخل فضرب به عنق الیهودی و قال: ان کنت صادقا فاحی نفسک فانکر علیه الولید ذلک و اراد ان یقیده به فمنعه الازد فحبسه و اراد قتله غیله و نظر السجان الی قیامه لیله الی الصبح فقال له: انج بنفسک فقال له جندب: تقتل بی. قال: لیس ذلک بکثیر فی مرضاه الله و الدفع عن ولی من اولیاء الله، فلما اصبح الولید دعا به و قد استعد لقتله فلم یجده فسال السجان فاخبره بهر به فضرب عنق السجان و صلبه بالکناس. قال ابن لاثیر الجزری فی اسدالغابه: جندب بن کعب بن عبدالله الازدی احد جنادب الازد و هو قاتل الساحر عند الاکثر و ممن قاله الکلبی و البخاری روی عنه الحسن. قال: اخبرنا ابراهیم بن محمد بن مهران الفقیه و غیره قالوا باسنادهم عن محمد ابن عیسی اخبرنا احمد بن منیع اخبرنا ابومعاویه عن اسماعیل بن مسلم عن الحسن عن جندب قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): حد الساحر ضربه بالسیف. قد اختلف فی رفع هذا الحدیث فمنهم من رفعه بهذا الاسناد و منهم من وقفه علی جندب. و کان سبب قتله الساحر ان الولید بن عقبه ابی معیط لما کان امیرا علی الکوفه حضر عنده ساحر فکان یلعب بین یدی الولید یریه انه یقتل رجلا ثم یحییه و یدخل فی فم ناقه ثم یخرج من حیائها فاخذ سیفا من صیقل و اشتمل علیه و جاء الی الساحر فضربه ضربه فقتله ثم قال له: احی نفسک ثم قرا: (اتاتون السحر و انتم تبصرون) فرفع الی الولید فقال: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: حد الساحر ضربه بالسیف فحبسه الولید فلما رای السجان صلاته و صومه خلی سبیله. و فی الشافی و تلخیصه: ان الولید اراد ان یقتل جندبا بالساحر حتی انکر الازد ذلک فحبسه و اطال حبسه حتی هرب من السجن. و قال فی اسدالغابه: فاخذ الولید السجان فقتله و قیل: بل سجنه فاتاه کتاب عثمان باطلاقه و قیل: بل حبس الولید جندبا فاتی ابن اخیه الی السجان فقتله و اخرج جندبا فذلک قوله: افی مضرب السحار یحبس جندب و یقتل اصحاب النبی الاوائل فان یک ظنی بابن سلمی و رهطه هو الحق یطلق جندب و یقاتل و انطلق الی ارض الروم فلم یزل یقاتل بها المشرکین حتی مات لعشر سنوات مضین من خلافه معاویه. 15- و من ذلک قصه قتل الهرمزان و قد قدمنا الکلام فیه فی شرح الخطبه 236 و جملته ان عثمان عطل الحد الواجب فی عبیدالله بن عمر فانه قتل الهرمزان بعد اسلامه فلم یقده به و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) یطلبه لذلک. و تلک القصه علی الاجمال ان الهرمزان کان من عظماء فارس و کان قد اسر فی بعض الغزوات و جی ء به الی المدینه فاخذه علی (علیه السلام) فاسلم علی یدیه فاعتقه علی (علیه السلام) فلما ضرب عمر فی غلس الصبح و اشتبه الامر فی ضاربه سمع ابنه عبیدالله قوم یقولون: قتله العلج فظن انهم یعنون الهرمزان فبادر عبیدالله الیه فقتله قبل ان یموت عمر فسمع عمر بما فعله ابنه فقال: قد اخطا عبیدالله ان الذی ضربنی ابولولوه و ان عشت لاقیدنه به فان علیا لا یقبل منه الدیه و هو مولاه فلما مات عمر و تولی عثمان طالب علی (علیه السلام) بقود عبیدالله و قال: انه قتل مولای ظلما و انا ولیه فقال عثمان: قتل بالامس عمر و الیوم یقتل ابنه حسب آل عمر مصابهم به و امتنع من تسلیمه الی علی (علیه السلام) و منع علیا حقه و لهذا قال علی (علیه السلام) لان امکننی الدهر منه یوما لاقتلنه به فلما ولی علی (علیه السلام) هرب عبیدالله منه الی الشام و التجا الی معاویه و خرج معه الی حرب صفین فقتله علی (علیه السلام) فی حرب صفین قال الاحسائی فی المجلی: فانظر الی عثمان کیف عطل حق علی (علیه السلام) و خالف الکتاب و السنه برایه و الله تعالی یقول (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا). و قال ابوجعفر الطبر فی التاریخ: بعد ما بایع الناس عثمان جلس فی جانب المسجد و دعا عبیدالله بن عمرو کان محبوسا فی دار سعد بن ابی وقاص و هو الذی نزع السیف من یده بعد قتله جفینه و الهرمزان و ابنه ابی لولوه و کان یقول: و الله لاقتلن رجالا ممن شرک فی دم ابی یعرض بالمهاجرین و الانصار فقام الیه سعد فنزع السیف من یده و جذب شعره حتی اضجعه الی الارض و حبسه فی داره حتی اخرجه عثمان الیه فقال عثمان لجماعه من المهاجرین و الانصار: اشیروا علی فی هذا الذی فتق فی الاسلام ما فتق، فقال علی اری ان تقتله فقال بعض المهاجرین: قتل عمر امس و یقتل ابنه الیوم؟ فقال عمرو بن العاص: یا امیرالمومنین ان الله قد اعفاک ان یکون هذا الحدث کان و لک علی المسلمین سلطان انما کان هذا الحدث و لا سلطان لک قال عثمان: انا ولیهم و قد جعلتها دیه و احتملتها فی ما لی. قال: و کان رجل من الانصار یقال له زیاد بن لبید البیاضی اذا رای عبیدالله ابن عمر قال: الا یا عبیدالله ما لک مهرب و لا ملجا من ابن اروی و لا خفر اصبت دما و الله فی غیر حله حراما و قتل الهرمزان له خطر علی غیر شی ء غیر ان قال قائل اتتهمون الهرمزان علی عمر فقال سفیه و الحوادث جمه نعم اتهمه قد اشار و قد امر و کان سلاح العبد فی جوف بیته یقلبها و الامر بالامر یعتبر فشکی عبیدالله بن عمر الی عثمان زیاد بن لبید و شعره فدعا عثمان زیاد بن لبید فنهاه قال: فاشنا زیاد یقول فی عثمان: اباعمر و عبیدالله رهن فلا تشکک بقتل الهرمزان فانک ان غفرت الجرم عنه فاسباب الخطا فرسا رهان اتعفو اذ عفوت بغیر حق فما لک بالذی تحکی یدان فدعا عثمان زیاد بن لبید فنهاه و شذبه. (اعتذار القاضی عبدالجبار من تعطیل عثمان الحد الواجب) (فی عبیدالله بن عمر) نقل علم الهدی فی الشافی عن عبدالجبار بقوله: ثم ذکر ما نسب الیه من تعطیل الحد فی الهرمزان و حکی عن ابی علی انه لم یکن للهرمزان ولی یطلب بدمه و الامام ولی من لاولی له و للولی ان یعفو کما له ان یقتل. و قد روی انه سال المسلمین ان یعفوا عنه فاجابوا الی ذلک. قال القاضی: و انما اراد عثمان بالعفو عنه ما یعود الی عزالدین لانه خاف ان یبلغ العدو قتله فیقال: قتلوا امامهم و قتلوا ولده و لا یعرفون الحال فی ذلک فیکون شماته. و حکی عن الخیاط ان عامه المهاجرین اجمعوا علی الایقاد بالهرمزان و قالوا: هو دم سفک فی غیر ولایتک فلیس له ولی یطلب به و امره الی الامام فاقبل منه الدیه فذلک صلاح المسلمین. قال: و لم یثبت ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یطلبه لیقتله بالهرمزان لانه لا یجوز قتل من عفی عنه ولی المقتول و انما کان یطلبه لیضع من قدره و یصغر من شانه. قال: و یجوز ان یکون ما روی عن علی (علیه السلام) انه قال: لو کنت بدل عثمان لقتلته، یعنی انه کان یری ذلک اقوی فی الاجتهاد و اقرب الی التشدد فی دین الله. (اعتراض علم الهدی علی القاضی) اعترض علیه الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی بقوله: فاما الکلام فی قتل الهرمزان و فی العدول عن قتل قاتله و اعتذاره من ذلک بما اعتذر به من انه لم یکن له ولی لان الامام ولی من لا ولی له و له ان یعفو کما له ان یستوفی القود، فلیس بشی ء لان الهرمزان رجل من اهل فارس و لم یکن له ولی حاضر یطالب بدمه و قد کان یجب ان یبذل الانصاف لاولیائه و یومنوا متی حضروا حتی ان کان له ولی یطالب و حضر و طالب. ثم لو لم یکن له ولی لم یکن عثمان ولی دمه لانه قتل فی ایام عمر فصار عمر ولی دمه و قد اوصی عمر علی ما جائت به الروایات الظاهره بقتل ابنه عبیدالله ان لم یقم البینه العادله علی الهرمزان و جفینه انهما امرا ابالولوه غلام المغیره بن شعبه بقتله و کانت وصیته بذلک الی اهل الشوری فقال: ایکم ولی هذا الامر فلیفعل کذا و کذا مما ذکرناه، فلما مات عمر طلب المسلمون الی عثمان امضاء الوصیه فی عبیدالله بن عمر فدافع عنها و عللهم فلو کان هو ولی الدم علی ما ذکره لم یکن له ان یعفو ان یبطل حدا من حدود الله تعالی و ای شماته للعدو فی اقامه حدود الله تعالی؟ و انما الشماته کلها من اعداء الاسلام فی تعطیل الحدود، و ای حرج فی الجمع بین قتل الاب و الابن حتی یقال کره ان ینتشر الخبر بان الامام و ابنه قتلا و انما قتل احدهما ظلما بغیر امر الله و الاخر بامرالله تعالی. و قد روی زیاد بن عبدالله البکائی عن محمد بن اسحاق عن ابان بن اصلاح ان امیرالمومنین (علیه السلام) اتی عثمان بعد ما استخلف فکلمه فی عبیدالله و لم یکلمه احد غیره فقال: اقتل هذا الفاسق الخبیث الذی قتل امرئا مسلما، فقال عثمان: قتلوا اباه بالامس و اقتله الیوم و انما هو رجل من اهل الارض فلما ابی علیه مر عبیدالله علی علی (علیه السلام) فقال له یا فاسق ایه اما و الله لئن ظفرت یک یوما من الدهر لاضربن عنقک فلذلک خرج معه معاویه علی امیرالمومنین (علیه السلام). و روی القناد عن الحسن بن عیسی بن زید عن ابیه ان المسلمین لما قال عثمان انی قد عفوت عن عبیدالله بن عمر قالوا: لیس لک ان تعفو عنه. قال: بلی انه لیس لجفینه و الهرمزان قرابه من اهل الاسلام و انا اولی بهما لانی ولی امر المسلمین و قد عفوت فقال علی (علیه السلام) انه لیس کما تقول انما انت فی امرهما بمنزله اقصی المسلمین و انما قتلهما فی امره غیرک و قد حکم الوالی الذی قبلک الذی قتلا فی امارته بقتله و لو کان قتلهما فی امارتک لم یکن لک العفو عنه فاتق الله فان الله سائلک عن هذا. فلما رای عثمان ان المسلمین قد ابوا الا قتل عبیدالله امره فارتحل الی الکوفه و ابتنی و اقطعه بها دارا و ارضا و هی التی یقال لها کویفه ابن عمر فعظم ذلک عند المسلمین و اکبروه و کثر کلامهم فیه. و روی عنن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) انه قال: ما امسی عثمان یوم ولی حتی نقموا علیه فی امر عبیدالله بن عمر حیث لم یقتله بالهرمزان. فاما قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یطلبه لیقتله بل لیضع من قدره فهو بخلاف ما صرح به (علیه السلام) من انه لم یکن الا لضرب عنقه. و بعد فان ولی الدم اذا عفی عنه علی ما ادعوا لم یکن لاحد ان یستخف به و یضع ممن قدره کما لیس له ان یقتله. و قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لا یجوز ان یتوعده مع غفو الامام عنه فانما یکون صحیحا لو کان ذلک العفو موثرا و قد بینا انه غیر موثر. و قوله: یجوز ان یکون (علیه السلام) ممن یری قتله اقوی فی الاجتهاد و اقرب الی التشدد فی دین الله فلا شک انه کذلک و هذا بناء منه علی ان کل مجتهد مصیب و قد بینا ان الامر بخلاف ذلک، و اذا کان اجتهاد امیرالمومنین (علیه السلام) یقتضی فهو الذی لا یسوغ خلافه. 16- فی المجلی: و من قوادحه عمله بالتکبر و اظهاره لاعماله الجبابره و تزیینه بزی الجاهلیه و الملوک خلافا لما کان علیه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و اصحابه من التواضع و الزهد و طریقه الصلحاء فاستعمل الحجاب و الغلمان و لبس الحریر و التزین بالمذهب و ضرب البوقات علی بابه و کل هذه اعمال مخالفه للشریعه الاحمدیه و ما کان علیه الصحابه و الخلفاء المتقدمین علیه و لهذا نقموا علیه و ظهر بین المهاجرین و الانصار فسقه و طلبوا منه الاعتزال عن امرتهم فابی فقتلوه لعلمهم باستحقاقه لذلک و ان الخلافه لا یجوز لمن هو معلن بالفسق. 17- وفیه: و من قوادحه عیبهم ایاه بانه لم یحضر غزاه بدر التی کانت اول حرب امتحن به المومنون فجلس فی بیته و تعلل بمرض زوجته و کذلک بیعه الرضوان لم یحضرها و تخلف عنها متعللا بموت زوجته مع ان الله تعالی یقول فی اهلها (لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره) فکان محروما من ذلک الرضا و یوم احد انهزم و فر من الزحف اقبح فرار حتی انه بقی فی هزیمته مده ثلاثه ایام لا یلتفت الی وراه حتی وصل الی قریه قریب مکه یقال لها: السوارقیه و لما رجع الی المدینه بعد ان علم بسلامه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال له النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): لقد ذهبت فیها عریضه یا عثمان و لم یرد جوابا خجلا مما فعله. 18- و فیه: و من قوادحه ان الصحابه باجمعهم اجمعوا علی حربه لاجل احداثه التی نقموها علیه و کانوا یومئذ بین خاذل و قاتل حتی قتلوه فی بیته بین ولده و نسائه فی المدینه و دار الهجره و منعوه من الماء ثلاثه ایام و هو بین ظهرانی المسلمین مع انه خلیفتهم و امامهم لم یحم عنه منهم محام و لا له منهم قائم و ذلک دلیل علی اجماعهم علی قتله و استحلالهم لدمه کما اجمعوا علی خلافته حتی قال بعض العلماء: ان المجمعین علی قتل عثمان کانوا اکثر من المجمعین علی بیعته و ما ذاک الا لغظم احداثه حتی بقی ثلاثه ایام مرمیا علی الکناسه بعد قتله لم یجسر احد ان یدفنه حتی قام ثلاثه نفر من بنی امیه فاخذوه باللیل بعد اتتصافه سرقه و دفنوه لکیلا یعلم بهم احد و ذلک دلیل علی عظم احداثه و کبر معاصیه فی الاسلام و اهله فلو لا انه کان مستحقا لما فعلوه به. الی آخر ما قال. و سنذکر تفصیل الکلام فی قتله و ما ذکروه فی المقام. 19- و فیه: و من قوادحه قصته المشهوره مع اهل مصر و ذلک انه لما کثرت احداثه و ظهرت بین المسلمین کثرت الشکایات منه و من عماله فورد الی المدینه جماعه من اهل مصر یشکون من عامله علیهم عبدالله بن ابی سرح- الی ان قال: و عزل عثمان عن اهل مصر عامله و قال: تختاروا لانفسهم من شاووا فقالوا: نرید محمد بن ابی بکر فاستعمله علی مصر و کتب له بها عهدا بحضره الکل. ثم ان اهل مصر مع عاملهم محمد بن ابی بکر لما خرجوا من المدینه کتب عثمان الی عبدالله بن ابی سرح کتابا انک متی قدم علیک محمد بن ابی بکر و اصحابه المصریین فاقتلهم و اصلبهم و ابق علی عملک- الی آخر ما قال و سیاتی تفصیله ان شاء الله تعالی. 20- و منها- کما فی الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری-: ترکه المهاجرین و الانصار لا یستملهم علی شی ء و لا یستشیرهم و استغنی برایه عن رایهم. 21- و فیه ایضا: ادراره القطائع و الارزاق و الاعطیات علی اقوام بالمدینه لیست لهم صحبه من النبی علیه الصلاه و السلام ثم لا یغزون و لا یذبون. 22- و فیه ایضا: و ما کان من مجاوزته الخیزران الی السوط و انه اول من ضرب بالسیاط ظهور الناس و انما کان ضرب الخلیفتین قبله بالدره و الخیزران. و فی الشافی و تلخیصه: انه جلد بالسوط و من کان قبله یضرب بالدره. 23- فی المجلی: و من قوادحه احراقه المصاحف التی هی کلام الله العزیز الواجب علی اهل الاسلام تعظیمه و القیام بحرمته و انهم اجمعوا علی ان من استخف بحرمته کان مرتدا خارجا من الاسلام و لا شی ء فی الاستخفاف ابلغ من الحرق بالنار، فقد نقل اهل السیره انه لما اراد اجتماع الناس علی مصحفه طلب المصاحف التی کانت فی ایدی الناس حتی جمعها کلها ثم انه احرقها. و فی روایه اخری انه وضعها فی قدر و طبخها بالنار حتی تمزقت و تفرقت و لم یبق منها غیر مصحف عبدالله بن مسعود فانه طلبه فمنعه و لم یسلمه الیه فضربه علی ذلک حتی کسر بعض اضلاعه و منعه عطائه و بقی عبدالله مریضا حتی مات و دخل علیه عثمان فی مرضه و طلب منه ان یحله فلم یرض ان یحله، و کیف صح له التهجم علی الکتاب العزیز بهذه الافعال الشنیعه و کیف صح له ان یضرب رجلا من اکابر الصحابه و فضلائهم و علمائهم علی منعه ملکه لا یسلمه الیه حتی مات بسبب ذلک الضرب، و من المعلوم للکل ان کل ذلک الفعل مخالف للشریعه محرم بالکتاب و السنه. و فی الشافی: ثم من عظیم ما اقدم علیه جمعه الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و ابطاله ما شک انه منزل من القرآن و انه ماخوذ عن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و لو کان ذلک مما یسوغ لسبق الیه الرسول (علیه السلام) و لفعله ابوبکر و عمر. (اعتذار القاضی عبدالجبار فی المغنی من ذلک) قال الشریف علم الهدی فی الشافی نقلا عن القاضی انه حکی عن ابی علی فی قصه ابن مسعود و ضربه انه قال: لم یثبت عندنا ضربه ایاه و لا صح عندنا طعن عبدالله علیه و لا اکفاره له و الذی یصح فی ذلک انه کره منه جمع الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و ثقل ذلک علیه کما یثقل علی الواحد منا تقدیم غیره علیه و ذکر ان الوجه فی جمع الناس علی قرائه واحده تحصین القرآن و ضبطه و قطع المنازعه فیه و الاختلاف. قال القاضی: و لیس لاحد ان یقول لو کان واجبا لفعله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ذلک ان الامام اذا فعله صار کانه فعله و لان الاحوال فی ذلک یختلف. و قد روی عن عمر انه کان قد عزم علی ذلک فمات دونه، و لیس لاحد ان یقول ان احراقه المصاحف انما کان استخفافا بالدین و ذلک لانه اذا جاز من الرسول صلوات الله علیه ان یخرب المسجد الذی بنی ضرارا و کفرا فغیر ممتنع احراق المصاحف. (اعتراض الشریف المرتضی فی الشافی علی القاضی) قال بعد ما اثبت ضرب عثمان ابن مسعود و طعنه عثمان- فاما قوله: ان ابن مسعود سخط جمعه الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و اعتذاره من جمع الناس علی قرائه واحده بان فیه تحصین القرآن و قطع المنازعه و الاختلاف فیه، لیس بصحیح و لا شک فی ان ابن مسعود کره احراق المصاحف کما کرهه جماعه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تکلموا فیه و ذکر الرواه کلام کل واحد منهم فی ذلک مفصلا و ما کره عبدالله من تحریم قرائته و قصر الناس علی قرائه غیره الا مکروها و هو الذی یقول النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): من سره ان یقرا القرآن غضا کما انزل فلیقرا علی قرائه ابن ام عبد. و روی عن ابن عباس انه قال قرائه ابن ام عبد هی القرائه الاخیره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان بعرض علیه القرآن فی کل سنه فی شهر رمضان فلما کان العام الذی توفی فیه (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض علیه دفعتین و شهد عبدالله ما نسخ منه و ما صح فهی القرائه الاخیره. و روی شریک عن الاعمش قال: قال ابن مسعود: لقد اخذت من فی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) سبعین سوره و ان زید بن ثابت لغلام یهودی فی الکتاب له ذوابه. اقول: قال فی اسدالغابه: قال ابووائل: لما شق عثمان المصاحف بلغ ذلک عبدالله فقال: لقد علم اصحاب محمد انی اعلمهم بکتاب الله و ما انا بخیرهم و لو انی اعلم ان احدا اعلم بکتاب الله منی تبلغنیه الابل لاتیته، فقال ابووائل: فقمت الی الخلق اسمع ما یقولون، فما سمعت احدا من اصحاب محمد ینکر ذلک علیه. انتهی. قال الشریف علم الهدی: فاما اختلاف الناس فی القرائه و الاحرف فلیس بموجب لما صنعه عثمان لانهم یروون ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) نزل القرآن علی سبعه احرف کلها شاف کاف فهذا الاختلاف عندهم فی القرآن مباح مسند عن الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فکیف یحظر علیهم عثمان من التوسع فی الحروف ما هو مباح فلو کان فی القرائه الواحده تحصین القرآن کما ادعی لما اباح النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فی الاصل الا القرائه الواحده لانه اعلم بوجوه المصالح من جمیع امته من حیث کان مویدا بالوحی موقفا فی کل ما یاتی و یذر و لیس له ان یقول: حدث من الاختلاف فی ایامه ما لم یکن فی ایام الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و لا من جمله ما اباحه و ذلک ان الامر لو کان علی هذا لوجب ان ینهی عن القرائه الحادثه و الامر المبتدع و لا یحمله ما حدث من القرائه علی تحریم المتقدم المباح بلا شبهه. و قول صاحب الکتاب: ان الامام اذا فعل ذلک فکان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فعله. فتعلل بالباطل منه و کیف یکون ما ادعی و هذا الاختلاف بعینه قد کان موجودا فی ایام الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما نهی عنه فلو کان سببا لانتشار الزیاده فی القرآن و فی قطعه تحصین له لکان (علیه السلام) بالنهی عن هذا الاختلاف اولی من غیره، اللهم الا ان یقال: انه حدث اختلاف لم یکن فقد قلنا ان الامر لو کان علی هذا- الخ. و اما قوله: ان عمر کان قد عزم علی ذلک فمات دونه، فما سمعناه الا منه فلو فعل ذلک ای فاعل کان لکان منکرا. فاما اعتذاره من ان احراق المصاحف لا یکون استخفافا بالدین بحمله ایاه عنی تخریب مسجد الضرار و الکفر، فبین الامرین بون بعید لان البنیان انما یکون مسجدا و بیتا لله تعالی بنیه البانی و قصده و لولا ذلک لم یکن بعض البنیان بان یکون مسجدا اولی من بعض و لما کان قصده فی الموضع الذی ذکره غیر القربه و العباده بل خلافها و ضدها من الفساد و المکیده لم یکن فی الحقیقه مسجدا و ان سمی بذلک مجازا و علی ظاهر الامر، فهدمه لا حرج فیه و لیس کذلک ما بین الدفتین لانه کلام الله تعالی الموقر المعظم الذی یجب صیانته

عن البذله و الاستخفاف فای نسبه بین الامرین. ثم قال علم الهدی: قال صاحب الکتاب: (یعنی القاضی عبدالجبار صاحب المغنی) فاما جمعه الناس علی قرائه واحده فقد بینا ان ذلک من عظیم ما حصن به القرآن لانه مع هذا الصنیع قد وقع فیه من الاختلاف ما وقع فکیف لو لم یفعل ذلک و لو لم یکن فیه الا اطباق الجمیع علی ما اتاه من ایام الصحابه الی وقتنا هذا لکان کافیا. و اعترض علیه علم الهدی حیث قال: اما ما اعتذر به من جمع الناس علی قرائه واحده فقد مضی الکلام علیه مستقصی و بینا ان ذلک لیس تحصینا للقرآن و لو کان تحصینا لما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یبیح القراآت المختلفه. و قوله: لو لم یکن فیه الا اطباق الجمیع علی ما اتاه من ایام الصحابه الی وقتنا هذا، لیس بشی ء لانا نجد الاختلاف فی القراآت الرجوع فیها الی الحروف مستمرا فی جمیع الاوقات التی ذکرها الی وقتنا هذا و لیس نجد المسلمین یوجبون علی احد التمسک بحرف واحد، فکیف یدعی اجماع الجمیع علی ما اتاه عثمان؟ فان قال: لم اعن بجمعه الناس علی قرائه واحده الا انه جمعهم علی مصحف زید لان ما عداه من المصاحف کان یتضمن من الزیاده و النقصان مما عداه ما هو منکر. قیل له: هذا بخلاف ما تضمنه

ظاهر کلامک اولا و لا تخلو تلک المصاحف التی تعد مصاحف زید من ان تتضمن من الخلاف فی الالفاظ و الکلم ما اقر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علیه و اباح قرائته فان کان کذلک فالکلام فی الزیاده و النقصان یجری مجری الکلام فی الحروف المختلفه و ان الخلاف اذا کان مباحا و مرویا عن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و منقولا فلیس لاحد ان یحظره. و ان کانت هده الزیاده و النقصان بخلاف ما انزله الله تعالی و ما لم یبح الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) تلاوته فهو اسوء ثناء علی القوم الذین یقرون بهذه المصاحف کابن مسعود و غیره و قد علمنا انه لم یکن منهم الا من کان علما فی القرائه و الثقه و الامانه و النزاهه عن ان یقرا بخلاف ما انزله الله و قد کان یجب ان یتقدم هذا الانکار منه من غیره لان انکار الزیاده فی القرآن و النقصان لا یجوز تاخیره عن ولی الامر قبله. اقول: زید بن ثابت هو احد کتاب الوحی کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الوحی و غیره. قال فی اسدالغابه و کانت ترد علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کتب بالسریانیه فامر زیدا فتعلمها. قال: و کان زید عثمانیا و لم یشهد مع علی شیئا من حروبه و کان یظهر فضل علی و تعظیمه. و هو الذی کتب القرآن فی عهد ابی بکر و عثمان کما فی الفهرست لابن الندیم ایضا. و هو الذی ذکر المسعودی فی مروج الذهب عن سعید بن المسیب ان زید ابن ثابت حین مات خلف من الذهب و الفضه ما کان یکسر بالفووس غیر ما خلف من الاموال و الضیاع بقیمه ماه الف دینار اقتناها من عثمان لانه کان عثمانیا. و فی الشافی لعلم الهدی انه روی الواقدی ان زید بن ثابت اجتمع علیه عصابه من الانصار و هو یدعوهم الی نصر عثمان فوقف علیه جبله بن عمرو بن حیه المازنی فقال له جبله: ما یمنعک یا زید ان تذب عنه اعطاک عشره الف دینار و اعطاک حدائق من نخل ما لم ترث من ابیک مثل حدیقه منها. انظر ایها القاری ء الکریم فی امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) زیدا بتعلم السریانیه نظر دقه انه (صلی الله علیه و آله و سلم) کان فی نشر العلوم و توسعه المعارف علی ذلک الحد من الاهتمام و لم یکن دابه العصبیه و الجمود علی لسان واحد و لغه واحده و لا ریب ان لسان کل قوم سلم للوصول الی معارفهم و نیل علومهم و درک فنونهم و لم یمنع الناس نبی عن الارتقاء و لم یحرم علیهم ما فیه سعادتهم بل الانبیاء بعثوا لترویج العلوم و تهذیب النفوس و تشحیذ العقول قال عز من قائل (هوالذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلو علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمه الکتاب و الحکمه) الا ان الاوباش و عبید الدنیا الماسورین فی قیود الوساوس الشیطانیه و المحرومین من اللذات الروحانیه و المحجوبین عن جناب الرب جل جلاله و المغفلین عن معنی التمدن و التکامل لما تعودوا بما لا یزدادهم من الحق الا بعدا و ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون اشماز و اعما جاء من الشارع الحکیم فیما لم یوافق غرضا من اغراضهم الدنیه. (التبیان فی عدم تحریف القرآن) لما انجر البحث الی احراق عثمان مصاحف فلا باس ان نشیر الی عدم تحریف القرآن الکریم فی المقام فانه کثیرا ما یتوهم بل کثیرا ما یسال عن تحریفه و زیادته و نقصانه، و یختلج فی بعض الاذهان ان ما بین الدفتین الذی بایدی المسلمین الان لیس هو جمیع ما انزل علی الرسول الخاتم (صلی الله علیه و آله و سلم). و اعلم ان الحق المحقق المبرهن بالبرهین القطعیه من العقلیه و النقلیه ان ما فی ایدی الناس من القرآن الکریم هو جمیع ما انزل الله تعالی علی رسوله خاتم النبیین محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما تطرق الیه زیاده و نقصان اصلا، و مبلغ سوره ماه و اربع عشره سوره من لدن رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) الی الان بلا ریب و ان ترتیب الایات فی السور توقیفی انما کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما اخبربه الامین جبرائیل عن امر ربه، و ان الناس کانوا فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قبل رحلته یعرفون السور باسامیها، و ان رسم الخط فی القرآن المجید هو الرسم المکتوب من کتاب الوحی فی زمن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم)، و ان آیه بسم الله الرحمن الرحیم لم تکتب فی اول البرائه لانها لم تنزل معها کما نزلت مع غیرها من السور 113 مره و انها جزء کل سوره کما انها جزء آیه النمل بل انها آیتان فیه. و ان ما جاء من الاخبار و الاثار فی جمع جم غفیر من الصحابه القرآن فی عهد الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) او بعد رحلته کما ورد ان جمع القرآن وقع علی عهد ابی بکر فلیس المراد انهم رتبوا الایات فی السور و سیاتی الکلام فی تحقیق ترتیب السور ایضا. و کلما ذکرنا هو مذهب المحققین من علمائنا الامامیه رضوان الله علیهم و غیرهم من علماء العامه هداهم الله الی الصواب و من ذهب الی خلاف ذلک فقد خبط خبط عشواء و سلک طریقه عمیاء. ثم انا لو ناتی بالبراهین فی کل واحد مما اشرنا الیها و نبین بطلان قول المخالف علی التفصیل لطال بها

الکتاب و انتشر الخطاب و کثربنا الخطب لکنانورد جمله منها فان فیها کفایه ان شاء الله تعالی لمن کان له قلب. و اعلم ان ما جاء به النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) من الاخبار المتواتره فی فضائل السور باسامیها بل فی فضائل بعض آیات القرآن و فی وضع الایات فی کل موضع خاص بامر امین الوحی، و ان بعض السور افتتح ببعض من الحروف المقطعه دون بعض مثلا ان البقره افتتحت بالم، و یونس بالر، و الرعد بالمر، و الاعراف بالمص، و مریم بکهیعص، و الشعراء بطسم، و النمل بطس، و المومن بحم، و الشوری بحمعسق، و هکذا فی السور الاخر، و ان بعضها لم یفتتح بها و ان سوره البرائه لیست مبدوه ببسم الله الرحمن الرحیم، و قوله تعالی: سوره انزلنا و فرضناها (النور- 2) و قوله تعالی (البقره- 22) و ان کنتم فی ریب مما نزلنا علی عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائکم من دون الله ان کنتم صادقین. و قوله (یونس- 39) ام یقولون افتریه قل فاتوا بسوره مثله و ادعوا من استطعتم من دون الله ان کنتم صادقین. و قوله تعالی (التوبه- 88) و اذا انزلت سوره ان آمنوا بالله الخ. و قوله (هود- 16) ام یقولون افتریه قل فاتوا بعشر سور مثله مفتریات و ادعوا من استطعتم من دون الله ان کنتم

صادقین- ادله قطعیه علی ان ترکیب السور من الایات کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انها کانت مرتبه موسومه باسامیها فی عهده (صلی الله علیه و آله و سلم) قبل ارتحاله یعرفها الناس بها. نقل امین الاسلام فی تفسیره مجمع البیان و الزمخشری فی الکشاف و السیوطی فی الاتقان و غیرهم من اجلاء العلماء عن ابن عباس و السدی ان قوله تعالی: (و اتقوا یوما ترجعون فیه الی الله ثم توفی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون) (البقره- 280) آخر آیه نزلت من الفرقان علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان جبرئیل (علیه السلام) قال له (صلی الله علیه و آله و سلم) ضعها فی راس الثمانین و الماتین من البقره، و هذا القول کانما اجماعی و انما الاختلاف فی مده حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد نزولها، فعن ابن عباس انه (صلی الله علیه و آله و سلم) عاش بعدها احدا و عشرین یوما، و قال ابن جریح: تسع لیال و قال سعید ابن جبیر و مقاتل: سبع لیال و فی الکشاف: قیل ثلاث ساعات. اقول: وضع جمیع الایات فی مواضعها کان بامرالله تعالی و ان لم یذکر فی الجوامع لکل واحده واحده منها روایه علیحده و لا ضیر ان تکون الایه المتقدمه علی آیه فی السوره متاخره

عنها نزولا. قال الزمخشری فی اوله التوبه من الکشاف: فان قلت: هلا صدرت بایه التسمیه کما فی سائر السور؟ قال: قلت: سال عن ذلک ابن عثمان عنهما فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان اذا انزلت علیه السوره او الایه قال: اجعلوها فی الموضع الذی یذکر فیه کذا و کذا و توفی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لم یبین لنا این نضعها- الخ. اقول: فالروایه داله صریحه علی ان ترکیب السور بالایات کان بامره (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان آیه البسمله لم ینزل مع البرائه و الا لجعلها فی اولها و ان البسمله نزلت ماه و ثلاث عشره مره مع کل سوره مفتتحه بها و هذه الروایه مرویه فی المجمع و الاتقان ایضا. روی الطبرسی فی المجمع و غیره فی التفاسیر و الجوامع و السیر عن بریده قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) تعلموا سوره البقره و سوره آل عمران فانهما الزهراوان و انهما تظلان صاحبهما یوم القیامه کانهما غمامتان او غیابتان او فرقان من طیر صواف اقول: فالحدیث یدل صریحا علی ان هاتین السورتین کانتا فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبتین متداولتین یعرفهما الناس. و روی السیوطی فی الاتقان و المفسرون منهم الطبرسی

فی اول سوره هود روی الثعلبی باسناده عن اسحاق عن ابی جحیفه قال: قیل: یا رسول الله قد اسرع الیک الشیب قال (صلی الله علیه و آله و سلم): شیبتنی هود و اخواتها. و فی روایه اخری عن انس بن مالک عن ابی بکر قال: قتل یا رسول الله: عجل الیک الشیب قال (صلی الله علیه و آله و سلم): شیبتنی هود و اخواتها الحاقه و الواقعه و عم یتسائلون و هل اتیک حدیث الغاشیه. قال الطبرسی فی الفن الرابع من مقدمه مجمع البیان: و قد شاع فی الخبر عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه قال: اعطیت مکان التوراه السبع الطول و مکان الانجیل المثانی و مکان الزبور المئین و فضلت بالمفصل. و رواها السیوطی فی الاتقان و غیره ایضا فی جوامعهم. بیان: کلمه: الطول مکتوبه فی النسخ المطبوعه و غیرها غالبا بالالف اعنی الطوال ولکنه تصحیف و الصواب الطول کصرد جمع الطولی مونث الاطول قال ابن الاثیر فی النهایه: و قد تکرر فی الحدیث: اوتیت السبع الطول و الطول بالضم جمع الطولی مثل الکبر فی الکبری و هذا البناء یلزمه الالف و اللام او الاضافه قال: و منه حدیث ام سلمه کان یقرا فی المغرب بطولی الطولیین ثنیه الطولی و مذکرها الاطول ای انه کان یقرا فیها باطول السورتین الطویلتین یعنی الانعام و الاعراف- انتهی و کذا فی القاموس و مجمع البحرین. اقول: ان هذه الاحادیث و امثالها المرویه من الفریقین عن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مما لا تعد کثره تدل علی ان السور کانت مرتبه قبل رحله الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان الناس یعرفونها باسامیها فلا حاجه الی نقل جمیع الاخبار الوارده فی فضائل السور. نعم ان ترتیب سور القرآن لیس علی ترتیب النزول بل ان ترتیب آیات السور ایضا لیس علی ترتیب النزول سواء کانت السوره نزلت جمله واحده کسوره الانعام کما فی مجمع البیان و کثیر من المفصل اولم تکن. ثم ان مما الهمت علی ان ترتیب الایات فی السور کان من امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ان بعض السور کالانعام مثلا نزلت جمله واحده، و ان اکثر آیات السور نزلت نجوما و لا کلام فی ان بعضها مقدم علی البعض نزولا و ترکیب السور منها لیس بترتیب نزولها ظاهرا و مع ذلک رکبت عل نحو کان بین الایات المتسقه فی السور کمال البلاغه و الفصاحه علی حد تحدی الله تعالی عباده بالاتیان بعشر سور او بسوره من القرآن و قال: (لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یاتوا بمثل هذا القرآن لا یاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعضهم ظهیرا) (الکهف-91) و انی للبشر ان یولف جملا شتی نزلت فی نیف و عشرین سنه فی احکام مختلفه تبلغ الی ذلک الحد من الاعجاز؟ فهل یسع احدا ان یقول ان ترتیبها کذلک فی السور لم یکن بامر الله تعالی و امر رسوله؟ فانتبهوا یا اولی الالباب (افلا یتدبرون القرآن و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85). علی ان الایات لو لم تکن فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبه و ان الصحابه رتبوها بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) کما توهم شرذمه قلیل من غیر تدبر و تعمق لم یکن لقوله تعالی: فاتوا بسوره- او بعشر سور، و امثالهما معنی. قال السیوطی فی الفصل الاول من النوع 18 من الاتقان. الاجماع و النصوص المترادفه علی ان ترتیب الایات توقیفی لا شبهه فی ذلک فنقله غیر واحد منهم الزرکشی فی البرهان و ابوجعفر بن الزبیر فی مناسباته و عبارته: ترتیب الایات فی سورها واقع بتوقیفه (صلی الله علیه و آله و سلم) و امره من غیر خلاف فی هذا بین المسلمین. ثم کثیرا ما یقرع سمعک فی التفاسیر و الشروح ان هذه الایه مرتبطه بتلک الایه و تلک بهاته، مثلا قال الطبرسی فی المجمع قوله تعالی: (و ان خفتم الا تقسطوا فی الیتامی) (النساء- 3) متصله بقوله تعالی: (ویستفتونک فی النساء قل الله یفتیکم فیهن) (النساء- 127) فمرادهم ان تلک الایات متصل بعضها ببعض معنی و ذلک لان القرآن یفسر بعضه بعضا کالمبین للمجمل و المقید للمطلق و الخاص للعام قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی النهج الخطبه 131: کتاب الله تبصرون به و تنطقون به و تسمعون به و ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض و لا یختلف فی الله و لا یخالف بصاحبه عن الله- الخ. و المراد من قوله (علیه السلام): یشهد بعضه علی بعض ان بعضه یصدق بعضا و لا یضاده کما قال الله تعالی: (افلا یتدبرون القرآن و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85) و قال تعالی: (ذلک بان الله نزل الکتاب بالحق و ان الذین اختلفوا فی الکتاب لفی شقاق بعید) (البقره- 173) و لیس مرادهم ان تلک الایات متصله بالاخری لما دریت من ان الایات رتبت علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بامره و علیه جمهور العلماء المحققین. اقول: و من جه ارتباط المعنی عدت سورتا و الضحی و الانشراح واحده و جوزت قرائتهما فی السورتین بل لم تجز قرائه واحده منهما فی الفریضه مع انه ورد النهی عن القرآن بین السورتین فی رکعه فریضه و یجب ان یقرا بین السورتین بسم الله الرحمن الرحیم لانها جزء السوره و قول الشیخ الطوسی قدس الله سره بترک البسمله بین السورتین علیل لا یوافقه دلیل، و کذا الفیل و قریش، قال السید بحر العلوم قدس سره فی الدره. و و الضحی و الانشراح واحده بالاتفاق و المعانی شاهده کذلک الفیل مع الایلاف و فصل بسم الله لا ینافی و انما قدینا الرکعه بالفریضه لانه یجوز الجمع بین سور کثیره فی النوافل فاذا جمعها وجب ان یقرا البسمله مع کل سوره و فی النوع 19 من الاتقان قال: و فی کامل الهذلی عن بعضهم انه قال: الضحی و الم نشرح سوره واحده نقله الامام الرازی فی تفسیره عن طاووس و غیره من المفسرین. و اعلم ان بسم الله الرحمن الرحیم جزء آیه من سوره النمل بل انها آیتان فیها و انها آیه من کل سوره و لذا من ترکها فی الصلاه سواء کانت الصلاه فرضا او ندبا بطلت صلاته و یجب الجهر بها فیما یجهر فیه بالقرائه و یستحب الجهر بها فیما یخافت فیه بالقرائه و هو مذهب اصحابنا الامامیه و بین فقهاء الامه فیها خلاف و ان وافقنا فیه اکثرهم بل هو مذهب جل علماء السلف لولا الکل. قال فی تفسیر المنار: اجمع المسلمون علی ان البسمله من القرآن و انها جزء آیه من سوره النمل. و اختلفوا فی مکانها من سائر السور فذهب الی انها آیه من کل سوره علماء السلف من اهل مکه فقهائهم و قرائهم و منهم ابن کثیر و اهل الکوفه و منهم عاصم و الکسائی من القراء و بعض الصحابه و التابعین من اهل المدینه و الشافعی فی الجدید و اتباعه و الثوری و احمد فی احد قولیه و الامامیه، و من المروی عنهم ذلک من علماء الصحابه علی (علیه السلام) و ابن عباس و ابن عمر و ابوهریره و من علماء التابعین سعید بن جبیر و عطاء و الزهری و ابن المبارک، و اقوی حججهم فی ذلک اجماع الصحابه و من بعدهم علی اثباتها فی المصحف اول کل سوره سوی سوره برائه مع الامر بتجرید القرآن عن کل ما لیس منه. و لذلک لم یکتبوا آمین فی آخر الفاتحه، و احادیث منها ما اخرجه مسلم فی صحیحه من حدیث انس قال قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): انزلت علی آنفا سوره فقرا بسم الله الرحمن الرحیم، و روی ابوداود باسناد صحیح عن ابن عباس ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان لا یعرف فصل السوره و فی روایه انقضاء السوره- حتی ینزل علیه بسم الله الرحمن الرحیم، و اخرجه الحاکم فی المستدرک، و قال: صحیح علی شرط الشیخین. و روی الدار قطنی من حدیث ابی هریره قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذا قراتم الحمد لله فاقرووا بسم الله الرحمن الرحیم فانها ام القرآن و السبع المثانی، و بسم الله الرحمن الرحیم احدی آیاتها. و ذهب مالک و غیره من علماء المدینه، و الاوزاعی و غیره من علماء الشام و ابوعمرو و یعقوب من قراء البصره الی انها آیه مفرده انزلت لبیان رووس السور و الفصل بینها، و علیه الحنفیه، و قال حمزه من قراء الکوفه و روی عن احمد انها آیه من الفاتحه دون غیرها و ثمه اقوال اخر شاذه (قاله فی سوره الفاتحه). اقول: لم یکن لهولاء الشرذمه القائلین بان البسمله آیه واحده نزلت مره واحده فقط حجه قاطعه یعتد بها و لو اتوا بحجه فهی داحضه بلا مریه و ارتباب، و کیف؟ و ان کثیرا من الایات کررت فی القرآن نحو آیه فبای آلاء ربکما تکذبان احدی و ثلاثین مره فی الرحمن، و آیه ویل یومئذ للمکذبین عشر مرات فی المرسلات، و آیه انا کذلک نجزی المحسنین اربع مرات فی الصافات، و آیه الم ست مرات: فی مفتتح البقره، آل عمران، العنکبوت الروم، لقمن، السجده، و آیه الرخمس مرات: فی مفتتح یونس، هود، یوسف، ابراهیم، الهجر، و آیه حم ست مرات: مفتتح المومن، فصلت، الزخرف، الدخان، الجاثیه، الاحقاف و مع سوره الشوری (حم عسق) تصیر سبع مرات، و آیه طسم مرتین: مفتتح الشعراء و القصص. و قوله تعالی: (و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان تسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون) مرتین (النمل- 85) و (الروم- 54) الا ان کلمه (هادی) فی الثانیه مکتوبه بلایاء اعنی (بهاد العمی) اتباعا للمصاحف التی کتبت علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما سیاتی تحقیقه. و کذا طائفه من آیات اخر کررت فی القرآن فانی یجوز لهولاء ان یقولوا انها نزلت مره واحده و ما دلیلهم علی ذلک فلم لم یکن البسمله نازله کاخواتها غیر مره؟ علی ان مذهبهم یضاد صریح کثیر من الاخبار المصرحه فی ان البسمله نزلت بعددها فی القرآن، مع ان اهتمام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و المسلمین و دابهم و سیرتهم تجرید القرآن عن کل ما لیس منه، و فی النوع 18 من الاتقان عن ابی سعید قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): لا تکتبوا عنی شیئا غیر القرآن. و قال فی اول التوبه من تفسیر المنار: و لم یکتب الصحابه و لا من بعدهم البسمله فی اولها لم تنزل معها کما نزلت مع غیرها من السور قال: هذا هو المعتمد المختار فی تعلیله و قیل رعایه لمن کان یقول انها مع الانفال سوره واحده و المشهور انه لنزولها بالسیف و نبذ العهود و قیل غیر ذلک مما فی جعله سببا و عله نظر،

و قد یقال: انه حکمه لا عله و مما قاله بعض العلماء فی هذه الحکمه انها تدل علی ان البسمله آیه من کل سوره ای لان الاستثناء بالقول معیار العموم انتهی. و قال فی الاتقان (اول النوع 19 منه). اخرج القشیری الصحیح ان التسمیه لم تکن فی البرائه لان جبرئیل (علیه السلام) لم ینزل بها فیها. و فی الشاطبیه: و بسمل بین السورتین (ب) سنه (ر) جال (ن) موها (د) ربه و تجملا قال ابن القاصح فی الشرح: اخبر ان رجالا بسملوا بین السورتین آخذین فی ذلک بسنه، نموها ای رفعوها و نقلوها و هم قالون و الکسائی و عاصم و ابن کثیر و اشار الیهم بالباء و الراء و النون و الدال من قوله بسنه رجال نموها دربه. و اراد بالسنه التی نموها کتابه الصحابه لها فی المصحف و قول عائشه رضی الله عنها اقراوا ما فی المصحف و کان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لا یعلم انقضاء السوره حتی تنزل علیه بسم الله الرحمن الرحیم ففیه دلیل علی تکریر نزولها مع کل سوره. اقول: و روی عن ائمتنا (علیه السلام) نحو الروایه المرویه عنها کما فی تفسیر العیاشی عن صفوان الجمال قال: قال لی ابو عبدالله (علیه السلام): ما انزل الله من السماء کتابا الا وفاتحته بسم الله الرحمن الرحیم و انما کان یعرف انقضاء السوره بنزول بسم الله الرحمن الرحیم ابتداء للاخری. و کذا فی الکافی عن یحیی بن ابی عمیر الهذلی قال: کتبت الی ابیجعفر (علیه السلام) جعلت فداک تقول فی رجل ابتدا بسم الله الرحمن الرحیم فی صلاه وحده فی ام الکتاب فلما صار الی غیر ام الکتاب من السوره ترکها فقال العیاشی: لیس بذلک باس فکتب (علیه السلام) بخطه: یعیدها مرتین علی رغم انفه یعنی العیاشی. و صحیحه محمد بن مسلم قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن السبع المثانی و القرآن العظیم هی الفاتحه قال: نعم قلت: بسم الله الرحمن الرحیم من السبع قال: نعم هی افضلهن و غیرها من الروایات و الاخیره تختص بام الکتاب. و مهما تصلها او بدات برائه لتنزیلها بالسیف لست مبسملا قال الشارح: تصلها الضمیر فیه لبرائه اضمر قبل الذکر علی شریطه التفسیر یعنی ان سوره برائه لا بسمله فی اولها سواء وصلها القاری بالانفال او ابتدا بها، ثم ذکر الحکمه فی ترک البسمله فی اولها فقال لتنزیلها بالسیف یعنی ان برائه نزلت علی سخط و وعید و تهدید و فیها السیف. قال ابن عباس سالت علیا رضی الله عنه لم لم تکتب فی برائه بسم الله الرحمن الرحیم؟ فقال: لان بسم الله امان و برائه لیس فیها امان نزلت بالسیف.

اقول: لا کلام فی ان المختار المعتمد فی تعلیل ترک البسمله اول البرائه هو عدم نزولها معها کما مضی غیر مره و اختاره العالم عبده فی تفسیره و لو تومل فی الاقوال الاخر حیث تصدوا لترکها فی برائه لعلم ان دلیلهم علیل و من قال: القول (بان ترک البسمله فی برائه لنزولها بالسیف و نبذ العنود و البسمله آیه رحمه) حکمه لا عله، فنعم القول هو لان البسمله مذکوره فی اول کثیر من السور بدئت بالعذاب نحو: هل اتیک حدیث الغاشیه و سئل سائل بعذاب واقع و نحوهما و علی هذا القول یحمل قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) کما اتی به فی المجمع (اول سوره برائه) و شرح الشاطبیه انه لم ینزل بسم الله الرحمن الرحیم علی راس سوره برائه لان بسم الله للامان و الرحمه و نزلت برائه لرفع الامان بالسیف. و بالجمله العمده فی ذلک هی السماع و التعبد، و الاخبار الوارده فی ذلک نحو قوله (علیه السلام) لا تنافیها فانه (علیه السلام) یبین عدم نزولها فی برائه بتلک الحکمه فهی ما نزلت معها کما صرح القشیری و غیره ان جبرئیل (علیه السلام) لم ینزل بها فیها. فاذا علمت ان البسمله جزء من السور آیه علی حیالها فاعلم انه یترتب علیه کثیر من المسائل الفقهیه: مثلا من ابتدا بقرائه الفاتح

ه و لو نوی البسمله جزئا من الاخلاص مثلا لم تصح صلاته و کذا لو نوی فی الاخلاص بسمله الفاتحه او السوری الاخری، و من کان جنبا و قلنا یحرم علیه قرائه سور العزائم لا قرائه آیات السجده فقط فلو قرا البسمله ناویا علی انها جزء من احدیها فعل حراما. و من یصلی الظهرین یجب اخفاتها علیه کما ان من یصلی العشائین و الصبح یجب جهرها علیه، و نظائرها و من جمع الفیل و القریش و الضحی و الانشراح یجب ان یبسمل بین السورتین. (البیان فی ترتیب سور القرآن) لا شک ان ترکیب السور من الایات توقیفی اعنی او وضع کل آیه فی موضع معین من السور التی لم تنزل جمله واحده کان بامر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اخبر به جبرئیل عن امر ربه و هو اجماع المسلمین قاطبه کما حققناه و انما قلنا فی السور التی لم تنزل جمله واحده لان السور التی نزلت جمله واحده اعنی دفعه واحده فالامر فیها اوضح لانها نزلت مترتبه الایات اولا کسوره الفاتحه و الانعام و کثیر من المفصل. و انما الکلام فی ان ترتیب سور القرآن فی الدفتین علی تلک الهیئه المشهوده لنا الان اولها الفاتحه و آخرها الناس هل وقع فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و بامره ایضا ام لا؟ و بالجمله ان ترتی

ب السور ایضا کترتیب الایات توقیفی ام لا؟ و الحق هو الاول کالاول و ذلک لان القرآن کان علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مجموعا مدونا جمعه غیر واحد من الصحابه و قراوه علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان ترتیب السور کما هو فی المصحف الان کترتیب الایات بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو مذهب المحققین من علماء المسلمین قدیما و حدیثا و من عدل عنه تمسک ببعض الاخبار الشاذ الواحد او الموضوع اولم یصل الی فهم راد الخبر و نحن فی غنی عن نقل اقوالهم وردها و ابطالها لانها لا یزید الا تطویل کلام لا طائل فیه فان الامر بین. قال ابن الندیم فی الفهرست (ص 41 طبع مصر، الفن الثالث من المقاله الاولی): الجماع للقرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) علی بن ابیطالب رضوان الله علیه، سعد بن عبید بن النعمان بن عمرو بن زید رضی الله عنه، ابوالدرداء عویمر ابن زید رضی الله عنه، معاذ بن جبل بن اوس رضی الله عنه، ابوزید ثابت بن زید بن النعمان، ابی بن کعب بن قیس بن مالک بن امری ء القیس، عبید بن معاویه، زید بن ثابت بن الضحاک. و اتی السیوطی فی النوع العشرین و غیره من الاتقان بعده من جمع القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بطرق مخلتفه من کبار المولفین قال: روی البخاری عن عبدالله بن عمرو بن العاص قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول خذوا القرآن من اربعه من عبدالله بن مسعود و سالم و معاذ و ابی بن کعب. و قال: اخرج السنائی بسند صحیح عن عبدالله بن عمر قال: جمعت القرآن فقرات به کل لیله فبلغ النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فقال اقراه فی شره- الحدیث. قال: و اخرج ابن ابی داود بسند حسن عن محمد بن کعب القرظی قال: جمع القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) خمسه من الانصار: معاذ بن جبل و عباده ابن الصامت و ابی بن کعب و ابوالدرداء و ابوایوب الانصاری. و غیرها من الاخبار الوارده فی ان القرآن جمع علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کم من روایات داله علی ان عده من الصحابه قرا القرآن علیه مرارا منهم امیرالمومنین علی بن ابیطالب (صلی الله علیه و آله و سلم) و عبدالله بن مسعود و زید بن ثابت و ابی بن کعب و غیرهم. هولاء من جمعوا القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و قراوه علیه و ختموه علیه عده ختمات فکیف لم یکن القرآن علی عهده مجموعا مرتبا و احتمال انهم قراوه و ختموه علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) مبثوثا مبتورا مبتور جدا و من تامل ادنی تامل فی نظم السور و شده اهتمام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی حراسه القرآن و توقیه عن اجتهاد احد و اعمال ذوق و سلیقه فیه و عنایته بحفظه و قوله (صلی الله علیه و آله و سلم) انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و اهل بیتی الخ المروی من المسلمین بطرق کثیره و فی الروایه الوارده من فرق السملمین فی معارضه جبرئیل القرآن علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) فی کل سنه مره و فی السنه التی توفی (صلی الله علیه و آله و سلم) فیها مرتین و غیرهما من الاخبار فی هذا المعنی علم انه کان مجموعا مرتبا آیاته و سوره علی ما هو فی المصحف الان بلا تغییر و تبدیل و زیاده و نقصان. بیان: فی ماده- ع ر ض- من النهایه الاثیریه: ان جبرئیل (علیه السلام) کان یعارضه (صلی الله علیه و آله و سلم) القرآن فی کل سنه مره و انه عارضه العام مرتین، ای کان یدارسه جمیع ما نزل من القرآن من المعارضه بمعنی المقابله و منه عارضت الکتاب بالکتاب ای قابلته به. و فی الفصل الثامن النوع الثامن عشر من الاتقان: قال ابوبکر بن الانباری: انزل الله القرآن کله الی سماء الدنیا ثم فرقه فی بضع و عشرین فکانت السوره تنزل لامر یحدث و الایه جوابا لمستخبر و یوقف جبرئیل النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) علی موضع الایه و السوره فاتساق السور کاتساق الایات و الحروف کله عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمن قدم سوره او اخرها فقد افسد نظم القرآن. و قال الکرمانی فی البرهان: ترتیب السور هکذا هو عند الله فی اللوح المحفوظ علی هذا الترتیب و علیه کان (صلی الله علیه و آله و سلم) یعرض علی جبرئیل کل سنه ما کان یجتمع عنده منه و عرضه علیه فی السنه التی توفی فیها مرتین و کان آخر الایات نزولا (و اتقوا یوما ترجعون فیه الی الله) فامره جبرئیل ان یضعها بین ایتی الربا و الدین. و قال الطیبی: انزل القرآن اولا جمله واحده من اللوح المحفوظ الی السماء الدنیا ثم نزل مفرقا علی حسب المصالح ثم اثبت فی المصاحف علی التالیف و النظم المثبت فی اللوح المحفوظ. و قال البیهقی فی المدخل: کان القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبا سوره و آیاته علی هذا الترتیب- الخ. و قال ابوجعفر النحاس: المختار ان تالیف السور علی هذا الترتیب من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الحدیث واثله اعطیت مکان التوراه السبع الطول، قال: فهذا الحدیث یدل علی ان تالیف القرآن ماخوذ عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انه من ذلک الوقت- الخ. و قال ابن الحصار: ترتیب السور و وضع الایات موضعها انما کان بالوحی. ثم السیوطی بعد نقل اقوال اخر من الاعاظم فی ان ترتیب السور کترتیب الایات توقیفی قال: قلت: و مما یدل علی ان ترتیب السور توقیفی کون الحوامیم رتبت ولاء و کذا الطواسین و لم ترتب المسبحات ولاء بل فصل بین سورها و فصل بین طسم الشعراء و طسم القصص بطس مع انها اقصر منهما و لو کان الترتیب اجتهادیا لذکرت المسبحات ولاء و اخرت طس عن القصص و کذا نقل عده اقوال فی النوع 62 منه فی مناسبه الایات و السور و ترتیب کل واحد منهما علی هذا النهج بامره تعالی. اقول: الامر ابلج من الصبح و ابین من الشمس فی رائعه النهار فی ان ترکیب سور هذا السفر القیم الالهی و ترتیبها علی هذا الاسلوب البدیع لم یکن الا بامره تعالی و من قال فی القرآن غیر ما حققنا افتری علی الله و اختلق علی کتابه و رسوله.و ذهب شرذمه الی ان ترتیب السور لم یکن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما رتبت علی عهد ابی بکر. اقول: لو سلمنا بعد الاغماض عن ما تمسکوا بها و استدلوا علیها و اغتروا بظاهرها، ان سور القرآن رتبت بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فان اول من جمع القرآن بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) هو امیرالمومنین و هو (علیه السلام) کان عالما فیما نزلت الایات و این نزلت و علی من نزلت و کبار الصحابه تعلموا القرآن منه (علیه السلام) و اخذوه عنه (علیه السلام) و لا ریب انه (علیه السلام) کان اعرف بالقرآن من غیره و اجمعت الامه علی انه کان حافظ القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و قراه علیه مرارا فلا ریب ان جمعه و ترتیبه حجه علی انه (علیه السلام) معصوم کما بینا فی شرح الخطبه 237 و کل ما جاء به المعصوم مصون من الخلل و حجه علی بنی آدم و هذا الترتیب المشهود الان فی المصاحف و قرائته هو ترتیبه و قرائته (علیه السلام). قال الفاضل الشارح المعتزلی فی مقدمه شرحه علی النهج فی فضائله (علیه السلام) (ص 6 طبع ایران 1304 ه): اما قرائه القرآن و الاشتغال به فهو المنظور الیه فی هذا الباب اتفق الکل علی انه (علیه السلام) کان یحفظ القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لم یکن غیره یحفظه ثم هو اول من جمعه، نقلوا کلهم انه تاخر عن بیعه ابی بکر فاهل الحدیث لا یقولون ما تقوله الشیعه من انه تاخر مخالفته للبیعه بل یقولون تشاغل بجمع القرآن فهذا یدل علی انه اول من جمع القرآن لانه لو کان مجموعا فی حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لما احتاج الی ان تشاغل بجمعه بعد وفاته (صلی الله علیه و آله و سلم) و اذا رجعت الی کتب القرآن وجدت ائمه القراء کلهم یرجعون الیه کابی عمرو بن العلاء و عاصم بن ابی النجود و غیرهما لانهم یرجعون الی ابی عبدالرحمان بن السلمی القاری و ابو عبدالرحمان کان تلمیذه و عنه اخذ القرآن فقد صار هذا الفن من الفنون التی ینتهی الیه ایضا مثل لکثیر مما سبق. انتهی قوله. اقول: قد وردت اخبار کما اتی بها السیوطی فی الاتقان و غیره فی جوامعهم ان امیرالمومنین (علیه السلام) و غیره جمعوا القرآن فذهب قوم الی ان السور رتبت فی الدفتین باجتهاد الصحابه بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) جمودا علی ظاهرها و قد غفلوا ان ظاهرها لا تنافی ان یکونی ترتیب السور و وضع کل واحده منها فی موضع خاص کما فی المصحف الان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما هو الحق فایاک ان تعنی من قول الفاضل المذکور و غیره ان القرآن جمع بعد النبی ان ترتیب السور کان بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) و سنزیدک بیانا ان شاء الله تعالی. قال ابن الندیم فی الفهرست (41 طبع مصر من الفن الثالث من المقاله الاولی): قال ابن المنادی حدثنی الحسن العباس قال: اخبرت عن عبدالرحمان بن ابن حماد عن الحکم بن ظهیر السدوسی عن عبد خیر عن علی (علیه السلام) انه رای من الناس طیره عند وفاء النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فاقسم انه لا یضیع عن ظهره ردائه حتی یجمع القرآن فجلس فی بیته ثلاثه ایام حتی جمع القرآن فهو اول مصحف جمع فیه القرآن من قلبه. ثم قال: و کان المصحف عند اهل جعفر و رایت انا فی زماننا عند ابی یعلی حمزه الحسنی رحمه الله مصحفا قد سقط منه ارواق بخط علی بن ابیطالب یتوارثه بنو حسن علی مر الزمان. و قد روی السیوطی فی النوع الثامن عشر من الاتقان بسند حسن عن عبد خیر قال: قال علی (علیه السلام): اما مات رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) آلیت ان لا آخذ علی ردائی الا لصلاه جمعه حتی اجمع القرآن فجمعته. و روی ایضا بطریق آخر عن محمد بن سیرین عن عکرمه قال لما کان بعد بیعه ابی بکر قعد علی بن ابیطالب فی بیته فقیل لابی بکر قد کره بیعتک فارسل الیه- الی ان قال: قال ابوبکر: ما اقعدک عنی؟ قال: رایت کتاب الله یزاد فیه فحدثت نفسی ان لاالبس ردائی الا لصلاه حتی اجمعه قال له ابوبکر: فانک نعم ما رایت، قال محمد: فقلت لعکرمه: الفوه کما انزل الاول فالاول؟ قال: لو اجتمعت الانس و الجن علی ان یولفوه هذا التالیف ما استطاعوا. قال: ابن الحجر فی الصواعق المحرقه (ص 76 طبع مصر) باسناده عن سعید ابن مسیب قال: لم یکن احد من الصحابه یقول سلونی الا علی (علیه السلام) و قال واحد من جمع القرآن و عرضه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). و قال ایضا اخرج ابن سعد عن علی (علیه السلام) قال: و الله ما نزلت آیه الا و قد علمت فیم نزلت و این نزلت و علی من نزلت ان ربی وهب لی قلبا عقولا و لسانا ناطقا. و قال: اخرج ابن سعد قال علی (علیه السلام): سلونی عن کتاب الله فانه لیس من آیه الا و قد عرفت بلیل نزلت ام بنهار ام فی سهل ام فی جبل. قال: و اخرج الطبرانی فی الاوسط عن ام سلمه قالت: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: علی مع القرآن و القرآن مع علی لا یفترقان حتی یردا علی الحوص. و فی الاتقان (طبع مصر 1318 ص 74 ج 1) قال ابن حجر: و قد ورد عن علی انه جمع القرآن علی ترتیب النزول عقب موت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اخرجه ابن ابی داود. اقول: ابن حجر هذا هو الحافظ احمد بن علی بن حجر العسقلانی صاحب کتاب الاصابه فی معرفه الصحابه و تقریب التهذیب و غیرهما توفی سنه 852 ه و صاحب الصواعق المحرقه سمیه احمد بن محمد بن علی الهیتمی مات سنه 973 ه و جلال الدین السیطوی مات سنه 910 ه. ثم یستفاد مما روی ابن حجر ان القرآن الذی جمع علی (علیه السلام) غیر القرآن المرتبه سوره علی ما هو المصحف الان فهو (علیه السلام) اراد ان یبین فی هذا الجمع ترتیب نزول السور و الایات کما ان عالما یفسر القرآن و یبین فیه وجوه القرائات و آخر یبین فی تفسیره لغات القرآن و آخر غریبه و آخر یجمع الاخبار الوارده المناسبه لکل آیه فی تفسیره و غیرها من التفاسیر المختلفه اغراضا فان الکل میسر لما خلق له و یوید ما ذهبنا الیه قوله علیه السلام نقله ثقه الاسلام الکلینی فی باب اختلاف الحدیث من اصول الکافی باسناده عن سلیم بن قیس الهلالی- فی حدیث طویل الی ان قال (علیه السلام): فما نزلت علی رسول الله آیه من القرآن الا اقرانیها و املاها علی فکتبتها بخطی و علمنی تاویلها و تفسیرها و ناسخها و منسوخها و محکمها و متشابهها و خاصها و عامها و دعی الله ان یعطینی فهمها و حفظها فما نسبت آیه من کتاب الله و لا علما املاه علی و کتبته منذ دعا الله لی بما دعا و ما ترک شیئا علمه الله من حلال و لا حرام و لا امر و لا نهی کان او یکون و لا کتاب منزل علی احد قبله من طاعه او معصیه الا علمنیه و حفظته فلم انس حرفا واحدا ثم وضع یده علی صدری و دعی الله لی ان یملا قلبی علما و فهما و حکما و نورا فقلت یا نبی الله باب یانت و امی منذ دعوت الله لی بما دعوت لم انس شیئا و لم یفتنی شی ء لم اکتبه افتتخوف علی النسیان فیما بعد؟ فقال: لا لست اتخوف علیک النسیان و الجهل. و قوله (علیه السلام): کما فی البحار (ج 19 ص 126): و لقد جئتهم بکتاب کملا مشتملا علی التاویل و التنزیل و المحکم و المتشابه و الناسخ و المنسوخ الخ- فعلی هذا لا یسع احدا ان یقول بتا انه (علیه السلام) جمع السور و ربتها و لم تکن السور مرتبه علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و الاخبار الاخر ایضا الداله علی ان ابابکر و غیره جمعوه من هذا القبیل لا یدل علی ان ترتیب سور القرآن لم یکن بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمن تمسک بها لذلک الغرض فقد اخطا. قال الطبرسی فی المجمع قوله تعالی (و اظهره الله علیه عرف بعضه و اعرض عن بعض) (التحریم- 4): قرا الکسائی وحده عرف بالتخفیف و الباقون عرف بالتشدید و اختار التخفیف ابوبکر بن عیاش و هو من الحروف العشر التی قال: انی ادخلتها فی قرائه عاصم من قرائه علی بن ابیطالب (علیه السلام) حتی استخلصت قرائته یعنی قرائه علی (علیه السلام) و هی قرائه الحسن و ابی عبدالرحمان السلمی و کان ابو عبدالرحمان اذا قرا انسان بالتشدید حصبه- انتهی. اقول: ابوبکر بن عیاش و حفص بن سلیمان البزاز راویان لعاصم بن ابی النجود بهدله و عاصم من القراء السبعه الذین تواترت قرائاتهم ولکن اعراب القرآن المتداول الان انما هو بقرائه حفص عن عاصم و یستفاد مما نقل الطبرسی عن ابن عیاش ان قرائه عاصم هی قرائه امیرالمومنین علی بن ابیطالب روحی له الفداء الا فی عشر کلمات ادخلها ابوبکر فی قرائه عاصم حتی استخلصت قرائه علی (علیه السلام) فالقرائه المتداوله هی قرائته (علیه السلام) و کذا قال الطبرسی فی الفن الثانی من مقدمه تفسیره فی ذکر اسامی القراء: فاما عاصم فانه قرا علی ابی عبدالرحمان السلمی و هو قرا علی علی بن ابیطالب (علیه السلام). فانما اخیتر فی المصحف الکریم قرائه عاصم لسهولتها و جودتها و لانها اضبط من القراآت الاخری و السر فی ذلک انه قرائته قرائه امیرالمومنین (علیه السلام) و ان کان قرائه کل واحده من القرائات السبع متواتره و جائزه قال العلامه الحلی قدس سره فی المنتهی ما هذا نصه: اضبط هذه القرائات السبع عند ارباب البصیره هو قرائه عاصم المذکور بروایه ابی بکر بن عیاش و قال رحمه الله فی التذکره: ان هذا المصحف الموجود الان هو مصحف علی (علیه السلام). قال المحقق الطوسی قدس سره فی التجرید: و علی افضل الصحابه لکثره جهاده و … و کان احفظهم لکتاب الله تعالی العزیز. و قال الفاضل القوشجی فی شرحه: فان اکثر ائمه القرائه کابی عمرو و عاصم و غیرهما یسندون قرائتهم الیه فانهم تلامذه ابی عبدالرحمان السلمی و هو تلمیذ علی رضی الله عنهما. و بالجمله انا نقول اولا ان ترتیب السور کالایات توقیفی و علیه جل المحققین من علماء الفریقین و الشواهد و البراهین علیه کثیره و ان بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لم یجمع القرآن مرتبا سوره علی اجتهاد الصحابه لما دریت ان الاخبار التی تمسکوا بها غیره داله علی ذلک و بعد الاغماض نقول: ان الفریقین اتفقا فی ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان حافظا للقرآن علی عهده (صلی الله علیه و آله و سلم) و قرا علیه غیر مره و کان اعرف به منهم و قال (علیه السلام) (الخطبه 208 من النهج و کذا فی الوافی ص 62 ج 1 نقلا من الکافی) و قد ساله سائل عما فی ایدی الناس: ان فی ایدی الناس حقا و باطلا- الی ان قال: و لیس کل اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ممن یساله و یستفهمه حتی ان کانوا لیحبون ان یجی ء الاعرابی او الطاری فیساله (علیه السلام) حتی یسمعوا و کان لا یمر بی من ذلک شی ء الا سالت عنه و حفظته، و قال هولاء العظام من العلماء: ان القرائه المتداوله الان قرائته (علیه السلام) و انه اول من جمع القرآن بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو (علیه السلام) کان معتمد الصحابه فی العلوم و به یراجعون فی القرآن و الاحکام سیما عند اصحابنا الامامیه القائلین بعصمه (علیه السلام) و باتفاق الامه قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه (علیه السلام) اقضا کم علی و علی مع القرآن و القرآن معه و الحق معه حیث دار و … فترتیب سور القرآن وقع علی النهج الذی اراده الله تعالی و رسوله. ثم نقول: هب ان ترتیب السور فی الدفتین کان بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما کان علی عهد ابی بکر و بامره کما هو ظاهر طائفه من الاقوال و لا کلام فی ان امیرالمومنین علی (علیه السلام) قرره و رضی به و الا لبدله فی خلافته لو قیل انه (علیه السلام) لم یتمکن فی عهد ابی بکر بذلک و هو (علیه السلام) معصوم و تقریره و امضاوه حجه، علی ان ترکیب السور من الایات اجماعی لا خلاف فیه کما دریت فلو لم یکن ترتیب السور بالفرض بامرالمعصوم فما نزل علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) هو ما بین الدفتین الان و علی کل حال ما زید فیه و ما نقص منه شی ء فبذلک ظهر ان قول الفقیه البحرانی فی الحدائق و اضرابه: ان جمع القرآن فی المصحف الان لیس من جمع المعصوم فلا حجه فیه، بعید عن الصواب غایه البعد. (البرهان علی ان عثمان ما نقص من القرآن شیئا و ما زاد فیه) (شیئا بل انما جمع الناس علی قرائه واحده) اعلم ان عنایه الصحابه و غیرهم من المسلمین کانت شدیده فی حفظ القرآن و حراسته الغایه و توفرت الدواعی علی نقله و حمایته النهایه و توجه الاف من النفوس الیه، و دریت ان عده من اصحاب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) کانوا حفاظ القرآن علی ظهر القلب کملا و اما من حفظ بعضه فلا یعد و لا یحصی فمن تامل ادنی تامل فی سیره الصحابه مع القرآن و شده عنایتهم فی ضبطه و اخذه علم ان احتمال تطرق الزیاده و النقصان فیه و اه جدا و لم یدع احد ان عثمان زاد فی القرآن شیئا او نقص منه شیئا لعدم تجویز العقل ذلک مع تلک العنایه من المسلمین فی حفظه و کان الناس فی اقطار الارض عارفین بالقرآن و عدد سوره و آیاته فانی

کان لعثمان مجال ذلک بل انه جمع الناس علی قرائه واحده و لفظ بسائر القرائآت ظنا منه ان القرآن یصون بذلک من الزیاده و النقصان و ان کثره القرائات توجب ادخال ما لیس من القرآن فی القرآن، و دونک الاقوال و الاراء من جم غفیر من المشایخ فی ذلک. قال ابن التین و غیره (النوع الثامن عشر من الاتقان طبع مصر 1318 ه ص 58 الی 64): لما کثر الاختلاف فی وجوه القرائه حتی قراوه بلغاتهم علی اتساع اللغات فادی ذلک بعضهم الی تخطئه بعض فخشی عثمان من تفاقم الامر فی ذلک فنسخ تلک الصحف فی مصحف واحد مرتبا لسوره و اقتصر من سائر اللغات علی لغه قریش محتجا بانه نزل بلغتهم و ان کان قد وسع فی قرائته بلغه غیرهم رفعا للحرج و المشقه فی ابتداء الامر فرای ان الحاجه الی ذلک قد انتهت فاقتصر علی لغه واحده. و فیه ایضا: قال القاضی ابوبکر فی الانتصار: انما قصد عثمان جمعهم علی القرائات الثابته المعروفه عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و الغاء ما لیس کذلک و اخذهم بمصحف لا تقدیم فیه و لا تاخیر و لا تاویل اثبت مع تنزیل و لا منسوخ تلاوته کتب مع مثبت رسمه و مفروض قرائته و حفظه خشیه دخول الفساد و الشبهه علی من یاتی بعد. قال: و قال الحارث المحاسبی: المشهور عند

الناس ان جامع القرآن عثمان و لیس کذلک انما حمل عثمان الناس علی القرائه بوجه واحد علی اختیار وقع بینه و بین من شهده من المهاجرین و الانصار لما خشی الفتنه عند اختلاف اهل العرق و الشام فی حروف القرائات فاما قبل ذلک فقد کانت المصاحف بوجوه من القرائات المطلقات علی الحروف السبعه التی انزل بها القرآن. و فیه ایضا نقلا عن المحاسبی المذکور: و قد قال علی (علیه السلام) لو ولیت لعملت بالمصاحف التی عمل بها عثمان. قال: و اخرج ابن ابی داود بسند صحیح عن سوید بن غفله قال: قال علی (علیه السلام) لا تقولوا فی عثمان الا خیرا فو الله ما فعل الذی فعل فی المصاحف الا عن ملاء منا قال: ما تقولون فی هذه القرائه فقد بلغنی ان بعضهم یقول ان قرائتی خیر من قرائتک و هذا یکاد یکون کفرا قلنا: فما تری؟ قال: اری ان یجمع الناس علی مصحف واحد فلا تکون فرقه و لا اختلاف قلنا: فنعم ما رایت. قال: قال القاضی ابوبکر فی الانتصار: الذی نذهب الیه ان جمیع القرآن الذی انزله الله و امر باثبات رسمه و لم ینسخه و لا رفع تلاوته بعد نزوله هو هذا الذی بین الدفتین الذی حواه مصحف عثمان و انه لم ینقص مه شی ء و لا زید فیه و ان ترتیبه و نظمه ثابت علی ما نظمه الله و رتبه علیه رسوله (صلی الله علیه و آله و سلم) من آی السور لم یقدم من ذلک موخر و لا اخر منه مقدم و ان الامه ضبطت عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ترتیب آی کل سوره و مواضعها و عرفت مواقعها کما ضبطت عنه نفس القرائات و ذات التلاوه و انه یمکن ان یکون الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) قد رتب سوره و ان یکون قد و کل ذلک الی الامه بعده و لم یتول ذلک بنفسه قال: و هذا الثانی اقرب. اقول: بل الاول متعین و لا نشک فی انه (صلی الله علیه و آله و سلم) تولی ترتیب السور ایضا بنفسه کما مر. و فیه ایضا، قال البغوی فی شرح السنه: الصحابه رضی الله عنهم جمعوا بین الدفتین القرآن الذی انزله الله علی رسوله من غیر ان زادوا او نقصوا منه شیئا خوف ذهاب بعضه بذهاب حفظته فکتبوه کما سمعوا من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) من غیر ان قدموا شیئا او اخروا او وضعوا له ترتیبا لم یاخذوه من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یلقن اصحابه و یعلمهم ما نزل علیه من القرآن علی الترتیب الذی هو الان فی مصاحفنا بتوقیف جبریل ایاه علی ذلک و اعلامه عند نزول کل آیه ان هذه الایه تکتب عقب آیه کذا فی سوره کذا فثبت ان سعی الصحابه کان فی جمعه فی موضع واحد لا فی ترتیبه فان القرآن مکتوب فی اللوح المحفوظ علی هذا الترتیب انزله الله جمله الی السماء الدنیا ثم کان ینزله مفرقا عند الحاجه و ترتیب النزول غیر ترتیب التلاوه. قال: و اخرج ابن ابی داود من طریق محمد بن سیرین عن کثیر بن افلح قال لما اراد عثمان ان یکتب المصاحف جمع له اثنی عشر رجلا من قریش و الانصار فبعثوا الی الربعه التی فی بیت عمر فجی ء بها و کان عثمان یتعاهدهم فکانوا اذا تداروا فی شی ء اخروه- الخ. قال: و اخرج عن ابن وهب قال: سمعت مالکا یقول: انما الف القرآن علی ما کانوا یسمعون من النبی (صلی الله علیه و آله و سلم). و قال فی مناهل العرفان: اخرج البخاری عن ابن زبیر قال: قلت لعثمان ابن عفان (الذین یتوفون منکم و یذرون ازواجا) نسختها الایه الاخری فلم تکتبها او تدعها و المعنی لماذا تکتبها او قال لماذا تترکها مکتوبه مع انها منسوخه؟ قال: یا ابن اخی لا اغیر شیئا من مکانه. و غیرها من الاقوال و انما نقلناها تاییدا فان الامر اوضح من ذلک و لا حاجه فیه الی نقلها و انما طعنوا عثمان فی عمله لوجهین: الاول ان احراقه المصاحف کان استخفافا بالدین و الثانی ان ذلک لیس تحصینا للقرآن و لو کان تحصینا لما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یبیح القرائات المختلفه فقد مضی الکلام علیه مستقصی اراد عثمان ان یجمع الناس علی قرائه واحده و مع ذلک تکثرت حتی بلغ متواترها الی السبع. (الکلام فی رسم خط القرآن) و من شده عنایه المسلمین و اهتمامهم بضبط القرآن المبین حفظهم کتابه القرآن و رسمه علی الهجاء الذی کتبه کتاب الوحی علی الکتبه الاولی علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان کان بعض المواضع من الرسم مخالفا لادب الرسم فلا یجوز لاحد ان یکتب القرآن الا علی ذلک الرسم المضبوط من السلف بالتواتر بقاء للقرآن علی ما کان و حذرا من تطرق التحریف فیه و ان کان من الرسم بل نقول مخالفه رسم القرآن حرام بین لان رسم القرآن من شعائر الدین و یجب حفظ الشعاعر لتبقی مصونه عن الشبهات و تحریف المعاندین الی القیامه و تکون حجه علی الناس یحتجوا به مطمئنین الی آخر الدهر کما یجب حفظ حدود منی و مشعر و البیت و الروضه النبویه و غیرها و ناتی بعده مواضع من القرآن حتی یتبین لک اشد تبیین ان القرآن صین من جمیع الوجوه عن التغییر و التبدیل و التحریف و التصحیف و الزیاده و النقصان مثلا ان کلمه (مرضات) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف: و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله (البقره- 204)، مثل الذین ینفقون اموالهم ابتغاء مرضات الله (البقره- 268)، و من یفعل ذلک ابتغاء مرضات الله فسوف نوتیه اجرا عظمیا (النساء 116)، یا ایها النبی لم تحرم ما احل الله لک تبتغی مرضات ازواجک (التحریم- 2). و کلمه (نعمت) مکتوبه بالتاء المدوده ایضا فی المصاحف: یا ایها الذین آمنوا اذکروه نعمت الله علیکم (المائده- 12) و کذا فی عده مواضع اخری و لسنا فی مقام الحصر. و کلمه (رحمت) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف کلها: فانظر الی آثار رحمت الله (الروم- 51) و کذا مواضع اخری. کلمه (امرات) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف کلها: اذ قالت امرات عمران (آل عمران- 36) و مواضع اخری. کلمه (بینت) مکتوبه بالتاء المدوده: فهم علی بینت منه (الملائکه- 41) کلمه (یدع) فی قوله تعالی: و یدع الانسان بالشر دعائه بالخیر (بنی اسرائیل- 14) مکتوبه بلا واو مع عدم الجازم. کلمه (یوت) مکتوبه فی قوله تعالی: و سوف یوت الله المومنین اجرا عظیما (النساء- 146) بلا یاء مع عدم الجازم. کلمه (یعفوا) فی قوله تعالی: یا اهل الکتاب فقد جائکم رسولنا یبین لکم کثیرا مما کنتم تخفون من الکتاب و یعفوا عن کثیر (المائده- 16) مکتوبه

بالالف مع انها بصیغه الافراد. و فی جمیع بسم الله الرحمن الرحیم فی القرآن اسقط الف الاسم و قوه تعالی اقرا باسم ربک الذی خلق مکتوب الفه. و قوله تعالی: و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان تسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون (النمل- 85) مکتوبه کلمه بهادی بالیاء مع ان هذه الایه فی سوره الروم الایه 54 مکتوبه بلا یاء. و کذا کم من کلمات فی القرآن یخالف رسمه قواعد النحو فکم من فعل ماض مثلا علی صیغه الجمع لم یکتب فی آخره الف و کم من فعل مفرد مکتوب آخره بالالف و کم من کلمه زید فی وسطه الف مع عدم الاحتیاج الیها و غیرها مما هی مذکوره و فی الشاطبیه و الاتحاف و غیرهما و کثیر من المشایخ الفوا فی رسم الخط رسائل علیحده و لسنا فی ذلک المقام و انما المراد ان یعلم القاری الکریم ان هذا القرآن المکتوب بین الدفتین هو الکتاب الذی نزل علی خاتم النبیین (صلی الله علیه و آله و سلم) حتی ان الصحابه لم یعتنوا فی رسم خطه بقواعد النحو و رسوم خط العرب اتباعا للمصاحف التی کتبت علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) حتی لا یتغیر خط القرآن و حروفه و لا یتوهم احد فیه التصحیف. قال السیوطی فی الاتقان (النوع 76 منه ص 166 ج 2 طبع مصر 1318 ه) فی مرس

وم الخط و آداب کتابته افرده بالتصنیف خلائق من المتقدمین و المتاخرین- الی ان قال: القاعده العربیه ان اللفظ یکتب بحروف هجائیه مع مراعاه الابتداء به و الوقف علیه، و قد مهد النحاه له اصولا و قواعد و قد خالفها فی بعض الحروف خط المصحف الامام، و قال اشهب: سئل مالک هل یکتب المصحف علی ما احدثه الناس من الهجاه؟ فقال: لا الا علی الکتبه الاولی رواه الدانی فی المقنع ثم قال: و لا مخالف له من علماء الامه و قال الدانی فی موضع آخر: سئل مالک عن الحروف فی القرآن مثل الواو و الالف اتری ان یغیر من المصحف اذا وجد فیه کذلک؟ قال: لا، قال ابوعمرو: یعنی الواو و الالف المزیدتین فی الرسم المعدومتین فی اللفظ نحو اولوا، قال: و قال الامام احمد: یحرم مخالفه خط مصحف عثمان فی واو او یاء او الف غیر ذلک. اقول: ما قال احمد فی حرمه المخالفه حق کما بیناه آنفا و لا حاجه فی حرمته الی روایه خاصه لو لم تکن. و فیه ایضا قال البیهقی فی شعب الایمان: من یکتب مصحفا فینبغی ان یحافظ علی الهجاء الذی کتبوا به تلک المصاحف و لا یخالفهم فیه و لا یغیر مما کتبوه شیئا فانهم کانوا اکثر علما و اصدق قلبا و لسانا و اعظم امانه منا فلا ینبغی ان نظن بانفسنا استدراکا علیهم.

(لماذا یخالف رسم تلک الحروف القرآنیه اصول رسم الخط؟) عله ذلک هو ما ذکر العلامه ابن خلدون فی الفصل الثلاثین من الباب الخامس من المقدمه ص 619 طبع مصر، قال: کان الخط العربی لاول الاسلام غیر بالغ الی الغایه من الاحکام و الاتقان و الاجاده و لا الی التوسط لمکان العرب من البداوه و التوحش و بعدهم عن الصنائع و انظر ما وقع لاجل ذلک فی رسمهم المصحف حیث رسمه الصحابه بخطوطهم و کانت غیر مستحکمه فی الاجاده فخالف الکثیر من رسومهم ما اقتضته رسوم صناعه الخط عند اهلها ثم اقتفی التابعون من السلف رسمهم فیها تبرکا بما رسمه اصحاب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و خیر الخلق من بعده المتلقون لوحیه من کتاب الله و کلامه کما یقتفی لهذا العهد خط ولی او عالم تبرکا و یتبع رسمه خطئا او صوابا و این نسبه ذلک من الصحابه فیما کتبوه فاتبع دلک و اثبت رسما و نبه العلماء بالرسم علی مواضعه و لا تلتفتن فی ذلک الی ما یزعمه بعض المغفلین من انهم کانوا محکمین لصناعه الخط و ان ما یتخیل من مخالفه خطوطهم لاصول الرسم لیس کما یتخیل بل لکلها وجه یقولون فی مثل زیاده الالف فی (لا اذبحنه) انه تنبیه علی ان الذبح لم یقع، و فی زیاده الیاء فی (بایید) انه تنبیه علی

کمال القدره الربانیه و امثال ذلک مما لا اصل له الا التحکم المحض و ما حملهم علی ذلک الا اعتقادهم ان فی ذلک تنزیها للصحابه عن توهم النقص فی قله اجاده الخط و حسبوا ان الخط کمال فنزهوهم عن نقصه و نسبوا الیهم الکمال باجادته و طلبوا تعلیل ما خالف الاجاده من رسمه و ذلک لیس بصحیح، و اعلم ان الخط لیس بکمال فی حقهم اذا الخط من جمله الصنائع المدنیه المعاشیه کما رایته فیما مر و الکمال فی الصنائع اضافی بکمال مطلق اذ لا یعود نقصه علی الذات فی الدین و لا فی الخلال و انما یعود علی اسباب المعاش و بحسب العمران و التعاون علیه لاجل دلالته علی ما فی النفوس و قد کان (صلی الله علیه و آله و سلم) امیا و کان ذلک کمالا فی حقه و بالنسبه الی مقامه لشرفه و تنزهه عن الصنائع العملیه التی هی اسباب المعاش و العمران کلها و لیست الامیه کمالا فی حقنا نحن اذ هو منقطع الی ربه و نحن متعاونون علی الحیاه الدنیا شان الصنائع کلها حتی العلوم الاصطلاحیه فان الکمال فی حقه هو تنزهه عنها جمله بخلافنا- انتهی. اقول: و مما ذکرنا ظهر ان ما ذهب الیه بعض المغفلین لم یکن له خبره فی علوم القرآن من ان امثال هذه الامور المخالفه لرسم الخط من عدم حذاقه الکاتب فلا یجب

اتباعها غلط جدا. (یقرء القرآن علی القرائات السبع المتواتره دون الشواذ) و مما ینادی باعلی صوته عنایه المسلمین بحفظ القرآن الکریم و حراسته عن کل مایتوهم فیه التحریف قرائتهم القرآن بالقرائات المتواتره السبع دون الشواذ و لو کان الروایه الشاذه مرویا عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لان اعتمادهم فی القرائه و رسم الخط و ترتیب السور و الایات کلها کان علی السماع دون الاجتهاد. بل نقول: ان کل ما ینتسب الی القراء السبعه من القرائات السبع و لم یثبت تواتره لا یجوز متابعته و ان کان موافقا لقیاس العربیه لان المناط فی اتباع القرائه هو التواتر فما یروی عن السبعه من الشواذ فحکمه حکم سائر القرائات الشاذه مثلا ان امین الاسلام الطبرسی فی المجمع قال: قرا کل القراء- معایش- فی قوله تعالی (و لقد مکناکم فی الارض و جعلنالکم فیها معایش قلیلا ما تشکرون) (الاعراف- 12) بغیر همز و روی بعضهم عن نافع- معائش- ممدودا مهموزا انتهی فهذه الروایه عن النافع غیر متواتر و ان کان النافع من السبعه، و لا یجوز القرائه بتلک القرائه الشاذه. فان قلت: هل یوجد عکس ذلک فی القرائات بان یکون القاری من غیر السبع کیعقوب بن اسحاق الحضرمی و ابوحاتم سهل بن محمد السجستانی و یحیی بن و ثاب و الاعمش و ابان بن تغلب و اضرابهم و یکون بعض قرائتهم متواترا؟ اقول: و کم له من نظیر ولکن من حیث ان تلک القرائه موافقه للقرائات السبع المتواتره فما وافقتها و الا لا یجوز الاتکال علیها و قرائه القرآن بها. و انما اجتمع الناس علی قرائه هولاء و اقتدوا بهم فیها لسببین: احدهما انهم تجردوا لقرائه القرآن و اشتدت بذلک عنایتهم مع کثره علمهم و من کان قبلهم او فی ازمنتهم ممن نسب الیه القرائه من العلماء و عدت قرائتهم فی الشواذ لم یتجرد لذلک تجردهم و کان الغالب علی اولئک الفقه او الحدیث او غیر ذلک من العلوم. و الاخر ان قرائتهم وجدت مسنده لفظ او سماعا حرفا حرفا من اول القرآن الی آخره مع ما عرف من فضائلهم و کثره علمهم بوجوه القرآن (قالهما الطبرسی فی مقدمه تفسیره مجمع البیان). اقول: علی ان ائمتنا سلام الله علیهم قرروا تلک القرائات لانها کانت متداوله فی عصرهم (علیه السلام) و کان الناس یاخذونها من القراء و لم یردوهم و لم یمنعوهم عن اخذها عنهم بل نقول: ان قرائه اهل البیت (علیه السلام) یوافق قرائه احد السبعه و قلما ینفق ان تروی قرائه منهم علیهم خارجه عن المتواترات کما یظهر بالتتبع للخبیر المتضلع فی علوم القرآن. فان قلت: القرآن نزل علی قرائه واحده فکیف جاز قرائته باکثر من واحده فهل القرائات الدیده الا التحریف؟. قلت: اولا ان اختلاف القرائات لا یوجب تحریف الکتاب و تغییره و باختلافها لا تزاد کلمه فی القرآن و لا تنقص منه فان اختلافها فی الاعراب و ارجاع الضمیر و کیفیه التلفظ و الخطاب و الغیبه و الافراد و الجمع و امثالها فی کلمات تصلح لذلک و فی الجمیع الایات و الکلمات القرآنیه بذاتها محفوظه مثلا فی قوله تعالی (و ما ارسلنا من قبلک الا رجالا نوحی الیهم من اهل القری) (یوسف- 109) قرا ابوبکر عن عاصم یوحی بضم الیاء و فتح التحاء علی صیغه المجهول و قرا حفض عن عاصم بضم النون و کسر الحاء علی صیغه المتکلم و المعنی علی کلا الوجهین صحیح و اللفظ محفوظ و مصون. و فی قوله تعالی (و اذا انعمنا علی الانسان اعرض و نئا بجانبه) (السراء- 84) قرا ابوبکر عن عاصم باماله الهمزه فی نئا و حفص عن عاصم بفتحها و معلوم انه لا یوجب التحریف و التغییر، و فی قوله تعالی (فاعبدوه افلا تذکرون) (یونس- 4) قرا ابوبکر عن عاصم بتشدید الذال و حفص بتخفیفها و هو لا یوجب تبدیل ذات الکلمه، و فی قوله تعالی (من ازواجنا و ذریتنا) (الفرقان- 75) قرا ابوبکر ذریتنا بالتوحید

و حفص بالجمع و امثالها مما هی مذکوره فی کتب الفن و التفاسیر و لکل وجه متقن و حجه متبعه اجمع المسلمون علی تلقیها بالقبول مع انها تنتهی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لا یخفی علی البصیر المتتبع و المتضلع فی القرائات انها لا توجب التحریف بل یبین وجوه صحه التلفظ- مثلا ان قوله (صلی الله علیه و آله و سلم) الدنیا راس کل خطیئه، یصح ان یقرا علی الوجهین الاول ما هو المشهور و الثانی ان الدینار (مقابل الدرهم) اس کل خطیئه بضم الهمزه و الجمله بذاتها محفوظه، او ما انشده القطب الشیرازی فی مجلس کان فیه الشیعه و السنی (اتی به الشیخ فی الکشکول ص 135 طبع نجم الدوله): خیر الوری بعد النبی من بنته فی بیته من فی دجی لیل العمی ضوء الهدی فی زیته یمکن ان یکون المراد من کلمه (من) رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الضمیر الاول یرجع الیه و الثانی الی امیرالمومنین علی (علیه السلام)، او یکون المراد منها ابوبکر و الضمیر الاول یرجع الیه و الثانی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هکذا فی البیت الثانی و لا یوجب تغییرا فی البیت. و ثانیا نقول: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الائمه الهدی اجازوا ذلک و هذا کما ان احدنا نجوز ان یقرا کلامه علی وجهین مثلا ان الحکیم السبزواری قال فی اللئالی المنتظمه: فالمنطقی الکلی بحمل اولی و غیره لشایع الحمل کلی ثم اجاز فی الشرح قرائه کلی علی وجهین و قال: کلی اما بضم الکاف مخفف کلی و اما بکسرها امر من و کل یکل و الیاء للاطلاق و اللام (لشائع) علی الاول للتعلیل و علی الثانی للاختصاص. انتهی. و هکذا الکلام فی القرآن الکریم. و العجب من صاحب الجواهر رحمه الله مال فی صلاه الجواهر الی عدم تواتر القرائات السبع و قال فی ذیل بحث طویل فی ذلک: فان من مارس کلماتهم علم ان لیس قرائتهم الا باجتهادهم و ما یستحسنونه بانظارهم کما یومی الیه ما فی کتب القرائه من عدهم قرائه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی و اهل البیت (علیه السلام) فی مقابله قرائتهم و من هنا سموهم المتبحرین و من ذاک (کذا- و الظاهر: و ما ذاک) الا لان احدهم کان اذا برع و تمهر شرع للناس طریقا فی القرائه لا یعرف الا من قبله و لم یرد علی طریقه مسلوکه و مذهب متواتر محدود و الا لم یختص به بل کان من الواجب بمقتضی العاده ان یعلم المعامر له بما تواتر الیه لاتحاد الفن و عدم البعد عن الماخذ و من المستبعد جدا انا نطلع علی التواتر و بعضهم لا یطلع علی المتواتر الی الاخر کما انه من المستبعد ایضا تواتر الحرکات و السکنات مثلا فی الفاتحه و غیرها من سور القرآن. انتهی کلامه. اقول: قد بینا ان القرائات السبع کان متواترا من عصر الائمه الی الان بل النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جوز اختلاف القرائه ایضا الا ان ما لم یوافق السبع المتواتره لا یفید الا الظن بخلاف السبع فانها اجماع المسلمین قاطبه من صدر الاسلام الی الان و اجماع اهل الخبره فی کل فن حجه و لو خالف اجماعهم الخارج من فنهم لا یضر الاجماع و من مارس کتب التفسیر و القرائات حق الممارسه علم اجماع المسلمین جیلا بعد جیل فی کل عصر حتی فی زمن الائمه المعصومین فی القرائات بالسماع و الحق فی ذلک ما هو المنقول من العلامه قدس سره فی النهایه حیث قال: و مخالفه الجاهلین بالقرائه لا یقدح فی اجماع المسلمین اذا المعتبر فی الاجماع و الخلاف قول اهل الخبره فلو خالف غیر النحوی فی رفع الفاعل و غیر المتکلم فی حدوث العالم او وجوب اللطف علی الله لم یقدح فی اجماع المسلمین او الشیعه او النحاه. علی ان القرائات المتواتره ینتهی الی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بالاخره کما ذکرنا آنفا ان القراء کلهم یرجعون الی ابی عبدالرحمان بن السلمی القاری و هو اخذ عن امیرالمومنین (علیه السلام) و هو اخذ عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، قال ابن الندیم فی الفهرست (ص 49 من الفن الثالث من المقاله الاولی ط مصر): قرا عاصم علی ابی عبدالرحمان السلمی و قرا السلمی علی علی (علیه السلام) و قرا علی (علیه السلام) علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و قال ایضا (ص 45): علی بن حمزه الکسائی قرا علی عبدالرحمان بن ابی لیلی و کان ابن ابی لیلی یقرء بحرف علی (علیه السلام) و کذا سائر القراء فعلیک بالاتقان و الفن الثانی من مقدمه تفسیر الطبرسی مجمع البیان و سائر الکتب المولفه فی القراء و قرائات القرآن فلا مجال للوسوسه بعد ظهور البیان و تمام البرهان. و قد قال العلامه الحلی قدس سره فی التذکره: (مسئله) یجب ان یقرا بالمتواتر من القرائات و هی سبعه و لا یجوز ان یقرا بالشوذ و یجب ان یقرا بالمتواتر من الایات و هو ما تضمنه مصحف علی (علیه السلام) لان اکثر الصحابه اتفقوا علیه و حرق عثمان ما عداه. (عدد آی القرآن و حروفه) و مما یلن بشده عنایه المسلمین بضبط القرآن و حفظه عن التحریف عدهم کلماته و آیه و حروفه حتی فتحانه و کسراته و ضماته و تشدیداته و مداته و افرد السیوطی فی الاتقان فصلا فی ذلک. و فی الوافی للفیض قدس سره (274 م 5 طبع ایران 1324 ه): قال السید حیدر بن علی بن حیدر العلوی الحسینی طاب ثراه فی تفسیره الموسوم بالمحیط الاعظم: ان اکثر القراء ذهبوا الی ان سور القرآن باسرها ماه و اربع عشره سوره و ان آیاته سته آلاف و ستماه و ست و ستون آیه و الی ان کلماته سبعه و سبعون الفا و اربعماه و سبع و ثلاثون کلمه و الی ان حروفه ثلاثماه آلاف و اثنان و عشرون الفا و ستماه و سبعون حرفا و الی ان فتحانه ثلاثه و تسعون الفا و ماتان و ثلاثه و اربعون فتحه- الخ. روی الطبرسی فی تفسیر سوره هل اتی من المجمع روایه مستنده عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب انه (علیه السلام) قال: سالت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) عن ثواب القرآن فاخبرنی بثواب سوره سوره علی نحو ما نزلت من السماء- الی ان قال (علیه السلام): ثم قال النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جمیع سور القرآن ماه و اربع عشره سوره، و جمیع آیات القرآن سته آلاف آیه و ماتا آیه و ست و ثلاثون آیه، و جمیع حروف القرآن ثلاثماه الف حرف و احد و عشرون الف حرف و ماتان و خمسون حرفا لا یرغب فی تعلم القرآن الا السعداء و لا یتعهد قرائته الا اولیاء الرحمان. انتهی. و ذک

ر ابن الندیم فی الفهرست (ص 41 من المقاله الاولی) اختلاف الناس فی آی القرآن. اقول: قد عد خلق کثیر حروف القرآن و آخرون نقلوا منهم و ذکروا فی تالیفاتهم و منهم المولی احمد النراقی فی الخزائن (ص 275 طبع طهران 1380 ه) ثم اختلف العادون فی مقدارها عددا و لا ریب ان تحدید امثال هذه الامور لا یخلو من اختلاف و الاختلاف لیس منهم لا من المصاحف فانه واحد نزل من عند واحد و ما بدل منه شی ء و ما زید فیه حرف و ما نقص منه کما علمت و انما غرضنا فی ذلک التوجه الی اهتمام المسلمین قاطبه عصرا بعد عصر فی ضبط کلام الله تعالی عن تحریف ما و ان کان الاشتغال باستیعاب ذلک مما لاطائل تحته و لنعم ما قال السخاوی (التقان ص 72 ج 1): لا اعلم لعد الکلمات و الحروف من فائده لان ذلک ان افاد فانما یفید فی کتاب یمکن فیه الزیاده و النقصان و القرآن لا یمکن فیه ذلک. و اما اختلاف الای و سببه فهو ما قال السیوطی فی الاتقان: اجمعوا علی ان عدد آیات القرآن سته آلاف آیه ثم اختلفوا فیما زاد علی ذلک- الی ان قال و سبب اختلاف السبب فی عدد الای ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کان یقف علی رووس الای للتوقیف فاذا علم محلها وصلها للتمام فیحسب السامع حینئذ انها لیست فاصله. قال الطبرسی فی الفن الاول من مقدمه التفسیر فی تعداد آی القرآن و الفائده فی معرفتها: اعلم ان عدد اهل الکوفه اصح الاعداد و اعلاها اسناد لانه ماخوذ عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام)- الی ان قال: و الفائده فی معرفه آی القرآن ای القاری ء اذا عدها باصابعه کان اکثر ثوابا لانه قد شغل یده بالقرآن مع قلبه و لسانه و بالحری ان تشهد له یوم القیامه فانها مسوله و لان ذلک اقرب الی التحفظ فان القاری لا یامن من السهو و قد روی عبدالله بن مسعود عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه قال: تعاهدوا القرآن فانه وحشی و قال علیه الصلاه لبعض النساء: اعقدن بالانامل فانهن مسولات و مستنطقات، قال حمزه بن حبیب و هو احد القراء السبعه العدد مسامیر القرآن. و بالجمله ان عد امثال تلک الامور و تحدیدها فلما یتفق ان یتحد الاثنان من العادین و لا یغتر القاری الکریم بتلک الاختلافات ان المصاحف کانت مختلفه. و العجب من الفیض رحمه الله تعالی قال فی الوافی (ص 274 م 5): قد اشتهر الیوم بین الناس ان القرآن سته آلاف و ستماه وست و ستون آیه ثم روی روایه الطبرسی المذکوره آنفا فی المجمع عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، ثم جعل احد الاحتمالات فی اختلاف الروایه و الشهره اختلاف المصاحف حیث قال: فلعل البواقی تکون مخزونه عند اهل البیت (علیهم السلام) و تکون فیما جمعه امیرالمومنین (علیه السلام)- الخ. لکنه (ره) عدل عنه و استبصر و قال فی المقدمه السادسه من تفسیره الصافی بعد نقل عده روایات فی تحریف الکتاب: اقول: و یرد علی هذا کله اشکال و هو انه علی هذا التقدیر لم یبق لنا اعتماد علی شی ء من القرآن اذ علی هذا یحتمل کل آیه منه ان یکون محرفا و مغیرا و یکون علی خلاف ما انزل الله فلم یبق لنا فی القرآن حجه اصلا فتنتفی فائده الامر باتباعه و الوصیه بالتمسک به الی غیر ذلک، و ایضا قال الله عز و جل (و انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه) و قال (انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) فکیف یتطرق الیه التحریف و التغییر- الخ. (رسم النحو فی القرآن) و مما یفحص عن شده عنایه المسلمین بضبط القرآن و یویده رسم النحو فیه قال ابن الندیم فی اول المقاله الثانیه من الفهرست: زعم اکثر العلماء ان النحو اخذ عن ابی الاسود و هو اخذ عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام)- الی ان قال: و قد اختلف الناس فی السبب الذی دعا اباالاسود الی ما رسمه من النحو فقال ابوعبیده

اخذ النحو عن علی بن ابیطالب ابوالاسود و کان لا یخرج شیئا اخذه عن علی کرم الله وجهه الی احد حتی بعث الیه زیاد ان اعمل شیئا یکون للناس اماما و یعرف به کتاب الله فاستعفاه من ذلک حتی سمع ابوالاسود قارئا یقرا (ان الله بری ء من المشرکین و رسوله) بالکسر فقال: ما ظننت ان امر الناس آل الی هذا فرجع الی زیاد فقال: افعل ما امر به الامیر فلیبغنی کاتبا لقنا یفعل ما اقول فاتی بکاتب من عبدالقیس فلم یرضه فاتی باخر قال ابوالعباس المرد احسبه منهم فقال ابوالاسود: اذا رایتنی قد فتحت فمی بالحرف فانقط نقطه فوقه علی اعلاه و ان ضممت فمی فانقط نقطه بین یدی الحرف و ان کسرت فاجعل النقطه من تحت الحرف فهذا نقط ابی الاسود. انتهی. بیان: المراد من النقط ههنا هو الاعراب فنقطه الفوق بمعنی الفتحه و نقطه التحت ای الکسره و نقطه بین یدی الحرف هی الضمه. (رجم الاوهام و الاباطیل) و ان قیل: قد توجد عده من السور فی بعض الکتب و ما ذکرت فی القرآن کسوره النورین نقلها صاحب کتاب دبستان المذاهب و اتی بها المحدث النوری فی فصل الخطاب و الاشتیانی فی بحر الفوائد (ص 101 طبع طهران) و سروه الحفد، و سوره الخلع، و سوره الحفظ، اتی بها المحدث النوری فی فصل الخطاب ایضا

و نقل الاولین و السیوطی فی اول النوع التاسع عشر من الاتقان، و سوره الولایه المنقوله فی کتاب داوری للکسروی، فلم قلت ان القرآن 114 سوره و ما نقص منه شی ئ؟ قلت: اولا عدم کونها فی القرآن دلیل علی عدم کونها من القرآن و ثانیا لو کانت امثال هذه الکلمات تضحک بها الثکلی و تبکی بها العروس مما تحدی الله تعالی عباده بقوله: فاتوا بسوره من مثله (البقره- 22 و یونس- 39) و قوله فاتوا بعشر سوره مثله (هود- 16) و قوله تعالی: قل لئن اجتمعت الجن و الانس الایه لکان اعراب البادیه و اصاغر الطلبه جمیعا انبیاء یوحی الیهم فضلا عن اکابر العلماء، و قیاس هذه السور المجعوله بالمقامات للحریری مثلا کقیاس التبن بالتبر فضلا بالقرآن الکریم اعجز الحریری و من فوقه عن ان تقوهوا بالاتیان بسوره منه و لو کانت نحو الکوثر ثلاث آیات. و هذا هو ابوالعلاء المعری الخریت فی فنون الادب و شئون الکلام و المشار الیه بالبنان فی جوده الشعر و عذوبه النثر یضرب به المثل فی العلوم العربیه و کفی فی فضله شاهدا کتابه: لزوم ما لا یلزم، و سقط الزند، و شرح الحماسه، و غیرها تصدی للمعارضه بالقرآن علی ما نقل یاقوت الحموی فی معجم الادباء فی ترجمته فناتی بما قال للمعارضه ثم انظر

فیها بعین العلم و المعرفه حتی یتبین لک ان نسبته الی القرآن کیراعه الی الشمس، قال یاقوت: قرات بخط عبدالله بن محمد بن سعید بن سنان الخفاجی فی کتاب له الفه فی الصرفه زعم فیه ان القرآن لم یخرق العاده بالفصاحه حتی صار معجزه للنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان کل فصیح بلیغ قادر علی الاتیان بمثله الا انهم صرفوا عن ذلک لا ان یکون القرآن فی نفسه معجزه الفصاحه و هو مذهب لجماعه من المتکلمین و الرافضه منهم بشر المریسی و المرتضی ابوالقاسم قال فی تقضاعیفه: و قد حمل جماعه من الادباء قول اصحاب هذا الرای علی انه لا یمکن احد من المعارضه بعد زمان التحدی علی ان ینظموا علی اسلوب القرآن و اظهر ذلک قوم و اخفاه آخرون، و مما ظهر منه قول ابی العلاء فی بعض کلامه: اقسم بخالق الخیل، و الریح الهابه بلیل، ما بین الاشراط و مطالع سهیل، ان الکافر لطویل الذیل، و ان العمر لمکفوف الذیل، اتق مدارج السیل، و طالع التوبه من قبیل، تنج و ما اخالک بناج. و قوله: اذلت العائذه اباها، و اصاب الوحده و رباها، و الله بکرمه اجتباها اولاها الشرف بما حباها، ارسل الشمال و صباها، و لا یخاف عقباها. بیان: قوله: الفه فی الصرفه: زعم قوم ان الله تعالی صرف القوی البش

ریه عن المعارضه و لذلک عجزوا عن الاتیان بمثل القرآن و لولا صرفه تعالی لهم لاستطاعوا ان یاتوا مبثله، و ذهب الاخرون الی انه تعالی لم یصرفهم عنها ولکنهم لیسوا بقادرین علی الاتیان بمثله، و نتیجه کلا القولین واحده لاتفاقهما علی عجز البشر الی یوم القیامه عن الاتیان بمثله و لو بسوره سواء کان بصرف القوی اولم یکن. و المراد من المرتضی ابی القاسم هو الشریف علم الهدی اخو الشریف الرضی رضوان الله علیهما. و لا یخفی علی اولی الفضل و الدرایه ان امثال هذه الکلمات الملفقه من الرطب و الیابس لو تعارض القرآن الکریم لما تحدی الله عباده به فان الناس یستطیعون ان یاتوا بما هو افضل منها لفظا و معنی. ثم ان السور المنقوله من دبستان المذاهب و فصل الخطاب المذکوره آنفا کلمات لا یناسب ذیلها صدرها بل لیست جملها علی اسلوب النحو و لا تفید معنی فنتقل شرذمه من سوره النورین حتی یظهر لک سخافه الفاظها و رکاکه تالیفها فمن آی تلک السوره المشوهه: ان الله الذی نور السموات و الارض بما شاء و اصطفی من الملائکه و جعل من المومنین اولئک فی خلقه یفعل الله ما یشاء لا اله الا هو الرحمن الرحیم، و منها: مثل الذین یوفون بعهدک انی جزیتهم جنات النعیم، و منها: و لقد

ارسلنا موسی و هرون بما استخلف فبغوا هرون فصبر جمیل فجعلنا منهم القرده و الخنازیر و لعناهم الی یوم یبعثون، و منها: و لقد اتینا بک الحکم کالذین من قبلک من المرسلین و جعلنا لک منهم و صیا لعلهم یرجعون. فانظر ان ذلک اللص المعاند الوضاع کیف لفق بعض الجمل القرآنیه بترهاته تلبیسا علی الضعفاء و خلط الحق بالباطل تفتینا بین المسلمین، و لما رای ضعفاء العقول کلمات شتی فیها نحو صبر جمیل، نور السموات، الی یوم یبعثون، لعلهم یرجعون، المتخذه من القرآن تلقوها بالقبول حتی رایت مصحفا مطبوعا کتبت هذه السور فی هامشه و لیس هذا الا عمل الجهال من النساک و الصبیان من القراء الذین علموا مخارج حروف الحلق و ایقنوا ان لیس وراء ما علموا علم اصلا، و کانما العارف شمس الدین محمد الحافظ اخبر عنهم حیث قال: آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس هر زمان خرمهره را با در برابر می کنند فی تفسیر آلاء الرحمن للبلاغی طاب ثراه: و مما الصقوه بالقرآن المجید ما نقله فی فصل الخطاب من کتاب دبستان المذاهب انه نسب الی الشیعه انهم یقولون ان احراق المصاحف سبب اتلاف سور من القرآن نزلت فی فضل علی و اهل بیته (علیه السلام) منها هذه السوره (النورین) و ذکر کلاما یضاهی خ

مسا و عشرین آیه فی الفواصل قد لفق من فقرات القرآن الکریم علی اسلوب آیاته فاسمع ما فی ذلک من الغلط فضلا عن رکاکه اسلوبه الملفق: فمن الغلط (و اصطفی من الملائکه و جعل من المومنین اولئک فی خلقه) ماذا اصطفی من الملائکه و ماذا جعل من المومنین و ما معنی اولئک فی خلقه؟ و منه: (مثل الذین یوفون بعهدک انی جزیته جنات النعیم) لیت شعری ما هو مثلهم؟ و منه: (و لقد ارسلنا موسی و هرون بما استخلف فبغوا هرون فصبر جمیل) ما معنی هذه الدمدمه، و ما معنی بما استخلف و ما معنی فبغوا هرون و لمن یعود الضمیر فی بغوا و لمن الامر بالصبر الجمیل؟ و من ذلک (و لقد آتینا بک الحکم کالذی من قبلک من المرسلین و جعلنا لک منهم وصیا لعلهم یرجعون) ما معنی آتینا بک الحکم و لمن یرجع الضمیر الذی فی منهم و لعلهم و هل المرجع الضمیر هو فی قلب الشاعر و ما هو وجه المناسبه فی لعلهم یرجعون؟ و من ذلک- الی ان قال: هذا بعض الکلام فی هذه المهزله و ان صاحب فصل الخطاب من المحدثین المکثرین المجدین فی التتبع للشواذ و انه لیعد امثال هذا المنقول فی دبستان المذاهب ضاله منشوده و مع ذلک قال انه لم یجد لهذا المنقول اثر فی کتب الشیعه، فیا للعجب من صاحب دبستان المذاهب، من این جاء نسبه هذه الدعوی الی الشیعه و فی ای کتاب لهم وجدها افهکذا یکون فی الکتب ولکن لا عجب شنشنه اعرفها من اخزم فکم نقلوا عن الشیعه مثل هذا النقل الکاذب کما فی کتاب الملل للشهرستانی و مقدمه ابن خلدون و غیر ذلک مما کتبه بعض الناس فی هذه السنین و الله المستعان- انتهی. (تحیر الولید بن المغیره فیما یصف به القرآن) (اجتماعه بنفر من قریش لیبیتوا ضد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و اتفاق قریش ان یصفوا الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بالاسحار و ما انزل الله فیهم) کیف یحکم عاقل عارف بانحاء الکلام ان تلک الاباطیل و الاضالیل وحی اوحی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تحدی عباد الله بالاتیان بمثله، و قد بهت العرب العرباء فی نظم القرآن الکریم و تحیر فصحاء العرب فی بیداء فصاحته و کلت السنه بلغائهم دون علو بلاغته و عجز العالمون عن ان یتدر جوادرج معانیه او ان یتغوصوا فی بحر حقائقه، و هذا هو الخصم المبین الولید بن المغیره مع انه نشا فی حجر العرب العرباء تحیر فیما یصف به القرآن، قال ابن هشام فی السیره (ص 270 ج 1 طبع مصر 1375 ه- 1955 م): ان الولید بن المغیره اجتمع الیه نفر من قریش و کان ذامن فیهم و قد حضر الموسم فقال

لهم: یا معشر قریش انه قد حضر هذا الموسم و ان وفود العرب ستفدم علیکم فیه و قد سمعوا بامر صاحبکم هذا- یعنی به رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)- فاجمعوا فیه رایا واحدا و لا تختلفوه فیکذب بعضکم بعضا و یرد قولکم بعضه بعضا، قالوا: فانت یا ابا عبدشمس فقل و اقم لنا رایا نقول به قال: بل انتم فقولوا اسمع قالوا: نقول: کاهن، قال: لا و الله ما هو بکاهن لقد راینا الکهان فما هو بزمزمه الکاهن و لا سجعه، قالوا: فنقول: مجنون، قال: ما هو بمجنون لقد راینا الجنون و عرفناه فما هو بخنقه و لا تخالجه و لا وسوسته، قالوا: فتقول: شاعر، قال: ما هو بشاعر لقد عرفنا الشعر کله: رجزه و هزجه و قریضه و مقبوضه و مبسوطه فما هو بالشعر، قالوا: فنقول: ساحر، قال: ما هو بساحر لقد راینا السحار و سحرهم فما هو بنفثهم و لا عقدهم، قالوا: فما نقول یا ابا عبدشمس؟ قال: و الله ان لقوله لحلاوه، و ان اصله لعذق، و ان فرعه لجناه و ما انتم بقائلین من هذا شیئا الا عرف انه باطل و ان اقرب القول فیه لان تقولوا ساحر جاء بقول هو سحر یفرق به بین المرء و ابیه و بین المرء و اخیه و بین المرء و زوجته و بین المرء و عشیرته فتفرقوا عنه بذلک فجعلوا یجلسون بسبل الناس حین قدم

الموسم لا یمر بهم احد الا حذروه ایاه و ذکروا لهم امره فانزل الله تعالی فی الولید بن المغیره و فی ذلک من قوله: (ذرنی و من خلقت وحیدا و جعلت له مالا ممدودا و بنین شهودا و مهدت له تمهیدا ثم یطمع ان ازید کلا انه کان لایاتنا عنیدا سارهقه صعودا انه فکر و قدر فقتل کیف قدر ثم قتل کیف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا الا سحر یوثر ان هذا الا قول البشر) (الایات من سوره المدثر) و انزل الله تعالی فی النفر الذین کانوا معه یصنفون القول فی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و فیما جاء به من الله تعالی: (کما انزلنا علی المقتسمین الذین جعلوا القرآن عضین فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون) (الحجر- 92 الی 95). و ان قیل: قد وردت اخبار داله علی ان هذا القرآن المکتوب بین الدفتین المتداول الان اسقط منه آیات و کلمات فکیف ادعیت ان ما انزل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما نقص منه حرف و ما تطرق الیه تحریف؟ اقول: ان بعض تلک الراویات مجعول بلا کلام کروایه نقلها فی الاحتجاج و اتی بها الفیض فی تفسیر الصافی ان المنافقین اسقطوا فی الایه: و ان خفتم الا تقسطوا فی الیتامی فانکحوا ما طاب لکم من النساء (النس

اء- 5) بین الیتامی و بنی فانکحوا من الخطاب و القصص اکثر من ثلث القرآن. و بعضها یبین مصداقا من مصادیق الایه کما فی قوله تعالی: و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنین و لا یزید الظالمین الا خسارا (بنی اسرائیل- 84) وردت روایه: لا یزید ظالمی آل محمد حقهم الا خسارا. و بعضها یشیر الی بعض التاویلات کما فی قوله تعالی: و اذا قیل لهم ماذا انزل ربکم قالوا اساطیر الاولین (النحل- 25) وردت روایه ماذا انزل ربکم فی علیه (علیه السلام). و بعضها یفسر الایات فجعل قوم هذه الاخبار دلیلا علی تحریف القرآن و حکموا بظاهره ان القرآن نقص منه شی ء و جمعها المحدث النوری فی فصل الخطاب و جعلها دلیلا علی تحریف الکتاب و اتبعه الاخرون و لو لا خوف الاطاله لنقلت کل واحد من اخبار فصل الخطاب و بینت عدم دلالتها علی تحریف الکتاب فان اخباره بعضها مجعول بلا ریب و بعضها مشوب سنده بالعیب و بعضها الاخر یبین التاویل و بعضها یفسر التنزیل و یضاد طائفه منها اخری و بعضها منقول من کتاب دبستان المذاهب لم ینقل فی کتب الحدیث اصلا کما ان المحدث النوری صرح به ایضا. و بالجمله ان تلک الاخبار المنقوله فی فصل الخطاب و غیره الوارده فی ذلک الباب آحاد لا یعارض القرآن المتواتر المصون من عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی الان فان وجد لها وجه لا ینافی القرآن و الافتضرب علی الجدار. (جری علی المحدث النوری ما جری علی ابن شنبوذ) ثم ان هذا المحدث الجلیل و الحبر النبیل صاحب مستدرک الوسائل و مولف کثیر من الرسائل جزاه الله عن الاسلام المسلمین خیر جزاء عدل عن مذهب التحریف السخیف و لا یخفی ان الجواد قد یکبو و السیف قد ینبو و جری علیه (ره) ما جری علی ابن شنبوذ قال ابن الندیم فی الفن الثالث من المقاله الاولی من الفهرست: محمد بن احمد بن ایوب بن شنبوذ کان یناوی ء ابابکر و لا یفسده و قرا: اذا نودی للصلاه من یوم الجمعه فامضوا الی ذکرالله، و قرا: و کان امامهم ملک یاخذ کل سفینه صالحه غصبا، و قرا: الیوم ننجیک ببدنک لتکون لمن خلفک آیه، و قرا فلما خر تبینت الناس ان الجن لو کانوا یعلمون الغیب ما لبثوا حولا فی العذاب المهین الی ان قال بعد نقل عده قرائاته: و یقال: انه اعترف بذلک کله ثم استتیب و اخذ خطه بالتوبه فکتب: یقول محمد بن احمد بن ایوب: قد کنت اقرء حروفا تخالف عثمان المجمع علیه و الذی اتفق اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علی قرائته ثم بان لی ان ذلک خطا و انا منه تائب و ع

نه مقلع و الی الله جل اسمه منه بری ء اذ کان مصحف عثمان هو الحق الذی لا یجوز خلافه و لا یقرء غیره. (الله حافظ کتابه و متم نوره) و مما تطمئن به القلوب و یزیدها ایمانا فی عدم تحریف القرآن هو ان الله تعالی ضمن حفاظه کتابه و تعهد اعلاء ذکره و وعد اتمام نوره و من اصدق من الله حدیثا و وعدا و دونک الای القرآنیه فی ذلک: قال تعالی: (انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) (الحجر- 11) ففی الایه تاکیدات عدیده من الجمله الاسمیه و الضمائر الاربعه الراجعه الیه تعالی و تکرار ان الموکده و لام التاکید فی خبر ان الثانیه و اسمیه خبرهما و تقدیم الجار و المجرور علی متعلقه. و المراد بالذکر هو القرآن الکریم لانه تعالی قال: (و قالوا یا ایها الذی نزل علیه الذکر انک لمجنون لو ما تاتینا بالملائکه ان کنت من الصادقین ما ننزل الملائکه الا بالحق و ما کانوا اذا منظرین انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) فلا یکون المراد من الذکر الا القرآن فکیف لم یحفظ القرآن من التحریف زیاده و نقصانا. و قال عز من قائل: (ان الذین کفروا بالذکر لما جائهم و انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید) (فصلت- 43 و 44) و قال تعالی:

(یریدون لیطفوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون) (الصف- 10) و قال تعالی: (یریدون ان یطفوا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون) (التوبه- 34) و المراد من النور القرآن الکریم کما قال تعالی: (یا ایها الناس قد جائکم برهان من ربکم و انزلنا الیکم نورا مبینا) (النساء- 175) و کما قال: (فالذین آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذی انزل معه اولئک هم المفلحون) (الاعراف- 158). و قال تعالی: (ان علینا جمعه و قرآنه فاذا قراناه فاتبع قرآنه ثم ان علینا بیانه) (القیمه- 20 -18). ثم ان القرآن هو المعجزه الباقیه من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بل فی الحقیقه کل سوره منه معجزه علی حیالها فهو ماه و اربع عشر معجزه و انزله الله تعالی هدایه لکافه العباد الی یوم التناد فکیف لا یصونه من تحریف اهل العناد قال تعالی: (و اوحی الی هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) (الانعام- 21)، و قال تعالی: (تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیرا) (الفرقان- 2): و قال (تعالی: (و هذا کتاب انزلناه مبارک مصدق الذی بین یدیه و لتنذر ام القری و من حولها) (الانعام- 92) و غیرها. (من نسب الی الامامیه القول بتحریف القرآن انه) (کان اکثر او اقل مما بین الدفتین فهو کاذب) و من تتبع اسفار المحققین من العلماء الامامیه یعلم ان من عزی الیهم القول بتغییر القرآن زیاده و نقصا فقد افتری علیهم قال العالم الخبیر الامامی القاضی نور الله التستری نور الله مرقده فی مصائب النواصب: ما نسب الی الشیعه الامامیه بوقوع التغییر فی القرآن لیس مما قال به جمهور الامامیه انما قال به شرذمه قلیله منهم لا اعتداد بهم فی ما بینهم. و الشیخ الاجل ابوجعفر ابن بابویه الصدوق رحمه الله المتوفی 381 ه قال فی الاعتقادات: باب الاعتقاد فی مبلغ القرآن: اعتقادنا ان القرآن الذی انزله الله تعالی علی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هو ما بین الدفتین و هو ما فی ایدی الناس لیس باکثر من ذلک و مبلغ سوره عند الناس ماه و اربع عشر سوره و من نسب الینا انا نقول انه اکثر من ذلک فهو کاذب. و شیخ الطائفه الامامیه ابوجعفر الطوسی المتوفی 460 ه قال فی اول تفسیره التبیان: اعلم ان القرآن معجزه عظمیه علی صدق النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بل هو اکبر المعجزات و اما الکلام فی زیادته و نقصانه فمما لا یلیق به لان الزیاده فیه مجمع علی بطلانه و النقصان منه فالظاهر من مذاهب المسلمین خلافه و هو الیق بالصحیح من مذهبنا- الخ. و امین الاسلام المفسر العظیم الشان ابوعلی الفضل بن الحسن بن الفضل الطبرسی المتوفی 548 ه قال فی الفن الخامس من مقدمه تفسیره مجمع البیان: و من ذلک الکلام فی زیادته و نقصانه فانه لا یلیق بالتفسیر فاما الزیاده فیه فجمع علی بطلانه و اما النقصان منه فقد روی جماعه من اصحابنا و قوم من حشویه العامه ان فی القرآن تغییرا و نقصانا و الصحیح من مذهبنا خلافه. و العلامه حسن بن یوسف بن المطهر الحلی المتوفی 726 ه قال فی النهایه: ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کان مکلفا باشاعه ما نزل علیه من القرآن الی عدد التواتر لیحصل القطع بنبوته فی انه المعجزه له و حینئذ لا یمکن التوافق علی نقل ما سمعوه منه- الی ان قال: فانه المعجزه الداله علی صدقه فلو لم یبلغه الی حد التواتر انقطعت معجزته فلا یبقی هناک حجه علی نبوته- الخ. و العالم الجلیل بهائالدین العاملی المتوفی 1031 ه قال: فی الزبده: القرآن متواتر لتوفر الدواعی علی نقله. و المنقول عنه فی تفسیر آلاء الرحمان انه (ره) قال: اختلف الاصحاب فی ترتیب سور القرآن العظیم و آیاتها علی ما هو علیه الان فزعم جمع منهم ان ذلک وقع من الصحابه بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کانت الایات غیر مرتبه علی ما هی علیه الان فی زمانه و لم یکن السوره متحققه فی ذلک الوقت و کذا لم یکن ترتیب السور علی النهج الذی کانت علیه الان فی ذلک الزمان، و هذا الزعم سخیف و الحق ترتیب الایات و حصول السور کان فی زمانه الی ان قال: و اختلفوا فی وقوع الزیاده و النقصان فیه و الصحیح انه القرآن العظیم محفوظ عن ذلک الوقوع زیاده کان او نقصانا و یدل علیه قوله تعالی (و انا له لحافظون) و ما اشتهر بین الناس من اسقاط اسم امیرالمومنین (علیه السلام) منه فی بعض المواضع مثل قوله تعالی (بلغ ما انزل الیک) فی علی- و غیر ذلک فهو غیر معتبر عند العلماء. (کلام السید الاجل ذی المجدین محیی آثار الائمه علی بن الحسین) (علم الهدی قدس سره المتوفی 436 ه فی عدم تغییر القرآن) (من الزیاده و النقصان) نقل عنه الطبرسی فی الفن الخامس من تفسیره مجمع البیان قال الطبرسی: فقد روی جماعه من اصحابنا و قوم من حشویه العامه ان فی القرآن تغییرا و نقصانا و الصحیح من مذهب اصحابنا خلافه و هو الذی نصره المرتضی قدس الله روحه و استوفی الکلام فیه غایه الاستیفاء فی جواب المسائل الطرابلسیات و ذکر فی مواضع ان العلم

بصحه نقل القرآن کالعلم بالبلدان و الحوادث الکبار و الوقائع العظام و الکتب المشهوره و اشعار العرب المسطوره فان العنایه اشتدت و الدواعی توفرت علی نقله و حراسته و بلغت الی حد لم یبلغه فیما ذکرناه لان القرآن معجزه النبوه و ماخذ العلوم الشرعیه و الاحکام الدینیه، و علماء المسلمین قد بلغوا فی حفظه و حمایته الغایه حتی عرفوا کل شی ء اختلف فیه من اعرابه و قرائته و حروفه و آیاته فکیف یجوز ان یکون مغیرا او منقوصا مع العنایه الصادقه و الضبط الشدید، قال: و قال ایضا: ان العلم بتفصیل القرآن و ابعاضه فی صحه نقله کالعلم بجملته و جری ذلک مجری ما علم ضروره من الکتب المصنفه ککتاب سیبویه و المزنی فان اهل العنایه بهذا الشان یعلمون من تفصیلهما ما یعلمونه من جملتهما حتی لو ان مدخلا فی کتاب سیبویه بابا فی النحو لیس من الکتاب لعرف و میز و علم انه ملحق و لیس من اصل الکتاب و کذلک القول فی کتاب المزنی، و معلوم ان العنایه بنقل القرآن و ضبطه اصدق من العنایه بضبط کتاب سیبویه و دواوین الشعراء، قال: و ذکر ایضا رضی الله عنه: ان القرآن کان علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مجموعا مولفا علی ما هو علیه الان و استدل علی ذلک بان القرآن ک

ان یدرس و یحفظ جمیعه فی ذلک الزمان حتی عین علی جماعه من الصحابه فی حفظهم له و انه کان یعرض علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و یتلی علیه و ان جماعه من الصحابه مثل عبدالله بن مسعود و ابی بن کعب و غیرهما ختموا القرآن علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) عده ختمات و کل ذلک یدل بادنی تامل علی انه کان مجموعا مرتبا غیر مبتور و لا مبثوث، قال: و ذکر: ان من خالف فی ذلک من الامامیه و الحشویه لا یعتد بخلافهم فان الخلاف فی ذلک مضاف الی قوم من اصحاب الحدیث نقلوا اخبارا ضعیفه ظنوا صحتها لا یرجع بمثلها عن المعلوم المقطوع علی صحته. انتهی ما اردنا من نقل کلامه اعلی الله مقامه. و کذا صرح غیر واحد من سائر علمائنا الامامیه کالمحقق الکرکی، و کاشف الغطاء، و الشیخ الحر العاملی، و الشیخ بهائالدین، و الفاضل التونی صاحب الوافیه، و السید المجاهد و المحقق القمی قال و جمهور المجتهدین علی عدم التحریف، و المحققین من علمائنا المعاصرین متع الله المسلمین بطول بقائهم علی عدم التحریف و التغییر زیاده و نقصانا. (فذلکه البحث) فحصل من جمیع ما قدمناه ان ترکیب السور من الایات و ترتیب السور ایضا کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان بس

م الله الرحمن الرحیم نزلت مع کل سوره ما عدا توبه، و انه جزء کل سوره و آیه من آیها کما انها جزء من سوره النمل، و ان القرآن المکتوب بنی الدفتین هو الذی نزله الله علی رسوله الخاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) ما زید فیه حرف و لا نقص منه شی ء، و ان عثمان ما حرف القرآن و لا اخذ منه و لا زاد فیه شیئا بل غرضه من ذلک جمع الناس علی قرائه واحده و ایاک ان تظن انه احرق المصحف الصحیح و ابقی الباطل و المحرف 00و المغیر نعوذ بالله، و ان اعتراض علم الهدی و غیره علیه لیس الا من جهه منعه القرائات الاخر لا احراقه المصحف الصحیح و تبدیله کلام الله المجید، و ان القرائات السبع متواتر لا یقرء القرآن بغیرها من الشواذ، و ان رسم خط القرآن سماعی لا یقاس بالنحو و رسم الخط المتداول فیجب ابقاء رسمه علی ما کتبت علی الکتبه الاولی، و ان من عزی الی الامامیه تحریفه فهو کاذب، و ان الله حافظ کتابه و متمم نوره. و ما اجاد و احسن و احلی نظم العارف الرومی فی المقام قال فی المجلد الثالث من کتابه المثنوی: مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزترا خافضم بیش و کم کن راز قرآن رافضم من تو را اندر دو عالم رافعم طاغیان

را از حدیثت دافعم کس نتاند بیش و کم کردن در او تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو نام تو از ترس پنهان میبرند چون نماز آرند پنهان بگذرند خفیه می گویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز ای ذوفنون از هراس و ترس کفار لعین دینت پنهان می شود زیر زمین من مناره برکنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا بماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم خرقه ی موسیستی هست قرآن مر تو را هم چون عصا کفرها را درکشد چون اژدها گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب سرنگون آید خدا را گاه حرب تو اگر در زیر خاکی خفته ای چون عصایش دان تو آنچه گفته ای گرچه باشی خفته تو در زیر خاک چون عصا آگه بود آن گفت پاک قاصدانرا بر عصایت دست نی تو بخسب ای شه مبارک خفتنی تن بخفته نور جان در آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیر دوزش می کند چونکه چوپان خفت گرگ ایمن شود چونکه خف

ت آن جهدا و ساکن شود لیک حیوانی که چوپانش خدا است گرگ را آنجا امید و ره کجا است و انما اتسع نظاق الکلام فی هذا البحث لما راینا شده عنایه الناس به و کثره حاجتهم الی ایراد البرهان و ایضاح الحق فی ذلک علی انا نری کثیرا من الوعاظ علی المنابر و فی المجالس یتمسکون من غیر رویه و طویه بطائفه من الاخبار علی تحریف الکتاب و یقولون کیت و کیت و الناس یتلقونه منهم علی القبول فاحببت ان اقدم تلک المباحث الشریفه فی هذا المقام المناسب لها فلعلها تنفع من اراد ان یتذکر و یسلک سبیل الهدی و مع ذلک لو لا خوف الاطناب لاحببت ان اذکر جمیع الاخبار و الاقوال الوارده مما تمسکوا بها علی تحریف الکتاب و ان کان ما ذکرناه کافیا لمن اخذت الفطانه بیده و لعلنا نولف فی ذلک رساله علیحده تکون اعم فائده و الله تعالی ولی التوفیق فقد آن ان نرجع الی ما کنا فیه. 24- و من ذلک انه حمی الحمی عن المسلمین مع ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) جعلهم سواء فی الماء و الکلاء. قال القاضی عبدالجبار فی المغنی: و اما ما ذکروه من انه حمی الحمی عن المسلمین فجوابه انه لم یحم الکلاء لنفسه و الا استاثر به لکنه حماه لابل الصدقه التی منفعتها تعود علی المسلمین و

قد روی عنه هذا الکلام بعینه، و انه قال: انما فعلت ذلک لابل الصدقه و قد اطلقته الان و انا استغفر الله و لیس فی الاعتذار ما یزید علی ذلک. (اعتراض الشریف المرتضی علیه) اعترض علیه علم الهدی فی الشافی فقال: فاما اعتذاره فی الحمی بانه حماه لابل الصدقه التی منفعتها تعود علی المسلمین و انه استغفر منه و اعتذر، فالمروی اولا بخلاف ما ذکره لان الواقدی روی باسناده قال: کان عثمان یحمی الربذه و الشرف و النقیع فکان لا یدخل فی الحمی بعیر له و لا فرس و لا لبنی امیه حتی کان آخر الزمان فکان یحمی الشرف لابله و کانت الف بعیر و لابل الحکم، و کان یحمی الربذه لابل الصدقه و یحمی النفیع لخیل المسلمین و خیله و خیل بنی امیه، علی انه لو کان حماه لابل الصدقه لم یکن بذلک مصیبا لان الله تعالی و رسوله (صلی الله علیه و آله و سلم) احلا الکلاء و اباحاه و جعلاه مشترکا فلیس لاحد ان یغیر هذه الاباحه، و لو کان فی هذا الفعل مصیبا و انما حماه لمصلحه تعود علی المسلمین لما جاز ان یستغفر منه و یعتذر لان الاعتذار انما یکون من الخطاء دون الصواب. 25- و من ذلک انه اعطی من بیت مال الصدقه المقاتله و غیرها و ذلک مما لا یحل فی الدین. و اعتذر القاضی فی المغنی بق

وله: فاما ما ذکروه من اعطائه من بیت مال الصدقه المقاتله فلو صح فانما فعل ذلک لعلمه بحاجه المقاتله الیه و استغناء اهل الصدقات علی طریق الاقتراض، و قد روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) انه کان یفعل مثل ذلک سرا و للامام فی مثل هذه الامور ان یفعل ما جری هذا المجری لان عند الحاجه ربما یجوز له ان یقترض من الناس فبان یجوز ان یتناول من مال فی یده لیرده من المال الاخر اولی. و اعترض علیه علم الهدی فی الشافی بقوله: فاما اعتذاره من اعطائه المقاتله من بیت مال الصدقه بان ذلک انما جاز لعلمه بحاجه المقاتله الیه و استغناء اهل الصدقه عنه و ان الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فعل مثله، فلیس بشی ء لان المال الذی جعل الله له جهه مخصوصه لا یجوز ان یعدل عن جهته بالاجتهاد و لو کانت المصلحه فی ذلک موقوفه علی الحاجه لشرطها الله تعالی فی هذا الحکم لانه تعالی اعلم بالمصالح و اختلافها منا و لکان لا یجعل لاهل الصدقه منها القسط مطلقا. فاما قوله: ان الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فعله فهو دعوی مجرده من غیر برهان و قد کان یجب ان یروی ما ذکر فی ذلک. فاما ما ذکره من الاقتراض فاین کان عثمان عن هذا العذر لما وقف علیه.

26- و من ذلک ما فعل بابی ذر رحمه الله تعلی. و اعلم ان جلاله شان ابی ذر و فخامه امره و علو درجته و مکانته فی الاسلام فوق ان یحوم حوله العباره او ان یحتاج الی بیان و کلام فقد روی الفریقان فی سمو رتبته و حسن اسلامه ما لا یسع هذه العجاله. قال فی اسد الغابه: اختلف فی اسمه اختلافا کثیرا و قول الاکثر و هو اصح ما قیل فیه: جندب بالجیم المضمومه و النون الساکنه و الدال المهمله المفتوحه ابن جناده بضم الجیم ایضا. کان من کبار الصحابه و فضلائهم قدیم الاسلام یقال: اسلم بعد اربعه و کان خامسا و هو اول من جیی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بتحیه الاسلام و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابی ذر و فی عباره اخزی: علی ذی لهجه اصدق من ابی ذر و سئل جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) عن هذا الخبر فصدقه. و فی اسدالغابه ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: ابوذر فی امتی علی زهد عیسی بن مریم. و ان علیا (علیه السلام) قال: وعی ابوذر علما عجز الناس عنه ثم اوکا علیه فلم یخرج منه شیئا. و کان آدم طویلا عظیما ابیض الراس و اللحیه. (نفی عثمان اباذر من المدینه الی الربذه و وفاته

فیها) (و ذکر السبب فی ذلک) فی الشافی للشریف المرتضی علیم الهدی: قد روی جمیع اهل السیره علی اختلاف طرقهم و اسانیدهم ان عثمان لما اعطی مروان بن الحکم ما اعطاه و اعطی الحرث بن الحمم بن ابی العاص ثلاثمان الف درهم و اعطی زید بن ثابت ماه الف درهم، جعل ابوذر یقول: بشر الکافرین بعذاب الیم و یتلو قوله تعالی: (و الذین یکنرون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم) فرفع ذلک مروان الی عثمان فارسل الی ابی ذر نائلا مولاه ان انته عما یبلغنی عنک فقال: اینهانی عثمان عن قرائه کتاب الله تعالی و عیب من ترک امر الله فو الله لان ارضی الله بسخط عثمان احب الی و خیر من ان ارضی عثمان بسخط الله، فاغضب ذلک و احفظه و تصابر. و فیه و فی مروج الذهب: ان اباذر حضر مجلس عثمان ذات یوم فقال عثمان: ارایتم من زکی ماله هل فیه حق لغیره؟ فقال کعب الاحبار: لا یا امیرالمومنین فدفع ابوذر فی صدر کعب و قال له: کذبت یا ابن الیهود ثم تلا (لیس البر ان تولوا وجوهکم قبل المشرق و المغرب) الایه. فقال عثمان: ایجوز للامام ان یاخذ مالا من بیت مال المسلمین فینفقه فیما ینوبه من اموره فاذا ایسر قضاه؟ فقال کعب الاحبار: لا باس بذلک فرفع ابوذر العصا فدفع بها فی صدر کعب و قال: یا ابن الیهودی ما اجراک علی القول فی دیننا فقال له عثمان: ما اکثر اذاک لی و تولعک باصحابی غیب وجهک عنی فقد آذیتنی، الحق بالشام فاخرجه الیها. و کان معاویه یومئذ عامل عثمان بالشام و کان ابوذر ینکر علی معاویه اشیاء یفعلها فبعث الیه معاویه ثلاثماه دینار، فقال ابوذر: کانت من عطائی الذی حرمتونیه عامی هذا قبلتها و ان کانت صله فلا حاجه لی فیها و ردها علیه. و بنی معاویه الخضراء بدمشق فقال ابوذر: یا معاویه ان کانت من عطائی الذی حرمتونیه عامی هذا قبلتها و ان کان من مال فهی الاسراف. و کان ابوذر رحمه الله یقول: و الله لقد حدثت اعمال ما اعرفها و الله ما هی فی کتاب الله و لا سنه نبیه و الله انی لاری حقا یطفا و باطلا یحیی و صادقا مکذبا و اثره بغیر تقی و صالحا مستاثرا علیه. فقال حبیب بن مسلمه القهری لمعاویه: ان اباذر لمفسد علیکم الشام فتدارک اهله ان کانت لم فیه حاجه فکتب معاویه الی عثمان ان ابذر تجمتع الیه الجموع و لا آمن ان یفسدهم علیک فان کان لک فی القوم حاجه فاحمله الیک. فکتب الیه عثمان: اما بعد فاحمل جندبا الی علی اغلط مرکب و اوعره. فوجه به مع من سار به اللیل و النهار و حمل علی شارف لیس علیها

الاقتب حتی قدم المدینه و قد سقط لحم فخذیه من الجهد. و قال المسعودی: فحمله علی بیعر علیه قتب یابس معه خمسه من الصقالبه یطیرون به جتی اتوا به المدینه قد تسلخت بواطن افخاذه و کاد ان یتلف فقیل له: انک تموت من ذلک، فقال: هیهات لن اموت حتی انفی و ذکر جوامع ما نزل به بعد و من یتولی دفنه. و فی الشافی: فلما قدم ابوذر المدینه بعث الیه عثمان بان الحق باری ارض شئت فقال: بمکه قال: قال: فببیت المقدس، قال: لا، قال: فباحد المصرین، قال: لا و لکنی مسیرک الی الربذه فسیره الیها: فلم یزل بها حتی مات رحمه الله تعالی. و فی روایه الواقدی ان اباذر لما دخل علی عثمان فقال له: لا انعم الله عینا یا جنیدب فقال ابوذر: انا جندب و سمانی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) عبدالله فاخترت اسم رسول الله الذی سمانی به علی اسمی، فقال له عثمان: انت الذی تزعم انا نقول ان ید الله مغلوله ان الله فقیر و نحن اغنیائ؟ فقال ابوذر: و لو کنتم لا تزعمون لانفقتم مال الله علی عباده و لکنی اشهد لسمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: اذا بلغ بنو ابی العاص ثلاثین رجلا جعلوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دین الله دخلا ثم یریح الله العباد منهم. فقال عثمان لمن حضره: اسمعتموها من نبی الله؟ فقالوا: ما سمعناه، فقال عثمان: ویلک یا اباذر اتکذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال ابوذر لمن حضره: اما تظنون انی صدقت؟ فقال عثمان: ادعوا لی علیا (علیه السلام)، فلما جاء عثمان لابی ذر: اقصص علیه حدیثک فی بنی ابی العاص فحدثه، فقال عثمان لعلی (علیه السلام): هل سمعت هذا من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال علی (علیه السلام) لا، و قد صدق ابوذر، فقال عثمان: کیف عرفت صدقه؟ قال: لانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء من ذی لهجه اصدق من ابی ذر فقال من حضر من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جمیعا: صدق ابوذر. فقال ابوذر: احدثکم انی سمعته من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم تتهمونی ما کنت اظن انی اعیش حتی اسمع هذا من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). و روی الواقدی فی خبر آخر باسناده عن صهبان مولی الاسلمیین قال: رایت اباذر یوم دخل به علی عثمان فقال له: انت الذی فعلت و فعلت. قال ابوذر: انی نصحتک فاستغششتنی و نصحت صاحبک فاستغشنی. فقال عثمان: کذبت و لکنک ترید الفتنه و تحبها قد قلبت الشام علینا. فقال ابوذر: اتبع سنه صاحبیک لا یکون لاحد علیک کلام فقال له عثمان: ما لک و لذلک لا ام لک؟ فقال ابوذر: و الله ما وجدت لی عذر، الا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر، فغضب عثمان فقال: اشیروا علی فی هذا الشیخ الکذاب: اما ان اضربه او احبسه او اقتله فانه قد فرق جماعه المسلمین او انفیه من الارض، فتکلم علی (علیه السلام) و کان حاضرا فقال: اشیر علیک بما قال مومن آل فرعون (فان یک کاذبا فعلیه کذبه و ان یک صادقا یصبکم بعض الذی یعدکم ان الله لا یهدی من هوه سرف کذاب) فاجابه عثمان بجواب غلیظ لم احب ان اذکره و اجابه علی (علیه السلام) بمثله. ثم امر ان یوتی به فلما اتی به وقف بین یدیه قال: ویحک یا عثمان اما رایت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و رایت ابابکر و عمر هل رایت هذا هدیهم (هل هدیک کهدیهم؟ خ ل) انک تبطش بی بطش جبار فقال: اخرج عنا من بلادنا فقال ابوذر: فما ابغض الی جوارک قال: فالی این اخرج؟ قال: حیث شئت. قال: افاخرج الی الشام ارض الجهاد؟ فقال: انما جلیتک من الشام لما قد افسدتها، افاردک الیها؟ قال: افاخرج الی العراق؟ قال: لا. قال: و لم؟ قال: تقدم علی قوم اهل شبهه و طعن علی الائمه. قال: افاخرج الی مصر؟ قال: لا.

قال: این اخرج؟ قال حیث شئت. فقال ابوذر: هو ایضا التعرب بعد الهجره اخرج الی نجد؟ فقال عثمان: الشرف الشرف الا بعد اقصی فاقصی. فقال ابوذر: قد ابیت ذلک علی. قال: امض علی وجهک هذا و لا تعدون الربذه فخرج الیها. قال المسعودی- بعد ذکر جلوسه لدی عثمان و ذکر الخبر فی ولد ابی العاص اذا بلغوا ثلاثین، الخبر- قال: و کان فی ذلک الیوم قد اتی عثمان بترکه عبدالرحمن بن عوف الزهری من المال فنضت البدر حتی حالت بین عثمان و بین الرجل القائم فقال عثمان: انی لارجو لعبد الرحمن خیرا لانه کان یتصدق و یقری الضیف و ترک ما ترون، فقال کعب الاحبار: صدقت یا امیرالمومنین، فشال ابوذر العصا فضرب بها راس کعب و لم یشغله ما کان فیه من الالم و قال: یا ابن الیهودی تقول لرجل مات و ترک هذا المال ان الله اعطاه خیر الدنیا و خیر الاخره و تقطع علی الله بذلک؟ و انا سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: ما یسرنی ان اموت و ادع ما یزن قیراطا، فقال له عثمان: و ارعنی وجهک، فقال: اسیر الی مکه. قال: لا و الله. قال: فتمنعنی من بیت ربی اعبده فیه حتی اموت؟ قال: ای و الله قال: فالی الشام. قال: لا و الله، قال: البصره قال: لا و الله، فاختر غیر هذه البلدان، قال: لا و الله ما اختار غیر ما ذکرت لک و لو ترکتنی فی دار هجرتی ما اردت شیئا من البلدان فسیرنی حیث شئت من البلاد. قال: فانی مسیرک الی الزبده. قال: الله اکبر صدق رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قد اخبرنی بکل ما انا لاق. قال عثمان: و ما قال لک؟ قال: اخبرنی بانی امنع عن مکه و المدینه و اموت بالربذه و یتولی مواراتی نفر ممن یردون من العراق نحو الحجاز. و بعث ابوذر الی جمل له فحمل علیه امراته و قیل ابنته و امر عثمان ان یتجافاه الناس حتی یسر الی الربذه. (کلام امیرالمومنین علی (علیه السلام) و الحسنین و عقیل لابی ذر رحمه الله) (لما اخرجه عثمان الی الربذه و کلام ابی ذر ره) قد مضی کلامه (علیه السلام) لابی ذر رحمه الله تعالی لما اخرج الی الربذه (الرقم- 130- من باب المختار من الخطب) و هو: یا اباذر انک غضبت الله فارج من غضبت له ان القوم خافوک علی دنیاهم و خفتهم علی دینک. الی آخره. قال الشارح المعتزلی فی شرح کلامه (علیه السلام) هذا و قریبا منه المسعودی فی مروج الذهب: واقعه ابی ذر و اخراجه الی الربذه احد الاحداث التی نقمت علی عثمان. و قد روی هذا الکلام ابوبکر احمد بن عبدالعزیز الجوهری فی کتاب السقیفه عن عبدالرزاق عن ابیه

عن عکرمه عن ابن عباس قال: لما اخرج ابوذر الی الربذه امر عثمان فنودی فی الناس ان لا یکلم احد اباذر و لا یشیعه و امر مروان بن الحکم ان یخرج به فخرج به و تحاماه الناس الا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و عقیلا اخاه و حسنا و حسینا و عمارا فانهم خرجوا معه یشیعونه، فجعل الحسن (علیه السلام) یکلم اباذر فقال له مروان: ایها یا حسن! الا تعلم ان امیرالمومنین قد نهی عن کلام هذا الرجل فان کنت لا تعلم فاعلم ذلک، فحمل علی (علیه السلام) علی مروان فضرب بالسوط بین اذنی راحلته و قال: تنح نحاک الله الی النار فرجع مروان مغضبا الی عثمان فاخبره الخبر فتلظلی علی علی (علیه السلام) و وقف ابوذر فودعه القوم و معه ذکوان مولی ام هانی بنت ابی طالب. قال ذکوان: فحفظت کلام القوم و کان حافظا فقال علی (علیه السلام): یا اباذر! انک غضبت لله ان القوم خافوک علی دنیاهم و خفتهم علی دینک فامتحنوک بالقلی و نقوک الی الفلا و الله لو کانت السماوات و الارض علی عبد رتقا ثم اتقی الله لجعل له منها مخرجا: یا اباذر! لا یونسنک الا الحق و لا یوحشنک الا الباطل. ثم قال (علیه السلام) لاصحابه: ودعوا عمکم، و قال لعقیل: ودع اخاک فتکلم عقیل فقال: ما عسی ان نقول یا اباذر انت تعلم انا نحبک و انت تحبنا فاتق الله فان التقوی نجاه و اصبر کرم و اعلم ان استثقالک الصبر من الجزع و استبطائک العافیه من الیاس فدع الیاس و الجزع. ثم تکلم الحسن (علیه السلام) فقال: یا عماه لولا انه لا ینبغی للمودع ان … و للمشیع ان ینصرف لقصر الکلام و ان طال الاسف و قد اتی القوم الیک ما تری فضع عنک الدنیا بتذکر فراقها و شده ما اشتد منها برجاء ما بعدها و اصبر حتی تلقی نبیک (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو عنک راض. ثم تکلم الحسین (علیه السلام) فقال: یا عماه ان الله تعالی قادر ان یغیر ما قد تری و الله کل یوم هو فی شان و قد منعک القوم دنیاهم و منعتهم دینک فما اغناک عما منعوک و احوجهم الی ما منعتهم فاسال الله الصبرو النصر واستعذبه من الجشع و الجزع فان الصبر من الدین و الکرم و ان الجشع لا یقدم رزقا و الجزع لا یوخر اجلا. ثم تکلم عمار رحمه الله مغضبا فقال: لا آنس الله من اوحشک و لا آمن من اخافک اما و الله لو اردت دنیاهم لامنوک و لو رضیت اعمالهم لاحبوک و ما منع الناس ان یقولوا بقولک الا الرضا بالدنیا و الجزع من الموت و مالوا الی ما سلطان جماعتهم علیه و الملک لمن غلب، فوهبوا لهم دینهم و منحهم القوم دنیاهم فخسروا الدنیا و الاخره الا ذلک هو الخسران المبین. فبکی ابوذر رحمه الله و کان شیخا کبیرا و قال: رحمکم الله یا اهل بیت الرحمه اذا رایتکم ذکرت بکم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مالی بالمدینه سکن و لا شجن غیرکم انی ثقلت علی عثمان بالحجاز کما ثقلت علی معاویه بالشام و کره ان اجاوره اخاه و ابن خاله بالمصرین فافسد الناس علیهما فسیرنی الی بلد لیس لی به ناصر و لا دافع الا الله و الله ما ارید الا الله صاحبا و ما اخشی مع الله وحشه. فشکی مروان الی عثمان ما فعل به علی بن ابیطالب فقال عثمان: یا معشر المسلمین من یعذرنی من علی رد رسولی عما و جهته له و فعل کذا و الله لنعطینه حقه. فلما رجع علی (علیه السلام) استقبله الناس فقالوا: ان امیرالمومنین غضبان لتشبیعک اباذر. فقال علی: غضب الخیل علی اللجم، ثم جاء فلما کان بالعشی جاء الی عثمان فقال له: ما حملک علی ما صنعت بمروان و اجترات علی و رددت رسولی و امری؟ قال: اما مروان فانه استقبلنی یردنی فرددته عن ردی و اما امرک فلم اصغره. قال: او ما بلغک نهیی عن کلام ابی ذر؟ قال: او ما کلما امرت بامر معصیته اطعناک فیه؟ قال عثمان: اقد مروان من نفسک، قال: و ما اقیده؟ قال: ضربت بین اذنی راحلته، قال علی

: اما راحلتی فهی تلک فان اراد ان یضربها کما ضربت راحلته فلیفعل، و اما شتمه ایای فو الله لا یشتمنی شتمه الا شتمتک مثلها بما لا اکذب فیه و لا اقول الا حقا، فغضب علی بن ابی طالب (علیه السلام) و قال: الی تقول هذا القول و بمروان تعدلنی؟ فانا و الله افضل منک و ابی افضل من ابیک و امی افضل من امک و هذه نبلی قد نثلتها و هلم فاقبل بنبلک فغضب عثمان و احمر وجهه فقام و دخل داره و انصرف علی (علیه السلام) فاجتمع الیه اهل بیته و رجال من المهاجرین و الانصار. فلما کان من الغد ارسل عثمان الی وجوه المهاجرین و الانصار و الی بنی امیه یشکو الیهم علیا (علیه السلام) و قال: انه یعیبنی و یظاهر من یعیبنی- یرید بذلک اباذر و عمار ابن یاسر و غیرهما- فقال القوم: انت الوالی علیه و اصلاحه اجمل، قال: و ددت ذاک. فاتوا علیا (علیه السلام) فقالوا: لو اعتذرت الی مروان و اتیته، فقال: کلا امروان فلا آتیه و لا اعتذر منه ولکن ان احب عثمان آتیته.فرجعوا الی عثمان فاخبروه فارسل عثمان الیه فاتاه و معه بنوهاشم فتکلم علی (علیه السلام) فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما ما وجدت علی فیه من کلام ابی ذر و وداعه فو الله ما اردت مسائتگ و لا الخلاف علیک ولکن اردت به قضاء حقه، و اما مروان فانه اعترض یرید ردی عن قضاء حق الله عز و جل فرددته رد مثلی مثله، و اما ما کان منی الیک فانک اغضبتنی فاخرج الغضب منی ما لم ارده. فتکلم عثمان فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما ما کان منک الی فقد وهبته لک، و اما ما کان منک الی مروان فقد عفی الله عنک، و اما ما حلفت علیه فانت البر الصادق فادن یدک فاخذیده فضمها الی صدره. فلما نهض قالت قریش و بنو امیه لمروان: اانت رجل جبهک علی و ضرب راحلتک و قد تفانت وائل فی ضرع ناقه و ذبیان و عبس فی لطمه فرس و الاوس و الخزرج فی نسعه؟ افتحمل لعلی ما اباه الیک؟ فقال مروان: و الله لو اردت ذلک لما قدرت علیه. ثم قال الشارح المعتزلی: و اعلم ان الذی علیه اکثر ارباب السیره و علماء الاخبار و النقل ان عثمان نفا اباذر اولا الی الشام ثم استقدمه الی المدینه لما شکی منه معاویه ثم نفاه من المدینه الی الربذه لما عمل بالمدینه نظیر ما کان یعمل بالشام و اصل هذه الواقعه ان عثمان لما اعطی مروان بن الحکم و غیره بیوت الاموال و اختص زید بن ثابت بشی ء منها جعل ابوذر یقول بین الناس و الطرقات و الشوارع بشر الکافرین بعذاب الیم و یرفع بذلک صوته- فاتی بلما نقلنا من الشافی بحذافیرها. و روی الواقدی- کما فی الشافی- عن مالک بن ابی الرجال عن موسی بن میسره ان اباالاسود الدولی قال: کنت احب لقاء ابی ذر لاساله عن سبب خروجه فنزلت به الربذه فقلت له: الا تخبرنی خرجت من المدینه طائعا او اخرجت؟ قال: اما انی کنت فی ثغر من الثغور اغنی عنهم فاخرجت الی مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فقلت دار هجرتی و اصحابی فاخرجت منها الی ما تری، ثم قال: بینا انا ذلت لیله نائم فی المسجد اذ مر بی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فضربنی برجلیه فقال: لا اراک نائما: فقلت: بابی انت و امی غلبتنی عینی فنمت فیه، فقال: کیف تصنع اذا اخرجوک منه؟ فقلت: اذا الحق بالشام فانها ارض مقدسه و ارض بقیه الاسلام و ارض الجهاد، فقال: کیف بک اذا اخرجوک منها؟ قال: قلت: ارجع الی المسجد، قال: کیف تصنع اذا اخرجوک منه؟ قلت: آخذ سیفی فاضرب به، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): الا ادلک علی خیر من ذلک انسق معهم حیث ساقوک و تسمع و تطیع فسمعت و اطعت و انا اسمع و اطیع و الله لیلقین الله عثمان و هو آثم فی جنبی. و کان یقول بالربذه: ما ترک الحق لی صدیقا و کان یقول فیها: ردنی عثمان بعد الهجره اعرابیا. اقول: فی الصحاح للجوهری: تعرب بعد هجرته ای صار اعرابیا. و فی النهایه الاثیریه: التعرب بعد الهجزه هو ان یعود الی البادیه و یقیم مع الاعراب بعد ان کان مهاجرا و کان من رجع بعد الهجره الی موضعه من غیر عذر یعدونه کالمرتد. و فی باب علل تحریم الکبائر من الوافی للفیض (ره) (م 3 ص 176) نقلا عن من لا یحضره الفقیه: کتب علی بن موسی الرضا (علیه السلام) الی محمد بن سنان فیما کتب من جواب مسائله- الی ان قال (علیه السلام): و حرم الله التعرب بعد الهجره للرجوع عن الدین و ترک الموازره للانبیاء و الحجج علیهم افضل الصلوات و ما فی ذلک من الفساد و ابطال حق کل ذی حق لا لعله سکنی البدو و لذلک لو عرف الرجل الدین کاملا لم یجز له مساکنه اهل الجهل، و الخوف علیه لانه لا یومن ان وقع منه ترک العلم و الدخول مع اهل الجهل و الثمادی فی ذلک. قال الفیض فی بیانه: و فی بعض النسخ: لعله سکنی البدو بدون لا و هو اوضح و اوثق بما بعده، و الخوف علیه عطف علی الفساد و الابطال. انتهی، فتامل. (اعتذار القاضی عبدالجبار و شیخه ابی علی علی نفی ابی ذر) (الی الربذه) قال فی الشافی: حکی القاضی عن شیخه ابی علی فی نفی ابی ذر الی الربذه ان الناس اختلفوا فی امره فروی عنه انه قیل لابی ذر: اعثمان انزلک الربذه؟

فقال: لا، بل اخترت لنفسی ذلک و روی ان معاویه کتب یشکوه و هو بالشام فکتب الیه عثمان ان صیره الی المدینه فلما صار الیه قال: ما اخرجک الی الشام؟ قال: لانی سمعت الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: اذا بلغت عماره المدینه موضع کذا فاخرج عنها فلذلک خرجت، قال: فای البلاد الیک بعد الشام؟ فقال: الربذه، فقال: صرالیها و اذا تکافات الاخبار لم یکن فی ذلک لهم حجه و لو ثبت ذلک لکان لا یمتنع ان یخرج الی الربذه لصلاح یرجع الی الدین فلا یکون ظلما لابی ذر بل ربما یکون اشفاقا علیه و خوفا من ان یناله من بعض اهل المدینه مکروه. فقد روی انه کان یغلظ فی القول و یخشن فی الکلام و یقول: لم یبق اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علی عهد و ینفر بهذا القول فرای اخراجه اصلح لما یرجع الیهم و الیه من المصلحه و الی الدین. و قد روی ان عمر اخرج عن المدینه نصر بن حجاج لما خاف ناحیته. قال: و ندب الله تعالی الی خفض الجناح للمومنین و الی القول اللین للکافرین و بین للرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) انه لو استعمل الفظاظه لانفضوا من حولک فلما رای عثمان من خشونه کلام ابی ذر و ما کان یورده مما یخشی منه التنفیر فعل ما فعل. و قد روی عن زید بن

وهب قال: قلت لابی ذر و هو بالربذه: ما انزلک هذا المنزل؟ قال: اخبرک انی کنت بالشام فی ایام معاویه و قد ذکرت هذه الایه (الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم) فقال معاویه هذه فی اصل الکتاب فقلت فیهم و فینا فکتب معاویه الی عثمان فی ذلک فکتب الی ان اقدم علی فقدمت علیه فانثال الناس الی کانهم لم یعرفونی فشکوت ذلک الی عثمان فخیرنی و قال: ان احببت انزل حیث شئت فنزلت الربذه و حکی عن الخیاط قریبا مما تقدم من ان خروج ابی ذر الی الربذه کان باختیاره قال: و اقل ما فی ذلک ان یختلف الاخبار فتطرح و نرجع الی الامر الاول فی صحه امامه عثمان و سلامه احواله. (جواب الشریف المرتضی علم الهدی و اعتراضه) اعترض فی الشافی علیه ورد کلامه بقوله: فاما قوله (ان الاخبار مکافئه فی امر ابی ذر و اخراجه الی الربذه و هل کان ذلک باختیاره او بغیر اختیاره) فمعاذ الله ان یتکافی ء فی ذلک بل المعروف الظاهر انه نفاه من المدینه الی الربذه، ثم اتی بالروایات الثلات عن الواقدی و قوله قد روی جمیع اهل السیره علی اختلاف الطرق الی آخر ما نقلناه عنه من الشافی المذکوره آنفا ثم قال: و الاخبار فی هذا الباب اکثر من ان نحصرها و اوسع

من ان نذکرها او ما تحمل نفسه علی ادعا ان اباذر خرج مختارا الی الربذه. قال: و لسنا ننکر ان یکون ما اورده صاحب الکتاب من انه خرج مختارا قد روری الا انه فی الشاذ النادر و بازاء هذه الروایه الفذه کل الروایات التی تتضمن خلافها و من تصفح الاخبار علم انها غیر متکافئه علی ما ظن صاحب الکتاب- یعنی به القاضی صاحب کتاب المغنی- و کیف یجوز خروجه عن تخییر و انما اشخص من الشم علی الوجه الذی اشخص علیه من خشونه المرکب و قبح السیر به للموجده علیه. ثم لما قدم منع الناس من کلامه و اغلظ له فی القول و کل هذا لا یشبه ان یکون اخرجه الی الربذه باختیاره. و کیف یظن عاقل ان اباذر یحب ان یختار الربذه منزلا مع جدبها و قحطها و بعدها عن الخیرات و لم یکن بمنزل مثله. فاما قوله (انه اشفق علیه من ان یناله بعض اهل المدینه بمکروه من حیث کان یغلظ له القول) فلیس بشی ء یعول علیه لانه لم یکن فی اهل المدینه الا من کان راضیا بقوله عاتبا بمثل عتبه الا انهم کانوا بین مجاهر بما فی نفسه و مخف ما عنده و ما فی اهل المدینه الا من رثی مما حدث علی ابی ذر و استفظعه و من رجع الی کتب السیر عرف ما ذکرناه. فاما قوله (ان عمر اخرج من المدینه نصر بن حجاج) فیابعد ما بین

الامرین و ما کنا نظن ان احدا یسوی بین ابی ذر و هو وجه الصحابه و عینهم و من اجمع المسلمون علی توقیره و تعظیمه و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مدحه من صدق اللهجه بما لم یمدح به احدا و بین نصر بن الحجاج الحدث الذی کان خاف عمر من افتتان النساء به و بشبابه و لا حظ له فی فضل و لا دین. علی ان عمر قد ذم باخراجه نصر بن الحجاج من غیر ذنب کان منه و اذا کان من اخرج نصر بن الحجاج مذموما فکیف بمن اخرج مثل ابی ذر رحمه الله؟ فاما قوله(ان الله تعالی و الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ندبا الی خفض الجناح و لین القول للمومن و الکافر) فهو کما قال الا ان هذا ادب کان ینبغی ان یتادب به عثمان فی ابی ذر و لا یقابله بالتکذیب و قد قطع الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) علی صدقه و لا یسمعه مکروه الکلام و هو انما نصح له و اهدی علیه عیوبه و عاتبه علی ما لو نوزع عنه لکان خیرا له فی الدنیا و الاخره و هذه جمله کافیه. فی تاریخ ابی جعفر الطبری: لما حضرت الوفاه اباذر فی الربذه و ذلک فی سنه اثنتین و ثلاثین من الهجره فی سنه ثمان فی ذی الحجه من اماره عثمان قال لابنته: استشر فی یا بنیه فانظری هل ترین احدا؟ قالت: لا، قال: فما جائت ساعتی بعد، ثم امرها فذبحت شاه ثم طبختها. ثم قال: اذا جائک الذین یدفنونی فقولی لهم: ان اباذر یقسم علیکم ان لا ترکبوا حتی تاکلوا فلما نضجت قدرها قال لها: انظری هل ترین احدا؟ قالت: نعم، هولاء رکب مقبلون. قال: استقبلی بی الکعبه، ففعلت و قال: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). ثم خرجت ابنته فتلقتهم و قالت رحمکم الله اشهدوا اباذر. قالوا: و این هو؟ فاشارت لهم الیه و قد مات فادفنوه قالوا: نعم و نعمه عین لقد اکرمنا الله بذلک و اذا رکب من اهل الکفوه فیهم ابن مسعود فمالوا الیه و ابن مسعود یبکی و یقول: صدق رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یموت وحده و یبعث وحده فغسلوه و کفنوه و صلوا علیه و دفنوه فلما ارادوا یرتحلوا قالت لهم: ان اباذر یقرء علیکم السلام و اقسم علیکم ان لا ترکبوا حتی تاکلوا ففعلوا. و فیه فی روایه اخری باسناده عن الحلحال بن ذری قال: خرجنا مع ابن مسعود سنه- 31- و نحن اربعه عشر راکبا حتی اتینا علی الربذه فاذا امراه قد تلقتنا فقالت: اشهدوا اباذر و ما شعرنا بامره و لا بلغنا فقال و این ابوذر؟ فاشارت الی خباء فمال ابن مسعود الیه و هو یبکی فغسلناه و کفناه و اذا خباوه خباء منضوح بمسک

فقلنا للمراه ما هذا؟ فقالت کانت مسکه فلما حضر قال: ان المیت یحضره شهود یجدون الریح و لا یاکلون فدوفی تلک المسکه بماء ثم رشی بها الخباء فاقریهم ریحها و اطبخی هذا اللحم فانه سیشهدنی قوم صالحون یلون دفنی فاقریهم فلما دفنا دعتنا الی الطعام فاکلنا. و الاحادیث فی فضائل ابی ذر و اسلامه و ترجمته و مقامه فی الربذه و موته و صلاه عبدالله بن مسعود علیه و من کان معه فی موته کثیره لانطول بذکرها. (الکلام فی اجتماع الناس و تذاکرهم اعمال عثمان) قال ابوجعفر الطبری فی تاریخه: ذکر محمد بن عمر ان عبدالله بن جعفر حدثه عن ام بکر بنت المسور بن مخرمه عن ابیها قال: قدمت ابل من ابل الصدقه علی عثمان فوهبها لبعض بنی الحکم فبلغ ذلک عبدالرحمن بن عوف فارسل الی المسور ابن مخرمه و الی عبدالرحمن بن الاسود بن عبد یغوث فاخذاها فقسمها عبدالرحمن فی الناس و عثمان فی الدار. قال: قال محمد بن عمر و حدثنی محمد بن صالح عن عبیدالله بن رافع بن نقاحه عن عثمان بن الشرید قال: مر عثمان علی جبله بن عمرو الساعدی و هو بفناء داره و معه جامعه فقال: یا نعثل و الله لا قتلنک و لاحملنک علی قلوص جرباء و لا خرجنک الی حره النار، ثم جائه مره اخری و عثمان علی المنبر فانزل

ه عنه. قال: کان اول من اجترا علی عثمان بالمنطق السیی ء جبله بن عمرو الساعدی مر به عثمان و هو جالس فی ندی قومه و فی ید جبله بن عمرو جامعه فلما مر عثمان سلم فرد القوم فقال جبله: لم تردون علی رجل فعل کذا و کذا؟ ثم اقبل علی عثمان فقال: و الله لاطرحن هذه الجامعه فی عنقک او لتترکن بطانتک هذه. قال عثمان: ای بطانه؟ فو الله انی لاتخیر الناس. فقال: مروان تخیرته، و معاویه تخیرته، و عبدالله بن عامر بن کریز تخیرته، و عبدالله بن سعد تخیرته، منهم من نزل القرآن بدمه و اباح رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه. قال: فانصرف عثمان فمازال الناس مجترئین علیه. قال: و خطب فی بعض ایامه فقال عمرو بن العاص: یا امیرالمومین انک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک فتب نتب- الی ان قال: ثم لما کان بعد ذلک خطب عثمان الناس فقام الیه جهجاه الغفاری فصاح یا عثمان الا ان هذه شارف قد جئنا بها علیها عبائه و جامعه قم یا نعثل فانزل عن هذا المنبر فلندرعک العبائه و لنطرحک فی الجامعه و لنحملک علی الشارف ثم نطرحک فی جبل الدخان، فقال عثمان: قبحک الله و قبح ما جئت به، قال: و لم یکن ذلک الا عن ملاء من الناس و قام الی عثمان خیرته و شیعته من بنی امیه فحملوه وادخلوه الدار. قال: بعد ما غزا المسلمون غزوه الصواری و نصرهم الله علی الاعداء فقتلوا منهم مقتله عظیما و هزم القول جعل محمد بن ابی حذیفه یقول: اما و الله لقد ترکنا خلفنا الجهاد حقا، فقیل له: و ای جهاد؟ فیقول: عثمان بن عفان فعل کذا و کذا حتی افسد الناس فقدموا بلدهم و قد افسدهم و اظهروا من القول ما لم یکونوا ینطقون به. قال: باسناده عن الزهری قال: خرج محمد بن ابی حذیفه و محمد بن ابی بکر عام خرج عبدالله بن سعد بن ابی سرح- یعنی عام 31 خرج عبدالله بن سعد بامر عثمان لغزوه الروم التی یقال لها غزوه الصواری- فاظهر اعیب عثمان و ما غیر و ما خلاف به ابابکر و عمر و ان دم عثمان حلال و یقولان استعمل عبدالله بن سعد رجلا کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اباح دمه و نزل القرآن بکفره و اخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قوما و ادخلهم- یعنی حکم بن العاص و ابنه مروان الطریدین و غیرهما- و نزع اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و استعمل سعید بن العاص و عبدالله بن عامر فبلغ ذلک عبدالله بن سعد فقال: لا ترکبا معنا فرکبا فی مرکب ما فیه احد من المسلمین- الی ان قال: و عابا عثمان اشد العیب. و روی باسناده عن عبدالرحمن یسار انه قال: لما رای الناس ما صنع عثمان کتب من بالمدینه من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی من بالافاق منهم و کانوا قد تفرقوا فی الثغور: انکم انما خرجتم ان تجاهدوا فی سبیل الله عز و جل تطلبون دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فان دین محمد قد افسد من خلفکم و ترک فهلموا فاقیموا دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فاقبلوا من کل افق حتی قتلوه. (نصح امیرالمومنین علی (علیه السلام) عثمان) قال: و اما الواقدی فانه زعم ان عبدالله بن محمد حدثه عن ابیه قال: لما کانت سنه- 34- کتب اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعضهم الی بعض ان اقدموا فان کنتم تریدون الجهاد فعندنا الجهاد و کثر الناس علی عثمان و نالوا منه اقبح ما نیل من احد و اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یرون و یسمعون لیس فیهم احد ینهی و لا یذب الا نفیر زید بن ثابت و ابو اسید الساعدی و کعب من مالک و حسان بن ثابت فاجتمع الناس و کلموا علی بن ابیطالب (علیه السلام) فدخل علی عثمان فقال: الناس ورائی و قد کلمونی فیک و الله ما ادری ما اقول لک و ما اعرف شیئا تجهله و لا ادلک علی امر لا تعرفه انک لتعلم ما نعلم ما سبقناک الی شی ء فنخبرک عنه و لا خلونا بشی ء فنبلغکه و ما خصصنا بامر دونک و قد رایت و سمعت و صحبت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و نلت صهره و ما ابی ابی قحافه باولی بعمل الحق منک و لا ابن الخطاب باولی بشی ء من الخیر منک، و انک اقرب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) رحما و لقد نلت من صهر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما لم ینالا و لا سبقاک الی شی ء فالله الله فی نفسک فانک و الله ما تبصر من عمی و لا تعلم من جهل و ان الطریق لواضح بین و ان اعلام الدین لقائمه تعلم یا عثمان ان افضل عباد الله عند الله امام عادل هدی و هدی فاقام سنه معلومه و امات بدعه متروکه فو الله ان کلا لبین و ان السنن لقائمه لها اعلام و ان البدع لقائمه لها اعلام و ان شر الناس عند الله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه معلومه و احیا بدعه متروکه و انی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: یوتی یوم القیامه بالامام الجائر و لیس معه نصیر و لا عاذر فیلقی فی جهنم فیدور فی جهنم کما تدور الرحی ثم یرتطم فی غمره جهنم و انی احذرک الله و احذرک سطواته و نقماته فان عذابه شدید الیم و احذرک ان تکون امام هذه الامه المقتول فانه یقال: یقتل فی هذه الامه امام فیفتح علیها القتل و القتال الی یوم القیامه و تلبس امورها علیها و یترکها شیعا فلا یبصرون الحق لعلوا لباطل یموجون فیها موجا و یمرجون فیها مرجا. فقال عثمان: قد و الله علمت لیقولن الذی قلت اما و الله لو کنت مکانی ما عنقتک و لا اسلمتک و لا عبت علیک و لا جئت منکرا ان وصلت رحما و سددت خله و آویت ضائعا و ولیت شبیها بمن کان عمر یولی، انشدک الله یا علی هل تعلم ان المغیره بن شعبه لیس هناک؟ قال: نعم، قال: فتعلم ان عمر ولاه؟ قال: نعلم، قال: فلم تلومونی ان ولیت ابن عامر فی رحمه و قرابته؟ قال علی (علیه السلام): ساخبرک ان عمر بن الخطاب کان کل من ولی فانما یطا علی صماخه ان بلغه عنه حرف جلبه ثم بلغ به اقصی الغایه و انت لا تفعل ضعفت و رفقت علی اقربائک. قال عثمان: هم اقرباوک ایضا، فقال علی (علیه السلام) لعمری ان رحمهم منی لقریبه ولکن الفضل فی غیرهم. قال عثمان: هل تعلم ان عمر ولی معاویه خلافته کلها فقد ولیته؟. فقال علی (علیه السلام): انشدک الله هل تعلم ان معاویه کان اخوف من عمر من یرفا غلام عمر منه؟ قال: نعم، قال علی (علیه السلام): فان معاویه یقتطع الامور دونک و انت تعلمها فیقول الناس هذا امر عثمان فیبلغک و لا تغییر علی معاویه. ثم خرج علی (علیه السلام) من عنده. و خرج عثمان علی اثره فجلس علی المنبره فاستمال قلوب الناس الیه بما قال و اعتذر من افعاله و اشتکی من الناس بما قالوا فی مطاعنه و قوادحه فلما انتهی من کلامه قام مروان بن الحکم فقال مخاطبا للناس: ان شئتم حکمنا و الله بیننا و بینکم السیف نحن و الله و انتم کما قال الشاعر: فرشنا لکم اعراضنا فنبت بکم معارسکم تبنون فی دمن الثری فقال عثمان: اسکت لا سکت دعنی و اصحابی ما منطقک فی هذا الم اتقدم الیک الا تنطق؟! فسکت مروان و نزل عثمان. اقول: اتی بما رواه الطبری من نصح امیرالمومنین علی (علیه السلام) عثمان الشیخ الاجل المفید قدس سره فی کتاب الجمل ایضا- ص 84 طبع النجف- و کذا نقله الشریف الرضی رضوان الله علیه فی النهج و هو الکلام- 163- من المختار من باب الخطب معنونا بقول الرضی: و من کلام له (علیه السلام) لما اجتمع الناس علیه و شکوه مما نقموه علی عثمان و سالوه مخاطبته عنهم و استعتابه لهم فدخل (علیه السلام) علیه فقال: ان الناس ورائی و قد استسفرونی بینک و بینهم و و الله ما ادری ما اقول لک- الخ و بین النسخ الثلاث اختلاف یسیر. و روی الطبری باسناده عن عبدالله بن زید العنبری انه قال: اجتمع ناس من المسلمین فتذاکروا اعمال عثمان و ما صنع فاجتمع رایهم علی ان یبعثوا الیه رجلا یکلمه و یخبره باحداثه فارسلوا الیه عامربن عبدالله التمیمی فاتاه فدخل علیه فقال له: ان ناسا من المسلمین اجتمعوا فنظروا فی اعمالک فوجدوک قد رکبت امورا عظاما فاتق الله عز و جل وتب الیه و انزع عنها. قال له عثمان: انظر الی هذا فان الناس یزعمون انه قاری ء ثم هو یجی ء فیکلمنی فی المحقرات فو الله ما یدری این الله. قال عامر: انا لا ندری این الله، قال: نعم و الله ما تدری این الله، قال عامر: بلی و الله انی لادری ان الله بالمرصاد لک. فارسل عثمان الی معاویه بن ابی سفیان و الی عبدالله بن سعد بن ابی سرح و الی سعید بن العاص و الی عمرو بن العاص بن وائل السهمی و الی عبدالله بن عامر فجمعهم لیشاورهم فی امره و ما طلب الیه و ما بلغه عنهم فلما اجتمعوا عنده قال لهم: ان لکل امری ء وزراء و نصحاء و انکم وزرائی و نصحائی و اهل ثقتی و قد صنع الناس ما قد رایتم و طلبوا الی ان اعزل عمالی و ان ارجع عن جمیع ما یکرهون الی ما یحبون فاجتهدوا رایکم و اشیروا علی. فقال له عبدالله بن عامر: رایی لک یا امیرالمومنین ان تامرهم بجهاد یشغلهم عنک و ان تجمرهم فی المغازی حتی یذلوا لک فلا یکون همه احدهم الا نفسه و ما هو فیه من دبره دابته و قمل فروه. ثم اقبل عثمان علی سعید بن العاص فقال له: ما رایک؟ قال: یا امیرالمومنین ان کنت ترید راینا فاحسم عنک الداء و اقطع عنک الذی تخاف و اعمل برایی تصب، قال: و ما هو؟ قال: ان لکل قوم قاده متی تهلک یتفرقوا و لا یجتمع لهم امر، فقال عثمان: ان هذا الرای لو لا ما فیه. ثم اقبل علی معاویه فقال: ما رایک؟ قال: اری یا امیرالمومنین ان الناس اهل طمع فاعطهم من هذا المال تعطف علیک قلوبهم. ثم اقبل علی عمرو بن العاص، فقال له: ما رایک؟ قال: اری انک قدر کبت الناس بما یکرهون فاعتزم ان تعتدل فان ابیت فاعتزم ان تعتزل فان ابیت فاعتزم عزما و امض قدما. فقال عثمان: مالک قمل فروک اهذا الجد منک فاسکت عنه دهرا حتی اذا تفرق القوم قال عمرو: لا و الله یا امیرالمومنین لانت اعز علی من ذلک ولکن قد علمت ان سیبلغ الناس قول کل رجل منا فاردت ان یبلغهم قولی فیثقوا بی فاقود الیک خیرا او ادفع عنک شرا. فرد عثمان عماله علی اعمالهم و امرهم بالتضییق علی من قبلهم و امرهم بتجمیر الناس فی البعوث و عزم علی تحریم اعطیاتهم لیطیعوه و یحتاجوا الیه، و رد سعید بن العاص امیرا علی الکوفه فخرج اهل الکوفه علیه بالسلاح فتلقوه فردوه و قالوا: لا و الله لا یلی علینا حکما ما حملنا سیوفنا. قال السمعود و الواقدی و الطبری و غیرهما من اصحاب السیر: لما کان سنه خمس ثلاثین سار مالک بن الحرث النخعی من الکوفه فی مائتی رجل و حکیم بن جبله العبدی فی ماه رجل من اهل البصره، و من اهل مصر ستماه رجل علی اربعه الویه لها رووس اربعه مع کل رجل منهم لواء و فیهم محمد بن ابی بکر و کان جماع امرهم جمیعا الی عمرو بن بدیل بن ورقاء الخزاعی و کان من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و الی عبدالرحمان ابن عدیس التجیبی فکان فیما کتبوا الیه: بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فاعلم ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم فالله الله ثم الله الله فانک علی دنیا فاستتم الیها معها آخره و لا تنس نصیبک من الاخره فلا تسوغ لک الدنیا و اعلم انا و الله لله نغضب و فی الله نرضی و انا لن نضع سیوفنا عن عواتقنا حتی تاتینا منک توبه مصرحه او ضلاله مجلحه مبلجه فهذه مقالتنا لک و قضیتنا الیک و الله عذیرنا منک و السلام. و کتب اهل المدینه الی عثمان یدعونه الی التوبه و یحتجون و یقسمون له بالله لا یمسکون عنه ابدا حتی یقتلوه او یعطیهم ما یلزمه من حق الله. فلما خاف القتل شاور نصحائه و اهل بیته فقال لهم: قد صنع القوم ما قد رایتهم فما المخرج؟ فاشاروا علیه ان یرسل الی علی بن ابیطالب (علیه السلام) فیطلب الیه ان یردهم عنه و یعطیهم ما یرضیهم لیطاولهم حتی یاتیه امداد. فقال عثمان: ان القوم لن یقبلوا التعلیل و هی محملی عهدا و قد کان منی فی قدمتهم الاولی ما کان فمتی اعطهم ذلک یسالونی الوفاء به. فقال مروان بن الحکم: یا امیرالمومنین مقاربتهم حتی تقوی امثل من مکاثرتهم علی القرب فاعطهم ما سالوک و طاولهم ما طاولوک فانما هم بغوا علیک فلا عهد لهم. فارسل الی علی (علیه السلام) فدعاه فلما جائه قال: یا اباحسن انه قد کان من الناس ما قد رایت و کان منی ما قد علمت و لست آمنهم علی قتلی فارددهم عنی فان لهم الله عز و جل ان اعتبهم من کل ما یکرهون و ان اعطیهم الحق من نفسی و من غیری و ان کان فی ذلک سفک دمی. فقال له علی (علیه السلام): الناس الی عدلک احوج منهم الی قتلک و انی لاری قوما لا یرضون الا بالرضی و قد کنت اعطیتهم فی قدمتهم الاولی عهدا من الله لترجعن عن جمیع ما نقموا فرددتهم عنک ثم لم تف لهم بشی ء من ذلک فلا تغرنی هذه المره من شی ء فانی معطیهم علیک الحق. قال: نعم، فاعطهم فو الله لافین لهم. فخرج علی (علیه السلام) الی الناس فقال: ایها الناس انکم انما طلبتم الحق فقد اعطیتموه ان عثمان قد زعم انه منصفکم من نفسه و من غیره و راجع عن جمیع ما تکرهون فاقبلوا منه و وکدوا علیه. قال الناس: قد قبلنا فاستوثق منه لنا فانا و الله ما نرضی بقول دون فعل. فقال لهم علی (علیه السلام): دلک لکم. ثم دخل علیه فاخبره الخبر فقال عثمان: اضرب بینی و بینهم اجلا یکون لی فیه مهله فانی لا اقدر علی رد ما کرهوا فی یوم واحد. قال له علی (علیه السلام): ما حضر بالمدینه فلا اجل فیه و ما غاب فاجله وصول امرک. قال: نعم، ولکن اجلنی فیما بالمدینه ثلاثه ایام. قال علی (علیه السلام): نعم، فخرج الی الناس فاخبرهم بذلک و کتب بینهم و بین عثمان کتابا اجله فیه ثلاثا علی ان یرد کل مظلمه و یعزل کل عامل کرهوه. ثم اخذ علیه فی الکتاب اعظم ما اخذ الله علی احد من خلقه من عهد و میثاق و اشهد علیه ناسا من وجوه المهاجرین و الانصار. فکف المسلمون عنه و رجعوا الی ان یفی لهم بما اعطاهم من نفسه. فجعل عثمان یتاهب للقتال و یستعد بالسلاح و قد کان اتخذ جندا عظیما من رقیق الحمس فمضت الایام الثلاثه و هو علی حاله و لم یغیر شیئا مما کرهوه و لم یعزل عاملا. (تولیه عثمان محمد بن ابی بکر علی مصر و ارساله) (کتابا لابن ابی سرح فی قتله) فلما ان اهل مصر جائوا و شکوا ابن ابی سرح عاملهم فنزلوا المسجد وشکوا الی اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی مواقیت الصلاه ما صنع بهم ابن ابی سرح فقام طلحه فتلکم بکلام شدید و ارسلت عائشه الی عثمان فقالت له: قد تقدم الیک اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و سالوک عزل هذا الرجل و کذا دخل علیه علی (علیه السلام) فقال له: انما یسالونک رجلا مکان رجل و قد ادعوا قبله دما فاعزله عنه و اقض بینهم فان وجب لهم علیه حق فانصفهم منه. فقال: اختاروا رجلا اولیه علیهم. فقالوا: استعمل محمد بن ابی بکر فکتب عثمان عهده و ولاه و خرج معه عدد من المهاجرین و الانصار ینظرون فیما بین ابن ابی سرح و اهل مصر. فخرج محمد و من معه حتی اذا کانوا علی مسیره ثلاث لیال من المدینه فی الموضع المعروف بخمس اذا هم بغلام اسود علی بعیر یخبط البعیر کانه طالب او هارب یتعرض لهم ثم یفارقهم ثم یرجع الیهم ثم یفارقهم و یسیئهم و هو مقبل من المدینه، فتاموله فاذا هو ورش غلام عثمان علی جمل عثمان فقال له اصحاب محمد بن ابی بکر: ما قصتک و ما شانک ان لک لامرا؟ فقال: انا غلام امیرالمومنین وجهنی الی عامل مصر. فقال له رجل: هذا عامل مصر معنا، قال: لیس هذا ارید. فاخبر محمد بامره فبعث فی طلبه رجلا فجاء به الیه فقال له: غلام من انت؟ فاقبل مره یقول: انا غلام مروان، و مره یقول: انا غلام عثمان حتی عرفه رجل انه لعثمان فقال له محمد: الی من ارسلک؟ قال: الی عامل مصر، قال: بماذا؟ قال: برساله. قال: اما معک کتاب؟ قال: لا، ففتشوه فلم یجدوا معه کتابا و کانت معه اداوه قد یبست فیها شی ء یتقلقل فحرکوه لیخرج فلم یخرج فشقوا اداوته فاذا فیها کتاب من عثمان الی عبدالله بن ابی سرح عامل مصر. فجمع محمد من کان معه من المهاجرین و الانصار ثم فک الکتاب بمحضر منهم فقراه فاذا فیه: اذا اتاک محمد بن ابی بکر و فلان و فلان ان یصلبهم او یقتلهم او یقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف و ابطل کتابهم و قر علی عملک حتی یاتیک رایی. فلما راوا الکتاب فزعوا منه و رجعوا الی المدینه و ختم محمد الکتاب بخواتم النفر الذین کانوا معه و دفعه الی رجل منهم ثم قدموا المدینه فجمعوا علیا (علیه السلام) و طلحه و الزبیر و سعدا و من کان من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم فکوا الکتاب بمحضر منهم و اخبرهم بقصه الغلام و اقراهم الکتاب فلم یبق احد من اهل المدینه الاحنق علی عثمان، و قام اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلحقوا بمنازلهم و حصر الناس عثمان و احاطوا به و منعوه الماء و الخروج و من کان معه و اجلب علیه محمد بن ابی بکر. و فی تاریخ ابی جعفر الطبری: لما قدموا المدینه اتوا علیا (علیه السلام) فقالوا: الم تر الی عدو الله عثمان انه کتب فینا بکذا و کذا و ان الله قد احل دمه قم معنا الیه قال: و الله لا اقوم معکم الی ان قالوا: فلم کتبت الینا؟ فقال: و الله ما کتبت الیکم کتابا قط فنظر بعضهم الی بعض ثم قال بعضهم لبعض: الهذا تقاتلون او لهذا تغضبون؟ فانطلق علی (علیه السلام) فخرج من المدینه الی قریه ثم انهم انطلقوا حتی دخلوا علی عثمان فقالوا: کتبت فینا بکذا و کذا. فقال عثمان: انما هما اثنتان ان تقیموا علی رجلین من المسلمین او یمینی بالله الذی لااله الا هو ما کتبت و لا امللت و لا علمت و قد تعلمون ان الکتاب یکتب علی لسان الرجل و قد ینقش الخاتم علی الخاتم. فقالوا: فقد و الله احل الله دمک و نقضت العهد و المیثاق فحاصروه. و فیه ایضا لما قدموا المدینه ارسلوا الی عثمان الم نفارقک علی انک زعمت انک تائب من احداثک و راجع عما کرهنا منک و اعطیتنا علی ذلک عهد الله و میثاقه؟ قال: بلی انا علی

ذلک. قالوا: فما هذا الکتاب الذی وجدنا مع رسولک و کتبت به الی عاملک؟ قال: ما فعلت و لا لی علم بما تقولون. قالوا: بریدک علی جملک و کتاب کاتبک علیه خاتمک قال: اما الجمل فمسروق، و قد یشبه الخط الخط، و اما الخاتم فانتقش علیه. قالوا: فانا لا نعجل علیک و ان کنا قد اتهمناک اعزل عنا عمالک الفساق و استعمل علینا من لا یتهم علی دمائنا و اموالنا و اردد علینا مظالمنا قال عثمان: ما ارانی اذا فی شی ء ان کنت استعمل من هویتم و اعزل من کرهتم الامر اذا امرکم. قالوا: و الله لتفعلن او لتعزلن او لتقتلن فانظر لنفسک اودع، فابی عثمان علیهم و قال: لم اکن لاخلع سربالا سربلنیه الله فحصروه اربعین. (حصار اهل مصر و الکوفه و غیرهم عثمان) و فی الامامه و السیاسه للدینوری: ذکروا ان اهل مصر اقبلوا الی علی (علیه السلام) فقالوا: الم تر عدو الله ماذا کتب فینا؟ قم معنا الیه فقد احل الله دمه، فقال علی (علیه السلام) لا و الله لا اقوم معکم قالوا: فلم کتبت الینا؟ قال علی (علیه السلام): لا و الله ما کتبت الیکم کتابا قط فنظر بعضهم الی بعض. ثم اقبل الاشتر النخعی من الکوفه فی الف رجل و اقبل ابن ابی حذیفه من مصر فی اربعماه رجل فاقام اهل الکوفه و اهل مصر بباب عثمان لیلا و نهارا و طلحه یحرض الفریقین جمیعا علی عثمان ثم ان طلحه قال لهم: ان عثمان لا یبالی ما حصرتموه و هو یدخل الیه الطعام و الشراب فامنعوه الماء ان یدخل علیه. و فی تاریخ الطبری: لما انکر عثمان ان یکون کتب الکتاب و قال هذا مفتعل قالوا: فالکتاب کتاب کاتبک، قال: اجل ولکنه کتبه بغیر امری، قالوا: فان الرسول الذی وجدنا معه الکتاب غلامک. قال: اجل ولکنه خرج بغیر اذنی، قالوا فالجمل جملک. قال: اجل ولکنه اخذ بغیر علمی، قالوا: ما انت الا صادق او کاذب فان کنت کاذبا فقد استحققت الخلع لما امرت به من سفک دمائنا بغیر حقها و ان کنت صادقا فقد استحققت ان تخلع لضعفک و غفلتک و خبث بطانتک لانه لا ینبغی لنا ان نترک علی رقابنا من یقتطع مثل هذا الامر دونه لضعفه و غفلته. و قالوا له: انک ضربت رجالا من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و غیرهم حین یعظونک و یامرونک بمراجعه الحق عند من یستنکرون من اعمالک فاقد من نفسک من ضربته و انت له ظالم. فقال: الامام یخطی ء و یصیب فلا اقید من نفسی لانی لو اقدت کل من اصبته بخطاء اتی علی نفسی. قالوا: انک قد احدثت عظاما فاستحققت بها الخلع فاذا کلمت فیها اعطیت التوبه ثم عدت الیها و الی مثلها ثم قدمنا علیک فاعطیتنا التوبه و الرجوع الی الحق و لا منافیک محمد بن مسلمه و ضمن لنا ما حدث من امر فاخفرته فتبرا منک و قال: لا ادخل فی امره فرجعنا اول مره لنقطع حجتک و نبلغ اقصی الاعذار الیک نستظهر بالله عز و جل علیک فلحقنا کتاب منک الی عاملک علینا تامره فینا بالقتل و القطع و الصلب و زعمت انه کتب بغیر علمک و هو مع غلامک و علی جملک و بخط کتابک و علیه خاتمک فقد وقعت علیک بذلک التهمه القبیحه مع ما بلونا منک قبل ذلک من الجور فی الحکم و الاثره فی القسم و العقوبه للامر بالتبسط من الناس و الاظهار للتوبه ثم الرجوع الی الخطیئه و لقد رجعنا عنک و ما کان لنا ان نرجع حتی نخلعک و نستبدل بک من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من لم یحدث مثل ما جربنا منک و لم یقع علیه من التهمه ما وقع علیک فاردد خلافتنا و اعتزل امرنا فان ذلک اسلم لنا منک و اسلم لک منا. فقال عثمان: فرغتم من جمیع ما تریدون؟ قالوا: نعم. قال: اما بعد فانکم لم تعدلوا فی المنطق و لم تنصفوا فی القضاء اما قولکم تخلع نفسک فلا انزع قمیصا قمصنیه الله ولکنی اتوب و انزع و لا اعود لشی ء عابه المسلمون فانی و الله الفقیر الی الله الخائف منه. قالوا: ان هذا لو کان اول حدث احدثته ثم ثبت منه

و لم تقم علیه لکان علینا ان نقبل منک و ان ننصرف عنک، ولکنه قد کان منک من الاحداث قبل هذا ما قد علمت و لقد انصرفنا عنک فی المره الاولی و ما نخشی ان تکتب فینا و لا من اعتللت به بما وجدنا فی کتابک مع غلامک و کیف نقبل توبتک و قد بلونا منک ان لا تعطی من نفسک التوبه من ذنب الا عدت علیه فلسنا منصرفین حتی نعزلک و نستبدل بک فان حال من معک من قومک و ذوی رحمک و اهل الانطقاع الیک دونک بقتال قاتلناهم حتی نخلص الیک فنقتلک او تلحق ارواحنا بالله. الی ان قال: ثم انصرفوا عن عثمان و آذنوه بالحرب، و ارسل عثمان الی محمد بن مسلمه فکلمه ان یردهم فقال: و الله لا اکذب الله فی سنه مرتین. قال الطبری: ان علیا جاء بعد انصراف المصریین فقال له: تکلم کلاما یسمعه الناس منک و یشهدون علیه و یشهد الله علی ما فی قلبک من النزوع و الانابه فان البلاد قد تمخضت علیک فلا آمن رکبا آخرین یقدمون من الکوفه فتقول یا علی ارکب الیهم و لا اقدر ان ارکب الیهم و لا اسمع عذرا و یقدم رکب آخرون من البصره فتقول یا علی ارکب الیهم فان لم افعل رایتنی قد قطعت رحمک و استحققت (استخففت ظ) بحقک. فخرج عثمان فخطب الخطبه التی نزع فیها و اعطی الناس من نفسه التوبه فقام فحمد الله و اثنی علیه بما هو اهله ثم قال: اما بعد ایها الناس فو الله ما عاب من عاب منکم شیئا اجهله و ما جئت شیئا الا و ابا اعرفه ولکنی مننتنی نفسی و کذبتنی و ضل عن رشدی و لقد سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: من زل فلیتب و من اخطا فلیتب و لا یتمادی فی الهلکه ان من تمادی فی الجور کان ابعد من الطریق فانا اول من اتعظ استغفر الله مما فعلت و اتوب الیه فمثلی نزع و تاب فاذا نزلت فلیاتنی اشرافکم فلیرونی رایهم فو الله لئن ردنی الحق عبدا لاستنن بسنه العبد و لا ذلن ذل العبد و لا کونن کالمرقوق ان ملک صبر و ان عتق شکر و ما عن الله مذهب الا الیه فلا یعجزن عنکم خیارکم ان یدنو الی ابت یمینی لتتابعنی شمالی. فلما نزل عثمان وجد فی منزله مروان و سعیدا و نفرا من بنی امیه و لم یکونوا شهدوا الخطبه فلما جلس قال مروان: یا امیرالمومنین اتکلم ام اصمت؟ فقالت نائله ابنه الفرافصه امراه عثمان الکلبیه: لا بل اصمت فانهم و الله قاتلوه و موتموه انه قد قال مقاله لا ینبغی له ان ینزع عنها، فاقبل علیها مروان فقال: ما انت و ذاک فو الله لقد مات ابوک و ما یحسن یتوضا، فقالت له: مهلا یا مروان عن ذکر الاباء تخبر عن ابی و هو غائب تکذب علیه و ان اباک لا یستطیع ان یدفع عن

ه اما و الله لو لا انه عمه و انه یناله غمه اخبرتک عنه ما لن اکذب علیه، فاغرض عنهان مروان ثم قال: یا امیرالمومنین اتکلم ام اصمت قال: بل تکلم. فقال مروان: بابی انت و امی و الله لو ددت ان مقالتک هذه کانت و انت ممتنع منیع فکنت اول من رضی بها و اعان علیها ولکنک قلت ما قلت حین بلغ الحزام الطبیین و خلف السبیل الزبی و حین اعطی الخطه الذلیله الذلیل و الله لاقامه علی خطیئه تستغفر الله منها اجمل من توبه تخوف علیها و انک ان شئت تقربت بالتوبه و لم تقرب بالخطیئه و قد اجتمع الیک علی الباب مثل الجبال من الناس. فقال عثمان: فاخرج الیهم فکلمهم فانی استحیی ان اکلمهم. فخرج مروان الی الباب و الناس یرکب بعضهم بعضا فقال: ما شانکم قد اجتمعتم؟ کانکم قد جئتم لنهب شاهت الوجوه کل انسان آخذ باذن صاحبه الا من ارید ترویدون ان تنزعوا ملکنا من ایدینا؟ اخرجوا عنا اما و الله لئن رمتمونا لیمرن علیکم منا امر لا یسرکم و لا تحمدوا غب رایکم ارجعوا الی منازلکم فانا و الله ما نحن مغلوبین علی ما فی ایدینا. فرجع الناس و خرج بعضهم حتی اتی علیا (ع) فاخبره الخبر فجاء علی (علیه السلام) مغضبا حتی دخل علی عثمان فقال: اما رضیت من مروان و لا رضی منک الا بتحرفک عن دینک و

عن عقلک مثل جمل الظعینه یقاد حیث یسار به و الله ما مروان بذی رای فی دینه و لا نفسه و ایم الله انی لا راه سیوردک ثم لا یصدرک و ما انا بعائذ بعد مقامی هذا لمعاتبتک اذهلت شرفک و غلبت علی امرک. فلما خرج علی (علیه السلام) دخلت علیه نائله ابنه الفرافصه امرائه فقالت: قد سمعت قول علی لک و انه لیس یعاودک و قد اطعت مروان یقودک حیث شاء. قال عثمان: فما اصنع؟ قالت: تتقی الله وحده لا شریک له و تتبع سنه صاحبیک من قبلک فانک متی اطعت مروان قتلک و مروان لیس له عند الناس قدر و لا هیبه و لا محبه و انما ترکک الناس لمکان مروان فارسل الی علی (علیه السلام) فاستصلحه فان له قرابه منک و هو لا یعصی، فارسل عثمان الی علی (علیه السلام) فابی ان یاتیه و قال: قد اعلمته له انی لست بعائد. فبلغ مروان مقاله نائله فیه فجاء الی عثمان فجلس بین یدیه فقال: اتکلم او اسکت؟ فقال: تکلم، فقال: ان بنت الفرافصه، فقال عثمان: لا تذکرنها بحرف اسوی لک وجهک فهی و الله انصح لی منک فکف مروان. فلما رای عثمان ما قد نزل به و ما قد انبعث علیه من الناس کتب الی معاویه ابن ابی سفیان و هو بالشام: بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فان اهل المدینه قد کفروا و اخلفوا الطاعه و نکثوا البیعه فابعث الی من قبلک من مقاتله اهل الشام علی کل صعب و ذلول، ثم کتب الی یزید بن اسد بن کرز و الی اهل الشام: ان کان عندکم غیاث فالعجل العجل فان القوم معاجلی. (مخاطبه عثمان من اعلی القصر طلحه) فی الامامه و السیاسه: ان عثمان لما منع الماء صعد علی القصر و استوی فی اعلاه ثم نادی این طلحه؟ فاتاه فقال: یا طلحه اما تعلم ان بئررومه. کانت لفلان الیهودی لا یسقی احدا من الناس منها قطره الا بثمن فاشتریتها باربعین الفا فجعلت رشائی فیها کرشاء رجل من المسلمین، لم استاثر علیهم؟ قال: نعم، قال: فهل تعلم ان احدا یمنع ان یشرب منها الیوم غیری؟ لم ذلک؟. قال: لانک بدلت و غیرت. قال: فهل تعلم: ان رسول الله قال: من اشتری هذا البیت و زاده فی المسجد فله به الجنه، فاشتریته بعشرین الفا و ادخلته فی المسجد. قال طلحه: نعم. قال: فهل تعلم الیوم احدا یمنع فیه من الصلاه غیری؟ قال: لا. قال: لم؟ قال: لانک غیرت و بدلت. (کلام عثمان فی طلحه) روی الطبری- ص 411 ج 3 طبع مصر 1357 ه- باسناده عن عبدالله بن عباس ابن ربیعه قال: دخلت عثمان فتحدثت عنده ساعه، فقال: یا ابن عباس تعال فاخذ بیدی فاسمعنی کلام من علی باب عثمان فسمعنا کلاما منهم من یقول: ما تنتظرون به، و منهم من یقول: انظروا عسی ان یراجع فبینا انا و هو واقفان اذ مر طلحه بن عبیدالله فوقف فقال این ابن عدیس؟ فقیل: هاهوذا. فجائه ابن عدیس فناجاه بشی ء ثم رجع ابن عدیس فقال لاصحابه: لا تترکوا احدا یدخل علی هذا الرجل و لا یخرج من عنده، قال: فقال لی عثمان: هذا ما امر به طلحه بن عبیدالله: ثم قال عثمان: اللهم اکفنی طلحه بن عبیدالله فانه حمل علی هولاء و البهم و الله انی لارجو ان یکون منها صفر او ان یسفک دمه انه انتهک منی ما لا یحل له. (انکار طلحه و الزبیر علی عثمان) فی الجمل للمفید: لما ابی عثمان ان یخلع نفسه تولی طلحه و الزبیر حصاره و الناس معهما علی ذلک فحصروه حصرا شدیدا و منعوه الماء و انفذ الی علی (علیه السلام) یقول: ان طلحه و الزبیر قد قتلانی من العطش و الموت بالسلاح احسن، فخرج (ع) معتمدا علی ید المسود بن مخزمه الزهری حتی دخل علی طلحه بن عبیدالله و هو جالس فی داره یسوی نبلا و علیه قمیص هندی فلماه رآه طلحه رحب به و وسع له علی الوساده، فقال له علی (علیه السلام) ان عثمان قد ارسل الی انکم قد هلکتموه عطشا و ان ذلک لیس بالحسن و القتل بالسلاح احسن و کنت قد آلیت علی نفسی ان لا ارد عنه احدا بعد اهل مصر و انا احب ان تدخلوا علیه الماء حتی تروا رایکم فیه، فقال طلحه:

لا و الله لا ننعمنه عینا و لا نترکه یاکل و لا یشرب، فقال علی (علیه السلام): ما کنت اظن ان اکلم احدا من قریش فیردنی، دع ما کنت فیه یا طلحه، فقال طلحه: ما کنت انت یا علی فی ذلک من شی ء فقام علی (علیه السلام) مغضبا و قال: ستعلم یا ابن الحضرمیه اکون فی ذلک من شی ء ام لا، ثم انصرف. قال: و روی ابوحذیفه بن اسحاق بن بشیر القرشی ایضا قال: حدثنی یزید ابن ابی زیاد عن عبدالرحمن بن ابی لیلی قال: و الله انی لانظر الی طلحه و عثمان محصور و هو علی فرس ادهم و بیده الرمح یجول حول الدار و کانی انظر الی بیاض ما وراء الدرع. قال: و روی ابواسحاق قال: لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه و عرف الناس فجعلوا علیه حرسا و کان علی الحرس طلحه ابن عبیدالله و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. قال: قال: و اطلع عثمان و قد اشتد به الحصار و ظما من العطش فنادی: ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله، فناداه الزبیر بن العوام یا نعثل لا و الله لا تذوقه. قال: و روی ابوحذیقه القرشی عن الاعمش عن حبیب بن ثابت عن تغلبه بن یزید الحمانی قال: اتیت الزبیر و هو عند احجار الزیت فقلت له: یا ابا عبدالله قد حیل بین اهل الدار و بین الماء فنظر

نحوهم و قال: (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قیل انهم کانوا فی شک مریب) (سباء: 54) فهذه الاحادیث من جمله کثیره فی هذا المعنی. (کان عمرو بن العاص شدید التحریض و التالیب علی عثمان) روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ- ص 395 ج 3 طبع مصر 1357- ان عمرو بن العاص کان ممن یحرض علی عثمان و یغری به و لقد خطب عثمان یوما فی اواخر خلافته فصاح به عمرو بن العاص اتق الله یا عثمان فانک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک فتب الی الله نتب فناداه عثمان و انک ههنا یا ابن النابغه قملت و الله جبتک منذ ترکتک من العمل فنودی من ناحیه اخری تب الی الله و نودی من اخری مثل ذلک و اظهر التوبه یکف الناس عنک قال: فرفع عثمان یدیه مدا و استقبل القبله فقال: اللهم انی اول تائب الیک و رجع منزله و خرج عمرو بن العاص حتی نزل منزله بفلسطین فکان یقول: و الله ان کنت لالقی الراعی فاحرضه علیه. و کذا نقل تالیبه علی عثمان علی التفصیل و التطویل فی ص 392 فراجع. و فی ص 392 منه: کان عمرو بن العاص علی مصر عاملا لعثمان فعزله عن الخراج و استعمله علی الصلاه و استعمل عبدالله بن سعد علی الخراج ثم جمعهما لعبدالله بن سعد فلما قدم عمرو بن العاص المدینه جعل یطعن علی عثمان فارسل الیه یوما عثمان خالیا به فقال: یا ابن النابغه ما اسرع ما قمل جربان جبتک انما عهدک بالعمل عاما اول اتطعن علی؟ و تاتینی بوجه و تذهب عنی باخر و الله لو لا اکله ما فعلت ذلک فقال عمرو: ان کثیرا مما یقول الناس و ینقلون الی ولاتهم باطل فاتق الله یا امیرالمومنین فی رعیتک، فقال عثمان: و الله لقد استعملتک علی ظلعک و کثره القاله فیک، فقال عمرو: قد کنت عاملا لعمر بن الخطاب ففارقنی و هو عنی راض فقال عثمان: و انا و الله لو آخذتک بما آخذک به عمر لاستصمت ولکنی لنت علیک فاجترات علی اما و الله لانا اعز منک نفرا فی الجاهلیه و قبل ان الی هذا السلطان فقال عمرو: دع عنک هذا فالحمدلله الذی اکرمنا بمحمد (صلی الله علیه و آله) و هدانا به قد رایت العاص بن وائل و رایت اباک عفان فو الله للعاص کان اشرف من ابیک، فانکسر عثمان و قال: ما لنا و لذکر الجاهلیه، و خرج عمرو و دخل مروان فقال: یا امیرالمومنین و قد بلغت مبلغا یذکر عمرو بن العاص اباک؟ فقال عثمان: دع هذا عنک من ذکر آباء الرجال ذکروا اباه. فخرج عمرو من عند عثمان و هو محتقد علیه یاتی علیا مره فیولبه علی عثمان و یاتی الزبیر مره فیولبه علی عثمان و یاتی طلحه مره فیولبه لی عثمان و یعترض الحاج ف

یخربهم بما احدث عثمان، فلما کان حصر عثمان الاول خرج من المدینه حتی انتهی الی ارض له بفلسطین یقال لها السبع فنزل فی قصر له یقال له العجلان و هو یقول العجب ما یاتینا عن ابن عفان فبینا هو جالس فی قصره ذلک و معه ابناه محمد و عبدالله و سلامه بن روح الجذامی اذ مر بهم راکب فناداه عمرو من این قدم الرجل؟ فقال: من المدینه قال: ما فعل الرجل؟ یعنی عثمان، قال: ترکته محصورا شدید الحصار، قال عمرو: انا ابو عبدالله قد یضرط العیر و المکواه فی النار فلم یبرح مجلسه ذلک حتی مر به راکب آخر فناداه عمر و ما فعل الرجل؟ یعنی عثمان، قال: قتل، قال: انا ابو عبدالله اذا حککت قرحه نکاتها ان کنت لاحرض علیه حتی انی لاحرض علیه الراعی فی غنمه فی راس الجبل. فقال سلامه بن روح: یا معشر قریش انه کان بینکم و بین العرب باب وثیق فکسرتموه فما حملکم علی ذلک؟ فقال: اردنا ان نخرج الحق من حافره الباطل و ان یکون الناس فی الحق شرعا سواء. و کانت عند عمرو اخت عثمان لامه ام کلثوم بنت عقبه بن ابی معیط فقارقها حین عزله. بیان: جربان: بضم الاولین و تشدید الباء و بکسرهما ایضا: جیب الجبه و القمیص و نحوهما و یقال بالفارسیه گریبان جامه و یشبه ان یکون معربه. و قوله: ق

د یضرط العیر و المکواه فی النار، مثل یضرب للرجل یخوف الامر فیجزع قبل وقوعه فیه و اول من قال ذلک عرفطه بن عرفجه الهزائی ذکر تفصیله ابوهلال العسکری فی الباب الحادی و العشرین من جمهره الامثال و المیدانی فی الباب الحادی و العشرین من مجمع الامثال فراجع. (کلامه الاخر المخالف للاول الصریح فی انه کان عبید الدنیا) قال المسعودی فی مروج الذهب- ص 4 ج 2 طبع مصر 1346 ه-: و قد کان عمرو بن العاص انحرف عن عثمان لانحرافه و تولیه مصر غیره فنزل الشام فلما اتصل به امر عثمان و ما کان من بیعه علی کتب الی معاویه یهزه و یشیر علیه بالمطالبه بدم عثمان و کان فیما کتب به الیه: ما کنت صانعا اذا قشرت من کل شی ء تملکه فاصنع ما انت صانع، فبعث الیه معاویه فسار الیه فقال له معاویه: بایعنی قال: و الله لا اعینک من دینی حتی انال من دنیاک، قال: سل، قال: مصر طعمه فاجابه الی ذلک و کتب له به کتابا و قال عمرو بن العاص فی ذلک: معاوی لا اعطیک دینی و لم انل به منک دنیا فانظرن کیف تصنع فان تعطنی مصرا فاربح صفقه اخذت بها شیخا یضر و ینفع روی الطبری ایضا (ص 560 ج 3) انه لما احیط بعثمان خرج عمرو بن العاص من المدینه متوجها نحو الشام و معه ابناه عبدا

لله و محمد- الی ان قال فی کلام طویل- حتی قدم علی معاویه فوجد اهل الشام یحضون معاویه علی الطلب بدم عثمان فقال عمرو بن العاص: انتم علی الحق اطلبوا بدم الخلیفه المظلوم، و معاویه لا یلتفت الی قول عمرو فقال ابنا عمرو لعمرو: الا تری الی معاویه لا یلتفت الی قولک؟ انصرف الی غیره، فدخل عمرو علی معاویه فقال: و الله لعجب لک انی ارفد مما ار فدک و انت معرض عنی اما و الله ان قاتلنا معک نطلب بدم الخلیفه ان فی النفس من ذلک ما فیها حیث نقاتل من تعلم سابقته و فضله و قرابته و لکنا انما اردنا هذه الدنیا، فصالحه معاویه و عطف علیه. انتهی. اقول: لا یخفی علی اولی الدرایه و الفطانه ان عمرو بن العاص کان بمعزل عن الحق و الصدق و ما کان همه الا الدنیا و التقرب الی اهلها و انه کاضرابه ممن سمعت اسامی بعضهم لعبوا بالدین و اتخذوا کتاب الله سخریا و کانوا اهل الختل و الغدر و قاموا الی حرب ولی الله الاعظم سید الموحدین علی امیرالمومنین بالعداوه الواغره فی صدورهم و الضغائن الکامنه فی قولبهم حبا للدنیا الدنیه و بغضا لاهل الله و هذا هو عمرو بن العاصی قال مره لعثمان: فانک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک و قال تاره لشیعه عثمان: انتم علی الحق اطلبوا بدم

الخلیفه المظلوم، و اخری اظهر خبث سریرته فقال لمعاویه: نقاتل من تعلم سابقته و فضله و قرابته (یعنی علیا(ع)) و لکنا انما اردنا هذه الدنیا. (کلام عائشه فی عثمان و انکارها علیه) فی الامامه و السیاسه و غیره من کتب السیر: ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا فقد فجر. و تعنی من نعثل عثمان. و قال عبید بن ام کلاب مخاطبا ایاها فی ابیات له: و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد فجر و تجهزت عائشه خارجه الی الحج هاربه و استتعبت اخاها. فی الجمل للمفید (ره): و اما تالیب عائشه علی عثمان فهی اظهر مما وردت به الاخبار من تالیب طلحه و الزبیر علیه فمن ذلک ما رواه محمد بن اسحاق صاحب السیره عن مشائخه عن حکیم بن عبدالله قال: دخلت یوما بالمدینه الی المسجد فاذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: ایها الناس العهد قریب هذان نعلا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قمیصه و کانی اری ذلک القمیص یلوح و ان فیکم فرعون و هذه الامه فاذا هی عائشه، و عثمان یقول لها: اسکتی ثم یقول للناس: انها امراه و عقلها عقل النساء فلا تصغوا الی قولها. قال: و روی الحسن بن سعد قال: رفعت عائشه ورقه من المصحف بین عودتین من وراء حجلها و عثمان قائ

م ثم قالت: یا عثمان اقم ما فی هذا الکتاب، فقال: لتنتهین عما انت علیه او لادخلن علیک حمر النار، فقالت له عائشه: اما و الله لان فعلت ذلک بنساء النبی یلعنک الله و رسوله و هذا قمیص رسول الله لم یتغیر و قد غیرت سنته. قال: و روی اللیث بن ابی سلیمان عن ثابت الانصاری عن ابن ابی عامر مولی الانصار قال: کنت فی المسجد فمر عثمان فنادته عائشه یا غدر یا فجر احقرت امانتک وضیعت رعیتک و لو لا الصلوات الخمس لمشی الیک الرجال حتی یذبحوک ذبح الشاه، فقال عثمان: (فضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتاهما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلا النار مع الداخلین) (التحریم: 11). قال: و روی محمد بن اسحاق المدائنی و حذیقه قال: لما عرفت عائشه ان الرجل مقتول تجهزت الی مکه جائها مروان بن الحکم و سعید بن العاص فقالا لها: انا لنظن ان الرجل مقتول و انت قادره علی الدفع عنه و ان تقیمی یدفع الله بک عنه، قالت: ما انا بقاعده و قد قدمت رکابی و غریت غرائری و اوجبت الحج علی نفسی فخرج من عندها مروان یقول زخرف قیس علی البلاد حتی اذا اضطربت فسمعت عائشه فقالت: ایها المتمثل هلم قد سمعت ما تقول اترانی فی

شک من صاحبک و الله لو ددت انه فی غراره من غرائری حتی اذا مررت بالبحر قذقته فیه. فقال مروان: قل و الله تبنیت قل و الله تبنیت قال: قال فسارت عائشه فاستقبلها ابن عباس بمنزل یقال له الصلعاء و ابن عباس یرید المدینه فقالت یا ابن عباس انک قد اوتیت عقلا و بیانا و ایاک ان ترد الناس عن قتل الطاغیه. و سیاتی طائفه من الاخبار فی اقوالها له و ما فعلت بعد ذلک. (قتل عثمان) لما حصر الناس عثمان فی داره منعوه الماء فاشرف علی الناس و قال: الا احد یسقینا؟ قال المسعودی: فبلغ علیا طلبه للماء فبعث الیه بثلاث قرب ماء فما وصل الیه ذلک حتی خرج جماعه من موالی بنی هاشم و بنی امیه و ارتفع الصوت و کثر الضجیح و احدقوا بداره بالسلاح و طالبوه بمروان فابی ان یخلی عنه و فی الناس بنو زهره لاجل عبدالله بن مسعود لانه کان من احلافها. و هذیل لانه کان منها و بنو مخزوم و احلافها لعمار، و غفار و احلافها لاجل ابی ذر، و تیم بن مره مع محمد ابن ابی بکر و غیر هولاء من خلق کثیر. قال الطبری: کان الحصر اربعین لیله و النزول سبعین فلما مضت من الاربعین ثمان عشره قدم رکبان من الجوه فاخبروا خبر من تهیا الیهم من الافاق: حبیب من الشام و معاویه من مصر و القعقاع من الکوفه و مجاشع من البصره فعندها حالوا بین الناس و بین عثمان و منعوه کل شی ء حتی الماء و قد کان یدخل علی (علیه السلام) بالشی ء مما یرید و طلبوا العلل فلم تطلع علیهم عله فعثروا فی داره بالحجاره لیرموا فیقولوا قوتلنا و ذلک لیلا. فناداهم عثمان: الا تتقون الله الا تعلمون ان فی الدار غیری؟ قالوا: لا و الله ما رمیناک قال: فمن رمانا؟ قالوا: الله، قال: کذبتم ان الله عز و جل لو رمانا لم یخطئنا و انتم تخطئوننا و اشرف عثمان علی آل حزم و هم جیرانه فسرح ابنا لعمرو الی علی بانهم قد منعونا الماء فان قدرتم ان ترسلوا الینا شیئا من الماء فافعلوا و الی طلحه و الزبیر و الی عائشه و ازواج النبی، فکان اولهم انجادا له علی و ام حبیبه جاء علی (علیه السلام) فی الغلس فقال: یا ایها الناس ان الذی تصنعون لا یشبه امر المومنین و لا امر الکافرین لا تقطعوا عن هذا الرجل الماده فان الروم و فارس لتاسر فتطعم و تسقی. قال الدینوری فی الامامه و السیاسه و المسعودی و الطبری: بعث عثمان الی علی (علیه السلام) یخبره انه منع من الماء و یستغیث به فبعث الیه علی (علیه السلام) ثلاث قرب مملوئه ماء فما کادت تفلصل الیه فقال طلحه: ما انت و هذا؟ و کان بینهما فی ذلک کلام شدید فبینما هم کذلک اذا اتاهم آت فقال

لهم: ان معاویه قد بعث من الشام یزید بن اسید ممدا لعثمان فی اربعه آلاف من خیل الشام فاصنعوا ما انتم صانعون و الا فانصرفوا. قال المسعودی: فلما بلغ علیا انهم یریدون قتله بعث بابنیه الحسن و الحسین و موالیه بالسلاح الی بابه لنصرته و امرهم ان یمنعوه منهم و بعث الزبیر ابنه عبدالله علی کره و بعث طلحه ابنه محمدا کذلک و اکثر ابناء الصحابه ارسلهم آباوهم اقتداء بهم فصدوهم عن الدار فاشتبک القوم و جرح الحسن شج قنبر و جرح محمد بن طلحه فخشی القوم ان یتعصب بنو هاشم و بنو امیه فترکوا القوم فی القتال علی الباب و مضی نفر منهم الی دار قوم من الانصار فتسوروا علیها و کان ممن وصل الیه محمد بن ابی بکر و رجلان آخران و عند عثمان زوجته نائله و اهله و موالیه مشاغل بالقتال فصرعه محمد و قعد علی صدره و اخذ بلحیته و قال: یا نعثل ما اغنی عنک معاویه و ما اغنی عنک ابن عامر و ابن ابی سرح. فقال له عثمان: یا ابن اخی دع عنک لحیتی فما کان ابوک لیقبض علی ما قبضت علیه فقال محمد: لو رآک ابی تعمل هذه الاعمال انکرها علیک و ما ارید بک اشد من قبضی علی لحیتک و خرج عنه الی الدار و ترکه فدعا عثمان بوضوء فتوضا و اخذ مصحفا فوضعه فی حجره لیحترم به و دخل الرجلان

فوجداه فقتلاه یقال لاحدهما الموت الاسود خنق عثمان ثم خفقه ثم خرج فقال و الله ما رایت شیئا قط الین من حلقه و الله لقد خنقته حتی رایت نفسه تتردد فی جسده کنفس الجان. قال الطبری: فدخل علیه کنانه بن بشر التجیبی فاشعره مشقصا فانتضح الدم علی هذه الایه (فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم). قال الدینوری: لما اخذ مصحفا فوضعه فی حجره لیحترم به دخل علیه رجل من اهل الکوفه بمشقص فی یده فوجابه منکه مما یلی الترقوه فادماه و نضح الدم علی ذلک المصحف و جاء آخر فضربه برجله و جاء آخر فوجاه بقائم سیفه فغشی علیه و محمد بن ابی بکر لم یدخل مع هولاء فتصایح نساوه ورش الماء علی وجهه فافاق، فدخل محمد بن ابی بکر و قد افاق فقال له: ای نعثل غیرت و بدلت و فعلت ثم دخل رجل من اهل مصر فاخذ بلحیته فنتف منها خصله و سل سیفه و قال: افرجوا لی فعلاه بالسیف فتلقاه عثمان بیده فقطعها ثم دخل رجل آخر و هو کنانه بن بشر ابن عتاب التجیبی و معه جرز آخر من حدید فمشی الیه فقال: علی ای مله انت یا نعثل؟ فقال: لست بنعثل ولکنی عثمان بن عفان و انا علی مله ابراهیم حنیفا و ما انا من المشکرین، قال: کذبت و ضربه بالجرز علی صدغه الایسر فغسله الدم و خر علی وجهه و قد قیل: ان

عمرو بن الحمق طعنه بسهام تسع طعنات و کان فیمن مال علیه عمیر بن ضابی ء البرجمی التمیمی و خضخض بسیفه بطنه. و قال الطبری: رفع کنانه مشاقص کانت فی یده فوجابها فی اصل اذن عثمان فمضت حتی دخلت فی حلقه ثم علاه بالسیف حتی قتله، و روی روایه اخری ان کنانه ضرب جبینه و مقدم راسه بعمود حدید فخر لجبینه فضربه سودان بن حمران المرادی بعد ما خر لجبینه فقتله. فصرخت امراته و قالت: قد قتل امیرالمومنین فدخل الحسن و الحسین و من کان معهما من بنی امیه فوجدوه قد فاضت نفسه، قال المسعودی: فبلغ ذلک علیا و طلحه و الزبیر و سعدا و غیرهم من المهاجرین و الانصار فاسترجع القوم و دخل علی (علیه السلام) الدار و هو کالواله الحزین فقال لابنیه: کیف قتل امیرالمومنین و انتما علی الباب، و لطم الحسن و ضرب الحسین و شتم محمد بن طلحه و لعن عبدالله بن الزبیر. و قال علی (علیه السلام) لزوجته نائله بنت الفرافصه: من قتله و انت کنت معه؟ فقالت دخل الیه رجلان و قصت خبر محمد بن ابی بکر فلم ینکر ما قالت و قال: و الله لقد دخلت علیه و انا ارید قتله فلما خاطبنی بما قال خرجت و لا اعلم بتخلف الرجلین عنی، و الله ما کان لی فی قتله سبب و لقد قتل و انا لا اعلم بقتله، و کان مده ما حوصر عثمان فی داره تسعا و اربعین یوما و قیل اکثر من ذلک. (الموضع الذی دفن فیه عثمان) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: لبث عثمان بعد ما قتل ثلاثه ایام لا یستطیعون دفنه و لم یشهد جنازته الا مروان و ثلاثه من موالیه و ابنته الخامسه قناحت ابنته و اخذ الناس الحجاره و قالوا: نعثل نعثل و کادت ترجم. و قال ابن قتیبه: احتملوه علی باب و انطلقوا مسرعین و یسمع وقع راسه علی اللوح و ان راسه لیقول: طق طق. فلما وضع لیصلی علیه جاء نفر من الانصار یمنعونهم الصلاه علیه و منعوهم ان یدفن بالبقیع فقال بعض من حمل جنازته: ادفنوه فقد صلی الله علیه و ملائکته، فقالوا: لا و الله لا یدفن فی مقابر المسلمین ابدا فدفنوه فی حائط یقال له: حش کوکب کانت الیهود تدفن فیه موتاهم فلما ظهر معاویه بن ابی سفیان علی الناس امر بهدم ذلک الحائط حتی افضی به الی البقیع فامر الناس ان یدفنوا موتاهم حول قبره حتی اتصل ذلک بمقابر المسلمین و لم یغسل عثمان و کفن فی ثیابه و دمائه و دفنوه لیلا لانهم لا یقدرون ان یخرجوا به نهارا. و قال فی نقل آخر: ان نائله تبعتهم بسراج استسرجته بالبقیع و صلی علیه جبیر بن مطعم و فی نقل آخر صلی علیه مروان و ارادت نائله ان تتکلم فزبرها القوم و قالوا: انا نخاف علیه من هولاء الغوغاء ان ینبشوه، فرجعت نائله الی منزلها. و قال ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه: ثم دلوه فی حفرته فدفنوه و لم یلحدوه بلبن، و حثوا علیه التراب حثوا. و فی تاریخ ابی جعفر الطبری ان حکیم بن حزام القرشی و جبیر بن مطعم کلما علیا فی دفنه و طلبا الیه ان یاذن لاهله فی ذلک ففعل و اذن لهم علی (علیه السلام) فلما سمع بذلک قعدوا له فی الطریق بالحجاره و خرج به ناس یسیر من اهله و هم یریدون به حائطا بالمدینه یقال له: حش کوکب کانت الیهود تدفن فیه موتاهم فلما خرج علی الناس رجموا سریره وهموا بطرحه فبلغ ذلک علیا فارسل الیهم یعزم علیهم لیکفن عنه ففعلوا فانطلق حتی دفن فی حش کوکب. و فی نقل آخر منه: و جاء ناس من الانصار لیمنعوا من الصلاه علیه فارسل علی (علیه السلام) فمنع من رجم سریره و کف الذین راموا منع الصلاه علیه. و کان الولید بن عقبه بن ابی معیط اخا عثمان لامه فسمع اللیله الثانیه من مقتل عثمان یندبه و هو یقول: بنی هاشم ایه فما کان بیننا و سیف ابن اروی عندکم و حرائبه بنی هاشم رد و اسلاح ابن اختکم و لا تنهبوه ما تحل مناهبه عذرتم به کیما تکونوا مکانه کما غدرت یوما بکسری مرازبه و هی ابیات، فاجابه عن هذا الشعر و فیما رمی به

بنی هاشم و نسب الیهم الفصل ابن العباس بن ابی لهب فقال: فلا تسالونا سیفکم ان سیفکم اضیع و القاه لدی الروع صاحبه سلوا اهل مصر عن سلاح ابن اختنا فهم سلبوه سیفه و حرائبه و کان ولی العهد بعد محمد علی و فی کل المواطن صاحبه علی ولی الله اظهر دینه و انت مع الاشقین فیما تحاربه و انت امرو من اهل صیفور مارح فمالک فینا من حمیم تعاتبه و قد انزل الرحمن انک فاسق فما لک فی الاسلام سهم تطالبه و قال الولید بن عقبه بن ابی معیط المذکور ایضا یحرض اخاه عماره بن عقبه: الا ان خیر الناس بعد ثلاثه قتیل التجیبی الذی جاء من مصر فان یک ظنی بابن امی صادقا عماره لا یطلب بذحل و لا وتر یبیت و اوتار ابن عفان عنده محیمه بین الخورنق و القصر فاجابه الفضل بن عباس ایضا: اتطلب ثارا لست منه و لا له و این ابن ذکوان الصفوری من عمرو کما اتصلت بنت الحمار بامها و تنسی اباها اذ تسامی اولی الفخر الا ان خیر الناس بعد محمد وصی النبی المصطی عند ذی الذکر و اول من صلی و صنو نبیه و اول من اردی الغواه لدی بدر فلو رات الانصار ظلم ابن عمکم لکانوا له من ظلمه حاضری النصر کفی ذاک عیبا ان یشیروا بقتله و ان یسلموه للاحابیش من مصر (تذکره) قد مضت طائفه من الاقوال فی حصر عثمان و هتف الناس باسم امیرالمومنین علی (علیه السلام) للخالفه و قوله (علیه السلام): مازلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی و غیرها فی المختار 238 من کلامه (علیه السلام) فی باب الخطب فراجع. اقول: و لو لم یکن کلما نقلنا من احداث عثمان او بعضه مما یوجب خلعه و البرائه منه لوجب ان یکون الصحابه ینکر علی من قصده من البلاد متظلما مما فعلوه و قدموا علیه و قد علمنا ان بالمدینه المهاجرین و الانصار و کبار الصحابه لم ینکروا ذلک و صدقوا علیه ما نسب الیه من الاحداث و لم یقبلوا ما جعله عذرا بل اسلموه و لم یدفعوا عنه بل اعانوا قاتلیه و لم یمنعوا من قتله و حصره و منع الماء منه مع انهم متمکنون من خلاف ذلک و ذلک اقوی الدلیل علی ما قلناه (جواب القاضی عبدالجبار عن بعض ما قدمناه و اعتذاره منه) و قد تکلف القاضی عبدالجبار فی الجواب عن بعض هذه الامور علی ان امامه قتل مظلوما بما لا یخفی و هنها عن من کان له ادنی بصیره فی سیره عثمان و احداثه المخالفه لسیره الرسول و حکم القرآن و لکنا نذکر ما قال ثم نتبعه باعتراض علم الهدی له زیاده للبصیره. قال القاضی: فاما قولهم انه کتب الی ابن ابی سرح حیث ولی محمد بن ابی بکر بان یقتله و یقتل اصحابه فقد انکر اشد التنکیر حتی حلف علیه و بین ان الکتاب الذی ظهر لیس کتابه و لا الغلام غلامه و لا الراحله راحلته و کان فی جمله من خاطبه فی ذلک امیرالمومنین (علیه السلام) فقبل عذره و ذلک بین لان قول کل احد مقبول فی مثل ذلک و قد علم ان الکتاب قد یجوز فیه التزویر فهو بمنزله الخبر الذی یجوز فیه الکذب. ثم اعتذر عن قول من یقول قد علم ان مروان هو الذی زور الکتاب لانه الذی کان یکتب عنه فهلا اقام الواجب فیه؟ بان قال: لیس یجب بهذا القدر ان یقطع علی ان مروان هو الذی فعل ذلک لانه و ان غلب ذلک فی الظن فلا یجوز ان یحکم به و قد کان القوم یسومونه تسلیم مروان الیهم و ذلک ظلم لان الواجب علی الامام ان یقیم الحد علی من یستحقه او التادیب و لا یحل له تسلمیه من غیره فقد کان الواجب ان یثبتوا عنده ما یوجب فی مروان الحد لیفعله به و کان اذا لم یعمل و الحال هذه یستحق التعنیف. ثم ذکر ان الفقهاء ذکروا فی کتبهم ان الامر بالقتل لا یوجب قودا ولادیه و لا حدا فلو ثبت فی مروان ما ذکروه لم یستحق القتل و ان استحق التعزیر لکنه عدل عن تعزیره لانه لم یثبت قال: و قد یجوز ان یکون عثمان ظن ان هذا الفعل فعل بعض من یعادی مروان تقبیحا لامره لان ذلک

یجوز کما یجوز ان یکون من فعله و لا یعلم کیف کان اجتهاده و ظنه و بعد فان هذا الحدیث من اجل ما نقموا علیه فان کان شی ء من ذلک یوجب خلع عثمان و قتله فلیس الا ذلک و قد علمنا ان هذا الامر لو ثبت ما کان یوجب القتل لان الامر بالقتل لا یوجب القتل لا سیما قبل وقوع القتل المامور به. قال: فیقال لهم لو ثبت ذلک علی عثمان اکان یجب قتله؟ فلا یمکنهم ادعاء ذلک لانه بخلاف الدین و لابد ان یقولوا: ان قتله ظلم فکذلک فی حبسه فی الدار و منعه من الماء فقد کان یجب ان یدفع القوم عن کل ذلک و ان یقال ان من لم یدفعهم و ینکر علیهم یکون مخطئا و فی ذلک تخطئه اصحاب الرسول. ثم ذکر ان مستحق القتل و الخلع لا یحل ان یمنع الطعام و الشراب و ان امیرالمومنین علیا (ع) لم یمنع اهل الشام من الماء فی صفین و قد تمکن من منعهم و اطنب فی ذلک الی ان قال: و کل ذلک یدل علی کونه مظلوما و ان ذلک کان من صنیع الجهال و اعیان الصحابه کارهون لذلک، ثم ذکر ان قتله لو وجب لم یجز ان یتولاه العوام من الناس و ان الذین اقدموا علی قتله کانوا بهذه الصفه و اذا صح ان قتله لم یکن لهم فمنعهم و النکیر علیهم واجب. ثم ذکر انه لم یکن منه ما یستحق القتل من رده او زنا بعد احصان او قتل

نفس و انه لو کان منه ما یوجب القتل لکان الواجب ان یتولاه الامام فقتله علی کل حال منکر و انکار المنکر واجب، قال: و لیس احد ان یقول انه اباح قتل نفسه من حیث امتنع من دفع الظلم عنهم لانه لم یمتنع من ذلک بل انصفهم و نظر فی حالهم و لانه لو لم یفعل ذلک لم یحل لهم قتله لانه انما یحل قتل الظالم اذا کان علی وجه الدفع. قال: و المروی انهم احرقوا بابه و هجموا علیه فی منزله و بعجوه بالسیف و المشاقص فضربوا ید زوجته لما وقعت علیه و انتهبوا متاع داره و مثل هذه القتله لا یحل فی الکافر و المرتد فکیف یظن ان الصحابه لم ینکر ذلک و لم یعده ظلما حتی یقال انه مستحق من حیث لم یدفع القوم عنه ثم قص شیئا من قصته فی تجمع القوم علیه و توسط امیرالمومنین (علیه السلام) لامرهم و انه بذل لهم ما ارادوه و اعتبهم و اشهد علی نفسه بذلک حرفه و لم یات به علی وجهه و ذکر قصه الکتاب الذی وجدوه بعد ذلک المتضمن لقتل القوم و ذکر ان امیرالمومنین (علیه السلام) واقفه علی الکتاب فحلف انه ما کتبه و لا امر به فقال له: فمن تتهم؟ قال: ما اتهم احدا و ان للناس لحیلا و ذکر ان الروایه ظاهره بقوله ان کنت اخطات او تعمدت فانی تائب مستغفر قال: فکیف یجوز و الحال هذه ان تهتک فیه حرمه الاسلام

و حرمه البلد الحرام. قال: و لا شبهه ان القتل علی وجه الغیله حرام لا یحل فیمن یستحق القتل فکیف فیمن لا یستحقه و لو لا انه کان یمنع من محاربه القوم ظنا منه بان ذلک یودی الی القتل الذریع لکثره نصاره و حکی ان الانصار بذلت معونته و نصرته، و ان امیرالمومنین (علیه السلام) بعث الیه الحسن (ع) فقال له: قل لابیک فلیاتنی و اراد امیرالمومنین (علیه السلام) المصیر الیه فمنعه من ذلک ابنه محمد و استغاث بالنساء علیه حتی جاء الصریخ بقتل عثمان فمد یده الی القبله و قال: اللهم انی ابرا الیک من دم عثمان. ثم قال: فان قالوا انهم اعتقدوا انه من المفسدین فی الارض و انه داخل تحت آیه المحاربین، قیل لهم فقد کان یجب ان یتولی الامام هذا الفعل لان ذلک یجری مجری الحد، قال: و کیف یدعی ذلک و المشهور انه کان یمنع من مقاتلهم حتی روی انه قال لعبیده و موالیه وقد هموا بالقتال: من اغمد سیفه فهو حر و قد کان موثرا للنکیر لذلک الامر الا انه بما لا یودی الی اراقه الدماء و الفتنه فلذلک لم یستعن باصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان کان لما اشتد لامر اعانه من اعانه لان عند ذلک تجب النصره و المعونه لا بامره فحیث وقفت النصره علی امره امتنعوا و توقفوا، و حیث اشتد الامر کانت اعانته ممن ادرکه

دون من لم یقدر و یغلب ذلک فی ظنه. (اعتراض الشریف المرتضی علم الهدی علی) (القاضی و جوابه عما تشبث به) قال علم الهدی فی الشافی بعد ما نقل قول القاضی من المغنی: اما قوله (انه انکر الکتاب المتضمن لقتل محمد بن ابی بکر و اصحابه و حلف ان الکتاب لیس کتابه و لا الغلام غلامه و لا الراحله راحلته و ان امیرالمومنین (علیه السلام) قبل عذره) فاول ما فیه انه حکی القصه بخلاف ما جرت علیه لان جمیع من روی هذه القصه ذکر انه اعترف بالخاتم و الغلام و الراحله و انما انکر ان یکون امر بالکتاب لانه روی ان القوم لما ظفروا بالکتاب قدموا المدینه فجمعوا امیرالمومنین (علیه السلام) و طلحه و الزبیر و سعدا و جماعه الاصحاب ثم فکوا الکتاب بمحضر منهم و اخبروهم بقصه الغلام فدخلوا علی عثمان و الکتاب مع امیرالمومین (ع) فقال له: اهذا الغلام غلامک؟ قال: نعم، قال: و البعیر بعیرک؟ قال: نعم، قال: افانت کتبت هذا الکتاب؟ قال: لا و حلف بالله انه ما کتب الکتاب و لا امر به، فقال له: فالخاتم خاتمک؟ فقال: نعم، قال: کیف یخرج غلامک ببعیرک بکتاب علیه خاتمک و لا تعلم به؟ و فی روایه اخری انه لما واقفه قال له عثمان اما الخط فخط کاتبی و اما الخاتم فعلی خاتمی، قال فمن تتهم؟ قال: اتهمک

و اتهم کاتبی، فخرج امیرالمومنین (علیه السلام) مغضبا و هو یقول: بل هو امرک و لزم داره و قعد عن توسط امره حتی جری ما جری فی امره و اعجب الامور قوله لامیرالمومنین (علیه السلام) انی اتهمک و تظاهره بذلک و تلقیه ایاه فی وجهه بهذا القول مع بعد امیرالمومنین (علیه السلام) عن التهمه و الظنه فی کل شی ء ثم فی امره خاصه فان القوم فی الدفعه الاولی ارادوا ان یعجاوا له ما اخروه حتی قام امیرالمومنین (علیه السلام) بامره و توسطه و اصلحه و اشار الیه بان یقاربهم و یعتبهم حتی انصرفوا عنه و هذا فعل النصیح المشفق الحدب المتحنن و لو کان (ع) و حوشی من ذلک متهما علیه لما کان للتهمه مجال علیه فی امر الکتاب خاصه لان الکتاب بخط عدو الله و عدو رسوله و عدو امیرالمومنین (علیه السلام) مروان و فی ید غلام عثمان و مختوم بخاتمه و محمول علی بعیره فای ظن تعلق بامیرالمومنین (علیه السلام) فی هذا المکان لو لا العداوه و قله الشکر للنعمه. و لقد قال له المصریون لما جحد ان یکون الکتاب کتابه شیئا لازیاده علیه فی باب الحجه لانهم قالوا: ادا کنت ما کتبته و لا امرت به فانت ضعیف من حیث تم علیک ان یکتب کاتبک بما یختمه بخاتمک و ینفذه بید غلامک علی بعیرک بغیر امرک و من تم علیه مثل ذلک لا یصلح ان یکون والیا علی امور المسلمین فاختلع عن الخلافه علی کل حال و قد کان یجب علی صاحب الکتاب ان یستحیی من قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) قبل عذره و کیف یقبل عذر من یتهمه و یشنعه و هو له ناصح و ما قاله امیرالمومنین بعد سماع هذا القول منه معروف. و قوله ان الکتاب یجوز فیه التزویر لیس بشی ء لانه لا یجوز التزویر فی الکتاب و الغلام و البعیر و هذه الامور اذا انضاف بعضها الی بعض بعد فیها التزویر و قد کان یجب علی کل حال ان یبحث عن القصه و عمن زور الکتاب و انفذ الرسول و لا ینام عن ذلک و لا یقیم حتی یعرف من این دهی و کیف تمت الحیله علیه فیحترز من مثلها و لا یغضی عن ذلک اغضاء خائف له ساتر علیه مشفق من بحثه و کشفه. فاما قوله (انه و ان غلب فی الظن ان مروان کتب الکتاب فان الحکم بالظن لا یجوز و تسلیمه الی القوم علی ماساموه ایاه ظلم لان الحد و التادیب اذا وجب علیه فالامام یقیمه دونهم) فتعلل منه بالباطل لانا لا نعمل الا علی قوله فی انه لم یعلم ان مروان هو الذی کتب الکتاب و انما غلب فی ظنه اما کان یستحق بهذا الظن بعض التعنیف و الزجر و التهدید او ما کان یجب مع وقوع التهمه و قوه الامارات فی انه جالب للفتنه و سبب الفرقه ان یبعده عنه و یطرده عن داره و یسلبه نعمته و ما

کان یخصه به من اکرامه و ما فی هذه الامور اظهر من ان ینبه علیه. فاما قوله (ان الامر بالقتل لا یوجب قودا و لا دیه لا سیما قبل وقوع القتل المامور به) فهب ان ذلک علی ما قال اما یوجب علی الامر بالقتل تادیبا و لا تعزیرا و لا طردا و لا ابعادا، و قوله: لم یثبت ذلک، فقد مضی ما فیه و بینا انه لم یستعمل فیه ما یجب استعماله من البحث و الکشف و تهدید المتهم و طرده و ابعاده و التبرء من التهمه بما یتبرا به من مثلها. فاما قوله: (ان قتله ظلم و کذلک حبسه فی الدار و منعه من الماء و ان استحق القتل او الخلع لا یحل ان یمنع الطعام و الشراب و اطنابه فی ذلک، و قوله ان من لم یدفع عن ذلک من الصحابه یجب ان یکون مخطئا، و قوله ان قتله ایضا لو وجب لم یجز ان یتولاه العوام من الناس) فباطل لان الذین قتلوه لا ینکر ان یکونوا ما تعمدوا قتله و انما طالبوه بان یخلع نفسه لما ظهر من احداثه و یعتزل الامر اعتزالا یتمکنون معه من اقامه غیره فلج و صمم علی الامتناع و اقام علی امر واحد فقصد القوم بحصره الی ان یلجئوه الی خلع نفسه فاعتصم بداره اجتمع الیه نفر من اوباش بنی امیه یدفعون عنه ثم یرمون من دنی من الدار فانتهی الامر الی القتال بتدریج ثم الی القتل و لم یکن القتال و لا القتل مقصودا فی الاصل و انما افضی الامر الیهما بتدریج و ترتیب و جری ذلک مجری ظالم غلب انسانا علی رحله و متاعه فالواجب علی المغلوب ان یمانعه و یدافعه لیخلص ما له من یده و لا یقصد الی اتلافه و لا قتله فان افضی الامر الی ذلک بلا قصد کان معذورا و انما خاف القوم فی التانی به و الصبر علیه الی ان یخلع نفسه من کتبه التی طارت فی الافاق یستنصر علیهم و یستقدم الجیوش الیه و لم یامنوا ان یرد بعض من یدفع عنه فیودی ذلک الی الفتنه الکبری و البلیه العظمی. و اما منع الماء و الطعام فما فعل ذلک الا تضیقا علیه لیخرج و یحوج الی الخلع الواجب علیه و قد یستعمل فی الشریعه مثل ذلک فیمن لجا الی الحرم من ذوی الجنایات فتعذر اقامه الحد علیه لمکان الحرم، علی ان امیرالمومنین (علیه السلام) قد انکر منع الماء و الطعام و انفذ من مکن من حمل ذلک لانه قد کان فی الدار من النساء و الحرم و الصبیان من لا یحل منعه الطعام و الشراب و لو کان حکم المطالبه بالخلع و التجمع علیه و التظاهر فیه حکم منع الطعام و الشراب فی القبح و المنکر لانکره امیرالمومنین (علیه السلام) و منع منه کما منع من غیره فقد روی عنه (علیه السلام) انه لما بلغه ان القوم قد منعوا من فی الدار من الماء قال (علیه السلام) لا اری ذلک فی الدار صبیان و عیال لا اری ان یقتل هولاء عطشا بجرم عثمان فصرح بالمعنی الذی ذکرناه و معلوم ان امیرالمومنین (علیه السلام) ما انکر المطالبه بالخلع بل کان مساعدا علی ذلک مشاورا فیه. فاما قوله (ان قتل الظلم انما یحل علی سبیل الدفع) فقد بینا انه لا ننکر ان یکون قتله وقع علی هذا الوجه لان فی تمسکه بالولایه علیهم و هو لا یستحقها فی حکم الظالم لهم فمدافعته واجبه. فاما ما قصه من قصه الکتاب الموجوده فقد حرفها لانا قد ذکرنا شرحها الذی وردت به الرایه و هو بخلاف ما ذکروه. و اما قوله (انه قال: ان کنت اخطات او تعمدت فانی تائب الی الله استغفر) فقد اجابه القوم عن هذا فقالوا: هکذا قلت فی المره الاولی و خطبت علی المنبر بالتوبه و الاستغفار ثم وجدنا کتابک بما یقتضی الاصرار علی اقبح ما عتبنا منه فکیف نثق بتوبتک و استغفارک. فاما قوله (ان القتل علی وجه الغیله لا تحل فیمن یستحق القتل فکیف فیمن لایستحقه) فقد بینا انه لم یکن علی سبیل الغیله و انه لا یمتنع ان یکون انما وقع علی سبیل المدافعه. فاما ادعائه انه منع من نصرته و اقسم علی عبیده فی ترک القتال فقد کان ذلک لعمری فی ابتداء الامر طلبا للسلامه و ظنا منه بان الامر یصلح و القوم یرجعون عماهم علیه و ما هموا به، فلما اشتد الامر و وقع الیاس من الرجوع و النزوع لم یمنع احدا من نصرته و المحابه عنه و کیف یمنع من ذلک و قد بعث الی امیرالمومنین (علیه السلام) یستنصره و یستصرخه و الذی یدل علی ذلک انه لم یمنع فی الابتداء من محاربتهم الا للوجه الذی ذکرناه دون غیره انه لا خلاف بین اهل الروایه فی ان کتبه تفرقت فی الافاق یستنصر و یستدعی الجیوش فکیف یرغب عن نصره الحاضر من یستدعی نصره الغائب. فاما قوله: (ان امیرالمومنین (علیه السلام) اراد ان یاتیه حتی منعه ابنه محمد) فقول بعید مما جائت به الروایه جدا لانه لا اشکال فی امیرالمومنین (علیه السلام) لما واجهه عثمان بانه یتهمه و یستغشه انصرف مغضبا عاملا علی انه لا یاتیه ابدا قائلا فیه ما یستحقه من الاقوال. فاما قوله فی جواب سوال من قال انهم اعتقدوا فیه انه من المفسدین فی الارض و آیه المحاربین تتناوله (و قد کان یجب ان یتولی الامام ذلک الفعل بنفسه لان ذلک یجری مجری الحد) فطریف لان الامام یتولی ما یجری هذا المجری اذا کان منصوبا ثابتا و لم یکن علی مذهب اکثرا القوم هناک امام یقوم بالدفع عن الدین و الذب عن الامه جاز ان یتولی ذلک بنفوسها و ما رایت اعجب من ادعاء مخالفینا ان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله)

کانوا کارهین لما جری علیه و انهم کانوا یعتقدونه منکرا و ظلما و هذا یجری عند من تامله مجری دفع الضروره قبل النظر فی الاخبار و سماع ما ورد من شرح هذه القصه لانه معلوم ان ما یکرهه جمیع الصحابه او اکثرهم فی دار عزهم و بحیث ینفذ امرهم و نهیهم لا یجوز ان یتم و معلوم ان نفرا من اهل مصر لا یجوز ان یتم و معلوم ان نفرا من اهل مصر لایجوز ان یقدموا المدینه و ان یغلبوا جمیع المسلمین علی آرائهم و یفعلوا ما یکرهونه بامامهم بمرای منهم مسمع و هذا معلوم بطلانه بالبداهه و الضرورات قبل مجی ء الاثار و تصفح الاخبار و تاملها. و قد روی الواقدی عن ابن ابی الزناد عن ابی جعفر القاری مولی بنی مخزوم قال: کان المصریون الذین حصروا عثمان ستماه علیهم عبدالرحمن بن عدیس البلوی و کنانه بن بشیر الکندی و عمرو بن الحمق الخزاعی، و الذین قدموا من الکوفه ماتین علیهم مالک بن الحرث الاشتر النخعی و الذین قدموا منن البصره ماه رجل رئیسهم حکیم بن جبله العبدی و کان اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) الذین خذلوه لا یرون ان الامر یبلغ بهم الی القتل و لعمری لوقام بعضهم فحثا التراب فی وجوه اولئک لانصرفوا و هذه الروایه تضمنت من عدد القوم الوافدین فی هذا الباب اکثر مما تضمنه غیرها.

و روی شعبه بن الحجاج عن سعد بن ابراهیم بن عبدالرحمن قال: قلت له: کیف لم یمنع اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن عثمان؟ قال: انما قتله اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله). و روی عن ابی سعید الخدری انه سئل عن مقتل عثمان هل شهده واحد من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: نعم شهده ثمانماه، و کیف یقال: ان القوم کانوا کارهین و هولاء المصریون کانوا یغدون الی کل واحد منهم و یروحون و یشاورونه فیما یصنعونه، و هذا عبدالرحمن بن عوف و هو عاقد الامر لعثمان و جالبه الیه و مصیره فی یده یقول علی ما رواه الواقدی و قد ذکر له عثمان فی مرضه الذی مات فیه عاجلوه قبل ان یتمادی فی ملکه فبلغ عثمان ذلک فبعث الی بئر کان یسقی منها نعم عبدالرحمن فمنع منها و وصی عبدالرحمن ان لا یصلی علیه عثمان فصلی علیه الزبیر او سعد بن ابی وقاص و قد کان حلف لما تتابعت احداثه الا یکلم عثمان ابدا. و روی الواقدی قال: لما توفی ابوذر بالربذه تذاکر امیرالمومنین (علیه السلام) و عبدالرحمن فعل عثمان فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): هذا عملک فقال له عبدالرحمن فاذا شئت فخذ سیفک و آخذ سیفی انه خالف ما اعطانی. فاما محمد بن مسلمه فانه ارسل الیه عثمان یقول له عند قدوم المصریین فی الدفعه الثانیه: اردد عنی فقال: لا و الله لا اکذب الله فی سنه مرتین: و انما عنی بذلک انه کان احد من کلم المصریین فی الدفعه الاولی و ضمن لهم عن عثمان الرضا و فی روایه الواقدی ان محمد بن مسلمه کان یوتی و عثمان محصور، فیقال له: عثمان مقتول فیقول: هو قتل نفسه فاما کلام امیرالمومنین (علیه السلام) طلحه و الزبیر و عائشه و جمیع الصحابه واحدا واحدا فلو تعاطینا ذکره لطال به الشرح و من اراد ان یقف علی اقوالهم مفصله و ما صرحوا به من خلعه و الاجلاب علیه فعلیه بکتاب الواقدی فقد ذکر هو و غیره من ذلک ما لا زیاده علیه فی هذا الباب. (اعتراض القاضی عبدالجبار فی المغنی علی الطاعنین) (علی عثمان باحداثه) نقل عنه الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی انه قال: و نحن نقدم قبل الجواب عن هذه المطاعن مقدمان تبین بطلانها علی الجمله ثم تتکلم علی تفصیلها. حکی عن ابی علی ان ذلک لو کان صحیحا لوجب من الوقت الذی ظهر ذلک من حاله ان یطلبوا رجلا ینصب للامامه و ان یکون ظهور ذلک کموته لانه لا خلاف انه متی ظهر من الامام ما یوجب خلعه ان الواجب علی المسلمین اقامه امام سواه فلما علمنا ان طلبهم لاقامه امام کان بعد قتله و لم یکن من قبل و التمکن قائم فذلک من ادل الدلاله علی بطلان ما اضافوه الیه من الاحداث.

قال: و لیس لاحد ان یقول لم یتمکنوا من ذلک لان المتعالم من حالهم و قد حصروه و منعوه التمکن من ذلک خصوصا و هم یدعون ان الجمیع کانوا علی حول واحد فی خلعه و البرائه منه. قال: و معلوم من حال هذه الاحداث انها لم تحصل اجمع فی الایام التی حوصر فیها و قتل بل کانت تحصل من قبل حالا بعد حال فلو کان ذلک یوجب الخلع و البرائه لما تاخر من المسلمین الانکار علیه و لکان کبار الصحابه المقیمین بالمدینه اولی بذلک من الواردین من البلاد لان اهل العلم و الفضل بالنکیر فی ذلک احق من غیرهم. قال: فقد کان یجب علی طریقتهم ان تحصل البرائه و الخلع من اول یوم حدث فیه منه ما حدث و لا ینتظر حصول غیره من الاحداث لانه لو وجب انتظار ذلک لم ینته الی حد الا و ینتظر غیره. ثم ذکر ان امساکهم عن ذلک اذا تیقنوا الاحداث منه یوجب نسبه الخطاء الی جمیعهم و الضلال فلا یجوز ذلک. و قال: و لا یمکنهم ان یقولوا ان علمهم بذلک حصل فی الوقت الذی منع لان فی جمله الاحداث التی یذکرونها ما تقدم هذه الحال بل کلها او جلها تقدم هذا الوقت و انما یمکنهم ان یتعلقوا فیما حدث فی الوقت بما یذکرون من حدیث الکتاب النافذ الی ابن ابی سرح بالقتل و ما اوجب کون ذلک حدثا یوجب کون غیره حدثا فکان یجب ان یفعلوا ذلک من قبل و احتمال المتقدم للتاویل کاحتمال المتاخر و بعد فلیس یخلو من ان یدعوا ان طلب الخلع وقع من کل الامه او من بعضهم فان ادعوا فذلک فی بعض الامه فقد علمنا ان الامامه اذا ثبتت بالاجماع لم یجز ابطالها بالخلاف لان الخطاء جائز علی بعض الامه و ان ادعوا فی ذلک الاجماع لم یصح لان من جمله الاجماع عثمان و من کان ینصره و لا یمکن اخراجه من الاجماع بانه یقال انه کان علی باطل لان بالاجماع یتوصل الی ذلک و لم یثبت. قال: علی ان الظاهر من حال الصحابه انها کانت بین فریقین اما من ینصره فقد روی عن زید بن ثابت انه قال لعثمان و من معه الانصار ائذن لنا ننصرک. و روی مثل ذلک عن ابن عمر و ابی هریره و المغیره بن شعبه و الباقون یمتنعون انتظار الزوال العارض لا لانه لو ضیق علیهم الامر فی الدفع ما فعلوا بل المتعالم من حالهم ذلک. ثم ذکر ما روی من انفاذ امیرالمومنین الحسن و الحسین الیه و انه لما قتل لا مهما علی وصول القول الیه ظنا منه قصرا. و ذکر ان اصحاب الحدیث یروون عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: ستکون فتنه و اختلاف و ان عثمان و اصحابه یومئذ علی الهدی و ما روی عن عائشه من قولها قتل و الله مظلوما. قال و لا یمتنع ان یتعلق

باخبار آحاد فی ذلک لانه لیس هناک امر ظاهر یدفعه نحو دعواهم ان جمیع الصحابه کانوا علیه لان ذلک دعوی منهم و ان کان فیه روایه فمن الاحاد و اذا تعارضت الروایات سقطت و وجب الرجوع الی امر ثابت و هو ما ثبت من احواله السلیمه و وجوب تولیه. قال: و لیس یجوز ان یعدل عن تعظیمه و صحه امامته بامور محتمله فلا شی ء مما ذکروه الا و یحتمل الوجه الذی هو صحیح. ثم ذکر ان للامام ان یجتهد رایه فی الامور المنوطه به و یعمل فیها علی غالب ظنه و قد یکون مصیبا و ان افضت الی عاقبه مذمومه و اکد ذلک و اطنب فیه. (اعتراض علم الهدی علی هذه الکلمات) اعترض علیه فی الشافی بقوله: فاما ما حکاه عن ابی علی من قوله (لو کان ما ذکروه من الاحداث قادحا لوجب من الوقت الذی ظهرت فیه ان یطلبوا رجلا ینصبونه فی الامامه لان ظهور الحدث کموته قال فلما رایناهم طلبوا اماما بعد قتله دل علی بطلان ما اضافوه الیه من الاحداث) فلیس ذلک بشی ء معتمد لان تلک الاحداث و ان کان مزیله عندکم لامامته و فاسخه لها و مقتضیه لان یعقدو الغیره الامامه فانهم لم یقدموا علی نصب غیره مع تشبثه خوفا من الفتنه و التنازع و التجاذب و ارادوا ان یخلع نفسه حتی نزول الشبهه و ینشط من یصلح للامامه لقبول العقد و التکفل بالامر و لیس یجری ذلک مجری موته لان موته یحسم الطمع فی استمرار ولایته و لا یبقی شبهه فی خلوا الزمان من امام، و لیس کذلک حدثه الذی یسوغ فیه التاویل علی بعده و یبقی معه الشبهه فی استمرار امره و لیس نقول: انهم لیم یتمکنوا من ذلک کما سال نفسه بل الوجه فی عدولهم ما ذکرناه من ارادتهم لحسم المواد و ازاله الشبهه و قطع اسباب الفتنه. فاما قوله (انه معلوم من هذه الاحداث انها لم تحصل اجمع فی الایام التی حصر فیها و قتل بل کانت تقع حالا بعد حال فلو کانت توجب الخلع و البرائه لما تاخر من المسلمین الانکار علیه و لکان المقیمون بالمدینه من الصحابه اولی بذلک من الواردین من البلاد) فلا شک ان الاحداث لم تحصل فی وقت واحد الا انه غیر منکر ان یکون نکیرهم انما تاخر لانهم تاولوا ما ورد علیهم من افعاله علی اجمل الوجوه حتی زاد الامر و تفاقم و بعد التاویل و تعذر التخریج لم یبق للظن الجمیل طریق فحینئذ انکروه و هذا مستمر علی ما قدمنا ذکره من ان العداله و الطریقه الجمیله تتاول فی الفعل و الافعال القلیله بحسب ما تقدم من حسن الظن به ثم ینتهی الامر بعد ذلک الی بعد التاویل و العمل علی الظاهر القبیح. علی ان الوجه الصحیح فی هذا الباب ان اهل الحق کانوا معتقدین لخلعه من اول حدث بل معتقدین لان امامته لم تثبت و قتا من الاوقات و انما منعهم من اظهار ما فی نفوسهم ما قدمناه من اسباب الخوف و التقیه و لان الاغترار بالرجل کان عاما فلما تبین امره حالا بعد حال و اعرضت الوجوه عنه و قل العاذله قویت الکلمه فی عزله و هذا انما کان فی آخر الامر دون اوله فلیس یقتضی الامساک الی الوقت الذی وقع الکلام فیه نسبه الخطاء الی الجمیع علی ما ظنه. فاما دفعه ان یکون الامه اجمعت علی خلعه باخراجه نفسه و خروج من کان فی حیزه عن القوام) فلیس بشی ء لانه اذا ثبت ان من عداه و عدا عبیده و الرهط من فجار اهله و فساقهم کمروان و من جری مجراه کانوا مجمعین علی خلعه فلا شبهه ان الحق فی غیره حیزه لانه لا یجوز ان یکون هو المصیب و جمیع الامه مبطل و انما یدعی انه علی الحق من تنازع فی اجماع من عداه فاما مع تسلیم ذلک فلیس یبقی شبهه و ما نجد مخالفینا یعتبرون فی باب الاجماع الشذاذ عنه و النفر القلیل الخارجین منه الا تری انهم لا یحلفون بخلاف سعد و ولده و اهله فی بیعه ابی بکر لقلتهم و کثره من بازائهم و کذلک لا یعتدون بخلاف من امتنع من بیعه امیرالمومنین (علیه السلام) و یجعلونه شاذا لا تاثیر له فکیف فارقوا هذه الطریقه فی خلع عثمان و هل هذا الا تقلب و تلون. فاما قوله (ان الصحابه بین فریقین اما من ینصره کزید بن ثابت و ابن عمر و فلان و فلان و الباقون ممتنعون انتظار الزوال العارض و لانه ما ضیق علیهم الامر فی الدفع عنه) فعجیب لان الظاهر ان انصارهم الذین کانوا معه فی الدار یقاتلون عنه و یدفعون الهاجمین علیه فقط، فاما من کان فی منزله ما اغنی عنه فتیلا لا یعد ناصرا و کیف یجوز ممن اراد نصرته و کان معتقدا لصوابه و خطاء الطالبین لخعله ان یتوقف عن النصره طلبا لزوال العارض و هل یراد النصره الا لدفع العراض و بعد زواله لا حاجه الیها و لیس یحتاج فی نصرته الی ان یضیق هو علیهم الامر فیها بل من کان معتقدا لها لا یحتاج حمله الی اذنه فیها و لا یحفل بنهیه عنها لان المنکر مما قد تقدم امر الله تعالی فیه بالنهی عنه فلیس یحتاج فی انکاره الی امر غیره. فاما زید بن ثابت فقد روی میله الی عثمان فمانعنی ذلک و بازائه جمیع الانصار و المهاجرین و لمیله الیه سبب معروف قد روته الرواه فان و الواقدی قد روی فی کتاب الدار ان مروان بن الحکم لما حصر عثمان الحصر الاخیر جاء الی زید بن ثابت فاستصحبه الی عائشه لیکلمها فی هذا الامر فمضیا الیها و هی عازمه الی الحج فکلماها فی ان تقیم و تذب عنه فاقبلت علی زید بن ثابت فقالت: و ما منعک یا ابن ثابت و لک الاساویف قد قطعها لک عثمان و لک کذا و کذا و اعطاک من بیت المال زها عشره الف دینار؟ قال زید: فلم ارجع علیها حرفا واحدا. قال: و اشارت الی مروان بالقیام فقام مروان و هو یقول متمثلا حرق قیس علی البلاد حتی اذا اضطرمت اجد ما، فنادته عایشه و قد خرج من العتبه: یا ابن الحکم اعلی تمثل الاشعار؟ قد و الله سمعت ما قلت، اترانی فی شک من صاحبک؟ و الذی نفسی بیده لو ددت انه الان فی غراره من غرائری مخیطه علیها فالقیها فی البحر الاخضر، قال زید: فخرجنا من عندها علی الناس. و روی الواقدی: ان زید بن ثابت اجتمع علیه عصبه من الانصار و هو یدعوهم الی نصر عثمان فوقف علیه جبله بن عمرو بن حیه المازنی فقال له جبله: ما یمنعک یا زید ان تذب عنه اعطاک عشره الف دینار و اعطاک حدائق من نخل ما لم ترث من ابیک مثل حدیقه منها. فاما ابن عمر فان الواقدی ایضا روی عن ابن عمر انه قال: و الله ما کان منا الا خاذل او قاتل و الامر فی هذا اوضح من ان یخفی. فاما ذکره انفاذ امیرالمومنین (علیه السلام) الحسن و الحسین فانما انفذهما ان کان انفذهما لیمنعان من انتهاک حریمه و تعمد قتله و منع حرمه و نسائه من الطعام و الشراب و لم ینفذهما لیمنعا من مطالبته بالخلع کی و هو مصرح بانه باحداثه مستحق للخلع و القوم الذین سعوا فی ذلک الیه کانوا یغدون و یروحون الیه و معلوم منه ضروره انه کان مساعدا علی خلعه و نقض امره لا سیما فی المره الاخیره. فاما ادعائه انه لعن قتلته فهو یعلم ما فی هذا الروایات المختلفه التی هی اظهر من هذه الروایه و ان صحت فیجوز ان یکون محموله علی لعن من قتله متعمدا لقتله قاصدا الیه فان ذلک لم یکن لهم. فاما ادعائه ان طلحه رجع لما ناشده عثمان یوم الدار فظاهر البطلان و غیر معروف فی الروایه و الظاهر المعروف انه لم یکن علی عثمان اشد من طلحه یوم الدار و لا اغلظ و لو حکینا من کلامه فیه ما قد روی لافنینا قطعه کبیره من هذا الکتاب. و قد روی: ان عثمان کان یقول یوم الدار: اللهم اکفنی طلحه و یکرر ذلک علما منه بانه اشد القوم علیه. و روی ان طلحه کان علیه یوم الدار درع و هو یرامی الناس و لم ینزع عن القتال حتی قتل الرجل. فاما ادعائه من الروایه (عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه ستکون فتنه و ان عثمان و اصحابه یومئذ علی الهدی) فهو یعلم ان هذه الروایه الشاذه لا یکون فی مقابله المعلوم ضروره من اجماع الامه علی خلعه و خذله و کلام وجوه المهاجرین و الانصار فیه و بازاء هذه الروایه ما یملا الطروس عن النبی (صلی الله علیه و آله) و غیره مما یتضمن ضد ما تضمنته و لو کانت مذه الروایه معروفه لکان عثمان اولی الناس بالاحتجاج بها یوم الدار و قد احتج علیهم بکل غث و سمین، و قبل ذلک لما خوصم و طولب بان یخلع نفسه، و لا حتج عنه بعض اصحابه و انصاره و فی علمنا بان شیئا من ذلک لم یکن دلاله علی انه مصنوعه. فاما ما رواء عن عائشه من قولها: (قتل و الله مظلوما) فاقوال عایشه فیه معروفه معلومه و اخراجها قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هی تقول: هذا قمیصه لم یبل و قد بلیت سنته و غیر ذلک مما لا یحصی کثره. فاما مدحها و ثناوها علیه فانما کان عقیب علمها بانتقال الامر امیرالمومنین (علیه السلام) و السبب فیه معروف و قد وقفت علیه و قوبل بین کلامها فیه متقدما و متاخرا. فاما قوله: (لا یمتنع ان یتعلق باخبار الاحاد فی ذلک لانها فی مقابله ما یدعونه مما طریقه ایضا الاحاد) فواضح البطلان لان اطباق الصحابه و اهل المدینه الا من کان فی الدار معه علی خلافه و انهم کانوا بین مجاهد و مقاتل مبارز و بین خاذل متقاعد معلوم ضروره لکل من سمع الاخبار و کیف یدعی انها من جمله الاحاد حتی یعارض باخبار شاذه نادره و هل هذا الا مکابره ظاهره؟ فاما قوله: (انا لا نعدل عن ولایته بامور محتمله) فقد مضی الکلام فی هذا المعنی و قلنا ان المحتمل هو ما لا ظاهر له و الذی یتجاذ به الامور المختلفه فاما ما له ظاهر فلا یسمی محتملا و ان سماه بهذه التسمیه فقد بینا انه مما یعدل من اجله عن الولایه و فصلنا ذلک تفصیلا بینا. فاما قوله (ان للامام ان یجتهد رایه فی الامور المنوطه به و یکون مصیبا و ان افضت الی عاقبه مذمومه) فاول ما فیه انه لیس للامام و لا غیره ان یجتهد فی الاحکام و لا یجوز العمل فیها الا علی النصوص. ثم اذا سلمنا الاجتهاد فلا شک ان ههنا امورا لا یسوغ فیها الاجتهاد حتی یکون من خبرنا عنه بانه اجتهد فیها غیر مصدق و تفصیل هذه الجمله یبین عند الکلام علی ما تعاطاه من الاعذار فی احداثه. اقول: من نظر فی فعل کبار الصحابه من المهاجرین و الانصار بعثمان انهم حصروه اربعین لیله و منعوه من الماء و خذلوه حتی قتل و قد کان یمکنهم الدفع عنه علی انهم اعانوا قاتلیه بل شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ترکوه بعد القتل ثلاثه ایام و لم یدفنوه حتی قام ثلاثه نفر من بنی امیه فاخذوه باللیل سرقه و دفنوه لکیلا یعلم بهم احد و دفنوه فی حش کوکب مقبر یهود یدل علیه عظم احداثه و کبر معاصیه و الحق کما قال محمد بن مسلمه بروایه الواقدی المتقدمه ان عثمان قتل نفسه، علی ان خاذلیه کانوا خیرا من ناصریه لان الذین نصره کان اکثرهم فساقا کمروان بن الحکم و اضرابه و خذله المهاجرون و الانصار، و کفی فی المقام اعراض امیرالمومنین علی (علیه السلام) عن نصرته آخر الامر مع قدرته علی ذلک و قوله (علیه السلام) الله قتله. علی انه (علیه السلام) نصحه و نصره غیر مره و ما اراد عثمان منه (علیه السلام) نصحا و الا لتاب من قوادحه حقیقه و لما خدع الناس مره بعد مره، و من تتبع کتب السیر و التواریخ و سمع مقالات کبار الصحابه و عظماء القوم فی عثمان و توبته ظاهرا من احداثه دفعه ثم نقضه التوبه و فعله ما فعل دفعه اخری دری ان عثمان اتخذ دین الله لعبا و بیت المال طعما له و لبنی امیه و اتباعه و ذوی رحمه ممن سمعت شناعه حالهم و بشاعه امرهم، و ان اجوبه القاضی عبدالجبار و اشیاعه الواهیه ناشئه من التعصب، و ان امیرالمومنین علیا (ع) کان معتزلا للفتنه بقتل عثمان و انه بعد عن منزله فی المدینه لان لا تتطرق علیه الظنون برغبته فی البیعه بالامر علی الناس و ان الصحابه لما کان من امر عثمان ما کان التمسوه و بحثوا عن مکانه حتی وجدوه فصاروا الیه و سالوه القیام بالامه. و نص ابوجعفر الطبری فی التاریخ انه لما حصر عثمان کان علی (علیه السلام) بخیبر و ان معاویه و اهل البصره اتهموا علیا (ع) بدم عثمان اتباعا لتسویلات شیطانیه و ان اسناد دم عثمان الیه (علیه السلام) تهمه و بهتان لیس الا و هذه التهمه کفران النعمه و قله الشکر لان امیرالمومنین (علیه السلام) نصر عثمان من بدو الامر لما استنصره غیر مره و لقد مضی قوله (علیه السلام) فی الکلام 238 من المختار فی باب الخطب: و الله لقد دفعت عنه (یعنی عن عثمان) حتی خشیت ان اکون آثما، و لعمری ان امیرالمومنین (علیه السلام) اشار علی عثمان بامور کان صلاحه فیها و لو قبلها لم یحدث علیه ما حدث فلما رای (ع) افعاله و اقواله کما سمعت خرج من عنده مغضبا ترکه مخذولا حتی ذاق ما ذاق ثم لیعلم ان طلحه و الزبیر و عائشه فیما صنعوه فی ایام عثمان من اوکد اسباب ما تم علیه من الخلع و الحصر و سفک الدم و الفساد و ذلک ظاهر بین لذوی العقول السلیمه من آفه التعصب و التقلید و سیتضح اشد ایضاح فی شرح الکتب الاتیه. و اعلم انه لیس غرضنا من ذکر احداث عثمان و ما نقم الناس منه ابطالا لامامته بعد ظهورها منه فان هذا البحث انما یختص بمن قال بامامته قبل احداثه و رجع عنها عند وقوع احداثه و هم الخوارج و من وافقهم و اما عندنا معاشر الامامیه لم یثبت امامه الرجل و اشباهه وقتا من الاوقات لما قدمنا فی شرح الخطبه 237 ان الامامه عندنا رئاسه الهیه و الله تعالی اعلم حیث یجعلها و ان الامام یجب ان یکون منصوبا و منصوصا من الله تعالی و معصوما من جمیع الذنوب و منزها من العیوب مطلقا و انها عهد الله لا ینال الظالمین فالحری بنا ان نعود الی الشرح: قول الرضی رضی الله عند: (و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره الیهم من المدینه الی البصره) اقول: انما کان مسیره (علیه السلام) الی البصره لقتال اصحاب الجمل فیلیق ان نذکر ما کان سبب ذلک القتال و عله وقوعه فی البصره علی الاجمال لیکون القاری علی بصیره. و اعلم ان الناس بعد قتل عثمان اتوا امیرالمومنین علیا (ع) منزله فقالوا ان هذا الرجل قد قتل و لابد للناس من امام و لا یصلح لامامه المسلمین سواک و لا نجد الیوم احدا احق بهذا الامر منک لا اقدم سابقه و لا اقرب من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال (علیه السلام): لا حاجه لی فی امرکم انا معکم فمن اخترتم فقد رضیت به فانی اکون وزیرا خیر من ان اکون امیرا، فاختاروا فقالوا: و الله ما نختار غیرک. فلما انصرفوا عنه (علیه السلام) کلم بعضهم بعضا فقالوا: یمضی قتل عثمان فی البلاد فیسمعون بقتله و لا یسمعون انه بویع لاحد بعده فیثور کل رجل

منهم فی ناحیه فلا نامن ان یکون فی ذلک الفساد فلنرجع الی علی (علیه السلام) فلا تترکه حتی یبایع فیطمئن الناس و یسکنون. فاختلفوا الیه (علیه السلام) مرارا ثم اتوه فی آخر ذلک فقالوا له: انه لا یصلح الناس الا بامره و قد طال الامر فو الله ما نحن بفاعلین حتی نبایعک فقال (علیه السلام) ففی المسجد فان بیعتی لا تکون خفیه و لا تکون الا عن رضا المسلمین، قال عبدالله بن عباس: فلقد کرهت ان یاتی المسجد مخافه ان یشغب علیه و ابی هو الا المسجد فلما دخل دخل المهاجرون و الانصار فبایعوه. اقول: و لقد مضی فی الخطبه الواحده و التسعین قوله (علیه السلام) للناس- لما ارید علی البیعه بعد قتل عثمان-: دعونی و التمسوا غیری فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت علیه العقول و ان الافاق قد اغامت و المحجه قد تنکرت و اعلموا انی ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم و لم اصغ الی قول القائل و عتب العاتب و ان ترکتمونی فانا کاحدکم و لعلی اسمعکم و اطوعکم لمن و لیتموه امرکم و انا لکم وزیرا خیر لکم منی امیرا. و رواه ابوجعفر الطبری فی التاریخ ایضا مسندا (ص 256 ج 3 مصر 1357 ه). (بیعه طلحه و الزبیر علیا (ع) و انهما اول من بایعه (علیه السلام)). قال الشیخ المفید فی الجمل: روی ابواسحاق بن ابراهیم

بن محمد الثقفی عن عثمان بن ابی شیبه عن ادریس عن محمد بن عجلان عن زید بن اسلم قال: جاء طلحه و الزبیر الی علی (علیه السلام) و هو متعوذ بحیطان المدینه فدخلا علیه و قالا ابسط یدک نبایعک فان الناس لا یرضون لا بک فقال لهما: لا حاجه لی فی ذلک و ان اکون لکما وزیرا خیر من ان اکون لکما امیرا فلیبسط قرشی منکما یده ابایعه. فقالا ان الناس لا یوثرون غیرک و لا یعدلون عنک الی سواک فابسط یدک نبایعک اول الناس فقال: ان بیعتی لا تکون سرا فامهلا حتی اخرج الی المسجد. فقالا: بل نبایعک ههنا ثم نبایعک فی المسجد فبایعاه اول الناس ثم بایعه الناس علی المنبر اولهم طلحه بن عبیدالله و کانت یده شلاء فصعد المنبر الیه فصفق علی یده و رجل من بنی اسد یزجر الطیر قائم ینظر الیه فلما رای اول ید صفقت علی ید امیرالمومنین (علیه السلام) ید طلحه و هی شلاء قال: انا لله و انا الیه راجعون اول ید صفقت علی یده شلاء یوشک ان لا یتم هذا الامر ثم نزل طلحه و الزبیر و بایعه الناس بعدهما. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: لما قتل عثمان خرج علی (علیه السلام) الی السوق و ذلک یوم السبت لثمانی عشره لیله خلت من ذی الحجه فاتبعه الناس و بهشوا فی وجهه فدخل حائط بنی عمرو بن مبذول و قال لابی عمره بن عمرو بن محصن اغلق الباب فجاء الناس فقرعوا الباب فدخلوا فیهم طلحه و الزبیر فقالا: یا علی ابسط یدک فبایعه طلحه و الزبیر فنظر حبیب بن ذویب الی طلحه حین بایع فقال: اول من بدا بالبیعه ید شلاء لا یتم هذا الامر و خرج علی المسجد فصعد المنبر و علیه ازار و طاق و عمامه خز و نعلاه فی یده متوکئا علی قوس فیایعه الناس. و قال الطبری فی نقل آخر: لما اختلف الناس الیه (علیه السلام) مرارا للبیعه فقال (علیه السلام) لهم: انکم قد اختلفتم الی و اتیتم و انی قائل لکم قولا ان قبلتموه قبلت امرکم و الا فلا حاجه لی فیه؟ قالوا: ما قلت من شی ء قبلناه ان شاء الله فجاء فصعد المنبر فاجتمع الناس الیه فقال: انی کنت کارها لامرکم فابیتم الا ان اکون علیکم الا و انه لیس لی امر دونکم الا ان مفاتیح مالکم معی الا و انه لیس لی ان آخذ منه درهما دونکم رضیتم؟ قالوا: نعم، قال: اللهم اشهد علیهم ثم بایعهم علی ذلک الا نفیرا یسیرا کانوا عثمانیه منهم حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمه بن مخلد و ابوسعید الخدری و محمد بن مسلمه و النعمان بن بشیر و زید ابن ثابت و رافع بن خدیج و فضاله بن عبید و کعب بن عجره. قال: فقال رجل لعبدالله بن حسن کیف ابی هولاء بیعه علی (علیه السلام) و کانوا عثمانیه؟ قال: اما حسان فکان شاعرا لا یبالی ما یصنع و اما زید بن ثابت فولاه عثمان الدیوان و بیت المال فلما حصر عثمان قال: یا معشر الانصار کونوا انصار الله مرتین فقال ابوایوب: ما تنصره الا انه اکثر لک من العضدان، فاما کعب بن مالک فاستعمله علی صدقه مزنیه و ترک ما اخذ منهم له. و فی نقل آخر فیه: بایع الناس علیا (ع) بالمدینه و تربص سبعه نفر فلم یبایعوه منهم سعد بن ابی وقاص و عبد الله بن عمر و صهیب و زید بن ثابت و محمد بن مسلمه و سمله بن وقش و اسامه بن زید و لم یتخلف احد من الانصار الا بایع. و فی الامامه و السیاسه ان عمار بن یاسر استاذن علیا (ع) ان یکلم عبدالله ابن عمر و محمد بن مسلمه و سعد بن ابی وقاص فی بیعتهم علیا (ع) فابوا- و بعد نقل مکالمه عمار لکل واحد منهم قال-: فانصرف عمار الی علی (علیه السلام) فقال له علی (علیه السلام): دع هولاء الرهط اما ابن عمر فضعیف و اما سعد فحسود، و ذنبی الی محمد ابن مسلمه انی قتلت اخاه یوم خیبر: مرحب الیهودی. (کلامه (علیه السلام) لما تخلف هولاء عن بیعته) فی الارشاد للمفید قدس سره: و من کلامه (علیه السلام) حین تخلف عن بیعته عبدالله ابن عمر بن الخطاب و سعد بن ابی وقاص و محمد بن مسلمه و حسان بن ثابت و اسامه ابن زید، ما رواه الشعبی قال: لما اعتزل سعد و من سمیناه امیرالمومنین (علیه السلام) و توقفوا عن بیعته حمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انکم بایعتمونی علی ما بویع علیه من کان قبلی و انما الخیار للناس قبل ان یبایعوا فاذا بایعونا فلا خیار لهم و ان علی الامام الاستقامه و علی الرعیه التسلیم و هذه بیعه عامه من رغب عنها رغب عن دین الاسلام و اتبع غیر سبیل اهله و لم تکن بیعتکم ایای فلته و لیس امری و امرکم واحد و انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم و ایم الله لانصحن للخصم و لانصفن للمظلوم و قد بلغنی عن سعد و ابن مسلمه و اسامه و عبدالله و حسان بن ثابت امور کرهتها و الحق بینی و بینهم. اقول: اتی بکلامه هذا الشریف الرضی فی النهج. ولکن لم یفسر هو و لا احد من الشراح الذین نعرفهم سببه کما فسره المفید علی ان بینهما تفاوتا فی الکیف والکم فانه نقل هکذا: و من کلامه (علیه السلام): لم تکن بیعتکم ایای فلته و لیس امری و امرکم واحدا انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم ایها الناس اعینونی علی انفسکم و ایم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لاقودن الظالم بخزامته حتی اورده منهل الحق و ان کان کارها (الکلام 136 من باب الخطب). و فی کتاب الجمل للشیخ الاجل المفید قدس سره: انه روی ابومخنف لوط بن یحیی عن محمد بن عبدالله بن سواده و طلحه بن الاعلم و ابی عثمان اجمع قالوا: بقیت المدینه بعد قتل عثمان خمسه ایام و امیرها الواقض بن حرب و الناس یلتمسون من یجیبهم لهذا الامر فلا یجدون فیاتون المصریون علیا (ع) فیختبی ء عنهم و یلوذ بحیطان المدینه فاذا القوه یابی علیهم. قال: و روی اسحاق بن راشد عن الحمید بن عبدالرحمن عن ابن اثری قال: الا احدث بما رات عینای و سمعت اذنای لما التقی الناس عند بیت المال قال علی (علیه السلام) لطلحه: ابسط یدک ابایعک فقال طلحه: انت احق بهذا الامر منی و قد اجتمع لک من هولاء الناس ما لم یجتمع لی، فقال علی (علیه السلام): ما خشیناک غیرک فقال طلحه: لا تخش فو الله لا توتی من قبلی، و قام عمار بن یاسر و الهیثم بن التیهان و رفاعه بن ابی رافع و مالک بن عجلان و ابوایوب خالد بن زید فقالوا لعلی (علیه السلام) ان هذا الامر قد فسد و قد رایت ما صنع عثمان و ما اتاه من خلاف الکتاب و السنه فابسط یدک لنبایعک لتصلح من امر الامه ما قد فسد، فاستقال علی (علیه السلام) و قال: قد رایتم ما صنع بی و عرفتم رای القوم فلا حاجه لی فیهم فاقبلوا علی الانصار و قالوا یا معشر الانصار انتم انصار الله و انصار رسوله و برسوله اکرمکم الله و قد علمتم فضل علی و سابقته فی الاسلام و قرابته و مکانته من النبی (صلی الله علیه و آله) و ان ولی ینالکم خیرا. فقال القوم: نحن ارضی الناس به ما نرید به بدلا ثم اجتمعوا علیه و ما یزالوا به حتی بایعوه. و باسناده عن ابن ابی الهیثم بن التیهان قال: یا معشر الانصار و قد عرفتم رایی و نصیحتی و مکانی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اختیاره ایای فردوا هذا الامر الی اقدمکم اسلاما و اولاکم برسول الله (صلی الله علیه و آله) لعل الله ان یجمع به الفتکم و یحقن به دمائکم فاجابه القوم بالسمع و الطاعه. و روی سیف عن رجاله قال: اجتمع الناس الی علی (علیه السلام) و سالوه ان ینظر فی امورهم و بذلوا له البیعه فقال لهم: التمسوا غیری، فقالوا له: ننشدک الله اما تری الفتنه الا تخاف الله فی ضیاع هذه الامه فلما الحوا علیه قال لهم: انی لو اجبتکم حملتکم علی ما اعلم و ان ترکتمونی کنت لاحدکم (کاحدکم ظ). قالوا: قد رضینا بحلمک (بحملک ط) و ما فینا مخالف لک فاحملنا علی ما تراه ثم بایعه الجماعه. اقول: ان امیرالمومنین (علیه السلام) کره اجابه القوم علی الفور و البدار لعلمه بعاقبه الامور و اقدام القوم علی الخلاف علیه و للظاهره له و الشنان و القوم الحوا فیما دعوه الیه و لم یمنعهم ابائه (علیه السلام) من الاجابه عن الالحاح فیما ارادوا و اذکروه بالله عز و جل و قالوا له انه لا یصلح لامامه المسلمین سواک و لا نجد احدا یقوم بهذا الامر غیرک یصلح امور الدین و یقوم لحیاطه الاسلام و المسلمین فبایعوه (علیه السلام) علی السمع و الطاعه. (اول خطبه خطبها امیرالمومنین (علیه السلام) بعد ما بویع له بالخلافه) (و اختلاف الاقوال فیه و التوفیق بینها علی التحقیق) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 457 ج 3 طبع مصر 1357 ه): بویع علی (علیه السلام) یوم الجمعه لخمس بقبن (بقین) من ذی الحجه فاول خطبه خطبها علی (علیه السلام) حین استخلف فیما کتب به الی السری عن شعیب عن سیف عن سلیمان بن ابی المغیره عن علی بن الحسین: حمد الله و اثنی علیه فقال: ان الله عز و جل انزل کتابا هادیا بین فیه الخیر و الشر فخذوا بالخیر و دعوا الشر، الفرائض ادوها الی الله سبحانه یودکم الی الجنه، ان الله حرم حرما غیر مجهوله و فضل حرمه المسلم علی الحرم کلها و شد بالاخلاص و التوحید المسلمین و المسلم من سلم الناس من لسانه و یده الا بالحق لا یحل اذی المسلم الا بما یجب بادروا امر العامه و خاصه احدکم الموت فان الناس امامکم و ان ما من خلفکم الساعه تحدوکم تخففوا تلحقوا فانما ینتظر الناس اخریهم اتقوا الله عباده فی عباده و بلاده انکم مسولون حتی عن البقاع و البهائم اطیعوا الله عزو جل و لا تعصوه و اذا رایتم الخیر فخذوا به و اذا رایتم الشر فدعوه و اذکروه اذ انتم قلیل مستضعفون فی الارض. اقول: اتی بهذه الخطبه الرضی الله عنه فی النهج و بین النسختین تفاوت فی بعض العبارات فارجع الی الخطبه 166 من النهج اولها: ان الله سبحانه انزل کتابا هادیا بین فیه الخیر و الشر فخذوا نهج الخیر تهتدوا و اصدفوا عن سمت الشر تقصدوا- الی آخرها. ثم الظاهر ان الخطبه 21 من النهج و هی قوله (علیه السلام) (فان الغایه امامکم و ان ورائکم الساعه تحدوکم تخففوا تلحقوا فانما ینتظر باولکم آخرکم) التی جعلها الرضی خطبه بحیالها جزء من تلک الخطبه و الاختلاف بین الخطبتین فی النهج فی کلمه واحده فقط لانها فی الخطبه 21 تکون (فان الغایه امامکم) و فی الخطبه 166 (فان الناس امامکم) و انما افرد ذلک الجزء بالذکر لانه جمع و جازه الالفاظ و جزاله المعنی علی حد کلت السن الناس عن ان تاتی بمثله و تتفوه بشبهه و هو کما قال الرضی: لو وزن بعد کلام الله سبحانه و بعد کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) بکل کلام لمال به راجحا و برز علیه سابقه، قال: فاما قوله (علیه السلام) تخففوا تلحقوا فما سمع کلام اقل منه مسموعا و لا اکثر محصولا، الی آخر ما قال. ثم ان ابن قتیبه الدینوری قال فی الامامه و

السیاسه: و ذکروا ان البیعه لما تمت بالمدینه خرج علی (علیه السلام) الی المسجد الشریف فصعد المنبر فحمد الله تعالی و اثنی علیه و وعد الناس من نفسه خیرا و تالفهم جهده ثم قال (علیه السلام): لا یستغنی الرجل و ان کان ذامال و ولد عن عشیرته و دفاعهم عنه بایدیهم و السنتهم هم اعظم الناس حیطه من ورائه و الیهم سعیه و اعطفهم علهی ان اصابته مصیبه او نزل به بعض مکاره الامور و من یقبض یده عن عشیرته فانه یقبض عنهم یدا واحده و تقبض عنه اید کثیره و من بسط یده بالمعروف ابتغاء وجه الله تعالی یخلف الله له ما انفق فی دنیاه و یضاعف له فی آخرته، و اعلموا ان لسان صدق یجلعه الله للمرء فی الناس خیر له من المال فلا یزدادن احدکم کبریاء و لا عظمه فی نفسه و لا یغفل احدکم عن القرابه ان یصلها بالذی لا یزیده ان امسکه و لا ینقصه ان اهلکه و اعلموا ان الدنیا قد ادبرت و الاخره قد اقبلت الا و ان المضمار الیوم و السبق غدا الا و ان السبقه الجنه و الغایه النار الا ان الامل یسهی القلب و یکذب الوعد و یاتی بغفله و یورث حسره فهو غرور و صاحبه فی عناء فافزعوا الی قوام دینکم و اتمام صلاتکم و اداء زکاتکم و النصیحه لامامکم و تعلموا کتاب الله و اصدقوا الحدیث عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اوف

وا بالعهد اذا عاهدتم و ادوا الامانات اذا ائتمنتم و ارغبوا فی ثواب الله و ارهبوا عذابه و اعملوا الخیر تجزوا خیرا یوم یفوز بالخیر من قدم الخیر. اقول: هذه الخطبه المنقوله من الدینوری مذکوره فی النهج (الخطبه 28) و نقلها المفید فی الارشاد مبتداه من قوله (علیه السلام) و اعلموا ان الدنیا قد ادبرت و لم یبینا بان الخطبه خطبها (ع) لما تمت البیعه له (علیه السلام) کما صرح به الدینوری مع ان بین النسخ اختلافا سیما بین ما فی الامامه و السیاسه و بین ما فی النهج و الارشاد. و لا یخفی ان ظاهر کلام الدینوری ان ما نقله هو اول خطبه خطبها بعد تمام البیعه و ان کان یمکن بالدقه ان یستفادمنه عدم کونه اول خطبه خطبها فی خلافته (علیه السلام) لکنه حلاف الظاهر من عبارته. ثم ان المفید قدس سره قال فی الجمل (ص 77 طبع النجف): قوله (علیه السلام) فی اول خطبه خطبها بعد قتل عثمان و بیعه الناس له: قد مضت امور کنتم فیها غیر محمودی الرای اما لو اشاء لقلت ولکن عفی الله عما سلف سبق الرجلان و قام الثالث کالغراب همته بطنه و فرجه یا ویله لو قص جناحه و قطع راسه لکان خیرا له حتی انتهی الی قوله- و قد اهلک الله فرعون و هامان و قارون، فما یتصل بهذه الخطبه الی آخرها. اقول: ما نقله المفید (ره) مذکور ب

عضها فی الخطبه 177 من النهح اولها: لا یشغله شان و لا یغیره زمان و لا یحویه مکان و لا یصفه لسان لا یعزب عنه عدد قطر الماء- الی آخرها- و صرح الشارح المحقق ابن میثم البحرانی رحمه الله فی شرح النهج (ص 354 طبع 1276 المطبوعه بالحجر) بان هذه الخطبه اعنی الخطبه 177 من النهج خطب بها امیرالمومنین علی (علیه السلام) بعد مقتل عثمان فی اول خلافته کما انه و الشارح الفاضل المعتزلی و الشریف الرضی و الطبری و غیرهم صرحوا بان الخطبه 166 من النهج المذکوره آنفا اول خطبه خطبها فی اول خلافته. (التوفیق بین تلک الاقوال و وجه الجمع فیها) فبعد الفحص و التتبع و الغور فی الاخبار و السیر و الاقوال و التامل فی فحوی الخطب الموسومه من النهج حصل لنا ان الخطبه 21 من النهج و الخطبه 28 و الخطبه 166 و الخطبه 177 کانت جمیعا خطبه واحده خطبها (ع) فی اول خلافته و ذکر المولفون فی کل موضع جزء منها فتشتت فی النهج فجعل کل جزء خطبه علی حده. فلنرجع الی ما کنا فیه. (الناکثان طلحه و الزبیر و عله نکثهما بیعه امیرالمومنین (علیه السلام)) و اعلم ان ظاهر الفتنه بالبصره انما احدثه طلحه و الزبیر من نکث البیعه التی بذلاها لامیرالمومنین (علیه السلام) طوعا و اختیارا و ایثارا و خروجهما عن المدینه الی مکه علی اظهار منهما ابتغاء العمره فلما و صلاها اجتمعا مع عائشه و عمال عثمان الهاربین باموال المسلمین الی مکه طمعا فیما احتجبوه منهما و خوفا من امیرالمومنین (علیه السلام) و اتفاق رایهم علی الطلب بدم عثمان و التعلق علیه فی ذلک بانحیاز قتله عثمان و حاصریه و خاذلیه من المهاجرین و الانصار و اهل مصر و العراق و کونهم جندا له و انصارا و اختصاصهم به فی حربهم منه و مظاهرته لهم بالجمیل و قوله فیهم الحسن من الکلام و ترک انکار ما منعوه بعثمان و الاعراض عنهم فی ذلک، و شبهوا بذلک علی الضعفاء و اغتروا به السفهاء و اوهموهم بذلک لظلم عثمان و البرائه من شی ء یستحق به ما صنع به القوم من احصاره و خلعه و المنازعه الی دمه فاجابهم الی مرادهم من الفتنه من استغووه بما وصفناه و قصدوا البصره لعلمهم ان جمهور اهلها من شیعه عثمان و اصحاب عامله ابن عمه کان بها و هو عبدالله بن کریز بن عامر و کان ذلک منهم ظاهرا و باطنا بخلافه کما تدل علیه الاخبار و یوضح عن صحه الحکم به الاعتبار، الا تری ان طلحه و الزبیر و عائشه باجماع العلماء بالسیر و الاثارهم الذین کانوا اوکد السبب لخلع عثمان و حصره و قتله و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یزل یدفعهم عن ذلک و یلطف فی منعهم

عنه و یبذل الجهد فی اصلاح حاله مع المنکرین علیه العائبین له بافعاله و المحتجین علیه باقواله فلنذکر طائفه من الاخبار فی سبب نکث طلحه و الزبیر البیعه و اثارتهما فتنه الجمل. فی الامامه و السیاسه للدینوری: ذکروا ان الزبیر و طلحه اتیا علیا (ع) بعد فراغ البیعه فقالا: هل تدری علی ما بایعناک یا امیرالمومنین؟ قال علی (علیه السلام): نعم علی السمع و الطاعه و علی ما بایعتم علیه ابابکر و عمر و عثمان: فقالا: لا ولکنا بایعناک علی انا شریکاک فی الامر. قال علی (علیه السلام): لا، ولکنکما شریکان فی القول و الاستقامه و العون علی العجز و الاولاد. قال: و کان الزبیر لا یشک فی ولایه العراق و طلحه فی الیمن فلما استبان لهما ان علیا غیر مولیهما شیئا اظهر الشکاه فتکلم الزبیر فی ملاء من قریش، فقال: هذا جزاونا من علی، قمناله فی امر عثمان حتی اثبتنا علیه الذنب و سببنا له القتل و هو جالس فی بیته و کفی الامر فلما نال بنا ما اراد جعل دوننا غیرنا، فقال طلحه: ما اللوم الا انا کنا ثلاثه من اهل الشوری کرهه احدنا و بایعناه و اعطیناه ما فی ایدینا و منعنا ما فی یده فاصبحنا قد اخطانا ما رجونا. قال: فنتهی قولهما الی علی (علیه السلام) فدعا عبدالله بن عباس و کان استوزره، فقال له: بلغک قول هذین الرجلین؟ قال: نعم، بلغنی قولهما. قال: فما تری؟ قال: اری انهما احبا الولایه فول البصره الزبیر و ول طلحه الکوفه فانهما لیسا باقرب الیک من الولید و ابن عامر من عثمان: فضحک علی (علیه السلام) ثم قال: ویحک ان العراقین بهما الرجال و الاموال و متی تملکا رقاب الناس یستمیلا السفیه بالطمع و یضربا الضعیف بالبلاء و یقویا علی القوی بالسلطان، و لو کنت مستعملا احدا لضره و نفعه لاستعملت معاویه علی الشام و لو لا ما ظهر لی من حرصهما علی الولایه لکان لی فیهما رای. قال: ثم اتی طلحه و الزبیر الی علی (علیه السلام) فقالا: یا امیرالمومنین ائذن لنا الی العمره فان تقم الی انقضائها رجعنا الیک و ان تسر نتبعک، فنظر الیهما علی (علیه السلام) و قال: نعم، و الله ما العمره تریدان و انما تریدان ان تمضیا الی شانکما فمضیا. و قال المسعودی فی مروج الذهب: انهما استاذنا علیا (ع) فی العمره فقال (علیه السلام) لعلکما تریدان البصره و الشام فاقسما انهما لا یریدان غیر مکه. اقول: و سیاتی طائفه من الاقوال و الاخبار فیهما بعید هذا و ان ما یستفید المتنبع الخبیر من سبب نکث الرجلین البیعه هو یاسهما مما کانا یرجوان به من قتل عثمان بن عفان من البیعه لاحدهما بالامامه و اتساق الامر فی البیعه لعلی بن ابیطالب ثم انه (علیه السلام) ما ولیهما شیئا لانهما لم یکونا اهلا لذلک لما قد سمعت و تاکد سبب النکث بذلک. فی الجمل للمفید: لما ایس الرجلان من نیل ما طمعا فیه من التامر علی الناس و التملک لامرهم و بسط الید علیهم و وجدا الامه لا تعدل بامیرالمومنین (علیه السلام) احدا و عرفا رای المهاجرین و الانصار و من ذلک اراد الحظوه عنده بالبدار الی بیعه وظنا بذلک شرکائه فی امره و تحققا انهما لا یلیان معه امرا و استقر الامر علی امیراللمومنین (ع) ببیعه المهاجرین و الانصار و بنی هاشم و کافه الناس الا من شذ من بطانه عثمان و کانوا علی خفاء لاشخاصهم مخافه علی دمائهم من اهل الایمان، فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) فطلب منه طلحه ولایه العراق و طلب منه الزبیر ولایه الشام فامسک علی (علیه السلام) عن اجابتهما فی شی ء من ذلک فانصرفا و هما ساخطان و قد عرفا ما کان غلب فی ظنهما قبل من رایه فترکاه یومین او ثلاثه ایام ثم صارا الیه و استاذنا علیه فاذن لهما و کان فی علیه داره فصعدا الیه و جلسا عنده بین یدیه و قالا یا امیرالمومنین قد عرفت حال هذه الازمنه و ما نحن فیه من الشده و قد جئناک لتدفع الینا شیئا نصلح به احوالنا و نقضی به حقوقا علینا. فقال (علیه السلام) قد عرفتما ما لی بینبع

فان شئتما کتبت لکما منه ما تیسر. فقالا: لا حاجه لنا فی مالک بینبع فقال (علیه السلام) لهما: ما اصنع؟ فقالا له: اعطنا من بیت المال شیئا لنا فیه کفایه. فقال (علیه السلام) سبحان الله و ای یدلی فی بیت المال و ذلک للمسلمین و انا خازنهم و امین لهم، فان شئتما رقیتما المنبر و سالتما ذلک ما شئتما فان اذنوا فیه فعلت، و انی لی بذلک و هو لکافه المسلمین شاهدهم و غائبهم لکنی ابدی لکما عذرا فقالا ما کنا بالذی نکلفک ذلک و لو کلفناک لما اجابک المسلمون فقال لهما: فما اصنع؟ قالا: قد سمعنا ما عندک ثم نزلا من العلیه و کان فی ارض الدار خادمه لامیرالمومنین (علیه السلام) سمعتها یقولان: و الله ما بایعنا بقلوبنا و ان کنا بایعنا بالسنتنا، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم فمن نکث فانما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه الله فسیوتیه اجرا عظیما (الفتح: 11) فترکاه یومین آخرین و قد جائهما الخبر باظهار عائشه بمکه ما اظهرته من کراهه امره و کراهه من قتل عثمان و الدعاء الی نصره و الطلب بدمه و ان عمال عثمان قد هربوا من الامصار الی مکه بما احتجبوه من الموال المسلمین و لخوفهم من امیرالمومنین (علیه السلام) و من معه من المهاجرین و الانصار و ان مروان بن الحکم ابن عم عثمان و یعلی بن منبه خلیفته و عامله کان بالیمن و عبدالله بن عامر بن کریز ابن عمه و عامله کان علی البصره و قد اجتمعوا مع عائشه و هم یدبرون الامر فی الفتنه فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) و تیمما وقت خلوته فلما دخلا علیه قالا یا امیرالمومنین قد جئناک نستاذنک للخروج فی العمره لانا بعید العهد بها ائذن لنا فیها. فقال (علیه السلام): و الله ما تریدان العمره ولکنکما تریدان الغدره، و انما تریدان البصره. فقالا: اللهم غفرا ما نرید الا العمره. فقال (علیه السلام) احلفالی بالله العظیم انکما لا تفسدان علی امر المسلمین و لا تنکثان لی بیعه و لا تسعیان فی فتنه فبذلا السنتهما بالایمان الموکده فیما استحلفهما علیه من ذلک. فلما خرجا من عنده (علیه السلام) لقیهما ابن عباس فقال لهما: اذن لکما امیرالمومنین؟ فقالا: نعم. فدخل علی امیرالمومنین فابتداه (علیه السلام) فقال: یا ابن عباس! اعندک الخبر؟ قال: قد رایت طلحه و الزبیر فقال (علیه السلام) انهما استاذنانی فی العمره فاذنت لهما بعد ان استوثقت منهما بالایمان ان لا یغدرا و لا ینکثا و لا یحدثا فسادا و الله یا ابن عباس و انی اعلم انهما ما قصدا الا الفتنه فکانی بهما و قد صارا الی مکه لیسعیا الی حربی فان یعلی بن منبه الخائن الفاجر قد حمل اموال العراق و فارس لینفق ذلک و سیفسدان هذان الرجلان علی امری و یسفکان دماء شیعتی و انصاری. قال عبدالله بن عباس: اذا کان ذلک عندک یا امیرالمومنین معلوم فلم اذنت لهما و هلا حبستهما و اوثقتهما بالحدید و کفیت المسلمین شر هما؟ فقال علیه السلام: یا ابن عباس اتامرنی بالظلم بدئا و بالسیئه قبل الحسنه و اعاقب علی الظنه و التهمه و اواخذ بالفعل قبل کونه؟ کلا و الله لا عدلت عما اخذ الله علی من الحکم و العدل و لا ابتدا بالفصل یا ابن عباس اننی اذنت لهما و اعرف ما یکون منهما ولکنی استظهرت بالله علیهما و الله لاقتلنهما و لاخیبن ظنهما و لا یلقیان من الامر منا هما و ان الله یاخذهما بظلمهما لی و نکثهما بیعتی و بغیهما علی. اقول: قد علمت سابقا مما نقلنا من الفریقین ان طلحه کان اول من رمی بسهم فی دار عثمان و قال: لا ننعمنه عینا و لا نترکه یاکل و لا یشرب، و لما حیل بین اهل دار عثمان و بین الماء فنظر الزبیر نحوهم و قال و حیل بینهم و بین ما یشتهون- الایه، و غیر ذلک مما قالوا لثمان و فعلوا به مما لا حاجه الی اعادته ثم دریت انهما اول من بایع علیا (ع) علی ما قد فصلنا و بینا ثم نکثا بیعته بالسبب الذی ذکرناه و العجب انهما

انهما مع ما فعلا بعثمان جعلا دم عثمان مستمسکا و نهضا الی طلب دمه فحاربا امیرالمومنین (علیه السلام) و شیعته الموحدین المسلمین و من تامل حق التامل فی جمیع ما قدمنا علم انهما و اضرابهما لم یکونوا فیما صنعوه علی جمیل طویه فی الدین و لا نصیحه للمسلمین و ان الذی اظهروه من الطلب بدم عثمان انما کان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین. نعوذ بالله من همزات الشیاطین و نساله ان لا یجعل الدنیا اکبر همنا فانها راس کل خطیئه و اسها. (خلاف عائشه علی علی (علیه السلام) و اطوار احوالها و اقوالها فیه (علیه السلام) و فی عثمان) قد علمت مما سبق ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا و صرحت بانه طاغیه و امرت بقتل عثمان و نادته بقولها یا غدر یا فجر و ارائته قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) و نعلیه و قالت له انها لم یتغیر و انت غیرت سنته، و نهت ابن عباس عن ان یرد الناس عن قتل الطاغیه تعنی بالطاغیه عثمان و غیرها مما نقلناها من الفریقین. هذا هو طور. ثم لما قتل عثمان بن عفان خرج البغاه الی الافاق فلما وصل بعضهم الی مکه سمعت بذلک عائشه فاستبشرت بقتله و قالت عماله انه احرق کتاب الله و امات سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقتله الله، فقالت للناعی: و من بایع الناس؟ فقال لها الناعی: لم ابرح من المدینه حتی اخذ طلحه بن عبدالله نعاجا لعثمان و عمل مفاتیح لابواب بیت المال و لا شک ان الناس قد بایعوه فقالت ای هذا لاصیبع وجدوک لها محسنا و بها کافیا، ثم قالت شدوا رحلی فقد قضیت عمرتی لاتوجه الی منزلی فلما شدوا رحالها و استوت علی مرکبها سارت حتی بلغت شرقاء (موضع معروف بهذا الاسم) لقیها ابراهیم بن عبید بن ام کلاب فقالت: ما الخبر؟ فقال: قتل عثمان، قالت: قتل نعثل، فقالت: اخبرنی عن قصته و کیف کان امره؟ فقال لها: لما احاط الناس بالدار رایت طلحه بن عبدالله قد غلب علی الامر و اتخذ مفاتیح علی بیوت الاموال و الخزائن و تهیا لیبایع له فلما قتل عثمان مال الناس الی علی بن ابیطالب و لم یعدلوا به طلحه و لا غیره و خرجوا فی طلب علی یقدمهم الاشتر و محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر حتی اتوا علیا و هو فی بیت سکن فیه فقالوا له بایعنا علی الطاعه لک فتفکر ساعه فقال الاشتر: یا علی ان الناس لا یعدلون بک غیرک فبایع قبل ان یختلف الناس، قال و کان فی الجماعه طلحه و الزبیر فظننت ان سیکون بین طلحه و الزبیر و علی کلام قبل ذلک، فقال الاشتر لطلحه: قم یا طلحه فبایع ثم قم یا زبیر فبایع فما تنتظران فقاما

فبایعا و انا اری ایدیهما علی ید علی یصفقانهما ببیعته ثم صعد علی بن ابی طالب المنبر فتکلم بکلام لا احفظ الا ان الناس بایعوه یومئذ علی المنبر و بایعوه من الغد فلما کان الیوم الثالث خرجت و لا اعلم ما جری بعدی. فقالت: یا اخا بنی بکر انت رایت طلحه بایع علیا؟ فقلت: ای و الله رایته بایعه و ما قلت الا رایت طلحه و الزبیر اول من بایعه فقالت: انا لله اکره و الله الرجل و غصب علی بن ابیطالب امرهم و قتل خلیفه الله مظلوما، ردوا بغالی فرجعت الی و غصب علی بن ابیطالب امرهم و قتل خلیفه الله مظلوما، ردوا بغالی فرجعت الی مکه، قال: و سرت معها فجعلت تسالنی فی المسیر و جعلت اخبرها ما کان فقالت لی هذا بعهدی و ما کنت اظن ان الناس یعدلون عن طلحه مع بلائه یوم احد، قلت فان کان بالبلاء فصاحبه الذی بویع ذو بلاء و عناء، فقالت یا اخا بنی بکر لا نسالک هذا غیر حتی اذا دخلت مکه فسالک الناس ما رد ام المومنین فقال: القیام بدم عثمان و الطلب به. و جائها یعلی بن منبه فقال لها: قد قتل خلیفتک الذی تحرضین علی قتله فقالت: برات الی الله ممن قتله، قال: الان، ثم قال لها: اظهری البرائه ثانیا من قاتله. فخرجت عائشه الی المسجد فابتدات بالحجر فتسترت فیه و نادی

منادیها باجتماع الناس الیها فلما اجتمعوا تکلمت من وراء الستر و جعلت تتبرا ممن قتل عثمان و تدعوا الی نصره عثمان و تنعاه الی الناس و تبکیه و تشهد انه قتل مظلوما و جائها عبدالله بن الحضرمی عامل عثمان علی مکه فقال: قرت عینک قتل عثمان و بلغت ما اردت من امره، فقالت: سبحان الله انا طلبت قتله انما کنت عاتبه علیه من شی ء ارضانی فیه قتل و الله من خیر من عثمان بن عفان و ارضی عند الله و عند المسلمین و الله ما زال قاتله (تعنی امیرالمومنین علیا (ع)) موخرا منذ بعث محمد (صلی الله علیه و آله) و بعد ان توفی عدل عنه الناس علی خیره من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) و لا یرونه اهلا للامر ولکنه رجل الامره و الله لا تجتمع علیه و لا علی احد من ولده الی قیام الساعه. ثم قالت: معاشر المسلمین ان عثمان قتل مظلوما و لقد قتل عثمان من اصبع عثمان خیر منه و جعلت تحرض الناس علی خلاف امیرالمومنین و تحثهم علی نقض عهده. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: ان عائشه لما انتهت الی سرف راجعه فی طریقها الی مکه لقیها عبد بن ام کلاب و هو عبد بن ابی سلمه ینسب الی امه فقالت له مهیم؟ قال قتلوا عثمان فمکثوا ثمانیا، قالت: ثم صنعوا ماذا؟ قال: اخذها اهل المدینه بالاجتماع فجازت بهم الامور الی خیر مجاز اجتمعوا علی علی بن ابیطالب فقالت: و الله لیت ان هذه انطبقت علی هذه ان تم الامر لصاحبک ردونی ردونی فانصرفت الی مکه و هی تقول: قتل و الله عثمان مظلوما و الله لاطلبن بدمه. فقال لها ابن ام کلاب: و لم؟ فو الله ان اول من امال حرفه لانت و لقد کنت تقولین: اقتلوا نعثلا فقد کفر قالت: انهم استتابوه ثم قتلوه و قد قلت و قالوا و قولی الاخیر خیر من قولی الاول فقال لها ابن ام کلاب: منک البداء و منک الغیر و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد کفر فهبنا اطعناک فی قتله و قاتله عندنا من امر و لم یسقط السقف من فوقنا و لم ینکسف شمسنا و القمر و قد بایع الناس ذا تدر ا یزیل الشبا و یقیم الصعر و یلبس للحرب اثوابها و ما من وفی مثل من قد غدر فانصرفت الی مکه فنزلت علی باب المسجد فقصدت للحجر فسترت و اجتمع الیها الناس فقالت: یا ایها الناس ان عثمان قتل مظلوما و و الله لاطلبن بدمه. بیان: مهیم علی وزان جعفر کلمه استفهام یستفهم بها معناها ما حالک، و ما شانک و ما حدث، و ما الخبر، و امثالها المناسبه للمقام. قولها: لیت ان هذه انطبقت علی هذه. تعنی ان السماء انطبقت علی الارض. ثم لما تجهز القوم و عبوا العسکر و خرجوا الی البصره لاثاره الفتنه و اناره الحرب و کانت عائشه معهم علی الجمل الادب انتهوا فی اللیل الی ماء لبنی کلاب یعرف بالحواب علیه ناس من بنی کلاب فعوت کلابهم علی الرکب حتی نفرت صعاب ابلها فقالت: ما اسم هذا الموضع؟ فقال لها السائق لجملها: الحواب فاسترجعت و ذکرت ما قیل لها فی ذلک فامسکت زمام بعیرها فقالت و انها لکلاب الحوئب ردونی ردونی الی حرم رسول الله لا حاجه لی فی المسیر فانی سمعت رسول الله یقول: لیت شعری ایتکن صاحبه الجمل الادبب التی تنبحها کلاب الحوائب فیقتل عن یمینها و یسارها قتلی کثیره. فقال ابن الزبیر: بالله ما هذا الحواب و لقد غلط فیما اخبرک به و کان طلحه فی ساقه الناس فلحقها فاقسم ان ذلک لیس بالحواب فلفقوا لها خمسین اعرابیا جعلوا لهم جعلا فحلفوا لها ان هذا لیس بماء الحواب فسارت لوجهها. قال المسعودی فی مروج الذهب، شهد مع ابن الزبیر و طلحه خمسون رجلا ممن کان معهم فکان ذلک اول شهاده زورا قیمت فی البصره. انتهی کلامه. و قال الدینوری فی الامامه و السیاسه: فقال لها محمد بن طلحه: تقدمی رحمک الله و دعی هذا القول. و اتی عبدالله بن الزبیر فحلف لها بالله لقد خلفته اول اللیل و اتاها ببینه زور من

الاعراب فشهدوا بذلک فزعموا انها اول شهاده زور شهد بها فی الاسلام. و روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ باسناده عن الزهری (ص 485 ج 3 طبع مصر 1357 ه) قال: بلغنی انه لما بلغ طلحه و الزبیر منزل علی بذی قار انصرفوا الی البصره فاخذوا علی المنکدر فسمعت عائشه نباح الکلاب فقالت ای ماء هذا؟ فقالوا الحواب فقالت انا لله و انا الیه راجعون انی لهیه قد سمعت رسول الله یقول و عنده نساوه لیت شعری ایتکن تنبحها کلاب الحواب فارادت الرجوع فاتاها عبدالله بن الزبیر فزعم انه قال کذب من قال ان هذا الحواب و لم یزل حتی مضت. اقول: حدیث الحواب مما اتفق به الفریقان و روته الخاصه و العامه بطرق عدیده و اسانید کثیره. بیان: قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی الحدیث انه (صلی الله علیه و آله) قال لنسائه لیت شعری ایتکن صاحبه الجمل الادبب تنبحها کلاب الحواب، اراد الادب فاظهر الادغام لاجل الحواب، و الادبب: الکثیر وبر الوجه. و المنقول من السیوطی فی بعض تصانیفه انه قد یفک ما استحق الادغام لاتباع کلمه اخری کحدیث ایتکن صاحبه الجمل- الخ. قولها: انی لهیه، اللام لام الابتداء تدخل بعد ان المسکوره و تسمی اللام المزحلفه بالقاف و الفاء و بنو تمیم یقولون زحلوقه بالقاف و اهل العالیه زحلوفه بالفاء سمیت بذلک لان اصل ان زیدا لقائم مثلا لان زیدا قائم فکرهوا افتتاح الکلام بحرفین موکدین فزحلفوا اللام دون ان لئلا یتقدم معمولها علیها. و هی ضمیر راجعه الی المراه و الها فی آخره للسکت نحو قوله تعالی: (و ما ادریک ماهیه) (القارعه: 8). و نقل الحدیث فی الامامه و السیاسه للدینوری هکذا: قالت سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنسائه کانی باحداکن قد نبحها کلاب الحواب و ایاک ان تکونی انت یا حمیراء- ص 63 ج 1 طبع مصر 1377 ه. ثم قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: ان عائشه فی فتنه الجمل رکبت جملها و کان جملها یدعی عسکرا و البسوا هودجها الادراع و قتل یومئذ سبعون رجلا کلهم یاخذ بخظام الجمل فلما عقر الجمل و هزم الناس احتمل محمد بن ابی بکر عائشه فضرب علیها فسطاط فوقف علی (علیه السلام) علیها فقال: استفززت الناس و قد فزوا فالبت بینهم حتی قتل بعضهم بعضا فی کلام کثیر فقالت عائشه: یا ابن ابیطالب ملکت فاسجح نعم ما ابلیت قومک الیوم، فسرحها علی (علیه السلام) و ارسل معها جماعه من رجال و نساء و جهزها و امر لها باثنی عشر الفا- الی آخر ما قال. ثم قال الفاضل الشارح المعتزلی (ص 159 ج 2 طبع طهران 1302 ه): قد تواترت الروایه عنها باظهار الندم انه کانت تقول لیته کان لی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بنون عشره کلهم مثل عبدالرحمن بن عبدالحارث بن هشام و ثکلتهم و لم یکن یوم الجمل، و انها کانت تقول: لیتنی مت قبل یوم الجمل، انها کانت اذا ذکرت ذلک الیوم تبکی حتی تبل خمارها. اقول: و مما ذکرنا من الفریقین من اختلاف اقوالها و اطوار احوالها دریت ان المراه کالرجلین طلحه و الزبیر ما اظهرت من الطلب بدم عثمان انما کان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین و ان القوم لم یکونوا فیما صنعوه علی جمیل طویه فی الدین و لا نصیحه للمسلمین و علمت من فعل عائشه انها کانت عمدت علی التوجه الی المدینه قبل ان تعرف ما کان من امر المسلمین راجیه بتمام الامر بعد عثمان لطلحه و الزبیر زوج اختها فلما صارت ببعض الطریق لقیت الناعی لعثمان فاستبشرت بنعیه له فلما اخبرت ان البیعه تمت لامیرالمومنین سائها ذلک و احزنها و اظهرت الندم علی ما کان منها فی التالیب علی عثمان فاسرعت راجعه الی مکه حتی فعلت ما فعلت. علی ان عائشه کانت تبغض علیا (ع) و انما اثارت الفتنه و حثت القوم علیه (علیه السلام) بالعداوه و الشنان و من ذلک ما رواه کافه العلماء عنها انها کانت تقول لم یزل بینی و بین علی من التباعد ما یکون بین بنت الاحماء و منهم ابوجعفر الطبری رواه فی التاریخ ج 3 ص 547 طبع مصر 1357ه. و من ذلک ایضا ما رواه کافه العلماء و منهم الطبری فی التاریخ ص 433 ج 2 روی باسناده عن عبیدالله بن عبدالله بن عتبه عن عائشه ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما مرض فی مرضه الذی توفی فیه الی ان قالت و هو (ص) فی بیت میمونه فدعا نسائه فاستاذنهن ان یمرض فی بیتی فاذن له فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) بین رجلین من اهله احدهما الفضل بن العباس و رجل آخر تخط قدماه (صلی الله علیه و آله) الارض عاصبا راسه حتی دخل بیتی، قال ابوجعفر الطبری: قال عبیدالله: فحدثت هذا الحدیث عنها عبدالله بن عباس فقال هل تدری من الرجل؟ قلت لا، قال: علی بن ابیطالب (ع) ولکنها کانت لا تقدر علی ان تذکره بخیر و هی تستطیع. و من ذلک ما رواه الشیخ الاجل المفید قدس سره فی الجمل ص 68 طبع النجف: لما قتل امیرالمومنین (علیه السلام) جاء الناعی فنعی اهل المدینه فلما سمعت عائشه بنعیه استبشرت و قالت متمثله: فان یک ناعیا فلقده نعاه بناع لیس فی فیه التراب فقالت لها زینب بنت ابی سلمی: العلی تقولین؟ فتضاحکت ثم قالت انسی فاذا نسیت فذکرونی ثم خرت ساجده شکرا علی ما بلغها من قتله و رفعت راسها و هی تقول: فالقت عصاها و استقر بها النوی کما قر عینا بالایاب المسافر و قال (ره) هذا من الاخبار التی لا ریب فیها و لا مریه فی صحتها لاتفاق الرواه علیها. و من ذلک ما فی الجمل ایضا و قد روی عن مسروق انه قال: ادخلت علیها فاستدعت غلاما باسم عبدالرحمن قالت: عبدی، قلت لها: فکیف سمیته عبدالرحمن؟ قالت حبا لعبدالرحمن بن ملجم قاتل علی. و من ذلک الخبر المشهور الذی رواه نقله الاثار انه لما بعث الیها امیرالمومنین (علیه السلام) بالبصره ان ارتحلی عن هذه البلده قالت لا اریتم مکانی هذا فقال لها امیرالمومنین (علیه السلام) ام و الله لترتحلین او لانفذن الیک نسوه من بکر بن وائل یاخذنک بشقاق حداد فقالت لرسوله ارتحل فبالله احلف ما کان مکان ابغض الی من مکان یکون هو فیه. و غیرها من الاخبار الوارده فی بغضها امیرالمومنین (علیه السلام). (خروج عائشه و طلحه و الزبیر و اتباعهم و اشیاعهم) (من مکه الی البصره) لما تم امر البیعه لامیرالمومنین (علیه السلام) و ایس طلحه و الزبیر مما کانا یرجوان به من قتل عثمان من البیعه لاحدهما بالامامه و تحققت عائشه تمام الامر لامیرالمومنین (علیه السلام) و عرف عمال عثمان ان امیرالمومنین (علیه السلام) لا یقرهم علی و لا یاتهم و انهم ان ثبتوا فی اماکنهم او صاروا الیه طالبهم الخروج مما فی ایدیهم من اموال الله تعالی و حذروا من عقابه علی تورطهم فی خیانه المسلمین عمل کل فریق منهم علی التحرز منه و احتال فی الکید له و اجتهد فی تفریق الناس عنه فسار القوم من کل مکان الی مکه استعاذه بها و سکنوا الی ذلک المکان و عائشه بها و طمعوا فی تمام کیدهم لامیرالمومنین للتحیز الیها و التمویه علی الناس بها و جعلت عائشه تحرض الناس علی خلاف امیرالمومنین و تحثهم علی نقض عهده و لحق الی مکه جماعه من منافقی قریش و صار الیها عمال عثمان الذین هربوا من امیرالمومنین (علیه السلام) و لحق بها عبدالله بن عمر بن الخطاب و اخوه عبیدالله و مروان بن الحکم و اولاد عثمان و عبیده و خاصته من بنی امیه انحازوا الیها و جعلوا الملجا لهم فیما دبروه من کید امیرالمومنین (علیه السلام). و لما عرف طلحه و الزبیر حال القوم عمدا علی اللحاق بها و التعاضد علی شقاق امیرالمومنین فاستاذنا امیرالمومنین فی العمره کما نقلنا آنفا و سارا الی مکه خالعین الطاعه و ناکثین البیعه و کان ظهورهما الی مکه بعد قتل عثمان باربعه اشهر فلما وردا الیها فیمن تبعهما من اولادهما و خاصتهما طافا بالبیت طواف العمره و سعیا بین الصفا و المروه و بعثا الی عائشه عبدالله بن الزبیر بالخروج علی امیرالمومنین (علیه السلام). و جعل عبدالله بن ابی ربیعه یحرض الناس علی الخروج و کان قد صحب مالا جزیلا فانقفه فی جهاز الناس الی البصره، و کان یعلی بن منبه التمیمی عاملا لعثمان علی الجند فوافی الحج ذلک العام فلما بلغه قول ابن ابی ربیعه خرج من داره و قال: ایها الناس من خرج الطلب دم عثمان فعلی جهازه و حمل معه عشره آلاف دینار فجعل یعطیها الناس و اشتری اربعماه بعیر و اناخها بالبطحاء و حمل علیها الرجال. و لما اتصل امیرالمومنین (علیه السلام) خبر ابن ابی ربیعه و ابن منبه و ما بذلاه من المال فی شقاقه و الافساد علیه قال: و الله ان ظفرت بابن منبه و ابن ابی ربیعه لاجعلن اموالهما فی سبیل الله، ثم قال: بلغنی ان ابن منبه بذل عشره آلاف دینار فی حربی من این له عشره آلاف دینار سرقها من الیمن ثم جاء بها لان وجدته لاخذته بما اقر به. و لما رات عائشه اجتماعهم بمکه من مخالفه امیرالمومنین (علیه السلام) تاهبت للخروح و منادیها یقول: من کان یرید المسیر فلیسر فان ام المومنین سائره الی البصره تطلب بدم عثمان فلما تحقق عزم القوم علی المسیر الی البصره اجتمع طلحه و الزبیر و عائشه و خواصهم و قالوا نحب ان نسرع النهضه الی البصره فان بها شیعه عثمان و عامله عبدالله بن عامر و قد عمل علی استمداد الجنود من فارس و بلاد المشرق لمعونته علی الطلب بدم عثمان و قد کاتبنا معاویه بن ابی سفیان ان ینفذ لنا الجنود من الشام فان ابطینا من الخروج خفنا من ان یدهمنا علی بمکه او فی بعض الطریق فیمن یرای رایه خوفا من ان یفرق کلمتنا و اذا اسرعنا المسیر الی البصره و اخرجنا عامله منها و قتلنا شیعته بها و استعنا بامواله منها کنا علی الثقه من الظفر بابن ابی طالب و ان اقام بالمدینه سیرنا الیه جنودا حتی نحصره فیخلق نفسه او نقتله کما قتل عثمان و ان سار فهو کالی ء و نحن حامون و هو علی ظاهر البصره و نحن بها متحصنون فلابد له الا ان یریح المسلمین من فتنته. (تحذیر ام سلمه عائشه من الخروج و نصحها لها طورا بعد) (طور و اباء عائشه عن القبول) قال المفید فی الجمل: روی الواقدی عن افلح بن سعید عن یزید بن زیاد عن عبدالله بن ابی رافع عن ام سلمه زوجه النبی (صلی الله علیه و آله) قالت: کنت مقیمه بمکه تلک السنه حتی دخل المحرم فلم ار الا برسول طلحه و الزبیر جائنی عنهما یقول ان ام المومنین عائشه ترید ان تخرج للطلب بدم عثمان فلو خرجت معها رجونا ان یصلح بکما فتق هذه الامه فارسلت الیهما و الله ما بهذا امرت و لا عاشئه لقد امرنا الله ان نقر فی بیوتنا لا نخرج للحرب او للقتال مع ان اولیاء عثمان غیرنا و الله لا یجوز لنا عفو و لا صلح و لاقصاص و ما ذاک الا لولد عثمان، و اخری نقاتل علی ابن ابی طالب امیرالمومنین ذا البلاء بهذا الامر و العناء و اولی الناس بهذا الامر و الله ما انصفتما رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی نسائه حیث تخرجوهن الی العراق و تترکوا نسائکم فی بیوتکم. ثم قال فیه: و بلغ ام سلمه اجتماع القوم و ما خاضوه فیه فبکت حتی اخضل خمارها ثم ادنت ثیابها فلبستها و تخفرت و مشت الی عائشه لتعظها و تصدها عن رایها فی مظاهره امیرالمومنین (علیه السلام) بالخلافه و تقعدها عن الخروج مع القوم فلما صارت الیها قالت: انک عدت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و بین امته و حجابک مضروب علی حرمته و قد جمع القرآن ذیلک فلا تندحیه و ملک خفرک فلا تضحیها الله الله من وراء هذه الامه قد علم رسول الله (صلی الله علیه و آله) مکانک لو اراد ان یعهد الیک فعل بل نهاک عن الفرط فی البلاء و ان عمود الدین لا یقام بالنساء ان انثلم و لا یشعب بهن ان انصدع فصدع النساء غض الاطراف و حف الاعطاف و قصر الوهاده و ضم الذیول و ما کنت قائله لو ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) عارضک ببعض الفلاه ناضه قلوصا من منهل الی آخر ان قد هتکت صداقته و ترکت عهدته ان یغیر الله بک لهواک علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) تردین و الله لو سرت سیرک هذا ثم قیل لی ادخلی الفردوس لاستحییت ان القی رسول الله (صلی الله علیه و آله) هاتکه حجابا قد ستره علی اجعلی حصنک بیتک و قاعه البیت قبرک حتی تلقینه و انت علی ذلک اطوع ما تکونی له ما لزمتیه و انظری نبوع الدین ما حلت عنه. فقالت لها عائشه: ما اعرفنی بوعظک و اقبلنی لنصحک و لنعم المسیر مسیر فزعت الیه و انا بین سائره و متاخره فان انعد فمن غیر حرج و ان اسیر فالی ما لابد من الا زیاد منه. فلما رات ام سلمه ان عائشه لا تقنع عن الخروج عادت الی مکانها و بعثت الی رهط من المهاجرین و الانصار قالت لهم لقد قتل عثمان بحضرتکم و کانا هذان الرجلان. اعنی طلحه و الزبیر- یشعیان علیه کما رایتم فلما قضی امره بایعا علیا (ع) قد خرجا الان علیه زعما ان یطلبا بدم عثمان و یریدان ان یخرجا حبیسه رسول الله (صلی الله علیه و آله) معهم و قد عهد الی جمیع نسائه عهدا واحدا ان یقرن فی بیوتهن فان کان مع عائشه عهد سوی ذلک تظهره و تخرجه الینا نعرفه فاتقوا الله عبادالله فانا نامرکم بتقوی الله و الاعتصام بحبله و الله ولی لنا و لکم، فشق کثیر علی طلحه و الزبیر عند سماع هذا القول من ام سلمه. ثم انفذت ام سلمه الی عائشه فقالت لها: قد وعظتک فلم تتعظی و قد کنت اعرف رایک فی عثمان و انه لو طلب منک شربه ماء لمنعیته ثم انت الیوم تقولین انه قتل مظلوما و ترید

ین ان تثیری لقتال اولی الناس بهذا الامر قدیما و حدیثا فاتقی الله حق تقاته و لا تعرضی لسخطه. فارسلت الیها عائشه اما ما کنت تعرفیه من رایی فی عثمان فقد کان و لا اجد مخرجا منه الا الطلب بدمه و اما علی فانی آمره برد هذا الامر شوری بین الناس. فانفذت الیها ام سلمه اما انا فغیر واعظه لک من بعد و لا مکلمه جهدی و طاقتی و الله انی لخائفه علیک البوار ثم النار و الله لیخیبن ظنک و لینصرن الله ابن ابی طالب علی من بغی علیه و ستعرفین عاقبه ما اقول و السلام. اقول: و قد اتی بما ذکرنا من تحذیر ام سلمه عائشه ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 56 ج 1 طبع مصر 1377 ه) و الفاضل الشارح المعتزلی ابن ابی الحدید فی الجزء الثانی من شرحه علی نهج البلاغه، و بین النسخ اختلاف فی بعض الجمل فی الجمله ففی الاول: و قد علمت ان عمود الدین لا یثبت بالنساء ان مال و لا یراب بهن ان انصدع، حمادیات النساء غض الابصار و ضم الذیول. (خروج علی (علیه السلام) الی الربذه) لما تاهب القوم للمسیر الی البصره جاء علیا (ع) الخبر عن امرهم قد توجهوا نحو العراق فدعا ابن عباس و محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر و سهل بن حنیف و اخبرهم بذلک فقال اشیروا علی بما اسمع منکم القول فیه، فقال عمار: الرای ان نسیر الی الکوفه فان اهلها لنا شیعه و قد انطلق هولاء القوم الی البصره، و قال ابن عباس: الرای عندی یا امیرالمومنین ان تقدم رجالا الی الکوفه فیبایعوا لک و تکتب الی الاشعری (یعنی اباموسی الاشعری و کان عاملا لعثمان علی الکوفه) ان یبایع لک ثم بعده المسیر حتی نلحق بالکوفه فنعاجل القوم قبل ان یدخلوا البصره و تکتب الی ام سلمه فتخرج معک فانها لک قوه. فقال امیرالمومنین (علیه السلام) بل انهض بنفسی و من معی فی اتباع الطریق وراء القوم فان ادرکتهم بالطریق اخذتهم و ان فاتونی کتبت الی الکوفه و استمددت الجنود الی الامصار و سرت الیهم، و اما ام سلمه فانی لا اری اخراجها من بیتها کما رای الرجلان اخراج عائشه. ثم نادی امیرالمومنین (علیه السلام) فی الناس: تجهزوا للمسیر فان طلحه و الزبیر قد نکثا البیعه و نقضا العهد و اخرجا عائشه من بیتها یریدان البصره لاثاره الفتنه و سفک دماء اهل القبله، ثم رفع یدیه الی المساء فقال: اللهم ان هذین الرجلین قد بغیا علی و نکثا عهدی و نقضا عهدی و شقیانی بغیر حق سومها ذلک الله خذ هما بظلمهما و اظفرنی بهما و انصرنی علیهما ثم خرج فی سبعماه رجل من المهاجرین و الانصار و استخلف علی المدینه تمام بن عباس و بعث قثم بن عباس الی مکه و لما رای (ع) التوجه الی القوم رکب جملا احمر و هو یقول: سیروا مبلین و حثوا السیرا فی طلحه التمیمی و الزبیرا اذ جلبا شرا و عافا خیرا یا رب ادخلهم غدا سعیرا و سار مجدا فی السیر حتی بلغ الربذه بین الکوفه و مکه من طریق الجاده فوجد القوم قد فاتوا فنزل بها فاقام بها ایاما فکتب الی اهل الکوفه: (کتاب علی (علیه السلام) الی اهل الکوفه و من الربذه) (و خطبته التی خطب بها الناس فی الربذه) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 493 طبع مصر 1357 ه): حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن عن بشیر بن عاصم، عن محمد بن عبدالرحمان بن ابی لیلی عن ابیه قال کتب علی (علیه السلام) الی اهل الکوفه: بسم الله ارحمن الرحیم اما بعد فانی اخترتکم و النزول بین اظهرکم لما اعرف من مودتکم و حبکم لله عز و جل و لرسوله (صلی الله علیه و آله) فمن جائنی و نصرنی فقد اجاب الحق و قضی الذی علیه. اقول: کتابه هذا لیس بمذکور فی النهج و نقله الطبری علی وجه آخر ایضا قال (ص 394 ج 3): کتب الی السری، عن شعیب، عن سیف، عن محمد و طلحه قال: لما قدم علی (علیه السلام) الربذه اقام بها و سرح منها الی الکوفه محمد بن ابی بکر و محمد ابن جعفر و کتب الیهم انی اخترتکم علی الامصار و فزعت الیکم لما حدث فکونوا لدین الله اعوانا و انصارا و ایدونا و انهضوا الینا فالاصلاح ما نرید لتعود الامه اخوانا و من احب ذلک و آثره فقد احب الحق و آثره و من ابغض ذلک فقد ابغض الحق و غمصه. قال: فمضی الرجلان و بقی علی (علیه السلام) بالربذه یتهیا و ارسل الی المدینه فلحقه ما اراد من دابه و سلاح و امر امره و قام فی الناس فخطبهم و قال: ان الله عز و حل اعزنا بالاسلام و رفعنا به و جعلنا به اخوانا بعد ذله و قله و تباغض و تباعد فجری الناس علی ذلک ما شاء الله الاسلام دینهم و الحق فیهم و الکتاب امامهم حتی اصیب هذا الرجل بایدی هولاء القوم الذی نزغهم الشیطان لینزغ بین هذه الامه الا ان هذه الامه لابد مفترقه کما افترقت الامم قبلهم فنعوذ بالله من شر ما هو کائن ثم عاد ثانیه فقال: انه لابد مما کائن ان یکون الا و ان هذه الامه ستفترق علی ثلاث و سبعین فرقه شرها فرقه تنتحلنی و لا تعمل بعملی فقد ادرکتم و رایتم فالزموا دینکم و اهدوا بهدی نبیکم (ص) و اتبعوا سنته و اعرضوا ما اشکل علیکم علی القرآن فما عرفه القرآن فالزموه و ما انکره فردوه و ارضوا بالله جل و عز ربا و بالاسلام دینا و بمحمد (صلی الله علیه و آله) نبیا و بالقرآن حکما و اماما. اقول: ذلک الکتاب و هذه الخطبه ایضا لیسا بمذکورین

فی النهج- ثم لا یخفی علی المتضلع فی الایات القرآنیه ان هذه الخطبه یبین لنا بطنا من بطون القرآن بل یظهر لنا سرا من اسرارا القدر بان هذه الامه لابد مفترقه کما افترقت الامم قبلهم فلعل هذا ما یشیر الیه بعض الای القرآنی یاتی هذه الامه مثل الذین خلوا من قبلها. ثم قال الطبری: انه (علیه السلام) بعث محمد بن ابی بکر الی الکوفه و محمد بن عون فجاء الناس الی ابی موسی یستشیرونه فی الخروج فقال ابوموسی: اما سبیل الاخره فان تقیموا، و اما سبیل الدنیا فان تخرجوا و انتم اعلم، و بلغ المحمدین قول ابی موسی فبایناه و اغلظا له فقال: اما و الله ان بیعه عثمان فی عنقی عنق صاحبکما الذی ارسلکما ان اردنا ان نقاتل لا نقاتل حتی لا یبقی احد من قتله عثمان الا قتل حیث کان. فانطلقا الی علی (علیه السلام) فوافیاه بذی قار و اخبراه الخبر و قد خرج مع الاشتر و قد کان یعجل الی الکوفه فقال علی (علیه السلام): یا اشتر انت صاحبنا فی ابی موسی و المعترض فی کل شی ء اذهب انت و عبدالله بن عباس فاصلح ما افسدت فخرج عبدالله بن عباس و معه الاشتر فقد ما الکوفه و کلما اباموسی و استعانا علیه باناس من الکوفه فقال للکوفیین: انا صاحبکم یوم الجرعه و انا صاحبکم الیوم فجمع الناس و خطبهم و استنفرهم الی امیرالمومنین (علیه السلام). (نزول امیرالمومنین علیه السلام ذاقار و کتابه الی) (ابی موسی عبدالله بن قیس الاشعری) تم سار علی (علیه السلام) بمن معه حتی نزل بذی قار ثم دعا (ع) هاشم بن عتبه المرقال و کتب معه کتابا الی ابی موسی الاشعری و کان بالکوفه من قبل عثمان ان یوصل الکتاب الیه لیستنفر الناس منها الی الجهاد معه و کان مضمون الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد فانی ارسلت الیک هاشم بن عتبه المرقال لتشخص معه من قبلک من المسلمین لیتوجهوا الی قوم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی و احدثوا فی هذه الامه الحدث العظیم فاشخص الناس الی معه حین یقدم بالکتاب علیک فلا تحبسه فانی لم اقرک فی المصر الذی انت فیه الا ان تکون من اعوانی و انصاری علی هذا الامر و السلام. فقدم هاشم بالکتاب علی ابی موسی فدعی ابوموسی السائب بن مالک الاشعری فاقراه الکتاب، و قال له: ما تری؟ فقال له السائب: اتبع ما کتب به الیک، فابی ابوموسی ذلک و کسر الکتاب و محاه و بعث الی هاشم بن عتبه یخوفه و یتوعده بالسجن فقال السائب بن مالک: فاتیت هاشما فاخبرته بامره ابی موسی. فکتب هاشم الی امیرالمومنین علیه السلام اما بعد یا امیرالمومنین فانی قدمت بکتابک علی امرء شاق عاق بعید الرحم ظاهر الغل و الشقاق و قد بعثت الیک بهذا الکتاب مع المغل بن خلیفه اخی ظنی و هو من شیعتک و انصارک و عنده علم ما قبلنا فاساله عما بدالک و اکتب الی برایک اتبعه و السلام. فلما قدم الکتاب الی علی (علیه السلام) و قراه دعا الحسن ابنه و عمار بن یاسر و قیس بن سعد و بعثهم الی ابی موسی و کتب معهم. (کتاب علی علیه السلام الی ابی موسی الاشعری ثانیا) من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد یا ابن الحائک و الله انی کنت لا اری بعدک من هذا الامر الذی لم یجعلک الله له اهلا و لا جعل لک فیه نصیبا و قد بعثت لک الحسن و عمارا و قیسا خل لهم المصر و اهله و اعتزل عملنا منسوبا مدحورا فان فعلت و الا امرتهم ان ینابذوک علی سوی ان الله لا یحب الخائنین فان اظهروا علیک قطعوک اربا اربا و السلام علی من شکر النعم و رضی البیعه و عمل لله رجاء العاقبه. فقدم الحسن (ع) و عمار و قیس الکوفه مستنفرین لاهلها و کان امیرالمومنین علیه السلام کتب الی اهل الکوفه کتابا کان معهم و هو الکتاب الاول من باب المختار من کتب امیرالمومنین (علیه السلام) ای ذلک الکتاب المعنون للشرح و اتینا به فی صدر هذا الباب و قد ذکرنا النسختین منه احداهما ما فی النهج و الاخری ما فی الجمل للمفید. و اعلم ان هذین الکتابین منه (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری لیسا بمذکورین فی النهج و قد نقلناهما من الجمل للمفید (ص 115 طبع النجف) و تاریخ ابی جعفر محمد بن جریر الطبری (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) و بین النسختین اختلاف فی بعض العبارات و سیاتی الکتاب الثالث و الستین منه (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری و قد بلغه عنه تثبیطه الناس عن الخروج الیه لما ندبهم لحرب اصحاب الجمل: من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک- الخ. فقد حان ان نتصدی جمل الکتاب بعون الله الملک الوهاب و نذکر تتمه واقعه الجمل فی شرح الکتاب التالی ان شاء الله تعالی: قوله (علیه السلام): (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب) قد قدمنا فی تفسیر لغات الکتاب ان الجبهه لها معنیان: الجماعه و موضع السجود من الراس و قد یکنی علی الثانی اعیان الناس و سادتهم و اشرافهم من حیث ان للجبهه حرمه و شرفا فی الوجه و لذا توضع علی الارض فی السجده و هذا هو المراد فی المقام بقرینه السنام فصدر (ع) کتابه بمدحهم بقوله جبهه الانصار و سنام العرب لانهم کانوا بین اعوانه (علیه السلام) کالجبهه و السنام فی العزه و الرفعه و صار اهل الکوفه آخر الامر انصاره (علیه السلام) و الکوفه دار هجرته کما ان اهل المدینه صاروا انصار رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المدینه دار هجرته. ثم ان مثل هذا المقام یقتضی تصدیر الکتاب بالالفاظ الداله علی التحیب و تالیف القلوب و الترغیب فیما یراد فصدره بالمدح اجتذابا لهم الی ما یرید من نصرته علی الناکثین. قوله (علیه السلام): (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه) قد اثبتنا و حققنا ان الناس لما راوا ان عثمان احدث ما احدث و فعل ما فعل نقموها منه و طعنوا علیه و حصروه اربعین لیله و منعوه من الماء ایاما للاغراض التی قد قدمناها و علل بیناها و شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی قیل ان المجمعین علی قتل عثمان کانوا اکثر من المجمعین علی بیعته، و ان امیرالمومنین علیا (ع) لقد دفع عنه غیر مره حتی قال: و الله لقد دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما و غیر ذلک مما لا حاجه الی اعادتها و ان طلحه و الزبیر و عائشه فیما صنعوه فی عثمان کانت من اوکد اسباب ماتم علی عثمان من الخلع و الحصر و سفک دمه و الفساد، و سمعت اقوال الفریقین فی طلحه انه کان اول من رمی بسهم فی دار عثمان و فی الزبیر ما قال لعثمان و فی انکار عایشه علیه و انها کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه. و دریت ان طلحه و الزبیر کانا اول من بایع امیرالمومنین علیه السلام الا انهم لما راوا خیبتهم من الامال الدنیویه و یاسهم من الاغراض الشهوانیه و الشیطانیه نکثوا البیعه و استمسکوا بطلب دم عثمان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین و اتهموا امیرالمومنین (علیه السلام) بقتله و عزوا دمه الیه و من نظر فیما قدمنا فی تفسیر هذا الکتاب علم ان الناکثین و اضرابهم و اتباعهم قد لعبوا بالدین و انما کان قصدهم التملک للامر و التامر علی المسلمین. ثم لما کانت شبهه قتل عثمان مبدا کل فتنه نشات فی الاسلام من فتنه الجمل و صفین و نهروان حتی ان بنی امیه تمسکوا بها فی منع الماء من ریحانه رسول الله (صلی الله علیه و آله) سید شباب اهل الجنه الامام الحسین بن علی (علیه السلام) و قتله فاخبر علی (علیه السلام) اهل الکوفه عن امر عثمان و الاحوال التی جرت علیه مما نقمها الناس منه و طعنوا فیه علی حد ایضاح یکون سمعه لمن لم یشهده کعیانه ای کانه شهد تلک الواقعه و رآها بعینه لیعلم تنزیهه (علیه السلام) عن اسناد قتل عثمان الیه و ان اسناد دمه الیه (علیه السلام) تهمه و بهتان لیس الا و انه (علیه السلام) ابرء الناس من دم عثمان. قوله (علیه السلام): (ان الناس طعنوا علیه) هذا شروع فی الاخبار عن امر عثمان، و انما صرح (ع) بان الناس طعنوا علیه لیعلم اهل الکوفه ان الناس نقموا من عثمان بالقوادح التی ارتکبها و طعنوا علیه بالاحداث التی احدثها مما سمعتها من کتب الفریقین و فیه اشاره التی مبدا قتله. قوله (علیه السلام): (فکنت رجلا من المهاجرین) قال الفاضل الشارح المعتزلی: و من لطیف الکلام قوله (علیه السلام): فکنت رجلا من المهاجرین فان فی ذلک من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتامل الا تری انه لم تبق علیه فی ذلک حجه لطاعن من حیث کان قد جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین الذین ینفر یسیر منهم انعقدت خلافه ابی بکر و هم اهل الحل و العقد و انما کان الاجماع حجه لدخولهم فیه. انتهی قوله. اقول: ان الشارح خلط الحق بالباطل و ذلک لان من هاجر مع رسول الله و من هاجر الهجرتین کان له رتبه و رفعه و شرف بین سائر الصحابه و کان المهاجرون یباهون بالمهاجره کما تری فی کثیر من الجوامع التی دونت لمعرفه الصحابه و هذا مما لا مریه فیه مثلا ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: فی کلام 56 من باب الخطب: و اما البرائه فلا تتبرا و امنی فانی ولت علی الفطره و سبقت الی الایمان و الهجره. و اما ان جمیع ما قاله المهاجر و فعله الا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و وصیه علی امیرالمومنین سواء کان واحدا او اکثر فلم یثبت صوابه بل تحقق خطاوهم فی بعض الموارد لان هولاء المهاجرین لم یکونوا معصومین عن الخطاء و لم یثبت عصمتهم و لم یدع احد العصمه فیهم سیما فی الواقعه التی اشارت الیه من انعقاد خلافه ابی بکر بنفر یسیر منهم، و کون الاجماع حجه لدخولهم فیه ففیه ما فیه و کیف یکون ذلک الاجماع حجه و لم یکن فیه افضل المهاجرین و اقدم المسلمین و سید الموحدین و من کان من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمنزله هارون من موسی، علی انه قد طعن ذلک الاجماع الحاصل من هولاء النفر غیر واحد من کبار رسول الله (صلی الله علیه و آله) ممن تثنی علیهم الخناصر و هذا هو خزیمه بن ثابت الانصاری ذو الشهادتین طعن اجماعهم و انکر علیهم فعلهم و قال: ما کنت احسب هذا الامر منصرفا عن هاشم ثم منها عن ابی حسن الیس اول من صلی بقبلتهم و اعرف الناس بالاثار و السنن و آخر الناس عهدا بالنبی و من جبریل عون له فی الغسل و الکفن من فیه ما فیهم لا یمترون به و لیس فی القوم ما فیه من الحسن ما ذا الذی ردکم عنه فنعلمه ها ان بیعتکم من اغبن الغبن و فی نسخه:ها ان بیعتکم من اول الفتن. و هذا هو العباس بن عبدالمطلب عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) دعا امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له: امددیدک یا ابن اخی ابایعک لیقول الناس عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) بایع ابن عم رسول الله فلا یختلف علیک اثنان. و هولاء اهل الیمامه لما عرفوا تقلد ابی بکر انکروا امره و امتنعوا من حمل الزکاه حتی انفذ الیهم الجیوش فقتلهم و حکم علیهم بالرده عن الاسلام. و لو اطنبنا الکلام فی ذلک لکثر بنا الخطب و لخرجنا عن اسلوب الکلام و موضوع الکتاب. قوله (علیه السلام): (اکثر استعتابه و اقل عتابه) لا یخفی دلاله کلامه (علیه السلام) هذا علی حسن طویته و لطف رویته بالناس و ذلک لان الناصح الکریم اذا رای غیره فی صوب غیر صواب لا یلومه بالفاظ خشنه و لا ینهی عنه بعنف و لا یشمت به و لا یفرح ببلیته و لا یوبخه بفعله لانها من دیدن الجهال و داب من لم یطلع بسر الله فی القدر، بل یعظه بالرفق و اللین فان الرفق یمن و الحزق شوم و لذا قال (علیه السلام): اکثر استعتابه و اقل عتابه ای اکثر استرضائه و نصحه لیرجع عما صارت سبب سخط القوم علیه و نقموها منه، او اکثر استرضاء القوم عنه کما دریت ان امیرالمومنین دفع عنه غیر مره حتی قال (علیه السلام): و الله لقد دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما (الخطبه 238 من النهج). و قال (علیه السلام) ایضا: و الله مازلت اذب عنه حتی انی لاستحی (تاریخ الطبری ج 3 ص 410 طبع مصر 1357ه) و مما حققناه فی شرح هذا الکتاب و فی شرح الخطبه 238 دریت ان عثمان لو قبل ما اشار امیرالمومنین علی (علیه السلام) علیه من امور کان صلاحه فیها لم یحدث علیه ما حدث و انما ذاق ما ذاق بابائه عن مواعظ امیرالمومنین (علیه السلام) و اعراضه عن نصحه. و لقد اتی الرضی (ره) بطائفه من نحصه (علیه السلام) له فی باب الخطب (الکلام 163) قوله (علیه السلام) ان الناس و رائی و قد استسفرونی بینک و بینهم الخ- و نقله ابوجعفر الطبری فی التاریخ ص 376 ج 3 و الشیخ المفید فی الجمل ص 84. قوله (علیه السلام) و اقل عتابه، ای ما عاتبت علیه و ما کلمته باللوم و التوبیخ لما حققنا فی البحث اللغوی ان المراد من اقل هنا النفی و ذلک لما سمعت ان من داب کرام الناس الرفق و اللین و اللطف و ترک الخشونه و العنف مع الناس حتی فی الامر بالمعروف و النهی عن المنکر و نعم ما اشار الیه الشیخ الرئیس فی آخر النمط التاسع من الاشارات: العارف لا یعنیه التجسس و التحسس و لا یستهویه الغضب عند مشاهده المنکر کما یعتریه الرحمه فانه مستبصر لسر الله فی القدر و اما اذا امر بالمعروف امر برفق ناصح لا بعنف معیر. و قال المحقق الطوسی فی الشرح: اذا امر العارف بالمعروف امر برفق ناصح لا بعنف معیر امر الوالد ولده و ذلک لشفقته علی جمیع خلق الله علی انه لم ینقل انه وبخه و لامه علی افعاله بل کان یعظه. هذا اذا کان المراد من لفظه اقل عتابه نفی العتاب و اذا کان المراد منها حمل العتاب فالمعنی انی حملت عتابه و مع ذلک کنت اکثر استعتابه و نصحه و ما منعنی عتابه عن نصحه و ذلک لما علمت من الاخبار السالفه ان عثمان قد عدله (علیه السلام) بمروان بن الحکم و قال له (علیه السلام): فو الله ما انت عندی بافضل من مروان، و لما شیع (ع) اباذر قال عثمان: من یعذرنی من علی رد رسولی ان قال: و الله لنعطینه حقه و غیر ذلک مما نقلناها من الفریقین و هو (علیه السلام) مع ذلک کان یکثر استعتابه لکن عثمان ابی منه (علیه السلام) النصح کما دریت. قوله (علیه السلام): (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف) کنی (ع) بالجملتین عن شده سعیهما فی قتل عثمان حتی ان السیر الوجیف کان اهون ما یسیران فی قتله، و الحداء العنیف کان ارفق فعلهما فیه. و قد ذهب بعض الی ان سیرهما عثمان و حدائهما ایاه کان اهونه الوجیف و ارفقه العنیف اعنی ان ذلک البعض شبه طلحه و الزبیر بالسائق و الحادی و عثمان بالابل مثلا ولکنه و هم لان السیر و ان جاء لکل واحد من اللزوم و التعدی لکن کلامه (علیه السلام) ینادی باعلی صوته علی خطاء ما ذهب الیه ذلک البعض و صواب ما فسرناه من انهما سارا اشد سرعه من السیر الوجیف حتی ان السیر الوجیف کان اهون سیرهما فی قتله و کذا الجمله التالیه. و هذا ظاهر لا غبار علیه. ثم انک قد علمت مما قدمنا من اخبار الفریقین عمل طلحه و الزبیر اقوالهما فی عثمان و نذکر نبذه منها ههنا علی الاختصار: لما حصر عثمان صعد علی القصر و نادی طلحه ثم ساله عن عله حصره و منعه من الماء فاجابه مرتین: لانک بدلت و غیرت- الامامه و السیاسه للدینوری ص 38 ج 1 طبع مصر 1377 ه. و روی ابوجعفر الطبری- ص 411 ج 3 طبع مصر 1357 ه قال طلحه لاصحابه لا تترکوا احدا یدخل علی هذا الرجل و لا یخرج من عنده فقال عثمان اللهم اکفنی طلحه بن عبیدالله فانه حمل علی هولاء و البهم انی لارجو ان یکون منها صفرا او ان یسفک دمه انه انتهک منی ما لا یحل له، و فی الجمل للمفید- ص 60 طبع النجف-: روی ابواسحاق انه لم اشتد الحصار بعثمان و ظما من العطش فنادی: یا ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله، فناداه الزبیر بن العوام یا نعثل لا و الله لا تذوقه. ثم قال: لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه و عرف الناس فجعلوا علیه حرسا و کان علی الحرس طلحه بن عبیدالله و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. قوله (علیه السلام) (و کان من عائشه فیه فلته غضب) السبب فی فلته غضبها علیه هو ما قدمنا ان عثمان جعل مال المسلمین طعمه له و لبنی امیه و اتباعه و ذویه و عشیرته و آثر اهل بیته بالاموال العظیمه التی هی عده للمسلمین نحوما نقلنا من الفریقین انه دفع الی اربعه انفس من قریش زوجهم بناته اربعماه الف دینار و اعطی مروان ماه الف علی فتح افریقیه و یروی خمس افریقیه، و نحو ما رووا ان اباموسی بعث بمال عظیم من البصره فجعل عثمان یقسمه بین اهله و ولده بالصحاف و غیر ذلک مما مر من قوادحه و مطاعنه و ما نقمها الناس منه. و قال الدنیوری فی الامامه السیاسه: ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه، و کانت عائشه تقول اقتلوا نعثلا فقد فجر، و فی روایه اخری کانت تقول: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا. و روی الشیخ الاجل المفید فی الجمل- ص 61 طبع النجف- عن محمد بن اسحاق صاحب السیره عن مشائخه عن حکیم بن عبدالله قال: دخلت یوما بالمدینه الی المسجد فاذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: ایها الناس العهد قریب هذان نعلا رسول الله و قمیصه و کانی اری ذلک القمیص یلوح و ان فیکم فرعون هذه الامه فاذا هی عائشه و عثمان یقول لها: اسکتی ثم یقول للناس انها امراه و عقلها عقل النساء فلا تصغوا الی قولها، و فی روایه اخری کما قدمناها انها قالت له: قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) لم یتغیر و قد غیرت سنته یا نعثل، و اخری انها قالت لابن عباس: ایاک ان ترد الناس عن قتل الطاغیه و تعنی بالطاغیه و نعثل عثمان و غیر ذلک من الاخبار التی جائت فی انکار تالیبها علی عثمان و اغرائها الناس بقتل عثمان قد قدمنا طائفه منها و کان نعثل اسم یهودی طویلا اللحیه و شبهت عائشه عثمان به. قوله (علیه السلام) (فاتیح له قوم فقتلوه) قد یحذف الفاعل للجهل به او لغرض لفظی او معنوی او للابهام او للعلم به او لغیرها مما قرر فی محله و یمکن ان یکون حذفه فی المقام للعلم به نحو قوله تعالی (غیض الماء و قضی الامر) ای غاض الله الماء و قضی الله الامر فحذف الفاعل للعلم به و کذا فی المقام فالمعنی ان قتله کان بتقدیر الهی ای قدر الله و هیا قوما له فقتلوه و لقائل ان یقول: ان کلامه (علیه السلام) فی طلحه و الزبیر و عائشه یدل علی ان الفاعل المحذوف هولاء الثلاثه ای هیا و سبب طلحه و الزبیر و عائشه له قوما فقتلوه و الاخبار المتقدمه توید هذا الاحتمال لانهم قد حثوا و حرضوا و اغروا الناس علی قتله کما دریت فحذف الفاعل للعلم به و للایجاز فی اللفظ، و یمکن ان یکون للابهام کما افاد القطب الراوندی انه (علیه السلام) انما بنی الفعل للمفعول و لم یقل اتاح الله او اتاح الشیطان لیرضی بذلک الفریقان و بالجمله لا یخفی لطف کلامه (علیه السلام) حیث اتی بالفعل المجهول. قوله (علیه السلام): (و با یعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین) قد حققنا و برهنا ان المتعین فی المستکره بکسر الراء ای غیر کارهین و قوله (علیه السلام) و لا مجبرین ای غیر مکرهین، و قد مضی فی الخطبه 238 ان عثمان لما کان محصورا کان الناس یذکرون امیرالمومنین علیا (ع) علی رووس الاشهاد و کانوا یهتفون باسمه (علیه السلام) للخلافه و قالوا لعثمان انک قد احدثت احداثا عظاما فاستحققت بها الخلع و ما کان لنا ان نرجع حتی نخلعک و نستبدل بک من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من لم یحدث مثل ما جربنا منک و لم یقع علیه من التهمه ما وقع علیک فاردد خلافتنا و اعتزل امر نا فان ذلک اسلم لنا منک و یعنون بذلک الصحابی امیرالمومنین علیا (ع) فلما رای عثمان ان قلوب الجماعه مائله الیه ساله الخروج الی ینبع لیقل هتف الناس باسمه للخلافه. و قد بینا آنفا ان امیرالمومنین علیه السلام کان یمتنع من بیعه الناس له فیختبی ء عنهم و یلوذ بحیطان المدینه، و لما اجتمع الناس الیه و سالوه ان ینظر فی امورهم و بذلوا له البیعه قال لهم: التمسوا غیری، ولما جاء طلحه و الزبیر الیه (علیه السلام) و هو متعوذ بحیطان المدینه فدخلا علیه و قالا له: ابسط یدک نبایعک فان الناس لا یرضون الا بک، قال (علیه السلام) لهما لا حاجه لی فی ذلک و ان اکون لکما وزیرا خیر من ان اکون امیرا فقالا ان الناس لا یوثرون غیرک و لا یعدلون عنک الی سوالک فابسط یدک نبابعک اول الناس، ثم الح الناس فی ذلک علیه فقالوا نحن ارضی الناس به ما نرید به بدلا و قالوا له ننشدک الله اما تری الفتنه الا تخاف الله فی ضیاع هذه الامه و قالوا ان تجبنا الی ما دعوناک الیه من تقلید الامر و قبول البیعه و الا انفتق فی الاسلام ما لا یمکن رتقه و انصدع فی الدین ما لا یستطاع شعبه فلما الحوا علیه قال لهم انی لو اجبتکم حملتکم علی ما اعلم و ان ترکتمونی کنت لاحدکم، قالوا قد رضینا بحلمک و ما فینا مخالف لک فاحملنا علی ما تراه ثم بایعه الجماعه فتداکوا علیه تداک الابل علی حیاضها یوم ورودها حتی شقوا اعطافه و وطووا ابنیه الحسن و الحسین لشده ازدحامهم علیه و حرصهم علی البیعه له. و لقد مضی کلامه (علیه السلام) فی ذلک لما ارید علی البیعه بعد قتل عثمان: دعونی و التمسوا غیری- الی قوله: و انا لکم وزیرا خیر لکم منی امیرا (الخطبه 91). ثم المراد من قوله (علیه السلام) هذا ان الناس بایعوه غیر کارهین و لا مکرهین بل طاعین مخیرین و لم یحدث (ع) ما یغایر کتاب الله و سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلا یجوز لهم ان ینکثوا بیعته (علیه السلام) فضلا عن ان یحاربوه قال عز من قائل (فمن نکث فانما ینکث علی نفسه) الایه و ذکر اصحاب السیر و منهم المسعودی فی مروج الذهب- ص 11 ج 2 طبع مصر 1346 ه- ثم نادی علی (علیه السلام) طلحه حین رجع الزبیر یا ابامحمد- ابومحمد کنیه الزبیر- ما الذی اخرجک؟ قال: الطلب بدم عثمان قال علی (علیه السلام) قتل الله اولانا بدم عثمان اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؟ و انت اول من بایعنی ثم نکثت و قد قال الله عز و جل: (و من نکث فانما ینکث علی نفسه) فقال استغفرالله ثم رجع. و فی الامامه و السیاسه: قال له علی (علیه السلام) اولم تبایعنی یا ابامحمد طائعا غیر مکره؟ فما کنت لاترک بیعتی: قال طلحه: بایعتک و السیف علی عنقی، قال: الم تعلم انی ما اکرهت احدا علی البیعه؟ و لو کنت مکرها احدا لاکرهت سعدا و ابن عمر و محمد بن مسلمه ابوا البیعه و اعتزلوا فترکتهم، قال طلحه: کنا فی الشوری سته فمات اثنان و قد کرهناک و نحن ثلاثه، قال علی (علیه السلام) انما کان لکما الا ترضیا قبل الرضا و قبل البیعه و اما الان فلیس لکما غیر ما رضیتما به الا ان تخرجا مما بویعت علیه بحدث فان کنت احدثت حدثا فسموه لی. بیان: اراد طلحه بقوله و السیف علی عنقی انه بایعه بالاجبار و الاکراه و ان سیف الاشتر علی عنقه. ثم انا نری کثیرا من الناکثین اعترفوا بظلمهم علیا (ع) بنقضهم و نکثهم عهده و بیعته (علیه السلام) ففی الجمل للمفید- ص 207 طبع النجف-: روی ابومخنف عن العدوی عن ابی هاشم عن البرید عن عبدالله بن المخارق عن هاشم بن مساحق القرشی قال: حدثنا ابی انه لما انهزم الناس یوم الجمل اجتمع معه طائفه من قریش فیهم مروان بن الحکم فقال بعضهم لبعض و الله لقد ظلمنا هذا الرجل- یعنون امیرالمومنین علیا (ع)- و نکثنا بیعته من غیر حدث و الله لقد ظهر علینا فما راینا قط اکرم سیره منه و لا احسن عفوا بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) تعالوا حتی ندخل علیه و نعتذر الیه فیما صنعناه، قال فصرنا الی بابه فاستاذناه فاذن لنا. فلما مثلنا بین یدیه جعل متکلمنا یتکلم فقال (علیه السلام) انصتوا اکفکم انما انا بشر مثلکم فان قلت حقا فصدقونی و ان قلت باطلا فردوا علی انشدکم الله اتعلمون ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبض و انا اول الناس به و بالناس من بعده؟ قلنا اللهم نعم، قال فعدلتم عنی و بایعتم ابابکر فامسکت و لم احب اشق عصا المسلمین و افرق بین جماعتهم، ثم ان ابابکر جعلها لعمر من بعده فکففت و لم اهیج الناس و قد علمت انی کنت اولی الناس بالله و برسوله و بمقامه فصبرت حتی قتل و جعلنی سادس سته فکففت و لم احب ان افرق بین المسلمین، ثم بایعتم عثمان فطغیتم علیه و قتلتموه و انا جالس فی بیتی و اتیتمونی و بایعتمونی کما بایعتم ابابکر و عمر فما بالکم وفیتم لهما و لم تفوا لی و ما اذی منعکم من نکث بیعتهما و دعاکم الی نکث بیعتی؟. فقلنا له: کن یا امیرالمومنین کالعبد الصالح یوسف اذ قال (لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین) فقال (علیه السلام): لا تثریب علیکم الیوم و ان فیکم رجلا لو بایعنی بیده لنکث باسته، یعنی مروان بن الحکم. و قد تکلم (ع) فی الموضعین من باب الخطب فی وصف بیعته بالخلافه احدهما الخطبه 53 قوله (علیه السلام) فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها- الخ. و ثانیهما القریب من الاول فی بعض الکلم و الجمل، الکلام 227 من باب الخطب قوله (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها و مددتموها فقبضتها ثم تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها- الخ. و مال الشارح البحرانی الی ان کلامه الاول اعنی الخطبه 53 اشار الی صفه اصحابه بصفین ولکنه و هم و الصواب ما اشرنا الیه. و قال الشارح المعتزلی فی شرح

تلک الخطبه: اختلف الناس فی بیعه امیرالمومنین (علیه السلام) فالذی علیه اکثر الناس و جمهور ارباب السیر ان طلحه و الزبیر بایعاه طائعین غیر مکرهین ثم تغیرت عزائمهما و فسدت نیاتهما و غدار به قال الزبیریون منهم عبدالله بن مصعب و الزبیر بن بکار و شیعتهم و من وافق قولهم من بنی تمیم بن مره ارباب العصیبه لطلحه انهما بایعا مکرهین، و ان الزبیر کان یقول: بایعت و اللج علی قفی و اللج سیف الاشتر و قفی لغه هذلیه اذا اضافوا المنقوص الی انفسهم قلبوا الالف یاء و ادغموا احدی الیائین فی الاخری فیقولون: قد وافق ذلک هوی ای هوای و هذه عصی ای عصای. (مجلد 17، صفحه 3) تتمه المختار الاول من کتبه (علیه السلام) و رسائله قوله (علیه السلام): (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها) ای ان مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله) فارقت اهلها و خلت منهم و کذا اهلها فارقوها علی ما بینا فی تفسیر لغات الکتاب. و اما مراده (علیه السلام) منه فقال بعضهم: انه (علیه السلام) یخبرهم من قوله و اعلموا- الی- علی القطب، عن سبب حرکته و خروجه من المدینه ان المدینه قامت فیها رحی الفتنه و اضطربت احوال ساکنیها و امورهم و جاشت جیش المرجل من الهرج و المرج و انقلبت احوال البلد و تبدلت بحیث لیس المقام فیها للناس سیما للمومنین و الخواص بمیسور، و لذا خرج منها و جعل الکوفه مهاجره و مقر خلافته. اقول: لایخفی علی ان هذا التفسیر لا یناسب المقام و لا یوافق قوله (علیه السلام) فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم، فانه (علیه السلام) کتب الیهم الکتاب لیستنفرهم الی الجهاد کما صرح به فی ذیل الکتاب و نفر من المدینه نحو البصره لجهاد الناکثین، لا انه یخبرهم عن صرف سبب خروجه منها، و هذا ظاهر لا کلام فیه. و یقرب من هذا التفسیر ما قیل: انه (علیه السلام) کنی بقلها باهلها و قلعهم بها عن اضطراب امورهم بها و عدم استقرار قلوبهم من ثوران هذه الفتنه. اقول: الظاهر انه (علیه السلام) لما اخبر اهل الکوفه عن امر عثمان و عن سیرته معه و عما جری علیه و طلحه و الزبیر و عائشه و عن بیعه الناس اعلمهم ان منهم من نکثوا البیعه و اثاروا الفتنه و نشطوا اقواما علی الحرب و هیجوا بین الناس الشر و العداوه و الشحناء حتی اقاموا الحرب، فنهضوا اهل المدینه مجاهدین فی سبیل الله اعداء الله لاطفاء هذه النائره و ازاله الفتنه نهضه خلت المدینه من اهلها و فارقها ساکنوها، سیما انهم کانوا من افعال عثمان و شیعته متالمین، فما راوا ان آل عثمان تمسکوا بدم عثمان تفتینا لم یلبثوا فی المدینه خوفا من ان تشیع الفتنه و یفسد المبطلون، فبادروا الی جهاد عدوهم فقلعوا بالمدینه مسرعین. (مجلد 17، صفحه 4) فهو (علیه السلام) اراد اعلام اهل الکوفه بنهوض اهل المدینه علی ذلک الحد لیرغبوا فی الجهاد و ینصروا دین الله و ینهضوا لقتال اصحاب الجمل معهم و یهتموا همتهم فی اماته الباطل و ازاحه اهله، و لذا امرهم (ع) بالسرعه الیه و المبادره بالجهاد. قوله (علیه السلام): (و جاشت جیش المرجل) ای غلت کغلیان الماء فی القدر. و المراد اخبار اهل الکوفه باضطراب اهل المدینه و و لعهم بالجهاد لما علموا بمسیر الناکثین و اتباعهم الی البصره لا ثاره الفتنه. و هذا ایضا تحریض اهل الکوفه علی النهضه و الجهاد. قوله (علیه السلام) (و قامت الفتنه علی القطب) ای الفتنه التی اثارها الناکثون و اتباعهم قامت علی القطب، شبه الفتنه بالرحی بقرینه القطب، ای ان رحی الفتنه دائره و المراد ان الفتنه قائمه و نارها مشتعله فاسرعوا الی اطفائها، ففیها ایضا تحریض اهل الکوفه علی الجهاد. و قد قد ربعض الشارحین الجمله بقوله: قامت الفتنه فی المدینه علی القطب حیث فسرها بان رحی الفتنه فی المدینه دائره، و لایخفی ان ذلک التقدیر غیر مناسب للمقام لان فتنه الحرب حین ارساله (علیه السلام) الکتاب الی اهل الکوفه کانت فی البصره بین اصحاب الجمل و عامله (علیه السلام) عثمان بن حنیف قائمه کما سیتضح فی شرح الکتاب الثانی ان شاءالله تعالی. و هو (علیه السلام) کان ساعتئد فی ذی قار کما دریت مما حققنا آنفا، و بالجمله انه (علیه السلام) اعلم اهل الکوفه بان الفتنه قائمه علی القطب و لا حاجه الی ذلک التقدیر فکانما اغتر ذلک البعض من الجمل المتقدمه. ثم یمکن ان یقال: انه (علیه السلام) اراد بالقطب نفسه، فانه (علیه السلام) قطب الاسلام و المسلمین یقال: فلان قطب بنی فلان ای سیدهم الذی یدور علیه امرهم، و کذا یقال لصاحب الجیش: قطب رحی الحرب تشبیها بالنقطه التی یدور علیها الفلک و یسمونها قطب الفلک، فیکون المعنی ان تلک الفتنه اقبلت الیه و قامت و هجمت علیه فتکون کلمه علی، علی هذا الوجه للضرر و علی الوجه الاول للاستعلاء (مجلد 17، صفحه 5، ترجمه المختار) و یمکن ان یکون علی الوجهین للاستعلاء فاذا کانت الفتنه قائمه علی القطب بهذا المعنی فللر عیه ان تعاونوه باطفائها و نجاته منها لانهم فی الحقیقه ینجون انفسهم منها و ینصرون دین الله، و یطلبون بذلک رفعتهم و منزلتهم، و نعم ما قال الشاعر: لک العز ان مولاک عز و ان یهن فانت لدی بحبوبه الهون کاهن! و یمکن ان یجعل کلمه الامیر فی قوله الاتی قرینه علی اراده هذا المعنی من القطب. و بعد ما بادر ذهننا الی هذا المعنی فراینا ان المولی فتح الله القاسانی فسر القطب فی شرحه الفارسی علی النهج بهذا الوجه، فالحمدلله علی الوفاق. قوله (علیه السلام) (فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم ان شاءالله تعالی) ای اذا سمعتم ما قلنا من عمل الناکثین و ما فعل اهل المدینه لا زهاق الباطل و نصره الدین، فاسرعوا الی امیرکم یعنی بالامیر نفسه (علیه السلام) و بادروا جهاد عدوکم یعنی بالعدو اصحاب الجمل. الترجمه: باب دوم از بابهای سه گانه نهج البلاغه: در نامه ها و رساله های برگزیده امیرالمومنی علی (علیه السلام) که به دشمنانش و امیران شهرهایش نوشته است، و در این باب نیز فرمانهای برگزیده ای که بعمال خویش فرستاد، و وصیتها و اندرزها که بدودمان و یارانش فرمود، نگاشته آمد. این یکی از نامه های آن قطب اسلام و مسلمین است که هنگامی از مدینه بسوی بصره، برای خاموش کردن آتش فتنه اصحاب جمل رهسپار شد، در جایی بنام ذی قار رسید، آنرا بمردم کوفه نوشت و از ایشان یاری خواست و فرزندش امام حسن مجتبی و عمار بن یاسر و قیس را بسوی کوفه گسیل داشت که نامه را بکوفیان رسانند و ایشان را بمدد و نصرت خوانند. و این نخستین کتاب این باب است: این نامه ایست از بنده خدا علی امیرالمومنین به مردم کوفه که پیشانی یاری (مجلد 17، صفحه 6) کنندگان دین و کوهان عربند (کنایه این از اینکه آنان در شرف نسبت بانصار دین چون پیشانی نسبت به پیکرند و برفعت در میان عرب همچون کوهان نسبت با شتر) شما را از امر عثمان خبر دهم چنانکه شنیدن آن همچون دیدن آن باشد: همانا که مردم عثمان را بافعال او عیب کردند و بر او طعن و انکار نمودند من مردی از مهاجرین بودم که بسیار از او درخواست میکردم که مردم را خوشنود سازد و همواره او را نصیحت میکردم و براه رستگاری دلالت مینمودم، و از سرزنش او خود داری مینمودم، و هیچ او را سرزنش نمیکردم (چه معنی (اقل عتابه) در اینجا بمعنی نفی عتاب است نه اینکه کمتر او را سرزنش میکردم چنانکه مترجمین باشتباه رفته اند، و در شرح بیان کرده ایم که مردان خدا برفق و مدارا نهی از منکر میکنند و از درشتی سر باز زنند، و ممکن است که معنی جمله چنین باشد که من همواره عثمان را نصیحت و دلالت میکردم و سرزنش او را بر خویشتن تحمیل میکردم و بتوبیخ او از ارشاد و هدایتش دریغ نداشتم، چه عثمان از اندرزهای امیرالمومنین (علیه السلام) می رنجید و میگفت که ابوالحسن نمیخواهد دودمان مرا در نعمت آسایش ببیند، و این بنا بر وجهی است که (اقل) را بمعنی برمیدارم و حمل میکنم، بگیریم، چنانکه در بحث لغوی این کتاب تحقیق کرده ایم که (اقل) هم برای نفی و هم برای حمل استعمال میشود). و سست ترین رفتنشان در کشتن او رفتن بشتاب و اضطراب بود، و نرمترین راندنشان راندن سخت (یعنی آن دو در کشتن عثمان شتاب بسیار میکردند و مردم را بر آن برمی انگیختند هنگامیکه عثمان در حصر بود و آب را به رویش بستند از طلحه سبب خواست، طلحه در جواب گفت: چون تو دین خدا را تبدیل کردی و تغییر دادی، و آنگاه که تشنگی بر او چیره شد و ندا در داد که ای مردم ما را آب دهید و از آنچه خدا بر شما روزی کرد ما را بخورانید، زبیر به عثمان خطاب کرد و گفت: ای نعثل و الله هرگز آب نخواهی چشید، و طلحه اول کسی بود که تیر بخانه عثمان رها کرد، و گفتار طلحه و زبیر در قتل عثمان و تحریض و ترغیب (مجلد 17، صفحه 7، ترجمه المختار) آن دو مردم را بر آن بسیار است). و از عائشه درباره او خشمی ناگهانی بود (سبب خشم وی بر عثمان این بود که می گفت عثمان اموال مسلمانان را طعمه خویش و خویشاوندانش گردانید و دودمان و پیروانش را بدان برگزید و دین خدا را تغییر داد و از سنت رسول اعراض کرد، گاهی عثمان بر منبر بود که عائشه نعلین و پیراهن پیغمبر را در میان مجلس بمردم نموده و گفت: این نعلین و پیراهن رسول خدا هنوز کهنه نشده که فرعون این امت عثمان دین خدا را تبدیل کرده است و می گفت: بکشید نعثل را که او فاجر است، و نیز میگفت: بکشید نعثل را خدا نعثل را بکشد. و نعثل مردی یهود بود دراز ریش که عائشه عثمان را بدان تشبیه میکرده است، و عائشه اول کسی بود که بر عثمان طعن کرده است و کارهای او را عیب گرفته و مردم را بر کشتن او برانگیخت). پس برایش گروهی مقدر شد که او را کشتند و مردم با من بیعت کردند بی آنکه بیعت با مرا ناخوش و ناپسند داشته باشند و کاره باشند، و بی آنکه اجبار شده باشند بلکه بمیل و رغبت و اختیار بیعت کردند. بدانید که مدینه از اهلش خالی شد و مردم از آن برکنده شدند (یا اینکه مدینه با اهلش برکنده شد و اهل آن با مدینه، که در دلالت مقصود آکد است، و خلاصه اینکه مردم مدینه از آنجا بیرون آمدند بقصد یاری دین خدا و جهاد فی سبیل الله در رکاب امیرالمومنین (علیه السلام) برای خاموش کردن آتش فتنه اصحاب جمل، این گفتار حضرت برای ترغیب و تهییج اهل کوفه است که در جهاد و نصرت دین تاسی باهل مدینه کنند). و مدینه چون دیگ بجوش آمده است (مراد این است که وقتی مردم دیدند گروهی ببهانه خون عثمان بیعت را شکستند و نقض عهد کردند و قصد تفتین دارند بخصوص که از افعال عثمان سخت رنج دیدند و دل آزرده بودند برای دفع آنان چنان نهضت و قیام کردند که از اضطراب و هیجان گویا چون دیگ بجوش آمدند) (مجلد 17، صفحه 8) فتنه بر قطب ایستاده است (کنایه از اینکه آسیای فتنه دور میزند یعنی آتش فتنه مشتعل است یا اینکه مراد امیرالمومنین (علیه السلام) از قطب خود آن حضرت باشد چه آن بزرگوار قطب اسلام و مسلمین و مدار ایمان و اهل آن است، یعنی فتنه اصحاب جمل بر آن بزرگوار روی آورده است و بر آن قطب عالم امکان دور میزند) پس بشتابید بسوی امیر خود و پیشی گیرید بجهاد دشمن خود اگر خدا خواهد.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قول المصنف: (بسم الله الرحمن الرحیم) لیس فی (ابن میثم). (باب المختار من کتب مولانا امیرالمومنین) لیس فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) کلمه (مولانا). (الی اعدائه و امراء بلاده) و فی (ابن ابی الحدید): (باب المختار من کتب امیرالمومنین علی (علیه السلام)، و رسائله الی اعدائه و اولیاء بلاده)، فزاد و بدل. (و یدخل فی ذلک ما اختیر من عهوده الی عماله، و وصایاه لامله واصحابه). قال ابن ابی الحدید: کلامه (علیه السلام) لشریح القاضی، و لشریح بن هانی لما جعله مقدمته الی الشام بباب الخطب اشبه. قلت: کلامه کما تری، اما الاول، فصرح فیه بانه کتاب لکنه کتاب بیع لا کتاب رساله، و الثانی من عهوده (علیه السلام) الی عماله التی صرح بدخولها فی الکتب الحاقا. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ولکن لو لم یسقط من عنوان المصنف بعد (الی اعدائه) کلمه (و اولیائه) او (و غیرهم) خرج من هذا الباب کتبه الثلاثه الی اهل الکوفه الاول و الثانی و السابع و الخمسون، و کتابه الی اهل الامصار و هو من الکتب، و کتاباه الی اهل مصر منها، و کتابه (علیه السلام) الی اخیه عقیل منها، و کتابه (علیه السلام) الی سلمان و هو منها لعدم دخول ها فی کتبه (علیه السلام) الی اعدائه، و لا الی امراء بلاده، و لا فی عهوده (علیه السلام) و وصایاه. اقول: قال ابن ابی الحدید: روی محمد بن اسحاق عن عمه عبدالرحمن بن یسار القرشی، قال: لما نزل علی الربذه متوجها الی البصره بعث الی الکوفه محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر، و کتب الیهم هذا الکتاب، و زاد فی آخره: فحسبی بکم اخوانا، و للدین انصارا، ف (انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون). قلت: و رواه ابن قتیبه فی (خلفائه) الا انه قال: بعث علی (علیه السلام) اولا محمد بن ابی بکر و عمارا، فمنعهما ابوموسی فانصرفا، فبعث الحسن (ع)، و ابن عباس، و عمارا، و قیس بن سعد، و کتب معهم هذا الکتاب، و فیه زیاده هکذا: اما بعد، فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سامعه کمن عاینه، ان الناس طعنوا علی عثمان، فکنت رجلا من المهاجرین اقل عیبه، و اکثر استعتابه. و کان هذان الرجلان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه اللهجه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و الوجیف، و کان من عائشه فیه قول علی غضب، فانتحی له قوم فقتلوه، و بایعنی الناس غیر مستکرهین، و هما اول من بایعنی علی ما بویع علیه من کان قبلی، ثم استاذنا الی العمره، فاذنت لهما، فنقضا العهد، و نصبا الحرب، و اخرجا عائشه من بیتها لیتخذاها فتنه، و قد سارا الی البصره اختیارا لاهلها، و لعمری ما ایای تجیبون، ما تجیبون الا الله، و قد بعثت ابنی الحسن، و ابن عمی عبدالله بن العباس، و عمار بن یاسر، و قیس بن سعد فکونوا عند ظننا بکم، و الله المستعان. و رواه المفید فی (جمله) مثله الا انه لم یذکر ابن عباس. قول المصنف: (من کتاب له (علیه السلام) لاهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره). اقول: قد عرفت من روایه محمد بن اسحاق انه کتبه من الربذه. و یفهم من (الخلفاء) انه کان من قرب الکوفه فی مسیره الی البصره. قوله (علیه السلام): (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار) ای: انصار الحق، و لیس المراد انصار المدینه. (و سنام العرب) ای: اعلاهم، کما ان سنام البعیر اعلی اعضائه. قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: کتب علی (علیه السلام) من الربذه الی اهل الکوفه: اما بعد، فانی اخترتکم و آثرت النزول بین اظهرکم، لما اعرف من مودتکم و حبکم لله و لرسوله، فمن جاءنی و نصرنی فقد اجاب (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الحق، و قضی الذی علیه. قلت: و روی النعمانی عن ابی هارون: انه سال اباسعید الخدری عن السمک الذی یزعم اهل الکوفه انه حرام، فقال ابوسعید: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: الکوفه جمجمه العرب، و رمح الله تعالی، و کنز الایمان، فخذ عنهم. و فی (خلفاء ابن قتیبه)- بعد ذکر بعثه (علیه السلام) ابنه الحسن (ع) و جمع معه و قراءته کتابه (علیه السلام) علیهم- ثم قام، فقال: ایها الناس، انه قد کان فی مسیرامیر المومنین (ع) ما قد بلغکم، و قد اتیناکم مستنفرین، لانکم جبهه الانصار، و رووس العرب، و قد کان من نقض طلحه و الزبیر بعد بیعتهما و خروجهما بعائشه مابلغکم، و تعلمون ان و هن النساء و ضعف رایهن الی التلاشی، و من اجل ذلک جعل الله الرجال قوامین علی النساء. (اما بعد، فانی اخبرکم عن امر عثمان حنی یکون سمعه کعیانه) فی (خلفاء ابن قتیبه): لما اقراهم الحسن (ع) کتاب ابیه (علیه السلام) و خطبهم فی ذلک، قام شریح بن هانی فقال: لقد اردنا ان نرکب الی المدینه، حتی نعلم قتل عثمان، فقد اتانا الله به فی بیوتنا، فلا تخالفوا عن دعوته، و الله لو لم یستنصر بنا لنصرناه سمعا و طاعه. (ان الناس طعنوا علیه) فی (اغانی ابی الفرج): قال مطر الرراق: قدم رجل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) من اهل الکوفه الی المدینه فقال لعثمان: انی صلیت صلاه الغداه خلف الولید، فالتفت ای الصلاه الی الناس فقال: اازیدکم فانی اجد الیوم نشاطا؟ و شممنا منه رائحه الخمر. فضرب عثمان الرجل. فقال الناس لعثمان: عطلت الحدود، و ضربت الشهود. و فی (الطبری): قال عبدالرحمن بن یسار: لما رای الناس ما صنع عثمان کتب من بالمدینه من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) الی من بالافاق منهم و کانوا قد تفرقوا فی الثغور: (انکم انما خرجتم ان تجامدوا فی سبیل الله، و تطلبون دین محمد (ع)، فان دین محمد (صلی الله علیه و آله) قد افسد من خلفکم و ترک، فهلموا فاقیموا دین محمد (صلی الله علیه و آله) فاقبلوا من کل افق حتی قتلوه. و فی (الطبری) ایضا: قال ابوحبیبه: خطب عثمان فقام الیه جهجاه الغفاری، فصاح: یا عثمان! ان هذه شارف قد جئنا بها، علیها عباءه و هذه جامعه، فانزل فلندرعک العباءه، و لنطرحک فی الجامعه، و لنحملک علی الشارف، ثم نظرحک فی جبل الدخان. و لم یکن ذلک منه الا عن ملا من الناس، و قام الی عثمان حزبه من بنی امیه فحملوه فادخلوه الدار. قال: فکان آخر ما رایته. (فکنت رجلا من المهاجرین) قال ابن ابی الحدید: هو من لظیف الکلام، فان فیه من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتامل، الا تری انه لم تبق علیه فی ذلک حجه لطاعن، من حیث جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین، الذین بنفر یسیر منهم انعقدت الافه ابی بکر، و هم اهل الحل و العقد، و انما کان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الاجماع حجه لدخولهم فیه. قلت: نعم کلامه (علیه السلام) من لطیف الکلام لکن لا لما قال، بل لانه دل علی ان الطاعنین علی عثمان و المنکرین لعثمان کان فیهم من المهاجرین الحقیقیین الملتزمین بالشریعه عند الکل کابی ذر، و المقداد، و عمار، و حذیفه و نظرائهم، و لم ینحصروا بالعامه الغوغاء و لا بالمغرضین، کعمرو بن العاص. فروی الطبری عن الواقدی: ان عثمان لما عزل عمرو بن العاص عن مصر، و استعمل ابن ابی سرح قدم المدینه و جعل یطعن علی عثمان، فقال له عثمان: یا بن النابغه، ما اسرع ما قمل جربان جبتک- الی ان قال-: و لما سمع عمرو بن العاص بقتل عثمان قال: انی کنت لا حرض علیه الناس، حتی انی لاحرض الراعی علیه فی راس الجبل. و فارق عمرو حین عزله عثمان اخت عثمان لامه ام کلثوم بنت ابی معیط. و قول ابن ابی الحدید: (الذین بنفر یسیر منهم انعقدت خلافه ابی بکر) مما یضحک الثکلی، فالمهاجرون الذین جعل امیرالمومنین (علیه السلام) نفسه احدهم قلنا: هم ابوذر، و عمار و نظراوهما. و اما بیعه ابی بکر فکانت عن توطئه بینه و بین عمر و ابی عبیده، و هم فعلوا افعال عثمان حیث کانوا السبب لافعاله لا کانوا من مستعتبیه، فکتب عثمان- و کان کاتب ابی بکر- فی غشوه ابی بکر استخلافه لعمر، فکافاه عمر مع علمه بانه یفعل ما یفعل بما دبر فی امر الشوری لصیرورته خلیفته. و اما اهل حله و عقده فکانوا اولئک الثلاثه، فکان ابوبکر یقول للناس: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بایعوا احد هذین: عمر او ابی عبیده. و هما کانا یقولان: ما کنا لنتقدمک. و روی الثقفی فی (تاریخه) عن رجالهم، و رواه ابونعیم فی (حلیته): ان رجلا جاء الی ابی بن کعب فقال: یا اباالمنذر، الا تخبرنی عن عثمان، ما قولک فیه؟ فامسک عنه، فقال له الرجل: جزاکم الله شرا یا اصحاب محمد! شهدتم الوحی و عاینتموه، ثم نسالکم التفقه فی الدین فلا تعلمونا. فقال ابی عند ذلک: (هلک اصحاب العقده و رب الکعبه! اما و الله ما علیهم آسی ولکن آسی علی من اهلکوا) و الله لئن ابقانی الله الی یوم الجمعه لاقومن مقاما اتکلم فیه بما اعلم، قتلت او استحییت. فمات یوم الخمیس. (اکثر استعتابه) ای: طلب رجوعه عن الباطل. (و اقل عتابه) العتاب: اظهار الموجده، و قد کان مستحقا لکل عتاب. و یعبر عن العتال! فی الفارسیه ب (سرزنش). و اما المهاجرون، فکانوا یکثرون من عتابه، روی

الثقفی فی (تاریخه): ان اباذر کان یقول لعثمان: حدثنی النبی (صلی الله علیه و آله) انه یجاء بک و باصحابک یوم القیامه، فتبطحون علی و جوهکم، فتمر علیکم البهائم فتظاکم. و ذکر الواقدی فی (تاریخه): ان اباذر اظهر عیب عثمان بالشام، فجعل کلما دخل المسجد او خرج منه شتم عثمان، و ذکر منها خصالاقبیحه. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و نقل ابن ابی الحدید عن کتاب (ابی مخنف) روایته عن عبدالرحمن بن ابی لیلی (عن ابیه): انه سمع عمارا لما جاء الی الکوفه لاستنفارهم یقول: ما ترکت فی نفسی حزه اهم الی من ان لا نکون نبشنا عثمان من قبره، ثم احرقناه بالنار. و قد روی الثقفی فی (تاریخه): ان رجلا قام الی ابی بن کعب، فقال له: ان عثمان کتب للرجل من آل ابی معیط بخمسین الف درهم من بیت المال. فقال ابی: لاتزال تاتونی بشی ء ما ادری ماهو. فبینما هو کذلک اذ مر به الصک، فقام فدخل علی عثمان فقال: یا بن الهاویه! یا بن النار الحامیه! اتکتب لبعض آل ابی معیط الی بیت مال المسلمین بنک بخمسین الف درهم؟ فغضب عثمان. و روی هو ایضا فی (تاریخه)، و الواقدی فی کتاب (داره) عن عبیده السلمانی قال: سمعت ابن مسعود یلعن عثمان، فقلت له فی ذلک. فقال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یشهد له بالنار. و عن خیثمه قال ابن مسعود: بینا نحن فی بیت، و نحن اثنا عشر رجلا نتذاکر امر الدجال و فتنته، اذ دخل النبی (صلی الله علیه و آله) لم فقال: ما تتذاکرون من امر الدجال، و الذی نفسی بیده ان فی البیت لمن هو اشد علی امتی من الدجال. قال ابن مسعود: و قد مضی من کان فی البیت غیری و غیر عثمان، (ثم) قال ابن مسعود: و الذی نفسی بیده لوددت انی و عثمان برمل عالج نتحاثی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) التراب حتی یموت الاعجز. و روی الاول عن جمع من اصحاب ابن مسعود، قالوا: قال ابن مسعود: لا یعدل عثمان عند الله تعالی جناح بعوضه. و روی عن همام بن الحارث، قال: دخلت مسجد المدینه فاذا الناس مجتمعون علی عثمان، و اذا رجل یمدحه، فوثب المقداد و اخذ کفا من حصی او تراب فاخذ یرمیه به، فرایت عثمان یتقیه بیده. و روی عن عیسی بن زید قال: کان عبدالرحمن بن حنبل القرشی- و هو من اهل بدر- من اشد الناس علی عثمان، وکان یذکره فی الشعر، ویذکر جوره، و یطعن علیه و یبرا منه، و یصف صنائعه، فلما بلغ ذلک عثمان ضربه مائه سوط، و حمله علی بعیر، و طاف به فی المدینه ثم حبسه موثقا فی الحدید. و روی عن قیس بن ابی حازم قال: جاءت بنو عبس الی حذیفه یستشفعون به الی عثمان، فقال حذیفه: لقد اتیتمونی من عند رجل وددت ان کل سهم فی کنانتی فی بطنه. و اما هو (علیه السلام) فکان اقلهم عتابا له، و اکثرهم استعتابا، رعایه لکرم الاخلاق، و براءه عن التهم. روی الواقدی فی (شوراه)- و نقله ابن ابی الحدید فی عنوان (و من کلام له (علیه السلام) و قد وقعت بینه و بین عثمان مشاجره)- عن ابن عباس قال: شهدت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عتاب عثمان لعلی (علیه السلام) یوما، فقال له فی بعض ما قاله: نشدتک الله ان تفتح للفرقه بابا! فلعهدی بک و انت تطیع عتیقا و ابن الخطاب- الی ان قال-: فان کنت تزعم ان هذا الامر جعله النبی (صلی الله علیه و آله) لک، فقد رایناک حین توفی النبی (صلی الله علیه و آله) نازعت ثم اقررت، فان کانا لم یرکبا من الامر جدا فکیف اذعنت لهما بالبیعه، و بخعت بالطاعه- الی ان قال-: فقال علی (علیه السلام): اما الفرقه، فمعاذ الله ان افتح لها بابا، او اسهل الیها سبیلا، و لکنی انهاک عما ینهاک الله و رسوله عنه، و اهدیک الی رشدک، و اما عتیق و ابن الخطاب فان کانا اخذا ما جعله النبی (صلی الله علیه و آله) لی، فانت اعلم بذلک و المسلمون، و مالی و لهذا الامر و قد ترکته منذ حین- الی ان قال-: و اما التسویه بینک و بینهما، فلست کاحدهما، انهما و لیا هذا الامر، فظلفاانفسهما و اهلهما عنه، و عمت فیه و قومک عوم السابح فی اللجه، فارجع الی الله اباعمرو، و انظر هل بقی من عمرک الا کظم ء الحمار. فحتی متی و الی متی! لاتنهی (الاتنهی) سفهاء بنی امیه عن اعراض المسلمین و ابشارهم و اموالهم! و الله لو ظلم عامل من عمالک حیث تغرب الشمس لکان اثمه مشترکا بینه و بینک. فقال عثمان: لک العتبی، و افعل و اعزل (من عمالی) کل من تکرمه و یکرهه المسلمون، ثم افترقا فصده مروان، و قال: یجتری علیک الناس، فلم یعزل (فلا تعزل) احدا منهم. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف) الوجیف: ضرب من سیر الابل و الخیل سریع، روی (جمل المفید) عن کتاب (مقتل عثمان) لابی حذیفه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) القرشی من اهل حدیث العامه: قال عبدالرحمن بن ابی لیلی: و الله کانی لا نظر الی طلحه، و عثمان محصور، و هو علی فرس، و بیده رمح یجول حول دار عثمان. و روی ایضا انه لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه، و عرف الناس ذلک و جعلوا علیه حرسا، و کان علی الحرس طلحه و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. و فی (صفین نصر بن مزاحم): قدم خفاف الطائی الشام، فقال له معاویه: هات یا اخا طی! حدثنا عن عثمان. قال: حصره المکشوح، و حکم فیه حکیم، و ولی فی امره محمد و عمار، و تجرد فی امره ثلاثه نفر: عدی بن حاتم، و الاشتر، و عمرو بن الحمق، وجد فی امره طلحه و الزبیر. و قال عبیدالله بن عمر: و قد کان فیها للزبیر عجاجا و طلحه فیها جاهد غیر لاعب و فی (انصاب البلاذری): ذکروا ان عثمان نازع الزبیر، فقال الزبیر: ان شئت تقاذفنا. فقال: بماذا ابالبعر؟ قال: لا و الله ولکن بطبع خباب و ریش المقعد و کان خباب یطبع السیوف، و کان المقعد یریش النبل. (و ارفق حدانهما) قال الجوهری: الحدو: سوق الابل، و الغناء لها. (العنیف) ای: الشدید، فی (الطبری): قال عبدالرحمن بن الاسود: لم ازل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اری علیا(ع) منکبا عن عثمان لما اعطی الناس عهدا علی المنبر، و دخل بیته فخرج مروان و شتمهم، و فرقهم عن الباب، الا انی اعلم انه قد کلم طلحه حین حصر عثمان فی ان یدخل علیه الروایا، و غضب فی ذلک غضبا شدیدا حتی دخلت الروایا علی عثمان. و فیه: قال عبدالله بن عیاش بن ابی ربیعه: دخلت علی عثمان، قتحدثت عنده ساعه، فقال: تعال. فاخذ بیدی فاسمعنی کلام من علی الباب، فسمعنا منهم من یقول: ما تنتظرون به؟ و منهم من یقول: انظروا عسی ان یراجع. فبینا انا و هو واقف اذ مر طلحه، فقال: این ابن عدیس؟ فقیل:ها هو ذا. فجاءه ابن عدیس، فناجاه طلحه بشی ء، ثم رجع ابن عدیس؟ فقال لاصحابه: لا تترکوا احدا ان یدخل علی هذا الرجل، و لا یخرج من عنده. و فی (مقتل ابی حذیفه): اطلع عثمان و قد اشتد به الحصار و ظمی من العطش، فنادی ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله. فناداه الزبیر یا نعثل و الله لا تذوقه. و فیه ایضا: قال ثعلبه الحمانی: اتیت الزبیر و هو عند احجار الزیت فقلت له: قد حیل بین اهل الدار و بین الماء. فنظر نحوهم و قال: (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوا فی شک مریب). وفیه ایضا: انفذ عثمان الی علی (علیه السلام) ان طلحه والزبیر قد قتلانی من العطش و ان الموت بالسلاح احسن، فخرج معتمدا علی ید مسور بن مخرمه الزمری حتی دخل علی طلحه و هو جالس فی داره یسوی نبلا و علیه قمیص (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) مندی، فلما رآه طلحه رحب به و وسع له علی الوساده، ققال له (علیه السلام): ان عثمان قد ارسل الی انکم املکتموه عطشا، و ان ذلک لیس بحسن، و القتل بالسلاح احسن، و کنت آلیت علی نفسی ان لا ارد عنه احدا بعد اهل مصر، و انا احب ان تدخلوا علیه الماء حتی تروا رایکم فیه. ققال طلحه: و الله لاننعمه عینا و لا نترکه یاکل و یشرب. فقال علی (علیه السلام): ما کنت اظن ان اکلم احدا من قریش فیردنی، دع ما کنت فیه یا طلحه. فقال طلحه: ما کنت انت یاعلی فی ذلک من شی ء. فقام علی (علیه السلام) مغضبا و قال: ستعلم یا بن الحضرمیه اکون فی ذلک من شی ءام لا؟ ثم انصرف. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان طلحه و الزبیر اتیا علیا (ع) بعد خلافته، فقالا له: هل تدری علی ما بایعناک؟- و کان الزبیر لا یشک فی ولایه العراق، و طلحه فی الیمن- الی ان قال-: فلما استبان لهما ان علیا(ع) غیر مولیهما شیئا، اظهرا الشکایه (الشکاه)، فتکلم الزبیر فی ملا من قریش، فقال: هذا جزاونا من علی، قمنا له فی امر عثمان حتی اثبتنا علیه الذنب، و سبینا له القتل و هو جالس فی بیته و کفی الامر. فلما نال بنا ما اراد جعل دوننا غیرنا. فقال ظلحه: ما اللوم الا لنا، کنا ثلاثه من اهل الشوری، کرهه احدنا و بایعناه، و اعطیناه ما فی ایدینا، و منعنا ما فی یده، فاصبحنا قد اخطانا ما رجونا. قلت: و مراد طلحه بکونهم ثلاثه من اهل الشوری: هما مع سعد بن ابی و قاص، فهما بایعاه (علیه السلام) طمعا، و اعتزله سعد یاسا. و فیه ایضا: و لما نزل طلحه و الزبیر و عائشه باوطاس، من ارض (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) خیبر، اقبل علیهم سعید بن العاص علی نجیب له، فاقبل علی مروان- و کان مع طلحه و الزبیر- فقال له: و این ترید؟ قال: البصره. قال: و ما تصنع بها؟ قال: اطلب قتله عثمان. قال: فهولاء قتله عثمان معک، ان هذین الرجلین- یعنی طلحه و الزبیر- قتلا عثمان و هما یریدان الامر لانفسهما، فلما غلبا علیه قالا: نغسل الدم بالدم، و الحوبه بالتوبه. و فیه ایضا- بعد ذکر دخول طلحه و الزبیر البصره-: فبینا هم کذلک اتاهم رجل من اشراف البصره بکتاب کتبه طلحه فی التالیب علی قتل عثمان، فقال لطلحه: هل تعرف هذا الکتاب؟ قال: نعم. قال: فما ردک علی ما کنت علیه؟ و کنت امس تکتب الینا تولبنا علی قتل عثمان، و انت الیوم تدعونا الی الطلب بدمه. و عن (تاریخ الواقدی): ما کان احد من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) اشد علی عثمان من عبدالرحمن بن عوف حتی مات عبدالرحمن، و من سعد بن ابی و قاص حتی مات عثمان، و من طلحه- و کان اشدهم- فانه لم یزل کهف المصریین و غیرهم، یاتونه باللیل یتحدثون عنده الی ان حاربوه (جاهدوا)، فکان ولی الحرب و القتال، و عمل المفاتیح علی بیت المال، و تولی الصلاه بالناس، و منع عثمان و من معه من الماء، ورد شفاعه علی (ص) فی حمل الماء الیه، و قال: لا و الله … و فی (خلفاء ابن قتیبه): اقبل الاشتر من الکوفه فی الف رجل، و اقبل محمد بن ابی حذیفه من مصر فی اربعمائه رجل، فاقام اهل الکوفه و اهل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) مصر بباب عثمان لیلا و نهارا، و طلحه یحرض الفریقین جمیعا علی عثمان، ثم ان طلحه قال لهم: ان عثمان لا یبالی ما حصرتموه، و هو یدخل الیه الطعام و الشراب فامنعوه الماء ان یدخل علیه. و ممن هیج علی عثمان غیر طلحه و الزبیر، و سار فیه الوجیف وحدا قیه العنیف عبدالرحمن بن عوف، و هو الذی عین عثمان اماما، و لم یذکره (علیه السلام)، لان کلامه (علیه السلام) فی اصحاب الجمل الذین قاتلوا عثمان حتی قتلوه، ثم حاربوه (علیه السلام) باسم ثاره. فقد عرفت کون عبدالرحمن ایضا ممن کانوا اشداء علیه الا انه مات قبل عثمان. و عن (تاریخ الثقفی): قال طارق بن شهاب: رایت عبدالرحمن و هو یقول: ان عثمان ابی ان یقیم فیکم کتاب الله. فقیل له: فانت اول من بایعه، و اول من عقد له. قال: انه نقض، و لیس لناقض عهد. و عن (تاریخ الواقدی): قال عثمان بن شرید: دخلت علی عبدالرحمن بن عوف فی شکواه الذی مات فیه اعوده، فذکر عنده عثمان، فقال: عاجلوا طاغیتکم هذه قبل ان یتمادی فی ملکه. قالوا: فانت و لیته. قال: لا عهد لناقض. و عن (تاریخ الثقفی): قال ابواسحاق: اصبح الناس یوما حین صلوا الفجر فی خلافه عثمان، فنادوا بعبدالرحمن، فحول وجهه الیهم، و استدبر القبله، ثم خلع قمیصه عن جیبه فقال: یامعشراصحاب محمد، یامعشر المسلمین، اشهد الله و اشهدکم انی قد خلعت عثمان من الخلافه کما خلعت سربالی هذا. فاجابه مجیب من الصف الاول: (الان و قد عصیت من قبل، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و کنت من الفسدین) فنظروامن الرجل فاذا هو علی بن ابی طالب. (و کان من مائشه فیه فلته غضب) روی الجوهری فی (سقیفته)، و نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر مسندا عن ابی بن کعب الحارثی فی خبر طویل، قال: تبعت عثمان حتی دخل المسجد، فاذا عمار جالس الی ساریه، و حوله نفر من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) یبکون، فقال عثمان: یا وثاب علی بالشرط، فجاووا، فقال: فرقوا هولاء. ففرقوا بینهم. ثم اقیمت الصلاه، فتقدم عثمان فصلی بهم، فلما کبر قالت امراه من حجرتها: ایها الناس، و تکلمت، ثم ذکرت النبی (صلی الله علیه و آله) و ما بعثه الله به، ثم قالت: ترکتم امر الله و عهده، و نحو هذا، ثم صمتت و تکلمت اخری بمثل ذلک، فاذا هما عائشه و حفصه. فسلم عثمان ثم اقبل علی الناس، و قال: ان هاتین لفتانتان، یحل لی سبهما، و انا باصلها عالم … و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان عائشه لما اتاها انه بویع علی (علیه السلام) و کانت خارجه عن المدینه- قالت: ما کنت ابالی ان تقع السماء علی الارض، قتل عثمان و الله مظلوما، و انا طالبه بدمه. فقال عبید: ان اول من طعن فیه و اطمع الناس فیه لانت، و لقد قلت: اقتلوا نعثلا فقد کفر افجرا. فقالت: قلت و قال الناس، و آخر قولی خیر من اوله. فقال عبید: عذر ضعیف و الله. ثم قال: فمنک البداء و منک الغیر و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد فجر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فهبنا اطعناک فی قتله و قاتله عندنامن امر و فی (الطبری): عن ابن عباس، قال: قال لی عثمان، انی قد استعملت خالد بن العاص علی مکه، و قد بلغ اهل مکه ما صنع الناس، فانا خائف ان یمنعوه الموقف (فیابی)، فیقاتلهم، فرایت ان اولیک امر الموسم. و کتب معه الی اهل الموسم بکتاب یسالهم ان یاخذوا له بالحق ممن حصره. فخرج ابن عباس، فمر بعائشه فی الصلصل، فقالت: یا بن عباس، انشدک الله- فانک قد اعطیت لسانا ذلقا له (ازعیلا)- ان تجادل (تخذل) عن هذا الرجل، و ان تشکک فیه الناس، فقد بانت لهم بصائرهم و انهجت، و رفعت لهم المنار، و تحلبوا من البلدان لامر قد حم، و قد رایت طلحه قد اتخذ علی بیوت الاموال و الخزائن مفاتیح، فان یل یسر بسیره ابن عمه ابی بکر و فیه: اقبل غلام من جهینه علی محمد بن طلحه- و کان عابدا- یوم الجمل، فقال له: اخبرنی عن قتله عثمان. فقال: نعم، دم عثمان علی ثلاثه اثلاث، ثلث علی صاحبه الهودج- یعنی عائشه- و ثلث علی صاحب الجمل الاحمر یعنی اباه طلحه- و ثلث علی علی. فضحک الغلام، و قال: ارانی علی ضلال! و لحق بعلی (علیه السلام)، و قال: سالت ابن طلحه عن هالک بجوف المدینه لم یقبر فقال ثلاثه رهط هم اماتوا ابن عفان و استعبر فثلث علی تلک فی خدرها و ثلث علی راکب الاحمر و ثلث علی ابن ابی طالب و نحن بدویه قرقر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فقلت صدقت علی الاولین و اخطات فی الثالث الازهر و رواه (خلفاء ابن قتییه)، و زاد: و بلغ طلحه قول ابنه محمد، و کان من عباد الناس، فقال له: اتزعم انی قاتل عثمان، کذلک تشهد علی ابیک؟ کن کعبد الله بن الزبیر، فو الله ما انت بخیر منه، و لا ابوک بدون ابیه، کف عن قولک، و الا فارجع

فان نصرتک نصره واحد، و فسادک فساد عامه. ققال: ما قلت الا حقا و لا (لن) اعود. و عن (تاریخ الثقفی): جاءت عائشه الی عثمان فقالت: اعطنی ما کان یعطینی ابی و عمر. قال: لا اجد له موضعا فی الکتاب، و لا فی السنه، ولکن کان ابوک و عمر یعطیانک عن طیبه انفسهما و انا لا افعل. قالت: فاعطنی میراثی من النبی. قال: اولم تجی فاطمه تطلب میراثها منه، فشهدت انت، و مالک بن اوس البصری ان النبی لا یورث، و ابطللد حق فاطمه و جئت تطلبین المیراث؟ لا افعل. فکان عثمان اذا خرج الی الصلاه اخرجت عائشه قمیص النبی (صلی الله علیه و آله)، و تنادی: ان عثمان خالف صاحب هذا القمیص. و عنه: ان عثمان صعد المنبر، فنادته عائشه، و رفعت قمیص النبی (صلی الله علیه و آله): لقد خالفت صاحب هذا. ققال عثمان: ان هذه الزعراء عدوه الله، ضرب الله مثلها و مثل صاحبتها حفصه فی الکناب بامراه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) نوح و امراه لوط. و عنه: عن موسی التغلبی عن عمه قال: دخلت المسجد فاذا الناس مجتمعون، و اذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: (ان فیکم فرعون او مثله) فاذا هی عائشه تعنی عثمان. و عن الحسن بن سعید قال: رفعت عائشه و رقات من ورق المصحف، و عثمان علی المنبر، فقالت: یا عثمان، اقم ما فی کتاب الله، ان تصاحب تصاحب غادرا و ان تفارق تفارق عن قلی. فقال عثمان: اما و الله لتنتهین او لا دخلن علیک حمران الرجال و سودها. قالت: اما ان فعلت لقد لعنک النبی (صلی الله علیه و آله) ثم ما استغفر لک. و روی عن عده طرق: انه لما اشتد الحصار علی عثمان تجهزت عائشه للحج، فجاءما مروان، و عبدالرحمن بن عتاب فسالاها الاقامه و الدفع عنه، فقالت: قد غریت غرائری، و ادنیت رکابی، و فرضت علی نفسی الحج، فلست بالتی اقیم- الی ان قال-: فقالت لمروان: لعلک تری انی انما قلت هذا الذی قلته شکا فی صاحبک! فو الله لوددت ان عثمان مخیط علیه فی بعض غرائری حتی اکون اقذفه فی الیم. ثم ارتحلت حتی نزلت بعض الطریق، فلحقها ابن عباس امیرا علی الحج، فقالت له: ان الله قد اعطاک لسانا و علما، فانشدک الله ان تخذل عن قتل هذا الطاغیه غدا- الی ان قال-: قال ابن عباس: دخلت علیها بالبصره، فذکرتها هذا الحدیث، فقالت: ذاک المنطق اخرجنی، لم ار لی توبه الا الطلب بدم عثمان. فقلت لها: فانت قتلته بلسانک فاین تخرجین؟ توبی و انت فی بیتک، او (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ارضی و لاه دم عثمان و لده. قالت: دعنا. و فی (الاغانی) قال الزهری: خرج رهط من اهل الکوفه الی اثمان فی امر الولید بن عقبه، و شربه الخمر، و صلاته الصبح اربعا سکران، و تغنیه فی الصلاه، فقال عثمان: اکلما غضب رجل منکم علی امیره رماه بالباطل! لئن اصبحت لکم لانکلن بکم. فاستجاروا بعائشه، و اصبح عثمان فسمع من حجرتها صوتا و کلاما فیه بعض الغلظه، فقال: اما یجد مراق اهل العراق ملجا الا بیت عائشه! فسمعت فرفعت نعل النبی (صلی الله علیه و آله) و قالت: ترکت سنه صاحب هذا النعل. فتسامع الناس فجاووا فملاوا المسجد، فمن قائل: احسنت، و من قائل: ما للنساء و لهذا! حنی تحاصبوا و تضاربوا بالنعال، و دخل رهط من الصحابه علی عثمان، فقالوا له: اتق الله و لا تعطل الحد، و اعزل اخاک عنهم. و فی (انساب البلاذری): یقال، ان عایشه اغلظت لعثمان و اغلظ لها و قال: و ما انت و هذا؟ انما امرت ان تقری فی بیتک. فقال قوم مثل قوله، و قال آخرون: و من اولی بذلک منها. فاضطربوا بالنعال و کان ذلک اول قتال بین المسلمین بعد النبی (صلی الله علیه و آله). و بالجمله: ان عثمان کان یطعن فیه لاعماله و عماله البر و الفاجر، الا ان امیرالمومنین (علیه السلام) و شیعته من ابی ذر، و المقداد، و عمار، و حذیفه، و عمرو بن الحمق، و مالک الاشتر ونظرائهم کانوا یطعنون فیه لله تعالی، فانه عز و جل (اخذ علی العلماء الا یقاروا علی کظه ظالم، و لا سغب مظلوم). و اما عمرو بن العاص، فانه کان یطعن فیه لانه عزله عن مصر، کما ان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عبدالرحمن بن عوف کان یطعن فیه لانه اعطاه الخلافه لیردها الیه، و یکون شریکه فیها کما اعطی عمر ابابکر الخلافه، فردها الیه بعده، و کان شریکه فیها فی وقته. و عثمان لم یرد تولیه غیر بنی امیه- بنی ابیه- فی حیاته و بعد وفاته. و کذلک سعد بن ابی وقاص یطعن فیه لانه تجافی عن سهمه فی الشوری لیولیه. و کذلک طلحه و الزبیر کانا بایعا عثمان طمعا ان یکونا شریکیه فی حکومته، و کیف لا و طمعا ذلک من امیرالمومنین الذی کانا هما و غیرهما یعلمون انه لا یراقب احدا غیر الله تعالی، و کانا یریان انفسهما فوق عثمان- و کانا فوقه- فلما رایا انه لا ینظر غیر بنی امیه سعیا فی قتله لیلیا الامر کما عرفت اعترافهما بذلک. و کذلک عائشه کانت تطمع ان یعطیها عثمان ما کان ابوها و صاحبه یعطیانها زائدا علی حقها فی قبال فعالیتها لخلافتهما، فلما خابت منه طعنت فیه و فظن معاویه بذلک، فکان یعطیها سیاسه مثل ما یعطیها ابوها و صاحبه، فلما ارادت الطعن فیه بقتل حجر بن عدی العابد المجاهد قال لها: هل عطاوک حسن؟ قالت: نعم قال لها: فخلینی و حجرا الی المعاد. فسکتت. و اما عثمان، فلما جبهها بانک تدعین ما لیس لک، حرضت علی قتله طمعا ان یصیر الامر الی ابن عمها- طلحه- فاذا کان صار الیه، کان کانه صار الیها کما فی ایام ابیها و ایام صاحبه، فلما سمعت بقتل عثمان و ظنت صیروره الامر الی طلحه قالت: (ابعد الله عثمان بما قدمت یداه، الحمد لله الذی قتله)، و قالت مشیره الی طلحه: (ایها (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ذا الاصبع) فلما بلغها بیعه الناس لامیرالمومنین قالت: (وددت ان هذه تعنی السماء- وقعت علی هذه- تعنی الارض). کما ان طلحه و الزبیر لما ایسا من وصول الامر الیهما ندما، فاتفقت عائشه معهما- و کان طلحه ابن عمها، و الزبیر زوج اختها اسماء- علی ان یقولوا: (قتل عثمان مظلوما، و ان قاتله علی) لعل الامر یرجع الیهم. و فی (خلفاءابن قتیبه): بعث عثمان بن حنیف عامل علی (علیه السلام) علی البصره بعمران بن الحصین، و ابی الاسود الدولی الی طلحه و الزبیر و عائشه لاتمام الحجته علیهما، فبدئا بطلحه، فقال له ابوالاسود: انکم قتلتم عثمان غیر موامرین لنا فی قتله، و بایعتم علیا غیر موامرین لنا فی بیعته، فلم نغضب لعثمان اذ قتل، و لم نغضب لعلی اذ بویع، ثم بدا لکم. و قال له عمران: انکم قتلتم عثمان و لم نغضب له اذ لم تغضبوا، ثم بایعتم علیا و بایعنا من بایعتم، فان کان قتل عثمان صوابا فمسیرکم لماذا؟ و ان کان خطا فحظکم منه الاوفر، و نصیبکم منه الاوفی. فقال لهما طلحه: ان صاحبکما لا یری ان معه فی هذا الامر غیره، و لیس علی هذا بایعناه. فقال ابوالاسود لعمران: اما هذا فقد صرح انه انما غضب للملک. و فیه: قال عمار لاهل الکوفه: ان طلحه و الزبیر کانا اول من طعن (فی عثمان)، و آخر من امر (بقتله)، و کانا اول من بایع علیا (ع)، فلما اخطاهما ما (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) املاه نکثا بیعتهمامن غیر حدث. هذا، و ما قالته عائشه لعثمان: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لعنه، و شبهه بنعثل الیهودی، و غیر ذلک، و ما قاله عثمان لعائشه من ان الله تعالی ضرب لها و لحفصه المثل المذکور فی قوله جل و علا: (ضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط … ) صحیحان، حیث ان عند اخواننا: عثمان امام، و عائشه صدیقه، فلابد من صحه قولهما. و ایضا، انهما مع شده عداوه کل منهما للاخر اقر بما نسبه الیه، لکن قابله بکون طرفه مثله معیوبا (و قالت الیهود لیست النصاری علی شی ء و قالت النصاری لیست الیهود علی شی ء...) و کل منهما صدق. (فاتیج) ای: قدر. (له قوم فقتلوه) و فی (ابن ابی الحدید و الخطیه): (قتلوه). فی (العقد الفرید): ان نائله بنت الفرافصه امراه عثمان کنبت الی معاویه کتابا مع النعمان بن بشیر، و بعثت الیه بقمیص عثمان مخضوبا بالدماء، و کان فی کتابها: انی اقص علیکم خبره، انی شاهده امره کله. ان اهل المدینه حصروه فی داره، و حرسوه لیلهم و نهارهم قیاما علی ابوابه بالسلاح، یمنعونه من کل شی ء قدروا علیه، حتی منعوه الماء، فمکث هو و من معه خمسین لیله، و اهل المصر قد اسندوا امرهم الی علی (علیه السلام)، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و محمد بن ابی بکر، و عمار، و طلحه، و الزبیر، فامروهم بقتله، و کان معهم من القبائل: خزاعه، وسعد بن بکر، و هذیل، و طوائف من جهینه، و مزینه، و انباط یثرب- الی ان قالت-: و دخل علیه القوم یقدمهم محمد بن ابی بکر، فاخذ بلحینه و دعوه باللقب، فضربوه علی راسه ثلاث ضربات، و طعنوه فی صدره ثلاث طعنات، وضربوه علی مقدم العین (الجبین) فوق الانف ضربه اسرعت فی العظم، فسقطت علیه و قد اثخنوه وبه حیاه، یریدون ان یقطعوا راسه فیذهبوا به، فاتتنی ابنه شیبه فالقت بنفسها علیه معی، فوطئنا وطئا شدیدا … (و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین) الاستکراه: عدم الرغبه، و الاجبار: القهر. (بل طانعین مخیرین) بل الجاوه (علیه السلام) الی البیعه معه، و کانت رغبتهم فی بیعته کما وصفها خفاف الطائی لمعاویه، قال: تهافت الناس علی علی (علیه السلام) بالبیعه تهافت الفراش حتی ضلت النعل، و سقط الرداء، و وطی الشیخ. و قال الحسن (علیه السلام): (و الله ما دعا الی نفسه و لقد تداک الناس علیه تداک الابل الهیم (عند) ورودها). (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها وجاشت) من (جاشت القد ر) ای: غلت. (جیش المرجل) فی (الصحاح) فی (رجل): المرجل قدر من نحاس. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فی (جمل المفید): روی الواقدی عن عبید (عبد) الله بن الحارث بن الفضل (الفضیل)، عن ابیه قال: لما عزم علی (علیه السلام) علی المسیر من المدینه بعث محمد بن جعفر (الحنفیه) و محمد بن ابی بکر الی الکوفه- الی ان قال بعد ذکر رجوعهما، و قولهما: ان اباموسی یمنع الناس عنا-: فبعث عمارا و الحسن (ع) و کتب معهما کتابا اما بعد، فان دار الهجره تقلعت باهلها فانقلعوا عنها، وجاشت جیش المرجل، و کانت فاعله یوما ما فعلت، و قد رکبت المراه الجمل، و نبحتها کلاب الحواب، وقامت الفئه ا الفتنه ا الباغیه یقودها (رجال) یطلبون بدم هم سفکوه، و عرض هم شتموه، و حرمه انتهکوها، و اباحوا ما اباحوا، یعتذرون الی الناس دون الله (یحلفون لکم لترضوا عنهم فان ترضوا عنهم فان الله لا یرضی عن القوم الفاسقین)، اعلموا- رحمکم الله- ان الجهاد مفترض علی العباد، فقد جاءکم فی دارکم من یحثکم علیه، و یعرض علیکم رشدکم، و الله یعلم انی لم اجد بدا من الدخول فی هذا الامر، و لو علمت ان احدا اولی به منی لما تقدمت (قدمت) الیه، و قد بایعنی طلحه و الزبیر طائعین غیر مکرهین، ثم خرجا یطلبان بدم عثمان، و مما اللذان فعلا بعثمان ما فعلا، و عجبت لهما کیف اطاعا ابابکر و عمر فی الغییه، و ابیا ذلک علی. (و قامت الفتنه علی القطب) قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: اقبل زید بن صوحان و معه کتاب من عائشه الیه خاصه، و کتاب منها الی اهل الکوفه عامه، تثبطهم عن نصره علی (علیه السلام)، و تامرهم بلزوم الارض، فقال زید: انظروا الی هذه المراه، امرت ان تقر فی بیتها، وامرنا نحن ان نقاتل، حتی لا تکون (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قتنه، فامرتنا بما امرت به، و رکبت ما امرنا به، الی ان قال-: فقام وشال یده المقطوعه، و اوما بیده الی ابی موسی و هو علی المنبر: اترد الفرات عن امواجه! دع عنک ما لست تدرکه. ثم قرا: (الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون و لقد فتنا الذین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین). قال: و روی ابومخنف عن الکلبی، عن ابی صالح: ان علیا(ع) لما نزل ذاقار قی قله من عسکره، صعد الزبیر منبر البصره، فقال: الا الف فارس اسیر بهم الی علی، فابیعه بیاتا، و اصبحه صباحا، قبل ان یاتیه المدد! قلم یجبه احد، فنزل و اجما، و قال: هذه و الله الفتنه التی کنا نتحدث بها! فقال له بعض موالیه: تسمیها فتنه ثم تقاتل فیها! فقال: و یحک و الله انا لنبصر ثم لا نصبر. فاسترجع المولی ثم خرج فی اللیل فارا الی علی (علیه السلام) فاخبره، فقال: اللهم علیک به! و فی (العقد): عن الحسن البصری قال الزبیر: لقد نزلت: (و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه … ) و ما ندری من یختلف الیها. فقال بعضهم: فلم جئت الی البصره؟ فقال: و یحک! انا ننظر و لا نبصر. و فی (الاستیعاب): عن ابی لیلی الغفاری، عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ستکون بعدی فتنه، فاذا کان ذلک فالزموا علی بن ابی طالب (ع)، فانه اول من یرانی، و اول من یصافحنی یوم القیامه، و هو الصدیق الاکبر، و هو فاروق هذه الامه، یفرق بین الحقو الباطل، و هو یعسوب المومنین، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و المال یعسوب المنافقین. (فاسرعوا الی امیرکم، و بادروا جهاد عدوکم) قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: قام زید بن صوحان- ای فی الخبر المقدم بعد تلاوته (الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون) ثم نادی: سیروا الی امیرالمومنین، و صراط سید المرسلین. و قام الحسن (ع) فقال: ایها الناس، اجیبوا دعوه امامکم، و سیروا الی اخوانکم، فانه سیوجد لهذا الامر من ینفر الیه، و الله لان یلیه اولوا النهی امثل فی العاجله، و خیر فی العاقبه، فاجیبوا دعوتنا، و اعینونا علی امرنا. و قال: و روی ابومخنف عن ابن ابی لیلی، قال: لما دخل الحسن (ع) و عمار الکوفه، قال الحسن (علیه السلام): ایها الناس، انا جئنا ندعوکم الی الله و الی کتابه و سنه رسوله، و الی افقه من تفقه من المسلمین، و اعدل من تعدلون، و افضل من تفضلون، و اوفی من تبایعون، من لم یعیه (یعبه) القرآن، و لم تجهله السنه، و لم تقعد به السابقه، الی من قربه الله تعالی الی رسوله قرابتین: قرابه الدین و قرابه الرحم، الی من سبق الناس الی کل ماثره، الی من کفی الله به رسوله و الناس متخاذلون، فقرب منه و هم متباعدون، و صلی معه و هم مشرکون، و قاتل معه و هم منهزمون، و بارز معه و هم محجمون، و صدقه و هم مکذبون (یکذبون) الی من لم ترد له رایه (روایه) و لا تکافا له سابقه، و هو یسالکم النصر، و یدعوکم الی الحق، و یامرکم بالمسیر الیه، لتوازروه و تنصروه علی قوم نکثوا بیعته، و قتلوا اهل الصلاح من اصحابه، و مثلوا (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بعماله، و انتهبوا بیت ماله، فاشخصنوا الیه- رحمکم الله- فمروا بالمعرو ف … و عن تمیم الناجی قال: قدم علینا الحسن (ع) و عمار یستنفران الناس الی علی (علیه السلام)، و معهما کتابه، فلما فرغا من قراءه کتابه، قام الحسن (ع) و هو فتی حدث، و انی لارثی له من حداثه سنه و صعوبه مقامه- فرماه الناس بابصارهم و هم یقولون: اللهم سدد منطق ابن بنت نبینا(ص) فوضع یده علی عمود یتساند الیه، و کان علیلا من شکوی به، فقال: الحمد لنه العزیز الجبار، الواحد القهار، الکبیر المتعال، (سواء منکم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار). احمده علی حسن البلاء، و تظاهر النعماء، و علی ما احببنا و کرهنا من شده و رخاء- الی ان قال-: اما بعد، فانی لا اقول (لکم) الا ما تعرفون، ان امیرالمومنین- ارشد الله امره، و اعز نصره- بعثنی الیکم یدعوکم الی الصواب، و الی العمل بالکتاب، و الجهاد فی سبیل الله، فان کان فی عاجل ذلک ما تکرهون، فان فی آجله ما تحبون ان شاء الله تعالی، و لقد علمتم ان علیا (ع) صلی مع الرسول (صلی الله علیه و آله) وحده، و انه یوم صدق به لفی عاشره من سنه، ثم شهد مع الرسول (صلی الله علیه و آله) جمیع مشاهده. و کان من اجتهاده فی مرضاه الله و طاعه رسوله و آثاره الحسنه فی الاسلام ما قد بلغکم، و لم یزل الرسول (صلی الله علیه و آله) راضیا عنه، حتی غمضه بیده و غسله وحده، و الملائکه اعوانه، و الفضل ابن عمه ینقل الیه الماء، ثم ادخله حفرته، و اوصاه بقضاء دینه و عداته، و غیر ذلک من اموره، کل ذلک من من الله علیه. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ثم و الله ما دعا الی نفسه … قلت: و روی المفید فی (جمله): ان الحسن (ع) صعد المنبر و قال: ایها الناس! ان علیا (ع) باب هدی، فمن دخله اهتدی، و من خالفه تردی. ثم نزل فصعد عمار و قال بعد الثناء: ایها الناس! انا لما خشینا علی هذا الدین ان یهدم جوانبه، و ان یتعری ادیمه، نظرنا لانفسنا ولدیننا قاخترنا علیا خلیفه و رضیناه اماما، فنعم الخلیفه، و نعم الامام (الموذب)، مودب لا یودب، و فقیه لا یعلم، و صاحب باس لا انکر، و ذو سابقه فی الاسلام لیس لاحد من الناس غیره، و قد خالفه قوم من اصحابه، حاسدون له، و باغون علیه، و قد توجهوا الی البصره، فاخرجوا الیهم رحمکم الله، فانکم لو شاهدتموهم و حاججتموهم تبین لکم انهم ظالمون. ثم قام الاشتر و قال- بعد ذکر ابی بکر و عمر-: ثم ولی بعدهما رجل نبذ کتاب الله وراء ظهره، و عمل فی احکام الله بهوی نفسه، فسالناه ان یعتزل لنا نفسه فلم یفعل، فاخترنا هلاکه علی هلاک دیننا و دنیانا، و لا یبعد الله الا القوم الظالمین، و قد جاءکم الله باعظم الناس مکانا، و اکبرهم فی الاسلام سهما، ابن عم الرسول (صلی الله علیه و آله)، و افقه الناس فی الدین، و اقرئهم للکتاب، و اشجعهم عند اللقاء یوم الباس، و قد استنفرکم فما تنتظرون؟ اتنتظرون سعیدا (الذی جعل سوادکم فطیر قریش)، ام الولید الذی شرب الخمر و صلی بکم علی سکر (الصبح اربعا) و استباح ما حرمه الله فیکم، ای هذین تریدون؟ قبح الله من له هذا الرای! فانفروا مع ابن بنت نبیکم. و انی لکم ناصح ان کنتم تعقلون. قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: روی الشعبی عن ابی الطفیل، قال (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علی (علیه السلام): یاتیکم من الکوفه اثنا عشر الف (رجل) و رجل واحد. قال: فو الله لقعدت علی نجفه ذی قار، فاحصیتهم و احدا واحدا، فما زادوا رجلا، و لا نقصوا رجلا. قلت: و قال المفید فی (جمله): روی نصر بن مزاحم عن عمرو (عمر) بن سعد، عن الاجلح، عن زید بن علی، قال: لما ابطا علی علی (علیه السلام) خبراهل الکوفه ا (البصره) اقال ابن عباس: اخبرت علیا (ع) بذلک، فقال لی: اسکت، فو الله لیاتینا فی هذین الیومین من الکوفه سته آلاف و ستمائه رجل، و لیغلبن اهل البصره، و لیقتلن طلحه و الزبیر. قال: فو الله انی لاستشرف الاخبار و استقبلها، حتی اذا اتی راکب فاستقبلته واستخبرته، فاخبرنی بالعده التی سمعتها من علی (علیه السلام)، لم ینقص رجلا و احدا. و فی (ارشاده): و قال (علیه السلام) بذی قار و هو جالس لاخذ البیعه: یاتیکم من قبل الکوفه الف رجل، لا یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا، یبایعوننی علی الموت. قال ابن عباس: فجزعت لذلک، و خفت ان ینقص القوم عن العدد او یزیدوا علیه فیفسد الامر علینا، فلم ازل مهموما، حتی ورد اوائلهم، فجعلت احصیهم فاستوفیت عددهم تسعمائه (رجل) و تسعه و تسعین رجلا، ثم انقطع مجی ء القوم، فقلت: انا لله و انا الیه راجعون، ماذا حمله علی ما قال؟! فبینما انا مفکر فی ذلک اذ رایت شخصا قد اقبل، حتی اذا دنا و اذا هو راجل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علیه قباء صوف معه سیفه و ترسه و اداوته، فقرب من امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: امدد یدک ابایعک. فقال علی (علیه السلام) علام؟ قال: علی القتال بین یدیک حتی اموت او یفتح الله علیک. فقال له: ما اسمک؟ قال: اویس. فقال (علیه السلام): انت اویس القرنی؟ قال: نعم. قال: الله اکبر! اخبرنی حبیبی انی ادرک رجلا من امته یقال له اویس القرنی، یکون من حزب الله و رسوله، یموت علی الشهاده، یدخل فی شفاعته مثل ربیعه و مضر

مغنیه

اللغه: جبهه الانصار: جماعتهم، و المراد بالانصار هنا الاعوان، لا الصحابه الانصار. و المراد بالسنام الرفعه. و استعتابه: استرضاوه. و الوجیف: العدو بسرعه. و الفلته: الهفوه و البغته. و اتیح له: قدر له. و دار الهجره: المدینه. و قلعت بهم الدار: اخرجتهم. و قلعوا بها: خرجوا منها. و جاشت: غلت. و المرجل: القدر. و القطب: الذی علیه المدار. الاعراب: من عبدالله متعلق بمحذوف خبرا لمبتدا محذوف، ای: هذه الرساله کائنه او تاتیکم من عبدالله، و الرساله عطف بیان من هذه. کعیانه الکاف بمعنی مثل خبر یکون، و اهون مبتدا، و الوجیف خبر، و الجمله خبر کان. المعنی: خرج الامام (ع) من المدینه لحرب الناکثین و القاسطین بعد اربعه اشهر من خلافته، و لما انتهی الی الربذه- مکان بین مکه و الکوفه- کتب الی اهلها هذه الرساله، و کان ابوموسی الاشعری و الیها، و شریح الکندی قاضیها من قبل عثمان، فثبط الاشعری الناس، و حثهم شریح علی المسیر مع الامام، و قال من جمله ما قال: و الله لو لم یستنصر بنا لنصرناه سمعا و طاعه. و فی تاریخ ابن الاثیر حوادث سنه 36: ان عدد الذین استجابوا للامام من اهل الکوفه اثنا عشر الف رجل و رجل. و نقل ابن الاثیر عن ابی الطفیل انه قال: سمعت علیا یقول: یاتیکم من اهل الکوفه اثنا عشر الف رجل و رجل، فاحصیتهم، فما زادوا رجلا، و لانقصوا رجلا. و ایضا نقل هذا بالحرف عبد الکریم الخطیب عبد الکریم الخطیب فی کتابه: علی بن ابی طالب عن الطبری ج 5 ص 199. (ان الناس طعنوا علیه الخ)..ای علی عثمان، و ذکرنا طرفا من هذه المطاعن فی شرح الخطبه 3، و نعطف علی ما سبق هذه الحکایه رواها ابن الاثیر فی حوادث سنه 35، و استغرقت اکثر من صفحتین بالقطع الکبیر، و ملخصها ان عثمان حین ایقن بالقتل ذهب الی بیت الامام و قال له: یا ابن عم، قد جاء من القوم ما تری، ولک عندهم قدر، فردهم عنی. فقال الامام: و علی ای شی ء اردهم عنک؟. قال: علی ان اعمل بما تشیر. قال الامام: کلمتک المره بعد المره، و تعد و ترجع و تعمل برای مروان و غیره. قال عثمان: انا اعصیهم و اطیعک. فرکب علی و معه ثلاثون من المهاجرین و الانصار، و ردوا الناس عن عثمان. و لکن سرعان ما جاء مروان و اصحابه و افسدوا ما اصلح الامام، فغضبت نائله زوجه عثمان و اسمعت مروان ما یکره، فرد علیها بما هو آلم و اوجع. (و کان طلحه و الزبیر الخ).. نقل الشیخ محمد عبده فی تعلیقه علی هذه الجمله: ان ام المومنین عائشه اخرجت نعلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قمیصه من تحت ستارها، و عثمان یخطب علی المنبر، و قالت له: هذان نعلا رسول الله و قمیصه لم تبل، و لقد بدلت من دینه، و غیرت من سنته. و جری بینهما کلام المخاشنه. فقالت عائشه: اقتلوا نعثلا. تشبهه برجل معروف، فاتیح له ای قدر له قوم فقتلوه ای ان القوم استجابوا بقصد او غیر قصد لامر ام المومنین بقتل عثمان. و تقدم الکلام عما کان منها و من طلحه و الزبیر ضد عثمان فی شرح الخطبه 22 و 135. (و بایعنی الناس غیر مستکرهین الخ).. تقدم مع الشرح فی الخطبه 3 و الخطبه 90 (و اعلموا ان دار الهجره الخ).. خرج الامام من المدینه متوجها الی العراق، و معه الکثیر من اهل المدینه، و فیهم العدید من المهاجرین و الانصار (و قامت الفتنه) التی اثارها الزبیر و طلحه و ام المومنین (علی القطب) ای بلغت الفتنه اشدها. و من المفید ان نشیر هنا الی ما قاله ابن ابی الحدید فی شرح هذه الخطبه، و یتلخص بان اصحابه المعتزله حکموا بهلاک اهل الجمل بکاملهم الا من تاب، و ان عائشه تابت و اعترفت للامام بخطئها، و سالته المعذره، و انها قالت: لیتنی مت قبل الجمل، و وددت ان لی من رسول الله عشره بنین ثکلتهم کلهم، و لم یکن الجمل. اما الزبیر فقد رجع عن الحرب تائبا، و اما طلحه فانه قبل ان تخرج الروح منه مر به فارس، فقال له طلحه: من ای الفریقین انت؟ قال من اصحاب علی امیرالمومنین. فقال له طلحه: امدد یدک ابایعک لعلی امیرالمومنین، فمدها و بایعه. و نحن لا نناقش هذه الروایه، لانها اعتراف صریح بالخطا، و ایضا لا نناقش هذه التوبه و نردها بقوله تعالی: و لیست التوبه للذین یعملون السیئات حتی اذا حضر احدهم الموت قال انی تبت الان- 18 النساء. لا نرد و لا نناقش بعد الاعتراف بالخطا.

عبده

… الکوفه جبهه الانصار: شبههم بالجبهه من حیث الکرم و بالسنام من حیث الرفعه … المهاجرین اکثر ستعتابه: استعتابه استرضاوه و الوجیف ضرب من سیر الخیل و الابل سریع و جمله اهون سیرهما الوجیف خبر کان ای انهما سارعا لاثاره الفتنه علیه و الحداء زجر الابل و سوقها … عائشه فیه فلته غضب: قیل ان ام امیرالمومنین اخرجت نعلی رسول الله صلی الله علیه و سلم و قمیصه من تحت ستارها و عثمان رضی الله عنه علی المنبر و قالت هذان نعلا رسول الله و قمیصه لم تبل و قد بدلت من دینه و غیرت من سنته و جری بینهما کلام المخاشنه فقالت اقتلوا نعثلا تشبهه برجل معروف فاتیح ای قدر له قوم فقتلوه … دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها: دارالهجره المدینه و قلع المکان باهله نبذهم فلم یصلح لاستیطانهم. و جاشت غلت و الجیش الغلیان. و المرجل کمنبر القدر ای فعلیکم ان تقتدوا باهل دار الهجره فقد خرجوا جمیعا لقتال اهل الفتنه. و القطب هو نفس الامام قامت علیه فتنه اصحاب الجمل

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل کوفه در بین راه هنگامی که از مدینه (برای جنگ با طلحه و زبیر و پیروانشان) به بصره می رفت (چون به ماءالعذیب رسید این نامه را برای اهل کوفه نوشت و آنان را از سبب کشته شدن عثمان آگاه ساخته به کمک و یاری خود طلبید و آن را به وسیله حضرت امام حسن و عمار ابن یاسر فرستاد): از بنده خدا علی امیرالمومنین به سوی اهل کوفه که یاری کنندگان بزرگوار و از مهتران عرب می باشند. پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، من شما را از کار عثمان (و سبب کشته شدن او) آگاه می سازم به طوری که شنیدن آن مانند دیدن باشد (تا کسانی که از اهل کوفه که در آن واقعه نبودند مانند آنان باشند که بودند و دیدند) مردم به عثمان (بر اثر کارهای ناشایسته) زشتیهایش را نموده ناسزا گفتند و من مردی از هجرت کنندگان بودم که (با پیغمبر اکرم از مکه به مدینه برای صلح و آسایش آمده و از فتنه و فساد و خونریزی بیزار بوده دوری می جستم، و) بسیار خواستار خشنودی مردم از او بوده، و کمتر او را سرزنش می نمودم (همواره او را پند و اندرز داده و به تغییر کردار دعوت می کردم) و لکن آسانترین روش طلحه و زبیر درباره او تندروی و آهسته ترین سوق دادنشان سخت راندن بود (هرگز او را نصیحت نکرده، بلکه همیشه درصدد و برپا نمودن فتنه و تباهکاری بودند، از این رو مردم را از دور و نزدیک گردآورده به کشتن او ترغیب می نمودند، چنانکه زبیر می گفت: او را بکشید که دین شما را تغییر داده، و عثمان هنگام محصور بودن در خانه خود می گفت: وای بر طلحه که او را چنین و چنان رعایت نمودم و اکنون درصدد ریختن خون من برآمده است) و ناگهان عایشه بی تامل و اندیشه درباره او خشمناک گردید (برای اینکه عثمان بیت المال را به خویشاوندان خود اختصاص داد برآشفت و مردم را به کشتنش وادار نمود و گفت: اقتلوا نعثلا، قتل الله نعثلا یعنی شیخ احمق و پیر بی خرد را بکشید خدا او را بکشد، و نعثل نام یهودی دراز ریشی بوده در مدینه که عثمان را به او تشبیه نموده، روایت شده روزی عثمان بالای منبر رفته و مسجد پر از جمعیت بود، عایشه از پس پرده دست بیرون آورد و نعلین و پیراهن پیغمبر اکرم را به مردم نمود و گفت: این کفش و پیراهن رسول خدا است که هنوز کهنه نگشته و تو دین و سنت او را تغییر دادی، و سخنان درشت به یکدیگر گفتند) پس (طلحه و زبیر و عایشه مردم را به کشتن او ترغیب نمودند، و) گروهی برای کشتنش آماده شده او را کشتند (بنابراین باید از ایشان خونخواهی نمود، نه آنکه آنان درصدد خونخواهی برآیند) و مردم بدون اکراه و اجبار از روی میل و اختیار با من بیعت نمودند (پس سبب مخالفت طلحه و زبیر و پیروانشان با من و برپا نمودن فتنه و آشوب چیست؟!). و بدانید (بر اثر فتنه انگیزی طلحه و زبیر و عایشه) سرای هجرت مدینه از اهلش خالی گشته، و اهلش از آن دور شدند (من ناچار از آنجا خارج شدم) و مانند جوشیدن دیگ به جوش و خروش آمده (به سبب هرج و مرج آرامش و آسایش آن از بین رفت) بر مدار (دین یعنی امام علیه السلام) تباهکاری روآورد، پس به سوی سردار و پیشوای خود شتاب کنید او را کمک و یاری نمائید و برای جنگ با دشمنتان (طلحه و زبیر و پیروانشان) بکوشید اگر خدا بخواهد.

زمانی

عزل ابوموسی ابن ابی الحدید در توضیح مطلب می نویسد: امام علیه السلام در پایان نامه این آیه را نوشت: (سبک و سنگین بار برای جنگ کوچ کنید و با مال و جان خود در راه خدا جهاد کنید، اگر بدانید این کار برای شما بهتر است.) دنبال مطلب، امام علیه السلام به ابوموسی اشعری که فرماندار مدینه است اشاره میکند که طلحه و زبیر در بصره بمخالفت با حکومت مرکزی برخاسته و شیعیان مرا بقتل رسانیده اند. نامه را بدست محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر داد و آنانرا بطرف کوفه اعزام داشت. مردم کوفه از ابوموسی کسب تکلیف کردند و او گفت: اگر سود آخرت میخواهید در خانه ها بمانید و اگر سود دنیا میخواهید رهسپار جنگ شوید. وقتی خبر به نمایندگان امام علیه السلام رسید پیش ابوموسی رفتند تا با او سخن گویند. گفتگو با وی نتیجه نداشت. ابوموسی حرفهای معاویه را تکرار میکرد. علی علیه السلام قاتل عثمان است و باید با او جنگید. ابوموسی که میداند در حکومت امام علی علیه السلام نمیتواند نقشی داشته باشد با اینکه در پست فرمانداری است باز هم با آن حضرت مخالفت میکند و با این مطلب قناعت نمیکند و فرستاده امام علیه السلام را تهدید بزندان و مرگ میکند. امام علیه السلام حکم عزل او را بدست محمد بن ابی بکر و عبدالله بن عباس داد و آنان را به کوفه اعزام داشت و در تعقیب آنان امام حسن علیه السلام را فرستاد و آن حضرت در کوفه سخنرانی نمود و فضائل امام علی علیه السلام را مطرح کرد سپس به توضیح بیعت مردم با آن حضرت پرداخت و خانه ای برای آن حضرت در نظر گرفت که وارد کوفه شود. در همین سفر که امام علی علیه السلام عازم کوفه و از آنجا بصره بود و در (ذی قار) در راه کوفه توقف کرد تا خبر امام حسن علیه السلام به آن حضرت برسد. در این مسیر چون سربازان امام علیه السلام کم بودند، خبر به عایشه رسید و عایشه از خوشحالی نامه ای به (حفصه) (دختر عمر همسر رسول خدا (ص)) نوشت. حفصه نامه را بصورت تصنیف با آهنگ زنان آوازه خوان برای زنان عرضه کرد: ما الخبر ما الخبر. علی فی السفر. کالفرس الاشقر. ان تقدم عقر. و ان تاخر نحر. خبر چیست؟ خبر چیست؟ علی علیه السلام در سفر است. مانند اسب بنفس افتاده ای شده است اگر جلوتر بیاید بقتل میرسد و اگر عقبتر برود از پهلو کشته میشود. صدای ساز و آواز و سرودشان همه جا پیچیده بود ام کلثوم دختر علی علیه السلام بصورت ناشناس وارد خانه حفصه شد و ناگهان پرده از صورت برگرفت همه شرمنده شدند و عذرخواهی کردند و حفصه نامه عایشه را گرفت و پاره کرد. بالاترین درد امام علی علیه السلام این بود که در نامه خود بمردم کوفه توسط امام حسن علیه السلام و عمار یاسر مینویسد: من تا اینجا آمده ام یا ظالم هستم یا مظلوم. یا ستمکارم و یا اینکه بر من ستم شده تذکر میدهم که این نامه ام به هر کس رسید پیش من آید اگر مظلومم بمن کمک کند و اگر ظالم هستم سرزنشم نماید. امام بر حق، قرآن ناطق با آن همه فضائل بصورت تردید خود را ستمگر و یاغی معرفی کند!! راستی چه درد بزرگی. بزرگتر از این درد اینکه ابوموسی اشعری فرماندار معزول پس از سخنرانی امام حسن علیه السلام و عمار و یاسر مطالب آنان را محکوم میکند و مردم هم هر دو سخنرانی را میشنوند و عمار به مقابله با ابوموسی برمیخیزد. در همین شرائط، عثمان بن حنیف که سر و ریش و ابروهای او را طلحه و زبیر تراشیده بودند و پیش امام علی علیه السلام فرستاده بودند خدمت حضرت رسید و عرض کرد: مرا برای فرمانداری بصره با سر و ریش و ابرو فرستادی و اینک بدون مو آمده ام!! امام علیه السلام فرمود: به خیر و پاداش رسیده ای. در چنین شرائط بحرانی که ابوموسی دست از ریاست برنمیداشت و اختلاف اوج میگرفت امام علی علیه السلام به مالک اشتر فرمود: من میخواستم ابوموسی را در آغاز خلاف عزل کنم نگذاشتی اینک او را خلع کن! مالک رهسپار کوفه شد و در میان مردم ابوموسی را عزل کرد مردم برای غارت کردن اموال ابوموسی هجوم بردند ولی مالک نگذاشت. ابن ابی الحدید می نویسد: امام علی علیه السلام فرمود: از کوفه دوازده هزار و یک نفر سرباز وارد میشود و راوی میگوید سربازان را شماره کردم بطور دقیق چنین بود.

سید محمد شیرازی

لاهل الکوفه، عند مسیره من المدینه الی البصره، یبین فیه حاله و حال مناوئیه (من عبد الله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار) المراد: انصاره علیه السلام، لا انصار الرسول صلی الله علیه و آله و سلم، و تشبیههم بالجبهه تشریف لهم، کانهم فی اعلی مرتبه من مراتب انصاره (و سنام العرب) السنام المحل المرتفع فی ظهر الابل، و انما شبههم بالسنام، ترفیعا لهم، ثم لا یخفی ان هذا لا ینافی تضجره علیه السلام فیما بعد عنهم، لانه اختلف حالهم قبلا و بعدا. (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان) و ما جری علیه، لتعلموا عدم اشتراکی فی قتله، کما یدعیه العصات کطلحه و الزبیر، (حتی یکون سمعه کعیانه) ای سماعکم کالرویه لا تخفی علیکم من الامر خافیه (ان الناس طعنوا علیه) ای عابوا اعماله (فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه) ای استرضائه، حتی یرضی عن الناس فیعطیهم مطالیبهم المشروعه (و اقل عتابه) و العیب علیه. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه) ای فی امر عثمان و النقمه علیه (الوجیف) ای السریع، و هذا کنایه عن مسارعتهما فی آثاره الفتنه علیه و کثره الطعن فیه (و ارفق حدائهما العنیف) الحداء زجل الابل لسیره، و العنیف التسیر بکل شده و عنف (و کان من عایشه فیه) ای فی عثمان (فلته غضب) الفلته ما یصدر من الانسان من قول او عمل فجئه و بلا رویه، فقد کانت عائشه تقول: (اقتلوا نعثلا قتله الله) تشبه عثمان بنعثل الیهودی و کانت تحرص الناس علیه اشد تحریض. (فاتیح له قوم) ای هیی ء لعثمان جماعه (فقتلوه) بسبب تلک التحریضات (و بایعنی الناس غیر مستکرهین) لم یکرههم احد علی البیعه (و لا مجبرین) و الجبر خروج الامرمن ید الانسان، و الاکراه ان یعمله بذاته، لکنه لخوف من یکره، فاذا صب الماء فی حلق انسان بالقوه سمی اجبارا، و اذا قیل له ان لم تشرب قتلناک، فاخذ بیده و شربه، سمی اکراها (بل طائعین) فی بیعتهم (مخیرین) بکل اختیارهم و ارادتهم. (و اعلموا ان دار الهجره) ای المدینه التی کانت هجره الرسول صلی الله علیه و آله و سلم و اصحابه الیها (قد قلعت باهلها) اذ انتقل اهلها، الامام و اصحابه المهاجرون و الانصار- من بقی مهم- الی صوب العراق (و قلعوا بها) ای فارقوها، یقال قلع المکان باهله، اذا انتقلوا عنه و لم یصلح لاستیطانهم (و جاشت) ای غلت (جیش المرجل) ای مثل غلیان القدر، لتدفع فتنه عائشه و طلحه و ابن الزبیر، ای فعلیکم ان تقتدوا بهم فی الخروج من الکوفه لنصره الاسلام ضد العصات. (و قامت الفتنه علی القطب) ای قطب الخلافه، و هو الامام، و اخماد مثل هذه الفتنه اولی، من الفتنه التی تقوم علی الاطراف و الجوانب (فاسرعوا) یا اهل الکوفه (الی امیرکم) یعنی نفسه الشریفه (و بادروا) الی (جهاد عدوکم) فان العصات اعداء المسلمین اذ یریدون الفوضی و الاضطراب (ان شاء الله عز و جل) کلمه کانت للشرط، ثم استعملت للتبرک.

موسوی

اللغه: الجبهه: ما بین الحاجبین الی قصاص مقدم الراس و تطلق کما هنا علی الاشراف و الروساء. الانصار: الاعوان. السنام: بفتح اوله و الجمع اسنمه حدبه فی ظهر البعیر و یشبه الرفیع العظیم بالسنام. العیان: بالکسر کالضراب، الرویه و عاینه معاینه اذا شاهده. طعنوا فیه: عابوه و فی الاصل الضرب بالرمح. المهاجرین: هم الصحابه الذین ترکوا مکه و هاجروا مع النبی الی المدینه. استعتبه: استرضیه. العتاب: اللوم و التعنیف علی الامور. اهون: ایسر و اخف و اسهل. الوجیف: السیر السریع. ارفق: من الرفق لین الجانب و اللطف. الحداء: غناء للابل تسرع عند سماعه. العنیف: الشدید من السیر و القول، المعامله بشده. الفلته: الهفوه، الامر الصادر عن شخص بدون تدبر. اتیح له: قدر له و تهیا. استکرهت الشی ء: کرهته و غیر مستکرهین غیر مجبرین. دار الهجره: مدینه الرسول. قلعت بهم الدار: فارقتهم و لم تصلح لهم و هذا منزل قلعه بالضم ای لیس بمستوطن. جاشت: اضطربت. المرجل: القدر و عاء یطبخ فیه. القطب: المرکز الذی تدور علیه الامور. بادروا: اسرعوا. الشرح: (من عبد الله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب) هذه الرساله تکشف حال عثمان و ما کان علیه من الظلم و کیف ان الصحابه هم الذین البوا الناس علیه و حثوهم علی الخلاص منه، و فیها ایضا ایضاح لموقف الامام منه و نصحه له و فی ختامها بیان و ایذان بظهور الفتنه و دعوه الی الجهاد معه … من عبد الله و العبودیه اشرف مرتبه وصف الله بها اخلص عباده فقال: سبحان الذی اسری بعبده لیلا … و نبه الناس الیها حینما قال: و اذکر عبدنا ایوب … و اذکر عبدنا داوود و هکذا فالانبیاءهم اشد الناس عبودیه لله و اخلصهم له و ان الخلق بمقدار تعبدهم لله و عبودیتهم له یکون تحررهم من کل ما عداه. ان الابتداء بذکر عبودیته لله هو اعتراف منه و هو الخلیفه و علی راس السلطه انه عبد الله و ان تولی الامر و اصبح الامر بیده و فی هذا ایضا تواضع لله به یکبر الانسان و یعظم … ثم وصف اهل الکوفه بانهم ساده الاعوان و اشرافهم و اعظم العرب و اعلاهم. (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه ان الناس طعنوا علیه فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه و اقل عتابه) بابلغ عباره و او جزها یکشف الامام حقیقه عثمان امام اهل الکوفه … انه یصف واقعه حتی یصبح وصفه لاحواله کانهم یرونها رای العین بحیث تزول کل شبهه و ترتفع کل غشاوه و یصبح الامر لدیهم کفلق الصبح بل اوضح و ملخصه ان الناس طعنوا علیه ای عابوه بتصرفاته و اعماله و ما کان یمارسه من قبیح الاعمال و ما اجمل قوله: (ان الناس) ای عامه المجتمع. و اجمل منه قوله: فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه و اقل عتابه ای کنت من جمله المهاجرین الذین لهم الحل و العقد و بهم قام عمود الدین اکثر من الامور التی یمکن ان ترضیه و لیس فیها غضب لله، ابین له وجه الامور التی تصلحه و تنفعه و کنت فی المقابل اقلل من ذکر عیوبه و ما یوجب النقمه علیه حیث ان هم الامام الاصلاح و لیس نشر العیوب و اذاعتها و تعنیف اصحابها و توبیخهم … اما العیوب التی عابه الناس بها فهی امور کثیره اذکر اهمها: 1- اوطا بنی امیه رقاب الناس و ولاهم الولایات و اقطعهم القطایع. 2- افتتحت افریقیه فی ایامه فاخذ الخمس کله فوهبه لمروان. 3- طلب منه عبدالله بن خالد بن اسید صله فاعطاه اربعمایه الف درهم. 4- اعاد الحکم بن ابی العاص بعد ان کان رسول الله صلی الله علیه و آله و قد سیره ثم لم یرده ابوبکر و لا عمر و اعطاه مائه الف درهم. 5- تصدق رسول الله صلی الله علیه و آله بموضع سوق بالمدینه یعرف بمهزوز علی المسلمین فاقطعه عثمان الحارث بن الحکم اخا مروان بن الحکم. 6- اقطع مروان فدک و قد کانت فاطمه علیهاالسلام طلبتها بعد وفاه ابیها تاره بالمیراث و تاره بالنحله فدفعت عنها. 7- حمی المراعی حول المدینه کلها من مواشی المسلمین کلهم الا عن بنی امیه. 8- اعطی عبدالله بن ابی سرح جمیع ما افاء الله علیه من فتح افریقیه بالمغرب و هی من طرابلس الغرب الی طنجه من غیر ان یشرکه فیه احد من المسلمین. 9- اعطی اباسفیان بن حرب مائتی الف من بیت المال فی نفس الیوم الذی امر فیه لمروان بن الحکم بمائه الف. 10- اتاه ابوموسی باموال من العراق جلیله فقسمها کلها فی بنی امیه. 11- تسییره لابی ذر صاحب رسول الله الی الربذه حیث مات فی ارض غربه. 12- ضربه لعبدالله بن مسعود حتی کسر اضلاعه. 13- کتابته الکتاب الذی یامر فیه بقتل جماعه من المسلمین. هذه عینات من المخالفات التی ارتکبها و قد حاول المصلحون رده عنها و التوبه منها فابی … و کما یقول ابن ابی الحدید: و امیرالمومنین علیه السلام ابرا الناس من دمه و قد صرح بذلک فی کثیر من کلامه من ذلک قوله علیه السلام: و الله ما قتلت عثمان و لا مالات علی قتله و صدق صلوات الله علیه. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف) مواقف طلحه و الزبیر من عثمان معروفه مشهوره، فقد روی البلاذری من طریق ابن سیرین: لم یکن من اصحاب النبی صلی الله علیه و آله اشد علی عثمان من طلحه. و نقل ابن ابی الحدید فی شرحه: کان طلحه من اشد الناس تحریضا علیه- علی عثمان- و کان الزبیر دونه فی ذلک رووا ان الزبیر کان یقول: اقتلوه فقد بدل دینکم فقالوا له: ان ابنک یحامی عنه بالباب فقال: ما اکره ان یقتل عثمان و لو بدی ء بابنی ان عثمان لجیفه علی الصراط غدا. و قول الامام فیهما: اهون سیرهما فی الوجیف و ارفق حدائهما الغنیف مثل یضرب للمشمرین فی الطعن علیه حتی ان السیر السریع ابطا ما یسیران فی امره و الحداء العنیف ارفق و ایسر ما یحرضان به علیه فهما فی اشد ما یکونان علیه. (و کان من عائشه فیه فلته غضب فاتیح له قوم فقتلوه و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین) اخذ ام المومنین عائشه ما یاخذ النساء من الضغن فراحت تشن الحرب علی عثمان فقد روی الدینوری فی الامامه و السیاسه: ان عائشه کانت اول من علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول لابن عباس: ان الله قد اعطاک عقلا و فهما و بیانا فایاک ان ترد الناس عن هذا الطاغیه و هی التی اخرجت ثوبا من ثیاب رسول الله صلی الله علیه و آله فنصبته فی منزلها و کانت تقول للداخلین علیها هذا ثوب رسول الله لم یبل و عثمان قد ابلی سنته. و قالوا: اول من سمی عثمان نعثلا- اسم رجل یهودی بالمدنیه- عائشه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا … فکانت الحرب الاعلامیه یقودها طلحه و الزبیر و ام المومنین و قد کان لهم قدره علی نشر فضائح عثمان و ذکر معایبه حتی وصلت الانباء الی جمیع الناس و عمت الشکاوی سائر طبقات المجتمع الاسلامی فتداعی عندها المخلصون لردعه و کفه فلم یفلحوا فی ذلک فما کان منه الا ان اجهزوا علیه و قضوا علی حیاته و بعد ان قتل عثمان اقبل الناس نحو الامام فهو الرجل الوحید التی تتوجه الانظار الیه و تحن الی حکمه و عدله. لقد زحفت الجماهیر نحوه تطلب منه ان تبایعه فکان یدفعها لما یعلم من تطورات ستجری علی الساحه و ما تحمل هذه الحادثه من الفتن و لکن تحت شده الطلب و الالحاح قبلها علی ان تکون فی المجسد امام الملا و بالاختیار التام الکامل و هکذا کان هجمت الجماهیر علی بیعته و قد بایعه طلحه و کانت اول ید تبایعه و قد تشاءم منها الناس لانها شلاء ثم بایعه الزبیر و هکذا سائر من حضر حتی ان نفرا توقفوا عن البیعه کعبدالله بن عمر و غیره لم یجبرهم علی بیعته و لم یحملهم علیها بالقوه بل ترکهم و شانهم فقد کانت بیعه الناس له عن رغبه منهم فیه و عن اندفاع و لم یستکره احدا او یجبره و اذا وقعت البیعه بهذه الصوره کانت ملزمه للجمیع فلیس للحاضر الذی بایع ان یرجع و ینکث و لیس للغائب البعید ان یختار و بهذا اصبح الامام الخلفیفه الشرعی الذی یحق له ادراه حکم البلاد و یکون کل من یخرج علیه یخرج علی السلطه الشرعیه یجب قتاله و رده الی الله و هکذا کانت سیره الامام استتابهم فلم یتوبوا او یرجعوا فاعلن الحرب علیهم … (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها و جاشت جیش المرجل و قامت الفتنه علی القطب فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم ان شاء الله عز و جل) هذه خاتمه الکتاب یحثهم علی الخروج معه و لقائه لرب الناکثین یذکر اهل المدینه الذی خرجوا منها معه و ترکوها للجهاد و بین ان المدینه قد اضطربت و تحرکت کل قواها غضبا لله انها تغلی کما یغلی القدر و تتحرک بسرعه و غضب منزعجه مما حدث و حصل. ثم اخبرهم ان الفتنه قد وقعت ترید ان تقضی علی القط- المرکز الاساس الذی تدور علیه الامور و هو محورها- یرید شخصه الشریف لانه قطب الاسلام و بیده الامور و منه تصدر … و ربما یرید ان الفتنه قد تحرکت و دارت و اذا کان الامر کذلک فکان الهلاک و الدمار و اخیرا امرهم بان یسرعوا الی استجابته فی جهاد عدوهم الذی یرید ان یفکک عری الوحده و یمزق شمل الامه …

دامغانی

از نامه های آن حضرت به مردم کوفه هنگام حرکت از مدینه به بصره [در این نامه که با عبارت «من عبد اللّه علیّ امیر المؤمنین الی اهل الکوفه، جبهه الانصار و سنام العرب» (از بنده خدا، علی امیر مؤمنان به مردم کوفه، گزیده ترین یاران و برجستگان عرب) شروع می شود، ابن ابی الحدید پس از توضیح درباره برخی از لغات و اصطلاحات و لطایف آن و اعتراض به قطب راوندی، که کوفه را دار الهجره دانسته است، بحث تاریخی زیر را آورده است]:

اخبار علی (علیه السلام) به هنگام حرکت به بصره و فرستادگان و پیامهای او به مردم کوفه:

محمد بن اسحاق از قول عموی خود، عبد الرحمان بن یسار قرشی، چنین روایت کرده است که چون علی (علیه السلام) در حال حرکت به بصره در ربذه فرود آمد، محمد بن جعفر بن ابی طالب و محمد بن ابی بکر صدیق را به کوفه گسیل داشت و برای آنان این نامه را نوشت.

ابن اسحاق عبارت زیر را هم در همین نامه افزوده است: برای من داشتن برادرانی چون شما و یارانی برای دین، نظیر شما، بسنده است- در راه خدا سبک بار و سنگین بار حرکت کنید و با اموال و جانهای خود جهاد کنید که آن برای شما بهتر است، اگر دانا باشید. ابو مخنف می گوید: صقعب برای من نقل کرد که خود، از عبد الله بن جناده شنیدم که می گفت: چون علی (علیه السلام) در ربذه فرود آمد، هاشم بن عتبه بن ابی وقاص را پیش ابوموسی اشعری که در آن هنگام امیر کوفه بود، گسیل داشت که مردم را برای حرکت بسیج کند و همراه او برای ابو موسی چنین مرقوم فرمود: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به عبد الله بن قیس. و سپس، من هاشم بن عتبه را پیش تو گسیل داشتم تا مسلمانانی را که پیش تو هستند نزد من روانه کنی تا آهنگ قومی کنند که بیعت مرا گسسته و شیعیان مرا کشته اند، و در اسلام این کار بزرگ را پدید آورده اند. اینک چون هاشم پیش تو رسید مردم را با او روانه کن که من تو را بر آن شهری که در آن هستی به حکومت مستقر نکرده ام، مگر اینکه از یاران من بر حق و بر این کار باشی. و السلام.

در روایت محمد بن اسحاق چنین آمده است، که چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبکر به کوفه رسیدند، از مردم خواستند بسیج شوند و حرکت کنند. گروهی از مردم کوفه شبانه پیش ابوموسی رفتند و گفتند: با رأی خویش ما را راهنمایی کن که در مورد بیرون شدن همراه این دو مرد و پیوستن به علی (علیه السلام) چه کنیم. ابو موسی گفت: راه آخرت این است که در خانه های خود بنشینید و راه دنیا این است که با آن دو بروید، و بدین گونه مردم کوفه را از حرکت با ایشان منع کرد. چون این خبر به دو محمد رسید نسبت به ابو موسی درشتی کردند و او گفت: به خدا سوگند که بیعت عثمان برگردن علی و من و شما هنوز باقی است و اگر بخواهیم جنگی انجام دهیم، با هیچکس غیر از کشندگان عثمان جنگ نخواهیم کرد. آن دو از پیش ابو موسی بیرون رفتند و به علی پیوستند و خبر را به او گزارش دادند.

روایت ابو مخنف چنین است که می گوید: چون هاشم بن عتبه به کوفه آمد، ابو موسی، سائب بن مالک اشعری را فرا خواند و با او رایزنی کرد. او به ابو موسی گفت: از آنچه برای تو نوشته شده است پیروی کن، ولی ابو موسی نپذیرفت و آن نامه را پوشیده بداشت و کسی را پیش هاشم گسیل و او را تهدید کرد و بیم داد.

سائب می گوید: پیش هاشم رفتم و از اندیشه ابو موسی آگاهش ساختم و او برای علی (علیه السلام) نامه زیر را نوشت: برای بنده خدا، علی امیر مؤمنان، از هاشم بن عتبه. و سپس ای امیر مؤمنان من نامه ات را برای این مرد سر سخت دور از دوستی که کینه و دغلی از او آشکار است، آوردم. مرا به زندان تهدید کرد و از کشتن بیم داد. من این نامه را همراه محلّ بن خلیفه، که از افراد قبیله طی و از یاران و شیعیان توست، برای تو فرستادم. او از آنچه پیش ماست آگاه است، هر چه می خواهی از او بپرس و نظر خویش را برای من بنویس. و السلام.

گوید: چون محلّ نامه هاشم را به حضور علی (علیه السلام) آورد، نخست به آن حضرت سلام کرد و سپس گفت: سپاس خداوندی که حق را به اهل آن رساند و آن را در جایگاه خود نهاد و این کار را گروهی ناخوش می دارند، که به خدا سوگند پیامبری محمد را هم، که درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش می داشتند، آن چنان که با او مبارزه و جنگ کردند و خداوند مکر آنان را به گلوی خودشان برگرداند و بدبختی و درماندگی را به ایشان مقرر فرمود. ای امیر المؤمنین به خدا سوگند که همراه تو، با ایشان در همه جا جنگ خواهیم کرد و این به منظور حفظ حرمت رسول خدا (ص) در افراد خاندان او خواهد بود، که مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) دشمن ایشان شدند.

علی (علیه السلام) به او خیر مقدم و سخن پسندیده فرمود و او را پهلوی خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابو موسی اشعری از او پرسید، که در پاسخ گفت: به خدا سوگند ای امیر المؤمنین، به او اعتماد ندارم و ایمن نیستم که اگر یارانی پیدا کند که یاریش دهند، بر خلاف تو قیام نکند. علی (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امین و خیر خواه نیست. تصمیم گرفتم بر کنارش سازم. اشتر پیش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حکومت کوفه باقی بدارم و گفت: مردم کوفه به او خشنودند و بدین سبب او را پایدار بداشتم.

ابو مخنف می گوید: علی (علیه السلام) پس از رسیدن محل بن خلیفه، که از مردم طی بود، عبد الله بن عباس و محمد بن ابی بکر را پیش ابو موسی گسیل داشت و همراه آن دو نامه زیر را برای او نوشت: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به عبد الله بن قیس، و سپس، ای جولاهی زاده پست فرومایه، به خدا سوگند چنین می پنداشتم و می دیدم که دوری تو از وصول به خلافت که خداوندت شایسته آن ندانسته و برای تو بهره ای در آن قرار نداده است، ترا از اینکه فرمان مرا رد و بر من خروج کنی باز می دارد. اینک ابن عباس و ابن ابی بکر را پیش تو فرستادم. آن دو را در امور مربوط به کوفه و مردمش آزاد بگذار و از کارگزاری ما در حالی که سرزنش و رانده شده ای کناره بگیر. باید چنین کنی و گرنه به آن دو فرمان داده ام که با تو جنگ کنند، که خداوند چاره سازی خیانت پیشگان را به سامان نمی رساند و اگر آن دو بر تو پیروز شوند، ترا پاره پاره خواهند کرد. و سلام بر آن کس که نعمت را پاس دارد و به پیمان و بیعت خویش وفاداری کند و به امید عافیت عمل نماید.

ابو مخنف می گوید: و چون خبر و چگونگی کار ابن عباس و محمد بن ابی بکر به علی (علیه السلام) نرسید و ندانست که آن دو چه کرده اند، از منزل ربذه حرکت کرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خویش حسن (ع) و عمار بن یاسر و زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عباده را همراه نامه ای برای مردم کوفه به آن شهر گسیل فرمود. آنان حرکت کردند و چون به قادسیه رسیدند، مردم ایشان را استقبال کردند و چون وارد کوفه شدند، نامه علی (علیه السلام) را که چنین بود برای مردم کوفه خواندند: از بنده خدا علی امیر مؤمنان، به مسلمانانی که ساکن کوفه اند. و سپس، من که به این راه بیرون آمده ام، یا مظلوم هستم و یا ظالم، یا ستمگرم یا بر من ستم شده است. اینک هر کس را که این نامه ام به او می رسد، به خدا سوگند می دهم که حرکت کند و پیش من آید. اگر مظلوم هستم یاریم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهی وا دارد. و السلام.

ابو مخنف می گوید: موسی بن عبد الرحمان بن ابی لیلی، از قول پدرش برای من نقل کرد که می گفته است: همراه حسن و عمار یاسر از ذوقار حرکت کردیم و چون به قادسیه رسیدیم، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ایشان فرود آمدیم.

عمار حمایل شمشیر خویش را به گردن آویخت و شروع به پرس و جو درباره مردم کوفه و احوال ایشان کرد و شنیدم می گفت: در نفس خود هیچ اندوهی بزرگتر و مهم تر از این ندارم، که ای کاش جسد عثمان را از گورش بیرون آورده و با آتش سوزانده بودیم.

گوید: و چون حسن و عمار وارد کوفه شدند، مردم پیش ایشان فراهم آمدند. حسن برخاست و سپس گفت: ای مردم ما آمده ایم تا شما را به خداوند و کتابش و سنّت پیامبرش فرا خوانیم و به سوی کسی دعوت کنیم که فقیه تر فقیهان مسلمانان است و دادگرتر از همه کسانی که آنان را دادگر می دانید، و برتر از همه کسانی که آنان را برتری می دهید. او وفادارترین کسی است که با او بیعت کرده اید. کسی است که قرآن بر او عیبی نگرفته و سنّت او را به نادانی منسوب نساخته است، و کمی سابقه او را بر جای خود ننشانده است. شما را به سوی کسی فرا می خوانیم که خداوند او را به رسول خویش با دو قرابت مقرب ساخته است، یکی قرابت دین و دیگری قرابت خویشاوندی نزدیک. به سوی کسی که از همه مردم در هر فضیلتی پیشی گرفته است. به سوی کسی که خداوند رسول خود را به وجود او از مردم- که از یاری دادنش خود داری می کردند- بی نیاز ساخته است. او به پیامبر (ص) نزدیک شد، در حالی که مردم از او دور بودند و با پیامبر (ص) نماز گزارد، در حالی که مردم مشرک بودند و همراه او پایداری و جنگ و مبارزه کرد، در حالی که مردم می گریختند و خاموش می ماندند. او پیامبر (ص) را تصدیق کرد، در حالی که دیگران تکذیبش می کردند. کسی که هیچ روایتی بر ردّ کارهای او نیامده و هیچ سابقه و پیشی گرفتنی همپایه سابقه و پیشی گرفتن او نیست. اینک او از شما یاری می طلبد و شما را به حق فرا می خواند و فرمانتان می دهد که به سویش حرکت کنید که او را یاری دهید و با او همکاری کنید. برای جنگ با گروهی که بیعت او را گسسته اند، و یاران صالح او را کشته اند و کارگزارانش را پاره پاره کرده اند و بیت المال او را به تاراج برده اند. اینک خدایتان رحمت کناد، آهنگ محضر او کنید، و امر به معروف و نهی از منکر کنید و کارهایی را که صالحان فراهم می آورند فراهم آورید.

ابو مخنف می گوید: جابر بن یزید، از تمیم بن حذیم ناجی برای من نقل کرد که می گفته است: حسن بن علی (علیه السلام) و عمار بن یاسر پیش ما آمدند تا مردم را برای بردن پیش علی (علیه السلام) حرکت دهند. نامه علی هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند، حسن که جوانی کم سن و سال بود برخاست و گفت: به خدا سوگند من از کمی سن و سال او و دشواری آن کار برای او بیمناک بودم. مردم از هر سو چشم به او دوختند و می گفتند: بار خدایا سخن پسر دختر پیامبران را استوار بدار. حسن (ع) دست خود را به ستونی نهاد و بر آن تکیه داد و به سبب بیماری که داشت دردمند بود و چنین گفت: سپاس خداوند نیرومند در هم شکننده را، خداوند یکتای چیره و بزرگ و بلند مرتبه «یکسان است از شما آن کس که سخن را پوشیده بدارد یا آن را آشکار سازد و آنکه در تاریکی شب خویشتن پوشیده می دارد و آنکه در روز آشکار کننده خود است» او را بر این آزمون پسندیده و نعمتها که ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش می داریم، از آسایش و سختی می ستایم. و گواهی می دهم که پروردگاری جز خدای یگانه نیست که او را انبازی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست که خداوند با پیامبری او بر ما منّت گزارده است و او را به رسالت خویش ویژه فرموده است، و وحی خود را بر او نازل کرده و او را بر همه خلق خود برگزیده و به سوی آدمیان و پریان گسیل داشته است، به روزگاری که بتها عبادت می شد و از شیطان فرمانبرداری می گردید و خدای رحمان انکار می شد. و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدایش او را برترین پاداش، که به مسلمانان ارزانی می دارد، عنایت کناد. و سپس همانا من چیزی جز آنچه می شناسید برای شما نمی گویم. همانا امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب، که خداوند کارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پیش شما گسیل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به کتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا می خواند و اگر چه ممکن است در حال حاضر در این دعوت چیزی که ناخوش می دارید باشد، ولی در آینده و آخرت به خواست خداوند چیزی که خوش می دارید، در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبی می دانید که علی مدتی به تنهایی با رسول خدا (ص) نماز گزارده است و در ده سالگی خویش او را تصدیق کرده است، وانگهی همراه پیامبر (ص) در همه جنگهای او شرکت کرده است. کوشش و جهاد او در راه رضای خداوند و فرمانبرداری از پیامبر (ص) و آثار پسندیده اش در اسلام، چنان است که خبرش به شما رسیده است و پیامبر (ص) همواره از او خشنود بوده است و این خشنودی تا هنگامی ادامه داشته است که علی چشمهای پیامبر (ص) را پس از رحلت آن حضرت به دست خویش بست و به تنهایی و در حالی که فرشتگان یارانش بودند او را غسل داد و فضل، پسر عمویش، برایش آب می آورد و علی جسد مطهر پیامبر (ص) را وارد گور کرد. و پیامبر (ص) به علی (علیه السلام) در مورد پرداخت دیون و برآوردن وعده هایی که داده بود وصیت فرمود و کارهای دیگری را هم بر عهده اش واگذاشت. و همه این امور از منتهای خداوند بر علی (علیه السلام) بود، و به خدا سوگند که با این همه هرگز علی مردم را برای بیعت با خود فرا نخواند تا آنکه مردم بر او چنان هجوم بردند که شتران تشنه به آبشخور حمله می آورند و در کمال میل و رغبت با او بیعت کردند. سپس گروهی بدون آنکه او کار خلافی انجام داده و بدعتی آورده باشد، فقط به سبب رشک و ستم بر او، بیعت او را گسستند. اینک ای بندگان خدا، شما را مواظبت به تقوای خداوند و فرمانبرداری از او لازم است و باید کوشش و پایداری کرد و از خداوند متعال یاری خواست و باید به آنچه که امیر المؤمنین شما را به آن فرا می خواند توجه کرد. خداوند ما و شما را با همان عصمتی که دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ می فرماید، حفظ کناد و تقوای خود را به ما و شما الهام فرماید و ما و شما را در جنگ با دشمنان خویش یاری دهد و از خداوند بزرگ برای خودم و شما آمرزش می خواهم. امام حسن سپس به ناحیه رحبه رفت و برای پدرش امیر المؤمنین منزلی تهیه کرد.

جابر می گوید: به تمیم گفتم: چگونه آن جوان توانست این مقدار که تو نقل کردی سخن بگوید گفت: آن مقدار از سخنان او که فراموش کرده ام بیشتر از این مقداری است که نقل کردم و من بخشی از آنچه شنیدم، حفظ کردم.

گوید: چون علی (علیه السلام) به ذو قار فرود آمد، عایشه برای حفصه نوشت: اما بعد، به تو خبر می دهم که علی در ذوقار فرود آمده است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسیده است، همانجا ترسان و بیمناک درنگ کرده، و اینک همچون اسب سرخ خون آلود است که اگر گامی پیش نهد، پاهایش قطع می شود و اگر گامی پس رود، کشته می شود. حفصه، دختر عمر، کنیزکان خویش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دایره بزنند و به آنان دستور داد در ترانه خود چنین بگویند: خبر تازه چیست، خبر تازه این است که علی در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است، اگر گامی پیش نهد، پاهایش قطع می شود و اگر گامی پس رود، کشته می شود. زنان و دختران طلقاء (اسیران جنگی آزاد شده قریش در فتح مکه) شروع به آمد و شد به خانه حفصه و اجتماع در آنجا برای شنیدن این ترانه کردند.

این خبر به آگاهی ام کلثوم دختر علی (علیه السلام) رسید، جامه های بلند خویش را پوشید و رو بند انداخت و همراه گروهی از زنان، ناشناس بر آنان وارد شد و پس از چند دقیقه رو بند را از چهره گشود. همین که حفصه او را دید شرمسار شد و انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد. ام کلثوم گفت: اگر شما دو نفر- حفصه و عایشه- امروز پشت به پشت داده و با علی (علیه السلام) ستیز می کنید، همانا پیش از این نسبت به برادرش- پیامبر (ص)- چنین کردید و خداوند درباره شما آنچه را که باید نازل فرمود. حفصه گفت: خدایت رحمت کناد، کافی است و دستور داد نامه را دریدند و از پیشگاه خداوند طلب آمرزش کرد. ابو مخنف می گوید: این موضوع را جریر بن یزید از قول حکم و حسن بن دینار از قول حسن بصری روایت کرده اند.

واقدی و مداینی هم نظیر آن را آورده اند، گوید: سهل بن حنیف هم در این باره این اشعار را سروده است: مردان را در جنگ و ستیز خود با مردان معذور می داریم، ولی زنان را به دشنام و ستیزه چه کار... گوید: کلبی از قول ابو صالح برای ما نقل کرد که می گفته است: چون علی (علیه السلام) در ذوقار منزل کرد و گروهی اندک از لشکریانش با او بودند، زبیر در بصره به منبر رفت و گفت: آیا هزار سوار فراهم نیست که همراه آنان به قرارگاه علی بروم و بر او شبیخون زنم یا سپیده دمی غافلگیرش کنم، پیش از آنکه نیروهای امدادی برای او برسد. هیچکس پاسخی به او نداد. سرگشته از منبر فرود آمد و گفت: به خدا سوگند این همان فتنه ای است که از آن سخن می گفتیم، یکی از وابستگان زبیر به او گفت: ای ابا عبد الله خدایت رحمت کناد، این کار را فتنه می دانی و با وجود این در آن شرکت و جنگ می کنی زبیر گفت: ای وای بر تو، آری به خدا سوگند که بینش پیدا می کنیم ولی در آن شکیبا نیستیم. آن وابسته انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و همان شب گریخت و سوی علی (علیه السلام) رفت و موضوع را به او خبر داد. علی عرضه داشت: پروردگارا تو خود او را فروگیر.

ابو مخنف می گوید: و چون حسن بن علی (علیه السلام) از خطبه خود فارغ شد، عمار بن یاسر برخاست، نخست حمد و ثنای خدا و درود بر پیامبر (ص) بر زبان آورد و سپس چنین گفت: ای مردم برادر پیامبرتان و پسر عموی او از شما می خواهد برای یاری دین خدا حرکت کنید، و اینک خداوند شما را در مورد دو چیز در بوته آزمایش قرار داده است. نخست در مورد حرمت و حق دین شما و دیگر رعایت حق مادرتان- عایشه- و بدیهی است که حق دین شما واجب تر و رعایت حرمت آن بزرگتر است. ای مردم بر شما باد ملازمت با امامی که لازم نیست ادبی به او آموخته شود، فقیهی که لازم نیست فقه و دانشی به او تعلیم داده شود، نیرومندی که در جنگ درماندگی ندارد، کسی که در اسلام دارای چنان سابقه ای است که هیچکس را فراهم نیست، و اگر شما به حضورش روید به خواست خداوند کار شما را برای شما روشن می سازد.

گوید: و چون ابو موسی سخنان حسن و عمار را شنید، برخاست و به منبر رفت و چنین گفت: سپاس خداوندی را که ما را به وجود محمد گرامی داشت و پس از پراکندگی ما را جمع فرمود، و پس از دشمنی و ستیز ما را برادران دوستدار یکدیگر قرار داد، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود، و خداوند سبحان فرموده است: «اموال خود را میان خودتان به ناحق مخورید.» و نیز فرموده است: «و هر کس مؤمنی را به عمد بکشد، سزایش جهنم است و جاودانه در آن است.» اینک ای بندگان خدا از خدا بترسید، و سلاح خویش بر زمین نهید و از جنگ با برادران خویش خود داری کنید. و سپس ای مردم کوفه اگر نخست از خدا فرمان برید و سپس از من اطاعت کنید، گروهی برجسته از برجستگان عرب خواهید شد که هر نگران و درمانده ای به شما پناه خواهد آورد و هر بیمناکی میان شما احساس امنیت خواهد کرد، همانا علی از شما می خواهد حرکت کنید تا با مادرتان عایشه و طلحه و زبیر که دو حواری رسول خدایند و مسلمانانی که همراه ایشان هستند جنگ و جهاد کنید. و من به این فتنه ها آگاه ترم، که چون روی می آورد شبهه انگیز است و چون پشت می کند نقاب از چهره برمی دارد. من بیم دارم که دو لشکر شما به یکدیگر حمله برند و جنگ کنند و کشتگان چون پلاس پوسیده در کرانه زمین در افتند و گروهی از مردم باقی بمانند که نه امر به معروف کنند و نه نهی از منکر. همانا فتنه ای پوشیده و سرکش شما را فرا رسیده است که نمی توان دانست از کجا سرچشمه گرفته است، آن چنان که خردمند را سرگشته می سازد. گویی هم اکنون سخن پیامبر (ص) را می شنوم که فتنه ها را تذکر می داد و به من می فرمود: «اگر تو در آن دراز کشیده و به صورت خفته باشی بهتر از آن است که نشسته باشی و اگر در آن نشسته باشی بهتر از آن است که ایستاده باشی و اگر ایستاده باشی بهتر از آن است که در آن بدوی.» بنابراین شمشیرهایتان را در نیام کنید و پیکانهای نیزه ها و تیرها را از آن درآورید و زه های کمانهای خود را باز کنید و کار قریش را به خودش واگذارید، تا شکاف و رخنه آن ترمیم شود. و اگر چنین کردند، سودش برای آنان است و اگر نپذیرفتند، زیان این جنایت بر خودشان است، چربی و پیه آن در پوست خودش خواهد بود، اینک نسبت به من خیر خواهی کنید. و غل و غش مورزید و از من فرمان برید و سرکشی مکنید تا رشد و هدایت شما برای شما روشن شود و شراره این فتنه کسانی را فروگیرد و در آن در افتند که آن را مرتکب شده اند.

عمار بن یاسر برخاست و گفت: تو شنیدی که پیامبر (ص) چنین می فرمود گفت: آری و متعهد به درستی آنچه گفتم هستم. عمار گفت: بر فرض که راست بگویی، همانا پیامبر (ص) فقط تو یک نفر را منظور داشته و بدینگونه بر تو حجت گرفته است، اینک به خانه ات بنشین و در فتنه وارد مشو. اما من گواهی می دهم که رسول خدا (ص) علی را به جنگ با پیمان گسلان فرمان داده و نام آنان را برای او گفته است و هم او را به جنگ با تبهکاران فرمان داده است و اگر بخواهی، برای تو گواهانی بر پای می دارم که گواهی دهند رسول خدا (ص) فقط ترا به تنهایی از این کار نهی فرموده و بر حذر داشته است که در فتنه وارد مشوی. سپس به ابو موسی گفت: اگر راست می گویی دست خود را بر آنچه شنیده ای به من بده. و ابو موسی دست خود را سوی او دراز کرد. عمار به او گفت: خداوند بر هر کس که با او ستیز و جهاد می کند، پیروز شود. سپس دست او را کشید و ابو موسی از منبر فرود آمد.

محمد بن جریر طبری در تاریخ روایت می کند که چون خبر عایشه و طلحه و زبیر به علی (علیه السلام) در مدینه رسید، که ایشان آهنگ عراق کرده اند، شتابان بیرون آمد و امیدوار بود که ایشان را دریابد و برگرداند. چون به ربذه رسید آگاه شد که آنان بسیار دور شده اند، این بود که چند روزی در ربذه اقامت کرد. و خبر ایشان رسید که آهنگ بصره کرده اند، علی (علیه السلام) شاد شد و فرمود مردم کوفه مرا بیشتر دوست می دارند و سران و روی شناسان عرب میان ایشانند، و برای آنان نامه نوشت که من شما را بر مردم دیگر شهرها برگزیدم و خود از پی این نامه ام.

ابو جعفر محمد بن جریر، که خدایش رحمت کناد، می گوید: علی (علیه السلام) از ربذه برای مردم کوفه چنین نوشت: اما بعد، من شما را برگزیدم و ترجیح دادم میان شما منزل کنم. این به سبب شناختی است که از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم، هر کس پیش من آید و مرا یاری دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست، پرداخته است.

ابو جعفر طبری می گوید: نخستین کسانی که علی (علیه السلام) از ربذه به کوفه گسیل داشت، محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر بودند، مردم کوفه پیش ابو موسی که در آن هنگام امیرشان بود برای رایزنی آمدند، که آیا با علی بن ابی طالب (ع) بیرون بروند او به آنان گفت: راه آخرت این است که خود داری کنید، راه دنیا این است که بیرون روید. این گفتار ابو موسی به اطلاع آن دو رسید، پیش او آمدند و درشتی کردند، و او هم بر آنان درشتی کرد و گفت: تا هنگامی که یکی از کشندگان عثمان زنده باشد، جنگ کردن همراه علی برای تو حلال نیست.

خواهر علی بن عدی که از خاندان عبد العزّی بن عبد شمس است، و برادرش علی بن عدی از شیعیان علی (علیه السلام) و در زمره لشکر او بود، اینچنین سروده است: بار خدایا شتر علی را از پای در آور، و ناقه ای که او را بر خود می کشد فرخنده مدار. مگر در مورد علی بن عدی که این نفرین بر او نیست.

ابو جعفر طبری می گوید، سپس علی (علیه السلام) تصمیم گرفت از ربذه به بصره برود. رفاعه بن رافع برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین چه تصمیمی داری و ما را کجا می بری فرمود: آنچه آهنگ و نیت آن را داریم، اصلاح است، به شرط آن که از ما بپذیرند و تسلیم آن شوند. گفت: اگر نپذیرفتند فرمود: آنان را فرا می خوانیم و آن مقدار حقی که امیدواریم به آن خشنود شوند به ایشان می دهیم. گفت: اگر خشنود نشدند فرمود تا هنگامی که آنان دست از ما بدارند، ما آنان را رها می کنیم، گفت: اگر ما را رها نکردند فرمود: از خویشتن در قبال آنان دفاع می کنیم. گفت: آری که در آن صورت پسندیده ترین کارهاست.

حجاج بن غزیه انصاری برخاست و گفت: به خدا سوگند ترا با عمل خود خشنود خواهم ساخت، همانگونه که امروز مرا با سخن خود خشنود فرمودی و سپس این ابیات را سرود: او را دریاب، او را دریاب، پیش از آنکه از دست بشود، ما را با خود به سوی این بانگ ببر، اگر از مرگ بترسم، جانم آرام نگیرد. به خدا سوگند، همانگونه که خداوند ما را انصار نام نهاده است، او را یاری خواهیم داد.

ابو جعفر طبری، که خدایش رحمت کناد، می گوید: علی (علیه السلام) به سوی بصره حرکت کرد، رایت او همراه پسرش محمد بن حنفیه بود. بر میمنه لشگرش عبد اللّه بن عباس و بر میسره آن عمر بن ابی سلمه فرماندهی داشتند. علی (علیه السلام) در حالی که سوار بر ناقه ای سرخ موی بود و اسبی سیاه را یدک می کشید، در قلب سپاه بود. در فید به نوجوانی از قبیله بنی سعد بن ثعلبه که نامش مرّه بود برخورد، آن نوجوان پرسید اینان کیستند گفته شد: این امیر المؤمنین است. گفت: سفری فانی و نابود شونده است که در آن خونهایی از مردم فانی می شود. علی (علیه السلام) سخن او را شنید فراخواندش، و گفت: نامت چیست گفت: مرّه. فرمود خداوند زندگی ترا تلخ بدارد، آیا کاهن این قومی گفت: نه، نشانه شناسم. علی (علیه السلام) او را رها کرد، و در فید فرود آمد. قبایل اسد و طیء به حضورش آمدند و خود را در اختیار او نهادند، فرمود: همینجا و بر جایگاه خود باشید که اینک همین مهاجران کافی هستند. مردی از کوفه به فید رسید و به حضور علی (علیه السلام) آمد، فرمود: تو کیستی گفت: عامر بن مطرف. فرمود: لیثی هستی گفت: نه، شیبانیم، فرمود: از پشت سر خود- کوفه- به من خبر بده. گفت: اگر اراده صلح داری، ابو موسی با تو خواهد بود و اگر اراده جنگ داری، با تو نخواهد بود. فرمود: هیچ قصدی جز صلح ندارم، مگر اینکه آن را نپذیرند.

طبری می گوید: عثمان بن حنیف هم به حضور علی (علیه السلام) آمد و به دستور طلحه و زبیر تمام موهای سر و ریش و ابروهای او را از بن کنده بودند. عثمان گفت: ای امیر المؤمنین تو مرا در حالی که ریش داشتم فرستاده بودی و اینک بدون ریش به حضورت باز آمدم. فرمود: به مزد و خیر رسیدی. و سپس گفت: ای مردم همانا طلحه و زبیر با من بیعت کردند و سپس بیعت و پیمان مرا گسستند، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتیها این است که آن دو از ابوبکر و عمر فرمانبرداری کردند و نسبت به من مخالفت ورزیدند. به خدا سوگند هر دو به خوبی می دانند که من از آن دو خلیفه فروتر نیستم. بار خدایا آنچه را ایشان پیوسته اند گسسته بدار، و آنچه را در پندار خویش استوار کرده اند استوار مدار و در آنچه می کنند بدی بهره ایشان قرار بده.

ابو جعفر می گوید: محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر به حضور علی برگشتند و او را در حالی که به ذوقار رسیده بود دیدند و خبر را به او گزارش دادند. علی (علیه السلام) به عبد الله بن عباس فرمود: تو به کوفه برو و ابو موسی را به فرمانبرداری دعوت کن و او را از سرکشی و مخالفت بر حذر دار و مردم را به حرکت وادار کن. عبد الله بن عباس حرکت کرد و چون به کوفه رسید با ابو موسی دیدار کرد. سالارهای مردم کوفه هم جمع شدند. ابو موسی برخاست و برای ایشان سخنرانی کرد و گفت: اصحاب رسول خدا (ص) که در جنگهای بسیاری در التزام آن حضرت بوده اند، از دیگر مردمی که با رسول خدا (ص) مصاحبت نداشته اند، به خدا و احکام خداوند آگاه ترند، و همانا شما را برگردن من حقی است. که آن را به شما می پردازم و آن این است که به شما فرمان می دهم سلطه خداوند را سبک مشمرید، و بر خدا گستاخی مکنید، و هر که را از مدینه در این مورد و برای حکومت پیش شما آمده است، بگیرید و به مدینه برگردانید تا آنکه امت نسبت به امامت کسی که به آن خشنود است هماهنگ شوند. به هر حال این فتنه ای سخت دشوار است، که خفته در آن بهتر از بیدار و بیدار دراز کشیده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ایستاده و ایستاده بهتر از سواره است. شما استوانه و مایه ای از مایه های عرب باشید، شمشیرهایتان را در نیام کنید و سر نیزه های خود را باز کنید و زه های کمانهایتان را بگشایید، تا این فتنه از میان برخیزد و کار سامان گیرد.

ابو جعفر طبری، که خدایش رحمت کناد، می گوید: ابن عباس پیش علی (علیه السلام) برگشت و موضوع را گزارش داد. علی (علیه السلام) پسر خویش حسن (ع) و عمار بن یاسر را فرا خواند و آن دو را به کوفه گسیل داشت. چون آن دو به کوفه رسیدند، نخستین کسی که پیش ایشان آمد مسروق بن اجدع بود که بر آن دو سلام کرد. سپس رو به عمار آورد و گفت: ای ابو الیقظان، امیر المؤمنین- عثمان- را به چه سبب کشتید؟ گفت: بدین سبب که دشنام می داد و آبروی ما را می برد و ما را می زد. گفت: به خدا سوگند بدانگونه که عقوبت شده بودید، عقوبت نکردید. و حال آنکه اگر صبر و شکیبایی می کردید برای شکیبایان پسندیده تر بود. آنگاه ابو موسی آمد و با حسن دیدار کرد و او را کنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت: ای ابو الیقظان آیا تو هم در آن بامداد، همراه دیگران بر امیر المؤمنین- عثمان- ستم ورزیدی و خویشتن را در زمره تبهکاران در آوردی عمار گفت: چنین نکرده ام، ولی از آن کار بدم نیامد و چرا تو اینک با من چنین به بدی رفتار می کنی؟ در این هنگام امام حسن (ع) سخن آن دو را قطع کرد، و به ابو موسی گفت: ای ابو موسی چرا مردم را از یاری ما باز می داری که به خدا سوگند ما اراده ای جز اصلاح نداریم. امیر المؤمنین علی کسی نیست که در موردی بتوان از او بیم داشت، ابو موسی گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، راست گفتی اما با آن کس که رایزنی می شود باید ایمن باشد. من خود از پیامبر (ص) شنیدم که می فرمود: «بزودی فتنه ای خواهد بود که...» تا آخر حدیث، عمار را بد آمد و خشمگین شد و گفت: پیامبر (ص) این سخن را فقط برای تو فرموده است.

مردی از بنی تمیم برخاست و به عمار گفت: ای برده ساکت باش، تو دیروز با غوغای مردم بودی و امروز امیر ما را سفله می شمری، در این هنگام زید بن صوحان و گروهش برجستند و به یاری عمار سخن گفتند. ابو موسی شروع به بازداشتن مردم از حمله و دشنام کرد و آنان را از پدید آوردن فتنه منع می کرد، و سپس حرکت کرد و به منبر رفت. در این هنگام زید بن صوحان، در حالی که دو نامه از عایشه همراه داشت، پیش آمد یکی از عایشه که فقط برای زید نوشته بود و دیگری خطاب به عموم مردم کوفه که آنان را از یاری دادن علی (علیه السلام) منع کرده و فرمان داده بود بر زمین بنشینند و در خانه های خویش آرام گیرند.

زید بن صوحان خطاب به مردم گفت: ای مردم این زن را بنگرید که به او فرمان داده شده است در خانه خود بنشیند و به ما فرمان داده شده است جنگ کنیم تا فتنه ای باقی نماند، و اینک او کاری را که خود مأمور آن است به ما واگذار می کند و کاری را که مربوط به ماست او مرتکب می شود. شبث بن ربعی برخاست و به زید گفت: ای عمانی احمق ترا با این سخنان چه کار در گذشته در جلولاء دزدی کردی و خدای دستت را برید، و اینک به مادر مؤمنان دشنام می دهی. زید در حالی که دست بریده خود را تکان می داد، به ابو موسی اشاره کرد و گفت: ای عبد الله بن قیس مگر تو می توانی از امواج رودخانه فرات جلوگیری کنی. چیزی را که به آن نمی رسی رها کن. سپس این آیه را تلاوت کرد: «آیا مردم می پندارند که فقط به اینکه بگویند ایمان آورده ایم رها کرده می شوند...» و تا آخر آیه دوم خواند. آنگاه فریاد برآورد که به سوی امیر مؤمنان که نمودار سرور پیامبران است حرکت کنید، و همگان به سوی او بروید. در این هنگام حسن بن علی (علیه السلام) برخاست و گفت: ای مردم دعوت امام خود را پذیرا شوید و سوی برادران خود حرکت کنید، که بزودی افرادی که برای این کار حرکت کنند فراهم می شوند. به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار این کار شوند برای حال و آینده بهتر و پسندیده تر است. اینک دعوت ما را پذیرا شوید و ما را در کارمان یاری دهید، خداوندتان به صلاح آورد.

عبد خیر خیوانی هم برخاست و گفت: ای ابو موسی درباره این دو مرد- طلحه و زبیر- به من خبر بده، که آیا با علی بیعت کرده اند گفت: آری، بیعت کرده اند. عبد خیر گفت: آیا علی مرتکب کار و گناهی شده است که شکستن بیعت او روا باشد گفت: نمی دانم. گفت: هرگز ندانی، اینک که تو نمی دانی ما ترا رها می کنیم تا بدانی. وانگهی مگر کسی بیرون از این چهار گروهی است که می گویم، علی پشت کوفه است، طلحه و زبیر در بصره اند، معاویه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند، نه غنیمتی می خواهند و نه جنگ می کنند، ابو موسی گفت: آنان بهترین مردمند. عبد خیر گفت: ای ابو موسی ساکت باش که دغلی تو بر تو چیره شده است.

ابو جعفر طبری می گوید: و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با یکدیگر در کوفه به اطلاع علی (علیه السلام) رسید به اشتر نخعی فرمود: تو در مورد ابو موسی شفاعت کردی که او را بر کوفه مستقر دارم، اینک برو و آنچه را تباه کردی اصلاح کن. اشتر برخاست و آهنگ کوفه کرد. هنگامی وارد کوفه شد که مردم در مسجد اعظم بودند. اشتر از کنار هر قبیله که می گذشت آنان را فرا می خواند، و می گفت: از پی من به کاخ بیایید. چون اشتر به قصر رسید و ناگاه وارد آن شد ابو موسی در مسجد مشغول سخنرانی برای مردم بود و آنان را از حرکت باز می داشت و عمار با او بگو و مگو می کرد، و حسن (ع) به او می گفت: ای بی مادر از کار ما کناره گیری کن و از منبر ما دور شو.

ابو جعفر طبری می گوید: ابو مریم ثقفی روایت کرده و گفته است: به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم که ناگهان غلامان ابو موسی شتابان وارد مسجد شدند و خود را به ابو موسی رساندند و فریاد برآوردند که ای امیر اینک اشتر آمد و وارد کاخ شد و ما را زد و بیرون کرد. ابو موسی از منبر فرود آمد و خود را به کاخ رساند. اشتر بر او بانگ زد که ای بی مادر از کاخ ما بیرون شو که خدای جانت را بیرون آورد که به خدا سوگند از دیرباز از منافقان بوده ای. گفت: تا شامگاه مهلتم بده. اشتر گفت: مهلتت دادم و امشب را نباید در کاخ بگذرانی. مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثیه ابو موسی آمدند و اشتر آنان را منع کرد، و گفت: او را از امیری بر شما عزل و بیرون کردم و مردم از آن کار دست بداشتند.

ابو جعفر می گوید: شعبی از ابو الطفیل روایت می کند که می گفته است، علی (علیه السلام) فرمود: از کوفه دوازده هزار و یک تن به مدد شما می آیند. و به خدا سوگند من روی تپه ذوقار ایستادم و آنان را یکی یکی بر شمردم نه یک تن کمتر بود و نه افزون.

فصلی در نسب و اخبار عایشه:

اینک سزاوار است همینجا اندکی درباره نسب و اخبار عایشه و آنچه یاران متکلم ما درباره او می گویند سخن بگوییم. بر عادت خودمان که هرگاه به نام یکی از صحابه می رسیم همین گونه رفتار می کنیم. اما نسب پدری او چنین است که او دختر ابو بکر بود. ما ضمن مباحث گذشته نسب ابو بکر را آورده ایم. مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عویمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذینه بن سبیع بن دهمان بن حارث بن تمیم بن مالک بن کنانه است. پیامبر (ص) در مکه دو سال، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالی که او شش یا هفت ساله بود، او را به عقد خویش درآورد. و در مدینه در حالی که او نه سال داشت و در این مورد اختلافی نیست با او عروسی فرمود. قبلا از عایشه برای همسری با جبیر بن مطعم نام برده می شد و به اصطلاح نامزد او بود. در اخبار صحیح آمده است که پیامبر (ص) پس از رحلت خدیجه، رضی الله عنها، عایشه را در خواب دید که در جامه حریر است و فرمود: اگر این موضوع خواست خداوند باشد خودش آن را مقدر خواهد فرمود. سه سال پس از رحلت خدیجه و در ماه شوال او را عقد فرمود، و هجده ماه پس از هجرت به مدینه در ماه شوال با او عروسی فرمود.

ابن عبد البرّ در کتاب الاستیعاب می گوید: عایشه دوست می داشته است که زنان خویشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه شوهر بروند. می گفته است میان همسران پیامبر (ص) هیچکس بهتر و پر حظتر از من نبوده است، و پیامبر (ص) مرا در ماه شوال عقد کرده است و در ماه شوال با من عروسی فرموده است. می گوید [ابن ابی الحدید]: این خبر را برای یکی از مردم خواندند، گفت عایشه روابط میان خود و خویشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه می دیده است.

ابو عمر بن عبد البر در همان کتاب می گوید: پیامبر (ص) هنگامی که رحلت فرمود، عایشه هجده ساله بود. پیامبر (ص) نه سال با او زندگی کرد و با دوشیزه ای جز او ازدواج نفرموده است، عایشه از پیامبر (ص) برای انتخاب کنیه اجازه خواست، فرمودند: به نام پسرت عبد الله کنیه خود را انتخاب کن. یعنی عبد الله بن زبیر که خواهر زاده اوست و بدین سبب کنیه اش ام عبد الله بوده است.

عایشه زنی فقیه و دانا به امور و مسائل میراث و شعر و پزشکی بوده است. روایت شده که پیامبر (ص) فرموده است: فضیلت عایشه بر زنان همچون فضیلت ترید بر دیگر خوراکیهاست. یاران معتزلی ما در این روایت مقصود از کلمه زنان را همسران پیامبر (ص) می دانند، زیرا در نظر ایشان فاطمه، علیها السلام، افضل از عایشه است، زیرا پیامبر (ص) فرموده است که او سرور زنان جهانیان است. به سال ششم هجرت و هنگام بازگشت از جنگ بنی مصطلق، متهم به صفوان بن معطل سلمی شد که همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افک درباره او یاوه سرایی کردند. قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد. گروهی از شیعیان پنداشته اند آیاتی که در سوره نور است، در مورد عایشه نازل نشده است، بلکه درباره ماریه قبطیه و تهمتی است که در مورد اسود قبطی به او زده اند. ولی تواتر اخباری که در مورد نزول آن آیات درباره عایشه آمده است، ادعای آنان را منکر می شود. سپس در مورد او و حفصه و آنچه میان ایشان و پیامبر (ص) در مورد سخنی که پوشیده و به صورت راز به آن دو فرموده بود و آن را فاش کرده بودند، اموری پیش آمد که قرآن عزیز آن را بیان کرده است. و پیامبر (ص) مدتی از آن دو و همه زنان خویش کناره گرفت و بعد با آنان آشتی کرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود. آنگاه میان عایشه و فاطمه (علیه السلام) پیامهایی رد و بدل شد و سخنانی که سینه را دردمند می کند. میان عایشه و علی (علیه السلام) نیز نوعی کینه و ستیز پدید آمد، و اشاره علی (علیه السلام) به پیامبر (ص) در داستان افک، به اینکه کنیز عایشه را بزنند و از او اقرار بگیرند و اینکه «زنان برای تو بسیارند» بر آن کینه افزوده شد.

پس از آن داستان نماز گزاردن ابو بکر با مردم- در بیماری پیامبر (ص)- پیش آمد و شیعه چنین می پندارد که پیامبر (ص) به آن کار فرمان نداده بود، و ابو بکر به دستور دخترش عایشه با مردم نماز گزارد و پیامبر (ص) در حالی که بیماریش سنگین بود و به دیگران تکیه داده بود، آمد و او را از محراب کنار زد، البته بیشتر محدثان چنین پنداشته اند که آن کار به فرمان و گفته رسول خدا (ص) صورت گرفته است، ولی در مورد بقیه امور آن اختلاف دارند. برخی می گویند پیامبر (ص) او را از محراب کنار زد و خود با مردم نماز گزارد، برخی می گویند آن حضرت مانند دیگر مردم به ابو بکر اقتدا فرمود، و برخی می گویند مردم به ابو بکر اقتدا کرده و با او نماز گزاردند و حال آنکه ابو بکر به نماز پیامبر (ص) اقتدا کرده بود.

پس از این در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن کارها برفت که در جای خویش آورده ایم، و از پی آن داستان جنگ جمل پدید آمد. متکلمان درباره حال عایشه و همه آنانی که در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند، امامیه معتقدند شرکت کنندگان در جنگ جمل همگی کافر شده اند، چه سالارها و چه پیروان. گروهی از حشویان و عامه گفته اند: آنان اجتهاد کرده اند و گناهی ندارند و نه به خطای ایشان و نه به خطای علی (علیه السلام) و یارانش حکم می کنیم. برخی از اینان می گویند: ما می گوییم و معتقدیم که شرکت کنندگان در جنگ جمل خطا کرده اند ولی خطای در خور آمرزش، همچون خطای مجتهد در پاره ای از مسائل فرعی، آن هم در نظر کسانی که معتقد به اشبه بوده اند، و بیشتر اشعریان بر این عقیده اند.

یاران معتزلی ما می گویند همه شرکت کنندگان در جنگ جمل- آنان که با طلحه و زبیر و عایشه بوده اند- هلاک شده اند، مگر کسانی که توبه ایشان ثابت شده است. و معتقدند که عایشه و همچنین طلحه و زبیر از کسانی هستند که توبه آنان ثابت شده است. عایشه در جنگ جمل برای علی (علیه السلام) اقرار به خطا و از او تقاضای عفو کرد، و روایات متواتر رسیده است که اظهار پشیمانی کرده و می گفته است: ای کاش ده پسر از رسول خدا (ص) می داشتم که هر یک از ایشان به فضیلت عبد الرحمن بن حارث بن هشام بود و شاهد مرگ ایشان می بودم، و جنگ جمل وجود نمی داشت. و می گفته است ای کاش پیش از جنگ جمل می مردم، و هر گاه از روز جنگ جمل یاد می کرد، چندان می گریست که روسری و رو بندش خیس می شد.

زبیر همینکه علی (علیه السلام) مطالبی را فرایادش آورد، در حالی که معترف به خطای خود بود از میدان جنگ برگشت. اما طلحه در همان حال که زخمی در میدان افتاده بود، سواری از کنارش گذشت، طلحه به او گفت بایست و چون آن سوار ایستاد، طلحه از او پرسید از کدام گروهی گفت: از یاران امیر المؤمنین علی هستم. طلحه گفت: مرا بنشان، او را نشاند، طلحه گفت: دست خود را پیش آور تا با تو برای امیر المؤمنین بیعت کنم و بیعت کرد. شیوخ معتزله ما می گویند: کسی را نشاید که بگوید این اخبار آحاد که درباره توبه ایشان رسیده است نمی تواند با علم قطعی ما به معصیت ایشان تعارض داشته باشد. زیرا حکم به توبه برای مکلف در همه موارد طبق گمان غالب صادر می شود نه به طور قطع. مگر نمی بینی که ما در مورد کسی که به ظاهر توبه خود را آشکار می سازد، حکم به کذب و نفاق نمی کنیم. بنابراین روشن می شود که قبول توبه در همه موارد طبق گمان کفایت می کند و بدین گونه جایز است بگوییم که گمان توبه اینان کفایت می کند که با علم قطعی به معصیت ایشان تعارض داشته است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أهل الکوفه،عند مسیره من المدینه إلی البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که برای اهل کوفه به هنگام حرکت از مدینه به سوی بصره نگاشته. {1) .سند نامه: مطابق نقل ابن ابی الحدید در روایات آمده است:هنگامی که علی علیه السلام از مدینه به سوی بصره حرکت کرد، در مسیر خود به سرزمین ربذه رسید.از آنجا«محمد بن جعفر بن ابی طالب»را که مادرش اسماء بنت عمیس بود به همراهی«محمد بن ابی بکر»با این نامه به سوی کوفه فرستاد.در ذیل این نامه مطابق نقل ابن ابی الحدید اضافاتی آمده که نشان می دهد از منبع دیگری گرفته شده است. «ابن قتیبه»در الامامه و السیاسه نیز این نامه را با اضافاتی آورده است و مرحوم شیخ مفید در کتاب الجمل که قبل از سید رضی تألیف یافته،این نامه را ذکر کرده ولی می گوید:امام علیه السلام آن را بوسیله امام حسن علیه السلام و عمار یاسر به سوی مردم کوفه فرستاد. مرحوم شیخ طوسی نیز در امالی آن را با تفاوتهایی آورده است و روشن است که سید رضی تمام نامه را نقل نکرده بلکه گزیده ای از آن را ذکر نموده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 194) }

در واقع هدف از نوشتن این نامه سه چیز بوده است:نخست اینکه امام علیه السلام روشن کند که طلحه و زبیر و عایشه که قتل عثمان را بهانه ای برای شورش بر ضد امام علیه السلام و به راه انداختن مقدمات جنگ جمل به همدستی عایشه به راه انداختند خودشان در قتل او شریک بودند در حالی که امام علیه السلام تا آنجا که ممکن بود از وی دفاع کرد.

دیگر اینکه همه مردم از روی میل و اراده خود و بدون هیچ گونه جبر و فشار با امام علیه السلام بیعت کردند و خلافت او را بر جامعه اسلامی پذیرا شدند.

سوم اینکه با توجّه به فتنه ای که طلحه و زبیر و عایشه به راه انداختند،بر همه اهل کوفه لازم است که برای یاری امام علیه السلام و خاموش کردن آتش فتنه به لشکر آن حضرت ملحق شوند.

بخش اوّل:

مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ الْکُوفَهِ،جَبْهَهِ الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ.أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ.إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ،فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ،وَأُقِلُّ عِتَابَهُ، وَ کَانَ طَلْحَهُ وَالزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفُ،وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِیفُ.

وَکَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ غَضَبٍ،فَأُتِیحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ،وَبَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَلَا مُجْبَرِینَ،بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ.

این نامه ای است که از بنده خدا علی امیرمؤمنان علیه السلام به سوی اهل کوفه گروه یاران شرافتمند و بلند پایگان عرب نگاشته شده است:

من از جریان کار«عثمان»شما را آگاه می سازم،آن چنان که شنیدن آن همچون دیدنش باشد؛مردم به او عیب گرفتند و بر او طعنه زدند من در این میان یکی از مهاجران بودم که برای جلب رضایت عثمان (از طریق رضایت مردم و تغییر روشهای نادرستش) نهایت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحریک به قتل او شوند) ولی طلحه و زبیر (خشونت در برابر او را به آخرین حد رساندند به گونه ای که) آسانترین فشاری که بر او وارد می کردند مانند تند راندن شتر بود و نرمترین«حُدی ها»،سخترین آن بود (آوازی که شتر را به شتاب وا می دارد و خسته می کند) و از سوی عایشه نیز خشمی ناگهانی بود (که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهی به تنگ آمدند و بر ضد او شوریدند و او را کشتند (سپس) مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختیار با من بیعت نمودند.

حقیقت ماجرای قتل عثمان

امام علیه السلام در آغاز این نامه مطابق آنچه معمول آن زمان بوده نویسنده نامه و مخاطبان آن را معرفی می کند و می فرماید:

«این نامه ای است که از بنده خدا علی امیر مؤمنان به سوی اهل کوفه گروه یاران شرافتنمد و بلندپایگان عرب نگاشته شده است»؛ (مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ الْکُوفَهِ،جَبْهَهِ {1) .«جبهه»در اصل به معنای پیشانی است و از آنجا که پیشانی عضو شریف و آشکار بدن است به جمعیّت نیرومندی که اقدام برای جلب خیر یا دفع شر کنند و همچنین به رییس یک جمعیّت نیز اطلاق شده است. }الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ) .

روشن است که مراد از انصار در اینجا،انصار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه که معمولاً در مقابل مهاجران قرار داده می شوند نیست چون در کوفه جبهه انصاری نبود بلکه انصار در اینجا به معنای یاران امام علیه السلام است و تعبیر به«جبهه»اشاره به شرافتمندی آنهاست چرا که پیشانی از شریف ترین اعضای انسان است.

«سنام»گر چه در اصل به معنای کوهان شتر است ولی سپس بر چیز برجسته و هر شخص بلندپایه اطلاق شده است.

آن گاه امام علیه السلام چنین می فرماید:«اما بعد (پس از حمد و ثنای الهی) من از جریان کار عثمان شما را آگاه می سازم،آنچنان که شنیدنش همچون دیدنش باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ).

چرا امام علیه السلام در این نامه قبل از هر چیز به سراغ ریشه های حادثه قتل عثمان می رود؟ برای اینکه این نامه در آستانه جنگ جمل برای مردم کوفه نوشته شد و می دانیم بهانه شورشیان جمل (طلحه،زبیر،عایشه و پیروانشان) مسأله خون خواهی عثمان بود و هر گاه امام علیه السلام این مسأله را کاملا روشن می ساخت، مردم کوفه با درایت بیشتری به امام علیه السلام می پیوستند.

سپس افزود:«مردم بر او عیبها گرفتند و طعنه زدند»؛ (إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ).

تقریباً همه مورخان اسلام و عموم محققان نوشته اند که ایراد مردم بر عثمان عمدتا دو چیز بود:تقسیم ناعادلانه بیت المال و بخشش بی حساب به اطرافیان و خویشاوندان خود و دیگر سپردن پستهای کلیدی حکومت اسلامی به افراد ناصالح از میان خویشاوندان و پیروانش.

آنگاه امام علیه السلام می فرماید:«من در این میان یکی از مهاجران بودم که برای جلب رضایت عثمان (از طریق رضایت مردم از او و تغییر روشهای نادرستش) نهایت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحریک به قتل او شوند) ولی طلحه و زبیر (خشونت در برابر او را به آخرین حد رساندند به گونه ای که) آسانترین فشاری که بر او وارد می کردند مانند تند راندن شتر بود و نرمترین حُدی ها،سخترین آن بود (آوازی که شتر را به شتاب وا می دارد و خسته می کند) و از سوی عایشه نیز خشمی ناگهانی بود (که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهی به تنگ آمدند و بر ضدّ او شوریدند و او را کشتند»؛ (فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ {1) .«استعتاب»از ماده«عتبی»به معنای سرزنش کردن گرفته شده و به این مفهوم است که از دیگری می خواهیم ما را آنقدر سرزنش کند که راضی شود و سپس به معنای رضایت طلبیدن به کار رفته است. }،وَأُقِلُّ عِتَابَهُ،وَکَانَ طَلْحَهُ وَالزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفُ {2) .«وجیف»از ماده«وجف»بر وزن«وقف»به معنای اضطراب گرفته شده و از آنجایی که به هنگام سرعت سیر،اضطراب در سیر کننده پیدا می شود،این واژه به معنای سرعت نیز بکار رفته است. }،وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا {3) .«حِداء»و همچنین«حُداء»بر وزن«دعا»به معنای آواز خواندن برای شتر به منظور سرعت بیشتر است. سپس به معنای هر گونه برانگیختن و تحریک برای انجام کاری استعمال شده است. }الْعَنِیفُ {4) .«عنیف»از ماده«عنف»به معنای خشونت و شدت عمل گرفته شده. }.وَ کَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ {5) .«فلته»به معنای کاری است که بدون مطالعه و ناگهانی انجام می شود و«فلتات اللسان»سخنانی است که از انسان بی مطالعه و از روی غفلت صادر می گردد. }غَضَبٍ،فَأُتِیحَ {6) .«اتیح»از ریشه«تیح»بر وزن«شیء»به معنای آماده شدن برای انجام کاری است و جمله«فاتیح له قوم»به این معناست که گروهی برای کشتن عثمان آماده شدند. }لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ).

این احتمال نیز در تفسیر«اکثر استعتابه»داده شده که من از عثمان پیوسته می خواستم که رضایت مردم را جلب کند. {1) .در این صورت ضمیر«استعتابه»ضمیر فاعلی است و مفعول آن محذوف است یعنی«استعتابه من الناس» در صورتی که در تفسیر اوّل ضمیر مفعولی است که تناسب بیشتری با جمله بعد دارد. }

آن گاه می فرماید:«مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختیار با من بیعت نمودند»؛ (وَبَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَلَا مُجْبَرِینَ،بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ).

در واقع امام علیه السلام در این بیان کوتاه و پر معنا به سه نکته اشاره می فرماید تا مردم بتوانند به خوبی درباره شورشیان جمل قضاوت کنند.

1.او از مدافعان عثمان بود و می خواست او را به راه راست بر گرداند و آتش فتنه را خاموش کند.

2.طلحه و زبیر از عاملان اصلی فتنه بودند.گر چه شورش جنبه عمومی و مردمی داشت ولی آنان نیز بر این آتش می دمیدند و بر آن هیزم می ریختند و همچنین عایشه نیز با جمله کوتاهی که در مسجد پیغمبر در حضور مهاجران و انصار به عثمان گفت،در حالی که کفش و پیراهن پیغمبر را در دست گرفته بود، صدا زد:ای عثمان هنوز کفش و پیراهن پیغمبر کهنه نشده که تو دین و سنّتش را دگرگون ساختی.

3.بیعتی که با من شد (بر خلاف بیعت با خلیفه اوّل،دوم و سوم) بیعتی عام و همگانی بود و هیچ کس با فشار و اکراه با من بیعت نکرد.

به این ترتیب امام علیه السلام حقیقت را روشن ساخت تا مردم بدانند او بر حق و شورشیان جمل بر باطل اند.

نکته ها

1-ماجرای ابوموسی و بسیج مردم کوفه برای حمایت امام علیه السلام

درباره ماجرای عثمان و اشتباهات بزرگ او در امر حکومت اسلامی که منجر به شورش مردم بر ضد وی و منتهی به قتل او شد و نیز درباره پیمان شکنی طلحه و زبیر و قیام آنها بر ضد امیر مؤمنان علی علیه السلام و همچنین داستان بیعت عمومی مردم با امیر مؤمنان علیه السلام در بخشهای پیشین به قدر کافی بحث کرده ایم. {1) .داستان قتل عثمان و جنگ جمل و ریشه ها و عوامل و پیامدهای آن،داستان بسیار پرماجرا و طولانی است که ما در مجلدات سابق این مجموعه،به بخشهای مهمی از آن اشاره کردیم و اکنون فهرستی از آن را برای خوانندگان بر می شماریم تا با مراجعه به آن نسبت به تمام جوانب داستان آشنا شوند: 1.علل شورش مسلمین بر ضد عثمان،ج 1،ص 371 تا 376. 2.ماجرای جنگ جمل،ج 1،ص 389 تا 391. 3.قتل عثمان و عدم دخالت امیر مؤمنان در آن و نقش طلحه و زبیر در تحریک مردم،ج 2،ص 30. 4.تحلیل دیگری درباره قتل عثمان،ج 2،ص 232 تا 241. 5.نقش طلحه و زبیر در ماجرای جنگ جمل،ج 2،ص 251. 6.کارهایی که از عثمان سر زد و سبب خشم مردم شد،ج 2،ص 488. 7.بحث دیگری درباره نقش طلحه در تحریک مردم به قتل عثمان،ج 6،ص 527. }

داستان نوشتن نامه از سوی امام علیه السلام به مردم کوفه داستان پر پیچ و خمی است؛ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود اشاره فشرده ای به آن دارد و خلاصه آن را در زیر مطالعه می کنید:

او از محمد بن اسحاق نقل می کند که امام علیه السلام محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر را به کوفه فرستاد تا مردم را برای کمک به علی علیه السلام آماده کنند.جمعی نزد ابو موسی اشعری که فرماندار کوفه بود و پس از قتل عثمان،امام علیه السلام او را ابقا نموده بود،رفتند و نظر وی را برای یاری به امام علیه السلام جویا شدند.

ابوموسی (که مرد خبیثی بود خباثت خود را در اینجا آشکار ساخت و) گفت:

اگر راه آخرت را می پویید در خانه بنشینید و اگر طالب دنیا هستید با این دو نفر حرکت کنید لذا مردم از همراهی با فرستادگان امام علیه السلام خودداری کردند.

فرستادگان امام علیه السلام نزد ابوموسی رفته و به او اعتراض کردند ولی ابوموسی (با نهایت تعجب) به آنها پاسخ داد:بیعت عثمان هنوز به گردن من و شما باقی است؛اگر قرار باشد مبارزه کنیم باید از قاتلین عثمان شروع کنیم.

فرستادگان امام علیه السلام نزد آن حضرت باز گشتند و جریان را گزارش دادند.

امام علیه السلام نامه ای به ابوموسی نوشت،ولی ابوموسی فرستاده امام علیه السلام را تهدید به قتل کرد.

امام علیه السلام نامه دیگری به ابوموسی نوشت و به همراه عبداللّه بن عباس و محمد بن ابی بکر برای او فرستاد و او را از مقام خود برکنار کرد.

باز هم ابوموسی به مخالفت خود ادامه داد.

سرانجام امام علیه السلام مالک اشتر را برای خاتمه دادن به قائله ابوموسی و بسیج مردم برای جهاد با آتش افروزان جنگ جمل به کوفه فرستاد.

مالک اشتر وارد کوفه شد و در مسجد اعظم خطابه ای خواند و مردم را دعوت کرد تا با او به قصر دار الاماره بروند و در حالی وارد قصر شدند که امام حسن علیه السلام و عمار یاسر با ابو موسی مشغول جر و بحث بودند.اشتر فریادی بر سر ابو موسی کشید و گفت: «اخرج من قصرنا لا ام لک اخرج اللّه نفسک فواللّه انک لمن المنافقین قدیماً ؛از دارالاماره بیرون شو ای ناپاک خداوند مرگت دهد به خدا سوگند تو از قدیم از منافقان بودی».

ابو موسی که خود را کاملا در ضعف دید یک شب از اشتر مهلت خواست.او به وی مهلت داد به شرط اینکه در دار الاماره نماند.پس از این ماجرا بیش از دوازده هزار نفر از کوفه برای یاری امام علیه السلام به سوی بصره شتافتند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 8-21. }

2-خوش بود گر محک تجربه آید به میان

می دانیم غالب اهل سنّت قائل به تنزیه صحابه هستند یعنی همه آنها را بدون استثنا افرادی پاک،با ایمان،عادل و قابل اعتماد می شمرند.

بعضی به قدری در این امر راه اغراق و مبالغه را پوییده اند که حتی مخالفان یک نفر از صحابه را زندیق و کافر می دانند.از جمله ابن حجر عسقلانی در کتاب «الاصابه»از ابو زرعه رازی نقل می کند که او می گوید:هر گاه کسی را دیدید که به یکی از اصحاب پیغمبر خرده می گیرد بدانید که او زندیق است (دلیل او قابل توجّه است)،زیرا رسول خدا حق است و قرآن حق است و آنچه او آورده حق است و تمام اینها را صحابه برای ما آورده اند و مخالفان می خواهند شهود ما را از اعتبار بیاندازند تا کتاب و سنّت از دست برود. {1) .الاصابه،ج 1،ص 17. }

آنها هنگامی که در برابر حوادث مسلم تاریخی قرار می گیرند که مثلاً طلحه و زبیر و حتی عایشه آتش جنگی را در برابر خلیفه مسلمین برافروختند که توده های مردم و مهاجر و انصار با او بیعت کرده بودند و در آن جنگ بیش از ده هزار و به قولی هفده هزار نفر کشته شدند،حیران و سرگردان می شوند که در جواب چه بگویند و نیز هنگامی که می بینند معاویه بر ضد خلیفه مسلمین امام علی بن ابی طالب علیه السلام بر می خیزد و جنگ صفین را به راه می اندازد و دهها هزار نفر از مسلمین و حتی افرادی از صحابه مانند عمار یاسر به دست پیروان معاویه کشته می شوند،در تنگنای عجیبی قرار می گیرند.

آنها نه این حقایق مسلم تاریخی را می توانند انکار کنند و نه حاضرند دست از تنزیه صحابه بردارند.در اینجا متوسل به منطق عجیبی می شوند.

گاه می گویند ما نباید درباره صحابه صحبت کنیم «تِلْکَ أُمَّهٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما کَسَبَتْ ...» {2) .بقره،آیه 134.}و به این ترتیب درهای فهم و درک را بر خود می بندند.آیا هیچ فرد خردمندی می تواند چشم خود را بر حقایق تاریخی که بیانگر بسیاری از مسائل مورد نیاز امروز ماست فرو بندد.

گاه می گویند صحابه همه مجتهد بودند و هر یک به اجتهاد خود عمل کردند؛ علی علیه السلام به اجتهاد خود عمل کرد و طلحه و زبیر و عایشه و معاویه نیز به اجتهاد خود عمل کردند و همه در پیشگاه خدا معذورند.

اینها فراموش کردند که اجتهاد مربوط به مسائل نظری و مورد شک و تردید است و مسائل بدیهی و مسلم،جای اجتهاد ندارد آیا کسی می تواند با اجتهاد خود روز را شب و شب را روز کند؟ مسأله جنگ جمل یا صفین که اساس آن قیام بر ضد حکومت اسلامی و مورد قبول مسلمانان بود و ریختن خونهای آنان بر اثر جاه طلبی و هوا و هوس ها چیزی نیست که حرام بودن آن جای شک و تردید باشد تا کسی بخواهد در آن اجتهاد کند و اگر در اجتهاد خود خطا کرد معذور و مغفور باشد.

چرا این برادران حاضر نیستند دست از تعصب بردارند و اعتراف کنند صحابه پیغمبر مانند سایر گروه های مردم دارای خوب و بد و صالح و ناصالح اند؟

قرآن مجید در سوره بقره،توبه،احزاب و منافقین بحثهای زیادی درباره منافقان و نکوهش آنان دارد.این منافقان چه کسانی بودند؟ همان کسانی بودند که تعریف صحابه بر آنان کاملا تطبیق می کند.چرا انسان شعری بگوید که در قافیه اش بماند؟

آیا بهتر این نیست که بگوییم گروهی در زمان پیغمبر ناصالح بودند و گروهی صالح و صالحان نیز دو دسته شدند گروهی بعد از پیغمبر اکرم،پاکی و قداست خود را حفظ کردند و گروهی بر اثر جاه طلبی از صراط مستقیم منحرف شدند و مصائبی برای جهان اسلام بار آورند،آری آنها نتوانستند از عهده امتحان الهی پس از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برآیند.

خوش بود گر محک تجربه آید به میان. {1) .در ذیل خطبه سوم،ج 1،ص 376 به بعد و ج 4،ص 320 ذیل خطبه 97،و ج 5،ص 518 ذیل خطبه 135،توضیحات دیگری درباره تنزیه صحابه آمده است و نیز در کتاب شیعه پاسخ می گوید به طور مستوفی در این باره بحث شده است. }

بخش دوم:

وَاعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا،وَ جَاشَتْ جَیْشَ الْمِرْجَلِ،وَقَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ،فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ،وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ،إِنْ شَاءَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ.

بدانید سرای هجرت (مدینه) اهل خود را از جا کند و بیرون راند و آنها هم از آن فاصله گرفتند و (مدینه) همچون دیگی بر آتش در حال غلیان است،فتنه بپا خواسته و بر محور خود در گردش است حال که چنین است به سوی امیر و فرمانده خود بشتابید و به جهد با دشمنان خویش به خواست خداوند بزرگ، مبادرت ورزید.

شورشیان بصره و آتش افروزان جنگ جمل

امام علیه السلام در این بخش از خطبه به دنبال معرفی ماهیت شورشیان بصره و آتش افروزان جنگ جمل است و می خواهد اهل کوفه را برای مبارزه با آنها بسیج کند تا به یاری امام علیه السلام بشتابند و آتش فتنه را خاموش کنند لذا برای ایجاد انگیزه در آنها می فرماید:«بدانید سرای هجرت (مدینه) اهل خود را از جا کند و بیرون راند و آنها هم از آن فاصله گرفتند و (مدینه) همچون دیگی بر آتش در حال غلیان است،فتنه بپا خواسته و بر محور خود در گردش است»؛ (وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا،وَ جَاشَتْ {1) .«جاشت»از ریشه«جیش»بر وزن«حیف»به معنای جوشیدن و به هیجان آمدن گرفته شده است. }جَیْشَ الْمِرْجَلِ {2) .«مرجل»به معنای دیگ است خواه آنرا از سفال ساخته باشند یا مس و غیر آن،لذا هنگامی که کسی سخت عصبانی می شود می گویند:«جاشت مراجله». }،وَ قَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ). {1) .«قطب»در اصل به معنای میله ای است که در وسط سنگ زیرین آسیاب قرار دارد و سنگ رویین به دور آن می چرخد؛سپس به هر چیزی که نقش محوری دارد قطب اطلاق شده است. }

اشاره به اینکه شما چرا خاموش نشسته اید در حالی که پایتخت اسلام،مدینه، یکپارچه جنب و جوش و شورش است و مؤمنان مدینه با من برای خاموش کردن آتش فتنه شورشیان در بصره یکپارچه حرکت کرده اند.

حضرت به دنبال آن می افزاید:«حال که چنین است به سوی امیر و فرمانده خود بشتابید و به جهاد با دشمنان خویش به خواست خداوند بزرگ،مبادرت ورزید»؛ (فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ،وَبَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ،إِنْ شَاءَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ).

همان طور که در بالا گفته شد منظور از«دار الهجره»مدینه است که به این نام معروف بود و بزرگترین هجرت در تاریخ اسلام،هجرت مسلمانان مکّه و شخص پیامبر به مدینه بود و اینکه بعضی احتمال داده اند که منظور از آن کوفه باشد یا کل بلاد اسلام احتمال بسیار بعیدی است.

تشبیه مدینه به دیگی که روی آتش گذارده شده و در حال غلیان است به خاطر حوادثی است که در اواخر زندگی عثمان پس از قتل او واقع شد.

و تعبیر به بپا خاستن فتنه و گردش بر محورش،اشاره به فتنه طلحه و زبیر و عایشه است که با طرحی از پیش تعیین شده برای کنار زدن علی علیه السلام از مرکز خلافت و یا لا اقل تجزیه کشور اسلام به گونه ای که حجاز و مدینه در دست علی علیه السلام باشد و عراق و کوفه و بصره در دست طلحه و زبیر و عایشه و شام در دست معاویه باشد.این فتنه عظیمی بود که علی علیه السلام نسبت به آن هشدار داد.

این نامه کوتاه و پر معنا تأثیر خود را در مردم کوفه گذاشت و بیش از دوازده هزار نفر بسیج شدند و در بصره به امام علیه السلام پیوستند و نقش مؤثّری در پیروزی بر منافقان و پیمان شکنان در جنگ جمل داشتند.

جالب این است که در تاریخ طبری آمده است که یکی از راویان خبر به نام ابوالطفیل می گوید:قبل از پیوستن لشکر کوفه به ما علی علیه السلام فرمود:دوازده هزار نفر به اضافه یک نفر از کوفه به یاری شما می شتابند و می گوید من از این خبر دقیق در تعجب فرو رفتم و با خود گفتم باید آنها را به دقت بشمارم بر سر راه لشکر به مکان مرتفعی نشستم و آنها را به دقت شماره کردم و همان گونه که علی علیه السلام گفته بود آنها دوازده هزار و یک نفر بودند نه کمتر و نه بیشتر. {1) .تاریخ طبری،ج ص 3،513. }

سرنوشت شورشیان جمل

هر مورخ محقّق،بلکه هر انسان آگاهی که تاریخچه جنگ جمل را مطالعه کند می داند که علی علیه السلام گذشته از آنکه به وسیله پیغمبر اکرم منسوب به خلافت بود، توده های عظیم مردم با او بیعت کردند و رسماً به عنوان خلیفه مسلمین با پایگاهی مردمی قوی تر از خلفای پیشین،زمام امور را به دست گرفتند؛ولی دلباختگان ثروت و مقام بر او شوریدند و خونهای زیادی در این راه ریخته شد به یقین همه آنها گناهکار و متمرد بودند و هیچ عذری از آنها پذیرفته نیست.

ولی جالب است که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود سخنی در این زمینه دارد که خلاصه اش چنین است؛او می گوید:متکلمان و ارباب علم عقائد درباره شورشیان جمل و سرنوشت کسانی که در آن واقعه حاضر شدند اختلاف کردند،امامیّه معتقدند تمامی اصحاب جمل اعم از رؤسا و پیروان کافر شدند (چون بر امام وقت و بر ضد حکومت اسلامی خروج کردند) درحالی که گروهی از اهل سنّت می گویند:اینها مجتهد بودند و اجتهادشان آنان را به این راه کشاند، بنابراین گناهی نداشتند.ما نه آنها را خطاکار می دانیم و نه علی علیه السلام و اصحابش را.

گروه سومی می گویند:اصحاب جمل خطاکار بودند؛ولی خطای آنها بخشوده است؛مانند خطای مجتهد در مسائل فرعیّه و این عقیده اکثر اشاعره است.

سپس می افزاید اصحاب ما (معتزله که ابن ابی الحدید از آنها بود) می گویند:

تمام آنها گمراه بودند مگر کسانی که بعداً توبه کردند؛آنها می گویند:عایشه از کسانی بود که توبه کرد و همچنین طلحه و زبیر،اما عایشه در روز جمل اعتراف به خطا کرد و از علی علیه السلام تقاضای عفو نمود و روایات متواتره درباره اظهار پشیمانی او به دست ما رسیده است.او می گفت:ای کاش من ده پسر از پیغمبر آورده بودم و همه آنها در حیات من می مردند و بر آنها اشک می ریختم؛ولی روز جمل به وجود نیامده بود و گاه می گفت:ای کاش قبل از روز جمل مرده بودم و نیز روایت شده که هر زمان به یاد روز جمل می افتاد آنقدر اشک می ریخت که مقنعه ای که بر سر داشت تر می شد.طلحه و زبیر نیز از کار خود توبه کردند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 24 }

ولی این سؤال را از ابن ابی الحدید و امثال او داریم که اگر کسی دست به کاری زد که خونهای گروهی از مسلمین ریخته شود آیا در برابر چنین حق الناس عظیمی،اظهار ندامت و پشیمانی و اشک ریختن کفایت می کند یا باید حق الناس ها را جبران کرد؟

ص: 363

نامه2: تشکّر از مجاهدان از جنگ بر گشته

موضوع

و من کتاب له ع إلیهم بعدفتح البصره

(نامه به مردم کوفه پس از پیروزی بر شورشیان بصره در ماه رجب سال 36 هجری که کوفیان نقش تعیین کننده داشتند)

متن نامه

وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِن أَهلِ مِصرٍ عَن أَهلِ بَیتِ نَبِیّکُم أَحسَنَ مَا یجَزیِ العَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ وَ الشّاکِرِینَ لِنِعمَتِهِ فَقَد سَمِعتُم وَ أَطَعتُم وَ دُعِیتُم فَأَجَبتُم.

ترجمه ها

دشتی

خداوند شما مردم کوفه را از سوی اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پاداش نیکو دهد، بهترین پاداشی که به بندگان فرمانبردار، و سپاسگزاران نعمتش عطا می فرماید، زیرا شما دعوت ما را شنیدید و اطاعت کردید، به جنگ فرا خوانده شدید و بسیج گشتید .

شهیدی

و خدا شما مردم شهر را پاداش دهاد! از سوی خاندان پیامبرتان (که درود خدا بر او باد) نیکوترین پاداش که فرمانبران خود را بخشد و سپاسگزاران نعمتش را دهد که شنیدید و پذیرفتید و خوانده شدید و پاسخ گفتید.

اردبیلی

و جزا دهاد شما را خدا که از اهل مصرید از خاندان پیغمبر خود نیکوترین جزای عمل کنندگان بفرمان برداری یزدان و بهترین جزای شکر کنندگان مر نعمت خدا را پس بتحقیق شنودیم و فرمان بردیم و خوانده شدیم پس اجابت کردیم

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) پس از فتح بصره به مردم کوفه نوشته است:

خداوند به شما مردم شهر از جانب خاندان پیامبرتان پاداش نیکو دهد، همان پاداش که به فرمانبران و سپاسگویان نعمتش می دهد. شما شنیدید و اطاعت کردید، فراخوانده شدید و پاسخ دادید.

انصاریان

خداوند به شما مردم کوفه از جانب اهل بیت پیامبرتان جزا دهد بهترین جزایی که به مطیعان و شکرگزاران نعمتش عنایت می کند،دستورم را شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت شدید و اجابت نمودید .

شروح

راوندی

کیدری

ابن میثم

نامه امام (علیه السلام) به اهل کوفه، پس از فتح بصره: (خداوند به شما که مردمی شهرنشین هستید، از ناحیه ی خاندان پیامبرتان بهترین پاداشی دهد که به عاملان و مطیعان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا که شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت را پاسخ مثبت دادید.) گویا خطاب به اهل کوفه است و از این رو حرف من برای بیان جنس از ضمیر منصوب در جزاکم می باشد و برای آنان از خدا درخواست می کند که به آنها به علت یاری کردن از خاندان پیامبر و سپاسگزاری از نعمت وی، بهترین پاداش را عنایت فرماید. فقد سمعتم، امر خدا را شنیدید و آن را اطاعت کردید، و برای یاری دینش دعوت شدید آن را پذیرفتید. مفعولهای این چند فعل حذف شده زیرا منظور ذکر اعمال و کارهاست و توجهی به تعیین مفعول نیست علاوه بر آن از فحوای سخن، مفعول شناخته می شود که ندای الهی امام (علیه السلام) می باشد.

ابن ابی الحدید

وَ جَزَاکُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ .

موضع قوله من أهل مصر نصب علی التمییز و یجوز أن یکون حالا.

فإن قلت کیف یکون تمییزا و تقدیره و جزاکم اللّه متمدنین أحسن ما یجزی المطیع و التمییز لا یکون إلاّ جامدا و هذا مشتق قلت إنهم أجازوا کون التمییز مشتقا فی نحو قولهم ما أنت جاره و قولهم یا سیدا ما أنت من سید.

و ما یجوز أن تکون مصدریه أی أحسن جزاء العاملین و یجوز أن تکون بمعنی الذی و یکون قد حذف العائد إلی الموصول و تقدیره أحسن الذی یجزی به العاملین

کاشانی

(الیهم بعد فتح البصره) این نامه بعضی است از نامه های آن حضرت که فرستاده به سوی اهل کوفه بعد از فتح بصره (و جزاکم الله من اهل مصر) و جزا دهاد خدای شما را که از اهل شهرید (عن اهل بیت نبیکم) از خاندان پیغمبر شما (احسن ما یجزی العاملین) به نیکوترین جزای عمل کنندگان (بطاعته) به فرمانبردای یزدان (و الشاکرین) و بهترین جزای شکرکنندگان (لنعمته) مر نعمت خدای منان (فقد سمعتم) پس به تحقیق که شنیدید شما گفتار امیر خود را (و اطعتم) و فرمان بردید به حسن تدبیر خود (و دعیتم) و خوانده شدید (فاجبتم) پس اجابت کردید

آملی

قزوینی

از جمله نامه آن حضرت است بسوی اهل کوفه بعد از فتح بصره، و جزا دهد خداوند تعالی شما اهل کوفه را از جانب اهل بیت پیغمبر شما بهترین جزائی که دهد عاملان طاعت خود را و شاکران نعمت خود را، بتحقیق شنیدید فرمان ما را و اطاعت نمودید و شما را خواندیم بنصرت و اجابت نمودیم.

لاهیجی

من کتاب له علیه السلام

الیهم بعد فتح البصره

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل کوفه بعد از فتح کردن شهر بصره.

«و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم، احسن ما یجزی العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته، فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم.»

یعنی و جزای نیک دهد شما را خدا که اهل شهر کوفه اید از جهت اطاعت کردن اهل بیت پیغمبر شما، به بهتر چیزی که جزا می دهد خدا عمل کنندگان متلبس به طاعت او را و شکرکنندگان مر نعمت او را، پس به تحقیق که شنیدید شما یعنی سخن امیر شما را و اطاعت کردید و خوانده شدید شما از جانب او پس اجابت کردید شما.

خوئی

[صفحه 8]

اللغه: (جزاکم) الجزاء یائی و هو ما فیه الکفایه من المقابله ان خیرا فخیر و ان شرا فشر، قال الله تعالی: (و جزاهم بما صبروا جنه و حریرا) و قال تعالی: (و جزاء سیئه سیئه مثلها) یقال: جزاه کذا و بکذا و علی کذا یجزیه جزاء من باب ضرب. (اهل) قال الخلیل: اهل الرجل اخص الناس به، اهل البلد و البیت سکانه، و اهل کل نبی امته، و اهل الامر ولاته، و اهل الاسلام من یدین به. و قوله (علیه السلام): (اهل بیت نبیکم) اشاره الی قوله تعالی: (انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت)، فالمراد من قوله: اهل بیت نبیکم، هو اهل البیت فی الایه. اللغه: (علی عهده) ای فی زمانه فان کلمه الجاره ههنا بمعنی فی، واحد معانی العهد الزمان، ففی اقرب الموارد: کان ذلک فی عهد شبابی ای زمانه، و منه کان ذلک علی عهد فلان ای فی زمانه. انتهی. (دینار) الدینار ضرب من النقود القدیمه الذهبیه، و فی اقرب الموارد انه فارسی معرب، و اصله دنار بالتشدید بدلیل جمعه علی دنانیر و تصغیره عی دنینیر، لانهما یرجعان الکلمه الی اصلها غالبا فابدل من احد حرفی تضعیفه یاء لئلا یلتبس بالمصادر التی یجی ء علی فعال کقوله تعالی: (و کذبوا بایاتنا کذابا) (النبا- 29) الا ان یکون بالهاء فیخرج علی اصله مثل الصناره و الدنامه لانه امن الان من الالتباس، قاله فی الصحاح. (استدعاه) ای طلبه (اشهدت فیه شهودا) ای احضرت فیه شهودا، او تکون کلمه فی الجاره بمعنی علی نحو قوله تعالی (و لا صلبنکم فی جذوع النخل) (طه 76 و یقال: اشهد فلانا علی کذا ای جعله شاهدا علیه، فالمعنی و جعلت قوما شهودا علیه، و الشهود جاء مصدرا و غیر مصدر و المراد هنا الثانی یقال: شهد عند الحاکم لفلان علی فلان بکذا شهاده من بابی علم و کرم اذا ادی ما عنده من الشهاده، فهو شاهد فیجمع علی شهود نحو عادل و عدول، و شهد کصاحب و صحب، و اشهاد کناصر و انصار و شاهدین کعالم و عالمین. و فی نسختی الاربعین و حلیه الاولیاء: و اشهدت عدولا ولکن الشهود انسب بالمقام من العدول. (اما) بفتح الاول و تخفیف الثانی: حرف تنبیه ههنا. (سیاتیک من) المراد من من اما الموت او ملک لموت، و الثانی اولی لان من یستعمل البا فی ذوی العقول کما ان ما یستعمل غالبا فی غیر ذوی العقول و انما قلنا غالبا لان ما قد یستعمل فی ذوی العقول کقوله تعالی: (و السماء و ما بینها) (الشمس- 6) و من فی غیر ذوی العقول کقوله تعالی (فمنهم من یمشی علی بطنه) (النور- 45) و التفصیل مذکور فی الموصولات من کتب النح

و. (لاینظر فی کتابک) یقال: نظره و نظر الیه اذا ابصره بعینه و نظر فیه اذا تدبره و فکر فیه، یقدره و یقیسه و منه قوله تعالی (و نظر نظره فی النجوم فقال انی سقیم) (الصافات- 87 و 88) و لذا قال بعضهم: ان نظر یتعدی الی المبصرات بنفسه و یتعدی الی المعانی بفی. (لا یسالک عن بینتک) السوال اذا کان بمعنی الاستخبار یتعدی الی مفعولین الی الاول بنفسه و الی الثانی بعن کما فی المقام، و قد یتعدی الی الثانی بالباء مضمنه معنی عن نحو: سل به خبیرا، ای سل عنه، و قد تخفف الهمزه من فعله فیقال سال یسال سل و مسول کخاف یخاف خف و مخوف، المستفاد من ظاهر کلام المرزوقی فی شرح الحماسه (الحماسه 757 ص 1715 طبع مصر 1371 ه) ان التخفیف هو لغه هذیل. قال عبدالله بن الدمینه (الحماسه 510). سلی البانه الغناء بالا جرع الذی به البنان هل حییت اطلال دارک فقوله: سلی، کان اصله اسالی فخذف الهمزه تخفیفا و القیت حرکتها علی السین فصار اسلی، ثم استغنی عن همزه الوصل لتحرک ما بعدها فحذفت فصارت سلی، و علی هذا القیاس قوله تعالی: (سل بنی اسرائیل کم آتیناهم من آیه بینه) (البقره- 209) (البینه) الحجه. و فی نسخه الاربعین عن بیتک ای دارک التی اشتریتها و الاول انسب بالقام، و ما یختلج فی البال ان الثانی حرف من الکتاب و الا لقال (علیه السلام): حتی یخرجک منه، لا من دارک کما لایخفی علی العارف باسالیب الکلام، و الشاهد لذلک ترجمه ابن خاتون العامل بالفارسیه فی شرحه علی الاربعین للشیخ بهاء الدین قدس سره حیث قال: زود باشد که بر تو وارد شود شخصی که نگاه بسند تو نکند، و از گواهان تو چیزی نپرسد، الخ. علی ان النسختین متفقتان فی الاول. (شاخصا) اشاره الی قوله تعالی: (انما یوخرهم لیوم تشخص فیه الابصار) (الحجر- 44) و قوله تعالی: (فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) (الانبیاء 98) قال الراغب فی المفردات: قال تعالی: تشخص فیه الابصار، شاخصه ابصارهم ای اجفانهم لا تطرف. و فی مجمع البیان التفسیر: شخص المسافر شخوصا اذا خرج من منزله، و شخص عن بلد الی و شخص بصره اذا نظر الیه کانه خرج الهی. یقال: شخص بصره فهو شاخص اذا فتح عینیه و جعل لا یطرف مع دوران فی الشحمه، و شخص المیت بصره و ببصره ای رفعه، و فی منتهی الارب: شخص بصره: وا کرد چشم را و واداشت و برهم نزد آنرا و بلند کرد نگاه را، و شخصیت عینه باز ماند چشم او. و یمکن ان یتخذ الشاخص من شخص المسافر من بلد الی بلد شخوصا بمعنی ذهب و سار و خرج من موضع الی غیره، و منه حدیث اقامه العاقل افضل من شخوص الجاهل. او من شخص السهم اذا ارتفع عن الهدف، و منه الدعاء: اللهم الیک شخصت الابصار ای ارتفعت اجفانها ناظره الی عفوک و رحمتک، قال الجوهری فی الصحاح: اشخص الرامی اذا جاز سهمه الغرض من اعلاه، و هو سهم شاخص، فالمراد علی هذا الوجه الاخیر حتی یخرجک منها مرفوعا ای محمولا علی اکتاف الرجال. و الوجهان الاخیران مما احتملهما الشیخ فی الاربعین ایضا و جعل العباره علی الاول کنایه عن الموت، فانه ذکر معنی الشاخص علی الوجه الذی اتی به الجوهری فی الصحاح حیث قال: شخص بصره بالفتح فهو شاخص اذا فتح عینیه و صار لا یطرف، و هو کنایه عن الموت و کذا الطریحی فی مجمع البحرین. ولکن فی اقرب الموارد بعد ما فی اصحاخ اتب بقید زائد و هو قوله: مع دوران الشحمه، و هذا المعنی لا یناسب قوله (علیه السلام): حتی یخرجک، فان المرء مالم یمت لایخرج من داره، و لایخفی ان المعنی الذی ذکره فی الصحاح لا یشیر الی الموت، غایه الامر الی شده الامر و هو له، و لذا فسر الکلبی کما فی مجمع البیان قوله تعالی: (فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) بقوله: ان ابصار الذین کفروا تشخص فی ذلک الیوم ای لا تکاد تطرف من شده ذلک الیوم و هو له، ینظرون الی تلک الاهوال

. و بالجمله ان شخص بالمعنی الاول لا یدل علی موت الشاخص الا ان یوخذ الشاخص من شخص المیت بصره و ببصره اذا رفعه، و کذا شخصت عینه، حتی یستقیم المعنی الکنائی، او من شخص المسافر بمعنی ذهب و سار علی نوع من التوجز. (یسلمک الی قبرک) من التسلیم ای یعطیک قبرک و یناولک ایاه یقال: سلمه الی فلان ای اعطاه ایاه فتناوله منه، و یمکن ان یوخذ من الاسلام لان اسلم جاء بمعنی سلم ایضا یقال: فلان اسلم امره الی فلان ای سلمه الیه. (خالصا) الخالص هو المحض و المراد هنا العاری من اعراض الدنیا و حطامها ای یخرجک عاریا منها. (نقدت الثمن من غیر حلالک) یقال: نقدته و نقدته لفلان الثمن ای اعطیته ایاه نقدا معجلا، فالمراد انک ابتعتها بیعا نقدا ای بیع الحال بالحال. و علی نسخه الشیخ فی الاربعین: و وزنت مالا من غیر حله، ای وزنت للدار او لبائعها مالا یقال ان ورزنت فلانا و وزنت لفلان کما یقال: کلت زیدا و کلت لزید قال تعالی و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون (المطففین- 4). و علی نسخه ابی نعیم فی الحلیه: او رثت مالا من غیر حله، و معناه ظاهر ولکن الصواب ان یقال: ان و وزنت لعدم مناسبه ورثت فی المقام و تفسیر العباره علی ورثت لایخلوا من تکلف و تعسف. و ما فی المتن موافق للنسختین. (ترغب فی شراء) الافعال کما تتغیر معانیها بتغیر الابواب سواء کانت الابواب مجرده او غیر مجرده کذلک تتغیر معانیها بتغیر صلاتها، و کذا الحکم فی مصادرها، فالرغبه و مشتقاتها اذا کانت صلتها کلمه فی الجاره تفید معنی الاراده و المیل الی الشی ء و نحوهما یقال: رغب فی الشی ء اذا اراده و احبه، و مال الیه و طمع فیه و حرص علیه، و اذا کانت صلتها کلمه عن الجاره تفید الاعراض و الترک یقال: رغب عنه اذا زهد فیه و لم یرده و اعرض عنه و ترکه قال تعالی: (و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه) (البقره- 126). (الدرهم) بکسر الدال و فتح الهاء و کسرها: ضرب من النقود القدیمه المضروبه من الفضه للمعامله، قال فی الصحاح و منتهی الارب: انه فارسی معرب و فی اقرب الموارد و المنجد: یونانی معرب. و ربما قالوا درهام ایضا بکسر الدال قال الشاعر: لو ان عندی ماتی درهام لجاز فی آفاقها خاتامی و جمع الدرهم دراهم، و جمع الدرهام دراهیم، قال الشاعر: تنفی یداها الحصی فی کل هاجره نفی الدراهیم تنقاد الصیاریف نقل البیتی فی الصحاح. الاعراب: (من اهل مصر) تمیر لضمیر المفعول اعنی (کم) فی (جزاکم) لانه یجوز جز التمیز بمن اذا لم یکن تمیزا لعدد و ما کان فاعلا فی المعنی و التمیز المحول عن المفعول کقولهم رطل من زیت و نعم من رجل، قال ابوبکر بن الاسود: تخیره فلم تعدل سواه فنعم المرء من رجل تهامی و قال آخر: یا سیدا ما انت من سید موطا الاکتاف رحب الذراع و استثنی! بن مالک الاولین فی الالفیه و قال: و اجرر بمن ان شئت غیر ذی العدد و الفاعل المعنی کطب نفسا تفد (عن اهل بیت نبیکم) تتعلق بقوله جزاکم. (احسن ما یجزی) مفعول مطلق نوعی فناب احسن عن المصدر المحذوف فی الانتصاب علی المفعول المطلق و یدل علیه و هو صفه له ای جزاکم الله الجزاء احسن ما یجزی العامین بطاعته کقولهم: سرت احسن السیر، ای سرت السیر احسن السیر. و الظاهر ان کلمه ما مصدریه ای احسن جزاء العاملین بطاعته، و یجوز ان تکون من الموصولات و حذف العائد الیها و التقدیر: احسن الذی یجزی به العاملین بطاعته. (بطاعته) متعلق للعالمین، و لنعمته للشاکیرن یقال عمل بطاعته و شکر لنمته. الاعراب: (قاضی) صفه لشریح بالاضافه. بثمانین) الباء للتعویض و المقابله و هی الداخلیه علی الاعواض و الاثمان. جمله اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا خبر ان. (قد کان ذلک) کان تامه و ذلک فاعل لها. (نظر مغضب) مفعول مطلق لفعل نظر. ثم ان کلمه مغضب فیما راینا من النسخ المطبوعه من النهج مشکوله بکسر الضاد لکنها و هم و الصواب بفتحها کما فی نسخه عتیقه مصححه جدا قد رزقنا الله اثناء الشرح و وفقنا بابتیاعها و قد تفالت بها التوفیق فی اتمام هذا الاثر کیف لا و فی الخبر: اذا اراد الله شیئا هیا اسبابه. و بعد ذلک تفضل علینا صدیقنا الفاضل السید مهدی الحسینی اللاجوردی زاده الله توفیقا بالاطلاع علی نسخه من مکتبته بدار العلم قم قوبلت بنسخه السید الامام الرضی رضوان الله علیه، و النسختان موافقتان متنا و صحه فی عده مواضع قوبلتا فیها، و المغضب فیهما مشکوله بالفتح. اما من حروف التنبیه یصدر بها الجمل کلها حتی لایغفل المخاطب عن شی ء مما یلقی المتکلم الیه، و لذا سمیت حروف التنبیه، و هی: اما والا وها، و الخیره خاصه من المفردات علی اسماء الاشاره حتی لایغفل المخاطب عن الاشره التبی لا یتعین معانیها الا بها نحو: هذا، و هاتا، و نحوهما. (حتی یخرجک) الفعل منصوب بان المقدره وجوبا و یسلمک عطف علیه. (ساخصا) حال لضمیر المفعول فی یخرجک. (خالصا) حال لضمیر المفعول فی یسلمک. (فانظر یا شریح لاتکون) فی نسختی الاربعین و حلیه الاولیاء: فانظر ان لاتکون. فان کان بمعنی تدبر و تف الفلابد من صلته بفی، و ان کان بمعنی ابصر اما ان تکون صلته بالی، و اما یتعدی بنفسه یقال نظره و نظر الیه ای ابصره بعینه کما قدمنا فی اللغه. ثم ان الاولی و الا نسب ان تکون صله الفعل کلمه فی الجاره المقدره حتی تفید معنی التدبر و التامل و التفکر ای تامل و تدبر فی ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک. فعلی هذا یکون المصدر المسبوک بان الناصبه منصوبا بنزع الخافض، ای تامل فی عدم کونک شاریا لها من غیر مالک و فی ادائک ثمنها من غیر حلالک، و اما نسخه النهج فعلی و زان قوله تعالی: (انظر کیف ضربوا لک الامثال) (الاسراء- 52) ثم اعلم الصواب ان یقرا مالک فی قوله (علیه السلام): ابتعت هذه الدار من غیر مالک بهیئه الفاعل لانه لوقری ء باضافه المال الی الضمیر یلزم التکرار لان معنی جملتی (ابتعت هذه الدار من غیر مالک) و (او نقدت الثمن من غیر حلالک) واحد حینئذ فالمتعین انه فاعل لا مضاف و مضاف الله، و نسخه الشیخ فی الاربعین (فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها) شاهد صادق بل حجه قاطعه للمختار و قد ترجم العباره و فسرها کثیر من المترجمین و المفسرین بالاضافه و لم یتفطنوا لتلک الدقیقه. (فاذا انت قد خسرت) قال الش الفی الاربعین: اذا هذه فجائیه کالواقعه فی قوله تعالی (فاذا هم خامدون) (یس- 30) ای فیکون مفاجئا للخسران. فلم ترغب فی شراء هذه الدار بادرهم فما فوقه) و فی نسخه الاربعین (اذا لم تشترها بدرهمین) و قال الشیخ فی اعرابه: اذا حرف جواب و جزاء و الاکثر و قوعها بعد ان ولو، و اختلف فی رسم کتابتها و الجمهور بالالف و المازنی بالنون، و الفراء کالمجمهور ان اعملت و کالمازنی ان اهملت. انتهی قوله. اقول: و اما علی نسخه النهج فقوله (علیه السلام): بالدرهم فما فوقه. الفاء للعطف و ما نکره موصوفه او بمعنی الذی مجرور محلا بالباء و لم تعد لانه عطف علی الظاهر و العامل فی فوق علی الوجهین الاستقرار، و المعطوف علیه الدرهم و سیاتی توجیه قوله (علیه السلام) فما فوقه و تحقیقه فی المعنی ان شاءالله تعالی. المعنی: ضمیر (الیهم) فی قول الرضی رضوان الله علیه یرجع الی اهل الکوفه فی الکتاب السابق، فقوله صریح بانه (علیه السلام) کتب الی اهل الکوفه هذا الکتاب بعد فتح البصره و العجب من الفاضل الشارح البحرانی حیث قال فی شرحه علی النهج: یشبه ان یکون الخطاب لاهل الکوفه مع انه نقل فی عنوانه قول الرضی و من کتاب له (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره. ثم ان هذا الکتاب لجزء الکتاب الذی کتب (ع) الیهم بعد فتح البصره و لم یذکره الرضی رضی الله عنه بتمامه اما لعدم عثوره علیه، او لاختیاره منه هذا القدر لبلاغته، و هذا لیس بعزیر فی النهج کما بینا فی المباحث السالفه ان خطبه واحده قطعت و جزئت فی اربع مواضع من النهج و ذکر فی کل موضع جزء منها، او اتی ببعض ما فی الخطب و الکتب و ترک بعضهما الاخر و ستقف علی اکثر ما قدمنا فی المباحث الاتیه ایضا. ثم نقل هذا الکتاب و الذی قبل فی المجلد الثامن من البحار ص 409 الطبع الکمبانی، و دونک الکتاب بالسند و التمام. المعنی: قوله: (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین (علیه السلام) سنذکر فی ذیل شرح الکتاب ترجمه شریح و نسبه و خبره و مده قضائه و ما قیل فیه انشاءالله تعالی قوله: (اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا) ای اشتری فی رمان حیاه امیرالمومنین (علیه السلام) دارا فی الکوفه کان ثمنها ثمانین دینارا، و انما قلنا اشتری دارا فی الکوفه لانه کان قاضیا فیها، و یظن ظاهرا انه اشتراها فی الکوفه ایضا. قوله: (فبلغه ذلک فاستدعی شریحا) ای بلغ امیرالمومنین علیا (ع) ابتیاع شریح تلک الدار فطلب (ع) شریحا. قوله: (و قال له بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتابا و اشهدت فیه شهودا) ای قال (علیه السلام) لشریح: بلغنی اشترائک دارا ثمنها ثمانون دینارا، و کتبت لها قباله و احضرت فی ذلک شهودا، او جعلت قوما شهودا علیه علی ان تکون فی بمعنی علی. قوله: (فقال له شریح قد کان ذلک یا امیرالمومنین) ای قد ثبت و وقع ذلک لان کان تامه. قوله: (قال فنظر الیه نظر مغضب) ای قال الراوی و هو عاصم بن بهدله علی روایه الشیخ قدس سره فی الاربعین، و لایجوز ارجاع الضمیر الی شریخ و الا لقال فنظر الی. ثم ان غضب سفراء الله و اولیائه علی غرهم لایکون الا لله عز و جل، و انما کان ذلک من کمال ایمانهم بالله و غایه رافتهم بالناس، لانهم لایحبون ان تشیع الفاحشه او یرتکب احد منکرا، و شری قد آسف امیرالمومنین (علیه السلام) باعترافه باشتراء الدار فنظر (ع) الیه فنظر مغضب و ذلک لما قدمنا ان شریحا لو لم یظلم احدا علی اشترائها و لم یتجاوز عن الحق لما سخط (ع) علیه و لما جعل احد حدود الدار احد الذی ینتهی الی الشیطان المغوی. قوله: (ثم قال یا شریح اما انه سیاتیک) و فی نسخه الشیخ فی الاربعین (قال یا شریح اتق الله فانه سیاتیک) ای خف الله و احذر ما حرمه علیک، قال بعضهم: التقوی ان لا یراک الله حیث نهاک، و لا یفقدک حیث امرک. و قیل: المتقی الذی اتقی ما حرم علیه و فعل ما اوجب علیه. و قیل: هو الذی یتقی بصالح اعماله عذاب الله. و سال عمر بن الخطاب کعب الاحبار عن التقوی، فقال: هل اخذت طریقا ذا شوک؟ فقال: نعم، قال: فما عملت فیه؟ قال: حذرت و شمرت، فقال کعب: ذلک التقوی، و نظمه بعض الناس فقال: خل الذنوب صغیرها و کبیرها فهو التقی و اصنع کماش فوق ار ض الشوک یحذر ما یری لا تحقرن صغیره ان الجبال من الحصی و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: انما سمی المتقون لترکهم ما لا باس به حذرا للوقوع فما به باس. و قال عمر بن عبدالعزیز: التقی ملجم کالمحرم فی الحرم اتی بها الطبرسی فی المجمع ضمن قوله تعالی (ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین) (البقره- 3). قوله (علیه السلام): (اما انه سیاتیک من لاینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک) اما للتنبیه کان شریحا کان نائما استیقظه امیرالمومنی (ع)، لان الغافل فی اعماله کالنائم فنبهه (علیه السلام) من نوم الغفله فقال: انتبه یا شریح سیاتیک ملک الموت او الموت لا یتامل فی کتابک و لا یستخبرک عن حجتک. اما عدم نظره و استخباره، فان کان المراد من من الموت فالامر واضح و ان کان المراد منه ملک الموت (ع) فو جهان: الاول انه مامور لقبض الاوراح فقط، و لیس تکلیفه السوال عن اعمال الناس قال تعالی: (قل یتوفیکم ملک الموت الذیو کل بکم ثم الی ربکم ترجعون) (السجده- 13) و قوله تعالی: (و ما منا الا له مقام معلوم) (الصافات- 165). الوجه الثانی انه من العقول المجرده المحیطه بما دونهم، و انما یسال عن الشی ء و یستخبر عنه من لم یکن محیطا به. قوله (علیه السلام): (حتی یخرجک منها شاخصا) ای حتی یخرجک الموت، او ملک الموت من تلک الدار حال کونک مرفوعا محمولا علی اکتاف الرجال، هذا ان اخذنا الشاخص من شخص السهم اذا ارتفع عن الهدف. او و الحال انت خارج من تلک الدار و سائر الی دار اخری ای انت مرتحل من هذه الدار الی الدار الاخره ان اخذناه من شخص المسافر شخوصا اذا خرج من منزله الی غیره. او حال کونک میتا ان اخذناه من شخص المیت بصره و شخصت عینه علی التحقیق الذی قدمناه فی اللغه. قوله (علیه السلام): (و یسلمک الی قبرک خالصا) ای یسلمک الی قبرک حالکونک عاریا من المال و الاهل و العیال و مجردا من اعراض الدنیا و حطامها، ای لا ینفعک ما ترکت من الاهل و العیان و ما ادخرت من الاموال فی وحشه القبر و غربته الا صالح الاعمال یوم لاینفع مال و لا بنون الا ما اتی الله بقلب سلیم. قوله (علیه السلام): (فانظر یا شریح لاتکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) ای اذا کان مال کل احد ان یخرج من الدنیا شاخصا و یسلم الی

قبره خالصا فتامل و تدبر فی عدم کونک شاریا لها من غیر مالکها بان تکون الدار مغصوبه فحینئذ لابد فی معنی ابتعت من توسع، لانه لم یکن بیعا صحیحا جزما. قوله (علیه السلام): (او نقدت الثمن من غیر حلالک) عطف علی ابتعت، ای اذا کان کذلک فتدبر و تامل فی ادائک ثمنها من غیر حلالک بان اکتسبه من حرام باخذ رشوه او نحوها، لانه کان قاضیا و القضاه فی معرض الارتشاء و اکل المال بالباطل، الا من اتقی لله حق تقاته. قوله (علیه السلام): (فاذا انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره) اذا فجائیه ای ان کانت الدار المبیعه مغصوبه او ثمنها من الحرام فانت مفاجا للخسران فی الدارین. اما خسرانه فی دار الدنیا لان مالک الدار یسلبها من ید غاصبها سیما فی عصر کان فیه هیکل التوحید و عنصر العدل علی بن ابیطالب (ع) امیر الناس رحب الباع فیرد الدار الی مالکها، فیبقی الخسران علی المشتری، فقد تقرر فی الفقه ان احدا لو اشتری مالا من غیر مالکه فمالکه یاخذه من المشتری و المشتری یرجع فی ثمنه الی البائع الغاصب، و ان تعاقبت اید عدیده فیه تخیر المالک فی الزام ایهم شاء. و اما خسرانه فی دار الاخره فان التمتع من غیر الحلال فی الدنیا تصیر و بالا فی الاخره، و ذلک هو الخسران المبین. قوله (علیه السلام): (

اما لو انک کنت- الی قوله: بدرهم فما فوقه) ای کتبت لک فی قبال قبالتک قباله فی مسافه تلک الدار و حدودها و مبدئها و منتهاها و سائر اوصافها لم ترد و لم تحب ابتیاعها بدرهم فما دونه فی الصغر و القیمه. و العاقل اذا تامل فی نسخه القباله کیف یرغب فی بیت احد حدوده دواعی الافات، و الاخر دواعی المصیبات، و الثالث منته الی الهوی المردی، و الرابع الی الشیطان المغوی و لو اعطیها محابا. فان قلت: انه (علیه السلام) قال: بدرهم فما فوقه، فکیف فسرته بدهم فما دونه؟ قلت: ان الدار التی لایرغب فی شرائها بدرهم فبالا ولی ان لایرغب بما فوقه من الدرهمین فاکثر، و هذا ظاهر لاغبار علیه، فلا یصح حمل العباره علی ما فوق الدرهم فی مقدار الثمن، بل المراد من قوله فما فوقه، فوق الدرهم فی القله و الحقاره، نحو قولک لمن یقول: فلان اسفل الناس و انذلهم: هو فوق ذلک، ترید هو ابلغ و اعرق فیما وصف به من السفاله و النذاله فیول فما فوقه الی فما دونه فی الصغر و القیمه. و هذا هو احد الوجهین ذکرهما المفسرون فی قوله تعالی: (ان الله لا یستحیی ان یضرب بمثلا ما بعوضه فما فوقها) (البقره- 26) فذهب بعضهم کقتاده و ابن جریح و اتباعهما الی ان المراد فما فوقها فی الصغر و القله، و بعض

آخر الی ان المراد فما فوقها ای اکبر منها و ما زاد علیها فی الحجم. و یجری الاحتمالان فی ما روی فی صحیح مسلم عن ابراهیم عن الاسود قال: دخل شباب من قریش علی عائشه و هی بمنی و هم یضحکون، فقالت: ما یضحککم؟ قالوا: فلان خر علی طنب فسطاط فکادت عنقه او عینه ان تذهب، فقالت: لاتضحکوا اتی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما من مسلم یشاک شوکه فما فوقها الا کتبت له بها درجه و محیت عنه بها خطیئه. فیحتمل فما عدا الشوکه و تجاوزها فی القله، و یحتمل ما هو اشد من الشوکه و اوجع. و قال العکبری فی شرحه علی دیوان المتنبی عند قوله: و من جسدی لم یترک السقم شعره فما فوقها الا و فیها له فعل و ما فوقها یجوز ان یکون ما هو اعظم منها، و یجوز ان یرید ما دونها فی الصغر و قد قال المفسرون فی قوله تعالی (بعوضه فما فوقها) الوجهان اللذان ذکرنا. انتهی. ولکن کلا الوجهین فی الایه و الخبر لا یتمشیان فی المقام لما علمت ان ما لایرغب فیه بدرهم فبالا ولی ان لایرغب فیه بما فوقه. فما اشار الیه بعض فی حاشیه النهج من ان هذه العباره فی المقام تکون مثل قوله تعالی (بعوضه فما فوقها) لیس باطلاقه صحیحا. ثم ان لتفسیر نحو هذه العباره وجها آخر ادق و الطف مما قدمنا لم یتعر الاحد من الشراح و المفسرین و هی: ان مفاد عباره النهج مثلا یکون هکذا: لم ترغب فیها بدرهم فکیف ترغب فیها بما فوقه، کانه قال: فبان لایرغب فیها بما فوق الدرهم الولی، نظیر هذا المضمون یقال فی المحاورات الفارسیه: این کالا بدرمی نمی ارزد تا چه رسد که به بیشتر از آن. و هکذا نحوه فی کل مقام بحسبه مثلا (ان الله لا یستحبی ان یضرب مثلا ما بعوضه) فبان لا یستحیی ان یضرب مثلا فوقها اولی، او کیف یستحیی ان یضرب مثلا فوقها، و علی هذا القیاس فی الخبر و شعر المتنی و نحوها. ثم ان الشارح البحرانی قرر السوال و الجواب بقوله: فان قلت: فکیف قال فما فوقه و معلوم انه اذا لم یرغب فیها بدرهم فبالا ولی ان لایرغب فیهابما فوقه؟. قلت: لما کان الدرهم اقل ما یحسن التملک به فی القله و کان الغرض انک لو اتیتنی عند شرائک هذه الدار لما شریتها بشی ء اصلا لم یحسن ان یذکر وراء الدرهم الا ما فوقه، و نحوه قول المتنبی، و من جسدی لم یترک، البیت، و کان قیاسه ان یقول: فما دونها. انتهی. اقول: اذا کان الدرهم اقل ما یحسن التملک به و کان الغرض ذلک فیکف لم یکنف (ع) بدرهم فقط و لماذا ذکر فوقه، و لا یرتبط قوله لم یحسن ان یذکر وراء الدرهم الا ما فوقه بما قبله معنی

، و بالجمله ان ما اتی به من الجواب بعید عن الصواب، و تابی عنه عباره الکتاب. سند الکتاب و نقله بتمامه و نسخ اخری منه ان ما یهمنا فی ذلک الشرح تحصیل سند ما فی النهج و نقله من الجوامع و المجامیع التی الفت قبل الرضی رضوان الله علیه کالجامع الکافی لثقه الاسلام الکلینی المتوفی سنه 328 ه. و البیان و التبیین لابی عثمان عمرو بن بحر الجاحظ المتوفی سنه 255 ه. و الکامل لابی العباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد المتوفی سنه 285 ه. و الکتاب المعروف بالتاریخ الیعقوبی لاحمد بن ابی یعقوب الکاتب المتوفی حدود سنه 292 ه. و فی الکنی و الالقاب للمحدث القمی رحمه الله انه توفی سنه 246 ه. و تاریخ الامم و الملوک المعروف بالتاریخ الطبری لابی جعفر محمد بن جریرالطبری الملی المتوفی سنه 310 ه. و کتاب صفین للشیخ ابی الفضل نصربن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی من جمله الراوه المتقدمین بل الواقعه فی درجه التابعین کان من معاصری محمد بن علی بن الحسین (علیهما السلام) باقر العلوم و کانه کان من رجاله (علیه السلام) و ادرک علی بن موسی الرضا (ع) کما فی الخرائج للراوندی، و کتب الشیخ الاجل المفید قدس سره المتوفی سنه 413 ه. لا سیما ما نقل فی کتبه باسناده عن المورخ المشهور محمد بن عمر بن واقد الواقدی المدنی المتوفی سنه 207 ه. و کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء من مولفات عبدالله بن مسلم بن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 276 ه. و مروج الذهب و معادن الجوهر فی التاریخ لابی الحسن علی به الحسین بن علی المسعودی المتوفی سنه 346 ه. و کتب ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی المشتهر بالشیخ الصدوق المتوفی سنه 381 ه. و غیرها من الکتب المشهوره للعماء الاقدمین الذین کانوا قبل الرضی جامع النهج ببعض سنین الی فوق مئین و هو توفی سنه 406 من هجره خاتم النبیین. و انما حدانا علی ذلک طعن بعض المخالفین من السابقین و اللاحقین بل بعض المعاصرین علی النهج بانه لیس من کلام امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) بل مما وضعه الرضی او من جمعه و نسبه الیه (علیه السلام). و قد نقل القاضی نور الله رحمه الله فی مجالس المومنین عند ترجمه الشریف المرتضی علم الهدی اخ الرضی من تاریخ الیافعی انه قال: و قد اختلف الناس فی کتاب نهج البلاغه المجموع من کلام علی بن ابی طالب (ع)، هل هو جمعه او اخوه الرضی و قد قیل: انه لیس من کلام علی بن ابی طالب و انما احدهما هو الذی وضعه و نسبه الیه، انتهی ما اردنا من نقل القاضی کلام الیافعی. اقول: الظاهر ان الیافعی اخذ هذا الطعن من القاضی ابن خلکان فی وفیات الاعیان و نقله بالفاظه فی تاریخه و القائل واحد، و قد قاله القاضی عند ترجمه علم الهدی و هو مات سنه 681 ه. و الیافعی سنه 768 ه. الا ان ابن خلکان قال بعد قوله فی اختلاف الناس انه لیس من کلامه (علیه السلام) و انما الذی جمعه و نسبه الیه هو الذی وضعه. و الفرق بینهما ان القائل بالوضع علی عباره الیافعی هو علم الهدی او اخوه الرضی، و اما علی ما فی الوفیات فیمکن ان یکون غیرهما. ثم ان تلک الشبهه الواهیه انما صدرت من معاند جاهل هتاک لم یتفحص فی الکتب و لم یکن عارفا بانحاء الکلام، و الا فکیف یجتری العالم المتتبع الباحث عن فنون الکلام ان ینحل الکلام الذی هو فوق کلام المخلوق و دون کلام الخالق الی من نسبه منشاته و اشعاره و سائر کلماته الی ما فی النهج کنسبه السهاء الی الشمس. علی ان الالسن قد کلت عن ان یتفوه باتیان خطبه من خطبه لفظا او معنی و الخطباء الذین تشار الیهم بالبنان و تثنی علیهم الخناصر عیاله (علیه السلام) و کل اخذوا منه، و قدقد منا بعض ما اشرنا الیه فی شرح المختار 237. و قد افتری بعض المخالفین علی الرضی بان الخطبه الشقشقیه التی تدل علی اثبات امامه امیرالمومنین (علیه السلام) و خلافته بعد رسول الله بلا فصل من مجعولاته نسبها الیه، و اقول: انها من الخطب التی اعجزت العقلاء عن فهم معناها، و اعیت الخطباء البلغاء عن ان یاتوا بمثلها فانی لرضی و لغیر الرضی هذا النفس و هذا الاسلوب و ما جری بین مصرق بن شبیب و شیخه ابن الخشاب مشهور معروف قد نقله الشارحان المعتزلی و البحرانی الاول فی آخر شرحه علیها، و الاخر فی اوله و نقلها ابن ابی جمهور الاحسائی فی المجلی ایضا (ص 393 طبع طهران 1329 ه) و هی رویت علی طرف کثیره روتها الخاصه و العامه اتی بها المجلسی قدس سره فی المجلد الثامن من البحار (ص 160 من الطبع الکمبانی) فلا حاجه الی نقلها. و اما ما فی الوفیات و تاریخ الیافعی من ان الناس قد اختلفوا فی النهج هل المرتضی جمعه او الرضی فیدفعه ما قاله جامع النهج فی مقدمته علیه: فانی کنت فی عنفوان السن و غضاضه الغصن ابتدات بتالیف کتاب فی خصائص الائمه علیهم السلام (الخ)، و لا کلام فی ان خصائص الائمه من کتب الرضی رحمه الله، علی ان جل المورخین و المحدثین من الشیعه بل کلهم و کذلک من العامه قالوا: انه مما جمعه الرضی، و ارتیاب من لا خبره له فی ذلک لا یعبا به. علی ان کثیرا من المولفین حتی من کبار الصحابه و التابعین اعتنوا بجمع

خطبه (علیه السلام) و کتبه و سائر کلماته، و قد ذکر عده منها الاستاذ الشعرانی فی مقالته المفیده القیمه علی شرحنا هذا فی اول المجلد الاول من تکمله المنهاج، و علی شرح المولی صالح القزوینی علی نهج البلاغه بالفارسیه، و کذا عد عده کثیره منها علی بن عبدالعظیم التبریزی الخیابانی فی ص 349 من کتابه الموسوم بوقایع الایام احوال شهر الصیام طبع ایران. و قد التمس منی غیر واحد من اصدقائی الاهتمام کل الاهتمام بذکر مدارک ما فی النهج من الکتب الاقدمین الذین جمع الرضی کلماته (علیه السلام) منها و اوصانی بذلک مکررا، و ارجو من الله ان اجیب التماسهم بقدر الوسع بل الطاقه فانی لم آل جهدا الی الان فی ما لابد منه فی تفسیر کلماته (علیه السلام) و ما یحتاج الیها من اراد ان یغوص فی بحار معانیها لاقتناء در رها من السند و اللغه و الاعراب و نقد المعانی و نضد الحقائق فی کل باب، و نقل الایات و الاخبار المناسبه فی کل مقام بعون الله الفیاض الوهاب. و اما سند الکتاب المعنون و نقله بتمامه و نسخ اخری منه: فقال الشیخ الاجل ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان المعروف بالمفید المتوفی 413 ه. فی کتاب الجمل (ص 201 طبع النجف) فی روایه عمر بن سعد عن یزید بن الصلت، عن عامر الاسدی قال: ان عل ال(ع) کتب بعد فتح البصره مع عمر بن سلمه الارحبی الی اهل الکوفه: من عبدالله علی بن ابی طالب الی قرضه بن کعب و من قبله من المسلمین، سلام علیکم، فانی احمد الله الیکم الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا لقینا القوم الناکثین لبیعتنا المفرقین لجماعتنا الباغین علینا من امتنا فحاججنا هم الی الله فنصرنا الله علیهم و قتل طلحه و الزبیر و قد تقدمت الیهما بالنذر، و اشهدت علیهما صلحاء الامه و مکنتهما فی البیعه فما اطاعا المرشدین و لا اجابا الناصحین، و لاذ اهل البغی بعائشه فقتل حولها جم لایحصی عددهم الا الله، ثم ضرب الله وجه بقیتهم فادبروا، فما کانت ناقه الحجر باشام منها علی اهل ذلک المصر مع ما جائت به من الحوب الکبیر فی معصیتها لربها و نبیها من الحرب و اغترار من اغتر بها و ما صنعته من التفرقه بین المومنین و سفک دماء المسلمین لا بینه و لا معذره و لا حجه لها، فلما هزمهم الله امرت ان لایقتل مدبر، و لا یجهز علی جریح، و لا یهتک ستر، و لایدخل دار الا باذن اهلها، و قد آمنت الناس و استشهد منا رجال صالحون، ضاعف الله لهم الحسنانت و رفع درجاتهم، و اثابهم ثواب الصابرین، و جزاهم من اهل مصر عن اهل بیت نبیهم احسن ما یجزی العاملین بطاعته والشاکرین لنعمته، فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم فنعم الاخوان و الاعوان علی الحق انتم، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، کتب عبدالله بن ابی رافع فی رجب سنه ست و ثلاثین. انتهی. سند الکتاب نحن بعون الله تعالی وجدنا اساتید جل ما فی نهج البلاغه و نرجو من الله الهادی تحصیل اساتید ما لم یحصل بعد، و ببالی ان اخذ التوفیق بیدی ان اذکر اسانید ما فی النهج و ما لم یات به الرضی رضوان الله علیه من کلامه (علیه السلام) فی آخر الشرح. فنقول: یا لیت الرضی ذکر اسانید ما نقل فی النهج و مدار که لئلا یتقول علیه بعض الاقاویل: ولکن الانصاف ان یقال: کفی فی سنده ان مثل الرضی اسنده الیه (علیه السلام). ثم نقول فی المقام: اولا ان الشریف الرضی مع جلاله شانه و فخامه امره و تبعه فی الاثار و عرفانه بالاخبار و تبحره فی فنون الکلام و تضلعه فی جل ما اتی به الشرع اسند الکتاب اعنی ذلک الکتاب الذی کتبه (علیه السلام) لشریح، الیه (علیه السلام) و ثانیا ان العلامه الشیخ بهاء الدین العاملی قدس سره رواه مسندا فی کتابه المعروف بالاربعین و هو الحدیث الرابع عشر منه و سلسله سنده من المشائخ العظام و الرواه الاجلاء، فبعد اللتیا و التی فلا مجال لاحد ان یناقش فی اسناد الکتاب الیه (علیه السلام)، و فی اقتباس الفضیل منه (علیه السلام) و دونک الکتاب و سنده علی ما فی الاربعین. روی الشیخ رحمه الله بسنده المتصل الی الشیخ الجلیل محمد بن بابویه- و قد ذکر سنده الی ابن بابویه فی الحدیث الاول من الاربعین- عن صالح بن عیسی بن احمد، عن محمد بن محمد بن علی، علی محمد به الفرج الرخجی- بالراء المهمله المضمومه و الخاء المعجمه المفتوحه و الجیم ثقه من اصحاب الرضا (ع)- عن عبدالله بن محمد العجلی، عن عبدالعظیم بن عبدالله الحسنی- المعروف بشاه عبدالعظیم المدفون بالری- عن ابیه، عن ابان مولی زید بن علی، عن عاصم بن بهدله قال: قال لی شریح القاضی: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا، فبلغ امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) فبعث الی مولاه قنبر، فاتیته فلما دخلت علیه قال: یا شریح اتق الله فانه سیاتیک من لاینظر فی کتابک، و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک من دارک شاخصا، و یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها، و وزنت مالا من غیر حله، فاذا قد خسرت الدارین جمیعا: الدنیا و الاخره، ثم قال (علیه السلام): فلو کنت عند ما اشتریت هذه الدار اتیتنی فکتبت لک کتابا علی هذه النسخه اذ لم تشترها بدرهمین، قال: قلت: و ما کنت تکتب یا امیرالمومنین؟ قال (علیه السلام):

کنت اکتب لک هذا الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت ازعج بالرحیل اشتری دارا فلی دار الغرور من جانب الفانین الی عسکر الهالکین و تجمع هذه الدار حدود اربعه: فالحد الاول منها ینتهی الی دواعی الافات، و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و الحد الثالث منها ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الرابع منها ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی، و فیه یشرع باب هذه الدار. اشتری هذا المفتون بالامل، من هذا المزعج بالاجل، جمیع هذه الدار بالخروج من عز القنوع، و الدخول فی ذل الطلب، فما ادرک هذا المشتری من درک فعلی مبلی اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره مثل کسری و قیصر، و تبع و حمیر، و من جمع المال الی المال فاکثر، و بنی فشید، و نجد فزخرف و ادخر بزعمه للولد، اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض لفصل القضاء، و خسر هنالک المبطلون شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسری الهوی، و نظر بعین الزوال لاهل الدنیا، و سمع منادی الزهد ینادی فی عرصاتها: ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین تزو دوا من صالح الاعمال، و قربوا الامال بالاجال. بیان: عبدالله بن ابی رافع کان کاتبه (علیه السلام). ثم ان کتابه (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره روی بوجه آخر ایضا رواها علم الهدی الشریف المرتضی فی الشافی (ص 287، الطبع الناصری 1302) و الشیخ الطوسی فی تلخیصه، و الشیخ المفید فی الجمل (ص 198) و فی الارشاد (ص 123 طبع طهران 1377 ه) رووا عن الواقدی انه (علیه السلام) کتب الی اهل الکوفه بعد فتح البصره: بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه، سلام علیکم فانی احمدالله الیکم الذی لا اله الا هو، اما بعد فان الله حکم عدل لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال، و انی اخبرکم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من سار الیه من قریش و غیرهم مع طلحه والزبیر بعد نکثهما صفقه ایمانهما، فنهضت من المدینه حین انتهی الی خیرهم و ما صنعوه بعاملی عثمان بن حنیف حتی قدمت ذا قار فبعثت ابنی الحسن و عمارا و قیسا، فاستنفرتهم لحق الله و حق رسوله و حقنا فاجابنی اخوانکم سرعا حتی قدموا علی فسرت بهم و لالمسارعه الی طاعه الله حتی نزلت ظهر البصره فاعذرت بالدعاء و اقمت الحجه و اقلت العثره و الزله من اهل الرده من قریش و غیرهم، و استتبتهم عن نکثهم بیعتی و عهدالله لی علیهم فابوا الا قتالی و قتال من معی و التمادی فی الغی، فناهبضتهم بالجهاد و قتل من قتل منهم و ولی من ولی الی مصرهم، فسالونی ما دعوتهم الیه من کف القتال فقبلت منهم و اغمدت السیوف عنهم و اخذت بالعفو فیهم و اجریت الحق و السنه بینهم و استعملت علیهم عبدالله بن العباس علی البصره، و انا سائر الی الکوفه ان شاءالله تعالی، و قد بعثت الیکم زجر بن قیس الجعفی لتسالوه یخبرکم عنا و عنهم و ردهم الحق علینا و ردهم الله و هم کارهون و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی جمادی الاولی سنه ست و ثلاثین. ففی الارشاد: ثم کتب (ع) بالفتح الی اهل الکوفه- الی ان قال: من جموع اهل البصره و من تاشب الیهم من قریش (مکان و من سار الیه من قریش- کما فی الجمل) ثم نقل الی قوله (علیه السلام): و ولی من ولی الی مصرهم، مع اختلاف یسیر فی بعض العبارات، و بعده: و قتل طلحه والزبیر علی نکثهما و شقاقهما و کانت المراه علیهم اشام من ناقه الحجر فخذلوا و ادبروا و تقطعت بهم الاسباب، فلما راوا ما حل بهم سالونی العفو عنهم فقبلت منهم و غمدت- الی آخره مع اختلاف قلیل فی بعض الالفاظ و الجمل. و نقل الکتاب ابوجعفر الطبری فی التاریخ (545 ج 3 طبع مصر 1357 ه) بالاجمال و الاختصار قال: ما کتب به علی بن ابی طالب من الفتح الی عامله بالکوفه: کتب الی السری، عن شعیب، عن سیف، عن محمد و طلحه قالا: و کتب علی بالفتح الی عامله بالکوفه حین کتب فی امرها و هو یومئذ بمکه: من عبدالله امیر المومنین اما بعد فانا التقینا فی النصف من جمادی الاخره بالخریبه فناء من افنیه البصره فاعطاهم الله عز وجل سنه المسلمین و قتل منا و منهم قتلی کثیره و اصیب ممن اصیب منا ثمامه بن المثنی و هندبن عمرو و علباء بن الهیثم و سیحان و زید ابنا صوحان و محدوج، و کتب عبدالله بن ابی رافع و کان الرسول زفر بن قیس الی الکوفه بالبشاره فی جمادی الاخره. افول: الظاهر ان الکتاب واحد و انما روی بطرق مختلفه بعضه نقل فی طریق و بعضه الاخر فی طریق آخر، و روایته کذلک لا تدل علی تعدد الکتاب الیهم بهد الفتح و ما وجدنا فی کتب الاثار بعد الفخص و التتبع ما یدل علی تعدده. ثم ان محاسن هذا الکتاب کثیره بل کله حسن، و اختیار بعضه و ترک الباقی کما فعله السید الرضی لیس بصواب و القول بعدم عثوره علی الکتاب بتمامه لا یخلو من دغدغه. کتابان آخران له (علیه السلام) هذان الکتابان غیر مذکورین فی النهج و انما نقلهما المفید قدس سره فی الجمل (ص 197) عن الواقدی احدهما کتبه الی اهل المدینه بعد فتح البصرهو ثانیهما الی ام هانی بنت ابی طالب بعد الفتح ایضا. اما الاول فاستدعی کاتبه عبدالله بن ابی رافع و قال: اکتب الی اهل المدینه: بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی بن ابی طالب: سلام علیکم فانی احمدالله الیکم الذی لا اله الا هو فان الله بمنه و فضله و حسن بلائه عندی و عندکم حکم عدل، و قد قال سبحانه فی کتابه و قوله الحق: (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم، و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال) و انی مخبر کم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من سار الیهم من قریش و غیرهم مع طلحه والزبیر و نکثهما علی ما قد علمتم من بیعتی و هما طائعان غیر مکرهین فخرجت من عندکم بمن خرجت ممن سارع الی بیعتی و الی الحق حتی نزلت ذاقار فنفر معی من نفر من اهل الکوفه و قدم طلحه والزبیر البصره و صنعا بعاملی عثمان بن حنیف ما صنعا، فقدمت الیهم الرسل و اعذرت کل الاعذار، ثم نزلت ظهر البصره فاعذرت بالدعاء و قدمت الحجه و اقلت العثره و الزله و استتبتهما و من معهما من نکثهم بیعتی و نقضهما عهدی فابوا الا قتالی و قتال من معی و التمادی فی الغی، فلم اجد بدا فی مناصفتهم لی فناصفتهم بالجهاد، فقتل الله من قتل منهم ناکثا، و ولی من ولی منهم، و اغمدت السیوف عنهم و اخذت بالعفو فیهم و اجریت الحق و السنه فی حکمهم و اخترت لهم عاملا استعملته علیهم و هو عبدالله بن عباس، و انی سائر الی الکوفه ان شاءالله تعالی، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی جمادی الاولی سنه ست و ثلاثین من الهجره. و قال علم الهدی فی الشافی: و روی الواقدی ایضا کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) الی اهل المدینه یتضمن مثل معانی کتابه الی اهل الکوفه و قریبا من الفاظه. اقول: و لعل الوجه فی عدم ذکر الرضی کنایه (علیه السلام) الی اهل المدینه فی النهج کان ذلک اعنی ان کتابه الی اهل المدینه کان قریبا من کتابه الی اهل الکوفه فی الفاظه و معانیه. اما الکتاب الثانی: فکتب (ع) الی ام هانی بنت ابی طالب: سلام علیک احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا التقینا مع البغاه و الظلمه فی البصره فاعطانا الله تعالی النصر علیهم بحوله و قوته، و اعطاهم سنه الظالمین فقتل کل من طلحه و الزبیر و عبدالرحمن بن عتاب و جمع لایحصی و قتل منا بنومخدوع و ابنا صوحان و غلباء و هند و ثمامه فیمن یعد من المسلمین رحمهم الله- و السلام. و لقد حان ان نرجع الی تتمیم واقعه الجمل وفاء بالعهد الذی عهدناه فی الکتاب المتقدم و لیعلم او الان غرضنا کله ان ناتی بالکتب و الخطب و الاشعار و الحکم التی صدرت منه (علیه السلام) علی الترتیب الواقع فی بدء واقعه الجمل الی آخرها حتی نذکر سند ما فی النهج علی ما وجدنا طائفه منه فی سالف الایام، و اخری حین شرح الکتاب بالتتبع و الفحص علی قدر الوسع و الطاقه، و کذا نذکر فی ذکر نحو هذه الوقائع ما لم یات به فی النهج من کلماته (علیه السلام) کما فعلنا فی نقل واقعه صفین علی اسلوب بدیع بین فیه کثیر ما فی النهج، و ذکر طائفه من کلماته (علیه السلام) لم تذکر فیه مع فوائد غزیره جلیله قد مناها فی ذکر واقعه صفین، فنقول: لما اتی امیرالمومنین علینا (ع) الخبر و هو بالمدینه بامر عائشه و طلحه و الزبیر انهم قد توجهوا نحو العرق. خرج یبادر و هو یرجو ان یدرکهم و یردهم فلما انتهی الی الربذه اتاه عنهم انهم قد امعنوا، فاقام بالربذه ایاما و اتاه عن القوم انهم یریدون البصره فسری بذلک عنه، و قال: ان اهل الکوفه اشد الی حبا و فیهم رووس العرب و اعلامهم، ثم دعا هاشم بن عبته المرقال و کتب معه کتابا الی ابی موسی الاشعری، و کان بالکوفه من قبل عثمان ان یوصل الکتاب الیه لیستتقر الناس منها الی الجهاد معه. روی ابومخنف، قال: حدثنی الصعقب، قال: سمعت عبدالله بن جناده یحدث ان علیا(ع) لما نزل الربذه بعث هاشم بن عتبه بن ابی وقاص الی ابی موسی الاشعری و هو الامیر یومئذ علی الکوفه لینفر الیه الناس و کتب الیه معه من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس (هو ابوموسی الاشعری) اما بد فانی قد بعثت الیک هاشم بن عتبه لتشخص الی من قبلک من المسلمین لیتوجهوا الی قوم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی و احدثوا فی الاسلام هذا الحدث العظیم، فاشخص بالناس الی معه حین یقدم علیک فانی لم اولک المصر الذی انت فیه و لم اقرک علیه الا لتکون من اعوانی علی الحق و انصاری علی هذا الامر، و السلام. نقل هذا الکتاب ایضا فی جمل المفید (ص 115 طبع النجف)، و تاریخ ابی جعفر الطبری (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) الا ان المفید ذهب الی انه (علیه السلام) ارسل هاشم بالکتاب الی ابی موسی من ذی قار، فانه رحمه الله قال: لما بلغ الربذه وجد القوم قد فاتوا فنزل بها قلیلا، ثم توجه نحو البصره حتی نزل بذی قار فاقام بها، ثم ارسل ذلک الکتاب مع هاشم، الخ. و لکن علی روایه ابی مخنف و ابن اسحاق و الطبری و غیرهم ما نقلناه و رتبناه. فقدم هاشم بالکتاب علی ابی موسی الاشعری، فدعا ابوموسی السائب بن مالک الشعری فاقراه الکتاب و قال له: ما تری؟ فقال له ابوالسائب: اتبع ما کتب به الیک، فابی ذلک و حبس الکتاب و بعث الی هاشم یتوعده و یخوفه. (کتاب هاشم بن عبته الی امیرالمومنین (علیه السلام) من الکوفه) فقال السائب: فاتیت هاشم بن عتبه فاخبرته بای ابی موسی فکتب هاشم الی امیرالمومنین (علیه السلام): لعبدالله علی امیرالمومنین من هاشم بن عبته: اما بعد یا امیرالمومنین و انی قدمت بکتابک علی امرء مشاق عاق بعیدالرحم ظاهر الغل و الشنئان فتهددنی بالسجن و خوفنی بالقتل، و قد کتبت الیک هذا الکتاب مع المحل بن خلیفه اخی طی و هو من شیعتک و انصارک و عنده علم ما قبلنا فاساله عما بدالک و اکتب الی برایک، و السلام. فلما قدم المحل بکتاب هاشم علی علی (علیه السلام) سلم علیه ثم قال: الحمدلله الذی ادی الحق الی اهله و وضعه موضعه، فکره ذلک قوم قد و الله کرهوا نبوه محمد (صلی الله علیه و آله) ثم بارزوه و جاهدوه، فرد الله علیهم کیدهم فی نحورهم، و جعل دائره السوء علیهم، والله یا امیر المومنین لنجاهدنهم معک فی کل موطن حفظا لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی اهل بیته اذ صاروا اعداء لهم بعده، فرحب به علی (علیه السلام) و قال له خیرا، ثم اجلسه الی جانبه و قرا کتاب هاشم و ساله عن الناس و عن ابی موسی الاشعری، فقال: والله یا امیرالمومنین ما اثق به و لا آمنه علی خلافتک ان وجد من یساعده علی ذلک. فق العی (علیه السلام): و الله ما کان عندی بموتمن و لا ناصح، و لقد اردت عزله فاتانی الاشتر فسالنی ان اقره و ذکر ان اهل الکوفه به راضون فاقررته. کتاب علی (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری) ثم دعا علیه السلام عبدالله بن عباس و محمد بن ابی بکر و بعثهما الی ابی موسی و کتب معهما: من عبدالله علی امیرالمومنین (علیه السلام) الی عبدالله بن قیس: اما بعد یا ابن الحائک یا عاض ایرابیه، فوالله انی کنت لاری ان بدک من هذا الامبر الذی لم یجعلک الله له اهلا و لا جعل لک فیه نصیبا سیمنعک من رد امری و الانتزاء علی، و قد بعثت الیک ابن عباس و ابن ابی بکر فخلهما والمصر و اهله و اعتزل عملنا مذوما مدجورا، فان فعلت، و الا فانی قدر امرتهما ان ینا بذاک علی سواء ان الله لا یهدی کید الخائنین، فاذا ظهرا علیک قطعاک اربااربا، والسالم علی من شکر النعمه و و فی بالبیعه و عمل برجاء العاقبه. اقول: هذا الکتاب غیر مذکور فی النهج و انما ذکر فیه کتاب آخر منه (علیه السلام) الیه و هو الکتاب 63 منه و هو قوله (علیه السلام): من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس، اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک، الخ. قال ابومخنف: فلما ابطا ابن عباس و ابن ابی بکر عن علی (علیه السلام) و لم یدرما صنعا رحل عن الربذه الی القار فنزلها، فما نزل ذاقار بعث الی الکوفه الحسن ابنه (علیه السلام) و عماربن یاسر و زیدبن صوحان و قیس بن سعد بن عباده و معهم کتاب الی الکوفه، فاقبلوا حتی کانوا بالقادسیه، فتلقا هم الناس، فلما دخلوا الکوفه قراوا کتاب علی (علیه السلام) و هو: من عبدالله علی امیرالمومنین الی من بالکوفه من المسلمین: اما بعد فانی خرجت مخرجی هذا اما ظالما، و اما مظلوما، و اما باغیا، و اما مبغیا علی، فانشد الله رجلا بلغ کتاب هذا الا نفر الی، فان کنت مظلوما اعاننی، و ان کنت ظالما استعتبنی، والسلام. اقول: اتب بهذا الکتاب الشریف الرضی فی النهج مع اختلاف یسیر و هو الکتاب 57 منه قوله: و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره، اما بعد فانی خرجت من حیی هذا، الخ. و کذا نقل هذا الکتاب ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) و بین النسخ اختلاف فی الجمله و نذکرها فی شرح الکتاب بعون الله الملک الوهاب. فلما دخل الحسن بن علی (علیه السلام) و عمار الکوفه اجتمع الیهما الناس، فقام الحسن (ع) فاستنفر الناس و خطب خطبه رواها ابومخنف علی صورتین فاحداهما ما قال: حدثنی جابر بن یزید قال: حدثنی تمیم بن حذیم الناجی قال: قدم علینا الحسن بن علی (علیه السلام) و عمار الیاسر یستنفر ان الناس الی علی (علیه السلام) و معهما کتابه، فلما فرغا من قرائه کتابه قام الحسن (ع) و هو فتی حدث والله انی لارثی له من حداثه سنه و صعوبه مقامه، فرماه الناس بابصارهم و هم یقولون: اللهم سدد منطق ابن بینت نبینا، فوضع یده علی عمود یتساند الیه و کان علیلا من شکوی به فقال: خطبه الحسن بن علی (علیه السلام) فی الکوفه یستنفر الناس الی ابیه (علیه السلام) الحمدلله العزیز الجبار، الواحد القهار، الکبیر المتعال، سواء منکم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار، احمده علی حسن البلاء، و تظاهر النعماء، و علی ما احببنا و کرهنا من شده و رخاء، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمدا عبده و رسوله، امتن علینا بنبوته، و اختصه برسالته، و انزل علیه وحیه، و اصطفاه علی جمیع خلقه، و ارسله الی الانس و الجن حین عبدت الاوثان، و اطیع الشیطان، و حجد الرحمن، فصلی الله علیه و علی آله، و جزاه افضل ما جزی المسلمین، اما بعد فانی لااقول لکم الا ما تعرفون ان امیرالمومنین علی بن ابی طالب ارشد الله امره، و اعز نصره، بعثنی الیکم یدعو کم الی الصواب، و الی العمل بالکتاب، و الجهاد فی سبیل الله، و ان کان فی عاجل ذلک ما تکرهون فان فی آجله ما تحبون ان شاءالله، و لقد علمتم ان علیا صلی مع رسول الله (علیه السلام) وحده و انه یوم صدق به لفی عاشره من سنه، ثم شهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) جمیع مشاهده و کان من اجتهاده فی مرضاه الله و طاعه رسلوه و آثاره الحسنه فی الاسلام ما قد بلغکم و لم یزل رسول الله (صلی الله علیه و آله) راضیا عنه حتی غمضه بیده، و غسله وحده و الملائکه اعوانه و الفضل ابن عمه ینقل الیه الماء، ثم ادخله حفرته، و اوصاه بقضاء دینه و عداته و غیر ذلک من اموره، کل ذلک من من الله علیه، ثم و الله ما دعا الی نفسه، و لقد تداک الناس علیه تداک الا بل الیهم العطاش و رودها، فبایعوه طائعین، ثم نکث منهم ناکثون بلا حدث احدثه، و لا خلاف اتاه، حسدا له و بغیا علیه فعلیکم عباد الله بتقوی الله و طاعته، و الجد و الصبر و الاستعانه بالله، والخوث الی ما دعاکم الیه امیرالمومنین (علیه السلام) عصمنا الله و ایاکم بما عصم به اولیائه و اهل طاعته، و الهمنا و ایاکم تقواه، و اعاننا و ایاکم علی جهاد اعدائه، و استغفرالله العظیم لی و لکم ثم مضی الی الرهبه فهیا منزلا لابیه امیرالمومنین (علیه السلام). قال جابر: فقلت لتمیم: کیف اطاق هذا الغلام ما قد قصصته من کلامه؟ فقال: و لما سقط عنی من قوله اکثر و لقد حفظت بعض ما سمعت. و اما صورتها الاخری فروی عن موسی بن عبدالرحمن بن ابی لیلی، عن ابیه انه لما دخل الحسن (ع) و عمار الکوفه اجتمع الیهما الناس فقام الحسن (ع) فاستنفر الناس، فحمد الله و صلی علی رسوله ثم قال: ایها الناس انا جئنا ندعوکم الی الله و الی کتابه و سنه رسوله و الی افقه من تفقه من المسلمین، و اعدل من تعدلون، و افضل من تفضلون، و او فی من تبایعون، من لم یعیه القرآن، و لم تجهله السنه، و لم تقعد به السابقه، الی من قربه الله تعالی و رسوله قرابتین: قرابه الدین، و قرابه الرحم، الی من سبقه الناس الی کل ماثره، الی من کفی الله به رسوله و الناس متخاذلون، فقرب منهم و هم متباعدون، و صلی معه و هم مشرکون، و قاتل معه و هم منهزمون، و بارز معه و هم محجمون، و صدقه و هم یکذبون، الی من لم ترد له رایه، و لا تکافا له سابقه، و هم یسالکم النصر، و یدعوکم الی الحق، و یامرکم بالمسیر الیه لتوازروه و تنصروه علی قوم نکثوا بیعته و قتلوا اهل الصلاح من اصحابه، و مثلوا بعماله، و انتهبوا بیت ماله، فاشخصوا الیه، رحمکم الله، فمروا بالمعروف و انهوا عن المنکر و احضروا بما یحضر به الصالحون. و نقل ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه خطبته (علیه السلام) بوجه آخر قال: (ص 67 ج1 طبع مصر 1377 ه 1957 م) ثم قام الحسن بن علی (علیه السلام) فقال: ایها الناس انه قد کان من مسیر امیرالمومنین علی بن ابی طالب ما قد بلغکم، و قد اتیناکم مستنفرین، لانکم چبه الانصار، و رووس العرب، و قد کان من نقض طلحه و الزبیر بعد بیعتهما و خروجهما بعائشه ما بلغکم، و تعلمون ان و هن النساء و ضعف رایهن الی التلاشی، و من اجل ذلک جعل الله الرجال قوامین علی النساء و ایم الله لو لم ینصره منکم احد لرجوت ان یکون فیمن اقبل معه من المهاجرین و الانصار کفایه. و نقل الخطبه فی (جمل المفید ص 117 طبع نجف) ایضا و نسخته قریبه من نسخه الامامه والسیاسه. و اقول: الظاهر ان تلک النسخ کلها کانت خطبه واحده منه (علیه السلام) و هی کما قال تمیم بن حذیم الناجی حفظ بعضها فریق، و حفظ طائفه منها فریق آخر فنقلوا ما حفظوا، او اختار بعضهم بعضها اختصارا و ترک الاخر الاخر کذلک. و لما فرغ الحسن بن علی (علیه السلام) من خطبته قام بعده عمار فحمد الله و اثنی علهی و صلی علی رسوله ثم قال یا ایها الناس اخو نبیکم وابن عمه یستنفرکم لنصر دین الله، و قد بلاکم الله بحق دینکم و حرمه امکم، فحق دینکم اوجب، و حرمته اعظم، ایها الناس عیکم بامام لایودب، و فقیه لایعلم، و صاحب باس لاینکل، و ذی سابقه الالاسلام لیست لاحد، و انکم لو قد حضرتموه بین لکم امرکم ان شاءالله. اقول: لقد مضی وجه قول عمار فیه (علیه السلام) علیکم بامام لایودب فی شرح الخطبه 236 ص 2 ج 16 من تکمله المنهاج. ثم ان المفید قدس سره نقل خطبه عماربن یاسر فی الجمل (ص 117 طبع النجف) تغایر الاولی، و نقلها ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه علی وجه تغایرهما، و لا بعد ان تکون خطبته ایضا قطعت و فرقت، و ذکرت فی کتاب طائفه منها و فی آخر اخری منها. ثم قام بعدهما قیس بن سعد فقال ایها الناس ان هذا الامر لو استقبلنا به الشوری لکان علی احق الناس به لمکانه من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان قتال من ابی ذلک حلالا فکیف بالحجه علی طلحه و الزبیر قد بایعاه طوعا ثم خلعا حسدا و بغیا، و قد جائکم علی فی المهاجرین و الانصار، ثم انشا یقول: رضینا ببقسم الله اذ کان قسمنا علیا و ابناء الرسلو محمد و قلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا نمد یدینا من هدی و تودد فما للزبیر الناقض العهد حرمه و لا لاخیه طلحه فیه من ید اتاکم سلیل المصطفی و وصیه و انتم بحمد الله عارضه الندی فمن قائم یرجی بخیل الی الوغی و ضم العوالی و الصفیح المهند یسود من ادناه فغیر مدلع و ان کان ما نفضیه غیر مسود فان یک ما نهوی فذالک نریده و ان تخط ما نهوی فغیر تعمد تذکره: قد ذکرنا فی المجلد 16 من تکلمه المنهاج من ص 19 الی ص 23 طائفه من اشعار الصحابه و التابعین فی مدرح امیرالمومنین و تعریفه بانه وصی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و منها بیتان من قیس بن سعد هذا و قد قدمنا هنالک ان هذه الکلمه الصادره من هولاء العظام مع قربهم بزمان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بل ادراک کثیر منهم ایاه مما یعتنی بها و یبجلها من یطب الحق و یبحث عنه، فراجع. فلما فرغ القوم من کلامهم و سمع ابوموسی خطبتهم قام فصعد المنبر و قال: الحمد لله الذی اکرمنا بمحمد فجمعنا الی آخر ما نقلنا کلامه لاهل الکوفه و تثبیطه ایاهم عن نصره امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی شرح الخطبه 236 فی ص 6 من المجلد السادس عشر من تکمله المنهاج، و کذا احتجاج عماربن یاسر رحمه الله علیهما علیه من کلامه ملاحاجه الی الاعاده- فراجع. ثم قال زید من صوحان، و بعده عبدالله بن عبد خیر، و بعده عبد خیر، ثم رجل آخر و خاصموا اباموسی واحتجوا علیه و وبخوه بفعاله و لاموه بمقاله و نهوه عن تثبیطه الناس عن نصره امیرالمومنین علی (علیه السلام)، نقل کلام کل واحد منهم المفید رحمه الله فی الجمل، ثم قال: و بلغ امیرالمومنین ما کان من امبر ابی موسی و تخذیله الناس عن نصرته، فقام الیه مالک الاشتر (ره) فقال: یا امیرالمومنین انک قد بعثت الی الکوفه رجلا قیل من العنت الان فلم اره حکم شیئا و هولاء اخلف من بعثت ان یستنیب لک الناس علی ما تحب، و لست ادری ما یکون، فان رایت جعلت فداک ان تبعثنی فی اثرهم فان اهل الکوفه احسن لی طاعه، و ان قدمت علیهم رجوت ان لا یخالفنی احد منهم. فقال امیرالمومنین (علیه السلام): الحق بهم علی اسم الله، فاقبل الاشتر حتی دخل الکوفه و قد اجتمع الناس بالمسجد الاعظم، فاخذ لایمر بقبیله فیها جماعه فی مجلس او مسجد الا دعاهم و قال لهم: اتبعونی الی القصر، فانتهی الی القصر فی جماعه من الناس فاقتحم و ابوموسی قائم فی المسجد الاعظم یخطب الناس و یثبطهم عن نصره عی (ع) علی (علیه السلام) والحسن (ع) و عمار و قیس یقولون له: اعتزل عملنا لا ام لک، و تنح عن منبرنا. فبیناهم فی الکلام و المشاجره اذ دخل غلمان ابی موسی ینادون یا اباموسی هذا الاشتر اخرج من فی المسجد، و دخل علیه اصحاب الاشتر فقالوا له: اخرج من المسجد یا ویلک اخرج الله روحک انک والله لمن المنافقین فخرج ابوموسی و انفذ الی الاشتر ان اجلنی هذه العشیه، قال: قد اجلتک و تبیت فی القصر هذه الیله واعتزل ناحیه عنه، و دخل الناس ینتهبون متاع ابی موسی فاتبعهم الاشتر بمن اخرجهم من القصر و قال بهم: انی اجلته، فکف الناس عنه. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: و اتت الاخبار علیا (ص) باختلاف الناس بالکوفه، فقال للاشتر: انت شفعت فی ابی موسی ان اقره علی الکوفه، فاذهب فاصلح ما افسدت، فقام الاشتر فشخص نحو الکوفه، فاقبل حتی دخلها والناس فی المسجد الاعظم، فجعل لایمر بقبیله الا دعاهم، و قال: اتبعونی الی القصر حتی وصل القصر فاقتحمه و ابوموسی یومئذ یخطب الناس علی المنبر و یثبطهم و عمار یخاطبه و الحسن (ع) یقول: اعتزل عملنا و تنح عن منبرنا لا ام لک. ثم صعدالحسن بن علی (علیه السلام) ثانیا و بعده عماربن یاسر (ره) و خطبا خطبه ثم صعدالمنبر الاشتر رضوان الله علیه و خطب خطبه، ثم قام حجر بن عدی الکندی رحمه الله تعالی و خطب خطبه، نقل خطبهم الشیخ الاجل اللمفید (ره) فی الجمل استنفر کل واحد منهم الناس الی امیرالمومنین (علیه السلام) والجهاد فی سبیل الله، فاجابهم الناس بالسمع و الطاعه. قال المفید فی الجمل نقلا عن الواقدی: و کان امیرالمومنین (علیه السلام) کتب مع ابن عباس کتابا الی ابی موسی و غلظه فقال ابن عباس: قلت فی نفسی اقدم علی رجل و هو امیر بمثل هذا الکتاب ان لاینظر فی کتابی و نظرت ان اشق کتاب امیرالمو

منین (ع) و کتبت من عندی کتابا عنه لابی موسی: اما بعد فقد عرفت مودتک ایانا اهل البیت و انقطاعک الینا و انما نرغب الیک لما نعرف من حسن رایک فینا، فاذا اتاک کتابی فبایع لنا الناس و السلام. فدفعه الیه، فلما قراه ابوموسی قال لی: انا الامیر بل و انت قلت الامیر فدعا الناس الی بیعه علی (علیه السلام) فلما بایع قمت و صعدت المنبر فرام، انزالی منه فقلت: انت تنزلنی عن المنبر و اخذت بقائم سیفی فقلت: اثبت مکانک و الله لان نزلت الیک هذبتک به، فلم یبرح فبایعت الناس لعلی (علیه السلام) و خلعت اباموسی فی الحال و استعملت مکانه قرضمه بن عبدالله الانصاری، و لم ابرح من الکوفه حتی سیرت لعلی (علیه السلام) فی البر والبحر من اهلها سبعه الاف رجل، و لحقته بذی قار قال: و قد سار معه من جبال طی و غیرها الفا رجل. ظهور معجزه من امیرالمومنین (علیه السلام) باخباره بالغیب قد تظافرت الاخبار و تناصرت الاثار من الفریقین ان امیرالمومنین (علیه السلام) اخبر الناس فی ذی قار بان رجالا من قبل الکوفه یاتونه لنصرته و یبایعونه علی الموت، و انما اختلفت تلک الروایات فی العد: الذی اخبر (ع) به. ففی الارشاد للمفید قرس سره (ص 149 طبع طهران 1377 ه): قال (علیه السلام) بذی قار و هو جالس لاخذ البیعه: یاتیکم من قبل الکوفه الف رجل لا یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا یبایعوننی علی الموت، قال ابن عباس: فجزعت لذلک وخفت ان ینقص القوم عن العدد او یزیدون علیه فیفسد الامر علینا و لم ازل مهموما دابی احصاء القوم حتی ورد اوائلهم فجعلت احصیهم فاستوفیت عددهم تسعمائه و تسعه و تسعون رجلا، ثم انقطع مجی ء القوم فقلت: انا الله و انا الیه راجعون ما ذا حمله علی ما قال، فبینما انا مفکر فی ذلک اذ رایت شخصا قد اقبل حتی اذا دنی و اذا هو رجل عیه قباء صوف معه سیفه و ترسه و ادواته، فقرب من امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له: امدد یدک ابایعک، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): علی م تبایعنی؟ قال: علی السمع و الطاعه و القتال بین یدیک حتی اموت او یفتح الله علیک، فقال (علیه السلام): ما اسمک؟ قال: اویس، قال: انت اویس القرنی؟ قال: نعم، قال: الله اکبر یکون من حزب الله و رسوله یموت علی الشهاده یدخل فی شفاعته مثل ربیعه و مضر قال ابن عباس: فسری و الله عنی. و قال فی الجمل: روی نصر بن عمر و بن سعد عن الاحلج، عن زید بن علی قال: لما ابطا علی علی (علیه السلام) خبر اهل البصره و نحن فی فلاه قال عبدالله بن عباس: فاخبرت علیا بذلک فقال لی: اسکت یا ابن عباس، فو الله لتاتینا فی هذین الیومین من الکوفه سته آلاف و ستمائه رجل ولیغلبن اهل البصره و لیقتلن طلحه و الزبیر فو الله اننی استشرف الاخبار و استقبلها حتی اذا اتی راکب فاستقبلته و استخبرته فاخبرنی بالعده التی سمعتها من علی (علیه السلام) لم تنقص رجلا واحدا. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 513 ج 3 طبع مصر 1357 ه): حدثنی عمر قال حدثنا ابوالحسن قال: حدثنا ابومخنف، عن جابر، عن الشعبی عن ابی الطفیل قال: قال علی (علیه السلام) یاتیکم من الکوفه اثناعشر الف رجل و رجل فقعدت علی نجفه ذی قار فاحصیتهم، فما زادوا رجلا و لا نقصوا رجلا. ثم قال: حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن، عن بشیر بن عاصم، عن ابن ابی لیلی، عن ابیه قال: خرج الی علی (علیه السلام) اثنا عشر الف رجل و هم اسباع علی قریش و کنانه و اسد الخ. و روی ابومخنف کما فی شرح الفاضل الشارح المعتزلی (ص 102 ج 1 طبع طهران 1304 ه الخطبه 33) عن الکلبی، عن ابی صالح، عن زید بن علی بن عباس قال: لما نزلنا مع علی (علیه السلام) ذا قار قلت: یا امیرالمومنین ما اقل من یاتیک من اهل الکوفه فیما اظن؟ فقال: و الله لیاتینی منهم سته آلاف و خمسه و ستون رجلا لایزیدون و لاینقصون، قال ابن عباس: فدخلنی و الله من ذلک شک شدید فی قوله و قلت فی نفسی: و الله ان قدموا لاعدنهم. قال ابومخنف: فحدث ابن اسحاق عن

عمه عبدالرحمن بن یسار قال: نفر الی علی (علیه السلام) الی ذی قار من الکوفه فی البحر و البر سته آلاف و خمسمائه و ستون رجلا اقام علی (علیه السلام) بذی قار خمسه عشر یوما حتی سمع صهیل الخیل و شحیج البغال حوله، فلما ساربهم منقله قال ابن عباس: والله لاعدنهم فان کاوا کما قال و الا اتممتهم من غیر هم فان الناس قد کانوا سمعوا قوله، فعرضتهم فوالله ما وجدتهم یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا، فقلت: الله اکبر صدق الله و رسوله، ثم سرنا. و قال المسعودی فی مروج الذهب: اتاه (علیه السلام) من اهل الکوفه نحو من سبعه آلاف و قیل سته آلاف و خمسمائه و ستون رجلا، و قال: قتل من اصحاب علی (علیه السلام) فی وقعه الجمل خمسه آلاف و الاخبار الوارده فی العده التی خرجوا مع علی (علیه السلام) من المدینه و فی انه (علیه السلام) سار من ذی قار قاصدا البصره فی اثنی عشر الف، و فی عدد القتلی من اصحابه (علیه السلام) و غیرها لا یناسب العدد الذی ذکره المفید فی الارشاد، و لم نرمع کثره فحصنا فی الاثار من یوافقه فی نقل ذلک المقدار. عده خطب خطب بها امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذی قار و تحقیق انیق فی سند عده خطب مذکوره فی النهج و باین اصلها و لم شعثها (1) قال المفید فی الارشاد (ص 119 طبع طهران 1377 ه) و لما نزل بذی قار اخذ البیعه علی من حضرهع التکلم فاکثر من الحمد لله و الثناء علیه الصلاه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: قد جرت امور صبرنا علیها و فی اعیننا القذی تسلیما لامر الله تعالی فیما امتحننا به، و رجاء الثواب علی ذلک، و کان الصبر علیها امثل من ان یتفرق المسلمون و تسفک دماوهم، نحن اهل بیت النبوه و عتره الرسول و احق الخلق بسلطان الرساله و معدن الکرامه التی ابتدا الله بها هذه الامه، و هذا طلحه والزبیر لیسا من اهل النبوه و لا من ذریه الرسول حین رایا ان الله قد رد علیننا حقنا بعد اعصر، فلم یصبرا حولا واحدا و لا شهرا کاملا، حتی وثبا علی داب الماضین قبلهما لیذهبا بحقی و یفرقا جماعه المسلمین عنی، ثم دعا علیهما. (2) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 501 ج 3 طبع مصر 1357 ه) کتب الی السری عن شعیب، عن سیف، عن عمرو، عن الشعبی قال: لما التقوا بذی قار تلقاهم علی فی اناس فیهم ابن عباس فرحب بهم و قال: یا اهل الکوفه انتم ولیتم شوکه العجم و ملوکهم و فضضتم جموعهم حتی صارت الیکم مواریثهم، فاغنیتم حوزتکم و اعنتم الناس علی عدوهم، و قد دعوتکم لتشهدوا معنا اخواننا من اهل البصره، فان یرجعوا فذاک ما نرید، و ان یلجوا داریناهم بالرفق، و بایناهم حتی یبداونا بظلم، و لن ندع امرا

فیه صلاح الا آثرناه علی ما فیه الفساد ان شاءالله، و لا قوه الا بالله. اقول: هذه الخطبه والتی قبلها ما ذکرتا فی النهج و یمکن ان یکون جمیعها خطبه واحده فتفرقت باختلاف الروایات. (3) و قال الواقدی کما فی جمل المفید: لما صار اهل الکوفه الی ذی قار ولقوا علیا (ع) بها رحبوا به و قالوا: الحمد لله الذی خصنا بمودتنا و اکرمنا بنصرتک، فجزاهم خیرا، ثم قام (ع) و خطبهم فحمد الله و اثنی علیه و ذکر النبی (صلی الله علیه و آله) فصلی علیه ثم قال: یا اهل الکوفه انکم من اکرم المسلمین و اعدلهم سنه، و افضلهم فی الاسلام سهما، و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، حربکم بیوتات العرب و فرسانهم و موالیهم، انتم اشد العرب ودا للنبی (صلی الله علیه و آله)، و انما اخترتکم ثقه بعد الله لما بذلتم لی انفسکم عند نقض طلحه والزبیر بیعتی و عهدی، و خلافهما طاعتی و اقبالهما بعائشه لمخالفتی و مبارزتی، و اخراجهما لها من بیتها حتی اقدماها البصره، و قد بلغنی ان اهل البصره فرقتان: فرقه الخیر و الفضل والدین قد اعتزلوا و کرهوا ما فعل طلحه و الزبیر، ثم سکت (ع) فاجابه اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه فرد علیهم خیرا. اقول: هذه الخ

طبه لیست بمذکوره فی النهج و قد رواها المفید قرس سره فی الارشاد ایضا (ص 119 طبع طهران 1377 ه) و بین النسختین اختلاف فی الجمله و کان ما فی الارشاد احکم و اقوم. قال رحمه الله: و قد روی عبدالحمید بن عمراه العجلی، عن سلمه بن کهیل قال: لما التقی اهل الکوفه امیرالمومنین (علیه السلام) بذی قار رحبوا به ثم قالوا: الحمد لله الذی خصنا بجوراک و اکرمنا بنصرتک، فقام امیرالمومنین (علیه السلام) فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: یا اهل الکوفه انکم من اکرم المسلمین، و اقصدهم تقویما، و اعدلهم سنه و افضلهم سهما فی الاسلام، و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، انتم اشد العرب و دا للنبی (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته، و انما جئتکم ثقه بعد الله بکم للذی بذلتم من انفسکم عند نقض طلحه و الزبیر و خلفهما طاعتی، و اقبالهما بعائشه للفتنه و اخراجهما ایاها من بیتها حتی اقدماها البصره فاستغووا طغامها و غوغاها، مع انه قد بلغنی ان اهل الفضل منهم و خیارهم فی الدین قد اعتزلوا و کرهوا ما صنع طلحه و الزبیر ثم سکت (ع)، فقال اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک، و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه، فدعا لهم امیرالمومنین علیه السلام و اثنی علیهم ثم قال:

لقد علمتم معاشر المسلممنی ان طلحه و الزبیر بابایعانی طائعنی غیر مکرهین راغبین ثم استاغذنانی فی العمره فاذنت لهما فساران الی البصره فقتلا المسلمین و فعلا المنکر، اللهم النهما قطعانی و طلمانی و نکثا بیعتی و البا الناس علی، فاحلل ما عقدا، و لا تحکم ما ابرما، و ارهما المساعه فیما عملا. (4) قال المفید ره فی الجمل (ص 28 طبع النجف) نقلا عن الواقدی ایضا: لما اراد (ع) المسیر من ذی قار تکلم فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ان الله عز و جل بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) للناس کافه و رحمه للعالمین. فصدع بما امر به و بلغ رسالات ربه، فلما الم به الصدع، و رتق به الفتق، و آمن به السبیل و حقن به الدماء، و الف بین ذوی الاحقاد و العداوه الواغره فی الصدور، و الضغائن الکامنه فی القلوب فقبضه الله عز و جل الیه حمیدا، و قد ادی الرساله، و نصخ للامه، فلما مضی (ص) لسبیله دفعنا عن حقنا من دفعنا، و ولوا من ولوا سوانا ثم ولیها عثمان بن عفان فنال منکم و نلتم منه حتی اذا کان من امره ما کان اتیتمونی فقلتم: بایعنا، فقلت لکم: لاافعل، فقلتم: بلی لابد من ذلک، فقبضتم یدی فبسطتموها، و تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها حتی لقد خفت انکم قاتلی او بعضکم

قاتل بعض، فبایعتمونی و انا غیر مسرور بذلک و لا جذل، و قد علم الله سبحانه انی کنت کارها للحکومه بین امه محمد، و لقد سمعته یقول: ما من وال یلی شیئا من امر امتی الا اتی الله یوم القیمامه مغلوله یداه الی عنقه علی رووس الخلائق، ثم ینشر کتابه: فان کان عادلا نجا، و ان کان جائرا هوی. ثم اجتمع علی ملاکم و بایعنی طلحه و الزبیر و انا اعرف الغدر فی وجههما و النکث فی عینیهما ثم استاذنانی فی العمره فاعلمتهما ان لیس العمره یریدان، فسارا الی مکه و استخفا عائشه و خدعاها. و شخص معهما ابناء الطلقاء، فقدموا البصره هتکوا بها المسلمین و فعلوا المنکر، و یا عجبا لاستقامتهما لابی بکر و عمر و بغیهما علی و هما یعلمان انی لست دون احدهما، و لو شئت ان اقول لقلت، و لقد کان معاویه کتب الیهما من الشام کتابا یخدعهما فیه، فکتماه عنی و خرجا یوهمان الطغام انهما یطلبان بدم عثمان، والله ما انکرا علی منکرا، و لا جعلا بینی و بینهما نصفا، و ان دم عثمان لمعصوب بهما و مطلوب فیهما، یا خیبه الداعی الی ما دعی، و بما ذا اجیب و الله انهما لفی ضلاله صماء، و جهاله عمیاء، و ان الشیطان قد دیر لهما حزبه و استجلب منهما خیله و رجله، لیعید الجور الی اوطانه و یرد الباطل الی نصابه. ثم رفع یدیه و قال: اللهم ان طلحه و الزبیر قطعانی و ظلمانی و نکثا بیعتی فاحلل ما عقدا، و انکث ما ابرما، و لا تغفر لهما ابدا، و ارهما المسائه فیما عملا و املا. و قد نقل هذه الخطبه المفید رحمه الله فی الارشاد ایضا، و الطبرسی رحمه الله فی الاحتجاج و بین النسخ اختلاف فی الجمله و ما فی الارشاد امتن و اتقن. قال رحمه الله (117 طبع طهران 1377 ه): و من کلامه (علیه السلام) عند نکث طلحه و الزبیر بیعته و توجههما الی مکه للاجتماع مع عائشه فی التالیب علیه و التالیف علی خلافه ما حفظه العلماء عنه (علیه السلام) انه بعد ان حمد الله و اثنی علیه قال: اما بعد فان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) للناس کافه، و جعله رحمه للعالمین، فصدع بما امر به، و بلغ رسالات ربه، فلم به الصدع، و رتق به الفتق، و آمن به السبیل و حقن به الدماء، و الف به بین ذوی الاحن و العداوه والوغر فی الصدور، و الضغائن الراسخه فی القلوب، ثم قبضه الله الیه حمیدا لم یقصر فی الغایه التی الیها ادی الرساله، و لا بلغ شیئا کان فی التقصیر عنه القصد، و کان من بعده ما کان من التنازع فی الامره، فتولی ابوبکر و بعده عمر، ثم تولی عثمان، فلما کان من امره ما عرفتموه اتیتمونی فقلتم: بایعنا، فقلت: لاافعل، فقلتم: بلی، فقلت: لا و قبضت یدی فبسطتموها، و نازعتکم فجذبتموه، و تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها حتی ظننت انکم قاتلی، و ان بعضکم قاتل بعضا لدی فبسطت یدی فبایعتمونی مختارین، و بایعنی فی او لکم طلحه و الزبیر طائعین غیر مکرهین، ثم لم یلبثا ان استاذنانی فی العمره، و الله یعلم انهما ارادا الغدره، فجددت علیهما العهد فی الطاعه، و ان لا یبغیا الامه الغوائل، فعاهدانی ثم لم یفبالی. و نکثا بیعتی و نقضا عهدی، فعجبا لهما من انقیادهما لابی بکر و عمر، و خلافهما لی، و لست بدون احد الرجلین، و لو شئت ان اقول لقلت اللهم احکم علیهما بما صنعا فی حقی و صغرا من امری و ظفرنی بهما. اقول: الخطبه 227 من النهج کانها جزء هذه الخطبه حیث قال (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها، و مددتموها فقبضتها، ثم تداککتم علی تداک الابل الهیم علی حیاضها یوم ورودها. الخ. و انما تغایرها فی قلیل من العبارات. نعم الخطبه 54 منه و هی قوله (علیه السلام): فتدا کوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها قد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها- الخ. یشبه ان تکون جزء خطبه اخری و ان کانت تشابهها فی بعض العبارات والجمل، کما ان ذیل کلامه (علیه السلام) و هو الکلام 135 من باب الخطب اوله: الانکروا علی منکرا- الخ تشابه کثیرا من فقرات هذه الخطبه و لایبعد ان تکونا جزئین من هذه الخطبه. و لیعلم انا قد قدمنا فی شرح الخطبه 229 و هی قوله (علیه السلام): (فصدع بما امر و بلغ رساله ربه فلم الله به الصدع رتق به الفتق- الخ) انها لجزء خطبه و حکمنا بذلک بالحدس و الفراسه لما قلنا هنالک (ص 19 ج 15 تکمله المنهاج) انا و ان فحصنا و تتبعنا فی نظانها لم نظفربها و بحمد الله تعالی اصاب حدسنا حیث اصبناها فی جمل المفید و ارشاده واحتجاج الطبرسی، و لا یخفی انها لجزء من هذه الخطبه المنقوله عن الواقدی فی جمل المفید و الارشاد و قد قال الرضی رحمه الله ثمه: انه (علیه السلام) خطبها بذی قار و هو متوجه الی البصره ذکرها الواقدی فی کتاب الجمل ولم یتعرض احد من الشراح لذلک مع ان من اهم ما یجب علیهم فی شرح کلامه (علیه السلام) تحقیق امثال هذه الامور، فتحصل مما ذکرنا ان الخطبه 227 من النهج والخطبه 229منه جمیعا بعض هذه الخطبه خطب بها امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذی قار، و ان الخطبه 54 و 135 ایضا یمکن ان تکونا جزئین منها. ثم اعلم ان ذیل الخطبه المذکوره نقله الطبری فی التاریخ (ص 495 ج 3 طبع مصر 1357 ه) عنه (علیه السلام) قاله لعثمان بن حنیف فی الربذه، و قد اتاه عثمان من 34 البصره لما صنع

الناکثون به ما صنعوا کما سنذکره بالاختصار. قال الطبری: حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن عن ابی محمد عن عبدالله ابن عمیر عن محمد ابن الحنیفیه قال: قدم عثمان بن حنیف علی علی (علیه السلام) بالربذه و قد نتفوا شعر راسه و لحیته و حاجبیه فقال: یا امیرالمومنین بعثتنی ذالحیه و جئتک امرد قال، اصبت اجرا و خیرا ان الناس ولیهم قبلی رجلان فعملا بالکتاب، ثم ولیهم ثالث فقالوا و فعلوا، ثم بایعونی و بایعنی طلحه و الزبیر ثم نکثا بیعتی و البا الناس علی، و من العجب انقیادهما لابی بکر و عمر و خلافهما علی، و الله انهما لیعلمان انی لست بدون رجل ممن قدمضی، اللهم فاحلل ما عقدا، و لا تبرم ما قد احکما فی انفسهما و ارهما المسائه فیما عملا. (5) الخطبه التی نقلناها فی ذیل شرح الخطبه 229 من النهج عن الکافی (ص 19 ج 5 تکمله المنهاج) و هی لم تذکر بتمامها فی النهج کما قلنا ثم و هی الخطبه 145 من النهج اولها: فبعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بالحق لیخرج عباده من عباده الاوثان الی عبادته (الخ) و ان کان بین نسخه النهج و بین نسخه الکافی اختلاف فی الجمله فی بعض الکلمات و الجمل، و لکنهما خطبه واحده بلا ارتیاب کما یعلم بادنی تامل و نظرمتی قوبلت النسختان. و کذا الخطبه 237 من النهج (ع

) فیها آل محمد (صلی الله علیه و آله) بقوله: هم عیش العلم و موت الجهل یخبرکم حلمهم عن علمهم (الخ) هی ذیل الخطبه 145 من النهج اعنی ذیل تلک الخطبه المنقوله عن الکافی بلا کلام. فتحصل ان الخطبه 145 من النهج و الخطبه 237 منه واحده و الخطبه بتمامها و سندها هو الذی نقلناها عن الکافی و رواها غیر الکلینی بسند آخر ایضا خطب بها (ع) فی ذی قار کما قدمنا. ثم ان الرضی رضوان الله علیه لم یتعرض فی کلا الموضعین من النهج لبیان الخطبه بانه (علیه السلام) این خطبها اولا، و جعل الخطبه فی موضع ثم ذیلها فی موضع آخر ثانیا. (6) الخطبه 33 التی ذکرها الرضی فی النهج قال رحمه الله: و من خطبه له عند خروجه لقتال اهل البصره، قال عبدالله بن عباس: دخلت علی امیرالمومنین علیه السلام بذی قار و هو یخصف نعله (الخ). و هذه الخطبه نقلها المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 118 طبع طهران 1377 ه) و قال: انه (علیه السلام) خطب القوم بها فی الربذه لا فی ذی قار کما فی النهج، علی ان بین النسختین اختلاف فی الجمله، اما ما فی النهج فلا حاجه الی تسویده، و اما ما فی الارشاد فقال: و لما توجه امیرالمومنین (علیه السلام) الی البصره نزل الربذه فلقیه بها آخر الحاج فاجتمعوا لیسمعوا من کلامه و هو فی خبائه، قال ابن عباس رضی الله عنه: فاتیته فوجدته بخصف نعلا فقلت له: نحن الی ان تصلح امرنا احوج منا الی ما تصنع فلم یکلمنی حتی فرغ من نعله ثم ضمها الی صاحبتها و قال لی: قومهما، فقلت: لیس لهما قیمه، قال: علی ذاک قلت: کسر درهم قال: الله لهما احب الی من امرکم هذا الا ان اقیم حقا او ادفع باطلا، قلت: ان الحاج قد اجتمعوا لیسمعوا من کلامک فتاذن لی ان اتکلم فان کان حسنا کان منک و ان کان غیر ذلک کان منی؟ قال: لا انا اتکلم ثم وضع یده علی صدری و کان شثن الکفین فالمنی، ثم قام فاخذت بثوبه و قلت: نشدتک الله و الرحم قال: لا تنشدنی ثم خرج فاجتمعوا علیه فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد، فان الله تعالی بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) و لیس فی العرب احد یقرا کتابا و لا یدعی نبوه، فساق الناس الی منجاتهم، ام و الله ما زلت فی ساقتها ما غیرت و لا بدلت، و لا خنت حتی تولت بحذافیرها، ما لی و لقریش، ام و الله لقد قاتلتهم کافرین و لا قاتلنهم مفتونین، و ان مسیری هذا عن عهد الی فه، ام و الله لابقرن الباطل حتی یخرج الحق من خاصرته، ما تنقم منا قریش الا ان الله اختارنا علیهم فادخلناهم فی حیزنا و انشد: ذنب لعمری شربک المحض خالصا و اکلک بالزبد المقشره التمرا و نحن و هبناک العل الو لم تکن علینا و حطنا حولک الجرد و السمرا انتهی ما فی الارشاد. ثم ان الخطبه 102 من النهج لقریبه منها، اولها: فان الله سبحانه بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) و لیس احد من العرب یقرء کتابا اه، و قال الرضی رضی الله عنه: و قد تقدم مختارها بخلاف هذه الروایه. اقول: و اراد ما تقدم مختارها هو الخطبه 33 التی نقلناها عنه و عن المفید فتحصل ان الخطبه 33 و الخطبه 102 من النهج واحده و انما الاختلاف فی الروایه و هی التی اتی بها المفید فی الارشاد، و الحمد لله علی انعامه و افضاله. و بالجمله لما فرغ (ع) من الخطبه قام الاشتر رضی الله عنه فقال: خفض علیک یا امیرالمومنین، فو الله ما امر طلحه و الزبیر علینا بمحیل، لقد دخلا فی هذا الامر اختیارا ثم فارقانا علی غیر جور عملناه، و لا حدث فی الاسلام احد ثناه ثم اقبلا یثیران الفتنه علینا تائهین جائرین لیس معهما حجه تری، و لا اثر یعرف لقد لبسا العار، و توجها نحوالد یار، فان زعما ان عثمان قتل مظلوما فلیستقد آل عثمان منهما، فاشهد انهما قتلاه، و اشهد الله یا امیرالمومنین لئن لم یدخلا فیما خرجا منه و لم یرجعا الی طاعتک و ما کانا علیه لنلتحقهما بابن عفان. و قام ابوالهیثم بن التیهان و کذا عدی بن حام و قالا

قریبا مما قال الاشتر، نقل قولهما المفید فی الجمل. و قام ابوزینب الازدی فقال: و الله ان کنا علی الحق انک لاهدانا سبیلا و اعظمنا فی الخیر نصیبا، و ان کنا علی الضلاله- العیاذ بالله ان نکن علیه- لانک اعظمنا وزرا و اثقلنا ظهرا، و قد اردنا المسیر الی هولاء القوم، و قطعنا منهم الولایه و اظهرنا منهم البرائه، و ظاهرناهم باعداوه، و نرید بذلک ما یعلمه الله عز و جل و انا نتشدک الله الذی علمک ما لم نکن نعلم، السنا علی الحق و عدونا علی الضلال؟ فقال (علیه السلام): اشهد لئن خرجت لدینک ناصرا صحیح النیه قد قطعت منهم الولایه، و اظهرت منهم البرائه کما قلت انک لفی رضوان الله، فابشر یا ابازینب فانک و الله علی الحق فلاتشک، فانک انما تقاتل الاحزاب فانشا ابوزینب یقول: سیروا الی الاحزاب اعداء النبی فان خیر الناس اتباع علی هذا اوان طاب سل المشرفی و قودنا الخیل و هز السمهر و فی جمل المفید لما استقر امر اهل الکوفه علی النهوض لامیرالمومنین (علیه السلام) و خف بعضهم لذلک، بادر ابن عباس و من معه من الرسل فیمن اتبعهم من اهل الکوفه الی ذی قار للالتحاق بامیرالمومنین (علیه السلام) و اخباره بما علیه القوم من الجد و الاجتهاد فی طاعته، و انهم لاحقون به غیر متاخیرین عنه

، و انما تقدمهم لیستعد للسفر و للحرب، و قد کان استخلف فرضه بن کعب الانصاری علی الکوفه، و یحث الناس علی اللحاق به. فورد علی امیرالمومنینی (ع) کتابا قد کتب الیه من البصره ما صنعه القوم بعامله عثمان بن حنیف رحمه الله و ما استحلوه من الدماء و نهب الاموال و قتل من قتلوه من شیعته و انصاره و ما اثاروه من الفتنه فیها فوجده ابن عباس و قد احزنه ذلک و غمه و ازعجه و اقلقه، فاخبروه بطاعه اهل الکوفه، و وعده منهم بالنصره، فسر عند ذلک و اقام ینتظر اهل الکوفه و المدد الذی ینتصربهم علی عدوه. دخول الناکثین البصره والحرب بینهم و بین عثمان بن حنیف عامل امیرالمومنین (علیه السلام) قال الدینوری فی الامامنه و السیاسه: لما نزل طلحه و الزبیر و عائشه البصره اصطف لها الناس فی الطریق- الی ان قال: اتاهم رجل من اشراف البصره بکتاب کان کتبه طلحه فی التالیب علی قتل عثمان، فقال لطلحه: هل تعرف هذا الکتاب؟ قال: نعم. قال: فما ردک علی ما کنت علیه؟ و کنت امس تکتب الینا تولبنا علی قتل عثمان و انت الیوم تدعونا الی الطلب بدمه، و قد زعمتما ان علینا دعاکما الی ان تکون البیعه لکما قبله اذ کنتما اسن منه، فابیتما الا ان تقدماه لقرابته و سابقته، فبایعتماه فکیف تنکثان

بیعتکما بعد الذی عرض علیکما؟ قال طلحه: دعانا الی البیعه بعد ان اغتصبها و بایعه الناس، فعلمناه حین عرض علینا انه غیر فاعل، و لو فعل ابی ذلک المهاجرون و الانصار، و خفنا ان نرد بیعته فنقتل، فبایعناه کارهین. قال: فما بدا لکما فی عثمان؟ قال: ذکرنا ما کان من طعننا علیه و خذلاننا ایاه فلم نجد من ذلک مخرجا الا الطلب بدمه. قال: ما تامر اننی به؟ قال: بایعنا علی قتال علی و نقض بیعته. قال: ارایتما ان اتانا بعد کما من یدعونا الی ما تدعوان الیه ما نصنع. قال: لا تبایعه، قال: ما انصفتما، اتامر اننی ان اقاتل علیا و انقض بیعته و هی فی اعناقکما و تنهیانی عن بیعه من لا بیعه له علیکما؟ اما اننا قد بایعنا علیا فان شئتما بایعنا کما بیسار ایدینا. و نذکر ما صنع القوم بعثمان بن حنیف و غیره من شیعه امیرالمومنین (علیه السلام) عن تاریخ ابی جعفر الطبری و جمل المفید و مروج الذهب للمسعودی و غیرها من کتب نقله السیر والاثار علی الاختصار بما اتفق علیه حاملو الاخبار. قال المفید فی الجمل: روی الواقدی و ابومخنف عن اصحابهما و المدائنی و ابن داب عن مشایخهما بالا سانید التی اختصرنا القول باسقاطها، و اعتمدنا فیها علی ثبوتها فی مصنفات القوم و کتبهم فقالوا: ان

عائشه و طلحه و الزبیر لما ساروا من مکه الی البصره اعدو السیر مع من اتبعهم من بنی امیه و عمال عثمان و غیرهم من قریش، حتی صاروا الی البصره، فنزلوا حفر ابی موسی. فبلغ عثمان بن حنیف و هو عامل البصره یومئذ و خلیفه امیرالمومنین (علیه السلام) و کان عنده حکیم بن جبله، فقال له حکیم: ما الذی بلغک؟ فقال: خبرت ان القوم قد نزلوا حفر ابی موسی، فقال له حکیم: ائذن لی ان اسیر الیهم فانی رجل فی طاعه امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له عثمان توقف عن ذلک حتی اراسلهم. فارسل الی عمران بن حصین و ابی الاسود الدولی فذکرلهما قدوم القوم و سالهما المسیر الیهم. خطابهم علی ما قصدوا به و کفهم عن الفتنه فخرجا حتی دخلا علی عائشه فقالا لها: یا ام المومنین ما حملک علی المسیر؟ فقالت: غضبت لکما من سوط عثمان وعصاه و لا اغضب ان یقتل، فقالا لها: و ما انت من سوط عثمان و عصاه انما انت حبیس رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و انا نذکرک الله ان یهراق الدماء فی سبیلک، فقالت: و هل من احد یقاتلنی؟ فقال لها ابوالاسود الدولی: نعم و الله قتالا اهو نه شدید. ثم خرجا من عندها فدخلا علی الزبیر و بعده علی طلحه و جعلا یعد دان لهما مناقب امیرالمومنین (علیه السلام) و فضائله، فقالا لهما: ننشد کما الله ان یهراق الدم الفی سبیلکما، فابیا النصح و الاعراض عن الفتنه فایسا منهما فخرجا من عندهما حتی صارا الی عثمان بن حنیف فاخبراه الخبر فاذن عثمان للناس بالحرب. و لما بلغ عائشه رای ابن حنیف فی القتال رکبت الجمل و احاطتها القوم و سارت حتی وقفت بالمربد و الجتمع الیها الناس حتی امتلا المربد بهم، فتکلمت و کانت جهوریه یعلوصوتها کثره کانه صوت امراه جلیله فحمدت الله عز و جل و اثنت علیه و قالت: اما بعد فان عثمان بن عفان قد کان غیر و بدل فلم یزل یغسله بالتوبه حتی صار کالذهب المصفی، فعدوا علیه و قتوله فی داره و قتل ناس معه فی داره ظلما و عدوانا، ثم آثروا علینا فبایعوه من غیر مال ء من الناس و لا شوری و لااختیار فابتز و الله امرهم و کان المبایعون له یقولون: خذها الیک واحذرن اباحسن انا غضبنا لکم علی عثمان من السوط فکیف لا نغضب لعثمان من السیف ان الامبر لا یصح حتی یرد الامبر الی ما صنع عمر من الشوری فلا یدخل فیه احدسفک دم عثمان. فقال بعض الناس: من الشوری فلا یدخل فیه احد سفک دم عثمان. فقال بعض الناس: صدقت، و قال بعضهم: کذبت، و اظطربوا بالفعال و ترکتهم و سارت حتی اتت الدباغین، و قد تحیز الناس بعضهم مع طلحه و الزبیر و عائشه، و بعضهم متمسک ببیعه

امیرالمومنین (علیه السلام) و الرضا به. فسارت من موضعها و من معها و اتبعها علی رایها و معها طلحه و الزبیر و مروان ابن الحکم و عبدالله بن الزبیر حتی اتوادر الاماره، فاسلوا عثمان بن حنیف الخروج عنها، فابی علیهم ذلک، و اجتمع الیه انصاره و زمره من اهل البصره فاقتتلوا قتالا شدیدا حتی زالت الشمس، و اصیب یومئذ من عبدالقیس خاصه خمسمائه شیخ مخضوب من اصحاب عثمان به حنیف و شیعه امیرالمومنین (علیه السلام) سوی من اصیب من سائر الناس، و بلغ الحرب بینهم التزاحف الی مقبره بنی مازن ثم خرجوا علی مسناه البصره حتی انتهوا الی الرابوقه و هی سلعه دار الرزق، فاقتتلوا قتالا شدیدا کثر فیه القتلی و الجرجی من الفریقین. ثم انهم تداعوا الی الصلح و دخل بینهم الناس لما راوا من عظیم ما ابتلوا به فتصالحوا علی ان لعثمان بن حنیف دار الاماره و المسجد و بیت المال، و طلحه و الزبیر و عائشه ما شاوا من البصره و لا یحاجوا حتی یقدم امیرالمومنین (علیه السلام) فان احبوا فعند ذلک الدخول فی طاعته و ان احبوا ان یقاتلوا، و کتبوا بذلک کتابا بینهم و اوثقوا فیه العهود و اکدوها و اشهدوا الناس علی ذلک و وضع السلاح و امن عثمان بن حنیف علی نفسه و تفرق الناس عنه، و نقل الکتاب فی تاریخ الطبری بتما الثم طلب طلحه و الزبیر اصحابهما فی لیله مطلمه بارده ذات ریاح و ندی حتی اتوا دار الاماره و عثمان بن حنیف غافل عنهم، و علی باب الدار السبابجه یحرسون بیوت الاموال، و کانوا قروما من الزط من اربع جوانبهم و وضعوا فیهم السیف فقتلوا اربعین رجلا منهم صبرا، یتولی منهم ذلک الزبیر خاصه. ثم هجموا علی عثمان فاوثقوه رباطا و عمدوا الی لحیته و کان شیخا کث اللحیه فنتفوها حتی لم یبق منها شی ء و لا شرعه واحده و قال طلحه: عذبوا الفاسق و انتفوا شعر حاجبیه و اشفار عینیه و او ثقوه بالحدید. و فی الاماه و السیاسه للدینوری: ان طلحه والزبیر و مروان بن الحکم اتوه نصف اللیل فی جماعه معهم فی لیله مظلمه سوداء مطیره، و عثمان نائم، فقتلوا اربعین رجلا من الحرس، فخرج عثمان فشد علیه مروان فاسره و قتل اصحابه فاخذه مروان فنتف لحیته و راسه و حاجبیه، فنظر عثمان بن حنیف الی مروان فقال: ان فتنی بها فی الدنیا لم تفتنی بها فی الاخره. تنازع طلحه و الزبیر لامامتهما الناس فی الصلاه فلما اصبحوا اجتمع الناس الیهم و اذن موذن المسجد لصلاه الغداه، فرام طلحه ان یتقدم للصلاه بهم، فدفعه الزبیر و اراد ان یصلی بهم، فمنعه طلحه، فما زالا یتدافعان حتی کادت الشمس ان تطلع، فنادی اهل البصره: الله الله یا اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الصلاه نخاف فوتها، ثمن اتفقوا علی ان یصلی بالناس عبدالله ابن الزبیر یوما و محمد بن طلحه یوما. ثم بلغ حکیم بن جبله العبدی رحمه الله ما ثنع القوم بعثمان بن حنیف و شیعه امیرالمومنین (علیه السلام)، فنادی فی قومه یا قوم انفروا الی هولاء الضالین الظالمین الذین سفکوا الدم الحرام، و فعلوا بالعبد الصالح و استحلوا ما حرم الله عز و جل، فاجابه سبعمائه رجل من عبدقیس، و اقبل علیهم طلحه و الزبیر و من معهما و اقتتلوا قتالا شدیدا حتی کثرت بینهم الجرحی و القتلی. ثم ان القوم غلبوا علی بیت المال فما نعهم الخز ان و الموکلون به، فقتل القوم سبعین رجلا منهم، و ضربوا رقاب خمسین من السبعین صبرا من بعد الاسر و ممن قبلوه حکیم به جبله العبدی رحمه الله و کان من سادات عبدالقیس و زهاد ربیعه و نساکها و من شیعه امیرالمومنین (علیه السلام). و قال المسعودی فی مروج الذهب: و هولاء اول من قتلوا ظلما فی الاسلام. تعجب ابی الاسود الدولی من طلحه و الزبیر لما دخلا بیت مال البصره و من امیرالمومنین (علیه السلام) لما دخله لما دخل طلحه و الزبیر بیت المال تاملا الی ما فیه من الذهب و الفضه قالا: هذه الغنائم التی وعدنا الله بها و اخبرنا نه یعجلها لنا، قال ابوالاسود الدولی: و قد سمعت هذا منهما و رایت علیا (ع) بعد ذلک و قد دخل بیت مال البصره فلما رای ما فیه قال: صفراء بیضاء غری غیری المال یعسوب الظلمه، و انا یعسوب المومنین، فلا و الله ما التفت الی ما فیه و لا افکر فیما رآه منه، و ما وجدته عنده الا کالتراب هو انا فتعجبت من القوم و منه (علیه السلام). اقول: سیاتی کالمه (علیه السلام) فی باب المختار من حکمه: انا یعسوب المومنین والمال یعسوب الفجار (الحکمه 316). ثم الظاهر من مراد المسعودی بقوله: و هولاء اول من قتلوا ظلما فی الاسلام انهم اول من قتلهم المسلمون ظلما، و الا فقد قدمنا فی تکمله المنهاج (ص 275 ج 15،1 من المنهاج) ان یاسرا اباعمار رحمه الله و سمیه امه هما اول قتیلین فی الاسلام قتلهما الکفار. ثم لما اخذ القوم عثمان بن حنیف قال طلحه و الزبیر لعائشه: ما تامیرن فی عثمان؟ فقالت: اقتلوه قتله الله، و کانت عندها امراه من اهل البصره فقالت لها: یا اماه این یذهب بک؟ اتامیرین بقتل عثمان بن حنیف و اخوه سهل خلیفه علی المدینه و له مکانه من الاوس و الخزرج ما قد علمت، و الله لئن فعلت ذلک لیکونن له صوله بالمدینه یقتل فیها ذراری قریش، فاب الی عائشه رایها و قالت: لا تقتلوهو لکن احبسوه و ضیقوا علیه حتی اری رایی. فحبس ایاما ثم بدالهم فی حبسه و خافوا من اخیه ان یحبس مشائخهم بالمدینه و یوقع بهم، فترکوا حبسه فخرج حتی جاء الی امیر المومنین (ع) و هو بذی قار فلما نظر الیه امیرالمومنین (علیه السلام) و قد نکل به القوم بکی. و قال: یا عثمان بعثتک شیخا ملتحیا فرددت امرد الی، اللهم انک تعلم انهم اجتراوا علیک و استحلوتا حرماتک، اللهم اقتلهم بمن قتلوا من شیعتی و عجل لهم النقمه بما صنعوا بخلیفتی. اقول: هذا ما نقلنا علی ما ذکره المفید فی الجمل عن الواقدی و ابی مخنف و المدائنی و غیرهما، و اما علی ما قاله ابوجعفر الطبری فی التاریخ کما قد مناه آنفا باسناده عن محمد ابن الحنفیه ان عثمان بن حنیف قدم علی علی (علیه السلام) بالربذه و قد نتفوا شعر راسه و لحیته و حاجبیه، فقال: یا امیرالمومنین بعثتنی ذالحیه و جئتک امرد، قال (علیه السلام): اصبت اجرا و خیرا- الخ. ثم ان قوله (علیه السلام): اللهم انک تعلم انهم اجتراوا اه. لیس بمذکور فی النهج و لما بلغ امیرالمومنین (علیه السلام) قبیح ما ارتکب ارقوم من قتل من قتلوا من المسلمین صبرا و ما صنعوا بصاحب رسول الله (علیه السلام) عثمان بن حنیف و تعبئتهم للقتال، عبی (ع) الناس للقتال و سار من ذی قار و قدم صعصعه بن صوحان بکتاب الی

طلحه و الزبیر و عائشه یعظم علیهم حرمه الاسلام و یخوفهم فیما صنعوه و قبیح ما ارتکبوه. قال صعصعه رحمه الله: فقدمت علیهم فبدات بطلحه و اعطیته الکتاب و ادیت الرساله فقال: الان حین غضب ابن ابی طالب الحرب ترفق لنا، ثم جئت الی الزبیر فوجدته الین من طلحه، ثم جئت الی عائشه فوجدتها اسرع الناس الی الشر، فقالت: نعم، قد خرجت للطلب بدم عثمان و الله لافعلن و افعلن. فعدت الی امیرالمومنین (علیه السلام) فلقیته قبل ان یدخل البصره فقال (علیه السلام): ما ورائک یا صعصعه؟ قلت: یا امیرالمومنین رایت قوما ما یریدون الا قتالک، فقال علیه السلام: الله المستعان. کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر و عائشه اقول: ما نقلناه ههنا ذکره المفید فی الجمل و لم ینقل الکتاب الذی کتبه الی طلحه و الزبیر و عائشه و اداه صعصعه الیهم و الظاهر ان هذا الکتاب هو الذی نقله الدینوری فی الا مامه و السیاسه (ص 70 ج 1 طبع مصر 1377 ه) فان الدینوری و ان لم یتعرض بان الکتاب الذی کتبه الیهم کان صعصعه حامله، و لکن یلوح للمتتبع فی الاخباران الکتاب هو ما فی الامامه و السیاسه، قال الدینوری: لما بلغ علیا (ع) تعبئه القوم عبی الناس للقتال ثم کتب الی طلحه و الزبیر اما بعد فقد علمتما انی لم ارد الناس حتی ارادونی، و لم ابایعهم حتی بایعونی و انکما لممن اراد و بایع، و ان العامه لم تبایعنی لسلطان خاص، فان کنتما بایعتمانی کارهین فقد جعلتما الی علیکما السبیل باظهار کما الطاعه و اسرار کما المعصیه، و ان کنتما بایعتمانی طائعین فارجعا الی الله من قریب، انک یا زبیر لفارس رسول الله (صلی الله علیه و آله) و حواریه، و انک یا طلحه لشیخ المهاجرین و ان دفاعکما هذا الامر قبل ان تدخلا فیه کان اوسع علیکما من خروجکما منه (بعد) اقرارکما به و قد زعمتما انی قتلت عثمان فبینی و بینکما فیه بعض من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه، و زعمتما انی آویت قتله عثمان فهولاء بنوعثمان فلیدخلوا فی طاعتی ثم یخاصموا الی قتله ابیهم، و ما انتما و عثمان ان کان قتل ظالما او مظلوما و قد بایعتمانی و انتما بین خصلتین قبیحتین: نکث بیعتکما، و اخراجکما امکما. و کتب الی عائشه: اما بعد فانک خرجت غاضبه لله و لرسوله تطلبین امرا کان عنک موضوعا، ما بال النساء و الحرب و الاصلاح بین الناس، تطلبین بدم عثمان و لعمری لمن عرضک للبلاء و حملک علی المعصیه اعظم الیک ذنبا من قتله عثمان، و ما غضبت حتی اغضبت و ما هجت حتی هیجت، فاتقی الله و ارجعی الی بیتک. فاجابه طلحه و الزبیر: انک سرت مسیرا له ما بعده و لست راجعا و فی نفسک منه حاجه، فامض لامرک، اما انت فلست راضیا دون دخولنا فی طاعتک، و لسنا بداخلین فیها ابدا، فاقض ما انت قاض. و کتبت عائشه: جل الامر عن العتاب، والسلام. اقول: هذان الکتابان منه (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر، و عائشه غیر مذکورین فی النهج. ثم دعا (ع) عبدالله بن عباس فقال له: انطلق الیهم فناشدهم و ذکر هم العهد الذی لی فی رقابهم، فجائهم ابن عباس فبدا بطلحه فوقع بینهما کلام کثیر فابی طلحه الا اثاره الفتنه، قال ابن عباس: فخرجت الی علی (علیه السلام) و قد دخل البیوت بابصره، فقال: ما ورائک؟ فاخبرته الخبر فقال (علیه السلام): اللهم افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین. اقول: کذا نقله المفید فی الجمل و الظاهر انه (علیه السلام) بعث ابن عباس الی الزبیر و امره ان لا یلقی طلحه و ذلک لما مر فی باب الخطب (الکلام 31 منه) قوله (علیه السلام) لابن عباس لما انفذه الی الزبیر یستفیئه الی طاعته قبل حرب الجمل: لا تلقین طلحه فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه یرکب الصعب و یقول هو الذلول، و لکن الق الزبیر فانه الین عریکه فقل له یقول لک ابن خالک: عرفتنی بالحجاز و انکرتنی بالعراق فماعدا مما بدا. و لما نقله المفید فی الجمل ایضا و یوافق ما الالنهج من ان ابن عباس قال: و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) اوصانی ان القی الزبیر (ص 153 طبع النجف) کما سنذکره، فعلی هذا مع فرض صحه الاولی و عدم سهو الراوی باتیان طلحه مکان الزبیر یمکن ان یقال: انه (علیه السلام) بعثه الیهم غیر مره. قال ابن عباس: قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) اوصانی ان القی الزبیر و ان قدرت ان اکلمه و ابنه لیس بحاضر، فجئت مره او مرتین کل ذلک اجده عنده ثم جئت مرته اخری فلم اجده عنده فدخلت علیه و امر الزبیر مولاه شرحسا ان یجلس علی الباب و یحبس عنا الناس، فجعلت اکلمه فقال: عصیتم ان خولفتم و الله لتعلمن عاقبه ابن عمک، فعلمت ان الرجل مغضب، فجعلت الاینه فیلین مره و یشتد اخری، فما سمع شرحسا ذلک انفذ الی عبدالله بن الزبیر و کان عند طلحه فدعاه، فاقبل سریعا حتی دخل عینا، ثم جری بینه و بین ابن الزبیر کلام کثیر فابی ابن الزبیر الا القتال و الجدال. اقول: ان عبدالله بن الزبیر کان اشد عداوه من ابیه بامیرالمومنین (علیه السلام) و قال (علیه السلام): ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت حتی نشا ابنه المشوم عبدالله نقله الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج (ص 474 ج 2 طبع طهران 1302 ه) و ذکر هذا الکلام ابن عبدالبر فی الاستیعاب عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی عبدالله بن

الزبیر الا انه لم یذکر لفظه المشوم. و بالجمله انه (علیه السلام) اکثر الیهم الرسل فعادوا منه الیه (علیه السلام) باصرارهم علی خلافه و استحلال دمه و دم شیعته، فلما رای (ع) انهم لا یتعظون بوعظ و لا ینتهون عن الفساد و عبوا للقتال کتب الکتائب و رتب العساکر فنفر من ذی قار متوجها الی البصره. من کلامه (علیه السلام) لما نفر من ذی قار متوجها الی البصره فی الارشاد للمفید قدس سره: و من کلامه (علیه السلام) و قد نفر من ذی قار متوجها الی البصره بعد حمدالله والثناء علیه و الصلاه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) اما بعد فان الله تعالی فرض الجهاد و عظمه و جعله نصره له، و الله ما صلحت دنیا قط و لا دین الا به، و ان الشیطان قد جمع حزبه و استجلب خیله و شبه فی ذلک و خدع، و قد بانت الامور و تمحصت، و الله ما انکروا علی منکرا و لاجعلوا بینی و بینهم نصفا و انهم لیطلبون حقا ترکوه، و دما سفکوه، و لئن کنت شرکتهم فیه ان لهم لنصیبهم منه، و ان کانوا و لوه دونی فما تبعته الا قبلهم، و ان اعظم حجتهم لعلی انفسهم، و انی لعلی بصیرتی ما لبست علی، و انها للفئه الباغیه فیه اللحم (الحم خ) و اللحمه (الحمه خ) قد طالت جلبتها، و امکنت درتها، یرضعون ما فطمت، و یحیون بیعته ترکت، لیعود الضلال الی نصابه، ما اعتذر

مما فعلت، و لا اتبرا مما صنعت، فیا خیبه للداعی و من دعی لو قیل له الی من دعوتک، و لی من اجبت و من امامک و ما سنته اذا لزاح الباطل عن مقامه، و لصمت لسانه فیما نطق، و ایم الله لا فرطن لهم حوضا انا ماتحه، لا یصدرون عنه، و لا یلقون بعده ریا ابدا، و انی لراض بحجه الله علیهم، و عذره فیهم، اذا انا داعیهم فمعذر الیهم، فان تابوا و اقبلوا فالتوبه مبذلوله، و الحق مقبول، و لیس علی الله کفران، و ان ابوا اعطیتهم حد السیف و کفی به شافیا من باطل، و ناصرا لمومن. اقول: کلامه هذا مذکور فی النهج ایضا الا انه قطعت فی ثلاثه مواضع منه، و ذکر فی کل موضع قطعه منه بل کرر بعض جمله فیها. الموضع الاول هو الخطبه العاشره منه قال الرضی: و من خطبه له (علیه السلام): الا و ان الشیطان قد جمع حزبه و استحلب خیله اه. الموضع الثانی هو الخطبه الثانیه و العشرون منه قوله: و من خطبه له (علیه السلام): الا و ان الشیطان قد ذمر جمع خزبه و استحلب لیعود الجور الی اوطانه و یرجع الباطل الی نصابه اه. الموضع الثالث هو الخطبه الخامسه و الثلاثون و المائه منه قوله: و من کالمه (علیه السلام) فی معنی طلحه و الزبیر: و الله ما انکروا علی منکرا و لا جعلوا بینی و بینهم نصفا الی قولیه (علیه السلام): و ایم الله الفرطن لهم حوضا انا ماتحه لا یصدرون عنه بری، و لا یعبون بعده فی حسی. و اما بعده الی آخرها و قد مر بیانه قبیل هذا. و اعلم ان ثقه الاسلام الکلینی قدس سره روی فی الکافی خطبه منه (علیه السلام) خطبها یوم الجمل، و نقلها الفیض قدس سره فی الوافی (ص 27 ج 9 من کتاب الجهاد) تشترک فیها الخطبه الثانیه و العشرون المذکوره و الخطبه الواحده و العشرون و المائه. اولها: و ای امری ء منکم احس من نفسه رباطه جاش- الخ. فالظاهر ایضا انهما خطبه واحده تشتتت فی الجوامع فما وجدها الرضی فیها اتی بها فی النهج فدونک ما فی الکافی علی ما فی الوافی: علی عن ابیه، عن السراد رفعه ان امیرالمومنین (علیه السلام) خطب یوم الجمل فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس این اتیت هولاء القوم و دعوتهم و احتججت علیهم فدعونی الی ان اصبر للجلاد، و ابرز للطعان، فلامهم الهبل قد کنت و ما اهدد بالحرب، و لا ارهب بالضرب، انصف القاده من راماها، فالغیری فلیبر قوا ولیر عدوا، فانا ابوالحسن الذی فللت حدهم، و فرقت جماعتهم، و بذلک القلب القی عدوی، و انا علی ما وعدنی ربی من النصر و التایید و الظفر، وانی لعلی یقین من ربی و غیر شبهه من امری. ایها الناس ان الموت لا یفوته المقیم، و لا یعجزه الها

رب، لیس عن الموت محیص، و من لم یمت یقتل، و ان افضل الموت القتل، و الذی نفسی بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی فراش. واعجبا لطلحه الب الناس علی ابن عفان حتی اذا قتل اعطانی صفقه بیمینه طائعا، ثم نکث بیعتی، اللهم خذه و لا تمهله و ان الزبیر نکث بیعتی و قطع رحمی و ظاهر علی عدوی فاکفنیه الیوم بما شئت. انتهی ما فی الکافی. و نقل بعض هذه الخطبه المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 114 طبع طهران 1377 ه) و رواه فی کتاب الجمل (النصره فی حرب البصره) مسندا عن الواقدی، ص 174 طبع النجف. و بما حققنا علمت ان خطبه واحده تفرقت فی عده مواضع من النهج و کم لها من نظیر، و دیدن الرضی رحمه الله فی النهج کان اختیار محاسن کلامه (علیه السلام) فقط لا ذکر طرق الروایات و اختلافها کما نص بذلک فی خطبته فی صدر الکتاب حیث قال: و ربما جاء فی اثناء هذا الاختیار اللفظ المردد و المعنی المکرر، و العذر فی ذلک ان روایات کلامه (علیه السلام) تختلف اختلافا شدیدا فربما اتفق الکلام المختار فی روایه فنقل علی وجهه ثم وجد بعد ذلک فی روایه اخری موضوعا غیر وضعه الاول اما بزیاده مختار او بلفظ احسن عباره فتقتضی الحال ان یعاد استظهارا للاختیار و غیره علی قائل الکلام، و ربما بعد العهد ایضا بما اختیر اولا فاعید بعضه سهوا و نسیانا لا قصدا و اعتمادا. الی آخرما قال. ثم انتهی (ع) الی البصره و راسل القوم و ناشدهم الله فابوا الا قتاله، و قال المسعودی فی مروج الذهب: ذکر عن المنذر بن الجارود فیما حدث به ابو خلیفه الفضل بن الحباب الجمحی عن ابن عائشه عن معن بن عیسی عن المنذر بن جارود قال: لما قدم علی (علیه السلام) البصره دخل مما یلی الطف، فاتی الزاویه فخرجت انظر الیه فورد موکب نحو الف فارس یقدمهم فارس علی فرس اشهب علیه قلنسوه و ثیاب بیض متقلد سیفا معه رایه، و اذا تیجان القوم الا غلب علیها البیاض و الصفره مدججین فی الحدید و السلاح فقلت: من هذا؟ فقیل: ابوایوب ابانصاری صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و هولاء الانصار و غیرهم. ثم تلاهم فارس آخر علیه عمامه صفراء و ثیاب بیض متقلد سیفا متنکب قوسا معه رایه علی فرس اشقر فی نحو الف فارس فقلت: من هذا؟ فقیل: هذا خزیمه بن ثابت الانصاری ذو الشهادتین. ثم مربنا فارس آخر علی فرس کمیت معتم بعمامه صفراء من تحتها قلنسوه بیضاء و علیه قباء ابیض و عمامه سوداء قد سدلها بین یدیه و من خلفه شدید الادمه علیه سکینه و وقار رافع صوته بقرائه القرآن متقلد سیفا متنکب قوسا معه رایه بیضاء فی الف من الن المختلفی التیجان حوله مشیخه و کهول و شباب کان قد او قفوا للحساب، اثر السجود قد اثر فی جباههم، فقلت: من هذا؟ فقیل: عمار بن یاسر فی عده من الصحابه المهاجرین و الانصار و ابنائهم. ثم مربنا فارس علی فرس اشقر علیه ثیاب بیض و قلنسوه بیضاء و عمامه صفراء متنکب قوسا متقلد سیفا تخط رجلاه فی الارض فی الف من الناس الغالب علی تیجانهم الصفره و البیاض معه رایه صفراه قلت: من هذا؟ قیل: هذا قیس بن سعد بن عباده فی الانصار و ابنائهم و غیرهم من قحطان. ثم مربنا فارس علی فرس اشهل ما راینا احسن منه علیه ثیاب بیض و عمامه سوداء قد سدلها بین یدیها بلواء قلت: من هذا؟ قیل: هو عبدالله بن العباس فی عده من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله). ثم تلا موکب آخر فیه فارس اشبه الناس بالاولین قلت: من هذا؟ قیل: قثم بن العباس او سعید بن العاص. ثم اقبلت المواکب و الرایات بقدم بعضها بعضا و اشتبکت الرماح. ثم ورد موکب فیه خلق من الناس علیهم السلاح و الجدید مختلفوا الرایات فی اوله رایه کبیره یقدمهم رجل کانما کسر و جبر (قال ابن عائشه: و هذه صفه رجل شدید الساعدین نظره الی الارض اکر من نظره الی فوق، کذلک تخبر العرب فی وصفها اذا اخبرت عن الرجل انه کسر و جبر) کانما علی رووس الالطیر و عن میسرتهم شاب حسن الوجه قلت: من هولائ؟ قیل: هذا علی بن ابی طالب (ع) و هذان الحسن و الحسین عن یمینه و شماله، و هذا محمد ابن الحنفیه بین یدیه معه الرایه العظمی، و هذا الذی خلفه عبدالله بن جعفر بن ابیطالب، و هولاء ولد عقیل و غیرهم من فتیان بنی هاشم و هولاء المشایخ اهل بدر من المهاجرین و الانصار فساروا حتی نزلوا الموضع المعروف بالزاویه، فصلی (ع) اربع رکعات و عفر خدیه علی التربه وقد خالط ذلک دموعه، ثم رفع یدیه یدعو: اللهم رب السماوات و ما اظلت، و الارضین و ما اقلت، و رب العرش العظیم هذاه البصره اسالک من خیرها و اعوذ بک من شرها، اللهم انزلنا فیها خیر منزل و انت خیر المنزلین، الهم هولاء القوم قد خلعوا طاعتی و بغوا علی و نکثوا بیعتی اللهم احقن دماء المسلمین. اقول: کالامه هذا لیس بمذکور فی النهج و لعل السر فیه انه لم یکن منه (علیه السلام) حقیقه بل هو من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلقاله اقتباسا منه و تاسیا به (صلی الله علیه و آله) قال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 329 ج 2 طبع مصر 1375 ه و 1955 م) فی ذکر مسیره (صلی الله علیه و آله) الی خیبر: قال ابن اسحاق: حدثنی من لااتهم، عن عطاء بن ابی مروان الاسلمی، عن ابیه، عن ابی معتب بن عمرو: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی خی

بر، قال لاصحابه و انا فیهم: قفوا، ثم قال: اللهم رب السماوات و ما اظللن، و رب الارضین و ما اقللن، و رب الشیاطین و ما اظللن، و رب الریاح و ما اذرین، فانا نسالک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها، و نعوذ بک من شرها و شر اهلها و شر ما فیها. اقدموا باسم الله قال: و کان یقولها (ص) لکل قریه دخلها. و لما تقرر امر الکتائب فی الفریقین فخرج کل فریق بقومه و قام خطباوهم بالتحریض علی القتال، فقال عبدالله بن الزبیر فی معسکرهم و حرض الناس علی القتال و من جمله ما قال: ایها الناس ان هذا الرعث الوعث قتل عثمان بالمدینه ثم جائکم بنشر امورکم بالبصره اترضون ان یتوردکم اهل الکوفه فی بلادکم اغضبوا فقد غضبتم و قاتلوا فقد قوتلتم ان علیا لایری ان معه فی هذا الامر احدسواه، و الله لئن اظفر بکم لیهلکن دینکم و دنیاکم. و اکثر من نحو هذا القول و شبهه، فبلغ ذلک امیرالمومنین علیا (ع) فقال لولده الحسن (علیه السلام): قم یا بنی فاخطب، فقام خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: ایها الناس قد بلغتنا مقاله ابن الزبیر و قد کان و الله یتجنی علی عثمان الذنوب، و قد ضیق علیه البلاد حتی قتل، و ان طلحه راکز رایته علی بیت ماله و هو حی، و اما قوله: ان علیا ابتز الن الامرهم فان اعظم الناس حجه لابیه زعم انه بایعه بیده و لم یبایعه بقلبه، فقد اقر بالبیعه و ادعی الولیجه، فلیات علی ما ادعاه ببرهان و انی له ذلک و اما تعجبه من تورد اهل الکوفه علی اهل البصره فما عجبه من اهل حق تورد و اعلی اهل الباطل، و لعمری و الله لیعلمن اهل البصره و میعادما بیننا و بینهم، الیوم نحاکمهم الی الله تعالی، فیقضی الله بالحق و هو خیر الفاصلین. فلما فرغ الحسن (ع) من کالمه قام رجل یقال له: عمر بن محمود و انشد شعرا یمدح الحسن (ع). فلما بلغ طلحه و الزبیر خطبه الحسن (ع) و مدرح المادح له قام طلحه خطیبا فی اصحابه و حرض الناس علی اثاره الفتنه و الب و اجلب علی امیرالمومنین علیه السلام الناس. فقام الیه رجل یقال له: جبران بن عبدالله من اهل الحجاز کان قدم البصره و هو غلام و اعترض علی طلح و احتج علیه بنکث البیعه فهم القوم به فخرج منهم اشفاقا علی دمه، ثم کثر اللغط و التنازع. و لما بلغ امیرالمومنین (علیه السلام) لغط القوم و اجتماعهم علی حربه قام فی الناس خطیبا. خطبه امیرالمومنین (علیه السلام) فی البصره لما بلغه لغط القوم و اجتماعهم علی حربه فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال: ایها الناس ان طلحه والزبیر قدما البصره و قد

اجتمع اهلها علی طاعه الله و بیعتی، فدعواهم الی معصیه الله تعالی و خلافی، فمن اطاعهما منهم فتنوه و من عصاهما قتلوه، و قد کان من قتلهما حکیم بن جبله ما بلغکم، و قتلهم السبابحه و فعلهما بعثمان بن حنیف ما لم یخف علیکم، و قد کشفوا الان القناع و اذنوا بالحرب، و قام طلحه بالشتم و القدح فی ادیانکم، و قد ارعد و صاحبه و ابرقا، و هذان امران معهما الفشل، و لسنا نرید منکم ان تلقونهم بظنون ما فی نفوسکم علیهم، و لا ترون ما فی انفسکم لنا، و لسنا نرعد حتی نوقع، و لا نسیل حتی نمطر، و قد خرجوا من هدی الی ضلال، و دعوناکم الی الرضا، و دعونا الی السخط فحل لنا ولکم ردهم الی الحق و القتال، و حل لهم بقصاصهم القتل، و قد و الله مشوا الیکم ضرارا، و اذاقوکم امس من الجمر، فاذا لقیتم القوم غدا فاعذروا فی الدعاء و احسنوا فی التقیه، و استعینوا بالله و اصبروا ان الله مع الصابرین. اقول: نقلها المفید قدس سره فی الجمل (ص 161 طبع النجف) و هی بتمامها لیست بمذکوره فی النهج و اتی ببعضها فیه و هو: و من کلام له (علیه السلام): و قد ارعدوا و ابرقوا و مع هذین الامیرین الفشل. و لسنا نرعد حتی نوقع، و لا نسیل حتی نمطر. و هو الکلام التاسع من باب الخطب من النهج. قال المفید رحمه الله فی الجمل نقلا عن الواقدی: ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) انظرهم و انذرهم ثلاثه ایام لیکفوا و یرعوا، فلما علم اصرارهم علی الخلاف قام فی اصحابه و قال: خطبه اخری له علیه السلام فی ذلک المقام یحرض اصحابه علی الجهاد عباد الله انهدوا الی هولاء القوم منشرحه صدورکم، فانهم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی، و نکلوا بعاملی، و اخرجوه من البصره بعد ان الموه بالضرب المبرح و العقوبه الشدیده، و هو شیخ من وجوه الانصار و الفضلاء، و لم یرعوا له حرمه و قتوا السبابجه رجالا صالحین، و قتلوا حکیم بن جبله ظلما و عدوانا لغضبه لله تعالی ثم تتبعوا شیعتی بعد ان ضربوهم و اخذوهم فی کل عابیه و تحت کل رابیه یضربون اعناقهم صبرا، ما لهم قاتلهم الله انی یوفکون، فانهدوا الیهم عباد الله و کونوا اسودا علیهم فانهم شرار، و مساعدهم علی الباطل شرار، فالقوهم صابرین محتسبین موطنین انفسکم انکم منازلون و مقاتلون، قد وطنتم انفسکم علی الضرب و الطعن و منازله الاقران، فای امرء احسن من نفسه رباطه جاش عند الفزع و شجاعه عند اللقاء و رای من اخیه فشلا او وهنا فلیذب عنه کما یذب عن نفسه فلو شاء الله لجعله مثله. اقول: بعض هذه الخطبه مذکور فی النهج الکلام 121 من باب

الخطب اوله و ای امری ء منکم احس من نفسه- الخ، و نقلها المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 115 طبع طهران 1377 ه) ایضا و بین النسخ اختلاف یسیر فی بعض من الکلمات و الجمل. و فی جمل المفید: ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) رحل بالناس الی القوم غداه الخمیس لعشر مضین من جمادی الاولی، و علی میمنته الاشتر، و علی میسرته عمار بن یاسر، و اعطی الرایه محمد بن الحنفیه ابنه، و سار حتی وقف موقفا ثم نادی فی الناس لا تعجلوا حیت اعذر الی القوم. اقول: مضی کلامه (علیه السلام) لابنه محمد ابن الحنفیه لما اعطاه الرایه یوم الجمل تزول الجبال و لاتزل، عض علی ناجذک اعر الله جمجمتک، تدفی الارض قدمک ارم ببصرک اقصی القوم، غض بصرک، و اعلم ان النصر من عند الله سبحانه الکلام الحادی عشر من باب الخطب من النهج. و قد مضی فی ص 241 من المجلد الاول من تکمله المنهاج ان امیرالمومنین علیه السلام دفع یوم الجمل رایته الی ابنه محمد ابن الحنفیه و قد استوت الصفوف و قال له: احمل، فتوقف قلیلا، فقال له: احمل، فقال: یا امیرالمومنین، اما تری السهام کانها شابیب المطر، فدفع فی صدره فقال: ادرکک عرق من امک- الخ، نقله المسعودی فی مروج الذهب. فدعا (علیه السلام): عبدالله بن عباس فاعطاه المصحف و قال: امض

بهذا المصحف الی طلحه و الزبیر و عائشه و ادعهم الی ما فیه و قل لطلحه و الزبیر: الم تبایعانی مختارین؟ فما الذی دعاکما الی نکث بیعتی و هذا کتاب الله بینی و بینکما. فذهب الیهم ابن عباس فبدا بالزبیر ثم انصرف عنه الی طلحه، ثم انصرف عنه الی عائشه، و جری بینه و بینهم کلام کثیر فابوا الا طغیانا و بغیا و القتال و سفک الدماء و اثاره الفتنه و اناره الحرب، فرجع الی امیرالمومنین (علیه السلام) فاخبره الخبر و قال له (علیه السلام): ما تنتظر؟ و الله لا یعطیک القوم الا السیف فاحمل علیهم قبل ان یحملوا علیک، فقال (علیه السلام): نستظهر بالله علیهم، قال ابن عباس: فو الله ما رمت من مکانی حتی طلع علی نشابهم کانه جرد منتشر فقلت: ما تری یا امیرالمومنین الی ما یصنع القوم مرنا ندفعهم، فقال (علیه السلام): حتی اعذر الیهم ثانیه. فاخذ (ع) مصحفا کما نقله الطبری مسندا فی التاریخ و المفید فی الجمل عن الواقدی، فطاف به فی اصحابه و قال: من یاخذ هذا المصحف فیدعوهم الیه و هو مقتول و انا ضامن له علی الله الجنه؟ فقام فتی من اهل الکوفه حدث السن من عبدالقیس یقال له: مسلم بن عبدالله علیه قباء ابیض محشو فقال: انا اعرضه یا امیرالمومنین علیهم و قد احتسبت نفسی عند الله، فاعرض (ع) عنه اشفاقا. و نا الثانیه: من یاخذ هذا المصحف و یعرضه علی القوم و لیعلم انه مقتول و له الجنه؟ فقال الفتی انا اعرضه. و نادی ثالثه: من یاخذ المصحف و یدعوهم الی ما فیه؟ فقال الفتی: انا فدفع المصحف الیه و قال: امض الیهم و اعرضه علیهم و ادعهم الی ما فیه. فاقبل الفتی حتی وقف بازاء الصفوف و نشر المصحف و قال: هذا کتاب الله و امیرالمومنین یدعوکم الی ما فیه، فقالت عائشه: اشجروه بالرماح فقبحه الله، فتبادروا الیه بالرماح فطعنوه من کل جانب فقطعوا یده الیمنی، فاخذه بیده الیسری فدعاهم فقطعوا یده الیسری، فاخذه بصدره و الدماء تسیل علی قبائه، فقتل رضوان الله علیه، و کانت امه حاضره فصاحت و طرحت نفسها علیه و جرته من موضعه و لحقها جماعه من عسکر امیرالمومنین (علیه السلام) اعانوها علی حمله حتی طرحته بین یدی امیرالمونین (ع) و هی تبکی و تقول: لا هم ان مسلما دعاهم یتلو کتاب الله لا یخشاهم فخضبوا من دمه قناهم و امه قائمه تراهم تامرهم بالقتل لا تنهاهم فلما رای امیرالمونین (ع) ما قدم علیه القوم من العناد و استحلوه من سفک الدم الحرام رفع یدیه الی السماء و قال: اللهم الیک شخصت الابصار و بسطت الا یدی و اقضت القلوب و تقربت الیک بالاعمال، ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین. اقول: قوله (علیه السلام) هذا نقلناه من جمل المفید و نقله نصر بن مزاحم المنقری فی صفین (ص 256 طبع الطهران 1301 ه) مع زیاده و اتی به الرضی رحمه الله فی النهج و هو الخامس عشر من باب الکتب و الرسائل، و قد مضی فی ص 326 من المجلد الاول من تکمله المنهاج کلا منا فیه و سیاتی طائفه اخری فی شرحه انشاءالله تعالی. قال الطبری بعد نقل شهاده الفتی: فقال علی (علیه السلام): الان حل قتالهم. و فی الاماه و السیاسه للدینوری فلما توافقوا للقتال امر علی (علیه السلام) منادیا ینادی من اصحابه لا یرمین احد سهما و لا حجرا و لا یطعن برمح حتی اعذر الی القوم فاتخذ علیهم الحجه البالغه. فکلم (ع) طلحه و الزبیر قبل القتال فقال لهما: استحلفا عائشه بحق الله و بحق رسوله علی اربع خصال ان تصدق فیها: هل تعلم رجلا من قریش اولی منی بالله و رسوله، و اسلامی قبل کافه الناس اجمعین، و کفایتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفار العرب بسیفی و رمحی، و علی برائتی من دم عثمان، و علی انی لم استکره احدا علی بیعه، و علی انی لم اکن احسن قولا فی عثمان منکما؟ فاجابه طلحه جوابا غلیظا، ورق له الزبیر. ثم رجع علی (علیه السلام) الی اصحابه فقالوا: یا امیرالمومنین بم کلمت الرجلین؟ فقال علی (علیه السلام) ان

شانهما لمختلف اما الزبیر فقاده اللجاج و لن یقاتلکم، و اما طلحه فسالته عن الحق فاجابنی باطل، ولقیته بالیقین و لقینی بالشک، فو الله ما نفعمه حقی و لا ضرنی باطله، و هو مقتول غدا فی الرعیل الاول. اقول: ما نقله الدینوری من کلامه (علیه السلام) لیس بمذکور فی النهج. و فی احتجاج الطبرسی عن الاصبغ بن نباته قال: کنت واقفا مع امیرالمومنین علیه السلام یوم الجمل فجاء رجل حتی وقف بین یدیه فقال: یا امیرالمومنین کبر القوم و کبرنا، و هلل القوم و هللنا، و صلی القوم و صلینا، فعلی ما نقاتلهم؟ فقال امیرالمومنین (علیه السلام): علی ما انزل الله فی کتابه، فقال: یا امیرالمومنین لیس کل ما انزل الله فی کتابه اعلمه فعلمنیه، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): ما انزل الله فی سوره البقره؟ فقال: یا امیرالمومنین لیس کلما انزل الله فی سروه البقره اعلمه فعلمنیه فقال (علیه السلام): هذه الایه (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض منهم من کلم الله و رفع بعضهم فوق بعض درجات و آتینا عیسی بن مریم البینات و ایدناه بروح القدس و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جائتهم البینات و لکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من کفر و لو شاء الله ما اقتتلوا و لکن الله یفعل ما یرید) فنحن الذین آمنا، و هم

الذین کفروا، فقال الرجل: کفر القوم و رب الکعبه، ثم حمل و قاتل حتی قتل رحمه الله. انتهی. و فی تاریخ الطبری (ص 7 ج 4 طبع مصر 1358 ه 1939 م) قال ابومخنف: و حدثنی اسماعیل بن یزید، عن ابی صادق، عن الحضرمی فال: سمعت علیا (ع) یحرض الناس فی ثلاثه مواطن: یحرض الناس یوم الجمل، و یوم صفین، و یوم النهر: یقول: عباد الله اتقو الله- الی آخر ما نقلناه فی ص 238 من المجلد الاول من تکمله المنهاج. و نقله المفید رحمه الله فی الارشاد ایضا (ص 107 طبع طهران 1377 ه) الا انه ذکر فی عنوانه یوم صفین فقط ولکنه لا یفید الاختصاص به و بین النسختین اختلاف یسیر، و الظاهر ان الرضی رضوان الله علیه لمن یعثر علیه و الا لذکره فی النهج لان الکلام بلیغ جدا و کان اهتمام الرضی اختیار البلیغ من کلامه (علیه السلام) و دونک قوله هذا علی ما فی الارشاد: قال: و من کلامه (علیه السلام) فی تحضیضه علی القتال یوم صفین بعد حمد الله و الثناء علیه عباد الله اتقوا الله و غضوا الابصار، و اخفضوا الاصوات، و اقلوا الکلام، و وطنوا انفسکم علی المنازله، و المجادله، و المبارزه، و المباطله، و المبالده، و المعانقه، و المکادمه، واثبتوا و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون، و اطیعوا الله و رسوله و لا

تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم و اصبروا ان الله مع الصابرین، اللهم الهمهم الصبر و انزل علیهم النصر، و اعظم لهم الاجر. و قد تظافرت الاخبار ان امیرالمومنین (علیه السلام) امر جنده ان لا یبداوا القوم الناکثین بقتال، و لا یرموهم بسهم، و لا یضربوهم و لا یطعنوهم برمح، حتی جاء عبدالله بن بدلیل بن ورقاء الخزاعی من المیمنه باخ له مقتول، و جاء قوم من المیسره برجل قد رمی بسهم فقتل، فقال علی (علیه السلام): اللهم اشهد. و فی جمل المفید: ثم دعا (ع) ابنه محمد بن الحنفیه فاعطاه الرایه و هی رایه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: یا بنی هذه رایه لا ترد قط و لا ترد ابدا، قال محمد: فاخذتها و الریح تهب علیها فلما تمکنت من حملها صارت الریح علی طلحه و الزبیر و اصحاب الجمل، فاردت ان امشی بها فقال امیرالمومنین (علیه السلام): قف یا بنی حتی آمرک. ثم نادی ایها الناس لاتقتلوا مدبرا، و لا تجهزوا علی جریح، و لا تکشفوا عوره، و لا تهیجوا امراه، و لا تمثلوا بقتیل. فبینا هو یوصی اصحابه اذ ظلنا نبل القوم فقتل رجل من اصحاب امیرالمومنین علیه السلام، فما رآه قتیلا قال: اللهم اشهد، ثم رمی ابن عبدالله بن بدیل فقتل، فحمل ابوه عبدالله و معه عبدالله بن العباس حتی وضعاه بین یدی امیرالمومنین علیه الس

لام، فقال عبدالله بن بدیل: حتی متی یا امیرالمومنین ندلی نحورنا للقوم یقتلوننا رجلا رجلا قد و الله اعذرت ان کنت ترید الاعتذار. اقول: قال الیعقوبی فی تاریخه: ثم رمی رجل آخر فاصاب عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقتله فاتی به اخوه عبدالرحمن یحمله فقال علی (علیه السلام) اللهم اشهد و الله العال. و فی مروج الذهب للمسعودی: ثم قام عمار بن یاسر بین اصفین فقال: ایها الناس ما انصفتم نبیکم حیث کففتم عتقاء تلک الخدور، و ابرزتم عفیلته للسیوف، و عائشه علی الجمل المسمی عسکرا فی هودج من دفوف الخشب. قد البسوه المسوح و جلود البقر، و جعلوا دونه اللبود قد غشی علی ذلک بالدروع، فدنا عمار من موضعها، فنادی: الی ما ذاتد عیننی؟ قالت: الی الطلب بدم عثمان، فقال: قتل الله فی هذا الیوم الباغی و الطالب بغیر الحق، ثم قال: ایها الناس انکم لتعلمون اینا الممالی فی قتل عثمان، ثم انشا یقول و قد رشقوه بالنبل: فمنک البکاء و منک العویل و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قاتله عندنا من امر و تواتر علیه الرمی واتصل فحرک فرسه و زال عن موضعه فقال: ماذا تنتظر یا امیرالمومنین و لیس لک عند القوم الا الحرب فقال علی (علیه السلام): ایها الناس اذا هزمتم

وهم فلا تجهزوا علی جریح، و لا تقتلوا اسیرا، و لا تتبعوا مولیا، و لاتطلبوا مدبرا، و لا تکشفوا عوره، و لا تمثلوا بقتیل، و لا تهتکوا سترا، و لا تقربوا من اموالهم الا ما تجدونه فی عسکرهم من سلاح او کراع او عبد او امه، و ما سوی ذلک فهو میراث لورثتهم علی کتاب الله. اقول: و قد مضی فی ص 222 من المجلد الاول من تکمله المنهاج عن نصر فی کتاب صفین باسناده عن عبدالرحمن بن جندب الازدی عن ابیه ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول: لاتقاتلوا القوم حتی یبداوکم- الی آخره و سیاتی شرحه و نقل اقواله الاخر فی الکتاب الخامس عشر انشاءالله تعالی. ثم قد ذکرنا فی شرح الکتاب الاول البیتین المذکورین و قائلهما فراجع. و قال المفید فی الجمل: روی عبدالله بن ریاح مولی الانصاری عن عبدالله بن زیاد مولی عثمان بن عفان قال: خرج عمار بن یاسر یوم الجمل الینا فقال: یا هولاء علی ای شی ء تقاتلونا؟ فقلنا: علی ان عثمان قتل مومنا، فقال عمار: نحن نقاتلکم علی انه قتل کافرا، قال: و سمعت عمارا یقول: و الله لو ضربتمونا حتی نبلغ شعفات هرج لعلمنا انا علی الحق و انکم علی الباطل، قال: و سمعته و الله یقول: ما نزل تاویل هذه الایه الا الیوم (یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه) (المائده: 59). و فی احتجاج الطبرسی: روی الواقدی ان عمار بن یاسر لما دخل علی عایشه- بعد ان ظفر علی (علیه السلام) و اصحابه علی اصحاب الجمل- فقال لها: کیف رایت ضرب بنیک علی الحق؟ فقالت: استبصرت من اجل انک غلبت، فقال عمار: انا اشد استبصارا من ذلک، و الله لو ضربتمونا حتی تبلغونا سعیفات هجر لعلمنا انا علی الحق و انکم علی الباطل، فقالت عائشه: هکذا یخیل الیک اتق الله یا عمار اذهبت دینک لابن ابیطالب. اقول: قد قال عمار فی صفین ایضا: انی لاری وجوه قوم لا یزالون یقاتلون حتی یرتاب المبطلون، و الله لو هزه ونا حتی یبلغوا بنا سعفات هجر لکنا علی الحق و کانوا علی الباطل. و قد مر بینانه فی ص 285 من المجلد الاول من تکمله المنهاج و اختلاف النسخ فیه فراجع. روی الواقدی قال: حدثنی عبدالله بن الفضیل عن ابیه عن محمد ابن الحنیفه قال: لما نزلنا البصره و عسکرنا بها و صففنا صفوفنا دفع ابی علی (علیه السلام) الی باللواء و قال: لاتحدثن شیئا ثم نام فنالنا نبل القوم فافزعته ففزع و هو یمسح عینیه من النوم و اصحاب الجمل یصیحون: یا لثارات عثمان، فبرز و لیس علیه الا قمیص واحد، ثم قال: تقدم باللواء، فتقدمت و قلت: یا ابه فی مثل هذا الیوم بقمیص واحد، قال: احرز امرء اجله و الله قاتلت مع النبی (صلی الله علیه و آله) و انا حاسر اکثر مما قاتلت و انا دارع، ثم دنا کل من طلحه و الزبیر فکلمهما و رجع و هو یقول: یابی القوم الا القتال، فقاتلوهم فقد بغوا، و دعا بدرعه البتراء و لم یلبسها بعد النبی (صلی الله علیه و آله) الا یومئذ فکان بین کفتبیه منها موهیا. قال: و جاء امیرالمومنین (علیه السلام) و فی یده شسع نعل فقال له ابن عباس: ما ترید بهذا الشسع یا امیرالمومنین؟ فقال (علیه السلام): اربط بها ما قد توهی من هذا الدرع من خلفی، فقال له ابن عباس: افی مثل هذا الیوم تلبس مثل هذا؟ فقال (علیه السلام): لم؟ قال: اخاف علیک، قال (علیه السلام): لا تخف ان اوتی من ورائی و الله یا ابن عباس ما ولیت فی زحف قط ثم قال له: البس یا ابن عباس، فلبس درعا سعدیا ثم تقدم الی المیمنه و قال: احملوا، ثم الی المیسره و قال: احملوا، و جعل یدفع فی ظهری و یقول: تقدم یا بنی فجعلت اتقدم حتی انهزموا من کل وجه. و روی الواقدی عن هشام بن سعد عن شیخ من مشایخ اهل البصره قال: لما صف علی بن ابی طالب (ع) صفوفه اطال الوقوف و الناس ینتظرون امره، فاشتد علیهم ذلک، فصاحوا حتی متی، فصفق باحدی یدیه علی الاخری ثم قال: عباد الله لاتعجلوا فانی کنت اری

رسول الله (صلی الله علیه و آله) یستحب ان یحمل اذا هبت الریح قال: فامهل حتی زالت الشمس و صلی رکعتین ثم قال: ادعوا بنی محمدا، فدعی له محمد ابن الحنفیه فجاء و هو یومئذ ابن تسع عشر سنه، فوقف بین یدیه و دعا بالرایه فنصبت فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما هذه الرایه لم ترد قط و لا ترد ابدا و انی واضعها الیوم فی اهلها، و دفعها الی ولده محمد و قال: تقدم یا بنی فلما رآه القوم قد اقبل و الرایه بین یدیه فتضعضعوا فما هو الا ان الناس التقوا و نظروا الی غره امیرالمومنین (علیه السلام) و وجدوا مس السلاح حتی انهزموا. و روی محمد بن عبدالله بن عمر بن دینار قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام) لابنه محمد: خذالرایه وامض، و علی (علیه السلام) خلفه فناداه یا اباالقاسم! فقال: لبیک یا ابه، فقال: یا بنی لا یستنفزنک ما تری قد حملت الرایه و انا اصغر منک فما استنفزنی عدوی و ذلک اننی لم ابارز احدا الا حدثننی نفسی بقتله، فحدث نفسک بعون الله تعالی بظهورک علیهم و لا یخذلک ضعف النفس من الیقین فان ذلک اشد الخذلان قال: قلت یا ابه ارجو ان اکون کما تحب ان شاءالله، قال: فالزم رایتک فان اختلفت الصفوف قف فی مکانک و بین اصحابک فان لم تبین من اصحابک فاعلم انهم سیرونک. قال: و الله انی لفی وسط اصحابی فص

اروا کلهم خلفی و ما بینی و بین القوم احد یردهم عنی و انا ارید ان اتقدم فی وجوه القوم فما شعرت الا بابی خلفی قد جرد بسیفه و هو یقول: لا تقدم حتی اکون امامک، فتقدم بین یدی یهرول و معه طائفه من اصحابه، فضرب الذین فی وجهه حتی نهضوهم و لحقتهم بالرایه فوقفوا و قفه و اختلط الناس ور کدت السیوف ساعه فنظرت الی ابی یفرج الناس یمینا و شمالا و یسوقهم امامه فاردت ان اجول فکرهت خلافه و وصیته لی- لا تفارق الرایه- حتی انتهی الی الجمل و حوله اربعه آلاف مقاتل من بنی ضبه و الازد و تمیم و غیرهم و صاح: اقطعوا البطان. فاسرع محمد بن ابی بکر فقطعه و اطلع الهودج، فقالت عائشه: من انت؟ قال: ابغض اهلک الیک، قالت: ابن الخثعمیه؟ قال: نعم و لم تکن دون امهاتک قالت: لعمری بل هی شریفه دع عنک هذا الحمد لله الذی سلمک قال: قد کان ذلک ما تکرهین، قالت: یا اخی لو کرهته ما قلت ما قلت، قال: کنت تحبین الظفر و انی قتلت، قالت: قد کنت احب ذلک لکنه ما صرنا الی ماصرنا احببت سلامتک لقرابتی منک فاکفف و لا تعقب الامور و خذ االظاهر و لا تکن لومه و لا عذله فان اباک لم یکن لومه و لا عذله. قال: و جاء علی (علیه السلام) فقرع الهودج برمحه و قال یا شقیراء بهذا وصاک رسول الله (

ص)؟ قالت: یا ابن ابی طالب قد ملکت فاسمح، و فی تاریخ الطبری: فاسجح. ثم امر (ع) ابنه محمدا ان یتولی امرها و یحملها الی دار ابن خلف حتی ینظر (ع) فی امرها، فحملها الی الموضع و ان لسانها لا یفتر من السب له و لعلی علیه السلام و الترحم علی اصحاب الجمل. و روی عن ابن الزبیر قال: خرجت عائشه یوم البصره و هی علی جملها عسکر قد اتخذت علیه خدرا و دقته بالدقوق خشیه ان یخلص الیها النبل، و سار الیهم علی بن ابیطالب (ع) حتی التقوا فاقتتلوا قتالا شدیدا و اخذ بخطام الحمل یومئذ سبعون رجلا من قریش کلهم قتل، و خرج مروان بن الحکم و عبدالله بن الزبیر و رایتهما جریحین، فما قتلت تلک العصابه من قریش اخذ رجال کثیر ن بنی ضبه بخطام الجمل فقتلوا عن آخرهم، و لم یاخذ بخطامه احد الا قتل حتی غرق الجمل بدماء القتلی، و تقدم محمد بن ابی بکر فقطع بطان الجمل و احتمل الخدر و معه اصحاب له و فیه عائشه حتی انزلوها بعض دور البصره، و ولی الزبیر منهزما فادرکه ابن جرموز فقتله، و لما مروان توجه الامر علی اصحاب الجمل نظر الی طلحه و هو یرید الهرب فقال، و الله لا یفوتنی ثاری من عثمان، فرماه بسهم فقطع اکحله فسقط بدمه و حمل من موضعه و هو یقول: انا لله هذا و الله سهم لم یاتنی من بعد ما اراه الا من معسکرنا، و الله ما رایت مصرع شیخ اضیع من مصرعی ثم لم یلبث ان هلک. روی الطبری فی التاریخ باسناده عن ابی البختری الطائی قال: اطافت ضبه والازد بعائشه یوم الجمل، و اذا رجال من الازد یاخذون بعر الجمل فیفتونه و یشمونه و یقولون: بعر جمل امنا ریحه ریح المسلک، و رجل من اصحاب علی (علیه السلام) یقاتل و یقول: جردت سیفی فی رجال الازد اضرب فی کهولهم و المرد کل طویل الساعدین نهد و ماج الناس بعضهم فی بعض، فصرخ صارخ: اعقروا الجمل، فضربه بجیر بن دلجه الضبی فقیل له: لم عقرته؟ فقال: رایت قومی یقتلون فخفت ان یفنوا و رجوت ان عقرته ان یبقی لهم بقیه. و روی باسناده عن الصعب بن عطیه عن بیه قال: لما امسی الناس و تقدم علی (علیه السلام) و احیط بالجمل و من حوله و عقره بجیر بن دلجه و قال: انکم آمنون فکف بعض الناس عن بعض، و قال فی ذلک حین امسی وانخنس عنهم القتال: الیک اشکو عجری و بجردی و معشرا عشوا علی بصری قتلت منهم مضرا بمضری شفیت نفسی و قتلت معشری اقول: قد ذکر البیتان فی الدیوان المنسوب الیه (علیه السلام) ایاض و فیه (اعشوا) مکان (غشوا)، و (ان قتلت مضری بمصری) مکان المصراع الثالث: (و جذعت انفی) مکان (شفیت نفسی). ولکن الص

ریح من کلام ابی العباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد المتوفی سنه 285 ه فی الکامل ص 126 ج 1 طبع مصر انه (علیه السلام) لم یقل کلامه علی هیئه الشعر حیث قال: حدثنی التوزی قال: حدثنی محمد بن عباد بن حبیب بن المهلب احسبه عن ابیه قال: لما یوم الجمل خرج علی بن ابیطالب رضی الله عنه فی لیله ذلک الیوم و معه قنبر و فی یده مشعله من نار یتصفح القتلی حتی وقف علی رجل، قال التوزی: فقلت: اهو طلحه؟ قال: نعم، فلما وقف علیه قال: اعزز علی ابامحمد ان اراک معفرا تحت تخوم السماء و فی بطون الاودیه، شفیت نفسی و قتلت معشری الی الله اشکو عجری و بجری. انتهی قوله. اقول: الظاهر ان غیره اخذ کلامه هذا و ادرجه فی الشعر، و قد نقلنا فی المجلد الاول من تکلمه المنهاج (من ص 306- الی 314) ابیاتا عدیده من ذلک الدیوان انها مما قالها غیره (علیه السلام) کما بیناها بالشواهد و الماخذ، و قد عثرنا علی عده اخری منها بعد ذلک فخذها: ما فی ذلک الدیوان من ثلاثه عشر بینا قالها فی صفین: لنا الرایه السوداء یخفق ظلها اذا قیل قدمها حصین تقدما الی آخرها، فاتی بتمامها نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین (ص 145 الطبع الناصری) و اسندها باسناده عن الحصین بن المنذر الیه (علیه السلام)، و قال الفاضل الشارح المعتزلی ابن ابی الحدید فی شرحه علی النهج: هکذا روی نصر بن مزاحم، و سائر الرواه رووا له (علیه السلام) الا بیات السته الاولی و رووا باقی الابیات من قوله (و قد صبرت عک و لخم) الخ- للحصین بن المنذر صاحب الرایه. واعلم ان البیت الثامن منه علی ما فی الدیوان هو البیت الرابع فی کتاب صفین. علی ان بین نسختی صفین و الدیوان اختلافا یسیرا فی بعض عبارات الابیات و ما فی ذلک الدیوان: قد کنت میتا فصرت حیا و عن قلیل تصیر میتا عز بدار الفناء بیت فاین دار البقاء بیتا ففی ماده خصر من سفینه البحار نقل عن المناقب لابن شهر آشوب ان امیرالمومنین (علیه السلام) رای الخصر فی المنام فساله نصیحه قال: فارانی کفه فاذا فیها مکتوب بالخضره: قد کنت میتا فصرت حیا و عن قلیل تعود میتا فابن لدار البقاء بیتا و دع لدار الفناء بیتا و ما فی السیره الهشامیه (ص 225 ج 2 طبع مصر 1375 ه) فنقل عن ابن اسحاق انه لما قتل امیرالمومنین علی (علیه السلام) عمرو بن عبدود فی غزوه الخندق قال (علیه السلام) فی ذلک: نصر الحجاره من سفاهه رایه و نصرت رب محمد بصوابی فصصدت حین ترکته متجدلا کالجذع بین دکادک و روابی و عففت عن اثوابه لواننی کنت المقطر بزنی اثوابی لا تحسبن الله خاذل دی الو نبیه با معشر الاحراب ثم قال ابن هشام: و اکثر اهل العلم بالشعر یشک فیها لعلی بن ابیطالب (ع) و ما فی الدیوان المنسوب الیه لکل اجتماع من خلیلین فرقه و کل الذی دون الفراق قلیل و ان افتقادی فاطما بعد احمد دلیل علی ان لا یدوم خلیل فقال ابوالعباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد فی (ص 268 ج 2 من کتابه الکامل طبع مصر): و یروی ان علی بن ابی طالب رضوان الله علیه تمثل عند قبر فاطمه علیهاالسلام، ثم ذکر البیتین و المصراع الثانی من الاول فیه: (و ان الذی دون الفراق قلیل) و الاول من الثانی: (و ان افتقادی واحدا بعد واحد). و فی البیان والتبیین للجاحظ (ص 118 ج 3 طبع مصر 1380 ه 1960 بتحقیق و شرح عبدالسلام محمد هارون): و قال الاخر: ذکرت ابا اروی فبت کاننی برد امور ماضیات و کیل لکل اجتماع من خلیلین فرقه و کل الذی قبل الفراق قلیل و ان افتقادی واحدا بعد واحد دلیل علی ان لا یدوم خلیل و هو کما تری لم یسم قائل الابیات. و قال عبدالسلام محمد هارون فی الهامش: ذکر ابن الانباری ان هذه الابیات لعلی بن ابی طالب کرم الله وجهه حین دفن فاطمه رضی الله عنها. و قال ابن الاعرابی: انها لشرقان السلامانی. و فی الکامل 724 لیبسک الالشعر تمثل به علی بن ابی طالب عند قبر فاطمه. و قد روی البحتری فی حماسه 233 البیتین الاخیرین. انتهی کلامه. و ما فی ذلک الدیوان: الناس من جهه التمثال اکفاء ابوهم آدم والام حواء الی آخر الابیات فاسندها عبدالقاهر الجزجانی فی اسرار البلاغه (ص 214 طبع مصر 1319 ه) الی محمد بن الربیع الموصلی، و قیل: انها منسوبه الی عل القیروانی کما فی ذیل ص 307 من کتاب (اخلاق محتشمی) المنسوب الی المحقق الطوسی قدس سره (طبع ایران، الطبع الاول) و ذکرناه فی المجلد الاول من تکمله المنهاج ص 306 و لنعد الی ما کنا بصدده: و رای ذلک الیوم من الجمل الذی رکبته عائشه کل العجب، و ذلک کما فی اثبات الوصیه للمسعودی و احتجاج الطبرسی و تاریخ الطبری و غیرها انه کلما ابتز منه قائمه من قوائمه ثبت علی الاخری حتی نادی امیرالمومنین (علیه السلام): اقتلوا الجمل فانه شیطان، و تولی محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر عقره بعد طول دمائه. و قال المفدی فی الجمل: روی ابراهیم بن نافع عن سعید بن ابی هند قال: اخبرنا اصابنا ممن حضر القتال یوم البصره ان امیرالمومنین (علیه السلام) قاتل یومئذ اشد القتال و سمعوه وهو یقول: تارک الذی اذن لهذه السیوف تصنع ما تصنع. و قال فیه: روی الواقدی قال: حد

ثنی عبدالله بن عمر بن علی بن ابیطالب قال: سمع ابی اصوات الناس یوم الجمل و قد ارتفعت فقال لابنه محمد: ما یقولون؟ قال: یقولون: یا ثارات عثمان، قال: فشد علیهم و اصحابه یهشون فی وجهه یقولون: ارتفعت الشمس و هو یقول: الصبر ابلغ حجه، ثم قام خطیبا یتو کاعلی قوس عربیه فحمد الله و اثنی علیه و ذکر النبی فصلی علیه و قال: خطبه امیرالمومنین علیه السلام فی اثناء حرب الجمل اما بعد فان الموت طالب حثیث لا یفوته الهارب و لا یعجره، فاقدموا و لا تنکلوا، و هذه الاصوات التی تسمعوها من عدوکم فشل و اختلاف، انا کنا نومر فی الحرب بالصمت، فعضوا علی الناجذ، و اصبر و الوقع السیوف، فو الذی نفسی بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من موته علی فراشی، فقاتلوهم صابروا محتسبین فان الکتاب معکم و السنه معکم، و من کانا معه فهو القوی، اصدقوهم بالضرب فای امرء احس من نفسه شجاعه و اقداما و صبرا عند اللقاء فلا یبطرنه، و لایری ان له فضلا علی من هودونه، و ان رای من اخیه فشلا و ضعفا فلیذب عنه کما یذب عن نفسه، فان الله لو شاء لجعله مثله اقول: التی الرضی رضوان الله علیه ببعض هذه الخطبه فی النهج، قوله: و من کلام له (علیه السلام) قاله للاصحاب فی ساعه الحبر: و ای امرء منکم

احس من نفسه الخ (الکلام 122 من باب الخطب من النهج)، و نقله المفید فی الارشاد ص 114 طبع طهران 1377 ه و بین النسخ اختلاف فی الجمله. ثم لما حمل امیرالمومنین (علیه السلام) الناکثین و حمل اعوانه معه فما کان القوم الا کرماد اشتدت به الریح فی یوم عاصف، و لما رات عائشه هزیمه القوم نادت یا بنی الکره الکره اصبروا فاین ضامنه لکم الجنه، فحفوا بها من کل جانب، و استقدموا حتی دنوا من عسکر امیرالمومنین (علیه السلام)، و لفت عائشه نفسها ببده کانت معها و قلبت یمینها علی منکبها الا یمن الی الا یسر و الا یسر الی الا یمن کما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یفعل عند الاستسقاء، ثم قالت: ناولونی کفا من تراب، فناولوها فحثت به وجوه اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) و قالت: شاهت الوجوه کما فعل رسول الله (صلی الله علیه و آله) باهل بدر، و لما فعلت عائشه من السب المبرح و حصب اصحاب امیرالمومنین قال (علیه السلام): و ما رمیت ادرمیت ولکن الشیطان رمی و لیعودن و بالک علیک ان شاءالله تعالی. قال المفید فی الجمل: روی محمد بن موسی عن محمد بن ابراهیم عن ابیه قال: سمعت معاذ بن عبدالله التمیمی و کان قد حضر الجمل یقول: لما التقینا و اصطففنا نادی منادی علی بن ابی طاب (علیه السلام): یا معشر قریش اتقوا الله علی انفسکم فانی اعلم انکم قد

خرجتم و ظفنتم ان الامر لا یبلغ الی هذا، فالله الله فی انفسکم فان السیف لیس له بقیا، فان احببتم فانصفوا حتی نحاکم هولاء القوم، و ان احببتم فالی فانکم آمنون بامان الله، قال: فاستحیینا اشد الحیاء و ابصرنا ما نحن فیه ولکن الحفاظ حملنا علی الصبر مع عائشه حتی قتل من قتل منا، فو الله لقد رایت اصحاب علی (علیه السلام) و قد وصلوا الی الجمل و صاح منهم صائح: اعقروه، فعقروه و نادی علی (علیه السلام): من طرح السلاح فهو آمن، و من دخل بیته فهو آمن، فو الله ما رایت اکرم عفوا منه. و فی الامامه والسیاسه للدینوری. قال حیه بین جهین: نظرت الی علی (علیه السلام) و هو یخفق نعاسا فقلت له: تا الله ما رایت کالیوم قط، ان بازائا لمائه الف سیف و قد هزمت میمنتک و میسرتک و انت تخفق نعاسا؟ فانتبه و رفع یدیه و قال: اللهم انک تعلم ما کتبت فی عثمان سوادا فی بیاض و ان الزبیر و طلحه البا و اجلبا علی الناس، اللهم اولانا بدم عثمان فخذه الیوم. و فی مروج الذهب: قد کان اصحاب الجمل حملوا علی میمنه علی (علیه السلام) و میسرته فکشفوها فاتاه بعض ولد عقیل و علی (علیه السلام) یخفق نعاسا علی قربوس سرجه فقال له: یا عم قد بلغت میمنتک و میسرتک حیث تری و انک تخفق نعاسا؟ قال اسکت یا ابن اخی فان لعمک یوما لا یعدوه،و الله لا یبالی عمک و قع علی الموت او وقع الموت علیه ثم بعث الی ولده محمد ابن ولده محمد ابن الحنفیه و کان صاحب رایته: احمل علی القوم فابطا محمد علیه و کان با زائه قوم من الرماه ینتظر نفاسهامهم، فاتاه علی (علیه السلام) فقال: هلا حملت؟ فقال: لا اجد متقدما الا علی سهم اوسنان و انی لمنتظر نفادسهامهم و احمل، فقال: احمل بین الاسنه فان للموت علیک جنه، فحمل محمد فسکن بین الرماح والنشاب فوقف فتاه علی فضربه بقائم سیفه و قال: ادرکک عرق امک، و اخذ الرایه و حمل و حمل الناس معه فما کان القوم الا کرماد اشتدت به الریح فی یوم عاصف و طافت بنوامیه بالجمل و قطع علی خطام الجمل سبعون یدا من بنی ضبه، و رمی الهودج بالنشاب و النبل و عرقب الجمل و وقع الهودج و الناس مفترقون یقتتلون. و لما سقط الجمل و وقع الهودج جاء محمد بن ابی بکر فادخل یده فقالت: من انت؟ قال: اقرب الناس قرابه و ابغضهم الیک انا محمدا خوک یقول لک امیرالمومنین هل اصابک شی ئ؟ قالت: ما اصابنی الا سهم لم یضرنی. فجاء علی (علیه السلام) حتی وقف علیها فضرب الهودج بقضیب و قال: یا حمیراء رسول الله امکرک بهذا؟ الم یامرک ان تقری فی بیتک، و الله ما انصفک الذین اخرجوک اذصانوا عقائلهم و ابرزوک، و امر اخ

اها محمدا فانزلها فی دار صفیه بنت الحارث بن ابی طلحه العبدی و هی ام طلحه الطلحات، و وقع الهودج و الناس مفترقون یقتتلون، و التقی الاشتر بن مالک بن الحارث النخعی و عبدالله بن الزبیر فاعترکا و سقطا الی الارض عن فرسیهما و الناس حولهم یجولون و ابن الزبیر ینادی: اقتلونی و مالکا، واقتلوا مالکا معی، فلا یسمعهما احد لشده الجلاد و وقع الحدید، و لا یراهما راء لظلمه النقع و ترداف العجاج، و جاء ذو الشهادتین خزیمه ابن ثابت الی علی فقال، یا امیرالمومنین لا تنکس الیوم راس محمد واردد الیه الرایه فدعا به ورد علیه الرایه و قال: اطعنهم طعن ابیک تحمد لاخیر فی حرب اذا لم توقد بالمشرفی و القنا المشرد ثم استسقی قاتی بعسل و ماء فحسامنه حسوه و قال: هذا الطائفی و هو غریب البلد فقال له عبدالله بن جعفر: ما شغلک ما نحن فیه عن علم هذا؟ قال: انه و الله یا بنی ماملا بصدر عمک شی ء قط من امر الدنیا، ثم دخل (ع) البصره و کانت الواقعه فی الموضع المعروف بالخریبه یوم الخمیس لعشرخلون من جمادی الاخره سنه ست و ثلاثین. و قال الدینوری: فشق علی فی عسکر القوم یطعن و یقتل ثم خرج و هو یقول الماء الماء، فاتاه رجل باداوه فیها عسل فقال له: یا امیرالمومن الاما الماء فانه لا یصلح لک فی هذا المقام ولکن اذوقک هذا العسل فقال: هات، فحسا منه حسوه ثم قال: ان عسلک لطائفی، قال الرجل، لعجبا منک و الله یا امیرالمومنین لمعرفتک الطائفی من غیره فی هذا الیوم و قد بلغت القلوب الحناجر، فقال له علی علیه السلام: انه و الله یا ابن اخی ما ملاصدر عمک شی ء قط و لا هابه شی ء، ثم اعطی الرایه لابنه محمد و قال: هکذا فاصنع فاقتتل الناس ذلک الیوم قتالا شدیدا و کانوا کذلک یروحون و یغدون علی القتال سبعه ایام و ان علیا خرج الیهم بعد سبعه ایام فهزمهم. قتل الزبیر بن العوام کان الزبیر ممن ولی یوم الجمل مدبرا و عده الطبری فی التاریخ ممن انهزم یوم الجمل فاختفی و مضی فی البلاد قال: کتب الی السری عن شعیب عن سیف عن محمد و طلحه قالا: و مضی الزبیر فی صدر یوم الهزیمه راجلا نحو المدینه فقتله ابن جرموز، و ممن ولی مدبرا مروان بن الحکم و اوی الی اهل بیت من عنزه و عد نفرا کثیرا منهم فی تاریخه. و قد تظافرت الاخبار عن الفریقین ان امیرالمومنین علیا (ع) خرج بنفسه حاسرا علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء بین الصفین، فنادی یا زبیر اخرج الی فخرج شائکا فی سلاحه فدنا الیه حتی اختلفت اعناق دابتیهما فقال له علی: ویحک یا

زبیر ما الذی اخرجک؟ قال: دم عثمان، قال: قتل الله اولانا بدم عثمان اما تذکر یوما لقیت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی بنی بیاضه و هو راکب حماره فضحک الی رسول الله0 ص) و ضحکت انت معه فقلت انت: یا رسول الله ما یدع علی زهوه فقال لک: لیس به زهو، اتحبه یا زبیر؟ فقلت: انی و الله لاحبه فقال لک: انک و الله ستقاتله و انت له ظالم. فقال الزبیر: استغفرالله لو ذکرتها ما خرجت، فقال (علیه السلام): یا زبیر ارجع فقال: و کیف ارجع الان و قد التقت حلقتا البطان، هذا و الله العار الذی لایغسل فقال: یا زبیر ارجع بالعار قبل ان تجمع العار و النار، فانصرف الزبیر و دخل علی عائشه فقال: یا اماه ما شهدت موطنا قط فی الشرک و لا فی الاسلام الی ولی فیه رای و بصیره غیر هذا الموطن، فانه لا رای لی فیه و لا بصیره، و علی نقل الدینوری فی الامامه و السیاسه قال: و انی لعلی باطل، قالت له عائشه: یا اباعبدالله خفت سیوف بنی عبدالمطلب فقال: اما و الله ان سیوف بنی عبدالمطلب طوال حداد یحملها فتیه انجاد. و قال المسعودی فی مروج الذهب: و لما رجع الزبیر عن الحرب قال ابنه عبدالله: این تدعنا؟ فقال: یا بنی اذکرنی ابوحسن بامر کنت قد انسیته قال: بل والکنی ذکرت ما انسانیه الدهر فاخترت العار علی النار ابالجبن تعیرنی لا ابا لک؟ ثم امال سنانه و شد فی المیمنه فقال علی (علیه السلام): افرجوا له فقدها جوه ثم رج فشد فی المیسره، ثم رجع فشد فی القلب، ثم عاد الی ابنه فقال: ایفعل هذا جبان. و قال الدینوری: ان الزبیر قال لابنه عبدالله حینئذ: علیک بحربک، اما انا فراجع الی بیتی، فقال له ابنه عبدالله: الان حین التقت حلقتا البطان و اجتمعت الفئتان، و الله لا نغسل روسنا منها، فقال الزبیر لابه: لا تعد هذا منی جبنا، فو الله ما فارقت احدا فی جاهلیه و لا اسلام، قال: فما یردک؟ قال: یردنی ما ان علمته کسرک. ثم انصرف الزبیر راجعا الی المدینه حتی اتی وادی السباع و الا حنف بن قیس معتزل فی قومه من بنی تمیم، فاتاه آت فقال له: هذا الزبیر مار، فقال: ما اصنع بالزبیر؟ و قد جمع بین فئتین عظیمتین من الناس یقتل بعضهم بعضا و هو مار الی منزله سالما. فلحقه نفر من بنی تمیم فسبقهم الیه عمر و بن جرموز التمیمی فقال للزبیر: یا اباعبدالله احییت حربا ظالما او مظلوما ثم تنصرف؟ اتائب انت ام عاجز؟ فسکت عنه، ثم عاوده فقال له: یا اباعبدالله حدثنی عن خصال خمس اسالک عنها، فقال: هات. قال: خذلک عثمان، و بیعتک علیا، و اخراجک ام المومنین، و صلاتک خلف ابنک، و رجوعک الالحرب. فقال الزبیر: نعم اخبرک اما خذلی عثمان فامر قدر الله فلیه الخطیئه و اخر التوبه، و اما بیعتی علیا فو الله ما وجدت من ذلک بدا حیث بایعه المهاجرون و الانصار و خشیت القتل، و اما اخراجنا امنا عائشه فاردنا امرا و اراد الله غیره، و اما صلاتی خلف ابنی فانما قدمته عائشه ام المومنین و لم یکن لی دون صاحبی امر و اما رجوعی عن هذا الحرب فظن بی ما شئت غیر الجبن. فقال ابن جرموز: و الهفا علی ابن صفیه اضرم نارا ثم اراد ان یلحق باهله قتلنی الله ان لم اقتله و سار معه ابن جرموز و قد کفر علی الدرع، فما انتهی الی وادی السباع استغفله فطعنه. و قال المسعودی فی مروج الذهب: و قد نزل الزبیر الی الصلاه فقال لابن جرموز: اتومنی او اومک؟ فامه الزبیر فقتله عمر و فی الصلاه، و اتی عمرو علیا بسیف الزبیر و خاتمه و راسه و قیل: انه لم یات براسه فقال عی (علیه السلام): سیف طال ما جلی به الکبر عن وجه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، ولکن الحین و مصارع السوء، و قاتل ابن صفیه فی النار، ففی ذلک یقول ابن جرموز: اتیت علینا براس الزبیر و کنت ارجی به الزلفه فبشر بالنار قبل العیان و بئس باشره ذی التحفه فقلت ان قتل الزبیر لو لا رضاک من الکلفه فان ترض ذلک فمنک الرضاو الا فدونک لی حلفه و رب المحلین و المحرمین و رب الجماعه و الالفه لسیان عندی قتل الزبیر و ضرطه عنز بذی الجحفه قتل طلحه فی الکافی: قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی خطبته یوم الجمل: و اعجبا لطلحه الب الناس علی ابن عفان حتی اذا قتل اعطانی صفقته بیمینه طائعا، ثم نکث بیعتی اللهم خذه و لا تمهله، و ان الزبیر نکث بیعتی و قطع رحمی و ظاهر علی عدوی فاکفنیه الیوم بما شئت. و قال الدینوری فی الامامه و السیاسه: ان القوم القتتلوا حول الجمل حتی حال بینهم اللیل و کانوا کذلک یروحون و یغدون علی القتال سبعه ایام و ان علیا خرج الیهم بعد سبعه ایام فهزمهم، فما رای طلحه ذلک رفع یدیه الی السماء و قال: ان کنا قد داهنا فی امر عثمان و ظلمناه فخذله الیوم منا حتی ترضی، فما مضی کلامه حتی ضربه مروان ضربه اتی منها علی نفسه فخر. قال الطبری فی التاریخ 0ص 534 ج 3 طبع مصر 1357 ه) کتب الی السری عن شعیب عن سیف عن اسماعیل بن ابی خالد عن حکیم بن جابر قال: قال طلحه یومئذ- ای یوم حرب الجمل- اللهم اعط عثمان منی حتی یرضی، فجاء سهم غرب و هو واقف فخل رکبته بالسرج و ثبت حتی امتلاء موزجه دما، فلما ثقل قال لمولاه: اردفنی و ابغنی مکانا لااعرف فیه، فلم ار کالیوم شیخا اضیع دما، فرکب مولاه و امسکه و جعل یقول: قد لحقنا القوم حتی انتهی به الی دار من دور البصره خربه و انزله فی فیئها، فمات فی تلک الخربه و دفن فی بنی سعد. انتهی. و قال المفید فی الجمل: روی اسماعیل بن عبدالملک عن یحیی بن شبل عن جعفر بن محمد عن ابیه (علیه السلام) قال: حدثنی ابی علی زین العابدین (ع) قال: قال لی مروان بن الحکم: لما رایت الناس یوم الجمل قد کشفوا قلت و الله لادرکن ثاری و لا فزن منه الان، فرمیت طلح فاصبت نساه، فجعل الدم ینزف، فرمیته ثانیه فجائت به فاخذوه حتی وضعوفه تحت شجره فبقی تحتها ینزف منه الدم حتی مات. و فی مروح الذهب للمسعودی بعد ما رجع الزبیر عن الحرب نادی علی (علیه السلام) طلحه حین رجع الزبیر: یا ابامحمد ما الذی اخرجک؟ قال: الطلب بدم عثمان. قال علی (علیه السلام): قتل الله اولانا بدم عثمان، اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؟ و انت اول من بایعنی ثم نکثت، و قد قال الله عز و جل (و من نکث فانما ینکث علی نفسه) فقال: استغفرالله ثم رجع، فقال مروان بن الحکم: رجع الزبیر و یرجع طلحه ما ابالی رمیت ههنا ان ههنا فرماه فی اکحله فقتله، فمر به علی (علیه السلام) بعد الوقعه فی موضعه فی قنطره قره فوقت علیه فقال: انا لله و انا الیه راجعون و الله لکنت کارها لهذا انت و الله کما قال القائل: فتی کان یدنیه الغنی من صدیقه اذا ما هو استغنی و یبعده الفقر کان الثریا علقت فی یمینه و فی خده الشعری و فی الاخر البدر و ذکر ان طلحه لما ولی سمع و هو یقول: ندمت ندامه و ضل حلمی و لهفی ثم لهف ابی و امی ندمت ندامه الکسعی لما طلبت رضا بنی حزم بزعمی و هو یمسح عن جبینه الغبار و هو یقول: و کان امر الله قدرا مقدورا، و قیل: انه سمع و یقول هذا الشعر و قد جرحه فی جبهته عبدالملک و رماه مروان فی اکحله و قد وقع صریعا یجود بنفسه. و نقل الطبرسی فی الاحتجاج عن نصر بن مزاحم ان قتل طلحه کان قبل قتل الزبیر فانه قال: روی نصر بن مزاحم ان امیرالمومنین (علیه السلام) حین وقع القتال و قتل طلحه تقدم علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء بین الصفین فدعا الزبیر فدنا الله- الخ. قال: و روی ایضا ان مروان بن الحکم یوم الجمل کان یرمی بسهامه فی العسکرین معا و یقول: اصبت ایا منهما فهو فتح لقلته دینه و تهمته للجمیع بیان: الکسع بالضم فالفتح حی من الیمن و منه قولهم ندامه الکسعی. قال المیدانی فی مجمع الامثال فی بیان مثلهم: اندم من الکسعی ما هذا لفظه: قال حمزه: هو رجل من کسعه و اسمه محارب بن قیس، و قال غیره: هو من بنی کسع ثم من بنی محارب و اسمه غامد بن الحارث و من حدیثه انه کان یرعی ابلا له بواد معشب فبینا هو کذلک اذا بصر بنبعه فی صخره فاعجبته فقال: ینبغی ان یکون هذه قوسا، فجعل یتعهدها و یرقبها حتی ارکت قطعها و جففها فلما جفت اتخذت منها قوسا و انشا یقول: یا رب وفقنی لنحت قوسی فانها من لذتی لنفسی و انفع بقوسی ولدی و عرسی انحتها صفراء مثل الورس صفراء لیست کقسی النکس ثم دهنها و خطمها بوتر ثم عمد الی مکان من برایتها فجعل منه خمسه اسهم و جعل یقلبها فی کفه و یقول: هن و ربی اسهم حسان تلذ للرامی بها البنان کانما قومها میزان فابشروا بالخصب یاصبیان ان لم یعقنی الشوم و الحرمان ثم خرج حتی اتی قتره علی موارد حمر فکمن فیها، فمر قطیع منها فمری عیرا منها فامخطه السهم ای انفذه فیه و جازه و اصاب الجبل فاوری نارا فظن انه اخطا فانشا یقول: اعوذ بالله العزیز الرحمن من نکد الجد معا و الحرمان مالی رایت السهم بین الصوان یوری شرارا مثل لون العقیان فاخلف الیوم رجاء الصبیان ثم مکث علی حاله فمر قطیع آخر فرمی عیرا منها فامخط السهم و صنع صنیع الاول فانشا یقول: لا بارک الرحمن فی

رمی القتر اعوذ بالخالق من سوء القدر اامخط السهم لا زهاق الضرر ام ذاک من سوء احتیال و نظر ثم مکث علی حاله فمر قطیع آخر فرمی عیرا منها فامخطه السهم و صنع صنیع الثانی فانشا یقول: ما بال سهمی یوقد الحبا حبا قد کنت ارجو ان یکون صائبا و امکن العیر و ولی جانبا فصار رایی فیه رایا خائبا ثم مکث مکانه فمر به قطیع آخر فرمی عیرا منهما فصنع صنیع الثالث فانشا یقول: یا اسفا للشوم و الجد النکد اخلف ما ارجو لاهل و ولد ثم مر به قطیع آخر فرمی عیرا منها فصنع صنیع الرابع فانشا یقول: ابعد خمس قد حفظت عدها احمل قوسی و ارید ردها اخزی الا له لینها و شدها و الله لا تسلم عندی بعدها و لاارجی ما حییت رفدها ثم عمد الی قوسه فضرب بها حجرا فکسرها، ثم بات فلما اصبح نظر فاذا الحمر مطرحه حوله مصرعه و اسهمه بالدم مضرجه فندم علی کسر القوس فشد عل ابهامه فقطعها و انشا یقول: ندمت ندامه لو ان نفسی تطاوعنی اذا لقطعت خمسی تبین لی سفاء الرای منی لعمر ابیک حین کسرت قوسی قال افرزدق: ندمت ندامه الکسعی لما غدت منی مطلقه نوار و کانت جنتی فخرجت منها کادم حین لج به الضرار و کنت کفاقی ء عینیه عمدا فاصبح ما یضی ء الالنهار و لو انی ملکت یدی و قلبی لکان علی للقدر الخبار و قال آخر: ندمت ندامه الکسعی لما رات عیناه ما صنعت یداه و قال علم الهدی فی الشافی: ان طلحه تمثل بهذا البیت، و روی المفید فی آخر الجمل مسندا ان طلحه لما قدم مکه بعد قتل عثمان و بیعته علیا (ع) و قبل حرب الجمل جاء الی عائشه فلما راته قالت: یا ابامحمد قتلت عثمان و بایعت علیا فقال لها: یا اماه مثلی کما قال الشاعر: ندمت ندامه الکسعی لما رات عیناه ما صنعت یداه بحث کلامی قد بین فی المجلد الاول من تکمله المنهاج (ص 379 -367) ان محاربی علی و منهم اصحاب صفین و الجمل کفره، و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یسر فیهم بسیره الکفار، لان التساوی فی الکفر لا یوجب التساوی فی جمیع احکامه، لان احکام الکفلر مختلفه، فحکم الحربی خلاف حکم الذمی، و حکم اهل الکتاب خلاف حکم من لا کتاب له، من عباد الاصنام، فان اهل الکتاب یوخذ منهم الجزیه و یقرون علی ادیانهم، و لایفعل ذلک بعباد الاصنام، و حکم المرتد بخلاف حکم الجمیع، و اذا کان احکام الکفر مختلفه مع الاتفاق فی کونه کفرا لا یمتنع ان یکون من حاربه (علیه السلام) کافرا و ان سارفیهم بخلاف احکام سائر الکفار کما سنتلو علیک طائفه من سیرته (علیه السلام) الاصحاب الجمل، و فعله (علیه السلام) حجه فی الشرع بما ثبت من امامته و عصمته فیجب ان یکون سیرته فیهم هو الذی یجب العمل به. فان قلت: فما الوجه فیما نقل من الفریقین ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: قاتل ابن صفیه فی النار، ثم ان رجوعه عن الحرب یدل علی توبته فلا یشمله احکام المحاربین، علی ان الزبیر کان من العشره المبشره بالجنه، و کذلک الکلام فی طلحه ان قوله: ندمت ندامه الکسعی یدل عی انه تاب و کان من العشره ایضا؟ قلت: قد اورد کثیرا من هذه الاعتراضات القاضی عبدالحبار فی المغنی و اجابها علم الهدی الشریف المرتضی فی الفصل الاخیر من الشافی بما لا مزید علیه و من نظر فی تلک الاجوبه نظر دقه و تامل لرای انها شافیه کافیه، و ذکر بعض تلک الاساله و اجوبتها فی الزبیر خاصه فی کتابه الموسوم بتنزیه الانبیاء، و کان ما اتی به فیه هو خلاصه ما فصله فی الشافی و قد صنف الشافی قبله، قال: فان قیل: فما الوجه فیما ذکره النظام من ان ابن جرموز لما اتی امیرالمومنین (علیه السلام) براس الزبیر و قد قتله بواد السباع قال امیرالمومنین (علیه السلام) و الله کان ابن صفیه بجبان و لا لئیم ولکن الحین و مصارع السوء، فقال ابن جرموز: الجائزه یا امیرالمومنین، فقال (علیه السلام): سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) بقول: بشر قا الابن صفیه بالنار، فخرج ابن جرموز و هو یقول شعرا: اتیت علیا براس الزبیر الی آخر الابیات، و قد کان یجب علی علی (علیه السلام) ان یقیده بالزبیر و کان یجب علی الزبیر ان بان له انه علی خطاء ان یلحق بعلی (علیه السلام) فیجاهد معه؟ الجواب: انه لا شبهه فی ان الواجب علی الزبیر ان یعدل الی امیرالمومنین (علیه السلام) و ینجاز الیه و یبذل نصرته لا سیما اذا کان رجوعه علی طریق التوبه و الانابه، و من اطهر ما اظهر من المباینه و المحاربه اذا تاب و تبین خطاوه یجب علیه ان یظهر ضد ما کان اظهره لا سیما و امیرالمومنین (علیه السلام) فی تلک الحال مصاف لعدوه و محتاج الی نصره من هودون الزبیر فی الشجاعه و النجده، قال: و لیس هذا موضع استقصاء ما هو یتصل بهذا المعنی، و قد ذکرناه فی کتابنا الشافی. قاما امیرالمومنین (علیه السلام) فانما عدل ان یقید ابن جرموز بالزبیر لاحد امیرن ان کان ابن جرموز قتله غدرا و بعد ان آمنه، او قتله بد ان ولی مدبرا و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) امر اصحابه ان لایتبعوا مدبرا و لا یجهزوا علی جریح، فلما قتل ابن جرموز الزبیر مدبرا کان بذلک عاصیا مخالفا لامر امامه (علیه السلام)، فالسبب فی انه (علیه السلام) لم یقده به ان اولیاء الدم الذین هم اولاد الزبیر لم یطالبوا بذلک و لا حکموا فیه، و کان اکب

رهم و المنظور الیه عبدالله محاربا لامیرالمومنین (علیه السلام) مجاهرا له بالعداوه و المشاقه فقد ابطل بذلک حقه، لانه لو اراد ان یطالب به لرجع عن الحرب و بایع و سلم ثم طالب بعد ذلک فانتصف له منه. و ان کان الامر الاخر و هو ان یکون ابن جرموز ما قتل الزبیر الا مبارزه بغیر غدر و لا امان تقدم علی ما ذهب الیه قوم، فلا یستحق بذلک قودا و لا مساله ههنا فی القود. فان قیل: علی هذا الوجه ما معنی بشارته بالنار؟ قلنا: المعنی فیها الخبر عن عاقبه امره لان الثواب والعقاب انما یحصلان علی عواقب الاعمال و خواتیمها، و ابن جرموز هذا خرج مع اهل النهر علی امیرالمومنین (علیه السلام) فقلتل هناک، فکان بذلک الخروج من اهل النار لا بقتل الزبیر. فان قیل: فای فائده لاضافه البشاره بالنار الی قتل الزبیر و قتله طاعه و قره، و انما یجب ان یضاف البشاره بالنار الی ما یستحق به النار؟. قلنا: عن هذا جوابان: احدهما انه (صلی الله علیه و آله) اراد التعریف و التنبیه و انما یعرف الانسان بالمشهور من افعاله و الظاهر من اوصافه، و ابن جرموز کان غفلا خاملا و کان فعله بالزبیر من اشهر مما یعرف به مثله، و هذا وجه فی التعریف صحیح. و الجواب الثانی ان قتل الزبیر اذا کان باستحقاق علی وجه الصواب من اعظم الط

اعات و اکبر القربات، و من جری علی یده یظن به الفوز بالجنه، فراد علیه السلام ان یعلم الناس ان هذه الطاعه العظیمه التی یکثر ثوابها اذا لم تعقب بما یفسده غیر نافعه لهذا القاتل، و انه سیاتی من فعله فی المستقبل ما یستحق به النار، فلا تظنوا به لما اتفق علی یده من هذه الطاعه خیرا. و هذا یجری مجری ان یکون لاحدنا صاحب خصیص به خفیف فی طاعه مشهور بنصیحته فیقول هذا المصحوب بعد برهه من الزمان لمن یرید اطرافه و تعجیبه: او لیس صاحبی فلان الذی کانت له من الحقوق کذا و کذا و بلغ من الاختصاص بی الی منزله کذا قتلته و ابحت حریمه و سلبت ماله و ان کان ذلک انما استحقه بما تجد دمنه فی المستقبل، و انما عرف بالحسن من اعماله علی سبیل التعجب و هذا واصح. انتهی. و قال فی الشافی: و اما الکلام فی توبه طلحه فهو علی المخالف اضیق و احرج من الکلام فی توبه الزبیر، فان طلحه قتل بین الصفین و هو مباشر للحرب مجتهد فیها و لم یرجع عنها حتی اصابه السهم فاتی علی نفسه، و ادعاء توبه مثل هذا مکابره. فاما قوله انا لما اصابه السهم انشد البیت الذی ذکره و انه یدل علی توبته فبعید من الصواب، بل البیت المروی بانه یدل علی خلاف التوبه اولی، لانه جعل ندمه مثل ندامه

الکسعی، و خبر الکسعی معروف لانه ندم حیث لا ینفعه الندامه و حیث فات الامر و خرج عن یده، و لو کان ندم طلحه واقعا علی وجه التنبه الصحیحه لم یکن مثل ندامه الکسعی، بل کان شبیها لندامه ممن تلافی ما فرط علی وجه ینتفع به. ثم اخذ برد ما تمسک بها القاضی عبدالجبار فی توبته و تصحیح عمله فراجع لانه رحمه الله افاد بما هو فوق المراد. اقول: لایخفی ان طلحه قال البیت فی حال کان یجود فیها بنفسهو لایقبل التوبه فی مثل تلک الحال کما حققناه فی المجلد الاول من التکمله. و اما کونهما من العشره المبشره بالجنه ففی الاحتجاج نقلا عن سلیم بن قیس الهلالی: لما التقی امیرالمومنین (علیه السلام) اها، البصره یوم الجمل نادی الزبیر یا اباعبدالله اخرج الی، فخرج الزبیر و معه طلحه، قال: و الله انکما لتعلمان و اولو العلم من آل محمد و عائشه بنت ابی بکر ان کل اصحاب الجمل ملعونون علی لسان محمد (صلی الله علیه و آله) و قد خاب من افتری، قال الزبیر: کیف نکون ملعونین و نحن اهل الجنه؟ فقال علی (علیه السلام): لو علمت انکم من اهل الجنه لما استحللت قتالکم، فقال له الزبیر: اما سمعت حدیث سعید بن عمرو بن نفیل و هو یروی انه سمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: عشره من قریش فی الجنه؟ قال علی (علیه السلام): سمعته یحدث بذلک عثمان الخلافته، فقال الزبیر: افتراه کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ فقال له علی (علیه السلام): لست اخبرک بشی ء حتی تسمیهم، قال الزبیر: ابوبکر و عمر، و عثمان، و طلحه، و الزبیر، و عبدالرحمن بن عوف، و سعد بن ابی وقاص و ابوعبیده بن الجراح، و سعید بن عمرو بن نفیل، فقال له علی (علیه السلام): عددت تسعه فمن العاشر؟ قال له: انت، قال له علی (علیه السلام): اما انت فقد اقررت انی من اهل اجلنه، و اما ما ادعیت لنفسک و اصحابک فانابه من الجاحدین الکافرین قال له الزبیر: افتاره کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: ما اراه کذب ولکنه و الله الیقین، فقال علی (علیه السلام) و الله ان بعض من سمیته لفی تابوت فی شعب فی جب فی اسفل درک من جهنم علی ذلک الجب صخره اذا اراد الله ان یسعر جهنم رفع تلک الصخره سمعت ذلک من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و الا اظفرک الله بی وسفک دمی علی یدیک، و الا اظفرنی الله علیک و علی اصحابک و عجل ارواحکم الی النار، فرجع الزبیر الی اصحابه و هو یبکی. و روی حسین الاشقر، عن ابی یعقوب بوسف البزاز، عن جابر، عن ابی جعفر محمد بن علی (علیه السلام) ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما مر علی طلحه بین القتلی قال: اقعدوه فاقعد فقال (علیه السلام): انه کانت لک سابقه ولکن الشیطان دخل فی منخریک فاوردک النار. و روی المفید فی الجمل مثل

کلامه ذلک فی الزبیر ایضا ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما رای راس الزبیر و سیفه قال للاحنف الذی جاء براسه الیه (علیه السلام): ناولنی السیف، فناوله فهزه و قال: سیف طالما قاتل بین یدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ولکن الحین و مصارع السوء، ثم تفرس فی وجه الزبیر و قال: قد کان لک برسول الله (صلی الله علیه و آله) صحبه و منه قرابه، ولکن دخل الشیطان منخرک فاوردک هذا المورد. و من اراد اکثر من ذلک فعلیه بالشافی. کلامه علیه السلام حین قتل طلحه و تفرق الناس قال الشیخ المفید قدس سره فی الارشاد: و من کلامه (علیه السلام) حین قتل طلحه و انقض اهل البصره: بنا تسنمتم الشرف، و بنا انفجرتم. الخ (ص 121 طبع طهران 1377 ه) و ذکر کلامه هذا فی النهج ایضا و هو الخطبه الرابعه منه و بین النسختین اختلاف فی الجمله الا ان فی ذیلهما بونا بعیدا. فما فی النهج: غرب رای امری ء تخلف عنی، ما شککت فی الحق مذاریته لم یوجس موسی خیفه علی نفسه، اشفق من غلبه الجهال و دول الضلال، الیوم توقفنا علی سبیل الحق و الباطل من وثق بماء لم یظما. و ما فی الارشاد غرب فهم امری ء تخلف عنی، ما شککت فی الحق منذ اریته کان بنویعقوب علی المحجه العظمی حتی عقوا اباهم و باعوا اخاهم، و بعد الاقرار کانت توبتهم و باستغفار ابیهم و اخیهم غفر

لهم. کلام امیرالمومنین علیه السلام عند تطوفه علی القتلی و تکلیمه ایاهم نقل کلامه (علیه السلام) عند تطوفه علی القتلی الشیخ الاجل المفید فی الجمل و الارشاد و بعضه العالم الجلیل الطبرسی فی الحتجاج و ذکر طائفه منه فی غیرهما من الجوامع: ففی الجمل لما انجلت الحرب بالبصره و قتل طلحه و الزبیر و حملت عائشه الی قصر بنی خلف رکب امیرالمومنین (علیه السلام) و تبعه اصحابه و عمار بن یاسر رحمه الله یمشی مع رکابه حتی خرج الی القتلی یطوف علیهم، فمر به عبدالله بن خلف الخزاعی و علیه ثیاب حسان مشهره فقال الناس: هذا و الله راس الناس، فقال (علیه السلام): لیس براس الناس ولکنه شریف منیع النفس. ثم مر بعبدالرحمن بن عتاب بن اسید فقال: هذا یعسوب القوم و راسهم کما تروه، ثم جعل یستعرض القتلی رجلا رجلا، فلما رای اشراف قریش صرعی فی جمله القتلی قال: جدعت انفی اما و الله ان کان مصرعکم لبغیضا الی و لقد تقدمت الیکم و حذرتکم عض السیوف و کنتم احداثا لا علم لکم بما ترون، ولکن الحین و مصارع السوء و نعوذ بالله من سوء المصرع. و فی مروج الذهب: و وقف (ع) علی عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بن ابی العاص بن امیه و هو قتیل یوم الجمل فقال: لهفی علیک یعسوب قریش قتلت الغطاریف من بنی عبدمناف شفیت

نفسی وجدعت انفی، فقال له الاشتر: ما اشد جزعک علیهم یا امیرالمومنین، و قد ارادوا بک ما نزل بهم؟ فقال لی: انه قامت عنی و عنهم نسوه لم یقمن عنک. قال: و اصیب کف ابن عتاب بمنی القاها عقاب و فیها خاتم نقشه: عبدالرحمن بن عتاب، و کان الیوم الذی و جد فیه الکف بعدیوم الجمل بثلاثه ایام. اقول: الظاهر ان قصه الکف لاتخلو من اختلاق و فریه و ان نقلها ابوجعفر الطبری ایضا. ثم سار حتی وقف علی کعب بن سور القاضی و هو مجدل بین القتلی و فی عنقه المصحف فقال: نحوا المصحف و ضعوفه فی مواضع الطهاره، ثم قال: اجلسوا لی کعبا فاجلس و رایته ینخفض الی الارض فقال: یا کعب بن سور قد وجدت ما وعدنی ربی حقا فهل وجدت ما وعدک ربک حقا؟ ثم قال: اضجعوا کعبا. و قال فی الارشاد: ثم مر بکعب بن سور فقال: هذا الذی خرج علینا فی عنقه المصحف یزعم انه ناصرا امه یدعو الناس الی ما فیه و هو لایعلم ما فیه، ثم استفتح فخاب کل جبار عنید اما انه دعا الله ان یقتلنی فقتله الله، اجلسوا کعب بن سور فاجلس فقال له: یا کعب لقد وجدت - الخ. و قال الطبری فی التاریخ: قد کان کعب بن سور اخذ مصحف عائشه فبدر بین الصفین یناشدهم الله عز و جل فی دمائهم و اعطی درعه فرمی بها تحته و اتی بترسه فتنکبه فرشقوه رشقا واحدا فقتلوه فکان اول مقتول بین یدی عائشه من اهل الکوفه ثم روی عن مخلد بن کثیر عن ابیه قال: ارسلنا مسلم بن عبدالله یدعو بنی ابینا فرشقه اصحاب الجمل رشقا واحدا کما صنع بکعب فقتلوه فکان اول من قتل بین ایدی امیرالمومنین (علیه السلام). ثم مر (ع) به طلحه بن عبیدالله فقال: هذا الناکث بیعتی و المنشی ء الفتنه فی الامه و المجلب علی والداعی الی قتلی و قتل عترتی اجلسوا طلحه بن عبیدالله فاجلس فقاله له امیرالمومنین (علیه السلام): یا طلحه قد وجدت ما وعدنی ربی حقا فهل وجدت ما وعدک ربک حقا، ثم قال: اضجعوا طلح و سار فقال له بعض من کان معه: یا امیرالمومنین اتکلم کعبا و طلحه بعد قتلهما؟ فقال: ام و الله لقد سمعا کلامی کما سمع اهل القلیب کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم بدر، ولو اذن لهما فی الجواب لرایت عجبا، و یعنی بالقلیب بئر بدر. و قد مضی کلامه (علیه السلام) لما مر بطلحه و عبدالرحمن بن عتاب بن اسید و هما قتیلان یوم الجمل: لقد اصبح ابومحمد بهذا المکان غریبا اما و الله لقد کنت- الخ (الکلام 217 من باب الخطب). و مر (ع) بمعید بن المقداد بن عمر و هو فی الصرعی فقال (علیه السلام): رحم الله ابا هذا انما کان رایه فینا احسن من رای هذا، فقال عمار: الحمد لله الذی اوق الو جعل خده الاسفل انا و الله یا امیرالمومنین لانبا لی عمن عند عن الحق من ولد و والد، فقال (علیه السلام) رحمک الله یا عمار و جزاک الله عن الحق خیرا. و مر بعبدالله بن ربیعه بن دراج و هو فی القتلی فقال: هذا البائس ما کان اخرجه؟ ادین اخرجه ام نصر لعثمان؟ و الله ما کان رای عثمان فیه و لا فی ابیه بحسن. ثم مر بمعید بن زهیر بن ابی امیه فقال: لو کانت الفتنه براس الثریا لتناولها هذا الغلام، و الله ما کان فیها بذی نخیره و لقد اخبرنی من ادرکه و انه لیولول فرقا من السیف. بیان: قیل: النخیره صوت فی الانف، یرید (ع) انه کان یخاف من الحرب و لم یکن فیها صوت. و اقول: کذا مذکوره فی ارشاد المفید ولکنه تصحیف و اصله کما فی جمله: و الله ما کان فیها بذی مخبره، و المخبر و المخبره بفتح الاول و الثالث و بضم الثالث فی الثانی ایضا العلم بالشی ء و الوقوف علیه، فالمراد انه کان غلاما حدثا غمرا لاعلم له بعواقب الامور و آداب الحرب و القتال و نحوها، فلا حاجه الی ذلک التکلف الناشی من التحریف. ثم مر بمسلم بن قرظه فقال: البر اخرج هذا و الله لقد کلمنی ان اکلم عثمان فی شی ء کان یدعیه قبله بمکه، فلم ازل به حتی اعطاه و قال لی، لولا انت ما اعطیته، ان هذا ما عمل

ت، بئس اخوا العشیره ثم جاء المشوم للحین ینصر عثمان. ثم مر به عبدالله بن حمید بن زهیر فقال: هذا ایضا ممن اوضع فی قتالنا زعم یطلب الله بذلک، و لقد کتب الی کتابا یوذی عثمان فیها فاعطاه شیئا فرضی عنه و فی الجمل ثم مر بعبدالله بن عمیر بن زهیر قال: هذا ایضا ممن اوضع فی قتلانا یطلب بزعمه دم عثمان و لقد کتب- الخ. ثم مر بعبدالله بن حکیم بن حزام فقال: هذا خالف اباه فی الخروج و ابوه حین لم ینصرنا قد احسن فی بیعته لنا، و ان کان قد کف و جلس حین شک فی القتال ما الوم الیوم من کف عنا و عن غیرنا ولکن الملیم الذی یقاتلنا. ثم مر بعبدالله بن المغیره بن الاخنس فقال: اما هذا فقتل ابوه یوم قتل عثمان فی الدار فخرج مغضبا لقتل ابیه و هو غلام حدث جبن لقتله، و فی الجمل فخرج غضبا لمقتل ابیه و هو غلام لاعلم له بعواقب الامور. ثم مر بعبدالله بن ابی عثمان بن الاخنس بن شریق فقال: اما هذا فکانی انظر الیه و قد اخذ القوم السیوف هاربا یعدو من الصف فنهنهت عنه فلم یسمع من نهفت حتی قتله و کان هذا مما خفی علی فتیان قریش اغمار لاعلم لهم بالحرب خدعوا و استزلوا فلما وقفوا لحجوا فقتلوا. ثم امر (ع) منادیه فنادی: من احب ان یواری قتیله فلیواره، و قال (علیه السلام) واروا قتلانا فی ثیابهم التی قتلوا فیها فانهم یحشرون علی الشهاده و انی لشاهد لهم بالوفاء. ثم رجع الی خیمته و استدعی عبدالله بن ابی رافع و کتب کتابا الی اهل المدینه، و آخر الی اهل الکوفه اخبرهم بالفتح و عما جری علیهم من فعل القوم و نکثهم و مقاتلتهم و غیرها مما وقعت فی وقعه الجمل، و قد نقلنا الکتب فی صدر شرح هذا الکتاب فلا عائده الی الاعاده. خطبه امیرالمومنین (علیه السلام) فی البصره بعدما کتب الی المدینه و الکوفه بالفتح قال المفید فی الجمل، لما کتب امیرالمومنین (علیه السلام) بالفتح قام فی الناس خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی محمد و آله ثم قال: اما بعد فان الله غفور رحیم عزیز ذو انتقام جعل عفوه و مغفرته لاهل طاعته و جعل عذابه و عقابه لمن عضاه و خالف امره، و ابتدع فی دینه ما لیس منه و برحمته نال الصالحون، و قد امکننی الله منکم یا اهل البصره و اسلمکم باعمالکم، فایاکم ان تعودوا لمثلها، فانکم اول من شرع القتال و الشقاق، و ترک الحق و الانصاف. اقول: هذه الخطبه و ما کلم (ع) به القتلی لیست فی النهج الا کلامه الذی کلم به طلحه و عبدالرحمن لما مر بهما کما مضی آنفا. عدل علی علیه السلام و زهده ثم نزل (ع) و دخل علی بیت مال الکوفه (البصره ظ) فی جماعه من المهاجرین و الانصار فنظر الی ما فیه من العین و الورق فجعل یقول: یا صفراء غری غیری و ادام النظر الی المال مفکرا، فلما رای کثره ما فیها فقال: هذا جنیای، ثم قال: اقسموه بین اصحابی و من معی خمسمائه خمسمائه، ففعلوا فما نقص درهم واحدو عدد الرجال اثنا عشر الفا، و قبض ما کان فی عسکرهم من سلاح و دابه و متاع و آله و غیر ذلک، فباعه و قسمه بین اصحابه و اخذ لنفسه ما اخذ لکل واحد ممن معه من اصحابه و اهله خمسمائه درهم، فاتاه رجل من اصحابه فقال: یا امیرالمومنین ان اسمی سقط من کتابک او قال و خلفنی عن حضور کذا و ادلی بعذر فدفع الخمسمائه التی کانت سهمه علیه السلام الی ذلک الرجل. و روی ابومخنف لوط بن یحیی عن رجاله قال: لما ارد امیرالمومنین (علیه السلام) التوجه الی الکوفه قام فی اهل بصره فقال: ما تنقمون علی یا اهل البصره؟ و اشار الی قمیصه و ردائه فقال: و الله انهما لمن غزل اهلی، ما تنقمون منی یا اهل البصره و اشار الی صدره فی یده فیها نفقته فقال: و الله ما هی الا من غلتی بالمدین، فان انا خرجت من عندکم باکثر مما ترون فانا عند الله من الخائنین. و روی الثوری عن داود بن ابی هند عن ابی حرز الاسود قال: لقد رایت بابصره لما قدم طلحه والزبیر ارسل الی اناس من اهل البصره انا فیهم، فدخلنا بیت المال معهما فلما رایا ما فیه من الاموال قالا: هذا ما وعدنا الله و رسوله، ثم تلیا هذه الایه (وعدکم الله مغانم کثیره تاخذونا فعجل لکم هذه) الی آخر الایه و قالا: نحن احق بهذا المال من کل ماحد، و لما کان من امر القوم ما کان دعانا علی بن ابیطالب (ع) فدخلنا معه بیت المال، فلما رای ما فیه ضرب احدی یدیه علی الاخری و قال: غری غیری، و قسمه بین اصحابه بالسویه حتی لم یبق الا خمسمائه درهم عزلها لنفسه، فجائه رجل فقال: ان اسمی سقط من کتابک فقال (علیه السلام): ردوها ردوها علیه، ثم قال: الحمد لله الذی لم یصل الی من هذا المال شیئا و وفره علی المسلمین. اقول: و قد مضی نحوها المروی عن ابی الاسود الدولی آنفا. و یا لیت کلامه (علیه السلام) بلغ الی امراء هذه الاعصار و قرع اسماعهم الموقوره لعلهم یعقلون و من نوم الغفله عن الحق ینتبهون، و من فحص عن سیرتهم شاهت وجوههم رای ان لیس شانهم الا تزویق الباطل و تزیین العاطل، و لیس مقالهم الا ان لا یصل الی غیرهم شی ء من حطام الدنیا و لعمری قد اصبحنا فی دهر عنود و زمان کنود یظلم علی عباد الله فوق العد و الاحصاء و لم یبق من العدل الا اسمه کالعنقاء و الکیمیاء ولو

تفوه زعیم ربانی و هاد الهی این العدل و الانصاف؟ و لم غلب علی الناس انفقر و الافلاس؟ اجیب بالسجن و النفی و القتل، فالحری بنا ان نثنی القلم علی ما کنا بصدده لعل الله یحدث بعد ذلک امرا. خطبته علیه السلام بعد قسمه المال، و خطبه اخری له علیه السلام لما خرج من البصره روی الواقدی ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما فرغ من قسمه المال قام خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: ایها الناس انی احمد الله علی نعمه، قتل طلحه و الزبیر و هربت عائشه، و ایم الله لو کانت طلبت حقا و هانت باطلا لکان لها فی بیتها ماوی، و ما فرض الله علیها الجهاد و ان اول خطاها فی نفسها و ما کانت و الله علی اشام من ناقه الصخره و ما ازداد عدوکم بما صنع الله الا حقذا، و ما زادهم الشیطان الا طغیانا، و لقد جاووا مبطلین، و ادبروا ظالمین، ان اخوتکم المومنین جاهدوا فی سبیل الله و آمنوا یرجون مغفره الله، و اننا لعلی الحق، و انهم لعلی الباطل، و یجمعنا الله و ایاهم یوم الفصل، و استغفرالله لی ولکم. (کتاب الجمل للمفید ص 200 طبع النجف). اقول: هذه الخطبه لیست بمذکوره فی النهج. و روی نصر بن عمر بن سعد عن ابی خالد عن عبدالله بن عاصم عن محمد بن بشیر الهمدانی عن الحارث بن السریع قال: لما ظهر امیرالمومنین علی (علیه السلام) علی اهل البصره و قسم ما حواه العسکر قام فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: ایها الناس ان الله عز و جل ذو رحمه واسعه، و مغفره دائمه، لاهل طاعته و قضی ان نقمته و عقابه علی اهل معصیته، یا اهل البصره یا اهل الموتفکه و یا جند المراه و اتباع البهیمه، رغا فرجفتم، و عقر فانهزمتم، احلامکم دقاق، و عهدکم شقاق، و دینکم نفاق و انتم فسقه مراق، انتم شر خلق الله، ارضکم قریبه من الماء، بعیده من السماء، خفت عقولکم، و سفهت احلامکم، شهرتم سیوفکم علینا و سفکتم دمائکم، و خالفتم امامکم، فانتم اکله الاکل و فریسه الظافر، و النار لکم مدخر، و العار لکم مفخر، یا اهل البصره نکثتم بیعتی، و ظاهرتم علی ذوی عداوتی فما ظنکم یا اهل البصره الان؟ فقام الیه رجل منهم فقال: نظن خیرا یا امیرالمومنین و نری انک ظفرت و قدرت فان عاقبت فقد اجرمنا، و ان عفوت فالعفو احب الی رب العالمین، فقال علیه السلام: قد عفوت عنکم فایاکم و الفتنه، فانکم اول من نکث البیعه و شق عصا الامه، فارجعوا عن الحوبه و اخلصوا فیما بینکم و بین الله بالتوبه. (کتاب الجمل للمفید ص 203 طبع النجف). اقول: و قد روی هذه الخطبه فی

الارشاد ایضا (ص 123 طبع طهران 1377 ه) و بین الروایتین اختلاف فی الجمله، قال: و من کلامه (علیه السلام) بالبصره حین ظهر علی القوم بعد حمد الله تعالی و الثناء علیه. اما بعد فان الله ذو رحمه واسعه و مغفره دائمه و عفوجم و عقاب الیم، قضی ان رحمته و مغفرته و عفوه لاهل طاعته من خلقه، و برحمته اهتدی المهتدون و قضی ان نقمته و سطوته و عقابه علی اهل معصیته من خلقه، و بعد الهدی و البینات ما ضل الضالون، فما ظنکم یا اهل البصره و قد نکثتم بیعتی و ظاهرتم علی عدوی فقام الیه رجل فقال: نظن خیرا و نراک قد ظهرت و قدرت، فان عاقبت فقد اجترمنا ذلک، و ان عفوت فالعفوا حب الی الله تعالی، فقال: قد عفوت عنکم فایاکم و الفتنه فانکم اول الرعیه نکث البیعه و شق عصا هذه الامه، ثم جلس للناس فبایعوه. و نقل المسعودی طائفه من هذه الخطبه فی مروج الذهب. و اتی ببعضها الشریف الرضی رضوان الله علیه فی الموضعین من النهج احدهما قوله: و من کلامه (علیه السلام) فیذم اهل البصره: کنتم جند المراه و اتباع البهیمه الخ (الکلام الثالث عشر من باب الخطب). و الموضع الاخر قوله: و من کلامه (علیه السلام) فی مثل ذلک: ارضکم قریبه من الماء بعیده من السماء الخ (الکلام الرابع عشر من باب الخطب). و ذیل الکل الالثالث عشر ملتقطه من خطبه اخری رواها المفید فی الجمل عن الواقدی (ص 210 طبع النجف) انه (علیه السلام) لما خرج من البصره و صار علی علوه استقبل الکوفه بوجهه و هو راکب بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: الحمد لله الذی اخرجنی من اخبث البلاد و اخشنها ترابا، و اسرعها خرابا و اقربها من الماء، و ابعدها من السماء، بها تسعه اعشار الشر و هی مسکن الجن، الخارج منها برحمه، والداخل الیها بذنب، اما انها لاتذهب الدنیا حتی یجی ء الیها کل فاجر، و یخرج منها کل مومن، و حتی یکون مسجدها کانه جوجو سفینه. و رواها الطبرسی فی الاحتجاج ایضا عن ابن عباس رضی الله عنه قال: لما فرغ امیرالمومنین (علیه السلام) من قتال اهل البصره وضع قتبا علی قتب ثم صعد علیه فخطب فحمد الله و اثنی علیه فقال: یا اهل البصره یا اهل الموتفکه یا اهل الداء العظال، یا اتباع البهیمه، یا جند المراه، رغا فاجبتم، و عقر فهربتم، ماوکم زعاق، ودینکم نفاق، و احلامکم دقاق. ثم نزل یمشی یعد فراغه من خطبته، فمشینا معه فم بالحسن البصری و هو یتوضا فقال، یا حسن اسبغ الوضوء فقال: یا امیرالمومنین لقد قتلت بالامس اناسا یشهدون ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله، و یصلون الخمس، و یسبغون الوض

وء. فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): لقد کان ما رایت فما منعک ان تعین علینا عدونا؟ فقال: و الله لا صدقنک یا امیرالمومنین لقد خرجت فی اول یوم فاغتسلت و تحنطت و صببت علی سلاحی و انا لا اشک فی ان التخلف عن ام المومنین عائشه کفر، فلما انتهیت الی موضع من الخریبه نادی مناد: یا حسن الی این؟ ارجع فان القاتل و المقتول فی النار، فرجعت ذعرا و جلست فی بیتی، فلما کان فی الیوم الثانی لم اشک ان التخلف عن ام المومنین هو الکفر فتحنطت و صبب علی سلاحی و خرجت ارید القتال حتی انتهیت الی موضع من الخریبه فنادی مناد من خلفی: یا حسن الی این مره اخری فان القاتل و المقتول فی النار، قال علی (علیه السلام): صدقت افتدری من ذلک المنادی؟ قال: لا قال (علیه السلام): اخوک ابلیس و صدقک ان القاتل و المقتول منهم فی النار، فقال الحسن البصری: الان عرفت یا امیرالمومنین ان القوم هلکی. ثم قال الطبرسی فی الاحتجاج بعد عده فصول: روی ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: فی اثناء خطبه خطبها بعد البصره بایام حاکیا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) قوله: یا علی انک باق بعدی و مبتلی بامتی و مخاصم بین یدی الله، فاعد للخصومه جوابا فقلت: بابی انت و امی یا رسول الله بین لی ما هذه الفتنه التی ابتلی بها؟ و علی ما اجاهد بعدک؟ فقال لی: انک ستقاتل بعدی الناکثه و القاسطه و المارقه- و حلاهم و سماهم رجلا رجلا- و تجاهد من امتی کل من خاف القرآن و سنتی ممن یعمل فی الدین بالرای و ال رای فی الدین انما هو امر الرب و نهیه، فقلت: یا رسول الله فارشدنی الی الفلج عند الخصومه یوم القیامه، فقال (صلی الله علیه و آله): نعم، اذا کان ذلک کذلک فاقتصر علی الهدی اذا قومک عطفوا الهدی علی الهوی، و عطفوا القرآن علی الرای، فتاولوه برایهم بتتبع الحجج من القرآن لمشتبهات الاشیاء الطاریه عند الطمانینه الی الدنیا، فاعطف انت الرای علی القرآن، و اذا قومک حرفوا الکلم عن مواضعه عند الهواء الساهیه و الاراء الطامحه و القاده الناکثه و الفرقه القاسطه و الاخری المارقه اهل الافک المردی و الهوی المطغی و الشبه الخالقه، فلا تنکلن عن فضل العاقبه فان العاقبه للمتقین. بیان: الناکثه اتباع الحمل، و القاسطه اتباع معاویه، و المارقه الخوارج فالطائفه الاولی اثار و افتنه الجمل، و الثانیه اقاموا غزوه صفین، و الثالثه حرب نهروان. و روی فی الاحتجاج عن ابی یحیی الواسطی قال: لما فتح امیرالمومنین علیه السلام البصره اجتمع الناس علیه و فیهم الحسن البصری و معه الالواح، فکان کلما لفظ امیرالمومنین (علیه السلام) بکلمه کتبها، فقال له امیرالممنین (ع) باعلی صوته: ما تصنع؟ فقال: نکتب آثارهم لنحدث بها بعدکم، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): اما ان لکل قوم سامریا و هذا سامیری هذه الامه اما انه لایقول: لامساس، ولکنه یقول: لاقتال. بیان: قوله (علیه السلام) انه لایقول لا مساس اشاره الی قوله تعالی: (قال فما خطبک یا سامری- الی قوله تعالی: قال فاذهب فان لک فی الحیوه ان تقول لامساس) (طه- 99). و فی الاحتجاج عن المبارک فضاله عن رجل ذکر قال: اتی رجل امیرالمومنین لعیه السلام بعد الجمل فقال له: یا امیرالمومنین رایت فی هذه الواقعه امرا هالنی من روح قد بانت، و جثه قد زالت، و نفس قد فاتت، لااعرف فیهم مشرکا بالله فالله الله مما یجللنی من هذا ان یک شرا فهذا تتلقی بالتوبه، و ان یک شرا فهذا تتلقی بالتوبه، و ان یک خیرا ازددنا منه، اخبرنی عن امرک هذا الذی انت علیه افتنه عرضت لک فانت تنقح الناس بسیفک ام شی ء خصک به رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ فقال (علیه السلام) اذا اخبرک اذن انبئک اذن احدثک، ان ناسا من المشرکین اتوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اسلموا ثم قالوا لابی بکر: استاذن لنا علی رسول الله حتی تاتی قومنا فناخذ اموالنا ثم نرجع، فدخل ابوبکر علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاستاذن لهم فقال عمر: یا رسول الله اترجع تلک

الجماعه من الاسلام الی الکفر؟ فقال: و ما علمک یا عمر ان ینطلقوا فیاتوا بمثلهم معهم من قومهم؟ ثم انهم اتوا ابابکر فی العام المقبل فسالوه ان یستاذن لهم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فاستاذن لهم و عنده عمر فقال مثل قوله، فغضب رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: و الله ما اراکم تنتهون حتی یبعث الله علیکم رجلا من قریش یدعوکم الی الله فتختلفون عنه اختلاف الغنم الشرد. فقال له ابوبکر: فداک ابی و امی یا رسول الله انا هو؟ فقال: لا، فقال عمر: انا هو؟ قال: لا، فقال: عمر: فمن هو یا رسول الله؟ فاومی الی و انا اخصف نعل رسول الله و قال هو خاصف النعل عندکما ابن عمی و اخی و صاحبی و مبری ء ذمتی و المودی عنی دینی و عداتی و المبلغ عنی رسالاتی، و معلم الناس من بعدی، و مبینهم من تاویل القرآن ما لایعلمون، فقال الرجل: اکتفی منک بهذا یا امیرالمومنین ما بقیت، فکان ذلک الرجل اشد اصحاب علی (علیه السلام) فیما بعد ما خالفه. و فیه ایضا: روی یحیی بن عبدالله بن الحسن عن ابیه عبدالله بن الحسن قال: کان امیرالمومنین (علیه السلام) یخطب بالبصره بعد دخولها بایام، فقام الیه رجل فقال: یا امیرالمومنین اخبرنی من اهل الجماعه؟ و من اهل الفرقه؟ و من اهل البدعه؟ و من اهل السنه؟ فقال (علیه السلام): ویحک اما اذا

سالتنی فافهم عنی و لا علیک ان لا تسال عنها احدا بعدی، اما اهل الجماعه فانا و من اتبعنی و ان قلوا و ذلک الحق عن امر الله عز و جل و عن امر رسوله. و اما اهل الفرقه المخالفون لی و لمن اتبعنی و ان کثروا و اما اهل السنه فالمتمسکون بما سنه الله و رسوله و ان قلوا و اما اهل البدعه فالمخالفون لامر الله و لکتابه و لرسوله العاملون برایهم و اهوائهم و ان کثروا، و قد مضی منهم الفوج الاول و بقیت افواج، فعلی الله قبضها و استیصالها عن جدد الارض. فقالم الیه عمار و قال: یا امیرالمومنین ان الناس یذکرون الفی ء و یزعمون ان من قاتلنا فهو و ماله و ولده فی ء لنا. فقام الیه رجل من بکر بن وائل یدعا عباد بن قیس و کان ذا عارضه و لسان شدید فقال: یا امیرالمومنین و الله ما قسمت بالسویه و لا عدلت فی الرعیه. فقال علیه السلام: و لم؟ ویحک، قال: لانک قسمت ما فی العسکر و ترکت الاموال و النساء و الذریه، فقال: ایها الناس من کانت له جراحه فلیداوها بالسمن فقال عباد: جئنا نطلب غنائمنا فجائنا بالترهات، فقال له امیرالمومنین: ان کنت کاذبا فلا اماتک الله حتی یدرک غلام ثقیف، فقیل: و من غلام ثقیف؟ فقال: رجل لا یدع لله حرمه الا انتهکها، فقیل: افیموت او یقتل؟

قال: یقصمه قاصم الجبارین بموت فاحش یحترق منه دبره لکثره ما یجری من بطنه. یا اخابکر انت امرء ضعیف الرای او ما علمت انا لا ناخذ الصغیر بذنب الکبیر و ان الاموال کانت لهم قبل افرقه و تزوجوا علی رشده و ولدوا علی فطره و انما لکم ما حوی عسکرهم، و ما کان فی دورهم فهو میراث فان عدا احد منهم اخذنا بذنبه، و ان کف عنا لم نحمل علیه ذنب غیره. یا اخابکر لقد حکمت فیهم بحکم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی اهل مکه فقسم ما حوی العسکر و لم یتعرض لما سوی ذلک، و انما اتبعت اثره حذو النعل بالنعل. یا أخا بکر أما علمت أن دار الحرب یحل ما فیها، و أن دار الهجره یحرم ما فیها الا بحق فمهلا مهلا رحمکم الله فان لم تصدقونی و أکثرتم علی - و ذلک أنه تکلم فی هذا غیر واحد - فأیکم یأخذ عائشه بسهمه؟ فقالوا: یا أمیرالمؤمنین أصبت و أخطأنا و علمت وحهلنا فنحن نستغفر الله، و نادی الناس من کل جانب: أصبت یا أمیرالمؤمنین أصاب الله بک الرشاد و السداد.

فقام عباد فقال: أیها الناس انکم والله ان اتبعتموه و أطعتموه لن یض بکم عن منهل نبیکم صلی الله علیه و آله حتی قیس شعره و کیف لا یکون ذلک وقد استودعه رسول الله صلی الله علیه و آله علم المنایا و القضایا و فصل الخطاب علی منهاج هارون علیه السلام و قال له: أنت منی بمنزله هارون من موسی الا أنه لا نبی بعدی فضلا خصه الله به و اکراما منه لنبیه حیث أعطاه ما لم یعط أحدا من خلقه. القال أمیرالمؤمنین علیه السلام: انظروا رحمکم الله ما تؤمرون به فامضوا له العالم أعلم بما یأتی به من الجاهل الخسیس الأخنس، فانی حاملکم انشاء الله أطعتمونی علی سبیل النجاه، و ان کان فیه مشقه شدیده و مراره عتیده، والدنیا خلوه الحلاوه لمن اغتر بها من الشقوه و الندامه عما قلیل. ثم انی اخبرکم أن جیلا من بنی اسرائیل أمرهم نبیهم أن لا یشربوا من النهر فلجوا فی ترک أمره فشربوا منه الا قلیلا منهم، فکونوا رحمکم الله من اولئک الذین أطاعوا نبیهم و لم یعصوا ربهم، و أما عائشه فأدرکها رأی النساء و لها بعد ذلک حرمتها الاولی و الحساب علی الله، یعفو عمن یشاء و یعذب من یشاء.

بیان: فلان ذو عارضه أی ذوجلد و صراحه و قدره علی الکلام. و ذلک أنه تکلم فی هذا غیر واحد، جمله معترضه من کلام الراوی، قیس شعره أی قدرها. العتید: الحاضر المهیا. ثم ان ما نقلنا من کلامه علیه السلام فی الروایتین الأخیرتین عن الاحتجاج لیس بمذکور فی النهج.

«سیره علی علیه السلام فی اهل البصره» التظافرت الأخبار أنه لم انهزم الناس یوم الجمل أمر أمیرالمؤمنین منادیا ینادی أن لا تجهزوا علی جریح، و لا تتبعوا مدبرا، و لا تکشفوا سترا، و لا تأخذوا أموالا، و لا تهیجوا امرأه، و لا تمثلوا بقتیل و قال عمار له علیه السلام: ما تری فی سبی الذریه؟ قال: ما أری علیهم من سبیل انما قاتلنا من قاتلنا. و قال له بعض القراء من أصحابه: اقسم من ذراریهم لنا و أموالهم و الا فما الذی أحل دماءهم و لم یحل أموالهم؟ فقال علیه السلام: هذه الذریه لا سبیل علیها و هم فی دار هجره، و انما قتلنا م حاربنا و بغی علینا، و أما أموالهم فهی میراث لمستحقیها من أرحامهم، فقال عمار رحمه الله تعالی: لا نتبع مدبرهم، و لا نجهز علی جریحهم؟ فقال: لا، لأنی آمنتهم و قال علیه السلام: مروا نساء هؤلاء المقتولین من أهل البصره أن یعتدن منهم، و اذا اتی بأسیر منهم فان کان قد قاتل قتله، و ان لم تقم علیه بینه بالتقل أطلقه.

«تجهیز علی علیه السلام عائشه من البصره الی المدینه»

قال الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 87 ج 1 طبع مصر 1377 ه): أتی محمد بن أبی بکر فدخل علی اخته عائشه قال لها: أما سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: علی مع الحق و الحق مع علی ثم خرجت تقاتلینه بدم عثمان؟ ثم دخل علیها علی علیه السلام فسلم و قال: یا صاحبه الهودج قد أمرک الله أن تقعدی فی بیتک ثم خرجت تقاتلین. أتر تحلین؟ قالت: أترحل؛ فبعث معها علی علیه السلام أربعین امرأه و أمرهن أن یلبسن العمائم و یتقلدن السیوف و أن یکن من الذین یلینها و لا تطلع علی أنهن نساء، فجعلت عائشه تقول فی الطریق: فعل الله فی ابن أبی طالب و فعل، بعث معی الرجال، فلما قدمن المدنیه و ضعن العمائم و السیوف و دخلن علیها فقالت: جزی الله ابن أبی طالب الجنه.و ذکر قریبا من هذه الروایه المفید فی کتاب الجمل (ص 207 طبع النجف) و صرح فیه أنه علیه السلام أنفذ معها أربعین امرأه علی الوصف المذکور. ثم قال: فجعلت عائشه تقول فی الطریق: اللهم افعل بعلی بن أبیطالب و افعل، بعث معی الرجال و لم یحفظ بی حرمه رسول الله صلی الله علیه و سلم، فلما قدمن المدینه معها ألقین العمائم و السیوف و دخلن معها، فلما رأتهن ندمت علی ما فرطت بذم أمیرالمؤمنین علیه السلام و سبه و قالت: جزی الله ابن أبی طالب خیرا فلقد حفظ فی حرمه رسول الله صلی الله علیه و آله.و قال المسعودی فی مروج الذهب: و خرجت عائشه من البصره و قد بعث معها علی علیه السلام أخاها عبدالرحمن بن أبی بکر و ثلاثین رجلا و عشرین امرأه من ذوات الدین من عبد القیس و همدان و غیرهما ثم ذکر النساء علی الوصف المذکور (ص 14 ج 2 طبع مصر 1346 ه).

أقول: الظاهر أن ارسال النساء معها علی الوصف المذکور لا یخلو من دغدغه و لا یعقل له وجه یعتنی به، لأن هذه الروایات کلها متفقه فی أن الأمر التبس علی عائشه فی أثناء الطریق من البصره الی المدینه و ما فهمت أنهن نساء، و هذا لا یستقیم مع دهائها و فطانتها، و لأن هذا العمل منه علیه السلام لو کان لحفظ حرمه رسول الله صلی الله علیه و آله یدفعه أن أخاها عبدالرحمن کان معها، علی أن العلم البتی حاصل بأنه لولم یکن معها أخوها لما کان أنفذ أمیرالمؤمنین معها الا رجالا یثق بهم، و الصواب فی ذلک ما فی تاریخ أبی جعفر الطبری بأنه علیه السلام سرحها و أرسل معها جماعه من رجال و نساء، و جهزها من غیر أن یتعرض بلبسهن العمائم و تقلدهن السیوف و لم ینقل ما رواه القوم اصلا، صرح بذلک فی الموضعین: ص 520 و ص 547 من المجلد الثالث طبع مصر 1357 ه. تامیره علیه السلام ابن العباس علی البصره و وصیته له و خطبته الناس قال المفید فی الجمل: و مما رواه الواقدی عن رجاله قال: لما اراد امیرالمومنین (علیه السلام) الخروج من البصره استخلف علیها عبدالله بن عباس و وصاه و کان فی وصیته له ان قال: یا ابن عباس

علیک بتقوی الله و العدل بمن ولیت علیه، و ان تبسط للناس وجهک، و توسع علیهم مجلسک، و تسعهم بحلمک، و ایاک و الغضب فانه طیره الشیطان و ایاک و الهوی فانه یصدک عن سبیل الله، و اعلم ان ما قربک من الله فهو مباعدک من النار، و ما باعدک من الله فمقربک من النار، و اذکر الله کثیرا و لا تکن من الغافلین. اقول: اتی ببعض هذه الوصیه فی آخر باب الکتب و الرسائل من النهج قوله: و من وصیه له (علیه السلام) به عبدالله بن العباس عند استخلافه ایاه علی البصره: سع الناس بوجهک و مجلسک -الخ. و روی ابو مخنف لوط بن یحی قال: لما استعمل امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله ابن العباس علی البصره خطب الناس فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی النبی ثم قال: معاشر الناس قد استخلفت علیکم عبدالله بن العباس فاسمعوا له و و اطیعوا امره ما اطاع الله و رسوله، فان احدث فیکم او زاغ عن الحق فاعلموا انی اعزله عنکم فانی ارجو ان اجده عفیفا تقیا و رعا، و انی لم انله علیکم الا و انا اطن ذلک به غفر الله لنا و لکم. قال: فاقام عبدالله بالبصره حتی عمد امیرالمومنین (علیه السلام) الی التوجه الی الشام، فاستخلف. علیها زیاد بن ابیه و ضم الیه اباالاسود الدولی و لحق به امیرالمومنین علیه السلام حتی صار الی الی

صفین. اقول: خطبته هذه ما ذکرت فی النهج. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: امر علی (علیه السلام) ابن عباس علی البصره و ولی زیادا الخراج و بیت المال، و امر ابن عباس ان یسمع منه فکان ابن عباس یقول: استشرته عند هنه کانت من الناس، فقال: ان کنت تعلم انک علی الحق و ان من خالفک علی الباطل اشرت علیک بما ینبغی و ان کنت لاتدری اشرت علیک بما ینبغی کذلک، فقلت: انی علی الحق و انهم علی الباطل، فقال: اضرب بمن اطاعک من عطاک و من ترک امرک، فان کان اعز للاسلام و اصلح له ان یضرب عنقه فاضرب عنقه، فاستکتبه. و روی یقه الاسلام الکلینی رضوان الله علیه فی الکافی خطبه اخری له (علیه السلام) خطب الناس فی البصره بعد انقضاء الحرب نقلها الفیض قدس سره فی الوافی ایضا (ص 17 ج 14) قال: محمد بن عیسی عن السراد عن مومن الطاق عن سلام بن المستنیر عن ابی جعفر (ع) قال: قال: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما انقضت القصه فیما بینه و بین طلحه و الزبیر و عائشه بالبصره صد المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: ایها الناس ان الدنیا حلوه خضره تفتن الناس بالشهوات و تزین لهم بعاجلها و ایم الله انها لتغر من املها، و تخلف من رجاها و ستورث غدا اقواما الندامه و الحسره باقبالهم علیها و تنافسهم فیها و حسدهم و بغیهم علی اهل الدین و الفضل فیها ظلما و عدوانا و بغیا و اشرا و بطرا و بالله انه ماعاش قوم قط فی غضاره من کرامه نعم الله فی معاش دنیا و لا دائم تقوی فی طاعه الله و الشکر لنعمه فازال ذلک عنهم الا من بعد تغییر من انفسهم، و تحویل عن طاعه الله و الحادث من ذنوبهم و قله محافظته و ترک مراقبه الله و تهاون بشکر نعمه الله، لان الله تعالی یقول فی محکم کتابه (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال). ولو ان اهل المعاصی و کسبه الذنوب اذاهم حذروا زوال نعمه الله و حلول نقمته و تحویل عافیته ایقنوا ان ذلک من الله تعالی بما کسبت ایدیهم فاقلعوا و تابوا و فزعوا الی الله تعالی بصدق من نیاتهم و اقرار منهم له بذنوبهم و استائتهم لصفح لهم عن کل ذنب، و اذا لاقالهم کل عثره ولرد علیهم کل کرامه نعمه ثم اعاد لهم من صلاح امرهم و مما کان انعم به علیهم کل ما زال عنهم و فسد علیهم، فاتقوا الله ایها الناس حق تقاته، و استشعروا خوف الله تعالی، و اخلصوا الیقین، و توبوا الیه من قبیح ما استنفرکم الشیطان من قتال ولی الامر و اهل العلم بعد رسول الله صلی الله علیه و آله، و ما تعاونتم علیه من تفریق الجماعه، و تشتیت الامر، و فساد صلاح ذات البین، ان الله یقبل التوبه و یعفو عن السیئه و یعلم ما تفعلون. اقول: و هذه الخطبه ما ذکرت فی النهج ایضا. اشاره اجمالیه الی ما عندالائمه من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیرها فی الکافی للکلینی قدس ره و فی الوافی ص 134 ج 2 من الطبع المظفری فی باب ما عندهم من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و متاعه: ابان، عن یحیی بن ابی العلاء قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: درع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ذات الفضول لها حلقتان من ورق فی یمقدمها، و حلقتان من ورق فی موخرها، و قال: لبسهما علی (علیه السلام) یوم الجمل. و فی الکافی: ابان، عن یعقوب بن شعیب، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: شد علی علیه السلام بطنه یوم الجمل بعقال ابرق نزل به جبرئیل (علیه السلام) من السماء، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یشد به علی بطنه اذا لبس الدرع. و فی الفقیه: کان (ص) یلبس من القلانس الیمنیه و البیضاء و المصریه ذات الاذنین فی الحرب، و کانت له عنزه یتکی علیها و یخرجها فی العیدین فیخطب بها و کان له قضیب یقال له الممشوق، و کان له فسطاط یسمی الکن، و کانت له قصعه تسمی السعه، کان له قعب یسمی الری، و کان له فرسان یقال لاحدهما المرتجز و للاخر السک

ب، و کان له بغلتان یقال لاحداهما الدلدل و للاخری الشهباء و کان له نافتان یقال لا حداهما العضباء و للاخری الجدعاء، و کان له سیفان یقال لاحدهما ذوالفقار و للاخر العون، و کان له سیفان آخران یقال لاحدهما المخذم و للاخر الرسوم، وکان له حمار یسمی الیعفور، و کانت له عمامه تسمی السحاب و کان له درع تسمی ذات الفضول لها ثلاث حلقات فضه: حلقه بین یدیها، و حلقتان خلفها، و کانت له رایه تسمی العقاب، و کان له بعیر یحمل علیه یقال له الدیباج و کان له لواء یسمی العلوم، و کان له مغفر یقال له الاسعد، فسلم ذلک کلها الی علی (علیه السلام) عبد موته و اخرج خاتمه و جعله فی اصبعه فذکر علی (علیه السلام) انه وجد فی قائم سیف من سیوفه صحیفه فیها ثلاثه احرف: صل من قطعک، و قل الحق ولو علی نفسک، و احسن الی من اساء الیک. الکافی: محمد، عن ابن عیسی، عن الحسین، عن النضر، عن یحیی الحلبی، عن ابن مسکان، عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال: ترک رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی المتاع سیفا، و درعا، و عنزه، و رحلا، و بغلته الشهباء فورث ذلک کله علی بن ابی طالب. الکافی: محمد، عن احمد، عن الحسین، عن فضاله، عن عمر بن ابان قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عما یتحدث الناس انه دفع الی ام سلمه صحیفه مختومه فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما قبض ورث علی (علیه السلام) علمه و سلاحه و ما هناک، ثم صار الی الحسن، ثم صار الی الحسین، قال، قلت: ثم صار الیه علی بن الحسین، ثم صار الی ابنه: ثم انتهی الیک؟ فقال: نعم. الکافی: الاثنان، عن الوشاء، عن ابان، عن الفضیل بن یسار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: لبس ابی درع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ذات الفضول فخطت و لبستها انا ففضلت. الکافی: الاثنان، عن الوشاء، عن حماد بن عثمان، عن عبدالاعلی بن اعین، قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: عندی سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) لا انازغ فیه، ثم قال: ان السلاح مدفوع عنه لو وضع عند شر خلق الله لکان خیرهم، ثم قال: ان هذا الامر یصیر الی من یلوی له الحنک فاذا کانت من الله فیه المشیه خرج فیقول الناس ما هذا الذی کان و یضع الله له یدا لی راس رعیته. افول: قد مضی فی (ص 254 ج 1 من تکمله المنهاج) ان امیرالمومنین علیه السلام تقدم فی صفین للحرب علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء نقلا عن المسعودی فی مروج الذهب و الخبار فی ذلک المعنی متظافره جدا و نقلها و بیانها ینجر ان الی بحث طویل الذلیل و لسنا فی ذلک المقام الا انه لما قدنا شرح الخطبه الی الاشاره الی وقعه الجمل مجمله و قد تظافرت الاخبار بان امیرالمومن ال(ع) لبس درع رسول الله ذات الفضول یوم الجمل احببت ان اشیر الی ما عند الائمه من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیرها. ثم المراد من قوله (علیه السلام) فی الخبر الاخیر: ان هذا الامر یصیر الی من یلوی له الحنک، هو قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) ولی العصر الحجه بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف. فقد آن ان نشرع فی شرح جمل الکتاب فان غرضنا من شرح هذا الکتاب و الذی قبله ان نورد واقعه الجمل علی الا یجاز و الاختصار و ان نبین مدارک الخطب و الخطب الوارده منه (علیه السلام) فی النهج و طرق اسنادها مما تتعلق بالجمل، فقد اتعبنا لذلک انفسنا، و اسهرنا اعیننا، و بذلنا جهدنا علی ما امکننا حتی استقام الامبر علی النهج الذی قدمناه، فلله الحمد علی ما هدانا، و له الشکر بما اولانا. قوله (علیه السلام): (و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم) لما ان اهل الکوفه اجابوا دعوته (علیه السلام) مخلصین و قاموا بنصرته مرتاحین، و هو (علیه السلام) من اهل بیت نبیهم خاطب اهل الکوفه فی الکتاب، و دعالهم بدعاء مستطاب مستجات، بقول: جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم. قوله (علیه السلام): (احسن ما یجزی العاملین بطاعته، و الشاکرین لنعمته) العمل باطعته تعالی فعل اوامره و ترک نواهیه، و النعمه تعم جمیع ما انعم الله به عباده ومنه نعمه وجود الانبیاء و الاوصیاء. ثم ان الشکر بازاء کل نعمه بحسبها کالتوبه عن الذنیب مثلا، ففی بعضها یتم الشکر بالقول فقط ملا ان یقول: الحمد لله رب العالمین، و فی بعضها لایتم الا بالفعل و هو علی انحاء ایضا و منه الجهاد فی سبیل الله تعالی فمن الشکر بازاء نعمه وجود النبی (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته ان یبذل الاموال و الا نفس دونهم کما فعل اهل الکوفه فکانما هن (ع) اشار فی کلامه الی انهم عملوا بطاعه الله و شکروا لنعمته و یمکن ان یقال: و من ثم اتی بهیئه الجمع دون الافراد ای لم یقل العامل بطاعته و الشاکر لنعمته لیومی ء الی انهم کانوا العاملین و الشکاکرین، کما یمکن ان یقال ان لفظ الجمع تنبی ء عن کثره ثوابهم و جزائهم ایضا. ثم ان فیه ایماء ایضا الی جزاء العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته حیث خصهما بالذکر دون غیرهما. قوله (علیه السلام): (فقد سمعتم- الخ) ای انما کان لکم جزاء العاملین بطاعته لانکم ایضا سمعتم امرالله و اطعتموه، لان امر حجه الله هو امره تعالی، و دعیتم الی نصره اهل بیت نبیکم و هی نصره دین الله فی الحقیقه فاجبتم الداعی و انما لم یذکر متعلقات الافعال لانها ظاهره من سیاق الکلام و من معانی الکلمات، او لان الغرض کما قیل ذکر الافعال دون نسبتها الیها. الترجمه: این یکی از نامه های آن بزرگوار است که بعد از فتح بصره به مردم کوفه نوشت: ای مردم کوفه خداوند شما را از جانب اهل بیت پیغمرتان نیکوترین جزائی که به اطاعت کنندگان و سپاسگزارانش میدهد پاداش دهد که فرمان ولی خدا را شنیدید و اطاع کردید، و بیاری دین خدا دعوت شدید و اجابت کردید. الترجمه: این کتابیست از امیرالمومنین علی (علیه السلام) که به قاضی خود شریح بن حارث مرقوم فرموده است: روایت است که شریح در زمان خلافت امیرالمومنین (علیه السلام) که از جانب آن بزرگوار بسمت قضا منصوب بود، خانه ای به هشتاد دینار خرید، این خبر به آن جناب رسید و شریح را طلبید و بدو گفت که شنیدم خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و سند و قباله بر آن نوشته ای و جمعی را بر آن گواه گرفته ای؟. شریح گفت: ای امیرالمومنین آری چنین است. راوی گفت: چون علی این سخن از شریح بشنید خشمگین در وی نگریست و گفت ای شریح آگاه باش که بزودی کسی به سویت آید (مرگ، یا جان شکر) که در قباله ات ننگرد و از گواهت نپرسد تا از خانه تو را با چشم بی نور و جسم بی روح بدر برد و دست از همه چیز شده و جدا مانده بخانه گورت سپارد، پس ای شریح با دیده بصیرت در نگر که مبادا آنرا از کسیکه مالک آن نبوده خریده باشی، و یا بهای آنرا از مال حرام داده باشی که در این سرا و آن سرا زیان کار خواهی بود. بدان که گاه خرید آن اگر نزد من آمدی هر آینه این قباله برایت نوشتمی که بدرمی آنرا نمیخریدی تا چه رسد که به بیشتر. وهم و رجم ان ما یهمنا و لابد لنا منه ههنا قبل بیان لغه الکتاب و اعرابه تقدیم مطلب لم یتعرضه احد من شراح النهج، و هو ان الحافظ ابانعیم احمد بن عبدالله الاصفهانی المتوفی سنه 430 ه اسند هذا الکتاب فی کتابه حلیه الاولیاء الی الفضیل بن عیاض قاله للفیض بن اسحاق فی واقعه اقتضت ذلک، و بین ما فی النهج و بین الحلیه اختلاف یسیر فی بعض الالفاظ و العبارات ولکنهما واحد بلا ارتیاب و دونک ما نقله ابونعیم: قال ابونعیم فی ترجمه الفضیل بن عیاض من حیله الاولیاء (ص 101 و 102 ج 8 طبع مصر 1356 ه- 1937 م) ما هذا لفظه: حدثنا سلیمان بن احمد، ثنا بشر بن موسی، ثنا علی بن الحسین بن مخلد قال: قال الفیض بن اسحاق: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا فبلغ ذلک الفضیل بن عیاض فارسل الی یدعونی فلم اذهب، ثم ارسل الی فمررت الیه فلما رانی قال: یا ابن یزید بلغنی انک اشتریت ارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا؟ قلت: قد کان کذلک، قال: فا الیاتیک من لاینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالک، اوورثت مالا من غیر حله، فتکون قد خسرت الدنیا و الاخره، و لو کنت حین اشتریت کتبت علی هذه النسخه: هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج بالرحیل، اشتری منه دار اتعرف بدار الغرور، حد منها فی زقاق الفناء الی عسکر الهالکین، و یجمع هذه الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی منها الی دواعی العاهات، و الحد الثانی ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الثالث ینتهی منها الی دواعی الافات، و الحد الرابع ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی، و فیه یشرع باب هذه الدار علی الخروج من عز الطاعه الی الدخول فی ذل الطلب، فما ادرکک فی هذه الدار فعلی مبلبل اجسام الملوک، و سالب نفوس الجبابره، و مزیل ملک الفراعنه مثل کسری و قیصر، و تبع و حمیر، و من جمع المال فاکثر و التحد و نظر بزعمه الولد، و من بنی وشید و زخرف و اشخصهم الی موقف العرض اذا نصب الله عز و جل کرسیه لفصل القضاء، و خسر هنالک المبطلون، یشهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهونی، و نظر بالعینین الی زوال الدنیا، و سمع صارخ الزهد عن عرصاتها. ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین فبادروا بصالح الاعمال فقد دنا النقله و الزوال. انتهی. اقول: مع فرض صحه اسناد الروایه الی الفضیل اولا، و عدم سهو الراوی و عدم الاسقاط و الحذف ثانیا، ما کان للفضیل و اضرابه ان یسوقوا الکلام الی ذلک الحد من الزهد فی الدنیا و الرغبه عنها او یعبروا تبلک المعانی اللطیفه بتلک الالفاظ الوجیزه ثالثا، بل لا نشک فی ان سبک العبارات علی هذا الاسلوب البدیع، و سوق المعانی لعی هذا النهج المنیع و التنفیر عن الدنیا بهذه الغایه و الجوده و اللطافه انما نزل من حضره القدس العلویه. و لا ننکر ان مثل تلک الواقعه وقع للفضیل ایضا الا ان الفضیل لما رای ان عمل الفیض بن اسحاق شبیه بعمل شریح و یناسبه انتقل الی ما قاله امیرالمومنین علیه السلام لشریح فخاطب به الفیض تنبیها له، و انما لم ینسب الکلام الیه (علیه السلام) اما لعلمه بان الفیض ایضا عالم بذلک الکتاب لاشتهاره بین اهله، او کان نقله من باب الاقتباس ان لم یتطرق الیه سقط و حذف من الروای و کم لما قلنا من نظیر و شبیه نظما و نثرا، مثلا ان العروضی نقل فی کتابه المعروف به (چهار مقاله) ای اربع مقالات، ان نوح بن منصور امیر الخراسان کتب الی آلبتکین کتابا توعده فیه بالعقوبه و اوعده بالقتل و الاسر و النهب فلما بلغه الکتاب امر الا سکافی الکاتبا البلیغ المشهور ان یجیبه عن کتابه و یستخف به و یستهین، فکتب الا سکافی: (یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین). فانظر فیه کیف اقتبس کتابه من القرآن الکریم من غیر ان یتفوه باسناده الیه. ثم لا ننکر فضل الفضیل و ان له کلمات فضله لانه کان له شان و ادراک السعاده العظمی لانه کان من سلسله الراوه و اتی بکثیر من روایاته و کلماته الا نیقه العذبه ابونعیم فی الحلیه، و لانه ادرک اباعبدالله (علیه السلام) و اغترف من بحر حقائقه بقدر وسعه، و اقترف من کنوز معارفه بمبلغ کده و جهده، روی عنه (علیه السلام) نسخه یرویها النجاشی ولکن کلماته موجوده و نقل کثیر منها فی الحلیه بینها و بین الکتاب بون بعید و مسافه کثیره لا تشابهه فی سلک الفاظه و لا تدانیه فی سبک معانیه. ثم مما یوید کلامنا بان الفضیل اقتبس الکتاب منه (علیه السلام) ما اسند الیه ابونعیم فی الحلیه ایضا و هو عن الصادق (علیه السلام) قال ابونعیم (ص 100 ج 8 حلیه الاولیاء الطبع المذکور): حدثنا محمد بن علی، ثنا المفضل بن محمد الجندی، ثنا محمد بن عبدالله بن یزید المقری قال: سمعت سفیان بن عیینه یقول: سمعت الفضیل ابن عیاض یقول: یغفر للجاهل سبعون ذنبا مالم یغفر للعالم ذنب واحد. انتهی. و هذه الروایه مع انها لا تدل علی ان الفضیل قائلها تنافی ما فی الکافی و نقلها الفیض فی الوافی (ص 52 ج 1) فی اول باب لزوم الحجه علی العالم و تشدید الامر علیه مسندا عن المنقری عن حفص بن غیاث عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال یا حفص یغفر لجاهل سبعون ذنبا قبل ان یغفر للعالم ذنی واحد. و ان اختلج ببالک ان تنظیم قباله الارض و الدار علی هذا النظم المتضمن للحدود لم یعهد مثله فی صدر الاسلام، بل صار تعارفا معهودا بعد ذلک العصر فکیف یصح اسناد هذا الکتاب الی الامیر (ع)؟ فاعلم: ان امثال هذه الامور الغیر المعهوده الصادره منه (علیه السلام) لیس بعزیز حتی یستغرب من اسناد هذا الکتاب الیه (علیه السلام). و من نظر فی کتبه و رسائله حیث انه (علیه السلام) یبین فی بعضها آداب العامل و الوالی، و فی بعضها وظائف الخلیفه و الامیر، و فی بعضها فنون المجاهده و رسوم المقاتله، و فی بعضها تعیین اوقات الفرائض، و فی بعضها ما یتم به صلاح الاجتماع و ما به یصیر المدینه فاضله و غیرها من المطالب المتنوعه فی الموضوعات المختلفه الشاخصه التی لم تتغیر بتغیر الاعصار، و لم تختلف باختلاف الامصار قط، لانها حقائق و الحقیقه فوق الزمان والزمانی و غیر متغیر بتغیر الماده و المادئیات، علم ان جمیع ما فاض من سماء علمه مما یتحیر فیه العقول، و یستغرب، و ان بروز نحو هذا الکتاب منه (علیه السلام) لیس بمستبعد. علی انه رویت عنه (علیه السلام) واقعه اخری و قباله نظیر هذه الواقعه و القباله نقلها حسین بن معین الدین المیبدی فی شرح الدیوان المنسوب الی الامیر (ع) (ص 448 طبع ایران 1285 ه): روی ان بعض اهل الکوفه اشتری دارا و ناول امیرالمومنین (علیه السلام) رقا و قال له: اکتب لی قباله، فکتب (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری میت عن میت دارا فی بلده المذنبین، و سکنه الغافلین. الحد الاول منها ینتهی الی الموت، و الثانی الی القبر، و الثالث الی الحساب و الرابع اما الی الجنه و اما الی النار، ثم کتب فی ذیلها هذه الابیات: النفس تبکی علی الدنیا و قد علمت ان السلامه منها ترک ما فیها لا دارد للمرء بعد الموت یسکنها الا التی کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها این الملوک التی کانت مسلطه حتی سقاها بکاس الموت ساقیها لکل نفس و ان کانت علی وجل من المنیه آمال تقویها فالمرء یبسطها و الدهر یقبضها و النفس تنشرها و الموت تطوبها اموالها لذوی المیر النجمعها و دورنا لخراب الدهر نبنیها کم من مدائن فی الافاق قدبنیت امست خرابا و دون الموت اهلیها و کذا روی عن الصادق (علیه السلام) نحو هذا الحدیث من جهه تحدید الحدود الاربعه کما فی المناقب لمحمد بن شهر آشوب عن هشام بن الحکم قال: کان رجل من ملوک اهل الجبل یاتی الصادق (علیه السلام) فی حجه کل سنه، فینزله ابوعبدالله (علیه السلام) فی دار من دوره فی المدینه، و طال حجه و نزوله فاعطی اباعبدالله (علیه السلام) عشره آلاف درهم لیشتری له دارا و خرج الی الحج، فما انصرف قال: جعلت فداک اشتریت الی الدار؟ قال علیه السلام: نعم، و اتی بصک فیه: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلی، اشتری دارا فی الفردوس حدها الاول رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و الحد الثانی امیرالمونین (ع)، و الحد الثالث الحسن بن علی، و الحد الرابع الحسین بن علی (علیه السلام). فلما قرا الرجل ذلک قال: قد رضیت جعلنی الله فداک قال: فقال ابوعبدالله علیه السلام: انی اخذت ذلک المال ففر قته فی ولد الحسن و الحسین (ع) و ارجو ان یتقبل الله ذلک، و یثیبک به الجنه. قال: فانصرف الرجل الی منزله و کان الصک معه، ثم اعتل عله الموت فلما حضرته الوفاه جمع اهله و حلفهم ان یجعلوا الصک معه، ففعلوا ذلک فلما اصبح القوم غدوا الی قبره فوجدو الصک علی ظهر القبر مکتوب علیه: و فی لی و الله جعفر بن محمد (ع) بما قال. اقول: و للخدشه فی هذا الحدیث المنسوب الی الصادق (علیه السلام) مجال و انما ذکرناه تاییدا لما قدمنا و بالجمله انما یستفاد من واقعه الامیر (ع) مع شریح و مع بعض اهل الکوفه ان القباله المداوله فی زماننا تکتب فی ابتناع الاملاک حیث یتعین فیه الحدود و یذکر فیه الشروط و الشهود انما کانت متعارفه فی زمن الصحابه ایضا هب انها بتلک الکیفیه لم تکن معهوده فی صدر الاسلام، فلا باس ان یکون امیرالمومنین (علیه السلام) مبتکره فیه، فانه (علیه السلام) کان سباقا الی العجائب و الغرائب دائما فلا مجال لتوهم اسناد الکتاب الی غیره (علیه السلام) بمجرد الاستبعاد بل استناده الی مثل الفضیل مستبعد جدا، بل عدم صحه الاسناد الیه معلوم قطعا.

شوشتری

[صفحه 618]

اقول: هذا کتاب کتبه (علیه السلام) الی اهل الکوفه الی قرضه بن کعب منهم خصوصا و الی باقیهم عموما مع عمر بن سلمه الارحبی- کما رواه المفید فی (جمله)- عن عمر بن سعد الذی یروی عنه نصر بن مزاحم عن یزید بن الصلت عن عامر الاسدی، و قد اختصره الرضی رحمه الله و تمامه هذا: (سلام علیکم، انی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا لقینا القوم الناکثین لبیعتنا المفرقین لجماعتنا الباغین علینا من امتنا، فحاججناهم الی الله فنصرنا الله علیهم و قتل طلحه و الزبیر، و قد تقدمت الیهما بالنذر و اشهدت علیهما صلحاء الامه و مکنتهما فی البیعه، فما اطاعا المرشدین و لا اجابا الناصحین و لاذ اهل البغی بعائشه، فقتل حولها جم لا یحصی عددهم الا الله، ثم ضرب الله وجه بقیتهم فادبروا، فما کانت ناقه الحجر (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) باشام منها علی اهل ذلک المصر مع ما جاءت به من الحوب الکبیر فی معصیتها لربها و نبیها من الحرب، و اغترار من اغتر بها و ما صنعته من التفرقه بین المومنین و سفک دماء المسلمین لا بینه و لا معذره و لا حجه لها، فلما هزمهم الله امرت الا یقتل مدبر و لا یجهز علی جریح و لا یهتک ستر و لایدخل دار الا باذن اهلها، و قد آمنت الناس و استشهد منا رجال صالحون ضاعف الله لهم الحسنات و رفع درجاتهم و اثابهم ثواب الصابرین و جزاکم الله من اهل مصر- الی آخر ما فی المتن- و زاد بعده: فنعم الاخوان و الاعوان علی الحق انتم. و له (علیه السلام) کتاب آخر الی اهل الکوفه بعد فتح البصره، ففی (الارشاد): کتب (ع) بالفتح الی اهل الکوفه- الی ان قال- اما بعد، فان الله حکم عدل لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم، و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم دونه من وال، اخبرکم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من تاشب الیهم من قریش و غیرهم مع طلحه و الزبیر و نکثهم صفقه ایمانهم، فنهضت من المدینه حین انتهی الی خبر من سار الیها و جماعتهم و ما فعلوا بعاملی عثمان بن حنیف حتی قدمت ذی قار، فبعثت الحسن بن علی و عمار بن یاسر و قیس بن سعد، فاستنفرتکم لحق الله و حق رسوله و حقی، فاقبل الی اخوانکم سراعا حتی قدموا علی، فسرت بهم حتی نزلت ظهر البصره، فاعذرت بالدعاء و قمت بالحجه و اقلت العثره و الزله من اهل الرده من قریش و غیرهم و استتبتهم من نکثهم بیعتی و اخذت عهد الله علیهم، فابوا الا قتالی و قتال من معی و التحادی فی الغی فناهضتهم بالجهاد اقتل الله من قتل منهم ناکثا و ولی من ولی الی مصرهم، (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) و قتل طلحه و الزبیر علی نکثهما و شقاقهما، و کانت المراه علیهم اشام من ناقه الحجر، فخذلوا و ادبروا و تقطعت بهم الاسباب، فلما راوا ما حل بهم سالونی العفو عنهم، فقبلت منهم و غمدت السیف عنهم و اجریت الحق و السنه فیهم. و قد مدح (ع) اهل الکوفه ایضالما و ردوا علیه بذی قار عند توجهه الی البصره، ففی (الارشاد): روی عبدالحمید بن عمران العجلی عن سلمه بن کهیل قال: لما التقی اهل الکوفه علیا (ع) بذی قار رحبوا به ثم قالوا: الحمد لله الذی خصنا بجوارک و اکرمنا بنصرتک. فقام (ع) فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: یا اهل الکوفه الکم من اکرم المسلمین و اقصدهم تقویما و اعدلهم سنه و افضلهم سهما فی الاسلام و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، انتم اشد العرب ودا للنبی و اهل بیته، و انما جئتکم ثقه- بعد الله- بکم للذی بذلتم من انفسکم عند نقض طلحه و الزبیر و خلعهما طاعتی و اقبالهما بعائشه للفتنه و اخراجهما ایاها من بیتها حتی اقدماها البصره، فاستفزوا طغامها و غوغاءها، مع انه قد بلغنی ان اهل الفضل منهم و خیارهم فی الدین قد اعتزلوا و کرهوا ما صنع طلحه و الزبیر. فقال اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه- فدعا علی (علیه السلام) لهم و اثنی علیهم. و مدحهم (ع) لماورد علیهم بعد فتح البصره، ففی (صفین نصر): لما قدم علی (علیه السلام) من البصره الی الکوفه یوم الاثنین لاثنتی عشره لیله مضت من رجب سنه (36) الستقبله اهل الکوفه- و فیهم قراوهم و اشرافهم- فدعوا له (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) بالبرکه و قالوا: یا امیرالمومنین این تنزل، اتنزل القصر؟ فقال: لا و لکننی انزل الرحبه، فنزلها و اقبل حتی دخل المسجد الاعظم فصلی فیه رکعتین ثم صعد المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله و قال: اما بعد یا اهل الکوفه فان لکم فی الاسلام فضلا ما لم تبدلوا و تغیروا، دعوتکم الی الحق فاجبتم و بداتم بالمنکر فغیرتم، الا ان فضلکم فیما بینکم و بین الله، فاما فی الاحکام و القسم فانتم اسوه من اجابکم و دخل فیما دخلتم فیه، الا ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی- الی ان قال- الحمد لله الذی نصر ولیه و خذل عدوه و اعز الصادق المحق و اذل الناکث المبطل، علیکم بتقوی الله و طاعه من اطاع الله من اهل ایت نبیکم الذین هم اولی بطاعتکم فیما اطاعوا الله فیه من المنتحلین المدعین المقابلین لنا یتفضلون بفضلنا و یجاحدوننا امرنا و ینازعوننا حقنا و یدافعونا عنه فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف یلقون غیا، الا انه قد قعد عن نصرتی رجال انا علیهم زار فاهجروهم و اسمعوهم ما یکرهون حتی یعتبوا لیعرف بذلک حزب الله عند الفرقه. فقام الیه مالک بن حبیب الیربوعی صاحب شرطته (علیه السلام) فقال: و الله انی لاری الهجر و سماع المکروه لهم قلیلا، و الله لئن امرتنا لنقتلنهم. فقال علی (علیه السلام): سبحان الله یا مال، جزت المدی و عدوت الحد و اغرقت فی النزع. فقال لبعض الغشم: ابلغ فی امور تنوبک من مهادنه الاعادی. فقال علی (علیه السلام): لیس هکذا قضی الله یا مال، فقال تعالی ( … النفس بالنفس … ) فما بال الغشم و قال تعالی ( … و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل … ) و الاسراف فی القتل ان تقتل غیر قاتلک، فقد نهی الله (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) عنه و ذلک هو الغشم. و مدحهم (ع) حین اراد العود الی قتال معاویه قبل النهروان بالنخیله. قال الطبری: جمع الیه رووس اهل الکوفه فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا اهل الکوفه انتم اخوانی و انصاری و اعوانی علی الحق و صحابتی علی جهاد عدوی المحلین، بکم اضرب المدبر و ارجو تمام طاعه المقبل، و قد بعثت الی اهل البصره فاستنفرتهم الیکم فلم یاتنی منهم الا ثلاثه آلاف و مائتا رجل، فاعینونی بمناصحه جلیه خلیه من الغش- الی ان قال- و کان جمیع اهل الکوفه خمسه و ستین الفا و من اهل البصره ثلاثه آلاف و مائتی رجل، و کان جمیع من معه ثمانیه و ستین الفا و مائتی رجل. و کان اشتیاق اهل الکوفه الی قدومه (علیه السلام) علیهم کما وصفه خفاف الطائی لمعاویه، قال نصر بن مزاحم: قال خفاف لمعاویه: قدم علی الکوفه فحمل الیه الصبی و دنت الیه العجوز و خرجت الیه العروس فرحا به و شوقا الیه. و روی الواحدی- کما فی (جمل المفید)- عن کلیب فی خبر وروده (علیه السلام) بذی قار یستعلم حاله، قال: فلم ابرح عن العسکر حتی قدم علی علی (علیه السلام) اهل الکوفه، فجعلوا یقولون: نری اخواننا من اهل البصره یقاتلونا. و جعلوا یضحکون و یعجبون و یقولون و الله لو التقینا لتعاطینا الحق، کانهم یرون انهم لا یقتلون. و فی (لطائف الثعالبی): کان الحجاح یقول: الکوفه جاریه جمیله لا مال (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) لها فهی تخطب لجمالها، و البصره عجوز شوهاء موسره اهی تخطب لمالها. و کان زیاد یقول: مثل الکوفه کمثل اللهاه یاتیها الماء ببرده و عذوبته، و مثل البصره کالمثانه یاتیها الماء و قد تغیر و فسد.

مغنیه

المعنی: (و جزاکم الله من اهل مصر الخ).. الخطاب لاهل الکوفه، ما فی ذلک ریب، لانه جاء بعد الانتهاء من حرب الجمل و فتح البصره. قال الشریف الرضی: من کتاب له (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره. و ضمیر الیهم الی اهل الکوفه، لانه ذکر بعد الرساله الیهم بلا فاصل، و لا سبیل الی التوهم بانه یعود لاهل البصره. اولا: لانهم اعلنوا علیه الحرب، و انضموا مع خصومه، فکیف یقول لهم: (جزاکم الله احسن ما یجزی العاملین بطاعته، و الشاکرین لنعمته)؟. ثانیا: ان الشریف الرضی نفسه قال عند الخطبه 13: بعد وقعه الجمل قال الامام لاهل البصره: کنتم جند المراه، و اتباع البهیمه، رغا فاجبتم، و عقر فهربتم الخ. و قال المسعودی فی مروج الذهب: دخل الامام البصره بعد وقعه الجمل، و قد خطب خطبه طویله، قال فیها: یا اهل السبخه، یا اهل الموتفکه.. یا جند المراه الخ. ثم قال المسعودی: و ذم الامام اهل البصره بعد هذا الموقف مرارا کثیره.

عبده

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل کوفه که از آنان پس از فتح و فیروزی از جنگ بصره قدردانی نموده: خدا به شما اهل کوفه از جانب خاندان پیغمبرتان پاداش دهد نیکوتر پاداشی که به فرمانبران و سپاسگزاران نعمت و بخشش خود می دهد که دستور ما را شنیدید و از آن پیروی نمودید، و برای یاری دین دعوت شدید و پذیرفتید (تا آنکه دشمنان خدا را شکست داده از پا درآوریم).

زمانی

تشکر امام علیه السلام از مردم کوفه امام علیه السلام در نامه خود کلمه (مصر) را بکار برده که منظور شهر است، نه کشور مصر. و این اصطلاح قرآن است که (مصر) هر کجا استعمال شده منظور شهر است. امام علیه السلام بمنظور قدردانی از زحمات مردم کوفه نامه را نوشته و از آنان تشکر میکند و این یک نکته طبیعی است که خدای عزیز در قرآن کریم مورد بحث قرار داده و درباره شکرگزاری از نعمت سفارش کرده است. و خدا میفرماید: (بندگان شاکر کمیابند).

سید محمد شیرازی

الیهم، بعد فتح البصره (و جزاکم الله من اهل مصر) (من) لبیان (کم) (من اهل بیت نبیکم) ای جزاکم من جهه نصرتکم، لاولئکم (احسن ما یجزی العاملین بطاعته) اذ اطعتم یا اهل الکوفه فی نصره خلیفه الرسول و سائر اهل بیته (و الشاکرین لنعمته) اذ شکرتم نعمه الخلیفه بنصرکم له (فقد سمعتم) الکلام (و اطعتم) الامر (و دعیتم) الی الجهاد (فاجبتم) و نصرتم.

موسوی

اللغه: جزاکم: من جزی الرجل بکذا و علی کذا کافاه. المصر: القطر. الشرح: (و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم احسن ما یجزی العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم) هذا الکتاب من الامام لاهل الکوفه یشکر سعیهم و یثنی علی طاعتهم و انقیادهم فانه علیه السلام المعلم و المهذب و المودب لا یفوته مدحهم و الثناء علیهم کی یشد عزائمهم و یدفعهم الی الخروج معه متی اراد مضافا الی ان النفس ترتاح اذا سمعت الثناء و تندفع فی طریق الخیر اذا وجدت من یعرف قیمتها و یحترم عملها و موقفها … دعا لهم ان یعطیهم لله احسن ما یعطی العاملین بطاعته الشاکرین لنعمته فانهم قد اعطوا الطاعه و شکروا النعمه و سمعوا منه و اطاعوا امره و دعاهم الی الجهاد قلبوا و اسرعوا لقتال الاعداء …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیهم،بعد فتح البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که بعد از فتح بصره به اهل کوفه نوشت {1) .سند نامه: آنچه مرحوم سید رضی در اینجا آورده قسمتی از نامه نسبتاً طولانی است که امام علیه السلام بعد از فتح بصره به مردم کوفه نوشته و اوّل نامه چنین است:«من عبداللّه علی بن ابی طالب الی قرظه بن کعب (که یکی از سرشناسان صحابه پیغمبر بود و به کوفه فرستاده شده بود) و من قِبَله من المسلمین سلام علیکم فانی احمد الیکم اللّه الذی لا اله الا هو... این نامه را عبیداللّه بن ابی رافع کاتب آن حضرت در سال 36 هجری نوشت و آن را شیخ مفید در کتاب النصره از کتاب جمل واقدی نقل کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 195) در کتاب تمام نهج البلاغه،ص 788 آمده است که امام علیه السلام بعد از فتح بصره این نامه را بوسیله«زَحر بن قیس جعفی»به سوی اهل کوفه فرستاد و اوّل نامه چنین است:«من عبداللّه علی بن ابی طالب امیر المؤمنین الی اهل الکوفه...». }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بحث سند نامه آمده،این نامه بخش کوتاهی از نامه مفصل تری است که امام علیه السلام بعد از پایان جنگ جمل برای مردم کوفه نوشت و محتوای آن قدردانی از زحمات آنان نسبت به اسلام و اهل بیت پیغمبر اکرم است؛زیرا دعوت امام علیه السلام را پذیرفته بودند و در جنگ با شورشیان و طغیان گران جمل پایمردی به خرج داده بودند.

وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ،وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ،فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ،وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ.

خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد، بهترین پاداشی که به فرمان بران خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند،زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید.

رضایت امام علیه السلام از مردم کوفه

امام علیه السلام در این نامه خطاب به اهل کوفه برای آنها دعا می کند و از خدمات و زحمات آنها سپاسگزاری می نماید و آنها را به چند وصف مهم توصیف می کند و می فرماید:«خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد،بهترین پاداشی که به فرمان بران خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند،زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید»؛ (وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ،وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ،فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ،وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ).

روشن است که مخاطب در این نامه اهل کوفه هستند همانطور که مرحوم سید رضی در عنوان خطبه نگاشته و شواهد نیز نشان می دهد؛زیرا اهل بصره غالباً به لشکر طلحه و زبیر پیوستند و در خطبه های دیگر نهج البلاغه نکوهش

شده اند {1) .خطبه 13 و 14. }و این اهل کوفه بوده اند که دعوت امام علیه السلام را اجابت کردند و سر بر فرمانش نهادند و شایسته تشکر بودند.

اضافه بر این در بحث نکته ها مجموع نامه را از بعضی منابع دیگر نقل خواهیم کرد که به روشنی نشان می دهد که مخاطبان اهل کوفه بودند.

تعبیر به (عن اهل بیت نبیکم) اشاره به این است که قیام شما مردم نه تنها حمایت از اسلام و قرآن بود بلکه حمایت از اهل بیت نیز محسوب می شد و این ثواب مضاعفی برای شما می آورد.

امام علیه السلام در این نامه اوصاف پنج گانه ای برای مردم کوفه بیان کرده که شایستگی آنها را برای این دعا نشان می دهد:نخست عمل به طاعت الهی،دوم ادای شکر نعمتهای او،سوم گوش فرا دادن به فرمان،چهارم اطاعت فرمان امام علیه السلام و پنجم اجابت دعوت او که در واقع تعبیرات مختلفی از یک حقیقت است.

متن کامل نامه امام علیه السلام به اهل کوفه

مرحوم سید رضی مطابق روش گزینشی که از آن پیروی می کند،بخش بسیار کوتاهی از نامه امام علیه السلام را آورده است در حالی که این نامه بسیار پرمحتواست و سزاوار بود تمام آن در اینجا ذکر می شد،زیرا در مجموع نامه هم فنون بلاغت، رعایت شده هم نکته های سرنوشت ساز برای مسلمانان وجود دارد.

مرحوم مجلسی در بحارالانوار متن نامه را از کتاب«الکافیه فی ابطال توبه الخاطئه»(نوشته شیخ مفید) از ابو مخنف چنین نقل می کند:امام علیه السلام نامه ای نوشت و با عمر بن سلمه به سوی مردم کوفه فرستاد،هنگامی که گروهی از مردم کوفه

باخبر شدند،صدا را به تکبیر بلند کردند،صدا در کوفه پیچید و همه آگاه شدند و به سوی مسجد روان گشتند و منادی نیز مردم را به اجتماع در مسجد دعوت کرد.همه مردم کوفه که مشتاق شنیدن نامه امام علیه السلام بودند در مسجد جمع شدند و عمر بن سلمه نامه را به این شرح قرائت کرد:

« بسم اللّه الرحمن الرحیم از سوی بنده خدا امیر مؤمنان به قرظه بن کعب (فرماندار کوفه) و کسانی که نزد او از مسلمانان هستند.درود خدا بر شما،من خداوند یکتا را سپاس می گویم.

اما بعد:ما گروه پیمان شکنان بیعت و جدا شوندگان از جماعت و شورشیان از امّت را ملاقات کردیم،با منطق و استدلال با آنها سخن گفتیم؛ولی نتیجه ای نگرفتیم و سرانجام خداوند ما را بر آنها پیروز کرد.طلحه و زبیر کشته شدند و این در حالی بود که قبلاً با آنها اتمام حجت کردم و نصیحت و اندرز دادم و جمعی از صالحان امّت را گواه گرفتم.آنها از راهنمایان اطاعت نکردند و ناصحان را اجابت ننمودند.گروهی از شورشیان به عایشه پناه بردند و در اطراف او از اهل بصره گروه زیادی کشته شدند.خداوند بر صورت بقیه کوبید و فرار کردند.و همان گونه که ناقه صالح از کوه به در آمد و سرانجام مایه عذاب قوم ثمود شد،شتر عایشه نیز نسبت به اهل این شهر (بصره) بدبختی فراوان به بار آورد علاوه بر اینکه گناه بزرگی در معصیت پروردگار و پیامبرش مرتکب شدند و مایه شکاف در صفوف مسلمین و ریختن خونهای مؤمنان بدون هیچ دلیل و عذر و حجت آشکار گردیدند.

هنگامی که خداوند آنها را شکست داد و فرار کردند،دستور دادم فراریان را دنبال نکنند و مجروحان را به قتل نرسانند،وارد خانه ها نشوند و پرده ای را کنار نزنند مگر با اجازه قبلی من و همه مردم بصره را امان دادم.

گروهی از مردان صالح ما شربت شهادت نوشیدند.خداوند بر حسنات آنها

بیفزاید و درجاتشان را بالا برد و ثواب صادقان و صابران بر آنها عنایت فرماید.

خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد، بهترین پاداشی که به مطیعان فرمان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید.

شما برادران بسیار خوب و یاوران بر حق بودید درود بر شما و رحمت خدا و برکاتش». {1) .بحارالانوار،ج 35،ص 252،روایت198. }

نامه3: برخورد قاطعانه با خیانت کارگزاران

موضوع

و من کتاب له ع لشریح بن الحارث قاضیه

(به امام خبر دادند که شریح بن الحارث، قاضی امام خانه ای به 80 دینار خرید، او را احضار کرده فرمود)

متن نامه

وَ روُیِ َ أَنّ شُرَیحَ بنَ الحَارِثِ قاَضیِ َ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ ع اشتَرَی عَلَی عَهدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً فَبَلَغَهُ ذَلِکَ فَاستَدعَی شُرَیحاً وَ قَالَ لَهُ بلَغَنَیِ أَنّکَ ابتَعتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً وَ کَتَبتَ لَهَا کِتَاباً وَ أَشهَدتَ فِیهِ شُهُوداً

فَقَالَ لَهُ شُرَیحٌ قَد کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ المُؤمِنِینَ قَالَ فَنَظَرَ إِلَیهِ نَظَرَ المُغضَبِ ثُمّ قَالَ لَهُ

یَا شُرَیحُ أَمَا إِنّهُ سَیَأتِیکَ مَن لَا یَنظُرُ فِی کِتَابِکَ وَ لَا یَسأَلُکَ عَن بَیّنَتِکَ حَتّی یُخرِجَکَ مِنهَا شَاخِصاً وَ یُسلِمَکَ إِلَی قَبرِکَ خَالِصاً فَانظُر یَا شُرَیحُ لَا تَکُونُ ابتَعتَ هَذِهِ الدّارَ مِن غَیرِ مَالِکَ أَو نَقَدتَ الثّمَنَ مِن غَیرِ حَلَالِکَ فَإِذَا أَنتَ قَد خَسِرتَ دَارَ الدّنیَا

ص: 364

وَ دَارَ الآخِرَهِ. أَمَا إِنّکَ لَو کُنتَ أتَیَتنَیِ عِندَ شِرَائِکَ مَا اشتَرَیتَ لَکَتَبتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النّسخَهِ فَلَم تَرغَب فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدّارِ بِدِرهَمٍ فَمَا فَوقُ وَ النّسخَهُ هَذِهِ هَذَا مَا اشتَرَی عَبدٌ ذَلِیلٌ مِن مَیّتٍ قَد أُزعِجَ لِلرّحِیلِ اشتَرَی مِنهُ دَاراً مِن دَارِ الغُرُورِ مِن جَانِبِ الفَانِینَ وَ خِطّهِ الهَالِکِینَ وَ تَجمَعُ هَذِهِ الدّارَ حُدُودٌ أَربَعَهٌ الحَدّ الأَوّلُ ینَتهَیِ إِلَی دوَاَعیِ الآفَاتِ وَ الحَدّ الثاّنیِ ینَتهَیِ إِلَی دوَاَعیِ المُصِیبَاتِ وَ الحَدّ الثّالِثُ ینَتهَیِ إِلَی الهَوَی المرُدیِ وَ الحَدّ الرّابِعُ ینَتهَیِ إِلَی الشّیطَانِ المغُویِ وَ فِیهِ یُشرَعُ بَابُ هَذِهِ الدّارِ اشتَرَی هَذَا المُغتَرّ بِالأَمَلِ مِن هَذَا المُزعَجِ بِالأَجَلِ هَذِهِ الدّارَ بِالخُرُوجِ مِن عِزّ القَنَاعَهِ وَ الدّخُولِ فِی ذُلّ الطّلَبِ وَ الضّرَاعَهِ فَمَا أَدرَکَ هَذَا المشُترَیِ فِیمَا اشتَرَی مِنهُ مِن دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلبِلِ أَجسَامِ المُلُوکِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الجَبَابِرَهِ وَ مُزِیلِ مُلکِ الفَرَاعِنَهِ مِثلِ کِسرَی وَ قَیصَرَ وَ تُبّعٍ وَ حِمیَرَ وَ مَن جَمَعَ المَالَ عَلَی المَالِ فَأَکثَرَ وَ مَن بَنَی وَ شَیّدَ وَ زَخرَفَ وَ نَجّدَ وَ ادّخَرَ وَ اعتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعمِهِ لِلوَلَدِ إِشخَاصُهُم جَمِیعاً إِلَی مَوقِفِ العَرضِ وَ الحِسَابِ وَ مَوضِعِ الثّوَابِ وَ العِقَابِ إِذَا وَقَعَ الأَمرُ بِفَصلِ القَضَاءِوَ خَسِرَ هُنالِکَ المُبطِلُونَشَهِدَ عَلَی ذَلِکَ العَقلُ إِذَا خَرَجَ مِن أَسرِ الهَوَی وَ سَلِمَ مِن عَلَائِقِ الدّنیَا

ترجمه ها

دشتی

1 برخورد قاطعانه با خیانت کارگزاران

به من خبر دادند که خانه ای با هشتاد دینار خریده ای، و سندی برای آن نوشته ای، و گواهانی آن را امضا کرده اند.

(شریح گفت: آری ای امیر مؤمنان، {شریح بن حارث را عمر منصب قضاوت داد و حدود 60 سال در مقام خود باقی ماند امّا سه سال در دوران عبد اللّه بن زبیر از قضاوت کناره گرفت و در زمان حجّاج استعفا داد، در دوران حکومت امام علیه السّلام خلافی مرتکب شد که او را به روستایی در اطراف مدینه تبعید کرد و دوباره به کوفه بازگرداند.} امام علیه السّلام نگاه خشم آلودی به او کرد و فرمود).

ای شریح! به زودی کسی به سراغت می آید که به نوشته ات نگاه نمی کند، و از گواهانت نمی پرسد، تا تو را از آن خانه بیرون کرده و تنها به قبر بسپارد .

ای شریح! اندیشه کن که آن خانه را با مال دیگران یا با پول حرام نخریده باشی، که آنگاه خانه دنیا و آخرت را از دست داده ای .

اما اگر هنگام خرید خانه، نزد من آمده بودی، برای تو سندی می نوشتم که دیگر برای خرید آن به درهمی یا بیشتر، رغبت نمی کردی، آن سند را چنین می نوشتم :

2 هشدار از بی اعتنایی دنیای حرام

این خانه ای است که بنده ای خوار آن را از مرده ای آماده کوچ خریده، خانه ای از سرای غرور، که در محلّه نابود شوندگان، و کوچه هلاک شدگان قرار دارد ، این خانه به چهار جهت منتهی می گردد:

یک سوی آن به آفت ها و بلاها، سوی دوّم آن به مصیبت ها، و سوی سوم به هوا و هوس های سست کننده، و سوی چهارم آن به شیطان گمراه کننده ختم می شود، و در خانه به روی شیطان گشوده است .

این خانه را فریب خورده آزمند، از کسی که خود به زودی از جهان رخت برمی بندد، به مبلغی که او را از عزّت و قناعت خارج و به خواری و دنیا پرستی کشانده، خریداری کرده است.

هر گونه نقصی در این معامله باشد ، بر عهده پروردگاری است که اجساد پادشاهان را پوسانده، و جان جبّاران را گرفته، و سلطنت فرعون ها {فرعون، لقب پادشاهان مصر، و کسری، لقب پادشاهان ایران و قیصر، لقب امپراتوران روم، و تبّع، لقب فرمانگزاران یمن، و حمیر، لقب پادشاهان جنوب عربستان پیش از اسلام بود.} چون «کسری» و «قیصر» و «تبّع» و «حمیر» را نابود کرده است.

3 عبرت از گذشتگان

آنان که مال فراوان گرد آورده بر آن افزودند، و آنان که قصرها ساخته، و محکم کاری کردند، طلا کاری کرده، و زینت دادند، فراوان اندوختند، و نگهداری کردند، و به گمان خود برای فرزندان خود باقی گذاشتند همگی آنان به پای حسابرسی الهی، و جایگاه پاداش و کیفر رانده می شوند، آنگاه که فرمان داوری و قضاوت نهایی صادر شود «پس تبهکاران زیان خواهند دید» .

به این واقعیّت ها عقل گواهی می دهد هر گاه که از اسارت هوای نفس نجات یافته، و از دنیا پرستی به سلامت بگذرد.

شهیدی

[گفته اند شریح پسر حارث، قاضی امیر مؤمنان (ع) ، در خلافت آن حضرت خانه ای به هشتاد دینار خرید، چون این خبر به امام رسید او را طلبید و فرمود:] به من خبر داده اند خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و سندی برای آن نوشته ای، و گواهانی بر آن گرفته ای؟ [شریح گفت: آری، امیر مؤمنان چنین بوده است: امام نگاهی خشمگین بدو کرد، سپس فرمود:] شریح! به زودی کسی به سر وقتت می آید که به نوشته ات نمی نگرد و از گواهت نمی پرسد، تا آنکه تو را از آن خانه بیرون کند و بردارد و تهی دست به گورت سپارد. پس شریح! مبادا این خانه را از جز مال خود خریده باشی یا بهای آن را از جز حلال به دست آورده، چه، آن گاه خانه دنیا را زیان کرده ای و خانه آخرت را از دست داده. اگر آن گاه که این خانه را خریدی نزد من می آمدی، برای تو سندی می نوشتم بدینسان، پس رغبت نمی کردی به خریدن خانه به درهمی یا افزون از آن، و سند چنین است: این خانه ای است که خریده است آن را بنده ای خوار، از مرده ای که او را از جای برخیزانده اند برای کوچ و بستن بار. از او خانه ای از خانه های فریب خریده است، در کویی که سپری شوندگان جای دارند و تباه شوندگان- روز به سر آرند-. این خانه از چهار سو، در این چهار حدّ جای گرفته است:

حدّ نخست بدانجا که آسیبها و بلا در کمین است، و حد دوم بدانجا که مصیبتها جایگزین، و حدّ سوّم به هوسی که تباه سازد، و حد چهارم به شیطانی که گمراه سازد، و در خانه به حدّ چهارمین گشاده است- و شیطان بدانجا ایستاده-. خرید این فریفته آرزومند- این خانه را- از این کس که اجل وی را از جای کند. به بهای برون شدن از قناعتی که موجب ارجمندی است، و درون شدن در ذلت و به دست آوردن- دنیا که مایه دردمندی است- و زیانی که این خریدار را در آنچه خریده رسد ، بر نا آرام دارنده تن های پادشاهان است، و گیرنده جانهای سرکشان، و درهم ریزنده دولت فرعونان، چون کسرا، و قیصر، و تبّع، و حمیر، و آن کس که مال بر مال نهاد و افزون داشت و ساخت و بر افراشت، و زیور کرد و بیاراست، و اندوخت، و به گمان خویش برای فرزند مایه توخت. بر اوست که همگان را در جایگاه رسیدگی و حساب، و محل پاداش و عقاب روانه کند آن گاه که کار داوری به نهایت رسد، «و آن جاست که تباهکاران زیان برند» . بر این سند خرد گواهی دهد هرگاه از بند هوا و دلبستگیهای دنیا برون رود.

اردبیلی

روایت کرده اند که شریح بن حراث که قاضی امیر المؤمنین بود خرید در زمان آن حضرت سرائی را به هشتاد دینار پس رسید این خبر به آن حضرت پس طلبید او را و گفت رسید بمن که تو خریده که خریده تو سرائی را بهشتاد دینار و نوشته برین مضمون تمسکی و گواه گرفته در آن گواهان را پس گفت شریح بتحقیق بود این چنین ای امیر مؤمنان راوی گوید که پس نظر کرد بسوی او بنظر خشمگین بعد از آن گفت مر او را که ای شریح بدانکه زود باشد که بیاید بسوی تو کسی که نظر ننماید در قباله تو و سوال نکند از گواهان تو مرا و ملک الموتست تا آنکه بیرون برد ترا از آن سرا در حالتی که باشی چشم باز مانده و بسیار تو را بقبر تو در حالی مجرد باشی از خانمان پس نظر کن ای شریح از آنکه نباشی که خریده باشی این سرا را از غیر مال خود یا نقد کرده باشی بهای آنرا از غیر حلال خود پس در آن حالت تو زیان زده باشی در سرای دنیا و سرای آخرت بدانکه اگر تو بودی که می آمدی بمن نزد خریدن تو چیزی را که خریده هر آینه می نوشتم برای تو قباله ابرین نسخه پس رغبت نمی کردی در خریدن این سرا به یک درهم پس آنچه فراتر آن باشد یعنی نه بقلیل و نه بکثیر و نسخه اینست که این چیزیست که خریده بنده خوار بی مقدار از بنده مشرف بر میت که از جای خود برانگیخته شده است بجهه رحلت خرید مشتری از آن بایع سرای را از سرای فریب که باقی مانده از طرف فوت شدگان و بقعه هلاک شدگان و احاطه نموده باین سرا چهار حد حد اول منتهی می شود بچیزهائی که خواننده آفتهااند از زن و اولاد و اقربا و خادمان و دابه و حد دوم منتهی می شود بخوانندهای مصیبتها از موت زن و اولاد و سایر و حد سیم منتهی می شود بسوی آرزوهای هلاک کننده چه حفظ سرا و متاع آن موجب تعلقست و حد چهارم منتهی می شود بدیو گمراه کننده و در آن حد باز کرده می شود راه گذار در این سرای خرید این فریفته شده بآرزوی نفس ازین برکنده شده این سرا را به بیرون آمدن از عزت قناعت و در آمدن در مذلّت خواهش و فروتنی نزد مردمان جهه طمع زیادتی پس آنچه دریافت این مشتری در آنچه خرید از آن بایع از ضمان درک و از پی رفتن پس بر ملک الموتست که مضطرب سازنده بدنهای پادشاهانست و رباینده جانهای گردنکشان و زایل کننده پادشاهی فرعونیان مانند کسری که پادشاه فارس بود و قیصر که پادشاه رومست و تبّع که پادشاه یمنست و حمیر که پادشاهان با شوکت بودند و آنکه جمع کرد مال را بر بالای مال پس بسیار ساخت آنرا و آنکه بنا کرد و محکم کرد و برافراخت و زینت داد بطلا و بیاراست ببساط و ذخیره نمود و اخذ ضیعه دنیویه نمود و نظر کرد بگمان خود برای عاقبت فرزند خود فرستادن ایشان همه بموقف عرض و حسابست و مکان ثواب و عقاب در وقتی که واقع شود امر بحکمی که جدا کننده حق باشد از باطل و زیانکار شوند آنجا تبه کاران گواهی داد بر این سخنان عقل عقلا هر گاه بیرون رود از بندگی آرزوی نفس و سالم ماند از او پرسشهای دنیا

آیتی

گویند که شریح بن الحارث قاضی امیرالمؤ منین (ع) در زمان او خانه ای خرید به هشتاد دینار. این خبر به علی (علیه السلام) رسید. او را فرا خواند. و گفت شنیده ام خانه ای خریده ای به هشتاد دینار و برای آن قباله نوشته ای و چند تن را هم به شهادت گرفته ای. شریح گفت چنین است یا امیرالمؤ منین. علی (علیه السلام) به خشم در او نظر کرد، سپس فرمود:

ای شریح، زودا که کسی بر سر تو آید که در قباله ات ننگرد و از شاهدانت نپرسد، تا از آنجا براندت و بی هیچ مال و خواسته ای به گورت سپارد. پس، ای شریح، بنگر، نکند که این خانه را از دارایی خود نخریده باشی، یا نقدی که بر شمرده ای از حلال به دست نیامده باشد. که اگر چنین باشد هم در دنیا زیان کرده ای و هم در آخرت.

اما اگر آنگاه که این خانه را می خریدی نزد من آمده بودی، برایت قباله ای می نوشتم به این نسخت و تو حتی یک درهم و چه جای بیش از آن رغبت نمی کردی که به بهای این خانه دهی. و نسخه آن قباله چنین است:

این خانه ای است که بنده ای ذلیل، از مرده ای که برای کوچ کردن او را از جای خود برانگیخته اند، خریده است. خانه ای از سرای فریب در کوی از دست شدگان و محلت به هلاکت رسیدگان. این خانه را چهار حدّ است حد نخستین، منتهی می شود به آنجا که آفات کمین گرفته اند، و حدّ دوم به آنجا که مصیبتها را سبب است، و حدّ سوم به خواهشهای تباه کننده نفسانی، و حدّ چهارم به شیطان اغواگر. و در آن از حد چهارم باز می شود. خریدار که فریب خورده آمال خویش است آن را از فروشنده ای که اجل او را برانگیخته تا براندش، به بهای خارج شدن از عزّ قناعت و دخول در ذلّ طلب و خواری خریده است. در این معامله ضرر و زیان خریدار در آنچه خریده است، بر عهده کسی است که اندامهای پادشاهان را ویران سازد و جان از تن جباران بیرون کند و پادشاهی از فرعونان چون شهریاران ایران و قیصرهای روم و تبّعهای یمن و حمیرهابستانده است، و نیز آن کس که دارایی خود را گرد آورد و همواره بر آن در افزود و کاخهای استوار برآورد و آنها را بیاراست و آرایه ها ساخت و اندوخته ها نهاد تا به گمان خود برای فرزند، مرده ریگی نهد. همه اینان را برای عرضه در پیشگاه حسابگران و آنجا که ثواب و عقاب را معین می کنند، حاضر آورد. در آنجا حکم قطعی صادر شود و کار داوری به پایان آید. (در آنجا تبهکاران زیانمند شوند) عقل هر گاه که از اسارت هوس بیرون آید و از علایق دنیوی در امان ماند، به این رسند گواهی دهد.

انصاریان

گفته شده شریح بن حارث قاضی امیر المؤمنین علیه السّلام بود .در زمان حکومت آن حضرت خانه ای به مبلغ هشتاد دینار خرید،خبر این برنامه به آن جناب رسید،وی را خواست و به او فرمود:

به من خبر رسیده خانه ای به هشتاد دینار خریده،و برایش سند نوشته، و بر آن گواهانی گرفته ای![گفت:آری چنین است ای امیر مؤمنان.حضرت خشم آلود به او نگریست،سپس فرمود ]:به زودی کسی به نزدت می آید(ملک الموت)که به سند خانه نظر نمی کند،و از گواه آن نمی پرسد،تا آنکه تو را از آن خانه بیرون می کند،و تنها تسلیم خانه قبر می نماید .ای شریح،مواظب باش که این خانه را از غیر مال خود نخریده،یا قیمت آن را از غیر مال حلال نداده باشی، که در این صورت دچار خسارت دنیا و آخرت شده ای .

آگاه باش،اگر زمان خرید خانه نزد من آمده بودی،برای تو سندی مانند این سند می نوشتم،که در خرید این خانه به یک درهم چه رسد بالاتر از آن رغبت نمی کردی.و آن سند این است :

این خانه ای است که آن را بنده ای خوار،از مرده ای که برای کوچ کردن به سرای دیگر از این خانه بیرونش کرده اند خریده است،از او خانه ای از خانه های فریب از جانب فانی شوندگان، و سرزمین اهل هلاکت خریده .این خانه را چهار حدّ است:حدّ اوّل به آفات و بلاها،حدّ دوم به مصائب،حد سوم به هوسهای تباهی آور،و حد چهارم به شیطان گمراه کننده،و در این خانه به همین حد چهارم باز می شود .

شروح

راوندی

و البینه: الحجه، و الشاخص من الدار: الذهب منها، یقال: شخص من بلد الی بلد، ای ذهب. و ابتعت: ای اشتریت، و الشراء یمد و یقصر کالزنا. و الحطه: حیث یحط الانسان فیه رحله، و المحط: المنزل، یقال حط اذا نزل. و بالخاء المعجمه: الارض التی یختطها الرجل لنفسه، و هو ان یعلم علیها علامه بالخط لیعلم انه قد اختارها لیبنیها دارا، و منه: خطط الکوفه او البصره. و حد الشی ء، منتهاه، و حدود الدار غایاتها. و المردی: المهلک. الذی یحمل الناس علی الغوایه و الجهل. و قوله و فیه یشرع باب هذه الدار ای یفتح. و ازعجه: اقلقه و قلعه من مکانه. و الضراعه: الذل. و ادرک: ای لحق. و الدرک: التبعه، یقال: ما لحقک من درک فعلی خلاصه. و قوله فعلی مبلبل اجسام الملوک ای علی الله الذی یستاصل الملوک الظلمه علی الناس و یهلک اجسامهم، یقال: تبلبلت الابل الکلاء اذا تتبعته فلم تدع منه شیئا. و الجبابره: الذین یقتلون علی الغضب. و الفراعنه: العتاه. و کسری: لقب ملوک الفرس. و قیصر: ملک الروم. و تبع واحد التبابعه و هم ملوک الیمن، و التبع فی اللغه: الظل و نوع من الطیر. و حمیر: ابوقبیله من الیمن، و هو حمیر ابن سبا بن یشخب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول. وشید: ای طول البناء و رفعه. و زخرف: ای ذهب جدرانه. و نجد: ای زین ارضه بالفرش، و النجاد: الوساد. و ادخر: افتعل من الذخیره. و اشخاصهم: اذهابهم. و علائق الدنیا: ما یتعلق به القلوب القلوب من الدنیا.

کیدری

قوله علیه السلام: هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل الی آخره. المردی: المهلک، و المغوی: الموقع فی الغوایه. یسرع: ای یفتح ازعجه: اقلقه ادرک: لحق و الدرک: التبعه. مبلیل الاجسام: مستاصلها، یعنی الله تعالی: تبلبلت الابل الکلاء: اذا تتبعته فلم تدع منه شیئا، و اول ملک لقب بکسری من ملوک العجم نوشروان و قیل: کسری معرب خسرو، و قیل: معنی کسری الملک العادل و اول من لقب الروم بقیصر قسطس و معنی قیصر شق عنه و ذلک ان امه ماتت و هی حبلی فشق بطنها عنه و اخرج فلقب بقیصر. ثم قالوا لمن بعده من ملوک هذا البیت القیاصره و کانوا ینزلون رومیه، و تبع اسم الملک الاعظم من ملوک الیمن و الاذواء دون التبابعه، و تبع لقب لمن یملک بلادا کثیره سوی الیمن، و سمی بذلک لان العساکر تبعوه و قیل التبع الفی ء، یعنی انه ظل الله، و ظل الامان، و الاذواء مثل ذی یزن، و ذی حدن و ذی رعین و ذی المنار، ملوک لا یملکون الا الیمن. اول ملک من ولد قحطان، هو حمیربن سبابن یشجب بن یعرب بن قحطان شید البناء، و طوله و رفعه، و زخرفه و ذهب جدرانه و مجده و زین ارضه بالفرش و النجاد: الوساد. شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی. ای اذا کان اسیرا فی

مخالب الهوی لم یقبل العاقل الموعظه، و ما تفکر فی العواقب، و قد روی ان بعض اهل الکوفه اشتری ایضا دارا و ناول امیرالمومنین علیه السلام رقا و قال له اکتب لی قباله الشری، فکتب علیه السلام بعد التسمیه هذا ما اشتری میت من میت دارا فی بلده المذنیین و سکه الغافلین، الحد الاول منها ینتهی الی الموت، و الثانی الی القبر، و الثالث الی الحساب، و الرابع اما الی الجنه و اما الی النار ثم کتب علیه السلام: لا دار للمرء بعد الموت یسکنها الا لمن کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها

ابن میثم

نامه امام (علیه السلام) به اهل کوفه، پس از فتح بصره: (خداوند به شما که مردمی شهرنشین هستید، از ناحیه ی خاندان پیامبرتان بهترین پاداشی دهد که به عاملان و مطیعان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا که شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت را پاسخ مثبت دادید.) گویا خطاب به اهل کوفه است و از این رو حرف من برای بیان جنس از ضمیر منصوب در جزاکم می باشد و برای آنان از خدا درخواست می کند که به آنها به علت یاری کردن از خاندان پیامبر و سپاسگزاری از نعمت وی، بهترین پاداش را عنایت فرماید. فقد سمعتم، امر خدا را شنیدید و آن را اطاعت کردید، و برای یاری دینش دعوت شدید آن را پذیرفتید. مفعولهای این چند فعل حذف شده زیرا منظور ذکر اعمال و کارهاست و توجهی به تعیین مفعول نیست علاوه بر آن از فحوای سخن، مفعول شناخته می شود که ندای الهی امام (علیه السلام) می باشد.

ابن ابی الحدید

رُوِیَ أَنَّ شُرَیْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِیَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع اشْتَرَی عَلَی عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً فَبَلَغَهُ ذَلِکَ فَاسْتَدْعَی شُرَیْحاً وَ قَالَ لَهُ بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ یَا شُرَیْحُ أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لاَ یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ وَ لاَ یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لاَ تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلاَلِکَ فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الآْخِرَهِ.

أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ [بِالدِّرْهَمِ]

{ 1) مخطوطه النهج:«بدرهم». } بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ وَ النُّسْخَهُ هَذِهِ هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ مِنْ مَیِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِیلِ اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ وَ خِطَّهِ الْهَالِکِینَ وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الآْفَاتِ وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی اَلشَّیْطَانِ الْمُغْوِی وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ وَ الدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَهِ فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ وَ مُزِیلِ مُلْکِ اَلْفَرَاعِنَهِ مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ إِشْخَاصُهُمْ جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَ سَلِمَ مِنْ عَلاَئِقِ الدُّنْیَا.

هو شریح بن الحارث بن المنتجع بن معاویه بن جهم بن ثور بن عفیر { 1) ب:«عقر»،و الصواب ما أثبته من الاستیعاب. } بن عدی بن الحارث بن مره بن أدد الکندی و قیل إنّه حلیف لکنده من بنی الرائش .

و قال ابن الکلبی لیس اسم أبیه الحارث و إنّما هو شریح بن معاویه بن ثور .

و قال قوم هو شریح بن هانئ .

و قال قوم هو شریح بن شراحیل و الصحیح أنه شریح بن الحارث و یکنی أبا أمیّه استعمله عمر بن الخطّاب علی القضاء بالکوفه فلم یزل قاضیا ستین سنه لم یتعطل فیها إلاّ ثلاث سنین فی فتنه ابن الزبیر امتنع فیها من القضاء ثمّ استعفی الحجاج من

العمل فأعفاه فلزم منزله إلی أن مات و عمر عمرا طویلا قیل إنّه عاش مائه سنه و ثمانیا و ستین و قیل مائه سنه و توفّی سنه سبع و ثمانین .

و کان خفیف الروح مزاحا فقدم إلیه رجلان فأقر أحدهما بما ادعی به خصمه و هو لا یعلم فقضی علیه فقال لشریح من شهد عندک بهذا قال ابن أخت خالک و قیل إنّه جاءته امرأته تبکی و تتظلم علی خصمها فما رق لها حتّی قال له إنسان کان بحضرته أ لا تنظر أیها القاضی إلی بکائها فقال إن إخوه یوسف جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ .

وَ أَقَرَّ عَلِیٌّ ع شُرَیْحاً عَلَی الْقَضَاءِ مَعَ مُخَالَفَتِهِ لَهُ فِی مَسَائِلَ کَثِیرَهٍ مِنَ اَلْفِقْهِ مَذْکُورَهٍ فِی کُتُبِ الْفُقَهَاءِ.

وَ اسْتَأْذَنَهُ شُرَیْحٌ وَ غَیْرُهُ مِنَ قُضَاهِ عُثْمَانَ فِی الْقَضَاءِ أَوَّلَ مَا وَقَعَتِ الْفُرْقَهُ فَقَالَ اِقْضُوا کَمَا کُنْتُمْ تَقْضُونَ حَتَّی تَکُونَ لِلنَّاسِ جَمَاعَهٌ أَوْ أَمُوتَ کَمَا مَاتَ أَصْحَابِی .

وَ سَخِطَ عَلِیٌّ ع مَرَّهً عَلَیْهِ فَطَرَدَهُ عَنِ اَلْکُوفَهِ وَ لَمْ یَعْزِلْهُ عَنِ الْقَضَاءِ وَ أَمَرَهُ بِالْمُقَامِ بِبَانِقْیَا وَ کَانَتْ قَرْیَهً قَرِیبَهً مِنَ اَلْکُوفَهِ أَکْثَرُ سَاکِنِهَا اَلْیَهُودُ فَأَقَامَ بِهَا مُدَّهً حَتَّی رَضِیَ عَنْهُ وَ أَعَادَهُ إِلَی اَلْکُوفَهِ

وَ قَالَ أَبُو عُمَرَ بْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی کِتَابِ اَلْإِسْتِیعَابِ أَدْرَکَ شُرَیْحٌ اَلْجَاهِلِیَّهَ وَ لاَ یُعَدُّ مِنَ اَلصَّحَابَهِ بَلْ مِنَ اَلتَّابِعِینَ وَ کَانَ شَاعِراً مُحْسِناً وَ کَانَ سُنَاطاً لاَ شَعَرَ فِی وَجْهِهِ { 1) الاستیعاب 590،و ذکر أنّه توفّی سنه سبع و ثمانین و هو ابن مائه سنه؛و ولی القضاء ستین سنه من زمن عمر إلی زمن عبد الملک بن مروان. } .

قوله ع و خطه الهالکین بکسر الخاء و هی الأرض التی یختطها الإنسان

أی یعلم علیها علامه بالخط لیعمرها و منه خطط الکوفه و البصره .

و زخرف البناء أی ذهب جدرانه بالزخرف و هو الذهب.

و نجد فرش المنزل بالوسائد و النجاد الذی یعالج الفرش و الوسائد و یخیطهما و التنجید التزیین بذلک و یجوز أن یرید بقوله نجد رفع و علا من النجد و هو المرتفع من الأرض.

و اعتقد جعل لنفسه عقده کالضیعه أو الذخیره من المال الصامت.

و إشخاصهم مرفوع بالابتداء و خبره الجار المجرور المقدم و هو قوله فعلی مبلبل أجسام الملوک و موضع الاستحسان من هذا الفصل و إن کان کله حسنا أمران أحدهما أنّه ع نظر إلیه نظر مغضب إنکارا لابتیاعه دارا بثمانین دینارا و هذا یدلّ علی زهد شدید فی الدنیا و استکثار للقلیل منها و نسبه هذا المشتری إلی الإسراف و خوف من أن یکون ابتاعها بمال حرام.

الثانی أنّه أملی علیه کتابا زهدیا وعظیا مماثلا لکتب الشروط التی تکتب فی ابتیاع الأملاک فإنهم یکتبون هذا ما اشتری فلان من فلان اشتری منه دارا من شارع کذا و خطه کذا و یجمع هذه الدار حدود أربعه فحد منها ینتهی إلی دار فلان و حدّ آخر ینتهی إلی ملک فلان و حدّ آخر ینتهی إلی ما کان یعرف بفلان و هو الآن معروف بفلان و حدّ آخر ینتهی إلی کذا و منه شروع باب هذه الدار و طریقها اشتری هذا المشتری المذکور من البائع المذکور جمیع الدار المذکوره بثمن مبلغه کذا و کذا دینارا أو درهما فما أدرک المشتری المذکور من درک فمرجوع به علی من یوجب الشرع الرجوع به علیه ثمّ تکتب الشهود فی آخر الکتاب شهد فلان ابن فلان بذلک و شهد فلان ابن فلان به أیضا و هذا یدلّ علی أن الشروط المکتوبه الآن قد کانت

فی زمن الصحابه تکتب مثلها أو نحوها إلاّ أنا ما سمعنا عن أحد منهم نقل صیغه الشرط الفقهی إلی معنی آخر کما قد نظمه هو ع و لا غرو فما زال سباقا إلی العجائب و الغرائب.

فإن قلت لم جعل الشیطان المغوی فی الحدّ الرابع قلت لیقول و فیه یشرع باب هذه الدار لأنّه إذا کان الحدّ إلیه ینتهی کان أسهل لدخوله إلیها و دخول أتباعه و أولیائه من أهل الشیطنه و الضلال

کاشانی

(کتبه لشریح بن الحارث قاضیه) این نامه آن حضرت است که نوشته به شریح بن حارث که قاضی آن حضرت بود و در کوفه گویند هفتاد و پنج سال قاضی کوفه بود مگر دو سال یا چهار سال که در فتنه زبیر بن العوام از حجاج لعین التماس کرد که قضای کوفه را از او امعان دارد. و در زمان آن حضرت به واسطه مساله ای بیست روز او را عزل نمود و بعد از آن نصب فرمود. (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام) در روایت آمده که شریح بن حارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام بود همچنانکه مذکور شد (اشتری علی عهده دارا) خرید در عهد آن حضرت خانه ای را (بثمانین دینارا) به هشتاد دینار (فبلغه علیه السلام ذلک) پس رسید به او این خبر (فاستدعاه) پس طلبید او را (و قال) و فرمود که (بلغنی) رسید به من (انک ابتعت) آنکه تو خریده ای (دارا بثمانین دینارا) خانه ای را به هشتاد دینار (و کتبت کتابا) و نوشته ای، نوشته ای را در این باب (و اشهدت فیه شهودا) و گواه گرفته ای در خریدن آن گواهان را (فقال شریح) پس شریح گفت (قد کان ذلک یا امیرالمومنین) به تحقیق که بود این چنین ای امیر مومنان (قال) راوی گوید که (فنظر الیه علیه السلام) پس نظر کرد امیر مومنان به سوی او (نظر مغضب) به نظر خشمگین (ثم قال له یا شریح) بعد از آن فرمود که ای شریح (اما انه سیاتیک) بدانکه زود باشد که بیاید به سوی تو (من لا ینظر فی کتابک) کسی که نظر ننماید در قباله تو (و لا یسئلک عن بینتک) و سوال نکند از گواهان تو، مراد ملک الموت است. (حتی یخرجک منها) تا آنکه بیرون برد تو را از آن سرا (شاخصا) در حالتی که باشی چشم بازمانده (و یسلمک الی قبرک) و بسپارد تو را به قبر تو (خالصا) در حالتی که مجرد باشی از خانمان (لا تکون ابتعت) از آنکه نباشی که خریده باشی (فانظر یا شریح) پس نظر کن ای شریح و برحذر باش (هذه الدار) این خانه را (من غیر مالک) از غیر مال خود (او نقدت الثمن) یا نقد کرده باشی بهای آن را (من غیر حلالک) از غیر حلال خود (فاذا انت) پس در آن حالت تو (قد خسرت) زبان زده باشی (دار الدنیا و دار الاخره) هم در سرای دنیا و هم در سرای آخرت (اما انک لو کنت) بدانکه اگر تو بودی (اتیتنی) که می آمدی به من (عند شرائک) نزد خریدن تو (ما اشتریت) چیزی را که خریدی آنرا به هشتاد دینار (لکتبت لک کتابا) هر آینه می نوشتم برای تو قباله ای (علی هذه النسخه) بر این نسخه عبرت آثار که مذکور خواهد شد (فلم ترغب) پس رغبت نمی کردی (فی شراء هذه الدار) در خریدن آن سرا (بدرهم) به یک درهم (فما فوقه) پس آنچه فراتر از آن باشد. یعنی آن را هیچ چیزی نمی خریدی، نه به قلیل و نه به کثیر. (النسخه هذه) و آن نسخه این است که: (هذا ما اشتری) این چیزی است که خرید (عبد ذلیل من عبد میت) بنده خوار بی مقدار از بنده مشرف به موت (قد ازعج للرحیل) از جای خود برانگیخته شده است به جهت رحلت از دنیای بی اعتبار وصف مشتری به (عبودیت) و (ذلت) از جهت عجب و فخری است که عارض او شده به واسطه شرای سرا، و وصف بایع به (میت) از جهت تنزیل موت بالقوه است به منزله موت بالفعل از روی تحذیر. (اشتری منه) خرید مشتری از آن بایع (دارا من دار الغرور) سرایی را از سرای فریب که باقی مانده (من جانب الفانین) از طرف فوت شدگان (و خطه الهالکین) و بقعه هلاک شدگان (و تجمع هذه الدار) و احاطه نموده به این سرا (حدودا اربعه) چهار حد که هر حدی از آن واقع است در طرف حادثه های روزگار به این وجه که: (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) حد اول از آن چهار حد منتهی می شود به اشیایی که خواننده آفتهایند از زن و خادم و دابه و اولاد و اتباع که از لوازم سرایند (و الحد الثانی) و حد دوم از آن چهار حد (ینتهی الی دواعی المصیبات) منتهی می شود به چیزهایی که خواننده مصیبتهایند از موت زن و اولاد و عشایر و فوت خادم و دابه و غیر آن (و الحد الثالث) و حد سوم از آن حدود اربعه (ینتهی الی الهوی المردی) منتهی می شود به سوی آرزویی که هلاک کننده صاحب آن دار است در مقر نار چه محافظت دار و متاع دنیای مکار، موجب الفت تامه است به این امتعه ناپایدار و این سبب حجب نفس است از دارالقرار (و الحد الرابع) و حد چهارم از آن حدود (ینتهی الی الشیطان المغوی) منتهی می شود به سوی دیو گمراه کننده از سلوک طریق کردگار به جذب نفس به مشتهیات بسیار (و فیه) و در این حد (یشرع باب هذه الدار) باز کرده می شود در این سرا چه شیطان به اغوای خود مبدا دخول است در دواعی باعثه بر سرای آن دار و بر آرزوهای بی شمار، پس شیطان همچه حد خانه است، آنچه صادر می شود از او از موجبات فتح شهوات همچو باب آن سرا است. (اشتری هذا المغتر بالامل) خرید این فریفته شده (من هذا المزعج بالاجل) از آن برکنده شده به موت (هذه الدار) این سرا را (بالخروج عن عز القناعه) به سبب بیرون آمدن از عزت و ارجمندی قناعت (و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) و درآمدن در مذلت و خواری طلب و فروتنی چه قناعت مستلزم اقلیت حاجت است به خلقان و آن مستلزم عز قناعت است و مستغنی بودن از ایشان. پس زیادتی خانه بر قدر حاجت مستلزم ذل طلب و ضراعت باشد به سوی مردمان. (فما ادرک هذا المشتری) پس آنچه دریافت این مشتری (فیما اشتری) در آنچه خرید از آن بایع (من درک) از ضمان درک و از پی رفتن آن (فعلی مبلبل اجسام الملوک) بر ملک الموت است که سازنده و شوریده کننده بدن های پادشاهان است و تباه گرداننده تن های ایشان (و سالب نفوس الجبابره) و رباینده جان های گردنکشان (و مزیل ملک الفراعنه) و زایل کننده پادشاهی فرعونیان (مثل کسری) مانند کسری و این اسم جنس ملوک فرس است (و قیصر) و این اسم جنس ملوک روم است (و تبع) که اسم جنس ملوک یمن است (و حمیر) که بدر قبیله یمن است و آن حمیر بن سبا بن یسخب بن یعرب بن قحطان است و تخصیص این ملوک تنبیه است از برای این مشتری بر وجوب قصر امل و منظور داشتن اجل به مثل این درک. چه این پادشاهان با وجود طول عمر و اهل این ملک و مملکت را به سر نبردند و به اندک فرصتی مردند و ملک سپردند و به سبب نافرمانی و اندوختن حرام رفتند به درک، پس باید که به اقل کفاف راضی شوی ای قاضی و نصب العین خودسازی احوال جباران زمان ماضی. (و من جمع المال علی المال) و آنکه جمع کرد مال را بر بالای مال (فاکثر) پس بسیار ساخت آن را (و من بنی) و آنکه بنا نهاد (و شید) و محکم کرد و برافروخت (و زخرف) و زینت داد به طلا (و نجد) و بیاراست به بساط و مانند آن (و ادخر) و ذخیره بنهاد (و اعتقد) و اخذ صیغه دنیویه نمود (و نظر بزعمه) و نظر کرد به گمان خود (للولد) برای عاقبت ولد خود و جمع کرد اموال را برای او (اشخاصهم جمیعا) فرستادن همه ایشان (الی موقف العرض و الحساب) به موقف عرض افعال و حساب اعمال است (و موضع الثواب و العقاب) و مکان ثواب بندگان و عذاب ایشان (اذا وقع الامر بفضل القضاء) در وقتی که واقع شود امر، به حکمی که جداکننده حق باشد از باطل (و خسر هنا لک المبطلون) و زیان کار شوند آنجا تبه کاران (شهد علی ذلک العقل) گواه است بر این سخنان عقل عقلاء (اذا خرج من اسر الهوی) وقتی که بیرون رود از بندگی از روی نفس و هوا (و سلم) و رهیده شود (من علایق الدنیا) از آویزشهای دنیا زیرا که عقل هرگاه که در چنگ هوی اسیر است و در دست نفس اماره گرفتار، قبول نمی کند این سخنان موعظه آثار را

آملی

قزوینی

گویند شریح هفتاد و پنج سال در کوفه قاضی بود مگر دو سال یا چهار سال در عهد فتنه عبدالله بن زبیر که از حجاج درخواست که او را از قضا معاف دارد، و دست بکشد، و امیرالمومنین علیه السلام او را برای مساله ای عزل نمود، و بعد از بیست روز باز نصب نمود گویند، چندگاه او را امر کرده بود که احکام بانحضرت عرض کند. مردی است که شریح در زمان آن حضرت خانه بهشتاد دینار خرید این خبر باو رسید شریح را بخواند و گفت: بمن رسید که تو خانه ای خریدی بهشتاد دینار و قباله بر آن نوشته و گواهان گرفته گفت: چنین بود ای امیرالمومنین. گفت راوی، پس نظر کرد باو نظر شخص خشمگین، پس گفت با او، ای شریح بدان که زود باشد که بیاید بسوی تو کسیکه نظر نکند در قباله ات، و نپرسد از گواهت، تا بیرونت کند از آن خانه کوچ کننده یا چشم بازمانده، و بسپاردت بقبر از همه چیز جدا مانده، پس ببین ای شریح نباشی که خریده باشی این خانه را از غیر صاحبی، یا نه از مال خود، و داده باشی قیمت بنقد از غیر حلال خود پس در این حال تو زیان کرده باشی و از دست داده هم خانه دنیا را و هم خانه آخرت را. یعنی مدعی پیدا شود و بازگیرد، یا باین اعتبار که تمتع از خانه غیر حلال وبال است هم در دنیا چنانچه در آخرت، یا باین اعتبار که چون آن علت بر آن حضرت ظاهر گردد او را تنبیه نماید بلکه خانه بازگرداند. بدان که اگر چنان میبود که تو می آمدی نزد من وقت خریدن آن می نوشتم برای تو قباله بر این نسخه پس رغبت نمیکردی در خریدن آن خانه بیک درهم یا برتر. خطه زمینی که طرح عمارت در آن افکنده اند و بخطوط نشان کرده اند، و این است نسخه آن، این خانه ایست که خریده آنرا بنده خوار از مرده که بیرونش کرده اند برحلت از این دار. خرید از او خانه از این دار غرور و فریب و غفلت از جانب فانی شدگان و بقعه هالکان. و احاطه میکند باین خانه چهار حد: حد اول منتهی باسباب و بواعث آفتها است که برای خانه و اهل خانه مهیا است از بیماری و گرفتاری و خرابی و سیل و دزد و امثال آن، و حد دوم منتهی ببواعث مصیبتها است که هم لازم این دار فنا است، و حد سوم منتهی میشود بخواهش نفس و طول امل که سبب هلاک دین و دنیا است و حد چهارم منتهی میشود به شیطان گمراه کننده که بوسیله علایق خانه و اهل و ولد آدمی را در معاصی می افکند و در تدبیر آخرت غافل میگرداند، و در این حد و جانب باز کرده میشود در این خانه چه اضلال و تسویل شیطان راه باین خانه نموده است، و درهای آفات و مصیبات و طول امل و حب دنیا بر روی خریدار گشوده خرید این غافل مغرورگشته بطول امل از آن بدر کرده شده از این خانه باجل، این خانه را به بیرون شدن از عزت قناعت، و داخل شدن در مذلت طلب و ضراعت. یعنی فروتنی و افتادگی و هر که در دنیا زاید از حاجت طلب کند ناچار مذلت کشد، و گردن پیش مردم فرونهد، و در طلب مال و ملک دنیا او را انواع سختی که موجب مذلت و ضراعت بود روی دهد، پس گویا خروج از عزت قناعت و دخول در مذلت ثمن و قیمت خانه شده است، آنرا داده است و خانه را گرفته پس هر درک و دعوی را مشتری را رسد در این خانه پس بر خراب کننده اجسام ملوک و رباینده جانهای جباران و زایل کننده ملک فرعونیان همچو ملوک فارس و روم یمن و آنان که جمع کردند مال بر سر مال و بسیار کردند اسباب و متاع، و آنان که بناها کردند و برافراشتند و زینت دادند و بیاراستند و ذخیره نهادند و ضیاع گرد آوردند، و بزعم خود نظر در امر فرزند کردند و غم بازماندگان خوردند، بر اوست که حاضر کند همه اینها را بموقف عرض و حساب، و محل ثواب و عقاب، وقتی که فرود آید فرمان خالق جهان بدیوان فاصل میان محق و مبطل، و زیانکار شوند آنجا باطل کاران گواه است بر این مضمون عقل وقتی که بیرون رود از اسیری هوا و سالم باشد از امراض علایق دنیا مناسب این مقام است گویند، کسی از اهل کوفه نیز خانه خرید و بامیرالمومنین علیه السلام صفحه پوستی داد و عرض کرد قباله برای من بنویس، آنحضرت بعد از بسم الله چنین نوشت، این است آنچه خریده است مرده از مرده یک خانه در شهر گناه کاران و کوچه غفلت شعاران. حد اول از آن منتهی میشود بمرگ و حد دویمش بقبر، و حد سوم آن بحساب، و حد چهارم آن یا منتهی میشود بسوی جنت یا ممتد میگردد بطرف آتش پس از آن حضرت این اشعار را نوشتند. لا دار للمرء بعد الموت یسکنها الا لمن کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها

لاهیجی

من کتاب کتبه علیه السلام لشریح بن الحارث.

یعنی از مکتوبی است که نوشت او را امیرالمومنین علیه السلام از برای شریح پسر حارث که قاضی گردانیده بود او را عمر بر اهل کوفه و بعد از آن قاضی بود تا هفتاد و پنج سال.

روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام، اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه ذلک و استدعاه و قال له:

«بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت شهودا.»

فقال شریح: قد کان ذلک یا امیرالمومنین. قال: فنظر الیه نظر مغضب، ثم قال له:

«یا شریح اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسئلک عن بینتک، حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر یا شریح، لاتکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک، فاذا انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره! اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک ما اشتریت، لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه، فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوقه.»

یعنی روایت شده است که شریح پسر حارث، قاضی از جانب امیرالمومنین علیه السلام، خرید در عصر خلافت او خانه ای را به هشتاد دینار زر سرخ. پس رسید این خبر به امیرالمومنین علیه السلام و خواند او را و گفت مر او را که رسید به من که تو خریده ای خانه ای به هشتاد دینار و نوشته ای کتاب قباله ی او را و شاهد گرفته ای شاهدهای چند را.

پس گفت شریح: به تحقیق که واقع شد خانه خریدن من به آن قیمت، ای امیرمومنان.

گفت راوی که پس نگاه کرد علیه السلام به سوی شریح نگاه غضبناک، پس گفت:

«ای شریح، آگاه باش که به تحقیق که می آید به نزد تو کسی که موت باشد که نگاه

نکند به کتاب قباله ی تو و سوال نکند از جهت حجت تو، تا اینکه بیرون کند تو را از آن خانه در حالتی که کوچ کننده باشی از آنجا به جای دیگر و می سپارد تو را به قبر تو تنها، پس نگاه کن ای شریح که باشی تو که خریده باشی این خانه را از غیر مال تو، یا تحصیل کرده باشی قیمت این خانه را از غیر مال حلال تو، پس در این هنگام باشی تو به تحقیق که زیان کرده باشی در سرای دنیا و در سرای آخرت. آگاه باش که هرگاه بودی تو که می آمدی نزد من در وقت خریدن تو آنچه را که خریده ای، هر آینه می نوشتم از برای تو کتابی بر نهج این نسخه، پس راغب نمی شدی در خریدن این خانه به یک درهم، پس چه جای به بالاتر از یک درهم!

والنسخه هذه، یعنی و آن نسخه این است:

«هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل، اشتری منه دارا من دار الغرور، من جانب الفانین و خطه الهالکین. و تجمع هذه الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات و الحد الثانی ینتهی الی الشیطان المغوی. و فیه یشرع باب هذه الدار.»

یعنی این کتابی است در ذکر چیزی که خریده است بنده ی ذلیل و خوار از کسی که مرده است، یعنی به یقین می میرد. به تحقیق بیرون کرده شده است از خانه اش از برای کوچ کردن از آن خانه به خانه ی دیگر. خریده است بنده از آن مرده خانه ای را از خانه های فریب دنیا در ناحیه ی نیست شدگان و ولایت هلاک شدگان. و جمع و احاطه کرده است این خانه را حدود چهارگانه: حد اول منتهی می شود به سوی اسباب آفتها به صاحبش که تحصیل و جمع کردن موونت و معیشت و اموال باشد که مستلزم آفات و بلایا و شدائد است و حد دویم منتهی می شود به سوی اسباب مصیبتها به صاحبش که ازواج و اولاد و خدم و حشم باشد که مستلزم مصائب است و حد سیم منتهی می شود به خواهشهای قوه ی شهویه و غضبیه هلاک کننده ی صاحبش و حد چهارم منتهی می شود به سوی شیطان نفس اماره گمراه کننده ی صاحبش و در این حد چهارم گشوده می شود دروازه ی این خانه. اما وجه ذکر حدود اربعه، پس آن است که چون از برای هر خانه دو جانب است یمین و یسار و از برای هر جانبی دو رکن است اعلا و اسفل، لهذا اثبات شد از برای این خانه نیز دوجانب، جانب یمین که شیطان نفس و هوا و خواهش آن باشد و جانب یسار که دواعی آفات و مصیبات باشد، اما یمین و اقوی بودن اولان، به تقریب علت و داخل بودن و اما یسار بودن آخران، به سبب معلول و خارج بودن و در جانب یمین رکن اعلا شیطان نفس است و رکن اسفل هوای آن، به تقریب تفریع ثانی بر اول، چنانکه در جانب یسار نیز رکن اعلا دواعی آفات است و رکن اسفل دواعی مصیبات به تقریب تفریع ثانی بر اول و اما وجه ترتیب ذکری، پس ابتدا شد به جانب یسار، به تقریب قرب معلولات و آثار نسبت به تعلیلات و در جانب یسار مقدم شد رکن اعلا بر رکن اسفل بر نظم طبیعی. اما در جانب یمین پس موخر شد رکن اعلا، به تقریب مقصود اصلی و غایت الغایات بودن در باب دشمن داشتن و احتراز کردن، چنانکه مبدء المبادی است در باب اضلال و ضرر رسانیدن و تا گشوده شود بر روی او دروازه ی بودن اضرار را.

«اشتری هذا المغتر بالامل، من هذا المزعج بالاجل، هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه، فما ادرک هذا المشتری فیما اشتری من درک، فعلی مبلبل اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره و مزیل ملک الفراعنه، مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر.»

یعنی خریده است این فریب خورده ی آرزوی دنیا، از این شخص بیرون کرده شده به مرگ، این خانه را به عوض بیرون رفتن از عزت قناعت کردن و داخل شدن در مذلت طلب کردن و تضرع کردن، پس آن چیزی که لاحق و لازم شود این مشتری را در آنچه خریده است از درک و غرامت تبعات و نکبات، پس فک و خلاص آن بر خدایی است که مخلوط گرداننده ی بدنهای پادشاهان است به خاک کردن و واگیرنده ی جانهای ظلم کنندگان است و نیست کننده ی پادشاهی فرعونیان، یعنی سرکشان است، مانند کسری که پادشاهان عجم باشند و قیصر که پادشاهان روم باشند و تبع که پادشاهان یمن باشند و

حمیر که پادشاهان اولاد حمیربن سبا بن یشجب بن قحطان باشند که پادشاهان قرن اول و اوائل دوران بودند.

«و من جمع المال علی المال فاکثر و من بنی و شید و زخرف و نجد و ادخر و اعتقد و نظر بزعمه للولد، اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب و موضع الثواب و العقاب، اذا وقع الامر بفصل القضاء «و خسر هنالک المبطلون».

شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا.»

یعنی و کسی که جمع کرده است مال را بر بالای مال، پس گردانیده است مال را بسیار و کسی که بنا کرد بنایی را و استوار کرد آن را و زینت کرد آن را به زر و بیاراست آن را به انواع فرشها و ذخیره کرد اموال را و برگرفت ضیاع و عقار و املاک و بساتین را و نظر کرد و ملاحظه کرد به گمان خود منفعت و دولت اولاد را، کوچ کردن و سفر کردن کل ایشان به سوی موقف عرض اعمال و حساب و مکان ثواب و عقاب است، در وقتی که صادر می شود امر خدا به حکم کردن قطعی جزمی در میانه ی حق و باطل و سعید و شقی و مطیع و عاصی و اهل بهشت و دوزخ، «و زیانکارند در آن وقت کسانی که مرتکب کارهای باطل دنیا بوده اند».

شهادت می دهد بر جمیع مذکورات، عقل عقلا در وقتی که بیرون آمده باشد از اسیری هوا و خواهش نفس اماره و رهایی یافته باشد از علاقه های دنیا.

خوئی

اللغه: (یمت) اصله یموت علی وزن فیعل من الموت. (ازعج للرحیل) ازعج بالبناء للمفعول ای شخص به للرحیل یقال ازعجه فانزعج ای اقلقه و قلعه من مکانه فقلق و انقلع، هذا ان کانت اللام للتعلیل و ان کانت بمعنی الی فالمعنی سیق الیه یقال: ازعجه المعصیه ای ساقه الیها کما فی لسان العرب فی ماده ازز علی ما فی اقرب الموارد. (دار الغرور) الغرور بضم الغین المعجمه مصدر یقال غره یغره غرورا من باب نصر ای خدعه بالباطل و لذا قیل: الغرور تزیین الخطاء بما یوهم انه صواب، و کذا قیل: الغرور شرک الطریق بفتحتین، و المراد من دار الغرور الدنیا قال تعالی (و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور) (آل عمران 184- و الحدید- 21) و قال تعالی: (ان وعد الله حق فلا تغزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور) (لقمان- 35) و لذا توصف الدنیا بالغرور بالفتح و یقال: دنیا غرور بل احد معانی الغرور بالفتح الدنیا، قال ابن السکیت کما فی صحاح الجوهری: الغرور الشیطان و منه قوله تعالی (و لا یغرنکم بالله الغرور). اقول: الصواب ان کل ما یغر الانسان من مال و جاه و شهوه و شیطان و غیرها فهو غرور بالفتح و انما فسر بالشیطان لانه الغار الحقیقی و تلک الامور آلات و وسائط. اذ هو اخبث الغارین، و بالدنیا لانها تغر و تضر و تمرکما قاله (علیه السلام) و سیاتی فی باب المختار من حکمه. (خطه) واحده خطط قال الجوهری فی الصحاح: الخطه بالکسر الارض یختطها الرجل لنفسه و هو ان یعلم علیها علامه بالخط لیعلم انه قد اختارها لنفسه لیبنیها دارا، و منه خطط الکوفه و البصره، و المراد منها البقعه و الناحیه و الجنانب و امثالها و یقال بالفارسیه: سرزمین. (تجمع هذه الدار) ای تحویها و تحیط بها. (دواعی) جمع الداعیه بمعنی السبب، قال الحریری: و تاقت نفسی الی ان افض ختم سره و ابطن داعیه یسره، ای اعرف باطن سبب یسره نقله فی اقرب الموارد، دواعی الدهر: صروفه، دواعی الصدر: همومه، ولکن المراد هنا معناها الاول ای اسباب الافات و المصیبات. و فی الحلیه: و الحد الاول منها و فی الاربعین و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و هی جمع العاهه ای الافه، واصل العاهه عوهه، یقال: عیه الزرع و ایف و ارض معیوهه ای ذات عاهه و طعام ذو معوهه ای من اکله اصابته عاهه و فی النهایه الاثیریه: فی الحدیث نهی عن بیع الثمار حتی تذهب العاهه، ای الافه التی تصیبها فتفسدها یقال: عاه القوم و اعوهوا اذا اصابت ثمارهم و ماشیتهم العاهه، و منه الحدیث: لا

یورد ذو عاهه علی مصح، ای لا یورد من بابله آفه من جرب او غیره علی من ابله صحاح لئلا ینزل بهذه ما نزل بتلک فیطن المصح ان تلک اعدتها فیاثم. و فی مجمع البحرین: فی الحدیث بظهر الکوفه قبر لا یلوذ به ذو عاهه الا شفاه الله، ای آفه من الوجع، و فی الحدیث: لم یزل الامام مبرئا عن العاهات ای هو مستوی الخلقه من غیر تشویه. و قیل: الفرق بین الافات و العاهات ان العاهات تکون الامراض الظاهریه من قبیل برص او جذام، و الافات تکون الامراض الباطنیه من مثل الحمی. (المردی) اسم فاعل من الارداء بمعنی الاهلاک، فالهوی المردی ای الهوی المهلک، و الردی: الهلاک، و المراد هنا هلاک الدین، و یقال ایضا: اراده فی البئر مثلا ای استقطه فیها، فالمعنی علی هذا الوجه الهوی المسقط الی هوه جهنم و مال المعنیین واحد. (المغوی) کالمردی فاعل من الاغواء ای المضل، و هو اشاره الی قوله تعالی حاکیا عن الشیطان: (و لا غوینهم اجمعین) (الحجر- 41) (قال فبعزتک لا غوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین) (ص- 85). و فی الحیله (زقاق الفناء) الزقاق بضم الاول و تخفیف الثانی: السکه و قیل: الطریق الضیق دون السکه نافذا کان او غیر نافذ یذکر و بونث جمعه زقاق بالضم فالتشدید و ازقه. (یشرع) بالبناء للمفعول من الاشراع ای یفتح، و فی القاموس: اشرع بابا الی الطریق فتحه. او من الاشراع بمعنی التهیو ای یتهیا للدخول و الخروج نحو قول جعفر بن علبه الحارث (الحماسه 4): فقالوا لنا ثنتان لابد منهما صدور رماح اشرعت او سلاسل ای اذا کان الامر علی هذا فلابد من احدهما اما صدور ماح هیات للطعن او سلاسل، ای اما القتل او الاسر ولکن المعنی الاول ابین و انسب. فی الاربعین:، بالخروج من عز القنوع، و القنوع بالضم: القناعه. (الضراعه): الذله: مصدر من ضرع ضراعه من بابی منع و شرف ای خضع و ذل و تذلل. (ادرک) بمعنی لحق یقال: طلب الشی ء حتی اردکه ای حتی لحقه و وصل الیه. (درک) قال فی الصحاح: الدرک التبعه، تسکن و تحرک، یعنی ان الدرک یقرا علی وجهین بفتح الاولین و بفتح الاول و سکون الثانی یقال: ما لحقک من درک فعلی خلاصه، و المراد من الدرک هنا ما یضر بملکیه المشتری کان یدعی احد کان المبیع ملکه و بیع بغیر حق و کان البائع غاصبا و غیر ذلک. (مبلبل) اسم فاعل من بلبل القوم بلبله و بلبالا اذا هیجهم و اوقعهمفی الهم و وسواس الصدور، قال باعث بن صریم (علی التصغیر): سائل اسید هل ثارت بوائل ام اهل شفیت النفس من بلبالها ای من همها و حزنها (الحماسه 175). و قال منصور النمری: فلما رانی کبر الله وحده و بشر قلبا کان جما بلابله ای کانت غمومه مجتمعه علیه (الحماسه 749). او من بلبل الالسنه ای خلطها ای یخلط و یمزج اجسامهم بتراب القبر. او من بلبل الشی ء اذا فرقه و مزقه و افسده بحیث آخرجه عن حد الانتفاع به، والمراد هنا المعنی الثانی او الثالث کما هو ظاهر لاغبار علیه، فلا حاجه الی ما تکلف به الشیخ محمد عبده حیث فسر مبلبل الاجسام بقول: مهیج دائاتها المهلکه لها. و فی نسخه الشیخ فی الاربعین: فعلی مبلی اجسام الملوک، و قال قدس سره فی بیانه: مبلی کمکرم من البلاء بالکسر و هو الدثور و الاندراس، و کذا ابن الخاتون العاملی فی شرحه قال: مبلی بر وزن مکرم ماخوذ از بلای بکسر با است که به معنی دثور و اندراس است یعنی از هم پاشیدن و ریزه ریزه شدن، و لم ینقلا غیر المبلی نسخه اخری فعندهما المبلی هو المتعین، و فی النهج و الحیله: المبلبل مکان المبلی، و مال الکل واحد یقال: ابلی الثوب ای اخلقه و بلبله ای مزقه و افسده، فمعنی احدهما قریب من الاخر. (سالب نفوس الجبابره) سلبه یسلبه سلبا و سلبا من باب نصر ای انتزعه من غیره علی القهر، و النفوس جمع النفس و هی هنا بمعنی الروح، والجبابره: الملوک کما فی اللسان فسالب نفوس الجبابره ای قابض ارواح الملوک او ان الملوک احد بعض مصادیق الجبابره. ثم الظاهر انه (علیه السلام) کنی بالمبلبل و السالب و المزیل عن الله جلت عظمته و یمکن اراده ملک الموت منها ولکن الشیخ صرح فی الاربعین بان المراد منها الموت فلیتامل. (کسری) بکسر الکاف و فتحها ایضا لقب ملوک الفرس، و هو معرب خسرو ای واسع الملک واحد جموعه: اکاسره. (قیصر) لقب ملوک الروم و جمعه: قیاصره. (تبع) بضم التاء المثناه من فوق و تشدید الباء الموحده المفتوحه. لقب ملوک الیمن و الجمع: تبابعه. (حمیر) بکسر اوله و فتح ثالثه ابو قبیله من الیمن و هو حمیر بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول و اسم حمیر العرنج، قاله فی الصحاح. (شید) الشید بکسر الشین ما یطلی به الحائط من جص او بلاط و نحوهما و بالفتح المصدر یقال: شاده یشیده شیدا بالفتح جصصه، و هو مشید ای معمول بالشید قال تعالی: (و قصر مشید) و نقل الی باب التفعیل للمبالغه، او یکون من شید البناء ای رفعه کما فی اقرب الموارد و کذا فی الصحاح حیث قال: و المشید بالتشدید المطول، او من شید قواعده ای احکمها. قال الکسائی: المشید للواحد من قوله تعالی (و قصر مشید) و المشید بالتشدید للجمع من قوله تعالی (فی بروج مشیده) نقله فی الصحاح. اقول: الظاهر ان الکسائی اراد ان المشید و المشید بمعنی واحد الا ان الاول یستعمل فی المفرد و الثانی فی الجمع فلا یقال قصر مشید بالتشدید او بروج مشیده بالتخفیف فتامل. (زخرف) زخرفه ای زینه و حسنه، و الزخرف کل ما حسن به الشی ء و المزخرف المزین قال الله تعالی: (حتی اذا اخذت الارض زخرفها و از ینت) (یونس- 26). قال عنتره بن الاخرس (الحماسه 817): لعلک تمنی من اراقم ارضنا بارقم یسقی السم من کل منطف تراه باجواز الهشیم کانما علی متنه اخلاق برد مفوف کان بضاحی جلده و سراته و مجمع لیتیه تهاویل زخرف شبه بارز جلد الحیه و ظهره و مجمع صفحتی عنقه لاختلاف الوانها بالتهاویل التی تزخرف بها الابل. و فی المفردات: الزخرف الزینه المزوقه و منه قیل للذهب زخرف. قال فی الصحاح: الزخرف الذهب ثم یشبه به کل مموه مزور، فعلی هذا قوله (علیه السلام) زخرف بمعنی بالزخرف ای ذهبه. (نجد) بالنون واجیم المشدده والدال المهمله یقال: نجد البیت ای زینه بالبسط و الفرش و الوسائد، و فی اللسان نجدت البیت بسطته بثیاب موشیه و النجد محرکه: متاع البیت من فرش و نمارق و ستور، جمعه انجاد، ونجود البیت: ستوره التی تعلق علی حیطانه یزین بها. او یکون نجد من النجد به معنی ما ارتفع من الارض ای رفع البناء، و هذا المعنی علی النسخه الشیخ فی الاربعین حیث قال: (نجد فزخرف) انسب ان لم یکن متعینا، و علی نسخه الرضی المعنی الاول انسب فان زخرف اعنی ذهب یستعمل غالبا فی تزیین سقف البیت، و نجد فی تزیین ارضه. (ادخر) ای اکتسب المال و خباه لوقت الحاجه الیه، و هو افتعل من الذخر لکنه ابدل من التاء دالا فادغم الدال فیه فلک ان تقول: ادخر، ولک ان تقول: ادخر، قال منظور بن سحیم (بالتصغیر) الحماسه 422: و عرضی ابقی ما ادخرت ذخیره و بطنی اطویه کطی ردائیا (اعتقد) مالا: جمعه، و اعتقد ضیعه: اقتناها، تقول: اعتقد عقده اذا اشتری ضیعه، و العقده: الضیعه و العقار الذی اعتقده صاحبه ملکا ای اقتناه و غیرهما من الاموال الصامته فلک ان تقول: اعتقد ای جعل لنفسه عقده. (الولد) به سکون الثانی و حرکات الواو و بفتحههما کل ما ولده شی ء و یطلق علی الذکر و الانثی و المثنی و المجموع، و هو مذکر و الجمع اولاد و ولده بالکسر فالسکون و الده با بدال الواو همزه و ولد بالضم فالکسر فالاخیر جاء جمعا و مفردا کالفلک قال تعالی: (و الفلک التی تجری فی البحر بماینفع الناس) (البقره- 161)، و قال تعالی: (حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم بریح طیبه) (یونس- 24) فالاولی مفرد و الثانیه جمع. (نظر بزعمه للولد یقال: نظر له از رثاه و اعانه و المراد هنا جمع المال للولد اعانه له و تحننا علیه. (اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب) ای ارجاعهم الیه قال فی اللسان: اشخص فلانا الی قومه: ارجعه الیهم. و یقال ایضا: اشخصه ای ازعجه و احضره. (العرض) ای عرض اعمالهم علیهم من عرض الشی ء علیه و له ای اراه ایاه قال تعالی: (ثم عرضهم علی الملائکه) (البقره- 31) (و عرضوا علی ربک صفا) (الکهف- 47) (انا عرضننا الامانه علی السموات و الارض) (الاحزاب- 73) (و عرضنا جهنم یومئذ للکافرین عرضا) (الکهف- 101) (و یوم یعرض الذین کفروا علی النار) (الاحقاف- 35). (فصل القضاء) الفصل ابانه احد الشیئین من الاخر حتی تکون بینهما فرجه و یوم الفصل احد اسماء القیامه قال تعالی (هذا یوم الفصل جمعناکم و الاولین) (المرسلات- 39) ای الیوم یبین الحق من الباطل، و قال تعالی (ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین) (الدخان- 42) و قال: (و هو خیر الفاصلین) (الانعام- 58) فقوله (علیه السلام): فصل القضاء ای فصل القضاء بین الحق و الباطل. (خسر هنالک المبطلون)

اقتباس من قوله تعالی: (فاذا جاء امر الله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون) (المومن- 80). الاعراب: (من میت قد ازعج للرحیل) قد ازعج للرحیل صفه للمیت لانه نرکه کالذلیل للعبد. (اشتری منه دارا) بدل للاول کالثالث. و القیاس ان یقال: هذه ما اشتری لان ما ابتاعها کانت دارا کقوله (علیه السلام): تجمع هذه الدار، ولکنه (علیه السلام) قال: هذا ما اشتری باعتبار المنزل و نحوه. (دارا من دار الغرور) کلمه من بمعنی فی ان کان المراد من دار الغرور الدنیا کما بینا ای دارا فی دار الغرور نحو قوله تعالی (الجمعه- 10) (اذا نودی للصلوه من یوم الجمعه) ای فی یوم الجمعه، و یمحکن ان تکون من علی هذا الوجه للتبعیض ایضا کما هو ظاهر او یکون الظرف مستقرا صفه للدار، و ان کانت من لبیان الجنس لایکون المراد منها الدنیا. نحو من الثانیه فی قوله تعالی (یحلون فیها من اساور من ذهب) (الکهف- 31) ای دارا هی دار الغزور. (تجمع هذه الدار حدود اربعه) هذه الدار مفعول قدم و حدود فاعل تجمع و فی بعض نسخ الاربعین جعلت هذه الدار فاعل الفعل و حدود مفعوله حیث کتب تجمع هذه الدار حدودا اربعه، ولکنه من تحریف النساخ و تصرفهم. (فالحد الاول) الفاء هذه للترتیب الذکری لان اکثرما یکون ذلک فی عطف مفصل علی مجمل نحو قوله تعالی: (فقد سالوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهره) (النساء- 153). (بالخروج من عز القناعه) الباء للعوض و المقابله ای اشتری هذا بهذا کما تقول: اشتریت هذه الدار بهذه الدنانیر. و الدخول مجرور معطوف علی الخروج (فما ادرک) کلمه ما اما موصوله او موصوفه و علی التقدیرین مبتداء و خبره جمله (فعلی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض) لان اشخاصهم مبتداء ثان و خبره علی مبلبل اجسام الملوک قدم لتوسعه الظروف، و هذه الجمله الاسمیه خبر لما. (من درک) من بیانیه یبین ما (فعلی مبلبل) کلمه الفاء جواب لما لانه علی حد: الذی یاتینی فله درهم، اعنی من المواضع التبی یتضمن المبتداء فیها معنی الشرط فتدخل الفاء فی خبره نحو قوله تعالی: (و ما بکم من نعمه فمن الله) (النحل- 55) و قوله تعالی: (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم) (الجمعه- 8) و کانما اراد الشیخ فی الاربعین هذا المعنی حیث قال: ما فی ما درک شرطیه، سالب عطف علی مبلبل، و کذا المزیل. (و من جمع) من موصول اسمی معطوف علی الفراعنه ای مزیل ملک الذی جمع المال- الخ، او علی کسیر کقیصر و اخویه و کان الاخیر اظهر و کذا الحکم فی من الثانی، و نسخه الشیخ هکذا:و من جمع المال الی المال فاکثر و بنی فشید و نجد فزخرف. و لولا کلمه- الی- مکان- علی- لکانت نسخته اولی من النهج لعدم الاحتیاج الی من الثانی اولا، و عدم تنسیق العباره علی نظام واحد فی النهج ثانیا، و خلوه عن التعریفات الحسنه الانیقه ثالثا. و اما کلمه الی و ان کانت تفید معنی صحیحا فی المقام ولکن علی اصح و افصح منها. و الفائات تفید الترتیب (بزعمه) الباء للسببیه. الی موقف العرض متعلق بالاشخاص، و الظرف لغو، و علی نسختی الشیخ و ابی نعیم (ما ابین الحق) کلمه ما للتعجب. ما الذی اوجب سخط الامیر علیه السلام علی عمل شریح حتی کتب له ذلک الکتاب؟ قبل الورود فی تفسیر جمل الکتاب لابد من ذکر مقدمه لیزید الطالب بصیره فی غرض الکتاب، و هی: ان سفراء الله تعالی لم یمنعوا الناس عما لا مناص عنها فی حیاتهم کتعلم المعارف و تحصیل الماکل و المشرب و الملبس و المنکح و بناء الدور و اتخاذ الحرف و الصنائع و نحوها مما هی ضروریه لحفظ نظام الاجتماع و بقاء بنی نوع الانسان، بل ندبوهم الیها و رغوبهم فیها و حرموا علهیم الرهبانیه بان الانسان مدنی بالطبع، و کذالم یدع احد و لم یروان حجه من الحجج الالهیه عاتب احدا فی قبال عمله الصحیح العقلانی، بل حذرو الو نهوهم عما یحکم العقل الناصع بقبحه و یذم من ارتکبه کالسرقه و الکذب و الافتراء و الخیانه و الغصب و الاقتداء بالنساء و نحوها مما هی تضر سعاده الاجتماع، و تمنع الناس عن التکامل و الارتقاء، و تورث بینهم العداوه و البغضاء. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) یمدح هدیه و یذم اخری، لان الاولی کانت عاریه عن الهوی، و الثانیه کانت مشوبه بها، فانها کانت رشوه فی صوره هدیه اتی بها آت لیلا و زعم ان امیرالمومنین (علیه السلام) یضل بها عن الحق، و یفسق عن امر ربه اما مدحه (علیه السلام) الاول فبعض من کان یانس الیه (علیه السلام) من اصحابه دعاه الی حلواء عملها یوم نوروز، فاکل و قال (علیه السلام): لم عملت هذا؟ فقال: لانه یوم نوروز، فضحک (ع) و قال: نورزوا لنا فی کل یوم ان استطعتم. و اما ذمه الثانیه فان اشعث بن القیس اهدی له نوعا من الحلواء تانق فیه و ظن الاشعث انه یستمیله بالمهاداه لغرض دنیوی کان فی نفس الاشعث، و کان یبغض امیرالمومنین (علیه السلام) فرد هدیته و قال: و اعجب من ذلک طارق طرقنا بملفوفه فی وعائها و معجونه شنئتها کانما عجنت بریق حیه اوقیئها، فقلت: اصله؟ ام زکاه؟ ام صدقه؟ فذلک کله محرم علینا اهل البیت، فقال: لا ذا و لا ذاک ولکنها هدیه، فقلت: هبلتک الهبول اعن دین الله اتیتنی لتخدعنی امختبط ام ذو جنه ام تهجر؟ و الله لوا عطیت الاقالیم السبعه بما تحت افلاکها علی ان اعصی الله فی نمله اسلبه جلب شعیره ما فعلته، و ان دنیاکم عندی الهون من ورقه فی فم جراده تقضمها ما لعلی و نعیم یفنی، ولذه لا تبقی نعوذ بالله من سبات العقل و قبح الزلل و به نستعین (ذیل الکلام 222 من باب الخطب من النهج). ثم اذا کان المتجر الحلال و تحصیل ما یحتاج الیه الناس و منه ابتیاع الدار ممدوحا شرعا و عقلا حتی قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من سعاده المرء المسلم المسکن الواسع، و قال ابوجعفر (علیه السلام): من شقاء العیش ضیق المنزل و غیرهما من الاخبار المرویه فی الکافی و غیره الوافی ص 107 ج 11). فلازم للعاقل المستبصر ان ینظر فی قول امیرالمومنین (علیه السلام) لشریح حتی یظهر له سبب سواله شریحا عن داره هذه فان شریحا کان قاضیا من قبله (علیه السلام) و ساتی ترجمته فی ذیل الشرح، و الظاهر ان شریحا تجاوز عن الحق فی اوان قضائه و اشتری بلارتشاء او نحوه بیتا فصار عمله هذا سبب مواخذه امیرالمومنین (علیه السلام) ایاه علی ابتیاع الدار سیما ان القائمین بامور الدین کالقاضی و المفتی و المدرس و الموذن و الخطیب و الامام و امثالهم لا تعظم ثروتهم فی الغائب. لاریب ان ازمه الامور اذا کانت بید رجل الهی خیر للاجتماع و روف بالناس یجتاح شوک الجور و العدوان من اصله و لا یدع احد ان یتجاوز عن قانون الفطره و ینحرف عن الحق فلاجرم یدور رحی الاجتماع علی محور العدل. و بالجمله ان ما اوجب سخطه (علیه السلام) علی شریح و عمله کما یلوح من ظاهر کتابه عدول شریح عن الحق و تجاوزه عن حقوق الناس حتی اشتری دارا بثمانین دینارا من غیر حلال، و لولا ذلک لما سخط علیه و ما جعل له احد الحدود الحد الذی ینتهی الی الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار. المعنی: قوله (علیه السلام): (هذا ما اشتری عبد ذلیل) لم یقل هذه باعتبار المنزل و البیت و نحوهما و انما عبر شریحا بالعبد الذلیل لئلا یتوهم حیث کان قاضیا ان له شانا و رفعه بل نبهه بانه فی ایه حال کان، و بلغ الی ایه رتبه رفیعه و درجه شامخه تتصور عبد ذلیل فی ید مولی قاهر لا یقدر من الفرار عن سلطانه و حکومته، و معلوم ان داب الانسان الفخر و العجب و الاستکبار ان راه ذاریاسته و اقتدار الا الا وحدی من الناس، لا یلهیه التکاثر و لا یعتنی بالتفاخر قال عز من قائل: (رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله) الایه (النور- 38). و هذا التوجیه المختار امتن و اتقن من توجیه الشارح البحرانی حیث قال: خص المشتری بصفه العبودیهو الذله کسرا لما عساه یعرض لنفسه من العجب و الفخر بشراء هذه الدار. قوله (علیه السلام): (من میت قد ازعج للرحیل) و فی بعض النسخ من عبد قد ازعج للرحیل، و علی الاولی انما عبر البائع بالمیت الذی قد ازعج للرحیل مع انه حی لعدم استقامه الشراء من المیت، تنبیها علی ان الموت لبالمرصاد بل انشب اظفاره فاذا حان حینه لامنجی منه و لا مناص، فعده میتا لتحقق وقوعه عن قریب و هذا تذکار للناس بان الموت قریب وقوعه و کل نفس ذائقته، فلا ینبغی لهم ان یحبوا العاجله و یذروا ورائهم یوما ثقیلا. و فی الکافی عن علی بن الحسین (علیهما السلام) ان الدنیا قد ارتحلت مدبره، و ان الاخره قد ارتحلت مقبله و لکل واحذ منهما بنون، فکونوا من ابناء الاخره و لا تکونوا من ابناء الدنیا، الخ. قوله (علیه السلام): (اشتری منه دار امن دار الغرور) بدل من اشتری الاولی: ای اشتری دارا فی بیت الغرور ای الدنیا، او دارا هی دار الغرور، و قد مضی وجه التفسیرین فی الاعراب فراجع. و انما کانت الدنیا دار الغرور لانها تغر اهلها بالوانها و زخارفها و حطامها فتلهیهم عن ذکر الله عز و جل قال تعالی (و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور) (آل عمران 184) و قال: (فلا تغرنکم الحیوه الدنیا) (لقمن- 35). و فی کتاب عیون الحکم الامیرالمومنین (علیه السلام) قال: احذروا هذه الدنیا الخداعه الغداره التی قد تزینت بحلیها، و افتتنت بغرورها، و غرت بامالها و تشوفت لخطابها، فاصبحت کالعروس المجلوه، و العیون الیها ناظره، و النفوس بها مشغوفه، و القلوب الیها تائقه، و هی لازواجها کلهم قاتله، الخ. قوله (علیه السلام): (من جانب الفانین و خطه الهالکین) فی نسخه الشیخ فی الاربعین: من جانب الفانین الی عسکر الهالکین، و فی نسخه ابی نعیم فی حلیه الاولیاء: حد منها فی زقاق الفناء الی عسکر الهالکین، و ترجم ابن الخاتون العاملی نسخه الشیخ فی شرحه الفارسی علیه بقول: مسافت آن از جانب فنا و زوال است تا لشکر هلاک و ارتحال، و نسخ النهج متفقه فی العباره المذکوره. اقول: الفناء خلاف البقاء، و الهلاک یستعمل غالبا فی من مات میته سوء من معصیه الله و مخالفه امره قال تعالی: (کمثل ریح فیها صر اصابت حرث قوم ظلموا انفسهم فاهلکته) (آل عمران- 115) و قال: (و کم من قریه اهلکناها فجائها باسنا بیاتا او هم قائلون) (الاعراف- 5) و قال: (و تلک القری اهلکناهم لما ظلموا) (الکهف- 60) و قال عز من قائل: (فاما ثمود فاهلکوا بالطاغیه و اما عادفا هلکوا بریح صرصر عاتیه) (الحاقه- 7) و غیرها من الایات. و انما قلنا غال اللانه قد یطلق علی الموت علی حتف الانف کقوله تعالی: (ان امرو هلک لیس له ولد(0 النساء- 176) و علی غیر الموت ایضا نحو قوله تعالی حکایه عن اصحاب الشمال: (هلک عنی سلطانیه) (الحاقه- 30). و قال فی اقرب الموارد: هلک الرجل مات، و لایکون الا فی میته سوء و لهذا لا یستعمل للانبیاء العظام، انتهی. اقول: و یرده قول الله عز و جل: (و لقد جاء کم یوسف من قبل بالبینات فما زلتم فی شک مما جائکم به حتی اذا هلک قلتم لن یبعث الله من بعده رسولا، الایه (المومن- 38). علی انا لا نفرق بین الانبیاء فی قبح اسناد نحو المیته السوء مما ینفر عنه الطباع الیهم و ان کنا لا ننکر ان الله تعالی فضل بعضهم علی بعض قال عز قائلا: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض منهم من کلم الله و رفع بعضهم درجات) الایه (البقره- 256). فعلی ما عرفت من معنی دار الغرور و الفناء و الهلاک فیکون من جانب الفانین اخص من دار الغرور و خطه الهالکین اخص من جانب الفانین، و هذا کما قیل علی ما جرت العادت به فی کتب البیع من الابتداء بالاعم و الانتهاء فی تخصیص المبیع الی امور بعینه. ثم علی نسختی الارعین و حلیه الاولیاء عین (ع) او لا مسافه الدار بانها من جانب الفانین اورقاق الفناء الی عس الالهالکین، و بین ثانیا حدودها الاربعه و لایخفی لطفه. قوله (علیه السلام): (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) ای تحوی هذه الدار و تحیط بها حدود اربعه آتیه، بین حدودها الاربعه کما هو المتعارف فی تعیین حدود الاراضی و الدور و غیرهما، و الحدود فی تحدید الاملاک بمنزله الجنس و الفصل فی الحدود قوله (علیه السلام): (فالحد الاول ینتهی الی دواعی الافات- الی آخر الحدود) اخذ یفصل حدودها المذکوره علی الاجمال اولا و فی النسخ الثلاث اعنی النهج و الاربعین و الحیله فی تعیین الحدود اختلاف فی الجمله و قد ذکرنا النسخ فلا حاجه الی الاعاده. ثم انه لا توجد دار فی الدنیا تکون دار السلام، بل تنتهی لا محاله الی الافات و الاسقام و المصیبات و الالام، لان الدنیا نفسها دار بالبلاء معروفه و بالتزاحم و التصادم معجونه، فالحد ان الا و لان تعم جمیع الدار و اما الاخران فیختصان بما بنیت علی اساس الجور و مال الزور لان المال الصالح فی ید الرجل الصالح لا ینجر الی الهوی المردی و الشیطان المغوی بل هو نعم المال. ثم انه (علیه السلام) جعل باب هذه الدار الذی یشرع ای یفتح للدخول فیها فی الحد المنتهی الی الشیطان المغوی تنبیها علی عن الدار المبنیه علی الجور و العدوان لیست الا من اغواء الشیطان، و اشاره الی ان الشیطان کان سببا لاشترائها، و لو اعرض شریح عن اتباعه لما اقدم الی ابتیاعها. قوله (علیه السلام): (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) بدل من الاول و افاد (ع) فی هذه الفقره: اولا ان اغترار شریح بالامل صار سبب اشترائه الدار. و ثانیا انه جعل ثمنها الخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه لما مر فی الاعراب من ان الباء للعوض و للمقابله. و ثالثا ان القانع عزیز و للقناعه عزه. و رابعا ان الخروج من عز القناعه یودی الی الذله و المسکنه من الطلب و الضراعه للخلق. ثم انظر فی لطائف کلامه (علیه السلام) و دقائق بیانه: ذم الامل، و الطلب و الضراعه و الخروج من القناعه، مدح القناعه، و وصفها بالعزه، و جمع بین الامل و الاجل و الخروج و الدخول، و العز و الذل، و القناعه و الضراعه، و محاسن هذا الکتاب فوق ان یحوم حولها العباره. الانبیاء و ورثتهم علیهم السلام لایامرون بالذل و السوال بل یحضون علی العز و الجلال زعم الجاهلون و المغفلون عن غرض سفراء الله تعالی و بعثتهم انهم یدعون الناس الی الفقر و الکدیه، و یامرونهم بالبطاله و العزله و الرهبانیه، و ذلک ظن الذین اتبعوا اهوائهم و لم یصلوا الی درک مقاصد الانبیاء و فهم مطالبهم، و لم یدروا انهم نهوا الناس عن الدنیا المذمومه ای اقتراف المال و ادخاره علی وجه لم یمضه العقل و لا یرضی به، کان یقترفه بالسرقه و القیاده و القمار و الر باو الجور و شهاده الزور و بیع الخمر و نحوها مما تضر الاجتماع و تمنعه عن الارتقاء. قال الله تبارک و تعالی: (ولکن الله حبب الیکم الایمان و زینه فی قلوبکم و کره الیکم الکفر و الفسوق و العصیان اولئک هم الراشدون فضلا من الله و نعمه و الله علیم حکمیم) (الحجرات- 8 و 9). و لا منعوهم عن الدنیا المحموده قال عز من قائل: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیوه الدنیا خالصه یوم القیمه کذلک نفصل الایات لقوم یعقلون قل انما حرم ربی الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغی بغیر الحق و ان تشرکوا بالله ما لم ینزل به سلطانا و ان تقولوا علی الله ما لاتعلمون) (الاعراف- 32 و 33). ثم ان اسناد الامر بالرهبانیه الی الانبیاء و ورثتهم کما اجترا النصاری بذلک و عزوه الی عیسی نبی الله فریه و اختلاق، لانهم حرموا علیهم الرهبانیه و حثوهم علی الکسب و تحصیل العزه و الکمال و ما رضوا بالذله و النکبه قال الله تعالی: (و لله العزه و لرسوله و للمومنین) (المنافقون- 9). و هذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) کیف شدد النکیر علی عثمان بن مظعون لما رکن الی الرهبانیه: روی الشیخ الاجل ابن بابویه الصدوق رضوان الله علیه فی اول المجلس السادس عشر من امالیه باسناده عن انس بن مالک قال: توفی ابن لعثمان بن مظعون رضی الله عنه فاشتد حزنه علیه حتی اتخذ من داره مسجدا یتعبد فیه، فبلغ ذلک رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال له: یا عثمان ان الله تبارک و تعالی لم یکتب علینا الرهبانیه انما رهبانیه امتی الجهاد فی سبیل الله، الحدیث. و کیف یدعونهم الیها مع ان کلماتهم فی ذمهالا تحصی کثره، و ینادون الناس جهارا، بان کل واحد منهم کعضو من اعضاء جثمان الاجتماع، لان الانسان مدنی بالطبع فلابد لکل واحد منهم من مکسب یتم به امرهم، و لا یختل حتی لا یتطرق الیهم النکبه و الذله قال تعالی: (و ان لیس للانسان الا ما سعی) (النجم- 41). و لقد روی الفریقان عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه قال: انما المومنون فی تعاطفهم و تراحمهم بمنزله جسد اذا اشتکی منه عضو تداعی له سائر الاعضاء بالحمی و السهر فمن هذا الحدیث یستفاد مطالب انیقه اخلاقیه و اجتماعیه منها انهم بمنزله جسد، فاخذ هذا المضمون الشیخ الاجل السعدی و قال بالفارسیه: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) کیف آخذ شریحا فی کتابه هذا بخروجه من عز القناعه، و دخوله فی ذل الطلب و الضراعه، باغتراره بالامل. و اخبارنا فی ذم طول الامل و السوال من الناس و مدح الکسب و تحصیل الکمال و ترغیب الناس الی ما فیه سعادتهم و رفعتهم و تبری الانبیاء من الذین صاروا بالعطاله و البطاله کلا علی الناس کثیره جدا ولو لاخوف الاطناب و الخروج عن اسلوب الکتاب لذکرناها فلعلنا ناتی بطائفه منها فی المباحث الاتیه ان شاءالله تعالی. و بالجمله ان ما جاء به الانبیاء فانما هو لا حیاء النفوس و ایقاظ العقول و سوق الناس الی ما فیه حیاتهم الا بدیه المعنویه و سعادتهم السر مدیه و خروجهم من حضیض الذل الی اوج العز، قال الله جل و علا. (یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا ادعاکم لما یحییکم) (الانفال- 25). قوله (علیه السلام): (فما ادرک هذا المشتری فیما اشتری من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک) لما بین (ع) مسافه الدار و حدودها اخذ فی بیان ضمان درک ما یلحق المشتری. فاعلم ان المشتری ان لم یکن عالما بالغصب فاشتری المال المغصوب ثم شهد مالکه و لم یجز بناء علی صحه البیع الفضولی و اخذه منه یرجع فی ثمنه و مالحقه من درک آخر الی البائع، و ان کان عالما به و اقدم الی شراء المغصوب فلا حرمه لما له لانه القی بیده. الی التهلکه، لانه استولی علی مال الغیر و تصرف فیه عدوانا فهو غاصب و ضامن العین و المنافع، و لم یکن حینئذ ما درکه من درک علی البائع و لیس له حق الرجوع الیه. و لذا ذهب طائفه من الفقهاء الی انه لا رجوع للمشتری علی البائع الغاصب مع علمه حتی باثمن مع تلفه، بل فی المسالک ان الاشهر عدم الرجوع به مع وجود عینه، بل اعی علیه فی التذکره الاجماع عقوبه له، و خالفهم الاخرون قصرح بعضهم کالشهید فی اللمعه بالرجوع به مع بقاء العین سواء کان عالما او جاهلا و بعضهم بالرجوع مطلقا سواء تلف الثمن او لا کالمحقق فی احد قولیه. و من لطائف کلامه (علیه السلام) فی المقام انه (علیه السلام) لم یبین حکم ضمان الدرک الذی یلحق المشتری فی هذه المعامله بان الضامن من هو؟ بل احاله الی یوم القیامه حیث قال (علیه السلام): فعلی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض والحساب- الخ، فلا یخفی لطفه. ثم ان درک الضمان لا یختص بمال المغصوب بل یجری فی المبیع المعیب ایضا، و کذا فی الثمن المعیب علی التفصیل المذکور فی الفقه. ثم لایخفی علی ذی مسکه انه (علیه السلام) لم یعلق ضمان الدرک علی احد. بل صریح کلامه ان علی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم الی موقف العرض و الحساب یعنی هنا لک یحکم بین الحق و الباطل بفصل القضاء فیعلم ان ضامن الدرک من هو و العجب من شارح البحرانی ذهب فی شرحه علی النهج الی انه (علیه السلام) علق الدرک و التبعه اللازمه فی هذا البیع بملک الموت. و کذلک بما حققنا لم ان ما ذهب الیه المجلسی قدس سره فی شرح الکتاب (ص 545 ج 9 من البحار الطبع الکمبانی) حیث قال: ثم اعلم انه یکفی لمناسبته ما یکتب فی سجلات البیوع لفظ الدرک، و لا یلزم مطابقته لما هو المعهود فیها من کون الدرک لکون المبیع او الثمن معیبا او مستحقا للغیر، فالمراد بالدرک التبعه و الاثم ای ما یلحق هذا المشتری من وزر و حط مرتبه و نقص عن حظوظ الاخره، فیجزی بها فی القیامه، لیس بصحیح، و یاباه قوله (علیه السلام) اشخاصهم جمیعا و غیره من العبارات فهو تفسیر لا یناسبه الکتاب. قوله (علیه السلام): (و سالب نفوس الجبابره) عطف علی مبلبل و کذا قوله(علیه السلام): و مزیل ملک الفراعنه. و انما خص الملوک و الجباره و الفراعنه بالذکر کسرا لشریح و اضرا الحتی لا یغتروا بالمنصب و المقام و الشهره و العنوان، و تنبیها لهم انه لما کان هولاء الملوک و الجبابره و الفراعنه مقهورین فی یدالله الواحد القهار فکیف مثل شریح و اشیاعه، علی وزان قوله تعالی: (او لم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین کانوا من قبلهم کانوا اشد منهم قوه. آثارا فی الارض فاخذهم الله بذنوبهم و ما کان لهم من الله من واق) (المومن- 24) و قوله تعالی: (افلم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین من قبلهم کانوا اکثر منهم و اشد قوه و آثارا فی الارض فما اغنی عنهم ما کانوا یکسبون) (المومن- 84). قوله (علیه السلام): (مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر) مثل لکل واحد من الملوک و الجبابره و الفراعنه و لا یختص بالخیر. قوله (علیه السلام): (و من جمع المال علی المال فاکثر) قد مضی فی الاعراب ان الاظهر ان یکون من معطوفا علی کسری کلالثلاثه قبله ای مثل من جمع المال- الخ قوله (علیه السلام): (و من بنی وشید) عطف علی من الاول ای مثل من بنی دارا و جصصها او رفعها او احکم قواعدها علی الوجوه التی بیناها فی اللغه. قوله (علیه السلام): (و زخرف) ای زین سقف البناء و جدرانه بالذهب. قوله (علیه السلام) (نجد) ای زینه بالبسط و الفرش و الوسائد و النمارق و الستور و نحوها، و قد مضی الاللغه ان التذهیب یناسب تزیین سقف البیت، و التنجید تزیین ارضه و جدرانه. قوله (علیه السلام): (و ادخر) ای اکتسب المال و جعله ذخریه لوقت الحاجه الیه قوله (علیه السلام): (و اعتقد) ای جعل لنفسه عقده ای اقتنی الضیاع و العقار و غیرهما من الاموال الصامته. قوله (علیه السلام): (و نظر بزعمه للولد) ای نظر فی جمع المال لولده اعانه له و ترحما علیه و راه مصلح له ظنا منه ان عمله هذا ینفعه و یعزه. و سیاتی فی اواخر باب المختار من حکم امیرالمومنین (علیه السلام) انه قال لابنه الحسن (علیه السلام): یا بنی لا تخلفن ورائک شیئا من الدنیا فانک تخلفه لاحد رجلین: اما رجل عمل فیه بطاعه الله فسعد بما شقیت، و اما رجل عمل فیه بمعصیه الله فکنت عونا له علی معصیته، و لیس احد هذین حقیقا ان توثره علی نفسک. فان قلت: فعلی هذا تری ان الشارع منع الناس ان ینظروا لاولادهم و یخلفوا لاخلافهم ما ینفعهم و یمدهم فی معاشهم؟ قلت: کلا بل الشارع اغراهم بذلک و کره ان یتکفف اولادهم بعدهم الناس غایه الامر نهاهم عن الاکتساب بالحرام نظرا للاولاد و نکتفی فی ذلک بذکر روایه روما للاختصار. روی ابن بابویه الصدوق رضوان الله علیه فی من لا یضره الفقیه و نقلها الفیض فی الوافی فی ابواب الوصیه (ص 12 ج 13): ان رجلا من الانصار توفی و له صبیه صغار و له سته من الرقیق فاعتقهم عند موته و لیس له مال غیرهم، فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبر فقال: ما صنعتم بصاحبکم؟ قالوا: دفناه قال: لو علمت ما دفناه مع اهل الاسلام، ترک ولده یتکففون الناس. قوله (علیه السلام): (اشخاصهم جمیعا- الی قوله: و خسر هنالک المبطلون) اشخاصهم ای ازعاجهم و احضارهم و فی نسخه ابی نعیم: و اشخصهم الی موقف العرض ولکنها تصحیف و الحق ما فی النسختین الاخریین لان اشخاصهم مبتداء موخر عن علی مبلبل اجسام الملوک قدم الخبر لتوسع الظروف و ما یجری مجراها و لا یمکن حمل تلک النسخه علی وجه صحیح. ثم ان الضمیر فی اشخاصهم لا یمکن ارجاعه الی الملوک و ما بعده لا لفظا و لا معنی اما الاول فلان الضمیر فی المبتداء لایرجع الی جزء لفظ الخبر و هو ظاهر، و اما الثانی فلان المقصود احاله ضمان الدرک علی من اوجب الشرع الرجوع به الیه، فلابد ان یکون ممن کان دخیلا فی البیع فهو یرجع الی البائع و المبیع و المشرتی و صاحب الدرک، فالمراد ان ملک الموت متعهد و متکفل باحضارهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب للفصل و القضاء. قوله (علیه السلام): (شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا) لما بین حکم الدرک اردفه بذکر الشهود کما هو السنه المتعارفه فی سائر القباله و جعل العقل شاهدا علی ما قال. ثم ان ههنا دقیقه انیقه و هی ان الشاهد لابد من ان یکون عادلا و انما قید (ع) شهد علی ذلک العقل بقوله: اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا، لیفید هذا المعنی، اعنی ان یاتی بالشاهد العادل علی ما کتب، و ذلک لان تلک القوه القدسیه الملکوتیه اعنی العقل لما تعلق بشرک البدن و الف مجاوره الخراب البلقع و صار حشره مع المادیات قد یتاثر عن البدن و قواه الحیوانیه و غیرهما، فیعرض له من غیره ما یشغله عن فعل نفسه، لان تلک العوائق کاللصوص القطاع لطریقه تمنعه عن الوصول الی صریح الحق و محض الحکم العقلی، فلولم یجرد عنها سیما عن النفس الاماره بالسوء و حب الدنیا و اسر الهوی و قید الاوهام کان حکمه مزوقا مشوبا بالباطل، فلم یکن حینئذ شاهدا عادلا، فلا یخفی لطفه. فالمراد ان العقل لو خلی و طبعه بحیث لم یکن ماسورا فی قید الهوی و علائق الدنیا یشهد عن ان لنحو هذا المشتری خسران الدارین، و فی نحو هذا المبیع یلزم تلک الافات و المصیبات علیه و غیرهما مما هی مذکوره فی القباله. ثم الحق ان الرضی رضی الله عنه لم یذکر الکتاب بتمامه، لان غرضه کان جمع المختار من کلامه (علیه السلام) کما صرح فی عده مواضع النهج بان ما اتی به هو بعض تلک الخطبه او ذلک الکتاب او نحوهما، و الکتاب بتمامه هو ما فی النسختین الاخریین و ان کان بینهما اختلاف ما فی بعض العبارات، فنذکر بعض ما فی الاربعین و بیان الشیخ فیه: قوله (علیه السلام): (فی عرصاتها) ای ساحاتها والضمیر اما للدار او للدنیا و الاول اقرب و ان کان ابعد. قوله(علیه السلام): (ما ابین الحق لذی عینین) کلمه ما تعجبیه ای ما اظهر الحق لصاحب البصیره. قوله (علیه السلام): (ان الرحیل احد الیومین) ای کما ان لابن آدم یوم ولاده و هو یوم القدوم الی هذه الدار، فله یوم رحیل عنها و هو یوم الموت فینبغی ان لا یزول عن خاطره، بل یجعله ابدا نصب عینیه. قوله (علیه السلام): (و قربوا الامال بالاجال) ای قصروها بتذکر الموت الذی هو هادم اللذات، و فاضح الامال. اشاره: فسر العالم العاملی الشیخ بهاء الدین قدس سره فی الاربعین هذا الکتاب بوجه آخر ایضا یلیق ان یذکر فی المقام للطافته و عذوبته. قال: اشاره، یمکن ان یکون الدار فی قوله (علیه السلام) اشتری منه دارا، رمزا الی هذه البنیه البدنیه، و المشتری رمزا الی النفس الناطقه الانسانیه العاکفه علی تلک البنیه الظلمانیه المشغوله بها عن العوالم المقدسه النورانیه، و البائع رمزا الی الابوین اللذین منهما حصلت الاجزاء المنویه المتکون منها البنیه النی مبدئها من جانب الفانین و مالها الی عسکر الهالکین. ثم ان هذه البنیه اعنی البدن و ان کان مرکبا للنفس و وسیله لها الی تحصیل کمالاتها، لکن قواه البهیمیه دواع و اسباب لافات النفس و عاهاتها و مصیباتها و اتباعها للهوی و الشیطان، فنزل تلک الدواعی منزله حدود الدار المکتنفه بها من جوانبها. و لما کان الخروج من ولایه الله و الدخول فی ولایه الطاغوت یحصل باتباع الهوی و الشیطان ناسب ان یجعل باب تلک الدار فی هذا الحد. و لما کان دل النفس و خروجها عن استغنائها الذی کانت علیه فی عالمها النورانی ملازما لعکوفها علی هذا البدن الهیولانی و مسببا عن تعلقها به و شرائها له شبهه (علیه السلام) بالثمن الذی هو من لوازم الشراء. و لما کان الموت هو السائق الذی یسوق الخلق باجمعهم طوعا و کرها الی موقف القیامه بینهم الحکم العدل و ینتصف من المعتدی للمعتدی علیه شبهه علیه السلام بشخص ضمن الدرک فتعهد ان یحضر کل من له دخل فی هذه المعامله الی دار القضاء لیحکم بینهم و یقتضی لمن له الحق بحقه. هذا ما خطر بالبال فی معنی هذا الکلام و لعل امیرالمومنین (علیه السلام) اراد معنی آخر غیر هذا لم یهتد نظری الکلیل الیه، و ثم یعثر فکری العلیل علیه. و الله اعلم بحقیقه الحال. انتهی کلامه رفع مقامه. و ذکر قریبا من هذه الاشاره او عینها علی عبارات اخر العلامه المجلسی فی المجلد التاسع من البحار (ص 545 الطبع الکمبانی) ایضا. اقول: الحق ان هذا التوجیه وجیه فی نفسه ولکنه لیس معنی کلامه (علیه السلام) بل تاویل یناسبه و یستفاد منه کالتاویلات المذکوره فی طائفه من التفاسیر و شروح الاخبار المناسبه للایات و الاخبار. مثلا ان النیشابوری ذکر فی تفسیره غرائب القرآن التاویل الاتی من قوله تعالی (و اذ قال موسی لقومه ان الله یامرکم ان تذبحوا بقره- الی قوله تعالی- و ان منها لم یهبط من خشیه الله و ما الله بغال عما تعملون) (البقره- 65- الی 71) و نعلم یقینا ان هذا التاویل لیس تفسیر کلامه تعالی و ان کان لایخفی من لطافه من حیث التشبیهات و المناسبات و هو صرح بذلک ایضا حیث قال بعد تفسیره الایات ما هذا لفظه: التاویل: ذبح البقره اشاره الی ذبح النفس البهیمیه فان فی ذبحها حیاه القلب الروحانی و هو الجهاد الاکبر، موتوا قبل ان تموتوا. اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی و حیاتی فی مماتی و مماتی فی حیاتی مت بالاراده تحی بالطبیعه، و قال بعضهم: مت بالطبیعه تحی بالحقیقه، ما هی انه بقره نفس تصلح للذ البسیف الصدق، لافارض فی سن الشیخوخه فیعجز عن رضایف سلوک الطریق لضعف القوی البدنیه کما قیل: الصوفی بعد الاربعین بارد، و لایکون فی سن شرح الشباب یستهویه سکره عوان بین ذلک لقوله تعالی حتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه، صفراء اشاره الی صفره وجوه اصحاب الریاضات، فاقع لونها یردید انها صفره زین لا صفره شین فانها سیماء الصالحین لا ذلول تثیر الارض، لایحتمل ذله الطمع و لا تثیر باله الحرض ارض الدنیا لطلب زخارفها و مشتهیاتها، و لا تسقی حرث الدنیا بماء وجهه عند الخلق و بماء و جاهته عند الخالق فیذهب ماوه عند الحق و عند الخلق، مسلمه من آفات صفاتها لیس فیها علامه طلب غیر الله، و ما کادوا یفعلون بمقتضی الطبیعه، لولا فضل الله و حسن توفیقه و اذ قتلتم نفسا یعنی القلب، فاد اراتم، فاختلفتم انه کان من الشیطان ام من الدنیا او من نفس الاماره، فقلنا اضربوه ببعضها ضرب لسان بقره النفس المذبوحه بسکین الصدق علی قتیل القلب بمداومه الذکر فحیی باذن الله عز و جل و قال: ان النفس لاماره بالسوء و ان من الحجاره لما یتفجر منه الانهار، مراتب القلوب فی القسوه مختلفه فالتی یتفجر منها الانهار قلوب یظهر علیها الغلیان (من ظ) انوار الروح بترک اللذات والشهوات، بعض الاشیاء المشبهه بخرق العادات کما یکون لبعض الرهبانیین و الهنود، و التی تشقق فیخرج منها الماء هی التی یظهر علیها فی بعض الاوقات عند انخراق الحجب البشریه من انوار الروح فیریه بعض الایات و المعانی المعقوله کما یکون لبعض الحکماء، و التی یهبط من خشیه الله ما یکون لبعض اهل الادیان و الملل من قبول عکس انوار الروح من وراء الحجب فیقع فیها الخوف و الخشیه انتهی. القضاء والقاضی فی الاسلام ان الله یامرکم ان تودوا و الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل ان الله نعما یعظکم به ان الله کان سمیعا بصیرا (القرآن کریم- سوره النساء- الایه 62) یناسب فی المقام تقدیم نبده من الکلام علی ما قرره الشرع فی القضاء و القاضی علی سبیل الاجمال و الاختصار فنقول: الغرض من ارسال الرسل و انزال الکتب احیاء مکارم الاخلاق، و محاسن الافعال، و اماته الصفات المردیه، و الاداب المغویه، و ایقاظ عقول الناس من نوم الغفله، و تزکیتهم من رین الهوی، و اناره ارواحهم بالملکات الملکوتیه، و اثاره فطرتهم الی جناب الرب جل و علا، و قیامهم بالعدل، و احتیاح الظلم من بینهم لیتصفوا بالاوصاف الربوبیه، و یختلقوا بالاخلاق الالهیه، و لئلا یتط الالیهم الجور و العدوان و الهرج و المجر قال الله تعالی: (لقد ارسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) (الحدید- 26). ثم لو تنازع النال فی امر فلابد من حکم عدل یعطی کل ذی الحق، و یذب عنه التصرف العدوانی و اکل المال بالباطل بالامارات و الاصول التی جعلها الشارح الحکیم میزانا له لحسم ماده التنازع و قلع شجر التشاجر و فصل القضاء. قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما فی الکافی و التهذیب: احکام المسلمین علی ثلاثه: شهاده عادله. او یمین قاطعه، او سنه ماضیه من ائمه الهدی. فلابد لحفظ اجتماع الناس من حاکم عادل لا یبیع آخرته بدنیاه و لا یعقل عقله بهواه. و کما ان الانسان یحتاج فی سلامه جسمه الی الطبیب الحاذق الامین المومن، و فی سلامه روحه الی عالم عامل الهی روحانی، کذلک یحتاج الاجتماع لحفظ نظامه و رفع المخهاصمه و النزاع الی طبیب آخر و هو القاضی العادل و حکومه عادله و لا مناص للناس من هولاء الاطباء. قال الامام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) فی هذا المعنی: لا یستغنی اهل کل بلد عن ثلاثه تفزع الیه فی امر دنیا (هم ظ) و آخرتهم، فان عدموا ذلک کانوا همجا: فقیه عالم ورع، و امیر خیر مطاع، و طبیب بصیر ثقه (نقل فی ماده طبب من السفینه). و اعتبر الشارع فی القاضی البلوغ و کمال العقل و الایمان و طهاره المولد و العلم و الذکوره و العداله، و انما اعتبر فیه العداله حتی یراعی التسویه بین الخصمین مطلقا و ان کان احدهما وضیعا و الاخر شریفا و فی الکافی و التهذیب عن امیرالمومنین علیه السلام قال: من ابتلی بالقضاء فلیواس بینهم فی الاشاره و فی النظر و فی المجلس فیجب علیه التسویه بینهما فی الکلام و السلام و القیام و غیرها من انواع الاکرام حتی لایجوز له خطاب احد الخصمین بالکنیه و الاخر بالاسم لان الاولی تنبی ء بالتعظیم دون الثانی، و کذا الانصات لکل واحد منهما علی التفصیل الذی بین فی الکتب الفقهیه. و نحن نکتفی ههنا بما قال امیرالمومنین علی (علیه السلام) لشریح ایضا فی آداب الحکم لم یات به الرضی رضوان الله علیه فی النهج، نقله ثقه الاسلام الکلینی مسندا فی الکافی، و شیخ الطائفه فی التهذیب و الشیخ الاجل الصدوق فی من لا یحضره الفقیه، والمحقق الفیض فی الوافی (ص 135 ج 9) باسنادهم عن سلمه بن کهیل قال: سمعت علیا (ع) یقول لشریح: انظر الی اهل المعک و المطل و دفع حقوق الناس من اهل المقدره و السیار ممن یدلی باموال المسلمین الی الحکام، فخذ للناس بحقوقهم منهم، و بع فیها العقارو الدیار، فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: مطل المسلم الموسر ظلم للمسلم، و من لم یکن له عقار ولا دار و لا مال فلا سبیل علیه، و اعلم انه لایحمل الناس علی الحق الا من وزعهم عن الباطل، ثم واس بین المسلمین بوجهک و منطقک و مجلسک حتی لا یطمع قریبک فی حیفک، و لا یباس عدوک من عدلک. ورد الیمین علی المدعی مع بینته فان ذلک اجلی للعمی و اثبت فی القضاء، و اعلم ان المسلمین عدول بعضهم علی بعض الا مجلودا فی حد لم یتب منه، او معروفا بشهاده زور، او ظنینا، و ایاک و التضجر و التاذی فی مجلس القضاء الذی اوجب الله فیه الاجر، و احسن فیه الذخر لمن قضی بالحق، و اعلم ان الصلح جائز بین المسلمین الا صلحا حرم حلالا او احل حراما، و اجعل لمن ادعی شهودا غیبا امدا بینهما، فان احضرهم اخذت له بحقه، و ان لم یحضرهم اوجبت علیه القضیه. و ایاک ان تنفذ قضیه فی قصاص او حد من حدود الله او حق من حقوق المسلمین حتی تعرض ذلک علی انشاءالله، و لا تقعدن فی مجلس القضاء حتی تطعم. و قال (علیه السلام) لشریح ایضا کما فی الکافی و التهذیب و الفقیه: لا تسار احدا فی مجلسک، و ان غضبت فقم، و لا تقضین و انت غضبان. و الاخبار المرویه فی الکتب الاربعه و غیرهها عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ائمه الهدی فی آداب الحکم و القضاء و القاضی کثیره جد اتر کناها خوفا من الا طناب و فما قدمنها کفایه لمن کان طالبا للصواب. ثم ان ما قدمنا من وجوب مراعاه المساواه بین الخصمین علی القاضی یکون علی وجه تساویهما فی الاسلام او الکفر، بان کانا مسلمین او کافرین، و لو کان احدهما مسلما و الاخر کافرا، فلا یجب علیه مراعاتها بینهما، بل له ان یرفع المسلم علی الکافر، و ذلک لما یاتی من قول امیرالمومنین مع الرجل الیهودی فی مجلس شریح. و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام لتاکلوا فریقا من اموال الناس بالاثم و انتم تعلمون) (القرآن الکریم الایه: 18 من البقره). و حرم علی الناس رفع الدعاوی الی قضاه الجور و التحاکم الیهم کما حرم علیهم اکل المال بالباطل، و فی الصحاح للجوهری: ادلی بما له الی الحاکم: رفعه الیه و منه قوله تعالی (و تدلوا بها الی الحکام) یعنی الرشوه، انتهی. و قال الفیض فی الوافی: قوله تعالی: قوله تعالی: تدلوا، ای و لا تدلوا حذف لا اعتمادا علی العطف و المعنی لا تعطوا الحکام اموالکم لیحکمو الکم استعاره من قولهم ادلی دلوه اذا ارسلها، فان الرشوه ترسل الی الحکام. و فی الکافی و اتهذیب باسنادهما عن ابن مسکان عن ابی بصیر قال: قلت لابی عبدالله: قول الله تعالی فی کتابه (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام) فقال: یا بابصیر ان لله قد علم ان فی الامه حکاما یجورون اما انه لم یعن حکام اهل العدل ولکنه عنی حکام اهل الجور، یا با محمد انه لو کان لک علی رجل حق فدعوته الی حکام اهل العدل فابی علیک الا ان یرافعک الی حکام اهل الجور لیقضوا له، لکان ممن حاکم الی الطاغوت و هو قول الله عز و جل (الم تر الی الذین یزعمون انهم آمنوا بما انزل الیک و ما انزل من قبلک یریدون ان یتحاکموا الی الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به و یرید الشیطان ان یضلهم ضلالا بعیدا) (النساء- 65). و فی التهذیب باسناده عن ابن فضال قال: قرات فی کتاب ابی الاسد الی ابی الحسن الثانی (ع) و قراته بخطه ساله ما تفسیر قوله (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام؟) قال: فکتب الیه بخطه: الحکام القضاه قال: ثم کتب تحته: هو ان یعلم الرجل انه ظالم فیحکم له القاضی فهو غیر معذور فی اخذ ذلک الذی حکم له اذا ان قد علم انه ظالم و انما اعتبر فیه العلم ای العلم بجمیع الاحکام عن اجتهاده اعنی ان یحکون مجتهدا فی الدین مستنبطا احکامه بالا دله الاربعه من العقل و الاجم الو الکتاب و السنه فلا یکفیه فتوی العلماء و قد وردت آیات و روایات کثیره فی تشدید ذلک و تاکیده، و لو نذکرها لکثر بنا الخطب و نقتصر بذکر شر ذمه قلیله منها. قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما فی الکافی و الفقیه و التهذیب لشریح: یا شریح قد جلست مجلسا لایجلسه الا نبی او وصی نبی او شقی. قال الباقر (علیه السلام): ان من افتی الناس بغیر علم و لا هدی من الله لعنته ملائکه الرحمه و ملائکه العذاب، و لحقه و زر من عمل بفتیاه. و قال (علیه السلام): انهاک عن خصلتین فیهما هلک الرجال: انهاک ان تدین الله بالباطل، و تفتی الناس بما لاتعلم. و قال الصادق (علیه السلام) کما فی الکافی و التهذیب: القضاه اربعه ثلاثه فی النار و واحد فی الجنه: رجل قضی بجور و هو یلم فهو فی النار، و رجل قضی بجور و هو لایعلم انه قضی بجور فهو فی النار، و رجل قضی بالحق و هو لایعلم فهو فی النار جل قضی بالحق و هو یعلم فهو فی الجنه. و فی دعائم الاسلام عن علی (علیه السلام) انه قال: القضاه ثلاثه واحد فی الجنه و اثنان فی النار: رجل جار متعمدا فذلک فی النار، و رجل اخطا فی القضاء فذلک فی النار و رجل عمل بالحق فذلک فی الجنه. بیان: و لا تنافی بین الاخیرین لان الوسط من الاخیر یعم الوسطین من الاول و الوصی فی قوله (علیه السلام) او وصی نبی یعم الوصی الخاص و العام، جمعا بین الادله و تفصیل البحث موکول الی الکتب الفقهیه. و اما الایات فقد قدمنا بعضها و قال الله تبارک و تعالی (انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اریک الله و لاتکن للخائنین خصیما) (النساء- 106) و قوله تعالی: (و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون) (المائده- 51)و قوله تعالی: (یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوی) (ص- 27). و انما اعتبر فیه الذکوره فلقوله (صلی الله علیه و آله): لا یفلح قوم ولیتهم امراه، و وصیته صلی الله علیه و آله لعلی (علیه السلام) المرویه فی الفقیه باسناده عن حماد: یا علی لیس علی المراه جمعه- الی ان قال: و لا تولی القضاء، عن ان ذلک اجماعی لا خلاف فیه عندنا الامامیه، فلا یلیق لها مجالسه الرجال و رفع الصوت بینهم. و اما اعتبار الایمان فلان المسلم الفاسق، اذا لم یصلح لهذا المنصب الجلیل فکیف الکافر، علی ان الکافر لیس اهلا للامانه و لم یجعل الله له سبیلا علی المسلم اذا الاسلام یعلو و لا یعلا علیه قال الله تعالی: (و لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا) (النساء- 140). و اما اعتبار البلوغ و العقل فبین، و اما طهاره المولد فالعمده فیها الاجماع و فحوی ما دل علی المنع من امامته و شهادته، علی ان النفوس تنفر عن ولد الزنا. ثم ان فی سیره رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته فی دعاوی الناس لعبره لاولی الالباب یلیق لهم ان ینظروا فیها بعین العلم و الدرایه حتی یتبین لهم ان الغرض من بعثم لم یکن الا تعلیم الناس ما فیه نجاحهم و نجاتهم: و هذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) کیف یراعی حقوق الناس و یحترمها، روی الشیخ الجلیل العلامه بهاء الدین العاملی فی الاربعین الحدیث التاسع عشر باسناده عن موسی بن اسماعیل، عن ابیه، عن الامام ابی الحسن موسی الکاظم، عن آبائه عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: ان یهودیا کان له علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) دنانیر فتقاضاه، فقال: یا یهودی ما عندی ما اعطیک، قال: فانی لا افارقک یا محمد حتی تقضینی، فقال (صلی الله علیه و آله): اذا اجلس معک، فجلس (ص) معه حتی صلی فی ذلک الموضع الظهر و العصر و المغرب و العشاء الاخره و الفداه و کان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقالوا: یا رسول الله یتهد دونه و یتواعدونه، فنظر رسول الله (صلی الله علیه و آله) الیهم فقال: ما الذی تصنعون به؟ فقالوا: یا رسول الله یهودی یجبسک، فقال (صلی الله علیه و آله): لم یبعثنی ربی عز و جل بان اظلم معاهدا و لا غیره، فلما علا النهار قال الیهودی: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، و شطر ما لی فی سبیل الله اما و الله ما فعلت بک الذی فعلت الا لانظر الی نعتک فی التواره فانی قرات نعتک فی التوراه: محمد بن عبدالله مولده بمکه، و مهاجره بطیبه و لیس بفظ، و لا غلیظ، و لا سخاب، و لا مترنن بالفحش و لاقول الخنا، و انا اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله، و هذا مالی فاحکم فیه بما انزل الله و کان الیهودی کثیر المال. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) فانظر الی فعله و قوله کیف یراعی المواساه و العدل مع یهودی و یواخذ شریحا بر کونه الی خلاف العدل حیث قام فی مجلس المحاکمه له (علیه السلام) اکراما له و لم یقم للیهودی. قال ابوالفرج فی الاغانی: و لشریح اخبار فی قضایا کثیره یطول ذکرها و فیها ما لا یستغنی عن ذکره منها محاکمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الدرع قال: حدثنی به عبدالله بن محمد بن اسحاق ابن اخت داهر بن نوح بالاهواز، قال: حدثنا ابوالاشعث احمد بن المقدام العجلی، قال حدثنی حکیم بن حزام عن الاعمش عن ابراهیم التیمی قال: عرف علی صلوات الله علیه درعا مع یهودی فقال: یا یهودی درعی سقطت منی یوم کذا و کذا، فقال الیهودی: ما ادری ما تقول، درعی و فی یدعی بینی و بینک قاضی المسلمین، فانطلقا الی شریح فلما راه شریح قام العن مجلسه فقال له علی: اجلس: فجلس شریح ثم قال: ان خصمی لو کان مسلما لجلست معه بین یدیک ولکنی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: لا تساووهم فی المجلس و لا تعودا مرضاهم، و لا تشیعوا جنائزهم، واضطر و هم الی اضیق الطرق، و ان سبوکم فاضربوهم، و ان ضربوکم فاقتلوهم، ثم قال (علیه السلام): درعی عرفتها مع هذا الیهودی، فقال شریح للیهودی: ما تقول؟ قال: درعی و فی یدی، قال شریح: صدقت و الله یا امیرالمومنین انها لدرعک کما قلت ولکن لابد من شاهد، فدعا قنبرا فشهد له، و دعا الحسن بن علی فشهد له، فقال: اما شهاده مولاک فقد قبلتها و اما شهاده ابنک لک فلا، فقال علی (علیه السلام): سمعت عمر بن الخطاب یقول سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، قال: الهم نعم، قال (علیه السلام): افلا تجیز شهاده احد سیدی شباب اهل الجنه، و الله لتخرجن الی بانقیا فلتقضین بین اهلها اربعین یوما، ثم سلم الدرع الی الیهودی فقال الیهودی: امیرالمومنین مشی معی الی قاضیه فقضی علیه فرضی به، صدقت انها لدرعک سقطت منک یوم کذا و کذا عن جمل اورق فالتقطتها و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال علی (علیه السلام): هذه الدرع لک، و هذه الفرس لک، و فرض له فی تسعمائه فلم یزل معه حتی قتل یوم صفین. انتهی. و قال القاضی ابن خلکان فی التاریخ: روی ان علی بن ابیطالب (ع) دخل مع خصم ذمی الی القاضی شریح فقام له، فقال: هذا اول جورک ثم اسند ظهره الی الجدار و قال: اما ان خصمی لو کان مسلما لجلست بجنبه. اقول: الظاهر انهما قضیه واحده نقلها ابوالفرج بالتفصیل، و ابن خلکان بالاجمال الا ان ابا الفرج لم ینقل قوله (علیه السلام) له (هذا اول جورک). و کذا یشیر الی هذه القضیه ما فی الوضات و غیره حیث قالوا: روی انه علیه السلام سخط علی شریح مره فطرده من الکوفه و لم یعزله عن القضاء و امره بالقیام ببانقیا، و کانت قریه من الکوفه اکثر سکانها الیهود، فاقام بها مده حتی رضی عنه و اعاده الی الکوفه. و روی قریب هذه المحاکمه فی الکافی و التهذیب و الفقیه و جاء بها الفیض فی ابواب الفضاء و الشهادات من الوافی (ص 141 ج 9) عن ابن ابی عمیر، عن البجلی قال: دخل الحکم بن عتیبه و سلمه بن کهیل علی ابی جعفر (ع)، فسالاه عن شاهد و یمین فقال: قضی به رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قضی به علی (علیه السلام) عندکم بالکوفه فقالا: هذا خلاف القرآن: قال (علیه السلام): و این وجدتموه خلاف القرآن؟ فقالا: ان الله عز و جل یقول (و اشهدوا ذوی عدل منکم) (الطلاق- 3) فقال لهما ابوجعفر (علیه السلام): و اشهدوا ذوی عدل منکم هو ان لاتقبلوا شهاده واحد و یمینا؟ ثم قال (علیه السلام): ان علیا (ع) کان قاعدا فی مسجد الکوفه فمر به عبدالله بن قفل التمیمی و معه درع طلحه، فقال له علی (علیه السلام): هذه درع طلحه اخذت غلو لا یوم البصره فقال له عبدالله بن قفل: فاجعل بینی و بینک قاضیک الذی رضیته للمسلمین، فجعل بینه و بینه شریحا، علی (علیه السلام): هذه درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره، فقال له شریح: هات علی ما تقول بینه، فاتاه بالحسن (ع)، فشهد انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره، فقال: هذا شاهد و لا اقضی بشهاده شاهد حتی یکون معه آخر، قال: فدعا قنبرا فشهد انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقال شریح: هذا مملوک و لا اقضی بشهاده مملوک، قال: فغضب علی صلوات الله علیه و قال: خذوها فان هذا قضی بجور ثلاث مرات. قال: فنحول شریح عن مجلسه ثم قال: لا اقضی بین اثنین حتی تخبرنی من این قضیت بجور ثلاث مرات؟ فقال له: ویلک او ویحک انی لما اخبرتک انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقلت هات علی ما تقول بینه و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث ما وجد غلول اخذ بغیر بینه فقلت رجل لم یسمع الحدیث فهذه واحده، ثم اتیتک بالحسن علیه السلام فشهد، فقلت: هذا واحد و لا اقضی بشهاده واحد حتی یکون معه آخر و قد قضی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بشهاده واحد و یمین فهذه ثنتان، ثم اتیتک بقنبر فشهد انا درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقلت: هذا مملوک و لا اقضی بشهاده مملوک و ما باس بشهاده المملوک اذا کان عدلا ثم قال: ویلک او ویحک امام المسلمین یوتمن من امورهم علی ما هو اعظم من هذا. قال الفیض فی بیانها: الغلول الخیانه و ربما یختص بالغنیمه یقال: غل شی ء من المغنم اذا اخذ فی خفیه، و لعل الوجه فی جواز اخذ الغلول بغیر بینه انه مما یعرفه العسکر و لم یقسم بعد بین اهله لیباع یوهب، و کفی بهذه القضیه شاهدا علی حماقه شریح، الی آخرما قال. ثم و مما یلیق ان یذکر فی المقام تنبیها للقضاه و غیرهم من ذوی المناصب ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: الفقر فخری، و هذا الفقر قد فسر بالفقر الی الله تعالی قال عز من قائل (انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید) (فاطر- 17) کما هو السائر فی السنه العرفاء. ولکن یمکن ان یفسر بوجه آخر و هو ان یکون الفقر بمعناه المصطلح الدراج ای الفقر من الدرهم و الدینار و الارض و الدار و غیرها من حطام الدنیا و زخارفها، و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یباهی بفقره من حیث انه لم یخن الناس و لم یطمع الی اموالهم مع ان الدنیا کانت مقبله الیه، و لو شاء ان یکون له بیت من زخرف فما فوقه لتیسر له و قد قدمنا فی شرح الخطبه 233 (ص 93 ج 1 من تکمله المنهاج) کانت عنده (صلی الله علیه و آله) فی مرضه الذی توفی منه سبعه دنانیر او سته فامر ان یتصدق بها و قال (صلی الله علیه و آله): ما ظن محمد بربه ان لو لقی الله و هذه عنده؟ و لاریب ان ذا منصب و مقام اذا زاد امواله علی قدر اجرته و نفقته من غیره نسبه متناسبه کما نری فی عصرنا هذا ان کثیرا من اشباه الرجال و لا رجال اذا تولوا امرا من الامور لم ینصرم علیهم برهه من الزمان الا بلغت اموالهم من الدور و القصور و النقود و الکنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه، اتبع الشیطان لاجرم فعدل عن سواء الطریق فخان الناس. و لولا السرقه و الخیانه و الارتشاء و اکل المال بالباطل فانی حصلت له و لم تحصل للاخر الشریف النجیب الاصیل المومن الموحد الرووف بالناس و خومهم فحری ان یقال لهولاء اللصوص: اجتنبوا عن ظلم العباد فان ربکم لبالمرصاد و ان لم یکن لکم دین فکونوا فی دنیاکم احرارا، و لاتکونوا کالذین قال الشاعر فیهم: لیل البراغیث لیل لا نفاد له لا بارک الله فی لیل البراغیث کانهن بجسمی اذخلون به فضاه سوء علی مال المواریث ثم الروایات فی ذم اخذ الرشا فی الحکم و ذم القاضی الجائر الالحکم کثیر جدا مع انها تمضی کم العقل فی ذلک، لان العقل یحکم بذم الرضا و الجور. روی فی الکافی و التهذیب عن سماعه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الرشا فی الحکم هو الکفر بالله. و فیهما عن ابن مسکان عن یزید بن فرقد قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن السحت فقال: الرشا فی الحکم. بیان: مراد السائل من السحت هو قوله تعالی: (سماعون للکذب اکالون للسحت) الایه (المائده- 47) و قوله تعالی: (و تری کثیرا منهم یسارعون فی الاثم و العدوان و اکلهم السحت) و قوله تعالی (لولا ینهیهم الربانیون و الاحبار عن قولهم الاثم و اکلهم السحت) (المائده- 68 و 69) فساله (علیه السلام) عن السحت ای ما معناه فی القرآن الکریم اکالون للسحت و اکلهم السحت. و نعم ما قال العارف الرومی: تا تو رشوت نستدی بیننده ای چون طمع کردی عزیر و بنده ای ذکر شریح و نسبه و خبره قد اختلف الرواه فی نسبه اختلاف کثیرا و اصح الطرق فیه هو: ابوامیه شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر بن الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع- بتشدید التاء المثناه من فوقها و کسرها- الکندی، کما فی الاغانی (ص 35 ج 16 طبع ساسی) و اسد الغابه و تاریخ ابن خلکان و غیرها من الکتب المعتبره. و فی الرواضات للخوانساری: الکندی بکسر الکاف نسبه الی کنده التی لقب بها جده الثامن ثور بن مرتع الکوفی، لانه کند اباه نعمته بمعنی کفرها و کذا فی تاریخ ابن خلکان ایضا. و قال فی الاغانی بعد ذکر نسبه المذکور: و قد اختلف الرواه بعد هذا فی نسبه فقال بعضهم: شریح بن هانی ء، و هذا غلط، ذاک شریح بن هانی ء الحارثی، و اعتل من قال هذا بخبر روی عن مجاهد عن الشعبی انه قرا کتابا من عمر الی شریح من عبدالله عمر امیرالمومنین الی شریح بن هانی ء، و قد یجوز ان یکون کتب عمر هذا الکتاب الی شریح بن هانی ء الحارثی و قراه الشعبی و کلا هذین الرجلین معروف، و الفرق بینهما النسب و القضاء، فان شریح بن هانی ء لم یقض و شریح ابن الحارث قد قضی لعمر بن الخطاب و علی بن ابیطالب (ع). و قیل: شریح بن عبدالله، و شریح بن شراحیل، و الصحیح ابن الحارث و ابنه اعلم به. اقول و انما قال و ابنه اعلم به لانه روی نسبه المذکور عن هشام بن السائب و عن ابن شریح میسره بن شریح. ثم روی باسناده عن ابی لیلی ان خاتم شریح کان نقشه: شریح الحارث و قیل: انه من اولاد الفرس الذین قدموا الیمن مع سیف بن ذی یزن و عداده فی کنده و قد روی عنه شبیه بذلک. و روی باسناده عن الشعبی قال: جاء اعرابی الی شریح فقال: من انت؟ قال: انا من الذین انعم الله علیهم و عدادی فی کنده. و روی عن ابی حصین قال: کان شریح اذا قیل له: ممن انت؟ قال: ممن انعم الله علیه بالاسلام عدید کنده قال و کیع: و قیل: انه لما خرج الی المدینه ثم الی العراق لان امه تزوجت بعد ابیه، فاستحیا. و فی اسد الغابه: انه درک النبی (صلی الله علیه و آله) و لم یلقه، و قیل لقیه، و استقضاه عمر بن الخطاب علی الکوفه فقضی بها ایام عمر و عثمان و علی، و لم یزل علی القضاء بها الی ایام الحجاج، فاقام قاضیا بها ستین سنه، و کان اعلم الناس بالقضاء ذا فطنه و ذکاء و معرفه و عقل، و کان شاعرا محسنا، له اشعار محفوظه و کان کوسجا لا شعر فی وجهه. قال: روی علی بن عبدالله بن معاویه بن میسره بن شریح القاضی، عن ابیه عن جده معاویه، عن شریح انه جاء الی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم ثم قال: یا رسول الله ان لی اهل بیت ذو عدد بالیمن فقال له: جی ء بهم، فجاء بهم و النبی (صلی الله علیه و آله) قد قبض. و قال ابن خلکان: کان من کبار التابعین و ادرک الجاهلیه و استقضاه عمر ابن الخطاب علی الکوفه فاقام فاضیا خمسا و ستین سنه لم یتعطل فیها الا ثلاث سنین امتنع فیها من القضاء فی فتنه ابن الزبیر، و استعفی الحجاج بن یوسف من القضاء فاعفاه و لم یقض بین اثنین حتی مات. و قال ابن عبدالبر: و کان شاعرا محسنا، و هو احد السادات الطلس و هم اربعه: عبدالله بن الزبیر، و قیس بن سعد بن عباده، و الاحنف بن قیس الذی یضرب به المثل فی الحلم، و القاضی شریح المذکور. الطلس: جمع الاطلس ای الذی لا شعر فی وجهه و قال الخوانساری فی الروضات: و قیل: انه من الکواسج الاربعه و فیه مسامحه، لان الکوسج فی اللغه من کانت لحیته علی الذقن دون العارضین او کان خفیفها جدا و کذلک فی العرف و علیه بعض اهل الحکمه: ما طالت لحیه احد الا تکوسج عقله، بمعنی رق و خف- انتهی. اقول: الکوسج ان کان معرب کوسه کما فی البرهان القاطع قال: کوسه بر وزن بوسه معروف است یعنی شخصی که او را در چانه و زنخ زاده بر چندی موی نباشد و معرب آن کوسج است، فهو کما قاله الخوانساری، و ان کان عربیا من کسج الرجل ای لم ینبت له لحیه فالتعبیر بالکوسج صحیح بالامسامحه و ان کان الاول هو الاصح و الاصوب، قال الجوهری: الکوسج الاثط و هو معرب، و قال الازهری لااصل له فی العربیه. و الاثط هو الذی لحیته لعی ذقنه لا علی العارضین. و کان شریح خفیف الروح مزاحا دخل علیه عذی بن ارطاه (حاتم خ ل) فقال له: این انت اصلحک الله؟ فقال: بینک و بین الحائط قال: استمع

منی، قال: قل اسمع، قال: انی رجل من اهل الشام، قال: من مکان سحیق، قال: تزوجت عندکم، قال: بالرفاء و البنین، قال: و اردت ان ارحلها، قال: الرجل احق باهله، قال: و شرطت لها دارها، قال: الشرط املک، قال: فاحکم الان بیننا قال: قد فعلت، قال: فعلی من حکمت؟ قال: علی ابن امک، قال: بشهاده من؟ قال: بشهاده ابن اخت خالتک. نقله الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 98 ج 4 طبع مصر 1380 ه) و ابن خلکان فی وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان. و فی الوفیات ایضا: حدث ابوجعفر المدنی عن شیخ من قریش قال: عرض شریح ناقه لیبیعها فقال له المشتری: یا اباامیه کیف لبنها؟ قال: احلب فی ای اناء شئت، قال: کیف الوطا؟ افرش و نم، قال: کیف نجاوها؟ قال: اذا رایتها فی الابل عرفت مکانها علق سوطک و نم، قال: کیف قوتها؟ احمل علی الحائط ما شئت، فاشتراها فلم یر شیئا مما وصفها به. قال: ما کذبتک قال: اقلنی قال: نعم. و فیه ایضا: قیل تقدم رجلان الی شریح فاعترف احدهما بما ادعی علیه و هو لایعلم بذلک فقضی علیه، فقال الرجل: تقضی علی من غیر بینه؟ فقال: قد شهد عندی الثفه، قال: و من هو؟ ابن اخی عمک. و قد الم بهذا المعنی ابوعبدالله الحسین الحجاج: و ان قدموا خیلهم للرکوب خرجت

فقدمت لی رکبتی و فی جمل الناس غلمانهم و لیس سوی انا فی جملتی و لا لی غلام فادعی به سوی من ابوه اخو عمتی قال: و قال الاشعث بن قیس لشریح: ما اشد ما ارتفعت؟ قال: فهل ضرک ذلک؟ قال: لا، قال: فاراک تعرف نعمه الله علیک فیحفظها فی نفسک. قال: وحدث محمد بن سعد عن عامر الشعبی ان ابن الشریح قال لابیه: ان بینی و بین قوم خصومه فانظر فان کان الحق لی خاصمت و ان لم یکن لی الحق لم اخاصمهم، فقص قصته علیه، فقال: انطلق فخاصمهم، فانطلق الیهم فتخاصموا الیه فقضی علی ابنه، فقال لما رجع الی اهله: و الله لو لم اتقدم الیک لم الملک فقال: و الله یا بنی لانت احب الی من مل ء الارض مثلهم، ولکن الله هو اعز علی منک خشیت ان اخبرک ان اقضاء علیک فتصالحهم ببعض حقهم. و عن الشعبی ایضا قال: شهدت شریحا و جائته امراه تخاصم رجلا فارسلت عینیها فبکت، فقلت: یا اباامیه ما اظن هذه الباکیه الا مظلومه، فقال: یا شعبی ان اخوه یوسف جاوا اباهم عشاء یبکون. قال: و یروی ان زیاد بن ابیه کتب الی معاویه: یا امیرالمومنین قد ضبطت لک العراق بشمالی و فرغت یمینی لطاعتک فولنی الحجاز، فبلغ ذلک عبدالله بن عمر و کان مقیما بمکه فقال: اللهم اشغل عنا یمین زیاد، فاصابه الطاعون فی یمینه فجمع الاطباء و استشارهم فاشاروا علیه بقطعها، فاستدعی القاضی شریحا و عرض علیه ما اشاره به الاطباء فقال له: لک رزق معلوم و اجل محتوم و انی اکره ان کانت لک مده ان تعیش فی الدنیا بلا یمین، و ان کان قد دنا اجلک ان تلقی ربک مقطوع الیمین، فاذا سالک لم قطعتها؟ قلت: بغضا فی لقائک و فرارا من قضائک فمات زیاد من یومه، فلام الناس شریحا علی منعه من القطع لبغضهم له فقال: انه استشارنی و المستشار موتمن، و لولا الامانه فی المشوره لوددت انه قطع یده یوما و رجله یوما و سائر جسده یوما یوما. و کان شریح رجلا داهیا، قال الدمیری فی حیواه الحیوان: قیل للشعبی: یقال فی المثل: ان شریحا ادهی من الثعلب و احیل. فما هذا؟ فقال: خرج شریح ایام الطاعون الی النجف فکان اذا قام یصلی یجی ء ثعلب فیقف تجاهه و یحاکیه و یخیل بین یدیه و یشغله عن صلاته، فلما طال ذلک علیه نزع قمیصه فجعله علی قصبه و اخرج کمیه و جعل قلنسوته علیها، فاقبل الثعلب فوقف بین یدیه علی عادته فاتاه شریح من خلفه و اخذه بغنه فلذلک یقال شریح ادهی من الثعلب و احیل. و کان شاعرا محسنا و ذکرا بیاتا منه ابو الفرج الاصبهانی فی الاغانی و القاضی ابن خلکان فی وفیات الاعیان ففی الاغانی، بعد ذکر خبر زینب بنت حدیر و ترویج شریح ایاها قال: قال شریح: فما غضبت علیها قط الامره کنت لها ظالما فیها، و ذاک انی کنت امام قومی فسمعت الاقامه و قد رکعت رکعتی الفجر فابصرت عقربا فعجلت عن قتلها فاکفات علیها الاناء، فما کنت عند الباب قلت: یا زینب لا تحرکی الاناء حتی اجی ء. فعجلت فحرکت الاناء فضربتها العقرب فجئت فاداهی تلوی، فقلت: ما لک؟ قالت: لسعتنی العقرب فلو رایتنی یا شعبی و انا اعرک اصبعها بالماء و الملح و اقرا علیها المعوذتین و فاتحه الکتاب، و کان لی یا شعبی جار یقال له: میسره بن عریر من الحی، فکان لا یزال یضرب امراته فقلت: رایت رجالا یضربون نسائهم فشلت یمینی یوم اضرب زینبا یا شعبی فوددت انی قاسمتها عیشی، قال: و مما یغنی فیه من الاشعار التی قالها شریح فی امراته زینب: رایت رجالا یضربون نسائهم فشلت یمینی یوم اضرب زینبا ا اضربها فی غیر جرم انت به الی فما عذری اذا کنت مذنبا فزینب شمس و النساء کواکب اذا طلعت لم تبد منهن کوکب فتاه تزین الحلی ان هی حلیت کان بفیها المسک خالط محلبا اقول: و قال آخر نحو مضمون البیت الاخیر: و اذا الدر زان حسن وجوه کان للدر حسن وجهک زینا و کذا قال بهذا المضمون حسین بن مطیر (بالتصغیر) فی باب النسیب من الحماسه (الحماسه 460): مخصره الاوساط زانت عقودها باحسن مما زینتها عقودها و بهذا المضمون للشیخ الاجل السعدی بالفارسیه: تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و رعنایی دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشائی به زیورها بیارایند مردم خوبرویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی و ذکر ابو الفرج فی الاغانی ان شریحا قال هذه الابیات الاتیه فی زوجته زینب بنت حدیر التمیمیه ایضا، ثم قال: و ذکر اسحاق فی کتاب الاغانی المنسوب الیه انه لابن محرز: اذا زینب زارها اهلها حشدت و اکرمت زوارها و ان هی زارتهم زرتهم و ان لم احدلی هوی دارها فسلمی لمن سالمت زینب و حربی لمن اشعلت نارها و ما زلت ارعی لها عهدها و لم اتبع ساعه عارها و فی تاریخ ابن خلکان: روی ان علینا (ع) قال: اجمعوا الی القراء فاجتمعوا فی رحبه المسجد فقال: انی او شک ان افارقکم، فجعل یسالهم ما تقولون فی کذا؟ ما تقولون فی کذا؟، و شریح ساکت، ثم سالمه فلما فرغ منهم قال: اذهب فانت من افضل الناس او من افضل العرب. و فی الروضات بعد نقل هذه الروایه من ابن خلکان قال: و انت خبیر بان من هذه الروایه العامیه تل الآثار الوضع الی آخر ما قال، فراجع و تامل. و قال فی الاغانی باسناده عن الشعبی: ان عمر بن الخطاب اخذ من رجل فرسا علی سوم فحمل علیه رجلا فعطب الفرس، فقال عمر: اجعل بینی و بینک رجلا، فقال له الرجل، اجعل بینی و بینک شریحا العراقی، فقال: یا امیرالمومنین اخذته صحیحا سلیما علی سوم فعلیک ان ترده کما احذته، قال: فاعجبه ما قال و بعث به قاضیا ثم قال: ما وجدته فی کتاب الله فلاتسال عنه اخذا، و ما لم تستبن فی کتاب الله فالزم السنه، فان لم یکن فی السنه فاجتهدرایک. اقول: قد قدمنا فی المباحث السالفه ان کل ما یحتاج الیه الناس من امور الدین قد جاء به الکتاب و السنه یستنبط منهما الاحکام الجزئیه. و فی الاغانی قال عمر لشریح حین استقضاه، لا تشار، و لا تضار، و لا تشتر و لا تبع، فقال عمر و بن العاص: یا امیرالمومنین: ان القضاه ان ارادوا عدلا و فصلوا بین الخصوم فصلا و زحزحوا بالحکم منهم جهلا کانوا کمثل الغیث صاب محلا ثم قال: و له اخبار فی قضایا کثیره یطول ذکرها، و فیها ما لا یستغنی عن ذکره، منها محاکمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الدرع و قد قدمناها فی البحث السابق آنفا. و قد روی ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی و الصدوق فی الفقیه وشیخ الطائفه فی التهذیب و الفیض فی ابواب القضاء و الشهادات من الوافی (ص 159 ج 9) قضیه قضی بها شریح اولا ثم قضی بها امیرالمومنین علی (علیه السلام) بخلافه رادا علیه و هی: ان امیرالمومنین (علیه السلام) دخل المسجد فاستقبله شاب یبکی و حوله قوم یسکتونه، فقال علی (علیه السلام): ما ابکاک؟ فقال: یا امیرالمومنین ان شریحا قضی علی ببقضیه ما ادری ما هی، ان هولاء النفر خرجوا بابی معهم فی السفر فرجعوا و لم یرجع ابی فسالتهم عنه فقالوا: مات، فسالتهم عن ماله، فقالوا: ما ترک مالا فقدمتهم الی شریح فاستحلفهم، و قد علمت یا امیرالمومنین ان ابی خرج و معه مال کثیر، فقال لهم امیرالمومنین (علیه السلام): ارجعوا، فرجعوا و الفتی معهم الی شریح، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): یا شریح کیف قضیت بین هولاء القوم؟ فقال: یا امیرالمومنین ادعی هذا الفتی علی هولاء النفر انهم خرجوا فی سفر و ابوه معهم فرجعوا و لم یرجع ابوه، فسالتهم عنه فقالوا: مات، فاسلتهم عن ماله فقالوا: ما خلفت مالا، فقلت للفتی: هل لک بینه علی ما تدعی؟ فقال: لا، فاستحلفتهم فقال امیرالمومنین (علیه السلام): هیهات یا شریح هکذا تحکم فی مثل هذا؟ فقال: یا امیرالمومنین فکیف؟ فقال امیرالمومنین (علیه السلام): و الله لا حکمن فیهم بحکم ما حکم به خلق قبلی الا داود النبی (ع)، یا قنبر ادع لی شرطه الخمیس. فدعاهم فوکل بکل واحد منهم رجلا منهم الشرطه، ثم نظر الی وجوهم فقال: ما ذا تقولون؟ اتقولون انی لااعلم ما صنعتم باب هذا الفتی؟ انی اذا الجاهل، ثم قال: فرقوهم غطوا رووسهم ففرق بینهم و اقیم کل رجل منهم الی اسطوانه من اساطین المسجد و رووسهم مغطاه بثیابهم. ثم دعا عبیدالله بن ابی رافع کاتبه فقال: هات صحیفه و دواه، و جلس امیرالمومنین (علیه السلام) فی مجلس القضاء و اجتمع الناس الیه فقال لهم: اذا انا کبرت فکبروا، ثم للناس: افرجوا. ثم دعا بواحد منهم فاجلسه بین یدیه و کشف عن وجهه ثم قال لعبیدالله: اکتب اقراره و ما یقول، ثم اقبل علیه بالسوال فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): فی ای یوم خرجتم من منازلکم و ابو هذا الفتی معکم؟ فقال الرجل: فی یوم کذا، و کذا، قال (علیه السلام) فی ای شهر؟ قال: فی شهر کذا و کذا، قال (علیه السلام): فی ای سنه؟ قال فی سنه کذا و کذا، قال: والی این بلغتم من سفرکم حین مات ابو هذا الفتی؟ قال: الی موضع کذا و کذا، قال (علیه السلام): فی منزل من مات؟ قال: فی منزل فلان بن فلان: قال: و ما کان مرضه؟ قال: کذا و کذا، قال (علیه السلام): فکم یوما مرض؟ قال، کذا و کذا، قال (علیه السلام)، فمن کان یمرضه و فی ای یوم مات و من غسله و این غسله،و من کفنه و بم کفنتموه، و من صلی علیه و من نزل قبره؟ فلما ساله عن جمیع ما یرید کبر امیرالمومنین (علیه السلام) و کبر الناس جمیعا فارتاب اولئک الباقون و لم یشکوا ان صاحبهم قد اقر علیهم و علی نفسه، فامر (ع) ان یغطی راسه و ینطلق به الی السجن. ثم دعا باخر فاجلسه بین یدیه و کشف عن وجهه ثم قال (علیه السلام)، کلا زعمتم انی لااعلم بما صنعتم؟ فقال: یا امیرالمومنین ما انا الا واحد من القوم و لقد کنت کارها لقتله فاقر. ثم دعا بواحد بعد واحد کلهم یقر بالقتل و اخذ المال ثم رد الذی کان امر به الی السجن فاقر ایضا فالزمهم المال و الدم. فقال شریح: یا امیرالمومنین و کیف کان حکم داود النبی (ع)؟ فقال (علیه السلام): ان داود النبی مر بغلمه یلعبون و ینادون بعضهم بیامات الدین فیجیب منهم غلام، فدعاهم داود (ع) فقال: یا غلام ما اسمک؟ فقال: مات الدین فقال له داود: من سماک بهذا الاسم؟ فقال: امی، قال (علیه السلام): امی، قال (علیه السلام): فانطلق داود (ع) الی امه فقال لها: یا ایتها المراه ما اسم ابنک هذا؟ فقالت: مات الدین، فقال لها: و من سماه بهذا الاسم؟ قالت: ابوه، قال: و کیف کان ذلک؟ قالت: ان اباه خرج فی سفرله و معه قوم و هذا الصبی حمل فی بطنی فانصرف القوم و لم ینصرف زوجی فسالتهم عنه فقالوا: مات، فقلت لهم: فاین ما ترک؟ قالوا: لم یخلف شیئا فقلت: هل اوصاکم بوصیه؟ قالوا: نعم زعم انک حبلی فما ولدت من ولد جاریه اه غلام فسمیه مات الدین، فسمیته. قال داود: و تعرفین القوم الذین کانوا خرجوا مع زوجک؟ قالت: نعم قال: فاحیائهم ام اموات؟ قالت: بل احیاء، قال: فانطلقی بی الیهم. ثم مضی معها فاستخرجهم من منازلهم فحکم بینهم بهذا الحکم بعینه و اثبت علیهم المال و الدم، ثم قال للمراه: سمی ابنک هذا عاش الدین. ثم ان الفتی و القوم اختلفوا فی مال الفتی کم کان؟ فاخذ امیرالمومنین (علیه السلام) خاتمه و خواتیم من عنده ثم قال: اجیلوا بهذه السهام فایکم اخرج خاتمی فهو صادق فی دعواه، لانه سهم الله و سهم الله لا یخیب. ثم ان الکلینی روی تلک القضیه باسناده عن الاصبغ بن نباته ایضا و قال: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما رای قضاء شریح فیها قال: اوردها سعد و سعد مشتمل ما هکذا تورد یا سعد الابل و قال (علیه السلام): ما یغنی قضاک یا شریح، ثم قال (علیه السلام): و الله لا حکمن فیهم بحکم ما حکه قبلی الا داود النبی (ع)- الی آخرها. بیان: قال المیدانی فی باب الالف من مجمع الامثال فی بیان مثل (آبل من مالک بن زید مناه) هو سبط تمیم بن مره، و کان یحمق الا انه ان آبل اهل زمانه، الانه تزوج و بنی بامراته فاورد الابل اخوه سعد و لم یحسن القیام بها و الرفق علیها، فقال مالک: اوردها سعد، البیت. فاجابه سعد و قال: یظل یوم وردها مزعفرا و هی خناطیل تجوش الخضرا و قال فی فصل الواو الساکنه منه فی بیانه مثل (اوردها سعد و سعد مشتمل) یضرب لمن قصر فی طلب الامر. انتهی. فمراده (علیه السلام) ان شریحا قصر فی حکم هذه القضیه و لم یحسن القیام به. و فی المجلد العاشر من البحارص 90 طبع الکمبانی: ادعی رجل علی الحسن ابن علی (علیه السلام) الف دینار کذبا و لم یکن له علیه فذهبا الی شریح فقال للحسن (ع) اتحلف؟ قال: ان حلف خصمی اعطیه، فقال شریح للرجل: قل بالله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده، فقال الحسن (علیه السلام): لاارید مثل هذا لکن قل: بالله ان لک علی هذا و خذالالف، فقال الرجل ذلک و اخذ الدنانیر، فما قام خر الی الارض و مات فسئل الحسن (ع) عن ذلک فقال: حشیت انه لو تکلم بالتوحید یغفر له یمینه ببرکه التوحید و یحجب عنه عقوبه یمینه. اقول: و نظیر ذلک روی الشیخ المفید فی الارشاد و الکلینی فی الکافی و الفیض فی الوافی (ص 245 ج 5) عن ابی عبدالله (علیه السلام) و هو ان المنصور امر الربیع باحضاره فاحضره فلما بصر به المنصور قال له: قتلنی الله ان لم اقتلک

اتلحد فی سلطانی و تبغینی الغوائل؟ فقال له ابوعبدالله (علیه السلام): و الله ما فعلت و لا اردت و ان کان یلغک فمن کاذب، و لو کنت فعلت فقد ظلم یوسف فغفر، و ابتلی ایوب فصبر، و اعطی سلیمان فشکر، فهولاء انبیاء الله و الیهم یرجع نسبک. فقال له المنصور: اجل ارتفع ههنا فارتفع، فقال له، ان فلان بن فلان اخبرنی عنک بما ذکرت، فقال: احضره یا امیرالمومنین لیوافقنی علی ذلک، فاحضر الرجل المذکور فقال له المنصور: انت سمعت ما حکیت عن جعفر (ع)؟ قال: نعم، فقال له ابوعبدالله (علیه السلام): فاستحلفه علی ذلک. فقال له المنصور: اتحلف؟ قال: نعم، و ابتدا بالیمین، فقال له ابوعبدالله علیه السلام: دعنی یا امیرالمومنین احلفه انا فقال له: افعل فقال عبدالله (علیه السلام) للساعی: قل: برئت من حول الله و قوته و التجات الی حولی وقوتی لقد فعل کذا و کذا جعفر و قال کذا و کذا جعفر، فامتنع منها هنیئه ثم حلف بها فما برح حتی ضرب برجله فقال ابوجعفر: جروا برجله فاخرجوه لعنه الله. قال الربیع: و کنت رایت جعفر بن محمد (ع) حین دخل علی المنصور یحرک شفتیه. فکلما حز کهما سکن غصب المنصور حتی ادناه منه و قد رضی عنه، فلما خرج ابوعبدالله (علیه السلام) من عند ابی جعفر ابتعته فقلت له: ان هذا الرجل کان من اشد الناس غضبا علیک فلما دخلت علیه دخلت و انت تحرک شفتیک و کلما حرکتهما سکن غضبه فبای شی ء کنت تحرکهما؟ قال (علیه السلام): بدعاء جدی الحسین بن علی (علیه السلام) قلت: جعلت فداک و ما هذا الدعائ؟ قال: (یا عدتی عند شدنی و یا غوثی عند کربتی احرسنی بعینک التی لا تنام و اکنفنی برکنک الذی لا یرام). قال الربیع: فحفظت هذا الدعاء فما نزلت بی شده قط الا دعوت به ففرج عنی. قال: و قلت لجعفر بن محمد (علیه السلام): لم منعت الساعی ان یحلف بالله؟. قال (علیه السلام): کرهت ان یراه الله یوحده و یمجده فیحلم عنه و یوخر عقوبته فاستحلفته بما سمعت، فاخذه الله اخذا رابیه. و فی عاشر البحار ص 179 طبع الکمبانی ان ابن زیاد لما ضرب بالقضیب هانیا رضوان الله علیه فی قضیه مسلم بن عقیل (ع) حتی کسر انفه و سال الدماء علی ثیابه و وجهه ولحیته و نثر لحم جبینه و خده علی لحیته حتی کسر القضیب ثم امبر بالقائه فی بیت من بیوت الدار و جسبه فیه بلغ عمرو بن الحجاج ان هانیا قد قتل فاقبل فی مذحج حتی احاط باقصر و معه جمع عظیم، ثم نادی و قال: انا عمر و بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم نخلع طاعه و لم نفارق جماعه و قد بلغهم ان فقیل لابن زیاد: هذه فرسان مذحج بالباب، فقال لشریح القاضی: ادخل علی صاحبکم فانظر الیه ثم اخرج و اعلمهم انه حی لم یقتل. فدخل شریح فنظر الیه فقال هانی ء لما رای شریحا: یا الله یا للمسلمین اهلکت عشیرتی این اهل الدین؟ این اهل المصر؟ و الدماء تسیل علی لحیته اذ سمع الصحیه علی باب القصر فقال: انی لاظنها اصوات مذحج و شیعتی من المسلمین انه ان دخل علی عشره نفر انقذونی. فلما سمع مقاله شریح خرج الیهم فقال لهم: ان الامیر لما بلغه کلامکم و مقالتکم فی صاحبکم امرنی بالدخول الیه فاتیته فنطرت الیه فامرنی ان القیکم و اعرفکم انه حی و ان الذی بلغکم من قتله باطل، فقال له عمرو بن الحجاج و اصحابه: اما اذا لم یقتل فالحمد لله، ثم انصرفوا. و فی روضات الجنات بعد نبده من ترجمه شریح قال: و بالجمله فالاخبار فی خباثه رای هذا الرجل و سوء عاقبته کثیره، و حسب الدلاله علی غایه ملعنته و شقاوته کونه من جمله من ترک اغاثه مولانا الحسین (ع) بکلمه خیر عند بنی امیه، کانت تمکنه یقینا بل کونه من جمله من تسبب ذلک منه و من امثاله الذین کانوا یطاون بساط الظالم عبیدالله بن زیاد الملعون فی دار الاماره کوفه، کما یشهد بذلک واقعه مسلم بن عقیل المظلوم و ولدیه الشهیدین و ما صدر مه فی حقهم و بدر منه علی قتلهم، و یویده ایضا ما نقل عن ابی مخنف الازدی صاحب المقتل انه ذکره من جمله من قتله المختار فی زمن انتقامه من بنی امیه و اتباعهم الملعونین. فلیتامل. انتهی قوله. اختلف فی سنه فقیل: مائه و عشرون سنه، و قیل: مائه و عشر، و قیل اقل من ذلک و اکثر، و کان و فاته سنه سبع و ثمانین للهجره، و قیل غیر ذلک. و فی الاغانی عن ابی سعید الجعفی انه مات فی زمن عبدالملک بن مروان، و فیه باسناده عن الاصمعی ولد شریح و هو ابن مائه سنه. و فی الروضات، انه کان خفیف الروح مزاحا و یشهد بصحه هذه النسبه الیه طول عمره فان من اشد ما ینقص به العمر و ینغص به العیش انما هو زیاده الغیره و الاغتنام، و الشفقه علی اهل الکروب. انتهی. الترجمه: بسم الله الرحمن الرحیم این سرائیست که آنرا بنده ای خوار از مرده ای که از این سرا کوچش داده اند خریده است، خانه ای خریده که مسافت آن از جانب فانی شدگان تا سرزمین هالکان است. این سرا محدود به چهار حد است حد نخستین آن باسباب آفتها پایان می یابد، و دوم آن بعلل مصیبتها، حد سوم. به هوای نفس، و چهارم آن به دیو گمراه کننده و، و در آن در این حد گشوده میشود. این شخص فریب آرزو خوردن این خانه را از آنکه مرگش فرا رسید و کوچ داده شد ببهای از عزت قناعت بدر رفتن ودر ذلت سوال بدر آمدن، خریده است.پس اگر عوارضی در این معالمه از پی پدید آید بر عهده خراب کننده خانه کالبدشاهان- و رباینده جان ستمکاران، و نابود کننده سلطنت فرعونان، همچون شاهان پارس و ملوک روم و سلاطین و والیان یمن، و آنانکه مال را بر مال انباشتند و بنا کردند و برافراشتند، و زینتش دادند و بیاراستند، و گنج نهفتند و آب و خاک گرد آوردند، و به دلسوزی فرزندان و بخیال یاری آنان مال اندوخته اند- میباشد که فروشنده و خریدار و آنکه درک باو تعلق گرفته همه را در پیشگاه عدل الهی که خلایق را برای پرسش سان دهند و به پاداش و کیفر رسانند، حاضر کند تا آنگاه که فرمان خداوند قهار به فصل میان حق و باطل فرود آید مهم دعوای ایشان فیصل یابد، در آنجا تباه پیشه گان باطل کیش زیانکار شوند. خرد آزاد از بردگی هوی، و سالم از امراض علائق دنیا بر این قباله شاهد عادل و حجت بالغ است.

شوشتری

(الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) اقول: رواه الصدوق فی (امالیه) عن صالح بن عیسی العجلی عن عبد العظیم عن ابیه عن ابان مولی زید بن علی عن عاصم بن بهدله قال: قال لی شریح القاضی: اشتریت دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا فبلغ ذلک علیا علیه السلام فبعث الی مولاه قنبر افاتیته فلما ان دخلت علیه قال: اشتریت دارا؟ قلت: نعم، قال: اتق الله فانه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک من دارک شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا فانظر الا تکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها او وزنت مالا من غیر حله فاذن انت قد خسرت الدارین جمیعا الدنیا و الاخره، ثم قال: یا شریح! فلو کنت عندما اشتریت هذه الدار اتیتنی، فکتبت لک کتابا علی هذه النسخه اذن لم (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) تشترها بدرهمین، قلت: و ما کنت تکتب؟ قال کنت اکتب لک هذا الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت ازعج بالرحیل اشتری منه دارا فی دار الغرور من جانب الفانین الی عسکر الهالکین و تجمع هذه الدار حدود اربعه فالحد الاول منها ینتهی الی دواعی الافات، و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و الحد الثالث منها ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الرابع منها ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار اشتری هذا المفتون بالامل من هذا المزعج بالاجل جمیع هذه الدار بالخروج من عز القنوع و الدخول فی ذل الطلب فما ادرک هذا المشتری فی ما اشتری منه من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک، و سالب نفوس الجبابره مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر، و من جمع المال الی المال فاکثر، و بنی فشید، و زخرف فنجد، و ادخر بزعمه للولد اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب لفصل القضاء (و خسر هنالک المبطلون) شهد علی ذلک العقل اذ اخرج من اسر الهوی و نظر بعین الزوال الی اهل الدنیا و سمع منادی اهل الزهد ینادی فی عرصاتها ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین تزودوا من صالح الاعمال، و قربوا الامال بالاجال فقد دنا الرحله بالزوال. و رواه سبط ابن الجوزی فی (تذکرته) فقال: حکی الشعبی ان شریحا اشتری دارا بثمانین دینارا فبلغ ذلک علیا علیه السلام فاستدعاه فقال له یا ابن الحارث! بلغنی انک اشتریت دارا بکذا و کذا و اشهدت علی نفسک شهودا … و فیه: (و فیه یشرع بابها و تجتمع اسبابها) و فیه: (و سیقع الامر بفصل القضاء و یقتص للجماء من القرناء) افیه: (شهد علی ذلک التوانی ابن الفاقه و الغرور (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) ابن الامل و الحرص ابن الرغبه و اللهو ابن اللعب و من اخلد الی محل الثوی و مال الی الدنیا و رغب عن الاخری. قلت: و لو صحت روایته فی قوله: (شهد علی ذلک)- الی آخر ما مر- کان فیه سقط و لابد ان الاصل کان: (شهد علی ما کتبت یا شریح التوانی ابن الفاقه … ) و مقتضی الجمع بین الروایتین کون الاصل (شهد علی ما کتبت انا العقل اذا خرج من اسر الهوی و شهد علی ما کتبت انت التوانی ابن الفاقه … ). و من الغریب ان فضیل بن عیاض انتحله و اوهم انه منشئه، ففی (حلیه ابی نعیم) فی عنوان فضیل ذاک: (قال الفیض بن اسحاق: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدو لا فبلغ ذلک الفضیل فارسل الی یدعونی فمررت الیه فلما رآنی قال: یا ابن یزید بلغنی انک اشتریت و کتبت کتابا و اشهدت عدولا، قلت: قد کان ذلک، قال: فانه یاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا- الی آخره بعینه-. قول المصنف: (و من کتاب له علیه السلام لشریح بن الحارث قاضیه)، قال ابن ابی الحدید: هو شریح بن الحارث الکندی و قیل: انه حلیف لکنده من بنی رائش و قال ابن الکلبی:

لیس اسم ابیه الحارث و انما هو شریح بن معاویه بن ثور. فلت: کلامه خلط و خبط! فمن جعله حلیف کنده لم یجعله من بنی الرائش فانهم من کنده، کما ان ابن الکلبی انما جعل اباه الحارث و جعل معاویه بن ثور جد جد جده لا اباه و انما هو ابوالرائش، ففی (استیعاب ابی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) عمر)، و اعتماد (ابن ابی الحدید) من الکتب الصحابیه علیه، (قال ابن الکلبی: هو شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن کنده). هذا، و قال: قال ابوعبید القاسم بن سلام فی غریبه: ان رجلا اتی علیا علیه السلام و عنده شریح فی قضیه فقال علیه السلام له: ما تقول انت ایها العبد الابظر، قال ابوعبید: (قال له: العبد) لانه وقع علیه سبی فی الجاهلیه، (و الابظر) لانه الذی فی شفته العلیا طول و نتو فی وسطها محاذی الانف. قلت: و لابد انه کان کذلک. قال: و روی الا عمش عن ابراهیم التیمی قال: قال علی علیه السلام لشریح و قد قضی قضیه نقم علیه امرها: و الله لانفینک الی بانقیا شهرین تقضی بین الیهود، ثم قتل علی علیه السلام و مضی علیه دهر فلما قام المختار قال لشریح: ما قال لک امیرالمومنین علیه السلام یوم کذا؟ قال: قال: کذا، قال: و الله لا تقعد حتی تخرج الی بانقیا تقضی بین الیهود. فسیره الیها فقضی بین الیهود شهرین. قلت: و روی (حلیه ابی نعیم) عن زید التیمی قال: وجد علی علیه السلام در عاله عند یهودی، التقطها فعرفها فقال: درعی سقطت عن جمل لی اورق، فقال الیهودی: درعی و فی یدی! بینی و بینک قاضی المسلمین، فاتیا شریحا فلما رای علیا علیه السلام تحرف عن مجلسه، و جلس علی علیه السلام فیه، ثم قال علی علیه السلام: لو کان خصمی من المسلمین لساویته فی المجلس- الی ان قال-: فقال شریح لعلی علیه السلام: صدقت، و الله انها لدرعک، و لکن لابد من شامدین، فدعا قنبرا مولاه (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و ابنه الحسن علیه السلام فقال شریح: اما شهاده مولاک فقد اجزناها، و اما شهاده ابنک لک فلا نجیزها! فقال علی علیه السلام: ثکلتک امک! اما سمعت عمر یقول: قال النبی صلی الله و علیه و اله الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، قال: اللهم نعم، قال: افلا تجیز شهاده سیدشباب اهل الجنه؟ و الله، لا وجهنک الی بانقیا تقضی بین اهلها اربعین یوما، ثم قال للیهودی: خذ الدرع، فقال الیهودی: امیرالمومنین جاء معی الی قاضی المسلمین، فقضی علیه و رضی، صدقت و الله انها لدرعک سقطت عن جمل لک التقطتها، اشهد الا اله الا الله و ان محمد صلی الله و علیه و اله رسوله، فوهبها له علی علیه السلام و اجازه بتسعمائه، و قتل معه بصفین. و رواه باسناد آخر و فیه قال الیهودی: وقع الدرع منک فی توجهک الی صفین و قتل الیهودی معه علیه السلام بالنهروان. و فی (الفقیه) عن الباقر علیه السلام: ان علیا کان فی مسجد الکوفه فمر به عبدالله بن قفل التیمی، و معه درع طلحه فقال علی علیه السلام: هذه درع طلحه اخذت غلولا، فقال ابن قفل: اجعل بینی و بینک قاضیک الذی ارتضیته للمسلمین، فجعل بینه و بینه شریحا، فقال علی علیه السلام: هذه درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقال شریح: هات علی ما تقول بینه فاتاه الحسن علیه السلام، فشهد انها درع طلحه، فقال: هذا شاهد، و لا اقضی حتی یکون معه آخر، فاتی بقنبر فشهد، فقال: مذا مملوک و لا اقضی بشهادته، فغضب علی علیه السلام و قال: خذوا الدرع، هذا قضی بجور ثلاث مرات فتحول شریح عن مجلسه، و قال: لا اقضی حتی تخبرنی من این فقال علیه السلام: لما قلت: انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره قلت: هات بینه، و لقد قال النبی صلی الله و علیه و اله: حیثما وجدت غلول اخذت بغیر بینه، فقلت: رجل ام یسمع الحدیث، ثم اتیتک بالحسن فشهد، فقلت: هذا واحد و لا (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) اقضی حتی یکون معه آخر و قد قضی النبی صلی الله و علیه و اله بشاهد و یمین فهاتان اثنتان، ثم اتیتک بقنبر فشهد، فقلت: هذا مملوک، و لا باس بشهاده المملوک اذا کان عدلا، فهذه الثالثه یا شریح! ان امام المسلمین یوتمن فی امورهم علی ما هو اعظم من هذا. و فی (الطبری) عن ابی مخنف: ان الناس قالوا للمختار اجعل شریحا قاضیا، فسمع الشیعه یقولون: انه عثمانی و انه ممن شهد علی حجر و انه لم یبلغ عن هانی ما ارسله به، و ان علیا عزله عن القضاء. و فی (اذکیاء ابن الجوزی): سئل الشعبی عن مثل: (شریح ادهی من الثعلب) فقال: خرج شریح ایام الطاعون الی النجف، و کان اذا قام یصلی یجی ء ثعلب فیقف تجاهه یحاکیه، فیشغله عن صلاته، فلما طال ذلک علیه نزع قمیصه فجعله علی قصبه و اخرج کمیه و جعل قلنسوته و عمامته علیه، فاقبل الثعلب فوقف علی عادته فاتی شریح من خلفه، فاخذه بغته. (روی ان شریح بن الحارث) ان (الاستیعاب) و ان نقل فی اسم ابیه اقوالا الا ان الصحیح کونه حارثا کما ذکر المصنف (فلم یذکر ابن قتیبه غیره، و قد عرفت من روایه سبط ابن الجوزی للعنوان انه علیه السلام قال له: (یا ابن الحارث). (قاضی امیرالمومنین علیه السلام)، فی (معارف ابن قتیبه): اول قاض قضی بالکوفه، ابوقره الکندی اختط الناس بها و هو قاضیهم، ثم استقضی عمر بعده شریحا فقضی خمسا و سبعین سنه، لم یتعطل فیها الا ثلاث سنین فی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) فتنه ابن الزبیر، فاستعفی الحجاج فلم یقض حتی مات سنه تسع و سبعین - و یقال ثمانین- و هو ابن مائه و عشرین سنه. و فی (الفقیه) فی باب اتقاء الحکومه: و قال امیرالمومنین علیه السلام لشریح: قد جلست مجلسا ما جلسه الا نبی او وصی نبی او شقی. و قال ابن ابی الحدید: اقر علی علیه السلام شریحا علی القضاء مع مخالفته له فی مسائل کثیره من الفقه مذکوره فی کتب الفقهاء و استاذنه شریح و غیره من قضاه عثمان فی القضاء اول ما وقعت الفرقه، فقال: اقضوا کما کنتم تقضون حتی تکون للناس جماعه او اموت کما مات اصحابی. قلت: مراده علیه السلام باصحابه شیعته الذین ماتوا فی التقیه کسلمان، و ابی ذر، و المقداد، و لم یقدر علیه السلام علی تغییر شریح … لجعل عمر له قاضیا، کما لم یقدر علی تغییر بدعهم، و کان علیه السلام یقول: لو استوت قدمای لغیرت اشیاء. (اشتری علی عهده) ای: عهد خلافته. (دارا بثمانین دینارا فبلغه ذلک فاستدعاه) قد عرفت من روایه (الامالی) انه علیه السلام استدعاه بواسطه قنبر مولاه. (و قال له: بلغنی انک ابتعت) ای: اشتریت. (دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت شهودا) قد عرفت ان فی روایه (الامالی): و اشهدت عدولا و وزنت مالا. (فقال شریح قد کان ذلک یا امیرالمومنین) و فی روایه (الامالی): قال: قلت: نعم. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (قال فنظر الیه نظر مغضب) و فی (ابن ابی الحدید): (المغضب). (ثم قال له: یا شریج اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک) ای: ملک الموت (و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم … )، (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوا فی شک مریب … ). (حتی یخرجک منها شاخصا) فی (الصحاح): شخص- بالفتح- ارتفع، و ذهب. (و یسلمک الی قبرک خالصا) فی (تاریخ ابن الاثیر): قتل امیر الجیوش افضل بن بدر صاحب الامر و الحکم بمصر سنه (515) و کان رکب الی خزانه السلاح لیفرقه علی الاجناد علی جاری العاده فی الاعیاد، فسار معه عالم کثیر من الرجاله و الخیاله، فتاذی بالغبار فامر بالبعد عنه و سار منفردا معه رجلان، فصادفه رجلان بسوق الصیاقله، فضرباه بالسکاکین فجرحاه، و جائه ثالث من ورائه فضربه بسکین فی خاصرته، فسقط عن دابته و رجع اصحابه فقتلوا الثلاثه- الی ان قال- فتوفی و نقل الخلیفه من امواله ما لا یعلمه الا الله تعالی و بقی الخلیفه فی داره اربعین یوما، و الکتاب بین یدیه و الدواب تحمل و تنقل لیلا و نهارا، و وجد له من الاعلاق النفیسه و الاشیاء الغریبه القلیله الوجود ما لا یوجود مثله لغیره و اعتقل اولاده. و عن صاحب (الدول المتقطعه): خلف امیر الجیوش ستمائه الف الف (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) دینار و ثلاثین راحله من حقاق ذهب عراقی و صندوقین کبیرین فیهما ابر ذهب و دواه ذهب فیها جوهر قیمته اثنا عشر الف دینار و مائه مسمار ذهب علی کل مسمار مندیل مشدود مذهب و خمسمائه صندوق کسوه من رق تنیس و دمیاط، و من الرقیق و الخیل، و المراکب و الطیب، و التجمل و الحلی ما لایعلم قدره الا الله! و من البقر و الجوامیس و الغنم ما ضمان البانها ثلاثون الف دینار. (فانظر یا شریج لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) الظاهر ان (مالک) اسم فاعل (ملک) لا مرکب من (مال) مضاف الی کاف المخاطب و ان کان المترائی غن قوله بعد (حلالک) ذلک لان (الامالی) نقله- کما عرفت- (من غیر مالکها) فیتوافقان، و لانه لولاه لکان بمعنی قوله بعد. (او نقدت الثمن من غیر حلالک) مع ان (او) یمنع من کونه تاکیدا. (فاذن انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره)، خسر دار الدنیا بترکها ورائه، و دار الاخره بمواخذته فی تحصیل دار دنیاه من غیر الحق. و فی الخبر: من اخذ ارضا بغیر حق کلف فی القیامه ان یحمل ترابها، و من خان جاره شبرا جعله الله طوقا فی عنقه من تخوم الارض السابعه. فی (ادباء الحموی): مر خالد بن صفوان بابی نخیله الشاعر و قد بنی دارا فقال له ابونخیله: کیف تری داری؟ قال: رایتک سالت فیها الحافا، و انفقت ما جمعت لها اسرافا جعلت احدی یدیک سطحا و ملات الاخری سلحا فقلت: من وضع فی سطحی و الا ملاته سلحی. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (اما انک لو اتیتنی عند شرائک ما اشتریت لکتبت لک کتابا ملی هذه النسخه فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فما فوقه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (و النسخه هذه) کلمه هذه لیست فی (ابن میثم و الخطیه) و انما هی فی (ابن ابی الحدید) (و الظاهر زیادتها. (هذا ما اشتری عبد ذلیل من عبد قد ازعج بالرحیل) لما کانوا یکتبون فی کتب البیع المتبایعین بالاسم و الوصف ذکر علیه السلام البایع بوصف الازعاج بالرحله من الدنیا، حیث باع داره، و الازعاج: الاقلاق، و وصف المشتری بالذله، فلابد ان تحملها حتی تمکن من اشترائها. (اشتری منه دارا من دار الغرور) ای: من دور الدنیا الغراره ( … و ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور) (و هو کذکر البلده فی قباله البیع. (من جانب الفانین و خطه الهالکبن) هو کذکر المحله فی القباله و (الخطه) بالکسر ارض تخطها لتبنیها دارا، و لنعم ما قیل بالفارسیه-: عاقبت منزل ما وادی خاموشانست. (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) ذکر علیه السلام حدودا معنویه فی قبال رسم کتب البیع حدود اظاهریه، کما ان الکاظم علیه السلام لما قال له الرشید: حد لی فدک حتی اردها الیک، و قال علیه السلام له: ان حددتها لم تردها، فقال: بلی اردها! حد الحدود لاصلها، و هی المملکه الاسلامیه و خلافتها التی جعلها الله تعالی حقهم علیهم السلام، فقال: حدها الاول: عدن، و الثانی: سمرقند، و الثالث: افریقیه، (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و الرابع: سیف البحر، فاربد وجه الرشید، فقال علیه السلام: اعلمتک ان حددتها لم لردها. (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) الاصل فی الافه (ایف) قال الجوهری: (ایف الزرع) ای: اصابته الافه و الثانی، هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و الحد الثانی) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و لان بعده (و الحد الثالث) (و الحد الرابع). فی (عیون ابن قتیبه): نظرت امراه الی اخری و حولها عشره من ولدها کانهم الصقور فقالت: لقد ولدت امکم حزنا طویلا. (و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی) ای: المهلک (افرایت من اتخذ الهه هواه … )، (و لو اتبع الحق اهواء هم لفسدت السماوات و الارض … ). (و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی) ای: المضل (الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء … ) (و زین لهم الشیطان اعمالهم فصدهم عن السبیل) فی النمل و العنکبوت. (و فیه) ای: فی الشیطان المغوی. (یشرع) ای: یفتح. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (باب هذه الدار) و مر ان فی روایه سبط ابن الجوزی: (و فیه یشرع بابها و تجتمع اسبابها). و فی الخبر ما معناه: ان ابلیس جاء الی عیسی علیه السلام و قد اضطجع و وضع تحت راسه لبنه، فقال له ما ترید منی؟ و لیس لی شی ء من متاع الدنیا، فقال له: ما دام لک علاقه بهذه اللبنه یکون لی فیک مطمع، فاخذ عیسی علیه السلام اللبنه و رمی بها. (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه! الدخول فی ذل

الطلب و الضرامه، ای: الذله و المسکنه، وصف علیه السلام المتبایعین و المبیع باوصافها المتقدمه، وزاد هنا ذکر الثمن بقوله: (بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه). قالوا: باع رجل ارضا من رجل بدراهم و قال له: دفعتها الیک بطیئه الاجابه عظیمه المونه، فقال له المشتری: دفعتها الیک بطیئه الاجتماع سریعه التفرق. (فما ادرک هذا المشتری فی ما اشتری منه) هکذا فی (المصریه) و کلمه (منه) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (من درک)، بفتحتین و الاصل فیه قطعه حبل تشد فی طرف الرشاء الی عرقوه الدلو لیکون هو الذی یلی الماء فلا یعفن الرشائ، ثم استعیر لضمان انسان للمشتری ما یلحقه فی المبیع من العیب او کونه مستحقا لغیر البایع، و فی المبایعات الریاسیه کالمبایعات المعاملیه الدرک ایضا غالب. بایع هارون للامین و المامون و الموتمن، فاراد الامین خلع المامون (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) فتحاربا، فقتله المامون، و خلع المامون الموتمن ایضا، و بایع المتوکل للمنتصر و المعتز و الموید ثم اراد خلع المنتصر فقتله المنتصر غیله، و قتل المعتز الموید ایضا. (فعلی مبلبل اجسام الملوک) ای: من یتتبعها فلا یدع منها

شیئا من (تبلبلت الابل الکلاء)، فی (بیان الجاحظ): قال الحسن البصری: قدم علینا بشر بن مروان اخو الخلیفه- ای عبدالملک- و امیر المصرین- ای الکوفه و البصره- و اشب الناس فاقام عندنا اربعین یوما ثم طعن فی قدمه فمات، فاخرجناه الی قبره فلما صرنا الی الجبانه فاذا نحن باربعه سودان یحملون صاحبهم الی قبره، فوضعنا السریر فصلینا علیه و وضعوا صاحبهم فصلوا، علیه ثم حملنا بشرا الی قبره، و حملوا صاحبهم الی قبره، و دفنا بشرا و دفنوا صاحبهم، ثم انصرفوا و انصرفنا، ثم التفت فلم اعرف قبر بشر من قبر الحبشی فلم ار شیئا قط کان اعجب منه و بشر هذا هو الذی یقول فیه الشاعر: بشر استوی علی العراق بغیر سیف و دم مهراق (و سالب نفوس الجبابره) فی (الطبری): قال الاصمعی: اول من نعی المنصور بالبصره خلف الاحمر، کنا فی حلقه یونس فمر بنا خلف، فقال: قد طرقت ببکرها ام طبق، قال یونس: و ماذا؟ قال: تنتجوها خیر اضخم العنق موت الامام فلقه من الفلق (و مزیل ملک الفراعنه) فی (الصحاح): فرعون، لقب الولید بن مصعب ملک (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) مصر، و کل عات فرعون. (مثل کسری) لقب ملوک فارس. فی (الصحاح): کسری جمع باکاسره علی غیر قیاس لان قیاسه کسرون (بفتح الراء) مثل عیسون و موسون (بفتح السین). (و قیصر) لقب ملوک الروم، و فی (تنبیه المسعودی) معنی قیصر شق عنه، ذکروا ان امه ماتت و هی مقرب به، فشق عنه بطنها و استخرج، و صار ذلک کالسمه لکثیر من ملوکهم فسمتهم العرب بالقیاصره. (و تبع) اسم لملوک الیمن. و فی (تنبیه المسعودی): قال حسان او النعمان بن بشیر: لنا من بنی قحطان سبعون تبعا اقرت لها بالخرج منها الاعاجم قیل للملک منهم تبع، تشبیها بالظل الذی یتفیا به، و التبع فی اصل اللغه: الظل، اذ کانت الملوک السعداء ظلالا لرعیعهم، و کهفا لهم، و استشهادهم بقول لیلی او سعدی الجهنیه: یرد المیاه حضیره و نفیضه ورد القطاه اذا اسمال التبع یعنی ارتفع الظل. (و حمیر) (بالکسر فالسکون فالفتح) فی (الصحاح): هو حمیر بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول. (و من جمع المال علی المال فاکثر) قال تعالی فی قارون: (و آتیناه من (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) الکنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا یحب الفرحین و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره و لا تنس نصیبک من الدنیا و احسن کما احسن الله الیک و لا تبغ الفساد فی الارض ان الله لا یحب المفسدین قال انما اوتیته علی علم عندی اولم یعلم ان الله قد اهلک من قبله من القرون من هو اشد منه قوه و اکثر جمعا و لا یسئل عن ذنوبهم المجرمون فخرج علی قومه فی زینته قال الذین یریدون الحیاه الدنیا یا لیت لنا مثل ما اوتی قارون انه لذو حظ عظیم و قال الذین اوتوا العلم ویلکم ثواب الله خیر لمن آمن و عمل صالحا و لا یلقاها الا الصابرون فخسفنا به و بداره الارض فما کان له من فئه ینصرونه من دون الله و ما کان من المنتصرین و اصبح الذین تمنوا مکانه بالامس یقولون ویکان الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر لو لا ان من الله علینا لخسف بنا و یکانه لا یفلح الکافرون تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین). (و شید) ای: طول، و قال الکسائی: المشید للواحد، من قوله تعالی: (و قصر مشید)، (و المشید) للجمع من قوله تعالی: (فی بروج مشیده … ). قلت: و هو کما تری، فان الجمعیه فی الثانی من قبل التاء لا التضعیف. (و زخرف) فی (الصحاح): الزخرف: الذهب، ثم یشبه به کل مموه و مزور. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (و نجد) ای: زین. (و ادخر) افتعال من ذخرت الشی ء. (و اعتقد) یمکن انیکونمن (اعتقد الضیعه) ای: اقتناها، و یمکن ان یکون بمعنی: عقد المال الذی ادخره عقدا استحکاما، قال تعالی: (الذی جمع مالا و عدده یحسب ان ماله اخلده). و فی (بیان الجاحظ): قال صالح المری: دخلت دار الموریانی ابی ایوب بعد نکبه المنصور له، فاستفتحت ثلاث آیات من کتاب الله تعالی فی داره (فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا … ) و لقد ترکناها آیه فهل من مدکر) فتلک بیوتهم خاویه بما ظلموا … ) فخرج الی اسود من ناحیه الدار فقال: یا فلان، هذا سخط المخلوق فکیف سخطه الخالق. (و نظر بزعمه للولد) لئلا یحتاج بعده. فی (تاریخ بغداد): قال محمد بن احمد بن یعقوب بن شیبه: لما ولدت دخل ابی علی امی فقال لها: ان المنجمین قد اخذوا مولد هذا الصبی و حسبوه، فاذا هو یعیش کذا و کذا، و قد حسبتها ایاما و قد عزمت ان اعد له لکل یوم دینارا مده عمره، فان ذلک یکفی الرجل المتوسط له و لعیاله، فاعدی له حبا فاعدته و ترکه فی الارض و ملاه بالدنانیر، ثم قال لها اعدی له حبا آخر اجعل فیه مثل هذا یکون له استظهارا، ففعلت و ملاه ثم استدعی حبا آخر و ملاه بمثل (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) ما ملا کل واحد من الحبین و دفن الجمیع، قال ابن شیبه و ما نفعنی ذلک

مع حوادث الزمان فقد احتجت الی ما ترون! قال ابن السقطی: رایناه یجیئنا بلا ازار نقرا علیه الحدیث و نبره بالشی ء بعد الشی ئ، توفی سنه (331). و فی السیر: قال المنصور لعمرو بن عبید عظنی، قال: رایت عمر بن عبد العزیز و قد مات، فخلف احد عشر ابنا و بلغت ترکته سبعه عشر دینارا کفن منها بخمسه دنانیر، و اشتری موضع قبره بدینارین، و اصاب کل واحد من ولده اقل من دینار، و مات هشام و اصاب کل واحد من ولده الف الف دینار! و رایت رجلا من ولد عمر بن عبدالعزیز قد حمل فی یوم واحد علی مائه فرس فی سبیل الله و رایت رجلا من ولد هشام یسال الناس لیتصدقوا علیه. (اشخاصهم) ای: اذ هابهم. (الی موقف العرض و الحساب) قال تعالی لنبیه صلی الله و علیه و اله: (انک میت و انهم میتون ثم الکم یوم القیامه عند ربکم تختصمون). (و موضع الثواب و العقاب) قال الجوهری: الثواب: جزاء الطاعه و العقاب: العقوبه. اذا وقع الامر بغصل القضاء و مر فی روایه (التذکره): و سیقع الامر بفصل القضاء و تقتص للجماء من القرناء (و قضی بینهم بالقسط (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و هم لا یظلمون). (و خسر هنالک المبطلون) الاصل فیه و فی ما قبله قوله تعالی: (فاذا جاء امر الله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون). (شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا) فما دام العقل اسیر سلطان الهوی لا اثر لحکمه، و لنعم ما قیل بالفارسیه: حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق چنان شده است که فرمان حاکم معزول و عن السری السقطی: رایت علی حجر مکتوبا داوک هواک فان غلبت هواک فداوک دواک. و عن بعض الحکماء: المومن یخاف علی عقله الافات من الغضب، و الهوی، و الشهوه، و الحرص، و الکبر، و الغفله، و ذلک ان العقل اذا کان هو الغالب، القاهر، ملک هذه الاخلاق الردیه و اذا غلب علی العقل واحده من هذه الاخلاق اورثته المهالک و عدم من الله حسن المعرفه. و من کلامه علیه السلام فی هذا العنوان: اخذ جمع منهم سعدون الذی ذکره فی (عقلاء مجانین النیسابوری) ففیه: قال سعدون للمتوکل: کانی بک و قد اتاک فظ غلیظ فجذبک عن سریر بهائک، و اخرجک عن مقاصیر علائک، فلم یستاذن علیک حاجبا و لا قهرمانا، حتی اخرجک الی ضیق اللحد و فراق الاهل و الولد. و فیه ایضا: انه قال للمتوکل: فی الجنه مرج من ورق الاس، فی وسط المرج قصر من درر- الی ان قال: لها حدود اربعه، الحد الاول: ینتهی الی ناحیه الوجلین، و الحد الثانی: ینتهی الی نعیم المشتاقین، و الحد الثالث: ینتهی الی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) طریق المریدین، و الحد الرابع: ینتهی الی غرف مملوه بتحف و صنایع و وصائف و رفارف و الی خیام و خدام والی میدان یطوف فی ساحتها الولدان. و منهم بهلول الذی ذکره فیه ایضا، ففیه: قال عباس البهلول: نظر بهلول الی و انا ابنی دارا لبعض ابناء الدنیا فقال: لمن بنیت له: اسمع الی صفه دار کونها العزیز، اساسها المسک، و بلاطها العنبر، اشتراها عمید قد ازعج للرحیل، کتب علی نفسه کتابا، و اشهد علی ضمائره شهودا: هذا ما اشتری العبد الجافی من الرب الوافی، اشتری منه هذه الدار بالخروج من ذل الطمع الی عز الورع، فما ادرک المستحق فی ما اشتراه من درک، فعلی المولی خلاص ذلک و تضمینه، شهد علی ذلک العقل، و هو الامین علی الخواطر، و ذلک فی ادبار الدنیا و اقبال الاخره. احد حدودها ینتهی الی میادین الصفا، والحد الثانی: ینتهی الی ترک الجفا، والحد الثالث: ینتهی الی لزوم الوفا، والحد الرابع: ینتهی الی سکون الرضا فی جوار من علی العرش استوی، لها شارع ینتهی الی دار السلام، و خیام قد ملئت بالخدام. و کتابه علیه السلام کتاب بیع للمعامله الدنیویه، و فی القرآن کتاب شراء للمعامله الاخرویه، و هو قوله جل و علا:(ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون و عدا علیه حقا فی التوراه و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم). و لقد عامل هو و اهل بیته علیه السلام مع (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) الله تعالی هذه المعامله بنحو الاتم و الاکمل، ففازوا فوزا عظیما و لا سیما ابنه الحسین علیه السلام. ((مجلد 14، صفحه 214، الفصل الرابع و الخمسون- فی العقل)) من عناوین فصل الموت: و فی اخلاق الوزیرین قال الشاعر: کم من اسیرفی یدی شهواته ظفر الهوی منه بحزم ضائع و قال اعرابی: لم ار کالعقل صدیقا معقوقا، و لا کالهوی عدوا معشوقا، و من وفقه الله للخیر ((مجلد 14، صفحه 215، الفصل الرابع و الخمسون- فی العقل)) جعل هواه مقموعا و رایه مرفوعا. و لبعض العرب، و یقال هو عامر بن الظرب: الرای نائم و الهوی یقظان فارقدوا الهوی بفظاظه، و ایقظوا الرای بلطافه. و مر فی فصل الجمل قوله علیه السلام: کم من عالم قتله جهله و معه علمه لا ینفعه. و المراد من العلم فیه، العلم المستفاد من العقل، و من الجهل، ملکات الصفات السیئه. و یاتی فی 56/5 قوله علیه السلام: لا غنی کالعقل و لا فقر کالجهل.

مغنیه

اللغه: ابتعت: اشتریت. و شاخصا: ذاهبا. و خالصا: مجردا. و ازعج: سیق. و الخطه: الشان او تخطیط الارض المعده للبناء. و الضراعه: الذله. و درک- بفتح الراء- التبعه. و مبلبل الاجسام: المثیر و المهیج لادوائها و اسقامها. و تبع و حمیر: من ملوک الیمن. الاعراب: اما للتنبیه و افتتاح الکلام، و شاخصا حال من کاف الخطاب، و مثله خالصا. فما ادرک ما شرطیه بدلیل دخول الفاء علی جوابها و هو فعلی مبلبل الخ، و فیما اشتری ما اسم موصول و منه الضمیر یعود علی ما و من درک من بیان لاسم الموصول ای من ضمان الذی اشتراه، و علی مبلبل خبر مقدم، و اشخاصهم مبتدا موخر، و جمیعا حال من الضمیر فی اشخاصهم، و الی موقف متعلق باشخاصهم. المعنی: شریح تابعی، و لیس بصحابی، ادرک عصر النبی (صلی الله علیه و آله) و ما رآه، و استعمله الخلیفه الثانی قاضیا علی الکوفه، و استمر فی هذا المنب اکثر من ستین سنه حیث عاش مئه او تزید ستا، و مات فی خلافه عبد الملک، و کان ذا بدیهه و ذکاء، تخاصم لدیه رجلان، فتکلم المدعی علیه بما یشکل اعترافا بدعوی خصمه من حیث لایشعر، فادانه شریح، و لم ساله: من الذی شهد علیه قال له شریح: شهد علیک ابن اخت خالتک.. و جائته امراه تبکی و تتظلم، فما رق لها، و لما عوتب قال: ان اخوه یوسف جائوا اباهم عشاء یبکون. و فی الاغانی ج 16 ص 36 الطبعه القدیمه: ان الامام فقد درعا، ثم رآها مع یهودی، فقال له: هذه درعی سقطت منی یوم کذا و کذا. فقال الیهودی: ما ادری ما تقول، و بینی و بینک قاضی المسلمین، فانطلق معه الامام الی قاضیه شریح، و لما رآه قام له من مجلسه، فقال له الامام: مکانک، فجلس و قال للیهودی: ما تقول؟. قال: درعی فی یدی، فطلب القاضی البینه من الامام، فاستشهد بولده الحسن و مولاه قنبر. فقبل شریح شهاده المولی لسیده، ورد شهاده الولد لوالده. قال له الامام: اما سمعت حدیث رسول الله (صلی الله علیه و آله) الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه؟. قال شریح: اللهم نعم. و بالرغم من ذلک تنازل الامام عن الدرع تنفیذا لحکم قاضیه. فاکبر الیهودی ما رای و قال: امیرالمومنین مشی معی الی قاضیه، فقضی علیه و رضی، ثم قال الیهودی للامام: صدقت، انها درعک، سقطت منک فی الیوم الذی ذکرت عن جمل اورق- ای رمادی اللون- فالتقطتها، و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله. فسر الامام باسلامه و قال: الدرع لک و معها هذا الفرس، و قد فرضت لک 900 درهم. و لم یزل مع الامام حتی قتل یوم صفین.. و قد کفانا الیهودی المسلم عنالکلام حول هذه المنقبه و الفضیله. و قال الشریف الرضی: ان شریحا قاضی امیرالمومنین (علیه السلام) اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه ذلک فاستدعاه و قال: (بلغنی انک ابتعت دارا الخ). کان الامام شدیدا علی عماله و قضاته، و علی کل من یاتمنه علی عمل، و کانت مواعظه اللافحه تلهب قلوبهم و ارواحهم خشیه الخیانه او التقصیر.. و من هنا قال من لا یفهم الا بلغه صکوک البیع و الشراء، قال: علی لایحسن السیاسه.. اجل، انه لایحسن، بل لایستطیع اطلاقا ان یخون امانه الله و عیال الله. و باتی قوله لبعض عماله: ان عملک لیس لک بطعمه، و لکنه امانه فی عنقک. (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک الخ).. لا باس علیک ابدا ان تشتری او تبتنی بکد الیمین، اما ان تسکن او تاکل او تلبس علی حساب الاخرین فانک تلهو به قیلا، و فی النهایه و بال علیک و خسران (اما انک لو کنت اتیتنی الخ).. و هذه الحدود التی ذکرها الامام هی حدود حقیقیه للدنیا لا لدار شریح و کفی، و قد اخذها الامام من القرآن الکریم الذی قال عن الحیاه الدنیا: انها لعب و لهو و زینه و تفاخر و زخرف و فناء و متاع الغرور، و ان الاخره هی دار البقاء، و ان الناجح الرابح من فاز بها لا من فرح یسیرا، و حزن طویلا. (فما ادرک هذا المشتری الخ).. المبلبل و السالب و المزیل هو ملک الموت، و نجد: من التنجید ای النقش و التزیین، و المراد بالاعتقاد هنا ادخار المال لمجرد الکنز و التکدیس، و نظر للولد ای جمع له لیحیا من بعده براحه و هناء، و المعنی ان کل من بنی جدارا من حرام، و اکتسب درهما من غیر حل- فقد اقام حجابا بینه و بین الله، ثم یجرده الموت من کل شی ء، و یسوقه عریانا الی العرض علی الله للحساب و الجزاء تماما کما فعل من قبل و یفعل من بعد بالجبابره و القیاصره. (اذا وقع الامر بفصل القضاء الخ).. المراد بالامر امر الله تعالی، و بفصل القضاء حکمه الذی لا یرد، و عندئذ یربح و یفوز الامین المخلص، و یخسر و یهلک الخائن المنافق (شهد علی ذلک العقل الخ).. لحکمه بالعدل الالهی الذی لایستوی عنده مصیر البر و الفاجر، و المومن و الکافر.. و هل من عاقل علی وجه الارض یشک فی هذا المبدا: فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره؟.

عبده

… یخرجک منها شاخصا: ذاهبا مبعدا … و فیه یشرع باب هذه الدار: یشرع ای یفتح فی الحد الرابع … ذل الطلب و الضراعه: الضراعه الذله و الدرک بالتحریک التبعه و المراد منه ما یضر بملکیه المشتری او منفعته بما اشتری و یکون الضمان فیه علی البائع و مبلبل الاجسام مهیج داآتها المهلکه لها و نجد بتشدید الجیم ای زین و اعتقد المال اقتناه … للولد اشخاصهم جمیعا: اشخاصهم مبتدا موخر خبره علی مبلبل الاجسام الخ ای اذا لحق المشتری ما یوجب الضمان فعلی مبلبل الاجسام ارساله هو و البائع الی موقف الحساب الخ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است که آن را به شریح ابن حارث که از جانب آن بزرگوار قاضی بوده نوشته (در زیان دل بستن به دنیا و دارائی آن، شریح مردی بود که کوسج که مو در رو نداشت، و عمر ابن خطاب او را قاضی کوفه قرار داد، و در آن دیار به قضاء و حکومت شرعیه مشغول بود، امیرالمومنین علیه السلام خواست او را عزل نماید اهل کوفه گفتند: او را عزل مکن، زیرا او از جانب عمر منصوبست، و ما با این شرط با تو بیعت نمودیم که آنچه ابوبکر و عمر مقرر نموده اند تغییر ندهی، و چون مختار ابن ابی عبیده ثقفی به مقام حکومت و امارت رسید او را از کوفه بیرون نموده به دهی که ساکنین آن یهود بودند فرستاد، و چون حجاج امیر کوفه گردید او را به کوفه بازگردانیده با اینکه پیرمرد سالخورده ای بود امر کرد به قضاء مشغول گردد، او به جهت خواری که از مختار دیده بود درخواست نمود تا او را از قضاء عفو نماید، حجاج پذیرفت، خلاصه هفتاد و پنج سال قاضی بود فقط دو سال آخر عمر کنار ماند، و در سن یکصد و بیست سالگی از دنیا رفت) روایت شده که شریح ابن حارث که از جانب امیرالمومنین علیه السلام قاضی بود در زمان خلافت آن حضرت خانه ای را به هشتاد دینار خرید، این خبر که به امام رسید او را طلبید و فرمود به من خبر رسیده که تو خانه ای را به هشتاد دینار خریده و برای آن قباله نوشته و در آن چند تن را گواه گرفته ای، شریح عرض کرد یا امیرالمومنین چنین بوده است، راوی گفت: حضرت به او نگاه شخص خشمگین نموده فرمود: ای شریح بدان به زودی نزد تو می آید کسی عزرائیل که قباله ات را نگاه نکند، و از گواهت نپرسد تا اینکه تو را از آن خانه چشم باز (حیران و سرگردان، یا کوچ کننده) بیرون برد، و از همه چیز جدا به گورت بسپارد، پس ای شریح بنگر مبادا این خانه را از مال غیر خریده باشی، یا بهای آن را از غیر حلال داده باشی که در این صورت زیان دنیا و آخرت برده ای!! (زیرا اگر از مال غیر حرام خریده باشی در دنیا بهره ای که باید نمیبری و در آخرت هم گرفتار عذاب خواهی بود) آگاه باش اگر وقت خرید خانه پیش من آمده بودی برای تو قباله ای ماند این قباله (که در زیر بیان می شود) می نوشتم که بخرید این خانه به یک درهم چه جای بالاتر هشتاد دینار رغبت نمی کردی، و قباله این است: این خانه ای است که خریده بنده خوار و پست از مرده ای که (کسی که حتما خواهد مرد، و از خانه اش) بیرون شده برای کوچ به خانه آخرت از او خانه ای را در سرای فریب دنیا که جای نیست شوندگان و نشانه تباه گشتگان است خریده، و این خانه دارای چهار حد و گوشه است: حد اول به پیشامدهای ناگوار (خرابی، بیماری، گرفتاری، دزدی) منتهی می شود، و حد دوم به موجبات اندوهها (مرگ عزیزان، از دست رفتن خواسته و سرمایه ها) و حد سوم به خواهش و آرزوی تباه کننده، و حد چهارم به شیطان گمراه کننده، و درب این خانه از حد چهارم باز می شود. این شخص فریفته به خواهش و آرزو چنین خانه را از این شخص بیرون شده برای مرگ خرید به بهای خارج شدن از ارجمندی قناعت و داخل شدن در پستی درخواست و خواری (زیرا قناعت و بی نیازی را از دست دادن گرفتاریها و سختیهائی در بر دارد که موجب ذلت و خواری است، پس در واقع بهای خانه ای که محل احتیاج و نیاز نبوده خروج از عز قناعت و شرافت و آبرو و دخول در ذلت خواهش و سختی و گرفتاری است) و بدی و زیانی را که به این خریدار در آنچه خریده از فروشنده برسد (و موجب ضمان باشد یعنی زیانی که فروشنده وادار به دادن عوض باشد) پس بر (ملک الموت که) تباه سازنده نفسهای پادشاهان، و گیرنده جانهای گردنکشان، و از بین برنده پادشاهی فرعونها مانند کسری (پادشاهان ایران) و قیصر (پادشاهان روم) و تبع (پادشاهان یمن( و حمیر )فرزندان حمیر ابن سباء ابن یشجب ابن یعرب ابن قحطان که صاحب قبیله بودند( و کسانی که دارائی بر دارائی افزوده و آن را بسیار نموده، و آنانکه ساختمانها بناء کرده و برافراشته و زینت داده و بیاراسته، و ذخیره گردانیده، و خانه و باغ و اثاثیه جمع نموده و به گمان خود برای فرزند درنظر گرفته اند است، که همه آنها فروشنده و خریدار را به محل بازپرسی و رسیدگی به حساب و جای پاداش و کیفر بفرستد، زمانیکه فرمان قطعی )بین حق و باطل و بهشتی و دوزخی از جانب خدای تعالی( صادر شود، و )در قرآن کریم س 40 ی 78 است: فاذا جاء امرالله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون یعنی چون روز رستخیز فرمان خداوند سبحان رسد به حق و راستی حکم شود، و( در آنجا تباهکاران زیان برند، عقلی که از گرفتاری خواهش نفس اماره رها باشد و از وابستگیهای دنیا سالم ماند بر درستی این قباله گواه است و )اما کسی که به دنیا دل بسته و در دست هوای نفس اسیر و گرفتار است این سخنان را باور نمی کند، و بر طبق آن گواهی نخواهد داد(.

زمانی

آشنائی با شریح قاضی شریح در کوفه شصت سال قضاوت کرده است. عمر او را به قضاوت کوفه نصب کرد امام علیه السلام هم او را عزل نکرد تنها یک مورد از دست شریح ناراحت شد و او را از کوفه تبعید کرد ولی از قضاوت عزل نکرد. تنها در طول شصت سال قضاوت را سه سال تعطیل کرد و آن هم با استعفا و پذیرفتن حجاج استعفای او را انجام گرفت. شریح در قضاوت خیلی هوشیار بود. یک روز زنی به شکایت آمد و گریه میکرد، شریح اعتنائی نکرد یکی از حاضران گفت به چشم گریانش رحم کن! شریح گفت: برادران یوسف هم پیش یعقوب گریه کردند که یوسف را گرگ خورد. این شریح چند مرتبه میان امام علی علیه السلام و نصرانی و یا شکایت کنندگان دیگر و همچنین میان امام حسن علیه السلام و شاکی آن حضرت قضاوت کرده است. در قضاوت و هوش ضرب المثل است: (شریح ادهی من الثعلب و احیل) شریح زیرکتر و هوشیارتر از روباه است. میگویند مدتی در نجف به سر می برده (یک فرسخی کوفه) و هر وقت می خواسته نماز بخواند روباهی می آمده در برابرش می ایستاده و او را از حضور قلب باز میداشته. یک روز شریح آدمکی درست می کند و روباه را با آن سرگرم میسازد و او را از عقب سر می گیرد. امام علیه السلام نامه وقباله خانه را برای همین شریح می نویسد و به او هشدار میدهد که بخود بیاید و خود را در دنیا غرق نکند که پایان این مسیر زیان است. نکته حساس این قباله این است که امام علیه السلام رفتار قاضیان خود را کنترل میکند و از خریدن خانه ای که به پول امروز در حدود دو هزار و چهار صد تومان ارزش دارد بازخواست میکند! امام علی علیه السلام که جمع خانه اش پنجاه متر مساحت نداشته و به پول امروز در برابر خانه شریح شاید پانصد تومان هم ارزش نداشته به قاضی خود اعتراض میکند، نه بخاطر اینکه چرا خانه ای بهتر از خانه امام علیه السلام خریده است بلکه به این جهت اعتراض میکند که چرا بفکر دنیا افتاده و به دنیائی که هیچکس در آن دوام نمی آورد دل بسته است و به همین جهت در تحدید حدود خانه مطالبی عنوان می کند که دلیل بر بی ارزش بودن دنیاست و امام علیه السلام میخواهد بدین طریق شریح را موعظه کند بخصوص در مورد حد چهارم که آن را به شیطان ربط میدهد و درب خانه را از طرف شیطان باز و بسته میداند که با تذکر به این نکته که خانه به شیطان نزدیک است حداکثر پند و موعظه را بیان داشته است تازه اصل خانه را از (دارالغرور) (خانه فریب) (دنیا) میداند که خدای عزیز در قرآن مجید به آن اشاره کرده است و جمع دنیا را فریب شیطانی میداند.

سید محمد شیرازی

(کتبه لشریح بن الحارث، قاضیه) فی الکوفه، و قد کان قاضیا من زمن عمر الی زمن یزید، حیث افتی بقتل الحسین علیه السلام، ثم بقی بعد ذلک الی زمان الحجاج، و کانت مده قضاوته خمسا و سبعین سنه، باستثناء عامین فی فتنه ابن الزبیر و سبب هذا الکتاب ما (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام، اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه علیه السلام ذلک، فاستدعاه، و قال له): (بلغنی انک ابتعت) ای اشتریت (دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا) ادرجت فیه البیع (و اشهدت فیه شهودا) بان اخذت امضائتهم؟ (فقال شریح: قد کان ذلک یا امیرالمومنین کما بلغک، قال الراوی (فنظر علیه السلام الیه نظر مغضب) ثم قال له: (یا شریح اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک) ای الموت، او عزرائیل علیه السلام (و لا یسئلک عن بینتک) و شهودک (حتی یخرجک منها) ای من هذه الدار (شاخصا) ای ذاهبا بک الی قبرک. (و یسلمک الی قبرک خالصا) ای مجردا عن تلک الراد (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) کمال الرشوه و الایتام و الامانات و ما اشبه (او نقدت الثمن) ای اعطیته (من غیر حلالک) بان کان من مالک المشتبه (فاذا انت) فعلت احد هذین (قد خسرت دارالدنیا) لانتقالک عنها (و دار الاخره) لتعاطیک المحرم الموجب لدخول النار. (اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک مااشتریت) من تلک الدار (لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه) الاتیه (فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) حیث توجب هذه النسخه التنبیه و الایقاظ (و النسخه) هذه (هذا ما اشتری عبد ذلیل) شریح (من عبد) هو البائع (قد ازعج للرحیل) ای: حرک تحریکا موجبا لاذاه (اشتری منه دارا من دار الغرور) ای الدنیا (من جانب الفانیین) ای من طرف اناس قد فنوا. (و خطه الهالکین) ای صوبهم (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) کالشمال و الجنوب و الغرب و الشرق، فی الدور المشتراه، لکنها حدود معنویه (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) جمع آفه، و هی: البلاء فی المال، کانه من هذا الحد ینتهی البلاء فی مال ساکن الدار (و الحد الثانی ینتهی الا دواعی المصیبات) ای ما یصیب الانسان فی اهله و بدنه (و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی) ای هوی النفس الموجب لهلاک الانسان (و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی) الذی یغوی الانسان لیهلکه، و المراد بهذه الحدود ان الانسان معرض لهذه الاخطار الاربعه. (و فیه) ای فی الحد الرابع (یشرع باب هذه الدار) ای یفتح باب الدار، ذلک کنایه عن اختلاف الشیطان ذهابا و ایابا الی الانسان (اشتری هذا المغتر بالامل) ای شرع الذی غره و خدعه البقاء فی الدنیا (من هذا) البائع (المزعج بالاجل) ای المضطرب بسبب الاجل و الموت (هذه الدار) مفعول (اشتری) و انما اشتراها (ب) سبب (الخروج من عزالقناعه) التی کان فیها حیث لا دار له. (و الدخول فی ذل الطلب) فان الطالب للشی ء اسیر له (و الضراعه) ای الاستکانه و التضرع (فما ادرک هذا المشتری) ای لحقه (فیما اشتری) ای: الدار (من درک) ای تبعه و نقص (فعل مبلبل اجسام الملوک) خبر مقدم، و مبتدئه (اشخاصهم) ای لو ظهر نقص، فعلی الله سبحانه ان یجمع بین البائع و المشتری فی یوم الحساب، لیری هناک، لمن الحق، و مبلبل الجسم مهیج دائه. (و سالب نفوس الجبابره) ای مهلکهم- و هو الله- جمع جبار، و هو الذی یجبر الناس علی حسب ارادته، بما یکرهون (و مزیل ملک الفراعنه) جمع فرعون، و المراد به هنا الملوک الطغات (مثل کسری) ملک فرس (و قیصر) ملک الروم (و تبع و حمیر) ملوک الیمن. (و من جمع المال علی المال فاکثر) من المال و الادخار (و بنی) الابنیه (و شید) ای رفع البناء (و زخرف) ای نقش البناء بالزینه (و نجد) ای زین (و اعتقد) المال ای اقتناه (و نظر- بزعمه- للولد) ای فکر فی ان یدخر المال لاولاده من بعده. (اشخاصهم) مبتدء: تقدم خبره، و هو قوله فعلی مبلبل (جمیعا) ای اذا ظهر نقص فی الدار، فعلی الله سبحانه ارسال البائع و المشتری (الی موقف العرض و الحساب) ای القیامه، و هذه الجمله علی غرار ما یکتب فی اوراق الاملاک، من انه اذا ظهر نقص، فعلی البائع، او فعل المشتری. (و موضع الثواب و العقاب) اذ فی القیامه یبین من المثاب، و من المعاقب؟ (اذا وقع الامر بفصل القضاء) ای اشخاصهم فی هذا الزمان، و الجمله السابقه لبیان المکان (و خسر هنالک) فی القیامه فی ذلک الیوم (المبطلون) ای: العماملون بالباطل، ثم یکتب مکان الشهود (شهد علی ذلک) البیع (العقل اذا خرج من اسر الهوی) ای هو النفس (و سلم من علائق الدنیا) فانه یمیز حینئذ ان الامر کما کتب فی هذه النسخه.

موسوی

اللغه: ابتعت: اشتریت. اشهدت فلانا: جعلته شاهدا. البینه: الحجه، ما یظهر به الشی ء و ینکشف. الشاخص: الذاهب و الراحل و شخص بصره اذا فتحه و صار لا یطرف. یسلمک: یسلمک و یعطیک. خالصا: صافیا محضا. نقدت الثمن: ای اعطیته ایاه نقدا معجلا. ازعج: سیق و شخص. الغرور: الباطل. الخطه: بالکسر الارض یختطها الرجل لنفسه و هو ان یعلم علامه لیبنیها دارا و المراد هنا البقعه و الناحیه. الهالکین: الفانین، المیتین. الدواعی: الاسباب. الافات: جمع آفه و هی الداء الذی یصیب الشی ء. المصیبات: جمع مصیبه البلیه و کل امر مکروه. المردی: المهلک من الردی و هو الهلاک. المغوی: من الاغواء و المغوی المضل. یشرع: یفتح. اغتر: انخدع. الاجل: الوقت، وقت الموت. القناعه: الرضی بما قسم له. الضراعه: الذله. ادرک: لحق. الدرک: بالتحریک التبعه. مبلبل الاجسام: مهیجها و موقعها فی الهم و وسواس الصدور. سالب: من سلب الشی ء اذا انتزعه بالقهر و القوه. الجبابره: الملوک او یکون الملوک احد مصادیق الجبابره. مزیل: رافع. الفراعنه: ملوک مصر. کسری: لقب ملک الفرس. قیصر: لقب ملک الروم. تبع: جمعه تبابعه ملوک الیمن. حمیر: بکسر اوله و فتح ثالثه ابوقبیله من الیمن. شید: رفع البناء. زخرف الشی ء: زینه و حسنه. نجد: بتشدید الجیم زین. ادخر: خبا ما اکتسب. اعتقد مالا: جمعه و العقده الضیعه و العقار. نظر للولد: اعانه و رثاه. اشخاصهم: اخراجهم و اشخص فلانا الی قومه اذا ارجعه الیهم. عرض الشی ء: اراه ایاه. علیه و له الفصل: ابانه احد الشیئین من الاخر. یوم الفصل: یوم القیامه. فصل القضاء: ابانه الحکم و اظهاره و تمیز الحق من الباطل. شهد علی کذا: اخبر به خبرا قاطعا، شهد به العقل و حکم به. الاسر: القید و الحبس. العلائق: جمع علاقه، الارتباط بالشی ء. الشرح: (بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتابا و اشهدت فیه شهودا) رقابه علویه دائمه تکشف حرکه عماله و مسیرتهم … انه الحاکم العادل الذی لا یغفل عن کل صغیره او کبیره یقوم بها الموظفون و من هم تحت امرته و فی ضمن ادارته … و هذه موعظه بلغه و درس رائع یلقیه الی بعض من یمکن ان یکون قد انحرف فی بعض تصرفاته و استغل مکانته الاجتماعیه و وظیفته التی تولاها لیثری علی حساب الحق و یغتنی من الحرام … هذا هو شریح بن الحارث القاضی علی ثغر الکوفه و قد تولی هذا المنصب منذ زمن طویل یشتری دارا بثمانین دینارا فیبلغ الخبر مسامع الامام فیهزه النبا و تتحرک فی نفسه الشکوک فیستدعی شریحا و یقول له: بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا ای وصلنی خبر انک اشتریت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتاب ینقلها الیک و یثبت ملکیتها لک و اشهدت فی ذلک شهودا حتی یثبت البیع و یکون لک حجه علی لزومه و انتقالها الیک. و یسمع شریح مقاله الامام و ما وصله من الخبر فیقول شریح: کان ذلک یا امیرالمومنین، لقد وقع ذلک کما سمعت و ما بلغک هو الصحیح … یقول الراوی: فنظر الامام الی شریح نظر المغضب … و غضب الامام و نظرته تلک لم تکن الا لانه یحتمل ان یکون شریحا قد امتدت یده الی الحرام او خالف امرا الهیا او ارتشی حتی جمع هذا المبلغ الذی اشتری به هذه الدار … انها نظره غاضبه لله و لیس لنفسه ثم قال له: (یا شریح، اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خاصا) بعد ان نظر الامام الی شریح مغضبا التفت الیه بهذه الکلمات التی تمس عمق النفس و تذکر الانسان بحقیقه لابد له من الوصول الیها … نبهه الی امر سیدرکه و یاتیه، انه الموت او ملک الموت الذی سیحل بساحته بدون اذن منه و لا ینظر فیهذا الکتاب و لا یسال عن الحجه الشرعیه فیه و لیس بمقدور هذا الملک ان یخلد صاحبه فی الدنیا بل سیاتی الموت فیخرجک عن هذه الدار قهرا عنک مرفوعا علی اکف الناس فی نعشک یضعک فی قبرک وحیدا فریدا قد ترکت جمیع ما ملکت و تخلیت عن کل ما سعیت له … بدون مال و لا عقار و لا اهل و لا ولد … (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک فاذا انت قد خسرت دار الدنیا الاخره اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک ما اشتریت لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) انظر یا شریح لدینک و دیناک فانک ان کنت قد اشتریت هذه الدار من مال الناس او من المال الحرام فانک ستقع فی خسران الدنیا من جهه اننی ساستردها منک و یفتحض امرک و تسقط منزلتک من النفوس و اما خسران الاخره فلان الاخره لا تکتسب الا بالعمل الصالح و ارتکابک للحرام لا یوهلک لاکتساب الاخره السعیده فالحرام به الاخره … ثم نبهه الی امر و هو انه لو اتاه قبل شرائه هذه الدار لکتب الیه کتابا زهده فی شرئها و لم یعد یقدم علیها بدرهم فما دون زهدا بها و عدم رغبه. ثم بین له ما کان یرید ان یکتبه الیه … (هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل اشتری منه دار من دار الغرور، من جانب الفانین و خطه الهالکین) هذه هی الدیباجه التی تکتب فی صکوک التملیک و البیع المتعارفه عند اهل الدین و الشرع یکتبون اشتری فلان من فلان دارا او عقارا او غیرهما ثم یذکر حدود ما اشتری من جهاته الاربع. و ابن ابی الحدید یقول: انه علیه السلام املی علیه کتابا زهدیا و عظیا مماثلا لکتب الشروط التی تکتب فی ابتیاع الاملاک ثم یقول … و هذا یدل علی ان الشروط المکتوبه الان قد کانت فی زمن الصحابه تکتب مثلها او نحوها الا انا ما سمعنا عن احد منه نقل صیغه الشرط الفقهی الی معنی آخر کما قد نظمه هو علیه السلام و لا غرو فما زال سباقا الی العجائب و الغرائب … و علی کل حال ابتدا- کما هی العاده- بذکر المشتری: هذا ما اشتری عبد ذلیل لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرا من میت قد ازعج للرجیل البائع میت قد اخرج من دار الدنیا الی الاخره باعتبار ان الموت له بالمرصاد و لا منالص له منه. ثم بین الامر المشتری دارا من دار الغرور … انها دار تغر الانسان و تغویه و تجذبه الیها فطمئن ثم تصرعه بعد ذلک فتدعه میتا. انها دار منتقله عن الفانین و الهالکین … من ناحیتهم قد جاءت و عنه قد انتقلت و هم هلکی و من اهل الفناء … (و تجمع هذا الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات و الحد الثانی ینتهی الی دواعی المصیبات و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار) هذه الحدود هی ما نراه فی الدنیا … فکل دار تنتهی الی ذلک فهناک الحد الاول الذی ینتهی الی اسباب العاهات التی تهلک الانسان و الحد الثانی ینتهی الی اسباب المصیبات و فقد الاحبه و فراق الاعزه و الحد الثالث یوصل الانسان الی الهلاک و الحد الرابع ینتهی بهذا الانسان الی الشیطان المغوی الذی یقوده الی المعصیه و الانحراف و من هذا الحد الرابع یفتح باب هذه الدار فیدخلها کل فساد و معصیه لانه باب داخل فی حد الشیطان المغوی … (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) اشتری هذا المغتر بالامل و هو شریح الذی کان یامل ان یعمر طویلا و یتمتع کثیرا اغترارا منه و غفله اشتری من هذا الرجل الذی انتهی اجله فی دار الدنیا و اوشک علی الرحیل عنها اشتری هذه الدار التی اخرجته من عز القناعه الی ذل الحاجه لان من لم یقنع بالقلیل امتد بصره الی الکثیر و هذا یکلفه التنازل عن کثیر من کرامته من اجل الوصول الی بغیته … (فما ادرک هذا المشتری فما اشتری منه من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره و مزیل ملک الفراعنه مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر و من جمع المال علی المال فاکثر و من بنی و شید و زخرف و نجد و ادخر و اعتقد و نظر بزعمه للولد) بین علیه السلام ان هذا المشتری یدرک ما یلحقه من نقص یکون فی هذه الدار یدرک ذلک عند الله و علی الله ان یوقف الجمیع للحساب و یفصل بین الحق و الباطل … فما یعرض من نقص فعلی الله ضمانه الذی اهلک اجسام الملوک و بعثرها و بددها و کتب علیها الفناء. و سلب نفوس الطغاه و ازال ملک الفراعنه مثل کسری فارس و قیصر الروم و تبع ملک الیمن و حمیر احد ملوک العرب و من جمع المال علی المال فاکثر و اوعی و من بنی الابنیه و شید المبانی العالیه و زین البیوت و علاها او فرشها بما یزینها من السجاد و البسط، و کذلک من اکتسب المال و ادخره لیوم الحاجه و اقتنی الضیاع و العقار و غیرها و نظر بزعمه للولد ای نظر فیما یصلحهم بعده و ما یوفر لهم حیاه السعاده … (اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب و موضع الثواب و العقاب اذا وقع الامر بفصل القضاء و خسر هنالک المبطلون) ان علی الله الذی بیده کل ما تقدم من الامور اشخاصهم ای اخراجهم جمیعا … انه سبحانه سیحضر البائع و المشتری فی ساحه المحکمه و عندها تعرض الاعمال و الاقوال و الافعال و یحاسب فیها الناس فیاخذ المطیع جزاءه من الثواب و یاخذ العاصی جزاءه من العقاب و هناک یفصل فی الحکم فلا تبقی قضیه معلقه لم تفصل او مجهوله غیر معروفه الوجه … ان الله اذا امر بالحساب انتهت کل الامور و انکشفت کل القضایا علی حقیقتها و هنالک یخسر المبطلون و یربح المحقون … و اخیرا قال: ان العقل اذا لم یحکمه الهوی و الشهوه و تشده الدنیا بما فیها من مال و جاه و سلطان و غیرها مما یحکم التوجه الصحیح سوف یحکم بما قلت و یذهب الی ما شرحت و بینت … ترجمه شریح بن الحارث الکندی شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر بن الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع- بالتشدید للتاء- الکندی … و فی اسد الغابه: انه ادرک النبی- صلی الله علیه و اله- و لم یلقه … استقضاه عمر بن الخطاب علی الکوفه فقضی بها ایام عمر و عثمان و علی و لم یزل بها قاضیا الی ایام الحجاج فاستعفاه من العمل فاعفاه بقی قاضیا ستون سنه و قال ابن عبدالبر: و کان شاعرا محسنا و هو احد السادات الطلس. و کان شریح خفیف الروح مزاحا دخل علیه عدی بن ارطاه فقال له: این انت اصلحک الله. فقال: بینی و بینک الحائط. قال: استمع منی. قال: قل اسمع. قال: انی رجل من اهل الشام. قال: من مکان سحیق. قال: تزوجت عندکم. قال: بالرفاء و البنین. قال: و اردت ان ارحلها. قال: الرجل احق باهله. قال: و شرطت لها دارها. قال: الشرط املک. قال: فاحکم الان بیننا. قال: قد فعلت. قال: فعلی من حکمت. قال: علی ابن امک. قال: بشهاده من؟. قال: بشهاده ابن اخت خالتک. و شریح هذا هو الذی رد قوم هانی بن عروه عندما احاطوا بقصر الاماره لما بلغهم مقتله فاخبرهم بسلامته فعادوا … و هذا هو ایضا الذی لم ینصر الحسین ابن بنت رسول الله- صلی الله علیه و آله- علی الطغاه الظالمین … و فی اخبارنا انه عمل قاضیا للامام فی الکوفه و لکن اشترط علیه الامام ان لا یمضی حکما حتی یراجعه فیه.

دامغانی

از نامه آن حضرت به شریح بن حارث قاضی خود روایت شده است که شریح بن حارث، قاضی امیر المؤمنین (ع) به روزگار خلافت او خانه ای به هشتاد دینار خرید. این خبر به علی (علیه السلام) رسید، شریح را خواست و به او فرمود: به من خبر رسیده است که خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و قباله نوشته ای و گواهان در آن مورد به گواهی گرفته ای گفت: آری ای امیر المؤمنین چنین بوده است. گوید: علی (علیه السلام) خشمگین به او نگریست و سپس چنین گفتش... در این نامه ابن ابی الحدید بحث تاریخی زیر را در مورد شریح آورده است.

نسب شریح و ذکر پاره ای از اخبار او:

او، شریح بن حارث بن منتجع بن معاویه بن جهم بن ثور بن عفیر بن عدی بن حارث بن مره بن ادد کندی است، و گفته شده است هم پیمان کنده و از قبیله بنی رائش است. ابن کلبی گفته است، نام پدرش حارث نیست بلکه نسب او شریح بن معاویه بن ثور است. گروهی هم گفته اند، او شریح بن هانی است. و گروهی دیگر گفته اند، او شریح بن شراحیل است. ولی صحیح آن است که او شریح بن حارث است و کنیه ابو امیه داشته است. او را عمر بن خطاب به قضای کوفه گمارد و او شصت سال پیوسته قاضی بود و کار قضاوتش جز سه سال در فتنه ابن زبیر تعطیل نشد. در آن سه سال از قضاوت امتناع کرد و سپس از حجاج تقاضا کرد او را از قضاوت معاف دارد و حجاج استعفای او را پذیرفت و دیگر تا گاه مرگ در خانه خود نشست. او عمری دراز داشت. گویند یکصد و شصت و هشت سال و برخی دیگر گویند یکصد سال بزیست. و به سال هشتاد و هفتم هجرت درگذشت.

شریح مردی سبکسر و شوخ بوده است. دو مرد پیش او آمدند و یکی از آن دو به آنچه مدعی او ادعا کرده بود، ضمن سخنانش بدون اینکه متوجه شود، اقرار کرد. شریح به زیان او حکم کرد، آن مرد به شریح گفت: چه کسی پیش تو در این مورد گواهی داده است گفت: خواهر زاده دایی تو- یعنی خودت. و گفته شده است زنش پیش او آمد و می گریست و از خصم خود تظلم می کرد، شریح اعتنایی نکرد تا آنکه کسی که آنجا حاضر بود گفت: ای قاضی آیا به گریه او نمی نگری شریح گفت: برادران یوسف هم شامگاه در حالی که می گریستند پیش پدر خود آمدند.

علی (علیه السلام) هم شریح را با آنکه در مسائل فقهی بسیاری با او مخالف بود و آن موارد در کتابهای فقهاء آمده است همچنان بر قضاوت باقی بداشت. شریح و قضات دیگری از قاضیان عثمان در همان آغاز کار و اختلاف از علی (علیه السلام) اجازه گرفتند، فرمود: اینک همانگونه که قضاوت می کردید ادامه دهید تا مردم همگی هماهنگ شوند، یا من هم همانگونه که یارانم مردند، بمیرم.

علی (علیه السلام) یک بار بر شریح خشم گرفت و او را از کوفه دور ساخت، در عین حال او را از قضاوت عزل نکرد و فرمان داد در بانقیا اقامت کند. که دهکده ای نزدیک به کوفه بود و بیشتر ساکنانش یهودی بودند. او مدتی آنجا مقام کرد تا علی (علیه السلام) از او خشنود شد و او را به کوفه برگرداند. ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب می گوید: شریح دوره جاهلی را هم درک کرده و از صحابه شمرده نمی شود، بلکه از تابعان است. او شاعری نکو گری و کوسه بود و موی بر چهره نداشت.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لشریح بن الحارث قاضیه

وَ رُوِیَ أَنَّ شُرَیْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِیَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام،اشْتَرَی عَلَی عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،فَبَلَغَهُ ذَلِکَ،فَاسْتَدْعَی شُرَیْحاً،وَ قَالَ لَهُ:

از نامه های امام علیه السلام است

که به شریح بن حارث،قاضی آن حضرت (در کوفه) نوشته شده است. {1) .سند نامه: ماجرای این نامه را مرحوم صدوق در امالی (قبل از نهج البلاغه) نقل کرده است که با آنچه در نهج البلاغه آمده تفاوت اندکی دارد.افرادی بعد از سید رضی رحمه الله این نامه را آورده اند،با تفاوتهای قابل ملاحظه ای که نشان می دهد آن را از منبع دیگری قبل از نهج البلاغه گرفته اند از جمله سبط بن جوزی است که در تذکره الخواص آنرا آورده و همچنین قاضی قضاعی در دستور معالم الحکم و شیخ بهایی در کتاب اربعین (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 199) }

روایت شده است که شریح بن حارث،قاضی امیر المؤمنین علیه السلام در دوران حکومت امام علیه السلام خانه ای به هشتاد دینار خریداری کرد،این مطلب به آن حضرت رسید امام علیه السلام شریح را فرا خواند و به او چنین فرمود:

نامه در یک نگاه

این نامه که در نوع خود بی نظیر است،برخورد امام علیه السلام را با یکی از قضات

معروف خود به هنگام خریداری کردن یک خانه نسبتاً گران قیمت بیان می کند و محتوای آن این است که بعد از نکوهش شریح به علت خریداری این خانه، چیزی به نام سند برای او تنظیم می کند؛اما نه سندی مانند اسناد معمولی خانه ها، بلکه سندی بسیار عبرت انگیز و آموزنده که ناپایداری دنیا و بی اعتباری آن را کاملا برملا می سازد و نشان می دهد چه اندازه مردم گرفتار غفلت و غرورند و از واقعیات دنیا دورند و به تعبیر امام علیه السلام،اگر شریح این سند اخلاقی را قبلا مشاهده می کرد از خرید آن خانه صرف نظر می نمود.

اما چرا امام علیه السلام چنین برخوردی با شریح کرد؟ آیا به راستی آن را از اموال حرام و رشوه خریداری کرده بود؟ بعید به نظر می رسد که امام علیه السلام چنین فرصتی را به قاضی کوفه داده باشد یا اینکه می خواهد بفرماید:کسی که قاضی بر جان و مال و ناموس مردم است باید ساده زیستی را پیشه کند و الگوی مردم در این قسمت باشد.

بخش اوّل

بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً،وَ أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً.

فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ:قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ.قَالَ:فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ:

یَا شُرَیْحُ،أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لَا یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ،وَ لَا یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ، حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً،وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً.فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لَا تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ،أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ! فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الْآخِرَهِ! أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ،فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ.

ترجمه

(ای شریح!)به من خبر رسیده که خانه ای به قیمت هشتاد دینار خریده ای و برای آن قباله و سندی نوشته ای و بر آن گواهانی گرفته ای!شریح عرض کرد:

آری چنین بوده است ای امیر مؤمنان.راوی این روایت می گوید:امام علیه السلام نگاهی خشم آلود به او کرد سپس چنین فرمود:«ای شریح!»بدان به زودی کسی به سراغت می آید که نه به قباله ات نگاه می کند و نه از شهودت می پرسد،تا تو را از آن خانه آشکارا خارج سازد و تنها به قبرت تحویل دهد.حال ای شریح!نگاه کن،نکند این خانه را از غیر مال خود خریده باشی یا بهای آن را از غیر مال حلال پرداخته باشی که هم دنیا را از دست داده ای و هم آخرت را،بدان اگر هنگام

خرید این خانه نزد من آمده بودی سندی را بدین گونه برای تو می نوشتم که دیگر در خریدن این خانه حتی به بهای یک درهم یا بیشتر رغبت نکنی.(متن سند در بخش بعد آمده است)

این خانه را از کجا آورده ای؟!

امام علیه السلام بعد از آنکه شریح را احضار کرد به او چنین فرمود:«به من خبر رسیده که خانه ای به قیمت هشتاد دینار خریده ای و برای آن قباله و سندی نوشته ای و بر آن گواهانی گرفته ای»؛ (بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً، أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً).

«شریح عرض کرد:آری چنین بوده است ای امیر مؤمنان»؛ (فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ:قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ).

«راوی این روایت می گوید:امام علیه السلام نگاهی خشم آلود به او کرد سپس چنین فرمود»؛ (قَالَ:فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ).

«ای شریح بدان بزودی کسی به سراغت می آید که نه به قباله ات نگاه می کند و نه از شهودت می پرسد تا تو را از آن خانه آشکارا خارج کند و تنها به قبرت تحویل دهد»؛ (یَا شُرَیْحُ،أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لَا یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ،وَ لَا یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ،حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً،وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً).

امام علیه السلام در حقیقت می فرماید:هرچند تو با قباله و سند این ملک را برای خود تثبیت کرده ای تا کسی مزاحم تو نشود؛ولی هنگامی که فرشته مرگ به سراغ تو می آید اعتنایی به اسناد تو نمی کند و تو را گرفته و از آن بیرون می فرستد،چرا که اسناد و بینات به درد زندگی در دنیا می خورد نه آن زمان که انسان راهی سرای آخرت بشود.

تعبیر به«شاخص»از ماده شخوص به معنای مسافرت گرفته شده و مفهوم جمله این است:تو را به صورت مسافری به عالم دیگر می فرستند.

بعضی نیز احتمال داده اند که«شاخص»به معنای چیزی است که آشکارا دیده می شود و انسان هنگامی که از دنیا می رود روی دستها و شانه ها به صورت آشکار به سوی قبرش برده می شود و نیز این احتمال داده شده که یکی از معانی شخوص خیره شدن چشم است و اشاره به این است که بسیاری هنگام مردن چشمهای آنها باز و بی حرکت می ماند گویی به نقطه ای خیره شده اند؛ولی معنای اوّل از همه مناسب تر است.جمله «وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً» اشاره به این است که انسان چیزی از اموال دنیا جز کفن با خود به گور نمی برد.

البته اینها همه در صورتی است که خانه را از مال حلال و طیب و طاهر خریده باشد و اگر از مال حرام یا مشکوک باشد،مصیبت بزرگتر است،لذا امام علیه السلام در ادامه این سخن به این نکته اشاره کرده می فرماید:«ای شریح نگاه کن نکند این خانه را از غیر مال خود خریده باشی یا بهای آن را از غیر مال حلال پرداخته باشی که هم دنیا را از دست داده ای و هم آخرت را»؛ (فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لَا تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ {1) .در بعضی از نسخ«من غیر مالکها»آمده که اشاره به همان غصبی بودن است؛ولی با توجّه به جمله«من غیر حلالک»به نظر می رسد که کاف در«غیر مالک»خطاب باشد. }،أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ! فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الْآخِرَهِ).

در تفاوت میان جمله «مِنْ غَیْرِ مَالِکَ» و جمله «مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ» با اینکه ظاهراً مضمون یکی است،ممکن است گفته شود:اولی اشاره به چیزی است که ظاهراً جزء اموال شخص نیست مثلاً شریح خانه ای را که خریده قیمت آن را از بیت المال بردارد و بپردازد،چیزی که ظاهراً و واقعاً مال او نیست؛اما «مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ» اشاره به اموالی است که ظاهراً مال اوست و در اختیار اوست؛ولی از طریق

رشوه و غیر آن بدست آمده که حلال نیست.

جمله« قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا »ممکن است اشاره به این باشد که مال حرام آثار وضعیه نامطلوبی دارد و باعث بدبختی انسان می شود همان گونه که در کلمات قصار حضرت آمده است که«الحجر الغصب فی الدار رهن علی خرابها؛یک سنگ غصبی در ساخت خانه گروگان ویرانی آن است» {1) نهج البلاغه،کلمات قصار،240.}و یا اشاره به آن است که اگر از چنین اموال حرامی خانه خریده باشی ممکن است به زودی رسوا شوی و خسران دنیا علاوه بر آخرت دامان تو را بگیرد.

آن گاه امیر مؤمنان او را به نکته اصلی نامه توجّه می دهد می فرماید:

«آگاه باش اگر هنگام خرید این خانه نزد من آمده بودی سندی را بدین گونه برای تو می نوشتم که دیگر در خریدن این خانه حتی به بهای یک درهم یا بیشتر رغبت نکنی»؛ (أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ،فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ).

جمله (بدرهم فما فوق) ممکن است به این معنا باشد که به یک درهم یا بالاتر از آن در قلّت همان گونه که در تفسیر این آیه شریفه آمده است:« إِنَّ اللّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَهً فَما فَوْقَها» ؛خداوند از اینکه به (موجودات ظاهراً کوچکی مانند) پشه و حتی کمتر از آن مثال بزند باکی ندارد». {2) .بقره،آیه 26.}

بخش دوم

وَالنُّسْخَهُ هَذِهِ:

«هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ،مِنْ مَیِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِیلِ،اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ،مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ،وَ خِطَّهِ الْهَالِکِینَ.وَتَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ:الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْآفَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی،وَالْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی الشَّیْطَانِ الْمُغْوِی،وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ.اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ،مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ،هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ، وَ الدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَهِ،فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ،وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ،وَ مُزِیلِ مُلْکِ الْفَرَاعِنَهِ،مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ،وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ،وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ،وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ،وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ،وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ،وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ، إِشْخَاصُهُمْ جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ،وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ:إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ«وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ»شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَسَلِمَ مِنْ عَلَائِقِ الدُّنْیَا».

ترجمه

نسخه قباله این است:

این ملکی است که بنده ای ذلیل از کسی که به اجبار در آستانه کوچ کردن (از این دنیا) است،خریداری کرده خانه ای از خانه های سرای فریب و غرور،در محله فانی شوندگان،و در کوی هالکان،حدود چهارگانه این خانه چنین است:

حد اوّل به«اسباب آفات و بلاها»می خورد و حد دوم به«عوامل مصائب»و حد سوم به«هوا و هوسهای مهلک»و حد چهارم به«شیطان گمراه کننده»منتهی می شود و درب خانه از همین جا باز می گردد! این خانه رافریب خورده آرزوها از کسی که در سرآمد معین (و کوتاهی) از این جهان بیرون رانده می شود،به مبلغ خروج از عزت قناعت،و دخول در ذلت حرص و دنیا پرستی و خواری، خریداری نموده است؛هر گونه عیب و نقص و کشف و خلافی که در این معامله واقع شود و خسارتی به مشتری برسد بر عهده بیماری بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جباران و زایل کننده سلطنت فراعنه همچون کسری،قیصر،تبّع و حمیر است.همچنین آنها که اموالی را گردآوری کردند و بر آن افزودند و بنا کردند و محکم ساختند،آراستند و زینت نمودند،اندوختند و نگهداری کردند و به گمان خود برای فرزندان باقی گذاردند،اینها همان کسانی هستند که همگی به پای حساب و محل ثواب و عقاب رانده می شوند؛در آن هنگام که فرمان داوری الهی صادر می شود و بیهوده کاران در آنجا زیان می بینند،و شاهد این سند عقل است آن گاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج شود و از علایق دنیا به سلامت بگذرد.

قباله ای بی نظیر

به دنبال آنچه در بخش نخست این نامه آمد،طبق بعضی از روایات شریح آن سند را از امام علیه السلام درخواست کرد و امام علیه السلام به او این گونه فرمود:«نسخه قباله این است:این ملکی است که بنده ای ذلیل از کسی که به اجبار در آستانه کوچ کردن (از این دنیا) است،خریداری کرده خانه ای از خانه های سرای فریب و غرور در محله فانی شوندگان و در کوی هالکان»؛ (هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ،مِنْ مَیِّتٍ قَدْ

أُزْعِجَ {1) .«ازعج»از«ازعاج»به معنای راندن و از جا کندن گرفته شده است. }لِلرَّحِیلِ،اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ،مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ،وَ خِطَّهِ {2) .«خطّه»در اصل به معنی زمینی است که انسان آن را انتخاب کرده و آن را علامت گذاری و خط کشی نموده است،از ریشه«خط»گرفته شده سپس به معنای منطقه و ناحیه و کوی به کار رفته است و در جمله بالا همین معنای اخیر اراده شده است. }الْهَالِکِینَ).

قابل توجّه اینکه برای تنظیم اسناد،معمولاً جهات زیر رعایت می شود:

1.نام فروشنده و خریدار.

2.آدرس و نشانی ملک مورد معامله.

3.حدود چهارگانه و در وردی آن.

4.قیمت و بها.

5.تعیین مسئول در برابر کشف فساد.

6.گواهان.

امام علیه السلام در این قباله ای که برای شریح نوشته است نخست به اوصاف خریدار و فروشنده وسپس به نشانی و محل ملک اشاره فرمود که در جمله های بالا گذشت.

آنگاه به قسمت سوم؛یعنی تعیین حدود چهارگانه آن پرداخته و می فرماید:

«این خانه چهار حد دارد:«حد اوّل به اسباب آفات و بلاها،و حد دوم به عوامل مصائب،و حد سوم به هوا و هوسهای مهلک و حد چهارم به شیطان گمراه کننده منتهی می شود و درب خانه از همین جا گشوده خواهد شد»؛ (وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ:الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی {3) .«داوعی»جمع«داعیه»به معنای سبب است. }الْآفَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ،وَالْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی،وَالْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی الشَّیْطَانِ الْمُغْوِی {4) .«المغوی»اسم فاعل از«اغواء»به معنای گمراه کننده است. }،وَ فِیهِ یُشْرَعُ {5) .«یشرع»از ریشه«اشراع»در اینگونه موارد به معنای گشودن است. }بَابُ هَذِهِ الدَّارِ).

انسان در دنیا در محاصره چهار عامل خطرناک است؛یکی از آنها انواع آفتهایی مانند سیلها و زلزله ها و بیماری ها و جنگ هاست که از بیرون به انسان تحمیل می شود و دیگر مصائبی است که از داخل به آن گرفتار می گردد؛مانند از دست دادن اعضای مختلف بدن یا بستگان و نزدیکان،و از سوی سوم و چهارم هوا و هوس سرکش که از درون بر انسان فشار می آورد و شیطانی که از برون انسان را وسوسه می کند.

این چهار عامل در همه جا انسانها را احاطه کرده و ممکن است انسان با تهذیب نفس،هوا و هوس را و با ایستادگی در برابر وسوسه های شیطان،او را مهار کند و از این دو عامل هلاکت برهد؛ولی آفتها و مصیبتها برای همه کس و در هر زمان و مکان غیر قابل اجتناب است؛لذا امام علیه السلام در جای دیگر دنیا را سرایی می داند که در لابه لای بلاها و آفتها پیچیده شده است: (دار بالبلاء محفوفه و بالغدر معروفه). {1) .نهج البلاغه،خطبه 226.}

تعبیر به«دَوَاعِی»در مورد آفتها و مصیبتها اشاره به اسباب آن است که زندگی انسانها را احاطه کرده است.

و تعبیر به«الْهَوَی الْمُرْدِی»اشاره به هوا و هوسی است که انسان را به هلاکت مادی و معنوی می کشاند،زیرا«رداء»به معنای هلاکت یا هوا و هوسی است که انسان را به سقوط می کشاند،در نتیجه هوای نفس باعث سقوط از مقام والای انسانیّت و سقوط در درون جهنم است.

جمله« وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ »اشاره به این است که راه نفوذ در این خانه خطرناک،شیطان است؛هرچند بقیه عوامل هر کدام در جای خود مشکل آفرین است.

امام علیه السلام در ادامه به بیان بخش چهارم این قباله پرداخته و بهای این ملک را این گونه بیان می فرماید:«این خانه را فریب خورده آرزوها از کسی که در سرآمد

معینی از این جهان بیرون رانده می شود به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت حرص و دنیا پرستی و خواری خریداری کرده است»؛ (اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ،مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ،هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ، وَالدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَالضَّرَاعَهِ). {1) .«ضراعه»به معنای ذلت است (هم معنای مصدری دارد و هم معنای اسم مصدری)این واژه به معنای فروتنی کردن نیز آمده است. }

تعبیرهای امام علیه السلام و تجانسها و تضادهایی که در این جمله ها به کار رفته قابل توجّه است:«خروج»و«دخول»،«عزت»و«ذلت»،«قناعت»و«حرص».

در جمله های بالا نیز«آفت ها»و«مصیبت ها»و«مردی»و«مغوی»نیز نمونه ای از جناس مطلوب است.

سپس امام علیه السلام به سراغ پنجمین نکته مربوط به قباله ها و اسناد مالکیت می رود و آن تعیین مسئول در مقابل کشف فساد و خسارتهای ناشی از آن است؛ می فرماید:«هر گونه عیب و نقص و کشف و خلافی که در این معامله واقع شود و خسارتی که به مشتری برسد به عهده بیماری بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جباران و زایل کننده سلطنت فراعنه همچون کسری،قیصر،تبّع و حمیر است و همچنین آنها که مال را گردآوری کردند و بر آن افزودند و بنا کردند و محکم ساختند،آراستند و زینت نمودند،اندوختند و نگهداری کردند و به گمان خود برای فرزندان باقی گذاردند»؛ (فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ،وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ،وَ مُزِیلِ مُلْکِ الْفَرَاعِنَهِ، مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ،وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ،وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ،وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ،زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ،وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ،وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ ).

جان کلام امام علیه السلام این است که اگر در معامله ای کشف فساد شود و عیب و نقصی داشته باشد باید مسئولیت آن بر عهده کسی باشد و همچنین اگر معلوم

شود متاع،غصبی و مستحقا للغیر است باید بر طبق قراردادی که در معامله نوشته شده عمل شود.امام علیه السلام در اینجا می فرماید:برای جبران این نقایص باید به سراغ عزرائیل و ملک الموت رفت همان کسی که جان پادشاهان را گرفت و حکومت آنها را بر باد داد.همان کسی که کسری ها،قیصرها،تبّع ها و حمیرها را به زیر خاک پنهان ساخت و کسانی را که تمام همتشان جمع مال و ساختن قصرهای مرتفع و محکم و گرد آوری ضیاء و عقار بود محکوم به فنا نمود.

«مبلبل»از ریشه«بلبله»بر وزن«مزرعه»معانی متعدّدی دارد گاه به معنای تشویش و اضطراب گاه به معنای پراکنده ساختن و گاه به معنای فاسد کردن آمده است و در اینجا مناسب همان معنای فاسد و بیمار نمودن است که به دنبال آن سلب نفوس و در تعقیب آن زوال ملک در عبارت بالا آمده است.

در ضمن باید توجّه داشت واژه کسری که در اصل خسرو بوده،مفهوم عامی دارد مثل واژه شاه و همچنین واژه قیصر برای پادشاهان روم،تبّع برای پادشاهان یمن و حمیر (نیز برای گروهی از پادشاهان یمن بود) که همه به معنای پادشاه است؛گر چه در هر کشوری تعبیر خاصی داشته است.

جمله« مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ »با توجّه به اینکه تشیید هم به معنای محکم ساختن و هم مرتفع نمودن آمده،در اینجا قابلیت هر دو معنا را دارد و حتی جمع میان آن دو مشکل نیست؛یعنی کسانی که بناهای مرتفع و محکم ساختند.

جمله های« زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ »هر کدام اشاره به نوعی زینت است.«زخرف» اشاره به تزیین بنای ساختمان و«نجد»اشاره به تزیین وسایل از قبیل فرش، پشتی ها و پرده ها و مانند آن است.

جمله«اعتقد»به معنای محکم کاری و نگهداری کردن از طریق تنظیم اسناد و مانند آن است که دنیا پرستان با وسواس زیاد سعی دارند ذخیره های اموال خود را با اسناد محکم از تسلط دیگران بر آن حفظ کنند و به گمان خود برای

فرزندانشان به یادگار بگذارند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این قباله می فرماید:«اینها همان کسانی هستند که همگی به پای حساب و محل ثواب و عقاب،رانده می شوند در آن هنگام که فرمان داوری الهی صادر می شود و بیهوده کاران در آنجا زیان می بینند»؛ (إِشْخَاصُهُمْ {1) .«اشخاص»به معنای احضار کردن،فرستادن و راندن است و در عبارت بالا مناسب،همان معنای اول است. }جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ،وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ:إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ« وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ »). {2) .غافر،آیه 78.}

(اشخاصهم) مطابق تفسیر بالا مبتداست و (الی موقف الارض) به منزله خبر {3) .از جمله قراینی که این نظر را تأیید می کند دو قرینه زیر است: الف)در کتاب دستور معالم الحکم ابن سلامه،ص 137 نامه فوق را تا عبارت«و تبع و حمیر»پایان داده بی آنکه جمله«اشخاصهم...»را آورده باشد در حالی که نامه را ادامه داده است. ب)در کتاب حلیه الالیاء،ج 8،ص 102 جمله اشخاصهم را به این صورت آورده است:(و اشخصهم...) که نشان می دهد جمله مستقلی است جدای از جمله های سابق. }ولی جمعی از مفسران نهج البلاغه (اشخاص) را مبتدای مؤخر دانسته اند و جمله (فعلی مبلبل اجسام الملوک...) را خبر مقدم،بنابراین مفهوم جمله چنین می شود:

فرشته های مرگ که اجسام پادشاهان را به لرزه در آوردند و ارواح آنها را قبض کردند و سلطنتشان را به زوال کشیدند بر آنهاست که مسئولان کشف فساد در املاک دنیوی را در قیامت به پای حساب و میزان اعمال بکشانند.

آری تمام قدرتها رو به زوال می رود و تمام ثروتها و املاک به جا می ماند و همه انسانها از جام مرگ می نوشند و در قیامت در پای حساب حاضر می شوند.

در پایان این قباله-مانند قباله های مردم دنیا-امام علیه السلام اشاره به شهود این معامله معنوی می کند و می فرماید:«شاهد این سند عقل است آنگاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج شود و از علایق دنیا به سلامت بگذرد»؛ (شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَسَلِمَ مِنْ عَلَائِقِ الدُّنْیَا).

از آنجا که شاهد باید عادل و ثقه باشد،امام علیه السلام می فرماید:عقلی می تواند بر این امر گواهی دهد که از چنگال هوای نفس خارج شده باشد و وابستگی ها به دنیای مادی او را از بیان حق خارج نکرده باشد.

به این ترتیب ارکان شش گانه این سند معنوی را به زیباترین وجهی تبیین می کند.

نکته ها

1-انگیزۀ تنظیم این قباله

این بیع نامه عجیب و بی سابقه که امام علیه السلام برای یکی از قضات خود نوشته است از جهات مختلفی شایان دقت است.

نخست اینکه هشتاد دینار که مبلغ این خانه بوده در آن زمان بهای سنگینی نبوده؛ولی چون خریدار خانه یکی از قضات است و قاضی همیشه در معرض اتهام و وسوسه های نفسانی است امام علیه السلام این مقدار را نیز برای او نمی پسندد.

از این گذشته می دانیم دوران حکومت امام علیه السلام بعد از دوران پر مخاطره عثمان بود که با ریخت و پاش گسترده بیت المال و روی آوردن گروهی از سرشناسان جامعه اسلامی به زندگی پر زرق و برق صورت گرفت و امام علیه السلام برای متوقف ساختن این جریان خطرناک همواره در خطبه ها و نامه های نهج البلاغه درباره دنیای مادی و زخارف فریبنده آن هشدار می دهد و خود نیز زندگی بسیار زاهدانه ای را در حالی که در رأس حکومت اسلامی است پیش گرفته و حتی حاضر نمی شود چیزی-هرچند مختصر-به برادرش عقیل از بیت المال ببخشد و هنگامی که به او خبر می دهند که فرماندار تو در بصره-عثمان بن حنیف -دعوت یکی از ثروتمندان آن شهر را پذیرفته و بر سر سفره رنگینی نشسته که ثروتمندان در آن دعوت شده بودند و خبری از فقرا در کنار آن نبود، سخت برآشفته می شود و نامه تندی برای او می نویسد.

همه اینها برای آن بوده است که آن فرهنگ نادرست ضد اسلامی را دگرگون سازد و مسلمانان را به فرهنگ عصر پیغمبر اکرم باز گرداند.

به یقین در آن زمان قصرها و خانه های گران قیمت که بسیار از خانه خریداری شده به وسیله شریح پر زرق و برق تر و گرانبهاتر بود،کم نبود.این نامه هشداری به همه محسوب می شد که دست و پای خود را جمع کنند و حال و هوای حکومت امام علیه السلام را دریابند.

به یقین این نامه در همان زمان دست به دست می گشت و بسیاری از مردم از آن باخبر شدند که امام علیه السلام نامه ای به این مضمون برای شریح قاضی نوشته است و به دنبال آن عده ای واقعاً متنبه شدند و سبب شد گروهی نیز از ترس اعتراض مردم خود را با آن هماهنگ سازند.

این نامه مخصوص آن عصر و زمان نبود و برای امروز و فردا و فرداها نیز کارساز است و برای همه نسل ها در همه عصرها صادق است و مخصوص به گروه خاصی نیست.

ما امروز افرادی را می بینیم که برای بنای یک خانه قصر مانند،چه زحمتهایی می کشند؛مصالح گران قیمت،تزیینات پرخرج و وسائل غیر ضروری از گوشه و کنار دنیا برای آن فراهم می سازند و گاه یک عمر برای رسیدن به چنین بنایی تلاش می کنند و گاه با پایان آن،عمر آنها هم پایان می گیرد و ناگفته پیداست چنین هزینه های سرسام آوری را نمیتوان از طریق حلال تحصیل کرد.در نتیجه وزر و وبال و گناه بر دوش آنهاست و لذت و نشاط آن را دیگران می برند.

2-شریح کیست؟

شریح بن حارث ابو امیه از قبیله«بنی کنده»بود و اینکه بعضی شریح بن هانی

گفته اند،نادرست است؛در اینکه آیا او از صحابه بود یا نه در میان مورخان گفتگو است.در کتاب اسد الغابه آمده است که او زمان پیغمبر اکرم را درک کرد ولی هرگز حضرت را ملاقات ننمود.بعضی گفته اند ملاقات نمود و نزد پیامبر آمد و مسلمان شد سپس عرض کرد:ای رسول خدا من خانواده ای پر جمیعت در یمن دارم؛پیامبر فرمود:آنها را نزد من بیاور؛ولی هنگامی که آنها را به مدینه آورد پیغمبر اکرم رحلت فرموده بود.

ابن اثیر در اسدالغابه می گوید:عمر او را قاضی کوفه قرار داد و این منصب تا زمان امیر مؤمنان علی علیه السلام ادامه داشت و حضرت نیز او را به موجب سوابقش در این کار ابقا فرمود؛ولی طبق روایت معتبری که در کتاب وسائل الشیعه آمده به او شرط کرد حکم نهایی را بدون اطّلاع آن حضرت صادر نکند: (لما ولّی امیر المؤمنین شریحا القضاء اشترط علیه ان لا ینفذ القضاء حتی یعرضه علیه). {1) .وسائل الشیعه،ج 18،ص 6 (حدیث اوّل باب سوم ابواب صفات قاضی). }

این منصب حتی تا زمان حجاج ادامه داشت.

جمعی از مورخان او را فرد باهوش و زیرکی دانسته اند؛ولی این دلیل نمی شود که خطاهای مهمی نیز در امر قضا مرتکب نشده باشد که نمونه های آن نیز در کتب حدیث آمده است. {2) .کافی،ج 7،ص 385،ح 5. }

(دمیری) نویسنده کتاب حیاه الحیوان می نویسد:کسی به شعبی (یکی از تابعین) گفت:این ضرب المثلی که معروف شده:«ان شریحاً کان ادهی من الثعلب و احیل؛ شریح از روباه مکارتر است»به چه معناست؛شعبی در جواب گفت:شریح در ایامی که بیماری طاعون به صورت همه گیر (در کوفه) آمده بود،به سوی سرزمین نجف رفت هنگامی که نماز می خواند روباهی می آمد و در مقابل او می ایستاد و ادا و اطوار او را در می آورد و مایه هواس پرتی او در نماز می شد

شریح برای گرفتن این روباه تدبیری اندیشید؛پیراهن خود را بر سر چوبی کرد و آستینهایش را مشخص نمود و شب کلاه خود را بر سر آن نهاد روباه آمد در مقابل آن آدمک ایستاد و همان کارها را تکرار کرد.شریح ناگهان از پشت سر آمد و روباه را گرفت،لذا گفته می شود شریح از روباه هم مکارتر است. {1) .منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه،ج 17،ص 158 و سفینه البحار،ریشه شرح. }

ابن خلکان او را از تابعین می شمرد؛هر چند دوران جاهلیّت را درک کرده بود.

وی معتقد است شریح شصت و پنج سال بر مسند قضا نشسته بود و در این مدت تنها سه سال،آن هم در زمان فتنه عبداللّه بن زبیر از قضاوت امتناع ورزید و سرانجام در زمان حجاج استعفای خود را به او داد و دیگر تا آخر عمر قضاوت نکرد.

او کوسه بود و مویی بر صورت نداشت.

در مورد سن او اختلاف است؛بعضی سن او را صد و بیست سال و بعضی صد و ده سال و بعضی کمتر یا بیشتر از آن شمرده اند.

بی شک او سرانجام گرفتار سوء عاقبت شد؛یکی از شواهد آن داستانی است که طبری در تاریخ خود از ابو مخنف نقل کرده است.او می گوید:هنگامی که ابن زیاد هانی بن عروه را دستگیر کرد او فریاد می زد:کجا هستند دینداران و اهل این شهر که مرا در برابر دشمنشان تنها گذاردند.این سخن را می گفت در حالی که خون بر محاسن او جاری بود در این هنگام صدای فریادهایی بر در قصر دار الاماره شنیده شد و معلوم شد به طایفه بنی مذحج خبر داده اند که بزرگ آنها هانی کشته شده آنها حرکت کردند و قصر را احاطه نمودند عبیداللّه بن زیاد به شریح قاضی گفت:بیا تماشا کن هانی زنده است سپس بیرون رو و به مردم خبر بده که او زنده است و او را دیده ای شریح هم این کار را انجام داد و مردم پراکنده شدند (سپس ابن زیاد) هانی را به قتل رساند. {2) .تاریخ طبری،ج 4،ص 274 در باب حوادث سال 60 قمری. }

در واقع شریح که می دانست جان هانی در خطر است چرا یاران و حامیان او را امر به بازگشت کرد و رضایت ابن زیاد را بر رضایت خدا مقدم داشت.

موضع گیری های نامناسب یا سکوت معنادار در برابر امر شهادت امام حسین علیه السلام و اسارت اسیران در آن زمان که در کوفه بود نیز نشانه دیگری از خباثت و ضعف نفس اوست و اگر او قبیله بنی مذحج را به هنگامی که دار الاماره را در محاصره خود داشتند امر به بازگشت نمی کرد اوضاع کوفه و آینده یاران امام حسین علیه السلام به شکل دیگری رقم می خورد. {1) .رجوع کنید به:الاصابه فی معرفه الصحابه،ج 2،ص 70،شرح حال حسین بن علی علیه السلام. }

از روایتی که ابی مخنف در کتاب مقتل الحسین خود نقل کرده استفاده می شود هنگامی که مختار بر سر کار آمد او را به سبب کوتاهی هایی که در امر یاری یاران امام حسین علیه السلام کرده بود از منصبش عزل کرد. {2) .ولی از تواریخ استفاده می شود که در زمان حجاج به کار خود باز گشته بود ولی بعداً استعفای خود را به حجاج ارائه کرد و او هم موافقت نمود.برای توضیح بیشتر به استیعاب،ص 590 و شرح نهج البلاغه ابی ابی الحدید، ص 28 و 29 مراجعه کنید. }

ص: 365

نامه4: روش گزینش نیروهای عمل کننده

موضوع: به بعضی از سران سپاهش

و من کتاب له ع إلی بعض أمراء جیشه

(نامه به یکی از فرماندهان نظامی در سال 36 هجری، برخی نوشتند به عثمان بن حنیف فرماندار بصره نوشته شد)

متن نامه

فَإِن عَادُوا إِلَی ظِلّ الطّاعَهِ فَذَاکَ ألّذِی نُحِبّ وَ إِن تَوَافَتِ الأُمُورُ بِالقَومِ إِلَی الشّقَاقِ وَ العِصیَانِ فَانهَد بِمَن أَطَاعَکَ إِلَی مَن عَصَاکَ وَ استَغنِ بِمَنِ انقَادَ مَعَکَ عَمّن تَقَاعَسَ عَنکَ فَإِنّ المُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیرٌ مِن مَشهَدِهِ وَ قُعُودُهُ أَغنَی مِن نُهُوضِهِ

ترجمه ها

دشتی

اگر دشمنان اسلام به سایه اطاعت باز گردند پس همان است که دوست داریم، و اگر کارشان به جدایی و نافرمانی کشید با کمک فرمانبرداران با مخالفان نبرد کن، و از آنان که فرمان می برند برای سرکوب آنها که از یاری تو سرباز می زنند مدد گیر ، زیرا آن کس که از جنگ کراهت دارد بهتر است که شرکت نداشته باشد، و شرکت نکردنش از یاری دادن اجباری بهتر است .

شهیدی

اگر به سایه فرمانبری بازگشتند، چیزی است که ما دوست می داریم، و اگر کارشان به جدایی و نافرمانی کشید، آن را که فرمانت برد برانگیز، و با آن که نافرمانی ات کند بستیز و بی نیاز باش بدان که فرمانت برد، از آن که از یاری ات پای پس نهد ، چه آن که- جنگ- را خوش ندارد، نبودنش بهتر است از بودن، و نشستنش از برخاستن و یاری نمودن.

اردبیلی

پس اگر باز گردند از شکنندگان بیعت بسایه فرمانبرداری پس آن چیزیست که دوست می داریم ما آنرا و اگر تمام شود کارها به آن گروه و متفق گردند بمیل کردن بمخالفت و نافرمانی پس برخیز ای عثمان بهر که فرمان برد تو را بسوی هر که نافرمانی کرد بتو و یاری طلب بهر که منقاد شد با تو در حکم از هر که باز پس ایستاد از تو پس بدرستی که کراهت دارنده از حرب غایب بودن او بهتر است از حاضر بودن و نشستن او بی نیاز کننده تر است از برخاستن او بجهه اظهار خلاف

آیتی

اگر در سایه فرمانبرداری باز آیند، این چیزی است که ما خواستار آنیم و اگر حوادث و پیشامدها، آنان را به جدایی و نافرمانی کشانید، باید به یاری کسانی که از تو فرمان می برند، به خلاف آنکه فرمانت نمی برند، برخیزی. و به پایمردی آنکه مطیع توست از آنکه به یاریت برنمی خیزد، بی نیاز باشی. زیرا، آنکه به اکراه همراه تو به نبرد می آید، غیبت او بهتر از حضور اوست و در خانه نشستنش، بهتر است از به یاری برخاستنش.

انصاریان

اگر به سایه اطاعت ما باز گشتند این همان است که ما دوست داریم،و اگر اوضاع و احوال آنان را به اختلاف و سرپیچی کشاند،تو با یاری کسی که تو را اطاعت می کند با اهل عصیان به جنگ برخیز، و با کسی که فرمانت را می برد از کسی که به یاریت اقدام نمی کند بی نیاز باش ،مسلّما آنان که از جنگ با دشمن کراهت دارند نبودشان از بودنشان بهتر،و نشستنشان از قیامشان بی نیاز کننده تر است .

شروح

راوندی

و قوله فان عادوا الی ظل الطاعه کلام حرعال، یعنی ان رجعوا الی ان یطیعونا فهم فی رعایتنا و ظلنا و شفقتنا. و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق: ای ان اتت امورهم بهم الی الخلاف الشدید و العصیان (و روی: تراقب). و قوله فانهد ای انهض. و تقاعس: ای تاخر. و روی: فان المکاره مغیبه خیر من مشهده و من شهوده ایضا، و کلاهما مصدر. و روی: بضم المیم و الصواب فتحها.

کیدری

ان توانت الامور بالقوم الی الشقاق. ای اذاهم الی الخلاف و العداوه. فانهد: ای نهض، تقاعس: ای تاخر. فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده لانه عند الحاجه الیه یظهر ما فی قلبه، و یتعدی شره الی غیره، و المغیب و المشهد بمعنی المصدر.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به بعضی از سران سپاهش: انهد: برخیز، قیام کن تقاعس: عقب افتادن و فرو نشستن در اول نامه واژه ی ظل را که به معنای سایه است استعاره از امری آورده است که لازمه اش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهایی است که از ثمرات و میوه های اختلاف می باشد چنان که نتیجه ی سایه نشینی راحت شدن از گرمای خورشید است. (اگر دشمنان به سایه ی اطاعت و تسلیم باز گردند، این همان است که ما دوست داریم، و اگر حوادث، آنها را مهیای اختلاف و عصیان کرد، پس به کمک مطیعان، با عاصیان بجنگ و با آنان که پیرو فرمان تو هستند خود را از کسانی که سستی می ورزند بی نیاز ساز، چرا که سست عنصرها و آنها که از جنگ کراهت دارند، نبودشان بهتر از حضورشان و نشستشان سودمندتر از قیامشان می باشد.) برخی گفته اند امیر لشکری که این نامه را، حضرت خطاب به او نوشته است، عثمان بن حنیف نماینده ی او در بصره بوده است، هنگامی که اصحاب جمل به سرزمین بصره رسیدند و تصمیم به جنگ گرفتند، عثمان نامه ای به حضرت نوشت، و وی را از وضع آنان آگاه کرد، امام (علیه السلام) در پاسخ او نامه ای مرقوم فرمود، که این بیانات از آن نامه می باشد. و ان توافت الامور بالقوم، یعنی اگر پیشامدها و اسباب اختلاف و گناه، اهل جنگ جمل را به این دو امر وادار کند. فان عادوا … نحب، امام (علیه السلام) می خواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود درآورد تا در آینده همه ی آنان را به راه حق بکشاند، که مقصود شارع نیز همین است و با عبارت فوق این معنا را خاطرنشان کرده است و اسم اشاره ی فذلک به مصدری برمی گردد که فعل عادوا دلیل آن است، و با عبارت فذلک الذی نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است یعنی دوست نمی داریم جز آن را و به این دلیل امیر لشکر خود را امر کرده است که در صورت اختلاف و مخالفتشان، با مخالفان بجنگد و از مطیعان بر علیه مخالفان یاری بجوید، نه از کراهت دارندگان و بهانه جویان و این امر را دلیل آورده است بر آن که اهل کراهت، اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است که حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قیامشان می باشد، زیرا هنگامی که مردم شخص بهانه جو و سست عنصر را در میان خود مشاهده کنند، آنان نیز سست شده و به او اقتدا می کنند، پس نفعی که ندارد هیچ، بلکه زیان هم دارد و چنین شخصی برای آن که ناخشنودی خود را از جنگ توجیه کند مفاسدی برای آن بیان می دارد که، جنگ باعث هلاکت مسلمانان می شود، و از این قبیل مسائل، چنان که به این دلیل بسیاری از صحابه و تابعین در جنگهای جمل و صفین و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ کشیدند، پس علاوه بر آن که وجود این اشخاص در جنگ سودی ندارد مفسده ی بزرگی را هم با خود دارد که انسانهایی مبارز، به واسطه ی او بیچاره می شوند، بر خلاف وقتی که اصلا چنین شخصی در جبهه ی جنگ حضور نداشته باشد، که فقط سودی ندارد، اما ضرری هم از ناحیه ی او نصیب رزمندگان مسلمان نمی شود. به جای عبارت خیر من مشهده، در آخر نامه ی حضرت، روایت دیگر خیر من شهوده آمده و هر دو کلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثی مجرد است. توفیق از خداوند است.

ابن ابی الحدید

فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ وَ الْعِصْیَانِ فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ وَ اسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْکَ فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ وَ قُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ .

انهد أی انهض و تقاعس أی أبطأ و تأخر .

و المتکاره الذی یخرج إلی الجهاد من غیر نیه و بصیره و إنّما یخرج کارها مرتابا و مثل قوله ع فإن المتکاره مغیبه خیر من مشهده و قعوده أغنی من نهوضه قوله تعالی لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً { 1) سوره التوبه 47: }

کاشانی

(کتبه الی بعض امراء جیشه) این نامه ای است که نوشته به سوی بعضی از امیران لشکر خود و آن عثمان بن حنیف است که در بصره عامل آن حضرت بود و ارسال این نامه بودی در وقتی که طلحه و زبیر با لشکر بسیار به آن دیار متوجه شده بودند و جماعتی از اهل بصره بیعت آن حضرت را شکسته، و عثمان این صورت را به عرض رسانید، آن حضرت این نامه را به وی فرستاد (فان عادوا) پس اگر باز گردند آن شکنندگان بیعت (الی ظل الطاعه) به سایه فرمانبرداری و از رنج های حرب به راحت اطاعت میل کنند (فذاک الذی نحب) پس این چیزی است که دوست می داریم آن را از آن جماعت (و ان توافت الامور بالقوم) و اگر تمام شود کارها به آن گروه، یعنی موافق شود اسباب مخالفت ایشان و همه متفق شوند در میل کردن (الی الشقاق و العصیان) به خصومت و نافرمانی (فانهد) پس برخیز ای عثمان (بمن اطاعک) به معاونت کسی که فرمان برد تو را (الی من عصاک) به سوی حرب کسی که نافرمانی کند به تو (و استعن) و یاری خواه (بمن انقاد معک) به کسی که گردن نهد و منقاد شود به حکم تو (عمن تقاعس عنک) از مستغنی بودن از کسی که تاخر نماید و باز پس ایستد از امر تو (فان المتکاره) پس به درستی که کراهت دارنده از حرب (مغیبه خیر من مشهده) غایب بودن او بهتر است از حاضر بودن او (و قعوده اغنی من نهوضه) و نشستن او بی نیاز کننده تر است مردمان را. یعنی با نفع تر و مفیدتر است ایشان را از برخاستن او، زیرا که ظاهر خواهد ساخت آنچه در دل او است از خلاف و مردم اقتدا به او نموده فرار خواهند نمود از قتال اهل خلاف.

آملی

قزوینی

ببعضی از امراء لشکر خود نوشته گویند: این امیر عثمان بن حنیف والی بصره است وقتیکه اصحاب جمل بانطرف متوجه بودند. اگر برگشتند بسایه اطاعت این است که ما دوست میداریم، و اگر کارها ایشانرا بخصومت و مخالفت کشاند پس برخیز و آهنگ کن بان لشکر که ترا اطاعت کرده اند بقصد آنان که عاصی گشته اند، و بی نیاز شو بانان که منقادند با تو از آنان که بازپس می ایستند از نصرت تو، زیرا که آنکه کاره است از امری و دل ندارد غایب باشد بهتر است از آنکه حاضر باشد، و نشسته باشد انفع است از آنکه باعانت بر خیزد، و الحاصل سگ که بزورش بشکار برند از او تک نیاید.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی بعض امراء جیشه

یعنی از مکتوبات امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از امیران سپاه خود.

«فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان، فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک، فان المتکاره مغیبه خیر من شهوده و قعوده اغنی من نهوضه.»

یعنی پس اگر برگشتند مخالفین به سوی سایه و راحت اطاعت کردن، پس آن، آن چیزی است که دوست می داریم ما آن را و اگر تمام گشت کارهای قوم و منتهی شد به سوی مخالفت و نافرمانی، پس برخیز به محاربه با کسی که اطاعت تو می کند به سوی کسی که نافرمانی تو می کند و بی نیاز باش به کسی که منقاد است با تو از کسی که واپس ایستد از امر تو، پس به تحقیق که کسی که اظهار کراهت کند در جهاد، غیبت او بهتر است از حضور او و نشستن او فایده دارتر است از برخاستن او.

خوئی

اللغه: (توافت الامور) ای تتامت، (الشقاق) بالکسر: المخالفه و العداوه (النهد) ای انهض امر من نهد الی العدو من بابی منع و نصر ای قصدلهم و اسرع فی قتالهم و نهض الیهم، و المناهده المناهضه فی الحرب یقال: نهد لعدوه و الیه نهودا و نهدا بالفتح التحریک اذا صمدلهم. و (استغن) بالغین المعجمن امر من الاستغناء و فی کثیر من النسخ جعل بالمهمله من الاستعانه و کذا مال غیر واحد من المفسرین و المترجمین الی المهمله لکنه مذهب مهمل و طریقه عمیاء کما سیتضح لک وجه فی تقریر الاعراب و تحریر المعنی ان شاءالله تعالی. (تقاعس عنک) ای ابطا و تاخر عنک و تکاره القتال (المتکاره): المتسخط من تکارهه اذا تسخطه و لم یرض به یقال: فعله علی تکاره و متکارها. و (المغیب) و (المشهد) مصدران کالغیبته و الشهود. الاعراب: (الفاء) فی قوله (علیه السلام): فذاک رابطه للجواب، لان جواب الشرط اعنی ذلک الذی یحب جمله اسمیه فهی من المواضع السته التی لا تصلح لان تکون شرطا فیجب دخول الفاء فیها نحو قوله تعالی: (و ان یمسسک بخیر فهو علی کل شی ء قدیر). و کذا الفاء فی قوله: فانهد، لان الفعل هنا انشائی فهذه الجمله من تلک المواضع ایضا نحو قوله تعالی: (ان کنتم تحبون الله فاتبعونی). (بمن اطاعک) الباء صله لقوله: فانهد اما بمعنی المصاحبه و المعیه. او الاستعانه. (الی من عصاک) صله لقوله فانهد ایضا لا اطاعک لما علم فی اللغه انه یقال نهد لعدوه و الیه. (عمن تقاعس) متعلق بقوله استغن ایضا و لا یصح استعمال عن مع الاستعانه. (فان المتکاره) الفاء فی مقام التعلیل لقوله (علیه السلام): استغن، فهی فصیحه تنبی ء عن محذوف یدل علیه ما قبله، و کان الجمله جواب عن سوال مقدر، و التقدیر: و عله الاستغناء بمن انقاد عمن تقاعس؟ فاجاب بقوله: لان المتکاره- الخ. و جمله (مغیبه خیر من مشهده) خبر لاسم ان اعنی المتکاره. و جمله (قعوده اغنی من نهوضه) معطوفه علی الاولی. المعنی: هذا الکلام هو جزء من کتاب له (علیه السلام) کما هو من داب الشریف الرضی رضوان الله علیه من اختیار محاسن کلامه و البلیغ منه و رفض ماعداه کما نبهنا به غیر مره فی شروحنا السالفه، و هذا هو الظاهر من قوله: عادوا الی ظل الطاعه، الخ و هذا لامریه فیه الا انا لم نظفر به فی الکتب الموجوده عندنا بعد، ولکن قال الشارح البحرانی و المولی فتح الله القاسانی: روی ان الامیر الذی کتب الیه هو عثمان بن حنیف عامله علی البصره، و ذلک حین انتهت اصحاب الجمل الیها و عزموا علی الحرب، فکتب عثمان

الیه (علیه السلام) یخبره بحالهم، فکتب (ع) الیه کتابا فیه الفصل المذکور. قوله (علیه السلام) (فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب) الضمیر فی عادوا یرجع الی ناکثی بیعته (علیه السلام) اعنی طلحه و الزبیر و اتباعهما، و قد قدمنا فی مباحثنا السالفه انه لماتم امر البیعه لامیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) و ایس طلحه و الزبیر مما کانا یرجوان به من قتل عثمان بن عفان من البیعه لاحدهما بالامامه نقضوا العهد و نکثوا البیعه و خرجوا الی مکه و اجتمعوا فیه و راوا فی ذلک امرهم فتحقق عزمهم علی المسیر الی البصره، و سارت معهم عائشه بخدعتهم و مکرهم، حیث بعث طلحه و الزبیر فی مکه الی عائشه عبدالله بن الزبیر و قالا له: امض الی خالتک فاهد الیها السلام منا و قل لها: ان طلحه و الزبیر یقرء انک السلام و یقولان لک: ان امیرالمومنین عثمان قتل مظلوما و ان علی بن ابیطالب ابتز الناس امرهم و غلبهم علیه بالسفهاء الذین تولوا قتل عثمان و نحن نخاف انتشار الامر به فان رایت ان تسیری معنا لعل الله یرتق بک فتق هذه الامه، و یشعب بک صدعهم، و یلم بک شعثهم، و یصلح بک امورهم. فاتاها عبدالله فبلغها ما ارسلاه به فاظهرت الامتناع اولا ثم اجابتهما غدا الی الخروج. فلما انتهوا الی البصره و عزموا علی الحرب کتب عثمان بن حنیف و کان عامل امیرالمومنین علی (علیه السلام) و قتئذ فی البصره الی امیرالمومنین بحالهم. فکتب (ع) الیه: فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و انما استعار لفظ الظل لان الطاعه کما قیل یستلزم السلامه و الرفاهه و الراحه عن حراره الحرب کما یستلزم الظل الراحه من حراره الشمس قال تعالی (و ظللنا علیکم الغمام) امتنانا علیهم حیث سخر لهم السحاب تسیر بسیر هم فی التیه و تظلهم من حراره الشمس. و فی الحدیث، السلطان ظل الله فی الارض، استعار الظل له لانه یدفع الذی عن الناس کما یدفع الظل اذی الشمس. و یمکن بیانه بوجه ادق و الطف من هذا و هو ان المراد من الطلمان هو السلطان العادل الالهی و انما کان ظله تعالی بمعنی انه مظهره الاتم و مجلی اسمائه الحسنی، و صفاته العلیا یحکی عنه بحیث من رآه کانما رای الله کما یحکی الظل عن ذی الظل و قد روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه قال: من رآنی فقد رای الله. قوله (علیه السلام) (و ان توافت الامور- الی قوله- من عصاک) ای ان تتامت الامور بالقوم و تهیات لهم اسباب المخالفه و توافقت و سلکهم فی الشقاق و العصیان فانهض و اسرع مع من انقاد لک الی من خالفک و خرج عن طاعنک ای الناکثین و اشیاعهم. قوله (علیه السلام) (و استغن بمن انقاد- الخ) من نظر فی کلامه (علیه السلام) حق النظر و تدبر فیه علم ان قوله (علیه السلام): فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده اه فی مقام التعلیل لقوله: و استغن کما قدمناه فی الاعراب، و هذا لا یناسب الا ان یکون استغن امرا من الاستغناء لا بالعین المهمله من الاستعانه، فانه (علیه السلام) بین وجه الاستغناء بالمنقاد عن المتقاعس ای المتکاره بان المتکاره عدم حضوره فی الحرب خیر من حضوره فیه، لانه لایقاتل علی جد و اهتمام کما یقال بالفارسیه: سگ که به زورش به شکار برند از او تک نیاید، و ربما انهزم و ولی الدبر فی اثناء الحرب فساعتئذ عمله هذا یوجب التخاذل و الوهن و الضعف فی العسکر فیتبعونه فی الفرار و نعم ما قاله السعدی بالفارسیه: آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند روز میدان، وانکه بگریزد به خون لشگری فالمتکاره یوجب مغیبه عن الحرب عدم الانتفاع به فقط، و حضوره فی الحرب موجب للمفسده العظیمه التی هی تخاذل العسکر و وهنهم، فمغیبه خیر من شهوده کذا قعوده عن الحرب اغنی من نهوضه الیها، و مثل قوله هذا قوله تعالی: (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا) التوبه- 48) و العجب من شارح البحرانی و المولی فتح الله القاسانی ذهبا الی ان قوله: استعن، امر من الاستعانه، علی ان صله الاستعانه لاتکون کلمه عن الجاره، و اما الشارح المعتزلی فلم یتفوه بشی ء، و الامر بین، و المخالف مکابر. الترجمه: یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) این کتابست که آنرا ببعضی از سرداران لشکرش نوشته. (این مقدار که در نهج البلاغه مذکور است برخی از آن نامه است که آنرا مرحوم سیدرضی از تمام نامه اختیار کرده است زیرا آنچه که بیشتر مورد اهتمام سیدرضی بود انتخاب کلمات فصیح و جمله های بلیغ آنحضرت است، و روایت شده که آن سردار سپه عثمان بن حنیف بود که در شهر بصره عامل آنحضرت بود و ارسال این نامه بعثمان وقتی بود که طلحه و زبیر و اتباع آندو پیمانی را که به آن حضرت بستند شکستند، و نقض بیعت کردند، و با لشکر بسیار از مکه بجانب بصره روان شدند که فتنه جنگ جمل را برانگیختند و عثمان بن حنیف صورت واقعه را برای امام (علیه السلام) مرقوم داشت، و اما در جوابش فرمود): پس اگر آن گروه بیعت شکن برگشتند به سایه فرمانبرداری، این خود همان است که ما میخواهیم و دوست میداریم، و اگر کارها تمام شود بایشان یعنی اسباب و علل مخالفت برای آنها مهیا گردد که ایشانرا به مخالفت و نافرمانی کشاند پس به معاونت کسانیکه تو را فرمان برده اند قیام کن بجنگ کسانیکه نافرمانی کرده اند و عاصی گشته اند و بی نیازی جو به کسانیکه گردن نهادند از کسانی که از یاری تو و حضور در معرکه کراهت دارند و باز پس میایستند، زیرا آنکه از حضور در عرصه جنگ کاره است نبودش در جنگ بهتر از حضورش است و باز نشستنش از جنگ بی نیاز کننده تر و سودمندتر است از نهضتش.

شوشتری

اقول: قال ابن میثم روی ان الامیر الذی کتب الیه (علیه السلام) هو عثمان بن حنیف عامله علی البصره، و ذلک حین انتهت اصحاب الجمل الیها و عزموا علی الحرب، فکتب عثمان الیه (علیه السلام) یخبره بحالهم، فکتب (ع) الیه هذا الکتاب. قلت: لم یات لما قال بمستند، فان رای روایه و ان کان قاله حدسا فهو کما تری، فابن حنیف لم یکن من امراء جیشه حتی یقول المصنف (الی بعض امراء جیشه) بل عامله علی البصره، و لم ینقل انه (علیه السلام) کتب الیه بحربهم قبل وصوله (علیه السلام)، و انما ورد مضمونه فی کتابه الی قیس بن سعد مع عثمانی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) مصر، ففی (الطبری): ان قیسا کتب من مصر الیه (علیه السلام): ان قبله رجالا معتزلین سالوه ان یکف عنهم و انه رای الا یتعجل حربهم و ان یتالفهم، فکتب (ع) الیه: سر الی القوم الذین ذکرت، فان دخلوا فیما دخل فیه المسلمون و الا فناجزهم … و فی (تذکره سبط ابن الجوزی): فصل: و من کتاب کتبه الی بعض امراء جیشه فی قوم کانوا قد شردوا عن الطاعه و فارقوا الجماعه، رواه الشعبی عن ابن عباس: سلام علیک اما بعد، فان عادت هذه الشر ذمه الی الطاعه فذلک الذی اوثره، و ان تمادی بهم العصیان الی الشقاق فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استعن بمن انقاد معک علی من تقاعس عنک، فان المتکاره مغیبه خیر من حضوره و عدمه خیر من وجوده و قعوده اغنی من نهوضه. (فان مادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب) فان الانبیاء و الاوصیاء علیهم السلام انما یحبون هدایه الخلق لنجاتهم، و قوله (علیه السلام) (ظل الطاعه) استعاره لطیفه، فطاعه الوالی کالظل توجب الراحه، و مخالفته کالحرور توجب المشقه. (و ان توافت الامور) ای: تتامت. (بالقوم الی لشقاق) و الاصل فی الشقاق نزول الخصم فی شق غیر شقک. (و العصیان فانهد) ای: انهض من (ینهد) بالفتح. (بمن اطاعک الی من عصاک و استعن بمن انقاد معک عمن تقاعس) ای: تاخر. (عنک فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده) قال تعالی فی المنافقین الذین (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) کانوا متکارهین عن الخروج مع النبی (صلی الله علیه و آله) الی الجهاد (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا و لا وضعوا خلالکم یبغونکم الفتنه … ). (و قعوده اغنی من نهوضله) ای: قیامه، و اکثر انهزام العساکر فی الاغلب من شهود المتکارهین.

مغنیه

اللغه: توافت: ادت، و قیل: تتابعت و تمت، و الاول انسب بالسیاق. و انهد: انهض. و تقاعس: ابطا. و المتکاره: الکاره، و قیل: المتثاقل، و المعنی قریب من الاول. المعنی: وصل اصحاب الجمل الی البصره، و علیها عامل الامام عثمان بن حنیف، فکتب الیه بخبرهم، فاجابه بقوله: (فان عادوا الی ظل الطاعه الخ).. و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله- 61 الانفال (و ان توافت الامور الخ). فان ابوا الا العنف و الفتنه فاقض علیها بالجهاد، و لا تکره علیه (فان المتکاره مغیبه خیر من شهوده) ذلک ان الجهاد الحق لایکون و لن یکون الا بالایمان و العقیده، فقوه الایمان وحدها تسوق الانسان الی الجهاد و الاستشهاد.. و هل تاریخ الشهداء الا تاریخ العقیده؟ اما الجهاد مع المشکک و المتثاقل فانه یفرق الاراء، و یصدع الصفوف، و النتیجه الفشل و الخسران.. و اذن فعدم الکاره او المتقاعس خیر من وجوده، و غیابه خیر من حضوره.

عبده

… توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان: توافی القوم و افا بعضهم بعضا حتی تم اجتماعهم ای و ان اجتمعت اهواوهم الی الشقاق فانهد ای انهض … عنک فان المتکاره: المتکاره المتثاقل بکراهه الحرب وجوده فی الجیش یضر اکثر مما ینفع

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به بعضی از سرداران لشگر خود (عثمان ابن حنیف انصاری که از جانب امام علیه السلام حکمران بصره بوده، دشمه ای از سرگذشت او در شرح خطبه یکصد و هفتاد و یکم گذشت، او را به جنگ با دشمن در صورت اطاعت نکردن از اوامر می فرماید): پس (از آنکه اصحاب جمل طلحه و زبیر و عایشه و پیروانشان به بصره رسیده آماده جنگ شدند، عثمان ابن حنیف نامه ای به امام علیه السلام برای آگاه نمودن از منظور آنان نوشت، و جمله ای از نامه ای که حضرت در پاسخ او نوشت این است:) اگر به سایه اطاعت و فرمانبرداری برگشتند (دست از تباهکاری کشیده خواستار آسایش شدند) آن همان است که ما دوست می داریم، و اگر کارها ایشان را به دشمنی و نافرمانی کشاند آماده جنگ شدند پس با کمک کسی که فرمان تو را می برد برخیز جنگ کن با کسی که فرمانت را نمی برد، و با کسی که پیرو تو می باشد بی نیاز باش از آنکه از یاری تو خودداری نماید، زیرا کسی که به کاری مائل نباشد نبودنش بهتر از بودن و نشستنش سودمندتر از برخاستن است (چون شخص بی میل به کار که از روی اجبار اقدام نماید ممکن است راز خود را آشکار سازد و دیگران از او پیروی نموده از کار باز مانند).

زمانی

بی تفاوتها امام علیه السلام اجتماعها را به موافق، مخالف و بی تفاوت تقسیم کرده و به فرمانده خود سفارش میکند که با کمک موافق مخالف را بکوب اما نسبت به آنانکه از صحنه کنار هستند بی تفاوت باش. اگر بخواهی آنان را در صحنه شرکت دهی چون میل به همکاری ندارند ضربه می زنند. این نکته ای است که امام علیه السلام از آیه قرآن بهره گرفته است: (اگر منافقان در میان شما در جنگ شرکت کنند به ضرر شما می افزایند. به سخن چینی و ایجاد آشوب می پردازند، زیرا در میان شما جاسوس دارند). و این نکته حساس برای اداره جمعیتهاست. همیشه روی علاقمند باید حساب کرد و بی تفاوتها را به حال خود واگذاشت تا هدفها به ثمر برسد به همان نسبت که بی تفاوت هستند باید نسبت به آنها بی تفاوت بود. اصلاح آنان آن هم با فشار عکس العمل شدید دارد و زیان فراوان.)

سید محمد شیرازی

و ذلک حین انتهی اصحاب الجمل الی البصره، فکتب الی و الیه عثمان بن حنیف، یامره باخضاعهم (فان عادوا الی ظل الطاعه) الطاعه باعتبارهم موجبا للرفاه، جعل لها ظل (فذاک الذی نجب) الموجب لجمع شمل المسلمین (و ان توافت الامور بالقوم) توافی القوم ای وافی بعضهم بعضا، حتی تم اجتماعهم و الامور یراد بها ما یسبب و ینتهی بهم (الی الشقاق و العصیان) عن طاعه الدوله. (فانهد) ای انهض (بمن اطاعک الی من عصاک) من اهل الجمل و موالیهم من البصرین (و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک) ای تخلف و تثاقل (فان المتکاره) المتثاقل الذی یکره الحرب (مغیبه) ای غیابه (خیر من شهوده) اذ غیابه یوجب قله نفر واحد، اما شهوده فانه موجب لان یخذل غیره فیلزم فقدان عده اشخاص (و قعوده اغنی عن نهوضه) ای اکثر فائده عن ان ینهض للحرب، و هذه قاعده کلیه فی اهل الاستثقال و الکراهه.

موسوی

اللغه: توافت: تمت و اجتمعت. الشقاق: المخالفه و العدواه. انهد: انهض. انقاد: اطاع. تقاعس: ابطا و تاخر. المتکاره: المتسخط الذی یتثاقل لکراهته للحرب. مغیبه: غیابه و عدم وجوده. مشهده: حضوره. الشرح: فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده و قعوده اغنی من نهوضه) هذه رساله الی و الی البصره و فی بعض الشروح استنادا الی بعض المصادر انه عثمان بن حنیف الذی تولاها من قبل الامام و کان اصحاب الجمل قد وافوه فکتب الی امیرالمومنین یخبره بخبرهم فکتب الامام الیه هذه الرساله … ان اصحاب الجمل قد نکثوا البیعه و فارقوا الجماعه و خرجوا عصاه لله متمردین علی الحاکم الشرعی فعلیک ان تعظهم و تخوفهم فان عادوا و رجعوا عن تمردهم و التحقوا بصفوف الجماعه و دخلوا مع الامه فذاک الذی نحب لان تمردهم یضر بالامه و یفتت الوحده فان رجعوا فهذا الذی نحبه و نریده و هو مطلبنا الاساس. و اما اذا رفضوا العوده عن الخطا و التقوا کلهم و توحدت آراءهم و اجتمعوا یدا واحده علی الفرقه و شق عصا المسلمین فانهض الیهم بمن معک و لا تکره احذا لا یرید القتال … ثم قسم الناس کما هم فی واقع الحال الی ثلاثه اقسام قسم معک یویدونک و یقاتلون معک و قوم ضدک و یبغون حربک خارجون علی حکمک، و قم متقاعسون یکرهون القتل و القتال جبناء عن ملاقاه الاعداء. و هنا الامام یوجهه الی ان ینهض بمن معه و علی رایه الی من هو ضده من عدوه الذی یرید حربه و یعصی امره فیواجهه فی ساحه الجهاد و النضال … قاتل بمن معک من هم علیک و اترک اهل التقاعس و الجبن و لا تستکره منهم احدا فان هولاء اذا غابوا عن الساحه کان غیابهم افضل من حضورهم، و جلوسهم فی بیوتهم خیرا من خروجهم، لانهم یملکون روح الانهزام و التثبط و الاحباط فیخشی ان ینشروا هذه الروح بین المقاتلین فیکون خطرهم کبیرا و من هنا یکون قعودهم افضل من قیامهم و غیابهم احسن من حضورهم و هذا ما اخبر القرآن عنهم فی قوله: (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا).

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی بعض أُمراء جیشه

از نامه های امام علیه السلام است

که به بعضی از سران سپاهش نوشته. {1) .سند نامه: این نامه بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام به بعضی از فرماندهان لشکرش نوشته است و«سبط بن الجوزی» در کتاب تذکره الخواص آن را به صورت گسترده تر و متفاوتی نقل کرده و کاملا روشن است که از جای دیگری غیر از نهج البلاغه گرفته بخصوص اینکه ابن جوزی در اوّل باب ششم از کتابش می گوید:هر کلامی از علی علیه السلام در این کتاب نقل شده با اسنادی بوده که متصل به امام علیه السلام می شده است.(مصادر نهج البلاغه، ج ص 3،201) }

نامه در یک نگاه

محتوای نامه روشن است.امام علیه السلام به یکی از فرماندهان لشکرش دستور می دهد که در مقابل گروهی شورشی ایستادگی کند.نخست آنها را نصیحت کند که به راه راست باز گردند و اگر نپذیرفتند با نیروی نظامی آنها را بر سر جای خود بنشاند.

همان گونه که بعدا اشاره خواهیم کرد مخاطب این نامه عثمان بن حنیف فرماندار بصره بود که در عین حال فرماندهی لشکر را نیز بر عهده داشت و لذا مرحوم سیّد رضی عنوان نامه را«الی بعض أمراء جیشه»قرار داده است.

فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ،وَإِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ وَالْعِصْیَانِ فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ،وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْکَ،فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ،وَقُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ.

ترجمه

مخالفان را(کسانی که فرمان تو را در مقابله با لشکریان طلحه و زبیر پذیرا نیستند) نصیحت کن.اگر به سایه اطاعت باز گردند (و تسلیم فرمان تو شوند) این همان چیزی است که ما دوست داریم (و از آنها می خواهیم) و اگر حوادث، آنان را به سوی اختلاف و عصیان کشاند به کمک کسانی که از تو اطاعت می کنند با کسانی که از تو نافرمانی می کنند پیکار کن و با کسانی که مطیع اند از کسانی که سستی می ورزند خود را بی نیاز ساز؛زیرا سست عنصران و کسانی که از جنگ با دشمن کراهت دارند غیابشان بهتر از حضورشان است و قعود آنها از جنگ،از قیامشان کارسازتر است!

افراد سست را کنار بزن

قبل از ورود در تفسیر این نامه باید به شأن ورود آن توجّه کنیم.جریان آن گونه که مرحوم شیخ مفید در کتاب الجمل نوشته است چنین بود:

«بعد از قتل عثمان و بیعت عامه مردم با امیر مؤمنان علی علیه السلام هنگامی که طلحه و زبیر به اهداف خود که خلافت (یا لا اقل امارت بخشی از جهان اسلام بود)،

نرسیدند،از مدینه به سمت مکّه حرکت کردند و در مکّه عبداللّه بن زبیر را نزد عایشه فرستادند که به او بگوید امیر المؤمنین عثمان مظلوم کشته شد و علی بن ابی طالب امور مردم را قبضه کرد و به وسیله سفیهانی که قتل عثمان را بر عهده گرفتند بر همه چیز غلبه یافت و ما از این می ترسیم که مفاسدی از این طریق در جهان اسلام پیدا شود.اگر مصلحت می بینی در سفر به بصره همراه ما باش امید است خداوند بوسیله تو اختلاف این امّت را التیام بخشد و شکاف میان آنها را پر کند و پراکندگی آنها را برطرف سازد و امورشان را بدین طریق اصلاح نماید.

عبداللّه نزد عایشه آمد و پیام را رساند.عایشه در ابتدا امتناع ورزید سپس فردای آن روز موافقت خود را اعلام کرد هنگامی که طلحه و زبیر به اتفاق عایشه و گروه شورشیان به بصره رسیدند عثمان بن حنیف فرماندار امیر مؤمنان علی علیه السلام در بصره نامه ای برای آن حضرت نوشت و آن حضرت را در جریان امور گذاشت حضرت نامه مورد بحث را مرقوم داشت و برای عثمان بن حنیف فرستاد و دستور داد به اتفاق گروه وفاداران به امام علیه السلام از اهالی بصره در مقابل مخالفان بایستند». {1) .الجمل،ص 122. }

اکنون به شرح نامه می پردازیم.امام علیه السلام می فرماید:«مخالفان را(کسانی که فرمان تو را در مقابله با لشکریان طلحه و زبیر پذیرا نیستند) نصیحت کن اگر به سایه اطاعت باز گردند (و تسلیم فرمان تو شوند) این همان چیزی است که ما دوست داریم (و از آنها می خواهیم) و اگر حوادث،آنان را به سوی اختلاف و عصیان کشاند با کمک کسانی که از تو اطاعت می کنند با کسانی که نافرمانی تو را می کنند پیکار کن و با کسانی که مطیع اند از کسانی که سستی می ورزند خود را بی نیاز ساز»؛ (فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ،وَ إِنْ تَوَافَتِ {2) .«توافت»از ریشه«وفا»گرفته شده و به معنای دست به دست هم دادن و گرد هم آمدن است و منظور در جمله بالا این است که اگر حوادث دست به دست هم بدهد و مخالفان را به ادامه سرکشی وادارد. }الْأُمُورُ

بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ الْعِصْیَانِ فَانْهَدْ {1) .«انهد»صیغه امر است از ریشه«نهود»به معنای برآمدن و برخاستن برای انجام کاری است. }بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ {2) .«تقاعس»از ریشه«قعس»بر وزن«فحص»و به معنی کندی کردن،شانه خالی کردن و عقب نشینی نمودن از انجام کار یا نبرد است. }عَنْکَ).

تعبیر به«ظِلِّ الطَّاعَهِ»(سایه اطاعت) تعبیر لطیفی است و اشاره به این دارد که عصیان و سرکشی و مخالفت،همچون آفتاب سوزان است و اطاعت و تسلیم در برابر فرماندهان عدل سایه لذت بخشی است که به جامعه آرامش می دهد.

تفاوت شقاق و عصیان در این است که شقاق به معنای جدایی است و عصیان و نافرمانی چیزی فراتر از جدایی است.

آن گاه امام علیه السلام در پایان این نامه اشاره به دلیل دستور خود پرداخته می فرماید:

«زیرا سست عنصران و کسانی که از جنگ با دشمن کراهت دارند غیابشان بهتر از حضورشان است و قعود آنها از جنگ از قیامشان کارسازتر است»؛ (فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ {3) .«المتکاره»به معنی کسی است که راضی به انجام کاری نیست و از انجام آن خشمگین است و از ریشه کراهت گرفته شده است. }مَغِیبُهُ {4) .«مغیبه»واژه«مغیب»و«مشهد»که بعد از آن آمده مصدر میمی است و به معنای غیبت و حضور است. }خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ،وَ قُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ).

این همان چیزی است که قرآن مجید نیز درباره گروهی از منافقان در سوره توبه اشاره کرده است،می فرماید:« «لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ» ؛اگر آنها همراه شما (به سوی میدان جهاد) خارج می شدند جز اضطراب و تردید و فساد،چیزی بر شما نمی افزودند و به سرعت در بین شما به فتنه انگیزی (و ایجاد تفرقه و نفاق) می پرداختند». {5) .توبه،آیه 47.}

نکته ها

1-جنایت شورشیان جمل

از تاریخ طبری و بعضی کتب دیگر و همچنین خطبه 172 که سابقا به طور مشروح درباره آن سخن گفتیم استفاده می شود که بعد از ورود طلحه و زبیر و لشکر آنها به بصره،عثمان بن حنیف طی نامه فوق که از سوی امیر مؤمنان علی علیه السلام به او رسید مأمور شد با آنها به مقابله برخیزد تا امام علیه السلام و لشکریانش وارد شوند؛ ولی مردم بصره به دو گروه تقسیم شدند؛گروهی می گفتند ما باید به یاری نماینده امام علیه السلام برخیزیم و گروه دیگر می گفتند:شورشیان راست می گویند ما باید به حمایت عایشه همسر پیغمبر و همراهانش برخیزیم و این دو گروه با هم به مقابله برخاستند و قابل توجّه اینکه (جاریه بن قدامه) یکی از سران قبایل بصره،در مقابل عایشه آمد و گفت:ای ام المؤمنین به خدا قتل عثمان نزد ما کم اهمّیّت تر است از اینکه تو از خانه ات بیرون آمده ای و ستر و حرمت پیغمبر را کنار زده ای و بر این شتر ملعون سوار شده ای و خود را در معرض تیر و شمشیر مخالفان قرار داده ای و احترام خود را پایمال ساخته ای.اگر به میل خود آمده ای به خانه ات برگرد و اگر تو را با اکراه آورده اند از مردم کمک بخواه تا به خانه ات برگردی.

به هر حال طلحه و زبیر و همدستانش در زیر لباس خود زره پوشیدند و هنگام نماز صبح به مسجد آمدند.عثمان بن حنیف بی خبر از این جریان به هنگام نماز به مسجد آمد تا با مردم نماز بخواند.یاران طلحه و زبیر او را عقب کشیدند و زبیر را برای نماز جلو آورند.گروه پاسداران بیت المال که«سبابجه» نامیده می شدند جلو آمدند و زبیر را از مسجد بیرون کردند و عثمان را برای نماز جلو آورند؛ولی یاران زبیر حمله کردند و عثمان بن حنیف و یارانش را عقب راندند.این جنگ و گریز تا نزدیک طلوع آفتاب ادامه یافت.جمعی فریاد کشیدند:ای اصحاب محمد از خدا بترسید آفتاب دارد طلوع میکند نماز چه شد.

سرانجام زبیر غالب شد و نماز را با مردم خواند و بعد از نماز،زبیر با یاران مسلح خود به عثمان بن حنیف و طرفدارانش حمله کردند و او را گرفتند و تا سرحد مرگ زدند و تمام موهای صورت و ابروها و مژه های چشمانش را کندند و سرانجام گروهی را شکنجه کردند و کشتند.

امام علیه السلام در خطبه 172 به این مسأله اشاره کرده می فرماید:«به خدا سوگند اگر آنها تنها یک نفر را بدون گناه می کشتند،خونشان برای من حلال بود تا چه رسد به اینکه گروه عظیمی از مسلمانان را به قتل رساندند».

البته این درگیری غیر از درگیری دیگری است که بر سر امامت نماز بین طلحه و زبیر واقع شده که هرکدام می خواستند امامت جماعت را عهده دار شوند که عایشه میانجی گری کرد و بنا شد پسر زبیر امامت جماعت را به عهده بگیرد.

طرفداران طلحه و زبیر و عایشه جنایات عجیبی را مرتکب شدند از جمله «سبابجه»که هفتاد نفر و به روایتی چهارصد نفر بودند همه را به دستور عایشه سر بریدند و این اوضاع خونبار همچنان ادامه یافت تا لشکر امام علیه السلام وارد شد و شورشیان جمل را تار و مار کرد و طلحه و زبیر کشته شدند و عایشه را با گروهی تحت الحفظ به مدینه باز گرداندند و آرامش به بصره بازگشت. {1) .برای شرح بیشتر به تاریخ طبری،ج،3 در باب حوادث سنه 36 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 9، ص 305 تا 323 مراجعه شود. }

2-به چه کسی می توان اعتماد کرد؟

امام علیه السلام در این نامه اشاره به نکته مهمی کرده است که سزاوار است مورد توجّه همه مدیران و فرماندهان باشد و آن اینکه هرگز افراد سست اراده و خالی از انگیزه و تصمیم را به حساب نیاورند و آنها را به صورت سیاهی لشکر با خود به صحنه نکشانند،چرا که خطر و ضرر آنها بیش از سود و منفعت آنهاست،عدم حضور

آنها در صحنه مایه آرامش مبارزان است و حضورشان مایه ناراحتی و تنش.

شبیه این معنا همان گونه که اشاره شد در قرآن مجید نیز در داستان جنگ تبوک (و همچنین جنگ احد) آمده است؛در مورد اوّل می فرماید:« لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ ؛اگر آنها همراه شما (به سوی میدان جهاد) خارج می شدند جز اضطراب و تردید و فساد،چیزی بر شما نمی افزودند؛و به سرعت در بین شما به فتنه انگیزی (و ایجاد تفرقه و نفاق) می پرداختند». {1) .توبه،آیه 47.}

و در مورد داستان جنگ احد،در آیه بعد از آن می فرماید:« لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَهَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَکَ الْأُمُورَ حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ »؛آنها پیش از این (نیز) در پی فتنه انگیزی بودند،و کارها را بر تو دگرگون (و آشفته) ساختند؛تا آنکه حق فرا رسید،و فرمان خدا آشکار گشت (و پیروز شدید) در حالی که آنها ناراضی بودند». {2) .توبه،آیه 48.}

کوتاه سخن اینکه آیات فوق،درس بزرگی به همه مسلمانان می دهد که هیچ گاه در فکر افزودن سیاهی لشکر و کمیّت و تعداد نباشند،بلکه به این فکر باشند که افراد مخلص و باایمان را انتخاب کنند هرچند نفراتشان ظاهراً کم باشد؛ همان گونه که در آیات مربوط به داستان بنی اسرائیل و طالوت و جالوت نیز آمده است؛« کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهً بِإِذْنِ اللّهِ ». {3) .بقره،آیه 249.}

نامه5: هشدار از استفاده ناروای بیت المال

موضوع

و من کتاب له ع إلی أشعث بن قیس عامل أذربیجان

(نامه به اشعث ابن قیس فرماندار آذربایجان، این نامه پس از جنگ جمل در شعبان سال 36 هجری در شهر کوفه نوشته شد)

متن نامه

وَ إِنّ عَمَلَکَ لَیسَ لَکَ بِطُعمَهٍ وَ لَکِنّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ وَ أَنتَ مُستَرعًی لِمَن فَوقَکَ لَیسَ لَکَ أَن تَفتَاتَ فِی رَعِیّهٍ وَ لَا تُخَاطِرَ إِلّا بِوَثِیقَهٍ وَ فِی یَدَیکَ مَالٌ مِن مَالِ اللّهِ عَزّ وَ جَلّ وَ أَنتَ مِن خُزّانِهِ حَتّی تُسَلّمَهُ إلَیَّ وَ لعَلَی أَلّا أَکُونَ شَرّ وُلَاتِکَ لَکَ وَ السّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

همانا پست فرمانداری برای تو وسیله آب و نان نبوده، بلکه امانتی در گردن تو است، باید از فرمانده و امام خود اطاعت کنی ، تو حق نداری نسبت به رعیّت استبدادی ورزی، و بدون دستور به کار مهمّی اقدام نمایی، در دست تو اموالی از ثروتهای خدای بزرگ و عزیز است، و تو خزانه دار آنی تا به من بسپاری، امیدوارم برای تو بدترین زمامدار نباشم، با درود .

شهیدی

کاری که به عهده توست نانخورش تو نیست بلکه بر گردنت امانتی است. آن که تو را بدان کار گمارده، نگهبانی امانت را به عهده ات گذارده. تو را نرسد که آنچه خواهی به رعیت فرمایی، و بی دستوری به کاری دشوار در آیی. در دست تو مالی از مالهای خداست عزّ و جلّ، و تو آنرا خزانه داری تا آن را به من بسپاری. امیدوارم برای تو بدترین والیان نباشم، و السلام.

اردبیلی

و بدرستی که عمل تو نیست تو را طعمه که تو را نفع دهد و لیکن در گردن تست امانتی و تو خواسته شده به نگهبانی کردن آن برای کسی که برتر تست که مولای تست که نیست تو را بسر خود که قیام نمائی در کار رعیت و نیست آنکه در خطر افکنی خود را در امور عظیمه بجز بچیزی که اعتماد کنند در اسلام و در هر دو دست تست مالی از مال خدائی که ارجمند و بزرگست و تو از خازنان منی تا که تسلیم کنی آنرا بمن و امید هست که من نباشم بدترین والیان مر تو را و السّلام

آیتی

حوزه فرمانرواییت طعمه تو نیست، بلکه امانتی است بر گردن تو، و از تو خواسته اند که فرمانبردار کسی باشی که فراتر از توست. تو را نرسد که خود هر چه خواهی رعیت را فرمان دهی. یا خود را درگیر کاری بزرگ کنی، مگر آنکه، دستوری به تو رسیده باشد. در دستان تو مالی است از اموال خداوند، عزّ و جلّ، و تو خزانه دار هستی تا آن را به من تسلیم کنی. امید است که من برای تو بدترین والیان نباشم. و السلام.

انصاریان

حکمرانی برای تو طعمه نیست،بلکه امانتی است بر عهده ات،و از تو خواسته اند دستور ما فوق خود را رعایت نمایی .تو را حقّی نیست که در امور رعیت به دلخواهت رفتار کنی، و جز به اعتماد به فرمانی که تو را می رسد به کار بزرگی دست بزنی.مالی از مال خدای بزرگ در اختیار توست، و تو از جمله خزانه داران او هستی تا آن را به من تحویل دهی.امید است من از بدترین والیان برای تو نباشم،و السلام .

شروح

راوندی

و الطعمه: الماکله، یقال: جعلت هذه الضیعه طعمه لفلان، و الطعمه ایضا وجه المکسب. و انت مسترعی لمن فوقک لیس لک ان تفتات فی رعیه. و المسترعی: من جعلته راعیا، و فی المثل من استرعی الذئب فقد ظلم. و الراعی: الوالی، و الرعیه العامه، یقال: استرعیت الشی ء فرعاه. و یقال: افتات علیه بامر کذا: ای فاته به، و فلان لا یفتات علیه ای لا یعمل شی ء دون امره، و الافتیات افتعال من الفوت، و هو السبق الی الشی ء من دون ایتمار من یشاور فیه، یقال: افتات علیه فی امر کذا ای فاته به، و فی الحدیث امثلی یفتات علیه فی امر بناته. و لا تخاطر الابوثیقه، یقال: خاطر فلان بمال فلان، ای اشرف به علی الهلاک، بان یحمله فی مفازه مخوفه و نحو ذلک. و یقال اخذ بالوثیقه فی امره ای بالثقه. و لعلی الا اکون شر و لا تک لک، فلعل للترجی یرجیه بانه ینفعه و لا یظلمه و لا یکون نفعه ایاه قاصرا عما کان یفعل به من کان قبله من الولاه، ولکنه لا یترکه ان یظلم احدا، بان یاخذ مال الفقراء و المساکین ینفقه فی خاص نفسه و اهله، طیب بهذا قلبه بعد ان عزله لخیانه ظهرت علیه.

کیدری

لیس لک ان تفتات السبق الی الشی ء فی رعیه، الافتیات افتعال من الفوت، و هو السبق الی الشی ء، من دون اثمار من یشاور فیه، و افتات برایه: ای استبد و انفرد، و قد روی بالهمز و روی تفتات ای تقع فیهم بما یسوهم و روی تقتات بالقاف ای تخون بسبب طلب القوت.. و لا تخاطر: ای لا تراهن او لا توقع نفسک فی الخطر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به اشعث بن قیس، فرماندار آذربایجان: مسترعی: کسی که مسوول قرار داده شده است طعمه: خوردنی و وسیله ی رزق و روزی، محل کسب و درآمد رعیه: فعیل به معنای مفعول است یعنی رعایت شده که همان رعیت و آنانی هستند که تحت حکومت می باشند افتات، تفتات، با همزه: موقعی که کسی در کاری استبداد و زورگویی به خرج دهد مخاطره: گام نهادن در کارهای پرخطر و خود را در انجام دادن آن به هلاکت رساندن وثیقه: آنچه که برای دین مایه ی دلگرمی است. (فرمانداری برای تو، وسیله ی آب و نان نیست، بلکه امانتی در گردن توست، و تو، تحت نظر مافوق خود می باشی. حق نداری درباره ی رعیت استبداد به خرج دهی، و نه به کار عظیمی اقدام کنی، مگر اطمینان داشته باشی که از عهده اش برمی آیی، اموال خدا، در اختیار توست، و تو، یکی از خزانه داران او می باشی که آن را به من تسلیم کنی، و من امیدوارم برای تو فرمانروای بدی نباشم. والسلام.) از شعبی نقل شده است که وقتی امیرالمومنین به کوفه منتقل شد که اشعث بن قیس از زمان عثمان حکمران سرزمین آذربایجان بود، امیرالمومنین که زمام امور را به دست گرفت، نامه ای برای آگاهی به او نوشت و اموال آذربایجان را از وی مطالبه کرد و نامه را با زیاد بن مرحب همدانی فرستاد و اول نامه از این جا آغاز می شود: بسم الله الرحمن الرحیم، نامه ای است از بنده ی خدا، علی، فرمانروای مومنان به جانب اشعث بن قیس، پس از حمد خدا و نعت پیامبر، اگر خصلتهای زشتی در تو نبود، تو در این امر که حکمرانی آذربایجان است بر دیگران مقدم بودی و اگر تقوای الهی داشته باشی امید است عاقبت به خیر باشی، ماجرای بیعت مردم با مرا شنیده ای، طلحه و زبیر نخستین بیعت کنندگان با من بودند، اما بدون هیچ دلیلی بیعت را شکستند، عایشه را از خانه بیرون کشیدند و او را به منظور جنگ با من به بصره آوردند، پس من با مهاجران و انصار به جانب آنان رفتم، هنگام برخوردمان از آنها خواستم که از جنگ دست بردارند و به خانه هایشان برگردند، آنها نپذیرفتند و نبرد را آغاز کردند اما من پیوسته ایشان را نصیحت می کردم و سرانجام نسبت به باقی مانده ی آنها کمال نیکویی را انجام دادم، و بدان که عمل حکمرانی تو … تا آخر نامه، که ترجمه ی آن گذشت، این نامه را عبدالله بن ابی رافع، منشی آن حضرت در ماه شعبان سال سی و شش هجری نوشت. ان عملک … بوثیقه، این جمله اشاره به قیاس مضمر از شکل اول است که در این استدلال، حضرت بیان فرموده است که اشعث حق ندارد رعیت خود را با زور به کاری وادار سازد، بر خلاف کسی که او را مسوول قرار داده است و نمی تواند به کار خطیری از امور مالی و غیر آن اقدام کند مگر با دلیل از طرف کسی که وی را بر بندگان، رئیس و بر سرزمینها امین قرار داده است، و جمله ی و ان عملک تا من فوقک مقدمه ی اول و صغرای قیاس را تشکیل می دهد و تقدیر کبرای آن از این قرار است، هر کس چنین ویژگیهایی داشته باشد حق ندارد بر خلاف مافوق خود در امری استبداد به خرج دهد و جز با اطمینان کامل از طرف وی دست به امر بااهمیت و خطرناکی بزند و سپس برخی از اموری را که استبداد و مخاطره در آن روا نیست که عبارت از ثروت و اموال بلاد اسلام است، شرح داده و بر وجوب حفظ آن به دو امر استدلال فرموده است یکی این که مال خداست که به بندگان باایمانش عطا فرموده است و دوم آن که او از طرف امام خزانه دار است تا وقتی که اموال را پیش او ببرد، و کار خزانه دار هم حفظ و نگهداری مال است، و این که در آن تصرفی نکند مگر با اجازه و دلیل مورد اطمینان، که در پیشگاه خدا به آن استدلال کند. و اشعث هنگامی که امیرالمومنین حکومت را به دست گرفت از آن حضرت می ترسید و یقین داشت که وی را از فرمانداری برکنار خواهد کرد، زیرا سابقه ی سوئی در دین داشت و کردارهای ناپسندی در دین و حرفهای توهین آمیزی در حق حضرت از او صادر شده بود که در گذشته، ذیل سخن امام: و ما یدریک ما علی ممالی، به برخی از آنها اشاره کرده ایم. امام پس از بیان وظیفه و تکلیف او، به منظور آرامش خاطرش فرمود: امیدوارم که بدترین فرمانروا برای تو نباشم و این کلام را با لفظ امیدواری آغاز کرد تا وی را میان خوف و رجا نگه دارد، و اشعث چون می دانست که اگر مخالفت دین کند امام (علیه السلام) بدترین فرمانروای او خواهد بود و کمال عقوبت را درباره ی وی انجام خواهد داد، از این رو این سخن حضرت او را به طرف دین و عمل بر طبق آن وادار می کرد. نقل شده است که وقتی نامه ی حضرت به او رسید، برخی از دوستانش را خواست و گفت: علی بن ابی طالب مرا به وحشت انداخت و به هر حال مرا، در مورد ثروت آذربایجان مواخذه خواهد کرد، بنابراین نزد معاویه می روم و به او می پیوندم، دوستانش گفتند: در این صورت مرگ برای تو از این کار بهتر است زیرا شهر و دیار خویشان خود را رها کرده و دنباله رو اهل شام شده ای، او از این امر خجالتزده شد، ولی این گفته ی او به کوفه رسید و میان مردم پخش شد، حضرت نامه ای برای او نوشت و، وی را از این مطلب توبیخ و سرزنش فرمود و امر کرد که خدمتش بیاید و نامه را همراه حجر بن عدی کندی فرستاد، حجر نامه را پیش او آورد و او را به باد ملامت گرفت و سوگند به خدا داد که آیا به راستی آشنایان خود و اهل شهرت و امیرالمومنین را ترک می کنی و به اهل شام ملحق می شوی؟ سر به سرش گذاشت تا بالاخره او را با خود به کوفه برد در نخیله که نزدیک کوفه است مال و ثروت خود را خدمت حضرت عرضه کرد، قیمتش به صد هزار درهم، به روایت دیگر چهارصد هزار، رسید، امام (علیه السلام) تمامش را گرفت، اشعث، امام حسن و امام حسین و عبدالله جعفر را واسطه قرار داد که حضرت مالها را به وی بازگرداند، امام (علیه السلام) سی هزار درهم را به او پس داد، اشعث گفت این مبلغ مرا، کم است، حضرت فرمود حتی یک درهم زیادتر از این به تو نمی دهم، به خدا سوگند اگر تمامش را واگذار کنی از همه چیز برایت بهتر است هیچ گمان ندارم که بر تو حلال باشد و اگر به این مطلب یقین می داشتم همین را هم به تو نمی دادم، اشعث با خود گفت: تو که از راه نیرنگ درآمدی هر چه دادند بگیر. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ فِی رَعِیَّهٍ وَ لاَ تُخَاطِرَ إِلاَّ بِوَثِیقَهٍ وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ تَعَالَی وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ وَ لَعَلِّی أَلاَّ أَکُونَ شَرَّ وُلاَتِکَ لَکَ وَ السَّلاَمُ .

قد ذکرنا نسب أشعث بن قیس فیما تقدم.

و أذربیجان اسم أعجمی غیر مصروف الألف مقصوره و الذال ساکنه قال حبیب و أذربیجان احتیال بعد ما کانت معرس عبره و نکال { 1) دیوانه 3:132. } .

و قال الشماخ تذکرتها وهنا و قد حال دونها قری أذربیجان المسالح و الجال { 2) معجم البلدان 1:159،و لم أجده فی دیوانه. } .

و النسبه إلیه أذری بسکون الذال هکذا القیاس و لکن المروی عن أبی بکر فی الکلام الذی قاله عند موته و لتألمن النوم علی الصوف الأذری بفتح الذال.

و الطعمه بضم الطاء المهمله المأکله و یقال فلان خبیث الطعمه أی ردیء الکسب.

و الطعمه بالکسر لهیئه التطعم یقول إن عملک لم یسوغه الشرع و الوالی من قبلی إیاه

و لا جعله لک أکلا و لکنه أمانه فی یدک و عنقک للمسلمین و فوقک سلطان أنت له رعیه فلیس لک أن تفتات فی الرعیه الذین تحت یدک یقال افتات فلان علی فلان إذا فعل بغیر إذنه ما سبیله أن یستأذنه فیه و أصله من الفوت و هو السبق کأنّه سبقه إلی ذلک الأمر و قوله و لا تخاطر إلاّ بوثیقه أی لا تقدم علی أمر مخوف فیما یتعلق بالمال الذی تتولاه إلاّ بعد أن تتوثق لنفسک یقال أخذ فلان بالوثیقه فی أمره أی احتاط ثمّ قال له و لعلی لا أکون شر ولاتک و هو کلام یطیب به نفسه و یسکن به جأشه لأن فی أول الکلام إیحاشا له إذ کانت ألفاظه تدلّ علی أنّه لم یره أمینا علی المال فاستدرک ذلک بالکلمه الأخیره أی ربما تحمد خلافتی و ولایتی علیک و تصادف منی إحسانا إلیک أی عسی ألا یکون شکرک لعثمان و من قبله أکثر من شکرک لی و هذا من باب وعدک الخفی و تسمیه العرب الملث.

و أول هذا الکتاب

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی اَلْأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَلَوْ لاَ هَنَاتٌ وَ هَنَاتٌ کَانَتْ مِنْکَ کُنْتَ الْمُقَدَّمَ فِی هَذَا الْأَمْرِ قَبْلَ النَّاسِ وَ لَعَلَّ أَمْراً کَانَ یَحْمِلُ بَعْضُهُ بَعْضاً إِنِ اتَّقَیْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ کَانَ مِنْ بَیْعَهِ النَّاسِ إِیَّایَ مَا قَدْ عَلِمْتَ وَ کَانَ مِنْ أَمْرِ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ مَا قَدْ بَلَغَکَ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِمَا فَأَبْلَغْتُ فِی الدُّعَاءِ وَ أَحْسَنْتُ فِی الْبَقِیَّهِ وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ . إلی آخر الکلام و هذا الکتاب کتبه إلی الأشعث بن قیس بعد انقضاء الجمل

کاشانی

(الی اشعث بن قیس) این نامه را فرستاده است به سوی اشعث بن قیس (و هو عامل اذربیجان) و او عامل آذربایجان بود و آن از مراغه و حلب است تا ساحل بحر طبرستان و طرف غرب و اشعث عامل آن موضع بود از قبل عثمان و در دست او بود اموال مجموع آن بلاد و در زمانی که حضرت امیر به منصب خلافت و مسند امامت نشست او را تنبیه فرمود به حفظ آن اموال و اشعث از جانب امیرالمومنین علیه السلام خوفناک بود و جازم بود به آنکه آن حضرت او را بر عمل نخواهد گذاشت، زیرا که چیزها از او صادر شده بود نسبت به آن حضرت علیه السلام و به دین اسلام. و چون حال بر این منوال بود آن حضرت این نامه به او نوشت. (و ان عملک لیس لک بطعمه) و به درستی که عمل تو نیست طعمه ای که تو را منفعت دهد (و لکنه فی عنقک امانه) ولیکن در گردن تو است امانتی که رعایت کنی در او طریق دیانت را (و انت مسترعی) و از تو خواسته شده نگهبانی کردن، یعنی از تو حفظ امور مملکت و اموال آن را خواسته اند (لمن فوقک) برای کسی که برتر است که آن امیر و مولای تو است (لیس لک ان تفتات فی رعیه) نیست تو را که به سر خود، قیام نمایی در کار رعیت و بی اذن والی حکم کنی در میان آن جماعت (ولا تخاطر) و نیست آنکه در خطر افکنی خود را به اقدام نمودن در امور عظیمه (الا بوثیقه) مگر به چیزی که اعتماد کنند بر آن در اسلام (و فی یدیک مال) و در هر دو دست تو است مالی (من مال الله عز و جل) از مال خدایی که ارجمند است و بزرگوار (و انت فی خزانی) و تو از خزینه داران منی (حتی تسلمه الی) تا آنکه تسلیم کنی مال را به من (و لعلی الا اکون) و امید هست که نباشم من (شر ولاتک لک) بدترین والیان تو مر تو را (و السلام) و وارستگی از غم و اندوه بر تو باد. این کلام بلاغت نظام تعریض است به والیان دیگر و در طمع انداختن او است و به عدم مواخذه تا نگریزد به جانب دشمنان ابتر. روایت است که چون نامه آن حضرت به وی رسید، اهل اعتماد خود را طلبید و گفت: که علی مرتضی علیه السلام مرا به وحشت انداخته و از من اخذ خواهد نمود تمامی مال آذربایجان را، من به معاویه ملحق می شوم. گفتند که اولی و انسب آن است که پیش او روی در این ماده، مبالغه بسیار نمودند او از این مقوله برگشت و پیش از آنکه آن حضرت به کوفه تشریف شریف برد به کوفه رفت و چون آن حضرت به کوفه تشریف شریف ارزانی فرمود اموال او را تفتیش کرد چهارصد هزار درهم یافت، همه آنرا اخذ نمود. او امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر را استشفاع نمود، آن حضرت به شفاعت ایشان سی هزار درهم برای او گذاشت و هر چند الحاح نمود که یک درم از این زیاده نخواهد بود و گمان نمی برم که زیاده از این بر تو حلال باشد.

آملی

قزوینی

اشعث عامل اذربایجان بود از قبل عثمان و در دست او بود اموال مجموع آن بلاد، و در زمانی که حضرت امیرالمومنین علیه السلام بمنصب خلافت و مسند امامت نشست او را تنبیه فرمود بحفظ آن اموال، و اشعث از جانب امیرالمومنین علیه السلام خوفناک بود و جازم بود باینکه آنحضرت او را بانعمل نخواهد گذاشت، زیرا که چیزها از او صادر شده بود نسبت بانحضرت، و چون بر این منوال بود حضرت این نامه را نوشت: و عمل تو نیست طعمه تو، یعنی ترا عامل مملکت نکردم که آنچه یابی بخوری، ولیکن در گردن تو امانت است و تو رعیت آنکسی که از تو برتر است و ترا راعی و حافظ ملک گردانیده است، و ولایتی بتو سپرده است تا رعایت بجای آوری نیست ترا که بسر خود کاری و حکمی کنی در رعیت پیش از اذن امیر خود، و نه اینکه ارتکاب مخاطره کنی نسبت بمملکت و رعیت مگر بامری که بان وثوق شاید و اعتماد بان ترا روا باشد. و در دو دست تو مالی است از مال خدای عزوجل و تو در آن مال از خازنان منی تا بمن سپاری، و شاید من بدترین والیان تو نباشم، این استعفافی است بس لطیف.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی الاشعث بن قیس عامل آذربیجان.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اشعث پسر قیس حاکم آذربایجان.

«و ان عملک لیس لک بطعمه و لکنه فی عنقک امانه و انت مسترعی لمن فوقک، لیس لک ان تفتات فی رعیه و لا تخاطر الا بوثیقه و فی یدیک مال من مال الله عز و جل و انت من خزانی، حتی تسلمه الی و لعلی ان لااکون شر ولاتک لک. والسلام.»

یعنی به تحقیق که حکومت تو نیست از برای تو طعمه و خوردنی و لکن باشد در گردن تو امانت و حال آنکه تو گردانیده شده ای راعی و چوپان برای کسی که سلطان تو است، نیست از برای تو اینکه منفرد باشی برای خود در امر رعیت و بی اذن سلطان تو تصرف در رعیت کنی و متوجه کار بزرگی مشو مگر به حجتی. و در دست تصرف تو است مالی از مالهای خدای عز و جل و تو از خزانه داران منی، تا اینکه برسانی آن مال را به سوی من و امید هست که نبوده باشم بدترین پادشاهان از برای تو. یعنی البته خیر و منفعت دنیا و آخرت به تو می رسانم. والسلام.

خوئی

[صفحه 173]

اللغه: (الطعمه) بضم الطاء المهمله المشاله: الماکله و وجه الکسب و الجمع طعم کصرد علی وزان الغرفه و الغرف. (مسترعی) علی هیئه المفعول ای من استرعاه آخر فوقه بمعنی ان طلب منه حفظ امر من الامور و جعله راعیا لذلک الامر فذلک الاخر مسترع، و منه ما فی زیاره الائمه (علیه السلام): و استرعاکم امر خلقه، ای جعلکم رعاه و ولاه و حفظه علی خلقه و جعلهم رعیه لکم تحکمون بهم بما اجزتم و امرتم، قاله الطریحی فی مجمع البحرین. (تفتات) مضارع افتات بالفاء و الهمزه من باب الافتعال و اصله فات و فی القاموس: افتات برایه استبد، و یصح ان یقرا تفتات کتحتاج من الافتیات، و اصله الفوت، و الافتیات الاستبداد ای السق الی الشی ء من دون ایتمار من یوتمر الیه و یقال بالفارسیه: خودسری کار کردن، و فلان افتاب برایه ای استبد به کافتات بالهمزه، و فلان لا یفتات علیه ای لایعمل شی ء دون امره. (رعیه) الرعیه: المرعیه فعلیه بمعنی مفعوله و الجمع رعایا کشظیه و شظایا (تخاطر) المخاطره: الاقدام فی الامور العظام و الاشراف فیها علی الهلاک یقال: خاطر بنفسه مخاطره، اذا عرضها للخطر. (وثیقه) الوثیقه ما یوثق به فی الدین فهی فعیله بمعنی المفعول ای موثوق به لاجل الدین، و التاء فیها لنقل اللفظ من الوصفیه الی الاسمیه کالحقیقه، و یقال فلان اخذ فی امره بالوثیقه ای احتاط فیه. (خزانی) الخزان جمع الخازن کطلاب و طالب و هو الذی یتولی حفظ المال المخزون و المدخر. (و لا تک) الولاه جمع الوالی کالقضاه و القاضی و الوالی الولی کما یقال القادر و هو المتولی للشی ء و الفاعل له، قال جواس الکلبی (الحماسه 633): کنا ولاه طعانها و ضرابها حتی تجلت عنکم غماها الاعراب: لک متعلق بالطعمه و کذلک فی عنقک بالامانه قدما توسعا للظروف، و الباء فی طعمه زائده فی خبر لیس للتاکید. جمله ان تفتات فی رعیه ماوله بالمصدر المرفوع حتی یکون اسم لیس. و جمله و لا تخاطر الا بوثیقه معطوفه علیها. و الظاهر ان کلمه حتی بمعنی الی ان کما انها بهذا المعنی فی البیت المقدم آنفا. و جمله ان لا اکون- الی قوله- والسلام، ماوله بالمصدر المرفوع خبر لعل. والسلام مبتداء و خبره محذوف، و التقدیر والسلام علی من اتبع الهدی، او والسلام لاهله بقرینه کتبه الاتیه. المعنی: هذا الکتاب جزء من کتاب کتبه الی الشعث بن قیس بعد انقضاء الجمل و الکتاب بتمامه مذکور مسندا فی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری الکوفی (ص 13 من الطبع الناصری 1301 ه) کما سنتلوه علیک. قال نصر فی اول کتاب صفین: قال عمر بن سعد بن ابی الصید الاسدی، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالرحمن بن عبید بن ابی الکنود و غیره قالوا: لما قدم علی (علیه السلام) من البصره الی الکوفه یوم الاثنین لثنتی عشره لیله مضت من رجب سنه ثلاث و ستین (1) و قد اعز الله نصره و اظهره علی عدوه و معه اشراف الناس من اهل البصره و غیرهم استقبله اهل الکوفه و فیهم قراوهم و اشرافهم، فدعوا له بالبرکه و قالوا: یا امیرالمومنین این تنزل؟ اننزل القصر؟ فقال: لا، ولکنی انزل الرحبه، فنزلها و افبل حتی دخل المسجد الاعظم فصلی فیه رکعتین ثم صعد المنبر. اول خطبه خطبها امیرالمومنین فی الکوفه لما قدم من البصره الیها و قد اظهره الله علی اعدائه الناکثین فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله و قال: اما بد یا اهل الکوفه فان لکم فی الاسلام فضلا ما لم تبدلوا و تغیروا، دعوتکم الی الحق فاجبتم، و بداتم بامنکر فغیرتم، الا ان فضلکم فیما بینکم و بین الله فی الاحکام و القسم، فانتم اسوه من اجابکم، و دخل فیما دخلتم فیه، الا ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی و طول الامل، فاما اتباع الهوی فیصد عن الحق، و اما طول الامل فینسی الاخره، الا ان الدنیا قد ترحلت مدبره، و الاخره قد ترحلت مقبله، و لکل واحده منها بنون، فکونوا من ابناء الاخره، الیوم عمل و لا حساب، و غذا حساب و لا عمل، الحمد لله الذی نصر ولیه و خذل عدوه، واعز الصادق المحق، و اذل الناکث المبطل. علیکم بتقوی الله و طاعه من اطاع الله من اهل بیت نبیکم الذین هم اولی بطاعتکم فیما اطاعوا الله فیه من المنتحلین المدعین المقابلین الینا، یتفضلون بفضلنا و یجاحدونا امرنا، و ینازعونا حقنا، و یدافعونا عنه، فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف یلقون غیا، الا انه قد قعد عن نصرتی منکم رجال فانا علیهم عاتب زار فاهجروهم، و اسمعوهم ما یکرهون حتی یعتبوا لیعرف بذلک حزب الله عند لفرقه. اقوله: قد ای الرضی ببعض هذه الخطبه فی النهج و هی الخطبه الثانیه و الاربعین من باب الخطب اولها: ایها الناس ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی و طول الامل- الخ، و بین النسختین اختلاف فی الجمله. فقام الیه مالک بن حبیب الیربوعی و کان صاحب شرطته، فقال: و الله انی لاری الهجر و سماع المکروه لهم قلیلا، و الله لئن امرتنا لنقتلنهم، فقال علی: سبحان الله یا مال، جزت المدی، وعدوت الحد، و عدوت الحد، و اغرقت فی النزع، فقال: یا امیرالمومنین: لبعض الغشم ابلغ فی امور تنوبک من مهادنه الاعا الفقال علی (علیه السلام): لیس هکذا قضی الله، یا مال قتل النفس بالنفس فما بال الغشم، و قال: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا) و الاسراف فی القتل ان تقتل غیر قاتلک فقد نهی الله عنه و ذلک هو الغشم. فقام الیه ابو برده بن عوف الازدی و کان ممن تخلف عنه فقال: یا امیرالمومنین ارایت القتلی حول عائشه و الزبیر و طلحه بم قتلوا؟. قال علی (علیه السلام): قتلوا شیعتی و عمالی و قتلوا اخا ربیعه العبدی رحمه الله علیه فی عصابه من المسلمین قالوا: لا ننکث کما نکثتم، و لا نغدر کما غدرتم فوثبوا علیهم فقتلوهم فسالتهم ان یدفعوا الی قتله اخوانی اقتلهم بهم ثم کتاب الله حکم بینی و بینهم فابوا علی فقاتلونی و فی اعناقهم بیعتی و دماء قریب من الف رجل من شیعتی فقتلتهم به افی شک انت من ذلک؟ قال: قد کنت فی شک فاما الان فقد عرفت و استبان لی خطو القوم و انک انت المهدی المصیب، و کان اشیاخ الحی یذکرون انه کان عثمانیا، و قد شهد مع علی علی ذلک صفین لکنه بعد ما رجع کان یکاتب معاویه، فلما ظهر معاویه اقطعه قطیعه بالفلوجه و کان علیه کریما. ثم ان علیا (ع) تهیا لینزل و قام رجال لیتکلموا، فلما راوه نزل جلسوا و سکتوا. نصر: ابوعبدالله سیف بن عمر، عن سعد بن طریف، عن الاصبغ بن نباته ان علیا لما دخل الکوفه قیل له: ای القصرین ننزلک؟ قال: قصر الخبال لا تنزلونیه فنزل علی جعده بن هبیره المخزومی. اقول: الخبال علی وزن السحاب: الفاسد و النقصان و اراد منه قصر دار الاماره و کانه (علیه السلام) سماه به لما وقع فیه قبله من امراء الجور و عمال اهل النفاق و الشقاق من الهلکه و الفساد و النقصان. و جعده بن هبیره کان ابن اخته (علیه السلام) امه ام هانی بنت ابی طالب کانت تحت هبیره بن ابی وهب المخزومی و قد قدمنا الکلام فیه فی شرح الخطبه 231 (ص 34ج 15) فراجع. نصر: عن الفیض بن محمد، عن عون بن عبدالله بن عتبه قال: لما قدم علی (علیه السلام) الکوفه نزل علی باب المسجد فدخل و صلی ثم تحول فجلس الیه الناس فسال عن رجل من اصحابه کان ینزله الکنفه؟ فقال قائل: استاثر الله به. فقال (علیه السلام): ان الله لا یستاثر باحد من خلقه انما اراد الله بالموت اعراز نفسهو اذلال خلقه و قرا (و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم ثم یحییکم). قال: فلما لحق الثقل قالوا: ای القصرین تنزل؟ فقال (علیه السلام): قصر الخبال لا تنزلونیه. نصر: عن سیف قال: حدثنی اسماعیل بن ابی عمیره، عن عبدالرحمن عبید ابی الکنود ان سلیمان بن صرد الخزاعی دخل علی علی بن ابیطالب (ع) بعد رجعته من البصره فعاتبه و عذله و قال له: ارتبت و تربصت و راوغت، و قد کنت من اوثق الناس فی نفسی، و اسرعهم فیما اظن الی نصرتی، فما قعدبک عن اهل بیت نبیک و ما زهدک فی نصرهم؟. فقال: یا امیرالمومنین لا تردن الامور علی اعقابها، و لا تونبنی بما مضی منها، و استبق مودتی یخلص لک نصیحتی و قد بقیت امور تعرف فیها ولیک من عدولک، فسکت عنه، و جلس سلیمان قلیلا ثم نهض فخرج الی الحسن بن علی علیه السلام و هو قاعد فی المسجد فقال: الا اعجبک من امیرالمومنین و ما لقیت منه من التبکیت و التوبیخ؟ فقال الحسن (علیه السلام): انما یعاتب من ترجی مودته و نصیحته، فقال: انه بقیت امور سیستوسق فیها القنا، و ینقضی فیها السیوف و یحتاج فیها الی اشباهی، فلا تستبشعوا غیبتی، و لا تتهموا نصیحتی. فقال له الحسن (علیه السلام): رحمک الله ما انت عندنا بالظنین. نصر: عن عمر یعنی ابن سعد عن نمیر بن وعله، عن الشعبی، ان سعید بن قیس دخل علی علی بن ابیطالب (ع) فسلم علیه فقال له علی (علیه السلام): و علیک، و ان کنت من المتربصین، فقال: حاش لله یا امیرالمومنین لست من اولئک قال: فعل الله ذلک. نصر: عن عمر بن سعد عن یحیی بن سعید، عن محمد بن مخنف قال: دخلت مع ابی علی علی (علیه السلام) حین قدم من البصره وهو عام بلغت الحلم، فاذا بین یدیه رجال یونبهم و یقول لهم: ما بطابکم عنی و انتم اشراف قومکم؟ و الله لئن کان من ضعف النیه و تقصیر البصیره انکم لبور، و الله ان من شک فی فضلی و مظاهره علی انکم لعدو. قافلوا: حاش لله یا امیرالمومنین نحن سلمک و حرب عدوک. ثم اعتذر القوم فمنهم من ذکر عذره، و منهم اعتل بمرض، و منهم من ذکر غیبته فنظرت الیهم فعرفتهم فاذا عبدالله بن المعتم العبسی، و اذا حنظله بن الربیع التمیمی، و کلاهما کانت له صحبه، و اذا ابو برده بن عوف الازدی، و اذا غریب بن شرحبیل الهمدانی قال: و نظر علی (علیه السلام) الی ابی فقال: لکن مخنف بن سلیم و قومه لم یتخلفوا و لم یکن مثلهم مثل القوم الذین قال الله تعالی (و ان منکم لمن لیبطئن فان اصابتکم مصیبته قال قد انعم الله علی اذ لم اکن معهم شهیدا و لئن اصابکم فضل من الله لیقولن کان لم تکن بینکم و بینه موده یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزا عظیما) (النساء- 74) ثم ان علیا (ع) مکث بالکوفه. اقول: کل ما ذکرنا و نقلنا من کلماته (علیه السلام) عن کتاب صفین بعد الخطبه المذکوره آنفا ما ذکرت فی النهج مع انها من محاسن کلامه (علیه السلام) سیما قوله (علیه السلام) لسلیمان بن صرد الخزاعی: ارتبت و تربصت- الی قوله- و ما زهدک فی نصرهمو لعل الرضی رضوان الله علیه لم یظفربها. و الله العالم. خطبته علیه السلام فی الجمعه بالکوفه و الاشاره الی مساله فقهیه فی المقام نصر: عن ابی عبدالله سیف بن عمر، عن الولید بن عبدالله، عن ابی طیبه، عن ابیه قال: اتم علی (علیه السلام) الصلاه یوم دخل الکوفه فلما کانت الجمعه و حضرت الصلاه صلی بهم و خطب خطبه. نصر: قال ابوعبدالله عن سلیمان بن المغیره، عن علی بن الحسین خطبه علی ابن ابی طالب فی الجمعه بالکوفه و الدینه ان: الحمد لله احمده و استعینه و استهدیه و اعوذ بالله من الضلاله، من یهدی الله فلا مضل له، و من یضلل فلا هادی له، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمدا (صلی الله علیه و آله) عبده و رسوله انتجبه لامره و اختصه بالنبوه، اکرم خلقه علیه، و احبهم الیه، فبلغ رساله ربه، و نصح لامنه و ادی الذی علیه. و اوصیکم بتقوی الله فان تقوی الله خیر ما تواصی به عباد الله و اقربه لرضوان الله و خیره فی عواقب الامور عند الله، و بتقوی الله امرتم، و للاحسان و الطاعه خلقتم، فاحذروا من الله ما حذرکم من نفسه، فانه حذر باسا شدیدا، و اخشوا الله خشیه لیست بتعذیر، و اعملوا فی غیر ریاء و لا سمعه، فانه من عمل لغیر الله و کله الله الی ما عمل له، و من عمل لله مخلصا تولی الله اجره، و اشفقوا من عذاب الله فانه لم یخلقکم عبثا، و لم یترک شیئا من امرکم سدی، قد سمی آثارکم و علم اعمالکم، و کتب آجالکم، فلا تغتروا بالدنیا فانها غراره باهلها، مغرور من اغتر بها، و الی فناء ما هی، ان الاخره هی دار الحیوان لو کانوا یعلمون اسال الله منازل الشهداء، و مرافقه الانبیاء، و معیشه السعداء، فانما نحن له و به. اقول: ذکر بعض هذه الخطبه و هو قوله (علیه السلام): و اخشوه خشیه لیست بتعذیر و اعملوا فی غیر ریاء و لا سمعه فانه من عمل لغیر الله و کله الله الی ما عمل له نسال الله منازل الشهداء و معایشه السعداء و مرافقه الانبیاء، فی النهج فی ضمن الخطبه 23 اولها: اما بعد فان الامر ینزل من السماء الی الارض- الخ، الا ان فی النهج ذکر مکان و کله الی ما عمل له: یکله الله الی من عمل له. و کذا ذکر بعضها و هو قوله (علیه السلام): فانه لم یخلقکم عبثا، و لم یترک شیئا من امرکم سدی، قدسمی آثارکم، و علم اعمالکم و کتب آجالکم، فی ضمن الخطبه 84 اولها: قد علم السرائر و خبر الضمائر- الخ. ولکن الخطبه المذکوره بتمامها علی تلک الهیئه لیست بمذکوره فی النهج و شرذمه من صدرها مذکوره فی خطبه یوم الجمعه المرویه فی الکافی عن ابی جعفر علیه السلام. ثم اعلم انه یجب فی صلاه الجمعه الخطبتان قبل الصلاه، لان الخطبه شرط فی صحه الجمعه، و روی محمد بن مسلم عن ابی جعفر (ع) انه قال: لیس تکون جمعه الا بخطبه. و صوره الخطبتین جائت فی الجوامع علی انحاء، ففی الکافی روی عن ابی جعفر علیه السلام علی صوره ثم عن امیرالمومنین علی (علیه السلام) علی صوره اخری، و فی الفقیه روی عنه (علیه السلام) ایضا علی صوره اخری غیر ما فی الکافی، و ذکر کل واحد منها فی الوسائل للعاملی و کذا فی الوافی من ص 170 الی 174 من المجلد الخامس فلا حاجه الی نقلها ههنا. ثم انها تغایر الخطبه المنقوله من نصر فی صفین و لم یعلم من نصر انها الخطبه الاولی او الثانیه، ولکن ما یناسب احکام الجمعه و سایر الروایات ان تکون هی للاولی و الثانیه کلیهما، و ذلک لان جمع الروایات یدل علی انهما شاملتین علی حمدالله تعالی و الثناء علیه و الصلاه علی النبی (صلی الله علیه و آله) و قرائه شی ء من القرآن سواء کانت سوره خفیفه او آیه تامه الفائده، و وعظ الناس، و الخطبه المذکوره حائزه لها. و ان کان الاوفق بالاحتیاط فی الاولی ان یحمد الله و یثنی علیه و یوصی بتقوی الله و یقرا سوره من القرآن قصیره، و فی الثانیه بعد الحمد و الثناء ان یصلی علی محمد و ائمه المسلمین و یستغفر للمومنین، و البحث عنها علی التفصیل موکول الی الفقه اعرضنا عنه خوفا من الاطناب والخروج عن موضوع الکتاب. صوره کتابه بتمامه الی الاشعث بن قیس نقلا مسندا عن نصرفی صفین قال نصر: ثم ان علیا (ع) اقام بالکوفه و استعمل العمال و بعث الی الاشعث بن قیس الکندی. نصر: محمد بن عبیدالله عن الجرجانی قال: لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال کتب الی الاشعث بن قیس مع زیاد بن موحب الهمدانی و الاشعث علی آذربیجان عامل لعثمان و قد کان عمروبن عثمان تزوج ابنه الاشعث بن قیس قبل ذلک فکتب الیه علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی الاشعث بن قیس اما بعد فلولا هنات کن فیک کنت المقدم فی هذا الامر قبل الناس، و لعل امرک یحمل بعضه بعضا ان اتقیت الله، ثم انه کان من بیعه الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر ممن بایعانی ثم نقضا بیعتی علی غیر حدث، و اخرجا ام المومنین و سارا الی البصره فسرت الیهما فالتقینا فدعوتهم الی ان یرجعوا فیما خرجوا منه فابوا، فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و ان عملک لیس لک بطعمه، و لکنه امانه و فی یدیک مال من مال الله و انت من خزان الله علیه حتی تسلمه الی و لعلی ان لا اکون شر ولاتک لک ان استقمت، و لا قوه الا بالله. اقول: و قد روی الکتاب الشارح البحرانی عن الشعبی و بینهما و بین ما فی النهج اختلاف فی بعض الکلمات والجمل فی الجمله. فما نقل عن الشعبی: اما بعد فلولا هنات کن منک کنت المقدم فی هذا الامر قبل الناس، و لعل آخر امرک یحمد اوله و بعضه بعضا ان اتقیت الله، انه قد کان من بیعه الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر اول من بایعنی ثم نقضا بیعتی عن غیر حدث، و اخرجنا عایشه فساروا بها الی البصره فصرت الیهم فی المهاجرین و الانصار، فالتقینا فدعوتهم الی ان یرجوا الی ما خرجوا منه فابوا فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و اعلم ان عملک الی آخر الفصل علی ما فی النهج، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی شعبان سنه ست و ثلاثین. قال نصر: فلما قرا الاشعث الکتاب قام زیاد بن مرحب فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انه من لم یکفه القلیل لم یکفه الکثیر، ان امر عثمان لا ینفع فیه العیان و لا یشفی منه الخبر، غیر ان من سمع به لیس کمن عاینه، ان الناس بایعوا علینا(ع) راضین به، و ان طلحه و الزبیر نقضا بیعته علی غیر حدث ثم اذنا بحرب، فاخرجا ام المومنین فسار الیهما فلم یقاتلهم و فی نفسه منهم حاجه فاورثه الله الارض وجعل له عاقبه المتقین. قال: ثم قام الاشعث بن قیس فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس ان امیرالمومنین عثمان و لانی آذربیجان فهلک و هی فی یدی، و قد بایع الناس علیا و طاعتنا له کطاعه من کان قبله، و قد کان من امره و امر طلحه و الزبیر ما قد بلغکم، و علی المامون علی ما غاب عنا و عنکم من ذلک الامر. قلما اتی منزله دعا اصحابه فقال: ان کتاب علی قد او حشنی و هو آخذ بمال آذربیجان و انا لا حق بمعاویه، فقال القوم: الموت خیر لک من ذلک اتدع مصرک و جماعه قومک و تکون ذنبا لاهل الشام؟ فاستحیی فسار حتی قدم علی علی (علیه السلام) و روی ان قوله هذا و توبیخ الناس ایاه علی ذلک بلغ اهل الکوفه فکتب امیرالمومنین علی (علیه السلام) الیه کتابا یوبخه و یامره بالقدوم علیه، و بعث به حجر بن عدی الکندی، فلامه حجر علی ذلک و ناشده الله و قال له: اتدع قومک و اهل مصرک و امیرالمومنین (علیه السلام) و تلحق باهل الشام؟ و لم یزل به حتی اقدمه الی الکوفه فعرض علی (علیه السلام) ثقلته فوجد فیهما مائه الف درهم و روی اربعمائه الف فاخذها و کان ذلک بالنخلیه، فاستشفع الاشعث بالحسن و الحسین علیهاالسلام و بعبدالله بن جعفر فاطلق له منها ثلاثین الفا، فقال: لا تکفینی، فقال: لست بزائدک درهما واحدا و ایم الله لو ترکتها لکان خیرا مما لک و ما اظنها تحل لک و لو تیقنت ذلک لما بلغتها عندی فقال الاشعث: خذ من خذعک ما اعطاک. فقال السکونی و قد خاب ان یحلق بمعاویه: انی اعیذک بالذی هو مالک بمعاذه الاباء و الاجداد مما یظن بک الرجال و انما ساموک خطه معشر او غاد ان آذربیجان التی مزقتها لیست لجدک فاشنها ببلاد کانت بلاد خلیفه و لاکها و قضاء ربک رائح او غاد فدع البلاد فلیس فیها مطمع ضربت علیک الارض بالاسداد فادفع البلاد فلیس فیهاه مطمع ضربت علیک الارض بالاسداد فادفع بما لک دون نفسک اننا فادوک بالاموال و الاولاد انت الذی تثنی الخناصر دونه و بکبش کنده یستهل الوادی و معصب بالتاج مفرق راسه ملک لعمرک راسخ الاوتاد و اطع زیادا انه لک ناصح لا شک فی قول النصیح زیاد و انظر علیا انه لک جنه یرشد و یهدیک للسعاده هاد قال نصر: و مما قیل علی لسان الاشعث: اتانا الرسول رسول علی فسر بمقدمه المسلمونا رسول الوصی وصی النبی له الفضل و السبق فی المومنینا بما نصح الله و المصطفی رسول الا له النبی الامینا یجاهد فی الله لا ینثنی جمیع الطغاه مع الجاحدینا وزیر النبی و ذو صهره و سیف المنیه الالظالمینا و کم بطل ماجد قد اذا ق منیه حتف من الکافرینا و کم فارس کان سال النزال فاب الی النار فی الائبینا فذالک علی امام الهدی و غیث البریه و المفخمینا و کان اذا ما دعی للنزال کلیث عرین بن لیث العرینا اجاب السوال بنصح و نصر و خالص ود علی العالمینا فما زال ذلک من شانه ففاز و ربی مع الفائزینا قال: و مما قیل علی لسان الاشعث ایضا: اتانا الرسول رسول الوصی علی المهذب من هاشم رسول الوصی وصی النبی و خیر البریه من قائم وزیر النبی و دو صهره و خیر البریه فی العالم له الفضل و السبق بالصالحات لهدی النبی به یاتم محمدا اعنی رسول الاله و غیث البریه و الخاتم اجبنا علیا بفضل له و طاعه نصح له دائم فقیه حلیم له صوله کلیث عرین بها سائم حلیم عفیف و ذو نجده بعید من الغدر و الماثم تذکره: قد تقدم منا الکلام فی الذین و صفوا علیا (ع) و عرفوه بانه وصی رسول الله من کبار الصحابه و غیرهم فی صدر الاسلام فراجع الی ص 19 من المجلد الاول من تکمله المنهاج. و قد مضی فی باب الخطب قوله (علیه السلام) للاشعث: ما یدریک ما علی مما لی علیک لعنه لله- الخ (الکلام 19 من باب الخطب). و کان الاشعث فی خلافه

امیرالمومنین (علیه السلام) من المنافقین المعاندین و هو کما قال الشارح المعتزلی: کان فی اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) کما کان عبدالله بن ابی سلول فی اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: کل فساد کان فی خلافه امیرالمومنین و کل اضطراب حدث فاصله الاشعث و کان الاشعث خائفا من امیرالمومنین (علیه السلام) و جازما بانه (علیه السلام) لا یبقیه فی عمله، و ذلک لهنات کن منه کما عرضها (ع) علیه فهو فی الحقیقه کان خائفا من اعماله السیئه و کان قد استوحش من کلامه (علیه السلام) له: فلولا هنات کن منک، حیث علم ان الامیر کان عارفا بها حتی دعا من الدهشه اصحابه فقال: انا لا حق بمعاویه. ثم الظاهر المستفاد من کلامه (علیه السلام) له: فلولا هنات کن فیک (او- منک) کنت المقدم فی هذا الامر ان امیرالمومنین عزله عن آذربیجان بذلک الکتاب، و مما یظاهره قول المورخ الخبیر المسعودی فی کتابه مروج الذهب حیث قال (ص 15 ج 2 طبع مصر 1346 ه): و سار (علی (علیه السلام) بعد انقضاء الجمل) الی الکوفه فکان دخوله الیها لاثنتی عشره لیله مضت من رجب، و بعث الی الاشعث بن قیس یعزله عن آذربیجان و ارمینیه و کان عاملا لعثمان، فکان فی نفس الاشعث علی ما ذکرنا من العزل و ما خاطبه به حین قدم علیه فیما اقتطع هنالک. الاموال، انتهی: و مما یویده ایضا ما روینا عن نصر و غیره من ارادته اللحوق بمعاویه و ما جری بینه و بین علی (علیه السلام) فتامل. فی الکافی عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: ان الاشعث بن قیس شرک فی دم امیرالمومنین (علیه السلام)، و ابنته جعده سمت الحسن (ع)، و محد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام. و روی ابو الفرج ان الاشعث دخل علی علی (علیه السلام) فکلمه فاغلظ علی (علیه السلام) له فعرض له الاشعث انه سیفتک به، فقال علی (علیه السلام): ابا لموت تخوفنی او تهددنی فو الله ما ابالی وقعت علی الموت او وقع الموت علی. قوله (علیه السلام) (و ان عملک لیس لک بطعمه ولکنه فی عنقک امانه) ظاهر کلامه (علیه السلام) تنبی ء ان الاشعث اتخذ مال الله ماکلته و لم یکن امینا علیه فنبهه علی انه لیس له بطعمه ای ما جعلتک عاملا ان تدخر اموال المسلمین لنفسک و تاکل ما جنی یداک منها، بل هی امانه بیده بل الزمها فی عنقه تشدیدا علیه و تنبیها له علی انها تعلقت بذمته و تکون اوزارا علیه، و ذلک لانه کان عاملا من قبل غیره و مسترعی لمن فوقه، و کان مال المسلمین امانه بیده فما سوغ له الشرع التصرف فی بیت مال المسلمین. قوله (علیه السلام) (و انت مسترعی- الی قوله: بوثیقه) یعنی انت رعیه من هو فوقک و امیرک جعلک راعیا للناس و عاملا لهم و امینا و حافظا علی اموالهم و املاکهم و غیرها مما جعل ولایتها بیدک فلا یجوز لک ان تسبق الی امور الرعیه من غیر ان تستاذن من استرعاک و تستامر من ائتمنک، و کذا لا یسوغ لک ان تقدم فی الامور الخطیره مما یتعلق بالمال و غیره من غیر احتیاط تام و وثیقه، ای من غیر ان یکون للمسلمین وثوق و اعتماد فی صحه ذلک العمل و عدم الاضرار بالرعیه، و بالجمله لا ینبغی لک ان تقدم فیما لا یثق المسلمون ببا و لا یعتمدون علیها مما هی خلاف العقل و الشرع و العرف. قوله (علیه السلام) (و فی یدیک- الی قوله: تسلمه) لعل تثنیه الید اشاره الی تسلطه التام علی الاموال حیث کان عاملا و والیا، و انما قال: مال من اموال الله تشدیدا علیه بالحفظ و الحراسه و ترعیبا له بالمخالفه حتی لا یخول الله تعالی فی ماله بان الزکاه و الخمس من مال الله الذی افاه علی عباده قال تعالی (فاعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه للرسول) الایه، ثم قال له: و انت من خزانی ای لایجوز لک التصرف فیما فی الخزینه الا باذنی و یجب علیک حفظه و رعایته الی ان تسلمها الی. قوله (علیه السلام) (و لعلی ان لا اکون- الخ) لما کان کلامه المصدر اولا تشدیدا و مواخذه علیه و موجبا للوحشه و الاضطراب فانه کان یدل علی انه (علیه السلام) لم یره امینا علی ما ولی علیه اتی بلفظه لعل المفید للترجی حتی یسکن جاشه و یطمعه الی عدم المواخذه و التشدید لئلا یفر الی العدو و یجعله خائفا راجیا فلا یخفی لطفه علی ان الرجاء بعد الخوف الذ فی النفوس و اوقع فی القلوب. و مع ذلک کله اعلمه بانه لو تجاوز عن الحق و خالف الدین یکون هو (علیه السلام) شر ولاته له، ای یجازیه بما فعل و یواخذ علیه بذنبه. و کلامه هذا تعریض لسائر الولاه و العمال ایضا انهم لو عدلوا عن الحق و جعلوا اموال الناس طعمه لهم کان هو (علیه السلام) شر ولاه لهم ای یکافاهم علی ما کان منهم، و یجازبهم به ترجمه: این کتابیست که امیرالمومنین (علیه السلام) باشعث بن قیس نگاشت. (اشعث از جانب عثمان عامل آذربایجان بود و اموال بسیار در دست او بود چون امیرالمومنین (علیه السلام) به مسند خلافت نشست و بعد از فتح بصره بکوفه آمد این نامه را به وی نوشت و او را تنبیه فرمود بحفظ آن، چون نامه باو رسید سخت مستوحش و مضطرب شد و یاران خود را طلبید، و با آنان در این موضوع سخن به میان آورد که نامه علی (علیه السلام) مرا به وحشت انداخت و او از من تمامی اموالی که از آذربایجان بدست آورده ام خواهد ستاند، از اینروی به معاویه پناه میبرم که علی (علیه السلام) نتواند این اموال را از من اخذ کند، آنان گفتند بهتر آنست که در نز مرتضی روی و از اندیشه خود سر باز زنی، و در روایتی آمده که حجر بن عدی الکندی که فرستاده حضرت به سوی اشعث بود وی را به اندرز و نرمی به کوفه آورد علی (علیه السلام) اموال او را تفتیش کرد، چهارصد هزار درهم یافته همه آنرا اخذ کرد اشعث حسنین علیهاالسلام و عبدالله بن جعفر را شفیع خود گرفت که امام پولها را به او رد کند، اما سی هزار درهم را باو رد کرده و هر چه الحاح و ابرام در رد بقیه نمود امام فرمود که بیش از این یکدرم رد نخواهم کرد که بر خلاف است. و اشعث مردی منافق بود و اکثر مصائب و شدائدی که به امام علی (علیه السلام) روی آورد اشعث اصل آن فتنه ها و ام الفساد بود). ای اشعث عملت طعمه تو نیست (یعنی تو را عامل آن دیار نگردانیدم که هر چه از مال مسلمین بدست تو آید بخوری و برای خود اندوخته کنی) ولکن آن در گردن تو امانت است که باید طریق دیانت را در آن رعایت کنی. کسیکه امیر و بزرگ تو است تو را حافظ و والی امور مردم کرده، لذا نشایدت که در کار رعیت بی اذن امیرت خودسری پا پیش نهی و در کارهای بزرگ اقدام کنی مگر اینکه مورد اعتماد و وثوق مسلمانان باشد، و در دستهای تو مالی از مالهای خداوند ارجمند و بزرگوار است و تو یکی از خزینه داران منی که باید در حفاظت آن بکوشی تا آنرا تسلیم من کنیو شاید که من بدترین والیان تو نباشم. والسلام.

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم اقول: رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه) و ابن قتیبه فی (خلفائه) و ابن عبد ربه فی (عقده) مع زیاده قبله، ففی الاول محمد بن عبیدالله عن الجرجانی قال لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال کتب الی الاشعث مع زیاد بن مرحب الهمدانی- و الاشعث علی آذربیجان عامل لعثمان- و کان عمرو بن عثمان تزوج ابنه الاشعث قبل ذلک اما بعد لو لا هنات فیک کنت المقدم فی هذا الامر- قبل الناس، و لعل امرک یحمل بعضه بعضا ان اتقیت الله، ثم انه کان من بیعه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر ممن بایعانی، ثم نقضا بیعتی علی غیر حدث، و سارا الی البصره، فسرت الیهما، فالتقینا، فدعوتهم الی ان یرجعوا فیما خرجوا منه، فابوا، فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و ان عملک لیس لک بطعمه- الخ. و مثله الثانی و الثالث مع اختلاف یسیر، و زاد الاخیر بعد (و احسنت فی البقیا): (و امرت ان لا یذفف علی جریح، و لا یتبع منهزم، و لا یسلب قتیل، و من القی سلاحه و اغلق بابه فهو آمن. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی الاشعث بن قیس) فی (الاستیعاب): الاشعث بن قیس بن معدیکرب بن معاویه بن جبله بن عدی بن ربیعه بن معاویه بن الحارث الاصغر بن الحارث الاکبر بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن ثور بن غفیر بن عدی بن مره بن ادد بن زید الکندی- و کنده ولد ثور بن عفیر. و مثله فی (ذیل الطبری)، لکن زاد بین الحارثین معاویه، کما انه استقطا مرتعا قبل ثور، و قال (ثور بن مرتع بن کنده و اسمه ثور) و مثل الذیل هشام الکلبی- علی نقل الاسد- لکن قال: (ثور بن مرتع- و اسمه عمرو- بن معاویه بن ثور- و هو کنده بن عفیر)، و نسب الی الاستیعاب مثله لکن الذی وجدت ما عرفت. و کیف کان ففی (الاغانی): تنازع عمرو بن معدیکرب و الاشعث بن (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قیس فی شی ء، فقال عمرو للاشعث: نحن قتلنا اباک و نکنا امک. (و هو عامل آذربیجان) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن فی (ابن میثم): (و هو عامله علی آذربیجان) و کیف کان ففی (فتوح البلاذری): قال ابن الکلبی: ولی علی بن ابی طالب (ع) آذربیجان سعید بن ساریه الخزاعی، ثم الاشعث بن قیس الکندی و فیه عن مشایخ من اهل آذربیجان قالوا: قدم الولید بن عقبه- ای فی زمن عثمان- آذربیجان و معه الاشعث بن قیس، فلما انصرف الولیدولاهآذربیجان، فانتقضت فکتب الیه یستمده، فامده بجیش عظیم من اهل الکوفه، فتتبع الاشعث حانا حانا، ففتحها علی مثل صلح حذیفه و عتبه بن فرقد- الخ. ثم ان (بلدان الحموی): نقل عن ابن المقفع فی معنی (اذربیجان) اقو الا - الی ان قال- و قال (آذر) اسم النار بالبهلویه و (بایکان) معناه الحافظ و الخازن، فکان معنی (آذربیجان) بیت النار او خازن النار، و هذا اشبه بالحق، لان بیوت النار فی هذه الناحیه کانت کثیره. قلت: و یویده ما رواه البلاذری: ان المغیره لما قدم الکوفه من قبل عمر کان معه کتابا من عمر الی حذیفه- و کان بنهاوند- بولایه آذربیجان، فانفذ الکتاب الیه، فسار حذیفه حتی اتی اردبیل- و هی مدینه آذربیجان و بها مرزبانها و الیه جبایه خراجها- فصالحه المرزبان عن جمیع اهل آذربیجان علی ثمانمائه الف درهم- وزن ثمانیه- علی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ان لایقتلوا و لایهدم بیت نار- الخ. قوله (علیه السلام) (و ان عملک لیس لک بطعمه) کان عثمان عود الاشعث کون عمله طعمه له. ففی (تاریخ الطبری)- بعد ذکر شراء مصقله سبی بنی ناجیه من عامله (علیه السلام)، و عتقه لهم بدون اخذ شی ء منهم، و عجزه عن اداء ثمنهم- فقال مصقله لذهل بن الحارث: و الله ان امیرالمومنین یسالنی هذا المال و الا اقدر علیه، اما و الله لو ان ابن هند هو طالبنی بها او ابن عفان لترکها لی. الم تر الی ابن عفان حیث اطعم الاشعث من خراج آذربیجان مائه الف فی کل سنه- الخ. کما انه جعل اکثر البلاد طعمه لاقاربه، فقال سعید بن العاص لما کان والیا علی الکوفه من قبل عثمان فی بعض الایام- و کتب به الی عثمان- انما هذا السواد فطیر لقریش. فقال له الاشتر: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز رماحنا بستانا لک و لقومک. (و لکنه فی عنقک امانه) یجب علیک ردها الی اهلها (و انت مسترعی لمن فوقک) الذی ولاک و جعلک راعیا فی بلد (لیس) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن فی (ابن میثم) (و لیس) (لک ان تفتات) افتعال من الفوت، ای: تسبق الی شی ء بدون مراجعه من فوقک (فی رعیه و لا تخاطر) ای: تقدم علی عمل عظیم له خطر و قیمه (الا بوثیقه) و اطمینان بالنجاح. (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل) مما جباه من الخراج (و انت من خزانه) (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (من خزانی). (حتی تسلمه الی) فاضعه موضعه (و لعلی لا اکون شر و لا تک) ولاه عمر و عثمان قبل (لک) و زاد فی روایه نصر (ان استقمت). فی (صفین نصر): لما کتب (ع) الی الاشعث قال لاصحابه: ان کتابه قد او حشنی و هو آخذنی بمال آذربیجان، و انا لاحق بمعاویه، فقالوا له: الموت خیر لک من ذلک، اتدع مصرک و جماعه قومک و تکون ذنبا لاهل الشام، فسار حتی قدم علیه (علیه السلام)- الی ان قال- و مما قیل علی لسانه: انا الرسول رسول الوصی علی المهذب من هاشم رسول الوصی وصی النبی و خیر البریه من قائم وزیر النبی و ذو صهره و خیر البریه فی العالم له الفضل و السبق بالصالحات لهدی النبی به یاتم اجبنا علیا بفضل له و طاعه نصح له دائم فقیه حلیم له صوله کلیث عرین بها سائم

مغنیه

اللغه: الطعمه: الماکله و الارتزاق. و تفتات: تستبد. و لاتخاطر: لاتقدم. الاعراب: بطعمه خبر لیس، و الباء زائده و اسمها ضمیر مستتر یعود الی عملک و لک متعلق بطعمه، و المصدر من ان تفتات اسم لیس الثانیه، و خبرها لک و لعلی الا اکون الا کلمتان ان و لا و المصدر المنسبک خبر لعل. المعنی: کان الاشعث بن قیس عاملا علی اذربیجان من قبل عثمان، و لما تولی الامام الخلافه کتب الیه یطالبه بما فی یده من اموال المسلمین، و قال له من جمله ما قال: (و ان عملک لیس لک بطعمه الخ).. انت موظف، و الوظیفه امانه فی عنقک لله و المسلمین، و لیست مزرعه لک و متجرا (و انت مسترعی لمن فوقک). ان علیک لحسیبا و رقیبا، و هو الخلیفه، یحصی علیک جمیع اعمالک، و یاخذک بها ان خنت و خالفت (لیس لک ان تفتات فی رعیه) ای تستبد و تستغل الرعیه التی انت لها خادم و اجیر. و لاتخاطر الا بوثیقه). لاتقدم علی ای عمل الا و انت علی یقین من مکانه و صحته و فائدته، و لدیک الحجه الکافیه الوافیه علی ذلک (و فی یدیک مال من مال الله) و الناس عیال الله، و اذن فالمال لهم و لسد حاجاتهم، و لیس لک و لا للخلیفه الذی هو علیک حسیب و رقیب (و لعلی الا اکون الخ).. لقد اثنیت علی عثمان الذی و لاک، و ارجو ان تثنی علی ایضا.. و فیه ایماء الی انه علی الاشعث ان یستقیم علی الطریقه و الا رای من الامام ما یکره. و تکلمنا عن هذا الاشعث فی شرح الخطبه 19.

عبده

… عملک لیس لک بطعمه: عملک ای ما ولیت لتعمله فی شوون الامه و مسترعی برعاک من فوقک و هو الخلیفه … ان تفتات فی رعیه: تفتات ای تستبد و هو افتعال من الفوت کانه یفوت آمره فیسبقه الی الفعل قبل ان یامره و الخزان بضم فتشدید جمع خازن … شر ولاتک لک والسلام: الولاه جمع و ال من ولی علیه اذا تسلط یرجو ان لا یکون شر المتسلطین علیه و لا یحق الرجاء الا اذا استقام

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اشعث ابن قیس (که شمه ای از حال او در شرح خطبه نوزدهم گذشت) و او (از جانب عثمان) حکمران آذربایجان بود (و آذربایجان ایالتی است در شمال غربی ایران دارای شهرها و ده های بسیار که مهمترین شهر و مرکز آن تبریز است، خلاصه چون امیرالمومنین علیه السلام بعد از عثمان زمام امور را به دست گرفت اشعث به جهت کارهای ناشایسته خود میدانست که امام علیه السلام او را عزل خواهد نمود ترسناک بود، حضرت برای آگاهی او به حفظ اموال آذربایجان بعد از خاتمه جنگ جمل نامه ای به او نوشت که از جمله آن این است): عمل و حکمرانی تو رزق و خوراک تو نیست (تو را حکومت نداده اند تا آنچه بیابی از آن خود پنداشته بخوری) ولی آن عمل امانت و سپرده ای در گردن تو است (که بایستی آن را مواظبت نموده در راه آن قدمی برخلاف دستور دین بر نداری) و خواسته اند که تو نگهبان باشی برای کسی که از تو بالاتر است (تو زیردست امیری هستی که تو را حافظ و نگهبان قرار داده و ولایتی به تو سپرده که آن را از جانب او مواظبت نمائی، پس) تو را نمی رسد که در کار رعیت به میل خود رفتار نمائی (پیش از آنکه به تو دستور دهند کاری انجام دهی) و نمی رسد که متوجه کار بزرگی شوی مگر به اعتماد امر و فرمانی که به تو رسیده باشد، و در دستهای تو است مال و دارائی از مال خداوند بی همتای بزرگ، و تو یکی از خزانه داران آن هستی تا آن را به من بسپاری، و امید است من بدترین والیها و فرماندهها برای تو نباشم (بلکه این دستور سود دنیا و آخرت تو را در بر دارد) و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

بیت المال امانت خدا و مردم امام علیه السلام بمسئولان بیت المال هشدار میدهد اگر چه نامه به اشعث است اما اعلام خطری است به دست اندرکاران سیاست و اموال عمومی. هر کاری باید با موافقت امام علیه السلام و تحت نظر وی باشد تخلف از این کار موجب مخالفت با دستور خداست که صریحا فرموده از خدا، رسول (صلی الله علیه و آله) و اولی الامر اطاعت کنید. نکته حساس دیگر اینکه هر فردی که در مقامی قرار گرفته مسئول بیت المال است و نسبت به ثروتی که در اختیارش قرار گرفته امانت دار و مسئول می باشد. کوتاهی در حفظ بیت المال نه تنها موجب ضایع شدن حق خداست که خدا روز قیامت از حق خود مطالبه خواهد کرد، بلکه مردم هم نسبت بحقوق خود که ضایع شده است متخلف را در پیشگاه عدل الهی محاکمه خواهند کرد. خدای عزیز تمام ثروت دنیا را در اختیار دارد و نیازی به مال مردم ندارد، بلکه این ثروت را برای موارد مصرف خود در اختیار فرمانداران و استانداران قرار داده است و آنان وظیفه دارند تکلیف خود را انجام دهند و حداکثر دقت را در امر امانت بنمایند که حفظ امانت علامت ایمان و تقوی است و خدای عزیز درباره آن سفارش کرده است. خدای عزیز در قرآن مجید راجع به امانت چنین میگوید: (حفظ امانت را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم نپذیرفتند و زیر بار نرفتند. انسان آنرا پذیرفت زیرا انسان نسبت بخود ستمکار و نادان است.) (خدا امر میکند امانتها را بصاحبانش برسانید.) خدا خیانت به امانت را در ردیف خیانت به خود و رسول خدا (ص) بیان کرده و آنرا علامت ایمان و نمازگزاری معرفی نموده است.

سید محمد شیرازی

الی اشعث ابن قیس، عامل آذربیجان (و ان عملک لیس لک بطعمه) فلا تجعل ولایتک لاستدرار الماده و المال (و لکنه فی عنقک امانه) یجب ان تتحفظ علیه کما تتحفظ علی امانتک (و انت مسترعی لمن فوقک) ای یرعاک و یواظب علی تصرفاتک الخلیفه الذی هو فوقک (لیس لک ان تفتات فی رعیه) ای تستبد فیهم (و لا تخاطر) المخاطره القاء النفس فی الخطر، و المراد به الدنیوی و الاخروی (الا بوثیقه) ای دلیل شرعی، و اجازه من الخلیفه. (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل) و هو ما یجتمع فی بیت المال (و انت من خزانه) جمع خازن، و هو الحافظ (حتی تسلمه الی) بارساله، کی یصرف فی مصالح المسلمین (و لعلی ان لا اکون شر ولاتک) ای الذین تسلطوا علیک من الخلفاء (لک و السلام) و کلمه (لعل) من الامام علیه السلام علی سبیل التواضع.

موسوی

اللغه: اذربیجان: اسم اعجمی غیر مصروف و النسبه الیه اذری. الطعمه: بضم الطاء الماکله. مسترعی: علی هیئه المفعول ای من استرعاه آخر فوقه ای طلب حفظ امر من الامور. تفتات: مضارع افتات و اصله فات و افتاب برایه استبد. الرعیه: المرعیه عامه الشعب. تخاطر: من المخاطره و هی الاقدام علی الامور العظام و الاشراف فیها علی الهلاک. الوثیقه: ما یحتاط به المرء لنفسه من صک او تعهد او رهن او غیر ذلک. الخزان: جمع خازن و هو الذی یتولی حفظ المال المخزون. الشرح: (و ان عملک لیس لک بطعمه و لکنه فی عنقک امانه و ان مسترعی لمن قولک) هذه رساله کتبها الامال الی الاشعث بن قیس و قد کان عاملا لعثمان عندما قتل و لما تولی الامام الامر و رای الاشعث یتصرف فی الاموال کیفما یشاء و حسبما یرید کتب الیه هذا الکتاب یقول له فیه: ان عملک و ما تجنیه منه من خراج و جبایه و اموال اهل الذمه و غیرها لیس ملکا شخصیا لک تجمعه و تتصرف فیه کما شتاء.. و انما هو امانه- لانه من الاموال العامه. التی هی ملک المسلمین و ترجع الیهم و انت حافظ له و موتمن علیه یجب ان تراعی المصلحه فیه قد وضعک من فوقک راعیا عنه و انت مسوول امامه عن کل تصرف تقوم به فیه … فانت مس

وول امام الخلیفه الذی جعلک مسوولا عن هذه الاموال و هو فوقک یسالک عنه و یحاسبک عن کل تصرف فیه … (لیس لک ان تفتات فی رعیه و لا تخاطر الا بوثیقه) و هذه لفته کریمه و توجیه عظیم … انها التعالیم التی یجب لکل من تولی امرا ان یحفظها و یرعاها و ینفذ مدلولها … و هی ان العامل لیس له ان یستبد فی الامور المالیه للرعیه و یتصرف فی اموالها مستقلا دون ان یراجع ولی الامر و الخلیفه لان الدوله لها سیاستها المالیه و مشاریعها و خططها فیجب ان یکون ولی الامر علی کامل الاطلاع فی سیاسه المال حتی یضع الثروه فی محلها اللازم … و کذلک نبهه الی ان الواجب علیه ان لا یخاطر فی هذا المال و یعرضه للهلکه و التلف بل یجب علیه ان یاخذ به وثیقه تحفظه لئلا یضیع فاذا اقرض احدا یجب ان یکتب علیه کتابا یحفظ بموجبه هذا المال … (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل و انت من خزانه حتی تسلمه الی و لعلی الا اکون شر ولاتک لک والسلام) ثم قرر ان بین یدی الاشعث مال من اموال الله و هو لعباد الله و انت من خزانه و حفظته و مسوول عنه حتی تسلمه الی فکل نقص یطرا علیه تحاسب به و تسال عنه حتی تسلمه الی کما استلمته من اربابه ثم اشار الی انه علیه السلام- و فیه شی ء من الایناس و تطیب الخاطر بعد البیان السابق- لن یکون اقسی الخلفاء علیه و اشدهم اذا لزم الحق و اتبعه. و هکذا یقرر الامام ان یحاسب عماله و لا یترکهم فی فوضی کل واحد منهم یستقل فی عمله و یطمئن الی ما یقوم به دون محاسب او رقیب.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أشعث بن قیس عامل أذربیجان

از نامه های امام علیه السلام است

که به اشعث بن قیس فرماندار آذربایجان نوشته است. {1) .سند نامه: از جمله کسانی که این نامه را ذکر کرده اند نصر بن مزاحم در کتاب صفین است که آن را از آغاز کلام امام علیه السلام در این نامه نقل کرده و با توجّه به اینکه نصر بن مزاحم حدود دو قرن جلوتر از سید رضی می زیسته،و علاوه بر آن نامه را به صورت کامل ذکر کرده معلوم است که از منابع دیگری اخذ کرده است. «ابن عبد ربه»نیز نامه را با اضافاتی آورده و ابن قتیبه نیز در الامامه والسیاسه کمی مختصرتر از عبارات نصر بن مزاحم ذکر کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 202) }

نامه در یک نگاه

این نامه عمدتا اشاره به این نکته دارد که مقامات و منصب ها در حکومت اسلامی وسیله آب و نان افراد نیست بلکه امانتهای الهی است که باید به دقت از آن مراقبت کنند.به همین دلیل باید نسبت به مردم استبداد به خرج ندهند و در مورد بیت المال با احتیاط تمام گام بردارند.

وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ،وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ.لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ فِی رَعِیَّهٍ،وَ لَا تُخَاطِرَ إِلَّا بِوَثِیقَهٍ،وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ،وَ لَعَلِّی أَلَّا أَکُونَ شَرَّ وُلَاتِکَ لَکَ،وَ السَّلَامُ

ترجمه

این فرمانداری،برای تو وسیله آب و نان نیست؛بلکه امانتی است در گردنت و (بدان)تو از سوی مافوق خود تحت مراقبت هستی.تو حق نداری درباره رعیّت،استبداد به خرج دهی و حق نداری در کارهای مهم و خطیر بدون اطمینان وارد شوی.در دست تو بخشی از اموال خداوند عز و جل می باشد و تو یکی از خزانه داران او هستی،باید آن را حفظ کنی تا به دست من برسانی،امید است من رییس بدی برای تو نباشم و السلام.

مقامات کشور اسلام امانت الهی است

همان گونه که در بالا اشاره شد آنچه مرحوم سید رضی در این نامه آورده است بخشی از نامه مشروح تری است که در کتاب صفین آمده است.از مجموع نامه چنین استفاده می شود که اشعث بن قیس به خاطر سوابق سویی که داشت بعد از روی کار آمدن امام علیه السلام احساس ناامنی در موقعیت خود کرد که امام علیه السلام ممکن است او را از حکومت آذربایجان بردارد و مسأله جنگ جمل و قتل عثمان

را بهانه ای برای سرکشی قرار دهد،لذا امام علیه السلام برای پیش گیری از فتنه انگیزی او این نامه را برایش نوشت و در آغاز نامه چنین فرمود:« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ إِلَی الأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ أَمّا بَعْدُ،فَلَوْ لَا هَنَاتٌ وَ هَنَاتٌ کُنَّ مِنْکَ لَکُنْتَ الْمُقَدَّمُ فی هذَا الأَمْرِ قَبْلَ النّاسِ وَ لَعَلَّ آخِرَ أَمْرِکَ یَحْمَدُ أَوَّلَهُ،وَ یَحْمِلُ بَعْضُهُ بَعْضاً،إِنِ اتَّقَیْتَ اللّهَ-عَزَّ وَ جَلَّ ؛اگر لغزشهایی چنین و چنان از تو سر نزده بود در این کار (فرمانداری آذربایجان یا بیعت کردن با امام علیه السلام) مقدم بر دیگران بودی و شاید پایان کار تو آغاز آن را جبران کند و بخشی از آن بخش دیگر را بپوشاند اگر تقوای الهی را پیشه کنی».

سپس امام علیه السلام در ادامه این نامه اشاره به قتل عثمان و بیعت مردم با او و شورش طلحه و زبیر و شکستن بیعت آن حضرت نمود و افزود که آنها عایشه را نیز با خود به سوی بصره بردند و من به اتفاق مهاجرین و انصار به سوی آنها رفتم و در میدان نبرد در مقابل هم قرار گرفتیم.من از آنها خواستم که از سرکشی باز گردند و به بیعت خود وفادار باشند و آنچه وظیفه اتمام حجت بود انجام دادم؛ ولی آنها نپذیرفتند جنگ در گرفت و شکست خوردند و گروهی مجروح شدند و گروهی فرار کردند و من دستور دادم مجروحان را نکشند و فراریان را تعقیب نکنند و هر کس سلاح خود را بر زمین بگذارد و به خانه خویش برود و در را به روی خود ببندد در امان خواهد بود. {1) .تمام نهج البلاغه،ص 803؛واقعه صفین،ص 20. }

سپس امام علیه السلام این بخش از نامه را که سید رضی نقل کرده است بیان فرمود.

امام علیه السلام در این بخش از نامه اوّل او را با دو جمله پرمعنا هشدار می دهد و می فرماید:«فرمانداری تو برای تو وسیله آب و نان نیست،بلکه امانتی است در گردنت و تو از سوی ما فوق خود تحت مراقبت هستی»؛ (وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ {2) .«طعمه»به معنای چیز خوردنی است ولی گاه به صورت کنایه بکار می رود مثلاً می گویند فلان کس خبیث الطعمه است یعنی کسب و کار بدی دارد و در نامه بالا به معنای وسیله آب و نان است. }وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ،وَأَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ).

تعبیر بالا بیانگر دیدگاه اسلام درباره پستها و منصبهای حکومتی است.از دیدگاه اسلام رییس حکومت،وزرا،استان داران و فرماندهان تنها امانت دارانی هستند که امانت جامعه اسلامی از سوی خداوند به آنها سپرده شده و نباید آن را وسیله برتری جویی و تحصیل منافع شخصی کنند بلکه باید مانند هر امانت دار امین از آن مراقبت به عمل آورده و سالم به دست اهلش بسپارند.

در تفسیر آیه شریفه« إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها » {1) .نساء،آیه 58.}در روایات متعدّدی آمده که این امانت همان ولایت (و حکومت والیان صالح) است. {2) .به تفسیر نور الثقلین،ذیل آیه فوق و کافی،ج 1،ص 276 باب ان الامام یعرف الامام الذی یعرف من بعده مراجعه شود. }

البته این تفسیر به آن معنا نیست که مفهوم آیه منحصر در امر حکومت و امامت بوده باشد،بلکه یکی از مصادیق بارز و مهم آن است.

سپس امام علیه السلام بعد از این هشدار گویا به بیان سه وظیفه برای اشعث به عنوان یک فرماندار می پردازد،نخست می فرماید:«تو حق نداری درباره رعیّت استبداد به خرج دهی»؛ (لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ {3) .«تفتات»در اصل از ریشه«فوت»گرفته شده که گاه به معنای از دست رفتن و گاه به معنای سبقت جستن است و طبق معنای دوم هنگامی که به باب افتعال برود به معنای استبداد و خودسری است.گویی بر همه کس در انتخاب مقصودش پیشی می گیرد.این احتمال نیز وجود دارد که از ریشه«فأت»(به همزه) گرفته شده باشد که آن نیز به معنای انفراد و استبداد است. }فِی رَعِیَّهٍ). {4) .«رعیه»صفت مشبهه به معنای مراعات شده از ریشه رعی که در اصل به معنای به چرا بردن گوسفندان است که توام با مراعات و نگهداری است،گرفته شده و این تعبیر نشان می دهد که در حکومت اسلامی،دولت باید در خدمت مردم و مراقب و محافظ آنها باشد.حدیث معروف«کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته»نیز اشاره به این معنا دارد که همه مردم باید مراقب یکدگر باشند و در مقابل هم مسئولند.(حدیث مزبور در بحارالانوار و جامع الاخبار و در کتابهای اهل سنّت در صحیح بخاری و مسند احمد و کتب دیگر نقل شده است). }

بلکه باید طبق موازین الهی و آنچه در اسلام درباره حقوق مردم پیش بینی شده رفتار کنی نه اینکه آنچه دلخواه توست خودسرانه انجام دهی و با مردم

همچون بندگان و بردگان عمل کنی.

حضرت در دستور دوم می فرماید:«تو حق نداری در کارهای مهم و خطیر بدون اطمینان وارد شوی»؛ (وَ لَا تُخَاطِرَ إِلَّا بِوَثِیقَهٍ).

با توجّه به اینکه جمله (و لا تخاطر) از ریشه خطر است و امور مهم را خطیر می گویند به سبب خطرهایی که آن را تهدید می کند،منظور امام علیه السلام این است که در اموری که با سرنوشت مردم سر و کار دارد جز با دقت و تأمل و مشورت کافی و در صورت لزوم گرفتن اذن از امام علیه السلام و پیشوایت اقدام مکن،زیرا برای حفظ امانتهای مهم باید از دست زدن به کارهای خطرناک پرهیز کرد؛بنابراین واژه وثیقه هم تفکر و اندیشه را شامل می شود و هم مشورت و هم اجازه گرفتن از امام علیه السلام در صورت نیاز.

در دستور سوم درباره حفظ اموال بیت المال می فرماید:«در دست تو بخشی از اموال خداوند عز و جل است و تو یکی از خزانه داران او هستی باید آن را حفظ کنی تا به دست من برسانی»؛ (وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ).

و در پایان به او اطمینان می دهد که اگر در مسیر صحیح گام بر دارد،امام علیه السلام نسبت به او هیچ گونه تعرضی نکند و از این نظر در امنیت باشد،می فرماید:«امید است من رییس بدی برای تو نباشم و السلام»؛ (وَ لَعَلِّی أَلَّا أَکُونَ شَرَّ وُلَاتِکَ لَکَ وَ السَّلَامُ).

البته این تعبیر،تعبیری است بسیار متواضعانه و پدرانه.

نکته ها

1-دستور العملی کامل

جالب این است که امام علیه السلام در این بخش کوتاه از نامه تمام گفتنی ها را که باید

برای یک مسئول سیاسی کشور اسلامی بگوید،بیان فرموده؛نخست ماهیت منصب او را بیان داشته تا آگاه باشد او تنها یک امانتدار است نه یک زمامدار خودکامه و مالک الرقاب مردم.

سپس به سراغ نخستین چیزی می رود که دامن زمامداران را می گیرد و آن مسأله استبداد رأی و ترجیح دادن تمایلات شخصی بر منافع مردم است.

مخصوصاً امام علیه السلام از واژه رعیّت در اینجا استفاده می کند که مفهومش کسانی است که باید حال آنها مراعات شود و مصالح آنها را در نظر بگیرند.

سپس به او دستور می دهد که کارهای مهم اجتماعی را همچون کارهای شخصی نشمرد و ابعاد و آثار آن را در جامعه در نظر بگیرد و بدون اطمینان از عواقب آثار آن تصمیم نگیرد.

سرانجام به یکی از مهمترین عوامل فساد حکومتها که مسأله اموال و ذخائر کشور است،اشاره می کند و آنرا به عنوان«مال اللّه»معرفی می نماید؛همان تعبیری که از قرآن مجید گرفته شده که خداوند متعال درباره بردگانی که در مسیر آزادی قرار دارند دستور می دهد سرمایه ای در اختیار آنها بگذارند تا بتوانند کسب و کار کرده دین خود را ادا نمایند؛می فرماید: «وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللّهِ الَّذِی آتاکُمْ». {1) .نور،آیه 33.}

سپس او را به عنوان خزانه دار اموال الهی نه صاحب اختیار معرفی کرده دستور می دهد از آن مراقبت نماید تا به دست امام علیه السلام برسد و در میان حق داران تقسیم شود.

در عین حال در پایان نامه به او اطمینان می دهد که اگر از مسیر حق منحرف نشود امام علیه السلام هرگز با او بد رفتاری نخواهد داشت؛ولی در عین حال هشدار دیگری است که اگر اشعث نصایح سه گانه فوق را نپذیرد باید منتظر عواقب سوء کار خود باشد.

قابل توجّه اینکه نصر بن مزاحم در کتاب صفین می نویسد:«هنگامی که امام علیه السلام این نامه را به اشعث نوشت (او که دارای سوابق سویی بود) به یاران خود گفت:نامه امام علیه السلام من را در وحشت فرو برد،او می خواهد اموال آذربایجان را از من مطالبه کند من ناچارم به سوی معاویه بروم.یارانش به او گفتند اگر بمیری برای تو از این بهتر است.آیا شهر خود و جمعیت خویش را رها می کنی و دنباله رو اهل شام می شوی؟ اشعث به اشتباه خود پی برد و سرانجام نزد امام علیه السلام آمد و در کوفه زندگی کرد». {1) .شرح نهج البلاغه علامه تستری،ج 8،ص 7. }

2-اشعث بن قیس کیست؟

در ذیل خطبه 19 در جلد اوّل همین مجموعه که امام علیه السلام سخنان تندی در آن خطبه به اشعث بن قیس فرموده بود شرح حال اشعث را نوشته ایم.

نام اصلی او معدی کرب بود و به مناسبت موهای ژولیده و فرفری که داشت او را اشعث می نامیدند؛تا آنجا که اسم اصلی او به فراموشی سپرده شد و این نام بر وی ماند.

او دارای سوابق سوء بسیاری است؛در زمان جاهلیّت مرتکب جنایاتی شد و از سوی قبیله دشمن اسیر گشت و با پرداختن غرامّت سنگینی از سوی قومش آزاد شد.

تاریخ تاریک زندگی او نشان می دهد که او از منافقان بود و در عصر حکومت علی علیه السلام به گفته بعضی از مورخان سرچشمه های اصلی تمام مفاسد جامعه اسلامی بود.او با عمرو عاص در مسأله ایجاد نفاق در صفوف یاران علی علیه السلام در جنگ صفین همکاری کرد.

اشعث بن قیس در زمان عثمان به حکومت آذربایجان منصوب شد و امام علیه السلام

بعد از عثمان طبق روایت بالا می خواست با او مدارا کند مبادا به سوی معاویه و شام بگریزد.

قابل توجّه اینکه ابوبکر برای جلوگیری از خطرات اشعث،خواهر خود ام فروه را به او تزویج کرد و این زن سه پسر آورد که یکی از آنها محمد بود که در کربلا از فرماندهان لشکر ابن زیاد در برابر امام حسین علیه السلام بود.اشعث دختری به نام جعده داشت که همه شنیده ایم امام مجتبی علیه السلام را مسموم ساخت و طبق روایت کافی خود اشعث نیز از کسانی است که در قتل امیر مؤمنان علی علیه السلام شرکت داشت. {1) .کافی،ج 8،ص 167،ح 187. }

این سخن را با حدیثی که درباره اشعث از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده است پایان می دهیم امام علیه السلام خطاب به مردم فرمود:«أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ الْأَشْعَثَ لَا یَزِنُ عِنْدَ اللّهِ جَنَاحَ بَعُوضَهٍ وَ إِنَّهُ أَقَلُّ فِی دِینِ اللّهِ مِنْ عَفْطَهِ عَنْز؛ای مردم!اشعث به اندازه پر پشه ای در پیشگاه خدا وزن و ارزش ندارد و او در دین خدا از آب بینی بز کمتر است». {2) .بحارالانوار،ج 29،ص 420 برای شرح بیشتر درباره حالات اشعث به جلد اوّل همین کتاب،ص 444 به بعد ذیل خطبه 19 مراجعه فرمایید. }

لازم به ذکر است که اشعث در زمان عمر والی آذربایجان شد و در زمان عثمان باقی بود و در عصر حکومت علی علیه السلام نیز مدتی ابقا شد.

3-آذربایجان در نقشه های پیشین اسلامی

از فتوح البلدان بلاذری و تاریخ طبری و معجم البلدان حموی اجمالاً استفاده می شود که منطقه آذربایجان در حدود سنه 20 هجری زیر پرچم اسلام قرار گرفت؛ ولی چیزی نگذشت که گروهی بر ضد آن قیام کردند.خلیفه دوم اشعث بن قیس را فرستاد و بار دیگر آنجا را فتح کرد و اشعث بر حکومت آنجا باقی ماند.

محدوده آذربایجان آن روز از امروز گسترده تر بود و علاوه بر تبریز،خوی، سلماس،ارومیه و اردبیل،مناطقی از گیلان و مازندران را نیز شامل می شد و از طرف غرب نیز فراتر از مرزهای کنونی بود.حموی می گوید:«این منطقه خود مملکت عظیمی است،دارای برکات فراوان،خرم و سرسبز،پرآب و دارای چشمه های بسیار».یعقوبی در تاریخ خود می نویسد:معاویه هر سال سی هزار هزار (سی میلیون) درهم از خراج آذربایجان دریافت می داشت و این نشان می دهد که تا چه اندازه آن منطقه گسترده و آباد بوده است. {1) .به کتاب تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 233 و تاریخ طبری در حوادث سنه 22 و همچنین معجم البلدان حموی،ج 1،ص 128 و فتوح البلدان بلاذری،ج 2،ص 400 مراجعه شود. }

نامه6: علل مشروعیّت حکومت امام علیه السّلام

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه امام علیه السّلام به معاویه که پس از جنگ جمل در سال 36 هجری، توسّط جریر بن عبد اللّه فرستاده شد)

متن نامه

إِنّهُ باَیعَنَیِ القَومُ الّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُم

ص: 366

عَلَیهِ فَلَم یَکُن لِلشّاهِدِ أَن یَختَارَ وَ لَا لِلغَائِبِ أَن یَرُدّ وَ إِنّمَا الشّورَی لِلمُهَاجِرِینَ وَ الأَنصَارِ فَإِنِ اجتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمّوهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلّهِ رِضًا فَإِن خَرَجَ عَن أَمرِهِم خَارِجٌ بِطَعنٍ أَو بِدعَهٍ رَدّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنهُ فَإِن أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتّبَاعِهِ غَیرَ سَبِیلِ المُؤمِنِینَ وَ وَلّاهُ اللّهُ مَا تَوَلّی وَ لعَمَریِ یَا مُعَاوِیَهُ لَئِن نَظَرتَ بِعَقلِکَ دُونَ هَوَاکَ لتَجِدُنی أَبرَأَ النّاسِ مِن دَمِ عُثمَانَ وَ لَتَعلَمَنّ أنَیّ کُنتُ فِی عُزلَهٍ عَنهُ إِلّا أَن تَتَجَنّی فَتَجَنّ مَا بَدَا لَکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

همانا کسانی با من بیعت کرده اند که با ابا بکر و عمر و عثمان، با همان شرایط بیعت کردند، {این سخن امام علیه السّلام روش استدلال و مناظره بر أساس باورهای دشمن است، زیرا معاویه به ولایت و امامت امام علی علیه السّلام و نصب الهی و ابلاغ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اعتقاد ندارد و تنها در شعارهای خود، بیعت مردم و شورای مسلمین را مطرح می کند. امام در استدلال با معاویه ناچار معیارهای مورد قبول او را طرح می فرماید که اگر بیعت را قبول داری مردم با من بیعت کردند و اگر شورا را قبول داری، شورای مهاجر و انصار مرا برگزیدند، دیگر چه بهانه ای می توانی داشته باشی؟! در صورتیکه امام علیه السّلام باور و اعتقادات خود را نسبت به امامت و رهبری عترت در خطبه 1 و 2 و 144 و 97 و 120 و 93 مشروحا بیان داشت.} پس آن که در بیعت حضور داشت نمی تواند خلیفه ای دیگر انتخاب کند، و آن کس که غایب بود نمی تواند بیعت مردم را نپذیرد . همانا شورای مسلمین از آن مهاجرین و انصار است {- نقد تفکّر پوپولیسم POPULISM (مردم سالاری)، زیرا در اسلام هم مردم و رأی آنان مهمّ است و هم مردم در پرتو ملاکهای اسلامی، فردی را انتخاب می کنند، پس اصالت با معیارهای اسلامی است، نه اکثریّت فقط.}، پس اگر بر امامت کسی گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودی خدا هم در آن است ، حال اگر کسی کار آنان را نکوهش کند یا بدعتی پدید آورد، او را به جایگاه بیعت قانونی باز می گردانند.

اگر سرباز زد با او پیکار می کنند، زیرا که به راه مسلمانان در نیامده، خدا هم او را در گمراهی اش رها می کند ، به جانم سوگند! ای معاویه اگر دور از هوای نفس، به دیده عقل بنگری، خواهی دید که من نسبت به خون عثمان پاک ترین افرادم، و می دانی که من از آن ماجرا دور بوده ام، جز اینکه از راه خیانت مرا متّهم کنی، و حق آشکاری را بپوشانی. با درود .

شهیدی

مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند، هم بدانسان بیعت مرا پذیرفتند. پس کسی که حاضر است نتواند دیگری را خلیفه گیرد، و آن که غایب است نتواند کرده حاضران را نپذیرد. شورا از آن مهاجران است و انصار، پس اگر گرد مردی فراهم گردیدند و او را امام خود نامیدند، خشنودی خدا را خریدند. اگر کسی کار آنان را عیب گذارد یا بدعتی پدید آرد او را به جمعی که از آنان برون شده بازگردانند، و اگر سرباز زد، با وی پیکار رانند که- راهی دیگر را پذیرفته- و جز به راه مسلمانان رفته، و خدا را در گردن او در آرد آن را که بر خود لازم دارد .

معاویه! به جانم سوگند، اگر به دیده خرد بنگری و هوا را از سر به در بری، بینی که من از دیگر مردمان از خون عثمان بیزارتر بودم، و می دانی که از آن گوشه گیری نمودم، جز آنکه مرا متهم گردانی و چیزی را که برایت آشکار است بپوشانی، و السلام.

اردبیلی

بدرستی که مبایعه کردند بمن گروهی که مبایعه کردند با ابا بکر و عمر و عثمان بر آنچه مبایعه کردند بایشان بر آن پس نبود مر حاضر را که اختیار کنید غیر کسی را که بیعت بر او واقع شده و نه غایب را که رد کند آنچه مردمان بیعت کرده و جز این نیست مشورت در امر خلافت برای مهاجر نیست و انصار پس اگر مجتمع شوند بر مردی مراد نفس نفیس خودش است پس او را امام نام نهند باشد که آن امر برای خوشنودی حضرت عزت پس اگر بیرون رود از فرمان ایشان بیرون روند بطعنه زدن یا بدعت نهادن و تا برگردانیدند او را بسوی آنچه بیرون رفته از آن پس اگر سر باز زند کارزار کنند با او بر پیروی کردن او غیر راه مؤمنانی را که راه متابعت ایشانست بمن واگذارد او را خدا با آنچه کشت و هر آینه سوگند بزندگانی من ای معاویه اگر نظر کنی بعقل خودت نه بهوای نفس اماره خودت هر آینه یابی مرا بری ترین مردمان از سعی در خون عثمان و هر آینه بدانی که من بودم در گوشه از آن امر بجز آنکه خیانت میکنی بر من پس می پوشانی آنچه ظاهر شد برای تو و السّلام

آیتی

این مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کرده بودند، به همان شیوه با من بیعت کردند. پس آن را که حاضر است، نرسد که دیگری را اختیار کند و آن را که غایب بوده است نرسد که آنچه حاضران پذیرفته اند نپذیرد. شورا از آن مهاجران و انصار است. اگر آنان بر مردی همراءی شدند و او را امام خواندند، کارشان برای خشنودی خدا بوده است، و اگر کسی از فرمان شورا بیرون آمد و بر آن عیب گرفت یا بدعتی نهاد باید او را به جمعی که از آن بیرون شده است باز آورند. اگر سر بر تافت با او پیکار کنند، زیرا راهی را برگزیده که خلاف راه مؤ منان است و خدا نیز در گردن او کند، گناه آنچه را خود متولی آن شده است.

ای معاویه، به جان خودم سوگند، که اگر به دیده خرد بنگری، نه از روی هوا و هوس، در خواهی یافت که من از هر کس دیگر از کشتن عثمان بیزارتر بودم و من از آن کناری جسته بودم، مگر آنکه بخواهی جنایت را به گردن من نهی و چیزی را که بر تو آشکار است پنهان داری. والسلام.

انصاریان

آن مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و مقررات با من بیعت کردند، حاضر را حقّی نیست که غیر را اختیار کند،و غایب را نمی رسد که آن را قبول نکند .شورا برای مهاجرین و انصار است.اگر بر مردی در خلافت اجتماع کردند و او را پیشوا نامیدند خداوند به آن راضی است ،بنا بر این اگر کسی از فرمان اهل شورا با انکار و بدعت بیرون رود او را به آن بر می گردانند،و اگر فرمان آنان را نپذیرد با او به خاطر پیروی از غیر راه اهل ایمان می جنگند،و خداوند بر گردن او نهد آن را که خود بر عهده گرفته(یعنی عذاب دوزخ را ).

به جان خودم سوگند ای معاویه،اگر با دیده عقل نظر کنی نه از روی هوا و هوس،خواهی یافت که که من از همه مردم از خون عثمان مبرّاترم،و خواهی دانست که از آن گوشه گرفتم، مگر آنکه مرا متّهم کنی،پس هر اتهامی که به نظرت می رسد وارد آر.و السلام .

شروح

راوندی

ثم تکلم بکلام موجب اعتقاد القوم، لانه کان معهم فی المداراه و التقیه و کانوا یقصرون فی حقه علی ما امرهم به فی غدیر خم رسول الله صلی الله علیه و آله. و قوله انه بایعنی القوم فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد و انما الشوری للمهاجرین و الانصار لم یذکر علیه السلام ذلک لانه حکم من احکام الشرع نزل به کتاب او سنه، اذ لو کان کذلک لکان علیه دلیل شرعی، و اذا لم یقله من الاعتقاد فانما اورده علی معاویه و اصحابه الذین کان اعتقادهم علی هذا اولا و ثانیا (و ثالثا)، فقال علیه السلام: کما لم یکن لم تغییر ما تقدم علی مقتضی اعتقادکم فلیس لما اجتمعوا علی و سمونی اماما و لله فیه رضی ان یخرج منه واحد. و روی: ردوه الی ما خرج منه. و العزله: البعد. و التجنی: طلب الجنایه، و هو ان یدعی علیک احد ذنبا لم تفعله. و قوله فتجن ما بدا لک ای داع علی ذنبا لم افعله اذا شئت ذلک ما تشاء لک رای فیه، یقال: بدا له فی هذا الابداء ای ظهر له رای فی ذلک، ثم یحذف بدا من الکلام تخفیفا.

کیدری

قوله علیه السلام: بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر. کلام قاله علیه السلام: علی مقتضی عقیده القوم مداراه و تقیه، و تقریبا لهم الی الاجتماع و الاتفاق و شق عصا الشقاق، و الا فامامته کانت ثابته بعد النبی بلا فصل، بالنص الصادر من النبی صلی الله علیه و آله علی ما افاضت الیه الادله الیقینیه المستفیضه فی مظانها. و الشوری: المشوره. فتجن ما بدا لک: ای اسند ما شئت من ذنب لم افعله.

ابن میثم

از نامه های حضرت به معاویه: عزله: اسم مصدر از اعتزال است. تجنی: آن است که بر کسی گناهی ببندد که آن را انجام نداده است. (همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، با همان قید و شرطها با من بیعت کردند، بنابراین نه، آن که حاضر بود اختیار فسخ دارد و نه آن که غایب بود، اجازه ی رد کردن. شورا، تنها از آن مهاجران و انصار است، اگر ایشان بطور اتفاق کسی را امام دانستند خداوند از این امر راضی و خشنود است و اگر کسی از فرمان آنان با زور سرنیزه یا از روی بدعت خارج شود او را به جای خود می نشانند، پس اگر سرپیچی کند با او نبرد می کنند، چرا که از غیر طریق اهل ایمان پیروی کرده، و خدا او را در بیراهه رها می کند. ای معاویه به جان خودم سوگند اگر با دیده ی عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگری، خواهی دید که من از همه کس در خون عثمان بی گناهترم، و می دانی که من از آن برکنار بوده ام، مگر این که بخواهی خیانت کنی و چنین نسبتی را به من بدهی، اکنون که چنین نیست هر جنایت که می خواهی بکن، والسلام.) آنچه در این مورد ذکر شده قسمتی از نامه ای است که حضرت به معاویه نوشت و آن را به وسیله ی عبدالله بجلی که از حکمرانی همدان عزلش کرده بود به شام فرستاد، جمله های اول این نامه این بوده است: پس از حمد خدا و نعت پیامبر، ای معاویه همچنان که تو در شام هستی بیعت من بر گردن تو قرار دارد، زیرا با من همان مردمی بیعت کردند که … و دنباله ی آن متصل می شود به آغاز آنچه در این مورد ذکر شد، تا جمله ی و ولاه ما تولی و به دنبال این جمله، در اصل نامه این عبارت می آید و همانا طلحه و زبیر، با من بیعت کردند و سپس آن را نقض کردند و بیعت شکنی آنان در حکم ارتدادشان بود به این دلیل با آنها به مبارزه برخاستم، تا حق به کرسی نشست، و امر خدا آشکار شد، در حالی که ایشان کراهت داشتند، پس ای معاویه در امری داخل شو که سایر مسلمانان داخل شدند، به درستی که بهترین چیز در نظر من برای تو سلامت تو می باشد، مگر این که بخواهی خود را در معرض بلا بیفکنی که اگر به این کار دست بیاندازی با تو می جنگم و از خدا برای پیروزی بر تو، یاری می خواهم. ای معاویه، تو که کاملا دستت به خون عثمان آلوده است، اکنون در آنچه همه ی مردم داخل شده اند، داخل شو، و سپس همان مردم را حکم قرار ده، من، تو و آنها را به کتاب خدا دعوت خواهم کرد، اما آنچه را که تو ادعا می کنی که خونخواهی عثمان است چنان است که می خواهی بچه را از شیر دادن گول بزنی، پس از این بیانات در اصل نامه، این جمله می آید: و لعمری، به جان خودم سوگند، تا ما بدالک: هر جنایت که می خواهی بکن، و سپس عباراتی می آید که ترجمه اش این است: بدان که تو، از آزادشدگانی که نه سزاوار خلافتند، و نه شایستگی دارند که طرف شور و مشورت واقع شوند، هم اکنون جریر بن عبدالله را که از اهل ایمان و هجرت است، نزد تو و اطرافیانت فرستاده ام و به این وسیله از تو می خواهم که با من بیعت کنی، از خدا، درخواست نیرو و کمک می کنم. بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد، فراز: اما بعد … بالشمام، اصل ادعاست، و جمله ی انه بایعنی … علیه، مقدمه نخستین استدلال و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و تقدیر مقدمه ی کبری این است: با هر که این قوم بیعت کرده اند، نه شخص غایب حق دارد آن را رد کند و نه حاضر می تواند کسی غیر از آن را که آنان با او بیعت کرده اند، برگزیند، نتیجه ی قیاس این می شود: هیچ کس، خواه غایب و خواه حاضر، حق رد کردن بیعت آنان با امامشان را ندارد، و لازمه ی این نتیجه آن است که این بعیت شامل حاضران و غایبان می باشد، و این مطلب از جمله فلم یکن … یرد، فهمیده می شود. و انما … تولی، این عبارت کبرای قیاس را تقریر کرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دلیل این که ایشان اهل حل و عقد امت محمد (صلی الله علیه و آله) می باشند، پس اگر بر مساله ای از احکام الهی اتفاق کلمه داشته باشند، چنان که بر بیعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام نامیدند، چنین اتحادی اجماع بر حق و مرضی خداوند و راه مومنان است که پیروی از آن، واجب می باشد، بنابراین اگر کسی به مخالفت با آنان برخیزد، و با متهم کردن ایشان یا تهمت زدن به کسانی که با او بیعت کرده اند، و یا با ایجاد بدعت در دین، از مسیر مسلمانان خارج شود، مردم مسلمان او را به راه حق باز می گردانند، و اگر از این امر سرپیچی کند، و راه غیر مومنان را ادامه دهد، با وی به جنگ پردازند، تا به راه حق بازگردد، وگرنه خداوند، او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وی بچشاند، و چه بد سرانجامی است جهنم، (نمونه ی کامل معاویه است که از مسیر مسلمانان خارج شد و امام علی (علیه السلام) را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهای ناروای دیگر متهم کرد، و دیگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتی که در نقض بیعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاویه را سوگند می دهد که اگر با دیده ی عقل بنگرد و از هوا و هوس چشم بپوشد او را بیگناهترین فرد در قتل عثمان خواهد یافت، زیرا آن حضرت هنگام کشته شدن عثمان در خانه ی خود قرار داشت و از واقعه برکنار بود، البته این کناره گیری امام (علیه السلام) پس از آن بود که مدت مدیدی با دست و زبان از او دفاع می کرد، و هم عثمان را نصیحت می کرد و هم از مردم می خواست دست از آزار وی بردارند و چون دیگر سعی و کوشش خود را بی نتیجه دید، دست برداشت و به خانه ی خود پناه برد. الا ان تتجنی … تا آخر نامه، این جمله استثنای منقطع است، یعنی مگر این که به ناحق مرا به گناهی متهم سازی که به کلی از آن دورم، که در این صورت، هر گناه و جنایتی را که به ذهنت می آید می توانی به من نسبت دهی زیرا، باب اختیار برای هر کس باز است. امیرالمومنین در این نامه، برای اثبات امامت خود، به اجماع مردم، و نه نص صریح پیامبر، استدلال فرمود، به علت این که آنان اعتقاد به نص نداشتند بلکه نزد ایشان، تنها دلیل بر نصب امام، همان اجماع مسلمانان بود، پس اگر حضرت به دلیل نقلی و نص صریح احتجاج می کرد آنان نمی پذیرفتند. موفقیت در کارها بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتَّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَلاَّهُ اللَّهُ ما تَوَلّی وَ لَعَمْرِی یَا مُعَاوِیَهُ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّی فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ وَ السَّلاَمُ .

قد تقدم ذکر هذا الکلام فی أثناء اقتصاص مراسله أمیر المؤمنین ع معاویه بجریر بن عبد اللّه البجلی و قد ذکره أرباب السیره کلهم و أورده شیوخنا المتکلمون فی کتبهم احتجاجا علی صحه الاختیار و کونه طریقا إلی الإمامه و أوّل الکتاب

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ بَیْعَتِی بِالْمَدِینَهِ لَزِمَتْکَ وَ أَنْتَ بِالشَّامِ لِأَنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا . إلی آخر الفصل .

و المشهور المروی فإن خرج من أمرهم خارج بطعن أو رغبه أی رغبه عن ذلک الإمام الذی وقع الاختیار له.

وَ الْمَرْوِیُّ بَعْدَ قَوْلِهِ وَلاَّهُ اللَّهُ بَعْدَ ما تَوَلّی وَ أَصْلاَهُ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً وَ إِنَّ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ بَایَعَانِی ثُمَّ نَقَضَا بَیْعَتِی فَکَانَ نَقْضُهُمَا کَرَدَّتِهِمَا فَجَاهَدْتُهُمَا عَلَی ذَلِکَ حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ اَلْمُسْلِمُونَ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیَّ فِیکَ الْعَافِیَهُ إِلاَّ أَنْ تَتَعَرَّضَ لِلْبَلاَءِ فَإِنْ تَعَرَّضْتَ لَهُ قَاتَلْتُکَ وَ اسْتَعَنْتُ بِاللَّهِ عَلَیْکَ وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ النَّاسُ فِیهِ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللَّهِ فَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُهَا فَخُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ وَ لَعَمْرِی یَا مُعَاوِیَهُ إِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ إِلَی آخِرِ الْکَلاَمِ.

وَ بُعْدِهِ وَ اعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لاَ تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلاَفَهُ وَ لاَ تَعْتَرِضُ بِهِمْ اَلشُّورَی وَ قَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ جَرِیرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الْبَجَلِیَّ وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ وَ الْهِجْرَهِ فَبَایِعْ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللّهِ .

و اعلم أن هذا الفصل دال بصریحه علی کون الاختیار طریقا إلی الإمامه کما یذکره أصحابنا المتکلمون لأنّه احتج علی معاویه ببیعه أهل الحل و العقد له و لم یراع فی ذلک إجماع المسلمین کلهم و قیاسه علی بیعه أهل الحل و العقد لأبی بکر فإنه ما روعی فیها إجماع المسلمین لأن سعد بن عباده لم یبایع و لا أحد من أهل بیته و ولده و لأن علیا و بنی هاشم و من انضوی إلیهم لم یبایعوا فی مبدإ الأمر و امتنعوا و لم یتوقف المسلمون فی تصحیح إمامه أبی بکر و تنفیذ أحکامه علی بیعتهم و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا إلی الإمامه و أنّه لا یقدح فی إمامته ع امتناع معاویه من البیعه و أهل الشام فأما الإمامیّه فتحمل هذا الکتاب منه ع علی التقیه و تقول إنّه ما کان یمکنه

أن یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الحال و یقول له أنا منصوص علی من رسول اللّه ص و معهود إلی المسلمین أن أکون خلیفه فیهم بلا فصل فیکون فی ذلک طعن علی الأئمه المتقدمین و تفسد حاله مع الذین بایعوه من أهل المدینه و هذا القول من الإمامیّه دعوی لو عضدها دلیل لوجب أن یقال بها و یصار إلیها و لکن لا دلیل لهم علی ما یذهبون إلیه من الأصول التی تسوقهم إلی حمل هذا الکلام علی التقیه.

فَأَمَّا قَوْلُهُ ع وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللَّهِ .

فیجب أن یذکر فی شرحه ما یقول المتکلمون فی هذه الواقعه قال أصحابنا المعتزله رحمهم اللّه هذا الکلام حقّ و صواب لأن أولیاء الدم یجب أن یبایعوا الإمام و یدخلوا تحت طاعته ثمّ یرفعوا خصومهم إلیه فإن حکم بالحق استدیمت إمامته و إن حاد عن الحق انقضت خلافته و أولیاء عثمان الذین هم بنوه لم یبایعوا علیا ع و لا دخلوا تحت طاعته ثمّ و کذلک معاویه ابن عم عثمان لم یبایع و لا أطاع فمطالبتهم له بأن یقتص لهم من قاتلی عثمان قبل بیعتهم إیاه و طاعتهم له ظلم منهم و عدوان.

فإن قلت هب أن القصاص من قتله عثمان موقوف علی ما ذکره ع أ ما کان یجب علیه لا من طریق القصاص أن ینهی عن المنکر و أنتم تذهبون إلی أن النهی عن المنکر واجب علی من هو سوقه فکیف علی الإمام الأعظم قلت هذا غیر وارد هاهنا لأن النهی عن المنکر إنّما یجب قبل وقوع المنکر لکیلا یقع فإذا وقع المنکر فأی نهی یکون عنه و قد نهی علی ع أهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا و نابذهم بیده و لسانه و بأولاده فلم یغن شیئا و تفاقم الأمر حتّی قتل و لا یجب بعد القتل إلاّ القصاص فإذا امتنع أولیاء الدم من طاعه الإمام لم یجب علیه أن یقتص من القاتلین لأن اهلقصاص حقهم و قد سقط ببغیهم علی الإمام و خروجهم عن طاعته و قد قلنا نحن فیما تقدم أن القصاص إنّما یجب علی من باشر القتل و الذین باشروا قتل عثمان قتلوا یوم قتل عثمان فی دار عثمان و الذین کان معاویه یطالبهم بدم عثمان لم یباشروا القتل و إنّما کثروا السواد و حصروه[حصروا]

عثمان فی الدار و أجلبوا علیه و شتموه و توعدوه و منهم من تسور علیه داره و لم ینزل إلیه و منهم من نزل فحضر محضر قتله و لم یشرک فیه و کل هؤلاء لا یجب علیهم القصاص فی الشرع

جریر بن عبد اللّه البجلی عند معاویه

و قد ذکرنا فیما تقدم شرح حال جریر بن عبد اللّه البجلی فی إرسال علی ع إیاه إلی معاویه مستقصی

وَ ذَکَرَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ بَکَّارٍ فِی اَلْمُوَفَّقِیَّاتِ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا بَعَثَ جَرِیراً إِلَی مُعَاوِیَهَ خَرَجَ وَ هُوَ لاَ یَرَی أَحَداً قَدْ سَبَقَهُ إِلَیْهِ قَالَ فَقَدِمْتُ عَلَی مُعَاوِیَهَ فَوَجَدْتُهُ یَخْطُبُ النَّاسَ وَ هُمْ حَوْلَهُ یَبْکُونَ حَوْلَ قَمِیصَ عُثْمَانَ وَ هُوَ مُعَلَّقٌ عَلَی رُمْحٍ مَخْضُوبَ بِالدَّمِ وَ عَلَیْهِ أَصَابِعَ زَوْجَتَهُ نَائِلَهُ بِنْتُ الْفَرَافِصَهِ مَقْطُوعَهً فَدَفَعَتْ إِلَیْهِ کِتَابِ عَلِیٍّ ع وَ کَانَ مَعِی فِی الطَّرِیقِ رَجُلٍ یَسِیرُ بسیری وَ یُقِیمُ بِمَقَامِی فَمَثِّلْ بَیْنَ یَدَیْهِ فِی تِلْکَ الْحَالِ وَ أَنْشَدَهُ إِنَّ بَنِی عَمِّکَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ هُمْ قَتَلُوا شَیْخَکُمْ غَیْرَ کَذِبٍ وَ أَنْتَ أَوْلَی النَّاسِ بِاْلَوْثِب فَثِبْ.

وَ قَدْ ذَکَرْنَا تَمَامِ هَذِهِ الْأَبْیَاتَ فِیمَا تَقَدَّمَ.

قَالَ ثُمَّ دَفَعَ إِلَیْهِ کِتَاباً مِنْ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ وَ هُوَ أَخُو عُثْمَانَ لِأُمِّهِ کَتَبَهُ مَعَ هَذَا الرَّجُلَ مِنْ اَلْکُوفَهِ سِرّاً أَوَّلِهِ مُعَاوِیَّ إِنَّ الْمَلِکَ قَدْ جُبٍّ غَارِبِهِ.

الْأَبْیَاتِ الَّتِی ذَکَرْنَا فِیمَا تَقَدَّمَ.

قَالَ فَقَالَ لِی مُعَاوِیَهَ أَقِمْ فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ نَفَرُوا عِنْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ حَتَّی یَسْکُنُوا فَأَقَمْتُ أَرْبَعَهَ أَشْهُرٍ ثُمَّ جَاءَهُ کِتَابٍ آخَرَ مِنَ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُقْبَهَ أَوَّلِهِ أَلاَ أَبْلِغْ مُعَاوِیَهَ بْنَ حَرْبٍ

قَالَ فَلَمَّا جَاءَهُ هَذَا الْکِتَابِ وَصَلَ بَیْنَ طومارین { 1) الملیم:من وقع منه ما یلام علیه. } أَبْیَضَیْنِ ثُمَّ طواهما وَ کَتَبَ عنوانهما

مِنْ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ دَفَعَهُمَا إِلَیَّ لاَ أَعْلَمُ مَا فِیهِمَا وَ لاَ أَظُنُّهُمَا إِلاَّ جَوَاباً وَ بَعَثَ مَعِی رَجُلاً مِنْ بَنِی عَبْسٍ لاَ أَدْرِی مَا مَعَهُ فَخَرَجْنَا حَتَّی قَدِمْنَا إِلَی اَلْکُوفَهِ وَ اجْتَمَعَ النَّاسُ فِی الْمَسْجِدِ لاَ یَشُکُّونَ أَنَّهَا بَیْعَهُ أَهْلِ اَلشَّامِ فَلَمَّا فَتَحَ عَلَیَّ ع الْکِتَابَ لَمْ یَجِدْ شَیْئاً وَ قَامَ اَلْعَبْسِیِّ فَقَالَ مَنْ هَاهُنَا مِنْ أَحْیَاءِ قَیْسٍ وَ أَخَصِّ مِنْ قَیْسٍ غَطَفَانَ وَ أَخَصِّ مِنْ غَطَفَانَ عَبْساً إِنِّی أَحْلِفُ بِاللَّهِ لَقَدْ تَرَکْتَ تَحْتَ قَمِیصَ عُثْمَانَ أَکْثَرَ مِنْ خَمْسِینَ أَلْفَ شَیْخٍ خاضبی لِحَاهُمْ بِدُمُوعٍ أَعْیُنِهِمْ متعاقدین متحالفین لَیَقْتُلُنَّ قَتَلْتُهُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ إِنِّی أَحْلِفُ بِاللَّهِ لیقتحمنها عَلَیْکُمْ اِبْنِ أَبِی سُفْیَانَ بِأَکْثَرَ مِنْ أَرْبَعِینَ أَلْفاً مِنْ خصیان الْخَیْلُ فَمَا ظَنُّکُمْ بَعْدَ بِمَا فِیهَا مِنْ الْفُحُولِ ثُمَّ دَفَعَ إِلَی عَلِیٍّ ع کِتَاباً مِنْ مُعَاوِیَهَ فَفَتَحَهُ فَوَجَدَ فِیهِ أَتَانِی أَمْرٌ فِیهِ لِلنَّفْسِ غُمَّهَ.

و قد ذکرنا هذا الشعر فیما تقدم

کاشانی

(الی معاویه) این نامه را به معاویه فرستاد به مصحوب جویر بن عبدالله بجلی (انه بایعنی القوم) به درستی که مبایعت کردند با من گروه مسلمانان (الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان) آنانی که مبایعت کرده بودند به ابی بکر و عمر و عثمان (علی ما بایعوهم) بر آنچه مبایعت کردند بر آن با ایشان از خلافت اگر چه امامت و خلافت آن حضرت، بلافصل بعد از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله ثابت بود به نص حضرت عزت اما آن حضرت این سخن را برحسب مقتضی عقیده قوم اداء فرمود از روی مدارا و تقریب ایشان به اجتماع و اتفاق بر آن قدوه اولیاء با آنکه چون اعتقاد ایشان آن بود که مبنای خلافت بر عقد و بیعت است، از این جهت آن حضرت، بر طریق حجت لازم گردانیدن برایشان فرمود که چون مردمانی که مبایعه کرده بودند با خلفای ثلاثه از مهاجر و انصار با من مبایه نمودند (فلم یکن للشاهد) پس بنابراین نیست حاضر را (ان یختار) که اختیار غیر کسی را که بیعت بر او واقع شده کند (و لا للغائب ان یرد) و نه غایب را که رد کند آنچه مردمان به آن بیعت نموده اند بلکه بر شاهد و غایب لازم است که بیعت نمایند بامن و واجب است بر ایشان که منقاد امر شوند. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار) و جز این نیست که مشورت کردن در امر خلافت برای مهاجرین است و انصار چه ایشان اهل حل و عقدند از امت محمد صلی الله علیه و آله (فان اجتمعوا علی رجل) پس اگر مجتمع شوند بر مردی، مراد نفس نفیس خود است (فسموه اماما) پس او را امام نام نهند (کان ذلک لله رضی) باشد آن امر برای خشنودی حضرت باری (فان خرج من امرهم خارج) پس اگر بیرون رود از فرمان ایشان بیرون رونده ای (بطعن) به طعنه زدن مراد طعنه زدن مردمان است به آن حضرت بر قتل عثمان. (او بدعه) یا بدعت نهادن در آن، که آن نصب معاویه است (رده) بازگردانند او را (الی ما خرج منه) به سوی آنچه بیرون رفته از آن (فان ابی) پس اگر سر باز زدند (قاتلوه) کارزار کنند به او (علی اتباعه) بر پیروی کردن او (غیر سبیل المومنین) غیر راه مومنان را که آن راه متابعت و مبایعت ایشان است به من (و ولاه الله) و بنابر عدم متابعت به او واگذارد او را خدای تعالی (ما تولی) با آنچه برگشت و به واسطه آن درآورد او را در عذاب سخت، حیث قال عز اسمه: (نوله ما تولی و نصله جهنم) (و لعمری یا معاویه) و هر آینه قسم به زندگانی من ای معاویه (لئن نظرت بعقلک) اگر نظر کنی به عقل خود (دون هواک) نه به هوای نفس اماره (لتجدنی) هر آینه یابی مرا (ابرء الناس) بری ترین مردمان (من دم عثمان) از خون عثمان (و لتعلمن) و هر آینه بدانی تو (انی کنت فی عزله) من بودم در گوشه ای از آن امر و گناهی نداشتم در نفس الامر (الا ان تتجنی) مگر آنکه دعوی جنایت می کنی بر من به زور (فتجن) پس می پوشانی (ما بدا لک) آنچه ظاهر شد تو را از برائت من از آن خون (والسلام)

آملی

قزوینی

بیعت کردند با من قومی که بیعت کردند با آن سه تن بر آن وجه که با ایشان بیعت کردند، دیگر حاضر را نرسد که غیر آن اختیار کند، و نه غایب را که آن را برگرداند و راضی نگردد، محقق است که آنحضرت نمیگفت خلافت من از راه بیعت ثابت است، بلکه پیوسته میگفت من بنص رسول نبیل و وحی خداوند جلیل بخلافت و امامت امت متعینم، ولیکن اینجا بر وجه مماشات و تسلیم میگویند چنانچه خلافت آن سه تن منعقد شد نزد شما باتفاق و بیعت مقدمان امت خلافت من نیز از آن وجه منعقد گشته است نه طلحه و زبیر را که حاضر بودند رسد که گویند ما پشیمانیم و رای دیگر داریم، و نه تو که غایب بودی توانی آنرا رد کنی، و این قضیه مسلم همه امت بود چه مخالف و چه موافق، اما مخالف گفتی چون پیشوایان امت از مهاجر و انصار عقد خلافت کسی بستند و بیعت کردند شکستن آن نشاید، و اما موافق گوید: خلافت آنحضرت خدای عزوجل تعیین نموده است، و واجب است بر همه امت که او را اطاعت و بر متابعت او بیعت کنند و مشورت در امر خلافت نیست مگر مهاجر و انصار را پس اگر ایشان اجتماع کردند بر مردی و او را امام نامیدند آن کار خدای را رضا است، پس اگر بیرون رود از آن کار کسی بطعن و انکاری، یا بدعتی و امری که در دین و سنت معهود نبود برمیگردانند او را بانچه بیرون رفته است از آن، و اگر ابا کند مقاتله میکنند با او برای اینکه تابع شده است غیر سبیل مومنان را، و خدای عزوجل در گردن او کند آنچه متولی آن گشته است. بزندگی من قسم ای معاویه اگر تو نظر کنی بعقل خود نه هوای طبع، مییابی مرا بری ئترین مردمان از خون عثمان و میدانی که من در گوشه بودم از آن و کناره کردم از آن مگر اینکه بهتان ببندی، پس ببند آنچه بخاطرت میرسد یا بپوشی آنچه را ظاهر میشود برای تو از برائت من از خون عثمان.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه،

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد. و انما الشوری للمهاجرین و الانصار، فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم خارج بطعن او بدعه، ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی.»

یعنی به تحقیق که بیعت کردند با من آن جماعت آن چنانی که بیعت کرده بودند با ابابکر و عمر و عثمان بر آن چیزی که بیعت کردند آن قوم ایشان را بر آن چیز که خلافت باشد، پس نیست از برای حاضر که اختیار کند غیر را و نه از برای غائب اینکه رد کند بیعتی را که واقع شده است. و نیست مشورت در امر خلافت مگر از برای مهاجران و انصار پیغمبر، صلی الله علیه و آله، پس اگر جمع شدند بر خلافت مردی و نامیدند او را امام، باشد این اجتماع ایشان رضا و خشنودی مر خدای تعالی به زعم ایشان، پس اگر بیرون رود از اجماع ایشان خارج از اجماعی، به سبب طعن زدن، مثل تهمت قتل عثمان که معاویه متمسک به آن بود، یا به سبب بدعتی، مانند خلاف اصحاب جمل که بدعت کردند نقض بیعت را، بازگردانند او را به سوی اجماعی که بیرون رفته است از آن، پس اگر امتناع ورزید مقاتله کنند با او از جهت متابعت کردن او غیر سبیل و راه مومنان را و متوجه سازد او را خدای تعالی به آن کاری که متوجه شده است.

و این کلام اشاره است به قول خدای تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله و نصله جهنم و ساءت مصیرا) یعنی و کسی که مخالفت کند رسول خدا را بعد از آنکه به معجزه ی ظاهره ظاهر گشت از برای آن کس راه راست و متابعت کند غیر راه مومنان را، متوجه می سازیم او را به آن چیزی که متوجه شده است، یعنی او را به کار خودش وامی گذاریم و گرم می گردانیم او را به آتش جهنم در قیامت و بد جای رجوعی است جهنم از برای او.

و به این آیه استدلال شده بر اینکه خلاف اجماع مومنان حرام است و جایز نیست و موجب جهنم است، زیرا که خلاف اجماع مومنان نیز متابعت غیر راه مومنان است و چون این استدلال معتقد مخالفین بود، حضرت امیرمومنان نیز استدلال کردند بر معاویه به طریقه ی ایشان از روی الزام دادن. و الا اجماعی که کاشف از قول امام و معصوم نباشد حجت نیست، نظر به مذهب حق اثناعشری، به دلائل عقلیه و نقلیه ی واضحه که مقرر است در نزد اهلش.

«و لعمری یا معاویه، لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه، الا ان تتجنی فتجن ما بدا لک. والسلام.»

یعنی سوگند به جان خودم ای معاویه، هر آینه اگر نگاه کنی به عقل تو نه به هوا و خواهش نفس تو، هر آینه می یابی تو مرا بری ترین مردمان از خون عثمان و هر آینه می دانی که من به تحقیق بودم در گوشه ای و در دوری از آن، مگر اینکه خواهی که ادعا کنی جنایت را بر کسی که می دانی جانی نیست، پس ادعا بکن آنچه را که از برای تو ظاهر شود از جنایات. و السلام.

خوئی

اللغه: (الشوری) فعلی من المشاوره و هی المفاوضه فی الکلام لیظهر الحق، قوله تعالی: (و امرهم شوری بینهم) (حمعسق- 38) ای لا یتفر دون بامر حتی یشاوروا غیرهم فیه، قال الفیومی فی المصباح: شاورته فی کذا و استشرته: راجعته لاری رایه فیه، فاشار علی بکذا ارانی ما عنده فیه من المصلحه فکانت اشارته حسنه و الاسم: المشوره، و تشاور القوم واشتوروا و الشوری اسم منه، و امرهم شوری بینهم ای لا یستاثر احد بشی ء دون غیره. انتهی. (العزله) بالضم اسم بمعنی الاعتزال. (تتجنی) من الجنایه. التجنی: طلب الجنایه و هو ان یدعی علیک احد ذنبالم تفعله. تجنی علیه ای رماه باثم لم یفعله. (فتجن) امر من تتجنی بلا کلام فالکلمه بافتحات. و قد ذهب غیر واحد من الشراح و المترجمین الی انها بضم الجیم و النون فعل مضارع من جنه اذاستره کتمد من مد ای تسترو تخفی ما ظهر لک، ولکنها و هم بلا ارتیاب، و کانت العباره فی نسختنا المصححه العتیقه و فی نسخه صدیقنا اللاجوردی قد قوبلت بنسخه الرضی- رحمه الله- هی الاول علی ان تتجنی قرینه قویه علی انها امر منها، و اسلوب العباره ینادی باعلی صوتها علی انها امر و اول ما تبدر ذهننا الیه قبل الفحص و الاستقراء انها امر من تتجنی. الاعراب: الضمیر فی انه للشان، علی ما بایعوهم علیه، متعلقه بقوله بایعنی، اللام من لعمری لام الابتداء و عمری مبتداء و خبر المبتداء محذوف لایجوز اظهاره کانه قال: لعمری قسمی او لعمری ما اقسم به، و العمر و العمر بالفتح و الضم لغتان، و معناهما البقاء و لا یجی ء عمر فی الیمین الا مفتوح العین. و الباء فی بطعن للسببیه متعلقه بقوله خرج، و اللام فی لئن موطئه للقسم و جواب لعمری لتجدنی، و جواب الشرط ما دل علیه هذا الجواب، و المعنی و بقائی لئن نظرت بعقلک فقد تجدنی ابرا الناس من دم عثمان، علی وزان قول شبیب بن عوانه (الحماسه 337): لعمری لئن سر الاعادی و اظهروا شماتا لقد مروا بربعک خالیا ای: و بقائی لئن کان الاعادی مسرورین بموتک شامتین بذویک و عشریتک لفقدهم لک، فقد وقعت الشماته فی وقتها و حینها و وافاهم السرور لحادث امر عظم موقعه، لانهم مروا بربعک خالیا کما افاده المرزوقی فی شرح الحماسه. و لتعلمن عطف علی لتجدنی. (دون هواک) کلمه دون تکون هنا بمعنی سوی کما جاء فی وصفه تعالی: لیس دونه منتهی، ای لیس سواه سبحانه من ینتهی الیه امل الاملین، فهو تعالی منتهی رغبه الراغبین. و تکون بمعنی القدام کقول قیس الخطیم الاوسی (الحماسه36): ملکت بها کفی فانهرت فتقها یری قائما من دونها ما ورائها و تکون بمعنی الظرف نحو هذا دون ذلک ای اقرب منه. او شی ء من دون بالتنوین ای حقیر ساقط، و علی الاول قوله (الحماسه 127): الم تریا انی حمیت حقیقتی و باشرت حد الموت و الموت دونها و بهذا المعنی تصغر و یقال: دوین علی نحو قولهم: قبیل و بعید و فویق قال خلف بن خلیفه (الحماسه 296): و بالدیر اشجانی و کم من شج له دوین المصلی بالبقیع شجون و تکون بمعنی عند و غیر و خذ نحو دونکها ای خذها و بمعنی نقیض فوق و بمعنی الشریف و الخسیس و الوعید. (الا ان تجنی) استثناء منقطع. (فتجن ما بدالک) ما منصوب محلا بالمفعولیه. المعنی: هذا الکتاب بعض ما کتب (ع) الی معاویه مع جریر بن عبدالله البجلی و روی الکتاب بتمامه نصر بن مزاحم المنقری الکوفی مسندا فی صفین (ص 18 الطبع الناصری 1301 ه) و هذا الکتاب مروی ایضا فی کتاب الفتن و المحن من البحار ص 434 و سنتلوه علیک بحذافیره. قال نصر فی صفین: ان امیرالمومنین علیا (ع) لما قدم من البصره و دخل الکوفه و اقام بها بعث الی العمال فی الافاق (یعنی بهم العمال لعثمان علی البلاد) و کان اهم الوجوه الیه الشام. و روی عن محمد بن عبیدالله القریشی، الالجرحانی قال: لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال فی الافاق کتب الی جریر بن عبدالله البجلی و کان جریر عاملا لعثمان علی ثغر همدان فکتب الیه مع زحر بن قیس الجعفی: کتاب علی علیه السلام الی جریر بن عبدالله البجلی اما بعد فان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال، و انی اخبرک عن نبا من سرنا الیه من جموح طلحه و الزبیر عند نکثهم بیعتهم و ما صنعوا بعاملی عثمان بن حنیف، انی هنطت من المدینه بالمهاجرین و الانصار حتی اذا کنت بالعذیب بعثت الی اهل الکوفه بالحسن بن علی، و عبدالله بن عباس، و عمار بن یاسر، و قیس بن سعد ابن عباده، فاستنفر و هم فاجابوا فسرت بهم حتی نزلت بظهر البصره، فاعذرت فی الدعا، و اقلت العثره، و ناشدتهم عقد بیعتهم، فابوا الا قتالی، فاستعنت بالله علیهم فقتل من قتل، و ولوا مدبرین الی مصرهم فسالونی ما کنت دعوتهم الیه قبل اللقاء فقبلت العافیه، و رفعت السیف، و استعملت علیهم عبدالله بن عباس، و سرت الی الکوفه و قد بثت الیکم زحر بن قیس فاسال عما بدالک. اقول: کتابه هذا الی جریر لیس بمذکور فی النهج و هذا الکتاب مذکور ایضا فی کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه- 213 ه و بین النسختین اختلاف یسیر لا یعبابه. ثم ان زحر بن قیس هذا هو الذی کان فی خیل عمر بن سعد یوم الطف و کان ممن حمل الاسازی و رووس الشهداء من اهل بیت الطهاره و النبوه الی الشام و ما جری بینه و بین الامام السجاد (ع) و سائر اقواله و افعاله مذکور فی کتب المقاتل، نعوذ بالله تعالی من سوء الخاتمه. قال نصر: فلما قرا جریر الکتاب قام فقال: ایها الناس هذا کتاب امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) و هو المامون علی الدین و الدنیا، و قد کان من امره و امر عدوه ما نحمد الله علیه، و قد بایع السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان، و لو جعل هذا الامر شوری بین المسلمین کان احقهم بها، الا و ان البقاء فی الجماعه، و الفناء فی الفرقه و علی حاملکم عی الحق ما استقمتم، فان ملتم اقام میلکم، فقال الناس: سمعا و طاعه رضینا رضینا، فاجاب جریر و کتب جواب کتابه بالطاعه. قال: و کان مع علی رجل من طی ء ابن اخت لجریر، فحمل زحر بن قیس شعر له الی خاله جریر و هو: جریر بن عبدالله لا تردد الهدی و بایع علیا اننی لک ناصح فان علیا خیر من وطا الحصی سوی احمد و الموت غاد ورائح و دع عنک قول الناکثین فان الاولاک ابا عمرو کلاب نوابح و بایعه ان بایعته بنصیحه و لا یک معها فی ضمیرک فادح فانک ان تطلب به الدین تعطه و ان تطلب الدنیا فبیعک رابح و ان قلت عثمان بن عفان حقه و شکرک ما اولیت فی الناس صالح و ان قلت لا نرضی علیا امامنا فدع عنک بحرا ضل فیه السوابح ابی الله الا انه خیر دهره و افضل من ضمت علیه الا باطح قال: ثم قام زحر بن قیس خطیبا فکان مما حفظ من کلامه ان قال: الحمد لله الذی اختار الحمد لنفسه، و تولاه دون خلقه، لا شریک له فی الحمد، و لا نظیر له فی المجد، و لا اله الا الله وحده لا شریک له، القئم الدائم، اله السماء و الارض، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله بالحق الوضح، و الحق الناطق، داعیا الی الخیر، و قائدا الی الهدی. ثم قال: ایها الناس ان علیا قد کتب الیکم کتابا لایقال بعده الا رجیع من القول، ولکن لابد من رد الکلام، ان الناس بایعوا علیا بالمدینه من غیر محاباه له ببیعتهم، لعلمه بکتاب الله و سنن الحق، و ان طلحه و الزبیر نقضا بیعته علی غیر حدث، و البا علیه الناس ثم لم یرضیا حتی نصبا له الحرب، و اخرجا ام المومنین، فلقیهما فاعذر فی الدعاء، و احسن فی البقیه، و حمل الناس علی ما یعرفون، هذا عیان ما غاب عنکم، و لان سالتم الزیاده زدناکم و لا قوه الا بالله و نقل کلامه الدینوری فی الامامه و السیاسه و بین النسختین اختلاف فی الجمله. قال نصر: و قال جریر فی ذلک: اتانا کتاب علی فلم نرد الکتاب بارض العجم و لم نعص ما فیه لما اتا و لما نظام و لما نلم و نحن و لاه علی ثغرها نضیم العزیز و نحمی الذمم نساقیهم الموت عند اللقاء بکاس المنایا و نشفی القرم طحناهم طحنه بالقنا و ضرب سیوف تطیر اللمم مضینا یقینا علی دیننا و دین النبی مجلی الظلم امین الاله و برهانه و عدل البریه و المعتصم رسول الملیک و من بعده خلیفتنا القائم المدعم علیا عنیت وصی النبی نجالد عنه غواه الامم له الفضل والسق و المکرمات و بیت النبوه لا یهتضم اقول: قد قدمنا فی مواضع ان کثیرا من سنام المسلمین فی صدر الاسلام و صفوا امیرالمومنین (علیه السلام) بانه وصی النبی، و قلنا ان هذه الکلمه الاصدره من هولاء الذین ادرک کثیر منهم النبی (صلی الله علیه و آله) مما ینبغی ان یعتنی بها و یبجلها من یطلب طریق الحق و یبحث عنه. و لعمری ان هذه الدفیقه حجه علی من کان له قلب الا ان ختم الله علی قبله و نعم ما قال العارف الرومی: چشم باز و گوش باز و این عمی حیرتم الچشم بندی خدا نصر: عمر بن سعد عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی ان علیا(ع) حین قدم من البصره نزع جریرا عن همدان فجاء حتی نزل الکوفه فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا، فقال له جریر: ابعثنی الی معاویه فانه لم یزل لی مستنصحا و ود اناتیه فادعوده علی ان یسلم لک هذا الامر و یجامعک علی الحق علی ان یکون امیرزا من امرائک و عاملا من عمالک ما عمل بطاعه الله و اتبع ما فی کتاب الله، و ادعو اهل الشام الی طاعتک و ولایتک و جلهم قومی و اهل بلادی و قد رجوت ان لا یعصونی. فقال له (علیه السلام) الاشتر: لا تبعثه و دعه و لا تصدقه فو الله انی لاظن هواه هواهم و نیته نیتهم. فقال له علی (علیه السلام): دعه حتی ننظرما یرجع به الینا، فبعثه علی (علیه السلام) و قال له حین اراد ان یبعثه: ان حولی من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من اهل الدین و الرای من قد رایت، و قد اخترتک علیهم لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک: انک من خیرذی یمن، ایت معاویه بکتابی فان دخل فیما دخل فیه المسلمون، و الا فانبذ الیه و اعلمه انی لا ارضی به امیرا و ان العامه لا ترضی به خلیفه. فانطلق جریر حتای اتی الشام و نزل بمعاویه فدخل علیه، فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما بعد یا معاویه فانه قد اجتمع لابن عمک اهل الحرمینو اهل المصرین و اهل الحجاز و اهل الیمین و اهل مصر و اهل العروض و عمان و هل البحرین و الیمامه، فلم یبق الا اهل هذه الحصون التی انت فیها لوسال علیها سیل من اودیته غرقها، و قد اتیتک ادعوک الی مایرشدک و یهدیک الی مبایعه هذا الرجل، و دفع الیه الکتاب کتاب علی بن ابیطالب (ع) و فیه: صوره کتابه علیه السلام الکامله الی معاویه علی ما فی کتاب نصر فی صفین (ص 18 من الطبع الناصری) و کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری (ص 93 ج 1 طبع مصر 1377 ه) بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فان بیعتی لزمتک بالمدینه و انت بالشام لانه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بیاعوا علیه فلم یکن للشاهد ان یختار، و لا للغائب ان یرد، و انما الشوری للمهاجرین و الانصار، فاذا اجتمعوا علی رجل فسموه اماما کان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم خارج بطعن او رغبه ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی و یصلیه جهنم و سائت مصیرا، و ان طلحه و الزبیر بایعانی ثم نقضا بیعتی و کان نقضهما کردهما، فجاهدتهما علی ذلک حتی جاء الحق و ظهر امر الله و هم کارهون، فادخل فیما دخل فیه المسلمون، فان احب الامور الی فیک العافیه الا ان تتعرض للبلاء، فان تعرضت له قاتلتک، و استعنت الله علیک و قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله، فاما تلک التی تریدها فخدعه الصبی عن اللبن و لعمری لئن نظرت بعقلک دون هواک، لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان، و اعلم انک من الطلقاء الذین لا تحل لهم الخلافه، و لا تعرض فیهم الشوری و قد ارسلت الیک و الی من قبلک جریر بن عبدالله، و هو من اهل الایمان و الهجره فبایع و لا قوه الا بالله. اقول: و لایخفی علیک ان بین نسخه النهج و بین نسخه صفین لنصر تفاوتا فی الجمله کما ان بین نسختی نصر والدینوری اختلافا یسیرا لا یعبا به. ثم ان قوله (علیه السلام): و قد اکثرت فی قتله عثمان- الی فوله: فخدعه الصبی عن اللبن، مذکور فی ذیل کتابه الاخر الی معاویه ایضا، و هو الکتاب الرابع و الستون اوله: اما بعد فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه- الخ. قال نصر: فلما قرا معاویه الکتاب قام جریر فقال: الحمد لله المحمود بالعوائد، المامول منه الزواید، المرتجی منه الثواب المستعان علی النوائب، احمده و استعینه فی الامور التی تحیر دونه الالباب و تضمحل عندها الارباب، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، کل شی ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله بعد الفتره و بعد الرسل الماضیه، و القرون الخالیه، و الا بدان البالیه، و الجبله الطاغیه، فبلغ الرساله، و نصح الامه، و ادی الحق الذی استودعه الله و امره بادائه الی امته، صلی الله علیه و آله و سلم من مبتعث و منتجب. ثم قال: ایها الناس ان امر عثمان قد اعیی من شهده فما ظنکم بما غاب عنه، و ان الناس بایعوا علیا غیر واتر و لا موتور. و کان طلحه و الزبیر ممن بایعه ثم نکثا بیعته علی غیر حدث، الا و ان هذا الدین لا یحتمل الفتن، الا و ان العرب لا تحتمل السیف، و قد کانت بالبصره امس ملحمه ان یشفع البلاء بمثلها فلا بقاء للناس، و قد بایعت العامه علیا و لو ملکنا و الله امورنا لم نخترلها غیره، و من خالف هذا استعتب، فادخل یا معاویه فیما دخل فیه الناس، فان قلت: استعملنی عثمان ثم لم یعزلنی فان هذا امر لو جاز لم یقم لله دین، و کان لکل امری ء ما فی یدیه، ولکن الله لم یجعل للاخر من الولاه حق الاول، و جعل تلک امورا موطاه، و حقوقا ینسخ بعضها بعضا. فقال معاویه: انظر و ننظر و استطلع رای اهل الشام. اقول: الظاهر ان هذا الکتاب هو اول کتاب ارس ال(ع) الی معاویه یدعتوه الی بیعته الا ان الرضی رضی الله عنه قال فی آخر هذا الباب (الکتاب 75) و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه فی اول ما بویع له، ذکره الواقدی فی کتاب الجمل، من عبدالله امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان فقد علمت اعذاری فیکم و اعراضی عنکم- الخ. و قال ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء (ص 81 ج 1 طبع مصر 1377 ه): و ذکروا انه لما فرغ من وقعه الجمل بایع له القوم جمیعا و بایع له اهل العراق و استقام له الامر بها، فکتب الی معاویه اما بعد فان القضاء السابق و القدر النافذ ینزل من السماء کقطر المطر فتمضی احکامه عز و جل و تنفذ مشیئته بغر تحاب المخلوقین و لارضی الادمیین، و قد بلغک ما کان من قتل عثمان و بیعه الناس عامه ایای و مصارع الناکثین لی، فادخل فیما دخل الناس فیه، و الا فانا الذی عرفت و حولی من تعلمه، والسلام. و یمکن ان یکون هذه الکتب الثلاث کتابا واحدا فتفرق کما قدمنا کثیرا من نظائره، و مما یویده ان الدینوری بعد نقل الکتاب قال: ثم ان معاویه انتخب رجلا من عبس و کان له لسان، فکتب الی علی (علیه السلام) کتابا عنوانه: من معاویه الی علی، و داخله: بسم الله الرحمن الرحیم لا غیر، فلما قدم الرسول دفع الکتاب الی علی فعرف علی (علیه السلام) ما فیه و ان معاویه محارب له و انه لا یجیبه الی شی ء مما یرید. و قد نقل قریبا من هذا الکلام الشارح المعتزلی فی شرح نسخه النهج و هو: فلما جاء معاویه هذا الکتاب (یعنی به الکتاب المذکور فی النهج) وصل بین طومارین ابیضین ثم طواهما و کتب عنوانهما من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب- قال جریر: و دفعهما معاویه الی لا اعلم ما فیهما و لا اظنهما الا جوابا و بعث معی رجلا من بنی عبس لا ادری ما معه فخرجنا حتی قدمنا الکوفه واجتمع الناس فی المسجد لا یشکون انها بیعه اهل الشام، فلما فتح علی (علیه السلام) الکتاب لم یجد شیئا- الخ، و الله تعالی اعلم. و قد روی انه (علیه السلام) کتب الی معاویه مع جریر: انی قد عزلتک ففوض الامر الی جریر، والسلام. و قال: لجریر: صن نفسک عن خداعه فان سلم الیک الامر و توجه الی فاقم انت بالشام، و ان تعلل بشی ء فارجع، فلما جائه تعلل بمشاوره اهل الشام و غیر ذلک، فرجع جریر فکتب معاویه فی اثره علی ظهر کتابه (علیه السلام): من ولاک حتی تعزلنی، والسلام. قوله (علیه السلام): (انه بایعنی- الی قوله: علی ما بایعوهم علیه) و اعلم ان بیعه الناس امیرالمومنین علیا(ع) و اطباقهم علی امامته کان اشد و او کد بمراحل من اطباقهم علی امامه الثلاثه قبله (علیه السلام)، کما اشرنا الی نبذه من شواهده فی المباحث الماضیه، و کفی فی ذلک قوله (علیه السلام): فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها قد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها، حتی ظننت انهم قاتلی او بعضهم قاتل بعض لدی (الخطبه 54 من النهج) و قوله (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها و مددتموها فقبضتها، ثم تداککتم علی تداک الابل الهیم علی حیاضها یوم ورودها، حتی انقطعت النعل و سقطت الرداء و وطی ء الضعیف و بلغ من سرور الناس ببیعتهم ایای ان ابتهج بها الصغیر، و هدج الیها الکبیر و تحامل نحوها العلیل، و حسرت الیها الکعاب (الخطبه 227 من النهج). ثم ان ذلک الکلام لا یدل علی انه (علیه السلام) اثت خلافته ببیعه الناس و اجماعهم بل احتج علی القوم باتفاق الناس و اجماعهم علی خلافته علی وجه التسلیم و المماشاه و حسب مقتضی عقیدتهم بانهم لما اعتقدوا ان مبنی الخلافه و نصب الامام علی البیعه دون النص لزمهم قبول خلافته و امامته و التسلیم و الانقیاد لامره. و لو احتج علیهم بالنص لم یقبلوا منه و لم یسلموا له و الا فخلافته بلافصل ثبتت بنص الله تعالی و رسوله، و قد اشرنا الی ذلک فی شرح الخطبه السابعه و الثلاثین و الماتین من ان الامام یجب ان یکون منصوبا من الله تعالی، لان الامامه عهده تعالی و لا یناله الا من اجتبیه. ثم انه (علیه السلام) لو تمسک لامامته بالنص لکان هذا طعنا علی الذین سبقوه بالخلافه الظاهریه، فاذا تفسد حاله مع الذین بایعوه من المهاجرین و الانصار فی المدینه و کان المقام لا یناسب سوق الاحتجاج علی سبیل النص، و لو لا مراعاه المقام لکان یصرح بما هو الحق الصریح، و الشقشقیه حجه بالغه علی ذلک. قوله (علیه السلام): (فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) هذه نتیجه لما قدم ای اذا بایعنی القوم علی الوجه الذی بایعوا ابابکر و عمر و عثمان و ما اختار احد من الشاهدین فی المدینه غیر ما بایعوه و کذا لم ید احد من الغائبین عن المدینه من بایعوه بل الکل انقادوا و تسلموا فکذا لم یکن للشاهد ان یختار غیری و لا للغائب ان یردنی، بل یجب علی الشاهد و الغائب جمیعا الاطاعه و الانقیاد. ثم ان فیه تعرضا و طعنا علی الناکین طلحه و الزبیر و اتباعهما، و علی معاویه و اهل الشام من اتباعه لان الشاهد ای الناکثین اختاروا غیره (علیه السلام) والغائب ای معاویه و اهل الشام لم یقبلوا بیعته. ثم یمکن ان یستفاد من قوله (علیه السلام) (ان یرد) ان لایکون هذا الکتاب اول کتاب کتبه الی معاویه بان یکون الاول هو الکتاب 75 من هذا الباب او الذی نقله الدینوری فی الامامه و السیاسه، و لما رد معاویه کتابه و لم یقبل البیعه قال (علیه السلام): و لا للغائب ان یرد، فتامل. قوله (علیه السلام) (و انما الشوری- الی قوله: و ولاه ما تولی) الشوری المشوره و انما تفید حصر الشوری فی المهاجرین و الانصار، و انما حصر الشوری فیهما لانهما اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) فمتی اتفقت کلمتهم علی امر و اجمعوا علیه کان ذلک حقا مرضیا لله تعالی فیجب علی الناس اتباعه. و من ذلک اطباقهم علی امامه علی (علیه السلام) کما اشار الیه بقوله: فان اجتمعوا علی رجل فسموه اماما فان خرج من امرهم احد بطعن علیهم او علی من بایعوه بالامامه کمن طعن علیه (علیه السلام) بدم عثمان، او ببدعه کنکث الناکثین و من بایع معاویه بالخلافه بعد ما اجمع المهاجرون و الانصار علی امامه امیرالمومنین (علیه السلام) ردوه عما خرج الیه الی ما خرج منه. فان امتنع ذلک الخارج عن الرجوع الی ما خرج منه قاتلوه، لانه اتبع غیر سبیل المومنین و حیث ابی و اتبع غیر سبیل المومنین ولاه الله ما تولی ای یخلی بینه و بین ما اختاره لنفسه و یکله الی من انتصربه و اتکل علیه. و هذا اشاره الی قوله تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم وسائت مصیرا) (النساء: 116). و انما تهدده بکلامه هذا و توعده بالعقوبه لئلا یتبع غیر سبیل المومنین و نبهه علی انه ان خالف سبیلهم بطعن او بدعه ردوه الی ما خرج منه و قاتلوه علی ان الله یولیه ما تولی و یصلیه جهنم. ثم ان کلامه هذا ایضا علی مقتضی عقیده القوم مداراه و مماشاه معهم بما اعتقدوا من ان امر الخلافه انما هو بالبیعه من اهل العقد و الحل لابالنص، و الا فامامته بلافصل کانت ثابته بالبراهین القطعیه فالقیاس جدلی علی اصطلاح اهل المیزان، لانه اعتبر فی مقدماته التسلیم من الخصم ای تبکیت الخصم و الزامه بما سلم به. قوله (علیه السلام): (و لعمری- الی قوله: فی عزله عنه) قد قدمنا فی ابحاثنا السالفه نقل کلام عمار بن یاسر رضوان الله علیه و شبث و غیرهما من اول معاویه لم یجد شیئا یستغوی به الناس و یستمیل به اهوائهم و یستخلص به طاعتهم الا قوله: قتل امامکم عثمان مظلوما فنحن نطلب بدمه. و قد روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ باسناده عن زید بن وهب الجهنی ان عمار بن یاسر قال فی صفین: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین- یعنی بهم معاویه و اتباعهم- یبغون دم ابن عفان و یزعمون انه قتل مظلوما، و الله ما طلبتم ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمراوها و علموا ان الحق اذا لزمهم حال بینهم و بین ما یتمرغون فیه من دنیاهم، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحفون بها طاعه الناس و الولایه علیهم فخدعوا اتباعهم ان قالوا: اما منا قتل مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره ملوکا و تلک مکیده بلغوا بها ما ترون، و لو لا هی ما تبعهم من الناس رجلان. الخ. و قال عمار ایضا: ایهاالناس و الله ما اسلموا- یعنی معاویه و اتباعه کما مضی من قبل مسندا- ولکنهم استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا له اعوانا اظهروه. و الظاهر انه اخذ هذا القول منه (علیه السلام) کما سیاتی فی الکلام 16 من هذا الباب. ثم قد مضی فی الخطبه 238 قوله (علیه السلام): و الله لقد دفعت عنه یعنی عن عثمان- حتی خشیت ان اکون آثما. و قوله المنقول عن الطبری (ص 410 ج 3 طبع مصر 1357 ه) فی عثمان: و الله ما زلت اذب عنه حتی انی لاستحی، و کذا برهنا فی مواضع کثیره من مباحثنا الماضیه علی انه (علیه السلام) کان ابرا الناس من دم عثمان. ثم لما کانت هوی النفس قائده الی خلاف الحق، لانها قرین سوء یزین کل قبیح و یقبح کل حسن و کاسفه بیضاء العقل کما قیل: (اناره العقل مکسوف بطوع النهوی) اقسم (ع) بعمره لئن نظر معاویه فیما جری علی عثمان بعقله الناصع من الهوی لیجدنه ابرا الناس من دمه، و لیعلمن انه (علیه السلام) کان فی عزله عن دم عثمان. قوله (علیه السلام): (الا ان تتجنی فتجن ما بدالک والسلام) یعنی به انک لو خالفت هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان الا ان تعزینی الی الجنایه افتراء و تدعی علی ذنبا لم افعله فافتر علی ما ظهر لک من الذنوب و الجفایات. ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما کان ابرا الناس من دم عثمان و کان منزها عن جنایه و ذنب رای ان معاویه اراد استغواء الناس بذلک الافتراء، و ان الانسان المبری عن الشین لا یبالی باقاویل کاذبه تقال فیه، لان الباطل یذهب جفاء قال: فتجن ما بدالک. و بوجه آخر انه (علیه السلام) قال لمعاویه: اذا کنت تعلم انی ابرا الناس من دم عثمان و مع ذلک تفوه بما خلافه معلوم لک و لا تستحی بالافتراء فان شئت ان تدعی علی ایه جنایه کانت، و اردت ان تنسب الی ای ذنب کان: فافعل، و لایخفی ان کلامه (علیه السلام) ینبی ء عن استخفاف امر معاویه و استحقار تجنیه علیه. و اما علی مختار القوم، ای کون تجن مضارع جن فالمعنی انک لو خالفت هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان الا ان تعزینی الی الجنایه افتراء و تدعی علی ذنبا لم افعله، ثم تاخذ ذلک الاختلاق وسیله لان تستر و تخفی ما ظهر لک من برائتی من دم عثمان، یعنی ان برائتی من دم عثمان ظاهره لک غیر خفیه الا انک ترید اخفائه و الافتراء علی بدمه حتی تجعله ذریعه لک فتستغوی بها الناس ولکن الصواب هو الوجه الاول لما دریت فی بیان اللغه. قوله (علیه السلام): (والسلام) ای والسلام علی من اتبع الهدی، او والسلام علی اهله او غیرهما مما یناسبهما. قال الفاضل الشارح المعتزلی: و اعلم ان هذا الفصل دال بصریحه علی کون الاختیار طریقا الی الامامه کما یذکره اصحابنا المتکلمون، لانه احتج علی معاویه بیعته اهل الحل و العقد له، و لم یراع فی ذلک اجماع المسلمین کلهم و قیاسه علی بیعه اهل الحل و العقد لابی بکر، فانه ما روعی فیها اجماع المسلمین، لان سعد بن عباته لم یبایع و لا واحد من اهل بیته و ولده، و لان علیا و بنی هاشم و من انضوی الیهم لم یبایعوا فی مبدء الامر و امتنعوا، و لم یتوقف المسلمون فی تصحیح امامه ابی بکر و تنفیذ احکامه علی بیعتهم، و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا الی الاماه و انه لا یقدح فی امامته امتناع معاویه من البیعه و اهل الشام. فاما الامامیه فتحمل هذا الکتاب منه علی التقیه و تقول انه ما کان یمکنه ان یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الحال و یقول له: انا منصوص علی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و معهود الی المسلمین ان اکون خلیفه فیهم بلا فصل، فیکون فی ذلک طعن علی الائمه المتقدمین و تفسد حاله مع الذین بایعوه من اهل المدینه. و هذا القول من الامامیه دعوی لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها و یصار الیها، ولکن لا دلیل لهم علی ما یدهبون الیه من الاصول التی تسوقهم الی حمل هذا الکلام علی التقیه. ثم قال: فاما قوله: و قد اکثرت فی قتله عثمان فادخل فیما دخل فیه المسلمون ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله، فیجب ان یذکر فی شرحه ما یقول المتکلمون فی هذه الواقعه. قال اصحابنا المعتزله: هذا الکلام حق و صواب لان اولیاء الدم یجب ان یبایعوا الامام و یدخلوا تحت طاعته ثم یرفعوا خصومهم الیه، فان حکم بالحق استدیمت امامته، و ان حاد عن الحق انتقضت خلافته، و اولیاء عثمان الذین هم بنوه لم یبایعوا علیا و لادخلوا تحت طاعته، و کذلک معاویه ابن عم عثمان لم یبایع و لا اطاع، فمطالبتهم له بان یقتص لهم من قاتلی عثمان قبل بیعتهم ایاه و طاعتهم له ظلم منهم و عدوان. ثم قال: فان قلت: هب ان القصاص من قتله عثمان موقوف علی ما ذکره اما کان یجب علیه لا من طریق القصاص ان ینهی عن المنکر و انتم تذهبون الی ان النبی عن المنکر واجب علی من هوسوقه فکیف علی الامام الاعظم؟ قلت: هذا غیر وارد ههنا لان النبی عن المنکر انما یجب قبل وقوع المنکر لکیلا یقع، فاذا وقع المنکر فای نهی یکون عنه، و قد نهی علی (علیه السلام) اهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا، و نابذهم بیده و لسانه و باولاده فلم یغن شیئا، و تفاقم الامر حتی قتل، و لا یجب بعد القتل الا القصاص، فاذا امتنع اولیاء الدم من طاعه الامام لم یجب علیه ان یقتص من القاتلین، لان القصاص حقهم و قد سقط ببغیهم علی الامام و خروجهم عن طاعته، و قد قلنا نحن فیما تقدم ان القصاص انما یجب علی من باشر القتل، والذین باشروا قتل عثمان قتلوا یوم قتل عثمان فی دار عثمان و الذین کان معاویه یطالبه بدم عثمان لم یباشروا القتل و انما کثروا السواد و حصروا عثمان فی الدار و اجلبوا علیه و شتموه و توعدوه و منهم من تسور علیه داره و لم ینزل الیه، و منهم من نزل فحضر قتله و لم یشرک فیه و کل هولاء لا یجب علیهم القصاص فی الشرع. اقول: اما قوله ان الاختیار طریق الی الامامه فیرده ما برهنا فی عده مواضع من مباحثنا السالفه من ان الامامه اجل قدرا، و اعظم شانا، و اعلا مکانا و امنع جانبا، و ابعد غورا، من ان یبلغها الناس بعقولهم، او ینالوها برایهم، او یقیموا اماما باختیارهم، بل انها رئاسه الهیه یجب علی الله تعالی نصب من اجتبیه لها. و اما قوله: و قیاسه علی بیعه اهل الحل و العقد لابی بکر- الخ، فیرده ان خلافه ابی بکر لم یکن بحق حتی یقاس بها، و اعراض سعد بن عباده و اتباعه و علی علیه السلام و اشیاعه عن بیعته کان علی بصیره فی امر الخلافه. و اما قوله (علیه السلام): و هذا القول من الامامیه دعوی لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها- الخ فقد قلنا آنفا فی شرح هذا الکتاب ان کلامه (علیه السلام) هذا انما هو علی مقتضی عقیده القوم حیث ذهبوا الی ان امر الامامه و الخلافه انما هو بالبیعه لابالنص، و انه سیق علی القیاس الجدلی اعنی الزام الخصم بما اعتقد و سلم به فلا حاجه الی حمل کلامه (علیه السلام) علی التقیه. و اسناد هذا القول الی الامامیه لایخلوا من دغدغه، و لو مال الیه واحد منهم فقد اخطا و لا یصح اسناده الی الجمیع و قد سبقنا بهذه الدقیقه المجلسی رحمه الله فی البحار ص 528 ج 8 من الطبع الکمبانی. و اما الادله علی کونه (علیه السلام) خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بلا فصل فتجل عن الاحصاء من العقلیه و النقلبه، و قد الف بغاه الحقیقه و الهدایه فی ذلک رسائل شتی و صنف اهل الفحص و التتبع من الفریقین جوامع عدیده حاویه للاخبار الماثوره عن النبی (صلی الله علیه و آله) فی خلافته بلا فصل، و کذا فی خلافته سائر الائمه واحدا بعد واحد و لو ثنینا البیان علی تفصیل ذلک لطال بنا الخطب و عظم علینا الامر. و لعمری ان الرجل یحب ان یتشابه بالجهال، و الا فالامر ابلج من الشمس فی رابعه النهار، و قد قدمنا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان اشفق علی الناس من الوالد علی ولده حتی انه ارشدهم الی امور کانت دون مرتبه ولایه الامر بمراحل کتعلیمهم تقلیم الاظفار، و آداب طلی النوره، و تسریح اللحی، و اخذ الشوارب و لبس الثیاب حتی ارشدهم فی قضاء الحاجه الی امور کثیره مندوبه و غیر مندوبه فکیف یسکت عن اجل الاشیاء قدرا و اشدها حاجه اعنی النص علی الامام الذی یتولی امورهم بعده. و اما قوله (علیه السلام): و قد اکثرت فی قتله عثمان- الخ، فمذکور فی ذلک الکتاب کما نقلنا صورته الکامله عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم. ثم ان ما نقل الفاضل الشارح من اصحابه من ان اولیاء الدم یجب ان یبایعوا الامام و یدخلوا تحت طاعته ثم یرافعوا خصومهم الیه فان حکم بالحق استدیمت امامته، و ان حاد عن الحق انتقضت خلافته- الخ. اعتراف منهم بانتقاض خلافه عثمان من اول ما بویع له بالخلافه، لانه عطل الحد الواجب فی عبیدالله ابن عمر قاتل جفینه و الهرمزان و ابنه ابی لولوه، و قد قدمنا الکلام فی ذلک فی شرح الخطبه 236 و المختار الاول من باب الکتب و الرسائل، فراجع. الترجمه: این یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) است که بسوی معاویه ارسال داشت: همانا گروهی که بر وجهی با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند بر آن وجه نیز با من بیعت کردند، پس حاضر- در مدینه- را نشاید که دیگری را به امامت برگزیند و غائب را نسزد که از برگزیده قوم بامامت سر باز زند. (این گفتار تعریض است به عمل طلحه و زبیر و پیروانشان که در مدینه بودند و بیعت کردند و نکث و نقض عهد کردند، و بکار معاویه و اتباع او که در مدینه نبودند و از اختیار قوم و اجماع ایشان اعراض کردند). و جز این نیست که مشورت در امر خلافت برای مهاجرین و انصار است که آنان اهل حل و عقد از امت محمد و پیشوا و زعمای آنانند پس اگر آنان اجتماع کردند بر مردی و او را امام خود نامیدند آن کار مرضی خداوند است. پس اگر کسی به سبب طعنی بر آنان یا بر کسی که با او بامامت بیعت کردند، یا سبب بدعتی در آن کار از امرشان بدر میرفت او را بسوی آنچه که از او بدر رفت برمیگردانیدند و اگر ابا میکرد با او کارزار میکردند چه او جز راه مومنین را پیروی کرده است و خداوند او را بخودش وامیگذارد. (مراد این است که برخی به آنحضرت بر قتل عثمان طعن میزدند، و برخی بدعت نهادند که معاویه را برای منصب خلافت نصب کردند، و امام (علیه السلام) در این نامه تعریضا بمعاویه ارائده میدهد که اگر سبیل مومنین را اتباع نکند و از اجماع مهاجر و انصار بر امامت آن بزرگوار روی برگراند نخست آن قوم او را بقبول آن امر و رجوع از خودکامی و خودسری دعوت کنند، و اگر گردن کشد و یاغی شود با وی بقتال قیام کنند). هر آینه قسم بزندگانی من ای معاویه! اگر بدیده خرد بنگری نه بهوای نفس اماره ات مرا بری ترین مردم از خون عثمان مییابی، خواهی دانست که من از ریختن خونش بر کنار بودم جز اینکه خواهی جنایتی بافترا و بهتان بمن نسبت دهی تا آنرا دست آویز خود گردانی و آنچه را که بر تو هویدا است بپوشانی. (این معنی بنا بر آن وجه است که تجن مضارع جن باشد که بسیاری بر آن رفته اند اگر چه صحیح این است تجن امر از تتجنی است، خلاصه بنا بر مضارع بودنش مراد اینکه بر معاویه معلوم بود که امام (علیه السلام) از قتل عثمان دفاع میکرد و مردم را از آن تحذیر میفرمود و از ریختن خونش بر کناره بود، جز اینکه میخواست بهانه ای در دست گیرد تا به دشمنی و کینه توزی این امر روشن و امثال آنرا بپوشاند و انکار کند و حضرتش را بخون عثمان بیالاید). درود الآنکه راه حق را پیروی کند. (و بنا بر نسخه صحیح که تجن را امر از تتجنی بگیریم معنی چنین است) پس هرچه از افتراء و بهتان که بخاطرت میرسد و خواهی بمن نسبت دهی بده (که گفته اند: دروازه شهر را توان بست و دهن مردم را نتوان بست). و در لغت و شرح این وجه اخیر متعین و صحیح دانسته شد. بدانکه امام (علیه السلام) این نامه را بنا بر عقیده قوم و حسب مقتضی مقام که مماشات با آنان است تقریر فرمود که چنانچه خلافت آن سه تن بعقیده قوم به بیعت اهل حل و عقد بود و دیگران آنرا قبول کردند و نقض بیعت نکردند و بدعت در دین ننهادند، میبایستی درباره آنحضرت نیز که اهل حل و عقد از مهاجر و انصار بر امامت او گردن نهادند و اتفاق کردند مخالفت ننمایند، وگرنه خلافت بلافصل آن بزرگوار و امامت حضرتش بنص خدا و رسول ثابت و مبرهن است.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه: اقول: الذی یفهم من (صفین نصر) و (اخبار الد ینوری) ان اول ما فی المتن الی قوله: (ابرا الناس من دم عثمان)، کتابه (علیه السلام) الی معاویه مع جریر البجلی فی اول الامر، و قوله (علیه السلام) بعد: (و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن مابدالک)، جزء کتابه (علیه السلام) الیه اخیرا مع ابی مسلم الخولانی. ففی (اخبار الدینوری): فسار جریرالی معاویه بکتاب علی (علیه السلام)، فقدم علیه فالفاه و عنده وجوه اهل الشام، فناوله کتاب علی (علیه السلام) و قال: هذا کتاب علی (علیه السلام) الیک و الی اهل الشام، یدعوکم الی الدخول فی طاعته، فقد اجتمع له الحرمان و المصران و الحجازان و الیمن و البحران و عمان و الیمامه و مصر و فارس و الجبل و خراسان، و لم یبق الا بلادکم هذه، و ان سال علیها (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و ادمن من اودیته غرقها. و فتح معاویه الکتاب ففیه: اما بعد، فقد لزمک و من قبلک من المسلمین بیعتی، و انا بالمدینه و انتم بالشام لانه بایعنی الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان، فلیس للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد، و انما الامر فی ذلک للمهاجرین و الانصار، ااذا اجتمعوا علی رجل مسلم فسموه اماما کعان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم احد بطعن فیه او رغبه عنه، رد الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین، و و لاه الله ما تولی و یصله جهنم و ساءت مصیرا، فادخل فیما دخل فیه المهاجرون و الانصار، فان احب الامور الی فیک و فی من قبلک العافیه، فان قبلتها و الا فاذن بحرب. و قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل ما دخل فیه الناس ثم حاکم القوم الی احملک وایاهم علی کتاب الله، فاما تلک التی ترید فخدعه الصبی عن الرضاع. و مثله (صفین نصر) و زاد بعد (و ساءت مصیرا): و ان طلحه و الزبیر بایعانی ثم نقضا بیعتی و کان نقضهما کردتهما، فجاهدتهما علی ذلک حتی جاء الحق و ظهر امر الله و هم کارمون- و زاد فی آخره- و لعمری لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان. واعلم انک من الطلقاء الذین لاتحل لهم الخلافه، و لا تعرض فیهم الشوری. و مثله (خلفاء ابن قتیبه). و روی (اخبار الدینوری)- بعد ذکر کتاب معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی مسلم الخولانی- انه (علیه السلام) کتب جوابه معه: اما بعد فان اخا خولان قد قدم علی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بکتاب منک، تذکر فیه قطع رحمی عثمان و تالیبی الناس علیه، و ما فعلت ذلک غیر انه عتب الناس علیه، فمن بین قاتل و خاذل، فجلست فی بیتی و اعتزلت امره الا ان تتجنی، فتجن ما بدالک. و رواه (صفین نصر) مع اضافات. و فی (العقد) فی عنوان (اخبار علی و معاویه): و کتب علی (علیه السلام) الی معاویه بعد وقعه الجمل: اما بعد، فان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام لانه بایعنی الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوا علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار، و لا للغائب ان یرد- الی- لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان، و اعلم انک من الطلقاء … الخ بدون قوله (و لتعلمن … ). و فی (خلفاء القتیبی) فی عنوان (کتاب علی (علیه السلام) الی معاویه مره ثانیه) ایضا ذکره مثل (العقد). (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه) قال ابن ابی الحدید: هذا الفصل دال علی کون الاختیار طریقا الی الامامه، لانه احتج ببیعه اهل الحل و العقد لابی بکر، لانه لم یبایعه سعد بن عباده و لا احد من اهل بیته و ولده، و لان علیا(ع) و بنی هاشم و من انضوی الیهم لم یبایعوه فی مبدا الامر، و امتنعوا- و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا الی الامامه- فاما الامامیه فتحمل هذا الکتاب منه (علیه السلام) علی التقیه، و تقول: انه ما اان یمکنه ان یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الامر، و بقوله انا منصوص علی من النبی (صلی الله علیه و آله)، و معهود الی المسلمین ان اکون خلیفته فیهم بلا فصل، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فیکون فی ذلک طعن علی الائمه المتقدمین، و یفسد حاله مع الذین بایعوه من اهل المدینه. و هذا القول من الامامیه لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها ولکن لادلیل لهم. قلت: دلیلهم منع فاروقهم النبی (صلی الله علیه و آله) عن کتابه وصیته، لانه علم- کما اقر انه اراد ان یکتب ما قاله شفاها، من حین بعثته الی ساعه و فاته من کونه (علیه السلام) وصیه و خلیفته، فمنع عنها و قال: ان الرجل لیهجر، و لا نحتاج الی وصیته، و ان القرآن یکفینا. و دلیلهم ایضا تخلف فاروقهم و صدیقهم عن جیش اسامه، مع لعن النبی (صلی الله علیه و آله) متخلفیه کرارا، فانهما علما لو نفرا و لم یتخلفا لبایع الناس من استخلفه النبی (صلی الله علیه و آله). فان اراد ابن ابی الحدید بالدلیل ان ینزل تعالی علیهم کتابا من السماء کما قالوا للنبی ( … و لن نومن لرقیک حتی تنزل علینا کتابا نقروه … ) فلا دلیل کذا لهم، و الا فلا دلیل لهم اذا فرض عدم صحه نبوه النبی (صلی الله علیه و آله)، و لا صحه اقواله، و لا حجیه افعاله، و مع عدم صحه الفرض یکون دلیلهم بینا، کالدلیل علی وجود الصانع،و لا یصح مذهبهم الا اذا بطلت العقول و انفک الملزوم عن اللازم، و ارتفع اللازم و بقی الملزوم، و اجتمع الضدان، وصح النقیضان، و کان لا اثر للتواتر. و بالجمله قال (علیه السلام) ما قال جدلا، فالحکیم یجادل الخصم بما یسکته و یلزمه. (فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) کما فی بیعه اولئک حتی ان طلحه مع کونه احد سته الشوری، کان غائبا وقت بیعه الناس لعثمان بعد اختیار ابن عوف له، و لم یستطع ان یرد بیعته، مع انه قال (علیه السلام) ذلک ردا علی معاویه، حیث کتب الیه (علیه السلام)- کما فی (خلفاء ابن قتیبه)-: لو بایعک القوم الذین (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بایعوک و انت بری ء من دم عثمان کنت کابی بکر و عمر و عثمان، و لکنک اغریت بعثمان المهاجرین و خذلت عنه الانصار، فاطاعک الجاهل و قوی بک الضعیف، و قد ابی اهل الشام الا قتالک، حتی تدفع الیهم قتله عثمان، فاذا دفعتهم کانت شوری بین المسلمین، و قد کان اهل الحجاز اعلی الناس و فی ایدیهم الحق، فلما ترکوه صار الحق فی ایدی اهل الشام. و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک احد من اهل الشام، و ان طلحه االزبیر بایعاک و لم ابایعک.- و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من النبی (صلی الله علیه و آله)، فلعمری ما ادفعه و لا انکره. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما، کان ذلک لله رضی فان خرج عن) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و الصواب: (من) کما فی (ابن میثم و الخطیه). (امرهم خارج بطعن او بدعه) قال ابن ابی الحدید: المشهور المروی (فان خرج من امرهم خارج بطعن او رغبه) ای: رغبه عن ذلک الامام الذی وقع الاختیار له. قلت: و علیه فکلمه (بدعه) محرفه (رغبه) و هو الانسب. (ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیرسبیل المومنین و ولاه الله ما تولی) ما قاله (علیه السلام) من قوله: (فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما … ) و ان کان قاله جدلا، الا انه عبر (ع) بما یکون حقا، واقعا فان الاجماع حجه لا من (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) حیث هو، بل من حیث دخول المعصوم المامون من الخطا فیهم، فممن اجتمع من المهاجرین علیه (علیه السلام)، و وافقه المهاجرون و الانصار المومنون فی تسمیته (علیه السلام) اماما النبی (صلی الله علیه و آله). و سبحان الله من اولئک الناس و اف لهم، لم یراعوا فی هذا الرجل الجلیل لا فضائله النفسانیه الموجبه بتقدمه بشهاده العقول، الا قول الله تعالی فیه (علیه السلام) فی کتابه فی آیات، و لا نص رسوله (علیه السلام) علیه فی موضع بعد موضع، و لا بیعتهم التی ابتدعوها، فبایعه طلحه و الزبیر ثم نکثاها بادعائهما عدم بیعتهما، و ابی معاویه الطلیق من بیعته بکونه خلیفه عمر و ولی عثمان فی دمه. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان، و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه) قال ابن ابی الحدید: نهی علی (علیه السلام) اهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا، و نابذهم بیده و لسانه و باولاده، فلم یغن شیئا. قلت: سبحان الله من الرجل انه (علیه السلام) یقول: (کنت فی عزله عنه)، و هو یقول: نهی عنه و نابذهم بیده و لسانه و باولاده. فلم ما اجاب (ع) معاویه بذلک، و قد کان فی مقام الدفاع عن تهمه قتله لعثمان؟ و کیف یکتب الیه (علیه السلام) معاویه- کما فی (اخبار الدینوری)- ان عثمان قتل معک فی المحله و انت تسمع من داره الهیعه، فلا تدفع عنه بقول و لا بفعل، و اقسم بالله قسما صادقا لو کنت قمت فی امره مقاما صادقا فنهنهت عنه، ما عدل بک من قبلنا من الناس احدا؟ الا انهم وضعوا اخبارا فی دفاعه (علیه السلام) عنه، حتی لا یکون امامهم مهدور الدم (و هل یصلح العطار ما افسد الدهر) و کل یقول بهواه دون عقله؟ (الفصل التاسعو العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (الا ان تتجنی فتجن ما بدا لک) التجنی: نسبه الجنایه الی غیرک کذبا، قال: و اذا ما الجفاء جهز جیشا سبقته طلیعه من تجن و فی (مفاخرات الزبیر بن بکار): اجتمع عند معاویه عمرو بن العاص و الولید بن عقبه و عتبه بن ابی سفیان و المغیره بن شعبه، و قد کان بلغهم عن الحسن (ع) قوارص- الی ان قال-: قال لهم معاویه: و اعلموا انهم اهل بیت لا یعیبهم العائب، و لا یلصق بهم العار، ولکن اقذفوا الحسن بحجره، و قولوا له: ان اباک قتل عثمان و کره خلافه الخلفاء.

مغنیه

اللغه: تتجنی: تفتری. الاعراب: انه الضمیر للشان، و لعمری اللام للابتداء، و عمری مبتدا، و الخبر محذوف و جوبا ای قسمی، و لئن اللام توطئه للقسم، و لتجدنی اللام فی جواب القسم الساد مسد جواب الشرط. المعنی: بعد ان تمت البیعه للامام کتب لمعاویه رساله مع جریر بن عبدالله البجلی، و منها (انه بایعنی القوم الخ).. فی شرح الخطبه 3 و الخطبه 90 نقلنا عن المورخین، و منهم الطبری، ان المهاجرین و الانصار و کثیرا غیرهم بایعوا الامام بعد امتناعه و قوله: انا لکم وزیرا خیر منی امیرا و انه ما مد یده الی البیعه الا بعد الحاح الجماعه، و الصحابه فی الطلیعه، و معهم الزبیر و طلحه، و ما کتب الامام لمعاویه الا تجنبا للفتنه. قال عبد الکریم الخطیب فی کتابه علی بن ابی طالب ص 375 و 377: لم یکن من طبیعه علی ان یبدا احدا بالقتال قبل ان یبداه، و لم یکن یلجا لی القتال الا بعد ان ینذر و یعذر.. کان یقاتل تحت هذا الشرط الذی اخذ به نفسه.. اما مقاتلوه فانما هی الحرب عندهم یطلب فیها الغلب و النصر بکل اسلوب ممکن، و بکل وسیله مسعفه، قال ابن حزم: فی ایام علی کانت وقعه الجمل و صفین، و علم الناس منه کیف کان قتال اهل البغی. (فلم یکن للشاهد ان یختار) اذا تمت البیعه من اکثریه الصحابه، و حضرها غیرهم- فقد لزمته و لیس له ان یرفض و یعترض (و لا للغائب ان یرد) بیعته الامام الذی بایعه الصحابه. و هذه الحجه تدمغ معاویه و اصحاب الجمل، و تلقمهم حجرا.. انهم یعترفون بخلافه الثلاثه لانها تمت ببیعه المهاجرین و الانصار، و کذلک بیعه الامام.. فکیف نقضوا هنا ما ابر موه هناک؟. و قال کثیر من ارباب التاریخ و السیر: ان بیعه ابی بکر لم بجمع الصحابه علیها، فسعد بن عباده لم یبایع، و لا واحد من اهله، و کذلک بنو هاشم و انصارهم، و ما توقف معاویه و اضرابه عن تصحیح بیعه ابی بکر لامتناع من امتنع عنها. (انظر ما کتبناه حول التسنن و التشیع فی کتاب: فلسفه التوحید و الولایه). (فان خرج عن امرهم خارج الخ).. الضمیر فی امرهم للصحابه الذین بایعوا الامام و من قبله، و الخارج بطعن معاویه، و الخارج ببدعه اصحاب الجمل الناکثون، و ولاه ما تولی اشاره الی قوله تعالی: و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و سائت مصیرا- 115 النساء ای من ترک الحق و اتبع الباطل او کله سبحانه الیه و عامله بما یستحق. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت الخ).. انت تعلم برائتی من دم عثمان و بد فاعی عنه، و لکنک تکذب مع نفسک، و تفتری علی لمارب شیطانیه، و لو کنت من المتقین لمنعتک التقوی من اسالیب المکر و الخداع.. فافعل ما شاء لک الهوی فان الله بالمرصاد لکل ظالم و اثم. و قال العقاد فی عبقریه الامام فصل البیعه: کان معاویه اقدر من الامام علی الدفاع عن عثمان، لانه کان والیا علی الشام عزیز الجند، یستطیع ان یرسله الیه لیحمیه من الشده اللازمه حتی و لو ابی عثمان ذلک.. اما علی فقد کان موقفه اصعب موقف یتخیله العقل فی تلک الازمه المحفوفه بالمصاعب من کل جانب.. کان الثوار یحسبونه اول مسوول عن السعی فی الاصلاح، و کان الخلیفه یحسبه اول مسوول عن کف الثوار، و لم یکن فی العالم الاسلامی کله رجل آخر یعانی مثل هذه المعضله التی تلقاه من جانبیه کلما حاول الخلاص منها و لا خلاص. ثم قال العقاد: و مع هذا صنع الامام غایه ما یصنعه رجل متعلق بالنقیضین.. جائه الثوار و عرضوا علیه البیعه، فلقیهم اسوا لقاء، و انذرهم ان عادوا لیکونن جزاوهم عنده جزاء المفسدین فی الارض. و معاویه یعرف ذلک اکثر مما یعرفه العقاد، و لکنه یابی الا التجنی و الافتراء علی الامام.

عبده

… عنه الا ان تتجنی: تجنی کتولی ادعی الجنایه علی من لم یفعلها و تجن ما بدالک ای تستره و تخفیه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که آن را به وسیله جریر ابن عبدالله جبلی به شام فرستاده، در آن صحت و درستی خلافت خود را اثبات و بیزاریش را از کشتن عثمان اظهار فرموده): کسانی که با ابوبکر و عمر عثمان بیعت کردند (آنها را به خلافت گماشتند) به همان طریق با من بیعت کرده عهد و پیمان بستند (زمام امور را به دست من دادند) پس (به عقیده شما که خلافت از جانب خدا و رسول تعیین نشده بلکه به اجماع امت برقرار می گردد، و مردم اجماع کرده ابوبکر و عمر و عثمان را خلیفه قرار دادند، همان اشخاص مرا برای خلافت تعیین نمودند، بنابراین) آن را که حاضر بوده مانند طلحه و زبیر نمی رسد که جز او را اختیار کند، و آن را که حاضر نبوده مانند تو نمی رسد که آن را نپذیرد، و مشورت (در امر خلافت به عقیده شما) حق مهاجرین (کسانی که از مکه به مدینه آمده و به پیغمبر اکرم پیوستند) و انصار (آنانکه در مدینه به آن حضرت ایمان آورده یاریش نمودند) می باشد، و چون ایشان گرد آمده مردی را خلیفه و پیشوا نامیدند و رضاء و خشنودی خدا در این کار است، و اگر کسی به سبب عیب جوئی (از خلیفه مانند نسبت دادن معاویه کشتن عثمان را به او) یا بر اثر بدعتی (وارد ساختن آنچه در دین روا نیست مانند نقض عهد و پیمان شکنی طلحه و زبیر و پیروانشان) از فرمان ایشان (کاریکه آنان انجام داده اند) سر پیچید او را به اطاعت وادار نمایند، و اگر (پند و اندرز سودی نبخشید، و) فرمان آنها را نپذیرفت (به عقیده شما) با او می جنگند به جهت آنکه غیر راه مومنین را پیروی نموده، و خداوند او را واگذارد به آنچه که به آن روآورده است. و به جان خودم سوگند ای معاویه اگر به عقل خود بنگری (تامل و اندیشه نمائی) و از خواهش نفس چشم بپوشی (بیجا سخن نگفته نخواهی کشتن عثمان را بهانه پیمان نبستنت با من قرار دهی) می یابی مرا که از خون عثمان (کشته شدن او) بیزارترین مردم بودم، و میدانی که من از آن دوری کرده گوشه گیری اختیار نمودم مگر آنکه (پیروی هوای نفس نموده) بهتان زده کشته شدن او را به من نسبت دهی، پنهان کنی آنچه را که بر تو آشکار می باشد، و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

پیراهن عثمان و انگشتان نائله معاویه که خلافت مخصوص امام علیه السلام را بعد از وفات رسول خدا (ص) نپذیرفته امام علیه السلام او را بدلیل انتخاب توجه میدهد، همان انتخابی که سه خلیفه اول با آن بریاست رسیدند و اگر معاویه از افرادی بود که مثل عمار، سلمان و ابوذر خلافت مخصوص و امر رسول خدا (ص) را درباره امامت علی علیه السلام پذیرفته بود و حالا مخالفت می کرد، امام علیه السلام از راه دیگری استدلال برای او را شروع میکرد. ابن ابی الحدید مفصل این نامه را نقل کرده و می نویسد پس از اینکه جریر بن عبدالله نامه را پیش معاویه برد دید معاویه در مسجد سخنرانی میکند پیراهن عثمان را بر سر نیزه کرده، انگشتان نائله (زن عثمان) را بر آن آویزان نموده و مردم گریه میکنند. جمعیت در حدود پنجاه هزار نفر و موهای صورت همه از اشک تر شده است، سوگند یاد می کنند که با قاتلان عثمان در خشکی و دریا بجنگند. جریر می گوید: تا چهارده روز مرا معاویه نگاه داشت بعد نامه ای بدستم داد وقتی پیش امام علیه السلام آمدم در نامه چیزی نبود بلکه بوسیله فرستادگان خود نامه ای همراه با تهدید برای حضرت فرستاده بود. امام علیه السلام در پایان نامه معاویه را بمراجعه بوجدان خود امر میکند و این نکته ای است حساس که نسبت بچنین افرادی گاهی موثر می افتد. سلیمان پیامبر خدا در مورد بلقیس ملکه سباء این برنامه را بکار گرفته است. سلیمان به هد هد گفت: (این نامه را روی تخت بلقیس ملکه سباء بینداز و کنار بایست و ببین چه میکنند.)

سید محمد شیرازی

الی معاویه (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان) مراد الامام اهل الحل و العقد، لا الافراد باعیانهم (علی ما بایعوهم علیه) من العمل بالکتاب و السنه (فلم یکن) بعد بیعتهم (للشاهد) الحاضر الذی لم یبایع بعد (ان یختار) لنفسه خلیفه آخر (و لا للغائب) عن المدینه (ان یرد) لان المیزان لو کان بیعه اهل الحل و العقد فی عاصمه الاسلام، فقد بایعنی اولئک، و انکان المیزان غیر ذلک فکیف رضیت انت ببیعه اولئک. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار) لانهم اهل الحل و العقد الذین عرفوا الاسلام احسن من عیرهم (فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی) اما علی رای الشیعه فلان اجتماع جمیعهم یلازم وجود رای الامام المعصوم و اما علی رای السنه فلان اهل العقد و الحل کاف فی تعیین الخلیفه (فان خرج من امرهم خارج بطعن) فی الخلیفه (او بدعه) بان اشترط شیئا آخر فی الخلیفه، و اتی بشرط جدید (ردوه الی ما خرج منه) بالنصح و الارشاد، لیاخذ بما اخذ به المسلمون. (فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین) الذی اجمع المسلمون علیه (و ولاه الله ما تولی) ای جعله الله محبا لما احب، و تابعا لما تبع، و هذا اشاره الی قوله سبحانه (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی، و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و سائت مصیرا (و لعمری) قسم بنفسه الشریفه (یا معاویه، لئن نظرت بعقلک دون هواک) و اتباعک لمیولک و شهواتک (لتجدنی ابرء الناس من دم عثمان) ای اکثر الناس برائه، اذ لم اشرک فیه بید و لا لسان (و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه) ای انعزال و انزواء (الا ان تتجنی) ای تدعی الحنایه علی من لم یفعلها (فتجن) ای تستر (ما بدا لک) ای ما ظهر لک و انقدح فی نفسک ان تخفیه (و السلام) ختم الکتب بالسلام، من باب سلام الوداع.

موسوی

اللغه: الشاهد: الحاضر. الشوری: فعلی من المشاوره و هی الحوار فی الکلام لیظهر الحق و شاورته و استشرته راجعته لاری رایه فیه المهاجرین: هم المسلمون الذین ترکوا مکه و هاجروا الی المدینه زمن رسول الله. الانصار: هم المسلمون الذین یسکنون المدینه و قد استقبلوا النبی عند قدومه الیها الطعن: العیب. البدعه: ما احدث علی غیر مثال، ادخال ما لیس فی الدین علی انه منه. سبیل المومنین: طریقهم و ما هم علیه العزله: الاعتزال و هو الانفراد عن الناس. تجنی علیه: رماه باثم لم یفعله. الشرح: (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) هذه الرساله بعثها الامام الی معاویه مع جریر بن عبدالله البجلی و فیها ان بعض الخصوصیات التی احاطت بالامام و تم فیها انتخابه. انه قد بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان و هم المهاجرون و الانصار و جمیع المسلمین المقیمین فی المدینه علی ما بایعوهم علیه من لزوم الطاعه و جهاد العدو و الاعانه علی البر و التقوی و حفظ الدین و حیاطته و رعایه المسلمین و توفیر للحاضر و هو الذی عبر عنه الشاهد المبایع ان یختار غیری لان الاختیار انما یکون قبل اتمام البیعه اما بعدها فلا کما انه لیس للغائب البعید عن المدینه ان یرد ما انعقدت علیه البیعه او یرفض ذلک. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی) اذا تم اتفاق المهاجرین و الانصار علی رجل لامامه المسلمین فقد تعین اماما و کان فی ذلک الاختیار لله رضی فانهم لا یجتمعون علی باطل قطعا لوجود الامام معهم لانه سیدهم و راسهم، او کان هو نفسه مختارهم للخلافه فان وجوده معهم یعصمهم عن الخطا. (فان خرج عن امرهم خارج بطعن او بدعه روده الی ما خرج منه فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی) بعد اجتماع المهاجرین و الانصار علی رجل و رضاهم به اماما لهم فان خرج بعد ذلک علی اجتماعهم هذا خارج علیهم بان طعن علیهم فیمن اختاروا و لم یوافق علیه و یرضاه او جاء ببدعه جدیده مخالفه لذلک الاجماع بان بایع لخلفیه آخر مع اتمام البیعه للاول ردوه الی الجماعه و اعادوه الی رشده و ادخلوه فی ظلال الطاعه و لزوم الجماعه فان ابی العوده و الرجوع الی ما خرج منه و اصر علی موقفه المتمرد فان علی المسلمین ان یقاتلوه لمخالفته سبیل المومنین و ما تم علیه اجتماعهم و ولاه الله ما تولی ترکه و ما اختاره من السوء من حیث ان هذه المخالفه عاقبتها النار و بئس القرار و هذا ماخوذ من قوله تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و ساءت مصیرا) و کان هذا یستبطن التهدید لمعاویه ان تمرد او خالف ما اجتمع علیه المهاجرون و الانصار و هو امامه امیرالمومین. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن ما بدالک والسلام) اقسم علیه السلام بحیاته تعزیزا لما یقوله و تقویه له انه لو نظر معاویه بعین عقله و فکر قلیلا و تخلی عن هواه و میوله لوجد الامام ابرا الناس و اطهرهم من دم عثمان و قد کان معتزلا لم یشارک فی قتله و لم یحرض علی ذلک کما فعل غیره من المسلمین کطلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه و عمرو بن العاص و غیرهم من الاقطاب الذین عباوه و حرضوا علی قتله ثم ارادوا ان یستثمروا دمه لمصالحهم الشخصیه و منافعهم الدنیویه. ثم قال له: ان هذا هو موقفی و اذا اردت ان تفتری علی زورا و بهتانا فافتری علی بما تشاء و کیفما تشاء فانک لن تضرنی بشی ء. هذا هو موقف الامام و هو معروف مشهور کل من یحترم نفسه و دینه و رایه و نزاهته یذهب الیه و یکفی لبراءته و طهاره ساحته ما هو معروف من مبدئیته و قدسیته و انه لو لم یکن ابرا الناس ما تبرا ابدا نفهم هذا و نعقله من علی و سیرته طیله حیاته …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که به معاویه نگاشته {1) .سند نامه: این نامه بخشی از یک نامه مشروح تر است که امام علیه السلام آن را برای معاویه مرقوم داشت و همراه با«جریر بن عبداللّه البجلی»به سوی معاویه فرستاد و از جمله کسانی که قبل از سید رضی آن را نقل کرده اند نصر بن مزاحم در کتاب صفین،ابن قتیبه در الامامه والسیاسه و ابن عبد ربه در عقد الفرید است.علاوه بر اینها طبری نیز در تاریخ خود این نامه و داستان مشروحی را که درباره این نامه است را در جلد سوم کتاب خود در حوادث سنه 36 آورده است.ابن عساکر نیز در تاریخ مدینه دمشق در شرح حال معاویه آن را نقل کرده است. (مصادر نهج البلاغه،ج ص 3،209) }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام طیّ این نامه در واقع در چند چیز با معاویه اتمام حجت می کند:

نخست اینکه مسأله بیعت او همانند بیعت مردم با خلفای پیشین بود (بلکه از جهاتی برتر) بنابراین هیچ کس نمی تواند به مخالفت با آن برخیزد و باید همه با آن هماهنگ باشند.

دیگر اینکه کسانی که از حوزه بیعت دور بوده اند چون به آنها خبر می رسد که مهاجرین و انصار با کسی بیعت کرده اند،در نتیجه آنها نیز باید بپذیرند، همان گونه که سابقا هم چنین بوده است.

دیگر اینکه اگر کسی بخواهد از این بیعت خارج شود باید او را باز گردانند و اگر سرکشی و مقاومت کند مسلمانان می توانند با او به جنگ برخیزند.

دیگر اینکه قتل عثمان را بهانه ای برای سرپیچی از بیعت قرار دادن بسیار نادرست و بی معناست،چرا که امام علیه السلام کمترین دخالت در قتل عثمان نداشته است.

و در پایان-مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه است-از معاویه دعوت می کند که با جریر بن عبداللّه که نماینده آن حضرت بود بیعت کند و آتش ها را خاموش سازد.

إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ،فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ،وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ،وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ للّهِ ِ رِضًا،فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ،فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ،وَ وَلَّاهُ اللّهُ مَا تَوَلَّی.وَ لَعَمْرِی، یَا مُعَاوِیَهُ،لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّی؛فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ! وَ السَّلَامُ.

ترجمه

(بیعتی که مردم در مدینه با من کردند،برای تو که در شام بودی الزام آور است، زیرا) همان کسانی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط با من بیعت نمودند،بنابراین نه حاضران اختیار فسخ یا مخالفت با آن را دارند و نه کسی که غایب بوده حق رد کردن آن را دارد.شوری تنها از آنِ مهاجران و انصار است،هر گاه همگی کسی را برگزیدند و امامش نامیدند،خداوند از او راضی و خوشنود است؛بنابراین اگر کسی از فرمان آنها با بدگویی یا بدعتی خارج گردد، مسلمانان او را به جای خود باز می گردانند،و اگر امتناع ورزد،با او پیکار می کنند، چرا که از غیر مسیر مؤمنان تبعیت کرده و خدا او را در بیراهه رها می سازد.ای معاویه!به جانم سوگند اگر با نگاه عقل بنگری نه با چشم هوا و هوس،مرا از همه مبرّاتر از خون عثمان می یابی و خواهی دانست من به کلی از آن برکنار بودم مگر اینکه در مقام تهمت برآیی و چنین نسبت ناروایی را به من بدهی.اگر چنین است هر تهمتی می خواهی بزن و السلام.

همان گونه که در بیان سند نامه گفته شد آنچه را مرحوم سید رضی در اینجا آورده،بخشی از یک نامه مفصل تر است که امام علیه السلام بعد از واقعه جمل به همراه جریر بن عبداللّه بجلی که از مشاهیر صحابه بود برای معاویه فرستاد.

در آغاز این نامه که مرحوم سید رضی نقل نکرده ولی در کتاب تمام نهج البلاغه تحت شماره نامه 29 آمده است،چنین می خوانیم که امام علیه السلام بعد از حمد و ثنای الهی فرمود:«بیعتی که مردم در مدینه با من کردند برای تو که در شام بودی الزام آور است»؛سپس می افزاید:«همان کسانی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط با من بیعت نمودند،بنابراین نه حاضران اختیار فسخ یا مخالفت با آن را دارند و نه کسی که غایب بوده حق رد کردن آن را دارد»؛ (إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ،فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ،وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ).

قابل توجه اینکه امام علیه السلام در اینجا،نه به مسأله غدیر اشاره می کند،نه به وصیّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و روایات بسیاری که سند روشنی بر امامت اوست؛زیرا معاویه می توانست با این کار از کنار آن بگذرد.ولی مسأله خلافت خلفای پیشین چیزی نبود که بتواند آن را انکار کند.در واقع استدلال امام علیه السلام یک استدلال به اصطلاح جدلی است که مسلمات طرف مقابل را می گیرد و با آن بر ضد وی استدلال می کند و در اینجا معاویه که خود را از طرفداران حکومت خلفای پیشین (ابوبکر عمر،عثمان) می دانست،نمی توانست چگونگی گزینش آنها را برای خلافت انکار کند و این در حالی بود که این گزینش به صورت بسیار کامل تری در مورد حکومت علی علیه السلام واقع شده بود.عموم مهاجران و انصار در مدینه با آن حضرت بیعت کرده بودند و حتی طلحه و زبیر که بعدا به مخالفت برخاستند نیز جزء بیعت کنندگان بودند.سنّت آن زمان بر این بود که اگر

مهاجران و انصار مدینه کسی را انتخاب می کردند غایبان و دور افتادگان آن را به رسمیت می شناختند؛و بنابراین معاویه نمی توانست با این استدلال امام علیه السلام به مخالفت برخیزد.

از این رو امام علیه السلام در ادامه این سخن می افزاید:«شوری تنها از آن مهاجران و انصار است هر گاه همگی کسی را برگزیدند و امامش نامیدند،خداوند از آن راضی و خوشنود است»؛ (وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ للّهِ ِ رِضًا).

آن گاه چنین نتیجه گیری می فرماید:«بنابراین اگر کسی از فرمان آنها با بدگویی یا بدعتی خارج گردد،مسلمانان او را به جای خود باز می گردانند و اگر امتناع ورزید،با او پیکار می کنند؛زیرا از غیر مسیر مؤمنان تبعیت کرده و خدا او را در بیراهه رها می سازد»؛ (فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ،فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ،وَ وَلَّاهُ اللّهُ مَا تَوَلَّی).

هرگز نباید از این استدلال که در بالا گفتیم جنبه جدلی و استفاده از مسلمات طرف مقابل دارد،چنین استنباط کرد که امام علیه السلام مسأله امامت منصوص را رها فرموده و امامت را یک مسأله انتخابی می داند نه انتصاب از سوی خدا،آن گونه که بعضی از شارحان نهج البلاغه از اهل سنّت تصور کرده اند؛بلکه در برابر امثال معاویه راهی جز این گونه استدلال وجود نداشت و نظیر این گونه استدلالها در قرآن مجید نیز در برابر مشرکان دیده می شود.

در بخش دیگر این نامه،امام علیه السلام به سراغ مسأله قتل عثمان می رود که معاویه - مانند طلحه و زبیر-آن را بهانه برای سرکشی در برابر امام علیه السلام قرار داده بود؛ می فرماید:«ای معاویه به جانم سوگند اگر با نگاه عقلت بنگری نه با چشم هوا و هوس مرا از همه مبرّاتر از خون عثمان می یابی و خواهی دانست من به کلّی از آن برکنار بودم مگر اینکه در مقام تهمت برآیی و چنین نسبت ناروایی را به من

بدهی.اگر چنین است هر تهمتی می خواهی بزن والسلام»؛ (وَ لَعَمْرِی،یَا مُعَاوِیَهُ، لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ،وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّی {1) .«تتجنی»در اصل از ریشه«جنایت»گرفته شده و هنگامی که به باب تفعل میرود مفهومش این است که کسی می خواهد جنایتی را بر عهده دیگری بگذارد در حالی که او مرتکب آن نشده است و این همان مفهوم تهمت است. }،فَتَجَنَّ {2) .«تجنّ»این واژه فعل امر است از همان ریشه«تجنّی»که قبلاً شرح آن داده شد و مفهوم تمام جمله این است که ای معاویه تو خود می دانی نسبت دادن خون عثمان به من یک تهمت است،حال که می دانی هر چه می خواهی در این زمینه بگو. }مَا بَدَا لَکَ،وَ السَّلَامُ).

از قضایای عجیب تاریخ صدر اسلام این است که گروهی در زمان عثمان به مخالفت شدید با او برخاستند و حتی در قتل او مستقیم یا غیر مستقیم نقش داشتند؛ولی بعد از قتل عثمان ناگهان تغییر مسیر داده و به خون خواهی او برخاستند و بر کشته شدن مظلومانه او اشک تمساح ریختند.اینگونه تغییر مسیرها در دنیای سیاست های مادی،عجیب نیست؛ولی اینها که دم از اسلام می زدند چگونه این اعمال خود را توجیه می کردند.

ماجرای قتل عثمان از علل شورش بر ضد او گرفته تا حوادثی که در این مورد رخ داد و عثمان را مجبور به توبه و کناره گیری کردند و اینکه عثمان توبه را پذیرفت اما کناره گیری را نپذیرفت و دفاع هایی که امیر مؤمنان علی علیه السلام برای حفظ جان او کرد که مبادا دامنه فتنه تمام کشور اسلام را فرا بگیرد و همچنین چگونگی قتل عثمان و حوادث بعد از آن،از مسائل مهمی است که در تاریخ اسلام بحث شده و دقت در آن می تواند مسائل زیادی را روشن سازد.

ما در این باره در بحثهای گذشته از جمله در جلد اوّل،در شرح خطبه شقشقیه (صفحه 371 به بعد) و جلد دوم ذیل خطبه 30 (صفحه 237 تا 241) و همچنین ذیل خطبه 43 (صفحه 488) مطالبی را ذکر کرده ایم.

چرا استدلال به شورا و بیعت

می دانیم در مسأله امامت و خلافت بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دو نظر در میان مسلمانان هست؛مطابق عقیده شیعه،امامت و خلافت با نص است؛یعنی به وسیله خداوند از طریق پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،امام علیه السلام و خلیفه بعد از او تعیین شده است.آیاتی از قرآن نیز این نظر را تأیید می کند و احادیثی همچون حدیث غدیر، منزلت و حدیث ثقلین نیز گواه بر آن است.اضافه بر این شیعیان دلیل عقلی نیز بر این مسأله اقامه می کنند که اینجا جای شرح آنها نیست. {1) .برای اطلاع بیشتر از این ادله قرآنی و روایی و عقلی می توانید به پیام قرآن،جلد 9 مراجعه فرمایید. }

ولی اهل تسنن طرفدار شوری هستند و معتقدند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تعیین خلیفه بعد از خود را به امّت واگذار کرده و آنها بر طبق شورای مهاجرین و انصار و بیعت مردم تعیین شده اند.ابو بکر در سقیفه بنی ساعده،با حضور جمع قلیلی از مهاجرین و انصار انتخاب شد و عمر با نص ابوبکر،و عثمان با چهار رأی از آرای شورای شش نفری عمر انتخاب شد و امیر مؤمنان نیز با بیعت گسترده مهاجرین و انصار و توده های مردم.

طرفداران شوری هنگامی که به خطبه شقشقیه می رسند که خلافت خلفای سه گانه نخستین را زیر سؤال می برد،گاه به سند آن اشکال می کنند و گاه به دلالت آن؛اما هنگامی که به نامه ششم (نامه مورد بحث) می رسند با آغوش باز از آن استقبال کرده و آنرا دلیل بر حقانیّت مذهب خود می شمرند درحالی که هم این نامه از علی علیه السلام است و هم آن خطبه.

نکته مهم اینجاست که همیشه باید مخاطبین را در نظر گرفت؛زیرا اعتقادات مخاطب در نحوه بیان مسائل تأثیر دارد.در خطبه شقشقیه مخاطب،عموم مردمند ولی در این نامه مخاطب،معاویه است.

چگونه ممکن است امام علیه السلام در این نامه برای حقانیّت خود در برابر معاویه به نص استدلال کند؛چیزی که او از اساس با آن مخالف بود.باید از دلیلی استفاده کند که او نتواند در برابر آن سخن بگوید و راه انکار بپوید و آن مسأله شوراست.

شورایی که خلفای پیشین بر اساس آن انتخاب شدند؛همان کسانی که معاویه از طرف آنها به خلافت شام نصب شد.

این همان چیزی است که در علم منطق از آن به فن جدل تعبیر می شود و آن اینکه مسلّمات خصم را بگیرند و با آن بر ضد او استدلال کنند هرچند مسلّمات خصم از سوی گوینده پذیرفته نشده باشد.

مثل اینکه ما با تورات و انجیل کنونی در برابر یهود و نصاری استدلال می کنیم و می گوییم مطابق فلان فصل و فلان آیه شما چنین می گویید و بنابراین طبق عقیده خودتان محکوم هستید.فی المثل می گوییم:شما مسیحیان عقیده دارید عیسی را به دار آویختند و کشتند و دفن کردند و بعد از چند روز زنده شد و به آسمان رفت.بر طبق این عقیده باید مسأله رجعت انسان به زندگی در این دنیا را پذیرا شوید،هرچند ما معتقد به کشته شدن حضرت مسیح نیستیم.

در قرآن مجید نیز گونه هایی برای این مطلب می توان پیدا کرد؛از جمله در داستان ابراهیم علیه السلام هنگامی که در برابر ستاره پرستان،ماه پرستان و آفتاب پرستان قرار گرفت با جمله «هذا رَبِّی» یا «هذا رَبِّی هذا أَکْبَرُ» {1) .انعام،آیه و 77 78. }مسلمات آنها را پذیرفت اما هنگامی که همگی افول کردند و افول و غروب آنها دلیل بر حادث بودن آنها بود،آنها را محکوم ساخت.

شگفت آور اینکه ابن ابی الحدید با اینکه در بسیاری از مسائل راه اعتدال را می پوید،هنگامی که به این نامه می رسد می گوید:«بدان که این فصل از کلام امیر المؤمنین با صراحت دلالت بر این دارد که انتخاب شورا راه اثبات خلافت

است،همان گونه که متکلمان ما (اهل سنّت)...اما امامیّه این نامه را حمل بر تقیّه می کنند و می گویند:امام علیه السلام نمی توانست در برابر معاویه واقعیّت را بیان کند و تصریح کند که من از سوی رسول اللّه مبعوث به خلافت شدم. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 36 و 37. }

خطای ابن ابی الحدید از اینجاست که اولاً به مخاطب این نامه یعنی معاویه اصلاً نگاه نکرده و ثانیاً مسأله جدل را با مسأله تقیّه اشتباه نموده است.شیعه نمی گوید امیر مؤمنان در مقابل معاویه تقیّه کرد بلکه می گوید:به چیزی استدلال کرد که او نتواند با آن مخالفت کند یعنی مسلمات نزد او را گرفت و بر ضدش با آن استدلال فرمود.

در نهج البلاغه کلمات دیگری نیز شبیه نامه بالا دیده می شود که پاسخ همه همان است که گفتیم و نیاز به تکرار ندارد.

نامه7: افشای چهره نفاق معاویه و مشروعیّت بیعت

موضوع

و من کتاب منه ع إلیه أیضا

(یکی از پاسخهای امام در اواخر جنگ صفّین در سال 38 هجری به نامه معاویه است) نامه ای دیگر به معاویه

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد أتَتْنی مِنکَ مَوعِظَهٌ مُوَصّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبّرَهٌ نَمّقتَهَا بِضَلَالِکَ وَ أَمضَیتَهَا بِسُوءِ رَأیِکَ وَ کِتَابُ امر ِئٍ لَیسَ لَهُ بَصَرٌ یَهدِیهِ وَ لَا قَائِدٌ یُرشِدُهُ قَد دَعَاهُ الهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضّلَالُ فَاتّبَعَهُ فَهَجَرَ لَاغِطاً وَ ضَلّ خَابِطاً

وَ مِنهُ لِأَنّهَا بَیعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنّی فِیهَا النّظَرُ وَ لَا یُستَأنَفُ فِیهَا الخِیَارُ الخَارِجُ مِنهَا طَاعِنٌ وَ المرُوَیّ فِیهَا مُدَاهِنٌ

ترجمه ها

دشتی

پس از نام خدا و درود! نامه پند آمیز تو به دستم رسید که دارای جملات به هم پیوسته، و زینت داده شده بود که با گمراهی خود آن را آراسته، و با بد اندیشی خاص خود آن را امضاء کرده بودی ، نامه مردی که نه خود آگاهی لازم دارد تا رهنمودش باشد، و نه رهبری دارد که هدایتش کند، تنها دعوت هوسهای خویش را پاسخ گفته، و گمراهی عنان او را گرفته و او اطاعت می کند، که سخن بی ربط می گوید و در گمراهی سرگردان است . (از همین نامه است) همانا بیعت برای امام یک بار بیش نیست، و تجدید نظر در آن میسّر نخواهد بود، و کسی اختیار از سر گرفتن آن را ندارد! آن کس که از این بیعت عمومی سر باز زند، طعنه زن، و عیب جو خوانده می شود، و آن کس که نسبت به آن دو دل باشد منافق است .

شهیدی

اما بعد! از تو پند نامه ای به من رسید، جمله هایی به هم پیوسته و نامه ای به الفاظ زیور بسته. از روی گمراهی نوشته ای و با بد اندیشی روانه داشته ای. نامه کسی که نه بیناییش هست تا راهییش بنماید، و نه پیشوایی تا ارشادش فرماید. هوا او را خواند و او پاسخش داد، و گمراهی وی را راند، و او در پی آن افتاد. گفت و ندانست چه گوید، رفت و ندانست چه راهی را پوید.

چه خلافت یک بار بیعت کردن است و دوباره در آن نتوان نگریست، و برای کسی اختیار از سر گرفتن آن نیست. آن که از بیعت جمع مسلمانان بیرون رود عیبجویی است، و آن که در آن دو دل باشد دو رویی.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که آمد از تو پندی چند بهم پیوند کرده شده از انشاءات مردمان و پیغام آراسته بشد بکلمات نامربوط که زینت داده آنرا در آن کتابت بگمراهی خود و روان ساخته ببدرایتی خود آمد نامه مردی بمن که نیست او را بینائی که راه نماید او را و نه کشنده که او را براه صواب کشد بتحقیق که خواند او را از راه نفس او پس اجابت کرد او را و کشید او را گمراهی پس پیروی کرد آنرا پس هذیان گفته در آن و گمراه شده در حالتی که خبط کننده است در راه زیرا که آن یک بیعت است دو تا کرده نمی شود در آن نظر کردن و من هذا الکتاب و از سر گرفته نمی شود در آن اختیار نمودن آن بیرون رونده از آن طعن کننده است از روی شقاق و اندیشه کننده در صحت آن مداهنه کننده

آیتی

اما بعد، اندرزنامه ای از تو به من رسید با جمله هایی بربافته و عباراتی که به ضلالت خویش آراسته بودی و از روی بداندیشی روانه کرده بودی. این نامه، نامه کسی است که نه خود دیده بینا دارد تا راه هدایت را به او نشان دهد، و نه او را رهبری است که راهش بنماید. هوا و هواس او را فراخوانده و او نیز پاسخش گفته و ضلالت رهنمونش گشته و او نیز متابعتش نموده. هذیانی در هم آمیخته، گم گشته و به خطا رفته است.

و از این نامه:

بیعت کردن فقط یک بار است و دوباره در آن نظر نتوان کرد. گزینش از سر گرفته نشود. هر که از بیعت بیرون رود، طعن زننده است، و هر که در پذیرفتنش درنگ کند و دو دلی نشان دهد، منافق است.

انصاریان

اما بعد،از جانب تو موعظه نامه ای از جملات بی ربط به هم پیوسته،و نامه ای آراسته برای من آمد، آن را به گمراهیت مزیّن ساخته،و از زشتی رأیت به سوی من فرستاده ای ،نامه شخصی است که او را بصیرتی نمی باشد تا راهنماییش کند،و وی را رهبری نیست تا ارشادش نماید،هوای نفس از او دعوت نموده، و او هم اجابت کرده،گمراهی وی را به جانب خود کشیده و او هم پیروی نموده،پس هذیان بافت و بانگ بیهوده زد، و گمراه شد و به خطا رفت .

زیرا آن یک بیعت است،و تجدید نظر در آن راه ندارد،و در آن اختیار از سر گرفته نشود.

آن که از آن سر بر تابد به انکار حق برخاسته،و آن که در پذیرشش تأمّل نماید سازشکار و منافق است .

شروح

راوندی

و قوله اتتنی موعظه موصله و رساله محبره نمقتها بضلالک و الموصله الطویله بعضها متصل ببعض، یقال: وصلت الشی ء وصلا و وصلته توصیلا اذا اکثرت من الوصل، ای لم تکن کتبته من صحیفه صدرک، و انما جمعت کلام غیرک و وصلت هذا بذا و کان کلاما غیر مستقیم المعنی، و انما کانت الفاظه محبره و مزینه. و تحبیر الکلام: تزیینه و تحسینه، و نمق الکتاب تنمیقا زینه بالکتابه. و هجر لا غطا و ضل حابطا و الهجر: الهذیان، یقال: هجر یهجر هجرا فهو هاجر، و الکلام مهجور، قال تعالی ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا ای قالوا فیه غیر الحق. و الاهجار: الافحاش فی المنطق. و الخنا و اللغط: الصوت و الجلبه، و قد لغطوا و هو اختلاط الصوت. و الخابط: الذی یمشی فلا یتوقی شیئا فیخبط بیده کل ما یلقاه، یقال: خبط البعیر بیده الارض اذا ضربها.

و قوله: لانها بیعه واحده لا یستثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار، یشیر الی ما کان طریقه الذی کان قبله من الولاه لما بایعه الناس لم یکن علی طریقهم ان یخرجوا من ذلک و اذا ما جری بیعه، و لا یجعل فیها بعد ذلک نظر ثان. و الاستیناف: الابتداء، ای لا یعامل بعد المبایعه علی نحو ان یبدا بامر لم یشرع فیه من قبل. ثم قال الخارج منها طاعن یعنی من خرج من البیعه بطعن یرد الیها فان منع قوتل، هذا عندکم و علی مقتضی طریقه الولاه قبلی. و المروی: الذی تفکر فی تلک البیعه (انها ینبغی ان لو کانت او لم یکن فهو عند المهاجرین و الانصار) مداهن علی ما جری مثل ذلک فی کتاب آخر. و روات فی الامر: ای فکرت فیه و لم اعجل بجواب. و المداهنه. کالمصانعه یقال: داهنت ای واریت.

کیدری

یقال: بدا له رای ای ظهر موعظه موصله کانه وصلها بکلام غیره او وصل بعضها ببعض. فهجر لا غطا: الهجر الهذیان و اللغط الصوت و الجلبه.

الخارج منها طاعن: ای من خرج من البیعه التی تولاه هو بنفسه و عدها من جمله دینه، فهو طاعن فی الدین. و المروی فیها مداهن ای المفکر فیها بعد تحققها و استقرارها مصانع خائن، عندهم.

ابن میثم

از نامه های حضرت به معاویه: عزله: اسم مصدر از اعتزال است. تجنی: آن است که بر کسی گناهی ببندد که آن را انجام نداده است. (همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، با همان قید و شرطها با من بیعت کردند، بنابراین نه، آن که حاضر بود اختیار فسخ دارد و نه آن که غایب بود، اجازه ی رد کردن. شورا، تنها از آن مهاجران و انصار است، اگر ایشان بطور اتفاق کسی را امام دانستند خداوند از این امر راضی و خشنود است و اگر کسی از فرمان آنان با زور سرنیزه یا از روی بدعت خارج شود او را به جای خود می نشانند، پس اگر سرپیچی کند با او نبرد می کنند، چرا که از غیر طریق اهل ایمان پیروی کرده، و خدا او را در بیراهه رها می کند. ای معاویه به جان خودم سوگند اگر با دیده ی عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگری، خواهی دید که من از همه کس در خون عثمان بی گناهترم، و می دانی که من از آن برکنار بوده ام، مگر این که بخواهی خیانت کنی و چنین نسبتی را به من بدهی، اکنون که چنین نیست هر جنایت که می خواهی بکن، والسلام.) آنچه در این مورد ذکر شده قسمتی از نامه ای است که حضرت به معاویه نوشت و آن را به وسیله ی عبدالله بجلی که از حکمرانی همدان عزل شکرده بود به شام فرستاد، جمله های اول این نامه این بوده است: پس از حمد خدا و نعت پیامبر، ای معاویه همچنان که تو در شام هستی بیعت من بر گردن تو قرار دارد، زیرا با من همان مردمی بیعت کردند که … و دنباله ی آن متصل می شود به آغاز آنچه در این مورد ذکر شد، تا جمله ی و ولاه ما تولی و به دنبال این جمله، در اصل نامه این عبارت می آید و همانا طلحه و زبیر، با من بیعت کردند و سپس آن را نقض کردند و بیعت شکنی آنان در حکم ارتدادشان بود به این دلیل با آنها به مبارزه برخاستم، تا حق به کرسی نشست، و امر خدا آشکار شد، در حالی که ایشان کراهت داشتند، پس ای معاویه در امری داخل شو که سایر مسلمانان داخل شدند، به درستی که بهترین چیز در نظر من برای تو سلامت تو می باشد، مگر این که بخواهی خود را در معرض بلا بیفکنی که اگر به این کار دست بیاندازی با تو می جنگم و از خدا برای پیروزی بر تو، یاری می خواهم. ای معاویه، تو که کاملا دستت به خون عثمان آلوده است، اکنون در آنچه همه ی مردم داخل شده اند، داخل شو، و سپس همان مردم را حکم قرار ده، من، تو و آنها را به کتاب خدا دعوت خواهم کرد، اما آنچه را که تو ادعا می کنی که خونخواهی عثمان است چنان است که می خواهی بچه را از شیر دادن گول بزنی، پس از این بیانات در اصل نامه، این جمله می آید: و لعمری، به جان خودم سوگند، تا ما بدالک: هر جنایت که می خواهی بکن، و سپس عباراتی می آید که ترجمه اش این است: بدان که تو، از آزادشدگانی که نه سزاوار خلافتند، و نه شایستگی دارند که طرف شور و مشورت واقع شوند، هم اکنون جریر بن عبدالله را که از اهل ایمان و هجرت است، نزد تو و اطرافیانت فرستاده ام و به این وسیله از تو می خواهم که با من بیعت کنی، از خدا، درخواست نیرو و کمک می کنم. بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد، فراز: اما بعد … بالشمام، اصل ادعاست، و جمله ی انه بایعنی … علیه، مقدمه نخستین استدلال و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و تقدیر مقدمه ی کبری این است: با هر که این قوم بیعت کرده اند، نه شخص غایب حق دارد آن را رد کند و نه حاضر می تواند کسی غیر از آن را که آنان با او بیعت کرده اند، برگزیند، نتیجه ی قیاس این می شود: هیچ کس، خواه غایب و خواه حاضر، حق رد کردن بیعت آنان با امامشان را ندارد، و لازمه ی این نتیجه آن است که این بعیت شامل حاضران و غایبان می باشد، و این مطلب از جمله فلم یکن … یرد، فهمیده می شود. و انما … تولی، این

عبارت کبرای قیاس را تقریر کرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دلیل این که ایشان اهل حل و عقد امت محمد (صلی الله علیه و آله) می باشند، پس اگر بر مساله ای از احکام الهی اتفاق کلمه داشته باشند، چنان که بر بیعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام نامیدند، چنین اتحادی اجماع بر حق و مرضی خداوند و راه مومنان است که پیروی از آن، واجب می باشد، بنابراین اگر کسی به مخالفت با آنان برخیزد، و با متهم کردن ایشان یا تهمت زدن به کسانی که با او بیعت کرده اند، و یا با ایجاد بدعت در دین، از مسیر مسلمانان خارج شود، مردم مسلمان او را به راه حق باز می گردانند، و اگر از این امر سرپیچی کند، و راه غیر مومنان را ادامه دهد، با وی به جنگ پردازند، تا به راه حق بازگردد، وگرنه خداوند، او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وی بچشاند، و چه بد سرانجامی است جهنم، (نمونه ی کامل معاویه است که از مسیر مسلمانان خارج شد و امام علی (علیه السلام) را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهای ناروای دیگر متهم کرد، و دیگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتی که در نقض بیعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاویه را سوگند می دهد که اگر با دیده ی عقل بنگر دو از هوا و هوس چشم بپوشد او را بیگناهترین فرد در قتل عثمان خواهد یافت، زیرا آن حضرت هنگام کشته شدن عثمان در خانه ی خود قرار داشت و از واقعه برکنار بود، البته این کناره گیری امام (علیه السلام) پس از آن بود که مدت مدیدی با دست و زبان از او دفاع می کرد، و هم عثمان را نصیحت می کرد و هم از مردم می خواست دست از آزار وی بردارند و چون دیگر سعی و کوشش خود را بی نتیجه دید، دست برداشت و به خانه ی خود پناه برد. الا ان تتجنی … تا آخر نامه، این جمله استثنای منقطع است، یعنی مگر این که به ناحق مرا به گناهی متهم سازی که به کلی از آن دورم، که در این صورت، هر گناه و جنایتی را که به ذهنت می آید می توانی به من نسبت دهی زیرا، باب اختیار برای هر کس باز است. امیرالمومنین در این نامه، برای اثبات امامت خود، به اجماع مردم، و نه نص صریح پیامبر، استدلال فرمود، به علت این که آنان اعتقاد به نص نداشتند بلکه نزد ایشان، تنها دلیل بر نصب امام، همان اجماع مسلمانان بود، پس اگر حضرت به دلیل نقلی و نص صریح احتجاج می کرد آنان نمی پذیرفتند. موفقیت در کارها بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِکَ وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ وَ لاَ قَائِدٌ یُرْشِدُهُ قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً .

موعظه موصله

أی مجموعه الألفاظ من هاهنا و هاهنا و ذلک عیب فی الکتابه و الخطابه و إنّما الکاتب من یرتجل فیقول قولا فصلا أو یروی فیأتی بالبدیع المستحسن و هو فی الحالین کلیهما ینفق من کیسه و لا یستعیر کلام غیره.

و الرساله المحبره المزینه الألفاظ کأنّه ع یشیر إلی أنّه قد کان یظهر علیها أثر التکلف و التصنع.

و التنمیق التزیین أیضا .

و هجر الرجل أی هذی و منه قوله تعالی فی أحد التفسیرین إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً { 1) سوره الفرقان 20. } .

و اللاغط ذو اللغط و هو الصوت و الجلبه.

و خبط البعیر فهو خابط إذا مشی ضالا فحبط بیدیه کل ما یلقاه و لا یتوقی شیئا.

و هذا الکتاب کتبه علی ع جوابا عن کتاب کتبه معاویه إلیه فی أثناء حرب صفّین بل فی أواخرها

وَ کَانَ کِتَابُ مُعَاوِیَهَ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَمَا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی مُحْکَمِ کِتَابِهِ وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ { 1) سوره الزمر:65. } وَ إِنِّی أُحَذِّرُکَ اللَّهَ أَنْ تُحْبِطَ عَمَلِکَ وَ سَابِقَتَکَ بِشِقِّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ تَفْرِیقِ جَمَاعَتِهَا فَاتَّقِ اللَّهَ وَ اذْکُرِ مَوْقِفِ اَلْقِیَامَهِ وَ أَقْلَعَ عَمَّا أَسْرَفْتُ فِیهِ مِنَ الْخَوْضِ فِی دِمَاءِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ لَوْ تَمَالَأَ أَهْلُ صَنْعَاءَ وَ عَدْنٍ عَلَی قَتْلِ رَجُلٍ وَاحِدٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ لَأَکَبَّهُمُ اللَّهُ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ فِی اَلنَّارِ فَکَیْفَ یَکُونُ حَالُ مَنْ قَتَلَ أَعْلاَمُ اَلْمُسْلِمِینَ وَ سَادَاتُ اَلْمُهَاجِرِینَ بَلَهٍ مَا طَحَنَتْ رَحَی حَرْبِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرْآنِ وَ ذِی الْعِبَادَهِ وَ الْإِیمَانُ مَنْ شَیْخٌ کَبِیرٌ وَ شَابٌّ غریر کُلُّهُمْ بِاللَّهِ تَعَالَی مُؤْمِنٌ وَ لَهُ مُخْلِصٍ وَ بِرَسُولِهِ مُقِرٌّ عَارِفٌ فَإِنْ کُنْتَ أَبَا حَسَنٍ إِنَّمَا تُحَارِبْ عَلَی الْإِمْرَهِ وَ الْخِلاَفَهُ فَلَعَمْرِی لَوْ صَحَّتْ خِلاَفَتَکَ لَکُنْتُ قَرِیباً مِنَ أَنْ تَعَذُّرَ فِی حَرْبِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ لَکِنَّهَا مَا صَحَّتْ لَکَ أَنَّی بصحتها وَ أَهْلِ اَلشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا وَ لَمْ یرتضوا بِهَا وَ خَفِ اللَّهَ وَ سَطَوَاتِهِ وَ اتَّقِ بَأْسَهُ وَ نَکَالِهِ وَ أَغْمَدَ سَیْفَکَ عَنِ النَّاسِ فَقَدْ وَ اللَّهِ أَکَلَتْهُمُ الْحَرْبِ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهُمْ إِلاَّ کالثمد فِی قَرَارَهِ الْغَدِیرِ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ .

فَکَتَبَ عَلِیٌّ ع إِلَیْهِ جَوَاباً عَنْ کِتَابِهِ

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِکَ وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ وَ لاَ قَائِدٌ یُرْشِدُهُ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً فَأَمَّا أَمْرِکَ لِی بِالتَّقْوَی فَأَرْجُو أَنْ أَکُونَ مِنْ أَهْلِهَا وَ أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ مِنْ أَنْ أَکُونَ مِنَ الَّذِینَ إِذَا أَمَرُوا بِهَا أَخَذَتْهُمُ اَلْعِزَّهُ بِالْإِثْمِ وَ أَمَّا تَحْذِیرَکَ إِیَّایَ أَنْ یُحْبِطُ عَمَلِی وَ سَابِقَتِی فِی اَلْإِسْلاَمِ فَلَعَمْرِی لَوْ کُنْتُ الْبَاغِی عَلَیْکَ لَکَانَ لَکَ أَنْ تحذرنی ذَلِکَ وَ لَکِنِّی وَجَدْتُ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ { 1) سوره الحجرات 9. } فَنَظَرْنَا إِلَی الْفِئَتَیْنِ أَمَّا الْفِئَهُ الْبَاغِیَهُ فَوَجَدْنَاهَا الْفِئَهِ الَّتِی أَنْتَ فِیهَا لِأَنَّ بَیْعَتِی بِالْمَدِینَهِ لَزِمَتْکَ وَ أَنْتَ بِالشَّامِ کَمَا لَزِمَتْکَ بَیْعَهِ عُثْمَانَ بِالْمَدِینَهِ وَ أَنْتَ أَمِیرُ لِعُمَرَ عَلَی اَلشَّامِ وَ کَمَا لَزِمْتُ یَزِیدَ أَخَاکَ بَیْعَهِ عُمَرَ وَ هُوَ أَمِیرُ لِأَبِی بَکْرٍ عَلَی اَلشَّامِ وَ أَمَّا شَقَّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ فَأَنَا أَحَقُّ أَنْ أَنْهَاکَ عَنْهُ فَأَمَّا تخویفک لِی مَنْ قَتْلِ أَهْلِ الْبَغْیِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِی بِقِتَالِهِمْ وَ قَتْلِهِمْ وَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ إِنَّ فِیکُمْ مَنْ یُقَاتِلُ عَلَی تَأْوِیلِ اَلْقُرْآنِ کَمَا قَاتَلْتُ عَلَی تَنْزِیلِهِ وَ أَشَارَ إِلَیَّ وَ أَنَا أَوْلَی مَنِ اتَّبَعَ أَمْرَهُ وَ أَمَّا قَوْلُکَ إِنَّ بَیْعَتِی لَمْ تَصِحَّ لِأَنَّ أَهْلَ اَلشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا کَیْفَ وَ إِنَّمَا هِیَ بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ تَلْزَمُ الْحَاضِرَ وَ الْغَائِبَ لاَ یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ وَ لاَ یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ فَارْبَعْ عَلَی ظَلْعِکَ وَ انْزِعْ سِرْبَالَ غَیِّکَ وَ اتْرُکْ مَا لاَ جَدْوَی لَهُ عَلَیْکَ فَلَیْسَ لَکَ عِنْدِی إِلاَّ السَّیْفُ حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ صَاغِراً وَ تَدْخُلَ فِی الْبَیْعَهِ رَاغِماً وَ السَّلاَمُ.

وَ [مِنْ هَذَا الْکِتَابِ]

مِنْهُ لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لاَ یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ وَ لاَ یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ .

لا یثنی فیها النظر

أی لا یعاود و لا یراجع ثانیه و لا یستأنف فیها الخیار لیس بعد عقدها خیار لمن عقدها و لا لغیرهم لأنّها تلزم غیر العاقدین کما تلزم العاقدین فیسقط الخیار فیها الخارج منها طاعن علی الأمه لأنّهم أجمعوا علی أن الاختیار طریق الإمامه.

و المروی فیها مداهن

أی الذی یرتئی و یبطئ عن الطاعه و یفکر و أصله من الرویه و المداهن المنافق

کاشانی

(الیه ایضا) این نیز مکتوب آن حضرت است که نوشته در جواب نامه معاویه (اما بعد) اما پس از حمد خدا و صلوات بر سید انبیا علیه التحیه و الثنا (فقد اتتنی منک) به تحقیق که آمد به من از جانب تو (موعظه موصله) پندی چند به هم پیوند کرده که برچیده از سخنان مردمان و انشائات ایشان (و رساله محیره) و پیغام آراسته شده به کلمات نامربوط (نمقتها) که زینت داده ای آن را در آن کتاب (بضلالک) به گمراهی خود (و امضیتها) و روان ساخته ای آن را (بسوء رایک) به بد رایی خود (و کتاب امرء) و آمد به من نامه مردی که (لیس له بصر یهدیه) نیست او را بینایی که راه نماید او را (و لا قائد یرشده) و نه کشنده ای که زمام او را به جانب هدایت و رشاد کشد (قد دعاه الهوی) به تحقیق که خوانده است او را آرزوی نفس او (فاجابه) پس اجابت کرده آن هوی را (و قاده الضلال) و کشیده است او را گمراهی (فاتبعه) پس پیروی نموده آن را (فهجر لا غطا) پس هذیان گفته در آنحال که آواز دهنده است به آوازهای مختلف و به کلمات غیر متناسبه به حیثیتی که مفهوم نمی شود از آن مدعای او (و ضل خابطا) و گمراه شده در حالتی که خبط کننده است در راه. یعنی حرکت نماینده است حرکتی بی انتظام و بی آرام که موجب افتادن باشد مانند حرکت ضعیف البصر.

(و من هذا الکتاب) این کتاب جواب نامه معاویه است که فرستاده بود به جانب آن حضرت و مضمون آن نامه این بود که: این نامه ای است از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب. اما بعد، پس اگر هستی تو بر آن طریقی که بودند ابوبکر و عمر من با تو قتال نمی کنم و جدال نمی ورزم ولکن اهمال تو در امر عثمان موجب اهمال من است در بیعت، به درستی که اهل حجاز، حاکمان بودند در آن هنگام که حق در میان ایشان بود، چون آن را ترک کردند اهل شام برایشان حاکم شدند و قسم به زندگانی من که نیست حجت تو بر اهل شام همچه حجت تو بر اهل بصره، نیست حجت تو بر من همچه حجت تو بر طلحه و زبیر، زیرا که ایشان با تو مبایعه کردند و من با تو مبایعه نکردم. اما فضل تو در اسلام و قرابت تو با سید انام و منزل تو از بنی هاشم منع نمی کنم آن را. چون این نامه به آن حضرت رسید جواب را به معاویه نوشت و اول آن، این است: (اما ما میزت به بین اهل الشام و بین اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر الا الواحد) یعنی آنچه امتیاز کردی به آن کلام، میان اهل شام و میان اهل بصره، و میان تو و طلحه و زبیر پس قسم به زندگانی من که نیست آن کار مگر

یک چیز و اصلا امتیاز در آن نیست. (لانها بیعه واحده) زیرا که آن یک بیعت است (لا یثنی فیها النظر) که دو تا کرده نمی شود در او نظر ارباب (و لا یستانف فیها الخیار) و از سر گرفته نمی شود در آن اختیار نمودن (الخارج منها طاعن) بیرون رونده از آن، طعن کننده است از روی شقاق و واجب است جهاد با او با اتفاق (و المروی فیها مداهن) و اندیشه کننده در صحت آن- بعد از تحقق و استقرار آن- مداهنه کننده و مدارا نماینده است از روی نفاق.

آملی

قزوینی

بمن آمد از جانب تو پندی بهم وصل شده، و پیغامی و سخنانی آراسته، مزین ساخته بودی بضلالت خود و روانه کرده بودی از رای بد و باطل خود. نامه شخصی که نیست او را دیده که هدایت کند او را، و نه کشنده که راه نماید او را، خواند او را هوی پس اجابت نمود، و کشید او را ضلالت پس متابعت نمود، پس هذیان گفت و یاوه و بانگهای بیهوده برآورد، و گم شد از راه و قدم خبط کنان نهاد.

از جمله آن نامه است در حرف بیعت مردم با او میگوید: زیرا که یک بیعت است نظر در او دو نمیشود، و رای دیگر نتوان زدن و اختیار از سر نتوان گرفتن، بیرون رونده از آن بیعت طعن کننده است بر دین مسلمانان. مگر اشارت است بقوله تعالی (و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهوان) و گویند آن حضرت روز جمل این آیه را میخواند، و اندیشه کننده در آن بیعت بگمان و عزم فاسد مداهن است و منافق، نه بر ایمان صادق، و اسلام قایم.

لاهیجی

من کتاب له علیه السلام الیه ایضا.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه نیز.

«اما بعد، فقد اتتنی منک موعظه موصله و رساله محبره، نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه و لا قائد یرشده. قد دعاه الهوی فاجابه و قاده الضلال فاتبعه، فهجر لاغطا و ضل خابطا.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، پس به تحقیق که رسید به من از تو موعظه ی به هم پیوند شده و رساله ی زینت داده شده، نوشته بودی آن را به سبب گمراهی تو و روانه ساخته بودی آن را به سبب بدی تدبیر تو و بود آن رساله مکتوب مردی که نبود از برای او بیننده ای که راهنمایی کند او را و نه کشاننده ای که به راه نجات رساند او را، به تحقیق که خواند او را هوا و هوس نفس پس اجابت کرد او را و کشید او را گمراهی پس متابعت کرد او را، پس هذیان گفت در حالتی که صداکننده است و گمراه شد در حالتی که خبط کننده است.

منه یعنی بعضی از آن مکتوب است:

«لانها بیعه واحده لایثنی فیها النظر و یستانف فیها الخیار. الخارج منها طاعن و المروی فیها مداهن.»

یعنی از جهت اینکه آن بیعت که با من شده یک بیعت است و ثانیا و دوباره رجوع کرده نمی شود نظر را در آن و از سر گرفته نمی شود اختیار در آن را، بیرون رونده از آن طعن زننده ی در بیعت است و تفکرکننده ی در آن مداراکننده و منافق است. یعنی بنابر هر تقدیر واجب است بر مسلمانان جهاد با او تا اینکه برگردد به بیعت.

خوئی

اللغه: (موصله) بصیغه المفعول من وصل الشی ء بالشی ء و صلا و صله لامه ابی ربطه به. (محبره) بصیغه المفعول من تحبیر الخط و الشعر و غیرهما بمعنی تحسینها قال الجوهری فی الصحاح: قال الاصمعی و کان یقال لطفیل الغنوی فی الجاهلیه محبر لانه کان یحسن الشعر. قال الشهاب الفیومی فی المصباح: حبرت الشی ء حبرا من باب قتل زینته و الحبر بالکسر اسم منه فهو محبود و حبرته بالتثقیل مبالغه. نمق الکتاب تنمیقا حسنه و زینه، فقوله (علیه السلام): نمقتها بضلالک ای زینتها به. امضیت الامر امضاء ای انفذته او بمعنی امضاء الصکوک و الرسائل لتوقیعها البصر: العین و نفاذ القلب و حکی ان معاویه قال لابن عباس و قد کف بصره: ما لکم یا بنی هاشم تصابون بابصارکم اذا اسننتم؟ فقال: کما تصابون ببصائرکم عنده. قاد الرجل الفرس قودا و قیادا بالکسر: مشی امامها آخذا بقیادها نقیض ساقه، قال الخلیل- کما فی مصباح الفیومی: القود ان یکون الرجل امام الدابه آخذا بقیادها، و السوق ان یکون خلفها فان قادها لنفسه قیل: اقتادها لنفسه. و قاد الامیر الجیش قیاده فهو قائد و جمعه قاده و قواد و قود. (الهوی) مقصوره: اراده النفس و میلانها الی ما تستلذ. و ممدوده: الهواء المکتنف للارض.و فی الصحاح: کل خال هواء. قال الشاعر: فکیف ارحل عنها الیوم اذا جمعت طیب الهوائین مقصور و ممدود قال المبرد فی الکامل: الهوی من هویت مقصور و تقدیره فعل فانقلبت الیاء الفا فلذلک کان مقصورا، و انما کان کذلک لانک تقول هوی یهوی کما تقول فرق یفرق و هو هو کما تقول هو فرق کما تری و کان المصدر علی فعل بمنزله الفرق و الحذر و البصر لان الوزن واحد فی الفعل و اسم الفاعل. فاما الهواء من الجو فممدود یدلک علی ذلک جمعه اذا قلت اهویه، لان افعله انما تکون جمع فعال و فعال و فعیل کما تقول قذال و اقذله و حمار و احمره فهواء کذلک و المقصود جمعه اهواء فاعل لانه علی فعل و جمع فعل افعال کما تقول جمل و اجمال و قتب و اقتاب، قال الله عز و جل: (و اتبغوا اهوائهم) (محمد (صلی الله علیه و آله)- 19). و قوله: هذا هواء یافتی فی صفه الرجل انما هوذم یقول لا قلب له قال الله عز و جل: (و اقئدتهم هواء) ای خالیه و قال زهیر: کان الرحل منها فوق صعل من الظلمان جوجوه هواء و هذا من هواء الجو قال الهذلی: هواء مثل بعلک مستمیت علی ما فی وعائک کالخیال (الهجر): الهذیان و قد هجر المریض یهجر هجرا من باب قتل خلط و هذی فهو هاجر و الکلام مهجور قال الجوهری فی الصحاح: قال ابوعبید یروی عن ابراهیم ما یثبت هذا القول فی قوله تعالی (ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا) (الفرقان- 33) قال: قالوا فیه غیر الحق الم تر الی المریض اذا هرج قال غیر الحق، قال: و عن محاهد نحوه. و الهجر: الاسم من الاهجار و هو الافحاش فی المنطق ای الکلام القبیح المهجور لقبحه. و فی الحدیث: و لاتقولوا هجرا، قال عوف بن الخرع: زعمتم من الهجر المضلل انکم ستنصر کم عمر و علینا و منقر و اهجر فلان اذا اتی بهجر من الکلام عن قصد، قال الشماخ بن ضرار: کماجده الاعراق قال ابن ضره علیها کلاما جار فیه و اهجرا (اللاغط): ذو اللغط، قال فی المصباح: لغط لغطا من باب نفع و اللغط بفتحتین اسم منه و هو کلام فیه جلبه و اختلاط و لا یتبین. قال عمرو بن احمر الباهلی (الحماسه 762): لها لغط جنح الظلام کانها عجازف غیث رائح متهزم قال المرزوقی فی الشرح: اللغط: الصوت یعنی هزتها (ای هزه القدور السود المذکوره فی صدر الاشعار) فی الغلیان، و انتصب حنج الظلام علی الظرف یرید انها تغلی اذا جنح الظلام بالعشی و ذاک وقت الضیافه و کان لغطه صوت رعد من غیث ذی تعجرف، و العجارف شده وقوع المطر و تتابعه یردید انه هبت الریح فیه و صار له هزمه ای صوت شبه صوت القدر فی غلیانها بصوت الرعد من سحاب هکذا. (الخبط): الحکه علی غیر نظام یقال: خبط اللیل اذا سار فیه علی غیر هدی. و فلان خبط خبط عشواء ای تصرف فی الامور علی غیر بصیره. و قال الفیومی حقیقه الخبط الضرب و خبط البعیر الارض ضربها بیده. و قد یکنی بالخابط عن السائل کقول زهیر بن ابی سلمی فی قصیده یمدح فیها هرم بن سنان: و لیس بمانع ذی قربی و لا رحم یوما و لا معدما من خابط ورقا استعار الورق فکنی به عن المال کما استعار الخبط فکنی به عن طلبه و الخابط عن طالبه، و اصله ان العرب تقول اذا ضرب الرجل الشجر لیحت و ینفض ورقه فیعلقه، قد خرج یختبط الشجر، و الورق المنفوض یسمی الخبط بالفتحتین و یقال للرجل: ان خابطه لیجد ورقا ای ان سائله لیجد عطاء، لکنه لیس بمراد ههنا و المقصود هو المعنی الاول. الاعراب: الباء من بضلالک سببیه کان تقول: زینت الدار بالزخرف، و کذا الباء الثانیه، کتاب امری ء عطف علی موعظه، جمله لیس له بصر یهدیه صفه لقوله امرء و کذلک الجمل التالیه، یهدیه صفه للبصر، ویر شده للقائد. الفاء فی فهجر فصیحه و اللتان قبلها للترتیب لاغطا و خابطا حالان لضمیر الفعلین. و ضمیر لانها للقصه، کقوله تعالی: فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) الانها راجعه الی البیعه المذکوره فی کتابه (علیه السلام) کما سیجی ء نقل کتابه به بتمامه. اسناد هذا الکتاب و مدارکه و نقل صورته الکامله و اختلاف الاراء فیه و تحقیق انیق فی فیصل الامر فی المقام قد بینا فی عده مواضع ان الشریف الرضی رضوان الله عیه انما عنی فی النهج اجتباء محاسن کلام امیرالمومنین (علیه السلام) و اجتناء ما تضمن عجائب البلاغه و غرائب الفصاحه و جواهر العربیه من کلامه (علیه السلام) کما نص علیه فی خطبته علی النهج بقوله: فاجمعت بتوفیق الله تعالی علی الابتداء باختیار محاسن الخطب، ثم محاسن الکتب، ثم محاسن الحکم و الادب- الخ. و لذلک تری کثیرا فی النهج انه قدس سره ینقل من کتاب له (علیه السلام) شطرا و یدع آخر فدونک الکتاب بتمامه مع ذکر ماخذه القیمه و اختلاف نسخه المرویه و بیان الحق و فصل الامر فی ذلک: فلما فرغ جریر من خطبته (قد مضی نقلها فی شرح الکتاب السادس) امر معاویه منادیا فنادی: الصلاه جامعه، فلما اجتمع الناس صعد المنبر و خطب خطبه و استدعی اهل الشام الی الطلب الی دم عثمان فاجابوه و بایعوه علی ذلک، و استحثه جریر بالبیعه بخلافه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فقال: یا جریر انها لیست بخلسه و انه امر له ما بعده فابلعنی ریقی حتی انظر، و دعا ثقاته و استشارهم الذلک فاشاروا علیه ان یکتب الی عمرو بن العاص و کان و قتئذ بالبیع من فلسطین، و کتب کتابا آخر الی شرحبیل، و دعا اتباعهم و اجمعوا آخر الامر الی حرب اهل العراق. روی نصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی فی کتاب صفین (ص 30 الی ص 34 من الطبع الناصری) عن محمد بن عبیدالله، عن الجرجانی قال: کان معاویه اتی جریرا فی منزله فقال: یا جریر انی قد رایت رایا، قال: هاته. قال: اکتب الی صاحبک یجعل لی الشام و مصر جبایه، فاذا حضرته الوفاه لم یجعل لاحد بعده بیعه فی عنقی و اسلم له هذا الامر و اکتب الیه بالخلافه. فقال جریر: اکتب بما اردت و اکتب معک، فکتب معاویه بذلک الی علی فکتب علی (علیه السلام) الی جریرد: اما بعد فانا اراد معاویه ان لایکون لی فی عنقه بیعه، و ان یختار من امره ما احب، و اراد ان یرثیک حتی یذوق اهل الشام، و ان المغیره بن شعبه قد کان اشار علی ان استعمل معاویه علی الشام و انا بالمدینه فابیت ذلک علیه، و لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل و الا فاقبل. اقول: کتابه هذا لیس بمذکور فی النهج، و یقال: راث علی خبرک من باب باع اذا ابطا. قال نصر: و فی حدیث صالح بن صدقه قال: ابطا جریر عند معاویه حتی اتهمه الناس و قال علی: وقت لرسولی وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا، و ابطا علی علی حتی ایس منه. قال: و فی حدیث محمد و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی (علیه السلام) الی جریر بعد ذلک: اما بعد فاذا اتاک کتابی هذا فاحمل معاویه علی الفصل، و خذه بالامر الجزم ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه، فان اختار الحرب فانبذ له، و ان اختار السلم فخذ بیعته. اقول: نقل الرضی هذا الکتاب فی النهج و هو الکتاب التالی لهذا الکتاب اعنی الکتاب الثامن من باب المختار من کتبه و رسائله، و سیاتی شرحه ان شاءالله تعالی. فلما انتهی الکتاب الی جریر اتی معاویه فاقراه الکتاب فقال: یا معاویه انه لا یطبع علی قلب الا بذنب، و لا ینشرح الا بتوبه، و لااظن قلبک الا مطبوعا اراک قد وقفت بین الحق و الباطل کانک تنتظر شیئا فی یدی غیرک. فقال معاویه: القاک بالفیصل اول مجلس انشاءالله. قال نصر: فلما بایع معاویه اهل الشام و ذاقهم قال: یا جریر الحق بصاحبک و کتب الیه بالحرب و کتب فی اسفل کتابه: یقول کعب بن جعیل: اری الشام تکره ملک العراق و اهل العراق لهم کارهینا و کلا لصاحبه مبغضا یری کل ما کان من ذاک دینا اذا ما رمونا رمیناهم و دناهم مثل ما یقرضونا فقالوا علی امام لنا فقلنا رضینا

ابن هندرضینا و قالوا نری ان تدینوا لنا فقلنا الا لانری ان ندینا و من دون ذلک خرط القتاد و ضرب و طعن یقر العیونا و کل یسر بما عنده یری غث ما فی یدیه سمینا و ما فی لی لمستعتب مقال سوا ضمه المحدثینا و ایثاره الیوم اهل الذنوب و رفع القصاص عن القاتلینا اذا سیل عنه حدا شبهه و عمی الجواب عن السائلینا فلیس براض و لا ساخط و لا فی النهاه و لا الا مرینا و لا هو ساء و لا سره و لابد من بعض ذا ان یکونا اقول: ما ذکر نصر فی صفین صوره کتاب معاویه الی امیرالمومنین علی علیه السلام بل قال بالاجمال انه کتب الیه (علیه السلام) بالحرب و کتب فی اسفل کتابه اشعار کعب بن جعیل کما قدمنا، لکن اباالعباس محمد بن یزید المبرد نقلها فی الکامل و ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه. قال المبرد: کتب معاویه الی علی (علیه السلام) جوابا عن کتابه الیه: بسم الله الرحمن الرحیم من معاویه بن صخر الی علی بن ابیطالب اما بعد فلعمری لو بایعک القوم الذین بایعوک و انت بری ء من دم عثمان کنت کابی بکر و عمر و عثمان، ولکنک اغریت بعثمان المهاجرین و خذلت عنه الانصار، فاطاعک الجاهل و قوی بک الضعیف، و قد ابی اهل الشام الا قتالک حتی تدفع الیهم قتله عثمان فان فعلت کانت شوی ین المسلمین، و لعمری لیس حجتک علی کحججک علی طلحه و الزبیر، لانهما بایعاک و لم ابایعک، و ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، لان اهل البصره اطاعوک و لم یطعک اهل الشام، و اما شرفک فی الاسلام و قرابتک من النبی (صلی الله علیه و آله) و موضعک من قریش فلست ادفعه، قال: ثم کتب فی آخر کتابه بشعر کعب بن جعیل و هو: اری الشام تکره ملک العراق- الخ. اقول: و قد نقل الدینوی ذیل کتاب معاویه هکذا: فاذا دفعتهم کانت شوری بین المسلمین و قد کان اهل الحجاز الحکام علی الناس و فی ایدیهم الحق فلما ترکمه صار الحق فی ایدی اهل الشام، و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک احد من اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من النبی علیه الصلاه و السلام فلعمری ما ادفعه و لا انکره و ما نقله کان اوفق بکتاب امیرالمومنین (علیه السلام) جوابا عنه کما لایخفی. ثم النسخ فی اعراب تلک الابیات مختلفه و نحن اخترنا نسخه الکامل للمبرد و نسخه صفین لنصر: (و اهل العراق له کارهونا) (و کل لصاحبه مبغض)، (و قلنا نری ان تدینوا لنا) (فقالوا

لنا لانری ان ندینا). ثم روی المصراع الثانی من البیت الخامس علی وجه آخر و هو: (و ضرب و طعن یفض الشئونا). و قال ابوالعباس المبرد فی کتابه الکامل: و احسن الروایتین: یفض الشئونا، ثم اخذ فی شرح کتاب معاویه (سنذکر صوره کتابه) و الابیات فقال: قوله: ولکنک اغریت بعثمان المهاجرین، فهو من الاغراء، و هو التحضیض علیه، یقال: اغریته به و آسدت الکلب علی الصید اوسده ایسادا، و من قال: اشلیت الکلب فی معنی اغریت فقد اخطا انما اشلیته دعوته الی و آسدته اغریته. و قول ابن جعیل: و اهل العراق لهم کارهینا، محمول علی اری، و من قال و اهل العراق لهم کارهونا، فالرفع من وجهین احدهما قطع و ابتداء ثم عطف جمله علی جمله بالواو و لم یحمله علی اری، ولکن کقولک کان زید منطلقا و عمرو منطلق، الساعه خبرت بخبر بعد خبر. و الوجه الاخر ان تکون الواو و ما بعدها حالا فیکون معناها اذ کما تقول رایت زیدا قائما و عمرو منطلق، و هذه الایه تحمل علی هذا المعنی و هو قول الله عز و جل: (یغشی طائفه منکم و طائفه قد اهمتهم انفسهم) (آل عمران: 148) و المعنی و الله اعلم اذ طائفه فی هذه الحال، و کذلک قرائه من قرا (و لو ان ما فی الارض من شجره اقلام و البحر یمده من بعده سبعه ابحر) (لقمان: 26)ای و البحر- بالرفع- هذه حاله، و من قرا البحر- بالنصب- فعلی ان و قوله: ودناهم مثل ما یقرضونا، یقول: جزیناهم، و قال المفسرون فی قوله عز و جل: مالک یوم الدین قالوا: یوم الجزاء و الحساب، و من امثال العرب: کما تدین تدان، و انشد ابوعبیده (الشعر لیزید بن الصعق الکلابی): و اعلم و ایقن ان ملکک زائل و اعلم بان کما تدین تدان و للدین مواضع منها ما ذکرنا، و منها الطاعه و دین الاسلام من ذلک یقال فلان فی دین فلان ای فی طاعته، و یقال: کانت مکه بلدا القاحا ای لم یکونوا فی دین ملک، و قال زهیر: لئن حللت بجو فی بنی اسد فی دین عمرو و حالت بیننا فدک فهذا یرید فی طاعه عمرو بن عند، و الدین العاده، یقال: ما زال هذا دینی و دابی و عادتی و دیدنی و اجرایای، قالالمثقب العبدی: تقول اذا درات لها و ضینی ا هذا دینه ابدا و دینی اکل الدهر حل و ارتحال اما تبقی علی و ما یقینی و قال الکمیت بن زید: علی ذاک اجرایای و هی ضریبتی و ان اجلبوا طرا علی و احلبوا و قوله: فقلنا ابن هند رضینا، یعنی معاویه بن ابی سفیان و امه هند بنت عتبه بن ربیعه بن عبدشمس بن عبدمناف. و قوله: ان تدینوا له ای ان تطیعوه، و تدخلوا فی دینه ای فی طاعته. و قوله: و من دون ذلک خرط القتاد، فهذا مثل من امثال العرب، و القتاد شجیره شاکه غلیظه اصول الشوک فلذلک یضرب خرطه مثلا فی الامر الشدید لانه غایه الجهد. و من قال: یفض الشئونا، فیفض یفرق، تقول: فضضت علیه المال. و الشئون واحدها شان و هی مواصل قبائل الراس و ذلک ان للراس اربع قبائل ای قطع مشعوب بعضها الی بعض فموضع شعبها یقول له الشئون واحدها شان. زعم الاصمعی قال: یقال ان محاری الدموع منها، فلذلک یقال: استهلت شئونه و انشد قول اوس بن حجر: لا تحزنینی بالفراق فاننی لا تستهل من الفراق شئونی و من قال: یقر العیونا، ففیه قولان: احدهما للاصمعی و کان یقول: لایجوز غیره یقال: قرت عینه و اقرها الله، و قال انما هو بردت من القر و هو خلاف قولهم سخنت عینه و اسخنها الله، و غیره یقول قرت هدات و ارقها الله اهد اها الله، و هذا قول حسن جمیل، و الاول اغرب و اطرف. انتهی قوله. کتاب امیرالمومنین علی علیه السلام الی معاویه کتبه (علیه السلام) جواب الکتاب الذی کتب الیه معاویه و نقل هذا الکتاب نصر ابن مزاحم فی صفین (ص 33 من الطبع الناصری) و ابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 27 فی کتاب الامامه و السیاسه (ص 101 ج 1 طبع مصر 1377 ه) و ابوالعباس المبرد المتوفی سنه 285 ه فی الکامل (ص 193 ج 1 طبع مصر) و هو: بسم الله الرحمن الرحین من علی الی معاویه بن صخر اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء لیس له نظر یهدیه، و لا قائد یرشده، دعاه الهوی فاجابه، و قاده فاتبعه، زعمت انه افسد علیک بیعتی خطیئتی فی عثمان و لعمری ما کنت الا رجلا من المهاجرین، اوردت کما اوردوا، و اصدرت کما اصدروا، و ما کان الله لیجمعهم علی ضلاله، و لالیضربهم بالعمی، و ما امرت فیلزمنی خطیئه الامر، و لاقتلت فیجب علی القصاص. و اما قولک: ان اهل الشام هم الحکام علی اهل الحجاز، فهات رجلا من قریش الشام یقبل فی الشوری او تحل له الخلافه، فان زعمت ذلک کذبک المهاجریون و الانصار، و الا اتیتک به من قریش الحجاز. و اما قولک: ادفع الینا قتله عثمان، فا انت و عثمان، انما انت رجل من بنی امیه، و بنوعثمان اولی بذلک منک، فان زعمت انک اقوی علی دم ابیهم منهم فادخل فی طاعتی ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی المحجه. و اما تمییزک بین الشام و البصره وبینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر فیما هناک الا واحد، لانها بیعه عامه لایثنی فیها النظر، و لا یستانف فیها الخیار. و اما ولوعک بی فی امر عثمان فما قلت ذلک عن حق العیان ولا بعین الخبر. و اما فضلی فی الاسلام و قرابتی من النبی (صلی الله علیه و آله) و شرفی فی قریش، فلعمری لو استطعت دفع ذلک لدفعته. قال نصر: و امر- یعنی امر امیرالمومنین (علیه السلام)- النجاشی فاجابه فی الشعر، و قال المبرد: ثم دعا النجاشی احد بنی الحرث بن کعب فقال له: ان ابن جعیل شاعر اهل الشام و انت شاعر اهل العراق فاجب الرجل، فقال: یا امیرالمومنین اسمعنی قوله قال: اذن اسمعک شعر شاعر ثم اسمعه فقال النجاشی یجیبه: دعن یا معاوی ما لم یکونا فقد حقق الله ما تحذرونا اتاکم علی باهل الحجاز و اهل العراق فما تصنعونا علی کل جرداء خیفانه و اشعث نهد یسر العیونا علیها فوارس تحسبهم کاسد العرین حمین العرینا یرون الطعان خلال العجاج و ضرب الفوارس فی النقع دینا هم هزموا الجمع مع الزبیر و طلحه و المعشر الناکثینا و قالوا یمینا عی حلفه لنهدی الی الشام حربا زبونا تشیب النواصی قبل المشیب و تلقی الحوامل منها الجنینا فان تکروا الملک ملک العراق فقد رضی القوم ما تکرهونا فقل للمضلل من وائل و من جعل الغث یوما سمینا جعلتم علیا و اشیاعه نظیر ابن هند الا تستحونا الی اول الناس بعد الرسول وصنو الرسول من العالمینا و صهر الرسولو من مثله اذا کان یوم یشیب القرونا و اعلم ان بین نسختی صفین و الکامل فی کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) اختلافا فی الجمله فما فی الکامل: فکتب الیه امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) جواب هذه الرساله (یعنی رساله معاویه): بسم الله الرحمن الرحیم من علی بن ابیطالب … لیس له بصر یهدیه … زعمت انک انما افسد … و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لالیضربهم بالعمی، و بعد فما انت و عثمان انما انت رجل من بنی امیه، و بنوعثمان اولی بمطالبه دمه، فان زعمت انک اقوی علی ذلک فادخل فیما دخل فیه المسلمون ثم حاکم القوم الی، و اما تمییزک بینک و بین طلحه و الزبیر و اهل الشام و اهل البصره فلعمری ما الامر فیما هناک الا سواء، لانها بیعه شامله لا یستثنی فیها الخیار و لا یستانف فیها النظر، و اما شرفی فی الاسلام و قرابتی من رسول الله صلی الله علیه و آله و موضعی من قریش فلعمری لو استطعت دفعه لدفعته. اقول: و لله در النجاشی کانما روح القدس نفث فی روعه و نطق بلسانه قائلا: جعلتم علیا و اشیاعه نظیر ابن هند الا تستحونا و قد قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما یاتی فی الکتاب التاسع الذی کتبه الی معاویه: فیا عجبا للدهر اذا صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد بمثلها الا ان یدعی مدع لااعرفه، و لااظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال. و اقول: یا عجبا للدهر ثم یا عجبا للدهر قد اصبح رای یراعه تفوه بان لها براعه علی یوح، و خنفساء شمخت بانفها و شمزت من الروح. سبحان الله، ما للتراب و رب الارباب، ما للذی عبدالله علی حرف و الذی لو کشف الغطاء لما ازداد یقینا، ما لابن آکله الاکباد و الذی تاهت فی بیداء عظمته عقول العباد. لحی الله هذا الدهر من شر سائس عصاقیره تروی و تظمی قشاعمه تبا لا شباه رجال اتبعوا اهوائهم، فضیعوا دینهم بدنیاهم، فنصروا من اتخذ المضلین عضدا حتی ردوا الناس عین السلام القهقری. زعم الشارح البحرانی ان ذلک الکتاب المعنون للشرح اعنی الکتاب السابع ملفق من بعض عبارات کتابین احدهما ذلک الکتاب المنقول من الثلاثه، و ثانیهما کتاب آخر. و الحق انه لیس جزء منهما و ان کانا مشترکین فی بعض الجمل و العبارات و انه جزء من کتاب آخر له (علیه السلام) جوابا عن کتاب آخر من معاویه کما سیجی ء تقلهما، و ذلک الکتاب المنقول من هولاء الثلاثه مذکور فی النهج، و احتمال انهما کتاب واحد و جاء الاختلاف من النسخ بعید عن الصواب، لان بینهما بونا بعیدا، و مجرد الاشتراک فی بعض الجمل و العبارات لا یجعلهما کتابا واحدا و لا یوید الاحتمال، فدونک ما قاله الشارح البحرانی فی شرح هذا الکتاب: هذا جواب کتاب کتبه الیه معاویه صورته: من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب. اما بعد فلو کنت علی ما کان علیه ابوبکر و عمر اذن ما قاتلتک، و لا استحللت ذلک، ولکنه انما افسد علیک بیعتی خطیئتک فی عثمان بن عفان، و انما کان اهل الحجاز الحکام علی الناس حین کان الحق فیهم، فلما ترکوه صار اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز و غیرهم من الناس، و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره قد کان بایعوک و لم یبایعک اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من رسول الله و موضعک من هاشم فلست ادفعه، والسلام. قال: فکتب (ع) جوابه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن صخر اما بعد فانه اتانی کتابک کتاب امری ء- الی قوله: خابطا، ثم یتصل به ان قال: زعمت انه انما افسد علی بیعتک کما اصدروا، (کذا) و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لایضربهم بعمی، و اما ما زعمت ان اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز فهات رجلین من قریش الشام یقبلان فی الشوری ارتحل لهما الخلافه، فان زعمت ذلک کذلک المهاجرون و الانصار، و الا فانا آتیک بهما من قریش الحجاز. و اما ما میزت بین اهل الشام و اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر فی ذلک الا واحد. قال: ثم یتصل به قوله لانها بیعه عامه الی آخره، ثم یتصل به: و اما فضل فی الاسلام و قرابتی من الرسول و شرفی فی بنی هاشم فلو استطعت دفعه لفعلت والسلام. قال: واما قوله: اما بد فقد اتتنی- الی قوله: بسوء رایک، فهو صدر کتاب آخر اجاب به معاویه عن کتاب کتبه الیه بعد الکتاب الذی ذکرناه، و ذلک انه لما وصل الیه هذا الکتاب من علی (علیه السلام) کتب الیه کتابا یعظه فیه و صورته: اما بعد فاتق الله یا علی ودع الحسد فانه طالما ینتفع به اهله، و لا تفسد سابقه قدیمک بشر من حدیثک فان الاعمال بخواتیمها، و لا تلحدن بباطل فی حق من لا حق لک فی حقه، فانک ان تفعل ذلک لا تضلل الا نفسک، و لا تمحق الا عملک، و لعمری ان ما مضی لک من السوابق الحسنه لحقیقه ان تردک و تردعک عما قد اجترات علیه منسفک الدماء و اجلاء اهل الحق عن الحل و الحرام فاقرا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق و من شر نفسک الحاسد اذا حسد قفل الله بقلبک، و اخذ بناصیتک، و عجل توفیقک، فانی اسعد الناس بذلک، والسلام قال: فکتب (ع) جوابه: اما بعد فقد اتتنی منک موعظه- الی قوله: سوء رایک، ثم یتصل به و کتاب لیس ببعید الشبه منک، حملک علی الوثوب علی ما لیس لک فیه حق، و لو لا علمی بک و ما قد سبق من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک مما لامرد له دون انفاذه اذن لو عظمتک لکن عظمتی لا تنفع من حقت علیه کلمه العذاب، و لم یخف الله العقاب، و لایرجو الله و قارا، و لم یخف له حذارا، فشانک و ما انت علیه من الضلاله و الحیره و الجهاله تجد الله ذلک بالمرصاد من دنیا المنقطعه و تمنیک الاباطیل، و قد علمت ما قال النبی صلی الله علیه و آله فیک و فی امک و ابیک، والسلام. قال: و مما ینبه علی ان هذا الفصل المذکور لیس من الکتاب الاول ان الاول لم یکن فیه ذکر موعظه حتی یذکرها (ع) فی جوابه، غیر ان السید رحمه لله- اضافه الی هذا الکتاب کما هو عادته فی عدم مراعاه ذلک و امثاله. انتهی کلامه. اقول: و کذلک نقل هذا الکتاب من معاویه اعنی قوله: اما بعد فاتق الله یا علی ودع الحسد- الخ. و جواب امیرالمومنین (علیه السلام) عنه اعنی قوله: اما بد فقد اتنی منک موعظه موصله- الخ، فی بعض الجوامع ایضا علی الصوره التی نقله الشارح البحرانی. و کذا ما نقلنا قبلهما من کتاب

معاویه اعنی قوله: من معاویه بن صخر الی علی بن ابیطالب: اما بعد فلعمری لو بایعک القوم- الخ، و جواب امیرالمومنین علیه السلام عنه اعنی قوله: من علی الی معاویه بن صخر: اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء لیس له نظر- الخ، کانا فی سائر نسخ الجوامع علی تلک الصوره التی نقلناها و الاختلاف یسیر لا یعبا به. ولکن نصر بن مزاحم المنقری قال فی کتاب صفین (ص 59 من الطبع الناصری) ان معاویه کتب کتابه: اما بع فاتق الله یا علی ودع الحسد فانه طالما ینتفع به الخ- جوابا عن کتاب آخر من امیرالمومنین علی (علیه السلام) کتبه الی معاویه و هو الکتاب الذی جعله السید رحمه الله الکتاب العاشر من باب المختار من کتبه و رسائله (علیه السلام) اوله: و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها- الخ، و سیجی ء اختلاف النسخ و اقوال اخر فیه ایضا فی شرحه ان شاءالله تعالی. فهذا القول من نصر بن مزاحم یناقض ما ذهب الیه الشارح البحرانی، و نصر کان من الاقدمین قد ادرک الامام سید الساجدین علی بن الحسین زین العابدین (ع) و کان قریب العهد من واقعه صفین، و کلما اتی به فی کتابه فهو الاصل فی ذلک و کل من اتی بعده و کتب کتابا فی صفین اخذ عنه و اقتبس منه جل المطالب المهمه. علی انه نقل فی جوامع الفریقین انه (علیه السلام) کتب کتابا الی معاویه جوابا عن کتاب آخر من معاویه الیه و فی ذلک الکتاب من امیرالمومنین (علیه السلام) مذکور جمیع ما اتی به السید فی المقام اعنی فی هذا الکتاب السابع المعنون للشرح بلا زیاده و نقصان اجاب (ع) به عن الاباطیل التی اتی بها معاویه فی کتابه الیه فاندفع ما اوردها الشارح البحرانی بحذافیرها. و الحق ان کتابه (علیه السلام): من علی الی معاویه بن صخر: اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء- الخ، المنقول آنفا من نصر فی صفین و المبرد فی الکامل و الدینوری فی الامامه و السیاسه لیس بمذکور فی النهج و ان کان فی بعض الجمل و العبارات مشارکا لهذا الکتاب السابع، و ان ابیت الا جعلهما کتابا واحدا فما اعترض الشارح البحرانی علی السید فی المقام و ما زعم من ان هذا الکتاب ملفق من صدر کتاب و ذیل آخر فلیس بصواب، فعلیک بما کتب (ع) جواب کتاب معاویه: نسخه کتاب امیرالمومنین علی علیه السلام الی معاویه جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه نقلهما غیر واحد من رجال الاخبار و السیر فی جوامعهم، و نقلهما الفاضل الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج، و قد کتبه (علیه السلام) الی معاویه جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) فی اواخر حرب صفین لما اشتد

الامر علی معاویه و اتباعه و کادوا ان ینهزموا و یولوا الدبر. و کان کتاب معاویه: من عبدالله معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب اما بعد فان الله تعالی یقول فی محکم کتابه (و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین). و انی احذرک الله ان تحبط عملک و سابقتک بشق عصا هذه الامه و تفریق جماعتها. فاتق الله و اذکر موقف القیامه و اقلع عما اسرفت فیه من الخوض فی دماء المسلمین. و انی سمعت رسول الله یقول: لو تمالا اهل صنعاء و عدن علی قتل رجل واحد من المسلمین لاکبهم الله علی مناخرهم فی النار، فکیف یکون حال من قتل اعلام المسلمین، و سادات المهاجرین، بله ما طحنت رحاء حربه من اهل القرآن و ذی العباده و الایمان من شیخ کبیر، و شاب غریر، کلهم بالله تعالی مومن، و له مخلص، و برسوله مقر عارف. فان کنت اباالحسن انما تحارب علی الامره و الخلافه فلعمری لو صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین، ولکنها ما صحت لک و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها، و خف الله و سطواته، و اتق باسه و نکاله، و اغمد سیفک عن الناس، فقد و الله اکلتهم الحرب فلم یبق منهم الا کالثمد فی قراره الغدیر،و الله المستعان. فکتب امیرالمومنین علی (علیه السلام) جوابا عن کتابه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان. اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله، و رساله محبره، نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک، و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه، و لا قائد یرشده، دعاه الهوی فاجابه، و قاده الضلال فاتبعه، فهجر لاعطا، و ضل خابطا. فاما امرک باتقوی فارجو ان اکون من اهلها، و استعیذ بالله من ان اکون من الذین اذا امروا بها اخذتهم العزه بالاثم. و اما تحذیرک ایای ان یحبط عملی و سابقتی فی الاسلام، فلعمری لو کنت الباغی علیک لکان لک ان تحذرنی ذلک، ولکنی وجدت الله تعالی یقول (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) فنظرنا الی الفئتین ما الفئه الباغیه فوجدناها الفئه التی انت فیها، لان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام کما لزمتک بیعه عثمان بالمدینه و انت امیر لعمر علی الشام، و کما لزمت یزید اخاک بیعه ابی بکر و هو امر لابی بکر علی الشام، و اما شق عصا هذه الامه فانا احق ان انهاک عنه، فاما تخویفک لی من قتل اهل البغی فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امرنی بقتالهم و قتلهم و قال لاصحابه: ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله، و اشار الی و انا اولی من اتبع امره. و اما فولک ان بیعتی لم تصح لان اهل الشام لم یدخلوا فیها، کیف و انما هی بیعه واحده تلزم الحاضر و الغائب، لا یستثنی فیها النظر، و لا یستانف فیها الخیار، الخارج منها طاعن، والمروی فیها مداهن، فاربع علی ظلعک، و انزع سربال غیک، و اترک ما لا جدوی له علیک، فلیس لک عندی الا السیف حتی تفی ء الی امر الله صاغرا، و تدخل فی البیعه راغما، والسلام المعنی: قوله (علیه السلام): (فقد اتتنی منک موعظه موصله) کانما شبه (علیه السلام) کتابه بثوب موصل ای مرقع و المراد انها ملفقه من کلمات مختلفه و جمل غیر مناسبه وصل بعضها ببعض. او المراد انها موعظه مجموعه ملتقطه من الفاظ الناس، لا انها من منشاته و مما تکلم بها مرتجلا، و کانما المعنی الاول اظهر. قوله (علیه السلام): (و رساله محبره) ای اتتنی منک رساله اتعبت نفسک فی تقریرها و زینت الفاظها بالتکلف و التصنع، لما دریت فی بیان اللغه ان المحبر من یحسن الشعر و الخط و غیرهما، و بالجمله فیه اشاره لطیفه الی ان الرجل کان فی میدان الکلام راجلا لا مرتجلا. قوله (علیه السلام): (نمقتها بضلالک) قد بینا فی الاعراب ان الباء هذه سببیه، و المعنی اتتنی رساله زینتها و زوقتها بسبب ضلالک، و سر ذلک ان کل فعل اذا لم یکن علی اعتقاد و حقیقه لا یقع فی محله علی ما ینبغی، و لا یصدر من الفاعل علی ترتیب حسن و نظم متین، لانه عمل قسری خارج عن سجیه الطبع واقع بالتکلف فلا یرجی منه حسن الوقعوع و النضد، نظیر ما قاله ابوالحسن علی بن محمد التهامی: و مکلف الایام ضد طباعها متطلب فی الماء جذوه نار فاذا لابد لهذا العامل من ان غیر طویه الطبع ان ینمق عمله ثانیا و یزینه لیقرب من موقع ما وقع بغیر تکلف. فتقول: لما کان معاویه عالما بان امیرالمومنین علیا (ع) کان علی بینه من ربه، و ان الحق کان معه (علیه السلام) حیث دار کان کتابه الذی کتبه الیه (علیه السلام) علی التکلف و اتصنع لا محاله، فلولا ضلاله عن الحق لما یحتاج کتابه الی التنمیق لانه کان کتابا صادرا بالطبع و لم یکن مضطربا مشوشا حتی یلوح منه اثر الکفه المحتاج الی التزیین. قوله (علیه السلام): (و امضیتها بسوء رایک) ای انفذت تلک الرساله و بعثتها الی بسبب سوء رایک بی، و من سوء رایه به اختلق علیه (علیه السلام) بانه قتل عثمان و اعرض عن اجماع المهاجرین و الانصار فی المدینه علی بیعته (علیه السلام) للخلافه و فعل ما فعل. قوله (علیه السلام): (و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه- الی قوله: خابطا) عطف علی موعظه ای اتانی کتاب امری ء لیس له عقل یهدیه الی الحق ای یقوده الیه و الهادی هو

الذی یتقدم فیدل، و الحادی هو الذی یتاخر فیسوق. و انما حملنا البصر علی العقل لا العین لان العقل هو لطیفه مجرده الهیه و جوهره ثمینه نورانیه ربانیه یقود الانسان الی الرشاد، و یهدیه الی السداد و یدعوه الی الاتصاف بالصفات الالهیه، و التخلق بالاخلاق الربوبیه، لان العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان، فمن لم یکن له نور العقل ینجیه من المهالک، فلاجرم یتبع الجهل و الهوی، لان بعد الحق لیس الا الضلال، و بعد نور العقل لیس لا ظلمه الجهل قال عز من قائل: (و ماذا بعد الحق الا الضلال) (یونس- 33). و کما ان العاقل یتفوه و ینطق بما یعنیه و هو فی اقواله و اعماله علی الصراط السوی، و النهج القویم کذلک تابع الهوی لفقدان بصیرته و عمیان سریرته لابد ان یهجر و یهذی فی نطقه و یضل عن سبیل الله فی فعله و قوله لاقتضاء الهوی ذلک ففاقد البصر یجیب داعی الهوی و یتبع قائد الضلال فیلزمه ان یهجر لاغطا و یضل خابطا، و بذلک ظهر سر قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) کما رواه الصدوق رضوان الله علیه فی الخصال: المومن ینقلب فی خمسه من النور: مدخله نور، و مخرجه نور، و علمه نور، و کلامه نور، و منظره یوم القیامه الی النور. بحث روائی مناسب للمقام رواه ثقه الاسلام

محمد بن یعقوب الکلینی قدس سره فی اصول الکافی: احمد ابن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن بعض اصحابنا رفعه الی ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قلت له: ما العقل؟ قال: ما عبد به الرحمن، و اکتسب به الجنان، قال: قلت: فالذی کان فی معاویه؟ فقال: تلک النکراء تلک الشیطنه و هی شبیهه بالعقل و لیست بالعقل. بیان: سال اباعبدالله (علیه السلام) سائل عن معرفه العقل، و لما کان درک حقیقته و عرفان ذاته للسائل فی غایه الصعوبه و التعسر جدا، بل قد اعجز الحکماء الراسخین و تحیر عقول المتالهین النیل الی عرفان ذاته و لذا تحیروا فی تحدیده و اختلفوا فیه، عرفه ببعض آثاره و خواصه، و هذا تعریف بالرسم فی اصطلاح اهل المیزان. قال المحقق الطوسی فی اوائل شرحه علی منطق الاشارات للشیخ الرئیس: قد یختلف رسوم الشی ء باختلاف الاعتبارات، فمنها ما یکون بحسب ذاته فقط و منها ما یکون بحسب ذاته مقیسا الی غیره کفعله او فعله او غایته او شی ء آخر مثلا یرسم الکوز بانه و عاء صفری او خزفی کذا و هو رسم بحسب ذاته، و بانه آله یشرب بها الماء، و هو رسم بالقیاس الی غایته و کذا فی سائر الاعتبارات. انتهی کلامه. فنقول: تعریفه (علیه السلام) العقل فی الحدیث بانه ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان رسم له بغایته فان ما ینبغی للسائل ان یعرفه او یتاتی له عرفانه هذا الرسم له نحو قوله تعالی: (یسئلونک عن الاهله قل هی مواقیت للناس و الحج) (البقره آیه 187). و انما رسمه بذلک لان اقتضاء العقل الناصع اعنی المجرد عن شوائب الامور المادیه الدنیویه الموجبه لبعده عن ساحه جناب الرب جل جلاله هو میله و ارتقائه الی الله تعالی، لانه من عالم الامر یرتقی بالطبع الیه کما ان الحجر مثلا بالطبع یهبط الی مکانه الطبیعی له قضاء لحکم الجنسیه، و نعم ما اشار الیه العارف الرومی: ذره ذره کاندین ارض و سما است جنس خود را همچو کاه و کهربا است جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها و لذا یستلذ العقل من استفاضته من عالم القدس، و یقوی و یتسع وجودا من افاضه الاشراقات النوریه الالهیه علیه، فمقتضی طویته و سجیته التقرب الی الله تعالی و اتصافه بصفاته العلیاء، فهو الهادی الیه تعالی، و لذا قال (علیه السلام): ما عبد به الرحمن لان العباده فرع المعرفه و لذا فسروا قوله تعالی: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) (الذاریات- 57) بقولهم: لیعرفون، فبالعقل یعرف الله و یعبد فهو مبدء جمیع الخیرات الموجبه للسعاده الا بدیه، فبه یکتسب الجنان لما دریت من ان العقل یهدی الی سواء السبیل، فالعاقل علی الجاده الوسطی و الطریقه المثلی لا یسلک مسلکی الافراط و التفریط، بل یعمل ما هو رضی اله تعالی. و لذا قال الامام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق کما رواه ثقه الاسلام الکلینی فی اصول الکافی: من کان عاقلا کان له دین و من کان له دین دخل الجنه. فینتج علی هیئه قیاس منطقی شرطی اقترانی من اعلی ضروب الشکل الاول فمن کان عاقلا دخل الجنه. ثم ان قوله (علیه السلام): ما عبد به الرحمن، اشاره الی کمال القوه النظریه و قوله(علیه السلام): و اکتسب به الجنان الی العقل العملی، لان الاول مقدم بالرتبه علی الثانی کما عرفت، و بالقوه النظریه یعلم المعارف الکلیه الالهیه، و الاحکام الشرعیه، و الاخلاق الحسنه، و بالثانیه یعمل بها، و هاتان القوتان بمنزله جناحین للعقل یطیر بهما منحضیض الناسوت الی اوج القدس. و قد تظافرت الاخبار فی العقل و آثاره و خواصه بعبارات عذبه لطیفه علمیه من خزنه العلم ائمتنا (ع) اتی بجلها المحدث العالم الخبیر الثقه الکلینی رضوان الله علیه فی الکافی و جعل کتابه الاول فی العقل و الجهل، و من تامل علم ان تلک الاخبار علوم لدنیه فاضت من سحاب وجود الذین هم وسائط الفیض بین الله تعالی و عباده. ثم السائل ساله (علیه السلام) عن الذی کان فی معاویه بقوله: قلت: فالذی کان فی معاویه ای فالذی کان فی معاویه ما هو علی ان یکون الموصول مبتداء حذف خبره، و فی بعض النسخ کما فی مراه العقول للمجلسی- ره فما الذی کان فی معاویه فعلی هذه النسخه فلا یحتاج الی تقدیر الخبر. و بالجمله: ان السائل لما رای جربزه معاویه و دهاه و مکره و احتیاله فی الامور و طلب الفضول فی الدنیا التبس علیه الامر فزعم ان تلک الرویه الردیه الدنیه الدنیویه کانت فی معاویه عقلا فعده من العقلاء کما یزعم الجهال لبعدهم عن الانوار العلمیه من ان له شیطنه فی اقتراف الاغراض الشهوانیه و الزخارف الدنیاویه عاقلا، فاجابه (علیه السلام) دفعا لالتباسه و توضیحا لمسالته ان تلک القوه الحاکمه علی معاویه هی النکراء. و النکراء بفتح الاول و سکون الثانی الدهاء و الفطنه و المنکر، قال الجوهری فی الصحاح: النکر (بضم الاول و سکون) المنکر، قال الله تعالی: (لقد جئت شیئا نکرا) (الکهف- 75) و قد یحرک مثل عسر و عصر. قال الشاعر: و کانوا اتونی بشی ء نکر، و النکراء مثله. انتهی قوله. اقول: و المنکر کل فعل و قول تقبحهما العقول الصحیحه الناصعه او ما تعجز عن درک استحسانه و استقباحه فتتوقف فیه فیحکم بقبحه الشرع، فالنکراء کل ما قبحه العقل و الشرع. ثم اعاد (ع) اسم الاشاره تاکیدا و تنصیصا بان تلک اقوه النکراء شیطنه ای الافعال البارزه من معاویه لیست مما یامره العقل لان العقل یسلک الی ما فیه عباده الرحمن و اکتساب الجنان، و کل ما لیس کذلک فلا یامربه بل ینکره و ینهی عن ارتکابه، و منهیات العقل و منکراته ما یوسوس بفعلها الشیطان السائق الی التمرد و العصیان. و لما کان الجهال راوا ان علل المعلولات المختلفه تجب ان تکون مختلفه و زعموا بالقیاس ان الاثار المتقاربه و المعلولات المتشابهه تجب ان تکون مستنده الی العلل المتشابهه ایضا، و ما زادهم ذلک القیاس الا بعدا عن الحق، و لذا یعدون معاویه و اشباهه السفهاء من العقلاء، بین الامام (ع) بان المعلولات المتشابهه قد تکون مستنده الی العلل المختلفه ایضا، فمجرد اشتراک القوتین فی بعض الاثار کجلب نفع و دفع ضر و سرعه التفطن وجوده الحدس و امثالها لا یوجب اتحادهما حقیقه، لان المنافع مثلا قد تتعلق بالدنیا کما قد تتعلق بالاخره فالنفع الذی یجلبه معاویه الی نفسه مشوب بالهوی، قاده الیه الشیطنه و الضلال و هو عند اولی الاباب منکر محض و ضرر صوف، فاین هذا من ذاک؟ و لذا قال علیه السلام: هی شبیهه بالعقل، و آکده توضیحا و صرح به ثانیا بقوله: و لیست بالعقل، فبینهما بون بعید و مسافه کثیره. و حرف التعریف فی العقل للعهد ای لیست تلک القوه الشیطنه النکراء هی تلک اللطیفه النوریه الالهیه، ای العقل الذی عرفناه بالرسم بانه ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان. قال الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 258 ج 3 طبع مصر 1380 ه): قیل لشریک بن عبدالله: کان معاویه حلیما، قال: لو کان حلیما ماسفه الحق و لا قاتل علیا، و لو کان حلیما ما حل ابناء العبید علی حرمه و لما انکح الا الاکفاء. الترجمه: این یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) است که در جواب نامه معاویه نوشت و بسویش ارسال داشت. این نامه معاویه و جواب آن در اواخر جنگ صفین وقوع یافت و صورت آن چنین است: چون معاویه دید که علی و سربازانش در صفین عرصه را بر او و پیروانش چنان تنگ کردند که راه گریزی جز گریز برایشان نمانده بود بدر عجز درآمده نامه ای باین مضمون به امیرالمومنین نوشت: این نامه ایست که بنده خدا معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابیطالب نوشت اما بعد خداوند در کتاب استوارش فرمود (لقدا وحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین) (الزمر: 65) ای پیغمبر بتو و به پیغمران پیش از تو وحی الکه اگر شرک آورید عملت تباه خواهد شد و من تو را ای علی از خدا تحذیر مینمایم و بیم میدهم که مبادا عمل و سابقه ات در اسلام بایجاد شکاف در وحدت امت و پراکنده کردن جماعتشان که همسنگ شرک است تباه شود. پس از خدا بترس و موقف قیامت را بیاد آر و از ریختن خون اینهمه مسلمانان دست بدار که من از پیغمبر شنیدم اگر اهل صنعاء و عدن بر کشتن مسلمانی همدست شوند خداوند همه آنرا برو در آتش جهنم دراندازد، پس چگونه خواهد بود حال کسیکه اینهمه اعلام مسلمین و بزرگان مهاجرین را کشته است. ای علی دست بدار از جنگی که چون آسیا اینهمه از اهل قرآن و عبادت کنندگان و افراد با ایمان از پیر و جوان که مومن مخلص و مقر و عارف بخدا و پیغمبرش بودند آرد کرده است. ای ابوالحسن اگر از آنروی خویشتن را امیر و خلیفه میپنداری جنگی این چنین روا میداری، بجانم سوگند که اگر خلافت تو صحیح بوقوع می پیوست گویا جای آن بود که توان گفت در ریختن خون مسلمانان معذور باشی، ولکن چگونه بصحت رسیده باشد با اینکه اهل شام در بیعت تو درنیامدند و بدان راضی نشدند. بترس از خدا و قهرش، و بپرهیز از سختگیری و گوشمال دادنش و شمشیر را از روی مردم در غلاف نه که آتش جنگ مردمان را در ربود، و از آن دریا لشکر باندازه مشت آبی در تک گودالی بیش نمانده، خدا مستعان است. امیرالمومنین (علیه السلام) در جواب او نوشت: این نامه ایست از بنده خدا علی امیرمومنان بمعاویه پور بوسفیان. اما بعد نامه ای باندرز از تو بما آمده که عبارات آن از گفتار این و آن چون جامه پینه دار بهم بردوخته، و نوشته ای بتکلف انشاء شده بالفاظ نامربوط آراسته بود آنرا بگمراهی خود زینت داده ای و باندیشه بد خود فرستاده ای (در شرح گفته ایم که هر عمل در لباس حقیقت نباشد ناچار باید آنرا بیارایند تا بظاهر رنگ حقیقتش دهند و در معرض ترویجش درآورند). نامه مردی که نه بصیرتی دارد تا هدایتش کند و نه رهبری تا ارشادش نماید هوای نفس دعوتش کرد، و او هم اجابتش، گمراهی افسار او را در دست گرفت و او نیز در پیش روان شد، از این روی ژاژ خایید و یاوه گفت و بانگ بیهوده برآورد. اما آنکه مرا بتقوی خوانده ای امیدوارم که اهل آن بوده، و پناه میبرم که از کسانی باشم چون بتقوی دعوت شوند حمیت آنانرا بگناه بدارد (اشاره است بایه کریمه 207 سوره بقره: (و اذا قیل له اتق الله اخذته العزه بالاثم فحسبه جهنم و لبئس المهاد). و اما پاسخ بیم دادنت مرا از خدا که مبادا عمل و سابقه من در اسلام

تباه شود اینکه بجانم سوگند اگر بر تو ستمکار بودم حق داشتی که مرا تحذیر کنی و بیم دهی، ولکن می بینم که خدا میفرماید (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) (الحجرات- 9) یعنی پس کارزار کنید با آن فرقه ای که ستم میکنند تا بامر خدا برگردند، و فرقه ستم کننده کسانی اند که تو در آنهائی چه بیعت مردم با من در مدینه بر تو نیز که در شام بودی لازم شد چنانکه بیعت با عثمان در مدینه بر تو که از طرف عمر امیر شام بودی لازم شده بود، و چنانکه برادرت یزید را که از طرف ابوبکر امیر شام بود بیعت ابوبکر لازم شده بود (کذا). اما پاسخ ایجاد شکاف در وحدت امت اینکه من سزاوارترم که تو را از آن نهی کنم (زیرا که معاویه آتش فتنه بپا کرد و مردم را باختلاف و قتال کشانید). اما پاسخ ترساندنت مرا از کشتن ستمکاران اینکه پیغمبر (ص) مرا بکارزار با آنان و کشتنشان امر کرد و فرمود (ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله و اشار الی) یعنی در میان شما کسی است که بر تاویل قرآن قتال میکند چنانکه من بر تنزیل آن قتال کردم و اشاره بسوی من فرمود که آن کس علی است.

اللغه: (لا یثنی) ثنی الشی ء تثنیه جعله اثنین، فالمعنی لایجعل النظر فی تلک البیعه اثنین بل هو نظر واحد تحقق من اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) فیها بالمدینه، فهی لازمه علی غیرهم من الحاضر و الغائب. و جاء فی بعض نسخ النهج و غیره (لا یستثنی فیها النظر) مکان لا یثنی فیها النظر، یقال: استثنی الشی ء التثناء اذا اخرجه من حکم عام، فالمعنی علی هذا الوجه لا یستثنی النظر فی هذه البیعه مما قبلها ای کما ان بیعه اهل العقد و الحل قبل هذه البیعه فی ابی بکر و عمر و عثمان کانت واحده لازمه علی الشاهد و الغائب و کان نظرهم فی المره الاولی لازما و ثابتا کما یعترف به الخصم فکذلک ههنا فلا یجوز ان یستثنی النظر فیها عما قبلها. ولکن المعنی علی الوجه الثانی لایخلو من تلکف، و قوله (علیه السلام): یستانف فیها الخیار قرینه علی ان الوجه الاول هو الصواب، علی ان العباره فی نسختنا المصححه الخطیه العتیقه و فی نسخه صدیقنا اللاجوردی قد قوبلت بنسخه الشریف الرضی رحمه الله هی الوجه الاول. (المروی): من رویت فی الامر ترویه او من روات بالهمز اذا نظرت فیه و تفکرت و اصلها من الرویه و هی الفکر و التدبر. (المداهن): المصانع یقال داهنه مداهنه و ادهنه اذا خدعه و ختله و اظهر له خلاف ما یضمر قال تعالی: (و دوا لو دهن فیدهنون). قوله (علیه السلام): (لانها بیعه واحده- الخ) هذا رد علی کلام معاویه حیث قال فی کتابه المقدم ذکره: فلعمری لو صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین ولکنها ما صحت لک و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا به. و بیان الرد انما هو علی حذو ما قدمنا فی شرح الکتاب السادس من انه علیه السلام احتج علی الخصم بما کان یعتقد من ان امر الامامه و مبنی الخلافه انما هو بالبیعه دون النص فالزم معاویه بما اثبت به هو و الناس خلافه ابی بکر و عمر و عثمان من ان اهل الشوری من المهاجرین و الانصار و هما اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله)، کما اتفقت کلمتهم علی خلافه الثلاث و اتبعهم الناس و لم ینکروا علیهم و لم یکن للشاهد ان یختار غیر من اختاروا، و لا للغائب ان یرد من بایعوه للامامه بل ان خرج من امرهم خارج بطعن او بدعه ردوه الی ما خرج منه، فان قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین، کذلک اتفاقهم علی امامته علیه السلام بعد عثمان حجه علی الشاهد و الغائب، فلا یجوز لمعاویه و اتباعه من اهل الشام ان یرد وا من نصبه اهل الحل و العقد من المهاجرین و الانصار لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار کما کان الامر فی بیعه الناس مع الثلاث کذلک، فقد اهجر معاویه فی قوله: و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها. قوله (علیه السلام): (الخارج منها طاعن) ای الخارج من البیعه طاعن فیما اتفق علیه کلمه اهل العقد و الحل و اجماعهم، فعلیهم ان یردوه الی ما خرج منه فان ابی فعلیهم ان یقاتلوه. کانما اشاره الی قوله تعالی: (و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون) (التوبه- 12). قوله (علیه السلام): (و المروی فیها مداهن) ای الذی یتفکر و یرتای فی صحه البیعه بعد تحققها و استقرارها خادع خائن منافق. الترجمه: و اما پاسخ گفتارت که بیعتت صحیح بوقوع نپیوست از آنروی که شامیان بیعت نکردند اینکه آن یک بیعت است و بر حاضر و غائب لازم، نظر در آن دو نمیشود و استیناف در آن راه ندارد، هر که از آن سر پیچید و بدر رفت طعن در بیعت و آئین مسلمانان زد، و هر که در آن اندیشه ناک و دودل است خائن و منافق است. (احتجاج امام (علیه السلام) بر سبیل مماشاه به آنچه خصم بدان معتقد است میباشد وگرنه در امام عصمت شرط است که باید از جانب خدا و رسول منصوص و منصوب باشد چنانکه الشرح کتاب ششم گفته ایم). ای معاویه آرام گیر، و جامه گمرهی از تن بدر کن، و آنچه که در آن تو را سودی نیست ترک گوی، و برای تو در نزدم جز شمشیر چیزی نیست تا اینکه بامر خدا برگردی، و بذلت در بیعت درآئی، درود بر آنکه سزاوارش است.

شوشتری

(الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) اقول: قال ابن ابی الحدید: هذا الکتاب کتبه علی (علیه السلام) جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه فی اثناء حرب صفین، بل فی اواخرها- و کتاب معاویه: اما بعد، فان الله تعالی یقول فی محکم کتابه: (و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین) و انی احذرک الله ان تحبط عملک و سابقتک بشق عصا هذه الامه و تفریق جماعنها، فاتق الله و اذکر موقف القیامه، و اقلع عما اسرفت فیه من الخوض فی دماء المسلمین، و انی سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: (لو تمالا اهل صنعاء و عمان علی قتل رجل واحد من المسلمین لاکبهم الله علی مناخرهم فی النار)، فکیف یکون حال من قتل اعلام المسلمین و سادات المهاجرین، بله ما طحنت رحاء حربه من اهل القرآن، من شیخ کبیر و شاب غریر، کلهم بالله مومن و له مخلص و برسوله مقر عارف، فان کنت اباحسن انما تحارب علی الامره و الخلافه، فلعمری لو (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین، و لکنها ما صحت لک و انی بصحتها، و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها، و خف الله و سظواته و اتق باسه و نکاله، و اغمد سیفک عن الناس، فقد و الله

اکلتهم الحرب فلم یبق منهم الا کالثمد فی قراره الغدیر. فکتب (ع) الیه: اما بعد- الی قوله: وضل خابطا. فاما امرک لی بالتقوی فارجو ان اکون من اهلها، و استعیذ بالله ان اکون من الذین اذا امروا بها اخذتهم العزه بالاثم، و اما تحذیرک ایای ان یحبط عملی و سابقتی فی الاسلام، فلعمری لو کنت الباغی علیک لکان لک ان تحذرنی ذلک، و لکنی وجدت الله تعالی یقول: ( … فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله … )، فنظرنا الی الفئه الباغیه فوجدناها الفئه التی انت فیها، لان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام، کما لزمتک بیعه عثمان بالمدینه و انت امیر لعمر بالشام. و اما شق عصا هذه الامه فانا احق ان انهاک عنه، فاما تخویفک لی من قتل اهل البغی، فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امرنی بقتالهم و قتلهم- و قال لاصحابه: (ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله) و اشار الی- و انا اولی من اتبع امره. و اما قولک: ان بیعتی لم تصح لان اهل الشام لم یدخلوا فیها، کیف؟! و انما هی بیعه واحده تلزم الحاضر و الغائب، لا یستثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار، الخارج منها طاعن، و المروی مداهن، فاربع علی ظلعک، و انزع سربال غیک، و اترک ما لا جدوی له علیک، فلیس لک

عندی الا السیف، حتی تفی ء الی امر الله صاغرا، و تدخل فی البیعه راغما. و قال ابن میثم: کتابه (علیه السلام) جواب کتاب معاویه الیه (و انما کان اهل (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) الحجاز الحکام علی الناس حین کان الحق فیهم، فلما ترکوه صار اهل الشام الحکام، و لیس حجتک علیهم کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی ظلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام، و قرابتک من الرسول (صلی الله علیه و آله)، و موضعک من بنی هاشم، فلست ادفعه) فکنب علی (علیه السلام) جوابه: اما بعد فانه اتانی کتابک کتاب امری- الی قوله (خابطا) ثم بعده- زعمت انه انما افسد علی بیعتک خطیئتی فی عثمان، و لعمری ما کنت الا رجلا من المهاجرین، اوردت کما اوردوا و اصدرت کما اصدروا، و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لا یضربهم بعمی، و اما ما زعمت ان اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز، فهات رجلین من قریش الشام یقبلان فی الشوری او تحل لهم الخلافه، فان زعمت ذلک کذبک المهاجرون و الانصار، و الا فانا آتیک بهما من قریش الحجاز، و اما ما میزت بین اهل الشام و اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر، فلعمری ما الامر فی ذلک الا واحد- ثم بعده- لانها بیعه عامه- الی آخره- ثم- و اما فضلی فی الاسلام و قرابتی من الرسول (صلی الله علیه و آله) و شرفی فی بنی هاشم، فلو استطعت دفعه لفعلت. قال ابن میثم: و اما قوله (علیه السلام) (فقد اتتنی- الی- بسوء رایک)، فهو صدر کتاب آخر فی جواب معاویه بعد الکتاب الذی ذکرناه، و ذلک ان معاویه لما وصل الیه هذا الکتاب منه (علیه السلام)، کتب الیه ثانیا: (اما بعد فاتق الله یا علی و دع الحسد، فانه ظالما لم ینتفع به اهله، و لا تفسد سابقتک بشره من حدیثک، فان الاعمال بخواتیمها، و لا تلحدن بباطل فی حق من لاحق لک فی حقه، فانک ان تفعل لا تضلل الا نفسک، و لا تمحق الا عملک، و لعمری ان ما مضی لک من (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) السوابق الحسنه لحقیقه ان تردک و تردعک عما اجترات علیه من سفک الدماء، و اجلاء اهل الحق عن الحل و الحرم، فاقراسوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق و من شر نفسک الحاسد اذا حسد، قفل الله بقلبک و اخذ بناصیتک و عجل توفیقک، فانی اسعد الناس بذلک. فکتب (ع) الیه: اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله- الی- سوء رایک- ثم بعده- و کتاب لیس ببعید الشبه منک، حملک علی الوثوب علی ما لیس لک فیه حق، و لو لا علمی بک، و ما قد سبق من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک، مما لا مرد له دون انفاذه، لو عظتک، ولکن عظتی لا تنفع من حقت علیه کلمه العذاب، و لم یخف العقاب، و لم یبرح لله و قارا، و لم یخش له حذارا، فشانک و ما انت علیه من الضلاله و الحیره و الجهاله، تجد الله فی ذلک لک بالمرصاد من دنیاک المنقطعه و تمنیک الاباطیل، و قد علمت ما قال النبی (صلی الله علیه و آله)) فیک و فی امک و ابیک. قال ابن میثم: و المصنف اضافه الی هذا الکتاب، کما هو عادته فی عدم مراعاه امثال ذلک. فلت: لم یذکر احدهما مستندا، لکن ما ذکره ابن میثم- من کون قوله (علیه السلام): (کتاب امری لیس له بصر یهدیه) الی آخر العنوان، اول جوابه عن کتاب ذکره ابن میثم- صحیح فذکره (کامل المبرد) و (خلفاء ابن قتیبه) و (عقد ابن عبد ربه) و (صفین نصر). و اما کون قوله (علیه السلام): فقد اتتنی منک موعظه موصله- الی-: (و امضیتها بسوء رایک) جوابا عن کتاب ذکره ایضا فلم اتحققه. (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) و فی (صفین نصر) ذکر کتاب معاویه: (و دع الحسد … )، لکن لم یذکر جوابه. قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله) ای: مرقعه اکثر فیها من الوصله، و موعظته الموصله له (علیه السلام) مثل ما عرفت فی کتابه الیه (علیه السلام): اما بعد فاتق الله یا علی- الخ- فی ما نقله ابن میثم و یقول تعالی: (و لقد اوحی الیک

… ) فیما مر عن ابن ابی الحدید. (و رساله محبره) ای: منقشه. (نمقتها) ای: نقشتها. (بضلالک و امضیتها بسوء رایک) کقوله (و اقرا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق). و نظیر کلامه (علیه السلام) قول ابی دلامه: کتبوا الی صحیفه مطبوعه جعلوا علیها طینه کالعقرب فعلمت ان الشر عند فکاکها ففککتها عن مثل ریح الجورب و اذا شبیه بالافاعی رقشت یوعدننی بتلمظ و تثاوب و مما یناسب قوله (علیه السلام) (موعظه و موصله)، ما فی (السیر) ان المهدی لما تقلد الخلافه بعد ابیه، و فد عبیدالله بن الحسن الهاشمی علیه معزیا و مهنئا، فتکلم بکلام اعده و قال: سلوا اباعبید الله وزیر المهدی عما تکلمت، فسئل ابو عبدالله عنه فقال: لم یعد الهاشمی بکلامه ان اخذ مواعظ الحسن البصری و رسائل غیلان، فلقح بینهما کلاما. فاخبر عبیدالله بما قال ابوعبید (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) الله فیه، فقال: لله ابوه، فو الله ما اخطا حرفا و لا تجاوزت ما قال. هذا، و فی (المعجم): لما ورد عضد الدوله بغداد فی سنه، نقم علی الصابی اشیاء من مکتوباته عن الخلیفه و عن بختیار عز الدوله قحبسه، فسئل فیه و عرف بفضله و قیل له: مثل مولانا لا ینقم علی مثله ما کان منه، فانه کان فی خدمه قوم لا یمک

نه الا المبالغه فی نصیحتهم، و لو امره مولانا بمثل ذلک اذا استخدمه ما امکنه المخالفه. فقال عضد الدوله: قد سوغته نفسه فان عمل کتابا فی ماثرنا و تاریخنا اطلقته، فشرع فی محبسه بکتاب (التاجی فی اخباره) و قیل: ان بعض اصدقائه دخل علیه فی الحبس و هو فی تبییض و تسوید فی هذا الکتاب، فساله عما یعمله، فقال: اباطیل انمقها و اکاذیب الفقها، فانهی الرجل ذلک الی عضد الدوله، فامر بالقائه تحت ارجل الفیله، فاکب عبدالعزیز بن یوسف و نصر بن هارون علی الارض یقبلانه و یشفعون الیه فی امره حتی امر باستحیائه و اخذ امواله. و قالوا: کتب عبدالحمید لمروان الحمار کتابا الی ابی مسلم الخراسانی، حمل علی جمل لعظمه و کثرته و تهویلا علی ابی مسلم، و قال: ان قراه خالیا نحب قلبه، و ان قراه فی ملا خذلوا. فلما وصل الکتاب الی ابی مسلم احرقه و لم یقراه، و کتب علی قطعه بیاض الی مروان: محا السیف اسطار الباغه و انتحت الیک لیوث الغاب من کل جانب فان تقدموا نعمل سیوفا شحیذه یهون علیها العتب من کل عاتب (و کتاب) هکذا فی (المصریه)، مثله (ابن ابی الحدید)، ولکن فی (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) (ابن میثم): (کتاب). (امری لیس له بصر یهدیه) ( … لهم اعین اا یبصرون بها … ). (و لا قائد یرشده) ( … و من یضلل فلن تجد له و لیا مرشدا). (قد دعاه الهوی فاجابه) (افرایت من اتخذ الهه هواه … ). (و قاده الضلال فاتبعه) ( … و من اضل ممن اتبع هواه بغیر هدی من الله … ). (فهجر) ای: هذی من (هجر المریض)، و الکلام مهجور، قیل: و منه قوله تعالی حکایه عن رسوله (صلی الله علیه و آله): (ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا). (لاغطا) فی (الصحاح)، اللغط بالتحریک: الصوت و الجلبه. (و ضل خابطا) من (خبط البعیر الارض بیده) ضربها، و منه (خبط عشواء) و هی الناقه التی فی بصرها ضعف تخبط اذا مشت لا تتوقی شیئا. قول المصنف (منه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و من هذا الکتاب) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)

[صفحه 534]و قوله (علیه السلام): (لانها بیعه واحده لا یثنی) من ثناه تثنیه، ای: جعله اثنین. (فیها النظر و لا یستانف) ای: لا یجدد. (فیها الخیار) ای: الاختیار. (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) (الخارج منها طاعن) علی المومنین. (و المروی فیها) فی (الصحاح): رویت فی الامر اذا نظرت فیه و فکرت یهمز و لا یهمز. (مداهن) ای: مصانع. فی (عیون ابن بابویه)، عن الحاکم البیهقی، عن محمد الصولی، عن احمد بن محمد بن اسحاق، عن ابیه قال: لما بویع الرضا (ع) بالعهد، اجتمع الناس الیه یهنئونه فاوما الیهم فانصتوا، ثم قال (علیه السلام)- بعد ان استمع کلامهم-: الحمد لله الفعال لما یشاء لا معقب لحکمه، و لا راد لقضائه، یعلم خائنه الاعین و ما تخفی الصدور، و صلی الله علی محمد و آله فی الاولین و الاخرین، و علی آله الطیبین الطاهرین، ان امیرالمومنین عضده الله بالسداد و وفقه للرشاد، عرف من حقنا ما جهله غیره، فوصل ارحاما قطعت، و آمن نفوسا فزعت، بل احیاها و قد تلفت، و اغناها اذ افتقرت، مبتغیا رضی رب العالمین، لا یرید جزاء الا من عنده، و سیجزی النه الشاکرین و لا یضیع اجر المحسنین، و انه جعل الی عهده، و الامره الکبری ان بقیت بعده، فمن حل عقده امر الله تعالی بشدها، و فصم عروه احب الله اثباتها، فقد اباح حریمه واحل محرمه، اذ کان بذلک زاریا علی الامام، منتهکا حرمه الاسلام، بذلک جری السالف فصبر منه علی الفلتات و لم یتعرض بعدها علی العزمات، خوفا علی شتات الدین و اضطراب حبل المسلمین، و لقرب امر الجاهلیه و رصد المنافقین فرصه تنتهز و بائقه تبتدر، و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم، ان الحکم الا لله یقص الحق و هو خیر الفاصلین.

مغنیه

اللغه: موصوله: مجموعه من کل واد عصا. و محبره: مزینه. و امضیتها: اجزتها و انفذتها. و هجر: هذی. و لاغطا: مصوتا. و خابطا: سائرا بغیر هدی. الاعراب: لاغطا حال من الضمیر المستتر فی هجر، و مثله ضل خابطا المعنی: (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه الخ).. اتفق الشارحون علی ان الخطاب لمعاویه، و انه جواب عن رساله بعث بها الی الامام، کما هو صریح قوله: اتتنی منک و اختلفوا فی تحدید الرساله التی اجاب عنها الامام بهذا الجواب، لان معاویه بعث الی الامام اکثر من رساله.. و انا کشارح لا اکترث و اهتم الا ببیان ما قصد الامام و اراد من کلماته، و یتلخص مراده هنا ان معاویه تعسف و تکلف، و حاول ان یقلد اهل البلاغه و الفصاحه فی رسائلهم، فجاء کلامه مزیجا من اقوال شتی، و معبرا عن غیه و ضلاله.

اللغه: و المروی: المفکر. و المداهن: المصانع. الاعراب: و الهاء فی لانها للقصه، و بیعه خبر ان و بیان و تفسیر للهاء. المعنی: (لانها بیعه واحده) لاتتجزا بطبیعتها الی رضا الصحابه بها، و رفض من عداهم لها (و لا یثنی فیها النظر) لا تقبل الشک و المراجعه، لانها محکمه مبرمه (و لایستانف فیها الخیار) لانها تاباه بطبعها تماما کالوفاء بالعهد، و الصدق فی فی الشهاده، فما لاحد ان یقول: لی الخیار فی ان افی بما علی، و اشهد بما ارید (الخارج منها طاعن) من رفض ما عقده الصحابه من البیعه فقد عصی و تمرد علی الحق، و طعن علی اهله (و المروی فیها مداهن) و من تردد و ابطا عن البیعه التی عقدها الصحابه فقد داهن و نافق، و ما قصد الا التشویش و التخریب.

عبده

… منک موعظه موصله: موصله بصیغه المفعول ملفقه من کلام مختلف وصل بعضه ببعض علی التباین کالثوب المرقع و محبره ای مزینه و نمقتها حسنت کتابتها و امضیتها انفذتها و بعثتها و کتاب عطف علی موعظه … فاتبعه فهجر لاغطا: هجر هذی فی کلامه و لغا و اللغط الجلبه بلا معنی

… لا یثنی فیها النظر: لا ینظر فیها ثانیا بعد النظر الاول و لاخیار لاحد فیها یستانفه بعد عقدها و المروی هو المتفکر هل یقبلها او ینبذها و المداهن المنافق

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (که او را بر نوشتن نامه ای که با آن بزرگوار نوشته توبیخ و سرزنش نموده، و نادانی و گمراهی او را گوشزد فرموده): پس از ستایش خداوند و درود بر رسول اکرم از تو به من رسید پندی که از سخنان گوناگون به هم پیوند داده و پیغامی آراسته ای (مطالبی به دست آورده در این مکتوب به هم پیوسته ای در صورتیکه ربطی به یکدیگر ندارند، چون ندانسته ای هر یک را کجا و چگونه بایستی بکار برد، از این رو) به جهت گمراهی خود این نامه را ترتیب داده و به سبب بدی رای و اندیشه آن را فرستاده ای! و نامه از کسی است که او را نه بینائی هست تا راهنمایش باشد، و نه زمامدار و جلوداری که به رستگاری سوقش دهد، هوای نفس به چنین کاری وادارش ساخته او هم پذیرفته، و گمراهی زمامدارش شده او هم پیروی نموده، پس به این جهت هذیان و یاوه بافته و بانگ بیهوده زده (سخنان نادرستی گفته که چیزی از آن مفهوم نمی شود) و گمراه گشته و اشتباه نموده (چنین سخنان ناشایسته نوشته).و قسمتی از این نامه است (در اینکه تکلیف آنانکه با آن حضرت بیعت نموده با آنها که بیعت نکرده یکسان است): (ای معاویه وظیفه مردم بصره و طلحه و زبیر و تو و اهل شام در موضوع بیعت و پیمان بستن با من یکسان است) زیرا آن یک بیعت است که (مهاجرین و انصار که اهل حل و عقد امت محمد صلی الله علیه و آله میدانید گرد آمده بر آن اتفاق نموده اند، و هر بیعتی را که ایشان بر آن تصمیم بگیرند) رای و اندیشه در آن دو تا نمی شود، و اختیار رای دیگر در آن از سر گرفته نمی گردد (چنانکه درباره خلافت ابوبکر و عمر و عثمان و بیعت با آنها چنین عقیده دارید، پس حاضر نمی تواند پیمان شکسته دیگری را اختیار نماید، و غائب را نمی رسد آن را نپذیرد، بنابراین) هر که پیمان شکسته از آن دست بردارد به دین و آئین مسلمان طعن زننده است (پس باید با او جنگید تا به راهی که بیرون رفته باز گردد) و هر که در پذیرفتن و نپذیرفتن آن تامل و اندیشه نماید منافق و دورو است (زیرا تامل او در رد و قبول به عقیده و سابقه عمل شما مستلزم آن است که در راه مومنین و وجوب پیروی از آن شک و تردید داشته و علاقه او از روی راستی و درستی نبوده است، چون اگر علاقه او از روی حقیقت بود بایستی بدون تامل و درنگ آنچه را مومنین گرد آمده بر آن اتفاق نموده اند بپذیرد.

زمانی

اعلام خطر امام علیه السلام به معاویه معاویه که نزدیک به شکست بود نامه ای به امام علیه السلام نوشت تا بدین وسیله امام علیه السلام از ادامه جنگ باز دارد و از شکست خویش جلوگیری کند. معاویه در نامه خود در جبهه صفین به امام علیه السلام چنین نوشت: خدا در قرآن می گوید: (اگر مشرک شدی ثوابت کم می گردد و زیانکار خواهی بود.) بتو اعلام خطر می کنم که ثواب خود را از دست ندهی و با شکافی که میان مسلمانان ایجاد کرده ای پاداش سبقت اسلام خود را باطل نکنی! از خدا بترس! قیامت را بخاطر بیاور! بیش از این در خونهائی که از مسلمانان می ریزد داخل نگرد. من از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: (اگر تمام مردم صنعا و عدن برای کشتن یک نفر از مسلمانان همکاری کنند خدا تمام آنان را به رود در آتش می افکند.) آیا با این روایت، وضع کسی که سرشناسان مسلمانان و بزرگان مهاجرین را بکشتن داده، بلکه آسیای جنگ او از پیروان قرآن، مومنین، پیر و جوان که همه بخدا اعتقاد دارند و اخلاص و به رسول خدا (ص) اقرار دارند و معرفت چه خواهد بود؟ اگر تو که ابوالحسنی برای ریاست و زمامداری می جنگی، بجان خود سوگند اگر خلافتت صحیح بود عذرت در جنگ مسلمانان پذیرفته بود ولی خلافتت صحیح نیست. چگونه خلافت تو صحیح باشد که مردم شام آنرا تصویب نکردند و به آن تن در ندادند. از خدا و عذابش بترس! شمشیرت را غلاف کن، زیرا به خدا سوگند جنگ آنها را بلعیده و دیگر از استخر مسلمانان اشک چشمی باقی مانده است. امام علیه السلام در جواب معاویه نامه را نوشت که ترجمه شد و دنبال نامه چنین است: دستور داده ای پرهیزکار شوم، امیدوارم که شایسته تقوی باشم. بخدا پناه می برم از کسانی باشم که وقتی مطلبی را می شنوند غرور آنان را به گناه بکشاند. از اینکه مرا از کم شدن ثوابم که از سبقت با سلام بدست آورده ام ترسانیده ای باید بگویم به خدا سوگند اگر من علیه تو یاغی شده بودم حق داشتی بمن اعلام خطر کنی ولی من دیده ام خدا می گوید: (با آنانکه به مخالفت برمی خیزند بجنگ برخیز تا تسلیم امر خدا گردند.) اگر بدو لشکر نگاه کنیم میبینیم لشکر تو، علیه حکومت مرکزی یاغی شده اند زیرا در مدینه با من بیعت کردند و تو هم که در شام بودی باید اطاعت می کردی، همان اطاعتی که از عثمان میکردی و استاندار عمر بودی، همان اطاعتی که برادرت یزید از عمر کرد و در شام استاندار ابوبکر بود. نوشته ای اختلاف ایجاد نکنم من سزاوارتر از آن هستم که از تو نهی کنم. مرا از کشتن یاغیان ترسانده ای باید بگویم رسول خدا (ص) مرا مامور بقتل آنان کرده است. یک روز به اصحاب خود فرمود: (در میان شما کسی است که مثل من که برای نزول قرآن جنگ کردم، برای تاویل قرآن جنگ میکند) و بمن اشاره کرد و من شایسته تر به اجرای امر آن حضرت هستم. نوشته ای که چون مردم شام با من مخالفت کرده اند بیعت من صحیح نیست باید بگویم بیعت یکی است باید حاضر و غائب آن را بپذیرند کسی نمی تواند بعد از تصویب اظهارنظر و یا تجدید نظر کند کسیکه مخالفت کند تفرقه افکن است و اظهار نظرکننده، سازشکار. ضعیفی! در کاری که قدرت نداری دخالت نکن. پیراهن انحراف را بیرون بیاور! کاری را که برایت سودی ندارد تعقیب نکن پیش من فقط شمشیر است آنقدر بر سرت فرود آورم تا با نهایت ذلت تسلیم امر خدا شوی و بناچار تسلیم بیعت با من گردی. و السلام

نقشه معاویه در هر اقدامی چه مثبت و چه منفی، گروهی نفع خود را ارزیابی می کنند. آیا در این گامی که برداشته سود می برند و یا زیان و کدامیک با برنامه و هدفهای آنها نزدیکتر است. هرگاه آن گام مطابق خواسته آنها بود از آن حمایت می کنند و اگر نبود بمخالفت می پردازند و یا راه نفاق و کار شکنی را پیش می گیرند. معاویه که درک کرده بود در خلافت امام علی علیه السلام نمی تواند نقشی و سودی داشته باشد و علی علیه السلام آماده برای پذیرفتن او نیست با انتشار خبر کشته شدن عثمان، خون وی را بهانه کرد و بمخالفت برخاست. همین معاویه که در شام استاندار عمر بوده وقتی عثمان بخلافت انتخاب می شود و او را مطابق میل خود می یابد تسلیم وی می گردد اما داستان که به امام علیه السلام می رسد انتخاب مردم را قبول ندارد و می گوید مردم شام هم باید ریاست علی علیه السلام را قبول کنند و نکرده اند. معاویه می خواهد دین خدا را به میل خود بچرخاند و از آن بهره ای مطابق نظر خود ببرد و این کار تازه ای در دنیای دیانت نیست یهود و نصاری هم به محمد (صلی الله علیه و آله) فشار آورده بودند که با آنان سازش کند و شاید رسول خدا (ص) برای تقویت اسلام بفکر نوعی سازش با آنان بوده که خدا از آن منع کرده است: (یهود و نصاری از تو راضی نمی شوند تا اینکه از دین آنها پیروی کنی. بگو هدایت خدا هدایت کامل است. و اگر دنبال هوای نفس آنها بعد از آن همه مطالبی که برایت فرستاده ایم بروی، نه دوستی خواهی داشت و نه یاوری.)

سید محمد شیرازی

الیه ایضا (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله) ای ملفقه من کلام مختلف، وصل بعضه ببعض، فقد کتب معاویه الی الامام کتاب وعظ و ارشاد- حیله و خدعه- فاجابه الامام بهذا الجواب (و رساله محبره) ای مزینه بالالفاظ و العبارات (نمقتها بضلالک) ای حسنت بلاغتها، بسبب ضلالک، اذ ترید اکل الحق بالکتب و العبارات (و امضیتها بسوء رایک) امضیتها، ای بعثتها الی، حیث ان رایک سی ء تظن ان لاماره الدنیا قیمه و قدرا. (و کتاب امرء لیس له بصر یهدیه) ای بصیره توجب هدایته، و هذا عطف علی (موعظه) (و لا قائد یرشده) الی موضع صلاحه و فلاحه (قد دعاه الهوی) الی العصیان (فاجابه) ای قبل طلب الهوی (و قاده الضلال) ای جره کما تجر الدابه (فاتبعه) الضمیر للضلال (فهجر) ای هذی فی کلامه (لاغطا) من اللغط بمعنی الجلبه بلا معنی (و ضل) ای انحرف عن الطریق (خابطا) قد خرج الکلام بلا میزان.

(منه): ای من ذلک الکتاب، فی رد معاویه الذی ادعی ان البیعه لم تتم للامام (لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر) ای لا ینظر فیها ثانیا بعد ما نظر الیها اولا، بل تنفذ البعه اذا تمت (و لا یستانف فیها الخیار) ای لا اختیار الاحد ان یستانف البیعه بعد عقدها و قبول الناس لها (الخارج منها طاعن) فی عمل المسلمین (و المروی فیها) ای الذی یتفکر و یتروی هل یقبلها ام لا؟ (مداهن) ای منافق، یخالف الحق باطنا، و یسمیه التروی ظاهرا.

موسوی

اللغه: موصله: من وصل الشی بالشی ء ای لامه بمعنی ربطه و المراد هنا ملفقه من هنا و هناک غیر مترابطه. محبره: مزینه. التنمیق: التزیین. امضیتها: انفذتها او من الامضاء بمعنی التوقیع. البصر: العین، و المراد هنا بصر القلب. الهجر: الهذیان. اللاغط: ذو اللغط و هو الکلام غیر البین لما فیه من الجلبه و الاختلاط. ضل: لم یهتد. الخبط: الحرکه علی غیر نظام. الشرح: (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله و رساله محبره نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک) هذه الرساله بعث بها الامام الی معاویه ردا علی رساله کان معاویه قد کتبها الیه و فی هذه الرساله حمله غنیفه علی معاویه و علی رسالته لما فیها من الهجر و الهوی و الاسفاف و من سیئات الزمن ان یکتب علی لمعاویه و یصبح هذا الصعلوک- و معاویه کما هو معروف من الصعالیک- ندا یقف فی وجه ابن ابی طالب و لکنها الدنیا الدنیه … یکتب الامام الی معاویه یخبره ان رسالته قد وصلت علیه و فیها موعظه غیر مترابطه و لا متلاحمه و لم تقع فی محلها و لم تخرج من معدنها … معاویه الطلیق ابن الطلیق الذی ضربه الامام حتی ادخله الاسلام کرها یوجه رساله الی الامام یعظه فیها … و هل هذه الموعظه الا علی مستوی موعظه الکافرین للانبیاء … انها رساله فیها موعظه لکنها ملتقطه من هنا و هناک لا یجمعها نظام و لا یوحدها هدف لان علیا لیس فیه مغمز یستطیع معاویه ان یدخل منه الی موعظته … انها رساله محبره منسقه مزینه ظاهرها انیق مطلیه بطلاء یظهر منه الجوده و ان کانت فی الداخل فاسده..، انها رساله زینها معاویه بضلاله حیث احتال علی العباره فاظهرها بمظهر الموعظه و ان کان فی عمقها تدل علی الانحراف و سوء النیه و القصد القبیح … فهو ربما نطق بکلمه الحق لیقتل الحق و ربما لهج بالاسلام من اجل القضاء علی الاسلام و هذه الرساله منمقه و مزینه بالفاظ منها التقوی و ان کانت فی عمقها تحمل السم و الانحراف و الاستغلال، انه انفذها بما یحمل من رای سیی ء یقصده من ورائها و یسعی الیه من خلفها … (و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه و لا قائد یرشده قد دعاه الهوی فاجابه و قاده الضلال فاتبعه فهجر لا غطا و ضل خابطا) انه کتاب رجل لم ینظر بعقله الی مواقع الهدایه و الرشد لق فقد التفکیر فی السبل الایله الی سعاده الاخره فلا قائد من دین او ضمیر یاخذ به الی الاستقامه و العدل و من شده خطره انه استجاب لاهوائه و شهواته و میوله بمجرد ان دعته هذه الی الانحراف و الرذیله … لقد قاده الضلال- بدل الهدی و الرشد- فاتبعه دون مناقضه او رد او اشکال او توقف فکان حدیثه و منه کتابه هذا بحمل اللغط و الهذیان و لا یکاد یفهم لسوئه و انحرافه … انه یتحرک علی غیر هدی من الله و لا طریق له یرشده الی الخیر …

لا یثنی: لا ینظر فیها ثانیا بعد النظر الاول. المروی: المتفکر فی قبوله الشی ء و رفضه. المداهن: المنافق، المصانع. (لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار الخارج منها طاعن و المروی فیها مداهن) اخبرها انها بیعه واحده قد تمت و کملت و استجمعت شرائط صحتها فلا یجوز ان یعاد النظر فیها مره اخری … یعنی لیست محلا للشک و لا یجوز ان تکون مورد الاخذ و الرد. کما انها لیست بعد وقوعها موردا لخیار ترد او تبطل فیه.. انها مستحکمه لازمه فی اعناق الجمیع … و اذا لزمت و استقرت فمن خرج منها فهو طاعن فیها معیب لها یستحق ان یودب و یعاقب و یرد الی الطاعه و لا یجوز ان یخرج علیه او یعیبها … و اما المتروی الذی یفکر فی قبولها و عدم القبول بعد وقوعها فهو منافق لانه بعد وقوعها و امامها و تعیین الخلیفه و یکون المتروی فیها و الرقب الذی یرصد الاحداث المستجده یکون منافقا لا یریدها واقعا و لذا یتربص حتی ینقض علیها فهو یتوقف عن ابداء الرای و عن مساندتها و الوقوف الی جانبها لذلک …

دامغانی

همچنین از نامه آن حضرت به معاویه در این نامه که با عبارت «اما بعد فقد اتتنی موعظه موصله» «و سپس پند نامه ای بافته شده مرا رسیده است» شروع می شود. ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره ای از لغات و اصطلاحات چنین نوشته است: این نامه را علی (علیه السلام) در پاسخ نامه ای که معاویه ضمن جنگ صفین بلکه در اواخر آن برای آن حضرت نوشته است مرقوم داشته است، و نامه معاویه اینچنین است: از بنده خدا معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب (ع)، اما بعد، خداوند متعال در کتاب استوار خویش می فرماید: «همانا به تو و به کسانی که پیش از تو بوده اند وحی شده است که اگر شرک بورزی عمل ترا نابود می سازد و بدون تردید از زیان کاران خواهی بود.» و من ترا از خداوند بر حذر می دارم که مبادا ارزش کار و سابقه خود را با تفرقه و شکستن ستون این امت و پراکندگی آنان از میان ببری. از خدا بترس و موقف قیامت را یاد آور و خویشتن را از اسرافی که در فرو شدن در خون مسلمانان پیش گرفته ای بیرون آور که من خود از پیامبر (ص) شنیدم که می فرمود: «اگر مردم صنعاء و عدن بر کشتن یک مرد عادی از مسلمانان هماهنگی کنند خداوند همه آنان را با چهره در آتش فرو می افکند.» بنابراین، حال آن کس که سران مسلمانان و سروران مهاجران را بکشد چگونه است، تا چه رسد به کسی که آسیای جنگ او پیران سالخورده و جوانان برومند ساده دل را که همگی اهل قرآن و عبادت و ایمان و مؤمن و مخلص خداوند، و مقر و عارف به حق رسول اویند، از پای در آورد.

اینک ای ابو الحسن اگر تو برای خلافت و حکومت جنگ می کنی، به جان خودم سوگند اگر خلافت تو درست می بود، شاید بهانه ات در این جنگ با مسلمانان به قبول نزدیک می بود، ولی خلافت تو درست نیست، و چگونه ممکن است صحیح باشد حال آنکه مردم شام در آن درنیامده اند و به آن خشنود نیستند.

از خداوند و فرو گرفتنهای او پرهیز کن و از خشم و حمله او بترس، شمشیر خود را در نیام کن و از مردم نگهدار که به خدا سوگند جنگ آنان را فرو خورده است. از آنان جز جثه اندکی همچون آب ته گودال باقی نگذارده است و از خداوند باید یاری جست.

علی (علیه السلام) در پاسخ نامه او چنین مرقوم فرمود: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به معاویه بن ابی سفیان. اما بعد، از سوی تو پند نامه ای پیوسته و نامه ای با زیور الفاظ آراسته به من رسید که آن را از روی گمراهی خود نوشته و با اندیشه بد خویش گسیل داشته ای. نامه مردی است که نه او را بینشی است که هدایت کند و نه رهبری که راه راست را به او بنماید. هوس او را فرا خوانده و پاسخش داده و گمراهی او را در پی خود کشاند و او هم از پی او روان شد. سخن یاوه و پر هیاهو می گوید و بدون آنکه راه را بشناسد، به گمراهی در افتاده است. اما اینکه به من در مورد تقوی و پرهیزگاری فرمان داده ای، امیدوارم من از پرهیزکاران باشم و به خدا پناه می برم که از آن گروهی باشم که چون ایشان را به ترس از خدا فرمان می دهند غرور و خود پسندی آنان را وادار به گناه می کند. اما اینکه مرا بر حذر داشته ای که مبادا کارها و سابقه ام در اسلام نابود شود، به جان خودم سوگند اگر چنان بود که من بر تو ستم کرده بودم، حق داشتی که مرا بر حذر داری. ولی من می بینم که خداوند متعال می فرماید: «با آن طایفه که ستم می ورزند جنگ کنید تا تسلیم فرمان خداوند شوند» و چون به دو طایفه می نگرم، طایفه ستمگر را طایفه ای می بینم که تو از ایشانی، زیرا بیعت با من بر گردن تو لازم است، هر چند که تو در شام باشی. همچنان که بیعت عثمان بر گردن تو لازم شد و حال آنکه بیعت با او در مدینه صورت گرفت، و تو در آن هنگام از سوی عمر امیر شام بودی، همانگونه که بیعت با عمر بر عهده برادرت یزید بن ابی سفیان لازم شد و او در آن هنگام از سوی ابو بکر بر شام امیر بود. اما شکستن ستون وحدت امت، من سزاوارترم که ترا از آن کار نهی کنم. اینکه مرا از کشتار اهل ستم بیم داده ای، پیامبر (ص) مرا به جنگ با آنان و کشتار ایشان فرمان داده است و خطاب به اصحاب خود فرموده است: «میان شما کسی هست که در مورد تأویل قرآن جنگ می کند، همانگونه که من در مورد تنزیل قرآن جنگ کردم» و به من اشاره فرمود، و من سزاوارترم و شایسته ترین کسی هستم که باید فرمان آن حضرت را پیروی کنم. اما این سخن تو که بیعت من از این جهت که مردم شام در آن در نیامده اند، صحیح نیست، این چه سخنی است که آن یک بیعت است که به عهده حاضر و غایب خواهد بود و نمی توان آن را تکرار کرد و پس از انعقاد آن دیگر حق اعتراض باقی نمی ماند، اگر کسی خود را از آن بیرون بکشد بر امت طعنه زده است و هر کس از پذیرفتن آن خود داری و امروز و فردا کند، منافق است، اینک بر جای خود باش و جامه ستم از تن خویش دور افکن و آنچه را که یارای آن را نداری رها کن که پیش من برای تو چیزی جز شمشیر نیست، تا آنکه با کوچکی تسلیم فرمان خداوند شوی و خواهی نخواهی در بیعت وارد شوی. و السلام.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیه أیضا

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را نیز برای معاویه مرقوم داشته است. {1) .سند نامه: از جمله کسانی که این نامه را قبل از سید رضی در کتب خود نقل کرده اند ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح و مبرد در کامل و نصر بن مزاحم در کتاب صفین است.آنها نامه فوق را با تفاوت کمی نقل کرده اند و این نامه در واقع نامه ای است که امام علیه السلام در پاسخ نامه (زشت و شیطنت آمیز و منافقانه) معاویه در اثنای جنگ صفین، بلکه در اواخر آن جنگ مرقوم داشت.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بیان مدرک نامه گفته شد این نامه پاسخ نامه ای است که معاویه برای حضرت در اواخر جنگ صفین نوشت؛نامه ای که بسیار جسورانه و بی ادبانه بود و به نکات مختلفی در آن اشاره کرده بود که مهمترین آن به رسمیت نشناختن بیعت امام علیه السلام بود به بهانه اینکه اهل شام این بیعت را نپذیرفتند.امام علیه السلام در این نامه در جواب او پاسخ دندان شکنی می دهد. {2) .نامه معاویه در پایان این بحث خواهد آمد. }

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ،وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ،نَمَّقْتَهَا بِضَلَالِکَ،وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ،وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ،وَ لَا قَائِدٌ یُرْشِدُهُ،قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ،وَ قَادَهُ الضَّلَالُ فَاتَّبَعَهُ،فَهَجَرَ لَاغِطاً، وَ ضَلَّ خَابِطاً.

وَ مِنْهُ:لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ،وَ لَا یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ.

الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ،وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ.

ترجمه

اما بعد(از حمد و ثنای الهی) نامه ای از سوی تو به من رسید،نامه ای با اندرزهای نامربوط و سخنان رنگارنگ که با گمراهی خویش آن را تزیین کرده و با سوء رأیت امضا نموده بودی،این نامه از کسی است که نه چشم بصیرت دارد تا هدایتش کند و نه رهبری آگاه که ارشادش نماید (به همین دلیل) هوا و هوس او را به سوی خود دعوت نموده و او این دعوت را اجابت کرده،گمراهی،رهبر او شده و او از آن پیروی نموده،به همین دلیل بسیار هذیان می گوید و در گمراهی سرگردان است.

بخش دیگری از این نامه:بیعت خلافت یک بار بیشتر نبوده و نیست نه تجدید نظر در آن راه دارد نه اختیار فسخ،بنابراین آن کس که از بیعت خارج شود (بر آرای مهاجران و انصار) طعنه زده و به مخالفت برخاسته (و آن را بی اعتبار شمرده) و آن کس که درباره آن تردید به خود راه دهد منافق است.

موعظه گمراهان

از آنجا که معاویه در نامه خود به اصطلاح امام علیه السلام را موعظه به تقوا و پرهیزکاری کرده و به بعضی از آیات قرآن متوسل شده آیه «وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» {1) .زمر،آیه 65.}آیه ای که هیچ ارتباطی حتی به ادعاهای باطل او نداشته،امام علیه السلام در آغاز این نامه می فرماید:

«اما بعد(از حمد و ثنای الهی) نامه ای از سوی تو به من رسید،نامه ای با اندرزهای نامربوط و سخنان رنگارنگ که با گمراهی خویش آنرا تزیین کرده و با سوء رأیت امضا نموده بودی»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ {2) .«موصّله»به معنای امور پراکنده و نامربوطی است که از اینجا و آنجا جمع می کنند،از ریشه وصل به معنای پیوند گرفته شده است. }، وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ {3) .«محبّره»به معنای تزیین شده از ریشه«حبر»بر وزن«ابر»به معنای زینت کردن گرفته شده و«حبر»بر وزن «حفظ»به معنای زیبایی است. }،نَمَّقْتَهَا {4) .«نمّق»از ماده«تنمیق»به معنی تزیین است ولی ثلاثی آن«نمق»بر وزن«نقد»به معنی کتابت آمده است و هنگامی که به باب تفعیل می رود معنای تزیین را می رساند. }بِضَلَالِکَ،وَ أَمْضَیْتَهَا {5) .«امضیت»از ریشه«امضاء»به معنای ارسال و اجرا و نافذ کردن چیزی است و از آنجا که امضا اسناد و قراردادها نوعی انفاذ آن است،این واژه در آنجا نیز به کار می رود. }بِسُوءِ رَأْیِکَ).

تعبیر به (موصله) اشاره به ناهمگون بودن نامه معاویه است که تمسک به بعضی از آیاتی کرده که هیچ ارتباطی به مقصود او نداشته و از یک سو امام علیه السلام را به شقّ عصای مسلمین؛یعنی ایجاد اختلاف متهم می کند در حالی که کلمات او مصداق بارز ایجاد اختلاف است.

و تعبیر به (رساله محبّره) (با توجّه به اینکه محبّره به معنای تزیین شده است) اشاره به این است که معاویه سعی کرده است به هر وسیله ای که ممکن است نامه خود را حق به جانب معرفی کند گاه از روز قیامت و عذاب الهی سخن می گوید،

گاه مصالح مسلمین را مطرح می کند و گاه آیات قرآن را سپر قرار می دهد.

تعبیر به (نمّقتها بضلالک) اشاره به این است که تعبیرات ظاهراً زیبای نامه شبیه تعبیراتی است که منافقان گمراه هنگام عذرخواهی در مقابل پیغمبر به کار می بردند جمله (امضیتها بسوء رأیک) یا به معنای این است که امضا کردن چنین نامه ای جز از انسان کج فکر و نادان صورت نمی گیرد و یا اگر امضا را به معنای ارسال بگیریم،مفهومش این است که فکر نادرست تو به تو اجازه داد که چنین نامه زشت و جسورانه ای را برای امام علیه السلام و پیشوای مسلمانان بفرستی.

امام علیه السلام در ادامه سخن،محتوای نامه معاویه و شخصیت او را در عباراتی کوتاه و پر معنا روشن می سازد و می فرماید:«این نامه از کسی است که نه چشم بصیرت دارد تا هدایتش کند و نه رهبری آگاه که ارشادش نماید (به همین دلیل) هوا و هوس او را به سوی خود دعوت نموده و او این دعوت را اجابت کرده و گمراهی،رهبر او شده و او از آن پیروی نموده به همین دلیل بسیار هذیان می گوید و در گمراهی سرگردان است»؛ (وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ،وَ لَا قَائِدٌ یُرْشِدُهُ،قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ،وَ قَادَهُ الضَّلَالُ فَاتَّبَعَهُ،فَهَجَرَ {1) .«هجر»از ریشه«هجر»بر وزن«زجر»به معنای هذیان گویی است. }لَاغِطاً {2) .«لاغط»از ریشه«لغط»بر وزن«وقت»به معنای جار و جنجال به راه انداختن است. }،وَ ضَلَّ خَابِطاً). {3) .«خابط»از ریشه«خبط»بر وزن«وقت»به معنای سرگردان بودن و بی هدف گام برداشتن است. }

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام در این سه جمله از امور دوگانه ای استفاده کرده است که به صورت لازم و ملزوم با یکدیگر در ارتباط است؛در جمله اوّل می فرماید:

«نه چشم بصیرت دارد و نه راهنما»در جمله دوم که نتیجه آن است می فرماید:

«به جای چشم بصیرت،هوای نفس او را به سوی خود دعوت می کند و به جای راهنمای آگاه،ضلالت و گمراهی قائد اوست»و در جمله سوم که نتیجه جمله دوم است می فرماید:«او پیوسته هذیان و سخنان بیهوده می گوید و به سبب

راهنمایان گمراه،در گمراهی سرگردان است».و به راستی چنین است،زیرا نور هدایت یا باید از درون بتابد یا از برون بوسیله رهبران الهی.در غیر این صورت تاریکی درون و گمراهی برون که به وسیله مشاوران بی ایمان و ناآگاه حاصل می شود،انسان را به سوی پرتگاه می برد؛نه سخنانش نظم منطقی دارد و نه در اعمالش برنامه عاقلانه ای دیده می شود.

سپس امام علیه السلام به پاسخ یکی از اشتباهات بزرگ معاویه که در نامه خود ذکر کرده است می پردازد او در نامه خود چنین نوشته بود که بیعت امام علیه السلام صحیح نبوده زیرا مردم شام آنرا نپذیرفته اند امام علیه السلام می فرماید:«بیعت خلافت یک بار بیشتر نیست نه تجدید نظر در آن راه دارد نه اختیار فسخ،بنابراین آنکس که از بیعت خارج شود (بر آرای مهاجران و انصار) طعنه زده و به مخالفت برخاسته (و آن را بی اعتبار شمرده) و آن کس که درباره آن تردید به خود راه دهد منافق است»؛ (لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ {1) .«النظر»در اینجا به معنای تأمل کردن است؛یعنی بیعت بعد از انجامش قابل تأمل و تجدید نظر نیست(این در صورتی است که نظر با (فی) متعدی بشود). }،وَ لَا یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ.الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ،وَالْمُرَوِّی {2) .«مروّی»به معنای کسی است که درباره چیزی شک و تردید دارد و فکر و اندیشه می کند؛از ریشه«ترویه» که گاه به معنای سیراب کردن و گاه به معنای مطالعه کردن درباره چیزی آمده است. }فِیهَا مُدَاهِنٌ). {3) .«مداهن»به معنای چاپلوس و منافق. }

در واقع امام علیه السلام به یکی از مسلمات نزد معاویه در مسأله خلافت استدلال می کند؛زیرا او معتقد بود که خلافت خلفای پیشین که بر اساس آرای مهاجرین و انصار بوده رسمیّت داشته است و کسانی که از مدینه دور بوده اند می بایست به آرای مهاجرین و انصار احترام بگذارند و آن را بپذیرند.سنّت خلفای پیشین چنین بوده است.امام علیه السلام می فرماید:چگونه درباره خلفای پیشین رأی مهاجرین و انصار و به اصطلاح اهل حل و عقد را می پذیری؛اما نسبت به بیعت من که

بسیار گسترده تر و وسیع تر از آنان بوده است تردید به خود راه می دهی و عدم تسلیم اهل شام را مطرح می کنی این نشانه یکی از دو چیز است:یا روش پیشینیان خود را باطل می شمری و یا همچون منافقان گاه چیزی را می پذیری و گاه همانند آن را انکار می کنی.

اگر واقعاً برای پذیرش حکومت امام علیه السلام مسلمانان،اتفاق آرای تمام بخش های کشور اسلام لازم باشد،باید حکومت خلفای پیشین را باطل بدانی و حکومت تو هم که از آنان گرفته شده باطل خواهد بود.

امام علیه السلام در جمله« لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ ...»به یک واقعیّت مسلّم آن زمان اشاره می کند که بیعت همچون یک بیع لازم بدون هیچ حق خیار بود؛نه تکرار در آن راه می یافته و نه خیار فسخ؛یعنی یک بار و برای همیشه.

نامه معاویه به امیر مؤمنان امام علی علیه السلام

با توجّه به اینکه نامه امام علیه السلام در اینجا ناظر به پاسخ گفتن به نامه معاویه است، ناگزیر باید متن نامه او را که در کتب تاریخ نقل شده است در اینجا بیاوریم، هر چند بسیار جسورانه و بی ادبانه است و قبلا از خوانندگان عزیز و مخصوصاً از پیشگاه امیر مؤمنان علی علیه السلام پوزش می طلبیم متن نامه چنین است:

«مِنْ عَبْدِاللّهِ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی مُحْکَمِ کِتَابِهِ «وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» إِنِّی أُحَذِّرُکَ اللّهَ أَنْ تُحْبِطَ عَمَلَکَ وَ سَابِقَتَکَ بِشَقِّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ تَفْرِیقِ جَمَاعَتِهَا فَاتَّقِ اللّهَ وَ اذْکُرْ مَوْقِفَ الْقِیَامَهِ وَ اقْلَعْ عَمَّا أَسْرَفْتَ فِیهِ مِنَ الْخَوْضِ فِی دِمَاءِ الْمُسْلِمِینَ وَ إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ یَقُولُ:«لَوْ تَمَالَأَ أَهْلُ صَنْعَاءَ وَ عَدَنٍ عَلَی قَتْلِ رَجُلٍ وَاحِدٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ لَأَکَبَّهُمُ

اللّهُ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ فِی النَّارِ»فَکَیْفَ یَکُونُ حَالُ مَنْ قَتَلَ أَعْلَامَ الْمُسْلِمِینَ سَادَاتِ الْمُهَاجِرِینَ بَلْهَ مَا طَحَنَتْ رَحَی حَرْبِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرْآنِ وَ ذَوِی الْعِبَادَهِ وَ الْإِیمَانِ مِنْ شَیْخٍ کَبِیرٍ وَ شَابٍّ غَرِیرٍ کُلُّهُمْ بِاللّهِ تَعَالَی مُؤْمِنٌ وَ لَهُ مُخْلِصٌ بِرَسُولِهِ مُقِرٌّ عَارِفٌ فَإِنْ کُنْتَ أَبَا حَسَنٍ إِنَّمَا تُحَارِبُ عَلَی الْإِمْرَهِ وَ الْخِلَافَهِ فَلَعَمْرِی لَوْ صَحَّتْ خِلَافَتُکَ لَکُنْتَ قَرِیباً مِنْ أَنْ تُعْذَرَ فِی حَرْبِ الْمُسْلِمِینَ وَ لَکِنَّهَا ما تَصِحَّ لَکَ أَنَّی بِصِحَّتِهَا وَ أَهْلُ الشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا فَقَدْ وَ اللّهِ أَکَلَتْهُمُ الْحَرْبُ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهُمْ إِلَّا کَالثَّمَدِ فِی قَرَارَهِ الْغَدِیرِ وَ اللّهُ الْمُسْتَعَان؛ {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211 و ابن ابی الحدید نیز این نامه را با کمی تفاوت در ج 14،ص 42 نقل کرده است. }از سوی عبداللّه معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب؛اما بعد:خداوند متعال در کتاب محکمش می گوید:«به یقین به تو و پیامبرانی که پیش از تو بودند وحی شده است که اگر مشرک شوی عملت باطل می شود و از زیانکاران خواهی بود»من تو را بر حذر می دارم از اینکه اعمال خود را حبط و نابود کنی و سابقه خود را به سبب ایجاد تفرقه در این امّت بر باد دهی.

از خدا بپرهیز و روز قیامت را به یاد آور و از ریختن خون مسلمین دست بردار.

من از رسول خدا شنیدم که فرمود:اگر تمام اهل صنعا و عدن دست به دست هم دهند و یک نفر از مسلمین را به قتل برسانند خداوند همه آنها را به صورت در آتش دوزخ خواهد افکند،پس چگونه خواهد بود حال کسی که بزرگان اسلام و سران مهاجرین را به قتل برساند.این آسیاب جنگ را که به راه انداخته ای و اهل قرآن و صاحبان عبادت و ایمان را از پیرمرد تا جوانان نوخواسته؛کسانی که همه به خداوند متعال ایمان دارند و مخلصند و نسبت به رسولش اقرار دارند و عارفند،از بین می برد،رها ساز.اگر تو ای ابوالحسن به خاطر این جنگ می کنی که امیر و خلیفه مسلمین هستی به جانم سوگند اگر خلافت تو صحیح بود ممکن بود این عذر در جنگ با مسلمین از تو پذیرفته شود؛ولی خلافت تو

صحیح نیست.چگونه ممکن است صحیح باشد در حالی که اهل شام در آن داخل نشدند و با تو بیعت نکردند.به خدا سوگند جنگ آنها را خورده و چیزی از آنها باقی نمانده جز به مانند ته مانده آبی که در آبگیر باقی می ماند.واللّه المستعان».

این نامه که از جهتی موذیانه و از جهتی احمقانه است به خوبی بیانگر سوء رأی معاویه است،زیرا اولا او به آیه حبط اعمال بر اثر شرک توسل می جوید در حالی که مطلقا سخنی از شرک در میان نیامده و شق عصای مسلمین و تفرقه در میان آنها به فرض که صحیح باشد،ربطی به شرک ندارد این همان چیزی است که امام علیه السلام عنوان«موعظه موصله»به آن داده و نوعی پراکنده گویی و سخنان نامربوط شمرده است.

ثانیاً:امام علیه السلام در پاسخ نامه که مرحوم رضی بخش هایی از آن را نیاورده، می فرماید:تو مرا امر به تقوا کردی و من امیدوارم که اهل تقوا باشم و اما به خدا پناه می برم که از کسانی باشم که وقتی به آنها امر به تقوا می شود تعصب و دنیاپرستی او را به گناه می کشاند (و تو از آنها هستی).

ثالثاً:در پاسخ به مسأله حبط اعمال و سابقه در اسلام می فرماید:من اگر بر او خروج کرده بودم جا داشت مرا بر حذر داری؛ولی من می بینم خداوند متعال می فرماید:« «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» ؛با گروه متجاوز پیکار کنید تا به فرمان خدا باز گردد».تو درست نگاه کن ببین اهل بغی،گروه ماست یا تو؟ به یقین اهل بغی گروهی است که تو در آنی،زیرا بیعت من در مدینه که مهاجران و انصار آن را پذیرفتند،برای تو که در شام بودی الزام آور بود،همان گونه که بیعت عثمان در مدینه برای تو الزام آور شد در حالی که تو از سوی عمر امیر شام بودی و همان گونه که برای برادرت یزید بیعت عمر الزام آور شد در حالی که از سوی ابوبکر امیر شام بود.

سپس امام علیه السلام به پاسخ این نکته می پردازد که چه کسی شق عصای مسلمین کرده است و می فرماید:من باید تو را از این کار نهی کنم،رسول خدا مرا دستور داده است که با اهل بغی پیکار کنم و خطاب به یارانش فرمود:در میان شما کسی است که بر اساس تأویل قرآن پیکار می کند آن گونه که من بر تنزیل قرآن پیکار کردم و در آن هنگام که این سخن را می گفت،پیامبر اشاره به من کرد و من نخستین کسی هستم که فرمان او را اطاعت می کنم.

سپس امام علیه السلام به پاسخ بقیّه نامه می پردازد که مرحوم سیّد رضی در بالا آن را آورد و شرح داده شد.

از آنچه گفته شد صداقت امام علیه السلام و وقاحت و حماقت معاویه کاملاً روشن می شود.

در طول تاریخ افراد طغیانگر نیز به این گونه منطقها متوسل می شدند.قرآن مجید بیان روشنی در داستان موسی و فرعون در این زمینه دارد؛هنگامی که موسی فرعونیان را دعوت به یگانه پرستی و ترک ظلم و ستم کرد،فرعون گفت:

« «إِنِّی أَخافُ أَنْ یُبَدِّلَ دِینَکُمْ أَوْ أَنْ یُظْهِرَ فِی الْأَرْضِ الْفَسادَ» ؛زیرا من می ترسم که آیین شما را دگرگون سازد،و یا در این زمین فساد برپا کند!». {1) .غافر،آیه 26.}در حالی که مفسد واقعی خود فرعون بود که حتّی کودکان بی گناه را می کشت و شکم زنان باردار را می درید.

در اینجا با پاسخ یک سؤال بحث را پایان می دهیم و آن اینکه معاویه با آنکه می دانست محتوای نامه اش دروغ است،و اوست که شق عصای مسلمین کرده و اجماع بر بیعت را به هم زده و راه بی تقوایی و سرکشی را پیش گرفته و اگر اعمال صالحی در گذشته داشته با جنگ افروزی خود آنرا بر باد داده،و او و دوستانش در خون عثمان شریک بوده اند نه علی علیه السلام،پس چرا قیافه حق به جانب به خود

می گیرد و این همه در نامه خود دروغ می نویسد؟

پاسخ همه این سؤالات این است:معاویه این نامه را در حقیقت برای علی علیه السلام ننوشت،بلکه برای مردم شام و اغفال آنها نوشت او می خواست به آنها بگوید ببینید من چه انسان صلح طلبی هستم و فریاد صلح برآورده ام؛ولی علی گوش به سخنان من نمی دهد و در واقع این کار هم شبیه بلند کردن قرآنها بر سر نیزه بود.

او و یارانش به یقین نمی خواستند قرآن داور باشد،بلکه می خواستند از یکسو مردم شام را فریب دهند و از سوی دیگر در میان لشکر علی علیه السلام ایجاد تفرقه و نفاق کنند.

ص: 367

نامه8: وادار ساختن معاویه به بیعت

موضوع

و من کتاب له ع إلی جریر بن عبد الله البجلی لماأرسله إلی معاویه

(نامه به جریر بن عبد الله بجلی، فرستاده امام به سوی معاویه در سال 36 هجری)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِذَا أَتَاکَ کتِاَبیِ فَاحمِل مُعَاوِیَهَ عَلَی الفَصلِ وَ خُذهُ بِالأَمرِ الجَزمِ ثُمّ خَیّرهُ بَینَ حَربٍ مُجلِیَهٍ أَو سِلمٍ مُخزِیَهٍ فَإِنِ اختَارَ الحَربَ فَانبِذ إِلَیهِ وَ إِنِ اختَارَ السّلمَ فَخُذ بَیعَتَهُ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از نام خدا و درود! هنگامی که نامه ام به دستت رسید، معاویه را به یکسره کردن کار وادار کن، و با او برخوردی قاطع داشته باش . سپس او را آزاد بگذار: در پذیرفتن جنگی که مردم را از خانه ها بیرون می ریزد، یا تسلیم شدنی خوار کننده، پس اگر جنگ را برگزید، امان نامه او را بر زمین کوب، و اگر صلح خواست از او بیعت بگیر، با درود .

شهیدی

هنگامی که او را نزد معاویه فرستاده بود اما بعد! چون نامه من به تو رسد، معاویه را وادار تا کار را یکسره نماید. دو دلی را بگذارد و به یکسو گراید. سپس او را آزاد گذار در پذیرفتن جنگی که مردم- شکست خورده- را از خانه هاشان برون اندازد، یا آشتیی که- وی را- خوار سازد. اگر جنگ را پذیرفت بیا! و ماندن نزد او را نپذیر، و اگر آشتی را قبول کرد، از او بیعت بگیر، و السلام.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس هر گاه آید بتو نامه من که اینست که پس حمل کن معاویه را بر قطع میان مصالحه و فرا گیر او را بکار جزم و یقین پس از آن مخیّر ساز او را که بیرون کننده مردم باشد آن جنگ از وطن یا آشتی که خوار کننده سلطنت او شد پس اگر اختیار کند جنگرا پس بینداز بسوی او وعید حرب را و اگر اختیار مصالحه نماید پس بگیر بیعت او را و السّلام

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به جریر بن عبد الله البجلی هنگامی که او را نزد معاویه فرستاده بود{1. امیر المؤ منین (ع) جریر را نزد معاویه فرستاده بود تا از معاویه بیعت بگیرد، ولی معاویه شش ماه او را در شام نگه داشت و بیعت نکرد ولی خود را برای جنگ آماده ساخت.}

اما بعد. چون نامه من به تو رسد، معاویه را وادار که کارش را با ما یکسره کند و بخواه که به طور جزم تصمیم بگیرد. آنگاه مخیّرش کن میان جنگی که مردم را از خانه هایشان براند یا صلحی که به خواری بپذیرد. اگر جنگ را اختیار کرد، همانند خودش عمل کن و اعلان جنگ نمای و اگر صلح را اختیار کرد، از او بیعت بستان. والسلام.

انصاریان

اما بعد،چون نامه من به تو رسید معاویه را به برنامه قطعی و امر جزمی وادار کن ،و او را به پذیرش یکی از دو راه ملزم نما یا جنگی آواره ساز،یا صلحی ذلّت بار.

اگر جنگ را قبول کرد به او اعلام جنگ کن،و اگر تسلیم شد از او بیعت بگیر.و السّلام .

شروح

راوندی

قوله فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم ای عامله بالحق الظاهر و لا تداهنه. و علی فصل و جزم: ای قطع من احد الامرین، اما صلح تمام او حرب ظاهره. و الحرب المجلله لها تفسیران، اما ان تکون من قولهم: جلا القوم عن او طانهم و اجلیتهم انا، ای اخرجتهم عنها قهرا، و جلا و اجلا کلاهما یتعدی و لا یتعدی. و یجوز ان یکون مجلیه من قولهم: اجلوا عن القتیل ای انفرجوا، فاضاف الفعل الی الحرب اتساعا. و الحرب مونثه لانها بمعنی المحاربه، و کذلک ضدها السلم، ای الصلح لانها بمعنی المسالمه. و خزی بالکسر یخزی خزیا: اذا ذل و هان، و اخزاه الله ای اهانه، و خزاه یخزوه ساسه و قهره، و خزی خزایه استحیی. و روی و سلم مجزیه ای کافیه، یقال: اجز انی الشی ء ای کفانی. و قوله فانبذ الیه ای حاربه وارم الیه بالحرب کما یحاربک و تحقیقه، فان اختار الحرب فانبذ الیه، ای ارم ذلک الیه ثانیا علی طریق قصد سوی، و تکون و ایاه مستویین فی العلم بالمحاربه و العداوه، یعنی اطراح الیه العهد و المصالحه، و ذلک بان یظهر له نفیهما و تخبره اخبارا بینا، و لا تناجزه الحرب و هو علی توهم بقاء الصلح بیننا و بینه، فیکون ذلک خیانه. و نحو ذلک قوله تعالی و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین نزلت فی بنی قینقاع. و سار النبی بهذه الایه الیهم، ای ان خفت یا محمد من قوم بینک و بینهم عهد خیانه فیه فالق الیهم اذا ظهرت منهم امارات النقض ما بینهم و بینک من العهد و اعلمهم بانک قد نقضت ما شرطت لهم، لتکون انت و هم فی العلم بالنقض علی استواء، و لا تتبدئهم بالقتال من قبل ان تعلمهم حتی لا ینسبوک الی الغدر بهم.

کیدری

حرب مجلیه: من قولهم اجلیته عن وطنه ای اخرجته قهرا او من قولهم: اجلوا عن القتیل: ای انفرجوا فاضاف الفعل الی الحرب اتساعا. و سلم مخزیه ای مهینه، و روی مجزیه بالجیم، ای کافیه و الحرب انث حملا علی المحاربه و المسالمه. فانبذنی الیه: ای ارم الیه بالحرب و بما رامه ای حاربه او اطرح الیه العهد و المصالحه، و لا تحاربه، علی توهم بقاء الصلح کقوله تعالی: و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین.

ابن میثم

نامه ی امام (علیه السلام) به جریر بن عبدالله بجلی، هنگامی که او را به سوی معاویه فوستاد: بجلی: منسوب به بجیله است که نام قبیله ای می باشد. مجلیه: از مصدر اجلاء می آید، به معنای بیرون راندن از وطن با زور. مخزیه: پستی و خواری، مجزیه هم روایت شده: کفایت کننده. حرب و سلم: هر دو مونث به معنای محاربه و مسالمه می باشند. نبذ: انداختن و تیراندازی کردن. (اما بعد، هنگامی که نامه ی من به دستت برسد، معاویه را وادار کن که کارش را یکسره کند، و عزمش را جزم کند، و سپس او را مخیر کن که یا جنگ آواره کننده را انتخاب کند و یا تسلیم و سازشی را که نشانه ی زبونی و رسوایی است بپذیرد، پس اگر جنگ را اختیار کرد، به سویش تیراندازی کن، و اگر سلم را پذیرفت، از او بیعت بگیر، والسلام.) نقل شده است که وقتی جریر به عنوان ماموریت برای بیعت گرفتن، نزد معاویه فرستاده شد، آن قدر معاویه او را معطل و سرگردان کرد، تا جایی که مردم وی را متهم به همکاری با معاویه کردند، و خود گفت: مدتی آن چنان طولانی جریر را نزد خود معطل کردم که وقتی بخواهد برود، یا گنهکار است، و یا فریب خورده، امروز و فردا کردن معاویه به حدی رسید که مایه ی ناامیدی جریر شد، این بود که امام (علیه السلام) برای آن که جواب قطعی را از معاویه بگیرد نامه ی فوق را خطاب به جریر مرقوم فرمود، وقتی دستخط حضرت به جریر رسید نزد معاویه رفت و آن را برایش قرائت کرد و سپس گفت ای معاویه هیچ دلی بسته و مهر زده نمی شود مگر به سبب گناه، و هرگز چنین قلبی باز نمی شود مگر با توبه، گمانم آن است که بر دل تو، مهر عدم درک زده شده است، می بینم تو را که آن چنان میان حق و باطل مردد مانده ای که گویا انتظار چیزی داری که در دست دیگری است، معاویه گفت: انشاءالله حرف قطعی را در مجلسی با تو خواهم گفت و سپس آغاز کرد به بیعت گرفتن از اهل شام برای خودش، روزی که از همه بیعت گرفته بود، جریر را ملاقات کرد و به او گفت: اکنون به صاحب خود ملحق شو، و بگو، آماده ی جنگ باشد، پس جریر به خدمت امیرالمومنین برگشت. بر طبق مضمون نامه حاصل ماموریت جریر این بود که امر معاویه را فیصله دهد و او را وادار کند که بطور جزم و قطع یکی از دو کار را انتخاب کند، یا آماده ی جنگ شود که در نتیجه با اجبار از وطنش بیرون رانده خواهد شد، و یا این که تسلیم می شود که در این صورت مقهور و ذلیل و خوار می باشد. ذکر آوارگی از وطن و تحمل خواری و پستی به هر دو تقدیر، از یک طرف تهدید و تخویف معاویه است و از طرف دیگر آگاه کردن وی به این که به هر دو فرض، پیروزی با امام است، تا معاویه به هوش آید، و یا بترسد، سرانجام به جریر دستور می دهد که به فرض پذیرفتن جنگ، به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاویه تیراندازی کند و رعب و ترس در دل وی بیاندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بایستد چنان که خداوند در قرآن مجید می فرماید: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء) و در صورتی که تسلیم شود از او بیعت بگیرد.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَیْهِ وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ وَ السَّلاَمُ .

قد تقدم ذکر نسب جریر بن عبد اللّه البجلی .

و قوله ع فاحمل معاویه علی الفصل أی لا تترکه متلکئا مترددا یطمعک تاره و یؤیسک أخری بل احمله علی أمر فیصل إمّا البیعه أو أن یأذن بالحرب.

و کذلک قوله و خذه بالأمر الجزم أی الأمر المقطوع به لا تکن ممن یقدم رجلا و یؤخر أخری و أصل الجزم القطع .

و حرب مجلیه تجلی المقهورین فیها عن دیارهم أی تخرجهم.

و سلم مخزیه أی فاضحه و إنّما جعلها مخزیه لأن معاویه امتنع أولا من البیعه فإذا دخل فی السلم فإنما یدخل فیها بالبیعه و إذا بایع بعد الامتناع فقد دخل تحت الهضم و رضی بالضیم و ذلک هو الخزی.

قوله فانبذ إلیه من قوله تعالی فَانْبِذْ إِلَیْهِمْ عَلی سَواءٍ { 1) سوره الأنفال 58. } و أصله العهد و الهدنه و عقد الحلف یکون بین الرجلین أو بین القبیلتین ثمّ یبدو لهما فی ذلک فینتقلان إلی الحرب فینبذ أحدهما إلی الآخر عهده کأنّه کتاب مکتوب بینهما قد نبذه أحدهما یوم الحرب و أبطله فاستعیر ذلک للمجاهره بالعداوه و المکاشفه و نسخ شریعه السلام السابقه بالحرب المعاقبه لها

کاشانی

این نامه ای است که نوشته و فرستاده (الی جریر بن عبدالله البجلی) به جانب جریر بن عبدالله البجلی (لما ارسله الی معاویه) محلی که فرستاد او را به سوی معاویه و جواب نداده بود او را به جواب فاضل جلی. و سبب مکث او آن بود که معاویه عزم، جزم کرده بود بر مخالفت امیرالمومنین علیه السلام و فرستاده بود کسی را به مصر به احضار عمروعاص بی اخلاص که از قبل عثمان والی آنجا بود. پس چون حاضر شد با وی مشورت کرد در مخالفت آن حضرت، او ابا نمود و بعد از مبالغه بسیار به وعده حکومت مصر، به مخالفت راضی شد و گفت: صاحب فضایل و سوابغ است پس مقاومت با وی نتوان کرد مگر به دو چیز: به حلم و بذل، معاویه گفت من جود کنم آنچه دارم به کم و بیش و صبر کنم بر شیرینی نوش و تلخی نیش، آنگاه فرا گرفت بیعت را از اهل شام و چون خبر امر بیعت به امیرالمومنین علیه السلام رسید جریر را فرستاد و به حرب وعده داد و در حینی که جریر مکث کرده بود نزد معاویه، آن حضرت این نامه فرستاد به او که: (اما بعد) اما پس از حمد خدا و رسول (اذا اتاک کتابی) چون رسید نامه من به تو (فاحمل معاویه علی الفصل) پس حمل کن معاویه را بر قطع مصالحه، و محاربه (و خذه بالامر الجزم) و فراگیر او را به کار جزم و یقین (ثم خیره) پس از آن مخیر ساز او را (بین حرب مجلیه) میان جنگی که بیرون کننده مردم باشد از وطن (او سلم مخزیه) یا آشتی که خوارکننده باشد سلطنت و شوکت او را و در بعضی روایت (مجزیه) به جیم واقع شده یعنی آشتی کفایت پذیرنده (فان اختار الحرب) پس اگر اختیار کند کارزار را (فانبذ الیه) پس بینداز به سوی او وعید حرب را و تخویف او نمای همچنانکه او تخویف می نماید (و ان اختار السلم) و اگر اختیار نماید مصالحه را (فخذ بیعته) پس بگیر بیعت او را بی مشقت و مجادله (والسلام)

آملی

قزوینی

جریر را آن حضرت فرستاد تا از معاویه بیعت بگیرد و معاویه او را ببهانه ها نگه میداشت و به لعل و عسی روزگار میبرد و در کار متردد بود، این نامه را در آن باب باو نوشته. چون بیاید بتو نامه من بدار معاویه را بر حکم فصل که جدا کند کار را، و اشتباه و تردد یکسو کند، و بگیر او را بامر جزم که بر سخنی قطع کند پس مخیر ساز او را میان جنگی که بپردازد اوطان و دیار را از ساکنان، یا صلحی که خوار سازد و رسوا آن بی ایمان را، اگر اختیار حرب کند پس بینداز بسوی او، یعنی قرار بر آن ده و صلح باو بازگردان. و اگر اختیار صلح کند بیعت از او بستان

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی جریر بن عبدالله البجلی لما ارسله الی معاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی جریر پسر عبدالله بجلی منسوب به قبیله بجیله، در وقتی که فرستاده او را به رسالت به سوی معاویه:

«اما بعد، فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم، ثم خیره بین حرب مجلیه، او سلم مخزیه، فان اختار الحرب فانبذ الیه و ان اختار السلم فخذ بیعته. والسلام.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس در زمانی که رسید تو را نوشته ی من، پس وادار معاویه را بر حکم قطع و جزم کردن و بگیر او را به حکم کردن به جزم، پس مختار گردان او را در میان جنگ کردنی که بیرون کننده از اوطان باشد، یا صلح کردنی که موجب مهانت و فروتنی باشد، نه سلطنت و برتری. پس اگر اختیار نمود جنگ را پس بینداز به سوی او اقدام با آن را و اگر اختیار کرد صلح را پس بگیر بیعت از او و سلام بر تو باد.

خوئی

اللغه: (فاحمل معاویه علی الفصل) یقال: حمله علی الامر اذا اغراه به. و الفصل القطع ای ابانه احد الشیئین من الاخر حتی تکون بینهما فرجه یقال: فصلت الشی ء فانصل ای قطعته و انقطع. و القضاء بین الحق و الباطل من حیث انه یفصل بین الحق و الباطل، و منه قوله تعالی (انه لقول فصل) (الطارق- 14) ای فاصل قاطع، و حدیث و فد عبدالقیس: فمرنا بامر فصل، ای لارجعه فیه و لا مرد کما فی النهایه الاثیریه. و قوله تعالی (هذا یوم الفصل) (المرسلات- 38) ای الیوم یبین الحق من الباطل و یفصل بین الناس بالحکم، فالمراد: فاحمل معاویه علی الحکم القطعی من الطاعه و العصیان و یقرب منه معنی قوله: (و خذه بالامر الجزم) یقال: جزم الامر ای قطع به قطعا لاعوده فیه. تقول: امرته امرا جزما و هذا حکم جزم و حلف یمینا جزما، فالمراد: خذه بالامر المقطوع به اما الحرب او السلم. (مجلیه) من الاجلاء و هو الاخراج من الوطن قهرا. یقال: اجلی فلان القوم عن بلدهم و دیارهم اذا اخرجهم عنها قهرا. (مخزیه) ای مهینه مذله فاضحه من الخزی بالکسر فالسکون بمعنی الهوان و الذل یقال: اخزاه اخزاء اذا اوقعه فی الخزی، و اخزی الله فلانا ای فضحه. و فی نسخه نصر فی کتاب صفین الاتی ذک

رها: محظیه. من الحظوه بضم الحاء و کسرها، و الحظه کالعده: المکانه و الحظ من الرزق یقال: احظاه ای جعله ذاحظوه، و احظاه به ای تفضل علیه به، و رودی ایضا: مجزیه، بالجیم ای کافیه. (فانبذ الیه) نبذت الشی ء من یدی من باب ضرب اذا طرحته و رمیت به. قال ابوکبیر الهذلی (الحماسه 12): و اذا نبذت له الحصاه رایته فزعا لوقعتها طمور الاخیل و النبذ ایضا القاء الخبر لای من لا یعلمه. و قال الفیومی فی المصباح: نبذت العهد لهم نقضته: و قوله تعالی: (فانبذ الیهم علی سواء) (الانفال- 61) معناه اذا هادنت قوما فعلمت منهم النقض للعهد فلا توقع بهم سابقا الی النقض حتی تعلمهم انک نقضت العهد، فیکون فی علم النقض مستویین ثم اوقع بهم. الاعراب: الفاء الاولی جواب اما، و الثانیه جواب اذا، و الثالثه للتفصیل، والاخیرتان جوابا الشرط کالاولیین. مجلیه صفه للحرب و الحرب تونث و قد تذکر، قال الله تعالی: (حتی تضع الحرب اوزارها) (سوره محمد- 6). قال الجوهری فی الصحاح قال المبرد: الحرب قد تذکر و انشد: و هو اذا الحرب هفا عقابه مرجم حرب تلتقی حرابه قال الخلیل: تصغیرها حریب بلاهاء روایه عن العرب، قال المازنی: لانه فی الاصل مصدر و قال الفیومی فی المصباح: ان السقطت الهاء کیلا یلتبس بمصغر الحربه التی هی کالرمح. مخزیه صفه للسلم قال الجوهری فی المصباح: السلم: الصلح، یفتح و یکسر و یذکر و یونث قال الله تعالی: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) (الانفال- 64) و فی اقرب الموارد: و یونث حملا علی نقیضه الحرب و قال بعض اهل الادب: تانیث الحرب باعتبار المحاربه و السلم للمسالمه. ضمیر الیه یرجع الی معاویه. والسلام مبتداء و خبره محذوف، ای والسلام لاهله ککتابه الاتی بعد هذا. او والسلام علی من اتبع الهدی و نحوهما. سند الکتاب رواه نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین (ص 32 من الطبع الناصری) عن محمد بن عبیدالله و صالح بن صدقه مسندا، و علی نسخه نصر کان مکان قوله (علیه السلام) (او سلم مخزیه) او سلم محظیه، و مکان قوله (فانبذ الیه) فانبذ له. و نقل الکتاب ابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 276 ه فی الامامه و السیاسه علی صوره اخری، قال: و ذکروا ان علیا کتب الی جریر: اما بعد فان معاویه انما اراد بما طلب الا یکون لی فی عنقه بیعه و ان یختار من امره ما احب، و قد کان المغیره بن شعبه اشار علی و انا بالمدینه ان استعمله علی الشام فابیت ذلک علیه و لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل و الا فاقبل (ص 95ج 1 طبع مصر 1377 ه). اقول: قد ذکرنا هذا الکتاب فی شرح الکتاب السابع منقولا عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم. و بین النسختین اختلاف فی الجمله. ثم یمکن ان یکون انه (علیه السلام) ارسل الی جریر فی تلک الواقعه کتابین او انهما کانا کتابا واحدا فتشتت کما ذکرنا نبذا من نظائره فلاحاجه الی جعلهما کتابا واحدا. و نقل هذا الکتاب المجلسی رحمه الله فی البحار عن کتاب صفین لنصر ایضا (ص 470 ج 8 من الطبع الکمبانی). المعنی: قال ابوالعباس المبرد فی الکامل (ص 190 ج 1 من طبع مصر، اول الباب 27): وجه علی بن ابی طالب (ع) الی معاویه یاخذه بالبیعه له فقال له: ان حولی من تری من اصحاب رسول الله(ص) من المهاجرین و الانصار، ولکنی اخترتک لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک: خیر ذی یمن: ائت معاویه فخذه بالبیعه. فقال جریر: و الله یا امیرالمومنین ما ادخرک من نصرتی شیئا و ما اطمع لک فی معاویه. فقال علی (علیه السلام): انما قصدی حجه اقیمها علیه. و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 160 ج 2 طبع النجف 1358 ه): خرج علی (علیه السلام) من البصره متوجها الی الکوفه و قدم الکوفه فی رجب سنه ست و ثلاثین و کان جریر بن عبدالله علی همذان فعزله، فقال لعلی (علیه السلام): و جهنی الی معاویه فان جل من معه قومی فلعلی اجمعهم علی طاعت

ک. فقال له علی طاعتک. فقال له الاشتر: یا امیرالمومنین لاتبعثه فان هواه هواهم. فقال: دعه یتوجه فان نصح کان ممن ادی امانته، و ان داهن کان علیه و زر من اوتمن و لم یود الامانه و وثق به فخالف الثقه و یاویحهم مع من یمیلون و یدعوننی فو الله ما اردتهم الا علی اقامه حق، و لا یردیدهم غیری الا علی باطل. قال المبرد: فلما اتی جریر معاویه دافعه معاویه فقال له جریر: ان المنافق لا یصلی حتی لا یجد من الصلاه بدا، و لا احسبک تبایع حتی لا تجد من ابیعه بدا، فقال له معاویه: انها لیست بخذعه الصبی عن اللبن، انه امر له ما بعده فابلعنی ریقی. فناظر عمرا- یعنی عمرو بن العاصی- فطالت المناظره بینهما، و الح علیه جریر فقال له معاویه: القاک بالفصل فی اول مجلس ان شاءالله تعالی. ثم نقل کتاب معاویه الی امیرالمومنین (علیه السلام) و جوابه (علیه السلام) عن کتابه کما ذکرناهما فی شرح الکتاب السابع. و قد نقلنا عن نصر فی شرح الکتاب السابق ان جریرا ابطا عند معاویه حتی اتهمه الناس، و قال علی (علیه السلام) وقت لرسولی وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا و ابطا علی علی (علیه السلام) حتی ایس منه. قال نصر: و فی حدیث محمد بن عبیدالله و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی علیه السلام الی جریر بعد ذلک: اما بعد فاذا اتاک کتابی- الخ. و بالجمله لما اتی جریر معاویه یاخذه بالبیعه لامیرالمومنین (علیه السلام) سوف معاویه و ما طل فی ابیعه و لما رای امیرالمومنین(ع) ذلک کتب الیه ذلک الکتاب قوله (علیه السلام): (فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم) یعنی لا تترک معاویه یسوف فی البیعه و یما طلک بها و تدعک حیران لاتدری کیف یعامل بک، بل احمله علی الحکم القطعی و الامر المقطوع به اما ان یدخل فی الطاعه فیبایع، و اما ان یاذن بالحرب. قوله (علیه السلام): (ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه) لایخفی حسن صنیعته (علیه السلام) حیث امر جریرا ان یوقع معاویه بین الخوف و الرجاء و التخویف و الاستعطاف ای ان عصی و تمرد عن البیعه فلابد له من ان یحاربنا و الحرب تجلیه عن التی اتخذها وطنا و هی الشام. و هذا تهدید و تفزیع له بانه ان اختار الحرب یجلیه جنود الحق ای انصار امیرالمومنین علی (علیه السلام) و اعوانه عن بلده قهرا، فاسناد الاجلاء الی الحرب مجاز و ان اسلم فاختار السلم و الصلح فاعزاز و افضال باطاعته، فنسبه الاحظاء الی السلم مجازا ایضا فتفسیر کلامه (علیه السلام) علی هذا الوجه بین لاغبار علیه و لایخلو من لطف. و اما علی نسخه المخزیه، بالزاء فقیل: السلم المخزیه الصلح الدال علی العجر والخطل فی الرای الموجب للخزی. و الظاهر ان مراده من هذا التفسیر هو ما ذکره الفاضل الشارح المعتزلی حیث قال: و انما جعل السلم مخزیه لان معاویه امتنع اولا من البیعه، فاذا دخل فی السلم فانما یدخل فیها بالبیعه، و اذا بایع بعد الامتناع فقد دخل تحت الهضیم و رضی بالضیم، و ذلک هو الخزی. اقول: و علی هذه النسخه عرض امیرالمومنین (علیه السلام) له فی قوله هذا بانه سواء کان بایع ام لم یبایع مهان ذلیل مقهور، لانه ان بایع فالسلم تخزیه، و ان ابی و استکبر و اذن بالحرب فالحرب تجلیه، و اما علی روایه الجیم فواضح. قوله (علیه السلام): (فان اختار الحرب- الخ) هذا تفصیل لقوله: ثم خیره. ای اذا خیرته بین الحرب و السلم فان اختار الحرب فارمها الیه. و ان اختار السلم فخذ بیعته. والسلام لاهله. او ان قوله (علیه السلام): فانبذ الیه، اشاره الی قوله تعالی: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لایحب الخائنین) (الانفال- 61). ذلک ان المراد من الخیانه فی الایه نقض العهد بدلیل سیاق الایات المتقدمه علیها و نظمها فی ذلک، و اجماع المفسرین علیه. و الایات المتقدمه قوله تعالی: (ان شر الدواب عندالله الذین کفروا فهم لا یومنون الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم فی کل مره و هم لا یتقون فاما تثقفنهم فی الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم یذکرون و اما تخافن) الایه و النبذ القاء الخبر الی من لا یعلمه. و بمعنی نقض العهد ایضا کما مر. فمعنی الایه: و ان خفت من قوم معاهدین ای قوم بینک و بینهم عهد لان نقض العهد یدل علی تقدم العهد، نقض العهد لم یظهر منهم بعد، و ذلک لان قوله تعالی: و ان خفت، یدل علی عدم ظهوره بل یخاف ذلک منهم بامارات تلوح فیه فانبذ الیهم علی سواء، ای الق الیهم العهد الذی بینک و بینهم، یعنی اعلمهم جهارا و اخبرهم اخبارا مکشوفا بانک قد نقضت ما شرطت لهم علی سواء، ای علی سواء فی العلم بمعنی ان یکون الفریقان متساویین فی العلم بنقض العهد، او معناه علی طریق قصد مستوفی العداوه هذا یرجع الی الاول ایضا. و بالجمله امره الله تعالی ان لا یبدا القوم بالقتال و هم علی توخ بقاء العهد بل یعلمهم اعلاما مکشوفا بنقض العهد اولا ثم یوقع بهم، فان المناجزه قبل الاعلام به خیانه، ان الله لا یجب الخائنین. فالمراد من قوله (علیه السلام): فان اختار الحرب فانبذ الیه، ان معاویه ان اختار الحرب فاطرح الیه عهد الامان و اعلنه انت بالحرب ایضا مجاهرا و اخبره اخبارا مکشوفا من غیر مداهنه حتی یتم الحجه علیه باعلام نقض العهد و لا یتوهم متوهم ان مناجزتنا ایاه کانت خیانه و خدعه. ان قلت: لم یکن بینه (علیه السلام) و بین معاویه عقد عهد حتی یستفاد هذا المعنی من قوله (علیه السلام)، فکیف التوفیق؟ قلت: قد احتج امیرالمومنین (علیه السلام) فی الکتاب السادس علیه بان اهل الشوری من المهاجرین و الانصار لما اجتمعوا علی خلافته و امامته کان ذلک الاجماع لله تعالی رضی و حجه علی الغائب و الشاهد کما فی الخلفاء الذین سبقوه (علیه السلام) بالزمان حتی لو خرج من اجماعهم خارج بطعن او بدعه کانوا یردونه علی ما خرج منه فان ابی قاتلوه. و قد بینا فی شرح ذلک الکتاب ان هذا الاحتجاج انما کان علی سبیل المماشاه و الالزام، و فی اصطلاح اهل المیزان علی طریق القیاس الجدلی، فلزم معاویه و اتباعه علی قبول خلافه امیرالمومنین (علیه السلام) و امامته و التسلیم و الانقیاد لامره علی ما عاهده علیه اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) کما لزمهم قبول خلافه من سبق منه و التسلیم لهم، فوقع بین امیرالمومنین (علیه السلام) و بین معاویه عهد. جریر بن عبدالله البجلی من هو؟ قال ابن الاثیر فی اسد الغابه: جریر بن عبدالله بن جابر البجلی اسلم قبل وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) باربعین یوما، و کان حسن الصوره. و قال النبی (صلی الله علیه و آله) لما دخل علیه جریر فاکرمه: اذا اتاکم کریم قوم فاکرموه. و کان له فی الحروب بالعراق القادسیه و غیرها اثر عظیم. و مات فی قرقیسیا، و قیل: مات بالسراه، و روی عنه بنوه: عبیدالله، و المنذر، و ابراهیم، و روی عنه قیس بن ابی حازم، و الشعبی، و همام ابن الحارث، و ابو وائل، و ابوزرعه بن عمرو بن جریر و غیرهم. و ارسله رسول الله صلی الله علیه و آله الی ذی الخلصه و هی بیت فیه صنم لخثعم لیهدمه، فخرج فی مائه و خمسین راکبا من قومه فاحرقها. ثم روی ابن الاثیر باسناده عن قیس بن ابی حازم، عن جریر بن عبدالله قال: خرج علینا رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیله البدر فقال: انکم ترون ربکم یوم القیامه کما ترون هذا لا تضامون فی رویته. قال: و توفی جریر سنه احدی و خمسین، و قیل: سنه اربع و خمسین. انتهی ما اردنا من نقل کلام ابن الاثیر فی ترجمه جریر ملخصا. قال نصر فی صفین (ص 17 من الطبع الناصری): عن عمر بن سعد، عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی ان علیا(ع) حین قدم من البصره نزع جریرا عن همدان، فجاء حتی نزل الکوفه فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا فقال له جریر: ابعثنی الی معاویه فانه لم یزل لی مستنصحا و ودا ناتیه فادعوه علی ان یسلم لک هذا الامر و یجامعک علی الحق علی ان یکون امیرا من امرائک و عاملا من عمالک ما عمل بطا الالله و اتبع ما فی کتاب الله، و ادعو اهل الشام الی طاعتک و ولایتک، و جلهم قومی و اهل بلادی و قد رجوت ان لا یعصونی. قال: فقال له الاشتر: لا تبعثه و دعه و لا تصدقه فو الله انی لاظن هواه هواهم و نیته نیتهم. فقال له علی (علیه السلام): حتی ننظر ما یرجع به الینا. نصر: صالح بن صدقه باسناده قال (ص 34): لما رجع جریر الی علی (علیه السلام) کثر قول الناس فی التهمه لجریر فی امر معاویه، فاجتمع جریر و الاشتر عند علی (علیه السلام) فقال الاشتر: اما و الله یا امیرالمومنین لو کنت ارسلتنی الی معاویه لکنت خیرا لک من هذا الذی ارخا من خناقه و اقام حتی لم یدع بابا یرجو روحه الا فتحه، او یخاف غمه الا سده. فقال جریر: و الله لو اتیتهم لقتلوک، و خوفه بعمرو و ذی الکلاع و حوشب ذی ظلیم و قد زعموا انک من قتله عثمان. فقال الاشتر: لو اتیته و الله یا جریر لم یعینی جوابها و لم تثقل عی محملها و لحملت معاویه علی خطه اعجله فیها عن الفکر. قال: فاتهم اذا. قال: الان و قد افسدتهم و وقع بینهم الشر. نصر عمر بن سعد، عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی قال: اجتمع جریر و الاشتر عند علی (علیه السلام) فقال الاشتر: الیس قد نهیتک یا امیرالمومنین ان تبعث جریرا و اخبرتک بعداوته و عشه، و اقبل الاشتر یشت الو یقول: یا اخا بجیله ان عثمان اشتری منک دینک بهمدان، و الله ما انت باهل ان تمشی فوق الارض حیا، انما اتیتهم لتتخذ عندهم یدک بمسیرک الیهم ثم رجعت الینا من عندهم تهددنا بهم، و انت و الله منهم، و لااری سعیک الا لهم، و لئن اطاعنی فیک امیرالمومنین لیجبسنک و اشباهک فی محبس لاتخرجوا منه حتی تستبین هذه الامور، و یهلک الله الظالمین. قال جریر: وددت و الله انک کنت مکانی بعثت اذا و الله لم ترجع. قال: و لما سمع جریر ذلک لحق بقرقیسا و لحق به اناس من قیس فسر من قومه و لم یشهد صفین من قیس غیر تسعه عشر، ولکن احمس شهدها منهم سبع ماه رجل، و خرج لی الی دار جریر فشعث منها، و حرق مجلسه و خرج ابوزرعه بن عمرو ابن جریر فقال: اصلحک الله ان فیها ارضا لغیر جریر، فخرج علی منها الی دار ثویر بن عامر فحرقها و هدم منها و کان ثویر رجلا شریفا و کان قد لحق بجریر. قال: و قال الاشتر فیما کان من تخویف جریر ایاه بعمرو و حوشب ذی ظلیم و ذی الکلاع: لعمرک یا جریر لقول عمرو و صاحبه معاویه الشامی و ذی کلع و حوشب ذی ظلیم اخف علی من زف النعام اذا اجتمعوا علی فخل عنهم و عن باز مخالبه دوام فلست بخائف ما خو فونی و کیف اخاف احلام النیام و هم الالذی حاموا علیه من الدنیا و همی ما امامی فان اسلم اعمهم بحرب یشیب لهو لها راس الغلام و ان اهلک فقد قدمت امرا افوز بفلجه یوم الخصام و قد زادوا الی و اوعدونی و من ذامات من خوف الکلام و المنقول عن ابن قتیبه فی المعارف ان جریرا قدم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) سنه عشر من الهجره فی شهر رمضان فبایعه و اسلم، و کان طوالا ینقل فی ذروه البعیر من طوله، و کانت نعله ذراعا، و کان یخضب لحیته بالزعفران من اللیل و یغسلها اذا اصبح، فتخرج مثل لون التبر، و اعتزل علیا (ع) و معاویه و اقام بالجزیره و نواحیها حتی توفی بالشراه سنه اربع و خمسین فی ولایه الضحاک بن قیس علی الکوفه. و فی شرح المعتزلی عند شرح قوله (علیه السلام): اما انه سیظهر علیکم بعدی رجل رحب البلعوم مند حق البطن- الخ: ان اشعث بن قیس الکندی و جریر بن عبدالله البجلی یبغضانه و هدم علی (علیه السلام) دار جریر بن عبدالله، قال اسماعیل بن جریر: هدم علی (علیه السلام) دارنا مرتین. و روی الحارث بن حضیره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) دفع الی جریر بن عبدالله نعلین من نعاله و قال: احتفظ بهما فان ذهابهما ذهاب دینک، فلما کان یوم الجمل ذهبت احداهما، فلما ارسله علی (علیه السلام) الی معاویه ذهبت الاخری. ثم فارق علیا (ع) و اعتزل الحر

ب. بحث حکمی عقلی فی ابطال رویته تعالی بالابصار فی الدنیا و الاخره و یتبعه بحث روائی فی ذلک ما روی ابن الاثیر عن جریر من حدیث الرویه اوجب علینا البحث عن معنی الرویه و تحقیقها فی المقام، فان ظاهر الروایه یزل الاقدام عن صوب الصواب. قال ابن الاثیر فی ماده (ضمم) من النهایه: فی حدیث الرویه: لا تظامون فی رویته، یروی بالتشدید و التخفیف، فالتشدید معناه لا ینضم بعضکم الی بعض تزدحمون وقت النظر الیه، و یجوز ضم التاء و فتحها علی تفاعلون و تتفاعلون و معنی التخفیف لا ینالکم ضیم فی رویته فیراه بعضکم دون بعض، و الضیم: الظلم. قال الشهرستانی فی الملل و النحل عند ترجمه الطائفه الحائطیه (ص 28 طبع ایران 1288 ه): و من ذلک اصحاب احمد بن حائط، و کذلک الحدثیه اصحاب فضل الحدثی کانا من اصحاب النظام، و طالعا کتب الفلاسفه ایضا، و ضما الی مذهب النظام ثلاث بدع- الی ان قال: البدعه الثلاثه حملهما کلما ورد فی الخبر من رویه الباری تعالی مثل قوله (صلی الله علیه و آله) (انکم سترون ربکم کما ترون القمر لیله البدر لا تضامون فی رویته) علی رویه العقل الا و الذی هو اول مبدع، و هو العقل الفعال الذی منه تفیض الصور علی الموجودات، و ایاه عنی النبی (صلی الله علیه و آله) اول ما خلق الله العقل

فقال له: اقبل فاقبل، ثم قال له: ادبر فادبر، فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقا احسن منک، بک اعز وبک اذل، و بک اعطی، و بک امنع، فهو الذی یظهر یوم القیامه و ترتفع الحجب بینه و بین الصور التی فاضت منه، فیرونه کمثل القمر لیله البدر، فاما واهب العقل فلا یری البته و لا یشبه الا مبدع. انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و اعلم انما تشعبت الاراء فی رویته تعالی علی اقوال و کادت ان تنتهی الی اکثر من عشره اقوال، فذهبت الحکما و الامامیه و المعتزله الی استحاله رویته تعالی بالابصار فی الدنیا و الاخره، لتجرده تعای، و هذا هو المذهب المختار الحق ذهب الیه جل الحکماء المتالهین، و العلماء الشامخین، و بذلک شهدا العقل و حکم به جمیع الانبیاء و المرسلین، و نطق القرآن الکریم، و تواترت الاخبر عن ائمتنا الهدی صلوات الله علیهم اجمعین، و سنذکر طائفه من تلکف الاخبار و شرحها بعون الله تعالی. و انما قیدنا الرویه بالابصار لان اذا کانت بمعنی الشهود العقلی و الحضور العلمی و الانکشاف التام بالبصیره القلبیه لابالبصر الحسی و الخیالی فلا کلام فی صحتها و وقوعها للکملین من الموحدین کما سیتضح لک فی البحث الاتی عن الاخبار انشاءالله تعالی. و ذهبت المجسمه و الک

رامیه الی جواز رویته بالبصر مع المواجهه فقالت الکرامیه و الحنابله: یری فی جهه فوق. قال الشهرستانی فی الملل و النحل عند ترجمه الفرقه المشبهه (ص 48 طبع ایران 1288 ه): و اما مشبه الحشوبه فحکی الاشعری عن محمد بن عیسی انه حکی عن مضر و کهمش و احمد الهجیمی انهم اجازوا علی ربهم الملامسه و المصافحه و ان المخلصین من المسلمین یعانقونه فی الدنیا و الاخره اذا بلغوا فی الریاضه و الاجتهاد الی حد الاخلاص والاتحاد المحض. و حکی الکعبی عن بعضهم انه کان یجوز الرویه فی الدنیا و ان یزوروه و یزورهم. و حکی عن داور الجواری انه قال: اعفونی عن الفرج و الحیه و اسالونی عما وراء ذلک و قال: ان معبوده جسم و لحم و دم و له جوارح و اعضاء من ید و رجل و راس و لسان و عینین و اذنین، و مع ذلک جسم لا کالاجسام، و لحم لا کاللحوم، و دم لا کالدماء، و کذلک سائر الصفات، و هو لا یشبه شیئا من المخلوقات و لا یشبهه شی ء. و یحکی عنه انه قال: هو اجوف من اعلاه الی صدره، مصمت ما سوی ذلک و ان له و فره سوداء، و له شعر قطط. و اما ماورد فی التنزیل من الاستواء و الیدین و الوجه و الجنب و المجی ء و الاتیان و الفوقیه و غیر ذلک فاجروها علی ظاهرها اعنی ما یفهم عند الاطلاق

علی الاجسام. و کذلک ماورد فی الاخبار من الصوره فی قوله (علیه السلام): خلق الله آدم علی صوره الرحمن. و قوله: حتی یضع الجبار قدمه فی النار. و قوله: وضع یده او کفه علی کتفی فوجدت (حتی وجدت- خ ل) برد انامله بین ثدیی (علی کتفی- خ ل) الی غیر ذلک اجروها علی ما یتعارف فی صفات الاجسام. ثم قال: و زادوا فی الاخبار اکاذیب و ضعوها و نسبوها الی النبی (صلی الله علیه و آله) و اکثرها مقتبسه من الیهود، فان التشبیه فیهم طباع حتی قالوا: اشتکت عیناه فعادته الملائکه و بکی علی طوفان نوح (ع) حتی رمدت عیناه. و ان العرش لیطا من تحته کاطیط الرحل الحدید، و انه لیفضل من کل جانب اربع اصابع. وروت المشبه عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال: لقینی ربی فصافحنی و کافحنی و وضع یده بین کتفی حتی وجدت برد انامله فی صدری. انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و الاشاعره مع انهم اعتقدوا تجرده تعالی قالوا بصحه رویته، و خالفوا بذلک جمیع العقلاء، و لذا قالوا: انه تعالی یری لاکما قال نولاء القائلون بجسمیته بلی یری و لیس فوقا، و لا تحتا، و لا یمینا، و لا شمالا، و لا اماما، و لا وراء، و لایری کله و لا بعضه، و لا هو فی مقابله الرائی، و لا منحرفا عنه، و لا یصح الاشاره الیه اذا رای و مع ذلک یری و یبصر. قال بعض الاشاعره: فقال: لیس مرادنا بالرویه الانطباع او خروج الشعاع بل الحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم به، و تحذلق بعضهم فقال: معنی الرویه هو ان ینکشف لعباده المومنین فی الاخره انکشاف البدر المرئی. نقلهما الفاضل المقداد فی شرحه الموسوم بالنافع یوم الحشر فی شرح الباب الحادی عشر للعلامه الحلی قدس روحهما. و ذهب ضرار بن عمرو الی ان الله تعالی یری یوم القیامه بحاسه سادسه لا بهذا البصر. و قال قوم: یجوز ان یحول الله تعالی قوه القلب الی العین فیعلم الله تعالی بها، فیکون ذلک الا دراک علما باعتبار انه بقوه القلب، و رویه باعتبار انه قد وقع بالمعنی الحال فی الغیر. ثم القائلون برویته یوم القیام اختلفوا فی انه هل یحوز ان یراه الکافر؟ فقال اکثرهم: ان الکفار لا یرونه، لان رویته کرامه و الکافر لا کرامه له. و قالت السالمیه و بعض الحشویه: ان الکفار ایضا یرونه یوم القیامه. و ذهب قوم الی انهم لا یزالون یرون الله تعالی و ان الناس کلهم کافرهم و مومنهم یرونه ولکن لایعرفونه. و تحذلق بعضهم فقال: لایجوز ان یری بعین خلقت للفناء، و انما یری فی الاخره بعین خلقت للبقاء. هذه نبذه من الاقوال و الاراء فی رویته تعالی و قد تمسک کل فرقه بظا البعض الایات و الاخبار، و لم یقدروا علی الخروج من حکم الوهم الی قضاء العقل و التمییز بینهما کما اشار الیه المحقق خواجه نصیر الدین الطوسی فی کتابه قواعد العقائد حیث قال: و عند اهل السنه ان الله تعالی یصح ان یری مع امتناع کونه فی جهه من الجهات، و احتجوا لها بالقیاس علی الموجودات المرئیه و بنصوص القرآن و الحدیث، انتهی ما اردنا من نقل کلامه. ثم انا لو تعرضنا لهدم بنیان ما تمسک بها کل فرقه علی البسط و التفصیل لطال بنا الخطب و لخرجنا عن موضوع الکتاب، ولکن نذکر طائفه من الاصول الکلیه العقلیه الهادمه لما اسسوا و بنوا علیها تلک الاراء الردیه ثم نعقبها بذکر ما روی عن ائمتنا المعصومین (ع) لان مقالاتهم موازین القسط فی کل باب، و فیصل الخطاب فی کل حکم لاولی الالباب. و اعلم ان المعتمد فی اصول الایمان هو العقل فقط و النقل ان وافقه و الا فان کان له محمل صحیح من وجوه الاستعارات و الکنایات و غیرهما المتداوله فی لسان العرب او یره المویده بالشواهد و القرائن التی لهاوجه وجیه و ادرکناها فنحمله علیه، و لا الا اما نتوقف فی تفسیره و تقریره کما لو کانت آیه من آی القرآن المخالفه بظاهرها لحکم العقل الصریح و لم نصل الی فهم مراه، ولکنا نع الان ظاهرها لیس بمراد کما نعلم ان لها معنی صحیحا و لم ینصل الی فهم مراده، و لکنا نعلم ان ظاهرها لیس بمراد کما نعلم ان لها معنی صحیحا لو رزقنا ادراکه وجدناه معاضدا لحکم العقل، و اما نعرض عنه کالخبر الواحد المخالف للعقل و القرآن. و هدانا الی ذلک رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ائمتنا (ع) فقد روی الشیخ ابوالفتوح الرازی فی تفسیره حدیثا عن النبی (صلی الله علیه و آله): اذا اتاکم عنی حدیث فاعرضوه علی کتاب الله وحجه عقولکم، فان وافقهما فاقبلوه، و الا فاضربوا به عرض الجدار. و فی باب الاخذ بالسنه و شواهد الکتاب من الکافی رویت عده روایات فی ذلک عن اهل بیت العصمه و الطهاره حذروا الناس عن اخذ ما خالف کتاب الله، منها: علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن النوفلی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (علیه السلام): ان علی حل حق حقیقه و علی کل صواب نورا، مفا وافق کتاب الله فخذوه، و ما خالف کتاب الله فدعوه. محمد بن یحیی، عن عبدالله بن محمد، عن علی بن الحکم، عن ابان بن عثمان عن عبدالله بن ابی یعفور قال: وحدثنی حسین بن ابی العلاء انه حضرابن ابی یعفور فی هذا المجلس قال: سالت الا عبدالله (علیه السلام) عن اختلاف الحدیث یرویه من تثق به، و منهم من لا تثق به، قال: اذا ورد علیکم حدیث فوجدتم له

شاهدا من کتاب الله او من قول رسول (صلی الله علیه و آله)، و الا فالذی جائکم به اولی به. عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن عن احمد بن محمد بن خالد، عن ابیه، عن النضر بن سوید، عن یحیی الحلبی، عن ایوب بن الحر قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: کل شی ء مردود الی الکتاب و السنه، و کل حدیث لا یوافق کتاب الله فهو زخرف. محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن فضال، عن علی بن عقبه عن ایوب بن راشد، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: مالم یوافق من الحدیث القرآن فهو زخرف. محمد بن اسماعیل، عن الفضل بن شاذان، عن ابن ابی عمیر، عن هشام بن الحکم و غیره عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: خطب النبی (صلی الله علیه و آله) بمنی فقال: ایها الناس ما جائکم عنی یوافق کتاب الله فانا قلته، و ما جائکم یخالف کتاب الله فلم اقله. و فی باب اختلاف الحدیث و الحکم من الکافی باسناده عن ابان بن ابی عیاش عن سلیم بن قیس الهلالی، قال: قلت لامیرالمومنین (علیه السلام): انی سمعت من سلمان و المقداد و ابی ذر شیئا من تفسیر القرآن و احادیث عن نبی الله غیر ما فی ایدی الناس، ثم سمعت منک تصدیق ما سمعت منهم، و رایت فی ایدی الناس اشیاء کثیره من تفسیر القرآن و من الاحادیث عن نبی الله انتم تخالفونهم فیها و تزعمون ان ذلک کله باطل

، افتری الناس یذکبون علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) متعمدین و یفسرون القرآن بارائهم؟ قال: فاقبل (ع) علی فقال: قد سالت فافهم الجواب ان فی ایدی الناس حقا و باطلا، و صدقا و کذبا، و ناسخا و منسوخا، و عاما و خاصا، و محکما و متشابها، و حفظا و وهما، و قد کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی عهده حتی قام خطیبا فقال: ایها الناس قد کثرت علی الکذابه فمن کذب علی متعمدا فلیتبوا مقعده من النار، ثم کذب علیه من بعده و انما اتاکم الحدیث من اربعه لیس لهم خامس: رجل منافق یظهر الایمان متصنع بالاسلام لایتاثم و لا یتحرج ان یکذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) متعمدا فلو علم الناس انه منافق کذاب لم یقبلوا منه و لم یصدقوه، ولکنهم قالوا: هذا قد صحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و رآه و سمع منه فیاخذون عنه و هم لایعرفون حاله، و قد اخبر الله عن المنافقین بما اخبره و وصفهم بما وصفهم فقال تعالی: (و اذا رایتهم تعجبک اجسامهم و ان یقولوا تسمع لقولهم) ثم بقوا بعده فتقربوا الی ائمه الضلال و الدعاه الی النار بالزور و الکذب و البهنان فولوهم الاعمال، و حملوهم علی رقاب الناس، و اکلوا بهم الدنیا، و انما الناس مع الملوک و الدنیا الا من عصم الله، فهذا احد الاربعه. و رجل سمع من رسول الله (صلی الله علیه و آله) شیئا لم یح

مله علی وجهه و وهم فیه و لم یتعمد کذبا فهو فی یده یقول به و یعمل به و یرویه فیقول: انا سمعته من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فلو علم المسلمون انه وهم لم یقبلوه، و لو علم هو انه و هم لرفضه. الی آخرما افاد علیه السلام. و اتی بهذه الروایه الرضی- ره- فی باب الخطب من نهج البلاغه و الصدوق فی الباب الخامس و الاربعین من رسالته فی الاعتقادات و انما اردنا نقل هذا المقدار من کلامه (علیه السلام) لیعلم ان الکذابه قد کثرت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان هولاء المتکذبین اختلقوا الاخبار، و افتروا علی الله و رسوله فلا یکون کل خبر مروی علی حیاته حجه الا ما یوافقه شاهد صادق کالعقل و القرآن و الا حادیث الصحیحه. و اوضح منه فی مقصودنا هذا ماروی عن الحسن بن الجهم، عن الرضا (ع) اتی به الفیض قدس سره فی باب اختلاف الحدیث و الحکم من الوافی (ص 66 ج 1) قال: قلت له (علیه السلام): یجیئنا الاحادیث عنکم مختلفه، قال: ماجائک عنا فاعرضه علی کتاب الله عز و جل و احادیثنا فان کان یشبههما فهو منا و ان لم یشبههما فلیس منا. الحدیث. و قال ثقه الاسلام ابوجعفر الکلینی قدس سره فی اوائل الکافی: یا اخی ارشدک الله انه لا یسع احدا تمییز شی ء مما اختلف الروایه فیه عن العلماء (ع) برایه الا علی ما اطلقه العالم (ع) بقوله: اعرضوها علی کتاب الله فما افق کتاب الله عز و جل فخذوه، و ما خالف کتاب الله فردوه. و قال العالم الربانی ابوجعفر محمد بن بابویه الملقب بالصدوق قدس سره الشریف فی الباب الاول من رسالته فی الاعتقادات: اعلم ان اعتقادنا فی التوحید ان الله تعالی واحد لیس کمثله شی ء، قدیم لم یزل و لا یزال سمیعا، بصیرا، علیما، حکیما، حیا، قیوما، عزیزا، قدوسا، عالما، قادرا، غنیا، لا یوصف بجوهر، و لا جسم، و لا صوره و لا عرض، و لا خط، و لا سطح، و لا ثقل، و لا خفه، و لا سکون، و لا حرکه، و لا مکان، و لا زمان فانه تعالی متعالی من جمیع صفات خلقه خارج عن الحدین حد الابطال و حد التشبیه و انه تعالی شی ء لا کالا شیاء، احد صمد لم یلد فیورث، و لم یولد فیشارک، و لم یکن له کفوا احد، ولا ندله، و لا ضد، و لا شبه، و لا صاحبه، و لا مثل، و لا نظیر، و لا شریک له، لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار، و لا الاوهام و هو یدرکها، لا تاخذه سنه و لا نوم، و هو اللطیف الخبیر، خالق کل شی ء لا اله الا هو له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، و من قال بالتشبیه فهو مشرک، و من نسب الی الامامیه غیرما وصف فی التوحید فهو کاذب، و کل خبر یخالف ماذکرت فی

التوحید فهو موضوع مخترع، و کل حدیث لا یوافق کتاب الله فهو باطل، و ان وجد فی کتب علمائنا فهو مدلس و الاخبار التی یتوهمها الجهال تشبیها لله تعالی بخلقه فمعانیها محموله علی ما فی القرآن من نظائرها، الی آخر ما قال. اقول: لله دره فانه- ره- اجاد و افاد بما قضی به العقل الصریح و النقل الصحیح، الا انه رحمه الله ذهب الی ان من قال بالتشبیه فهو مشرک. فان عنی بذلک الشرک المصطلح عند المترشعه بان یکون قائله کافرا بحیث یترتب علیه احاکه من النجاسه و عدم حل ذبیحته و سائرا احکامه التی دونت فی الکتب الفقیهه کما هو ظاهر کلامه- ره- فلا نسم، لان القائل برویته تعالی بالابصار مثلا و ان کان شبهه تعالی بالجسم و اثبت له صفات المخلوق المرکب المرئی الا انه ذهب الیه من غیر شعور بتلک التوالی الفاسده و اللوازم الباطله غیر اللائقه بذاته تعالی، و لو تنبه بها اعرض عنها، و ذلک القائل اطاع الوهم من حیث لا یشعر فاضله السبیل حیث رای ان الارض و الماء و الکواکب و غیرها مرئیه محسوسه او قابله للرویه، قاده الوهم الی ان کل ما هو الوهم الی ان کل ما هو موجود فهو مرئی محسوس فالله تعالی موجود فتصح رویته و ما دری ان ذلک القول ینتهی الی الترکیب و الافتقار وسائر صفات الجسم فی الله تعالی و لم یعلم من الشرع ان القائل بما تترتب علیه لوازم غیر بینه من حیث لا یشعر ماخوذ و محکوم باحکام تلک اللوازم الشرعیه، بل المعلوم خلافه، نعم لو کانت اللوازم بینه و مع ذلک مال الیها و شبهه تعالی بما یعلم توالیه الفاسده المترتبه علی رایه ینکن ان یقال انه مشبه مشرک کافر. و ان عنی معناه اللغوی العاری عن الاحکام الشرعیه توسعا، او ان هذا قول المشرک و هو لایعلم به او نظائر هذین الوجهین فلا کلام فیه الا ان نحو هذا القائل لیس بمشرک کافر. و قال- ره- فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه القیم المفید فی التوحید (ص 108 طبع ایران 1321 ه): والاخبار التی رویت فی هذه المعنی- یعنی فی الرویه- صحیحه و انما ترکت ایرادها فی هذا الباب خشیه ان یقروها جاهل بمعانیها فیکذب بها فیکفر بالله عز و جل و هو لایعلم. و الاخبار التی ذکرها احمد بن محمد عیسی فی نوادره و التی اوردها محمد بن احمد بن یحیی فی جامعه فی معنی الرویه صحیحه لا یردها الا مکذب بالحق او جاهل به، و الفاظها الفاظ القرآن، و لکل خبر منها معنی ینفی التشبیه و التعطیل و یثبت التوحید و قد امرنا الائمه صلوات الله علیهم ان لا نکلم الناس الا علی قدر عقولهم. و مع الالرویه الواره فی الاخبار العلم، و ذلک ان الدنیا دار شکوک و ارتیاب و خطرات فاذا کان یوم القیامه کشف للعباد من آیات الله و اموره فی ثوابه و عقابه ما یزول به الشکوک و یعلم حقیقه قدره الله عز و جل، و تصدیق ذلک فی کتاب الله عز و جل: (لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید) (ق- 22). فمعنی ما روی فی الحدیث انه عز و جل یری ای یعلم علما یقینیا کقوله عز و جل (الم تر الی ربک کیف مد الظل) (الفرقان- 45) و قوله تعالی: (الم تر الی الذی حاج ابراهیم فی ربه) (البقره- 258) و قوله تعالی: (الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت) (البقره- 243) و قوله تعالی: (الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل) (الفیل- 2) و اشباه ذلک من رویه القلب و لیست من رویه العین. الی آخرما افاد قدس سره و انما نقلنا موضع الحاجه من کلامه. اقوله: - ره- فیکفر بالله عز و جل و هو لایعلم، کانما اراد به المعنی الثانی من المعنیین المتقدمین فلا باس ان یجعل کلامه فی التوحید قرینه علی حمل کلامه فی الاعتقادات علی ذلک ایضا، ای و من قال بالتشبیه فهو مشرک و هو لایعلم. فنقول: ان ما یدرک بالقوه الباصره لابد من ان یکون جسما کیثفا، لان للرویه شروطا

. فمها ان یکون المرئی مقابلا للرائی او فی حکم المقابل، و الثانی کرویه الانسان وجهه فی المراه و رویه الاعراض، لان المقابل حقیقه هو الجسم و اعراضه مقابله للرائی بالتبع فهی فی حکم المقابل. و منها عدم البعد المفرط. و منها عدم القرب المفرط. و منها عدم الصغر المفرط. و منها عدم الحاجب بین الرائی و المرئی. و منها ان یکون المرئی مضیئا اما من ذاته او من غیره. و منها ان یکون المرئی کثیفا ای مانعا للشعاع من النفوذ فیه فلو لم یکن کثیفا لا یمکن رویته. سواء قیل: ان الابصار بخروج الشعاع من العین علی هیئه مخروط راسه عند مرکز البصر و قاعدته عند سطح المبصر. اما یکون ذلک المخروط مصمتا او مرکبا من خطوط شعاعیه مستقیمه اطرافه التی یلی البصر مجتمعه عند مرکزه ثم تمتد متفرقه الی البصر، فما ینطبقه علیه من المبصر اطراف تلک الخطوط ادرکه البصر و ما وقع بین اطراف تلک الخطوط لم یدرکه. و اما لم یکن الشعاع مخروطا اصلا بل هو خط مستقیم خارج من العین فاذا انتهی الی المرئی تحرک علی سطحه فی جهتی طوله و عرضه حرکه فی غایه السرعه و یتخیل بحرکته هیئته مخروطه کما یتخیل القطر النازل خطا مستقیما و النقطه الدائره بسرعه خطا مستدیرا، و هذا قول الریاضیین ذهب الی کل واحده من الشعب المذکوره طائفه منهم. و سواء قیل: ان الابصار بالانطباع و هو مذهب الطبیعیین و هو المختار عنه ارسطو و اتباعه کالشیخ الرئیس حیث اختاره فی الشفاء. او قیل: ان المشف الذی بین البصر و المرئی یتکیف بکیفیه الشعاع الذی هو فی البصر و یصیر بذلک اله للابصار کما ذهب الیه طائفه من الحکماء. او قیل: لا انطباع و لا شعاع و انما الابصار بمقابله المستنیر للباصره فیقع حینئذ للنفس علم اشراقی حضوری علی المبصر کما مال الیه الشیخ الاشراقی شهاب الدین السهر وردی. او ان الابصار بانشاء صوره مماثله له بقدره الله من عالم الملکوت النفسانی مجرده عن الماده الخارجیه حاضره عند النفس المدرکه قائمه بها قیام الفعل بفاعله لا قیام المقبول بقابله. و بالجمله ان المحسوس لکل حاسه هو الصوره الا دراکیه المفارقه عن الماده، لا التی هی فی ماده جسمانیه و مع ذلک لابد فی الابصار من مقابله البصر لما یقع صورته عند القوه المدرکه و البصر، و من تحقق سائر شروط الرویه کما ذهب الیه المولی صدر المتالهین فی السفر الرابع من الاسفار. و حجه کل طائفه مذکوره فی محالها ولسنا الان فی ذلک المقام. و قد اشار الی تلک الاراء فی کیفیه الابصار الحکیم السبزواری قدس سره فی غرر الفرائد بقوله منظوما: قد قیل الابصار بالانطباع و قیل بالخارج من شعات مضطرب الاخر او مخروطی مصمت او الف من خطوط لدی الجلیدیه راسه ثبت قاعده منه علی المرئی حوت تکیف المسف باستحاله بکیف ضوء العین بعض قاله و بانتساب النفس و الاشراق منها لخارج لدی الاشراقی و صدر الاراء هو رای الصدر فهو بجعل النفس رایا یدری للعضو اعداد افاضه الصور قامت قیاما عنه کالذی استتر و کیف کان و لو جازت رویته تعالی بالابصار لزم ان یکون جسما ذاجهه لان المرئی بالعین یجب ان یکون کثیفا مقابلا للرائی. و لیس ذلک الا الاشیاء التی قبلنا، فاذن یلزم ترکیبه تعالی و تحدیده و افتقاره و غیرها من التوالی الباطله و المفاسد اللازمه علی هذا الرای السخیف، تعالی الله عما یقول الجاهلون علوا کبیرا. فلما کانت البراهین العقلیه تمنعنا عن القول برویته تعالی بل برویه المفارقات مطلقا سواء کانوا عقولا او نفوسا بالابصار فلا یصح لنا الاخذ بظواهر الاحادیث المرویه فی الرویه بل بظاهر الایات القرآنیه الناطقه فیها، و قد نعلم قطعا ان الله تعالی و حججه ما الادوا معانیها الظاهره، و لذلک تصدی العقلاء الی درک معانیها الحقیقیه و حمل ظاهرها

علی ما یوافقه صریح العقل و صحیح النقل. مثلا انهم بینوا فی قوله تعالی: (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) (القیامه- 23) الذی تمسک به الاشعری و اتباعه فی القول بالرویه وجوها من المعانی الصحیحه التی تناسب حکم العقل و لا یابی عنها طباع الایه. روی الصدوق قدس سره فی الباب الحادیعشر من عیون اخبار الرضا (ع) باسناده عن ابراهیم بن ابی محمود قال: قال علی بن موسی الرضا (ع) فی قول الله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) یعنی مشرقه ینتظر ثواب ربها. و قال علم الهدی السید المرتضی- ره- فی کتابه غرر الفوائد و درد القلائد (ص 16 طبع طهران 1272 ه): ان اصحابنا قد اعتمدوا فی ابطال ما ظن اصحاب الرویه فی قوله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) علی وجوه معروفه، لانهم بینوا ان النظر لیس یفید الرویه و لا الرویه من اجل محتملاته. و دلوا علی ان النظر ینقسم الی اقسام کثیره منها تقلیب الحدقه الصحیحه حیال المرئی طلبا لرویته، و منها النظر الذی هو الانتظار، و منها النظر الذی هو التعطف و الرحمه، و منها النظر الذی هو الفکر و التامل، و قالوا: اذا لم یکن فی اقسام النظر الرویه لم یکن للقوم بظاهرها تعلق و احتجنا جمیعا الی طلب تاویل الایه من

غیر جهه الرویه، و تاولها بعضهم علی الانتظار للثواب و ان کان المنتظر فی الحقیقه محذوفا و المنتظر منه مذکورا علی عاده للعرب معروفه و سلم بعضهم ان النظر یکون الرویه بالبصر و حمل الایه علی رویه اهل الجنه لنعم الله تعالی علیهم علی سبیل حذف المرئی فی الحقیقه، و هذا الکلام مشروح فی مواضعه و قد بینا ما یود علیه و ما یجاب عن الشبهه المعترضه فیه فی مواضع کثیره. قال: وههنا وجه غریب فی الایه حکی عن بعض المتاخرین- قیل: ان ذلک البعض هو الصاحب بن عباد- لا یفتقر معتمده الی العدول عن الظاهر او الی تقدیر محذوف، و لا یحتاج الی منازعتهم فی ان النظر یحتمل الوریه اولا یحتملها، بل یصح الاعتماد علیه، سواء کان النظر المذکور فی الایه هو الانتظار بالقلب او الرویه بالعین، و هو ان یحمل قوله تعالی (الی ربها) علی انه اراد به نعمه ربها لان الا لاء النعم و فی واحدها اربع لغات یقال: الی مثل قفا، و الی مثل معی و الی مثل ظبی، و الی مثل حسی: قال الاعشی بکر بن وائل: ابیض لا یرهب الهزال و لا یقطع رحما و لا یخون الی اراد انه لا یخون نعمه و اراد تعالی بالی ربها نعم ربها، و اسقط التنوین للاضافه. قال: فان قیل: ای فرق بین هذا الوجه و بین تاویل من

حمل الایه علی انه ارید بها الی ثواب ربها ناظره یعنی رائیه لنعمه و ثوابه؟ قلنا: ذلک الوجه یفتقر الی محذوف لانه اذا جعل الی حرفا و لم یعلقها بالرب تعالی فلا بد من تقدیر محذوف و فی الجواب الذی ذکرناه لا یفتقر الی تقدیر محذوف، لان الی فیه اسم تتعلق به الرویه فلا یحتاج الی تقدیر محذوف غیره، و الله العم بالصواب، انتهی کلامه رفع مقامه، و ذکر البیت الطبرسی- ره- ایضا فی التفسیر و استشهد به بان الی فی الایه اسم مفرد الالاء. و جمیع الایات التی تمسک بها الاشاعره کان من هذا القبیل، و کذا الاخبار الظاهره فی الرویه، و لو کان خبر ناصا فی مقصودهم بالفرض لرفضناه و نضر به علی الجدار لعلمنا بانه موضع و الا لما خالف العق و القرآن. علی ان للروایات التی تعلقوا بها ایضا معانی صحیحه کما سنشیر الی نبذه منها عند شرح الا حادیث الاتیه الموریه عن الائمه علیهم السلام فی ابطال رویته تعالی بالابصار. ثم ان الا شاعره سلکوا فی قولهم هذا مسلک قولهم فی الکلام النفسی حیث زعموا فی ماهیه کلامه تعالی انه معنی قدیم قائم بذاته لیس بحرف و لا صوت و لا امر و لا نهی و لا خبر و لا استخبار و غیر ذلک من اسالیب الکلام، لانهم مع ذهابهم الی تجرده تعال قالوا برو

یته بالابصار ولکنه یری لا کما یری الاجسام بل یری و لیس فوقا و لا تحتا و لا یمینا- الی آخرما نقلنا من مذهبهم فی الرویه. ثم ان بعض الاشاعره لما التفتوا الی سخافه رای شیخهم فی الرویه تصدی لحمل کلامه علی وجه لعله یوافق حکم العقل فقال: لیس مرادنا بالرویه الانطباع او خروج الشعاع، بل الحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم به. و مراده من کلامه هذا انه لیس المراد بالرویه هو الانکشاف التام المسلم جوزاه عند الکل، و لا ارتسام صوره المرئی فی العین المسلم امتناعه عند الکل بل امر آخر وراء ذلک یسمونه بالحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم کما صرح به شارح الفصوص المنسوب الی الفارابی، و الفخر الرازی فی المحصل و الرجلان من کبار الاشاعره. فقال الاول (ص 126 طبع طهران 1318 ه): مذهب اهل الحق و هم الا شاعره ان الله تعالی یجوز ان یری منزها عن المقابله و الجهه و المکان، و خالفهم فی ذلک سائر الفرق، و لا نزاع للنافین فی جواز الانکشاف التام العلمی، و لا للمثبتین فی امتناع ارتسام صوره المرئی فی العین، و اتصال الشعاع الخارج من العین بالمرئی انما محل النزاع اذا عرفنا الشمس مثلا بحد او رسم کان نوعا من الا دراک، ثم اذا بصرناها و غمضنا العین کان نوعا آخر فوق الاول، ثم اذا فتحنا العین یحصل لنا من الا دراک نوع آخر فوق الاولین نسمیها الرویه و لا یتعلق فی الدنیا الا بما هو فی جهه او مکان، فمثل هذه الحاله الا دراکیه هل یصح ان یقع بدون المقابله و الجهه و ان یتعلق بذات الله تعالی منزهه عن الجهه و المکان ام لا فالا شاعره یثبتونها و المعتزله و سائر الفرق ینکزونها. انتهی کلامه. و لایخفی علیک انه لم یات بما یغنیهم و ینجیهم من مهالک رایهم الکاسد، و اورد علیه الفخر فی المحصل اعتراضات کثیره مع انه حرر البحث ایضا مثل ذلک الرجل و قال: محل النزاغ ذلک الامر الاخر لا اله و لان، و اختار آخر الامر ان المعتمد فی مساله الویه الدلائل السمعیه. و نقل کلامه و ان کان مفضیا ای اطناب، ولکن لما کان الرجل من اعاظم الاشعریه، و قوله یعتنی به فی تقریر ما ذهبوا الیه یعجبنی نقله حتی یعلم منه انهم لما راوار کاکه رای رئیسهم تصدوا الی تحصیل مخلص، فتراهم انهم فی کل واد یهیمون، فذهب بعضهم الی ان المراد من الرویه تلک الحاله، و الاخر الی انه الکشف التام، و ثالث الی ان المعتمد الدلائل السمعیه مع ان شیخهم اباالحسن علی ابن اسماعیل الاشعری اعتقد خلاف ما بینوه. قال الشهرستانی فی الملل و النحل (ص 45 طبع ایران 1288 ه): و من مذهب الاشعری ان کل موجود فیصح ان یری، فان المصحح للرویه انما هو الوجود، و الباری تعالی موجود فیصح ان یری، و قدورد السمع بان المومنین یرونه فی الاخره قال الله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) الی غیر ذلک من الایات و الاخبار. قال: و لایجوز ان تتعلق به الرویه علی جهه و مکان و صوره و مقابله و اتصال شعاع او علی سبیل انطباع فان ذلک مستحیل. انتهی قوله. و اقول: ان قول الاشعری یضاهی ما ذهب الیه الملحدون قدیما و حدیثا حیث قالوا: کل ما یری فهو موجود، فلو کان الله موجودا کان مرئیا، فحیث لم نره فلیس بموجود. علی انه یرد علی الاشعری ان المعانی و المشمومات و المسموعات و کثیرا من الاجسام کالهواء و الفلک و جمیع المشف الذی نیفذفیه نور البصر لا تصح ان تری، اللهم الا ان یقال: ان الرجل لما کان یعتقد بالاراده الجزا فیه و یجوز تخلف المسببات عن الاسباب الا ان عاده الله جرت باحراق النار و تبرید الماء مثلا لا ان النار سبب للاحراق، یقول فی عدم رویه تلک الاشیاء ایضا بتخلفها عن اسبابها و بان اراده لله لم تجر برویتها. اما کلام الفخر الرازی فی المحصل فقال (ص 137 طبع مصر 1323 ه) (مساله) الله تعالی یصح ان یکون مرئیا، خلافا لجمیع الفرق، اما الفلاسفه و المعتزله فلا اشکال فی مخالفتهم، و اما المشبهه و الکرامیه فلانهم انما جوزوا رویته لاعتقادهم کونه تعالی فی المکان و الجهه و اما بتقدیر ان یکون هو تعالی منزها عن الجهه فهم یحیلون رویته، فثبت ان هذه الرویه المنزهه عن الکیفیه مما لایقول به احد الا اصحابنا. و قبل الشروع فی الدلاله لابد فی تلخیص محل النزاع. فان لقائل ان یقول: ان اردت بالرویه الکشف التام فذلک مسلم، لان المعارف تصیر یوم القیامه ضروریه، و ان اردت بها الحاله التی نجدها من انفسنا عند اتصال الشعاع الخارج من العین الی المرئی او عن حاله مستلزمه لارتسام الصوره او لخروج الشعاع و کل ذلک فی حق الله تعالی محال، و ان اردت به امرا ثالثا فلابد من افاده تصوره، فان التصدیق مسبوق بالتصور. و الجواب انا ذا علمنا الشی ء حال ما لا نراه ثم رایناه فانا ندرک تفرقه بین الحالین. و قد عرفت ان تلک التفره لایجوز عودها الی ارتسام الشبح فی العین، و لا الی خروج الشعاع منها، فهی عائده الی حاله اخری مسماه بالرویه فندعی ان تعلق هذه الصفه بذات الله جائز، هذا هو البحث عن محل النزاع، و المعتمد ان الوجود فی الشاهد عله لصحه الرو الفیجب ان یکون فی الغائب کذلک. قال: و هذه الدلاله ضعیفه من وجوه: احدها ان وجود الله تعالی عین ذاته، و ذاته مخالف لغیره فیکون و جوده مخالفا لوجود غیره فلم یلزم من کون وجودنا عله لصحه الرویه کون وجوده کذلک. سلمنا ان وجودنا یساوی وجود الله تعالی و مجرد کونه وجودا لکن لا نسلم ان صحه الرویه فی الشاهد متفتقره الی العله، فانا بینا ان الصحه لیست امرا ثبوتیا فتکون عدمیه، و قد عرفت ان العدم لا یعلل. سلمنا ان صحه رویتنا معلله فلم قلت ان العله هی الوجود؟ قالوا: لانا نری الجوهر و اللون قد اشترکا فی صحه الرویه، و الحکم المشترک لابد له من عله مشترکه و لا مشترک الا الحدوث و الوجود، و الحدوث لا یصلح للعلیه، لانه عباره عن وجود مسبوق بالعدم، و العدم نفی محض، و العدم السابق لادخل له فی التاثیر فیبقی المستقل بالتاثیر محض الوجود، فنقول: لا نسلم ان الجوهر مرئی علی ما تقدم. سلمناه لکن لا نسلم ان صحه کون الجوهر مرئیا یمنع حصولها فی اللون مرئیا، فلم لایجوز ان یقال: الصحتان نوعان تحت جنس الصحه، تحقیقه ان صحه کون الجوهر مرئیا یمتنع حصولها فی اللون، لان اللون یستحیل ان یری جوهرا و الجوهر یستحیل ان یری لونا، و هذا یدل علی اختلاف هاتین الصحتین فی الماهیه سلمنا الاشتراک فی الحکم فلم قلت: انه یلزم من الاشتراک فی الحکم الاشتراک فی العله؟ بیانه ما تقدم من جواز تعلیل الحکمین المتماثلین بعلتین مختلفتین. سلمنا وجوب الاشتراک فلم قلت: انه لا مشترک سوی الحدوث و الوجود و علیکم الدلاله. ثم نحن نذکره و هو الا مکان و لا شک ان الا مکان مغایر للحدوث فان قلت: الامکان عدمی قلت: فامکان الرویه الیضا عدمی، و لا استبعاد فی تعلیل عدمی بعدمی. سلمنا انه لا مشترک سوی الحدوث و الوجود فلم قلت: ان الحدوث لا یصلح قوله لانه عباره عن مجموع عدم و وجود؟ قلنا: لا نسلم بل هو عباره عن کون الوجود مسبوقا بالعدم و مسبوقیه الوجود بالعدم غیر نفس العدم و الدلیل علیه ان الحدوث لا یحصل الا فی اول زمان الوجود، و فی ذلک الزمان مستحیل حصول العدم فعلمنا ان الحدوث کیفیه زائده علی العدم. سلمنا ان المصحح هو الوجود فلم قلت: انه یلزم من حصوله فی حق الله تعالی حصوص الصحه فان الحکم کما یعتبر فی تحققه حصوص المتقضی یعتبر فیه ایضا انتفاء المانع، فلعل ماهیه الله تعالی او ماهیه صفه من صفاته ینافی هذا الحکم و مما یحققه ان الحیاه مصححه للجهل و الشهوه، ثم ان حیاه الله تعالی لا تصححها اما لان الاشتراک لیس الا فی اللفظ او اشتراکا فی المعنی لکن ماهیه ذات الله تعالی و ماهیه صفه من صفاته ینافیهما، و علی التقدیرین فانه یجوز فی هذه المساله ذلک ایضا. سلمنا انه لم یوجد المنافی لکن لم لایجوز ان یکون حصول هذه الرویه فی اعیننا موقوفا علی شرط یمتنع تحققه بالنسبه الی ذات الله تعالی، فانا لاتری المرئی الا اذا انطبعت صوره صغیره متساویه للمرئی فی الشکل فی اعیننا، و فی المحتمل ان یکون حصول الحاله المسماه بالرویه مشروطا بحصول هذه الصوره او کان مشروطا بحصول المقابله، و لما امتنع حصول هذه الامور بالنسبه الی ذات الله لاجرم امتنع علینا ان نری ذات الله تعالی و المعتمد فی المساله الدلائل السمعیه: احدها ان رویه الله تعالی معلقه باستقرار الجبل و هو ممن و المعلق علی الممکن ممکن فالرویه ممکنه. و ثانیها ان موسی علیه الصلاه والسلام سال الرویه و لو لم تکن الرویه جائزه لکان سوال موسی عبثا او جهلا. و ثالثها قوله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) انتهی ما اردنا من نقل کلامه فی المساله فعلمت انه صرح بان المراد بالرویه عند الاشعری و اتباعه لیس الانکشاف التام، و لا ارتسام صوره المرئی فی العین، لعدم الخلاف فی صحه الاول و بطلان الثانی بل المراد تلک الحاله الا دراکیه التی فسرت. و لما کان هذا المعنی ایضا غیر مستقیم بوجوه اشیر الی بعضها عدل عنه الفخر و تمسک بظاهر الایات الثلاث مع انها لا تدل علی مرادهم. و العجب من الفخر کیف اعتمد علی الایات فی افاده ذلک المعنی الذی یابی عنه العقل و النقل ایضا کقوله تعالی (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر). (الانعام- 104) و کیف تدرکه الابصار و هو اللطیف الخبیر و فی کلمه الطیف فی المقام لطائف یفهمها من کان له قلب. نعم الوجه الاول الذی بینه بعض آخر منهم من اول معنی الرویه عندهم الکشف التام ای ینکشف لعباده المومنین فی الاخره انکشاف البدر المرئی متین غایه المتانه، لما علمت آنفا من ان الدنیا دار شکوک و ارتیاب، فاذا کان یوم القیامه کشف للعباد ما یزول به الشکوک. قال بعض المحققین کما نقل المولی صدر اعنه فی الفصل الرابع من الموقف السابع من السفر الرابع من الاسفار: ان الانسان مادام فی مضیق البدن و سجن الدنیا مقیدا بقیود البعد و المکان و سلاسل الحرکه و الزمان، لا یمکنه مشاهده الایات الافاقیه و الانفسیه علی وجه التمام و لا یتلوها دفعه واحده الا کلمه بعد کلمه، و حرفا بعد حرف، و یوما بعد یوم و ساعه بعد ساعه

. فیتلو آیه و یغیب عنه اخری، فیتوارد علیه الاوضاع، و یتعاقب له الشوون و الاحوال، و هو علی مثال من یقرا طومارا و ینظر الی سطر عقیب آخر، و ذلک لقصور نظره و قوه ادراکه عن الاحاطه بالتمام دفعه واحده قال تعالی: (و ذکرهم بایام الله ان فی ذلک لایات) (ابراهیم- 5). فاذا قویت بصیرته و تکحلت عینه بنور الهدایه و التوفیق کما یکون عند قیام الساعه فیتجاوز نظره عن مضیق عالم الخلق و الظلمات الی عالم الامر و النور فیطالع دفعه جمیع ما فی هذا الکتاب الجامع للایات من صور الاکوان و الاعیان کمن یطوی عنده السجل الجامع للسطور و الکلمات، و الیه الاشاره بقوله تعالی (یوم نطوی السماء کطی السجل للکتب) (الانبیا- 104) و قوله: (و السموات مطویات بیمینه). و انما قال بیمینه لان اصحاب الشمال و اهل دار النکال لیس لهم نصیب فی طی السماء بالقیاس الیهم و فی حقهم غیر مطویه ابدا، لتقید نفوسهم بالامکنه و الغواشی کما قال تعالی (لهم من جهنم مهاد و من فوقهم غواش) (الاعراف- 42) فلو کانت الاشاعره عنوا من قولهم هذا المعنی اعنی ذلک الکشف التام الذی بینه ذلک البعض، فنعم الوفاق، و الا فلا یتصور منه الا الرویه بالبصر و هو باطل عقلا و سمعا، ولکن قد عرفت ان هذا المعنی اللطیف الصحیح لیس بمراد الاشعری و اتباعه کما صرح به الرجلان و الشهرستانی فی الملل و غیرهم. ثم ان حمل الحائطیه و الحدثیه خبر رویه الباری تعالی مثل قوله (صلی الله علیه و آله) (انکم سترون ربکم کما ترون القمر لیله البدر لا تضامون فی رویته) و اشباهه علی رویه العقل الاول کما نقل عنهما الشهرستانی فی الملل علی ما قدمنا آنفا فلیس بصحیح ایضا. و ذلک لانهما حملا کلمه الرب فی الحدیث علی العقل الاول من حیث انه مرب لما دونه من الموجودات و هذا لاباس به کما برهن فی محله ان لکل نوع من الامور التی تلینا فردا مجردا عقلانیا علی صورته یسمی رب ذلک النوع و هو تعالی رب ارباب النوعیات، ولکنهما اخطئا فی هذا الرای ایضا من حیث انهما اختاره حذرا من الاشکال الوارد علی ظاهر الحدیث اعنی ما یتبارد الیه الذهن من ان کلمه الرب هو الله تعالی رب العالمین و قد کرا الی ما فرا منه، لان العقل الاول لا یمکن رویته بالابصار، لانه من الموجودات النوریه المحضه و المجردات الصرفه، و المفارقات مطلقا سواء کانوا عقولا او نفوسا لا یمکن رویتهم بالابصار، لانهم لیسوا بجسم و لا جسمانی، و لیس لهم جهه و کثافه و ثقل و غیرها من اوصاف الجسم. علی ان الاجسام المشفه و کثیرا من الاعراض مع

کونها فی جهه لا تری و حکم بما اشرنا الیه العقل و عاضده الشرع، فقد قام البرهان علی ان الصادر الاول لایکون الا عقلا، و العقل لایکون الا مجردا. و قد قال الله تعالی: (ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها) (التوبه- 26) و قال تعالی: (فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها) (التوبه- 40 و قال تعالی: (یا ایها الذین آموا ذکروا نعمه الله علیکم اذا جائتکم جنود فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها) (الاحزاب- 10) و الجنود فی الایات الملائکه، و ذلک ان الله تعالی قال: (لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره و یوم حنین اذا اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها و عذب الذین کفروا و ذلک جزاء الکافرین) (التوبه- 25 و 26). و من تلک المواطن بدر و قد قال الله تعالی: (و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمومنین الن یکفیکم ان یمدکم ربکم بثلاثه آلاف من الملائکه منزلین بلی ان تصبروا و تنقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مسومین) (آل عمران 123 -121).و قال تعالی. اذا تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین) (الانفال- 10). و قد قال امیرالمومنین (علیه السلام) حین سئل عن العالم العلوی: صور عاریه عن المواد، خالیه عن القوه و الاستعداد، تجلی لها فاشرقت، و طالعها فتلالات، القی فی هویتها مثاله، و اظهر عنها افعاله. الحدیث. و هذه الصور قد یعبر عنهم بالعقول، و قد یعبر عنهم بالملائکه، و اذا کانوا عارین عن المواد لا یمکن رویتهم بالابصار، لما اشرنا الیه آنفا من ان المرئی بالبصر یجب ان یکون مادیا کثیفا، و قد قدمنا فی المباحث السابقه نبذه من الکلام فی ذلک (راجع ص 79 ج 2 من التکمله). و اما جواب الاقوال التی نقلها الشهرستانی من ان داود الجواری ذهب الی ان معبوده جسم و لحم و دم- الخ، و ان مضرو کهمش و الجهیمی اجازوا عی ربهم الملامسه والمصافحه، و ان المخلصین یعانقونه فی الدارین و غیرهما من اقوال المشبهه فهو انهم شبهوه تعالی بانفسهم. علی حذوما افاده مولانا الامام الخامس محمد بن علی الباقر (علیه السلام): هل سمی عالما قادرا الا لما وهب العلم للعلماء، و القدره للقادرین؟ و کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم. و فی روایه اخری عن الصادق (علیه السلام): کلما میزتموه باوهام الفی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم، و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله سبحانه زبانتین، فان ذلک کمالها، و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما، و کذا حال العقلاء فیما یصفون الله سبحانه و تعالی به. و اما الروایات الموعوده فقد رویت عن ائمتنا المعصومین علیهم السلام فی ابطال رویته تعال بالابصار مطلقا روایات لطیفه دقیقه لو تامل فیها من کان له قلب سلیم و سر نقی علم ان تلک الدقائق الحکیمه و المعارف الحقه الالهیه، و الاشارات التوحیدیه و الاصول الکلیه العقلیه التی لم تبلغ الیها افکار اوحدی الناس فی تلک الاعصار فضلا عن غیرهم، و لا یدرکها الراسخون فی العلوم الالهیه و المعارف العقلیه الا بعد تلطیف سر، و تصفیه فکر، و تجرید ذهن، و مدد سماوی انما فاضت من سماء صدرو الذین هم المستضیئون بانوار الرحمن، و العارفون ببطون القرآن، و العالمون بالعلوم اللدینه المستفاضه من لدن مبدء العالم علیهم و هم الذین فتحوا ابواب الاستدال العقلی علی العلوم الربوبیه. و المتضلع فی اقوال علماء الشرع و مباحثهم الکلامیه المنقوله من الخاصه و العالمه علم ان قصاری استدلالهم علی اصول العقائد و غیرها کانت مقصوره بمفاهیم الایات و الاحادیث الظاهره ولم یعهد منهم اقامه نحو تلک البراهین العقلیه الماثوره عن آل محمد (صلی الله علیه و آله). فعلیک بمارواه عنهم ثقه الاسلام ابوجعفر الکلینی فی الکافی، و الشیخ الاجل الصدوق فی التوحید و الامامی، و الشیخ الجلیل الطبرسی فی الاحتجاج، و بما استنبط منها المتالهون من مطالب عرشه رقیقه، و نکات عقلیه انیقه مما یضی ء العقل و یقویه و یحییه. اذا شئت ان ترضی لنفسک مذهبا و تعرف صدق القول من کذب اخبار فوال اناسا قولهم و حدیثهم روی جدنا عن جبرئیل عن الباری و دونک شرح الحکیم المتاله المولی صدر الشیرازی، و شرح الحکیم المولی محمد صالح المازندارانی، و شرح الحکیم الفیض فی الوافی علی الصول الکافی و شرح الحکیم القاضی السعید القمی علی کتاب التوحید للصدوق، و شروح غیرهم من فحول العلماء علی الکافی و التوحید و غیرهما ممارویت عن ائمتنا الطاهرین حتی یتبین لک ان المعارف الحقه فی الاصول الاعتقادیه هی التی افادوها و بینوها لاهلها، و ان من حاد عنها فقد سلک طریقه عمیاء قاده الهوی الیها، و اطاع الوهم فاضله الجاده الوسطی و ان من عزی الی الامامیه غیر ماهداهم الیها ائمتهم فقد افتری. فقد یخلق بنا الان ان نذکر عده روایات فی ذلک الموضوع المعنون و نفسرها بقدر الوسع علی الا یجازوا الاختصار، دون التطویل و الاکثار عسی ان ینفع طالب الرشاد و باغی السداد فنقول و بالله التوفیق و علیه التکلان: ان الکلینی قدس سره قد نقل فی الباب التاسع من کتاب التوحید من جامعه اصول الکافی المترجم بباب ابطال الرویه احادیث عنهم علیهم السلام و اتی بطائفه منها الصدوق قدس سره فی التوحید و الامالی، و الشیخ الجلیل الطبرسی- ره- فی الاحتجاج، و العلامه المجلسی فی البحار، و نحن اخترنا منها ما نوردها ههنا و نبحث عن معانیها و نکشف القناع عن دقائقها و لطائفها بعون الله تعالی. الحدیث الاول و هو الحدیق الرابع من ذلک الباب من الکافی رواه باسناده عن احمد بن اساحاق قال: کتبت الی ابی الحسن الثالث (ع) اساله عن الرویه و ما اختلف فیه الناس، فکتب (علیه السلام): لایجوز الرویه مالم یکن بین الرائی و المرئی هواء ینفذه البصر فاذا انقطع الهواء عن الرائی و المرئی لم تصح الرویه، و کان فی ذلک الاشتباه. لان الرائی متی ساوی المرئی فی السبب الموجب بینهما فی الرویه وجب الاشتباه و کان ذلک التشبیه لان الاسباب لا بد من اتصالها بالمسببات. روی الحدیث الصدوق فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه التوحید عن الحسین بن احمد بن ادریس، عن ابیه، عن احمد بن اسحاق ایضا، و بینهما اختلاف فی الجمله و علی ما فی التوحید: قال: کتبت الی ابی الحسن الثالث (ع) عن الرویه و ما فیه الناس- فاذا انقطع الهواء و عدم الضیاء بین الرائی- و کان فی ذلک التشبیه- الخ. و قال المجلسی- ره- فی مراه العقول: و فی بعض النسخ لم ینفذه البصر. و رواه ایضا الشیخ الجلیل الطبرسی فی الاحتجاج عن احمد بن اسحاق عنه (علیه السلام): قال: کتبت الی ابی الحسن علی بن محمد علیهماالسلام اساله عن الرویه و ما فیه الخلق، فکتب (علیه السلام): لایجوز الرویه، و فی وجوب اتصال الضیاء بین الرائی و المرئی وجوب الاشتباه، و الله منزه عن الاشتباه، فثبت انه لایجوز علی الله تعالی الرویه بالابصار، لان الاسباب لابد من اتصالها بالمسببات. اقول: یعلم من عقد ذلک الباب فی الکافی و التوحید و فی الغرر و الدرر للشریف المرتضی علم الهدی، و فی اوائل المقالات للشیخ الاجل المفید، و فی غرها من الکتب الکلامیه و الروائیه، و من سوال الناس الائمه علهیم السلام عن الرویه سیما من سوال محمد بن عبید اباالحسن الرضا(ع) عن الرویه و ما ترویه العامه و الخاصه و من سوال عبدالسلام بن صالح الهروین عنه (علیه السلام) رواه الطبرسی فی الاحتجاج و الصدوق فی اول الباب الحادیعشر من عیون اخبار الرضا (

ع) قال: قلت لعلی بن موسی الرضا (علیه السلام): یا ابن رسول الله ما تقول فی الحدیث الذی یوریه اهل الحدیث ان المومنین یزورون ربهم الخ. و من سوال احمد بن اسحاق اباالحسن الثالث (ع) عن الرویه و ما اختلف فیه الناس و غیرها مماسیاتی طائفه منها و بیانها ان البحث عن الرویه کان دارجا و رائجا فی تلک الاعصار جدا. قال القاضی نور الله نور الله مرقده فی المجالس عند ترجمه اسماعیل بن علی ابن اسحاق بن ابی سهل بن نو بخت البغدادی نقلا عن النجاشی انه صنف کتابا فی استحاله رویه القدیم. اغتر کثیر من الناس بظاهر الایات و الاخبار، و تفننت الاراء فیها و کان محضر الائمه مختلف الناس یسالونهم عن الرویه و کان الائمه علیهم السلام یقودهم الی الصراط السوی، و یهدیهم الی مناهج الصدق ببراهین متقنه متفننه علی حسب اختلاف عقول الناس و وسعهم. ثم لما کان ذلک البحث دائرا و مال غیر فرقه الی التشبیه و الرویه بالابصار و کانت فطره الناس السلیمه تابی عن قول الرویه و التشبیه و اشباههما التجاوا الی الائمه الهداه المهدیین لعلمهم بانهم علیهم السلام خزنه علمه تعالی و عیبه وحیه، و بان عندهم نفاتیح الحکمه و علم الکتاب و فصل الخطاب، فتبصر ثم استقم. ابوالحسن الثالث هو الامام

العاشر علی بن محمد الهادی العسکری (ع) کما فی روایه الطبرسی فی الاحتجاج. و احمد بن اسحاق بن سهل القمی کان ثقه قال الکشی فی الرجال: انه عاش بعد وفاه ابی محمد (الحسن بن علی العسکری علیهماالسلام). ساله (علیه السلام) عن الرویه هل یجوزها ام لاوعما اختلف فیه الناس من جوازها عند بعض و استحالتها عن آخر، و المراد انه ساله (علیه السلام) عن المذهب الحق فی ذلک فکتب (ع) الیه بان رویته تعالی بالابصار مستحیله. لان الرویه تلازم تجسم الباری و تحیزه، و ذلک لان الرویه انما تتحقق اذا ان بین الرائی و المرئی هواء نیفذه البصر، فاذا انقطع الهواء عن الرائی و المرئی بان وقع بینهما حائل مثلا لم تصح الرویه، فاذا لابد ان یکون المرئی شبیها بالرائی من حیث انهما وقعا فی طرفی امتداد فاصل هو الهواء و تحقق بینهما الوضع بمعنی تمام المقوله علی هیئه مخصوصه لازمه للابصار. و المراد بالاشتباه هو هذا المعنی فی المقام ای کون المرئی شبیها بالرائی فی تلک الصفات الخاصه بالاجسام من الوضع و المحاذاه و التقابل و الطرف والجهه و غیرها یقال: اشتبه الشیئان اذا اشبه کل منهما الاخر، و کان ذلک الاشتباه تشبیهه تعالی بالاجسام و هو منزه عن ذلک فلا تدرکه الابصار. و انما یجب فی الرویه واس الالهواء بین الرائی و المرئی و کونهما طرفی الواسطه بحیث یساوی ای یسامت الرائی المرئی و ذلک کله یکون موجبا لکون المرئی شبیها بالاجسام، لان الهواء المتوسط سبب للرویه، و هی سبب لمسامته الرائی و المرئی فی طرفی الواسطه، و المسامته سبب لکون کل منهما فی حیز وجهه فهی اسباب لوجوب المشابهه بینه تعالی و الاجسام، و الاسباب لابد ان تکون متصله بمسبباتها غیر منفکه عنها. و بالجمله انه (علیه السلام) احتج علی بطلان رویته تعالی بالابصار بقیاسین: احدهما قیاس اقترانی مولف من متصلتین، و الاخر قیاس استثنائی مولف من شرطیه هی نتیجه الاول و حملیه، و صورتهما: کلما کان الشی ء مرئیا بالابصار وجب ان یکون طرف الهواء المتوسط و مقابلا للرائی، و کلما کان کذلک فهو جسم، ینتج کلما کان اشی ء مرئیا بالابصار فهو جسم، ثم نقول: لو کان الله تعالی مرئیا بالابصار فهو جسم، لکنه لیس بجسم فلیس بمرئی. ان قلت: قدیری الاشیاء و هی او الرائی تحت الماء الصافیه فلیس بینهما الا ماء نیفذها نور البصر، و لیس من شروط الابصار ان یکون الواسطه هواء لیس الا فکیف قال (علیه السلام): ما لم یکن بین الرائی و المرئی هواء ینفذه البصر؟ اقول: المذهب المنصور فی الابصار سواء کان بخروج الشعاع او الانطب الاو غیرهما انه لابد من توسط جسم شفاف کما سیاتی برهانه، و اما کونه هواء فقط فلیس بواجب ولکن لما کان اکثر ما یبصر بالقوه الباصره انما کان الهواء بینهما متوسطا و کان انس الناس به آکد لهج به (علیه السلام) علی سبیل ذکر مصداق لا علی سبیل الانحصار. و ذهب بعض اعاظم العصر الی ان الهواء فی الحدیث لیس الهواء الذی هو احد العناصر حیث قل: الهواء فی لغه العرب هو الخلاء العرفی قال الله تعالی: (و افئدتهم هواء) ای خالیه من العقل و التدبر، و قال جریر: و مجاشع قصب هوت جوافه ای خلت اجوافه، و فی الصحاح کل خال هواء، و هدا هو المراد هنا لا الهواء المصطلح للطبیعیین و هو جسم رقیق شفاف کما حمله علیه صدر المتالهین قدس سره و هذا الهواء الذی هو جسم رقیق عند العرف بمنزله العدم. و الحاصل انه لابد للرویه من فاصله بین الرائی و المرئی، و یتحقق الفاصله بعدم وجود جسم کثیف، و الاجسام الفلکیه غیر مانعه للرویه لانها اشف وارق من هذا الهواء المکتنف للارض، فهی بمنزله الهواء فیکون الهواء فی لغه العرب اقرب من البعد المفطور الذی یقول به بعض الفلاسفه، انتهی موضع الحاجه من نقل کلامه. اقول: لا کلام فی ان الهواء احد معانیه ما ذکره کما قدمنا البحث عن ذلک فی شرح الکت الالسباع، ولکن لیس هذا المعنی بمراد فی الحدیث، لبطلان الخلاء اولا، و عدم تحقق الرویه بلا واسطه جسم شفاف بین الرائی و المرئی ثانیا و ان ذهب بعض الی ان الواسطه کلما کانت ارق کانت الرویه اولی و اسرع کالمرئی فی الهواء و الماء ثم قال بالقیاس فلو کانت الواسطه خلاء محضا لکانت الرویه اکمل لکن حجته داحضه و الحق ان فی الرویه لابد من توسط جسم شفاف کما اختاره الحکیم المولی صدرا قدس سره فی آخر الباب الرابع من السفر الرابع من الاسفار، و اقام فیه برهانا بما لا مزید علیه حیث قال: (فصل) فی انه لابد فی الابصار من توسط الجسم الشفاف. و اعلم ان الحجه علی ذلک ان تاثیر القوی المتقلشه بالاجسام فی شی ء و تاثرها عنه لایکون الا بمشارکه الوضع و منشا ذلک ان التاثیر و التاثر لایکون الا بین شیئین بینهما علاقه علیه و معلولیه، و هذه العلاقه متحققه بالذات بین القوه و ما یتعلق به من ماده او موضوع او بدن لانها اما عله ذاته او عله تشخصه او کماله، و متحققه بالعرض بینها و بین ماله نسبه وضعیه الی ذلک المتعلق به، فان العلاقه الوضعیه فی الاجسام بمنزله العلاقه العلیه فی العقلیات اذا الوضع هو بعینه نحو وجود الجسم و تشخصه فاذا کان الجسمان بحیث یتجاوران بان یتصل طرفاهما فکانهما کانا جسما واحدا فاذا وقع تاثیر خارجی علی احدهما فیسری ذلک التاثیر الی الاخر کما تسخن بعض جسم بالنار فانه یتسخن بعضه الاخر ایضا بذلک التسخین، و کما استضاء سطح احدها بضوء النیر یستضی ء سطح آخر وضعه الی الاول کوضعه الی ذک النیر. و انما قیدنا التاثیر بالخارجی لان التاثیر الباطنی الذی لایکون بحسب الوضع لا یسری فیما یجاور الشی ء. فاذا تقرر هذا فنقول: ان الاحساس کالابصار و غیره هو عباره عن تاثر القوی الحاسه من الموثر الجسمانی، و هو الامر المحسوس الخارجی فلابدههنا من علاقه وضعیه بین ماده القوه الحاسه و ذلک الامر المحسوس، و تلک العلاقه لا یتحقق بمجرد الحاذاه من غیر توسط جسم مادی بینهما اذ لا علاقه بین امرین لا اتصال بینهما وضعا و لا نسبه بینهما طبعا، بل العلاقه اما ربط عقلی، او اتصال حسی فلابد من وجود جسم واصل بینهما. و ذلک الجسم ان کان جسما کثیفا مظلما تسخن فلیس هو فی نفسه قابلا للاثر النوری فکیف یوجب ارتباط المبصر بالبصر او ارتباط المنیر بالمستنیر فان الرابط بین الشیئین لابد و ان یکون من قبلهما، لا ان یکون منافیا لفعلهما، فاذا لابد ان یکون بینهما جسم مشف غیر حاجزو لا مانع لوقوع احد الاثرین

اعنی النور من النیر الی المستنیر او من البصر الی المبصر او تادیه الشبح من المبصر الی البصر. فعلی هذا یظهر فساد قول من قال: المتوسط کلما کان ارق کان اولی، فلو کان خلاء صرفا لکان الابصار اکمل حتی کان یمکن ابصارنا النمله علی الصماء. لا بما ذکروه فی جوابه بان هذا باطل فلیس اذا اوجب رقه المتوسط زیاده قوه فی الابصار لزم ان یکون عدمه یزید ایضا فی ذلک، فان الرقه لیست طریقه الی عدم الجسم لان اشتراط الرقه فی الجسم المتوسط لو کان لاجل ان لا یمنع نفوذ الشعاع فصح انه اذا ان رقه الجسم منشا سهوله النفوش کان عدم الجسم فیما بین الولی فی ذلک و کانت الرقه علی هذا التقدیر طریقا الی العدم. بل فساده لانه لو لم یکن بین الرائی و المرئی امر وجودی متوط موصل رابط لم یکن هناک فعل و انفعال. فان قلت: ان الشیخ اعترف بان هذا النوع من الفعل و الانفعال لا یحتاج الی ملاقات الفاعل و المنفعل، فلو قدرنا الخلاء بین الحاس و المحسوس فای محال یلزم من انطباع صوره المحسوس فی الحاس، بل الخلاء محال فی نفسه و الماء واجب.؟ قلنا: ان ملاقاتها، و ان لم یکن واجبا لکن یجب مع ذلک اما الملاقاه و اما وجود متوسط جسمانی بینهما یکون مجموع المتوسط و المنفعل فی حکم جسم واحد بعضه یقبل التاثیر لوجود الاستعداد فیه، بعضه لایقبل لعدم الاستعداد فلو فرض ان لیس بین النار و الجسم المتسخن جسم متوسط لم یتحقق هناک تسخین و تسخن، لعدم الرابطه و کذا لو لم یکن بین الشمس و الارض جسم متوسط لم یقبل الارض ضوء و لا سخونه، انتهی کلامه رفع مقامه. و قد اشار الی هذا البرهان اجمالا العلامه الخواجه نصیرالدین الطوسی فی شرحه علی اواخر النمط الثانی من الاشارات للشیخ الرئیس بقوله: الاجسام العنصریه قد تخلو عن الکیفیات المبصره و المسموعه و المشمومه و المذوقه و السبب فی ذلک ان حساس الحواس الاربه بهذه المحسوسات انما یکون بتوسط جسم کا کالهواء والماء- الخ. و العمری ان هذا کلام صدر من معدن تحقیق و اض من عین صافیه، و علیه جل علماء هذه الاعصار من افرنج و غیره ایضا، حیث ذهبوا بان الا ترهو حامل النور من الشمس و القمر و الکواکب، و هو منفوش بین السماء و الارض، فاذا اصاب النور الاجسام کالارض مثلا ینکسر قهرا، والانکسار مولد للحراره کما اختاره الریاضیون من سالف الدهر و بالجمله لو لم یکن بین الرائی و المرئی متوسط مشف لا یمکن الرویه، و المتوسط اما هواء او اتر او غیرها، و المخالف مکابر. ثم ان قوله (علیه السلام): الاسباب لابد من اتصالها بالمسببات حکم کلی اصیل عقلی رد علی من زعم ان القول بتاثیر الاسباب و الوسائط ینافی کونه تعالی مستغنیا عن غیره، و یفضی الی انکار معجزات الانبیاء علیهم السلام و الشرک بالله تعالی و غیرها من الاوهام الباطله. کما ذهب الیه الاشاعره و قالوا: ان استناد الاثار الصادره عن الانسان و عن الطبائع و غیرها من الممکنات جمیعا الی واجب الوجود ابتداء من غیر واسطه حتی تسخین النار و تبرید الماء، فلا النار سبب للاحراق و لا الماء للتبرید و لا الفکر لتحصیل النتیجه و هکذا الکلام فی سائر الاسباب فیقول بجواز تخلف الاحراق عن النار و التبرید عن الماء و النتیجه عن المقدمات الفکریه الا ان عاده الله جرت بترتب تلک الاثار عنها من غیر تاثیر لشی ء منها فیها. و العقل بفطره الاصلیه یکذب هذا القول و ینفر عنه و الکلمات الالهیه تنادی باعلی صوتها بشناعته، و الموحد مع انه یری الکل من الله تعالی و یقول بحقائق الایمان: لیس الموثر فی الوجود الا الله، یقول: ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها، و یری ما سواه معدات مسخرات بامره تعالی، و الموثر فی الحقیقه هو تعالی و مع ذلک یقول: لایجوز تخلف المسببات عن الاسباب، و نعم ما قاله الحکیم السبزواری فی اللالی

المنتظمه عند الاقوال فی نتیجه القیاس: و الحق ان فاض من القدسی الصور و انما اعداده من الفکر قال تعالی فی القرآن الکریم: (الله الذی یرسل الریاح فتثیر سحابا فیبسطه فی السماء کیف یشاء و یجعله کسفا فتری الودق یخرج من خلاله) (الروم- 48) فهو تعالی ارسل الریاح ثم اسند الیها انها تثیر سحابا. و قال تعالی: (و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد میت فانزلنا به الماء فاخرجنا به من کل الثمرات کذلک نخرج الموتی لعلک تذکرون) (الاعراف- 57). و الایات الالهیه من هذا القبیل کثیره، و المخالف یخالف فطرته و یکذبها و نعم ما قیل: تذا لم تکن للمرء عین صحیحه فلا غرو ان یرتاب و الصبح مسفر الحدیث الثانی و هو الثانی من ذلک الباب من الکافی ایضا ریوی الکلینی قدس سره عن احمد بن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن صفوان بن یحیی قال: سالنی ابو قره المحدث ان ادخله الی ابی الحسن الرضا (ع)، فاستاذنته فی ذلک فاذن لی فدخل علیه، فساله عن الحلال و الحرام و الاحکام حتی بلغ سواله الی التوحید فقال ابو قره: انا روینا ان الله قسم الرویه و الکلام بین نبیین، فقسم الکلام لموسی و لمحمد الرویه، فقال ابوالحسن (علیه السلام): فمن

المبلغ عن الله الی الثقلین من الجن و الانس لا تدرکه الابصر و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء، الیس محمد؟ قال: بلی، قال: کیف یجی ء رجل الی الخلق جمیعا فیخبرهم انه جاء من عند الله و انه یدعوهم الی الله بامر الله فیقول: لا تدرکه الابصار و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء ثم یقول: انا رایته بعینی و احطت به علما و هو علی صوره البشر، اما تستحیون ما قدرت الزنادقه ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ان یکون یاتی من عند الله بشی ء ثم یاتی بخلافه من وجه آخر. ثم قال ابوقره: فانه تعالی یقوله (و لقدر آه نزله اخری) فقال ابوالحسن (علیه السلام): ان بعد هذه الایه ما یدل عی ما رای حیث قال (ما کذب القواد ما رای) یقول ما کذب فواد محمد (صلی الله علیه و آله) مارات عیناه. ثم اخبر بما رای فقال (لقد رای من آیات ربه الکبری) فایات الله غیر الله، و قد قال الله: و لا یحیطون به علما، فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه فقال ابو قره: فنکذب بالروایات؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اذا کانت الروایات مخالفه للقرآن کذبتها و ما اجمع المسلمون علیه انه لا یحاط به علما و لا تدرکه الابصار و لیس کمثله شی ء، انتهی الحدیث علی ما فی الکافی. اقول: روی الحدیث ابوجعفر محمد بن بابویه الصدوق الباب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق قال: حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی، عن احمد بن ادریس- الخ، و فیه: بین اثنین مکان بین نبیین. ال الثقلین الجن و الانس، لیس فیه کلمه من الجاره. قال: فیکف یجی ء رجل، مع کلمه الفاء، و یوقل لا تدرکه، مکان فیقول لا تدرکه. یاتی عن الله بشی ء، مکان یاتی من عند الله بشی ء، کذبت بها مکان کذبتها و ما اجتمع المسلمون مکان و ما اجمع المسلمون. و کذا رواه الطبرسی فی الاحتجاج و بین النسخ اختلاف فی الالفاظ فی الجمله و الحدیث علی ما فی الکافی و التوحید یکون علی مقدار خمس ما فی الاخیر. و قد صرح الشیخ الطبرسی فی الاحتجاج بان اباقره المحدث صاحب شبرمه و قد مضی فی شرح المختار 237 فی البحث الروائی عن الاخبار الناهیه عن العمل بالقیاس فی الدین ان عبدالله بن شبرمه القاضی کان یعمل بالقیاس، و قال ابوعبدالله (علیه السلام): ضل علم ابن شبرمه عن الجامعه الخ. ولکن ابن شبرمه هذا لم یدرک اباالحسن الرضا (ع) قال المحدث القمی- ره- فی ماده شبرم من السفینه: ابن شبرمه هو عبدالله البجلی الکوفی الضبی کان قاضیا لابی جعفر المنصور علی سواد الکوفه و کان شاعرا توفی سنه 144 ه. و قال

الاستاذ الشعرانی فی تعلیقته علی شرح المولی صالح المازندرانی علی الصول الکافی: ابوقره و شبرمه کلاهما مجهولان و لیس عبدالله بن شبرمه المتوفی سنه 144 علی عهدالصادق (علیه السلام) لانه لم یدرک الرضا (ع)، و قد ذکر ابن حجر فی التقریب موسی بن طارق القاضی المکنی بابی قره من الطبقه التاسعه و هو معاصر للرضا (ع) فلعله هو. انتهی کلامه مد ظله. و نقل فی شرح المذکور عن بعض الاصحاب ان اباقره هذا هو علی بن ابی قره ابوالحسن المحدث رزقه الله تعالی الاستبصار و معرفه هذا الامر اخیرا، ثم قال الشارح: و انما وصفه بالمحدث لئلا یتوهم انه ابوقره النصرانی اسمه یوحنا صاحب جاثلیق. قوله: فدخل علیه فساله عن الحلال و الحرام و الاحکام حتی بلع سواله الی التوحید، اقول: قد ذکرنا ان هذا الحدیث یکون فی الاحتجاج علی مقدار خمسه امثال ما فی الکافی، علی ان الطبرسی لم ینقل الحدیث بتمامه و لا باس بذکره علی ما فی الاحتجاج لا شتماله علی فوائد عظمی فی مسائل شتی. قال الطبرسی- ره-: و عن صفوان بن یحیی قال: سالنی ابوقره المحدث صاحب شبرمه ان ادخله الی ابی الحسن الرضا (ع) فاستاذنته فاذن له، فدخل فاساله عن اشیاء من الحلال و الحرام و الاحکام و الفرائض حتی بلغ کلامه (سواله-خ ل) الی التوحید. فقال: اخبرنی جعلنی الله فداک عن کلام الله تعالی لموسی. فقال: الله اعلم و رسوله بای لسان کلمه بالسریانیه ام بالعبرانیه. فاخذا ابوقره بلسانه فقال: انما اسالک عن هذا اللسان. فقال ابوالحسن (علیه السلام): سبحان الله مما تقول، و معاذ الله ان یشبه خلقه او یتکلم بمثل ما هم به یتکلمون، ولکنه عز و جل لیس کمثله شی ء و لا کمثله قائل فاعل. قال: کیف ذلک؟ قال: کلام الخالق لمخلوق لیس ککلام المخلوق لمخلوق، و لا یلفظ بشق فم و لا لسان، ولکن یقول له کن فکان بمشیته ما خاطب به موسی من الامر و النهی من غیر تردد فی نفس. فقال له ابوقره: فما تقول فی الکتب؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): التواره و الانجیل و الزبور و القرآن و کل کتاب انزل کان کلام الله انزله للعالمین نورا و هدی و هی کلها محدثه و هی غیر الله حیث یقول (او یحدث لهم ذکرا) و قال (ما یاتیهم من ذکر من ربهم محدث الا استمعوه وهم یلعبون) و الله احدث الکتب کلها الذی انزلها. فقال ابوقره: فهل تفنی؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اجمع المسلمون علی ان ما سوی الله فان و ما سوی الله فعل الله، و التواره و الانجیل و الزبور و القرآن فعل الله، الم تسمع الناس یقولون رب القرآن و ان القرآن یوم القیامه یقول یا رب هذا فلان و هو اعرف به منه قد اظمات هاره و اسهرت لیله فشفعنی فیه و کذلک (فکذلک- خ ل) التواره و الانجیل و الزبور و هی کلها محدثه مربوبه احدثها من لیس کمثله شی ء هدی لقوم یعقلون، فمن زعم انهن لم یزلن فقد اظهر ان الله لیس باول قدیم و لا واحد و ان الکلام لم یزل معه، و لیس له بدو و لیس باله. قال ابوقره: فانا روینا ان الکتب کلها تجی ء یوم القیامه و الناس فی صعید واحد صفوف قیام لرب العالمین ینظرون حتی ترجع فیه لانها منه و هی جزء منه فالیه تصیر. قال ابوالحسن (علیه السلام): فهکذا قالت النصاری فی المتسیح ان روحه جزء منه و یرجع فیه، و کذلک قالت المجوس فی النار و الشمس انهما جزء مه و یرجع منه تعالی ربنا ان یکون متجزیا او مختلفا، و انما یختلف و یاتلف المتجزی لان کل متجز متوهم و القله و الکثره مخلوقه داله علی خالق خلقها. فقال ابوقره: فاناروینا ان الله قسم الرویه و الکلام بین نبیین، فقسم لموسی الکلام و لمحمد الرویه- الی آخر ما نقلناه عن الکافی و بعده: و ساله عن قوله تعالی (سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی). فقال ابوالحسن (علیه السلام): قد اخبر الله انه اسری به ثم اخبر لم اسری به فقال (لنریه من آیاتنا) فایات الله غیر الله فقد اعاد (اعذر- خ ل) و بین لم فعل ذلک به و ماراه. و قال (فبای حدیث بعدالله و آیاته یومنون) فاخبر انه غیرالله. فقال ابوقره: فاین الله؟ فقال (علیه السلام): الاین مکان و هذه مساله شاهد عن غائب، فالله لیس بغائب و لا یقدمه قادم، و هو بکل مکان موجود مدبر صانع حافظ یمسک السماوات و الارض. فقال ابوقره: الیس هو فوق السماء دون ماسواها؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): هو الله فی السماوات و فی الارض و هو الذی فی السماء اله و فی الاض اله، و هو الذی یصورکم فی الارحام کیف یشاء، و هو معکم اینما کنتم، و هو الذی استوی الی السماء و هی دخان، و هو الذی استوی الی السماء فسویهن سبع سموان، و هو الذی استوی الی العرض قد کان و لا خلق و هو کما کان اذ لا خلق لم ینتقل مع المنتقلین. فقال ابوقره: فما بالکم اذا دعوتم رفعتم ایدیکم الی السمائ؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): ان الله استعبد خلقه بضروب من العباده و الله مفازع یفزعون الیه و مستعبد فاستعبد عباده بالقول و العلم و العمل و التوجه و نحو ذلک استعبدهم بتوجه الصلاه الی الکعبه و وجه الیها الحج و العمره، واستعبد خلقه عند الدعاء و الطلب و التضرع ببسط الایدی و رفعها الی السماء لحال الاستانه و علامه العبودیه و التذلل. قال ابوقره: فمن اقرب الی الله الملائکه او اهل الارض؟ قال ابوالحسن (ع) ان کنت تقول بالشبر و الذراع فان الاشیاء کلها باب واحد هی فعله لا یشتغل ببعضها عن بعض یدبر اعلی الخلق من حیث یدبر اسفله و یدبر اوله من حیث یدبر آخره، من غیر عناء و کلفه، و لا مونه و لا مشاوره و لا نصب، و ان کنت تقول: من اقرب الیه فی الوسیله فاطوعهم له، و انتم تروون ان اقرب ما یکون العبد الی الله و هوساجد، و رویتم ان اربعه املاک التقوا: احدهم من اعلی الخلق، و احدهم من اسفل الخلق، و ادهم من شرق الخلق و احدهم من غرب الخلق، فسال بعضهم بعضا فکلهم قال: من عند الله ارسلنی بکذا و کذا، ففی هذا دلیل علی ان ذلک فی المنزله دون التشبیه و التمثیل. فقال ابوقره: اتقر ان الله محمول؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): کل محمول مفعول و مضاف الی غیره محتاج فالمحمول اسم نقص فی اللفظ، و الحامل فاعل و هو فی اللفظ ممدوح، و کذلک قول القائل: فوق و تحت و اعلی و اسفل، و قد قال الله تعالی (و له الاسماء الحسنی فادعوه بها) (الاعراف- 180) و لم یقل فی شی ء من کتبه انه محمول، بل هو الحامل فی البر و البحر و الممسک للسماوات و الارض، و المحمول ماسوی الله و لم نسمع احدا آمن بالله و عظمه قط قال فی دعائه: یا محمول. قال ابوقره: افتکذب بالروایه ان الله اذا غضب انما یعرف غضبه ان الملائکه الذین یحملون العرض یجدون ثقله عی کواهلهم، فیخرون سجدا، فاذا ذهب الغضب خف فرجعوا الی مواقفهم؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اخبرنی عن الله تعالی منذلعن ابلیس الی یومک هذا و الی یوم القیامه غضبان هو علی ابلیس و اولیائه او عنهم راض؟ فقال: نعم هو غضبان علیه. قال: فمتی رضی فخف و هو فی صفتک لم یزل غضبانا علیه و علی اتباعه. ثم قال: ویحک کیف تجتری ء ان تصف ربک بالتغیر من حال الی حال و انه یجری علیه ما یجری علی المخلوقین سبحانه لم یزل مع الزائلین و لم یتغیر مع المتغیرین. قال صفوان: فتحیر ابوقره و لم یحر جوابا حتی قام و خرج. قوله (انا روینا) بضم الراء و تشدید الواو المکسوره مبنیه للمفعول من الترویه قال الشهاب الفیومی فی المصباح المنیر: روی البعیر الماء یرویه من باب رمی حمله فهو راویه، و الهاء فیه للمبالغه ثم اطلقت الراویه علی کل دابه یستقی الماء علیها، و منه قیل، رویت الحدیث اذا حملته و نقلته و یعدی بالتضعیف فیقال: رویت زیدا الحدیث، و یبنی للمفعول فیقال: رویت الحدیث. انتهی کلامه. قوله: (ان الله قسم الرویه والکلام بین نبیین فقسم الکلام لم

وسی و لمحمد الرویه) فهم ابوقره ان المراد بالرویه رویته تعالی بالابصار و لذا تصدی الامام (ع) علی عدم صحتها مستدلا علیه بما سیاتی شرحه. فجوابه (علیه السلام) انما کان علی حذو زعم ابی قره و الا فالرویه القلبیه التی هی الانکشاف التام للمخلصین و الکملین فلا کلام فی صحتها کمتا سیجی ء بیانه من الائمه الهداه المهدیین علیهم السلام ثم لما کان علی مشرب العرفان للحق سبحانه و تعالی فی کل خلق ظهور خاص به و هو تعالی متجل للعباد علی حسب استعداداتهم المتنوعه بالعطایا الاسمائیه الفائضه علیهم بالفیض المقدس، بل له تعال بحسب کل یوم هو فی شان شئونات و تجلیات فی مراتبه الالهیه و قد قال الامام جعفر الصادق (علیه السلام): ان الله تعالی قد یتجلی لعباده فی کلامه ولکنهم لایعلمون کما نقله عنه (علیه السلام) القیصری فی شرحه علی فصوص الحکم لمحی الدین فی اول فص حکمه سبوحیه فی کلمه نوحیه. و لما کان وجود العالم مستندا الی الاسماء لان کل فرد من افراد الموجودات تحت تربیه اسم خاص من اسماء الله تعالی و قد تقرر فی محله ان للاسماء دولا بحسب ظهوراتها و ظهور احکامها اتصف کل موجود بمقتضی الاسم الخاص الغالب علیه، فبتلک الاشارات یعلم اجمالا سر اتصاف بعض الانبیاء و الاولیاء ببعض الاوصاف دون بعض کما وصف آدم (ع) بصفی الله، و نوح (ع) بنجی الله، و ابراهیم (ع) بخلیل الله، و موسی (ع) بکلیم الله، و مثل ما وصف الامام علی بن الحسین (علیهما السلام) بالسجاد، و ابنه الامام ابوجعفر محمد (ع) بباقر العلوم. و لما کان خاتم النبیین (ص) منفردا بمقام الجمعیه الالهیه الذی ما فوقه الا مرتبه الذات الاحدیه لانه (صلی الله علیه و آله) مظهر اسم الله، و هو الاسم الحامع للاسماء و النعوت کلها، فتخصیص الکلام و سائر النعوت الکمالیه بموسی (ع) و غیره من الانبیاء غیر ثابته بل هی ثابته له (صلی الله علیه و آله) ایضا. قوله: (فقال ابوالحسن (ع) فمن المبلغ عن الله الثقلین من الجن و الانس لا تدرکه الابصار- الی قوله- و هو علی صوره البشر) لما زعم ابوقره الرویه بالابصرا احتج علیه الامام، ابوالحسن الرضا (علیه السلام): بتلک الایات المنزله من عند الله تعالی بلسان نبیه الخاتم و ساله علی صوره الاستفهام للتقریر بان مبلغها لیس محمد (صلی الله علیه و آله)؟ قال: بلی، ای هو (ص) مبلغها. ثم ساله علی صوره الاستفهام للانکار کیف یخبر الخلائق عن الله تعالی رسوله المبعوث الیهم بان الابصار لا تدرکه ثم یقول هو: و رایته بعینی کما تکلم المتکلمون فی رویته (صلی الله علیه و آله) ربه تعالی لیله الاسراء، فذهب بعضهم کابی الحسن الاشعری انه (صلی الله علیه و آله) راه بعینی

راسه. ثم ان ضمیر هو فی قوله: و هو علی صوره البشر، یرجع الی الله تعالی اعنی ان الجمله الاخیره مقوله الرجل ای النبی (صلی الله علیه و آله) کالا ولیین لا انها مقوله الامام (ع) حتی تکون حالیه، و انه (علیه السلام) رتب ثلاثه امور علی الایات الثلاث علی اللف و النشر المرتبین فرتب انا رایته بعینی علی لا تدرکه الابصار، و احطت به علما علی لا یحیطون به علما، و هو علی صوره البشر علی لیس کمثله شی ء. اما وجه دلاله الایه الاولی علی نفی الرویه بالعین فلان ادراک کل قوه من قوی ظاهریه کانت او باطنیه علی حسبها، فاذا سمعتی الاذن کلاما فقد ادرکته و اذا رات العین شیئا فقد ادرکته و ان کان المدرک فی الحقیقه هو النفس و القوی آلاتها، لان الادراک اذا تعلق بما یکون مادیا تدرکه النفس باله تخصه، و الا تدرکه النفس بذاتها، و علی الاول یکون حقیقه ذلک الشی ء متمثله عند المدرک ای النفس بواسطه الحس بانتزاعها صورته من نفس حقیقته علی تجرید بین فی محله. و لذا قال الشیخ فی الاشاره الثالثه من النمط الثالث من الاشارات: ادراک الشی ء هو ان یکون حقیقته متمثله عند المدرک یشاهدها ما به یدرک، و الفعل فی سیاق النفی کالنکره فی سیاقه یفید العموم، فالحجه ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبر عن الله بانه لا تد

رکه عین فکیف یقول هو: رایته تعالی بعینی و هل هذا الا التناقض فی قوله. و اما الایه الثانیه فوجه الاحتجاج بها ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبرهم بنهم لا یحیطون به علما، فکیف یقول هو بالتناقض: انی احطت به علما. سواء کانت الاحاطه بالابصار لان ابصار الشی ء احاطه ما علمیه به کما صرح به الامام (ع) فی قوله الاتی: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. او کانت بادراک آخر من غیر ابصار کالوهم و العقل فان احاطته تعالی بایه قوه مدرکه کانت مستحیله، فالایه الثانیه تدل علی نفی الرویه ایضا. و اما الایه الثالثه فوجه الاحتجاج بها انه تعالی اخرهم بامره تعالی بانه لیس کمثله شی ء فکیف یقول: انه تعالی علی صوره البشر. و هذا اشاره الی ردما رووا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) من ان الله تعالی خلق آدم علی صورته کما فی الملل و النحل للشهرستانی عند الکلام فی المشبهه (ص 48 طبع ایران 1288 ه)، و الی رد مارووا عنه (صلی الله علیه و آله) من انه قال: رایت ربی فی احسن صوره. نقله الشهرستانی ایضا فی ص 49 من الکتاب. و نقل بعضهم عنه (صلی الله علیه و آله) انه راه تعالی لیله المعراج علی صوره شاب حسن الوجه او علی صوره الشاب المراهق و نحوهما من المنقولات الظاهره فی انه تعالی علی صوره البشر. روی فی عیون

اخبار الرضا (ع) للصدوق و فی الاحتجاج للطبرسی قدس سرهما عن الحسین بن خالد انه قال: قلت للرضا (علیه السلام): ان الناس یقولون: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ان الله خلق آدم علی صورته، فقال: قاتلهم الله لقد حذفوا اول الحدیث ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مر برجلین یتسابان فسمع احدهما یقول: قبح الله وجهک و وجه من یشبهک فقال (صلی الله علیه و آله) له: یا عبدالله لاتقل هذا الاخیک فان الله خلق آدم علی صورته. روی لکلینی فی باب النهی عن الصفه بغیرما وصف به نفسه من جامعه الکافی باسناده عن ابراهیم بن محمد الخزاز و محمد بن الحسین قالا: دخلنا علی ابی الحسن الرضا (ع) فحکینا له ان محمد (صلی الله علیه و آله) رای ربه فی صوره الشاب الموفق فی سن ابناء ثلاثین سنه- الی ان قال: ثم قال (علیه السلام): یا محمد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یا محمد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین نظر الی عظمه ربه کان فی هیئه الشاب الموفق و سن ابناء ثلاثین سنه؟ یا محمد عظم ربی عز و جل ان یکون فی صفه المخلوقین- الی ان قال (علیه السلام): یا محمد ما شهد له الکتاب و السنه فنحن القائلون به. فبما حققنا دریت ان الایه الاولی مطابقه للسوال عن الرویه، و الاخیرتین انما ذکرنا علی نحو التمثیل و التنظیر، و هذا الداب لیس بعزیز فی الاحتجاجات و ان کان مورد السوال نفی الرویه، عل انه یمکن ارجاع الایات الثلاث الی دلالتها علی نفی الرویه ایضا ضمنا. اما وجه دلاله الاولیین علیه فقد علم، و اما دلاله الاخیره علیه فلانه لو تعلق الادراک بالبصر علیه تعالی لزم ان یکون مماثلا لاجسام کثیفه حتی یتحقق الرویه بالعین، لما علم فی شرح الحدیث الاول من ان الرویه انما تعلق علی الاجسام التی لا ینفذ عنها نور البصر، فلا تکون الا کثیفا ذاوضع وجهه فیلزم من القول بالرویه ان یکون له تعالی مماثل من الاجسام، لان کلما یدرک بالابصر فهو ذو مثل، و هذه الدقیقه مستفاده ضمنا و یویده قوله (علیه السلام) بعدذا: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. و یحتمل بعیدا ان یرجع ضمیر هو فی (و هو علی صوره البشر) الی الرجل ای النبی (صلی الله علیه و آله) بان تکون الجمله حالیه و الایات الثلاث استشهد بها لدلالتها علی نفی الرویه و منساقه الیه راسا، لا انه یستفاد ضمنا کما ذهب الیه جم غفیر من شراح الحدیث. فیکون المعنی انه (صلی الله علیه و آله) اخرهم عن الله تعالی بامره، لا تدرکه الابصار و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء، تدل کل واحده منها علی نفی رویته تعالی بالابصار، ثم یقول ذلک المخبر انا رایت الله بعینی و احطت به علما برویتی ایاه بعینی ایضا و الحال انه علی صوره البشر الاذا لم یکن للبشر ادراکه و احاطته بالابصار فیکف یجوز له (صلی الله علیه و آله) و هو من البشر ایضا. ولکن طبع الحدیث یابی عن هذا الاحتمال جدا کما لایخفی علی المتدرب بصناعه الکلام من متن الحدیث و اسلوبه، و المختار هو المتعین. و بعض نسخ الکافی بلا ضمیر هو، ای و احطت به علما علی صوره البشر فعلی هذا الوجه اما ان تتعلق علی بضمیر الفاعل فی احطت فیکون الرائی ای النبی (صلی الله علیه و آله) علی صوره البشر، و اما ان تتعلق بالضمیر المجرور فی به فیکون المرئی ای الله تعالی علی صوره البشر. و بما حققناه یعلم ان تلک النسخه لیست بصواب و اسقط الضمیر من الکاتب و کم له من نظیر. قوله (علیه السلام): (اما تستحیون ما قدت الزندقه ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ان یکون یاتی من عند الله بشی ء ثم یاتی بخلافه من وجه آخر) و فی بعض النسخ ما تستحون و هی صحیحه ایضا لانها مخففه الاولی و لغه منها. و کلمه ما فی قوله: ما قدرت، نافیه. قوله: ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ای تنسبه به و الضمیر یرجع الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال العلامه المجلسی- ره- فی مرآه العقول: و ارجاع الضمیر الی الله بعید جدا. و اقول: بل هووهم راسا لعدم مناسبته الحجه و لا لفظ الحدیث. قوله: ان یکون (اه) بدل لقوله هذا و بیان و تفصیل له. و المراد ان الزنادقه مع کفرهم و عنادهم لا ینسبونه (صلی الله علیه و آله) الی ما نسبتموه الیه من المناقضه فی اقواله و کذبه علی الله تاره یقول من امر الله لا تدرکه الابصار و تاره یقول انی رایته ببصری فیکف انتم مع اعترافکم بنبوته (صلی الله علیه و آله) ترمونه به. قوله: (ثم قال ابوقره فانه تعالی یقول و لقدر آه نزله اخری) لما بین الامام (ع) استحاله ادراکه تعالی بالابصار استدل ابوقره فی مقام المعارضه بقوله تعالی علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) راه تعالی بعینه بناء علی ان ضمیر المفعول فی راه راجع الیه تعالی، فاجابه الامام (ع) بان القرآن یفسر بعضه بعضا و ان بعد هذه الایه ما یدل عی ما رای حیث قال تعالی (ما کذب الفواد ما رای) و فسرها (ع) بقوله ما کذب فواد محمد ما رات عیناه، ثم استشهد بالایه التالیه المبینه لما رات عیناه (صلی الله علیه و آله) (ما زاغ البصر و ما طغی لقدر ای من آیات ربه الکبری) فضمیر المفعول فی راه راجع الی المخلوق لا الی الخالق حیث قال: لقد رای من آیات ربه الکبری و آیات الله غیر الله. ثم احتج علیه بقوله تعالی (و لا یحیطون به علما) ثم فسره زیاده توضیح و بیان فی دلاله الایه علی نفی الرویه بالابصار بقوله: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. ثم ان کثیرا من نسخ مخطوطه و مطبوعه الالکافی متفقه فی تانیث فعل احاط الی (فقد احاطت به العلم) ولکنها من تصحیف النساخ ظنا منهم ان ضمیر الفعل راجع الی الابصار، و هو و هم لان العلم فاعله و الا یلزم ان یکون العلم تمیرا و التمیز یجب ان یکون نکره. قال الجوهری فی الصحاح: احاط به علمه، و احاط به علما، و احاطت الخیل بفلان، و احتاطت به ای احدقت و فی الوحی الالهی (و لا یحیطون به علما) و (ان الله قد احاط بکل شی ء علما). قوله: (فقال ابوقره فتکذب بالروایات) لما استدل الامام (ع) بالدلیلین العقلی و النقلی عی استحاله رویته تعالی بالابصار و لم یبق لابی قره دلیل یستدل به علی مطلوبه اعترض علی الامام فقال علی صوره الاستفهام للانکا: افتکذب بالروایات؟ یعنی اذا لم تکن الروایات داله علی رویته تعالی لزم تکذیبها ای القول بعدم اسنادها الی النبی (صلی الله علیه و آله). فاجابه الامام بالتزامه فقال: اذا کانت مخالفه للقرآن کذبتها، و ذلک لانه لکتاب عزیز لایاتیه الباطل من بین یدییه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید، فهو الاصل الصدق و المعیار الحق و لا یعراضه الاخبار المتخالفه المختلفه، و لایجوز التجاوز فی التوحید عما فی القرآن المجید و قد ادب الائمه علیهم السلام اصحابهم بذلک. ففی الحدیث الحادی و الثلاثین من الباب الاول من کتاب التوحید للصدوق- ره- باسناده عن الفضل بن شادان، عن ابن ابی عمیر قال: دخلت علی سیدی موسی ابن جعفر علیهماالسلام فقلت له: یا ابن رسول الله علمنی التوحید، فقال: یا ابااحمد لا تتجاوز فی التوحید ما ذکره الله تعالی فی کتابه فتهلک، الحدیث. فما وافقته من الاخبار و الا تضرب بالجدار، و لایخفی ان الاخبار التی یمکن الجمع بینها و بین الکتاب لیست بمخالفه له، و نسخه التوحید للصدوق: کذبت بها، و هی انسب بقول ابی قره فتکذب بالروایات مطابقه. قوله: (و ما اجمع المسلمون علیه انه لا یحاط به علما، و لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر). و لیس کمثله شی ء بعض آیه 10 من الشوری قوله تعالی: (فاطر السموات و الارض جعل لکم من انفسکم ازواجا و من الانعام ازواجا یذروکم فیه لیس کمثله شی ء و هو السمیع البصیر). و کلمه ما موصوله اسمی مبتداء و خبره کل واحد من انه لا یحاط به علما و لا تدرکه الابصار، و لیس کمثله شی ء، و لیست معطوفه علی القرآن حتی یکون التقدیر: اذا کانت الروایات مخالفه لما اجمع المسلمون علیه کذبتها، و لو کانت معطوفه علیه لوجب ان تقدم علی کذبتها. و معنی العباره ان القرآن لما کان منزلا من

عند الله تعالی و اجمع المسلمون قاطبه علی تسلیم ما فیه و منه قوله تعالی: لا یحیطون به علما، و لا درکه الابصار و لیس کمثله شی ء، لم یجز الاعراض عنه و خرقه بروایات تنافیه و تخالفه و من تمسلک بها خالف القرآن و اجماع المسلمین. و الی هنا تمت الحجه علی ابی قره علی اتم بیان و اکمل برهان فی استحاله ادراکه تعالی بالابصار ما فاه بشی ء من مناقضه او معارضه فی المساله اصلا، بل انتقل الی اساله اخری قد مناها من روایه الطبرسی فی الاحتجاج و فی آخرها: قال صفوان: فتحیر ابوقره و لم یحر جوابا حتی قام و خرج. تقدیم مطالب یلیق ان یشار الیها: الاول: ان قوله (علیه السلام): (فمن المبغ عن الله الی الثقلین من الجن و الانس و قوله (علیه السلام) (کیف یجی ء رجل الی الخلق جمیعا) افادا ثلاثه امور. الاول: ان الثقلین بفتحتین هما الجن و الانس و علیه اجماع اهل اللغه و التفسیر فی قوله تعالی: (سنفرغ لکم ایها الثقلان) (الرحمن- 33) و یفسر الثقلین بالجن و الانس آیات اخری من سوره الرحمن کقوله تعالی (خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار) و قوله تعالی (یا معشر الجن و الانس) الایه. و قوله تعالی فیومئذ لا یسئل عن ذنبه انس و لا جان). قال القاضی البیضاوی فی تف

سیر انوار التنزیل: الثقلان الانس و الجن سمیا بذلک لثقلهما علی الارض، او لرزانه رایهم و قدرهم، اولا نهما مثقلان بالتکلیف انتهی قوله. و الجن و الانس یونثان باعتبار انهما طائفه او جماعه، قال المرزوقی فی شرح قول ایاس بن مالک الطائی (الحماسه 194). کلا ثقلینا طامع بغنیمه و قد قدر الرحمن ما هو قادر قوله: کلا ثقلینا، ای کل واحد من جماعتینا، و الثقل (بالتحریک) الجماعه. و الثقلان الجن و الانس. الامر الثانی: ان الجن مکلفون بما کلف بها الانس. الامر الثالث: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، و القرآن الکریم ناطق بذین فی عده مواضع. قال تعالی: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یاتوا بمثل هذا القرآن لا یاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا) (الاسراء- 91) وجه الاستدلال بالایه علیه انهم لو لم یکونوا مکلفین بما کلف بها الانس و لم یکن خاتم النبیین مبعوثا الیهم ایضا لما تحدیهم الله تعالی بالاتیان بمثل القرآن. و قال تعالی: (و یوم یحشرهم جمیعا یا معشر الجن قد استکثرتم من الانس و قال اولیاوهم من الانس ربنا استمتع بعضنا ببعض و بلغنا اجلنا الذی اجلت لنا قال النار مثویکم خالدین فیها الا ما شاء الله ان ربک حکیم علیم و کذلک نولی بعض الظالمین بعضا بما کانوا یکسبون یا معشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم یقصون علیکم آیاتی و نیذرونکم لقاء یومکم هذا قالوا شهدنا علی انفسنا و غرتهم الحیوه الدنیا و شهدوا علی انفسهم انهم کانوا کافرین) (الانعام- 132 -130) ای اذکر یوم یحشرهم الله تعالی، بالیاء علی قرائه حفص عن عاصم، و علی قرائه ابی بکر عنه یوم نحشرهم بالنون، و ضمیرهم لمن یحشر من الثقلین. و وجه الاستدلال بهما بین، فان لهم حشرا و ثوابا و عقابا فهم مکلفون. و الایه الاخیره صریحه علی ان رسلا ارسلوا الیهم، و اما ان هولاء الرسل المبعوثون الی الانس فلاتدل علیه هذه الایه صریحه و ان دلت علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم، لانهم مخاطبون بالقرآن، و لولا القرآن کتابهم و الرسول (صلی الله علیه و آله) بعث الیهم ایضا لما خوطبوا به و انما الکلام فی الرسل الذین کانوا قبله (صلی الله علیه و آله). و انما قلنا لا تدل الایه علیه صریحا، لامکان ارجاع الضمیر فی قوله: رسل منکم الی الانس خاصه لما سنشیر الیه بعید هذا، ولکن الایه ظاهره فی ان لکل طائفتین نبیا من جنسهما. و قال تعالیفی سوره الملک: (و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح و جعلناها رجوما للشیاطین) و اعتدنا لهم عذاب السعیر و للذین کفروا بربهم عذاب جهنم و بئس

المصیر اذا القوا سمعوا لها شهیقا وهی تفور تکاد تمیر من الغیظ کلما القی فیها فوج سالهم خزنتها الم یاتکم نذیر قالوا بلی قد جائنا نذیر فکذبنا و قلنا ما نزل الله من شی ء ان انتم الا فی ضلال کبیر و قالوالو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر فاعترفوا بذنبهم فسحقا لاصحاب السعیر). فالایات تدل علی ان للجن ثوابا و عقابا حیث قال تعالی: و اعتدنا لهم عذاب السعیر، ثم ان لهم نذیرا ایضا حیث قالوا بلی قد جائنا نذیر، و الذین کفروا یشملهم ایضا بدلیل قولهم لو کنا- نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر و قال تعالی اولا: و اعتدنالهم عذاب السعیر فاصحاب السعیر شامل للکافرین من الجن ایضا و تدل ایضا علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعث الیهم بدلیل المخاطبه و الانذار، و اما ان جمیع نذرهم هل کانوا منهم او من الانس فلا تدل الایه علیه. و نظیر هذه الایات الدلاله علی انه کان لهم نذیر فی کل زمان قوله تعالی (و ان من امه الا خلافیها نذیر)(فاطر- 23) لان الجنه امه ایضا بلا کلام و القرآن ناطق بذلک. قال تعالی (فمن اظلم ممن افتری علی الله کذبا او کذب بایاته اولئک ینالهم نصیبهم من الکتاب حتی اذا جائتهم رسلنا یتوفونهم قالوا این ما کنتم تدعون من دون الله قالوا ضلوا عنا و شهدوا علی انفسهم انهم کانوا کافرین قال ادخلوا فی امم قد خلت من قبلکم من الجن و الانس فی النار کلما دخلت امه لعنت اختها حتی اذا ادارکوا فیها جمیعا قالت اخریهم لاولیهم ربنا هولاء اضلونا فاتهم عذابا ضعفا من النار قال لکل ضعف ولکن لاتعلمون و قالت اولیهم لاخریهم فما کان لکم علینا من فضل فذوقوا العذاب بما کنتم تکسبون) (الاعراف 39 -37) نعم و لقائل ان یقول: ان جمیع نذرهم لم یکونوا من الانس بدلیل قوله تعالی (و الجان خلقناه من قبل من نار السموم) (الحجر- 28). وجه الاستدلال ان الجان خلق من قبل خلق الانس من نار السموم، و قال تعالی (و ان من امه الا خلا فیها نذیر) فکان لهم نذیر و لم یکن خلق الانسان بعد، و الله تعالی اعلم، و ما اوتینا من العلم الا قلیلا. ثم ان الشیاطین فی سوره الملک هم بعض من طائفه الجن و کذا قوله تعالی (فوربک لنحشرنهم و الشیاطین ثم لنحضرنهم حول جهنم جثیا) (مریم- 71). و ذلک لانه تعالی قال: و لسلیمان الریح عاصفه تجری بامره الی الارض التی بارکنا فیها و کنا بکل شی ء عالمین و من الشیاطین من یغوصون له. یعملون عملا دون ذلک و کنا لهم حافظین) (الانبیاء- 83 -82) و کذا قال: (و لقد فتنا سلیمان- ای قوله: فسخرنا له الریح تجری بامره رخاء حیث اصاب و الشیاطین کل بناء و غواص و آخرین مقرنین فی الاصفاد) (ص، 39- 35). و اذا اضفناها الی قوله تعالی (ولسلیمن الریح غدوها شهر ورواحها شهر و ارسلنا له عین القطر و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه و من یزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعیر یعملون له ما یشاء من محاریب و تماثیل و جفان کالجواب و قدور راسیات اعملوا آل داود شکرا و قلیل من عبادی الشکور فلما قضینا علیه الموت مادلهم علی موته الا دابه الارض تاکل منساته فلما خر تبینت الجن ان لو کانوا یعلمون الغیب مالبثوا فی العذاب المهین) (سباء، 14 -12) و الی قوله تعالی: (و حشر لسلیمان جنوده من الجن و الانس و الطیر فهم یوزعون) (النمل- 19) و الی قوله تعالی: (قال عفریت من الجن انا آتیک به قبل ان تقوم من مقامک) (النمل- 42) تنتج ان هولاء الشیاطین کانوا من الجن. و کذا اذا اضفنا قوله تعالی: (و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح و جعلناها رجوما للشیاطین) (الملک- 6) الی قوله تعالی: (قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن- الی قوله تعالی مخبرا عنهم: و انا لمسنا السماء فوجدناها ملئت حرسا شدیدا و شهبا و انا کنا مقاعد للسمع فمن یستمع الان یجدله شهابا رصدا)

(الجن، 10 -2) ینتج ان الشیاطین طائفه من الجن. و قال تعالی: (سنفرغ لکم ایها الثقلان) (الرحمن- 33) ای سنجرد لحسابکم و جزائکم و ذلک یوم القیامه قال القاضی: و فیه تهدید مستعار من قولک لمن تهدده: سافرغ لک فان المتجرد للشی ء کان اقوی علیه و احد فیه. و وجه الاستدلال به ظاهر. و کذا آیه اخری من تلک السوره و هی قوله تعالی (فیومئذ لا یسئل عن ذنبه انس و لا جان) بل المخاطب فیها الجن و الانس فی آیات فبای آلاء ربکما تکذبان، بدلیل قوله تعالی: سنفرغ لکم ایها الثقلان، و قوله تعالی: یا معشر الجن و الانس، و بعض آی اخری و علیه اجماع المفسرین، و لو لم یکن الرسول (صلی الله علیه و آله) مبعوثا الیهم ایضا لما خوطبوا بالقرآن الکریم. و قال تعالی فی سوره الجن: (قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا یهدی الی الرشد فامنا به و لن نشرک بربنا احد الی قوله تعالی مخبرا عنهم: و انا منا الصالحون و منادون ذلک کنا طرائق قددا و انا طننا ان لن نعجز الله فی الارض و لن نعجزه هربا انا لما سمعنا الهدی آمنا به فمن یومن بربه فلا یخاف بخسا و لا رهقا و انا منا المسلمون و منا القاسطون فمن اسلم فاولئک تحروا رشدا و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطبا). و قال

تعالی آخر الاحقاف: (و اذا صرفنا الیک نفرا من الجن یستمعون القرآن فما حضروه قالوا انصتوا فلما قضی ولوا الی قومهم منذرین قالوا یا قومنا انا سمعنا کتابا انزل من بعد موسی مصد قالما بین یدیه یهدی الی الحق و الی طریق مستقیم یا قومنا اجیبوا داعی الله و آمنوا به یغفر لکم من ذبوبکم و یجرکم من عذاب الیم و من لا یجب داعی الله فلیس بمعجز فی الارض و لیس له من دونه اولیاء اولئک فی ضلال مبین). وجه الاستدلال بایات هاتین السورتین ظاهر و انها تدل مع کونهم مکلفین علی ان القرآن کتابهم ایضا فرسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، بل ما فی الاحقاف تدل علی ان انبیاء السلف من الانس کانوا مبعوثین الیهم ایضا حیث قالوا یا قومنا انا سمعنا کتابا انزل من بعد موسی مصدقا لما بین یدیه، کما تدل علی ان هولاء النفر من الجن کانوا یهودا ما آمنو بعیسی (ع). و لعل هولاء النفرهم القوم الذین اخبر الله تعالی عنهم: (و من قوم موسی امه یهدون بالحق و به یعدلون) (الاعراف- 161) او ان هذه الایه تشملهم ایضا کقوله الاخر: (و ممن خلقنا امه یهدون بالحق و به یعدلون) (الاعراف- 282) و الله تعالی اعلم. و قال تعالی: (و لقد خلقناکم ثم صورناکم ثم قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجد الالا ابلیس لم یکن من الساجدین- الی قوله تعالی: قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعک منهم لاملان جهنم منکم اجمعین) (الاعراف، 19 -12) وجه الاستدلال به ان العقاب فرع التکلیف، و قال تعالی: لاملان جهنم منکم اجمعین، عدل عن الغیبه الی الخطاب لیشمل الحکم و الخطاب کلا الفریقین من الجن و الانس. نظیر قوله تعالی ایضا: و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس الی قوله: قال اذهب فمن تبعک منهم فان جهنم جزاوکم جزاء موفورا (الاسراء- 66 -64) و یفسره قوله تعالی آیات آخر ص: (فسجد الملائکه کلهم اجمعون الا ابلیس استکبرو کان من الکافرین- الی قوله تعالی: قال فالحق و الحق اقول لاملئن جهنم منک و ممن تبعک منهم اجمعین) (هود- 121) و قوله تعالی: (ولکن حق القول منی لاملئن جهنم من الجنه و الناس اجمعین) (السجده- 15) و قوله تعالی: (و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها) الایه (الاعراف- 180). و کذا یبین ان المراد کلا الفریقین قول امیرالمومنین (علیه السلام) (الخطبه الاولی من النهج): فقال سبحانه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس و قبیله- الخ، و فی بعض النسخ الا ابلیس و جنوده. و بالجمله ان الایات القرآنیه تدل علی ان الجن مکلفون

کالانس و لاریب ان من شرائط التکلیف ان یکون المکلف عاقلا، فلهم عقل و تمییز و لذا هدی هولا النفر من الجن عقولهم الی الهدایه و الرشد حیث قالوا (انا سمعنا قرآن عجبا یهدی الی الرشد فامنا به ولن نشرک بربنا احدا) و قال تعالی (و لقد ذرانا) الایه، و القلب فی القرآن بمعنی العقل. کما تدل انهم رجال و اناث کلانس حیث قال تعالی مخبرا عنهم: (و انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن) (الجن- 7) و اخبر تعالی ان بعضهم فرسانا و الاخر مشاه حیث قال: (و استفزز من استطعت منهم بصوتک و اجلب علیهم بخیلک و رجلک) (الاسراء- 67). فالایات تنتج بانهم لیسوا بمجردین، لان التکثر انما یصح فیما کان له ماده. علی ان الله تعالی صرح بذلک ایضا فی قوله: (و خلق الجان من مارج من نار) (الرحمن- 16) و قوله تعالی: (و الجان خلقناه من قبل من نار السموم) (الحجر- 28) و قوله تعالی: و لقد فتنا سلیمان- الی قوله تعالی: فسخرنا له الریح تجری بامره رخاء حیث اصاب و الشیاطین کل بناء و غواص و آخرین مقرنین فی الاصفاد) (الزمر 39 -35). وجه الاستدلال به ان کونهم مقرنین فی الاصفاد انما یصح مع عدم تجردهم، و قال تعالی (و تری المجرمین یومئذ مقرنین فی الاصفاد) (ابراهیم- 51) والله اعلم. و کذا القرآن یدل عی انهم یتو الدون، لدلاله الناریه علی ذلک، و قد قال الله تعالی: و اذا قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه افتتخذونه و ذریته اولیاء من دونی و هم لکم عدو بئس للظالمین بدلا) (الکهف- 49). و حیث قال عز من قائل: (فیهن قاصرات الطف لم یطمثهم انس قبلهم و لا جان) (الرحمن- 58). ثم اذا کانت الجن مادیه جسمانیه و مع ذلک انا لا نراهم و هم یرونا کما قال عز من قائل: (یا بنی آدم لا یفتننکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه ینزع عنهما لباسهما لیریهما سواتهما انه یریکم هو و قبیله من حیث لا ترونهم انا جعلنا الشیاطین اولیاء للذین لا یومنون) (الاعراف- 28) علمنا انهم من الاجسام اللطیفه و لیس بلازم ان یدک بالابصار کل ما هو جسم فان بعض الاجسام الذی قبلنا لا نراه بالعین کالهواء مثلا. و الشیطان فی الایه هو ابلیس و ابلیس من الجن بدلیل قوله تعالی: (و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه) الایه المتقدمه. و قوله تعالی (و کذلک جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الانس و الجن) (الانعام- 113). و قوله تعالی (ثم قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس لم

یکن من الساجدین- الی قوله تعالی مخبرا عنه: قال فبما اغویتنی لا قعدن لهم صراطک المستقیم- الی قوله تعالی: فوسوس لهما الشیطان لیبدی لهما من سواتهما) (الاعراف 21 -12) و کذا اذا اضفنا قوله تعالی: (و قال الشیطان لما قضی الامر ان الله وعدکم وعد الحق و وعدتکم فاخلفتکم و ما کان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی فلاتلومونی و لوموا انفسکم) الایه (ابراهیم- 28) الی قوله تعالی (و لقد صدق علیهم ابلیس ظنه فاتبعوه الا فریقا من المومنین و ما کان له علیهم من سلطان الا لنعلم من یومن بالاخره ممن هو منها فی شک) الایه (سبا- 21) ینتج ان الشیطان هو ابلیس. و قوله تعای: (و اذ قلنا للملائکه اسجدوا فسجدوا الا ابلیس- الی قوله تعالی: وعدهم و ما یعدهم الشیطان الا غرورا ان عبادی لیس لک علیهم سلطان و کفی بربک و کیلا) (الاسراء 68 -64) کالصریح بان الشیطان هو ابلیس. فقد تحصل من الایات المتقدمه ان الجن مکلفون و لهم عقل و تمییز و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، و ان بعضهم مسلم و بعضهم قاسطو کافر لما اعترفوا فی سوره الجن بذلک حیث قالوا: (و انا منا المسلمون و منا القاسطون) و قال تعالی فی الایه المتقدمه من الکهف (فسجدوا الا ابلی کان من الجن) الخ، و قال تعالی (فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین) (البقره- 24) فبعض الجن کافر. و ان من کان من الجن و الانس شریرا متمردا عن الله تعالی فهو شیطان قال تعالی: (و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم) (البقره- 14) و قال تعالی: (و کذلک جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الانس و الجن) (الانعام- 13) و ان بعض انبیاء الانس مبعوثون الیهم ایضا، و ان نذیرا او نذرا من جنسهم بعثوا الیهم. ثم ههنا یخلق بنا ان یبحث عن مسائل: منها ان انبیاء الانس کیف بعثوا الی الجن و هما لیسامن جنس واحد، و قد مر فی شرح الخطبه 237 (ص 82 -79 ج 16) البحث عن لزوم التناسب و التجانس فی ذلک و قد قال تعالی: (و ما منع الناس ان یومنوا اذ جائهم الهدی الا ان قالوا ابعث الله بشر رسولا قل لو کان فی الارض ملائکه یمشون مطمئنین لنزلنا علیهم من السماء ملکا رسولا) (الاسراء- 98). و حیث انکر الناس ان یکون الرسل بشرا قال تعالی لرسوله (صلی الله علیه و آله) (قل) جوابا لشبهتهم (لو کان فی الارض) الایه و ذلک لتمکینهم من الاجتماع بالرسول و التلقی منه. و قریب من هذه الایه قوله تعالی: (و لو جعلناه ملکا لجعلناه رجلا) (الانعام- 10). و منها ان شیاطین الانس و الجن کیف یظلون غیرهم من الجن و الانس عن سواء الصراط، و علی ای نحو کان سلطانهم علیهم، و ما معنی قوله تعالی (من شر الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنه و الناس؟). و منها لم بعث بعض الانبیاء من الانس الیهم ایضا و بعضهم الاخر من جنسهم و ما سر التبعیض، او ان قوله تعالی: (یا معشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم، الایه (الانعام- 131). لیس المراد ان بعث الی کل من الثقلین رسل من جنسهم بل انما المراد الرسل من الانس خاصه، ولکن لما جمعوا مع الجن فی الخطاب صح ذلک، نظیر قوله تعالی (یخرج منهما اللولو و المرجان) و المرجان یخرج من الملح دون العذب. او ان الرسل من الجن رسل الرسل الیهم لقوله تعالی: (و لوا الی قومهم منذرین). و منها ان الجن اذا کانوا مکلفین فلابد لهم فی کل زمان من نبی، قال الله تعالی (و لو انا اهلکناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لولا ارسلت الینا رسولا فنتبع آیاتک من قبل ان نذل و نخزی) (طه- 136) و لما کان بدو خلقهم قبل الانس بلا ارتیاب فلابد من ان یکون لهم نبی من جنسهم من قبل بلا کلام، و یحمل قوله تعالی فی سوره الانعام (الم یاتکم رسل منکم) عی ظاهره. و غیرها من المسائل التی یحتاج عنوانها و حلها و البحث عنها و عن الروایات المر

ویه فی المقام الی تدوین کتاب علی حده، و لعلنا نبحث عن بعضها فی اثناء مباحثنا الاتیه. المطلب الثانی: ان احتجاجه (علیه السلام) علی ابی قره بقوله: ان بعد هذه الایه ما یدل علی مار آی- الخ، تحریض الناس علی التدبر فی آیات القرآن الکریم، و تعلیمهم باسلوب التنعم من تلک المادبه الالهیه و قد فهمنا بعمله هذا ان القرآن یفصسر بعضه بعضا. و قد مضی الکلام من سمیه و جده باب مدینه العلم امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذلک عند شرحنا علی المختار الاول من باب الکتب و الرسائل قال (علیه السلام): کتاب الله تبصرون به و تنطقون به و تسمعون به یفسر بعضه بعضا و یشهد بعضه علی بعض (ص 254 ج 2 من تکلمه المنهاج). و کذلک قد تبین فی (ص 89 منها) ان الله تعالی نزل القرآن تبیانا لکل شی ء، و قال عز من قائل: (و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شی ء) (النحل- 92) و قال تعالی (و ما فرطنا فی الکتاب من شی ء) (الانعام- 39). فکیف لایکون تبیانا لنفسه. و الله تعالی حث عباده علی التدبر فی کلامه، قال عز من قائل. (افلا یتدبرون القران و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85). و قال تعالی: (افلا یتدبرون القران ام علی قلوب اقفالها) (محمد 27). و قال سبحانه: (کتاب انزلناه الیک

مبارک لیدبروا طایاته و لیتذکر اولو الالباب) (ص- 30). فمما بینا دریت ان من ذهب الی عدم جواز التدبر فی آیات الله و الاخذ بها الا بما ورد تفسیره عنهم علیهم السلام خالف کتاب الله، و قد ذهب الی هذا القول الاخباریون علی ما نقل الخوانساری فی روضات الجنات عند ترجمه محمد امین الاخباری الاسترابادی عن الشیخ عبدالله بن صالح السما هیجی البحرانی فی الفروق بین المجتهدین و الاخباریین (1). حیث قال: الفرق الخامس عشر انهم یجوزون الاخذ بظاهر الکتاب بل یرجحونه علی ظاهر الخبر و الاخباریون لا یجوزون الاخذ الا بما ورد تفسیره عنهم علیهم السلام، حتی ان بعض الاخباریین لایعد الکتاب من الادله ایضا و یقتصر علی السنه فقط، و هذا الفرق بینهما فی التمسک بالکتاب و عدمه انما هو فی الفروع و اما فی الاصول فانهم لا یجوزون اخذ العقائد من القرآن و اخبار الاحاد، و الاخباریون یقولون بعکس ذلک. و لایخفی علیک ان الاخباریین سلکوا فی الفروع و الاصول مسلکی الافراط و التفریط. و لو قیل بجواز اخذ الاصول من الکتاب لیلزم الدور لان اعتقاد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث من عند الله تعالی مثلا لو کان باخذ آیه (یا ایها النبی انا ارسلناک شاهدا) الایه، مثلا انما یصح اذا اعتقد

انه رسول الله و کلامه و حی من عنده تعالی، ولو کان الاعتقاد به من نفس هذه الایه و لم یثبت نبوته بعد مثلا لکان هو الدور. المطلب الثالث: انه (علیه السلام) فی جواب ابی قره لما ساله فتکذب بالروایات؟ قال: اذا کانت الروایات مخالفه للقرآن کذبتها. و ذلک ان القرآن هو معیار الحق و میزان الصدق، و هو الاصل فی المعارف و میزان کل شی ء بحسبه، فاذا کانت روایه لم یمضها القران و لو کانت من الکتب الاربعه لایجوز الاخذ بها. و ذهب الاخباریون الی ان جمله ما فیها صحیحه، فلو کانت دعواهم ان جمیع الروایات المنقوله فیها موافقه لکتاب الله ففیه القطع بان بعضها لا یوافقه الکتاب و لا العقل، فمجرد ان الروایه منقوله فیها لا یوجب صحتها و المعیار کتاب الله کما قدمنا البحث عن ذلک فی صدر هذه المسئله فی الرویه. المطلب الرابع قوله (علیه السلام): و ما اجمع المسلمون علیه الی آخره دلیل علی حجیه الاجماع ففی کل مساله تحقق فیها اجماع المسلمین علیها فلا یجوز التخلف عنها، و اجمعوا علی حجیه القرآن و هو ناطق بعدم ادراک الابصار ایاه تعالی، و المتبع الاجماع المحقق. و العجب من الاخباریین کیف یقتصرون فی الدله علی الکتاب و السنه بل بعضهم علی الثانی فقط کما دریت و یدعون الاجماع و الع المع شده اهتمامهم بالتمسک بالخبار، و هذا هو خبر مروی فی الکافی ذهب الخباریون الی ان جمله ما فیه صحیحه، و ینادی الامام (ع) باعلی صوته بان ما اجمع المسلمون علیه لایجوز الاعراض عنه، فهل هذا الاعراض عن الکتاب و السنه. المطلب الخامس ان اباقره لما زعم من الرویه، الرویه بالابصار احتج الامام (ع) علیه علی مقدار فهمه و حذاء زعمه بعدم رویته تعالی بها، و الافسیاتی اخبار اخر فی صحه رویته تعالی بمعنی آخر ادق و الطف لا یعقله الا الاوحدی من الناس. الحدیث الثالث رواه الکلینی قدس سره فی باب ابطال الرویه من جامعه الکافی عن محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد، عن ابی هاشم الجعفری، عن ابی الحسن الرضا (ع) قال سالته عن الله هل یوصف؟ فقال: اما تقرا القرآن؟ قلت: بلی، قال: اما تقرا قوله تعالی و لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار؟) قلت: بلی، قال: فتعرفون الابصار؟ قلت: بلی، قال: ما هی؟ قلت: ابصار العیون، فقال: ان اوهام القلوب اکبر من ابصار العیون، فهو لا تدرکه الاوهام و هو یدرک الاوهام. و قریب منه روایه اخری فی ذلک الباب من الکافی ایضا رواها عن محمد بن ابی عبدالله، عمن ذکره، عن محمد بن عیسی، عن داود بن القاسم ابی هاشم الجعفری قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار؟ فقال: یا اباهاشم اوهام القلوب ادق من ابصار العیون، انت قد تدرک بوهمک السند و الهند و البلدان التی لم تدخلها و لا تدرکها ببصرک، و اوهام القلوب لا تدرکه فکیف ابصار العیون. و قد رواهما الصدوق قدس سره فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید فروی الاول باسناده عن محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، عن محمد بن الحسن الصفار، عن احمد بن محمد، عن ابی هاشم الجعفری، عن ابی الحسن الرضا (ع) و الثانی عن علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق، عن محمد بن ابی عبدالله علی حذو ما فی الکافی. و روی فی المجلس الرابع و الستین ما امالیه عن الحسین بن ابراهیم بن احمد ابن هشام المودب قال: حدثنا ابوالحسین محمد بن جعفر الاسدی، قال: حدثنی محمد ابن اسماعیل بن بزیع، قال: قال ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) فی قول الله عز و جل (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار) قال: لا تدرکه اوهام القلوب فکیف تدرکه ابصار العیون. بیان: ابوجعفر (علیه السلام) هو الامام التاسع محمد بن علی الرضا، بقرینه روایه ابی هاشم الجعفری عنه، و صرح به الصدوق فی التوحید حیث قال فی ذلک الاسناد: عن داود بن القاسم عن ابی هاشم الجعفری قال: قلت

لابی جعفر ابن الرضا (ع). الاوهام جمع وهم و هو یطلق فی الکتب الحکمیه علی القوه الوهمیه التی من شانها ادراک المعانی الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات کعداوه زید و محبه عمرو قال الشیخ فی الشفاء: القوه المسماه بالوهم هی الرئیسه الحاکمه فی الحیوان حکما لیس فصلا کالحکم العقلی، ولکن حکما تخییلا مقرونا بالجزئیه و بالصوره الحسیه و عنه یصدرا کثرا الافعال الحیوانیه، انتهی کلامه. و کما ان العقل رئیس الوهم و مخدومه کذلک الوهم رئیس الحواس الظاهره و الباطنه و مستعملها و مستخدمها و لذا بینوا ان آلتها الدماغ کله ولکن الاخص بها التجویف الاوسط علی التفصیل الذی بین فی محله. ولکن المراد بالوهم فی تلک الروایات معناه اللغوی ای ما یقع فی القلب من الخاطر. قال الطریحی فی مجمع البحرین: الوهم ما یقع فی الخاطر یقال: و همت الشی ء اهمه و هما من باب ضرب ای وقع فی خلدی. و قال الفیومی فی المصباح: و همت و هما وقع فی خلدی، و الجمع اوهام. فالمراد باوهام القلوب ادراکاتها و منه قول الصادق و الباقر علیهاالسلام: کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم- الحدیث الذی ذکرناه فی صدر هذا البحث. و قد مر غیر مره ان القلب فی الایات و الاخبار بمع الالنفس و العقل. و الوهم بذلک المعنی اعنی الادراک المتعلق بالقوه العقلیه المتعلقه بالمعقولات فی الاخبار غیر عزیز بل شائع ذائع. و لا یبعد ان یقال: وجه التعبیر بالاوهام انما کان من جهه عدم احاطه العقول به تعالی اعنی ان هذا التعبیر یشیر ضمنا الی ان تلک الادراکات فی صفه الباری تعالی اوهام من الوهم بمعنی الغلط و خیالات لا انها حقائق و معقولات صحیحه. و انما ان ادراکات القلوب اکبر من ابصار العیون لان القلب اعنی العقل مجرد و العقل قد یا یحتاج فی ادراکه الی الماده و الجهه و غیرهما مما یحتاج الیها غیره من القوی المدرکه فی ادراکاتها. و لایخفی ان ادراک البصر مثلا مقصور علی ما هو محصور فی الماه و لابد ان یکون ذاجهه و وضع وضوء و لون و ان لایکون بعیدا مفرطا عن محسه الرویه و لا قریبا منها کذلک، و ان لایکون صغیرا جدا مما یحتاج فی رویتها الی الالات المکبره و ان لایکون بینهما حاجب مما قدمنا فی صدر هذا البحث من شرائط الابصار و اما العقل فیدرک ما هو مجرد عن الماده و الجهه و لا یشترط فی رویته وجود الواسطه و عدم الظلمه و عدم القرب و البعد المفرطین و لا عدم الحاجب، فانه یدرک مطلقا و لذا قال (علیه السلام): انت قد تدرک بوهمک ای بعقلک السند والهند- الخ، و المجرد عن الماده یکون ادق و الطف و اکبر وجودا من ادراکات البصر، لان مدرکاتها محبوسه محصوره. و فی نسخه مخطوطه مصححه من توحید الصدوق موجوده عندنا: ان اوهام القلوب اکثر من ابصار العیون، بالثاء المثلثه و هذا صحیح ایضا، و الکل یشیر الی معنی واحد ای اوسع وجودا. و بالجمله ان کل ما تدرکه اوهام القلوب لا تدرکه العیون، بخلاف العکس و ان العقل مجرد عن الماده و مدرکاتها کذلک، و سایر القوی لیست فی مرتبته، و کذلک مدرکاتها. فالمدرکات العقلیه ادق و اکبر و اکثر وجودا من الحسیه، قل کل یعمل علی شاکلته، فاذا لم یکن الوهم قادرا عی ادراکه تعالی و الاحاطه به فما ظنک بالعیون التی دون الوهم بمراحل، فنفی ادراکه تعالی بالوهم الذی هو اوسع وجودا و اتم ادراکا یستلزم نفی ادراکه بالابصار بطریق اولی، فان نفی الاعم یستلزم نفی الاخص، کما ان نفی الحیوان یستلزم نفی الانسان علی ما بین فی صنع المیزان. ثم لایخفی علی من ساعده التوفیق ان هذه الاخبار الصادره من اهل بین العصمه تشیر الی تجرد الروح الانسانی الذی به امتاز الانسان عن سائر الحیوانان و به کرم الله بنی آدم علیهم، فالحیوانات و ان کانت قویه فی ادراکاتها الحسیه لکنها عاجزه عن نیل ما

رزق به الانسان من تعقل المعقولات و ادراک الحقائق المجرده و المعانی اللطیفه الخفیه من فعل العقل، و الفرق بین المعانی الحسیه و بین المعانی العقلیه شرفا کالفرق بین الحاسه و العقل. و المراد من سوال ابی هاشم الجعفری اباالحسن الرضا (ع) عن الله هل یوصف یعنی هل یدرک سبحانه بالحواس و العقول ثم یوصف بان یقال: ان الله ذاته کذا و صفاته کذا و لا محاله ینجر ال محدودیته تعالی و الی وصفه بالصوره و التخطیط و غیرها من صفات خلقه کما یستفاد من الاخبار الوارده فی باب النهی عن الصفه بغیرما وصف به نفسه جل و علا کما فی الکافی و التوحید و غیرهما. ثم ان هذه الاخبار لا تفسر الابصار بالاوهام، بل لما انجر الکلام الی ادراک الابصار الحق تعالی قالوا علیهم السلام: ان اوهام القلوب لا تدرکه تعالی فکیف الابصار تقدر علی ادارکه، و کذا انه تعالی یدرک اوهام القلوب مع دقتها وسعتها فکیف لا یدرک الابصار و یظهرما قلنا بادنی تامی فی سیاق تلک الاخبار، فقدوهم من قال انها فسر الابصار بالوهام القلوب. نعم روایه اخری منقوله فی باب فی قوله تعالی، (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار) من الکافی و فی باب ما جاء فی الرویه من توحید الصدوق بسند واحد و متن واحد من غیر اختلاف ظاهره فی انها تفسر الابصار بابصار القلوب. ففیهما باسنادهما عن محمد بن یحیی العطار، عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن ابی نجران، عن عبدالله بن سنان عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی قوله (لا تدرکه الابصار) قال: احاطه النهم، الا تری الی قوله: (قد جائکم بصائر من ربکم) لیس یعنی بصیر العیون (فمن ابصر فلنفسه) لیس یعنی من البصر بعینه (و من عمی فعلیها) لیس یعنی عمی العیون انما عنی احاطه الوهم کما یقال: فلان بصیر بالشعر، و فلان بصیر بالفقه، و فلان بصیر بالدراهم، و فلان بصیر بالثیاب، الله العظم من ان یری بالعین، انتهی. و کانه (علیه السلام) اراد من قوله نذا مفسرا کما ان للعین بصرا کذلک للقلب بصر و بصر القلب یسمی بصیره، فالمراد من احاطه الوهم احاطه بصیره القلب و مع ذلک لا یبعد ان یقال: انه (علیه السلام) اراد من کلامه هذا التنبیه علی اراده ابصار القلوب بالایه ایضا لا ابصار العیون فقط، ای ان الابصار فی الایه تشمل ابصار العیون و القلوب کلیهما. و اشار (ع) فی صحه اراده ادراک القلبی من الابصار الی اطلاق البصر علی بصیره القلب فی القرآن الکریم بقوله: الا تری الی قوله تعالی (قد جائکم بصائر من ربکم) الخ، و الی اطلاقه علیها فی العرف ایضا بقوله: کما یقال:

فلا بصیر الخ. و قوله: انما عنی احاطه الوهم، ای انما اراد الله من قوله: (لا تدرکه الابصار) احاطه الوهم. ان قلت: هذه الاخبار تکذب ادراکه تعالی باوهام القلب، و قد رویت اخبار اخر ان القلوب تدرکه بحقائق الایمان فکیف التوفیق؟. قلت: المراد من الاخبار النافیه، ادراکه تعالی بالاکتناه و الاحاطه، و من الاخبار المثبته ادراکه بوجه بمعنی الانکشاف التام الحضوری و الشهود العلمی من غیر اکتناه کما نتلوها علیک مبینه. الحدیث الرابع فی الکافی عن محمد بن ابی عبدالله، عن علی بن ابی القاسم، عن یعقوب بن اسحاق قال: کتبت الی ابی محمد (ع) اساله کیف یعبد العبد ربه وهو لا یراه؟ فوقع (ع) یا بایوسف جل سیدی و مولای و المنعم علی و علی آبائی ان یری، قال: و سالته هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه؟ فوقع (علیه السلام): ان الله تبارک و تعالی اری رسوله بقلبه من نور عظمته ما احب. اقول: هذا هو الحدیث الاول من باب فی ابطال الرویه من اصول الکافی و قریب منه الحدیث الثامن منه. قال: محمد بن یحبی و غیره عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن ابی نصر، عن ابی الحسن الرضا (ع) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اسری بی الی السماء بلغ بی جبرئیل مکانا لم یطاه قط جبرئیل فکشف له لاراه الله من نور

عظمته ما احب و رواه الصدوق فی التوحید عن ابیه، عن محمد العطار، عن ابن عیسی، عن البزنطی عن الرضا (ع). بیان: محمد بن ابی عبدالله هو الذی اکثر المشایخ الثلاثه رضوان الله علیهم الروایه عنه، و علی بن ابی القاسم عبدالله بن عمران البرقی المعروف ابوه بما جیلویه یکنی اباالحسن، و ذهب المولی صالح المازندرانی و المولی صدرا الشیرازی فی شرحهما علی اصول الکافی الی ان یعقوب بن اسحاق هو الشیخ ابویوسف یعقوب بن اسحاق ابن السکیت الدورقی، و ابن السکیت هذا من اکابر علماء العربیه و عظماء الشیعه و هو من اصحاب الجواد و الهادی علیهماالسلام، و مولف کتاب اصلاح المنطق. قال ابن خلکان فی و فیات الاعیان: قال بعض العلماء: ما عبر لی جسر بغداد کتاب من اللغه مثل اصلاح المنطق و قال: قال ابوالعباس المبرد: ما رایت للبغدادیین کتابا احسن من کتاب ابن السکیت. و قال الشیخ الجلیل النجاشی فی الفهرست: یعقوب بن اسحاق السکیت ابویوسف کان مقدما عند ابی جعفر الثانی و ابی الحسن علیهماالسلام و کان یختصانه (و کان یخصانه- ظ)و له عن ابی جعفر (ع) روایه و مسائل، و قتله المتوکل لاجل التشیع و امره مشهور، و ان وجیها فی علم العربیه و اللغه ثقه مصدق لا یطعن علیه و له کتب العد کتبه. قال ابن الندیم فی الفهرست: و کان یعقوب بن السکیت یکنی بابی یوسف و کان مود بالولد المتوکل و یقال: ان المتوکل ناله بشی ء حتی مات فی سنه ست و اربعین و مائتین، و لیعقوب ابن یقال له: یوسف نادم المعتضد و خص به، انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و فی وفیات الاعیان و کان یمیل فی رایه و اعتقاده الی مذهب من یری تقدیم علی بن ابیطالب رضی الله عنه، قال احمدبن عبید: شاورنی ابن السکیت فی منادمته المتوکل فنهیته، فحمل قولی علی الحسد و اجاب الی ما دعی الیه من المنادمه فبینما هو مع المتوکل یوما جاء المعتز و الموید فقال المتوکل: یا یعقوب ایما احب الیک ابنای هذان ام الحسن و الحسین؟ فغض ابن السکیت من ابنیه و ذکر الحسن و الحسین رضی الله عنهما بما هما اهله، فامر الا تراک فداسوا بطنه فحمل الی داره فمات بعد غد ذلک الیوم، و کان ذلک فی سنه اربع و اربعین و مائتین- الی ان قال: و قد روی فی قتله غیر ما ذکرته اولا، فقیل: ان المتوکل کان کثیر التحامل علی علی بن ابیطالب رضی الله عنه و ابنیه الحسن و الحسین رضی الله عنهم اجمعین، و کان ابن السکیت من المغالین فی محبتهم و التوالی لهم، فما قال له المتوکل تلک المقاله قال ابن السکیت: و الله ان

قنبر خادم علی رضی الله عنه خیر منک و من ابنیک، فقال المتوکل: سلوا لسانه من قفاه، ففعلوا ذلک به فمات و ذلک فی لیله الاثنین لخمس خلون من رجب سنه اربع و اربعین و مائتین، و قیل: سنه ثلاث و اربعین. و بلغ ثمانیا و خمسین سنه. و قال المجلسی- ره- فی مراه العقول: و ظن اصحاب الرجال ان یعقوب ابن اسحاق هو ابن السکیت، و الظاهر انه غیره، لان ابن السکیت قتله المتوکل فی زمان الهادی (ع) و لم یلحق ابامحمد (ع). انتهی کلامه- ره-. اقول: ابومحمد فی الروایات هو الحسن بن عی العسکری الامام الحاد یعش والد الامام المنتظر علیهماالسلام. قال فی الکافی: ولد ابومحمد الحسن بن علی علیهماالسلام فی شهر رمضان و فی نسخه اخری فی شهر ربیع الاخر سنه اثنتین و ثلاثین و مائتین، و قبض (ع) یوم الجمعه لثمان لیال خلون من شهر ربیع الاول سنه ستین و مائتین و هو ابن ثمان و عشرین سنه. و فی الکافی ان والده اباالحسن الثالث علی بن محمد الهادی الامام العاشر (ع) قبض سنه اربع و خمسین و مائتین فکان ابومحمد (ع) عند وفات ابیه الهادی (ع) ابن اثنتین و عشین سنه، و عند وفاه ابن السکیت ابن اثنتین و عشر سنه، فابن السکیت لحق ابامحمد (ع) الا ان نقل ابن السکیت عنه (علیه السلام) مستغرب فی ظاهر الامر فلا یبعد احتمال المجلسی- ره- عن الصواب. فالظاهر ان یعقوب بن اسحاق هذا هو ابویوسف یعقوب بن اسحاق الکندی فیلسوف الغرب المتوفی- 246 هو لما کان هو و ابن السکیت فی الاسم والکنیه و اسم الوالد مشترکین، و کانا ایضا معاصرین اشتبه علی الشراح احدهما بالاخر. و مما یوید هذا الاحتمال الاحتجاج الذی وقع بین ابی محمد (ع) و بین الکندی لما اخذفی تالیف تناقض القرآن علی زعمه نقله المجلسی- ره- فی احتجاجات البحار عن مناقب ابن شهر آشوب قال: ابوالقاسم الکوفی فی کتاب التبدیل ان اسحاق الکندی کان فیلسوف العراق فی زمانه، اخذ فی تالیف تناقض القرآن و شغل نفسه بذلک و تفرد به فی منزله و ان بعض تلامذته دخل یوما علی الامام الحسن العسکری (ع) فقال له ابومحمد علیه السلام: اما فیکم رجل رشید یردع استاذکم الکندی عما اخذ فیه من تشاغله بالقرآن؟ فقال التلمیذ: نحن من تلمذته کیف یجوز منا الاعتراض علیه فی هذا او فی غیره؟ فقال ابومحمد (علیه السلام): اتودی الیه ما القیه الیک؟ قال: نعم، قال فصر الیه (فسر الیه- خ ل) و تلطف فی موانسته و معونته علی ما هو بسبیله، فاذا وقعت الموانسه فی ذلک فقل: قد حضرتنی مساله اسالک عنها فانه یستدعی ذلک منک فقل له: ان اتاک هذا المتکلم بهذا القرآن هل یجوز ان یکون مراده بما تکلم به منه غیر المعانی التی ظننتها انک ذهبت الیها؟ فانه سیقول: انه من الجائز لانه رجل یفهم اذا سمع، فاذا اوجب ذلک فقل له: فما یدریک لعله قد اراد غیر الذی ذهبت انت الیه فتکون واضعا لغیر معانیه، فصار الرجل الی الکندی و تلطف الی ان القی الیه (علیه- خ ل) هذه المساله فقال له: اعد علی فاعاد علیه فتفکر فی نفسه و رای ذلک محتملا فی اللغه و سائغا فی النظر. و مما یوید هلا الاحتمال ایضا ان السوال عن نحو هذه المساله انسب بحال الکندی من ابن السکیت لانه کان فیلسوفا حکیما، و قد عد ابن الندیم فی الفهرست من کتبه الفلسفیه اکثر من عشرین کتابا، و کانه اراد اختبار الامام فیه تعالی فاجابه (علیه السلام) بما یناسبه. ولکن مع ذلک کله ههنا کلاما یختلج بالبال و هو ان علی بن ابی القاسم لم یکن ممن یروی عن الکندی او یکون احد تلامذته و لم نجد فی الکتب الرجالیه و الفهارس من عده من تلامذته او رواته بل عدوه من رواه ابن السکیت و منهم المولی الاردبیلی- ره- فی جامع الرواه. ثم ان ابامحمد (ع) کان عند وفاه الکندی ابن اربع عشره سنه لما مضی من تاریخ وفاتهما، و عند وفاه ابن السکیت ابن اثنتین و عشره سنه کما دریت، فکان

الفاصله بین وفاه ابن السکیت و الکندی سنتین، فلو کان نقل ابن السکیت عنه (علیه السلام) مستغربا لکان کذلک الکلام فی نقل الکندی عنه کما لایخفی و قول المجلسی- ره- ان ابن السکیت لم یلحق ابامحمد لیس بصواب کما علم. و قال بعضهم فی تعلیقه علی جام الرواه المذکور آنفا فی المقام ما هذا لفظه فیه اشتباه لان یعقوب بن اسحاق السکیت لم یرو عن ابی محمد جزما اذ کما صرح المولف ایضا قتله المتوکل فکیف یمکن روایته عن ابی محمد (ع)، فالظاهر انه یعقوب بن اسحاق البرقی لانه من رواه العسکری کما صرح (مح) انتهی قوله. و فیه اولا ان ابن السکیت ادرک ابامحمد (ع) کما علم. و ثانیا ان یعقوب بن اسحاق البرقی لم یکن بابی یوسف، علی انه مجهول الحال عده الشیخ- ره- فی الفهرست بعنوان یعقوب بن اسحاق من اصحاب الهادی (ع) و بزیاده وصفه بالبرقی من اصحاب العسکری (ع)، و لم یعلم من هو و من روی عنه و لم یذکر احمد ان علی بن ابی القاسم روی عنه. و الله تعالی اعلم. و اما سوال ابی یوسف ابامحمد (ع) عن رویته تعالی ففیه کلام ایضا، لان السائل ان کان ابن السکیت فکیف لم یکن استحاله رویته تعالی بالابصار معلومه له و هو ادرک الجواد و العسکرین (ع) و قال النجاشی: و له عن ابی جعفر الثانی (ع)

روایه و مسائل. نعم ان ان السائل الکندی فلا ضیرفیه لانه ساله اختبارا و کیف فاجابه علیه السلام بان الله تعالی جل ان یری بالابصار، لما دریت آنفا ان ما یدرک بالابصار یجب ان یکون جسما کثیفا له ضوء و لون وجهه و مکان و سائر ما یشترط فی الابصار حتی یری، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. ثم ساله من باب المکاتبه ایضا بدلیل مقابلته بالتوقیع هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه و انما سال عن ذلک لان طائفه من الروایات و بعض آیات النجم تدل علی انه (صلی الله علیه و آله) رآه تعالی، و یتبادر و هم العامه فی امثال هذه المعانی الی ما یتوهمونها فی الاجسام فیزعمون ان کل ما هو موجود فهو مرئی فما لم یکن بمرئی فلیس بموجود، او ان کل ما هو مرئی فهو مرئی بالابصار فقط، و لایعلمون ان الرویه بین القلب اعنی العقل اتم و اکمل و اشرف و اقوی و ابقی من الرویه بعین الراس، و الفرق بین الرویتین کالفرق بین المدرکین من العقل و العین. فاجابه (علیه السلام) باتم بیان تعالی اری رسوله بقلبه من نور عظمته ما احب نفی رویته تعالی بالبصر و قال: اری رسوله بقلبه ما احب من نور عظمته. و رویه القلب اشرف من رویه العین، لعدم احتیاجها الی ما یشترط فی الابصار بالعین، بل هو انکشاف تام و وصول لایتانی بیانه بالقلم

یفهمه من کان له قلب و قال ابوالحسن الرضا (ع) فی الحدیث المقدم ذکره: فکشف له فاراه- الخ، کانه بیان لقول ابی محمد (ع) اری بقلبه ای الارائه ههنا هی الکشف التام. و قوله (علیه السلام): من نور عظمته، بیان لکلمه ما قدم علیها توسعه للظرف. و اسلوب الکلام یقتضی ارجاع ضمیر احب الیه تعالی لا الی رسوله. فبما حققنا فی المقام علمت ان اباالحسن (ع) احتج علی ابی قره فی الحدیث المقدم عی زنه معرفته و قدر عقله، و لو وجده الامام اهلا للاشارات الرقیقه لفسر له قوله تعالی (ما کذب الفواد ما رای) بما رای الفواد کما فی الحدیث الاتی. و علمت ایضا ان ما جاء فی الروایات بانه (صلی الله علیه و آله) راه تعالی، فالمراد رویته بالقلب من غیر احاطه لا بالبصر جمعا بین ما حکم به العقل الناصع و بین ظاهر النقل. فنعم ما اشار الیه العالم الجلیل الصدوق- ره- فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید حیث قال: حدثنا محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، قال: حدثنا ابراهیم بن هاشم، عن ابن ابی عمیر، عن مرازم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سمعته یقول: رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه عز و جل- یعنی بقلبه- و تصدیق ذلک ما حدثنا به محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، عن محمد بن الحس البن ابی الخطاب، عن محمد بن الفضیل قال: سالت اباالحسن (ع) هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه عز و جل؟ فقال: نعم بقلبه راه. اما سمعت الله عز و جل یقول (ما کذب الفواد ما رای) ای لم یره بالبصر ولکن راه بالفواد. انتهی ما افاده- ره- الحدیث الخامس فی الکافی: عده من اصحابنا، عن احمد بن محمد بن خالد، عن احمد بن محمد بن ابی نصر، عن ابی الحسن الموصلی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: جاء حبر الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک حین عبدته؟ قال فقال: ویلک ما کنت اعبدربا لم اره، قال: و کیف رایته؟ قال: ویلک لا تدرکه العیون فی مشاهده الابصار ولکن راته القلوب بحقائق الایمان. اقول: هذه الروایه جائت فی الجوامع بطرق متعدده بینها اختلاف لفظا و کما فی الجمله و ما اتی به الکلینی فی هذا الباب من جامعه الکافی جزء مما نقل فی الجوامع الاخر. ثم ان الظاهر ان ذلک الحبر هو ذعلب الیمانی و الحدیث بعض حدیث دعلب المشهور رواه الخاصه و العامه بالفاظ مختلفه متقاربه و اسناده متعدده. نعم لا یبعد ان یذهب الی ان ذلک السوال و الجواب وقع بینه (علیه السلام) و بین ذلک الحبر مره، و بینه و بین ذعلب مره اخری، ولکن مشارکتهما فی هیئه السوال و الجواب و نضد الالفاظ تاب

یان بظاهرهما عن ذلک الاحتمال. ففی باب التوحید من الکافی و فی الوافی ص 95 ج 1 فی باب جوامع التوحید و فی مراه العقول ص 91 ج 1: محمد بن ابی عبدالله رفعه عن ابی عبدالله علیه السلام قال: بینا امیرالمومنین یخطب علی منبر الکوفه اذقام الیه رجل یقال له: ذعلب دولسان بلیغ فی الخطب شجاع القلب فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک؟ فقال: ویلک یا ذعلب ما کنت اعبد ربا لم اره. فقال: یا امیرالمومنین کیف رایته؟ قال: ویلک یا ذعلب لم تره العیون بمشاهده هذه الابصار، ولکن راته القلوب بحقایق الایمان، ویلک یا ذعلب ان ربی لطیف اللطافه لا یوصف باللطف، عظیم العظمه لا یوصف بالعظم، کبیر الکبریاء لا یوصف بالکبر، جلیل الجلاله لا یوصف بالغلظ، قبل کل شی ء لایقال قبله، و بد کل شی ء لایقال له بعد، شاء (شیا خ ل) الاشیاء لابهمه، دراک لا بخدیعه، فی الاشیاء کلها غیر متمازج بها و لا بائن منها، ظاهر لا بتاویل المبارشره، متجل لاباستهلال رویه، نائی لا بمسافه، قریب لا بمداناه، لطیف لا بتجسم، موجود لا بعد عدم، فاعل لا باضطرار، مقدر لا بحرکه مرید لا بهامه، سمیع لا باله، بصیر لا باداه، لا تحویه الا ماکن، و لا تضمنه الاوقات و لا تحده الصفات، و لا تاخذه السنات

، سبق الاوقات کونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله، بتشعیره المشاعر عرف ان لا مشعرله، و بتجهیره الجواهر عرف ان لا جوهر له، و بمضادته بین الاشیاء عرف ان لا ضدله، و بمقارنته بین الاشیاء عرف ان لا قرین له، ضاد النور بالظلمه، و الیبس بالبلل، و الخشن باللین، و الصرد بالحرور، مولف بین متعادیاتها، مفرق بین مدانیاتها، داله بتفریقها علی مفرقها و بتالیفها علی مولفها، و ذلک قول الله تعالی (و من کل شی ء خلقنا زوجین لعلکم تذکرون). ففرق بین قبل و بعد لیعلم ان لا قبل له و لا بعد، شاهده بغرائزها ان لا غریره لمغرزها، مخبره بتوقیتها ان لا وقت لموقتها، حجب بعضها عن بعض لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه، ان ربا اذ لا مربوب، و الها اذ لا مالوه، و عالما اذا لا معلوم و سمیعا اذ لا مسموع. انتهی ما فی الکافی. و رواه الصدوق فی باب اثبات حدوث العالم من کتابه فی التوحید بطریقین و کل واحد منهما یشتمل علی اکثرمما فی الکافی الا ان ما فی الکافی واقع فی اثناء الطریق الاول و اما الطریق الثانی فمبتدء بما فی الکافی. فعلی الثانی قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق- ره- قال: حدثنا محمد بن ابی عبدالله الکوفی قال: حدثنا محمد بن اسماعیل البرمکی قال: حدثنا الحسین بن الحسن قال: حدثنا عبدالله بن زاهر قال: حدثنی الحسین بن یحیی الکوفی قال: حدثنی قثم بن قتاده، عن عبدالله بن یونس، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: بینا امیرالمومنین (علیه السلام) یخطب علی منبر الکوفه اذ قام الیه رجل یقال له ذعلب ذرب اللسان بلیغ فی الخطاب شجاع القلب- الی آخر ما فی الکافی، الا ان فی التوحید شائی الاشیاء علی صوره الفاعل و یمکن ان یکون ما فی الکافی ایضا علی اسم فاعل منون کرام. و فی التوحید: لا تصحبه الاوقات. ضاد النور بالظلمه و الجسو بالبلل، لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه غیر خلقه. و جاء ذیل الحدیث بعد قوله و سمیعا اذ لا مسموع ابیات علی هذا الوجه: ثم انشا یقول: و لم یزل سیدی بالحمد معروفا و لم یزل سیدی بالجود موصوفا و کنت اذ لیس نور یستضاء به و لا ظلام علی الافاق معکوفا و ربنا بخلاف الخلق کلهم و کلما کان فی الاوهام موصوفا و من یرده علی التشبیه ممتثلا یرجع اخا حصر بالعجر مکتوفا و فی المعارج یلقی موج قدرته موجا یعارض طرف الروح مکفوفا فاترک اخا جدل فی الدین منعمقا قد باشر الشک فیه الرای مووفا و اصحب اخا ثقه حبا لسیده و بالکرامات من مولاه محفوفا امسی دلیل الهدی فی

الارض منتشرا و فی السماء جمیل الحال معروفا قال: فخر ذعلب مغشیا علیه ثم افاق و قال: ما سمعت بمثل هذا الکلام و لا اعود الی شی ء من ذلک، انتهی. اقول: و الابیات مذکوره فی الدیوان المنسوب الی الامیر (ع)، و بین النسختین اختلاف فی الجمله. و اما الطریق الاول فالظاهر من التوحید- ان لم یکن صریحا- ان حدیث ذعلب انما کان من جمله ما قالها (ع) فی او خطبه خطب بها الناس علی المنبر بعد ما بایعوه. قال الصدوق- ره-: حدثنا احمد بن الحسن القطان و علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق- ره- قالا: حدثنا احمد بن یحیی بن زکریا القطان، قال: حدثنا محمد بن العباس، قال: حدثنی محمد بن ابی السری قال: حدثنا احمد بن عبدالله بن یونس، عن سعد الکنانی، عن الاصبغ بن نباته قال: لما جلس علی (علیه السلام) الخلافه و بایعه الناس خرج الی المسجد متعمما بعمامه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، لا بسا برده رسول الله (صلی الله علیه و آله)، متنعلا نعل رسول الله (صلی الله علیه و آله)، متقلدا سیف رسول الله (صلی الله علیه و آله) فصعد المنبر فجلس علیه متمکنا ثم شبک اصابعه فوضعها اسفل بطنه ثم قال: یا معاشر الناس سلونی قبل ان تفقدونی هذا سفط العلم هذا لعاب رسول الله صلی الله علیه و آله هذا ما زقنی رسول الله زقازقا، سلونی فان عندی علم الاولین و الاخرین، اما و الله لو ثنیت لی الوساده فجلست علیها لافنیت لاهل التواره بتوراتهم حتی تنطق التوراه فتقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل الله فی. و افتیت اهل الانجیل بانجیلهم حتی ینطق الانجیل فیقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل الله فی. و افتیت اهل القرآن بقرآنهم حتی ینطق القرآن فیقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل لله فی و انتم تتلون القرآن لیلا و نهارا فهل فیکم احد یعلم ما نزل فیه، و لولا آیه فی کتاب الله لاخبرتکم بما کان و ما یکون و ما هو کائن الی یوم القیامه و هی هذه الایه (یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب). ثم قال: سلونی قبل ان تفقدونی فو الله الذی فلق الحبه و برا النسمه لو سالتمونی عن آیه فی لیل انزلت، او فی نهارا نزلت، مکیها، و مدنیها، سفریها و حضریها، ناسخها، و منسوخها، محمها. و متشابهها، تاویلها، و تنزیلها لاخبرتکم. فقام الیه رجل یقال له: ذعلب و کان ذرب اللسان بلیغا فی الخطب شجاع القلب فقال: لقد ارتقی ابن ابیطالب مرقاه صعبه لاخجلنه الیوم لکم فی مسالتی ایاه فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک؟ قال: ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبدربا لم اره. قال: فکیف رایته صفه لنا؟ قال: ویلک یا ذعلب الربی لا یوصف بالبعد، و لا بالحرکه، و لا بالسکون و لا بالقیام قیام انتصاب، و لا بمجی ء و لا ذهاب، لطیف الطافه لا یوصف باللطف، عظیم العظمه لا یوصف بالعظم، کبیر الکبریاء لا یوصف باکبر، جلیل الجلاله لا یوصف بالغلظ، رووف الرحمه لا یوصف بالرقه، مومن لا بعباده، مدرک لا بمحسه، قائل لا باللفظ، هو فی الاشیاء علی غیر ممازجه، خارج منها علی غیر مبائنه، فوق کل شی ء فلا یقال شی ء فوقه، و امام کل شی ء و لایقال له امام، داخل فی الاشیاء لا کشی ء فی شی ء داخل، و خارج منها لا کشی ء من شی ء خارج. فخر ذعلب ثم قال: تا لله ما سمعت بمثل هذا الجواب و الله لا عدت الی مثلها. ثم قال (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی. فقام الیه الاشعث بن قیس فقال: یا امیرالمومنین کیف یوخذ من المجوس الجزیه و لم ینزل علیهم کتاب و لم یبعث الیهم نبی؟ قال: بلی یا اشعث قد انزل الله علیهم کتابا، و بعث الیهم رسولا حتی ان لهم ملک سکر ذات لیله فدعا بابنته الی فراشه فارتکبها، فلما صبح تسامع به قومه فاجتمعوا الی بابه فقالوا: ایها الملک دنست علینا دیننا فاهلکته فاخرج نطهرک و نقیم علیک الحد. فقال لهم: اجتمعوا و اسمعوا کلامی فان یکن لی مخرج مما ارتکبت و الا فشانکم، فاجتمعوا فقال لهم: هل علمتم ان الله لم یخلق خلقا اکرم علیه من ابینا آدم و امنا حوائ؟ قالوا: صدقت ایها الملک. قال: افلیس قد زوج بنیه بناته و بناته من بنیه؟ قالوا: صدقت هذا هو الدین فتعاقدوا علی ذلک فمحی الله ما فی صدورهم من العلم و رفع عنهم الکتاب، فهم الکفره یدخلون النار بلا حساب و المنافقون اشد حالا منهم. قال الاشعث: و الله ما سمعت لمثل هذا الجواب، و الله لا عدت الی مثلها ابدا. ثم قال (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی. فقام الیه رجل من اقصی المسجد متوکیا علی عصاه فلم یزل یتخطی الناس حتی دنا منه، فقال: یا امیرالمومنین دلنی علی عمل اذا انا عملته نجانی الله من النار. فقال له: اسمع یا هذا ثم افهم ثم استیقن قامت الدنیا بثلاثه: بعالم ناطق مستعمل لعلمه، و بغنی لا یبخل بماله علی اهل دین الله، و بفقیر صابر. فاذا کتم العالم علمه، و بخل الغنی، و لم یصبر الققیر فعندها الویل و الثبور، و عندها یعرف العارفون بالله ان الدار قد رجعت الی بدئها ای الکفر بعد الایمان. ایها السائل فلا تغترن بکثره المساجد و جماعه اقوام اجسادهم مجتمعه و قلوبهم شتی. ایها الناس انما الناس ثلاثه: زاهد، و راغب، و صابر، فاما الزاهد فلا یفرح بشی ء من الدنیا اتاه و لا یحزن علی شی ء منها فاته، و اما الصابر فیتمناها بقلبه فان ادرک منها شیئا صرف عنها نفسه لم (لماظ) یعلم من سوء عاقبتها، و اما الراغب فلا یبالی من حل اصابها ام من حرام. قال له: یا امیرالمومنین فما علامه المومن فی ذلک الزمان؟ قال: ینظر الی ما اوجب الله علیه من حق فیتولاه، و ینظر الی ما خلفه فیتبر امنه و ان کان حمیما قریبا. قال: صدقت یا امیرالمومنین ثم غاب الرجل فلم نره فطلبه الناس فلم یجدوه فتبسم علی (علیه السلام) علی المنبر ثم قال: مالکم هذا اخی الخضر (ع). ثم قال: سلونی قبل ان تفقدونی فلم یقم الیه احد فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی نبیه (صلی الله علیه و آله). ثم قال للحسن (علیه السلام): یا حسن قم فاصعد المنبر فتکلم بکلام لا تجهلک قریش من بعدی فیقولون: ان الحسن بن علی لا یحسن شیئا، قال الحسن (علیه السلام): یا ابه کیف اصعد و اتکلم و انت فی الناس تسمع و تری؟ قال له: بابی و امی و اری (اواری ظ) نفسی عنک و اسمع و اری و انت لا ترانی. فصعد الحسن (ع) المنبر فحمد الله بمحامد بلیغه شریفه و صلی علی النبی (صلی الله علیه و آله) صلاه و جزه ثم قال: ایها الناس سمعت جدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: انا مدینه العلم و علی بابها و هل تدخل المدینه الا من بابها، ثم نزل، فوثب الیه علی (علیه السلام) فحمله و ضمه الی صدره. القال للحسین (علیه السلام): یا بنی قم فاصعد المنبر و تکلم بکلام لا تجهلک قریش من بعدی فیقولون: ان الحسین بن علی لا یبصر شیئا، و لیکن کلامک تبعا لکلام اخیک. فصعد الحسین (ع) المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی نبیه صلاه موجزه ثم قال: یا معاشر الناس سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو یقول: ان علیا هو مدینه هدی فمن دخله نجی و من تخلف عنها هلک. فوثب الیه علی (علیه السلام) فضمه الی صدره و قبله ثم قال: معاشر الناس اشهدوا انهما فرخا رسول الله و دیعته التی استودعنیها، و انا استودعکموها، معاشر الناس و رسول الله سائلکم عنهما. انتهی ما فی التوحید. و روی هذا الطریق فی اول المجلس الخامس و الخمسین من امالیه بهذا الاسناد فی التوحید. و اعلم ان کلامه (علیه السلام) فی جواب ذعلب مذکور فی النهج ایضا، و هو الکلام 177 من باب الخطب اوله: و من کلامه (علیه السلام) و قد ساله ذعلب الیمانی فقال: هل رایت ربک یا امیرالمومنین؟ فقال (علیه السلام): افاعبد ما لااری، قال: و کیف تراه- الخ. لکن ما فی النهج یکون قریبا مثلث ما فی الکافی و التوحید، علی ان نسخه النهج لا یوافقهما فی الالفاظ و العبارات و بینهما تفاوت الا فی صدر الروایه حیث قال (علیه السلام): لا تدرکه العیون بمشاهده العیان ولکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان. و اما سائر کلامه هذا لیس بمذکور فی النهج الا ان قوله (علیه السلام): قامت الدنیا بثلاثه: بعالم ناطق مستعمل علمه- الخ، شبیه بقوله (علیه السلام) لجابر بن عبدالله الانصاری: یا جابر قوام الدنیا باربعه: عالم مسعمل علمه- الخ، و هو الحکمه 372 من باب المختار من حکمه (علیه السلام) من النهج. تنبیه: قد قدمنا فی شرح المختار الاول من کتبه (علیه السلام) (ص 357 ج 2 من تکمله المنهاج) اختلاف الاقوال فی اول خطبه خطبها (ع) بعد ما بویع له بالخلافه و قد حققنا هنالک ان الخطب: 21 و 28 و 166 و 176 من النهج کانت جمیعا خطبه واحده، فبما نقلنا من روایه التوحید ههنا علمت ان کلامه فی جواب ذعلب ای ذلک الکلام 177 من باب الخطب ایضا کان منها، و ان الجمیع مما قالها فی جلسه واحده حین صعد المنبر بعد ما بویع له (علیه السلام) باخلافه. و روی الکلینی فی ذلک الباب من الکافی حدیثا عن ابی جعفر (ع) وقع بینه و بین رجل من الخوارج مثل ما وقع بین امیرالمومنین (علیه السلام) و ذعلب فاجاب الرجل بما یقرب من کلام امیرالمومنین (علیه السلام). قال: علی بن ابراهیم عن ابیه، عن علی بن معبد، عن عبدالله بن سنان، عن ابیه قال: حضرت اباجعفر (ع) فدخل علیه رجل من الخوارج فقال: یا با جعفر ای شی ء تعبد؟ قال: الله، قال: رایته؟ قال: بلی لم تره العیون بمشاهده الابصار ولکن راته القلوب بحقائق الایمان، لایعرف بالقیاس، و لا یدرک بالحواس، و لا یشبه بالناس، موصوف بالایات، معروف بالعلامات، لایجوز فی حکمه، ذلک الله لا اله الا هو، قال: فخرج الرجل و هو یقول: الله اعلم حیث بجعل رسالته. انتهی. و رواه الصدوق فی المجلس السابع و الاربعین ما امالیه و فی باب جاء فی الرویه من التوحید ایضا. و ابوجعفر هذا هو محمد بن علی الباقر (ع) لا الامام التاسع بقریبه روایه سنان عنه (علیه السلام) صرح به فی اسناد الامالی حیث قال: عن عبدالله بن سنان عن ابیه قال: حضرت اباجعفر محمد بن علی الباقر (ع). قال الصدوق فی التوحید بعد نقل حدیق ذعلب: فی هذا البحر الفاظ قد ذکرها الرضا (ع) فی خطبته، و هذا تصدیق قولنا فی الائمه علیهم السلام ان علم کل واحد منهم ماخوذ عن ابیه حتی یتصل ذلک بالنبی (صلی الله علیه و آله). انتهی قوله رحمه الله. اقول: ان ما یجب ان یعتقد و یذعن فیهم (ع) ان علمهم من معدن واحد لا یخالفون الحق و لا یختلفون فیه، و لقد اجاد الصدوق رحمه الله بما افاد، ولکن ذلک الحدیث المروی فی الکافی عن ابی جعفر (ع) منسوب الی امیرالمومنین (علیه السلام) علی نسق واحد. روی الطبرسی فی کتاب الاحتجاج فی باب احتجاج امیرالمومنین (علیه السلام) فیما یتعلق بتوحید الله و تنزیهه عما لا یلیق به ما هذا لفظه: و روی اهل السیر ان رجلا جاء الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین اخبرنی عن الله ارایته حین عبدته؟ فقال له امیرالمومنین: لم اک بالذی اعبد من لم اره، فقال له: کیف رایته یا امیرالمومنین؟ فقال له: ویحک لم تره العیون بمشاهده العیان، ولکن راته العقول بحقائق الایمان، معروف بالدلالات، منعوت بالعلامات لا یقاس بالناس، و لا یدرک بالحواس، فانصرف الرجل و هو یقول: الله اعلم الحدیث یجعل رسالته، انتهی. و الناقد فی الاحادیث یری ان ذینک الحدیثین واحد قاله احدهما علیهماالسلام و وقعت تلک الواقعه لاحدهما و تعددت من سهو الراوی فتامل و الله تعالی اعلم. اما بین الحدیث فیجوز قرائه الابصار بالفتح و الکسر، فعلی الاول جمع و علی الثانی مصدر، و فی نسختی النهج و الاحتجاج بمشاهده العیان، و المراد بالقلوب العقول. کما فی الاحتجاج، و قد بینا فی شرح المختار 237 من باب الخطب ان المراد من القلب فی الایات و الاخبار و اصطلاح الا لهیین هو اللطیفه القدسیه الربانیه التی یعبر عنها بالقوه العقلیه، لا الجسم اللحمی الصنوبری. قوله (علیه السلام): لا تدرکه العیون فی مشاهده الابصار. قد عرفت فی شرح الاحادیث المتقدمه ان ما تدرکه الابصار لابد من ان یکون جسما ذا ضوء و لون، و ما یقبل الضوء و اللون لابد من ان یکون کثیفا، فلزم من رویته تعالی بالابصار کونه جسما، و الجسم مرکب حادث ذو جهه و وضع، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. و اما قوله: ولکن راته القلوب بحقائق الایمان فاعلم ان السائل الحبر لما ساله (علیه السلام) هل رایت ربک حین عبدته و اجابه (علیه السلام) ما کنت اعبد ربا لم اره، حمل الرویه علی الرویه بالعین، لان المرتکز عند عامه الناس انما تکون الرویه بهذا المعنی لانهم یتبادرون الی الاحکام التی تحس بمحسه لحشرهم معها و انسهم بها. و اما التوجه الی ما وراء الطبیعه و السیر الی باطن عالم الشهود بقدم المعرفه فلا تیسر لهم الا بعد تنبیه و ایقاظ و ارشاد، و لما رای (ع) انه حمل الرویه علی ذلک بین له ان المراد من الرویه هو الرویه القلبیه لا العینیه، و قال (علیه السلام) راته القلوب بحقائق الایمان. و اما الرویه القلبیه بحقائق الایمان فلابد من ان نمهد مقدمه فی بیانه کی یتضح المراد و هی: ان حقیقته تعالی غیر معلومه لاحد بالعلم الحصولی الصوری کما انها غیر معلومه لاحد ایضا بالعلم الاکتناهی اعنی احاطته تعالی بالعقل او الحس او بغیرهما من القوی المدرکه، و اتفق علی امتنا ذینک العلمین به تعالی الحکماء الالهیون و العرفاء الشامخون. اما الاول فلان العلم الحصولی به تعالی انما یتمشی فیما له ماهیه حتی یصح تعدد انحاء الموجود لتلک الماهیه فیحصل نحو من وجوده فی الاذهان، و العلم الحصولی هو حصول صوره الشی ء و ارتسامه فی الذهن، و العلم باشی ء لیس الا نحو وجوده لدی الذات العاقله المجرده، فهذا الوجود الذهنی نحو من وجود ذلک الشی ء الخارجی، غایه الامر ان للذهنی بالنسبه الی الخارجی تجردا ما، ولکن الواجب تعالی لما کان حقیقته وجوده العینی الخاص و تعینه عین ذاته و انیته ماهیته لا یتطرق الیه التعدد و الکثره، فلا یرتسم فی الذهن، فلا یکون معلوما لاحد بالعلم الحصولی. و اما الثانی فلان ما سواه معلول له، و انی للمعلول ان یحیط بعلته و هو دونها و شان من شونها، و هو تعالی لشده نوریه وجوده الغیر المتنای العینی الخاص به و نهایه کماله وسعه عظمته و قاهریه ذاته و تسلطه عی من سواه حجب العقول المجرده و النفوس الکامله، فضلا عن الاوهام و الابصار عن الاحاطه به و اکتناه ذاته لقصورها و فتورها. و فی الحدیث: ان الله قد الحتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار، و ان الملا الاعلی یطلبونه کما تطلبونه انتم و فی الکتاب الالهی (لا یحیطون به علما و عنت الوجوه للحی القیوم) (طه- 110) والعلم به تعالی علی ما هو علیه مختص به. سبحان من تحیر فی ذاته سواه فهم خرد بکنه کمالش نبرده راه از ما قیاس ساحت قدسش بود چنانک موری کند مساحت گردون ز قعر چاه و کما ان ابصارنا عاجزه عن ان تملا من نور الشمس المشرقه و عن احاطه الرویه بها و اکتناهها، کذلک بصیرتنا عن اکتناه ذاته تعالی. علی ان هذا التمثیل للتقریب، کیف؟ و هو تعالی اجل و اعلی عن التشبیه و التمثیل و القیاس بخلوقاته (و لله المثل الاعلی و هو العزیز الحکیم) (النحل- 61). ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من نکته: فاذا کان الابصار عاجره عن ان تملاها من نور الشمس المشرقه فما ظنک برویه من هو فی شده نوریته فوق ما لا یتناهی بما لا یتناهی. و قد روی فی ذلک الکلینی فی باب ابطال الرویه من جامعه الکافی و الصدوق فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید عن احمد بن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن صفوان بن یحیی، عن عاصم بن حمید، عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: ذاکرت اباعبدالله (علیه السلام) فیما یروون من الرویه، فقال: الشمس جزء من سبعین جزئا من نور الکرسی، و الکرسی جزء من سبعین جزئا من نور العرش، و العرش جزء من سبعین جزئا من نور الحجاب، و الحجاب جزء من سبعین جزئا من نور الستر، فان کانوا صادقین فلیملووا اعینهم من الشمس لیس دونها سحاب. فاذا ساقنا البرهان الی ان العلم به تعالی حصولیا و اکتناهیا محال، فلا جرم یکون المراد من الرویه القلبیه بحقائق الایمان غیر هذین النحوین من العلم بل هی طور آخر ادق و الطف و هو: ان الرویه القلبیه به تعالی هی الکشف التام الحضوری و شهوده تعالی للعبد علی مقدار تقر به منه تعالی بقدم المعرفه و درج معارف العقل و عقائد حقانیه برهانیه، فانه عز و جل یتجلی للعبد بقدر و عائه الوجودی، لانه رب العباد و الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق، و هم فی وجودهم و بقائهم فی جمیع الاحوال و العوالم ربط محض و فقر صوف، و الاول تعالی لا ینفک فیضه علیهم طرفه عین، و یفیض علیهم علی مقدار قابلیتهم وسعه وجودهم و تقربهم، و العارف السالک یشهده علی مقدار حقائق ایمانه لا بالکنه، و هذا الشهود الوجودی و الانکشاف التام الحضوری ذو درجات (یرفع الله الذین آمنوا و الذین اوتوا العلم درجات) (المجادله- 12). و تنتهی هذه الدرجات الی مرتبه یقول العبد یقول العبد السالک النائل بها علی لسان صدق و قول حق: لو کشف الغطاء لما ازددت یقین

ا. قال یعقوب بن اسحاق الکندی فیلسوف العرب: اذا کانت العله الاولی متصله بنا لفیضه علینا و کنا غیر متصلین به الا من جهته، فقد یمکن فینا ملاحظته علی قدر ما یمکن للمفاض علیه ان یلا حظ المفیض، فیجب ان لا ینسب قدر احاطته بنا الی قدر ملاحظتنا له، لانها اغزر و اوفر و اشد استغراقا. و قال المحقق الشهر زوری فی الشجره الالهیه: الواجب لذاته اجمل الاشیاء و اکملها، لان کل جمال و کمال رشح وفیض و ظل من جماله و کماله، فله الجلال الارفع، و النور الاقهر، فهو محتجب بکمال نوریته و شده ظهوره، و الحکماء المتالهون العارفون به یشهدونه لا بالکنه، لان شده ظهوره و قوه لمعانه و ضعف ذواتنا المجرده النوریه یمنعنا عن مشاهدته بالکنه کما منع شده ظهور الشمس و قوه نورها ابصارنا اکتناهها، لان شده نوریتها حجابها، و نحن نعرف الحق الاول و نشاهده، لکن لا نحیط به علما کما ورد فی الوحی الالهی (و لا یحیطون به لما و عنت الوجوه للحی القیوم). نقلهما صدر المتالهین عنهما فی الفصل الثالث من المنهج الثانی من اول الاسفار. و المراد من حقائق الایمان مراتبه لان الایمان به فی کل مرتبه کان حقیقه و عقیده حقه. فان قول الاعرابی حیث سئل عن الدلیل علی وجود الصانع: البعره تدل علی البعیر و آثار الاقدام تدل علی المسیر، افسماء ذات ابراج و ارض ذات فجاج لا تدل علی وجود اللطیف الخبیر، مرتبه من مراتب الایمان، و هو استدلال بالاثار المحوجه الی السبب الدال علی وجوده تعالی، و هو اعتقاد صدق و ایمان حق. و قد سلک هذا المسلک امیرالمومنین (علیه السلام) فی مقام ارشاد من کان و عاء عقله یقتضی هذا القدر من الخطاب بقوله: البعره تدل علی البعیر، و الروثه تدل علی الحمیر و آثار الاقدام تدل علی المسیر فهیکل علوی بهذه اللطافه، و مرکز ثفلی بهذه الکثافه کیف لا یدلان علی اللطیف الخبیر؟ و کان قول الاعرابی ماخوذ من کلامه (علیه السلام) کما اشار الیه السید نعمه الله الجزائری فی تعلیقته علی اول کتابه الموسوم بالانوار النعمانیه. و استدلال المتکلمین بحدوث الاجسام و الاعرض علی وجود الخالق و بالنظر فی احوال الخلیقه علی صفاته تعالی واحده فواحده ایضا مرتبه من الایمان، و هذه المرتبه حقیقه من حقائق الایمان. و هذا الطریق ابراهیم الخلیل (ع) فی مقام هدایه العباد، فانه استدل بالافول الذی هو الغیبه المستلزمه للحرکه المستلزمه للحدوث المستلزم لوجود الصانع تعالی. و ما استدل به الحکماء الطبیعیون من وجود الحرکه علی محرک، و بامتناع اتصال المحرکات الالی نهایه علی وجود محرک اول غیر متحرک، ثم استدلوا من ذلک علی وجود مبداء اول ایضا حقیقه من حقائق الایمان و مرتبه من مراتبه و ما استدل به طائفه اخری ن الالهیین کالعرفاء الشامخین من ذاته علی ذاته من غیر الاستعلانه بالباطل الدور و التسلسل، اعنی برهان الصدیقین حق و حقیقته من مراتب حقائق الایمان. و اشیر الیه فی الکتاب الالهی (سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق او لم یکف بربک انه علی کل شی ء شهید) (فصلت- 55) فعرفوا بذاته ذاته و وحدانیته شهد الله انه لا اله الا هو، و بذاته عرفوا غیره، او لم یکف بربک انه علی کل شی ء شهید. و اعلم ان اظهر الموجودات و اجلاها عند اهل البصیره هو الله تعالی، و یستدلون بذاته علی وجود غیره لا بالعکس کما هو داب من لم یصل الی تلک المرتبه العلیاء و قد نطق ببرهان الصدیقین علی اوضح بیان امام الموحدین سید الشهداء ابوعبدالله الحسین (ع) فی دعاء عرفه: کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک، ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، مت غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک، و متی بعدت حتی تکون الاثار هی التی توصل الیک- الخ. و نعم قال العارف الشبستری: زهی نادان که الخورشید تابان ز نور شمع جوید در بیابان و لایخفی ان اتم مراتب الایمان و حقائقه هذه المرتبه الاخیره، و هی ایضا بحسب مراتب العرفان متفاوته، و قد کان الفائزون بهذه الرتبه العلیاء و النالون بهذه النعمه العظمی یکتمونها عن غیر اهلها مخافه ان تزل اقدام لم تسلک منازل السائرین، و تضطرب احلام لم ترق الی مقامات العارفین. قد روی الشیخ الجلیل السعید الصدوق قدس سرع فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید حدیثا فی ذلک قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق، قال: حدثنا محمد بن ابی عبدالله الکوفی، قال: حدثنا موسی بن عمران النخعی، عن الحسین بن یزید النوفلی، عن علی بن ابی حمزه، عن ابی بصیر، عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: قلت له: اخبرنی عن الله عز و جل هل یراه المومنون یوم القیامه؟ قال: نعم و قد راه قبل یوم القیامه. فقلت: متی؟ قال: حین قال لهم: (الست بربکم قالوا بلی) (الاعراف 173) ثم سکت ساعه ثم قال: ان المومنین لیرونه فی الدنیا قبل یوم القیامه الست تراه فی وقتک هذا؟ قال ابوبصیر: فقلت له: جعلت فداک فاحدث بهذا عنک؟ فقال: لا فانک اذا حدثت به فانکره منکر جاهل بمعنی ما نقوله ثم قدر ان ذلک تشبیه کفر، و لیست الرویه بالقلب کالرویه بالعین، تعالی الله عما یصفه المشبهون و الملحدون. بیان: قوله: فاحدث جمله استفهامیه او ان اداه الاستفهام محذوفه ای افا حدث بهذا عنک؟ و قوله (علیه السلام): کفر، فعل ماض جزاء للشرط اعنی اذا حدثت به. و المراد بالکفر، الکفر باهل البیت علیهم السلام، لان الجاهل بذلک المعنی الرقیق الذی اشار الیه الامام (ع) یعتقد انهم علیهم السلام قائلون بالتشبیه المحال. و فی الفتح الرابع من الفاتحه الاولی من شرح المیبدی علی الدیوان المنسوب الی الامیر (ع) ابیات منسوبه الی الامام السجاد (ع) انه قال: انی لاکتم من علمی جواهره کیلا یری الحق ذو جهل فیفتتنا و قد تقدم فی هذا ابوحسن الی الحسین و وصی قبله الحسنا و رب جوهر علم لوابوح به لقیل لی انت ممن یعبد الوثنا و لا ستحل رجال مسلمون دمی یرون اقبح ما یاتونه حسنا او المراد بالکفر، الکفر بالله باعتقاد تشبیه تعالی بسائر المرئیات بالابصار کما مر فی الحدیث الاول عن ابی الحسن الثالث (ع) ان الرائی متی ساوی المرئی فی السبب الموجب بینهما فی الرویه وجب الاشتباه و ان ذلک التشبیه، و ان الکفر بهذا المعنی انسب بسیاق العباره. و بما حققنا دریت ان معنی الرویه القلبیه هو الانکشاف التام الحضوری الذی شهد علی صحته العقل و النقل، و ان الرویه البصریه علی ان نحو کانت محاله فی حقه تعالی بشهاده العقل و النقل ایضا. فقد اخطا من فسر قوله تعالی: (ما کذب الفواد ما رای) (النجم- 12) بقوله: ان الله تعالی جعل بصر رسول الله فی فواه او خلق لفواده بصرا حتی راه تعالی رویه العین. و نسب هذا الرای الی النواوی من العامه. و یرد علیه جمیع ما یرد علی ادراکه تعالی بالعین، لان الا دراک البصری محال فیه تعالی سواء کانت قوه الابصار فی هذه البنیه المخصوصه اعنی العین او فی غیرها، و جعل العین فی القلب لایخرج الرویه عن الادراک البصری و لایدخلها و الرویه القلبیه، بل هی رویه بصریه بلا کلام. مثلا رویتنا زیدا فی المنام و ان لم تکن بعین الراس لکن ما یعتبر فیها حاله الیقظه معتبر فی المنام ایضا، فزید المرئی فی المنام محدود ذو جهه مسامت للرائی فرویته فی المنام بغیر هذه المحسه اعنی عین الراس لاتخرج عن احکام الرویه العینیه و لاتدخل فی الرویه القلبیه المجرده عن اوصاف الجسم. و لو اراد هذا القائل من کلامه ذلک المعنی اللطیف الصحیح الذی بیناه آنفا فنعم الوفاق ولکن صرح غیر واحد بانه لم یرده، و لفظه یابی عن حمله علیه. و دریت ایضا ان الذین ذهبوا الی عکس ما ذهب الیه النواوی ای الی جواز ان یحول الله تعالی قوه القلب الی العین فیعلم الله تعالی بها فیکون ذلک الادراک علما باعتبار انه بقوه القلب، و رویه باعتبار انه قدوقع بالمعنی الحال فی العین سلکوا طریقه عمیاء ایضا، و یرد علیهم الایراد من وجوه راینا الاعراض عنها اجدر. و لما کان هذا البحث الحکمی العقلی حاویا لتلک النکات الانیقه و المطالب الرقیقه، اکثرها کان مستفادا من کلمات الائمه الهداه علیهم السلام، راینا ان نشیر الیها علی حسب ما یقتضی المقام، و لعمری من ساعده التوفیق و اخذت الفطانه بیده اغتنم ذلک البحث العقلی الجامع لکثیر من ضوابط عقلیه تزیده بصیره و رقیا فی معرفه الله تعالی وفقها فی الاخبار المرویه فی الرویه و غیرها مما یغتر المنتسبون الی العلم بظاهرها. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله. الترجمه: این نامه ایست که امیرالمومنین علی (علیه السلام) به جریر بن عبدالله بجلی گاهی که او را بسوی معاویه گسیل داشت تا از وی بیعت بگیرد، نوشت. معاویه در بیعت با آن بزرگوار به تسویف و مماطله می گذرانید و ببهانه های بیجا امروز و فردا می کرد، و بدین سبب جریر مدتی دراز در شام سرگردان بود و امیرالمومنین (علیه السلام) چون دید که معاویه در امر بیعت دودل است و به لعل و عسی روزگار می گذراند این نامه را به جریر نوشت: اما بعد ای جریر برسیدن نامه ام، معاویه را وادار که قبول بیعت یا امتناع آنرا یکسره کند، و فرا گیرش که در اطاعت یا عصیان بجزم سخن گوید، پس او را میان کارزاری که آواره اش کند، و یا گردن نهادنی که ارجش دهد و بهره اش رساند، (1) مخیر گردان اگر کارزار را برگزیند عهد امان بسویش افکن و اعلام جنگ در ده، و اگر بصلح گراید بیعت از وی بستان. والسلام.

شوشتری

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اقول: رواه (صفین نصر) و (عقد ابن عبد ربه)، و فی الثانی: (و خیره بین حرب معضله) فی (العقد): (مجلبه) رواه فی عنوان اخبار علی و معاویه. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی جریر بن عبدالله البجلی) عدوه فی الطوال، ففی (معارف ابن قتیبه) یتفل فی ذروه البعیر من طوله، و کانت (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) نعله ذراعا، و قال: اعتزل علیا (ع) و معاویه و اقام بالجزیره و نواحیها حتی توفی بالشراه سنه (54). (لما ارسله الی معاویه) عن (موفقیات ابن بکار): لما ارسله (علیه السلام) اقام عند معاویه اربعه اشهر. و فی (تاریخ الیعقوبی)ان الاشتر منع علیا(ع) من ارسال جریر الی معاویه، و قال: هواه هواهم و نیه نیتهم. فقال (علیه السلام): دعه یتوجه فان نصح کان ممن ادی امانته، و ان داهن کان علیه وزر من اوتمن و لم یود الامانه. و یاویحهم مع من یمیلون و یدعوننی! فوالله ما اردتهم الا علی اقامه الحق، و لم یردهم غیری الا علی باطل. هذا، و فی (الاغانی): قال علی بن زید: قال لی الحسن البصری: قول الشاعر: لو لا جریر هلکت بجیله نعم الفتی و بئست القبیله اهجاه ام مدحه؟ قلت: مدحه

وهجا قومه. فقال: ما مدح من هجی قومه. قوله (علیه السلام): (اما بعد، فاذا اتاک کتابی، فاحمل معاویه علی الفصل وخذه بالامر الجزم- الی قوله- (فخذ بیعته) روی هذا الکتاب نصر بن مزاحم فی. (صفینه)، فقال: و فی حدیث محمد و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی (علیه السلام) الی جریر بعد ذلک: اما بعد، فاذا اتاک کتابی هذا، فاحمل معاویه علی الفصل،، و خذه بالامر الجزم، ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه. فلما انتهی الکتاب الی جریر، اتی معاویه فاقراه الکتاب، و قال له: انه لا یطبع علی قلب الا بذنب، و لا ینشرح (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) الا بتوبه، و لا اظن قلبک الا مطبوعا، اراک قد وقفت بین الحق و الباطل کانک تنتظر شیئا فی یدی غیرک. فقال معاویه: القاک بالفیصل اول مجلس. فلما بایعه اهل الشام، قال: الحق بصاحبک. و کتب الیه بالحرب. و قال نصر ایضا: قال الشعبی ان علیا (ع) حین قدم من البصره، نزع جریرا عن همدان، فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا، فقال له جریر: ابعثنی، فان معاویه لم یزل لی مستنصحا و وادا- الی ان قال- قال (علیه السلام) له: ایت معاویه بکتابی فان دخل فی ما دخل فیه المسلمون، و الا فانبذ الیه، و اعلم انی لا ارضی به امیرا و ان العامه لا ترضی به خلیفه. فانطلق حتی اتی الشام، و قال: یا معاویه انه قد اجتمع لابن عمک اهل الحرمین، و اهل المصرین، و اهل الحجاز، و اهل الیمن، و اهل مصر، و اهل العروض، و عمان، و اهل البحرین، و الیمامه، و لم یبق الا هذه الحصون التی انت فیها لو سال علیها سیل من اودیته غرقها- الی ان قال- خطب معاویه و قال: ایها الناس قد علمتم انی خلیفه عمر، و انی خلیفه عثمان، و انی ولیه و قد قتل مظلوما و الله یقول: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا) و انا احب ان تعلمونی ذات انفسکم فی قتل عثمان. فقاموا باجمعهم، و اجابوا الی الطلب بدمه، و بایعوه علی ذلک. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان معاویه قال لجریر: رایت رایا، اکتب الی علی ان یجعل لی الشام و مصر، فان حضرته الوفاه لم یجعل لاحد من بعده فی عنقی بیعه، و اسلم الیه هذا الامر، و اکتب الیه بالخلافه. قال جریر: (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اکتب ما شئت. فکتب معاویه الیه (علیه السلام) یساله ذلک. و ذکروا ان علیا (ع) کتب الی جریر. اما بعد، فان معاویه انما اراد بما طلب الا یکون لی فی عنقه بیعه، و ان یختار من امره ما احب، و قد کان المغیره اشار علی- و انا بالمدینه- ان استعمله علی الشام. فابیت ذلک علیه، و لم یکن الله لیرانی ان اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل، و الا فاقبل. ثم یظهر مما نقلنا من مستند الکتاب من خبر محمد و صالح ان کلمه (هذا) سقطت من المصنف فی قوله: (کتابی هذا)، فالمقام یقتضیه، و ان کلمه (مخزیه) فی کلامه مصحفه (محظیه) و کیف تکون السلم مخزیه و قد قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافه … )؟! و فی (الصحاح): السلم: الصلح، یفتح و یکسر، و یذ کر و یونث. و الحرب تونث، و قال المبرد: قد تذکر، و انشد: و هو اذا الحرب هفا عقابه مرجم حرب تلتقی حرابه هذا، و مر فی فصل عثمان قوله (علیه السلام): (ان استعدادی لحرب اهل الشام و جریر عندهم اغلاق للشام، و صرف لاهله عن خیر ان ارادوه، و لکن قد وقت لجریر وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا، و الرای عندی مع الاناه، فارودوا و لا اکره لکم الاعداد، و لقد ضربت انف هذا الامر و عینه، و قلبت ظهره و بطنه، فلم ار لی الا القتال او الکفر) مع شرحه.

مغنیه

اللغه: الفصل: الحکم القاطع لکل قول. و حرب مجلیه: تجلی العدو عن موقفه، و تلجثه الی العدول عنه. و سلم مخزیه: تفرض علیه شروط العدل فیستسلم لها مرغما. فانبذ الیه: ارم الیه عهد السلم و الامان و اعلن علیه الحرب. الاعراب: و السلام مبتدا و الخبر محذوف ای علیک. المعنی: فی شرح الرساله السادسه قلنا: ان الامام ارسلها لمعاویه مع جریر بن عبدالله. البجلی، و ایضا تقدم فی الخطبه 43: ان اصحاب الامام اشاروا علیه بالاستعداد لحرب معاویه بعد ارساله جریرا الی الشام، و انه اجاب بقوله: ان استعدادی لحرب اهل الشام و جریر عندهم اغلاق للشام.. و لکن وقت لجریر وقتا لایقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا. و لما مضی الامد المضروب کتب الامام الی جریر هذه الرساله، و ملخصها: لا موجب للتاخیر و التطویل، و علیک ان تنهی الامر مع معاویه بکلمه واحده: البیعه او الحرب.

عبده

… فاحمل معاویه علی الفصل: الفصل الحکم القطعی و حرب مجلیه ای مخرجه له من وطنه و السلم المخزیه الصلح الدال علی العجز و الخطل فی الرای الموجب للخذی فانبذ الیه ای اطرح الیه عهد الامان و اعلنه بالحرب و الفعل من باب ضرب

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به جریر ابن عبدالله بجلی هنگامی که او را به شام برای بیعت گرفتن نزد معاویه فرستاده بود (بجلی منسوب است به بجیله نام قبیله ای در یمن که به جدشان بجیله ابن ثمار ابن ارش ابن عمرو ابن الغوث نسبت داده می شدند، علمای رجال جریر را نکوهش نموده به روایت و گفتار او اعتماد ندارند، و میگویند: رسالت و پیغام بردن او از جانب امام علیه السلام برای معاویه اگر چه در اول امر به نیکوئی او گواهی می دهد ولی جدائی او از آن حضرت و ملحق شدن به معاویه در آخر کار بدی او را ثابت می نماید مرحوم حاج شیخ عبدالله، مقانی در کتاب تنقیح المقال به طور تفصیل بیان فرموده خلاصه چون امام علیه السلام جریر را برای بیعت گرفتن از معاویه به شام فرستاد معاویه به بهانه ای جواب او را نداده امروز و فردا می نمود تا از مردم شام برای خود بیعت گرفت، و اصحاب آن حضرت که دانستند معاویه فرمان آن بزرگوار را اطاعت نخواهد نمود پیش از مراجعت جریر از شام و پاسخ آوردن گفتند: مصلحت در آن است که آماده جنگ با مردم شام شویم، و امام علیه السلام پیش از جواب آوردن جریر پیشدستی به جنگ با مردم شام را صلاح نمی دانست، و سبب آن را چنانکه در سخن چهل و سوم گذشت بیان فرمود، بنابراین برای یکسره شدن کار این نامه را برای بیعت گرفتن از معاویه به جریر نوشت(: پس از ستایش خداوند و درود بر پیغمبر اکرم نامه من که به تو رسید معاویه را وادار تا کارش را یکسره نموده به یک سو تصمیم گرفته آماده شود )سرگردانی را از خود دور نموده تو را معطل نداشته در بیعت کردن بهانه نجسته امروز و فردا نکند( پس از آن او را مخیر ساز بین جنگ خانمانسوزی که مردم را از روی جبر و نگرانی از وطن و سامان خود آواره می سازد و بین صلح و آشتی که خواری در بر دارد )چون آشتی دلیل بر ناتوانی است، در اینجا امام علیه السلام می خواهد بفهماند در هر دو صورت خواه جنگ کند یا آشتی غلبه و فیروزی با آن حضرت است، و او را به این بیان تهدید می نماید( پس اگر جنگ اختیار نمود پیمان امان را به سوی او بینداز، و اگر صلح و آشتی پذیرفت از او بیعت بگیر )به زودی وظیفه ات را انجام داده مراجعت نما ما را چشم به راه مگذار( درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

برخورد با مشرکین امام علیه السلام جریر فرزند عبدالله بجلی را به نمایندگی پیش معاویه فرستاد تا وضع او را روشن بکند و نامه قبل را برای معاویه نوشت معاویه هم برای تقویت خود و بهره گیری از فرصت جریر را نگاه داشت و او را سرگردان کرد. به همین جهت امام علیه السلام این نامه را به جریر نوشت و باو هشدار داد که فرصت را از دست ندهد. امام علیه السلام در این نامه با معاویه روش مشرکین را رفتار کرده چون از وضع او آگاه بوده است. برنامه محمد (صلی الله علیه و آله) با مشرکین را خدا در قرآن مجید مطرح کرده و امام علیه السلام از کلمات آن هم در نامه بهره گرفته است. (اگر از خیانت طائفه ای میترسی عهدنامه آنان را پیش آنها بینداز و مثل آنها عهد را نادیده بگیر، خدا بدون تردید خیانتکاران را دوست ندارد.) و امام علیه السلام بدون چشم پوشی و سهل انگاری سفارش میکند که کار بیعت با معاویه را یکطرفه کند و نتیجه را اعلام دارد.

سید محمد شیرازی

الی جریر بن عبدالله البجلی، لما ارسله الی المعاویه (اما بعد) ای بعد الحمد و الصلاه، (فاذا اتاک کتاب) هذا (فاحمل) ای الزم (معاویه علی الفصل) ای الحکم القطعی، فی انه یرضخ، او یابی، فقد بعث الامام جریرا الی معاویه بکتاب، لکن معاویه ارجاء الجواب، و جریر فی دمشق ینتظر الجواب، و یرید معاویه بالمماطله، تجهیز قواه، لیعلم انه هل یتمکن ان یقابل الامام ام لا؟ و لذا کتب الامام بهذا الکتاب الی جریر (و خذه بالامر الجزم) ای القطع فی احد الطرفین. (ثم خیره بین حرب مجلیه) ای مخرجه له من وطنه، ان ابی التسلیم لبیعتی (او سلم مخزیه) ای تخزیه و تذله عن کبریائه، و ذلک بقبوله البیعه، و الحرب و السلم مونثان سماعا، و لذا جی ء بوصفهما مونثا (فان اختار الجرب) و العصیان (فانبذ الیه) ای اعلمه من قبلی بالحرب، و انی اعامله معامله المحارب (و ان اختار السلم) و الرضوخ (فخذ بیعته) لی (و السلام).

موسوی

اللغه: احمل علی الامر: الزمه به و حمله علی الامر اغراه به. الفصل: الحکم القطعی و بدون تردد و اصله القطع و ابانه احد الشیئین عن الاخر. الجزم: القطع. المجلیه: من الاجلاء و هو الاخراج من الوطن قهرا. المخزیه: المهینه، المذله. انبذ الیه: اعلن علیه الحرب و اصل النبذ الالقاء و الرمی. الشرح: (اما بعد فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم مخزیه فان اختار الحرب فانبذ الیه و ان اختار السلم فخذ بیعته والسلام) هذه الرساله موجهه الی جریر بن عبدالله البجلی رسول الامام الی معاویه فی الشام و کان الامام قد ارسله لاخذ البیعه و لکن معاویه استعمل معه سیاسه التاخیر و التسویف و اخذ یماطل جریرا و یدافعه فلما استبطا الامام ذلک کتب هذه الرساله. اذا اتاک کتابی فلا تترک معاویه یتلاعب بک و یوخرک و یماطلک و لا یعطیک الجواب الحاسم بل الزمه بالقول الفصل و اجعله یختار و یحسم امره بین اعطاء البیعه او اعلان الحرب، اما الحرب التی تخرجه عن الشام و تجلیه عنها و اما السلم المخزیه لانه اعطی الطاعه و رضی البیعه بعد تریث و تاخیر و لم یکن السباق فی التسلیم بالامر و المبادره للبیعه و من

تاخر عن المبادره لیس له الا العزل المخزی … ثم امره انه اذا اختار الحرب فاعلنها علیه و ارمیها الیه ای آذنه بها و قد شبهه بالکافرین اذا اراد الحرب و مصداقا لقوله تعالی: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین). ثم اذا اختار البیعه فلیاخذ البیعه منه کما اخذت من المسلمین …

دامغانی

از نامه آن حضرت به معاویه در این نامه که قبلا هم بخشی از آن ضمن بیان چگونگی پیام فرستادن امیر المؤمنین (ع) همراه جریر بن عبد الله بجلی برای معاویه آمده است و همه سیره نویسان آن را نقل کرده اند و شیوخ متکلمان معتزلی هم در کتابهای خود آن را آورده اند، ابن ابی الحدید پس از ایراد مباحثی کلامی، مطلبی مختصر درباره چگونگی حضور جریر بن عبد الله پیش معاویه آورده است که چنین است:

جریر بن عبد الله بجلی پیش معاویه:

ما ضمن مباحث گذشته شرح این موضوع را که علی (علیه السلام) جریر را پیش معاویه گسیل فرمود به تفصیل آورده ایم. زبیر بن بکّار در کتاب الموفقیات می گوید که چون علی (علیه السلام) جریر را پیش معاویه گسیل داشت، جریر از کوفه بیرون آمد و تصور نمی کرد که هیچکس برای رفتن پیش معاویه بر او پیشی بگیرد. خودش می گوید: همین که پیش معاویه رسیدم او را در حالی دیدم که برای مردم خطبه می خواند، و آنان بر گرد او می گریستند و بر گرد پیراهن خون آلوده عثمان که بر نیزه ای همراه انگشتان قطع شده همسرش، نائله دختر فرافصه، آویخته بود، شیون می کردند. من نامه علی (علیه السلام) را به او دادم. در راه مردی همراه من بود که پا به پای من حرکت می کرد و چون توقف می کردم توقف می کرد، در این هنگام برابر معاویه ظاهر شد و این ابیات را برای او خواند: همانا پسر عموهایت عبد المطلب بدون آنکه دروغ باشد پیر شما را کشتند و تو سزاوارترین کس برای قیامی، قیام کن و ما همه این ابیات را در مباحث گذشته آورده ایم.

گوید: سپس نامه دیگری از ولید بن عقبه بن ابی معیط را که برادر مادری عثمان بود و از کوفه به طور پوشیده برای معاویه نوشته بود به او داده و آغاز آن نامه چنین بود: «ای معاویه همانا شانه و گردن پادشاهی به تصرف غیر در آمده است و نیستی آن نزدیک است» و ما این ابیات را ضمن مباحث گذشته آورده ایم.

جریر بن عبد الله گوید معاویه به من گفت: اینک همینجا بمان که مردم از مرگ و کشتن عثمان به هیجان آمده اند و صبر کن تا آرام بگیرند. و من چهار ماه ماندم. آنگاه نامه ای دیگر از ولید بن عقبه برای معاویه رسید که در آغازش این ابیات را نوشته بود: تو با نامه نوشتن برای علی می خواهی کار را اصلاح کنی و حال آنکه مثل تو همچون زنی است که می خواهد پوستی را که بر آن کرم افتاده و فاسد شده است دباغی کند...

گوید: چون این نامه برای معاویه رسید دو صفحه کاغذ سپید را به هم چسباند و آن را در هم پیچید و عنوان آن را چنین نوشت: «از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب» و به من داد. من که نمی دانستم چیست پنداشتم پاسخ نامه است. معاویه مردی از قبیله عبس را همراه من کرد و من نمی دانستم چه چیزی همراه دارد. از شام بیرون آمدیم و چون به کوفه رسیدیم مردم در مسجد جمع شدند و تردید نداشتند که آن نامه که همراه من است، طومار بیعت مردم شام است. ولی همینکه علی (علیه السلام) آن را گشود، نوشته ای در آن ندید. در این هنگام آن مرد عبسی برخاست و گفت: از قبایل قیس و غطفانیها و عبسیها چه کسانی حضور دارند. و سپس گفت: من به خدا سوگند می خورم که خود دیدم زیر پیراهن عثمان بیشتر از پنجاه هزار مرد محترم جمع شده اند و ریشهای ایشان از اشکهایشان خیس بود و همگان با یکدیگر پیمان بسته و سوگند خورده اند که کشندگان عثمان را در صحرا و دریا بکشند و من به خدا سوگند می خورم که پسر ابو سفیان آنان را با سپاهی که چهل هزار اسب خایه کشیده- اخته- همراه خواهد داشت، برای حمله به شما حرکت خواهد داد و خیال می کنید چه دلیرانی در آن سپاه خواهند بود.

آنگاه آن مرد عبسی نامه ای از معاویه را به علی (علیه السلام) تسلیم کرد، علی (علیه السلام) آن را گشود و در آن این ابیات را دید: مرا کاری و خبری فرا رسیده است که در آن اندوه جان نهفته است و مایه بریده شدن بینی افراد نژاده است، سوگ امیر مؤمنان و لرزشی چنان سنگین که گویی کوههای استوار برای آن فرو می ریزد. و این اشعار را هم در گذشته آورده ایم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی جریر بن عبداللّه البجلی لما أرسله إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که به جریر بن عبداللّه بجلی هنگامی که او را به سوی معاویه (برای اتمام حجّت نهایی)فرستاد نگاشت. {1) .سند نامه: از کسانی که قبل از سید رضی این نامه را نقل کردند نصر بن مزاحم در کتاب صفین و ابن عبد ربه در کتاب عقد الفرید است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211) }

نامه در یک نگاه

محتوای نامه کاملا روشن است امام علیه السلام می خواهد فرستاده اش جریر،به معاویه اتمام حجت نهایی را بکند که اگر آماده بیعت است بیعت کند؛و اگر آماده بیعت نیست مفهومش این است که قصد جنگ دارد.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ،وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ،أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ،فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَیْهِ،وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) هنگامی که نامه من به تو رسید معاویه را به حکم نهایی،دعوت کن و برای یک طرفه شدن کار،او را به یک نتیجه جزمی وادار ساز سپس او را میان جنگی آواره کننده یا تسلیمی رسواگر مخیر ساز،اگر جنگ را اختیار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پیش گرفت از او بیعت بگیر و السلام.

در مسیر حلّ مشکل از طریق مسالمت آمیز

در تواریخ آمده است هنگامی که امیر مؤمنان علی علیه السلام به جریر مأموریت داد تا نزد معاویه برود و از او بیعت بگیرد،و او پیام امام علیه السلام را به معاویه رساند معاویه پیوسته امروز و فردا می کرد تا جایی که اصحاب امیر مؤمنان او را متهم به همکاری با معاویه کردند و امام علیه السلام درباره او فرمود:آنقدر جریر نزد معاویه درنگ کرده است که یا گنهکار است و یا فریب خورده!

لذا امام علیه السلام نامه مورد بحث را برای جریر مرقوم فرمود تا بیش از این معطل نشود و یکی از دو جواب را از معاویه بگیرد یا بیعت کند یا اعلان جنگ دهد امام علیه السلام در این نامه می فرماید:

«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) هنگامی که نامه من به تو رسید معاویه را به حکم نهایی دعوت کن و برای یک طرفه شدن کار،او را به یک نتیجه جزمی وادار ساز.سپس او را میان جنگی آواره کننده یا تسلیمی رسواگر مخیر ساز اگر جنگ را اختیار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پیش گرفت از او بیعت بگیر و السلام»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ {1) .«فصل»در اصل به معنای جدایی است و به حکم قطعی که از قاضی و غیر قاضی صادر می شود،فصل گفته می شود،زیرا میان ارباب دعوا جدایی می افکند و مسائل مشتبه را از هم جدا می سازد. }، وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ {2) .«مجلیه»از ماده«اجلاء»به معنای اخراج از وطن است و ریشه اصلی آن«جلاء»به معنای آشکار شدن می باشد و به همین مناسبت به خروج از شهر نیز اطلاق شده،گویی شخص در شهر مخفی است و با خروج آشکار می گردد و«جلاء»به معنای صیقل دادن نیز،نوعی آشکار شدن رنگ حقیقی است که در زیر زنگار پوشیده شده بود. }،أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ {3) .«مخزیه»از ریشه«خزی»است که به باب افعال رفته و«خزی»به معنای رسوایی و ذلت آمده است و شاید ریشه اصل رسوایی باشد که سبب ذلت هم می شود و جمعی از ارباب لغت ریشه اصلی آن را بد حالی حاصل از وقوع در بلا و رسوایی و ذلت دانسته اند. }،فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ {4) .«فانبذ»از ریشه«نبذ»بر وزن«سبز»در اصل به معنی دور افکندن اشیای بی ارزش است و گاه به معنی اعلام کردن نیز آمده؛گوئی سخنی به سوی طرف افکنده می شود خواه این سخن الغای پیمان باشد یا اعلان جنگ یا چیز دیگر و در جمله بالا به معنی اعلان جنگ است. }إِلَیْهِ،وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ،وَ السَّلَامُ).

هنگامی که نامه امام علیه السلام در شام به جریر رسید آن را به دست معاویه داد و خود به پا خاست و برای مردم سخن گفت و تذکر داد که همه شما از وضع عثمان آگاهید و تمام بلاد بدون گفتگو با علی بیعت کرده اند؛یعنی با شخصی که اگر مسأله خلافت به اختیار خود ما گذاشته می شد کسی جز او را نمی پذیرفتید.

جریر بن عبداللّه کیست؟

جریر بن عبداللّه از مشاهیر صحابه از قبیله بجیله از قبایل یمن است.بجیله نام زنی بود معروف در آن قبیله که قبیله به نام او نامیده شد و گاهی منسوب به آن قبیله را بجلی می گویند.

جریر در سال دهم هجرت در رأس 150 تن از قبیله بجله نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد.پیغمبر او را احترام کرد و هنگامی که دست خود را برای بیعت گشود فرمود:بیعت به این شرط که به یکتایی خداوند و نبوّت من ایمان داشته باشی نماز را به پا داری و زکات را بپردازی خیر خواه مسلمانان باشی و روزه ماه رمضان را انجام دهی و والی مسلمین را اطاعت کنی.

سپس آن حضرت اوضاع منطقه زندگی او را سؤال کرد جریر عرض کرد:یا رسول اللّه اسلام در آن منطقه ظاهر شده و مردم بتها را شکستند.فرمود:بت «ذوالخلصه»چطور؟ عرض کرد این بت بزرگ به حال خود باقی است.حضرت وی را مأمور به نابود کردن آن ساخت.جریر با 200 تن از قبیله خویش به آنجا شتافت و بعد از چند روز بازگشت و عرض کرد:به خدا سوگند آن را ویران کردم و به پیش چشم عبادت کنندگانش آتش زدم.

جریر همراه قبیله بجیله در فتح قادسیه شرکت داشت و مؤثر بود.بعداً از سوی عثمان به عنوان فرماندار منطقه همدان نصب شد و بعد از قتل عثمان و رسیدن نامه امیر مؤمنان به او،مردم را به امامت حضرت و بیعت با او دعوت کرد و بعد از چندی به کوفه آمد و چون در میان مردم شام شهرتی داشت امام علیه السلام نامه خود را که برای معاویه نوشته بود بدست او داد که به شام برود؛ولی نتوانست نقش خود را به خوبی ایفا کند و به کوفه بازگشت.مردم عراق به او بدبین شدند و او را طرفدار معاویه شمردند.جریر از بدبینی عراقیان دلگیر شد و به جزیره قرقیسا رفت و از کارهای سیاسی و اجتماعی دوری گزید.

نامه9: افشای دشمنی های قریش و استقامت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه در سال 36 هجری که شخصی به نام ابو مسلم آن را برد)

متن نامه

فَأَرَادَ قَومُنَا قَتلَ نَبِیّنَا وَ اجتِیَاحَ أَصلِنَا وَ هَمّوا بِنَا الهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الأَفَاعِیلَ وَ مَنَعُونَا العَذبَ وَ أَحلَسُونَا الخَوفَ وَ اضطَرّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعرٍ وَ أَوقَدُوا لَنَا نَارَ الحَربِ فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذّبّ عَن حَوزَتِهِ وَ الرمّی ِ مِن وَرَاءِ حُرمَتِهِ مُؤمِنُنَا یبَغیِ بِذَلِکَ الأَجرَ وَ کَافِرُنَا یُحامِی عَنِ الأَصلِ وَ مَن أَسلَمَ مِن قُرَیشٍ خِلوٌ مِمّا نَحنُ فِیهِ بِحِلفٍ یَمنَعُهُ أَو عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ القَتلِ بِمَکَانِ أَمنٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِذَا احمَرّ البَأسُ

ص: 368

وَ أَحجَمَ النّاسُ قَدّمَ أَهلَ بَیتِهِ فَوَقَی بِهِم أَصحَابَهُ حَرّ السّیُوفِ وَ الأَسِنّهِ فَقُتِلَ عُبَیدَهُ بنُ الحَارِثِ یَومَ بَدرٍ وَ قُتِلَ حَمزَهُ یَومَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعفَرٌ یَومَ مُؤتَهَ وَ أَرَادَ مَن لَو شِئتُ ذَکَرتُ اسمَهُ مِثلَ ألّذِی أَرَادُوا مِنَ الشّهَادَهِ وَ لَکِنّ آجَالَهُم عُجّلَت وَ مَنِیّتَهُ أُجّلَت فَیَا عَجَباً لِلدّهرِ إِذ صِرتُ یُقرَنُ بیِ مَن لَم یَسعَ بِقَدَمِی وَ لَم تَکُن لَهُ کسَابِقَتی التّی لَا یُدلِی أَحَدٌ بِمِثلِهَا إِلّا أَن یَدَعِّیَ مُدّعٍ مَا لَا أَعرِفُهُ وَ لَا أَظُنّ اللّهَ یَعرِفُهُ وَ الحَمدُ لِلّهِ عَلَی کُلّ حَالٍ وَ أَمّا مَا سَأَلتَ مِن دَفعِ قَتَلَهِ عُثمَانَ إِلَیکَ فَإنِیّ نَظَرتُ فِی هَذَا الأَمرِ فَلَم أَرَهُ یَسَعُنیِ دَفعُهُم إِلَیکَ وَ لَا إِلَی غَیرِکَ وَ لعَمَریِ لَئِن لَم تَنزِع عَن غَیّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعرِفَنّهُم عَن قَلِیلٍ یَطلُبُونَکَ لَا یُکَلّفُونَکَ طَلَبَهُم فِی بَرّ وَ لَا بَحرٍ وَ لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهلٍ إِلّا أَنّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجدَانُهُ وَ زَورٌ لَا یَسُرّکَ لُقیَانُهُ وَ السّلَامُ لِأَهلِهِ

ترجمه ها

دشتی

خویشاوندان ما از قریش می خواستند پیامبرمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بکشند، {در لیله المبیت، چهل نفر از قبائل گوناگون، قصد جان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را داشتند که امام علی علیه السّلام به جای آن حضرت خوابید و پیامبر هجرت کرد. که آیه 207 بقره: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ و از مردم کسانی هستند که جان خود را برای کسب خشنودی خدا با او معامله می کنند» در باره امام علی علیه السّلام نازل شد.} و ریشه ما را در آورند و در این راه اندیشه ها از سرگذراندند، و هر چه خواستند نسبت به ما انجام دادند.

و زندگی خوش را از ما سلب کردند، و با ترس و وحشت به هم آمیختند، و ما را به پیمودن کوه های صعب العبور مجبور کردند، {پیامبر و مسلمانان را با زن و فرزندانشان در درّه ای سوزان و بی آب و علف به نام شعب ابی طالب، سه سال زندانی و محاصره کردند. تا آنکه جبرئیل خبر داد که پیمان نامه قریش را موریانه خورده و أثری جز کلمه «بسمک اللّهم» از آن وجود ندارد، و زجر و شکنجه مسلمانان و فریاد کودکان و ناله گرسنگان، اهل مکّه را به شدّت ناراحت کرد، و محاصره شکسته شد، امّا بسیاری از یاران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حضرت خدیجه در این محاصره وفات کردند.} و برای ما آتش جنگ افروختند ، امّا خدا خواست که ما پاسدار دین او باشیم، و شر آنان را از حریم دین باز داریم . مؤمن ما در این راه خواستار پاداش بود، و کافر ما از خویشاوندان خود دفاع کرد، دیگر افراد قریش که ایمان می آوردند و از تبار ما نبودند، هر گاه آتش جنگ زبانه می کشید، و دشمنان هجوم می آوردند یا به وسیله هم پیمانهایشان و یا با نیروی قوم و قبیله شان حمایت می شدند در امان بودند . پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اهل بیت خود را پیش می فرستاد تا به وسیله آنها، اصحابش را از سوزش شمشیرها و نیزه ها حفظ فرماید ، چنانکه عبیده بن حارث در جنگ بدر، و حمزه در احد، و جعفر در موته، {موته، سرزمینی در جنوب شرقی بحر المیّت کشور اردن امروز است که در سال هشتم هجری بین مسلمانان و روم جنگی در گرفت و حضرت جعفر به شهادت رسید.} شهید شدند. {عبیده بن حارث پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ بدر، و حمزه عموی پیامبر در احد، و جعفر پسر عموی پیامبر در جنگ موته به شهادت رسیدند.} کسانی هم بودند که اگر می خواستم نامشان را می آوردم، آنان دوست داشتند چون شهیدان اسلام، شهید گردند، امّا مقدّر چنین بود که زنده بمانند، و مرگشان به تأخیر افتاد .

شگفتا از روزگار! که مرا همسنگ کسی قرار داده که چون من پیش قدم نبوده، و مانند من سابقه در اسلام و هجرت نداشته است، کسی را سراغ ندارم چنین ادّعایی کند، مگر ادّعا کننده ای که نه من او را می شناسم و نه فکر می کنم خدا، او را بشناسد! در هر حال خدا را سپاسگزارم .

اینکه از من خواستی تا قاتلان عثمان را به تو بسپارم، پیرامون آن فکر کردم و دیدم که توان سپردن آنها را به تو یا غیر تو ندارم . {روزی امام علیه السّلام بر بالای منبر فرمود: کشندگان عثمان از جای برخیزند. بیش از ده هزار نفر از مهاجر و انصار به پا خاستند!.} سوگند به جان خودم! اگر دست از گمراهی و تفرقه بر نداری، به زودی آنها را خواهی یافت که تو را می طلبند، بی آن که تو را فرصت دهند تا در خشکی و دریا و کوه و صحرا، زحمت پیدا کردنشان را بر خود هموار کنی. و اگر در جستجوی آنان بر آیی بدان که شادمان نخواهی شد، و ملاقات با آنان تو را خوشحال نخواهد کرد، و درود بر اهل آن .

شهیدی

پس مردم ما- قریش- خواستند پیامبرمان را بکشند و ریشه ما را بکنند، و در باره ما اندیشه ها کردند و کارها راندند. از زندگی گوارامان باز داشتند و در بیم و نگرانی گذاشتند، و ناچارمان کردند تا به کوهی دشوار گذار بر شویم، و آتش جنگ را برای ما بر افروختند. امّا خدا خواست تا ما پاسدار شریعتش باشیم و نگاهدار حرمتش. مؤمن ما از این کار خواهان مزد بود، و کافر ما از تبار خویش حمایت می نمود. از قریش آن که مسلمان گردید، آزاری که ما را بود، بدو نمی رسید، چه یا هم سوگندی داشت که پاس او را می داشت یا خویشاوندی که به یاری وی همّت می گماشت، پس او از کشته شدن در امان بود- و از گزند نانگران- .

و رسول خدا (ص) چون کارزار دشوار می شد و مردم پای پس می نهادند، کسان خود را فراز می داشت و بدانان یارانش را از سوزش نیزه ها و شمشیرها باز می داشت ، چنانکه عبیده پسر حارث در نبرد بدر، و حمزه در احد، و جعفر در مؤته، شهید گردید، و آن که اگر خواهم نام او بگویم، خواست تا چون آنان فیض شهادت یابد لیکن اجل های آنان پیش افتاد و در مرگ او تأخیر رخ داد. شگفتا! از روزگار که کار بدانجا کشید تا مرا در پایه کسی در آرند که چون من پای پیش ننهاد- و دستی به جهاد نگشاد- نه چون من اسلامش دیرینه است و نه او را چنین پیشینه، جز آنکه کسی از روی ادعا چیزی را گوید که نه من می شناسم و نه خدا، و سپاس خدا را در هر حال و هرجا. امّا خواست تو در سپردن کشندگان عثمان، من در این کار نگریستم و دیدم بر سپردن آنان به تو یا جز تو توانا نیستم. و به جانم سوگند، اگر از گمراهی دست باز نداری و دور جدایی خواهی را به سر نیاری به زودی بینی

که آنان در پی تواند، و رنج جستن شان را در بیابان و دریا و کوه و صحرا بر تو نمی نهند، لیکن آن خواستنی است تو را ناخوشایند و دیداری نادلپسند، و سلام بر آنان که در خور سلامند.

اردبیلی

پس خواستند گروه ما کشتن پیغمبر ما را و از بیخ برکندند اصل عالی ما را و اراده کردند بما غموم و آلام را و کردند بما

نسخه نهج البلاغه (براساس ترجمه اردبیلی)، ص: 265

کارهای اشرار را و منع کردند ما را از آب شیرین و پوشانیدند لباس ترسرا و بیچاره ساختند ما را بسوی کوه و درشت در شعبهای مکه و بر افروختند از برای ما آتش جنگ را پس عزم کرد که خدا برای ما بر دفع کردن اعدا از ناحیه پیغمبر و انداختن دشمنان از پس حرمت آن سید بشر و منع ایشان از آن مؤمن ما همچو ابو طالب طلب کرد اجر جزیل را و کار فرما همچو حمزه و عباس قبل از اسلام حمایت میکرد از اصل جلیل ما بسبب خویشی و هر که مسلمان شده بود از قریش که خالی بود از آنچه ما در او بودیم از متاعب بهم سوگندی او یا بقرابتی که قایم نزد او پس آن بود از قتل بجای امنیت و از ایذا بموضع سلامت و بود پیغمبر خدا وقتی که سخت شد کارزار و باز پس شدند مردمان که پیش داشت اهل بیت خود را در معارک پس نگه داشت بایشان اصحاب خود را از گرمی شمشیرها و نیزه ها پس کشته شد عبیده بن حرث روز بدر و کشته شد حمزه در روز احد و کشته شد جعفر در روز موته و خواست کسی که اگر زیاد کنم نام او را مراد نفس نفیس خودش است مثل آن چیزی که اراده کردند آن شهدا شهادت و لیکن اجلهای ایشان شتابیده شده بود و مرگ آن کس مؤخر گردانیده شده پس ای عجب مر روزگار را چون کردیم بحالتی که همسر میشوم بکسی که سعی نمی کند در نصرت دین بکام پیش نهادن و نیست او را همچو سابقه من در اسلام که نزدیکی نمی جوید هیچیک بمثل آن بجز آنکه دعوی میکند دعوی کننده چیزی را که نمی شناسم آنرا از صفات کمال پس ستایش مر خدای راست در همه حال و امّا آنچه درخواستی ای معاویه از دفع کردن کشندگان عثمان بسوی تو پس بدرستی که من نظر کردم در این امر ندیدم آنرا که دست رس باشد مراد دفع کردن بسوی تو و نه بغیر تو و سوگند بزندگانی خودم که اگر باز نه ایستی از گمراهی خود و خصومت خود هر آینه بشناسی از پس اندک زمانی که طلب کنند تو را و رنج نیندازند تو را در طلب خود در صحرا و نه در دریا و نه در کوه و نه در زمین هموار مگر آنکه آن طلب طلبی باشد که غمگین بگرداند تو را یافتن آن و زیارتی که شاد نگرداند تو را رسیدن بآن و سلام خدا مر کسانی راست که از آهل آنند

آیتی

قوم ما (قریش) آهنگ کشتن پیامبر ما کردند و خواستند که ریشه ما برکنند. پس درباره ما بارها نشستند و راءی زدند و بسا کارها کردند. از زندگی شیرین منعمان نمودند و با وحشت دست به گریبانمان ساختند. ما را وادار کردند که بر کوهی صعب {2. مراد، شعب (دره) ابوطالب است که قریش، بنی هاشم را در آن محاصره کردند.} زیستن گیریم، سپس، برای ما آتش جنگ افروختند. ولی خداوند خواسته بود که ما از آیین بر حق او نگهداری کنیم و نگذاریم که کس به حریم حرمتش دست یازد. در میان ما، آنان که ایمان آورده بودند، خواستاران پاداش آن جهانی بودند و آنان که ایمان نیاورده بودند از خاندان و تبار خود حمایت می کردند. از قریشیان هر که ایمان می آورد از آن آزار که ما گرفتارش بودیم در امان بود. زیرا یا هم سوگندی بود که از او دفاع می کرد و یا عشیره اش به یاریش برمی خاست. به هر حال، از کشته شدن در امان بود.

چون کارزار سخت می شد و مردم پای واپس می نهادند، رسول الله (صلی الله علیه و آله) اهل بیت خود را پیش می داشت و آنها را سپر اصحاب خود از ضربتهای سخت شمشیر و نیزه می نمود. چنانکه عبیده بن الحارث {3. عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب، پسر عموی رسول خدا (ص) بود.} در روز بدر به شهادت رسید و حمزه {4. حمزه بن عبدالمطلب، عموی پیامبر (ص).} در روز احد، و جعفر{5. جعفر بن ابی طالب، پسر عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و برادر علی بن ابیطالب (ع)} در جنگ موته. یکی دیگر بود که اگر خواهم نامش را بیاورم. او نیز چون آنان خواستار شهادت می بود، ولی مرگ آنها زودتر فرا رسید و مرگ او به تاءخیر افتاد. و شگفتا از این روزگار که مرا قرین کسی ساخته که هرگز چون من برای اسلام قدمی برنداشته و او را در دین سابقه ای چون سابقه من نبوده است. سابقه ای که کس را بدان دسترس نیست، مگر کسی ادعایی کند که من او را نمی شناسم و نپندارم که خدا هم او را بشناسد. در هر حال، خدا را می ستایم.

و اما از من خواسته بودی که قاتلان عثمان را نزد تو فرستم، من در این کار اندیشیدم.

دیدم برای من میسر نیست که آنها را به تو یا به دیگری سپارم. به جان خودم سوگند، که اگر از این گمراهی بازنیایی و از تفرقه و جدایی باز نایستی، بزودی آنها را خواهی شناخت که تو را می جویند و تو را به رنج نمی افکنند که در بیابان و دریا و کوه و دشت به سراغشان روی.

البته تو در پی یافتن چیزی هستی که یافتنش برای تو خوشایند نیست و اینان کسانی هستند که دیدارشان تو را شادمان نخواهد کرد. سلام بر آنکه شایسته سلام باشد.

انصاریان

قوم ما خواستند پیامبرمان را از میان بردارند،و ریشه ما را بر اندازند،علیه ما نقشه ها کشیدند، و کارها کردند،در آسایش را به روی ما بستند،و ما را بر پلاس ترس نشاندند، مجبور به اقامت در کوههای صعب العبور نمودند،و بر علیه ما آتش جنگ افروختند .به خواست حق شرّ دشمن را از پیامبر و حریم حرمتش راندیم .اهل ایمان به امید پاداش الهی از رسول خدا پشتیبانی می کرد،و اهل کفر از ریشه خویشاوندی حمایت می نمود.آنان که غیر ما از قریش مسلمان شده بودند در آن سختی و رنجی که ما بودیم نبودند محض پیمانی که با کفار داشتند که شکنجه را از آنها باز می داشت، یا خویشاوندی که به یاری آنان بر می خاست،روی این حساب جایشان از کشته شدن امن بود .

رسول خدا-صلّی اللّه علیه و آله تنور جنگ گرم می شد،

و مردم قدم پس می گذاشتند اهل بیت خود را جلو می انداخت،و اصحاب خود را از حرارت شمشیر و نیزه حفظ می کرد .عبیده بن حارث در جنگ بدر،و حمزه در جنگ احد، و جعفر در جبهه موته کشته شدند،و کسی که اگر می خواستم نامش را می گفتم شهادت را خواست همان گونه که آنان خواستند،اما مدت آنان زودتر به سر رسید،و مرگ او به تأخیر افتاد .

عجبا از روزگار که انسانی نظیر مرا برابر قرارداد با کسی که مانند من برای اسلام قدم برنداشته، و برای او چون من سابقه ای در اسلام نیست،سابقه ای که کسی را به مثل آن دسترسی نیست، مگر آنکه ادّعا کند ادّعا کننده ای آنچه را من خبر ندارم،و گمان نمی برم که خداوند هم موضوع آن ادّعا را بشناسد.

در همه حال خدای را سپاس .

امّا آنچه را از من خواسته ای که کشندگان عثمان را به تو تحویل دهم،در این مسأله فکر کردم دیدم مرا میسّر نیست آنان را به سوی تو یا غیر تو فرستم .به جان خودم سوگند اگر از گمراهی و اختلاف دست برنداری،به همین زودی آنان را خواهی شناخت که به دنبال تو بر آیند،

و از این دنبال کردنشان در بیابان و دریا و کوه و دشت تو را به زحمت بیندازند،و این دنبال کردنی است که تو را ناراحت و آزرده کند،و زیارتی که دیدارش تو را تو را شاد ننماید.سلام بر آن که اهل اسلام است .

شروح

راوندی

و قد ذکر فی الکتاب الاول لمعاویه ان قومنا کما رایت و علم ارادوا قتل محمد صلی الله علی و آله لما ادعی النبوه، و کان ابوک منهم، و عزموا علی استیصالنا و اجتثاث اصلنا، و هموا نزول الهموم بنا، فدفعهم الله عنا. و کان بنو هاشم ینصرون محمدا (صلی الله علیه و آله) مومنهم و کافرهم اول مره الا ابالهب فمومنهم مثل ابی طالب فی جمیع الاحوال، و کافرهم کالعباس و حمزه فی اول الحال، فانهما قبل ان اسلما کانا یذبان عن محمد (صلی الله علیه و آله)، و لما امر الله نبیه بقتال الکفار کان یجعل اهل بیته و قایه للمسلمین، حتی قتل فی غزوه بدر عبیده ابن الحارث بن عبدالمطلب، و قتل عمی حمزه یوم الاحزاب باحد، و جعفر ابن ابی طالب اخی بموته. ثم اوما الی نفسه بانه کان یرجو الشهاده فی سبیل الله لما استشهدوا فاخر الله وقتی بان حفظنی لانی کنت خلیفه محمد صلی الله علیه و آله و وصیه، احفظ شریعته بعده الی ان یکون لی من یقوم مقامی، فحینذ یخلی تعالی بینی و بین اعدائی. ثم قال: و لم یکن قط لک یا معاویه سابقه و اثر فی الدین کما کان لی، الا ان تدعی شیئا کاذبا لا یعرف الله کون ذلک و وجوه منک، و لا یعرفه الناس. و الاجتیاح: الاهلاک. و هموا: ارادوا بنا الهموم، ای نزول الهموم بنا، فحذف

المضاف و اقیم المضاف الیه مقامه. و لو کان تلک الهمه منهم بخیر لقال و هموا بنا الهمم. و الافاعیل: الافعال القبیحه. و قوله منعونا العذب ای طیب العیش بین الاهل و الوطن. و احلسونا: الزمونا الخشیه. و اضطرونا: ای الجاونا الی امر صعب و منزل خشن فی دار الغربه. و الجبل الوعر: الصعب ارتقاوه الشدید الثبوت علیه و اللزوم به. فعزم الله لنا: ای اوجب علی الذب، ای علی الدفع عن حوزته، ای عن جانبه و ناحیته، ای عن محمد صلی الله علیه و آله. و ینبغی: یطلب. و یحامی: یحافظ. و من اسلم من قیش: ای الذین صاروا مسلمین منهم. خلو: ای خال. بحلف: ای عهد. یمنعه: ای یحفظه. او عشیره: ای قبیله. و قیل: یعنی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته کانوا یخافون دون الذین اسلموا من قریش، فانهم کانوا عاهدوا جماعه من الکفار او کانوا ذوی عدد کثیر، فکانوا لا یخافون للحلف و الکثره. و الظاهر انه علیه السلام یقول ذلک علی الاطلاق، ای کان المسلمون من جمله قریش خالین من هذا البلاء الذی انا فیه لما اسلموا اول مره، اما بعهد من الکفار او بعشیره لهم فیهم. و قوله اذا احمر الباس و احجم الناس معناه اذا اشتدت الحرب، و منه موت احمر: ای شدید، و هو ماخوذ من لون السبع، کان سبع اذا

اهوی الی الناس. و احجم: ای تاخر، یقال: حجمته عن الشی ء فاحجم ای کففته عنه فکف، و هو من النوادر، مثل کببته فاکب. و وقی: ای حفظ. و کان رجل یسمی بدرا حفر بئرا بذلک الموضع فسمیت تلک البئر بدرا. و یقال ایضا قلیب بدر علی ما هو التقدیر فی المعروف المعهود. و احد جبل علی ظهر مدینه الرسول صلی الله علیه و آله، و بقربه کانت الواقعه التی قتل فیها حمزه. و یقرن بی: ای یجعل قرینا لی او قرنا او یجعل مقرونا و مجموعا بی. و ادلی برحمه: اذا مت به، و ادلی بحجته: ای احتج بها. و ادلی بماله الی الحاکم: دفعه الیه. قوله و الحمد لله علی کل حال یذکر عند البلاء و الشده، و اما عند النعمه فیقال: الحمد لله بنعمته یتم الصالحات. و قوله: و لا اظن الله یعرفه نحو قوله و لنبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم و الصابرین، و الله یعلم کل شی ء قبل وجوده. و معناه حتی نعلم جهادکم موجودا.

و القتله جمع قاتل. و لم اره یسعنی دفعهم الیک: ای لم یکن لی ان اسلمهم الیک، و لم اررخصه فی دفعهم الیک و لا الی غیرک، یقال: وسعه الشی ء یسعه ای لم یضق علیه ذلک. و لعمری لئن لم تنزع: ای بقائی قسمی لئن لم ترجع یا معاویه عن غیک، ای جهلک و شقاقک ای خلافک.

کیدری

قوله علیه السلام: فاراد قومنا قتل نبینا الی آخره. الاجتیاح: الاهلاک. و احلسونا الخوف: ای الزموناها اراد بذلک قریشا حین اخرجوا بنی هاشم من مکه، و حبسوهم فی الشعب و حرموا علی انفسهم مکالمتهم و مبایعتهم و مخالطتهم، و کتبوا بذلک صحیفه و علقوها من باب الکعبه، فبعث الله الیه الارضه حتی اکلتها سوی اسم الله، و صارت ید الکاتب شلاء و هو منصور بن عکرمه. و اضطرونا الی جبل و عر: ای الجاونا الی امر صعب. فعزم الله لنا: ای اوجب علینا و حرضنا. علی الذب عن حوزته: ای علی الدفع عن ناحیه النبی صلی الله علیه و آله و من اسلم من قریش. خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه و عشیره تقوم دونه. ای کان من عد الهاشمین من مسلمی قریش خالیا فارغا من هذا البلاء الذی کان یخص بنی هاشم، لکونهم علی عهد من الکفار او لکثره عهدهم. و کافرنا یحامی عن الاصل: یعنی کان کفار بنی هاشم یذبون ایضا عن النبی صلی الله علیه و آله بسبب القرابه سوی ابی لهب و ابنه. و احمر الیاس: ای اشتد القتال و منه موت احمر ای شدید و هو ماخوذ من لون السبع، علی ما مر. احجم: ای تاخر. و اراد من لو شئت ذکرت اسمه: عنی به نفسه و ادلی برحمه مت بها و ادلی بحجته: احتج بها و ادلی بماله

الی الحاکم دفعه الیه. و لا اظن الله یعرفه: یعنی انه بخلاف ما ادعاه و اخبر به یعنی انه لم یکن، اذ لو کان لعرفه العالم لذاته.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه: اجتیاح: ریشه کن کردن احد: کوهی در مدینه هموم: تصمیمها حلس: پارچه ی نازکی که زیر جهاز شتر می گذارند وعر: صعب العبور حوزه: ناحیه، حوزه ی پادشاهی پایتخت و مرکز پادشاه است حلف: پیمانی که میان مردم بسته می شود احجام: تاخیر کردن در کاری موته: نام زمینی در سرزمین دمشق که پایین تر از شهر بلقاست. ادلاء بالشیئی: نزدیک شدن به آن (قبیله ی ما (قریش) خواستند پیامبرمان را بکشند، و ریشه ی ما را برکنند، غم و اندوه را به جانهای ما ریختند، و هر بدی را که می توانستند درباره ی ما انجام دادند، گوارایی زندگی را از ما منع کردند، ترس و بیم را همراه ما ساختند، ما را به پناه بردن به کوه صعب العبور مجبور کردند، برای ما آتش جنگ را برافروختند، پس خداوند اراده کرد که به وسیله ی ما، دینش را نگهدارد و شر آنان را از حریم آن، باز دارد، مومنان ما، در این راه خواهان ثواب بودند، و کافران ما، اصل و ریشه را حمایت می کردند و هر کس از قریش که ایمان می آورد از ناراحتیهایی که ما داشتیم در امان بود و این امر به خاطر هم پیمانها و عشیره هایشان بود که مورد حمایت قرار می گرفت و از خطر کشته شدن نیز به

دور بود. هرگاه آتش جنگ شعله می کشید و مردم هجوم می آوردند، پیامبر اکرم خاندان خود را در جلو لشکر قرار می داد تا اصحابش از آتش شمشیر و نیزه مصون بمانند، بدین سبب عبیده بن حارث در جنگ بدر و حمزه در روز احد به شهادت رسیدند، و جعفر در موته شربت شهادت نوشید، و کسان دیگری هم هستند که اگر می خواستم نامشان را می بردم که دوست داشتند همانند ایشان به شهادت برسند، اما قسمت چنان بود که زنده بمانند، و مرگشان به تاخیر افتد. شگفتا از این روزگار مرا همسنگ کسی قرار داده است که نه چون من به اسلام خدمت کرده و نه سابقه ای در دین چون من دارد سابقه ای که هیچ کس مثل آن را ندارد، من سراغ ندارم کسی را که چنین ادعایی بکند و گمان ندارم خدا هم چنین کسی را بشناسد و در هر حال خدای را می ستایم. این نامه گزیده ای است از نامه ای که حضرت در پاسخ نامه ی معاویه مرقوم فرموده اند. نامه ی معاویه از این قرار بود: از معاویه بن ابی سفیان به جانب علی بن ابیطالب: سلام بر تو، همانا من نزد تو، سپاس و ستایش می کنم خدایی را که جز او، خدایی نیست، پس از حمد خدا و نعت پیامبر، خداوند محمد (صلی الله علیه و آله) را به علم خویش مخصوص کرد و او را امین وحی خود قرار داد، و به سوی خل قخود فرستاد و از میان مسلمانان برایش یارانی برگزید، و او را به وجود آنان تایید فرمود، مقام و منزلت آنها در نزد رسول خدا به اندازه ی فضیلت و برتری آنان در اسلام بود، پس بافضیلت ترین ایشان در اسلام و خیرخواه ترینشان برای خدا و رسولش خلیفه ی بعد از او، و جانشین خلیفه ی وی و سومین خلیفه عثمان مظلوم می باشد، و تو به همه ی آنها حسد بردی و بر تمامشان شورش کردی، و تمام این مطالب از نگاههای خشم آلود و گفتارهای نامربوط و نفسهای دردناک و کندی کردنت درباره ی خلفا، شناخته می شود و در تمام این مدت با زور و اکراه کشانده می شدی چنان که شتر مهارشده برای فروش کشانده می شود، از همه گذشته نسبت به هیچ کسی حسد اعمال نکردی به اندازه آنچه نسبت به پسر عمویت عثمان به عمل آوردی، در حالی که او، به دلیل خویشاوندی و مصاهرتش با رسول خدا، از دیگران به این که بر وی حسد نبری سزاوارتر بود، اما رحمش را قطع کردی و نیکیهایش را به زشتی مبدل ساختی و مردم را بر او شوراندی در نهان و آشکار، کارهایی انجام دادی تا شترسواران از اطراف بر او حمله ور شوند، و اسبهای سواری به سوی وی رانده شد و در حرم رسول خدا بر علیه او اسلحه جمع شده در حالی که با تو در یک محله بود به قتل رسید و تو از میان خانه ی او هیاهوی دشمنان را می شنیدی اما برای دور کردن آنان از او چه با گفتار و چه با کردار از خود اثری نشان ندادی، به راستی سوگند یاد می کنم که اگر تو، در آن روز به دفاع از او می ایستادی و مردم را از قتل او، باز می داشتی، طرفداران عثمان هیچ فردی از انسانها را در خوبی با تو همسنگ نمی کردند، و این کار نیک تو از نزد آنها خاطره ی زشت دوری از عثمان و ستم بر او را که از تو می شناختند، برطرف می کرد، مطلب دیگری که باعث شده است، یاران عثمان را بر تو بدگمان کند آن است که کشندگان وی را به خود پناه داده ای، هم اکنون آنها بازوان و یاران و معاونان و دوستان نزدیک تو شده اند و به من چنین گفته شده است که تو خود را از خون عثمان تبرئه می کنی، پس اگر راست می گویی کشندگان وی را به ما تسلیم کن تا آنان را به قتل رسانیم و در این صورت ما از همه ی مردم سریعتر به سوی تو می آییم، و اگر این کار را نکنی هیچ چیز در مقابل تو و اصحاب تو بجز شمشیر نخواهد بود، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، در جستجوی کشندگان عثمان کوهها و ریگستانها و خشکی و دریا را می گردیم تا این که یا خدا آنها را بکشد و یا ارواحمان را در این راه به خدا ملحق کنیم، والسلام. این نامه را به وسیله ی ابومسلم خولانی برای حضرت امیر (ع) به کوفه فرستاد و سپس امام (علیه السلام) در پاسخش این نامه را ارسال فرمود: از بنده ی خدا علی امیرالمومنین به معاویه بن ابی سفیان، اما بعد، برادر خولانی نامه ای از تو برای من آورد که در آن از پیامبر خدا و هدایت وحی که به وی انعام فرموده یادآوری کرده بودی، من نیز می ستایم خدایی را که به وعده ی خویش درباره ی او عمل کرد و او را به پیروزی نهایی رسانید، و سرزمینها را در اختیار او گذاشت و بر دشمنان و بدگویان از قومش غلبه اش داد، آنان که با او خدعه کردند و به او بد گفتند، و نسبت دروغگویی به او دادند و از روی دشمنی با او ستیزه کردند و برای بیرون راندن او، و یارانش از وطن، با هم همدست شدند و قوم عرب را بر جنگ با او گرد آوردند، و بر او شوراندند، و علیه او، و یارانش، کمال کوشش را به خرج دادند، و تمام امور را برایش واژگونه کردند، تا روزی که فرمان حق آشکار شد در حالی که دشمنان ناخشنود بودند، و سختگیرترین اشخاص نسبت به او فامیلش بودند، و هر که به او نزدیکتر، شدیدتر بود مگر کسانی که خدا نگهداریشان کرد، ای پسر هند، روزگار، عجایبی را در خود پنهان داشت که به وسیله ی تو آن را آشکار ساخت. آنگاه که از ابتلاءات و آزمایشهای خداوند نسبت به پیامبر و خانواده اش برای ما نوشتی، اقدام به کار ناروایی کردی، چرا که ما خود از همان اهل ابتلا بودیم، بنابراین تو در این کار مانند کسی هستی که خرما را به سرزمین هجر، که مرکز آن است ببرد، و یا کسی که معلم تیراندازی خود را به مسابقه ی با خود دعوت کند، و گفتی که خداوند برای پیابرش یاورانی برگزید و او را با آنها تایید کرد و مقام و منزلت آنان در نزد آن حضرت به اندازه فضیلتشان در اسلام بود، و به گمان تو بافضیلت ترین آنان در اسلام و خیرخواه ترین آنها برای خدا و پیامبرش خلیفه ابوبکر صدیق و عمر فاروق بود، به جانم سوگند موقعیت این دو نفر در اسلام عظیم است و مصایب آنها به سبب ناراحتیهایی که در اسلام متحمل شدند، شدید است، خدایشان رحمت کند و آنان را پاداشی نیکوتر از اعمالشان بدهد، اما تو مطالبی در نامه ات نوشتی که اگر تمام و کامل باشد به تو ربطی ندارد و تو از آن برکناری، و اگر ناقص و ناتمام باشد به تو صدمه و ضرری ندارد بلکه زیانش بر همان کسانی وارد می شود که در آن زمان بوده اند و تو را چه رابطه ای است با صدیق؟ زیرا صدیق کسی است که حق ما را تصدیق کند و بپذیرد، و باطل دشمنان ما را باطل داند، و تو را چه به فاروق؟ زیرا فاروق کسی است که میان ما و دشمنانمان فرق و امتیازی قائل شود، و نیز یادآور شدی که عثمان از حیث فضیلت در مرتبه ی سوم است، عثمان اگر نیکوکار بوده است، به زودی پروردگار بسیار آمرزنده ی را ملاقات می کند، که گناه را بزرگ نمی بیند و آن را می آمرزد، به جان خودم سوگند از خدا امیدوارم روزی که هر کس را به اندازه ی فضیلتش در اسلام و خیرخواهیش نسبت به خدا و پیامبرش پاداش دهد، بهره ی ما را از همه بیشتر عطا فرماید زیرا، آنگاه که محمد (صلی الله علیه و آله) مردم را به سوی ایمان به خدا و توحید فرا خواند ما اهلبیت، نخستین کسانی بودیم که به او ایمان آوردیم و آنچه را گفت پذیرفتیم و سالها با محرومیت بسر بردیم و از میان عرب در روی زمین کسی غیر از ما خدای را عبادت نمی کرد. فاراد قومنا … نار الحرب، و سپس این عبارات آمده است: و مخالفان در میان خود پیمان نامه ای علیه ما نوشتند که با ما غذا نخورند و آب نیاشامند و با ما ازدواج و هیچ داد و ستد نکنند. برای ما هیچ امنیتی در میان آنان نبود مگر این که پیامبر به آنها تحویل داده شود تا او را به قتل رسانند و مثله اش کنند، پس ما در امان نبودیم مگر در بعضی اوقات. سپس این جمله می آید: فعزم الله … بمکان امن، و بعد جملات دیگری است از این قرار: این وضع تا وقتی که خدا خواست ادامه داشت، و سپس خداوند پیامبرش را دستور به هجرت داد و پس از آن او را به کشتن مشرکان امر کرد، و بعد، این جمله می آید: فکان (ص) اذا احمر الباس … آخرت، و سپس به این مطالب می پردازد: و خدا صاحب اختیار احسان به آنها و منت گذاردن بر آنان می باشد به سبب آنچه از اعمال نیک که از خود باقی گذاشتند و تو غیر از آنها که نام بردی کسی را نشنیدی که خیرخواهتر برای خدا نسبت به اطاعت پیامبر و مطیع تر برای پیامبر در اطاعت از پروردگارش باشد، و نیز صابرتر بر آزار و زیانهای وارده در هنگام جنگ و ناملایمات با پیامبرش باشد، اما بدان که در میان مهاجرین، جز اینها نیز خیرخواهان بسیاری به چشم می خورند که تو هم ایشان را می شناسی، خدای جزای نیکوترین اعمالشان را به آنان بدهد، علاوه بر این، تو را چه رسد به این که میان مهاجران نسختین فرق بگذاری و برای آنها درجاتی قائل شوی و طبقات آنان را معرفی کنی؟ هیهات این کار از لیاقت تو، دور و از عهده ی تو خارج است مانند تیر نامناسبی که در میان بقیه تیرهای قمار صدای مخالفی سر دهد و همچون محکومی که در محکمه حکمی صادر کند، ای انسان از خود تجاوز مکن، کم ارزشی و نقص و توانایی خود را بشناس، تو که جایت آخر صف است چرا خود را جلو می اندازی؟ اگر بیچاره ای مغلوب شود بر تو، زیانی نیست و اگر ظفرمندی هم پیروز شود سودی برای تو ندارد، و تو با شدت در کویر گمراهی روانی و از اعتدال و میانه روی، بسیار منحرفی، من به تو خواری روا نمی دارم اما نعمت خدا را بازگو می کنم و به دنبال این مطالب، اولین عبارات نامه ی حضرت به معاویه تا جمله ی توکلت که از نیکوترین نامه هاست و بعد می فرماید تو در نامه ات نوشتی که برای من و اصحابم جز شمشیر نخواهد بود … و تا آنچه در نامه ی معاویه ذکر شد، و سپس از و لعمری که تا آخر نامه ی حضرت آمده است. این که مرحوم سیدرضی بسیاری از جمله های نامه ی امام را در نهج البلاغه نیاورده با آن که در کتابهای فراوان تاریخی نامه های امام بطور کامل یافت می شود، اشتباه بزرگی را مرتکب شده است. اکنون به شرح خود بپردازیم: باید توجه کرد که امیرالمومنین (علیه السلام) به هر قسمت از نامه ی معاویه پاسخی مفصل داده است و این فراز از سخنان امام (علیه السلام) مشتمل بر گرفتاریها و آزمایشهایی است که خود حضرت و نزدیکان او از بنی هاشم در راه اسلام متحمل شدند، و فضایلی را که مومنانشان در خدمت به اسلام و کافرانشان در حمایت از اصل نژاد و انسانیت کسب کردند، فصلی از این نامه پاسخی است از آن، که معاویه عده ای را بر ایشان برتری، و ترجیح داد، آنجا که در صدر نامه اش گفت: خداوند برای پیغمبرش اعوانی از مسلمانان برگزید و به آن وسیله وی را تایید فرمود، و نام آنها را ذکر کرد تا آنجا که گفت سومین شخصیت خلیفه ی مظلوم، عثمان است، جواب حضرت در مقابل این اظهارات معاویه از این عبارت شروع می شود: و لعمری الی لارجو … الاوفر، که ترجمه اش گذشت، و این کلمات اشاره به آن است که وی بافضیلت ترین جامعه است، زیرا هرگاه بهره ی افزونتر و ثواب بیشتر در مقابل فضیلتی باشد که انسان در اسلام کسب کرده است پس او بر تمام اهل اسلام برتری و فضیلت دارد. ان محمدا … و منیته اخرت، در این عبارت امام (علیه السلام) برتری خود و خانواده اش را بر دیگران شرح می دهد، و مدعای خود را مبنی بر افضلیت و برتری خویش در این جمله اثبات می فرماید که شرح مطلب از این قرار است، ما خانواده، نخستین کسانی بودیم که به خدا ایمان آوردیم و او را عبادت کردیم و آنچه را پیامبر آورده بود پذیرفتیم، خدا را پرستیدیم و بر بلایای او صبر کردیم و همراه پیامبر، علیه دشمنان جنگیدیم و همین حالات دلیل بر افضلیت ما بر دیگران است. ما نیز در گذشته اشاره داشتیم بر این که آن حضرت و خدیجه و سابقین دیگر از مسلمانان که در همان اوایل به آنها پیوستند اولین افرادی بودند که همراه پیغمبر اکرم خدا را عبادت کردند و سالها در مخفیگاههای مکه بطور پنهانی به عبادت خدا بسر بردند در حالی که کفار و مشرکین در اذیت و آزار آنان کوشش داشتند، و گفته شده است که مشرکان قریش هنگامی که حضرت رسول پیامبری خود را اظهار کرد به نکوهش او برنخاستند اما همین که به سب خدایان دروغینشان پرداخت به سرزنش و نکوهش او برخاستند و در اذیت و آزار وی زیاده روی کردند تا آنجا که کودکان خود را بر او شوراندند و آنان با سنگ بر او می زدند که پاهایش را خون آلود کردند، و به آزار شدید مسلمانان پرداختند تا آن که پیغمبر اکرم دستور داد برای فرار از آزار به طرف حبشه مهاجرت کنند، یازده مرد از مسلمانان به آن جا رفتند که از جمله ی آنها عثمان بن عفان، زبیر، عبدالرحمان بن عوف و عبدالله مسعود بودند، آنها رفتند و کفار قریش هم در تعقیب آنها شتافتند ولی نتوانستند ایشان را دستگیر کنند، پیش نجاشی پادشاه حبشه رفتند، و از او خواستند که مسلمانان مهاجر را به ایشان تحویل دهد اما او از این کار خودداری کرد، به این طریق پیوسته کفار به آزار پیغمبر خدا مشغول بودند و برای از میان برداشتن آن حضرت چاره جویی می کردند، احمد حنبل در مسندش از ابن عباس نقل کرده است که گفت: گروهی از قریش در حرم خداوند در حجر اسماعیل گرد هم آمدند و به لات و عزا و سومین معبودشان منات، سوگند یاد کردند که هر جا محمد (صلی الله علیه و آله) را ببینند یکپارچه و متحد بر سر او بریزند و تا وی را نکشند از هم جدا نشوند، ابن عباس گفت، حضرت فاطمه که از این قضیه آگاه شد خدمت حضرت آمد و به او اطلاع داد و گفت: پدرجان! این دشمنان هر جا تو را ببینند خواهند کشت و هر کدام قسمتی از دیه ی قتلت را به گردن خواهد گرفت، پیغمبر خدا فرمود: دخترم! آبی حاضر کن تا وضو بگیرم، آنگاه وضو گرفت و داخل مسجدالحرام شد، کفار که در کنار کعبه بودند چشمهای خود را بستند و گفتند: او همین است اما هیچ کدام به طرف او برنخاست، پس پیامبر جلو آمد و بالای سر آنان ایستاد، و کفی از خاک گرفت. و روی آنان پاشید و گفت: تباه باد این چهره ها و بر صورت هر کدام که از این خاک ریخت، در جنگ بدر با حالت کفر به قتل رسید، آری این است معنای گفتار امام: فاراد قومنا اهلاک نبینا و اجتیاح اصلنا … نار الحرب. و هموا بنا الهموم، دشمنان نسبت به ما اراده ی ضرر رساندن و انجام دادن کارهای زشت کردند به تعبیر دیگر اراده کردند که نسبت به ما کارهایی انجام دهند که سبب حزن و اندوه شود. و منعونا العذب، نشاط زندگی را از ما گرفتند، در جمله ی بعد امام (علیه السلام) واژه ی احلاس که از باب افعال و به معنای ویژه قرار دادن است، استعاره از این قرار داده است که دشمنان، ترس و بیم را ملازم و همراهشان ساخته بودند همچنان که آن پارچه ی نازک و رقیق همراه و چسبیده به بدن شتر می باشد، و آتش را هم استعاره از جنگ آورده و به آن اضافه اش کرده است زیرا جنگ از حیث آزار رسانیدن و از بین بردن همه چیز مانند آتش است، و واژه ی ایقاد که به معنای آتش افروزی می باشد به منظور ترشیح برای استعاره ی اخیر ذکر شده است. و اضطرونا الی جبل و عر، و کتبوا علینا بینهم کتابا، نقل شده است که وقتی حمزه و عمر مسلمان شدند و نجاشی از پیش خود، از مسلمانان حمایت کرد و ابوطالب هم از رسول خدا حمایت کرد، و اسلام در میان قبایل منتشر شد، پس مشرکان به منظور خاموش کردن نور خدا به کوشش پرداختند، و قبیله ی قریش گرد هم آمدند بین خود قرار گذاشتند که مکتوبی بنویسند و پیمان ببندد که به بنی هاشم و بنی عبدالمطلب زن نداده و از ایشان نیز زن نگیرند، به آنان چیزی نفروخته و از آنها چیزی نخرند، این عهدنامه را نوشتند و امضاء کردند، و برای محکم کاری آن را در میان کعبه آویزان کردند، در این هنگام بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلب به شعب ابوطالب پناه آوردند، از میان بنی هاشم ابولهب خارج شد، و پشتیبان مشرکان شد، بنابراین مشرکان مواد غذایی و حق عبور و مرور را از آنها قطع کردند و از اول سال هفتم نبوت پیامبر، میان شعب در محاصره بودند و جز در اوقات معینی حق بیرون آمدن نداشتند تا این که سختی حالشان به نهایت رسید و از شدت گرسنگی صدای کودکانشان از پشت شعب شنیده می شد، و اما قریش در مقابل این اوضاع فلاکتبار، بعضی خوشحال بودند و عده ای ناراحت، سه سال به این منوال به سر بردند، تا سرانجام از طرف خدا به پیامبر وحی رسید که موریانه عهدنامه را جویده تنها نام خدا را باقی گذاشته و بقیه ی آن را که مطالبی ظالمانه و جائرانه بوده هم را محو ساخته است، پیامبر اکرم این خبر را به عمویش ابوطالب داد و به او گفت پیش قریش برود و آنان را از این امر آگاه سازد، ابوطالب رفت و به آنها گفت برادرزاده ام چنین می گوید، اکنون بیازمایید اگر راست گفته باشد از این عقیده ی ناپسندتان دست بردارید و اگر دروغ باشد من او را به شما تسلیم می کنم، آن وقت اگر بخواهید او را خواهید کشت و اگر بخواهید زنده اش خواهید گذاشت، قریش گفتند حرف منصفانه ات را می پذیریم، به دنبال عهدنامه رفتند دیدند چنان است که پیامبر خبر داده و متوجه شدند که خود، مردمی ظالم و قاطع رحمند، این بود معنای عبارات بالا: و اضطرونا الی جبل و عر … تا آخر. فغرم الله لنا، خدا درباره ی ما تصمیم قاطع گرفت و برای ما چنین مقرر کرد که از حوزه ی اسلام دفاع کنیم و دین را حمایت کنیم تا هتک حرمتش نشود، در این عبارت حمایت از حرمت دین را کنایه از جانبداری از آن آورده است. مومننا … عن الاصل، یعنی همه ی ما بنی هاشم از دین خدا دفاع می کردیم و پیامبرش را حمایت می کردیم، اما آنان که مسلمان و مومن بودند، به این عملشان امید پاداش از خداوند داشتند و آنان که در آن موقع ایمان نیاورده و کافر بودند، مانند عباس و حمزه و ابوطالب (به قولی) اینها به خاطر مراعات اصل و حفظ خویشاوندی، دشمنان را از پیامبر دفع می کردند. و من اسلم من قریش … یوم موته، حرف وا و در اول جمله ی حالیه است یعنی ما مشغول دفاع از دین خدا بودیم در حالی که مسلمانان قریشی که غیر از بنی هاشم و عبدالمطلب بودند، از قتل و ترس و سایر بلاها و مصیبتهایی که ما داشتیم برکنار و در امان بودند، بعضی به سبب عهد و پیمانی که با مشرکان داشتند و برخی دیگر به دلیل رابطه ی خویشاوندی و قبیله ای که با کافران داشتند از خطر دور ماندند، و به این دلیل که بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلب در حفظ جان رسول خدا کوشش داشتند و جهات دیگر که ذکر شد فضیلت آنان و علی بن ابیطالب بر بقیه ی مسلمین روشن و واضح می شود، پس از آن که خداوند پیغمبرش را دستور داد که با مشرکان بجنگد، خانواده ی خود را جلو فرستاد و به سبب آنها، از اصحابش حرارت شمشیر و سرنیزه ها را دفع کرد. امام (علیه السلام) در سخنان خود، احمرار باس را کنایه از شدت جنگ آورده است به دلیل این که شدت در جنگ سبب ظهور سرخی خون در آن می باشد، اگر چه کثرت استعمال این لفظ (از روشنی معنایش) جنبه ی کنایه بودن را از بین برده است، و موت احمر (مرگ سرخ) کنایه از سختی آن است، و در جنگ و هر گونه شدتی که باعث خونریی شود، این کلمه استعمال می شود. بدر نام چاهی است که به اسم حفرکننده ی آن نامگذاری شده است. و اما قتل عبیده بن حرث بن عبدالمطلب که به دست عتبه بن ربیعه واقع شد از این قرار است هنگامی که در جنگ بدر، مسلمانان با مشرکان روبرو شدند، عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید حمله کردند و مبارز طلبیدند، گروهی از انصار به سوی آنها رو آوردند، اما آنها گفتند ما هماوردهای خویش از مهاجران را می خواهیم، حضرت رسول رو کرد به حمزه، و عبیده و امیرالمومنین (علیه السلام) و فرمود برخیزید، عبیده که سنش زیادتر بود با عتبه بن ربیعه مواجه شد، و حمزه با شیبه، علی (علیه السلام) هم با ولید به مبارزه پرداختند، دو نفر اخیر حریفان خود را به قتل رساندند اما عبیده و عتبه، دو ضربت با یکدیگر رد و بدل کردند و هیچ کدام نتوانست دیگری را از پای درآورد، حمزه و علی (علیه السلام) بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازه ی نیمه جان عبیده را در حالی که دستش بریده و مغز سرش روان بود به سوی پیامبر حمل کردند وقتی عبیده حضور حضرت رسید، عرض کرد: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) آیا من شهید نیستم؟ حضرت فرمود: آری تو شهید هستی، در این هنگام عبیده گفت: اگر ابوطالب زنده بود می دانست که من سزاوارترم به آنچه که در شعرش گفته است: (ما تا جایی تسلیم پیامبریم که حاضریم برای حمایت او، نزد وی به خا کو خون افتیم، و از زن و فرزندان خویش فراموش کنیم.) و حمزه بن عبدالمطلب را وحشی در جنگ احد که پس از واقعه ی بدر در سال سوم هجری واقع شد، به شهادت رساند، و سبب آن چنین بود که وقتی مشرکان شکست خورده ی جنگ بدر به مکه برگشتند کاروان شتری را که ابوسفیان رهبری آن را به عهده داشت دیدند که در دارالندوه ایستاده، اشراف قریش که هر کدام در مالکیت شتران شریک بودند، پیش ابوسفیان آمدند و گفتند: ما با طیب خاطر، حاضریم این شتران را بفروشیم و با سود آن لشکری برای حمله ی بر محمد (صلی الله علیه و آله) آماده کنیم، ابوسفیان گفت: من نخستین کسی هستم که با این امر موافقم، و فرزندان عبدمناف هم با من هستند، شتران را که هزار نفر بود، فروختند و از بهایش که پنجاه هزار دینار شد به هر کس از صاحب شتران سهم اصلیش را دادند، و سود سهام را گرد آوردند، و سپس رسولانی به سوی بقیه اعراب گسیل کردند و همه را برای جنگ فرا خواندند، پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دویست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهی از آنان شب را بر در خانه ی رسول خدا ماندند. در آن شب پیامبر خدا در خواب دید، زره محکمی به تن دارد و شمشیرش ذوالفقار شکست و گاوی ذبح شد و مثل این که به دنبال قوچی می رود، پس در تعبیر آن فرمود: زره، شهر مدینه و تعبیر گاو، آن است که برخی از اصحابش کشته خواهند شد و در هم شکستن شمشیر علامت مصیبتی است که بر خودش وارد خواهد شد، و مراد از قوچ، سردار لشکر کفار است که خدا او را می کشد. مصیبتی که بر خود حضرت وارد شد این بود که عتبه بن ابی وقاص سنگی به سوی وی پرتاب کرد، به چهار دندان جلوی او اصابت کرد و نیز بینی او شکست، و صورت مبارکش مجروح شد، و برخی گفته اند کسی که این کار را انجام داد، عمرو بن قمئیه بود، خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشواری بود. روایت شده است که در روز احد، هند با گروهی از زنان حاضر شد و به مثله کردن شهدای مسلمان پرداخت، گوشها و بینیهای آنان را برید و برای خود از آنها گردن بند ساخت و جگر حمزه را درآورد و میان دندانهای خود فشرد، اما چون نتوانست آن را بجود، دور انداخت و به این دلیل معاویه را پسر هند جگرخوار گفته اند. جعفر بن ابیطالب در واقعه ی موته به قتل رسید، زمان وقوع این جنگ در ماه جمادی الاولی سال هشتم هجرت بود، که پیامبر اکرم حرث بن عمیره ی ازدی را به سوی پادشاه بصری به ماموریت فرستاد و هنگامی که به سرزمین موته رسید، شرحبیل بن عمرو الغسانی متعرض او شد و، وی را به قتل رساند، و تا آن وقت هیچ فرستاده ای از آن حضرت کشته نشده بود، این مصیبت بر ایشان گران آمد، پس مسلمانان را به مدد خواست و لشکری به تعداد سه هزار نفر فراهم کرد، و فرمود: فرمانده ی شما زید بن حارثه است اما اگر او به قتل رسید، جعفر بن ابیطالب و پس از او عبدالله بن رواحه است، و اگر او نیز به قتل رسید، هر کس را بخواهید انتخاب کنید، و سپس به آنان دستور داد که نخست به محل کشته شدن حرث بوند و از آنجا مردم را به اسلام دعوت کنند، پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند ولی اگر اسلام را نپذیرفتند همه ی آنها را به قتل رسانند، دشمنان از قضیه آگاه شدند افراد فراوانی جمع کردند، تنها شرحبیل، بیش از صد هزار نفر فراهم کرد، مسلمانان که به موته رسیدند، با انبوه لشکر از کفار و مشرکین مواجه شدند، مبارزه آغاز شد، زید بن حارثه پرچم را به دوش گرفت، جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسید و بعد از او پرچم را جعفر بلند کرد، او نیز جنگید تا دستهایش قطع شد و پرچم بر زمین افتاد، بعضی گفته اند: مردی رومی ضربتی بر او زد و او را دو نیم کرد، و در یکی از دو نصفه ی او هشتاد و یک جراحت یافت می شد، پیغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال نامید که در بهشت با دو بال خود پرواز می کند، این نامگذاری به آن سبب بود که روز جنگ دو دستش در راه خدا بریده شد. و اراد من لو شئت ذکرت اسمه … اجلت، حضرت در این جمله اشاره به خود کرده است که مثل آنان که نامشان را برده، آرزوی شهادت داشت اما هنوز وقتش نرسیده بود به دلیل آن که برای هر فردی از افراد و جامعه ای از جوامع عمری و مدت مشخصی است که هر وقت اجلش سرآمد یک لحظه پس و پیش ندارد. پس از آن که دلیل برتری و فضیلت خود و خاندانش را بر دیگران روشن کرده، از گردش روزگار اظهار شگفتی می کند، که او را با این همه فضیلت در ردیف ناشایستگان و کسانی قرار داده است که هیچ گونه عملی که آنان را به خدا نزدیک کند، ندارند. الا، ان یدعی مدع ما لا اعرفه، مقصود از مدعی معاویه است که امکان دارد در دین و سابقه ی در اسلام، برای خود ادعای فضیلت کند که به کلی در او، وجود ندارد. و لا اظن الله یعرفه، امام (علیه السلام) پس از آن که فرمود من فضیلتی برای او در پیشگاه خدا نمی بینم، در این عبارت اظهار می دارد، گمان نمی کنم حتی در علم خدا هم فضیلتی برای وی وجود داشته باشد، یعنی اصلا او را فضیلتی نیست، تا مورد علم حق تعالی واقع شود، زیرا وقتی چیزی وجود نداشته باشد، در آینه ی علم الهی هم نمایان نخواهد بود، و پس از آن که فضیلت را برای خود و عدم آن را برای طرف مقابل خویش اثبات فرمود، به حمد و ثنای خدا پرداخته و، وی را به سبب این نعمت، شکر و سپاس کرد. واژه ی الا در این عبارت استثنای منقطع است زیرا ادعای مدعی از نوع مطالب گذشته نیست.

نزع عن الامر: از آن کار صرف نظر کرد. غی: گمراهی شقاق: مخالفت زور: زیارت کنندگان جمع زائر یا مصدر به معنای دیدار و اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم، پس در این باره اندیشیدم، دیدم برای من روا نیست آنها را به تو، یا به غیر تو بسپارم، و به جان خودم سوگند، اگر دست از اختلاف و گمراهیت برنداری، به زودی خواهی یافت که همانها به پیکار و تعقیب تو برخواهند خواست، و نوبت نمی دهند که برای دسترسی به آنان زحمت جستجو، در خشکی و دریا، و کوه و دشت را تحمل کنی، ولی بدان، این جستجویی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده است و دیداری است که ملاقات آن، تو را خوشحال نخواهد کرد، سلام بر آنان که شایسته ی سلام می باشند.) پس از آن که معاویه در نامه ی خود، درخواست کرد که امام (علیه السلام) قاتلان عثمان را به وی تحویل دهد، حضرت در این نامه جواب می دهد که مفادش آن است: که در امر آنان اندیشیده و مصلحت را چنان دیده است که نمی تواند آنان را به معاویه و نه به غیر او تسلیم کند و این مطلب چند دلیل داشته است که اکنون به ذکر آنها می پردازیم: 1- تسلیم حق به صاحب حق، در موقعی که میان طرفین نزاع و درگیری است، در صورتی مصلحت خواهد بود که مدعا علیه مشخص شود، و معلوم شود که حق بر ضرر اوست، و این امر هنگامی ثابت می شود که طرفین دعوا به سوی حاکم و قاضی مراجعه کنند و مدعی شاهد اقامه کند یا شخصی منکر به ضرر خود اعتراف کند، و معلوم است که معاویه و طرف دعوایش این کار را نکرده بودند، و به این علت است که در جای دیگر می فرماید: ای معاویه تو، از من کشندگان عثمان را طلب می کنی، اکنون به تو می گویم به مردم مراجعه کن و آنان را به حکمیت نزد من بیاور، تا حق را برای تو و آنها ثابت کنم. 2- آنان که در قتل عثمان شرکت داشتند و یا به آن رضایت داشتند بسیار زیاد و مرکب از مهاجران و انصار بودند، چنان که روایت شده است: ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه آمدند و گفتند: چرا با علی می جنگی، و حال آن که او به دلیل فضیلت و سابقه ای که در دین دارد به امر حکومت از تو سزاوارتر است، معاویه در پاسخ گفت: من ادعا ندارم که از وی افضلم، بلکه برای آن می جنگم که قاتلان عثمان را به من تسلیم کند، پس آن دو نفر از نزد او، خارج شدند، و به خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) آمدند و عرض کردند: معاویه معتقد است که کشندگان عثمان نزد تو، و در میان لشکریان تو می باشند، بنابراین آنها را به وی تحویل بده و از آن به بعد اگر با تو جنگ کرد، می دانیم که او بر تو ستمکار می باشد، حضرت فرمود: من که روز قتل عثمان حاضر نبودم تا آنان را بشناسم، شما اگر می دانید بگویید، این دو شخص گفتند: به ما چنین رسیده است که محمد بن ابی بکر، عمار، مالک اشتر، عدی بن حاتم، عمرو بن حمق و فلان و … از جمله کسانی بودند که بر او داخل شدند. امام فرمود: پس دنبال آنان بروید و دستگیرشان سازید، این دو نفر نزد آن گروه رفتند، و اظهار داشتند که شما از کشندگان عثمان هستید، و امیرالمومنین دستور دستگیری شما را داده است، فریاد همه بلند شد و بیش از ده هزار نفر از میان لشکریان علی (علیه السلام) بلند شدند، در حالی که شمشیرها در دست داشتند، می گفتند: همه ی ما او را کشته ایم، ابوهریره و ابودرداء از این امر مبهوت و حیران شدند، و نزد معاویه برگشتند، در حالی که می گفتند: این کار هرگز سرانجام و پایانی نخواهد داشت، و داستان را برایش نقل کردند، حال موقعی که قاتلان و پشتیبانان آنها به این افزونی باشند، چگونه امام (علیه السلام) می تواند همه یا یکی از آنها را تسلیم معاویه کند؟ 3- در میان اصحاب آن حضرت که گواهی به استحقاقشان به بهشت داده شده، برخی اشخاصی بودند که عقیده داشتند

: عثمان به دلیل بدعتهایش مستحق قتل بوده است چنان که نضر بن مزاحم نقل کرده است که عمار در یکی از روزهای جنگ صفین در میان دوستان خود ایستاد و گفت: بندگان خدا! با من بیایید برویم نزد مردمی که از شخص ستمکاری خونخواهی می کنند که عده ای از نیکوکاران مخالف ظلم و ستم و امرکنندگان به نیکی و احسان، او را به قتل رسانده اند، این مردم، که اگر دنیایشان معمور باشد هیچ باکی ندارند اگر چه دین اسلام را در حال نابودی ببینند، اگر به ما بگویند: چرا عثمان را کشتید، خواهیم گفت به دلیل بدعتهایی که ایجاد کرد، اگر چه آنها خواهند گفت که هیچ بدعتی ایجاد نکرده است البته آنها حق دارند منکر شوند، زیرا عثمان دنیا را در اختیار آنان گذاشته بود می خوردند و می چریدند که اگر کوهها بر سرشان فرود می آمد باکی نداشتند، خوب، هنگامی که این مرد بزرگوار اقرار به شرکت در قتل عثمان می کند و دلیل بر این کار، بدعتهای او را می آورد، خیلی روشن است که امام (علیه السلام) در این امر فکر کرده و دیده است که جایز نیست این گروه باعظمت از مهاجرین و انصار و تابعان، کشته شوند در مقابل کشتن یک فردی که بدعتهای زیادی به وجود آورد که همه ی مسلمانان او را در این کارها سرزنش و نکوهش می کردند، و بارها او را از این اعمال زشت باز داشتند، و گوش نداد، پس این امور باعث کشتن او شد، و حضرت نمی توانست این گروه را به کسی تسلیم کند که از عثمان خونخواهی می کند زیرا این امر ضعف دین و از بین رفتن آن را در پی داشت. در آخر، سوگند یاد می کند و معاویه را تهدید می کند که اگر دست از این گمراهیش برندارد و از راههای باطل به سوی جاده ی مستقیم حقیقت نیاید همان مردمی که او در طلب آنهاست به جستجوی او و مجازات کردنش برخواهند خاست. کلمه ی یطلبونک، در سخن امام (علیه السلام) محلا منصوب است و مفعول دوم فعل تعرف به معنای تعلم می باشد، و دنباله ی سخنان آن حضرت، تهدید را کامل می کند، کلمه ی زور به معنای دیدار کردن، مصدر است و از این رو ضمیر آن را در کلمه ی لقیانه مفرد آورده است، و نیز احتمال می رود که جمع زائر باشد یعنی دیدارکنندگان و مفرد آوردن ضمیر به دلیل مفرد بودن ظاهر لفظ می باشد. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا وَ اجْتِیَاحَ أَصْلِنَا وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ [حَوْمَتِهِ]

حُرْمَتِهِ مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَ أَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ وَ الْأَسِنَّهِ فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِیَّتَهُ [أُخِّرَتْ]

أُجِّلَتْ فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لاَ یُدْلِی أَحَدٌ بِمِثْلِهَا إِلاَّ أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لاَ أَعْرِفُهُ وَ لاَ أَظُنُّ اللَّهَ یَعْرِفُهُ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لاَ إِلَی غَیْرِکَ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ لاَ یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ وَ لاَ جَبَلٍ

وَ لاَ سَهْلٍ إِلاَّ أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ وَ زَوْرٌ لاَ یَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ .

قوله ع فأراد قومنا یعنی قریشا .

و الاجتیاح الاستئصال و منه الجائحه و هی السنه أو الفتنه التی تجتاح المال أو الأنفس.

قوله و منعونا العذب أی العیش العذب لا أنهم منعوهم الماء العذب علی أنّه قد نقل أنهم منعوا أیّام الحصار فی شعب بنی هاشم من الماء العذب و سنذکر ذلک.

قوله و أحلسونا الخوف أی ألزموناه و الحلس کساء رقیق یکون تحت برذعه البعیر و أحلاس البیوت ما یبسط تحت حر الثیاب و

فِی الْحَدِیثِ کُنْ حِلْسَ بَیْتِکَ.

أی لا تخالط الناس و اعتزل عنهم فلما کان الحلس ملازما ظهر البعیر و أحلاس البیوت ملازمه لها قال و أحلسونا الخوف أی جعلوه لنا کالحلس الملازم.

قوله و اضطرونا إلی جبل وعر مثل ضربه ع لخشونه مقامهم و شظف منزلهم أی کانت حالنا فیه کحال من اضطر إلی رکوب جبل وعر و یجوز أن یکون حقیقه لا مثلا لأن الشعب الذی حصروهم فیه مضیق بین جبلین .

قوله فعزم اللّه لنا أی قضی اللّه لنا و وفقنا لذلک و جعلنا عازمین علیه.

و الحوزه الناحیه و حوزه الملک بیضته.

و حومه الماء و الرمل معظمه.

و الرمی عنها المناضله و المحاماه و یروی و الرمی من وراء حرمته و الضمیر فی حوزته و حومته راجع إلی النبیّ ص و قد سبق ذکره و هو قوله نبیّنا و یروی و الرمیا .

و قال الراوندیّ و هموا بنا الهموم أی هموا نزول الهم بنا فحذف المضاف و أقام المضاف إلیه مقامه و لیس ما قاله بجید بل الهموم منصوب هاهنا علی المصدر أی هموا بنا هموما کثیره و هموا بنا أی أرادوا نهبنا کقوله تعالی وَ هَمَّ بِها { 1) سوره یوسف 24. } علی تفسیر أصحابنا و إنّما أدخل لام التعریف فی الهموم أی هموا بنا تلک الهموم التی تعرفونها فأتی باللام لیکون أعظم و أکبر فی الصدور من تنکیرها أی تلک الهموم معروفه مشهوره بین الناس لتکرر عزم المشرکین فی أوقات کثیره مختلفه علی الإیقاع.

و قوله و فعلوا بنا الأفاعیل یقال لمن أثروا آثارا منکره فعلوا بنا الأفاعیل و قل أن یقال ذلک فی غیر الضرر و الأذی و منه قول أمیه بن خلف لعبد الرحمن بن عوف و هو یذکر حمزه بن عبد المطلب یوم بدر ذاک الذی فعل بنا الأفاعیل .

قوله یحامی عن الأصل أی یدافع عن محمد و یذب عنه حمیه و محافظه علی النسب.

قوله خلو ممّا نحن فیه أی خال و الحلف العهد .

و احمر البأس کلمه مستعاره أی اشتدت الحرب حتّی احمرت الأرض من الدم فجعل البأس هو الأحمر مجازا کقولهم الموت الأحمر.

قوله و أحجم الناس أی کفوا عن الحرب و جبنوا عن الإقدام یقال حجمت فلانا عن کذا أحجمه بالضم فأحجم هو و هذه اللفظه من النوادر کقولهم کببته فأکب .

و یوم مؤته بالهمز و مؤته أرض معروفه.

و قوله و أراد من لو شئت لذکرت اسمه یعنی به نفسه .

قوله إذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی إشاره إلی معاویه فی الظاهر و إلی من تقدم علیه من الخلفاء فی الباطن و الدلیل علیه قوله التی لا یدلی أحد بمثلها فأطلق القول إطلاقا عاما مستغرقا لکل الناس أجمعین.

ثمّ قال إلا أن یدعی مدع ما لا أعرفه و لا أظن اللّه یعرفه أی کل من ادعی خلاف ما ذکرته فهو کاذب لأنّه لو کان صادقا لکان علی ع یعرفه لا محاله فإذا قال عن نفسه إن کل دعوه تخالف ما ذکرت فإنی لا أعرف صحتها فمعناه أنّها باطله.

و قوله و لا أظن اللّه یعرفه فالظن هاهنا بمعنی العلم کقوله تعالی وَ رَأَی الْمُجْرِمُونَ اَلنّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها { 1) سوره الکهف 53. } و أخرج هذه الکلمه مخرج قوله تعالی قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ { 2) سوره یونس 18. } و لیس المراد سلب العلم بل العلم بالسلب کذلک لیس مراده ع سلب الظنّ الذی هو بمعنی العلم بل ظنّ السلب أی علم السلب أی و أعلم أن اللّه سبحانه یعرف انتفاءه و کل ما یعلم اللّه انتفاءه فلیس بثابت.

و قال الراوندیّ قوله ع و لا أظن اللّه یعرفه مثل قوله تعالی وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتّی نَعْلَمَ الْمُجاهِدِینَ مِنْکُمْ وَ الصّابِرِینَ { 3) سوره محمّد 31. } .

و اللّه یعلم کل شیء قبل وجوده و إنّما معناه حتّی نعلم جهادهم موجودا و لیست هذه الکلمه من الآیه بسبیل لتجعل مثالا لها و لکن الراوندیّ یتکلم بکل ما یخطر له من غیر أن یمیز ما یقول.

و تقول أدلی فلان بحجته أی احتج بها و فلان مُدْلٍ برحمه أی مت [مُؤْتٍ]

بها و أدلی بماله إلی الحاکم دفعه إلیه لیجعله وسیله إلی قضاء حاجته منه فأما الشفاعه فلا یقال فیها أدلیت و لکن دلوت بفلان أی استشفعت به و قال عمرُ لَمَّا اسْتَسْقَی بِالْعَبَّاسِ رحمه اللّه اللَّهُمَّ إِنَّا نَتَقَرَّبُ إِلَیْکَ بِعَمِّ نَبِیِّکَ وَ قَفِیَّهِ آبَائِهِ و کُبْرِ رِجَالِهِ دَلَوْنَا بِهِ إِلَیْکَ مُسْتَشْفِعِینَ { 1) الفائق 2:366.قفیه آبائه:تلوهم.و کبر قومه أقعدهم فی النسب. } قوله ع فلم أره یسعنی أی لم أر أنّه یحل لی دفعهم إلیک و الضمیر فی أره ضمیر الشأن و القصه و أره من الرأی لا من الرؤیه کقولک لم أر الرأی الفلانی .

و نزع فلان عن کذا أی فارقه و ترکه ینزع بالکسر و الغی الجهل و الضلال.

و الشقاق الخلاف.

الوِجدان مصدر وجدت کذا أی أصبته و الزور الزائر.

و اللُّقیان مصدر لقیت تقول لقیته لقاء و لقیانا.

ثمّ قال و السلام لأهله لم یستجز فی الدین أن یقول له و السلام علیک لأنّه عنده فاسق لا یجوز إکرامه فقال و السلام لأهله أی علی أهله.

و یجب أن نتکلم فی هذا الفصل فی مواضع منها ذکر ما جاء فی السیره من إجلاب قریش علی رسول اللّه ص و بنی هاشم و حصرهم فی الشعب.

و منها الکلام فی المؤمنین و الکافرین من بنی هاشم الذین کانوا فی الشعب محصورین معه ص من هم.

و منها شرح قصه بدر .

و منها شرح غزاه أحد .

و منها شرح غزاه مؤته

[الفصل الأول]

إجلاب قریش علی بنی هاشم و حصرهم فی الشعب

فأما الکلام فی الفصل الأول فنذکر منه ما ذکره محمّد بن إسحاق بن یسار فی کتاب السیره و المغازی فإنه کتاب معتمد عند أصحاب الحدیث و المؤرخین و مصنفه شیخ الناس کلهم.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ رَحِمَهُ اللَّهُ لَمْ یَسْبِقْ عَلِیّاً ع إِلَی الْإِیمَانِ بِاللَّهِ وَ رِسَالَهِ مُحَمَّدٍ ص أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ اللَّهُمَّ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ خَدِیجَهُ زَوْجَهُ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ وَ قَدْ کَانَ ص یَخْرُجُ وَ مَعَهُ عَلِیٌّ مُسْتَخْفَیْنِ مِنَ النَّاسِ فَیُصَلِّیَانِ الصَّلَوَاتِ فِی بَعْضِ شِعَابِ مَکَّهَ فَإِذَا أَمْسَیَا رَجَعَا فَمَکَثَا بِذَلِکَ مَا شَاءَ اللَّهُ أَنْ یَمْکُثَا لاَ ثَالِثَ لَهُمَا ثُمَّ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ عَثَرَ عَلَیْهِمَا یَوْماً وَ هُمَا یُصَلِّیَانِ فَقَالَ لِمُحَمَّدٍ ص یَا ابْنَ أَخِی مَا هَذَا الَّذِی تَفْعَلُهُ فَقَالَ أَیْ عَمِّ هَذَا دِینُ اللَّهِ وَ دِینُ مَلاَئِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ دِینُ أَبِینَا إِبْرَاهِیمَ أَوْ کَمَا قَالَ ع بَعَثَنِی اللَّهُ بِهِ رَسُولاً إِلَی الْعِبَادِ وَ أَنْتَ أَیْ عَمِّ أَحَقُّ مَنْ بَذَلْتُ لَهُ النَّصِیحَهَ وَ دَعَوْتُهُ إِلَی الْهُدَی وَ أَحَقُّ مَنْ أَجَابَنِی إِلَیْهِ وَ أَعَانَنِی عَلَیْهِ أَوْ کَمَا قَالَ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ إِنِّی لاَ أَسْتَطِیعُ یَا ابْنَ أَخِی أَنْ أُفَارِقَ

دِینِی وَ دِینَ آبَائِی وَ مَا کَانُوا عَلَیْهِ وَ لَکِنْ وَ اللَّهِ لاَ یَخْلُصُ { 1) لا یخلص إلیک بشیء؛أی لا یوصل إلیک؛یقال:خلصت إلیه،أی وصلت إلیه. } إِلَیْکَ شَیْءٌ تَکْرَهُهُ مَا بَقِیتُ فَزَعَمُوا { 2) ابن هشام:«و ذکروا». } أَنَّهُ قَالَ لِعَلِیٍّ أَیْ بُنَیَّ مَا هَذَا الَّذِی تَصْنَعُ قَالَ یَا أَبَتَاهْ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ صَدَّقْتُهُ فِیمَا جَاءَ بِهِ وَ صَلَّیْتُ إِلَیْهِ وَ اتَّبَعْتُ قَوْلَ نَبِیِّهِ فَزَعَمُوا أَنَّهُ قَالَ لَهُ أَمَا إِنَّهُ لاَ یَدْعُوکَ أَوْ لَنْ یَدْعُوَکَ إِلاَّ إِلَی خَیْرٍ فَالْزَمْهُ.

قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ ثُمَّ أَسْلَمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ صَلَّی مَعَهُ بَعْدَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

ثُمَّ أَسْلَمَ أَبُو بَکْرِ بْنُ أَبِی قُحَافَهَ فَکَانَ ثَالِثاً لَهُمَا ثُمَّ أَسْلَمَ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ وَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَصَارُوا ثَمَانِیَهً فَهُمُ الثَّمَانِیَهُ الَّذِینَ سَبَقُوا النَّاسَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ بِمَکَّهَ ثُمَّ أَسْلَمَ بَعْدَ هَؤُلاَءِ الثَّمَانِیَهِ أَبُو عُبَیْدَهَ بْنُ الْجَرَّاحِ وَ أَبُو سَلَمَهَ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ وَ أَرْقَمُ بْنُ أَبِی أَرْقَمَ ثُمَّ انْتَشَرَ اَلْإِسْلاَمُ بِمَکَّهَ وَ فَشَا ذِکْرُهُ وَ تَحَدَّثَ النَّاسُ بِهِ وَ أَمَرَ اللَّهُ رَسُولَهُ أَنْ یَصْدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ فَکَانَتْ مُدَّهُ إِخْفَاءِ رَسُولِ اللَّهِ ص نَفْسَهُ وَ شَأْنَهُ إِلَی أَنْ أُمِرَ بِإِظْهَارِ الدِّینِ ثَلاَثَ سِنِینَ فِیمَا بَلَغَنِی { 3) سیره ابن هشام 1:265. } .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ لَمْ تَکُنْ قُرَیْشٌ تُنْکِرُ أَمْرَهُ حِینَئِذٍ کُلَّ الْإِنْکَارِ حَتَّی ذَکَرَ آلِهَتَهُمْ وَ عَابَهَا فَأَعْظَمُوا ذَلِکَ وَ أَنْکَرُوهُ وَ أَجْمَعُوا عَلَی عَدَاوَتِهِ وَ خِلاَفِهِ وَ حَدَبَ عَلَیْهِ عَمُّهُ أَبُو طَالِبٍ فَمَنَعَهُ وَ قَامَ دُونَهُ حَتَّی مَضَی مُظْهِراً لِأَمْرِ اللَّهِ لاَ یَرُدُّهُ عَنْهُ شَیْءٌ قَالَ فَلَمَّا رَأَتْ قُرَیْشٌ مُحَامَاهَ أَبِی طَالِبٍ عَنْهُ وَ قِیَامَهُ دُونَهُ وَ امْتِنَاعَهُ مِنْ أَنْ یُسْلِمَهُ مَشَی إِلَیْهِ رِجَالٌ مِنْ أَشْرَافِ قُرَیْشٍ مِنْهُمْ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهُ أَخُوهُ وَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ بْنُ هِشَامٍ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْمُغِیرَهِ وَ أَبُو جَهْلٍ عَمْرُو بْنُ هِشَامٍ

وَ اَلْعَاصُ بْنُ وَائِلٍ وَ نَبِیهٌ وَ مُنَبِّهٌ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَمْثَالُهُمْ مِنْ رُؤَسَاءِ قُرَیْشٍ فَقَالُوا یَا أَبَا طَالِبٍ إِنَّ اِبْنَ أَخِیکَ قَدْ سَبَّ آلِهَتَنَا وَ عَابَ دِینَنَا وَ سَفَّهَ أَحْلاَمَنَا وَ ضَلَّلَ آرَاءَنَا فَإِمَّا أَنْ تَکُفَّهُ عَنَّا وَ إِمَّا أَنْ تُخَلِّیَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ فَقَالَ لَهُمْ أَبُو طَالِبٍ قَوْلاً رَفِیقاً وَ رَدَّهُمْ رَدّاً جَمِیلاً فَانْصَرَفُوا عَنْهُ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی مَا هُوَ عَلَیْهِ یُظْهِرُ دِینَ اللَّهِ وَ یَدْعُو إِلَیْهِ ثُمَّ شَرِقَ [شَرِیَ]

{ 1) ابن هشام:ثم شری الأمر بینه و بینهم»،قال أبو ذر:معناه«کثر و تزاید»،و أصله فی البرق،یقال:شری البرق:إذا کثر لمعانه. } الْأَمْرُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُمْ تَبَاعُداً وَ تَضَاغُناً { 2) التضاغن:المعاداه. } حَتَّی أَکْثَرَتْ قُرَیْشٌ ذِکْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص بَیْنَهَا وَ تَذَامَرُوا فِیهِ وَ حَضَّ بَعْضُهُمْ بَعْضاً عَلَیْهِ فَمَشَوْا إِلَی أَبِی طَالِبٍ مَرَّهً ثَانِیَهً فَقَالُوا یَا أَبَا طَالِبٍ إِنَّ لَکَ سِنّاً وَ شَرَفاً وَ مَنْزِلَهً فِینَا وَ إِنَّا قَدْ اسْتَنْهَیْنَاکَ مِنِ اِبْنِ أَخِیکَ فَلَمْ تَنْهَهُ عَنَّا وَ إِنَّا وَ اللَّهِ لاَ نَصْبِرُ عَلَی شَتْمِ آبَائِنَا وَ تَسْفِیهِ أَحْلاَمِنَا وَ عَیْبِ آلِهَتِنَا فَإِمَّا أَنْ تَکُفَّهُ عَنَّا أَوْ نُنَازِلَهُ وَ إِیَّاکَ { 3) ننازله و إیاک:أی نحاربکما. } حَتَّی یَهْلِکَ أَحَدُ الْفَرِیقَیْنِ ثُمَّ انْصَرَفُوا فَعَظُمَ عَلَی أَبِی طَالِبٍ فِرَاقُ قَوْمِهِ وَ عَدَاوَتُهُمْ وَ لَمْ تَطِبْ نَفْسُهُ بِإِسْلاَمِ اِبْنِ أَخِیهِ لَهُمْ وَ خِذْلاَنِهِ فَبَعَثَ إِلَیْهِ فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی إِنَّ قَوْمَکَ قَدْ جَاءُونِی فَقَالُوا لِی کَذَا وَ کَذَا لِلَّذِی قَالُوا فَأَبْقِ عَلَیَّ وَ عَلَی نَفْسِکَ وَ لاَ تَحْمِلْنِی مِنَ الْأَمْرِ مَا لاَ أُطِیقُهُ قَالَ فَظَنَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَدْ بَدَا لِعَمِّهِ فِیهِ بَدَاءٌ وَ أَنَّهُ خَاذِلُهُ وَ مُسَلِّمُهُ وَ أَنَّهُ قَدْ ضَعُفَ عَنْ نُصْرَتِهِ وَ الْقِیَامِ دُونَهُ فَقَالَ یَا عَمِّ وَ اللَّهِ لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فِی یَمِینِی وَ الْقَمَرَ فِی شِمَالِی عَلَی أَنْ أَتْرُکَ هَذَا الْأَمْرَ مَا تَرَکْتُهُ حَتَّی یُظْهِرَهُ اللَّهُ أَوْ أَهْلِکَ ثُمَّ اسْتَعْبَرَ بَاکِیاً وَ قَامَ فَلَمَّا وَلَّی نَادَاهُ أَبُو طَالِبٍ أَقْبِلْ یَا اِبْنَ أَخِی فَأَقْبَلَ رَاجِعاً فَقَالَ لَهُ اذْهَبْ یَا اِبْنَ أَخِی فَقُلْ مَا أَحْبَبْتَ فَوَ اللَّهِ لاَ أُسَلِّمُکَ لِشَیْءٍ أَبَداً { 4) سیره ابن هشام 1:276-278. } .

قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ وَ قَالَ أَبُو طَالِبٍ یَذْکُرُ مَا أَجْمَعَتْ عَلَیْهِ قُرَیْشٌ مِنْ حَرْبِهِ لَمَّا قَامَ بِنَصْرِ مُحَمَّدٍ ص وَ اللَّهِ لَنْ یَصِلُوا إِلَیْکَ بِجَمْعِهِمْ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ ثُمَّ إِنَّ قُرَیْشاً حِینَ عَرَفَتْ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ قَدْ أَبَی خِذْلاَنَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِسْلاَمَهُ إِلَیْهِمْ وَ رَأَوْا إِجْمَاعَهُ عَلَی مُفَارَقَتِهِمْ وَ عَدَاوَتِهِمْ مَشَوْا إِلَیْهِ بِعُمَارَهَ بْنِ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیِّ وَ کَانَ أَجْمَلَ فَتًی فِی قُرَیْشٍ فَقَالُوا لَهُ یَا أَبَا طَالِبٍ هَذَا عُمَارَهُ بْنُ الْوَلِیدِ أَبْهَی { 1) دیوانه 176،177. } فَتًی فِی قُرَیْشٍ وَ أَجْمَلُهُ فَخُذْهُ إِلَیْکَ { 2) ابن هشام:«أنهد فتی»أی أشده و أقواه. } فَاتَّخِذْهُ وَلَداً فَهُوَ لَکَ وَ أَسْلِمْ لَنَا هَذَا اِبْنَ أَخِیکَ الَّذِی قَدْ خَالَفَ دِینَکَ وَ دِینَ آبَائِکَ وَ فَرِّقْ جَمَاعَهَ قَوْمِکَ لِنَقْتُلَهُ فَإِنَّمَا هُوَ رَجُلٌ بِرَجُلٍ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ وَ اللَّهِ مَا أَنْصَفْتُمُونِی { 3) ابن هشام:«فخذه فلک عقله و نصره». } تُعْطُونِّی ابْنَکُمْ أَغْذُوهُ لَکُمْ وَ أُعْطِیکُمْ ابْنِی تَقْتُلُونَهُ هَذَا وَ اللَّهِ مَا لاَ یَکُونُ أَبَداً فَقَالَ لَهُ اَلمُطْعِمُ بْنُ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلٍ وَ کَانَ لَهُ صَدِیقاً مُصَافِیاً وَ اللَّهِ یَا أَبَا طَالِبٍ مَا أَرَاکَ تُرِیدُ أَنْ تَقْبَلَ مِنْ قَوْمِکَ شَیْئاً لَعَمْرِی قَدْ جَهَدُوا فِی التَّخَلُّصِ مِمَّا تَکْرَهُ وَ أَرَاکَ لاَ تُنْصِفُهُمْ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ وَ اللَّهِ مَا أَنْصَفُونِی وَ لاَ أَنْصَفْتَنِی وَ لَکِنَّکَ قَدْ أَجْمَعْتَ عَلَی خِذْلاَنِی وَ مُظَاهَرَهِ { 4) ابن هشام:«و اللّه لبئس ما تسوموننی». } الْقَوْمِ عَلَیَّ فَاصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ { 5) مظاهره القوم،یرید إعانتهم. }

قَالَ فَعِنْدَ ذَلِکَ تَنَابَذَ الْقَوْمُ وَ صَارَتِ الْأَحْقَادُ وَ نَادَی بَعْضُهُمْ بَعْضاً وَ تَذَامَرُوا بَیْنَهُمْ عَلَی مَنْ فِی القَبَائِلِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ الَّذِینَ اتَّبَعُوا مُحَمَّداً ص فَوَثَبَتْ کُلُّ قَبِیلَهٍ عَلَی مَنْ فِیهَا مِنْهُمْ یُعَذِّبُونَهُمْ وَ یَفْتِنُونَهُمْ عَنْ دِینِهِمْ وَ مَنَعَ اللَّهُ رَسُولَهُ مِنْهُمْ بِعَمِّهِ أَبِی طَالِبٍ وَ قَامَ فِی بَنِی هَاشِمٍ وَ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ حِینَ رَأَی قُرَیْشاً تَصْنَعُ مَا تَصْنَعُ فَدَعَاهُمْ إِلَی مَا هُوَ عَلَیْهِ مِنْ مَنْعِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ الْقِیَامِ دُونَهُ فَاجْتَمَعُوا إِلَیْهِ وَ قَامُوا مَعَهُ وَ أَجَابُوهُ إِلَی مَا دَعَاهُمْ إِلَیْهِ مِنَ الدِّفَاعِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص إِلاَّ مَا کَانَ مِنْ أَبِی لَهَبٍ فَإِنَّهُ لَمْ یَجْتَمِعْ مَعَهُمْ عَلَی ذَلِکَ فَکَانَ أَبُو طَالِبٍ یُرْسِلُ إِلَیْهِ الْأَشْعَارَ وَ یُنَاشِدُهُ النَّصْرَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا حَدِیثٌ عَنْ أَبِی لَهَبٍ أَتَانَا وَ کَانَفَهُ عَلَی ذَاکُمْ رِجَالٌ.

وَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا أَ ظَنَنْتَ عَنِّی قَدْ خَذَلْتُ وَ غَالَنِی مِنْکَ الْغَوَائِلُ بَعْدَ شَیْبِ الْمُکْبَرِ.

وَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا تَسْتَعْرِضُ الْأَقْوَامَ تُوسِعُهُمْ عُذْراً وَ مَا إِنْ قُلْتُ مِنْ عُذْرٍ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمْ یُؤْثَرْ عَنْ أَبِی لَهَبٍ خَیْرٌ قَطُّ إِلاَّ مَا یُرْوَی أَنَّ أَبَا سَلَمَهَ بْنَ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیَّ لَمَّا وَثَبَ عَلَیْهِ قَوْمُهُ لِیُعَذِّبُوهُ وَ یَفْتِنُوهُ عَنِ اَلْإِسْلاَمِ هَرَبَ مِنْهُمْ فَاسْتَجَارَ بِأَبِی طَالِبٍ وَ أُمُّ أَبِی طَالِبٍ مَخْزُومِیَّهٌ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ وَالِدُ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَجَارَهُ فَمَشَی إِلَیْهِ رِجَالٌ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ وَ قَالُوا لَهُ یَا أَبَا طَالِبٍ هَبْکَ مَنَعْتَ مِنَّا ابْنَ أَخِیکَ مُحَمَّداً فَمَا لَکَ وَ لِصَاحِبِنَا تَمْنَعُهُ مِنَّا قَالَ إِنَّهُ اسْتَجَارَ بِی وَ هُوَ ابْنُ أُخْتِی وَ إِنْ أَنَا لَمْ أَمْنَعْ ابْنَ أُخْتِی لَمْ أَمْنَعْ اِبْنَ أَخِی فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُهُمْ وَ أَصْوَاتُهُ فَقَامَ أَبُو لَهَبٍ وَ لَمْ یَنْصُرْ أَبَا طَالِبٍ قَبْلَهَا وَ لاَ بَعْدَهَا فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَکْثَرْتُمْ عَلَی هَذَا

الشَّیْخِ لاَ تَزَالُونَ تَتَوَثَّبُونَ عَلَیْهِ فِی جِوَارِهِ مِنْ بَیْنِ قَوْمِهِ أَمَا وَ اللَّهِ لَتَنْتَهُنَّ عَنْهُ أَوْ لَنَقُومَنَّ مَعَهُ فِیمَا قَامَ فِیهِ حَتَّی یَبْلُغَ مَا أَرَادَ فَقَالُوا بَلْ نَنْصَرِفُ عَمَّا تَکْرَهُ یَا أَبَا عُتْبَهَ فَقَامُوا فَانْصَرَفُوا وَ کَانَ وَلِیّاً لَهُمْ وَ مُعِیناً عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَبِی طَالِبٍ فَاتَّقَوْهُ وَ خَافُوا أَنْ تَحْمِلَهُ الْحَمِیَّهُ عَلَی اَلْإِسْلاَمِ فَطَمِعَ فِیهِ أَبُو طَالِبٍ حَیْثُ سَمِعَهُ قَالَ مَا قَالَ وَ أَمَّلَ أَنْ یَقُومَ مَعَهُ فِی نُصْرَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یُحَرِّضُهُ عَلَی ذَلِکَ وَ إِنَّ امْرَأً أَبُو عُتَیْبَهَ عَمُّهُ

وَ قَالَ یُخَاطِبُ أَبَا لَهَبٍ أَیْضاً عَجِبْتُ لِحِلْمٍ یَا اِبْنَ شَیْبَهَ عَازِبٍ

وَ زَاحِمْ جَمِیعَ النَّاسِ عَنْهُ وَ کُنْ لَهُ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمَّا طَالَ الْبَلاَءُ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ وَ الْفِتْنَهُ وَ الْعَذَابُ وَ ارْتَدَّ کَثِیرٌ عَنِ الدِّینِ بِاللِّسَانِ لاَ بِالْقَلْبِ کَانُوا إِذَا عَذَّبُوهُمْ یَقُولُونَ نَشْهَدُ أَنَّ هَذَا اللَّهُ وَ أَنَّ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّی هِیَ الْآلِهَهُ فَإِذَا خَلَوْا عَنْهُمْ عَادُوا إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَحَبَسُوهُمْ وَ أَوْثَقُوهُمْ بِالْقَدِّ وَ جَعَلُوهُمْ فِی حَرِّ الشَّمْسِ عَلَی الصَّخْرِ وَ الصَّفَا وَ امْتَدَّتْ أَیَّامُ الشَّقَاءِ عَلَیْهِمْ وَ لَمْ یَصِلُوا إِلَی مُحَمَّدٍ ص لِقِیَامِ أَبِی طَالِبٍ دُونَهُ فَأَجْمَعَتْ قُرَیْشٌ عَلَی أَنْ یَکْتُبُوا بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ بَنِی هَاشِمٍ صَحِیفَهً یَتَعَاقَدُونَ فِیهَا أَلاَّ یُنَاکِحُوهُمْ وَ لاَ یُبَایِعُوهُمْ وَ لاَ یُجَالِسُوهُمْ فَکَتَبُوهَا وَ عَلَّقُوهَا فِی جَوْفِ اَلْکَعْبَهِ تَأْکِیداً عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ کَانَ کَاتِبُهَا مَنْصُورَ بْنَ عِکْرِمَهَ بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ فَلَمَّا فَعَلُوا ذَلِکَ انْحَازَتْ هَاشِمٌ وَ اَلْمُطَّلِبُ فَدَخَلُوا کُلُّهُمْ مَعَ أَبِی طَالِبٍ فِی اَلشِّعْبِ فَاجْتَمَعُوا إِلَیْهِ وَ خَرَجَ مِنْهُمْ أَبُو لَهَبٍ إِلَی قُرَیْشٍ فَظَاهَرَهَا عَلَی قَوْمِهِ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَضَاقَ الْأَمْرُ بِبَنِی هَاشِمٍ وَ عَدِمُوا الْقُوتَ إِلاَّ مَا کَانَ یُحْمَلُ إِلَیْهِمْ سِرّاً وَ خُفْیَهً وَ هُوَ شَیْءٌ قَلِیلٌ لاَ یُمْسِکُ أَرْمَاقَهُمْ وَ أَخَافَتْهُمْ قُرَیْشٌ فَلَمْ یَکُنْ یَظْهَرُ مِنْهُمْ أَحَدٌ وَ لاَ یَدْخُلُ إِلَیْهِمْ أَحَدٌ وَ ذَلِکَ أَشَدُّ مَا لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ أَهْلُ بَیْتِهِ بِمَکَّهَ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَأَقَامُوا عَلَی ذَلِکَ سَنَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً حَتَّی جَهَدُوا أَلاَّ یَصِلَ إِلَیْهِمْ

شَیْءٌ إِلاَّ الْقَلِیلُ سِرّاً مِمَّنْ یُرِیدُ صِلَتَهُمْ مِنْ قُرَیْشٍ وَ قَدْ کَانَ أَبُو جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ لَقِیَ حَکِیمَ بْنَ حِزَامِ بْنِ خُوَیْلِدِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی مَعَهُ غُلاَمٌ یَحْمِلُ قَمْحاً یُرِیدُ بِهِ عَمَّتَهُ خَدِیجَهَ بِنْتَ خُوَیْلِدٍ وَ هِیَ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ مُحَاصَرَهٌ فِی اَلشِّعْبِ فَتَعَلَّقَ بِهِ وَ قَالَ أَ تَحْمِلُ الطَّعَامَ إِلَی بَنِی هَاشِمٍ وَ اللَّهِ لاَ تَبْرَحُ أَنْتَ وَ طَعَامُکَ حَتَّی أَفْضَحَکَ بِمَکَّهَ فَجَاءَهُ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ الْعَاصُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَقَالَ مَا لَکَ وَ لَهُ قَالَ إِنَّهُ یَحْمِلُ الطَّعَامَ إِلَی بَنِی هَاشِمٍ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ یَا هَذَا إِنَّ طَعَاماً کَانَ لِعَمَّتِهِ عِنْدَهُ بَعَثَتْ إِلَیْهِ فِیهِ أَ فَتَمْنَعُهُ أَنْ یَأْتِیهَا بِطَعَامِهَا خَلِّ سَبِیلَ الرَّجُلِ فَأَبَی أَبُو جَهْلٍ حَتَّی نَالَ کُلٌّ مِنْهُمَا مِنْ صَاحِبِهِ فَأَخَذَ لَهُ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ لِحَی بَعِیرٍ فَضَرَبَهُ بِهِ فَشَجَّهُ وَ وَطِئَهُ وَطْئَا شَدِیداً فَانْصَرَفَ وَ هُوَ یَکْرَهُ أَنْ یَعْلَمَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ بَنُو هَاشِمٍ بِذَلِکَ فَیَشْمَتُوا فَلَمَّا أَرَادَ اللَّهُ تَعَالَی مِنْ إِبْطَالِ الصَّحِیفَهِ وَ الْفَرَجِ عَنْ بَنِی هَاشِمٍ مِنَ الضِّیقِ وَ الْأَزْلِ الَّذِی کَانُوا فِیهِ قَامَ هِشَامُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْحَارِثِ بْنِ حَبِیبِ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ بْنِ حِسْلِ بْنِ عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فِی ذَلِکَ أَحْسَنَ قِیَامٍ وَ ذَلِکَ أَنَّ أَبَاهُ عَمْرَو بْنَ الْحَارِثِ کَانَ أَخاً لِنَضْلَهَ بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ قُصَیٍّ مِنْ أُمِّهِ فَکَانَ هِشَامُ بْنُ عَمْرٍو یُحْسَبُ لِذَلِکَ وَاصِلاً بِبَنِی هَاشِمٍ وَ کَانَ ذَا شَرَفٍ فِی قَوْمِهِ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَکَانَ یَأْتِی بِالْبَعِیرِ لَیْلاً وَ قَدْ أَوْقَرَهُ طَعَاماً وَ بَنُو هَاشِمٍ وَ بَنُو الْمُطَّلِبِ فِی اَلشِّعْبِ حَتَّی إِذَا أَقْبَلَ بِهِ فَمَ اَلشِّعْبِ فَمَنَعَ بِخِطَامِهِ مِنْ رَأْسِهِ ثُمَّ یَضْرِبُهُ عَلَی جَنْبِهِ فَیَدْخُلُ اَلشِّعْبَ عَلَیْهِمْ ثُمَّ یَأْتِی بِهِ مَرَّهً أُخْرَی وَ قَدْ أَوْقَرَهُ تَمْراً فَیَصْنَعُ بِهِ مِثْلَ ذَلِکَ ثُمَّ إِنَّهُ مَشَی إِلَی زُهَیْرِ بْنِ أَبِی أُمَیَّهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیِّ فَقَالَ یَا زُهَیْرُ أَ رَضِیتَ أَنْ تَأْکُلَ الطَّعَامَ وَ تَشْرَبَ الشَّرَابَ وَ تَلْبَسَ الثِّیَابَ وَ تَنْکِحَ النِّسَاءَ وَ أَخْوَالُکَ حَیْثُ قَدْ عَلِمْتَ لاَ یَبْتَاعُونَ وَ لاَ یُبْتَاعُ مِنْهُمْ وَ لاَ یَنْکِحُونَ وَ لاَ یُنْکَحُ إِلَیْهِمْ وَ لاَ یُوَاصَلُونَ وَ لاَ یُزَارُونَ أَمَا إِنِّی أَحْلِفُ لَوْ کَانَ أَخُوکَ أَبُو الْحَکَمِ بْنُ هِشَامٍ وَ دَعَوْتُهُ إِلَی مِثْلِ مَا دَعَاکَ

إِلَیْهِ مِنْهُمْ مَا أَجَابَکَ أَبَداً قَالَ وَیْحَکَ یَا هِشَامُ فَمَا ذَا أَصْنَعُ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ وَاحِدٌ وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ مَعِی رَجُلٌ آخَرُ لَقُمْتُ فِی نَقْضِ هَذِهِ الصَّحِیفَهِ الْقَاطِعَهِ قَالَ قَدْ وَجَدْتَ رَجُلاً قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ أَنَا قَالَ زُهَیْرٌ ابْغِنَا ثَالِثاً فَذَهَبَ إِلَی مُطْعِمِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَقَالَ لَهُ یَا مُطْعِمُ أَ رَضِیتَ أَنْ یَهْلِکَ بَطْنَانِ مِنْ عَبْدِ مَنَافٍ جُوعاً وَ جَهْداً وَ أَنْتَ شَاهِدٌ عَلَی ذَلِکَ مُوَافِقٌ لِقُرَیْشٍ فِیهِ أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ أَمْکَنْتُمُوهُمْ مِنْ هَذَا لَتَجِدَنَّ قُرَیْشاً إِلَی مَسَاءَتِکُمْ فِی غَیْرِهِ سَرِیعَهً قَالَ وَیْحَکَ مَا ذَا أَصْنَعُ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ وَاحِدٌ قَالَ قَدْ وَجَدْتَ ثَانِیاً قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ أَنَا قَالَ ابْغِنِی ثَالِثاً قَالَ قَدْ وَجَدْتَ قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ زُهَیْرُ بْنُ أُمَیَّهَ قَالَ أَنَا قَالَ ابْغِنَا رَابِعاً فَذَهَبَ إِلَی أَبِی الْبَخْتَرِیِّ بْنِ هِشَامٍ فَقَالَ لَهُ نَحْوَ مَا قَالَ لِلْمُطْعِمِ قَالَ وَ هَلْ مِنْ أَحَدٍ یُعِینُ عَلَی هَذَا قَالَ نَعَمْ وَ ذَکَرَهُمْ قَالَ فَابْغِنَا خَامِساً فَمَضَی إِلَی زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَکَلَّمَهُ فَقَالَ وَ هَلْ یُعِینُ عَلَی ذَلِکَ مِنْ أَحَدٍ قَالَ نَعَمْ ثُمَّ سَمَّی لَهُ الْقَوْمَ فَاتَّعَدُوا خُطُمَ اَلْحَجُونِ لَیْلاً بِأَعْلَی مَکَّهَ فَأَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ تَعَاقَدُوا عَلَی الْقِیَامِ فِی الصَّحِیفَهِ حَتَّی یَنْقُضُوهَا وَ قَالَ زُهَیْرٌ أَنَا أَبْدَؤُکُمْ وَ أَکُونُ أَوَّلَکُمْ یَتَکَلَّمَ فَلَمَّا أَصْبَحُوا غَدَوْا إِلَی أَنْدِیَتِهِمْ وَ غَدَا زُهَیْرُ بْنُ أَبِی أُمَیَّهَ عَلَیْهِ حُلَّهٌ لَهُ فَطَافَ بِالْبَیْتِ سَبْعاً ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَی النَّاسِ فَقَالَ یَا أَهْلَ مَکَّهَ أَ نَأْکُلُ الطَّعَامَ وَ نَشْرَبُ الشَّرَابَ وَ نَلْبَسُ الثِّیَابَ وَ بَنُو هَاشِمٍ هَلْکَی وَ اللَّهِ لاَ أَقْعُدُ حَتَّی تُشَقَّ هَذِهِ الصَّحِیفَهُ الْقَاطِعَهُ الظَّالِمَهُ وَ کَانَ أَبُو جَهْلٍ فِی نَاحِیَهِ اَلْمَسْجِدِ فَقَالَ کَذَبْتَ وَ اللَّهِ لاَ تُشَقُّ فَقَالَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ لِأَبِی جَهْلٍ وَ اللَّهِ أَنْتَ أَکْذَبُ مَا رَضِینَا وَ اللَّهِ بِهَا حِینَ کُتِبَتْ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ مَعَهُ صَدَقَ وَ اللَّهِ زَمْعَهُ لاَ نَرْضَی بِهَا وَ لاَ نُقِرُّ بِمَا کُتِبَ فِیهَا فَقَالَ اَلمُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ صَدَقَا وَ اللَّهِ وَ کَذَبَ مَنْ قَالَ غَیْرَ ذَلِکَ نَبْرَأُ إِلَی اللَّهِ مِنْهَا وَ مِمَّا کُتِبَ فِیهَا وَ قَالَ هِشَامُ بْنُ عَمْرٍو مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذَا أَمْرٌ قُضِیَ بِلَیْلٍ وَ قَامَ مُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ إِلَی الصَّحِیفَهِ فَحَطَّهَا وَ شَقَّهَا فَوَجَدَ الْأَرَضَهَ قَدْ أَکَلَتْهَا إِلاَّ

مَا کَانَ مِنْ بِاسْمِکَ اللَّهُمَّ قَالُوا وَ أَمَّا کَاتِبُهَا مَنْصُورُ بْنُ عِکْرِمَهَ فَشُلَّتْ یَدُهُ فِیمَا یَذْکُرُونَ فَلَمَّا مُزِّقَتِ الصَّحِیفَهُ خَرَجَ بَنُو هَاشِمٍ مِنْ حِصَارِ اَلشِّعْبِ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمْ یَزَلْ أَبُو طَالِبٍ ثَابِتاً صَابِراً مُسْتَمِرّاً عَلَی نَصْرِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ حِمَایَتِهِ وَ الْقِیَامِ دُونَهُ حَتَّی مَاتَ فِی أَوَّلِ السَّنَهِ الْحَادِیَهَ الْعَشَرَهَ مِنْ مَبْعَثِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَطَمِعَتْ فِیهِ قُرَیْشٌ حِینَئِذٍ وَ نَالَتْ مِنْهُ فَخَرَجَ عَنْ مَکَّهَ خَائِفاً یَطْلُبُ أَحْیَاءَ اَلْعَرَبِ یَعْرِضُ عَلَیْهِمْ نَفْسَهُ فَلَمْ یَزَلْ کَذَلِکَ حَتَّی دَخَلَ مَکَّهَ فِی جِوَارِ اَلمُطْعِمِ بْنِ عَدِیٍّ ثُمَّ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَعَ اَلْخَزْرَجِ مَا کَانَ لَیْلَهَ الْعَقَبَهِ .

قَالَ وَ مِنْ شِعْرِ أَبِی طَالِبٍ الَّذِی یَذْکُرُ فِیهِ رَسُولَ اللَّهِ ص وَ قِیَامَهُ دُونَهُ أَرِقْتَ وَ قَدْ تَصَوَّبَتِ النُّجُومُ وَ مِنْ ذَلِکَ قَوْلُهُ وَ قَالُوا لِأَحْمَدَ أَنْتَ امْرُؤٌ خَلُوفُ الْحَدِیثِ ضَعِیفُ السَّبَبِ

وَ إِنْ کَانَ أَحْمَدُ قَدْ جَاءَهُمْ

وَ رَوَی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ قَالَ لَمَّا فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ قَتْلَی بَدْرٍ وَ أَمَرَ بِطَرْحِهِمْ فِی الْقَلِیبِ جَعَلَ یَتَذَکَّرُ مِنْ شِعْرِ أَبِی طَالِبٍ بَیْتاً فَلاَ یَحْضُرُهُ فَقَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ لَعَلَّهُ قَوْلُهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ إِنَّا لَعَمْرُ اللَّهِ إِنْ جَدَّ جَدُّنَا لَتَلْتَبِسَنْ أَسْیَافُنَا بِالْأَمَاثِلِ { 1) دیوانه 111. } .

فَسُرَّ بِظَفَرِهِ بِالْبَیْتِ وَ قَالَ إِی لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدِ الْتَبَسَتْ.

و من شعر أبی طالب قوله ألا أبلغا عنی لؤیا رساله

و تلقوا بیع الأبطحین محمّدا

قلت کان صدیقنا علی بن یحیی البطریق رحمه اللّه یقول لو لا خاصّه النبوّه و سرها لما کان مثل أبی طالب و هو شیخ قریش و رئیسها و ذو شرفها یمدح ابن أخیه محمّدا و هو شاب قد ربی فی حجره و هو یتیمه و مکفوله و جار مجری أولاده بمثل قوله و تلقوا ربیع الأبطحین محمّدا

و مثل قوله و أبیض یستسقی الغمام بوجهه

فإن هذا الأسلوب من الشعر لا یمدح به التابع و الذنابی من الناس و إنّما هو من مدیح الملوک و العظماء فإذا تصورت أنّه شعر أبی طالب ذاک الشیخ المبجل العظیم فی محمد ص و هو شاب مستجیر به معتصم بظله من قریش قد رباه فی حجره غلاما و علی عاتقه طفلا و بین یدیه شابا یأکل من زاده و یأوی إلی داره علمت موضع خاصیه النبوّه و سرها و أن أمره کان عظیما و أن اللّه تعالی أوقع فی القلوب و الأنفس له منزله رفیعه و مکانا جلیلا

وَ قَرَأْتُ فِی أَمَالِی أَبِی جَعْفَرِ بْنِ حَبِیبٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ کَانَ أَبُو طَالِبٍ إِذَا رَأَی رَسُولَ اللَّهِ ص أَحْیَاناً یَبْکِی وَ یَقُولُ إِذَا رَأَیْتَهُ ذَکَرْتُ أَخِی وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ أَخَاهُ لِأَبَوَیْهِ وَ کَانَ شَدِیدَ الْحُبِّ وَ الْحِنْوِ عَلَیْهِ وَ کَذَلِکَ کَانَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ شَدِیدَ الْحُبِّ لَهُ وَ کَانَ أَبُو طَالِبٍ کَثِیراً مَا یَخَافُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص الْبَیَاتَ إِذَا عَرَفَ مَضْجَعَهُ یُقِیمُهُ لَیْلاً مِنْ مَنَامِهِ وَ یُضْجِعُ ابْنَهُ عَلِیّاً مَکَانَهُ فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ لَیْلَهً یَا أَبَتِ إِنِّی مَقْتُولٌ فَقَالَ لَهُ اِصْبِرَنْ یَا بُنَیَّ فَالصَّبْرُ أَحْجَی

فَأَجَابَ عَلِیٍّ ع فَقَالَ لَهُ أَ تَأْمُرُنِی بِالصَّبْرِ فِی نَصْرِ أَحْمَدَ.

[الفصل الثانی]

القول فی المؤمنین و الکافرین من بنی هاشم

الفصل الثانی فی تفسیر قوله ع مؤمننا یبغی بذلک الأجر و کافرنا یحامی عن الأصل و من أسلم من قریش خلو ممّا نحن فیه لحلف یمنعه أو عشیره تقوم دونه

فهم من القتل بمکان أمن

فنقول إن بنی هاشم لما حصروا فی الشعب بعد أن منعوا رسول اللّه ص من قریش کانوا صنفین مسلمین و کفارا فکان علی ع و حمزه بن عبد المطلب مسلمین .

و اختلف فی جعفر بن أبی طالب هل حصر فی الشعب معهم أم لا فقیل حصر فی الشعب معهم و قیل بل کان قد هاجر إلی الحبشه و لم یشهد حصار الشعب و هذا هو القول الأصح و کان من المسلمین المحصورین فی الشعب مع بنی هاشم عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبد مناف و هو و إن لم یکن من بنی هاشم إلا أنّه یجری مجراهم لأن بنی المطلب و بنی هاشم کانوا یدا واحده لم یفترقوا فی جاهلیه و لا إسلام .

و کان العبّاس رحمه اللّه فی حصار الشعب معهم إلاّ أنّه کان علی دین قومه و کذلک عقیل بن أبی طالب و طالب بن أبی طالب و نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و أبو سفیان بن الحارث بن عبد المطلب و ابنه الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و کان شدیدا علی رسول اللّه ص یبغضه و یهجوه بالأشعار إلاّ أنّه کان لا یرضی بقتله و لا یقار قریشا فی دمه محافظه علی النسب و کان سید المحصورین فی الشعب و رئیسهم و شیخهم- أبو طالب بن عبد المطلب و هو الکافل و المحامی.

اختلاف الرأی فی إیمان أبی طالب

و اختلف الناس فی إیمان أبی طالب { 1) ب:«فیه»،و ما أثبته من ا. } فقالت الإمامیّه و أکثر الزیدیه ما مات إلاّ مسلما .

و قال بعض شیوخنا المعتزله بذلک منهم الشیخ أبو القاسم البلخیّ و أبو جعفر الإسکافی و غیرهما.

و قال أکثر الناس من أهل الحدیث و العامّه من شیوخنا البصریین و غیرهم مات علی دین قومه و

یَرْوُونَ فِی ذَلِکَ حَدِیثاً مَشْهُوراً أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَهُ عِنْدَ مَوْتِهِ قُلْ یَا عَمِّ کَلِمَهً أَشْهَدُ لَکَ بِهَا غَداً عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَی فَقَالَ لَوْ لاَ أَنْ تَقُولَ اَلْعَرَبُ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ جَزِعَ عِنْدَ الْمَوْتِ لَأَقْرَرْتُ بِهَا عَیْنَکَ .

و روی أنّه قال أنا علی دین الأشیاخ.

و قیل إنّه قال أنا علی دین عبد المطلب و قیل غیر ذلک.

وَ رَوَی کَثِیرٌ مِنَ الْمُحَدِّثِینَ أَنَّ قَوْلَهُ تَعَالَی ما کانَ لِلنَّبِیِّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ وَ لَوْ کانُوا أُولِی قُرْبی مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ اَلْجَحِیمِ وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَهٍ وَعَدَها إِیّاهُ فَلَمّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ { 1) سوره التوبه 113،114. } الْآیَهَ أُنْزِلَتْ فِی أَبِی طَالِبٍ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ اسْتَغْفَرَ لَهُ بَعْدَ مَوْتِهِ .

و رووا أن قوله تعالی إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ { 2) سوره القصص 56. } نزلت فی أبی طالب .

وَ رَوَوْا أَنَّ عَلِیّاً ع جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص بَعْدَ مَوْتِ أَبِی طَالِبٍ فَقَالَ لَهُ إِنَّ عَمَّکَ الضَّالَّ قَدْ قَضَی فَمَا الَّذِی تَأْمُرُنِی فِیهِ .

و احتجوا بأنّه لم ینقل أحد عنه أنّه رآه یصلی و الصلاه هی المفرقه بین المسلم و الکافر و أن علیا و جعفرا لم یأخذا من ترکته شیئا و

رَوَوْا عَنِ اَلنَّبِیِّ ص أَنَّهُ قَالَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ وَعَدَنِی بِتَخْفِیفِ عَذَابِهِ لِمَا صَنَعَ فِی حَقِّی وَ إِنَّهُ فِی ضَحْضَاحٍ مِنْ نَارٍ.

و

رَوَوْا عَنْهُ أَیْضاً أَنَّهُ قِیلَ لَهُ لَوْ اسْتَغْفَرْتَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ فَقَالَ لَوْ اسْتَغْفَرْتُ لَهُمَا لاَسْتَغْفَرْتُ لِأَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ صَنَعَ إِلَیَّ مَا لَمْ یَصْنَعَا وَ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ وَ آمِنَهَ وَ أَبَا طَالِبٍ جَمَرَاتٌ مِنْ جَمَرَاتِ جَهَنَّمَ .

فأما الذین زعموا أنّه کان مسلما فقد رووا خلاف ذلک و

أَسْنَدُوا خَبَراً إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع أَنَّهُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ لِی جَبْرَائِیلُ إِنَّ اللَّهَ مُشَفِّعُکَ فِی سِتَّهٍ بَطْنٍ حَمَلَتْکَ آمِنَهَ بِنْتِ وَهْبٍ وَ صُلْبٍ أَنْزَلَکَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَجْرٍ کَفَلَکَ أَبِی طَالِبٍ وَ بَیْتٍ آوَاکَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ أَخٍ کَانَ لَکَ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ قِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا کَانَ فِعْلُهُ قَالَ کَانَ سَخِیّاً یُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ یَجُودُ بِالنَّوَالِ وَ ثَدْیٍ أَرْضَعَتْکَ حَلِیمَهَ بِنْتِ أَبِی ذُؤَیْبٍ .

قلت سألت النقیب أبا جعفر یحیی بن أبی زید عن هذا الخبر و قد قرأته علیه هل کان لرسول اللّه ص أخ من أبیه أو من أمه أو منهما فی الجاهلیه فقال لا إنّما یعنی أخا له فی الموده و الصحبه قلت له فمن هو قال لا أدری.

قالوا و

قَدْ نَقَلَ النَّاسُ کَافَّهً عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ نُقِلْنَا مِنَ الْأَصْلاَبِ الطَّاهِرَهِ إِلَی الْأَرْحَامِ الزَّکِیَّهِ.

فوجب بهذا أن یکون آباؤه کلهم منزهین عن الشرک لأنّهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهرین.

قالوا و أمّا ما ذکر فی القرآن من إبراهیم و أبیه آزر و کونه کان ضالا مشرکا فلا یقدح فی مذهبنا لأن آزر کان عم إبراهیم فأما أبوه فتارخ بن ناحور و سمی العم أبا کما قال أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِیهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ { 1) سوره البقره 133. } ثم عد فیهم إسماعیل و لیس من آبائه و لکنه عمه.

قلت و هذا الاحتجاج عندی ضعیف لأن المراد من قوله نقلنا من الأصلاب الطاهره إلی الأرحام الزکیه تنزیه آبائه و أجداده و أمهاته عن السفاح لا غیر هذا مقتضی

سیاقه الکلام لأن العرب کان یعیب بعضها بعضا باختلاط المیاه و اشتباه الأنساب و نکاح الشبهه.

و قولهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهرین یقال لهم لم قلتم إنهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهری الأصلاب فإنّه لا منافاه بین طهاره الأصلاب و عباده الصنم أ لا تری أنّه لو أراد ما زعموه لما ذکر الأصلاب و الأرحام بل جعل عوضها العقائد و اعتذارهم عن إبراهیم و أبیه یقدح فی قولهم فی أبی طالب لأنّه لم یکن أبا محمد ص بل کان عمه فإذا جاز عندهم أن یکون العم و هو آزر مشرکا کما قد اقترحوه فی تأویلهم لم یکن لهم حجه من هذا الوجه علی إسلام أبی طالب .

و احتجوا فی إسلام الآباء

بِمَا رُوِیَ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع أَنَّهُ قَالَ یَبْعَثُ اللَّهُ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَ عَلَیْهِ سِیمَاءُ الْأَنْبِیَاءِ وَ بَهَاءُ الْمُلُوکِ.

و

رُوِیَ أَنَّ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَرْجُو لِأَبِی طَالِبٍ فَقَالَ أَرْجُو لَهُ کُلَّ خَیْرٍ مِنْ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .

و

رُوِیَ أَنَّ رَجُلاً مِنْ رِجَالِ اَلشِّیعَهِ وَ هُوَ أَبَانُ بْنُ مَحْمُودٍ کَتَبَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا ع جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی قَدْ شَکَکْتُ فِی إِسْلاَمِ أَبِی طَالِبٍ فَکَتَبَ إِلَیْهِ وَ مَنْ یُشاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُ الْهُدی وَ یَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ { 1) سوره النساء: } الْآیَهِ وَ بَعْدَهَا إِنَّکَ إِنْ لَمْ تُقِرَّ بِإِیمَانِ أَبِی طَالِبٍ کَانَ مَصِیرُکَ إِلَی اَلنَّارِ . و

قَدْ رُوِیَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ [مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ]

الْبَاقِرِ ع أَنَّهُ سُئِلَ عَمَّا یَقُولُهُ النَّاسُ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ فِی ضَحْضَاحٍ مِنْ نَارٍ فَقَالَ لَوْ وُضِعَ إِیمَانُ أَبِی طَالِبٍ فِی کِفَّهِ مِیزَانٍ وَ إِیمَانُ هَذَا الْخَلْقِ فِی الْکِفَّهِ الْأُخْرَی لَرَجَحَ إِیمَانُهُ ثُمَّ قَالَ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیّاً ع کَانَ یَأْمُرُ أَنْ یُحَجَّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَبِیهِ { 2) فی الأصول:«و ابنه». } أَبِی طَالِبٍ فِی حَیَاتِهِ ثُمَّ أَوْصَی فِی وَصِیَّتِهِ بِالْحَجِّ عَنْهُمْ

وَ رُوِیَ أَنَّ أَبَا بَکْرٍ جَاءَ بِأَبِی قُحَافَهَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص عَامَ الْفَتْحِ یَقُودُهُ

وَ هُوَ شَیْخٌ کَبِیرٌ أَعْمَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَ لاَ تَرَکْتَ الشَّیْخَ حَتَّی نَأْتِیَهُ فَقَالَ أَرَدْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَأْجُرَهُ اللَّهُ أَمَا وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَأَنَا کُنْتُ أَشَدَّ فَرَحاً بِإِسْلاَمِ عَمِّکَ أَبِی طَالِبٍ مِنِّی بِإِسْلاَمِ أَبِی أَلْتَمِسُ بِذَلِکَ قُرَّهَ عَیْنِکَ فَقَالَ صَدَقْتَ .

و

رُوِیَ أَنَّ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ ع سُئِلَ عَنْ هَذَا فَقَالَ وَا عَجَباً إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی نَهَی رَسُولَهُ أَنْ یُقِرَّ مُسْلِمَهً عَلَی نِکَاحِ کَافِرٍ وَ قَدْ کَانَتْ فَاطِمَهُ بِنْتُ أَسَدٍ مِنَ السَّابِقَاتِ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ وَ لَمْ تَزَلْ تَحْتَ أَبِی طَالِبٍ حَتَّی مَاتَ

وَ یَرْوِی قَوْمٌ مِنَ اَلزَّیْدِیَّهِ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ أَسْنَدَ الْمُحَدِّثُونَ عَنْهُ حَدِیثاً یَنْتَهِی إِلَی أَبِی رَافِعٍ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ سَمِعْتُ أَبَا طَالِبٍ یَقُولُ بِمَکَّهَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدٌ ابْنُ أَخِی أَنَّ رَبَّهُ بَعَثَهُ بِصِلَهِ الرَّحِمِ وَ أَنْ یَعْبُدَهُ وَحْدَهُ لاَ یَعْبُدَ مَعَهُ غَیْرَهُ وَ مُحَمَّدٌ عِنْدِی الصَّادِقُ الْأَمِینُ .

و قال قوم إن

قَوْلَ اَلنَّبِیِّ ص أَنَا وَ کَافِلُ الْیَتِیمِ کَهَاتَیْنِ فِی اَلْجَنَّهِ . إنّما عَنَی بِهِ أَبَا طَالِبٍ .

و قالت الإمامیّه إن ما یرویه العامّه من أن علیا ع و جعفرا لم یأخذا من ترکه أبی طالب شیئا حدیث موضوع و مذهب أهل البیت بخلاف ذلک فإن المسلم عندهم یرث الکافر و لا یرث الکافر المسلم و لو کان أعلی درجه منه فی النسب.

قالوا و

قَوْلُهُ ص لاَ تَوَارُثَ بَیْنَ أَهْلِ مِلَّتَیْنِ.

نقول بموجبه لأن التوارث تفاعل و لا تفاعل عندنا فی میراثهما و اللفظ یستدعی الطرفین کالتضارب لا یکون إلاّ من اثنین قالوا و حبّ رسول اللّه ص

لأبی طالب معلوم مشهور و لو کان کافرا ما جاز له حبّه لقوله تعالی لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ { 1) سوره المجادله 22. } الآیه.

قالوا و قد اشتهر و استفاض الحدیث و هو

قَوْلُهُ ص لِعَقِیلٍ أَنَا أُحِبُّکَ حُبَّیْنِ حُبّاً لَکَ وَ حُبّاً لِحُبِّ أَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ کَانَ یُحِبُّکَ.

قَالُوا وَ خُطْبَهُ النِّکَاحِ مَشْهُورَهٌ خَطَبَهَا أَبُو طَالِبٍ عِنْدَ نِکَاحِ مُحَمَّدٍ ص خَدِیجَهَ وَ هِیَ قَوْلُهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنْ ذُرِّیَّهِ إِبْرَاهِیمَ وَ زَرْعِ إِسْمَاعِیلَ وَ جَعَلَ لَنَا بَلَداً حَرَاماً وَ بَیْتاً مَحْجُوجاً وَ جَعَلَنَا الْحُکَّامَ عَلَی النَّاسِ ثُمَّ إِنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ أَخِی مَنْ لاَ یُوَازَنُ بِهِ فَتًی مِنْ قُرَیْشٍ إِلاَّ رَجَحَ عَلَیْهِ بِرّاً وَ فَضْلاً وَ حَزْماً وَ عَقْلاً وَ رَأْیاً وَ نَبْلاً وَ إِنْ کَانَ فِی الْمَالِ قُلٌّ فَإِنَّمَا الْمَالُ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ عَارِیَّهٌ مُسْتَرْجَعَهٌ وَ لَهُ فِی خَدِیجَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ رَغْبَهٌ وَ لَهَا فِیهِ مِثْلُ ذَلِکَ وَ مَا أَحْبَبْتُمْ مِنَ الصَّدَاقِ فَعَلَیَّ وَ لَهُ وَ اللَّهِ بَعْدُ نَبَأٌ شَائِعٌ وَ خَطْبٌ جَلِیلٌ.

قالوا أ فتراه یعلم نبأه الشائع و خطبه الجلیل ثمّ یعانده و یکذبه و هو من أولی الألباب هذا غیر سائغ فی العقول.

قالوا و

قَدْ رُوِیَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ أَسَرُّوا الْإِیمَانَ وَ أَظْهَرُوا الْکُفْرَ فَآتَاهُمُ اللَّهُ أَجْرَهُمْ مَرَّتَیْنِ وَ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ أَسَرَّ الْإِیمَانَ وَ أَظْهَرَ الشِّرْکَ فَآتَاهُ اللَّهُ أَجْرَهُ مَرَّتَیْنِ.

و

فِی الْحَدِیثِ الْمَشْهُورِ أَنَّ جَبْرَائِیلَ ع قَالَ لَهُ لَیْلَهَ مَاتَ أَبُو طَالِبٍ اخْرُجْ مِنْهَا فَقَدْ مَاتَ نَاصِرُکَ.

قالوا و أمّا حدیث الضحضاح من النار فإنما یرویه الناس کلهم عن رجل واحد و هو المغیره بن شعبه و بغضه لبنی هاشم و علی الخصوص لعلی ع مشهور معلوم و قصته و فسقه أمر غیر خاف.

و قالوا و قد روی بأسانید کثیره بعضها عن العبّاس بن عبد المطلب و بعضها عن أبی بکر بن أبی قحافه أن أبا طالب ما مات حتّی قال لا إله إلاّ اللّه محمد رسول اللّه

وَ الْخَبَرُ مَشْهُورٌ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ عِنْدَ الْمَوْتِ قَالَ کَلاَماً خَفِیّاً فَأَصْغَی إِلَیْهِ أَخُوهُ اَلْعَبَّاسُ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا اِبْنَ أَخِی وَ اللَّهِ لَقَدْ قَالَهَا عَمُّکَ وَ لَکِنَّهُ ضَعُفَ عَنْ أَنْ یَبْلُغَکَ صَوْتُهُ.

و

رُوِیَ عَنْ عَلِیٍّ ع أَنَّهُ قَالَ مَا مَاتَ أَبُو طَالِبٍ حَتَّی أَعْطَی رَسُولَ اللَّهِ ص مِنْ نَفْسِهِ الرِّضَا .

قالوا و أشعار أبی طالب تدل علی أنّه کان مسلما و لا فرق بین الکلام المنظوم و المنثور إذا تضمنا إقرارا بالإسلام أ لا تری أن یهودیا لو توسط جماعه من المسلمین و أنشد شعرا قد ارتجله و نظمه یتضمن الإقرار بنبوه محمد ص لکنا نحکم بإسلامه کما لو قال أشهد أن محمّدا رسول اللّه ص فمن تلک الأشعار قوله { 1) دیوانه 152-154؛من قصیده أولها: ألا من لهمّ آخر اللیل معتم طوانی،و أخری النجم لما تفحّم. } یرجون منا خطه دون نیلها

فلا تحسبونا مسلمیه فمثله

إذا کان فی قوم فلیس بمسلم.

و من شعر أبی طالب فی أمر الصحیفه التی کتبتها قریش فی قطیعه بنی هاشم ألا أبلغا عنی علی ذات بینها

و لکننا أهل الحفائظ و النهی

إذا طار أرواح الکماه من الرعب.

و من ذلک قوله فلا تسفهوا أحلامکم فی محمد

و من ذلک قوله و قد غضب لعثمان بن مظعون الجمحی حین عذبته قریش و نالت منه أ من تذکر دهر غیر مأمون

أو تؤمنوا بکتاب منزل عجب

علی نبی موسی أو کذی النون { 1) بعده فی الدیوان: یأتی بأمر جلیّ غیر ذی عوج کما تبیّن فی آیات یاسین. } .

قَالُوا وَ قَدْ جَاءَ فِی الْخَبَرِ أَنَّ أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ جَاءَ مَرَّهً إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ سَاجِدٌ وَ بِیَدِهِ حَجَرٌ یُرِیدُ أَنْ یَرْضَخَ بِهِ رَأْسَهُ فَلَصِقَ الْحَجَرُ بِکَفِّهِ فَلَمْ یَسْتَطِعْ مَا أَرَادَ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ فِی ذَلِکَ مِنْ جُمْلَهِ أَبْیَاتٍ أَفِیقُوا بَنِی عَمِّنَا وَ انْتَهُوا

وَ مِنْهَا وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَاکَ فِی أَمْرِکُمْ. قالوا و قد اشتهر عن عبد اللّه المأمون رحمه اللّه أنّه کان یقول أسلم أبو طالب و اللّه بقوله نصرت الرسول رسول الملیک

قَالُوا وَ قَدْ جَاءَ فِی السِّیرَهِ وَ ذَکَرَهُ أَکْثَرُ الْمُؤَرِّخِینَ أَنَّ عَمْرَو بْنَ الْعَاصِ لَمَّا خَرَجَ إِلَی بِلاَدِ اَلْحَبَشَهِ لِیَکِیدَ جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ أَصْحَابَهُ عِنْدَ اَلنَّجَاشِیِّ قَالَ تَقُولُ ابْنَتِی أَیْنَ أَیْنَ الرَّحِیلُ

قَالُوا فَکَانَ عَمْرٌو یُسَمَّی الشَّانِئَ ابْنَ الشَّانِئِ لِأَنَّ أَبَاهُ کَانَ إِذَا مَرَّ عَلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ یَقُولُ لَهُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَشْنَؤُکَ وَ فِیهِ أُنْزِلَ إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ { 1) سوره الکوثر 3. } قَالُوا فَکَتَبَ أَبُو طَالِبٍ إِلَی اَلنَّجَاشِیِّ شِعْراً یُحَرِّضُهُ فِیهِ عَلَی إِکْرَامِ جَعْفَرٍ وَ أَصْحَابِهِ وَ الْإِعْرَاضِ عَمَّا یَقُولُهُ عَمْرٌو فِیهِ وَ فِیهِمْ مِنْ جُمْلَتِهِ أَلاَ لَیْتَ شِعْرِی کَیْفَ فِی النَّاسِ جَعْفَرٌ

فِی أَبْیَاتٍ کَثِیرَهٌ

قَالُوا وَ رُوِیَ عَنْ عَلِیٍّ ع أَنَّهُ قَالَ

قَالَ لِی أَبِی یَا بُنَیَّ الْزَمْ اِبْنَ عَمِّکَ فَإِنَّکَ تَسْلَمُ بِهِ مِنْ کُلِّ بَأْسٍ عَاجِلٍ وَ آجِلٍ ثُمَّ قَالَ لِی إِنَّ الْوَثِیقَهَ فِی لُزُومِ مُحَمَّدٍ فَاشْدُدْ بِصُحْبَتِهِ عَلَی أَیْدِیکَا .

و من شعره المناسب لهذا المعنی قوله إن علیا و جعفرا ثقتی

قالوا

وَ قَدْ جَاءَتِ الرِّوَایَهُ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ لَمَّا مَاتَ جَاءَ عَلِیٌّ ع إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَآذَنَهُ بِمَوْتِهِ فَتَوَجَّعَ عَظِیماً وَ حَزِنَ شَدِیداً ثُمَّ قَالَ لَهُ امْضِ فَتَوَلَّ غُسْلَهُ فَإِذَا رَفَعْتَهُ عَلَی سَرِیرِهِ فَأَعْلِمْنِی فَفَعَلَ فَاعْتَرَضَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ مَحْمُولٌ عَلَی رُءُوسِ الرِّجَالِ فَقَالَ وَصَلَتْکَ رَحِمٌ یَا عَمِّ وَ جُزِیتَ خَیْراً فَلَقَدْ رَبَّیْتَ وَ کَفَّلْتَ صَغِیراً وَ نَصَرْتَ وَ آزَرْتَ کَبِیراً ثُمَّ تَبِعَهُ إِلَی حُفْرَتِهِ فَوَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَکَ وَ لَأَشْفَعَنَّ فِیکَ شَفَاعَهً یَعْجَبُ لَهَا الثَّقَلاَنِ.

قالوا و المسلم لا یجوز أن یتولی غسل الکافر و لا یجوز للنبی أن یرق لکافر و لا أن یدعو له بخیر و لا أن یعده بالاستغفار و الشفاعه و إنّما تولی علی ع غسله لأن طالبا و عقیلا لم یکونا أسلما بعد و کان جعفر بالحبشه و لم تکن صلاه الجنائز شرعت بعد و لا صلی رسول اللّه ص علی خدیجه و إنّما کان تشییع و رقه و دعاء.

قالوا و من شعر أبی طالب یخاطب أخاه حمزه و کان یکنی أبا یعلی فصبرا أبا یعلی علی دین أحمد

و باد قریشا بالذی قد أتیته

جهارا و قل ما کان أحمد ساحرا.

قالوا و من شعره المشهور أنت النبیّ محمد

قالوا و من شعره المشهور أیضا قوله یخاطب محمّدا و یسکن جأشه و یأمره بإظهار الدعوه لا یمنعنک من حقّ تقوم به أید تصول و لا سلق بأصوات { 1) دیوانه 70-72. }

فإن کفک کفی إن بلیت بهم

و دون نفسک نفسی فی الملمات.

و من ذلک قوله و یقال إنها لطالب بن أبی طالب إذا قیل من خیر هذا الوری

و من ذلک قوله لقد أکرم اللّه النبیّ محمّدا

وَ قَوْلُهُ أَیْضاً وَ قَدْ یُرْوَی لِعَلِیٍّ ع

یَا شَاهِدَ اللَّهِ عَلَیَّ فَاشْهَدْ { 1) دیوانه 50. }

أَنِّی عَلَی دِیْنِ النَّبِیِّ أَحْمَدَ مَنْ ضَلَّ فِی الدِّینِ فَإِنِّی مُهْتَدٍ.

قالوا فکل هذه الأشعار قد جاءت مجیء التواتر لأنّه إن لم تکن آحادها متواتره فمجموعها یدلّ علی أمر واحد مشترک و هو تصدیق محمد ص و مجموعها متواتر کما أن کل واحده من قتلات علی ع الفرسان منقوله آحادا و مجموعها متواتر یفیدنا العلم الضروری بشجاعته و کذلک القول فیما روی من سخاء حاتم و حلم الأحنف و معاویه و ذکاء إیاس و خلاعه أبی نواس و غیر ذلک قالوا و اترکوا هذا کله جانبا ما قولکم فی القصیده اللامیه التی شهرتها کشهره قفا نبک.. و إن جاز الشک فیها أو فی شیء من أبیاتها جاز الشک فی قفا نبک.. و فی بعض أبیاتها و نحن نذکر منها هاهنا قطعه و هی قوله

أعوذ برب البیت من کل طاعن

وَ وَرَدَ فِی السِّیرَهِ وَ الْمَغَازِی أَنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ أَوْ شَیْبَهَ لَمَّا قَطَعَ رِجْلَ عُبَیْدَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ یَوْمَ بَدْرٍ أَشْبَلَ { 1) أشبل:عطف. } عَلَیْهِ عَلِیٌّ وَ حَمْزَهُ فَاسْتَنْقَذَاهُ مِنْهُ وَ خَبَطَا عُتْبَهَ بِسَیْفَیْهِمَا حَتَّی قَتَلاَهُ وَ احْتَمَلاَ صَاحِبَهُمَا مِنَ الْمَعْرَکَهِ إِلَی اَلْعَرِیشِ فَأَلْقَیَاهُ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِنَّ مُخَّ سَاقِهِ لَیَسِیلُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَوْ کَانَ أَبُو طَالِبٍ حَیّاً لَعَلِمَ أَنَّهُ قَدْ صَدَقَ فِی قَوْلِهِ کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللَّهِ نُخْلِی مُحَمَّداً

فَقَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص اسْتَغْفَرَ لَهُ وَ لِأَبِی طَالِبٍ یَوْمَئِذٍ وَ بَلَغَ عُبَیْدَهُ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص إِلَی اَلصَّفْرَاءِ فَمَاتَ فَدُفِنَ بِهَا

قَالُوا وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَعْرَابِیّاً جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فِی عَامِ جَدْبٍ فَقَالَ أَتَیْنَاکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لَمْ یَبْقَ لَنَا صَبِیٌّ یَرْتَضِعُ وَ لاَ شَارِفٌ { 2) الشارف:الناقه. } یَجْتَرُّ ثُمَّ أَنْشَدَهُ أَتَیْنَاکَ وَ الْعَذْرَاءُ تَدْمَی لَبَانُهَا

فَقَامَ اَلنَّبِیُّ ص یَجُرُّ رِدَاءَهُ حَتَّی صَعِدَ اَلْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ قَالَ اللَّهُمَّ اسْقِنَا غَیْثاً مُغِیثاً مَرِیئاً هَنِیئاً مَرِیعاً سَحّاً سِجَالاً غَدَقاً طَبَقاً قَاطِباً دَائِماً دَرّاً تُحْیِی بِهِ الْأَرْضَ وَ تُنْبِتُ بِهِ الزَّرْعَ وَ تُدِرُّ بِهِ الضَّرْعَ وَ اجْعَلْهُ سُقْیَا نَافِعاً عَاجِلاً غَیْرَ رَائِثٍ فَوَ اللَّهِ مَا رَدَّ رَسُولُ اللَّهِ ص یَدَهُ إِلَی نَحْرِهِ حَتَّی أَلْقَتْ السَّمَاءُ

أَرْوَاقَهَا وَ جَاءَ النَّاسُ یَضِجُّونَ الْغَرَقَ الْغَرَقَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لاَ عَلَیْنَا فَانْجَابَ السَّحَابُ عَنِ اَلْمَدِینَهِ حَتَّی اسْتَدَارَ حَوْلَهَا کَالْإِکْلِیلِ فَضَحِکَ رَسُولُ اللَّهِ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ ثُمَّ قَالَ لِلَّهِ دَرُّ أَبِی طَالِبٍ لَوْ کَانَ حَیّاً لَقَرَّتْ عَیْنُهُ مَنْ یُنْشِدُنَا قَوْلَهُ فَقَامَ عَلِیٌّ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَعَلَّکَ أَرَدْتَ وَ أَبْیَضُ یُسْتَسْقَی الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ قَالَ أَجَلْ فَأَنْشَدَهُ أَبْیَاتاً مِنْ هَذِهِ الْقَصِیدَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ یَسْتَغْفِرُ لِأَبِی طَالِبٍ عَلَی اَلْمِنْبَرِ ثُمَّ قَامَ رَجُلٌ مِنْ کِنَانَهَ فَأَنْشَدَهُ لَکَ الْحَمْدُ وَ الْحَمْدُ مِمَّنْ شَکَرَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ إِنْ یَکُنْ شَاعِرٌ أَحْسَنَ فَقَدْ أَحْسَنْتَ. قالوا و إنّما لم یظهر أبو طالب الإسلام و یجاهر به لأنّه لو أظهره لم یتهیأ له من نصره النبیّ ص ما تهیأ له و کان کواحد من المسلمین الذین اتبعوه نحو أبی بکر و عبد الرحمن بن عوف و غیرهما ممن أسلم و لم یتمکن من نصرته و القیام دونه

حینئذ و إنّما تمکن أبو طالب من المحاماه عنه بالثبات فی الظاهر علی دین قریش و إن أبطن الإسلام کما لو أن إنسانا کان یبطن التشیع مثلا و هو فی بلد من بلاد الکرامیه و له فی ذلک البلد وجاهه و قدم و هو یظهر مذهب الکرامیه و یحفظ ناموسه بینهم بذلک و کان فی ذلک البلد نفر یسیر من الشیعه لا یزالون ینالون بالأذی و الضرر من أهل ذلک البلد و رؤسائه فإنّه ما دام قادرا علی إظهار مذهب أهل البلد یکون أشدّ تمکنا من المدافعه و المحاماه عن أولئک النفر فلو أظهر ما یجوز من التشیع و کاشف أهل البلد بذلک صار حکمه حکم واحد من أولئک النفر و لحقه من الأذی و الضرر ما یلحقهم و لم یتمکن من الدفاع أحیانا عنهم کما کان أولا.

قلت فأما أنا فإن الحال ملتبسه عندی و الأخبار متعارضه و اللّه أعلم بحقیقه حاله کیف کانت { 1) وضع الشیخ المفید رساله فی إیمان أبی طالب،طبعت فی مجموعه نفائس المخطوطات،العدد الثالث من المجموعه الأولی.طبعت فی النجف سنه 1956. } .

و یقف فی صدری رساله النفس الزکیه { 2) هو محمّد بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسین بن علیّ بن أبی طالب،الملقب بالأرقط و بالمهدی و بالنفس الزکیه،خرج علی المنصور ثائرا لمقتل أبیه بالکوفه فی مائتین و خمسین رجلا،فقبض علی أمیر المدینه، و بایعه أهلها فانتدب المنصور لقتاله ولیّ عهده عیسی بن موسی،فسار إلیه،و انتهی الأمر بمقتله سنه 145- (مقاتل الطالبیین 232). } إلی المنصور و قوله فیها فأنا ابن خیر الأخیار و أنا ابن شر الأشرار و أنا ابن سید أهل الجنه و أنا ابن سید أهل النار .

فإن هذه شهاده منه علی أبی طالب بالکفر و هو ابنه و غیر متهم علیه و عهده قریب من عهد النبیّ ص لم یطل الزمان فیکون الخبر مفتعلا.

و جمله الأمر أنّه قد روی فی إسلامه أخبار کثیره و روی فی موته علی دین قومه أخبار کثیره فتعارض الجرح و التعدیل فکان کتعارض البینتین عند الحاکم و ذلک یقتضی التوقف فأنا فی أمره من المتوقفین.

فأما الصلاه و کونه لم ینقل عنه أنّه صلی فیجوز أن یکون لأن الصلاه لم تکن بعد قد فرضت و إنّما کانت نفلا غیر واجب فمن شاء صلی و من شاء ترک و لم تفرض إلاّ بالمدینه و یمکن أن یقول أصحاب الحدیث إذا تعارض الجرح و التعدیل کما قد أشرتم إلیه فالترجیح عند أصحاب أصول الفقه لجانب الجرح لأن الجارح قد اطلع علی زیاده لم یطلع علیها المعدل.

و لخصومهم أن یجیبوا عن هذا فنقول إن هذا إنّما یقال و یذکر فی أصول الفقه فی طعن مفصل فی مقابله تعدیل مجمل مثاله أن یروی شعبه مثلا حدیثا عن رجل فهو بروایته عنه قد وثقه و یکفی فی توثیقه له أن یکون مستور الحال ظاهره العداله فیطعن فیه الدارقطنی مثلا بأن یقول کان مدلسا أو کان یرتکب الذنب الفلانی فیکون قد طعن طعنا مفصلا فی مقابله تعدیل مجمل و فیما نحن فیه و بصدده الروایتان متعارضتان تفصیلا لا إجمالا لأن هؤلاء یروون أنّه تلفظ بکلمتی الشهاده عند الموت و هؤلاء یروون أنّه قال عند الموت أنا علی دین الأشیاخ.

و بمثل هذا یجاب علی من یقول من الشیعه روایتنا فی إسلامه أرجح لأنا نروی حکما إیجابیا و نشهد علی إثبات و خصومنا یشهدون علی النفی و لا شهاده علی النفی و ذلک أن الشهاده فی الجانبین معا إنّما هی علی إثبات و لکنه إثبات متضاد.

و صنف بعض الطالبیین فی هذا العصر کتابا فی إسلام أبی طالب و بعثه إلی و سألنی أن أکتب علیه { 1) ساقطه من ب. } بخطی نظما أو نثرا أشهد فیه بصحه ذلک و بوثاقه الأدله علیه فتحرجت أن أحکم بذلک حکما قاطعا لما عندی من التوقف فیه و لم أستجز أن أقعد عن تعظیم أبی طالب فإنی أعلم أنّه لولاه لما قامت للإسلام دعامه و أعلم أن حقه واجب علی کل مسلم فی الدنیا إلی أن تقوم الساعه فکتبت علی ظاهر المجلد

و لو لا أبو طالب و ابنه

فوفیته حقه من التعظیم و الإجلال و لم أجزم بأمر عندی فیه وقفه

قصه غزوه بدر

الفصل الثالث فی شرح القصه فی غزاه بدر و نحن نذکر ذلک من کتاب المغازی لمحمّد بن عمر الواقدی و نذکر ما عساه زاده محمّد بن إسحاق فی کتاب المغازی و ما زاده أحمد بن { 1) ا:«حسن». } یحیی بن جابر البلاذری فی تاریخ الأشراف .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَلَغَ { 2) إیاه الصبح:ضوءه،و أصله فی الشمس. } رَسُولَ اللَّهِ ص أَنَّ عِیرَ قُرَیْشٍ قَدْ فَصَلَتْ مِنْ مَکَّهَ تُرِیدُ اَلشَّامَ وَ قَدْ جَمَعَتْ قُرَیْشٌ فِیهَا أَمْوَالَهَا فَنَدَبَ لَهَا أَصْحَابُهُ وَ خَرَجَ یَعْتَرِضُها عَلَی رَأْسِ سِتَّهَ عَشَرَ شَهْراً مِنْ مُهَاجَرِهِ ع فَخَرَجَ فِی خَمْسِینَ وَ مِائَهٍ وَ یُقَالُ فِی مِائَتَیْنِ فَلَمْ یَلْقَ الْعِیرَ وَ فَاتَتْهُ ذَاهِبَهً إِلَی اَلشَّامِ وَ هَذِهِ غَزَاهُ ذِی الْعَشِیرَهِ رَجَعَ مِنْهَا إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَلَمْ یَلْقَ حَرْباً فَلَمَّا تَحَیَّنَ انْصِرَافُ الْعِیرِ مِنَ اَلشَّامِ قَافِلَهً نَدَبَ أَصْحَابُهُ لَهَا وَ بَعَثَ طَلْحَهَ بْنَ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ سَعِیدَ بْنَ زَیْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَیْلٍ قَبْلَ خُرُوجِهِ مِنَ اَلْمَدِینَهِ بِعَشْرِ لَیَالٍ

یَتَجَسَّسَانِ خَبَرَ الْعِیرِ حَتَّی نَزَلاَ عَلَی کَشَدِ { 1) فی الإصابه:کسد بالسین المهمله و ما أثبته من الأصول یوافق ما فی المغازی. } الْجُهَنِیِّ بِالْمَوْضِعِ الْمَعْرُوفِ بِالنُّخْبَارِ { 2) فی مغازی الواقدی:«النخبار من وراء ذی المروه علی الساحل».و لم أجده فی یاقوت. } وَ هُوَ مِنْ وَرَاءِ ذِی الْمَرْوَهِ عَلَی السَّاحِلِ فَأَجَارَهُمَا وَ أَنْزَلَهُمَا فَلَمْ یَزَالاَ مُقِیمَیْنِ فِی خِبَاءِ وَبَرٍ حَتَّی مَرَّتْ الْعِیرُ فَرَفَعَهُمَا عَلَی نَشَزٍ مِنَ الْأَرْضِ فَنَظَرَا إِلَی الْقَوْمِ وَ إِلَی مَا تَحْمِلُ الْعِیرُ وَ جَعَلَ أَهْلُ الْعِیرِ یَقُولُونَ لِکَشَدٍ یَا کَشَدُ هَلْ رَأَیْتَ أَحَداً مِنْ عُیُونِ مُحَمَّدٍ فَیَقُولُ أَعُوذُ بِاللَّهِ وَ أَنَّی لِمُحَمَّدٍ عُیُونٌ بِالنُّخْبَارِ فَلَمَّا رَاحَتِ الْعِیرُ بَاتَا حَتَّی أَصْبَحَا ثُمَّ خَرَجَا وَ خَرَجَ مَعَهُمَا کَشَدٌ خَفِیراً حَتَّی أَوْرَدَهُمَا ذَا الْمَرْوَهِ وَ سَاحَلَتِ الْعِیرُ فَأَسْرَعَتْ وَ سَارَ بِهَا أَصْحَابُهَا لَیْلاً وَ نَهَاراً فَرَقاً مِنَ الطَّلَبِ وَ قَدِمَ طَلْحَهُ وَ سَعِیدٌ اَلْمَدِینَهَ فِی الْیَوْمِ الَّذِی لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص قُرَیْشاً بِبَدْرٍ فَخَرَجَا یَعْتَرِضَانِ رَسُولَ اللَّهِ ص فَلَقِیَاهُ بِتُرْبَانَ وَ تُرْبَانُ بَیْنَ مَلَلَ وَ اَلسَّالَهِ عَلَی الْمَحَجَّهِ وَ کَانَتْ مَنْزِلَ عُرْوَهَ بْنِ أُذَیْنَهَ الشَّاعِرِ وَ قَدِمَ کَشَدٌ بَعْدَ ذَلِکَ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ قَدْ أَخْبَرَ طَلْحَهُ وَ سَعِیدٌ رَسُولَ اللَّهِ ص بِمَا صَنَعَ بِهِمَا فَحَبَاهُ وَ أَکْرَمَهُ وَ قَالَ أَ لاَ أَقْطَعُ لَکَ یَنْبُعَ قَالَ إِنِّی کَبِیرٌ وَ قَدْ نَفِدَ عُمُرِی وَ لَکِنْ اقْطَعْهَا لاِبْنِ أَخِی فَأَقْطَعَهَا لَهُ { 3) الخبر فی الإصابه 3:377. } قَالُوا وَ نَدَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَالَ هَذِهِ عِیرُ قُرَیْشٍ فِیهَا أَمْوَالُهُمْ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یُغْنِیَکُمُوهَا فَأَسْرَعَ مَنْ أَسْرَعَ حَتَّی إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیُسَاهِمُ أَبَاهُ فِی الْخُرُوجِ فَکَانَ مِمَّنْ سَاهَمَ أَبَاهُ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ فَقَالَ سَعْدٌ لِأَبِیهِ إِنَّهُ لَوْ کَانَ غَیْرَ اَلْجَنَّهِ آثَرْتُکَ بِهِ إِنِّی لَأَرْجُو الشَّهَادَهَ فِی وَجْهِی هَذَا فَقَالَ خَیْثَمَهُ آثِرْنِی وَ قِرَّ مَعَ نِسَائِکَ فَأَبَی سَعْدٌ فَقَالَ خَیْثَمَهُ إِنَّهُ لاَ بُدَّ لِأَحَدِنَا مِنْ أَنْ یُقِیمَ فَاسْتَهِمَا فَخَرَجَ سَهْمُ سَعْدٍ فَقُتِلَ بِبَدْرٍ وَ أَبْطَأَ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص بَشَرٌ کَثِیرٌ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ کَرِهُوا خُرُوجَهُ وَ کَانَ فِی ذَلِکَ کَلاَمٌ کَثِیرٌ وَ اخْتِلاَفٌ وَ بَعْضُهُمْ تَخَلَّفَ مِنْ أَهْلِ النِّیَّاتِ وَ الْبَصَائِرِ لَمْ یَظُنُّوا أَنَّهُ یَکُونُ قِتَالٌ إِنَّمَا هُوَ الْخُرُوجُ لِلْغَنِیمَهِ وَ لَوْ ظَنُّوا أَنَّهُ یَکُونُ قِتَالٌ لَمَا تَخَلَّفُوا مِنْهُمْ أُسَیْدُ

بْنُ حُضَیْرٍ فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ أُسَیْدُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَرَّکَ وَ أَظْهَرَکَ عَلَی عَدُوِّکَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ مَا تَخَلَّفْتُ عَنْکَ رَغْبَهً بِنَفْسِی عَنْ نَفْسِکَ وَ لاَ ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُلاَقِی عَدُوّاً وَ لاَ ظَنَنْتُ إِلاَّ أَنَّهَا الْعِیرُ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص صَدَقْتَ.

قَالَ وَ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی انْتَهَی إِلَی الْمَکَانِ الْمَعْرُوفِ بِالْبُقَعِ { 1) قال یاقوت«البقع:اسم بئر بالمدینه»،و قال الواقدی:«البقع من السقیا التی بنقب بنی دینار بالمدینه». } وَ هِیَ بُیُوتُ السُّقْیَا { 2) فی یاقوت:«عن عائشه رضی اللّه عنها أن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم کان یستقی الماء العذب من بیوت السقیا،و فی حدیث آخر:کان یستعذب الماء العذب من بیوت السقیا،و السقیا:قریه جامعه من عمل الفرع،بینهما ممّا یلی الجُحفَه تسعه عشر میلا...و قال ابن الفقیه:السقیا من أسافل أودیه تهامه. } وَ هِیَ مُتَّصِلَهٌ بِبُیُوتِ اَلْمَدِینَهِ فَضَرَبَ عَسْکَرَهُ هُنَاکَ وَ عُرِضَ الْمُقَاتِلَهَ فَعُرِضَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُمَرَ وَ أُسَامَهُ بْنُ زَیْدٍ وَ رَافِعُ بْنُ خَدِیجٍ وَ اَلْبَرَاءُ بْنُ عَازِبٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ ظُهَیْرٍ وَ زَیْدُ بْنُ أَرْقَمَ وَ زَیْدُ بْنُ ثَابِتٍ فَرَدَّهُمْ وَ لَمْ یُجِزْهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی أَبُو بَکْرِ بْنُ إِسْمَاعِیلَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ رَأَیْتُ أَخِی عُمَیْرَ بْنَ أَبِی وَقَّاصٍ قَبْلَ أَنْ یَعْرِضَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص یَتَوَارَی فَقُلْتُ مَا لَکَ یَا أَخِی قَالَ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَرَانِی رَسُولُ اللَّهِ ص فَیَسْتَصْغِرَنِی فَیَرُدَّنِی وَ أَنَا أُحِبُّ الْخُرُوجَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهَادَهَ قَالَ فَعُرِضَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَاسْتَصْغَرَهُ فَقَالَ ارْجِعْ فَبَکَی عُمَیْرٌ { 3) من أ و الواقدی. } فَأَجَازَهُ.

قَالَ فَکَانَ سَعْدٌ یَقُولُ کُنْتُ أَعْقِدُ لَهُ حَمَائِلَ سَیْفِهِ مِنْ صِغَرِهِ فَقُتِلَ بِبَدْرٍ وَ هُوَ ابْنُ سِتَّ عَشْرَهَ سَنَهً.

قَالَ فَلَمَّا نَزَلَ ع بُیُوتَ السُّقْیَا أَمَرَ أَصْحَابَهُ أَنْ یَسْتَقُوا { 4) ب:«یستسقوا»،و أثبت ما فی أ و الواقدی. } مِنْ بِئْرِهِمْ وَ شَرِبَ ع مِنْهَا کَانَ أَوَّلَ مَنْ شَرِبَ وَ صَلَّی عِنْدَهَا وَ دَعَا یَوْمَئِذٍ لِأَهْلِ اَلْمَدِینَهِ فَقَالَ

اللَّهُمَّ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ عَبْدُکَ وَ خَلِیلُکَ وَ نَبِیُّکَ دَعَاکَ لِأَهْلِ مَکَّهَ وَ إِنِّی مُحَمَّدٌ عَبْدُکَ وَ نَبِیُّکَ أَدْعُوکَ لِأَهْلِ اَلْمَدِینَهِ أَنْ تُبَارِکَ لَهُمْ فِی صَاعِهِمْ وَ مُدِّهِمْ وَ ثِمَارِهِمْ اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَیْنَا اَلْمَدِینَهَ وَ اجْعَلْ مَا بِهَا مِنَ الْوَبَاءِ بِخُمٍّ اللَّهُمَّ إِنِّی حَرَّمْتُ مَا بَیْنَ لاَبَتَیْهَا کَمَا حَرَّمَ إِبْرَاهِیمُ خَلِیلُکَ مَکَّهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خُمٌّ عَلَی مِیلَیْنِ مِنَ اَلْجُحْفَهِ .

وَ قَدِمَ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَامَهُ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ وَ بَسِیسُ بْنُ عَمْرٍو وَ جَاءَ إِلَیْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدْ سَرَّنِی مَنْزِلُکَ هَذَا وَ عَرْضُکَ فِیهِ أَصْحَابَکَ وَ تَفَاءَلْتُ بِهِ إِنَّ هَذَا مَنْزِلُنَا فِی بَنِی سَلَمَهَ حَیْثُ کَانَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ أَهْلِ حُسَیْکَهَ مَا کَانَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ هِیَ حُسَیْکَهُ { 1) حسیکه،ضبطه یاقوت بالتصغیر،و قال:«هو موضع بالمدینه فی طرق ذباب». } الذُّبَابِ وَ اَلذُّبَابُ { 2) ضبطه یاقوت:«بکسر أوله و باءین»،و قال:«جبل بالمدینه له ذکر فی المغازی و الأخبار». } جَبَلٌ بِنَاحِیَهِ اَلْمَدِینَهِ وَ کَانَ بِحُسَیْکَهَ یَهُودٌ وَ کَانَ لَهُمْ بِهَا مَنَازِلُ.

قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَعَرَضْنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ هَاهُنَا أَصْحَابَنَا فَأَجَزْنَا مَنْ کَانَ یُطِیقُ السِّلاَحَ وَ رَدَدْنَا مَنْ صَغُرَ عَنْ حَمْلِ السِّلاَحِ ثُمَّ سِرْنَا إِلَی یَهُودِ حُسَیْکَهَ وَ هُمْ أَعَزُّ یَهُودٍ کَانُوا یَوْمَئِذٍ فَقَتَلْنَاهُمْ کَیْفَ شِئْنَا فَذَلَّتْ لَنَا سَائِرُ { 3) ب:«الیهود». } یَهُودٍ إِلَی الْیَوْمِ وَ أَنَا أَرْجُو یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نَلْتَقِیَ نَحْنُ وَ قُرَیْشٌ فَیُقِرَّ اللَّهُ عَیْنَکَ مِنْهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ خَلاَّدُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ لَمَّا کَانَ مِنَ النَّهَارِ رَجَعَ إِلَی أَهْلِهِ بِخَرْبَاءَ فَقَالَ لَهُ أَبُوهُ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ مَا ظَنَنْتُ إِلاَّ أَنَّکُمْ قَدْ سِرْتُمْ فَقَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص یُعْرَضُ النَّاسَ بِالْبَقِیعِ فَقَالَ عَمْرٌو نِعْمَ الْفَأْلُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ تَغْنَمُوا وَ أَنْ تَظْفَرُوا بِمُشْرِکِی قُرَیْشٍ إِنَّ هَذَا مَنْزِلُنَا یَوْمَ سِرْنَا إِلَی حُسَیْکَهَ

قَالَ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَدْ غَیَّرَ اسْمَهُ وَ سَمَّاهُ اَلسُّقْیَا قَالَ فَکَانَتْ فِی نَفْسِی أَنْ أَشْتَرِیَهَا حَتَّی اشْتَرَاهَا سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ بِبَکْرَیْنِ وَ یُقَالُ بِسَبْعِ أَوَاقٍ فَذُکِرَ لِلنَّبِیِّ ص أَنَّ سَعْداً اشْتَرَاهَا فَقَالَ رَبِحَ الْبَیْعُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَاحَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا لاِثْنَتَیْ عَشْرَهَ لَیْلَهً { 1) ساقطه من ب. } مَضَتْ مِنْ رَمَضَانَ وَ خَرَجَ اَلْمُسْلِمُونَ مَعَهُ ثَلاَثُمِائَهٍ وَ خَمْسَهٌ وَ تَخَلَّفَ ثَمَانِیَهٌ ضُرِبَ لَهُمْ بِسِهَامِهِمْ وَ أُجُورِهِمْ فَکَانَتِ الْإِبِلُ سَبْعِینَ بَعِیراً وَ کَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الْإِبِلَ الاِثْنَیْنِ وَ الثَّلاَثَهَ وَ الْأَرْبَعَهَ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ مَرْثَدُ بْنُ أَبِی مَرْثَدٍ وَ یُقَالُ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ مَکَانَ مَرْثَدٍ یَتَعَاقَبُونَ بَعِیراً وَاحِداً وَ کَانَ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ وَ أَبُو کَبْشَهَ وَ أَنَسَهُ مَوَالِیَ اَلنَّبِیِّ ص عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ وَ اَلطُّفَیْلُ وَ اَلْحُصَیْنُ ابْنَا اَلْحَارِثِ وَ مِسْطَحُ بْنُ أُثَاَثَهَ عَلَی بَعِیرٍ لِعُبَیْدَهَ بْنِ الْحَارِثِ نَاضِحٍ { 2) الناضح:البعیر یستقی علیه الماء. } ابْتَاعَهُ مِنْ أَبِی دَاوُدَ الْمَازِنِیِّ وَ کَانَ مُعَاذٌ وَ عَوْفٌ وَ مُعَوِّذٌ بَنُو عَفْرَاءَ وَ مَوْلاَهُمْ أَبُو الْحَمْرَاءِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ أُبَیُّ بْنُ کَعْبٍ وَ عُمَارَهُ بْنُ حِزَامٍ وَ حَارِثَهُ بْنُ النُّعْمَانِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ وَ قُطَبَهُ بْنُ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عُتْبَهُ بْنُ غَزْوَانَ وَ طُلَیْبُ بْنُ عُمَیْرٍ عَلَی جَمَلٍ لِعُتْبَهَ بْنِ غَزْوَانَ یُقَالُ لَهُ اَلْعَبْسُ وَ کَانَ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ سُوَیْبِطُ بْنُ حَرْمَلَهَ وَ مَسْعُودُ بْنُ رَبِیعٍ عَلَی جَمَلٍ لِمُصْعَبٍ وَ کَانَ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ کَعْبٍ وَ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ وَ سَلِیطُ بْنُ قَیْسٍ عَلَی جَمَلٍ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبٍ وَ کَانَ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ وَ قُدَامَهُ بْنُ مَظْعُونٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلسَّائِبُ بْنُ عُثْمَانَ عَلَی بَعِیرٍ یَتَعَاقَبُونَ وَ کَانَ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرُ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ أَخُوهُ وَ ابْنُ أَخِیهِ اَلْحَارِثُ بْنُ أَوْسٍ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ أَنَسٍ عَلَی جَمَلٍ لِسَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ نَاضِحٍ یُقَالُ لَهُ اَلذَّیَّالُ وَ کَانَ سَعِیدُ بْنُ زَیْدٍ وَ سَلَمَهُ بْنِ

سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ وَ عَبَّادُ بْنُ بِشْرٍ وَ رَافِعُ بْنُ یَزِیدَ عَلَی نَاضِحٍ لِسَعِیدِ بْنِ زَیْدٍ مَا تَزَوَّدُوا إِلاَّ صَاعاً مِنْ تَمْرٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی مُعَاذُ بْنُ رِفَاعَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ خَرَجْتُ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص إِلَی بَدْرٍ وَ کَانَ کُلُّ ثَلاَثَهٍ یَتَعَاقَبُونَ بَعِیراً فَکُنْتُ أَنَا وَ أَخِی خَلاَّدُ بْنُ رَافِعٍ عَلَی بَکْرٍ لَنَا وَ مَعَنَا عُبَیْدَهُ بْنُ یَزِیدَ بْنِ عَامِرٍ فَکُنَّا نَتَعَاقَبُ فَسِرْنَا حَتَّی إِذَا کُنَّا بِالرَّوْحَاءِ إِذْ مَرَّ بِنَا بَکْرُنَا وَ بَرَکَ عَلَیْنَا وَ أَعْیَا فَقَالَ أَخِی اللَّهُمَّ إِنَّ لَکَ عَلَیَّ نَذْراً لَئِنْ رَدَدْتَنَا إِلَی اَلْمَدِینَهِ لَأَنْحَرَنَّهُ فَمَرَّ بِنَا اَلنَّبِیُّ ص وَ نَحْنُ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَقُلْنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ بَرَکَ عَلَیْنَا بَکْرُنَا فَدَعَا بِمَاءٍ فَتَمَضْمَضَ وَ تَوَضَّأَ فِی إِنَاءٍ ثُمَّ قَالَ افْتَحَا فَاهُ فَفَعَلْنَا فَصَبَّهُ فِی فِیهِ ثُمَّ عَلَی رَأْسِهِ ثُمَّ عَلَی عُنُقِهِ ثُمَّ عَلَی حَارِکِهِ ثُمَّ عَلَی سَنَامِهِ ثُمَّ عَلَی عَجُزِهِ ثُمَّ عَلَی ذَنَبِهِ ثُمَّ قَالَ ارْکَبَا وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَحِقْنَاهُ أَسْفَلَ مِنَ الْمُنْصَرَفِ وَ إِنَّ بَکْرَنَا لَیَنْفِرُ بِنَا حَتَّی إِذَا کُنَّا بِالْمُصَلَّی رَاجِعِینَ مِنْ بَدْرٍ بَرَکَ عَلَیْنَا فَنَحَرَهُ أَخِی فَقَسَمَ لَحْمَهُ وَ تَصَدَّقَ بِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ سَعْدَ بْنَ عُبَادَهَ حَمَلَ فِی بَدْرٍ عَلَی عِشْرِینَ جَمَلاً.

قَالَ وَ رُوِیَ عَنْ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ أَنَّهُ قَالَ فَخَرَجْنَا إِلَی بَدْرٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَعَنَا سَبْعُونَ بَعِیراً فَکَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الثَّلاَثَهُ وَ الْأَرْبَعَهُ وَ الاِثْنَانِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کُنْتُ أَنَا مِنْ أَعْظَمِ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ع عَنْهُ غَنَاءً وَ أَرْجَلِهِمْ رُجْلَهً { 1) الرجله بالضم:القوّه علی المشی. } وَ أَرْمَاهُمْ لِسَهْمٍ لَمْ أَرْکَبْ خُطْوَهً ذَاهِباً وَ لاَ رَاجِعاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ فَصَلَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا اللَّهُمَّ إِنَّهُمْ حُفَاهٌ فَاحْمِلْهُمْ وَ عُرَاهٌ فَاکْسُهُمْ وَ جِیَاعٌ فَأَشْبِعْهُمْ وَ عَالَهٌ فَأَغْنِهِمْ مِنْ فَضْلِکَ فَمَا رَجَعَ أَحَدٌ مِنْهُمْ یُرِیدُ أَنْ یَرْکَبَ إِلاَّ وَجَدَ ظَهْراً لِلرَّجُلِ الْبَعِیرُ وَ الْبَعِیرَانِ وَ اکْتَسَی

مَنْ کَانَ عَارِیاً وَ أَصَابُوا طَعَاماً مِنْ أَزْوَادِهِمْ وَ أَصَابُوا فِدَاءَ الْأَسْرَی { 1) ا:«للأسری». } فَأَغْنَی بِهِ کُلَّ عَائِلٍ.

قَالَ وَ اسْتَعْمَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی الْمُشَاهِ قَیْسَ بْنَ أَبِی صَعْصَعَهَ وَ اسْمُ أَبِی صَعْصَعَهَ عُمَرُ بْنُ یَزِیدَ بْنِ عَوْفِ بْنِ مَبْذُولٍ وَ أَمَرَهُ اَلنَّبِیُّ ص حِینَ فَصَلَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا أَنْ یَعُدَّ اَلْمُسْلِمِینَ فَوَقَفَ لَهُمْ بِبِئْرِ أَبِی عُبَیْدَهَ یَعِدُهُمْ ثُمَّ أَخْبَرَ اَلنَّبِیَّ ص وَ خَرَجَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا حَتَّی سَلَکَ بَطْنَ الْعَقِیقِ ثُمَّ سَلَکَ طَرِیقَ اَلْمُکَیْمِنِ { 2) المکیمن،ضبطه یاقوت علی التصغیر،و قال:عقیق المدینه»و فی الواقدی:«المکتمن». } حَتَّی خَرَجَ عَلَی بَطْحَاءَ بْنِ أَزْهَرَ فَنَزَلَ تَحْتَ شَجَرَهٍ هُنَاکَ فَقَامَ أَبُو بَکْرٍ إِلَی حِجَارَهٍ هُنَاکَ فَبَنَی مِنْهَا مَسْجِداً فَصَلَّی فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَصْبَحَ یَوْمَ الْإِثْنَیْنِ وَ هُوَ هُنَاکَ ثُمَّ صَارَ إِلَی بَطْنِ مَلَلَ وَ تُرْبَانَ بَیْنَ اَلْحَفِیرَهِ وَ مَلَلَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ یَقُولُ لَمَّا کُنَّا بِتُرْبَانَ قَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ ص یَا سَعْدُ انْظُرْ إِلَی الظَّبْیِ فَأَفْوِقْ لَهُ بِسَهْمٍ وَ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَوَضَعَ رَأْسَهُ بَیْنَ مَنْکِبِی وَ أُذُنِی ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ سَدِّدْ رَمْیَتَهُ قَالَ فَمَا أَخْطَأَ سَهْمِی عَنْ نَحْرِهِ فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ خَرَجْتُ أَعْدُو فَأَخَذْتُهُ وَ بِهِ رَمَقٌ فَذَکَّیْتُهُ { 3) ذکیته.ذبحته. } فَحَمَلْنَاهُ حَتَّی نَزَلْنَا قَرِیباً وَ أَمَرَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقُسِّمَ بَیْنَ أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مَعَهُمْ فَرَسَانِ فَرَسٌ لِمَرْثَدِ بْنِ أَبِی مَرْثَدٍ الْغَنَوِیِّ وَ فَرَسٌ لِلْمِقْدَادِ بْنِ عَمْرٍو الْبَهْرَانِیِّ حَلِیفِ بَنِی زُهْرَهَ وَ یُقَالُ فَرَسٌ لِلزُّبَیْرِ وَ لَمْ یَکُنْ إِلاَّ فَرَسَانِ لاِخْتِلاَفٍ عِنْدَهُمْ أَنَّ اَلْمِقْدَادَ لَهُ فَرَسٌ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ ضُبَاعَهَ بِنْتِ الزُّبَیْرِ عَنِ اَلْمِقْدَادِ

قَالَ کَانَ مَعِی یَوْمَ بَدْرٍ فَرَسٌ یُقَالُ لَهُ سَبْحَهُ وَ قَدْ رَوَی سَعْدُ بْنُ مَالِکٍ الْغَنَوِیُّ عَنْ آبَائِهِ أَنَّ مَرْثَدَ بْنَ أَبِی مَرْثَدٍ الْغَنَوِیَّ شَهِدَ بَدْراً عَلَی فَرَسٍ لَهُ یُقَالُ لَهُ اَلسَّیْلُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَحِقَتْ قُرَیْشٌ بِالشَّامِ فِی عِیرِهَا وَ کَانَتِ الْعِیرُ أَلْفَ بَعِیرٍ وَ کَانَ فِیهَا أَمْوَالٌ عِظَامٌ وَ لَمْ یَبْقَ بِمَکَّهَ قُرَشِیٌّ وَ لاَ قُرَشِیَّهٌ لَهُ مِثْقَالٌ فَصَاعِداً إِلاَّ بَعَثَ بِهِ فِی الْعِیرِ حَتَّی إِنَّ الْمَرْأَهَ لَتَبْعَثُ بِالشَّیْءِ التَّافِهِ وَ کَانَ یُقَالُ إِنَّ فِیهَا لَخَمْسِینَ أَلْفَ دِینَارٍ وَ قَالُوا أَقَلَّ وَ إِنْ کَانَ لَیُقَالُ إِنَّ أَکْثَرَ مَا فِیهَا مِنَ الْمَالِ لِآلِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ لِأَبِی أُحَیْحَهَ إِمَّا مَالٌ لَهُمْ أَوْ مَالٌ مَعَ قَوْمٍ قِرَاضٌ عَلَی النِّصْفِ وَ کَانَ عَامَّهُ الْعِیرِ لَهُمْ وَ یُقَالُ بَلْ کَانَ لِبَنِی مَخْزُومٍ فِیهَا مِائَتَا بَعِیرٍ وَ خَمْسَهُ أَوْ أَرْبَعَهُ آلاَفِ مِثْقَالٍ ذَهَباً وَ کَانَ یُقَالُ لِلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ فِیهَا أَلْفَا مِثْقَالٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی هِشَامُ بْنُ عُمَارَهَ بْنِ أَبِی الْحُوَیْرِثِ قَالَ کَانَ لِبَنِی عَبْدِ مَنَافٍ فِیهَا عَشَرَهُ آلاَفِ مِثْقَالٍ وَ کَانَ مَتْجَرُهُمْ إِلَی غَزَّهَ مِنْ أَرْضِ اَلشَّامِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِی عَوْنٍ مَوْلَی اَلْمِسْوَرِ عَنْ مَخْرَمَهَ بْنِ نَوْفَلٍ قَالَ لَمَّا لَحِقْنَا بِالشَّامِ أَدْرَکَنَا رَجُلٌ مِنْ جُذَامَ فَأَخْبَرَنَا أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ کَانَ عَرَضَ لِعِیرِنَا فِی بَدْأَتِنَا وَ أَنَّهُ تَرَکَهُ مُقِیماً یَنْتَظِرُ رَجْعَتَنَا قَدْ حَالَفَ عَلَیْنَا أَهْلَ الطَّرِیقِ وَ وَادَعَهُمْ قَالَ مَخْرَمَهُ فَخَرَجْنَا خَائِفِینَ نَخَافُ الرَّصَدَ فَبَعَثْنَا ضَمْضَمَ بْنَ عَمْرٍو حِینَ فَصَلْنَا مِنَ اَلشَّامِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ مَعَ الْعِیرِ وَ کَانَ یُحَدِّثُ بَعْدَ ذَلِکَ یَقُولُ لَمَّا کُنَّا بِالزَّرْقَاءِ وَ اَلزَّرْقَاءُ بِالشَّامِ مِنْ أَذْرِعَاتٍ عَلَی مَرْحَلَتَیْنِ وَ نَحْنُ مُنْحَدِرُونَ إِلَی مَکَّهَ لَقِینَا رَجُلاً مِنْ جُذَامَ فَقَالَ قَدْ کَانَ عَرَضَ مُحَمَّدٌ لَکُمْ فِی بَدْأَتِکُمْ فِی أَصْحَابِهِ فَقُلْنَا مَا شَعَرْنَا قَالَ بَلَی فَأَقَامَ شَهْراً ثُمَّ رَجَعَ إِلَی یَثْرِبَ وَ أَنْتُمْ یَوْمَ عَرَضَ مُحَمَّدٌ لَکُمْ مُخِفُّونَ فَهُوَ الْآنَ أَحْرَی أَنْ یَعْرِضَ لَکُمْ إِنَّمَا یَعُدُّ لَکُمْ الْأَیَّامَ عَدّاً فَاحْذَرُوا عَلَی عِیرِکُمْ

وَ ارْتَئُوا آرَاءَکُمْ فَوَ اللَّهِ مَا أَرَی مِنْ عَدَدٍ وَ لاَ کُرَاعٍ وَ لاَ حَلْقَهٍ { 1) الحلقه هنا:السلاح. } فَأَجْمَعَ الْقَوْمُ أَمْرَهُمْ فَبَعَثُوا ضَمْضَمَ بْنَ عَمْرٍو وَ کَانَ فِی الْعِیرِ وَ قَدْ کَانَتْ قُرَیْشٌ مَرَّتْ بِهِ وَ هُوَ بِالسَّاحِلِ مَعَهُ بَکْرَانِ فَاسْتَأْجَرُوهُ بِعِشْرِینَ مِثْقَالاً وَ أَمَرَهُ أَبُو سُفْیَانَ أَنْ یُخْبِرَ قُرَیْشاً أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ عَرَضَ لِعِیرِهِمْ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَجْدَعَ بَعِیرَهُ إِذَا دَخَلَ وَ یُحَوِّلَ رَحْلَهُ وَ یَشُقَّ قَمِیصَهُ مِنْ قُبُلِهِ وَ دُبُرِهِ وَ یَصِیحَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ وَ یُقَالُ إِنَّمَا بَعَثُوهُ مِنْ تَبُوکَ وَ کَانَ فِی الْعِیرِ ثَلاَثُونَ رَجُلاً مِنْ قُرَیْشٍ فِیهِمْ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ مَخْرَمَهُ بْنُ نَوْفَلٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَتْ عَاتِکَهُ بِنْتُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ رَأَتْ قَبْلَ مَجِیءِ ضَمْضَمِ بْنِ عَمْرٍو رُؤْیَا أَفْزَعَتْهَا وَ عَظُمَتْ فِی صَدْرِهَا فَأَرْسَلَتْ إِلَی أَخِیهَا اَلْعَبَّاسِ فَقَالَتْ یَا أَخِی لَقَدْ وَ اللَّهِ رَأَیْتُ رُؤْیَا أَفْزَعَتْنِی { 2) الواقدی:«أفظعتها». } وَ تَخَوَّفْتُ أَنْ یَدْخُلَ عَلَی قَوْمِکَ مِنْهَا شَرٌّ وَ مُصِیبَهٌ فَاکْتُمْ عَلَیَّ مَا أُحَدِّثُکَ مِنْهَا رَأَیْتُ رَاکِباً أَقْبَلَ عَلَی بَعِیرٍ حَتَّی وَقَفَ بِالْأَبْطَحِ ثُمَّ صَرَخَ بِأَعْلَی صَوْتِهِ یَا آلَ غُدَرَ انْفِرُوا إِلَی مَصَارِعِکُمْ فِی ثَلاَثٍ فَصَرَخَ بِهَا ثَلاَثَ مَرَّاتٍ فَأَرَی النَّاسَ اجْتَمَعُوا إِلَیْهِ ثُمَّ دَخَلَ اَلْمَسْجِدَ وَ النَّاسُ یَتْبَعُونَهُ إِذْ مُثِّلَ بِهِ بَعِیرُهُ عَلَی ظَهْرِ اَلْکَعْبَهِ فَصَرَخَ مِثْلَهَا ثَلاَثاً ثُمَّ مُثِّلَ بِهِ بَعِیرُهُ عَلَی رَأْسِ أَبِی قُبَیْسٍ فَصَرَخَ بِمِثْلِهَا ثَلاَثاً ثُمَّ أَخَذَ صَخْرَهً مِنْ أَبِی قُبَیْسٍ فَأَرْسَلَهَا فَأَقْبَلَتْ تَهْوِی حَتَّی إِذَا کَانَتْ فِی أَسْفَلِ الْجَبَلِ ارْفَضَّتْ فَمَا بَقِیَ بَیْتٌ مِنْ بُیُوتِ مَکَّهَ وَ لاَ دَارٌ مِنْ دُورِهَا إِلاَّ دَخَلَتْهُ مِنْهَا فِلْذَهٌ { 3) الفلذه:القطعه من الحجاره. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ یُحَدِّثُ بَعْدَ ذَلِکَ فَیَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُ کُلَّ هَذَا وَ لَقَدْ رَأَیْتُ فِی دَارِنَا فِلْقَهً مِنَ الصَّخْرَهِ الَّتِی انْفَلَقَتْ مِنْ أَبِی قُبَیْسٍ وَ لَقَدْ کَانَ ذَلِکَ عِبْرَهً وَ لَکِنَّ اللَّهَ لَمْ یُرِدْ أَنْ نُسْلِمَ یَوْمَئِذٍ لَکِنَّهُ أَخَّرَ إِسْلاَمَنَا إِلَی مَا أَرَادَ.

قلت کان بعض أصحابنا یقول لم یکف عمرا أن یقول رأیت الصخره فی دور مکّه عیانا فیخرج ذلک مخرج الاستهزاء باطنا علی وجه النفاق و استخفافه بعقول المسلمین

زعم حتّی یضیف إلی ذلک القول بالخبر الصراح فیقول إن اللّه تعالی لم یکن أراد منه الإسلام یومئذ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا وَ لَمْ یَدْخُلْ دَاراً وَ لاَ بَیْتاً مِنْ دُورِ بَنِی هَاشِمٍ وَ لاَ بَنِی زُهْرَهَ مِنْ تِلْکَ الصَّخْرَهِ شَیْءٌ قَالَ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ إِنَّ هَذِهِ لَرُؤْیَا فَخَرَجَ مُغْتَمّاً حَتَّی لَقِیَ اَلْوَلِیدَ بْنَ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ کَانَ لَهُ صَدِیقاً فَذَکَرَهَا لَهُ وَ اسْتَکْتَمَهُ فَفَشَا الْحَدِیثُ فِی النَّاسِ قَالَ اَلْعَبَّاسُ فَغَدَوْتُ أَطُوفُ بِالْبَیْتِ وَ أَبُو جَهْلٍ فِی رَهْطٍ مِنْ قُرَیْشٍ یَتَحَدَّثُونَ بِرُؤْیَا عَاتِکَهَ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ مَا رَأَتْ عَاتِکَهُ هَذِهِ فَقُلْتُ وَ مَا ذَاکَ فَقَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَ مَا رَضِیتُمْ بِأَنْ تَتَنَبَّأَ رِجَالُکُمْ حَتَّی تَتَنَبَّأَ نِسَاؤُکُمْ زَعَمَتْ عَاتِکَهُ أَنَّهَا رَأَتْ فِی الْمَنَامِ کَذَا وَ کَذَا لِلَّذِی رَأَتْ فَسَنَتَرَبَّصُ بِکُمْ ثَلاَثاً فَإِنْ یَکُنْ مَا قَالَتْ حَقّاً فَسَیَکُونُ وَ إِنْ مَضَتِ الثَّلاَثُ وَ لَمْ یَکُنْ نَکْتُبُ عَلَیْکُمْ أَنَّکُمْ أَکْذَبُ أَهْلِ بَیْتٍ فِی اَلْعَرَبِ فَقَالَ لَهُ اَلْعَبَّاسُ یَا مُصَفِّرَ إِسْتِهِ أَنْتَ أَوْلَی بِالْکَذِبِ وَ اللُّؤْمِ مِنَّا فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ إِنَّا اسْتَبَقْنَا الْمَجْدَ وَ أَنْتُمْ فَقُلْتُمْ فِینَا السِّقَایَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَسْقُونَ الْحُجَّاجَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا الْحِجَابَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَحْجُبُونَ اَلْبَیْتَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا النَّدْوَهُ قُلْنَا لاَ نُبَالِی یَکُونُ الطَّعَامُ فَتُطْعِمُونَ النَّاسَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا الرِّفَادَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَجْمَعُونَ عِنْدَکُمْ مَا تَرْفِدُونَ بِهِ الضَّعِیفَ فَلَمَّا أَطْعَمْنَا النَّاسَ وَ أَطْعَمْتُمْ وَ ازْدَحَمَتِ الرُّکَبُ وَ اسْتَبَقْنَا الْمَجْدَ فَکُنَّا کَفَرَسَیْ رِهَانٍ قُلْتُمْ مِنَّا نَبِیٌّ ثُمَّ قُلْتُمْ مِنَّا نَبِیَّهٌ فَلاَ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لاَ کَانَ هَذَا أَبَداً.

قلت لا أری کلام أبی جهل منتظما لأنّه إذا سلم للعباس أن هذه الخصال کلها فیهم و هی الخصال التی تشرف بها القبائل بعضها علی بعض فکیف یقول لا نبالی لا نبالی و کیف یقول فلما أطعمنا للناس و أطعمتم و قد کان الکلام منتظما لو قال و لنا بإزاء هذه المفاخر کذا و کذا ثمّ یقول بعد ذلک استبقنا المجد فکنا کفرسی رهان و ازدحمت الرکب و لم یقل شیئا و لا عد مآثره و لعل أبا جهل قد قال ما لم ینقل

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ اَلْعَبَّاسُ فَوَ اللَّهِ مَا کَانَ مِنِّی غَیْرُ أَنِّی جَحَدْتُ ذَلِکَ وَ أَنْکَرْتُ أَنْ تَکُونَ عَاتِکَهُ رَأَتْ شَیْئاً فَلَمَّا أَمْسَیْتُ لَمْ تَبْقَ امْرَأَهٌ أَصَابَتْهَا وِلاَدَهُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ إِلاَّ جَاءَتْ فَقُلْنَ لِی أَ رَضِیتُمْ بِهَذَا الْفَاسِقِ الْخَبِیثِ یَقَعُ فِی رِجَالِکُمْ ثُمَّ قَدْ تَنَاوَلَ نِسَاءَکُمْ وَ لَمْ تَکُنْ لَکَ عِنْدَ ذَلِکَ غَیْرَهُ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ مَا قُلْتُ إِلاَّ لِأَنِّی لاَ أُبَالِی بِهِ وَ لاَیْمُ اللَّهِ لَأَعْرِضَنَّ لَهُ غَداً فَإِنَّ عَادَ کَفَیْتُکُنَّ إِیَّاهُ فَلَمَّا أَصْبَحُوا مِنْ ذَلِکَ الْیَوْمِ الَّذِی رَأَتْ فِیهِ عَاتِکَهُ مَا رَأَتْ قَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذِهِ ثَلاَثَهُ أَیَّامٍ مَا بَقِیَ قَالَ اَلْعَبَّاسُ وَ غَدَوْتُ فِی الْیَوْمِ الثَّالِثِ وَ أَنَا حَدِیدٌ مُغْضَبٌ أَرَی أَنْ قَدْ فَاتَنِی مِنْهُ أَمْرٌ أُحِبُّ أَنْ أُدْرِکَهُ وَ أَذْکُرَ مَا أَحْفَظَنِی بِهِ النِّسَاءُ مِنْ مَقَالَتِهِنَّ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأَمْشِی نَحْوَهُ وَ کَانَ رَجُلاً خَفِیفاً حَدِیدَ الْوَجْهِ حَدِیدَ اللِّسَانِ حَدِیدَ النَّظَرِ إِذْ خَرَجَ نَحْوَ بَابِ بَنِی سَهْمٍ یَشْتَدُّ فَقُلْتُ مَا بَالُهُ لَعَنَهُ اللَّهُ أَ کُلُّ هَذَا فَرَقاً مِنْ أَنْ أُشَاتِمَهُ فَإِذَا هُوَ قَدْ سَمِعَ صَوْتَ ضَمْضَمِ بْنِ عَمْرٍو وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ یَا آلَ لُؤَیِّ بْنِ غَالِبٍ اللَّطِیمَهَ قَدْ عَرَضَ لَهَا مُحَمَّدٌ فِی أَصْحَابِهِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ وَ اللَّهِ مَا أَرَی أَنْ تُدْرِکُوهَا وَ ضَمْضَمٌ یُنَادِی بِذَلِکَ فِی بَطْنِ الْوَادِی وَ قَدْ جَدَعَ أُذُنَیْ بَعِیرِهِ وَ شَقَّ قَمِیصَهُ قُبُلاً وَ دُبُراً وَ حَوَّلَ رَحْلَهُ وَ کَانَ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُنِی قَبْلَ أَنْ أَدْخُلَ مَکَّهَ وَ إِنِّی لَأَرَی فِی النَّوْمِ وَ أَنَا عَلَی رَاحِلَتِی کَأَنَّ وَادِیَ مَکَّهَ یَسِیلُ مِنْ أَسْفَلِهِ إِلَی أَعْلاَهُ دَماً فَاسْتَیْقَظْتُ فَزِعاً مَذْعُوراً فَکَرِهْتُهَا لِقُرَیْشٍ وَ وَقَعَ فِی نَفْسِی أَنَّهَا مُصِیبَهٌ فِی أَنْفُسِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ الْجُمَحِیُّ یَقُولُ مَا رَأَیْتُ أَعْجَبَ مِنْ أَمْرِ ضَمْضَمٍ قَطُّ وَ مَا صَرَّحَ عَلَی لِسَانِهِ إِلاَّ شَیْطَانٌ کَأَنَّهُ لَمْ یَمْلِکْنَا مِنْ أُمُورِنَا شَیْئاً حَتَّی نَفَرْنَا عَلَی الصَّعْبِ وَ الذَّلُولِ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ مَا کَانَ الَّذِی جَاءَنَا فَاسْتَنْفَرْنَا إِلَی الْعِیرِ إِنْسَاناً إِنْ هُوَ إِلاَّ شَیْطَانٌ قِیلَ کَیْفَ یَا أَبَا خَالِدٍ قَالَ إِنِّی لَأَعْجَبُ مِنْهُ مَا مَلَکْنَا مِنْ أَمْرِنَا شَیْئاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَجَهَّزَ النَّاسَ وَ شُغِلَ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ وَ کَانَ النَّاسُ بَیْنَ رَجُلَیْنِ إِمَّا خَارِجٍ وَ إِمَّا بَاعِثٍ مَکَانَهُ رَجُلاً وَ أَشْفَقَتْ قُرَیْشٌ لِرُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ سُرَّ بَنُو هَاشِمٍ

وَ قَالَ قَائِلُهُمْ کَلاَّ زَعَمْتُمْ أَنَا کَذَبْنَا وَ کَذَبَتْ عَاتِکَهُ فَأَقَامَتْ قُرَیْشٌ ثَلاَثاً تَتَجَهَّزُ وَ یُقَالُ یَوْمَیْنِ وَ أَخْرَجَتْ أَسْلِحَتَهَا وَ اشْتَرَوْا سِلاَحاً وَ أَعَانَ قَوِیُّهُمْ ضَعِیفَهُمْ وَ قَامَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو فِی رِجَالٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَذَا مُحَمَّدٌ وَ الصُّبَاهَ مَعَهُ مِنْ شُبَّانِکُمْ وَ أَهْلِ یَثْرِبَ قَدْ عَرَضُوا لِعِیرِکُمُ وَ لَطِیمَتِکُمْ { 1) اللطیمه:التجاره؛و قیل:اللطیمه:العطر خاصّه. } فَمَنْ أَرَادَ ظَهْراً فَهَذَا ظَهْرٌ وَ مَنْ أَرَادَ قُوَّهً فَهَذِهِ قُوَّهٌ وَ قَامَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ فَقَالَ إِنَّهُ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی مَا نَزَلَ بِکُمْ أَمْرٌ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ طَمِعَ مُحَمَّدٌ وَ أَهْلُ یَثْرِبَ أَنْ یَعْرِضُوا لِعِیرِکُمْ فِیهَا خَزَائِنُکُمْ فَأَوْعِبُوا { 2) أوعبوا:استعدوا. } وَ لاَ یَتَخَلَّفْ مِنْکُمْ أَحَدٌ وَ مَنْ کَانَ لاَ قُوَّهَ لَهُ فَهَذِهِ قُوَّهٌ وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابَهَا مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ لاَ یَرُوعُکُمْ مِنْهُمْ إِلاَّ وَ قَدْ دَخَلُوا عَلَیْکُمْ بُیُوتَکُمْ وَ قَالَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ وَ اللَّهِ مَا نَزَلَ بِکُمْ أَمْرٌ أَجَلُّ مِنْ هَذِهِ أَنْ یُسْتَبَاحَ عِیرُکُمْ وَ لَطِیمَهُ قُرَیْشٍ فِیهَا أَمْوَالُکُمْ وَ خَزَائِنُکُمْ وَ اللَّهِ مَا أَعْرِفُ رَجُلاً وَ لاَ امْرَأَهً مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ لَهُ نِشٌّ { 3) النش:وزن نواه من ذهب. } فَصَاعِداً إِلاَّ وَ هُوَ فِی هَذِهِ الْعِیرِ فَمَنْ کَانَ لاَ قُوَّهَ بِهِ فَعِنْدَنَا قُوَّهٌ نَحْمِلُهُ وَ نَقْوَاهُ فَحَمَلَ عَلَی عِشْرِینَ بَعِیراً وَ قَوِیَ بِهِمْ وَ خَلَّفَهُمْ فِی أَهْلِهِمْ بِمَعُونَهٍ وَ قَامَ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی سُفْیَانَ وَ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ فَحَضَّا النَّاسَ عَلَی الْخُرُوجِ وَ لَمْ یَدْعُوا إِلَی قُوَّهٍ وَ لاَ حُمْلاَنٍ فَقِیلَ لَهُمَا أَ لاَ تَدْعُوَانِ إِلَی مَا دَعَا إِلَیْهِ قَوْمُکُمَا مِنَ الْحُمْلاَنِ قَالاَ وَ اللَّهِ مَا لَنَا مَالٌ وَ مَا الْمَالُ إِلاَّ لِأَبِی سُفْیَانَ وَ مَشَی نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدَّیْلَمِیُّ إِلَی أَهْلِ الْقُوَّهِ مِنْ قُرَیْشٍ وَ کَلَّمَهُمْ فِی بَذْلِ النَّفَقَهِ وَ الْحُمْلاَنِ لِمَنْ خَرَجَ فَکَلَّمَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ فَقَالَ هَذِهِ خَمْسُمِائَهِ دِینَارٍ تَضَعُهَا حَیْثُ رَأَیْتَ وَ کَلَّمَ حُوَیْطِبُ بْنُ عَبْدِ الْعُزَّی فَأَخَذَ مِنْهُ مِائَتَیْ دِینَارٍ أَوْ ثَلاَثَمِائَهٍ ثُمَّ قَوِیَ بِهَا فِی السِّلاَحِ وَ الظَّهْرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَکَرُوا أَنَّهُ کَانَ لاَ یَتَخَلَّفُ أَحَدٌ مِنْ قُرَیْشٍ إِلاَّ بَعَثَ مَکَانَهُ بَعْثاً فَمَشَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أَبِی لَهَبٍ فَقَالُوا لَهُ إِنَّکَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِ قُرَیْشٍ وَ إِنَّکَ إِنْ تَخَلَّفْتَ عَنِ

النَّفِیرِ یَعْتَبِرُ بِکَ غَیْرُکَ مِنْ قَوْمِکَ فَاخْرُجْ أَوْ ابْعَثْ رَجُلاً فَقَالَ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لاَ أَخْرُجُ وَ لاَ أَبْعَثُ أَحَداً فَجَاءَهُ أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ أَقِمْ یَا أَبَا عُتْبَهَ فَوَ اللَّهِ مَا خَرَجْنَا إِلاَّ غَضَباً لِدِینِکَ وَ دِینِ آبَائِکَ وَ خَافَ أَبُو جَهْلٍ أَنْ یُسْلِمَ أَبُو لَهَبٍ فَسَکَتَ أَبُو لَهَبٍ وَ لَمْ یَخْرُجْ وَ لَمْ یَبْعَثْ وَ مَا مَنَعَ أَبَا لَهَبٍ أَنْ یَخْرُجَ إِلاَّ الْإِشْفَاقُ مِنْ رُؤْیَا عَاتِکَهَ کَانَ یَقُولُ إِنَّمَا رُؤْیَا عَاتِکَهُ أَخْذٌ بِالْیَدِ وَ یُقَالُ إِنَّهُ بَعَثَ مَکَانَهُ اَلْعَاصَ بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَانَ لَهُ عَلَیْهِ دَیْنٌ فَقَالَ اخْرُجْ وَ دَیْنِی عَلَیْکَ لَکَ فَخَرَجَ عَنْهُ

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی اَلْمَغَازِی کَانَ دَیْنُ أَبِی لَهَبٍ عَلَی اَلْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ أَرْبَعَهَ آلاَفِ دِرْهَمٍ فَمَطَلَهُ بِهَا وَ أَفْلَسَ فَتَرَکَهَا لَهُ عَلَی أَنْ یَکُونَ مَکَانَهُ فَخَرَجَ مَکَانَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَخْرَجَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ دُرُوعاً لَهُمَا فَنَظَرَ إِلَیْهِمَا مَوْلاَهُمَا عَدَّاسٌ وَ هُمَا یُصْلِحَانِ دُرُوعَهُمَا وَ آلَهَ حَرْبِهِمَا فَقَالَ مَا تُرِیدَانِ فَقَالاَ أَ لَمْ تَرَ إِلَی اَلرَّجُلِ الَّذِی أَرْسَلْنَاکَ إِلَیْهِ بِالْعِنَبِ فِی کَرْمِنَا بِالطَّائِفِ قَالَ نَعَمْ قَالاَ نَخْرُجُ فَنُقَاتِلُهُ فَبَکَی وَ قَالَ لاَ تَخْرُجَا فَوَ اللَّهِ إِنَّهُ لَنَبِیٌّ فَأَبَیَا فَخَرَجَا وَ خَرَجَ مَعَهُمَا فَقُتِلَ بِبَدْرٍ مَعَهُمَا.

قلت حدیث العنب فی کرم ابنی ربیعه بالطائف قد ذکره أرباب السیره

وَ شَرَحَهُ اَلطَّبَرِیُّ فِی اَلتَّارِیخِ قَالَ لَمَّا مَاتَ أَبُو طَالِبٍ بِمَکَّهَ طَمِعَتْ قُرَیْشٌ فِی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ نَالَتْ مِنْهُ مَا لَمْ تَکُنْ تَنَالُهُ فِی حَیَاهِ أَبِی طَالِبٍ فَخَرَجَ مِنْ مَکَّهَ خَائِفاً عَلَی نَفْسِهِ مُهَاجِراً إِلَی رَبِّهِ یَؤُمُّ اَلطَّائِفَ رَاجِیاً أَنْ یَدْعُوَ أَهْلَهَا إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَیُجِیبُوهُ وَ ذَلِکَ فِی شَوَّالٍ مِنْ سَنَهِ عَشْرٍ مِنَ النُّبُوَّهِ فَأَقَامَ بِالطَّائِفِ عَشَرَهَ أَیَّامٍ وَ قِیلَ شَهْراً لاَ یَدَعُ أَحَداً مِنْ أَشْرَافِ ثَقِیفٍ إِلاَّ جَاءَهُ وَ کَلَّمَهُ فَلَمْ یُجِیبُوهُ وَ أَشَارُوا عَلَیْهِ أَنْ یَخْرُجَ عَنْ أَرْضِهِمْ وَ یَلْحَقَ بِمَجَاهِلِ الْأَرْضِ وَ بِحَیْثُ لاَ یُعْرَفُ وَ أَغْرَوْا بِهِ سُفَهَاءَهُمْ فَرَمَوْهُ بِالْحِجَارَهِ حَتَّی إِنَّ رِجْلَیْهِ لَتُدْمَیَانِ فَکَانَ مَعَهُ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ فَکَانَ یَقِیهِ بِنَفْسِهِ حَتَّی لَقَدْ شُجَّ فِی رَأْسِهِ.

وَ اَلشِّیعَهُ تَرْوِی أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ کَانَ مَعَهُ أَیْضاً فِی هِجْرَهِ اَلطَّائِفِ فَانْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ ثَقِیفٍ وَ هُوَ مَحْزُونٌ بَعْدَ أَنْ مَشَی إِلَی عَبْدِ یَالِیلَ وَ مَسْعُودٍ وَ حَبِیبٍ ابْنَیْ عَمْرِو بْنِ عُمَیْرٍ وَ هُمْ یَوْمَئِذٍ سَادَهُ ثَقِیفٍ فَجَلَسَ إِلَیْهِمْ وَ دَعَاهُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی نُصْرَتِهِ وَ الْقِیَامِ مَعَهُ عَلَی قَوْمِهِ فَقَالَ لَهُ أَحَدُهُمْ أَنَا أَمْرَطُ { 1) فی الطبریّ:«هو یمرط ثیاب الکعبه»،أی یمزقها. } بِبَابِ اَلْکَعْبَهِ إِنْ کَانَ اللَّهُ أَرْسَلَکَ وَ قَالَ الْآخَرُ أَ مَا وَجَدَ اللَّهُ أَحَداً أَرْسَلَهُ غَیْرَکَ وَ قَالَ الثَّالِثُ وَ اللَّهِ لاَ أُکَلِّمُکَ کَلِمَهً أَبَداً لَئِنْ کُنْتَ رَسُولاً مِنَ اللَّهِ کَمَا تَقُولُ لَأَنْتَ أَعْظَمُ خَطَراً مَنْ أَنْ أَرُدَّ عَلَیْکَ الْکَلاَمَ وَ لَئِنْ کُنْتَ کَاذِباً عَلَی اللَّهِ مَا یَنْبَغِی أَنْ أُکَلِّمَکَ فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ عِنْدِهِمْ وَ قَدْ یَئِسَ مِنْ خَیْرِ ثَقِیفٍ وَ اجْتَمَعَ عَلَیْهِ صِبْیَانُهُمْ وَ سُفَهَاؤُهُمْ وَ صَاحُوا بِهِ وَ سَبُّوهُ وَ طَرَدُوهُ حَتَّی اجْتَمَعَ عَلَیْهِ النَّاسُ یَعْجَبُونَ مِنْهُ وَ أَلْجَئُوهُ بِالْحِجَارَهِ وَ الطَّرْدِ وَ الشَّتْمِ إِلَی حَائِطٍ { 2) الحائط هنا:البستان. } لِعُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ هُمَا یَوْمَئِذٍ فِی الْحَائِطِ فَلَمَّا دَخَلَ الْحَائِطَ رَجَعَ عَنْهُ سُفَهَاءُ ثَقِیفٍ فَعَمَدَ إِلَی ظِلِّ حَبَلَهٍ { 3) الحبله:الکرمه. } مِنْهُ فَجَلَسَ فِیهِ وَ ابْنَا رَبِیعَهَ یَنْظُرَانِ وَ یَرَیَانِ مَا لَقِیَ مِنْ سُفَهَاءِ ثَقِیفٍ قَالَ اَلطَّبَرِیُّ فَلَمَّا اطْمَأَنَّ بِهِ قَالَ فِیمَا ذَکَرَ لِی اللَّهُمَّ إِلَیْکَ أَشْکُو ضَعْفَ قُوَّتِی وَ قِلَّهَ حِیلَتِی وَ هَوَانِی عَلَی النَّاسِ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِینَ وَ أَنْتَ رَبِّی إِلَی مَنْ تَکِلُنِی إِلَی بَعِیدٍ فَیَتَجَهَّمَنِی أَمْ إِلَی عَدُوٍّ مَلَّکْتَهُ أَمْرِی فَإِنْ لَمْ یَکُنْ مِنْکَ غَضَبٌ عَلَیَّ فَلاَ أُبَالِی وَ لَکِنْ عَافِیَتُکَ هِیَ أَوْسَعُ لِی أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ الظُّلُمَاتُ وَ صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ مِنْ أَنْ یَنْزِلَ بِی غَضَبُکَ أَوْ یَحِلَّ عَلَیَّ سَخَطُکَ لَکَ الْعُتْبَی حَتَّی تَرْضَی لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِکَ .

فَلَمَّا رَأَی عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ مَا لَقِیَ تَحَرَّکَتْ لَهُ رَحِمُهُمَا فَدَعَوُا غُلاَماً نَصْرَانِیّاً لَهُمَا یُقَالُ لَهُ

عَدَّاسٌ فَقَالاَ لَهُ خُذْ قُطُفاً { 1) القطف:عنقود العنب.و هو فی الأصل:اسم لکل ما یقطف. } مِنْ هَذَا الْعِنَبِ وَ ضَعْهُ فِی ذَلِکَ الطَّبَقِ ثُمَّ اذْهَبْ بِهِ إِلَی ذَلِکَ الرَّجُلِ وَ قُلْ لَهُ فَلْیَأْکُلْ مِنْهُ فَفَعَلَ وَ أَقْبَلَ بِهِ حَتَّی وَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ فَوَضَعَ یَدَهُ فِیهِ فَقَالَ بِسْمِ اللَّهِ وَ أَکَلَ فَقَالَ عَدَّاسٌ وَ اللَّهِ إِنَّ هَذِهِ الْکَلِمَهَ لاَ یَقُولُهَا أَهْلُ هَذِهِ الْبَلْدَهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ أَیِّ الْبِلاَدِ أَنْتَ وَ مَا دِینُکَ قَالَ أَنَا نَصْرَانِیٌّ مِنْ أَهْلِ نَیْنَوَی قَالَ أَ مِنْ قَرْیَهِ الرَّجُلِ الصَّالِحِ یُونُسَ بْنَ مَتَّی قَالَ وَ مَا یُدْرِیکَ مَنْ یُونُسُ بْنُ مَتَّی قَالَ ذَاکَ أَخِی کَانَ نَبِیّاً وَ أَنَا نَبِیُّ فَأَکَبَّ عَدَّاسٌ عَلَی یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ وَ رَأْسِهِ یُقَبِّلُهَا قَالَ یَقُولُ ابْنَا رَبِیعَهَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ أَمَّا غُلاَمُکَ فَقَدْ أَفْسَدَهُ عَلَیْکَ فَلَمَّا جَاءَهُمَا قَالاَ وَیْلَکَ وَیْلَکَ یَا عَدَّاسُ مَا لَکَ تُقَبِّلُ رَأْسَ هَذَا الرَّجُلِ وَ یَدَیْهِ وَ قَدَمَیْهِ قَالَ یَا سَیِّدِی مَا فِی الْأَرْضِ خَیْرٌ مِنْ هَذَا فَقَدْ أَخْبَرَنِی بِأَمْرٍ لاَ یَعْلَمُهُ إِلاَّ نَبِیٌّ

{ 2) تاریخ الطبریّ 2:345،346(طبعه المعارف). }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اسْتَقْسَمَتْ قُرَیْشٌ بِالْأَزْلاَمِ عِنْدَ هُبَلَ لِلْخُرُوجِ وَ اسْتَقْسَمَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ بِالْآمِرِ وَ النَّاهِی فَخَرَجَ الْقِدْحُ { 3) القدح هنا:السهم الذی کانوا یستقسمون به. } النَّاهِی فَأَجْمَعُوا الْمَقَامَ حَتَّی أَزْعَجَهُمْ أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ مَا اسْتَقْسَمْتُ وَ لاَ نَتَخَلَّفُ عَنْ عِیرِنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا تَوَجَّهَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ خَارِجاً فَکَانَ بِذِی طُوًی أَخْرَجَ قِدَاحَهُ وَ اسْتَقْسَمَ بِهَا فَخَرَجَ النَّاهِی عَنِ الْخُرُوجِ فَلَقِیَ غَیْظاً ثُمَّ أَعَادَهَا الثَّانِیَهَ فَخَرَجَ مِثْلُ ذَلِکَ فَکَسَرَهَا وَ قَالَ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ قِدْحاً أَکْذَبَ وَ مَرَّ بِهِ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو وَ هُوَ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَقَالَ مَا لِی أَرَاکَ غَضْبَانَ یَا أَبَا حَکِیمَهَ فَأَخْبَرَهُ زَمْعَهُ فَقَالَ امْضِ عَنْکَ أَیُّهَا الرَّجُلُ قَدْ أَخْبَرَنِی عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ أَنَّهُ لَقِیَهُ مِثْلُ الَّذِی أَخْبَرْتَنِی فَمَضَوْا عَلَی هَذَا الْحَدِیثِ { 4) مغازی الواقدی 27. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ ضَمْرَهَ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ لِضَمْضَمٍ إِذَا قَدِمْتَ عَلَی قُرَیْشٍ فَقُلْ لَهَا لاَ تَسْتَقْسِمْ بِالْأَزْلاَمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ أَبِی بَکْرِ بْنِ سُلَیْمِ بْنِ أَبِی خَیْثَمَهَ قَالَ سَمِعْتُ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ یَقُولُ مَا تَوَجَّهْتُ وَجْهاً قَطُّ کَانَ أَکْرَهَ إِلَیَّ مِنْ مَسِیرِی إِلَی بَدْرٍ وَ لاَ بَانَ لِی فِی وَجْهٍ قَطُّ مَا بَانَ لِی قَبْلَ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ قَالَ قَدِمَ ضَمْضَمٌ فَصَاحَ بِالنَّفِیرِ فَاسْتَقْسَمْتُ بِالْأَزْلاَمِ کُلَّ ذَلِکَ یَخْرُجُ الَّذِی أَکْرَهُ ثُمَّ خَرَجْتُ عَلَی ذَلِکَ حَتَّی نَزَلْنَا مَرَّ الظَّهْرَانِ فَنَحَرَ اِبْنُ الْحَنْظَلِیَّهِ جَزُوراً مِنْهَا بِهَا حَیَاهٌ فَمَا بَقِیَ خِبَاءٌ مِنْ أَخْبِیَهِ الْعَسْکَرِ إِلاَّ أَصَابَهُ مِنْ دَمِهَا فَکَانَ هَذَا بَیِّناً { 1) فی الأصول:«بینه»و التصویب من الواقدی. } ثُمَّ هَمَمْتُ بِالرُّجُوعِ ثُمَّ أَذْکُرُ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ وَ شُؤْمَهُ فَیَرُدُّنِی حَتَّی مَضَیْتُ لِوَجْهِی وَ کَانَ حُکَیْمٌ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْنَا حِینَ بَلَغْنَا اَلثَّنِیَّهَ الْبَیْضَاءَ وَ هِیَ الثَّنِیَّهُ الَّتِی تُهْبِطُکَ عَلَی فَخٍّ وَ أَنْتَ مُقْبِلٌ مِنَ اَلْمَدِینَهِ إِذَا عَدَّاسٌ { 2) قال صاحب القاموس:عداس،کشداد. } جَالِسٌ عَلَیْهَا وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ إِذْ مَرَّ عَلَیْنَا ابْنَا رَبِیعَهَ فَوَثَبَ إِلَیْهِمَا فَأَخَذَ بِأَرْجُلِهِمَا فِی غَرْزِهِمَا وَ هُوَ یَقُولُ بِأَبِی أَنْتُمَا وَ أُمِّی وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَرَسُولُ اللَّهِ ص وَ مَا تُسَاقَانِ إِلاَّ إِلَی مَصَارِعِکُمَا وَ إِنَّ عَیْنَیْهِ لَتَسِیلُ دَمْعاً عَلَی خَدَّیْهِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَرْجِعَ أَیْضاً ثُمَّ مَضَیْتُ وَ مَرَّ بِهِ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَوَقَفَ عَلَیْهِ حِینَ وَلَّی عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ فَقَالَ مَا یُبْکِیکَ قَالَ یُبْکِینِی سَیِّدَایَ أَوْ سَیِّدَا أَهْلِ { 3) الواقدی 28:«یبکینی سیدای و سیدا أهل الوادی». } الْوَادِی یَخْرُجَانِ إِلَی مَصَارِعِهِمَا وَ یُقَاتِلاَنِ رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَ اَلْعَاصُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً لَرَسُولُ اللَّهِ فَانْتَفَضَ عَدَّاسٌ انْتِفَاضَهً وَ اقْشَعَرَّ جِلْدُهُ ثُمَّ بَکَی وَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَرَسُولُ اللَّهِ إِلَی النَّاسِ کَافَّهً قَالَ فَأَسْلَمَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهٍ وَ مَضَی وَ هُوَ عَلَی الشَّکِّ حَتَّی قُتِلَ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی شَکٍّ وَ ارْتِیَابٍ وَ یُقَالُ رَجَعَ عَدَّاسٌ وَ لَمْ یَشْهَدْ بَدْراً وَ یُقَالُ شَهِدَ بَدْراً وَ قُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ الْقَوْلُ الْأَوَّلُ أَثْبَتُ عِنْدَنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ مُعْتَمِراً قَبْلَ بَدْرٍ فَنَزَلَ عَلَی أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَأَتَاهُ أَبُو جَهْلٍ وَ قَالَ أَ تَتْرُکُ هَذَا وَ قَدْ آوَی مُحَمَّداً وَ آذَنَنَا بِالْحَرْبِ فَقَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ قُلْ مَا شِئْتَ أَمَا إِنَّ طَرِیقَ عِیرِکُمْ عَلَیْنَا قَالَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ مَهْ لاَ تَقُلْ هَذَا لِأَبِی الْحَکَمِ فَإِنَّهُ سَیِّدُ أَهْلِ الْوَادِی قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ أَنْتَ تَقُولُ ذَلِکَ یَا أُمَیَّهُ أَمَا وَ اللَّهِ لَسَمِعْتُ مُحَمَّداً یَقُولُ لَأَقْتُلَنَّ أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ قَالَ أُمَیَّهُ أَنْتَ سَمِعْتَهُ قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقُلْتُ نَعَمْ قَالَ فَوَقَعَ فِی نَفْسِهِ فَلَمَّا جَاءَ النَّفِیرُ أَبَی أُمَیَّهُ أَنْ یَخْرُجَ مَعَهُمْ إِلَی بَدْرٍ فَأَتَاهُ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ مَعَ عُقْبَهَ مِجْمَرَهٌ فِیهَا بَخُورٌ وَ مَعَ أَبِی جَهْلٍ مُکْحُلَهٌ وَ مِرْوَدٌ فَأَدْخَلَهَا عُقْبَهُ تَحْتَهُ فَقَالَ تُبَخِّرُ فَإِنَّمَا أَنْتَ امْرَأَهٌ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ اکْتَحِلْ فَإِنَّمَا أَنْتَ امْرَأَهٌ فَقَالَ أُمَیَّهُ ابْتَاعُوا لِی أَفْضَلَ بَعِیرٍ فِی الْوَادِی فَابْتَاعُوا لَهُ جَمَلاً بِثَلاَثِمِائَهِ دِینَارٍ مِنْ نَعَمِ بَنِی قُشَیْرٍ فَغَنِمَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَوْمَ بَدْرٍ فَصَارَ فِی سَهْمِ خُبَیْبِ { 1) الواقدی 29،و فی الأصول«حبیب»،و التصویب من الواقدی و الإصابه. } بْنِ یَسَافٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا مَا کَانَ أَحَدٌ مِمَّنْ خَرَجَ إِلَی الْعِیرِ أَکْرَهَ لِلْخُرُوجِ مِنَ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرٍ وَ قَالَ لَیْتَ قُرَیْشاً تَعْزِمُ عَلَی الْقُعُودِ وَ أَنَّ مَالِی فِی الْعِیرِ تُلَفُّ وَ مَالُ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ أَیْضاً فَیُقَالُ لَهُ إِنَّکَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِهَا أَ فَلاَ تَرْدَعُهَا عَنِ الْخُرُوجِ قَالَ إِنِّی أَرَی قُرَیْشاً قَدْ أَزْمَعَتْ عَلَی الْخُرُوجِ وَ لاَ أَرَی أَحَداً بِهِ طُرْقٌ { 2) طرق،أی قوه. } تَخَلَّفَ إِلاَّ مِنْ عِلَّهٍ وَ أَنَا أَکْرَهُ خِلاَفَهَا وَ مَا أُحِبُّ أَنْ تَعْلَمَ قُرَیْشٌ مَا أَقُولُ عَلَی أَنَّ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ رَجُلٌ مَشْئُومٌ عَلَی قَوْمِهِ مَا أَعْلَمُهُ إِلاَّ یُحْرِزُ قَوْمَهُ أَهْلُ یَثْرِبَ وَ لَقَدْ قَسَمَ اَلْحَارِثُ { 3) ساقطه من الواقدی. } مَالاً مِنْ مَالِهِ بَیْنَ وُلْدِهِ وَ وَقَعَ فِی نَفْسِهِ أَنَّهُ لاَ یَرْجِعُ إِلَی مَکَّهَ وَ جَاءَهُ ضَمْضَمُ بْنُ عَمْرٍو وَ کَانَتْ لِلْحَارِثِ عِنْدَهُ أَیَادٍ فَقَالَ أَبَا عَامِرٍ إِنِّی رَأَیْتُ رُؤْیَا کَرِهْتُهَا وَ إِنِّی لَکَالْیَقْظَانِ عَلَی رَاحِلَتِی وَ أَرَاکُمْ أَنَّ وَادِیَکُمْ یَسِیلُ دَماً مِنْ أَسْفَلِهِ إِلَی أَعْلاَهُ فَقَالَ اَلْحَارِثُ مَا خَرَجَ أَحَدٌ وَجْهاً مِنَ الْوُجُوهِ أَکْرَهَ لَهُ مِنْ وَجْهِی هَذَا قَالَ یَقُولُ ضَمْضَمٌ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرَی لَکَ أَنْ تَجْلِسَ فَقَالَ لَوْ سَمِعْتُ

هَذَا مِنْکَ قَبْلَ أَنْ أَخْرُجَ مَا سِرْتُ خُطْوَهً فَاطْوِ هَذَا الْخَبَرَ أَنْ تَعْلَمَهُ قُرَیْشٌ فَإِنَّهَا تَتَّهِمُ کُلَّ مَنْ عَوَّقَهَا عَنِ الْمَسِیرِ وَ کَانَ ضَمْضَمٌ قَدْ ذَکَرَ هَذَا الْحَدِیثَ لِلْحَارِثِ بِبَطْنِ یَأْجِجَ { 1) الأصول:«تأجج»و أثبت ما فی الواقدی. } قَالُوا وَ کَرِهَتْ قُرَیْشٌ أَهْلُ الرَّأْیِ مِنْهُمْ الْمَسِیرَ وَ مَشَی بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ وَ کَانَ مِمَّنْ أَبْطَأَ بِهِمْ عَنْ ذَلِکَ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرٍ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهٍ حَتَّی بَکَّتَهُمْ أَبُو جَهْلٍ بِالْجُبْنِ وَ أَعَانَهُ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ وَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ وَ حَضُّوهُمْ عَلَی الْخُرُوجِ وَ قَالُوا هَذَا فِعْلُ النِّسَاءِ فَأَجْمِعُوا الْمَسِیرَ وَ قَالَتْ قُرَیْشٌ لاَ تَدَعُوا أَحَداً مِنْ عَدُوِّکُمْ خَلْفَکُمْ { 2) الواقدی 30. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مِمَّا اسْتُدِلَّ بِهِ عَلَی کَرَاهَهِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ لِلْخُرُوجِ وَ عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ أَنَّهُ مَا عَرَضَ رَجُلُ مِنْهُمْ حُمْلاَناً وَ لاَ حَمَلُوا أَحَداً مِنَ النَّاسِ وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَأْتِیهِمْ حَلِیفاً أَوْ عَدِیداً وَ لاَ قُوَّهَ لَهُ فَیَطْلُبَ الْحُمْلاَنِ مِنْهُمْ فَیَقُولُونَ إِنْ کَانَ لَکَ مَالٌ وَ أَحْبَبْتَ أَنْ تَخْرُجَ فَافْعَلْ وَ إِلاَّ فَأَقِمْ حَتَّی کَانَتْ قُرَیْشٌ تَعْرِفُ ذَلِکَ مِنْهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا اجْتَمَعَتْ قُرَیْشٌ إِلَی الْخُرُوجِ وَ الْمَسِیرِ ذَکَرُوا الَّذِی بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ بَنِی بَکْرٍ مِنَ الْعَدَاوَهِ وَ خَافُوهُمْ عَلَی مَنْ یَخْلُفُونَهُ وَ کَانَ أَشَدَّهُمْ خَوْفاً عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ کَانَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّکُمْ وَ إِنْ ظَفِرْتُمْ بِالَّذِی تُرِیدُونَ فَإِنَّا لاَ نَأْمَنُ عَلَی مَنْ نُخْلِفُ إِنَّمَا نُخْلِفُ نِسَاءً وَ لاَ ذُرِّیَّهً وَ مَنْ لاَ طَعْمَ بِهِ فَارْتَئُوا آرَاءَکُمْ { 3) الواقدی:«رأیکم». } فَتَصَوَّرَ لَهُمْ إِبْلِیسُ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ الْمُدْلِجِیِّ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ قَدْ عَرَفْتُمْ شَرَفِی وَ مَکَانِی فِی قَوْمِی أَنَا لَکُمْ جَارٌ أَنْ تَأْتِیَکُمْ کِنَانَهَ بِشَیْءٍ تَکْرَهُونَهُ فَطَابَتْ نَفْسُ عُتْبَهَ وَ قَالَ لَهُ أَبُو جَهْلٍ

فَمَا تُرِیدُ هَذَا سَیِّدُ کِنَانَهَ هُوَ لَنَا جَارٌ عَلَی { 1) الواقدی:«علام نتخلف!». } مَنْ نُخْلِفُ فَقَالَ عُتْبَهُ لاَ شَیْءَ أَنَا خَارِجٌ { 2) الواقدی 31،32. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الَّذِی بَیْنَ بَنِی کِنَانَهَ وَ قُرَیْشٍ أَنَّ ابْناً لِحَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ أَحَدِ بَنِی مُعَیْطٍ بْنِ عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ خَرَجَ یَبْغِی ضَالَّهً وَ هُوَ غُلاَمٌ فِی رَأْسِهِ ذُؤَابَهٌ وَ عَلَیْهِ حُلَّهٌ وَ کَانَ غُلاَماً وَضِیئاً فَمَرَّ بِعَامِرِ بْنِ یَزِیدَ بْنِ عَامِرِ بْنِ الْمُلَوَّحِ بْنِ یَعْمُرَ أَحَدِ رُؤَسَاءِ بَنِی کِنَانَهَ وَ کَانَ بِضَجْنَانَ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ یَا غُلاَمُ قَالَ ابْنٌ لِحَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ فَقَالَ یَا بَنِی بَکْرٍ أَ لَکُمْ فِی قُرَیْشٍ دَمٌ قَالُوا نَعَمْ قَالَ مَا کَانَ رَجُلٌ یَقْتُلُ هَذَا بِرِجْلِهِ إِلاَّ اسْتَوْفَی فَاتَّبَعَهُ رَجُلٌ مِنْ بَنِی بَکْرِ فَقَتَلَهُ بِدَمٍ لَهُ فِی قُرَیْشٍ فَتَکَلَّمَتْ فِیهِ قُرَیْشٌ فَقَالَ عَامِرُ بْنُ یَزِیدَ قَدْ کَانَتْ لَنَا فِیکُمْ دِمَاءٌ فَإِنْ شِئْتُمْ فَأَدُّوا مَا لَنَا قِبَلَکُمْ وَ نُؤَدِّیَ إِلَیْکُمْ مَا کَانَ فِینَا وَ إِنْ شِئْتُمْ فَإِنَّمَا هُوَ الدَّمُ رَجُلٌ بِرَجُلٍ وَ إِنْ شِئْتُمْ فَتَجَافَوْا عَنَّا فِیمَا قِبَلَنَا وَ نَتَجَافَی عَنْکُمْ فِیمَا قِبَلَکُمْ فَهَانَ ذَلِکَ الْغُلاَمُ عَلَی قُرَیْشٍ وَ قَالُوا صَدَقَ رَجُلٌ بِرَجُلٍ فَلَهَوْا عَنْهُ أَنْ یَطْلُبُوا بِدَمِهِ فَبَیْنَا أَخُوهُ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصٍ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ إِذْ نَظَرَ عَامِرُ بْنُ یَزِیدَ وَ هُوَ سَیِّدُ بَنِی بَکْرٍ عَلَی جَمَلٍ لَهُ فَلَمَّا رَآهُ قَالَ مَا أَطْلُبُ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ وَ أَنَاخَ بَعِیرَهُ وَ هُوَ مُتَوَشِّحٌ سَیْفَهُ فَعَلاَهُ بِهِ حَتَّی قَتَلَهُ ثُمَّ أَتَی مَکَّهَ مِنَ اللَّیْلِ فَعَلَّقَ سَیْفَ عَامِرِ بْنِ یَزِیدَ بِأَسْتَارِ اَلْکَعْبَهِ فَلَمَّا أَصْبَحَتْ قُرَیْشٌ رَأَوْا سَیْفَ عَامِرِ بْنِ یَزِیدَ فَعَرَفُوا أَنَّ مِکْرَزَ بْنَ حَفْصٍ قَتَلَهُ وَ قَدْ کَانَتْ تَسْمَعُ مِنْ مِکْرَزٍ فِی ذَلِکَ قَوْلاً وَ جَزِعَتْ بَنُو بَکْرٍ مِنْ قَتْلِ سَیِّدِهَا فَکَانَتْ مُعَدَّهً لِقَتْلِ رَجُلَیْنِ مِنْ قُرَیْشٍ سَیِّدَیْنِ أَوْ ثَلاَثَهٍ مِنْ سَادَاتِهَا فَجَاءَ النَّفِیرُ وَ هُمْ عَلَی هَذَا الْأَمْرِ فَخَافُوهُمْ عَلَی مَنْ تَخَلَّفَ بِمَکَّهَ مِنْ ذَرَارِیِّهِمْ فَلَمَّا قَالَ سُرَاقَهُ مَا قَالَ وَ هُوَ یَنْطِقُ بِلِسَانِ إِبْلِیسَ شَجَّعَ الْقَوْمَ { 2) الواقدی 31،32. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ سِرَاعاً وَ خَرَجُوا بِالْقِیَانِ وَ الدُّفُوفِ سَارَهُ مَوْلاَهُ عَمْرِو بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَزَّهُ مَوْلاَهُ أَسْوَدَ بْنِ الْمُطَّلِبِ وَ فُلاَنَهُ مَوْلاَهُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ یُغَنِّینَ فِی کُلِّ مَنْهَلٍ وَ یَنْحَرُونَ الْجُزُرَ وَ خَرَجُوا بِالْجَیْشِ یَتَقَاذَفُونَ بِالْحِرَابِ وَ خَرَجُوا بِتِسْعِمِائَهٍ وَ خَمْسِینَ مُقَاتِلاً وَ قَادُوا مِائَهَ فَرَسٍ بَطَراً وَ رِئاءَ النّاسِ کَمَا ذَکَرَ اللَّهُ تَعَالَی فِی کِتَابِهِ { 1) ذکر الواقدی بعدها الآیه: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النّاسِ... إلی آخر الآیه. } وَ أَبُو جَهْلٍ یَقُولُ أَ یَظُنُّ مُحَمَّدٌ أَنْ یُصِیبَ مِنَّا مَا أَصَابَ بِنَخْلَهٍ وَ أَصْحَابُهُ سَیَعْلَمُ أَ نَمْنَعُ { 2) الواقدی:«أمنع». } عِیرَنَا أَمْ لاَ

قُلْتُ سَرِیَّهُ نَخْلَهٍ سَرِیَّهٌ قَبْلَ بَدْرٍ وَ کَانَ أَمِیرُهَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ قُتِلَ فِیهَا عَمْرُو بْنُ الْحَضْرَمِیِّ حَلِیفُ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ قَتَلَهُ وَاقِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ التَّمِیمِیُّ رَمَاهُ بِسَهْمٍ فَقَتَلَهُ وَ أُسِرَ اَلْحَکَمُ بْنُ کَیْسَانَ وَ عُثْمَانُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ اسْتَاقَ اَلْمُسْلِمُونَ الْعِیرَ وَ کَانَتْ خَمْسَمِائَهِ بَعِیرٍ فَخَمَّسَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَسَمَ أَرْبَعَمِائَهٍ فِیمَنْ شَهِدَهَا مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ هُمْ مِائَتَا رَجُلٍ فَأَصَابَ کُلَّ رَجُلٍ بَعِیرَانِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتِ الْخَیْلُ لِأَهْلِ الْقُوَّهِ مِنْهُمْ وَ کَانَ فِی بَنِی مَخْزُومٍ مِنْهَا ثَلاَثُونَ فَرَساً وَ کَانَتِ الْإِبِلُ سَبْعَمِائَهِ بَعِیرٍ وَ کَانَ أَهْلُ الْخَیْلِ کُلُّهُمْ دَارِعٌ وَ کَانُوا مِائَهً وَ کَانَ فِی الرَّجَّالَهِ دُرُوعٌ سِوَی ذَلِکَ { 3) الواقدی 32،33. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْعِیرِ وَ خَافَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ خَوْفاً شَدِیداً حِینَ دَنَوْا مِنَ اَلْمَدِینَهِ وَ اسْتَبْطَئُوا ضَمْضَماً وَ النَّفِیرَ فَلَمَّا کَانَتِ اللَّیْلَهُ الَّتِی یُصْبِحُونَ فِیهَا عَلَی مَاءِ بَدْرٍ جُعِلَتِ الْعِیرُ تُقْبِلُ بِوُجُوهِهَا إِلَی مَاءِ بَدْرٍ وَ کَانُوا بَاتُوا مِنْ وَرَاءِ بَدْرٍ آخِرَ لَیْلَتِهِمْ وَ هُمْ عَلَی

أَنْ یُصْبِحُوا بَدْراً إِنْ لَمْ یَعْتَرِضْ لَهُمْ فَمَا أَقَرَّتْهُمُ الْعِیرُ حَتَّی ضَرَبُوهَا بِالْعَقْلِ { 1) العقل:جمع عقال؛و هو الرباط الذی تعقل به الدابّه. } عَلَی أَنَّ بَعْضَهَا لَیُثْنَی بِعِقَالَیْنِ وَ هِیَ تَرْجِعُ { 2) الواقدی:«ترجع». } الْحَنِینَ تَوَارُداً إِلَی مَاءِ بَدْرٍ وَ مَا إِنْ بِهَا إِلَی الْمَاءِ مِنْ حَاجَهٍ لَقَدْ شَرِبَتْ بِالْأَمْسِ وَ جَعَلَ أَهْلَ الْعِیرِ یَقُولُونَ إِنَّ هَذَا شَیْءٌ مَا صَنَعَتْهُ الْإِبِلُ مُنْذُ خَرَجْنَا قَالُوا وَ غَشِیَنَا تِلْکَ اللَّیْلَهَ ظُلْمَهٌ شَدِیدَهٌ حَتَّی مَا نُبْصِرُ شَیْئاً { 3) الواقدی 33،34. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ بَسْبَسُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ وَرَدَا عَلَی مَجْدِیٍّ بَدْراً یَتَجَسَّسَانِ { 4) الواقدی:«یتحسسان». } الْخَبَرَ فَلَمَّا نَزَلاَ مَاءَ بَدْرٍ أَنَاخَا رَاحِلَتَیْهِمَا إِلَی قَرِیبٍ مِنَ الْمَاءِ ثُمَّ أَخَذَا أَسْقِیَتَهُمَا یَسْقِیَانِ مِنَ الْمَاءِ فَسَمِعَا جَارِیَتَیْنِ مِنْ جِوَارِی جُهَیْنَهَ یُقَالُ لِإِحْدَاهُمَا بَرْزَهُ وَ هِیَ تَلْزَمُ صَاحِبَتَهَا فِی دِرْهَمٍ کَانَ لَهَا عَلَیْهَا وَ صَاحِبَتُهَا تَقُولُ إِنَّمَا الْعِیرُ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ قَدْ نَزَلَتْ وَ مَجْدِیُّ بْنُ عُمَرَ یَسْمَعُهَا فَقَالَ صَدَقْتَ فَلَمَّا سَمِعَ ذَلِکَ بَسْبَسُ وَ عَدِیٌّ انْطَلَقَا رَاجِعَیْنِ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص حَتَّی أَتَیَاهُ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ { 3) الواقدی 33،34. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی کَثِیرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ الْمُزَنِیُّ عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ وَ کَانَ أَحَدَ الْبَکَّاءِینَ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَقَدْ سَلَکَ فَجَّ اَلرَّوْحَاءِ مُوسَی النَّبِیُّ ع فِی سَبْعِینَ أَلْفاً مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ صَلَّوْا فِی الْمَسْجِدِ الَّذِی بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هِیَ مِنَ اَلرَّوْحَاءِ عَلَی مِیلَیْنِ مِمَّا یَلِی اَلْمَدِینَهِ إِذَا خَرَجْتَ عَلَی یَسَارِکَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصْبَحَ أَبُو سُفْیَانَ بِبَدْرٍ قَدْ تَقَدَّمَ الْعِیرُ وَ هُوَ خَائِفٌ مِنَ الرَّصَدِ فَقَالَ یَا مَجْدِیُّ هَلْ أَحْسَسْتَ أَحَداً تَعْلَمُ وَ اللَّهِ مَا بِمَکَّهَ قُرَشِیٌّ وَ لاَ قُرَشِیَّهٌ لَهُ نَشٌّ

فَصَاعِداً وَ النَّشُّ نِصْفُ أُوقِیَّهٍ وَزْنُ عِشْرِینَ دِرْهَماً إِلاَّ وَ قَدْ بَعَثَ بِهِ مَعَنَا وَ لَئِنْ کَتَمْتَنَا شَأْنَ عَدُوِّنَا لاَ یُصَالِحُکَ رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ مَا بَلَّ بَحْرٌ صُوفَهً { 1) فی اللسان:«صوف البحر شیء علی شکل هذا الصوف الحیوانی واحدته صوفه،و من الأمثال قولهم:«لا آتیک ما بل بحر صوفه». } فَقَالَ مَجْدِیٌّ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ أَحَداً أَنْکَرَهُ وَ لاَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ یَثْرِبَ مِنْ عَدُوٍّ وَ لَوْ کَانَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا عَدُوٌّ لَمْ یَخْفَ عَلَیْنَا وَ مَا کُنْتُ لِأُخْفِیَهُ عَنْکَ إِلاَّ أَنِّی قَدْ رَأَیْتُ رَاکِبَیْنِ أَتَیَا إِلَی هَذَا الْمَکَانِ وَ أَشَارَ إِلَی مُنَاخِ عَدِیٍّ وَ بَسْبَسٍ فَأَنَاخَا بِهِ ثُمَّ اسْتَقَیَا بِأَسْقِیَتِهِمَا ثُمَّ انْصَرَفَا فَجَاءَ أَبُو سُفْیَانَ مُنَاخَهُمَا فَأَخَذَ أَبْعَاراً مِنْ أَبْعَار بَعِیرَیْهِمَا فَفَتَّهُاَ فَإِذَا فِیهَا نَوًی فَقَالَ هَذِهِ وَ اللَّهِ عَلاَئِفُ یَثْرِبَ هَذِهِ وَ اللَّهِ عُیُونُ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ مَا أَرَی الْقَوْمَ إِلاَّ قَرِیباً فَضَرَبَ وَجْهَ عِیرِهِ فَسَاحَلَ { 2) سار بها نحو الساحل. } بِهَا وَ تَرَکَ بَدْراً یَسَاراً وَ انْطَلَقَ سَرِیعاً وَ أَقْبَلَتْ قُرَیْشٌ مِنْ مَکَّهَ یَنْزِلُونَ کُلَّ مَنْهَلٍ یُطْعِمُونَ الطَّعَامَ مَنْ أَتَاهُمْ وَ یَنْحَرُونَ الْجَزُورَ فَبَیْنَا هُمْ کَذَلِکَ فِی مَسِیرِهِمْ إِذْ تَخَلَّفَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ وَ هُمَا یَتَرَدَّدَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ أَ لَمْ تَرَ إِلَی رُؤْیَا عَاتِکَهَ بِنْتِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَقَدْ خَشِیتُ { 3) ب:«سمعت»و أثبت ما فی أ و الواقدی. } مِنْهَا قَالَ الْآخَرُ فَأَذْکُرُهَا وَ ذَکَرَهَا فَأَدْرَکَهُمَا أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ مَا تَتَحَادَثُونَ بِهِ قَالاَ نَذْکُرُ رُؤْیَا عَاتِکَهَ قَالَ یَا عَجَباً مِنْ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَمْ یَرْضَوْا أَنْ تَتَنَبَّأَ عَلَیْنَا رِجَالُهُمْ حَتَّی تَنَبَّأَتْ عَلَیْنَا النِّسَاءُ أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَی مَکَّهَ لَنَفْعَلَنَّ بِهِمْ وَ لَنَفْعَلَنَّ قَالَ عُتْبَهُ إِنَّ لَهُمْ أَرْحَاماً وَ قَرَابَهً قَرِیبَهً ثُمَّ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ هَلْ لَکَ أَنْ تَرْجِعَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ أَ تَرْجِعَانِ بَعْدَ مَا سِرْنَا فَتَخْذُلاَنِ قَوْمَکُمَا وَ تَقْطَعَانِ بِهِمْ بَعْدَ أَنْ رَأَیْتُمْ ثَأْرَکُمْ بِأَعْیُنِکُمْ أَ تَظُنَّانِ أَنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یُلاَقُونَکُمَا کَلاَّ وَ اللَّهِ إِنَّ مَعِی مِنْ قَوْمِی مِائَهً وَ ثَمَانِینَ کُلُّهُمْ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی یُحِلُّونَ إِذَا أَحْلَلْتُ وَ یَرْحَلُونَ إِذَا رَحَلْتُ فَارْجِعَا إِنْ شِئْتُمَا قَالاَ وَ اللَّهِ لَقَدْ هَلَکْتَ وَ أَهْلَکْتَ قَوْمَکَ.

ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لِأَخِیهِ شَیْبَهَ إِنَّ هَذَا رَجُلٌ مَشْئُومٌ یَعْنِی أَبَا جَهْلٍ وَ إِنَّهُ لاَ یَمَسُّهُ مِنْ قَرَابَهِ مُحَمَّدٍ مَا یَمَسُّنَا مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً مَعَهُ الْوَلَدُ فَارْجِعْ بِنَا وَ دَعْ قَوْلَهُ { 4) الواقدی 33،35. } .

قُلْتُ مُرَادُهُ بِقَوْلِهِ مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً مَعَهُ الْوَلَدُ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ کَانَ أَسْلَمَ وَ شَهِدَ بَدْراً مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقَالَ شَیْبَهُ وَ اللَّهِ تَکُونُ عَلَیْنَا سُبَّهً یَا أَبَا الْوَلِیدِ أَنْ نَرْجِعَ الْآنَ بَعْدَ مَا سِرْنَا فَمَضَیْنَا ثُمَّ انْتَهَی إِلَی اَلْجُحْفَهِ عِشَاءً فَنَامَ جُهَیْمُ بْنُ الصَّلْتِ بْنِ مَخْرَمَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَقَالَ إِنِّی لَأَرَی بَیْنَ النَّائِمِ وَ الْیَقْظَانِ أَنْظُرُ إِلَی رَجُلٍ أَقْبَلَ عَلَی فَرَسٍ مَعَهُ بَعِیرٌ لَهُ حَتَّی وَقَفَ عَلَیَّ فَقَالَ قُتِلَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ أَبُو الْحَکَمِ وَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ فِی رِجَالٍ سَمَّاهُمْ مِنْ أَشْرَافِ قُرَیْشٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو وَ فَرَّ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ عَنْ أَخِیهِ قَالَ وَ کَأَنَّ قَائِلاً یَقُولُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّهُمْ الَّذِینَ یَخْرُجُونَ إِلَی مَصَارِعِهِمْ ثُمَّ قَالَ أَرَاهُ ضَرَبَ فِی لَبَّهِ بَعِیرِهِ فَأَرْسَلَهُ فِی الْعَسْکَرِ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ وَ هَذَا نَبِیٌّ آخَرُ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ سَتَعْلَمُ غَداً مَنِ الْمَقْتُولُ نَحْنُ أَوْ مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ وَ قَالَتْ قُرَیْشٌ لِجُهَیْمٍ إِنَّمَا یَلْعَبُ بِکَ اَلشَّیْطَانُ فِی مَنَامِکَ فَسَتَرَی غَداً خِلاَفَ مَا رَأَیْتَ یُقْتَلُ أَشْرَافُ مُحَمَّدٍ وَ یُؤْسَرُونَ قَالَ فَخَلاَ عُتْبَهُ بِأَخِیهِ شَیْبَهَ فَقَالَ لَهُ هَلْ لَکَ فِی الرُّجُوعِ فَهَذِهِ الرُّؤْیَا مِثْلُ رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ مِثْلُ قَوْلِ عَدَّاسٍ وَ اللَّهِ مَا کَذَبَنَا عَدَّاسٌ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ کَانَ مُحَمَّدُ کَاذِباً إِنَّ فِی اَلْعَرَبِ لَمَنْ یَکْفِینَاهُ وَ لَئِنْ کَانَ صَادِقاً إِنَّا لَأَسْعَدُ اَلْعَرَبِ بِهِ لِلُحْمَتِهِ فَقَالَ شَیْبَهُ هُوَ عَلَی مَا تَقُولُ أَ فَنَرْجِعُ مِنْ بَیْنِ أَهْلِ الْعَسْکَرِ فَجَاءَ أَبُو جَهْلٍ وَ هُمَا عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ مَا تُرِیدَانِ قَالاَ الرُّجُوعَ أَ لاَ تَرَی إِلَی رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ إِلَی رُؤْیَا جُهَیْمِ بْنِ الصَّلْتِ مَعَ قَوْلِ عَدَّاسٍ لَنَا فَقَالَ لاَ تَخْذُلاَنِ وَ اللَّهِ قَوْمَکُمَا وَ تَقْطَعَانِ بِهِمْ قَالاَ هَلَکْتَ وَ اللَّهِ وَ أَهْلَکْتَ قَوْمَکَ فَمَضَیَا عَلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَفْلَتَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْعِیرِ وَ رَأَی أَنْ قَدْ أَحْرَزَهَا وَ أَمِنَ عَلَیْهَا أَرْسَلَ إِلَی قُرَیْشٍ قَیْسَ بْنَ إِمْرِئِ الْقَیْسِ وَ کَانَ مَعَ أَصْحَابِ الْعِیرِ خَرَجَ مَعَهُمْ مِنْ مَکَّهَ فَأَرْسَلَهُ أَبُو سُفْیَانَ یَأْمُرُهُمْ بِالرُّجُوعِ وَ یَقُولُ قَدْ نَجَتْ عِیرُکُمْ وَ أَمْوَالُکُمْ فَلاَ تُحْرِزُوا أَنْفُسَکُمْ

أَهْلَ یَثْرِبَ فَلاَ حَاجَهَ لَکُمْ فِیمَا وَرَاءَ ذَلِکَ إِنَّمَا خَرَجْتُمْ لِتَمْنَعُوا عِیرَکُمْ وَ أَمْوَالَکُمْ وَ قَدْ نَجَّاهَا اللَّهُ فَإِنْ أَبَوْا عَلَیْکَ فَلاَ یَأْبَوْنَ خَصْلَهً وَاحِدَهً یَرُدُّونَ الْقِیَانَ { 1) بعدها فی الواقدی:«فإن الحرب إذا أکلت انکلت». } فَعَالَجَ قَیْسُ بْنُ إِمْرِئِ الْقَیْسِ قُرَیْشاً فَأَبَتِ الرُّجُوعَ قَالُوا أَمَّا الْقِیَانُ فَسَنَرُدُّهُنَّ فَرَدَّوْهُنَّ مِنَ اَلْجُحْفَهِ { 2) الواقدی 36. } .

قلت لا أعلم مراد أبی سفیان برد القیان و هو الذی أخرجهن مع الجیش یوم أحد یحرضن قریشا علی إدراک الثأر و یغنین و یضربن الدفوف فکیف نهی عن ذلک فی بدر و فعله فی أحد و أقول من تأمل الحال علم أن قریشا لم یمکن أن تنتصر یوم بدر لأن الذی خالطها من التخاذل و التواکل و کراهیه الحرب و حبّ الرجوع و خوف اللقاء و خفوق الهمم و فتور العزائم و رجوع بنی زهره و غیرهم من الطریق و اختلاف آرائهم فی القتال یکفی بعضه فی هلاکهم و عدم فلاحهم لو کانوا قد لقوا قوما جبناء فکیف و إنّما لقوا الأوس و الخزرج و هم أشجع العرب و فیهم علیّ بن أبی طالب ع و حمزه بن عبد المطلب و هما أشجع البشر و جماعه من المهاجرین أنجاد أبطال و رئیسهم محمّد بن عبد اللّه رسول اللّه الداعی إلی الحق و العدل و التوحید المؤید بالقوه الإلهیه دع ما أضیف إلی ذلک من ملائکه السماء کما نطق به الکتاب .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَحِقَ الرَّسُولُ أَبَا سُفْیَانَ بِالْهِدَّهِ وَ اَلْهِدَّهُ عَلَی سَبْعَهِ أَمْیَالٍ مِنْ عَقَبَهِ عُسْفَانَ عَلَی تِسْعَهٍ وَ ثَلاَثِینَ مِیلاً مِنْ مَکَّهَ فَأَخْبَرَهُ بِمُضِیِّ قُرَیْشٍ فَقَالَ وَا قَوْمَاهْ هَذَا عَمَلُ عَمْرِو بْنِ هِشَامٍ یَکْرَهُ أَنْ یَرْجِعَ لِأَنَّهُ قَدْ تَرَأَّسَ عَلَی النَّاسِ وَ بَغَی وَ الْبَغْیُ مَنْقَصَهٌ وَ شُؤْمٌ وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابَ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ النَّفِیرُ ذَلَلْنَا إِلَی أَنْ یَدْخُلَ مَکَّهَ عَلَیْنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ وَ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ حَتَّی نَرِدَ بَدْراً وَ کَانَتْ بَدْرٌ مَوْسِماً

مِنْ مَوَاسِمِ اَلْعَرَبِ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ یَجْتَمِعُونَ بِهَا وَ فِیهَا سُوقٌ تَسْمَعُ بِنَا اَلْعَرَبُ وَ بِمَسِیرِنَا فَنُقِیمُ عَلَی بَدْرٍ ثَلاَثاً نَنْحَرُ الْجُزُرَ وَ نُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ نَشْرَبُ الْخَمْرَ وَ تَعْزِفُ عَلَیْنَا الْقِیَانُ فَلَنْ تَزَالَ اَلْعَرَبُ تَهَابُنَا أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلْفُرَاتُ بْنُ حَیَّانَ الْعِجْلِیُّ أَرْسَلَتْهُ قُرَیْشٌ حِینَ فَصَلَتْ مِنْ مَکَّهَ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ یُخْبِرُهُ بِمَسِیرِهَا وَ فُصُولِهَا وَ مَا قَدْ حَشَدَتْ فَحَالَفَ أَبَا سُفْیَانَ فِی الطَّرِیقِ وَ ذَلِکَ أَنَّ أَبَا سُفْیَانَ لَصِقَ بِالْبَحْرِ وَ لَزِمَ اَلْفُرَاتُ بْنُ حَیَّانَ الْمَحَجَّهَ فَوَافَی اَلْمُشْرِکِینَ بِالْجُحْفَهِ فَسَمِعَ کَلاَمَ أَبِی جَهْلٍ وَ هُوَ یَقُولُ لاَ نَرْجِعُ فَقَالَ مَا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِکَ رَغْبَهً وَ إِنَّ الَّذِی یَرْجِعُ بَعْدَ أَنْ رَأَی ثَأْرَهُ مِنْ کُثُبٍ لَضَعِیفٌ فَمَضَی مَعَ قُرَیْشٍ فَتَرَکَ أَبَا سُفْیَانَ وَ جُرِحَ یَوْمَ بَدْرٍ جِرَاحَاتٍ کَثِیرَهً وَ هَرَبَ عَلَی قَدَمَیْهِ وَ هُوَ یَقُولُ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ أَمْراً أَنْکَدَ { 1) فی الأصول آکد،و أثبت ما فی الواقدی 36. } إِنَّ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ لَغَیْرُ مُبَارَکِ الْأَمْرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ اَلْأَخْنَسُ بْنُ شُرَیْقٍ { 2) الواقدیّ:«و کان أعرابیا». } وَ اسْمُهُ أُبَیٌّ وَ کَانَ حَلِیفاً لِبَنِی زُهْرَهَ یَا بَنِی زُهْرَهَ قَدْ نَجَّی اللَّهُ عِیرَکُمْ وَ خَلَّصَ أَمْوَالَکُمْ وَ نَجَّی صَاحِبَکُمْ مَخْرَمَهَ بْنَ نَوْفَلٍ وَ إِنَّمَا خَرَجْتُمْ لِتَمْنَعُوهُ وَ مَالَهُ وَ إِنَّمَا مُحَمَّدٌ رَجُلٌ مِنْکُمْ ابْنُ أُخْتِکُمْ فَإِنْ یَکُ نَبِیّاً فَأَنْتُمْ أَسْعَدُ بِهِ وَ إِنْ یَکُ کَاذِباً یَلِی قَتْلَهُ غَیْرُکُمْ خَیْرٌ مِنْ أَنْ تَلُوْا قَتْلَ ابْنِ أُخْتِکُمْ فَارْجِعُوا وَ اجْعَلُوا خَبَثَهَا لِی فَلاَ حَاجَهَ لَکُمْ أَنْ تُخْرِجُوا فِی غَیْرِ مَا یُهِمُّکُمْ وَ دَعُوا مَا یَقُولُهُ هَذَا الرَّجُلُ یَعْنِی أَبَا جَهْلٍ فَإِنَّهُ مُهْلِکٌ قَوْمَهُ سَرِیعٌ فِی فَسَادِهِمْ فَأَطَاعَتْهُ بَنُو زُهْرَهَ وَ کَانَ فِیهِمْ مُطَاعاً وَ کَانُوا یَتَیَمَّنُونَ بِهِ فَقَالُوا فَکَیْفَ نَصْنَعُ بِالرُّجُوعِ حَتَّی نَرْجِعَ فَقَالَ اَلْأَخْنَسُ نَسِیرُ مَعَ الْقَوْمِ فَإِذَا أَمْسَیْتُ سَقَطْتُ عَنْ بَعِیرِی فَیَقُولُونَ نَحَلَ { 3) الواقدی:«نهش». } اَلْأَخْنَسُ فَإِذَا أَصْبَحُوا فَقَالُوا سِیرُوا فَقُولُوا لاَ نُفَارِقُ صَاحِبَنَا حَتَّی نَعْلَمَ أَ حَیٌّ هُوَ أَمْ مَیِّتٌ

فَنَدْفَنَهَ فَإِذَا مَضَوْا رَجَعْنَا إِلَی مَکَّهَ فَفَعَلَتْ بَنُو زُهْرَهَ ذَلِکَ فَلَمَّا أَصْبَحُوا بِالْأَبْوَاءِ رَاجِعِینَ تَبَیَّنَ لِلنَّاسِ أَنَّ بَنِی زُهْرَهَ رَجَعُوا فَلَمْ یَشْهَدْهَا زُهْرِیُّ { 1) الواقدی:«أحد من بنی زهره». } الْبَتَّهَ وَ کَانُوا مِائَهً وَ قِیلَ أَقَلَّ مِنْ مِائَهٍ وَ هُوَ أَثْبَتُ وَ قَالَ قَوْمٌ کَانُوا ثَلاَثَمِائَهٍ وَ لَمْ یَثْبُتْ ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ مُنْحَدَرَهُ { 2) الواقدی:فی منحدره». } مِنْ بَدْرٍ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ انْتَشَرَتِ الرِّکَابُ عَلَیْهِ فَجَعَلَ عَدِیٌّ یَقُولُ { 3) من الواقدی. } أَقِمْ لَهَا صُدُورَهَا یَا بَسْبَسُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَکَرَ أَبُو بَکْرِ بْنُ عُمَرَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ إِنَّ بَنِی عَدِیٍّ خَرَجُوا مِنَ النَّفِیرِ حَتَّی کَانُوا بِثَنِیَّهِ لَفْتٍ { 4) الواقدی 38. } فَلَمَّا کَانَ فِی السَّحَرِ عَدَلُوا فِی السَّاحِلِ مُنْصَرِفِینَ إِلَی مَکَّهَ فَصَادَفَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ فَقَالَ کَیْفَ رَجَعْتُمْ یَا بَنِی عَدِیٍّ وَ لاَ فِی الْعِیرِ وَ لاَ فِی النَّفِیرِ قَالُوا أَنْتَ أَرْسَلْتَ إِلَی قُرَیْشٍ أَنْ تَرْجِعَ فَرَجَعَ مَنْ رَجَعَ وَ مَضَی مَنْ مَضَی فَلَمْ یَشْهَدْهَا أَحَدٌ مِنْ بَنِی عَدِیٍّ وَ یُقَالُ إِنَّهُ لاَقَاهُمْ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ فَقَالَ تِلْکَ الْمَقَالَهُ لَهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ ص { 4) الواقدی 38. } فَکَانَ صَبِیحَهَ أَرْبَعَ عَشْرَهَ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ فَجَاءَ أَعْرَابِیٌّ قَدْ أَقْبَلَ مِنْ تِهَامَهَ فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُ اَلنَّبِیِّ ص هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِأَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ قَالَ مَا لِی بِأَبِی سُفْیَانَ عِلْمٌ قَالُوا تَعَالَ فَسَلِّمْ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ أَ وَ فِیکُمْ رَسُولُ اللَّهِ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَأَیُّکُمْ رَسُولُ اللَّهِ قَالُوا هَذَا فَقَالَ أَنْتَ رَسُولُ اللَّهِ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَمَا فِی

بَطْنِ نَاقَتِی هَذِهِ إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَقَالَ سَلَمَهُ بْنُ سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ نَکَحْتَهَا وَ هِیَ حُبْلَی مِنْکَ فَکَرِهَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَقَالَتَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ سَارَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی أَتَی اَلرَّوْحَاءَ لَیْلَهَ الْأَرْبِعَاءِ لِلنِّصْفِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَقَالَ لِأَصْحَابِهِ هَذَا سَجَاسِجُ یَعْنِی وَادِیَ الرَّوْحَاءِ هَذَا أَفْضَلُ أَوْدِیَهِ اَلْعَرَبِ { 1) الواقدی 39. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ صَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِالرَّوْحَاءِ فَلَمَّا رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ الرَّکْعَهِ الْأَخِیرَهِ مِنْ وَتْرِهِ لَعَنَ اَلْکَفَرَهَ وَ دَعَا عَلَیْهِمْ فَقَالَ اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ فِرْعَوْنَ هَذِهِ الْأُمَّهِ اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ زَمْعَهَ بْنَ الْأَسْوَدِ اللَّهُمَّ أَسْخِنْ عَیْنَ أَبِی زَمَعَهَ اللَّهُمَّ أَعْمِ بَصَرَ أَبِی دُبَیْلَهَ { 2) الواقدی:«و أعمّ بصر أبی زمعه». } اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو ثُمَّ دَعَا لِقَوْمٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَنْجِ سَلَمَهَ بْنَ هِشَامٍ وَ عَیَّاشَ بْنَ أَبِی رَبِیعَهَ وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ لَمْ یَدْعُ لِلْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ یَوْمَئِذٍ وَ أُسِرَ بِبَدْرٍ وَ لَکِنَّهُ لَمَّا رَجَعَ إِلَی مَکَّهَ بَعْدَ بَدْرٍ أَسْلَمَ وَ أَرَادَ أَنْ یَخْرُجَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَحُبِسَ فَدَعَا لَهُ اَلنَّبِیُّ ص بَعْدَ ذَلِکَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ { 3) یساف،بالکسر،و قد یفتح،و انظر القاموس. } رَجُلاً شُجَاعاً وَ کَانَ یَأْبَی اَلْإِسْلاَمَ فَلَمَّا خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص إِلَی بَدْرٍ خَرَجَ هُوَ وَ قَیْسُ بْنُ مِحْرَثٍ وَ یُقَالُ اِبْنُ الْحَارِثِ وَ هُمَا عَلَی دِینِ قَوْمِهِمَا فَأَدْرَکَا رَسُولَ اللَّهِ ص بِالْعَقِیقِ وَ خُبَیْبٌ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ فَعَرَفَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ تَحْتِ الْمِغْفَرِ فَالْتَفَتَ إِلَی سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ هُوَ یَسِیرُ إِلَی جَنْبِهِ فَقَالَ أَ لَیْسَ بِخُبَیْبٍ بْنِ یَسَافَ قَالَ بَلَی فَأَقْبَلَ خُبَیْبٌ حَتَّی أَخَذَ

بِبِطَانِ { 1) البطان:حزام القتب. } نَاقَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ لَهُ وَ لِقَیْسِ بْنِ مِحْرَثٍ مَا أَخْرَجَکُمَا قَالَ کُنْتَ ابْنَ أُخْتِنَا وَ جَارَنَا وَ خَرَجْنَا مَعَ قَوْمِنَا لِلْغَنِیمَهِ فَقَالَ ص لاَ یَخْرُجَنَّ مَعَنَا رَجُلٌ لَیْسَ عَلَی دِینِنَا فَقَالَ خُبَیْبٌ لَقَدْ عَلِمَ قَوْمِی أَنِّی عَظِیمُ الْغَنَاءِ فِی الْحَرْبِ شَدِیدُ النِّکَایَهِ فَأُقَاتِلُ مَعَکَ لِلْغَنِیمَهِ وَ لاَ أُسْلِمُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ وَ لَکِنْ أَسْلِمْ ثُمَّ قَاتِلْ فَلَمَّا کَانَ بِالرَّوْحَاءِ جَاءَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ وَ شَهِدْتُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ فَسُرَّ بِذَلِکَ وَ قَالَ امْضِهْ فَکَانَ عَظِیمَ الْغَنَاءِ فِی بَدْرٍ وَ فِی غَیْرِ بَدْرٍ وَ أَمَّا قَیْسُ بْنُ الْحَارِثِ فَأَبَی أَنْ یُسْلِمَ فَرَجَعَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَلَمَّا قَدِمَ اَلنَّبِیُّ ص مِنْ بَدْرٍ أَسْلَمَ وَ شَهِدَ أُحُداً فَقُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص صَامَ یَوْماً أَوْ یَوْمَیْنِ ثُمَّ نَادَی مُنَادِیهِ یَا مَعْشَرَ الْعُصَاهِ إِنِّی مُفْطِرٌ فَأَفْطِرُوا وَ ذَلِکَ أَنَّهُ قَدْ کَانَ قَالَ لَهُمْ قَبْلَ ذَلِکَ أَفْطِرُوا فَلَمْ یَفْعَلُوا

{ 2) الواقدی 40،41. } .

قلت هذا هو سر النبوّه و خاصیتها إذا تأمل المتأملون ذلک و هو أن یبلغ بهم حبّه و طاعته و قبول قوله علی أن یکلفهم ما یشق علیهم فیمتثلوه امتثالا صادرا عن حبّ شدید و حرص عظیم علی الطاعه حتّی إنّه لینسخه عنهم و یسقط وجوبه علیهم فیکرهون ذلک و لا یسقطونه عن أنفسهم إلاّ بعد الإنکار التام و هذا أحسن من المعجزات الخارقه للعادات بل هذا بعینه معجزه خارقه للعاده أقوی و آکد من شق البحر و قلب العصا حیه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی إِذَا کَانَ دُوَیْنَ بَدْرٍ أَتَاهُ الْخَبَرُ بِمَسِیرِ قُرَیْشٍ فَأَخْبَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَسِیرِهِمْ وَ اسْتَشَارَ النَّاسَ

فَقَامَ أَبُو بَکْرٍ فَقَالَ فَأَحْسَنَ ثُمَّ قَامَ عُمَرُ فَقَالَ فَأَحْسَنَ ثُمَّ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهَا قُرَیْشٌ وَ عِزُّهَا وَ اللَّهِ مَا ذَلَّتْ مُنْذُ عَزَّتْ وَ لاَ آمَنَتْ مُنْذُ کَفَرَتْ وَ اللَّهِ لاَ تُسَلِّمْ عِزَّهَا أَبَداً وَ لَتُقَاتِلَنَّکَ فَاتَّهِبْ لِذَلِکَ أُهْبَتَهُ وَ أَعِدَّ عُدَّتَهُ ثُمَّ قَامَ اَلْمِقْدَادُ بْنُ عَمْرٍو فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لِأَمْرِ اللَّهِ فَنَحْنُ مَعَکَ وَ اللَّهِ لاَ نَقُولُ لَکَ کَمَا قَالَتْ بَنُو إِسْرَائِیلَ لِنَبِیِّهَا اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ { 1) سوره المائده 24. } وَ لَکِنِ اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقَاتِلاَ إِنَّا مَعَکُمْ مُقَاتِلُونَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَوْ سِرْتَ بِنَا إِلَی بَرْکِ الْغَمَادِ لَسِرْنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَرْکُ الْغَمَادِ مِنْ وَرَاءِ مَکَّهَ بِخَمْسِ لَیَالٍ مِنْ وَرَاءِ السَّاحِلِ مِمَّا یَلِی الْبَحْرَ وَ هُوَ عَلَی ثَمَانِ لَیَالٍ مِنْ مَکَّهَ إِلَی اَلْیَمَنِ .

فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص خَیْراً وَ دَعَا لَهُ بِخَیْرٍ ثُمَّ قَالَ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ أَیُّهَا النَّاسُ وَ إِنَّمَا یُرِیدُ اَلْأَنْصَارَ وَ کَانَ یَظُنُّ أَنَّ اَلْأَنْصَارَ لاَ تَنْصُرُهُ إِلاَّ فِی الدَّارِ وَ ذَلِکَ أَنَّهُمْ شَرَطُوا أَنْ یَمْنَعُوهُ مِمَّا یَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَهُمْ وَ أَوْلاَدَهُمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ فَقَامَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقَالَ أَنَا أُجِیبُ عَنِ اَلْأَنْصَارِ کَأَنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ تُرِیدُنَا قَالَ أَجَلْ قَالَ إِنَّکَ عَسَی أَنْ تَکُونَ خَرَجْتَ عَنْ أَمْرٍ قَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِنَّا قَدْ آمَنَّا بِکَ وَ صَدَّقْنَاکَ وَ شَهِدْنَا أَنَّ مَا جِئْتَ بِهِ حَقٌّ وَ أَعْطَیْنَاکَ مَوَاثِیقَنَا وَ عُهُودَنَا عَلَی السَّمْعِ وَ الطَّاعَهِ فَامْضِ یَا نَبِیَّ اللَّهِ لِمَا أَرَدْتَ فَوَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَوْ اسْتَعْرَضْتَ بِنَا هَذَا الْبَحْرَ فَخُضْتَهُ لَخُضْنَاهُ مَعَکَ مَا بَقِیَ مِنَّا رَجُلٌ وَ صِلْ مَنْ شِئْتَ وَ خُذْ مِنْ أَمْوَالِنَا مَا أَرَدْتَ فَمَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِنَا أَحَبُّ إِلَیْنَا مِمَّا تَرَکْتَ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ مَا سَلَکْتُ هَذِهِ الطَّرِیقَ قَطُّ وَ مَا لِی بِهَا مِنْ عِلْمٍ وَ إِنَّا لاَ نَکْرَهُ أَنْ نَلْقَی عَدُوَّنَا غَداً إِنَّا لَصُبَّرٌ عِنْدَ الْحَرْبِ صِدْقٌ عِنْدَ اللِّقَاءِ لَعَلَّ اللَّهَ یُرِیکَ مِنَّا بَعْضَ مَا تَقَرُّ بِهِ عَیْنُکَ

{ 2) الواقدی 44 و فیه:«ما تقربه عینیک». }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ یَوْمَئِذٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّا قَدْ خَلَّفْنَا مِنْ قَوْمِنَا قَوْماً مَا نَحْنُ بِأَشَدَّ حُبّاً لَکَ مِنْهُمْ وَ لاَ أَطْوَعَ لَهُمْ رَغْبَهً وَ نِیَّهً فِی الْجِهَادِ وَ لَوْ ظَنُّوا أَنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُلاَقٍ عَدُوّاً مَا تَخَلَّفُوا عَنْکَ وَ لَکِنْ إِنَّمَا ظَنُّوا أَنَّهَا الْعِیرُ نَبْنِی لَکَ عَرِیشاً فَتَکُونُ فِیهِ وَ نَعُدُّ عِنْدَکَ رَوَاحِلَکَ ثُمَّ نَلْقَی عَدُوَّنَا فَإِنْ أَعَزَّنَا اللَّهُ وَ أَظْهَرْنَا عَلَی عَدُوِّنَا کَانَ ذَلِکَ مَا أَحْبَبْنَا وَ إِنْ تَکُنِ الْأُخْرَی جَلَسْتَ عَلَی رَوَاحِلِکَ فَلَحِقْتَ مَنْ وَرَاءَنَا فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص خَیْراً ثُمَّ قَالَ أَ وَ یَقْضِی اللَّهُ خَیْراً یَا سَعْدُ { 1) مغازی الواقدی 45. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا فَرَغَ سَعْدٌ مِنَ الْمَشُورَهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص سِیرُوا عَلَی بَرَکَهِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ وَعَدَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ وَ اللَّهِ لَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی مَصَارِعِ الْقَوْمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا لَقَدْ أَرَانَا رَسُولُ اللَّهِ ص مَصَارِعَهُمْ یَوْمَئِذٍ هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ وَ هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ فَمَا عَدَا کُلُّ رَجُلٍ مِنْهُمْ مَصْرَعَهُ قَالَ فَعَلِمَ الْقَوْمُ أَنَّهُمْ یُلاَقُونَ الْقِتَالَ وَ أَنَّ الْعِیرَ تَفَلَّتَ وَ رَجَا الْقَوْمُ النَّصْرَ لِقَوْلِ اَلنَّبِیِّ ص { 1) مغازی الواقدی 45. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَمِنْ یَوْمِئِذٍ عَقَدَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْأَلْوِیَهَ وَ کَانَتْ ثَلاَثَهً وَ أَظْهَرَ السِّلاَحَ وَ کَانَ خَرَجَ مِنَ اَلْمَدِینَهِ عَلَی غَیْرِ لِوَاءٍ مَعْقُودٍ وَ سَارَ فَلَقِیَ سُفْیَانَ الضَّمْرِیَّ وَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص قَتَادَهُ بْنُ النُّعْمَانِ وَ مُعَاذُ بْنُ جَبَلٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنِ الرَّجُلُ فَقَالَ اَلضَّمْرِیُّ بَلْ وَ مَنْ أَنْتُمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص تُخْبِرُنَا وَ نُخْبِرُکَ فَقَالَ اَلضَّمْرِیُّ وَ ذَاکَ بِذَاکَ قَالَ نَعَمْ قَالَ اَلضَّمْرِیُّ فَاسْأَلُوا عَمَّا شِئْتُمْ فَقَالَ لَهُ ص أَخْبِرْنَا عَنِ قُرَیْشٍ قَالَ اَلضَّمْرِیُّ بَلَغَنِی أَنَّهُمْ خَرَجُوا یَوْمَ کَذَا مِنْ مَکَّهَ فَإِنْ کَانَ الْخَبَرُ صَادِقاً فَإِنَّهُمْ بِجَنْبِ هَذَا الْوَادِی ثُمَّ قَالَ

اَلضَّمْرِیُّ فَمَنْ أَنْتُمْ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص نَحْنُ مِنْ مَاءٍ وَ أَشَارَ بِیَدِهِ نَحْوَ اَلْعِرَاقِ فَجَعَلَ اَلضَّمْرِیُّ یَقُولُ مِنْ مَاءٍ مِنْ أَیِّ مَاءٍ مِنَ اَلْعِرَاقِ أَمْ مِنْ غَیْرِهِ ثُمَّ انْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَبَاتَ الْفَرِیقَانِ کُلٌّ مِنْهُمْ لاَ یَعْلَمُ بِمَنْزِلِ صَاحِبِهِ إِنَّمَا بَیْنَهُمْ قُوزٌ { 1) القوز من الرمل:العالی کأنّه جبل،و تشبه به أرداف النساء. } مِنْ رَمْلٍ { 2) الواقدی 46،و بعدها:«و کان قد صلی بالدبه،ثمّ صلی بسیر،ثمّ صلی بذات أجدال،صلی بخیف عین العلا،ثمّ صلی بالخبیرین،ثمّ نظر إلی جبلین...». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ ص بِجَبَلَیْنِ فَسَأَلَ عَنْهُمَا فَقَالُوا هَذَا مَسْلَحٌ { 3) الأصول:«مصلح»،و التصویب من الواقدی. } وَ مَخْرِئٌ فَقَالَ مَنْ سَاکِنُهُمَا فَقِیلَ بَنُو النَّارِ وَ بَنُو حَرَّاقٍ فَانْصَرَفَ عَنْهُمَا وَ جَعَلَهُمَا یَسَاراً { 4) الواقدی:«فانصرف من عند الخبیرین،فمضی حتّی قطع الخبر ف،و جعلها یسارا حتّی سلک فی المعترضه». } وَ لَقِیَهُ بَسْبَسُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ فَأَخْبَرَاهُ خَبَرَ قُرَیْشٍ وَ نَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَادِیَ بَدْرٍ عِشَاءَ لَیْلَهِ الْجُمُعَهِ لِسَبْعَ عَشْرَهَ مَضَتْ مِنْ رَمَضَانَ فَبَعَثَ عَلِیّاً ع وَ اَلزُّبَیْرَ وَ سَعْدَ بْنَ أَبِی وَقَّاصٍ وَ بَسْبَسَ بْنَ عَمْرٍو یَتَحَسَّسُونَ { 5) کذا فی الواقدی:و فی الأصول«یتجسسون»بالجیم،تصحیف. } عَلَی الْمَاءِ وَ أَشَارَ لَهُمْ إِلَی ظَرِیبٍ { 6) کذا فی الواقدی. } وَ قَالَ أَرْجُو أَنْ تَجِدُوا الْخَیْرَ عِنْدَ الْقَلِیبِ الَّذِی { 7) الأصول:«التی»،و التصویب من الواقدی. } یَلِی هَذَا اَلظَّرِیبَ { 8) قال الواقدی:«و القلیب:بئر بأصل الظریب،و الظریب:جبل صغیر. } فَانْدَفَعُوا تِلْقَاءَهُ فَوَجَدُوا عَلَی تِلْکَ الْقَلِیبِ رَوَایَا قُرَیْشٍ فِیهَا سِقَاؤُهُمْ فَأَسَرُوهُمْ وَ أَفْلَتَ بَعْضُهُمْ فَکَانَ مِمَّنْ عَرَفَ أَنَّهُ أَفْلَتَ عُجَیْرٌ فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ جَاءَ قُرَیْشاً بِخَبَرِ اَلنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ فَنَادَی یَا آلَ غَالِبٍ هَذَا اِبْنُ أَبِی کَبْشَهَ وَ أَصْحَابُهُ وَ قَدْ أَخَذُوا سِقَاءَکُمْ فَمَاجَ الْعَسْکَرُ وَ کَرِهُوا مَا جَاءَ بِهِ { 9) الواقدی 46،47. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یُحَدِّثُ قَالَ کُنَّا یَوْمَئِذٍ فِی خِبَاءٍ لَنَا عَلَی جَزُورٍ نَشْوِی مِنْ لَحْمِهَا فَمَا هُوَ إِلاَّ أَنْ سَمِعْنَا الْخَبَرَ فَامْتَنَعَ الطَّعَامَ مِنَّا وَ لَقِیَ بَعْضُنَا بَعْضاً وَ لَقِیَنِی عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ فَقَالَ یَا أَبَا خَالِدٍ مَا أَعْلَمُ أَحَداً یَسِیرُ أَعْجَبَ مِنْ مَسِیرِنَا إِنَّ عِیرَنَا قَدْ نَجَتْ وَ إِنَّا جِئْنَا إِلَی قَوْمٍ فِی بِلاَدِهِمْ بَغْیاً عَلَیْهِمْ فَقُلْتُ أَرَاهُ لِأَمْرِ حم وَ لاَ رَأْیَ لِمَنْ لاَ یُطَاعُ هَذَا شُؤْمُ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ فَقَالَ عُتْبَهُ أَبَا خَالِدٍ أَ تَخَافُ أَنْ تُبَیِّتَنَا الْقَوْمُ قُلْتُ لَأَنْتَ آمَنُ مِنْ ذَلِکَ قَالَ فَمَا الرَّأْیُ یَا أَبَا خَالِدٍ قُلْتُ نَتَحَارَسُ حَتَّی نُصْبِحَ وَ تَرَوْنَ رَأْیَکُمْ قَالَ عُتْبَهُ هَذَا الرَّأْیُ قَالَ فَتَحَارَسْنَا حَتَّی أَصْبَحْنَا فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذَا عَنْ أَمْرِ عُتْبَهَ کَرِهَ قِتَالَ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْعَجَبُ أَ تَظُنُّونَ أَنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یَعْتَرِضُونَ لِجَمْعِکُمْ وَ اللَّهِ لَأَنْتَحِیَنَّ نَاحِیَهً بِقَوْمِی فَلاَ یَحْرُسُنَا أَحَدٌ فَتَنَحَّی نَاحِیَهً وَ إِنَّ السَّمَاءَ لَتُمْطِرُ عَلَیْهِ قَالَ یَقُولُ عُتْبَهُ إِنَّ هَذَا لَهُوَ النَّکَدُ { 1) الواقدی 47. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَخَذَ مِنَ السِّقَاءِ مَنْ عَلَی الْقَلِیبِ یَسَارُ غُلاَمُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ وَ أَسْلَمَ غُلاَمٌ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ أَبُو رَافِعٍ غُلاَمُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَأُتِیَ بِهِمُ اَلنَّبِیُّ ص وَ هُوَ قَائِمٌ یُصَلِّی فَسَأَلَهُمْ اَلْمُسْلِمُونَ فَقَالُوا نَحْنُ سَقَّاءُ قُرَیْشٍ بَعَثُونَا نُسْقِیهِمْ مِنَ الْمَاءِ فَکَرِهَ الْقَوْمُ خَبَرُهُمْ وَ رَجَوْا أَنْ یَکُونُوا لِأَبِی سُفْیَانَ وَ أَصْحَابُ الْعِیرَ فَضَرَبُوهُمْ فَلَمَّا أَذْلَقُوهُمْ { 2) أذلقوهم:أوجعوهم ضربا. } بِالضَّرْبِ قَالُوا نَحْنُ لِأَبِی سُفْیَانَ وَ نَحْنُ فِی الْعِیرِ وَ هَذَا الْعِیرُ بِهَذَا الْقُوزِ فَکَانُوا إِذَا قَالُوا ذَلِکَ یُمْسِکُونَ عَنْ ضَرْبِهِمُ فَسَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ صَلاَتِهِ ثُمَّ قَالَ إِنْ صَدَقُوکُمْ ضَرَبْتُمُوهُمْ وَ إِنْ کَذَبُوکُمْ تَرَکْتُمُوهُمْ فَقَالَ أَصْحَابُهُ ع إِنَّهُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُونَ إِنَّ قُرَیْشاً قَدْ جَاءَتْ فَقَالَ لَقَدْ صَدَقُوکُمْ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ تَمْنَعُ عِیرَهَا وَ خَافُوکُمْ عَلَیْهَا ثُمَّ أَقْبَلَ ص عَلَی السِّقَاءِ فَقَالَ أَیْنَ

قُرَیْشٌ فَقَالُوا خَلْفَ هَذَا الْکَثِیبِ الَّذِی تَرَی قَالَ کَمْ هُمْ قَالُوا کَثِیرٌ قَالَ کَمْ عَدَدُهُمْ قَالُوا لاَ نَدْرِی قَالَ کَمْ یَنْحَرُونَ قَالُوا یَوْماً عَشْرَهَ وَ یَوْماً تِسْعَهً فَقَالَ الْقَوْمُ مَا بَیْنَ الْأَلْفِ وَ التِّسْعِمِائَهِ ثُمَّ قَالَ لِلسِّقَاءِ کَمْ خَرَجَ مِنْ أَهْلِ مَکَّهَ قَالُوا لَمْ یَبْقَ أَحَدٌ بِهِ طُعْمٌ إِلاَّ خَرَجَ فَأَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی النَّاسِ فَقَالَ هَذِهِ مَکَّهُ قَدْ أَلْقَتْ إِلَیْکُمْ أَفْلاَذَ کَبِدِهَا ثُمَّ سَأَلَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص هَلْ رَجَعَ مِنْهُمْ أَحَدٌ قَالُوا نَعَمْ رَجَعَ اِبْنُ أَبِی شُرَیْقٍ بِبَنِی زُهْرَهَ فَقَالَ ص رَاشِدُهُمْ { 1) الواقدی:«أرشدهم». } وَ مَا کَانَ بِرَشِیدٍ وَ إِنْ کَانَ مَا عَلِمْتُ لَمُعَادِیاً لِلَّهِ وَ لِکِتَابِهِ ثُمَّ قَالَ فَأَحَدٌ غَیْرُهُمْ قَالُوا نَعَمْ بَنُو عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ فَتَرَکَهُمُ رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ قَالَ لِأَصْحَابِهِ أَشِیرُوا عَلَیَّ فِی الْمَنْزِلِ فَقَالَ اَلْحُبَابُ بْنُ الْمُنْذِرِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ رَأَیْتَ مَنْزِلَکَ هَذَا أَ هُوَ مَنْزِلٌ أَنْزَلَکَهُ اللَّهُ فَلَیْسَ لَنَا أَنْ نَتَقَدَّمَهُ وَ لاَ نَتَأَخَّرَ عَنْهُ أَمْ هُوَ الرَّأْیُ وَ الْحَرْبُ وَ الْمَکِیدَهُ قَالَ بَلْ هُوَ الرَّأْیُ وَ الْحَرْبُ وَ الْمَکِیدَهُ قَالَ فَإِنَّ هَذَا لَیْسَ بِمَنْزِلٍ انْطَلِقْ بِنَا إِلَی أَدْنَی مِیَاهِ الْقَوْمِ فَإِنِّی عَالِمٌ بِهَا وَ بِقُلُبِهَا فَإِنَّ بِهَا قَلِیباً قَدْ عَرَفْتَ عُذُوبَهَ مَائِهَا وَ مَاؤُهَا کَثِیرٌ لاَ یُنْزَحُ نَبْنِی عَلَیْهَا حَوْضاً وَ نَقْذِفُ فِیهَا بِالْآنِیَهِ فَنَشْرَبُ وَ نُقَاتِلُ وَ نُعَوِّرُ { 2) یقال:عوّر البئر؛إذا کبسها بالتراب. } مَا سِوَاهَا مِنَ الْقُلُبِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ اِبْنُ عَبَّاسٍ یَقُولُ نَزَلَ جِبْرِیلُ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص فَقَالَ الرَّأْیُ مَا أَشَارَ بِهِ اَلْحُبَابُ فَقَالَ یَا حُبَابُ أَشَرْتَ بِالرَّأْیِ وَ نَهَضَ وَ فَعَلَ کُلَّ ذَلِکَ { 3) الواقدی 48. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَعَثَ اللَّهُ السَّمَاءَ وَ کَانَ الْوَادِی دَهِساً أَیْ کَثِیرَ الرَّمْلِ فَأَصَابَ اَلْمُسْلِمِینَ مَا لَبَّدَ الْأَرْضَ وَ لَمْ یَمْنَعْهُمْ مِنَ الْمَسِیرِ وَ أَصَابَ قُرَیْشاً مَا لَمْ یَقْدِرُوا مَعَهُ أَنْ یَرْتَحِلُوا مِنْهُ وَ إِنَّمَا بَیْنَ الطَّائِفَتَیْنِ قُوزٌ مِنْ رَمْلٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ اَلْمُسْلِمِینَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ النُّعَاسُ أُلْقِیَ عَلَیْهِمْ فَنَامُوا وَ لَمْ یُصِبْهُمْ مِنَ الْمَطَرِ مَا یُؤْذِیهِمْ.

قَالَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ لَقَدْ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ النُّعَاسَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی إِنِّی کُنْتُ لَأَتَشَدَّدُ وَ النُّعَاسُ یَجْلِدُ بِی الْأَرْضَ فَمَا أُطِیقُ إِلاَّ ذَلِکَ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ أَصْحَابُهُ عَلَی مِثْلِ ذَلِکَ الْحَالِ وَ قَالَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ إِنَّ ذَقَنِی بَیْنَ ثَدْیَیَّ فَمَا أَشْعُرُ حَتَّی أَقَعْ عَلَی جَنْبِی.

وَ قَالَ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ بْنِ مَالِکٍ لَقَدْ غَلَبَنِی النَّوْمُ فَاحْتَلَمْتُ حَتَّی اغْتَسَلْتُ آخِرَ اللَّیْلِ { 1) الواقدی 49،50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا تَحَوَّلَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی الْمَنْزِلِ بَعْدَ أَنْ أَخَذَ السِّقَاءَ أَرْسَلَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ مَسْعُودٍ فَأَطَافَا بِالْقَوْمِ ثُمَّ رَجَعَا إِلَیْهِ فَقَالاَ لَهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْقَوْمُ مَذْعُورُونَ فَزِعُونَ إِنَّ الْفَرَسَ لَیُرِیدُ أَنْ یَصْهَلَ فَیَضْرِبَ وَجْهَهُ مَعَ أَنَّ السَّمَاءَ تَسُحُّ عَلَیْهِمْ { 2) الواقدی 50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَصْبَحُوا قَالَ مُنَبِّهُ بْنُ الْحَجَّاجِ وَ کَانَ رَجُلاً یُبْصِرُ الْأَثَرَ هَذَا وَ اللَّهِ أَثَرُ اِبْنِ سُمَیَّهَ وَ اِبْنِ أُمِّ عَبْدٍ أَعْرِفُهُمَا لَقَدْ جَاءَنَا مُحَمَّدٌ بِسُفَهَائِنَا وَ سُفَهَاءِ أَهْلِ یَثْرِبَ ثُمَّ قَالَ لَمْ یَتْرُکْ الْجُوعُ لَنَا مَبِیتاً لاَ بُدَّ أَنْ نَمُوتَ أَوْ نُمِیتَا { 3) بعدها فی الواقدیّ:قال أبو عبد اللّه:قد ذکرت قول منبه بن الحجاج: *لم یترک الجوع لنا مبیتا* لمحمّد بن یحیی بن سهل بن أبی حثمه،فقال:لعمری لقد کانوا شباعا؛لقد أخبرنی أبی أنّه سمع نوفل ابن معاویه یقول:نحرنا تلک اللیله عشر جزائر؛فنحن فی خباء من أخبیتهم نشوی السنام و الکبد و طیبه اللحم و نحن نخاف من البیات فنحن نتحارس إلی أن أضاء الفجر،فأسمع منبها یقول بعد أن أسفر:هذا ابن سمیه و ابن مسعود،و أسمعه یقول: لم یترک الخوف لنا مبیتا لا بدّ أن نموت أو نمیتا. . } .

یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ انْظُرُوا غَداً إِنْ لَقِیَنَا مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ فَاتَّقُوا عَلَی شُبَّانِکُمْ وَ فِتْیَانِکُمْ

بِأَهْلِ یَثْرِبَ فَإِنَّا إِنْ نَرْجِعْ بِهِمْ إِلَی مَکَّهَ یُبْصِرُوا مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ مَا فَارَقُوا مِنْ دِینِ آبَائِهِمْ { 1) الواقدی 50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا نَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی الْقَلِیبِ بُنِیَ لَهُ عَرِیشٌ مِنْ جَرِیدٍ فَقَامَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ عَلَی بَابِ اَلْعَرِیشِ مُتَوَشِّحاً سَیْفَهُ فَدَخَلَ اَلنَّبِیُّ ص وَ أَبُو بَکْرٍ

{ 1) الواقدی 50. } .

قلت لأعجب من أمر العریش من أین کان لهم أو معهم من سعف النخل ما یبنون به عریشا و لیس تلک الأرض أعنی أرض بدر أرض نخل و الذی کان معهم من سعف النخل یجری مجری السلاح کان یسیرا جدا قیل إنّه کان بأیدی سبعه منهم سعاف عوض السیوف و الباقون کانوا بالسیوف و القسی و هذا قول شاذ و الصحیح أنّه ما خلا أحد منهم عن سلاح اللّهمّ إلاّ أن یکون معهم سعافات یسیره و ظلل علیها بثوب أو ستر و إلاّ فلا أری لبناء عریش من جرید النخل هناک وجها.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ صَفَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَصْحَابَهُ قَبْلَ أَنْ تَنْزِلَ قُرَیْشٌ فَطَلَعَتْ قُرَیْشٌ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَصِفُّ أَصْحَابَهُ وَ قَدْ أَتْرَعُوا حَوْضاً یُفْرِطُونَ فِیهِ مِنَ السَّحَرِ وَ قُذِفَتْ فِیهِ الْآنِیَهُ وَ دَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَایَتَهُ إِلَی مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ فَتَقَدَّمَ بِهَا إِلَی الْمَوْضِعِ الَّذِی أَمَرَهُ أَنْ یَضَعَهَا وَ وَقَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَی الصُّفُوفِ فَاسْتَقْبَلَ الْمَغَارِبَ وَ جَعَلَ الشَّمْسَ خَلْفَهُ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ فَاسْتَقْبَلُوا الشَّمْسَ وَ نَزَلَ بِالْعُدْوَهِ الدُّنْیا مِنَ الْوَادِی وَ نَزَلُوا بِالْعُدْوَهِ { } الْیَمَانِیَّهِ وَ هِیَ الْقُصْوَی وَ جَاءَهُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنْ کَانَ هَذَا عَنْ وَحْیٍ فَامْضِ لَهُ وَ إِلاَّ فَإِنِّی

أَرَی أَنْ تَعْلُوَا الْوَادِیَ فَإِنِّی أَرَی رِیحاً قَدْ هَاجَتْ مِنْ أَعْلاَهَا وَ أَرَاهَا بُعِثَتْ بِنَصْرِکَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ صَفَفْتُ صُفُوفِی وَ وَضَعْتُ رَایَتِی فَلاَ أُغَیِّرُ ذَلِکَ ثُمَّ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَمَدَّهُ اللَّهُ بِالْمَلاَئِکَهِ

{ 1) فی الواقدی 51:«فنزل علیه جبریل: إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُرْدِفِینَ، بعضهم علی إثر بعض. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی عُرْوَهُ بْنُ الزُّبَیْرِ قَالَ عَدَّلَ رَسُولُ اللَّهِ ص الصُّفُوفَ یَوْمَئِذٍ فَتَقَدَّمَ سَوَادُ بْنُ غُزَیَّهَ أَمَامَ الصَّفِّ فَدَفَعَ اَلنَّبِیُّ ص بِقِدْحٍ فِی بَطْنِهِ وَ قَالَ اسْتَوِ یَا سَوَادُ فَقَالَ أَوْجَعْتَنِی وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ أَقِدْنِی فَکَشَفَ ص عَنْ بَطْنِهِ وَ قَالَ اسْتَقِدْ فَاعْتَنَقَهُ وَ قَبَّلَهُ فَقَالَ مَا حَمَلَکَ عَلَی مَا صَنَعْتَ قَالَ حَضَرَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا قَدْ تَرَی وَ خَشِیتُ الْقَتْلَ فَأَرَدْتُ أَنْ یَکُونَ آخِرُ عَهْدِی بِکِ وَ أَنْ اعْتَنَقْکَ

{ 2) الواقدی 52. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ أَبِی الْحُوَیْرِثِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِی أَوْدٍ قَالَ سَمِعْتُ عَلِیّاً ع یَخْطُبُ عَلَی مِنْبَرِ اَلْکُوفَهِ وَ یَقُولُ بَیْنَا أَنَا أُمِیحُ { 3) فی الأصول:«أمتح».و فی الواقدی:«أمیح یعنی أستقی،و هو من ینزع الدلاء،و هو المتح أیضا». } فِی قَلِیبِ بَدْرٍ جَاءَتْ رِیحٌ لَمْ أَرَ مِثْلَهَا قَطُّ شِدَّهً ثُمَّ ذَهَبْتُ فَجَاءَتْ أُخْرَی لَمْ أَرَ مِثْلَهَا إِلاَّ الَّتِی کَانَتْ قَبْلَهَا ثُمَّ جَاءَتْ رِیحٌ أُخْرَی لَمْ أَرَ مِثْلَهَا إِلاَّ الْأُولَیَیْنِ فَکَانَتِ الْأُولَی جِبْرِیلُ فِی أَلْفٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ الثَّانِیَهَ مِیکَائِیلُ فِی أَلْفٍ عَنْ مَیْمَنَتِهِ وَ الثَّالِثَهَ إِسْرَافِیلُ فِی أَلْفٍ عَنْ مَیْسَرَتِهِ فَلَمَّا هَزَمَ اللَّهُ أَعْدَاءَهُ حَمَلَنِی رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی فَرَسٍ فَجَرَتْ بِی فَلَمَّا جَرَتْ بِی خَرَرْتُ عَلَی عُنُقِهَا فَدَعَوْتُ رَبِّی فَأَمْسَکَنِی حَتَّی اسْتَوَیْتُ وَ مَا لِی وَ لِلْخَیْلِ وَ إِنَّمَا کُنْتُ صَاحِبَ الْحَشَمِ فَلَمَّا اسْتَوَیْتُ طَعَنْتُ فِیهِمْ بِیَدِی هَذِهِ حَتَّی اخْتَضَبَتْ مِنِّی { 4) الواقدی:«ذه». } ذِی یَعْنِی إِبْطَهُ

{ 5) الواقدی 52،53. } .

قلت أکثر الرواه یروونه فحملنی رسول اللّه علی فرسه و الصحیح ما ذکرناه لأنّه لم یکن لرسول اللّه ص فرس یوم بدر و إنّما حضرها راکب بعیر و لکنه لما اصطدم الصفان و قتل قوم من فرسان المشرکین حمل رسول اللّه ص علیا ع علی بعض الخیل المأخوذه منهم.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص أَبُو بَکْرٍ وَ کَانَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ قُرَیْشٍ هُبَیْرَهُ بْنُ أَبِی وَهْبٍ الْمَخْزُومِیُّ وَ عَلَی مَیْسَرَتِهِمْ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ قِیلَ کَانَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ عَلَی مَیْسَرَتِهِمْ وَ قِیلَ بَلْ کَانَ عَلَی خَیْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قِیلَ الَّذِی عَلَی الْخَیْلِ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ وَ قَالَ قَوْمٌ لَمْ یَکُنْ هُبَیْرَهُ عَلَی الْمَیْمَنَهِ بَلْ کَانَ عَلَیْهَا اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ

{ 1) فی الأصول:«عزیزه»،و هو خطأ،و هو أبو عزیز بن عمر بن هاشم،و انظر الإصابه 4:133، و الاستیعاب 4:1714. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ یَزِیدَ بْنِ رُومَانَ وَ اِبْنِ أَبِی حَبِیبَهَ قَالاَ مَا کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ اَلنَّبِیِّ ص یَوْمَ بَدْرٍ وَ لاَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ أَحَدٌ یُسَمَّی وَ کَذَلِکَ مَیْمَنَهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ مَیْسَرَتُهُمْ مَا سَمِعْنَا فِیهَا بِأَحَدٍ { 1) فی الأصول:«عزیزه»،و هو خطأ،و هو أبو عزیز بن عمر بن هاشم،و انظر الإصابه 4:133، و الاستیعاب 4:1714. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا هُوَ الثَّبْتُ عِنْدَنَا قَالَ وَ کَانَ لِوَاءُ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ الْأَعْظَمُ لِوَاءَ اَلْمُهَاجِرِینَ مَعَ مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ وَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ مَعَ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ وَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ مَعَ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ کَانَ مَعَ قُرَیْشٍ ثَلاَثَهُ أَلْوِیَهٍ لِوَاءٌ مَعَ أَبِی عَزِیزٍ { } وَ لِوَاءٌ مَعَ اَلْمُنْذِرِ بْنِ الْحَارِثِ وَ لِوَاءٌ مَعَ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَطَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ یَوْمَئِذٍ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أَحُثُّکُمْ عَلَی مَا حَثَّکُمْ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ أَنْهَاکُمْ عَمَّا نَهَاکُمُ اللَّهُ عَنْهُ فَإِنَّ اللَّهَ عَظِیمٌ شَأْنُهُ یَأْمُرُ بِالْحَقِّ وَ یُحِبُّ الصِّدْقَ وَ یُعْطِی عَلَی الْخَیْرِ أَهْلَهُ عَلَی مَنَازِلِهِمْ عِنْدَهُ

بِهِ یَذْکُرُونَ وَ بِهِ یَتَفَاضَلُونَ وَ إِنَّکُمْ أَصْبَحْتُمْ بِمَنْزِلٍ مِنْ مَنَازِلِ الْحَقِّ لاَ یَقْبَلُ اللَّهُ فِیهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ مَا ابْتَغَی بِهِ وَجْهَهُ وَ إِنَّ الصَّبْرَ فِی الْبَأْسِ مِمَّا یُفَرِّجُ اللَّهُ بِهِ الْهَمَّ وَ یُنْجِی بِهِ مِنَ الْغَمِّ تُدْرِکُونَ بِهِ النَّجَاهَ فِی الْآخِرَهِ فِیکُمْ نَبِیُّ اللَّهِ یُحَذِّرُکُمْ وَ یَأْمُرُکُمْ فَاسْتَحْیُوا الْیَوْمَ أَنْ یَطَّلِعَ اللَّهُ عَلَی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِکُمْ یُمْقِتُکُمْ عَلَیْهِ فَإِنَّهُ تَعَالَی یَقُولُ لَمَقْتُ اللّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ { 1) سوره غافر 10. } انْظُرُوا إِلَی الَّذِی أَمَرَکُمْ بِهِ مِنْ کِتَابِهِ وَ أَرَاکُمْ مِنْ آیَاتِهِ وَ مَا أَعَزَّکُمْ بِهِ بَعْدَ الذِّلَّهِ فَاسْتَمْسِکُوا بِهِ یَرْضَ رَبُّکُمْ عَنْکُمْ وَ أُبْلُوا رَبَّکُمْ فِی هَذِهِ الْمَوَاطِنِ أَمْراً تَسْتَوْجِبُونَ بِهِ الَّذِی وَعَدَکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ مَغْفِرَتِهِ فَإِنَّ وَعْدَهُ حَقٌّ وَ قَوْلَهُ صِدْقٌ وَ عِقَابَهُ شَدِیدٌ وَ إِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ بِاللَّهِ الْحَیِّ الْقَیُّومِ إِلَیْهِ أَلْجَأْنَا ظُهُورَنَا وَ بِهِ اعْتَصَمْنَا وَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ وَ یَغْفِرُ اللَّهُ لِی وَ لِلْمُسْلِمِینَ { 2) مغازی الواقدی 53. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص قُرَیْشاً تَصَوَّبُ مِنَ الْوَادِی وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ طَلَعَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ عَلَی فَرَسٍ لَهُ یَتْبَعُهُ ابْنُهُ فَاسْتَجَالَ بِفَرَسِهِ یُرِیدُ أَنْ یَبْنُوَا لِلْقَوْمِ مَنْزِلاً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اللَّهُمَّ إِنَّکَ أَنْزَلْتَ عَلَیَّ اَلْکِتَابَ وَ أَمَرْتَنِی بِالْقِتَالِ وَ وَعَدْتَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ وَ أَنْتَ لا تُخْلِفُ الْمِیعادَ اللَّهُمَّ هَذِهِ قُرَیْشٌ قَدْ أَقْبَلَتْ بِخُیَلاَئِهَا وَ فَخْرِهَا تُخَاذِلُ وَ تُکَذِّبُ رَسُولَکَ اللَّهُمَّ نَصْرَکَ الَّذِی وَعَدْتَنِی اللَّهُمَّ أَحِنْهُمُ الْغَدَاهَ وَ طَلَعَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ عَلَی جَمَلٍ أَحْمَرَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنْ یَکُ فِی أَحَدٍ مِنَ الْقَوْمِ خَیْرٌ فَفِی صَاحِبِ الْجَمَلِ الْأَحْمَرِ إِنْ یُطِیعُوهُ یُرْشَدُوا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ إِیمَاءُ بْنُ رَحْضَهَ قَدْ بَعَثَ إِلَی قُرَیْشٍ ابْناً لَهُ بِعَشْرِ جَزَائِرَ حِینَ مَرُّوا بِهِ أَهْدَاهَا لَهُمْ وَ قَالَ إِنْ أَحْبَبْتُمْ أَنْ یُمِدَّکُمْ بِسِلاَحٍ وَ رِجَالٍ فَإِنَّا مُعِدُّونَ لِذَلِکَ مُؤَدُّونَ فِعْلَنَا فَأَرْسِلُوا إِنْ وَصَلَتْکَ رَحِمٌ قَدْ قَضَیْتَ الَّذِی عَلَیْکَ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ

کُنَّا إِنَّمَا نُقَاتِلُ النَّاسَ مَا بِنَا ضَعْفٌ عَنْهُمْ وَ لَئِنْ کُنَّا نُقَاتِلُ اللَّهَ بِزَعْمِ مُحَمَّدٍ فَمَا لِأَحَدٍ بِاللَّهِ طَاقَهٌ { 1) مغازی الواقدی 55. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی خُفَافُ بْنُ إِیمَاءِ بْنِ رَحْضَهَ قَالَ کَانَ أَبِی لَیْسَ شَیْءٌ أَحَبَّ إِلَیْهِ مِنْ إِصْلاَحٍ بَیْنَ النَّاسِ مُوَکَّلاً بِذَلِکَ فَلَمَّا مَرَّتْ بِهِ قُرَیْشٌ أَرْسَلَنِی بِجَزَائِرَ عَشْرٍ هَدِیَّهً لَهَا فَأَقْبَلْتُ أَسُوقُهَا وَ تَبِعَنِی أَبِی فَدَفَعْتُهَا إِلَی قُرَیْشٍ فَقَبِلُوهَا وَ وَزَّعُوهَا فِی القَبَائِلِ فَمَرَّ أَبِی عَلَی عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ هُوَ سَیِّدُ النَّاسُ یَوْمَئِذٍ فَقَالَ یَا أَبَا الْوَلِیدِ مَا هَذَا الْمَسِیرُ قَالَ لاَ أَدْرِی وَ اللَّهِ غُلِبْتُ قَالَ فَأَنْتَ سَیِّدُ الْعَشِیرَهِ فَمَا یَمْنَعُکَ أَنْ تَرْجِعَ بِالنَّاسِ وَ تَحَمَّلَ دَمَ حَلِیفِکَ وَ تَحَمَّلَ الْعِیرَ الَّتِی أَصَابُوا بِنَخْلَهٍ فَتُوزِعَهَا عَلَی قَوْمِکَ فَوَ اللَّهِ مَا یَطْلُبُونَ قَبْلَ مُحَمَّدٍ إِلاَّ هَذَا وَ اللَّهِ یَا أَبَا الْوَلِیدِ مَا تَقْتُلُونَ بِمُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ إِلاَّ أَنْفُسَکُمْ

{ 2) الواقدی 56. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ عَنْ أَبِیهِ قَالَ مَا سَمِعْنَا بِأَحَدٍ سَارَ بِغَیْرِ مَالٍ إِلاَّ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ { 2) الواقدی 56. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ قَالَ لَمَّا نَزَلَ الْقَوْمُ أَرْسَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ إِلَی قُرَیْشٍ فَقَالَ ارْجِعُوا فَلَأَنْ یَلِی هَذَا الْأَمْرَ مِنِّی غَیْرُکُمْ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ تَلَوْهُ مِنِّی وَ أَنْ أَلِیَهُ مِنْ غَیْرِکُمْ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَلِیَهُ مِنْکُمْ فَقَالَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ قَدْ عَرَضَ نَصَفاً فَلَبَّوْهُ { 4) الواقدی:«یعترض». } وَ اللَّهِ لاَ تُنْصَرُونَ عَلَیْهِ بَعْدَ أَنْ عَرَضَ عَلَیْکُمْ مِنَ النَّصَفِ مَا عَرَضَ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ لاَ نَرْجِعُ بَعْدَ أَنْ أَمْکَنَنَا اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لاَ نَطْلُبُ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ وَ لاَ یَعْرِضُ { 5) الواقدی:«تخلیتهم»؛قال:«یعنی طردهم». } لِعِیرِنَا بَعْدَ هَذَا أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ نَفَرٌ مِنْ قُرَیْشٍ حَتَّی وَرَدُوا الْحَوْضَ مِنْهُمْ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ فَأَرَادَ اَلْمُسْلِمُونَ تَنْحِیَتَهُمْ { } عَنْهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص دَعَوْهُمْ فَوَرَدُوا الْمَاءَ

فَشَرِبُوا فَلَمْ یَشْرَبْ مِنْهُمْ أَحَدٌ إِلاَّ قُتِلَ إِلاَّ مَا کَانَ مِنْ حَکِیمِ بْنِ حِزَامٍ { 1) الواقدی 56. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ یَقُولُ نَجَا حَکِیمٌ مِنَ الدَّهْرِ مَرَّتَیْنِ لَمَّا أَرَادَ اللَّهُ تَعَالَی بِهِ مِنَ الْخَیْرِ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی نَفَرٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ هُمْ جُلُوسٌ یُرِیدُونَهُ فَقَرَأَ یَس وَ نَثَرَ عَلَی رُءُوسِهِمُ التُّرَابَ فَمَا أَفْلَتَ مِنْهُمْ أَحَدٌ إِلاَّ قُتِلَ مَا عَدَا حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ وَ وَرَدَ الْحَوْضَ یَوْمَ بَدْرٍ مَعَ مَنْ وَرَدَهُ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ فَمَا وَرَدَهُ إِلاَّ مَنْ قُتِلَ إِلاَّ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا اطْمَأَنَّ الْقَوْمُ بَعَثُوا عُمَیْرَ بْنَ وَهْبٍ الْجُمَحِیَّ وَ کَانَ صَاحِبَ قِدَاحٍ فَقَالُوا أَحْزِرْ { 2) فی الأصول:«احذر»تصحیف. } لَنَا مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَاسْتَجَالَ بِفَرَسِهِ حَوْلَ الْعَسْکَرِ وَ صَوَّبَ فِی الْوَادِی وَ صَعِدَ یَقُولُ عَسَی أَنْ یَکُونَ لَهُمْ مَدَدٌ أَوْ کَمِینٌ ثُمَّ رَجَعَ فَقَالَ لاَ مَدَدٌ وَ لاَ کَمِینٌ وَ الْقَوْمُ ثَلاَثُمِائَهٍ إِنْ زَادُوا قَلِیلاً وَ مَعَهُمْ سَبْعُونَ بَعِیراً وَ مَعَهُمْ فَرَسَانِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ الْبَلاَیَا تَحْمِلُ الْمَنَایَا نَوَاضِحَ یَثْرِبَ تَحْمِلُ الْمَوْتَ النَّاقِعَ قَوْمٌ لَیْسَ لَهُمْ مَنَعَهٌ وَ لاَ مَلْجَأٌ إِلاَّ سُیُوفُهُمْ أَ لاَ تَرَوْنَهُمْ خُرْساً لاَ یَتَکَلَّمُونَ یَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الْأَفَاعِیِّ وَ اللَّهِ مَا أَرَی أَنْ یُقْتَلَ مِنْهُمْ رَجُلٌ حَتَّی یَقْتُلَ رَجُلاً فَإِذَا أَصَابُوا مِنْکُمْ عَدَدَهُمْ فَمَا خَیْرٌ فِی الْعَیْشِ بَعْدَ ذَلِکَ فَرَؤُا رَأْیَکُمْ

{ 3) الواقدی 59. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی یُونُسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الظَّفَرِیُّ عَنْ أَبِیهِ أَنَّهُ قَالَ لَمَّا قَالَ لَهُمْ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ هَذِهِ الْمَقَالَهَ أَرْسَلُوا أَبَا أُسَامَهَ الْجُشَمِیَّ وَ کَانَ فَارِساً فَأَطَافَ بِالنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ ثُمَّ رَجَعَ إِلَیْهِمْ فَقَالُوا لَهُ مَا رَأَیْتَ قَالَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ جَلْداً وَ لاَ عَدَداً وَ لاَ حَلْقَهً { 4) الحلقه هنا:السلاح. } وَ لاَ کُرَاعاً وَ لَکِنِّی وَ اللَّهِ رَأَیْتُ قَوْماً لاَ یُرِیدُونَ أَنْ یَرِدُوا إِلَی أَهْلِیهِمْ رَأَیْتُ قَوْماً مُسْتَمِیتِینَ لَیْسَتْ مَعَهُمْ مَنَعَهٌ وَ لاَ مَلْجَأٌ إِلاَّ سُیُوفُهُمْ زُرْقَ الْعُیُونِ

کَأَنَّهُمْ الْحَصَا تَحْتَ الْحَجَفَ { 1) الحجف:التروس. } ثُمَّ قَالَ أَخْشَی أَنْ یَکُونَ لَهُمْ کَمِینٌ أَوْ مَدَدٌ فَصَوَّبَ فِی الْوَادِی ثُمَّ صَعِدَ ثُمَّ رَجَعَ إِلَیْهِمْ فَقَالَ لاَ کَمِینٌ وَ لاَ مَدَدٌ فَرَؤُا رَأْیَکُمْ { 2) مغازی الواقدی 57،58. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا سَمِعَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ مَا قَالَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ مَشَی فِی النَّاسِ فَأَتَی عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ فَقَالَ یَا أَبَا الْوَلِیدِ أَنْتَ کَبِیرُ قُرَیْشٍ وَ سَیِّدُهَا وَ الْمُطَاعُ فِیهَا فَهَلْ لَکَ أَلاَّ تَزَالَ تُذْکَرُ فِیهَا بِخَیْرٍ آخِرَ الدَّهْرِ مَعَ مَا فَعَلْتَ یَوْمَ عُکَاظٍ وَ عُتْبَهُ یَوْمَئِذٍ رَئِیسُ النَّاسِ فَقَالَ وَ مَا ذَاکَ یَا أَبَا خَالِدٍ قَالَ تَرْجِعُ بِالنَّاسِ وَ تَحَمَّلُ دَمَ حَلِیفِکَ وَ مَا أَصَابَهُ مُحَمَّدٌ مِنْ تِلْکَ الْعِیرِ بِبَطْنِ نَخْلَهٍ إِنَّکُمْ لاَ تَطْلُبُونَ مِنْ مُحَمَّدٍ شَیْئاً غَیْرَ هَذَا الدَّمِ وَ الْعِیرِ فَقَالَ عُتْبَهُ قَدْ فَعَلْتُ وَ أَنْتَ عَلَیَّ بِذَلِکَ ثُمَّ جَلَسَ عُتْبَهُ عَلَی جَمَلِهِ فَسَارَ فِی اَلْمُشْرِکِینَ مِنْ قُرَیْشٍ یَقُولُ یَا قَوْمِ أَطِیعُونِی وَ لاَ تُقَاتِلُوا هَذَا الرَّجُلَ وَ أَصْحَابَهُ وَ اعْصِبُوا هَذَا الْأَمْرَ بِرَأْسِی وَ اجْعَلُوا جُبْنَهَا { 3) فی الأصول:«حینها»،و أثبت ما فی الواقدی. } فِیَّ فَإِنَّ مِنْهُمْ رِجَالاً قَرَابَتُهُمْ قَرِیبَهٌ وَ لاَ یَزَالُ الرَّجُلُ مِنْکُمْ یَنْظُرُ إِلَی قَاتِلِ أَبِیهِ وَ أَخِیهِ فَیُورِثُ ذَلِکَ بَیْنَکُمْ شَحْنَاءَ وَ أَضْغَاناً وَ لَنْ تَخْلُصُوا إِلَی قَتْلِهِمْ حَتَّی یُصِیبُوا مِنْکُمْ عَدَدَهُمْ مَعَ أَنَّهُ لاَ آمَنُ أَنْ تَکُونَ الدَّائِرَهُ عَلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَطْلُبُونَ إِلاَّ دَمَ الْقَتِیلِ مِنْکُمْ وَ الْعِیرَ الَّتِی أُصِیبَتْ وَ أَنَا أَحْتَمِلُ ذَلِکَ وَ هُوَ عَلَیَّ یَا قَوْمِ إِنْ یَکُ مُحَمَّدٌ کَاذِباً یَکْفِیکُمُوهُ ذُؤْبَانُ اَلْعَرَبِ وَ إِنْ یَکُ مَلِکاً کُنْتُمْ فِی مِلْکِ ابْنِ أَخِیکُمْ وَ إِنْ یَکُ نَبِیّاً کُنْتُمْ أَسْعَدَ النَّاسِ بِهِ یَا قَوْمِ لاَ تَرُدُّوا نَصِیحَتِی وَ لاَ تَسْفَهُوا رَأْیِی فَحَسَدَهُ أَبُو جَهْلٍ حِینَ سَمِعَ خُطْبَتَهُ وَ قَالَ إِنْ یَرْجِعِ النَّاسُ عَنْ خُطْبَهِ عُتْبَهَ یَکُنْ سَیِّدَ الْجَمَاعَهِ وَ کَانَ عُتْبَهُ أَنْطَقَ النَّاسِ وَ أَطْوَلَهُمْ لِسَاناً وَ أَجْمَلَهُمْ جَمَالاً ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لَهُمْ أَنْشُدُکُمُ اللَّهَ فِی هَذِهِ الْوُجُوهِ الَّتِی کَأَنَّهَا الْمَصَابِیحُ أَنْ تَجْعَلُوهَا أَنْدَاداً لِهَذِهِ الْوُجُوهِ الَّتِی کَأَنَّهَا وُجُوهُ الْحَیَّاتِ فَلَمَّا فَرَغَ عُتْبَهُ مِنْ کَلاَمِهِ قَالَ أَبُو جَهْلٍ إِنَّ عُتْبَهَ یُشِیرُ عَلَیْکُمْ بِهَذَا

لِأَنَّ مُحَمَّداً ابْنُ عَمِّهِ وَ هُوَ یَکْرَهُ أَنْ یُقْتَلَ ابْنُهُ وَ ابْنُ عَمِّهِ امْتَلَأَ وَ اللَّهِ سَحْرُکَ یَا عُتْبَهُ وَ جَبُنْتَ حِینَ الْتَقَتْ حَلْقَتَا الْبِطَانِ { 1) حلقتا البطان،کنایه عن اشتداد الأمر. } الْآنَ تُخْذَلُ بَیْنَنَا وَ تَأْمُرُنَا بِالرُّجُوعِ لاَ وَ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ مُحَمَّدٍ فَغَضِبَ عُتْبَهُ فَقَالَ یَا مُصَفِّرَاً اسْتَهُ سَتَعْلَمُ أَیُّنَا أَجْبَنُ وَ أَلْأَمُ وَ سَتَعْلَمُ قُرَیْشٌ مَنِ الْجَبَانُ الْمُفْسِدُ لِقَوْمِهِ وَ أَنْشَدَ هَذَایَ وَ أَمَرْتُ أَمْرِی فَبُشْرَی بِالثُّکْلِ أُمِّ عَمْرٍو { 2) مغازی الواقدی 58،59. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَهَبَ أَبُو جَهْلٍ إِلَی عَامِرِ بْنِ الْحَضْرَمِیِّ أَخِی عَمْرِو بْنِ الْحَضْرَمِیِّ الْمَقْتُولِ بِنَخْلَهٍ فَقَالَ لَهُ هَذَا حَلِیفُکَ یَعْنِی عُتْبَهَ یُرِیدُ أَنْ یَرْجِعَ بِالنَّاسِ وَ قَدْ رَأَیْتَ ثَأْرَکَ بِعَیْنِکَ وَ تُخْذَلُ بَیْنَ النَّاسِ أَ قَدْ تَحَمَّلَ دَمَ أَخِیکَ وَ زَعَمَ أَنَّکَ قَابِلٌ الدِّیَهَ أَ لاَ تَسْتَحِی تَقْبَلُ الدِّیَهَ وَ قَدْ قَدَرْتَ عَلَی قَاتِلِ أَخِیکَ قُمْ فَانْشُدْ خَفِرَتِکَ فَقَامَ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَاکْتَشَفَ { 3) اکتشف:تعری. } ثُمَّ حَثَا عَلَی اسْتِهِ التُّرَابَ وَ صَرَخَ وَا عَمْرَاهْ یُخْزِی بِذَلِکَ عُتْبَهَ لِأَنَّهُ حَلِیفُهُ مِنْ بَیْنِ قُرَیْشٍ فَأَفْسَدَ عَلَی النَّاسِ الرَّأْیَ الَّذِی دَعَاهُمْ إِلَیْهِ عُتْبَهُ وَ حَلَفَ عَامِرٌ لاَ یَرْجِعُ حَتَّی یُقْتَلَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ لِعُمَیْرِ بْنِ وَهْبٍ حَرِّشْ بَیْنَ النَّاسِ فَحَمَلَ عُمَیْرٌ فَنَاوَشَ اَلْمُسْلِمِینَ لِأَنْ یَنْفُضَ الصَّفُّ فَثَبَتَ اَلْمُسْلِمُونَ عَلَی صَفِّهِمْ وَ لَمْ یَزُولُوا وَ تَقَدَّمَ اِبْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَشَدَّ عَلَی الْقَوْمِ فَنَشَبَتِ الْحَرْبُ { 4) الواقدی 59. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی نَافِعُ بْنُ جُبَیْرٍ عَنْ حَکِیمِ بْنِ حِزَامٍ قَالَ لَمَّا أَفْسَدَ الرَّأْیَ أَبُو جَهْلٍ عَلَی النَّاسِ وَ حَرَّشَ بَیْنَهُمْ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَأَقْحَمَ فَرَسَهُ کَانَ أَوَّلَ مَنْ خَرَجَ إِلَیْهِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ مِهْجَعٌ مَوْلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَقَتَلَهُ عَامِرٌ وَ کَانَ أَوَّلَ قَتِیلٍ قُتِلَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ حَارِثَهُ بْنُ سُرَاقَهَ قَتَلَهُ حَیَّانُ بْنُ الْعَرْقَهِ { 5) الواقدی 60:«و یقال:عمیر بن الحمام،قتله خالد بن الأعلم العقیلی». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی مَجْلِسِ وَلاَیَتِهِ یَا عُمَیْرَ بْنَ وَهْبٍ أَنْتَ

حَاذِرُنَا لِلْمُشْرِکِینَ یَوْمَ بَدْرٍ تَصْعَدُ فِی الْوَادِی وَ تُصَوِّبُ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی فَرَسِکَ تَحْتَکَ تُخْبِرُ اَلْمُشْرِکِینَ أَنَّهُ لاَ کَمِینَ لَنَا وَ لاَ مَدَدَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ أُخْرَی أَنَا وَ اللَّهِ الَّذِی حَرَّشْتُ بَیْنَ النَّاسِ یَوْمَئِذٍ وَ لَکِنَّ اللَّهَ جَاءَنَا بِالْإِسْلاَمِ وَ هَدَانَا لَهُ وَ مَا کَانَ فِینَا مِنَ الشِّرْکِ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِکَ قَالَ عُمَرُ صَدَقْتَ { 1) مغازی الواقدی 60. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ کَلَّمَ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ وَ قَالَ لَیْسَ عِنْدَ أَحَدٍ خِلاَفٌ إِلاَّ عِنْدَ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ فَاذْهَبْ إِلَیْهِ فَقُلْ لَهُ إِنَّ عُتْبَهَ یَحْمِلُ دَمَ حَلِیفِهِ وَ یَضْمَنُ الْعِیرَ قَالَ حَکِیمٌ فَدَخَلْتُ عَلَی أَبِی جَهْلٍ وَ هُوَ یَتَخَلَّقُ بِخَلُوقٍ طَیِّبٍ وَ دِرْعُهُ مَوْضُوعَهٌ بَیْنَ یَدَیْهِ فَقُلْتُ إِنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ بَعَثَنِی إِلَیْکَ فَأَقْبَلَ عَلَیَّ مُغْضَباً فَقَالَ مَا وَجَدَ عُتْبَهُ أَحَداً یُرْسِلُهُ غَیْرَکَ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ غَیْرُهُ أَرْسَلَنِی مَا مَشَیْتُ فِی ذَلِکَ وَ لَکِنِّی مَشَیْتُ فِی إِصْلاَحٍ بَیْنَ النَّاسِ وَ کَانَ أَبُو الْوَلِیدِ سَیِّدَ الْعَشِیرَهِ فَغَضِبَ غَضْبَهُ أُخْرَی قَالَ وَ تَقُولُ أَیْضاً سَیِّدُ الْعَشِیرَهِ فَقُلْتُ أَنَا أَقُولُهُ وَ قُرَیْشٌ کُلُّهَا تَقُولُهُ فَأَمَرَ عَامِراً أَنْ یَصِیحَ بِخَفْرَتِهِ وَ اکْتَشَفَ وَ قَالَ إِنَّ عُتْبَهَ جَاعَ فَاسْقُوهُ سَوِیقاً وَ جَعَلَ اَلْمُشْرِکِینَ یَقُولُونَ عُتْبَهُ جَاعٍ فَاسْقُوهُ سَوِیقاً وَ جَعَلَ أَبُو جَهْلٍ یُسَرُّ بِمَا صَنَعَ اَلْمُشْرِکُونَ بِعُتْبَهَ قَالَ حَکِیمٌ فَجِئْتُ إِلَی مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَقُلْتُ لَهُ مِثْلَ مَا قُلْتُ لِأَبِی جَهْلٍ فَوَجَدْتُهُ خَیْراً مِنْ أَبِی جَهْلٍ قَالَ نِعِمَّا مَشَیْتُ فِیهِ وَ مَا دَعَا إِلَیْهِ عُتْبَهُ فَرَجَعْتُ إِلَی عُتْبَهَ فَوَجَدْتُهُ قَدْ غَضِبَ مِنْ کَلاَمِ قُرَیْشٍ فَنَزَلَ عَنْ جَمَلِهِ وَ قَدْ کَانَ طَافَ عَلَیْهِمْ فِی عَسْکَرِهِمْ یَأْمُرُهُمْ بِالْکَفِّ عَنِ الْقِتَالِ فَیَأْبَوْنَ فَحَمِیَ فَنَزَلَ فَلَبِسَ دِرْعَهُ وَ طَلَبُوا لَهُ بَیْضَهً فَلَمْ یُوجَدْ فِی الْجَیْشِ بَیْضَهٌ تَسَعُ رَأْسَهُ مِنْ عِظَمِ هَامَتِهِ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ اعْتَجَرَ ثُمَّ بَرَزَ رَاجِلاً بَیْنَ أَخِیهِ شَیْبَهَ وَ بَیْنَ ابْنِهِ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُتْبَهَ فَبَیْنَا أَبُو جَهْلٍ فِی الصَّفِّ عَلَی فَرَسٍ أُنْثَی حَاذَاهُ عُتْبَهُ وَ سَلَّ سَیْفَهُ فَقِیلَ هُوَ وَ اللَّهِ یَقْتُلُهُ فَضَرَبَ بِالسَّیْفِ عُرْقُوبَ فَرَسِ أَبِی جَهْلٍ فَاکْتَسَعَتِ { 2) اکتسعت الفرس:سقطت من ناحیه مؤخرها و رمت به. } الْفَرَسُ

وَ قَالَ انْزِلْ فَإِنَّ هَذَا الْیَوْمَ لَیْسَ بِیَوْمِ رُکُوبٍ لَیْسَ کُلُّ قَوْمِکَ رَاکِباً فَنَزَلَ أَبُو جَهْلٍ وَ عُتْبَهُ یَقُولُ سَیَعْلَمُ أَیُّنَا شُؤْمُ عَشِیرَتِهِ الْغَدَاهَ قَالَ حَکِیمٌ فَقُلْتُ تَاللَّهِ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ دَعَا عُتْبَهُ إِلَی الْمُبَارَزَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی اَلْعَرِیشِ وَ أَصْحَابُهُ عَلَی صُفُوفِهِمْ فَاضْطَجَعَ فَغَشِیَهُ النَّوْمُ وَ قَالَ لاَ تُقَاتِلُوا حَتَّی أُوذِنَکُمْ وَ إِنْ کَثَبُوکُمْ فَارْمُوهُمْ وَ لاَ تَسُلُّوا السُّیُوفَ حَتَّی یَغُشُّوکُمْ فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَدْ دَنَا الْقَوْمُ وَ قَدْ نَالُوا مِنَّا فَاسْتَیْقِظْ وَ قَدْ أَرَاهُ اللَّهُ إِیَّاهُمْ فِی مَنَامِهِ قَلِیلاً وَ قَلَّلَ بَعْضَهُمْ فِی أَعْیُنِ بَعْضٍ فَفَزِعَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ رَافِعٌ یَدَیْهِ یُنَاشِدُ رَبَّهُ مَا وَعَدَهُ مِنَ النَّصْرِ وَ یَقُولُ اللَّهُمَّ إِنْ تَظْهَرْ عَلَیَّ هَذِهِ الْعِصَابَهُ یَظْهَرِ الشِّرْکُ وَ لاَ یَقُمْ لَکَ دِینٌ وَ أَبُو بَکْرٍ یَقُولُ وَ اللَّهِ لَیَنْصُرَنَّکَ اللَّهُ وَ لَیُبَیِّضَنَّ وَجْهَکَ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَوَاحَهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی أُشِیرُ عَلَیْکَ وَ أَنْتَ أَعْظَمُ وَ أَعْلَمُ بِاللَّهِ مِنْ أَنْ یُشَارَ عَلَیْکَ إِنَّ اللَّهَ أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ یُنْشِدَ وَعْدَهُ فَقَالَ ع یَا اِبْنَ رَوَاحَهَ أَ لاَ أَنْشَدَ اللَّهَ وَعْدَهُ إِنَّ اللّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ وَ أَقْبَلَ عُتْبَهُ یَعْمِدُ إِلَی الْقِتَالِ فَقَالَ لَهُ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ مَهْلاً مَهْلاً یَا أَبَا الْوَلِیدِ لاَ تَنْهَ عَنْ شَیْءٍ وَ تَکُونَ أَوَّلَهُ { 1) مغازی الواقدی 60،61. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ خُفَافُ بْنُ إِیمَاءَ فَرَأَیْتُ أَصْحَابَ اَلنَّبِیِّ ص یَوْمَ بَدْرٍ وَ قَدْ تَصَافَّ النَّاسُ وَ تَزَاحَفُوا وَ هُمْ لاَ یَسُلُّونَ السُّیُوفَ وَ لَکِنَّهُمْ قَدْ انْتَضَوْا الْقَسِّیَّ وَ قَدْ تَتَرَّسَ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ بِصُفُوفٍ مُتَقَارِبَهٍ لاَ فُرَجَ بَیْنَهَا وَ الْآخَرُونَ قَدْ سَلُّوا السُّیُوفَ حِینَ طَلَعُوا فَعَجِبْتُ مِنْ ذَلِکَ فَسَأَلْتُ بَعْدَ ذَلِکَ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ فَقَالَ أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص أَلاَّ نَسُلَّ السُّیُوفَ حَتَّی یَغْشَوْنَا(2).

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا تَزَاحَفَ النَّاسُ قَالَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیُّ حِینَ دَنَا مِنَ

الْحَوْضِ أُعَاهِدُ اللَّهَ لَأَشْرِبَنَّ مِنْ حَوْضِهِمْ أَوْ لَأَهْدِمَنَّهُ أَوْ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ فَشَدَّ حَتَّی دَنَا مِنَ الْحَوْضِ وَ اسْتَقْبَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَضَرَبَهُ فَأَطَنَّ { 1) أطن قدمه:قطعها. } قَدَمَهُ فَزَحَفَ اَلْأَسْوَدُ لِیُبِرَّ قَسَمَهُ زَعَمَ حَتَّی وَقَفَ فِی الْحَوْضِ فهَدَمَهُ بِرِجْلِهِ الصَّحِیحَهِ وَ شَرِبَ مِنْهُ وَ أَتْبَعَهُ حَمْزَهُ فَضَرَبَهُ فِی الْحَوْضِ فَقَتَلَهُ وَ اَلْمُشْرِکُونَ یَنْظُرُونَ ذَلِکَ عَلَی صُفُوفِهِمْ { 2) علی صفوفهم:أی علی حالتهم التی کانوا علیها. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ دَنَا النَّاسُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ فَخَرَجَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ وَ اَلْوَلِیدُ حَتَّی فَصَلُوا مِنَ الصَّفِّ ثُمَّ دَعَوْا إِلَی الْمُبَارَزَهِ فَخَرَجَ إِلَیْهِمْ فِتْیَانٌ ثَلاَثَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ هُمْ بَنُو عَفْرَاءَ مُعَاذٌ وَ مِعْوَذٌ وَ عَوْفٌ بَنُو الْحَارِثِ وَ یُقَالُ إِنَّ ثَالِثَهُمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَوَاحَهَ وَ الثَّابِتُ عِنْدَنَا أَنَّهُمْ بَنُو عَفْرَاءَ فَاسْتَحَی رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ ذَلِکَ وَ کَرِهَ أَنْ یَکُونَ أَوَّلَ قِتَالٍ لَقِیَ اَلْمُسْلِمُونَ فِیهِ اَلْمُشْرِکِینَ فِی اَلْأَنْصَارِ وَ أَحَبَّ أَنْ تَکُونَ الشَّوْکَهُ لِبَنِی عَمِّهِ وَ قَوْمِهِ فَأَمَرَهُمْ فَرَجَعُوا إِلَی مَصَافِّهِمْ وَ قَالَ لَهُمْ خَیْراً ثُمَّ نَادَی مُنَادِی اَلْمُشْرِکِینَ یَا مُحَمَّدُ أَخْرِجْ إِلَیْنَا الْأَکْفَاءَ مِنْ قَوْمِنَا فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا بَنِی هَاشِمٍ قُومُوا فَقَاتِلُوا بِحَقِّکُمْ الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ بِهِ نَبِیَّکُمْ إِذْ جَاءُوا بِبَاطِلِهِمْ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ فَقَامَ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَمَشَوْا إِلَیْهِمْ فَقَالَ عُتْبَهُ تَکَلَّمُوا نَعْرِفْکُمْ وَ کَانَ عَلَیْهِمُ الْبَیْضُ فَأَنْکَرُوهُمْ فَإِنْ کُنْتُمْ أَکْفَاءَنَا قَاتَلْنَاکُمْ

{ 3) مغازی الواقدی 62،63. }

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی خِلاَفَ هَذِهِ الرِّوَایَهِ قَالَ إِنَّ بَنِی عَفْرَاءَ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ رَوَاحَهَ بَرَزُوا إِلَی عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ وَ اَلْوَلِیدِ فَقَالُوا لَهُمْ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا رَهْطٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَقَالُوا ارْجِعُوا فَمَا لَنَا بِکُمْ مِنْ حَاجَهٍ ثُمَّ نَادَی مُنَادِیهِمْ یَا مُحَمَّدُ

أَخْرِجْ إِلَیْنَا أَکْفَاءَنَا مِنْ قَوْمِنَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قُمْ یَا فُلاَنُ قُمْ یَا فُلاَنُ قُمْ یَا فُلاَنُ

{ 1) سیره ابن هشام 2:265،و فیها:«قم یا عبیده بن الحارث،قم یا حمزه،قم یا علی». } .

قلت و هذه الروایه أشهر من روایه الواقدی و فی روایه الواقدی ما یؤکد صحه روایه محمّد بن إسحاق و هو قوله إن منادی المشرکین نادی یا محمد أخرج إلینا الأکفاء من قومنا فلو لم یکن قد کلمهم بنو عفراء و کلموهم و ردوهم لما نادی منادیهم بذلک و یدلّ علی ذلک قول بعض القرشیین لبعض الأنصار فی فخر فخر به علیه أنا من قوم لم یرض مشرکوهم أن یقتلوا مؤمنی قومک.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقَالَ حَمْزَهُ أَنَا حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ فَقَالَ عُتْبَهُ کُفْءٌ کَرِیمٌ وَ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ مَنْ هَذَانِ مَعَکَ قَالَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ فَقَالَ کُفْآنِ کَرِیمَانِ { 2) مغازی الواقدی 63. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ حَدَّثَنِی أَبِی قَالَ لَمْ أَسْمَعْ لِعُتْبَهَ کَلِمَهً قَطُّ أَوْهَنَ مِنْ قَوْلِهِ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ یَعْنِی بِالْحَلْفَاءِ الْأَجَمَهَ.

قُلْتُ قَدْ رُوِیَ هَذِهِ الْکَلِمَهُ عَلَی صِیغَهٍ أُخْرَی وَ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ وَ رُوِیَ أَنَا أَسَدُ الأَحْلاَفِ.

قَالُوا فِی تَفْسِیرِهِمَا أَرَادَ أَنَا سَیِّدُ أَهْلِ اَلْحَلْفِ الْمُطَیَّبِینَ وَ کَانَ الَّذِینَ حَضَرُوهُ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ وَ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ بَنِی تَیْمٍ وَ بَنِی زُهْرَهَ وَ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ فِهْرٍ خَمْسَ قَبَائِلَ وَ رَدَّ قَوْمٌ هَذَا التَّأْوِیلَ فَقَالُوا إِنَّ الْمُطَیَّبِینَ لَمْ یَکُنْ یُقَالُ لَهُمْ الْحَلْفَاءِ وَ لاَ الأَحْلاَفُ وَ إِنَّمَا ذَلِکَ لَقَبُ خُصُومِهِمْ وَ أَعْدَائِهِمْ الَّذِینَ وَقَعَ التَّحَالُفُ لِأَجْلِهِمْ وَ هُمْ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ وَ بَنُو مَخْزُومٍ وَ بَنُو سَهْمٍ وَ بَنُو جُمَحٍ وَ بَنُو عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ خَمْسُ

قَبَائِلَ وَ قَالَ قَوْمٌ فِی تَفْسِیرِهِمَا إِنَّمَا عَنَی حِلْفَ الْفُضُولِ وَ کَانَ بَعْدَ حِلْفِ الْمُطَیَّبِینَ بِزَمَانٍ وَ شَهِدَ حِلْفَ الْفُضُولِ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ صَغِیرٌ فِی دَارِ اِبْنِ جُدْعَانَ وَ کَانَ سَبَبُهُ أَنَّ رَجُلاً مِنَ اَلْیَمَنِ قَدِمَ مَکَّهَ بِمَتَاعٍ فَاشْتَرَاهُ اَلْعَاصُ بْنُ وَائِلٍ السَّهْمِیُّ وَ مَطَلَهُ بِالثَّمَنِ حَتَّی أَتْعَبَهُ فَقَامَ بِالْحَجَرِ وَ نَاشَدَ قُرَیْشاً ظُلاَمَتَهُ فَاجْتَمَعَ بَنُو هَاشِمٍ وَ بَنُو أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ بَنُو زُهْرَهَ وَ بَنُو تَمِیمٍ فِی دَارِ اِبْنِ جُدْعَانَ فَتَحَالَفُوا غَمَسُوا أَیْدِیَهُمْ فِی مَاءِ زَمْزَمَ بَعْدَ أَنْ غَسَلُوا بِهِ أَرْکَانَ اَلْبَیْتِ أَنْ یَنْصُرُوا کُلَّ مَظْلُومٍ بِمَکَّهَ وَ یَرُدُّوا عَلَیْهِ ظُلاَمَتَهُ وَ یَأْخُذُوا عَلَی یَدِ الظَّالِمِ وَ یَنْهَوْا عَنْ کُلِّ مُنْکَرٍ مَا بَلَّ بَحْرٌ صُوفَهً فَسُمِّیَ حِلْفَ الْفُضُولِ لِفَضْلِهِ وَ قَدْ ذَکَرَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ شَهِدْتُهُ وَ مَا أُحِبُّ أَنَّ لِی بِهِ حُمْرَ النَّعَمِ وَ لاَ یَزِیدُهُ اَلْإِسْلاَمُ إِلاَّ شِدَّهً .

و هذا التفسیر أیضا غیر صحیح لأن بنی عبد الشمس لم یکونوا فی حلف الفضول فقد بان أن ما ذکره الواقدی أصح و أثبت.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لاِبْنِهِ قُمْ یَا وَلِیدُ فَقَامَ اَلْوَلِیدُ وَ قَامَ إِلَیْهِ عَلِیٌّ وَ کَانَا أَصْغَرَ النَّفْرِ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ فَقَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ قَامَ عُتْبَهُ وَ قَامَ إِلَیْهِ حَمْزَهُ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ فَقَتَلَهُ حَمْزَهُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ ثُمَّ قَامَ شَیْبَهُ وَ قَامَ إِلَیْهِ عُبَیْدَهُ وَ هُوَ یَوْمَئِذٍ أَسَنَّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَضَرَبَ شَیْبَهُ رِجْلَ عُبَیْدَهَ بِذُبَابِ السَّیْفِ فَأَصَابَ عَضَلَهَ سَاقِهِ فَقَطَعَهَا وَ کَرَّ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ عَلَی شَیْبَهَ فَقَتَلاَهُ وَ احْتَمَلاَ عُبَیْدَهَ فَحَازَاهُ إِلَی الصَّفِّ وَ مُخُّ سَاقِهِ یَسِیلُ فَقَالَ عُبَیْدَهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَسْتُ شَهِیداً قَالَ بَلَی قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ أَبُو طَالِبٍ حَیّاً لَعَلِمَ أَنِّی أَحَقُّ بِمَا قَالَ حِینَ یَقُولُ کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللَّهِ نُخْلِی مُحَمَّداً

وَ نَزَلَتْ فِیهِمْ هَذِهِ الْآیَهُ هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِی رَبِّهِمْ

{ 1) دیوانه 110،و فیه:«نبزی محمّدا». }

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ أَنَّ عُتْبَهَ بَارَزَ عُبَیْدَهَ بْنَ الْحَارِثِ وَ أَنَّ شَیْبَهَ بَارَزَ حَمْزَهَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَقَتَلَ حَمْزَهُ شَیْبَهَ لَمْ یُمْهِلْهُ أَنْ قَتَلَهُ وَ لَمْ یُمْهِلْ عَلِیٌّ اَلْوَلِیدَ أَنْ قَتَلَهُ وَ اخْتَلَفَ عُبَیْدَهُ وَ عُتْبَهُ بَیْنَهُمَا ضَرْبَتَیْنِ کِلاَهُمَا أَثْبَتَ { 1) أثبته:جرحه. } صَاحِبَهُ وَ کَرَّ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ ع عَلَی عُتْبَهَ بِأَسْیَافِهِمَا حَتَّی وَقَعَا عَلَیْهِ { 2) ابن هشام:«ذففا علیه». } وَ احْتَمَلاَ صَاحِبَهُمَا فَحَازَاهُ إِلَی الصَّفِّ

{ 3) سیره ابن هشام 2:265. } .

قُلْتُ

وَ هَذِهِ الرِّوَایَهُ تُوَافِقُ مَا یَذْکُرُهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع فِی کَلاَمِهِ إِذْ یَقُولُ لِمُعَاوِیَهَ

وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُ بِهِ أَخَاکَ وَ خَالَکَ وَ جَدَّکَ یَوْمَ بَدْرٍ .

وَ یَقُولُ فِی مَوْضِعٍ آخَرَ

قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدِّکَ وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ .

وَ اخْتَارَ اَلْبَلاذُرِیِّ رِوَایَهَ اَلْوَاقِدِیِّ وَ قَالَ إِنَّ حَمْزَهَ قَتَلَ عُتْبَهَ وَ إِنَّ عَلِیّاً ع قَتَلَ اَلْوَلِیدَ وَ شَرِکَ فِی قَتْلِ شَیْبَهَ { 4) أنساب الأشراف 1:297. } .

و هذا هو المناسب لأحوالهم من طریق السن لأن شیبه أسن الثلاثه فجعل بإزاء عبیده و هو أسن الثلاثه و الولید أصغر الثلاثه سنا فجعل بإزاء علی ع و هو أصغر الثلاثه سنا و عتبه أوسطهم سنا فجعل بإزاء حمزه و هو أوسطهم سنا و أیضا فإن عتبه کان أمثل الثلاثه فمقتضی القیاس أن یکون قرنه أمثل الثلاثه و هو حمزه إذ ذاک لأن علیا ع لم یکن قد اشتهر أمره جدا و إنّما اشتهر الشهره التامه بعد بدر و لمن روی أن حمزه بارز شیبه و هی روایه ابن إسحاق أن ینتصر بشعر هند بنت عتبه ترثی أباها أ عینی جودا بدمع سرب

فإذا کانت قد قالت إن عتبه أباها أذاقه بنو هاشم و بنو المطلب حر أسیافهم فقد ثبت أن المبارز لعتبه إنّما هو عبیده لأنّه من بنی المطلب جرح عتبه فأثبته ثمّ ذفف { 1) ذفف علیه:أی أجهز. } علیه حمزه و علی ع

فَأَمَّا اَلشِّیعَهُ فَإِنَّهَا تَرْوِی أَنَّ حَمْزَهَ بَادَرَ عُتْبَهَ فَقَتَلَهُ وَ أَنْ اشْتَرَاکَ عَلِیٍّ وَ حَمْزَهَ إِنَّمَا هُوَ فِی دَمِ شَیْبَهَ بَعْدَ أَنْ جَرَحَهُ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ هَکَذَا ذَکَرَ مُحَمَّدُ بْنُ النُّعْمَانِ فِی کِتَابِ اَلْإِرْشَادِ . و هو خلاف ما تنطق به کتب أمیر المؤمنین ع إلی معاویه و الأمر عندی مشتبه فی هذا الموضع.

و

رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ النُّعْمَانِ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع أَنَّهُ کَانَ یَذْکُرُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ یَقُولُ أَخْتَلِفُ أَنَا وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُتْبَهَ ضَرْبَتَیْنِ فَأَخْطَأَتْنِی ضَرَبْتُهُ وَ أَضْرِبُهُ فَاتَّقَانِی بِیَدِهِ الْیُسْرَی فَأَبَانَهَا السَّیْفُ فَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی وَمِیضِ خَاتَمٍ فِی شِمَالِهِ ثُمَّ ضَرَبْتُهُ أُخْرَی فَصَرَعْتُهُ وَ سَلَبْتُهُ فَرَأَیْتُ بِهِ الرَّدْعَ { 2) الردع:«الزعفران». } مِنْ خَلُوقٍ فَعَلِمْتُ أَنَّهُ قَرِیبُ عَهْدٍ بِعُرْسٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ حِینَ دَعَا إِلَی الْبِرَازِ قَامَ إِلَیْهِ ابْنُهُ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ یُبَارِزُهُ فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص اجْلِسْ فَلَمَّا قَامَ إِلَیْهِ النَّفَرُ أَعَانَ أَبُو حُذَیْفَهَ عَلَی أَبِیهِ عُتْبَهَ بِضَرْبَهٍ

{ 3) مغازی الواقدی 64. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَخْبَرَنِی اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ عَنْ أَبِیهِ قَالَ شَیْبَهُ أَکْبَرُ مِنْ عَتَبَهِ بِثَلاَثِ سِنِینَ وَ حَمْزَهَ أَسَنَّ مِنْ اَلنَّبِیِّ ص بِأَرْبَعِ سِنِینَ وَ اَلْعَبَّاسِ أَسَنُّ مِنَ اَلنَّبِیِّ ص بِثَلاَثِ سِنِینَ

{ 4) مغازی الواقدی 65؛و الخبر هنا أوفی و أشمل. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اسْتَفْتَحَ أَبُو جَهْلٍ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَقْطَعَنَا لِلرَّحِمِ وَ آتَانَا بِمَا لاَ یَعْلَمُ فَأَحِنْهُ الْغَدَاهَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ { 5) سوره الأنفال 19،و الخبر فی الواقدی 65،و تاریخ الطبریّ 2:441(طبعه المعارف). } الْآیَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی عُرْوَهُ عَنْ عَائِشَهَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص جَعَلَ شِعَارَ اَلْمُهَاجِرِینَ یَوْمَ بَدْرٍ یَا بَنِی عَبْدِ الرَّحْمَنِ وَ شِعَارَ اَلْخَزْرَجِ یَا بَنِی عَبْدِ اللَّهِ وَ شِعَارَ اَلْأَوْسِ یَا بَنِی عَبْدِ اللَّهِ .

قَالَ وَ رَوَی زَیْدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ع أَنَّ شِعَارَ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ یَا مَنْصُورُ أَمِتْ

{ 1) مغازی الواقدی 66. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَهَی رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ قَتْلِ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ کَانَ قَدْ لَبِسَ السِّلاَحَ بِمَکَّهَ یَوْماً قَبْلَ اَلْهِجْرَهِ فِی بَعْضِ مَا کَانَ یَنَالُ اَلنَّبِیَّ ص مِنَ الْأَذَی وَ قَالَ لاَ یَعْرِضُ الْیَوْمَ أَحَدٌ لِمُحَمَّدٍ بِأَذًی إِلاَّ وَضَعْتُ فِیهِ السِّلاَحَ فَشَکَرَ ذَلِکَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص قَالَ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ فَلَحِقْتُهُ یَوْمَ بَدْرٍ فَقُلْتُ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَدْ نَهَی عَنْ قَتْلِکَ إِنْ أَعْطَیْتَ بِیَدِکَ قَالَ وَ مَا تُرِیدُ إِلَیَّ إِنْ کَانَ قَدْ نَهَی عَنْ قَتْلِی فَقَدْ کُنْتَ أَبْلَیْتَهُ ذَلِکَ فَأَمَّا أَنْ أُعْطِیَ بِیَدِی فَوَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لَقَدْ عَلِمَتْ نِسْوَهٌ بِمَکَّهَ أَنِّی لاَ أُعْطِی بِیَدِی وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّکَ لاَ تَدَعُنِی فَافْعَلْ الَّذِی تُرِیدُ فَرَمَاهُ أَبُو دَاوُدَ بِسَهْمٍ وَ قَالَ اللَّهُمَّ سَهْمُکَ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ عَبْدُکَ فَضَعْهُ فِی مَقْتَلِهِ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ دَارِعٌ فَفَتَقَ السَّهْمُ الدِّرْعَ فَقَتَلَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ اَلْمُجَذَّرَ بْنَ ذِیَادٍ قَتَلَ أَبَا الْبَخْتَرِیِّ وَ لاَ یَعْرِفُهُ وَ قَالَ اَلْمُجَذَّرُ فِی ذَلِکَ شِعْراً عَرَفَ مِنْهُ أَنَّهُ قَاتِلُهُ { 2) مغازی الواقدی 75. }

وَ فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَهَی یَوْمَ بَدْرٍ عَنْ قَتْلِ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ اسْمُهُ اَلْوَلِیدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی لِأَنَّهُ کَانَ أَکَفَّ

النَّاسِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ کَانَ لاَ یُؤْذِیهِ وَ لاَ یَبْلُغُهُ عَنْهُ شَیْءٌ یَکْرَهُهُ وَ کَانَ فِیمَنْ قَامَ فِی نَقْضِ الصَّحِیفَهِ الَّتِی کَتَبَتْهَا قُرَیْشٌ عَلَی بَنِی هَاشِمٍ فَلَقِیَهُ اَلْمُجَذَّرُ بْنُ ذِیَادٍ الْبَلَوِیُّ حَلِیفُ اَلْأَنْصَارِ فَقَالَ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَهَانَا عَنْ قَتْلِکَ وَ مَعَ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ زَمِیلٌ لَهُ خَرَجَ مَعَهُ مِنْ مَکَّهَ یُقَالُ لَهُ جُنَادَهُ بْنُ مَلِیحَهَ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمِیلِی قَالَ اَلْمُجَذَّرُ وَ اللَّهِ مَا نَحْنُ بِتَارِکِی زَمِیلِکَ مَا نَهَانَا رَسُولُ اللَّهِ ص إِلاَّ عَنْکَ وَحْدَکَ { 1) ابن هشام:«ما أمرنا رسول اللّه إلاّ بک وحدک». } قَالَ إِذاً وَ اللَّهِ لَأَمُوتَنَّ أَنَا وَ هُوَ جَمِیعاً لاَ تَتَحَدَّثُ عَنِّی نِسَاءُ أَهْلِ مَکَّهَ أَنِّی تَرَکْتُ زَمِیلِی حِرْصاً عَلَی الْحَیَاهِ فَنَاَزَلَهُ اَلْمُجَذَّرُ وَ ارْتَجَزَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ { 2) ابن هشام:«فقال أبو البختری حین نازله المجذّر،و أبی إلاّ القتال». } فَقَالَ لَنْ یُسْلِمَ ابْنُ حُرَّهَ زَمِیلَهُ حَتَّی یَمُوتَ أَوْ یَرَی سَبِیلَهُ.

ثُمَّ اقْتَتَلاَ فَقَتَلَهُ اَلْمُجَذَّرُ وَ جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرَهُ وَ قَالَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَقَدْ جَهَدْتُ أَنْ یَسْتَأْسِرَ فَآتِیَکَ بِهِ فَأَبَی إِلاَّ الْقِتَالَ فَقَاتَلْتُهُ { 3) ابن هشام:«إلا أن یقاتلنی». } فَقَتَلْتُهُ

{ 4) الخبر فی سیره ابن هشام 2:270،271. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَهَی اَلنَّبِیُّ ص عَنْ قَتْلِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلٍ وَ قَالَ ائْسِرُوهُ وَ لاَ تَقْتُلُوهُ وَ کَانَ کَارِهاً لِلْخُرُوجِ إِلَی بَدْرٍ فَلَقِیَهُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ فَقَتَلَهُ وَ لاَ یَعْرِفُهُ فَبَلَغَ اَلنَّبِیَّ ص ذَلِکَ فَقَالَ لَوْ وَجَدْتُهُ قَبْلَ أَنْ یُقْتَلَ لَتَرَکْتُهُ لِنِسَائِهِ وَ نَهَی عَنْ قَتْلِ زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ فَقَتَلَهُ ثَابِتُ بْنُ الْجَذَعِ وَ لاَ یَعْرِفُهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ارْتَجَزَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ أَنَا عَدِیٌّ وَ اَلسَّحْلُ أَمْشِی بِهَا مَشْیَ الْفَحْلِ.

یَعْنِی دِرْعَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ عَدِیٌّ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الْقَوْمِ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ وَ مَا ذَا قَالَ ابْنُ فُلاَنٍ قَالَ لَسْتَ أَنْتَ عَدِیّاً فَقَالَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی

الزَّغْبَاءِ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ عَدِیٌّ قَالَ وَ مَا ذَا { 1) من مغازی الواقدی. } قَالَ وَ اَلسَّحْلُ أَمْشِی بِهَا مَشْیَ الْفَحْلِ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص وَ مَا اَلسَّحْلُ قَالَ دِرْعِی فَقَالَ ص نِعْمَ اَلْعَدِیُّ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ

{ 2) مغازی الواقدی 76. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ قَالَ بِمَکَّهَ حِینَ هَاجَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ یَا رَاکِبَ النَّاقَهِ الْقَصْوَاءِ هَاجَرَنَا

فَبَلَغَ قَوْلُهُ اَلنَّبِیَّ ص فَقَالَ اللَّهُمَّ أَکِبَّهُ لِمَنْخِرِهِ وَ اصْرَعْهُ فَجَمَحَ بِهِ فَرَسُهُ یَوْمَ بَدْرٍ بَعْدَ أَنْ وَلَّی النَّاسُ فَأَخَذَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَلَمَهَ الْعَجْلاَنِیُّ أَسِیراً وَ أَمَرَ اَلنَّبِیُّ ص عَاصِمَ بْنَ أَبِی الْأَقْلَحِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ صَبْراً

{ 3) مغازی الواقدی 76،77. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ یُحَدِّثُ یَقُولُ إِنِّی لَأَجْمَعُ أَدْرَاعاً یَوْمَ بَدْرٍ بَعْدَ أَنْ وَلَّی النَّاسُ فَإِذَا أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ کَانَ لِی صَدِیقاً فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ وَ کَانَ اسْمِی عَبْدَ عَمْرٍو فَلَمَّا جَاءَ اَلْإِسْلاَمُ تَسَمَّیْتُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ فَکَانَ یَلْقَانِی بِمَکَّهَ فَیَقُولُ یَا عَبْدَ عَمْرٍو فَلاَ أُجِیبُهُ فَیَقُولُ إِنِّی لاَ أَقُولُ لَکَ عَبْدَ الرَّحْمَنِ إِنَّ مُسَیْلَمَهَ بِالْیَمَامَهِ { 4) الواقدی«یتسمی». } تَسَمَّی بِالرَّحْمَنِ فَأَنَا لاَ أَدْعُوکَ إِلَیْهِ فَکَانَ یَدْعُونِی عَبْدَ الْإِلَهِ فَلَمَّا کَانَ یَوْمُ بَدْرٍ رَأَیْتُهُ وَ کَأَنَّهُ جَمَلٌ یُسَاقُ وَ مَعَهُ ابْنُهُ عَلِیٌّ فَنَادَانِی یَا عَبْدَ عَمْرٍو فَأَبَیْتُ أَنْ أُجِیبَهُ فَنَادَانِی یَا عَبْدَ الْإِلَهِ فَأَجَبْتُهُ فَقَالَ أَ مَا لَکُمْ حَاجَهٌ فِی اللَّبَنِ نَحْنُ خَیْرٌ لَکَ مِنْ أَدْرُعِکَ هَذِهِ فَقُلْتُ امْضِیَا فَجَعَلْتُ أَسُوقُهُمَا أَمَامِی وَ قَدْ رَأَی أُمَیَّهُ أَنَّهُ قَدْ أَمِنَ بَعْضَ الْأَمْنِ فَقَالَ لِی أُمَیَّهُ رَأَیْتُ رَجُلاً فِیکُمْ الْیَوْمَ مُعَلَّماً فِی صَدْرِهِ بِرِیشَهِ نَعَامَهٍ مَنْ هُوَ فَقُلْتُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ

فَقَالَ ذَاکَ الَّذِی فَعَلَ بِنَا الْأَفَاعِیلَ ثُمَّ قَالَ فَمَنْ رَجُلٌ دَحْدَاحٌ قَصِیرٌ مُعَلَّمٌ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ قُلْتُ ذَاکَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ یُقَالُ لَهُ سِمَاکُ بْنُ خَرَشَهَ قَالَ وَ بِذَاکَ أَیْضاً یَا عَبْدَ الْإِلَهِ صِرْنَا الْیَوْمَ جُزُراً لَکُمْ قَالَ فَبَیْنَا هُوَ مَعِی أُزْجِیهِ { 1) أزجیه:أسوقه. } أَمَامِی وَ مَعَهُ ابْنُهُ إِذْ بَصُرَ بِهِ بِلاَلٌ وَ هُوَ یَعْجِنُ عَجِیناً لَهُ فَتَرَکَ الْعَجِینَ وَ جَعَلَ یَفْتِلُ یَدَیْهِ مِنْهُ فَتَلاَ ذَرِیعاً وَ هُوَ یُنَادِی یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ رَأْسُ الْکُفْرِ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ قَالَ لِأَنَّهُ کَانَ یُعَذِّبُهُ بِمَکَّهَ فَأَقْبَلَتِ اَلْأَنْصَارُ کَأَنَّهُمْ عُوَّذٌ حَنَّتْ إِلَی أَوْلاَدِهَا حَتَّی طَرَحُوا أُمَیَّهَ عَلَی ظَهْرِهِ وَ اضْطَجَعْتُ عَلَیْهِ أَحْمِیهِ مِنْهُمْ فَأَقْبَلَ اَلْخَبَّابُ بْنُ الْمُنْذِرِ فَأَدْخَلَ سَیْفَهُ فَاقْتَطَعَ أَرْنَبَهَ أَنْفِهِ فَلَمَّا فَقَدَ أُمَیَّهُ أَنْفَهُ قَالَ لِی إِیهاً عَنْکَ أَیْ خَلِّ بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ فَذَکَرْتُ قَوْلَ حَسَّانَ أَوْ عَنْ ذَلِکَ الْأَنْفِ جَادِعٌ.

قَالَ وَ یَقْبَلُ إِلَیْهِ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ فَضَرَبَهُ حَتَّی قَتَلَهُ وَ قَدْ کَانَ أُمَیَّهُ ضَرَبَ خُبَیْبَ بْنَ یَسَافٍ حَتَّی قَطَعَ یَدَهُ مِنَ الْمَنْکِبِ فَأَعَادَهَا اَلنَّبِیُّ ص فَالْتَحَمَتْ وَ اسْتَوَتْ فَتَزَوَّجَ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ بَعْدَ ذَلِکَ ابْنَهَ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَرَأَتْ تِلْکَ الضَّرْبَهَ فَقَالَتْ لاَ یَشِلُّ اللَّهُ یَدَ رَجُلٍ فَعَلَ هَذَا فَقَالَ خُبَیْبٌ وَ أَنَا وَ اللَّهِ قَدْ أَوْرَدْتُهُ شُعُوبَ فَکَانَ خُبَیْبٌ یُحَدِّثُ یَقُولُ فَأَضْرِبُهُ فَوْقَ الْعَاتِقِ فَأَقْطَعُ عَاتِقَهُ حَتَّی بَلَغْتُ مُؤْتَزَرَهُ وَ عَلَیْهِ الدِّرْعُ وَ أَنَا أَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ یِسَافَ وَ أَخَذْتُ سِلاَحَهُ وَ دِرْعَهُ وَ أَقْبَلَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ فَتَعَرَّضَ لَهُ اَلْخَبَّابُ فَقَطَعَ رِجْلَهُ فَصَاحَ صَیْحَهً مَا سُمِعَ مِثْلُهَا قَطُّ وَ لَقِیَهُ عَمَّارٌ فَضَرَبَهُ ضَرْبَهً فَقَتَلَهُ وَ یُقَالُ إِنَّ عَمَّاراً لاَقَاهُ قَبْلَ ضَرْبَهِ اَلْخَبَّابِ فَاخْتَلَفَا ضَرَبَاتٍ فَقَتَلَهُ عَمَّارٌ وَ الْأُولَی أَثْبَتُ أَنَّهُ ضَرَبَهُ بَعْدَ أَنْ قُطِعَتْ رِجْلُهُ { 2) مغازی الواقدی 77،78. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْنَا فِی قَتْلِ أُمَیَّهَ غَیْرَ ذَلِکَ حَدَّثَنِی عُبَیْدُ بْنُ یَحْیَی عَنْ مُعَاذِ بْنِ

رِفَاعَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ لَمَّا کَانَ یَوْمُ بَدْرٍ وَ أَحْدَقْنَا بِأُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ کَانَ لَهُ فِیهِمْ شَأْنٌ وَ مَعِی رُمْحِی وَ مَعَهُ رُمْحُهُ فَتَطَاعَنَّا حَتَّی سَقَطَتْ أَزِجَّتُهَا ثُمَّ صِرْنَا إِلَی السَّیْفَیْنِ فَتَضَارَبْنَا بِهِمَا حَتَّی انْثَلَمَا ثُمَّ بَصُرْتُ بِفَتْقٍ فِی دِرْعِهِ تَحْتَ إِبْطِهِ فَحَشَشْتُ السَّیْفَ فِیهِ حَتَّی قَتَلْتُهُ وَ خَرَجَ السَّیْفُ عَلَیْهِ الْوَدَکُ { 1) مغازی الواقدی 78،79. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْنَا وَجْهاً آخَرَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ قُدَامَهَ بْنُ مُوسَی عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَائِشَهَ بِنْتِ قُدَامَهَ قَالَتْ قَالَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ یَوْماً یَا قُدَامَ لِقُدَامَهَ بْنِ مَظْعُونٍ أَنْتَ الْمُشْلِی { 2) المشلی:المحرض. } بِأَبِی یَوْمَ بَدْرٍ النَّاسِ فَقَالَ قُدَامَهُ لاَ وَ اللَّهِ مَا فَعَلْتُ وَ لَوْ فَعَلْتُ مَا اعْتَذَرْتُ مِنْ قَتْلِ مُشْرِکٍ قَالَ صَفْوَانُ فَمَنْ یَا قُدَامَ الْمُشْلِی بِهِ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ رَأَیْتُ فِتْیَهً مِنَ اَلْأَنْصَارِ أَقْبَلُوا إِلَیْهِ فِیهِمْ مَعْمَرُ بْنُ خُبَیْبِ بْنِ عُبَیْدٍ الْحَارِثِ یَرْفَعُ سَیْفَهُ وَ یَضَعُهُ فِیهِ فَقَالَ صَفْوَانُ أَبُو قِرْدٍ وَ کَانَ مَعْمَرٌ رَجُلاً دَمِیماً فَسَمِعَ بِذَلِکَ اَلْحَارِثُ بْنُ حَاطِبٍ فَغَضِبَ لَهُ فَدَخَلَ عَلَی أُمِّ صَفْوَانَ فَقَالَ مَا یَدَعُنَا صَفْوَانُ مِنَ الْأَذَی فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ وَ اَلْإِسْلاَمِ قَالَتْ وَ مَا ذَاکَ فَأَخْبَرَهَا بِمَقَالَهِ صَفْوَانَ لِمَعْمَرٍ حِینَ قَالَ أَبُو قِرْدٍ فَقَالَتْ أُمُّ صَفْوَانَ یَا صَفْوَانُ أَ تَنْتَقِصُ مَعْمَرَ بْنَ خُبَیْبٍ مِنْ أَهْلِ بَدْرٍ وَ اللَّهِ لاَ أَقْبَلُ لَکَ کَرَامَهً سَنَهً قَالَ صَفْوَانُ یَا أُمَّهْ لاَ أَعُودُ وَ اللَّهِ أَبَداً تَکَلَّمْتُ بِکَلِمَهٍ لَمْ أَلْقَ لَهَا بَالاً { 3) مغازی الواقدی 79. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ قُدَامَهَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَائِشَهَ بِنْتِ قُدَامَهَ قَالَتْ قِیلَ لِأُمِّ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ نَظَرَتْ إِلَی اَلْخَبَّابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بِمَکَّهَ هَذَا الَّذِی قَطَعَ رِجْلَ عَلِیِّ بْنِ أُمَیَّهَ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَتْ دَعُونَا عَنْ ذِکْرِ مَنْ قُتِلَ عَلَی اَلشِّرْکِ قَدْ أَهَانَ اللَّهُ عَلِیّاً بِضَرْبَهِ اَلْخَبَّابِ بْنِ الْمُنْذِرِ وَ أَکْرَمَ اللَّهُ اَلْخَبَّابَ بِضَرْبَتِهِ عَلِیّاً وَ لَقَدْ کَانَ عَلَی اَلْإِسْلاَمِ حِینَ خَرَجَ مِنْ هَاهُنَا فَقُتِلَ عَلَی غَیْرِ ذَلِکَ { 4) مغازی الواقدی 79،80،و انظر سیره ابن هشام 2:272،273. } .

فَأَمَّا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَإِنَّهُ قَالَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ أَخَذْتُ بِیَدِ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ یَدِ ابْنِهِ عَلِیِّ بْنِ أُمَیَّهَ أَسِیرَیْنِ یَوْمَ بَدْرٍ فَبَیْنَا أَنَا أَمْشِی بَیْنَهُمَا رَآنَا بِلاَلٌ وَ کَانَ أُمَیَّهُ هُوَ الَّذِی یُعَذِّبُ بِلاَلاً بِمَکَّهَ یُخْرِجُهُ إِلَی رَمْضَاءِ { 1) الرمضاء:الرمل الشدید الحراره من الشمس. } مَکَّهَ إِذَا حَمِیَتْ فَیُضْجِعُهُ عَلَی ظَهْرِهِ ثُمَّ یَأْمُرُهُ بِالصَّخْرَهِ الْعَظِیمَهِ فَتُوضَعُ بِحَرَارَتِهَا عَلَی صَدْرِهِ وَ یَقُولُ لَهُ لاَ تَزَالُ هَکَذَا أَوْ تُفَارِقَ دِینَ مُحَمَّدٍ فَیَقُولُ بِلاَلٌ أَحَدٌ أَحَدٌ لاَ یَزِیدُهُ عَلَی ذَلِکَ فَلَمَّا رَآهُ صَاحَ رَأْسُ الْکُفْرِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ فَقُلْتُ أَیْ بِلاَلُ أَسِیرِی فَقَالَ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَقُلْتُ اسْتَمِعْ یَا ابْنَ السَّوْدَاءِ قَالَ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا ثُمَّ صَرَخَ بِأَعْلَی صَوْتِهِ یَا أَنْصَارَ اللَّهِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ رَأْسُ الْکُفْرِ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَأَحَاطُوا بِنَا حَتَّی جَعَلُونَا فِی مِثْلِ الْمَسَکَهِ { 2) المسکه:السوار. } وَ أَنَا أَذُبُّ عَنْهُ { 3-3) ابن هشام:«فأخلف رجل السیف فضرب رجل ابنا فوقع و صاح أمیّه صیحه عظیمه ما سمعت بمثلها قط». } وَ یَحْذِفُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ عَلِیّاً ابْنَهُ بِالسَّیْفِ فَأَصَابَ رِجْلَهُ فَوَقَعَ وَ صَاحَ أُمَیَّهُ صَیْحَهً مَا سَمِعْتُ مِثْلَهَا قَطُّ { 3-3) ابن هشام:«فأخلف رجل السیف فضرب رجل ابنا فوقع و صاح أمیّه صیحه عظیمه ما سمعت بمثلها قط». } فَخَلَّیْتُ عَنْهُ وَ قُلْتُ انْجُ بِنَفْسِکَ وَ لاَ نَجَاءَ بِهِ فَوَ اللَّهِ مَا أُغْنِی عَنْکَ شَیْئاً قَالَ فَهَبَرُوهُمَا { 5) سیره ابن هشام 2:272،273. } بِأَسْیَافِهِمْ حَتَّی فَرَغُوا مِنْهُمَا قَالَ فَکَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ یَقُولُ رَحِمَ اللَّهُ بِلاَلاً أَذْهَبَ أَدْرُعِی وَ فَجَّعَنِی بِأَسِیرِی { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ یُحَدِّثُ فَیَقُولُ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ لَقِیتُ عُبَیْدَهَ بْنَ سَعْدِ بْنِ الْعَاصِ عَلَی فَرَسٍ عَلَیْهِ لَأْمَهٌ کَامِلَهٌ لاَ یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ وَ هُوَ یَقُولُ وَ کَانَتْ لَهُ صَبِیَّهٌ صَغِیرَهٌ یَحْمِلُهَا وَ کَانَ لَهَا بُطَیْنٌ وَ کَانَتْ مُقْسِمَهً أَنَا أَبُو ذَاتِ الْکَرِشِ أَنَا أَبُو ذَاتِ

الْکَرِشِ قَالَ وَ فِی یَدِی عَنَزَهٌ { 1) العنزه:شبیه العکازه،أطول من العصا و أقصر من الرمح،لها زج من أسفلها. } فَأَطْعَنُ بِهَا فِی عَیْنِهِ وَ وَقَعَ وَ أَطَؤُهُ بِرِجْلِی عَلَی خَدِّهِ حَتَّی أَخْرَجْتُ الْعَنَزَهَ مُتَعَقِّفَهً وَ أَخْرَجْتُ حَدَقَتَهُ وَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص تِلْکَ الْعَنَزَهَ فَکَانَتْ تُحْمَلُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ صَارَتْ تُحْمَلُ بَیْنَ یَدَیْ أَبِی بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ { 2) مغازی الواقدی 80. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ عَاصِمُ بْنُ أَبِی عَوْفِ بْنِ صُبَیْرَهَ السَّهْمِیُّ لَمَّا جَالَ النَّاسُ وَ اخْتَلَطُوا وَ کَأَنَّهُ ذِئْبٌ وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ عَلَیْکُمْ بِالْقَاطِعِ مُفَرِّقِ الْجَمَاعَهِ الْآتِی بِمَا لاَ یَعْرِفُ مُحَمَّدٌ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا وَ یَعْتَرِضُهُ أَبُو دُجَانَهَ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ وَ یَضْرِبُهُ أَبُو دُجَانَهَ فَقَتَلَهُ وَ وَقَفَ عَلَی سَلَبِهِ یَسْلُبُهُ فَمَرَّ بِهِ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فَقَالَ دَعْ سَلَبَهُ حَتَّی یَجْهَضَ { 3) ا و الواقدی:نجهض». } الْعَدُوُّ وَ أَنَا أَشْهَدُ لَکَ بِهِ { 4) مغازی الواقدی 81. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقْبِلُ مَعْبَدُ بْنُ وَهْبٍ أَحَدُ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَضَرَبَ أَبَا دُجَانَهَ ضَرْبَهً بَرَکَ مِنْهَا أَبُو دُجَانَهَ کَمَا یَبْرُکُ الْجَمَلُ ثُمَّ انْتَهَضَ وَ أَقْبَلَ عَلَی مَعْبَدٍ فَضَرَبَهُ ضَرَبَاتٍ لَمْ یَصْنَعْ سَیْفُهُ شَیْئاً حَتَّی یَقَعَ مَعْبَدٌ بِحُفْرَهٍ أَمَامَهُ لاَ یَرَاهَا وَ نَزَلَ أَبُو دُجَانَهَ عَلَیْهِ فَذَبَحَهُ ذَبْحاً وَ أَخَذَ سَلَبَهُ { 5) مغازی الواقدی 80،81. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ وَ رَأَتْ بَنُو مَخْزُومٍ مَقْتَلَ مَنْ قُتِلَ قَالَتْ أَبُو الْحَکَمِ لاَ یَخْلُصُ إِلَیْهِ فَإِنَّ ابْنَیْ رَبِیعَهَ عَجِلاَ وَ بَطِرَا وَ لَمْ تُحَامِ عَنْهُمَا { 6) کذا فی ا،و فی ب و الواقدی:«علیهما». } عَشِیرَتُهُمَا فَاجْتَمَعَتْ بَنُو مَخْزُومٍ فَأَحْدَقُوا بِهِ فَجَعَلُوهُ فِی { 7) من الواقدی. } مِثْلِ الْحَرْجَهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یُلْبِسُوا لَأْمَهَ أَبِی جَهْلٍ رَجُلاً مِنْهُمْ فَأَلْبَسُوهَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ الْمُنْذِرِ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَقَتَلَهُ وَ هُوَ یَرَاهُ أَبَا جَهْلٍ وَ مَضَی عَنْهُ وَ هُوَ یَقُولُ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ ثُمَّ أَلْبَسُوهَا أَبَا قَیْسِ بْنِ

الْفَاکِهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ فَصَمَدَ لَهُ حَمْزَهُ وَ هُوَ یَرَاهُ أَبَا جَهْلٍ فَضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ ثُمَّ أَلْبَسُوهَا حَرْمَلَهَ بْنَ عَمْرٍو فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَقَتَلَهُ ثُمَّ أَرَادُوا أَنْ یَلْبَسُوهَا خَالِدَ بْنَ الْأَعْلَمِ فَأَبَی أَنْ یَلْبَسَهَا قَالَ مُعَاذُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ فَنَظَرْتُ یَوْمَئِذٍ إِلَی أَبِی جَهْلٍ فِی مِثْلِ الْحَرْجَهِ وَ هُمْ یَقُولُونَ أَبُو الْحَکَمِ لاَ یَخْلُصُ إِلَیْهِ فَعَرَفْتُ أَنَّهُ هُوَ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ الْیَوْمَ أَوْ لَأَخْلِصَنَّ إِلَیْهِ فَصَمَدْتُ لَهُ حَتَّی إِذَا أَمْکَنَتْنِی مِنْهُ غِرَّهٌ حَمَلْتُ عَلَیْهِ فَضَرَبْتُهُ ضَرْبَهً طَرَحْتُ رِجْلَهُ مِنَ السَّاقِ فَشَبَّهْتُهَا النَّوَاهَ تَنْزُو مِنْ تَحْتِ الْمَرَاضِخِ فَأَقْبَلَ ابْنُهُ عِکْرِمَهُ عَلَیَّ فَضَرَبَنِی عَلَی عَاتِقِی فَطَرَحَ یَدِی مِنَ الْعَاتِقِ إِلاَّ أَنَّهُ بَقِیَتْ جِلْدَهٌ فَذَهَبْتُ أَسْحَبُ یَدِی بِتِلْکَ الْجِلْدَهِ خَلْفِی فَلَمَّا آذَتْنِی وَضَعْتُ عَلَیْهَا رِجْلِی ثُمَّ تَمَطَّیْتُ عَلَیْهَا فَقَطَعْتُهَا ثُمَّ لاَقَیْتُ عِکْرِمَهَ وَ هُوَ یَلُوذُ کُلَّ مَلاَذٍ وَ لَوْ کَانَتْ یَدِی مَعِی لَرَجَوْتُ یَوْمَئِذٍ أَنْ أُصِیبَهُ وَ مَاتَ مُعَاذٌ فِی زَمَنِ عُثْمَانَ { 1) مغازی الواقدی 81. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَفَلَ مُعَاذَ بْنَ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ سَیْفَ أَبِی جَهْلٍ وَ أَنَّهُ عِنْدَ آلِ مُعَاذِ بْنِ عَمْرٍو الْیَوْمَ وَ بِهِ فُلٌّ بَعْدَ أَنْ أَرْسَلَ اَلنَّبِیُّ ص إِلَی عِکْرِمَهَ بْنِ أَبِی جَهْلٍ یَسْأَلُهُ مَنْ قَتَلَ أَبَاکَ قَالَ الَّذِی قُطِعَتْ یَدُهُ فَدَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَیْفَهُ إِلَی مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو لِأَنَّ عِکْرِمَهَ بْنَ أَبِی جَهْلٍ قَطَعَ یَدَهُ یَوْمَ بَدْرٍ { 2) مغازی الواقدی 81،82. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَا کَانَ بَنُو الْمُغِیرَهِ یَشْکُونَ أَنَّ سَیْفَ أَبِی الْحَکَمِ صَارَ إِلَی مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ وَ أَنَّهُ قَاتِلُهُ یَوْمَ بَدْرٍ { 2) مغازی الواقدی 81،82. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْتُ فِی قَتْلِهِ وَ أَخْذِ سَلَبِهِ غَیْرَ هَذَا حَدَّثَنِی عَبْدُ الْحَمِیدِ بْنُ جَعْفَرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْحَکَمِ بْنِ ثَوْبَانَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ قَالَ عَبَّأَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِلَیْلٍ فَأَصْبَحْنَا وَ نَحْنُ عَلَی صُفُوفِنَا فَإِذَا بِغُلاَمَیْنِ لَیْسَ مِنْهُمَا وَاحِدٌ إِلاَّ قَدْ

رُبِطَتْ حَمَائِلُ سَیْفِهِ فِی عُنُقِهِ لِصِغَرِهِ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ أَحَدُهُمَا فَقَالَ یَا عَمِّ أَیُّهُمْ أَبُو جَهْلٍ قَالَ قُلْتُ وَ مَا تَصْنَعُ بِهِ یَا ابْنَ أَخِی قَالَ بَلَغَنِی أَنَّهُ یَسُبُّ رَسُولَ اللَّهِ ص فَحَلَفْتُ لَئِنْ رَأَیْتُهُ لَأَقْتُلَنَّهُ أَوْ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ فَأَشَرْتُ إِلَیْهِ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ الْآخَرُ وَ قَالَ لِی مِثْلَ ذَلِکَ فَأَشَرْتُ لَهُ إِلَیْهِ وَ قُلْتُ لَهُ مَنْ أَنْتُمَا قَالاَ ابْنَا اَلْحَارِثِ قَالَ فَجَعَلاَ لاَ یَطْرِفَانِ عَنْ أَبِی جَهْلٍ حَتَّی إِذَا کَانَ الْقِتَالُ خَلَصَا إِلَیْهِ فَقَتَلاَهُ وَ قَتَلَهُمَا

{ 1) مغازی الواقدی 82،83. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَوْفٍ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ یَحْیَی بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ قَالَ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ نَظَرَ إِلَیْهِمَا عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لَیْتَهُ کَانَ إِلَی جَنْبِی مَنْ هُوَ أَبْدَنُ مِنْ هَذَیْنِ الصَّبِیَّیْنِ فَلَمْ أَنْشَبْ أَنْ الْتَفَتُّ إِلَی عَوْفٍ فَقَالَ أَیُّهُمْ أَبُو جَهْلٍ فَقُلْتُ ذَاکَ حَیْثُ تَرَی فَخَرَجَ یَعْدُو إِلَیْهِ کَأَنَّهُ سَبُعٌ وَ لَحِقَهُ أَخُوهُ فَأَنَا أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَضْطَرِبُونَ بِالسُّیُوفِ ثُمَّ نَظَرْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص یَمُرُّ بِهِمْ فِی الْقَتْلَی وَ هُمَا إِلَی جَانِبِ أَبِی جَهْلٍ

{ 2) مغازی الواقدی 83. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ رِفَاعَهَ بْنِ ثَعْلَبَهَ قَالَ سَمِعْتُ أَبِی یُنْکِرُ مَا یَقُولُ النَّاسُ فِی ابْنَیْ عَفْرَاءَ مِنْ صِغَرِهِمَا وَ یَقُولُ کَانَا یَوْمَ بَدْرٍ أَصْغَرُهُمَا ابْنَ خَمْسٍ وَ ثَلاَثِینَ سَنَهً فَهَذَا یَرْبِطُ حَمَائِلَ سَیْفِهِ- قال الواقدی و القول الأوّل أثبت { 3) مغازی الواقدی 83. } .

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ عَنْ رُبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ قَالَتْ دَخَلْتُ فِی نِسْوَهٍ مِنَ اَلْأَنْصَارِ عَلَی أَسْمَاءَ أُمِّ أَبِی جَهْلٍ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ وَ کَانَ ابْنُهَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ یَبْعَثُ إِلَیْهَا بِعِطْرٍ مِنَ اَلْیَمَنِ فَکَانَتْ تَبِیعُهُ إِلَی الْأَعْطِیَهِ فَکُنَّا نَشْتَرِی مِنْهَا فَلَمَّا جَعَلَتْ لِی فِی قَوَارِیرِی وَ وَزَنَتْ لِی کَمَا وَزَنَتْ لِصَوَاحِبِی قَالَ اکْتُبْنَ لِی عَلَیْکُنَّ حَقِّی قُلْتُ نَعَمْ اکْتُبْ لَهَا عَلَی اَلرُّبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ فَقَالَتْ أَسْمَاءُ خَلْفِی وَ إِنَّکِ

لاَبْنَهُ قَاتِلِ سَیِّدِهِ فَقُلْتُ لاَ وَ لَکِنْ ابْنَهُ قَاتِلِ عَبْدِهِ فَقَالَتْ وَ اللَّهِ لاَ أَبِیعُکِ شَیْئاً أَبَداً فَقُلْتُ أَنَا وَ اللَّهِ لاَ أَشْتَرِی مِنْکِ أَبَداً فَوَ اللَّهِ مَا هُوَ بِطِیبٍ وَ لاَ عَرْفٍ وَ اللَّهِ یَا بُنَیَّ مَا شَمِمْتُ عِطْراً قَطُّ کَانَ أَطْیَبَ مِنْهُ وَ لَکِنِّی یَا بُنَیَّ غَضِبْتُ { 1) مغازی الواقدی 84. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا وَضَعَتِ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ یُلْتَمَسَ أَبُو جَهْلٍ قَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَوَجَدْتُهُ فِی آخِرِ رَمَقٍ فَوَضَعَتْ رِجْلِی عَلَی عُنُقِهِ فَقُلْتُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَخْزَاکَ قَالَ إِنَّمَا أَخْزَی اللَّهُ الْعَبْدَ اِبْنَ أُمِّ عَبْدٍ لَقَدْ ارْتَقَیْتَ یَا رُوَیْعِیَ الْغَنَمِ مُرْتَقًی صَعْباً لِمَنِ الدَّبْرَهُ قُلْتُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ قَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَأَقْلَعُ بَیْضَتَهُ عَنْ قَفَاهُ وَ قُلْتُ إِنِّی قَاتِلُکَ قَالَ لَسْتُ بِأَوَّلِ عَبْدِ قَتَلَ سَیِّدَهُ أَمَا إِنَّ أَشَدَّ مَا لَقِیتُهُ الْیَوْمَ لَقَتْلُکَ إِیَّایَ أَ لاَ یَکُونُ وَلِیَّ قَتْلِی رَجُلٌ مِنَ الأَحْلاَفِ أَوْ مِنَ الْمُطَیَّبِینَ قَالَ فَضَرَبَهُ عَبْدُ اللَّهِ ضَرْبَهً وَقَعَ رَأْسُهُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ سَلَبَهُ وَ أَقْبَلَ بِسِلاَحِهِ وَ دِرْعِهِ وَ بَیْضَتِهِ فَوَضَعَهَا بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ أَبْشِرْ یَا نَبِیَّ اللَّهِ بِقَتْلِ عَدُوِّ اللَّهِ أَبِی جَهْلٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَ حَقّاً یَا عَبْدَ اللَّهِ فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَهُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ أَوْ کَمَا قَالَ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ أَصَابَهُ جَحْشٌ { 2) الجحش:الخدش،أو فوقه دون الجرح. } مِنْ دَفْعٍ دَفَعْتُهُ فِی مَأْدُبَهِ اِبْنِ جُدْعَانَ فَجَحِشَتْ رُکْبَتُهُ فَالْتَمَسُوهُ فَوَجَدُوا ذَلِکَ الْأَثَرَ { 3) الواقدی 84،85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ أَبَا سَلَمَهَ بْنَ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیَّ کَانَ عِنْدَ اَلنَّبِیِّ ص تِلْکَ السَّاعَهَ فَوَجَدَ فِی نَفْسِهِ وَ أَقْبَلَ عَلَی اِبْنِ مَسْعُودٍ وَ قَالَ أَنْتَ قَتَلْتَهُ قَالَ نَعَمْ اللَّهُ قَتَلَهُ قَالَ أَبُو سَلْمَهَ أَنْتَ وُلِّیتَ قَتْلَهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ لَوْ شَاءَ لَجَعَلَکَ فِی کُمِّهِ فَقَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَقَدْ وَ اللَّهِ قَتَلْتُهُ وَ جَرَّدْتُهُ فَقَالَ أَبُو سَلْمَهَ فَمَا عَلاَمَتُهُ قَالَ شَامَهٌ سَوْدَاءُ بِبَطْنِ فَخِذِهِ الْیُمْنَی فَعَرَفَ أَبُو سَلَمَهَ النَّعْتَ فَقَالَ أَ جَرَّدْتَهُ وَ لَمْ یُجَرَّدْ قُرَشِیٌّ غَیْرُهُ فَقَالَ

اِبْنُ مَسْعُودٍ إِنَّهُ وَ اللَّهِ لَمْ یَکُنْ فِی قُرَیْشٍ وَ لاَ فِی حُلَفَائِهَا أَحَدٌ أَعْدَی لِلَّهِ وَ لاَ لِرَسُولِهِ مِنْهُ وَ مَا أَعْتَذِرُ مِنْ شَیْءٍ صَنَعْتُهُ بِهِ فَأَمْسَکَ أَبُو سَلَمَهَ { 1) مغازی الواقدی 85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ سُمِعَ أَبُو سَلَمَهَ بَعْدَ ذَلِکَ یَسْتَغْفِرُ اللَّهَ مِنْ کَلاَمِهِ فِی أَبِی جَهْلٍ وَ قَالَ اللَّهُمَّ إِنَّکَ قَدْ أَنْجَزْتَ مَا وَعَدْتَنِی فَتَمِّمْ عَلَیَّ نِعْمَتَکَ قَالَ وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ مَسْعُودٍ یَقُولُ سَیْفُ أَبِی جَهْلٍ عِنْدَنَا مُحَلًّی بِفِضَّهٍ غَنِمَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ یَوْمَئِذٍ { 1) مغازی الواقدی 85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ اجْتَمَعَ قَوْلُ أَصْحَابِنَا أَنَّ مُعَاذَ بْنَ عَمْرٍو وَ ابْنَیْ عَفْرَاءَ أَثْبَتُوهُ وَ ضَرَبَ اِبْنُ مَسْعُودٍ عُنُقَهُ فِی آخِرِ رَمَقٍ فَکُلٌّ شَرِکَ فِی قَتْلِهِ { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص وَقَفَ عَلَی مَصْرَعِ ابْنَیْ عَفْرَاءَ فَقَالَ یَرْحَمُ اللَّهُ ابْنَیْ عَفْرَاءَ فَإِنَّهُمَا قَدْ شَرِکَا فِی قَتْلِ فِرْعَوْنِ هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ رَأْسِ أَئِمَّهِ الْکُفْرِ فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ قَتَلَهُ مَعَهُمَا قَالَ الْمَلاَئِکَهُ وَ ذَفَّفَ عَلَیْهِ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَکَانَ قَدْ شَرِکَ فِی قَتْلِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مَعْمَرٌ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ اللَّهُمَّ اکْفِنِی نَوْفَلَ بْنَ الْعَدَوِیَّهِ وَ هُوَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ أَقْبَلَ نَوْفَلٌ یَوْمَئِذٍ یَصِیحُ وَ هُوَ مَرْعُوبٌ قَدْ رَأَی قَتْلَ أَصْحَابِهِ وَ کَانَ فِی أَوَّلِ مَا الْتَقَوْا هُمْ وَ اَلْمُسْلِمُونَ یَصِیحُ بِصَوْتٍ لَهُ زَجَلٌ رَافِعاً عَقِیرَتَهُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّ هَذَا الْیَوْمَ یَوْمُ الْعَلاَءِ وَ الرِّفْعَهِ فَلَمَّا رَأَی قُرَیْشاً قَدِ انْکَشَفَتْ جَعَلَ یَصِیحُ بِالْأَنْصَارِ مَا حَاجَتُکُمْ إِلَی دِمَائِنَا أَ مَا تَرَوْنَ مَنْ تَقْتُلُونَ أَ مَا لَکُمْ فِی اللَّبَنِ مِنْ حَاجَهٍ فَأَسَرَهُ جَبَّارُ بْنُ صَخْرٍ فَهُوَ یَسُوقُهُ أَمَامَهُ فَجَعَلَ نَوْفَلٌ یَقُولُ لِجَبَّارٍ وَ رَأَی عَلِیّاً ع مُقْبِلاً نَحْوَهُ یَا أَخَا اَلْأَنْصَارِ مَنْ هَذَا وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی إِنِّی لَأَرَی رَجُلاً إِنَّهُ لَیُرِیدُنِی قَالَ

جَبَّارٌ هَذَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ قَالَ نَوْفَلٌ تَاللَّهِ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ رَجُلاً أَسْرَعَ فِی قَوْمِهِ فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَیَضْرِبُهُ فَیَنْشِبُ سَیْفَ عَلِیٍّ فِی حَجَفَتِهِ { 1) الحجفه:الترس. } سَاعَهً ثُمَّ یَنْزِعُهُ فَیَضْرِبُ بِهِ سَاقَیْهِ وَ دِرْعِهِ مُشَتَمِّرَهً فَیَقْطَعُهَا ثُمَّ أَجْهَزَ عَلَیْهِ فَقَتَلَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لَهُ عِلْمٌ بِنَوْفَلِ بْنِ خُوَیْلِدٍ قَالَ عَلِیٌّ ع أَنَا قَتَلْتُهُ فَکَبَّرَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَجَابَ دَعْوَتِی فِیهِ

{ 2) مغازی الواقدی 86. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ اَلْعَاصُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ یَبْحَثُ لِلْقِتَالِ فَالْتَقَی هُوَ وَ عَلِیٌّ ع وَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ فَکَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَقُولُ لاِبْنِهِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً تَظُنُّ أَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ فَقَالَ سَعِیدٌ لَوْ قَتَلْتَهُ لَکَانَ عَلَی الْبَاطِلِ وَ کُنْتَ عَلَی الْحَقِّ قَالَ فَقَالَ عُمَرُ إِنَّ قُرَیْشاً أَعْظَمُ النَّاسِ أَحْلاَماً وَ أَکْثَرُهَا أَمَانَهً لاَ یَبْغِیهِمْ أَحَدٌ الْغَوَائِلَ إِلاَّ کَبَّهُ اللَّهُ لِفِیهِ { 3) مغازی الواقدی 86،87. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ عُمَرَ قَالَ لِسَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً کَأَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ یَوْمَ بَدْرٍ وَ إِنْ کُنْتُ لاَ أَعْتَذِرُ مِنْ قَتْلِ مُشْرِکٍ لَقَدْ قَتَلْتُ خَالِی بِیَدِی اَلْعَاصَ بْنَ هَاشِمِ بْنِ الْمُغِیرَهِ

وَ نَقَلْتُ مِنْ غَیْرِ کِتَابِ اَلْوَاقِدِیِّ أَنَّ عُثْمَانَ بْنَ عَفَّانَ وَ سَعِیدَ بْنَ الْعَاصِ حَضَرَا عِنْدَ عُمَرَ فِی أَیَّامِ خِلاَفَتِهِ فَجَلَسَ سَعِیدُ بْنُ الْعَاصِ حُجْرَهً { 4) حجره؛أی ناحیه. } فَنَظَرَ إِلَیْهِ عُمَرُ فَقَالَ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً کَأَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ إِنِّی لَمْ أَقْتُلْهُ وَ لَکِنَّهُ قَتَلَهُ أَبُو حَسَنٍ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع حَاضِراً فَقَالَ اَللَّهُمَّ غَفْراً ذَهَبَ الشِّرْکُ بِمَا فِیهِ وَ مَحَا اَلْإِسْلاَمُ مَا قَبْلَهُ فَلِمَا ذَا تُهَاجُ

الْقُلُوبُ فَسَکَتَ عُمَرُ وَ قَالَ سَعِیدٌ لَقَدْ قَتَلَهُ کُفْءٌ کَرِیمٌ وَ هُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ یَقْتُلَهُ مَنْ لَیْسَ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یُحَدِّثُ فَیَقُولُ إِنِّی یَوْمَئِذٍ بَعْدَ مَا مُتِّعَ [اِرْتَفَعَ]

{ 1) الواقدی:«ارتفع». } النَّهَارُ وَ نَحْنُ وَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ اخْتَلَطَتْ صُفُوفُنَا وَ صُفُوفُهُمْ خَرَجْتُ فِی إِثْرِ رَجُلٍ مِنْهُمْ فَإِذَا رَجُلٌ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی کَثِیبِ رَمْلٍ وَ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ وَ هُمَا یَقْتَتِلاَنِ حَتَّی قُتِلَ اَلْمُشْرِکُ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ وَ اَلْمُشْرِکُ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ وَ کَانَ فَارِساً فَاقْتَحَمَ عَنْ فَرَسِهِ فَعَرَفَنِی وَ هُوَ مُعَلَّمٌ فَنَادَانِی هَلُمَّ یَا اِبْنَ أَبِی طَالِبٍ إِلَی الْبِرَازِ فَعَطَفْتُ إِلَی الْبِرَازِ فَعَطَفْتُ عَلَیْهِ فَانْحَطَّ إِلَیَّ مُقْبِلاً وَ کُنْتُ رَجُلاً قَصِیراً فَانْحَطَطْتُ رَاجِعاً لِکَیْ یَنْزِلَ إِلَیَّ کَرِهْتُ أَنْ یَعْلُوَنِی فَقَالَ یَا اِبْنَ أَبِی طَالِبٍ فَرَرْتَ فَقُلْتُ قَرِیباً مَفَرُّ اِبْنِ الشَّتْرَاءِ فَلَمَّا اسْتَقَرَّتْ قَدَمَایَ وَ ثَبَتَ أَقْبَلَ فَاتَّقَیْتُ فَلَمَّا دَنَا مِنِّی ضَرَبَنِی بِالدَّرَقَهِ فَوَقَعَ سَیْفُهُ فَلَحِجَ { 2) الواقدی:یعنی«لزم». } فَأَضْرِبُهُ عَلَی عَاتِقِهِ وَ هُوَ دَارِعٌ فَارْتَعَشَ وَ لَقَدْ قَطَّ سَیْفِی دِرْعَهُ فَظَنَنْتُ أَنَّ سَیْفِی سَیَقْتُلُهُ فَإِذَا بَرِیقُ سَیْفٍ مِنْ وَرَائِی فَطَأْطَأْتُ رَأْسِی وَ یَقَعَ السَّیْفُ فَأَطَنَّ قِحْفَ رَأْسِهِ بِالْبَیْضَهِ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَالْتَفَتُّ مِنْ وَرَائِی فَإِذَا هُوَ حَمْزَهُ عَمِّی { 3) الواقدی:«حمزه بن عبد المطلب». } وَ الْمَقْتُولُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ

{ 4) مغازی الواقدی 87. }

قُلْتُ فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ بْنِ یَسَارٍ أَنَّ طُعَیْمَهَ بْنَ عَدِیٍّ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ قَالَ وَ قِیلَ قَتَلَهُ حَمْزَهُ { 5) سیره ابن هشام 2:357. } .

وَ فِی رِوَایَهِ اَلشِّیعَهِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ شَجَرَهُ بِالرُّمْحِ فَقَالَ لَهُ وَ اللَّهِ لاَ تُخَاصِمُنَا فِی اللَّهِ بَعْدَ الْیَوْمِ أَبَداً وَ هَکَذَا رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ .

و

رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَالَ وَ خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص مِنَ اَلْعَرِیشِ إِلَی النَّاسِ یَنْظُرُ الْقِتَالَ فَحَرَّضَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَالَ کُلُّ امْرِئٍ بِمَا أَصَابَ وَ قَالَ وَ الَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ لاَ یُقَاتِلُهُمْ الْیَوْمَ رَجُلٌ فِی جُمْلَهٍ فَیُقْتُلُ صَابِراً مُحْتَسِباً مُقْبِلاً غَیْرَ مُدْبِرٍ إِلاَّ أَدْخَلَهُ اللَّهُ اَلْجَنَّهَ فَقَالَ عُمَیْرُ بْنُ الْحَمَامِ أَخُو بَنِی سَلِمَهَ وَ فِی یَدِهِ تَمَرَاتٌ یَأْکُلُهُنَّ بَخْ بَخْ فَمَا بَیْنِی وَ بَیْنَ أَنْ أَدْخُلَ اَلْجَنَّهَ إِلاَّ أَنْ یَقْتُلَنِی هَؤُلاَءِ ثُمَّ قَذَفَ التَّمَرَاتِ مِنْ یَدِهِ وَ أَخَذَ سَیْفَهُ فَقَاتَلَ الْقَوْمَ حَتَّی قُتِلَ

{ 1) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی عَاصِمُ بْنُ عَمْرِو بْنِ قَتَادَهَ أَنَّ عَوْفَ بْنَ الْحَارِثِ وَ هُوَ اِبْنُ عَفْرَاءَ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ ص مَا یُضْحِکُ الرَّبَّ مِنْ عَبْدِهِ قَالَ غَمْسُهُ یَدَهُ فِی الْعَدُوِّ حَاسِراً فَنَزَعَ عَوْفٌ دِرْعاً کَانَتْ عَلَیْهِ وَ قَذَفَهَا ثُمَّ أَخَذَ سَیْفَهُ فَقَاتَلَ الْقَوْمَ حَتَّی قُتِلَ

{ 2) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اِبْنُ إِسْحَاقَ وَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص کَفّاً مِنَ الْبَطْحَاءِ فَرَمَاهُمْ بِهَا وَ قَالَ شَاهَتِ الْوُجُوهُ { 3) بعدها فی ابن هشام:«ثم بعجهم بها». } اللَّهُمَّ أَرْعِبْ قُلُوبَهُمْ وَ زَلْزِلْ أَقْدَامَهُمْ فَانْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ لاَ یَلْوُونَ عَلَی شَیْءٍ وَ اَلْمُسْلِمُونَ یَتْبَعُونَهُمْ یَقْتُلُونَ وَ یَأْسِرُونَ

{ 2) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ هُبَیْرَهَ بْنُ أَبِی وَهْبٍ الْمَخْزُومِیُّ لَمَّا رَأَی الْهَزِیمَهَ انْخَزَلَ ظَهْرُهُ فَعُقِرَ فَلَمْ یَسْتَطِعْ أَنْ یَقُومَ فَأَتَاهُ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیُّ حَلِیفُهُ فَفَتَقَ دِرْعَهُ وَ احْتَمَلَهُ وَ یُقَالُ ضَرَبَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ بِالسَّیْفِ فَقَطَعَ دِرْعَهُ وَ وَقَعَ لِوَجْهِهِ وَ أَخْلَدَ إِلَی الْأَرْضِ وَ جَاوَزَهُ أَبُو دَاوُدَ وَ بَصُرَ بِهِ اِبْنَا زُهَیْرٍ الْجُشَمِیَّانِ مَالِکٌ وَ أَبُو أُسَامَهَ وَ هُمَا حَلِیفَاهُ فَذَبَّا عَنْهُ حَتَّی نَجَوْا بِهِ وَ احْتَمَلَهُ أَبُو أُسَامَهَ وَ مَالِکٌ یَذُبُّ عَنْهُ حَتَّی خَلَّصَاهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَمَاهُ کَلْبَاهُ الْحَلِیفَانِ

{ }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عُمَرُ بْنُ عُثْمَانَ عَنْ عُکَّاشَهَ بْنِ مِحْصَنٍ قَالَ انْقَطَعَ سَیْفِی یَوْمَ بَدْرٍ فَأَعْطَانِی رَسُولُ اللَّهِ ص عُوداً فَإِذَا هُوَ سَیْفٌ أَبْیَضُ طَوِیلٌ فَقَاتَلْتُ بِهِ حَتَّی هَزَمَ اللَّهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ لَمْ یَزَلْ ذَلِکَ السَّیْفُ عِنْدَ عُکَّاشَهَ حَتَّی هَلَکَ.

قَالَ وَ قَدْ رَوَی رِجَالٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ عِدَّهٌ قَالُوا انْکَسَرَ سَیْفُ سَلَمَهَ بْنِ أَسْلَمَ { 1) ب:«أشهل»،و صوابه من أ و الواقدی و ابن هشام. } بْنِ حَرِیشٍ { 2) ا:«جریش»،و الصواب ما فی ب و الواقدی. } یَوْمَ بَدْرٍ فَبَقِیَ أَعْزَلَ لاَ سِلاَحَ مَعَهُ فَأَعْطَاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَضِیباً کَانَ فِی یَدِهِ مِنْ عَرَاجِینِ ابْنِ طَابٍ { 3) فی اللسان:«عذق ابن طالب نخله بالمدینه،و قیل:ابن طاب ضرب من الرطب هنا لک». } فَقَالَ اضْرِبْ بِهِ فَإِذَا هُوَ سَیْفٌ جَیِّدٌ فَلَمْ یَزَلْ عِنْدَهُ حَتَّی قُتِلَ یَوْمَ جِسْرِ أَبِی عُبَیْدٍ { 4) مغازی الواقدی 88. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ حَارِثَهَ بْنَ سُرَاقَهَ وَ هُوَ یَکْرَعُ فِی الْحَوْضِ سَهْمٌ غَرِبٌ { 5) سهم غرب علی الوصف:لا یدری رامیه. } مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَوَقَعَ فِی نَحْرِهِ فَمَاتَ فَلَقَدْ شَرِبَ الْقَوْمُ آخِرَ النَّهَارِ مِنْ دَمِهِ وَ بَلَغَ أُمَّهُ وَ أُخْتَهُ وَ هُمَا بِالْمَدِینَهِ مَقْتَلُهُ فَقَالَتْ أُمُّهُ وَ اللَّهِ لاَ أَبْکِی عَلَیْهِ حَتَّی یَقْدَمَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَسْأَلَهُ فَإِنْ کَانَ فِی اَلْجَنَّهِ لَمْ أَبْکِ عَلَیْهِ وَ إِنْ کَانَ فِی اَلنَّارِ بَکَیْتُهُ لَعَمْرُ اللَّهِ فَأَعْوَلْتُهُ فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بَدْرٍ جَاءَتْ أُمُّهُ إِلَیْهِ فَقَالَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَدْ عَرَفْتُ مَوْضِعَ حَارِثَهَ فِی قَلْبِی فَأَرَدْتُ أَنْ أَبْکِیَ عَلَیْهِ ثُمَّ قُلْتُ لاَ أَفْعَلُ حَتَّی أَسْأَلَ رَسُولَ اللَّهِ ص عَنْهُ فَإِنْ کَانَ فِی اَلْجَنَّهِ لَمْ أَبْکِهِ وَ إِنْ کَانَ فِی اَلنَّارِ بَکَیْتُهُ فَأَعْوَلْتُهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص هَبَلْتِ أَ جَنَّهٌ وَاحِدَهٌ إِنَّهَا جِنَانٌ کَثِیرَهٌ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ إِنَّهُ لَفِی اَلْفِرْدَوْسِ الْأَعْلَی قَالَتْ فَلاَ أَبْکِی عَلَیْهِ أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَئِذٍ بِمَاءٍ فِی إِنَاءٍ فَغَمَسَ یَدَهُ فِیهِ وَ مَضْمَضَ فَاهُ ثُمَّ نَاوَلَ أُمَّ حَارِثَهَ بْنِ سُرَاقَهَ فَشَرِبَتْ ثُمَّ نَاوَلَتْ ابْنَتَهَا فَشَرِبَتْ

ثُمَّ أَمَرَهُمَا فَنَضَحَتَا فِی جُیُوبِهِمَا ثُمَّ رَجَعَتَا مِنْ عِنْدِ اَلنَّبِیِّ ص وَ مَا بِالْمَدِینَهِ امْرَأَتَانِ أَقَرَّ عَیْناً مِنْهُمَا وَ لاَ أَسَرَّ { 1) مغازی الواقدی 88. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ انْهَزَمْنَا یَوْمَ بَدْرٍ فَجَعَلْتُ أَسْعَی وَ أَقُولُ قَاتَلَ اللَّهُ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ یَزْعُمُ أَنَّ النَّهَارَ قَدْ ذَهَبَ وَ اللَّهِ إِنَّ النَّهَارَ لَکَمَا هُوَ قَالَ حَکِیمٌ وَ مَا ذَا بِی إِلاَّ حُبّاً أَنْ یَأْتِیَ اللَّیْلُ فَیَقْصُرَ عَنَّا طَلَبُ الْقَوْمِ فَیُدْرِکَ حَکِیمٌ عُبَیْدَ اللَّهِ وَ عَبْدَ الرَّحْمَنِ بَنِی الْعَوَّامِ عَلَی جَمَلٍ لَهُمَا فَقَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ لِأَخِیهِ انْزِلْ فَاحْمِلْ أَبَا خَالِدٍ وَ کَانَ عُبَیْدُ اللَّهِ رَجُلاً أَعْرَجَ لاَ رِجْلَهَ { 2) الرجله؛بالضم:القوّه علی المشی. } بِهِ فَقَالَ عُبَیْدُ اللَّهِ إِنَّهُ لاَ رِجْلَهَ بِی کَمَا تَرَی وَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ اللَّهِ إِنَّ مِنْهُ لاَ بُدَّ أَلاَّ نَحْمِلَ رَجُلاً إِنْ مِتْنَا کَفَانَا مَا خَلَّفْنَا مِنْ عِیَالِنَا وَ إِنْ عِشْنَا حَمَلْنَا کُلَّنَا فَنَزَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ أَخُوهُ اَلْأَعْرَجُ فَحَمَلاَهُ فَکَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الْجَمَلَ فَلَمَّا دَنَا مِنْ مَکَّهَ وَ کَانَ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ قَالَ وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُ هَاهُنَا أَمْراً مَا کَانَ یَخْرُجُ عَلَی مِثْلِهِ أَحَدٌ لَهُ رَأْیٌ وَ لَکِنَّهُ شُؤْمُ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ إِنَّ جَزُوراً نُحِرَتْ هَاهُنَا فَلَمْ یَبْقَ خِبَاءٌ إِلاَّ أَصَابَهُ مِنْ دَمِهَا فَقَالاَ قَدْ رَأَیْنَا ذَلِکَ وَ لَکِنْ رَأَیْنَاکَ وَ قَوْمَکَ قَدْ مَضَیْتُمْ فَمَضَیْنَا مَعَکُمْ وَ لَمْ یَکُنْ لَنَا مَعَکُمْ أَمْرٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَارِثِ عَنْ مُخَلَّدِ بْنِ خُفَافٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ کَانَتِ الدُّرُوعُ فِی قُرَیْشٍ کَثِیرَهً یَوْمَئِذٍ فَلَمَّا انْهَزَمُوا جَعَلُوا یُلْقُونَهَا وَ جَعَلَ اَلْمُسْلِمُونَ یَتْبَعُونَهُمْ وَ یَلْقَطُونَ مَا طَرَحُوا وَ لَقَدْ رَأَیْتُنِی یَوْمَئِذٍ الْتَقَطْتُ ثَلاَثَ أَدْرُعٍ جِئْتُ بِهَا أَهْلِی فَکَانَتْ عِنْدَنَا بَعْدُ فَزَعَمَ لِی رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ وَ رَأَی دِرْعاً مِنْهَا عِنْدَنَا فَعَرَفَهَا قَالَ هَذِهِ دِرْعُ اَلْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ { 3) مغازی الواقدی 89،90. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ حُمَیْدٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ قَالَ أَخْبَرَنِی مَنْ انْکَشَفَ مِنْ قُرَیْشٍ یَوْمَئِذٍ مُنْهَزِماً وَ إِنَّهُ لَیَقُولُ فِی نَفْسِهِ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ { 4) مغازی الواقدی 90. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ کَانَ قُبَاثُ بْنُ أَشْیَمَ الْکِنَانِیُّ یَقُولُ شَهِدْتُ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ بَدْراً وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی قِلَّهِ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ فِی عَیْنِی وَ کَثْرَهِ مَنْ مَعَنَا مِنَ الْخَیْلِ وَ الرَّجُلِ فَانْهَزَمْتُ فِیمَنْ انْهَزَمَ فَلَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اَلْمُشْرِکِینَ فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ إِنِّی لَأَقُولُ فِی نَفْسِی مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الْأَمْرِ فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ وَ صَاحَبَنِی رَجُلٌ فَبَیْنَا هُوَ یَسِیرُ مَعِی إِذْ لَحِقَنَا مَنْ خَلْفَنَا فَقُلْتُ لِصَاحِبِی أَ بِکَ نُهُوضٌ قَالَ لاَ وَ اللَّهِ مَا بِی قَالَ وَ عُقِرَ وَ تَرَفَّعْتُ فَلَقَدْ صَبَّحْتُ غَیْقَهَ قَالَ وَ غَیْقَهُ عَنْ یَسَارِ اَلسُّقْیَا بَیْنَهَا وَ بَیْنَ اَلْفَرْعِ لَیْلَهٌ وَ بَیْنَ اَلْفَرْعِ وَ اَلْمَدِینَهِ ثَمَانِیَهُ بُرُدٍ قَبْلَ الشَّمْسِ کُنْتُ هَادِیاً بِالطَّرِیقِ وَ لَمْ أَسْلُکِ الْمَحَاجَّ { 1) الواقدی:«المحاج». } وَ خِفْتُ مِنَ الطَّلَبِ فَتَنَکَّبَتْ عَنْهَا فَلَقِیَنِی رَجُلٌ مِنْ قَوْمِی بِغَیْقَهَ فَقَالَ مَا وَرَاءَکَ قُلْتُ لاَ شَیْءَ قُتِلْنَا وَ أُسِرْنَا وَ انْهَزَمْنَا فَهَلْ عِنْدَکَ مِنْ حُمْلاَنٍ قَالَ فَحَمَلَنِی عَلَی بَعِیرٍ وَ زَوَّدَنِی زَاداً حَتَّی لَقِیتُ الطَّرِیقَ بِالْجُحْفَهِ ثُمَّ مَضَیْتُ حَتَّی دَخَلْتُ مَکَّهَ وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اَلْحَیْسَمَانِ بْنِ حَابِسٍ الْخُزَاعِیِّ بِالْغَمِیمِ فَعَرَفْتُ أَنَّهُ تَقَدَّمَ یَنْعَی قُرَیْشاً بِمَکَّهَ فَلَوْ أَرَدْتُ أَنْ أَسْبِقَهُ لَسَبَقْتُهُ فَتَنَکَّبْتُ { 2) ب.«فنکبت»،و أثبت ما فی الواقدی. } عَنْهُ حَتَّی سَبَقَنِی بِبَعْضِ النَّهَارِ فَقَدِمْتُ وَ قَدِ انْتَهَی إِلَی مَکَّهَ خَبَرُ قَتْلاَهُمْ وَ هُمْ یَلْعَنُونَ اَلْخُزَاعِیَّ وَ یَقُولُونَ مَا جَاءَنَا بِخَیْرٍ فَمَکَثْتُ بِمَکَّهَ فَلَمَّا کَانَ بَعْدَ اَلْخَنْدَقِ قُلْتُ لَوْ قَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فَنَظَرْتُ مَا یَقُولُ مُحَمَّدٌ وَ قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِی اَلْإِسْلاَمُ فَقَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فَسَأَلْتُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالُوا هُوَ ذَاکَ فِی ظِلِّ الْمَسْجِدِ مَعَ مَلَأٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَأَتَیْتُهُ وَ أَنَا لاَ أَعْرِفُهُ مِنْ بَیْنِهِمْ فَسَلَّمْتُ فَقَالَ یَا قُبَاثَ بْنَ أَشْیَمَ أَنْتَ الْقَائِلُ یَوْمَ بَدْرٍ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الْأَمْرِ فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ قُلْتُ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَّ هَذَا الْأَمْرَ مَا خَرَجَ مِنِّی إِلَی أَحَدٍ قَطُّ وَ مَا تَرَمْرَمْتُ { 3) ما ترمرمت به؛أی ما نطقت به. } بِهِ إِلاَّ شَیْئاً حَدَّثَتْ بِهِ نَفْسِی فَلَوْ لاَ أَنَّکَ نَبِیٌّ مَا أَطْلَعَکَ اللَّهُ عَلَیْهِ هَلُمَّ حَتَّی أُبَایِعَکَ فَأَسْلَمْتُ { 4) مغازی الواقدی 90،91. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّهُ لَمَّا تَوَجَّهَ اَلْمُشْرِکُونَ إِلَی بَدْرٍ کَانَ فِتْیَانٌ مِمَّنْ تَخَلَّفَ عَنْهُمْ بِمَکَّهَ سُمَّاراً یَسْمُرُونَ بِذِی طُوًی فِی الْقَمَرِ حَتَّی یَذْهَبَ اللَّیْلُ یَتَنَاشَدُونَ الْأَشْعَارَ وَ یَتَحَدَّثُونَ فَبَیْنَا هُمْ کَذَلِکَ إِذْ سَمِعُوا صَوْتاً قَرِیباً مِنْهُمْ وَ لاَ یَرَوْنَ الْقَائِلَ رَافِعاً صَوْتَهُ یَتَغَنَّی أَزَادَ اَلْحَنِیفِیُّونَ بَدْراً مُصِیبَهً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَنْشَدَنِیهِ { 1) کذا فی أ و الواقدی،و فی ب:«و خیبرا». } وَ رَوَاهُ لِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی عُبَیْدَهَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ قَالَ فَاسْتَمَعُوا الصَّوْتَ فَلاَ یَرَوْنَ أَحَداً فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ فَلَمْ یَرَوْا أَحَداً فَخَرَجُوا فَزِعِینَ حَتَّی جَازُوا اَلْحَجَرَ فَوَجَدُوا مَشِیخَهً مِنْهُمْ جِلَّهً سُمَّاراً فَأَخْبَرُوهُمْ الْخَبَرَ فَقَالُوا لَهُمْ إِنْ کَانَ مَا تَقُولُونَ فَإِنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یُسَمَّوْنَ اَلْحَنِیفِیَّهَ قَالَ فَلَمْ یَبْقَ أَحَدٌ مِنَ الْفِتْیَانِ الَّذِینَ کَانُوا بِذِی طُوًی إِلاَّ وُعِکَ فَمَا مَکَثُوا إِلاَّ لَیْلَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً حَتَّی قَدِمَ اَلْحَیْسَمَانُ { 2) کذا فی ا،و فی ب:«التراب و حسرا». } الْخُزَاعِیُّ بِخَبَرِ أَهْلِ بَدْرٍ وَ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ فَجَعَلَ یُخْبِرُهُمْ فَیَقُولُ قُتِلَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ قُتِلَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ قَالَ وَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ جَالِسٌ یَقُولُ لاَ یَعْقِلُ هَذَا شَیْئاً مِمَّا یَتَکَلَّمُ بِهِ سَلُوهُ عَنِّی فَقَالُوا صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ قَالَ نَعَمْ هُوَ ذَاکَ فِی اَلْحِجْرِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ أَبَاهُ وَ أَخَاهُ مَقْتُولَیْنِ وَ رَأَیْتُ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو وَ اَلنَّضْرَ بْنَ الْحَارِثِ أَسِیرَیْنِ رَأَیْتُهُمَا مَقْرُونَیْنِ فِی الْحِبَالِ { 3) الواقدی:«أنشدنی». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَلَغَ اَلنَّجَاشِیَّ مَقْتَلُ قُرَیْشٍ وَ مَا ظَفَّرَ اللَّهُ بِهِ { 1) الواقدی:«نبیه». } رَسُولَهُ فَخَرَجَ فِی ثَوْبَیْنِ أَبْیَضَیْنِ ثُمَّ جَلَسَ عَلَی الْأَرْضِ وَ دَعَا جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ أَصْحَابَهُ فَقَالَ أَیُّکُمْ یَعْرِفُ { 2) الواقدی:«أین بدر». } بَدْراً فَأَخْبَرُوهُ فَقَالَ أَنَا عَارِفٌ بِهَا قَدْ رَعَیْتُ الْغَنَمَ فِی { 3) من أ و الواقدی. } جَوَانِبِهَا هِیَ مِنَ السَّاحِلِ عَلَی بَعْضِ نَهَارٍ وَ لَکِنِّی أَرَدْتُ أَنْ أَتَثَبَّتَ مِنْکُمْ قَدْ نَصَرَ اللَّهُ رَسُولَهُ بِبَدْرٍ فَاحْمَدُوا اللَّهَ عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ بَطَارِقَتُهُ أَصْلَحَ اللَّهُ الْمَلِکَ إِنَّ هَذَا شَیْءٌ لَمْ تَکُنْ تَصْنَعُهُ یُرِیدُونَ لُبْسَ الْبَیَاضِ وَ الْجُلُوسَ عَلَی الْأَرْضِ فَقَالَ إِنَّ عِیسَی بْنَ مَرْیَمَ کَانَ إِذَا حَدَثَتْ لَهُ نِعْمَهٌ ازْدَادَ بِهَا تَوَاضُعاً { 4) الواقدی:115«تلبس ثوبین و تجلس علی الأرض؛فقال:إنی من قوم إذا أحدث اللّه لهم نعمه ازدادوا بها تواضعا.و یقال:إنّه قال:إن عیسی بن مریم علیه السلام کان إذا حدثت له نعمه ازداد بها تواضعا».و الخبر فی الواقدی 114. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا رَجَعَتْ قُرَیْشٌ إِلَی مَکَّهَ قَامَ فِیهِمْ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لاَ تَبْکُوا عَلَی قَتْلاَکُمْ وَ لاَ تَنْحُ عَلَیْهِمْ نَائِحَهٌ وَ لاَ یَنْدُبُهُمْ شَاعِرٌ وَ أَظْهِرُوا الْجَلَدَ وَ الْعَزَاءَ فَإِنَّکُمْ إِذَا نُحْتُمْ عَلَیْهِمْ وَ بَکَیْتُمُوهُمْ بِالشِّعْرِ أَذْهَبَ ذَلِکَ غَیْظَکُمْ فَأَکَلَکُمْ ذَلِکَ { 5) من الواقدی 115. } عَنْ عَدَاوَهِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً إِنْ بَلَغَهُ وَ أَصْحَابَهُ ذَلِکَ شَمِتُوا بِکُمْ فَتَکُونَ أَعْظَمَ الْمُصِیبَتَیْنِ وَ لَعَلَّکُمْ تُدْرِکُونَ ثَأْرَکُمْ فَالدُّهْنُ وَ النِّسَاءُ عَلَیَّ حَرَامٌ حَتَّی أَغْزُوَ مُحَمَّداً فَمَکَثَتْ قُرَیْشٌ شَهْراً لاَ یُبْکِیهِمْ شَاعِرٌ وَ لاَ تَنُوحُ عَلَیْهِمْ نَائِحَهٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَدْ ذَهَبَ بَصَرُهُ وَ قَدْ کَمَدَ عَلَی مَنْ قُتِلَ مِنْ وُلْدِهِ وَ کَانَ یُحِبُّ أَنْ یَبْکِیَ عَلَیْهِمْ فَتَأْبَی عَلَیْهِ قُرَیْشٌ ذَلِکَ فَکَانَ یَقُولُ لِغُلاَمِهِ بَیْنَ الْیَوْمَیْنِ وَیْلَکَ احْمِلْ مَعِی خَمْراً وَ اسْلُکْ بِی الْفَجَّ الَّذِی سَلَکَهُ أَبُو حَکِیمَهَ یَعْنِی زَمْعَهَ وَلَدَهُ الْمَقْتُولَ بِبَدْرٍ فَیَأْتِی بِهِ غُلاَمُهُ عَلَی الطَّرِیقِ عِنْدَ ذَلِکَ الْفَجِّ فَیَجْلِسُ فَیَسْقِیهِ الْخَمْرَ

حَتَّی یَنْتَشِیَ ثُمَّ یَبْکِیَ عَلَی أَبِی حَکِیمَهَ وَ إِخْوَتِهِ ثُمَّ یَحْثِی التُّرَابَ عَلَی رَأْسِهِ وَ یَقُولُ لِغُلاَمِهِ وَیْحَکَ اکْتُمْ عَلَیَّ فَإِنِّی أَکْرَهُ أَنْ تَعْلَمَ بِی قُرَیْشٌ إِنِّی أَرَاهَا لَمْ تُجْمِعِ الْبُکَاءَ عَلَی قَتْلاَهَا { 1) مغازی الواقدی 114. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُصْعَبُ بْنُ ثَابِتٍ عَنْ عِیسَی بْنِ مَعْمَرٍ عَنْ عَبَّادِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَیْرِ عَنْ عَائِشَهَ قَالَتْ قَالَتْ قُرَیْشٌ حِینَ رَجَعُوا إِلَی مَکَّهَ لاَ تَبْکُوا عَلَی قَتْلاَکُمْ فَیَبْلُغَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَیَشْمَتُوا بِکُمْ وَ لاَ تَبْعَثُوا فِی أَسْرَاکُمْ فَیَأْرَبَ { 2) فیأرب:فیشتد. } بِکُمُ الْقَوْمُ أَلاَ فَأَمْسِکُوا عَنِ الْبُکَاءِ.

قَالَ وَ کَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ أُصِیبَ لَهُ ثَلاَثَهٌ مِنْ وُلْدِهِ زَمْعَهُ وَ عَقِیلٌ وَ اَلْحَارِثُ بْنِ زَمْعَهَ فَکَانَ یُحِبُّ أَنْ یَبْکِیَ عَلَی قَتْلاَهُ فَبَیْنَا هُوَ کَذَلِکَ إِذْ سَمِعَ نَائِحَهً مِنَ اللَّیْلِ فَقَالَ لِغُلاَمِهِ وَ قَدْ ذَهَبَ بَصَرُهُ انْظُرْ هَلْ بَکَتْ قُرَیْشٌ عَلَی قَتْلاَهَا لَعَلِّی أَبْکِی عَلَی أَبِی حَکِیمَهَ یَعْنِی زَمْعَهَ فَإِنَّ جَوْفِی قَدْ احْتَرَقَ فَذَهَبَ الْغُلاَمُ وَ رَجَعَ إِلَیْهِ فَقَالَ إِنَّمَا هِیَ امْرَأَهٌ تَبْکِی عَلَی بَعِیرِهَا قَدْ أَضَلَّتْهُ فَقَالَ اَلْأَسْوَدُ تَبْکِی أَنْ یَضِلَّ لَهَا بَعِیرٌ

عَلَی بَدْرٍ سُرَاهُ بَنِی هَصِیصٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَشَتْ نِسَاءٌ مِنْ قُرَیْشٍ إِلَی هِنْدٍ بِنْتِ عُتْبَهَ فَقُلْنَ أَ لاَ تَبْکِینَ عَلَی أَبِیکِ وَ أَخِیکِ وَ عَمِّکِ وَ أَهْلِ بَیْتِکِ فَقَالَتْ حَلَأَنِی { 1) حلأنی:منعنی. } أَنْ أَبْکِیَهُمْ فَیَبْلُغَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَیَشْمَتُوا بِنَا وَ نِسَاءَ بَنِی الْخَزْرَجِ لاَ وَ اللَّهِ حَتَّی أَثْأَرَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ وَ الدُّهْنُ عَلَیَّ حَرَامٌ إِنْ دَخَلَ رَأْسِی حَتَّی نَغْزُوَ مُحَمَّداً وَ اللَّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنَّ الْحُزْنَ یَذْهَبُ عَنْ قَلْبِی لَبَکَیْتُ وَ لَکِنْ لاَ یُذْهِبُهُ إِلاَّ أَنْ أَرَی ثَأْرِی بِعَیْنِی مِنْ قَتَلَهِ الْأَحِبَّهِ فَمَکَثَتْ عَلَی حَالِهَا لاَ تَقْرَبُ الدُّهْنِ وَ لاَ قَرُبْتُ فِرَاشَ أَبِی سُفْیَانَ مِنْ یَوْمَ حَلَفْتُ حَتَّی کَانَتْ وَقْعَهُ أُحُدٍ { 2) مغازی الواقدی 116،117. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَلَغَ نَوْفَلَ بْنَ مُعَاوِیَهَ الدِّیَلِیِّ وَ هُوَ فِی أَهْلِهِ وَ قَدْ کَانَ شَهِدَ مَعَهُمْ بَدْراً أَنَّ قُرَیْشاً بَکَتْ عَلَی قَتَلاَهَا فَقَدِمَ مَکَّهَ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لَقَدْ خَفَّتْ أَحْلاَمُکُمْ وَ سَفِهَ رَأْیُکُمْ وَ أَطَعْتُمْ نِسَاءَکُمْ أَ مِثْلُ قَتْلاَکُمْ یُبْکَی عَلَیْهِمْ هُمُ أَجَلُّ مِنَ الْبُکَاءِ مَعَ أَنَّ ذَلِکَ یَذْهَبُ غَیْظَکُمْ عَنْ عَدَاوَهِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ فَلاَ یَنْبَغِی أَنْ یَذْهَبَ الْغَیْظَ عَنْکُمْ إِلاَّ أَنْ تُدْرِکُوا ثَأْرَکُمْ مِنْ عَدُوِّکُمْ فَسَمِعَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ کَلاَمَهُ فَقَالَ یَا أَبَا مُعَاوِیَهَ غُلِبْتُ وَ اللَّهِ مَا نَاحَتْ امْرَأَهٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ عَلَی قَتِیلٍ لَهَا إِلَی الْیَوْمِ وَ لاَ بَکَّاهُمْ شَاعِرٌ إِلاَّ نَهَیْتُهُ حَتَّی نُدْرِکَ ثَأْرَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ وَ إِنِّی لَأَنَا الْمَوْتُورُ الثَّائِرُ قُتِلَ ابْنِی حَنْظَلَهُ وَ سَادَهُ أَهْلِ هَذَا الْوَادِی أَصْبَحَ هَذَا الْوَادِی مُقْشَعِرّاً لِفَقْدِهِمْ { 3) مغازی الواقدی 118. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُعَاذُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْأَنْصَارِیُّ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ قَالَ لَمَّا رَجَعَ اَلْمُشْرِکُونَ إِلَی مَکَّهَ وَ قَدْ قُتِلَ صَنَادِیدُهُمْ وَ أَشْرَافُهُمْ أَقْبَلَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبِ بْنِ عُمَیْرٍ الْجُمَحِیُّ حَتَّی جَلَسَ إِلَی صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ فَقَالَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ قَبُحَ الْعَیْشُ

بَعْدَ قَتْلَی بَدْرٍ قَالَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ أَجَلْ وَ اللَّهِ مَا فِی الْعَیْشِ بَعْدَهُمْ خَیْرٌ وَ لَوْ لاَ دَیْنٌ عَلَیَّ لاَ أَجِدُ لَهُ قَضَاءً وَ عِیَالٌ لاَ أَدَعُ لَهُمْ شَیْئاً لَرَحَلْتُ إِلَی مُحَمَّدٍ حَتَّی أَقْتُلَهُ إِنْ مَلَأَتْ عَیْنِی مِنْهُ فَإِنَّهُ بَلَغَنِی أَنَّهُ یَطُوفُ فِی الْأَسْوَاقِ فَإِنَّ لِی عِنْدَهُمْ عِلَّهً أَقُولُ قَدِمْتُ عَلَی ابْنِی هَذَا الْأَسِیرِ فَفَرِحَ صَفْوَانُ بِقَوْلِهِ وَ قَالَ یَا أَبَا أُمَیَّهَ وَ هَلْ نَرَاکَ فَاعِلاً قَالَ إِی وَ رَبِّ هَذِهِ الْبَنِیَّهِ قَالَ صَفْوَانُ فَعَلَیَّ دَیْنُکَ وَ عِیَالُکَ أُسْوَهُ عِیَالِی فَأَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَیْسَ بِمَکَّهَ رَجُلٌ أَشَدُّ تَوَسُّعاً عَلَی عِیَالِهِ مِنِّی قَالَ عُمَیْرٌ قَدْ عَرَفْتَ ذَلِکَ یَا أَبَا وَهْبٍ قَالَ صَفْوَانُ فَإِنَّ عِیَالَکَ مَعَ عِیَالِی لاَ یَسَعُنِی شَیْءٌ وَ نَعْجِزَ عَنْهُمْ وَ دَیْنُکَ عَلَیَّ فَحَمَلَهُ صَفْوَانُ عَلَی بَعِیرِهِ وَ جَهَّزَهُ وَ أَجْرَی عَلَی عِیَالِهِ مِثْلَ مَا یُجْرِی عَلَی عِیَالِ نَفْسِهِ وَ أَمَرَ عُمَیْرٌ بِسَیْفِهِ فَشُحِذَ وَ سُمَّ ثُمَّ خَرَجَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ قَالَ لِصَفْوَانَ اکْتُمْ عَلَیَّ أَیَّاماً حَتَّی أَقْدَمَهَا وَ خَرَجَ فَلَمْ یَذْکُرْهُ صَفْوَانُ وَ قَدِمَ عُمَیْرٌ فَنَزَلَ عَلَی بَابِ اَلْمَسْجِدِ وَ عَقَلَ رَاحِلَتَهُ وَ أَخَذَ السَّیْفَ فَتَقَلَّدَهُ ثُمَّ عَمَدَ نَحْوَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی نَفَرٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ یَتَحَدَّثُونَ { 1) الواقدی:«فنظر عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه،و هو فی نفر من أصحابه یتحدثون». } وَ یَذْکُرُونَ نِعْمَهَ اللَّهِ عَلَیْهِمْ فِی بَدْرٍ فَرَأَی عُمَیْراً وَ عَلَیْهِ السَّیْفُ فَفَزِعَ عُمَرُ مِنْهُ وَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ دُونَکُمْ الْکَلْبَ هَذَا عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ عَدُوُّ اللَّهِ الَّذِی حَرَّشَ بَیْنَنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ حَزَّرَنَا لِلْقَوْمِ وَ صَعِدَ فِینَا وَ صَوَّبَ یُخْبِرُ قُرَیْشاً أَنَّهُ لاَ عَدَدٌ لَنَا وَ لاَ کَمِینٌ فَقَامُوا إِلَیْهِ فَأَخَذُوهُ فَانْطَلَقَ عُمَرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ قَدْ دَخَلَ اَلْمَسْجِدَ وَ مَعَهُ السِّلاَحُ وَ هُوَ الْغَادِرُ الْخَبِیثُ الَّذِی لاَ یُؤْمَنُ عَلَی شَیْءٍ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص أَدْخِلْهُ عَلَیَّ فَخَرَجَ عُمَرُ فَأَخَذَ بِحَمَائِلِ سَیْفِهِ فَقَبَضَ بِیَدِهِ عَلَیْهَا وَ أَخَذَ بِیَدِهِ الْأُخْرَی قَائِمَ السَّیْفِ ثُمَّ أَدْخَلَهُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَلَمَّا رَآهُ قَالَ یَا عُمَرُ تَأَخَّرْ عَنْهُ فَلَمَّا دَنَا عُمَیْرٌ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص قَالَ أَنْعِمْ صَبَاحاً فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص قَدْ أَکْرَمَنَا اللَّهُ عَنْ تَحِیَّتِکَ وَ جَعَلَ تَحِیَّتَنَا السَّلاَمَ وَ هِیَ تَحِیَّهُ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ قَالَ عُمَیْرٌ إِنَّ عَهْدَکَ بِهَا لَحَدِیثٌ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص قَدْ أَبْدَلَنَا

اللَّهُ خَیْراً فَمَا أَقْدَمَکَ یَا عُمَیْرُ قَالَ قَدِمْتُ فِی أَسِیرِی عِنْدَکُمْ تُفَادُونَهُ وَ تُقَارِبُونَنَا فِیهِ فَإِنَّکُمْ الْعَشِیرَهُ وَ الْأَصْلُ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص فَمَا بَالُ السَّیْفِ قَالَ عُمَیْرٌ قَبَّحَهَا اللَّهُ مِنْ سُیُوفٍ وَ هَلْ أَغْنَتْ مِنْ شَیْءٍ إِنَّمَا نَسِیتُهُ حِینَ نَزَلْتُ وَ هُوَ فِی رَقَبَتِی وَ لَعَمْرِی إِنَّ لِی لَهُمَا غَیْرَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اصْدُقْ یَا عُمَیْرُ مَا الَّذِی أَقْدَمَکَ قَالَ مَا قَدِمْتُ إِلاَّ فِی أَسِیرِی قَالَ ص فَمَا شَرَطْتَ لِصَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ فَفَزِعَ عُمَیْرٌ وَ قَالَ مَا ذَا شَرَطْتُ لَهُ قَالَ تَحَمَّلْتَ بِقَتْلِی عَلَی أَنْ یَقْضِیَ دَیْنَکَ وَ یَعُولَ عِیَالَکَ وَ اللَّهُ حَائِلٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ قَالَ عُمَیْرٌ أَشْهَدُ أَنَّکَ صَادِقٌ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ کُنَّا یَا رَسُولَ اللَّهِ نُکَذِّبُکَ بِالْوَحْیِ وَ بِمَا یَأْتِیکَ مِنَ السَّمَاءِ وَ إِنَّ هَذَا الْحَدِیثَ کَانَ بَیْنِی وَ بَیْنَ صَفْوَانَ کَمَا قُلْتَ لَمْ یَطَّلِعْ عَلَیْهِ غَیْرُهُ وَ غَیْرِی وَ قَدْ أَمَرْتُهُ أَنْ یَکْتُمَهُ { 1) ا:«یکتم عنی». } لَیَالِیَ فَأَطْلَعَکَ اللَّهُ عَلَیْهِ فَآمَنْتُ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ شَهِدْتُ أَنَّ مَا جِئْتَ بِهِ حَقٌّ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَاقَنِی هَذَا الْمَسَاقَ وَ فَرِحَ اَلْمُسْلِمُونَ حِینَ هَدَاهُ اللَّهُ وَ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ لَخِنْزِیرٌ کَانَ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْهُ حِینَ طَلَعَ وَ هُوَ السَّاعَهَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ بَعْضِ وُلْدِی وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص عَلِّمُوا أَخَاکُمُ اَلْقُرْآنَ وَ أَطْلِقُوا لَهُ أَسِیرَهُ فَقَالَ عُمَیْرٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ جَاهِداً عَلَی إِطْفَاءِ نُورِ اللَّهِ فَلَهُ الْحَمْدُ أَنْ هَدَانِی فَأْذَنْ لِی فَأَلْحَقَ قُرَیْشاً فَأَدْعُوَهُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَلَعَلَّ اللَّهَ یَهْدِیهِمْ وَ یَسْتَنْقِذُهُمْ مِنَ الْهَلَکَهِ فَأَذِنَ لَهُ فَخَرَجَ فَلَحِقَ بِمَکَّهَ وَ کَانَ صَفْوَانُ یَسْأَلُ عَنْ عُمَیْرِ بْنِ وَهْبٍ کُلَّ رَاکِبٍ یَقْدَمُ مِنَ اَلْمَدِینَهِ یَقُولُ هَلْ حَدَثَ بِالْمَدِینَهِ مِنْ حَدَثٍ وَ یَقُولُ لِقُرَیْشٍ أَبْشِرُوا بِوَقْعَهٍ تُنْسِیکُمْ وَقْعَهَ بَدْرٍ فَقَدِمَ رَجُلٌ مِنَ اَلْمَدِینَهِ فَسَأَلَهُ صَفْوَانُ عَنْ عُمَیْرٍ فَقَالَ أَسْلَمَ فَلَعَنَهُ صَفْوَانُ وَ لَعَنَهُ اَلْمُشْرِکُونَ بِمَکَّهَ وَ قَالُوا صَبَأَ عُمَیْرٌ وَ حَلَفَ صَفْوَانُ أَلاَّ یُکَلِّمَهُ أَبَداً وَ لاَ یَنْفَعَهُ وَ طَرَحَ عِیَالَهُ وَ قَدِمَ عُمَیْرٌ فَنَزَلَ فِی أَهْلِهِ وَ لَمْ یَأْتِ صَفْوَانَ وَ أَظْهَرَ اَلْإِسْلاَمَ فَبَلَغَ صَفْوَانَ فَقَالَ قَدْ عَرَفْتُ حِینَ لَمْ یَبْدَأْ بِی قَبْلَ مَنْزِلِهِ وَ قَدْ کَانَ رَجُلٌ

أَخْبَرَنِی أَنَّهُ ارْتَکَسَ لاَ أُکَلِّمُهُ مِنْ رَأْسِی أَبَداً وَ لاَ أَنْفَعُهُ وَ لاَ عِیَالَهُ بِنَافِعَهٍ أَبَداً فَوَقَعَ عَلَیْهِ عُمَیْرٌ وَ هُوَ فِی اَلْحِجْرِ فَقَالَ یَا أَبَا وَهْبٍ فَأَعْرَضَ صَفْوَانُ عَنْهُ فَقَالَ عُمَیْرٌ أَنْتَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِنَا أَ رَأَیْتَ الَّذِی کُنَّا عَلَیْهِ مِنْ عِبَادَهِ حَجَرٍ وَ الذَّبْحِ لَهُ أَ هَذَا دِینٌ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ فَلَمْ یُجِبْهُ صَفْوَانُ بِکَلِمَهٍ وَ أَسْلَمَ مَعَ عُمَیْرٍ بَشَرٌ کَثِیرٌ { 1) مغازی الواقدی 117-123. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ فِتْیَهٌ مِنْ قُرَیْشٍ خَمْسَهٌ قَدْ أَسْلَمُوا فَاحْتَبَسَهُمْ آبَاؤُهُمْ فَخَرَجُوا مَعَ أَهْلِهِمْ وَ قَوْمِهِمْ إِلَی بَدْرٍ وَ هُمْ عَلَی الشَّکِّ وَ الاِرْتِیَابِ لَمْ یُخْلِصُوا إِسْلاَمَهُمْ وَ هُمْ قَیْسُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْفَاکِهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَلَمَّا قَدِمُوا بَدْراً وَ رَأَوْا قِلَّهَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص قَالُوا غَرَّ هَؤُلاَءِ دِینُهُمْ فَفِیهِمْ أُنْزِلَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِینُهُمْ { 2) سوره الأنفال 49. } ثُمَّ أُنْزِلَ فِیهِمْ إِنَّ الَّذِینَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فِیها { 3) سوره النساء 97 و ما بعدها. } إِلَی تَمَامِ ثَلاَثِ آیَاتٍ { 4) مغازی الواقدی 67. } .

قَالَ فَکَتَبَ بِهَا اَلْمُهَاجِرُونَ بِالْمَدِینَهِ إِلَی مَنْ أَقَامَ بِمَکَّهَ مُسْلِماً فَقَالَ جُنْدَبُ بْنُ ضَمْرَهَ الْخُزَاعِیُّ لاَ عُذْرَ لِی وَ لاَ حُجَّهَ فِی مُقَامِی بِمَکَّهَ وَ کَانَ مَرِیضاً فَقَالَ لِأَهْلِهِ أَخْرِجُونِی لَعَلِّی أَجِدُ رَوْحاً قَالُوا أَیَّ وَجْهٍ أَحَبُّ إِلَیْکَ قَالَ نِعْمَ اَلتَّنْعِیمُ فَخَرَجُوا بِهِ إِلَی اَلتَّنْعِیمِ وَ بَیْنَ اَلتَّنْعِیمِ وَ مَکَّهَ أَرْبَعَهُ أَمْیَالٍ مِنْ طَرِیقِ اَلْمَدِینَهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی خَرَجْتُ إِلَیْکَ مُهَاجِراً فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ { 5) سوره النساء 100. } الْآیَهَ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ مَنْ کَانَ بِمَکَّهَ مِمَّنْ یُطِیقُ الْخُرُوجَ خَرَجُوا فَطَلَبَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ فِی رِجَالٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ

فَرَدُّوهُمْ وَ سَجَنُوهُمْ فَافْتَتَنَ مِنْهُمْ نَاسٌ وَ کَانَ الَّذِینَ افْتَتَنُوا إِنَّمَا افْتَتَنُوا حِینَ أَصَابَهُمْ الْبَلاَءُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی فِیهِمْ وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ فَإِذا أُوذِیَ فِی اللّهِ جَعَلَ فِتْنَهَ النّاسِ کَعَذابِ اللّهِ { 1) سوره العنکبوت 10. } الْآیَهَ وَ مَا بَعْدَهَا فَکَتَبَ بِهَا اَلْمُهَاجِرُونَ بِالْمَدِینَهِ إِلَی مَنْ کَانَ بِمَکَّهَ مُسْلِماً فَلَمَّا جَاءَهُمْ الْکِتَابُ بِمَا أُنْزِلَ فِیهِمْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنَّ لَکَ عَلَیْنَا إِنْ أَفْلَتْنَا أَلاَّ نَعْدِلَ بِکَ أَحَداً فَخَرَجُوا الثَّانِیَهَ فَطَلَبَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ وَ اَلْمُشْرِکُونَ فَأَعْجَزُوهُمْ هَرَباً فِی الْجِبَالِ حَتَّی قَدِمُوا اَلْمَدِینَهَ وَ اشْتَدَّ الْبَلاَءُ عَلَی مَنْ رُدُّوا مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَضَرَبُوهُمْ وَ آذَوْهُمْ وَ أَکْرَهُوهُمْ عَلَی تَرْکِ اَلْإِسْلاَمِ وَ رَجَعَ اِبْنُ أَبِی سَرْحٍ مُشْرِکاً فَقَالَ لِقُرَیْشٍ مَا کَانَ یُعْلِمُ مُحَمَّداً إِلاَّ اِبْنُ قَمْطَهَ { 2) کذا فی الأصول و مغازی الواقدی،و فی تفسیر القرطبیّ 10:177،اسمه جبر،و قیل سمه یعیش. } عَبْدٌ نَصْرَانِیٌّ لَقَدْ کُنْتُ أَکْتُبُ لَهُ فَأُحَوِّلُ مَا أَرَدْتُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ إِنَّما یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ { 3) سوره النحل 103. } الْآیَهَ

{ 4) مغازی الواقدی 67. } .

القول فی نزول الملائکه یوم بدر و محاربتها المشرکین

اختلف المسلمون فی ذلک فقال الجمهور منهم نزلت الملائکه حقیقه کما ینزل الحیوان و الحجر من الموضع العالی إلی الموضع السافل.

و قال قوم من أصحاب المعانی غیر ذلک.

و اختلف أرباب القول الأوّل فقال الأکثرون نزلت و حاربت و قال قوم منهم نزلت و لم تحارب و روی کل قوم فی نصره قولهم روایات.

فَقَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی حَدَّثَنِی عُمَرُ بْنُ عُقْبَهَ عَنْ شُعْبَهَ مَوْلَی اِبْنِ عَبَّاسٍ قَالَ سَمِعْتُ اِبْنَ عَبَّاسٍ یَقُولُ لَمَّا تَوَاقَفَ النَّاسُ أُغْمِیَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص

سَاعَهً ثُمَّ کُشِفَ عَنْهُ فَبَشَّرَ الْمُؤْمِنِینَ بِجَبْرَائِیلَ فِی جُنْدٍ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ فِی مَیْمَنَهِ النَّاسِ وَ مِیکَائِیلَ فِی جُنْدٍ آخَرَ فِی مَیْسَرَهِ النَّاسِ وَ إِسْرَافِیلَ فِی جُنْدٍ آخَرَ فِی أَلْفٍ وَ کَانَ إِبْلِیسُ قَدْ تَصَوَّرَ لِلْمُشْرِکِینَ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ الْمُدْلِجِیِّ یَذْمُرُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ یُخْبِرُهُمْ أَنَّهُ لاَ غَالِبَ لَهُمْ مِنَ النَّاسِ فَلَمَّا أَبْصَرَ عَدُوُّ اللَّهِ الْمَلاَئِکَهَ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ فَتَشَبَّثَ بِهِ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ وَ هُوَ یَرَی أَنَّهُ سُرَاقَهُ لَمَّا سَمِعَ مِنْ کَلاَمِهِ فَضَرَبَ فِی صَدْرِ اَلْحَارِثِ فَسَقَطَ اَلْحَارِثُ وَ انْطَلَقَ إِبْلِیسُ لاَ یُرَی حَتَّی وَقَعَ فِی الْبَحْرِ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ قَائِلاً یَا رَبِّ مَوْعِدَکَ الَّذِی وَعَدْتَنِی وَ أَقْبَلَ أَبُو جَهْلِ عَلَی أَصْحَابِهِ یَحُضُّهُمْ عَلَی الْقِتَالِ وَ قَالَ لاَ یَغُرَّنَّکُمْ خِذْلاَنُ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ إِیَّاکُمْ فَإِنَّمَا کَانَ عَلَی مِیعَادٍ مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ سَیَعْلَمُ إِذَا رَجَعْنَا إِلَی قُدَیْدٍ مَا نَصْنَعُ بِقَوْمِهِ وَ لاَ یَهُولَنَّکُمْ مَقْتَلُ عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ وَ اَلْوَلِیدِ فَإِنَّهُمْ عَجِلُوا وَ بَطِرُوا حِینَ قَاتَلُوا وَ أَیْمُ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ الْیَوْمَ حَتَّی نُقْرِنَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فِی الْحِبَالِ فَلاَ أَلْفَیَنَّ أَحَداً مِنْکُمْ قَتَلَ مِنْهُمْ أَحَداً وَ لَکِنْ خُذُوهُمْ أَخْذاً نَعْرِفُهُمْ بِالَّذِی صَنَعُوا لِمُفَارَقَتِهِمْ دِینَکُمْ وَ رَغْبَتِهِمْ عَمَّا کَانَ یَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عُتْبَهُ بْنُ یَحْیَی عَنْ مُعَاذِ بْنِ رِفَاعَهَ بْنِ رَافِعٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ إِنْ کُنَّا لَنَسْمَعُ لِإِبْلِیسَ یَوْمَئِذٍ خُوَاراً وَ دُعَاءً بِالثُّبُورِ وَ الْوَیْلِ وَ تَصَوَّرَ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ حَتَّی هَرَبَ فَاقْتَحَمَ الْبَحْرَ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ مَادّاً لَهُمَا یَقُولُ یَا رَبِّ مَا وَعَدْتَنِی وَ لَقَدْ کَانَتْ قُرَیْشٌ بَعْدَ ذَلِکَ تُعَیِّرُ سُرَاقَهَ بِمَا صَنَعَ یَوْمَئِذٍ فَیَقُولُ وَ اللَّهِ مَا صَنَعْتُ شَیْئاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی أَبُو إِسْحَاقَ الْأَسْلَمِیُّ عَنِ اَلْحَسَنِ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ مَوْلَی بَنِی الْعَبَّاسِ عَنْ عُمَارَهَ اللَّیْثِیِّ قَالَ حَدَّثَنِی شَیْخٌ صَیَّادٌ مِنَ الْحَیِّ وَ کَانَ یَوْمَئِذٍ عَلَی سَاحِلِ الْبَحْرِ قَالَ سَمِعْتُ صِیَاحاً یَا وَیْلاَهْ یَا وَیْلاَهْ قَدْ مَلَأَ الْوَادِیَ یَا حَرْبَاهْ یَا حَرْبَاهْ فَنَظَرْتُ فَإِذَا سُرَاقَهُ بْنُ جُعْشُمٍ فَدَنَوْتُ مِنْهُ فَقُلْتُ مَا لَکَ فِدَاکَ أَبِی وَ أُمِّی فَلَمْ یَرْجِعْ إِلَیَّ شَیْئاً ثُمَّ أَرَاهُ اقْتَحَمَ الْبَحْرَ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ مَادّاً یَقُولُ یَا رَبِّ مَا وَعَدْتَنِی فَقُلْتُ

فِی نَفْسِی جُنَّ وَ بَیْتِ اللَّهِ سُرَاقَهُ وَ ذَلِکَ حِینَ زَاغَتِ الشَّمْسُ وَ ذَلِکَ عِنْدَ انْهِزَامِهِمْ یَوْمَ بَدْرٍ { 1) مغازی الواقدی 70. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا کَانَتْ سِیمَاءُ الْمَلاَئِکَهُ عَمَائِمُ قَدْ أَرْخَوْهَا بَیْنَ أَکْتَافِهِمْ خَضْرَاءَ وَ صَفْرَاءَ وَ حَمْرَاءَ مِنْ نُورٍ وَ الصُّوفُ فِی نَوَاصِی خَیْلِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ إِنَّ الْمَلاَئِکَهَ قَدْ سَوَّمَتْ فَسَوِّمُوا فَأَعْلَمَ اَلْمُسْلِمُونَ بِالصُّوفِ فِی مَغَافِرِهِمْ وَ قَلاَنِسِهِمْ { 2) مغازی الواقدی 70. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ قَالَ کَانَ أَرْبَعَهٌ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ ص یُعَلَّمُونَ { 3) یقال:رجل معلم بکسر اللام؛إذا علم مکانه فی الحرب بعلامه أعلمها. } فِی الزُّحُوفِ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کَانَ یَوْمَ بَدْرٍ مُعَلَّماً بِرِیشَهِ نَعَامَهٍ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع مُعَلَّماً بِصُوفَهٍ بَیْضَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ مُعَلَّماً بِعِصَابَهٍ صَفْرَاءَ وَ کَانَ أَبُو دُجَانَهَ یُعَلَّمُ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ یُحَدِّثُ أَنَّ الْمَلاَئِکَهَ نَزَلَتْ یَوْمَ بَدْرٍ عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ عَلَیْهَا عَمَائِمُ صُفْرٌ فَکَانَتْ عَلَی صُورَهِ اَلزُّبَیْرِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرُوِیَ عَنْ سُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو قَالَ لَقَدْ رَأَیْتُ یَوْمَ بَدْرٍ رِجَالاً بِیضاً عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ مُعَلَّمِینَ یُقْبِلُونَ وَ یَأْسِرُونَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو أَسَدٍ السَّاعِدِیُّ یُحَدِّثُ بَعْدَ أَنْ ذَهَبَ بَصَرُهُ وَ یَقُولُ لَوْ کُنْتُ مَعَکُمْ الْآنَ بِبَدْرٍ وَ مَعِی بَصَرِی لَأَرَیْتُکُمْ الشِّعْبَ الَّذِی خَرَجَتْ مِنْهُ الْمَلاَئِکَهُ لاَ أَشُکُّ فِیهِ وَ لاَ أَمْتَرِی قَالَ وَ کَانَ أُسَیْدٌ یُحَدِّثُ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِی غِفَارٍ حَدَّثَهُ قَالَ أَقْبَلْتُ أَنَا وَ ابْنَ عَمٍّ لِی یَوْمَ بَدْرٍ حَتَّی صَعِدْنَا عَلَی جَبَلٍ وَ نَحْنُ یَوْمَئِذٍ عَلَی الشِّرْکِ نَنْظُرُ الْوَقْعَهَ وَ عَلَی مَنْ تَکُونُ الدَّبْرَهُ فَنَنْتَهِبَ مَعَ مَنْ یَنْتَهِبُ إِذْ رَأَیْتُ سَحَابَهً دَنَتْ مِنَّا فَسَمِعْتُ مِنْهَا

هَمْهَمَهَ الْخَیْلِ وَ قَعْقَعَهَ الْحَدِیدِ وَ سَمِعْتُ قَائِلاً یَقُولُ أَقْدِمْ حَیْزُومُ فَأَمَّا ابْنُ عَمِّی فَانْکَشَفَ قِنَاعُ قَلْبِهِ فَمَاتَ وَ أَمَّا أَنَا فَکِدْتُ أَهْلِکُ فَتَمَاسَکْتُ وَ أَتْبَعْتُ بَصَرِی حَیْثُ تَذْهَبُ السَّحَابَهُ فَجَاءَتْ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ ثُمَّ رَجَعَتْ وَ لَیْسَ فِیهَا شَیْءٌ مِمَّا کُنْتُ أَسْمَعُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی خَارِجَهُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ ثَابِتِ بْنِ قَیْسِ بْنِ شَمَّاسٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ سَأَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص جَبْرَائِیلَ مَنِ الْقَائِلُ یَوْمَ بَدْرٍ أَقْبِلْ حَیْزُومُ فَقَالَ جَبْرَائِیلُ یَا مُحَمَّدُ مَا کُلَّ أَهْلِ السَّمَاءِ أَعْرِفُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَارِثِ عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ عُبَیْدَهَ بْنِ أَبِی عُبَیْدَهَ عَنْ أَبِی رُهْمٍ الْغِفَارِیِّ عَنِ اِبْنِ عَمٍّ لَهُ قَالَ بَیْنَا أَنَا وَ ابْنَ عَمٍّ لِی عَلَی مَاءِ بَدْرٍ فَلَمَّا رَأَیْنَا قِلَّهَ مَنْ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ کَثْرَهَ قُرَیْشٍ قُلْنَا إِذَا الْتَقَتِ الْفِئَتَانِ عَمَدْنَا إِلَی عَسْکَرِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ فَانْتَهَبْنَاهُ فَانْطَلَقْنَا نَحْوَ الْمَجْنَبَهِ الْیُسْرَی مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نَقُولُ هَؤُلاَءِ رُبُعُ قُرَیْشٍ فَبَیْنَا نَحْنُ نَمْشِی فِی الْمَیْسَرَهِ إِذْ جَاءَتْ سَحَابَهٌ فَغَشِیَتْنَا فَرَفَعْنَا أَبْصَارَنَا لَهَا فَسَمِعْنَا أَصْوَاتَ الرِّجَالِ وَ السِّلاَحِ وَ سَمِعْنَا قَائِلاً یَقُولُ لِفَرَسِهِ أَقْدِمْ حَیْزُومُ وَ سَمِعْنَاهُمْ یَقُولُونَ رُوَیْداً تَتَاءَمُ أُخْرَاکُمْ فَنَزَلُوا عَلَی مَیْمَنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص ثُمَّ جَاءَتْ أُخْرَی مِثْلَ تِلْکَ فَکَانَتْ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَنَظَرْنَا إِلَی أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ إِذَا هُمْ عَلَی الضَّعْفِ مِنْ قُرَیْشٍ فَمَاتَ ابْنُ عَمِّی وَ أَمَّا أَنَا فَتَمَاسَکْتُ وَ أَخْبَرْتُ اَلنَّبِیَّ ص بِذَلِکَ وَ أَسْلَمْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ مَا رُئِیَ اَلشَّیْطَانُ یَوْماً هُوَ فِیهِ أَصْغَرُ وَ لاَ أَحْقَرُ وَ لاَ أَدْحَرُ وَ لاَ أَغْضَبُ مِنْهُ فِی یَوْمِ عَرَفَهَ وَ مَا ذَاکَ إِلاَّ لِمَا رَأَی مِنْ نُزُولِ الرَّحْمَهِ وَ تَجَاوُزِ اللَّهِ تَعَالَی عَنِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِلاَّ مَا رَأَی یَوْمَ بَدْرٍ قِیلَ وَ مَا رَأَی

یَا رَسُولَ اللَّهِ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ أَمَا إِنَّهُ رَأَی جِبْرِیلَ یُوَزِّعُ الْمَلاَئِکَهَ .

قَالَ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ یَوْمَئِذٍ هَذَا جَبْرَائِیلُ یَسُوقُ بِرِیحٍ کَأَنَّهُ دِحْیَهُ الْکَلْبِیُّ إِنِّی نُصِرْتُ بِالصَّبَا وَ أُهْلِکَتْ عَادٌ بِالدَّبُورِ { 1) مغازی الواقدی 72. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ یَقُولُ رَأَیْتُ یَوْمَ بَدْرٍ رَجُلَیْنِ أَحَدُهُمَا عَنْ یَمِینِ اَلنَّبِیِّ ص وَ الْآخَرُ عَنْ یَسَارِهِ یُقَاتِلاَنِ أَشَدَّ الْقِتَالِ ثُمَّ ثَلَّثَهُمَا ثَالِثٌ مِنْ خَلْفِهِ ثُمَّ رَبَّعَهُمَا رَابِعٌ أَمَامَهُ { 2) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ وَ قَدْ رَوَی سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ مِثْلَ ذَلِکَ قَالَ رَأَیْتُ رَجُلَیْنِ یَوْمَ بَدْرٍ یُقَاتِلاَنِ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص أَحَدُهُمَا عَنْ یَمِینِهِ وَ الْآخَرُ عَنْ یَسَارِهِ وَ إِنِّی لَأَرَاهُ یَنْظُرُ إِلَی ذَا مَرَّهً وَ إِلَی ذَا مَرَّهً سُرُوراً بِمَا فَتَحَهُ { 3) الواقدی:«ظفره اللّه». } اللَّهُ تَعَالَی

{ 4) مغازی الواقدی 73. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ یَحْیَی عَنْ حَمْزَهَ بْنِ صُهَیْبٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ مَا أَدْرِی کَمْ یَدٍ مَقْطُوعَهٍ وَ ضَرْبَهٍ جَائِفَهٍ لَمْ یُدْمِ کَلْمُهَا یَوْمَ بَدْرٍ قَدْ رَأَیْتُهَا { 5) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نِیَارٍ قَالَ جِئْتُ یَوْمَ بَدْرٍ بِثَلاَثَهِ رُءُوسٍ فَوَضَعْتُهَا بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَمَّا اثْنَانِ فَقَتَلْتُهُمَا وَ أَمَّا الثَّالِثُ فَإِنِّی رَأَیْتُ رَجُلاً طَوِیلاً أَبْیَضَ ضَرَبَهُ فَتَدَهْدَهَ { 6) تدهده:تدحرج،و فی الواقدی«تدهدی». } أَمَامَهُ فَأَخَذْتُ رَأْسَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَاکَ فُلاَنٌ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ

{ 7) مغازی الواقدی 73. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اِبْنُ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ یَقُولُ لَمْ تُقَاتِلِ الْمَلاَئِکَهُ إِلاَّ یَوْمَ بَدْرٍ { 7) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْحُصَیْنِ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ قَالَ کَانَ الْمَلَکُ یَتَصَوَّرُ فِی صُورَهٍ مَنْ یَعْرِفُهُ اَلْمُسْلِمُونَ مِنَ النَّاسِ { 1) الواقدی:«من تعرفون من الناس». } لِیُثَبِّتَهُمْ فَیَقُولُ إِنِّی قَدْ دَنَوْتُ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ فَسَمِعْتُهُمْ یَقُولُونَ لَوْ حَمَلُوا عَلَیْنَا مَا ثَبَتْنَا لَهُمْ وَ لَیْسُوا بِشَیْءٍ فَاحْمِلُوا عَلَیْهِمْ وَ ذَلِکَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا { 2) سوره الأنفال 12. } الْآیَهَ { 3) مغازی الواقدی 73،74. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ کَانَ اَلسَّائِبُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ الْأَسَدِیُّ یُحَدِّثَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَیَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَسَرَنِی یَوْمَ بَدْرٍ أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ فَیُقَالُ فَمَنْ فَیَقُولُ لَمَّا انْهَزَمَتْ قُرَیْشٌ انْهَزَمْتُ مَعَهَا فَیُدْرِکُنِی رَجُلٌ أَبْیَضُ طَوِیلٌ عَلَی فَرَسٍ أَبْلَقَ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ فَأَوْثَقَنِی رِبَاطاً وَ جَاءَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ فَوَجَدَنِی مَرْبُوطاً وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ یُنَادِی فِی الْعَسْکَرِ مَنْ أَسَرَ هَذَا فَلَیْسَ أَحَدٌ یَزْعُمُ أَنَّهُ أَسَرَنِی حَتَّی انْتَهَی بِی إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ یَا اِبْنَ أَبِی حُبَیْشٍ مَنْ أَسَرَکَ قُلْتُ لاَ أَعْرِفُهُ وَ کَرِهْتُ أَنْ أُخْبِرَهُ بِالَّذِی رَأَیْتُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَسَرَهُ مَلَکٌ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ کَرِیمٌ اذْهَبْ یَا اِبْنَ عَوْفٍ بِأَسِیرِکَ فَذَهَبَ بِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ قَالَ اَلسَّائِبُ وَ مَا زَالَتْ تِلْکَ الْکَلِمَهُ أَحْفَظُهَا وَ تَأَخَّرَ إِسْلاَمِی حَتَّی کَانَ مِنْ إِسْلاَمِی مَا کَانَ

{ 4) مغازی الواقدی 74. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ قَدْ وَقَعَ بِوَادِی خَلَصَ بِجَادٌ مِنَ السَّمَاءِ قَدْ سَدَّ الْأُفُقَ قَالَ وَ وَادِی خَلَصَ نَاحِیَهُ اَلرُّوَیْثَهِ قَالَ فَإِذَا الْوَادِی یَسِیلُ نَمْلاً فَوَقَعَ فِی نَفْسِی أَنَّ هَذَا شَیْءٌ مِنَ السَّمَاءِ أُیِّدَ بِهِ مُحَمَّدٌ فَمَا کَانَتْ إِلاَّ الْهَزِیمَهُ وَ هِیَ الْمَلاَئِکَهُ { 5) مغازی الواقدی 74،75. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ قَالُوا إِنَّهُ لَمَّا الْتَحَمَ الْقِتَالُ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَافِعٌ یَدَیْهِ یَسْأَلُ اللَّهَ النَّصْرَ وَ مَا وَعَدَهُ وَ یَقُولُ اللَّهُمَّ إِنْ ظَهَرَتْ عَلَیَّ هَذِهِ الْعِصَابَهُ ظَهَرَ الشِّرْکُ وَ لاَ یَقُومُ لَکَ دِینٌ وَ أَبُو بَکْرٍ یَقُولُ-وَ اللَّهِ لَیَنْصُرَنَّکَ اللَّهُ وَ لَیُبَیِّضَنَّ وَجْهَکَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی أَلْفاً مِنَ الْمَلائِکَهِ مُرْدِفِینَ عِنْدَ أَکْتَافِ الْعَدُوِّ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا أَبَا بَکْرٍ أَبْشِرْ هَذَا جَبْرَائِیلُ مُعْتَجِرٌ بِعِمَامَهٍ صَفْرَاءَ آخِذٌ بِعِنَانِ فَرَسِهِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ لَمَّا نَزَلَ الْأَرْضَ تَغَیَّبَ عَنِّی سَاعَهً ثُمَّ طَلَعَ عَلَی ثَنَایَاهُ النَّقْعُ یَقُولُ أَتَاکَ النَّصْرُ مِنَ اللَّهِ إِذْ دَعْوَتَهُ

{ 1) مغازی الواقدی 75،76. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ عَمِّهِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا بَکْرِ بْنَ سُلَیْمَانَ بْنِ أَبِی خَیْثَمَهَ یَقُولُ سَمِعْتُ مَرْوَانَ بْنَ الْحَکَمِ یَسْأَلُ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ عَنْ یَوْمِ بَدْرٍ فَجَعَلَ الشَّیْخُ یَکْرَهُ ذَلِکَ حَتَّی أَلَحَّ عَلَیْهِ فَقَالَ حَکِیمٌ الْتَقَیْنَا فَاقْتَتَلْنَا فَسَمِعْتُ صَوْتاً وَقَعَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَی الْأَرْضِ مِثْلَ وَقْعِ الْحَصَاهِ فِی الطَّسْتِ وَ قَبَضَ اَلنَّبِیُّ ص الْقَبْضَهَ فَرَمَی بِهَا فَانْهَزَمْنَا

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ ثَعْلَبَهَ بْنِ صَغِیرٍ قَالَ سَمِعْتُ نَوْفَلَ بْنَ مُعَاوِیَهَ الدُّؤَلِیَّ یَقُولُ انْهَزَمْنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ نَحْنُ نَسْمَعُ کَوَقْعِ الْحَصَی فِی الطِّسَاسِ بَیْنَ أَیْدِینَا وَ مِنْ خَلْفِنَا فَکَانَ ذَلِکَ أَشَدَّ الرُّعْبِ عَلَیْنَا. فأما الذین قالوا نزلت الملائکه و لم تقاتل فذکر الزمخشری فی کتابه فی تفسیر القرآن المعروف بالکشاف أن قوما أنکروا قتال الملائکه یوم بدر و قالوا لو قاتل واحد من الملائکه جمیع البشر لم یثبتوا له و لاستأصلهم بأجمعهم ببعض قوته فإن جبرائیل ع رفع مدائن قوم لوط کما جاء فی الخبر علی خافقه من جناحه

حتی بلغ بها إلی السماء ثمّ قلبها فجعل عالِیَها سافِلَها فما عسی أن یبلغ قوه ألف رجل من قریش لیحتاج فی مقاومتها و حربها إلی ألف ملک من ملائکه السماء مضافین إلی ثلاثمائه و ثلاثه عشر رجلا من بنی آدم و جعل هؤلاء قوله تعالی فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ { 1) سوره الأنفال 12. } أمرا للمسلمین لا أمرا للملائکه.

و رووا فی نصره قولهم روایات قالوا و إنّما کان نزول الملائکه لیکثروا سواد المسلمین فی أعین المشرکین فإنهم کانوا یرونهم فی مبدأ الحال قلیلین فی أعینهم کما قال تعالی وَ یُقَلِّلُکُمْ { 2) سوره الأنفال 44. } لیطمع المشرکون فیهم و یجترءوا علی حربهم فلما نشبت الحرب کثرهم اللّه تعالی بالملائکه فی أعین المشرکین لیفروا و لا یثبتوا و أیضا فإن الملائکه نزلت و تصورت بصور البشر الذین یعرفهم المسلمون و قالوا لهم ما جرت العاده أن یقال مثله من تثبیت القلوب یوم الحرب نحو قولهم لیس المشرکون بشیء لا قوه عندهم لا قلوب لهم لو حملتم علیهم لهزمتموهم و أمثال ذلک.

و لقائل أن یقول إذا کان قادرا علی أن یقلل ثلاثمائه إنسان فی أعین قریش حتی یظنوهم مائه فهو قادر علی أن یکثرهم فی أعین قریش بعد التقاء حلقتی البطان فیظنوهم ألفین و أکثر من غیر حاجه إلی إنزال الملائکه.

فإن قلت لعلّ فی إنزالهم لطفا للمکلفین قلت و لعلّ فی محاربتهم لطفا للمکلفین و أمّا أصحاب المعانی فإنهم لم یحملوا الکلام علی ظاهره و لهم فی تأویله قول لیس هذا موضع ذکره

القول فیما جری فی الغنیمه و الأساری بعد هزیمه قریش و رجوعها إلی مکّه

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا تَصَافَّ اَلْمُشْرِکُونَ وَ اَلْمُسْلِمُونَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ قَتَلَ قَتِیلاً فَلَهُ کَذَا وَ کَذَا وَ مَنْ أَسَرَ أَسِیراً فَلَهُ کَذَا وَ کَذَا فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ کَانَ النَّاسُ ثَلاَثَ فِرَقٍ فِرْقَهٌ قَامَتْ عِنْدَ خَیْمَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ کَانَ أَبُو بَکْرٍ مَعَهُ فِی الْخَیْمَهِ وَ فِرْقَهٌ أَغَارَتْ عَلَی النَّهْبِ تَنْتَهِبُ وَ فِرْقَهٌ طَلَبَتِ الْعَدُوَّ فَأَسَرُوا وَ غَنِمُوا فَتَکَلَّمَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ کَانَ مِمَّنْ أَقَامَ عَلَی خَیْمَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا مَنَعَنَا أَنْ نَطْلُبَ الْعَدُوَّ زَهَادَهٌ فِی الْأَجْرِ وَ لاَ جُبْنٌ عَنِ الْعَدُوِّ وَ لَکِنَّا خِفْنَا أَنْ نُعَرِّیَ مَوْضِعَکَ فَیَمِیلَ عَلَیْکَ خَیْلٌ مِنْ خَیْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ رِجَالٍ مِنْ رِجَالِهِمْ وَ قَدْ أَقَامَ عِنْدَ خَیْمَتِکَ وُجُوهُ النَّاسِ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ النَّاسُ کَثِیرٌ وَ مَتَی تُعْطِ هَؤُلاَءِ لاَ یَبْقَی لِأَصْحَابِکَ شَیْءٌ وَ الْقَتْلَی وَ الْأَسْرَی کَثِیرٌ وَ الْغَنِیمَهُ قَلِیلَهٌ فَاخْتَلَفُوا فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ الْآیَهَ فَرَجَعَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ لَیْسَ لَهُمْ مِنَ الْغَنِیمَهِ شَیْءٌ ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ فِیمَا بَعْدُ وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ { 1) سوره الأنفال 41. } فَقَسَمَهُ عَلَیْهِمْ بَیْنَهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی عُبَادَهُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ عُبَادَهَ عَنْ جَدِّهِ عُبَادَهَ بْنِ الصَّامِتِ قَالَ سَلَّمْنَا الْأَنْفَالَ یَوْمَ بَدْرٍ لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لَمْ یُخَمِّسْ رَسُولُ اللَّهِ ص بَدْراً وَ نَزَلَتْ بَعْدُ وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَاسْتَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْمُسْلِمِینَ

الْخُمُسَ فِیمَا کَانَ مِنْ أَوَّلِ غَنِیمَهٍ بَعْدَ بَدْرٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ أَبِی أُسَیْدٍ السَّاعِدِیِّ مِثْلَهُ

وَ رَوَی عِکْرِمَهُ قَالَ اخْتَلَفَ النَّاسُ فِی الْغَنَائِمِ یَوْمَ بَدْرٍ فَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْغَنَائِمِ أَنْ تُرَدَّ فِی الْمَقْسَمِ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهَا شَیْءٌ إِلاَّ رُدَّ وَ ظَنَّ أَهْلُ الشَّجَاعَهِ أَنَّهُ ص یَخُصُّهُمْ بِهَا دُونَ غَیْرِهِمْ مِنْ أَهْلِ الضَّعْفِ ثُمَّ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ تُقْسَمَ بَیْنَهُمْ عَلَی سَوَاءٍ فَقَالَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ تُعْطِی فَارِسَ الْقَوْمِ الَّذِی یَحْمِیهِمْ مِثْلَ مَا تُعْطِی الضَّعِیفَ فَقَالَ ص ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ وَ هَلْ تُنْصَرُونَ إِلاَّ بِضُعَفَائِکُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی مُحَمَّدُ بْنُ سَهْلِ بْنِ خَیْثَمَهَ قَالَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ تُرَدَّ الْأَسْرَی وَ الْأَسْلاَبُ وَ مَا أَخَذُوا مِنَ الْمَغْنَمِ ثُمَّ أَقْرَعَ بَیْنَهُمْ فِی الْأَسْرَی وَ قَسَّمَ أَسْلاَبَ الْمَقْتُولِینَ الَّذِینَ یُعْرَفُ قَاتِلُوهُمْ بَیْنَ قَاتِلِیهِمْ وَ قَسَّمَ مَا وَجَدَهُ فِی الْعَسْکَرِ بَیْنَ جَمِیعِ اَلْمُسْلِمِینَ عَنْ فِرَاقٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الْحَمِیدِ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ سَأَلْتُ مُوسَی بْنَ سَعْدِ بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ کَیْفَ فَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَوْمَ بَدْرٍ فِی الْأَسْرَی وَ الْأَسْلاَبَ وَ الْأَنْفَالَ فَقَالَ نَادَی مُنَادِیهِ یَوْمَئِذٍ مَنْ قَتَلَ قَتِیلاً فَلَهُ سَلَبُهُ وَ مَنْ أَسَرَ أَسِیراً فَهُوَ لَهُ وَ أَمَرَ بِمَا وُجِدَ فِی الْعَسْکَرِ وَ مَا أُخِذَ بِغَیْرِ قِتَالٍ فَقَسَمَهُ بَیْنَهُمْ عَنْ فِرَاقٍ فَقُلْتُ لِعَبْدِ الْحَمِیدِ فَلِمَنْ أَعْطَی سَلَبَ أَبِی جَهْلٍ فَقَالَ قَدْ قِیلَ إِنَّهُ أَعْطَاهُ مُعَاذَ بْنَ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ وَ قِیلَ أَعْطَاهُ اِبْنَ مَسْعُودٍ .

قَالَ وَ أَخَذَ عَلِیٌّ ع دِرْعَ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُتْبَهَ وَ بَیْضَتَهُ وَ مِغْفَرَهُ وَ أَخَذَ حَمْزَهُ سِلاَحَ عُتْبَهَ وَ أَخَذَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ سِلاَحَ شَیْبَهَ ثُمَّ صَارَ إِلَی وَرَثَتِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَتِ الْقِسْمَهُ عَلَی ثَلاَثِمِائَهٍ وَ سَبْعَهَ عَشَرَ سَهْماً لِأَنَّ الرِّجَالَ کَانَتْ ثَلاَثَمِائَهٍ وَ ثَلاَثَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ کَانَ مَعَهُمْ فُرْسَانٌ لَهُمَا أَرْبَعَهُ أَسْهُمٍ وَ قَسَمَ أَیْضاً فَوْقَ ذَلِکَ لِثَمَانِیَهِ أَسْهُمٍ لَمْ یَحْضُرُوا ضُرِبَ لَهُمْ بِسِهَامِهِمْ وَ أُجُورِهِمْ ثَلاَثَهٌ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ لاَ خِلاَفَ فِیهِمْ وَ هُمُ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ خَلَّفَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی ابْنَتِهِ رُقَیَّهَ وَ مَاتَتْ یَوْمَ قَدِمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ بِالْبِشَارَهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ طَلْحَهُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ سَعْدُ بْنِ زَیْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَیْلٍ بَعَثَهُمَا رَسُولُ اللَّهِ ص یَتَجَسَّسَانِ خَبَرَ الْعِیرِ وَ خَمْسَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ هُمْ أَبُو لُبَابَهَ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ خَلَّفَهُ عَلَی اَلْمَدِینَهِ وَ عَاصِمُ بْنُ عَدِیٍّ خَلَّفَهُ عَلَی قُبَاءَ وَ أَهْلِ اَلْعَالِیَهِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ حَاطِبٍ أَمَرَهُ بِأَمْرٍ فِی بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ وَ خَوَّاتُ بْنُ جُبَیْرٍ کُسِرَ بِالرَّوْحَاءِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ الصِّمَّهِ مِثْلُهُ فَلاَ اخْتِلاَفَ فِی هَؤُلاَءِ وَ اخْتُلِفَ فِی أَرْبَعَهٍ غَیْرِهِمْ فَرُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِسَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ بِسَهْمِهِ وَ أَجْرِهِ وَ قَالَ لَئِنْ لَمْ یَشْهَدْهَا لَقَدْ کَانَ فِیهَا رَاغِباً وَ ذَلِکَ أَنَّهُ کَانَ یَحُضُّ النَّاسَ عَلَی الْخُرُوجِ إِلَی بَدْرٍ فَنَهَشَ فَمَنَعَهُ ذَلِکَ مِنَ الْخُرُوجِ.

وَ رُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِسَعْدِ بْنِ مَالِکٍ السَّاعِدِیِّ بِسَهْمِهِ وَ أَجْرِهِ وَ کَانَ تَجَهَّزَ إِلَی بَدْرٍ فَمَرِضَ بِالْمَدِینَهِ فَمَاتَ خِلاَفَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَوْصَی إِلَیْهِ ع.

وَ رُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِرَجُلَیْنِ آخَرَیْنِ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ لَمْ یُسَمِّهِمَا اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ هَؤُلاَءِ الْأَرْبَعَهُ غَیْرُ مُجْمَعٍ عَلَیْهِمْ کَإِجْمَاعِهِمْ عَلَی الثَّمَانِیَهِ.

قَالَ وَ قَدِ اخْتُلِفَ هَلْ ضُرِبَ بِسَهْمٍ فِی الْغَنِیمَهِ لِقَتْلَی بَدْرٍ فَقَالَ الْأَکْثَرُونَ لَمْ یُضْرَبْ لَهُمْ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ بَلْ ضُرِبَ لَهُمْ

حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ یَعْقُوبَ بْنِ زَیْدٍ عَنْ أَبِیهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص ضَرَبَ لِشُهَدَاءِ بَدْرٍ أَرْبَعَهَ عَشَرَ رَجُلاً قَالَ وَ قَدْ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَعْدِ بْنِ خَیْثَمَهَ أَخَذْنَا سَهْمَ أَبِی الَّذِی ضَرَبَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ

قَسَّمَ الْغَنَائِمَ وَ حَمَلَهُ إِلَیْنَا عُوَیْمِرُ بْنُ سَاعِدَهَ

قَالَ وَ قَدْ رَوَی اَلسَّائِبُ بْنُ أَبِی لُبَابَهَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَسْهَمَ لِمُبَشِّرِ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَالَ وَ قَدْ قَدِمَ بِسَهْمِهِ عَلَیْنَا مَعْنُ بْنُ عَدِیٍّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتِ الْإِبِلُ الَّتِی أَصَابُوا یَوْمَئِذٍ مِائَهً وَ خَمْسِینَ بَعِیراً وَ کَانَ مَعَهُ أُدُمٌ کَثِیرٌ حَمَلُوهُ لِلتِّجَارَهِ فَمَنَعَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَوْمَئِذٍ وَ کَانَ فِیمَا أَصَابُوا قَطِیفَهٌ حَمْرَاءُ فَقَالَ بَعْضُهُمْ مَا لَنَا لاَ نَرَی الْقَطِیفَهَ مَا نَرَی رَسُولَ اللَّهِ ص إِلاَّ أَخَذَهَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَغُلَّ { 1) سوره آل عمران 161. } وَ جَاءَ رَجُلٌ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ فُلاَناً غَلَّ قَطِیفَهً فَسَأَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص الرَّجُلَ فَقَالَ لَمْ أَفْعَلْ فَقَالَ الدَّالُّ یَا رَسُولَ اللَّهِ احْفِرُوا هَاهُنَا فَحَفَرْنَا فَاسْتُخْرِجَتِ الْقَطِیفَهُ فَقَالَ قَائِلٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ اسْتَغْفِرْ لِفُلاَنٍ مَرَّتَیْنِ أَوْ مِرَاراً فَقَالَ ع دَعُونَا مِنْ أَبِی حُرٍّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ اَلْمُسْلِمُونَ مِنْ خُیُولِهِمْ عَشْرَهَ أَفْرَاسٍ وَ کَانَ جَمَلُ أَبِی جَهْلٍ فِیمَا غَنِمُوهُ فَأَخَذَهُ اَلنَّبِیُّ ص فَلَمْ یَزَلْ عِنْدَهُ یَضْرِبُ فِی إِبِلِهِ وَ یَغْزُو عَلَیْهِ حَتَّی سَاقَهُ فِی هَدْیِ اَلْحُدَیْبِیَهِ فَسَأَلَهُ یَوْمَئِذٍ اَلْمُشْرِکُونَ الْجَمَلَ بِمِائَهِ بَعِیرٍ فَقَالَ لَوْ لاَ أَنَّا سَمَّیْنَاهُ فِی الْهَدْیِ لَفَعَلْنَا قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص صَفِیٌّ { 2) الصفی من الغنیمه:نصیب الرئیس. } مِنَ الْغَنِیمَهِ قَبْلَ الْقِسْمَهِ فَتَنَفَّلَ سَیْفَهُ ذَا الْفَقَارِ یَوْمَئِذٍ کَانَ لِمُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ غَزَا إِلَی بَدْرٍ بِسَیْفٍ وَهَبَهُ لَهُ سَعْدُ بْنُ عُبَادَهَ یُقَالُ لَهُ اَلْعَضْبُ .

قَالَ وَ سَمِعْتُ اِبْنَ أَبِی سَبْرَهَ یَقُولُ سَمِعْتُ صَالِحَ بْنَ کَیْسَانَ یَقُولُ خَرَجَ رَسُولُ

اللَّهِ ص

یَوْمَ بَدْرٍ وَ مَا مَعَهُ سَیْفٌ وَ کَانَ أَوَّلَ سَیْفِ قَلَّدَهُ سَیْفُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ غَنِمَهُ یَوْمَ بَدْرٍ .

وَ قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ کَانَ ذُو الْفَقَارِ لِلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ یُقَالُ لِمُنَبِّهٍ وَ یُقَالُ لِشَیْبَهَ وَ الثَّبْتُ عِنْدَنَا أَنَّهُ کَانَ لِلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ إِذَا ذُکِرَ اَلْأَرْقَمُ بْنُ أَبِی الْأَرْقَمِ یَقُولُ مَا یَوْمِی مِنْهُ بِوَاحِدٍ فَیُقَالُ مَا هَذَا هُوَ فَیَقُولُ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ أَنْ یَرُدُّوا یَوْمَ بَدْرٍ مَا فِی أَیْدِیهِمْ مِنَ الْمَغْنَمِ فَرَدَدْتُ سَیْفَ أَبِی عَائِذٍ الْمَخْزُومِیِّ وَ اسْمُ السَّیْفِ اَلْمَرْزُبَانُ وَ کَانَ لَهُ قِیمَهٌ وَ قَدْرٌ وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ یَرُدَّ إِلَیَّ فَکَلَّمَ اَلْأَرْقَمُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِیهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یَمْنَعُ شَیْئاً یَسْأَلُهُ فَأَعْطَاهُ السَّیْفَ وَ خَرَجَ بُنَیٌّ لَهُ یَفَعَهٌ { 1) غلام یفع و یفعه،إذا کان مترعرعا. } فَاحْتَمَلَهُ الْغُولُ فَذَهَبْتُ بِهِ مُتَوَرِّکَهً ظَهْراً فَقِیلَ لِأَبِی أَسِیدٍ وَ کَانَتِ الْغِیلاَنُ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ فَقَالَ نَعَمْ وَ لَکِنَّهَا قَدْ هَلَکَتْ فَلَقِیَ بُنَیَّ اَلْأَرْقَمِ بْنِ أَبِی الْأَرْقَمِ فَبَهِشَ { 2) بهش إلیه:خف إلیه. } إِلَیْهِ بَاکِیاً مُسْتَجِیراً بِهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ فَأَخْبَرَهُ فَقَالَتِ الْغُولُ أَنَا حَاضِنَتُهُ فَلَهَا عَنْهُ وَ الصَّبِیُّ یُکْذِبُهَا فَلَمْ یُعَرِّجْ عَلَیْهِ حَتَّی السَّاعَهِ فَخَرَجَ مِنْ دَارِی فَرَسٌ لِی فَقَطَعَ رَسَنَهُ فَلَقِیَهُ اَلْأَرْقَمُ بِالْغَابَهِ فَرَکِبَهُ حَتَّی إِذَا دَنَا مِنَ اَلْمَدِینَهِ أَفْلَتَ مِنْهُ فَتَعَذَّرَ إِلَیَّ أَنَّهُ أَفْلَتَ مِنِّی فَلَمْ أَقْدِرْ عَلَیْهِ حَتَّی السَّاعَهِ.

قَالَ وَ رَوَی عَامِرُ بْنُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ عَنْ أَبِیهِ أَنَّهُ سَأَلَ رَسُولَ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ سَیْفَ اَلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهٍ فَأَعْطَاهُ قَالَ وَ أَخَذَ ع مَمَالِیکَ حَضَرُوا بَدْراً وَ لَمْ یُسْهِمْ لَهُمْ وَ هُمْ ثَلاَثَهُ أَعْبُدٍ غُلاَمٌ لِحَاطِبِ بْنِ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ غُلاَمٌ لِعَبْدِ الرَّحْمَنِ

بْنِ عَوْفٍ وَ غُلاَمٌ لِسَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ اسْتَعْمَلَ ص شُقْرَانَ غُلاَمَهُ عَلَی الْأَسْرَی فَأَخَذُوا مِنَ کُلِّ أَسِیرٍ مَا لَوْ کَانَ حُرّاً مَا أَصَابَهُ فِی الْمُقْسَمِ

وَ رَوَی عَامِرُ بْنُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ رَمَیْتُ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو یَوْمَ بَدْرٍ فَقَطَعْتُ نَسَاءَهُ فَاتَّبَعْتُ أَثَرَ الدَّمِ حَتَّی وَجَدْتُهُ قَدْ أَخَذَهُ مَالِکُ بْنُ الدُّخْشُمِ وَ هُوَ مُمْسِکٌ بِنَاصِیَتِهِ فَقُلْتُ أَسِیرِی رَمَیْتُهُ فَقَالَ أَسِیرِی أَخَذْتُهُ فَأَتَیْنَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَخَذَهُ مِنَّا جَمِیعاً وَ أَفْلَتَ سَهْلَ اَلرَّوْحَاءِ فَصَاحَ ع بِالنَّاسِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ فَقَالَ ص مَنْ وَجَدَهُ فَلْیَقْتُلْهُ فَوَجَدَهُ هُوَ ص فَلَمْ یَقْتُلْهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نِیَارٍ أَسِیراً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ یُقَالُ لَهُ مَعْبَدُ بْنُ وَهْبٍ مِنْ بَنِی سَعْدِ بْنِ لَیْثٍ فَلَقِیَهُ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ وَ کَانَ عُمَرُ یَحُضُّ عَلَی قَتْلِ الْأَسْرَی لاَ یَرَی أَحَداً فِی یَدَیْهِ أَسِیراً إِلاَّ أَمَرَ بِقَتْلِهِ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یَتَفَرَّقَ النَّاسُ فَلَقِیَهُ مَعْبَدٌ وَ هُوَ أَسِیرٌ مَعَ أَبِی بُرْدَهَ فَقَالَ أَ تَرَوْنَ یَا عُمَرُ أَنَّکُمْ قَدْ غُلِبْتُمْ کُلاَّ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی فَقَالَ عُمَرُ عِبَادَ اللَّهِ اَلْمُسْلِمِینَ أَ تَتَکَلَّمُ وَ أَنْتَ أَسِیرٌ فِی أَیْدِینَا ثُمَّ أَخَذَهُ مِنْ أَبِی بُرْدَهَ فَضَرَبَ عُنُقَهُ وَ یُقَالُ إِنَّ أَبَا بُرْدَهَ قَتَلَهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو بَکْرِ بْنُ إِسْمَاعِیلَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ قَالَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص یَوْمَئِذٍ لاَ تُخْبِرُوا سَعْداً بِقَتْلِ أَخِیهِ فَیَقْتُلَ کُلَّ أَسِیرٍ فِی أَیْدِیکُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا جِیءَ بِالْأَسْرَی کَرِهَ ذَلِکَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص کَأَنَّهُ شَقَّ عَلَیْکَ أَنْ یُؤسَرُوا قَالَ نَعَمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ کَانَتْ أَوَّلَ

وَقْعَهٍ الْتَقَیْنَا فِیهَا بِالْمُشْرِکِینَ فَأَحْبَبْتُ أَنْ یُذِلَّهُمُ اللَّهُ وَ أَنْ یُثْخِنَ فِیهِمْ الْقَتْلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ أَسَرَهُ اَلْمِقْدَادُ یَوْمَئِذٍ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بَدْرٍ فَکَانَ اَلْأَثِیلُ عُرِضَ عَلَیْهِ الْأَسْرَی فَنَظَرَ إِلَی اَلنَّضْرِ بْنِ الْحَارِثِ فَأَبَّدَهَ الْبَصَرُ فَقَالَ لِرَجُلٍ إِلَی جَنْبِهِ مُحَمَّدٌ وَ اللَّهِ قَاتِلِی لَقَدْ نَظَرَ إِلَیَّ بِعَیْنَیْنِ فِیهِمَا الْمَوْتُ فَقَالَ الَّذِی إِلَی جَنْبِهِ وَ اللَّهِ مَا هَذَا مِنْکَ إِلاَّ رُعْبٌ فَقَالَ اَلنَّضْرُ لِمُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ یَا مُصْعَبُ أَنْتَ أَقْرَبُ مَنْ هَاهُنَا بِی رَحِماً کَلِّمْ صَاحِبَکَ أَنْ یَجْعَلَنِی کَرَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِی هُوَ وَ اللَّهِ قَاتِلِی إِنْ لَمْ تَفْعَلْ قَالَ مُصْعَبٌ إِنَّکَ کُنْتَ تَقُولُ فِی کِتَابِ اللَّهِ کَذَا وَ کَذَا وَ تَقُولُ فِی نَبِیِّهِ کَذَا وَ کَذَا قَالَ یَا مُصْعَبُ فَلْیَجْعَلْنِی کَأَحَدِ أَصْحَابِی إِنْ قُتِلُوا قُتِلْتُ وَ إِنْ مَنَّ عَلَیْهِمْ مَنَّ عَلَیَّ قَالَ مُصْعَبُ إِنَّکَ کُنْتَ تُعَذِّبُ أَصْحَابَهُ قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَسَرَتْکَ قُرَیْشٌ مَا قُتِلْتَ أَبَداً وَ أَنَا حَیٌّ قَالَ مُصْعَبُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرَاکَ صَادِقاً وَ لَکِنْ لَسْتُ مِثْلَکَ قَطَعَ اَلْإِسْلاَمُ الْعُهُودَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ عُرِضَتِ الْأَسْرَی عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَرَأَی اَلنَّضْرَ بْنَ الْحَارِثِ فَقَالَ اضْرِبُوا عُنُقَهُ فَقَالَ اَلْمِقْدَادُ أَسِیرِی یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَغْنِ اَلْمِقْدَادَ مِنْ فَضْلِکَ قُمْ یَا عَلِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَامَ عَلِیٌّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ بِالسَّیْفِ صَبْراً وَ ذَلِکَ بِالْأَثِیلِ فَقَالَتْ أُخْتُهُ { 1) و اسمها قتیله،ذکرها التبریزی فی الحماسه. } یَا رَاکِباً إِنَّ اَلْأَثِیلَ مَظِنَّهٌ

فَلْیَسْمَعَنَّ اَلنَّضْرُ إِنْ نَادَیْتُهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص لَمَّا وَصَلَ إِلَیْهِ شِعْرُهَا رَقَّ لَهُ وَ قَالَ لَوْ کُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَهَا قَبْلَ أَنْ أَقْتُلَهُ لَمَا قَتَلْتُهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَا رَسُولَ اللَّهِ انْزِعْ ثَنِیَّتَیْهِ یَدْلَعُ لِسَانَهُ فَلاَ یَقُومُ عَلَیْکَ خَطِیباً أَبَداً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ أُمَثِّلُ بِهِ فَیُمَثِّلُ اللَّهُ بِی وَ إِنْ کُنْتُ نَبِیّاً وَ لَعَلَّهُ یَقُومُ مَقَاماً لاَ تَکْرَهُهُ فَقَامَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو بِمَکَّهَ حِینَ جَاءَهُ وَفَاهُ اَلنَّبِیِّ ص بِخُطْبَهِ أَبِی بَکْرٍ بِالْمَدِینَهِ کَأَنَّهُ کَانَ یَسْمَعُهَا فَقَالَ عُمَرُ حِینَ بَلَغَهُ کَلاَمُ سُهَیْلٍ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ یُرِیدُ قَوْلَهُ ص لَعَلَّهُ یَقُومُ مَقَاماً لاَ تَکْرَهُهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یُحَدِّثُ فَیَقُولُ أَتَی جِبْرِیلُ اَلنَّبِیَّ ص یَوْمَ بَدْرٍ فَخَیَّرَهُ فِی الْأَسْرَی أَنْ یَضْرِبَ أَعْنَاقَهُمْ أَوْ یَأْخُذَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ وَ یُسْتَشْهَدَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی قَابِلٍ عِدَّتُهُمْ فَدَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص أَصْحَابَهُ وَ قَالَ هَذَا جِبْرِیلُ یُخَیِّرُکُمْ فِی الْأَسْرَی بَیْنَ أَنْ تُضْرَبَ أَعْنَاقُهُمْ أَوْ تُؤْخَذَ مِنْهُمْ الْفِدْیَهُ وَ یُسْتَشْهَدَ

مِنْکُمْ قَابِلاً عِدَّتُهُمْ قَالُوا بَلْ نَأْخُذُ الْفِدْیَهَ وَ نَسْتَعِینُ بِهَا وَ یُسْتَشْهَدَ مِنَّا مَنْ یَدْخُلُ اَلْجَنَّهَ فَقَبِلَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ وَ قُتِلَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ قَابِلاً عِدَّتُهُمْ بِأُحُدٍ.

قلت لو کان هذا الحدیث صحیحا لما عوتبوا فقیل لهم ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْری حَتّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللّهُ یُرِیدُ الْآخِرَهَ { 1) سوره الأنفال 67. } ثم قال لَوْ لا کِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِیما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ { 2) سوره الأنفال 68. } لأنّه إذا کان خیرهم فقد أباحهم أخذ الفداء و أخبرهم أنّه حسن فلا یجوز فیما بعد أن ینکره علیهم و یقول إنّه قبیح

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا حَبَسَ الْأَسْرَی وَ جَعَلَ عَلَیْهِمُ شُقْرَانَ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص طَمِعُوا فِی الْحَیَاهِ فَقَالُوا لَوْ بَعَثْنَا إِلَی أَبِی بَکْرٍ فَإِنَّهُ أَوْصَلُ قُرَیْشٍ لِأَرْحَامِنَا فَبَعَثُوا إِلَی أَبِی بَکْرٍ فَأَتَاهُمْ فَقَالُوا یَا أَبَا بَکْرٍ إِنَّ فِینَا الْآبَاءَ وَ الْأَبْنَاءَ وَ الْإِخْوَانَ وَ الْعُمُومَهَ وَ بَنِی الْعَمِّ وَ أَبْعَدُنَا قَرِیبٌ کَلِّمْ صَاحِبَکَ فَلْیَمُنَّ عَلَیْنَا وَ یُفَادِنَا فَقَالَ نَعَمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ لاَ آلُوکُمْ خَیْراً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالُوا وَ ابْعَثُوا إِلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَإِنَّهُ مَنْ قَدْ عَلِمْتُمْ وَ لاَ یُؤْمَنُ أَنْ یُفْسِدَ عَلَیْکُمْ لَعَلَّهُ یَکُفُّ عَنْکُمْ فَأَرْسَلُوا إِلَیْهِ فَجَاءَهُمْ فَقَالُوا لَهُ مِثْلَ مَا قَالُوا لِأَبِی بَکْرٍ فَقَالَ لاَ آلُوکُمْ شَرّاً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص فَوَجَدَ أَبَا بَکْرٍ عِنْدَهُ وَ النَّاسُ حَوْلَهُ وَ أَبُو بَکْرٍ یُلِینُهُ وَ یَغْشَاهُ وَ یَقُولُ یَا رَسُولَ اللَّهِ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی قَوْمُکَ فِیهِمْ الْآبَاءُ وَ الْأَبْنَاءُ وَ الْعُمُومَهُ وَ الْإِخْوَانُ وَ بَنُو الْعَمِّ وَ أَبْعَدُهُمْ عَنْکَ قَرِیبٌ فَامْنُنْ عَلَیْهِمْ مِنَ اللَّهِ عَلَیْکَ أَوْ فَادِهِمْ قُوَّهً لِلْمُسْلِمِینَ فَلَعَلَّ اللَّهَ یَقْبَلُ بِقُلُوبِهِمْ إِلَیْکَ ثُمَّ قَامَ فَتَنَحَّی نَاحِیَهً وَ سَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُجِبْهُ فَجَاءَ عُمَرُ فَجَلَسَ مَجْلِسَ أَبِی بَکْرٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هُمْ أَعْدَاءُ اللَّهِ کَذَّبُوکَ

وَ قَاتَلُوکَ وَ أَخْرَجُوکَ اضْرِبْ رِقَابَهُمْ فَهُمْ رُءُوسُ الْکُفْرِ وَ أَئِمَّهُ الضَّلاَلَهِ یُوَطِّئُ اللَّهُ بِهِمْ اَلْإِسْلاَمَ وَ یُذِلُّ بِهِمُ اَلشِّرْکَ فَسَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ لَمْ یُجِبْهُ وَ عَادَ أَبُو بَکْرٍ إِلَی مَقْعَدِهِ الْأَوَّلِ فَقَالَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی قَوْمُکَ فِیهِمْ الْآبَاءُ وَ الْأَبْنَاءُ وَ العُمُومَهُ وَ الْإِخْوَانُ وَ بَنُو الْعَمِّ وَ أَبْعَدُهُمْ مِنْکَ قَرِیبٌ فَامْنُنْ عَلَیْهِمْ أَوْ فَادِهِمْ هُمْ عَشِیرَتُکَ وَ قَوْمُکَ لاَ تَکُنْ أَوَّلَ مَنْ یَسْتَأْصِلُهُمْ وَ أَنْ یَهْدِیهُمُ اللَّهُ خَیْرٌ مِنْ أَنْ یُهْلِکَهُمْ فَسَکَتَ ص عَنْهُ فَلَمْ یَرُدَّ عَلَیْهِ شَیْئاً وَ قَامَ نَاحِیَهً فَقَامَ عُمَرُ فَجَلَسَ مَجْلِسَهُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَنْتَظِرُ بِهِمْ اضْرِبْ أَعْنَاقَهُمْ یُوَطِّئُ اللَّهُ بِهِمْ اَلْإِسْلاَمَ وَ یُذِلُّ أَهْلَ اَلشِّرْکِ هُمْ أَعْدَاءُ اللَّهِ کَذَّبُوکَ وَ أَخْرَجُوکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ اشْفِ صُدُورَ الْمُؤْمِنِینَ لَوْ قَدَرُوا مِنَّا عَلَی مِثْلِ هَذَا مَا أَقَالُونَا أَبَداً فَسَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُجِبْهُ فَقَامَ نَاحِیَهً فَجَلَسَ وَ عَادَ أَبُو بَکْرٍ فَکَلَّمَهُ مِثْلَ کَلاَمِهِ الْأَوَّلِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ تَنَحَّی فَجَاءَ عُمَرُ فَکَلَّمَهُ بِمِثْلِ کَلاَمِهِ الْأَوَّلِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَدَخَلَ قُبَّتَهُ فَمَکَثَ فِیهَا سَاعَهً ثُمَّ خَرَجَ وَ النَّاسُ یَخُوضُونَ فِی شَأْنِهِمْ یَقُولُ بَعْضُهُمْ الْقَوْلُ مَا قَالَ أَبُو بَکْرٍ وَ آخَرُونَ یَقُولُونَ الْقَوْلُ مَا قَالَ عُمَرُ فَلَمَّا خَرَجَ قَالَ لِلنَّاسِ مَا تَقُولُونَ فِی صَاحِبَیْکُمْ هَذَیْنِ دَعُوهُمَا فَإِنَّ لَهُمَا مَثَلاً مَثَلُ أَبِی بَکْرٍ فِی الْمَلاَئِکَهِ کَمِیکَائِیلَ یَنْزِلُ بِرِضَا اللَّهِ وَ عَفْوِهِ عَلَی عِبَادِهِ وَ مِثْلُهُ فِی الْأَنْبِیَاءِ کَمِثْلِ إِبْرَاهِیمَ کَانَ أَلْیَنَ عَلَی قَوْمِهِ مِنَ الْعَسَلِ أَوْقَدَ لَهُ قَوْمُهُ النَّارَ فَطَرَحُوهُ فِیهَا فَمَا زَادَ عَلَی أَنْ قَالَ أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ { 1) سوره الأنبیاء 67. } وَ قَالَ فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ { 2) سوره إبراهیم 14. } وَ کَعِیسَی إِذْ یَقُولُ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ { 3) سوره المائده 118. } وَ مَثَلُ عُمَرَ فِی الْمَلاَئِکَهِ کَمَثَلِ جِبْرِیلَ یَنْزِلُ بِالسَّخَطِ مِنَ اللَّهِ وَ النَّقِمَهِ عَلَی أَعْدَاءِ اللَّهِ وَ مَثَلُهُ فِی الْأَنْبِیَاءِ کَمَثَلِ نُوحٍ کَانَ أَشَدَّ عَلَی قَوْمِهِ مِنَ الْحِجَارَهِ إِذْ یَقُولُ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی

الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّاراً

{ 1) سوره نوح 26. }

فَدَعَا عَلَیْهِمْ دَعْوَهً أَغْرَقَ اللَّهُ بِهَا الْأَرْضَ جَمِیعاً وَ مَثَلُ مُوسَی إِذْ یَقُولُ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلی أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلی قُلُوبِهِمْ فَلا یُؤْمِنُوا حَتّی یَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِیمَ { 2) سوره یونس 88. } وَ إِنَّ بِکُمْ عَیْلَهً فَلاَ یَفُوتَنَّکُمْ رَجُلٌ مِنْ هَؤُلاَءِ إِلاَّ بِفِدَاءٍ أَوْ ضَرْبَهِ عُنُقٍ فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِلاَّ سُهَیْلَ بْنَ بَیْضَاءَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ هَکَذَا رَوَی اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ وَ هَذَا وَهَمٌ سُهَیْلُ بْنُ بَیْضَاءَ مُسْلِمٌ مِنْ مُهَاجَرَهِ اَلْحَبَشَهِ وَ شَهِدَ بَدْراً وَ إِنَّمَا هُوَ أَخٌ لَهُ وَ یُقَالُ لَهُ سُهَیْلٌ قَالَ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ فَإِنِّی رَأَیْتُهُ یُظْهِرُ اَلْإِسْلاَمَ بِمَکَّهَ قَالَ فَسَکَتَ اَلنَّبِیُّ ص قَالَ عَبْدُ اللَّهِ فَمَا مَرَّتْ عَلَیَّ سَاعَهٌ قَطُّ کَانَتْ أَشَدَّ عَلَیَّ مِنْ تِلْکَ السَّاعَهِ جَعَلْتُ أَنْظُرُ إِلَی السَّمَاءِ أَتَخَوَّفُ أَنْ تَسْقُطَ عَلَیَّ الْحِجَارَهُ لِتَقَدُّمِی بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ بِالْکَلاَمِ فَرَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَأْسَهُ فَقَالَ إِلاَّ سُهَیْلَ بْنَ بَیْضَاءَ قَالَ فَمَا مَرَّتْ عَلَیَّ سَاعَهٌ أَقَرَّ لِعَیْنِی مِنْهَا إِذْ قَالَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیُشَدِّدُ الْقَلْبَ حَتَّی یَکُونَ أَشَدَّ مِنَ الْحِجَارَهِ وَ إِنَّهُ لَیُلَیِّنُ الْقَلْبَ حَتَّی یَکُونَ أَلْیَنَ مِنَ الزُّبْدِ فَقَبِلَ الْفِدَاءَ ثُمَّ قَالَ بَعْدُ لَوْ نَزَلَ عَذَابٌ یَوْمَ بَدْرٍ لَمَا نَجَا مِنْهُ إِلاَّ عُمَرُ کَانَ یَقُولُ اقْتُلْ وَ لاَ تَأْخُذِ الْفِدَاءَ وَ کَانَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ یَقُولُ اقْتُلْ وَ لاَ تَأْخُذِ الْفِدَاءَ.

قلت عندی فی هذا کلام أما فی أصل الحدیث فلأن فیه أن رسول اللّه ص قال و مثله کعیسی إذ قال إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ و هذه الآیه من المائده و المائده أنزلت فی آخر عمره و لم ینزل بعدها إلاّ سوره براءه و بدر کانت فی السنه الثانیه من الهجره فکیف هذا اللّهمّ إلاّ أن یکون قوله تعالی وَ إِذْ قالَ اللّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ الآیات قد کانت أنزلت أما بمکّه أو بالمدینه قبل بدر

فلما جمع عثمان القرآن ضمها إلی سوره المائده فلعله قد کان ذلک فینبغی أن ننظر فی هذا فهو مشکل.

و أمّا حدیث سهیل بن بیضاء فإنه یوهم مذهب موسی بن عمران فی أن النبیّ ص کان یحکم فی الوقائع بما یشاء لأنّه قیل له احکم بما تشاء فإنک لا تحکم إلاّ بالحق و هو مذهب متروک إلاّ أنّه یمکن أن یقال لعله لما سکت ص عند ما قال ابن مسعود ذلک القول نزل علیه فی تلک السکته الوحی و قیل له إلاّ سهیل بن بیضاء فقال حینئذ إلاّ سهیل بن بیضاء کما أوحی إلیه.

و أمّا الحدیث الذی فیه لو نزل عذاب لما نجا منه إلاّ عمر فالواقدی و غیره من المحدثین اتفقوا علی أن سعد بن معاذ کان یقول مثل ما قاله عمر بل هو المتبدئ بذلک الرأی و رسول اللّه ص بعد فی العریش و المشرکون لم ینفض جمعهم کل ذلک الانفضاض فکیف خص عمر بالنجاه وحده دون سعد و یمکن أن یقال إنّه کان شدید التألیب و التحریض علیهم و کثیر الإلحاح علی رسول اللّه ص فی أمرهم فنسب ذلک الرأی إلیه لاشتهاره به و إن شرکه فیه غیره.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مَعْمَرٌ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ لَوْ کَانَ مُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ حَیّاً لَوَهَبْتُ لَهُ هَؤُلاَءِ النَّتْنَی { 1) قال ابن الأثیر فی النهایه 4:124:«یعنی أساری بدر،واحدهم نتن؛کزمن و زمنی،سماهم نتنی لکفرهم؛کقوله تعالی: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ. . } قَالَ وَ کَانَتْ لِمُطْعِمِ بْنِ عَدِیٍّ عِنْدَ اَلنَّبِیِّ ص یَدٌ أَجَارَهُ حِینَ رَجَعَ مِنَ اَلطَّائِفِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ سَعِیدِ بْنِ الْمُسَیَّبِ قَالَ أَمَّنَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنَ الْأَسْرَی یَوْمَ بَدْرٍ أَبَا عَزَّهَ عَمْرَو بْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَیْرٍ الْجُمَحِیَّ وَ کَانَ شَاعِراً فَأَعْتَقَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ لَهُ إِنَّ لِی خَمْسَ بَنَاتٍ لَیْسَ لَهُنَّ شَیْءٌ فَتَصَدَّقْ بِی عَلَیْهِنَّ یَا مُحَمَّدُ فَفَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ وَ قَالَ أَبُو عَزَّهَ أُعْطِیکَ مَوْثِقاً أَلاَّ أُقَاتِلَکَ وَ لاَ أُکْثِرَ عَلَیْکَ أَبَداً فَأَرْسَلَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمَّا خَرَجَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أُحُدٍ جَاءَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ فَقَالَ اخْرُجْ مَعَنَا قَالَ إِنِّی قَدْ أَعْطَیْتُ مُحَمَّداً مَوْثِقاً أَلاَّ أُقَاتِلَهُ وَ لاَ أُکْثِرَ عَلَیْهِ أَبَداً وَ قَدْ مَنَّ عَلَیَّ وَ لَمْ یَمُنَّ عَلَی غَیْرِی حَتَّی قَتَلَهُ أَوْ أَخَذَ مِنْهُ الْفِدَاءَ فَضَمِنَ لَهُ صَفْوَانُ أَنْ یَجْعَلَ بَنَاتِهِ مَعَ بَنَاتِهِ إِنْ قُتِلَ وَ إِنْ عَاشَ أَعْطَاهُ مَالاً کَثِیراً لا یَأْکُلُهُ عِیَالُهُ فَخَرَجَ أَبُو عَزَّهَ یَدْعُو اَلْعَرَبَ وَ یَحْشُرُهَا ثُمَّ خَرَجَ مَعَ قُرَیْشٍ یَوْمَ أُحُدٍ فَأُسِرَ وَ لَمْ یُؤْسَرْ غَیْرُهُ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّمَا خَرَجْتُ کُرْهاً وَ لِی بَنَاتٌ فَامْنُنْ عَلَیَّ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَیْنَ مَا أَعْطَیْتَنِی مِنَ الْعَهْدِ وَ الْمِیثَاقِ لاَ وَ اللَّهِ لاَ تَمْسَحُ عَارِضَیْکَ بِمَکَّهَ تَقُولُ سَخِرْتُ بِمُحَمَّدٍ مَرَّتَیْنِ { 1) مغازی الواقدی 105. } فَقَتَلَهُ.

قَالَ وَ رَوَی سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ یَوْمَئِذٍ إِنَّ الْمُؤْمِنَ لاَ یُلْدَغُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَیْنِ یَا عَاصِمَ بْنَ ثَابِتٍ قَدِّمْهُ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَدَّمَهُ عَاصِمٌ فَضَرَبَ عُنُقَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ بِالْقُلُبِ أَنْ تُغَوَّرَ { 2) تغور:تملأ بالتراب. } ثُمَّ أَمَرَ بِالْقَتْلَی فَطُرِحُوا فِیهَا کُلُّهُمْ إِلاَّ أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ فَإِنَّهُ کَانَ مُسْمَناً { 3) المسمن:السمین خلقه. } انْتَفَخَ مِنْ یَوْمِهِ فَلَمَّا أَرَادُوا أَنْ یَلْقَوْهُ تَزَایَلَ لَحْمُهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص اتْرُکُوهُ { 4) مغازی الواقدی 106. }

وَ قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ انْتَفَخَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ فِی دِرْعِهِ حَتَّی مَلَأَهَا فَلَمَّا ذَهَبُوا یُحَرِّکُونَهُ تَزَایَلَ فَأَقَرُّوهُ وَ أَلْقَوْا عَلَیْهِ التُّرَابَ وَ الْحِجَارَهَ مَا غَیَّبَهُ { 1) سیره ابن هشام 2:279. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ یُجَرُّ إِلَی الْقَلِیبِ وَ کَانَ رَجُلاً جَسِیماً وَ فِی وَجْهِهِ أَثَرُ الْجُدَرِیِّ فَتَغَیَّرَ وَجْهُ ابْنِهِ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ عُتْبَهَ فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص مَا لَکَ کَأَنَّکَ سَاءَکَ { 2) ابن هشام:«قد دخلک من أمر أبیک شیء». } مَا أَصَابَ أَبَاکَ قَالَ لاَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لَکِنِّی رَأَیْتُ لِأَبِی عَقْلاً وَ شَرَفاً کُنْتُ أَرْجُو أَنْ یَهْدِیَهُ ذَلِکَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَلَمَّا أَخْطَأَهُ ذَلِکَ وَ رَأَیْتُ مَا أَصَابَهُ غَاظَنِی فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ کَانَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَبْقَی فِی الْعَشِیرَهِ مِنْ غَیْرِهِ وَ لَقَدْ کَانَ کَارِهاً لِوَجْهِهِ وَ لَکِنَّ الْحَیْنَ وَ مَصَارِعَ السَّوْءِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ خَدَّ أَبِی جَهْلٍ الْأَسْفَلَ وَ صَرَعَهُ وَ شَفَانَا مِنْهُ فَلَمَّا تَوَافَوْا فِی الْقَلِیبِ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وَ هُمْ مُصْرَعُونَ جَعَلَ أَبُو بَکْرٍ یُخْبِرُهُ بِهِمْ رَجُلاً رَجُلاً وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَحْمَدُ اللَّهَ وَ یَشْکُرُهُ وَ یَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنْجَزَ لِی مَا وَعَدَنِی فَقَدْ وَعَدَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ ثُمَّ وَقَفَ عَلَی أَهْلِ الْقَلِیبِ فَنَادَاهُمْ رَجُلاً رَجُلاً یَا عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ یَا شَیْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ یَا أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ وَ یَا أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا فَإِنِّی وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِی رَبِّی حَقّاً بِئْسَ الْقَوْمُ کُنْتُمْ لِنَبِیِّکُمْ کَذَّبْتُمُونِی وَ صَدَّقَنِی النَّاسُ وَ أَخْرَجْتُمُونِی وَ آوَانِی النَّاسُ وَ قَاتَلْتُمُونِی وَ نَصَرَنِی النَّاسُ فَقَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ تُنَادِی قَوْماً قَدْ مَاتُوا فَقَالَ لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ مَا وَعَدَهُمْ رَبُّهُمْ حَقٌّ

{ 3) مغازی الواقدی 106،و سیره ابن هشام 2:282. }

وَ قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی إِنَّ عَائِشَهَ کَانَتْ تَرْوِی هَذَا الْخَبَرَ وَ تَقُولُ فَالنَّاسُ یَقُولُونَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَقَدْ سَمِعُوا مَا قُلْتُ لَهُمْ وَ لَیْسَ کَذَلِکَ إِنَّمَا قَالَ لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ مَا وَعَدَهُمُ رَبُّهُمْ حَقٌّ

{ 4) سیره ابن هشام 2:280. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی حُمَیْدٌ الطَّوِیلُ عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ لَمَّا نَادَاهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ لَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ تُنَادِی قَوْماً قَدْ أَنْتَنُوا فَقَالَ مَا أَنْتُمْ بِأَسْمَعَ لِمَا أَقُولُ مِنْهُمْ وَ لَکِنَّهُمْ لاَ یَسْتَطِیعُونَ أَنْ یُجِیبُونِی

{ 1) سیره ابن هشام 2:280. } .

قلت لقائل أن یقول لعائشه إذا جاز أن یعلموا و هم موتی جاز أن یسمعوا و هم موتی فإن قالت ما أخبرت أن یعلموا و هم موتی و لکن تعود الأرواح إلی أبدانهم و هی فی القلیب و یرون العذاب فیعلمون أن ما وعدهم به الرسول حق قیل لها و لا مانع من أن تعود الأرواح إلی أبدانهم و هی فی القلیب فیسمعوا صوت رسول اللّه ص فإذن لا وجه لإنکارها ما یقوله الناس.

و یمکن أن ینتصر لقول عائشه علی وجه حکمی و هو أن الأنفس بعد المفارقه تعلم و لا تسمع لأن الإحساس إنّما یکون بواسطه الآله و بعد الموت تفسد الآله فأما العلم فإنّه لا یحتاج إلی الآله لأن النفس تعلم بجوهرها فقط.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ انْهِزَامُ قُرَیْشٍ وَ تَوَلِّیهَا حِینَ زَالَتِ الشَّمْسُ فَأَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِبَدْرٍ وَ أَمَرَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ کَعْبٍ بِقَبْضِ الْغَنَائِمِ وَ حَمَلَهَا وَ أَمَرَ نَفَراً مِنْ أَصْحَابِهِ أَنْ یُعِینُوهُ فَصَلَّی الْعَصْرَ بِبَدْرٍ ثُمَّ رَاحَ فَمَرَّ بِالْأَثِیلِ قَبْلَ غُرُوبِ الشَّمْسِ فَنَزَلَ بِهِ وَ بَاتَ بِهِ وَ بِأَصْحَابِهِ جِرَاحٌ وَ لَیْسَتْ بِالْکَثِیرَهِ وَ قَالَ مَنْ رَجُلٌ یَحْفَظُنَا اللَّیْلَهَ فَأُسْکِتَ الْقَوْمُ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ قَالَ اجْلِسْ ثُمَّ أَعَادَ الْقَوْلَ الثَّانِیَهَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ اِبْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ فَقَالَ اجْلِسْ ثُمَّ مَکَثَ سَاعَهً وَ أَعَادَ الْقَوْلَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَبُو سَبْعٍ { 2) فی الأصول:«سبیع»،و صوابه ما فی الواقدی؛و انظر ما فی الإستیعاب. } فَسَکَتَ.

ثُمَّ مَکَثَ سَاعَهً وَ قَالَ قُومُوا ثَلاَثَتُکُمْ فَقَامَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ وَحْدَهُ فَقَالَ لَهُ وَ أَیْنَ صَاحِبَاکَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا الَّذِی کُنْتُ أُجِیبُکَ اللَّیْلَهَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَحَفَظَکَ اللَّهُ فَبَاتَ ذَکْوَانُ یَحْرُسُ اَلْمُسْلِمِینَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی کَانَ آخِرُ اللَّیْلِ فَارْتَحَلَ { 1) مغازی الواقدی 107. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص صَلَّی الْعَصْرَ بِالْأَثِیلِ فَلَمَّا صَلَّی رَکْعَهً تَبَسَّمَ فَلَمَّا سَلَّمَ سُئِلَ عَنْ تَبَسُّمِهِ فَقَالَ مَرَّ بِی مِیکَائِیلُ وَ عَلَی جَنَاحِهِ النَّقْعُ فَتَبَسَّمَ إِلَیَّ وَ قَالَ إِنِّی کُنْتُ فِی طَلَبِ الْقَوْمِ وَ أَتَانِی جِبْرِیلُ عَلَی فَرَسٍ أُنْثَی مَعْقُودِ النَّاصِیَهِ قَدْ عَمَّ ثَنِیَتَیْهِ الْغُبَارُ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّ رَبِّی بَعَثَنِی إِلَیْکَ وَ أَمَرَنِی أَلاَّ أُفَارِقَکَ حَتَّی تَرْضَی فَهَلْ رَضِیَتْ فَقُلْتُ نَعَمْ { 2) مغازی الواقدی 107. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْأَسْرَی حَتَّی إِذَا کَانَ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ أَمَرَ عَاصِمَ بْنَ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ أَنْ یَضْرِبَ عُنُقَ عُقْبَهَ بْنَ أَبِی مُعَیْطِ بْنِ أَبِی عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ وَ کَانَ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَلَمَهَ الْعَجْلاَنِیُّ فَجَعَلَ عُقْبَهُ یَقُولُ یَا وَیْلِی عَلاَمَ أُقْتَلُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ مِنْ بَیْنِ مَنْ هَاهُنَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِعَدَاوَتِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ مِنْکَ أَفْضَلُ فَاجْعَلْنِی کَرَجُلٍ مِنْ قَوْمِی إِنْ قَتَلْتَهُمْ قَتَلْتَنِی وَ إِنْ مَنَنْتَ عَلَیْهِمْ مَنَنْتَ عَلَیَّ وَ إِنْ أَخَذْتَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ کُنْتُ کَأَحَدِهِمْ یَا مُحَمَّدُ مَنْ لِلصِّبْیَهِ فَقَالَ النَّارُ قَدِّمْهُ یَا عَاصِمُ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَدَّمَهُ عَاصِمٌ فَضَرَبَ عُنُقَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص بِئْسَ الرَّجُلُ کُنْتَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ کَافِراً بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِکِتَابِهِ مُؤْذِیاً لِنَبِیِّهِ فَأَحْمَدِ اللَّهَ الَّذِی قَتَلَکَ وَ أَقَرَّ عَیْنِی مِنْکَ

{ 3) مغازی الواقدی 107،108. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ رَوَی عِکْرِمَهُ مَوْلَی اِبْنِ عَبَّاسٍ عَنْ أَبِی رَافِعٍ قَالَ کُنْتُ غُلاَماً لِلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ کَانَ اَلْإِسْلاَمُ قَدْ فَشَا فِینَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَأَسْلَمَ اَلْعَبَّاسُ

وَ أَسْلَمَتْ أُمُّ الْفَضْلِ زَوْجَتُهُ وَ کَانَ اَلْعَبَّاسُ یَهَابُ قَوْمَهُ وَ یَکْرَهُ خِلاَفَهُمْ فَکَانَ یَکْتُمُ إِسْلاَمَهُ وَ کَانَ ذَا مَالٍ کَثِیرٍ مُتَفَرِّقٍ فِی قَوْمِهِ وَ کَانَ عَدُوُّ اللَّهِ أَبُو لَهَبٍ قَدْ تَخَلَّفَ عَنْ بَدْرٍ وَ بَعَثَ مَکَانَهُ اَلْعَاصَ بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَذَلِکَ کَانُوا صَنَعُوا لَمْ یَتَخَلَّفْ رَجُلٌ إِلاَّ بَعَثَ مَکَانَهُ رَجُلاً فَلَمَّا جَاءَ الْخَبَرُ عَنْ مُصَابِ أَصْحَابِ بَدْرٍ مِنْ قُرَیْشٍ کَبَتَهُ { 1) کبته اللّه:ذله و أخزاه. } اللَّهُ وَ أَخْزَاهُ وَ وَجَدْنَا فِی أَنْفُسِنَا قُوَّهً وَ عِزّاً.

قَالَ وَ کُنْتُ رَجُلاً ضَعِیفاً وَ کُنْتُ أَعْمَلُ الْقِدَاحَ { 2) ابن هشام:الأقداح. } أَنْحَتُهَا فِی حُجْرَهِ زَمْزَمَ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَجَالِسٌ أَنْحَتُ قِدَاحِی وَ عِنْدِی أُمُّ الْفَضْلِ جَالِسَهً وَ قَدْ سَرَّنَا مَا جَاءَنَا مِنَ الْخَبَرِ إِذْ أَقْبَلَ الْفَاسِقُ أَبُو لَهَبٍ یَجُرُّ رِجْلَیْهِ بِشَرٍّ حَتَّی جَلَسَ إِلَی طُنُبِ { 3) طنب الحجره:طرفها. } الْحُجْرَهِ فَکَانَ ظَهْرُهُ إِلَی ظَهْرِی فَبَیْنَا هُوَ جَالِسٌ إِذْ قَالَ لِلنَّاسِ هَذَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَدْ قَدِمَ وَ کَانَ شَهِدَ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ بَدْراً فَقَالَ أَبُو لَهَبٍ هَلُمَّ یَا ابْنَ أَخِی فَعِنْدَکَ وَ اللَّهِ الْخَبَرُ قَالَ فَجَلَسَ إِلَیْهِ وَ النَّاسُ قِیَامٌ حَوْلَهُ فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی أَخْبِرْنِی کَیْفَ کَانَ أَمْرُ النَّاسِ قَالَ لاَ شَیْءَ وَ اللَّهِ إِنْ هُوَ إِلاَّ أَنْ لَقِینَاهُمْ فَمَنَحْنَاهُمْ أَکْتَافَنَا فَقَتَلُونَا کَیْفَ شَاءُوا وَ أَسَرُونَا کَیْفَ شَاءُوا وَ أَیْمُ اللَّهِ مَعَ ذَلِکَ مَا لُمْتُ النَّاسَ لَقِینَا رِجَالاً بَیْضاً عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لاَ وَ اللَّهِ مَا تُبْقِی { 4) ابن هشام:«ما تلین شیئا»،أی ما تبقی شیئا. } شَیْئاً وَ لاَ یَقُومُ لَهَا شَیْءٌ قَالَ أَبُو رَافِعٍ فَرَفَعْتُ طُنُبَ الْحُجْرَهِ ثُمَّ قُلْتُ تِلْکَ وَ اللَّهِ الْمَلاَئِکَهُ قَالَ { 5-5) العباره فی ابن هشام:«فرفع أبو لهب یده،فضرب بها وجهی ضربه شدیده؛قال: و ثاورته،فاحتملنی فضرب بی الأرض،ثمّ برک علی یضربنی».و ثاورته،أی وثبت إلیه. } فَرَفَعَ أَبُو لَهَبٍ یَدَهُ فَضَرَبَ بِی الْأَرْضَ ثُمَّ بَرَکَ عَلَیَّ یَضْرِبُنِی { 5-5) العباره فی ابن هشام:«فرفع أبو لهب یده،فضرب بها وجهی ضربه شدیده؛قال: و ثاورته،فاحتملنی فضرب بی الأرض،ثمّ برک علی یضربنی».و ثاورته،أی وثبت إلیه. } وَ کُنْتُ رَجُلاً ضَعِیفاً فَقَامَتْ أُمُّ الْفَضْلِ إِلَی عَمُودٍ مِنْ عُمُدِ الْحُجْرَهِ فَأَخَذَتْهُ فَضَرَبَتْهُ عَلَی { } رَأْسِهِ فَشَجَّتْهُ شَجَّهً مُنْکَرَهً وَ قَالَتْ اسْتَضْعَفْتَهْ إِذْ غَابَ

سَیِّدُهُ فَقَامَ مُوَلِّیاً ذَلِیلاً فَوَ اللَّهِ مَا عَاشَ إِلاَّ سَبْعَ لَیَالٍ حَتَّی رَمَاهُ اللَّهُ بِالْعَدَسَهِ { 1) العدسه،قال أبو ذرّ الخشنی:«هی قرحه قاتله کالطاعون،و قد عدس الرجل،إذا أصابه ذلک». } فَقَتَلَتْهُ { 2) الخبر إلی هنا فی سیره ابن هشام 2:289،291. } .

وَ لَقَدْ تَرَکَهُ ابْنَاهُ لَیْلَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً وَ مَا یَدْفِنَانِهِ حَتَّی أَنْتَنَ فِی بَیْتِهِ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ تَتَّقِی الْعَدَسَهَ وَ عَدْوَاهَا کَمَا یَتَّقِی النَّاسُ الطَّاعُونَ حَتَّی قَالَ لَهُمَا رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ وَیْحَکُمَا أَ لاَ تَسْتَحِیَانِ أَنَّ أَبَاکُمَا قَدْ أَنْتَنَ فِی بَیْتِهِ لاَ تُغَیِّبَانِهِ قَالاَ إِنَّا نَخْشَی هَذِهِ الْقُرْحَهَ قَالَ فَانْطَلِقَا وَ أَنَا مَعَکُمَا فَوَ اللَّهِ مَا غَسَّلُوهُ إِلاَّ قَذْفاً عَلَیْهِ بِالْمَاءِ مِنْ بَعِیدٍ مَا یَمَسُّونَهُ وَ أَخْرَجُوهُ فَأَلْقَوْهُ بِأَعْلَی مَکَّهَ إِلَی کِنَانٍ هُنَاکَ وَ قَذَفُوا عَلَیْهِ بِالْحِجَارَهِ حَتَّی وَارَوْهُ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحَضَرَ اَلْعَبَّاسُ بَدْراً فَأُسِرَ فِیمَنْ أُسِرَ وَ کَانَ الَّذِی أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ کَعْبُ بْنُ عَمْرٍو أَحَدُ بَنِی سَلَمَهَ فَلَمَّا أَمْسَی الْقَوْمُ وَ الْأُسَارَی مَحْبُوسُونَ فِی الْوَثَاقِ وَ بَاتَ رَسُولُ اللَّهِ ص تِلْکَ اللَّیْلَهَ سَاهِراً فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ مَا لَکَ لاَ تَنَامُ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ سَمِعْتُ أَنِینَ اَلْعَبَّاسِ مِنْ وَثَاقِهِ فَقَامُوا إِلَیْهِ فَأَطْلَقُوهُ فَنَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص { 3) تاریخ الطبریّ 2:462(طبعه المعارف)،و الأغانی 4:205،206(طبعه دار الکتب). } .

قَالَ وَ رَوَی اِبْنُ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ کَانَ أَبُو الْیُسْرِ رَجُلاً مَجْمُوعاً وَ کَانَ اَلْعَبَّاسُ طَوِیلاً جَسِیماً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا أَبَا الْیُسْرِ کَیْفَ أَسَرْتَ اَلْعَبَّاسَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدْ أَعَانَنِی عَلَیْهِ رَجُلٌ مَا رَأَیْتُهُ مِنْ قَبْلُ مَنْ هَیْئَتُهُ کَذَا قَالَ ص لَقَدْ أَعَانَکَ عَلَیْهِ مَلَکٌ کَرِیمٌ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی أَوَّلِ الْوَقْعَهِ فَنَهَی أَنْ یُقْتَلَ أَحَدٌ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ قَالَ حَدَّثَنِی بِذَلِکَ اَلزُّهْرِیُّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ ثَعْلَبَهَ حَلِیفُ بَنِی زُهْرَهَ

قَالَ وَ حَدَّثَنِی اَلْعَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَعْبَدِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَنْ بَعْضِ أَهْلِهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ

قَالَ وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص لِأَصْحَابِهِ إِنِّی قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ رِجَالاً مِنْ بَنِی هَاشِمٍ وَ غَیْرَهُمْ قَدْ أُخْرِجُوا کُرْهاً لاَ حَاجَهَ لَنَا بِقَتْلِهِمْ فَمَنْ لَقِیَ مِنْکُمْ أَحَداً مِنْ بَنِی هَاشِمٍ فَلاَ یَقْتُلْهُ وَ مَنْ لَقِیَ أَبَا الْبَخْتَرِیِّ فَلاَ یَقْتُلْهُ وَ مَنْ لَقِیَ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَمَّ رَسُولِ اللَّهِ ص فَلاَ یَقْتُلْهُ فَإِنَّهُ إِنَّمَا خَرَجَ مُسْتَکْرَهاً فَقَالَ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ أَ نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ عَشَائِرَنَا وَ نَتْرُکُ اَلْعَبَّاسَ وَ اللَّهِ لَئِنْ لَقِیتُهُ لَأُلْحِمَنَّهُ { 1) لألحمنه،أی لأطعنن لحمه بالسیف،و لأخالطنه،و قال ابن هشام:لألحمنه بالسیف،أی لأضربنه به فی وجهه». } السَّیْفَ فَسَمِعَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ یَا أَبَا حَفْصٍ یَقُولُ عُمَرُ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَأَوَّلُ یَوْمٍ کَنَانِی فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَبِی حَفْصٍ أَ یُضْرَبُ وَجْهُ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ ص بِالسَّیْفِ فَقَالَ عُمَرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ دَعْنِی أَضْرِبْ عُنُقَهُ بِالسَّیْفِ فَوَ اللَّهِ لَقَدْ نَافَقَ قَالَ فَکَانَ أَبُو حُذَیْفَهَ یَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَنَا بِآمِنٍ مِنْ تِلْکَ الْکَلِمَهِ الَّتِی قُلْتُ یَوْمَئِذٍ وَ لاَ أَزَالُ مِنْهَا خَائِفاً أَبَداً إِلاَّ أَنْ یُکَفِّرَهَا اللَّهُ عَنِّی بِشَهَادَهٍ فَقُتِلَ یَوْمَ اَلْیَمَامَهِ شَهِیداً { 2) تاریخ الطبریّ 2:450 طبعه المعارف،و سیره ابن هشام. } قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا اسْتَشَارَ أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ سَعْدَ بْنَ مُعَاذٍ فِی أَمْرِ الْأُسَارَی غَلَظَ عُمَرُ عَلَیْهِمْ غِلْظَهً شَدِیدَهً فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَطِعْنِی فِیمَا أُشِیرُ بِهِ عَلَیْکَ فَإِنِّی لاَ آلُوکَ نُصْحاً قَدِّمْ عَمَّکَ اَلْعَبَّاسَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ بِیَدِکَ وَ قَدِّمْ عَقِیلاً إِلَی عَلِیٍّ أَخِیهِ یَضْرِبْ عُنُقَهُ وَ قَدِّمْ کُلَّ أَسِیرٍ مِنْهُمْ إِلَی أَقْرَبِ النَّاسِ إِلَیْهِ یَقْتُلْهُ قَالَ فَکَرِهَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ وَ لَمْ یُعْجِبُهُ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمَّا قُدِمَ بِالْأَسْرَی إِلَی اَلْمَدِینَهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص

افْدِ نَفْسَکَ یَا عَبَّاسُ وَ ابْنَیْ أَخَوَیْکَ عَقِیلَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ نَوْفَلَ بْنَ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَلِیفَکَ عُقْبَهَ بْنَ عَمْرٍو فَإِنَّکَ ذُو مَالٍ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ مُسْلِماً وَ لَکِنَّ الْقَوْمَ اسْتَکْرَهُونِی فَقَالَ ص اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِسْلاَمِکَ إِنْ یَکُنْ مَا قُلْتَ حَقّاً فَإِنَّ اللَّهَ یَجْزِیکَ بِهِ وَ أَمَّا ظَاهِرُ أَمْرِکَ فَقَدْ کَانَ عَلَیْنَا فَافْتَدِ نَفْسَکَ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَخَذَ مِنْهُ عِشْرِینَ أُوقِیَّهً مِنْ ذَهَبٍ أَصَابَهَا مَعَهُ حِینَ أُسِرَ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ احْسُبْهَا لِی مِنْ فِدَائِی فَقَالَ ص ذَاکَ شَیْءٌ أَعْطَانَا اللَّهُ مِنْکَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَإِنَّهُ لَیْسَ لِی مَالٌ قَالَ فَأَیْنَ الْمَالُ الَّذِی وَضَعْتَهُ بِمَکَّهَ حِینَ خَرَجْتَ عِنْدَ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ وَ لَیْسَ مَعَکُمَا أَحَدٌ ثُمَّ قُلْتَ إِنْ أُصِبْتُ فِی سَفَرِی هَذَا فَلِلْفَضْلِ کَذَا وَ کَذَا وَ لِعَبْدِ اللَّهِ کَذَا وَ کَذَا وَ لِقُثَمَ کَذَا وَ کَذَا فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا عَلِمَ بِهَذَا أَحَدٌ غَیْرِی وَ غَیْرُهَا وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ ثُمَّ فَدَی نَفْسَهُ وَ ابْنَیْ أَخَوَیْهِ وَ حَلِیفَهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَدَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنَ اَلْأَثِیلِ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ رَوَاحَهَ یُبَشِّرَانِ النَّاسَ بِالْمَدِینَهِ فَجَاءَ یَوْمَ الْأَحَدِ فِی الضُّحَی وَ فَارَقَ عَبْدُ اللَّهِ زَیْداً بِالْعَقِیقِ فَجَعَلَ عَبْدُ اللَّهِ یُنَادِی عَوَالِیَ اَلْمَدِینَهِ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أَبْشِرُوا بِسَلاَمَهِ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَتْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَسْرِهِمْ قُتِلَ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو ذُو الْأَنْیَابِ فِی أَسْرَی کَثِیرٍ قَالَ عَاصِمُ بْنُ عَدِیٍّ فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَنَحَوْتُهُ فَقُلْتُ أَ حَقّاً مَا تَقُولُ یَا اِبْنَ رَوَاحَهَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ وَ غَداً یَقْدَمُ رَسُولَ اللَّهِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ مَعَهُ الْأَسْرَی مُقْرِنِینَ ثُمَّ تَتَبَّعَ دُورَ اَلْأَنْصَارِ بِالْعَالِیَهِ یُبَشِّرُهُمْ دَاراً دَاراً وَ الصِّبْیَانُ یَشْتَدُّونَ مَعَهُ وَ یَقُولُونَ قَتَلَ أَبُو جَهْلٍ الْفَاسِقُ حَتَّی انْتَهَوْا إِلَی

دُورِ بَنِی أُمَیَّهَ بْنِ زَیْدٍ وَ قَدِمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ عَلَی نَاقَهِ اَلنَّبِیِّ ص الْقَصْوَاءِ یُبَشِّرُ أَهْلَ اَلْمَدِینَهِ فَلَمَّا جَاءَ الْمُصَلَّی صَاحَ عَلَی رَاحِلَتِهِ قُتِلَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو ذُو الْأَنْیَابِ فِی أَسْرَی کَثِیرَهٍ فَجَعَلَ النَّاسُ لاَ یُصَدِّقُونَ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ یَقُولُونَ مَا جَاءَ زَیْدٌ إِلاَّ فَلاَ حَتَّی غَاظَ اَلْمُسْلِمِینَ ذَلِکَ وَ خَافُوا قَالَ وَ کَانَ قُدُومُ زَیْدٍ حِینَ سَوَّوْا عَلَی رُقَیَّهَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص التُّرَابَ بِالْبَقِیعِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لِأُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ قُتِلَ صَاحِبُکُمْ وَ مَنْ مَعَهُ وَ قَالَ رَجُلٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لِأَبِی لُبَابَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَدْ تَفَرَّقَ أَصْحَابُکُمْ تَفَرُّقاً لاَ یَجْتَمِعُونَ مَعَهُ أَبَداً وَ قَدْ قُتِلَ عِلْیَهُ أَصْحَابِکُمْ وَ قُتِلَ مُحَمَّدٌ وَ هَذِهِ نَاقَتُهُ نَعْرِفُهَا وَ هَذَا زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ لاَ یَدْرِی مَا یَقُولُ مِنَ الرُّعْبِ وَ قَدْ جَاءَ فَلاَ فَقَالَ أَبُو لُبَابَهَ کَذَّبَ اللَّهُ قَوْلَکَ وَ قَالَتْ یَهُودُ مَا جَاءَ زَیْدٌ إِلاَّ فَلاَ قَالَ أُسَامَهُ بْنُ زَیْدٍ فَجِئْتُ حَتَّی خَلَوْتُ بِأَبِی فَقُلْتُ یَا أَبَتِ أَ حَقٌّ مَا تَقُولُ فَقَالَ إِی وَ اللَّهِ حَقّاً یَا بُنَیَّ فَقَوِیَتْ نَفْسِی فَرَجَعْتُ إِلَی ذَلِکَ الْمُنَافِقِ فَقُلْتُ أَنْتَ الْمُرْجِفُ بِرَسُولِ اللَّهِ وَ بِالْمُسْلِمِینَ لَنُقَدِّمَنَّکَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص إِذَا قَدِمَ فَلَیَضْرِبَنَّ عُنُقَکَ فَقَالَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ إِنَّمَا هُوَ شَیْءٌ سَمِعْتُ النَّاسَ یَقُولُونَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقُدِّمَ بِالْأَسْرَی وَ عَلَیْهِمْ شُقْرَانُ وَ هُمْ تِسْعَهٌ وَ أَرْبَعُونَ رَجُلاً الَّذِینَ أَحْصَوْا وَ هُمْ سَبْعُونَ فِی الْأَصْلِ مُجْمَعٌ عَلَیْهِ لاَ شَکَّ فِیهِ إِلاَّ أَنَّهُمْ لَمْ یُحْصِ سَائِرَهُمْ وَ لَقِیَ النَّاسَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالرَّوْحَاءِ یُهَنِّئُونَهُ بِفَتْحِ اللَّهِ عَلَیْهِ فَلَقِیَهُ وُجُوهُ اَلْخَزْرَجِ فَقَالَ سَلَمَهُ بْنُ سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ مَا الَّذِی تُهَنِّئُونَهُ فَوَ اللَّهِ مَا قَتَلْنَا إِلاَّ عَجَائِزَ صُلْعاً فَتَبَسَّمَ اَلنَّبِیُّ ص فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی أُولَئِکَ الْمَلَأُ لَوْ رَأَیْتَهُمْ لَهِبْتَهُمْ وَ لَوْ أَمَرُوکَ لَأَطَعْتَهُمْ وَ لَوْ رَأَیْتَ فَعَالَکَ مَعَ فَعَالِهِمْ لاَحْتَقَرْتَهَا وَ بِئْسَ الْقَوْمُ کَانُوا عَلَی ذَلِکَ لِنَبِیِّهِمْ فَقَالَ سَلَمَهُ أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِهِ وَ غَضَبِ رَسُولِهِ إِنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَمْ تَزَلْ عَنِّی مُعْرِضاً مُنْذُ کُنَّا بِالرَّوْحَاءِ

فِی بَدْأَتِنَا فَقَالَ ص أَمَّا مَا قُلْتَ لِلْأَعْرَابِیِّ وَقَعَتْ عَلَی نَاقَتِکَ فَهِیَ حُبْلَی مِنْکَ فَفَحَشْتَ وَ قُلْتَ مَا لاَ عِلْمَ لَکَ بِهِ وَ أَمَّا مَا قُلْتَ فِی الْقَوْمِ فَإِنَّکَ عَمَدْتَ إِلَی نِعْمَهٍ مِنْ نِعَمِ اللَّهِ تَزْهَدُهَا فَقَبِلَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَعْذِرَتَهُ وَ کَانَ مِنْ عِلْیَهِ أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی اَلزُّهْرِیُّ قَالَ لَقِیَ أَبُو هِنْدٍ الْبَیَاضِیُّ مَوْلَی فَرْوَهَ بْنِ عَمْرٍو رَسُولَ اللَّهِ وَ مَعَهُ حَمِیتٌ مَمْلُوءٌ حَیْساً { 1) الحمیت:الزق یجعل فیه السمن و العسل و الزیت.و الحیس:تمر یخلط بسمط و أقط فیعجن و بدلک شدیدا حتّی یمتزج،ثمّ یندر نواه،و قد یجعل فیه سویق. } أَهْدَاهُ لَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّمَا أَبُو هِنْدٍ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَأَنْکِحُوهُ وَ أَنْکِحُوا إِلَیْهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَقِیَهُ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ظَفَّرَکَ وَ أَقَرَّ عَیْنَکَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا کَانَ تَخَلُّفِی عَنْ بَدْرٍ وَ أَنَا أَظُنُّ بِکَ أَنَّکَ تَلْقَی عَدُوّاً وَ لَکِنِّی ظَنَنْتُ أَنَّهَا الْعِیرُ وَ لَوْ ظَنَنْتُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لَمَا تَخَلَّفْتُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَدَقْتَ.

قَالَ وَ لَقِیَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قَیْسٍ بِتُرْبَانَ { 2) تربان،بالضم،ذکره یاقوت،و قال:«واد فیه میاه کثیره،نزله رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم فی غزوه بدر. } فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی سَلاَمَتِکَ وَ ظَفَرِکَ کُنْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَیَالِیَ خَرَجْتَ مَوْرُوداً أَیْ مَحْمُوماً فَلَمْ تُفَارِقْنِی حَتَّی کَانَ بِالْأَمْسِ فَأَقْبَلْتُ إِلَیْکَ فَقَالَ آجَرَکَ اللَّهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو لَمَّا کَانَ بِتَنَّوکَهَ بَیْنَ اَلسُّقْیَا وَ مَلَلَ کَانَ مَعَ مَالِکِ بْنِ الدُّخْشُمِ الَّذِی أَسَرَهُ فَقَالَ لَهُ خَلِّ سَبِیلِی لِلْغَائِطِ فَقَامَ مَعَهُ فَقَالَ سُهَیْلٌ إِنِّی أَحْتَشِمُ فَاسْتَأْخَرَ عَنِّی فَاسْتَأْخَرَ عَنْهُ فَمَضَی سُهَیْلٌ عَلَی وَجْهِهِ انْتَزَعَ یَدَهُ مِنَ اَلْقُرْآنِ وَ مَضَی فَلَمَّا أَبْطَأَ سُهَیْلٌ عَلَی مَالِکِ بْنِ الدُّخْشُمِ أَقْبَلَ فَصَاحَ فِی النَّاسِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ وَ خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص فِی طَلَبِهِ بِنَفْسِهِ وَ قَالَ مَنْ وَجَدَهُ فَلْیَقْتُلْهُ فَوَجَدَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص

بِنَفْسِهِ أَخْفَی نَفْسَهُ بَیْنَ شَجَرَاتٍ فَأَمَرَ بِهِ فَرُبِطَتْ یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ ثُمَّ قَرَنَهُ إِلَی رَاحِلَتِهِ فَلَمْ یَرْکَبْ سُهَیْلٌ خُطْوَهً حَتَّی قَدِمَ اَلْمَدِینَهَ

{ 1) أنساب الأشراف 1:303(طبعه المعارف). }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ حَازِمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مِقْسَمٍ عَنِ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِیِّ قَالَ لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص أُسَامَهَ بْنَ زَیْدٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی نَاقَتِهِ الْقُصْوَی فَأَجْلَسَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو مَجْبُوبٌ وَ یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَی سُهَیْلٍ قَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ أَبُو یَزِیدَ قَالَ نَعَمْ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ الْخُبُزَ بِمَکَّهَ وَ قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ قَالَ أُسَامَهُ وَ هُوَ یَوْمَئِذٍ غُلاَمٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ النَّاسَ بِمَکَّهَ السَّرِیدَ یَعْنِی الثَّرِیدَ

{ 2) أنساب الأشراف 1:304. } .

قلت هذه لثغه مقلوبه لأن الألثغ یبدل السین ثاء و هذا أبدل الثاء سینا و من الناس من یرویها هذا الذی کان یطعم الناس بمکّه الشرید بالشین المعجمه.

قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُصْعَبُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الزُّبَیْرِیُّ عَنْ أَشْیَاخِهِ أَنَّ أُسَامَهَ رَأَی سُهَیْلاً یَوْمَئِذٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ السَّرِیدَ بِمَکَّهَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا أَبُو یَزِیدَ الَّذِی یُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ لَکِنَّهُ سَعَی فِی إِطْفَاءِ نُورِ اللَّهِ فَأَمْکَنَ اللَّهُ مِنْهُ .

قال و فیه یقول أمیه بن أبی الصلت الثقفی یا با یزید رأیت سیبک واسعا و سماء جودک تستهل فتمطر.

قال و فیه یقول مالک بن الدخشم { 1) البلاذری:«مالک ابن الدخشم بن مالک بن الدخشم بن مرضخه بن غنم-و هو قوقل-بن عوف ابن الخزرج. } و هو الذی أسره یوم بدر أسرت سهیلا فلا أبتغی

أی علی ذی العلم بسکون اللام و لکنه حرکه للضروره.

و کان سهیل أعلم مشقوق الشفه العلیا فکانت أنیابه بادیه فلذلک قالوا ذو الأنیاب .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا قَدِمَ بِالْأَسْرَی کَانَتْ سَوْدَهُ بِنْتُ زَمْعَهَ زَوْجُ اَلنَّبِیِّ ص عِنْدَ آلِ عَفْرَاءَ فِی مَنَاحَتِهِمْ عَلَی عَوْفٍ وَ مُعَوِّذٍ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یُضْرَبَ الْحِجَابُ قَالَتْ سَوْدَهُ فَأَتَیْنَا فَقِیلَ لَنَا هَؤُلاَءِ الْأَسْرَی قَدْ أُتِیَ بِهِمْ فَخَرَجْتُ إِلَی بَیْتِی وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِیهِ وَ إِذَا أَبُو یَزِیدَ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ فِی نَاحِیَهِ الْبَیْتِ فَوَ اللَّهِ مَا مَلَکْتُ نَفْسِی حِینَ رَأَیْتُهُ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ أَنْ قُلْتُ أَبَا یَزِیدَ أُعْطِیتُمْ بِأَیْدِیکُمْ أَلاَ مِتُّمْ کِرَاماً فَوَ اللَّهِ مَا رَاعَنِی إِلاَّ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنَ الْبَیْتِ یَا سَوْدَهُ أَ عَلَی اللَّهِ وَ عَلَی رَسُولِهِ فَقُلْتُ یَا نَبِیَّ اللَّهِ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ إِنِّی مَا مَلَکْتُ نَفْسِی حِینَ رَأَیْتُ أَبَا یَزِیدَ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ أَنْ قُلْتُ مَا قُلْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی خَالِدُ بْنُ إِلْیَاسَ قَالَ حَدَّثَنِی أَبُو بَکْرِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی جَهْمٍ قَالَ دَخَلَ یَوْمَئِذٍ خَالِدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ مَنْزِلَ أُمِّ سَلَمَهَ وَ أُمُّ سَلَمَهَ فِی مَنَاحَهِ آلِ عَفْرَاءَ فَقِیلَ لَهَا أُتِیَ بِالْأَسْرَی فَخَرَجْتِ فَدَخَلْتِ عَلَیْهِمْ فَلَمْ تُکَلِّمُهُمْ حَتَّی

رَجَعْتِ فَتَجِدُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی بَیْتِ عَائِشَهَ فَقَالَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ بَنِی عَمِّی طَلَبُوا أَنْ یُدْخَلَ بِهِمْ عَلَیَّ فَأُضِیفَهُمْ وَ أَدْهُنَ رُءُوسَهُمْ وَ أُلِمَّ مِنْ شَعَثِهِمْ وَ لَمْ أُحِبَّ أَنْ أَفْعَلَ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ حَتَّی أَسْتَأْمِرَکَ فَقَالَ ص لَسْتُ أَکْرَهُ شَیْئاً مِنْ ذَلِکِ فَافْعَلِی مِنْ هَذَا مَا بَدَا لَکِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ قَالَ قَالَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ کُنْتُ مُسْتَأْسَراً مَعَ رَهْطٍ مِنَ اَلْأَنْصَارِ جَزَاهُمُ اللَّهُ خَیْراً کُنَّا إِذَا تَعَشَّیْنَا أَوْ تَغَدَّیْنَا آثَرُونِی بِالْخُبُزِ وَ أَکَلُوا التَّمْرَ وَ الْخُبْزُ عِنْدَهُمْ قَلِیلٌ وَ التَّمْرُ زَادُهُمْ حَتَّی إِنَّ الرَّجُلَ لَتَقَعُ فِی یَدِهِ الْکِسْرَهُ فَیَدْفَعُهَا إِلَیَّ وَ کَانَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ یَقُولُ مِثْلَ ذَلِکَ وَ یَزِیدُ قَالَ وَ کَانُوا یَحْمِلُونَنَا وَ یَمْشُونَ.

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِهِ کَانَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ خَتَنُ رَسُولِ اللَّهِ ص زَوَّجُ ابْنَتِهِ زَیْنَبَ وَ کَانَ أَبُو الْعَاصِ مِنْ رِجَالِ مَکَّهَ الْمَعْدُودِینَ مَالاً وَ أَمَانَهً وَ تِجَارَهً وَ کَانَ ابْناً لِهَالَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ أُخْتِ خَدِیجَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ وَ کَانَ اَلرَّبِیعُ بْنُ عَبْدِ الْعُزَّی بَعْلَ هَذِهِ فَکَانَتْ خَدِیجَهُ خَالَتَهُ فَسَأَلَتْ خَدِیجَهُ رَسُولَ اللَّهِ ص أَنْ یُزَوِّجَهُ زَیْنَبَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یُخَالِفُ خَدِیجَهَ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یُنْزَلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ فَزَوَّجَهُ إِیَّاهَا فَکَانَ أَبُو الْعَاصِ مِنْ خَدِیجَهَ بِمَنْزِلَهِ وَلَدِهَا فَلَمَّا أَکْرَمَ اللَّهُ رَسُولَهُ بِنُبُوَّتِهِ آمَنَتْ بِهِ خَدِیجَهُ وَ بَنَاتُهُ کُلُّهُنَّ وَ صَدَّقَتْهُ وَ شَهِدْنَ أَنَّ مَا جَاءَ بِهِ حَقٌّ وَ دِنَّ بِدِینِهِ وَ ثَبَتَ أَبُو الْعَاصِ عَلَی شِرْکِهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ زَوَّجَ عُتْبَهَ بْنَ أَبِی لَهَبٍ إِحْدَی ابْنَتَیْهِ رُقَیَّهَ أَوْ أُمَّ کُلْثُومٍ وَ ذَلِکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُنْزَلَ عَلَیْهِ فَلَمَّا أُنْزِلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ وَ نَادَی قَوْمَهُ بِأَمْرِ اللَّهِ بَاعَدُوه فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ إِنَّکُمْ قَدْ فَرَغْتُمْ مُحَمَّداً مِنْ هَمِّهِ أَخَذْتُمْ عَنْهُ بَنَاتِهِ وَ أَخْرَجْتُمُوهُنَّ مِنْ عِیَالِهِ فَرُدُّوا عَلَیْهِ بَنَاتِهِ فَأَشْغِلُوهُ بِهِنَّ فَمَشَوْا إِلَی أَبِی الْعَاصِ بْنِ الرَّبِیعِ فَقَالُوا فَارِقْ صَاحِبَتَکَ بِنْتَ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نُزَوِّجُکَ أَیَّ

امْرَأَهٍ شِئْتَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ لاَهَا اللَّهِ إِذَنْ لاَ أُفَارِقُ صَاحِبَتِی وَ مَا أُحِبُّ أَنَّ لِی بِهَا امْرَأَهً مِنْ قُرَیْشٍ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا ذَکَرَهُ یُثْنِی عَلَیْهِ خَیْراً فِی صِهْرِهِ ثُمَّ مَشَوْا إِلَی الْفَاسِقِ عُتْبَهَ بْنِ أَبِی لَهَبٍ فَقَالُوا لَهُ طَلِّقَ بِنْتُ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نُنْکِحُکَ أَیَّ امْرَأَهٍ شِئْتَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ إِنْ أَنْتُمْ زَوَّجْتُمُونِی ابْنَهَ أَبَانِ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ أَوْ ابْنَهَ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ فَارَقْتُهَا فَزَوِّجُوهُ ابْنَهَ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ فَفَارَقَهَا وَ لَمْ یَکُنْ دَخَلَ بِهَا فَأَخْرَجَهَا اللَّهُ مِنْ یَدِهِ کَرَامَهً لَهَا وَ هَوَاناً لَهُ ثُمَّ خَلَفَ عَلَیْهَا عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ بَعْدَهُ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَغْلُوباً عَلَی أَمْرِهِ بِمَکَّهَ لاَ یُحِلُّ وَ لاَ یُحَرِّمُ وَ کَانَ اَلْإِسْلاَمُ قَدْ فَرَّقَ بَیْنَ زَیْنَبَ وَ أَبِی الْعَاصِ إِلاَّ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص کَانَ لاَ یَقْدِرُ وَ هُوَ بِمَکَّهَ أَنْ یُفَرِّقَ بَیْنَهُمَا فَأَقَامَتْ مَعَهُ عَلَی إِسْلاَمِهَا وَ هُوَ عَلَی شِرْکِهِ حَتَّی هَاجَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ بَقِیَتْ زَیْنَبُ بِمَکَّهَ مَعَ أَبِی الْعَاصِ فَلَمَّا سَارَتْ قُرَیْشٌ إِلَی بَدْرٍ سَارَ أَبُو الْعَاصِ مَعَهُمْ فَأُصِیبَ فِی الْأَسْرَی یَوْمَ بَدْرٍ فَأُتِیَ بِهِ اَلنَّبِیُّ ص فَکَانَ عِنْدَهُ مَعَ الْأُسَارَی فَلَمَّا بَعَثَ أَهْلُ مَکَّهَ فِی فِدَاءِ أُسَارَاهُمْ بَعَثَتْ زَیْنَبَ فِی فِدَاءِ أَبِی الْعَاصِ بَعْلِهَا بِمَالٍ وَ کَانَ فِیمَا بَعَثَتْ بِهِ قِلاَدَهً کَانَتْ خَدِیجَهُ أُمُّهَا أَدْخَلَتْهَا بِهَا عَلَی أَبِی الْعَاصِ لَیْلَهَ زِفَافِهَا عَلَیْهِ فَلَمَّا رَآهَا رَسُولُ اللَّهِ ص رَقَّ لَهَا رِقَّهً شَدِیدَهً وَ قَالَ لِلْمُسْلِمِینَ إِنْ رَأَیْتُمْ أَنْ تُطْلِقُوا لَهَا أَسِیرَهَا وَ تَرُدُّوا عَلَیْهَا مَا بَعَثَتْ بِهِ مِنَ الْفِدَاءِ فَافْعَلُوا فَقَالُوا نَعَمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَفْدِیکَ بِأَنْفُسِنَا وَ أَمْوَالِنَا فَرَدُّوا عَلَیْهَا مَا بَعَثَتْ بِهِ وَ أَطْلَقُوا لَهَا أَبَا الْعَاصِ بِغَیْرِ فِدَاءٍ

{ 1) سیره ابن هشام 2:296،297. } .

قلت قرأت علی النقیب أبی جعفر یحیی بن أبی زید البصری العلوی رحمه اللّه هذا الخبر فقال أ تری أبا بکر و عمر لم یشهدا هذا المشهد أ ما کان یقتضی التکریم و الإحسان

أن یطیب قلب فاطمه بفدک و یستوهب لها من المسلمین أ تقصر منزلتها عند رسول اللّه ص عن منزله زینب أختها و هی سیده نساء العالمین هذا إذا لم یثبت لها حقّ لا بالنحله و لا بالإرث فقلت له فدک بموجب الخبر الذی رواه أبو بکر قد صار حقا من حقوق المسلمین فلم یجز له أن یأخذه منهم فقال و فداء أبی العاص بن الربیع قد صار حقا من حقوق المسلمین و قد أخذه رسول اللّه ص منهم فقلت رسول اللّه ص صاحب الشریعه و الحکم حکمه و لیس أبو بکر کذلک فقال ما قلت هلا أخذه أبو بکر من المسلمین قهرا فدفعه إلی فاطمه و إنّما قلت هلا استنزل المسلمین عنه و استوهبه منهم لها کما استوهب رسول اللّه ص المسلمین فداء أبی العاص أ تراه لو قال هذه بنت نبیّکم قد حضرت تطلب هذه النخلات أ فتطیبون عنها نفسا أ کانوا منعوها ذلک فقلت له قد قال قاضی القضاه أبو الحسن عبد الجبار بن أحمد نحو هذا قال إنهما لم یأتیا بحسن فی شرع التکرم و إن کان ما أتیاه حسنا فی الدین.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا أَطْلَقَ سَبِیلَ أَبِی الْعَاصِ أَخَذَ عَلَیْهِ فِیمَا نَرَی أَوْ شَرَطَ عَلَیْهِ فِی إِطْلاَقِهِ أَوْ أَنَّ أَبَا الْعَاصِ وَعَدَ رَسُولَ اللَّهِ ص ابْتِدَاءً بِأَنْ یَحْمِلَ زَیْنَبَ إِلَیْهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ لَمْ یَظْهَرْ ذَلِکَ مِنْ أَبِی الْعَاصِ وَ لاَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص إِلاَّ أَنَّهُ لَمَّا خُلِّیَ سَبِیلُهُ وَ خَرَجَ إِلَی مَکَّهَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَعْدَهُ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ رَجُلاً مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَقَالَ لَهُمَا کُونَا بِمَکَانِ کَذَا { 1) سیره ابن هشام:«کمونا ببطن یأجج»،و یأجج:اسم لمکانین:أحدهما علی ثمانیه أمیال من مکّه،و ثانیهما أبعد منه،و فیه بنی مسجد الشجره،و بینه و بین مسجد التنعیم میلان. } حَتَّی تَمُرَّ بِکُمَا زَیْنَبُ فَتَصْحَبَانِهَا حَتَّی تَأْتِیَانِی بِهَا فَخَرَجَا نَحْوَ مَکَّهَ وَ ذَلِکَ بَعْدَ بَدْرٍ بِشَهْرٍ

أَوْ شَیَّعَهُ { 1) من سیره ابن هشام.و شیعه أی قریب منه. } فَلَمَّا قَدِمَ أَبُو الْعَاصِ مَکَّهَ أَمَرَهَا بِاللُّحُوقِ بِأَبِیهَا فَأَخَذَتْ تَتَجَهَّزُ { 2) سیره ابن هشام 2:297،298. } قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحُدِّثْتُ عَنْ زَیْنَبَ أَنَّهَا قَالَتْ بَیْنَا أَنَا أَتَجَهَّزُ لِلُّحُوقِ بِأَبِی لَقِیتْنِی هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ فَقَالَتْ أَ لَمْ یَبْلُغْنِی یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ أَنَّکِ تُرِیدِینَ اللُّحُوقَ بِأَبِیکِ فَقُلْتُ مَا أَرَدْتَ ذَلِکِ فَقَالَتْ أَیْ بِنْتَ عَمِّ.لاَ تَفْعَلِی إِنْ کَانَتْ لَکِ حَاجَهٌ فِی مَتَاعٍ أَوْ فِیمَا یَرْفُقُ بِکِ فِی سَفَرِکِ أَوْ مَالٍ تَبْلُغِینَ بِهِ إِلَی أَبِیکِ فَإِنَّ عِنْدِی حَاجَتُکِ فَلاَ تَضْطَنِّی { 3) تضطنی،أی تستحی،و منه قول الطرماح: إذا ذکرت مسعاه والده اضطنی و لا یضطنی من شتم أهل الفضائل. } مِنِّی فَإِنَّهُ لاَ یَدْخُلُ بَیْنَ النِّسَاءِ مَا یَدْخُلُ بَیْنَ الرِّجَالِ قَالَتْ وَ أَیْمُ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّهَا حِینَئِذٍ صَادِقَهً مَا أَظُنُّهَا قَالَتْ حِینَئِذٍ إِلاَّ لِتَفْعَلَ وَ لَکِنْ خِفْتُهَا فَأَنْکَرْتُ أَنْ أَکُونَ أُرِیدُ ذَلِکَ قَالَتْ وَ تَجَهَّزْتُ حَتَّی فَرَغْتُ مِنْ جِهَازِی فَحَمَلَنِی أَخُو بَعْلِی وَ هُوَ کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَدَّمَ لَهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ بَعِیراً فَرَکِبَتْهُ وَ أَخَذَ قَوْسَهُ وَ کِنَانَتَهُ وَ خَرَجَ بِهَا نَهَاراً یَقُودُ بَعِیرَهَا وَ هِیَ فِی هَوْدَجٍ لَهَا وَ تَحَدَّثَ بِذَلِکَ الرِّجَالُ مِنْ قُرَیْشٍ وَ النِّسَاءُ وَ تَلاَوَمَتْ فِی ذَلِکَ وَ أَشْفَقَتْ أَنْ تَخْرُجَ ابْنَهُ مُحَمَّدٍ مِنْ بَیْنِهِمْ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهَا سِرَاعاً حَتَّی أَدْرَکُوهَا بِذِی طُوًی فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ سَبَقَ إِلَیْهَا هَبَّارُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ وَ نَافِعُ بْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ الْفِهْرِیُّ فَرَوَّعَهَا هَبَّارٌ بِالرُّمْحِ وَ هِیَ فِی الْهَوْدَجِ وَ کَانَتْ حَامِلاً فَلَمَّا رَجَعَتْ طَرَحَتْ مَا فِی بَطْنِهَا وَ قَدْ کَانَتْ مِنْ خَوْفِهَا رَأَتْ دَماً وَ هِیَ فِی الْهَوْدَجِ فَلِذَلِکَ أَبَاحَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ فَتْحِ مَکَّهَ دَمَ هَبَّارِ بْنِ الْأَسْوَدِ { 4) سیره ابن هشام 2:298،299. } .

قلت و هذا الخبر أیضا قرأته علی النقیب أبی جعفر رحمه اللّه فقال إذا کان رسول اللّه ص أباح دم هبار بن الأسود لأنّه روع زینب فألقت ذا بطنها فظهر الحال أنّه لو کان حیا لأباح دم من روع فاطمه حتی ألقت ذا بطنها فقلت أروی عنک ما یقوله قوم

إِنَّ فَاطِمَهَ رُوِّعَتْ فَأَلْقَتِ اَلْمُحْسِنَ { 1) ا:«محسنا». } . فقال لا تروه عنی و لا ترو عنی بطلانه فإنی متوقف فی هذا الموضع لتعارض الأخبار عندی فیه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَبَرَکَ حَمُوهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ وَ نَثَلَ { 2) نثل کنانته:أخرج ما فیها. } کِنَانَتَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ أَخَذَ مِنْهَا سَهْماً فَوَضَعَهُ فِی کَبِدِ قَوْسِهِ وَ قَالَ أَحْلِفُ بِاللَّهِ لاَ یَدْنُو الْیَوْمَ مِنْهَا رَجُلٌ إِلاَّ وَضَعْتُ فِیهِ سَهْماً فَتَکِرُّ { 3) تکر عنه،أی ترجع،و فی ابن هشام:«فتکرر الناس عنه». } النَّاسُ عَنْهُ.

قَالَ وَ جَاءَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فِی جِلَّهٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ أَیُّهَا الرَّجُلُ اکْفُفْ عَنَّا نَبْلَکَ حَتَّی نُکَلِّمَکَ فَکَفَّ فَأَقْبَلَ أَبُو سُفْیَانَ حَتَّی وَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ إِنَّکَ لَمْ تُحْسِنْ وَ لَمْ تُصِبْ خَرَجْتَ بِالْمَرْأَهِ عَلَی رُءُوسِ النَّاسِ عَلاَنِیَهً جِهَاراً وَ قَدْ عَرَفْتَ مُصِیبَتَنَا وَ نِکْبَتَنَا وَ مَا دَخَلَ عَلَیْنَا مِنْ مُحَمَّدٍ أَبِیهَا فَیَظُنُّ النَّاسُ إِذَا أَنْتَ خَرَجْتَ بِابْنَتِهِ إِلَیْهِ جِهَاراً أَنَّ ذَلِکَ عَنْ ذُلٍّ أَصَابَنَا وَ أَنَّ ذَلِکَ مِنَّا وَهْنٌ وَ لَعَمْرِی مَا لَنَا فِی حَبْسِهَا عَنْ أَبِیهَا مِنْ حَاجَهٍ وَ مَا فِیهَا مِنْ ثَأْرٍ وَ لَکِنِ ارْجِعْ بِالْمَرْأَهِ حَتَّی إِذَا هَدَأَتِ الْأَصْوَاتُ وَ تَحَدَّثَ النَّاسُ بِرَدِّهَا سُلَّهَا سَلاًّ خَفِیّاً فَأَلْحِقْهَا بِأَبِیهَا فَرَدَّهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ إِلَی مَکَّهَ فَأَقَامَتْ بِهَا لَیَالِیَ حَتَّی إِذَا هَدَأَ الصَّوْتُ عَنْهَا حَمَلَهَا عَلَی بَعِیرِهَا وَ خَرَجَ بِهَا لَیْلاً حَتَّی سَلَّمَهَا إِلَی زَیْدِ بْنِ حَارِثَهَ وَ صَاحِبِهِ فَقَدِمَا بِهَا عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص { 4) انظر سیره ابن هشام 2:299. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَرَوَی سُلَیْمَانُ بْنُ یَسَارٍ عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ الدَّوْسِیِّ عَنْ

أَبِی هُرَیْرَهَ قَالَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَرِیَّهً أَنَا فِیهَا إِلَی عِیرٍ لِقُرَیْشٍ فِیهَا مَتَاعٌ لَهُمْ وَ نَاسٌ مِنْهُمْ فَقَالَ إِنْ ظَفِرْتُمْ بِهَبَّارِ بْنِ الْأَسْوَدِ وَ نَافِعِ بْنِ عَبْدِ قَیْسٍ فَحَرَّقُوهُمَا بِالنَّارِ حَتَّی إِذَا کَانَ الْغَدُ بَعَثَ فَقَالَ لَنَا إِنِّی کُنْتُ قَدْ أَمَرْتُکُمْ بِتَحْرِیقِ الرَّجُلَیْنِ إِنْ أَخَذْتُمُوهُمَا ثُمَّ رَأَیْتُ أَنَّهُ لاَ یَنْبَغِی لِأَحَدٍ أَنْ یُعَذِّبَ بِالنَّارِ إِلاَّ اللَّهُ تَعَالَی فَإِنْ ظَفِرْتُمْ بِهِمَا فَاقْتُلُوهُمَا وَ لاَ تُحْرِقُوهُمَا { 1) سیره ابن هشام 2:302. } .

قلت لقائل من المجبره أن یقول أ لیس هذا نسخ الشیء قبل تقضی { 2) ا«مضیّ». } وقت فعله و أهل العدل لا یجیزون ذلک و هذا السؤال مشکل و لا جواب عنه إلاّ بدفع الخبر أما بتضعیف أحد من رواته أو إبطال الاحتجاج به لکونه خبر واحد أو بوجه آخر و هو أن نجیز للنبی الاجتهاد فی الأحکام الشرعیه کما یذهب إلیه کثیر من شیوخنا و هو مذهب القاضی أبی یوسف صاحب أبی حنیفه و مثل هذا الخبر حدیث براءه و إنفاذها مع أبی بکر و بعث علی ع فأخذها منه فی الطریق و قرأها علی أهل مکّه بعد أن کان أبو بکر هو المأمور بقراءتها علیهم.

فَأَمَّا اَلْبَلاذُرِیِّ فَإِنَّهُ رَوَی أَنَّ هَبَّارَ بْنَ الْأَسْوَدِ کَانَ مِمَّنْ عَرَضَ لِزَیْنَبَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص حِینَ حُمِلَتْ مِنْ مَکَّهَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَأْمُرُ سَرَایَاهُ إِنْ ظَفِرُوا بِهِ أَنْ یُحْرِقُوهُ بِالنَّارِ ثُمَّ قَالَ { 3) ساقطه من ب. } لاَ یُعَذِّبُ بِالنَّارِ إِلاَّ رَبُّ اَلنَّارِ وَ أَمَرَهُمْ إِنْ ظَفِرُوا بِهِ أَنْ یُقَطِّعُوا یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ وَ یَقْتُلُوهُ فَلَمْ یَظْفَرُوا بِهِ حَتَّی إِذَا کَانَ یَوْمُ الْفَتْحِ هَرَبَ هَبَّارٌ ثُمَّ قَدِمَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ وَ یُقَالُ أَتَاهُ بِالْجِعْرَانَهِ حِینَ فَرَغَ مِنْ أَمْرِ حُنَیْنٍ فَمَثُلَ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُوَ یَقُولُ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ فَقَبِلَ إِسْلاَمَهُ وَ أَمَرَ أَلاَّ یُعْرَضَ لَهُ وَ خَرَجَتْ سَلْمَی مَوْلاَهُ رَسُولِ اللَّهِ ص

فَقَالَتْ لاَ أَنْعَمَ اللَّهُ بِکَ عَیْناً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَهْلاً فَقَدْ مَحَا اَلْإِسْلاَمُ مَا قَبْلَهُ.

قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ فَقَالَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ لَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص بَعْدَ غِلْظَتِهِ عَلَی هَبَّارٍ بْنِ الْأَسْوَدِ یُطَأْطِئُ رَأْسَهُ اسْتِحْیَاءً مِنْهُ وَ هَبَّارٌ یَعْتَذِرُ إِلَیْهِ وَ هُوَ یَعْتَذِرُ إِلَی هَبَّارٍ أَیْضاً { 1) أنساب الأشراف 1:398 مع اختلاف فی الروایه. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَأَقَامَ أَبُو الْعَاصِ بِمَکَّهَ عَلَی شِرْکِهِ وَ أَقَامَتْ زَیْنَبُ عِنْدَ أَبِیهَا ص بِالْمَدِینَهِ قَدْ فَرَّقَ بَیْنَهُمَا اَلْإِسْلاَمُ حَتَّی إِذَا کَانَ قَبْلَ اَلْفَتْحِ خَرَجَ أَبُو الْعَاصِ تَاجِراً إِلَی اَلشَّامِ بِمَالٍ لَهُ وَ أَمْوَالٍ لِقُرَیْشٍ أَبْضَعُوا { 2) ا:«أبضعوها معه». } بِهَا مَعَهُ وَ کَانَ رَجُلاً مَأْمُوناً فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ تِجَارَتِهِ وَ أَقْبَلَ قَافِلاً لَقِیَتْهُ سَرِیَّهٌ لِرَسُولِ اللَّهِ ص فَأَصَابُوا مَا مَعَهُ وَ أَعْجَزَهُمْ هُوَ هَارِباً فَخَرَجَتِ السُّرِّیَّهُ بِمَا أَصَابَتْ مِنْ مَالِهِ حَتَّی قَدِمَتْ بِهِ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ خَرَجَ أَبُو الْعَاصِ تَحْتَ اللَّیْلِ حَتَّی دَخَلَ عَلَی زَیْنَبَ ابْنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص مَنْزِلِهَا فَاسْتَجَارَ بِهَا فَأَجَارَتْهُ وَ إِنَّمَا جَاءَ فِی طَلَبِ مَالِهِ الَّذِی أَصَابَتْهُ تِلْکَ السَّرَیِهُ فَلَمَّا کَبَّرَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی صَلاَهِ الصُّبْحِ وَ کَبَّرَ النَّاسُ مَعَهُ صَرَخَتْ زَیْنَبُ مِنْ صِفَهِ النِّسَاءِ أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی قَدْ أَجَرْتُ أَبَا الْعَاصِ بْنَ الرَّبِیعِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِالنَّاسِ الصُّبْحَ فَلَمَّا سَلَّمَ مِنَ الصَّلاَهِ أَقْبَلَ عَلَیْهِمْ فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ هَلْ سَمِعْتُمْ مَا سَمِعْتُ قَالُوا نَعَمْ قَالَ أَمَا وَ الَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ مَا عَلِمْتُ بِشَیْءٍ مِمَّا کَانَ حَتَّی سَمِعْتُمْ إِنَّهُ یُجِیرُ عَلَی النَّاسِ أَدْنَاهُمْ ثُمَّ انْصَرَفَ وَ دَخَلَ عَلَی ابْنَتِهِ زَیْنَبَ فَقَالَ أَیْ بُنَیَّهُ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ وَ أَحْسِنِی قِرَاهُ وَ لاَ یَصِلَنَّ إِلَیْکِ فَإِنَّکِ

لاَ تَحَلَّیْنَ لَهُ ثُمَّ بَعَثَ إِلَی تِلْکَ السَّرِیَّهِ الَّذِینَ کَانُوا أَصَابُوا مَالَ أَبِی الْعَاصِ فَقَالَ لَهُمْ إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ مِنَّا بِحَیْثُ عَلِمْتُمْ وَ قَدْ أَصَبْتُمْ لَهُ مَالاً فَإِنْ تُحْسِنُوا وَ تَرُدُّوا عَلَیْهِ الَّذِی لَهُ فَإِنَّا نُحِبُّ ذَلِکَ وَ إِنْ أَبَیْتُمْ فَهُوَ فَیْءُ اللَّهِ الَّذِی أَفَاءَ عَلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ أَحَقُّ بِهِ فَقَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ بَلْ نَرُدُّهُ عَلَیْهِ فَرَدُّوا عَلَیْهِ مَالَهُ وَ مَتَاعَهُ حَتَّی إِنَّ الرَّجُلَ کَانَ یَأْتِی بِالْحَبْلِ { 1) ابن هشام:«بالدلو». } وَ یَأْتِی الْآخَرُ بِالشَّنَّهِ { 2) الشنه:السقاء البالی. } وَ یَأْتِی الْآخَرُ بِالْإِدَاوَهِ { 3) الإداوه:المطهره التی یتوضأ بها. } وَ الْآخَرُ بِالشِّظَاظِ { 4) الشظاظ:عود یشد به فم الغراره. } حَتَّی رَدُّوا مَالَهُ وَ مَتَاعَهُ بِأَسْرِهِ مِنْ عِنْدِ آخِرِهِ وَ لَمْ یَفْقِدْ مِنْهُ شَیْئاً ثُمَّ احْتَمَلَ إِلَی مَکَّهَ فَلَمَّا قَدِمَهَا أَدَّی إِلَی کُلِّ ذِی مَالٍ مِنْ قُرَیْشٍ مَالَهُ مِمَّنْ کَانَ أَبْضَعَ مَعَهُ بِشَیْءٍ حَتَّی إِذَا فَرَغَ مِنْ ذَلِکَ قَالَ لَهُمْ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَلْ بَقِیَ لِأَحَدٍ مِنْکُمْ عِنْدِی مَالٌ لَمْ یَأْخُذْهُ قَالُوا لاَ فَجَزَاکَ اللَّهُ خَیْراً لَقَدْ وَجَدْنَاکَ وَفِیّاً کَرِیماً قَالَ فَإِنِّی أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهِ مَا مَنَعَنِی مِنَ اَلْإِسْلاَمِ إِلاَّ تَخَوُّفُ أَنْ تَظُنُّوا أَنِّی أَرَدْتُ أَنْ آکُلَ أَمْوَالَکُمْ وَ أَذْهَبَ بِهَا فَإِذْ سَلَّمَهَا اللَّهُ لَکُمْ وَ أَدَّاهَا إِلَیْکُمْ فَإِنِّی أُشْهِدُکُمْ أَنِّی قَدْ أَسْلَمْتُ وَ اتَّبَعْتُ دِینَ مُحَمَّدٍ ثُمَّ خَرَجَ سَرِیعاً حَتَّی قَدِمَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ اَلْمَدِینَهَ { 5) سیره ابن هشام 2:303،304. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحَدَّثَنِی دَاوُدُ بْنُ الْحُصَیْنِ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص رَدَّ زَیْنَبَ بَعْدَ سِتِّ سِنِینَ عَلَی أَبِی الْعَاصِ بِالنِّکَاحِ الْأَوَّلِ لَمْ یُحْدِثْ شَیْئاً { 6) سیره ابن هشام 2:304. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ أَمْرِ الْأُسَارَی وَ فَرَّقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِبَدْرٍ بَیْنَ الْکُفْرِ وَ الْإِیمَانِ أَذَلَّ رِقَابَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ الْمُنَافِقِینَ وَ اَلْیَهُودِ وَ لَمْ یَبْقَ بِالْمَدِینَهِ یَهُودِیٌّ وَ لاَ مُنَافِقٌ إِلاَّ خَضَعَتْ عُنُقُهُ.

وَ قَالَ قَوْمٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لَیْتَنَا خَرَجْنَا مَعَهُ حَتَّی نُصِیبَ غَنِیمَهً وَ قَالَتْ یَهُودٌ فِیمَا بَیْنَهَا هُوَ الَّذِی نَجِدُ نَعْتَهُ فِی کُتُبِنَا وَ اللَّهِ لاَ تُرْفَعُ لَهُ رَایَهٌ بَعْدَ الْیَوْمِ إِلاَّ ظَهَرَتْ.

وَ قَالَ کَعْبُ بْنُ الْأَشْرَفِ بَطْنُ الْأَرْضِ الْیَوْمَ خَیْرٌ مِنْ ظَهْرِهَا هَؤُلاَءِ أَشْرَافُ النَّاسِ وَ سَادَاتُهُمْ وَ مُلُوکُ اَلْعَرَبِ وَ أَهْلُ اَلْحَرَمِ وَ الْأَمْنِ قَدْ أُصِیبُوا وَ خَرَجَ إِلَی مَکَّهَ فَنَزَلَ عَلَی أَبِی وَدَاعَهَ بْنِ ضُبَیْرَهَ وَ جَعَلَهُ یُرْسِلُ هِجَاءَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ رَثَی قَتْلَی بَدْرٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَقَالَ طَحَنَتْ رَحَی بَدْرٍ لِمَهْلِکِ أَهْلِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَمْلاَهَا عَلَیَّ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ وَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ فَلَمَّا أَرْسَلَ کَعْبٌ هَذِهِ الْأَبْیَاتَ أَخَذَهَا النَّاسُ بِمَکَّهَ عَنْهُ وَ أَظْهَرُوا الْمَرَاثِیَ وَ قَدْ کَانُوا حَرَّمُوهَا کَیْلاَ یَشْمَتَ اَلْمُسْلِمُونَ بِهِمْ وَ جَعَلَ الصِّبْیَانُ وَ الْجَوَارِی یُنْشِدُونَهَا بِمَکَّهَ فَنَاحَتْ بِهَا قُرَیْشٌ

عَلَی قَتْلاَهَا شَهْراً وَ لَمْ تَبْقَ دَارٌ بِمَکَّهَ إِلاَّ فِیهَا النَّوْحُ وَ جَزُّ النِّسَاءِ شُعُورَهُنَّ وَ کَانَ یُؤْتَی بِرَاحِلَهِ الرَّجُلِ مِنْهُمْ أَوْ بِفَرَسِهِ فَتُوَقَّفُ بَیْنَ أَظْهُرِهِمْ فَیَنُوحُونَ حَوْلَهَا وَ خَرَجْنَ إِلَی السِّکَکِ وَ ضَرَبْنَ السُّتُورَ فِی الْأَزِقَّهِ وَ قَطَعْنَ { 1) من الواقدی. } فَخَرَجْنَ إِلَیْهَا یَنُحْنَ وَ صَدَّقَ أَهْلُ مَکَّهَ رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ جُهَیْمِ بْنِ الصَّلْتِ { 2) مغازی الواقدی 115،116. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الَّذِینَ قَدِمُوا مِنْ قُرَیْشٍ فِی فِدَاءِ الْأَسْرَی أَرْبَعَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ قِیلَ خَمْسَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ قَدِمَ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ أَبِی وَدَاعَهَ ثُمَّ قَدِمَ الْبَاقُونَ بَعْدَهُ بِثَلاَثِ لَیَالٍ.

قَالَ فَحَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ یَحْیَی قَالَ سَأَلْتُ نَافِعَ بْنَ جُبَیْرٍ کَیْفَ کَانَ الْفِدَاءُ قَالَ أَرْفَعُهُمْ أَرْبَعَهَ آلاَفٍ إِلَی ثَلاَثَهِ آلاَفٍ إِلَی أَلْفَیْنِ إِلَی أَلْفِ إِلاَّ قَوْماً لاَ مَالَ لَهُمْ مَنَّ عَلَیْهِمْ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی أَبِی وَدَاعَهَ إِنَّ لَهُ بِمَکَّهَ ابْناً کَیِّساً لَهُ مَالٌ وَ هُوَ مُغِلٌّ فِدَاءَهُ فَلَمَّا قَدِمَ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ کَانَ أَوَّلَ أَسِیرٍ افْتُدِیَ وَ ذَلِکَ أَنَّ قُرَیْشاً قَالَتْ لاِبْنِهِ اَلْمُطَّلِبِ بْنِ أَبِی وَدَاعَهَ وَ رَأَتْهُ یَتَجَهَّزُ یَخْرُجُ إِلَیْهِ لاَ تَعْجَلْ فَإِنَّا نَخَافُ أَنْ تُفْسِدَ عَلَیْنَا فِی أُسَارَانَا وَ یَرَی مُحَمَّدٌ تَهَالُکَنَا فَیَغْلِی عَلَیْنَا الْفِدْیَهَ فَإِنْ کُنْتَ تَجِدُ فَإِنَّ کُلَّ قَوْمَکَ لاَ یَجِدُونَ مِنَ السَّعَهِ مَا تَجِدُ فَقَالَ لاَ أَخْرُجُ حَتَّی تَخْرُجُوا فَخَادَعَهُمْ حَتَّی إِذَا غَفَلُوا خَرَجَ مِنَ اللَّیْلِ عَلَی رَاحِلَتِهِ فَسَارَ أَرْبَعَهَ لَیَالٍ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَافْتَدَی أَبَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَلاَمَهُ قُرَیْشٌ فِی ذَلِکَ فَقَالَ مَا کُنْتُ لِأَتْرُکَ أَبِی أَسِیراً فِی أَیْدِی الْقَوْمِ وَ أَنْتُمْ مُضْجِعُونَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ إِنَّ هَذَا غُلاَمٌ حَدَثٌ یُعْجَبُ بِنَفْسِهِ وَ بِرَأْیِهِ وَ هُوَ مُفْسِدٌ عَلَیْکُمْ إِنِّی وَ اللَّهِ غَیْرُ مُفْتَدٍ عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ وَ لَوْ مَکَثَ سَنَهً

أَوْ یُرْسِلَهُ مُحَمَّدٌ وَ اللَّهِ مَا أَنَا بِأَعْوَذِکُمْ وَ لَکِنِّی أَکْرَهُ أَنْ أُدْخِلَ عَلَیْکُمْ مَا یَشُقُّ عَلَیْکُمْ وَ لَکِنْ یَکُونُ عَمْرٌو کَأُسْوَتِکُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَأَمَّا أَسْمَاءُ الْقَوْمِ الَّذِینَ قَدِمُوا فِی الْأَسْرَی فَإِنَّهُ قَدِمَ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ وَ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَخُو أَبِی الْعَاصِ بْنِ الرَّبِیعِ وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ طَلْحَهُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ عُثْمَانُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ وَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ فَرْوَهُ بْنُ السَّائِبِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ أُبَیُّ بْنُ خَلَفٍ وَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ أَبِی وَدَاعَهَ وَ عَمْرُو بْنُ قَیْسٍ وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ کُلُّ هَؤُلاَءِ قَدِمُوا اَلْمَدِینَهَ فِی فِدَاءِ أَهْلِهِمْ وَ عَشَائِرِهِمْ وَ کَانَ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ یَقُولُ دَخَلَ اَلْإِسْلاَمُ فِی قَلْبِی مُنْذُ قَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فِی الْفِدَاءِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقْرَأُ فِی صَلاَهِ الْمَغْرِبِ وَ الطُّورِ وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ فَاسْتَمَعْتُ قِرَاءَتَهُ فَدَخَلَ اَلْإِسْلاَمُ فِی قَلْبِی مُنْذُ ذَلِکَ الْیَوْمِ { 1) انظر مغازی الواقدی 133-141. } .

القول فی تفصیل أسماء أساری بدر و من أسرهم

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أُسِرَ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ اَلْعَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ کَعْبُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَقِیلُ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَسَرَهُ عُبَیْدُ { 2) «عبیده»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی و ابن هشام. } بْنُ أَوْسٍ الظُّفْرِیُّ وَ نَوْفَلُ بْنُ الْحَارِثِ

بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَرَهُ جَبَّارُ بْنُ صَخْرٍ وَ أُسِرَ حَلِیفٌ لِبَنِی هَاشِمٍ مِنْ بَنِی فِهْرٍ اسْمُهُ عُتْبَهُ فَهَؤُلاَءِ أَرْبَعَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ اَلسَّائِبُ بْنُ عُبَیْدٍ وَ عُبَیْدُ بْنُ عَمْرِو { 1) کذا فی الأصول و الواقدی،و أنساب الأشراف،و فی ابن هشام:«نعمان بن عمرو». } بْنِ عَلْقَمَهَ رَجُلاَنِ أَسَرَهُمَا سَلَمَهُ بْنُ أَسْلَمَ بْنِ حَرِیشٍ الْأَشْهَلِیُّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی بِذَلِکَ اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ قَالَ وَ لَمْ یُقْدِمْ لَهُمَا أَحَدٌ وَ کَانَا لاَ مَالَ لَهُمَا فَفَکَّ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْهُمَا بِغَیْرِ فِدْیَهٍ.

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ الْمَقْتُولُ صَبْراً { 2) الواقدی:«قتل صبرا». } عَلَی یَدِ عَاصِمِ بْنِ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی سَلَمَهَ الْعِجْلاَنِیُّ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ أَبِی وَحْرَهَ بْنِ أَبِی عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ أَسَرَّهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَافْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ اَلْحَارِثُ هَذَا لَمَّا أَمَرَ اَلنَّبِیُّ ص بِرَدِّ الْأُسَارَی ثُمَّ أَقْرَعَ بَیْنَ أَصْحَابِهِ عَلَیْهِمْ وَقَعَ فِی سَهْمِ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ الَّذِی کَانَ أَسَرَهُ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ أَسَرَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ صَارَ بِالْقُرْعَهِ فِی سَهْمِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأُطْلَقَهُ بِغَیْرِ فَدِیَهٍ أَطْلَقَهُ بِسَعْدِ بْنِ النُّعْمَانِ بْنِ أَکَّالٍ مِنْ بَنِی مُعَاوِیَهَ خَرَجَ مُعْتَمِراً فَحُبِسَ بِمَکَّهَ فَلَمْ یُطْلِقْهُ اَلْمُشْرِکُونَ حَتَّی أَطْلَقَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی أَنَّ عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ أَسَرَهُ عَلِیٌّ ع یَوْمَ بَدْرٍ وَ کَانَتْ أُمُّهُ ابْنَهَ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَمَکَثَ فِی یَدِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقِیلَ لِأَبِی سُفْیَانَ أَ لاَ تَفْتَدِی ابْنَکَ عَمْراً قَالَ أَ یُجْمَعُ عَلَیَّ دَمِی وَ مَالِی قَتَلُوا حَنْظَلَهَ وَ أَفْتَدِی عَمْراً دَعُوهُ فِی أَیْدِیهِمْ فَلْیُمْسِکُوهُ مَا بَدَا لَهُمْ فَبَیْنَا هُوَ مَحْبُوسٌ بِالْمَدِینَهِ خَرَجَ

سَعْدُ بْنُ النُّعْمَانِ بْنِ أَکَّالٍ أَخُو بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ مُعْتَمِراً وَ مَعَهُ امْرَأَهٌ { 1) ابن هشام:«مریه». } لَهُ وَ کَانَ شَیْخاً کَبِیراً لاَ یَخْشَی مَا صَنَعَ { 2) ابن هشام:«ما صنع به». } بِهِ أَبُو سُفْیَانَ وَ قَدْ عَهِدَ قُرَیْشاً أَلاَّ یَعْرِضَ لِحَاجٍّ وَ لاَ مُعْتَمِرٍ { 3) ابن هشام:لا یعرضون لأحد جاء حاجا أو معتمرا إلاّ بخیر». } فَعَدَا عَلَیْهِ أَبُو سُفْیَانَ فَحَبَسَهُ بِمَکَّهَ بِابْنِهِ عَمْرِو بْنِ أَبِی سُفْیَانَ وَ أَرْسَلَ إِلَی قَوْمٍ بِالْمَدِینَهِ هَذَا الشِّعْرَ أَ رَهْطُ اِبْنِ أَکَّالٍ أَجِیبُوا دُعَاءَهُ

فَمَشَی بَنُو عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ حِینَ بَلَغَهُمُ الْخَبَرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرُوهُ بِذَلِکَ وَ سَأَلُوهُ أَنْ یُعْطِیَهُمْ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ لِیَفُکُّوا بِهِ صَاحِبَهُمْ فَأَعْطَاهُمْ إِیَّاهُ فَبَعَثُوا بِهِ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ فَخَلَّی سَبِیلَ سَعْدٍ وَ قَالَ حَسَّانُ بْنُ ثَابِتٍ یُجِیبُ أَبَا سُفْیَانَ وَ لَوْ کَانَ سَعْدٌ یَوْمَ مَکَّهَ مُطْلَقاً

وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ أَسَرَهُ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ عَمْرُو بْنُ أَبِی الرَّبِیعِ أَخُوهُ وَ حَلِیفٌ لَهُمْ یُقَالُ لَهُ أَبُو رِیشَهٍ افْتَدَاهُ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَیْضاً وَ عَمْرُو بْنُ الْأَزْرَقِ أَفْتَکَهُ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَیْضاً وَ کَانَ قَدْ صَارَ فِی سَهْمِ تَمِیمٍ مَوْلَی خِرَاشِ بْنِ الصِّمَّهِ وَ عُقْبَهُ بْنُ الْحَارِثِ الْحَضْرَمِیُّ أَسَرَهُ عُمَارَهُ بْنُ حَزْمٍ فَصَارَ فِی الْقُرْعَهِ لِأُبَیِّ بْنِ کَعْبٍ افْتَدَاهُ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ أَسَرَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ ابْنُ عَمِّهِ فَهَؤُلاَءِ ثَمَانِیَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عَدِیُّ بْنُ الْخِیَارِ أَسَرَهُ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ وَ عُثْمَانُ بْنُ عَبْدِ شَمْسٍ ابْنِ أَخِی عُتْبَهَ بْنِ غَزْوَانَ حَلِیفُهُمْ { 1) الواقدی:«حلیف لهم». } أَسَرَهُ حَارِثَهُ بْنُ النُّعْمَانِ وَ أَبُو ثَوْرٍ أَسَرَهُ أَبُو مَرْثَدٍ الْغَنَوِیُّ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ افْتَدَاهُمْ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ .

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ أَبُو عَزِیزِ بْنُ عُمَیْرٍ أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ ثُمَّ صَارَ بِالْقُرْعَهِ لِمُحْرِزِ بْنِ نَضْلَهَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَبُو عَزِیزٍ هَذَا هُوَ أَخُو مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ لِأَبِیهِ وَ أُمِّهِ وَ قَالَ مُصْعَبُ لِمُحْرِزِ بْنِ نَضْلَهَ اشْدُدْ یَدَیْکَ بِهِ فَإِنَّ لَهُ أُمّاً بِمَکَّهَ کَثِیرَهَ الْمَالِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَزِیزٍ هَذِهِ وَصَاتُکَ بِی یَا أَخِی فَقَالَ مُصْعَبٌ إِنَّهُ أَخِی دُونَکَ فَبَعَثَتْ فِیهِ أُمُّهُ أَرْبَعَهَ آلاَفٍ وَ ذَلِکَ بَعْدَ أَنْ سَأَلَتْ مَا أَغْلَی مَا تُفَادِی بِهِ قُرَیْشٌ فَقِیلَ لَهَا أَرْبَعَهُ آلاَفٍ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَامِرِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ السَّبَّاقِ أَسَرَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَهَذَانِ اثْنَانِ قَدِمَ فِی فِدَائِهِمَا طَلْحَهُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ اَلسَّائِبِ بْنِ أَبِی حُبَیْشٍ بْنَ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی أَسَرَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ وَ عُثْمَانُ بْنُ الْحُوَیْرِثِ بْنِ عُثْمَانَ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی أَسَرَهُ حَاطِبُ بْنُ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ سَالِمُ بْنِ شِمَاخٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ قَدِمَ فِی فِدَائِهِمْ عُثْمَانُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ لِکُلِّ رَجُلٍ مِنْهُمْ.

وَ مِنْ بَنِی تَمِیمِ بْنِ مُرَّهَ مَالِکُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ أَسَرَهُ قُطْبَهُ بْنُ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهً فَمَاتَ فِی اَلْمَدِینَهِ أَسِیراً.

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ خَالِدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ سَوَادُ بْنُ غُزَیَّهَ وَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ بِلاَلٌ وَ عُثْمَانُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَانَ أَفْلَتَ یَوْمَ نَخْلَهٍ أَسَرَهُ وَاقِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ التَّمِیمِیُّ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ لَهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَمْکَنَنِی مِنْکَ فَقَدْ کُنْتَ أَفْلَتَّ یَوْمَ نَخْلَهٍ وَ قَدِمَ فِی فِدَاءِ هَؤُلاَءِ الثَّلاَثَهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ افْتَدَی کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَحْشٍ

فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَخَوَاهُ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ فَتَمَنَّعَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَحْشٍ حَتَّی أَفْتَکَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَجَعَلَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ یُرِیدُ أَلاَّ یَبْلُغَ ذَلِکَ یُرِیدُ ثَلاَثَهَ آلاَفٍ فَقَالَ خَالِدٌ لِهِشَامٍ إِنَّهُ لَیْسَ بِابْنِ أُمِّکَ وَ اللَّهِ لَوْ أَبَی فِیهِ إِلاَّ کَذَا وَ کَذَا لَفَعَلْتُ فَلَمَّا افْتَدَیَاهُ خَرَجَا بِهِ حَتَّی بَلَغَا بِهِ ذَا الْحُلَیْفَهِ فَأَفْلَتَ فَأَتَی اَلنَّبِیَّ ص فَأَسْلَمَ فَقِیلَ أَ لاَ أَسْلَمْتَ قَبْلَ أَنْ تَفْتَدِیَ قَالَ کَرِهْتُ أَنْ أُسْلِمَ حَتَّی أَکُونَ أُسْوَهً بِقَوْمِی.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ الَّذِی أَسَرَ اَلْوَلِیدَ بْنَ الْوَلِیدِ سَلِیطُ بْنُ قَیْسٍ الْمَازِنِیُّ وَ قَیْسُ بْنُ السَّائِبِ أَسَرَهُ عَبْدَهُ بْنُ الْحَسْحَاسُ فَحَبَسَهُ عِنْدَهُ حِیناً وَ هُوَ یَظُنُّ أَنَّ لَهُ مَالاً ثُمَّ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَخُوهُ فَرْوَهُ بْنُ السَّائِبِ فَأَقَامَ أَیْضاً حِیناً ثُمَّ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فِیهَا عُرُوضٌ.

وَ مِنْ بَنِی أَبِی رِفَاعَهَ صَیْفِیُّ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَیْرِ بْنِ مَخْزُومٍ وَ کَانَ لاَ مَالَ لَهُ أَسَرَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَمَکَثَ عِنْدَهُمْ ثُمَّ أَرْسَلَهُ وَ أَبُو الْمُنْذِرُ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ بْنِ عَائِذٍ افْتُدِیَ بِأَلْفَیْنِ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ عَبْدُ اللَّهِ وَ هُوَ أَبُو عَطَاءِ بْنِ السَّائِبِ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ افْتُدِیَ بِأَلْفِ دِرْهَمٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ وَ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ حَنْظَلَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عُبَیْدِ بْنِ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ أَسَرَهُ أَبُو أَیُّوبَ الْأَنْصَارِیِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ فَأَرْسَلَهُ بَعْدَ حِینٍ وَ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیُّ حَلِیفٌ لِبَنِی مَخْزُومٍ وَ هُوَ الَّذِی یَقُولُ وَ لَسْنَا عَلَی الْأَعْقَابِ تُدْمَی کُلُومُنَا وَ لَکِنْ عَلَی أَقْدَامِنَا تَقْطُرُ الدَّمَا { 1) روایه ابن هشام 2:365: و لسنا علی الأدبار تدمی کلومنا و لکن علی أقدامنا یقطر الدّم. . } .

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ رُوِیَ أَنَّهُ کَانَ أَوَّلَ الْمُنْهَزِمِینَ { 1) ابن هشام:«أول من وی فارا منهزما». } أَسَرَهُ اَلْخَبَّابُ بْنُ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَهَؤُلاَءِ عَشْرَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أُبَیِّ بْنِ خَلَفٍ أَسَرَهُ فَرْوَهُ بْنُ أَبِی عَمْرٍو الْبَیَاضِیُّ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَبُوهُ أُبَیُّ بْنُ خَلَفٍ فَتَمَنَّعَ بِهِ فَرْوَهُ حِیناً وَ أَبُو غَزَّهَ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ وَهْبٍ أَطْلَقَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِغَیْرِ فِدْیَهٍ وَ کَانَ شَاعِراً خَبِیثَ اللِّسَانِ ثُمَّ قَتَلَهُ یَوْمَ أُحُدٍ بَعْدَ أَنْ أَسَرَهُ وَ لَمْ یَذْکُرْ اَلْوَاقِدِیُّ الَّذِی أَسَرَهُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ وَهْبُ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ وَهْبٍ أَسَرَهُ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ الزُّرَقِیُّ وَ قَدِمَ أَبُوهُ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ فِی فِدَائِهِ فَأَسْلَمَ فَأَرْسَلَ اَلنَّبِیُّ ص لَهُ ابْنُهُ بِغَیْرِ فِدَاءٍ وَ رَبِیعَهُ بْنُ دَرَّاجٍ بْنِ الْعَنْبَسِ بْنِ وَهْبَانَ { 2) ابن هشام:«أهبان». } بْنِ وَهْبِ بْنِ حُذَافَهَ بْنِ جُمَحٍ وَ کَانَ لاَ مَالَ لَهُ فَأَخَذَ مِنْهُ بِشَیْءٍ یَسِیرٍ وَ أَرْسَلَ بِهِ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ اَلْفَاکِهُ مَوْلَی أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی سَهْمِ بْنِ عَمْرٍو أَبُو وَدَاعَهَ بْنِ ضُبَیْرَهَ وَ کَانَ أَوَّلَ أَسِیرٍ افْتُدِیَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ ابْنُهُ اَلْمُطَّلِبُ فَافْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ فَرْوَهُ بْنُ قَیْسِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ حُذَافَهَ بْنِ سَعِیدِ بْنِ سَهْمٍ أَسَرَهُ ثَابِتُ بْنُ أَقْزَمَ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ عَمْرُو بْنُ قَیْسٍ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ حَنْظَلَهُ بْنُ قَبِیصَهَ بْنِ حَذَاقَهَ بْنِ سَعْدٍ أَسَرَهُ عُثْمَانُ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلْحَجَّاجُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ قَیْسِ بْنِ سَعْدِ بْنِ سَهْمٍ أَسَرَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ فَأَفْلَتَ فَأَخَذَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ فَهَؤُلاَءِ أَرْبَعَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرِو بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ وُدِّ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ أَسَرَهُ مَالِکُ بْنُ الدُّخْشُمِ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ وَ انْتَهَی فِی فِدَائِهِ إِلَی إِرْضَائِهِمْ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَقَالُوا هَاتِ الْمَالَ فَقَالَ نَعَمْ اجْعَلُوا رَجُلاً مَکَانَ رَجُلٍ

وَ قَوْمٌ یَرْوُونَهَا رَجُلاً مَکَانَ رَجُلٍ فَخَلَّوْا سَبِیلَ سُهَیْلٍ وَ حَبَسُوا مِکْرَزَ بْنَ حَفْصٍ عِنْدَهُمْ حَتَّی بَعَثَ سُهَیْلٌ بِالْمَالِ مِنْ مَکَّهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ زَمْعَهَ بْنِ قَیْسِ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ أَسَرَهُ عُمَیْرُ بْنُ عَوْفٍ مَوْلَی سُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو وَ عَبْدُ الْعُزَّی بْنُ مَشْنُوءِ بْنِ وَقْدَانَ بْنِ قَیْسِ بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ وُدٍّ سَمَّاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بَعْدَ إِسْلاَمِهِ عَبْدَ الرَّحْمَنِ أَسَرَهُ اَلنُّعْمَانُ بْنُ مَالِکٍ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی فِهْرٍ اَلطُّفَیْلُ بْنُ أَبِی قُنَیْعٍ فَهَؤُلاَءِ سِتَّهٌ وَ أَرْبَعُونَ { 1) عدتهم فی ابن هشام«ثلاثه و أربعون». } أَسِیراً.

وَ فِی کِتَابِ اَلْوَاقِدِیِّ أَنَّهُ کَانَ الْأُسَارَی الَّذِینَ أُحْصُوْا وَ عُرِفُوا تِسْعَهً وَ أَرْبَعِینَ وَ لَمْ نَجِدِ التَّفْصِیلَ یَلْحَقُ هَذِهِ الْجُمْلَهُ { 2) مغازی الواقدی 133-139،و انظر أنساب الأشراف 1:301-306،و سیره ابن هشام 2:364-367. } .

وَ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ سَعِیدِ بْنِ الْمُسَیَّبِ قَالَ کَانَتِ الْأُسَارَی سَبْعِینَ وَ أَنَّ الْقَتْلَی کَانَتْ زِیَادَهً عَلَی سَبْعِینَ إِلاَّ أَنَّ الْمَعْرُوفِینَ مِنَ الْأَسْرَی هُمُ الَّذِینَ ذَکَرْنَاهُمْ وَ الْبَاقُونَ لَمْ یَذْکُرِ الْمُؤَرِّخُونَ أَسْمَاءَهُمْ.

القول فی المطعمین فی بدر من المشرکین

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ الْمُتَّفَقُ عَلَیْهِ وَ لاَ خِلاَفَ بَیْنَهُمْ فِیهِ تِسْعَهٌ فَمِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ .

وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ وَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ الْمَعْرُوفُ بِابْنِ الْعَدَوِیَّهِ .

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ أَبُو جَهْلٍ عَمْرُو بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ .

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ .

وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ نَبِیهٌ وَ مُنَبِّهٌ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ .

فَهَؤُلاَءِ تِسْعَهٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ یَقُولُ مَا أَطْعَمَ أَحَدٌ بِبَدْرٍ إِلاَّ قُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَدْ ذَکَرُوا عِدَّهً مِنَ الْمُطْعِمِینَ اخْتُلِفَ { 1) ا و مغازی الواقدی:«و قد اختلف علینا فیهم». } فِیهِمْ کَسُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو وَ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ غَیْرِهِمَا { 2) مغازی الواقدی:و غیرهم». } .

قَالَ حَدَّثَنِی إِسْمَاعِیلُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ مُوسَی بْنِ عُتْبَهَ قَالَ أَوَّلُ مَنْ نَحَرَ لَهُمْ أَبُو جَهْلٍ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ عَشْراً ثُمَّ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ بِعُسْفَانَ تِسْعاً ثُمَّ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو بِقُدَیْدٍ عَشْراً ثُمَّ مَالُوا إِلَی مِیَاهٍ مِنْ نَحْوِ الْبَحْرِ ضَلُّوا الطَّرِیقَ فَأَقَامُوا بِهَا یَوْماً فَنَحَرَ لَهُمْ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ تِسْعاً ثُمَّ أَصْبَحُوا بِالْأَبْوَاءِ فَنَحَرَ لَهُمْ قَیْسٌ الْجُمَحِیُّ تِسْعاً ثُمَّ نَحَرَ عُتْبَهُ عَشْراً وَ نَحَرَ لَهُمْ اَلْحَارِثُ بْنُ عَمْرٍو تِسْعاً ثُمَّ نَحَرَ لَهُمْ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ عَلَی مَاءِ بَدْرٍ عَشْراً وَ نَحَرَ لَهُمْ مُقِیسُ بْنُ ضُبَابَهَ عَلَی مَاءِ بَدْرٍ تِسْعاً ثُمَّ شَغَلَتْهُمُ الْحَرْبُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ یَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَظُنُّ مُقِیساً کَانَ یَقْدِرُ عَلَی قَلُوصٍ وَاحِدَهٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَّا أَنَا فَلاَ أَعْرِفُ قَیْساً الْجُمَحِیَّ قَالَ وَ قَدْ رَوَتْ أُمُّ بَکْرٍ عَنِ اَلْمِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَهَ ابْنِهَا قَالَ کَانَ النَّفَرُ یَشْتَرِکُونَ فِی الْإِطْعَامِ فَیُنْسَبُ إِلَی الرَّجُلِ الْوَاحِدِ وَ یُسْکَتُ عَنْ سَائِرِهِمْ { 3) مغازی الواقدی 123،124. } .

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ أَنَّ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کَانَ مِنَ الْمُطْعِمِینَ فِی بَدْرٍ وَ کَذَلِکَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلِ کَانَ یَعْتَقِبُ هُوَ وَ حَکِیمٌ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلٍ وَ کَانَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ یَعْتَقِبُ هُوَ وَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ فِی الْإِطْعَامِ وَ کَانَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ بْنِ عَلْقَمَهَ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ مِنَ الْمُطْعِمِینَ قَالَ وَ کَانَ اَلنَّبِیُّ ص یَکْرَهُ قَتْلَ

اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرٍ قَالَ یَوْمَ بَدْرٍ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْکُمْ فَلْیَتْرُکْهُ لِأَیْتَامِ بَنِی نَوْفَلِ فَقُتِلَ فِی الْمَعْرَکَهِ { 1) سیره ابن هشام 2:311. } .

القول فیمن استشهد من المسلمین ببدر

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ سَأَلْتُ اَلزُّهْرِیِّ کَمْ اسْتُشْهِدَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ بِبَدْرٍ قَالَ أَرْبَعَهَ عَشَرَ { 2) فی مغازی الواقدی:«ثم عددهم علی،فهم هؤلاء الذین سمیت». } سِتَّهٌ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ ثَمَانِیَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ .

قَالَ فَمِنْ بَنِی الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ قَتَلَهُ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ .

وَ فِی رِوَایَهِ اَلْوَاقِدِیِّ قَتَلَهُ عُتْبَهُ فَدَفَنَهُ اَلنَّبِیُّ ص بِالصَّفْرَاءِ .

وَ مِنْ بَنِی زُهْرَهَ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ فَارِسُ اَلْأَحْزَابِ وَ عُمَیْرُ بْنُ عَبْدِ وُدٍّ ذُو الشِّمَالَیْنِ حَلِیفٌ لِبَنِی زُهْرَهَ بْنِ خُزَاعَهَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیُّ .

وَ مِنْ بَنِی عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ عَاقِلٌ بْنُ أَبِی الْبُکَیْرِ حَلِیفٌ لَهُمْ مِنْ بَنِی سَعْدِ بْنِ بَکْرٍ قَتَلَهُ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیُّ وَ مِهْجَعٌ مَوْلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ قَتَلَهُ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ مِهْجَعاً أَوَّلُ مَنْ قُتِلَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ .

وَ مِنْ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ فِهْرٍ صَفْوَانُ بْنُ بَیْضَاءَ قَتَلَهُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ .

وَ هَؤُلاَءِ السِّتَّهُ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ .

وَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ ثُمَّ مِنْ بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ مُبَشِّرُ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَتَلَهُ أَبُو ثَوْرٍ وَ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ وَ یُقَالُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ وَ مِنْ بَنِی عَدِیِّ بْنِ النَّجَّارِ حَارِثَهُ بْنُ سُرَاقَهَ رَمَاهُ حِبَّانُ بْنُ الْعَرْقَهِ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ حَنْجَرَتَهُ فَقَتَلَهُ.

وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ النَّجَّارِ عَوْفٌ وَ مُعَوِّذٌ ابْنَا عَفْرَاءَ قَتَلَهُمَا أَبُو جَهْلٍ .

وَ مِنْ بَنِی سَلِمَهَ بْنِ حَرَامٍ عُمَیْرُ بْنُ الْحَمَّامِ بْنِ الْجَمُوحِ قَتَلَهُ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ عُمَیْرَ بْنَ الْحَمَّامِ أَوَّلُ قَتِیلٍ قُتِلَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَوَّلَ قَتِیلٍ مِنْهُمْ حَارِثُ بْنُ سُرَاقَهَ .

وَ مِنْ بَنِی زُرَیْقٍ رَافِعُ بْنُ الْمُعَلَّی قَتَلَهُ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ .

وَ مِنْ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ الْخَزْرَجِ یَزِیدُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ قُسْحُمٍ { 1) الواقدی:«بسحم». } قَتَلَهُ نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدِّیَلِیُّ .

فَهَؤُلاَءِ الثَّمَانِیَهُ مِنَ اَلْأَنْصَارِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ أَنَسَهَ مَوْلَی اَلنَّبِیِّ ص قُتِلَ بِبَدْرٍ .

وَ رُوِیَ [أَنَّ]

{ 2) من الواقدی. } مُعَاذَ بْنَ مَاعِص جَرَحَ بِبَدْرٍ فَمَاتَ مِنْ جِرَاحَتِهِ بِالْمَدِینَهِ وَ أَنَّ عُبَیْدَ بْنَ السَّکَنِ جَرَحَ فَاشْتَکَی جُرْحَهُ فَمَاتَ مِنْهُ حِینَ قَدِمَ { 3) مغازی الواقدی 142،143. } .

القول فیمن قتل ببدر من المشرکین و أسماء قاتلیهم

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَمِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ حَنْظَلَهُ بْنُ أَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ اَلْحَارِثُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ قَتَلَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ قَتَلَهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ وَ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی عُمَیْرٍ وَ ابْنُهُ مَوْلَیَانِ لَهُمْ قُتِلَ سَالِمٌ مَوْلَی أَبِی حُذَیْفَهَ مِنْهُمْ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی عُمَیْرٍ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ قَتَلَ ابْنَهُ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ قَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ وَ اَلْعَاصُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ قَتَلَهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ صَبْراً بِالسَّیْفِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

وَ رَوَی اَلْبَلاذِرِیُّ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص صَلَبَهُ بَعْدَ قَتْلِهِ فَکَانَ أَوَّلَ مَصْلُوبٍ فِی اَلْإِسْلاَمِ قَالَ وَ فِیهِ یَقُولُ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ عَیْنُ بَکِّی لِعُقْبَهَ بْنِ أَبَانٍ فَرْعِ فِهْرٍ وَ فَارِسِ الْفُرْسَانِ { 1) أنساب الأشراف 1:297،و فیه:«عین فابکی». } .

وَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ وَ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ الثَّلاَثَهُ اشْتَرَکُوا فِی قَتْلِهِ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عَامِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ حَلِیفٌ لَهُمْ مِنْ أَنْمَارٍ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَا عَشَرَ.

وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ اَلْحَارِثُ بْنُ نَوْفَلٍ قَتَلَهُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافٍ { 2) فی ابن هشام:«إساف»بهمزه مکسوره،قال ابن حجر فی الإصابه:«و قد تبدل تحتانیه». } وَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ وَ یُکَنَّی أَبَا الرَّیَّانِ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فِی رِوَایَهِ اَلْوَاقِدِیِّ وَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ { 3) سیره ابن هشام 2:357. } وَ رَوَی اَلْبَلاذُرِیُّ رِوَایَهً غَرِیبَهً أَنْ طُعَیْمَهَ بْنِ عَدِیِّ أُسِرَ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَتَلَهُ اَلنَّبِیِّ ص صَبْراً عَلَی یَدِ حَمْزَهَ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ { 4) دجانه،کثمامه:سماک بن خرشه. } وَ قِیلَ قَتَلَهُ ثَابِتٍ بْنِ الْجِذْعِ { 5) الإصابه:الجدع. } وَ اَلْحَارِثُ بْنَ زَمْعَهَ بْنُ الْأَسْوَدِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عَقِیلُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ وَ حَمْزَهَ شِرْکاً فِی قَتْلِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی أَبُو مَعْشَرٍ قَالَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَحْدَهُ وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیِّ وَحْدَهُ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ هُوَ اَلْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ قَتَلَهُ المجذر بْنِ

زِیَادٍ وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو الْیُسْرِ وَ نَوْفَلُ بْنَ خُوَیْلِدِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ هُوَ اِبْنُ الْعَدَوِیَّهِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ اَلنَّضْرِ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع صَبْراً بِالسَّیْفِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ کَانَ الَّذِی أَسَرَهُ اَلْمِقْدَادِ بْنِ عَمْرٍو فَوَعَدَ اَلْمِقْدَادِ إِنَّ اسْتَنْقَذَهُ بِفِدَاءِ جَلِیلٌ فَلَمَّا قَدِمَ لِیُقْتَلَ قَالَ اَلْمِقْدَادُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی ذُو عِیَالٍ وَ أَحَبَّ الدِّینِ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَغْنِ اَلْمِقْدَادِ مِنْ فَضْلِکَ یَا عَلِیُّ قُمْ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ زَیْدُ بْنُ ملیص مَوْلَی عَمْرِو بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ مَنْ عَبْدِ الدَّارِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ بِلاَلٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

وَ مِنْ بَنِی تَیْمِ بْنِ مُرَّهَ عُمَیْرٍ بْنُ عُثْمَانَ بْنِ عَمْرِو بْنِ کَعْبِ بْنِ سَعْدِ بْنِ تَیْمِ بْنِ مُرَّهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عُثْمَانَ بْنِ مَالِکِ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ قَتَلَهُ صُهَیْبٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ وَ لَمْ یَذْکُرْ اَلْبَلاذُرِیِّ عُثْمَانَ بْنِ مَالِکٍ .

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ بْنِ یَقَظَهٍ ثُمَّ مِنْ بَنِی الْمُغِیرَهِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ أَبُو جَهْلٍ عَمْرَو بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ ضَرَبَهُ مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ وَ معوذ وَ عَوْفٍ ابْنَا عَفْرَاءُ وَ ذفف { 2) ذفف علیه:أجهز. } عَلَیْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ هَاشِمِ بْنِ الْمُغِیرَهِ خَالٍ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنِ یَزِیدَ بْنِ تَمِیمٍ التَّمِیمِیِّ حَلِیفُ لَهُمْ قَتْلُهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ قِیلَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع .

وَ مِنْ بَنِی الْوَلِیدِ بْنُ الْمُغِیرَهِ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْوَلِیدِ بْنَ الْوَلِیدِ أَخُو خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

وَ مِنْ بَنِی الْفَاکِهَ بْنَ الْمُغِیرَهِ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْفَاکِهِ بْنَ الْمُغِیرَهِ قَتَلَهُ حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ قِیلَ قَتَلَهُ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ .

وَ مِنْ بَنِی أُمَیَّهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ مَسْعُودٍ بْنُ أَبِی أُمَیَّهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

وَ مِنْ بَنِی عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ ثُمَّ مَنْ بَنِی رِفَاعَهَ أُمَیَّهَ بْنِ عَائِذِ بْنِ رِفَاعَهَ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ وَ أَبُو الْمُنْذِرُ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ مَعْنِ بْنِ عَدِیٍّ الْعَجْلاَنِیُّ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ زُهَیْرُ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ وَ اَلسَّائِبُ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ .

وَ مِنْ بَنِی أَبِی السَّائِبِ الْمَخْزُومِیُّ وَ هُوَ صَیْفِیِّ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ مَخْزُومٍ السَّائِبِ بْنِ السَّائِبِ قَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ بْنِ هِلاَلِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ مَخْزُومٍ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَلِیفُ لَهُمْ مِنْ طَیِّئٍ وَ هُوَ عَمْرُو بْنُ شَیْبَانَ { 1) الواقدی:«سفیان». } قَتَلَهُ یَزِیدُ بْنُ قَیْسٍ وَ حَلِیفُ آخَرَ وَ هُوَ جَبَّارِ بْنِ سُفْیَانَ أَخُو عَمْرِو بْنُ سُفْیَانَ الْمُقَدَّمِ ذِکْرُهُ قَتَلَهُ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار .

وَ مِنْ بَنِی عِمْرَانَ بْنِ مَخْزُومٍ حَاجِزِ { 2) فی البلاذری:«جابر». } بْنِ السَّائِبِ بْنِ عُوَیْمِرُ بْنُ عَائِذٍ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع .

وَ رَوَی اَلْبَلاذِرِیُّ أَنَّ حَاجِزاً هَذَا وَ أَخَاهُ عُوَیْمِرُ بْنِ السَّائِبِ بْنِ عُوَیْمِرُ قَتْلِهِمَا عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع { 3) أنساب الأشراف 1:300. } وَ عُوَیْمِرُ بْنِ عَمْرِو بْنِ عَائِذِ بْنِ عِمْرَانَ بْنِ مَخْزُومٍ قَتَلَهُ اَلنُّعْمَانِ بْنُ أَبِی مَالِکٍ فَهَؤُلاَءِ تِسْعَهَ عَشَرَ.

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ بْنِ عَمْرِو بْنِ هصیص أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ قَتَلَهُ خُبَیْبُ بْنُ یِسَافٍ وَ بِلاَلٌ شِرْکاً فِیهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مُعَاذُ بْنِ رِفَاعَهَ بْنُ رَافِعِ یَقُولُ بَلْ قَتَلَهُ أَبُو رِفَاعَهَ بْنُ رَافِعٍ .

وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ قَتَلَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ أَوْسٍ بْنِ الْمُغِیرَهِ بْنِ لَوْذَانَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ عُثْمَانَ بْنُ مَظْعُونٍ شِرْکاً فِیهِ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهً.

وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ مُنَبِّهٍ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ وَ نَبِیِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ اَلْعَاصُ بْنِ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ قَیْسِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ سَعْدِ بْنِ سَهْمٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی أَبُو مَعْشَرٍ عَنِ أَصْحَابِهِ قَالُوا قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ عَاصٍ بْنِ أَبِی عَوْفِ بْنِ صبیره بْنِ سَعِیدِ بْنِ سَعْدٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهَ وَ مِنْ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ ثُمَّ مَنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مُعَاوِیَهَ بْنِ عَبْدِ قَیْسٍ حَلِیفُ لَهُمْ قَتْلُهُ عُکَّاشَهَ بْنُ مِحْصَنٍ وَ مَعْبَدٍ بْنِ وَهْبٍ حَلِیفُ لَهُمْ مِنْ کَلْبٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

فجمیع من قتل ببدر فی روایه الواقدی من المشرکین فی الحرب صبرا اثنان و خمسون رجلا قتل علی ع منهم مع الذین شرک فی قتلهم أربعه و عشرین رجلا و قد کثرت الروایه أن المقتولین ببدر کانوا سبعین و لکن الذین عرفوا و حفظت أسماؤهم من ذکرناه

وَ فِی رِوَایَهٍ اَلشِّیعَهِ أَنَّ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ وَ الْأَشْهُرُ فِی الرِّوَایَهِ أَنَّهُ قَتَلَهُ اَلْحَارِثِ بْنَ زَمْعَهَ وَ أَنْ زَمْعَهَ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ { 1) انظر تسمیه من قتل من المشرکین ببدر فی الواقدی 143-151. } .

القول فیمن شهد بدرا من المسلمین

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ کَانُوا ثَلاَثَمِائَهٍ وَ ثَلاَثَهَ عَشَرَ رَجُلاً مَعَ الْقَوْمِ الَّذِینَ ضَرَبَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بسهامهم وَ هُمْ غائبون وَ عِدَّتُهُمْ ثَمَانِیَهً قَالَ وَ هَذَا هُوَ الْأَغْلَبُ فِی الرِّوَایَهِ

قَالَ وَ لَمْ یَشْهَدْ بَدْراً مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ إِلاَّ قُرَشِیٌّ أَوْ حَلِیفُ لِقُرَشِیٍّ أَوْ أَنْصَارِی أَوْ حَلِیفُ لأنصاری أَوْ مَوْلَی وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَ هَکَذَا مَنْ جَانِبِ اَلْمُشْرِکِینَ فَإِنَّهُ لَمْ یَشْهَدْهَا إِلاَّ قُرَشِیٌّ أَوْ حَلِیفُ لِقُرَشِیٍّ أَوْ مَوْلَی لَهُمْ.

قَالَ فَکَانَتْ قُرَیْشٌ وَ مَوَالِیهَا وَ حُلَفَاؤُهَا سِتَّهٌ وَ ثَمَانِینَ رَجُلاً وَ کَانَتِ اَلْأَنْصَارُ وَ مَوَالِیهَا وَ حُلَفَاؤُهَا مِائَتَیْنِ وَ سَبْعَهٌ وَ عِشْرِینَ رَجُلاً { 1) مغازی الواقدی 151،152. } .

فأما تفصیل أسماء من شهدها من المسلمین فله موضع فی کتب المحدثین أملک به من هذا الموضع

[الفصل الرابع]

قصه غزوه أحد

الفصل الرابع فی شرح قصه غزاه أحد و نحن نذکر ذلک من کتاب الواقدی { 2) أخبار غزوه أحد فی مغازی الواقدی ص 197 و ما بعدها. } رحمه اللّه علی عاداتنا فی ذکر غزاه بدر و نضیف إلیه من الزیادات التی ذکرها ابن إسحاق و البلاذری ما یقتضی الحال ذکره.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا رَجَعَ مِنْ حَضَرَ بَدْراً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ إِلَی مَکَّهَ وَجَدُوا الْعِیرَ الَّتِی قَدِمَ بِهَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ مَنْ اَلشَّامِ مَوْقُوفَهٌ فِی دَارِ النَّدْوَهِ وَ کَذَلِکَ کَانُوا یَصْنَعُونَ فَلَمْ یُحَرِّکُهَا أَبُو سُفْیَانَ وَ لَمْ یُفَرِّقُهَا لِغَیْبَهِ أَهْلِ الْعَیْرِ وَ مَشَتْ أَشْرَافُ قُرَیْشٌ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ وَ جُبَیْرُ بْنِ مُطْعِمٍ وَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ اَلْحَارِثُ بْنِ هِشَامٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ وَ حُوَیْطِبِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَقَالُوا یَا أَبَا سُفْیَانَ انْظُرْ هَذِهِ الْعِیرِ الَّتِی قَدِمْتُ بِهَا فاحتبستها { 3) الواقدی:«فاحتبسها». } فَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّهَا أَمْوَالِ أَهْلِ مَکَّهَ وَ لطیمه { 4) اللطیمه:العیر تحمل الطیب و بز التجار. } قُرَیْشٍ وَ هُمْ طِیبُوا الْأَنْفُسِ یجهزون بِهَذِهِ الْعِیرَ جَیْشاً کَثِیفاً إِلَی مُحَمَّدِ فَقَدْ

تَرَی مَنْ قُتِلَ مِنْ آبَائِنَا وَ أَبْنَائِنَا وَ عَشَائِرِنَا فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ وَ قَدْ طَابَتْ أَنْفُسٍ قُرَیْشٍ بِذَلِکَ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ أَجَابَ إِلَی ذَلِکَ وَ بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ مَعِی فَأَنَا وَ اللَّهِ الْمَوْتُورُ وَ الثَّائِرِ { 1) الثائر:الذی یقوم بالثأر. } وَ قَدْ قُتِلَ ابْنِیَ حَنْظَلَهَ بِبَدْرٍ وَ أَشْرَافَ قَوْمِی فَلَمْ تَزَلْ الْعِیرَ مَوْقُوفَهٌ حَتَّی تُجْهِزُوا لِلْخُرُوجِ فَبَاعُوهَا فَصَارَتْ ذَهَباً عَیْناً وَ یُقَالُ إِنَّمَا قَالُوا یَا أَبَا سُفْیَانَ بِعْ الْعِیرَ ثُمَّ اعْزِلْ أَرْبَاحَهَا فَکَانَتْ الْعِیرَ أَلْفَ بَعِیرٍ وَ کَانَ الْمَالُ خَمْسِینَ أَلْفُ دِینَارٍ وَ کَانُوا یربحون فِی تِجَارَاتِهِمْ للدینار دِینَاراً وَ کَانَ متجرهم مِنَ اَلشَّامِ غَزَّهَ لاَ یَعُدُّونَهَا إِلَی غَیْرِهَا وَ کَانَ أَبُو سُفْیَانَ قَدْ حَبَسَ عِیرُ بَنِی زُهْرَهَ لِأَنَّهُمْ رَجَعُوا مِنْ طَرِیقِ بَدْرٍ وَ سَلَّمَ مَا کَانَ لمخرمه بْنِ نَوْفَلٍ وَ لِبَنِی أَبِیهِ وَ بَنِی عَبْدِ مَنَافِ بْنِ زُهْرَهَ فَأَبَی مَخْرَمَهَ أَنَّ یَقْبَلَ عَیَّرَهُ حَتَّی یُسَلَّمَ إِلَی بَنِی زُهْرَهَ جَمِیعاً { 2) ا:«جمعا». } وَ تَکَلَّمَ اَلْأَخْنَسِ فَقَالَ وَ مَا لِعِیرِ بَنِی زُهْرَهَ مِنْ بَیْنَ عِیرَاتِ قُرَیْشٍ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ لِأَنَّهُمْ رَجَعُوا عَنْ قُرَیْشٍ قَالَ اَلْأَخْنَسِ أَنْتَ أَرْسَلْتَ إِلَی قُرَیْشٍ أَنَّ ارْجِعُوا فَقَدْ أَحْرَزْنَا الْعِیرَ لاَ تَخْرُجُوا فِی غَیْرِ شَیْءٍ فَرَجَعْنَا فَأَخَذْتُ بَنُو زُهْرَهَ عَیِّرْهَا وَ أَخَذَ أَقْوَامٌ مِنْ أَهْلِ مَکَّهَ أَهْلِ ضَعُفَ لاَ عشائر لَهُمْ وَ لاَ مَنَعَهَ کُلُّ مَا کَانَ لَهُمْ فِی الْعِیرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا یُبَیِّنَ أَنَّهُ إِنَّمَا أُخْرِجَ الْقَوْمُ أَرْبَاحِ الْعِیرَ قَالَ وَ فِیهِمْ أَنْزَلَ { 3) ا:«أنزلت». } إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِیَصُدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللّهِ الْآیَهَ.

قَالَ فَلَمَّا أَجْمَعُوا عَلَی الْمَسِیرِ قَالُوا نَسِیرُ فِی اَلْعَرَبِ فنستنصرهم فَإِنَّ عَبْدِ مَنَاهَ غَیْرَ مُتَخَلِّفِینَ عَنَّا هُمْ أَوْصَلَ اَلْعَرَبِ لأرحامنا وَ مَنِ اتَّبَعَنَا مِنَ اَلْأَحَابِیشِ فَأَجْمَعُوا عَلَی أَنْ یَبْعَثُوا أَرْبَعَهً مِنْ قُرَیْشٍ یَسِیرُونَ فِی اَلْعَرَبِ یَدْعُونَهُمْ إِلَی نَصَرَهُمْ فَبَعَثُوا عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ هُبَیْرَهُ بْنِ وَهْبٍ وَ اِبْنِ الزِّبَعْرَی وَ أَبَا عَزَّهَ الْجُمَحِیَّ فَأَبَی أَبُو عَزَهَ أَنْ یَسِیرٍ { 4) فی الواقدی:«فأطاع النفر و أبی أبو عزه». } وَ قَالَ مِنْ

عَلِیٍّ مُحَمَّدُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ حَلَفْتُ أَلاَ أظاهر { 1) الواقدی:«لا أظاهر». } عَلَیْهِ عَدُوّاً أَبَداً فَمَشَی إِلَیْهِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقَالَ اخْرُجْ فَأَبَی وَ قَالَ عَاهَدْتُ مُحَمَّداً یَوْمَ بَدْرٍ أَلاَ أظاهر عَلَیْهِ عَدُوّاً أَبَداً وَ أَنَا أَفِی لَهُ بِمَا عَاهَدْتَهُ عَلَیْهِ { 2) من الواقدی. } مِنْ عَلِیٍّ وَ لَمْ یُمْنِ عَلَی غَیْرِی حَتَّی قَتَلَهُ أَوْ أَخَذَ مِنْهُ الْفِدَاءَ فَقَالَ صَفْوَانَ اخْرُجْ مَعَنَا فَإِنَّ تُسَلِّمُ أُعْطِکَ مِنَ الْمَالِ مَا شِئْتَ وَ إِنْ تُقْتَلْ تَکُنْ عِیَالِکَ مَعَ عِیَالِی فَأَبَی أَبُو عَزَهَ حَتَّی کَانَ الْغَدِ وَ انْصَرِفْ عَنْهُ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ آیِساً مِنْهُ فَلَمَّا کَانَ الْغَدُ جَاءَهُ صَفْوَانَ وَ جُبَیْرُ بْنِ مُطْعِمٍ فَقَالَ لَهُ صَفْوَانُ الْکَلاَمِ الْأَوَّلِ فَأَبَی فَقَالَ جُبَیْرٌ مَا کُنْتُ أَظُنُّ أَنِّی أَعِیشُ حَتَّی یَمْشِی إِلَیْکَ أَبُو وَهْبٍ فِی أَمْرِ تَأْبَی عَلَیْهِ فأحفظه فَقَالَ أَنَا أَخْرُجُ قَالَ فَخَرَجَ إِلَی اَلْعَرَبِ یَجْمَعُهَا وَ یَقُولُ إِیهِ بَنِی عَبْدِ مَنَاهَ الرزام { 3) ابن هشام 3:4:«إیها بنی عبد مناه».و الرزام:جمع رازم؛و هو الذی یثبت فی مکانه لا یبرحه،تقول:رزم البعیر،إذا ثبت فی مکانه. } وَ خَرَجَ النَّفْرِ مَعَ أَبِی عَزَّهَ فألبوا اَلْعَرَبِ وَ جَمَعُوا وَ بَلَغُوا ثَقِیفاً فأوعبوا { 4) ابن هشام:«لا تعدونی». } فَلَمَّا أَجْمَعُوا الْمَسِیرِ وَ تَأَلَّبَ مَنْ کَانَ مَعَهُمْ مِنَ اَلْعَرَبِ وَ حَضَرُوا وَ اخْتَلَفَتِ قُرَیْشٍ فِی إِخْرَاجِ الظَّعْنِ مَعَهُمْ قَالَ صَفْوَانُ بْنِ أُمَیَّهَ اخْرُجُوا بِالظَّعْنِ { 5) ب:«أرغبوا»،و أثبت ما فی أ و الواقدی،و أوعبوا،أی خرجوا للغزو. } فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ فَعَلَ فَإِنَّهُ أقمن أَنْ یحفظنکم وَ یذکرنکم قَتْلَی بَدْرٍ فَإِنْ الْعَهْدُ حَدِیثٌ وَ نَحْنُ قَوْمٌ موتورون مستمیتون لاَ نُرِیدُ أَنْ نَرْجِعَ إِلَی دِیَارِنَا حَتَّی نُدْرِکَ ثَأْرَنَا أَوْ نَمُوتَ دُونَهُ فَقَالَ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ أَنَا أَوَّلُ مَنْ أَجَابَ إِلَی مَا دَعَوْتَ إِلَیْهِ وَ قَالَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ مِثْلَ ذَلِکَ فَمَشَی فِی ذَلِکَ

نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدیلی فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَذَا لَیْسَ بِرَأْیٍ أَنْ تَعَرَّضُوا حَرَمَکُمْ لِعَدُوِّکُمْ وَ لاَ آمَنُ أَنْ تَکُونَ الدَّبْرَهُ { 1) الدّبره:العاقبه. (2)من أ و الواقدی. } لَهُمْ فَتَفْتَضِحُوا فِی نِسَائِکُمْ فَقَالَ صَفْوَانَ لاَ کَانَ غَیْرَ هَذَا أَبَداً فَجَاءَ نَوْفَلٍ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَقَالَ لَهُ تِلْکَ الْمَقَالَهِ فَصَاحَتْ هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ إِنَّکَ وَ اللَّهِ سَلِمْتَ یَوْمَ بَدْرٍ فَرَجَعْتُ إِلَی نِسَائِکَ نَعَمْ نَخْرُجُ فَنَشْهَدُ الْقِتَالِ فَقَدْ رُدَّتْ الْقِیَانَ مِنَ اَلْجُحْفَهِ فِی سَفَرِهِمْ إِلَی بَدْرٍ فَقَتَلْتُ الْأَحِبَّهِ یَوْمَئِذٍ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ لَسْتُ أُخَالِفُ قُرَیْشاً أَنَا رَجُلٌ مِنْهَا مَا فَعَلْتُ فَعَلْتَ فَخَرَجُوا بِالظَّعْنِ فَخَرَجَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ بِامْرَأَتَیْنِ هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ بْنُ رَبِیعَهَ وَ أُمَیْمَهُ بِنْتِ سَعْدِ بْنِ وَهْبِ بْنِ أَشْیَمَ بْنِ کِنَانَهَ وَ خَرَجَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ بِامْرَأَتَیْنِ بَرْزَهَ بِنْتُ مَسْعُودٍ الثَّقَفِیِّ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ الْأَکْبَرُ وَ البغوم بِنْتُ المعذل مِنْ کِنَانَهَ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ الْأَصْغَرُ وَ خَرَجَ طَلْحَهُ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ بِامْرَأَتِهِ سُلاَفَهَ بِنْتِ سَعْدٍ بْنِ شَهِیدٍ وَ هِیَ مِنْ اَلْأَوْسِ وَ هِیَ أُمُّ بَنِیهِ مُسَافِعَ وَ اَلْحَارِثُ وَ کِلاَب وَ اَلْجُلاَسِ بَنِی طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ خَرَجَ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ بِامْرَأَتِهِ أُمُّ حَکِیمٍ بِنْتُ الْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ وَ خَرَجَ اَلْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ بِامْرَأَتِهِ فَاطِمَهَ بِنْتِ الْوَلِیدِ بْنُ الْمُغِیرَهِ وَ خَرَجَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ بِامْرَأَتِهِ هِنْدٍ بِنْتِ مُنَبِّهٍ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْعَاصِ وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ اسْمُهَا رَیْطَهٍ وَ خَرَجْتُ خناس بِنْتُ مَالِکِ بْنِ الْمِضْرَبَ إِحْدَی نِسَاءِ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مَعَ ابْنِهَا أَبِی عَزِیزٍ بْنُ عُمَیْرٍ أَخِی مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ وَ خَرَجَ اَلْحَارِثِ بْنِ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ الْأَسَدِ بِامْرَأَتِهِ رَمْلَهُ بِنْتُ طَارِقِ بْنِ عَلْقَمَهَ الکنانیه وَ خَرَجَ کِنَانَهَ بْنِ عَلِیِّ بْنِ رَبِیعَهَ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ بِامْرَأَتِهِ أُمُّ حَکِیمٍ بِنْتُ طَارِقٍ وَ خَرَجَ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِامْرَأَتِهِ قُتَیْلَهُ بِنْتُ عَمْرِو بْنِ هِلاَلٍ وَ خَرَجَ اَلنُّعْمَانِ بْنِ عَمْرٍو وَ جَابِرٌ مِسْکٍ الذِّئْبُ أَخُوهُ بِأُمِّهِمَا

الدغینه وَ خَرَجَ غُرَابٍ بْنِ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِامْرَأَتِهِ عَمْرَهُ بِنْتُ الْحَارِثِ بْنِ عَلْقَمَهَ الکنانیه وَ هِیَ الَّتِی رَفَعْتَ لِوَاءِ قُرَیْشٍ حِینَ سَقَطْتَ حَتَّی تَرَاجَعَتْ قُرَیْشٍ إِلَی لوائها وَ فِیهَا یَقُولُ حَسَّانَ وَ لَوْ لاَ لِوَاءُ اَلْحَارِثِیَّهِ أَصْبَحُوا یُبَاعَوْنَ فِی الْأَسْوَاقِ بِالثَّمَنِ الْبَخْسُ.

قَالُوا وَ خَرَجَ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِعَشَرَهِ مِنْ وُلْدِهِ وَ حشدت بَنُو کِنَانَهَ وَ کَانَتْ الْأَلْوِیَهِ یَوْمَ خَرَجُوا مِنْ مَکَّهَ ثَلاَثَهُ عقدوها فِی دَارِ النَّدْوَهِ لِوَاءُ یَحْمِلُهُ سُفْیَانَ بْنِ عویف لِبَنِی کِنَانَهَ وَ لِوَاءُ اَلْأَحَابِیشِ یَحْمِلُهُ رَجُلٍ مِنْهُمْ وَ لِوَاءُ لِقُرَیْشٍ یَحْمِلُهُ { 1) ب:«یحمله»،و أثبت ما فی أ و الواقدی. } طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ وَ لُفَّهَا { 2) لفها،أی من اجتمع إلیها من القبائل. } کُلُّهُمْ مِنْ کِنَانَهَ وَ اَلْأَحَابِیشِ وَ غَیْرِهِمْ عَلَی لِوَاءُ وَاحِدٍ یَحْمِلُهُ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ هُوَ الأثبت عِنْدَنَا.

قَالَ وَ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ وَ هُمْ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بِمَنْ ضَوَی { 3) ضوی إلیها:انضم إلیها،و فی أ و الواقدی:«انضم». } إِلَیْهَا وَ کَانَ فِیهِمْ مِنْ ثَقِیفٍ مِائَهَ رَجُلٍ وَ خَرَجُوا بِعِدَّهِ وَ سِلاَحٌ کَثِیرٌ وَ قادوا مِائَتَیْ فَرَسٌ وَ کَانَ فِیهِمْ سَبْعَمِائَهِ دَرَّاعٍ وَ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بَعِیرٍ فَلَمَّا أَجْمَعُوا عَلَی الْمَسِیرِ کَتَبَ اَلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کِتَاباً وَ خَتَمَهُ وَ اسْتَأْجَرَ رَجُلاً مِنْ بَنِی غِفَارٍ وَ شَرَطَ عَلَیْهِ أَنَّ یَسِیرَ ثَلاَثاً إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص یُخْبِرُهُ أَنَّ قُرَیْشاً قَدِ اجْتَمَعَتْ { 4) ا:«أجمعت المسیر». } لِلْمَسِیرِ إِلَیْکَ فَمَا کُنْتَ صَانِعاً إِذَا حُلْواً { 5) ب:«خلوا»و أثبت ما فی أ و الواقدی. } بِکَ فَاصْنَعْهُ وَ قَدْ وَجَّهُوا وَ هُمْ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ وَ قادوا مِائَتَیْ فَرَسٍ وَ فِیهِمْ سَبْعَمِائَهِ دَرَّاعٍ وَ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بَعِیرٍ وَ قَدْ أوعبوا مِنَ السِّلاَحِ فَقَدِمَ اَلْغِفَارِیِّ فَلَمْ یَجِدْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ وَجَدَهُ بِقُبَاءَ فَخَرَجَ حَتَّی وَجَدَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی بَابِ مَسْجِدِ قُبَاءَ یَرْکَبُ

حِمَارِهِ فَدَفَعَ إِلَیْهِ الْکِتَابَ فَقَرَأَهُ عَلَیْهِ أَبِی بْنِ کَعْبٍ وَ اسْتَکْتَمَ أَبَیَا مَا فِیهِ وَ دَخَلَ مَنْزِلِ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ فَقَالَ أَ فِی الْبَیْتِ أَحَدٌ فَقَالَ سَعْدٌ لاَ فَتَکَلَّمَ بِحَاجَتِکَ فَأَخْبَرَهُ بِکِتَابِ اَلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَجُعِلَ سَعْدٌ یَقُولُ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یَکُونَ فِی ذَلِکَ خَیْرٌ وَ أرجعت { 1) الواقدی:«و قد أرجفت». } یَهُودِ اَلْمَدِینَهِ وَ الْمُنَافِقُونَ وَ قَالُوا مَا جَاءَ مُحَمَّداً شَیْءٍ یُحِبُّهُ وَ انْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ قَدْ اسْتَکْتَمَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ الْخَبَرَ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ مَنْزِلِهِ خَرَجَتْ امْرَأَهُ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ إِلَیْهِ فَقَالَتْ مَا قَالَ لَکِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ مَا لَکَ وَ لِذَاکَ لاَ أُمَّ لَکَ قَالَتْ کُنْتُ أَسْتَمِعُ عَلَیْکُمْ وَ أَخْبَرْتُ سَعْداً الْخَبَرِ فَاسْتَرْجَعَ سَعْدٌ وَ قَالَ لاَ أَرَاکَ تستمعین عَلَیْنَا وَ أَنَا أَقُولُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص تَکَلَّمَ بِحَاجَتِکَ ثُمَّ أَخَذَ بِجَمْعٍ لمتها { 2) ا«لبتها». } ثُمَّ خَرَجَ یَعْدُو بِهَا حَتَّی أَدْرَکَ رَسُولَ اللَّهِ ص بالجسر وَ قَدْ بلحت فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأَتِی سَأَلْتَنِی عَمَّا قُلْتُ فَکَتَمْتُهَا فَقَالَتْ قَدْ سَمِعْتُ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ ص ثُمَّ جَاءَتْ بِالْحَدِیثِ کُلَّهُ فَخَشِیتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَظْهَرَ مِنَ ذَلِکَ شَیْءٌ فَتَظُنُّ أَنِّی أَفْشَیْتُ سِرِّکَ فَقَالَ ص خَلِّ سَبِیلَهَا وَ شَاعَ الْخَبَرُ بَیْنَ النَّاسِ بِمَسِیرِ قُرَیْشٍ وَ قَدِمَ عَمْرِو بْنِ سَالِمٍ الْخُزَاعِیِّ فِی نَفَرٍ مِنْ خُزَاعَهَ سَارُوا مِنْ مَکَّهَ أَرْبَعاً فَوَافَوْا قُرَیْشاً وَ قَدْ عَسْکَرُوا بِذِی طُوًی فَأَخْبَرُوا رَسُولَ اللَّهِ ص الْخَبَرَ ثُمَّ انْصَرَفُوا وَ لَقُوا قُرَیْشاً بِبَطْنِ رابغ وَ هُوَ أَرْبَعٌ لَیَالٍ مِنَ اَلْمَدِینَهِ فنکبوا عَنْ قُرَیْشٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَصْبَحَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْأَبْوَاءِ أَخْبَرَ أَنَّ عَمْرَو بْنِ سَالِمٍ وَ أَصْحَابِهِ رَاحُوا أَمْسِ ممسین إِلَی مَکَّهَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ أَحْلِفُ بِاللَّهِ أَنَّهُمْ جَاءُوا مُحَمَّداً فخبروه بمسیرنا وَ عَدَدِنَا { 3) الواقدی:«فأخبروه بعددنا». } وَ حَذَّرُوهُ مِنَّا فَهُمْ الْآنَ یُلْزَمُونَ صَیَاصِیهِمْ فَمَا أَرَانَا نَصِیبٌ مِنْهُمْ شَیْئاً فِی وَجَّهْنَا فَقَالَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ إِنَّ لَمْ یصحروا { 4) أصحروا:خرجوا إلی الصحراء؛و هو الفضاء المستوی الواسع. } لَنَا عَمَدْنَا إِلَی نَخْلٍ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ فقطعناه

فترکناهم وَ لاَ أَمْوَالٍ لَهُمْ فَلاَ یختارونها أَبَداً وَ إِنْ أصحروا لَنَا فَعَدَدْنَا أَکْثَرَ مِنْ عَدَدِهِمْ وَ سلاحنا أَکْثَرَ مِنْ سِلاَحَهُمْ وَ لَنَا خَیْلٌ وَ لاَ خَیْلَ مَعَهُمْ وَ نَحْنُ نُقَاتِلُ عَلَی وَتْرٍ عِنْدَهُمْ وَ لاَ وَتْرُ لَهُمْ عِنْدَنَا قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو عَامِرٍ الْفَاسِقُ قَدْ خَرَجَ فِی خَمْسِینَ رَجُلاً مِنَ اَلْأَوْسِ حَتَّی قَدِمَ بِهِمْ مَکَّهَ حِینَ قَدِمَ اَلنَّبِیُّ ص یحرضها وَ یُعَلِّمَهَا أَنَّهَا عَلَی الْحَقِّ وَ مَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ بَاطِلٌ فَسَارَتْ قُرَیْشٌ إِلَی بَدْرٍ وَ لَمْ یُسَرَّ مَعَهَا فَلَمَّا خَرَجَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أَحَدٍ سَارَ مَعَهَا وَ کَانَ یَقُولُ لِقُرَیْشٍ إِنِّی لَوْ قَدِمْتَ عَلَی قَوْمِی لَمْ یَخْتَلِفْ عَلَیْکُمْ مِنْهُمْ اثْنَانِ وَ هَؤُلاَءِ مَعِی نَفَرٌ مِنْهُمْ خَمْسُونَ رَجُلاً فَصَدِّقُوهُ بِمَا قَالَ وَ طَمِعُوا فِی نَصَرَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ النِّسَاءِ مَعَهُنَّ الدُّفُوفَ یحرضن الرِّجَالِ وَ یذکرنهم قَتْلَی بَدْرٍ فِی کُلِّ مَنْزِلٍ وَ جُعِلْتُ قُرَیْشٍ تُنْزَلُ کُلُّ مَنْهَلٍ یَنْحَرُونَ مَا نَحَرُوا مِنْ الْجَزْرِ مِمَّا کَانُوا جَمَعُوا مِنَ الْعَیْنِ وَ یَتَقَوَّوْنَ بِهِ فِی مَسِیرِهِمْ وَ یَأْکُلُونَ مِنْ أَزْوَادِهِمْ مِمَّا جَمَعُوا مِنْ الْأَمْوَالِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ لَمَّا مَرَّتْ بِالْأَبْوَاءِ قَالَتْ إِنَّکُمْ قَدْ خَرَجْتُمْ بِالظَّعْنِ مَعَکُمْ وَ نَحْنُ نَخَافُ عَلَی نِسَائِنَا فَتَعَالَوْا ننبش قَبْرُ أُمِّ مُحَمَّدٍ فَإِنَّ النِّسَاءَ عَوْرَهٌ فَإِنْ یَصُبُّ مِنْ نِسَائِکُمْ أَحَداً قُلْتُمْ هَذِهِ رُمَّهٍ أُمِّکَ فَإِنْ کَانَ بَرّاً بِأُمِّهِ کَمَا یَزْعُمُ فَلَعَمْرِی لنفادینکم بُرْمَهٍ أُمِّهِ وَ إِنْ لَمْ یَظْفَرْ بِأَحَدٍ مِنْ نِسَائِکُمْ فَلَعَمْرِی لیفدین رُمَّهٍ أُمِّهِ بِمَالٍ کَثِیرٍ إِنْ کَانَ بِهَا بَرّاً فَاسْتَشَارَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ أَهْلِ الرَّأْیِ مِنْ قُرَیْشٍ فِی ذَلِکَ فَقَالُوا لاَ تَذْکُرُ مِنْ هَذَا شَیْئاً فَلَوْ فَعَلْنَا نَبَشْتُ بَنُو بَکْرٍ وَ خُزَاعَهَ مَوْتَانَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ بِذِی الْحُلَیْفَهِ یَوْمَ الْخَمِیسِ صَبِیحَهَ عَشَرَ مِنْ مُخْرِجُهُمْ مِنْ مَکَّهَ وَ ذَلِکَ لِخَمْسِ لَیَالٍ مَضَیْنَ مِنْ شَوَّالٍ عَلَی رَأْسِ اثْنَیْنِ وَ ثَلاَثِینَ شَهْراً مِنَ الْهِجْرَهِ فَلَمَّا

أَصْبَحُوا بِذِی الْحُلَیْفَهِ خَرَجَ فُرْسَانِ مِنْهُمْ فَأَنْزِلُوهُمْ الْوِطَاءُ { 1) الوطاء:ما انخفض من الأرض. } وَ بَعْثِ اَلنَّبِیُّ ص عَیْنَیْنِ لَهُ آنِساً وَ مُؤْنِساً ابْنِی فَضَالَهَ لَیْلَهَ الْخَمِیسِ فاعترضا لِقُرَیْشٍ بِالْعَقِیقِ فَسَارَا مَعَهُمْ حَتَّی نَزَلُوا اَلْوِطَاءُ وَ أَتَیَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَخْبَرَاهُ وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ ازدرعوا اَلْعَرْضِ { 2) العرض:الوادی. } وَ اَلْعَرْضِ مَا بَیْنَ اَلْوِطَاءُ بِأَحَدٍ إِلَی اَلْجُرْفِ إِلَی اَلْعَرْصَهِ عَرْصَهِ الْبَقْلِ الْیَوْمِ وَ کَانَ أَهْلُهُ بَنُو سَلَمَهَ وَ حَارِثَهُ وَ ظَفِرَ وَ عَبْدِ الْأَشْهَلِ وَ کَانَ الْمَاءُ یَوْمَئِذٍ بِالْجُرْفِ نشطه لاَ یرمم سَابِقٍ النَّاضِحِ مَجْلِساً وَاحِداً یَنْفَتِلْ الْجَمَلِ فِی سَاعَتِهِ حَتَّی ذَهَبَتْ بمیاهه عُیُونِ الْغَابَهِ الَّتِی حَفَرَهَا مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ { 3) کذا وردت العباره فی الأصول و فی الواقدی و فیها غموض. } وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ أَدْخِلُوا آلَهٍ زَرْعِهِمْ لَیْلَهَ الْخَمِیسِ اَلْمَدِینَهِ فَقَدِمَ اَلْمُشْرِکُونَ عَلَی زَرْعِهِمْ فَخَلَّوْا فِیهِ إِبِلِهِمْ وَ خُیُولُهُمْ وَ کَانَ لِأُسَیْدِ بْنِ حُضَیْرٍ فِی اَلْعَرْضِ عِشْرُونَ نَاضِحاً تَسْقِی شَعِیراً وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ حَذِرُوا عَلَی جِمَالِهِمْ وَ عُمَّالِهِمْ وَ آلَهِ حرثهم وَ کَانَ اَلْمُشْرِکُونَ یَرْعَوْنَ یَوْمَ الْخَمِیسِ فَلَمَّا أَمْسَوْا جَمَعُوا الْإِبِلِ وَ قصلوا عَلَیْهَا الْقَصِیلِ وَ قصلوا عَلَی خُیُولِهِمْ لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا أَصْبَحُوا یَوْمَ الْجُمُعَهِ خَلُّوا ظَهْرِهِمْ فِی الزَّرْعِ وَ خَیْلِهِمْ حَتَّی تَرَکُوا اَلْعَرْضِ لَیْسَ بِهِ خَضْرَاءَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا نَزَلُوا وَ حَلُّوا الْعَقْدُ وَ اطْمَأَنُّوا بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ إِلَی الْقَوْمِ فَدَخَلَ فِیهِمْ وَ حزر وَ نَظَرَ إِلَی جَمِیعِ مَا یُرِیدُ وَ کَانَ قَدْ بَعَثَهُ سِرّاً وَ قَالَ لَهُ إِذَا رَجَعْتَ فَلاَ تُخْبِرُنِی بَیْنَ أَحَدٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ إِلاَّ أَنْ تَرَی فِی الْقَوْمِ قِلَّهُ فَرَجَعَ إِلَیْهِ فَأَخْبَرَهُ خَالِیاً وَ قَالَ لَهُ رَأَیْتُ عَدَداً حزرتهم ثَلاَثُ آلاَفِ یَزِیدُونَ قَلِیلاً أَوْ یَنْقُصُونَ قَلِیلاً وَ الْخَیْلُ مِائَتَا فَرَسٍ وَ رَأَیْتُ دُرُوعاً ظَاهِرَهً حزرتها سَبْعُمِائَهِ دِرْعٍ قَالَ هَلْ رَأَیْتَ ظَعْناً قَالَ نَعَمْ رَأَیْتُ النِّسَاءَ مَعَهُنَّ الدِّفَافِ وَ الأکبار وَ هِیَ الطبول فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَرَدْنَ أَنْ یحرضن الْقَوْمِ وَ یذکرنهم قَتْلَی بَدْرٍ هَکَذَا

جَاءَنِی خَبَرُهُمْ لاَ تَذْکُرُ مِنَ شَأْنِهِمْ حَرْفاً حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ اللَّهُمَّ بِکَ أَحُولُ وَ بِکَ أَصُولُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ سَلَمَهَ بْنِ سَلاَمَهَ بْنِ وقش یَوْمَ الْجُمُعَهِ حَتَّی إِذَا کَانَ بِأَدْنَی اَلْعَرْضِ إِذَا طَلِیعَهً خَیْلٌ اَلْمُشْرِکِینَ عَشْرَهَ أَفْرَاسٍ رکضوا فِی أَثَرِهِ فَوَقَفَ لَهُمْ عَلَی نَشَزٍ { 1) ب:«نشزه». } مِنَ اَلْحُرَّهِ فرشقهم بِالنَّبْلِ مَرَّهً وَ بِالْحِجَارَهِ أُخْرَی حَتَّی انْکَشَفُوا عَنْهُ فَلَمَّا وَلَّوْا جَاءَ إِلَی مزرعته بِأَدْنَی اَلْعَرْضِ فَاسْتَخْرَجَ سَیْفاً کَانَ لَهُ وَ دِرْعٌ حَدِیدٍ کَانَ لَهُ دُفِنَا فِی نَاحِیَهٍ الْمَزْرَعَهَ وَ خَرَجَ بِهِمَا یَعْدُو حَتَّی أَتَی بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ فَخَبَرَ قَوْمَهُ بِمَا لَقِیَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مُقَدَّمَ قُرَیْشٍ یَوْمَ الْخَمِیسِ لِخَمْسٍ خَلَوْنَ مِنْ شَوَّالٍ وَ کَانَتْ الْوَقْعَهِ یَوْمُ السَّبْتِ لِسَبْعٍ خَلَوْنَ مِنْ شَوَّالٍ وَ بَاتَتْ وُجُوهِ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ فِی عُدَّهِ مِنْهُمْ لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ عَلَیْهِمْ السِّلاَحَ فِی اَلْمَسْجِدِ بِبَابِ اَلنَّبِیِّ ص خَوْفاً مِنْ تَبْیِیتٍ اَلْمُشْرِکِینَ وَ حُرِسَتِ اَلْمَدِینَهِ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی أَصْبَحُوا وَ رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رُؤْیَا لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا أَصْبَحَ وَ اجْتَمَعَ اَلْمُسْلِمُونَ خَطَبَهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنِ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ ظَهْرِ اَلنَّبِیِّ ص اَلْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَأَیْتُ فِی مَنَامِی رُؤْیَا رَأَیْتُ کَأَنِّی فِی دِرْعٍ حَصِینَهٍ وَ رَأَیْتُ کَأَنَّ سَیْفِی ذَا الْفَقَارِ انفصم { 2) ا و الواقدی:«انقصم». } مِنْ عِنْدِ ظُبَتِهِ وَ رَأَیْتُ بَقَراً تُذْبَحُ وَ رَأَیْتُ کَأَنِّی مُرْدِفٌ کَبْشاً فَقَالَ النَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا أَوَّلْتَهَا قَالَ أَمَّا الدِّرْعُ الْحَصِینَهُ فَالْمَدِینَهُ فَامْکُثُوا فِیهَا وَ أَمَّا

انْفِصَامَ { 1) ا و الواقدی:«انقصام». } سَیْفِی عِنْدَ ظُبَتِهِ فَمُصِیبَهٌ فِی نَفْسِی وَ أَمَّا الْبَقَرُ الْمَذْبَحُ فَقَتْلَی فِی أَصْحَابِی وَ أَمَّا أَنِّی مُرْدِفٌ { 2) ا:«و أمّا الکبش المردف». } کَبْشاً فَکَبْشُ الْکَتِیبَهِ نَقْتُلُهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ أَمَّا انْفِصَامَ سَیْفِی فَقَتَلَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی اَلْمِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَهَ قَالَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص وَ رَأَیْتُ فِی سَیْفِی فَلاَ فَکَرِهْتُهُ هُوَ الَّذِی أَصَابَ وَجْهِهِ ع .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ وَ رَأَی ص أَلاَ یَخْرُجْ مِنَ اَلْمَدِینَهِ لِهَذِهِ الرُّؤْیَا وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُحِبُّ أَنْ یُوَافِقُ عَلَی مِثْلِ مَا رَأَی وَ عَلَی مَا عَبَرَ عَلَیْهِ الرُّؤْیَا فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ کُنَّا نُقَاتِلُ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ فِی هَذِهِ الْمَدِینَهِ وَ نَجْعَلُ النِّسَاءُ وَ الذَّرَارِیُّ فِی هَذِهِ الصَّیَاصِی وَ نَجْعَلُ مَعَهُمْ الْحِجَارَهِ وَ اللَّهِ لَرُبَّمَا مَکَثَ الْوِلْدَانِ شَهْراً یَنْقُلُونَ الْحِجَارَهِ إعدادا لِعَدُوِّنَا وَ نشبک اَلْمَدِینَهِ بِالْبُنْیَانِ فَتَکُونَ کَالْحِصْنِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ تُرْمَی الْمَرْأَهَ وَ الصَّبِیَّ مِنْ فَوْقَ الصَّیَاصِی وَ الْآطَامِ وَ نُقَاتِلُ بِأَسْیَافِنَا فِی السِّکَکِ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ مَدِینَتَنَا عَذْرَاءَ مَا فضت عَلَیْنَا قَطُّ وَ مَا خَرَجْنَا إِلَی عَدُوٍّ قَطُّ مِنْهَا إِلاَّ أَصَابَ مِنَّا وَ مَا دَخَلَ عَلَیْنَا قَطُّ إِلاَّ أَصَبْنَاهُ فَدَعْهُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَإِنَّهُمْ إِنْ أَقَامُوا أَقَامُوا بِشْرٍ مَحْبِسٍ وَ إِنْ رَجَعُوا رَجَعُوا خَاسِرِینَ مَغْلُوبِینَ لَمْ یَنَالُوا خَیْراً یَا رَسُولَ اللَّهِ أَطِعْنِی فِی هَذَا الْأَمْرِ وَ اعْلَمْ أَنِّی وَرِثْتُ هَذَا الرَّأْیِ مِنْ أَکَابِرِ قَوْمِی وَ أَهْلِ الرَّأْیِ مِنْهُمْ فَهُمْ کَانُوا أَهْلِ الْحَرْبِ وَ التَّجْرِبَهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ رَأْیُ رَسُولُ اللَّهِ ص مَعَ رَأْیِ اِبْنِ أَبِی وَ کَانَ ذَلِکَ رَأْیٌ الْأَکَابِرِ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص امْکُثُوا فِی اَلْمَدِینَهِ وَ اجْعَلُوا النِّسَاءُ وَ الذَّرَارِیُّ فِی الْآطَامِ فَإِنْ دَخَلَ عَلَیْنَا قَاتَلْنَاهُمْ فِی الْأَزِقَّهِ فَنَحْنُ أَعْلَمُ بِهَا مِنْهُمْ وَ رَمَوْا مِنْ فَوْقَ الصَّیَاصِی وَ الْآطَامِ وَ کَانُوا قَدْ شبکوا اَلْمَدِینَهِ بِالْبُنْیَانِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَهِیَ کَالْحِصْنِ فَقَالَ فِتْیَانُ أَحْدَاثِ لَمْ یَشْهَدُوا بَدْراً وَ طَلَبُوا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ الْخُرُوجَ إِلَی عَدُوَّهُمْ وَ رَغِبُوا فِی الشَّهَادَهِ وَ أَحِبُّوا لِقَاءِ الْعَدُوِّ وَ قَالُوا اخْرُجْ بِنَا إِلَی عَدُوِّنَا وَ قَالَ رِجَالٌ مِنْ أَهْلِ النبه { 1) النبه:الفطنه،و فی ا:«النبه». } وَ أَهْلِ السِّنِّ مِنْهُمْ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ وَ اَلنُّعْمَانُ بْنُ مَالِکِ بْنِ ثَعْلَبَهَ وَ غَیْرِهِمْ مِنَ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ إِنَّا نَخْشَی یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَظُنُّ عَدُوِّنَا أَنَا کَرِهْنَا الْخُرُوجَ إِلَیْهِمْ جُبُنّاً عَنْ لِقَائِهِمْ فَیَکُونُ هَذَا جُرْأَهً مِنْهُمْ عَلَیْنَا وَ قَدْ کُنْتُ یَوْمَ بَدْرٍ فِی ثَلاَثِمِائَهِ رَجُلٍ فظفرک اللَّهُ بِهِمْ وَ نَحْنُ الْیَوْمَ بَشَرٌ کَثِیرٌ وَ کُنَّا نَتَمَنَّی هَذَا الْیَوْمِ وَ نَدْعُو اللَّهَ بِهِ فَقَدْ سَاقَهُ اللَّهُ إِلَیْنَا فِی سَاحَتِنَا هَذِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا رَأَی مِنَ إلحاحهم کَارِهٍ وَ قَدْ لَبِسُوا السِّلاَحَ یخطرون بِسُیُوفِهِمْ یتساومون کَأَنَّهُمْ الْفُحُولِ وَ قَالَ مَالِکُ بْنِ سِنَانٍ أَبُو أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَحْنُ وَ اللَّهِ بَیْنَ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إِمَّا یظفرنا اللَّهِ بِهِمْ فَهَذَا الَّذِی نُرِیدُ فَیُذِلَّهُمْ اللَّهِ لَنَا فَتَکُونُ هَذِهِ وَقْعَهِ مَعَ وَقْعَهِ بَدْرٍ فَلاَ یَبْقَی مِنْهُمْ إِلاَّ الشَّرِیدُ وَ الْأُخْرَی یَا رَسُولَ اللَّهِ یَرْزُقُنَا اللَّهُ الشَّهَادَهَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا نُبَالِی أَیُّهُمَا کَانَ إِنْ کُلاًّ لَفِیهِ الْخَیْرِ فَلَمْ یَبْلُغُنَا أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص رَجَعَ إِلَیْهِ قَوْلاً وَ سَکَتُّ وَ قَالَ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ الَّذِی أُنْزِلَ عَلَیْهِ اَلْکِتَابُ لاَ أَطْعَمُ الْیَوْمَ طَعَاماً حَتَّی أجالدهم بِسَیْفِی خَارِجاً مِنَ اَلْمَدِینَهِ وَ کَانَ یُقَالُ کَانَ حَمْزَهَ یَوْمَ الْجُمُعَهِ صَائِماً وَ یَوْمَ السَّبْتِ فلاقاهم وَ هُوَ صَائِمٌ وَ قَالَ اَلنُّعْمَانِ بْنِ مَالِکِ بْنِ ثَعْلَبَهَ أَخُو بَنِی سَالِمٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ الْبَقَرِ الْمَذْبَحُ قَتْلَی مِنْ أَصْحَابِکَ وَ أَنِّی مِنْهُمْ فَلَمْ تَحْرِمْنَا اَلْجَنَّهُ فَوَ اللَّهِ الَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ

لأدخلنها قَالَ رَسُولُ اللَّهِ بِمَ قَالَ إِنِّی أُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ أَفِرُّ یَوْمَ الزَّحْفِ فَقَالَ صَدَقْتَ فَاسْتُشْهِدَ یَوْمَئِذٍ.

وَ قَالَ إِیَاسِ بْنِ أَوْسِ بْنِ عَتِیکٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْأَشْهَلِ مِنَ الْبَقَرِ الْمَذْبَحُ نَرْجُو یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نَذْبَحَ فِی الْقَوْمِ وَ یَذْبَحُ فِینَا فنصیر إِلَی اَلْجَنَّهِ وَ یَصِیرُونَ إِلَی اَلنَّارِ مَعَ أَنِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ لاَ أُحِبُّ أَنْ تَرْجِعَ قُرَیْشٍ إِلَی قَوْمِهَا فَتَقُولُ حَصْرَنَا مُحَمَّدٍ فِی صَیَاصِی یَثْرِبَ وَ آطامها فَتَکُونُ هَذِهِ جُرْأَهً لِقُرَیْشٍ وَ قَدْ وَطِئُوا سعفنا فَإِذَا لَمْ نذب عَنْ عَرَضْنَا فَلَمْ ندرع وَ قَدْ کُنَّا یَا رَسُولَ فِی جَاهِلِیَّتِنَا وَ اَلْعَرَبِ یَأْتُونَنَا فَلاَ یَطْمَعُونَ بِهَذَا مِنَّا حَتَّی نَخْرُجُ إِلَیْهِمْ بِأَسْیَافِنَا فنذبهم عَنَّا فَنَحْنُ الْیَوْمَ أَحَقُّ إِذْ أمدنا اللَّهُ بِکَ وَ عَرِّفْنَا مَصِیرُنَا لاَ نحصر أَنْفُسِنَا فِی بُیُوتِنَا.

وَ قَامَ خَیْثَمَهَ أَبُو سَعْدِ بْنُ خَیْثَمَهَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ قُرَیْشاً مَکَثَتْ حَوْلاً تَجْمَعُ الْجُمُوعَ وَ تَسْتَجْلِبُ اَلْعَرَبِ فِی بوادیها وَ مَنِ اتَّبَعَهَا مِنْ أحابیشها ثُمَّ جَاءُونَا قَدْ قادوا الْخَیْلِ وَ اعْتَلُّوا الْإِبِلِ حَتَّی نَزَلُوا بساحتنا فیحصروننا فِی بُیُوتِنَا وَ صیاصینا ثُمَّ یَرْجِعُونَ وافرین لَمْ یُکَلِّمُوا فیجرئهم ذَلِکَ عَلَیْنَا حَتَّی یشنوا الْغَارَاتِ عَلَیْنَا وَ یُصِیبُوا أطلالنا وَ یَضَعُوا الْعُیُونُ وَ الْأَرْصَادَ عَلَیْنَا مَعَ مَا قَدْ صَنَعُوا بحروثنا وَ یَجْتَرِئُ عَلَیْنَا اَلْعَرَبِ حَوْلَنَا حَتَّی یَطْمَعُوا فِینَا إِذَا رَأَوْنَا لَمْ نَخْرُجْ إِلَیْهِمْ فنذبهم عَنْ حَرِیمِنَا وَ عَسَی اللَّهُ أَنْ یظفرنا بِهِمْ فَتِلْکَ عَادَهُ اللَّهِ عِنْدَنَا أَوْ تَکُونُ الْأُخْرَی فَهِیَ الشَّهَادَهِ لَقَدْ أَخْطَأْتَنِی وَقْعَهِ بَدْرٍ وَ قَدْ کُنْتُ عَلَیْهَا حَرِیصاً لَقَدْ بَلَغَ مِنْ حِرْصِی أَنْ ساهمت ابْنِی فِی الْخُرُوجِ فَخَرَجَ سَهْمُهُ فَرِزْقُ الشَّهَادَهَ وَ قَدْ کُنْتُ حَرِیصاً عَلَی الشَّهَادَهِ وَ قَدْ رَأَیْتُ ابْنِیَ الْبَارِحَهَ فِی النَّوْمِ فِی أَحْسَنِ صُورَهٍ یُسَرِّحُ فِی ثِمَارِ اَلْجَنَّهِ وَ أَنْهَارِهَا وَ هُوَ یَقُولُ الْحَقُّ بِنَا ترافقنا فِی اَلْجَنَّهِ فَقَدْ وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِی رَبِّی حَقّاً وَ قَدْ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَصْبَحْتُ مُشْتَاقاً إِلَی مُرَافَقَتَهُ فِی اَلْجَنَّهِ وَ قَدْ کَبِرَتْ سِنِّی وَ دَقَّ عَظْمِی وَ أَحْبَبْتُ

لِقَاءَ رَبِّی فَادْعُ اللَّهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهَادَهَ وَ مُرَافَقَهَ سَعْدٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اللَّهِ بِذَلِکَ فَقَتَلَ بِأَحَدٍ شَهِیداً.

قَالَ أَنَسُ بْنُ قَتَادَهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هِیَ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إِمَّا الشَّهَادَهِ وَ إِمَّا الْغَنِیمَهِ وَ الظَّفَرِ بِقَتْلِهِمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمُ الْهَزِیمَهِ.

فَلَمَّا أَبَوْا إِلاَّ الْخُرُوجُ وَ الْجِهَادِ صَلَّی رَسُولُ اللَّهِ یَوْمَ الْجُمُعَهِ بِالنَّاسِ ثُمَّ وَعَظَهُمْ وَ أَمَرَهُمْ بِالْجِدِّ وَ الاِجْتِهَادِ وَ أَخْبَرَهُمْ أَنَّ لَهُمْ الصَّبْرُ مَا صَبَرُوا فَفَرِحَ النَّاسُ حَیْثُ أَعْلَمَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالشُّخُوصِ إِلَی عَدُوَّهُمْ وَ کَرِهَ ذَلِکَ الْمَخْرَجَ بَشَرٌ کَثِیرٌ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَمَرَهُمْ بِالتَّهَیُّؤِ لِعَدُوِّهِمْ ثُمَّ صَلَّی الْعَصْرَ بِالنَّاسِ وَ قَدْ حَشَدَ النَّاسُ وَ حَضَرَ أَهْلُ اَلْعَوَالِی وَ رَفَعُوا النِّسَاءِ إِلَی الْآطَامِ فَحَضَرَتِ بَنُو عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ بلفها وَ النبیت وَ لُفَّهَا وَ تَلْبَسُوا السِّلاَحَ فَدَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَیْتَهُ وَ دَخَلَ مَعَهُ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرَ فعمماه وَ لبساه وَ صَفَّ [النَّاسُ]

{ 1) من الواقدی. } لَهُ مَا بَیْنَ حُجْرَتِهِ إِلَی مِنْبَرِهِ یَنْتَظِرُونَ خُرُوجَهُ فَجَاءَهُمْ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ فَقَالاَ لَهُمْ قُلْتُمْ لِرَسُولِ اللَّهِ مَا قُلْتُمْ وَ استکرهتموه عَلَی الْخُرُوجِ وَ الْأَمْرُ یَنْزِلُ عَلَیْهِ مِنَ السَّمَاءِ فَرَدُّوا الْأَمْرَ إِلَیْهِ فَمَا أَمَرَکُمْ فافعلوه وَ مَا رَأَیْتُمْ فِیهِ [لَهُ]

{ 1) من الواقدی. } هَوًی أَوْ أَدَباً فَأَطِیعُوهُ فَبَیْنَا { } الْقَوْمُ عَلَی ذَلِکَ مِنَ الْأَمْرِ وَ بَعْضُ الْقَوْمِ یَقُولُ الْقَوْلُ مَا قَالَ سَعْدٌ وَ بَعْضُهُمْ عَلَی الْبَصِیرَهِ عَلَی الشُّخُوصَ وَ بَعْضُهُمْ لِلْخُرُوجِ کَارِهٍ إِذْ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ لَبِسَ لاَمَتَهُ وَ قَدْ لَبِسَ الدِّرْعَ فأظهرها وَ حَزْمٌ وَسَطِهَا بِمِنْطَقَهٍ مِنَ حَمَائِلِ سَیْفِ مِنْ أَدَمٍ کَانَتْ بَعْدَ عِنْدَ آلِ أَبِی رَافِعٍ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ اعْتَمَّ وَ تَقَلَّدَ السَّیْفَ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص نَدِمُوا جَمِیعاً

عَلَی مَا صَنَعُوا وَ قَالَ الَّذِینَ یلحون عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص مَا کَانَ لَنَا أَنْ نخالفک فَاصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ وَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نستکرهک وَ الْأَمْرُ إِلَی اللَّهِ ثُمَّ إِلَیْکَ فَقَالَ قَدْ دَعَوْتُکُمْ إِلَی هَذَا الْحَدِیثَ فَأَبَیْتُمْ وَ لاَ یَنْبَغِی لِنَبِیٍّ إِذَا لَبِسَ لاَمَتُهُ أَنْ یَضَعَهَا حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَعْدَائِهِ قَالَ وَ کَانَتِ الْأَنْبِیَاءُ قَبْلَهُ إِذَا لَبِسَ النَّبِیِّ لاَمَتُهُ لَمْ یَضَعْهَا حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَعْدَائِهِ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ انْظُرُوا مَا أَمَرْتُکُمْ بِهِ فَاتَّبِعُوهُ امْضُوا عَلَی اسْمِ اللَّهِ فَلَکُمْ النَّصْرِ مَا صَبَرْتُمْ.

قلت فمن تأمل أحوال المسلمین فی هذه الغزاه من فشلهم و خورهم و اختلافهم فی الخروج من المدینه و المقام بها و کراهه النبیّ ص للخروج ثمّ خروجه علی مضض ثمّ ندم القوم الذین أشاروا بالخروج ثمّ انخزال طائفه کثیره من الجیش عن الحرب و رجوعهم إلی المدینه علم أنّه لا انتصار لهم علی العدو أصلا فإن النصر معروف بالعزم و الجد و البصیره فی الحرب و اتفاق الکلمه و من تأمل أیضا هذه الأحوال علم أنّها ضد الأحوال التی کانت فی غزاه بدر و أن أحوال قریش لما خرجت إلی بدر کانت مماثله لأحوال المسلمین لما خرجوا إلی أحد و لذلک کانت الدبره فی بدر علی قریش .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مَالِکُ بْنُ عَمْرٍو النَّجَّارِیِّ مَاتَ یَوْمَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا دَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَبِسَ لاَمَتَهُ وَ خَرَجَ وَ هُوَ مَوْضُوعٌ عِنْدَ مَوْضِعٍ الْجَنَائِزِ صَلَّی { 1) ب:«فصلی»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی. } عَلَیْهِ ثُمَّ دَعَا بِدَابَّتِهِ فَرَکِبَ إِلَی أَحَدٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَاءَ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إِلَی أَحَدٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ قِیلَ لِی إِنَّکَ تُقْتَلُ غَداً وَ هُوَ یَتَنَفَّسُ مَکْرُوباً فَضَرَبَ اَلنَّبِیُّ ص بِیَدِهِ إِلَی صَدْرِهِ وَ قَالَ أَ لَیْسَ الدَّهْرَ کُلَّهُ غَداً قَالَ ثُمَّ دَعَا بِثَلاَثَهِ أَرْمَاحُ فَعَقَدَ ثَلاَثَهَ أَلْوِیَهٌ فَدَفَعَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ إِلَی أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ یُقَالُ إِلَی سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْمُهَاجِرِینَ

إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ یُقَالُ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ ثُمَّ دَعَا بِفَرَسِهِ فَرَکِبَهُ وَ تَقَلَّدَ الْقَوْسِ وَ أَخَذَ بِیَدِهِ قَنَاهٍ زُجَّ الرُّمْحُ یَوْمَئِذٍ مِنْ شَبَّهَ وَ اَلْمُسْلِمُونَ متلبسون السِّلاَحَ قَدْ أَظْهَرُوا الدُّرُوعُ فَهُمْ مِائَهَ دَارِعٌ فَلَمَّا رَکِبَ ص خَرَجَ اَلسَّعْدَانِ أَمَامَهُ یعدوان سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا دَارِعٌ وَ النَّاسِ عَنْ یَمِینِهِ وَ شِمَالِهِ حَتَّی سَلَکَ عَلَی اَلْبَدَائِعِ ثُمَّ زُقَاقٍ الحسی حَتَّی أَتَی اَلشَّیْخَیْنِ وَ هُمَا أطمان کَانَا فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ فِیهِمَا شَیْخٌ أَعْمَی وَ عَجُوزِ عَمْیَاءُ یَتَحَدَّثَانِ فَسُمِّیَ الأطمان الشَّیْخَیْنِ فَلَمَّا انْتَهَی إِلَی رَأْسِ الثَّنِیَّهِ الْتَفَتَ فَنَظَرَ إِلَی کَتِیبَهٍ خَشْنَاءَ لَهَا زَجَلٌ { 1) الزجل،محرکه:رفع الصوت و الجلبه. } خَلْفَهُ فَقَالَ مَا هَذِهِ قَالَ هَذِهِ حُلَفَاءَ { 2) ب:«خلفاء». } اِبْنِ أَبِی مِنَ اَلْیَهُودِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ نَسْتَنْصِرُ بِأَهْلِ الشِّرْکُ عَلَی أَهْلِ الشِّرْکِ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَرَضَ عَسْکَرَهُ بالشیخین فَعَرَضَ عَلَیْهِ غِلْمَانٍ مِنْهُمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنُ الْخَطَّابِ وَ زَیْدُ بْنِ ثَابِتٍ وَ أُسَامَهُ بْنَ زَیْدٍ وَ اَلنُّعْمَانُ بْنِ بَشِیرٍ وَ زَیْدُ بْنِ أَرْقَمَ وَ اَلْبَرَاءُ بْنِ عَازِبٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ ظُهَیْرٍ وَ عرابه بْنِ أَوْسٍ وَ أَبُو سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ وَ سَمُرَهَ بْنِ جُنْدَبٍ وَ رَافِعُ بْنِ خَدِیجٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَدَّهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ رَافِعٍ بْنِ خَدِیجٍ فَقَالَ ظُهَیْرٍ بْنِ رَافِعٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهُ رَامَ یُعِینُنِی قَالَ وَ جَعَلْتُ أتطاول وَ عَلِیٌّ خُفَّانِ لِی فأجازنی رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمَّا أَجَازَنِی قَالَ سَمُرَهَ بْنِ جُنْدَبٍ لمری بْنِ سِنَانٍ الْحَارِثِیُّ وَ هُوَ زَوْجُ أُمَّهُ یَا أَبِیهِ أَجَازَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ وَ رَدَّنِی وَ أَنَا أصرع رَافِعاً فَقَالَ مُرِی یَا رَسُولَ اللَّهِ رُدِدْتُ ابْنِی وَ أَجَزْتَ رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ وَ ابْنِی یَصْرَعُهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص تصارعا فَصُرِعَ سَمُرَهَ رَافِعاً فَأَجَازَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ اِبْنُ أَبِی فَنَزَلَ نَاحِیَهً الْعَسْکَرِ فَجَعَلَ حلفاؤه وَ مَنْ مَعَهُ { 3) کذا فی أ و الواقدی و فی ب:«زمعه». } مِنَ الْمُنَافِقِینَ یَقُولُونَ لاِبْنِ أَبِی أَشَرْتَ عَلَیْهِ بِالرَّأْیِ وَ نَصَحْتُهُ وَ أَخْبَرْتُهُ أَنَّ هَذَا رَأْیٌ مَنْ

مَضَی مِنْ آبَائِکَ وَ کَانَ ذَلِکَ رَأْیَهُ مَعَ رَأْیُکَ فَأَبَی أَنْ یَقْبَلَهُ وَ أَطَاعَ هَؤُلاَءِ الْغِلْمَانِ الَّذِینَ مَعَهُ قَالَ فَصَادَفُوا مِنِ اِبْنِ أَبِی نِفَاقاً وَ غِشّاً فَبَاتَ رَسُولُ اللَّهِ ص بالشیخین وَ بَاتَ اِبْنِ أَبِی فِی أَصْحَابِهِ وَ فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ عَرْضٍ مِنْ عَرَضِ وَ غَابَتْ الشَّمْسُ فَأَذَّنَ بِلاَلٌ بِالْمَغْرِبِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَصْحَابِهِ ثُمَّ أَذِنَ بِالْعِشَاءِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَصْحَابِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص نَازِلٌ فِی بَنِی النَّجَّارِ وَ اسْتَعْمَلَ عَلَی الْحَرَسِ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْلَمَهَ فِی خَمْسِینَ رَجُلاً یُطِیفُونَ بِالْعَسْکَرِ حَتَّی ادلج { 1) الادلاج:السیر فی آخر اللیل. } رَسُولُ اللَّهِ ص وَ کَانَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ رَأَوْا رَسُولَ اللَّهِ ص حَیْثُ ادلج وَ نَزَلَ بالشیخین فَجَمَعُوا خَیْلِهِمْ وَ ظَهْرِهِمْ وَ اسْتَعْمَلُوا عَلَی حرسهم عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فِی خَیْلٍ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ وَ بَاتَتْ صاهله خَیْلِهِمْ لاَ تَهْدَأُ تَدْنُو طَلاَئِعُهُمْ حَتَّی تُلْصِقَ بِالْحُرَّهِ فَلاَ تَصْعَدُ فِیهَا حَتَّی تَرْجِعَ خَیْلِهِمْ وَ یهابون مَوْضِعٍ اَلْحُرَّهِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْلَمَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ حِینَ صَلَّی الْعِشَاءَ مِنْ یحفظنا اللَّیْلَهَ فَقَالَ رَجُلٌ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ فَقَالَ اجْلِسْ ثُمَّ قَالَ ثَانِیَهً مِنْ رَجُلٍ یحفظنا اللَّیْلَهِ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَبُو سَبْعٍ قَالَ اجْلِسْ ثُمَّ قَالَ ثَالِثَهً مِثْلَ ذَلِکَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَمَکَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَاعَهً ثُمَّ قَالَ قُومُوا ثلاثتکم فَقَامَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَیْنَ صَاحِبَاکَ فَقَالَ ذَکْوَانَ أَنَا الَّذِی کُنْتُ أُجِیبُکَ اللَّیْلَهِ قَالَ فَاذْهَبْ حَفِظَکَ اللَّهِ.

قُلْتُ قَدْ تَقَدَّمَ هَذَا الْحَدِیثَ بِذَاتِهِ فِی غَزْوَهِ بَدْرٍ وَ ظَاهِرِ الْحَالِ أَنَّهُ مکرر

وَ أَنَّهُ إِنَّمَا کَانَ فِی غَزَاهِ وَاحِدَهً وَ یَجُوزُ أَنْ یَکُونَ قَدْ وَقَعَ فِی الغزاتین وَ لَکِنْ عَلَی بَعْدَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَبِسَ ذَکْوَانَ دِرْعَهُ وَ أَخَذَ دَرَقَتِهِ فَکَانَ یَطُوفُ عَلَی الْعَسْکَرِ تِلْکَ اللَّیْلَهِ وَ یُقَالُ کَانَ یَحْرُسُ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمْ یُفَارِقْهُ.

قَالَ وَ نَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی ادلج فَلَمَّا کَانَ فِی السَّحَرِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَیْنَ الْأَدِلاَّءِ مِنْ رَجُلٍ یَدُلُّنَا عَلَی الطَّرِیقِ وَ یُخْرِجَنَا عَلَی الْقَوْمِ مِنْ کُثُبٍ فَقَامَ أَبُو خُثَیْمَهَ الْحَارِثِیِّ فَقَالَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ یُقَالُ أَوْسُ بْنُ قیظی وَ یُقَالُ مُحَیِّصَهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَثْبَتَ ذَلِکَ عِنْدَنَا أَبُو خُثَیْمَهَ خَرَجَ بِرَسُولِ اللَّهِ ص وَ رَکِبَ فَرَسَهُ فَسَلَکَ بِهِ فِی بَنِی حَارِثَهَ ثُمَّ أَخَذَ فِی الْأَمْوَالِ حَتَّی مَرَّ بِحَائِطٍ مُرْبِعٌ بْنِ قیظی وَ کَانَ أَعْمَی الْبَصَرِ مُنَافِقاً فَلَمَّا دَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَائِطِهِ قَامَ یَحْثِی التُّرَابِ فِی وُجُوهِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ یَقُولُ إِنْ کُنْتَ رَسُولِ اللَّهِ فَلاَ تَدْخُلْ حَائِطِی فَلاَ أَحَلَّهُ لَکَ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ وَ قَدْ ذَکَرَ أَنَّهُ أَخَذَ حَفْنَهً مِنْ تُرَابٍ وَ قَالَ وَ اللَّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنِّی لاَ أُصِیبَ غَیْرُکَ یَا مُحَمَّدُ لَضَرَبْتُ بِهَا وَجْهَکَ { 1) سیره ابن هشام 3:9. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَضَرَبَهُ سَعْدِ بْنِ زَیْدِ الْأَشْهَلِیُّ بِقَوْسٍ فِی یَدِهِ فَشَجَّهُ فِی رَأْسِهِ فَنَزَلَ الدَّمُ فَغَضِبَ لَهُ بَعْضُ بَنِی حَارِثَهَ مِمَّنْ هُوَ عَلَی مِثْلِ رَأْیِهِ فَقَالَ { 2-2) الواقدی:«هی عداوتکم یا بنی عبد الأشهل لا تدعوها أبدا». } هِیَ عَلَی عَدَاوَتِکُمْ یَا بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ لاَ تدعونها أَبَداً لَنَا { 2-2) الواقدی:«هی عداوتکم یا بنی عبد الأشهل لا تدعوها أبدا». } فَقَالَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ لاَ وَ اللَّهِ وَ لَکِنْ نفاقکم وَ اللَّهِ لَوْ لاَ أَنِّی لاَ أَدْرِی مَا یُوَافِقُ اَلنَّبِیِّ ص لَضَرَبْتُ عُنُقُهُ وَ عُنُقٌ مَنْ هُوَ عَلَی مِثْلِ رَأْیِهِ.

قَالَ وَ نَهَاهُمْ اَلنَّبِیُّ ص عَنِ الْکَلاَمِ فأسکتوا.

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص دَعُوهُ فَإِنَّهُ أَعْمَی الْبَصَرِ أَعْمَی الْقَلْبِ یَعْنِی مُرْبِعٌ بْنِ قیظی { 1) سیره ابن هشام 3:9. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَبَیْنَا هُوَ فِی مَسِیرِهِ إِذْ ذَبَّ فَرَسٍ أَبِی بُرْدَهَ بْنِ نیار بِذَنْبِهِ فَأَصَابَ کِلاَبُ سَیْفَهُ فَسَلْ سَیْفَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا صَاحِبَ السَّیْفِ شَمَّ { 2) شم سیفک،أی اغمده. } سَیْفَکَ فَإِنِّی أخال السُّیُوفُ ستسل الْیَوْمَ فَیَکْثُرُ سَلْهَا.

قَالَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُحِبُّ الْفَأْلَ وَ یَکْرَهُ الطِّیَرَهُ قَالَ وَ لَبِسَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ اَلشَّیْخَیْنِ دِرْعاً وَاحِدَهً حَتَّی انْتَهَی إِلَی أَحَدٍ فَلَبِسَ دِرْعاً أُخْرَی وَ مغفرا وَ بَیْضَهٍ فَوْقَ الْمِغْفَرَ فَلَمَّا نَهَضَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ اَلشَّیْخَیْنِ زَحَفَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی تَعْبِئَهٍ حَتَّی انْتَهَوْا إِلَی مَوْضِعِ أَرْضٍ ابْنِ عَامِرٍ الْیَوْمَ فَلَمَّا انْتَهَی رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی مَوْضِعٍ الْقَنْطَرَهِ الْیَوْمَ جَاءَهُ وَ قَدْ حَانَتْ الصَّلاَهِ وَ هُوَ یَرَی اَلْمُشْرِکِینَ فَأَمَرَ بِلاَلاً فَأَذَّنَ وَ أَقَامَ وَ صَلَّی بِأَصْحَابِهِ الصُّبْحِ صُفُوفاً وَ انخزل { 3) انخزل،أی انفرد،و انظر اللسان. } عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی مِنْ ذَلِکَ الْمَکَانِ فِی کتیبته کَأَنَّهُ هیقه { 4) الهیق:ذکر النعام. } تَقَدَّمَهُمْ فَأَتْبَعَهُمْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَقَالَ أُذَکِّرُکُمُ اللَّهَ وَ دِینِکُمْ وَ نَبِیُّکُمْ وَ مَا شرطتم لَهُ أَنْ تمنعوه مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَکُمْ وَ أَوْلاَدِکُمْ وَ نِسَاءَکُمْ فَقَالَ اِبْنُ أَبِی مَا أَرَی أَنَّهُ یَکُونُ بَیْنَهُمْ قِتَالٌ وَ إِنْ أَطَعْتَنِی یَا أَبَا جَابِرٍ لَتَرْجِعَنَّ فَإِنَّ أَهْلِ الرَّأْیِ وَ الْحِجَی قَدْ رَجَعُوا وَ نَحْنُ نَاصِرُوهُ فِی مَدِینَتَنَا وَ قَدْ خَالَفَنَا وَ أَشَرْتَ عَلَیْهِ بِالرَّأْیِ فَأَبَی إِلاَّ طَوَاعِیَهِ الْغِلْمَانِ فَلَمَّا أَبَی عَلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرٍو أَنَّ یَرْجِعَ وَ دَخَلَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ أَزِقَّهِ اَلْمَدِینَهِ قَالَ لَهُمْ أَبُو جَابِرٍ أَبْعَدُکُمْ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ سیغنی اَلنَّبِیِّ وَ الْمُؤْمِنِینَ عَنْ نَصَرَکُمُ فَانْصَرَفَ اِبْنُ أَبِی وَ هُوَ یَقُولُ أَ یَعْصِینِی وَ یُطِیعُ الْوِلْدَانِ وَ انْصَرَفَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو یَعْدُو حَتَّی لَحِقَ رَسُولَ اللَّهِ وَ هُوَ یُسَوِّی الصُّفُوفِ فَلَمَّا أُصِیبَ أَصْحَابِ

رَسُولِ اللَّهِ ص

سِرْ اِبْنُ أَبِی وَ أَظْهَرَ الشَّمَاتَهَ وَ قَالَ عَصَانِی وَ أَطَاعَ مِنْ لاَ رَأْیَ لَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَصِفُ أَصْحَابِهِ وَ جَعَلَ الرُّمَاهِ خَمْسِینَ رَجُلاً عَلَی عَیْنَیْنِ عَلَیْهِمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ یُقَالُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ الثَّبْتِ أَنَّهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ وَ جَعَلَ أَحَداً خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ اسْتَقْبَلَ اَلْمَدِینَهِ وَ جَعَلَ عَیْنَیْنِ عَنْ یَسَارِهِ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ وَ اسْتَدْبَرُوا اَلْمَدِینَهِ فِی الْوَادِی وَ اسْتَقْبَلُوا أَحَداً وَ یُقَالُ جَعَلَ عَیْنَیْنِ خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ اسْتَدْبَرَ الشَّمْسِ وَ اسْتَقْبَلَهَا اَلْمُشْرِکُونَ .

قَالَ وَ الْقَوْلَ الْأَوَّلَ أَثْبَتَ عِنْدَنَا أَنَّ أَحَداً کَانَ خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ هُوَ ع مُسْتَقْبِلَ اَلْمَدِینَهِ قَالَ وَ نَهَی أَنْ یُقَاتِلَ أَحَدٌ حَتَّی یَأْمُرُهُمْ بِالْقِتَالِ فَقَالَ عُمَارَهَ بْنِ یَزِیدَ بْنِ السَّکَنِ أَنَّی نُغِیرَ عَلَی زَرْعٍ بَنِی قَیْلَهَ وَ لَمَّا نُضَارِبَ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ صَفُّوا صُفُوفِهِمْ وَ اسْتَعْمَلُوا عَلَی الْمَیْمَنَهِ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عَلَی الْمَیْسَرَهِ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ لَهُمْ مجنبتان مِائَتَا فَرَسٍ وَ جَعَلُوا عَلَی الْخَیْلِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ یُقَالُ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ عَلَی الرُّمَاهِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ وَ کَانُوا مِائَهَ رَامَ وَ دَفَعُوا اللِّوَاءَ إِلَی طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ اسْمُ أَبِی طَلْحَهَ عَبْدِ اللَّهِ { 1) فی الواقدی:«عبد العزی بن عثمان». } بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ وَ صَاحَ أَبُو سُفْیَانَ یَوْمَئِذٍ یَا بَنِی عَبْدِ الدَّارِ نَحْنُ نَعْرِفُ أَنَّکُمْ أَحَقُّ بِاللِّوَاءِ مِنَّا وَ أَنَا إِنَّمَا أَتَیْنَا یَوْمَ بَدْرٍ مِنْ اللِّوَاءِ وَ إِنَّمَا یُؤْتَی الْقَوْمِ مِنْ قَبْلِ لِوَائِهِمْ فَالْزَمُوا لواءکم وَ حَافِظُوا عَلَیْهِ وَ خَلُّوا بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ فَإِنَّا قَوْمٌ مستمیتون موتورون نَطْلُبُ ثأرا حَدِیثٍ الْعَهْدَ وَ جَعَلَ یَقُولُ إِذَا زَالَتِ الْأَلْوِیَهِ فَمَا قِوَامُ النَّاسِ وَ بَقَاؤُهُمْ بَعْدَهَا فَغَضِبَتْ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ وَ قَالُوا نَحْنُ نُسَلِّمُ لواءنا لاَ کَانَ هَذَا أَبَداً وَ أَمَّا الْمُحَافَظَهُ { 2) فی الواقدی:«فأما محافظه علیه». } عَلَیْهِ فَسَتَرَی ثُمَّ أَسْنَدُوا الرِّمَاحِ إِلَیْهِ وَ أَحْدَقَتْ بِهِ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ

وَ أَغْلَظُوا لِأَبِی سُفْیَانَ بَعْضِ الْإِغْلاَظَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ فَنَجْعَلُ لِوَاءُ آخَرَ قَالُوا نَعَمْ وَ لاَ یَحْمِلُهُ إِلاَّ رَجُلٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ لاَ کَانَ غَیْرَ ذَلِکَ أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَمْشِی عَلَی رِجْلَیْهِ یُسَوِّی تِلْکَ الصُّفُوفِ وَ یبوئ أَصْحَابِهِ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ یَقُولُ تَقَدَّمْ یَا فُلاَنُ وَ تَأَخَّرَ یَا فُلاَنُ حَتَّی إِنَّهُ لَیُرَی مَنْکِبِ الرَّجُلُ خَارِجاً فَیُؤَخِّرَهُ فَهُوَ یقومهم کَأَنَّمَا یَقُومُ الْقَدَّاحِ حَتَّی إِذَا اسْتَوَتْ الصُّفُوفِ سَأَلَ مِنْ یَحْمِلُ لِوَاءَ اَلْمُشْرِکِینَ قِیلَ عَبْدِ الدَّارِ قَالَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْوَفَاءِ مِنْهُمْ أَیْنَ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ قَالَ هَا أَنَا ذَا قَالَ خُذْ اللِّوَاءَ فَأَخَذَهُ مُصْعَبٍ فَتَقَدَّمَ بِهِ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْبَلاذِرِیُّ أَخَذَهُ مِنْ عَلِیٍّ ع فَدَفَعَهُ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ لِأَنَّهُ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ { 1) أنساب الأشراف 1:317. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ قَامَ ع فَخَطَبَ النَّاسَ فَقَالَ ص أَیُّهَا النَّاسُ أُوصِیکُمْ بِمَا أَوْصَانِی بِهِ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطَاعَتِهِ وَ التَّنَاهِی عَنْ مَحَارِمِهِ ثُمَّ إِنَّکُمْ الْیَوْمَ بِمَنْزِلٍ أَجْرٌ وَ ذَخَرَ لِمَنْ ذَکَرَ الَّذِی عَلَیْهِ ثُمَّ وَطَّنَ نَفْسَهُ عَلَی الصَّبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الْجَدِّ وَ النَّشَاطُ فَإِنَّ جِهَادَ الْعَدُوِّ شَدِیدٌ کَرِیهِ قَلِیلٌ مِنَ یَصْبِرُ عَلَیْهِ إِلاَّ مَنْ عَزَمَ لَهُ عَلَی رُشْدِهِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ مَنْ أَطَاعَهُ وَ إِنَّ اَلشَّیْطَانَ مَعَ مَنْ عَصَاهُ فاستفتحوا أَعْمَالِکُمْ بِالصَّبْرِ عَلَی الْجِهَادِ وَ الْتَمِسُوا بِذَلِکَ مَا وَعَدَکُمْ اللَّهَ وَ عَلَیْکُمْ بِالَّذِی آمُرُکُمْ بِهِ فَإِنِّی حَرِیصٍ عَلَی رُشْدِکُمْ إِنَّ الاِخْتِلاَفِ وَ التَّنَازُعِ وَ التَّثْبِیطِ مِنْ أَمْرِ الْعَجْزِ وَ الضَّعْفُ وَ هُوَ مِمَّا لاَ یُحِبُّهُ اللَّهُ وَ لاَ یُعْطِی عَلَیْهِ النَّصْرَ وَ الظَّفَرَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ قُذِفَ فِی قَلْبِی أَنَّ مَنْ کَانَ عَلَی حَرَامٍ فَرَغِبَ عَنْهُ ابْتِغَاءَ مَا عِنْدَ اللَّهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ ذَنْبَهُ وَ مَنْ صَلَّی عَلَی مُحَمَّدٍ { 2) ا،و الواقدی:«و من صلی علیّ». } صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ مَلاَئِکَتُهُ

عَشْراً وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنْ مُسْلِمٍ أَوْ کَافِرٍ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ فِی عَاجِلِ دُنْیَاهُ أَوْ فِی آجِلِ آخِرَتِهِ وَ مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَعَلَیْهِ اَلْجُمُعَهُ یَوْمَ الْجُمُعَهِ إِلاَّ صَبِیّاً أَوِ امْرَأَهً أَوْ مَرِیضاً أَوْ عَبْداً مَمْلُوکاً وَ مَنِ اسْتَغْنَی عَنْهَا اسْتَغْنَی اللَّهُ عَنْهُ وَ اللّهُ غَنِیٌّ حَمِیدٌ مَا أَعْلَمُ مِنْ عَمَلٍ یُقَرِّبُکُمْ إِلَی اللَّهِ إِلاَّ وَ قَدْ أَمَرْتُکُمْ بِهِ وَ لاَ أَعْلَمُ مِنْ عَمَلٍ یُقَرِّبُکُمْ إِلَی اَلنَّارِ إِلاَّ وَ قَدْ نَهَیْتُکُمْ عَنْهُ وَ إِنَّهُ قَدْ نَفَثَ اَلرُّوحُ الْأَمِینُ فِی رُوعِی أَنَّهُ لَنْ تَمُوتَ نَفْسٌ حَتَّی تَسْتَوْفِیَ أَقْصَی رِزْقِهَا لاَ یَنْقُصُ مِنْهُ شَیْءٌ وَ إِنْ أَبْطَأَ عَنْهَا فِ اِتَّقُوا اللّهَ رَبَّکُمْ وَ أَجْمِلُوا فِی طَلَبِ الرِّزْقِ وَ لاَ یَحْمِلَنَّکُمُ اسْتِبْطَاؤُهُ عَلَی أَنْ تَطْلُبُوهُ بِمَعْصِیَهِ رَبِّکُمْ فَإِنَّهُ لاَ یَقْدِرُ عَلَی مَا عِنْدَهُ إِلاَّ بِطَاعَتِهِ قَدْ بَیَّنَ لَکُمُ الْحَلاَلَ وَ الْحَرَامَ غَیْرَ أَنَّ بَیْنَهُمَا شَبَهاً مِنَ الْأَمْرِ لَمْ یَعْلَمْهَا کَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ إِلاَّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَکَهَا حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دِینِهِ وَ مَنْ وَقَعَ فِیهَا کَانَ کَالرَّاعِی إِلَی جَنْبِ الْحِمَی أَوْشَکَ أَنْ یَقَعَ فِیهِ وَ یَفْعَلُهُ وَ لَیْسَ مُلْکُ إِلاَّ وَ لَهُ حِمًی أَلاَ وَ إِنَّ حِمَی اللَّهِ مَحَارِمُهُ وَ الْمُؤْمِنُ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ کَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ إِذَا اشْتَکَی تَدَاعَی إِلَیْهِ سَائِرِ جَسَدِهِ وَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ خَالِدِ بْنِ رَبَاحٍ عَنْ اَلْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ أَوَّلُ مَنْ أَنْشَبْ الْحَرْبَ بَیْنَهُمْ أَبُو عَامِرٍ طَلَعَ فِی خَمْسِینَ مِنْ قَوْمِهِ مَعَهُ عَبِیدُ قُرَیْشٍ فَنَادَی أَبُو عَامِرٍ وَ اسْمُهُ عَبْدُ عَمْرٍو یَا لِلْأَوْسِ أَنَا أَبُو عَامِرٍ قَالُوا لاَ مَرْحَباً بِکَ وَ لاَ أَهْلاً یَا فَاسِقُ فَقَالَ لَقَدْ أَصَابَ قَوْمِی بَعْدِی شَرٌّ قَالَ وَ مَعَهُ عُبَیْدَ أَهْلِ مَکَّهَ فَتَرَامَوْا بِالْحِجَارَهِ هُمْ وَ اَلْمُسْلِمُونَ حَتَّی تراضخوا بِهَا سَاعَهً إِلَی أَنْ وَلَّی أَبُو عَامِرٍ وَ أَصْحَابُهُ وَ یُقَالُ إِنَّ الْعَبِیدِ لَمْ یُقَاتِلُوا وَ إِنَّهُمْ أَمَرُوهُمْ بِحِفْظِ عَسْکَرِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ نِسَاءِ اَلْمُشْرِکِینَ قَبْلَ أَنْ یَلْتَقِیَ الْجَمْعَانِ أَمَامَ صُفُوفِ اَلْمُشْرِکِینَ یَضْرِبْنَ بالأکبار { 1) الأکبار:جمع کبر،بفتحتین،و هو الطبل،معرب. } وَ الدِّفَافِ وَ الغرابیل { 2) الغرابیل:جمع غربال،و هو هنا الدف. } ثُمَّ یَرْجِعْنَ فِیکُنَّ إِلَی مُؤَخَّرِ الصَّفِّ حَتَّی

إِذَا دَنَوْا مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ تَأَخَّرَ النِّسَاءِ فَقُمْنَ خَلْفَ الصُّفُوفِ وَ جَعَلْنَ کُلَّمَا وَلَّی رَجُلٍ حرضنه وَ ذکرنه قَتْلَی بَدْرٍ .

وَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ قُزْمَانُ مِنَ الْمُنَافِقِینَ وَ کَانَ قَدْ تَخَلَّفَ عَنْ أَحَدٍ فَلَمَّا أَصْبَحَ عَیَّرَهُ نِسَاءُ بَنِی ظَفَرٍ فَقُلْنَ یَا قُزْمَانُ قَدْ خَرَجَ الرِّجَالُ وَ بَقِیتُ اسْتَحْیِ یَا قُزْمَانُ أَ لاَ تَسْتَحْیِی مِمَّا صَنَعْتَ مَا أَنْتَ إِلاَّ امْرَأَهٌ خَرَجَ قَوْمِکَ وَ بَقِیَتْ فِی الدَّارِ فأحفظنه فَدَخَلَ بَیْتِهِ فَأَخْرَجَ قَوْسِهِ وَ جعبته وَ سَیْفُهُ وَ کَانَ یَعْرِفُ بِالشَّجَاعَهِ وَ خَرَجَ یَعْدُو حَتَّی انْتَهَی إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ یُسَوِّی صُفُوفَ اَلْمُسْلِمِینَ فَجَاءَ مِنْ خَلْفِ الصَّفَّ حَتَّی انْتَهَی إِلَی الصَّفِّ الْأَوَّلِ فَکَانَ فِیهِ وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ رَمَی بِسَهْمٍ مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ جَعَلَ یُرْسِلُ نُبْلاً کَأَنَّهَا الرِّمَاحِ وَ إِنَّهُ لیکت کتیت { 1) الکتیت:صیاح الجمل. } الْجَمَلِ ثُمَّ صَارَ إِلَی السَّیْفِ فَفَعَلَ الْأَفَاعِیلَ حَتَّی إِذَا کَانَ آخِرُ ذَلِکَ قَتْلِ نَفْسِهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا ذَکَرَهُ قَالَ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ قَالَ فَلَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ کَسَرَ جَفْنَ سَیْفِهِ وَ جَعَلَ یَقُولُ الْمَوْتُ أَحْسَنَ مِنْ الْفِرَارِ یَا لِلْأَوْسِ قَاتَلُوا عَلَی الْأَحْسَابِ وَ اصْنَعُوا مِثْلَ مَا أَصْنَعُ قَالَ فَیَدْخُلُ بِالسَّیْفِ وَسْطَ اَلْمُشْرِکِینَ حَتَّی یُقَالَ قَدْ قَتَلَ ثُمَّ یَطْلُعُ فَیَقُولُ أَنَا الْغُلاَمُ الظُّفْرِیِّ حَتَّی قُتِلَ مِنْهُمْ سَبْعَهٌ وَ أَصَابَتْهُ الْجِرَاحَهُ وَ کَثُرَتْ فِیهِ فَوَقَعَ فَمَرَّ بِهِ قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ فَقَالَ لَهُ أَبَا الْغَیْدَاقُ قَالَ قُزْمَانُ لَبَّیْکَ قَالَ هَنِیئاً لَکَ الشَّهَادَهِ قَالَ قُزْمَانُ إِنِّی وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْتُ یَا أَبَا عَمْرٍو عَلَی دِینٍ مَا قَاتَلْتُ إِلاَّ عَلَی الْحُفَّاظِ أَنَّ تَسِیرَ قُرَیْشٍ إِلَیْنَا فتطأ سعفنا قَالَ فَآذَتْهُ الْجِرَاحَهُ فَقَتَلَ نَفْسَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص إِنَّ اللَّهَ یُؤَیِّدُ هَذَا الدِّینَ بِالرَّجُلِ الْفَاجِرِ { 2) فی ابن هشام 3:37 عن ابن إسحاق:«حدّثنی عاصم بن عمر بن قتاده،قال:کان فینا رجل أتیّ لا یدری ممن هو؛یقال له قزمان؛و کان رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم یقول إذا ذکر له:«إنّه لمن أهل النار»،قال:«فلما کان یوم أحد قاتل قتالا شدیدا،فقتل وحده ثمانیه أو سبعه من المشرکین.و کان ذا بأس،فأثبتته الجراحه،فاحتمل إلی دار بنی ظفر.قال:فجعل رجال من المسلمین یقولون له:و اللّه لقد أبلیت الیوم یا قزمان فأبشر،قال:بما ذا أبشر؟فو اللّه إن قاتلت إلاّ علی أحساب قومی،و لو لا ذلک ما قاتلت،قال:فلما اشتدت علیه جراحته أخذ سهما من کنانته،فقتل به نفسه». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ تَقَدَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی الرُّمَاهِ فَقَالَ احموا لَنَا ظُهُورِنَا فَإِنَّا نَخَافُ أَنْ نُؤْتَی مِنْ وَرَائِنَا وَ الْزَمُوا مَکَانَکُمْ لاَ تَبْرَحُوا مِنْهُ وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نهزمهم حَتَّی نَدْخُلَ عَسْکَرِهِمْ فَلاَ تُفَارِقُوا مَکَانِکُمْ وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نَقْتُلُ فَلاَ تعینونا وَ لاَ تَدْفَعُوا عَنَّا اللَّهُمَّ إِنِّی أُشْهِدُکَ عَلَیْهِمْ ارشقوا { 1) أرشق الرامی:رمی وجها،أی أطلق السهم إلی المکان المواجه له. } خَیْلِهِمْ بِالنَّبْلِ فَإِنْ الْخَیْلِ لاَ تُقْدِمْ عَلَی النَّبْلُ وَ کَانَ لِلْمُشْرِکِینَ مجنبتان مَیْمَنَهِ عَلَیْهَا خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ مَیْسَرَهُ عَلَیْهَا عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ عَمَلَ رَسُولِ اللَّهِ ص لِنَفْسِهِ مَیْمَنَهً وَ مَیْسَرَهً وَ دَفَعَ اللِّوَاءَ الْأَعْظَمَ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ إِلَی أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ إِلَی سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ قِیلَ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ فَجَعَلْتُ الرُّمَاهِ تَحْمِی ظُهُورِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ ترشق خَیْلٌ اَلْمُشْرِکِینَ بِالنَّبْلِ فَوَلَّتْ هَارِبَهً قَالَ بَعْضُ اَلْمُسْلِمِینَ { 2) الواقدی:«الرماه». } وَ اللَّهِ لَقَدْ رَمَقَتْ نَبْلَنَا یَوْمَئِذٍ مَا رَأَیْتُ سَهْماً وَاحِداً مِمَّا یُرْمَی بِهِ خَیْلِهِمْ یَقَعُ فِی الْأَرْضِ إِمَّا فِی فَرَسٍ أَوْ فِی رَجُلٍ وَ دَنَا الْقَوْمُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ وَ قَدَّمُوا طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ صَاحِبِ لِوَائِهِمْ وَ صَفُّوا صُفُوفِهِمْ وَ أَقَامُوا النِّسَاءُ خَلْفَ الرِّجَالِ یَضْرِبْنَ بَیْنَ أَکْتَافِهِمْ بالأکبار وَ الدُّفُوفَ وَ هِنْدَ وَ صَوَاحِبَهَا یحرضن وَ یذمرن { 3) یذمرن الرجال:یحضونهم علی القتال. } الرِّجَالِ وَ یَذْکُرْنَ مَنْ أُصِیبَ بِبَدْرٍ وَ یَقُلْنَ نَحْنُ بَنَاتُ طَارِقٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَرَزَ طَلْحَهَ فَصَاحَ مِنْ یُبَارِزُ فَقَالَ عَلِیٌّ ع لَهُ هَلْ لَکَ فِی مُبَارَزَتِی قَالَ نَعَمْ فبرزا بَیْنَ الصَّفَّیْنِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص جَالِسٌ تَحْتَ

الرَّایَهَ عَلَیْهِ دِرْعَانِ وَ مِغْفَرٌ وَ بَیْضَتُهُ فَالْتَقَیَا فَبَدَرَهُ عَلِیٌّ ع { 1) ب:«فبرزه»تحریف،و الصواب ما فی ا،و الواقدی. } بِضَرْبَهٍ عَلَی رَأْسِهِ فَمَضَی السَّیْفَ حَتَّی فَلَقَ هَامَتَهُ إِلَی أَنِ انْتَهَی إِلَی لِحْیَتِهِ فَوَقَعَ وَ انْصَرَفَ عَلِیٌّ ع فَقِیلَ لَهُ هَلاَّ ذففت { 2) ذففت علیه أجهز. } عَلَیْهِ قَالَ إِنَّهُ لَمَّا صُرِعَ اسْتَقْبَلَنِی بِعَوْرَتِهِ فعطفتنی عَلَیْهِ الرَّحِمِ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ سیقتله هُوَ کَبْشَ الْکَتِیبَهِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ طَلْحَهَ حُمِلَ عَلَی عَلِیٍّ ع فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ فَاتَّقَاهُ بالدرقه فَلَمْ یَصْنَعْ شَیْئاً وَ حَمَلَ عَلِیٌّ ع وَ عَلَی طَلْحَهَ دِرْعٌ وَ مِغْفَرٌ فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ فَقَطَعَ سَاقَیْهِ ثُمَّ أَرَادَ أَنْ یُذَفَّفَ عَلَیْهِ فَسَأَلَهُ طَلْحَهَ بِالرَّحِمِ أَلاَ یَفْعَلَ فَتَرَکَهُ وَ لَمْ یُذَفَّفَ عَلَیْهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ عَلِیّاً ع دفف عَلَیْهِ وَ یُقَالُ إِنَّ بَعْضَ اَلْمُسْلِمِینَ مَرَّ بِهِ فِی الْمَعْرَکَهِ فَذَفَفَ عَلَیْهِ قَالَ فَلَمَّا قُتِلَ طَلْحَهَ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ ص وَ کَبَّرَ تَکْبِیراً عَالِیاً وَ کَبَّرَ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ شَدَّ أَصْحَابُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ فَجَعَلُوا یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ حَتَّی انْتَقَضَتْ صُفُوفِهِمْ وَ لَمْ یَقْتُلُ إِلاَّ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَحْدَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ لِوَاءُ اَلْمُشْرِکِینَ بَعْدَ طَلْحَهَ أَخُوهُ عُثْمَانَ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ وَ هُوَ أَبُو شَیْبَهَ فَارْتَجَزَ وَ قَالَ إِنَّ عَلِیَّ رَبِّ اللِّوَاءِ حَقّاً أَنْ تُخْصِبَ الصَّعْدَهَ أَوْ تَنْدَقَّا.

فَتَقَدَّمَ بِاللِّوَاءِ وَ النِّسْوَهِ خَلْفَهُ یحرضن وَ یَضْرِبْنَ بِالدُّفُوفِ فَحَمَلَ عَلَیْهِ حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ رَحِمَهُ اللَّهُ فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ عَلَی کَاهِلِهِ فَقَطَعَ یَدَهُ وَ کَتِفِهِ حَتَّی انْتَهَی إِلَی

مؤتزره فَبَدَا سِحْرِهِ { 1) السحر هنا:الرئه. } وَ رَجَعَ فَقَالَ أَنَا ابْنُ سَاقِی الْحَجِیجِ ثُمَّ حَمَلَ اللِّوَاءِ أخوهما أَبُو سَعْدِ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ فَرَمَاهُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فَأَصَابَ حَنْجَرَتِهِ وَ کَانَ دراعا وَ عَلَیْهِ مِغْفَرٌ لاَ رَفْرَفَ عَلَیْهِ { 2) الواقدی:«له». } وَ عَلَی رَأْسِهِ بَیْضَتُهُ فأدلع لِسَانَهُ { 3) أدلع لسانه:أخرجه. } إدلاع الْکَلْبِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَبَا سَعْدٍ لَمَّا حُمِلَ اللِّوَاءِ قَامَ النِّسَاءُ خَلْفَهُ یَقُلْنَ ضَرْباً بَنِی عَبْدِ الدَّارِ ضَرْباً حُمَاهُ الْأَدْبَارَ ضَرْباً بِکُلِّ بتار.

قَالَ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فأحمل عَلَیْهِ فَأَقْطَعُ یَدَهُ الْیُمْنَی فَأَخَذَ اللِّوَاءَ بِالْیَدِ الْیُسْرَی فَأَضْرِبُهُ عَلَی یَدِهِ الْیُسْرَی فَقَطَعَتْهَا فَأَخَذَ اللِّوَاءَ بِذِرَاعَیْهِ جَمِیعاً وَ ضَمَّهُ إِلَی صَدْرِهِ وَ حَنَی عَلَیْهِ ظَهْرِهِ قَالَ سَعْدٌ فَأَدْخَلَ سیه الْقَوْسِ بَیْنَ الدِّرْعَ وَ الْمِغْفَرَ فَأَقْلِعْ { 4) الواقدی:«فاقتلع». } الْمِغْفَرَ فَأَرْمِی بِهِ وَرَاءَ ظَهْرِهِ ثُمَّ ضَرَبْتَهُ حَتَّی قَتَلَتْهُ وَ أَخَذْتُ أُسْلَبُهُ دِرْعَهُ فَنَهَضَ إِلَیَّ سُبَیْعُ بْنَ عَبْدِ عَوْفٍ وَ نَفَرٌ مَعَهُ فمنعونی سَلَبَهُ وَ کَانَ سَلَبَهُ أَجْوَدَ سُلِبَ رَجُلٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ دِرْعٍ فضفاضه وَ مِغْفَرٌ وَ سَیْفٌ جَیِّدٌ وَ لَکِنْ حِیلَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا أَثْبَتُ الْقَوْلَیْنِ.

قلت شتان بین علی و سعد هذا یجاحش علی السلب و یتأسف علی فواته و ذلک یقتل عمرو بن عبد ود یوم الخندق و هو فارس قریش و صندیدها و مبارزه فیعرض عن سلبه فیقال له کیف ترکت سلبه و هو أنفس سلب فیقول کرهت أن أبز السبی ثیابه فکأن حبیبا عناه بقوله

إن الأسود أسود الغاب همتها

یوم الکریهه فی المسلوب لا السلب { 1) دیوانه 1:71،و روایته:«إن أسود الغیل». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ لِوَاءُ اَلْمُشْرِکِینَ بَعْدَ أَبِی سَعْدِ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ مُسَافِعُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ فَرَمَاهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الأقلح فَقَتَلَهُ فَحَمَلَ إِلَی أُمِّهِ سُلاَفَهَ بِنْتِ سَعْدٍ بْنِ الشَّهِیدُ وَ هِیَ مَعَ النِّسَاءِ بِأَحَدٍ فَقَالَتْ مَنْ أَصَابَکَ قَالَ لاَ أَدْرِی سَمِعْتُهُ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ الأقلح فَقَالَتْ أقلحی وَ اللَّهِ أَیْ هُوَ مِنْ رَهْطِی وَ کَانَتْ مِنْ اَلْأَوْسِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ عَاصِماً لَمَّا رَمَاهُ قَالَ لَهُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ کِسْرَهً وَ کَانُوا یُقَالُ لَهُمْ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ بَنُو کَسَرَ الذَّهَبِ فَقَالَ لِأُمِّهِ لاَ أَدْرِی إِلاَّ أَنِّی سَمِعْتُهُ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ کِسْرَهً فَقَالَتْ سُلاَفَهَ أوسی وَ اللَّهِ کَسْرِی أَیْ أَنَّهُ مِنَّا فَیَوْمَئِذٍ نَذَرَتْ سُلاَفَهَ أَنْ تَشْرَبَ فِی قِحْفِ رَأْسِ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ الْخَمْرِ وَ جَعَلْتُ لِمَنْ جَاءَهَا بِهِ مِائَهٌ مِنَ الْإِبِلِ.

قُلْتُ فَلَمَّا قَتَلَهُ اَلْمُشْرِکُونَ فِی یَوْمِ الرَّجِیعِ أَرَادُوا أَنْ یَأْخُذُوا رَأْسَهُ فَیَحْمِلُوهُ إِلَی سُلاَفَهَ فحمته الدُّبُرِ { 2) الدبر:جماعه النحل أو الزنابیر. } یَوْمَهُ ذَلِکَ فَلَمَّا جَاءَ اللَّیْلُ فَظَنُّوا أَنَّ الدُّبُرِ لاَ تحمیه لَیْلاً جَاءَ الْوَادِی بسیل عَظِیمٌ فَذَهَبَ بِرَأْسِهِ وَ بَدَنُهُ اتَّفَقَ الْمُؤَرِّخُونَ عَلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ اللِّوَاءِ بَعْدَ اَلْحَارِثِ أَخُوهُ کِلاَبِ بْنِ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ فَقَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ ثُمَّ حَمَلَهُ أَخُوهُ اَلْجُلاَسِ بْنِ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ فَقَتَلَهُ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ ثُمَّ حَمَلَهُ أَرْطَاهَ بْنِ عَبْدِ شُرَحْبِیلَ فَقَتَلَهُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ حَمَلَهُ شُرَیْحٍ بْنِ

قَانِطٍ

{ 1) الواقدی:«فارظ». }

فَقَتَلَ لاَ یُدْرَی مَنْ قَتَلَهُ ثُمَّ حَمَلَهُ صَوَابٍ غُلاَمٌ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ فَاخْتَلَفَ فِی قَاتِلِهِ فَقِیلَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ قِیلَ قُزْمَانُ وَ هُوَ أَثْبَتَ الْأَقْوَالِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ انْتَهَی قُزْمَانُ إِلَی صَوَابٍ فَحَمَلَ عَلَیْهِ فَقَطَعَ یَدَهُ الْیُمْنَی فَاحْتَمَلَ اللِّوَاءِ بِالْیُسْرَی فَقَطَعَ الْیُسْرَی فَاحْتَضَنَ اللِّوَاءِ بِذِرَاعَیْهِ وَ عَضُدَیْهِ وَ حَنَی عَلَیْهِ ظَهْرُهُ وَ قَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الدَّارِ هَلْ أَعْذَرْتُ فَحَمَلَ عَلَیْهِ قُزْمَانُ فَقَتَلَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا مَا ظَفِرَ اللَّهُ تَعَالَی نَبِیَّهُ فِی مَوْطِنٍ قَطُّ مَا ظُفُرَهُ وَ أَصْحَابُهُ یَوْمَ أُحُدٍ حَتَّی عَصَوْا اَلرَّسُولِ وَ تَنَازَعُوا فِی الْأَمْرِ لَقَدْ قُتِلَ أَصْحَابَ اللِّوَاءِ وَ انْکَشَفَ اَلْمُشْرِکُونَ مِنْهُمْ لاَ یَلْوُونَ وَ نِسَاؤُهُمْ یَدْعُونَ بِالْوَیْلِ بَعْدَ ضَرَبَ الدِّفَافِ وَ الْفَرَحِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی کَثِیرٌ مِنَ اَلصَّحَابَهِ مِمَّنْ شَهِدَ أَحَداً قَالَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی هِنْدٌ وَ صَوَاحِبَهَا منهزمات مَا دُونَ أَخْذِهِنَّ شَیْءٌ لِمَنْ أَرَادَهُ وَ لَکِنْ لاَ مَرَدَّ لِقَضَاءِ اللَّهِ قَالُوا وَ کَانَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ کُلَّمَا أَتَی مِنْ قَبْلَ مَیْسَرَهَ اَلنَّبِیِّ ص لیجوز حَتَّی یَأْتِیَهُمُ مِنْ قَبْلَ السَّفْحِ تَرُدَّهُ الرُّمَاهِ حَتَّی فَعَلَ وَ فَعَلُوا ذَلِکَ مِرَاراً وَ لَکِنْ اَلْمُسْلِمِینَ أَتَوْا مِنْ قَبْلَ الرُّمَاهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَوْعِزْ إِلَیْهِمْ فَقَالَ قُومُوا عَلَی مَصَافِّکُمْ هَذِهِ فاحموا ظُهُورِنَا فَإِنْ رَأَیْتُمُونَا قَدْ غَنِمْنَا فَلاَ تُشْرِکُونَا وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نَقْتُلُ فَلاَ تَنْصُرُونَا فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ وَ تَبِعَهُمْ اَلْمُسْلِمُونَ یَضَعُونَ السِّلاَحَ فِیهِمْ حَیْثُ شَاءُوا حَتَّی أجهزوهم عَنْ الْمُعَسْکَرِ وَ وَقَعُوا ینتهبونه قَالَ بَعْضُ الرُّمَاهِ لِبَعْضِ لَمْ تُقِیمُونَ هَاهُنَا فِی غَیْرِ شَیْءٍ قَدْ هَزَمَ اللَّهُ الْعَدُوُّ وَ هَؤُلاَءِ إِخْوَانُکُمْ یَنْهَبُونَ عَسْکَرِهِمْ فَادْخُلُوا عَسْکَرَ اَلْمُشْرِکِینَ فاغنموا مَعَ إِخْوَانِکُمْ فَقَالَ بَعْضُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَکُمْ احموا ظُهُورِنَا وَ إِنْ غَنِمْنَا فَلاَ تُشْرِکُونَا

فَقَالَ الْآخَرُونَ لَمْ یُرِدْ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا وَ قَدْ أَذَلَّ اللَّهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ هَزَمَهُمْ فَادْخُلُوا الْعَسْکَرِ فَانْتَهَبُوا مَعَ إِخْوَانِکُمْ فَلَمَّا اخْتَلَفُوا خَطَبَهُمْ أَمِیرُهُمْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ کَانَ یَوْمَئِذٍ مُعَلَّماً بِثِیَابٍ بَیْضَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَمَرَهُمْ بِطَاعَهِ رَسُولِهِ وَ أَلاَ یُخَالِفُ أَمَرَهُ فَعَصَوْهُ وَ انْطَلَقُوا فَلَمْ یَبْقَ مَعَهُ إِلاَّ نُفَیْرٍ مَا یَبْلُغُونَ الْعَشَرَهِ مِنْهُمْ اَلْحَارِثُ بْنُ أَنَسِ بْنِ رَافِعٍ یَقُولُ یَا قَوْمِ اذْکُرُوا عَهْدَ نَبِیِّکُمْ إِلَیْکُمْ وَ أَطِیعُوا أَمِیرُکُمْ فَأَبَوْا وَ ذَهَبُوا إِلَی عَسْکَرِ اَلْمُشْرِکِینَ یَنْتَهِبُونَ وَ خَلُّوا الْجَبَلِ { 1) الواقدی:«عینین»،و هو الجبل. } وَ انْتَقَضَتْ صُفُوفِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ اسْتَدَارَتْ رِحَالِهِمْ وَ دَارَتْ { 2) الواقدی:«و حالت». } الرِّیحُ وَ کَانَتْ إِلَی أَنْ انْتَقَضَ صِفْهُمْ صَبّاً فَصَارَتْ دَبُوراً فَنَظَرَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ إِلَی خَلاَءٍ الْجَبَلِ وَ قِلَّهَ أَهْلِهِ فَکَّرَ بِالْخَیْلِ وَ تَبِعَهُ عِکْرِمَهَ بِالْخَیْلِ فَانْطَلَقَا إِلَی مَوْضِعِ الرُّمَاهِ فَحَمَلُوا عَلَیْهِمْ فَرَمَاهُمْ الْقَوْمِ حَتَّی أَصِیبُوا وَ رَمَی عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ ثُمَّ طَاعِنٌ بِالرُّمْحِ حَتَّی انْکَسَرَ ثُمَّ کَسَرَ جَفْنَ سَیْفِهِ فَقَاتَلَ حَتَّی قُتِلَ وَ أَفْلَتَ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ وَ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار بَعْدَ أَنْ شَاهِداً قُتِلَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ کَانَ آخِرُ مَنْ انْصَرَفَ مِنْ الْخَیْلِ فَلَحِقَا بِالْمُسْلِمِینَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ قَالَ لَمَّا قُتِلَ خَالِدٍ الرُّمَاهِ أَقْبَلَ بِالْخَیْلِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ یَتْلُوهُ فخالطنا وَ قَدْ انْتَقَضَتْ صُفُوفَنَا وَ نَادَی إِبْلِیسُ وَ تَصَوَّرَ فِی صُورَهِ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ ثَلاَثٌ صرخات فَابْتُلِیَ یَوْمَئِذٍ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ بِبَلِیَّهٍ عَظِیمَهٌ حِینَ تَصَوَّرَ إِبْلِیسُ فِی صُورَتِهِ وَ إِنَّ جعیلا لَیُقَاتِلُ مَعَ اَلْمُسْلِمِینَ أَشَدَّ الْقِتَالِ وَ إِنَّهُ إِلَی جَنْبِ أَبِی بُرْدَهَ بْنِ نیار وَ خَوَّاتِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَیْنَا دَوْلَهِ کَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ دَوْلَهِ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَیْنَا وَ أَقْبَلَ اَلْمُسْلِمُونَ عَلَی جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ یُرِیدُونَ قَتْلَهُ یَقُولُونَ هَذَا الَّذِی صَاحَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ فَشَهِدَ لَهُ خَوَّاتُ بْنِ جُبَیْرٍ وَ أَبُو بُرْدَهَ أَنَّهُ کَانَ إِلَی جَنْبِهِمَا حِینَ صَاحَ الصَّائِحَ وَ أَنْ الصَّائِحَ غَیْرِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی رَافِعٍ قَالَ أَتَیْنَا مِنْ قَبْلَ أَنْفُسِنَا وَ مَعْصِیَهٍ نَبِیِّنَا وَ اخْتَلَطَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ صَارُوا یُقْتَلُونَ وَ یَضْرِبَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً وَ مَا یَشْعُرُونَ بِمَا یَصْنَعُونَ مِنْ الدهش وَ الْعِجْلِ وَ قَدْ جُرِحَ یَوْمَئِذٍ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ جرحین ضَرَبَهُ أَحَدُهُمَا أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار وَ مَا یَدْرِی یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا الْغُلاَمُ الْأَنْصَارِیِّ وَ کَرَّ أَبُو زعنه فِی حَوْمَهِ الْقِتَالِ فَضَرَبَ أَبَا بُرْدَهَ ضَرْبَتَیْنِ مَا یُشْعِرُ أَنَّهُ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا أَبُو زعنه حَتَّی عَرَفَهُ بَعْدَ فَکَانَ إِذَا لَقِیَهُ قَالَ انْظُرْ مَا صَنَعْتَ بِی فَیَقُولُ أَبُو زعنه وَ أَنْتَ فَقَدْ ضَرَبْتُ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ لاَ تَشْعُرُ وَ لَکِنْ هَذَا الْجُرْحُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ هُوَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یَا أَبَا بُرْدَهَ لَکَ أَجْرُهُ حَتَّی کَأَنَّکَ ضَرْبَکَ أَحَدٌ اَلْمُشْرِکِینَ وَ مَنْ قُتِلَ فَهُوَ شَهِیدٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الشَّیْخَانِ حسیل بْنِ جَابِرٍ وَ رِفَاعَهُ بْنُ وقش شَیْخَیْنِ کَبِیرَیْنِ قَدْ رَفَعَا فِی الْآطَامِ مَعَ النِّسَاءِ فَقَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ لاَ أَبَا لَکَ مَا نَسْتَبْقِی مِنْ أَنْفُسِنَا فَوَ اللَّهِ مَا نَحْنُ إِلاَّ هَامَّهٍ الْیَوْمِ أَوْ غَدٍ وَ مَا بَقِیَ مِنْ أَجِّلْنَا قَدْرِ ظمء { 1) یقال:ما بقی منه إلاّ ظمء دابه؛أی لم یبق من عمره إلاّ الیسیر. } دَابَّهٍ فَلَوْ أَخَذْنَا أَسْیَافَنَا فَلَحِقَنَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص لَعَلَّ اللَّهَ یَرْزُقُنَا الشَّهَادَهِ قَالَ فَلَحِقَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَأَمَّا رِفَاعَهَ فَقَتَلَهُ اَلْمُشْرِکُونَ وَ أَمَّا حسیل بْنِ جَابِرٍ فَالْتَفَتَ عَلَیْهِ سُیُوفِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ هُمْ لاَ یَعْرِفُونَهُ حِینَ اخْتَلَطُوا وَ ابْنُهُ حُذَیْفَهَ یَقُولُ أَبِی أَبِی حَتَّی قُتِلَ فَقَالَ حُذَیْفَهُ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِینَ مَا صَنَعْتُمْ فَزَادَ بِهِ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص خَیْراً وَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ بِدِیَتِهِ أَنْ تَخْرُجَ وَ یُقَالُ إِنَّ الَّذِی أَصَابَهُ عُتْبَهَ بْنِ مَسْعُودٍ فَتَصَدَّقْ حُذَیْفَهَ ابْنُهُ بِدَمِهِ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ یَوْمَئِذٍ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ یَصِیحُ یَا آلِ سَلَمَهَ فَأَقْبَلُوا

عُنُقاً { 1) العنق:الجماعه من الناس. } وَاحِداً لَبَّیْکَ دَاعِیَ اللَّهِ لَبَّیْکَ دَاعِیَ اللَّهِ فَیَضْرِبُ یَوْمَئِذٍ جَبَّارِ بْنِ صَخْرٍ ضَرْبَهً فِی رَأْسِهِ مُثْقِلَهٍ وَ مَا یَدْرِی حَتَّی أَظْهَرُوا الشِّعَارُ بَیْنَهُمْ فَجَعَلُوا یَصِیحُونَ أَمِتْ أَمِتْ فَکَفَّ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ نسطاس مَوْلَی ضِرَارُ بْنُ أُمَیَّهَ مِمَّنْ حَضَرَ أَحَداً مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ ثُمَّ أَسْلَمَ بَعْدُ وَ حَسُنَ إِسْلاَمُهُ فَکَانَ یُحَدِّثُ قَالَ قَدْ کُنْتَ مِمَّنْ خَلَّفَ فِی الْعَسْکَرِ یَوْمَئِذٍ وَ لَمْ یُقَاتِلْ مَعَهُمْ عَبْدِ إِلاَّ وَحْشِیٍّ وَ صَوَابٍ غُلاَمٌ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ فَکَانَ أَبُو سُفْیَانَ صَاحَ فِیهِمْ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ خَلُّوا { 2) ا و الواقدی:«خلفوا». } غِلْمَانُکُمْ عَلَی مَتَاعِکُمْ یَکُونُوا هُمُ الَّذِینَ یَقُومُونَ عَلَی رحالکم فَجَمَعَنَا بَعْضُهَا إِلَی بَعْضٍ وَ عَقَلْنَا الْإِبِلِ وَ انْطَلَقَ الْقَوْمُ عَلَی تعبئتهم مَیْمَنَهً وَ مَیْسَرَهً وَ أَلْبِسْنَا الرِّحَالُ الْأَنْطَاعَ وَ دَنَا الْقَوْمُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ فَاقْتَتَلُوا سَاعَهً وَ إِذَا أَصْحَابِنَا منهزمون فَدَخَلَ اَلْمُسْلِمُونَ مُعَسْکَرَنَا وَ نَحْنُ فِی الرِّحَالِ فأحدقوا { 3) ا و الواقدی:«فدخل أصحاب محمّد فی الرحال،فأحدقوا بنا». } بِنَا فَکُنْتُ فِیمَنْ أَسَرُّوا وَ انْتَهَبُوا الْمُعَسْکَرِ أَقْبَحَ انْتِهَابِ حَتَّی إِنَّ رَجُلاً مِنْهُمُ قَالَ أَیْنَ مَالٌ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقُلْتُ مَا حَمَلَ إِلاَّ نَفَقَهٍ فِی الرَّحْلِ فَخَرَجَ یَسُوقُنِی حَتَّی أَخْرَجْتُهَا مِنْ الْعَیْبَهِ خَمْسِینَ وَ مِائَهَ مِثْقَالٍ ذَهَباً وَ قَدْ وَلَّی أَصْحَابِنَا وَ أَیِسْنَا مِنْهُمْ وَ انحاش النِّسَاءِ فَهُنَّ فِی حجرهن سَلَّمَ لِمَنْ أرادهن فَصَارَ النَّهْبِ فِی أَیْدِی اَلْمُسْلِمِینَ .

قَالَ نسطاس فَإِنَّا لَعَلَی مَا نَحْنُ عَلَیْهِ مِنْ الاِسْتِسْلاَمِ وَ نَظَرْتُ إِلَی الْجَبَلِ فَإِذَا خَیْلٌ مُقْبِلَهً تَرْکُضُ فَدَخَلُوا الْعَسْکَرِ فَلَمْ یَکُنْ أَحَدٌ یَرُدُّهُمْ قَدْ ضَیَّعْتَ الثُّغُورِ الَّتِی کَانَ بِهَا الرُّمَاهُ وَ جَاءُوا إِلَی النَّهْبِ وَ الرُّمَاهَ یَنْتَهِبُونَ وَ أَنَا أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ متأبطی قِسِیَّهُمْ وَ جعابهم کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ فِی یَدَیْهِ أَوْ حِضْنِهِ شَیْءٍ قَدْ أَخَذَهُ فَلَمَّا دَخَلْتُ خَیْلُنَا دَخَلْتَ عَلَی قَوْمٍ غارین آمِنِینَ فَوَضَعُوا فِیهِمْ السُّیُوفُ فَقَتَلُوهُمْ قَتْلاً ذَرِیعاً وَ تَفَرَّقَ اَلْمُسْلِمُونَ فِی کُلِّ وَجْهٍ

وَ تَرَکُوا مَا انْتَهَبُوا وَ أَجِلُّوا عَنْ عَسْکَرِنَا فارتجعنا بَعْدَ لَمْ نَفْقِدُ مِنْهُ شَیْئاً وَ خَلُّوا أَسْرَانَا وَ وَجَدْنَا الذَّهَبِ فِی الْمَعْرَکَهِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ یَوْمَئِذٍ رَجُلاً مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ ضَمَّ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ إِلَیْهِ ضَمَّهِ ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَیَمُوتُ حَتَّی أَدْرَکَتْهُ وَ بِهِ رَمَقٌ فوجأت { 1) وجأته؛أی ضربته. } ذَلِکَ اَلْمُسْلِمِ بِخَنْجَرٍ مَعِی فَوَقَعَ فَسَأَلْتُ عَنْهُ فَقِیلَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی سَاعِدَهَ ثُمَّ هَدَانِی اللَّهُ بَعْدَ لِلْإِسْلاَمِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْحَکَمِ قَالَ مَا عَلِمْنَا أَحَداً مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص الَّذِینَ أَغَارُوا عَلَی النَّهْبِ فَأَخَذُوا مَا أَخَذُوا مِنْ الذَّهَبِ بَقِیَ مَعَهُ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ یَرْجِعُ بِهِ حَیْثُ غَشِیَنَا اَلْمُشْرِکُونَ وَ اخْتَلَفُوا إِلاَّ رَجُلَیْنِ أَحَدُهُمَا عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الأقلح جَاءَ بِمِنْطَقَهٍ وَجَدَهَا فِی الْعَسْکَرِ فِیهَا خَمْسُونَ دِینَاراً فَشُدَّهَا عَلَی حَقْوَیْهِ مِنْ تَحْتِ ثِیَابِهِ وَ جَاءَ عَبَّادِ بْنِ بِشْرٍ بِصُرَّهٍ فِیهَا ثَلاَثَهَ عَشَرَ مِثْقَالاً أَلْقَاهَا فِی جَیْبِ قَمِیصَهُ وَ فَوْقَهَا الدِّرْعُ وَ قَدْ حَزَمَ وَسَطَهُ فَأَتَیَا بِذَلِکَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُخَمِّسُهُ وَ نفلهما إِیَّاهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی یَعْقُوبُ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ عَنْ مُوسَی بْنِ ضَمْرَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ لَمَّا صَاحَ اَلشَّیْطَانِ أَزَبُّ { 2) أزب العقبه:اسم لشیطان معروف ذکر فی حدیث العقبه.انظر القاموس. } الْعَقَبَهِ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ لَمَّا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ ذَلِکَ سَقَطَ فِی أَیْدِی اَلْمُسْلِمِینَ وَ تَفَرَّقُوا فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ أَصْعَدُوا فِی الْجَبَلِ فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ بَشَّرَهُمْ بِکَوْنِ رَسُولُ اللَّهِ ص سَالِماً کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ کَعْبٌ عَرَفْتُهُ فَجَعَلْتُ أَصِیحُ هَذَا رَسُولُ اللَّهِ وَ هُوَ یُشِیرُ إِلَیَّ بِإِصْبَعِهِ عَلَی فِیهِ أَنِ اسْکُتْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَتْ عَمِیرَهَ بِنْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ عَنْ أَبِیهَا قَالَتْ قَالَ أَبِی لَمَّا انْکَشَفَ النَّاسُ کُنْتُ أَوَّلَ مَنْ عَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص

وَ بَشَّرْتَ بِهِ اَلْمُسْلِمِینَ حَیّاً سَوِیّاً عَرَفْتَ عَیْنَیْهِ مِنَ تَحْتَ الْمِغْفَرَ فَنَادَیْتُ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أَبْشِرُوا فَهَذَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَشَارَ إِلَیَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ اصْمُتْ قَالَ وَ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِکَعْبِ فَلَبِسَ لاَمَتَهُ وَ أُلْبِسَ کَعْباً لاَمَّهٍ نَفْسِهِ وَ قَاتِلُ کَعْبٍ قِتَالاً شَدِیداً جَرَحَ سَبْعَهَ عَشَرَ جُرْحاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ خَالِدِ بْنِ رَبَاحٍ عَنْ اَلْأَعْرَجِ قَالَ لَمَّا صَاحَ اَلشَّیْطَانُ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ أَیُّکُمْ قَتَلَ مُحَمَّداً قَالَ اِبْنُ قَمِیئَهَ أَنَا قَتَلْتُهُ قَالَ نسورک { 1) نسورک:نلبسک السوار،و هذا ممّا کانت تفعله الأعاجم بملوکهم. } کَمَا تَفْعَلُ اَلْأَعَاجِمِ بأبطالها وَ جَعَلَ أَبُو سُفْیَانَ یَطُوفُ بِأَبِی عَامِرٍ الْفَاسِقِ فِی الْمَعْرَکَهِ هَلْ یَرَی مُحَمَّداً بَیْنَ الْقَتْلَی فَمَرَّ بِخَارِجَهٍ بْنِ زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ فَقَالَ یَا أَبَا سُفْیَانَ هَلْ تَدْرِی مَنْ هَذَا قَالَ لاَ قَالَ هَذَا خَارِجَهَ بْنِ زَیْدٍ هَذَا أُسَیْدٍ بَنِی الْحَارِثِ بْنُ الْخَزْرَجِ وَ مَرَّ بِعَبَّاسِ بْنِ عُبَادَهَ بْنِ نَضْلَهَ إِلَی جَنْبِهِ قَالَ أَ تَعْرِفُهُ قَالَ لاَ قَالَ هَذَا اِبْنُ قوقل هَذَا الشَّرِیفِ فِی بَیْتِ الشَّرَفِ ثُمَّ مَرَّ بذکوان بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ وَ هَذَا مِنْ سَادَاتِهِمْ ثُمَّ مَرَّ بِابْنِهِ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ فَوَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ مِنْ هَذَا قَالَ هَذَا أَعَزَّ مِنَ هَاهُنَا عَلِیُّ هَذَا ابْنِی حَنْظَلَهَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ مَا نَرَی مَصْرَعَ مُحَمَّدٍ وَ لَوْ کَانَ قَتَلَ لرأیناه کَذَبَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ لَقِیَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ فَقَالَ هَلْ تَبِینُ عِنْدَکَ قَتْلَ مُحَمَّدٌ قَالَ لاَ رَأَیْتُهُ أَقْبَلَ فِی نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ مُصْعِدِینَ فِی الْجَبَلِ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ هَذَا حَقٌّ کَذَبَ اِبْنَ قَمِیئَهَ زَعَمَ أَنَّهُ قَتَلَهُ.

قلت قرأت علی النقیب أبی یزید رحمه اللّه هذه الغزاه من کتاب الواقدی و قلت له کیف جری لهؤلاء فی هذه الوقعه فإنی أستعظم ما جری فقال و ما فی ذلک ممّا تستعظمه حمل قلب المسلمین من بعد قتل أصحاب الألویه علی قلب المشرکین فکسره

فلو ثبتت مجنبتا رسول اللّه اللتان فیهما أسید بن حضیر و الحباب بن المنذر بإزاء مجنبتی المشرکین لم ینکسر عسکر الإسلام و لکن مجنبتا المسلمین أطبقت إطباقا واحدا علی قلب المشرکین مضافا إلی قلب المسلمین فصار عسکر رسول اللّه ص قلبا واحدا و کتیبه واحده فحطمه قلب قریش حطمه شدیده فلما رأت مجنبتا قریش أنه لیس بإزائها أحد استدارت المجنبتان من وراء عسکر المسلمین و صمد کثیر منهم للرماه الذین کانوا یحمون ظهر المسلمین فقتلوهم عن آخرهم لأنّهم لم یکونوا ممن یقومون لخالد و عکرمه و هما فی ألفی رجل و إنّما کانوا خمسین رجلا لا سیما و قد ترک کثیر منهم مرکزه و شره إلی الغنیمه فأکب علی النهب قال رحمه اللّه و الذی کسر المسلمین یومئذ و نال کل منال خالد بن الولید و کان فارسا شجاعا و معه خیل کثیره و رجال أبطال موتورون و استدار خلف الجبل فدخل من الثغره التی کان الرماه علیها فأتاه من وراء المسلمین و تراجع قلب المشرکین بعد الهزیمه فصار المسلمون بینهم فی مثل الحلقه المستدیره و اختلط الناس فلم یعرف المسلمون بعضهم بعضا و ضرب الرجل منهم أخاه و أباه بالسیف و هو لا یعرفه لشده النقع و الغبار و لما اعتراهم من الدهش و العجله و الخوف فکانت الدبره علیهم بعد أن کانت لهم و مثل هذا یجری دائما فی الحرب.

فقلت له رحمه اللّه فلما انکشف المسلمون و فر منهم من فر ما کانت حال رسول اللّه ص فقال ثبت فی نفر یسیر من أصحابه یحامون عنه.

فقلت ثمّ ما ذا قال ثمّ ثابت إلیه الأنصار و ردت إلیه عنقا واحدا بعد فرارهم و تفرقهم و امتاز المسلمون عن المشرکین و کانوا ناحیه ثمّ التحمت الحرب و اصطدم الفیلقان { 1) الفیلق،کصیقل الجیش. } .

قلت ثمّ ما ذا قال لم یزل المسلمون یحامون عن رسول اللّه ص و المشرکون یتکاثرون علیهم و یقتلون فیهم حتّی لم یبق من النهار إلاّ القلیل و الدوله للمشرکین .

قلت ثمّ ما ذا قال ثمّ علم الذین بقوا من المسلمین أنه لا طاقه لهم بالمشرکین فأصعدوا فی الجبل فاعتصموا به.

فقلت له فرسول اللّه ص ما الذی صنع فقال صعد فی الجبال.

قلت له أ فیجوز أن یقال إنّه فر فقال إنّما یکون الفرار ممن أمعن فی الهرب فی الصحراء و البیداء فأما من الجبل مطل علیه و هو فی سفحه فلما رأی ما لا یعجبه أصعد فی الجبل فإنّه لا یسمی فارا ثمّ سکت رحمه اللّه ساعه ثمّ قال هکذا وقعت الحال فإن شئت أن تسمی ذلک فرارا فسمه فقد خرج من مکّه یوم الهجره فارا من المشرکین و لا وصمه علیه فی ذلک.

فقلت له

قَدْ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ بَعْضِ اَلصَّحَابَهِ قَالَ لَمْ یَبْرَحْ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ الْیَوْمَ شِبْراً وَاحِداً حَتَّی تحاجزت الْفِئَتَانِ .

فقال دع صاحب هذه الروایه فلیقل ما شاء فالصحیح ما ذکرته لک ثمّ قال کیف یقال لم یزل واقفا حتّی تحاجزت الفئتان و إنّما تحاجزا بعد أن ناداه أبو سفیان و هو فی أعلی الجبل بما ناداه فلما عرف أنّه حی و أنّه فی أعلی الجبل و أن الخیل لا تستطیع الصعود إلیه و أن القوم إن صعدوا إلیه رجاله لم یثقوا بالظفر به لأن معه أکثر أصحابه و هم مستمیتون إن صعد القوم إلیهم و أنهم لا یقتلون منهم واحدا حتّی یقتلوا منهم اثنین أو ثلاثه لأنّهم لا سبیل لهم إلی الهرب لکونهم محصورین فی ذرو واحد فالرجل منهم یحامی عن خیط رقبته کفوا عن الصعود و قنعوا بما وصلوا إلیه من قتل من قتلوه فی الحرب و أملوا

یوما ثانیا یکون لهم فیه الظفر الکلی بالنبی ص فرجعوا عنهم و طلبوا مکّه .

وَ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی فَرْوَهَ عَنْ أَبِی الْحُوَیْرِثِ عَنْ نَافِعِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ سَمِعْتُ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ یَقُولُ شَهِدْتُ أَحَداً فَنَظَرْتُ إِلَی النَّبْلِ یَأْتِی مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی وَسَطِهَا کُلُّ ذَلِکَ یَصْرِفُ عَنْهُ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنِ شِهَابٍ الزُّهْرِیِّ یَقُولُ یَوْمَئِذٍ دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ فَلاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص إِلَی جَنْبِهِ مَا مَعَهُ أَحَدٌ ثُمَّ جَاوَزَهُ وَ لَقِیَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ شِهَابٍ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقَالَ لَهُ صَفْوَانُ ترحت { 1) ا:«نزحت». } هَلاَّ ضُرِبَتْ مُحَمَّداً فَقُطِعَتْ هَذِهِ الشَّأْفَهِ فَقَدْ أَمْکَنَکَ اللَّهُ مِنْهُ قَالَ اِبْنُ شِهَابٍ وَ هَلْ رَأَیْتَهُ قَالَ نَعَمْ أَنْتَ إِلَی جَنْبِهِ قَالَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُهُ أَحْلِفُ بِاللَّهِ إِنَّهُ مِنَّا لممنوع خَرَجْنَا أَرْبَعَهَ تَعَاهَدْنَا وَ تَعَاقُدِنَا عَلَی قَتْلِهِ فَلَمْ نُخَلِّصَ إِلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی نَمْلَهٌ وَ اسْمُ أَبِی نَمْلَهٌ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ مُعَاذٍ وَ کَانَ أَبُوهُ مُعَاذٍ أَخَا اَلْبَرَاءُ بْنُ مَعْرُورٍ لِأُمِّهِ قَالَ لَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ ذَلِکَ الْیَوْمِ نَظَرَتْ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَا مَعَهُ أَحَدٌ إِلاَّ نُفَیْرٍ قَدْ أَحْدَقُوا بِهِ مِنْ أَصْحَابِهِ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ فَانْطَلِقُوا بِهِ إِلَی الشِّعْبِ وَ مَا لِلْمُسْلِمِینَ لِوَاءُ قَائِمٌ وَ لاَ فِئَهٍ وَ لاَ جَمَعَ وَ إِنْ کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ لتحوشهم مُقْبِلَهً وَ مُدْبِرَهً فِی الْوَادِی یَلْتَقُونَ وَ یَفْتَرِقُونَ مَا یَرَوْنَ أَحَداً یَرُدُّهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی إِبْرَاهِیمُ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ شُرَحْبِیلَ الْعَبْدَرِیِّ عَنْ أَبِیهِ قَالَ حَمَلَ مُصْعَبٍ اللِّوَاءَ فَلَمَّا جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ ثَبِّتْ بِهِ مُصْعَبٍ قَبْلَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ هُوَ فَارِسٌ فَضَرَبَ یَدِ مُصْعَبٍ فَقَطَعَهَا فَقَالَ مُصْعَبٌ وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ .

وَ أَخَذَ اللِّوَاءَ بِیَدِهِ الْیُسْرَی وَ حَنَی عَلَیْهِ فَضَرَبَهُ فَقَطَعَ الْیُسْرَی فَضَمَّهُ بِعَضُدَیْهِ إِلَی صَدْرِهِ

وَ هُوَ یَقُولُ وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ الثَّالِثَهَ بِالرُّمْحِ فَأَنْفَذَهُ وَ انْدَقَّ الرُّمْحُ وَ وَقَعَ مُصْعَبٍ وَ سَقَطَ اللِّوَاءُ وَ ابْتَدَرَهُ رَجُلاَنِ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ سُوَیْبِطٌ بْنِ حَرْمَلَهَ وَ أَبُو الرُّومِ فَأَخَذَهُ أَبُو الرُّومِ فَلَمْ یَزَلْ بِیَدِهِ حَتَّی دَخَلَ بِهِ اَلْمَدِینَهَ حِینَ انْصَرَفَ اَلْمُسْلِمُونَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ لَمَّا لَحْمُهُ الْقِتَالِ وَ خَلَصَ إِلَیْهِ وَ ذَبَّ عَنْهُ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ أَبُو دُجَانَهَ حَتَّی کَثُرَتِ بِهِ الْجِرَاحَهُ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ مَنْ رَجُلٍ یَشْرِی نَفْسَهُ فَوَثَبَ فِئَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ خَمْسَهٌ مِنْهُمْ عُمَارَهَ بْنُ زِیَادِ بْنِ السَّکَنِ فَقَاتَلَ حَتَّی أَثْبَتَ وَ فَاءَتِ فِئَهٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ حَتَّی أجهضوا أَعْدَاءِ اللَّهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِعُمَارَهَ بْنِ زِیَادٍ ادْنُ مِنِّی حَتَّی وَسَّدَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدَّمَهُ وَ إِنْ بِهِ لِأَرْبَعَهٍ عَشَرَ جُرْحاً حَتَّی مَاتَ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یذمر النَّاسَ وَ یَحُضُّهُمْ عَلَی الْقِتَالِ وَ کَانَ رِجَالٌ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ قَدْ أذلقوا { 1) أذلقوهم:أوجعوهم. } اَلْمُسْلِمِینَ بِالرَّمْیِ مِنْهُمْ حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ وَ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیِّ فَجَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَقُولُ لِسَعْدِ ارْمِ فِدَاکَ أَبِی وَ أُمِّی فَرَمَی حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ ذَیْلِ أُمُّ أَیْمَنَ وَ کَانَتْ جَاءَتْ یَوْمَئِذٍ تَسْقِی الْجَرْحَی فَقَلَبَهَا وَ انْکَشَفَ ذَیْلَهَا عَنْهَا فَاسْتَغْرَبَ حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ ضِحْکاً وَ شَقَّ ذَلِکَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَدَفَعَ إِلَی سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ سَهْماً لاَ نَصْلَ لَهُ وَ قَالَ ارْمِ بِهِ فَرَمَی فَوَضَعَ السَّهْمُ فِی ثَغْرَهٍ نَحَرَ حَیَّانَ فَوَقَعَ مُسْتَلْقِیاً وَ بَدَتْ عَوْرَتُهُ.

قَالَ سَعْدٌ فَرَأَیْتُ اَلنَّبِیَّ ص ضَحِکَ یَوْمَئِذٍ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ وَ قَالَ اسْتَقَادَ لَهَا سَعْدٍ أَجَابَ اللَّهُ دَعْوَتَکَ وَ سَدَّدَ رَمْیَتِکَ وَ رَمَی یَوْمَئِذٍ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیِّ أَخُو أَبِی أُسَامَهَ الْجُشَمِیِّ اَلْمُسْلِمِینَ رَمْیاً شَدِیداً وَ کَانَ هُوَ وَ رَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ قَدْ أَسْرَعَا فِی أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أکثرا فِیهِمْ الْقَتْلَ یَسْتَتِرَانِ بِالصَّخْرِ وَ یُرْمَیَانِ

فَبَیْنَا هُمْ عَلَی ذَلِکَ أَبْصَرَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ یَرْمِی مِنْ وَرَاءِ صَخْرَهٍ قَدْ رَمَی وَ أَطْلِعْ رَأْسَهُ فَیَرْمِیَهُ سَعْدٍ فَأَصَابَ السَّهْمُ عَیْنُهُ حَتَّی خَرَجَ مِنْ قَفَاهُ فَتَرَی { 1) ا:فتراءی». } فِی السَّمَاءِ قَامَهً ثُمَّ رَجَعَ فَسَقَطَ فَقَتَلَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَمَی رَسُولَ اللَّهِ ص عَنْ قَوْسِهِ یَوْمَئِذٍ حَتَّی صَارَتْ شظایا فَأَخَذَهَا قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ وَ کَانَتْ عِنْدَهُ وَ أُصِیبَتْ یَوْمَئِذٍ عَیْنُ قَتَادَهَ حَتَّی وَقَعَتْ عَلَی وَجْنَتِهِ قَالَ قَتَادَهَ فَجِئْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ تَحْتِی امْرَأَهً شَابَّهً جَمِیلَهً أُحِبُّهَا وَ تُحِبُّنِی وَ أَنَا أَخْشَی أَنْ تُقَذِّرَ مَکَانَ عَیْنِی فَأَخَذَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَرَدَّهَا وَ انْصَرَفَ بِهَا وَ عَادَتْ کَمَا کَانَتْ فَلَمْ تُضْرَبُ عَلَیْهِ سَاعَهً مِنْ لَیْلٍ وَ نَهَارٍ وَ کَانَ یَقُولُ بَعْدَ أَنْ أَسَنَّ هِیَ أَقْوَی عَیْنِی وَ کَانَتْ أَحْسَنَهُمَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَاشَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْقِتَالَ بِنَفْسِهِ فَرَمَی بِالنَّبْلِ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ وَ انْکَسَرَتْ سیه قَوْسِهِ وَ قَبْلَ ذَلِکَ انْقَطَعَ وَتْرِهِ وَ بَقِیَتْ فِی یَدِهِ قِطْعَهٌ تَکُونُ شِبْراً فِی سیه الْقَوْسِ فَأَخَذَ الْقَوْسَ عُکَّاشَهَ بْنُ مِحْصَنٍ یوتره لَهُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لاَ یَبْلُغُ الْوَتْرِ فَقَالَ مَدَّهُ یَبْلُغْ قَالَ عُکَّاشَهَ فَوَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لمددته حَتَّی بَلَغَ وَ طَوَیْتُ مِنْهُ لیتین أَوْ ثَلاَثَهً عَلَی سیه الْقَوْسِ ثُمَّ أَخَذَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَمَا زَالَ یُرَامِی الْقَوْمِ وَ أَبُو طَلْحَهَ أَمَامَهُ یَسْتُرُهُ مترسا عَنْهُ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی سیه قَوْسَهُ قَدْ تحطمت فَأَخَذَهَا قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو طَلْحَهَ یَوْمَ أُحُدٍ قَدْ نثل کِنَانَتِهِ { 2) نثل کنانته:أخرج ما فیها. } بَیْنَ یَدَیِ اَلنَّبِیِّ ص وَ کَانَ رَامِیاً وَ کَانَ صِیتاً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِصَوْتِ أَبِی طَلْحَهَ فِی الْجَیْشِ خَیْرٌ مِنْ أَرْبَعِینَ رَجُلاً وَ کَانَ فِی کِنَانَتِهِ خَمْسُونَ سَهْماً نثلها بَیْنَ یَدَیْ

رَسُولِ اللَّهِ ص وَ جَعَلَ یَصِیحُ نَفْسِی دُونَ نَفْسِکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَلَمْ یَزَلْ یَرْمِی بِهَا سَهْماً سَهْماً وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَطْلُعُ رَأْسَهُ مِنَ خَلْفِ أَبِی طَلْحَهَ بَیْنَ أُذُنِهِ وَ مَنْکِبِهِ یَنْظُرُ إِلَی مَوَاقِعِ النَّبْلِ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ وَ هُوَ یَقُولُ نَحْرِی دُونَ نَحَرَکَ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ قَالُوا إِنَّهُ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِیَأْخُذْ الْعُودَ مِنَ الْأَرْضِ فَیَقُولُ ارْمِ یَا أَبَا طَلْحَهَ فَیَرْمِی بِهِ سَهْماً جَیِّداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الرُّمَاهِ الْمَذْکُورُونَ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص جَمَاعَهٌ مِنْهُمْ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ أَبُو طَلْحَهَ وَ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ وَ اَلسَّائِبُ بْنُ عُثْمَانَ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلْمِقْدَادُ بْنِ عَمْرٍو وَ زَیْدُ بْنِ حَارِثَهَ وَ حَاطِبِ بْنِ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ عُتْبَهُ بْنِ غَزْوَانَ وَ خِرَاشٍ بْنِ الصِّمَّهِ وَ قُطَبَهَ بْنِ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهً وَ بِشْرَ بْنُ الْبَرَاءِ بْنُ مَعْرُورٍ وَ أَبُو نَائِلَهَ مَلَکَانِ بْنِ سَلاَمَهَ وَ قَتَادَهُ بْنِ النُّعْمَانِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَمَی أَبُو رُهْمٍ الْغِفَارِیِّ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ نَحْرِهِ فَجَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَبَصَقَ عَلَیْهِ فَبَرَأَ فَکَانَ أَبُو رُهْمٍ بَعْدَ ذَلِکَ یُسَمَّی المنحور

وَ رَوَی أَبُو عُمَرَ مُحَمَّدُ بْنِ عَبْدِ الْوَاحِدِ الزَّاهِدِ اللُّغَوِیِّ غُلاَمِ ثَعْلَبٍ وَ رَوَاهُ أَیْضاً مُحَمَّدُ بْنِ حَبِیبٍ فِی أَمَالِیهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص لَمَّا فَرَّ مُعَظَّمٍ أَصْحَابِهِ عَنْهُ یَوْمَ أُحُدٍ کَثُرَتْ عَلَیْهِ کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قَصَدْتُهُ کَتِیبَهٍ مِنْ بَنِی کِنَانَهَ ثُمَّ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَاهَ بْنِ کِنَانَهَ فِیهَا بَنُو سُفْیَانَ بْنِ عویف وَ هُمْ خَالِدٍ بْنِ سُفْیَانَ وَ أَبُو الشَّعْثَاءِ بْنِ سُفْیَانَ وَ أَبُو الْحَمْرَاءِ بْنِ سُفْیَانَ وَ غُرَابٌ بْنِ سُفْیَانَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا عَلِیُّ اکْفِنِی هَذِهِ الْکَتِیبَهِ فَحَمَلَ عَلَیْهَا وَ إِنَّهَا لتقارب خَمْسِینَ فَارِساً وَ هُوَ ع رَاجِلٍ فَمَا زَالَ یَضْرِبُهَا بِالسَّیْفِ حَتَّی تَتَفَرَّقَ عَنْهُ ثُمَّ تَجْتَمِعُ { 1) ا:«یجمع». } عَلَیْهِ هَکَذَا مِرَاراً حَتَّی قُتِلَ بَنِی سُفْیَانَ بْنِ عویف الْأَرْبَعَهِ وَ تَمَامَ الْعَشَرَهِ مِنْهَا مِمَّنْ لاَ یَعْرِفُ بِأَسْمَائِهِمْ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ ع

لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَا مُحَمَّدُ إِنَّ هَذِهِ الْمُوَاسَاهُ لَقَدْ عَجِبَتِ الْمَلاَئِکَهُ مِنْ مُوَاسَاهِ هَذَا الْفَتَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ مَا یَمْنَعُهُ وَ هُوَ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهُ فَقَالَ جَبْرَائِیلُ ع وَ أَنَا مِنْکُمَا قَالَ وَ سَمِعَ ذَلِکَ الْیَوْمِ صَوْتُ مَنْ قَبْلَ السَّمَاءِ لاَ یَرَی شَخْصٌ الصَّارِخُ بِهِ یُنَادِی مِرَاراً لاَ سَیْفَ إِلاَّ ذُو الْفَقَارِ وَ لاَ فَتَی إِلاَّ عَلِیٌّ فَسُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْهُ فَقَالَ هَذَا جَبْرَائِیلُ.

قلت و قد روی هذا الخبر جماعه من المحدثین و هو من الأخبار المشهوره و وقفت علیه فی بعض نسخ مغازی محمّد بن إسحاق و رأیت بعضها خالیا عنه و سألت شیخی عبد الوهاب بن سکینه رحمه اللّه عن هذا الخبر فقال خبر صحیح فقلت فما بال الصحاح لم تشتمل علیه قال أ و کلما کان صحیحا تشتمل علیه کتب الصحاح کم قد أهمل جامعوا الصحاح من الأخبار الصحیحه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیُّ یَحْضُرُ { 1) یحضر فرسا:یجریه،و الحضر:ضرب من السیر. } فَرَساً لَهُ أَبْلَقَ یُرِیدُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَیْهِ لاَمَّهٍ کَامِلَهً وَ رَسُولُ اللَّهِ ص مُتَوَجِّهٌ إِلَی الشِّعْبِ وَ هُوَ یَصِیحُ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ فَیَقِفُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ یَعْثُرُ بِعُثْمَانَ فَرَسِهِ فِی بَعْضِ تِلْکَ الْحَفْرِ الَّتِی حَفَرَهَا أَبُو عَامِرٍ الْفَاسِقُ لِلْمُسْلِمِینَ فَیَقَعُ الْفَرَسِ لِوَجْهِهِ وَ سَقَطَ عُثْمَانَ عَنْهُ وَ خَرَجَ الْفَرَسِ غائرا فَیَأْخُذُهُ بَعْضُ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ یَمْشِی إِلَیْهِ اَلْحَارِثُ بْنِ الصِّمَّهِ فاضطربا سَاعَهً بِالسَّیْفَیْنِ ثُمَّ یُضْرَبُ اَلْحَارِثِ رِجْلَهُ وَ کَانَتْ دِرْعُهُ مُشَمَّرَهً فَبَرَکَ وَ ذفف { 2) ذفف علیه:أجهز. } عَلَیْهِ وَ أَخَذَ اَلْحَارِثِ

یَوْمَئِذٍ سَلَبَهُ دِرْعاً جَیِّداً وَ مغفرا وَ سَیْفاً جَیِّداً وَ لَمْ یَسْمَعْ بِأَحَدٍ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ سُلِبَ یَوْمَئِذٍ غَیْرِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَی قِتَالَهُمَا فَسَأَلَ عَنِ الرَّجُلِ قِیلَ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أحانه { 1) أحانه:أهلکه. } وَ قَدْ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ أَسَرَّهُ مِنْ قَبْلَ بِبَطْنِ نَخْلَهٍ حَتَّی قَدِمَ بِهِ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَافْتَدَی وَ رَجَعَ إِلَی قُرَیْشٍ وَ غَزَا مَعَهُمْ أَحَداً فَقَتَلَ هُنَاکَ وَ یَرَی مَصْرَعَ عُثْمَانَ عُبَیْدِ بْنِ حَاجِزٍ الْعَامِرِیِّ أَحَدُ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَأَقْبَلَ یَعْدُو کَأَنَّهُ سَبْعَ فَیَضْرِبُ حَارِثِ بْنِ الصِّمَّهِ ضَرْبَهً عَلَی عَاتِقِهِ فَوَقَعَ اَلْحَارِثِ جَرِیحاً حَتَّی احْتَمَلَهُ أَصْحَابِهِ وَ یَقْبَلُ أَبُو دُجَانَهَ عَلَی عُبَیْدِ بْنِ حَاجِزٍ فتناوشا سَاعَهً مِنْ نَهَارٍ وَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا یَتَّقِی بالدرقه سَیْفَ صَاحِبِهِ ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ أَبُو دُجَانَهَ فَاحْتَضَنَهُ ثُمَّ جَلَدَ بِهِ الْأَرْضَ وَ ذَبْحِهِ بِالسَّیْفِ کَمَا تُذْبَحُ الشَّاهُ ثُمَّ انْصَرَفَ فَلَحِقَ بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُرْوَی أَنَّ سَهْلِ بْنِ حُنَیْفٍ جَعَلَ یَنْضِحُ بِالنَّبْلِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ نبلوا سَهْلاً { 2) نبلوا سهلا؛أی أعطوه النبل. } فَإِنَّهُ سَهْلٍ وَ نَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی أَبِی الدَّرْدَاءِ وَ النَّاسُ منهزمون فِی کُلِّ وَجْهٍ فَقَالَ نَعَمْ الْفَارِسُ عُوَیْمِرُ غَیْرَ أَنَّهُ لَمْ یُشْهِدْ أَحَداً .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی اَلْحَارِثُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ حَدَّثَنِی مَنْ نَظَرَ إِلَی أَبِی سَبْرَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عَلْقَمَهَ وَ لَقِیَ أَحَدٌ اَلْمُشْرِکِینَ فَاخْتَلَفَا ضَرَبَاتٍ کُلُّ ذَلِکَ یَرُوغُ أَحَدِهِمَا عَنِ الْآخَرِ قَالَ فَنَظَرَ النَّاسُ إِلَیْهِمَا کَأَنَّهُمَا سبعان ضَارِیَانِ یقفان مَرَّهً وَ یَقْتَتِلاَنِ أُخْرَی ثُمَّ تَعَانَقَا فَوَقَعَا إِلَی الْأَرْضِ جَمِیعاً فَعَلاَهُ أَبُو سَبْرَهَ فَذَبَحَهُ بِسَیْفِهِ کَمَا تُذْبَحُ الشَّاهُ وَ نَهَضَ عَنْهُ فَیُقْبِلُ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ أَدْهَمَ أَغَرَّ مُحَجَّلٍ یَجُرُّ قَنَاهٍ طَوِیلَهٍ فَطَعَنَ أَبَا سَبْرَهَ مِنْ خَلْفِهِ فَنَظَرْتُ إِلَی سِنَانٍ الرُّمْحُ خَرَجَ مِنْ صَدْرِهِ

وَ وَقَعَ أَبُو سَبْرَهَ مَیِّتاً وَ انْصَرَفَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ یَقُولُ أَنَا أَبُو سُلَیْمَانَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَاتَلَ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ یَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص قِتَالاً شَدِیداً وَ کَانَ طَلْحَهُ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص حَیْثُ انْهَزَمَ أَصْحَابِهِ وَ کَثُرَ اَلْمُشْرِکُونَ فأحدقوا بِالنَّبِیِّ ص مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَمَا أَدْرِی أَقُومُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ أَوْ مِنْ وَرَائِهِ أَمْ عَنْ یَمِینِهِ أَمْ شِمَالِهِ فأذب بِالسَّیْفِ عَنْهُ هَاهُنَا وَ هَاهُنَا حَتَّی انْکَشَفُوا فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ یَقُولُ لِطَلْحَهَ لَقَدْ أَوْجَبَ وَ رُوِیَ لَقَدْ أَنْحِبُ أَیْ قَضَی نَذْرِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ سَعْدَ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ ذَکَرَ طَلْحَهَ فَقَالَ یَرْحَمُهُ اللَّهِ إِنَّهُ کَانَ أَعْظَمُنَا غَنَاءً عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ قِیلَ کَیْفَ یَا أَبَا إِسْحَاقَ قَالَ لَزِمَ اَلنَّبِیِّ ص وَ کُنَّا نَتَفَرَّقَ عَنْهُ ثُمَّ نثوب إِلَیْهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ یَدُورُ حَوْلَ اَلنَّبِیِّ ص یترس بِنَفْسِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ سُئِلَ طَلْحَهَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ مَا أَصَابَ إِصْبَعَکَ قَالَ رَمَی مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیِّ بِسَهْمٍ یُرِیدُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ کَانَ لاَ تُخْطِئُ رَمْیَتَهُ فاتقیت بِیَدِی عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَصَابَ خنصری فَشَلٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ طَلْحَهَ قَالَ لَمَّا رُمِیَ حِسَّ { 1) حس،بالبناء علی الکسر؛کلمه من یفجؤه ما یؤلمه،و منه قولهم:ضرب فما قال:حس». } فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَوْ قَالَ بِسْمِ اللَّهِ لَدَخَلَ اَلْجَنَّهِ وَ النَّاسُ یَنْظُرُونَ [إِلَیْهِ]

{ 2) أنساب الأشراف 1:318. } مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَنْظُرَ إِلَی رَجُلٍ یَمْشِی فِی الدُّنْیَا وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ فَلْیَنْظُرْ إِلَی طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ طَلْحَهَ مِمَّنْ قَضی نَحْبَهُ { 3) فی اللسان:«طلحه ممن قضی نحبه»النحب:النذر،کأنّه ألزم نفسه أن یصدق الأعداء فی الحرب فوفی به و لم یفسح،و قیل:هو النحب الموت،کأنّه یلزم نفسه أن یقاتل حتّی یموت». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ طَلْحَهُ یُحَدِّثُ یَقُولُ لَمَّا جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ تِلْکَ الْجَوْلَهِ ثُمَّ تَرَاجَعُوا أَقْبَلَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ یُدْعَی شَیْبَهَ بْنَ مَالِکِ بْنِ الْمِضْرَبَ یَجُرُّ رُمْحَهُ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ أَغَرَّ کُمَیْتُ مُدَجَّجاً فِی الْحَدِیدِ یَصِیحُ أَنَا أَبُو ذَاتَ الوذع دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ فَأَضْرِبُ عُرْقُوبُ فَرَسِهِ فاکتسعت { 1) کذا فی أ و اللسان،و فی ب و الواقدی:«انکسعت»،و فی اللسان:«و حدیث طلحه یوم أحد:«فضربت عرقوب فرسه فاکتسعت به،أی سقطت». } [ بِهِ]

{ 2) من اللسان. } ثُمَّ أَتَنَاوَلَ رُمْحَهُ فَوَ اللَّهِ مَا أَخْطَأَتْ بِهِ عَنْ حَدَقَتُهُ فَخَّارٍ کَمَا یَخُورُ الثَّوْرُ فَمَا بَرِحْتُ بِهِ وَاضِعاً رِجْلِی عَلَی خَدِّهِ حَتَّی أزرته شُعُوبِ { 3) فی اللسان:«و فی حدیث طلحه:حتی أزرته شعوب،أوردته المنیه فزارها.و شعوب من أسماء المنیه. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ طَلْحَهُ قَدْ أَصَابَتْهُ فِی رَأْسِهِ المصلبه ضَرَبَهُ رَجُلٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ ضَرْبَتَیْنِ ضَرْبَهً وَ هُوَ مُقْبِلٌ وَ ضَرْبَهٍ وَ هُوَ مُعْرِضٌ عَنْهُ وَ کَانَ نَزُفُّ مِنْهَا الدَّمُ قَالَ أَبُو بَکْرٍ جِئْتُ اَلنَّبِیَّ ص یَوْمَ أُحُدٍ فَقَالَ عَلَیْکَ بِابْنِ عَمِّکَ فَأُتِیَ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ قَدْ نَزُفُّ الدَّمِ فَجَعَلْتُ أنضح فِی وَجْهِهِ الْمَاءَ وَ هُوَ مُغْشِیَ عَلَیْهِ ثُمَّ أَفَاقَ فَقَالَ مَا فَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقُلْتُ خَیْراً هُوَ أَرْسَلَنِی إِلَیْکَ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ کُلَّ مُصِیبَهٍ بَعْدَهُ جَلَّلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ الْفِهْرِیُّ یَقُولُ نَظَرْتُ إِلَی طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ قَدْ حَلَقَ رَأْسَهُ عِنْدَ اَلْمَرْوَهِ فِی عُمْرَهٍ فَنَظَرْتُ إِلَی المصلبه فِی رَأْسِهِ فَکَانَ ضِرَارٍ یَقُولُ أَنَا وَ اللَّهِ ضَرَبْتُهُ هُوَ اسْتَقْبَلَنِی فَضَرَبْتُهُ ثُمَّ أَکِرُّ عَلَیْهِ وَ قَدْ أَعْرَضَ فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَهً أُخْرَی

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا کَانَ یَوْمُ الْجَمَلِ وَ قَتَلَ عَلِیٌّ ع مَنْ قُتِلَ مِنْ النَّاسِ وَ دَخَلَ اَلْبَصْرَهِ جَاءَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْعَرَبِ فَتَکَلَّمَ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ نَالَ مِنْ طَلْحَهَ فَزَبَرَهُ عَلِیٍّ ع وَ قَالَ إِنَّکَ لَمْ تَشْهَدْ یَوْمَ أُحُدٍ وَ عَظُمَ غِنَائِهِ عَنْ اَلْإِسْلاَمِ مَعَ مَکَانَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَانْکَسَرَ الرَّجُلُ وَ سَکَتَ فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ مِنَ الْقَوْمِ وَ مَا کَانَ غَنَاؤُهُ وَ بَلاَؤُهُ یَرْحَمُهُ اللَّهُ یَوْمَ أُحُدٍ فَقَالَ عَلِیٌّ ع نَعَمْ یَرْحَمُهُ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ وَ إِنَّهُ لیترس بِنَفْسِهِ دُونَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ إِنَّ السُّیُوفَ لتغشاه وَ النُّبْلُ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ مَا هُوَ إِلاَّ جَنَّهٌ لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَقِیهِ بِنَفْسِهِ فَقَالَ رَجُلٌ لَقَدْ کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ یَوْماً قُتِلَ فِیهِ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَصَابَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فِیهِ الْجِرَاحَهُ فَقَالَ عَلِیٌّ ع أَشْهَدُ لَسَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ لَیْتَ أَنِّی غودرت مَعَ أَصْحَابِی بنحص { 1) ب:«بحصن،و صوابه من أ و الواقدی،و فیه:قال ابن أبی الزناد:نحص الجبل أسفله». } الْجَبَلِ ثُمَّ قَالَ عَلِیٌّ ع لَقَدْ رَأَیْتَنِی یَوْمَئِذٍ وَ إِنِّی لَأَذُبُّهُمْ فِی نَاحِیَهٍ وَ إِنَّ أَبَا دُجَانَهَ لَفِی نَاحِیَهٍ یَذُبُّ طَائِفَهً مِنْهُمْ حَتَّی فَرَّجَ اللَّهُ ذَلِکَ کُلِّهِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انْفَرَدَتْ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ فِرْقَهٌ خَشْنَاءُ { 2) فرقه خشناء،أی کثیره السلاح. } فِیهَا عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَدَخَلْتُ وَسْطَهُمْ بِالسَّیْفِ فَضَرَبْتُ بِهِ وَ اشْتَمَلُوا عَلَیَّ حَتَّی أَفْضَیْتُ إِلَی آخِرِهِمْ ثُمَّ کَرَرْتُ فِیهِمُ الثَّانِیَهَ حَتَّی رَجَعْتُ مِنْ حَیْثُ جِئْتُ وَ لَکِنَّ الْأَجَلَ اسْتَأْخَرَ وَ یَقْضِی اَللّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی جَابِرُ بْنُ سُلَیْمٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ صَفْوَانَ عَنْ عُمَارَهَ بْنِ خُزَیْمَهَ قَالَ حَدَّثَنِی مَنْ نَظَرَ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ إِنَّهُ لیحوشهم { 3) یحوشهم،أی یجمعهم. } یَوْمَئِذٍ کَمَا تُحَاشِ الْغَنَمِ وَ لَقَدْ اشْتَمَلُوا عَلَیْهِ حَتَّی قِیلَ قَدْ قَتَلَ ثُمَّ بَرَزَ وَ السَّیْفُ فِی یَدِهِ وَ افْتَرَقُوا عَنْهُ وَ جَعَلَ یَحْمِلُ عَلَی فُرْقَهٍ مِنْهُمْ وَ إِنَّهُمْ لیهربون مِنْهُ إِلَی جَمْعٍ مِنْهُمْ

وَ صَارَ اَلْحُبَابِ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ کَانَ اَلْحُبَابِ یَوْمَئِذٍ مُعَلَّماً بِعِصَابَهٍ خَضْرَاءَ فِی مِغْفَرَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ طَلَعَ یَوْمَئِذٍ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ عَلَی فَرَسٍ مُدَجَّجاً لاَ یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ فَقَالَ مَنْ یُبَارِزُ أَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَتِیقٍ فَنَهَضَ إِلَیْهِ أَبُو بَکْرٍ وَ قَالَ أَنَا أُبَارِزُهُ وَ جَرَّدَ سَیْفَهُ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص شَمَّ سَیْفَکَ وَ ارْجِعْ إِلَی مَکَانِکَ وَ مَتِّعْنَا بِنَفْسِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَا وَجَدْتُ لشماس بْنِ عُثْمَانَ شَبَهاً إِلاَّ اَلْجَنَّهُ یَعْنِی مِمَّا یُقَاتِلُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ یَوْمَئِذٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یَأْخُذُ یَمِیناً وَ لاَ شِمَالاً إِلاَّ رَأَی شَمَّاسُ بْنُ عُثْمَانَ فِی ذَلِکَ الْوَجْهِ یَذُبُّ بِسَیْفِهِ عَنْهُ حَتَّی غُشِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص فترس { 1) ترس بنفسه،أی جعل نفسه له کالترس. } بِنَفْسِهِ دُونَهُ حَتَّی قُتِلَ فَذَلِکَ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص مَا وَجَدْتُ لشماس شَبَهاً إِلاَّ اَلْجَنَّهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا وَلَّی اَلْمُسْلِمُونَ حِینَ عَطَفَ عَلَیْهِمْ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ مِنْ خَلْفِهِمْ کَانَ أَوَّلَ مَنْ أَقْبَلَ مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ بَعْدَ التَّوْلِیَهِ قَیْسٍ بْنِ محرث مَعَ طَائِفَهٍ مِنْ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدْ کَانُوا بَلَغُوا بَنِی حَارِثَهَ فَرَجَعُوا سِرَاعاً فَصَادَفُوا اَلْمُشْرِکِینَ فِی کَثْرَتِهِمْ فَدَخَلُوا فِی حَوْمَتَهُمْ فَمَا أَفْلَتَ مِنْهُمْ رَجُلٌ حَتَّی قُتِلُوا کُلُّهُمْ وَ لَقَدْ ضاربهم قَیْسٍ بْنِ محرث فَامْتَنَعَ بِسَیْفِهِ حَتَّی قُتِلَ مِنْهُمْ نَفَراً فَمَا قَتَلُوهُ إِلاَّ بِالرِّمَاحِ نظموه وَ لَقَدْ وَجَدَ بِهِ أَرْبَعَ عَشْرَهَ طَعْنَهً جَائِفَهً { 2) الطعنه الجائفه:التی تبلع الجوف،و فی الواقدی:«قد جافته». } وَ عَشْرَ ضَرَبَاتٍ بِالسَّیْفِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبَّاسُ بْنُ عُبَادَهَ بْنِ نظله الْمَعْرُوفُ بِابْنِ قوقل وَ خَارِجَهُ بْنِ

زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ وَ أَوْسٍ بْنِ أَرْقَمَ بْنِ زَیْدٍ وَ عَبَّاسٍ رَافِعٍ صَوْتَهُ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ اللَّهِ وَ نَبِیُّکُمْ هَذَا الَّذِی أَصَابَکُمْ بِمَعْصِیَهِ نَبِیِّکُمْ وَعَدَکُمْ { 1) ا:«فیوعدکم». } النَّصْرَ فَمَا صَبَرْتُمْ ثُمَّ نَزَعَ مِغْفَرَهُ عَنْ رَأْسِهِ وَ خَلْعِ دِرْعَهُ وَ قَالَ لخارجه بْنِ زَیْدٍ هَلْ لَکَ فِی دِرْعِی وَ مغفری قَالَ خَارِجَهَ لاَ أَنَا أُرِیدُ الَّذِی تُرِیدُ فخالطوا الْقَوْمُ جَمِیعاً وَ عَبَّاسٍ یَقُولُ مَا عُذْرَنَا عِنْدَ رَبِّنَا إِنَّ أُصِیبَ نَبِیِّنَا وَ مِنَّا عَیْنٌ تَطْرِفُ قَالَ فَیَقُولُ { 2) الواقدی:«یقول». } خَارِجَهَ لاَ عُذْرَ لَنَا وَ اللَّهِ عِنْدَ رَبِّنَا وَ لاَ حُجَّهَ فَأَمَّا عَبَّاسٍ فَقَتَلَهُ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ السُّلَمِیُّ وَ لَقَدْ ضَرَبَهُ عَبَّاسٍ ضَرْبَتَیْنِ فَجَرَحَهُ جرحین عَظِیمَیْنِ فَارْتُثَّ یَوْمَئِذٍ جَرِیحاً فَمَکَثَ جَرِیحاً سَنَهً ثُمَّ استبل وَ أَخَذْتُ خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ الرِّمَاحِ فَجُرِحَ بِضْعَهَ عَشَرَ جُرْحاً فَمَرَّ بِهِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَعَرَفَهُ فَقَالَ هَذَا مِنْ أَکَابِرِ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ بِهِ رَمَقٌ فَأَجْهَزَ عَلَیْهِ وَ قُتِلَ أَوْسُ بْنِ أَرْقَمَ وَ قَالَ صَفْوَانُ مَنْ رَأَی خُبَیْبُ بْنُ یِسَافٍ وَ هُوَ یَطْلُبُهُ فَلاَ یُقْدَرُ عَلَیْهِ وَ مَثَلُ یَوْمَئِذٍ بِخَارِجَهٍ وَ قَالَ هَذَا مِمَّنْ أُغْرِیَ بِأَبِی یَوْمَ بَدْرٍ یَعْنِی أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ وَ قَالَ الْآنَ شَفَیْتَ نَفْسِی حِینَ قَتَلَتْ الْأَمَاثِلُ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ قَتَلْتَ اِبْنَ قوقل وَ قَتَلْتُ اِبْنَ أَبِی زُهَیْرٍ وَ قَتَلْتُ أَوْسُ بْنِ أَرْقَمَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ مَنْ یَأْخُذُ هَذَا السَّیْفَ بِحَقِّهِ قَالُوا وَ مَا حَقُّهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ یُضْرَبُ بِهِ الْعَدُوُّ فَقَالَ عُمَرُ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَعْرَضَ عَنْهُ ثُمَّ عَرَضَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِذَلِکَ الشَّرْطُ فَقَامَ اَلزُّبَیْرِ فَقَالَ أَنَا فَأَعْرَضَ عَنْهُ حَتَّی وَجَدَ { 3) أی غضبا. } عُمَرُ وَ اَلزُّبَیْرَ فِی أَنْفُسِهِمَا ثُمَّ عَرَضَهُ الثَّالِثَهِ فَقَامَ أَبُو دُجَانَهَ وَ قَالَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ آخُذُهُ بِحَقِّهِ فَدَفَعَهُ إِلَیْهِ فَصَدَقَ حِینَ لَقِیَ بِهِ الْعَدُوُّ وَ أَعْطَی السَّیْفَ حَقَّهُ فَقَالَ أَحَدُ الرَّجُلَیْنِ إِمَّا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ أَوْ اَلزُّبَیْرُ وَ اللَّهِ لَأَجْعَلَنَّ هَذَا الرَّجُلِ الَّذِی أَعْطَاهُ السَّیْفَ وَ مَنَعَنِیهِ مِنْ شَأْنِی قَالَ فَاتَّبَعْتُهُ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ أَحَداً قَاتَلَ أَفْضَلُ

مِنْ قِتَالِهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ یَضْرِبُ بِهِ حَتَّی إِذَا کُلِّ عَلَیْهِ وَ خَافَ أَلاَ یَحِیکُ { 1) لا یحیک:لا یؤثر. } عَمَدَ بِهِ إِلَی الْحِجَارَهِ فشحذه ثُمَّ یَضْرِبُ بِهِ الْعَدُوُّ حَتَّی یَرُدَّهُ { 2) ا:«رده». } کَأَنَّهُ منجل وَ کَانَ حِینَ أَعْطَاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص السَّیْفَ مَشَی بَیْنَ الصَّفَّیْنِ وَ اخْتَالَ فِی مِشْیَتِهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ رَآهُ یَمْشِی تِلْکَ الْمَشِیَّهُ إِنَّ هَذِهِ لَمِشْیَهٌ یُبْغِضُهَا اللَّهُ تَعَالَی إِلاَّ فِی مِثْلِ هَذَا الْمَوْطِنِ قَالَ وَ کَانَ أَرْبَعَهٌ مِنْ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص یَعْلَمُونَ فِی الزَّحُوفِ أَحَدُهُمْ أَبُو دُجَانَهَ کَانَ یَعْصِبُ رَأْسَهُ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ وَ کَانَ قَوْمِهِ یَعْلَمُونَ أَنَّهُ إِذَا اعتصب بِهَا أَحْسَنَ الْقِتَالِ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یَعْلَمُ بصوفه بَیْضَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ یَعْلَمُ بِعِصَابَهٍ صَفْرَاءَ وَ کَانَ حَمْزَهُ یَعْلَمُ بریش نَعَامَهً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو دُجَانَهَ یُحَدِّثُ یَقُولُ إِنِّی لَأَنْظُرُ یَوْمَئِذٍ إِلَی امْرَأَهٍ تَقْذِفُ النَّاسِ وَ تحوشهم حوشا مُنْکَراً فَرَفَعْتُ عَلَیْهَا السَّیْفُ وَ مَا أَحْسَبُهَا إِلاَّ رَجُلاً حَتَّی عَلِمْتُ أَنَّهَا امْرَأَهُ وَ کَرِهْتُ أَنْ أَضْرِبَ بِسَیْفِ رَسُولِ اللَّهِ ص امْرَأَهٌ وَ المَرْأَهُ عَمْرَهُ بِنْتُ الْحَارِثِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ کَعْبُ بْنِ مَالِکٍ یَقُولُ أَصَابَنِی الْجَرَّاحِ یَوْمَ أُحُدٍ فَلَمَّا رَأَیْتُ اَلْمُشْرِکِینَ یمثلون بِالْمُسْلِمِینَ أَشَدُّ الْمَثَلَ وَ أَقْبَحَهَا قُمْتُ فَتَنَحَّیْتُ عَنْ الْقَتْلَی فَإِنِّی لَفِی مَوْضِعِی أَقْبَلَ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیِّ جَامِعِ اللاَّمَّهِ یحوش اَلْمُسْلِمِینَ یَقُولُ اسْتَوْسِقُوا { 3) استوسقوا:اجتمعوا. } کَمَا یستوسق جُرِّبَ الْغَنَمِ وَ هُوَ مُدَجَّجٍ فِی الْحَدِیدِ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لاَ تَقْتُلُوا مُحَمَّداً ائسروه أَسْراً حَتَّی نَعْرِفُهُ مَا صَنَعَ وَ یَصْمِدُ لَهُ قُزْمَانُ فَیَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ ضَرْبَهً عَلَی عَاتِقِهِ رَأَیْتُ مِنْهَا سِحْرِهِ ثُمَّ أَخَذَ سَیْفَهُ وَ انْصَرَفَ فَطَلَعَ عَلَیْهِ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ فَارِسَ مَا أَرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَیْهِ فَحَمَلَ عَلَیْهِ قُزْمَانُ فَضَرَبَهُ ضَرْبَهً جزله اثْنَیْنِ فَإِذَا هُوَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ الْمَخْزُومِیُّ ثُمَّ یَقُولُ کَعْبُ إِنِّی لَأَنْظُرُ یَوْمَئِذٍ وَ أَقُولُ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الرَّجُلِ أَشْجَعُ

بِالسَّیْفِ ثُمَّ خَتَمَ لَهُ بِمَا خَتَمَ لَهُ بِهِ فَیُقَالُ لَهُ فَمَا خَتَمَ لَهُ بِهِ فَیَقُولُ مَنْ أَهْلِ اَلنَّارِ قَتْلُ نَفْسَهُ یَوْمَئِذٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو النَّمِرِ الْکِنَانِیِّ قَالَ أَقْبَلْتُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قَدْ انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ قَدْ حَضَرَتِ فِی عَشَرَهٍ مِنْ إِخْوَتِی فَقَتَلَ مِنْهُمْ أَرْبَعَهٌ وَ کَانَ الرِّیحُ لِلْمُسْلِمِینَ أَوَّلُ مَا الْتَقَیْنَا فَلَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انکشفنا مُوَلِّینَ وَ أَقْبَلَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص عَلَی نَهَبَ الْعَسْکَرِ حَتَّی بَلَغْتُ الْجَمَّاءِ ثُمَّ کَرَّتْ خَیْلُنَا فَقُلْتُ وَ اللَّهِ مَا کَرَّتْ الْخَیْلِ إِلاَّ عَنْ أَمْرِ رَأَتْهُ فکررنا عَلَی أَقْدَامِنَا کَأَنَّنَا الْخَیْلِ فَنُجِّدَ الْقَوْمَ قَدْ أَخَذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً یُقَاتِلُونَ عَلَی غَیْرِ صُفُوفِ مَا یَدْرِی بَعْضُهُمْ مِنْ یَضْرِبُ وَ مَا لِلْمُسْلِمِینَ لِوَاءُ قَائِمٌ وَ مَعَ رَجُلٍ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ لِوَاءَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَنَا أَسْمَعُ شِعَارُ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ بَیْنَهُمْ أَمِتْ أَمِتْ فَأَقُولُ فِی نَفْسِی مَا أَمِتْ وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِنَّ أَصْحَابَهُ مُحْدِقُونَ بِهِ وَ إِنْ النَّبْلِ لَیَمُرُّ عَنْ یَمِینِهِ وَ یَسَارِهِ وَ یَقَعُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ یَخْرُجُ مِنْ وَرَائِهِ وَ لَقَدْ رَمَیْتَ یَوْمَئِذٍ بِخَمْسِینَ مرماه فَأَصَبْتُ مِنْهَا بَأْسَهُمْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ ثُمَّ هَدَانِی اللَّهُ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ .

*قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنِ ثَابِتِ بْنِ وقش شَاکّاً فِی اَلْإِسْلاَمِ وَ کَانَ قَوْمِهِ یُکَلِّمُونَهُ فِی اَلْإِسْلاَمِ فَیَقُولُ لَوْ أَعْلَمُ مَا تَقُولُونَ حَقّاً مَا تَأَخَّرْتَ عَنْهُ حَتَّی إِذَا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ بَدَا لَهُ اَلْإِسْلاَمِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ وَ أَخَذَ سَیْفَهُ وَ أَسْلَمَ وَ خَرَجَ حَتَّی دَخَلَ فِی الْقَوْمَ فَقَاتَلَ حَتَّی أَثْبَتَ { 1) أثبت،أی جرح. } فَوَجَدَ فِی الْقَتْلَی جَرِیحاً مَیِّتاً فَدَنَوْا مِنْهُ وَ هُوَ بِآخِرِ رَمَقٍ فَقَالُوا مَا جَاءَ بِکَ یَا عَمْرُو قَالَ اَلْإِسْلاَمِ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ أَخَذْتُ سَیْفِی وَ حَضَرَتِ فَرَزَقَنِی اللَّهُ الشَّهَادَهَ وَ مَاتَ فِی أَیْدِیهِمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّهُ لِمَنْ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ أَبُو هُرَیْرَهَ یَقُولُ وَ النَّاسُ حَوْلَهُ أَخْبِرُونِی بِرَجُلٍ یَدْخُلُ اَلْجَنَّهَ لَمْ یُصَلِّ لِلَّهِ تَعَالَی سَجْدَهً فَیَسْکُتُ النَّاسِ فَیَقُولُ أَبُو هُرَیْرَهَ هُوَ أَخُو بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ عَمْرِو بْنِ ثَابِتِ بْنِ وقش .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مخیرق اَلْیَهُودِیَّ مَنْ أَحْبَارِ یَهُودِ فَقَالَ یَوْمُ السَّبْتِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ یَا مَعْشَرَ یَهُودُ وَ اللَّهِ إِنَّکُمْ لتعلمون أَنَّ مُحَمَّداً نَبِیٌّ وَ أَنَّ نَصَرَهُ عَلَیْکُمْ حَقٌّ فَقَالُوا وَیْحَکَ الْیَوْمُ یَوْمُ السَّبْتِ فَقَالَ لاَ سَبْتٍ ثُمَّ أَخَذَ سِلاَحَهُ وَ حَضَرَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَأُصِیبَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مخیرق خَیْرٌ یَهُودُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مخیرق قَالَ حِینَ خَرَجَ إِلَی أَحَدٍ إِنْ أَصَبْتَ فأموالی لِمُحَمَّدٍ یَضَعُهَا حَیْثُ أَرَاهُ اللَّهُ فِیهِ فَهِیَ عَامَّهً صَدَقَاتِ اَلنَّبِیِّ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَاطِبُ بْنُ أُمَیَّهَ مُنَافِقاً وَ کَانَ ابْنُهُ یَزِیدَ بْنِ حَاطِبٍ رَجُلَ صِدْقٍ شَهِدَ أَحَداً مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَارْتُثَّ { 1) ارثت:حمل من المعرکه جریحا و به رمق. } جَرِیحاً فَرَجَعَ بِهِ قَوْمُهُ إِلَی مَنْزِلِهِ قَالَ یَقُولُ أَبُوهُ وَ هُوَ یَرَی أَهْلَ الدَّارِ یَبْکُونَ عِنْدَهُ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ صَنَعْتُمْ هَذَا بِهِ قَالُوا کَیْفَ قَالَ أغررتموه مِنْ نَفْسِهِ حَتَّی خَرَجَ فَقُتِلَ ثُمَّ صِرْتُمْ مَعَهُ إِلَی شَیْءٍ آخَرَ تعدونه جَنَّهِ یَدْخُلُ فِیهَا حَبَّهٌ مِنَ حَرْمَلٍ قَالُوا قَاتَلَکَ اللَّهِ قَالَ هُوَ ذَاکَ وَ لَمْ یُقِرَّ بِالْإِسْلاَمِ { 2) الخبر فی ابن هشام 3:37 عن عاصم بن عمر بن قتاده:«أن رجلا منهم کان یدعی حاطب ابن أمیّه بن رافع،و کان له ابن یقال له زید بن حاطب؛أصابته جراحه یوم أحد؛فأتی به إلی قومه و هو بالموت،فاجتمع إلیه أهل الدار؛فجعل المسلمون یقولون له من الرجال و النساء:أبشر یا بن حاطب بالجنه،قال:و کان حاطب شیخا قد عسا(أی کبر)فی الجاهلیه،فنجم یومئذ نفاقه،فقال:بأی شیء تبشرونه!أ بحقه من حرمل!غررتم و اللّه هذا الغلام من نفسه!. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ قُزْمَانُ عسیفا { 3) عسیفا،أی أجیرا. } مِنْ بَنِی ظَفَرٍ لاَ یُدْرَی مِمَّنْ هُوَ وَ کَانَ لَهُمْ مُحِبّاً

وَ کَانَ مُقِلاًّ وَ لاَ وَلَدَ لَهُ وَ لاَ زَوْجَهٍ وَ کَانَ شُجَاعاً یُعْرَفُ بِذَلِکَ فِی حروبهم الَّتِی کَانَتْ تَکُونُ بَیْنَهُمْ فَشَهِدَ أَحَداً وَ قَاتَلَ قِتَالاً شَدِیداً فَقُتِلَ سِتَّهً أَوْ سَبْعَهً فَأَصَابَتْهُ الْجَرَّاحِ فَقِیلَ لِلنَّبِیِّ ص إِنَّ قُزْمَانَ قَدِ أَصَابَتْهُ الْجَرَّاحِ فَهُوَ شَهِیدٌ فَقَالَ بَلْ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ فَجَاءُوا إِلَی قُزْمَانُ فَقَالُوا هَنِیئاً لَکَ أَبَا الْغَیْدَاقُ الشَّهَادَهَ فَقَالَ بِمَ تبشروننی وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْنَا إِلاَّ عَلَی الْأَحْسَابِ قَالُوا بشرناک بِالْجَنَّهِ قَالَ حَبَّهٌ وَ اللَّهِ مِنْ حَرْمَلٍ إِنَّا وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْنَا عَلَی جَنَّهَ وَ لاَ عَلَی نَارٍ إِنَّمَا قَاتَلْنَا عَلَی أحسابنا ثُمَّ أَخْرَجَ سَهْماً مِنْ کِنَانَتِهِ فَجَعَلَ یتوجأ بِهِ نَفْسَهُ فَلَمَّا أَبْطَأَ عَلَیْهِ الْمِشْقَصَ أَخَذَ السَّیْفُ فَاتَّکَأَ عَلَیْهِ حَتَّی خَرَجَ مِنْ ظَهْرِهِ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِلنَّبِیِّ ص فَقَالَ هُوَ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ رَجُلاً أَعْرَجَ فَلَمَّا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ وَ کَانَ لَهُ بَنُونَ أَرْبَعَهَ یَشْهَدُونَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص الْمَشَاهِدِ أَمْثَالُ الْأَسَدِ أَرَادَ قَوْمَهُ أَنْ یَحْبِسُوهُ وَ قَالُوا أَنْتَ رَجُلٌ أَعْرَجَ وَ لاَ حَرَجَ عَلَیْکَ وَ قَدْ ذَهَبَ بَنُوکَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص قَالَ بَخْ یَذْهَبُونَ إِلَی اَلْجَنَّهِ وَ أَجْلَسَ أَنَا عِنْدَکُمْ فَقَالَتْ هِنْدٌ بِنْتُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ امْرَأَتَهُ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَیْهِ مُوَلِّیاً قَدْ أَخَذَ دَرَقَتِهِ وَ هُوَ یَقُولُ اللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی إِلَی أَهْلِی فَخَرَجَ وَ لَحِقَهُ بَعْضِ قَوْمِهِ یُکَلِّمُونَهُ فِی الْقُعُودِ فَأَبَی وَ جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ قَوْمِی یُرِیدُونَ أَنْ یحبسونی عَنْ هَذَا الْوَجْهِ وَ الْخُرُوجُ مَعَکَ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ أَطَأَ بعرجتی هَذِهِ فِی اَلْجَنَّهِ فَقَالَ لَهُ أَمَّا أَنْتَ فَقَدْ عُذْرَکَ اللَّهِ وَ لاَ جِهَادٍ عَلَیْکَ فَأَبَی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص لِقَوْمِهِ وَ بَنِیهِ لاَ عَلَیْکُمْ أَنْ تمنعوه لَعَلَّ اللَّهَ یَرْزُقُهُ الشَّهَادَهِ فَخَلَّوْا عَنْهُ فَقُتِلَ یَوْمَئِذٍ شَهِیداً وَ کَانَ أَبُو طَلْحَهَ یُحَدِّثُ یَقُولُ نَظَرْتُ إِلَی عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ حِینَ انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ ثَابُوا وَ هُوَ فِی الرَّعِیلِ الْأَوَّلِ لَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی ضِلْعِهِ وَ هُوَ یَعْرُجُ فِی مِشْیَتِهِ وَ هُوَ یَقُولُ أَنَا وَ اللَّهِ مُشْتَاقٌ إِلَی اَلْجَنَّهِ ثُمَّ أَنْظُرُ إِلَی ابْنِهِ یَعْدُو فِی أَثَرِهِ حَتَّی قُتِلاَ جَمِیعاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ عَائِشَهُ خَرَجَتْ فِی نِسْوَهٍ تستروح الْخَبَرَ وَ لَمْ یَکُنْ قَدْ ضَرَبَ الْحِجَابِ یَوْمَئِذٍ حَتَّی کَانَتْ بِمُنْقَطَعِ اَلْحُرَّهِ وَ هِیَ هَابِطَهً مِنْ بَنِی حَارِثَهَ إِلَی الْوَادِی لَقِیتُ هِنْداً بِنْتُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ أُخْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ تَسُوقُ بَعِیراً لَهَا عَلَیْهِ زَوْجُهَا عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ وَ ابْنُهَا خَلاَّدٍ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ وَ أَخُوهَا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ { 1) الواقدی:«حرام». } أَبُو جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ فَقَالَتْ لَهَا عَائِشَهُ عِنْدَکَ الْخَبَرِ فَمَا وَرَاءَکَ فَقَالَتْ هِنْدٌ خَیْرٍ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ ص فَصَالَحَ وَ کُلِّ مُصِیبَهٍ بَعْدَهُ جَلَّلَ وَ اتَّخَذَ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ شُهَدَاءُ وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَی اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللّهُ قَوِیًّا عَزِیزاً .

قُلْتُ هَکَذَا وَرَدَتْ الرِّوَایَهِ وَ عِنْدِی أَنَّهَا لَمْ تَقُلْ کُلِّ ذَلِکَ وَ لَعَلَّهَا قَالَتْ وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لاَ غَیْرُ وَ إِلاَّ فَکَیْفَ یُوَاطِئُ کَلاَمَهَا آیَهً مِنْ کَلاَمِ اللَّهِ تَعَالَی أُنْزِلَتْ بَعْدَ اَلْخَنْدَقِ وَ اَلْخَنْدَقِ بَعْدَ أُحُدٍ هَذَا مِنْ الْبَعِیدِ جِدّاً.

قَالَ فَقَالَتْ لَهَا عَائِشَهُ فَمَنْ هَؤُلاَءِ قَالَتْ أَخِی وَ ابْنَیَّ وَ زَوْجِی قَتْلَی قَالَتْ فَأَیْنَ تَذْهَبِینَ بِهِمْ قَالَتْ إِلَی اَلْمَدِینَهِ أقبرهم بِهَا حَلْ حَلْ تَزْجُرُ بَعِیرِهَا فَبَرَکَ الْبَعِیرِ فَقَالَتْ عَائِشَهُ لِثِقَلِ مَا حَمَلَ قَالَتْ هِنْدٌ مَا ذَاکَ بِهِ لَرُبَّمَا حَمْلِ مَا یَحْمِلُهُ الْبَعِیرَانِ وَ لَکِنِّی أَرَاهُ لِغَیْرِ ذَلِکَ فزجرته فَقَامَ فَلَمَّا وَجَّهْتُ بِهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ بِرِّکَ فوجهته رَاجِعَهً إِلَی أَحَدٍ فَأَسْرَعَ فَرَجَعْتُ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص فَأَخْبَرْتُهُ بِذَلِکَ فَقَالَ إِنَّ الْجَمَلَ لِمَأْمُورٍ هَلْ قَالَ عَمْرٌو شَیْئاً قَالَتْ نَعَمْ إِنَّهُ لَمَّا وَجَّهَ إِلَی أَحَدٍ اسْتَقْبِلِ الْقِبْلَهَ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی إِلَی أَهْلِی وَ ارْزُقْنِی الشَّهَادَهَ فَقَالَ ص فَلِذَلِکَ الْجَمَلِ لاَ یَمْضِی إِنَّ مِنْکُمْ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ مَنْ لَوْ أَقْسَمَ عَلَی اللَّهِ لَأَبَرَّهُ مِنْهُمْ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ یَا هِنْدُ مَا زَالَتِ الْمَلاَئِکَهُ مِظَلَّهٌ عَلَی أَخِیکَ مِنْ لَدُنْ قُتِلَ إِلَی السَّاعَهِ یَنْظُرُونَ أَیْنَ یُدْفَنُ ثُمَّ مَکَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی قَبْرُهُمْ ثُمَّ قَالَ یَا هِنْدُ قَدْ ترافقوا فِی اَلْجَنَّهِ

جَمِیعاً عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ بَعْلُکِ وَ خَلاَّدٍ ابْنِکَ وَ عَبْدُ اللَّهِ أَخُوکَ فَقَالَتْ هِنْدٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَادْعُ اللَّهَ لِی عَسَی أَنْ یَجْعَلَنِی مَعَهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ اصْطَبَحَ نَاسٌ یَوْمَ أُحُدٍ الْخَمْرِ مِنْهُمْ أَبِی فَقَتَلُوا شُهَدَاءُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرٌ یَقُولُ أَوَّلَ قَتِیلٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ یَوْمَ أُحُدٍ أَبِی قَتَلَهُ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ أَبُو الْأَعْوَرِ السُّلَمِیُّ فَصَلَّی عَلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَبْلَ الْهَزِیمَهَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرٌ یُحَدِّثُ وَ یَقُولُ اسْتُشْهِدَ أَبِی وَ جُعِلْتُ عَمَّتِی تَبْکِی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَا یبکیها مَا زَالَتِ الْمَلاَئِکَهُ تَظَلُّ عَلَیْهِ بِأَجْنِحَتِهَا حَتَّی دُفِنَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عُبَیْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ رَأَیْتُ فِی النَّوْمِ قَبْلَ یَوْمِ أُحُدٍ بِأَیَّامٍ مُبَشِّرُ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ أَحَدٌ الشُّهَدَاءِ بِبَدْرٍ یَقُولُ لِی أَنْتَ قَادِمٍ عَلَیْنَا فِی أَیَّامِ فَقُلْتُ فَأَیْنَ أَنْتَ قَالَ فِی اَلْجَنَّهِ نسرح مِنْهَا حَیْثُ نَشَاءُ فَقُلْتُ لَهُ أَ لَمْ تُقْتَلْ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ بَلَی ثُمَّ أَحْیَیْتَ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ هَذِهِ الشَّهَادَهَ یَا جَابِرُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ ادْفِنُوا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ یُقَالُ إِنَّهُمَا وُجِدَا وَ قَدْ مُثِّلَ بِهِمَا کُلَّ مُثْلَهٍ قُطِعَتْ آرابهما { 1) الآراب:جمع إرب،بالکسر و السکون،و هو العضو. } عُضْواً عُضْواً فَلاَ تُعْرَفُ أَبْدَانِهِمَا فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص ادْفِنُوهُمَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ یُقَالُ إِنَّمَا أُمِرَ بِدَفْنِهِمَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ لَمَا کَانَ بَیْنَهُمَا

مِنَ الصَّفَاءِ فَقَالَ ادْفِنُوا هَذَیْنِ الْمُتَحَابِّینَ فِی الدُّنْیَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ.

وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ رَجُلاً أَحْمَرَ أَصْلَعُ لَیْسَ بِالطَّوِیلِ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ طَوِیلاً فَعُرِفَا وَ دَخَلَ السَّیْلِ بَعْدَ عَلَیْهِمَا وَ کَانَ قَبْرِهِمَا مِمَّا یَلِی السَّیْلِ فَحَفَرَ عَنْهُمَا وَ عَلَیْهِمَا نمرتان وَ عَبْدُ اللَّهِ قَدْ أَصَابَهُ جُرْحٌ فِی وَجْهِهِ فیده عَلَی وَجْهِهِ { 1) ا:«جرحه». } فأمیطت یَدَهُ عَنْ جُرْحَهُ فثعب { 2) ثعب الدم:سال. } الدَّمُ فَرُدَّتْ إِلَی مَکَانِهَا فَسَکَنَ الدَّمَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ رَأَیْتُ أَبِی فِی حُفْرَتِهِ وَ کَأَنَّهُ نَائِمٌ وَ مَا تَغَیَّرَ مِنْ حَالِهِ قَلِیلٌ وَ لاَ کَثِیرٌ فَقِیلَ لَهُ أَ فَرَأَیْتَ أَکْفَانَهُ قَالَ إِنَّمَا کُفِّنَ فِی نَمِرَهٍ { 3) النمره:برده من صوف. } خَمْرٌ بِهَا وَجْهَهُ وَ عَلَی رِجْلَیْهِ الْحَرْمَلُ فَوَجَدْنَا النَّمِرَهِ کَمَا هِیَ وَ الْحَرْمَلُ عَلَی رِجْلَیْهِ کَهَیْئَتِهِ وَ بَیْنَ ذَلِکَ وَ بَیْنَ وَقْتٍ دَفْنِهِ سِتٌّ وَ أَرْبَعُونَ سَنَهً فشاورهم جَابِرٌ فِی أَنْ یُطَیِّبُهُ بِمِسْکٍ فَأَبَی ذَلِکَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص وَ قَالُوا لاَ تُحَدِّثُوا فِیهِمْ شَیْئاً.

قَالَ وَ یُقَالُ إِنَّ مُعَاوِیَهَ لَمَّا أَرَادَ أَنْ یُجْرِیَ الْعَیْنَ الَّتِی أَحْدَثَهَا بِالْمَدِینَهِ وَ هِیَ کَظُلْمَهِ نَادَی مُنَادِیهِ بِالْمَدِینَهِ مَنْ کَانَ لَهُ قَتِیلٌ بِأَحَدٍ فَلْیَشْهَدْ فَخَرَجَ النَّاسُ إِلَی قَتْلاَهُمْ فَوَجَدُوهُمْ رِطَاباً یَتَثَنَّوْنَ فَأَصَابَتْ الْمِسْحَاهُ رَجُلٍ رَجُلٍ مِنْهُمْ فثعبت دَماً فَقَالَ أَبُو سَعِیدٍ الْخُدْرِیُّ لاَ یُنْکِرُ بَعْدَ هَذَا مُنْکِرٌ أَبَداً.

قَالَ وَ وَجَدَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ وَجَدَ خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ وَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ فَأَمَّا قَبْرَ عَبْدِ اللَّهِ وَ عَمْرُو فَحَوَّلَ وَ ذَلِکَ أَنَّ الْقَنَاهَ کَانَتْ تَمُرُّ عَلَی قَبْرِهَا وَ أَمَّا قَبْرُ خَارِجَهَ وَ سَعْدُ فَتَرَکَ وَ ذَلِکَ لِأَنَّ مَکَانِهِ کَانَ مُعْتَزِلاً وَ سُوِّیَ عَلَیْهِمَا التُّرَابِ وَ لَقَدْ کَانُوا یَحْفِرُونَ التُّرَابِ فَکُلَّمَا حَفَرُوا قِتْرَهَ مِنْ تُرَابٍ فَاحَ عَلَیْهِمْ الْمِسْکَ.

قَالَ وَ قَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لِجَابِرِ یَا جَابِرُ أَ لاَ أُبَشِّرُکَ فَقَالَ بَلَی بِأَبِی وَ أُمِّی قَالَ فَإِنَّ اللَّهَ أَحْیَا أَبَاکَ ثُمَّ کَلَّمَهُ کَلاَماً فَقَالَ لَهُ تَمَنَّ عَلَی رَبِّکَ مَا شِئْتَ فَقَالَ أَتَمَنَّی أَنْ أَرْجِعَ فَأَقْتُلَ مَعَ نَبِیِّکَ ثُمَّ أَحْیَا فَأَقْتُلَ مَعَ نَبِیِّکَ فَقَالَ إِنِّی قَدْ قَضَیْتُ أَنَّهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ أُمُّ عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ بْنِ عَمْرٍو قَدْ شَهِدْتُ أَحَداً وَ زَوْجُهَا { 1) کذا فی أ و الواقدی،و فی ب:«و تزوجها». } غَزِیَّهَ وَ ابْنَاهَا عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ زَیْدٍ وَ خَرَجْتُ وَ مَعَهَا شَنٍّ { 2) الشن:القربه الخلق الصغیره،یکون فیها الماء أبرد من غیرها. } لَهَا فِی أَوَّلِ النَّهَارِ تُرِیدُ تَسْقِی الْجَرْحَی فَقَاتَلْتُ یَوْمَئِذٍ وَ أَبْلَتِ بَلاَءٍ حَسَناً فجرحت اثْنَیْ عَشَرَ جُرْحاً بَیْنَ طَعْنَهً بِرُمْحٍ أَوْ ضَرْبَهً بِسَیْفٍ فَکَانَتْ أُمَّ سَعْدٍ بِنْتِ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ تُحَدِّثْ فَتَقُولُ دَخَلْتُ عَلَیْهَا فَقَالَتْ لَهَا یَا خَالَهٍ حَدِّثِینِی خَبَرَکَ فَقَالَتْ خَرَجَتْ أَوَّلِ النَّهَارِ إِلَی أَحَدٍ وَ أَنَا أَنْظُرُ مَا یَصْنَعُ النَّاسُ وَ مَعِی سِقَاءٌ فِیهِ مَاءٌ فَانْتَهَیْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ فِی اَلصَّحَابَهِ وَ الدَّوْلَهُ وَ الرِّیحُ لِلْمُسْلِمِینَ فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُسْلِمُونَ انحزت إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَجَعَلْتُ أباشر الْقِتَالِ وَ أَذُبُّ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص بِالسَّیْفِ وَ أَرْمِی بِالْقَوْسِ حَتَّی خَلَصَتْ إِلَی الْجَرَّاحِ فَرَأَیْتُ عَلَی عَاتِقِهَا جُرْحاً أَجْوَفَ لَهُ غَوْرَ فَقُلْتُ یَا أُمَّ عُمَارَهَ مَنْ أَصَابَکَ بِهَذَا قَالَتْ أَقْبَلَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ قَدْ وَلَّی النَّاسُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص یَصِیحُ دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَاعْتَرَضَ لَهُ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ نَاسٌ مَعَهُ فَکُنْتُ فِیهِمْ فَضَرَبَنِی هَذِهِ الضَّرْبَهُ وَ لَقَدْ ضَرَبْتُهُ عَلَی ذَلِکَ ضَرَبَاتٍ وَ لَکِنْ عَدُوَّ اللَّهِ کَانَ عَلَیْهِ دِرْعَانِ فَقَالَتْ لَهَا یَدَکَ مَا أَصَابَهَا قَالَتْ أُصِیبَتْ یَوْمَ اَلْیَمَامَهِ لَمَّا جُعِلْتُ اَلْأَعْرَابِ تنهزم بِالنَّاسِ نَادَتْ اَلْأَنْصَارِ أخلصونا فأخلصت اَلْأَنْصَارِ فَکُنْتُ مَعَهُمْ حَتَّی انْتَهَیْنَا إِلَی حَدِیقَهٍ الْمَوْتِ فَاقْتَتَلْنَا عَلَیْهَا سَاعَهً حَتَّی قُتِلَ أَبُو دُجَانَهَ عَلَی بَابِ الْحَدِیقَهِ وَ دَخَلَتْهَا

وَ أَنَا أُرِیدُ عَدُوَّ اللَّهِ مُسَیْلَمَهَ فَیَعْرِضُ لِی رَجُلٌ فَضَرَبَ یَدَیْ فَقَطَعَهَا فَوَ اللَّهِ مَا کَانَتْ ناهیه وَ لاَ عَرَجْتُ عَلَیْهَا حَتَّی وَقَفْتُ عَلَی الْخَبِیثِ مَقْتُولاً وَ ابْنَیْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ یَزِیدَ الْمَازِنِیِّ یَمْسَحُ سَیْفَهُ بِثِیَابِهِ فَقُلْتُ أَ قَتَلْتَهُ قَالَ نَعَمْ فَسَجَدْتُ شُکْراً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ انْصَرَفْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضَمْرَهُ بْنِ سَعِیدٍ یُحَدِّثُ عَنْ جَدَّتِهِ وَ کَانَتْ قَدْ شَهِدَتْ أَحَداً تَسْقِی الْمَاءَ قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ یَوْمَئِذٍ لَمَقَامُ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ الْیَوْمَ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ وَ فُلاَنٌ وَ کَانَ یَرَاهَا یَوْمَئِذٍ تُقَاتِلُ أَشَدَّ الْقِتَالِ وَ إِنَّهَا لحاجزه ثَوْبَهَا عَلَی وَسَطِهَا حَتَّی جُرِحَتْ ثَلاَثَهَ عَشَرَ جُرْحاً .

قلت لیت الراوی لم یکن هذه الکنایه و کان یذکرهما باسمهما حتّی لا تترامی الظنون إلی أمور مشتبهه و من أمانه المحدث أن یذکر الحدیث علی وجهه و لا یکتم منه شیئا فما باله کتم اسم هذین الرجلین.

قَالَ فَلَمَّا حَضَرَتْ نَسِیبَهُ { 1) الواقدی:فلما حضرتها». } الْوَفَاهُ کُنْتُ فِیمَنْ غَسَّلَهَا فَعَدَدْتُ جراحها جُرْحاً جُرْحاً فَوَجَدْتُهَا ثَلاَثَهَ عَشَرَ وَ کَانَتْ تَقُولُ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ هُوَ یَضْرِبُهَا عَلَی عَاتِقِهَا وَ کَانَ أَعْظَمَ جراحها لَقَدْ داوته سَنَهً ثُمَّ نَادَی مُنَادِی اَلنَّبِیِّ ص بَعْدَ انْقِضَاءِ أَحَدٌ إِلَی حَمْرَاءِ الْأَسَدِ فَشَدَّتْ عَلَیْهَا ثِیَابَهَا فَمَا اسْتَطَاعَتْ مِنْ نَزْفُ الدَّمِ وَ لَقَدْ مَکَثْنَا لَیْلَتِنَا نکمد الْجَرَّاحِ حَتَّی أَصْبَحْنَا فَلَمَّا رَجَعَ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ حَمْرَاءَ الْأَسَدِ لَمْ یَصِلْ إِلَی بَیْتِهِ حَتَّی أَرْسَلَ إِلَیْهَا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبٍ الْمَازِنِیِّ یَسْأَلُ عَنْهَا فَرَجَعَ إِلَیْهِ فَأَخْبَرَهُ بِسَلاَمَتِهَا فَسُرَّ بِذَلِکَ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الْجَبَّارِ بْنِ عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ قَالَ قَالَتْ أُمُّ عُمَارَهَ

لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انْکَشَفَ النَّاسُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَمَا بَقِیَ إِلاَّ نُفَیْرٍ مَا یُتِمُّونَ عَشْرَهَ وَ أَنَا وَ أَبْنَائِی وَ زَوْجِی بَیْنَ یَدَیْهِ نذب عَنْهُ وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ عَنْهُ مُنْهَزِمِینَ فَرَآنِی وَ لاَ تُرْسُ مَعِی وَ رَأَی رَجُلاً مُوَلِّیاً مَعَهُ تُرْسُ فَقَالَ یَا صَاحِبَ التُّرْسِ أَلْقِ تُرْسَکَ إِلَی مَنْ یُقَاتِلُ فَأَلْقَی تُرْسَهُ فَأَخَذْتُهُ فَجَعَلْتُ أترس بِهِ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ إِنَّمَا فَعَلَ بِنَا الْأَفَاعِیلَ أَصْحَابِ الْخَیْلِ وَ لَوْ کَانُوا رَجَّالَهً مَثَلُنَا أصبناهم فَیُقْبِلُ رَجُلٌ عَلَی فَرَسٍ فَضَرَبَنِی وَ ترست لَهُ فَلَمْ یَصْنَعْ سَیْفُهُ شَیْئاً وَ وَلَّی وَ أَضْرِبُ عُرْقُوبُ فَرَسِهِ فَوَقَعَ عَلَی ظَهْرِهِ فَجَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَصِیحُ یَا اِبْنَ عُمَارَهَ أُمِّکَ أُمِّکَ قَالَتْ فعاوننی عَلَیْهِ حَتَّی أَوْرَدَتْهُ شُعُوبِ { 1) شعوب:اسم المنیه. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ عَمْرِو بْنِ یَحْیَی عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ زَیْدٍ الْمَازِنِیِّ قَالَ جُرِحْتُ جُرْحاً فِی عَضُدِی الْیُسْرَی ضَرَبَنِی رَجُلٍ کَأَنَّهُ الرقل وَ لَمْ یَعْرُجُ عَلِیٌّ وَ مَضَی عَنِّی وَ جَعَلَ الدَّمُ لاَ یَرْقَأُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اعصب جَرَحَکَ فَتَقَبَّلْ أُمِّی إِلَیَّ وَ مَعَهَا عَصَائِبُ فِی حَقْوَیْهَا قَدْ أَعَدْتُهَا للجراح فَرُبِطَتْ جُرْحِی وَ اَلنَّبِیُّ ص وَاقِفٌ یَنْظُرُ ثُمَّ قَالَتْ انْهَضْ یَا بُنَیَّ فَضَارَبَ الْقَوْمُ فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ وَ مَنْ یُطِیقُ مَا تطیقین یَا أُمَّ عُمَارَهَ قَالَتْ وَ أَقْبَلَ الرَّجُلُ الَّذِی ضَرَبَنِی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا ضَارِبَ ابْنَکَ فَاعْتَرَضْتُ أُمِّی لَهُ فَضَرَبْتُ سَاقَهُ فَبَرَکَ فَرَأَیْتُ اَلنَّبِیَّ ص تَبَسَّمَ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ ثُمَّ قَالَ اسْتَقَدْتُ یَا أُمَّ عُمَارَهَ ثُمَّ أَقْبَلْنَا نعلوه { 2) ب:«نعله»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی. } بِالسِّلاَحِ حَتَّی أَتَیْنَا عَلَی نَفْسِهِ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ظفرک وَ أَقَرَّ عَیْنَکَ مِنْ عَدُوِّکَ وَ أَرَاکَ ثأرک بِعَیْنِکَ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مُوسَی بْنُ ضَمْرَهَ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ أُتِیَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی أَیَّامِ خِلاَفَتِهِ بمروط { 1) المرط،بالکسر:کساء من صوف أو خز أو کتان یؤتزر به،و ربما تلقیه المرأه علی رأسها و تتلفع به و جمعه مروط. } کَانَ فِیهَا مِرْطٌ وَاسِعٌ جَیِّدٌ فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّ هَذَا الْمِرْطِ بِثَمَنٍ کَذَا فَلَوْ أَرْسَلْتَ بِهِ إِلَی زَوْجَهُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ صَفِیَّهَ بِنْتِ أَبِی عُبَیْدٍ وَ ذَلِکَ حِدْثَانَ { 2) حدثان الأمر:ابتداؤه. } مَا دَخَلْتُ عَلَی اِبْنِ عُمَرَ فَقَالَ بَلْ أَبْعَثُ بِهِ إِلَی مَنْ هُوَ أَحَقُّ مِنْهَا أَمْ عُمَارَهَ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ یَقُولُ مَا أَلْتَفِتْ یَمِیناً وَ شِمَالاً إِلاَّ وَ أَنَا أَرَاهَا تُقَاتِلُ دُونِی .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مَرْوَانُ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْمُعَلَّی قَالَ قِیلَ لِأُمِّ عُمَارَهَ یَا أُمَّ عُمَارَهَ هَلْ کُنَّ نِسَاءُ قُرَیْشٍ یَوْمَئِذٍ یُقَاتِلْنَ مَعَ أَزْوَاجِهِنَّ فَقَالَتْ أَعُوذُ بِاللَّهِ لاَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ امْرَأَهً مِنْهُنَّ رَمَتْ بِسَهْمٍ وَ لاَ حَجَرٌ وَ لَکِنْ رَأَیْتُ مَعَهُنَّ الدِّفَافِ وَ الأکبار یَضْرِبْنَ وَ یَذْکُرْنَ الْقَوْمِ قَتْلَی بَدْرٍ وَ مَعَهُنَّ مکاحل وَ مَرَاوِدَ فَکُلَّمَا وَلَّی رَجُلٍ أَوْ تکعکع نَاوَلْتَهُ إِحْدَاهُنَّ مِرْوَداً وَ مُکْحُلَهً وَ یَقُلْنَ إِنَّمَا أَنْتِ امْرَأَهٌ وَ لَقَدْ رَأَیْتُهُنَّ ولین منهزمات مشمرات وَ لَهَا عَنْهُنَّ الرِّجَالِ أَصْحَابِ الْخَیْلِ وَ نَجَوْا عَلَی مُتُونِ خَیْلِهِمْ وَ جَعَلْنَ یَتْبَعَنَّ الرِّجَالِ عَلَی أَقْدَامُهُنَّ فجعلن یَسْقُطْنَ فِی الطَّرِیقِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ هِنْداً بِنْتَ عُتْبَهَ وَ کَانَتِ امْرَأَهً ثَقِیلَهٍ وَ لَهَا خَلْقٌ قَاعِدَهً خاشیه مِنَ الْخَیْلِ مَا بِهَا مَشْیُ وَ مَعَهَا امْرَأَهً أُخْرَی حَتَّی کَثُرَ الْقَوْمِ عَلَیْنَا فَأَصَابُوا مِنَّا مَا أَصَابُوا فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُ مَا أَصَابَنَا یَوْمَئِذٍ مِنْ قَبْلَ الرُّمَاهُ وَ مَعْصِیَتُهُمْ لِرَسُولِ { 3) ا:«الرسول». } اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ عَنِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ سَمِعْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنِ زَیْدِ بْنِ عَاصِمٍ یَقُولُ شَهِدْتُ أَحَداً

مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَلَمَّا تَفَرَّقَ النَّاسُ عَنْهُ دَنَوْتُ مِنْهُ وَ أُمِّی تَذُبُّ عَنْهُ فَقَالَ یَا اِبْنَ عُمَارَهَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ ارْمِ فَرَمَیْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ رَجُلاً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ بِحَجَرٍ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ فأصیبت عَیْنٍ الْفَرَسِ فَاضْطَرَبَ الْفَرَسُ حَتَّی وَقَعَ هُوَ وَ صَاحِبُهُ وَ جُعِلْتُ أعلوه بِالْحِجَارَهِ حَتَّی نُضِّدَتْ عَلَیْهِ مِنْهَا وِقْراً وَ اَلنَّبِیُّ ص یَنْظُرُ إِلَیَّ وَ یَتَبَسَّمُ فَنَظَرَ إِلَی جُرْحٍ بِأُمِّی عَلَی عَاتِقِهَا فَقَالَ أُمِّکَ أُمِّکَ اعصب جُرْحِهَا بَارَکَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ لِمَقَامِ أُمِّکَ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ وَ فُلاَنٌ وَ مَقَامُ ربیبک یَعْنِی زَوَّجَ أُمَّهُ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ رَحِمَکُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ فَقَالَتْ أُمِّی ادْعُ لَنَا اللَّهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نرافقک فِی اَلْجَنَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُمْ رُفَقَائِی فِی اَلْجَنَّهِ قَالَتْ فَمَا أُبَالِی مَا أَصَابَنِی مِنْ الدُّنْیَا

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَنْظَلَهُ بْنُ أَبِی عَامِرٍ تَزَوَّجَ جَمِیلَهَ بِنْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی بْنِ سَلُولٍ فَأُدْخِلْتُ عَلَیْهِ فِی اللَّیْلَهِ الَّتِی فِی صَبِیحَتِهَا قِتَالِ أَحَدٌ وَ کَانَ قَدْ اسْتَأْذَنَ رَسُولَ اللَّهِ ص أَنْ یَبِیتَ عِنْدَهَا فَأَذِنَ لَهُ فَلَمَّا صَلَّی الصُّبْحَ غَداً یُرِیدُ اَلنَّبِیَّ ص فَلَزِمَتْهُ جَمِیلَهَ فَعَادَ فَکَانَ مَعَهَا فَأَجْنَبَ مِنْهَا ثُمَّ أَرَادَ الْخُرُوجَ وَ قَدْ أَرْسَلْتُ قَبْلَ ذَلِکَ إِلَی أَرْبَعَهٍ مِنْ قَوْمِهَا فأشهدتهم أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ بِهَا فَقِیلَ لَهَا بَعْدَ لَمْ أُشْهِدْتُ عَلَیْهِ قَالَتْ رَأَیْتُ کَأَنَّ السَّمَاءِ فَرَّجْتَ فَدَخَلَ فِیهَا ثُمَّ أَطْبَقَتْ فَقُلْتُ هَذِهِ الشَّهَادَهَ فَأَشْهَدَتْ عَلَیْهِ أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ بِی فَعَلِقَتْ مِنْهُ بِعَبْدٍ اللَّهِ بْنَ حَنْظَلَهَ ثُمَّ تَزَوَّجَهَا ثَابِتِ بْنِ قَیْسٍ بَعْدَ فَوَلَدَتْ لَهُ مُحَمَّدُ بْنِ ثَابِتِ بْنِ قَیْسٍ وَ أَخَذَ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ سِلاَحَهُ فَلَحِقَ بِرَسُولِ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ وَ هُوَ یُسَوِّی الصُّفُوفِ فَلَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُشْرِکُونَ اعْتَرَضَ حَنْظَلَهَ لِأَبِی سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَضَرَبَ عُرْقُوبَ فَرَسِهِ فاکتسعت الْفَرَسِ وَ یَقَعُ أَبُو سُفْیَانَ إِلَی الْأَرْضِ فَجَعَلَ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ أَنَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ وَ حَنْظَلَهَ یُرِیدُ ذَبْحَهُ بِالسَّیْفِ فَأَسْمَعَ الصَّوْتَ رِجَالاً لاَ یَلْتَفِتُونَ إِلَیْهِ مِنْ الْهَزِیمَهِ حَتَّی عَایَنَهُ اَلْأَسْوَدِ بْنِ شُعُوبِ فَحَمَلَ عَلَی حَنْظَلَهَ بِالرُّمْحِ

فَأَنْفَذَهُ وَ مَشَی حَنْظَلَهَ إِلَیْهِ فِی الرُّمْحُ فَضَرَبَهُ ثَانِیَهً فَقَتَلَهُ وَ هَرَبَ أَبُو سُفْیَانَ یَعْدُو عَلَی قَدَمَیْهِ فَلَحِقَ بِبَعْضِ قُرَیْشٍ فَنَزَلَ عَنْ صَدْرٍ فَرَسِهِ وَ رَدِفَ وَرَاءَهُ أَبَا سُفْیَانَ فَذَلِکَ قَوْلُ أَبِی سُفْیَانَ یَذْکُرُ صَبْرُهُ وَ وُقُوفُهُ وَ أَنَّهُ لَمْ یَفِرُّ وَ ذَکَرَهُ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ { 1) سیره ابن هشام 3:21،22. } وَ لَوْ شِئْتَ نجتنی کُمَیْتُ طِمِرَّهٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ مَرَّ أَبُو عَامِرٍ الرَّاهِبُ عَلَی حَنْظَلَهَ ابْنَهُ وَ هُوَ مَقْتُولٌ إِلَی جَنْبِ

حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ فَقَالَ إِنْ کُنْتَ لأحدرک هَذَا الرَّجُلِ یَعْنِی رَسُولَ اللَّهِ ص مَنْ قَبَّلَ هَذَا الْمَصْرَعَ وَ اللَّهِ إِنْ کُنْتَ لَبَرّاً بِالْوَالِدِ شَرِیفِ الْخُلُقِ فِی حَیَاتِکَ وَ إِنْ مَمَاتِکَ لَمَعَ سَرَاهُ أَصْحَابِکَ وَ أَشْرَافَهُمْ إِنَّ جَزَی اللَّهُ هَذَا الْقَتِیلَ یَعْنِی حَمْزَهَ خَیْراً أَوْ جَزَی أَحَداً مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ خَیْراً فلیجزک ثُمَّ نَادَی یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ حَنْظَلَهَ لاَ یُمَثَّلُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ خَالَفَنِی وَ خَالَفَکُمْ فَلَمْ یَأْلُ لِنَفْسِهِ فِیمَا یَرَی خَیْراً فَمَثَلُ بِالنَّاسِ وَ تَرَکَ حَنْظَلَهَ فَلَمْ یُمَثَّلُ بِهِ.

وَ کَانَتْ هِنْدُ بِنْتُ عُتْبَهَ أَوَّلُ مَنْ مَثَّلَ بِأَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص وَ أَمَرْتُ النِّسَاءِ بِالْمَثَلِ وَ بِجَدْعٍ الْأُنُوفَ وَ الْآذَانُ فَلَمْ تَبْقَ امْرَأَهٌ إِلاَّ عَلَیْهَا معضدان { 1) المعضد:الدملج،و هو حلی یلبس فی المعصم. } وَ مَسَکَتَانِ { 2) المسک:الأسوره من القرون و العاج. } وَ خدمتان { 3) الخدمه:الخلخال. } إِلاَّ حَنْظَلَهَ لَمْ یُمَثَّلُ بِهِ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنِّی رَأَیْتُ الْمَلاَئِکَهَ تَغْسِلُ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ بِمَاءِ الْمُزْنِ فِی صِحَافٍ الْفِضَّهِ قَالَ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ فَذَهَبْنَا فَنَظَرْنَا إِلَیْهِ فَإِذَا رَأْسُهُ یَقْطُرُ مَاءً فَرَجَعْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرْتُهُ فَأَرْسَلَ إِلَی امْرَأَتِهِ فَسَأَلَهَا فَأَخْبَرْتُهُ أَنَّهُ خَرَجَ وَ هُوَ جُنُبٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ وَهْبِ بْنِ قَابُوسَ الْمُزَنِیِّ وَ مَعَهُ ابْنُ أَخِیهِ اَلْحَارِثِ بْنِ عُقْبَهَ بْنِ قَابُوسَ بِغَنَمٍ لَهُمَا مِنْ جَبَلِ مُزَیْنَهَ فَوَجَدَ اَلْمَدِینَهِ خَلُّوا فَسَأَلاَ أَیْنَ النَّاسُ قَالُوا بِأَحَدٍ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُقَاتِلُ اَلْمُشْرِکِینَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ لاَ نَبْتَغِیَ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ فَخَرَجَا حَتَّی أَتَیَا اَلنَّبِیُّ ص بِأُحُدٍ فیجدان الْقَوْمِ یَقْتَتِلُونَ وَ الدَّوْلَهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَصْحَابُهُ فَأَغَارَا مَعَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی النَّهْبِ وَ جَاءَتْ الْخَیْلِ مِنْ وَرَائِهِمْ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَاخْتَلَطَ النَّاسِ فَقَاتَلاَ أَشَدَّ الْقِتَالِ فانفرقت فِرْقَهٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لِهَذِهِ الْفِرْقَهِ فَقَالَ وَهَبَ بْنِ قَابُوسَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَامَ فَرَمَاهُمْ بِالنَّبْلِ حَتَّی انْصَرَفُوا ثُمَّ رَجَعَ فانفرقت فِرْقَهٌ

أُخْرَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لِهَذِهِ الْکَتِیبَهِ فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَامَ فذبها بِالسَّیْفِ حَتَّی وَلَّتْ ثُمَّ رَجَعَ فَطَلَعَتِ کَتِیبَهٌ أُخْرَی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ یَقُومُ لِهَؤُلاَءِ فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ قُمْ وَ أَبْشِرْ بِالْجَنَّهِ .

فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ مَسْرُوراً یَقُولُ وَ اللَّهِ لاَ أُقِیلُ وَ لاَ أَسْتَقْیِلُ فَجَعَلَ یُدْخِلُ فِیهِمْ فَیَضْرِبُ بِالسَّیْفِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَیْهِ وَ اَلْمُسْلِمُونَ حَتَّی خَرَجَ مِنْ أَقْصَی الْکَتِیبَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ اللَّهُمَّ ارْحَمْهُ ثُمَّ یَرْجِعُ فِیهِمْ فَمَا زَالَ کَذَلِکَ وَ هُمْ مُحْدِقُونَ بِهِ حَتَّی اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ أَسْیَافَهُمْ وَ رِمَاحُهُمْ فَقَتَلُوهُ فَوَجَدَ بِهِ یَوْمَئِذٍ عِشْرُونَ طَعْنَهً بِالرِّمَاحِ کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مقتلی وَ مَثَّلَ بِهِ أَقْبَحَ الْمَثَلُ یَوْمَئِذٍ ثُمَّ قَامَ ابْنُ أَخِیهِ فَقَاتَلَ کَنَحْوِ قِتَالُهُ حَتَّی قُتِلَ فَکَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَقُولُ إِنَّ أَحَبَّ مِیتَهً أَمُوتُ عَلَیْهَا لِمَا مَاتَ عَلَیْهَا اَلْمُزَنِیِّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ بِلاَلٌ بْنَ الْحَارِثِ الْمُزَنِیُّ یُحَدِّثُ یَقُولُ شَهِدْنَا اَلْقَادِسِیَّهِ مَعَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فَلَمَّا فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْنَا وَ قَسَمْتَ بَیْنَنَا غنائمنا أَسْقَطَ فَتًی مِنْ آلِ قَابُوسَ مِنْ مُزَیْنَهَ فَجِئْتُ سَعْداً حِینَ فَزِعَ مِنْ نَوْمِهِ فَقَالَ بِلاَلٌ قُلْتُ بِلاَلٍ قَالَ مَرْحَباً بِکِ مِنْ هَذَا مَعَکَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ قَوْمِی قَالَ مَا أَنْتَ یَا فَتَی مِنْ اَلْمُزَنِیِّ الَّذِی قُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ قَالَ ابْنَ أَخِیهِ قَالَ سَعْدٌ مَرْحَباً وَ أَهْلاً أَنْعَمَ اللَّهُ بِکَ عَیْناً لَقَدْ شَهِدْتُ مِنْ ذَلِکَ الرَّجُلُ یَوْمَ أُحُدٍ مَشْهَداً مَا شَهِدْتُ مِنْ أَحَدٍ قَطُّ لَقَدْ رَأَیْتُنَا وَ قَدْ أَحْدَقَ اَلْمُشْرِکُونَ بِنَا مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَسْطَنَا وَ الْکَتَائِبَ تَطْلُعُ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص یَرْمِی بِبَصَرِهِ فِی النَّاسِ یتوسمهم وَ یَقُولُ مَنْ لِهَذِهِ الْکَتِیبَهِ کُلَّ ذَلِکَ یَقُولُ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ کُلُّ ذَلِکَ یَرُدُّ الْکَتِیبَهِ فَمَا أَنْسَی آخِرِ مَرَّهٍ قَالَهَا فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قُمْ

وَ أَبْشِرْ بِالْجَنَّهِ فَقَامَ وَ قُمْتُ عَلَی أَثَرِهِ یَعْلَمَ اللَّهُ أَنِّی أَطْلُبُ مِثْلَ مَا یُطْلَبُ یَوْمَئِذٍ مِنْ الشَّهَادَهِ فَخُضْنَا حَوْمَتَهُمْ حَتَّی رَجَعْنَا فِیهِمْ الثَّانِیَهَ فَأَصَابُوهُ رَحِمَهُ اللَّهُ وَ وَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنِّی کُنْتُ أَصَبْتَ یَوْمَئِذٍ مَعَهُ وَ لَکِنْ أَجْلِ { 1) الواقدی:«أجلی استأخر». } اسْتَأْخَرَ ثُمَّ دَعَا مَنْ سَاعَتِهِ بِسَهْمِهِ فَأَعْطَاهُ وَ فَضْلِهِ وَ قَالَ اخْتَرْ فِی الْمَقَامِ عِنْدَنَا أَوْ الرُّجُوعُ إِلَی أَهْلِکَ فَقَالَ بِلاَلٌ إِنَّهُ یُسْتَحَبُّ الرُّجُوعِ فَرَجَعَ.

فَقَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ أَشْهَدُ لَرَأَیْتَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَاقِفاً عَلَی اَلْمُزَنِیِّ وَ هُوَ مَقْتُولٌ وَ هُوَ یَقُولُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْکَ فَإِنِّی عَنْکَ رَاضٍ ثُمَّ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص قَامَ عَلَی قَدَمَیْهِ وَ قَدْ نَالَهُ ع مِنْ أَلَمِ الْجَرَاحِ مَا نَالَهُ وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّ الْقِیَامَ یَشُقُّ عَلَیْهِ عَلَی قَبْرِهِ حَتَّی وُضِعَ فِی لَحْدِهِ وَ عَلَیْهِ بُرْدَهٌ لَهَا أَعْلاَمٌ حُمْرِ فَمَدَّ رَسُولُ اللَّهِ ص الْبُرْدَهَ عَلَی رَأْسِهِ فخمره وَ أَدْرَجَهُ فِیهَا طُولاً فَبَلَغَتْ نِصْفِ سَاقَیْهِ فَأَمَرَنَا فَجَمَعَنَا الْحَرْمَلُ فَجَعَلْنَاهُ عَلَی رِجْلَیْهِ وَ هُوَ فِی لَحْدِهِ ثُمَّ انْصَرَفَ فَمَا حَالُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَمُوتَ عَلَیْهَا وَ أَلْقَی اللَّهُ عَلَیْهَا مِنَ حَالٍ اَلْمُزَنِیِّ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ قَدْ خَاصَمَ إِلَیْهِ یَتِیمٌ مِنْ اَلْأَنْصَارِ أَبَا لُبَابَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ فَطَلَبَ بَیْنَهُمَا فَقَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص لِأَبِی لُبَابَهَ فَجَزِعَ الْیَتِیمِ عَلَی الْعَذْقُ فَطَلَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْعَذْقُ إِلَی أَبِی لُبَابَهَ لِلْیَتِیمِ فَأَبَی أَنْ یَدْفَعَهُ إِلَیْهِ فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ لِأَبِی لُبَابَهَ ادْفَعْهُ إِلَیْهِ وَ لَکَ عَذْقٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَأَبَی أَبُو لُبَابَهَ وَ قَالَ ثَابِتِ { 2) کذا فی الإستیعاب 1:203. } بْنِ أَبِی الدحداحه یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ رَأَیْتَ إِنْ أَعْطَیْتَ الْیَتِیمِ عَذْقِهِ مِنْ مَالِی قَالَ لَکَ بِهِ عَذْقٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَذَهَبَ ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه فَاشْتَرَی مِنْ أَبِی لُبَابَهَ ذَلِکَ الْعِذْقَ بِحَدِیقَهٍ نَخْلٍ ثُمَّ رَدَّ الْعَذْقُ إِلَی الْغُلاَمِ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص رُبَّ عَذْقٌ مُذَلَّلٌ { 1) العذق بالفتح:النخله.و بالکسر:العرجون بما فیه من الشماریخ،و قد ورد هذا الحدیث فی اللسان«عذق». } لاِبْنِ الدحداحه فِی اَلْجَنَّهِ فَکَانَتْ تُرْجَی لَهُ الشَّهَادَهُ بِذَلِکَ الْقَوْلِ فَقُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یَقْبَلُ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ فَارِساً یَجُرُّ قَنَاهٍ لَهُ طَوِیلَهٍ فَیَطْعَنُ عَمْرِو بْنِ مُعَاذٍ فَأَنْفَذَهُ وَ یَمْشِی عَمْرِو إِلَیْهِ حَتَّی غَلَبَ فَوَقَعَ لِوَجْهِهِ قَالَ یَقُولُ ضِرَارٍ لاَ تعدمن رَجُلاً زَوَّجَکِ مِنَ الْحُورِ الْعِینِ وَ کَانَ یَقُولُ زَوَّجْتُ یَوْمَ أَحَدَ عَشْرَهَ مِنَ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ الْحُورُ الْعِینُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَسَأَلْتُ شُیُوخِ الْحَدِیثِ هَلْ قُتِلَ عَشَرَهَ قَالُوا مَا بَلَغْنَا أَنَّهُ قَتَلَ إِلاَّ ثَلاَثَهً وَ لَقَدْ ضَرَبَ یَوْمَئِذٍ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ حِینَ جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ تِلْکَ الْجَوْلَهَ بِالْقَنَاهِ وَ قَالَ یَا اِبْنَ الْخَطَّابِ إِنَّهَا نِعْمَهً مَشْکُورَهً مَا کُنْتُ لِأَقْتُلَکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضِرَارٍ یُحْدِثُ بَعْدَ وَ یَذْکُرُ وَقْعَهِ أُحُدٍ وَ یَذْکُرُ اَلْأَنْصَارِ فیترحم عَلَیْهِمْ وَ یُذْکَرُ غناءهم فِی اَلْإِسْلاَمِ وَ شجاعتهم وَ إِقْدَامِهِمْ عَلَی الْمَوْتِ ثُمَّ یَقُولُ لَقَدْ قُتِلَ أَشْرَافُ قَوْمِی بِبَدْرٍ فَأَقُولُ مَنْ قَتَلَ أَبَا الْحَکَمِ فَیُقَالُ { 2) الواقدی:«فقال». } اِبْنُ عَفْرَاءُ مَنْ قَتَلَ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ فَیُقَالُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافٍ مَنْ قَتَلَ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَیُقَالُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ مِنْ قَتَلَ فُلاَنَ بْنَ فُلاَنٍ فَیُسَمِّی لِی مِنَ اَلْأَنْصَارِ مِنْ أَسَرَّ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو فَیُقَالُ مَالِکِ بْنِ الدخشم فَلَمَّا خَرَجْنَا إِلَی أَحَدٍ وَ أَنَا أَقُولُ إِنَّ قَامُوا فِی صَیَاصِیهِمْ فَهِیَ مَنِیعَهٌ لاَ سَبِیلَ لَنَا إِلَیْهِمْ نُقِیمُ أَیَّاماً ثُمَّ نَنْصَرِفْ وَ إِنْ خَرَجُوا إِلَیْنَا مِنْ صَیَاصِیهِمْ أَصَبْنَا مِنْهُمْ فَإِنَّ مَعَنَا عَدَداً أَکْثَرَ مِنْ عَدَدِهِمْ وَ نَحْنُ قَوْمٌ موتورون خَرَجْنَا بِالظَّعْنِ یذکرننا قَتْلَی بَدْرٍ وَ مَعَنَا کُرَاعٍ وَ لاَ کُرَاعٍ مَعَهُمْ وَ سلاحنا أَکْثَرَ مِنْ سِلاَحَهُمْ فَقُضِیَ لَهُمْ أَنْ خَرَجُوا فَالْتَقَیْنَا فَوَ اللَّهِ مَا قُمْنَا لَهُمْ حَتَّی هَزَمَنَا وَ انکشفنا مُوَلِّینَ فَقُلْتُ

فِی نَفْسِی هَذِهِ أَشَدُّ مِنْ وَقْعَهِ بَدْرٍ وَ جُعِلْتُ أَقُولُ لِخَالِدِ بْنِ الْوَلِیدِ کُرٍّ عَلَی الْقَوْمِ فَیَقُولُ وَ تَرَی وَجْهاً نَکِرَ فِیهِ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی الْجَبَلِ الَّذِی کَانَ عَلَیْهِ الرُّمَاهِ خَالِیاً فَقُلْتُ یَا أَبَا سُلَیْمَانَ انْظُرْ وَرَاءَکَ فَعَطَفَ عِنَانَ فَرَسِهِ وَ کَرَّرْنَا مَعَهُ فَانْتَهَیْنَا إِلَی الْجَبَلِ فَلَمْ نَجِدْ عَلَیْهِ أَحَداً لَهُ بَالُ وَجَدْنَا نفیرا فأصبناهم ثُمَّ دَخَلْنَا الْعَسْکَرِ وَ الْقَوْمُ غَارُّونَ یَنْتَبِهُونَ عَسْکَرِنَا فأقحمنا الْخَیْلِ عَلَیْهِمْ فتطایروا فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ وَضَعْنَا السُّیُوفُ فِیهِمْ حَیْثُ شِئْنَا وَ جُعِلْتُ أَطْلُبُ الْأَکَابِرِ مِنَ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ قَتَلَهِ الْأَحِبَّهِ فَلاَ أَرَی أَحَداً هَرَبُوا فَمَا کَانَ حَلَبَ نَاقَهً حَتَّی تَدَاعَتْ اَلْأَنْصَارِ بَیْنَهَا فَأَقْبَلَتْ فخالطونا وَ نَحْنُ فُرْسَانِ فَصَبَرْنَا لَهُمْ وَ صَبَرُوا لَنَا وَ بَذَلُوا أَنْفُسَهُمْ حَتَّی عَقَرُوا فَرَسِی وَ تَرَجَّلْتَ فَقَتَلْتُ مِنْهُمْ عَشَرَهٌ وَ لَقِیتُ مِنْ رَجُلٍ مِنْهُمْ الْمَوْتَ النَّاقِعُ حَتَّی وَجَدْتُ رِیحَ الدَّمُ وَ هُوَ مُعَانِقِی مَا یُفَارِقُنِی حَتَّی أَخَذَتْهُ الرِّمَاحِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَوَقَعَ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَکْرَمَهُمْ بِیَدِی وَ لَمْ یُهَنِّی بِأَیْدِیهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ مِنْ لَهُ عِلْمٌ بذکوان بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ عَلِیٌّ ع أَنَا رَأَیْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَارِساً یَرْکُضُ فِی أَثَرِهِ حَتَّی لَحِقَهُ وَ هُوَ یَقُولُ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ فَحَمَلَ عَلَیْهِ فَرَسِهِ وَ ذَکْوَانَ رَاجِلٍ فَضَرَبَهُ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عِلاَجٍ فَقَتَلَهُ فَأَهْوَیْتُ إِلَی الْفَارِسِ فَضَرَبْتُ رِجْلَهُ بِالسَّیْفِ حَتَّی قَطَعْتَهَا مِنْ نِصْفِ الْفَخِذِ ثُمَّ طَرَحَتْهُ عَنْ فَرَسِهِ فذففت عَلَیْهِ وَ إِذَا هُوَ أَبُو الْحَکَمِ بْنُ أَخْنَسِ بْنِ شَرِیقٍ بْنِ عِلاَجٍ بْنِ عَمْرِو بْنُ وَهْبٍ الثَّقَفِیِّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عَلِیٌّ ع لَمَّا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ وَ جَالَ النَّاسِ تِلْکَ الْجَوْلَهَ أَقْبَلَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ هُوَ دَارِعٌ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ مَا یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ وَ هُوَ یَقُولُ یَوْمٌ بِیَوْمِ بَدْرٍ فَیَعْرِضُ لَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَقَتَلَهُ أُمَیَّهُ قَالَ عَلِیٌّ ع وَ أَصْمُدُ لَهُ فَأَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ عَلَی هَامَتِهِ وَ عَلَیْهِ بَیْضَهٍ وَ تَحْتَ الْبَیْضَهِ مِغْفَرٌ فَنَبَا سَیْفِی

وَ کُنْتُ رَجُلاً قَصِیراً وَ یَضْرِبُنِی بِسَیْفِهِ فأتقی بالدرقه فلحج سَیْفَهُ فَأَضْرِبُهُ وَ کَانَتْ دِرْعُهُ مُشَمَّرَهً فَأَقْطَعُ رِجْلَیْهِ فَوَقَعَ وَ جَعَلَ یُعَالِجُ سَیْفَهُ حَتَّی خَلَّصَهُ مِنْ الدرقه وَ جَعَلَ یناوشنی وَ هُوَ بَارِکْ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی فَتْقٍ تَحْتَ إِبْطِهِ فأحش فِیهِ بِالسَّیْفِ فَمَالَ فَمَاتَ وَ انْصَرَفَتْ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ فِی یَوْمِ أُحُدٍ انْتَمَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ أَنَا ابْنُ الْعَوَاتِکِ وَ قَالَ أَیْضاً أَنَا اَلنَّبِیُّ لاَ کَذِبٌ أَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَیْنَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَوْمَئِذٍ فِی رَهْطٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ قُعُودٌ مَرَّ بِهِمْ أَنَسُ بْنُ النَّضْرِ بْنِ ضَمْضَمٍ عَمُّ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ فَقَالَ مَا یُقْعِدُکُمْ قَالُوا قَتْلِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ فَمَا تَصْنَعُونَ بِالْحَیَاهِ بَعْدَهُ قُومُوا فَمُوتُوا عَلَی مَا مَاتَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَامَ فجالد بِسَیْفِهِ حَتَّی قُتِلَ فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یَبْعَثَهُ اللَّهُ أُمَّهً وَحْدَهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَجَدَ بِهِ سَبْعُونَ ضَرْبَهً فِی وَجْهِهِ مَا عَرَفَ حَتَّی عَرَفْتُهُ أُخْتَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ مَالِکَ بْنَ الدخشم مَرَّ عَلَی خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ بْنِ زُهَیْرٍ یَوْمَئِذٍ وَ هُوَ قَاعِدٌ وَ فِی حَشَوْتَهُ { 1) حشوه البطن:«أمعاؤه. } ثَلاَثَهَ عَشَرَ جُرْحاً کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مَقْتَلِ فَقَالَ لَهُ مَالِکُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ قَالَ خَارِجَهَ فَإِنْ کَانَ مُحَمَّدٌ قَدْ قُتِلَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیَّ لاَ یُقْتَلُ وَ لاَ یَمُوتُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً قَدْ بَلَّغَ رِسَالَهَ رَبِّهِ فَاذْهَبْ أَنْتَ فَقَاتَلَ عَنْ دِینِکَ.

قَالَ وَ مَرَّ مَالِکِ بْنِ الدخشم أَیْضاً عَلَی سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ وَ بِهِ اثْنَا عَشَرَ جُرْحاً کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مَقْتَلِ فَقَالَ أَ عَلِمْتَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ فَقَالَ سَعْدٌ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ بَلَّغَ رِسَالَهَ رَبِّهِ فَقَاتَلَ أَنْتَ عَنْ دِینِکَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ الْمَازِنِیِّ أَخُو بَنِی النَّجَّارِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ مِنْ رَجُلٍ یَنْظُرُ مَا فَعَلَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ أَ فِی الْأَحْیَاءِ هُوَ أَمْ فِی الْأَمْوَاتِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ أَنَا أَنْظُرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا فَعَلَ فَنَظَرَ فَوَجَدَهُ جَرِیحاً فِی الْقَتْلَی وَ بِهِ رَمَقٌ فَقَالَ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِی أَنْ أَنْظُرَ فِی الْأَحْیَاءِ أَنْتَ أَمْ فِی الْأَمْوَاتِ قَالَ أَنَا فِی الْأَمْوَاتِ فَأَبْلَغَ رَسُولِ اللَّهِ مِنِّی السَّلاَمَ وَ قُلْ لَهُ إِنَّ سَعْدَ بْنُ الرَّبِیعِ یَقُولُ جَزَاکَ اللَّهُ خَیْراً عَنَّا مَا جَزَی نَبِیّاً عَنْ أُمَّتِهِ وَ أَبْلِغْ قَوْمَکَ السَّلاَمُ عَنِّی وَ قُلْ لَهُمْ إِنَّ سَعْدَ بْنُ الرَّبِیعِ یَقُولُ لَکُمْ لاَ عُذْرَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَنَّ یَخْلُصَ إِلَی نَبِیِّکُمْ وَ مِنْکُمْ عَیْنٌ تَطْرِفُ قَالَ فَلَمْ أَبْرَحْ عِنْدَهُ حَتَّی مَاتَ ثُمَّ جِئْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرْتُهُ فَقَالَ اللَّهُمَّ ارْضَ عَنْ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمَّارٍ عَنِ اَلْحَارِثِ بْنِ الْفُضَیْلِ الْخَطْمِیُّ قَالَ أَقْبَلَ ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه یَوْمَئِذٍ وَ اَلْمُسْلِمُونَ أَوْزَاعٌ قَدْ سُقِطَ فِی أَیْدِیهِمْ فَجَعَلَ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ إِلَیَّ إِلَیَّ أَنَا ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه إِنْ کَانَ مُحَمَّدٌ قَدْ قُتِلَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ قَاتَلُوا عَنْ دِینِکُمْ فَإِنَّ اللَّهَ مظهرکم وَ نَاصِرُکُمْ فَنَهَضَ إِلَیْهِ نَفَرٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَجَعَلَ یَحْمِلُ بِمَنْ مَعَهُ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَدْ وَقَفْتُ لَهُمْ کَتِیبَهٍ خَشْنَاءَ { 1) کتیبه خشناء:کثیره السلاح. } فِیهَا رُؤَسَاؤُهُمْ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ وَ جَعَلُوا یناوشونهم ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ بِالرُّمْحِ فَطَعَنَهُ فَأَنْفَذَهُ فَوَقَعَ مَیِّتاً وَ قُتِلَ مَنْ کَانَ مَعَهُ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَیُقَالُ إِنَّ هَؤُلاَءِ آخِرُ مَنْ قُتِلَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ. و قال عبد اللّه بن الزبعری یذکر یوم أحد ألا ذرفت من مقلتیک دموع و قد بان فی حبل الشباب قطوع { 2) سیره ابن هشام 3:104-106،و فیه:«من حبل الشباب». }

و شط بمن تهوی المزار و فرقت

و قال ابن الزبعری أیضا من قصیده مشهوره و هی

یا غراب البین أ سمعت فقل

فقتلنا النصف من ساداتهم

قلت کثیر من الناس یعتقدون أن هذا البیت لیزید بن معاویه و هو قوله لیت أشیاخی و قال من أکره التصریح باسمه هذا البیت لیزید فقلت له إنّما قاله یزید متمثلا لما حمل إلیه رأس الحسین ع و هو لابن الزبعری فلم تسکن نفسه إلی ذلک حتّی أوضحته له فقلت أ لا تراه یقول جزع الخزرج من وقع الأسل و الحسین ع لم تحارب عنه الخزرج و کان یلیق أن یقول جزع بنی هاشم من وقع الأسل فقال بعض من کان حاضرا لعله قاله فی یوم الحره فقلت المنقول أنّه أنشده لما حمل إلیه رأس الحسین ع و المنقول أنّه شعر ابن الزبعری و لا یجوز أن یترک المنقول إلی ما لیس بمنقول.

و علی ذکر هذا الشعر فإنی حضرت و أنا غلام بالنظامیه ببغداد فی بیت عبد القادر بن داود الواسطی المعروف بالمحب خازن دار الکتب بها و عنده فی البیت باتکین الرومی الذی ولی إربل أخیرا و عنده أیضا جعفر بن مکی الحاجب فجری ذکر یوم أحد و شعر ابن الزبعری هذا و غیره و أن المسلمین اعتصموا بالجبل فأصعدوا فیه و أن اللیل حال أیضا بین المشرکین و بینهم فأنشد ابن مکی بیتین لأبی تمام متمثلا لو لا الظلام و قله علقوا بها باتت رقابهم بغیر قلال { 1) روایه ابن هشام: *عللا تعلوهم بعد نهل* }

فلیشکروا جنح الظلام و دروذا

فهم لدروذ و الظلام موالی.

فقال باتکین لا تقل هذا و لکن قل وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّی إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الْأَمْرِ وَ عَصَیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراکُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الْآخِرَهَ ثُمَّ صَرَفَکُمْ عَنْهُمْ لِیَبْتَلِیَکُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْکُمْ وَ اللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ { 1) سوره آل عمران 152. } و کان باتکین مسلما و کان جعفر سامحه اللّه مغموصا علیه فی دینه.

تم الجزء الرابع عشر من شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید و یلیه الجزء الخامس عشر

تتمه الفصل الرابع فی قصه غزوه أحد

بسم الله الرحمن الرحیم { 1-1) ا:«و بک اعتمادی یا کریم». } و به ثقتی الحمد لله الواحد العدل { 1-1) ا:«و بک اعتمادی یا کریم». }

القول فی أسماء الذین تعاقدوا من قریش علی قتل رسول الله ص و ما أصابوه به فی المعرکه یوم الحرب

قال الواقدی

{ 3) قمیئه؛کسفینه،و هو عمرو بن قمیئه،ذکره صاحب تاج العروس،و قال:«شاعر؛و هو الذی کسر رباعیه النبیّ صلّی اللّه علیه و سلم یوم أحد». }

تعاقد من قریش علی قتل رسول الله ص عبد الله بن شهاب الزهری و ابن قمیئه { 4) کذا فی ا،و هو الوجه و الذی فی ب«و جنته»؛تحریف. } أحد بنی الحارث بن فهر و عتبه بن أبی وقاص الزهری و أبی بن خلف الجمحی فلما أتی خالد بن الولید من وراء المسلمین و اختلطت الصفوف و وضع المشرکون السیف فی المسلمین رمی عتبه بن أبی وقاص رسول الله ص بأربعه أحجار فکسر رباعیته و شجه فی وجهه حتی غاب حلق المغفر فی وجنتیه { 5) مغازی الواقدی ص 246 و ما بعدها. } و أدمی شفتیه { 6) أشظی رباعیته:کسرها. } .

قال الواقدی و قد روی أن عتبه أشظی { } باطن رباعیته السفلی قال و الثبت عندنا أن الذی رمی وجنتی رسول الله ص ابن قمیئه و الذی رمی شفته و أصاب رباعیته عتبه بن أبی وقاص .

قال الواقدی أقبل ابن قمیئه یومئذ و هو یقول دلونی علی محمد فو الذی یحلف به لئن رأیته لأقتلنه فوصل إلی رسول الله ص فعلاه بالسیف و رماه عتبه

بن أبی وقاص فی الحال التی جلله ابن قمیئه فیها السیف و کان ع فارسا و هو لابس درعین مثقل بهما فوقع رسول الله ص عن الفرس فی حفره کانت أمامه.

قال الواقدی أصیب رکبتاه جحشتا لما { 1) الجحش:الخدش،أو فوقه. } وقع فی تلک الحفره و کانت هناک حفر حفرها أبو عامر الفاسق کالخنادق للمسلمین و کان رسول الله ص واقفا علی بعضها و هو لا یشعر { 2) الواقدی:«و لا یشعر به». } فجحشت رکبتاه و لم یصنع سیف ابن قمیئه شیئا إلا وهز { 3) کذا فی الواقدی.و یقال:وهزه،أی ضربه بثقل یده،و فی الأصول:«و هن»تحریف. } الضربه بثقل السیف فقد وقع رسول الله ص ثم انتهض و طلحه یحمله من ورائه و علی ع آخذ بیدیه حتی استوی قائما .

قال الواقدی فحدثنی الضحاک بن عثمان عن حمزه بن سعید عن أبی بشر المازنی قال حضرت یوم أحد و أنا غلام فرأیت ابن قمیئه علا رسول الله ص بالسیف و رأیت رسول الله ص وقع علی رکبتیه فی حفره أمامه حتی تواری فی الحفره فجعلت أصیح و أنا غلام حتی رأیت الناس ثابوا إلیه.

قال فأنظر إلی طلحه بن عبید الله آخذا بحضنه حتی قام .

قال الواقدی و یقال إن الذی شج رسول الله ص فی جبهته ابن شهاب و الذی أشظی رباعیته و أدمی شفتیه عتبه بن أبی وقاص و الذی أدمی وجنتیه حتی غاب الحلق فیهما ابن قمیئه

و إنه سال الدم من الشجه التی فی جبهته حتی أخضل لحیته و کان سالم مولی أبی حذیفه یغسل الدم عن وجهه و رسول الله ص یقول کیف یفلح قوم فعلوا هذا بنبیهم و هو یدعوهم إلی الله تعالی فأنزل الله تعالی قوله لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ أَوْ یُعَذِّبَهُمْ { 4) سوره آل عمران 128. } الآیه .

قال الواقدی و روی سعد بن أبی وقاص قال { 1) الواقدی:«سمعته یقول:اشتد...». } قال رسول الله ص یومئذ اشتد غضب الله علی قوم دموا فا رسول الله ص اشتد غضب الله علی قوم دموا وجه رسول الله اشتد غضب الله علی رجل قتله رسول الله ص قال سعد فلقد شفانی من عتبه أخی دعاء رسول الله ص و لقد حرصت علی قتله حرصا ما حرصت علی شیء قط و إن کان ما علمت لعاقا بالوالد سیئ الخلق و لقد تخرقت صفوف المشرکین مرتین أطلب أخی لأقتله و لکنه راغ منی روغان الثعلب فلما کان الثالثه قال رسول الله ص یا عبد الله ما ترید أ ترید أن تقتل نفسک فکففت فقال رسول الله ص اللهم لا تحولن الحول علی أحد منهم قال سعد فو الله ما حال الحول علی أحد ممن رماه أو جرحه .

مات عتبه و أما ابن قمیئه فاختلف فیه [فقائل یقول قتل فی المعرک

و]

{ 2) من الواقدی.و المعرک و المعترک:موضع القتال. } قائل [یقول]

{ 2) من الواقدی.و المعرک و المعترک:موضع القتال. } إنه رمی بسهم فی ذلک الیوم فأصاب مصعب بن عمیر فقتله فقال خذها و أنا ابن قمیئه فقال رسول الله ص أقمأه الله فعمد إلی شاه یحتلبها فتنطحه بقرنها و هو معتلقها { 4) أنساب الأشراف 1:319. } فقتلته فوجد میتا بین الجبال لدعوه رسول الله ص و کان عدو الله رجع إلی أصحابه فأخبرهم أنه قتل محمدا .

قال و ابن قمیئه رجل من بنی الأدرم من بنی فهر .

و زاد البلاذری فی الجماعه التی تعاهدت و تعاقدت علی قتل رسول الله ص یوم أحد عبد الله بن حمید بن زهیر بن الحارث بن أسد بن عبد العزی بن قصی { } .

قال و ابن شهاب الذی شج رسول الله ص فی جبهته هو عبد الله

بن شهاب الزهری جد الفقیه المحدث محمد بن مسلم بن عبید الله بن عبد الله بن شهاب { 1) أنساب الأشراف 1:319. } و کان ابن قمیئه أدرم ناقص الذقن و لم یذکر اسمه و لا ذکره الواقدی أیضا.

قلت سألت النقیب أبا جعفر عن اسمه فقال عمرو فقلت له أ هو عمرو بن قمیئه الشاعر قال لا هو غیره فقلت له ما بال بنی زهره فی هذا الیوم فعلوا الأفاعیل برسول الله ص و هم أخواله ابن شهاب و عتبه بن أبی وقاص فقال یا ابن أخی حرکهم أبو سفیان و هاجهم علی الشر لأنهم رجعوا یوم بدر من الطریق إلی مکه فلم یشهدوها فاعترض عیرهم و منعهم عنها و أغری بها سفهاء أهل مکه فعیروهم برجوعهم و نسبوهم إلی الجبن و إلی الإدهان فی أمر محمد ص و اتفق أنه کان فیهم مثل هذین الرجلین فوقع منهما یوم أحد ما وقع.

قال البلاذری مات عتبه یوم أحد من وجع ألیم أصابه فتعذب به و أصیب ابن قمیئه فی المعرکه و قیل نطحته عنز فمات.

قال و لم یذکر الواقدی ابن شهاب کیف مات و أحسب ذلک بالوهم منه.

قال و حدثنی بعض قریش أن أفعی نهشت عبد الله بن شهاب فی طریقه إلی مکه فمات قال و سألت بعض بنی زهره عن خبره فأنکروا أن یکون رسول الله ص دعا علیه أو یکون شج رسول الله ص و قالوا إن الذی شجه فی وجهه عبد الله بن حمید الأسدی { 2) أنساب الأشراف 1:324. } .

فأما عبد الله بن حمید الفهری فإن الواقدی و إن لم یذکره فی الجماعه الذین

تعاقدوا علی قتل رسول الله ص إلا أنه قد ذکر کیفیه قتله.

قال الواقدی و یقبل عبد الله بن حمید بن زهیر حین رأی رسول الله ص علی تلک الحال یعنی سقوطه من ضربه ابن قمیئه یرکض فرسه مقنعا فی الحدید یقول أنا ابن زهیر دلونی علی محمد فو الله لأقتلنه أو لأموتن دونه فتعرض { 1) ا و الواقدی:«لیعرض». } له أبو دجانه فقال هلم إلی من یقی نفس محمد ص بنفسه فضرب فرسه فعرقبها فاکتسعت ثم علاه بالسیف و هو یقول خذها و أنا ابن خرشه حتی قتله و رسول الله ص ینظر إلیه و یقول اللهم ارض عن ابن خرشه کما أنا عنه راض .

هذه روایه الواقدی و بها قال البلاذری إن عبد الله بن حمید قتله أبو دجان ه { 2) أنساب الأشراف 1:324. } .

فأما محمد بن إسحاق فقال إن الذی قتل عبد الله بن حمید علی بن أبی طالب ع { 3) سیره ابن هشام 3:82. } و به قالت الشیعه .

و روی الواقدی و البلاذری أن قوما قالوا إن عبد الله بن حمید هذا قتل یوم بدر .

فالأول الصحیح أنه قتل یوم أحد

و قد روی کثیر من المحدثین أن رسول الله ص قال لعلی ع حین سقط ثم أقیم اکفنی هؤلاء لجماعه قصدت نحوه فحمل علیهم فهزمهم و قتل منهم عبد الله بن حمید من بنی أسد بن عبد العزی ثم حملت علیه طائفه أخری فقال له اکفنی هؤلاء فحمل علیهم فانهزموا من بین یدیه و قتل منهم أمیه بن أبی حذیفه بن المغیره المخزومی .

قال فأما أبی بن خلف فروی الواقدی أنه أقبل یرکض فرسه حتی إذا دنا من رسول الله ص اعترض له ناس من أصحابه لیقتلوه فقال لهم استأخروا

عنه ثم قام إلیه و حربته فی یده فرماه بها بین سابغه البیضه و الدرع { 1) الدرع السابغه:التی تجرها فی الأرض و علی کعبیک طولا و سعه،و تسبغه البیضه:ما توصل به البیضه من حلق الدروع فتستر العنق. } فطعنه هناک فوقع عن فرسه فانکسر ضلع من أضلاعه و احتمله قوم من المشرکین ثقیلا { 2) ثقیلا:مشرفا علی الموت. } حتی ولوا قافلین فمات فی الطریق و قال و فیه أنزلت وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی { 3) سوره الأنفال 17. } قال یعنی قذفه إیاه بالحربه .

قال الواقدی و حدثنی یونس بن محمد الظفری عن عاصم بن عمر عن عبد الله بن کعب بن مالک عن أبیه قال کان أبی بن خلف قدم فی فداء ابنه و کان أسر یوم بدر فقال یا محمد إن عندی فرسا لی أعلفها فرقا { 4) الفرق،بسکون الراء و بفتحها:مکیال ضخم لأهل المدینه معروف. } من ذره کل یوم لأقتلک علیها فقال رسول الله ص بل أنا أقتلک علیها إن شاء الله تعالی .

و یقال إن أبیا إنما قال ذلک بمکه فبلغ رسول الله ص بالمدینه کلمته فقال بل أنا أقتله علیها إن شاء الله .

قال و کان رسول الله ص فی القتال لا یلتفت وراءه فکان یوم أحد یقول لأصحابه إنی أخشی أن یأتی أبی بن خلف من خلفی فإذا رأیتموه فآذنونی و إذا بأبی یرکض علی فرسه و قد رأی رسول الله ص فعرفه فجعل یصیح بأعلی صوته یا محمد لا نجوت إن نجوت فقال القوم یا رسول الله ما کنت صانعا حین یغشاک أبی فاصنع فقد جاءک و إن شئت عطف علیه بعضنا فأبی رسول الله ص و دنا أبی فتناول رسول الله ص الحربه من الحارث بن الصمه ثم انتفض کما ینتفض البعیر قال فتطایرنا

عنه تطایر الشعاریر { 1) الشعاریر:الذباب. } و لم یکن أحد یشبه رسول الله ص إذا جد الجد ثم طعنه بالحربه فی عنقه و هو علی فرسه لم یسقط إلا أنه خار کما یخور الثور فقال له أصحابه أبا عامر و الله ما بک بأس و لو کان هذا الذی بک بعین أحدنا ما ضره قال و اللات و العزی لو کان الذی بی بأهل ذی المجاز لماتوا کلهم أجمعون أ لیس قال لأقتلنه فاحتملوه و شغلهم ذلک عن طلب رسول الله ص حتی التحق { 2) ا و الواقدی:«لحق». } بعظم أصحابه فی الشعب

قال الواقدی و یقال إنه تناول الحربه من الزبیر بن العوام قال و یقال إنه لما تناول الحربه من الزبیر حمل أبی علی رسول الله ص لیضربه بالسیف فاستقبله مصعب بن عمیر حائلا بنفسه بینهما و إن مصعبا ضرب بالسیف أبیا فی وجهه و أبصر رسول الله ص فرجه من بین سابغه البیضه و الدرع فطعنه هناک فوقع و هو یخور .

قال الواقدی و کان عبد الله بن عمر یقول مات أبی بن خلف ببطن رابغ { 3) بطن رابغ:واد من دون الجحفه،قال الواقدی:هو علی عشره أمیال من مکّه.یاقوت. } منصرفهم إلی مکه قال فإنی لأسیر ببطن رابغ بعد ذلک و قد مضی هوی من اللیل إذا نار تأجج فهبتها و إذا رجل یخرج منها فی سلسله یجتذبها یصیح العطش و إذا رجل یقول لا تسقه فإن هذا قتیل رسول الله ص هذا أبی بن خلف فقلت ألا سحقا و یقال إنه مات بسرف { 4) سرف،ککتف:موضع علی سبعه أمیال من مکّه،تزوج به رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم میمونه بنت الحارث،و هناک بنی بها؛و هناک توفیت-یاقوت. }

القول فی الملائکه نزلت بأحد و قاتلت أم لا

قال الواقدی حدثنی الزبیر بن سعید عن عبد الله بن الفضل قال أعطی رسول الله ص مصعب بن عمیر اللواء فقتل فأخذه ملک فی صوره مصعب فجعل رسول الله ص یقول له فی آخر النهار تقدم یا مصعب فالتفت إلیه الملک فقال لست بمصعب فعرف رسول الله ص أنه ملک أید به.

قال الواقدی سمعت أبا معشر یقول مثل ذلک.

قال و حدثتنی عبیده بنت نائل عن عائشه بنت سعد بن أبی وقاص عنه قال لقد رأیتنی أرمی بالسهم یومئذ فیرده عنی رجل أبیض حسن الوجه لا أعرفه حتی کان بعد فظننت أنه ملک.

قال الواقدی و حدثنی إبراهیم بن سعد عن أبیه عن جده سعد بن أبی وقاص قال رأیت ذلک الیوم رجلین علیهما ثیاب بیض أحدهما عن یمین رسول الله ص و الآخر عن شماله یقاتلان أشد القتال ما رأیتهما قبل و لا بعد.

قال و حدثنی عبد الملک بن سلیمان عن قطن بن وهب عن عبید بن عمیر قال لما رجعت قریش من أحد جعلوا یتحدثون فی أندیتهم بما ظفروا یقولون لم نر الخیل البلق و لا الرجال البیض الذین کنا نراهم یوم بدر .

قال و قال عبید بن عمیر { 1) فی ا«عبید اللّه»؛تحریف و التصویب عن ب. } لم تقاتل الملائکه یوم أحد .

قال الواقدی و حدثنی ابن أبی سبره عن عبد المجید بن سهیل عن عمر بن الحکم قال لم یمد رسول الله ص یوم أحد بملک واحد و إنما کانوا یوم بدر .

قال و مثله عن عکرمه .

قال و قال مجاهد حضرت الملائکه یوم أحد و لم تقاتل و إنما قاتلت یوم بدر .

قال و روی عن أبی هریره أنه قال وعدهم الله أن یمدهم لو صبروا فلما انکشفوا لم تقاتل الملائکه یومئذ

القول فی مقتل حمزه بن عبد المطلب رضی الله عنه

قال الواقدی کان وحشی عبدا لابنه الحارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف و یقال کان لجبیر بن مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف فقالت له ابنه الحارث إن أبی قتل یوم بدر فإن أنت قتلت أحد الثلاثه فأنت حر محمد و علی بن أبی طالب و حمزه { 1) کذا فی ا،و هو الوجه،و فی ب«أو»تحریف. } بن عبد المطلب فإنی لا أری فی القوم کفؤا لأبی غیرهم فقال وحشی أما محمد فقد علمت أنی لا أقدر علیه و أن أصحابه لن یسلموه و أما حمزه فو الله لو وجدته نائما ما أیقظته من هیبته و أما علی فألتمسه قال وحشی فکنت یوم أحد ألتمسه فبینا أنا فی طلبه طلع علی فطلع رجل حذر مرس { 2) المرس:الذی قد مارس الأمور و عالجها. } کثیر الالتفات فقلت ما هذا بصاحبی الذی ألتمس إذ رأیت حمزه یفری الناس فریا فکمنت له إلی صخره و هو مکبس له کتیت { 3) الکتیت:صوت فی صدر الرجل کصوت البکر من شده الغیظ. } فاعترض له سباع بن أم نیار و کانت أمه ختانه بمکه مولاه لشریف بن علاج بن عمرو بن وهب الثقفی و کان سباع یکنی أبا نیار فقال له حمزه و أنت أیضا یا ابن مقطعه البظور ممن یکثر علینا هلم إلی فاحتمله حتی إذا برقت قدماه رمی به فبرک علیه فشحطه شحط الشاه ثم أقبل علی مکبا حین رآنی فلما

بلغ المسیل وطئ علی جرف فزلت قدمه فهززت حربتی حتی رضیت منها فأضرب بها فی خاصرته حتی خرجت من مثانته و کر علیه طائفه من أصحابه فأسمعهم یقولون أبا عماره فلا یجیب فقلت قد و الله مات الرجل و ذکرت هندا و ما لقیت علی أبیها و عمها و أخیها و انکشف عنه أصحابه حین أیقنوا بموته و لا یرونی فأکر علیه فشققت بطنه فاستخرجت کبده فجئت بها إلی هند بنت عتبه فقلت ما ذا لی إن قتلت قاتل أبیک قالت سلنی فقلت هذه کبد حمزه فمضغتها ثم لفظتها فلا أدری لم تسغها أو قذرتها فنزعت ثیابها و حلیها فأعطتنیه ثم قالت إذا جئت مکه فلک عشره دنانیر ثم قالت أرنی مصرعه فأریتها مصرعه فقطعت مذاکیره و جدعت أنفه و قطعت أذنیه ثم جعلت ذلک مسکتین { 1) المسکه،بالتحریک:الأسوره.و المعضد:الدملج،و الخدمه،بالتحریک:الخلخال. } و معضدین و خدمتین حتی قدمت بذلک مکه و قدمت بکبده أیضا معها.

قال الواقدی و حدثنی عبد الله بن جعفر عن ابن أبی عون عن الزهری عن عبید الله بن عدی بن الخیار قال غزونا الشام فی زمن عثمان بن عفان فمررنا بحمص { 2) حمص:مدینه معروفه فی بلاد الشام. } بعد العصر فقلنا وحشی فقیل لا تقدرون علیه هو الآن یشرب الخمر حتی یصبح فبتنا من أجله و إننا لثمانون رجلا فلما صلینا الصبح جئنا إلی منزله فإذا شیخ کبیر قد طرحت له زربیه { 3) الزربیه:النمرقه؛أو البساط الذی یتکأ علیه؛واحده زربی،و الجماعه زرابی. } قدر مجلسه فقلنا له أخبرنا عن قتل حمزه و عن قتل مسیلمه فکره ذلک و أعرض عنه فقلنا ما بتنا هذه اللیله إلا من أجلک فقال إنی کنت عبدا لجبیر بن مطعم بن عدی فلما خرج الناس إلی أحد دعانی فقال قد رأیت مقتل طعیمه بن عدی قتله حمزه بن عبد المطلب یوم بدر فلم تزل نساؤنا فی حزن

شدید إلی یومی هذا فإن قتلت حمزه فأنت حر فخرجت مع الناس و لی مزاریق { 1) المزاریق.جمع مزراق؛و هو الرمح القصیر. } کنت أمر بهند بنت عتبه فتقول إیه أبا دسمه اشف و اشتف فلما وردنا أحدا نظرت إلی حمزه یقدم الناس یهدهم هدا فرآنی و قد کمنت له تحت شجره فأقبل نحوی و تعرض له سباع الخزاعی فأقبل إلیه و قال و أنت أیضا یا ابن مقطعه البظور ممن یکثر علینا هلم إلی و أقبل نحوه حتی رأیت برقان رجلیه ثم ضرب به الأرض و قتله و أقبل نحوی سریعا فیعترض له جرف فیقع فیه و أزرقه بمزراق فیقع فی لبته حتی خرج من بین رجلیه فقتله و مررت بهند بنت عتبه فآذنتها فأعطتنی ثیابها و حلیها و کان فی ساقیها خدمتان من جزع ظفار { 2) ظفار کقطام:بلد بالیمن ینسب إلیه الجزع. } و مسکتان من ورق و خواتیم من ورق کن فی أصابع رجلیها فأعطتنی بکل ذلک و أما مسیلمه فإنا دخلنا حدیقه الموت یوم الیمامه فلما رأیته زرقته بالمزراق و ضربه رجل من الأنصار بالسیف فربک أعلم أینا قتله إلا أنی سمعت امرأه تصیح فوق جدار قتله العبد الحبشی قال عبید الله فقلت أ تعرفنی فأکر بصره علی و قال ابن عدی لعاتکه بنت العیص قلت نعم قال أما و الله ما لی بک عهد بعد أن دفعتک إلی أمک فی محفتک التی کانت ترضعک فیها و نظرت إلی برقان قدمیک حتی کأنه الآن.

و روی محمد بن إسحاق فی کتاب المغازی قال علت هند یومئذ صخره مشرفه و صرخت بأعلی صوتها نحن جزیناکم بیوم بدر

فشکر وحشی علی عمری

حتی ترم أعظمی فی قبری { 1) ترم أعظمی:تبلی. } .

قال فأجابتها هند بنت أثاثه بن المطلب بن عبد مناف خزیت فی بدر و غیر بدر

قال محمد بن إسحاق و من الشعر الذی ارتجزت به هند بنت عتبه یوم أحد شفیت من حمزه نفسی بأحد قال محمد بن إسحاق حدثنی صالح بن کیسان قال حدثت أن عمر بن الخطاب قال لحسان یا أبا الفریعه لو سمعت ما تقول هند و لو رأیت شرها قائمه علی صخره ترتجز بنا و تذکر ما صنعت بحمزه فقال حسان و الله إنی لأنظر إلی الحربه تهوی و أنا علی فارع یعنی أطمه فقلت و الله إن هذه لسلاح لیس بسلاح العرب و إذا بها تهوی إلی حمزه و لا أدری [و لکن]

{ 2) فی ابن هشام:«یا بنت وقاع». } أسمعنی بعض قولها أکفیکموها فأنشده عمر بعض ما قالت فقال حسان یهجوها أشرت لکاع و کان عادتها لؤما إذا أشرت مع الکفر { 3) سیره ابن هشام 3:43. }

أخرجت مرقصه إلی أحد

و قال أیضا یهجوها لمن سواقط ولدان مطرحه

فی أبیات کرهت ذکرها لفحشها.

قال و روی الواقدی عن صفیه بنت عبد المطلب قالت کنا قد رفعنا { 1) مرقصه،أی مرقصه بکرها،و رقص البعیر أسرع فی سیره.و فی الدیوان:«معنقه». } یوم أحد فی الآطام و معنا حسان بن ثابت و کان من أجبن الناس و نحن فی فارع فجاء نفر من یهود یرومون الأطم فقلت دونک یا ابن الفریعه فقال لا و الله لا أستطیع القتال و یصعد یهودی إلی الأطم فقلت شد علی یدی السیف ثم برئت ففعل فضربت

عنق الیهودی و رمیت برأسه إلیهم فلما رأوه انکشفوا قالت و إنی لفی فارع أول النهار مشرفه علی الأطم فرأیت المزراق فقلت أ و من سلاحهم المزاریق أ فلا أراه هوی إلی أخی و لا أشعر ثم خرجت آخر النهار حتی جئت رسول الله ص و قد کنت أعرف انکشاف المسلمین و أنا علی الأطم برجوع حسان إلی أقصی الأطم فلما رأی الدوله للمسلمین أقبل حتی وقف علی جدار الأطم قال فلما انتهیت إلی رسول الله ص و معی نسوه من الأنصار لقیته و أصحابه أوزاع فأول من لقیت علی ابن أخی فقال ارجعی یا عمه فإن فی الناس تکشفا فقلت رسول الله ص قال صالح قلت ادللنی علیه حتی أراه فأشار إلیه إشاره خفیه فانتهیت إلیه و به الجراحه .

قال الواقدی و کان رسول الله ص یقول یوم أحد ما فعل عمی ما فعل عمی فخرج الحارث بن الصمه یطلبه فأبطأ فخرج علی ع یطلبه فیقول یا رب إن الحارث بن الصمه حتی انتهی إلی الحارث و وجد حمزه مقتولا فجاء فأخبر النبی ص فأقبل یمشی حتی وقف علیه فقال ما وقفت موقفا قط أغیظ إلی من هذا الموقف.

فطلعت صفیه فقال یا زبیر أغن عنی أمک و حمزه یحفر له فقال الزبیر یا أمه إن فی الناس تکشفا فارجعی فقالت ما أنا بفاعله حتی أری رسول الله ص فلما رأته قالت یا رسول الله أین ابن أمی حمزه فقال هو فی الناس قالت لا أرجع حتی أنظر إلیه قال الزبیر فجعلت أطدها إلی الأرض حتی دفن و قال رسول الله

ص لو لا أن تحزن نساؤنا لذلک لترکناه للعافیه یعنی السباع و الطیر حتی یحشر یوم القیامه من بطونها و حواصلها

قال الواقدی و روی أن صفیه لما جاءت حالت الأنصار بینها و بین رسول الله ص فقال دعوها فجلست عنده فجعلت إذا بکت یبکی رسول الله ص و إذا نشجت { 1) یقال:نشج الباکی،غص بالبکاء فی حلقه من غیر انتحاب. } ینشج رسول الله ص و جعلت فاطمه ع تبکی فلما بکت بکی رسول الله ص ثم قال لن أصاب بمثل حمزه أبدا ثم قال ص لصفیه و فاطمه أبشرا أتانی جبرائیل ع فأخبرنی أن حمزه مکتوب فی أهل السموات السبع حمزه بن عبد المطلب أسد الله و أسد رسوله

قال الواقدی و رأی رسول الله ص بحمزه مثلا شدیدا فحزنه ذلک و قال إن ظفرت بقریش لأمثلن { 2) یقال:مثل بفلان مثلا و مثله بالضم:نکل به. } بثلاثین منهم فأنزل الله علیه وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصّابِرِینَ { 3) سوره النحل:126. } فقال ص بل نصبر فلم یمثل بأحد من قریش .

قال الواقدی و قام أبو قتاده الأنصاری فجعل ینال من قریش لما رأی من غم رسول الله ص و فی کل ذلک یشیر إلیه أن اجلس ثلاثا فقال رسول الله ص یا أبا قتاده إن قریشا أهل أمانه من بغاهم العواثر کبه الله لفیه و عسی إن طالت بک مده أن تحقر عملک مع أعمالهم و فعالک مع فعالهم

لو لا أن تبطر قریش لأخبرتها بما لها عند الله تعالی فقال أبو قتاده و الله یا رسول الله ما غضبت إلا لله و رسوله حین نالوا منه ما نالوا فقال صدقت بئس القوم کانوا لنبیهم

قال الواقدی و کان عبد الله بن جحش قبل أن تقع الحرب قال یا رسول الله إن هؤلاء القوم قد نزلوا بحیث تری فقد سألت الله فقلت اللهم أقسم علیک أن نلقی العدو غدا فیقتلونی و یبقروا بطنی و یمثلوا بی فتقول لی فیم صنع بک هذا فأقول فیک قال و أنا أسألک یا رسول الله أخری أن تلی ترکتی من بعدی فقال له نعم فخرج عبد الله فقتل و مثل به کل المثل و دفن هو و حمزه فی قبر واحد و ولی ترکته رسول الله ص فاشتری لأمه مالا بخیبر

قال الواقدی و أقبلت أخته حمنه بنت جحش فقال لها رسول الله ص یا حمن { 1) یا حمن،مرخم«یا حمنه». } احتسبی قالت من یا رسول الله قال خالک حمزه قالت إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ { 2) سوره البقره:156. } غفر الله له و رحمه و هنیئا له الشهاده ثم قال لها احتسبی قالت من یا رسول الله قال أخوک عبد الله قالت إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ غفر الله له و رحمه و هنیئا له الشهاده ثم قال احتسبی قالت من یا رسول قال بعلک مصعب بن عمیر فقالت وا حزناه و یقال إنها قالت وا عقراه .

قال محمد بن إسحاق فی کتابه فصرخت و ولولت

قال الواقدی فقال رسول الله ص إن للزوج من المرأه مکانا ما هو لأحد.

و هکذا روی ابن إسحاق أیضا.

قال الواقدی ثم قال لها رسول الله ص لم قلت هذا قالت ذکرت یتم بنیه فراعنی فدعا رسول الله ص لولده أن یحسن الله علیهم الخلف

فتزوجت طلحه بن عبید الله فولدت منه محمد بن طلحه فکان أوصل الناس لولد مصعب بن عمیر.

القول فیمن ثبت مع رسول الله ص یوم أحد

قال الواقدی حدثنی موسی بن یعقوب عن عمته عن أمها عن المقداد قال لما تصاف القوم للقتال یوم أحد جلس رسول الله ص تحت رایه مصعب بن عمیر فلما قتل أصحاب اللواء و هزم المشرکون الهزیمه الأولی و أغار المسلمون علی معسکرهم ینهبونه ثم کر المشرکون علی المسلمین فأتوهم من خلفهم فتفرق الناس و نادی رسول الله ص فی أصحاب الألویه فقتل مصعب بن عمیر حامل لوائه ص و أخذ رایه الخزرج سعد بن عباده فقام رسول الله ص تحتها و أصحابه محدقون به و دفع لواء المهاجرین إلی أبی الردم أحد بنی عبد الدار آخر نهار ذلک الیوم و نظرت إلی لواء الأوس مع أسید بن حضیر فناوشوا المشرکین ساعه و اقتتلوا علی اختلاط من الصفوف و نادی المشرکون بشعارهم یا للعزی یا لهبل فأوجعوا و الله فینا قتلا ذریعا و نالوا من رسول الله ص ما نالوا لا و الذی بعثه بالحق ما زال شبرا واحدا إنه لفی وجه العدو و تثوب إلیه طائفه من أصحابه مره و تتفرق عنه مره فربما رأیته قائما یرمی عن قوسه أو یرمی بالحجر حتی تحاجزوا و کانت العصابه التی ثبتت مع رسول الله ص أربعه عشر رجلا سبعه من المهاجرین و سبعه من الأنصار أما المهاجرون فعلی ع و أبو بکر و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن أبی وقاص و طلحه بن عبید الله و أبو عبیده بن الجراح و الزبیر بن العوام

و أما الأنصار فالحباب بن المنذر و أبو دجانه { 1) أبو دجانه؛هو سماک بن خرشه. } و عاصم بن ثابت بن أبی الأقلح و الحارث بن الصمه و سهل بن حنیف و سعد بن معاذ و أسید بن حضیر .

قال الواقدی و قد روی أن سعد بن عباده و محمد بن مسلمه ثبتا یومئذ و لم یفرا و من روی ذلک جعلهما مکان سعد بن معاذ و أسید بن حضیر .

قال الواقدی و بایعه یومئذ علی الموت ثمانیه ثلاثه من المهاجرین و خمسه من الأنصار فأما المهاجرون فعلی ع و طلحه و الزبیر و أما الأنصار فأبو دجانه و الحارث بن الصمه و الحباب بن المنذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف و لم یقتل منهم ذلک الیوم أحد و أما باقی المسلمین ففروا و رسول الله ص یدعوهم فی أخراهم حتی انتهی منهم إلی قریب من المهراس

{ 2) المهراس:ماء بأحد. }

قال الواقدی و حدثنی عتبه بن جبیر عن یعقوب بن عمیر بن قتاده قال ثبت یومئذ بین یدیه ثلاثون رجلا کلهم یقول وجهی دون وجهک و نفسی دون نفسک و علیک السلام غیر مودع.

قلت قد اختلف فی عمر بن الخطاب هل ثبت یومئذ أم لا مع اتفاق الرواه کافه علی أن عثمان لم یثبت فالواقدی ذکر أنه لم یثبت و أما محمد بن إسحاق و البلاذری فجعلاه مع من ثبت و لم یفر و اتفقوا کلهم علی أن ضرار بن الخطاب الفهری قرع رأسه بالرمح و قال إنها نعمه مشکوره یا ابن الخطاب إنی آلیت ألا أقتل رجلا من قریش .

و روی ذلک محمد بن إسحاق و غیره و لم یختلفوا فی ذلک و إنما اختلفوا هل قرعه بالرمح و هو فار هارب أم مقدم ثابت و الذین رووا أنه قرعه بالرمح و هو هارب لم یقل

أحد منهم إنه هرب حین هرب عثمان و لا إلی الجهه التی فر إلیها عثمان و إنما هرب معتصما بالجبل و هذا لیس بعیب و لا ذنب لأن الذین ثبتوا مع رسول الله ص اعتصموا بالجبل کلهم و أصعدوا فیه و لکن یبقی الفرق بین من أصعد فی الجبل فی آخر الأمر و من أصعد فیه و الحرب لم تضع أوزارها فإن کان عمر أصعد فیه آخر الأمر فکل المسلمین هکذا صنعوا حتی رسول الله ص و إن کان ذلک و الحرب قائمه بعد تفرق.

و لم یختلف الرواه من أهل الحدیث فی أن أبا بکر لم یفر یومئذ و أنه ثبت فیمن ثبت و إن لم یکن نقل عنه قتل أو قتال و الثبوت جهاد و فیه وحده کفایه.

و أما رواه الشیعه فإنهم یروون أنه لم یثبت إلا علی و طلحه و الزبیر و أبو دجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت و منهم من روی أنه ثبت معه أربعه عشر رجلا من المهاجرین و الأنصار و لا یعدون أبا بکر و عمر منهم

روی کثیر من أصحاب الحدیث أن عثمان جاء بعد ثالثه إلی رسول الله ص فسأله إلی أین انتهیت فقال إلی الأعرض فقال لقد ذهبت فیها عریضه

{ 1) فی النهایه لابن الأثیر:«و فی حدیث أحد قال للمنهزمین:لقد ذهبتم فیها عریضه،أی واسعه». }

روی الواقدی قال کان بین عثمان أیام خلافته و بین عبد الرحمن بن عوف کلام فأرسل عبد الرحمن إلی الولید بن عقبه فدعاه فقال اذهب إلی أخیک فأبلغه عنی ما أقول لک فإنی لا أعلم أحدا یبلغه غیرک قال الولید أفعل قال قل له یقول لک عبد الرحمن شهدت بدرا و لم تشهدها و ثبت یوم أحد و ولیت و شهدت بیعه الرضوان و لم تشهدها فلما أخبره قال عثمان صدق أخی تخلفت عن بدر علی ابنه رسول الله ص و هی مریضه فضرب لی رسول الله ص بسهمی و أجری فکنت بمنزله من

حضر بدرا و ولیت یوم أحد فعفا الله عنی فی محکم کتابه و أما بیعه الرضوان فإنی خرجت إلی أهل مکه بعثنی رسول الله ص و قال إن عثمان فی طاعه الله و طاعه رسوله و بایع عنی بإحدی یدیه علی الأخری فکان شمال النبی خیرا من یمینی فلما جاء الولید إلی عبد الرحمن بما قال قال صدق أخی .

قال الواقدی و نظر عمر إلی عثمان بن عفان فقال هذا ممن عفا الله عنه و هم الذین تولوا یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعانِ و الله ما عفا الله عن شیء فرده قال و سأل رجل عبد الله بن عمر عن عثمان فقال أذنب یوم أحد ذنبا عظیما فعفا الله عنه و أذنب فیکم ذنبا صغیرا فقتلتموه و احتج من روی أن عمر فر یوم أحد بما روی أنه جاءته فی أیام خلافته امرأه تطلب بردا من برود کانت بین یدیه و جاءت معها بنت لعمر تطلب بردا أیضا فأعطی المرأه و رد ابنته فقیل له فی ذلک فقال إن أبا هذه ثبت یوم أحد و أبا هذه فر یوم أحد و لم یثبت.

و روی الواقدی أن عمر کان یحدث فیقول لما صاح الشیطان قتل محمد قلت أرقی فی الجبل کأنی أرویه و جعل بعضهم هذا حجه فی إثبات فرار عمر و عندی أنه لیس بحجه لأن

تمام الخبر فانتهیت إلی رسول الله ص و هو یقول وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ { 1) سوره آل عمران 144. } الآیه و أبو سفیان فی سفح الجبل فی کتیبته یرومون أن یعلوا الجبل فقال رسول الله ص اللهم إنه لیس لهم أن یعلونا فانکشفوا.

و هذا یدل علی أن رقیه فی الجبل قد کان بعد إصعاد رسول الله ص فیه و هذا بأن یکون منقبه له أشبه.

و روی الواقدی قال حدثنی ابن أبی سبره عن أبی بکر بن عبد الله بن أبی جهم اسم أبی جهم عبید قال کان خالد بن الولید یحدث و هو بالشام فیقول الحمد لله

الذی هدانی للإسلام لقد رأیتنی و رأیت عمر بن الخطاب حین جال المسلمون و انهزموا یوم أحد و ما معه أحد و إنی لفی کتیبه خشناء { 1) کتیبه خشناء:کثیره السلاح. } فما عرفه منهم أحد غیری و خشیت إن أغریت به من معی أن یصمدوا له فنظرت إلیه و هو متوجه إلی الشعب قلت یجوز أن یکون هذا حقا و لا خلاف أنه توجه إلی الشعب تارکا للحرب لکن یجوز أن یکون ذلک فی آخر الأمر لما یئس المسلمون من النصره فکلهم توجه نحو الشعب حینئذ و أیضا فإن خالدا متهم فی حق عمر بن الخطاب لما کان بینه و بینه من الشحناء و الشنئان فلیس بمنکر من خالد أن ینعی علیه حرکاته و یؤکد صحه هذا الخبر و کون خالد عف عن قتل عمر یومئذ ما هو معلوم من حال النسب بینهما من قبل الأم فإن أم عمر حنتمه بنت هاشم بن المغیره و خالد هو ابن الولید بن المغیره فأم عمر ابنه عم خالد لحا و الرحم تعطف.

حضرت عند محمد بن معد العلوی الموسوی الفقیه علی رأی الشیعه الإمامیه رحمه الله فی داره بدرب الدواب ببغداد فی سنه ثمان و ستمائه و قارئ یقرأ عنده

مغازی الواقدی فقرأ حدثنا الواقدی قال حدثنی ابن أبی سبره عن خالد بن ریاح عن أبی سفیان مولی ابن أبی أحمد قال سمعت محمد بن مسلمه یقول سمعت أذنای و أبصرت عینای رسول الله ص یقول یوم أحد و قد انکشف الناس إلی الجبل و هو یدعوهم و هم لا یلوون علیه سمعته یقول إلی یا فلان إلی یا فلان أنا رسول الله فما عرج علیه واحد منهما و مضیا.

فأشار ابن معد إلی أن اسمع فقلت و ما فی هذا قال هذه کنایه عنهما فقلت و یجوز ألا یکون عنهما لعله عن غیرهما قال لیس فی الصحابه من

یحتشم و یستحیا من ذکره بالفرار و ما شابهه من العیب فیضطر القائل إلی الکنایه إلا هما قلت له هذا وهم { 1) کذا فی ب:و الذی فی ا«ممنوع». } فقال دعنا من جدلک و منعک ثم حلف أنه ما عنی الواقدی غیرهما و أنه لو کان غیرهما لذکره صریحا و بان فی وجهه التنکر من مخالفتی له.

روی الواقدی قال لما صاح إبلیس أن محمدا قد قتل تفرق الناس فمنهم من ورد المدینه فکان أول من وردها یخبر أن محمدا قد قتل سعد بن عثمان أبو عباده ثم ورد بعده رجال حتی دخلوا علی نسائهم حتی جعل النساء یقلن أ عن رسول الله تفرون و یقول لهم ابن أم مکتوم أ عن رسول الله تفرون یؤنب بهم و قد کان رسول الله ص خلفه بالمدینه یصلی بالناس ثم قال دلونی علی الطریق یعنی طریق أحد فدلوه فجعل یستخبر کل من لقی فی الطریق حتی لحق القوم فعلم بسلامه النبی ص ثم رجع و کان ممن ولی عمر و عثمان و الحارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزیه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان و خارجه بن عمر بلغ ملل { 2) ملل؛کجبل:موضع بعینه. } و أوس بن قیظی فی نفر من بنی حارثه بلغوا الشقره { 3) الشقره:موضع معروف لبنی سلیم. } و لقیتهم أم أیمن تحثی { 4) یقال:حثا التراب فی وجهه یحثوه و یحثیه،إذا رماه به. } فی وجوههم التراب و تقول لبعضهم هاک المغزل فاغزل به و هلم .

و احتج من قال بفرار عمر بما

رواه الواقدی فی کتاب المغازی فی قصه الحدیبیه قال قال عمر یومئذ یا رسول الله أ لم تکن حدثتنا أنک ستدخل المسجد الحرام و تأخذ مفتاح الکعبه و تعرف مع المعرفین و هدینا لم یصل إلی البیت و لا نحر فقال رسول الله ص أ قلت لکم فی سفرکم هذا قال عمر لا قال أما إنکم ستدخلونه و آخذ مفتاح الکعبه و أحلق رأسی و رءوسکم ببطن مکه و أعرف مع المعرفین ثم أقبل علی عمر و قال أ نسیتم یوم

أحد

إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلی أَحَدٍ { 1) سوره آل عمران 153. } و أنا أدعوکم فی أخراکم أ نسیتم یوم الأحزاب إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ { 2) سوره الأحزاب:10. } أ نسیتم یوم کذا و جعل یذکرهم أمورا أ نسیتم یوم کذا فقال المسلمون صدق الله و صدق رسوله أنت یا رسول الله أعلم بالله منا فلما دخل عام القضیه و حلق رأسه قال هذا الذی کنت وعدتکم به فلما کان یوم الفتح و أخذ مفتاح الکعبه قال ادعوا إلی عمر بن الخطاب فجاء فقال هذا الذی کنت قلت لکم قالوا فلو لم یکن فر یوم أحد لما قال له أ نسیتم یوم أحد إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ.

القول فیما جری للمسلمین بعد إصعادهم فی الجبل

قال الواقدی حدثنی موسی بن محمد بن إبراهیم عن أبیه قال لما صاح الشیطان لعنه الله أن محمدا قد قتل یحزنهم بذلک تفرقوا فی کل وجه و جعل الناس یمرون علی النبی ص لا یلوی علیه أحد منهم و رسول الله یدعوهم فی أخراهم حتی انتهت هزیمه قوم منهم إلی المهراس فتوجه رسول الله ص یرید أصحابه فی الشعب فانتهی إلی الشعب و أصحابه فی الجبل أوزاع یذکرون مقتل من قتل منهم و یذکرون ما جاءهم عن رسول الله ص قال کعب بن مالک فکنت أول من عرفه و علیه المغفر فجعلت أصیح و أنا فی الشعب هذا رسول الله ص حی فجعل یومئ إلی بیده علی فیه أی اسکت ثم دعا بلامتی { 3) اللأمه:الدرع. } فلبسها و نزع لامته.

قال الواقدی طلع رسول الله ص علی أصحابه فی الشعب بین السعدین

سعد بن عباده و سعد بن معاذ یتکفأ فی الدرع و کان إذا مشی تکفأ تکفؤا و یقال إنه کان یتوکأ علی طلحه بن عبید الله .

قال الواقدی و ما صلی یومئذ الظهر إلا جالسا للجرح الذی کان أصابه.

قال الواقدی و قد کان طلحه قال له إن بی قوه فقم لأحملک فحمله حتی انتهی إلی الصخره التی علی فم شعب الجبل فلم یزل یحمله حتی رفعه علیها ثم مضی إلی أصحابه و معه النفر الذین ثبتوا معه فلما نظر المسلمون إلیهم ظنوهم قریشا فجعلوا یولون فی الشعب هاربین منهم ثم جعل أبو دجانه یلیح إلیهم بعمامه حمراء علی رأسه فعرفوه فرجعوا أو بعضهم

قال الواقدی روی أنه لما طلع علیهم فی النفر الذین ثبتوا معه و هم أربعه عشر سبعه من المهاجرین و سبعه من الأنصار جعلوا یولون فی الجبل خائفین منهم یظنونهم المشرکین جعل رسول الله ص یتبسم إلی أبی بکر و هو علی جنبه و یقول له ألح إلیهم فجعل أبو بکر یلیح إلیهم و هم لا یعرجون حتی نزع أبو دجانه عصابه حمراء علی رأسه فأوفی { 1) أوفی:أشرف و علا. } علی الجبل فجعل یصیح و یلیح فوقفوا حتی عرفوهم و لقد وضع أبو برده بن نیار سهما علی کبد قوسه فأراد أن یرمی به رسول الله ص و أصحابه فلما تکلموا و ناداهم رسول الله ص أمسک و فرح المسلمون برؤیته حتی کأنهم لم تصبهم فی أنفسهم مصیبه و سروا لسلامته و سلامتهم من المشرکین .

قال الواقدی ثم إن قوما من قریش صعدوا الجبل فعلوا علی المسلمین و هم فی الشعب قال فکان رافع بن خدیج یحدث فیقول إنی یومئذ إلی جنب أبی مسعود الأنصاری و هو یذکر من قتل من قومه و یسأل عنهم فیخبر برجال منهم سعد بن

الربیع و خارجه بن زهیر و هو یسترجع { 1) استرجع:قال:إنا للّه و إنا إلیه راجعون. } و یترحم علیهم و بعض المسلمین یسأل بعضا عن حمیمه و ذی رحمه فیهم یخبر بعضهم بعضا فبینا هم علی ذلک رد الله المشرکین لیذهب ذلک الحزن عنهم فإذا عدوهم فوقهم قد علوا و إذا کتائب المشرکین بالجبل فنسوا ما کانوا یذکرون و ندبنا رسول الله ص و حضنا علی القتال و الله لکأنی أنظر إلی فلان و فلان فی عرض الجبل یعدوان هاربین قال الواقدی فکان عمر یحدث یقول لما صاح الشیطان قتل محمد أقبلت أرقی إلی الجبل فکأنی أرویه فانتهیت إلی النبی ص و هو یقول وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ الآیه و أبو سفیان فی سفح الجبل فقال رسول الله ص یدعو ربه اللهم لیس لهم أن یعلوا فانکشفوا .

قال الواقدی فکان أبو أسید الساعدی یحدث فیقول لقد رأیتنا قبل أن یلقی النعاس علینا فی الشعب و إنا لسلم لمن أرادنا لما بنا من الحزن فألقی علینا النعاس فنمنا حتی تناطح الحجف { 2) الحجف بالتحریک:جمع حجفه؛و هی الترس. } ثم فزعنا و کانا لم یصبنا قبل ذلک نکبه قال و قال الزبیر بن العوام غشینا النعاس فما منا رجل إلا و ذقنه فی صدره من النوم فأسمع معتب بن قشیر و کان من المنافقین یقول و إنی لکالحالم لَوْ کانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا { 3) سوره آل عمران:154. } فأنزل الله تعالی فیه ذلک.

قال و قال أبو الیسر لقد رأیتنی ذلک الیوم فی رجال من قومی إلی جنب رسول الله ص و قد أنزل الله علینا اَلنُّعاسَ أَمَنَهً مِنْهُ ما منهم رجل إلا یغط غطیطا حتی إن الحجف لتناطح و لقد رأیت سیف بشر بن البراء بن معرور سقط من یده

و ما یشعر به حتی أخذه بعد ما تثلم و إن المشرکین لتحتنا و سقط سیف أبی طلحه أیضا و لم یصب أهل الشک و النفاق نعاس یومئذ و إنما أصاب النعاس أهل الإیمان و الیقین فکان المنافقون یتکلم کل منهم بما فی نفسه و المؤمنون ناعسون.

قلت سألت ابن النجار المحدث عن هذا الموضع فقلت له من قصه أحد تدل علی أن المسلمین کانت الدوله لهم بادئ الحال ثم صارت علیهم و صاح الشیطان قتل محمد فانهزم أکثرهم ثم ثاب أکثر المنهزمین إلی النبی ص فحاربوا دونه حربا کثیره طالت مدتها حتی صار آخر النهار ثم أصعدوا فی الجبل معتصمین به و أصعد رسول الله ص معهم فتحاجز الفریقان حینئذ و هذا هو الذی یدل علیه تأمل قصه أحد إلا أن بعض الروایات التی ذکرها الواقدی یقتضی غیر ذلک نحو روایته فی هذا الباب

أن رسول الله ص لما صاح الشیطان إن محمدا قد قتل کان ینادی المسلمین فلا یعرجون علیه و إنما یصعدون فی الجبل و إنه وجه نحو الجبل فانتهی إلیهم و هم أوزاع یتذاکرون بقتل من قتل منهم .

و هذه الروایه تدل علی أنه أصعد ص فی الجبل من أول الحرب حیث صاح الشیطان و صیاح الشیطان کان حال کون خالد بن الولید بالجبل من وراء المسلمین لما غشیهم و هم مشتغلون بالنهب و اختلط الناس فکیف هذا فقال إن الشیطان صاح قتل محمد دفعتین دفعه فی أول الحرب و دفعه فی آخر الحرب لما تصرم النهار و غشیت الکتائب رسول الله ص و قد قتل ناصروه و أکلتهم الحرب فلم یبق معه إلا نفر یسیر لا یبلغون عشره و هذه کانت أصعب و أشد من الأولی و فیها اعتصم و ما اعتصم فی صرخه الشیطان الأولی بالجبل بل ثبت و حامی عنه أصحابه و لقد لقی فی الأولی مشقه عظیمه من ابن قمیئه و عتبه بن أبی وقاص و غیرهما

و لکنه لم یفارق عرصه الحرب و إنما فارقها و علم أنه لم یبق له وجه مقام فی صرخته الثانیه.

قلت له فکان القوم مختلطین فی الصرخه الثانیه حتی یصرخ الشیطان قتل محمد قال نعم المشرکون قد أحاطوا بالنبی ص و بمن بقی معه من أصحابه فاختلط المسلمون بهم و صاروا مغمورین بینهم لقلتهم بالنسبه إلیهم و ظن قوم من المشرکین أنهم قد قتلوا النبی ص لأنهم فقدوا وجهه و صورته فنادی الشیطان قتل محمد و لم یکن قتل ص و لکن اشتبهت صورته علیهم و ظنوه غیره و أکثر من حامی عنه فی تلک الحال علی ع و أبو دجانه و سهل بن حنیف و حامی هو عن نفسه و جرح قوما بیده تاره بالسهام و تاره بالسیف و لکن لم یعلموا بأعیانهم لاختلاط القوم و ثوران النقع { 1) النقع:غبار الحرب. } و کانت قریش تظنه واحدا من المسلمین و لو عرفوه بعینه فی تلک الثوره لکان الأمر صعبا جدا و لکن الله تعالی عصمه منهم بأن أزاغ أبصارهم عنه فلم یزل هؤلاء الثلاثه یجالدون دونه و هو یقرب من الجبل حتی صار فی أعلی الجبل أصعد من فم الشعب إلی تدریج هناک فی الجبل و رقی فی ذلک التدریج صاعدا حتی صار فی أعلی الجبل و تبعه النفر الثلاثه فلحقوا به.

قلت له فما بال القوم الذین صعدوا الجبل من المشرکین و کیف کان إصعادهم و عودهم.

قال أصعدوا لحرب المسلمین لا لطلب رسول الله ص لأنهم ظنوا أنه قد قتل و هذا هو کان السبب فی عودهم من الجبل لأنهم قالوا قد بلغنا الغرض

الأصلی و قتلنا محمدا فما لنا و التصمیم علی الأوس و الخزرج و غیرهم من أصحابه مع ما فی ذلک من عظم الخطر بالأنفس قلت له فإذا کان هذا قد خطر لهم فلما ذا صعدوا فی الجبل.

قال یخطر لک خاطر و یدعوک داع إلی بعض الحرکات فإذا شرعت فیها خطر لک خاطر آخر یصرفک عنها فترجع و لا تتمها قلت نعم فما بالهم لم یقصدوا قصد المدینه و ینهبوها.

قال کان فیها عبد الله بن أبی فی ثلاثمائه مقاتل و فیها خلق کثیر من الأوس و الخزرج لم یحضروا الحرب و هم مسلمون و طوائف أخر من المنافقین لم یخرجوا و طوائف أخری من الیهود أولو بأس و قوه و لهم بالمدینه عیال و أهل و نساء و کل هؤلاء کانوا یحامون عن المدینه و لم تکن قریش تأمن مع ذلک أن یأتیها رسول الله ص من ورائها بمن یجامعه من أصحابه فیحصلوا بین الأعداء من خلفهم و من أمامهم فکان الرأی الأصوب لهم العدول عن المدینه و ترک قصدها.

قال الواقدی حدثنی الضحاک بن عثمان عن حمزه بن سعید قال لما تحاجزوا و أراد أبو سفیان الانصراف أقبل یسیر علی فرس له حوراء { 1) حوراء:واسعه العینین. } فوقف علی أصحاب النبی ص و هم فی عرض الجبل فنادی بأعلی صوته أعل هبل ثم صاح أین ابن أبی کبشه یوم بیوم بدر ألا إن الأیام دول.

و فی روایه أنه نادی أبا بکر و عمر أیضا فقال أین ابن أبی قحافه أین ابن الخطاب ثم قال الحرب سجال حنظله بحنظله یعنی حنظله بن أبی عامر بحنظله بن

أبی سفیان فقال عمر بن الخطاب یا رسول الله أجیبه قال نعم فأجبه فلما قال أعل هبل قال عمر الله أعلی و أجل .

و یروی أن رسول الله ص قال لعمر قل له الله أعلی و أجل فقال أبو سفیان إن لنا العزی و لا عزی لکم فقال عمر أو قال رسول الله ص قل له الله مولانا و لا مولی لکم فقال أبو سفیان إنها قد أنعمت فقال عنها یا ابن الخطاب فقال سعید بن أبی سفیان ألا إن الأیام دول و إن الحرب سجال فقال عمر و لا سواء { 1) و لا سواء:یعنی لا یستوی هذا و ذاک. } قتلانا فی الجنه و قتلاکم فی النار فقال أبو سفیان إنکم لتقولون ذلک لقد جبنا إذا و خسرنا ثم قال یا ابن الخطاب قم إلی أکلمک فقام إلیه فقال أنشدک بدینک هل قتلنا محمدا قال اللهم لا و إنه لیسمع کلامک الآن قال أنت عندی أصدق من ابن قمیئه ثم صاح أبو سفیان و رفع صوته إنکم واجدون فی قتلاکم عنتا و مثلا إلا أن ذلک لم یکن عن رأی سراتنا ثم أدرکته حمیه الجاهلیه فقال و أما إذ کان ذلک فلم نکرهه ثم نادی ألا إن موعدکم بدر الصفراء علی رأس الحول فوقف عمر وقفه ینتظر ما یقول رسول الله ص فقال له قل نعم فانصرف أبو سفیان إلی أصحابه و أخذوا فی الرحیل فأشفق رسول الله ص و المسلمون من أن یغیروا علی المدینه فیهلک الذراری و النساء فقال رسول الله ص لسعد بن أبی وقاص اذهب فأتنا بخبر القوم فإنهم إن رکبوا الإبل و جنبوا الخیل فهو الظعن إلی مکه و إن رکبوا الخیل و جنبوا { 2) جنوا الخل،أی ساقوها إلی جانبهم. } الإبل فهو الغاره علی المدینه و الذی نفسی بیده إن ساروا إلیها لأسیرن إلیهم ثم لأناجزنهم قال سعد فتوجهت أسعی و أرصدت نفسی إن أفرعنی شیء رجعت إلی النبی ص و أنا أسعی فبدأت بالسعی حین ابتدأت فخرجت فی آثارهم

حتی إذا کانوا بالعقیق { 1) العقیقی:موضع بالمدینه فیه عبور و نخیل.(یاقوت). } و أنا بحیث أراهم و أتأملهم رکبوا الإبل و جنبوا الخیل فقلت إنه الظعن إلی بلادهم ثم وقفوا وقفه بالعقیق و تشاوروا فی دخول المدینه فقال لهم صفوان بن أمیه قد أصبتم القوم فانصرفوا و لا تدخلوا علیهم و أنتم کالون و لکم الظفر فإنکم لا تدرون ما یغشاکم فقد ولیتم یوم بدر لا و الله ما تبعوکم و کان الظفر لهم فیقال إن رسول الله ص قال نهاهم صفوان فلما رآهم سعد علی تلک الحال منطلقین و قد دخلوا فی المکمن رجع إلی رسول الله ص و هو کالمنکسر فقال وجه القوم یا رسول الله إلی مکه امتطوا الإبل و جنبوا الخیل فقال ما تقول قلت ما قلت یا رسول الله فخلا بی فقال أ حقا ما تقول قلت نعم یا رسول الله قال فما بالی رأیتک منکسرا فقلت کرهت أن آتی المسلمین فرحا بقفولهم إلی بلادهم فقال ص إن سعدا لمجرب

قال الواقدی و قد روی خلاف هذا روی أن سعدا لما رجع رفع صوته بأن جنبوا الخیل و امتطوا الإبل فجعل رسول الله ص یشیر إلی سعد خفض صوتک فإن الحرب خدعه فلا تری الناس مثل هذا الفرح بانصرافهم فإنما ردهم الله تعالی .

قال الواقدی و حدثنی ابن أبی سبره عن یحیی بن شبل عن أبی جعفر قال قال رسول الله ص لسعد بن أبی وقاص إن رأیت القوم یریدون المدینه فأخبرنی فیما بینی و بینک و لا تفت فی أعضاد المسلمین فذهب فرآهم قد امتطوا الإبل فرجع فما ملک أن جعل یصیح سرورا بانصرافهم.

قال الواقدی و قیل لعمرو بن العاص کیف کان افتراق المسلمین و المشرکین یوم

أحد فقال ما تریدون إلی ذلک قد جاء الله بالإسلام و نفی الکفر و أهله ثم قال لما کررنا علیهم أصبنا من أصبنا منهم و تفرقوا فی کل وجه و فاءت لهم فئه بعد فتشاورت قریش فقالوا لنا الغلبه فلو انصرفنا فإنه بلغنا أن ابن أبی انصرف بثلث الناس و قد تخلف الناس من الأوس و الخزرج و لا نأمن أن یکروا علینا و فینا جراح و خیلنا عامتها قد عقرت من النبل فمضینا فما بلغنا الروحاء { 1) الروحاء:موضع علی أربعین میلا من المدینه. } حتی قام علینا عده منها و انصرفنا إلی مکه .

قال الواقدی حدثنی إسحاق بن یحیی بن طلحه عن عائشه قال سمعت أبا بکر یقول لما کان یوم أحد و رمی رسول الله ص فی وجهه حتی دخلت فی وجهه حلقتان من المغفر أقبلت أسعی إلی رسول الله ص و إنسان قد أقبل من قبل المشرق یطیر طیرانا فقلت اللهم اجعله طلحه بن عبید الله حتی توافینا إلی رسول الله ص فإذا أبو عبیده بن الجراح فبدرنی فقال أسألک بالله یا أبا بکر إلا ترکتنی فأنتزعه من وجه رسول الله ص قال أبو بکر فترکته و قال رسول الله ص علیکم صاحبکم یعنی طلحه فأخذ أبو عبیده بثنیته حلقه المغفر فنزعها و سقط علی ظهره و سقطت ثنیه أبی عبیده ثم أخذ الحلقه بثنیته الأخری فکان أبو عبیده فی الناس أثرم { 2) الأثرم:الذی لا أسنان له. } و یقال إن الذی نزع الحلقتین من وجه رسول الله ص عقبه بن وهب بن کلده و یقال أبو الیسر.

قال الواقدی و أثبت ذلک عندنا عقبه بن وهب بن کلده .

قال الواقدی و کان أبو سعید الخدری یحدث أن رسول الله ص

أصیب وجهه یوم أحد فدخلت الحلقتان من المغفر فی وجنتیه فلما نزعتا جعل الدم یسرب کما یسرب الشن { 1) الشن:القربه الخلق. } فجعل مالک بن سنان یمج الدم بفیه ثم ازدرده فقال رسول الله ص من أحب أن ینظر إلی من خالط دمه بدمی فلینظر إلی مالک بن سنان فقیل لمالک تشرب الدم فقال نعم أشرب دم رسول الله ص فقال رسول الله ص من مس دمه دمی لم تصبه النار

قال الواقدی و قال أبو سعید کنا ممن رد من الشیخین { 2) الشیخان:موضع بالمدینه؛کان به معسکر رسول اللّه صلی علیه و سلم بأحد،و هما أطمان سمیا به. } لم نجئ مع المقاتله فلما کان من النهار بلغنا مصاب رسول الله ص و تفرق الناس عنه جئت مع غلمان بنی خدره نعرض لرسول الله ص ننظر إلی سلامته فنرجع بذلک إلی أهلنا فلقینا الناس متفرقین ببطن قناه فلم یکن لنا همه إلا النبی ص ننظر إلیه فلما رآنی قال سعد بن مالک قلت نعم بأبی أنت و أمی و دنوت منه فقبلت رکبته و هو علی فرسه فقال آجرک الله فی أبیک ثم نظرت إلی وجهه فإذا فی وجنتیه مثل موضع الدرهم فی کل وجنه و إذا شجه فی جبهته عند أصول الشعر و إذا شفته السفلی تدمی و إذا فی رباعیته الیمنی شظیه و إذا علی جرحه شیء أسود فسألت ما هذا علی وجهه فقالوا حصیر محرق و سألت من أدمی وجنتیه فقیل ابن قمیئه فقلت فمن شجه فی وجهه فقیل ابن شهاب فقلت من أصاب شفتیه قیل عتبه بن أبی وقاص فجعلت أعدو بین یدیه حتی نزل ببابه ما نزل إلا محمولا و أری رکبتیه مجحوشتین { 3) یقال:جحش الجلد:سحجه؛و هو کالخدش أو فوقه. } یتکئ [علی]

{ 4) من ا. } السعدین سعد بن معاذ و سعد بن عباده حتی دخل بیته فلما غربت الشمس و أذن بلال بالصلاه خرج علی تلک الحال

یتوکأ علی السعدین سعد بن عباده و سعد بن معاذ ثم انصرف إلی بیته و الناس فی المسجد یوقدون النیران یتمکدون بها من الجراح ثم أذن بلال بالعشاء حین غاب الشفق فلم یخرج رسول الله ص فجلس بلال عند بابه ص حتی ذهب ثلث اللیل ثم ناداه الصلاه یا رسول الله فخرج و قد کان نائما قال فرمقته فإذا هو أخف فی مشیته منه حین دخل بیته فصلیت معه العشاء ثم رجع إلی بیته قد صفف له الرجال ما بین بیته إلی مصلاه یمشی وحده حتی دخل و رجعت إلی أهلی فخبرتهم بسلامته فحمدوا الله و ناموا و کانت وجوه الأوس و الخزرج فی المسجد علی النبی ص یحرسونه فرقا من قریش أن تکر.

قال الواقدی و خرجت فاطمه ع فی نساء و قد رأت الذی بوجه أبیها ص فاعتنقته و جعلت تمسح الدم عن وجهه و رسول الله ص یقول اشتد غضب الله علی قوم دموا وجه رسوله و ذهب علی ع فأتی بماء من المهراس و قال لفاطمه أمسکی هذا السیف غیر ذمیم فنظر إلیه رسول الله ص مختضبا بالدم فقال لئن کنت أحسنت القتال الیوم فلقد أحسن عاصم بن ثابت و الحارث بن الصمه و سهل بن حنیف و سیف أبی دجانه غیر مذموم.

هکذا روی الواقدی .

و

روی محمد بن إسحاق أن علیا ع قال لفاطمه بیتی شعر و هما أ فاطم هاء السیف غیر ذمیم فقال رسول الله ص لئن کنت صدقت القتال الیوم لقد صدق معک سماک بن خرشه و سهل بن حنیف

قال الواقدی فلما أحضر علی ع الماء أراد رسول الله ص أن یشرب منه فلم یستطع و قد کان عطشا و وجد ریحا من الماء کرهها فقال هذا ماء آجن فتمضمض منه للدم الذی کان بفیه ثم مجه و غسلت فاطمه به الدم عن أبیها ص فخرج محمد بن مسلمه یطب مع النساء و کن أربع عشره امرأه قد جئن من المدینه یتلقین الناس منهن فاطمه ع یحملن الطعام و الشراب علی ظهورهن و یسقین الجرحی و یداوینهم

قال الواقدی قال کعب بن مالک رأیت عائشه و أم سلیم علی ظهورهما القرب تحملانها یوم أحد و کانت حمنه بنت جحش تسقی العطشی و تداوی الجرحی فلم یجد محمد بن مسلمه عندهن ماء و رسول الله ص قد اشتد عطشه فذهب محمد بن مسلمه إلی قناه و معه سقاؤه حتی استقی من حسی قناه عند قصور التمیمیین الیوم فجاء بماء عذب فشرب منه رسول الله ص و دعا له بخیر و جعل الدم لا ینقطع من وجهه ع و هو یقول لن ینالوا منا مثلها حتی نستلم الرکن فلما رأت فاطمه الدم لا یرقأ و هی تغسل جراحه و علی یصب الماء علیها بالمجن أخذت قطعه حصیر فأحرقته حتی صار رمادا ثم ألصقته بالجرح فاستمسک الدم و یقال إنها داوته بصوفه محرقه و کان رسول الله ص بعد یداوی الجراح الذی فی وجهه بعظم بال حتی ذهب أثره و لقد مکث یجد وهن ضربه ابن قمیئه علی عاتقه شهرا أو أکثر من شهر و یداوی الأثر الذی فی وجهه بعظم

قال الواقدی و قال رسول الله ص قبل أن ینصرف إلی المدینه من یأتینا بخبر سعد بن الربیع فإنی رأیته و أشار بیده إلی ناحیه من الوادی قد شرع فیه اثنا عشر سنانا فخرج محمد بن مسلمه و یقال أبی بن کعب نحو تلک الناحیه قال فأنا وسط القتلی لتعرفهم إذ مررت به صریعا فی الوادی فنادیته فلم یجب ثم قلت إن رسول الله ص أرسلنی إلیک قال فتنفس کما یتنفس الطیر ثم قال

و إن رسول الله ص لحی قلت نعم و قد أخبرنا أنه شرع لک اثنا عشر سنانا فقال طعنت اثنتی عشره طعنه کلها أجافتنی أبلغ قومک الأنصار السلام و قل لهم الله الله و ما عاهدتم علیه رسول الله ص لیله العقبه و الله ما لکم عذر عند الله إن خلص إلی نبیکم و منکم عین تطرف فلم أرم { 1) لم أرم:لم أبرح. } من عنده حتی مات فرجعت إلی النبی ص فأخبرته فرأیته استقبل القبله رافعا یدیه یقول اللهم الق سعد بن الربیع و أنت عنه راض

قال الواقدی و خرجت السمداء بنت قیس إحدی نساء بنی دینار و قد أصیب ابناها مع النبی ص بأحد النعمان بن عبد عمر و سلیم بن الحارث فلما نعیا لها قالت فما فعل رسول الله ص قالوا بخیر هو بحمد الله صالح علی ما تحبین فقالت أرونیه أنظر إلیه فأشاروا لها إلیه فقالت کل مصیبه بعدک یا رسول الله جلل { 2) جلل،أی هینه. } و خرجت تسوق بابنیها بعیرا [تردهما إلی المدینه ]

{ 3) من الواقدی. } فلقیتها عائشه فقالت ما وراءک فأخبرتها { 4) فی الواقدی:قالت:أما رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم فبخیر لم یمت،و اتخذ اللّه من المؤمنین شهداء: وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَی اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ . } قالت فمن هؤلاء معک قالت ابنای حل حل { 5) حل:زجر للبعیر. } تحملهما إلی القبر

قال الواقدی و کان حمزه بن عبد المطلب أول من جیء به إلی النبی ص بعد انصراف قریش أو کان من أولهم فصلی علیه رسول الله ص ثم قال رأیت الملائکه تغسله قالوا لأن حمزه کان جنبا ذلک الیوم و لم یغسل رسول الله ص الشهداء یومئذ و قال لفوهم بدمائهم و جراحهم فإنه لیس أحد یجرح فی سبیل الله إلا جاء یوم القیامه لون جرحه لون الدم و ریحه ریح المسک ثم

قال ضعوهم فأنا الشهید علی هؤلاء یوم القیامه و کان حمزه أول من کبر علیه أربعا ثم جمع إلیه الشهداء فکان کلما أتی بشهید وضع إلی جنب حمزه فصلی علیه و علی الشهید حتی صلی علیه سبعین مره لأن الشهداء سبعون

قال الواقدی و یقال کان یؤتی بتسعه و حمزه عاشرهم فیصلی علیهم و ترفع التسعه و یترک حمزه مکانه و یؤتی بتسعه آخرین فیوضعون إلی جنب حمزه فیصلی علیه و علیهم حتی فعل ذلک سبع مرات و یقال إنه کبر علیه خمسا و سبعا و تسعا .

قال الواقدی و قد اختلفت الروایه فی هذا و کان طلحه بن عبید الله و ابن عباس و جابر بن عبد الله یقولون صلی رسول الله ص علی قتلی أحد و قال أنا شهید علی هؤلاء فقال أبو بکر أ لسنا إخوانهم أسلمنا کما أسلموا و جاهدنا کما جاهدوا قال بلی و لکن هؤلاء لم یأکلوا من أجورهم شیئا و لا أدری ما تحدثون بعدی فبکی أبو بکر و قال إنا لکائنون بعدک

و قال أنس بن مالک و سعید بن المسیب لم یصل رسول الله ص علی قتلی أحد .

قال الواقدی و قال لأهل القتلی احفروا و أوسعوا و أحسنوا و ادفنوا الاثنین و الثلاثه فی القبر و قدموا أکثرهم قرآنا و أمر بحمزه أن تمد بردته علیه و هو فی القبر و کانت قصیره فکانوا إذا خمروا بها رأسه بدت رجلاه و إذا خمروا بها رجلیه انکشف وجهه فبکی المسلمون یومئذ فقالوا یا رسول الله عم رسول الله یقتل فلا یوجد له ثوب فقال بلی إنکم بأرض جردیه { 1) جردیه؛قال الواقدی:التی لیس بها شیء من الأشجار. } ذات أحجار و ستفتح یعنی الأریاف و الأمصار فیخرج الناس إلیها ثم یبعثون إلی أهلیهم و المدینه خیر لهم لو کانوا یعلمون

و الذی نفسی بیده لا تصبر نفس علی لأوائها و شدتها إلا کنت لها شفیعا أو قال شهیدا یوم القیامه.

قال الواقدی و أتی عبد الرحمن بن عوف فی خلافه عثمان بثیاب و طعام فقال و لکن حمزه لم یوجد له کفن و مصعب بن عمیر لم یوجد له کفن و کانا خیرا منی.

قال الواقدی و مر رسول الله ص بمصعب بن عمیر و هو مقتول مسجی ببرده خلق فقال لقد رأیتک بمکه و ما بها أحد أرق حله و لا أحسن لمه منک ثم أنت الیوم أشعث الرأس فی هذه البرده ثم أمر به فقبر و نزل فی قبره أخوه أبو الروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله و نزل فی قبر حمزه علی ع و الزبیر و أبو بکر و عمر و رسول الله ص جالس علی حفرته

قال الواقدی ثم إن الناس أو عامتهم حملوا قتلاهم إلی المدینه فدفن بالبقیع منهم عده عند دار زید بن ثابت و دفن بعضهم ببنی سلمه فنادی منادی رسول الله ص ردوا القتلی إلی مضاجعهم و کان الناس قد دفنوا قتلاهم فلم یرد أحد أحدا منهم إلا رجلا واحدا أدرکه المنادی و لم یدفن و هو شماس بن عثمان المخزومی کان قد حمل إلی المدینه و به رمق فأدخل علی عائشه فقالت أم سلمه ابن عمی یدخل إلی غیری فقال رسول الله ص احملوه إلی أم سلمه فحملوه إلیها فمات عندها فأمر رسول الله ص أن یرد إلی أحد فیدفن هناک کما هو فی ثیابه التی مات فیها و کان قد مکث یوما و لیله و لم یذق شیئا فلم یصل علیه رسول الله ص و لا غسله.

قال الواقدی فأما القبور المجتمعه هناک فکثیر من الناس یظنها قبور قتلی أحد و کان طلحه بن عبید الله و عباد بن تمیم المازنی یقولان هی قبور قوم من الأعراب کانوا

عام الرماده فی عهد عمر هناک فماتوا فتلک قبورهم و کان ابن أبی ذئب و عبد العزیز بن محمد یقولان لا نعرف تلک القبور المجتمعه إنما هی قبور ناس من أهل البادیه قالوا إنا نعرف قبر حمزه و قبر عبد الله بن حزام و قبر سهل بن قیس و لا نعرف غیر ذلک.

قال الواقدی و کان رسول الله ص یزور قتلی أحد فی کل حول و إذا لقوه بالشعب رفع صوته یقول السلام عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ و کان أبو بکر یفعل مثل ذلک و کذلک عمر بن الخطاب ثم عثمان ثم معاویه حین یمر حاجا و معتمرا.

قال و کانت فاطمه بنت رسول الله ص تأتیهم بین الیومین و الثلاثه فتبکی عندهم و تدعو .

و کان سعد بن أبی وقاص یذهب إلی ما له بالغابه فیأتی من خلف قبور الشهداء فیقول السلام علیکم ثلاثا و یقول لا یسلم علیهم أحد إلا ردوا علیه السلام إلی یوم القیامه

قال و مر رسول الله ص علی قبر مصعب بن عمیر فوقف علیه و دعا و قرأ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً { 1) سوره الأحزاب 23. } ثم قال إن هؤلاء شهداء عند الله یوم القیامه فأتوهم فزوروهم و سلموا علیهم و الذی نفسی بیده لا یسلم علیهم أحد إلی یوم القیامه إلا ردوا علیه .

و کان أبو سعید الخدری یقف علی قبر حمزه فیدعو و یقرأ و یقول مثل ذلک و کانت أم سلمه رحمها الله تذهب فتسلم علیهم فی کل شهر فتظل یومها فجاءت یوما و معها غلامها أنبهان فلم یسلم فقالت أی لکع أ لا تسلم علیهم و الله لا یسلم علیهم أحد إلا ردوا علیه إلی یوم القیامه .

قال و کان أبو هریره و عبد الله بن عمر یذهبان فیسلمان علیهم قالت فاطمه

الخزاعیه سلمت علی قبر حمزه یوما و معی أخت لی فسمعنا من القبر قائلا یقول و علیکما السلام و رحمه الله قالت و لم یکن قربنا أحد من الناس

قال الواقدی فلما فرغ رسول الله ص من دفنهم دعا بفرسه فرکبه و خرج المسلمون حوله عامتهم جرحی و لا مثل بنی سلمه و بنی عبد الأشهل فلما کانوا بأصل الحره قال اصطفوا فاصطفت الرجال صفین و خلفهم النساء و عدتهن أربع عشره امرأه فرفع یدیه فدعا فقال اللهم لک الحمد کله اللهم لا قابض لما بسطت و لا مانع لما أعطیت و لا معطی لما منعت و لا هادی لمن أضللت و لا مضل لمن هدیت و لا مقرب لما باعدت و لا مباعد لما قربت اللهم إنی أسألک من برکتک و رحمتک و فضلک و عافیتک اللهم إنی أسألک النعیم المقیم الذی لا یحول و لا یزول اللهم إنی أسألک الأمن یوم الخوف و الغناء یوم الفاقه عائذا بک اللهم من شر ما أعطیت و من شر ما منعت اللهم توفنا مسلمین اللهم حبب إلینا الإیمان و زینه فی قلوبنا و کره إلینا اَلْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ و اجعلنا من الراشدین اللهم عذب کفره أهل الکتاب الذین یکذبون رسلک و یصدون عن سبیلک اللهم أنزل علیهم رجسک و عذابک إله الحق آمین .

قال الواقدی و أقبل حتی نزل ببنی حارثه یمینا حتی طلع علی بنی عبد الأشهل و هم یبکون علی قتلاهم فقال لکن حمزه لا بواکی له فخرج النساء ینظرن إلی سلامه رسول الله ص فخرجت إلیه أم عامر الأشهلیه و ترکت النوح فنظرت إلیه و علیه الدرع کما هی فقالت کل مصیبه بعدک جلل و خرجت کبشه بنت عتبه بن معاویه بن بلحارث بن الخزرج تعدو نحو رسول الله ص و هو واقف علی فرسه و سعد بن معاذ آخذ بعنان فرسه فقال سعد یا رسول الله أمی فقال مرحبا بها فدنت حتی تأملته و قالت إذ رأیتک سالما فقد شفت { 1) شفت المصیبه؛أی هانت. } المصیبه فعزاها بعمرو

بن معاذ ثم قال یا أم سعد أبشری و بشری أهلیهم أن قتلاهم قد ترافقوا فی الجنه جمیعا و هم اثنا عشر رجلا و قد شفعوا فی أهلیهم فقالت رضینا یا رسول الله و من یبکی علیهم بعد هذا ثم قالت یا رسول الله ادع لمن خلفوا فقال اللهم أذهب حزن قلوبهم و آجر مصیبتهم و أحسن الخلف علی من خلفوا ثم قال لسعد بن معاذ حل أبا عمرو الدابه فحل الفرس و تبعه الناس فقال یا أبا عمرو إن الجراح فی أهل دارک فاشیه و لیس منهم مجروح إلا یأتی یوم القیامه جرحه کأغزر ما کان اللون لون دم و الریح ریح مسک فمن کان مجروحا فلیقر فی داره و لیداو جرحه و لا تبلغ معی بیتی عزمه منی فنادی فیهم سعد عزمه من رسول الله ص ألا یتبعه جریح من بنی عبد الأشهل فتخلف کل مجروح و باتوا یوقدون النیران و یداوون الجراح و إن فیهم لثلاثین جریحا و مضی سعد بن معاذ مع رسول الله ص إلی بیته ثم رجع إلی نسائه فساقهن فلم تبق امرأه إلا جاء بها إلی بیت رسول الله ص فبکین بین المغرب و العشاء و قام رسول الله ص حین فرغ من النوم لثلث اللیل فسمع البکاء فقال ما هذا قیل نساء الأنصار یبکین علی حمزه فقال رضی الله تعالی عنکن و عن أولادکن و أمر النساء أن یرجعن إلی منازلهن قالت أم سعد بن معاذ فرجعنا إلی بیوتنا بعد لیل و معنا رجالنا فما بکت منا امرأه قط إلا بدأت بحمزه إلی یومنا هذا و یقال إن معاذ بن جبل جاء بنساء بنی سلمه و جاء عبد الله بن رواحه بنساء بلحارث بن الخزرج فقال رسول الله ص ما أردت هذا و نهاهن الغد عن النوح أشد النهی.

قال الواقدی و جعل ابن أبی و المنافقون معه یشمتون و یسرون بما أصاب المسلمین و یظهرون أقبح القول و رجع عبد الله بن أبی إلی ابنه و هو جریح فبات یکوی الجراحه بالنار حتی ذهب عامه اللیل و أبوه یقول ما کان خروجک مع محمد إلی هذا

الوجه برأیی عصانی محمد و أطاع الولدان و الله لکأنی کنت أنظر إلی هذا فقال ابنه الذی صنع الله لرسوله و للمسلمین خیر إن شاء الله قال و أظهرت الیهود القول السیئ و قالوا ما محمد إلا طالب ملک ما أصیب هکذا نبی قط فی بدنه و أصیب فی أصحابه و جعل المنافقون یخذلون { 1) یخذلون عنه:یمنعون من نصرته. } عن رسول الله ص و أصحابه و یأمرونهم بالتفرق عنه و قالوا لأصحاب النبی ص لو کان من قتل منکم عندنا ما قتل حتی سمع عمر بن الخطاب ذلک فی أماکن فمشی إلی رسول الله ص یستأذنه فی قتل من سمع ذلک منهم من الیهود و المنافقین فقال له یا عمر إن الله مظهر دینه و معز نبیه و للیهود ذمه فلا أقتلهم قال فهؤلاء المنافقون یا رسول الله یقولون فقال أ لیس یظهرون شهاده أن لا إله إلا الله و أنی رسول الله قال بلی و إنما یفعلون تعوذا من السیف و قد بان لنا أمرهم و أبدی الله أضغانهم عند هذه النکبه فقال إنی نهیت عن قتل من قال لا إله إلا الله محمد رسول الله یا ابن الخطاب إن قریشا لن ینالوا ما نالوا منا مثل هذا الیوم حتی نستلم الرکن

{ 2) استلم الرکن:قبله أو لمسه بیده. } .

و

روی ابن عباس أن النبی ص قال إخوانکم لما أصیبوا بأحد جعلت أرواحهم فی أجواف طیر خضر ترد أنهار الجنه فتأکل من ثمارها و تأوی إلی قنادیل من ذهب فی ظل العرش فلما وجدوا طیب مطعمهم و مشربهم و رأوا حسن منقلبهم قالوا لیت إخواننا یعلمون بما أکرمنا الله و بما نحن فیه لئلا یزهدوا فی الجهاد و یکلوا عند الحرب فقال لهم الله تعالی أنا أبلغهم عنکم فأنزل وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ { 3) سوره آل عمران 169. } .

القول فیما جری للمشرکین بعد انصرافهم إلی مکه

قال الواقدی حدثنی موسی بن شیبه عن قطن بن وهیب اللیثی قال لما تحاجز الفریقان و وجه قریش إلی مکه و امتطوا الإبل و جنبوا الخیل سار وحشی عبد جبیر بن مطعم علی راحلته أربعا فقدم مکه یبشر قریشا بمصاب المسلمین فانتهی إلی الثنیه التی تطلع علی الحجون فنادی بأعلی صوته یا معشر قریش مرارا حتی ثاب الناس إلیه و هم خائفون أن یأتیهم بما یکرهون فلما رضی منهم قال أبشروا فقد قتلنا من أصحاب محمد مقتله لم نقتل مثلها فی زحف قط و جرحنا محمدا فأثبتناه بالجراح و قتلنا رأس الکتیبه حمزه بن عبد المطلب فتفرق الناس عنه فی کل وجه بالشماته بقتل أصحاب النبی ص و إظهار السرور و خلا جبیر بن مطعم بوحشی فقال أنظر ما تقول قال وحشی قد و الله صدقت قال قتلت حمزه قال إی و الله و لقد زرقته بالمزراق { 1) المزراق:الرمح القصیر،و زرقه،أی رماه. } فی بطنه فخرج من بین فخذیه ثم نودی فلم یجب فأخذت کبده و حملتها إلیک لتراها فقال أذهبت حزن نسائنا و بردت حر قلوبنا فأمر یومئذ نساءه بمراجعه الطیب و الدهن.

قال الواقدی و قد کان عبد الله بن أبی أمیه بن المغیره المخزومی لما انکشف المشرکون بأحد فی أول الأمر خرج هاربا علی وجهه و کره أن یقدم مکه فقدم الطائف فأخبر ثقیفا أن أصحاب محمد قد ظفروا و انهزمنا و کنت أول من قدم علیکم ثم جاءهم الخبر بعد أن قریشا ظفرت و عادت الدوله لها.

قال الواقدی فسارت قریش قافله إلی مکه فدخلتها ظافره فکان ما دخل علی قلوبهم من السرور یومئذ نظیر ما دخل علیهم من الکئابه و الحزن یوم بدر و کان ما دخل

علی قلوب المسلمین من الغیظ و الحزن یومئذ نظیر ما دخل علیهم من السرور و الجذل یوم بدر کما قال الله تعالی وَ تِلْکَ الْأَیّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النّاسِ { 1) سوره آل عمران 140. } و قال سبحانه أَ وَ لَمّا أَصابَتْکُمْ مُصِیبَهٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَیْها قُلْتُمْ أَنّی هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ { 2) سوره آل عمران 165. } قال یعنی إنکم یوم بدر قتلتم من قریش سبعین و أسرتم سبعین و أما یوم أحد فقتل منکم سبعون و لم یؤسر منکم أحد فقد أصبتم قریشا بمثلی ما أصابوکم یوم أحد و قوله أَنّی هذا أی کیف هذا و نحن موعودون بالنصر و نزول الملائکه و فینا نبی ینزل علیه الوحی من السماء فقال لهم فی الجواب هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ یعنی الرماه الذین خالفوا الأمر و عصوا الرسول و إنما کان النصر و نزول الملائکه مشروطا بالطاعه و إلا یعصی أمر الرسول أ لا تری إلی قوله بَلی إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ یَأْتُوکُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا یُمْدِدْکُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَهِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُسَوِّمِینَ { 3) سوره آل عمران 125. } فعلقه علی الشرط

القول فی مقتل أبی عزه الجمحی و معاویه بن المغیره بن أبی العاص بن أمیه بن عبد شمس

قال الواقدی أما أبو عزه و اسمه عمرو بن عبد الله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح فإن رسول الله ص أخذه أسیرا یوم أحد و لم یؤخذ یوم أحد أسیر غیره فقال یا محمد من علی فقال رسول الله ص إن المؤمن لا یلدغ من جحر مرتین لا ترجع إلی مکه تمسح عارضیک فتقول سخرت بمحمد مرتین ثم أمر عاصم بن ثابت فضرب عنقه

قال الواقدی و قد سمعنا فی أسره غیر هذا حدثنی بکیر بن مسمار قال لما انصرف المشرکون عن أحد نزلوا بحمراء الأسد فی أول اللیل ساعه ثم رحلوا و ترکوا أبا عزه مکانه حتی ارتفع النهار فلحقه المسلمون و هو مستنبه یتلدد و کان الذی أخذه عاصم بن ثابت فأمره النبی ص فضرب عنقه .

قلت و هذه الروایه هی الصحیحه عندی لأن المسلمین لم تکن حالهم یوم أحد حال من یتهیأ له أسر أحد من المشرکین فی المعرکه لما أصابهم من الوهن.

فأما معاویه بن المغیره

فروی البلاذری أنه هو الذی جدع أنف حمزه و مثل به و أنه انهزم یوم أحد فمضی علی وجهه فبات قریبا من المدینه فلما أصبح دخل المدینه فأتی منزل عثمان بن عفان بن أبی العاص و هو ابن عمه لحا فضرب بابه فقالت أم کلثوم زوجته و هی ابنه رسول الله ص لیس هو هاهنا فقال ابعثی إلیه فإن له عندی ثمن بعیر ابتعته منه عام أول و قد جئته به فإن لم یجئ ذهبت فأرسلت إلیه و هو عند رسول الله ص فلما جاء قال لمعاویه أهلکتنی و أهلکت { 1) البلاذری:«أهلکتنی و نفسک». } نفسک ما جاء بک قال یا ابن عم لم یکن أحد أقرب إلی و لا أمس رحما بی منک فجئتک لتجیرنی فادخله عثمان داره و صیره فی ناحیه منها ثم خرج إلی النبی ص لیأخذ له منه أمانا فسمع رسول الله ص یقول إن معاویه فی المدینه و قد أصبح بها فاطلبوه فقال بعضهم ما کان لیعدو منزل عثمان فاطلبوه به فدخلوا منزل عثمان فأشارت أم کلثوم إلی الموضع الذی صیره فیه فاستخرجوه من تحت خماره لهم فانطلقوا به إلی النبی ص فقال عثمان حین رآه و الذی بعثک بالحق ما جئت إلا لأطلب له الأمان فهبه لی فوهبه له و أجله ثلاثا

و أقسم لئن وجده بعدها یمشی فی أرض المدینه و ما حولها لیقتلنه و خرج عثمان فجهزه و اشتری له بعیرا ثم قال ارتحل و سار رسول الله ص إلی حمراء الأسد و أقام معاویه إلی الیوم الثالث لیعرف أخبار النبی ص و یأتی بها قریشا فلما کان فی الیوم الرابع قال رسول الله ص إن معاویه أصبح قریبا لم ینفذ فاطلبوه فأصابوه و قد أخطأ الطریق فأدرکوه و کان اللذان أسرعا فی طلبه زید بن حارثه و عمار بن یاسر فوجداه بالجماء { 1) الجماء؛تطلق علی ثلاثه مواضع بالمدینه. } فضربه زید بالسیف و قال عمار إن لی فیه حقا فرمیاه بسهم فقتلاه ثم انصرفا إلی المدینه بخبره و یقال إنه أدرک علی ثمانیه أمیال من المدینه فلم یزل زید و عمار یرمیانه بالنبل حتی مات.

قال و معاویه هذا أبو عائشه بنت معاویه أم عبد الملک بن مروان .

قال و ذکر الواقدی فی کتابه مثل هذه الروایه سواء.

قال البلاذری و قال ابن الکلبی إن معاویه بن المغیره جدع أنف حمزه یوم أحد و هو قتیل فأخذ بقرب أحد فقتل علی أحد بعد انصراف قریش بثلاث و لا عقب له إلا عائشه أم عبد الملک بن مروان قال و یقال إن علیا ع هو الذی قتل معاویه بن المغیره { 2) أنساب الأشراف 1:337،338 مع تصرف و اختصار. } .

قلت و روایه ابن الکلبی عندی أصح لأن هزیمه المشرکین کانت فی الصدمه الأولی عقیب قتل بنی عبد الدار أصحاب الألویه و کان قتل حمزه بعد ذلک لما کر خالد بن الولید الخیل من وراء المسلمین فاختلطوا و انتقض صفهم و قتل بعضهم بعضا فکیف یصح إن یجتمع لمعاویه کونه قد جدع أنف حمزه و کونه قد انهزم مع المشرکین فی الصدمه الأولی هذا متناقض لأنه إذا کان قد انهزم فی أول الحرب استحال أن یکون

حاضرا عند حمزه حین قتل و الصحیح ما ذکره ابن الکلبی من أنه شهد الحرب کلها و جدع أنف حمزه ثم حصل فی أیدی المسلمین بعد انصراف قریش لأنه تأخر عنهم لعارض عرض له فأدرکه حینه فقتل

القول فی مقتل المجذر بن زیاد البلوی و الحارث بن یزید بن الصامت

قال الواقدی کان المجذر بن زیاد البلوی حلیف بنی عوف بن الخزرج ممن شهد بدرا مع رسول الله ص و کانت له قصه فی الجاهلیه قبل قدوم النبی ص المدینه و ذلک أن حضیر الکتائب والد أسید بن حضیر جاء إلی بنی عمرو بن عوف فکلم سوید بن الصامت و خوات بن جبیر و أبا لبابه بن عبد المنذر و یقال سهل بن حنیف فقال هل لکم إن تزورونی فأسقیکم شرابا و أنحر لکم و تقیمون عندی أیاما قالوا نعم نحن نأتیک یوم کذا فلما کان ذلک الیوم جاءوه فنحر لهم جزورا و سقاهم خمرا و أقاموا عنده ثلاثه أیام حتی تغیر اللحم و کان سوید بن الصامت یومئذ شیخا کبیرا فلما مضت الأیام الثلاثه قالوا ما نرانا إلا راجعین إلی أهلنا فقال حضیر ما أحببتم إن أحببتم فأقیموا و إن أحببتم فانصرفوا فخرج الفتیان بسوید بن الصامت یحملانه علی جمل من الثمل { 1) الثمل بفتحتین:أی السکر. } فمروا لاصقین بالحره حتی کانوا قریبا من بنی عیینه { 2) الواقدی:«غصینه». } فجلس سوید یبول و هو ثمل سکرا فبصر به إنسان من الخزرج فخرج حتی أتی المجذر بن زیاد فقال هل لک فی الغنیمه البارده قال ما هی قال سوید بن الصامت أعزل لا سلاح معه ثمل فخرج المجذر بن زیاد بالسیف مصلتا فلما رآه الفتیان و هما أعزلان لا سلاح معهما ولیا و العداوه بین الأوس

و الخزرج شدیده فانصرفا مسرعین و ثبت الشیخ و لا حراک به فوقف المجذر بن زیاد فقال قد أمکن الله منک قال ما ترید بی قال قتلک قال فارفع عن الطعام و اخفض عن الدماغ فإذا رجعت إلی أمک فقل إنی قتلت سوید بن الصامت فقتله فکان قتله هو الذی هیج وقعه بعاث فلما قدم رسول الله ص المدینه أسلم الحارث بن سوید بن الصامت و أسلم المجذر فشهدا بدرا فجعل الحارث بن سوید یطلب المجذر فی المعرکه لیقتله بأبیه فلا یقدر علیه یومئذ فلما کان یوم أحد و جال المسلمون تلک الجوله أتاه الحارث من خلفه فضرب عنقه فرجع رسول الله ص إلی المدینه ثم خرج إلی حمراء الأسد فلما رجع من حمراء الأسد أتاه جبرائیل ع فأخبره أن الحارث بن سوید قتل المجذر غیله و أمره بقتله فرکب رسول الله ص إلی قباء فی الیوم الذی أخبره جبرائیل فی یوم حار و کان ذلک یوما لا یرکب فیه رسول الله ص إلی قباء إنما کانت الأیام التی یأتی فیها رسول الله ص قباء یوم السبت و یوم الإثنین فلما دخل رسول الله ص مسجد قباء صلی فیه ما شاء الله أن یصلی و سمعت الأنصار فجاءوا یسلمون علیه و أنکروا إتیانه تلک الساعه فی ذلک الیوم فجلس ع یتحدث و یتصفح الناس حتی طلع الحارث بن سوید فی ملحفه مورسه { 1) مورسه:مصبوغه بالورس و هو نبات بالیمن معروف. } فلما رآه رسول الله ص دعا عویم بن ساعده فقال له قدم الحارث بن سوید إلی باب المسجد فاضرب عنقه بمجذر بن زیاد فإنه قتله یوم أحد فأخذه عویم فقال الحارث دعنی أکلم رسول الله و رسول الله ص یرید أن یرکب و دعا بحماره إلی باب المسجد فجعل الحارث یقول قد و الله قتلته یا رسول الله و ما کان قتلی إیاه رجوعا عن الإسلام

و لا ارتیابا فیه و لکنه حمیه الشیطان و أمر وکلت فیه إلی نفسی و إنی أتوب إلی الله و إلی رسوله مما عملت و أخرج دیته و أصوم شهرین متتابعین و أعتق رقبه و أطعم ستین مسکینا إنی أتوب إلی الله یا رسول الله و جعل یمسک برکاب رسول الله ص و بنو المجذر حضور لا یقول لهم رسول الله ص شیئا حتی إذا استوعب کلامه قال قدمه یا عویم فاضرب عنقه و رکب رسول الله ص فقدمه عویم بن ساعده علی باب المسجد فضرب عنقه.

قال الواقدی و یقال إن الذی أعلم رسول الله قتل الحارث المجذر یوم أحد حبیب بن یساف نظر إلیه حین قتله فجاء إلی النبی ص فأخبره فرکب رسول الله ص یتفحص عن هذا الأمر فبینا هو علی حماره نزل جبرائیل ع فخبره بذلک فأمر رسول الله ص عویما فضرب عنقه-.

ففی ذلک قال حسان یا حار فی سنه من نوم أولکم أم کنت ویحک مغترا بجبریل { 1) دیوانه 318،و بعده: أم کنت یا بن ذیاد حین تقتله بغرّه فی فضاء اللّه مجهول و قلتم لن نری و اللّه مبصرکم و فیکم محکم الآیات و القیل محمّد و العزیز اللّه یخبره بما یکنّ سریرات الأقاویل. } .

فأما البلاذری فإنه ذکر هذا و قال و یقال إن الجلاس بن سوید بن الصامت هو الذی قتل المجذر یوم أحد غیله إلا أن شعر حسان یدل علی أنه الحارث { 2) أنساب الأشراف 1:332. } .

قال الواقدی و البلاذری و کان سوید بن الصامت حین ضربه المجذر بقی قلیلا ثم مات فقال قبل أن یموت یخاطب أولاده أبلغ جلاسا و عبد الله مالکه و إن دعیت فلا تخذلهما حار

اقتل جذاره إذ ما کنت لاقیهم

و الحی عوفا علی عرف و إنکار.

قال البلاذری جذره و جذاره أخوان و هما ابنا عوف بن الحارث بن الخزرج { 1) أنساب الأشراف 1:332. } .

قلت هذه الروایات کما تری و قد ذکر ابن ماکولا فی الإکمال أن الحارث بن سوید قتل المجذر غیله یوم أحد ثم التحق بمکه کافرا ذکره فی حرف المیم من هذا الکتاب و هذا هو الأشبه عندی

القول فیمن مات من المسلمین بأحد جمله

قال الواقدی ذکر سعید بن المسیب و أبو سعید الخدری أنه قتل من الأنصار خاصه أحد و سبعون و بمثله قال مجاهد .

قال فأربعه من قریش و هم حمزه بن عبد المطلب قتله وحشی و عبد الله بن جحش بن رئاب قتله أبو الحکم بن الأخنس بن شریق و شماس بن عثمان بن الشرید من بنی مخزوم قتله أبی بن خلف و مصعب بن عمیر قتله ابن قمیئه .

قال و قد زاد قوم خامسا و هو سعد مولی حاطب من بنی أسد بن عبد العزی و قال قوم أیضا إن أبا سلمه بن عبد الأسد المخزومی جرح یوم أحد و مات من تلک الجراحه بعد أیام.

قال الواقدی و قال قوم قتل ابنا الهبیب من بنی سعد بن لیث و هما عبد الله

و عبد الرحمن و رجلان من بنی مزینه و هما وهب بن قابوس و ابن أخیه الحارث بن عتبه بن قابوس فیکون جمیع من قتل من المسلمین ذلک الیوم نحو أحد و ثمانین رجلا فأما تفصیل أسماء الأنصار فمذکور فی کتب المحدثین و لیس هذا الموضع مکان ذکره

القول فیمن قتل من المشرکین بأحد

قال الواقدی قتل من بنی عبد الدار طلحه بن أبی طلحه صاحب لواء قریش قتله علی بن أبی طالب ع مبارزه و عثمان بن أبی طلحه قتله حمزه بن عبد المطلب و أبو سعید بن أبی طلحه قتله سعد بن أبی وقاص و مسافع بن طلحه بن أبی طلحه قتله عاصم بن ثابت بن أبی الأقلح و کلاب بن طلحه بن أبی طلحه قتله الزبیر بن العوام و الحارث بن طلحه بن أبی طلحه قتله عاصم بن ثابت و الجلاس بن طلحه بن أبی طلحه قتله طلحه بن عبید الله و أرطاه بن عبد شرحبیل قتله علی بن أبی طالب ع و قارظ { 1) الواقدی:«فارط»،و البلاذری:«قاسط. } بن شریح بن عثمان بن عبد الدار و یروی قاسط بالسین و الطاء المهملتین قال الواقدی لا یدری من قتله و قال البلاذری { 2) أنساب الأشراف:1:334. } قتله علی بن أبی طالب ع و صواب مولاهم قتله علی بن أبی طالب ع و قیل قتله قزمان { 3) أنساب الأشراف:«غیره». } و أبو عزیز بن عمیر أخو مصعب بن عمیر قتله قزمان فهؤلاء أحد عشر.

و من بنی أسد بن عبد العزی عبد الله بن حمید بن زهیر بن الحارث بن أسد قتله أبو دجانه فی روایه الواقدی و فی روایه محمد بن إسحاق قتله علی بن أبی طالب ع و قال البلاذری قال ابن الکلبی إن عبد الله بن حمید قتل یوم بدر

و من بنی زهره أبو الحکم بن الأخنس بن شریق قتله علی بن أبی طالب ع و سباع بن عبد العزی الخزاعی و اسم عبد العزی عمر بن نضله بن عباس بن سلیم و هو ابن أم أنمار الحجامه بمکه قتله حمزه بن عبد المطلب فهذان رجلان.

و من بنی مخزوم أمیه بن أبی حذیفه بن المغیره قتله علی ع و هشام بن أبی أمیه بن المغیره قتله قزمان و الولید بن العاص بن هشام قتله قزمان و خالد بن أعلم العقیلی قتله قزمان و عثمان بن عبد الله بن المغیره قتله الحارث بن الصمه فهؤلاء خمسه.

و من بنی عامر بن لؤی عبید بن حاجز قتله أبو دجانه و شیبه بن مالک بن المضرب قتله طلحه بن عبید الله و هذان اثنان.

و من بنی جمح أبی بن خلف قتله رسول الله ص بیده و أبو عزه قتله عاصم بن ثابت صبرا بأمر رسول الله ص فهذان اثنان.

و من بنی عبد مناه بن کنانه خالد بن سفیان بن عویف و أبو الشعثاء بن سفیان بن عویف و أبو الحمراء بن سفیان بن عویف و غراب بن سفیان بن عویف هؤلاء الإخوه الأربعه قتلهم علی بن أبی طالب ع فی روایه محمد بن حبیب .

فأما الواقدی فلم یذکر فی باب من قتل من المشرکین بأحد لهم قاتلا معینا و لکنه ذکر فی کلام آخر قبل هذا الباب أن أبا سبره بن الحارث بن علقمه قتل أحد بنی سفیان بن عویف و أن رشیدا الفارسی مولی بنی معاویه لقی آخر من بنی سفیان بن عویف مقنعا فی الحدید و هو یقول أنا ابن عویف فیعرض له سعد مولی حاطب فضربه ابن

عویف ضربه جزله باثنتین فأقبل رشید علی ابن عویف فضربه علی عاتقه فقطع الدرع حتی جزله اثنتین و قال خذها و أنا الغلام الفارسی فقال رسول الله ص و هو یراه و یسمعه أ لا قلت أنا الغلام الأنصاری قال فیعرض لرشید أخ للمقتول أحد بنی سفیان بن عویف أیضا و أقبل یعدو نحوه کأنه کلب یقول أنا ابن عویف و یضربه رشید أیضا علی رأسه و علیه المغفر ففلق رأسه و قال خذها و أنا الغلام الأنصاری فتبسم رسول الله ص و قال أحسنت یا أبا عبد الله فکناه رسول الله ص یومئذ و لا ولد له.

قلت فأما البلاذری فلم یذکر لهم قاتلا و لکنه عدهم فی جمله من قتل من المشرکین بأحد و کذلک ابن إسحاق لم یذکر من قتلهم فإن صحت روایه الواقدی فعلی ع لم یکن قد قتل منهم إلا واحدا و إن کانت روایه ابن حبیب صحیحه فالأربعه من قتلاه ع و قد رأیت فی بعض کتب أبی الحسن المدائنی أیضا أن علیا ع هو الذی قتل بنی سفیان بن عویف یوم أحد و روی له شعرا فی ذلک.

و من بنی عبد شمس معاویه بن المغیره بن أبی العاص قتله علی ع فی إحدی الروایات و قیل قتله زید بن حارثه و عمار بن یاسر .

فجمیع من قتل من المشرکین یوم أحد ثمانیه و عشرون قتل علی ع منهم ما اتفق علیه و ما اختلف فیه اثنی عشر و هو إلی جمله القتلی کعده من قتل یوم بدر إلی جمله القتلی یومئذ و هو قریب من النصف

القول فی خروج النبی ص و بعد انصرافه من أحد إلی المشرکین لیوقع بهم علی ما هو به من الوهن

قال الواقدی بلغ { 1) مغازی الواقدی 325 و ما بعدها. } رسول الله ص أن المشرکین قد عزموا أن یردوا إلی المدینه فینهبوها فأحب أن یریهم قوه فصلی الصبح یوم الأحد لثمان خلون من شوال و معه وجوه الأوس و الخزرج و کانوا باتوا تلک اللیله فی بابه یحرسونه من البیات فیهم سعد بن عباده و سعد بن معاذ و الحباب بن المنذر و أوس بن خولی و قتاده بن النعمان فی عده منهم فلما انصرف من صلاه الصبح أمر بلالا أن ینادی فی الناس أن رسول الله ص یأمرکم بطلب عدوکم و لا یخرج معنا إلا من شهد القتال بالأمس فخرج سعد بن معاذ راجعا إلی قومه یأمرهم بالمسیر و الجراح فی الناس فاشیه عامه بنی عبد الأشهل جریح بل کلها فجاء سعد بن معاذ فقال إن رسول الله ص یأمرکم أن تطلبوا عدوکم قال یقول أسید بن حضیر و به سبع جراحات و هو یرید أن یداویها سمعا و طاعه لله و لرسوله فأخذ سلاحه و لم یعرج علی دواء جراحه و لحق برسول الله ص و جاء سعد بن عباده قومه بنی ساعده فأمرهم بالمسیر فلبسوا و لحقوا و جاء أبو قتاده أهل خربا و هم یداوون الجراح فقال هذا منادی رسول الله ص یأمرکم بطلب العدو فوثبوا إلی سلاحهم و لم یعرجوا علی جراحاتهم فخرج من بنی سلمه أربعون جریحا بالطفیل بن النعمان ثلاثه عشر جرحا و بخراش بن الصمه عشر جراحات و بکعب بن مالک بضعه عشر جرحا و بقطبه بن عامر بن خدیج بیده تسع جراحات حتی وافوا النبی ص بقبر أبی عتبه و علیهم السلاح

و قد صفوا لرسول الله ص فلما نظر إلیهم و الجراح فیهم فاشیه قال اللهم ارحم بنی سلمه

قال الواقدی و حدثنی عتبه بن جبیره عن رجال [من]

{ 1) من الواقدی. } قومه أن عبد الله بن سهل و رافع بن سهل من بنی عبد الأشهل رجعا من أحد و بهما جراح کثیره و عبد الله أثقلهما جرحا فلما أصبحا و جاء سعد بن معاذ قومه یخبرهم أن رسول الله ص یأمرهم بطلب العدو قال أحدهما لصاحبه و الله إن ترکنا غزاه مع رسول الله ص لغبن و الله ما عندنا دابه نرکبها و لا ندری کیف نصنع قال عبد الله انطلق بنا قال رافع لا و الله ما بی مشی قال أخوه انطلق بنا نقصد و نجوز و خرجا یزحفان فضعف رافع فکان عبد الله یحمله علی ظهره عقبه و یمشی الآخر عقبه حتی أتوا رسول الله ص عند العشاء و هم یوقدون النیران فأتی بهما رسول الله ص و علی حرسه تلک اللیله عباد بن بشر فقال رسول الله ص لهما ما حبسکما فأخبراه بعلتهما فدعا لهما بخیر و قال إن طالت لکما مده کانت لکما مراکب من خیل و بغال و إبل و لیس ذلک بخیر لکما.

قال الواقدی و قال جابر بن عبد الله یا رسول الله إن منادیا نادی ألا یخرج معنا إلا من حضر القتال بالأمس و قد کنت حریصا بالأمس علی الحضور و لکن أبی خلفنی علی أخوات لی و قال یا بنی لا ینبغی لک أن تدعهن و لا رجل معهن و أخاف علیهن و هن نسیات ضعاف و أنا خارج مع رسول الله ص لعل الله یرزقنی الشهاده فتخلفت علیهن فاستأثر علی بالشهاده و کنت رجوتها فأذن لی یا رسول الله أن أسیر معک فأذن له رسول الله ص قال جابر فلم یخرج معه أحد لم یشهد القتال بالأمس غیری و استأذنه رجال لم یحضروا القتال فأبی ذلک

علیهم فدعا رسول الله ص بلواءه و هو معقود لم یحل من أمس فدفعه إلی علی ع و یقال دفعه إلی أبی بکر فخرج رسول الله ص و هو مجروح فی وجهه أثر الحلقتین و مشجوج فی جبهته فی أصول الشعر و رباعیته قد شظیت و شفته قد کلمت من باطنها و منکبه الأیمن موهن بضربه ابن قمیئه و رکبتاه مجحوشتان فدخل المسجد فصلی رکعتین و الناس قد حشدوا و نزل أهل العوالی { 1) العوالی:ضیعه بینها و بین المدینه أربعه أمیال. } حیث جاءهم الصریخ { 2) الصریخ:المغیث. } و دعا بفرسه علی باب المسجد و تلقاه طلحه بن عبید الله و قد سمع المنادی فخرج ینظر متی یسیر رسول الله ص فإذا هو و علیه الدرع و المغفر لا یری منه إلا عیناه فقال یا طلحه سلاحک قال قریبا قال طلحه فأخرج و أعدو فألبس درعی و آخذ سیفی و أطرح درقتی فی صدری و إن بی لتسع جراحات و لأنا أهتم بجراح رسول الله ص منی بجراحی فأقبل رسول الله ص علی طلحه فقال أین تری القوم الآن قال هم بالسیاله فقال رسول الله ص ذلک الذی ظننت أما إنهم یا طلحه لن ینالوا منا مثل أمس حتی یفتح الله مکه علینا قال و بعث رسول الله ص ثلاثه نفر من أسلم طلیعه فی آثار القوم فانقطع أحدهم و انقطع قبال نعل الآخر و لحق الثالث بقریش و هم بحمراء الأسد و لهم زجل { 3) زجل،أی صوت و جلبه. } یأتمرون { 4) یأتمرون:یتشاورون. } فی الرجوع إلی المدینه و صفوان بن أمیه ینهاهم عن ذلک و لحق الذی انقطع قبال نعله بصاحبه فبصرت قریش بالرجلین فعطفت علیهما فأصابوهما و انتهی المسلمون إلی مصرعهما بحمراء الأسد فقبرهما رسول الله ص فی قبر واحد فهما القرینان.

قال الواقدی اسماهما سلیط و نعمان .

قال الواقدی قال جابر بن عبد الله کانت عامه أزوادنا ذلک الیوم التمر و حمل سعد بن عباده ثلاثین بعیرا تمرا حتی وافت حمراء الأسد و ساق جزرا فنحروا فی یوم ثنتین و فی یوم ثلاثا و أمرهم رسول الله ص بجمع الحطب فإذا أمسوا أمرهم أن یوقدوا النیران فیوقد کل رجل نارا فلقد کنا تلک اللیله نوقد خمسمائه نار حتی نری من المکان البعید و ذهب ذکر معسکرنا و نیراننا فی کل وجه و کان ذلک مما کبت الله به عدونا.

قال الواقدی و جاء معبد بن أبی معبد الخزاعی و هو یومئذ مشرک إلی النبی ص و کانت خزاعه سلما { 1) سلما،أی مسالمون. } للنبی ص فقال یا محمد عز علینا ما أصابک فی نفسک و ما أصابک فی أصحابک و لوددنا أن الله تعالی أعلی کعبک و أن المصیبه کانت بغیرک ثم مضی معبد حتی یجد أبا سفیان و قریشا بالروحاء { 2) الروحاء:قطیعه کانت لعدی بن حاتم،علی نحو أربعین میلا من المدینه. } و هم یقولون لا محمدا أصبتم و لا الکواعب أردفتم فبئسما صنعتم و هم مجمعون علی الرجوع إلی المدینه و یقول قائلهم فیما بینهم ما صنعنا شیئا أصبنا أشرافهم ثم رجعنا قبل أن نستأصلهم و قبل أن یکون لهم وفر و کان المتکلم بهذا عکرمه بن أبی جهل فلما جاء معبد إلی أبی سفیان قال هذا معبد و عنده الخبر ما وراءک یا معبد قال ترکت محمدا و أصحابه خلفی یتحرقون علیکم بمثل النیران و قد اجتمع معه من تخلف عنه بالأمس من الأوس و الخزرج و تعاهدوا ألا یرجعوا حتی یلحقوکم فیثأروا منکم و قد غضبوا { 3) ا الواقدی:«و غضبوا». } لقومهم غضبا شدیدا و لمن أصبتم من أشرافهم قالوا ویحک ما تقول قال و الله ما أری

أن ترتحلوا حتی تروا نواصی { 1) ا الواقدی:«حتی تری نواصی الخیل». } الخیل و لقد { 2) الواقدی:«ثم قال معبد...». } حملنی ما رأیت منهم أن قلت أبیاتا قالوا و ما هی فأنشدهم هذا الشعر کادت تهد من الأصوات راحلتی

و قد کان صفوان بن أمیه رد القوم بکلامه قبل أن یطلع معبد و قال لهم صفوان یا قوم لا تفعلوا فإن القوم قد حربوا { 3) الأبیات فی ابن هشام 3:54.تهدّ،أی تسقط من الإعیاء.و الجرد:الخیل العتاق. و الأبابیل:الجماعات. } و أخشی أن یجمعوا علیکم من تخلف من الخزرج فارجعوا و الدوله لکم فإنی لا آمن إن رجعتم إلیهم أن تکون الدوله علیکم قال فلذلک قال رسول الله ص أرشدهم صفوان و ما کان برشید ثم قال و الذی نفسی بیده لقد سومت لهم الحجاره و لو رجعوا لکانوا کأمس الذاهب قال فانصرف القوم سراعا خائفین من الطلب لهم و مر بأبی سفیان قوم من عبد القیس یریدون المدینه فقال لهم هل أنتم مبلغو محمد و أصحابه ما أرسلکم به علی أن أوقر لکم أباعرکم زبیبا غدا بعکاظ إن أنتم جئتمونی قالوا نعم قال حیثما

لقیتم محمدا و أصحابه فأخبروهم أنا قد أجمعنا الرجعه إلیهم و أنا آثارکم و انطلق أبو سفیان إلی مکه و قدم الرکب علی النبی ص و أصحابه بالحمراء فأخبروهم بالذی أمرهم أبو سفیان فقالوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ فأنزل ذلک فی القرآن و أرسل معبد رجلا من خزاعه إلی رسول الله ص یعلمه أنه قد انصرف أبو سفیان و أصحابه خائفین وجلین فانصرف رسول الله ص بعد ثلاث إلی المدینه.

الفصل الخامس فی شرح غزاه مؤته

نذکرها من کتاب الواقدی و نزید علی ذلک ما رواه محمد بن إسحاق فی کتابه علی عادتنا فیما تقدم

قال الواقدی حدثنی { 1) أخبار غزوه مؤته فی الواقدی ص 401 و ما بعدها،و سیره ابن هشام 3:427 و ما بعدها. } ربیعه بن عثمان عن عمر بن الحکم قال بعث رسول الله ص الحارث بن عمیر الأزدی فی سنه ثمان إلی ملک بصری بکتاب فلما نزل مؤته عرض له شرحبیل بن عمرو الغسانی فقال أین ترید قال الشام قال لعلک من رسل محمد قال نعم فأمر به فأوثق رباطا ثم قدمه فضرب عنقه و لم یقتل لرسول الله ص رسول غیره و بلغ ذلک رسول الله ص فاشتد علیه و ندب الناس و أخبرهم بمقتل الحارث فأسرعوا و خرجوا فعسکروا بالجرف فلما صلی رسول الله ص الظهر جلس و جلس أصحابه حوله و جاء النعمان بن مهض الیهودی فوقف مع الناس فقال رسول الله ص زید بن حارثه أمیر الناس فإن قتل زید بن حارثه فجعفر بن أبی طالب فإن أصیب جعفر فعبد الله بن رواحه فإن أصیب ابن رواحه فلیرتض المسلمون من بینهم رجلا فلیجعلوه علیهم فقال النعمان بن مهض یا أبا القاسم إن کنت نبیا فسیصاب من سمیت قلیلا کانوا أو کثیرا إن الأنبیاء فی بنی إسرائیل کانوا إذا استعملوا الرجل علی القوم ثم قالوا إن أصیب فلان فلو سمی مائه أصیبوا جمیعا ثم جعل الیهودی یقول لزید بن حارثه اعهد فلا ترجع إلی محمد أبدا إن کان نبیا قال زید أشهد أنه نبی صادق فلما أجمعوا

المسیر و عقد رسول الله ص لهم اللواء بیده دفعه إلی زید بن حارثه و هو لواء أبیض و مشی الناس إلی أمراء رسول الله ص یودعونهم و یدعون لهم و کانوا ثلاثه آلاف فلما ساروا فی معسکرهم ناداهم المسلمون دفع الله عنکم و ردکم صالحین سالمین غانمین فقال عبد الله بن رواحه لکننی أسأل الرحمن مغفره

{ 1) سیره ابن هشام 3:429.ذات فرغ؛أی واسعه،و الزبد،أصله ما یعلو الماء إذا غلا؛ و أراد هنا ما یعلو الدم الذی ینفجر من الطعنه. } .

قلت اتفق المحدثون علی أن زید بن حارثه کان هو الأمیر الأول و أنکرت الشیعه ذلک و قالوا کان جعفر بن أبی طالب هو الأمیر الأول فإن قتل فزید بن حارثه فإن قتل فعبد الله بن رواحه و رووا فی ذلک روایات و قد وجدت فی الأشعار التی ذکرها محمد بن إسحاق فی کتاب المغازی ما یشهد لقولهم فمن ذلک ما رواه عن حسان بن ثابت و هو تأوبنی لیل بیثرب أعسر

رأیت خیار المؤمنین تواردوا

و منها قول کعب بن مالک الأنصاری من قصیده أولها { 1) شعوب:من أسماء المنیه. } نام العیون و دمع عینک یهمل

فتغیر القمر المنیر لفقده

قال الواقدی فحدثنی ابن أبی سبره عن إسحاق بن عبد الله بن أبی طلحه عن رافع بن إسحاق عن زید بن أرقم أن رسول الله ص خطبهم فأوصاهم فقال أوصیکم بتقوی الله و بمن معکم من المسلمین خیرا اغزوا باسم الله و فی سبیل الله قاتلوا من کفر بالله لا تغدروا و لا تغلوا و لا تقتلوا ولیدا و إذا لقیت عدوک من المشرکین فادعهم إلی إحدی ثلاث فأیتهن أجابوک إلیها فاقبل منهم و اکفف عنهم ادعهم إلی الدخول فی الإسلام فإن فعلوا فاقبل و اکفف ثم ادعهم إلی التحول من دارهم إلی المهاجرین فإن فعلوا فأخبرهم أن لهم ما للمهاجرین و علیهم ما علی المهاجرین و إن دخلوا فی الإسلام و اختاروا دارهم فأخبرهم أنهم یکونون کأعراب المسلمین یجری علیهم حکم الله و لا یکون لهم فی الفیء و لا فی الغنیمه شیء إلا أن یجاهدوا مع المسلمین فإن أبوا فادعهم إلی إعطاء الجزیه فإن فعلوا فاقبل منهم و اکفف عنهم فإن أبوا فاستعن بالله و قاتلهم و إن أنت حاصرت أهل حصن أو مدینه فأرادوا أن تستنزلهم علی حکم الله فلا تستنزلهم علی حکم الله و لکن أنزلهم علی حکمک فإنک لا تدری أ تصیب حکم الله فیهم أم لا و إن حاصرت أهل حصن أو مدینه و أرادوا أن تجعل لهم ذمه الله و ذمه رسول الله فلا تجعل لهم ذمه الله و ذمه رسول الله و لکن اجعل لهم ذمتک و ذمه أبیک و أصحابک فإنکم إن تخفروا ذممکم و ذمم آبائکم خیر لکم من أن تخفروا ذمه الله و ذمه رسوله .

قال الواقدی و حدثنی أبو صفوان عن خالد بن یزید قال خرج النبی ص مشیعا لأهل مؤته حتی بلغ ثنیه الوداع فوقف و وقفوا حوله فقال اغزوابسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوکم بالشام و ستجدون فیها رجالا فی الصوامع معتزلین الناس فلا تعرضوا لهم و ستجدون آخرین للشیطان فی رءوسهم مفاحص فاقلعوها بالسیوف و لا تقتلن امرأه و لا صغیرا ضرعا { 1) الضرع:الصغیر من کل شیء. } و لا کبیرا فانیا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناء .

قال الواقدی فلما دعا ودع عبد الله بن رواحه رسول الله ص قال له مرنی بشیء أحفظه عنک قال إنک قادم غدا بلدا السجود فیه قلیل فأکثروا السجود فقال عبد الله زدنی یا رسول الله قال اذکر الله فإنه عون لک علی ما تطلب فقام من عنده حتی إذا مضی ذاهبا رجع فقال یا رسول الله إن الله وتر یحب الوتر فقال یا ابن رواحه ما عجزت فلا تعجز إن أسأت عشرا أن تحسن واحده فقال ابن رواحه لا أسألک عن شیء بعدها

و روی محمد بن إسحاق أن عبد الله بن رواحه ودع رسول الله ص بشعر منه فثبت الله ما آتاک من حسن

قال محمد بن إسحاق فلما ودع المسلمین بکی فقالوا له ما یبکیک یا عبد الله قال و الله ما بی حب الدنیا و لا صبابه إلیها و لکنی سمعت رسول الله ص

یقرأ وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاّ وارِدُها { 1) سوره مریم:71. } فلست أدری کیف لی بالصدر بعد الورود

{ 2) سیره ابن هشام 3:428،429. } . قال الواقدی و کان زید بن أرقم یحدث قال کنت یتیما فی حجر عبد الله بن رواحه فلم أر والی یتیم کان خیرا لی منه خرجت معه فی وجهه إلی مؤته و صب بی و صببت به فکان یردفنی خلف رحله فقال ذات لیله و هو علی راحلته بین شعبتی رحله إذا بلغتنی و حملت رحلی

فلما سمعت منه هذا الشعر بکیت فخفقنی بالدره و قال و ما علیک یا لکع أن یرزقنی الله الشهاده فأستریح من الدنیا و نصبها و همومها و أحزانها و أحداثها و ترجع أنت بین شعبتی الرحل.

قال الواقدی و مضی المسلمون فنزلوا وادی القری فأقاموا به أیاما و ساروا حتی نزلوا بمؤته و بلغهم أن هرقل ملک الروم قد نزل ماء من میاه البلقاء فی بکر و بهراء و لخم و جذام و غیرهم مائه ألف مقاتل و علیهم رجل من بلی فأقام المسلمون لیلتین ینظرون

فی أمرهم و قالوا نکتب إلی رسول الله ص فنخبره الخبر فإما أن یردنا أو یزیدنا رجالا فبینا الناس علی ذلک من أمرهم جاءهم عبد الله بن رواحه فشجعهم و قال و الله ما کنا نقاتل الناس بکثره عده و لا کثره سلاح و لا کثره خیل إلا بهذا الدین الذی أکرمنا الله به انطلقوا فقاتلوا فقد و الله رأینا یوم بدر و ما معنا إلا فرسان إنما هی إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إما الظهور علیهم فذاک ما وعدنا الله و رسوله و لیس لوعده خلف و إما الشهاده فنلحق بالإخوان نرافقهم فی الجنان فشجع الناس علی قول ابن رواحه .

قال الواقدی و روی أبو هریره قال شهدت مؤته فلما رأینا المشرکین رأینا ما لا قبل لنا به من العدد و السلاح و الکراع و الدیباج و الحریر و الذهب فبرق بصری فقال لی ثابت بن أرقم ما لک یا أبا هریره کأنک تری جموعا کثیره قلت نعم قال لم تشهدنا ببدر إنا لم ننصر بالکثره.

قال الواقدی فالتقی القوم فأخذ اللواء زید بن حارثه فقاتل حتی قتل طعنوه بالرماح ثم أخذه جعفر فنزل عن فرس له شقراء فعرقبها ثم قاتل حتی قتل.

قال الواقدی قیل إنه ضربه رجل من الروم فقطعه نصفین فوقع أحد نصفیه فی کرم هناک فوجد فیه ثلاثون أو بضع و ثلاثون جرحا.

قال الواقدی و قد روی نافع عن ابن عمر أنه وجد فی بدن جعفر بن أبی طالب اثنتان و سبعون ضربه و طعنه بالسیوف و الرماح.

قال البلاذری قطعت یداه و لذلک

قال رسول الله ص لقد أبدله الله بهما جناحین یطیر بهما فی الجنه .

و لذلک سمی الطیار .

قال الواقدی ثم أخذ الرایه عبد الله بن رواحه فنکل یسیرا ثم حمل فقاتل

حتی قتل فلما قتل انهزم المسلمون أسوأ هزیمه کانت فی کل وجه ثم تراجعوا فأخذ اللواء ثابت بن أرقم و جعل یصیح بالأنصار فثاب إلیه منهم قلیل فقال لخالد بن الولید خذ اللواء یا أبا سلیمان قال خالد لا بل خذه أنت فلک سن و قد شهدت بدرا قال ثابت خذه أیها الرجل فو الله ما أخذته إلا لک فأخذه خالد و حمل به ساعه و جعل المشرکون یحملون علیه حتی دهمه منهم بشر کثیر فانحاز بالمسلمین و انکشفوا راجعین.

قال الواقدی و قد روی أن خالدا ثبت بالناس فلم ینهزموا و الصحیح أن خالدا انهزم بالناس.

قال الواقدی حدثنی محمد بن صالح عن عاصم بن عمر بن قتاده أن النبی ص لما التقی الناس بمؤته جلس علی المنبر و کشف له ما بینه و بین الشام فهو ینظر إلی معرکتهم فقال أخذ الرایه زید بن حارثه فجاءه الشیطان فحبب إلیه الحیاه و کره إلیه الموت و حبب إلیه الدنیا فقال الآن حین استحکم الإیمان فی قلوب المؤمنین تحبب إلی الدنیا فمضی قدما حتی استشهد ثم صلی علیه و قال استغفروا له فقد دخل الجنه و هو یسعی ثم أخذ الرایه جعفر بن أبی طالب فجاءه الشیطان فمناه الحیاه و کره إلیه الموت و مناه الدنیا فقال الآن حین استحکم الإیمان فی قلوب المؤمنین تتمنی الدنیا ثم مضی قدما حتی استشهد فصلی علیه رسول الله ص و دعا له ثم قال استغفروا لأخیکم فإنه شهید قد دخل الجنه فهو یطیر فیها بجناحین من یاقوت حیث شاء ثم قال أخذ الرایه عبد الله بن رواحه ثم دخل معترضا فشق ذلک علی الأنصار فقال رسول الله ص أصابته الجراح قیل یا رسول الله فما اعتراضه قال لما أصابته الجراح نکل فعاتب نفسه فشجع فاستشهد فدخل الجنه فسری عن قومه

و روی محمد بن إسحاق { 1) سیره ابن هشام 3:436. } قال لما ذکر رسول الله ص زیدا و جعفرا سکت عن عبد الله بن رواحه حتی تغیرت وجوه الأنصار و ظنوا أنه قد کان من عبد الله بعض ما یکرهون ثم قال أخذها عبد الله بن رواحه فقاتل حتی قتل شهیدا ثم قال لقد رفعوا لی فی الجنه فیما یری النائم علی سرر من ذهب فرأیت فی سریر ابن رواحه ازورارا عن سریری صاحبیه فقلت لم هذا فقیل لأنهما مضیا و تردد هذا بعض التردد ثم مضی.

قال و روی محمد بن إسحاق أنه لما أخذ جعفر بن أبی طالب الرایه قاتل قتالا شدیدا حتی إذا لحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها ثم قاتل القوم حتی قتل { 2) بعدها فی ابن هشام 3:434،و هو یقول: یا حبّذا الجنّه و اقترابها طیّبه و باردا شرابها و الرّوم روم قد دنا عذابها کافره بعیده أنسابها *علیّ إذ لاقیتها ضرابها*. } فکان جعفر رضی الله عنه أول رجل عقر فرسه فی الإسلام .

قال محمد بن إسحاق و لما أخذ ابن رواحه الرایه جعل یتردد بعض التردد و یستقدم نفسه یستنزلها { 3) ابن هشام:«یستنزل نفسه». } و قال أقسمت یا نفس لتنزلنه

ثم ارتجز أیضا فقال یا نفس إلا تقتلی تموتی هذا حمام الموت قد صلیت

و ما تمنیت فقد أعطیت

إن تفعلی فعلهما هدیت و إن تأخرت فقد شقیت.

ثم نزل عن فرسه فقاتل فأتاه ابن عم له ببضعه من لحم فقال اشدد بهذا صلبک فأخذها من یده فانتهش { 1) انتهش منها:أخذ بفمه یسیرا. } منها نهشه ثم سمع الحطمه { 2) الحطمه:زحام الناس. } فی ناحیه من الناس فقال و أنت یا ابن رواحه فی الدنیا ثم ألقاها من یده و أخذ سیفه فتقدم فقاتل حتی قتل { 3) سیره ابن هشام 3:434،435. } .

قال الواقدی حدثنی داود بن سنان قال سمعت ثعلبه بن أبی مالک یقول انکشف خالد بن الولید یومئذ بالناس حتی عیروا بالفرار و تشاءم الناس به.

قال و روی أبو سعید الخدری قال أقبل خالد بالناس منهزمین فلما سمع أهل المدینه بهم تلقوهم بالجرف فجعلوا یحثون فی وجوههم التراب و یقولون یا فرار أ فررتم فی سبیل الله فقال رسول الله ص لیسوا بالفرار و لکنهم کرار إن شاء الله .

قال الواقدی و قال عبید الله بن عبد الله بن عتبه ما لقی جیش بعثوا مبعثا ما لقی أصحاب مؤته من أهل المدینه لقوهم بالشر حتی إن الرجل ینصرف إلی بیته و أهله فیدق علیهم فیأبون أن یفتحوا له یقولون ألا تقدمت مع أصحابک فقتلت و جلس الکبراء منهم فی بیوتهم استحیاء من الناس حتی أرسل النبی ص رجلا یقول لهم أنتم الکرار فی سبیل الله فخرجوا .

قال الواقدی فحدثنی مالک بن أبی الرجال عن عبد الله بن أبی بکر بن حزم عن أم جعفر بنت محمد بن جعفر عن جدتها أسماء بنت عمیس قالت أصبحت فی الیوم الذی أصیب فیه جعفر و أصحابه فأتانی رسول الله ص و قد منأت أربعین منا من أدم و عجنت عجینی و أخذت بنی فغسلت وجوههم و دهنتهم فدخلت علی

رسول الله ص فقال یا أسماء أین بنو جعفر فجئت بهم إلیه فضمهم و شمهم ثم ذرفت عیناه فبکی فقلت یا رسول الله لعله بلغک عن جعفر شیء قال نعم إنه قتل الیوم فقمت أصیح و اجتمع إلی النساء فجعل رسول الله ص یقول یا أسماء لا تقولی هجرا و لا تضربی صدرا ثم خرج حتی دخل علی ابنته فاطمه رضی الله عنها و هی تقول وا عماه فقال علی مثل جعفر فلتبک الباکیه ثم قال اصنعوا لآل جعفر طعاما فقد شغلوا عن أنفسهم الیوم

قال الواقدی و حدثنی محمد بن مسلم عن یحیی بن أبی یعلی قال سمعت عبد الله بن جعفر یقول أنا أحفظ حین دخل النبی ص علی أمی فنعی إلیها أبی فأنظر إلیه و هو یمسح علی رأسی و رأس أخی و عیناه تهراقان بالدمع حتی قطرت لحیته ثم قال اللهم إن جعفرا قدم إلی أحسن الثواب فاخلفه فی ذریته بأحسن ما خلفت أحدا من عبادک فی ذریته ثم قال یا أسماء أ لا أبشرک قالت بلی بأبی و أمی قال فإن الله جعل لجعفر جناحین یطیر بهما فی الجنه قالت بأبی و أمی فأعلم الناس ذلک فقام رسول الله ص و أخذ بیدی یمسح بیده رأسی حتی رقی علی المنبر و أجلسنی أمامه علی الدرجه السفلی و إن الحزن لیعرف علیه فتکلم فقال إن المرء کثیر بأخیه و ابن عمه ألا إن جعفرا قد استشهد و قد جعل الله له جناحین یطیر بهما فی الجنه ثم نزل فدخل بیته و أدخلنی و أمر بطعام فصنع لنا و أرسل إلی أخی فتغدینا عنده غداء طیبا عمدت سلمی خادمته إلی شعیر فطحنته ثم نشفته ثم أنضجته و آدمته بزیت و جعلت علیه فلفلا فتغدیت أنا و أخی معه و أقمنا عنده ثلاثه أیام ندور معه فی بیوت نسائه ثم أرجعنا إلی بیتنا و أتانی رسول الله ص بعد ذلک و أنا أساوم فی شاه فقال اللهم بارک له فی صفقته فو الله ما بعت شیئا و لا اشتریت إلا بورک فیه.

فصل فی ذکر بعض مناقب جعفر بن أبی طالب

روی أبو الفرج الأصفهانی فی کتاب مقاتل الطالبیین أن کنیه جعفر بن أبی طالب أبو المساکین و قال و کان ثالث الإخوه من ولد أبی طالب أکبرهم طالب و بعده عقیل و بعده جعفر و بعده علی و کل واحد منهم أکبر من الآخر بعشر سنین [و علی أصغرهم سنا]

{ 1) من مقاتل الطالبیین. } و أمهم جمیعا فاطمه بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف { 2) مقاتل الطالبیین 6،7 مع تصرف. } و هی أول هاشمیه ولدت لهاشمی و فضلها کثیر و قربها من رسول الله ص و تعظیمه لها معلوم عند أهل الحدیث.

و روی أبو الفرج لجعفر رضی الله عنه فضل کثیر و قد ورد فیه حدیث کثیر

من ذلک أن رسول الله ص لما فتح خیبر قدم جعفر بن أبی طالب من الحبشه فالتزمه { 3) التزمه:اعتنقه. } رسول الله ص و جعل یقبل بین عینیه و یقول ما أدری بأیهما أنا أشد فرحا بقدوم جعفر أم بفتح خیبر .

قال و قد روی خالد الحذاء عن عکرمه عن أبی هریره أنه قال ما رکب المطایا و لا رکب الکور { 4) الکور(بضم الکاف):الرحل بأداته. } و لا انتعل و لا احتذی النعال أحد بعد رسول الله ص أفضل من جعفر بن أبی طالب .

قال و قد روی عطیه عن أبی سعید الخدری قال قال رسول الله ص خیر الناس حمزه و جعفر و علی .

و قد روی جعفر بن محمد عن أبیه ع قال قال رسول الله ص خلق الناس من أشجار شتی و خلقت أنا و جعفر من شجره واحده أو قال من طینه واحده.

قال و بالإسناد قال رسول الله ص لجعفر أنت أشبهت خلقی و خلقی.

و قال أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الاستیعاب کانت سن جعفر ع یوم قتل إحدی و أربعین سنه.

قال أبو عمر و قد روی ابن المسیب أن رسول الله ص قال مثل لی جعفر و زید و عبد الله فی خیمه من در کل واحد منهم علی سریر فرأیت زیدا و ابن رواحه فی أعناقهما صدودا و رأیت جعفرا مستقیما لیس فیه صدود فسألت فقیل لی إنهما حین غشیهما الموت أعرضا و صدا بوجهیهما و أما جعفر فلم یفعل.

قال أبو عمر أیضا و روی عن الشعبی قال سمعت عبد الله بن جعفر یقول کنت إذا سألت عمی علیا ع شیئا و یمنعنی أقول له بحق جعفر فیعطینی { 1) الاستیعاب 81،82. } .

و روی أبو عمر أیضا فی حرف الزای فی باب زید بن حارثه أن رسول الله ص لما أتاه قتل جعفر و زید بمؤته بکی و قال أخوای و مؤنسای و محدثای

{ 2) الاستیعاب 191. } .

و اعلم أن هذه الکلمات التی ذکرها الرضی رحمه الله علیه ملتقطه من کتابه ع الذی کتبه جوابا عن کتاب معاویه النافذ إلیه مع أبی مسلم الخولانی و قد ذکره أهل السیره فی کتبهم

روی نصر بن مزاحم فی کتاب صفین عن عمر بن سعد عن أبی ورقاء قال جاء أبو مسلم الخولانی فی ناس من قراء أهل الشام إلی معاویه قبل مسیر أمیر المؤمنین ع إلی صفین فقالوا له یا معاویه علام تقاتل علیا و لیس لک

مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته فقال { 1-1) صفین:«ما أقاتل علیا و أنا أدعی أن فی الإسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا سابقته». } إنی لا أدعی أن لی فی الإسلام مثل صحبته و لا مثل هجرته و لا قرابته { 1-1) صفین:«ما أقاتل علیا و أنا أدعی أن فی الإسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا سابقته». } و لکن خبرونی عنکم أ لستم تعلمون أن عثمان قتل مظلوما قالوا بلی قال فلیدفع إلینا قتلته لنقتلهم به و لا قتال بیننا و بینه قالا فاکتب إلیه کتابا یأته به بعضنا فکتب مع أبی مسلم الخولانی من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب سلام علیک فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فإن الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الأمین علی وحیه و الرسول إلی خلقه و اجتبی له من المسلمین أعوانا أیده الله تعالی بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الإسلام فکان أفضلهم فی الإسلام و أنصحهم لله و رسوله الخلیفه من بعده ثم خلیفه خلیفته من بعد خلیفته ثم الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت و علی کلهم بغیت عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و قولک الهجر و تنفسک { 3) المخشوش:الذی جعل فی عظم أنفسه الخشاش،و هو بالکسر عوید یجعل فی أنف البعیر یشد به الزمام لیکون أسرع فی انقیاده». } الصعداء و إبطائک عن الخلفاء تقاد إلی کل منهم کما یقاد الفحل المخشوش { 4) ألبت الناس:جمعتهم علیه. } حتی تبایع و أنت کاره ثم لم تکن لأحد منهم بأعظم حسدا منک لابن عمک عثمان و کان أحقهم ألا تفعل ذلک فی قرابته و صهره فقطعت رحمه و قبحت محاسنه و ألبت { 5) الهائعه:الصوت الشدید. } الناس علیه و بطنت و ظهرت حتی ضربت إلیه آباط الإبل و قیدت إلیه الإبل العراب و حمل علیه السلاح فی حرم رسول الله ص فقتل معک فی المحله و أنت تسمع فی داره الهائعه { } لا تردع الظن و التهمه عن نفسک بقول و لا عمل و أقسم قسما صادقا لو قمت فیما کان من أمره مقاما واحدا تنهنه الناس

عنه ما عدل بک من قبلنا من الناس أحدا و لمحا ذلک عندهم ما کانوا یعرفونک به من المجانبه لعثمان و البغی علیه و أخری أنت بها عند أنصار عثمان ظنین { 1) ظنین:متهم صفین. } إیواؤک قتله عثمان فهم عضدک و أنصارک و یدک و بطانتک و قد ذکر لی أنک تتنصل من دمه فإن کنت صادقا فأمکنا من قتلته نقتلهم به و نحن أسرع الناس إلیک و إلا فإنه لیس لک و لأصحابک إلا السیف و الذی لا إله إلا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی یقتلهم الله أو لتلحقن أرواحنا بالله و السلام { 2) 97،98. } .

قال نصر فلما قدم أبو مسلم علی علی ع بهذا الکتاب قام فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أما بعد فإنک قد قمت بأمر ولیته و و الله ما أحب أنه لغیرک إن أعطیت الحق من نفسک إن عثمان قتل مسلما محرما مظلوما فادفع إلینا قتلته و أنت أمیرنا فإن خالفک من الناس أحد کانت أیدینا لک ناصره و ألسنتنا لک شاهده و کنت ذا عذر و حجه فقال له علی ع اغد علی غدا فخذ جواب کتابک فانصرف ثم رجع من غد لیأخذ جواب کتابه فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء فیه قبل فلبست الشیعه أسلحتها ثم غدوا فملئوا المسجد فنادوا کلنا قتله عثمان و أکثروا من النداء بذلک و أذن لأبی مسلم فدخل فدفع علی ع جواب کتاب معاویه فقال أبو مسلم لقد رأیت قوما ما لک معهم أمر قال و ما ذاک قال بلغ القوم أنک ترید أن تدفع إلینا قتله عثمان فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح و زعموا أنهم قتله عثمان فقال علی ع و الله ما أردت أن أدفعهم إلیکم طرفه عین قط لقد ضربت هذا الأمر أنفه و عینه فما رأیته ینبغی لی أن أدفعهم إلیک و لا إلی غیرک فخرج أبو مسلم بالکتاب و هو یقول الآن طاب الضراب

و کان جواب علی ع من عبد الله علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان أما بعد فإن أخا خولان قدم علی بکتاب منک تذکر فیه محمدا ص و ما أنعم الله به علیه من الهدی و الوحی فالحمد لله الذی صدقه الوعد و أیده { 1) صفین:«و تمم له النصر». } بالنصر و مکن له فی البلاد و أظهره علی أهل العداوه { 2) صفین:«العداء»و هو یوافق ما فی ا. } و الشنئان من قومه الذین وثبوا علیه و شنفوا { 3) شنف له،أی أبغضه. } له و أظهروا تکذیبه { 4) صفین:«التکذیب». } و بارزوه بالعداوه و ظاهروا علی إخراجه و علی إخراج أصحابه و أهله و ألبوا علیه[ العرب و جادلوهم علی حربه]

{ 5) من صفّین. } و جهدوا فی أمره کل الجهد و قلبوا له الأمور حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ و کان أشد الناس علیه تألیبا { 6) صفین:«إلبا». } و تحریضا أسرته و الأدنی فالأدنی من قومه إلا من عصم الله و ذکرت أن الله تعالی اجتبی له من المسلمین أعوانا أیده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الإسلام فکان أفضلهم زعمت فی الإسلام و أنصحهم لله و لرسوله الخلیفه و خلیفه الخلیفه و لعمری إن مکانهما فی الإسلام لعظیم و إن المصاب بهما لجرح فی الإسلام شدید فرحمهما الله و جزاهما أحسن ما عملا و ذکرت أن عثمان کان فی الفضل تالیا فإن یک عثمان محسنا فسیجزیه الله بإحسانه و إن یک مسیئا فسیلقی ربا غفورا لا یتعاظمه ذنب أن یغفره و لعمری إنی لأرجو إذا أعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الإسلام و نصیحتهم لله و لرسوله أن یکون نصیبنا فی ذلک الأوفر إن محمدا ص لما دعا إلی الإیمان بالله و التوحید له کنا أهل البیت أول من آمن به و صدقه فیما جاء فبتنا أحوالا کامله مجرمه { 7) مجرمه،أی کامله. } تامه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من

العرب غیرنا فأراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح أصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الأفاعیل و منعونا المیره { 1) المیره بالکسر:ما یجلب؛و یرید بالعذب الماء. } و أمسکوا عنا العذب و أحلسونا الخوف { 2) أحلسونا الخوف؛أی ألزموناه. } و جعلوا علینا الأرصاد و العیون و اضطرونا إلی جبل وعر و أوقدوا لنا نار الحرب و کتبوا بینهم کتابا لا یؤاکلوننا و لا یشاربوننا و لا یناکحوننا و لا یبایعوننا و لا نأمن منهم حتی ندفع إلیهم محمدا فیقتلوه و یمثلوا به فلم نکن نأمن فیهم إلا من موسم إلی موسم فعزم الله لنا علی منعه و الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته و القیام بأسیافنا دونه فی ساعات الخوف باللیل و النهار فمؤمننا یرجو بذلک الثواب و کافرنا یحامی عن الأصل و أما من أسلم من قریش فإنهم مما نحن فیه خلاء منهم الحلیف الممنوع و منهم ذو العشیره التی تدافع عنه فلا یبغیه أحد مثل ما بغانا به قومنا من التلف فهم من القتل بمکان { 3) انظر صفّین 100،111. } نجوه و أمن فکان ذلک ما شاء الله أن یکون ثم أمر الله تعالی رسوله بالهجره و أذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین فکان إذا احمر البأس و دعیت نزال { 4) دعیت نزال،کقطام؛أی تنازلوا للحرب. } أقام أهل بیته فاستقدموا فوقی أصحابه بهم حد الأسنه و السیوف فقتل عبیده یوم بدر و حمزه یوم أحد و جعفر و زید یوم مؤته و أراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی أرادوا من الشهاده مع النبی ص غیر مره إلا أن آجالهم عجلت و منیته أخرت و الله ولی الإحسان إلیهم و المنه علیهم بما أسلفوا من أمر الصالحات فما سمعت بأحد و لا رأیته هو أنصح فی طاعه رسوله و لا لنبیه و لا أصبر علی اللأواء { 5) اللأواء:الشده. } و السراء و الضراء و حین البأس و مواطن المکروه مع النبی ص من هؤلاء النفر الذین سمیت لک و فی المهاجرین خیر کثیر یعرف جزاهم الله خیرا بأحسن

أعمالهم و ذکرت حسدی الخلفاء و إبطائی عنهم و بغیی علیهم فأما البغی فمعاذ الله أن یکون و أما الإبطاء عنهم و الکراهیه لأمرهم فلست أعتذر إلی الناس من ذلک إن الله تعالی ذکره لما قبض نبیه ص قالت قریش منا أمیر و قالت الأنصار منا أمیر فقالت قریش منا محمد نحن أحق بالأمر فعرفت ذلک الأنصار فسلمت لهم الولایه و السلطان فإذا استحقوها بمحمد ص دون الأنصار فإن أولی الناس بمحمد أحق به منهم و إلا فإن الأنصار أعظم العرب فیها نصیبا فلا أدری أصحابی سلموا من أن یکونوا حقی أخذوا أو الأنصار ظلموا بل عرفت إن حقی هو المأخوذ و قد ترکته لهم تجاوزا لله عنهم و أما ما ذکرت من أمر عثمان و قطیعتی رحمه و تألیبی علیه فإن عثمان عمل ما قد بلغک فصنع الناس به ما رأیت و إنک لتعلم أنی قد کنت فی عزله عنه إلا أن تتجنی فتجن { 1) تجنی علیه:ادعی ذنبا لم یجنه. } ما بدا لک و أما ما ذکرت من أمر قتله عثمان فإنی نظرت فی هذا الأمر و ضربت أنفه و عینه فلم أر دفعهم إلیک و لا إلی غیرک و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک أن تطلبهم فی بر و لا بحر و لا سهل و لا جبل و قد أتانی أبوک حین ولی الناس أبا بکر فقال أنت أحق بمقام محمد و أولی الناس بهذا الأمر و أنا زعیم لک بذلک علی من خالف ابسط یدک أبایعک فلم أفعل و أنت تعلم أن أباک قد قال ذلک و أراده حتی کنت أنا الذی أبیت لقرب عهد الناس بالکفر مخافه الفرقه بین أهل الإسلام فأبوک کان أعرف بحقی منک فإن تعرف من حقی ما کان أبوک یعرف تصب رشدک و إن لم تفعل فسیغنی الله عنک و السلام.

{ 2) صفین 98-102. }

کاشانی

این نیز نامه آن حضرت است به جانب معاویه: (فاراد قومنا قلت نبینا) اراده کردند قوم ما به کشتن پیغمبر ما بدانکه مراد آن حضرت به این قوم، اهل قریشند که قصد حضرت رسول داشتند و بالاخره اخراج کردند بنی هاشم را از مکه و محبوس ساختند ایشان را در شعب ابیطالب و حرام کردند بر خود مکالمه و مبایعه و مخالطه را با ایشان و به این مضمون صحیفه ای نوشتند و بر در خانه کعبه آویختند و این در سال هفتم بود از نبوت، پس حق سبحانه ارضه فرستاد تا آن را بخورد سوای نام حق تعالی و دست کاتب شل شد و او منصور بن عکرمه بود از بنی عبدالدار، و سه سال بر این اقامت کردند و حق سبحانه اخبار فرمود پیغمبر خود را به خوردن ارضه آن صحیفه را سوای نام بزرگوار او، آن حضرت به ابی طالب اخبار کرد و ابوطالب اعلام ایشان نمود. حضرت امیر به جهت تنبیه فضیلت و سبق اسلام خود این قصه را با دیگر حالات اخبار معاویه نمود بر این نهج که: اراده کردند قوم ما به کشتن پیغمبر ما (و اجتیاح اصلنا) و از بیخ برکندن اصل عالی گوهر ما را (و هموا بنا الهموم) و اراده کردند به ما غموم و آلام را (و فعلوا بنا الافاعیل) و کردند به ما کارهای اشرار و کارهای ناصواب

(و منعونا العذب) و منع کردند ما را از آب شیرین و این کنایت است از طیب عیش. بعضی گفته اند که مراد به عذب معنی حقیقی است که (آب خوش) است (و احلسونا الخوف) و پوشانیدند به ما لباس ترس را (و اضطرونا الی جبل وعر) و مضطر و بیچاره ساختند ما را به سوی کوه درشت و شعبهای مکه (و او قدوا لنا) و برافروختند از برای ما (نار الحرب) آتش جنگ و کارزار را (فعزم الله لنا) پس عزم کرد خدای تعالی برای ما (علی الذب) بر دفع کردن اعدا (عن حوزته) از ناحیه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم (و الرمی من وراء حرمته) و برانداختن ایشان از پس حرمت آن سید بشر. یعنی دور گردانیدن ایشان از آن حریم مسرت اثر و منع ایشان نمودن از تعرض رسانیدن به نفس و عرض و مال آن شفیع روز محشر (مومننا یبغی بذلک الاجر) مومن ما همچو ابوطالب طلب کرد به آن دفع و رمی اجر جزیل را (و کافرنا یحامی عن الاصل) و کافر ما حمایت می کرد از اصل جلیل یا به سبب خویشی ایشان همچو حمزه و عباس و هشام بن عمرو بن عامر و زهیر بن امیه مخزومی و مطعم بن عبدی بن نوفل بن عبدمناف و ابوالبختری بن هشام زمعه بن اسود بن مطلب که در بدو اسلام متصف به صفت کفر بودند (و من اسلم من قریش) و آن

که مسلمان شده بود از قریش غیربنی هاشم و بنی عبدالمطلب (خلو مما نحن فیه) خالی بود از آنچه ما در او بودیم از مخاوف متاعب (بحلف یمنعه) به هم سوگندی او با مشرکان که مانع بود از تعرض کافران (او عشیره تقوم) یا به قرابتی که قائم بود (دونه) نزد او (فهم من القتل) پس ایشان بودن از قتل (بمکان امن) به جای امنیت و از ایذاء به موضع سلامت و رفاهیت (و کان رسول الله صلی الله علیه و اله) و بود رسول خدا صلی الله علیه و آله (اذا احمر الباس) وقتی که سخت شد کارزار (و احجم الناس) و باز پس شدند مردمان (قدم اهل بیته) که پیش داشت اهل بیت خود را در معارک (فوقی بهم) پس نگاه داشت به سبب تقدم ایشان (اصحابه) صحابه های خود را (حر السیوف و الاسنه) از گرمی شمشیرها و نیزه ها (فقتل عبیده بن الحارث) پس کشته شد عبیده بن جحارث بن عبدالمطلب (یوم احد) در روز جنگ احد به حربه وحشی حبشی (و قتل جعفر) و کشته شد جعفر طیار (یوم موته) در روز جنگ موته که دهی است نزدیک تلقا که قریب به شام است (و اراد من لو شئت) و خواست کسی که اگر خواهم (ذکرت اسمه) یاد کنم نام او را این کنایت است از نفس نفیس خودش صلوات الله علیه یعنی می خواستم من (مثل الذی ارادوا من الشهاده) مثل آن چیزی که اراده کردند آن کرام از شهادت (و لکن اجالهم) ولیکن اجل های ایشان (عجلت) شتابنده شده بود (و منیته اخرت) و مرگ آن کسی که موخر گردانیده شده. یعنی اجل من موخر بود (فیا عجبا للدهر) پس ای عجب مر روزگار را (اذ صرت یقرن بی) وقتی که گردیدم در حالتی که همسر می شود به من (من لم یسع بقدمی) کسی که سعی نمی کند در نصرت دین به گام پیش نهادن من در کارزار این کنایت است از عدم مماثله او در جهاد و عدم سعی او در اقامت دین کردگار. یعنی او پیروی من نمی کند در محاربه کفار و دفع فجار (و لم یکن له کسابقتی) و نیست او را همچه سابقه من در اسلام (التی لا بدلی احد بمثلها) آنچنان سابقه ای که نزدیکی نمی جوید به خدا هیچ یک از مردمان به مثل آن (الا ان یدعی مدع) مگر آنکه دعوی می کند، دعوی کننده ای (ما لا اعرفه) چیزی را از صفات کمال که نمی شناسم آن را به هیچ حال (و لا اظن الله) و گمان نمی برم به خدای متعال (یعرفه) آنکه شناسد آن چیز را. زیرا که واقع نیست مدعای آن مدعی نه در ماضی و نه در حال و نه در استقبال. (و الحمد لله) و شکر و سپاس مر خدای را است (علی کل حال) بر جمیع احوال.

(و اما ما سالت) و اما آنچه درخواستی ای معاویه (من دفع قتله عثمان الیک) از دفع کردن کشندگان عثمان به سوی تو و حکم به احضار ایشان نزد تو، با وجود آنکه معین نیستند ایشان (فانی نظرت فی هذا الامر) پس به درستی که من نظر کردم بر این کار و نیک تامل نمودم در آن. (فلم اره) پس نیافتم آن را (یسعنی دفعهم الیک) که دست رس باشد مرا دفع کردن ایشان به سوی تو (و لا الی غیرک) و نه به سوی غیر تو، به واسطه عدم اقتدار من به آن بی وجه شرع سید مختار، زیرا که تو ولی خون عثمان نیستی. آورده اند که چون معاویه قتله عثمان را از امیرالمومنین علیه السلام درخواست، آن حضرت بر بالای منبر رفت و فرمود که برخیزید ای قاتلان عثمان. برخاستند از مهاجر و انصار زیاده از ده هزار. پس بر هر تقدیر آن حضرت را میسر نبود تسلیم آن جماعت بسیار و دفع ایشان به آن تبه روزگار. و با وجود این در میان ایشان، کسانی بودند که رسول الله صلی الله علیه و آله گواهی داده بود- پیش جمعی کثیر- به دخول ایشان به جنات تجری تحتهاالانهار و وصول ایشان به درجه ابرار، و مع ذلک پیش جماعت بسیار از اصحاب رسول مختار به صحت رسیده بود که عثمان احداث بسیار در دین کرده بود و تغییر کثیر داده و استحلال بعضی از امور محرمه کرده و بعضی از ضروریات دین را منکر شده. پس بنابراین چگونه جمعی عظیم را از اصحاب سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله اجمعین به دست دشمن پرکین توان داد برای شخصی این چنین که اکثر مسلمین بر سلوک ناشایست او خشمگین بودند. بعد از آن تهدید می نماید معاویه را و تخویف او می کند از طلب قتله عثمان و می فرماید که: (و لعمری) و قسم به زندگانی من (لئن لم تنزع) اگر باز نایستی (عن غیک و شقاقک) از گمراهی و خصومت خود (لتعرفنهم عن قلیل) هر آینه بشناسی ایشان را از پس اندک زمانی (یطلبونک) که طلب می کنند تو را و جستجوی تو نمایند (لا یکلفونک طلبهم) و در رنج نیندازند تو را در طلب خود (فی بر و لا بحر) در بیابن و نه در دریا (و لا جبل و لا سهل) و نه در کوه و نه در زمین نرم و هموار، بلکه در هیچ مکان (الا انه) مگر آنکه آن طلب (طلب یسوئک) طلبی باشد که غمگین گرداند تو را (وجدانه) یافتن آن (و زور لا یسرک) و زایرانی که باشند که شاد نگرداند تو را (لقیانه) رسیدن به ایشان و بنابراین (زور) اسم جمع است به معنی زائرون و افراد ضمیر به اعتبار افراد لفظ است و می تواند بود که مصدر باشد یعنی زیارتی و ملاقاتی که شاد نگردانند تو را رسیدن به آن (والسلام لاهله) و درود و تحیت باد کسانی را که از اهل آن باشند از عباد.

آملی

قزوینی

در جمله نامه میگوید: پس خواستند قوم ما که پیغمبر ما را بکشند، و بیخ ما را براندازند و اندیشه کردند بما اندیشه ها، و کردند با ما کارها، و منع کردند ما را از خوشی عیش و لازم تن ما کردند لباس خوف، و مضطر ساختند ما را بکوهی درشت، یعنی شعب ابیطالب و افروختند برای ما آتش جنگ. پس خدای عزوجل عزم آن کرد برای ما. یعنی ما را عزیمت آن داد که دفع کردیم شر دشمن را از ناحیه رسول صلی الله علیه و آله و سلم و نگذاشتیم کسی را که فرصت یابد بر حریم حرمت او، مومن ما میطلبید باین کار مزد و عوض را، و کافر ما حمایت میکرد اصل و نسب را، قریش چون دیدند اسلام در میان قبایل فاش گردید اجتماع نمودند و عهد بستند که با بنی هاشم و بنی عبدالمطلب مناکحه و مبایعه نکنند، و کار بر ایشان تنگ سازند، پس جمیع بنی هاشم به ابوطالب پسوسته با او داخل شعب او گشتند، مگر ابولهب که او باعانت مشرکین قیام نمود، و توشه از ایشان بریدند، و در آن شعب سه سال محصور بودند، غیر موسم از آن شعب بیرون نیامدندی، و در آن ایام حمزه و عباس کافر بودند و بقولی ابوطالب نیز، و حمایت آنحضرت از راه حمیت و قرابت مینمودند. و آنان که اسلام آورده بودند از قریش غیر ما خالی و ایمن بودند از آن خوف که ما درآن بودیم، بهم قسمیکه داشتند از جمله مشرکان که بازمیداشت از ایشان شر مشرکان را، یا عشیرتیکه قایم بود پیش روی ایشان، و کس دست نداشت بر آنها، پس ایشان از قتل ایمن بودند. و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم وقتیکه سرخ میشد تنور جنگ، و مردم عنان از هول بازپس میکشیدند پیش میداشت اهل بیت خود را، پس محافظت کرد بایشان اصحاب خود را از گرمی شمشیرها و نیزه ها، پس کشته شد عبیده پسر عم آن حضرت روز بدر و کشته شد حمزه روز احد و کشته شد جعفرطیار روز موته و آن موضعی است در حوالی شام و خواست کسیکه اگر میخواستم نامش ذکر میکردم مثل آنچه ایشان خواستند، یعنی من نیز آرزوی شهادت داشتم، ولیکن اجلهای ایشان زودتر رسید، و مرگ من موخر گردید. ای عجب از روزگار که با من مقرون کرد و همسر گردانید کسی را که سعی نکرد در نصرت دین بقدم من، و نبود او را در اسلام همچو سابقت من که توسل نجوید کسی بمثل آن یعنی چنان سابقت و منزلت نتواند کسی دعوی کردن مگر آنکه ادعا کند مدعی آنچه من آنرا نمی شناسم و نه گمان کنم که خدای بشناسد، و حمد خدای را بر هر حال.

و اما اینکه طلب کردی که قاتلان عثمان را بتو دهم، پس من نظر کردم در این امر و ندیدم که روا باشد مرا و گنجایش داشته باشد که ایشان را بتو دهم و نه بغیر تو. و گفته اند: یعنی طاقت آن ندارم که ایشان بسیارند، و شوکت عظیم دارند چنانچه در بعضی از خطب گذشت (من قوله: و المجلبون علی حد شوکتهم یملکوننا و لا نملکهم) و گویند: جایز نبود تسلیم ایشان در عوض خون عثمان که بعضی از ایشان خلص مومنان بودند چون عمار و مالک و محمد بن ابی بکر و امثال ایشان، و بعضی را رسول صلی الله علیه و آله و سلم خبر داده بود که از اهل جنتند همچو عمار و قتل او نکردند مگر برای احداث او و بدعتها و او رار بزندگی من قسم اگر بازنایستی از گمراهی و خصومت خویش هرآینه بشناسی آن قاتلان را عنقریب ترا بطلبند، و زحمت طلب خود ترا ندهند، نه در بحر و نه در بر، و نه در کوه و نه در صحرا مگر اینکه این طلبی است که آزرده و غمگین کند ترا یافتن آن، و زیارتی است که شاد نکند ترا ملاقات آن، و این سخن مانند آن است که ملکی در جواب ملکی که او را تهدید دهد که اینک بطلب تو می آیم و تا ترا نیابم از پا نشینم گوید: تو زحمت مکش من بطلب تو هر جا هستی می آیم، اما چنان طلبی که تو نخواهی که ترا بیابم و چنان دیدنی که نخواهی با تو ملاقات کنم.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه،

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه:

«فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الی جبل وعر و او قدوا لنا نار الحرب، فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته، مومننا یبغی بذلک الاجر و کافرنا یحامی عن الاصل و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه، او عشیره تقوم دونه، فهو من القتل بمکان امن.

و کان رسول الله صلی الله علیه و آله اذا احمر الباس و احجم الناس، قدم اهل بیته فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه، فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر و قتل حمزه یوم احد و قتل جعفر یوم موته و اراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده، ولکن آجالهم عجلت و منیته اخرت.»

یعنی پس اراده کردند طایفه ی ما قریش کشتن پیغمبر ما را و برکندن و منقطع ساختن اصل ما را و اراده کردند درباره ی ما اراده های بسیار و کردند با ما کارهای بسیار و منع کردند از ما عیش را و لازم ما ساختند ترس را و مضطر گردانیدند ما را به سکنی کردن کوه درشتی که شعب ابوطالب باشد در مکه و برافروختند از برای ما آتش جنگ را، پس اراده کرد خدا از برای ما بر دفع کردن دشمنان از اطراف پیغمبر ما و برانداختن دشمنان از عقب احترام او، یعنی محافظت کردن حرمت او در حالتی که مومن طایفه ی ما مثل ابوطالب و حمزه طلب می کردند به آن دفع کردن، اجر را و کافر ما مثل عباس و سایر بنی هاشم، حمایت می کردند اصل و نسب را و کسی که اسلام آورده بود از سایر قریش، خالی بود از مشقتهایی که ما در آن بودیم، یا به سبب قسم خوارگی که با مشرکان داشت

بازمی داشت او را از شر ایشان، یا به سبب قبیله که می ایستادند نزد او، پس آنکس از کشته شدن در محل امن و سلامت بود.

و بود رسول خدا، صلی الله علیه و آله، که در وقتی که سرخ می شد و برمی افروخت آتش جنگ و بازمی ایستادند مردمان از جنگ، پیش وامی داشت اهل بیت خود را، پس وامی پایید به سبب ایشان اصحاب خود را از حرارت و مضرت شمشیرها و نیزه ها، پس کشته شد عبیده پسر حارث پسر عبدالمطلب در روز جنگ بدر و کشته شد حمزه در روز جنگ احد و کشته شد جعفر در روز جنگ موته. و اراده کرد و خواست کسی که اگر بخواهم ذکر می کنم نام او را، یعنی نفس نفیس امیرالمومنین علیه السلام، مانند آن چیزی که خواستند آن اشخاص مقتولین از شهید شدن و لکن اجلها و مرگهای ایشان مقدر بود در زود رسیدن و مرگ آن کس که امیرالمومنین علیه السلام باشد مقدر بود در تاخیر و دیر رسیدن.

«فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لایدلی احد بمثلها، الا ان یدعی مدع ما لااعرفه و لا اظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال.»

و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک، فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک. و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک، لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک، لایکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل، الا انه طلب یسووک وجدانه و زور لایسرک لقیانه و السلام لاهله.»

یعنی ای تعجب من از برای روزگار در وقتی که گردیده ام که همسر گردانیده شده است با من کسی که سعی و تلاش نکرده است در دین به پای من و به قدر من و نباشد از برای او مانند فضیلت و شرف من در اسلام، آن فضیلتی که نزدیکی نمی جوید احدی به مثل آن مگر اینکه ادعا کند ادعاکننده ای چیزی را که من نشناخته باشم آن را و گمان ندارم خدا را که بشناسد آن را، یعنی یقین دارم که نیست آن چیز تا بشناسد خدا آن را و شکر و سپاس از برای خداست بر هر حالی از احوال.

و اما آن چیزی که درخواست کردی تو از فرستادن کشندگان عثمان به سوی تو، پس به تحقیق که فکر کردم در این امر پس ندیدم که در وسع من و در خور من باشد فرستادن

ایشان به سوی تو و نه به سوی غیر تو، زیرا که جمعی کثیر و جمی غفیر دوست و یار و یاور ایشان باشند و سوگند به حیات خودم که اگر مفارقت نکنی از طغیان و سرکشی تو و شقاق و خلاف تو، هر آینه خواهی شناخت ایشان را در اندک زمانی در حالتی که طالب تو باشند، به کلفت و مشقت نیندازند تو را در طلب کردن ایشان در صحرا و دریا و در کوه و دشت، مگر طلب کردنی که بدحال گرداند تو را حصول آن و زیارت کردنی که خوش حال نگرداند تو را بر خوردن آن. و سلام باد از برای اهل سلام.

خوئی

اللغه: (الاجتیاح) اجوف واوی یقال: جاحه من باب قال و اجتاحه بمعنی ای اهلکه و استاصله. و الجوح: الاستیصال و الاهلاک. (الهم) بالفتح: واحد الهموم ای القصد، او ما تجیل لفعله و ایقاعه فکرک و الهم ایضا مصدر هممت باشی ء من باب نصر اذا نویته و عزمت علیه و قصدته. (الفعل) بالکسر اسم الحدث جمعه فعال مثل قدح و قداح و یجمع علی الافعال ایضا، و یجمع الافعال علی الافاعیل. و قیل: الافاعیل جمع افعوله و هی الفعل الذمی و یقال لمن اثر آثارا منکره: فعل الافاعیل. (العذب) بفتح اوله و سکون ثانیه: قال الراغب: ماء عذب: طیب بارد قال تعالی: (هذا عذب فرات سائغ شرابه- الفاطر 12). عذب الماء عذوبه من باب شرف: ساغ مشربه فهو عذوب و استعذبته رایته عذبا و جمعه عذاب مثل سهم و سهام. و العذب ایضا: المستساغ من الطعام. و الطیب من العیش. (احلسونا الخوف) قال المرزوقی فی شرح الحماسه: الحلس واحد من احلاس البیت. قال: قال الخلیل: و هو ما یبسط تحت حر المتاع من مسح وجوا لق و نحوهما. و فی الصحاح عن الاصمعی: الحلس للبعیر و هو کساء رقیق یکون تحت البرذعه، و احلاس البیوت ما یبسط تحت حر الثیاب. و فی الحدیث: کن حلس بیتک، ای لا تبرح، و قولهم: نحن احلاس

الخیل ای نقتنیها و نلزم ظهورها، و احلست البعیر ای البسته الحلس، و احلست فلانا یمینا اذا امررتها علیه. و احلست السماء ای مطرت مطرا دقیقا دائما. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث الفتن عد منها فتنه الاحلاس، الاحلاس جمع حلس و هو الکساء الذی یلی ظهر البعیر تحت القتب، شبهها به للزومها و دوامها و منه حدیث ابی موسی قالوا: یا رسول الله فما تامرنا؟ قال: کونوا احلاس بیوتکم ای الزموها. و منه حدیث ابی بکر: کن حلس بیتک حتی یاتیک ید خاطئه او منیه قاضیه. فتحصل مما قدمنا فی الحلس ان المراد من قوله (علیه السلام) (احلسونا الخوف) انهم جعلوا الخوف لهم کالحلس ای جعلوه ملازما لهم من حیث ان الحلس ملازم ظهر البغیر، و احلاس البیوت ملازمه لها. او انهم البسوهم الخوف و هذا کالاول یفید انهم الزموهم الخوف. (و عر) بفتح اوله و سکون ثانیه: المکان الصلب الغلیظ ضد السهل، یقال و عر و طریق و عر و مطلب و عر و یقال بالفارسیه: دشوار و سخت. قالت کنزه (الحماسه 241): لهفی علی القوم الذین تجمعوا بذی السید لهم یلقوا علیا و لا عمرا فان یک ظنی صادقا و هو صادقی بشمله یحبسهم بما محبسا و عرا و الوعر ایضا: المکان المخیف الوحش. و الجبل الوعر: الصعب المرتقی. (الذ

ب): الدفع و المنع. (حوزته) فی الصحاح: الحوزه: الناحیه و حوزه الملک بیضته. (الحرمه) کلقمه: ما لا یحل انتهاکه. (یبغی) ای یطلب. و منه قوله (صلی الله علیه و آله): الا ان الله یحب بغاه العلم (ج 1 من الوافی ص 36) ای طلا به جمع باغ کهداه وهاد. (احجم الناس) ای نکصوا و تاخروا هیبه و کفوا عن الحرب قال الجوهری: حجمته عن الشی ء احجمه- بالضم- ای کففته عنه، یقال: حجمته عن الشی ء فاحجم ای کففته فکف، و هو من النوادر مثل کببته فاکب. (لم یسع) من السعی. (لا یدلی) واوی من دل و، یقال: ادلی بر حمه ای توسل بقرابته، و ادلی بحجته ای احضرها و احتج بها. و ادلی الی الحاکم بمال ای دفعه الیه لیجعله وسیله الی قضاء حاجته منه و فی القرآن الکریم: (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام) (البقره- 189) و الاصل فی ذلک من دلوت الدلو و ادلیتها ثم استعیر للتوصل الی الشی ء. و فی الشفاعه یقال: دلوت بفلان ای استشفعت به و لایقال حینئذ ادلیت به. قال عصام بن عبیدالله کما فی الحماسه (الحماسه 402) و علی ما فی البیان و التبیین (ص 316 ج 2) قال همام الرقاشی: فقد جعلت اذا ما حاجتی نزلت بباب قصرک ادلوه باقوام قال المرزوقی فی معناه، اذا اتفق ما لابد لی منک ومن معونتک من حاجه او عارض سبب فانی معتمد علی غیری فی التنجز و الاستعساف، و معنی (ادلوها) من قولک دلوت الدلو اذا اخرجتها من البئر، ای اتسبب بغیری و اصون من التبذل عرضی. الاعراب: الضمیران فی حوزته و حرمته یرجعان الی النبی (صلی الله علیه و آله) کما یدل علیه سیاق الکلام، و قوله (علیه السلام) بعد ذلک (و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف و اللیل و النهار) علی ما مر فی ذکر سند الکتاب. (و من اسلم) الواو للحال فالجمله حالیه، اصحابه مفعول لفعل و قی و حر السیوف مفعول ثان له. قوله (علیه السلام) (ارد من) من فاعل اراد، و مثل الذی مفعوله و الضمیر فی منیته راجع الی من، و فی ارادوا و اجالهم الی عبیده و من بعده، و کلمه من فی من الشهاده بیانیه تبین المثل. المعنی: قد اشار (ع) فی هذا الکتاب المستطاب الی طائفه من فضائله و حمایه اهل بیت النبی من المسلم و الکافر النبی (صلی الله علیه و آله) عن الاعداء، و الی نبذه مما دار بین المسلمین و المشرکین و غیرها مما سنتلوها علیک. و قد اجاب (ع) عن کل فصل من کتاب معاویه بفصل و ذلک لما یلی: قوله (علیه السلام): (بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین- الی قوله الا من عصمه الله منهم) قد اشار فی هذا الفصل بعد حمد الله و ثنائه الی ما فعل اهل العدی والشنان من قومه (صلی الله علیه و آله) به حیث کذبوه و بارزوه بالعدواه و شنفوا له ای ابغضوه حتی ظاهروا علی اخراجه من مکه و حرضوا العرب علی حربه (صلی الله علیه و آله)، و لم یقصروا فی ش ء ان یوذیه من قول او فعل الا فعلوه، و کانت عدواتهم به (صلی الله علیه و آله) واغره فی صدورهم حتی اجمعوا فی قتله، ولکن الله تعالی صدقه الوعد، و تمم له النصر و مکن له فی البلاد، و اظهره علیهم، قال من قائل (کتب الله لا غلبن انا و رسلی ان الله قوی عزیز) (المجادله- 22). ثم ذکر ان اسرته ای اهله کانوا اشد الناس به (صلی الله علیه و آله) البه عداوه، و فیه تعریض بما فعل ابوسفیان و شیعته به (صلی الله علیه و آله) من انحاء الایذاء و انواع المعاداه، و کان ابوسفیان یحث الناس و یحرضهم علی قتاله و قتله. ثم استثنی (ع) من الاسره من عصمهم الله، ای حفظهم و وقاهم من ایذائه صلی الله علیه و آله، بل وفقهم الله بنصره و عزم له علی منعه و الذب عن حوزته و المراد من قوله (علیه السلام): (الا من عصمهم الله منهم) هو من عصمهم الله بالاسلام منهم و کانوا یومئذ قلیلین، کما فی السیره الهشامیه (ص 264 ج 1 طبع مصره 1375 ه) قال ابن اسحاق: فلما بادی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قومه بالاسلام و صدع به کما امره الله لم یبعد منه قومه، و لم یردوا علیه- فیما بلغنی- حتی ذکر آلهتهم و عابها فلما فعل ذلک اعظموه و ناکروه و اجمعوا علی خلافه و عداوته الا من عصم الله تعالی منهم بالاسلام و هم قلیل مستخفون. او اراد بمن عصمهم الله نفسه و اباه اباطالب و العباس و حمزه ممن حدب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قام دونه و وقاه عن اذی الناس و حماه و ان لم یکن بعضهم اسلم بعد کما سیتضح لک بعید هذا. قوله (علیه السلام): (یا ابن هند فلقد- الی قوله: ان یغفره) اجاب (ع) بهذا الفصل عما کتب الیه معاویه من: (ان الله تعالی اجتبی له (صلی الله علیه و آله) من المسلمین اعوانا ایده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام). غرضه ان هذا الامر کان له (علیه السلام) اوضح و ابین، و انه (علیه السلام) کان اعلم به من غیره، لانه (علیه السلام) کان صاحب لواء رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی کل زحف و کان اول من آمن به، و اول من صلی معه، و ما رای احد من المسلمین مثل عنائه فی الحروب و لم یشرکه احد فی حمایه الدین و الذب عن حوزته و فی خذلان اهل الکفر و العدوان و ادغام شیعه الشیطان. و العجب من معاویه یخبره (علیه السلام) بذلک و لم یکن له سعی فی الدین و لذا قال له الامیر (ع) تهکما به: یا ابن هند فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا. قوله (علیه السلام): (کجالب الترم الی هجر) مثل یضرب به لمن یجی ء بالعلم الی من هو اعلم منه، و یتی بشی ء الی من کان اصل ذلک الشی ء عنده، کما یقال بالفارسیه: لقمان را حکمت آموخت، قطره بدریا فرستاد، زیره به کرمان برد خرما به عربسان فرستاد، و لاریب ان هذا العمل خطاء و عامله مخطی ء. قال المیدانی فی فصل الکاف المفتوحه من الباب الثانی و العشرین من مجمع الامثال فی بیان مثل (کمستبضع التمر الی هجر): قال ابوعبیده: هذا من الامثال المبتذله و من قدیمها و ذلک ان هجر معدن التمر و المستبضع الیه مخطی ء، و یقال ایضا: کمستبضع التمر الی خیبر. قال النابغه الجعدی: و ان امرئا اهدی الیک قصیده کمستبضع تمرا الی اهل خیبرا و هجر محرکه اسم بلد معروف بالیمن. و قال آخر: اهدی کمستبضع تمرا الی هجر او حامل و شی ابراد الی یمن و قوله (علیه السلام): (او کداعی مسد ده الی النضال) مثل کالاول، ای کمن یدعو من یعلمه الرمی الی المناضله ای المراماه. و الغرض ان اخبار معاویه امیرالمومنین علیا (ع) بان الله اجتبی للرسول اعوانا من المسلمین ایده الله بهم، کمن جلب التمر الی هجر او کمن دعی مسد ده الی النضال، لانه (علیه السلام) کان لرسول الله (صلی الله علیه و آله) ظهیرا فی کل شده و عناء من ابتداء دعوته (صلی الله علیه و آله) الی الاسلام الی لقائه الملک العلام. و لذا قال (علیه السلام): یا ابن هند فلقد خبالنا الدهر منک عجبا، و لقد قدمت فا

فحشت اذا طفقت تخبرنا عن بلاء الله تعالی فی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله) و فینا، فکنت فی ذلک کجالب التمر الی هجر- الخ، و لایخفی لطف کلامه (علیه السلام). قوله (علیه السلام): (و لعمر الله انی لارجو- الی قوله: نصیبنا فی ذلک الاوفر) معنی لعمر الله، احلف ببقاء الله و دوامه، و الغرض من هذا الفصل جواب عما قال معاویه (من ان الله اجتبی للرسول (صلی الله علیه و آله) اعوانا- الی قوله: علی قدر فضائله فی الاسلام). و لما کان امیرالمومنین (علیه السلام) عونا لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الشدائد، و لم یبلغ الی رتبه حمایته عن الدین و لا الی قدر فضیلته فی الاسلام و زنه نصیحته لله و لرسوله احد، و لا اخال انسانا ینکرها، قال (علیه السلام): انی لارجوا اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام و نصیحتهم لله و رسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 49 ج 2 طبع مصر 1246 ه): و الاشیاء التی استحق بها اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الفضل هی السبق الی الایمان، و الهجره، و النصره لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، و القربی منه، و القناعه، و بذل النفس له و العلم بالکتاب و التنزیل، و الجهاد فی سبیل الله، و الورع، و الزهد، و القضاء و الحکم، و العفه، و العلم، و کل ذلک لعلی (علیه السلام) منه النصیب الاوفر و الحظ الاکبر مضافا الی ما ینفرد به من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین آخی بین اصحابه: انت اخی، و هو (ص) لا ضدله و لاند، و قوله (صلی الله علیه و آله): انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قوله (صلی الله علیه و آله): من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، ثم دعاه (صلی الله علیه و آله) و قد قدم الیه انس الطائر: اللهم ادخل الی احب خلقک الیک یاکل معی من هذا الطائر فدخل علیه علی (علیه السلام) الی آخر الحدیث، فهذا و غیره من فضائله. قوله (علیه السلام): (ان محمدا (صلی الله علیه و آله) لما دعی الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به و صدق بما جاء به) توافرت الاخبار من الفریقین ان علیا امیرالمومنین (علیه السلام) کان اول ذکر اسلم مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اول من کان صلی معه (صلی الله علیه و آله). هذا لو سلمنا انه (علیه السلام) لم یکن اول من اسلم معه فقد قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 56 ج 2): حدثنا ابوکریب قال: حدثنا و کیع عن شعبه، عن عمرو بن مره، عن ابی حمزه مولی الانصار، عن زید بن ارقم قال: اول من اسلم من رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابیطالب (ع). و بهذا الاسناد عن زید بن ارقم یقول: اول رجل صلی مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام). و فی السیره الهشامیه (ص 245 ج 1): قال ابن اسحاق: ثم ان اول ذکر من الناس آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) و صلی معه و صدق بما جائه من الله تعالی:

علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم رضوان الله و سلامه علیه، و هو یومئذ ابن عشر سنین. و فی السیره الحلبیه (ص 303 ج 1): فی المرفوع عن سلمان ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اول هذه الامه ورودا علی الحوض اولها اسلاما علی بن ابیطالب (ع). و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: حدثنا ابن حمید، قال: حدثنا ابراهیم ابن المختار عن شعبه، عن ابی بلج، عن عمرو بن میمون، عن ابن عباس قال: اول من صلی علی. و قال ایضا: حدثنا زکریا بن یحیی الضریر قال: حدثنا عبدالحمید بن بحر قال: اخبرنا شریک عن عبدالله بن محمد بن عقیل، عن جابر قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الاثنین و صلی علی یوم الثلاثاء. و قال الیعقوبی فی التاریخ: (ص 17 ج 2): کان اول من اسلم خدیجه بنت خویلد من النساء، و علی بن ابیطالب من الرجال. و قال ابوجعفر الطبری (ص 56 ج 2): حدثنا احمد بن الحسن الترمذی قال: حدثنا عبیدالله بن موسی قال: اخبرنا العلاء عن المنهال بن عمرو، عن عباد بن عبدالله قال: سمعت علیا یقول: انا عبدالله، و اخو رسوله، و انا الصدیق الاکبر لا یقولها بعدی الا کاذب مفتر، صلیت مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الناس بسبع سنین. و قال: حدثنی محمد بن عبیدالمحاربی قال: حدثنا سعید بن خثیم عن اسد بن عبده البجلی، الیحیی بن عفیف، عن عفیف قال: جئت فی الجاهلیه الی مکه فنزلت علی العباس بن عبدالمطلب قال: فلما طلعت الشمس و حلقت فی السماء و انا انظر الی الکعبه اقبل شاب فرمی ببصره الی السماء، ثم استقبل الکعبه فقام مستقبلها فلم یلبث حتی جاء غلام فقام عن یمینه، قال: فلم یلبث حتی جاء امراه فقامت خلفها، فرکع الشاب فرکع الغلام و المراه، فرفع الشاب فرفع الغلام و المراه فخر الشاب ساجدا فسجدا معه. فقلت: یا عباس امر عظیم فقال: امر عظیم، اتدی من هذا؟ فقلت: لا. قال: هذا محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، ابن اخی، اتدری من هذا معه؟ قلت: لا. قال: هذا علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب، ابن اخی. اتدری من هذه المراه التی خلفهما؟ قلت: لا. قال: هذه خدیجه بنت خویلد زوجه ابن اخی و هذا حدثنی ان ربک رب السماء امرهم بهذا الذی تراهم علیه و ایم الله ما اعلم علی ظهر الارض کلها احدا علی هذا الدین غیر هولاء الثلاثه. اقول: و قدرواه ابن الاثیر فی اسد الغابه فی ترجمه عفیف هذا و هو عفیف الکندی. بیان: قوله: استقبل الکعبه، و اعلم ان الکعبه زادها الله شرفا لم تکن عندئذ قبله، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) صلی الی بیت المقدس بعد النبوه ثلاث عشره سنه بمکه و تسعه عشر شهرا بالمدینه، ثم صر الالله تعالی عن البیت المقدس الی الکعبه. و فی السیره الشهامیه (ص 606 ج 1 طبع مصر 1375 ه). قال ابن اسحاق: و یقال: صرفت القبله فی شعبان علی راس ثمانیه عشر شهرا من مقدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) المدینه. و فی ازاحه العله فی معرفه القبله لابی الفضل شاذان بن جبرئیل القمی: قال معاویه بن عمار: قلت لا بیعبدالله (علیه السلام): متی صرف رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الکعبه؟ قال: بعد رجوعه من بدر و کان یصلی بالمدینه الی بیت المقدس سبعه عشر شهرا ثم اعید الی الکعبه. و فی القانون المسعودی للعلامه ابی الریحان البیرونی (ص 256 ج 1 طبع حیدر آباد الدکن): صرف القبله عن بیت المقدس الی الکعبه لصلاه العصر کان فی الیوم السادس عشر من شعبان. و قول عفیف بانه (صلی الله علیه و آله) قام للصلاه مستقبل الکعبه یوافق ما روی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) طول مقامه بمکه یجعل الکعبه بینه و بین بیت المقدس اذا مکن کما رواه الشیخ الجلیل فی الاحتجاج باسناده الی ابی محمد العسکری (ع). و فی السیره النبویه لابن هشام: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمکه و قبلته الی الشام فکان اذا صلی بن الرکن الیمانی و الحجر الاسود، و جعل الکعبه بینه و بین الشام (ص 298 ج 1 طبع مصر 1375 ه). و لنا رساله مفرده فی الوقت و القبله اتینا فیها بجمیع ما یجب ان یعلم فیهما من طرق معرفه خط الزوال تنتهی الی ثلاثین طریقا، و طرق تحصیل سمت القبله و بیان اخبارهما و غیرها ببراهین هندسه و ادله فقهیه ما اخال بغاه العلم یستغنون عنها او یبغون لها بدلا. و قال ابوجعفر الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه عن ابن اسحاق قال: کان اول ذکر آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابیطالب و هو یومئذ ابن عشر سنین و کان مما انعم الله به علی علی بن ابیطالب (ع) انه کان فی حجر رسول الله صلی الله علیه و آله قبل الاسلام. و قد تظاهرت الاخبار بانه (علیه السلام) قد ربی فی حجر رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الاسلام ففی السیرتین و تاریخ الطبری و غیر واحد من الکتب المدونه فی ذلک من الفریقین و قد اتی ابوجعفر الطبری بما اتی به ابن هشام فی السیره من غیر تغییر. قال الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه قال: حدثنی محمد بن اسحاق قال فحدثنی عبدالله بن ابی نجیح عن مجاهد بن جبر ابی الحجاج قال: کان من نعمه الله علی علی بن ابیطالب و ما صنع الله له و اراده به من الخیر ان قریشا اصابتهم ازمه شدیده و کان ابوطالب ذاعیال کثیر فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للعباس عمه و کان من ایسر بنی هاشم: یا عباس ان اخاک اباطالب کثیرا العیال و قد اصاب الناس ما تری من هذه

الازمه فانطلق بنا فلنحفف عنه من عیاله آخذ من بنیه رجلا و تاخذ من بنیه رجلا فنکفهما عنه. قال العباس: نعم فانطلقا حتی اتیا اباطالب فقالا: انا نرید ان نخفف عنک من عیالک حتی ینکشف عن الناس ما هم فیه. فقال لهما ابوطالب: اذا ترکتما لی عقیلا فاصنعا ما شئتما، فاخذ رسول الله صلی الله علیه و آله علیا فضمه الیه، و اخذ العباس جعفرا فضمه الیه، فلم یزل علی بن ابیطالب مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعثه الله نبیا فاتبعه علی فامن به و صدقه. و لم یزل جعفر عند العباس حتی اسلم و استغنی عنه. و قال: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه قال: فحدثنی محمد بن اسحاق قال: و ذکر بعض اهل العلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان اذا حضرت الصلاه خرج الی شعاب مکه و خرج معه علی بن ابیطالب مستخفیا من عمه ابیطالب و جمیع اعمامه و سائر قومه، فیصلیان الصلوات فیها، فاذا امسیا رجعا، فمکثا کذلک ماشاءالله ان یمکثا. ثم ان اباطالب عثر علیهما یوما و هما یصلیان، فقال لرسول الله (صلی الله علیه و آله): یا ابن اخی ما هذا الدین الذی اراک تدین به؟ قال: ای عم هذا دین الله و دین ملائکته و دین رسله و دین ابینا ابراهیم، او کما قال (صلی الله علیه و آله) بعثنی الله به رسولا الی العباد و انت یا عم احق من بذلت له النصیحه و دعوته الی الهدی و احق من اجابنی الیه و اعاننی علیه، او کما قال، فقال ابوطالب: یا ابن اخی ان لا استطیع ان افارق دینی و دین آبائی و ما کانوا علیه، ولکن و الله لا یخلص الیک بشی ء تکرهه ما حیبت انتهی ما رواه ابوجعفر عن ابن اسحاق و فی السیره الهشامیه اتی بمثل ما اتی به الطبری الا ان فیه (ما بقیت) مکان (ما حییت) یعنی ان اباطالب قال له (صلی الله علیه و آله) ولکن لا یوصل الیک مکروه مادام لی الحیاه و البقاء، ای ادفع عنک شر الناس و اذاهم، و سنشیر الی اسلام ابیطالب انشاءالله تعالی. و فی السیره و تاریخ الطبری: ذکروا ان اباطالب قال لعلی (علیه السلام): ای بنی ما هذا الدین الذی انت علیه؟ فقال: یا ابت، آمنت بالله و برسول الله (صلی الله علیه و آله) و صدقته بما جاء به، وصلیت معه لله و اتبعته، قالا: فزعموا انه قال له: اما انه لم یدعک الا الی خیر فالزمه. فی الارشاد للمفید قدس سره: فاما مناقب امیرالمومنین علی (علیه السلام) الغنیه لشهرتها و تواتر النقل بها و اجماع العلماء علیها عن ایراد اسانید الاخبار فهی کثیره یطول بشرحها الکتاب، و فی رسمنا منها طرفا کفایه عن ایراد جمیعها فی الغرض الذی وضعنا له هذا الکتاب ان شاءالله تعالی. فمن ذلک ان النبی (صلی الله علیه و آله) جمع خاصه اهله و عشیرته فی ابتداء الدعوه الی الاسلام

، فعرض علیهم الایمان، و استنصرهم علی اهل الکفر و العدوان، و ضمن لهم علی ذلک الحظوه فی الدنیا و الشرف و ثواب الجنان، فلم یجبه احد منهم الا امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع)، فنحله بذلک تحقیق الاخوه و الوزاره، و الوصیه و الوراثه و الخلافه، و اوجب له به الجنه. و ذلک فی حدیث الدار الذی اجمع علی صحته نفاد (نقله- خ ل) الاثار حین جمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بنی عبدالمطلب فی دار ابیطالب و هم اربعون رجلا یومئذ یزیدون رجلا او ینقصون رجلا فیما ذکره الرواه، و امر ان یصنع لهم طعاما فخذشاه مع مد من بر و یعد لهم صاع من اللبن، و قد کان الرجل منهم معروفا باکل الجذعه فی مقام واحد و بشرب الفرق من الشراب فی ذلک المقعد. فاراد علیه و آله السلام باعداد قلیل الطعام و الشراب لجماعتهم اظهار الایه لهم فی شعبهم و ریهم مما کان لا یشبع واحدا منهم و لا یرویه، ثم امر بتقدیمه لهم فاکلت الجماعه کلها من ذلک الیسیر حتی تملوا منه و لم یبین ما اکلوه منه و شربوه فیه فبهرهم بذلک و بین لهم آیه نبوته و علامه صدقه ببرهان الله تعالی فیه. ثم قال لهم بعد ان شبعوا من الطعام و رووا من الشراب: یا بنی عبدالمطلب ان الله بعثنی الی الخلق کافه و بعثنی الیکم خاصه فقال (و انذر عشیرتک الاقربین) و انا ادعوکم الی کلمتین خفیفتین علی اللسان ثقیلتین فی المیزان، تملکون بهما العرب و العجم، و تنقاد لکم بها الامم، و تدخلون بهما الجنه، و تنجون بهما من النار: شهاده ان لا اله الا الله و انی رسول الله. فمن یجیبنی الی هذا الامر و یوازرنی علیه و علی القیام به یکن اخی و وصیی و وزیری و وارث و خلیفتی من بعدی. فلم یجبه احد منهم. فقال امیرالمومنین: فقمت بین یدیه من بینهم و انا اذ ذاک اصغرهم سنا، و احمشهم ساقا، و ارمصهم عینا، فقلت: انا یا رسول الله او ازرک علی هذا الامر. فقال (صلی الله علیه و آله): اجلس. ثم اعاد القول ثانیه فاصمعتوا، فقمت انا و قلت مثل مقالتی الاولی، فقالی: اجلس ثم اعاد القول علی القوم ثالثه فلم ینطق احد منهم بحرف فقمت و قلت: انا اوازرک یا رسول الله علی هذا الامر، فقال: اجلس فانت اخی و وصیی و وزیری و وارثی و خلیفتی من بعدی. فنهض القوم و هم یقولون لابیطالب: یا اباطالب لیهنئک الیوم ان دخلت فی دین ابن اخیک، فقد جعل ابنک امیرا علیک. ثم قال- ره-: و هذه منقبه جلیله اختص بها امیرالمنمنین (ع) و لم یشرکه فیها احد من المهاجرین الاولین و لا الانصار و لا احد من اهل الاسلام، و لیس لغیره عدل لها من الفضل، و لا مقارب علی حال، و فی الخبر بها ما یفید ان به (علیه السلام) تمکن النبی (صلی الله علیه و آله) من تبلیغ الرساله، و اظهار الدعوه، و الصدع بالاسلام، و لولاه لم تثبت المله، و لا استقرت الشریعه، و لا ظهرت الدعوه. فهو (علیه السلام) ناصر الاسلام، و وزیر الداعی الیه من قبل الله عز و جل، و بضمانه لنبی الهدی علیه و آله السلام النصره تم له فی النبوه ما اراد و فی ذلک من الفضل ما لا یوازنه الجبال فضلا، و لا تعادله الفضائل کلها و قدرا. انتهی کالمه- ره- فی الارشاد. تنبیه: ما نقله المفید رحمه الله فی الارشاد اتی به ابوجعفر الطبری فی التاریخ فراجع الی- ص 62 ج 2- منه، فتبصر ان خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان من بدء الامر متعینا و صرح رسول الله (صلی الله علیه و آله) بان علیا (ع) هو اخوه وصیه و وزیره و وارثه و خلیفته من بعده فمن قال بغیره فقد سلک غیر سبیل الله و رسوله. و قال ابن الاثیر فی اسد الغابه: و هو یعنی امیرالمومنین علیا (ع) اول الناس اسلاما فی قول کثیر من العلماء علی ما نذکره- الی ان قال: حدثنا محمد بن عیسی حدثنا محمد بن بشار و ابن مثنی قالا: حدثنا محمد بن جعفر، حدثنا شعبه عن عمرو بن مره عن ابی حمزه من الانصار، عن زید بن ارقم قال: اول من اسلم علی. و روی باسناده عن ابی بلخ عن ابن عباس قال:

اول من اسلم علی. و باسناده عن انسب بن مالک قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الاثنین و اسلم علی یوم الثلاثاء. و باسناده عن حبه العرنی قال: سمعت علیا یقول: انا اول من صلی مع النبی (صلی الله علیه و آله). و باسناده عن ابی ایوب الانصاری قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لقد صلت الملائکه علی و علی علی سبع سنین و ذاک انه لم یصل معی رجل غیره. و الروایات من الفریقین فی انه (علیه السلام) کان اول من اسلم و اول من صلی معه صلی الله علیه و آله اکثر من ان یحصی. فان قلت: قد توجد روایات فی ان ابابکر کان اول من اسلم فکیف التوفیق؟ قلت: من تتبع الجوامع علم ان المسلم عند الفحول من المحققین هو ما قدمنا و من ذهب الی خلافه فحجته داحضه خلافه فحجته داحضه بلامریه و ریب، و لم یرض احد ممن جانب المراء و التعصب بتقدم اسلام ابی بکر، و کفاف فی ذلک قول جل من کبار اهل السنه برد من وهم ذلک. قال الحلبی الشافعی فی کتابه انسان العیون فی سره الامین و المامون المعروف بالسیره الحلبیه (ص 311- ج 1) بعد ما ذهب الی انه (علیه السلام) کان اول من اسلم: و قول بعض الحفاظ ان ابابکر اول الناس اسلاما هو المشهور عند الجمهور من اهل السنه لا ینافی ما تقدم من ان علیا اول الناس اسلاما بعد خدیجه، ثم مولاه زید بن حارثه، لان المراد اول رجل بالغ لیس من الموالی ابوبکر، و من الصبیان علی و من النساء خدیجه، و من الموالی زید بن حارثه، الی آخر ما قال. ثم ان اسلامه (علیه السلام) و هو ابن عشر سنین او ابن خمس عشر سنه، او ابن ثمان سنین و ان ان الاخیر فما دونه یخالف المشهور و یضاد المعروف و روایته شاذه مطروده انما کان لسعه قلبه و کمال عقله و شرح صدره، و لیس ذلک ممن اجتبیه الله تعالی بمستنکر، کیف و قد نطق القرآن الحکیم بنظائره: قال فی یحیی (علیه السلام): (یا یحیی خذ الکتاب بقوه و آتیناه الحکم صبیا) (مریم- 13) و فی عیسی (علیه السلام): (فاشارت الیه قالوا کیف نکلم من کان فی المهد صبیا قال انی عبدالله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا و جعلنی مبارکا این ما کنت و اوصانی بالصلاه و الزکاه ما دمت حیا) الایات (مریم 34 -30). فکم ضل و نصب العداوه کالناصبه الذاهبه الی ان ایمانه (علیه السلام) فی تلک الحاله انما کان علی وجه التقلید و التلقین و ما کان بهذه المنزله لم یستحق صاحبه المدحه و لم یجب له به الثواب و کان هو حینئذ ابن سبع سنین فلم یکن کامل العقل و لا مکلفا فراجع الی البحار (ص 327 ج 9 من الطبع الکمبانی). علی ان ظاهر قوله تعالی: (و انذر عشیرتک الاقربین) یدل علی انه (علیه السلام) کان فی موضع التکلیف و کان ممن

دعاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی السلام، و قد تقرر فی الفقه امکان من بلغ عشرا عاقلا من الذکور ان یبدو منه بعض آثار التکلیف من انبات الشعر و حصول الاحتلام علامه البلوغ لیست بمنحصره فی العدد. ثم لو لم یکن دالا علی انه (علیه السلام) کان فی موضع التکلیف لیدل علی کمال فضله و حصول معرفته بالله و برسوله و علی انه (علیه السلام) کان من آیات الله الخارقه للعاده و علی اختصاصه و تاهیله لما رسخه الله له من الامامه و الحجه علی الخلق فجری فی خرق العاده مجری عیسی و یحیی علیهماالسلام کما قدمنا، فلولا انه (علیه السلام) کان کاملا و هو من ابناء عشر فما دونها لما کلفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) من الاقرار بنبوته، و لا دعاه الی الاعتراف بحقه، و لا افتتح به الدعوه قبل جمیع الرجال قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 400ج 1 طبع مصر 1346 ه): و قد تنوزع فی علی بن ابیطالب (ع)، فذهب کثیر من الناس الی انه لم یشرک بالله شیئا فیستانف الاسلام، بل کان تابعا للنبی (صلی الله علیه و آله) فی جمیع فعاله، مقتدیا به، و بلغ و هو علی ذلک. و ان الله عصمه و سدده و وفقه لتبعیته لنبیه (علیه السلام)، لانها کانا غیر مضطرین، و لا مجبورین علی فعل الطاعات، بل مختارین قادرین فاختارا طاعه الرب و موافقه امره و اجتناب منهیاته. و منهم من رای انه اول الآمن، و ان الرسول دعاه و هو موضع التکلیف بظاهر قوله عز و جل: (و انذر عشیرتک الاقربین) و کان بدوه بعلی (علیه السلام) اذ کان اقرب الناس الیه و تبعهم له. و منهم من رای غیرما وصفنا، و هذا موضع قد تنازع الناس فیه من الشیعه و قد احتج کل فریق لقوله. و منهم من قال بالنص فی الامام و الاختیار. و ارض (کذا) کل فریق و کیفیه اسلامه و مقدار سنیه قد اتینا علی الکلام فی ذلک علی الشرح و الایضاح فی کتابنا المترجم بکتاب الصفوه فی الامامه، و فی کتاب الاستنصار، و فی کتاب الزاهی، و غیره من کتبنا فی هذا المعنی. انتهی کلامه- ره-. اقول: اما قوله- ره-: فذهب کثیر من الناس الی انه (علیه السلام) لم یشرک بالله شیئا الخ، فکلام فی غایه الحسن و الجوده و المتانه لما برهنا فی شرح المختار 237 من باب الخطب ان النبی و وصیه یجب ان یکونا معصومین مطلقا فعلا و قولا و ذاتا من جمیع ما یابی و ینفرعته الطبع السلیم و العقل الناصع، و من جمیع الذنوب و انحاء الظلم و الشرک فان الشرک لظلم عظیم، و من جمیع ما یعتبر فی التبلیغ کالعصمه عن الخطاء فی تلقی الوحی و الرساله ان ان نبیا، عن الخطاء فی التبلیغ کالعصمه عن الخطاء فی تلقی الوحی و الرساله ان کان نبیا، و العصمع عن الخطاء فی التبل السواء کان نبیا او وصیا. و اما قوله: و منهم من رای انه اول من آمن- الخ، فقد دریت انه هو الحق. قوله: و ان الرسول دعاه و هو موضع التکلیف، فقد دریت تفصیل الکلام فیه و اما قوله: و ان بدوه بعلی- الخ، فنعم ما تمسک فیه بقوله: اذ کان اقرب الناس الیه. و اما قوله: و منهم قال بالنص- الخ، فقد علمت من مباحثنا السالفه یجب ان یکون الامام منصوبا و منصوصا من الله تعالی و رسوله. و اما قوله: و غیره من کتبنا فی هذا المعنی فمن ذلک الغیر رساله اثبات الوصیه لعلی بن ابیطالب (ع) و قد عدها النجاشی و غیره من مصنفی الکتب الرجالیه من کتبه و قد طبعت هذه الرساله فی عاصمه طهران سنه 1318 ه و قد شک فیها بانها هل هی تلک الرساله من المسعودی او هی غیرها لغیره. و قد عده العامه من علمائهم و علی ظهر کتابه مروج الذهب المطبوع فی مصر عدوه من الشافعیه، ولکنه و هم، و هو- ره- من کبار علماء الامامیه و من فقهائهم، و قد نقل اقواله الفقیه صاحب الجواهر قدس سره فی غیر موضع. کان رحمه الله معاصرا للصدوق و هو منسوب الی مسعود الصحابی والد عبدالله بن مسعود کما فی المقاله الثالثه من الفن الثالث من الفهرست لابن الندیم فراجع الی الکتب الرجالیه للامامیه کفهرست النجاشی و خلاصه العلامه و جامع الرواه للاردبیلی و رجال المامقانی و فی الفائده الثانیه من خاتمه المستدرک للمحدث النوری ص 310 و غیرها. قوله (علیه السلام): (فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا) الحول: السنه یجمع علی الاحوال، و المجردم التام الکامل ای سنین تامه و الربع: الدار و المحله و قیل: الربع المنزل فی الربیع خاصه. و قد مضی الخبر عن ابیجعفر الطبری آنفا فی ان امیرالمومنین (علیه السلام) صلی مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الناس بسبع سنین. قوله (علیه السلام): (فاراد قومنا قتل نبینا- الی قوله و اوقدوا لنا نار الحرب) ما لقی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من قوله من الاذی اکثر من ان یحصی و اشهر من ان یذکر حتی قال (صلی الله علیه و آله): ما اوذی مثل ما اوذیت، کیف لا و قدرموه بالسحر و الجنون و هو خاتم النبیین و افضل الرسل و العقل الکل. ففی السیره النبویه لابن هشام: قال ابن اسحاق: ثم ان قریشا اشتد امرهم للشقاء الذی اصابهم فی عداوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و من اسلم معه منهم، فاغروا برسول الله (صلی الله علیه و آله) سفهائهم، فکذبوه و آذوه و رموه بالشعر و السحر و الکهانه و الجنون، و رسول الله (صلی الله علیه و آله) مظهر لامر الله لا یستخفی به، مباد لهم بما یکرهون من عیب دینهم و اعتزال اوثانهم و فراقه ایاهم علی کفرهم (ص 289 ج 1). ثم قال فی عدوان المشرکین و قسوه قریش علی من اسلم: قال ابن اسحاق: ثم انهم عدواء علی من اسلم و اتبع رسول الله (صلی الله علیه و آله) من اصحابه، فو ثبت کل قبیله علی من فیها من المسلمین، فجعلوا یحسبونهم و یعذبونهم بالضرب و الجوع و العطش، و برمضاء مکه اذا اشتد الحر من استضعفوا منهم یفتنونهم عن دینهم، فمنهم من یفتن من شده البلاء الذی یصیبه، و منهم من یصلب لهم و یعصمه الله منهم، ثم ذکر تعذیب قریش بلالا و عمار بن یاسر و اباه یاسرا و امه سمیه و غیرهم (ص 317 ج 1). و قال ابن اسحاق کما فی السیره لابن هشام: حدثنی حکیم بن جبیر عن سعید ابن جبیر قال: قلت لعبدالله بن عباس: اکان المشرکون یبلغون من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من العذاب ما یعذرون به فی ترک دینهم؟ قال: نعم و الله، ان کانوا لیضربون احدهم و یجیعونه و یعطشونه حتی ما یقدر ان یستوی جالسا من شده الضر الذی نزل به حتی یعطیهم ماسالوه من الفتنه حتی یقولوا له: اللات و العزی الهک من دون الله؟ فیقول: نعم حتی ان الجعل لیمر بهم فیقولون له: اهذا الجعل الهک من دون الله؟ فیقول: نعم اقتدائا منهم مما یبلغون من جهده. (ص 320 ج 1) و بالجمله ان ایذاء القوم بالمسلمین بلغ الی غایه، امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) المسلمین ان یهاجروا الی ارض الحبشه، فخرجوا مخافه الفتنه و فرارا الی الله بدینهم و اقام المسلمون بارض الحبشه حتی ولد لهم الاولاد و جمیع اولاد جعفر بن ابیطالب ولدوا بارض الحبشه و لم یزالوا بها فی امن و سلامه. و المروی عن احمد فی مسنده عن ابن عباس قال: ان الملا من قریش اجتمعوا فی الحجر فتعاهدوا باللات و العزی و مناه الثالثه الاخری، و قدراینا محمدا قمنا الیه قیام رجل واحد فلا یفارقه حتی یقتله. قال: فاقبلت فاطمه علیهاالسلام حتی دخلت علیه (صلی الله علیه و آله) فاخبرته بقولهم و قالت له لو قد راوک لقتلوک و لیس منهم رجل الا و قد عرف نصیبه من دمک، فقال: با بنی ارینی وضوئا فتوضا ثم دخل علیهم المسجد فلما راوه غضوا ابصارهم ثم قالوا: هو ذا، ثم لم یقم الیه منهم احد فاقبل (ص) حتی قام علی رووسهم فاخذ قبضه من تراب فحصیهم بها و قال: شاهت الوجوه، فما اصاب رجل منهم شی ء الا قتل یوم بدر کافرا. قال ابوجعفر الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه عن محمد بن اسحاق (1) قال: لما رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما یصیب اصحابه من البلاء و ما هو فیه من العافیه بمکانه من الله و عمه ابیطالب و انه لا یقدر ان یمنعهم مما هم فیه من البلاء قال لهم: لو خرجتم الی ارض الحبشه فان بها ملکا لا یظلم احد عنده و هی ارض صدق حتی یجعل الله لکم فرجا مما انتم فیه. فخرج عند ذلک المسلمون من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی ارض الحبشه مخافه الفتنه و فرارا الی الله عز و جل بدینهم، فکانت اول هجره کانت فی الاسلام الی ان قال: و لما استقر بالذین هاجروا الی ارض الحبشه القرار بارض النجاشی و اطمانوا تامرت قریش فیما بینها فی الکید بمن ضوی الیها من المسلمین، فوجهوا عمرو بن العاص و عبدالله بن ابی ربیعه بن المیره المخزومی الی النجاشی لتسلیم من قبله و بارضه من الملسمین الیهم، فشخص عمرو و عبدالله الیه فی ذلک فنقذا لما ارسلهما الیه قومهما فلم یصلا الی ما امل قومهما من النجاشی، فرجعا مقبوحین و اسلم عمر بن الخطاب. فلما اسلم و کان رجلا جلدا جلیدا منیعا، و ان قد اسلم قبل ذلک حمزه بن عبدالمطلب و وجد اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی انفسهم قوه و جعل الاسلام یفشو فی القبائل، و حمی النجاشی من ضوی الی بلده منهم. اجتمعت قریش فائتمرت بینها ان یکتبوا بینهم کتابا یتعاقدون فیه علی ان لا ینکحوا الی بنی هاشم و بین المطلب و لا ینکحوهم، و لا یبیعوهم شیئا و لا یبتاعوا منهم. فکتبوا بذلک صحیفه و تعاهدوا و تواثقوا علی ذلک، ثم علقوا الصحیفه فی جوف الکعبه توکی البذلک الامر علی انفسهم. فلما لعلت ذلک قریش انحارت بنوهاشم و بنوالمطلب الی ابی طالب، فدخلوا معه فی شعبه و اجتمعوا الیه فی شعبه، و خرج من بنی هاشم ابولهب عبدالعزی بن عبدالمطلب الی ریش و ظاهرهم علیه فاقاموا علی ذلک من امرهم سنتین او ثلاثا حتی جهدوا لا یصل الی احد منهم شی ء الی الاسرا مستخفیا به ممن اراد صلتهم من قریش. و فی السیره النبویه لابن هشام عن ابن اسحاق: و کان کاتب الصحیفه منصور بن عکرمه، و یقال: النضربن الحارث، فدعا علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فشل بعض اصابعه. قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 22 ج 2): و همت قریش بقتل رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اجمع ملاها علی ذلک و بلغ اباطالب فقال: و الله لن یصلوا الیک بجمعهم حتی اوسد فی التراب دفینا و دعوتنی و زعمت انک ناصح و لقد صدقت و کنت ثم امینا و عرضت دینا قد علمت بانه من خیر ادیان البریه دینا فلما علمت قریش انهم لا یقدرون علی قتل رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان اباطالب لا یسلمه و سمعت بهذا من قول ابیطالب، کتبت الصحیفه القاطعه الظالمه ان لا یبایعوا احدا من بنی هاشم و لا یناکحوهم و لا یعاملونهم حتی یدفعوا الیهم محمدا (صلی الله علیه و آله) فیقتلوه و تعاقدوا علی ذلک و تعاهدوا و ختموا علی الصحیفه بثمانین خاتما،و کان الذی کتبها منصور بن عکرمه فشلت یده. ثم حصرت قریش رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته من بنی هاشم و بنی المطلب بن عبدمناف فی الضعب الذی یقال له: شعب بنی هاشم بعد ست سنین من مبعثه. فاقام و معه جمیع بنی هاشم و بنی المطلب فی الشعب ثلاث سنین حتی انفق رسول الله (صلی الله علیه و آله) ماله، و النفق ابوطالب ماله، و انفقت خدیجه بنت خویلد مالها، و صاروا الی حد الضر و الفاقه. ثم نزل جبریل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال، ان الله بعث الارضه علی صحیفه قریش فاکلت کل ما فیها من قطیعه و لا ظلم (کذا) الا المواضع التی فیها ذکر الله فخبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) اباطالب ذلک، ثم خرج ابوطالب و معه رسول الله و اهل بیته حتی صار الی الکعبه فجلس بفنائها. و اقبلت قریش من کل اوب فقالوا: قد آن لک یا اباطالب ان تذکر العهد و ان تشتاق الی قومک و تدع اللجاج فی ابن اخیک. فقال لهم: یا قوم احضروا صحیفتکم فلعلنا ان نجد فرجا و سببا لصله الارحام و ترک القطیعه، و احضروها و هی بخواتیهم، فقال: هذه صحیفتکم علی العهد لم تنکروها؟ قالوا: نعم. قال: فهم احدثتم فیها حدثا؟ قالوا: اللهم لا. قال: فان محمدا علمنی عن ربه انه بعث الارضه فاکلت کلما فیها الا ذکر الله افرایتم ان کان صادقا ما ذا تصنعون؟ قالو

ا: نکف و نمسک. قال: فان کان کاذبا دفعته الیکم تقتلونه، قالوا: قد انصفت و اجملت. و فضت الصحیفه فاذا الارضه قداکلت کل ما فیها الا مواضع بسم الله عز و جل. فقالوا: ما هذا الا سحر و ما کنا قط اجد فی تکذیبه منا ساعنا هذه، و اسلم یومئذ خلق من الناس عظیم، و خرج بنوهاشم من الشعب و بنوالمطلب فلم یرجعوا الیه. انتهی کلام الیعقوبی. و قریب مما اتی به الیعقوبی ذکره ابن هشام فی السیره ص 377 ج 1 فعلم بما نقلنا ان قریشا حضرت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته و فعلت تلک الافاعلیل بحماته و انصاره لیدفع الیهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیقتلونه کما قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی الکتاب: حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) و یمثلوا به. و الظاهر من سیاق الکلام و ما نقله المور خون فی ماجری علی المسلمین ان الجبل الوعر فی کلامه (علیه السلام) هو شعب ابیطالب. و المراد من الموسم فی قوله (علیه السلام): فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم، هو موسم الحج و هو من اشهر الحرم و کان اهل الجاهلیه ایضا یحرمون فیه الظلم و القتال لحرمته. قوله (علیه السلام): (فمومننا یبغی بذلک الاجر) ای من آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) من بنی هاشم و بنی المطلب کابی طالب و حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیهما یطلب بما لقی من قریش من الاذی و بالذنوب والدفع سیما زمن الحصر فی الشعق الاجر من الله تعالی قال عز من قائل: (من عمل صالحا من ذکر اوانثی و هو مومن فلنحیینه حیوه طیبه و لنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون) (النحل- 100) و کان ابوطالب رضوان الله علیه سید المحصورین فی الشعب و رئیسهم و هو الکافی و المحامی و قد عینه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بقوله: انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنه. و قد روی الصدوق قدس سره فی المجلس الثالث و الستین من الامالی (ص 244 الطبع الناصری) عن محمد بن موسی بن المتوکل، عن محمد بن یحیی العطار، عن سهل بن زیاد الادمی، عن سنان، عن عمرو بن ثابت، عن حبیب بن ابی ثابت رفعه قال: دخل رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی عمه ابی طالب و هو مسجی فقال: یا عم کفلت یتیما، و ربیت صغیرا، و نصرت کبیرا، فجزاک الله عنی خیرا ثم امر علیا (ع) بغسله. اسلام ابی طالب رضوان الله علیه: قد اجمعت اصحابنا الامامیه رضوان الله علیهم ان اباطالب مات مسلما و قد تظافرت الروایات عن ائمتنا علیهم السلام بذلک. و ان عدم اظهاره الاسلام لم یکن من عناد، بل انما کان من حسن تدبیره فی دفع کیاد القوم عنه (صلی الله علیه و آله) و لمصلحه الذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و التمکن من حمایته، و لایخفی انه کان بذلک اقدر علی اعانه النبی (صلی الله علیه و آله) التمکن من حمایته، و لایخفی انه کان بذلک اقدر علی اعانه النبی (صلی الله علیه و آله) لانه کان زعیما نبیها حازما سیاسا، فقد قال الشیخ الجلیل ابوالفتح الکراجکی فی کنز الفوائد (ص 84 طبع ایران 1322 ه): و روی انه قیل لاکثم بن صیفی و کان حکیم العرب: انک لاعلم اهل زمانک و احکمهم و اعقلهم و احلمهم. فقال: و کیف لا اکون کذلک و قد جالست اباطالب بن عبدالمطلب دهره، و هاشما دهره، و عبدمناف دهره، و قصیا دهره، و کل هولاء سادات ابناء سادات فتخلقت باخلاقهم، و تعلمت من حملهم، و اقتنیت سوددهم و اتبعت آثارهم. فقد روی الکلینی قدس سره فی الکافی باسناده عن علی بن ابراهیم، عن ابن ابی عمیر، عن هشام بن سالم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ابن مثل ابی طالب مثل اصحاب الکهف اسروا الایمان و اظهروا الشرک، فاتاهم الله اجرهم مرتین (الحدیث 28 من ابواب تاریخ مولد النبی (صلی الله علیه و آله) و وفاته من اصول الکافی و ص 368 ج 1 من مراه العقول المجلسی- ره-، فی الامالی باسناده عن الطالقانی عن احمد الهمدانی، عن المنذر بن محمد، عن جعفر بن سلیمان، عن عبدالله بن الفضل الهاشمی، عن الصادق جعفر بن محمد علیهماالسلام کما فی البحار ص 15 ج 9 الطبع الکمبانی. قال العلامه المجلسی فی مرآه العقول فی بیان الحدیث: الم البالتحریک الحال العجیبه، و قی الایمان: التطوع القلبی بجمیع ماجاء به الرسول فان الاول لا یجتمع مع الجحد بخلاف الثانی کما قال تعالی: (جحدوا بها و استیقنتها انفسهم) (النمل- 14). و اظهروا الشرک ای عند من تجب التقیه عنده لا عند بجمیع الناس. مرتین مره للایمان و مره للتقیه عند وجوبها، فانها من افضل الطاعات لا سیما تقیه ابی طالب (ع) لانها صارت سببا لشده اقتداره علی اعانه الرسول (صلی الله علیه و آله). و الخبر یدل علی ان اصحالب الکهف کانوا مومنین و لم یحدث ایمانهم عند خروجهم، و هو المشهور ایضا بین المفسرین و غیرهم. انتهی کلامه. اقول: الظاهر ان قوله (علیه السلام): فاتاهم الله اجرهم مرتین، یشیر الی قوله تعالی: (اولئک یوتون اجرهم مرتین بما صبروا) (القصص آیه 56) و ان کلمه مرتین لایراد بها حقیقه التثنیه، بل المراد بها کثره الاجر، نظیر قولهم: لبیک سعدیک، ای کلما دعوتنی ذو اجابه بعد اجابه و ذو ثبات بمکانی بعد ثبات و قوله تعالی: (ثم ارج البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئا و هو حسیر) (الملک آیه 5). و یوید ما ذهب الیه من ان اخفاء ابی طالب ایمانه کان من تقیه کلام الیعقوبی فی تاریخه المعروف من ان معاویه لما وجه بسر بن ارطاه الی المدینه و امره ان یقتل من لم

یکن لیدخل فی طاعته، انطلق جابر بن عبدالله الانصاری الی ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: انی قد خشیت ان اقتل و هذه بیعه ضلال قالت: اذا فبایع فان التقیه حملت اصحاب الکهف علی ان کانوا یلبسون الصلب و یحضرون الاعیاد مع قولهم (ص 173 ج 2 طبع النجف). ولکن اخفاء ابی طالب الایمان و ان کان لمصلحه الذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان به اقدر علی اعانته لکن عده تقیه لیس بمرضی فان التقیه کما عرفها الشهید- ره- فی القواعد: مجامله الناس بما یعرفون و ترک ما ینکرون حذرا من غوائلهم، و موردها الطاعه و المعصیه غالبا فمجامله الظالم فیما یعتقده ظلما و الفاسق المتظاهر بفسقه اتقاء شرهما من باب المداهنه الجائزه لاتکاد تسمی تقیه و کیف کان عمله تقیه و قد ذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ابی الا ان یحامیه جهارا و اخبر قریشا بانه غیر مسلم رسول الله (صلی الله علیه و آله) الیهم و لا ارکه لشی ء ابدا حتی یهلک دونه، کما صرح به المورخون و اجمعا علیه و منهم ابن هشام فی السیره (ص 272 ج 1) فتامل. و فی الکافی باسناده عن الحسین بن محمد و محمدبن یحیی، عن احمد بن اسحاق عن بکر بن محمد الازدی، عن اسحاق بن جعفر، عن ابیه (علیه السلام) قال: قیل له: انهم یزعمون ان اباطالب کان کافرا، فقال (علیه السلام): کذبوا کیف کان کاف الو هو یقال: الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب ثم قال: الکلینی: و فی حدیث آخر کیف یکون ابوطالب کافرا و هو یقول: لقد علموا ان ابننا لا مکذب لدینا و لا یعبا بقول (بقیل خ ل) الا باطل و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل اقول: و الخبر مروی فی الوافی (ص 159 ج 2) و مراه العقول (ص 367 ج 1) و فی البحار عن الامالی للصدوق و عن السید فخار بن معد الموسوی عن شاذان بن جبرئیل باسناده الی ابن الولید (ص 15 ج 9 الطبع الکمبانی). و المراد ان اشعار ابی طالب داله علی اسلامه و اقراره بنبوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لا فرق فی ذلک بین الکلام المنظوم و المنثور. و البیت الاول من ابیات قالها ابوطالب رضوان الله علیه فی قریش حین تظاهروا علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اجتمعوا و ائتمروا بینهم ان یکتبوا صحیفه یتعاقدون فیها علی بنی هاشم و بنی المطلب علی ان لا ینکحوا الیهم و لا ینکحوهم، و لا یبیعوهم شیئا و لا یبتاعوا منهم، کما مر خبر الصحیفه آنفا. و قد نقل الابیات ابن هشام فی السیره النبویه (ص 352 ج 1 طبع مصر 175 ه) و هی: الا ابلغا عنی علی ذات بیننا لویا و خصا من لوی بنی کعب الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب و ان علیه فی العباد محبه و لا خیر ممن خصه الله بالحب و ان الذی الصقتم من کتابکم لکم کائن نحسا کراغیه السقب افیقوا افیقوا قبل ان یحفر الثری و یصبح من لم یجن ذنبا کذی الذنب و لا تبعوا امر الوشاه و تقطعوا او اصرنا بعد الموده و القرب و تستجلبوا حربا عوانا و ربما امر علی من ذاقه جلب الحرب فلسنا و رب البیت نسلم احمدا لعزاء من عض الزمان و لا کرب و لما تبن منا و منکم سوالف و اید اترت بالقساسیه الشهب بمعترک ضیق تری کسر القنا به و النسور الطخم یعکفن کالشرب کان مجال الخیل فی حجراته و معمعه الابطال معرکه الحرب الیس ابونا هاشم شد ازره و اوصی بنیه بالطعان و بالضرب و لسنا نمل الحرب حتی تملنا و لا تشتکی ما قد ینوب من النکب و لکننا اهل الحفائظ و النهی اذا طار ارواح الکماه من الرعب ثم قال بن اسحاق: فاقاموا علی ذلک سنتین او ثلاثا حتی جهدوا لا یصل الیهم شی ء الاسرا مستخفیا به من اراد صلتهم من قریش. و البیتان الاخران من ابیات قصیدئته اللامیه التی بلغت شهره کالشمس فی رابعه النهار، و القصیده طویله تنتهی الی اکثر من تسعین بیتا اتی بها ابن هشام فی السیره (ص 282- الی- 270 ج 1) بعض ابیات تلک القصیده مایلی: قال ابن هشام: فلما خشی ابوطالب دهماء العرب ان یرکبوه مع قومه قال قصیدته التی تعوذ فیها بحرم مکه و بمکانه منها و تودد فیها اشراف قومه و هو علی ذلک یخبرهم و غیرهم فی ذلک من شعره انه غیر مسلم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لا تارکه لشی ء ابدا حتی یهلک دونه فقال: و لما رایت القوم لاود فیهم و قد قطعوا کل العرا و الوسائل و قد صار حونا بالعداوه و الاذی و قد طاوعوا امر العدو المزایل و قد حالفوا قوما علینا اظنه یعضون غیضا خلفنا بالانامل صبرت لهم نفسی بسمراء سمحه و ابیض عضب من تراث المقاول و احضرت عند البیت رهطی و اخوتی و امسکت من اثوابه بالوصائل الی ان قال: کذبتم و بیت الله نترک مکه و نطعن امرکم فی بلابل کذبتم و بیت الله نبزی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و نسلمه حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل الی ان قال: و ما ترک قوم، لا ابا لک، سیدا یحوط الذمار غیر ذرب مواکل و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل یلوذبه الهلاک من آل هاشم فی عنده فی رحمه و فواضل الی ان قال: لعمری لقد کلفت وجدا باحمد و اخوته ذاب المحب المواصل فلا زال فی الدنیا جمالا لاهلها و زینا لمن والاه رب المشاکل فمن مثله فی الناس ای مومل اذا قاسه الحکام عند التفاضل حلیم رشید عادل غیر طائش یوالی الها لیس عنه بغافل فو الله لولا ان اجی ء بسنه تجر علی اشیاخنا فی المحافل لکنا اتبعناه علی کل حاله من الدهر جدا غیر قول التهازل لقد علموا ن ابننا لا مکذب لدینا و لا یعنی بقول الا باطل فاصبح فینا احمد فی ارومه تقصر عنه سوره المتطاول حدبت بنفسی دونه و حمیته و دافعت عنه بالذرا و الکلاکل فایده رب العباد بنصره و اظهر دینا حقه غیر باطل و من ابیات تدل علی ان اباطالب مات مسلما ما نقله ابن هشام فی السیره ایضا (ص 269 ج 1) قال: فلما رای ابوطالب من قومه ما سره فی جهدهم معه و حدبهم علیه جعل یمدحهم و یذکر قدیمهم و یذکر فضل رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیهم و مکانه منهم لیشد لهم رایهم و لیحدبوا معه علی امره فقال: اذا اجتمعت یوما قریش لمفخر فعبد مناف سرها و صمیمها و ان حصلت اشراف عبدمنافها ففی هاشم اسرافها و قدیمها و ان فخرت یوما فان محمدا هو المصطفی من سرها و کریمها تداعت قریش غثها و سمینها علینا فلم تظفر وطاشت حلومها و کنا قدیما لا نقر ظلامه اذا الثنوا صعر الخدود نقیمها و نحمی حماها کل یوم کریهه و نضرب عن احجارها من یرومها بنا انتعض العود الذواء و انما باکنافنا تندی و تنمی ارومها قال الطبرسی قدس سره فی مجمع البیان فی تفسیر القرآن: قوله تعالی: (و هم ینهون عنه و ینئون عنه و ان یهلکون الا انفسهم و ما یشعرون) (الانعام آیه 26) قیل: عنی به اباطالب بن عبدالمطلب، و معناه یمنعون الناس عن اذی النبی (صلی الله علیه و آله) و لا یتبعونه عن عطا و مقاتل. و هذا لا یصح، لان هذه الایه معطوفه علی ما تقدمها (و منهم من یستمع الیک و جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی آذانهم و قرا و ان یروا کل آیه لا یومنوا بها حتی اذا جائک یجادلونک یقول الذین کفروا ان هذا الا اساطیر الاولین، و هم ینهون عنه- الخ) و ما تاخر عنه معطوف علیها(و لو تری اذ وقفوا علی النار- الخ). و کلها فی ذم الکفار المعاندین للنبی (صلی الله علیه و آله) هذا. و قد ثبت اجماع اهل البیت علهیم السلام علی ایمان ابی طالب و اجماعهم حجه لانهم احد الثقلین الذین امر النبی (صلی الله علیه و آله) بالتمسک بهما بقوله: ان تمسکتم بهما لن تضلوا. و یدل علی ذلک ایضا ما رواه ابن عمر ان ابابکر جاء بابیه ابی قحافه یوم الفتح الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاسلم فقال (صلی الله علیه و آله): الا ترکت فاتیته و کان اعمی؟ فقال ابوبکر: اردت ان یاجره الله تالی، و الذی بعثک بالحق لانا کنت باسلام ابی طالب اشد فرحا منی باسلام ابی التمس بذلک قره عینک. فقال (صلی الله علیه و آله) صدقت. و روی الطبری باسناده ان روساء قریش لما راوا ذب ابی طالب عن النبی (صلی الله علیه و آله) اجتمعوا علیه و قالوا: جئناک بفتی قریش جمالا وجودا و شهامه عماره بن الولید ندفعه الیک و تدفع الینا ابن اخیک الذی فرق جماعتنا و سفته احلامنا فنقتله. فقال ابوطالب: ما نصفتمنی تعطونی ابنکم فاغذوه و اعطیکم ابنی فتقتلونه بل فلیات کل امری ء منکم بولده فاقتله و قال: منعنا الرسول رسول الملیک ببیض تلالا کلمع البروق اذود و احمی رسول الملیک حمایه حام علیه شفیق و اقواله و اشعاره المنبئته عن اسلامه کثیره مشهوره لا تحصی فمن ذلک قوله: الم تعلموا انا وجدنا محمدا- البیت الیس ابوهاشم، البیت و قوله من قصیده: و قالوا لا حمد انت امرو خلوف اللسان ضعیف السبب الا ان احمد قد جائهم بحق و لم یاتهم بالکذب و قوله فی حدیث الصحیفه و هو من معجزات النبی (صلی الله علیه و آله): و قد کان فی امر الصحیفه عبره متی ما یخبر غائب القوم یعجب محی الله منها کفرهم و عقوقهم و ما نقموا من ناطق الحق معرب و امسی ابن عبدالله فینا مصدقا علی سخط من قومنا غیر معتب و قوله فی قصیده یحض اخاه حمزه علی اتباع النبی (صلی الله علیه و آله) و الصبر فی طاعته. فصبرا ابا یعلی علی دین احمد و کن مظهرا للدین و فقت صابرا فقد سرنی اذ قلت انک مومن فکن لرسول الله فی الله ناصرا و قوله من قصیده: اقیم علی نصر النبی محمد اقاتل عنه بالقنا و القنابل و قوله یحض النجاشی علی نصر النبی (صلی الله علیه و آله): تعلم ملیک الحبش ان محمدا وزیر لموسی والمسیح بن مریم اتی بهدی مثل الذی اتیابه و کل بامر الله یهدی و یعصم و انکم تتلونه فی کتابکم بصدق حدیث لا حدیث المرجم فلا تجعلوالله ندا و اسلموا و ان طریق الحق لیس بمظلم و قوله فی قصیده فی وصیته و قد حضرته الوفاه: اوصی بنصر النبی الخیر مشهده علیا ابنی و شیخ القوم عباسا و حمره الاسد الحامی حقیقته و جعفر ان یذودوا دونه الناسا کونوا فدی لکم امی و ما ولدت فی نصر احمد دون الناس اتراسا فی امثال هذه الابیات مما هو موجود فی قصائده المشهوره و وصایا و خطبه یطول بها الکتاب. علی ان اباطالب لم ینا عن النبی (صلی الله علیه و آله) قط بل کان یقرب منه و یخالطه و یقوم بنصرته فکیف یکون المعنی بقوله: و یناون عنه. و قال- ره- فی تفسیر تعالی: (انک لا تهدی من احببت ولکن الله یهدی من یشاء و هو اعلم بالمهتدین) (القصص آیه 56) قیل: نزلت قوله (انک لا تهدی من احببت) فی ابی طالب فان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یحب اسلامه فنزلت هذه الایه، و کان یکره اسلام وحشی قاتل حمزه فنزل فیه (یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه لله) الایه (الزمر- 54) فلم یسلم ابوطالب و اسلم وحشی و رووا ذلک عن ابن عباس و غیره. و فی هذا نظر کما تری، فان النبی (صلی الله علیه و آله) لایجوز ان یخالف الله سبحانه فی ارادته کما لایجوز ان یخالفه فی اوامره و نواهیه، اذا کان الله تعالی علی ما زعم القوم لم یرد ایمان ابی طالب و اراد کفره، و اراد النبی ایمانه فقد حصل غایه الخلاف بین ارادتی الرسول و المرسل، فکانه سبحانه یقول علی مقتضی اعتقادهم انک یا محمد ترید ایمانه و لاارید ایمانه، و لا اخلق فیه الایمان مع تکلفه بنصر تک و بذل مجهوده فی اعانتک و الذنب عنک و محبته لک و نعمته علیک، و تکره انت ایمان وحشی لقتله عمک حمزه و انا ارید ایمانه، و اخلق فی قلبه الایمان و فی هذا ما فیه. و قد ذکرنا فی سوره الانعام ان اهل البیت علیهم السلام قد اجمعوا علی ان اباطالب مات مسلما، و تظاهرت الروایات بذلک عنهم، و اوردنا هناک طرفا من اشعاره الداله علی تصدیقه للنبی (صلی الله علیه و آله) و توحیده، فان استیفاء ذلک جمیعه لا تتسع له الطوامیر، و ما روی من ذلک فی کتب المغازی و غیرها اکثر من ان یحصی یکاشف فیها من کاشف النبی (صلی الله علیه و آله) و یناضل معنه و یصحح نبوته. و قال بعض الثقات: ان قصائده من هذا المعنی التبی تنقثت فی عقد السحر و تعیر وجه الشعراء الدهر یبلع قدر مجلد و اکثر من هذا. و لا شک فی انه لم یختر تمام مجاهره الاعداء استصلاحا لهم و حسن تدبیره فی دفع کیادهم لئلا یلجئوا الرسول الی ما الجاوه الیه بعد موته. انتهی کلامه- ره-. و من تلک الاشعار قوله فی ابیات کثیره: انت النبی محمد قرم اعز مسود لمسودین اکارم طابوا و طاب المولد ما زلت تنطق بالصواب و انت طفل امرد و من تلک الابیات قوله یخاطب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یسکن جاشه و یحضه علی اظهار الدعوه و یغریه بها: لا یمنعنک من حق تقوم به اید تصول و لا سلق باصوات فان کفک کفی ان ملیت بهم و دون نفسک نفسی فی الملمات و اعلم ان هذه الاشعار ان لم تکن آحادها متواتره فمجموعها یدل علی تواتر معنوی اعنی انها تدل علی ان اباطالب مات مسلما. و نظیره غیر عزیز، مثلا ان الاخبار الداله علی شجاعه امیرالمومنین (علیه السلام) و ان لم تکن آحادها متواتره لفظا، فمجموعها یدل

علی امر واحد مشترک یفید العلم الضروری بشجاعه (علیه السلام)، و کذلک الکلام فی سخاء حاتم و نظائرها. ثم نقول: من جانب المراء و الاعتساف، و نظر نظره فی تلک القصائد بعین العدل و الانصاف. رای انها ما صدرت الا من قلب مومن بما قال، فان الکلام الصادر عمن لیس مومنا به لا یتجلی بتلک التجلیات الساطعه، و لا یسبک بتلک الا سالیب الباهره، بل یلوح منه التکلف و التعسف. و فی الکافی: علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن ابن ابی نصر، عن ابراهیم بن محمد الاشعری، عن عبید بن زراره، عن ابی عبدالله (علیه السلام). قال: لما توفی ابوطالب نزل جبرئیل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخراج من مکه فلیس لک فیها ناصر، و ثارت قریش بالنبی (صلی الله علیه و آله) فخرج هاربا حتی جاء الی جبل بمکه یقال له الحجون فصار الیه. (الحدیث 31 من ابواب تاریخ مولد النبی (صلی الله علیه و آله) من اصول الکافی، ص 369، ج 1 من مراه العقول، و فی الوافی فی باب ما جاء فی عبدالمطلب و ابی طالب ص 160 ج 2). و روی قریبا من هذه الروایه المجلسی- ره- فی البحار نقلا عن اکمال الدین باسناده عن ابن الولید، عن الصفار، عن ایوب بن نوح، عن العباس بن عامر، عن علی بن ابی ساره، عن محمد بن مروان، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان اباطالب اظهر الشرک و اسر الایمان. فلما حضرته الوفاه الوحی الله عز و جل الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) اخرج منها فلیس لک بها ناصر فهاجر الی المدینه. (ص 17 ج 9 الطبع الکمبانی) و فی الشرح المعتزلی: روی ان علی بن الحسین (علیهما السلام) سئل عن هذا، فقال: و اعجبا ان الله تعالی نهی رسوله ان یقر مسلمه علی نکاح کافر، و قد کانت فاطمه بنت اسد من السابقات الی الاسلام، و لم تزل تحت ابی طالب حتی مات. اقول: و ذلک ان اباطالب رضوان الله علیه توفی فی آخر السنه العارشه من المبعث بعد الخروج من الشعب بشهرین. و روی ان رجلا من رجال الشیعه و هو ابان بن محمود کتب الی علی بن موسی الرضا (علیه السلام): جعلت فداک انی قد شککت فی اسلام ابی طالب، فکتب الیه (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین) الایه (النساء- 116) و بعدها، ان لم تقر بایمان ابی طالب کان مصیرک الی النار. و جمله الامر ان الاخبار من ائمتنا علیهم السلام متظافره بانه مامات الا مسلما کاشعاره الداله علی ذلک، و انما بقی فی المقام اخبار مرویه من القوم، بانه مات کافرا و اتی بطائفه منها المفسرون منهم فی تفسیر قوله تعالی: (ما کان للنبی و الذین آمنوا معه ان یستغفروا للمشرکین و لو کانوا اولی قربی من بعد ما تبین لهم انهم اصح الالحجیم و ما کان استغفار ابراهیم لابیه الا عن موعده وعدها ایاه فلما تبین له انه عدو لله تبرا منه) الایه (التوبه- 116). و فی تفسیر قوله تعالی: (و هم ینهون عنه و ینئون عنه) الایه (الانعام- 26). و فی تفسیر قوله تعالی: (انک لا تهدی من احببت) الایه (القصص- 56). و تلک الاخبار المرویه عنهم تناقض بعضها و بعضها لا یناسب ذکره فی نزول الایات اصلا و لا حاجه الی نقلها و ردها و لا طائل تحت اطاله الکلام بعد وضوح الحق، فلو ان بیتا من ابی طالب رضوان الله علیه او روایه تدل بظاهر هما علی کفره فالجواب عنهما ما ذکرنا من ان اظهاره الشرک انما کان لمصلحه الذب عن رسول الله و من حسن تدبیره فی دفع کیاد القوم عنه (صلی الله علیه و آله). علی ان مقابلهما اجماع اهل البیت علیهم السلام علی اسلامه و قد علمت ان اجماعهم حجه، و اشعاره الداله صریحه علی اسلامه و ماذا اوجب علینا ان نعرض عن اشعاره المصرحه المنصوصه علی اسلامه و نتمسک بما هی تنبی ء بظاهرها علی کفره، و لیست بداله علیه و صریحه فیه، بل نعلم انه ابطن الاسلام فیها لیتمکن من صره النبی (صلی الله علیه و آله) و القیام دونه جمعا بین الطائفتین من اشعاره علی ما هدانا لهذا اهل بیت العصمه. او ان نعرض عن کلامه اهل البیت و هم ادری بما فی البیت و ناخذ بالمروی عن زید و عمرو المناقض بعضه بعضا. سبب اسلام حمزه رضوان الله علیه و کان سبب اسلامه ما نقل ابن هشام فی السیره النبویه ج 1 ص 291 و ابن الاثیر فی اسد الغابه عن ابن اسحاق من ان اباجهل اعترض رسول الله (صلی الله علیه و آله) عند الصفا فاذاه و شتمه و نال منه بعض ما یکره من العیب لدینه و التضعیف لامره، فلم یکلمه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و مولاه لعبدالله بن جدعان التمیمی فی مسکن لها فوق الصفا تسمع ذلک، ثم انصرف عنه فعمد لی ناد لقریش عند الکعبه فجلس معهم. فلم یلبث حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیه ان اقبل متوشحا قوسه راجعا من قنص له، و کان صاحب قنص یرمیه و یخرج له، و کان اذا رجع من قنصه لم یصل الی اهله حتی یطوف بالکعبه، و کان اذا فعل ذلک لم یمر علی ناد من قریش الا وقف و سلم و تحدث معهم، و کان اعز فتی فی قریش و اشد شکیمه، و کان یومئذ مشرکا علی دین قومه، فلما مر بالمولاه و قد قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرجع الی بیته، قالت له: یا اباعماره- و قد کان حمزه یکنی بابنیه: یعلی و عماره فکنی بابی یعلی تاره و بابی عماره اخری- لو رایت ما لقی ابن اخیک محمد آنفا من ابی الحکم به هشام- و ابوالحکم هو ابوالجهل- و جده ههنا جالسا فاذاه و سبه و بلغ منه ما یکره، ثم انصرف عنه و لم یکلمه محمد. فاحتمل حمزه الغضب لما اراد الله به من کرامته، فخرج یسعی و لم یقف علی احد کما کان یصنع یرید الطواف بالبیت، معدا لابی جهل اذا لقیه ان یوقع به، فلما دخل المسجد نظر الیه جالسا فی القوم، فاقبل نحوه حتی اذا قام علی راسه رفع القوس فضربه بها فشجه شجه منکره، ثم قال: اتشتمه و انا علی دینه اقول ما یقول، فرد ذلک علی ان استطعت؟ و قامت رجال من قریش من بنی مخزوم الی حمزه لینصروا اباجهل فقالوا: ما نراک یا حمزه، الا قد صبات، فقال حمزه: و ما یمنعنی و قد استبان لی منه ذلک انا اشهد انه رسول الله و ان الذی یقول الحق، فو الله لا انزع فامنعونی ان کنتم صادقین. فقال ابوجهل: دعو اباعماره فانی و الله لقد سببت ابن اخیه سبا قبیحا. و تم حمزه رضوان الله علیه علی اسلامه. فلما اسلم حمزه عرفت قریش ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قد عز و امتنع، و ان حمزه سیمنعه فکفوا عن بعض ما کانوا ینالون منه. اقول: و کان قبوله الاسلام قبل حصار الشعب. قوله (علیه السلام): (و کافر نایحامی عن الاصل) یعنی ان رجالا من بنی هاشم و بنی المطلب و ان کانوا کافرین و علی دین قومهم لکنهم کانوا یذبون عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یحامون عنه و یدفعون کیاد القوم عنه و یحولون بینه و بین ما اراد و امن البطش به لا من حیث الحمایه عن الاسلام، بل من حیث المراعاه لاصلهم و المحافظه علی نسبهم و قبیلتهم. و کان بعض هولاء المحامین فی حصار الشعب و لم یسلم بعد: العباس، و عقیل ابن ابی طالب، و طالب بن ابی طالب و نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب، و ابنه الحارث بن نوفل، و اخوه ابوسفیان بن الحارث بن عبدالمطلب، و کان ابولهب ابن عبدالمطلب عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کذلک ابنه یبغضانه، و کانا شدیدین علیه و نزل فی ابی لهب و امراته ام جمیل عمه معاویه حماله الحطب قوله تعالی (تبت یدا ابی لهب) السوره. و انما اجرینا بنی هاشم و بنی المطلب مجری واحدا لانهم کانوا یدا واحده لم یفترقوا فی جاهلیه ولا اسلام، و کان من المسلمین المحصورین فی الشعب هاشم ابن عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبدمناف. قوله (علیه السلام): (فاما من اسلم- الی قوله: ماشاءالله ان یکون) یعنی ان من اسلم من قریش کانوا آمنین مما نحن اهل البیت فیه من القتل و البلاء و الاذی و ذلک لان بعضهم کانوا علی حلف و عهد من الکفار، فمن اجل ذلک کانوا آمنین، و بعضهم الاخر لم یکن لهم العهد ولکنهم کانوا ذوی عشیره تقوم دونهم و تمنعهم من الاعداء. فالمراد ان البلیه انما کانت متوجهه الیه (علیه السلام)و الی سایر بنی هاشم و بنی المطلب لم یکونوا علی عهد و لم یکن من یقوم دونهم، و بذلک یعلم فضیلتهم فی حمایه رسول الله و ذبه عن کید الاعداء. قوله (علیه السلام): (ثم امرالله رسوله بالهجره) و قد تقدمت آنفا طائفه من الاخبار فی ان اباطالب رضوان الله علیه ماتفی آخر السنه العاشره من المبعث بعد الخروج من الشعب بشهرین انه لما توفی نزل جبرئیل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخرج من مکه فلیس لک فیها ناصر. و قد مضی کلامنا فی هجفرته (صلی الله علیه و آله) فی شرح المختار 234 من باب المخطب و هو قوله (علیه السلام): فجعلت اتبع ماخذ رسول الله- الخ (ص 126 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین) قال الطبرسی فی المجمع: ان قوله تعالی (اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق) الایه (الحج- 42 و 43) هی اول آیه نزلت فی القتال، و کان المشرکون یوذون المسلمین و لا یزالب یجی ء مشجوج و مضروب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یشکون ذلک الی رسول الله(ص) فیقول لهم صلوات الله علیه و آله: اصبوا فانی لم اومر بالقتال حتی هاجر، فانزل الله علیه هذه الایه، انتهی کلامه. اقول: و قد مضی کلامنا فی نزول الامر لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی القتال فی شرح المختار 234 من باب الخطب ایضا (ص 131 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (فکان اذا احمر الباس- الی قوله: حر الاسنه و السیوف) بین الباس و الناس جناس لا حق نحو قوله تعالی: ویل لکل همزه لمزه. و الباس: الحرب، قال حسان بن ثابت فی قصیده یعدد فیها اصحاب اللواء یوم احد: ولی الباس منکم اذا بیتم اسره من بین قصی صمیم و احمرار الباس کنایه عن شده الحرب و ذلک کانما شبهت الحرب بمحارب تلطخ بالدم السائل من مقادیم بدنه بکثره ما ورد علیه من طعن السیوف و الاسنه کما ان احمرار القنا کنایه عن شده الحرب کانه احمر من الدم السائل علیه لکثره الطعن، قال سوار بن المضرب فی حماسه 233: یدعون سوارا اذا احمر القنا و لکل یوم کریهه سوار او ان الحرب شبهت بانسان غضبان احمر وجهه و یقال: موت احمر و میته حمراه و سنه حمراء و سنون حمراوات یراد بها الشده، قالت عاتکه بنت زید فی حماسه 393: اذا اشرعت فیه الاسنه خاضها الی المئت حتی یترک الموت احمرا ای حتی یخوض الموت بها فیترکه احمر ای شدیدا. و یقال: الحسن احمر، ای طلب الجمال تتجسم فیه المشاق و الشدائد، قال بشار بن برد (ص 225 ج 1 من البیان و التبیین للجاحظ طبع مصر 1380 ه): و خذی ملا بس زینه و مصبغات فهی افخرو اذا دخلت تقنعی بالحمر ان الحسن احمر قال الجوهری فی الصحاح: و موت احمر یوصف بالشده و منه الحدیث کنا اذا احمر الباس. او ان الحرب شبهت بالنار و اتصفت بصفاتها اعنی حمره النار کقوله (علیه السلام) آنفا: و اوقدوا لنا نار الحرب. ففی النهایه الاثیریه: و فی الحدیث لو تعلمون ما فی هذه الامه من الموت الاحمر یعنی القتل لما فیه من حمره الدم او لشدته، یقال: موت احمر ای شدید، و منه حدیث علی کنا اذا احمر الباس اتقینا برسول الله (صلی الله علیه و آله) ای اذا اشتدت الحرب استقبلنا العدو به و جعلناه لنا و قایه: و قیل اراد اذا اضطرمت نار الحرب و تسعرت کما یقال فی الشر بین القوم: اضطرمت نارهم تشبیها بحمره النار، و کثیرا ما یطلقون الحمره علی الشده، و منه حدیث طهفه اطابتنا سنه حمراء ای شدیده الجذب، لان آفاق السماء تحمر فی سنی الجدب و القحط و منه حدیث حلیمه انها خرجت فی سنه حمراء قد برت المال انتهی کلامه. فالمعنی ان الحرب اذا اشتدت و نکص الناس عنها قدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) اهل بیته الی القتال فوقی (ص) باهل بیته اصحابه من حر الاسنه و السیوف. و حر السیوف و الاسنه کانه کنایه عن حده جزهما و شده و قوعهما، او کنایه عن شده القتال من حیث انهما اذا حرکتا غیر مره و قطعت الابدان و الرووس بهما و وقعتا علی المبارز کثیرا حرتا و حمیتا، لان من شان الحدید بل مطلق الجسم ذلک، او کنایه عن تعبهما، ففی النهایه الاثیریه: و فی حدیث علی (علیه السلام) انه قال لفاطمه: لو اتیت النبی فسالته خادما تقیک حرما انت فیه من العمل، و فی روایه حار ما انت فیه یعنی التعب و المشقه من خدمع البیت لان الحراره مقورنه بهما کما ان البرد مقرون بالراحه و السکون، و الحار: الشاق المتعب. انتهی. و اعلم ان المتفق عند الکل ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان فی جمیع الشدائد المتوجهه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمین اسبق و اقدم فی الوقایه و الحمایه، و کان یجاهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه و قد اقرا عداوه بشجاعته و سبقه علی اقرانه، و ما ولی قط عن احد مع طول ملاقاته الحروب و کثره من لاقاه من صنادید الاعداء. و کان کما قال ابنه الحسن المجتبی کما فی تاریخ الیعقوبی (ص 190 ج 2 طبع النجف) و مروج الذهب للمسعودی (ص 42 ج 2) و الخرائج و الجرائح للراوندی (ص 146 طبع ایران 1301 ه) و الارشاد للمفید (ص 170 طهران 1377 ه) فی صبیحه اللیله التی قبض فیها امیرالمومنین (علیه السلام) بعد ان حمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطب بها الناس: لقد قبض فی هذه اللیله

رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوه، و لا یدرکه الاخرون، و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان یبعثه المبعث فیکتنفه جبریل عن یمینه و میکائیل عن یساره فلا یرجع حتی یفتح الله علیه- الخ. قوله (علیه السلام): (فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر) قال یاقوت الحموی فی کتابه المترجم بمراصد الاطلاع فی معرفه الامکنه و البقاع: بدر بالفتح ثم السکون ماء مشهور بین مکه و المدینه اسفل وادی الصفراء بینه و بین الجار و هو ساحل البحر لیله به کانت الوقعه المشهوره بین النبی (صلی الله علیه و آله) و اهل مکه. و قال الجوهری فی الصحاح: بدر موضع یذکر و یونث و هو اسم ماء، و قال الشعبی: بدر بئر کانت لرجل یدعی بدرا و منه یوم بدر. اقول: بدر اقرب الی المدینه من مکه و الظاهر ان القول بانها ماء مشهور و الاخر بانها اسم بئر یشیران الی معنی فارد و انما الاختلاف فی التعبیر. و کانت وقعه بدر یوم الجمعه لسبع عشره لیله خلت من شهر رمضان من سنه اثنتین من الهجره و هی المذکوره فی القرآن الکریم حیث یقول جل اسمه فی الانفال: (کما اخرجک ربک من بیتک بالحق)- الخ، و المراد بالبیت فی الایه المدینه یعنی خروجه (صلی الله علیه و آله) منها الی البدر. و کان سببها- کما فی تاریخ الیعقوبی- ان اباسفیان بن حرب قدم من الشام بعیر لقریش تحمل تجارات و اموالا، فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یعارضه، و جاء الصریح الی قریش بمکه یخبرهم الخبر، و کان الرسول بذلک ضمضم بن عمرو الغفاری، فخرجوا نافرین مستعدین و خالف ابوسفیان فنجی بالبعیر، و اقبلت قریش مستعده لقتال رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عدتهم الف رجل و قیل تسعمائه و خمسون. مقتل عبیده بن الحارث رضوان الله علیه: عبیده بضم العین و فتح الباء هو عبیده بین الحارث بن عبدالمطلب بن عبدمناف، یکنی اباالحارث و ابامعاویه. و کان اسن من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعشر سنین، و کان اسلامه قبل دخول رسول الله (صلی الله علیه و آله) دار الارقم بن ابی الارقم فی مکه، و کان لعبیده قدر و منزله کبیره عند رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و کان عمره حین قتل ثلاثا و ستین سنه، قتله شیبه بن ربیعه. ففی الارشاد: روی علی بن هاشم عن محمد بن عبیدالله بن ابی رافع، عن ابیه عن جده ابی رافع مولی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: لما اصبح الناس یوم بدر اصطفت قریش امامها عتبه بن ربیعه و اخوه شیبه و ابنه الولید، فنادی عتبه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخرج الینا اکفائنا من قریش، فبدر الیهم ثلاثه من شبان الانصار، فقال لهم عتبه: من انتم؟ فانتسبوا اله فقال لهم: لا حاجه بنا الی مبارزتکم انما طلبنا بنی عمنا. فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للانصار: ارجعوا الی مواقفکم ثم قال: قم یا علی قم یا حمزه قم یا عبیده، قاتلوا علی حقکم الذی بعث الله به نبیکم اذ جاوا بباطلهم لیطفوا نورالله. فقاموا فصفوا للقوم و کان علیهم البیض فلم یعرفوا فقال لهم عتبه: تکلموا فان کنتم اکفائنا قاتلناکم، فقال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله (صلی الله علیه و آله)، فقال عتبه: کفو کریم. و قال امیرالمومنین (علیه السلام): انا علی بن ابی طالب ابن عبدالمطلب، و قال عبیده: انا عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. فقال عبته لابنه الولید: قم یا ولید فبرز الیه امیرالمومنین (علیه السلام) و کان اذا ذاک اصغری الجماعه سنا فاختلفا ضربتین اخطات ضربه الولید امیرالمومنین (علیه السلام) و اتقی بیده الیسری ضربه امیرالمومنین (علیه السلام) فابانتها- فروی انه (علیه السلام) یذکر بدرا و قتله الولید فقال فی حدیثه: کانی انظر الی و میض خاتمه فی شماله ثم ضربته ضربه اخری فصرعته و سلبته فرایت به ردعا من خلوق فعلمت انه قریب عهد بعرس. ثم بارز عتبه حمزه رضی الله عنه فقتله حمزه، و مشی عبیده و کان اسن القوم الی شیبه فاختلفا ضربتین فاصاب ذباب سیف شیبه عضله ساق عبیده فقطعها، و استنقذه امیرالمومنین و حمزه، و قتلا شیبه، و حمل عبیده من مکانه فمات بالصفراء. و فی اسد الغابه: قیل: ان عبیده کان اسن المسلمین یوم بدر فقطعت رجله فوضع رسول الله (صلی الله علیه و آله) راسه علی رکبته فقال: یا رسول الله لورآنی ابوطالب لعلم انی احق بقوله منه حیث یقول: و نسلمه حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل و عاد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) من بدر فتوفی بالصفراء. بیان: البیض جمع بیضه یقال بالفارسیه: کلاه خود. اصغری کلمه جمع اسقط نونه بالاضافه. ردعا من خلوق ای اثر منه و خلوق ای اثر منه و الخلوق ضرب من الطیب. و الصفراء اسم موضع قریب من بدر. قوله(علیه السلام): (و حمزه یوم احد) ای قتل حمزه فی غزوه احد و احد اسم جبل فی قرب المدینه. و کان یوم احد یوم بلاء و مصیبه و تمحیص اختبر الله المومنین و محن به المنافقین ممن کان یظهر الایمان بلسانه و هو مستخف بالکفر فی قلبه، و یوما اکرم الله فیه من اراد کرامته بالشهاده من اهل ولایته حتی خلص العدو الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فدث بالحجاره وقع لشقه فاصیبت رباعیته، و کلمت شفته و شج فی وجهه، فجعل الدم یسیل عی وجهه، و جعل یمسح الدم و هو یقول: کیف یفلح قوم خضبوا وجه نبیهم و هو یدعوهم الی ربهم، فانزل الله عز و جل فی ذلک (لیس لک من الامر شی ء) الایه (آل عمران- 123) کما نقله ابن هشام فی السیره عن ابن اسحاق و قتل فی ذلک الیوم من المسلمین احد و ثمانین رجلا، و من المشرکین ثمانیه و عشرون. و فی السیره لابن هشام ان حمزه بن عبدالمطلب قاتل یوم احد حتی قتل ارطاه بن عبد شرحبیل و کان احد النفر الذین یحملون اللواء، ثم مر به سباع بن عبدالعزی فقال له حمزه: هلم الی یا ابن مقطعه البظور. قال ابن هشام: قال وحشی: کنت غلاما لجبیر بن مطعم و انعمه طعیمه ابن عدی قد اصیب یوم بدر، فلما سارت قریش الی احد قال لی جبیر: ان قتلت حمزه عم محمد بعمی فانت عتیق. قال: وحشی: فخرجت مع الناس و کنت رجلا حبشیا اقذف بالحربه قذف الحبشه قلما اخطی ء بها شیئا، فلما التقی الناس خرجت انظر حمزه و اتبصره حتی رایته فی عرض الناس مثل الجمل الاورق یهد الناس بسیفه هدا، ما یقوم له شی ء فو الله انی لا تهیا له اریده و استتر منه بشجره او حجر لیدنو منی اذتقد منی الیه سباع بن عبدالعزی، فلما راه حمزه قال له: هلم الی یا ابن مقطعه البظور قال فضربه ضربه کان ما اخطار راسه. قال: و هززت حربتی حتی اذا رضیت منها دفعتها علیه فوقعت فی ثنته حتی خرجت من بین رجلیه، و ذهب لینوء نحوی فغلب و ترکته و ایاها حتی مات ثم اتیته فاخذت حربتی ثم رجعت الی العسکر فقعدت فیه و لم یکن لی بغیره حاجه و انما قتلته لا عتق. فلما قدمت مکه اعتقت. ثم اقمت حتی اذا افتتح رسول الله (صلی الله علیه و آله) مکه هربت الی الطائف، فمکثت بها، فلما خرج و فد الطائف الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیسلموا تعیت علی المذاهب، فقلت: الحق بالسام، او الیمن، او ببعض البلاد. فو الله انی لفی ذلک من همی اذ قال لی رجل: ویحک انه و الله ما یقتل احدا من الناس دخل فی دینه و تشهد شهادته، فلما قال لی ذلک خرجت حتی قدمت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) المدینه، فلم یرعه الا بی قائما علی راسه اتشهد بشهاده الحق فلما رآنی قال: اوحشی؟ قلت: نعم یا رسول الله. قال: اقعد فحدثنی کیف قتلت حمزه، فحدثته فلما فرغت من حدیثی قال: ویحک غیب وجهک فلا ارینک قال: فکنت اتنکب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث کان لئلا یرانی حتی قبضه الله (صلی الله علیه و آله). هندو تمثیلها بحمزه قال ابن اسحاق: و وقعت هند بنت عتبه کما حدثنی صالح بن کیسان و النسوه اللاتی معها یمثلن بالقتلی من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) یجد عن الاذان و الانف حتی اتخذت هند من آذان الرجال و آنفهم خدما و قلائد، و اعطت خدمها و قلائدها و قرطتها وحشیا غلام جبیر بن مطعم، و بقرت عن کبد حمزه فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها، فلفظتها ثم علت علی صخره مشرفه فصرخت باعلی صوتها فقالت: نحن جزیناکم بیوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر ما کان عتبه لی من صبر و لا اخی و عمه و بکری شفیت نفسی و قضیت نذری شفیت وحشی غلیل صدری فشکر و حشی علی عمری حتی ترم اعظمی فی قبری فاجابتها هند بنت اثاثه بن عباد بن المطلب فقالت: خزیت فی بدر و بعد بدر یا بنت وقاع عظیم الکفر صبحک الله غداه الفجر ملها شمیین الطوال الزهر بکل قطاع حسام یفری حمزه لیثی و علی صقری اذ رام شیب و ابوک غدری فخضبا منه ضواحی النحر و نذرک السوء فشر نذر و قال محمد بن اسحاق ما فی السیره لابن هشام: و من الشعر الذی ارتجزت به هند بنت عتبه ایضا یوم احد: شفیت من حمزه نفسی باحد حتی بقرت بطنه عن الکبد اذهب عنی ذاک ما کنت اجد من لذعه الحزن الشدید المعتمد و الحرب تعلوکم بشوبوب برد تقدم اقداما علیکم کالاسد بیان: قولها: ملها شمیین، مخفف من الهاشمیین و حذفت من لکثره استعمالها و لایجوز ذلک الا فیها وحدها. حزن الرسول (صلی الله علیه و آله) علی حمزه و توعده بالمشرکین بالمثله قال ابن اسحاق- کما فی السیره لابن هشام-: خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیما بلغنی یلتمس حمزه بن عبدالمطلب فوجده ببطن الوادی قد بقر بطنه عن کبده و مثل به فجدع انفه و اذناه. قال: فحدثنی محمد بن جعفر بن الزبیر، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال حین رای ما رای: لولا ان تحزن صفیه و یکون سنه من بعدی لترکته حتی یکون فی بطون السباع و حواصل الطیر، و لئن اظهرنی الله علی قریش فی موطن من المواطن لامثلن بثلاثین رجلا منهم. فلما رای المسلمون حزن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیظه علی من فعل بعمه ما فعل قالوا: و الله لئن نالله بهم یوما من الدهر لنمثلن بهم مثله لم یمثلها احد من العرب. قال ابن هشام: و لما وقف رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه قال: لن اصاب بمثلک ابدا، ما وقفت موقفا قط اغیظ الی من هذا، ثم قال (صلی الله علیه و آله). جائنی جبریل فاخبرنی ان حمزه ابن عبدالمطلب مکتوب فی اهل السماوات السبع حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله. ما نزل فی النهی عن المثله و البحث عنها و رد بعض الروایات المختلفه المنتسبه الیه (صلی الله علیه و آله) قال ابن اسحاق- علی ما فی السیره لابن هشام-: و حدثنی بریده بن سفیان ابن فروه الاسلمی عن محمد بن کعب القرظی، و حدثنی من لا اتهم عن ابن عباس ان الله عز و جل انزل فی ذلک من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خیر للصابرین و اصبروا ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فی ضیق مما یمکرون) (النحل الایه- 128) فعفا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و صبرو نهی الالمثله. قال ابن اسحاق: و حدثنی حمید الطویل عن الحسن عن سمره بن جندب قال: ما قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی مقام قط ففارقه حتی یامرنا بالصدقه و ینهانا عن المثله اقول: کل ما نقلنا عن محمد بن اسحاق منقول عن الواقدی و غیره ایضا و قد ذکرنا فی ذلک بعض الاقوال فی شرح المختار 236 من الخطب (ص 246 ج 15). و سیاتی فی وصیته (علیه السلام) للحسن و الحسین علیهماالسلام لما ضربه ابن ملجم، قوله (علیه السلام): و لا یمثل بالرجل فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ایاکم و المثله ولو بالکلب العقور. و قال الشارح المعتزلی فی شرحه: فاما المثله فمنهی عنها امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یمثل بهبار بن الاسود لانه روع زینب حتی اجهضت، ثم نهی عن ذلک و قال: لامثله المثله حرام. و اعلم ان القول المروی بان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: لئن اظهرنی علی قریش فی موطن من المواطن لامثلن بثلاثین رجلا منهم کما فی السیره، او امثلن سبعین رجلا کما فی تفسیر الصافی للفیض- ره- ینافی مقام النبوه و عصمه النبی (صلی الله علیه و آله). و الصواب ان ذلک القول کان من المسلمین دون النبی (صلی الله علیه و آله) کما فی کتاب مجمع البیان لامنین الاسلام الطبرسی- ره- حیث قال: قال المسلمون: لئن امکننا الله منهم لنمثلن بالاحیاء فضلا عن الاموات، فنزلت (و ان عاقبتم فعاقبوا) الایه. و ظاهر الایه حیث خاطب بلفظ الجمع دون المفرد یویده بل یدل علیه و اما قول ابن اسحاق المذکور آنفا: و حدثنی من لا اتم عن ابن عباس: ان الله عز و جل انزل فی ذلک من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه: (و ان عاقبتم) الایه، ففیه ما دریت من ان النبی اجل و اعلا من ان یختار ما لم یکن ما ذونا فیه و لم ینول فیه حکم سماوی بعد. قال ابن الاثیر فی النهایه: فیه- یعنی فی الحدیث- انه نهی عن المثله یقال: مثلت بالحیوان امثل به مثلا اذا قطعت اطرافه و شوهت به، و مثلت بالقتیل اذا جذعت انفه و اذنه او مذاکیره او شیئا من اطرافه، و الاسم المثله فاما مثل بالتشدید فهو للمبالغه و منه الحدیق نهی ان یمثل بالدواب ای تنصب فترمی او تقطع اطارفه و هی حیه، زاد فی روایه: و ان یوکل الممثول بها. و قیل: جعل بعض الاعضاء تمثیلا باعتبار کونه مشتقا من المثل فان المثل یصیر بسبب ما فعل الجانی به من الامر الفظیع مشهورا کالمثل. ثم ان النهی عن المثله انما یصح فیما لم یکن عن قصاص، و اما المثله قصاصا فلاباس فقد روی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مثل بالعرنیین فقطع ایدیهم و ارجلهم و سمل اعینهم لانهم قطعوا ایدی الرعاء و ارجلهم و سملوا اعینهم، و ان قیل ان ذلک کان قبل تحریم المثله. و قد قال الله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد و الانثی بالانثی الی قوله تعالی: و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب) (البقره 177). و قوله تعالی: (الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوا الله اعلموا ان الله مع المتقین) (البقره 192) و قوله تعالی: و کتبنا علیهم فیها ان النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الاذن بالاذن و السن بالسن و الجروح قصاص) الایه (المائده 50) و قد افتی الفقهاء فی قصاص الطرف بذلک و فرعوا علیه ان الاذن الصحیحه تقطع بالصماء، و الانف الشام بالاخشم، و ذکر الشاب بذکر الشیخ، و ذکر المختون بالاغلف، و الفحل بمسلول الخصیتین و کذا یقلع عین الاعور بعین ذی العینین المماثله لها، و ان عمی بذلک الاعور، و الاعور هو ذو العین الواحده خلقه، او بافه او قصاص او جنایه، ای لو کان الجانی بعین واحده و المجنی علیه باثنتین قلعت عین الجانی و ان استلزم عماه، فان الحق اعماه. کما نطق بذلک خبر عن ابان ساله (علیه السلام) عن اعور فقا عین صحیح فقال (علیه السلام): تفقا عینه، قال: قلت: یبقی اعمی فقال: الحق اعماه. و غیرها مما حرر فی کتاب القصاص. و ذهب غیر واحد منهم الی ان الجانی اذا جمع بین التمثیل و القتل بضربات یقتص الولی منه فی الطرف ثم یقتص فی النفس. ففی الکافی و التهذیب و الفقیه عن محمد بن قیس عن احدهما علیهماالسلام فی رجل فقا عینی رجل و قطع انفه و اذنیه ثم قتله، فقال (علیه السلام): ان کان فرق بین ذلک اقتص منه ثم یقتل، و ان کان ضربه ضربه واحده ضربت عنقه و لم یقتص منه. و فی التهذیب عن حفص بن البختری قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن رجل ضرب علی راسه فذهب سمعه و بصره و اعتقل لسانه ثم مات فقال (علیه السلام): ان کان ضربه ضربه بعد ضربه اقتص منه ثم قتل، و ان کان اصابه هذا من ضربه واحده قتل و لم یقتص منه. و المراد بالطرف فی القصاص مادون النفس و ان لم یتعلق بالاطراف المشهوره من الید و الرجل و الاذن و الانف و غیرها کالجرح علی البطن و الظهر و غیرهما. و کما ان النبی عن المثله لا یشمل المثله قصاصا، کذلک لا یشملها اذا کانت عن حد مثل قطع الاصابع الاربع ما عدا الابهام من الید الیمنی للسارق اذا کانت سرقته اول مره و قطع رجله الیسری من مفصل القدم و ترک العقب یعتمد علیه حاله المشی و الصلاه لو سرق ثانیا، قال عز من قائل: (و السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما جزاء بما

کسبا نکالا من الله) (المائده 43). و نظیر ما قلنا ایضا ما ورد من النهی عن تعذیب البهائم و قتلها عبثا و مع ذلک ان جعفر بن ابی طالب فی غزوه موته اذا الحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، فکان جعفر اول رجل من المسلمین عقر فی الاسلام و لم یعب ذلک علیه احد لانه خاف ان یاخذها العدو فیقاتل علیها المسلمین. صلاه الرسول (صلی الله علیه و آله) علی حمزه رضوان الله علیه فی الکافی و الفقیه کما فی الوافی (ص 52 ج 13) باسناد عن ابان بن تغلب قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن الذی یقتل فی سبیل الله ایغسل و یکفن و یحنط؟ قال: یدفن کما هو فی ثیابه بدمه الا ان یکون به رمق ثم مات فانه یغسل و یکفن و یحنط و یصلی علیه، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی حمزه و کفنه و حنطه لانه کان جرد. و فی الکافی باسناده عن ابن سنان عن ابان بن تغلب قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: الذی یقتل فی سبیل الله یدفن فی ثیابه و لایغسل الا ان یدرکه المسلمون و به رمق یموت بهد، فانه یغسل و یکفن و یحنط، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفن حمزه فی ثیابه و لم یغسله ولکنه صلی علیه. و فی الکافی باسناه عن اسماعیل بن جابر، عن ابی جعفر (ع) قال: قلت له: کیف رایت الشهید یدفن بدمائه؟ قال. نعم فی ثیابه بدمائه و لا یحنط ولایغسل و یدفن کما هو، ثم قال: دفن رسول الله (صلی الله علیه و آله) عمه حمزه فی ثیابه بدمائه التبی اصیب فیها، و رداه النبی فقصر عن رجلیه فدعاله باذخر فطرحه علیه و صلی علیه سبعین صلاه، و کبر علیه سبعین تکبیره. و فی الکافی باسناده عن مثنی بن الولید، عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: صلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین صلاه. و فیه باسناده عن ابی بصیر عن ابی جعفر (ع) قال: کبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین تکبیره. و فی السیره النبویه الابن هشام قال: قال ابن اسحاق: و حدثنی من لااتهم عن مقسم مولی عبدالله بن الحارث عن ابن عباس قال: امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) بحمزه فسجی ببرده ثم صلی علیه فکبر سبع تکبیرات ثم اتی بالقتلی، فیوضعون الی حمزه فصلی علیهم و علیه حتی صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه. اقول: الروایه الاولی ناطقه بان حمزه کان جرد و کفنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الثالثه ناطقه بانه (صلی الله علیه و آله) دفنه فی ثیابه بدمائه التی اصیب فیها و ظاهرها ان کفنه کان ثیابه و الثانیه تومی الی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفنه بثوب آخر حالکونه فی ثیابه التبی اصیب فیها فینافی بعضها بعضا و التوفیق بینها ان حمزه رضوان الله علیه جر دعن بعض ثیابه ای جرده المشرکون عنه بعد قتله عن بعضها لاعن کلها حتی ترک عریا

نا، و ما بقی علیه من الثیاب لم یکن کافیا لکفنه، فکفنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بثوب آخر و لم یجرده عن ما بقی علیه من الثیاب کما تومی الیه الثانیه فصح ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفنه بثوب آخر کما صح ان حمزه دفن فی ثیابه التی اصیب فیها ای دفن فی بعض ثیابه و جرد عن بضها. ثم ان بین روایات الکافی الناطقه بان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علیه سبعین صلاه و کبر سبعین تکبیره و بین ما فی السیره من ان رسول الله صلی علیه تنتین و سبعین صلاه تنافیا ظاهرا. فنقول: ان روایات الکافی موافقه لما بلغنا من ائمتنا علهیم السلام من ان التکبیر علی المیت المومن خمس تکبیرات و انما انتهی عددها الی سبعین تکبیره لان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کبر علیه خمس تکیبرات ثم کلما صلی لسائر القتلی اشرک حمزه فی صلاتهم کما فی صحیفه الرضا (ع) علی ما نقله الفیض فی الوافی (ص 67 ج 13) باسناده الی امیرالمومنین (علیه السلام) قال: رایت النبی (صلی الله علیه و آله) کبر علی عمه حمزه خمس تکبیرات و کبر علی الشهداء بعد خمس تکبیرات فلحق حمزه بسبعین تکبیره و وضع یده الیمنی علی الیسری، انتهی. فصلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه اربع عشره مره لانه یحصل من ضرب خمسه فی اربعه عشر سبعون. نظیر ذلک صلاه امیرالمومنین (علیه السلام) علی سهل بن حنیف فانه (علیه السلام) کبر علیه

خمسا و عشرین تکبیره، ففی التهذیب باسناده الی عمرو بن شمر قال: قلت لجعفر ابن محمد علیهماالسلام: جعلت فداک انا نتحدث بالعراق ان علیا (ع) صلی علی سهل بن حنیف فکبر علیه ستا ثم التفت الی من کان خلفه فقال: انه ان بدریا قال: 380 فقال جعفر (علیه السلام): انه لم یکن کذا ولکنه صلی علیه خمسا ثم رفعه و مشی به ساعه ثم وضعه فکبر علیه خمسا، ففعل ذلک خمس مرات حتی کبر علیه خمسا و عشرین تکبیره. و فی الفقیه قال ابوجعفر (علیه السلام): کبر خمسا خمسا کلما ادرکه الناس قالوا: یا امیرالمومنین لم ندرک الصلاه علی سهل فیضعه فیکبر علیه خمسا حتی انتهی الی قبره خمس مرات. و اما قول ابن اسحاق من انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه فلا یوافق المذهب الحق لانه یلزم ان یکبر علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) اربع تکبیرات و کذا کبر علی الشهداء بعده اربع تکبیرات فلحق حمزه بثنتین و سبعین تکبیره ای صلی علیه ثمانی عشره مره و هو کما تری مخالف لا جماعنا و الصحاح المستفیضه و غیرها المتواتره ولو معنی من ائمتنا علیهم السلام، علی ان صلاه جنازه المومن خمس تکبیرات فما وردت بالاربع اما متاوله بالحمل علی الصلاه علی المنافقین ففی الکافی و التهذیب باسنادهما عن هشام بن سالم عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال:

کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یکبر علی قوم خمسا و علی قوم آخرین اربعا فاذا کبر علی رجل اربعا اتهم بالنفاق. و فی الکافی باسناده عن محمد بن مهاجر عن امه ام سلمه قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا صلی علی میت کبر فتشهد، ثم کبر فصلی علی الانبیاء و دعا، ثم کبر و دعا للمومنین، ثم کبر و انصرف، فلما نهاه الله عز و جل عن الصلاه علی المنافقین کبر فتشهد، ثم کبر فصلی علی النبیین صلی الله علیهم، ثم کبر و دعا للمومنین، ثم کبر الرابعه و انصرف و لم یدع للمیت. و فی التهذیب عن ابی الحسن الرضا (ع) قال: سالته عن الصلاه علی المیت فقال: اما المومن فخمس تکبیرات، و اما المنافق فاربع و لا سلام فیها، انتهی. و لایخفی علیک ان اهلی البیت ادری بما فیه. و اما محموله علی التقیه لانها مذهب جمیع العامه کما صرح به شیخ الطائفه قدس سره. علی ان صدر قول ابن اسحاق لا یوافق ذیله لانه قال اولا انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه فکبر سبع تکبیرات و لا ینتهی تکرار السبع مره بعد اخری الی ثنتین و سبعین. اللهم الا ان یقال انه صلی علیه فی الدفعه الاولی سبع تکبیرات و صلی ثلاث عشره صلاه اخری خمس تکبیرات، فلحق حمزه بثنتین و سبعین تکبیره. نحو ما روی الکشی باسناده عن الحسن الزید انه قال: کبر علی بن ابی طالب (ع) علی سهل بن حنیف سبع تکبیرات و کان بدریا، و قال: لو کبرت علیه سبعین لکان اهلا. و انما کبرا علیهما سبعا تشریفا لهما و انما وقع فی واقعه خاصه لایجوز التجاوز عنها فتامل جیدا. فان قلت: قد جائت روایت علی عدم جواز الصلاه علی المیت مرتین فصاعدا ففی التهذیب باسناده عن محمد بن احمد، عن ابی جعفر، عن ابیه، عن وهب بن وهب، عن جعفر، عن ابیه علیهماالسلام ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی جنازه فلما فرغ جائه ناس فقالوا: یا رسول الله لم ندرک الصلاه علیها فقال: لا یصلی علی جنازه مرتین ولکن ادعوالها. و فیه باسناده عن ابن کلوب، عن اسحاق بن عمار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی جنازه فلما فرغ جاء قوم فقالوا فاتتنا الصلاه علیها فقال: ان الجنازه لا یصلی علیه مرتین ادعو اله و قولوا له خیرا. ثم ان اطلاق الخبرین او عمومهما یقتضی عدم الفرق فی المنع بین ما لو صلیت ثانیا جماعه او فرادی فکیف التوفیق بین تلک الاخبار؟ قلت: یمکن ان یقال: التعدد یختص بمن له مزید کرامه، او یقال ان صلاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه و علی (علیه السلام) علی سهل انما کانت مختصه بهما فالاحتیاط ان یترک التعدد فی الصلاه علی الجنازه. و لم یذ الاحد منا الی القول بحرمه الصلاه علی الجنازه الواحده مرتین فصاعدا، بل ذهب بعضهم الی القول باستحباب التکرار علی الاطلاق لها، و افثی غیر واحد بالجواز لمن لم یدرک الصلاه علیها، ولکن المشهور علی کراهه الصلاه علیها مرتین فصاعدا، بل من محکی الغنیه الاجماع علیها، للخبرین المنقولین فی التهذیب، و لضعف سندهما حملا علی الکراهه. و فی التهذیب باسناده عن الفطحیه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: المیت یصلی علیه ما لم یوار بالتراب و ان کان قد صلی علیه. و فیه عن یونس بن یعقوب عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سالته عن الجنازه لم ادرکها حتی بلغت القبرا صلی علیها؟ قال: ان ادرکتها قبل ان یدفن فان شئت فصل علیها. و فیه عن جابر عن ابی جعفر (ع)- فی روایه- ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) خرج الی جنازه امراه من بنی النجار فصلی علیها فوجد الحفره لم یمکنوا فوضعوا الجنازه فلم یجی ء قوم الا قال لهم: صلوا علیها. فتامل جیدا. و ان قلت: فما معنی الصلاه فی قول ابی جعفر المروی آنفا من الکافی عن زراره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی حمزه سبعین صلاه و مثله ما فی السیره حتی صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه؟ قلت: الصلاه هذه بمعنی الدعاء ای دعاله سبعین مره بعد کل تکبیره، و یبینه قوله الاخر الم

وری آنفا ایضا من الکافی عن اسماعیل بن جابر انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه سبعین صلاه و کبر علیه سبعین تکبیره. و یعبر عن الدعاء للمیت فیما بین التکبیرات بالصلاه ففی التهذیب باسناده عن محمد بن یزید، عن ابی بصیر قال: کنت عند ابی عبدالله (علیه السلام) جالسا فدخل رجل فساله عن الکتبیر علی الجنائز فقال له: خمس تکبیرات، ثم دخل آخر فساله عن الصلاه علی الجنائز فقال له: اربع صلوات، فقال الاول: جعلت فداک سالتک فقلت خمسا و سالک هذا فقلت اربعا؟ فقال: انک سالتنی عن التکبیر و سالنی هذا عن الصلاه ثم قال: انها خمس تکبیرات بینهن اربع صلوات، ثم بسط کفه فقال: انهن خمس تکبیرات بینهن اربع صلوات. حث الرسول (صلی الله علیه و آله) علی طلب العلم حتی فی دفن القتلی قال ابن هشام فی السیره (ص 89 ج 2) قال ابن اسحاق: حدثنی محمد بن مسلم الزهری، عن عبدالله بن ثعلبه بن صعیر العذری حلیف بنی زهره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی القتلی یوم احد قال: انا شهید علی هولاء انه ما من جریح یجرح فی الله الا و الله یبعثه یوم القیامه یدمی حرجه اللون لون دم و الریح ریح مسلک انظروا اکثر هولاء جمعا للقرآن فاجعلوه اما اصحابه فی القبر، و کانوا یدفنون الاثنین و الثلاثه فی القبر الواحد. قوله (علیه السلام): (و جعفر و زید یوم موته) ای قتلا فی غزوه موته و جعفر هو ابن ابی طالب بن عبدالمطلب و کان ثالث الاخوه من ولد ابی طالب اکبرهم طالب و بعده عقیل، و بعده جعفر، و بعده علی امیرالمومنین (علیه السلام) کل واحد منهم اکبر من الاخر بعشر سنین و امهم جمیعا فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف. و کان لجعفر رضوان الله علیه فضل کثیر، فقال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 359 ج 2): و ذکر سفیان بن عیینه عن الاجلح، عن الشعبی: ان جعفر بن ابی طالب رضی الله عنه قدم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم فتح خیبر فقبل رسول الله بین عینیه و التزمه و قال: ما ادری بایهما انا اسر: بفتح خیبر، ام بقدوم جعفر. و کفی فی فضله ما قاله امیرالمومنین (علیه السلام) فی حقه فی زمره من مدحهم فی هذا الکتاب الذی نقلناه عن نصر من ان الله ولی الاحسان الیهم و المنان علیهم بما قد اسلفوا من الصالحات، فما سمعت باحد ولا رایت فیهم من هو انصح لله فی طاعه رسوله و لا اطوع لرسوله فی طاعه ربه و لا اصبر علی اللاواء و الضراء و حین الباس و مواطن المکروه مع النبی (صلی الله علیه و آله) من هولاء النفر- الخ. و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 97 ج 2 طبع النجف): کان المشبهون برسول الله (صلی الله علیه و آله) جعفر بن ابی طالب، قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اشبهت خلقی و خلقی. الخ. وقال ابن عبدالبر فی کتاب الاستیعاب: کان سن جعفر یوم قتل احدی و اربعین سنه و قال ابن هشام فی السیره (ص 378 ج 2): و هو ابن ثلاث و ثلاثین سنه. و موته بالهمز و حکی ایضا غیر الهمز قریه من ارض البلقاء من الشام، و قیل: غزوه موته تسمی ایضا غزوه جیش الامراء لکثره جیش المسلمین فیها و ما لا قوه من الحرب الشدید مع الکفار. و زید هذا هو زید بن حارثه و کان جعفر و زید و عبدالله بن رواحه امراء الجیش لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان لعبدالله قصائد و اراجیز فی غزوه موته و تشجیع الناس علی قتال الخصم و سنتلو بعضها علیک. قال ابن واضح الاخباری فی کتابه المعروف بتاریخ الیعقوبی (ص 49 ج 2): و وجه- یعنی رسول الله (صلی الله علیه و آله)- جعفر بن ابی طالب، و زید بن حارثه، و عبدالله بن رواحه فی جیش الی الشام لقتال الروم سنه ثمان و روی بضهم انه (صلی الله علیه و آله) قال: امیر الجیش زید بن حارثه، فان قتل زید بن حارثه فجعفر بن ابی طالب، فان قتل جعفر بن ابی طالب فعبد الله بن رواحه، فان قتل عبدالله بن رواحه فلیرتض (1) المسلمون من احبوا، و قیل: بل کان جعفر المقدم، ثم زید بن حارثه، ثم عبدالله بن رواحه. و صار الی موضع یقال له موته من الشام من البلقاء من ارض دمشق فاخذ زید الرایه فقاتل حتی قتل. ثم

اخذها جعفر فقطعت یده الیمنی فقاتل بالیسری فقطعت یده الیسری ثم ضرب وسطه. ثم اخذها عبدالله بن رواحه فقتل. فرفع لرسول الله (صلی الله علیه و آله) کل خفض، و خفض له کل رفع حتی رای مصارعهم و قال: رایت سریر جعفر المقدم فقلت یا جبرئیل انی کنت قدمت زیدا فقال: ان الله قدم جعفرا لقرابتک، و نعاهم رسول الله(ص) فقال: انبت الله لجعفر جناحین من زبرجد یطیر بهما فی الجنه حیث یشاء، و اشتد جزعه، و قال: علی جعفر فلتبک البواکی. و تامر خالد بن الولید علی الجیش. قالت اسماء بنت عمیس الخثعمیه و کانت امراه جعفر و ام ولده جمیعا: دخل علی رسول الله و یدی فی عجین فقال: یا اسماء این ولدک؟ فاتیته بعبدالله و محمد و عون فاجلسهم جمیعا فی حجره و ضمهم الیه و مسح علی رووسهم و دمعت عیناه، فقلت: بابی و امی انت یا رسول الله لم تفعل بولدی کما تفعل بالایتام لعله بلغک عن جعفر شی ئ؟ فغلبته العربه و قال: رحم الله جعفرا، فصحت و اویلاه و اسیداه، فقال: لا تدعی بویل و لا حرب و کل ما قلت فانت صادقه، فصحت واجعفراه و سمعت صوتی فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فجائت و هی تصیح وا ابن عماه، فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یجر ردائه ما یملک عبرته و هو یقول: علی جعفر فلتبک البواکی، ثم قال یا فاطمه اصنعی لعیال جعفر طعاما فانهم فی شغل فصنعت لهم طعاما ثلاثه ایام فصارت سنه فی بنی هاشم. قال ابن اسحاق کما فی السیره لابن هشام: بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعثه الی موته فی جمادی الاولی سنه ثمان- الی ان قال: فتجهز الناس ثم تهیوا للخروج و هم ثلاثه آلاف، فلما حضر خروجهم و دع الناس امراء رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سلموا علیهم- یعنی بالامراء جعفرا و زیدا و عبدالله-. فلما و دع عبدالله بن رواحه من ودع من امراء رسول الله (صلی الله علیه و آله) بکی فقالوا: ما یبکیک یا ابن رواحه؟ فقال: اما و الله ما بی حب الدنیا و لا صبابه بکم، ولکنی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقرا آیه من کتاب الله عز و جل یذکر فیها النار (و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقتضیا) (مریم- آیه 74) فلست ادری کیف لی بالصدر بعد الورود. فقال المسلمون: صحبکم الله و دفع عنکم و ردکم الینا صالحلین فقال: عبدالله ابن رواحه: لکننی اسال الرحمن مغفره و ضربه ذات فرغ تقذف الزبدا او طعنه بیدی حران مجهزه بحربه تنفذ الاحشاء و الکبدا حتی یقال اذا مروا علی جدثی ارشده الله من غاز و قد رشدا قال ابن اسحاق: ثم ان القوم تهیوا للخروج فاتی عبدالله بن رواحه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فودعه ثم قال: فثبت الله ما آتاک من حسن تثبیت موسی و نصرا کالذی نصروا انی تفرست فیک الخیر نافله الله یعلم انی ثابت البصر انت الرسول فمن یحرم نوافله و الوجه منه فقد ازری به القدر و هذه الابیات فی قصیده له ثم خرج القوم و خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی اذا و دعهم و انصرف عنهم قال عبدالله بن رواحه: خلف السلام علی امری ء ودعته فی النخل خیر مشیع و خلیل تخوف الناس من لقاء هرقل و تشجیع ابن رواحه الناس علی القتال ثم مضوا حتی نزلوا معان من ارض الشام فبلغ الناس ان هر قل قد نزل ماب من ارض البلقاء فی مائه الف من الروم و انضم الیهم من لخم و جذام و القین و بهراء و بلی مائه الف منهم علیهم رجل من بلی ثم احد اراشه یقال له مالک بن زافله فلما بلغ ذلک المسلمین اقاموا علی معان لیلتین یفکرون فی امرهم، و قالوا: نکتب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فنخبره بعدد عدونا فاما ان یمدنا بالرجال و اما ان یامرنا بامره فنمضی له. فشجع الناس عبدالله بن رواحه و قال: یا قوم و الله ان التی تکرهون للتی خرجتم تطلبون الشهاده و ما نقاتل الناس بعدد و لا قوه و لا کثره ما نقاتلهم الا بهذا الدین الذی اکرمنا الله به، فانطلقوا هی احدی الحسنیین اما ظهور، و اما شهاده. فقال الناس: قدو الله صدق ابن رواحه، فمضی الناس حتی اذا کانوا بتخوم البلقاء لقیتهم جموع هر قل من الروم و العرب بقریه من قری البلقاء یقال لها مشارف ثم دنا العدو و انحاز المسلمون الی قریه یقال لها موته، فالتقی الناس عندها فتعبا لهم المسلمون فجعلوا علی میمنتهم رجلا من بنی عذره یقال له قطبه بن قتاده، و علی میسرتهم رجلا من الانصار یقال له عبایه (عباده- خ ل) بن مالک. ثم التقی الناس و اقتتلوا فقاتل زید بن حارثه برایه رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی شاط فی رماح القوم. ثم اخذها جعفر فقاتل بها حیت اذا الحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، ثم قاتل حتی قتل، فکان جعفر اول رجل من المسلمین عقر فی الاسلام. اقول: و قد مضی کلامنا فی البحث عن المثله آنفا من ان جعفرا رضوان الله علیه لما ذا عقرها. قال ابن اسحاق: و حدثنی یحیی بن عباد بن عبدالله بن الزبیر، عن ابیه عباد قال: حدثنی ابی الذی ارضعنی و ان احد بنی مره بن عوف و کان فی تلک الغزوه غزوه موته قال: و الله لکانی انظر الی جعفر حین اقتحم عن فرس له شقراء ثم عقرها ثم قاتل حتی قتل و هو یقول: یا حبذا الجنه و اقترابها طیبه و باردا شرابها و الروم روم قد دنی عذابها کافره بعیده انسابها علی اذ لا قیتها ضرابها قال ابن هشام: و حدثنی من اثق به من اهل العلم: ان جعفر بن ابیطالب اخذ اللواء بیمینه فقطعت، فاخذه بشماله فقطعت، فاحتضنه بعضدیه حتی قتل رضی الله عنه و هو ابن ثلاث و ثلاثین سنه، فاثابه الله بذلک جناحین فی الجنه یطیر بهما حیث شاء. فلما قتل جعفر اخذ عبدالله بن رواحه الرایه ثم تقدم بها و هو علی فرسه فجعل یستنزل نفسه و یتردد بعض التردد ثم قال: اقسمت یا نفس لتنزلنه لتنزلن او لتکر هنه ان اجلب الناس و شدوا الرنه مالی اراک تکرهین الجنه قد طال ما قد کنت مطمئنه هل انت الا نطفه فی شنه و قال ایضا: یا نفس الا تقتلی تموتی هذا حمام الموت قد صلیت و ما تمنیت فقد اعطیت ان تفعلی فعلهما هدیت یرید بقوله فعلهما صاحبیه جعفرا و زیدا. ثم نزل فلما نزل اتاه ابن عم له بعرق من لحم فقال: شد بهذا صلبک فانک قد لقیت فی ایامک هذه ما لقیت، فاخذه من یده ثم انتهس منه نهسه ثم سمع الحطمه فی ناحیه الناس فقال: و انت فی الدنیا، ثم القاه من یده ثم اخذ سیفه فتقدم فقاتل حتی قتل. و العرق بالفتح ثم السکون: العظم الذی علیه بعض اللحم. ثم اخذ الرایه ثابت بن اقران اخو بنی العجلان فقال: یا معشر المسلمین اصطلحوا علی رجل منکم. قالوا: انت، قال: ما انا بفاعل فاصطلح الناس

علی خالد بن الولید، فلما اخذ الرایه دافع القوم و حاشی بهم، ثم انحاز و انحیز عنه حتی انصرف بالناس. تنبو الرسول (صلی الله علیه و آله) بما حدث للمسلمین مع الروم قال ابن هشام فی السیره: قال ابن اسحاق: و لما اصیب القوم قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیما بلغنی: اخذ الرایه زید بن حارثه فقاتل بها حتی قتل شهیدا. ثم اخذها جعفر فقاتل بها حتی قتل شهیدا، قال: ثم صمت رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی تغیرت وجوه الانصار و ظنوا انه قد کان فی عبدالله بن رواحه بعض ما یکروهون، ثم قال: ثم اخذها عبدالله بن رواحه فقاتل بها حتی قتل شهیدا، ثم قال: لقد رفعوا الی فی الجنه فیما یری النائم علی سرر من ذهب فرایت فی سریر عبدالله بن رواحه ازورارا عن سریری صاحبیه، فقلت: عم هذا؟ فقیل لی: مضیا و تردد عبدالله بعض التردد ثم مضی. ثم نقل اسحاق روایه اسماء بنت عمیس التی نقلناها عن تاریخ الیعقوبی و الروایتان تختلفان فی بعض الالفاظ- الی ان قال: فقال (صلی الله علیه و آله): لا تغفلوا آل جعفر من ان تصنعوا لهم طعاما فانهم قد شغلوا بامر صاحبهم. ثم نقل رجوع الجیش الی المدینه و تلقی الرسول لهم و غضب المسلمین علیهم فقال: حدثنی محمد بن جعفر بن الزبیر عن عروه بن الزبیر قال: لما دنوا من حول المدینه تلقاهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمون، قال: و لقیهم الصبیان یشتدون و رسول الله (صلی الله علیه و آله) مقبل مع القوم علی دابه، فقال: خذوا الصبیان فاحملوهم و اعطونی ابن جعفر فاتی بعبدالله فاخذه فحمله بین یدیه قال: و جعل الناس یحثون عی الجیش التراب و یقولون یا فرار فررتم فی سبیل الله قال: فیقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیسوا بالفرار ولکنهم الکرار ان شاءالله تعالی. قال ابن اسحاق: و حدثنی عبدالله بن ابی بکر عن عامر بن عبدالله بن الزبیر، عن بعض آل الحارث بن هاشم و هم اخواله، عن ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) قال: قالت ام سلمه لامراه سلمه بن هشام بن العاص بن المغیره: مالی لااری سلمه یحضر الصلاه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) و مع المسلمین؟ قالت: و الله ما یستطیع ان یخرج کلما خرج صاح به الناس یا فرار فررتم فی سبیل الله حتی قعد فی بیته فما یخرج. و سمی ابن هشام فی السیره من استشهد یوم موته من المسلمین اثنی عشر رجلا منهم جعفر بن ابی طالب، و زید بن حارثه من بنی هاشم، و عبدالله بن رواحه، و عباد بن قیس من الانصار، ثم من بنی الحارث بن الخزرج. قوله (علیه السلام): (و الله من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده منع النبی غیر مره ولکن آجالهم عجلت، و منیته اجلت) اراد (علیه السلام): بقوله: (من لو شئت ذکرت اسمه) نفسه، و قول

ه: غیر مره متعلق بقوله اراد، و بین عجلت و اجلت جناس مضارع نحو بینی و بین کنی لیل دامس و طریق طامس. و المراد انه (علیه السلام) اخبر عن نفسه بانی اردت لله تعالی الشهاده فی سبیله مع النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مره ای فی غزوات عدیده مثل هولاء النفر الذین رزقوها لکن آجالهم عجلت، ای جاء اجلهم و قضوا نحبهم، و منیتی اجلت، ای آخرت فان الاجال بید الله تعالی قال عز من قائل (ما تسبق من امه اجلها و ما یستاخرون) (الحجر- 7). و روی الشیخ الجلیل ابو الفتح الکراجکی فی کنز الفوائد (ص 137 طبع ایران 1322 ه) باسناده عن خالد بن یزید، عن ابی جعفر محمد بن علی، عن ابیه، عن الحسین بن علی، عن ابیه علیهم السلام قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم الاحزاب: اللهم انک اخدت منی عبیده بن الحارث یوم بدر، و حمزه بن عبدالمطلب یوم احد و هذا اخی علی بن ابیطالب، رب لا تذرنی فردا و انت خیر الوارثین. قوله (علیه السلام): (فیاعجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد بمثلها) لما ذکر طائفه مما یدل علی سابقته فی الاسلام و تقدمه و افضلیته علی من سواه اردفعه بالتعجب من الدهر حیث انزله ثم انزله حتی قرنه بمن لم یکن له سعی فی الدفاع عن الدین، و حمایه بیضه الاسلام

بقدم مثل قدمه (علیه السلام)، و لم یکن له ساقه کسابقته التی لیس لاحد ان یتوسل بمثلها، و یحتج به. و قد قدمنا فی صدر شرح هذا الکتاب ان الاشیاء التی استحق بها اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الفضل هی السبق الی الایمان، و الهجره، و النصره لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و القربی منه، و القناعه، و بذل النفس له، و العلم بالکتاب و التنزیل، و الجهاد فی سبیل الله، و الورع، و الزهد، و القضاء، و الحکم، و العفه، و العلم، و کل ذلک کان لعلی (علیه السلام) منه النصیب الاوفر، و الحظ الاکبر، فاین لابن آکله الاکباد ان یوازنه و یوازیه و یقرن به؟! ثم اذا کان له (علیه السلام) فی جمیع ما یستحق اصحاب رسول الله(ص) فضلا النصیب الاور و السبق علی من سواه بحیث لا یدلی احد بمثلها فانی لغیره (علیه السلام) ان یتقدمه فی الخلافه؟ فهل هذا الا ازورار اعن الحق؟! فبما ذکرنا دریت انه (علیه السلام) اشار بقوله: من لم یسع بقدمی- الخ، الی معاویه ظاهرا، و الی من تقدم علیه من الخلفاء تلویحا و قد قال (علیه السلام) فی الشقشقیه: فیالله و للشوری متی اعترض الریب فی مع الاول منهم حتی صرت اقرن الی هذه النظائر؟ و فی الکافی باسناده عن السراد عن عبدالله بن سنان قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: ثلاثه هم شرار الخلق ابتلی بهم خیار الخلق: ابوسفیان بن حرب احدهم قاتل رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عاداه، و معاویه قاتل علیا و عاداه، و یزید بن معاویه لعنه الله قاتل الحسین بن علی علیهماالسلام و عاداه حتی قتله. (الوافی ص 58 ج 2). کلام معاویه بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان فی جده و ابیه و یعجبنی ان نذکر فی المقام ما وصف معاویه بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان فی خلافته جده و اباه، فانه کان ادری بما فیهما. نقل کلامه الیعقوبی فی التاریخ (ص 226 ج 2 طبع النجف) و العلامه الشیخ بهائالدین العاملی فی الکشکول و نحن ننقل عن الیعقوبی. قال: ثم ملک معاویه بن یزید بن معاویه و امه ام هاشم بنت ابی هاشم ابن عتبه بن ربیعه اربعین یوما و قیل بل اربعه اشهر، و کان له مذهب جمیل فخطب الناس فقال: اما بعد حمد الله و الثناء علیه ایها الناس انا بلینابکم. بلیتم بنا، فما نجهل کراهتکم لنا وطعنکم علینا، الا و ان جدی معاویه بن ابی سفیان نازع الامر من کان اولی به منه فی القرابه برسول الله (صلی الله علیه و آله) و احق فی الاسلام، سابق المسلمین، و اول المومنین، و ابن عم رسول رب العالمین، و ابا بقیه خاتم المرسلین، فرکب منکم ما تعلمون، و رکبتم منه ما لا تنکرون حتی اتته منیته، و صار رهنا بعمله. ثم قلد ابی و کان غیر خلیق للخیر، فرکب هواه، واستحسن خطاه، و عظم رجاوه فاخلفه الامل و قصر عنه الاجل، فقلت منعته، و انقطعت مدته، و صار فی حفرته رهنا بذنبه، و اسیرا بجرمه، ثم بکی و قال: ان اعظم الامور علینا علمنا بسوء مصرعه، و قبح منقلبه، و قد قتل عتره الرسول (صلی الله علیه و آله)، و اباح الحرمه، و حرق الکعبه و ما انا المتقلد امورکم، و لا المتحمل تبعاتکم، فشانکم امرکم، فو الله لئن کانت الدنیا مغنما لقد نلنا منها حظا. و ان تکن شرا فحسب آل سفیان ما اصابوا منها. قوله (علیه السلام): (الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه) یعنی ان من یدعی خلاف ما ذکرته فهو کاذب مختلف، و دعواه باطله زاهقه. و لما کان (ع) افضل الصحابه فی جمیع الصفات الکمالیه فما لا یعرفها فهی داحضه، فاشار بقوله: الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه، الی ان ما ادعاه مما لا یعرفه باطل. و ضمیر یعرفه یرجع الی ما کضمیر اعرفه، و المراد ان ما ادعاه مدع خلاف ما ذکرته غیر موجوده و ما لیس بموجود لا تتعلق المعرفه بوجوده و الظن بمعنی العلم و العرض العلم بالسلب ای الله یعلم ان ما دعاه مدع مما لا اعرفه لیس بموجود. قوله (علیه السلام): (و الحمد لله علی کل حال) تاسی (ع) فی کلامه هذا برسول الله (صلی الله علیه و آله): و هذا القول یومی الی اغتمامه (علیه السلام)، و ذلک ان ثقه الاسلام الکلینی رضوان الله علیه روی فی الکافی باسناده عن محمد، عن ابن عیسی، عن القاسم، عن جده، عن مثنی الحناط عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا ورد علیه امر یسره قال: الحمد لله علی هذه النعمه، و اذا ورد علیه امر یغتم به قال: الحمد لله علی کل حال. و روی هذه الروایه الفیض قدس سره فی باب الشکر من ابواب جنود الایمان من الوافی (ص 68 ج 3 عن الکافی ایضا. قوله (علیه السلام): (و ذکرت حسدی الخلفاء و ابطائی عنهم، و بغیی علیهم، فاما البغبی فمعاذ الله ان یکون) کلامه هذا الی قوله: ان حقی هو الماخوذ و قد ترکته لهم تجاوز الله عنهم، جواب عن قوله معاویه فی کتابه: فکلهم حسدت و علی کلهم بغیت- الی قوله: و فی ابطائک عن الخلفاء. و قد مضی کلامنا فی البحث عن الامامه فی المختار 237 ان الامام اجل شانا من ان یکون باغیا، فان البغی من الذنوب العظیمه و جمیع الذنوب اربعه اوجه لا خامس لها: الحرص، و الحسد، و الغضب، و الشهوه، فهذه منفیه عنه، فراجع الی (ص 44 من ج 15). و اما اجتماع الناس فی سقیفه بنی ساعده و اختلاف المهاجرین و الانصار فی البیعه و لم یغسل رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعد حتی غصبوا امیرالمومنین علیا (ع) حقه فقد ذکره الشارح الخوئی قدس سره فی المبا الالسالفه، و نحن اشرنا الی شرذمه منه فی المجلد الاسادس عشر (ص 382). و الیعقوبی فی التاریخ فی خبر السقیفه (ص 102 ج 2) بعد ما نقل کلام عبدالرحمن بن عوف فی فضل الانصار قال: و قام المنذر بن الارقم فقال: ما ندفع فضل من ذکرت و ان فیهم لرجلا لو طلب هذا الامر لم ینازعه فیه احد- یعنی علی بن ابیطالب (ع). الی ان قال: و جاء البراء بن عازب فضرب الباب علی بنی هاشم و قال: یا معشر بنی هاشم بویع ابوبکر، فقال بعضهم: ما کان المسلمون یحدثون حدثا نغیب عنه و نحن اولی بمحمد (صلی الله علیه و آله)، فقال العباس: فعلوها و رب الکعبه. و کان المهاجرون و الانصار لا یشکون فی علی (علیه السلام) فلما خرجوا من الدار قام الفضل بن العباس، و کان لسان قریش فقال: یا معشر قریش انه ما حقت لکم الخلافه بالتمویه و نحن اهلها دونکم، و صاحبنا اولی بها منکم، و قام عتبه بن ابی لهب فقال: - ما کنت احسب ان الامر منصرف- الی آخر الابیاب التی نقلنا فی (ج 16 ص 383) عن خزیمه بن ثابت الانصاری. ثم قال الیعقوبی: و تخلف عن بیعه ابی بکر قوم من المهاجرین و الانصار و مالوا مع علی بن ابی طالب منهم: العباس بن عبدالمطلب، و الفضل بن العباس و الزبیر بن العوام بن العاص، و خالد بن سعید، و المقداد بن عمرو، وسلمان الفارسی، و ابوذر الغفاری، و عمار بن یاسر، و البراء بن عازب، و ابی ابن کعب. قال: و کان خالد بن سعید غائبا فاتی علیا فقال: هلم ابایعک فو الله ما فی الناس احد اولی بمقام محمد منک. قال: فارسل ابوبکر الی عمر بن الخطاب و ابی عبیده بن الجراح و المغیره ابن شعبه فقال: ما الرای؟ قالوا: الرای ان تلقی العباس بن عبدالمطلب، فتجعل له فی هذا الامر نصیبا یکون له ولعقبه من بعده، فتقطعون به ناحیه علی بن ابی طالب حجه لکم علی علی اذا مال معکم، فانطلق ابوبکر و عمر و ابوعبیده بن الجراح و المغیره حتی دخلوا علی العباس لیلا. فحمد ابوبکر الله و اثنی علیه ثم قال: ان الله بعث محمدا نبیا، و للمومنین ولیا، فمن علیهم بکونه بین اظهرهم حتی اختار له ما عنده، فخلی علی الناس امورا لیختار و الانفسهم فی مصلحتهم مشفقین فاختارونی علیهم و الیا، ولامورهم راعیا، فولیت ذلک و ما اخاف بعون الله و تسدیده وهنا و لا حیره و لا جبنا، و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب. و ما انفک یبلغنی عن طاعن یقول الخلاف علی عامه المسلمین یتخذکم لجافتکون حصنه المنیع و خطبه البدیع، فاما دخلتم مع الناس فیما اجتمعوا علیه، و اما صرفتموهم عما مالوا الیه، و لقد جئن الو نحن نرید ان نجعل لک فی هذا الامر نصیبا یکون لک و یکون لمن بعدک من عقبک، اذ کنت عم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان کان الناس قدراوا مکانک صاحبک فعدلوا بالامر عنکم علی رسلکم بنی هاشم فان رسول الله منا و منکم. فقال عمر بن الخطاب: ای و الله، و اخری انا لم ناتکم لحاجه الیکم ولکن کرها ان یکون الطعن فی ما اجتمع علیه المسلمون منکم، فیتفاقم الخطب بکم و بهم فانظروا لانفسکم. احتجاج العباس عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی ابی بکر و عمر فی امر البیعه) قال الیعقوبی: فحمد العباس الله و اثنی علیه و قال: ان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) کما وصفت نبیا، و للمومنین ولیا، فمن علی اته به حتی قبض الله الیه و اختار له ما عنده، فخلی علی المسلمین امورهم لیختاروا لانفسهم مصیبین الحق، لامائلین بزیغ الهوی، فان کنت برسول الله فحقا اخذت و ان کنت بالمومنین فنحن منهم، فما تقدمنا فی امرک فرطا، لا حللنا وسطا، و لا برحنا سخطا، و ان کان هذا الامر انما وجب لک بالمومنین، فما وجب اذ کنا کارهین، ما ابعد قولک من انهم طعنوا علیک من قولک انهم اختاروک و مالوا الیک و ما ابعد تسمیتک خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) من قولک خلی علی الناس امورهم لیختاروا فاختاروک، فاما ما قلت انک تجعله لی فان کان حقا للمومنین فلیس لک ان تحکم فیه، و ان کان لنا فلم نرض ببعضه دون بعض، و علی رسلک فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) من شجره نحن اغصانها و انتم جیرانها، فخرجوا من عنده. و فی الجمل للمفید قرس سره (ص 45 طبع النجف) و قد عرفت الخاصه و العامه ما اظهره امیرالمومنین(ع) من کراهته من تقدم علیه و تظلمه منهم، فقال فی مقام بعد مقام: اللهم انی استعیذک (استعیدک. ظ) علی قریش فانهم ظلمونی حق و منعونی ارثی و تمالوا علی. و قال (علیه السلام): لم ازل مظلوما منذ قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: و قد عهد الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان الامه ستغدر بی من بعته، و قال: یا عمر لقد ظلمت الحجر و المدر. و قال: اللهم اجز قریشا عنی الجوازی فقد قطعت رحمی و دفعتنی عن حقیو اغرت بی سفهاء الناس و خاطرت بدمی. قوله (علیه السلام): (و اما ما ذکرت من امر عثمان و قطیعتی رحمه و تالیبی علیه- الی قوله: الا ان تتجنی فتجن ما بدالک) هذا الفصل جواب عن قول معاویه فی کتابه الیه (علیه السلام) مخاطبا له بقوله: ثم لم تکن لاحد منهم باعظم حسدا منک لابن عمک عثمان- الی قوله: و قد ذکر لی انک تنصل من دمه. و قد ذکرنا فی شرح المختار الاول من کتبه و رسائله (علیه السلام) الاحداث التی احدثها عثمان مما نقمها الناس منه و طعنوا علیه و صارت اسباب قتله (ص 203 ج 16). و نصح امیرالمومنین (علیه السلام) عثمان فی ص (311 ج 16 من) الواقدی و غیره، و کذا قوله (علیه السلام) (ما زلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی) المنقول من الطبری و غیره فی شرح المختار 238 من کلامه فی باب الخطب (ص 183 ج 16) و قوله (علیه السلام): و الله لقد دفع عنه حتی خشیت ان اکون آثما. و قد اشرنا فی (ص 351 ج 16) الی ان عثمان قتل نفسه باحداثه التی احدثها و ان امیرالمومنین (علیه السلام): الله قتله، و انه (علیه السلام) کان فی عزله عن قتله، و انه (علیه السلام) نصحه و نصره غیر مره و ما اراد عثمان منه نصحا و الالتاب من قوادحه حقیقه و لما خدع الناس مره بعد مره، و ان اهل البصره اتهموا علیا (ع) بدم عثمان اتباعا لتسویلات شیطانیه، و ان اسناد دم عثمان الیه تهمه و بهنان لیس الا و غیرها مما اشرنا الیها فراجع. و قال ابن الاثیر فی ماده عفو من النهایه: قالت ام سلمه لعثمان: لاتعف سبیلا کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لحبها، ای لا تطمسها. ثم قد بینا تقسیر قوله (علیه السلام): (الا ان تتجنی فتجن ما بدالک) فی شرح الکتاب السادس، فراجع. سند الکتاب و نقله علی صورته الکامله و ذکر ما وقع من الخط و الشتات فیه ما اتی به السید رضوان الله علیه من کتابه (علیه السلام) هذا فملتقط من کتاب طویل هو من محاسن کتابه (علیه السلام) بلا کلام کما سیتلی علیک و الرضی- ره- اسقط کثیرا من هذا الکتاب و اتی بشر ذمه قلیله منه، و هذه عادته رضوان الله علیه، لان غرضه التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه (علیه السلام). کتبه (علیه السلام) الی معاویه جواب کتابه الیه، و دفع معاویه کتابه الی ابی مسلم الخولانی فقدم به علی علی امیرالمومنین (علیه السلام) الکوفه و الکتابان مذکوران فی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی المتوفی فی سنی المائه الثانیه من الهجره (ص 47، الطبع الناصری 1301 ه) و نقل عنه المجلسی رحمه الله فی المجلد الثامن من البحار (ص 547 الطبع الکمبانی) و الرضی توفی سنه 406 من الهجره. و نحن نورد ما اتی به نصر فی کتاب صفین: نصر: عن عمر بن سعد، عن ابی روق ان ابامسلم الخولانی قام الی معاویه فی اناس من قراء اهل الشام فقالوا یا معاویه علی ما تقاتل علیا و لیس لک مثل صحبته و لا قرابته و لا سابقته؟ قال لهم: ما اقاتل علیا و انا ادعی ان لی فی الاسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته، ولکن خبرونی عنکم الستم تعلمون ان عثمان قتل مظلوما؟ قالوا: بلی. قال: فلیدع الینا قتلته فنقتلهم به و لا قتال بیننا و بینه. قالوا: فاکتب کتابا یاتیه بعضنا. فکتب الی علی هذا الکتاب مع ابی مسلم الخولانی، فقدم به علی علی. ثم قام ابومسلم خطیبا، فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعدک فانک قدقمت بامر و تولیته و الله ما احب انه لغیرک ان اعظیت الحق من نفسک، ان عثمان قتل مسلما محرما مظلوما، فادفع الینا قتلته و انت امیرنا، فان خالفک احد من الناس کانت ایدینا لک ناصره، و السنتنا لک شاهده، و کنت ذا عذر و حجه. فقال له علی: اغد علی غدا فخذ جواب کتابک. فانصرف ثم رجع من الغد لیاخذ جواب کتابه، فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء فیه، فلبست الشیعه اسلحتها، ثم غدوا فملووا المسجد و اخذوا ینادون: کلنا قتل ابن عفان، و اذن لابی مسلم فدخل علی علی امیرالمومنین فدفع الیه جواب کتاب معاویه. فقال له ابومسلم: قد رایت قوما مالک معهم امر، قال: و ما ذاک؟ قال: بلغ القوم انک ترید ان تدفع الینا قتله عثمان فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح و زعموا انهم کلهم قتله عثمان. فقال علی (علیه السلام) و الله ما اردت ان ادفعهم الیک طرفه عین، لقد ضربت هذا الامر انفه و عینیه ما رایته ینبغی لی ان ادفعهم الیک و لا الی غیرک، فخرج بالکتاب و هو یقول: الان طاب الضراب. کتاب معاویه الی امیرالمومنین علی علیه السلام قال نصر بالسند المقدم: و کان کتاب معاویه الی علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فان الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الامین علی وحیه، و الرسول الی خلقه، و اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم، فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام. فکان افضلهم فی اسلامه و انصحهم لله و لرسوله الخلیفه من بعده و خلیفه خلیفته و الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت، و علی کلهم بیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و فی قولک الهجر و فی تنفسک الصعداء، و فی ابطائک عن الخلفاء، تقاد الی کل منهمکما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع و انت کاره. ثم لم تکن لاحد منهم باعظم حسدا منک لابن عمک عثمان و کان احقهم ان لا تفعل ذلک به فی قرابته و صهره، فقطعت رحمه، و قبحت محاسنه، و البت الناس علیه، و بطنت و ظهرت حتی ضربت الیه آباط الابل، و قیدت الیه الخیل العراب و حمل علیه السلاح فی حرم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقتل معک فی المحله و انت تسمع فی داره الهائعه لا تردع الظن و التهمه عن نفسک فیه بقول و لا فعل. فاقسم صادقا ان لو قمت فیما کان من امره مقاما واحدا تنهنه الناس عنه ما عدل بک من قبلنا من الناس احد، ولمحی ذلک عندهم ما کانوا یعرفو البه من المجانبه لعثمان و البغی علیه. و اخری انت بها عند انصار عثمان ظنین ایوائک قتله عثمان، فهم عضدک و انصارک و یدک و بطانتک، و قد ذکر لی انک تنصل من دمه، فان کنت صادقا فامکنا من قتلته نقتلهم به و نحن اسرع الیک، و الا فانه لیس لک و لا لاصحابک الا السیف. و الذی لا اله الا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی یقتلهم الله او لتلحقن ارواحنا بالله، والسلام. جواب امیرالمومنین علیه السلام الی معاویه قال نصر: فکتب الیه علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان، اما بعد، فان اخا خولان قدم علی بکتاب منک تذکر فیه محمدا (صلی الله علیه و آله) و ما انعم الله علیه به من الهدی و الوحی، فالحمد لله الذی صدقه الوعد، و تمم له النصر و مکن له فی البلاد، و اظهره علی اهل العدی و الشنان من قومه الذین و ثبوا به (و ثبوا علیه- خ ل) و شنفوا له، و اظهروا له التکذیب، و بارزوه بالعداوه، و ظاهروا علی اخراجه و علی اخراج اصحابه، و البوا علیه العرب و جامعوهم علی حربه، و جهدوا فی امره کل الجهد، و قلبوا له الامور حتی ظهر امر الله و هم کارهون، و کان اشد الناس علیه البه اسرته و الادنی فالادنی من قومه

الا من عصمه الله منهم. یا ابن هند فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا، و لقد قدمت فافحشت، اذ طفقت تخربنا عن بلاء الله تعالی فی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله) و فینا، فکنت فی ذلک کجالب التمر الی هجر، او کداعی مسدده الی النضال، و ذکرت ان الله اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام، فکان الضلهم زعمت (کما زعمت- خ ل) فی الاسلام و انصحهم لله و رسوله الخلیفه و خلیفه الخلیفه، و لعمری ان مکانهما من الاسلام لعظیم، و ان المصاب بهما لجرح فی الاسلام شدید، رحمهما الله و جزاهما باحسن الجزاء (1). و ذکرت ان عثمان کان فی الفضل ثالثا، فان یکن عثمان محسنا فسیجزیه الله باحسانه، و ان یکن مسیئا فسیلقی ربا غفورا لا یتعاظمه ذنب ان یغفره. و لعمر الله (2) انی لارجوا اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام و نصیحتهم لله و لرسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. ان محمد (صلی الله علیه و آله) لم دعا الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به و صدق بما جاء به، فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا، فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا، و هموا بنا الهموم، و فعلوا بنا الافاعیل. فمنعونا المی

ره، و امسکوا عنا العذب، و احلسونا الخوف، و جعلوا علینا الارصاد و العیون، و اضطرونا الی جبل و عر، و اوقدوا لنا نار الحرب، و کتبوا علینا بینهم کتابا لا یوا کلونا، و لا یشاربونا، و لا یناکحونا، و لا یبایعونا، و لا نامن فیهم حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقتلونه و یمثلوا به، فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم. فعزم الله لنا علی منعه و الذب عن حوزته، و الرمی من وراء حرمته، و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف و اللیل و النهار، فمومننا یرجو بذلک الثواب و کافرنا یحامی به عن الاصل. فاما من اسلم من قریش بعد فانهم مما نحن فیه اخلیاء فمنهم حلیف ممنوع او ذو غشیره تدافع عنه، فلا یبغیه احد بمثل ما بغانا به قومنا من التلف، فهم من القتل بمکان نجوه و امن، فکان ذلک ما شاء الله ان یکون. ثم امر الله رسوله بالهجره، و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین، فکان اذا احمر الباس و دعیت نزال، اقام اهل بیته فاستقدموا، فوقی اصحابه بهم حر الاسنه و السیوف. فقتل عبیده یوم بدر، و حمزه یوم احد، و جعفر و زید یوم موته، و اراد لله من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده مع النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مره الا ان آجالهم عجلت، و منیته آخرت، و الله ولی الاحسان الیه

م، و المنان علیهم بما قد اسلفوا من الصالحات. فما سمعت باحد ولا رایت فیهم من هو انصح لله فی طاعه رسوله، و لا اطوع لرسوله فی طاعه ربه، و لا اصبر علی اللاواء و الضراء و حین الباس و مواطن المکروه مع النبی (صلی الله علیه و آله) من هولاء النفر الذین سمیت لک، و فی المهاجرین خیر کثیر نعرفه جزاهم الله باحسن اعمالهم. و ذکرت (فذکرت- خ ل) حسدی الخلفاء و ابطائی عنهم (بغیی علیهم، فاما البغی فمعاذ الله ان یکون. و اما الا بطاء عنهم و الکراهه لامرهم فلست اعتذر منه الی الناس، لان الله جل ذکره لما قبض نبیه (صلی الله علیه و آله) قالت قریش: منا امیر و قالت الانصار: منا امیر، فقالت قریش: منا محمد رسول الله فنحن احق بذلک الامر، فعرفت ذلک الانصار فسلمت لهم الولایه و السلطان فاذا استحقوها بمحمد صلی الله علیه و آله دون الانصار فان اولی الناس بمحمد (صلی الله علیه و آله) احق بها منهم و الا فان الانصار اعظم العرب فیها نصیبا فلا ادری اصحابی سلموا من ان یکونوا حقی اخذوا، او الانصار ظلموا عرفت ان حقی هو الماخوذ و قد ترکته لهم تجاوز الله عنهم. و اما ما ذکرت من امر عثمان و قطیعتی رحمه و تالیبی علیه، فان عثمان عمل ما بلغک، فصنع الناس ما قد رایت، و قد علمت انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن ما

بدالک. و اما ما ذکرت من امر قتله عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه و عینیه، فلم ارد فعهم الیک و لا الی غیرک، و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک و لا یکلفونک ان تطلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل و قد کان ابوک اتانی حی ولی الناس ابابکر فقال: انت احق بعد محمد (صلی الله علیه و آله) بهذا الامر و انا زعیم لک بذلک علی من خالف علیک، ابسط یدک ابایعک فلم افعل. و انت تعلم ان اباک قد کان قال ذلک و اراده حتی کنت انا الذی ابیت لقرب عهد الناس بالکفر، مخالفه الفرقه بین اهل الاسلام،، فابوک کان اعرف بحقی منک فان تعرف من حقی ما کان یعرف ابوک تصب رشدک، و ان لم تفعل، فسیغنی (فسیغنینی ظ) الل عنک والسلام. انتهی کتابه الشریف بر مته علی ما اتی به نصر فی صفین و اذا قایست بینه و بین ما نقله الرضی رضوان الله علیه فی النهج یظهر لک انه- ره- اسقط کثیرا من فصول الکتاب و نقل فی النهج طائفه منه. ثم یوجد بعض فقرات هذا الکتاب فی الکتاب الثامن و العشرین من هذا الباب اوله قوله: و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا و هو من محاسن الکتاب، اما بعد فقد انانی کتابک تذکر فیه اصطفاء- الخ. (مجلد 18، صفحه 11، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) الترجمه: این کتاب نهم از باب کتب و رسائل امیر (ع) است که بمعاویه نوشت. روزی ابومسلم خولانی با گروهی از قاریان شام که از پیروان معاویه بودند بدو گفتند: تو که چون علی صحبت و قرابت با پیغمبر و سابقت در اسلام و هجرت نداری، از چه روی با وی سر کارزار داری؟. معاویه گفت: من ادعا نمی کنم که در این صفات از روی برتر یا با وی برابرم ولکن نه این است که عثمان بستم کشته شد؟ گفتند: آری چنین است، گفت: علی کشندگان عثمان را تسلیم ما کند تا کار به کارزار نکشد، گفتند: در این باره بدو نامه ای بنویس، معاویه نامه ای بامیر (ع) نوشت و خولانی را برای رساندن نامه بسویش گسیل داشت. خولانی نامه را بامیر (ع) رسانید و بدو گفت: اکنون زمام تولیت امور مسلمانان در دست تو است، و بخدا سوگند اگر از خود داد حق بدهی دوست ندارم که امر خلافت به دست دیگری جز تو باشد، همانا که عثمان مسلمان بود و خونش بستم ریخته شد تو امیر مائی کشندگانش را بما ده، چه اگر کسی بمخالفت با تو برخیزد دستهای ما بیاریت آماده، و زبانهای ما در حقت گواه، و مر تو را نیز در نزد خدا و مردم عذر و حجت خواهد بود. امام علی (علیه السلام) فرمود: فردا بیا و پاسخ نامه را بستان، چون فردا بیا الدید که مردم از نامه ی معاویه آگاه شده همگی با سلاح در مسجد گرد آمده ندا درمیدهند: ما همه کشندگان عثمانیم. خولانی بنزد امیر (ع) آمد، امیر بدو گفت: سوگند بخدا من نخواستم که بیک چشم بهم زدنی آنانرا بدست تو دهم چه این امر را نیک نگریستم و آن را زیر و رو کردم، سزاوار ندیدم که ایشان را بدست تو یا جز تو دهم. پس خولانی نامه بستاند و بسوی معاویه بازگشت و داستان را بدو بازنمود. (مجلد 18، صفحه 12) اینک ترجمه ی نامه ی معاویه بسم الله الرحمن الرحیم، از معاویه پور بوسفیان به علی بن ابیطالب: درود بر تو، با تو خدا را ستایش می کنم و نعمتهای او را سپاس می گذارم، آنکه جز او خدایی نیست، اما بعد همانا که خداوند بدانش خود محمد (صلی الله علیه و آله) را برگزید، و او را امین بر وحیش و رسول به خلقش گردانید و از مسلمانان یارانی برایش برگزید که بدستیاری آنان نیرویش داد و تاییدش فرمود، و رتبه ی آنان در نزد خدا و رسول باندازه فضلشان در اسلام بود، پس در میانشان بعد از پیمبر کسی که در اسلام برتر و در راه خدا و رسول مخلص تر است جانشین پیمبر و جانشین جانشین او است، سپس جانشین سوم عثمان که بستم کشته شد. و تو ای علی بر همه ی شان حسد بردی، و بهمه آنان ستم کردی، ما این معنی را از چپ چپ نگریستن، و بخشم و تند و تیز نگاه کردن، و از گفتار زشت، و از آه کشیدن و دم برآوردن دراز، و از درنگ و کندی نمودنت در یاری جانشینان پیمبر پی بردیم. تو آنی که چون شتر نر مهارکرده (چوب در بینی کشیده) بسوی (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) هر یک از خلفای رسول برای بیعتت برده اند سر باز زدی و از آن کاره بودی و بویژه بعثمان بیشتر از دیگران حسد ورزیده ای با اینکه از جهت رحامت و خویشاوندی و دامادی او به پیمبر از همه سزاوارتر بود که با وی چنان کاری نکنی پس قطع رحم کردی، و خوبیهای او را زشت گردانیدی، و مردم را بر او شورانیدی، و زیر و رو کرده ای تا از هر سوی مردم بدو رو آوردند، و بر علیه او در حرم رسول خدا حمل سلاح کردند، تا او را کشتند، و تو حاضر بودی و ناله و فریاد او را می شنیدی و حرفی نزدی و کاری نکردی تا گمان بد درباره تو نبرند و تهمت بتو نزنند و بدانند که به قتل او راضی نبودی. براستی سوگند یاد می کنم که اگر بیکسو می شدی و مردم را از کشتن عثمان بازمی داشتی یک تن ما از تو برنمی گشت، علاوه اینکه این عمل تو آنچه را که درباره ی تو راجع به عثمان می پنداشتند جبران می کرد و گمان بدشان را درباره ی تو محو می کرد و دیگر اینکه در نظر انصار عثمان، متهمی که کشندگانش را جا و پناه دادی که اکنون تو را بازوان و یارانند و همدستان و دوستان خاص. و با اینهمه شنیدم که خویشتن را از خون عثمان تبرئه می نمائی، اگر راست می گوئی ما را بر آنان دست ده تا ایشان را بقصاص خون عثمان بکشیم، آنگاه بسویت شتابیم، وگرنه تو و یارانت را طعمه ی شمشیر گردانیم. سوگند بانکه جز او خدائی نیست اگر قاتلان عثمان در کوهها و ریگستانها و دشت و دریا پراکنده شوند، هرآینه بر آنان دست یابیم تا اینکه خدا آنان بکشد، یا اینکه آنان جانهای ما را بخدا بپیوندند. (مجلد 18، صفحه 14) ترجمه ی نامه ی امیرالمومنین علی علیه السلام در پاسخ نامه ی معاویه بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده ی خدا علی امیر مومنان به معاویه پور بوسفیان: اما بعد همانا که بومسلم خولانی نامه ای از شما آورده که در او رسول خدا، و نعمت هدایت و وحی را که خدا باو انعام فرموده ذکر کرده ای، پس حمد خدائی را که به وعده اش درباره ی پیمبرش وفا کرد، و نصرتش را بر او تمام گردانید، و مر او را در شهرها تمکین داد، و بر قوم او- که دشمنی و کینه توزی با او داشتند، و بر او

حمله ها کردند، و بغض او را در دل انباشتند، و به دروغ نسبتش دادند، و به قتال با او قیام کردند، و بر اخراج او و اصحابش از مکه هم پشت شدند، و عرب را بر او تحریک کردند، و آنان را بر جنگ او گرد آوردند، و تمام کوشش در کار او نمودند، و کارها را بر او دگرگون کردند- پیروز گردانید، تا دین خدا- با اینکه آنان از آن بیزاری داشتند- آشکار شد و غالب گردید، و شدیدترین مردم بر او قوم او بویژه خویشان نزدیک او بودند، مگر کسانیکه خداوند آنان را حفظ کرد. ای فرزند هند! روزگار امر شگفتی از شما بر ما پوشیده داشت، پیش آمدی و بد نمودی و ناروا کردی که ما را از آزمایش خدا به پیمبرش محمد (صلی الله علیه و آله) و به ما، خبر می دهی چه در این کار چون آنکسی که خرما به هجر برد، یا آنکه بگستاخی استادش را که از او تیراندازی بیاموخت به تیراندازی بخواند. در آن کتاب گفتی: (خداوند از مسلمانان یارانی برای پیمبرش برگزید که بدستیاری آنان نیرویش داد و تاییدش فرمود و رتبه ی آنان در نزد خدا و رسول باندازه ی فضلشان در اسلام بود پس در میانشان بعد از پیمبر کسی که در اسلام برتر و در راه خدا و رسول مخلص تر است جانشین پیمبر و جانشین جانشین او است) بجانم (یا به دینم) سوگند که آن دو را در اسلام پایه ای بزرگ است، و از تیر مرگی که بدانها رسیده زخمی سخت در پیکر اسلام پدید آمده، خداوند رحمتشان کناد و نیکوترین پاداش دهاد. (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) و در آن نامه آورده ای که عثمان در فضل و رتبه سومین آنها بود، اگر عثمان نیکوکار بود خداوند او را به نیکو کاریش پاداش می دهد و اگر بدکار بود دیدار می کند پروردگار آمرزنده ای را که گران و بزرگ نیاید او را گناهی که بیامرزدش. بخدای لایزال قسم که همانا امیدوارم و آرزو دارم که چون خداوند مردم را به پایه ی فضائل آنان در اسلام، و نصیحشتان در راه خدا و رسول پاداش عطا کند بهره ی ما در آن از دیگران زیادتر باشد، چه محمد (صلی الله علیه و آله) چون مبعوث برسالت شد و به ایمان بخدا و توحید دعوت کرد ما اهل بیت او نخستین کسی بودیم که به او ایمان آوردیم، و بانچه آورده تصدیق کردیم. و چند سال تمام بود که در سرزمین عرب هیچ خانواده ای جز ما خدا را پرستش نمی کردند. و قوم ما خواستند که پیغمبر ما را بکشند، و بیخ و بن ما را براندازند، درباره ی ما چیزها اندیشیدند، و کارهایی بما روا داشتند، و آب و نان را بروی ما بستند، و توشه را از ما بریدند، و زندگی خوش را الما بازداشتند، و ما را همنشین و همدم ترس و بیم نمودند، و جاسوسان و دیده بانها بر ما گماشتند، و بکوهی سخت (شعب ابوطالب) ما را مضطر گردانیدند، و برای ما آتش جنگ برافروختند، و با هم پیمان بستند و همدست شدند و نوشته بمیان آوردند که کار را چنان بر ما تنگ گیرند حتی با ما نخورند و ننوشند و ازدواج نکنند، و از ایشان در تمام مدت سال جز در موسم حج ایمن نبودیم تا اینکه پیغمبر را بدست آنها دهیم که او را بکشند و مثله اش کنند. پس خداوند متعال ما را عزیمت آن داد که دست ستم آنان را از سر رسول (مجلد 18، صفحه 16) بریدیم، و شرشان را از ناحیه ی حضرتش بازداشتیم، و آنان را از حریم حرمتش دور کردیم، و در ساعات خوف، شب و روز با شمشیرها در حضور او ایستادگی نمودیم. مومن ما باین حفظ و حراست پیمبر طلب پاداش می کرد، و امیدوار ثواب بود، و کافر ما حمایت از اصل و نسب و دودمان خود می کرد. (مراد این است از بنی هاشم و بنی مطلب آنکه ایمان برسول آورد مثل ابوطالب پدر امیرالمومنین علی (علیه السلام) و حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیهما در حمایت پیغمبر امیدوار ثواب از خدا بودند و در راه خدا دین و پیغمبر را حفظ می کردند، بخصوص ابوطالب رضوان الله علیه که خد البسیار بزرگ به اسلام کرده و رنج و خدمت او از همه بیشتر بود و دین خود را از کفار نهان می داشت تا بهتر بتواند خدمت باسلام کند و پیغمبر او را کافل الیتیم خوانده که فرمود: انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنه، و آنکه از بنی هاشم ایمان نیاورده و کافر بود چون عباس عموی پیعمبر و عقیل و طالب فرزندان ابی طالب و حارث و پدرش نوفل و عمویش ابوسفیان فرزندان حارث بن عبدالمطلب که در شعب ابوطالب با پیغمبر و مومنین محصور بودند و حمایت از رسول می کردند نه بحساب دین و رسالت بلکه برای حفظ دودمان و اصل نسب و پس از خلاصی از شعب یکی پس از دیگری اسلام آوردند. و از بنی هاشم ابولهب و پسرش همدست با کفار بودند و آنان را کمک می کردند.) و از قریش کسانی که اسلام آورده بودند از خوفی که ما داشتیم و رنجی که در آن بودیم ایمن بودند، یا بسبب هم قسمی که با مشرکان داشتند که آنان را از شر مشرکان بازمی داشت، یا بسبب عشیره ای که پیش رویشان از آنها دفاع می کردند تا کسی بر آنان دست نیابد که از قتل در امان بودند، تا روزگاری بدین منوال بگذشت. سپس خداوند پیغمبرش را امر بهجرت فرمود، و بعد از آنش بقتال مشرکین اذن داد. و هنگامیکه جنگ سخت می شد و مردم از ترس عن الباز پس می کشیدند و رو می گردانیدند و دو طرف کارزار آماده جنگ می شدند، رسول خدا اهل بیت (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) خود را برپا می کرد و آنان را پیش می داشت که بایشان اصحاب خود را از گرمی و سوزش نیزه ها و شمشیرها حفظ می کرد، که عبیده بن حارث پسر عم آن حضرت در جنگ بدر کشته شد، و حمزه در روز احد، و جعفر طیار و زید بن حارثه در جنگ موته. و کسیکه اگر بخواهم اسمش را ببرم (مراد از این کس خود امیرالمومنین (علیه السلام) است و آنجناب خبر از خودش می دهد) چندین بار در جنگها با پیغمبر (ص) شهادتی را که آن شهداء خواستند نیز خواسته و آرزوی آن را داشته است جز اینکه روزگارشان بسر آمد که بدرجه ی رفیعه شهادت رسیدند ولی عمر وی بسر نیامده که مرگش بتاخیر افتاد. خداوند بایشان در ازای آن کارهای شایسته که پیش فرستاده اند نیکو احسان کننده و نعمت دهنده است. و کسی از حامیان پیمبر را مخلص تر بخدا در طاعت رسولش، و مطیع تر برسول در طاعت پروردگارش، و شکیباتر در محنتها و سختیها و هنگام ترس و مواطن مکروه با پیغمبر، از این چند تن که نام برده ام ندیدم و در مهاجرین خیر بسیار می شناسیم خداوند ایشان را نیکوترین پاداش دهاد.و در آن نامه گفتی که (من بر خلفا حسد برده ام، و از بیعت بانان کندی و خودداری نمودم، و بر ایشان ستم کردم) اما ستم معاذ الله که چنین باشد و من باحدی ستم کرده باشم. و اما در خودداری از بیعت و طاعت و در کراهت بامرشان، هیچ عذری پیش کسی نیاورم و پوزش نطلبم، زیرا خداوند چون قبض روح پیمبر کرد قریش گفتند امیر باید از ما باشد و انصار گفتند از ما: پس قریش گفتند: محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) از ما بود در نتیجه ما سزاواریم بامر خلافت و امارت، و انصار تسلیم شدند و امارت را بقریش تفویض کردند. پس سبب برکنار شدن انصار از امارت و استحقاق قریش آن را این بود که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش بود. و بهمین بیان آنکه در میان قریش به پیغمبر اولی و اقرب است بخلافت نیز باید احق و اولی باشد (مرادش از این گفتار خود آن بزرگوار است). وگرنه انصار در میان عرب از آن بهره ی بزرگ داشتند. (مجلد 18، صفحه 18) نمی دانم اصحابم بگرفتن حقم تن دردادند، یا انصار بمن ظلم کردند؟ همین قدر دانم که حق من گرفته شد، وا گذاشتم آن را بر ایشان خدا از ایشان درگذرد. اما آنچه درباره ی عثمان گفتی که (قطع رحم کردم، و مردم را بر او شورانیدم) تو خود دیده ای که عثمان در دین چه ها نمود، و با

مردم چه ها کرد که سرانجام کارهای او سبب قتلش شده، و تو خود دانی که من در قتل او شریک نبودم و از آن کناره گرفتم و عزلت اختیار کردم، مگر اینکه بخواهی افترا بمن زنی و بدروغ نسبت به جنایتم دهی پس هرچه خواهی بکن، و هرچه لدت خواست بگو. ای عجب از روزگار که با من قرین شد کسی (یعنی معاویه و خلفای گذشته) که در راه دین بپایه ی من قدم برنداشت و سابقه اش در اسلام چون سابقه من نبود، سابقه ای که کسی نتواند بمثل آن توسل جوید و دعوی چنان سابقت نماید مگر کسی که ادعا کند آنچه را که من نشناسمش، و گمان نکنم که خدای آن را بشناسد (کنایه از اینکه جز آن چه گفته ام وجود ندارد و صرف ادعا است اگر کسی ادعا کند دروغ گفته است) و حمد خدای را بر هر حال.

(لعمری) العمر بالفتح: الحیاه و الدین، قال فی اقرب الموارد: و منه لعمری فی القسم ای لدینی. (لم تنزع عن غیک) النزع عن الشی ء: الکف عنه. (الغی): الضلال (الشقاق) الخلاف. التکلیف: الامر بما یشق علیک من الکلفه بمعنی المشقه. (زور) بالفتح جاء مصدرا و غیر مصدر و علی الثانی یستوی فیه المفرد و المثنی و الجمع و المذکر و المونث. یقال: رجل زور و قوم زور و نساء زور. قال الجوهری الزور، الزائرون یقال: رجل زائر و قوم زور و زوار مثل سافر و سفر و سفار، و نسوه زور ایضا. زاره زورا من باب قال: اتاه بقصد الا لتقاء به. قال زیاد بن حمل کما فی کتاب الحماسه لابی تمام الطئی (الحماسه 577) او زیاد بن منقذ کما قاله الجوهری فی ماده قزم من الصحاح: زارت رویقه شعثا بعد ما هجعوا لدی نواحل فی ارساغها الخدم و قمت للزور مرتاعا و ارقنی فقلت اهی سرت ام عادنی حلم و الاصل فی ذلک زرت فلانا ای تلقیته بزوری او قصدت زوره نحو و جهته و الزور اعلی الصدر. (لقیان) بضم اللام و کسرها مصدر من لقیت فلانا من باب علم ای صادقته و رایته. الاعراب: و العمر بالفتح و الضم و ان کانا مصدرین بمعنی الا ان المفتوح منهما یستعمل فی القسم، فاذا ادخلت علیه اللام رفعته بالابتداء و اللام لتوکید الابتداء و الخبر محذوف و التقدیر لعمری قسمی او ما اقسم به، فان لم تات باللام نصبته نصب المصادر و فتحه الفاء فی (لتعرفنهم) لیست علامه النصب، بل هی لمکان النون المشدده الموکده، لان آخر الفعل المخاطب المذکر اذا کان موکذا بنونی التاکید یفتح لئلا یلتبس بالجمع المذکر و المفرد المونث اذا کانا موکدین بهما. و اختلف فی هذه الفتحه فقال ابن السراج و المبرد و الفارسی: بناء للترکیب و قال سیبویه و السیرافی و الزجاج: عارضه للساکنین و هما آخر الفعل والنون الاولی، و محل یطلبونک النصب مفعولا ثانیا لتعرفنهم بمعنی لتعلمنهم. (طلبهم) منصوب، ای لا یکلفونک فی طلبک ایاهم فی بر و لا بحر- الخ. (لقیانه) الضمیر فیه راجع الی الزور فان کان الزور مصدرا کما هو الظاهر من سیاق الکلام حیث جعل قبال الطلب فالامر ظاهر، و ان کان اسم جمع بمعنی الزارئین فافراد الضمیر باعتبار افراد لفظ الزور، و هذا لایخلو من تکلف. (مجلد 18، صفحه 3) (تتمئه المختار التاسع من کتبه (علیه السلام) و رسائله) قوله (علیه السلام): (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک- الی قوله: و لا الی غیرک) هذا الفصل جواب عن قول معاویه له (علیه السلام): فان کنت صادقا فامکنا من قتلته نقتلهم به

. و قد دریت من مباحثنا السالفه ان معاویه لم یجد شیئا یستغوی به الناس و یستمیل به اهوائهم الا ان قال لهم: قتل امامکم مظلوما فهلموا نطلب بدمه فاستجاب له جفاه طغام، عبید قزام، جمعوا من کل اوب، و تلقطوا من کل شوب. و ان عمار بن یاسر قال فی بعض ایام صفین- کما رواه ابوجعفر الطبری فی التاریخ و نقلناه فی ص 286 ج 15-: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین یبغون دم ابن عفان، و یزعمون انه قتل مظلوما، و الله ما طلبتم بدمه ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمرووها، و علموا ان الحق اذا لزمهم حال بینهم و بین ما یتمرغون فیه من دنیاهم، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحقون. طاعه الناس و الولایه علیهم، فخدعوا اتباعهم ان قالوا: امامنا قتل مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره ملوکا، و تلک مکیده بلغوا بها ما ترون، و لو لا هی ما تبعهم من الناس رجلان، الخ. و ان معاویه لم یکن ولی دم عثمان حتی یطلبه، بل کان ولده اولیاء دمه و اشار امیرالمومنین (علیه السلام) الیه تلویحا: فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک. و ان معاویه لم یکن له ولایه شرعیه علی المسلمین، ثم لم یرافع الیه احد فی دم ابن عفان شیئا، و ما ترافع الیه الخصمان فیه فانی له ان یطلب قتله عثمان؟ و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یکن شریکا فی دمه، بل کان فی عزله عن قتله و لم یحضر قتل عثمان یوم قتل. (مجلد 18، صفحه 4) و نص ابوجعفر الطبری فی التاریخ انه لما حصر عثمان کان علی (علیه السلام) بخیبر فلو رای معاویه انه (علیه السلام) کان من قاتلیه فهو خطا، و علمت ان اسناد قتله الیه اختلاف بل فی مروج الذهب للمسعودی انه لما بلغ علیا (ع) انهم یریدون قتله بعث بابنیه الحسن و الحسین و مو الیه بالسلاح الی بابه لنصرته حتی ان القوم لما اشتبکوا جرح الحسن و شج قنبر. و کذا قال المسعودی: لما حصر الناس عثمان فی داره منعوه الماء فاشرف علی الناس و قال: الا احد یسقینا؟ فبلغ علیا (ع) طلبه للماء فبعث الیه بثلاث قرب ماء- الخ، فراجع الی (ص 330 ج 16). و لو رآه ولی المسلمین، و حاکم الشرع المبین طلب عنده حقا من غیره فقد کان واجبا علیه ان یرافع الدعوی الیه (علیه السلام) مع الشروط المعتبره فی الترافع و ما فعل معاویه ذلک. علی انما قتله خلق کثیر حتی شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) یرون ان عثمان کان یستحق القتلی باحداثه ففی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری (ص 176 الطبع الناصری) مذکور انما جری بین عمار بن یاسر رضوان الله علیه و عمرو بن العاصی کلام طویل فی بعض ایام

صفین- الی ان قال عمرو لعمار: فعلی م تقاتلنا؟ او لسنا نعبد الها واحدا، و نصلی قبلتکم، و ندعو دعوتکم، و نقرء کتابکم، و نومن برسولکم؟ قال عمار: الحمد لله الذی اخرجها من فیک انها لی و لاصحابی القبله و الدین و عباده الرحمن و النبی (صلی الله علیه و آله) و الکتاب من دونک و دون اصحابک، الحمد لله الذی قررک لنا بذلک دونک و دون اصحابک، و جعلک ضالا مضلا لا تعلم هاد انت ام ضال، و جعلک اعمی و ساء خبرک علی ما قاتلتک علیه انت و اصحابک، امرنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان اقاتل الناکثین و قد فعلت، و امرنی ان اقاتل القاسطین فانتم هم و اما المارقین فما ادری ادرکهم ام لا؟ ایها الابتر الست تعلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) (مجلد 18، صفحه 5، شرح بقیه جملات کتابه علیه السلام) قال لعلی (علیه السلام): من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من و الاه و عاد من عاداه و انا مولی الله و رسوله و علی بعده و لیس لک مولی. قال عمرو: لم تشتمنی یا اباالیقظان و لست اشتمک؟ قال عمار: و بم تشتمنی اتستطیع ان تقول انی عصیت الله و رسوله یوما قط؟. قال له عمرو: ان فیک لمسبات سوی ذلک. فقال عمار: ان الکریم من اکرمه الله: کنت وضیعا فرفعنی الله، و مملوکا فاعتقنی الله، و ضعیفا فقوانی الله، و فقیرا فاغنانی الله. وقال له عمرو: فما تری فی قتل عثمان؟ قال: فتح لکم باب کل سوء قال عمرو: فعلی قتله، قال عمار: بل الله رب علی قتله و علی معه، قال عمرو: کنت فیمن قتله من هنا عند ابن عقبه، قال: کنت مع من قتله و انا الیوم اقاتل معهم، قال عمرو: فلم قتلتموه؟ قال عمار: اراد ان یغیر دیننا فقتلناه، فقال عمرو: الا تسمعون قد اعترف بقتل عثمان؟ قال عمار: و قد قالها فرعون قبلک لقومه: الا تسمعون. و بالجمله اذا کان قتله عثمان هذا الجمع العظیم و کان فیهم کبار الصحابه من الانصار و المهاجرین و مثل عمار بن یاسر علی جلاله شانه و علو مقامه و ثباته فی الدین اعترف بالمشارکه فی قتله فکیف یسع امیرالمومنین (علیه السلام) دفعهم الی معاویه او الی غیره اولا، و مع فرض تمکنه من ذلک کیف یسوغه الشرع قتل جمع عظیم من الانصار و المهاجرین و کبار التابعین برجل احدث احداثا نقمها الناس منه و طعنوا علیه و قتلوه بها ثانیا. و لعل قوله (علیه السلام): (و اما ما ذکرت من امر عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه و عینیه فلم ار دفعهم الیک و لا الی غیرک) یشیر الی الوجه الاخیر خاصه. و روی ان اباهریره و ابالدرداء اتیا معاویه فقالا له: علی م تقاتل علیا (مجلد 18، صفحه 6) و هو احق بالامر منک لفضله و سابقته؟ فقال: لست اقاتله لانی افضل منه ولکن لیدفع الی قتله عثمان، فخرجا من عنده و اتیا علیه (علیه السلام) فقالا له: ان معاویه یزعم ان قتله عثمان عندک و فی عسرک فادفعهم الیه فان قاتلک بعدها علمنا انه ظالم لک. فقال علی (علیه السلام): انی لم احضر قتل عثمان یوم قتل ولکن هل تعرفان من قتله؟. فقالا: بلغنا ان محمد بن ابی بکر و عمارا و الاشتر و عدی بن حاتم و عمرو بن الحمق و فلانا ممن دخله علیه. فقال علی (علیه السلام): فامضیا الیهم فخذوهم، فاقبلا الی هولاء النفر و قالا لهم: انتم من قتل عثمان و قد امیرالمومنین باخذکم قال: فوقعت الصیحه فی العسکر بهذا الخبر فوثب من عسکر علی اکثر من عشره آلاف رجل فی ایدیهم السیوف و هم یقولون: کلنا قتله، فبهت ابوهریره و ابوالدرداء ثم رجعا الی معاویه و هما یقولان: لا یتم هذا الامر ابدا فاخبراه بالخبر. و قد مر قریب من هذه الروایه عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم فی صدر هذا الشرح قول علی (علیه السلام) لابی مسلم الخولانی: اغد علی غدا فخذ جواب کتابک- الی قول نصر: فلبست الشیعه اسلحتها ثم غدوا فملاوا المسجد و اخذوا ینادون: کلنا قتل ابن عفان. و فی روایه اخری: لما سئل علی (علیه السلام) تسلیمهم قال و هو علی المنبر: لیقم قتله عثمان، فقال اکثر من عشره آلاف رجل من المهاجرین و الانصار و غیرهم. فکیف یمکن تسلیم اکثر من عشره آلاف رجل جلهم من حماه الدین و قواعده الی من یطلب بدم رجل واحد قتلوه باحداثه التی نقموها منه؟. قوله (علیه السلام): (و لعمری لئن لم تنزع عن غیک- الی قوله: وزور لا یسرک لقیانه) هذا الفصل جواب عن قوله معاویه حیث قال فی کتابه مخاطبا له (علیه السلام): (و الذی لا اله الا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی (مجلد 18، صفحه 7، شرح بقیه جملات کتابه علیه السلام) یقتلهم الله او لتلحقن ارواحنا بالله. و لما کان معاویه شمخ بانفه و تجاوز عن حده و جعل الله تعالی عرضه فی یمینه و هدد الامیر و شیعته بقوله الشنیع اجابه الامیر (ع) و اخبره عن عاقبته السوی بقوله ذلک: ای لعمری قسمی لئن لم تنته و لم تکف عن ضلاللک و خلافک لتعلمن ان هولاء المسلمین الذین یجاهدون فی سبیل الله یطلبونک بعد زمان قبلی، و لا یشقون علیک ان تطلبهم فی البر و البحر و الجبال و الرمال، یعنی لا حاجه الی ان تلکف نفسک فی طلبهم، بل انهم یطلبونک، فلا یخفی لطف کلامه و عذوبته فی تهدیه (علیه السلام) معاویه قبال کلامه فی تهدیده امیرالمومنین (علیه السلام). ثم هدده بعاقبه هذا الطلب بقوله: ان هذا الطلب یسوئک وجدانه، وزور لا یس اللقیانه، و الظاهر ان قوله (علیه السلام): عن قلیل یطلبونک، اشاره الی ما سیوقع فی وقعه صفین، و سیاتی نحو قوله هذا کلامه (علیه السلام) فی آخر الکتاب الثامن و العشرین الذی کتبه الی معاویه ایضا جوابا، فسیطلبک من تطلب، و یقرب منک ما تستعبد- الخ. قوله (علیه السلام): (و قد کان ابوک اتانی حین ولی الناس ابابکر، الخ) قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 105 ج 2 طبع النجف) و کان فیمن تخلف عن بیعه ابی بکر ابوسفیان بن حرب و قال: ارضیتم یا بنی عبدمناف ان یلی هذا الامر علیکم غیرکم و قال لعلی بن ابی طالب: امدد یدک ابایعک و علی معه قصی فقال: بنی هاشم لا تطمعوا الناس فیکم و لا سیما تیم بن مره اوعدی فما الامر الا فیکم و الیکم و لیس لها الا ابوحسن علی اباحسن فاشدد بها کف حازم فاتک بالامر الذی یرتجی ملی و ان امرئا یرمی قصیا ورائه عزیز الحمی و الناس من غالب قصی و قال المفید فی الجمل (ص 42 طبع النجف): فی الفصل المترجم بقوله: انکار جماعه بیعه ابی بکر، بعد عد عده من المنکرین بیعته: و قال ابوسفیان بن حرب بن صخر باعلی صوته: یا بنی هاشم ارضیتم ان یلی علیکم بنو تیم بن مره حاکما علی العرب و متی طمعت ان تتقدم بنی هاشم فی الامر، انهضوا لدفع هولاء (مجلد 18، صفحه8) القوم عما تمالوا الیه ظلما لکم، اما و الله لان شئتم لاملانها علیکم خیلا و رجالا ثم قال: بنی هاشم، الابیات. و قال فی الارشاد (ص 90 طبع طهران 1377): و قد کان جاء ابوسفیان (یعنی بعد ما بدر الطلقاء بالعقد للرجل) الی باب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی و العباس متوفران علی النظر فی امره فنادی: بنی هاشم لا تطمعوا، الابیات، ثم نادی باعلی صوته: یا بنی هاشم یا بنی عبدمناف ارضیتم ان یلی علیکم ابوفصیل الرذل ابن الرذل اما و الله لو شئتم لاملانها علیهم خیلا و رجلا. فناداه امیرالمومنین (علیه السلام): ارجع یا اباسفیان فو الله ما ترید بما تقول و ما زلت تکید الاسلام و اهله و نحن مشاغیل برسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی کل امری ء ما اکتسب و هو ولی ما احتقب. فانصرف ابوسفیان الی المسجد فوجد بنی امیه مجتمعین فحرضهم علی الامر و لم ینهضوا له. و کانت فتنه عمت، و بلیه شملت، و اسباب سوء اتفقت، تمکن بها الشیطان، و تعاون فیها اهل الافک و العدوان، فتخاذل فی انکارها اهل الایمان و کان ذلک تاویل قول الله عز و جل، و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه. خاتمه: یذکر فیها مسئله فقهیه و هی انه قد تقدم فی شرح هذا الکتاب (ص 383 ج 17) ان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی یوم احد کانوا یدفنون الاثنین و الثلاثه من القتلی فی قبر واحد. و کذلک قد تظافرت الاثار فی ان ابن سعد لعنه الله علیه لما رحل من کربلاء خرج قوم من بنی اسد کانوا نزولا بالغاضریه الی سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین و اصحابه روحی لهم الفداء فصلوا علیهم و دفنوا الحسین (ع) حیث قبره الان و دفنوا ابنه علی بن الحسین عند رجله و حفروا للشهداء من اهل بیته و اصحابه الذین صرعوا حوله مما یلی رجلی الحسین (ع) و جمعوهم فدفنوهم جمیعا معا و دفنوا العباس بن علی (علیه السلام) فی موضعه الذی قتل فیه علی طریق الغاضریه حیث قبره الان. ففیهما دلاله علی جواز دفن میتین او اکثر فی قبر واحد، اما الاول فلانه (مجلد 18، صفحه 9، جواز دفن میتین او اکثر فی قبر واحد وعدمه) کان فی حضره رسول الله (صلی الله علیه و آله) بل کان باذنه حیث قال (علیه السلام): انظروا اکثر هولاء جمعا للقرآن فاجعلوه امام اصحابه فی القبر: و قال فی الخبر الاخر: المروی عنه (صلی الله علیه و آله) کما فی مدارک الاحکام فی شرح شرایع الاسلام: انه قال للانصار یوم احد: احفروا و اوسعوا و عمقوا و اجعلوا الاثنین و الثلاثه فی القبر الواحد. و اما الثانی فلان بنی اسد کانوا مسلمین بل لعلهم کانوا مومنین فلو لا علمهم بجواز ذلک من الشرع لما فعلوه. فی المقام، علی انه لم ینکر علیهم احد. و الجواز لا خلاف فیه و انما الکلام فی ان جواز ذلک فیما یقتضیه الضروره کما هی ظاهر المقامین سیما الثانی، او ان العمل جائز مطلقا، ثم لو لا الضروره اکان مکروها او محرما. و هل یفصل فی المقام بین ما کان المیتان رجلین او امراتین و بین ما کانا رجلا و امراه، و علی الثانی بین ما کانا اجنبیین و غیر اجنبیین و علی التقادیر کلها هل یجوز دفن اکثر من واحد فی قبر ابتداء او مطلقا. فالمنقول عن الشیخ قدس سره فی المبسوط: الاولی ان یفرد لکل واحد منهم قبر لما روی عنهم (ع) انه لا یدفن فی قبر واحد اثنان. و قال فیه: فان دعت الضروره الی ذلک جاز ان یجمع اثنان و ثلاثه فی قبر واحد کما فعل النبی (صلی الله علیه و آله) یوم احد. قال فاذا اجتمع هولاء جعل الرجل مما یلی القبله و الصبیان بعدهم ثم الخناثی ثم النساء، انتهی. و فی التهذیب: محمد بن الحسن الصفار قال: کتبت الی ابی محمد (ع) ایجوز ان یجعل (نجعل- مما) المیتین علی جنازه واحده و یصلی علیهما؟ فوقع (ع) لا یحمل الرجل مع المراه علی سریر واحد. و رواه فی الوسائل هکذا: قال: کنت الی ابی محمد (ع) ایجوز ان یجعل المیتین علی جنازه واحده فی موضع الحاجه و قله الناس و ان کان المیتان رجلا و امراه یحمل العلی سریر واحد و یصلی علیهما؟ فوقع (علیه السلام): لا یحمل الرجل مع المراه علی سریر واحد. فیستفاد من الخبر امران: احدهما جواز حمل المیتین الرجلین علی جنازه (مجلد 18، صفحه 10) و ثانیهما عدم جوازه اذا کان احدهما رجلا و الاخر امراه حتی حال الضروره. فیحکم علی ذلک فی دفنهما ایضا علی طریق الاولویه اعنی الجواز فی الصوره الاولی و عدمه فی الثانیه. و قد ذهب بعض العلماء الی حرمه دفن رجل اجنبی و امراه اجنبیه فی قبر واحد و لعله افتی به من ظاهر هذا الخبر و ان کان الخبر اعم شمولا فانه نهی عن حمل الرجل و المراه المیتین فی سریر مطلقا. کما ان الشیخ قدس سره حکم بجعل الرجل مما یلی القبله- الخ فی الدفن من الروایات الوارده فی الصلاه علی الجنائز المتعدده المختلفه الجنس. و الاصل یقتضی عدم جواز دفن المیتین فی قبر حال الاختیار کما هو المنقول عن ابن سیعد فی الجامع و المرسل المذکور فی المبسوط ظاهر فی عدم الجواز. اللهم الا ان یقال ان ادعاء الضروره فی واقعه احد غیر ثابت فاذنه (صلی الله علیه و آله) دلیل علی الجواز مطلقا من غیر کراهه. لکن العلماء قد ذهبوا الی القول بالکراهه فی حال عدم الضروره و بعدمها فی الضروره فمع الضروره تزول الکراهه قطعا. هذا اذا دفنا ابتداء واما اذا استلزم دفن میت فی قبر میت آخر بعد دفنه نبشه فحرام لتحریم النبش اولا، و لان الاول قد ملکه بالحیازه لکن قد یناقش علی الاول بان الکلام فی اباحه الدفن نفسه لا النبش و احدهما غیر الاخر، و علی الثانی بعدم ثبوت حق للاول و فی المسئله کلام بعد یطلب فی الکتب الفقهیه و الذی حری ان یقال فی المقام: ان دفن المیتین فی قبر واحد ابتداء مکروه اذا لم یقتض الضروره و معها تزول الکراهه. و اما دفن میت فی قبر آخر قبل ان یصیر رمیما فحرام. و اذا کان المیتان رجلا و امراه اجنبین فلا یترک الاحتیاط فی ان یفرد لکل واحد منهما قبر. (مجلد 18، صفحه 18) الترجمه: و اما آنچه درباره ی قاتلان عثمان گفتی و از من طلب کردی که ایشان را تسلیم تو کنم، من در این امر نظر نمودم و نیک آن را زیر و رو کردم ندیدم که تسلیمشان بتو و بغیر تو برایم گنجایش داشته و مقدور باشد. بجانم- یا بدینم- سوگند اگر از گمرهیت بازنایستی و از دعوی خلافت دست برنداری خواهی دید که کشندگان عثمان خودشان بطلب تو آیند و زحمتت نمی دهند که در صحرا و دریا و کوه و دشت ایشان را طلب کنی، جز اینکه طلب کردنشان تو را طلبی است که از آن خوشت نیاید و دیدارشان دیداری است که خوشنودت ننماید (کنایه از اینکه چنان کار را بر تو سخت کنند که دمار از روزگارت درآورند و زندگی در کام تو تلخ گردد). ای معاویه هنگامیکه مردم ابوبکر را و الی قرار دادند پدرت بوسفیان نزد (مجلد 18، صفحه 19، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) من آمد و بمن گفت: (تو بعد از محمد بخلافت و امارت سزاواری، برخیز و حق خود بستان و اگر کسی با تو مخالفت کند من کفالت و حمایتت نمایم، اکنون دست دراز کن تا با تو بیعت کنم) ولی من نپذیرفتم. و تو دانی که این سخن را پدرت بمن گفت و از من خواست، ولی من بودم که قبول نکردم از بیم اینکه مبادا تفرقه میان مسلمانان چون قریب العهد بکفر بودند رخ دهد. پس پدرت بحق من از تو آشناتر بود و تو اگر چون پدرت حق مرا شناسی راه راست را یافته ای وگرنه خداوند ما را کفایت کند و از تو بی نیاز گرداند. درورد بر آنکه سزاوار آنست.

شوشتری

(الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) اقول: رواه نصر بن مزاحم، مع زیاده و اختلاف، ففی (صفینه): قال علی (علیه السلام): ولعمر الله انی لارجو اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام، و نصیحتهم لله و رسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. ان (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) محمدا (صلی الله علیه و آله) لما دعا الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به، و صدق بما جاء به، فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا، فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا، و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل، فمنعونا المیره، و امسکوا عنا العذب، و احلسونا الخوف، و جعلوا علینا الارصاد و العیون، و اضطرونا الی جبل وعر، و اوقدوا لنا نار الحرب، و کتبوا علینا بینهم کتابا: لا یواکلونا، و لا یشاربونا، و لا یناکحونا، و لا یبایعونا، و لا نامن فیهم حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقتلوه، و یملثوا به. فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم، فعزم الله لنا علی منعه، و الذب عن حوزته، و الرمی من وراء حرمته، و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف، باللیل و النهار، فمومننا یرجو بذلک الثواب، و کافرنا یحامی به عن الاصل، فاما من اسلم من قریش بعد، فانهم مما نحن فیه اخلیاء، فمنهم حلیف ممنوع او ذو عشیره تدافع عنه، فلا یبغیه احد بمثل ما بغانا به قومنا من التلف، فهم من القتل بمکان نجوه و امن. فکان ذلک ما شاء الله ان یکون، ثم امر الله رسوله (صلی الله علیه و آله) بالهجره، و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین فکان اذا احمر الباس، و دعیت نزال اقام اهل بیته، فاستقدموا فوقی بهم اصحابه حر الاسنه و السیوف، فقتل عبیده یوم بدر، و حمزه یوم احد، و جعفر و زید یوم موته … قول المصنف (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه) اقول: جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی مسلم الخولانی، و فیه: (ان الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الامین علی وحیه و الرسول الی خلقه، و اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم، فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام، فکان افضلهم فی اسلامه و انصحهم لله و لرسوله الخلیفه من بعده، و خلیفه (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) خلیفته، و الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت، و علی کلهم بغیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر، و فی قولک الهجر، و فی تنفسک الصعداء، و فی ابطائک عن الخلفاء تقاد الی کل منهم، کما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع، و انت کاره … قوله (علیه السلام): (فاراد قومنا) ای: اریش، قال تعالی: (و کذب به قومک و هو الحق … ). (قتل نبینا) فی (السیر): لما علمت قریش ان اباطالب لا یخذل النبی (صلی الله علیه و آله)، و انه تجمع لعداوتهم مشوا بعماره بن الولید الیه، فقالوا: یا اباطالب هذا فتی قریش، و اجملهم فخذه، فلک عقله و نصرته، فاتخذه ولدا، و اسلم لنا ابن اخیک هذا الذی سفه احلامنا، و خالف دینک، و دین آبائک، و فرق جماعه قومک نقتله، فانما رجل برجل. فقال: و الله لبئس ما تسوموننی! اتعطونی ابنکم اغذوه لکم و اعطیکم ابنی تقتلونه؟ هذا، و الله لا یکون ابدا. اما تعلمون ان الناقه اذا فقدت ولدها لا تحن الی غیره، ثم نهرهم، فاشتد عند ذلک الامر و اشتدت قریش علی من فی القبائل من الصحابه الذین اسلموا، فوثبت کل قبیله علی من فیها من المسلمین یعذبونهم. و فی (المناقب): بعثت قریش الی ابی طالب: ادفع الینا محمدا حتی نقتله، و نملکک علینا. فانشا ابوطالب اللامیه التی یقول فیها: و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فلما سمعوا هذه القصیده ایسوا منه. (احتیاح) ای: استیصال. (اصلنا) و المراد: جمیعنا. (و هموا بنا الهموم) ای: ارادوا لنا ارادات. (و فعلوا بنا الافاعیل) العجیبه منقسوهالبشر و طغیانه، قال الشماخ: اذا استهلا بشوبوب فقد فعلت بما اصابا من الارض الافاعیل و قالوا: الرشی تفعل الافاعیل، و تنسی ابراهیم و اسماعیل. (و منعونا العذب) ای: الماء الطیب. (و احلسونا الخوف) ای: جعلوا الخوف کحلس لنا، و الحلس مسح یکون مبسوطا دائما، و الحلس للبعیر کساء رقیق تحت البرذعه، و المراد: اخافتهم دائما. (و اضطرونا الی جبل وعر) بالتسکین، ای: الصعب. (و اوقدوا لنا نار الحرب) لاهلاکنا، روی السروی عن عکرمه، و عروه بن الزبیر، قالا: رات قریش انه (صلی الله علیه و آله) یفشو امره فی القبائل، و ان حمزه اسلم، و ان عمرو بن العاص رد فی حاجته عند النجاشی، فاجمعوا امرهم و مکرهم علی ان یقتلوا رسول الله علانیه، فلما رای ذلک ابوطالب جمع بنی عبدالمطلب، و اجمع لهم امرهم علی ان یدخلوا النبی (صلی الله علیه و آله) شعبهم. فاجتمع قریش فی دار الندوه، و کتبوا صحیفه علی بنی هاشم: الا یکلموهم و لا یزوجوهم و لا یتزوجوا الیهم و لا یبایعوهم، او یسلموا الیهم النبی (صلی الله علیه و آله)، و ختم علیها اربعون خاتما، و علقوها فی جوف الکعبه- و فی روایه- عند زمعه بن الاسود. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فجمع ابوطالب بنی هاشم و بنی عبدالمطلب فی شعبه، و کانوا اربعین رجلا مومنهم اکافرهم ما خلا ابالهب، و اباسفیان (الهاشمی فکانا مع قریش) ثم قال: و کان ابوجهل و العاص بن وائل، و النضر بن الحارث بن کلده و عقبه بن ابی معیط یخرجون الی الطرقات، فمن راوا معه میره نهوه ان یبیع من بنی هاشم شیئا، و یحذرونه من النهب. فانفقت خدیجه علیهاالسلام علی النبی (صلی الله علیه و آله) فیه مالا کثیرا. ثم قال: و کانوا لا یامنون الا فی موسم العمره فی رجب، و موسم الحج فی ذی الحجه، فیشترون و یبیعون فیهما. ثم قال: فکان ابوالعاص بن الربیع، و هو ختن النبی (صلی الله علیه و آله) یجی ء بالعیر باللیل علیها البر و التمر. (فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته) روی السروی عن مقاتل: لما رات قریش یعلو امره (صلی الله علیه و آله) قالوا: لا نری محمدا یزداد الا کبرا و تکبرا، و ان هو الا ساحر او مجنون. و توعدوه، و تعاقدوا: لئن مات ابوطالب لیجمعن قبائل قریش کلها علی قتله، و بلغ ذلک اباطالب فجمع بنی هاشم و احلافهم من قریش، فوصاهم بالنبی (صلی الله علیه و آله) و قال: ان ابن اخی کما یقول: اخبرنا بذلک آباونا و علماونا ان محمدا نبی صادق، و امین ناطق، و ان شانه اعظم شان، و مکانه من ربه اعلی مکان، فاجیبوا دعوته، و اجتمعوا علی نصرته، و راموا عدوه من وراء حوزته، فانه الشرف الباقی لکم الدهر. فمکثوا بذلک اربع سنین، و قال ابن سیرین ثلاث سنین. و فی کتاب (شرف المصطفی): فبعث الله علی صحیفتهم الارضه فلحستها، فنزل جبرئیل (علیه السلام) فاخبر النبی (صلی الله علیه و آله) بذلک، فاخبر النبی (صلی الله علیه و آله) اباطالب، فدخل ابوطالب علی قریش فی المسجد فعظموه و قالوا: اردت (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) مواصلتنا، و ان تسلم ابن اخیک الینا؟ قال: و الله ما جئت لهذا، ولکن ابن اخی اخبرنی و لم یکذبنی: ان الله تعالی قد اخبره بحال صحیفتکم، فابعثوا الی صحیفتکم فان کان حقا فاتقوا الله، و ارجعوا عما انتم علیه من الظلم و قطیعه الرحم، و ان کان باطلا دفعته الیکم. فاتوا بها و فکوا الخواتیم، فاذا فیها (باسمک اللهم) و اسم (محمد) فقط. فقال لهم ابوطالب: اتقوا الله و کفوا عما انتم علیه. فسکتوا و تفرقوا. فنزل: (ادع الی سبیل ربک … ). قال: کیف ادعوهم و قد صالحوا علی ترک الدعوه؟ فنزل: (یمحو الله ما یشاء و یثبت … ). فسال النبی (صلی الله علیه و آله) اباطالب الخروج من الشعب، فاجتمع سبعه نفر من قریش علی نقضها، و هم مطعم بن عدی بن نوفل بن عبدمناف الذی اجار النبی (صلی الله علیه و آله) لما انصرف من الطائف، و زهیر بن امیه المخزومی ختن ابی طالب علی ابنته عاتکه، و هشام بن عمرو بن لوی بن غالب و ابوالبختری بن هشام، و زمعه بن الاسود بن المطلب، و قال هولاء الخمسه: اخرقها الله، و عزموا ان یقطعوا یمین کاتبها، و هو منصور بن عکرمه بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار، فوجدوها شلا قد قطعها الله، فاخذ النبی (صلی الله علیه و آله) فی الدعوه، و فی ذلک یقول ابوطالب: و قد کان من امر الصحیفه عبره متی ما یخبر غائب القوم یعجب محا الله منها کفرهم و عقوقهم و ما نقموا من ناطق الحق معرب و اصبح ماقالوا من الامر باطلا و من یختلق ما لیس بالحق یکذب فامسی ابن عبدالله فینا مصدقا علی سخط من قومنا غیر معتب (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) (مومننا یبغی) ای: یطلب. (بذلک) ای: الجد فی حفظ النبی (صلی الله علیه و آله). (الاجر) من الله تعالی. (و کافرنا) من بنی هاشم، حتی مثل ابی لهب. (یحامی) بدفاعه. (عن الاصل) ای: عشیرته، روی (روضه الکافی) عن الصادق (علیه السلام)، قال: لما ارادت قریش قتل النبی (صلی الله علیه و آله) قالت: کیف لنا بابی لهب. فقالت ام جمیل: انا اکفیکموه، انا اقول له: انی احب ان تقعد الیوم فی البیت نصطبح. فلما ان کان من الغد، و تهیا المشرکون للنبی (صلی الله علیه و آله) قعد ابولهب و امراته یشربان، فدعا ابوطالب علیا (ع) فقال له: یا بنی اذهب الی عمک ابی لهب فاستفتح علیه، فان فتح لک فادخل، و ان لم یفتح لک فتحامل علی الباب و اکسره و ادخل علیه، فاذا دخلت علیه فقل له: یقول لک ابی: ان امرا عمه عین فی القوم، فلیس بذلیل. فدخل علیه، و قال له ذلک، فقال: صدق ابوک، فماذا یابن اخی؟ فقال: یقتل ابن اخیک، و انت تاکل و تشرب؟ فوثب و اخذ سیفه، فتعلقت به ام جمیل، فرفع یده و لطم وجهها لطمه ففقا عینها، فماتت و هی عوراء، و خرج ابولهب و معه السیف، فلما راته قریش عرفت الغضب فی وجهه، فقالت: مالک یا ابالهب؟ فقال: ابایعکم علی ابن اخی، ثم تریدون قتله؟ و اللات و العزی لقد هممت ان اسلم، ثم تنظرون ما اصنع. فاعتذروا الیه و رجع. و فی (کامل الجزری): عمد عقبه بن ابی معیط- و کان من اشد الناس اذی للنبی (صلی الله علیه و آله)- الی مکتل فجعل فیه عذره و جعله علی باب النبی (صلی الله علیه و آله) فبصر به طلیب بن عمیر بن وهب بن عبدمناف بن قصی- و امه اروی بنت عبدالمطلب- (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) و اخذ المکتل منه و ضرب به راسه، و اخذ باذنیه، فشکاه عقبه الی امه. فقال: قد صار ابنک ینصر محمدا. فقالت: و من اولی به منا، اموالنا و انفسنا دون محمد. (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه او عشیره تقوم دونه فهو من القتل بمکان امن) فی (الکامل): بلغ من بالحبشه من المسلمین ان قریشا اسلمت، فعاد منهم قوم و تخلف قوم، فلما قربوا من مکه بلغهم ان اسلام اهل مکه باطل، فلم یدخل احد منهم الا بجوار او مستخفیا، فدخل عثمان فی جوار ابی احیحه سعید بن العاص بن امیه فامن بذلک، و دخل ابوحذیفه بن عتبه (بن ربیعه بن عبدشمس) بجوار ابیه، و کان الحصر فی الشعب مختصا ببنی هاشم و بنی عبدالمطلب. (و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا احمر الباس) ای: اشتد القتال. (و احجم الناس) جعل الجوهری (اجحم) بتقدیم الجیم (و احجم) بتقدیم الحاء بمعنی واحد، ای: کف الناس. (قدم اهل بیته) فی الحرب. (فوقی بهم اصحابه حر الاسنه و السیوف) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (حر السیوف و الاسنه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و انما قدمهم لیظهر علی العالم انهحم السابقون فی کل خیر، و قد تادب بذلک من الله تعالی حیث قال له اولا: (و انذر عشیرتک الاقربین)، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فجمع بنی عبدالمطلب و انذرهم بالله، و انه ارسله الیهم، و قال له ثانیا: (و امر اهلک بالصلاه و اصطبر علیها … ) فکان یجی ء کل یوم علی باب علی و فاطمه علیهماالسلام و یقول: الصلاه اهل البیت ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا). کما انه (صلی الله علیه و آله) اخر المدعین فی قبال اهل بیته للامر عن سائر اصحابه لیعلم الناس تاخرهم. و فی (معارف ابن قتیبه): کانت قریش یوم احد فی ثلاثه آلاف، و النبی (صلی الله علیه و آله) فی سبعمائه، فظاهر یومئذ بین درعین، و اخذ سیفا فهزه، و قال: من یاخذه بحقه؟ فقال عمر: انا. فاعرض عنه، و قال الزبیر: انا. فاعرض عنه، فوجدا فی انفسهما. فقام ابودجانه فاعطاه ایاه مع انه لم یکن من المدعین جد باقی اصحابه. و فی (کامل الجزری) و انتهی انس بن النضر عم انس بن مالک الی عمر و طلحه (یوم احد) فی رجال من المهاجرین قد القوا بایدیهم فقال: ما یحبسکم؟ قالوا: قد قتل النبی (صلی الله علیه و آله). قال: فما تصنعون بالحیاه بعده؟ موتوا علی ما مات علیه. ثم استقبل القوم فقاتل حتی قتل، فوجد به سبعون ضربه و طعنه، و ما عرفته الا اخته، عرفته بحسن بنانه. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) و انتهت الهزیمه بجماعه المسلمین فیهم عثمان بن عفان و غیره الی الاعوص، فاقاموا به ثلاثا، ثم اتوا النبی (صلی الله علیه و آله) فقال لهم حین رآهم: لقد ذهبتم فیها عریضه. هذا، و نظیر کلامه (علیه السلام) فی هذا الکتاب کتاب انشاه المعتضد الخلیفه العباسی فی لعن معاویه رواه الطبری، فقال: قال المعتضد فی کتابه: ان الله عز و جل لما ابتعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بدینه، و امره ان یصدع اامره بدا باهله و عشیرته، فدعاهم الی ربه و انذرهم و بشرهم و نصح لهم و ارشدهم، فکان من استجاب له و صدق قوله و اتبع امره نفر یسیر من بنی ابیه من بین مومن بما اتی به من ربه و بین ناصر له، و ان لم یتبع دینه اعزازا له و اشفاقا علیه، لماضی علم الله فیمن اختار منهم، و نفذت مشیئته فیما یستودعه ایاه من خلافته و ارث نبیه، فمومنهم مجاهد بصنرته و حمیته یدفعون من نابذه، و ینهرون من عازه و عانده، و یتوثقون له ممن کانفه و عاضده، و یبایعون له من سمح بنصرته، و یتجسسون له اخبار اعدائه، و یکیدون له بظهر الغیب کما یکیدون له برای العین، حتی بلغ المدی وحان وقت الاهتداء، فدخلوا فی دین الله و طاعته و تصدیق رسوله، و الایمان به باثبت بصیره، و احسن هدی و رغبه، فجعلهم الله اهل بیت الرحمه، و اهل البیت الذین اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. (فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر) انما عد (ع) عبیده فی اهل بیت النبی مع کونه مطلبیا فانه عبیده بن الحارث بن المطلب، و اجتماعه مع النبی (صلی الله علیه و آله) فی عبدمناف، کبنی عبدشمس، لان بنی المطلب کانوامع بنی هاشم متفقین، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) کبنی نوفل مع بنی عبدشمس، و لان الاصل فی النسبه الی النبی (صلی الله علیه و آله) الایمانو العمل، فصار سلمان بذلک مع عجمته من اهل بیته، و صار ابولهب مع کونه لبابا فی الهاشمیه اجنبیا عنه (صلی الله علیه و آله). و اختلفت الامامیه فی جواز اعطائهم الخمس، فالمشهور بینهم المنع، و اختصاص الخمس بالهاشمی. و ذهب الاسکافی، و المفید فی الغریه الی الجواز، استنادا الی ما روی عن الصادق (علیه السلام): (لو کان عدل ما احتاح هاشمی و لا مطلبی الی صدقه). و اختلف فی قاتل عبیده، فقال المفید و الواقدی و البلاذری: قاتله شیبه. و قال ابن اسحاق، و ابن قتیبه، و علی بن ابراهیم القمی: قاتله عتبه. فروی المفید مسندا عن ابی رافع، قال: لما اصبح الناس یوم بدر اصطفت قریش، و امامها عتبه بن ربیعه و اخوه شیبه و ابنه الولید، فنادی عتبه: یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قریش. فبدر الیهم ثلاثه من شبان الانصار، فقال لهم عتبه: من انتم؟ فانتسبوا له، فقال لهم: لا حاجه لنا الی (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) مبارزتکم، انما طلبنا بنی عمنا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) للانصار: ارجعوا الی مواقفکم. ثم قال: قم یا علی، قم یا حمزه، قم یا عبیده، قاتلوا علی حقکم الذی بعث الله به نبیکم، اذ جاووا بباطلهم (لیطفئوا نور الله). ققاموا فصفوا للقوم، و کان علیهم البیض فلم یعرفوا، فقال لهم عتبه: تکلموا، فان کنتم اکفاء قاتلناکم. فقال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسد الله، و اسد رسوله. فقال عتبه: کفو کریم. و قال امیرالمومنین: انا علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب، و قال عبیده: انا عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. فقال عتبه لابنه الولید: قم. فبرز الیه امیرالمومنبن- و کانا اذ ذاک اصغر الجماعه سنا- فاختلفا ضربتین، اخطات ضربه الولید امیرالمومنین (علیه السلام)، و اتقی بیده الیسری ضربه امیرالمومنین (علیه السلام)، فابانتها- فروی انه (علیه السلام) کان یذکر بدرا و قتله الولید، فقال: (کانی الی و میض خاتمه فی شماله ثم ضربته ضربه اخری فصرعته، و سلبته، فرایت به درعا من خلوق، فعلمت انه قریب عهد بعرس)- ثم بارز عتبه حمزه فقتله حمزه، و مشی عبیده- و کان اسن القوم- الی شیبه فاختلفا ضربتین، فاصاب ذباب سیف شیبه عضله ساق عبیده، فمات بالصفراء، و فی قتل عتبه و شیبه و الولید تقول هند بنت عتبه: ایا عین جودی بدمع سرب علی خیرخندف لم ینقلب تداعی له رهطه غدوه بنو هاشم و بنو المطلب یذیقونه حد اسیافهم یعرونه بعدما قد شجب و قال القمی: نظر عتبه الی اخیه شیبه و الی ابنه الولید، فقال: قم یا بنی. و طلبوا له بیضه تسع راسه فلم یجدوها لعظم هامته، فاعتجر بعمامته، ثم اخذ (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) سیفه، و تقدم هو و اخوه و ابنه، و نادی: یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قریش … قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا عبیده، علیک بعتبه. و قال لحمزه: علیک بشیبه. و قال لعلی (علیه السلام): علیک بالولید. فمروا حتی انتهوا الی القوم، فقال عتبه: من اننم؟ قال عبیده: انا عبیده. قال: کفو کریم. فمن هذان؟ قال: حمزه و علی. فقال: کفوان کریمان، لعن الله من اوقفنا و ایاکم هذا الموقف.- قال الشارح: و مراده ابوجهل- فقال شیبه لحمزه: من انت؟ قال: حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله. فقال له شیبه: لقد لقیت اسد الحلفاء، فانظر کیف تکون صولتک یا اسد الله؟ فحمل عبیده علی عتبه، فضربه علی راسه ضربه فلق هامته، و ضرب عتبه عبیده علی ساقه، فقطعها و سقطا جمیعا. و حمل حمزه علی شیبه، فتضاربا بالسیفین حتی تثلما، و کل و احد یتقی بدرقته، و حمل امیرالمومنین علی الولید، فضربه علی حبل عاتقه، فاخرج السیف من ابطه. ثم اعتنق حمزه و شیبه، فقال المسلمون لامیرالمومنین (علیه السلام): اما تری الکلب قد بهر عمک؟! فحمل علیه علی (علیه السلام) ثم قال: یا عم طاطی راسک.- و کان حمزه اطول من شیبه- فادخل حمزه راسه فی صدره، فضربه علی راسه فطن نصفه. ثم جاء الی عتبه، وبه رمق فاجهز علیه،و حمل علی (علیه السلام) و حمزه عبیده حتی اتیا به النبی (صلی الله علیه و آله)، فنظر الیه و استعبر، فقال عبیده للنبی (صلی الله علیه و آله): بابی انت و امی الست شهیدا؟ قال: بلی، انت اول شهید من اهل بیتی. فقال: لو ان عمک کان حیا لعلم انی اولی بما قال منه. قال: و ای اعمامی تعنی؟ قال: ابوطالب حیث یقول: کذبتم و بیت الله نبزی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و ننصره حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل فقال النبی (صلی الله علیه و آله): اما تری ابنه علیا کاللیث العادی بین یدی الله و رسوله، و ابنه الاخر جعفر فی جهاد الله بارض الحبشه؟! فقال: اسخطت علی یا رسول (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) الله فی هذه الحاله؟ قال: لا، ولکن ذکرت عمی فانقبضت لذلک. و الصحیح القول الاخیر، لبیت هند بنت عتبه فی قتل ابیها (بنو هاشم و بنو المطلب) علی ما مر فی ابیاتها، فانه لا ینطبق الا علی القول الاخیر المشتمل علی ان عبیده صرع عتبه- و عبیده من بنی المطلب- و اجهز علیه امیرالمومنین (علیه السلام) و هو من بنی هاشم. و یشهد له قول هند بنت اثاثه المطلبیه فی جواب هند بنت عتبه، کما فی (سیره ابن هشام): حمزه لیثی و علی صقری اذ رام شیب و ابوک غدری فخضبا منه ضواحی النحر و یشهد له قول امیرالمومنین (علیه السلام) الی معاویه: (انا قاتل جدک)، ففی (النهح) فی العاشر من باب کتبه: (فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر)، و فی (28) منها: (و سیوف هاشمیه قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک)، و فی (64) منها: (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد). و مما ذکرنا من اختلاف روایات الشیعه فی قاتل عبیده کروایات العامه، یظهر لک ما فی قول ابن ابی الحدید: ان الشیعه رووا کون قرن عبیده شیبه، فالقمی من قدماء الشیعه، و قد روی ان قرنه عتبه کما عرفت. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) هذا، و روی (طبقات ابن سعد) ان قوله تعالی: (هذان خصمان اختصموا فی ربهم … ) نزل فی علی و حمزه و عبیده، و فی عتبه و شیبه و الولید. و فی (معارف ابن قتیبه): بدر: کان اسم رجل من غفار رهط ابی ذر من بطن یقال لهم: بنو النار. (و قتل حمزه یوم احد) قال القمی: کان حمزه یحمل علی القوم، فاذا راوه انهزموا و لم یثبت له احد، و کانت هند بنت عتبه قد اعطت وحشیا عهدا: لئن قتلت محمدا او علیا او حمزه لاعتقنک. و کان وحشی عبدا لجبیر بن مطعم حبشیا، فقال: اما محمد فلا اقدر علیه، و اما علی فرایته رجلا کثیر الالتفات حذرا. فکمن لحمزه، فرآه یهذ الناس هذا، فمر به، فوطا علی حرف نهر، فسقط، فاخذ وحشی حربته، فهزها و رماها، فوقعت فی خاصرته، و خرجت من مثانته منغمسه بالدم، فسقط فاتاه، فشق بطنه و اخذ کبده و اتی الی هند، فقال لها: کبد حمزه. فاخذتها فی فیها فلاکتها. فجعلها الله فی فیها مثل الفضه. فلفظتها، و رمت بها. فبعث الله تعالی ملکا فردها الی موضعها، ابی الله ان یدخل شیئا من حمزه النار. فجاءت الیه هند، فقطعت مذاکیره و قطعت اذنیه و جعلتهما خرصین، و شدتهما فی عنقها، و قطعت یدیه و رجلیه … قال النبی (صلی الله علیه و آله): من له علم بعمی حمزه؟ فقال الحرث بن الصمه: انا اعرف موضعه. فجاء حتی وقف علیه، فکره ان یرجع الی النبی (صلی الله علیه و آله) فیخبره بذلک. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لامیرالمومنین (علیه السلام): اطلب عمک. فجاء حتی وقف علیه، فکره (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ان یرجع، فجاء النبی (صلی الله علیه و آله)، فلما رای ما فعل به بکی، ثم قال: ما وقفت موقفا قط اغیظ علی من هذا المکان، لئن امکننی الله من قریش لامثلن بسبعین رجلا منهم. فنزل علیه جبرئیل (علیه السلام) بهذا: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین). فقال: بل اصبر. (و قتل جعفر یوم موته) قال الجوهری: موته بالهمزه: اسم ارض قتل بها جعفر ابن ابی طالب رضی الله، و اما موته بالضم: فجنس من الجنون و الصرع یعتری الانسان، فاذا افاق عاد الیه کمال عقله، کالنائم و السکران. و فی (البلدان): موته من قری البقاء فی حدود الشام، و قیل: من مشارف الشام التی تنسب الیها المشرفیه من السیوف، کما فسر به ابن السکیت قول کثیر: ابی الله للشم الانوف کانهم صوارم یجلوها بموته صیقل و فی (کامل الجزری): کانت غزوه موته فی جمادی الاولی من سنه ثمان، تجهز الناس و هم ثلاثه آلاف حتی نزلوا (معان)، فبلغهم ان هرقل سار الیهم فی مائه الف من الروم، و مائه الف من المستعربه من لخم و جذام و بلقین و بلی، علیهم رجل من بلی یقال له: مالک بن رافله، و نزلوا (ماب) من ارض البلقاء. فاقام المسلمون بمعان لیلتین ینظرون فی امرهم، و قالوا: نکتب الی النبی (صلی الله علیه و آله) نخبره الخبر و ننتظر امره، فشجعهم عبدالله بن رواحه و قال: یا قوم و الله ان الذی تکرهون للذی خرجتم تطلبون الشهاده، و ما نقاتل الناس بعدد و لا قوه، و لا نقاتلهم الا بهذا الدین، فانطلقوا فما هی الا احدی الحسنیین (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) (اما ظهور، و اما شهاده). فالتقتهم جموع الروم و العرب بقریه من البلقاء یقال لها: مشارف، و انحاز المسلمون الی قریه یقال لها: موته. فالتقی الناس عندها، و کان علی میمنه المسلمین قطبه بن قتاده العذری، و علی میسرتهم عبایه بن مالک الانصاری، فاقتتلوا قتالا شدیدا، فقاتل زید بن حارثه برایه النبی (صلی الله علیه و آله) لم حتی شاط فی رماح القوم، ثم اخذها جعفر بن ابی طالب، فقاتل و هو یقول: یا حبذا الجنه و اقترابها طیبه و باردا شرابها و الروم روم قد دنا عذابها علی اذ لا قیتها ضرابها فلما اشتد القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، ثم قاتل القوم حتی قتل، و کان جعفر اول من عقر فرسه فی الاسلام، فوجدوا به بضعا و ثمانین بین رمیه و ضربه و طعنه، فلما قتل اخذ الرایه عبدالله بن رواحه … قال ابن ابی الحدید: اتفق المحدثون علی ان زید بن حارثه هو کان الامیر الاول، و انکرت الشیعه ذلک، و قالوا: کان جعفر بن ابی طالب هو الامیر الاول، فان قتل فزید بن حارثه، فان قتل فعبدالله بن رواحه. و رووا فی ذلک روایات، و قد وجدت فی الاشعار التی ذکرها محمد بن اسحاق فی کتاب (المغازی) ما یشهد لقولهم، فمن ذلک ما رواه عن حسان بن ثابت و هو: و لا یبعدن الله قتلی تتابعوا بموته منهم ذوالجناحین جعفر و زید و عبدالله حین تتابعوا جمیعا و اسیاف المنیه تخطر رایت خیار المومنین تواردوا شعوب و خلق بعدهم یتاخر غداه غدوا بالمومنین یقودهم الی الموت میمون النقیبه ازهر اغر کضوء البدر من آل هاشم ابی اذا سیم الظلامه اصعر فطاعن حتی مال غیر موسد بمعترک فیه القنا متکسر (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فصار مع المستشهدین ثوابه جنان و ملتف الحدیقه اخضر و کنا نری فی جعفر من محمد وقارا و امرا حازما حین یامر و منها قول کعب بن مالک الانصاری: نام العیون و دمع عینک یهمل سحا کما و کف الرباب المسبل وجدا علی النفر الذین تتابعوا قتلی بموته اسندوا لم ینقلوا ساروا امام المسلمین کانهم طود یقودهم الهزبر المشبل اذ یهتدون بجعفر و لوائه قدام، اولهم و نعم الاول حتی تقوضت الصفوف و جعفر حیث التقی جمع الغواه مجدل فتغیر القمر المنیر لفقده و الشمس قد کسفت و کادت تافل قلت: لم یختص کون جعفر امیر الکل و الامیر الاول روایته بالشیعه، فقد روی ذلک کاتب الواقدی فی (طبقاته) مع کونه ناصبیا شدید النصب، فقال: اخبرنا بکر بن عبدالرحمن قاضی الکوفه، قال: اخبرنا عیسی بن المختار عن محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی عن سالم بن ابی الجعد عن ابی الیسر عن ابی عامر قال: بعثنی النبی (صلی الله علیه و آله) الی الشام، فلما رجعت مررت علی اصحابی و هم یقاتلون المشرکین بموته قلت: و الله لا ابرح الیوم حتی انظر الی ما یصیر الیه امرهم. فاخذ اللواء جعفر بن ابی طالب، و لبس السلاح ثم حمل جعفر حتی اذاهم ان یخالط العدو رجع، فوحش بالسلاح ثم حمل علی العدو و طاعن حتی قتل، ثم اخذ اللواء زید بن حارثه، و طاعن حتی قتل، ثم اخذ اللواء عبدالله ابن رواحه و طاعن حتی قتل، ثم انهزم المسلمون اسوا هزیمه. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فظهر ان ما قاله من کون الامیر الاول زید مشهوری بین محدثیهم لا اتفاقی، و کانهم شهروا تقدم زید علی جعفر دفعا لعار تامیر النبی (صلی الله علیه و آله) زیدا، و ذاک علی صدیقهم و فاروقهم فی سرایا قبل ذلک، و تامیر ابنه اسامه فی مرض وفاته (صلی الله علیه و آله) ایضا علی الصدیق و الفاروق، و قد طعنا فی النبی (صلی الله علیه و آله) فی تامیرهما علیهما، حتی خطب النبی (صلی الله علیه و آله) فی مرض وفاته لما امر اسامه علیهما،و حث علی شخوصهما فی جیشه حتی لعن المتخلف عن جیشه،کما رواه (سقیفه الجوهری)، و صرح به (ملل الشهرستانی). فقال (صلی الله علیه و آله) لهم، کما فی (طبقات کاتب الواقدی): ان طعنتم فی اسامه بن زید فقد طعنتم قبل علی ابیه زید بن حارثه، و حق لهما الاماره. و من الطرائف ان الجزری قال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبر عن تلک الواقعه، فقال: فقتل زید شهیدا فاستغفر له، ثم اخذ اللواء جعفر، فشد علی القوم حتی قتل شهیدا فاستغفر له … قال: ثم اخذ الرایه سیف من سیوف الله خالد بن الولید، فعاد بالناس. فمن یومئذ سمی خالد سیف الله … فلما رجع الجیش لقیهم النبی (صلی الله علیه و آله) فاخذ عبدالله بن جعفر فحمله بین یدیه، فجعل الناس یحثون التراب علی الجیش، و یقولون: یا فرار یا فرار … فذا کان خالد من سیوف الله، کیف یحثو المسلمون التراب علیه، و علی (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) جیشه، و یقولون لهم: یا فرار یا فرار؟ فهذا یدل علی انه کان من البائین بغضب الله- حسب قوله تعالی: (و من یولهم یومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فئه فقد باء بغضب من الله … )- لا من سیوف الله. و قد روی الواقدی عن ثعلبه بن ابی مالک، قال: انکشف خالد بن الولید یومئذ حتی عیروا بالفرار، و تشاءم الناس به. و روی عن ابی سعید الخدری، قال: اقبل خالد بن الولید بالناس منهزما، فلما سمع اهل المدینه بجیش موته قادمین تلقوهم بالجرف، فجعل الناس یحثون فی وجوههم التراب، و یقولون: یا فرار افررتم فی سبیل الله؟ ان اخواننا یدعون الکمال و یاتون بالتناقض، و اغلب تواریخهم هکذا مختلطه باحادیثهم الموضوعه، فهل صار خالد بن الولید- بانهزامه

یوم موته بالمسلمین او بهزیمه اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) فی احد حتی قتل منهم سبعون، و منهم حمزه سیدالشهداء عم النبی (صلی الله علیه و آله)، او باراده قتله لامیرالمومنین (علیه السلام) للاول، او بغدره ببنی جذیمه بعد فتح مکه بعد امانهم، فلما انتهی الخبر الی النبی (صلی الله علیه و آله) رفع یدیه الی السماء، کما فی الطبری ثم قال: اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید. ثم بعث امیرالمومنین (علیه السلام) فاعطاهم الدیه، و عوض اموالهم حتی میلغه کلابهم، و اعطاهم زیاده علی ما عینوا احتیاطا للنبی (صلی الله علیه و آله)، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ثم رجع و اخبر النبی (صلی الله علیه و آله) بما فعل. فقال: اصبت و احسنت، ثم قام و استقبل القبله قائما شاهرا یدیه حتی انه لیری بیاض ما تحت منکبیه، و هو یقول: (اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید) ثلاث مرات، او بغدره بمالک بن نویره و قتله له بغیر حق و زناه بامراته، حتی انکر ذلک عمر علی ابی بکر و علی خالد غایه الانکار- من سیوف الله؟ فلو کانوا لقبوه لاعماله سیف الشیطان کان- لعمر الله- اصدق و اقرب الی الحق و الحقیقه. و لم لم یقتد ابوبکر بالنبی (صلی الله علیه و آله) فی تبرئه من خالد مع قتله لطائفه من المشرکین کان النبی (صلی الله علیه و آله) آمنهم، و نفسه کان آمنهم حتی وضعوا اسلحتهم، فکیف لم یتبرا منه ابوبکر مع قتله لمومن آمنه؟ و لعمر الله ما لقبه سیف الله الا صدیقهم لما طلب عمر منه ان یقید من خالد لقتله مسلما، و یجری علیه الحد لزناه بامراته، فقال: ما کنت لاغمد سیفا سله الله. فان کان اخواننا وضعوا احادیث لتصحیح عمل صدیقهم، فما یفعلون باستهزاء فاروقهم لصدیقهم بتسمیته لخالد: سیف الله، بان فی سیف الله هذا رهقا و طغیانا؟ سبحان الله من تناقضاتهم، و الحمد لله علی فضحه للکاذب. فقالوا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) سماه سیف الله فی انهزامه بالمسلمین، مع ان المسلمین تشاموا به و کانوا یحثون التراب فی وجهه لما رجع، کما مر من الواقدی. و من العجب انهم سموا خالدا مع اعماله تلک: سیف الله، و لا یسمون الاشتر به، مع مقاماته فی الجمل و صفین و النهروان و جهاده مع الناکثین و القاسطین و المارقین، و عدم کون احد اظهر آثارا منه حتی مثل عمار، مع ان (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) امیرالمومنین (علیه السلام) وصفه به محققا، فکتب الی اهل مصر لما بعثه الیهم: (فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه، و لا نابی الضریبه) مع کون امیرالمومنین (علیه السلام) کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) بنص القرآن، و بالوجدان و العیان؟ و هل کل ذلک الا لعداوتهم مع اهل بیت نبیهم (ص)؟! ثم لم یختص اشعار (مغازی محمد بن اسحاق) الداله علی کون جعفر الامیر الاول بما قال ابن ابی الحدید، فیدل علیه ایضا ما نقله عنه ابن هشام فی (سیرته) عمن رجع من غزوه موته: کفی حزنا انی رجعت و جعفر و زید و عبدالله فی رمس اقبر قضوا نحبهم لما مضوا لسبیلهم و خلفت للبلوی مع المتغیر ثلاثه رهط قدموا فتقدموا الی ورد مکروه من الموت احمر و ایضا فلا ریب ان جعفرا کان افضل من زید، فکیف یقدم النبی (صلی الله علیه و آله) علیه المفضول؟ هل کان دین النبی (صلی الله علیه و آله)، او عمل النبی (صلی الله علیه و آله) علی خلاف مقتضی العقول؟ هذا، و کما کان النبی (صلی الله علیه و آله) یقدم اهل بیته فی اشتداد الحروب، کذلک اهل بیته کانوا هم الباقین معه (صلی الله علیه و آله) وقت انهزام الناس عنه (صلی الله علیه و آله). ففی (معارف ابن قتیبه): کان الذین ثبتوا یوم حنین مع النبی (صلی الله علیه و آله) بعد هزیمه الناس علی (علیه السلام) و العباس- و هو آخذ بحکمه بغلته- و ابنه الفضل، و ابوسفیان بن الحارث بن عبدالمطلب، و ایمن بن ام ایمن مولاه النبی (صلی الله علیه و آله)- و قتل یومئذ- و (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب، و اسامه بن زید مولی النبی (صلی الله علیه و آله) و هو و اخوه لامه ایمن، و ان لم یکونا من نفس بنی هاشم، بل من موالیهم، الا ان مولی القوم منهم، قال العباس: نصرنا رسول الله فی الحرب سبعه و قد فر من فرمنهمفاقشعوا و ثامننا لا قی الحمام بسیفه بما مسه فی الله لا یتوجع و اما هو (علیه السلام)، فمواساته مع النبی (صلی الله علیه و آله) و وقایته له بنفسه لا یحتاج الی بیان، ففی احد لما انهزم المسلمون، و قصد المشرکون لقتل النبی (صلی الله علیه و آله)، قال الطبری: ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جمعهم، و قتل عمرو بن عبدالله الجمحی، ثم ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جماعتهم، و قتل شیبه بن مالک احد بنی عامر بن لوی. فقال جبرئیل: یا رسول الله ان هذه للمواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذوالفقا ر و لا فتی الا علی ((مجلد 4، صفحه 330، الفصل الثامن- فی الامامه الخامه)) اقول: مر فی فصل النبوه الخاصه صدره و انه رواه (صفین نصر بن مزاحم). (و اراد من لو شئت ذکرت اسمه) یعنی (ع) نفسه. (مثل الذی ارادوا) یعنی عبیده و حمزه و جعفر. (من الشهاده، ولکن آجالهم عجلت) فاستشهدوا. (و منیته) ای: موته. (اجلت) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (اخرت) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخظیه المصححه). (فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی، و لم تکن له کسابقتی) فی الاسلام من بدئه الی یومه. قال سبط بن الجوزی فی (تذکرته): سوابقه (علیه السلام) اشهر من الشمس و القمر، و اکثر من الحصی، و المدر، و قد اخترت منها ما ثبت و اشتهر، و هی قسمان: قسم مستنبط من الکتاب، و قسم من السنه التی لیس فیها ارتیاب، و قد روی مجاهد ان ابن عباس سئل عن فضائله (علیه السلام) و قال السائل: اظنها ثلاثه آلاف فقال ابن عباس، هی الی الثلاثین الفا اقرب. ثم قال ابن عباس: لو ان الشجر اقلام، و البحور مداد، و الانس و الجن کتاب و حساب ما احصوا فضائل امیرالمومنین (علیه السلام). و روی عکرمه عن ابن عباس قال: ما انزل آیه فی القرآن الا و علی (علیه السلام) راسها و امیرها. اما نصوص الکتاب فمنها قوله تعالی فی المائده: (انما ولیکم الله ((مجلد 4، صفحه 331، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکوه و هم راکعون) ذکر الثعلبی فی تفسیره عن السدی، و غیره ان علیا (ع) مر به سائل، و هو فی المسجد راکع فاعطاه خاتمه فنزلت الایه. و روی الثعلبی مسندا عن ابی ذر قال: صلیت یوما صلاه الظهر و النبی (صلی الله علیه و آله) حاضر، فقام سائل فسال فلم یعطه احد شیئا، و کان علی (علیه السلام) قد رکع. فاوما الی السائل بخنصره. فاخذ الخاتم من خنصره و النبی (صلی الله علیه و آله) یعاین ذلک. فرفع راسه الی السماء و قال: اللهم ان اخی موسی سالک. فقال (رب اشرح لی صدری و یسر لی امری- الی- و اشرکه فی امری) فانزلت علیه (سنشد عضدک باخیک، و نجعل لکما سلطانا فلا یصلون الیکما بایاتنا) اللهم و انا محمد صفیک، و نبیک. فاشرح لی صدری و یسر لی امری، و اجعل لی وزیرا من اهلی علیا اشدد به ازری- او قال- ظهری فما استتم النبی (صلی الله علیه و آله) الکلمه حتی نزل جبرئیل (علیه السلام) من عنده تعالی. فقال: یا محمد اقرا: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون)- الی ان قال- و قال حسان: اباحسن تفدیک روحی و مهجتی و کل بطی ء فی الهدی و مسارع فانت الذی اعطیت اذ کنت راکعا فدتک نفوس الخلق یا خیر راکع بخاتمک المیمون یا خیر سید و یا خیر شار ثم یا خیر بائع فانزل فیک الله خیر ولایه و بینها فی محکمات الشرائع و قال ایضا: ((مجلد 4، صفحه 332، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) من ذا بخاتمه تصدق راکعا و اسرها فی نفسه اسرارا و منها قوله تعالی فی آل عمران: (فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم)- الایه- قال جابر کما روی انه اهل السیر ان وفد نجران قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) فقالوا: من ابوموسی؟ فقال: عمران. قالوا: فانت؟ قال: عبدالله. قالوا: فعیسی؟ فسکت ینتظر الوحی فنزل: (ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب) فقالوا: لا نجد هذا فی ما اوحی الی انبیائنا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): کذبتم. و نزل: (فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم)- الایه- قالوا: انصفت. فمتی نباهلک؟ قال: غدا ان شاء الله. فانصرفوا، و قال بعضهم لبعض: ان خرج فی عده من اصحابه، فباهلوه لانه غیر نبی، و ان خرج فی اهل بیته فلا تباهلوه، فانه نبی صادق، و لئن باهلتموه لتهلکن. ثم بعث النبی (صلی الله علیه و آله) الی اهل المدینه و من حولها. فلم یبق بکر لم ترها الشمس الا خرجت، و خرج النبی) ص)، و علی (علیه السلام) بین یدیه، و الحسن (ع) عن یمینه، و الحسین (ع) عن لسماله و فاطمه علیها السلام خلفه، ثم قال: هلموا فهولاء ابناونا و اشار الی الحسن و الحسین علیها السلام و هذه نساونا یعنی فاطمه علیها السلام و هذه انفسنا یعنی نفسی و اشار الی علی (علیه السلام) فلما رای القوم ذلک خافوا و قالوا: اقلنا اقالک الله. فقال النبی (صلی الله علیه و آله)، و الذی نفسی بیده لو خرجوا لامتلا الوادی علیهم نارا- الی ان قال- و قال الثعلبی فی تفسیره: فقال اسقف نجران: یا معاشر النصاری! انی لاری وجوها لو سالوا الله ان یزیل جبلا من ((مجلد 4، صفحه 333، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) مکانه لازاله فلا تبتهلوا فتهلکوا. فرجعوا و صالحوا علی الفی حله. و منها قوله تعالی: (افمن کان علی بینه من ربه ویتلوه شاهد منه) روی الثعلبی فی تفسیره، عن زاذان عن علی (علیه السلام) قال: و الذی نفسی بیده ما من رجل من قریش جرت علیه المواسی الا و انا اعرف له آیه تسوقه الی الجنه او تقوده الی النار. فقال له رجل: فما آیتک التی نزلت فیک. فقال: (افمن کان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه) فرسول الله علی بینه، و انا شاهد منه. و منها فی براءه: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین) قال علماء السیر معناه کونوا مع علی و اهل بیته قال ابن عباس علی سید الصادقین. و منها فی لم یکن (اولئک هم خیر البریه) قال مجاهد: هم علی و اهل بیته و محبوهم، و منها فی الصافات (وقفوهم انهم مسوولون) قال مجاهد: مسوولون عن حب علی (علیه السلام). و منها فی مریم (ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا) روی الثعلبی فی تفسیره ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) (قل اللهم اجعل لی اندک عهدا، و اجعل لی فی صدور المومنین ودا) فانزل تعالی فیه هذه الایه. و قال فی قسم (السنه التی بلا ارتیاب) روی احمد بن حنبل فی مسنده، ((مجلد 4، صفحه 334، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) عن سعد بن ابی وقاص قال خلف النبی (صلی الله علیه و آله) علیا فی غزوه تبوک فی اهله. فقال یا رسول الله تخلفنی فی النساء و الصبیان. فقال: الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی غیر انه لانبی بعدی. و روی احمد بن حنبل فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الا النبوه، و انت خلیفتی. و روی ایضا فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) آخی بین المهاجرین و الانصار. فبکی علی (علیه السلام) و قال: لم تواخ بینی و بین احد. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): انما آدخرتک لنفسی. انت منی بمنزله هارون من موسی، اما علمت ان اول من یدعی به یوم القیامه انا- الی ان قال- و ینادی مناد من تحت العرش: نعم الاب ابوک ابراهیم، و نعم الاخ اخوک علی. ابشر یا علی فانک ستکسی اذا کسیت، و تدعی اذا دعیت، و تحیی اذا حییت، و تقف علی عقر حوضی، تسقی من عرفت، فکان علی (علیه السلام) یقول: و الذی نفسی بیده لاذودن عن حوض النبی (صلی الله علیه و آله) اقواما من المنافقین کما تذاد غریبه الابل عن الحوض ترده. و روی فی فضائله ایضا عن اسماء بنت عمیس قالت: قال النبی (صلی الله علیه و آله): اللهم انی اقول کما قال اخی موسی: و اجعل لی وزیرا من اهلی علیا اشدد به ازری و اشرکه فی امری کی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا. و روی هو فی مسنده، و مسلم و البخاری فی (صحیحیهما)، عن سهل بن سعد قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) یوم خیبر: لاعطین الرایه غدا رجلا یحلد الله و رسوله، و یحبه الله و رسوله یفتح الله علی یدیه، فبات الناس یدوکون ایهم یعطاها، فلما اصبحوا غدوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) یرجو کل ان یعطاها فقال: این علی بن ابی طالب؟ فقیل: یا رسول الله هو ارمد، قال: فارسلوا الیه. فجاء فبصق فی عینه، و دعا له فبرا کان لم یکن به وجع فاعطاه الرایه. ((مجلد 4، صفحه 335، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و روی فی (قضائله)، عن ابن بریده قال: حاصرنا خیبر، فاخذ اللواء ابوبکر فلم یفتح له. ثم اخذه عمر من الغد،فرجع و لم یفتح له، و اصحاب الناس شده و جهد. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انی دافع اللواء غدا الی رجل یحبه الله و رسوله لا یرجع حتی یفتح الله علی یدیه و ذکر احمد بن حنبل ایضا فی (فضائله): انهم سمعوا تکبیرا من السماء فی ذلک الیوم و قائلا یقول: لا سیف الا ذوالفقار و لا قتی الا علی. و قال جابر بن عبدالله: حمل علی (علیه السلام) باب

خیبر وحده. فدحاه ناحیه ثم جاء بعده اناس یحملونه فلم یحمله الا اربعون رجلا. و فی (الطبری) قال ابورافع: خرج الی علی (علیه السلام) فی خیبر رجل. فضرب علیا فطرح ترسه من یده، فتناول علی (علیه السلام) بابا عند الحصن، فتترس به عن نفسه فلم یزل فی یده، و هو یقاتل حتی فتح الله علی یدیه. ثم القاه. فلقد رایتنی فی نفر سبعه انا ثامنهم نجتهد علی ان نقلب الباب. فلم نقدر علیه. و روی احمد بن حنبل فی (مسنده) عن علی (علیه السلام) قال: انطلقت انا و النبی (صلی الله علیه و آله) حتی اتینا الکعبه فقال لی النبی (صلی الله علیه و آله): اجلس فجلست فصعد علی کتفی. فذهبت لانهض به فلم اطق، و رای منی ضعفا فنزل، و جلس لی النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال: اصعد علی منکبی. فصعدت علی منکبیه فنهض بی، و انه لیخیل لی انی لو شئت ان انال افق السماء لنلته- الی ان قال- قال سعید بن المسیب: فلهذا کان علی (علیه السلام) یقول (سلونی عن طرق السماوات فانی اعرف بها من طرق الارضین و لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا). ((مجلد 4، صفحه 336، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و فی (نهایه الجزری) فی الحدیث: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام): (انت الذائد عن حوضی یوم القیامه تذود عنه الرجال کما یذاد البعیر الصاد) یعنی الذی به الصید، و هو داء یصیب الابل فی رووسها فتسیل انوفها، و ترفع رووسها و لا تقدر ان تلوی معه اعناقها یقال بعیر صاد ای ذو صاد. و فی (التذکره) ایضا: و روی الثعلبی فی (تفسیره): ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما اراد ان یهاجر الی المدینه خلف علیا(ع) بمکه لقضاء دیونه، و رد الودائع التی کانت عنده، و امره ان ینام تلک اللیله علی فراشه، و قال له: تسج ببردی الحضرمی لا یخلص الیک منهم احد، و لا یصیبونک بمکروه، و القوم قد احاطوا بالدار، فاوحی الله الی جبرئیل و میکائیل انی قد آخیت بینکما، و جعلت عمر احدکما اطول من عمر الاخر، فایکما یوثر صاحبه بالحیاه. فاختار کلاهما الحیاه. فاوحی الله تعالی الیهما: افلا کنتما مثل علی بن ابی طالب آخیت بینه و بین محمد فبات علی فراشه یفدیه بنفسه؟! اهبطا الی الارض. فاحفظاه من عدوه، فنزلا، جبرئیل عند راسه، و میکائیل عند رجلیه، و الملائکه تنادی: بخ بخ من مثلک یا ابن ابی طالب، و الله باهی بک ملائکته، فانزل تعالی فی شان علی (علیه السلام) (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله) و قال ابن عباس: انشدنی امیرالمومنین (علیه السلام) شعرا قاله تلک اللیله: وقیت بنفسی خیر من وطا الحصی و قد وطنت نفسی علی القتل و الاسر و روی الترمذی ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث جیشا و استعمل علیهم علیا فمضی فی السریه فاصاب جاریه من السبی. فتعاقد اربعه منهم اذا قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) اخبروه. فلما قدموا علیه قام الاول فقال: یا رسول الله! الا ((مجلد 4، صفحه 337، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) تری الی علی فعل کذا و کذا، فاعرض عنه. ثم قام الثانی فقال کذلک فاعرض عنه، و قام الثالث، و الرابع، فقالا کذلک، فاعرض عنهما. ثم اقبل علیهم و الغضب یعرف فی وجهه، و قال: ما تریدون من علی؟!- قالها ثلاثا- علی منی و انا منه. و ذکر اهل السیر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث ابابکر یحج بالناس سنه تسع من الهجره، و قال له: ان المشرکین یحضرون الموسم و یطوفون عراه، و لا احب ان احج حتی لا یکون ذلک، و اعطاه اربعین آیه من صدر سوره براءه لیقراها علی اهل الموسم. فلما سار دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) فقال له: اخرج بهذه الایات من صدر براءه فاذا اجتمع الناس الی الموسم فاذن بها، و دفع الیه ناقته العضباء. فادرک ابابکر بذی الحلیفه، فاخذ منه الایات. فرجع ابوبکر الی النبی (صلی الله علیه و آله). فقال: بابی انت و امی هل نزل فی شی ء. فقال: لا، ولکن لا یبلغ عنی غیری او رجل منی. قال: و فی (فضائل احمد): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: ان جبرئیل جاءنی فقال: ابعث علیا- الخ. و فی (فهرست ابن الندیم): قال هشام بن الحکم:

ما رایت مثل مخالفینا عمدوا الی من ولاه الله من سمائه فعزلوه، و الی من عزله من السماء فولوه. قال ابن الندیم: یذکر هشام قصه مبلغ سوره البراءه، و مرد ابی بکر و ایراد علی (علیه السلام) بعد نزول جبرئیل (علیه السلام) قائلا للنبی (صلی الله علیه و آله) عن الله تعالی (انه لا یودیها عنک الا انت او رجل منک) فرد ابابکر و انفذ علیا(ع). و روی الزبیر بن بکار فی (موفقیاته) عن ابن عباس قال: انی لاماشی عمر بن الخطاب فی سکه من سکک المدینه اذ قال لی: یا ابن عباس! ما اری ((مجلد 4، صفحه 338، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) صاحبک الا مظلوما، فقلت فی نفسی: و الله لا یسبقنی بها. ققلت: فاردد الیه ظلامته. فانتزع یده من یدی و مضی یهمهم ساعه ثم وقف قلحقته، فقال: یا ابن عباس! ما اظن منعهم الا انه استصغره قومه. فقلت فی نفسی: هذه شر من الاولی. فقلت له: و الله ما استصغره الله و رسوله حین امراه ان یاخذ براءه من صاحبک. فاعرض عنی و اسرع. فرجعت عنه. و فی (تذکره سبط ابن الجوزی): ذکر احمد بن حنبل فی (فضائله): ان صاحب لواء المشرکین یوم احد لما قصد النبی (صلی الله علیه و آله) فداه علی (علیه السلام) بنفسه، و حمل علی صاحب اللواء فقتله، فنزل جبرئیل (علیه السلام). فقال: یا محمد! ان هذه لهی المواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): علی منیو انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. و روی فی (فضائله) ایضا عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): لینتهین بنوولیعه او لابعثن الیهم رجلا کنفسی، یمضی فیهم امری، و یقتل المقاتله، و یسبی الذریه. قال ابوذر: فما راعنی الا برد کف عمر من خلفی، فقال: من تراه یعنی؟ قلت: ما یعنیک و انما یعنی خاصف النعل علیا(ع). و رواه الترمذی فی (سننه). و روی عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطبها فی حجه الوداع: لاقتلن العمالقه فی کتیبه. فقال له جبرئیل: او علی بن ابی طالب. فقال: او علی بن ابی طالب. و روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: انا مدینه العلم و علی بابها. فمن اراد العلم فلیات الباب. و روی ایضا فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: کنت انا و علی نورا بین یدی الله تعالی قبل ان یخلق آدم باربعه آلاف عام، فلما خلق آدم قسم ذلک ((مجلد 4، صفحه 339، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) النور جزاین، فجزء انا و جزء علی. و روی ایضا فی (فضائله) عن علی (علیه السلام) قال: لما کانت لیله بدر قال النبی (صلی الله علیه و آله): من یستقی لنا من الماء؟ فاحجم الناس. فقمت فاحتضنت قربه. ثم اتبت قلیبا بعید القعر مظلما فانحدرت فیه، فاوحی الله تعالی الی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل تاهبوا لصنره محمد و حزبه. فهبطوا من السماء لهم دوی یذهل من یسمعه. فلما حاذوا القلیب، و قفوا و سلموا علی من عند آخرهم. و روی ایضا فی (فضائله) عن سفینه مولی النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اهدت امراه من الانصار الی النبی (صلی الله علیه و آله) طیرا- و فی روایه طیرین- بین رغیفین فقال النبی (صلی الله علیه و آله): الهم ایتنی باحب خلقک الیک. فاذا الباب یفتح. فدخل علی (علیه السلام) فاکل معه، و قال الحاکم: حدیث الطائر صحیح یلزم البخاری و مسلما اخراجه فی (صحیحیهما) لان رجاله ثقات. و روی فی (فضائله) ایضا عن زید بن ارقم قال: کان لنفر من الصحابه ابواب شارعه فی المسجد. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): سدوا هذه الابواب الا باب علی بن ابی طالب. فتکلم الناس فی ذلک، فقام النبی (صلی الله علیه و آله): فحمد الله و اثنی علیه. ثم قال: (ما سددت شیئا و لا فتحته، ولکنی امرت بشی فاتبعته). و رواه الترمذی. و رواه الترمذی عن ابی سعید الخدری قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (یا علی لا یحل لاحد ان یجنب فی هذا المسجد غیری، و غیرک). و عن جابر بن عبدالله. قال: دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا یوم الطائف. فانتجاه طویلا. فقال الناس: لقد طالت نجواه مع ابن عمه. فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله). فقال: (ما انتجیته، ولکن الله انتجاه). قال الترمذی: و معناه ان الله امرنی ان ((مجلد 4، صفحه340، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) اننجی معه. و روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن البراء بن عازب قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله)، فنزلنا بغدیر خم. فنودی فینا: الصلاه جامعه، و کسح للنبی (صلی الله علیه و آله) بین شجرتین. فصلی الظهر، و اخذ بید علی (علیه السلام) و قال (اللهم من کنت مولاه فهذا مولاه) فلقیه عمر بعد ذلک فقال: هنیئا لک یا ابن ابی طالب. اصبحت و امسیت مولای و مولی کل مومن و مومنه. و عن عبد الملک بن عطیه العوفی قال: اتیت زید بن ارقم. فقلت له: ان ختنا لی حدثنی عنک بحدیث فی شان علی یوم الغدیر، و انا احب ان اسمعه منک. فقال: انکم معشر اهل العراق فیکم ما فیکم. فقلت، لیس علیک منی باس، فقال: نعم. کنا بالجحفه. فخرج علینا النبی (صلی الله علیه و آله) ظهرا، و هو آخذ بعضد علی (علیه السلام). فقال: (ایها الناس الستم تعلمون انی اولی بالمومنین من انفسهم؟) فقالوا: بلی. فقال: (من کنت مولاه فعلی مولاه) قالها اربع مرات. و عن ریاح بن الحرث قال: جاء رهط الی علی (علیه السلام) فقالوا: السلام علیک یا مولانا، و کان بالرحبه، فقال: کیف اکون مولاکم، و انتم قوم عرب؟ قالوا: سمعنا النبی (صلی الله علیه و آله) یقول یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه) فقلت: من هولاء: فقیل: نفر من الانصار فیهم ابوایوب صاحب النبی (صلی الله علیه و آله). و عن

بریده قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): من کنت مولاه- او ولیه- فعلی ولیه- و فی روایه لما انشد علی (علیه السلام) الناس فی الرحبه قام خلق کثیر فشهدوا له بذلک -و فی لفظ- فقام ثلاثون رجلا فشهدوا. ((مجلد 4، صفحه 341، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و ذکر الغزالی فی کتاب (سر العالمین): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه) فقال عمر بن الخطاب: بخ بخ یا اباالحسن اصبحت مولای و مولی کل مومن و مومنه، و هذا تسلیم و رضی و تحکیم. ثم بعد هذا غلب الهوی حبا للریاسه، و عقد البنود، و خفقان الرایات، و ازدحام الخیول فی فتح الامصار، و امر الخلافه و نهیها، فحملهم علی الخلاف فنبذوه وراء ظهورهم، و اشتروا به ثمنا قلیلا فبئس ما یشترون- الی آخر ما فی تذکره السبط. و لو شئنا استقصاء ما فیه فقط لطال الکلام. (التی لا یدلی) ای: لا یحتج! (احد بمثلها الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه) لکون ادعائه کذبا و مینا. روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن سعید بن المسیب: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال- و قد آخی بین اصحابه- این علی بن ابی طالب، فجاء فقال: یا علی! انت اخی و انا اخوک. فان ناکرک احد فقل: انا عبدالله، و اخو رسول الله لا یدعیها بعدک الا کذاب. و روی (ارشاد) محمد بن محمد بن النعمان، عن حکیم بن جبیر، و غیره قالوا: شهدنا علیا (ع) علی المنبر یقول (انا عبدالله، و اخو رسول الله، ورثت نبی الرحمه، و نکحت سیده نساء اهل الجنه، و انا سید الوصیین، و آخر اوصیاء النبیین، لا یدعی ذلک غیری الا اصابه الله بسوء) فقال رجل من عبس کان جالسا بین القوم: (من لا یحسن ان یقول هذا: انا عبدالله، ((مجلد 4، صفحه 342، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و اخو رسول الله) فلم یبرح من مکانه حتی تخبطه الشیطان. فجر برجله الی خارج المسجد. فسالنا قومه عنه ققلنا هل تعرفون به عرضا قبل هذا؟ قالوا: اللهم لا. و الاول و الثانی و ان لم یستطیعا ان یدعیا کونهما اخوی رسوله الا انهما انکرا له ذلک. ففی (خلفاء ابن قتیبه) فی قصه السقیفه: اخرج عمر و معه قوم علیا فمضوا به الی ابی بکر، فقالوا له: بایع. فقال: (ان لم افعل فمه). قالوا: اذن و الله الذی لا اله الا هو نضرب عنقک. قال: (اذن تقتلون عبدالله، و اخا رسوله)، قال عمر: اما عبدالله، فنعم، و اما اخو رسوله فلا. فلحق علی (علیه السلام) بقبر النبی (صلی الله علیه و آله) یصیح و یبکی و ینادی: (یا ابن ام ان القوم استضعفوننی، و کادوا یقتلوننی). و اما سوابق ذکروها للمتقدمین علیه (علیه السلام). فلعمر الله هی مفتعله اختلفها لهم معاویه. فلو کان للاول سابقه لما اقتصر الثانی لما اراد تولیته الخلافه یوم السقیفه علی قوله (امرک النبی بالصلاه بنا و انت صاحب غاره) و لذکر ما عدوه له. ثم قول عمر لابی بکر: (امرک النبی بالصلاه بنا) کیف یعقل صحته، و قد کان النبی (صلی الله علیه و آله) امر بخروجه فی جیش اسامه، و لعن المتخلف عنه، و انما کان النبی (صلی الله علیه و آله) قال فی شده مرضه: یصلی بکم احدکم فانی لا استطیع الخروج الیکم فبعثت ابنته عائشه الیه ان یتصدی هو للصلاه، ثم لما فهم النبی (صلی الله علیه و آله) ذلک قال لها: انتن صواحب یوسف، و خرج مع حاله تلک معتمدا علی امیرالمومنین (علیه السلام)، و الفضل بن العباس، و اخره و صلی بالناس ((مجلد 4، صفحه 343، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) جالسا دفعا للشبهه. و اما قوله: (انت صاحب غاره) فکونه صاحب الغار محقق الا انه بالعار و العوار اقرب لکونه سببا لاضطراب النبی (صلی الله علیه و آله) حتی نهاه، و خص جل و علا انزال سکینته بنبیه (صلی الله علیه و آله) دلاله علی عدم کون ابی بکر مومنا بالله، و الا فقد قال فی موضع آخر (فانزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین). (و الحمد لله علی کل حال) کان النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی النعمه و ما یسره (الحمد لله علی هذه النعمه) و کان یقول فی البلیه و ما یکرهه (الحمد لله علی کل حال). و حیث قال (علیه السلام) قبل ذلک: (یا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی) قال (و الحمد لله علی کل حال): ای حتی فی حال اقران الاجانب بی. و فی (المروج) و غیره: کتب محمد بن ابی بکر الی معاویه: کان اول من اجاب النبی (صلی الله علیه و آله) و اناب و آمن و صدق و اسلم و سلم اخوه و ابن عمه علی بن ابی طالب. صدقه بالغیب المکتوم، و آثره علی کل حمیم، و وفاه بنفسه کل هول، و حارب حربه، و سالم سلمه، فلم یبرح مبتذلا لنفسه فی ساعات اللیل و النهار، و الخوف و الجوع حتی برز سابقا لا نظیر له فی من اتبعه، و لا مقارب له فی فعله، و قد رایتک تسامیه، و انت انت و هو هو اصدق الناس نیه، و افضل الناس ذریه، و خیر الناس زوجه، و افضل الناس ابن عم. اخوه الشاری بنفسه یوم موته، و عمه سید الشهداء یوم احد، و ابوه الذاب عن رسول الله و عن ((مجلد 4، صفحه 344، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) حوزته، و انت اللعین ابن اللعین. لم تزل انت و ابوک تبغیان لرسول الله الغوائل، و تجهدان فی اطفاء نور الله. تجمعان علی ذلک الجموع، و تبذلان فیه المال، و تولبان علیه القبائل. علی ذلک مات ابوک، و علیه خلفته، و الشهید علیک. من یدنی

منک، و یلجا الیک من بقیه الاحزاب، و روساء النفاق، و الشاهد لعلی (علیه السلام) مع فضله المبین القدیم، انصاره الذین معه. الذین ذکرهم الله بفضله، و اثنی علیهم من المهاجرین و الانصار، و هم معه کتائب و عصائب. یرون الحق فی اتباعه، و الشقاء فی خلافه، فکیف- یا لک الویل- تعدل نفسک بعلی، و هو وارث رسول الله، و وصیه، و ابوولده. اول الناس له اتباعا، و اقربهم به عهدا یخبره بسره، و یطلعه علی امره، و انت عدوه، و ابن عدوه -الی ان قال- فکتب الیه معاویه: ذکرت فضل ابن ابی طالب، و قدیم سوابقه، و قرابته الی الرسول، و مواساته ایاه فی کل هول و خوف. فکان احتجاجک علی، و عیبک لی بفضل غیرک لا بفضلک. فاحمد ربا صرف هذا الفضل عنک، و جعله لغیرک فقد کنا و ابوک فینا نعرف فضل ابن ابی طالب، و حقه لازما لنا، فلما اختار الله لنبیه ما عنده، کان ابوک و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه علی امره، علی کل ذلک اتفقا و اتسقا. ثم انهما دعواه الی بیعتهما فابطا عنهما، و تلکا علیهما فهما به الهموم، و ارادا به العظیم. ثم انه بایع لهما، و سلم لهما، و اقاما لا یشرکانه فی امرهما، و لا یطلعانه علی سرهما حتی قبضا، ثم قام ثالثهما عثمان، فهدی بهدیهما و سار بسیرهما. فخذ حذرک اا ابن ابی بکر، وقس شبرک بفترک تقصر عن ان توازی من یزن الجبال بحلمه، مهد ابوک مهاده، و بنی له ملکه و شاده فان یک ما نحن فیه صوابا، فابوک استبد به و نحن شرکاوه، و لو لا ما فعل ابوک من قبل ما خالفنا ابن ابی طالب و لسلمنا ((مجلد 4، صفحه 345، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) الیه، ولکن راینا اباک فعل ذلک به من قبلنا، فاخذنا بمثله. فعب اباک بما بدا لک اودع. و اقول: و لکون معاویه اقتدی بصدیقهم و فاروقهم فی فعاله، و انهما اسسا له قتاله مع امیرالمومنین (علیه السلام) و قتله للحسن (ع) و تمهیده لقتل الحسین (ع)، و اسر اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) و بناته بتلک الکیفیه قال الخطیب فی تاریخه: قال الربیع بن نافع: معاویه بن ابی سفیان ستر اصحاب رسول الله) (ص) فاذا کشف الرجل الستر اجترا علی ما وراءه. اف لهذا الدین المتضاد المتناقض یجعلون لعین النبی مقدما علی نفس النبی.

اقول: روی (صفین نصر)- و نقله ابن ابی الحدید ایضا- عن عمر بن سعد عن ابی ورق قال: جاء ابومسلم الخولانی فی ناس من قراء اهل الشام الی معاویه قبل مسیره، فقالواله: علام تقاتل علیا (ع) و لیس لک مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته؟ فقال: انی لا ادعی ذلک ولکن خبرونی، الستم تعلمون ان عثمان قتل مظلوما؟ قالوا: بلی. قال: فلیدفع الینا قنلته و لا قتال معه. قالوا: فاکتب الیه. فکتب مع ابی مسلم الیه (علیه السلام)- الی ان قال فی جوابه (علیه السلام): و اما ما ذکرت من امر قتله عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عینه، فلم ار دفعهم الیک و لا الی غیرک، و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک، لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک ان تطلبهم فی بر و لا بحر و لا سهل و لا جبل، و قد کان ابوک اتانی حین ولی الناس ابابکر، فقال: انت احق بمقام محمد و اولی الناس بهذا الامر، و انا زعیم لک بذلک علی من خالف، ابسط یدک ابایعک. فلم افعل، و انت تعلم ان اباک قال ذلک و اراده حنی کنت انا الذی ابیت، لقرب عهد الناس بالکفر مخافه الفرقه بین اهل الاسلام … (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک، فانی اظرت فی هذا الامر، فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) هذا الکلام یدل علی کون عثمان عنده (علیه السلام) مهدور الدم، و سقوط القصاص عن قاتلیه، و به صرح شفاها لابی مسلم الخولانی. ففی (صفین نصر) فی ذاک الخبر: ان ابامسلم الذی جاء بکتاب معاویه الیه (علیه السلام)، و کتب (ع) معه هذا الکتاب- قال له (علیه السلام): انک قد قمت بامر ولیته، و ما احب انه لغیرک ان اعطیت الحق من نفسک، ان عثمان قتل مظلوما فادفع الینا قتلته و انت امیرنا، فان خالفک من الناس احد کانت ایدینا لک ناصره، و السنتنا لک شاهده، و کنت ذا عذر و حجه- فقال له علی (علیه السلام): اغد علی غدا فخذ جواب کتابک. فانصرف ثم رجع من غد لیاخذ جواب کتابه، فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء قبل فلبست الشیعه اسلحتها، ثم غدوا فملوا المسجد فنادوا کلنا قتله عثمان، و اکثروا من النداء بذلک، فقال ابومسلم له (علیه السلام): لقد رایت قوما ما لک معهم امر. قال (علیه السلام): و ما ذلک؟ قال: بلغ القوم انک ترید ان تدفع الینا قتله عثمان، فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح، و زعموا انهم کلهم قتله عثمان. فقال علی (علیه السلام): و الله ما اردت ان ادفعهم الیک طرفه عین قط، لقد ضربت هذا الامر انفه و عینه، فما رایته ان ینبغی لی ان ادفعهم الیک و لا الی غیرک. فخرج (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ابومسلم و هو یقول: الان طاب الضراب. فتری انه (علیه السلام) انکر اصل کون عثمان قتل ظلما و توجه قصاص علی قاتلیه، و لفهم ابی مسلم منه (علیه السلام) ذلک قال: الان طاب الضراب. و قد عرفت فی ما مر تصریحه (علیه السلام) لرسل اخر من معاویه الیه، ارادوا اقراره (علیه السلام) بکون قتل عثمان ظلما، بانی ما اقول: انه قتل ظلما. فقالوا: انا منک براء. و خرجوا من عنده (علیه السلام)، فقال (علیه السلام): (انک لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین). بل روی الزبیر بن بکار فی (موفقیاته): عن عمر بن ابی بکر الدولی، عن عبدالله بن ابی عبیده بن محمد بن عمار بن یاسر، قال: بلغنی ان ابامسلم الخولانی قام الی معاویه فقال: علی ما تقاتل علیا و هو ابن عم رسول الله، و له من القدر فی الاسلام و السابقه و القرابه ما لیس لک، انما انت رجل طلیق ابن طلیق؟ فقال معاویه: انی و الله ما اقاتله و انا ادعی فی الاسلام مثل الذی یدعی، ولی من الاسلام مثل ما له، و لکنی اقاتله علی دم عثمان، فانا اطلبه بدمه. فخرج ابومسلم علی ناقته فضرب حتی انتهی الی الکوفه، فاناخها بالکناسه، ثم جاء یمشی حتی دخل علی علی (علیه السلام) و الناس عنده، فسلم ثم قال: من قتل عثمان؟ فقال علی (علیه السلام): النه قتله و انا معه. فخرج ابومسلم و لم یکلمه، حتی اتی ناقته فرکبها حتی اتی الشام … (و لعمری لنن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک) هو دال علی انه یکون لقاتلیه ان یقتلوا اولیاءه و طالبی ثاره، فضلا عن (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عدم توجه قصاص الیهم. (! و لا یکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل الا انه طلب یسووک وجدانه وزور) بالفتح مصدر زار. (لا یسرک لقیانه) یناسب کلامه (علیه السلام) قول الشاعر: روید بنی شیبان بعض و عیدکم تلاقوا غدا خیلی علی سفوان تلاقوا جبار لا تحید عن الوغی اذا ما غدت فی المازق المتدانی تلاقوهم فلتعرفوا کیف صبرهم علی ما جنت فیهم ید الحدثان روید ایضا هد بالعراق جیادنا کانک بالضحاک قد قام نادبه و کنا اذا دب العدو لسخطنا و راقبنا فی ظاهر لا نراقبه رکبنا له جهرا بکل مثقب و ابیض یستسقی الدماء مضاربه اولئک الالی شقوا العمی بسیوفهم عن العین حتی ابصر الحق طالبه

مغنیه

اللغله: قومنا: قریش. و الاجتیاح: الاستئصال. و هموا: قصدوا. و الهموم: الاحزان. و الافاعیل: الاسائات. و احلسونا: الزمونا. و عزم: اراد. و حوزه الله: دینه و شریعته، و حوزه النبی: جانبه و مکانته. و احمر الباس: اشتد القتال. و موته: مکان فی الشام. و سابقتی: فضیلتی. و یدلی: یتوسل. الاعراب: العذب صفه لمفعول محذوف ای العیش العذب، و خلو خبر من اسلم، و مثل الذی مفعول اراد، فیا عجبا ای یا عجبی احضر، المعنی: (فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا الخ).. کانت قریش- قبیله النبی و علی- تعیش بمکه، و تستاثر بکل الحقوق، و ما لاحد معها شی ء، و نشا محمد (صلی الله علیه و آله) فیها یتیم الام و الاب، فکفله جده عبدالمطلب سبع سنین، ثم عمه ابوطالب، و لما بلغ الاربعین من عمره اختاره الله لامره، فانفذه فی نفسه و زوجته خدیجه و ابن عمه علی و غلامه زید، ثم فی نفر قلیل. ثم انتشر ذکر الرسول (صلی الله علیه و آله) فی بلاد العرب، فاوجست قریش خیفه من رسالته، و نظرت الیها کثوره تجتاح سیطرتها، و تستاصل امتیازها من الجذور.. و اذن فلا بدع ان تحاول قریش قتل النبی، و تعتبره العدو الالد، و انه المعتدی و البادی ء. و ماذا ترقب و تنتظر من قریش و غیر قریش، بل منی و منک ایضا اذا حاول مرید ان یسلبک کرسی الحکم و ما لک من امر و نهی- ان کان لک شی ء منهما- و یساوی ببنک و بین من تستعبده و تستغله، یساویک به فی جمیع الحقوق و الواجبات؟. اما الحق و العدل و صالح الجماعه و الانسانیه و المسوولیه، اما هذه القیم و امثالها فکلام فارغ فی مفهوم اهل القوه و الثروه. هذا، الی ان قبیله النبی ارادت العیش معه بسلام، فعرضت علیه المال و السلطان علی ان یتنازل عن دعوه المساواه بین الناس، و انصاف الضعیف من القوی، فرفض و قال: ما جئتکم لاطلب اموالکم و الملک علیکم.. انما انا رحمه مهداه.. کلکم من آدم و آدم من تراب.. و کلمه لا اله الا الله لاتنفصل عن کلمه الناس کلهم اخوه و عیال الله و لایعبدون احدا سواه.. و افعلوا ما شئتم، فساصبر علی اذاکم حتی یحکم الله بینی و بینکم. و لما استیاسوا منه عمدوا الی ایذائه بالقول و بالفعل، فشنوا علیه و علی رسالته حرب الدعایات الکاذبه و الاضالیل، و من اراد التفصیل فلیرجع الی کتب السیره و التاریخ.. و لیس النقل من دابی الا لضروره، انا اقدرها.. آذوا النبی (صلی الله علیه و آله) و نکلوا بالکثیر من اصحابه، و لکن لم یبلغوا منه ما ارادوا، فازمعوا علی الخلاص منه، و خططوا لقتله بان یضربوه مجتمعین ضربه رجل واحد،ویذهب دمه هدرا.. فابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون. نحن وحوش: و بعد، فان اهل القوه و الثروه فعلوا الافاعیل ضد رسول الله، ما فی ذلک ریب، و نحن نلعنهم بعنف، و نتقرب الی الله بلعنهم و البرائه منهم دون ان نحاسب انفسنا و ننظر الی سلوکنا.. و هل من واحد منا- اذا کان له امتیاز و استعلاء- یضمن نفسه ان لایفعل مع المصلحین ما فعله عتاه قریش مع رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ و ای فرق بین ابی جهل، و بین من یبیع دینه للشیطان و لایقیم وزنا الا لصکوک البیع و الشرائ؟ و هل یحق لاحد ان یدعی الدین و الانسانیه، و هو لایشعر بالام من حوله و ما حوله؟ و الطامه الکبری ان لاتری الا همک و فر یستک، و فی الوقت نفسه تجهل دخیلتک و صفاتک. بالتالی فنحن وحوش کاسره، و لکن فی صوره انسان. (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه الخ.).. کانت قریش بطونا و فروعا، و فی کل فرع منها فقراء و مستضعفون، فان اسلم واحد منهم کان فی امن و امان من اذی الطغاه بعشیرته او حلفائها و انصارها، اما آل البیت فقد تظاهرت علیهم قوی الشر حتی من العشیره و الاحلاف، و فی طلیعتهم عمه ابولهب الذی نزل فیه و فی امراته سوره خاصه، و لو لا ان یدفع الله عن نبیه بعمه ابی طالب لقضی علی الاسلام، و هو فی المهد، و قال اهل السیر و التاریخ: ان اباطالب عانی الکثیر الکثیر فی سبیل الاسلام و نبیه، و انه کان یستنجد باخیه ابی لهب، و یستثیر فیه النخوه و الحمیه شعرا و نثرا، لیدفع عن ابن اخیه محمد (صلی الله علیه و آله) فیرفض، بل وساهم بقسط و افر فی اذی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الکید له، و التالیب علیه، و السبب الاول زوجته ام جمیل اخت ابی سفیان التی وصفها القرآن بحماله الخطب، لانها توقد نار الفتنه و البغضاء ضد رسول الله (صلی الله علیه و آله). (و کان رسول الله اذا احمر الباس الخ).. کانت بدر المعرکه الاولی للمسلمین مع المشرکین، و الیها اشار سبحانه بقوله: و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله- 123 آل عمران و فیها قتل ابن عم النبی عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. و فی ج 2 من اعیان الشیعه: قتل الامام فی یوم بدر علی اتفاق الروایات خمسه و ثلاثین رجلا من المشرکین. و قال عبدالکریم الخطیب فی کتاب علی ابن ابی طالب ص 131 و ما بعدها: حین نتفرس فی وجوه القتلی الذین اضیفوا الی علی نری انهم کان وجوه قریش، و اهل العزه و القوه فیها، کما انهم کانوا رووسا فی الکفر، و المحاده لله و رسوله، و انه قل ان یکون بیت من بیوت قریش لم ینله سیف علی فی تلک الوقعه.. انه بطلها و فارسها. و قتل عم النبی حمزه فی معرکه احد، و الیها اشار سبحانه بقوله: اذ تصعدون و لاتلوون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخراکم- 153 آل عمران. و قال الخطیب فی ص 137: لقد کان لعلی فی یوم احد من الاطاحه برووس ائمه الکفر من قریش ما کان له فی یوم بدر. و استشهد ابن عم النبی جعفر بن ابی طالب بموته، و کان حامل الرایه، قطعت یداه، و ما فر من المعرکه، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الله ابدله بهما جناحین یطیر بهما فی الجنه. (و اراد من لو شئت ذکرت اسمه الخ).. یشیر الامام الی نفسه، و انه تمنی الشهاده، و تلهف علیها تماما کما یتلهف معاویه علی الحکم و السلطان، و فی الخطبه 155: فقلت: یا رسول الله، الیس قلت لی یوم احد حیث استشهد من استشهد من المسلمین، و حیزت عنی الشهاده، فشق ذلک علی، فقلت لی: ابشر فان الشهاده من ورائک، فقال لی: ان ذلک لکذلک فکیف صبرک اذن؟ فقلت: یا رسول الله لیس هذا من مواطن الصبر، و لکن من مواطن البشری و الشکر. (فیا عجبا للدهر! اذ صرت یقرن الخ).. لقد بلغ من فعل الایام و عجائبها ان یقال: علی و معاویه!. هل یستوی الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظلمات و النور؟ قال ابن ابی الحدید: یشیر الامام الی معاویه فی الظاهر، و الی من تقدم من الخلفاء فی الباطن بدلیل قوله: لایدلی اح بمثلها. و فی الخطبه 3 قال الامام بصراحه: متی اعترض الریب فی مع الاول حتی صرت اقرن الی هذه النظائر؟. و هذا هو الشان فی کل وضع فاسد (الا ان یدعی مدع) کذبا و زورا بان له مثل الامام فضیله و جهادا (و لا اظن الله یعرفه) حیث لا عین له و لا اثر، و علی حد ما قال ابن ابی الحدید: هذا من باب العلم بالسلب، لا سلب العلم.وتنزع: تنتهی. و الشقاق: الخلاف. و الزور: الزائرون. و اللقیان: اللقاء. الاعراب: و ضمیر انه للشان، و ضمیر لقیانه للزور، و افراده باعتبار اللفظ دون المعنی. المعنی: (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک الخ).. معاویه لایعترف بولایه الامام علی المسلمین، و مع هذا یلزمه بواجبات الوالی من رد المظالم و الاخذ علی ایدی الظالمین تماما کمن یقول لک: انا لا اعترف بمعرفتک بالفقه، و مع هذا علیک ان تفقه الناس!. و قد نبهه الامام الی هذا التناقض فی بعض ما ارسله الیه، و قال: قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی، احملک و ایاهم علی کتاب الله، اما تلک التی ترید فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال. هذا، الی ان جماهیر المسلمین هی التی قتلت عثمان لاحداث نقموها علیه، بعد ان استعتبوه و اصر.. و هل فی مقدور احد علی وجه الارض ان یحاکم الجماهیر و یقتص منها؟ و معاویه یعرف ذلک، و لکنه یکذب علی نفسه.. و علی ایه حال فان الجماهیر التی یصر معاویه علی القصاص منها ستاتیه بنفسها، و تدور علیه دائره السوء، ان لم یرتدع عن غیه و ضلاله. و اشرنا فیما سبق الی ان معاویه تجاهل دم عثمان بعد ان تم له الحکم والامر حتی کانه لم یحارب علیا تحت رایه قمیص عثمان!. قال العقاد فی عبقریه الامام: علل معاویه ثورته علی الامام باتهامه بدم عثمان، فماذا صنع بقاتلیه حین صار الملک الیه، و وجب علیه ان ینفذ العقاب الذی من اجله ثار و استباح القتال؟. انه تبع علیا فیما صنع بقاتلی عثمان.. و قد ذکره بعض الناس بدم الخلیفه، و الحوا فی تذکیره فما زاده ذلک الا اصرارا علی الاغضاء و الاعفاء.

عبده

… نبینا و اجتیاح اصلنا: یحکی معامله قریش للنبی صلی الله علیه و سلم فی اول البعثه و الاجتیاح الاستئصال و الاهلاک وهموا الهموم قصدوا نزولها و الافاعیل جمع افعوله الفعله الردیئه و العذب هنی العیش و احلسونا الزمونا و اضطرونا الجاونا و الجبل الوعر الصعب الذی لا یرقی الیه کنایه عن مضایقه قریش لشعب ابی طالب حیث جاهروهم بالعداوه و حلفوا لا یزوجونهم و لا یکلمونهم و لا یبایعونهم و کتبوا علی ذلک عهدهم عداوه للنبی صلی الله علیه و سلم … علی الذب عن حورته: عزم الله اراد لنا ان نذب عن حوزته و المراد من الحوزه هنا الشریعه الحقه و رمی من وراء الحرمه جعل نفسه وقایه لها یدافع السوء عنها فهو من ورائها او هی من ورائه … من القتل بمکان امن: کان المسلمون من غیر آل البیت آمنین علی انفسهم اما بتحالفهم مع بعض القبائل او بالاستناد الی عشائرهم … آله اذا احمر الباس: احمرار الباس اشتداد القتال و الوصف لما یسیل فیه من الدماء و حر الاسنه بفتح الحاه شده وقعها … عبیده بن الحارث یوم بدر: عبیده ابن عمه و حمزه عمه و جعفر اخو الامام و موته بضم المیم بلد فی حدود الشام … الذی ارادوا من الشهاده: من لو شئت یرید نفسه … من لم یسع بقدمی: بقدم مثل قدمی جرت و ثبتت فی الدفاع عن الدین و السابقه فضله السابق فی الجهاد و ادلی الیه یرحمه توسل و بمال دفعه الیه و کلا المعنیین صحیح… عن غیک و شقاقک: تنزع کتضرب ای تنته … ورور لا یسرک لقیانه: الزور بفتح فسکون الزائرون و افراد الضمیر فی لقیانه باعتبار اللفظ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (در پاسخ نامه ای که برای آن بزرگوار فرستاده و در آن درخواست نموده بود که کشندگان عثمان را تسلیم او نماید نوشته و در آن فضل و بزرگواری و سبقت و پیشی خود را به اسلام و ایمان گوشزد او می فرماید): پس (از آنکه مشرکین نگریستند که حبشه پناهگاه مسلمانان شد، و هر کدام از ایشان به آنجا می گریخت ایمن و آسوده می گشت و آنها که در مکه ماندند در پناه ابوطالب بودند، و اسلام آوردن حمزه نیز آنان را تقویت نمود، انجمن بزرگی تشکیل داده و قبیله قریش همگان بر کشتن پیغمبر صلی الله علیه و آله همدست شدند، و ابوطالب که بر این اندیشه آگهی یافت بنی هاشم و بنی عبدالمطلب را گرد آورده با زن و فرزند به دره کوهی که شعب ابوطالب گویند جای داد، و اولاد عبدالمطلب مسلمان و غیر مسلمانشان برای حفظ قبیله و فرمانبری از ابوطالب از یاری پیغمبر اکرم خودداری نکردند جز ابولهب که با دشمنان ساخت، و ابوطالب به همراهی خویشان به حفظ و نگهداری پیغمبر کوشیده هر دو سوی شعب یعنی دره کوه را دیدبان گماشت، و بیشتر فرزند خود علی علیه السلام را به جای پیغمبر اکرم می خوابانید، و حمزه شبها به گرد پیغمبر می گشت،

چون کفار قریش این احوال را دیده دانستند به آن حضرت دست ندارند چهل تن از بزرگانشان در دارالندوه نام موضعی در مکه که محل اجتماع بود گردآمده پیمان بستند که با بنی عبدالمطلب و بنی هاشم دوستی نکرده زن به ایشان ندهند و نگیرند، و چیزی به آنان نفروخته و نخرند، و آشتی نکنند مگر وقتی که پیغمبر را به ایشان بسپارند تا او را بکشند، و این پیمان را بر صحیفه ای نگاشته بر آن مهر نهاده آن را به ام الجلاس خاله ابوجهل سپردند تا نگاهدارد، و بعضی نقل کرده اند که آن را به در خانه کعبه آویختند، با این پیمان بنی هاشم در شعب ابوطالب محصور ماندند، و از اهل مکه جرات نداشت با آنان داد و ستد نماید جز اوقات حج که جنگ حرام بود و قبائل عرب در مکه حاضر می شدند، ایشان هم از شعب بیرون آمده خوردنی از عرب می خریدند و برمی گشتند، و قریش این را نیز روا نداشته چون آگاه می شدند که یکی از بنی هاشم می خواهد چیزی خریداری نماید بهای آن را بالا برده خودشان می خریدند، و اگر می دانستند کسی از قریش به سبب خویشاوندی با بنی عبدالمطلب خوردنی به شعب فرستاده او را آزار می رساندند، و اگر از آنانکه در شعب بودند کسی بیرون می آمد و بر او دست می یافتند او را شکنجه

می کردند، و از اشخاصی که برای آنها خوردنی می فرستادند ابوالعاص ابن ربیع و هشام ابن عمرو و حکیم ابن خرام ابن خویلد برادرزاده خدیجه بودند، سه سال بدین گونه گذشت، و گاه فریاد کودکان بنی عبدالمطلب از گرسنگی بلند می شد به طوری که بعضی از مشرکین از آن پیمان پشیمان گشتند، و پنج تن از آنان: هشام ابن عمرو و زهیر ابن ابی امیه و مطعم ابن عدی و ابوالبختری و زمعه ابن الاسود با یکدیگر قرار گذاشتند که نقض عهد کرده پیمان بشکنند و قرارداد پاره کنند، بامدادی که بزرگان قریش در کعبه گرد آمده از این مقوله سخن پیش آوردند، ناگاه ابوطالب با گروهی از همراهان خود از شعب بیرون آمده به کعبه رو آورد و بین آنها نشست، ابوجهل گمان کرد که ابوطالب بر اثر رنجی که در شعب دیده شکیبائی را از دست داده و آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله را تسلیم نماید، ابوطالب فرمود: ای مردم سخنی گویم که بر خیر شما است: برادرزاده ام محمد صلی الله علیه و آله به من خبر داده که خداوند موریانه را بر نامه ای که پیمان را بر آن نوشته اید گماشته، آنچه در آن نوشته شده خورده فقط نام خدا برجا گذاشته، اکنون آن نامه را حاضر کنید اگر او راست گفته شما را با او چه جای سخن است از دشمنی با او دست بدارید، و اگر دروغ گوید او را تسلیم می نمائیم

تا به قتل رسانید، گفتند: نیکو سخنی است، پس رفتند و آن نامه را از ام الجلاس گرفته آوردند و گشودند همه آن را موریانه خورده بود جز لفظ باسمک اللهم که در جاهلیت بر سر نامه ها می نگاشتند، و دست منصور ابن عکرمه نویسنده آن قرارداد شل شده بود، چون چنین دیدند شرمنده شدند، پس مطعم ابن عدی نامه را پاره کرد و گفت: ما از این نامه ستم رسان بیزاریم، آنگاه ابوطالب، به شعب بازگشت، روز دیگر مطعم ابن عدی به همراهی چهار تن دیگر از قریش با او همراه شده بودند به شعب رفته بنی عبدالمطلب را به مکه آورده و در خانه هاشان جای دادند، لکن مشرکین پس از بیرون آمدن حضرت رسول صلی الله علیه و آله از شعب باز بنابر عقیده نادرست خود چندانکه توانستند از دشمنی با آن بزرگوار خودداری نکرده در آزار او کوشیدند، خلاصه در نامه زیر امام علیه السلام برای بیدار کردن معاویه از خواب غفلت به این سرگذشت اشاره نموده می فرماید:( قبیله ما قریش خواستند پیغمبر ما را بکشند، و ریشه ما را بر کنند )نابود نمایند( و غمها و اندوه های برای ما پیش آوردند، و ناشایسته ها درباره ما به کار بردند، و ما را از آسایش وخوشی باز داشتند، و ترس و بیم را ویژه ما قرار دادند، و ما را به رفتن سوی کوه سخت (بی آب و علف، شعب ابوطالب) به ناچاری وارد نمودند (و در آنجا محصور کردند، در اول سال هفتم از بعثت پیغمبر اکرم) و آتش جنگ را برای ما افروختند، پس به خواست خداوند، ما شر دشمن را از پیغمبرش دفع کرده از حریم حرمت او دور نمودیم (نگذاشتیم آسیبی به آن بزرگوار برسد) مومن ما (که به پیغمبر ایمان آورده بود مانند ابوطالب و حمزه) پاداش پشتیبانی نمودن از پیغمبر (رضاء خشنودی خدا) را می طلبید، و کافر ما (که اسلام نیاورده بودند مانند عباس و مطعم ابن عدی) به جهت خویشی (با آن حضرت آن بزرگوار را) حمایت و کمک می نمود، و (غیر از بنی هاشم) آنکه از قریش مسلمان شده بود ترس و بیمی که ما از کفار و مشرکین داشتیم نداشت برای سوگند و پیمانی که با مشرکین بسته، یا به جهت خویشی با آنها بود که او را از بیم و ترس باز می داشت، داد از کشته شدن ایمن و آسوده بود. و چون (خداوند جنگ با مشرکین و دفع شر آنها را امر فرمود، و) کارزار سخت می شد که مردم از بیم و ترس باز می ایستادند، رسول خدا صلی الله علیه و آله اهل بیت خود را جلو وامیداشت، و به وسیله آنان یاران لشگریانش را از داغی نیزه و شمشیرها حفظ می نمود، پس عبیده ابن حارث ابن عبدالمطلب پسر عموی آن حضرت در جنگ بدر (نام چاهی که بدر نام نزدیک به مدینه در راه مکه کنده بود) کشته شد، و حمزه عموی آن بزرگوار در جنگ احد (نام کوهی است نزدیک مدینه) کشته گردید، و جعفر برادر من در جنگ موته (نام موضعی در اطراف شام) کشته شد، و کسی که اگر میخواستم نامش را ذکر می نمودم امام علیه السلام شهادت و کشته شدن در راه خدا را خواست مانند کشته شدنی که آنان خواستند (مرا نیز آرزوی شهادت و کشته شدن بود) ولکن عمر آنها زودتر بسر رسید، و مرگ کسی که نامش را ذکر نکردم به تاخیر افتاد (پیغمبر مرا خبر داد که تو نیز کشته خواهی شد، چنانکه در سخن یکصد و پنجاه و پنجم اشاره فرمود) پس (با این همه رنجها که برای نگهبانی پیغمبر اکرم و ترویج دین اسلام کشیدم) شگفتا از روزگار که در زمانی واقع شده ام که با من برابر می شود کسی که برای یاری دین مانند من کوشش نکرده، و سابقه و پیشی گرفتن مرا در اسلام ایمان به خدا و رسول نداشته است چنان سابقه ای که کس به مانند آن دسترسی ندارد مگر آنکه ادعا کننده ای معاویه ادعا کند درباره خود بگوید آنچه را که من نمی دانم، و گمان ندارم که خداوند هم آن

را بشناسد (چون سابقه ایمان به خدا و رسول برای غیر من دیگری را نبوده تا خدا آن را بشناسد) و به هر حال حمد و سپاس مخصوص خداوند است (که مصلحت دانسته مانند تو را برابر من قرار دهد که برخلاف حق و حقیقت آنچه که شایسته نیست ادعا کنی).و اما آنچه درخواست نمودی درباره فرستادن کشندگان عثمان به سوی تو، در این کار اندیشه نموده دیدم فرستادن ایشان به سوی تو و غیر تو از عهده من خارج است (زیرا عده آنان بیشمار و توانائیشان بسیار است، چنانکه در سخن یکصد و شصت و هفت اشاره نموده می فرماید: کیف لی بقوه و القوم المجلبون علی حد شوکتهم یملکوننا و لانملکهم یعنی چگونه مرا توانائی کشیدن انتقام از کشندگان عثمان است و حال آنکه گروهی که برای کشتن او گرد آمدند در نهایت قدرت خود باقی هستند، بر ما تسلط دارند و ما بر ایشان مسلط نیستیم. بعد آن او را تهدید نموده می فرماید:) سوگند به جان خودم اگر از گمراهی و دشمنی باز نایستی به زودی آنان را خواهی شناخت که تو را میطلبند و از این خواستنشان تو را در بیابان و دریا و کوه و دشت به رنج نیندازند (به سراغ تو خواهند آمد) مگر آنکه این طلبیدن و خواستن تو را آزرده خواهد ساخت، و ملاقات و دیدن این زیارت کنندگان تو را شاد ننماید (به طوری به سراغ تو خواهند آمد که خواهی گفت: ای کاش من ایشان را نطلبیده بودم) درود بر آنکه شایسته درود است (ابن ابی الحدید در شرح خود بر نهج البلاغه اینجا گفته: جائز نبود که امام علیه السلام بفرماید: و السلام علیک یعنی درود بر تو، زیرا آن حضرت معاویه را فاسق و گناهکار می دانست، و اکرام فاسق جائز و درست نیست از این جهت فرموده: والسلام لاهله یعنی درود بر آنکه شایسته آن است(.

زمانی

ضربه های دشمن به محمد (صلی الله علیه و آله) و اسلام مطلبی که برای امام علیه السلام دردآور است این است که ناگزیر باشد از خود ستایش کند و خویشتن را معرفی نماید. امام علیه السلام در این خطبه از شکنجه هائی که دیده از سختی هائی که مشاهده کرده و از سوابق خدمت خود نسبت به پیامبر عزیز اسلام (ص) و آئین آن حضرت سخن می گوید ولی درد بزرگش این است که در ردیف معاویه قرار گرفته و با یکدیگر مقایسه می شوند و راستی چه عذاب بزرگی است برای امام علی علیه السلام. رشد اسلام که آغاز شد، مردم مکه بر همه چیز خود: رسومات، آئین و ثروت می ترسیدند و بهمین جهت محمد (صلی الله علیه و آله) و یارانش را تحت فشار قرار دادند تا بکوههای مکه پناهنده شود. چندین مرتبه توسط ابوطالب عموی محمد (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت اعلام خطر کردند مکه دست از تبلیغ خدا و توحید و مخالفت با خدایان آنها بردارد اما ابوطالب با سکوت مطالب را نادیده می گرفت، سرانجام اعلام خطر شدیدتر شو و ابوطالب ناگزیر شد اعلام خطر را به پیامبر (ص) اطلاع دهد. وقتی مطلب به گوش محمد (صلی الله علیه و آله) رسید فرمود: (و الله لو وضعو الشمس فی یمینی و القمر فی شمالی ان اترک هذا الامر ما ترکته حتی یظهره الله و اهلک … ) به خدا سوگند اگر خورشید را

در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا من دست از تبلیغ اسلام بردارم قبول نمی کنم و آنقدر به تبلیغ ادامه می دهم تا دین خدا پیروز گردد یا من هلاک گردم … محمد (صلی الله علیه و آله) این مطلب را بیان داشت و با دل شکسته بلند شد وقتی حرکت کرد ابوطالب محمد (صلی الله علیه و آله) را صدا زد و عرض کرد: فرزند برادر برگرد. وقتی حضرت بازگشت ابوطالب گفت: پسر برادر! هر چه می خواهی بگو من نمی گذارم صدمه ای به تو وارد گردد. وقتی از ابوطالب مایوس شدند عماره بن ولید که از زیباترین مردم مکه بود را پیش ابوطالب آوردند و گفتند این جوان را بگیر و در عوض محمد (صلی الله علیه و آله) را بما بده تا از مخالفت وی با دین ما و ایجاد اختلاف آزاد گردیم، او را به قتل می رسانیم تا همه آسوده شوند. ابوطالب گفت: انصاف به خرج نداده اید. من جوان شما را نگاهداری کنم و شما فرزند مرا بقتل برسانید! وقتی از این راه مایوس شدند دست به شکنجه مسلمانان زدند و از سوی دیگر پیمانی امضا کردند که با فرزندان هاشم و مطلب نه ازدواج کنند، نه بیعت نمایند و نه همنشین گردند. پیمان را در خانه کعبه آویزان کردند. ابوطالب و بنی هاشم که در محاصره قرار گرفتند رهسپار شعب و کوه شدند. اخبار، خوراک و ارتباط با آنان ممنوع شد، این برنامه دو تا سه سال ادامه داشت. عده ای از مردم مکه بفکر مخالفت با معاهده افتادند و در مسجدالحرام علیه آن قیام کردند و آن را گرفته پاره کردند. مخالفت ابوجهل در این زمینه نتیجه ای نبخشید. نامه را که پاره کردند آن را موریانه خورده بود و فقط کلمه (باسمک اللهم) (بنام تو خدایا) محفوظ مانده بود. امام علیه السلام در نامه خود اشاره کرده که عده ای مومن بودیم و عده ای کافر ولی هر دو گروه در دره کوه بودیم و از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت می کردیم. علی علیه السلام و حمزه از مومنین بودند، عقیل، طالب وعده ای دیگر که بعضی از آنان حتی در بدگوئی از محمد (صلی الله علیه و آله) شعر گفته بودند (مثل نوفل بن حارث عبد المطلب) از کافران اما در حفظ جان محمد (صلی الله علیه و آله) متحد بودند. امام علیه السلام در نامه خود اشاره بکشته شدگان جنگ بدر می کند، جمع شرکت کنندگان در بدر از انصار و هم پیمانان آنها و دویست و هفتاد نفر از طائفه قریش و هم پیمانان آنها که در رکاب رسول خدا (ص) بودند هشتاد و شش نفر. چهارده نفر از مهاجران به قتل رسیدند و هشت نفر از انصار. در همین جنگ بود که خدا فرشتگان را بکمک مسلمانان فرستاد. ابن ابی الحدید در مورد جنگ بدر و احد هر دو می نویسد: شیطان در تضعیف روحیه

مسلمانان نقش بازی می کرد. در جنگ بدر در قیافه (سراقه بن جعشم) مشرکین را به جنگ تحریک می کرد و جبرائیل، میکائیل و اسرافیل در لشکر محمد (صلی الله علیه و آله) فعالیت داشتند و به آنان کمک می کردند در این باره داستانهای مختلفی نقل می کند. در جنگ احد شیطان فریاد زد: محمد (صلی الله علیه و آله) کشته شد. ابوسفیان وقتی این فریاد را شنید فریاد زد: چه کسی او را کشته است؟ ابن قمیئه گفت: من او را به قتل رسانیده ام. ابوسفیان گفت: همانند قهرمانان ایران بتو مدال میدهم. پس در میان کشتگان گشت ولی جسد آنحضرت را نیافت از خالد بن ولید پرسید آیا جسد محمد (صلی الله علیه و آله) را نیافتی؟ خالد بن ولید گفت: وی را دیدم در میان اصحاب خود رهسپار کوه بود. ابوسفیان گفت: حرف صحیحی است ابن قمیئه دروغ می گوید. امام علیه السلام در جنگ بدر و احد حداکثر جراحات و ناراحتیها را برای پیشبرد اسلام و حفظ جان عزیز محمد (صلی الله علیه و آله) بر خود تحمل کرد. معلولی در جنگ احد ابن ابی الحدید داستان جالبی نقل می کند: عمرو بن جموح که معلول بود و نمی توانست راه برود و چهار پسر خود را در رکاب محمد (صلی الله علیه و آله) به جنگ اعزام نموده بود تصمیم گرفت در جنگ شرکت کند، بستگانش نگذاشتند و گفتند: تو معلولی تکلیف نداری! فرزندانت هم در رکاب رسول خدا (ص) هستند. عمرو بن جموح گفت: مبارک است. و آنها به بهشت بروند و من پیش شما باشم!! عمرو پیش رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد من می خواهم به میدان بروم ولی بستگانم نمی گذارند (و الله انی لا رجوان اطابعر حتی هذه فی الجنه): بخدا سوگند امیدوارم با همین پای لنگ در بهشت گام بردارم. رسول خدا (ص) فرمود: جهاد بر تو واجب نیست و عمرو نپذیرفت سپس رسول خدا (ص) به فرزندان و بستگان عمرو بن جموح گفت او را رها کنید شاید شهادت نصیبش گردد. عمرو فرزندانش همه کشته شدند و رسول خدا (ص) همه را در حضور همسر و عمرو بن جموح را در قبر گذاشت و فرمود همگی در بهشت دوست خواهند بود. کیفر در حدود جنایت رسول خدا (ص) در جنگ احد مورد حمله قرار گرفت و در گودالی افتاد، ابن قمیئه که شمشیری حواله آن حضرت کرده بود فکر می کرد رسول خدا (ص) را به قتل رسانیده است، در صورتیکه در یکی از حفره هائی که مشرکین شبیه به خندق کنده بودند افتاد، دندان آنحضرت شکسته، پیشانیش شکافته و خون از بدن آن حضرت جاری بود در همین حال امام علی علیه السلام رسید دست محمد (صلی الله علیه و آله) را گرفت از جای بلند کرد و آنحضرت را نجات داد. رسول خدا (ص) به ابن قمیئه نفرین کرد، در نتیجه او برای دوشیدن شیر گوسفند خود رفته بود و گوسفند به او شاخ زد و او را کشت. محمد (صلی الله علیه و آله) از دشمن این چنین ضربه خورد و به وسیله حمله فرشتگان حمایت گردید و همین است منظور از آیه قرآن (تو تیراندازی نکردی، بلکه خدا بود که تیراندازی کرد.) همانطوریکه امام علیه السلام اشاره کرده حمزه در جنگ احد بدست وحشی کشته شد خبر به هند رسید گوش و بینی حمزه را برید و شکم آنحضرت را پاره کرد و جگرش را بیرون آورد و از ریزه های بدن حمزه گردنبند ساخت وقتی خبر به رسول خدا (ص) رسید که هند همسر ابوسفیان چه کرده است از جسد حمزه دیدار کرد و شدیدا غمناک شد. و فرمود اگر بر قریش پیروز شدم در برابر عملی که با حمزه انجام داده اند سی نفر از آنان را (مثله) می کنم. آیه قرآن نازل شد: (اگر مکافات می دهید به مقداری که شکنجه دیده اید مکافات کنید و اگر صبر داشته باشید برای صابران بهتر است.) در جنگ احد پس از شکست مسلمانان فقط هشت نفر باقی ماندند که تعهد کردند که تا پای جان از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت کنند از مهاجرین سه نفر و از انصار پنج نفر و یکی از مهاجرین امام علیه السلام بود. خدای عزیز در قرآن مجید به مطلب امام علیه السلام درباره انتظار خود برای مرگ و شهادت حمزه و جعفر چنین می گوید

: (دسته ای از مردم در مورد عهد با خدا صادق هستند: دسته ای جان داده اند و دسته ای دیگر منتظرند … )

ضربه های دشمن به محمد (صلی الله علیه و آله) و اسلام مطلبی که برای امام علیه السلام دردآور است این است که ناگزیر باشد از خود ستایش کند و خویشتن را معرفی نماید. امام علیه السلام در این خطبه از شکنجه هائی که دیده از سختی هائی که مشاهده کرده و از سوابق خدمت خود نسبت به پیامبر عزیز اسلام (ص) و آئین آن حضرت سخن می گوید ولی درد بزرگش این است که در ردیف معاویه قرار گرفته و با یکدیگر مقایسه می شوند و راستی چه عذاب بزرگی است برای امام علی علیه السلام. رشد اسلام که آغاز شد، مردم مکه بر همه چیز خود: رسومات، آئین و ثروت می ترسیدند و بهمین جهت محمد (صلی الله علیه و آله) و یارانش را تحت فشار قرار دادند تا بکوههای مکه پناهنده شود. چندین مرتبه توسط ابوطالب عموی محمد (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت اعلام خطر کردند مکه دست از تبلیغ خدا و توحید و مخالفت با خدایان آنها بردارد اما ابوطالب با سکوت مطالب را نادیده می گرفت، سرانجام اعلام خطر شدیدتر شو و ابوطالب ناگزیر شد اعلام خطر را به پیامبر (ص) اطلاع دهد. وقتی مطلب به گوش محمد (صلی الله علیه و آله) رسید فرمود: (و الله لو وضعو الشمس فی یمینی و القمر فی شمالی ان اترک هذا الامر ما ترکته حتی یظهره الله و اهلک … ) به خدا سوگند اگر خورشید را

در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا من دست از تبلیغ اسلام بردارم قبول نمی کنم و آنقدر به تبلیغ ادامه می دهم تا دین خدا پیروز گردد یا من هلاک گردم … محمد (صلی الله علیه و آله) این مطلب را بیان داشت و با دل شکسته بلند شد وقتی حرکت کرد ابوطالب محمد (صلی الله علیه و آله) را صدا زد و عرض کرد: فرزند برادر برگرد. وقتی حضرت بازگشت ابوطالب گفت: پسر برادر! هر چه می خواهی بگو من نمی گذارم صدمه ای به تو وارد گردد. وقتی از ابوطالب مایوس شدند عماره بن ولید که از زیباترین مردم مکه بود را پیش ابوطالب آوردند و گفتند این جوان را بگیر و در عوض محمد (صلی الله علیه و آله) را بما بده تا از مخالفت وی با دین ما و ایجاد اختلاف آزاد گردیم، او را به قتل می رسانیم تا همه آسوده شوند. ابوطالب گفت: انصاف به خرج نداده اید. من جوان شما را نگاهداری کنم و شما فرزند مرا بقتل برسانید! وقتی از این راه مایوس شدند دست به شکنجه مسلمانان زدند و از سوی دیگر پیمانی امضا کردند که با فرزندان هاشم و مطلب نه ازدواج کنند، نه بیعت نمایند و نه همنشین گردند. پیمان را در خانه کعبه آویزان کردند. ابوطالب و بنی هاشم که در محاصره قرار گرفتند رهسپار شعب و کوه شدند. اخبار، خوراک و ارتباط با آنان ممنوع شد، این برنامه دو تا سه سال ادامه داشت. عده ای از مردم مکه بفکر مخالفت با معاهده افتادند و در مسجدالحرام علیه آن قیام کردند و آن را گرفته پاره کردند. مخالفت ابوجهل در این زمینه نتیجه ای نبخشید. نامه را که پاره کردند آن را موریانه خورده بود و فقط کلمه (باسمک اللهم) (بنام تو خدایا) محفوظ مانده بود. امام علیه السلام در نامه خود اشاره کرده که عده ای مومن بودیم و عده ای کافر ولی هر دو گروه در دره کوه بودیم و از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت می کردیم. علی علیه السلام و حمزه از مومنین بودند، عقیل، طالب وعده ای دیگر که بعضی از آنان حتی در بدگوئی از محمد (صلی الله علیه و آله) شعر گفته بودند (مثل نوفل بن حارث عبد المطلب) از کافران اما در حفظ جان محمد (صلی الله علیه و آله) متحد بودند. امام علیه السلام در نامه خود اشاره بکشته شدگان جنگ بدر می کند، جمع شرکت کنندگان در بدر از انصار و هم پیمانان آنها و دویست و هفتاد نفر از طائفه قریش و هم پیمانان آنها که در رکاب رسول خدا (ص) بودند هشتاد و شش نفر. چهارده نفر از مهاجران به قتل رسیدند و هشت نفر از انصار. در همین جنگ بود که خدا فرشتگان را بکمک مسلمانان فرستاد. ابن ابی الحدید در مورد جنگ بدر و احد هر دو می نویسد: شیطان در تضعیف روحیه

مسلمانان نقش بازی می کرد. در جنگ بدر در قیافه (سراقه بن جعشم) مشرکین را به جنگ تحریک می کرد و جبرائیل، میکائیل و اسرافیل در لشکر محمد (صلی الله علیه و آله) فعالیت داشتند و به آنان کمک می کردند در این باره داستانهای مختلفی نقل می کند. در جنگ احد شیطان فریاد زد: محمد (صلی الله علیه و آله) کشته شد. ابوسفیان وقتی این فریاد را شنید فریاد زد: چه کسی او را کشته است؟ ابن قمیئه گفت: من او را به قتل رسانیده ام. ابوسفیان گفت: همانند قهرمانان ایران بتو مدال میدهم. پس در میان کشتگان گشت ولی جسد آنحضرت را نیافت از خالد بن ولید پرسید آیا جسد محمد (صلی الله علیه و آله) را نیافتی؟ خالد بن ولید گفت: وی را دیدم در میان اصحاب خود رهسپار کوه بود. ابوسفیان گفت: حرف صحیحی است ابن قمیئه دروغ می گوید. امام علیه السلام در جنگ بدر و احد حداکثر جراحات و ناراحتیها را برای پیشبرد اسلام و حفظ جان عزیز محمد (صلی الله علیه و آله) بر خود تحمل کرد. معلولی در جنگ احد ابن ابی الحدید داستان جالبی نقل می کند: عمرو بن جموح که معلول بود و نمی توانست راه برود و چهار پسر خود را در رکاب محمد (صلی الله علیه و آله) به جنگ اعزام نموده بود تصمیم گرفت در جنگ شرکت کند، بستگانش نگذاشتند و گفتند: تو معلولی تکلیف نداری! فرزندانت هم در رکاب رسول خدا (ص) هستند. عمرو بن جموح گفت: مبارک است. و آنها به بهشت بروند و من پیش شما باشم!! عمرو پیش رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد من می خواهم به میدان بروم ولی بستگانم نمی گذارند (و الله انی لا رجوان اطابعر حتی هذه فی الجنه): بخدا سوگند امیدوارم با همین پای لنگ در بهشت گام بردارم. رسول خدا (ص) فرمود: جهاد بر تو واجب نیست و عمرو نپذیرفت سپس رسول خدا (ص) به فرزندان و بستگان عمرو بن جموح گفت او را رها کنید شاید شهادت نصیبش گردد. عمرو فرزندانش همه کشته شدند و رسول خدا (ص) همه را در حضور همسر و عمرو بن جموح را در قبر گذاشت و فرمود همگی در بهشت دوست خواهند بود. کیفر در حدود جنایت رسول خدا (ص) در جنگ احد مورد حمله قرار گرفت و در گودالی افتاد، ابن قمیئه که شمشیری حواله آن حضرت کرده بود فکر می کرد رسول خدا (ص) را به قتل رسانیده است، در صورتیکه در یکی از حفره هائی که مشرکین شبیه به خندق کنده بودند افتاد، دندان آنحضرت شکسته، پیشانیش شکافته و خون از بدن آن حضرت جاری بود در همین حال امام علی علیه السلام رسید دست محمد (صلی الله علیه و آله) را گرفت از جای بلند کرد و آنحضرت را نجات داد. رسول خدا (ص) به ابن قمیئه نفرین کرد، در نتیجه او برای دوشیدن شیر

گوسفند خود رفته بود و گوسفند به او شاخ زد و او را کشت. محمد (صلی الله علیه و آله) از دشمن این چنین ضربه خورد و به وسیله حمله فرشتگان حمایت گردید و همین است منظور از آیه قرآن (تو تیراندازی نکردی، بلکه خدا بود که تیراندازی کرد.) همانطوریکه امام علیه السلام اشاره کرده حمزه در جنگ احد بدست وحشی کشته شد خبر به هند رسید گوش و بینی حمزه را برید و شکم آنحضرت را پاره کرد و جگرش را بیرون آورد و از ریزه های بدن حمزه گردنبند ساخت وقتی خبر به رسول خدا (ص) رسید که هند همسر ابوسفیان چه کرده است از جسد حمزه دیدار کرد و شدیدا غمناک شد. و فرمود اگر بر قریش پیروز شدم در برابر عملی که با حمزه انجام داده اند سی نفر از آنان را (مثله) می کنم. آیه قرآن نازل شد: (اگر مکافات می دهید به مقداری که شکنجه دیده اید مکافات کنید و اگر صبر داشته باشید برای صابران بهتر است.) در جنگ احد پس از شکست مسلمانان فقط هشت نفر باقی ماندند که تعهد کردند که تا پای جان از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت کنند از مهاجرین سه نفر و از انصار پنج نفر و یکی از مهاجرین امام علیه السلام بود. خدای عزیز در قرآن مجید به مطلب امام علیه السلام درباره انتظار خود برای مرگ و شهادت حمزه و جعفر چنین می گوید:

(دسته ای از مردم در مورد عهد با خدا صادق هستند: دسته ای جان داده اند و دسته ای دیگر منتظرند … )

سید محمد شیرازی

یحکی علیه السلام معامله قریش للرسول صلی الله علیه و آله فی اول الدعوه (فاراد قومنا) ای العرب، او قریش (قتل نبینا) کما فعلوا فی لیله المبیت (و اجتیاح) ای استئصال (قطع اصلنا) فان الرسول صلی الله علیه و آله اصل اهل بیته (و هموا بنا الهموم) ای قصدوا انزالها بنا (و فعلوا بنا الافاعیل) جمع افعوله، و هی الفعله الردیئه، من الالجاء الی الشعب، و التعذیب، و الاهانه، و ما اشبه (و منعونا العذب) ای هنی ء العیش، او الماء العذب. (و احلسونا الخوف) ای الزمونا الخوف، بافعالهم و تهدیداتهم (و اضطرونا الی جبل و عز) کنایه عن الجاء الکفار لهم الی الشدائد، کالذی یضطر الی ان یصعد جبلا و عرا شدیدا حیث یلاقی الشدائد و المصائب (و اوقدوا لنا نار الحرب) ای حاربونا، و انما قیل نار الحرب، تشبیها لها بالنار التی تاکل الحطب و ما اشبه، و الحرب تاکل الناس و تحطمهم. (فعزم الله لنا) ای اراد لنا (الذب عن حوزته) ای نذب و ندفع عن شریعته (و الرمی من وراء حرمته) حرمه الله احکامه، و الرمی من ورائها کنایه عن الدفاع عنها، کالذی له حرمه فیرمی الاعداء من وائها لئلا یصلوا الیها (مومننا) الذی آمن بالرسول (یبغی بذلک) الدفاع (الاجر) و الثواب (و افرنا) اذا دافع عن الرسول، کما دافع ابولهب عنه صلی الله علیه و آله و سلم فی بعض الاوقات (یحامی عن الاصل) و الغشیره، فلم یکن لنا مدافع، لاجل مال او منصب او ما اشبه. (و من اسلم من قریش) غیر قبیله الرسول صلی الله علیه وآله و سلم و اهلبیته الادنین (خلو مما نحن فیه) ای خال عن الهمموم و الشدائد التی کنا نفاسینها بسبب اسلامنا (بحلف یمنعه) فله حلف مع عشیره یمنعه ذلک الحلف من ان یوذیه الکفار (او عشیره تقوم دونه) فان عشائرهم کانوا یحامون عنهم، فلا بتعرض احد لهم بسوء (فهو من القتل بمکان امن) لا یتجرء احد من قتله، فاهل البیت و اقارب الرسول صلی اله علیه و آله هم- فقط- قاسوا الشدائد. و کان رسول الله صلی الله علیه و آله اذا احمر البائس) ای اشتد القتال، فان القتال اذا اشتد جرت الدماء فیه کثیرا و ذلک احمراره (و احجم الناس) ای فروا و تقهقروا (قدم اهل بیته) للمبارزه، لانهم یفدونه الی اخر انفاسهم، و لذا کان حوله صلی الله علیه و آله یوم حنین عباس و اولاده و الامام علیه السلام، الی غیر هذا الموقف، من سائر المواقف (فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه) جمع سنان، بمعنی: الرمح، ای جعل اهل بیته وقایه لاصحابه، فیلاقون حراره السیف و الرمح، دون اصحابه. (فقتل عبیده بن الحارث) ابن عم الامام علیه السلام (یوم بدر) و هو اول حرب بین الرسول صلی الله علیه و آله و بین الکفار (و قتل حمزه) بن عبدالمطلب عم الامام علیه السلام (یوم احد) و مثل بحسمه الشریف (و قتل جعفر) (بی) ابن ابی طالب، اخ الامام علیه السلام (یوم موته) و هی بلد علی حدود الشام، فی حرب بین الرسول صلی الله علیه و آله و الروم. (و اراد من … شئت ذکرت اسمه) (من) فاعل (اراد) و مصداقه (الامام علیه السلام) لم یسم نفسه تواضعا، ای انی اردت (مثل الذی ارادوا من الشهاده) و القتل فی سبیل الله تعالی (و لکن آجالهم عجلت) ای آجال من ذکرت اسمائهم من اقاربی (و منیته) ای موته، و الضمیر عائد الی الامام علیه السلام (اجلت) و تاخرت (فیا) قوم (عجبا) اصله عجبی، و یجوز فی مثله خمسه اوجه، قال ابن مالک: و اجعل منادی صح، ان یضف لیا کعبد عبدی عبد عبدا عبدیا (للدهر) و الزمان (اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی) ای بمثل وقوفی علی قدمی لاجل الدین، و المراد ب(من) معاویه. (و لم تکن له کسابقتی) اذ لا سابقه لمعاویه الا الکفر و القیام ضد الاسلام، لمحاربه الرسول صلی الله علیه و آله و سلم (التی لا ید لی احد بمثلها) ای لا یقول احد

بان لی مثل سابقه الامام، لعدم وجود مثل تلک السابقه فی احد من المسلمین (الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه) بان یکذب، فیقول عن نفسه سوابق مکذوبه. (و لا اظن الله یعرفه) اذ لا وجود لها، و هذا من باب السالبه بانتفاء الموضوع، کقوله سبحانه: اتعلمونه، بما لا یعلم فی السماوات و لفظه الظن من باب التواضع (و الحمد لله علی کل حال) حتی حال انی (صرت فرن بمثل معاویه) و انما یحمده سبحانه، لان البلایا موجب للاجر، و لذا ورد (الحمد لله الذی لا یحمد علی المکروه سواه).

(و اما ما سئلت من دفع قتله عثمان الیک) لقد وجد معاویه فی المطالبه بدم عثمان حین خدعه یخدع بها جماهیر اهل الشام البله، و بذلک یتمکن ان یشق عصر الطاعه، و یدعی الخلافه، فیجعل ذلک ذریعه الیما دار فی نفسه المشوبه من حب السلطه، و لذا طالب فی کتابه الامام علیه السلام بان یدفع الیه قتله عثمان لیقتلهم عوضه. (فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) و ذلک لان عثمان بسبب بدعه کان مهدور الدم، کما افتی بذلک طلحه و الزبیر و عائشه و من الیهم، و لا یقتصی من قتل مهدور الدم، و لا اقل من ان یکون الامر شبهه، و الحدود تدرء بالشبهات، و علی فرض وجوب القصاص، فلین معاویه حق الاقتصاص، و هل یصح لافراد الرعیه ان یطالبوا تنفیذ الحکم بایدیهم؟ بالاضافه الی ان القتله کانوا مجتهدین، و فتواهم ان للمجتهد المخطی اجرا و احدا. (و لعمری) قسم بنفسه الشریفه (لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک) ای: لم تنته عن ضلالک و مشاقتک ای مخافتک (لتعرفنهم) ای قتله عثمان (عن قلیل) ای بعد قلیل من الزمان (یطلبونک) عوض ما کنت انت تطلبهم، یریدون قتلک کما قتلوا عثمان (لا یکلفونک طلبهم) ای هم بانفسهم یاتون الیک، حتی لا تحتاج انت الی ان تتکلف فی طلبهم (فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل) ای لا تحتاج الی طلبهم فی هذه الاماکن و انما هم الطالبون لک (الا انه) ای: لطلبهم لک (طلب یسوئک وجدانه) ای وجدان هذا الطلب، بمعنی: ان تجده. (و زور) جمع زائر، ای انهم زائرون لک (لا یسرک لقیانه) ای لقائهم، و افراد الضمیر باعتبار کل واحد واحد کقوله سبحانه: (الی طعامک و شرابک لم یتسنه) (و السلام لاهله) ای اهل السلام المستحقین له.

موسوی

اللغه: الاجتیاح: الاستئصال و الهلاک. اصلنا: الاصل اسفل الشی ء ما یقابل الفرع. الافاعیل: الاساءات، الافعال المنکره. العذب: السائغ الطیب من العیش و الشراب و غیرها. احلسونا: من الحلس و هو کساء رقیق یکون تحت بردعه البعیر و هنا یقصد به الزمونا. اضطرونا: الجاونا. الوعر: المکان الصلب الغلیظ او المخیف، ضد السهل. او قد النار: اشعلها و الحرب ادارها. عزم الامر: جد فیه و العزم الثبات و الشده. الذب: الدفع و المنع. الحوزه: الناحیه و حوزه الله دینه و شریعته. الحرمه: ما لا یحل انتهاکه. یبغی: یطلب. الاجر: الثواب. یحامی: یدافع. خلو: خال. الحلف: العهد. یقوم دونه: یدفع عنه و یحامی فلا یسمح لاحد بالوصول الیه. احمرار الباس: اشتداد القتال. احجم الناس: تاخروا و نکصوا. و قی بهم: صان و ستر عن الاذی ای دفع بهم عن غیرهم. حر السیوف: شده وقعها. الاسنه: جمع السنان نصل الرمح. بدر: بالفتح ثم السکون ماء مشهور بین مکه و المدینه و فیه کانت اولی غزوات النبی ضد قریش. احد: بضم اوله و ثانیه مع اسم لجبل ظاهر المدینه کانت عنده الغزوه المشهوره. موته: موضع جنوبی شرقی بحر لوط کانت الواقعه بین المسلمین و الروم. آجالهم: جمع الاجل و هو وقت

الموت. عجلت: اسرعت. المنیه: الوفاه، الموت. یقرن بی: یجعل لی قرنا و مشابها و مقابلا و القرن: النظیر و الشبیه. لم یسع: من السعی و هو العمل و المشی. القدم: ما بین طرف ابهام الرجل و طرف العقب، و القدم التقدم فی الامر و قدم صدق سابقه صدق. السابقه: یقال له سابقه فی هذا الامر ای انه سبق الناس الیه. یدلی: یتوسل. الشرح: (فاراد قومنا نبینا و اجتیاح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الی جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحرب) هذه الرساله رد علی رساله لمعاویه کان قد ارسلها الیه یطلب فیها زورا و بهتانا تسلیم قتله عثمان الیه و قد ذکر الامام خلالها اعمال الهاشمیین و جهادهم و بعض مناقبهم و ما مر علیهم من القهر و الاضطهاد فی ابتداء الدعوه … یذکر الامام ان قریشا ارادت قتل النبی و التقت بکل قبائلها علی التخلص منه و الانتهاء کلیا من الهاشمیین الذی وقفوا الی جانبه و من القی نظره سریعه علی ما جری من احداث فی ابتداء الدعوه و خصوصا فی مکه یستکشف مدی الخطر الذی کان یحیق بالنبی و آله و انه لو لا ابوطالب لم یستطع النبی ان یعلن کلمه الحق و یصرخ فی وجه قریش و یدعوها الی الایمان و لو قدر علی ذلک لم یامن علی نفسه من التلف و لکن وجود ابی طالب الذی اخذ علی نفسه حمایته و حمایه دعوته کان السند الاساس فی ذلک و استطاع النبی ان یصدع بالامر و یعلن الاسلام دون ان یمس شخصه الشریف باذی و قد حاربته قریش و حاصرته فی الشعب و کتبت صحیفه المقاطعه التی حرمت بموجبها الزواج من الهاشمیات و الهاشمیین و قطع العلاقات التجاریه و الاجتماعیه و غیرها و لکن کل ذلک لم یوثر علی النبی و دعوته بل بقی علی اصراره و الی جانبه شیخ الابطح ینصره و یشد عزیمته … لقد کانت الایام صعبه فی اشد ما تکون الایام صعوبه و قد هموا بنا الهموم ای قصدونا بکل الاساءات و الاعتداءات و تجاوزوا حدود الاعراف و القوانین و حاربونا بکل ما یملکون من وسائل. و منعونا العذب ای الحیاه الطیبه العذبه و ای حیاه هی تلک التی یحاصر فیها الانسان مع اهله و اسرته و الاقربین و یمنع من ممارسه حق فی الحریه و الحیاه العامه … یحاصر اقتصادیا و یحارب اجتماعیا و سیاسیا … و احلسونا الخوف ای جعلونا نعیش فی حاله خوف دائمه بحیث عاش الخوف فی قلوبنا لان الحصار الذی فرضته قریش و الصحیفه التی کتبتها لمقاطعه الهاشمیین و الاعمال التی کانت تصدر منهم کل ذلک یشکل تهدیدا للحایه و الوجود و

اضطرونا الی جبل و عر: ای الزمونا الی ان ننحاز الی شعاب مکه و نتخذها مقاما لنا و هی صعبه قاسیه. ثم اخیرا شنوا علینا الحرب ای اعلنوها و قاموا بها. (فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته مومننا یبغی بذل الاجر و کافرنا یحامی عن الاصل) اراد الله لنا ان ندفع عن دینه و شریعته و نقاتل من اجل المقدسات التی تتجسد کلها فی محمد و رسالته.. اننا بنی هاشم انتدبنا الله للدفاع عن الدین المتجسد بالنبی المومن منا یدفعه ایمانه و یطلب بذلک الاجر و الثواب و الکافر منا یدفع عن محمد غیره و حفظا للانساب من الاستئصال فالحمیه کانت تدفع کافرنا للوقوف فی وجه من یرید ان یقتل محمدا او یستاصله … (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه او عشیره تقوم دونه فهو القتل بمکان امن) هذا هو الفارق الکبیر بین الهاشمیین و غیرهم من المسلین ففی حین کان یتعرض الهاشمیون الی اقسی حمله و اعظم اضطهاد و یهددون بالموت کان من اسلم من قریش فی راحه من ذلک لا یتعرض لشی ء منه اما بالحلف- العهد- مع احدی البائل تمنعه من الاذی او الضرر او یکون له عشیره تدفع عنه و تمنع وصول الاذیه الیه و علی حال کان فی محل نجاه من الموت لا یصل الیه و لا یقترب منه

عکس الهاشمیین الذین تهددهم قریش بالقضاء علیهم و استئصال شافتهم … (و کان رسول الله- صلی الله علیه و آله- اذا احمر الباس و احجم الناس قدم اهل بیته فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر و قتل حمزه یوم احد و قتل جعفر یوم موته و اراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده و لکن آجالهم عجلت و منیته اجلت) هذه عاده اصحاب الرسالات و المبادی ء الانسانیه الکبری انهم فی شده الازمات و اذا احتاجت رسالاتهم الی دماء یقدمون ارواحهم دون رسالاتهم.. یقدمون علی التضحیه بانفسهم و اعز ما عندهم و اغلی ما یحبون من اجل اهدافهم … و هذا رسول الله عندما کان یشتد اوار الحرب و تدور رحاها و یتاخر الناس عن خوضها و الدخول فیها خوفا من الموت کان رسول الله یقدم اغلی احبته و اعزمهم عنده یحمی بهم اصحابه من السیوف و وقعها … ثم یذکر بعض تلک المواقع … ففی بدر ندب النبی عمه حمزه و عبیده بن الحارث و ابن عمه علی بن ابی طالب و قال لهم ابرزوا الی المشکرین فان الحمل الثقیل لا یقوم به الا اهله فنهضوا فی وجه المشرکین و قتل اثناءها عبیده شهیدا. و فی یوم احد اراد المشرکون استئصال شافه المسلمین فنهض النبی لهم و قدم عمه حمزه شهیدا فی سبیل الله و فی معرکه موته التی کانت بین المسلمین و الروم قدم النبی جعفرا شهیدا و سماه ذا الجناحین و هکذا نقرا سیره العظماء یقدمون اغلی احبتهم فی سبیل الدعوه … ثم ذکر انه علیه السلام اراد مثل ما ارادوا من الشهاده و لکن لم تکتب له یومذاک فان شهادتهم اسرعت الیهم بینما شهادته تاخرت عنه. (فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد مثلها الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال) حق لعلی ان یاخذه العجب من الدهر و تقلباته و حق لنا ان نعجب … و ای حدث لا یثیر العجب … علی بسابقه ایمانه و جهاده و بذله و عطائه … علی ثالث ثلاثه یقوم بهم الاسلام … علی اول من اسلم و صلی و صام … علی اول من ضرب بسیف فی سبیل الله … علی بطل الاسلام و سیفه و فتاه … علی صاحب رایه رسول الله فی الغزوات … علی اصبح یقرن به غیره ممن اسلم خوف السیف … یقرن بعلی معاویه الطلیق الذی ضربه الامام حتی استسلم بل یقرن بعلی غیره من الخلفاء الذین لا یملکون سابقه و جهاده و نضاله … انه حقا شی ء یثیر العجب. یقول ابن ابی الحدید قوله: اذ صرت یقرن بی ما لم یسع بقدمی اشاره الی معاویه فی الظاهر و الی من تقدم علیه من الخلفاء فی الباطن و الدلیل علیه قوله: (التی لا یدلی احد بمثلها) فاطلق القول اطلاقا عاما مستغرقا لکل الناس اجمعین … و بالجمله اضحی یقرن بعلی غیره ممن لیس له ساحه جهاده و لا سابقه ایمانه و هذا هو مثار العجب ثم نفی ان یکون لاحد من الناس مثل هذه الدعوه الا ان یدعی امر الا یعرفه الامام و الامام یعرف کل دعوه فتکون هذه الدعوه کاذبه من حیث انها لم تقع تحت معلومات الامام. و قوله: و لا اظن الله یعرفها ای ان الله یعرف انتفاءها و عدم صحتها و کل ما یعلم الله انتفاوه فلیس بثابت. و بعباره موجزه ینفی ان یکون لاحد من الناس جهاده و سابقته و من ادعی ذلک فهو کاذب لانتفاء جهاد غیره و سابقته و هذا امر یعرفه الامام و یعلمه الله … و الحمد لله علی کل حال فی حال الجهاد و القتال و فی حال الایمان و الصبر علی البلاء و هو الذی یوفی الصابرین اجورهم بغیر حساب …

نزع عنه: کف و ارتدع. الغی: اظلال. الشقاق: الخلاف. لا یکلوفنک: من الکفه و هی المشقه. یسوءک: ضد یسرک. الوجدان: مصدر وجدت کذا ای اصبته. الزور: الزائر. لقیانه: بضم اللام و کسرها مصدر من لقیت فلانا ای صادفته و رایته. (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) هذا رد من الامام علی طلب معاویه منه ان یسلمه قتله عثمان.. انه طلب فی منتهی الوقاحه و قدیما قیل: (اذا لم تستح فاصنع ما شئت) و معاویه لیس عنده امر ممنوع کل الابواب مشرعه امامه دون خجل او حیاء … لا یقر بخلافه الامام ثم یطالبه بتسلیمه قتله عثمان … و الامام یرد علیه بانی فکرت فی هذا الطلب فلم ار مبررا یوجب لی دفعهم الیک و لا الی غیرک و ذلک من منظور ان معاویه لیس ولیا للدم ثم ان اولیاء الدم یجب ان یرفعوا الدعوه و یطلبوا فصل القضاء و ذلک یوجب علیهم اعترافهم بالخلیفه و عندها ینظر فی الدعوه و یقتص من الجانی بعد ان تثبت الجریمه … ثم اخیرا فان الجماهیر هی التی قتلت عثمان لاحداث عملها و امور نقموها علیه فراح ضیحه ارتکابه للمخالفات القانونیه و لا یمکن الانتقام من شعب قام بثوره ضد ملک جائر … (و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل الا انه طلب یسوءک وجدانه و زور لا یسرک لقیانه والسلام لاهله) اقسم الامام بحیاته و عمره لئن لم یکف معاویه عن ضلاله و انحرافه و ما هو فیه من شق عصا المسلمین و تفریق وحدتهم و تشتیت شملهم فان اولئک القوم الذین تریدهم و تطلبهم لن یکلفوک مشقه الطلب و السعی فی ای مکان فی بر او بحر او جبل او سهل بل هم سیطلبونک و یقصدونک و لکن ستری ما یسوءک عند لقائهم لان لقاءهم سیکون فی ساحات الحرب و القتال و هذه ساحات لا تسرک لانها ستاخذک و تقضی علیک و لا تدعک تهنا فی عیش او حیاه … ثم اخیرا سلم علی من یستحق السلام من اهل السلام تنبیها علی ان معاویه لیس منهم و لا یستحق السلام علیه … ترجمه جعفر بن ابی طالب جعفر بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ابن عم رسول الله- صلی الله علیه و آله-. امه فاطمه بنت اسد و هی ام اخوته طالب و عقیل و علی و ام هانی ء کان اکبرهم طالب و اصغرهم علی و یکبر الواحد الاخر عشر سنوات. لم یسبقه الی الاسلام سوی الامام و خدیجه بنت خویلد زوجه رسول الله. الهجره الی الحبشه لما اشتد الضغط علی المسلمین و

کثر اذی المشرکین لهم و عملوا من اجل ان یردوهم عن دینهم قال لهم النبی (صلی الله علیه و آله): لو خرجتم الی ارض الحبشه فان بها ملکا لا یظلم عنده احد و هی ارض صدق حتی یجعل الله لکم فرجا مما انتم فیه فخرجوا و قد کان عددهم ثلاثه و ثمانین رجلا یراسهم جعفر بن ابی طالب و عندما دخلوا علی النجاشی اکرمهم و احسن جوارهم فعبدو الله لا یخافون علی ذلک احدا. جعفر فی مواجهه وفد قریش عرفت قریش بخبر هجره المسلمین الی الحبشه فهیات وفدا من عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن العاص و جهزتهما بهدایا شملت مع النجاشی ملک الحبشه جمیع بطارقته و من له مقام عنده و قد تلکم وفد قریش و اراد من النجاشی ان یفتک بهم او یسلمهم الیهم فاستدعی عندها جعفرا و بعض المسلمین و دارت هذه المحاوره الرقیقه. قال النجاشی: ما هذا الدین الذی قد فارقتم فیه قومکم و لم تدخلوا فی دینی و لا فی دین احد من هذه الملل. فتکلم جعفر فقال: ایها الملک کنا قوما اهل جاهلیه نعبد الاصنام و ناکل المیته و ناتی الفواحش و نقطع الارحام و نسیی ء الجوار و یاکل القوی منا الضعیف فکنا علی ذلک حتی بعث الله الینا رسولا منا نعرف نسبه و صدقه و امانته و عفافه فدعانا الی الله لنوحده و نعبده و نخلع ما کنا نعبد نحن و

آباونا من دونه من الحجاره و الاوثان و امرنا بصدق الحدیث و اداء الامانه وصله الرحم و هکذا راح جعفر یعدد محاسن ما جاء به النبی. و بعد ان استمع النجاشی الیه قال له: هل معک مما جاء به عن الله من شی ء؟. فقال جعفر: نعم. فقال النجاشی: اقراه علی فقرا علیه صدرا من صوره (کهیعص) فبکی النجاشی و من کان حوله و قال: ان هذا و الذی جاء به عیسی لیخرج من مشکاه واحده فانطلقا فلا و الله لا اسلمهم الیکما … لقد فشل وفد قریش فی الوقیعه بالمسلمین و لکن عمروا اراد ان یعید الکره فعاد فی الیوم الثانی لیقول للنجاشی: ان المسلمین یقولون فی المسیح قولا عظیما فاستدعاهم النجاشی فقال: ماذا تقولون فی عیسی بن مریم؟. فقال جعفر: نقول فیه الذی جاءنا به نبینا- صلی الله علیه و اله- یقول: هو عبد الله و رسوله و روحه و کلمته القاها الی مریم العذراء البتول فعندما سمع النجاشی ذلک ضرب بیده الی الارض فاخذ منها عودا ثم قال: و الله ما عدا عیسی بن مریم ما قلت هذا العود و بهذا استقر المسلمون و کان جعفر هو رائد الاسلام و حامل رسالته الی تلک البلاد و قد اسلم النجاشی علی یدیه … بقی المهاجرون فی الحبشه الی السنه السابعه فعادوا منها و قد فتح الله للمسلمین خیبر فقال النبی و قد جاءته البشری بالفتح و قدوم جعفر فقال بعد ان التزم جعفرا و قبل ما بین عینیه قال: ما ادری بایهما ان افرح، بقدوم جعفر او بفتح خیبر. الشهاده فی موقعه موته فی السنه الثامنه من الهجره سمع النبی بان الروم یعدون العده لغزو المدینه و القضاء علی المسلمین فجهز النبی جیشا عدته ثلاثه آلاف مقاتل و امر علیهم جعفر بن ابی طالب فان قتل فزید بن حارثه فان قتل فعبدالله بن رواحه … خرج جیش الاسلام الی موته من ارض الاردن و قد التقوا بالروم فدارت معارک رهیبه سقط فیها الامراء الثلاثه شهداء فی سبیل الله. قال النبی فی حق جعفر: ان لجعفر بن ابی طالب جناحین یطیر بهما فی الجنه مع الملائکه و سمی ذو الجناحین لانه قاتل حتی قطعت یداه. کناه رسول الله- صلی الله علیه و آله- اباالمساکین و قال له: اشبهت خلقی و خلقی. ترجمه حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله و عمه و اخوه من الرضاعه ارضعتهما ثویبه مولاه ابی لهب ولد قبل النبی بسنتین و قیل: باربع و اسلم فی السنه الثانیه من البعثه. اسلام حمزه قال ارباب التاریخ و اصحاب السیر ان اباجهل مر برسول الله- صلی الله علیه و آله و هو جالس عند الصفا فاذاه و شتمه و نال منه و عاب دینه و مولاه

لعبدالله بن جدعان فی مسکن لها تسمع ذلک ثم انصرف عنه فجلس فی نادی قریش عند الکعبه فلم یلبث حمزه بن عبدالمطلب ان اقبل من قنصه متوشحا قوسه و کان اذا رجع لم یصل الی اهله حتی یطوف بالکعبه و کان یقف علی اندیه قریش و یسلم علیهم و یتحدث معهم و کان اعز قریش و اشدهم شکیمه فلما مر بالمولاه و قد قام رسول الله- صلی الله علیه و آله- و رجع الی بیته قالت له: یا اباعماره لو رایت ما لقی ابن اخیک محمد من ابی الحکم بن هشام فانه سبه و آذاه ثم انصرف عنه و لم یکلمه محمد. قال: فاحتمل حمزه الغضب لما اراد الله به من کرامته فخرج سریعا لا یقف علی احدکما کان یصنع یرید الطواف بالکعبه معدا لابی جهل اذا لقیه ان یقع به حتی دخل المسجد فرآه جالسا فی القوم فاقبل نحوه و ضرب راسه بالقوس فشجه شجه منکره و قال: اتشتمه و انا علی دینه اقول ما یقول فاردد علی ان استطعت … و بقی الحمزه الی جنب رسول الله حتی اذن الله للمسلمین بالهجره فکان حمزه من جمله المسلمین المهاجرین و آخی النبی بینه و بین زید بن حارثه و شهد حمزه موقعه بدر و قد ابلی بلاء حسنا فقد قتل شیبه بن ربیعه و شارک فی قتل عتبه بن ربیعه و اعز الله الاسلام بسیفه و سیف ابن اخلیه علی بن ابی طالب قال

ابن سعد فی طبقاته: اول لواء عقده رسول الله- صلی الله علیه و آله- حین قدم المدینه لحمزه بن عبدالمطلب بعثه سریه فی ثلاثین راکبا حتی بلغوا قریبا من سیف البحر یعترض لعیر قریش و هی منحدره الی مکه قد جاءت من الشام و فیها ابوجهل بن هشام فی ثلاثمایه راکب فانصرف و لم یکن بینهم قتال … شهادته: استشهد الحمزه بن عبدالمطلب فی موقعه احد سنه 3 للهجره و روی ابن اسحاق فی سیرته عن وحشی قاتل حمزه کیفیه مقتله و قد رماه بحربه عن بعد و بعد ان صرع مر علیه ابوسفیان فطعنه بحربه فی فمه و تقدمت هند زوجه ابی سفیان و بعض نساء قریش فاخذن یجد عن الاذان و الانف حتی اتخذت هند من آذان الرجال و آنفهم خدما (خلخال) و قلائد و اعطت خدمها و قلائدها و قرطها وحشیا و بقرت بطن الحمزه و اخرجت کبده فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها فلفظتها. و لما رای رسول الله- صلی الله علیه و آله- ما رای من فعل الکفار بحمزه قال: لو لا ان تحزن صفیه- عمه النبی و اخت حمزه- و یکون سنه من بعدی لترکته حتی یکون فی بطون السباع و حواصل الطیر … ثم قال: لن اصاب بمثلک ابدا، ما وقفت موقفا قط اغیظ الی من هذا ثم قال: جاءنی جبریل فاخبرنی ان حمزه بن عبدالمطلب مکتوب فی اهل السموات السبع: حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله. و فی الاصابه: ان رسول الله عندما وقف علی حمزه قال: رحمک الله ای عم لقد کنت و صولا للرحم فعولا للخیرات و دفن باحد حیث استشهد. ترجمه عبیده بن الحارث عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب بن عبدمناف بن قصی و امه سخیله بنت خزاعی بن الحویرث بن حبیب بن مالک بن الحارث بن حطیط بن جشم بن قسی و هو ثقیف. قال ابن حجر فی الاصابه: اسلم قدیما و کان راس بنی عبدمناف حینئذ. و قال ابن سعد فی طبقاته: و کان عبیده اسن من رسول الله- صلی الله علیه و اله- بعشر سنین و کان یکنی اباالحارث و کان مربوعا اسمر حسن الوجه. اسلم عبیده بن الحارث قبل دخول رسول الله- صلی الله علیه و آله- دار الارقم بن ابی الارقم و قبل ان یدعو فیها هاجر الی المدینه مع المسلمین و آخی النبی بینه و بین عمیر بن الحمام الانصاری و قتلا جمیلا یوم بدر. و قال ابن سعد فی طبقاته: کان اول لواء عقده رسول الله- صلی الله علیه و آله- بعد ان قدم المدینه لحمزه بن عبدالمطلب ثم عقد بعده لواء عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب و بعثه فی ستین راکبا فلقوا اباسفیان بن حرب بن امیه فی رابغ … شهادته: برز فی معرکه بدر عتبه و شیبه ابنا ربیعه و الولید بن عبته و دعوا الی المبارزه فخرج الیهم عوف و معوذ ابنا عفراء و عبدالله بن رواجه کلهم من الانصار فقالوا: من انتم؟ قالوا: من الانصار. فقالوا: اکفاء کرام و ما لنا بکم من حاجه لیخرج الینا اکفاونا من قومنا. فقال النبی- صلی الله علیه و اله-: قم یا حمزه قم یا عبیده بن الحارث قم یا علی فقاموا و دنا بعضهم من بعض فبارز عبیده بن الحارث بن المطلب عبته و بارز حمزه شیبه و بارز علی الولید فاما حمزه فلم یمهل شیبه ان قتله و اما علی فلم یهمل الولید ان قتله و اختلف عبیده و عبته بینهما ضربتین کلاهما قد اثبت صاحبه و کر حمزه و علی علی عتبه. فقتلاه و احتملا عبیده الی اصحابه و قد قطعت رجله فلما اتوا به النبی- صلی الله علیه و آله- قال: الست شهیدا یا رسول الله قال: بلی ثم مات. و قال ابن سعد فی طبقاته: و کان عبیده یوم قتل ابن ثلاث و ستین سنه.

دامغانی

نامه آن حضرت (علیه السلام) به معاویه در این نامه که با عبارت «فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا و همّوا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرّونا الی جبل وعر و اوقدوا لنا نار الحرب.» (قوم ما آهنگ کشتن پیامبرمان و کندن ریشه ما را کردند، چه بد اندیشه ها که درباره ما اندیشه کردند و چه کارها که کردند، ما را از زندگی خوش باز داشتند و جامه بیم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به کوهی دشوار پناه بریم و برای ما آتش جنگ بر افروختند.) شروع می شود ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات، مباحث مفصل تاریخی زیر را در بیش از سیصد صفحه آورده است که از ترجمه آن گریزی نیست.

ابن ابی الحدید چنین می گوید: واجب است در این فصل درباره موضوعات زیر سخن بگوییم، آنچه درباره هماهنگی قریش در مورد آزار پیامبر (ص) و بنی هاشم و شوراندن مردم بر ایشان و محاصر کردن آنان در دره آمده است. سخن درباره مؤمنان و کافران بنی هاشم که با پیامبر (ص) در آن دره محاصره شدند و اینکه آنان چه کسانی بودند، شرح جنگ بدر، شرح جنگ موته، شرح جنگ احد.

هماهنگی قریش بر ضد بنی هاشم و محاصره آنان در دره:

اینک درباره فصل اول آنچه را که محمد بن اسحاق بن یسار در کتاب السیره و المغازی آورده است نقل می کنیم، که کتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حدیث است و مصنف آن شیخ همه مردم است. محمد بن اسحاق که خدایش رحمت کناد می گوید: هیچکس از مردم در ایمان آوردن به خدا و پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله) بر علی (علیه السلام) پیشی نگرفته است، فقط ممکن است خدیجه همسر رسول خدا (ص) در این مورد بر او پیشی گرفته باشد، ابن اسحاق می گوید: پیامبر (ص) در حالی که فقط علی همراه او بود پوشیده از مردم بیرون می رفتند و نمازها را در یکی از درّه های مکّه می گزاردند و چون روز را به شب می رساندند، بر می گشتند.

مدتها همینگونه رفتار می کردند و شخص سومی با آنان نبود تا آنکه ابو طالب روزی در حالی که آن دو نماز می گزاردند، ایشان را دید و به محمد (صلی الله علیه و آله) گفت: ای برادر زاده این کاری که انجام می دهید، چیست فرمود: ای عمو این دین خدا و دین فرشتگان و رسولان او و دین پدرمان ابراهیم است و افزود که خداوند مرا به پیامبری برای بندگان برانگیخته است و تو ای عمو جان سزاوار تر کسی هستی که من باید خیر خواهی خود را بر او عرضه دارم و او را به هدایت فرا خوانم، و شایسته تر کسی هستی که باید آن را بپذیرد و مرا بر آن کار یاری دهد. نقل است که ابو طالب گفته است: ای برادر زاده من نمی توانم از آیین خود و آیین پدران خویش و آنچه ایشان بر آن بوده اند، جدا شوم. ولی به خدا سوگند تا هنگامی که من زنده باشم هیچ ناخوشایندی به تو نخواهد رسید.

آورده اند که ابو طالب به علی فرموده است: پسر جان این چیست که انجام می دهی گفت: پدر جان من به خدا و پیامبرش ایمان آورده ام و آنچه را آورده است، تصدیق کرده ام و برای خداوند نماز می گزارم و از گفتار پیامبرش پیروی می کنم. چنین گفته اند که ابو طالب به او فرموده است، بدون تردید محمد (صلی الله علیه و آله) هرگز ترا جز به کار خیر دعوت نمی کند، همراه او باش.

ابن اسحاق می گوید: سپس زید بن حارثه برده آزاد کرده پیامبر (ص) مسلمان شد و او نخستین کسی است که پس از علی بن ابی طالب (ع) اسلام آورده و همراه پیامبر (ص) نماز گزارده است. پس از او ابو بکر بن ابی قحافه مسلمان شد و سومی آن دو بود، آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبیر و عبد الرحمن و سعد ابن ابی وقاص مسلمان شدند و آنان همان هشت تنی هستند که در مکه پیش از همه مردم ایمان آوردند. پس از آن هشت تن ابو عبیده بن جراح و ابو سلمه بن عبد الاسد و ارقم بن ابی ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مکه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشکار شد و خداوند به پیامبر (ص) فرمان داد، با صدای بلند آنچه را که مأمور است اظهار کند. مدت پوشیده ماندن پیامبری پیامبر (ص) تا هنگامی که مأمور به آشکار ساختن دین شد آن چنان که به من خبر رسیده است سه سال بوده است.

محمد بن اسحاق می گوید: در آن هنگام قریش این کار پیامبر (ص) را به طور کلی زشت نمی شمرد، ولی همینکه بتها و الهه های ایشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت، این کار را گناه بزرگ و بسیار زشت شمردند و بر دشمنی و ستیز با او هماهنگ شدند. ابو طالب عموی پیامبر (ص) به دفاع از او قیام کرد و خود را متوجه او ساخت تا آنکه پیامبر (ص) امر خدا را آشکار ساخت و هیچ چیز او را از آن کار باز نمی داشت.

ابن اسحاق می گوید: چون قریش طرفداری ابو طالب از پیامبر (ص) و قیام او را در دفاع و خود داری او را از تسلیم کردن آن حضرت دیدند، گروهی از اشراف قریش پیش او رفتند که از جمله ایشان عتبه بن ربیعه و برادرش شیبه و ابو سفیان بن حرب و ابو البختری بن هشام و اسود بن مطلب و ولید بن مغیره و ابو جهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبیه و منبه دو پسر حجاج و دیگر امثال ایشان که از سران قریش بودند و به او گفتند: ای ابو طالب این برادر زاده ات خدایان ما را دشنام می دهد و بر دین ما خرده می گیرد و خرد ما را سفلگی و اندیشه های ما را گمراهی می شمرد، یا او را از ما باز دار و کفایت کن، یا آنکه میان ما و او را آزاد بگذار. ابو طالب با آنان سخنی نرم گفت و به صورتی پسندیده برگرداند. آنان از حضور ابو طالب بازگشتند و پیامبر (ص) هم راه خویش را ادامه می داد و دین خدا را آشکار می کرد و مردم را بر آن فرا می خواند.

پس از آن کینه و ستیز میان قریش و رسول خدا (ص) افزون شد، بدانگونه که قریش میان خود درباره پیامبر (ص) بسیار سخن می گفتند و یکدیگر را به ستیز با آن حضرت وا می داشتند و برای بار دوم پیش ابو طالب رفتند و به او گفتند: ای ابو طالب تو میان ما دارای سن و سال و شرف و منزلتی و ما از تو خواهش کردیم برادر زاده ات را از در افتادن با ما باز داری ولی تو او را از آن کار باز نداشتی و به خدا سوگند که ما نمی توانیم نسبت به دشنام دادن به نیاکان خود و نابخرد شمردن خرد خویش و عیب گرفتن از خدایان خود شکیبا باشیم، اینک یا او را از ما باز دار یا اینکه با او و تو جنگ خواهیم کرد تا آنکه یکی از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستیز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوی دیگر راضی نبود و نمی توانست خود را راضی کند که برادر زاده را یاری ندهد و او را به ایشان تسلیم کند. بدین سبب به پیامبر (ص) پیام داد و چون آمد به او گفت: ای برادر زاده قوم تو پیش من آمدند و چنین و چنان گفتند، اینک نسبت به من و خودت مدارا کن و کاری را که یارای آن را ندارم بر من بار مکن.

گوید: پیامبر (ص) چنان گمان برد که برای عمویش تغییر عقیده ای پیش آمده است و او را یاری نخواهد داد و تسلیم خواهد کرد و پنداشت که ابو طالب از یاری دادن و دفاع از او ناتوان شده است، بدین سبب فرمود: ای عمو جان به خدا سوگند که اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند که این کار را رها کنم رها نخواهم کرد تا آنکه خداوند آن را ظاهر و پیروز فرماید یا من نابود شوم. سپس بغض گلویش را گرفت و گریان برخاست. همین که پیامبر (ص) پشت فرمود، ابو طالب او را صدا کرد و گفت: ای برادر زاده برگرد و پیامبر (ص) برگشت، ابو طالب به او گفت: برو و هر چه دوست می داری بکن که به خدا سوگند هرگز در قبال هیچ چیز ترا تسلیم نخواهم کرد.

ابن اسحاق می گوید: ابو طالب در مورد اینکه قریش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و این به سبب قیام ابو طالب به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) بود اشعار زیر را سروده است: به خدا سوگند تا هنگامی که به خاک سپرده شوم، آنان با همه توان خویش به تو دست نخواهند یافت. کار خویش را انجام بده که بر تو بیمی نیست و از این خبر چشم تو روشن و بر تو مژده باد. مرا هم به آیین خود دعوت کردی و می گویی خیر اندیش منی، آری که راست می گویی و پیش از این هم همواره امین بوده ای...

محمد بن اسحاق می گوید: پس از اینکه قریش دانست که ابو طالب از تسلیم رسول خدا (ص) به آنان و یاری ندادن آن حضرت خود داری می کند و مصمم به دشمنی و دوری کردن از قریش است عماره بن ولید بن مغیره مخزومی را که زیباترین جوان قریش بود با خود پیش ابو طالب بردند و به او گفتند: ای ابو طالب این عماره بن ولید زیبا و دلیرترین جوان قریش است، او را برای خود و به فرزندی خویش بپذیر و از آن تو باشد و این برادر زاده ات را که با دین تو و آیین نیاکانت مخالف است و یگانگی و جماعت قوم ترا به پراکندگی کشانده است به ما بسپار تا او را بکشیم و در این صورت مردی در قبال مردی دیگر است.

ابو طالب گفت: به خدا سوگند که نسبت به من انصاف نمی دهید، فرزند خودتان را به من می دهید که او را برای شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم که او را بکشید به خدا سوگند که این کار هرگز صورت نخواهد گرفت. مطعم بن عدی بن نوفل که از دوستان با صفای ابو طالب بود به او گفت: ای ابو طالب به خدا سوگند ترا چنان نمی بینم که از قوم خود پیشنهادی را بپذیری و به جان خودم سوگند آنان کوشش کردند که از آنچه تو خوش نمی داری خود را کنار کشند، ولی می بینم که تو نسبت به ایشان انصاف نمی دهی، ابو طالب گفت: به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف می دهی، ولی چنان است که تو تصمیم بر زبون ساختن من و یاری دادن آن قوم بر ضد من گرفته ای، هر چه می خواهی بکن.

گوید: در این هنگام کینه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنی را آغاز کردند و به یکدیگر گفتند و از یکدیگر یاری خواستند و قرار بر این نهادند که بر هر مسلمانی که در هر قبیله باشد هجوم برند، و در هر قبیله مسلمانانی را که میان ایشان بودند گرفتند و شکنجه می دادند و کوشش می کردند آنان را از دین برگردانند، و خداوند متعال پیامبر (ص) را در پناه عمویش ابو طالب محفوظ داشت. ابو طالب چون دید قریش چگونه رفتار می کند، میان بنی هاشم و بنی عبد المطلب قیام کرد و آنان را به دفاع از پیامبر (ص) و حمایت از آن حضرت فراخواند که پذیرفتند، جز ابو لهب که بر این کار با آنان هماهنگ نشد، و ابو طالب برای او اشعاری می سرود و می فرستاد و تقاضای یاری می کرد، از جمله قطعه ای است که مطلع آن چنین است: «سخنی از ابو لهب به ما رسیده است که در آن مورد مردانی هم یاریش می دهند»، و قطعه ای دیگر که مطلع آن چنین است: «آیا گمان می بری که من زبون شده ام و غائله های تو پس از سپید شدن موهایم به سبب سالخوردگی مرا فرو می گیرد»، و قطعه ای دیگر که مطلع آن چنین است: «ما عذر همه اقوام را می پذیریم و هر عذری هم که تو بگویی و بیاوری.» محمد بن اسحاق می گوید: هرگز از ابو لهب خیری ظاهر نشده است جز آنچه روایت شده است که چون خویشاوندان ابو سلمه بن عبد الاسد مخزومی خواستند او را بگیرند و شکنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گریخت و به ابو طالب پناه برد.

مادر ابو طالب که مادر عبد الله پدر رسول خدا (ص) هم هست از قبیله بنی مخزوم است و ابو طالب به همین جهت به ابو سلمه پناه داد. مردانی چند از بنی مخزوم پیش ابو طالب رفتند و به او گفتند: بر فرض که برادر زاده ات محمد را از تسلیم کردن به ما باز می داری، اینک ترا چه می شود که این یکی را از ما باز می داری، گفت: او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمایت نکنم از برادر زاده خویش هم حمایت نکرده ام. در این هنگام صداهای ایشان بلند شد و صدای ابو طالب هم بلند شد ابو لهب که هرگز نه پیش از این موضوع و نه پس از آن ابو طالب را یاری نداده است از جای برخاست و گفت: ای گروه قریش به خدا سوگند نسبت به این مرد محترم بسیار سخن می گویید و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض می کنید، شما را به خدا سوگند می دهم بس کنید و دست از او بردارید و گرنه ما هم همراه او قیام می کنیم تا به آنچه می خواهد برسد. آنان گفتند: ای ابو عتبه از هر کاری که تو ناخوش داشته باشی منصرف می شویم و برخاستند و رفتند. ابو لهب دوست ایشان بود و بر ضد رسول خدا (ص)، و ابو طالب آنان را یاری می داد و آنان بیم کردند و ترسیدند که مبادا تعصب خانوادگی او را به مسلمان شدن وا دارد. ابو طالب هم که این سخن را از ابو لهب شنید بر او طمع بست و امیدوار شد که شاید در یاری دادن به پیامبر (ص) همراه او قیام کند و برای تشویق او این ابیات را سرود: همانا مردی که ابو عتبه عمویش باشد باید از اینکه بر او ستمها فرو ریزد در امان باشد... همچنین قصیده دیگری خطاب به ابو لهب سروده است که ضمن آن گفته است: برای محمد (صلی الله علیه و آله) نزد تو خویشاوندی نزدیک است او هم پیمان و وابسته تو نیست بلکه از نژاده ترین افراد خاندان هاشم است...

محمد بن اسحاق می گوید: چون سختی و گرفتاری و شکنجه بر مسلمانان افزون و طولانی شد و کار به آنجا رسید که بسیاری از مسلمانان به زبان نه به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شکنجه می دادند می گفتند: گواهی می دهیم که این خداوند است و لات و عزّی الهه هستند، و چون از آنان دست بر می داشتند باز به اسلام برمی گشتند. آنان را زندانی می کردند و به ریسمان می بستند و در گرمای آفتاب روی سنگها و شنها می افکندند و روزگار سختی آنان همچنان ادامه داشت و مشرکان قریش به سبب قیام ابو طالب در حمایت از پیامبر (ص) به او دست نمی یافتند. قریش هماهنگ شدند که پیمانی میان خود درباره بنی هاشم بنویسند و در آن متعهد شوند که با آنان ازدواج و معامله و همنشینی نکنند. آن پیمان نامه را نوشتند و برای آنکه تأکید بیشتری در آن بشود آن را درون کعبه آویختند. نویسنده آن پیمان نامه منصور بن عکرمه بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصی بود، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از دیگران جدا شدند و همگی در آن دره با ابو طالب همراه شدند و فقط ابو لهب از آنان کناره گرفت و به قریش پیوست و آن قوم را بر ضد خویشاوندان خویش یاری داد.

محمد بن اسحاق می گوید: کار بر بنی هاشم سخت شد و دسترسی به خوراک نداشتند، مگر آنچه پوشیده و نهانی برای آنان برده می شد که بسیار اندک بود و کفاف قوت روزانه شان نبود. قریش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان که هیچکس از ایشان آشکار نمی شد و هیچکس هم پیش ایشان نمی رفت، و این سخت ترین حالتی بود که پیامبر (ص) و اهل بیت آن حضرت در مکه می دیدند.

محمد بن اسحاق می گوید: دو یا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قریش کوشش می کردند چیزی به آنان نرسد مگر اندک خوراکی که برخی از قریش به منظور رعایت پیوند خویشاوندی به آنان می رساندند. ابو جهل بن هشام، حکیم بن حزام بن خویلد بن اسد بن عبد العزی را همراه غلامی دید که انبان گندمی بر دوش می کشد. حکیم می خواست آن گندم را برای عمه خویش خدیجه دختر خویلد که همراه پیامبر (ص) در آن دره و در حال محاصره بود ببرد. ابو جهل به او در آویخت و گفت: آیا گندم برای بنی هاشم می بری به خدا سوگند تو و گندمت نباید از جای خود تکان بخورید تا ترا در مکّه رسوا سازم. در این هنگام ابو البختری، یعنی عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزی، رسید و به ابو جهل گفت: موضوع میان تو و او چیست ابو جهل گفت: او گندم برای بنی هاشم می برد. ابو البختری گفت: ای فلانی گندمی از عمه اش پیش او امانت بوده و پیام داده است که برایش بفرستد آیا از اینکه گندم خودش را برای او روانه کند، جلوگیری می کنی آزادش بگذار، ابو جهل نپذیرفت و کار به آنجا کشید که هر یک به دیگری دشنام داد. ابو البختری استخوان چانه شتری را برداشت و چنان ضربتی به ابو جهل زد که سرش را شکست و سخت او را در هم کوبید. ابو جهل برگشت که خوش نمی داشت پیامبر (ص) و بنی هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش کنند و شاد شوند.

و چون خداوند متعال اراده فرمود که موضوع آن پیمان نامه از میان برود و بنی هاشم از آن سختی و تنگنا گشایش یابند هشام بن عمرو بن حارث بن حبیب بن نصر بن مالک بن حسل بن عامر بن لوی در آن باره به بهترین وجه قیام کرد، و چنان بود که پدرش عمرو بن حارث برادر مادری نضله بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بود و بدین سبب از پیوستگان به بنی هاشم شمرده می شد و میان قوم خود یعنی خاندان عامر بن لوی مردی شریف شمرده می شد. او معمولًا در حالی که شتری را گندم بار کرده بود، شبانه حرکت می کرد و خود را به دهانه دره ای که بنی هاشم در آن محاصره بودند می رساند، و چون بر دهانه دره می رسید لگام از سر شتر برمی داشت و ضربه ای به پهلوی شتر می زد و شتر وارد دره می شد و بار دیگر شتر را خرما بار می کرد و همانگونه می فرستاد. هشام پیش زهیر بن ابی امیه بن مغیره مخزومی رفت و به او گفت: ای زهیر آیا راضی هستی که خود خوراک بخوری و آشامیدنی بیاشامی و جامه ها بپوشی و با زنان همبستر شوی و داییهای تو چنان باشند که می دانی، نتوانند چیزی خرید و فروش کنند و نتوانند با کسی ازدواج کنند و کسی از ایشان زن نگیرد و هیچکس با ایشان پیوندی نداشته باشد و کسی به دیدارشان نرود. همانا سوگند می خورم که اگر آنان داییهای ابو الحکم بن هشام بودند و تو از او می خواستی همین کاری را که از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمی کرد و پاسخ مثبت به تو نمی داد. او گفت: ای هشام وای بر تو من چه کنم که فقط یک مردم و به خدا سوگند اگر مرد دیگری همراه من می بود در شکستن مفاد این پیمان نامه قطع کننده پیوند خویشاوندی اقدام می کردم. هشام گفت: من مرد دیگری هم یافته ام. پرسید: او کیست گفت: خودم. زهیر گفت شخص سومی را هم برای ما جستجو کن. هشام پیش مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت: ای مطعم آیا راضی هستی که دو خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختی و گرسنگی بمیرند و تو در آن کار شاهد و موافق با قریش باشی همانا به خدا سوگند اگر در این مورد به قریش فرصت دهید خواهید دید که در انجام بدیهای دیگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت: ای وای بر تو من یک تنم چه می توانم بکنم هشام گفت: من برای این کار شخص دومی هم پیدا کرده ام. مطعم پرسید، او کیست هشام گفت: خودم. مطعم گفت: شخص سومی هم پیدا کن. هشام گفت: پیدا کرده ام. مطعم پرسید: او کیست هشام گفت: زهیر بن امیه. مطعم گفت: شخص جهارمی هم پیدا کن. هشام پیش ابو البختری رفت و همانگونه که با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت. ابو البختری گفت: آیا کس دیگری هم در این باره کمک خواهد کرد گفت: آری، و آن اشخاص را نام برد.

ابو البختری گفت: شخص پنجمی هم برای این کار پیدا کن. هشام پیش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزی رفت و با او سخن گفت. زمعه گفت: آیا در این باره کس دیگری هم کمک خواهد کرد گفت: آری و ایشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالای مکه کنار کوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با یکدیگر پیمان بستند و هماهنگ شدند که موضوع آن عهدنامه را بشکنند. زهیر گفت: من این کار را آغاز می کنم و نخستین کس از شما خواهم بود که در این باره سخن خواهم گفت. فردای آن شب همینکه در انجمنهای خود حاضر شدند، زهیر بن ابی امیه که حله ای گرانبها پوشیده بود، نخست هفت بار گرد کعبه طواف کرد و سپس روی به مردم آورد و گفت: ای اهل مکه آیا سزاوار است که ما خوراک بخوریم و آشامیدنی بیاشامیم و جامه بپوشیم و حال آنکه بنی هاشم در شرف هلاک باشند، به خدا سوگند من از پای نمی نشینم تا این عهدنامه که مایه قطع پیوند خویشاوندی و ستم است دریده شود. ابو جهل که گوشه مسجد نشسته بود گفت: دروغ می گویی، به خدا سوگند که دریده نخواهد شد. زمعه بن اسود به ابو جهل گفت: به خدا سوگند تو دروغگوتری و به خدا سوگند که هنگامی که این پیمان نوشته شده، راضی نبودیم. ابو البختری هم گفت: آری به خدا سوگند زمعه راست می گوید، ما به این عهدنامه راضی نیستیم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداریم مطعم بن عدی گفت: آری به خدا سوگند این دو راست می گویند و هر کس جز این بگوید دروغ می گوید. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پیشگاه خداوند بیزاری می جوییم. هشام بن عمرو هم همچون ایشان سخن گفت. ابو جهل گفت: این کاری است که پیشاپیش و شبانه قرار گذاشته شده است. در این هنگام مطعم بن عدی برخاست و آن پیمان نامه را پاره کرد، و دیدند که موریانه همه آن را بجز کلمه «باسمک اللهم» را از میان برده است. گویند نویسنده آن پیمان نامه که منصور بن عکرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پیمان نامه دریده شد بنی هاشم از محاصره در آن دره بیرون آمدند.

محمد بن اسحاق می گوید: ابو طالب همچنان ثابت و پایدار و شکیبا در نصرت پیامبر (ص) بود و از آن حضرت حمایت و در دفاع از او قیام می کرد تا آنکه در آغاز سال یازدهم بعثت درگذشت و در این هنگام بود که قریش نسبت به آزار پیامبر (ص) طمع بست و تا حدودی به هدف خود نائل آمدند و پیامبر (ص) ترسان از مکه بیرون رفت و خود را بر قبایل عرب برای پناهندگی عرضه می فرمود و کار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدی وارد مکه شد و پس از آن موضوع بیعت خزرجیان، در شب عقبه پیش آمد گوید: از جمله اشعار ابو طالب که در آن از پیامبر (ص) و قیام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است این ابیات است: شب زنده دار و بی خواب ماندم و حال آنکه ستارگان غروب کردند، آری شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نیایند، این به سبب ستم عشیره ای بود که ستم و نافرمانی کردند و سرانجام این نافرمانی ایشان برای آنان خطرناک است، آنان پرده های حرمت برادر خویش را دریدند و همه کارهای آنان نکوهیده و چرکین است... و همو اشعار زیر را هم سروده است: آنان به احمد گفتند تو مردی یاوه گوی و ناتوان هستی، هر چند که احمد برای آنان حق و راستی را آورده است و دروغی برای ایشان نیاورده است...

عبد اللّه بن مسعود روایت کرده است که چون پیامبر (ص) از کشتن کافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افکندند، به یاد بیتی از اشعار ابو طالب افتاد و یادش نیامد. ابو بکر عرضه داشت، ای رسول خدا (ص) شاید این بیت او در نظر داری که می گوید: به خدایی خدا سوگند که اگر کوشش ما تحقق پذیرد شمشیرهای ما اشراف و بزرگان را فرو می گیرد. پیامبر (ص) خوشحال شد و فرمود آری به خدایی خدا که چنین است. و از اشعار دیگر ابو طالب این ابیات اوست: هان پیامی از من که بر حق است به لویّ برسانید هر چند که پیام پیام دهنده سودی نمی رساند و کار ساز نیست...

می گوید [ابن ابی الحدید]: دوست ما علی بن یحیی البطریق که خدایش رحمت کناد می گفت: اگر ویژگی و راز نبوت نمی بود هرگز کسی چون ابو طالب که شیخ و سالار و شریف قریش است برادر زاده خود محمد (صلی الله علیه و آله) را که جوانی پرورش یافته در دامن او و یتیمی تحت کفالت او و به منزله فرزندش بوده است، چنین مدح نمی گفته است: «خاندان هاشم که همگی یکی پس از دیگری سالارهای قبیله کعب بن لوی هستند به او پناه می برند» یا بدینگونه نمی ستوده است که بگوید: سپید چهره ای که از ابر به آبروی او طلب باران می شود، فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان، درماندگان خاندان هاشم برگرد او می گردند و آنان پیش او در نعمت و بخششها قرار دارند. که با این اسلوب شعر افراد عادی و رعیت را نمی ستایند بلکه ویژه ستایش پادشاهان و بزرگان است، و هنگامی که در نظر بگیری که سراینده این شعر ابو طالب است، آن پیر مرد بزرگوار و پرشکوه، و آن را درباره محمد (صلی الله علیه و آله) سروده است که جوانی پناهنده به او بوده و از شرّ قریش در سایه او می آسوده است و ابو طالب او را از هنگامی که پسر بچه ای بوده است بر دوش و در آغوش خویش پرورانده است و پیامبر (ص) از زاد و توشه او می خورده و در خانه اش می زیسته است متوجه ویژگی و راز نبوت و بزرگی کار پیامبر (ص) می شوی که خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پایگاه جلیلی برای آن حضرت نهاده است.

همچنین در کتاب امالی ابو جعفر محمد بن حبیب که خدایش رحمت کناد خوانده ام که ابو طالب هنگامی که پیامبر (ص) را می دید، گاهی می گریست و می گفت: هرگاه او را می بینم از برادرم یاد می کنم، و عبد الله برادر پدر و مادری ابو طالب بود که به شدت مورد علاقه و محبت ابو طالب و عبد المطلب بوده است. ابو طالب بسیاری از شبها که معلوم بود پیامبر (ص) کجا خفته است و بیم داشت که مبادا مورد حمله قرار گیرد. شبانه او را از خوابگاهش بلند می کرد و پسر خود علی را به جای او می خواباند. شبی علی به او گفت: پدر جان من کشته می شوم. ابو طالب در پاسخ او این ابیات را خواند: پسر جانم شکیبا باش که شکیبایی خردمندانه تر است و هر زنده ای فرجامش برای مرگ است... علی (علیه السلام) در پاسخ او چنین سرود: آیا در یاری دادن احمد مرا به شکیبایی فرمان می دهی و به خدا سوگند آنچه که من گفتم از بی تابی نبود، بلکه دوست داشتم که تو گواه یاری دادنم باشی و بدانی که همواره فرمانبردارت هستم. و من به پاس خداوند و برای رضای او همواره چه در کودکی و چه در جوانی و هنگام بالندگی در یاری دادن احمد که پیامبر (ص) ستوده هدایت است کوشش می کنم.

سخن درباره مؤمنان و کافران بنی هاشم:

فصل دوم درباره تفسیر و شرح این گفتار علی (علیه السلام) است که فرموده است: مؤمن ما در قبال این کار خواهان پاداش بود و کافر ما از ریشه و تبار خود حمایت می کرد، کسی از قریش که مسلمان می شد از این آزاری که ما گرفتارش بودیم بر کنار بود، به سبب هم سوگندی که او را پاس می داشت یا خویشاوندی که در دفاع از او قیام می کرد و آنان از کشته شدن در امان بودند.

می گوییم: بنی هاشم که پس از حمایت از پیامبر (ص) در قبال قریش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخی مسلمان و برخی کافر، علی (علیه السلام) و حمزه بن عبد المطلب مسلمان بودند. در مورد جعفر بن ابی طالب اختلاف است که آیا در آن دره محاصره شده است یا نه، گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت کرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همین گفتار صحیح است. از مسلمانانی که در آن دره با بنی هاشم در محاصره بود عبیده بن حارث بن مطلّب بن عبد مناف است. او هر چند از بنی هاشم نیست ولی در حکم ایشان است، زیرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلی از یکدیگر جدا نشدند. عباس، که خدایش رحمت کناد، همراه ایشان در آن دره بود ولی بر آیین قوم خود بود. عقیل و طالب پسران ابو طالب هم، و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفیان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اینکه حارث نسبت به پیامبر (ص) سخت خشمگین بود و بر آن حضرت کینه می ورزید و با اشعار خود ایشان را نکوهش می کرد، ولی هرگز راضی به کشتن پیامبر (ص) نبود و با قریش هم در مورد خون آن حضرت فقط برای حفظ حرمت نسب موافقت نمی کرد. سرور و سالار و پیر مرد همه محاصره شدگان ابو طالب بن عبد المطلب بود و همو کفیل و حمایت کننده اصلی بود.

اختلاف نظر درباره ایمان ابو طالب:

مردم درباره ایمان ابو طالب اختلاف دارند. امامیه و بیشتر زیدیه معتقدند که ابو طالب مسلمان مرده است. برخی از مشایخ معتزلی ما هم همین عقیده را دارند که شیخ ابو القاسم بلخی و ابو جعفر اسکافی و کسانی دیگر از ایشانند. بیشتر مردم و اهل حدیث و عموم مشایخ بصری ما و دیگران معتقدند که او بر دین قوم خود مرده است، و در این باره حدیث مشهوری را نقل می کنند که پیامبر (ص) هنگام مرگ ابو طالب به او فرمود: ای عمو جان کلمه ای بگو که من خود در پیشگاه خداوند برای تو در آن مورد گواهی دهم. گفت: اگر نه این است که عرب خواهند گفت ابو طالب هنگام مرگ بی تابی کرد چشمت را با گفتن آن روشن می کردم. و روایت شده است که ابو طالب گفته است من بر آیین مشایخ هستم. و نقل شده است که او گفته است من بر آیین عبد المطلب هستم و چیزهایی دیگر هم گفته شده است. بسیاری از محدثان روایت کرده اند که این گفتار خداوند متعال که می فرماید: «پیامبر (ص) و مؤمنانی را که با اویند نسزد که برای مشرکان هر چند خویشاوند باشند آمرزش خواهی کنند. پس از اینکه برای آنان روشن شده است که ایشان دوزخی هستند، و آمرزش خواهی ابراهیم برای پدرش فقط به سبب وعده ای بود که به او داده بود و چون برای او روشن شد که وی دشمن خداوند است، از او بیزاری جست...» در مورد ابو طالب نازل شده است زیرا پیامبر (ص) پس از مرگ ابو طالب برای او آمرزش خواهی فرموده بود. و نیز روایت کرده اند که این گفتار خداوند که فرموده است: «همانا که تو نمی توانی هر که را دوست می داری هدایت کنی.» درباره ابو طالب نازل شده است.

و روایت کرده اند که علی (علیه السلام) پس از مرگ ابو طالب به حضور پیامبر (ص) آمد و عرض کرد که عموی گمراهت درگذشت، در مورد او چه فرمان می دهی و نیز اینچنین حجت آورده اند که هیچکس نقل نکرده که ابو طالب را در حال نماز دیده باشد و نماز چیزی است که فرق میان مسلمان و کافر را روشن می کند. همچنین می گویند علی و جعفر چیزی از میراث ابو طالب نگرفتند. از پیامبر (ص) روایت می کنند که فرموده است: «خداوند به من وعده فرموده است که به سبب آنچه ابو طالب در حق من انجام داده است از عذابش بکاهد و او بر کرانه آتش است.» همچنین روایت می کنند که به پیامبر (ص) گفته شد چه خوب است برای پدر و مادر خویش آمرزش خواهی کنی، فرمود: «اگر قرار باشد برای آن دو آمرزش خواهی کنم، بی شک برای ابو طالب آمرزش خواهی می کردم که او برای من نیکیهایی انجام داده است که آن دو انجام نداده اند، و همانا که عبد الله و آمنه و ابو طالب سنگریزه هایی از سنگریزه های دوزخند.»

اما کسانی که پنداشته اند ابو طالب مسلمان بوده است بر خلاف این روایت می کنند و خبری را به امیر المؤمنین (ع) اسناد می دهند که گفته است، پیامبر (ص) فرموده است: جبریل (ع) به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد می پذیرد، شکمی که ترا حمل کرده و او آمنه دختر وهب است، و پشتی که ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر

عبد المطلب است، و دامنی که ترا کفالت کرده و او ابوطالب است، و خانه ای که ترا پناه داده و او عبد المطلب است، و برادری که در دوره جاهلی داشتی، و پستانی که ترا شیر داده است و او حلیمه دختر ابو ذؤیب است، گفته شد: ای رسول خدا آن برادرت چه کار پسندیده داشت فرمود بخشنده بود، خوراک و نعمت به دیگران ارزانی می داشت.

می گویم: از نقیب ابو جعفر یحیی بن ابی زید به هنگامی که این خبر را پیش او می خواندم پرسیدم که آیا پیامبر (ص) را در دوره جاهلی برادری پدری یا مادری یا پدر و مادری بوده است گفت: نه. منظور از برادری، دوستی و محبت است. گفتم: او که خطاب برادری به او شده که بوده است گفت: نمی دانم.

همچنین می گویند: همگان از پیامبر (ص) نقل می کنند که فرموده است ما از پشتهای پاکیزه به شکمهای پاک منتقل شده ایم، و با توجه به این سخن واجب است که همه نیاکان آن حضرت از شرک پاک باشند که اگر بت پرست می بودند، پاک نبودند.

و می گویند: آنچه در قرآن درباره ابراهیم و پدرش آزر و اینکه او مشرکی گمراه بوده، آمده است در مذهب ما زیانی نمی زند، زیرا آزر عموی ابراهیم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است. وانگهی در قرآن از عمو گاهی به پدر نام برده شده است، آنچنان که فرموده است: «آیا حضور داشتید هنگامی که یعقوب را مرگ فرا رسید و هنگامی که به پسرانش گفت: چه چیزی را پس از من پرستش و عبادت خواهید کرد گفتند: خدای ترا و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را، می پرستیم. پروردگار یگانه را، و ما مطیع فرمان اوییم.» و در این آیه اسماعیل را در زمره پدران و نیاکان بر شمرده است و حال آنکه او از نیاکان یعقوب نیست، بلکه عموی اوست.

می گوید [ابن ابی الحدید]: این احتجاج در نظر من سست است، زیرا مراد از گفتار پیامبر (ص) که فرموده است: «از پشتهای پاکیزه به ارحام پاک منتقل شده ایم مقصود پاک دانستن نیاکان پدری و مادری از زنا و ازدواج حرام است نه چیز دیگر، و این مقتضی سیاق سخن است، زیرا عرب در این مورد و اینکه در نسب کسی یا ازدواج او شبهه ای باشد بر یکدیگر خرده می گرفتند. و اینکه گفته اند اگر بت پرست می بودند طاهر نبودند صحیح نیست و به آنان گفته می شود چرا چنین می گویید که اگر بت پرست می بودند پشت و نسب ایشان طاهر نمی بود که این دو با یکدیگر منافاتی ندارد. اگر پیامبر (ص) آنچه را که ایشان می پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمی آورد، بلکه به جای آن از عقاید سخن می آورد. وانگهی عذری هم که در مورد ابراهیم و پدرش آورده اند در مورد ابو طالب صحیح نیست، زیرا او هم عموی پیامبر (ص) است و پدر آن حضرت نیست و هنگامی که در نظر آنان مشرک بودن عمو یعنی آزر جایز باشد، این سخن آنان در مورد اسلام ابو طالب نمی تواند حجت باشد.

همچنین در مورد مسلمانی نیاکان به روایتی که از جعفر بن محمد (ع) رسیده است حجت می آورند که فرموده است: خداوند عبد المطلب را روز قیامت در حالی مبعوث می فرماید که بر او چهره و پرتو پیامبران و فره پادشاهان است. روایت شده است که عباس بن عبد المطلب در مدینه از پیامبر (ص) پرسیده: درباره ابو طالب چه امیدی داری فرمود: از خداوند عز و جل برای او همه خیرها را امید دارم.

و روایت شده است که یکی از رجال شیعه که ابان بن محمود است برای علی بن موسی الرضا (ع) نوشت: فدایت گردم من در اسلام ابو طالب شک کرده ام، حضرت رضا برای او نوشت: «و هر کس با رسول خدا (ص) ستیز ورزد آن هم پس از آنکه هدایت برای او روشن شود و راهی غیر از راه مؤمنان را پیروی کند...» تا آخر آیه و پس از آن نوشت: اگر تو به ایمان ابو طالب اقرار نداشته باشی، سرانجامت به سوی آتش است.

همچنین از محمد بن علی الباقر (ع) روایت شده است که چون از ایشان درباره آنچه مردم می گویند که ابو طالب بر کرانه آتش است پرسیدند، فرمود: اگر ایمان ابو طالب را در یک کفه ترازو و ایمان این خلق را در کفه دیگر نهند، ایمان او فزون خواهد بود. و سپس فرمود: مگر نمی دانید که امیر المؤمنین (ع) در زنده بودن خود فرمان می داد همه ساله به نیابت از عبد الله و ابو طالب حج بگزارند و سپس در وصیت نامه خود هم وصیت فرمود که از سوی آنان حج گزارده شود.

و روایت شده است که سال فتح مکه ابو بکر دست پدرش ابو قحافه را که پیری فرتوت و نابینا بود گرفته بود و در پی خود به حضور پیامبر (ص) می آورد، پیامبر (ص) به او فرمود: چه خوب بود این پیر مرد را به حال خود می گذاشتی تا ما پیش او بیاییم. گفت: ای رسول خدا خواستم با این کار خداوند او را پاداش دهد. همانا سوگند به کسی که ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمویت ابو طالب بیشتر شاد شدم تا اسلام پدرم که می دانستم مایه روشنی چشم تو است. فرمود: آری، راست می گویی.

و روایت شده است که از علی بن حسین (ع) در این مورد پرسیدند. فرمود: جای بسی شگفتی است- که چنین سؤالی می کنید- زیرا خداوند نهی فرموده است که پیامبر (ص) زن مسلمانی را به همسری شوهر کافر باقی بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پیشگام در مسلمانی است و تا هنگامی که ابو طالب در گذشت او همچنان همسرش بود.

گروهی از زیدیه روایت می کنند که محدثان حدیثی را که به ابو رافع برده آزاد کرده پیامبر (ص) اسناد داده اند نقل کرده اند که می گفته است: در مکه خودم شنیدم ابو طالب می گفت: محمد برادر زاده ام برایم نقل کرد که خدایش او را با فرمان به رعایت پیوند خویشاوندی گسیل فرموده است و محمد در نظر من راستگوی امین است. گروهی گفته اند این گفتار پیامبر (ص) که فرموده است: «من و کفالت کننده یتیم چون این دو انگشت من در بهشتیم» منظورش از کفالت کننده یتیم، ابو طالب است.

امامیه می گویند آنچه که عامه روایت کرده اند که علی (علیه السلام) و جعفر از میراث ابو طالب چیزی نگرفته اند حدیث مجعولی است و مذهب اهل بیت بر خلاف آن است. به عقیده ایشان مسلمان از کافر ارث می برد ولی کافر از مسلمان ارث نمی برد، هر چند از نظر نسب نزدیکترین درجه را داشته باشند. و گفته اند ما هم به موجب همین سخن رسول خدا (ص) که فرموده است «میان اهل دو دین میراث بردن نیست» حکم می کنیم که توارث باب تفاعل است، و ظاهرش این است که برای هر دو طرف است ولی در میراث اینچنین نیست و ما حکم می کنیم که فقط یک طرف یعنی طرفی که مسلمان است، ارث می برد نه اینکه هر دو از یکدیگر ارث می برند.

گویند: از سوی دیگر محبت پیامبر (ص) به ابو طالب چیزی معلوم و مشهور است و اگر ابو طالب کافر می بود، محبت نسبت به او برای پیامبر (ص) روا نبود، که خداوند متعال فرموده است: «هرگز قومی را که به خدا و روز قیامت ایمان آورده اند چنان نخواهی یافت که نسبت به کسانی که با خدا و رسولش دشمنی می کنند دوستی ورزند... تا آخر آیه.» گویند: و این حدیثی مشهور و متواتر است که پیامبر (ص) به عقیل فرموده است: «من ترا دو گونه دوست می دارم، یکی دوستی خودم نسبت به تو و دیگر دوستی به سبب آنکه پدرت ترا دوست می داشت.»

گویند: خطبه نکاح مشهوری که ابو طالب به هنگام ازدواج محمد (صلی الله علیه و آله) و خدیجه ایراد کرده است چنین است: «سپاس خداوندی را که ما را از ذریه ابراهیم و نسل اسماعیل قرار داده است و برای ما سرزمینی محترم و خانه ای که بر آن حج می گزارند معین فرموده است و ما را حاکمان بر مردم قرار داده است. و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانی است که هیچ جوانمردی از قریش با او سنجیده نمی شود مگر اینکه محمد از لحاظ نیکی و فضیلت و خرد و دور اندیشی و اندیشه بر او برتری دارد، هر چند از لحاظ مال تهی دست است. و مال سایه از میان رونده و عاریتی است که باز گرفته می شود. اینک او را به خدیجه دختر خویلد رغبتی است و در خدیجه هم چنین رغبتی موجود است و هر کابین که دوست داشته باشید بر عهده من است و به خدا سوگند که برای محمد از این پس خبری شایع و کاری بس بزرگ خواهد بود.» گویند: آیا ابو طالب را چنان می بینی که با آنکه از خبر شایع و کار بس گران محمد (صلی الله علیه و آله) از پیش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممکن است با او ستیز و او را تکذیب کند، این کاری نادرست از لحاظ عقلهاست.

گویند: و از ابو عبد الله جعفر بن محمد (ع) روایت است که پیامبر (ص) فرموده است: اصحاب کهف ایمان خود را پوشیده و کفر را آشکار می داشتند، خداوند پاداش ایشان را دو چندان داد، ابو طالب هم ایمان خویش را پوشیده و کفر را آشکار می داشت خدایش پاداش او را دو چندان ارزانی خواهد داشت.

و در حدیث مشهور آمده است که جبریل (ع) در شبی که ابو طالب رحلت کرد به پیامبر (ص) فرمود: از مکه بیرون رو که یاورت در گذشت. گویند: حدیث کرانه آتش را همه مردم فقط از یک شخص روایت کرده اند و او هم مغیره بن شعبه است و دشمنی و کینه او با بنی هاشم و به ویژه با علی (علیه السلام) مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشیده نیست.

گویند: و روایاتی با سندهای فراوان که بعضی به عباس بن عبد المطلب و بعضی به ابو بکر بن ابی قحافه می رسد نقل شده است که ابو طالب نمرده است تا آنکه «لا اله الا الله، محمد رسول الله» گفته است. و این خبر هم مشهور است که ابو طالب هنگام مرگ سخنی آهسته می گفته است، عباس گوش خود را نزدیک او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند کرده و به پیامبر (ص) گفته است، ای برادر زاده به خدا سوگند عمویت کلمه توحید گفت ولی صدایش ضعیف تر از آن است که به تو برسد. و از علی (علیه السلام) روایت شده که گفته است: ابو طالب نمرد تا آنکه پیامبر (ص) را از خود راضی کرد.

امامیه می گویند: اشعار ابو طالب هم دلالت بر آن دارد که مسلمان بوده است و هر گاه کلامی متضمن اقرار به اسلام باشد فرقی ندارد که نظم باشد یا نثر، مگر نمی بینی اگر مردی یهودی میان گروهی از مسلمانان شعری بالبداهه بسراید که متضمن اقرار او به پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله) باشد حکم می کنیم که مسلمان است، همانگونه که به نثر بگوید «اشهد ان محمدا رسول الله»، از جمله اشعار ابو طالب این شعر اوست: آنان کار بزرگی را از ما امید دارند که برای رسیدن به آن ضربه های شمشیر و نیزه زدن با نیزه های استوار لازم است، گویا امید دارند که ما برای کشته شدن محمد سخاوت ورزیم و نیزه های گندم گون برافراشته به خون آغشته نشود، سوگند به خانه خدا که دروغ می گویید مگر آنکه جمجمه هایی را بشکافید و میان حطیم و زمزم در افتد... و از اشعار ابو طالب که در موضوع صحیفه ای که قریش در مورد قطع رابطه با بنی هاشم نوشتند سروده است ابیات زیر است: آیا نمی دانید که ما محمد را پیامبری همچو موسی یافته ایم که نامش در کتابهای پیشین آمده است و میان بندگان بر او محبتی است و در کسی که خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هیچ ستمی نیست.

تا آنجا که می گوید: و ما هرگز از جنگ خسته نمی شویم مگر آنکه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پیش آمدن مصیبتها گله نمی گزاریم... و در همین مورد ابیات زیر را هم سروده است: خیالهای خود را درباره محمد به سفلگی آلوده مکنید و فرمان گمراهان تیره بخت را پیروی مکنید. آرزو دارید که او را بکشید و حال آنکه این آرزوی شما همچون خوابهای شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهید کشت مگر جدا شدن و خراشیدن جمجمه ها و چهره ها را ببینید...- تا آنجا که می گوید- پیامبری که او را از پیشگاه پروردگارش وحی می رسد و هر کس بگوید نه، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد.

دیگر از اشعار او ابیاتی است که در مورد شکنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنین گفته است: آیا از یاد کردن روزگار بی امان افسرده شده ای و همچون شخص اندوهگین گریه می کنی یا از یاد کردن مردمی سفله و فرومایه که آن کسی را که به دین فرا می خواند در پرده ستم فرو می گیرند، خدای جمع شما را زبون کناد مگر نمی بینید که ما برای عثمان بن مظعون خشمگین شده ایم...- تا آنجا که می گوید- یا آنکه به کتاب شگفتی که بر پیامبری که همچون موسی یا یونس است نازل شده است ایمان آورید. و گویند: روایت شده است که ابو جهل بن هشام هنگامی که پیامبر (ص) در سجده بود سنگی برداشت و قصد کرد آن را بر سر پیامبر (ص) بکوبد. سنگ بر دستش چسبید و نتوانست قصد خود را انجام دهد.

ابو طالب در این باره ضمن ابیات دیگری چنین سروده است: ای پسر عموها به خود آیید و از گمراهی برخی از یاوه سرایان پرهیز و بس کنید و گرنه از بدبختیهایی که بر سر شما خواهد رسید بیمناکم، همانگونه که پیش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشیدند و چیزی از آنان باقی نماند. و از این شگفت تر برای شما موضوع سنگی است که بر دست آن مرد چسبید که با آن آهنگ مرد شکیبای پرهیزکار راستگو را داشت...

گویند: مشهور است که مأمون خلیفه عباسی می گفته است به خدا سوگند ابو طالب با سرودن این ابیات خود مسلمان شده است: پیامبر (ص) یعنی پیامبر خداوند را یاری می دهم با شمشیرهای سیمگونی که همچون برق می درخشد. من از رسول خدا (ص) دفاع و حمایت می کنم، حمایت شخصی که بر او مشفق است... گویند: در سیره چنین آمده است و بیشتر مورخان آن را نقل کرده اند که چون عمرو بن عاص به حبشه رفت که برای جعفر بن ابی طالب و یارانش پیش نجاشی حیله سازی کند چنین سرود: دخترم می گوید: آهنگ کجا داری کجا، و جدایی از من در نظر ناستوده نیست می گویم: رهایم کن و آزادم بگذار که من در مورد جعفر آهنگ رفتن پیش نجاشی دارم... عمرو عاص را دشمن پسر دشمن می نامیدند زیرا پدرش چنان بود که در مکه هرگاه پیامبر (ص) از کنارش می گذشت می گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش می کنم و دشمن می دارم و در مورد او این آیه نازل شد که: «همانا دشمن بدگوی تو دم بریده و مقطوع النسل است.»

گویند: ابو طالب برای نجاشی شعری سرود و گسیل داشت و او را به گرامی داشتن جعفر و یارانش و روی گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و یارانش می گوید تشویق کرد و از جمله آنها این ابیات است. ای کاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و دیگر دشمنان نزدیک پیامبر (ص) میان مردم چگونه است، آیا احسان نجاشی جعفر و یارانش را شامل شده است یا در اثر فتنه انگیزیهای آن فتنه انگیز از آن کار باز مانده است. و قصیده ای مفصل است.

گویند: از علی (علیه السلام) روایت شده که گفته است پدرم به من گفت: پسر جان ملازم و همراه پسر عمویت باش که در پناه او از همه گرفتاری حال و آینده- این جهانی و آن جهانی- به سلامت خواهی ماند، و سپس این ابیات را برای من خواند: همانا وثیقه و اعتماد در پیوستن به محمد است، در مصاحبت با او استوار باش.

از اشعار دیگر ابو طالب که با همین معنی مناسبت دارد این شعر اوست: همانا علی و جعفر در پیشامدها و گرفتاریهای روزگار مورد اعتماد منند، کوتاهی مکنید، پسر عموی خود را که پسر برادر پدری و مادری من است یاری دهید، به خدا سوگند که من از یاری پیامبر (ص) خود داری نمی کنم و هیچیک از پسران والا تبارم از یاری او خود داری نمی کند. می گویند: روایت شده است که چون ابو طالب درگذشت، علی (علیه السلام) به حضور پیامبر (ص) آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند. پیامبر (ص) سخت افسرده و اندوهگین شد و فرمود: برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهادید مرا آگاه کن. علی چنان کرد. پیامبر (ص) هنگامی رسید که جنازه ابو طالب بر دوش مردان برده می شد، پیامبر (ص) فرمود: ای عمو جان پیوند خویشاوندی را رعایت کردی و پاداش پسندیده داده خواهی شد و همانا که مرا در کودکی پرورش دادی و کفالت فرمودی و در بزرگی یاری دادی و همکاری کردی. آنگاه تا کنار گور جنازه را تشییع فرمود و کنار جسد ایستاد و گفت: همانا به خدا سوگند برای تو چنان آمرزش خواهی و شفاعتی خواهم کرد که آدمی و پری از آن شگفت کنند.

امامیه می گویند: برای مسلمان جایز نیست که عهده دار غسل کافر شود و برای پیامبر (ص) هم جایز نیست که برای کافر ترحم آورد و دعای خیر کند و او را به آمرزش خواهی و شفاعت وعده دهد. و علی (علیه السلام) از این جهت عهده دار غسل ابو طالب شده است که طالب و عقیل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا (ص) بر جنازه خدیجه هم نماز نگزارد، بلکه مراسم عبادت از تشییع و رقت و دعا کردن بوده است. گویند: و از اشعار ابو طالب که خطاب به برادر خود حمزه، که کنیه اش ابویعلی بوده، سروده است این ابیات است:

ای ابا یعلی بر دین احمد شکیبا باش و دین را آشکار ساز که شکیبا و موفق باشی، برگرد کسی باش که از پیشگاه خدای خود بر حق و با راستی و عزم استوار آمده است. و ای حمزه کافر مباش، هنگامی که گفتی مؤمنی، مرا شاد ساخت و برای رسول خدا (ص) فقط به پاس خداوند یاور باش... گویند: و از اشعار مشهور او این ابیات است: تو محمد پیامبری، دلاور نیرومند و سالار سروران گرامی که همگان پاک و پاک زاده اند، از تباری که ریشه اش هاشم بخشنده یگانه است... گویند: همچنین از اشعار مشهور ابو طالب که خطاب به محمد (صلی الله علیه و آله) سروده و آن حضرت را به آشکار ساختن دعوت فرمان داده و دلاوری خویش را هم در آن نهفته است، ابیات زیر است: مبادا دستهایی که به حمله پرداخته اند و هیاهو، ترا از حقی که بر آن قیام کرده ای باز دارد که اگر به آنان گرفتار شوی دست تو دست من است و جان من فدای جان تو در سختیها خواهد بود.

و از همین جمله اشعار او ابیات زیر است و گفته شده است سراینده این ابیات طالب پسر ابو طالب است: چون گفته شود گزیده تر مردم و نژاده ترین ایشان کیست...- تا آنجا که می گوید- گزیده ترین فرد خاندان هاشم احمد است که پیامبر خداوند در این دوره فترت است. و از همین جمله اشعار او این ابیات اوست: همانا خداوند محمد نبی را گرامی فرموده است و گرامی ترین خلق خدا میان مردم احمد است. خداوند نام او را برای تجلیل او از نام خویش مشتق فرموده است. آری دارنده عرش محمود است و این محمد است. و ابیات زیر هم از ابو طالب است، برخی هم آن را از علی (علیه السلام) دانسته اند: ای گواه خداوند برای من گواهی بده که من بر آیین احمد مرسلم و هر کس در دین گمراهی است من هدایت یافته ام. امامیه می گویند: همه این اشعار در حکم یک چیز متواتر است، زیرا بر فرض که یک یک آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر یک موضوع مشترک و واحد دلالت می کند و آن تصدیق به نبوت محمد (صلی الله علیه و آله) است و مجموع آن خبری متواتر را ثابت می کند. همانگونه که هر چند هر یک از دلیریها و جنگهای علی (علیه السلام) با شجاعان به صورت جداگانه نقل شده است، ولی از مجموعه آن یک خبر متواتر به دست ما می رسد و آن علم ضروری ما به شجاعت اوست. همینگونه است آنچه که درباره سخاوت حاتم و بردباری احنف و معاویه و تیز هوشی ایاس و نابسامانی ابو نواس و موارد دیگر آمده است.

و می گویند: همه اینها را یک طرف بگذارید، درباره قصیده لامیه ابو طالب چه می گویید که شهرت آن همچون شهرت قصیده «قفا نبک» است و اگر روا باشد و بتوان در قصیده ابو طالب یا بعضی از ابیات آن شک کرد می توان و روا خواهد بود که در قصیده «قفا نبک» یا برخی از ابیاتش شک کرد. اینک ما بخشی از آن قصیده را می آوریم: از هر سرزنش کننده که بر ما به بدی طعنه زند و یاوه سرایی کند به پروردگار خانه کعبه پناه می برم و از هر تبهکاری که از ما غیبت کند و در آیین ما آنچه را که ما قصد آن را نداریم ملحق سازد. سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته اید که ممکن است بدون آنکه در راه حفظ محمد نیزه بزنیم و جنگ کنیم بر او چیره شوند. او را چندان یاری می دهیم که همگی بر زمین افتیم و پسران و همسران خویش را به فراموشی می سپریم...- تا آنجا که می گوید- پروردگار بندگان با نصرت خود او را تأیید می فرماید و دین حقی را که باطل نیست، آشکار می سازد.

در کتابهای سیره و مغازی نقل شده است که چون عتبه بن ربیعه یا شیبه در جنگ بدر توانست پای عبیده بن حارث بن مطلب را قطع کند، بلا فاصله علی و حمزه به یاری او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها کردند و عتبه را کشتند و عبیده را با خود از آوردگاه بیرون آوردند و به سایبانی که پیامبر (ص) زیر آن بود بردند و در حضور پیامبر (ص) بر زمین نهادند. مغز ساق پای عبیده بیرون می ریخت، در همان حال گفت: ای رسول خدا اگر ابو طالب زنده بود می دانست که در این اشعار خود راست گفته است: به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته اید که بدون آن که برای حفظ محمد نیزه بزنیم و جنگ کنیم دست از او برمی داریم. او را چندان یاری می دهیم که بر گردش بر زمین افتیم و پسران و همسران را به فراموشی می سپریم. گویند: پیامبر (ص) برای عبیده و ابو طالب آمرزش خواهی فرمود. عبیده همراه پیامبر (ص) تا منطقه صفراء رسید، آنجا درگذشت و همانجا به خاکش سپردند.

امامیه می گویند: و روایت است که مردی اعرابی در قحط سالی به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: ای رسول خدا در حالی به حضورت آمده ایم که برای ما کودکی که شیر خواره باشد باقی نمانده است و نه ماده شتری که پستانش قطره شیری تراوش کند، و سپس این ابیات را برای آن حضرت خواند: در حالی به حضرت آمده ایم که از پستان زنان از بی شیری خون می تراود و مادر کودک شیرخوار، کودک خود را فراموش کرده است...- تا آنجا که می گوید- و از چیزهایی که مردم می خوردند چیزی جز حنظل بی ارزش و گیاه- علف بی مایه- برای ما وجود ندارد و چاره ای جز گریز به حضورت برای ما نیست و مگر نه این است که گریز مردمان به پیشگاه رسولان است.

پیامبر (ص) در حالی که ردای خود را از پی می کشید برخاست و به منبر رفت و نخست خدای را سپاس و ستایش کرد و عرضه داشت: «بار خدایا بارانی فریاد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پیوسته و همه جا گیر بر ما فرو فرست که زمین را با آن زنده سازی و گیاهان را برویانی و پستانها را پر شیر فرمایی. خدایا آن را بارانی فوری و سودمند و بدون آنکه به تأخیر افتد قرار بده.» گویند: به خدا سوگند هنوز پیامبر (ص) دستهای خود را که بر افراشته بود پایین نیاورده بود که آسمان ابرهای پر باران خود را آشکار ساخت و باران سیل آسا فرو بارید، و مردم آمدند و فریاد می کشیدند: ای رسول خدا بیم از غرق شدن است، غرق شدن.

پیامبر (ص) عرضه داشت: پروردگارا، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما. و ابرها از آسمان مدینه بر کنار رفت و بر گرد آن همچون تاجی حلقه زد. پیامبر (ص) چنان لبخند زد که دندانهای او آشکار شد، و فرمود: پاداش ابو طالب را خداوند ارزانی فرماید که اگر زنده می بود چشمش روشن می شد، اینک چه کسی اشعار او را برای ما می خواند علی برخاست و گفت: ای رسول خدا شاید این ابیات را اراده فرموده ای که گفته است: «سپید چهره ای که به آبروی او از ابر طلب باران می شود» فرمود: آری. و علی (علیه السلام) چند بیت از آن قصیده را برای ایشان خواند و پیامبر (ص) همچنان که بر منبر بود برای ابو طالب استغفار می فرمود. سپس مردی از قبیله کنانه برخاست و ابیات زیر را برای پیامبر (ص) خواند: ستایش تراست و ستایش از آن کسی است که سپاسگذاری کند و ما به سبب آبروی پیامبر (ص) با باران سیراب شدیم. او خداوند را که آفریدگار اوست فرا خواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتی بلکه کمتر طول نکشید که ما دانه های درشت باران را دیدیم... پیامبر (ص) فرمودند: اگر شاعری نیکو سروده باشد تو نیکو سرودی.

امامیه می گویند: ابو طالب اسلام خود را آشکار نساخت که اگر آن را آشکار می ساخت امکان یاری دادن پیامبر (ص) برای او آنچنان که فراهم بود فراهم نمی شد و همچون یکی از مسلمانانی می بود که از آن حضرت پیروی کرده بودند، مانند ابو بکر و عبد الرحمان بن عوف و دیگران، و امکان یاری دادن و دفاع از پیامبر (ص) را نمی داشت ابو طالب از این جهت امکان دفاع و حمایت از پیامبر (ص) را داشت که ظاهراً بر آیین قریش بود، هر چند در باطن مسلمان بود. همان طور که اگر انسانی مثلا در باطن شیعه و ساکن یکی از شهرهایی باشد که مذهب کرامیه دارند و او در آن شهر دارای احترام و سابقه باشد، و گروهی اندک از شیعیان در آن شهر سکونت داشته باشند که همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببینند، تا هنگامی که آن مرد تظاهر به مذهب کرامیه کند و بدانگونه حرمت خویش را محفوظ بدارد و بر اظهار آن قدرت داشته باشد بیشتر می تواند از آن چند تن شیعه دفاع کند. ولی اگر تشیع خود را آشکار سازد و با مردم آن شهر ستیز کند حکم او هم همچون حکم یکی از آن شیعیان می شود و همان آزار و زیانی که به آنان می رسد به او هم می رسد و نمی تواند آنچنان که در نخست بوده است از آنان دفاع کند.

می گوید [ابن ابی الحدید]: اما در نظر من این موضوع مشتبه است و اخبار هم با یکدیگر تعارض دارد و خداوند به حقیقت حال او آگاه است که چگونه بوده است. در سینه من نامه محمد بن عبد الله نفس زکیه به منصور خارخار می کند که در آن نوشته است: «من پسر گزیده ترین گزیدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترین بدان و پسر سالار دوزخیانم.» و این سخن گواهی او به کفر ابو طالب است و محمد نفس زکیه در واقع پسر ابو طالب است و نمی توان او را به دشمنی با ابو طالب متهم کرد و روزگارش به روزگار پیامبر (ص) نزدیک است و زمان چندان به دراز نکشیده است که این خبر ساختگی باشد.

خلاصه آنکه درباره مسلمانی ابو طالب همچنین درباره مردن او بر آیین قوم خود اخبار فراوانی رسیده است و جرح و تعدیل در این موضوع به تعارض پرداخته است. همچون تعارض دو دلیل با یکدیگر در نظر حاکم شرع که ناچار اقتضای آن توقف است و من در کار ابوطالب متوقفم.

اما اینکه گفته اند نقل نشده که ابو طالب نماز گزارده باشد، ممکن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نبوده است، بلکه مستحب بوده و هر کس می خواسته است نماز می گزارده است و هر کس نمی خواسته است نمی گزارده است و نماز در مدینه واجب شده است. ممکن است اصحاب حدیث بگویند اگر اینگونه که شما می گویید جرح و تعدیل تعارض داشته باشند، در نظر دانشمندان اصول فقه، جانب جرح ترجیح دارد و باید آن را پذیرفت، زیرا آن کس که کسی را جرح می کند بر کاری آگاه است که معدل و کسی که آن شخص را عادل می داند بر آن آگاه نیست. البته ممکن است به ایشان چنین پاسخ داده شود که این سخن در اصول فقه درست است، به شرطی که در قبال تعدیل مجمل، طعن مفصلی وجود داشته باشد. مثال آن چنین است که مثلا شعبه از قول مردی حدیثی را نقل کند و با روایت خود از آن مرد او را توثیق کرده باشد و بدیهی است که اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشیده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد برای توثیق او کافی است، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنی- نام محدثی است- بر آن مرد طعنه زند و بگوید اهل تدلیس بوده یا فلان گناه را مرتکب شده است و بدینگونه در قبال تعدیل مجملی، طعن مفصلی زده باشد. حال آنکه در مورد ابو طالب و مسأله ایمان و کفر او روایات مفصلی که با یکدیگر متعارض است رسیده و هیچکدام مجمل نیست، زیرا گروهی به تفصیل روایت می کنند که ابو طالب به هنگام مرگ شهادتین گفته است و گروهی دیگر به تفصیل روایت می کنند که گفته است من بر آیین مشایخ هستم. و همینگونه به شیعیانی که می گویند روایات ما درباره اسلام ابو طالب ارجح است پاسخ داده می شود، زیرا ما حکمی را که ایجاب است روایت می کنیم و بر اثبات آن شاهد می آوریم و گواهی می دهیم، و حال آنکه مدعیان ما بر نفی گواهی می دهند، و در مورد نفی شهادتی نیست و این بدان جهت است که به هر حال این گواهی در هر دو مورد برای اثبات چیزی است یا اثبات ایمان یا اثبات کفر، البته دو اثباتی که با یکدیگر متضاد هستند.

در این عصر یکی از سادات طالبی کتابی درباره اسلام ابو طالب تصنیف کرده است. او کتاب خود را برای من فرستاد و تقاضا کرد که چیزی به خط خودم به نظم یا نثر بنویسم و به صحت موضوع کتاب گواهی دهم و استواری و وثاقت دلایل او را تأیید کنم. من چون در مسأله ایمان ابو طالب متوقفم و رأی قاطعی ندارم، نخواستم در آن باره حکم قاطعی بدهم. از سوی دیگر برای خود جایز و روا ندانستم که از تعظیم ابو طالب خود داری کنم که به خوبی می دانم که اگر ابو طالب نمی بود هیچ پایه ای برای اسلام استوار نمی شد، و می دانم که حق ابو طالب تا هنگام قیامت بر گردن هر مسلمانی واجب است. بر پشت جلد آن کتاب این ابیات را که سروده ام نوشتم: اگر ابو طالب و پسرش- علی (علیه السلام)- نبودند هرگز پیکره دین آشکار و پایدار نمی شد. آن یکی در مکه پناه داد و حمایت کرد و این یکی در مدینه با مرگ پنجه در افکند. عبد مناف- یعنی ابو طالب- کفالت را عهده دار شد و چون در گذشت علی در کار تمام و کامل در آمد...- تا آنجا که می گوید- یاوه سرایی نادان و اینکه شخص بینایی خود را به کوری بزند به بزرگی ابو طالب زیانی نمی رساند، همانگونه که پندار کسی که پرتو روز را تاریکی پندارد به روشنی و پرتو بامداد زیانی نمی رساند. بدینگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابو طالب تجلیل کردم و در عین حال در کاری که در آن متوقف بودم حکم قطعی نکردم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که (آن را نیز)برای معاویه نگاشته. {1) .سند نامه: نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه پس از بیان چگونگی نوشتن این نامه می گوید:این داستان مشهوری است که در کتاب صفین نصر بن مزاحم آمده است و آنچه مرحوم سید رضی در اینجا آورده تنها قسمت پایانی این نامه است.سپس اضافه می کند:این نامه را افراد دیگری نیز در کتابهای خود آورده اند از جمله: 1.ابن عبد ربه در عقد الفرید. 2.بلاذری در کتاب انساب الاشراف. 3.شیخ مفید در کتاب الفصول المختاره آن مرحوم تنها قطعه ای از این نامه را آورده است. 4.خطیب خوارزمی در کتاب المناقب (باید توجّه داشت که سه نفر اوّل پیش از مرحوم سید رضی می زیسته اند).(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 217) }

نامه در یک نگاه

با توجّه به اینکه این نامه پاسخی است به نامه زشت و جسورانه معاویه به آن حضرت که مشتمل بر انبوهی از اهانت ها و شیطنت ها بوده است،نگاه نامه بیشتر به پاسخ سخنان شیطنت آمیز معاویه معطوف است.

در بخشی از این نامه،امام علیه السلام به این نکته اشاره می فرماید که به هنگام قیام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله گروه زیادی از جمله قریش،کمر به قتل او بستند و خداوند او را از چنگال آنان نجات داد و بیش از همه قریش بر ضد او قیام کردند.

در بخش دیگری از این نامه به این نکته اشاره می فرماید که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در جنگ ها خاندان خود را در خط اوّل قرار می داد و با فداکاری آنان،یارانش را حفظ می کرد.شهادت حمزه و جعفر و افراد دیگری از خاندان بنی هاشم را گواه این می شمرد.این در واقع پاسخی است به ادعای معاویه که افرادی غیر بنی هاشم؛مانند خلیفه اوّل و دوم را دلسوزترین افراد نسبت به اسلام شمرده است.

در بخش سوم،حضرت اظهار شگفتی می کند که چگونه روزگار او را در برابر کسی همچون معاویه قرار داده که نه به اسلام خدمت کرده و نه سابقه ای در دین دارد.

و بالاخره در چهارمین بخش نامه از عدم پذیرش درخواست معاویه مبنی بر تحویل دادن قاتلان عثمان سخن می گوید،زیرا اگر بناست قاتلان او محاکمه و مجازات شوند این کار در اختیار رییس حکومت اسلامی است نه یک فرد شورشی.

شایان ذکر است که نوشتن نامه از سوی معاویه و پاسخ علی علیه السلام داستانی دارد که برای روشن ساختن محتوای نامه امام علیه السلام بسیار مفید است و آن اینکه:ابو مسلم خولانی که در اصل اهل یمن بود زمان جاهلیّت را درک کرده بود؛ولی هرگز پیغمبر اسلام را ندید و عمدتاً در شام زندگی می کرد،با عده ای از مردم شام پیش از آنکه امام علیه السلام به سوی صفین حرکت کند نزد معاویه رفت و از او خواست که با علی علیه السلام که دارای مقام والایی از نظر همنشینی با پیغمبر و قرابت و خویشاوندی با اوست و هجرت و سبقت در اسلام دارد،جنگ نکند و به او گفت تو هرگز چنین موقعیّتی را نداری.

معاویه در پاسخ آنها به این بهانه متوسل شد که علی به قاتلین عثمان پناه داده اگر آنها را تحویل دهد تا قصاص شوند،با او جنگ نخواهد کرد.ابومسلم و همراهانش از معاویه خواستند که همین مطلب را در نامه ای برای علی علیه السلام بنویسد.

معاویه نامه ای به این مضمون نوشت و به ابومسلم داد تا به امیر مؤمنان برساند.

ابومسلم نامه را خدمت امام علیه السلام آورد و در حضور جمع به آن حضرت داد سپس بپا خاست و طی خطابه ای عرض کرد:من دوست ندارم ولایت امور مسلمین به دست غیر تو باشد؛امّا عثمان به ناحق کشته شد.قاتلان او را به دست ما بسپار اگر کسی مخالفت کرد نیروهای ما در اختیار توست.

امام علیه السلام پاسخ داد:فردا بیا جواب نامه ات را بگیر.ابومسلم فردا که برای گرفتن جواب نامه آمد دید که مسجد پر از جمعیت است و همه بطور دسته جمعی شعار می دهند:ما همه در قتل عثمان شرکت داشته ایم.

قابل توجّه اینکه اجتماع آن گروه عظیم در مسجد از این جهت بود که احساس کردند شاید امام علیه السلام بخواهد قاتلان عثمان را به معاویه تحویل دهد تا بهانه او بر مخالفت از بین برود،لذا همه آنها و طرفدارانشان در مسجد جمع شدند تا اعلام کنند قاتل عثمان یک یا چند نفر نبوده است؛ولی امام علیه السلام هم هرگز تصمیم نداشت که آن چند نفر را به معاویه بسپارد عملا نیز چنین کاری ممکن نبود.

در این موقع امام علیه السلام پاسخ مکتوب معاویه را به ابومسلم داد تا به شام ببرد؛ ولی ابومسلم با خود می گفت:«الان طاب الضراب؛اکنون برای ما جنگ کردن برای خونخواهی عثمان رواست». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 73 تا 75. }

ابومسلم و همراهانش گویا نمی خواستند این حقیقت را درک کنند که اوّلاً قتل عثمان بعد از یک قیام مردمی بر ضدّ او به خاطر کارهای ناروایش بوده نه کار یک یا چند فرد و ثانیاً به فرض که بخواهند قاتلین عثمان را محاکمه و قصاص کنند،

این کار مربوط به یک فرد شورشی؛مانند معاویه نیست باید رییس حکومت اسلامی که از سوی مهاجران و انصار برگزیده شده و مردم با او بیعت کرده اند انجام گیرد.

بخش اوّل

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا،وَ اجْتِیَاحَ أَصْلِنَا،وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ،وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ،وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ،وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ، وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ،فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ،وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ،مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ،وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ،وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ،أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ،فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ.

ترجمه

قبیله ما (قریش) خواستند پیامبرمان را به قتل برسانند (که در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود) و ما را ریشه کن کنند،آنها انواع غم و اندوه را به جان ما ریختند و هرچه می توانستند درباره ما بدی کردند،ما را از زندگی شیرین (خود) باز داشتند و با ترس و وحشت قرین ساختند،و ما را مجبور کردند که به کوهی سنگلاخ و صعب العبور پناه بریم و آتش جنگ را بر ضد ما افروختند.(هنگامی که دشمنان اسلام با تمام قوا بپا خاستند) خداوند اراده نمود که بوسیله ما از شریعتش دفاع کند و با دفاع ما شر آنها را از حریم اسلام باز دارد (در این هنگام جمعیّت ما بنی هاشم به دو گروه تقسیم شده بودند؛گروهی ایمان آورده و گروهی هنوز به صف مؤمنان نپیوسته بودند؛ولی همه از اسلام دفاع می کردند) مؤمنان ما با این کار خواستار ثواب و اجر الهی بودند و کافران ما (که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند) به خاطر دفاع از اصل و ریشه خود و خویشاوندی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دفاع می کردند اما سایر افراد قریش (غیر از خاندان ما) که اسلام آوردند

از این ناراحتی ها بر کنار بودند یا به این عنوان که با قبایلی پیمان ترک مخاصمه داشتند (و نمی خواستند با آنها بجنگند) و یا عشیره آنها (که ایمان نیاورده بودند) از آنها حمایت می کردند از این رو جان آنها در امان بود.

بنی هاشم نخستین حامیان اسلام

همان گونه که قبلا اشاره شد این نامه پاسخی است به نامه معاویه و از آنجا که معاویه در ابتدای نامه خود دم از اسلام و عظمت پیغمبر اکرم و یاران و انصار او زده و سعی کرده است موقعیّت خلفای سه گانه را بیش از حد بالا ببرد و از طرفی گویا فراموش کرده است که فرزند ابوسفیان،دشمن شماره یک اسلام است که آتش جنگهای مهم ضد اسلام را برافروخت.امام علیه السلام در این بخش از نامه چنین می فرماید:«قبیله ما (قریش) خواستند پیامبرمان را به قتل برسانند (که در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود) و ما را ریشه کن کنند.آنها انواع غم و اندوه را به جان ما ریختند و هر چه می توانستند درباره ما بدی کردند ما را از زندگی خوش و راحت باز داشتند و با ترس و وحشت قرین ساختند و ما را مجبور کردند که به کوهی سنگلاخ و صعب العبور پناه بریم و آتش جنگ را بر ضد ما افروختند»؛ (فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا،وَ اجْتِیَاحَ {1) .«اجتیاح»به معنای هلاک کردن،ریشه کن ساختن و ویران نمودن است از ریشه«جوح»بر وزن«قوم»به همین معنا گرفته شده است. }أَصْلِنَا،وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ {2) .«هموم»جمع«همّ»به معنای اندوه ها،نگرانی ها،نقشه ها و تصمیم هاست و در اینجا به معنای توطئه هایی است که قریش بر ضد پیغمبر کردند و مایه غم و اندوه فراوان شدند.اصل این واژه به معنای قصد کردن است و از آنجا که قصد در بسیاری از موارد توأم با نگرانی ها و اندوه هاست،به معنای اندوه و نگرانی نیز بکار رفته است. }وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ {3) .«الافاعیل»جمع«افعال»و آن جمع«فعل»است و در این گونه موارد به معنای کارهای بزرگ و دسیسه هاو توطئه هاست. }،

مَنَعُونَا الْعَذْبَ {1) .«العذب»به معنای شیرین و گواراست که گاه جنبه ظاهری دارد و گاه جنبه باطنی و معنوی. }،وَ أَحْلَسُونَا {2) .«احلسونا»از ریشه«حلس»بر وزن«حرص»گرفته شده که به معنای پارچه نازکی است که زیر جهاز شتر می گذارند و در واقع به بدن شتر چسبیده است.سپس به هر چیزی که ملازم با دیگری باشد اطلاق شده است؛مثلاً می گویند:فلان کس حلس البیت است؛یعنی از خانه بیرون نمی آید و جمله بالا«احلسونا الخوف»به این معناست که دشمنان ترس و وحشت را دائما بر ما مستولی می ساختند. }الْخَوْفَ،وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ {3) .«وعر»به معنی زمین سنگلاخ و صعب العبور است. }،وَ أَوْقَدُوا {4) .«اوقدوا»از ریشه«ایقاد»به معنای برافروختن آتش و از ریشه«وقود»به معنای شعله ور شدن گرفته شده است. }لَنَا نَارَ الْحَرْبِ).

این چند جمله اشاره به بخش عظیمی از تاریخ اسلام و رفتار دشمنان مخصوصاً قبیله قریش است که به اصطلاح قبیله پیغمبر بود.آزارهایی که در مکّه بر پیغمبر و یارانش رساندند،مسخره کردند،سنگ باران نمودند،یارانش را شکنجه کردند و سرانجام که از پیشرفت اسلام در قبایل اطراف مکّه به وحشت افتادند،تصمیم جدی گرفتند که مسلمانان را که گروه اندکی بودند در محاصره اجتماعی و اقتصادی قرار دهند،آن عهدنامه معروف را نوشتند که هیچ کس با مسلمانان رفت و آمد نکند،نه چیزی به آنان بفروشند نه بخرند،نه از آنها زن بگیرند نه زن بدهند.پای این عهدنامه را امضا کردند و برای تأکید در داخل خانه کعبه آویزان نمودند.مسلمانان به ناچار به شعب ابی طالب {5) .بر خلاف آنچه بعضی گمان می کنند،شعب ابی طالب،همان مکان قبرستان ابوطالب که الآن نزدیک پل حجون قرار دارد،نیست؛زیرا آنجا فاصله قابل توجهی تا خانه کعبه و مسجد الحرام دارد.شعب ابی طالب درّه ای بود در کنار کوه ابوقبیس در نزدیکی خانه کعبه و مسجد الحرام و لذا در تواریخ آمده که صدای گریه کودکان مسلمان از شدت گرسنگی و ناراحتی شبها از داخل شعب به کنار خانه کعبه می رسید. }که درّه ای سنگلاخ بود پناه بردند و سه سال در محرومیّت شدید،سخت ترین زندگی را داشتند.در آن حد که صدای کودکان گرسنه آنها در بیرون شعب مخصوصاً در شبها که محیط خاموش بود به خوبی شنیده می شد و سرانجام هنگامی که پیغمبر اکرم به وسیله ابوطالب به آنها خبر داد که تمام عهدنامه جز نام اللّه را موریانه خورده از مشاهده آن در وحشت فرو رفتند و گروهی طرفدار آزادی مسلمانان شدند و این محاصره شکسته شد.

جمله« وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ »اشاره به زندگی مسلمانان در مدینه است که جنگهای متعدّدی از سوی کفار قریش که باز در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود،تحمیل شد جنگهایی که فداکارترین فرد در حمایت از پیغمبر و اسلام در آنها علی علیه السلام بود؛جنگ بدر،احد،احزاب و مانند آن و خاندان معاویه در روشن ساختن آتش این جنگ ها بزرگ ترین سهم را داشتند.با این حال او دم از عظمت اسلام و پیغمبر اکرم و یاران و انصار او می زند و آنها را می ستاید و علی علیه السلام را به عنوان کسی که بر حسد بود معرفی می کند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن برای ابطال ادعای واهی معاویه که خود را در نامه اش مدافع اسلام و مدافع مدافعان اسلام قلمداد کرده،دست او را گرفته به گذشته تاریخ اسلام بر می گرداند می فرماید:«(هنگامی که دشمنان اسلام با تمام قوا بر ضد ما بپا خاستند) خداوند اراده نمود که بوسیله ما از شریعتش دفاع کند و با دفاع ما شر آنها را از حریم اسلام باز دارد (در این هنگام جمعیّت ما بنی هاشم به دو گروه تقسیم شده بودند گروهی ایمان آورده و گروهی هنوز به صف مؤمنان نپیوسته بودند و همه از اسلام دفاع می کردند اما) مؤمنان ما با این کار خواستار ثواب و اجر الهی بودند و کافران ما (آنها که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند) به خاطر دفاع از اصل و ریشه خود و خویشاوندی از پیغمبر اکرم دفاع می کردند»؛ (فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ {1) .«ذب»به معنای دفع کردن و دور ساختن و دفاع نمودن است. }عَنْ حَوْزَتِهِ،وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ.مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ،وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ).

جمله« وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ »کنایه از حفظ حریم اسلام و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است؛زیرا تیراندازان در پشت سنگرها قرار می گیرند تا به دفاع از لشکر و حفظ

آنها بکوشند.به گفته مرحوم علّامه مجلسی واژه وراء در اینجا ممکن است به معنای جلو و پیشاپیش باشد (زیرا وراء گاه به این معنا آمده) و ممکن است به معنای پشت سر باشد،همان گونه که تیراندازان بر حسب ضرورتهای میدان جنگ گاهی در پیشاپیش لشکر قرار می گرفتند و گاهی در پشت سر به دفاع برمی خواستند.

جمله« وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ »به عقیده جمعی از مفسران نهج البلاغه اشاره به شخصیتهایی همچون عباس،ابوطالب،حمزه و امثال آنهاست که حتی قبل از آن که اسلام بیاورند،مدافع اسلام و پیغمبر اکرم به خاطر وفاداری به اصول عواطف خویشاوندی بودند.

جالب توجّه اینکه به گفته بعضی از محققان،هنگامی که عده ای ازمسلمانان در شعب ابی طالب در محاصره دشمن بودند،افرادی مانند عباس،عقیل بن ابی طالب و برادرش طالب بن ابی طالب و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب و پسرش حارث و برادرش ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب (او غیر از ابوسفیان بن حرب است)با مسلمانان در شعب به سر می بردند در حالی که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند. {1) .منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه،ج 17،ص 365. }

البته بعضی معتقدند که ابوطالب و حمزه مدتها قبل از اظهار اسلام،مسلمان شده بودند و اسلام خود را به دلایلی پنهان می داشتند.

اینها همه در حالی بود که خاندان معاویه،ابوسفیان و دار و دسته اش در تمام صحنه ها بر ضد مسلمانان آشکارا و پنهان توطئه می کردند و معاویه گویا همه این مسائل مسلّم تاریخی را در نامه خود به فراموشی سپرده و دم از حمایتِ اسلام و حامیان آن می زند و افرادی را که از این صحنه ها غایب بودند به عنوان مدافعان صف اوّل می شمرد.

لذا امام علیه السلام می افزاید:«اما سایر افراد قریش (از غیر خاندان ما) که اسلام آوردند از این ناراحتی ها بر کنار بودند یا به این عنوان که با قبایلی پیمان ترک مخاصمه داشتند (و نمی خواستند با آنها بجنگند) و یا عشیره آنها (که ایمان نیاورده بودند) از آنها حمایت می کردند از این رو جان آنها در امان بود»؛ (وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ {1) .«خلو»به معنای خالی بودن و عاری بودن است. }مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ،أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ،فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ).

به این ترتیب امام علیه السلام به این نکته مهم اشاره می فرماید که حامیان اصلی اسلام بنی هاشم بودند آنها که ایمان آوردند،و با جان و دل از اسلام و پیامبر دفاع می کردند و آنها که اسلام نیاورده بودند چون برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله عظمت و احترام قائل بودند از او دفاع می کردند؛اما دیگران از قریش از جمله خلفای سه گانه که معاویه در نامه اش بر خدمات و فداکاریهای آنها تکیه کرده هرگز در این صف قرار نداشتند.

البته چنان نبود که معاویه از تاریخ اسلام بی خبر باشد،بلکه برای توجیه افکارش خود را به بی خبری می زد.

بخش دوم

وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ-صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ-إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ،وَ أَحْجَمَ النَّاسُ، قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ وَ الْأَسِنَّهِ،فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ،وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ،وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ،وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ،وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ، وَ مَنِیَّتَهُ أُجِّلَتْ.فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی،وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لَا یُدْلِی أَحَدٌ بِمِثْلِهَا،إِلَّا أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ،وَ لَا أَظُنُّ اللّهَ یَعْرِفُهُ.وَالْحَمْدُ للّهِ ِ عَلَی کُلِّ حَالٍ.

ترجمه

هر گاه آتش جمع شعله ور می شد و مردم حمله می کردند،رسول خدا صلی الله علیه و آله اهل بیت خود را پیشاپیش لشکر قرار می داد و بدین وسیله اصحابش را از آتش شمشیرها و نیزه ها مصون می داشت،عبیده بن حارث روز بدر شهید شد،و حمزه در روز احد،و جعفر در موته.کسی را هم سراغ دارم که اگر بخواهم می توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصیبش شود؛ولی اجل آن گروه (عبیده بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسیده بود و مرگ او به تأخیر افتاد.

شگفتا از این روزگار که مرا هم سنگ کسانی قرار می دهد که هرگز چون من برای اسلام تلاش نکرده اند و سابقه درخشانی چون من ندارند.همان سوابقی که هیچ کس به مثل آن دسترسی پیدا نکرده است مگر اینکه کسی ادعای فضیلتی برای آنها کند که من آن از آن آگاه نیستم و گمان نمی کنم خدا هم از آن آگاه باشد (زیرا اصلاً چنین چیزی وجود نداشته تا خدا از آن آگاه باشد) و خدا را در هر حال شکر می گویم.

آنها که اسلام را یاری دادند

امام علیه السلام در این بخش از نامه آنچه را در بخش قبل به اجمال بیان فرموده بود، به تفصیل بیان می فرماید و نشان می دهد چه اشخاصی از بنی هاشم در راه اسلام فداکاری کردند و شربت شهادت نوشیدند،در حالی که کسانی که معاویه به عنوان پیشگامان و فداییان اسلام نام می برد،هیچ کدام به این مقام نرسیدند؛ می فرماید:«هر گاه آتش جنگ شعله ور می شد و مردم حمله می کردند،رسول خدا اهل بیت خود را پیشاپیش لشکر قرار می داد و بدین وسیله اصحابش را از آتش شمشیرها و نیزه ها مصون می داشت»؛ (وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ {1) .«البأس»در اصل به معنی شدت و قوت و قدرت است و به معنای مشکلات شدید و جنگ نیز آمده است و جمله«لا بأس به»یعنی«مشکلی ندارد»و در جمله بالا«احمر البأس»اشاره به جنگ و شعله ور شدن آن است. }وَ أَحْجَمَ {2) .«احجم»از ریشه«حجم»بر وزن«رجم»به معنای بازداشتن از چیزی است و جمله«احجم الناس»به معنای خودداری کردن مردم (از پیشگام شدن) در میدان جنگ است. }النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ الْأَسِنَّهِ). {3) .«اسنه»جمع«سنان»به معنای سرنیزه و«رُمح»به معنای نیزه است. }

تعبیر به«احْمَرَّ الْبَأْسُ؛جنگ سرخ می شد»اشاره به شعله ور شدن آتش جنگ است به سبب اینکه جنگ را به آتشی تشبیه می کنند که به هنگام شدت افروختگی کاملاً سرخ می شود و گاه گفته شده که سرخ شدن در اینجا کنایه از خونریزی است که به هنگام شدت جنگ آشکار می گردد.

جمله های مذکور نشان می دهد که بر خلاف روش فرماندهان در دنیای امروز که فرزندان و نزدیکان خود را به عقب جبهه می برند و بیگانگان را در صفوف

مقدم وا می دارند،پیغمبر اکرم عزیزترین بستگان خود را در صف مقدم قرار می داد تا ثابت کند چه اندازه به هدف خود معتقد است و در راه آن فداکاری می کند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن نام سه نفر از بستگان نزدیک خود را که در سه جنگ مهم از جنگهای اسلامی شربت شهادت نوشیدند را ذکر می کند؛نخستین آنها«عبیده بن حارث»(پسر عموی پیغمبر که در روز بدر شهید شد) و دوم حمزه عموی پیغمبر که روز احد به شهادت رسید و سومین نفر جعفر بن ابی طالب پسر عموی دیگرش که در روز جنگ موته به افتخار شهادت نایل شد می فرماید:

«عبیده بن حارث روز بدر شهید شد و حمزه در روز احد و جعفر در موته شهید شد»؛ (فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ).

بدر نام چاهی است که در میان مکّه و مدینه قرار داشت که به مدینه نزدیک تر بود و به اسم حفر کننده آن چاه نامگذاری شده بود.شهادت عبیده بن حارث بن عبدالمطلب که به دست عتبه بن ربیعه از مشرکان واقع شد چنین است:

هنگامی که مسلمانان در جنگ بدر با مشرکان روبه رو شدند مطابق رسم جنگ تن به تن،سه نفر از شجاعان لشکر مشرکان به نامهای عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید به میدان آمدند و مباز طلبیدند.چند نفر از انصار به سوی آنها حرکت کردند تا هر یک در مقابل یکی از آنان قرار گیرد؛ولی مشرکان گفتند ما هماوردهای خود را از مهاجران می خواهیم پیغمبر اکرم به حمزه،عبیده و امیر مؤمنان علیه السلام روی کرد و فرمود:آماده شوید و به سوی این سه نفر بروید عبیده با عتبه روبه رو شد و حمزه با شیبه و علی علیه السلام با ولید.علی علیه السلام با چند ضربت ولید را از پای در آورد و به قتل رساند و حمزه شیبه را به خاک افکند.

عبیده که سن بیشتری داشت در برابر عتبه قرار گرفت و ضرباتی میان آنها رد و بدل شد و سرانجام عبیده به روی خاک افتاد و نیمه جان بود.او را نزد پیغمبر اکرم بردند هنگامی که به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید عرض کرد:آیا من شهید

نیستم؟ حضرت فرمود:آری تو شهید راه خدا هستی.

اما حمزه بن عبدالمطلب در جنگ احد که بعد از واقعه بدر در سال سوم هجرت واقع شد به وسیله وحشی که اسم با مسمّایی داشت!به شهادت رسید.

سبب این جنگ را چنین نوشته اند که مشرکان بعد از شکست در جنگ بدر به مکّه برگشتند و با یکدگر (به رهبری ابوسفیان) هم قسم شدند که بخشی از شتران خود را بفروشند و وسائل حمله مجددی را به مسلمانان فراهم کنند در نتیجه سه هزار نفر از داخل و خارج مکّه با دویست اسب و سه هزار شتر و هفتصد زره گردآوری کرده آماده حرکت به سوی مدینه شدند.

داستان این جنگ بسیار مفصل است.همین مقدار می دانیم که بر اثر اشتباه بعضی از مسلمانان و سرپیچی از فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله سرانجام این جنگ به شکست مسلمانان پایان گرفت،دندان و صورت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر اثر سنگی که «عتبه بن ابی وقاص»به سوی آن حضرت پرتاب کرد مجروح شد و حمزه مرد «شجاع لشکر اسلام»عموی باوفای پیغمبر اکرم شربت شهادت نوشید؛«هند» همسر ابوسفیان و مادر معاویه که با گروهی از زنان،لشکر دشمن را همراهی می کردند در پایان جنگ به مثله کردن شهدای مسلمان پرداختند،هند گوش و بینی را می برید و برای خود گردن بند می ساخت.جگر حضرت حمزه را از پهلویش بیرون آورد و به دندان گرفت و قصد خوردن آن را داشت؛ولی نتوانست و بیرون افکند و به همین دلیل مسلمانان او را هند جگرخوار و معاویه را پسر هند جگرخوار نامیدند.

اما جعفر بن ابی طالب در غزوه موته به قتل رسید.این جنگ که در سرزمین موته نزدیک شام (مرز شمالی جزیره العرب) در سال هشتم هجرت واقع شد،از اینجا نشأت گرفت که پیغمبر اکرم،رسولی از سوی خود به نام حارث بن عمیره به سوی حاکم بُصری فرستاد و او را دعوت به اسلام کرد.هنگامی که او به

سرزمین موته رسید به دستور حاکم بصری به قتل رسید و این بر خلاف سنتی بود که درباره رسولان اقوام به یکدیگر انجام شد،سنتی که تا امروز نیز برقرار است.این مصیبت بر مسلمانان گران آمد و لشکری به فرمان پیغمبر در حدود سه هزار نفر به فرماندهی زید بن حارثه مأمور مقابله با شامیان شدند.

پیغمبر اکرم دستور داده بود که اگر زید شهید شود جعفر پرچم را به دست گیرد و اگر جعفر شهید شود،عبداللّه بن رواحه بعد از او فرمانده لشکر شود و اگر او هم شهید شود مسلمانان یک نفر را از میان خود به فرماندهی قبول کنند.

لشکر حرکت کرد،نخست به محل کشته شدن فرستاده پیغمبر رسیدند و آنها را به سوی اسلام دعوت کردند؛ولی هنگامی که دشمنان آگاه شدند لشکر عظیمی در حدود یکصد هزار نفر فراهم کردند؛اما مسلمانان از انبوه لشکر دشمن که تعداد آنها قابل مقایسه با تعداد لشکر اسلام نبود نهراسیدند و به پیکار برخاستند و همان گونه که پیغمبر اکرم پیش بینی کرده بود،زید بن حارثه،جعفر بن ابی طالب و عبداللّه بن رواحه یکی بعد از دیگری به شهادت رسیدند.دشمن دستهای جعفر را قطع کرد و به همین جهت پیغمبر اکرم بعداً درباره او فرمود:

او با دو بال در فضای بهشت پرواز خواهد کرد.

سرانجام مسلمانان تدبیری اندیشیدند و چنین وانمود کردند که این سه هزار نفر مقدمه لشکر اسلام است و انبوه لشکر به زودی فرا می رسد و همین سبب شد که لشکر دشمن عقب نشینی کند و مسلمانان با تلفات محدودی به مدینه بازگشتند بی آنکه شکستی را تحمّل کرده باشند و در واقع این جنگ بدون پیروزی دشمن تمام شد.

از آنچه در بالا گفته شد به خوبی صدق کلمات امام علیه السلام در نامه مورد بحث روشن می شود که چگونه پیغمبر اکرم همه جا خاندان بنی هاشم را در پیشاپیش صفوف رزمندگان قرار می داد و دیگران-بر خلاف گفته معاویه-در صفوف بعد قرار داشتند.

امام علیه السلام در ادامه این نامه به صورت کنایه ای که از تصریح رساتر است اشاره به نفس مبارک خود می کند که او هم مشتاق شهادت در راه اسلام بود؛ولی خدا نخواست و اجلش فرا نرسیده بود می فرماید:«کسی هم بود که اگر بخواهم می توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصیبش شود ولی اجل آن گروه (عبیده بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسیده بود و مرگ او به تأخیر افتاد»؛ (وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ مَنِیَّتَهُ أُجِّلَتْ).

این جمله بر همان چیزی تأکید می کند که بارها از امیر مؤمنان علی علیه السلام شنیده شده بود که می گفت من به شهادت علاقه مندترم از کودک شیرخوار نسبت به پستان مادرش {1) .نهج البلاغه،خطبه 5.}؛و یا اینکه در پایان جنگ احد امام علیه السلام خدمت پیغمبر آمد و غمگین بود و عرضه داشت:جمعی از مسلمانان (از جمله عمویم حمزه) شهید شدند ولی شهادت نصیب من نشد.پیغمبر فرمود:« یا علی ابشر فان الشهاده من ورائک ؛ای علی بشارت باد بر تو،شهادت در انتظار توست (تو هم شهید راه خدا خواهی شد)». {2) .نهج البلاغه،خطبه 156.}

آن گاه امام بعد از آنکه دلیل برتری و فداکاری خود و خاندانش را بر دیگران روشن ساخت،از گردش روزگار که در واقع به معنای مردم روزگار است اظهار شگفتی می کند که او و خاندانش را با این همه فضیلت در ردیف کسانی قرار می دهد که هرگز چنین سوابقی را نداشته اند،می فرماید:«شگفتا از این روزگار که مرا هم سنگ کسانی قرار می دهد که چون من برای اسلام تلاش نکردند و سابقه درخشانی چون من ندارند،همان سوابقی که هیچ کس به مثل آن دسترسی پیدا نکرده است»؛ (فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی،وَ لَمْ تَکُنْ

لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لَا یُدْلِی {1) .«لا یدلی»از ریشه«ادلاء»به معنای ابراز داشتن و اعلان کردن است.گفته می شود:«ادلی برأیه»یعنی رأی خود را ابراز داشت.این واژه در اصل از ماده«دلو»گرفته شده و هنگامی که به باب افعال می رود به معنای افکندن و فرستادن دلو به چاه برای کشیدن آب است.سپس به هر گونه ابراز نظر کردن اطلاق شده است. }أَحَدٌ بِمِثْلِهَا).

بعضی چنین پنداشته اند که این جمله اشاره به این است که مردم،آن حضرت را با معاویه مقایسه کرده اند در حالی که منظور امام علیه السلام این نیست.نظر امام علیه السلام در واقع به نامه معاویه است که خلفای سه گانه پیشین را در نامه اش مطرح کرده و فضیلت آنان را به رخ امام علیه السلام کشیده است و گر نه معاویه در نامه اش هیچ اشاره ای به سوابق خود در اسلام ننموده،زیرا اصولاً سوابقی نداشت و اگر هم داشت، سابقه ای جز سوء او و خاندان ابوسفیان دشمن شماره یک اسلام نبود.

به هر حال امام علیه السلام از مردم روزگار و از جمله معاویه ابراز شگفتی می کند که چگونه او را با خلفای پیشین مقایسه می کنند.این سخن در واقع هماهنگ با چیزی است که در خطبه شقشقیه آمده است که می فرماید:« مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّی صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَی هَذِهِ النَّظَائِر ؛چه زمانی در مورد مقایسه من با خلیفه اوّل و برتری من بر او شک و تردید واقع شد تا بخواهند مرا قرین این اشخاص (اعضای شورای معروف عمر برای خلافت بعد از او) قرار دهند».

گویا کسانی که سخن مولا را در اینجا ناظر به مقایسه با معاویه دانسته اند تحت تأثیر جمله دیگری از کلام حضرت در جای دیگر واقع شده اند.

ولی اگر به این نکته دقت شود که نامه امام علیه السلام در پاسخ به نامه معاویه است و در نامه معاویه سخن از برتری خلفای پیشین بوده است،روشن می شود که منظور امام علیه السلام همان است که ما در بالا گفتیم.

سپس در ادامه همین سخن امام علیه السلام با کنایه ای رساتر از تصریح چنین می فرماید:

«مگر اینکه کسی ادعای فضایلی برای آنها کند که من از آن فضایل آگاه نیستم و

گمان نمی کنم خدا هم از آن آگاه باشد(زیرا اصلاً چنین چیزی وجود نداشته تا خدا از آن آگاه باشد)»؛ (إِلَّا أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ،وَ لَا أَظُنُّ اللّهَ یَعْرِفُهُ).

این شبیه همان چیزی است که در آیه شریفه 18 سوره یونس آمده است که می فرماید:«آنها غیر از خدا چیزهایی را می پرستند که نه به آنها زیانی می رساند و نه سودی می بخشد و می گویند اینها شفیعان ما نزد خدا هستند».آن گاه اضافه می کند:« «قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ» ؛بگو آیا خدا را به چیزی خبر می دهید که در آسمانها و زمین سراغ ندارد».

آن گاه در پایان این فراز از نامه بعد از روشن شدن سوابق اهل بیت و مخالفان، خدا را شکر و سپاس می گوید و می فرماید:«و خدا را در هر حال شکر می گویم»؛ (وَ الْحَمْدُ للّهِ ِ عَلَی کُلِّ حَالٍ).

جمله« فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ »به این معنا نیست که امام علیه السلام روزگار را سرنوشت ساز می داند و برای آن نقشی در حوادث می شمرد آن چنان که شاید دهریون اعتقاد داشتند،بلکه منظور از دهر (روزگار) در اینجا همان مردم زمانه است که مقام آن حضرت را نشناختند و او را با کسانی قرین ساختند و مقایسه کردند که هرگز گامی همچون گام امام علیه السلام در راه اسلام برنداشته بودند،بنابراین گله از مردم روزگار است هر چند ظاهراً از خود روزگار است.

به عبارت دیگر خوبی و بدی روزگار به وسیله خوبی و بدی مردم آن زمان مشخص می شود و به گفته شاعر:

یعیب الناس کلهم زمانا و ما لزماننا عیبا سوانا

نعیب زماننا و العیب فینا و لو نطق الزمان بنا هجانا

همه مردم بر زمان عیب می نهند در حالی که زمان ما عیبی جز خود ما ندارد.

ما بر زمان عیب می گیریم در حالی که عیب در ماست و اگر زمان زبان برآورد ما را هجو خواهد کرد.

جمله« مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی »مفهومش این است که گامی همچون گام من بر نداشته و کنایه از این است که دیگران هرگز خدماتی را که من به اسلام کردم نکردند.

بخش سوم

وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ،فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ،فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لَا إِلَی غَیْرِکَ،وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ،لَا یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ،وَ لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهْلٍ،إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ،وَ زَوْرٌ لَایَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ،وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه

اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم،من در این امر اندیشیدم و صلاح نمی دانم که آنان را به تو یا به دیگری تسلیم کنم (زیرا ارتباطی به تو ندارد نه ولیّ دم آنها هستی نه حاکم اسلام).به جانم سوگند اگر دست از گمراهی و نفاق افکنی بر نداری،به زودی کسانی را که تو از قاتلان عثمان می شمری خواهی شناخت که در تعقیب تو بر می آیند و به تو زحمت نمی دهند که برای دسترسی به آنان در صحرا و دریا و کوه و دشت به جستجوی آنها برخیزی؛ولی بدان که تعقیب آنها نسبت به تو چیزی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده و دیداری است که ملاقاتش هرگز تو را خوشحال نخواهد ساخت و سلام بر آنان که اهل آنند.

تو را با قاتلان عثمان چکار؟!

می دانیم معاویه در کتاب خود از امام علیه السلام درخواست کرده بود که قاتلان عثمان را به وی تحویل دهد،درخواستی بی معنا و دور از منطق؛زیرا اگر باید

کسی به خاطر کشتن انسان بی گناهی قصاص شود این کار بر عهده امام مسلمین و خلیفه آنهاست و با موافقت ارباب دم-نه فردی شورشی که ولی دم او نیست- آن هم در صورتی که ثابت شود که مقتول بی گناه بوده و قاتلان گنه کار؛لذا امام علیه السلام در برابر این درخواست معاویه می فرماید:«اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم،من در این امر اندیشیدم و صلاح نمی دانم که آنان را به تو یا به دیگری تسلیم کنم (زیرا ارتباطی به تو ندارد نه ولیّ دم آنها هستی نه حاکم اسلام)»؛ (وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ،فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ، فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی {1) .«یسعنی»از ریشه«وُسع»به معنای ممکن بودن و امکان پذیر بودن و در توان بودن است. }دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لَا إِلَی غَیْرِکَ).

به یقین مسأله خونخواهی عثمان بهانه ای بیش نبود،بهانه ای برای بیعت نکردن و شورش بر امام مسلمانان.این مسأله از نظر تاریخی به قدری روشن است که در میان مردم به صورت ضرب المثلی در آمده هنگامی که می خواهند بگویند فلان کس بهانه جویی می کند و فلان موضوع را بهانه مخالفت خود قرار داده می گویند:«او فلان مطلب را پیراهن عثمان کرده».به یقین اگر علی علیه السلام افرادی را به او تحویل می داد معاویه قناعت نمی کرد و باز افراد دیگری را می طلبید و همچنان بهانه جویی را ادامه می داد تا پایه های حکومت خود را در شام محکم کند و این نهایت ناجوانمردی در برابر امام مسلمین بود.

از اینکه بگذریم دلایل بسیاری در دست است که معاویه حق نداشت چنین تقاضایی کند و امام علیه السلام هرگز نمی بایست به چنین تقاضایی اعتنا کند.از این گذشته هرگز این کار عملی نبود،زیرا شورش مسلمانان بر ضد عثمان شورشی عام بود.شاهد این سخن داستانی است که شارح بحرانی در شرح نهج البلاغه خود آورده است،او می گوید:

«ابو هریره و ابو درداء نزد معاویه آمدند و گفتند:چرا با علی جنگ می کنی؟

حال آنکه او به دلیل فضیلت و سابقه ای که در اسلام دارد به امر حکومت از تو سزاوارتر است.معاویه در پاسخ گفت:من هرگز ادعا ندارم که از او برترم؛من برای آن می جنگم که قاتلان عثمان را به من تسلیم کند.آن دو نفر (که هر دو از افراد ساده ذهن بودند،بی آنکه از او سؤال کنند تو چه کاره ای که قاتلان عثمان را به تو تسلیم کند؟ رییس حکومتی یا ولیّ دم)،از نزد او خارج شده و به خدمت علی علیه السلام آمدند و عرض کردند:معاویه معتقد است که قاتلان عثمان نزد تو و در میان لشکریان توست آنها را به او تحویل بده و بعد از آن اگر با تو جنگ کرد می دانیم او ستمکار است.

امام علیه السلام فرمود:روز قتل عثمان حاضر نبودم تا قاتلانش را بشناسم اگر شما آنها را می شناسید به من معرفی کنید.

آنها گفتند:به ما چنین رسیده است که محمد بن ابی بکر،عمار یاسر،مالک اشتر،عدی بن حاتم،عمرو بن حمق و فلان و فلان از جمله کسانی بودند که بر عثمان داخل شدند.

امام علیه السلام فرمود:اگر چنین است بروید و دستگیرشان کنید.

این دو نفر ساده لوح نزد آن بزرگواران رفتند و اظهار داشتند شما از قاتلان عثمان هستید و امیر المؤمنین دستور دستگیری شما را داده است.

در این هنگام فریاد آنها بلند شد و بیش از ده هزار تن از میان لشکر علی علیه السلام برخاستند در حالی که شمشیر خود را کشیده در دست داشتند و می گفتند ما همه او را کشته ایم.

ابو هریره و ابو درداء از این جریان مبهوت و حیران شدند و نزد معاویه باز گشتند در حالی که می گفتند:این کار سرانجام و پایانی نخواهد داشت و داستان را برای معاویه نقل کردند. {1) .ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم،ج 4،ص 628،ذیل نامه فوق.شبیه همین روایت را با مختصر تفاوتی ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح،ج 3،ص 61 نقل کرده است و مشابه آنرا در بالا از ابومسلم خولانی نقل کردیم. }

آیا وقتی قاتلان عثمان و مدافعان آنها به این کثرت باشند امام می تواند همه یا یکی از آنها را تسلیم معاویه کند به فرض که معاویه ولی دم عثمان باشد و خونخواهی در دست او قرار گیرد.

از آنجا که معاویه در پایان نامه اش امام را تهدید به جنگ کرده بود،برای اینکه این تهدید بی پاسخ نماند امام علیه السلام نیز در پایان نامه خود او را با جمله های کوبنده ای که آمیخته با انواع فصاحت و بلاغت است تهدید می کند و می فرماید:

«به جانم سوگند اگر دست از گمراهی و نفاق افکنی بر نداری،به زودی کسانی را که تو از قاتلان عثمان می شمری خواهی شناخت که در تعقیب تو بر می آیند و به تو زحمت نمی دهند که برای دسترسی به آنان در صحرا و دریا و کوه و دشت به جستجوی آنها برخیزی؛ولی بدان تعقیب آنها نسبت به تو چیزی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده و دیداری است که ملاقاتش هرگز تو را خوشحال نخواهد ساخت و سلام بر آنان که اهل آنند»؛ (وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ {1) .«غیّ»و«غوایه»به معنای گمراهی و گمراه شدن و بیراهه رفتن است. }شِقَاقِکَ {2) .«شقاق»به معنای تفرقه و نفاق و ناسازگاری است و در اصل به معنای شکاف و جدایی میان دو چیز است. }لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ،لَا یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ،لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهْلٍ،إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ،وَ زَوْرٌ {3) .«زَور»گاه معنای مصدری دارد؛یعنی دیدار کردن و ملاقات نمودن و گاه به معنای زائر است و در جمله بالا مناسب همان معنای مصدری است. }لَا یَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ {4) .«لقیان»و«لقاء»مصدر است به معنای ملاقات نمودن. }،وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ).

امام علیه السلام در این گفتار حکیمانه خود به معاویه یادآور می شود که قاتلان عثمان آنچنان که تو فکر می کنی (به فرض که در لشکر من باشند) یکی دو تا نیستند بلکه گروه عظیمی هستند که به زودی به سراغ تو می آیند لازم نیست زحمت جستجوی آنها را بر خود هموار کنی.آری در آینده نزدیک تو را ملاقات خواهند

کرد اما ملاقاتی ناخوشایند،آمیخته با ضربات شمشیر و نیزه و این بهانه احمقانه را از دست تو خواهند گرفت.

به راستی هم چنین شد و اگر ساده لوحی جمعی از فریب خوردگان توطئه عمرو عاص به هنگام بالا بردن قرآنها بر سر نیزه ها نبود کار معاویه و حکومتش در شام یکسره شده بود.

باز هم درباره قتل عثمان

گرچه درباره قتل عثمان و قاتلان او و عواملی که سبب شورش مسلمانان بر ضد او شد بارها در این کتاب بحث کرده ایم،باز هم لازم است به نکته دیگری به صورت فشرده اشاره کنیم.

در میان یاران علی علیه السلام از میان کسانی که پیغمبر شهادت به بهشتی بودنشان داده بود، افرادی بودند که عقیده داشتند عثمان بدلیل بدعتهایش مستحق قتل است.

نصر بن مزاحم در کتاب خود (صفین) نقل می کند:عمار در یکی از روزهای جنگ صفین در میان دوستان خود ایستاد و گفت:ای بندگان خدا با من بیایید تا نزد مردمی برویم که از شخص ستمکاری خونخواهی می کنند و جمعی از نیکان مخالف ظلم و ستم و آمرین به نیکی و احسان او را کشته اند.این مردم اگر دنیایشان آباد باشد باکی ندارند،هر چند دین اسلام را در حال نابودی ببینند اگر به ما بگویند چرا عثمان را کشتید خواهیم گفت:بدلیل بدعتهایی بود که ایجاد کرد هر چند آنها خواهند گفت:هیچ بدعتی ایجاد نکرده است.البته آنها حق دارند منکر شوند،زیرا عثمان بیت المال را در اختیار آنها گذاشته بود،می خوردند و می چریدند و اگر کوهها بر سرشان فرود می آمد باکی نداشتند. {1) .صفین،ص 319. }

هنگامی که مرد بزرگواری مانند عمار که به یقین از بهشتیان بود،اقرار به شرکت در قتل عثمان می کند و دلیل آن را بدعتهای خطرناک او می داند،روشن است که امام اجازه نمی دهد اینگونه افراد از مهاجران و انصار و تابعان به دست معاویه داده شود تا آنها را به قتل برساند.

ریشه های قیام مسلمانان علیه عثمان را در پنج امر می توان جستجو کرد:

1.تعطیل شدن حدود و موازین الهی در دوران خلیفه سوم.

2.تقسیم بیت المال در میان بنی امیّه.

3.مسلط ساختن بنی امیّه بر مراکز حساس اسلامی.

4.ضرب و جرح یاران پیامبر صلی الله علیه و آله همچون عبداللّه بن مسعود و عمار یاسر.

5.تبعید شخصیت هایی مانند ابوذر،مالک اشتر،صعصعه بن صوحان و برادرش و عمرو بن حِمَق خُزاعی.

موج مخالفت با عثمان و اعتراض بر او چندان شدید و گسترده بود که حتی افرادی همچون عبدالرحمن بن عوف که پیروزی عثمان در شورای شش نفره عمر،مرهون ابتکار و خدعه او بود،علیه وی به اعتراض برخاستند.عبدالرحمن به همین جهت تا پایان عمرش با خلیفه سخن نگفت و حتی وقتی عثمان در دوران بیماری او برای عیادتش آمده بود از خلیفه روی برگردانید و حاضر به سخن گفتن با وی نشد. {1) .انساب الاشراف بلاذری،ج 5،ص 57؛تاریخ طبری،ج 5،ص 113؛العقد الفرید،ج 2،ص 258 و و 261 272. }

در این میان عایشه همسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بیش از دیگران اعمال عثمان را تخطئه می کرد و حتی پس از ضرب عمار یاسر که به دستور عثمان صورت گرفت،عایشه جامه و کفش پیامبر صلی الله علیه و آله را بیرون آورد و گفت:مردم! هنوز لباس و کفش پیامبر صلی الله علیه و آله فرسوده نشده است اما شما سنّت او را فراموش کرده اید.

این جمله عایشه معروف است که در مورد عثمان می گفت:«اقْتُلُوا نَعْثَلاً قَتَلَ اللّهُ نَعْثَلاً؛این پیر کفتار را بکشید که خدا او را بکشد». {1) .النهایه ابن اثیر الجزری،ج 5،ص 80 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2،ص 77 و ج 6،ص 215.}

همچنین از زمره مخالفان عثمان باید از طلحه و زبیر نام برد که بیش از همه از او انتقاد می کردند و جای بسی شگفتی است که بعدها آن دو به همراهی عایشه برای خونخواهی عثمان،بر ضد خلیفه بر حق رسول خدا صلی الله علیه و آله یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام که خود با او بیعت کرده بودند،جنگ جمل را به راه انداختند.

به هر حال تعداد کسانی که با گفتار خود بر ضد عثمان شوریدند و مقدمات قتل او را فراهم ساختند بیش از آن است که در اینجا نام برده شوند.

عوامل پنج گانه بالا سبب شد که از مراکز اسلامی مهم آن روز؛مانند کوفه، بصره و مصر افراد زیادی از مردم به عنوان آمر به معروف و ناهی از منکر رهسپار مدینه شوند و با دیگر همفکران خود چاره ای برای توبه و بازگشت خلیفه به اسلام واقعی یا کناره گیری او از خلافت بیندیشند.آنان خانه خلیفه را محاصره کرده و ضمن نامه ای خواستار توبه او شدند.

عثمان که از عمق اعتراض آگاه نبود کوشید تا با واسطه قرار دادن افراد بدنامی همچون مغیره بن شعبه و عمرو عاص غائله را پایان دهد؛ولی مردم آنها را نپذیرفته و بر ضد آنان شعار دادند.

پس از این بود که عثمان چند بار دست به دامان امیر المؤمنین علیه السلام شد و حضرت نیز هر بار با تدابیر حکیمانه خویش اوضاع را آرام می کرد؛ولی متأسفانه عثمان که فاقد اراده قوی بود و به شدت تحت تأثیر اشخاص فاسدی همچون مروان بن حکم قرار گرفته بود و در هر کاری با آنان مشورت می کرد،عملاً به تلاشهای امیر المؤمنین علیه السلام وقعی ننهاد.

در نهایت بار دیگر معترضان خانه خلیفه را محاصره کردند و این بار از ورود آب به آنجا به شدت جلوگیری نمودند.در این میان امیرمؤمنان علیه السلام به درخواست خلیفه و با کمک بنی هاشم مشک پر از آب روانه خانه عثمان کرد و در این جریان برخی از بنی هاشم به دلیل درگیری با محاصره کنندگان مجروح شدند.

عثمان در ایام محاصره نامه ای برای معاویه نوشت و از او درخواست کمک کرد؛ولی معاویه به نامه عثمان ترتیب اثر نداد و گفت که با یاران پیامبر صلی الله علیه و آله مخالفت نمی کند.

هدف محاصره کنندگان خانه خلیفه قتل او نبود بلکه می خواستند با جلوگیری از ورود آذوقه به آنجا،عثمان و دستیاران او را تسلیم خواسته های خویش کنند ولی سوء تدبیر مروان بن حکم که یک نفر از شورشیان را کشت، سبب شد که هجوم به داخل خانه آغاز گردد.

شدت هجوم به گونه ای بود که بنی امیّه که محافظان جان خلیفه و کارگزاران خلافت بودند،پا به فرار نهادند و ام حبیبه همسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و دختر ابوسفیان (که خود از بنی امیّه بود) آنان را در خانه خود مخفی کرد.سه نفر از طرفداران خلیفه که فرصت فرار نیافته بودند در درگیری با مهاجران کشته شدند و سرانجام عثمان نیز به دست آنان به قتل رسید.در این میان اشخاصی همچون محمد بن ابی بکر و کنانه بن بُشر تحبیبی و سودان بن حمران مرادی و عمرو بن حِمَق خُزاعی و عمیر بن صابی نقش مهمتری داشتند. {1) .تاریخ طبری،ج 5،ص 118 به بعد و کامل ابن اثیر،ج 3،ص 70 به بعد.برای تحقیق بیشتر مراجعه شود به کتاب فروغ ولایت از استاد جعفر سبحانی،ص 327-335 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2، ص 129 تا 158،ذیل خطبه 30. }

نامه10: افشای چهره معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلیه أیضا

(نامه دیگری به معاویه در سرزمین صفّین در سال 36 هجری پیش از آغاز نبرد)

متن نامه

وَ کَیفَ أَنتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشّفَت عَنکَ جَلَابِیبُ مَا أَنتَ فِیهِ مِن دُنیَا قَد تَبَهّجَت بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَت بِلَذّتِهَا دَعَتکَ فَأَجَبتَهَا

ص: 369

وَ قَادَتکَ فَاتّبَعتَهَا وَ أَمَرَتکَ فَأَطَعتَهَا وَ إِنّهُ یُوشِکُ أَن یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنجِیکَ مِنهُ مِجَنّ فَاقعَس عَن هَذَا الأَمرِ وَ خُذ أُهبَهَ الحِسَابِ وَ شَمّر لِمَا قَد نَزَلَ بِکَ وَ لَا تُمَکّنِ الغُوَاهَ مِن سَمعِکَ وَ إِلّا تَفعَل أُعلِمکَ مَا أَغفَلتَ مِن نَفسِکَ فَإِنّکَ مُترَفٌ قَد أَخَذَ الشّیطَانُ مِنکَ مَأخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنکَ مَجرَی الرّوحِ وَ الدّمِ وَ مَتَی کُنتُم یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرّعِیّهِ وَ وُلَاهَ أَمرِ الأُمّهِ بِغَیرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِن لُزُومِ سَوَابِقِ الشّقَاءِ وَ أُحَذّرُکَ أَن تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرّهِ الأُمنِیّهِ مُختَلِفَ العَلَانِیَهِ وَ السّرِیرَهِ وَ قَد دَعَوتَ إِلَی الحَربِ فَدَعِ النّاسَ جَانِباً وَ اخرُج إلِیَ ّ وَ أَعفِ الفَرِیقَینِ مِنَ القِتَالِ لِتَعلَمَ أَیّنَا المَرِینُ عَلَی قَلبِهِ وَ المُغَطّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدخاً یَومَ بَدرٍ وَ ذَلِکَ السّیفُ معَیِ وَ بِذَلِکَ القَلبِ أَلقَی عدَوُیّ مَا استَبدَلتُ دِیناً وَ لَا استَحدَثتُ نَبِیّاً وَ إنِیّ لَعَلَی المِنهَاجِ ألّذِی تَرَکتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلتُم فِیهِ مُکرَهِینَ وَ زَعَمتَ أَنّکَ جِئتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثمَانَ وَ لَقَد عَلِمتَ حَیثُ وَقَعَ دَمُ عُثمَانَ فَاطلُبهُ مِن هُنَاکَ إِن کُنتَ طَالِباً فکَأَنَیّ قَد رَأَیتُکَ تَضِجّ مِنَ الحَربِ إِذَا عَضّتکَ ضَجِیجَ الجِمَالِ بِالأَثقَالِ وَ کأَنَیّ بِجَمَاعَتِکَ تدَعوُنیِ جَزَعاً مِنَ الضّربِ المُتَتَابِعِ وَ القَضَاءِ الوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللّهِ وَ هیِ َ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَو مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ

وَ کَیفَ أَنتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشّفَت عَنکَ جَلَابِیبُ مَا أَنتَ فِیهِ مِن دُنیَا قَد تَبَهّجَت بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَت بِلَذّتِهَا دَعَتکَ فَأَجَبتَهَا وَ قَادَتکَ فَاتّبَعتَهَا وَ أَمَرَتکَ فَأَطَعتَهَا وَ إِنّهُ یُوشِکُ أَن یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنجِیکَ مِنهُ مِجَنّ فَاقعَس عَن هَذَا الأَمرِ وَ خُذ أُهبَهَ الحِسَابِ وَ شَمّر لِمَا قَد نَزَلَ بِکَ وَ لَا تُمَکّنِ الغُوَاهَ مِن سَمعِکَ وَ إِلّا تَفعَل أُعلِمکَ مَا أَغفَلتَ مِن نَفسِکَ فَإِنّکَ مُترَفٌ قَد أَخَذَ الشّیطَانُ مِنکَ مَأخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنکَ مَجرَی الرّوحِ وَ الدّمِ وَ مَتَی کُنتُم یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرّعِیّهِ وَ وُلَاهَ أَمرِ الأُمّهِ بِغَیرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِن لُزُومِ سَوَابِقِ الشّقَاءِ وَ أُحَذّرُکَ أَن تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرّهِ الأُمنِیّهِ مُختَلِفَ العَلَانِیَهِ وَ السّرِیرَهِ وَ قَد دَعَوتَ إِلَی الحَربِ فَدَعِ النّاسَ جَانِباً وَ اخرُج إلِیَ ّ وَ أَعفِ الفَرِیقَینِ مِنَ القِتَالِ لِتَعلَمَ أَیّنَا المَرِینُ عَلَی قَلبِهِ وَ المُغَطّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدخاً یَومَ بَدرٍ وَ ذَلِکَ السّیفُ معَیِ وَ بِذَلِکَ القَلبِ أَلقَی عدَوُیّ مَا استَبدَلتُ دِیناً وَ لَا استَحدَثتُ نَبِیّاً وَ إنِیّ لَعَلَی المِنهَاجِ ألّذِی تَرَکتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلتُم فِیهِ مُکرَهِینَ وَ زَعَمتَ أَنّکَ جِئتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثمَانَ وَ لَقَد عَلِمتَ حَیثُ

ص: 370

وَقَعَ دَمُ عُثمَانَ فَاطلُبهُ مِن هُنَاکَ إِن کُنتَ طَالِباً فکَأَنَیّ قَد رَأَیتُکَ تَضِجّ مِنَ الحَربِ إِذَا عَضّتکَ ضَجِیجَ الجِمَالِ بِالأَثقَالِ وَ کأَنَیّ بِجَمَاعَتِکَ تدَعوُنیِ جَزَعاً مِنَ الضّربِ المُتَتَابِعِ وَ القَضَاءِ الوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللّهِ وَ هیِ َ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَو مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ

ترجمه ها

دشتی

1 افشای چهره معاویه

چه خواهی کرد، آنگاه که جامه های رنگین تو کنار رود، جامه هایی که به زیباییهای دنیا زینت شده است؟ دنیا تو را با خوشی های خود فریب داده، تو را به سوی خود خواند،!.

و تو به دعوت آن پاسخ دادی، فرمانت داد و اطاعت کردی . همانا به زودی تو را وارد میدان خطرناکی می کند که هیچ سپر نگهدارنده ای نجاتت نمی دهد.

ای معاویه از این کار دست بکش، و آماده حساب باش، و آماده حوادثی باش که به سراغ تو می آید. به گمراهان فرو مایه، گوش مسپار! اگر چنین نکنی به تو اعلام می دارم که در غفلت زدگی قرار گرفته ای ، همانا تو ناز پرورده ای هستی که شیطان بر تو حکومت می کند، و با تو به آرزوهایش می رسد، و چون روح و خون در سراسر وجودت جریان دارد .

معاویه! از چه زمانی شما زمامداران امّت و فرمانده هان ملّت بودید؟ نه سابقه درخشانی در دین، و نه شرافت والایی در خانواده دارید . پناه به خدا می برم از گرفتار شدن به دشمنی های ریشه دار! تو را می ترسانم از اینکه به دنبال آرزوها تلاش کنی، و آشکار و نهانت یکسان نباشد .

2 پاسخ به تهدید نظامی

معاویه! مرا به جنگ خوانده ای، اگر راست می گویی مردم را بگذار و به جنگ من بیا، و دو لشکر را از کشتار باز دار، تا بدانی پرده تاریک بر دل کدام یک از ما کشیده، و دیده چه کس پوشیده است؟ من ابوالحسن، کشنده جدّ و دایی و برادر تو در روز نبرد بدر، {جدّ معاویه، عتبه بن ربیعه، و دایی او، ولید بن عتبه، و برادر او، حنظله بن ابی سفیان، در آغاز نبرد در بدر به میدان آمدند، علی علیه السّلام در برابر دایی معاویه، «ولید» قرار گرفت و کار او را ساخت سپس به کمک «عبیده» رفت که با عتبه جدّ معاویه سخت درگیر بود او را نیز از پای در آورد و در ادامه نبرد برادر معاویه را کشت.} می باشم که سر آنان را شکافتم، امروز همان شمشیر با من است، و با همان قلب با دشمنانم ملاقات می کنم، نه بدعتی در دین گذاشته، و نه پیامبر جدیدی برگزیده ام، من بر همان راه راست الهی قرار دارم که شما با اختیار رهایش کرده، و با اکراه پذیرفته بودید !

3 پاسخ به خونخواهی دروغین معاویه

خیال کردی به خونخواهی عثمان آمده ای؟ در حالی که می دانی خون او به دست چه کسانی ریخته شده است.

اگر راست می گویی از آنها مطالبه کن ! همانا من تو را در جنگ می نگرم که چونان شتران زیر بار سنگین مانده، فریاد و ناله سر می دهی، و می بینم که لشکریانت با بی صبری از ضربات پیاپی شمشیرها، و بلاهای سخت، و بر خاک افتادن مداوم تن ها، مرا به کتاب خدا می خوانند در حالی که لشکریان تو، کافر و بیعت کنندگان پیمان شکنند !

شهیدی

چه خواهی کرد، اگر این جامه های رنگین که پوشیده ای به کنار شود- و آنچه درون توست آشکار-؟ از دنیایی که خود را زیبا نمایانده و با خوشیهایش فریبانده، تو را خواند و پاسخش دادی، و کشاند و در پی او افتادی، و فرمان داد و گردن نهادی ، و همانا به زودی بازدارنده ای تو را بایستاند، چنانکه هیچ سپریت از او نرهاند. پس از این کار دست باز دار و برگ- روز- حساب فراهم آر، و آماده باش چیزی را که به سر وقت تو آید، و مشنو از گمراهان آن را که نشاید، و گر نکنی تو را بیاگاهانم و از غفلتی که در آن به سر می بری واقفت گردانم. همانا تو ناز پرورده ای هستی که شیطانت در بند خود کشیده، و به آرزوی خویش رسیده و چون جان و خون در تو دمیده .

معاویه! از کی شما زمامداران رعیت و فرماندهان امت بوده اید؟ نه پیشینه ای در دین دارید و نه شرفی مهین از زمان پیشین ، و پناه به خدا از گرفتاری به شقاوت دیرین. تو را می ترسانم از این که سرسختانه در فریب آرزوها درون باشی و در آشکارا و نهان دو گون. خواهان جنگی؟ پس مردم را به یکسو بگذار و خود رو به من آر! و دو سپاه را از کشتار بزرگ معاف دار! تا بدانی پرده تاریک بر دل کدام یک از ما کشیده است و دیده چه کس پوشیده. من ابو الحسنم! کشنده جدّ و دایی و برادر تو که روز بدر بر آنان دست یافتم و سر آنان را شکافتم. آن شمشیر را همراه دارم و با همان دل از دشمنم دمار برآرم. دین خود را ترک نگفته ام و پیامبری تازه را نپذیرفته. من همان راهی را می روم که شما به اختیارش وانهادید، و در آن به ناخشنودی پا نهادید. پنداری خون عثمان را می خواهی! تو می دانی عثمان را چه کسانی کشتند. خواهان خون اویی، از آنان بخواه! می بینم که چون جنگ دندان به تو فرو برد به فریاد آیی- و- چون شتران که از سنگینی بار بنالند ناله نمایی، و می بینم لشکریانت با ناشکیبایی از ضربتهای دمادم و بلاهای سخت و بر خاک افتادن در پی هم، مرا به کتاب خدا بخوانند حالی که کافرند و در انکار، و یا بیعت کرده اند و از بیعت دست بردار.

اردبیلی

و چگونه باشی تو کار گذار هنگامی که باز شود از تو پرده های آن چیزی که تو در اوئی از محبت دنیا که آراسته گشت بزینت خود و فریب داد بلذت خود خواند تو را پس اجابت کردی آنرا و کشید تو را پس پیروی کردی آنرا و فرمود تو را پس فرمانبرداری کردی آنرا و بدرستی که نزدیکست که بدارد تو را دارنده که خدایست بر آنچه نجات ندهد تو را از آن هیچ سپری پس باز ایست از این کار و فراگیر استعداد حساب را برای روز شمار و دامن در میان زن برای چیزی که فرود می آید بتو از حرب یا موت و تمکین مده گمراهان را از شنوائی خودت و اگر نکنی آنچه من می گویم اعلام کنی آنچه غافل ساخته از نفس خودت پس بدرستی که تو طغیان کرده نعمتی و بتحقیق که فرا گرفته شیطان از تو مواضع گرفتن خود را و رسیده در تو بآرزوهای خود و جاری شده از تو در محل جاری شدن روح و خون و کی بودید شما ای معاویه سیاست کنندهای رعیت و حاکمان کار است بی تقدم سبقت گیرنده در آن و بی بزرگواری بلند و ارجمند و پناه می گیریم بخدا از لازم آمدن شقاوتهای سابقه این کنایتست از بی سعادتی آن شقی و می ترسانم تو را از آنکه باشی در نهایتی بی راهی رونده و فرو رفته در فریفتن آرزوها در حالتی که مختلف است آشکار و نهان تو مراد نفاق آن ملعونست و خواندی مرا بجنگ کردن پس بگذار مردمان را بطرفی و بیرون ای بسوی من و فرو گذار هر دو گروه را از کارزار تا دانسته شود که کدام از ما محل غلبه گناهست بر دل او و پوشیده شده بر بینائی او پس من که ابو الحسن ام کشنده جد توام و خال تو و برادر تو بشکستن من ایشان را در روز بدر و آن شمشیر که با آن کشتم با منست و بآن دل و جگر کارزار کرده با دشمن خود بدل نکرده ام دینی را با دین دیگر و پیدا نکرده ام بسر خود پیغمبری را و بدرستی که من بر راه خودم راستم که ترک کرده بودید شما آنرا در حالتی که بطوع و رغبت باز در آمدید در آن در حالتی که اکراه و اجبار کرده شده بودید و گمان بردی که تو آمده طلب کننده خون عثمان و بتحقیق که دانسته اید که کجا واقع است خون عثمان پس طلب کن خون او را از آنجا اگر هستی طلب کننده پس گویا من می نگرم تو که فریاد کنی از جنگ دلیران وقتی که گزیده باشد تو را آن حرب همچو فریاد کردن شتران از بار گران و گویا من می نگرم بجماعت تو که می خوانند مرا

که می خوانند مر ازاری نمودن از ضرب و طعن پیاپی و از حکمی که واقع شد بقتل دلیران و از مواضع افتادن ایشان پس از افتادن مواضع بسوی کتاب خدا و حال آنکه آن جماعت کافرند انکار کننده یا بیعت کننده اند عدول کننده

آیتی

چه می کنی اگر این حجابهای دنیوی، که خود را در آنها پوشیده ای، به کناری روند؟ دنیایی که آرایه هایش به زیبایی جلوه گرند و خوشیها و لذتهایش فریبنده است. دنیا تو را به خود فراخواند و تو پاسخش دادی، و تو را در پی خود کشید و از پی او رفتی و فرمانت داد و اطاعتش کردی. چه بسا، بناگاه، کسی تو را از رفتن باز دارد، به گونه ای که هیچ سپری تو را از آسیب او نرهاند. پس عنان بکش و از تاختن باز ایست، و برای روز حساب توشه ای برگیر، و برای رویارویی با حادثه ای که در راه است، دامن بر کمر زن، و به سخن گمراهان گوش فرامده. و اگر نکنی تو را از چیزی که از آن غافل مانده ای، می آگاهانم. تو مردی هستی غرقه در ناز و نعمت. شیطانت به بند کشیده و آرزوی خویش در تو یافته است و اینک در سراسر وجود تو چون روح و خون در جریان است.

ای معاویه، از چه زمان شما زمامداران رعیّت و والیان امر امّت بوده اید و حال آنکه، نه در دین سابقه ای دیرین دارید و نه در شرف مقامی رفیع. پناه می بریم به خدا از شقاوتی دامنگیر. و تو را بر حذر می دارم از اینکه، همچنان، مفتون آرزوهای خویش باشی و نهانت چون آشکارت نباشد.

مرا به جنگ فراخواندی. مردم را به یکسو نه، خود به تن خویش به پیکار من آی. دو سپاه را از آن معاف دار تا همگان بدانند که کدامیک از ما قلبش را زنگ گناه تیره کرده است و پرده غفلت بر دیدگانش افتاده.

من ابو الحسنم. کشنده نیای تو{6. جد مادری معاویه، عتبه بن ابی ربیعه.} و دایی تو{7. ولید بن عتبه} و برادر تو{8. حنطله بن ابی سفیان} در روز بدر سرشان شکافتم. اکنون همان شمشیر با من است و با همان دل با دشمن روبرو می شوم. نه دین دیگری برگزیده ام و نه پیامبری نو. بر همان راه و روشی هستم که شما به اختیار ترکش کردید و به اکراه در آن داخل شدید.

پنداشته ای که برای خونخواهی عثمان آمده ای، می دانی که خون عثمان در کجا ریخته شده، پس آن را از همانجا بطلب، اگر به خونخواهی او آمده ای. گویی چنان است که می بینمت که چون جنگ بر تو دندان فرو برد، می نالی آنسان، که شتران گرانبار از سنگینی بار خود می نالند. و می بینم که سپاهیانت درگیر و دار ضربتهای پیاپی و حوادث دردناک و سرنگون شدنها می نالند و مرا به کتاب خدا می خوانند، حال آنکه، مشتی کافرند و منکر یا بیعت کرده و بیعت شکسته.

انصاریان

اگر از دنیایی که در آن هستی پرده ها برداشته شود چه خواهی کرد؟ دنیایی که با زینت هایش خود را برابر تو آراسته،و به خوشی هایش فریبت داده،دعوتت نموده اجابت کردی، به سوی خودش کشانده به دنبالش شدی،فرمانت داده اطاعتش کردی .مسلّما نزدیک است که نگهدارنده ای بر موقفی نگاهت دارد که نجات دهنده ای از آن نجاتت ندهد.پس از حکومت دست بردار،و برای حساب آماده شو،و برای بلاهایی که به تو می رسد مهیّا باش،سخن گمراهان را مشنو،و اگر بدین صورت عمل نکنی تو را به آنچه نسبت به خود غفلت داری آگاه سازم ،زیرا ناز و نعمت

به طغیانت انداخته و شیطان راه خود را در تو پیش گرفته،و با اوضاع تو به آرزویش رسیده، و در وجودت همچون روح و خون روان گشته .

معاویه!از چه زمانی شما زمامدار رعیت،و والی امر امّت بوده اید،بدون پیشی داشتن در دین،و منهای شرفی بلند مرتبه ؟!پناه به خدا از دچار بودن به شقاوت دیرینه، تو را از اینکه روزگارت را در فریب آرزوهایت ادامه دهی،و ظاهر و باطنت دو تا باشد بر حذر می دارم .

مرا به جنگ دعوت کردی،مردم را واگذار و خود به جانب من بیا، و هر دو لشگر را از جنگ معاف کن،تا معلوم شود زنگ گناه قلب کدام یک از ما دو نفر را سیاه کرده، و بر دیده کدام یک پرده افتاده !منم ابو الحسن،قاتل جدّ و دایی و برادرت که آنان را در جنگ بدر درهم کوبیدم،هم اکنون آن شمشیر با من است،و با همان قلب دشمنم را دیدار می کنم، دینم را تبدیل ننموده،و پیامبر تازه ای انتخاب نکرده ام،و در همان راه حقّی هستم که شما آن را

به اختیار خود واگذاشتید،و ورودتان در آن به اجبار و اکراه بود .

به خیال خود به خونخواهی عثمان آمده ای در حالی که خبر داری عثمان کجا کشته شد،اگر خونخواه او هستی از همان جا خونخواهی کن .گویی تو را می بینم همچون شترانی که زیر بار گران ناله می زنند از گزش جنگ ناله و فریاد می زنی،و انگار لشگرت را می نگرم که از ضربت های پی در پی،و قضای بدی که بر سرشان فرود می آید، و نیز از افتادن بر خاک آن هم به دنبال هم،با جزع و زاری مرا به کتاب خدا می خوانند،لشگری که یا از نظر عقیده کافر و منکر حقّند،یا بیعت نموده و عهد بیعت را شکسته اند .

شروح

راوندی

و تکشف و انکشف کلاهما مطاوع کشف و انکشف. عیب فلان: ای ظهر. و تکشفت جلابیب ما انت فیه من دنیا: ای اذا ذهبت ثیاب و لباس یعنی مال هذه الدنیا الذی اجتمع علیه کاجتماع الجلباب و القمیص علی البدن. و تهجت: ای تزینت الدنیا بزینتها: ای بزینه تلک الجلابیب. و یوشک: یقرب. و المجن: الترس. و روی لا تنجیک منه منج فاقعس ای تاخر و الاهبه: العده. و شمر ازاره: رفعه، و شمر عن ساقه و شمر فی امره: ای خف، و تشمر للامر: تهیاله. و اغفلت: ای ترکت. و المترف: الذی اترفه النعم، ای اطغته. و الساسه جمع سائس، یقال: سست الرعیه ای ملکت امرهم. و الباسق: الطویل. و تمادی فی الجهل: تفاعل، من المدی و هو الغایه. و الغره: الغفله. و الامنیه: الطمع.

لتعلم اینا المرین علی قلبه و لنعلم اینا علی الروایتین ایا یکون رفعا بالابتدء، و لا یعمل فی لفظ الفعل الذی قبله و انما یعمل فی محله. ورین علی قلبه: ای غلب، ورین الرجل: اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه. و قوله فانا قتل قاتل جدک و خالک و اخیک یوم بدر ای قتلتهم و هم کفار، و ان لم ترجع عما انت علیه کان حکمک حکمهم فاعاملک معاملتهم. و اخو معاویه هو حنظه بن ابی سفیان، و خاله هو الوعید بن عقبه، وجد معاویه من قبل الام عتبه، فان هندا کانت بنته، فقتلهم جمیعا امیرالمومنین علیه السلام. و شدخا: ای کسرا، یقال: شدخت راسه فانشدخ. و الشدخ: کسر الشی ء الاجوف. و المنهاج: الطریق الواضح.

و الثائر: الذی یطلب الدم. و یضج: یصوت. و روی: تدعونی جزعا. و الجاحده: المنکر. و الحائده: العادله عن الحق.

کیدری

قوله علیه السلام: و کیف انت صانع اذا انکشفت عنک جلابیب ما انت فیه الی آخره. ای زال عنک ما تلبست به من زخارف الدنیا. فاقعس: ای تاخر. و الاهبه: العده، و شمر: ای جد و استعد. و المترف: الذی اطغته النعم، فبطر لذلک. تمادی: تفاعل من المدی، و هو الغایه. و الغره: الغفله، و الامنیه: الطمع.

قاتل جدک: عنی جدا من قبل الام، و هو عتبه بن ابی ربیعه، ضربه عبیده بن الحارث، فقطع رجله و لم یمت فجاء علی و قتله. و خالک: هو الولید بن عتبه، قتله علی علیه السلام. و اخیک: هو حنظله بن ابی سفیان صنو معاویه من ابیه و امه، و فی غیر هذا الکتاب و عمک: و هو شیبه. و الشدخ: کسر الشی ء الاجوف.

الثائر: الطالب، حائده: ای عادله عن الحق.

ابن میثم

نامه دیگر امام (علیه السلام) به معاویه: جلباب: پوستین، روانداز تبهجت: آرایش کرد، زیبا نمود یوشک: نزدیک است وقفه علی ذنبه: او را بر گناهش آگاه کرد. مجن: سپر، به روایت دیگر منج: نجات دهنده قعس: تاخیر کرد اهبه: آنچه که برای امری تهیه و آماده می شود. شمر ثوبه: دامن به کمر زد اغفال: بی توجهی و ترک کردن مترف: کسی که فراوانی نعمت او را به گردنکشی وادار سازد. باسق: بالا تمادی فی الامر: وقت زیادی در کاری گذراندن غره: فریب و غفلت امنیه: آرزو (و چه خواهی کرد، هنگامی که پرده های دنیا از چشم تو برداشته شود، دنیایی که تو، در آن قرار داری و خود را به آرایش کردنش خوشایند جلوه داده و با لذتش فریب داده. تو را به خویش دعوت کرد، پس او را اجابت کردی، زمامت را کشید، تو هم پیروش شدی، تو را فرمان داد، اطاعتش کردی، به زودی نگاهدارنده ای تو را بر امری نگاهدارد که هیچ نجات دهنده ای نتواند رهایت کند، پس از این کار دست بردار و خود را آماده ی روز حساب کن، و برای آنچه از گرفتاریها که بر تو فرود می آید دامن به کمر زن، و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چیره مکن، و اگر آنچه گفتم انجام ندهی، تو را به آنچه از خود غافلی آگاه می کنم، تو فرو رفته در ناز و نعمتی، شیطان در تو جای گرفته و به آرزویش رسیده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است. ای معاویه! شما خاندان بنی امیه که نه پیشینه ای نیکو و نه شرافتی والا، دارید، از کجا و کی برای مدیریت جامعه و زمامداری مسلمانان شایستگی خواهید داشت؟، به خدا پناه می بریم از گذشته هایی که همراه با بدبختی بوده است، و تو را برحذر می دارم از این که پیوسته فریب آرزوها خورده و آشکار و نهانت ناهماهنگ باشد. اول این نامه چنین بوده است: از بنده ی خدا علی، فرمانروای مومنان به سوی معاویه بن ابی سفیان، سلام بر آن که پیرو هدایت باشد، همانا من با نوشتن این نامه به تو، خدایی را می ستایم که جز او، خدایی نیست. اما بعد، دیدی که دنیا در زمان گذشته چه کارها و دگرگونیهایی بر سر اهل خود آورد، و بهترین باقی مانده ی از دنیا، همان است که در گذشته بندگان نیکوکار از آن کسب کردند و کسی که دنیا و آخرت را با هم مقایسه کند در میان این دو، فاصله ی بسیار دوری را مشاهده خواهد کرد. ای معاویه، بدان که تو، ادعای امری کرده ای که شایسته ی آن نبودی و نیستی، نه در گذشته و نه در آینده، نه در این زمینه حرف روشنی داری که نتیجه ای داشته باشد و نه شاهدی از کتاب خدا و پیمانی از پیامبرش. در دنباله ی این نوشته قسمتهای فوق آمده که با این جمله آغاز می شود: و کیف انت صانع … در این نامه، حضرت معاویه را مخاطب قرار داده و برای این که او را از خواب غفلت بیدار کند، و به یاد گرفتاری آخرتش بیاندازد، از او می پرسد که هنگام فرا رسیدن مرگ و جدایی روح از بدنش چه چاره ای خواهد کرد؟ واژه جلابیت که پوششهای بدن است، استعاره از لذتهای مادی است که بر اثر بهره گیری از متاعهای دنیا نصیب دنیاداران می شود، زیرا این لذتها و متعلقات آنها مانع می شوند از آن که آدمی زندگی اخروی را که در پیش دارد ببیند چنان که لباس بدن را می پوشاند، و لفظ تکشف را که به معنای رفع مانع است. به منظور ترشیح آورده است و چون عبارت ما انت فیه، مجمل بوده آن را با ذکر دنیا و ویژگیهایش که خودآرایی کردن و جلوه نمایی است توضیح داده است و تبهج و خرسندی را به طریق مجاز، به دنیا اسناد داده، زیرا کسی که دنیا را با بهجت و مسرت و لذتبخش کرده است خدای تعالی می باشد، نه خود دنیا، و فعل خدعت، هم مجاز در افراد است و هم مجاز در ترکیب، مجاز در افراد، به این دلیل است که حقیقت فریب و خدعه در کارهای انسا نبا دیگران می باشد، اما در این جا آن را به دنیا نسبت داده که به سبب لذات آن چنین وانمود می شود که مقصود بالذات از خلقت دنیا این لذتهاست، و همین حال، کمال حقیقی می باشد، و حال آن که چنین نیست و این چنین وانمودی شباهت به خدعه و فریب حقیقی دارد، اما مجاز در ترکیب به این علت است که عمل خدعه و فریبکاری، از ناحیه ی خود دنیا نیست که چنین وانمود می شود، بلکه از عوامل دیگری است که منتهی به خدای سبحان می شود، و همچین این دو نوع مجاز در فعلهای دعتک، قادتک و امرتک وجود دارد. مجاز در افراد چنین است که نفس فعلهای دعوت و قیادت و فرمان دادن، حقیقتهای مسلمی هستند اما چون تصور کمال لذتهای دنیا، سبب جذب و کشش انسان به سوی آن می شود و لازمه ی آن هم پیروی و تبعیت است، از این رو این جاذب بودن تصور لذتهای فراوان دنیا را تشبیه به دعوت کردن و فرمان دادن و به جلو کشاندن فرموده است که لازمه اش پیروی و دنبال دنیا رفتن می باشد، بنابراین اطلاق این افعال بر آن، جذب و کشش مجازی است. و مجاز در ترکیب به این سبب است که این جاذبه و کشش که از تصور کمالات دنیا برای انسان حاصل می شود عمل خود دنیا و متاعهای آن نیست، بلکه در حقیقت کار خدا و آن کسی است که به انسان این آگاهی و درک لذت را عطا فرموده است، و چون پاسخگویی به دنیا و اطاعت و پیروی از آن، گناهی است که انسان را از حدود قرب الهی دور می سازد، لذا حضرت این امور را به عنوان سرزنش و توبیخ و مذمت معاویه ذکر کرده است. و انه یوشک، این جمله به معاویه هشدار می دهد و او را برحذر می دارد که با ادعا کردن امری که سزای وی نیست خود را وادار به گناه و نافرمانی حق تعالی نسازد، یعنی ای معاویه نزدیک است آگاه کننده ای تو را بر مرگ و آنچه لازمه ی آن است از کیفرهایی که بر اثر معاصی و گناهان به تو خواهد رسید آگاه سازد که تو از آن ترس و هراس داری ولی گریزی از آن نیست. ظاهر امر آن است که لذتهای دنیا همانند پرده ای جلو بصیرت، معصیتکار را می گیرد، و تا وقتی که در دنیا در حجاب بدن قرار دارد از آینده ی پس از مرگ غافل است اما همین که پرده برداشته شد و مرگ فرا رسید به آنچه از خیر و شر که از خود جلو فرستاده و آثار آن که سعادت یا شقاوت است مطلع و آگاه می شود، چنان که در قرآن به این مطلب اشاره فرموده است (یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضرا) تا آخر آیه، و بارها در گذشته به این مطلب اشاره شده است. به یک احتمال اطلاع دهنده و آگاه کننده خداوند سبحان است و به احتمال دیگر منظور، خود حضرت است که با توعید و تهدید به قتل در صورتی که دست از گمراهی و ضلالت خود برندارد، او را هشدار می دهد و با خبر می کند و روشن است که آگاهی او بر این امور پس از فرا رسیدن مرگ اثری ندارد و کسی او را از گرفتاری و کیفر اخروی نجات نمی دهد. آنگاه امام (علیه السلام) پس از تهدید و توبیخ معاویه او را امر می کند که دست از امر حکومت و خلافت بردارد، و سپس به امری پرداخته است که لازمه اش ترساندن و تخویف است و آن چنین است که به وی دستور می دهد که آماده ی حساب آخرت شود و توشه ی این سفر پرخطر را با خود بردارد که عبارت از اطاعت خدا و تقوای وی و دوری از معاصی و گناهان او می باشد و به منظور تاکید مطلب، آمادگی برای عالم دیگر را به تعبیر دامن به کمر زدن برای هر امری که نازل می شود تکرار فرموده است و مراد از آنچه نازل می شود، ممکن است جنگ باشد که امام یقین داشت که در آینده واقع می شود، و ممکن است مراد، مرگ یا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون این امور حتمی الوقوع می باشد، لذا به جای فعل مضارع به فعل ماضی: ما قد نزل بک، تعبیر فرموده است. و بعد او را منع می کند از این که گمراه کنندگان را بر شنوایی خود چیره کند، کنایه از این که گوش به وسوسه های آنان ندهد و اندیشه های آنها را که عمل به آن، سبب واقع شدن در گناه است به مورد اجراء نگذارد، زیرا کار گمراه کننده گمراه کردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و دیگر کسانی که معاویه را در کارهایش کمک می کردند. و الا تفعل اعلمک بما اغفلت من نفسک، کلمه ی (ما) مفعول فعل اغفلت و من نفسک تفسیر و بیان آن می باشد یعنی اگر آنچه گفتم انجام ندهی تو را آگاه خواهم کرد که در اثر غفلت کردن از نفست چه زیانهایی را باید تحمل کنی، و منظور از اغفال نفس، آن است که آن را به خودش واگذارد، و مهیای اطاعت خدا و کسب فضایل- که وی را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهایی بخشد- نکند، امام (علیه السلام) با این بیان که تو را آگاه خواهم کرد، معاویه را تهدید و توعید فرمود، و چنان که از سیاق کلام معلوم می شود، مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار، زیرا همین که وی در تنگنای جنگ و قتال قرار می گیرد، می فهمد که این امور بر اثر اغفال نفس و ترک اطاعت خدا به سرش آمده و آسایش و راحت او را گرفته است. فانک … الدم، در این جمله حضرت معاویه را به داشتن صفتهای ناپسندی مذمت می کند و با این مطلب به او می فهماند که هم اکنو ناز خویشتن در غفلت بسر می برد. یکی از ویژگیهای ناپسند معاویه صفت مترف است، به دلیل این که ترف که به معنای ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شایسته ایست که فضیلتی از فروع عفت می باشد. ویژگی ناپسند دیگر آن است که شیطان در وجود او، جایگاه خود را گرفته و از او به آرزوی خود، رسیده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمه ی این امور آن است که او، منبع تمام صفات رذیله است. و سپس به منظور ملامت و سرکوب کردن معاویه، به این که او کمتر از آن است که به مرتبه ی ولایت امر و خلافت برسد، با استفهام انکاری از وی سوال می کند که در چه زمانی خاندان بنی امیه، فرمانروایی امت و سیاست و تدبیر جامعه را به عهده داشته اند؟ بغیر قدم سابق، قدم سابق کنایه از پیشگامی در امور و شایستگی برای آن است و با این عبارت امام (علیه السلام) اشاره کرده است به این که در عرف متعارف، سابقه ی عزت و شرافت و پیشگامی در امور، شرط شایستگی در کارهاست و این جمله از سخن امام (علیه السلام) در حکم مقدمه ی صغرای مضمر از شکل اول می باشد که تقدیرش چنین است: شما هیچ گونه پیشقدمی در این امر ندارید، و تقدیر کبری این است، هر کس چنین باشد شایستگی سیاستمداری جامعه و فرمانروایی امت را ندارد، و نتیجه آن است که شما خاندان بنی امیه لیاقت ولایت امری و خلافت را ندارید، و امر روشنی است که در میان بنی امیه کسی که اهل شرف و شایسته ی برای این امر باشد در کل، وجود نداشته باشد. و بعد، به خدا پناه می برد، از شقاوتی که در گذشته از قلم قضای الهی صادر شده است تا به معاویه هشدار دهد که او نیز به دلیل معاصی و گناهانش در معرض این شقاوت قرار دارد، بنابراین از مخالفت فرمان حق تعالی و گناه دست بردارد، و سپس از دو مطلب، او را برحذر می دارد. 1- حرص و طمع زیاد و آرزوهای دراز در امور دنیا که دلیل بر غفلت و بی توجهی او به آخرت می باشد. 2- دورو بودن او، و این که آشکار و نهانش با هم یکی نیست که نشان نفاق او می باشد. دلیل اهمیت این دو امر و لزوم برحذر بودن از آن دو، آن است که لازمه ی اینها شقاوت و بدبختی آخرت می باشد.

رین: غلبه و پوشیدن مرین علی قلبه: کسی که گناهان بر او غالب شود و خصلتهای ناپسندی را که در وی وجود دارد از دیده ی بصیرتش بپوشاند، شدخ: شکستن چیز میان تهی تو مرا به جنگ دعوت کردی، پس مردم را کنار زن و خود به سوی من آی، و دو لشکر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود که گناه و معصیت بر دل کدام یک از ما غلبه یافته و جلو بصیرتش را پرده گرفته است. من ابوالحسن کشنده ی جد و دایی و برادرت هستم که آنها را در جنگ بدر، در هم شکستم و همان شمشیر با من است و با همان دل پرقدرت با دشمنم روبرو می شوم، دینم را عوض نکردم و پیامبر تازه ای نگرفتم، و در راهی می باشم که شما با اختیار آن را ترک گفتید، در حالی که با کراهت در آن داخل شده بودید. فدع الناس جانبا … ثائرا بعثمان. کلمه ی جانبا منصوب است بنابر ظرفیت. معاویه در نامه ای که به حضرت نوشته بود، وی را به جنگ با خود، دعوت کرده بود و امام (علیه السلام) با این جمله به او، پاسخ ساکت کننده ای می دهد، که دست از مردم بردار و تنها خودت بیا تا دو نفری بجنگیم و در قسمتی از عبارت بالا خطاب به معاویه می فرماید: اگر تنها با من بجنگی، آن وقت می فهمی که پرده ی جهل و نادانی، چهره ی قلب و آگاهی بصیرتت را در اثر حجابهای دنیا و پوششهای ظاهریش فرا گرفته است. دلیل این سخن امام (علیه السلام) آن است که هر کس یقین به احوال آخرت و برتری آن بر دنیا داشته باشد، در طلب آن به مبارزه برمی خیزد و در جنگ برای رسیدن به آن ثابت قدم می کوشد، اگر چه منجر به قتلش شود، و حتی بعضی اوقات، توجه به حیات آخرت سبب عشق و محبت به قتل و جان نثاری می شود، و چون امام (علیه السلام) از وضع معاویه متوجه شد که می خواهد وانمود کند، که تمام توجهش حق و آخرت است و علاقه ی فراوانی به ماندن در دنیا ندارد، از این رو، او را به مبارزه ی تن به تن دعوت کرد، تا هنگامی که در تنگنا قرار گیرد و از ترس فرار کند به او بفهماند که: خیر جنگ او برای طلب حق و آخرت نیست بلکه به منظور ریاست دنیا می جنگد و پرده های گناه و تمایلات شهوانی دیده ی بصیرت او را از یقین به آخرت و توجه به آن پوشانیده است، و همین فرارش از جنگ دلیل بر آن می باشد و در ضمن با این بیان وی را از آن خواری و بدبختی که بر سرش می آید تهدید می کند و برحذر می دارد و نیز امام (علیه السلام) با یادآوری این مطلب که عده ای از بنی امیه و منسوبین او را که موجوداتی توخالی بودند در جنگ بدر به قتل رسانیده به او هشدار می دهد که اگر

بر این خلافکاریهای خود پافشاری داشته باشد، به همان بلایی که بر سر آنان آمد، دچار خواهد شد. آنان که در جنگ بدر به دست حضرت علی (علیه السلام) کشته شدند، جد مادری معاویه عتبه بن ربیعه، پدر هند، و دایی اش ولید بن عتبه، و برادرش حنظله بن ابی سفیان بودند که هر سه نفر در آنجا به قتل رسیدند، و به منظور هشدار و بیم دادن بیشتر، وی را تهدید می کند که همان شمشیر جنگ بدر و همان دل و جرات سابق که در مقابل دشمنان داشت هم اکنون نیز با اوست، و برای این که به او بفهماند که تو ای معاویه منافق و دورو می باشی، خود را چنین معرفی می کند، که: دین و پیامبر خود را عوض نکرده و ثابت قدم در راهی گام برمی دارد که معاویه و فامیلش در مرحله ی نخست با زور و کراهت در آن داخل شدند اما بعدا با میل و رغبت و پیروی هوای نفسانی از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقیم و روشن اسلام می باشد.

ثائر: طالب خون ضجیج: فریاد و ناله حایده: عدول کننده به گمان خود، به خونخواهی عثمان آمده ای و حال آن که می دانی، خون وی کجا ریخته است، پس اگر طالب خون او می باشی از آنجا طلب کن، گویا تو را می بینم که از جنگ می ترسی، هنگامی که تو را دندان بگیرد و فریاد کنی مانند ناله کردن شتران از بارهای گران، و گویا لشکر تو را می بینم که بر اثر خوردن ضربتهای پیاپی و پیش آمد سخت که واقع خواهد شد و بر خاک افتادن پشت سر هم از بیچارگی مرا به کتاب خدا می خوانند در حالی که خود کافر و انکارکننده ی حقند، و یا بیعت کرده و دست از آن برداشته اند.) در پایان به امر شبهه ناکی که مهمترین سبب شعله ور شدن آتش آشوبهای عظیم، و انگیزه ی از هم پاشیدن امور دینی شد، اشاره کرده و آن، عبارت از اشتباه معاویه در خونخواهی عثمان می باشد که آن را دلیل عمده بر مخالفت خود به حضرت و سرپیچی از فرمان وی قرار داده بود، و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بیان فرموده است: الف- نخست این که من جزء قاتلان عثمان نیستم، بنابر این چیزی بر من نیست، مطالبه ی خون او متوجه کشندگان وی می باشد که خودت آنها را می شناسی. ب- با جمله ی ان کنت طالبا …، که مشروط و مفید شک است، اشاره به این می کند که تو ای معاویه حق نداری به خونخواهی عثمان قیام کنی. آنگاه او را به جنگ و سختیهایی که در پی دارد تهدید می کند و با سه تشبیه مطلبش را بیان می دارد: 1- فکانی قد رایتک، در این عبارت، خود امام (علیه السلام) در حالی که سخن می گوید مشبه است و از آن رو که حالت واقعی آینده ی معاویه را می بیند مشبه به است، توضیح آن که به علت کمال نفس و اطاعتش از امور آینده گویا آنها را مشاهده می کند، و وجه شباهت میان حالت نخست و حال دوم آن است که در هر دو حالت، آینده برای آن حضرت روشن است. 2- تضج ضجیح الجمال بالاثقال، چنان که شترها در زیر بارهای سنگین ناله و فریاد می کنند تو نیز داد و فریاد خواهی زد، وجه شبه سختی و شدت آزردگی است که در هر دو (معاویه گرفتار و شتر زیر بار) موجود است، و ضجه و ناله کنایه از آزردگی و رنج می باشد، و چون جنگ را تشبیه به درنده ی گزنده کرده، لذا برای عملی که جنگ انجام می دهد واژه ی عض را که به معنای گاز گرفتن است استعاره آورده است، وجه تشبیه آن است که این سختیها و سنگینی ها مثل فشار زیر دندانها باعث ایجاد درد می باشد. 3- و کانی بجماعتک، مشبه این جا نیز خود امام است اما مشبه به معنایی است که از حرف با، به معنای الصاق معلوم می شود، گویا عبارت امام چنین است: کانی متصل او ملتصق بجماعتک حاضر معهم، محل فعل یدعونی نصب است بنابر حالیت، و عامل در حال، معنای فعلی است که از کان فهمیده می شود، یعنی خودم را تشبیه می کنم به کسی که حاضر است در حالی که اصحاب تو، به خاطر ناراحتی که دارند او را به فریاد می خوانند، کلمه ی جزعا مفعول له است واژه ی قضا را به طریق مجاز، بر مقضی یعنی اموری که در نتیجه ی قضای الهی یافت می شود، اطلاق کرده، از باب اطلاق سبب بر مسبب. و مصارع بعد مصارع، کلمه مصرع در این جا، مصدر میمی و به معنای هلاکت است یعنی به سبب بی تابی از هلاکتهایی که به بعضی از آنها بعد از دیگری ملحق می شود، یا جزع و بی تابی که بعد از هلاکت پدران گذشته ی آنها برایشان وارد می شود، این از نشانه های آشکار، بر حقانیت آن حضرت است که پیش از وقوع قضیه، اطلاع داشت که قوم معاویه، او را به کتاب خدا می خوانند. و هی کافره، واو، حالیه است و عامل در حال یدعونی می باشد، کافره: عده ای از یاران معاویه که منکر حق بودند و این امر، اشاره به جمعی از منافقان است که در میان لشکر معاویه بودند. المبایعه الحایده، اینها جمعیتی هست

ند که با امام بیعت کرده بودند و پس از آن، به سوی معاویه رفته بودند. والسلام.

ابن ابی الحدید

وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلاَبِیبُ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا وَ إِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لاَ یُنْجِیکَ مِنْهُ [مُنْجٍ]

مِجَنٌّ فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ وَ خُذْ أُهْبَهَ الْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ وَ لاَ تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ مِنْ سَمْعِکَ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ اَلشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَ الدَّمِ وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ وَ وُلاَهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ الْأُمْنِیِّهِ مُخْتَلِفَ الْعَلاَنِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ وَ الْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً وَ لاَ اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثْمَانَ وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ

مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ ضَجِیجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللَّهِ وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ .

الجلابیب جمع جلباب و هی الملحفه فی الأصل و استعیر لغیرها من الثیاب و تجلبب الرجل جلببه و لم تدغم لأنها ملحقه بدحرجه.

قوله و تبهجت بزینتها صارت ذات بهجه أی زینه و حسن و قد بهج الرجل بالضم و یوشک یسرع.

و یقفک واقف یعنی الموت و یروی و لا ینحیک مجن و هو الترس و الروایه الأولی أصح.

قوله فاقعس عن هذا الأمر أی تأخر عنه و الماضی قعس بالفتح و مثله تقاعس و اقعنسس.

و أهبه الحساب عدته و تأهب استعد و جمع الأهبه أهب.

و شمر لما قد نزل بک

أی جد و اجتهد و خف و منه رجل شمری بفتح الشین و تکسر.

و الغواه جمع غاو و هو الضال.

قوله و إلا تفعل یقول و إن کنت لا تفعل ما قد أمرتک و وعظتک به فإنی أعرفک من نفسک ما أغفلت معرفته.

إنک مترف

و المترف الذی قد أترفته النعمه أی أطغته

قد أخذ الشیطان منک مأخذه

و یروی مآخذه بالجمع أی تناول الشیطان منک لبک و عقلک و مأخذه مصدر أی تناولک الشیطان تناوله المعروف و حذف مفعول أخذ لدلاله الکلام علیه و لأن اللفظه تجری مجری المثل.

قوله و جری منک مجری الروح و الدم هذه

کلمه رسول الله ص إن الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم .

ثم خرج ع إلی أمر آخر فقال لمعاویه و متی کنتم ساسه الرعیه و ولاه أمر الأمه ینبغی أن یحمل هذا الکلام علی نفی کونهم ساده و ولاه فی الإسلام و إلا ففی الجاهلیه لا ینکر رئاسه بنی عبد شمس و لست أقول بریاستهم علی بنی هاشم و لکنهم کانوا رؤساء علی کثیر من بطون قریش أ لا تری أن بنی نوفل بن عبد مناف ما زالوا أتباعا لهم و أن بنی عبد شمس کانوا فی یوم بدر قاده الجیش کان رئیس الجیش عتبه بن ربیعه و کانوا فی یوم أحد و یوم الخندق قاده الجیش کان الرئیس فی هذین الیومین أبا سفیان بن حرب و أیضا فإن فی لفظه أمیر المؤمنین ع ما یشعر بما قلناه و هو قوله و ولاه أمر الأمه فإن الأمه فی العرب هم المسلمون أمه محمد صلی الله علیه و آله .

قوله ع بغیر قدم سابق یقال لفلان قدم صدق أی سابقه و أثره حسنه.

قوله ع و لا شرف باسق أی عال .

و تمادی تفاعل من المدی و هو الغایه أی لم یقف بل مضی قدما.

و الغره الغفله و الأمنیه طمع النفس و مختلف السریره و العلانیه منافق .

قوله ع فدع الناس جانبا منصوب علی الظرف.

و المرین علی قلبه المغلوب علیه من قوله تعالی کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ { 1) سوره المطففین 14. } و قیل الرین الذنب علی القریب.

و إنما قال أمیر المؤمنین ع لمعاویه هذه الکلمه لأن معاویه قالها فی رساله کتبها

و وقفت علیها من کتاب أبی العباس یعقوب بن أبی أحمد الصیمری الذی جمعه من کلام علی ع و خطبه و أولها أما بعد فإنک المطبوع علی قلبک المغطی علی بصرک الشر من شیمتک و العتو من خلیقتک فشمر للحرب و اصبر للضرب فو الله لیرجعن الأمر إلی ما علمت وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ هیهات هیهات أخطأک ما تمنی و هوی قلبک فیما هوی فأربع علی ظلعک و قس شبرک بفترک تعلم أین حالک من حال من یزن الجبال حلمه و یفصل بین أهل الشک علمه و السلام.

فکتب إلیه أمیر المؤمنین ع أما بعد یا ابن صخر یا ابن اللعین یزن الجبال فیما زعمت حلمک و یفصل بین أهل الشک علمک و أنت الجاهل القلیل الفقه المتفاوت العقل الشارد عن الدین و قلت فشمر للحرب و اصبر فإن کنت صادقا فیما تزعم و یعینک علیه ابن النابغه فدع الناس جانبا و أعف الفریقین من القتال و ابرز إلی لتعلم أینا المرین علی قلبه المغطی علی بصره فأنا أبو الحسن حقا قاتل أخیک و خالک و جدک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب ألقی عدوی.

قوله ع شدخا الشدخ کسر الشیء الأجوف شدخت رأسه فانشدخ و هؤلاء الثلاثه حنظله بن أبی سفیان و الولید بن عتبه و أبوه عتبه بن ربیعه فحنظله أخوه و الولید خاله و عتبه جده و قد تقدم ذکر قتله إیاهم فی غزاه بدر .

و الثائر طالب الثأر و قوله قد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک یرید به إن کنت تطلب ثأرک من عند من أجلب و حاصر فالذی فعل ذلک طلحه و الزبیر فاطلب ثأرک من بنی تمیم و من بنی أسد بن عبد العزی و إن کنت تطلبه ممن خذل فاطلبه من نفسک فإنک خذلته و کنت قادرا علی أن ترفده { 1) ترفده:تعینه. } و تمده بالرجال فخذلته و قعدت عنه بعد أن استنجدک و استغاث بک .

و تضج تصوت و الجاحده المنکره و الحائده العادله عن الحق.

و اعلم أن قوله و کأنی بجماعتک یدعوننی جزعا من السیف إلی کتاب الله تعالی إما أن یکون فراسه نبویه صادقه و هذا عظیم و إما أن یکون إخبارا عن غیب مفصل و هو أعظم و أعجب و علی کلا الأمرین فهو غایه العجب و قد رأیت له ذکر هذا المعنی فی کتاب غیر هذا و هو أما بعد فما أعجب ما یأتینی منک و ما أعلمنی بمنزلتک التی أنت إلیها صائر و نحوها سائر و لیس إبطائی عنک إلا لوقت أنا به مصدق و أنت به مکذب و کأنی أراک و أنت تضج من الحرب و إخوانک یدعوننی خوفا من السیف إلی کتاب هم به کافرون و له جاحدون.

و وقفت له ع علی کتاب آخر إلی معاویه یذکر فیه هذا المعنی أوله أما بعد فطالما دعوت أنت و أولیاؤک أولیاء الشیطان الحق أساطیر و نبذتموه وراء

ظهورکم و حاولتم إطفاءه بأفواهکم وَ یَأْبَی اللّهُ إِلاّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ { 1) سوره التوبه 32. } و لعمری لینفذن العلم فیک و لیتمن النور بصغرک و قماءتک و لتخسأن طریدا مدحورا أو قتیلا مثبورا { 2) مثبورا:هالکا؛أو مصروفا عن الخیر. } و لتجزین بعملک حیث لا ناصر لک و لا مصرخ { 3) المصرخ:المستغیث. } عندک و قد أسهبت فی ذکر عثمان و لعمری ما قتله غیرک و لا خذله سواک و لقد تربصت به الدوائر و تمنیت له الأمانی طمعا فیما ظهر منک و دل علیه فعلک و إنی لأرجو أن ألحقک به علی أعظم من ذنبه و أکبر من خطیئته فأنا ابن عبد المطلب صاحب السیف و إن قائمه لفی یدی و قد علمت من قتلت به من صنادید بنی عبد شمس و فراعنه بنی سهم و جمح و بنی مخزوم و أیتمت أبناءهم و أیمت نساءهم { 4) أیمت نساءهم؛أی ترکتهن بلا أزواج. } و أذکرک ما لست له ناسیا یوم قتلت أخاک حنظله و جررت برجله إلی القلیب { 5) القلیب:البئر. } و أسرت أخاک عمرا فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا و طلبتک ففررت و لک حصاص { 6) الحصاص:شده العدو. } فلو لا أنی لا أتبع فارا لجعلتک ثالثهما و أنا أولی لک بالله ألیه بره غیر فاجره لئن جمعتنی و إیاک جوامع الأقدار لأترکنک مثلا یتمثل به الناس أبدا و لأجعجعن بک فی مناخک حتی یحکم الله بینی و بینک وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ و لئن أنسأ { 7) أنسأ اللّه فی أجلی؛أی أخره قلیلا. } الله فی أجلی قلیلا لأغزینک سرایا المسلمین و لأنهدن إلیک فی جحفل من المهاجرین و الأنصار ثم لا أقبل لک معذره و لا شفاعه و لا أجیبک إلی طلب و سؤال و لترجعن إلی تحیرک و ترددک و تلددک فقد شاهدت و أبصرت و رأیت

سحب الموت کیف هطلت علیک بصیبها { 1) الصیب:المطر المنصب. } حتی اعتصمت بکتاب أنت و أبوک أول من کفر و کذب بنزوله و لقد کنت تفرستها و آذنتک أنک فاعلها و قد مضی منها ما مضی و انقضی من کیدک فیها ما انقضی و أنا سائر نحوک علی أثر هذا الکتاب فاختر لنفسک و انظر لها و تدارکها فإنک إن فطرت و استمررت علی غیک و غلوائک { 2) الغلواء:الکبر. } حتی ینهد إلیک عباد الله أرتجت علیک الأمور و منعت أمرا هو الیوم منک مقبول یا ابن حرب إن لجاجک فی منازعه الأمر أهله من سفاه الرأی فلا یطمعنک أهل الضلال و لا یوبقنک سفه رأی الجهال فو الذی نفس علی بیده لئن برقت فی وجهک بارقه من ذی الفقار لتصعقن صعقه لا تفیق منها حتی ینفخ فی الصور النفخه التی یئست منها کَما یَئِسَ الْکُفّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ { 3) الممتحنه 12. } .

قلت سألت النقیب أبا زید عن معاویه هل شهد بدرا مع المشرکین فقال نعم شهدها ثلاثه من أولاد أبی سفیان حنظله و عمرو و معاویه قتل أحدهم و أسر الآخر و أفلت معاویه هاربا علی رجلیه فقدم مکه و قد انتفخ قدماه و ورمت ساقاه فعالج نفسه شهرین حتی برأ.

قال النقیب أبو زید و لا خلاف عند أحد أن علیا ع قتل حنظله و أسر عمرا أخاه و لقد شهد بدرا و هرب علی رجلیه من هو أعظم منهما و من أخیهما عمرو بن عبد ود فارس یوم الأحزاب شهدها و نجا هاربا علی قدمیه و هو شیخ کبیر

و ارتث { 1) ارتث جریحا:حمل من المعرکه رثیثا؛أی جریحا و به رمق. } جریحا فوصل إلی مکه و هو وقیذ { 2) الوقیذ:الشدید المرض،المشرف علی الهلاک. } فلم یشهد أحدا فلما برأ شهد الخندق فقتله قاتل الأبطال و الذی فاته یوم بدر استدرکه یوم الخندق .

ثم قال لی النقیب رحمه الله أ ما سمعت نادره الأعمش و مناظره فقلت ما أعلم ما ترید فقال سأل رجل الأعمش و کان قد ناظر صاحبا له هل معاویه من أهل بدر أم لا فقال له أصلحک الله هل شهد معاویه بدرا فقال نعم من ذلک الجانب و اعلم أن هذه الخطبه قد ذکرها نصر بن مزاحم فی کتاب صفین علی وجه یقتضی أن ما ذکره الرضی رحمه الله منها قد ضم إلیه بعض خطبه أخری و هذه عادته لأن غرضه التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه

و الذی ذکره نصر بن مزاحم هذه صورته من عبد الله علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان سلام عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فإنک قد رأیت مرور الدنیا و انقضاءها و تصرمها و تصرفها بأهلها و خیر ما اکتسب من الدنیا ما أصابه العباد الصالحون منها من التقوی و من یقس الدنیا بالآخره یجد بینهما بعیدا و اعلم یا معاویه أنک قد ادعیت أمرا لست من أهله { 3-3) صفین:«لا فی القدم و لا فی الولایه». } لا فی القدیم و لا فی الحدیث { 3-3) صفین:«لا فی القدم و لا فی الولایه». } و لست تقول فیه بأمر بین یعرف له أثر { 5) من صفّین. } و لا علیک منه شاهد من کتاب الله { } و لست متعلقا بآیه من

کتاب الله و لا عهد من رسول الله ص فکیف أنت صانع { 1-1) صفین:«إذا انقشعت عنک جلابیب ما أنت فیه من دنیا أبهجت بزینتها،و رکنت إلی لذتها». } إذا تقشعت عنک غیابه ما أتت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها و رکنت إلی لذاتها { 1-1) صفین:«إذا انقشعت عنک جلابیب ما أنت فیه من دنیا أبهجت بزینتها،و رکنت إلی لذتها». } و خلی بینک و بین عدوک فیها و هو عدو و کلب مضل جاهد ملیح { 3) أقعس عن هذا الأمر؛أی تأخر. } ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من جهتها دعتک فأجبتها و قادتک فاتبعتها و أمرتک فأطعتها فاقعس { 4) کذا فی صفّین و ا،و فی ب:«یخبیک». } عن هذا الأمر و خذ أهبه الحساب فإنه یوشک أن یقفک واقف علی ما لا یجنک { 5) صفین:«فنعوذ». } مجن و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه أو ولاه لأمر هذه الأمه بلا قدم حسن و لا شرف تلید علی قومکم فاستیقظ من سنتک و ارجع إلی خالقک و شمر لما سینزل بک و لا تمکن عدوک الشیطان من بغیته فیک مع أنی أعرف أن الله و رسوله صادقان نعوذ { 6) صفین 121،122. } بالله من لزوم سابق الشقاء و إلا تفعل فإنی أعلمک ما أغفلت من نفسک إنک مترف قد أخذ منک الشیطان مأخذه فجری منک مجری الدم فی العروق و لست من أئمه هذه الأمه و لا من رعاتها و اعلم أن هذا الأمر لو کان إلی الناس أو بأیدیهم لحسدوناه و لامتنوا علینا به و لکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق لا أفلح من شک بعد العرفان و البینه رب احکم بیننا و بین عدونا بالحق و أنت خیر الحاکمین { 7-7) صفین:«فکتب معاویهبسم اللّه الرحمن الرحیم». } .

قال نصر { } فکتب معاویه إلیه الجواب { } من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب أما بعد فدع الحسد فإنک طالما لم تنتفع به و لا تفسد سابقه

جهادک بشره نخوتک فإن الأعمال بخواتیمها و لا تمحص سابقتک بقتال من لا حق لک فی حقه { 1) حق الرجل و أحقه؛إذا غلبه علی الحق. } فإنک إن تفعل لا تضر بذلک إلا نفسک و لا تمحق إلا عملک و لا تبطل إلا حجتک و لعمری إن ما مضی لک من السابقات لشبیه أن یکون ممحوقا لما اجترأت علیه من سفک الدماء و خلاف أهل الحق فاقرأ السوره التی یذکر فیها الفلق و تعوذ من نفسک { 2) صفین:«و تعوذ باللّه من شر نفسک». } فإنک الحاسد إذا حسد .

{ 3) صفین 123. }

کاشانی

(الی معاویه ایضا) این نیز نامه ای است که فرستاده است آن حضرت به جانب معاویه (و کیف انت صانع) و چگونه باشی تو ای معاویه کارگزار (اذا تکشفت عنک) چون باز شود از تو (جلابیب ما انت فیه من دنیا) حجابها و پرده های آن چیزی که تو در اویی از محبت دنیا (قد تبهجت بزینتها) مستحسن شد و آراسته گشت به زینت و آرایش خود (و خدعت بلذتها) و فریب داد به لذت خود (دعتک) خواند تو را به سوی خود (فاجبتها) پس اجابت کردی او را و روی به وی آوردی (و قادتک) و کشید تو را به خود (فاتبعتها) پس پیروی کردی او را (و امرتک) و امر کرد تو را به معصیت (فاطعتها) پس فرمانبرداری او را و هر زهر عذری که در کام تو ریخت خوردی (و انه یوشک) و به درستی که نزدیک است (ان یقفک واقف) که بدارد تو را دارنده ای که آن خدای تعالی است یا مراد نفس نفیس خودش باشد (علی ما لا ینجیک منه) بر آنچه نجات ندهد تو را (منج) هیچ نجات دهنده ای (فاقعس عن هذا الامر) پس باز ایست از این کار (و خذ اهبه الحساب) استعداد حساب را برای روز شمار (و شمر) و دامن در میان زن. یعنی مهیا و آماده شو (لما قد نزل بک) برای چیزی که فرود آید به تو از حرب یا مرگ (و لا تمکن الغواه) و تمکین مده گمراهان را (من سمعک) از شنوایی خودت این کنایت است از گوش کردن و آنچه با غواه می کرد از اتیان نمودن به انواع معاصی. و مراد به غواه عمرو بن عاص عاصی است و مروان مردود و ذوالکلاع حمیری و غیره. (و الا تفعل) و اگر نکنی آنچه من می گویم به تو از باز ایستادن از اشیاء منهیه (اعلمک) اعلام کنم تو را (ما اغفلت من نفسک) به آنچه غافل ساخته و فرو گذاشته از نفس خودت که آن اصول و فروع ایمان است (فانک) پس به درستی که تو (مترف) طغیان کرده نعمتی. یعنی نعمت تو را طاغی ساخته (قد اخذ الشیطان منک ماخذه) فرا گرفت دیو سرکش از تو موضع گرفتن خود را و شروع نمود در تو در جای شروع خود (و بلغ فیک) و رسیده است در تو آرزوهای شیطان (و جری منک) و جاری شده است از تو (مجری الروح و الدم) در محل جاری شدن روح و خون. یعنی در خون و گوشت تو درآمده (و متی کنتم یا معویه) و کی بودید شما ای معاویه (ساسه الرعیه) سیاست کننده های رعیت (و ولاه امر الامه) و والیان و حاکمان کار امت (بغیر قدم سابق) بی تقدمی سبقت گیرنده در آن کار (و لا شرف باسق) و بی بزرگواری بلند ارجمند بلند آثار یعنی پیش از این تو رتبه این امر نداشتی و شرفی و فضلی که باعث این باشد نیز در تو نبود، پس به چه حجت مرتکب این امر شدی؟ (و نعوذ بالله) و پناه می گیریم به خدا (من لزوم سوابق الشقاء) از لازم آمدن شقاوتهای سابقه و بدبختی های پیش گرفته این کنایت است از بی سعادتی آن شقی (و احذرک) و می ترسانم تو را (ان تکون متمادیا) از آنکه باشی در نهایت بی راهی رونده و بسیار فرو رفته (فی غره الامنیه) در فریفتن آرزوها (مختلف العلانیه و السریره) در حالتی که مختلف است آشکارا و نهان تو این کنایت است از نفاق او.

(و قد دعوت الی الحرب) و به تحقیق که خواندی مرا به جنگ کردن (فدع الناس جانبا) پس بگذار مردمان را در جانبی (و اخرج الی) و بیرون آی به سوی من (و اعف الفریقین) و فروگذار هر دو گروه را (من القتال) از کارزار کردن (لیعلم) تا دانسته شود (اینا المرین علی قلبه) که کدام یک از ما محل غلبه گناه است بر دل او (و المعطی علی بصره) و پوشیده شده است پرده ظلمت بر بینایی او (فانا ابوحسن) پس من که بوالحسنم (قاتل جدک) کشنده جد مادری تو هستم. که آن عتبه بن ابی ربیعه است که پدر هند بوده. (و خالک) و کشنده خال تو هستم که آن ولیدبن عتبه است (و اخیک) و به قتل آورنده برادر تو هستم که حنظله بن ابی سفیان است (شدخا یوم بدر) به شکستن من ایشان را در روز حرب بدر (و ذلک السیف معی) و آن شمشیر که سر ایشان را افکندم اکنون با من است (و بذلک القلب القی عدوی) و به آن دل و جگر کارزار کرده ام با دشمن خود (ما استبدلت دینا) بدل نکرده ام دین را به دین دیگر (و لا استحدثت نبیا) و پیدا نکرده ام از سر خود پیغمبری را (و انی) و به درستی که من (لعلی المنهاج الذی ترکتموه) بر راهی هستم که ترک کرده بودید شما آن را (طائعین) در حالتی که به طوع و اختیار مطیع بودید به آن ترک و آن را واگذاشته (و دخلتم فیه) و درآمده بودید در آن (مکرهین) در حالتی که با اکراه و اجبار شما را داخل گردانیده بودند در آن. یعنی به ظاهر مسلمان بودید و به باطن کافر.

(و زعمت) و گمان بردی (انک جئت ثائرا بعثمان) که تو آمدی در حالتی که طلب کننده خون عثمانی (و لقد علمت) و هر آینه دانسته ای (حیث وقع دم عثمان) که کجا واقع است خون عثمان و این اشارت است به طلحه و زبیر و اتباع ایشان (فاطلبه) پس طلب کن خون او را (من هناک) از آنجا که می دانی (ان کنت طالبا) اگر هستی جویای خون او (فکانی قد) پس گوییا که من به تحقیق (رایتک) می بینم تو را (تضج من الحرب) که فریاد کنی از جنگ دلیران (اذا غضتک) وقتیکه گزیده باشد تو را آن حرب (ضجیج الجمال بالاثقال) همچه فریاد کردن شتران به سبب بارهای گران (و کانی بجماعتک) و گوییا من می نگرم به جماعت تو (تدعونی) در حالتی که می خوانند مرا (جزعا من الضرب المتتابع) از جهت زاری نمودن از ضرب پیاپی و طعن پی در پی (و القضاء الواقع) و از حکمی که واقع شده به قتل دلیران (و مصارع بعد مصارع) و از مواضع افتادن ایشان بر خاک بعد از جای های افتادن دیگران بر عرصه هلاک (الی کتاب الله) به سوی کتاب یزدان که آن قرآن است (و هی کافره مجاهده) و حال آنکه جماعت کافری هستند انکارکننده ایمان (او مبایعه حائده) یا بیعت کننده اند عدول نماینده از آن این از اخبار غیبیه است که پیش از وقوع آن از آن حضرت صادر شده واز جمله معجزات و کرامات آن عالی جناب است. مروی است که در لیله الهریر از ضرب پیاپی دلیران کار به جایی کشید که اهل شام در مقام استغاثه درآمده فریاد الامان الامان درگرفتند و در آن شب سی و شش هزار کس از فریقین کشته شدند و آنچه آن حضرت به دست مبارک خود به قتل آورده بود پانصد و بیست و سه منافق بودند تا کار به جایی رسید که اهل شام شوم رو فریاد برآوردند و گفتند الله الله فی البقیه الله الله یحرم و الذریه. معاویه بعد از شنیدن این فریاد، بر تلی برآمده نگاهی کرد در آن معرکه دید که اهل عراق شمشیرهای برق آسای خون آشام بر مفارق اهل شام فرود می آورند که چکاچک آن هر که می شنوند بیخود شده می افتد. لرزه بر اعضای معاویه افتاد، نعره ای زد و عمروعاص را طلبید و گفت کجا شد و چیست چاره ما و تو. او حیله ای انگیخت تا سیصد مصحف را بر سر نیزه کردند و ایشان را به آن خواندند تا منجر شد به آن تفضیلی که سابقا سمت تحریر یافت و به این حیله بقیه السیف جان بردند.

آملی

قزوینی

و چه خواهی کردن وقتی که برداشته شود از تو پردهای این حال که تو در آنی از دنیای غدار که آراسته است خود را در نظر تو بزینت خود، و فریفته است ترا بلذت خود، خوانده ترا و تو اجابت نمودی او را، و کشید مهار ترا و تو سر در پی او نهادی، و فرمود ترا و تو اطالعت کردی، و بدرستیکه نزدیک است که بدارد ترا دارنده بر حالتی سخت که نرهاند ترا از آن حال هیچ سپری و مانعی یا رهاننده، و در بعضی نسخ بجای منج مجن آمده است پس بازایست از این کار و مهیا شو برای روز حساب و دامن بر میان زن برای این واقعه که اینک فرود آمد بر تو، و راه مده گمراهان را بر گوش خود و سخن ایشان مشنو، و اگر چنین نکنی اعلام کنم ترا آنچه غافل کرده ای خود را از آن که ترا نعمت و ناز در طغیان و غرور افکنده است بتحقیق گرفته است (شیطان) گلوی تو، و رسیده است در تو بارزوی خود، و جاری گشته است او در تو هر جا که روح و خون درشده است و چه وقت بودید شما ای معاویه حاکمان و ضابطان رعیت، و والیان امر امت بی حقی گذشته، بی شرفی بلندگشته، و پناه میبریم بخدا از اینکه لازم گردد بر ما رقم بدبختی در قضای گذشته او تعالی، و حذر می فرمایم ترا از اینکه روزگار بسر بری در غفلت آرزوها، و پنهانت مخالف باشد با آشکارا

و خواندی مرا بجنگ پس بگذار مردم را یکطرف و بیرون آی بسوی من و معاف دار هر دو لشکر را از زحمت جنگ تا دانسته شود کدام یک از ما دلش را زنگ گناه سیاه کرده است، و ضلالت بر چشمش پرده فروپوشیده است که من ابوحسنم کشنده جدت و خالت و برادرت کوفتم سر ایشان را روز بدر مراد عتبه پدر هند جد مادری معاویه و ولید پسر عتبه و حنظله بردار معاویه است و آن شمشیر با من است، و بان دل دلیر ملاقات میکنم با دشمن خود، نه دین خود تبدیل کرده ام، و نه پیغمبری نو گرفته ام و من بر همان راه و طریقه حقم که شما ترک دادید تا اختیار داشتید و داخل گشتید در آن چون مجبور شدید

و باعتقاد خود آمده ای از من خون عثمان طلب میکنی و ثار او میجوئی، و تو میدانی کجا کشته شد عثمان پس از آنجا بطلب اگر خون میطلبی نه قصد بغی و عدوان داری پس گویا من دیده ام ترا که شیون و فغان برگرفته ای از هول جنگ وقتی که دندان بتو فروبرد همچو افغان شتران زیر بار گران، و گویا می نگرم بجماعت لشکر تو که میخوانند مرا و درخواست میکنند از روی جزع و زاری از ضربت پی درپی که بر سر خورند، و از قضای بد که بر ایشان فرود آید، و بر خاک هلاک افکندشان نوبتها (مره بعد اخری) بکتاب خدای تعالی چنانچه واقع شد در حرب صفین و آن جماعت یا کافرند و منکر بخدا و کتاب. یعنی منافقان، یا بیعت کرده اند پس برگشته اند و عدول نموده از آن، و این خبر از جمله معجزات و کرامات آن حضرت است علیه السلام

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه ایضا.

و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه نیز.

«و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه، من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها، دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لاینجیک منه منج، فاقعس عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب و شمره لما قد نزل بک و لا تمکن الغواه من سمعک و ان تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک، فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله و جری منک مجری الروح و الدم.»

یعنی چگونه باشد کار تو در وقتی که منکشف و زائل گردد از تو جامه های آنچنانی که باشی تو در آن از جانب دنیایی که به تحقیق زینت داد خود را به کمال زینت خود و فریب داد به سبب لذت خود، خواند تو را پس اجابت کردی تو او را و کشید تو را پس پیروی کردی تو او را و حکم کرد تو را پس اطاعت کردی تو او را و به تحقیق که نزدیک است که واقف و مطلع گرداند تو را مطلع سازنده ای که مرگ باشد بر چیزی که عقوبت آخرت باشد که نجات ندهد تو را از آن نجات دهنده ای، پس بازایست از این امر که ادعای ریاست باشد و برگیر مهیا شدن حساب روز حساب را و دامن تلاش به کمر بزن از برای آن چیزی که فرود می آید به یقین به تو از مرگ و تمکین مده گمراهان را از شنیدن تو سخنان ایشان را و اگر نمی کنی تو آنچه را که گفتم، خبر می دهم تو را آنچه را که غافل گشته ای از او از نفس تو، پس به تحقیق که تو طغیان کرده ی نعمتی به تحقیق که گرفته است شیطان از تو مکان گرفتن خود را و رسیده است در تو به آرزوی خود و روان است شیطان در تو در جای روان شدن روان و خون.

«و متی کنت، یا معاویه، ساسه الرعیه و ولاه امر الامه، بغیر قدم سابق و لاشرف باسق و

نعوذ بالله من لوازم سوابق الشقاء و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه، مختلف العلانیه و السریره و قد دعوت الی الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الی و اعف الفریقین من القتال، لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره، فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک، شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی.»

یعنی در چه زمان بودی تو ای معاویه سیاست کننده و امر و نهی کننده ی رعیت و والی و حاکم بر کار مسلمانان، بدون سبقت سابقه و نه شرافت بلندی؟ و پناه می برم به خدا از لوازم شقاوتهای سابقه که شقاوت طینت باشد و می ترسانم تو را از اینکه باشی تو بر دوام در فریب آرزو و طمع نفس، در حالتی که مختلف باشد آشکار و نهان تو، یعنی منافق باشی. و به تحقیق که خواندی تو به سوی جنگ کردن پس واگذار مردمان را در طرفی و بیرون بیا به سوی من و فروگذار هر دو گروه لشکر را از جنگ کردن، تا تو بدانی که کدام یک از ما چرک و زنگ بر دل اوست و بر دیده ی اوست، پس منم پدر حسن کشنده ی جد تو و خال تو و برادر تو به شکافتن سرهای ایشان به شمشیر در روز جنگ بدر و آن شمشیر با من است و با آن دل ملاقات می کنم دشمن خود را.

«ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین.

و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان و لقد علمت حیث وقع دم عثمان، فاطلبه من هناک ان کنت طالبا، فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع، الی کتاب الله و هی کافره جاحده، او مبایعه حائده.»

یعنی تبدیل نکردم دینی را و از نو پدیدار نکردم پیغمبری و به تحقیق که من هر آینه باشم بر راه اسلام آنچنانی که واگذاشتید شما آن را در حالتی که رغبت دارید به واگذاشتن و حال آنکه داخل شدید در آن در حالتی که مجبور بودید در داخل شدن.

و گمان کرده ای تو که آمده ای به خونخواهی عثمان و هر آینه به تحقیق که تو دانسته ای مکانی را که واقع است خون عثمان در آن، پس بخواه خون عثمان را از آنجا اگر

باشی تو طالب خون. پس گویا می بینم تو را که ناله می کنی از جنگ در وقتی که بگزد جنگ تو را، مثل ناله کردن شتران به سبب سنگینی بار و گویا که من نگاه می کنم به جماعت تو در حالتی که تو می خوانی مرا از روی جزع کردن از ضرب شمشیر پیاپی و از قضای واقع شونده و از کشته به خاک اوفتادن بعد از کشته به خاک اوفتادن دیگر، به سوی کتاب خدا و حال آنکه جماعت تو کافر باشند، منکر حق باشند، یا بیعت کننده ی عدول کننده ی از آن باشند.

خوئی

اللغه: (تکشفت عنک) ای ارتفعت و زالت عنک و (انقشعت) و (تقشعت) بمعنی انکشفت و تکشفت یقال: انقشع السحاب و تقشع ای زال و انکشف. (جلابیب) جمع الجلباب بکسر الحیم و سکون اللام و تخفیف الباء و بکسر اللام و تشدید الباء ایضا: الملحفه و هی الثوب الواسع فوق جمیع الثیاب. و تجلبب الرجل جلببه ای لبس الحلباب و لم تدغم لانها ما حقه بدحرج. (تبهجت) ای تحسنت. (یوشک) بالکسر ای یقرب و یدنو و یسرع، یقال: اوشک یوشک ایشاکا فهو موشک، و الوشیک السریع. قال الجوهری فی الصحاح: و قد اوشک فلان ایشاکا ای اسرع السیر، و منه قولهم یوشک ان یکون کذا. قال جریر یهحو العباس بن یزید الکندی: اذا جهل الشقی فلم یقدر ببعض الامر اوشک ان یصابا و العلامه تقول: یوشک بفتح الشین و هی لغه ردیئه، انتهی کلامه. (یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه) ای یطلعک علیه. قال الجوهری فی الصحاح: وقفته علی ذنبه ای اطلعته علیه. (مجن) الترس: و بعض النسخ (منج) اسم الفاعل من قوله (علیه السلام) ینجیک. (اقعس عن هذا الامر) امر من قعس عنه قعسا من باب علم ای تاخر عنه کتقاعس و اقعنسس کما فی صحاح الجوهری، و علی نسخه نصر امر من ایس منه ایاسا من باب علم ای قنط و قطع الرجاء منه. الاهبه الالصحاح: تاهب: استعد، و اهبه الحرب عدتها، و الجمع اهب، شمر فقد مضی تفسیره و تحقیقه فی شرح المختار 237 من باب الخطب (ص 190 ج 16) فراجع. الغواه کالقضاه جمع غاو ای الضال. الاغفال: الاهمال و الترک. المترف مفعول، و فی الصحاح: اترفنه النعمه ای اطغته. و فی بعض النسخ مشکول علی هیئه الفاعل و الصواب ما قدمناه، قال الله تعالی: و ما ارسلنا فی قریه من نذیر الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون (سبا- 34). و قال تعالی: و ارجعوا الی ما اترفتم فیه (انبیاء- 14). الماخذ: المنهج و المسلک، و یروی علی هیئه الجمع اعنی الماخذ ایضا، و جائت الماخذ بمعنی المصائد ایضا. (ساسه) جمع سائس کبطله جمع باطل الا ان حرف العله فیها ابدلت الفا و اصلها سیسه. (باسق) ای عال رفیع، یقال: بسق فلان علی اصحابه ای علاهم و بسق النخل بسوقا ای طال و ارتفعت اغصانه و منه قوله تعالی: و النخل باسقات (ق 12-(قال هشام اخودی الرمه فی ابیات یرثی بها اخاه ذا الرمه و ابن عمه اوفی بن دلهم (الحماسه 264). نعوا باسق الافعال لا یخلفونه تکاد الجبال الصم منه تصدع (متمادیا) فاعل عن التمادی و اصله المدی ای الغایه، یقال: تمادی فلان فی غیه ای دامن عی فعله ولج و بلغ فیه المدی. الغره: الغفله. (الامنیه) بضم الهمزه واحده الامانی: ما یتمناه الانسان و یومل ادراکه و طمع الناس. الاعراب: (من دنیا) کلمه من بیانیه لکلمه ما، و ضمیر تبهجت و اخواتها یرجع الی الدنیا و ضمایر الخطاب الی من اجاب دعوتها. (یوشک) من افعال المقاربه، هو و اخواه کاد و کرب من النوع الاول منها الذی وضع للدلاله علی قرب الخبر للمسمی باسمها. و هی تعمل عمل کان الا ان خبرها یجب کونه جمله لیتوجه الحکم الی مضمونها وشذ مجیئه مفردا فواقف اسم لیوشک. و ان یقفک فی مضوع نصب خبر له قدم علی الاسم، و علی صله یقف. و الفاء فی فاقعس فصیحه، و تفعل و اعلمک مجزومان بان فی الالان اصلها ههنا ان لا. و کلمه من فی من نفسک بیانیه یفسر کلمه ما. و مفعول اغفلت العائد الی ما مخذوف ای ما اغفلته، او یقال من نفسک متعلق لاغفلت و ان لم نجد فی المعاجم الحاضره لدینا ان یقال اغفل منه و نحوه. (ماخذه) مفعول لقوله اخذ، و روی الماخذ بالجمع ایضا. و کذا مجری الروح و الدم لقوله جری. قوله: متی کنتم- الخ- استفهام علی سبیل الانکار، قوله: بغیر قدم سابق استفهام آخر ایضا علی سبیل التعنیف و العتاب و الانکار ای: ابغیر قدم سابق و شرف باسق. (مختلف العلانیه) خبر بعد خبر لق

وله ان تکون، و الخبر الاول متمادیا و قد دعوت، المفعول محذوف ای و قد دعوتنی او دعوتنا. المعنی: کتب (ع) هذا الکتاب الی معاویه لما اراد المسیر الی اهل الشام بعد ما شاور من کان معه فی ذلک و اورد کلامه (علیه السلام) فی المشاوره مع قومه و کلام عده من انصاره و اعوانه فی جوابه (علیه السلام) و کذا کلام بعض من المنافقین له (علیه السلام) و ما دار بینهم و بین اصحابه (علیه السلام) نصر فی کتاب صفین و لا باس بنقلهما لان کلمات انصاره فی المقام تزید القاری ایمانا. نصر بن مزاحم عن عمر بن سعد، عن اسماعیل بن یزید و الحارث بن حصیره عن عبدالرحمن بن عبید ابی الکنود قال: لما اراد علی (علیه السلام) المسیر الی اهل الشام دعا الیه من کان معه من المهاجرین و الانصار فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما بعد فانکم میامین الرای مراجیح الحلم مقاویل بالحق مبارکو الفعل و الامر و قد اردنا المسیر الی عدونا و عدوکم فاشیروا علینا برایکم. اقول: کلامه (علیه السلام) هذا مع و جازته و جودته و فصاحته و بلاغته لیس بمذکور فی النهج. کلام هاشم بن عتبه له علیه السلام فقام هشام بن عتبه بن ابی وقاص فحمد الله و اثنی علیه بما هو اهله ثم قال: اما بعد یا امیرالمومنین فانا بالقوم جد خبیرهم لک و لاشیاعک اعداء و هم لمن یطلب حرث

الدنیا اولیاء، و هم مقاتلوک و مجاهدوک لا یبقون جهدا مشاحه علی الدنیا و ضنا بما فی ایدیهم منها و لیس لهم اربه غیرها الا ما یخدعون به الجهال من الطلب بدم عثمان بن عفان، کذبوا لیسوا بدمه یثارون ولکن الدنیا یطلبون فسر بنا الیهم فان اجابوا الی الحق فلیس بعدالحق الا الضلال، و ان ابوا الا الشقاق فذلک الظن بهم و الله ما اراهم یبایعون و فیهم احد ممن یطاع اذا نهی و یسمع اذا امر. کلام عمار بن یاسر له علیه السلام نصر عمر بن سعد، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالرحمن بن عبید ابی الکنود ان عمار بن یاسر قام فذکر الله بما هو اهله حمده و قال: یا امیرالمومنین ان استعطت ان لا تقیم یوما واحدا فاشخص بنا قبل استعار نار الفجره و اجتماع رایهم علی الصدود و الفرقه، و ادعهم الی رشدهم و حظهم فان قبلوا سعدوا، و ان ابوا الا حربنا، فو الله ان سفک دمائهم و الجد فی جهادهم لقربه عند الله و هو کرامته منه. کلام قیس بن سعد له علیه السلام و فی هذا الحدیث: ثم قال قیس بن سعد بن عباده فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین انکمش بنا الی عدونا و لا تعرج فو الله لجهادهم احب الی من جهاد الترک و الروم لادهانهم فی دین الله و استذلالهم اولیاء الله من اص

حاب محمد (صلی الله علیه و آله) من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان اذا غضبوا علی رجل حبسوه او ضربوه او حرموه او سیروه و فیئنا لهم فی انفسهم حلال و نحن لهم فیما یزعمون قطین، قال: یعنی رقیق. کلام سهل بن حنیف له علیه السلام فقال اشیاخ الانصار منهم خزیمه بن ثابت و ابوایوب الانصاری و غیرهما: لم تقدمت اشیاخ قومک، و بداتهم یا قیس بالکلام؟ فقال: اما ان یعارف بفضلکم، معظم لشانکم ولکنی وجدت فی نفسی الضغن الذی جاش فی صدورکم حین ذکرت الاحزاب. فقال بعضهم لبعض: لیقم رجل منکم فلیجب امیرالمومنین عن ماعتکم فقالوا: قم یا سهل بن حنیف فقال سهل فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین نحن سلم لمن سالمت، و حرب لمن حاربت، و راینا رایک، و نحن کیف یمینک. و قد راینا ان تقوم بهذا الامر فی اهل الکوفه فتامرهم بالخشوص و تخبرهم بما صنع الله لهم فی ذلک من الفضل فانهم هم اهل البلد و هم الناس، فان استقاموا لک استقام لک الذی ترید و تطلب و اما نحن فلیس علیک منا خلاف، متی دعوتنا اجبناک، و متی امرتنا اطعناک. کلام اربد الفزاری له علیه السلام و قتله نصر عمر بن سعد، عن ابی مخنف، عن زکریا بن الحارث، عن ابی جیش عن معبد قال: قام علی (علیه السلام) خطیبا علی منبره فکنت تحت المنبر حین حرض الناس و امرهم بالمسیر الی صفین لقتال اهل الشام فبدا حمد الله و اثنی علیه ثم قال: سیروا الی اعداء السنن و القرآن سیروا الی بقیه الاحزاب و قتله المهاجرین و الانصار فقال رجل من بنی فزاره یقال له اربد فقال: اترید ان تسیرنا الی اخوانا من اهل الشام فنقتلهم لک کما سرت بنا الی اخواننا من اهل البصره فقتلناهم کلاها الله اذا لا نفعل ذلک. فقال الاشتر فقال: من لهذا ایها الناس؟ و هرب الفزاری و اشتد الناس علی اثره فلحق فی مکان من السوق تباع فیه البرازین فوطوه بارجلهم و ضربوه بایدیهم و نعال سیوفهم حتی قتل، فاتی علی (علیه السلام) فقیل: یا امیرالمومنین قتل الرجل قال: و من قتله؟ قالوا: قتله همدان و فیهم شوبه من الناس، فقال: قتیل عمیه لا یدری من قتله، دیته من بیت مال المسلمین. قال علاقه التمیمی: اعوذ بربی ان تکون منیتی کما مات فی سوق البرازین اربد تعاوده همدان خفق نعالهم اذا رفعت عنه ید وضعت ید کلام الاشتر له علیه السلام قال: و قام الاشتر فحمد الله و اثنی علیه فقال یا امیرالمومنین لا یهدنک ما رایت و لا یویسنک من نصرنا ما سمعت من مقاله هذا الشقی الخائن ان جمیع من تری من الناس شیعتک و لیسوا یرغبون بانفسهم عن نفسکو لا یحبون بقاء بعدک فان شئت فسر بنا الی عدوک و الله ما ینجو من الموت من خافه و لا یعطی البقاء من احبه و ما یعیش بامال الاشقی، و انا لعلی بینه من ربنا، ان نفسا لن تموت حتی یاتی اجلها، فکیف لا نقاتل قوما هم کما وصف امیرالمومنین و قد وثبت عصابه منهم علی طائفه من المسلمین فاسخلوا الله و اظلمت باعمالهم الارض و باعوا خلاقهم بعرض من الدنیا یسیر. فقال علی (علیه السلام): الطریق مشترک و الناس فی الحق سواء و من اجتهد رایه فی نصیحه العامه فله ما نوی و قد قضی ما علیه ثم نزل فدخل منزله. کلام ابن المعتم و حنظله العبسی المعروف بحنظله الکاتب له علیه السلام و کانا کاتبین لمعاویه و مخالفین لامیرالمومنین علی علیه السلام، و ما قال لهما قوم علی علیه السلام و امره بهدم دار حنظله و ما جری فی ذلک. نصر عمر بن سعد قال: حدثنی ابوزهیر العبسی، عن النضر بن صالح: ان عبدالله بن المعتم العبسی، و حنظله بن الربیع التمیمی لما امر علی (علیه السلام) الناس بالمسیر الی اشام دخلا فی رجال کثیر من غطفان و بنی تمیم علی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له التمیمی، یا امیرالمومنین انا قد مشینا الیک بنصیحه فاقبلها منا و راینا لک رایا فلا ترده علینا: فانا نظرنا لک و لم معک اقم و کاتب هذا الرجل و لا تعجل الی قتال اهل الشام فانی و الله ما ادری و لا تدری لمن تکون اذا لقیتم الغلبه و علی من تکون الدبره؟ و قام ابن المعتم فتکلم و تکلم القوم الذین دخلوا معهما بمثل ما تکلم به. فحمد علی (علیه السلام) الله و اثنی علیه و قال: اما بعد فان الله وارث العباد و البلاد و رب السماوات و الارضین السبع و الیه ترجعون یوتی الملک من یشاء و ینزعه ممن یشاء و یعز من یشاء و یذل من یشاء. اما الدبره فانها علی الضالین العاصین ظفروا او ظفر بهم. و ایم الله انی لاسمع کلام قوم ما اراهم یریدون ان یعرفوا. معروفا و لا ینکروا منکرا. فقام الیه معقل بن قیس الیربوعی ثم الریاحی فقال: یا امیرالمومنین ان هولاء و الله ما اتوک بنصح و لا دخلوا علیک الا بغش فاحذرهم بانهم ادنا العدو. فقال له مالک بن حبیب: یا امیرالمومنین انه بلغنی ان حنظله هذا یکاتب معاویه فادفعه الینا نحبسه حتی تنقضی غزاتک ثم تنصرف. و قال الی علی (علیه السلام) عیاش بن ربیعه و قائد بن بکیر العبسیان فقالا: یا امیرالمومنین ان صاحبنا عبدالله بن المعتم قد بلغنا انه یکاتب معاویه فاحبسه او امکنا منه نحبسه حتی تنقضی غزاتک و تنصرف. فاخذا (یعنی ابن المعتم و حنظله الکاتب) یقولان: هذا جراء من نصرکم و اش العلیکم بالرای فیما بینکم و بین عدوکم. فقال لهما علی (علیه السلام) الله بینی و بینکم و الیه اکلکم و به استظهر علیکم اذهبوا حیث شئتم. ثم بعث علی (علیه السلام) الی حنظله بن الربیع المعروف بحنظله الکاتب و هو من الصحابه فقال: یا حنظله اعلی ام لی؟ قال: لا علیک و لا لک. قال: فما ترید؟ قال: اشخص الی الرها فانه فرج من الفروج اصمد له حتی ینقضی هذا الامر، فغضب من ذلک خیار بنی عمرو بن تمیم و هم رهطه. فقال: انکم و الله لا تغرونی من دینی دعونی فانا اعلم منکم. فقالوا: و الله لئن لم تخرج مع هذا الرجل لا ندع فلانه یخرج معک لام ولده و لا ولدها و لئن اردت ذلک لنقتلنک فاعانه ناس من قومه فاخترطوا سیوفهم، فقال: اجلونی حتی انظر فدخل منزلهه و اغلق بابه حتی اذا امسی هرب الی معاویه و خرج من بعده الیه من قومه رجال کثیر، و لحق ابن المعتم ایضا حتی اتی معاویه و خرج معه احدعشر رجلا من قومه، و اما حنظله فخرج بثلاثه و عشرین رجلا من قومه ولکنهما لم یقاتلا مع معاویه و اعتزلا الفریقین جمیعا فقال حنظله حین خرج الی معاویه: یسل عواه عند بابی سیوفها و نادی مناد فی الهجیم لاقبلا ساترککم عودا لاصعب فرقه اذا قلتم کلا یقول لکم بلا قال: فلما هرب حننظله امر علی (

ع) بداره فهدمت هدمها عر یفهم بکر بن تمیم و شبث بن ربعی. کلام عدی بن حاتم الطائی له علیه السلام نصر: عمر بن سعد، عن سعد بن طریف، عن ابی المجاهد، عن المحل بن خلیفه قال: قام عددی بن حاتم الطائی فبدا فحمد الله بما هو اهله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین ما قلت الا بعلم و لا دعوت الا حق و لا امرت الا برشد فان رایت ان تستانی هولاء القوم و تستدیمهم حتی یاتیهم کتبک و یقدم علیهم رسلک فعلت فان یقبلوا یصیبوا و یرشدوا و العافیه اوسع لنا و لهم و ان یتمادوا فی الشقاق و لا ینزعوا عن الغی فسر الیهم و قد قدمنا الیهم العذر و دعوناهم الی ما فی ایدینا من الحق فو الله لهم من الله ابعد و علی الله اهون من قوم قاتلناهم بناحیه البصره امس لما اجهدنا لهم الحق فترکوه ناوحناهم براکاء القتال حتی بلغنا منهم ما تحب و بلغ الله منهم رضاه فیما یری. کلام زید بن حصین الطائی له علیه السلام فقام زید بن حصین الطائی و کان من اصحاب البرانس المجتهدین فقال: الحمد لله حتی یرضی و لا اله الا الله ربنا و محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) نبینا اما بعد فو الله لئن کنا فی شک من قتال من خالفنا لا یصلح لنا النیه فی قتالهم حتی نستدیمهم و نستانیهم ما الاعمال الا فی تباب ولا السعی الا فی ضلال و الله یقول: (و اما بنعمه ربک فحدث) انا و الله ما ارتبنا طرفه عین فیمن یبتغون دمه فیکیف باتباعه القاسیه قلوبهم، القلیل فی الاسلام حظهم، اعوان الظلم، و مسددی اساس الجور و العدوان لیسوا من المهاجرین و لا الانصار و لا التابعین باحسان. فقال رجل من طی ء فقال: یا زید بن حصین اکلام سیدنا عدی بن حاتم تهجن؟ قال: فقال. ما انت باعرف بحق عدی منی ولکن لا ادع القول بالحق و ان سخط الناس، قال: فقال عدی بن حاتم: الطریق مشترک و الناس فی الحق سواء فمن اجتهد رایه فی نصیحه العامه فقد قضی الذی علیه. کلام ابی زبیب بن عوف له علیه السلام نصر عمر بن سعد، عن الحراث بن حصیره (حصین- خ ل) قال: دخل ابوزبیب بن عوف علی علی (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین لئن کنا علی الحق لانت اهدانا سبیلا و اعظمنا فی الخیر نصیبا و لئن کنا فی ضلاله انک لاثقلنا ظهرا و اعظمنا وزرا امرتنا بالمسیر الی هذا العدو و قد قطعنا ما بیننا و بینهم من الولایه و اظهرنا لهم العداوه نرید بذلک ما یعلم الله و فی انفسنا من ذلک ما فیها، الیس الذی نحن علیه الحق المبین، و الذی علیه عدونا الغی و الحوب الکبیر؟. فقال علی: شهدت انک ان مضیت معنا ناصرا لدعوتنا صحیح النیه فی نصرتنا قد قطعت عنم الولایه و اظهرت لهم العدواه کما زعمت فانک ولی الله تسبح فی رضوانه و ترکض فی طاعته فابشر ابازبیب. فقال له عمار بن یاسر: اثبت ابازبیب و لا تشک فی الاحزاب عدو الله و رسوله قال: فقال ابوزبیب ما احب ان لی شاهدین من هذه الامه فیشهدا لی علی ما سالت عنه من هذا الامر الذی اهمنی مکانکما. قال: و خرج عمار و هو یقول: سیروا الی الاحزاب اعداء النبی سیروا فخیر الناس اتباع علی هذا اوان طاب سل المشرفی و قودنا الخیل و هز السمهری کلام یزید بن قیس الارحبی عمر بن سعد، عن ابی روق قال: دخل یزید بن قیس الارحبی علی علی بن ابی طالب (ع) فقال: یاامیرالمومنین نحن علی جهاز وعده و اکثر الناس اهل التقوی و من لیس بمضعف و لیس به عله فمر منادیک فلیناد الناس یخرجوا الی معسکرهم بالنخلیله فان اخا الحرب لیس بالسوم و لا النوم و لا من اذا امکنه الفرص اجلها و استشار فیه و لا من یوخر الحرب فی النوب الی غد و بعد غد. کلام زیاد بن النضر له علیه السلام فقال زیاد بن النضر: لقد نصح لک یا امیرالمومنین یزید بن قیس و قال ما یعرف فتوکل علی الله وثق به و اشخص بنا الی هذا العدو راشدا معانا فان یرد الله بهم خیرا لا دعوک رغبه عنک الی من

لیس مثلک فی السابقه مع النبی (صلی الله علیه و آله) و القدم فی الاسلام و القرابه من محمد (صلی الله علیه و آله) و الا ینیبوا و یقبلوا و یابوا الا حربنا نجد حربهم علینا هینا و رجونا ان یصرعهم الله مصارع اخوانهم بالامس. کلام عبدالله بن بدیل له علیه السلام ثم قام عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقال: یا امیرالمومنین ان القوم لو کانوا الله یریدون او لله یعملون ما خالفونا ولکن القوم انما یقاتلون فرارا من الاسوه و حبا للاثره و ضنا بسلطانهم و کرها لفراق دنیاهم التی فی ایدیهم و علی احن فی انفسهم و عداوه یجدونها فی صدورهم لوقایع اوقعتها یا امیرالمومنین بهم قدیمه قتلت فیها آبائهم و اخوانخم. ثم التفت الی الناس فقال: فکیف یبایع معاویه علیا و قد قتل اخاه حنظله و خاله الولید و جده عتبه فی موقف واحد و الله ما اظن ان یفعلوا و لا یستقیموا لکم دون ان تقصد فیهم المران و تقطع علی هامهم السیوف و تنثر حواجبهم بعمد الحدید و تکون امور جمه بین الفریقین. سب اصحاب علی علیه السلام معاویه و اتباعه و برائتهم عنهم و منعه علیه السلام ایاهم عن السب نصر: عمر بن سعد، عن عبدالرحمن، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالله ابن شریک قال: خرج حجر بن عدی و عمرو بن الحمق یظهران البرائه و اللعن الاهل الشام فارسل الیهما علی (علیه السلام) ان کفا عما یبلغنی عنکما فاتیاه فقالا یا امیرالمومنین السنا محقین؟ قال: بلی، قالا: فلم منعتنا من شتمهم؟ قال: کرهت لکم ان تکونوا لعانین شتامین تشتمون و تتبرون ولکن لو وصفتم مساوی اعمالهم فقلتم من سیرتهم کذا و کذا کان اصوب فی القول و ابلغ فی العذر و قلتم مکان لعنکم ایاهم و برائتکم منهم: اللهم احقن دمائنا و دمائهم و اصلح ذات بیننا و بینهم و اهدهم من ضلالتهم حتی یعرف الحق منهم من جهله، و یرعوی عن العی و العدوان من لهج به کان هذا احب الی و خیرا لکم. فقالا: یا امیرالمومنین نقبل عظتک و نتادب بادبک. و قال عمرو بن الحمق: انی و الله یا امیرالمومنین ما احببتک و لا بایعتک علی قرابه بینی و بینک و لا اراده مال توتینه و لا التماس سلطان برفع ذکری به ولکن احببتک لخصال خمس: انک ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و اول من آمن به، و زوج سیده نساء الامه فاطمه بنت محمد (صلی الله علیه و آله)، و ابوالذریه التی بقیت فینا من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و اعظم رجلا من المهاجرین سهما فی الجهاد، فلو انی کلفت نقل الجبال الرواسی، و نزح البحور الطوامی حتی یاتی علی یومی فی امر اقوی به ولیک و اوهن به عدوک ما رایت انی قد ادیت فیه کل الذی یحق علی من حقک.

فقال امیرالمومنین علی (علیه السلام): اللهم نور قلبه بالتقی و اهده الی صراط مستقیم لیت ان فی جندی مائه مثلک. فقال حجر: اذا و الله یا امیرالمومنین صح جندک، و قل فیهم من یغشک ثم قام حجر فقال: یا امیرالمومنین نحن بنو الحرب و اهلها الذین و نتجها قد ضارسناو ضارسناها و لنا اعوان ذو صلاح و عشره ذات عدد، و رای مجرب و باس محمود، و ازمتنا منقاده لک بالسمع و الطاعه، فان شرقت شرقنا، و ان غربت غربنا، و ما امرتنا به من امر فعلناه. فقال علی (علیه السلام): اکل قومک یری مثل رایک؟ قال: ما رایت منهم الا حسنا و هذه یدی عنهم بالسمع و الطاعه و بحسن الاجابه، فقال له علی (علیه السلام) خیرا. قال نصر: و فی حدیث عمر بن سعد قال: و کتب علی (علیه السلام) الی عماله: فکتب الی مخنف بن سلیم و کان عامله (علیه السلام) علی اصفهان و همدان کتابا و هو قوله (علیه السلام): کتابه علیه السلام الی مخنف بن سلیم و قد کان عامله علیه السلام علی اصفهان و همدان و هذا الکتاب لم یات به الرضی رضوان الله علیه فی النهج سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان جهاد من صدف عن الحق رغبه عن وهب فی نعاس العمی و الضلال اختیارا له فریضه علی العارفین ان الله یرضی عمن ارضاه و یسخط علی من عصاه و انا قد هممنا بالم

سیر الی هولاء القوم الذین عملوا فی عباد الله بغیر ما انزل الله و استاثروا بالفی ء و عطلوا الحدود و اماتوا الحق و اظهروا فی الارض الفساد و اتخذوا الفاسقین ولیجه من دون المومنین فاذا ولی لله اعظم احداثهم ابغضوه و اقصوه و حرموه، و اذا ظالم ساعدهم علی ظلمهم احبوه و ادنوه و بروه فقد اصروا علی الظلم و اجمعوا علی الخلاف و قدیما ما صدوا عن الحق، و تعاونوا علی الاثم و کانوا ظالمین فاذا اتیت بکتابی هذا فاستخلف علی عملک اوثق اصحابک فی نفسک و اقبل الینا لعلک تلقی هذا العدو المحل فتامر بالمعروف و تنهی عن المنکر و تجامع الحق و تباین الباطل فانه لا غناء بک و لا بک عن اجر الجهاد و حسبنا الله و نعم الوکیل و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، و کتب عبدالله بن ابی رافع سنه سبع و ثلاثین. قال نصر: فاستعمل مخنف عی اصبهان الحرث بن ابی الحرث بن الربیع، و استعمل علی همدان سیعد بن وهب و کلاهما من قومه و اقبل حتی شهد مع علی (علیه السلام) صفین. کتابه علیه السلام الی عبدالله بن عباس و قد کان عامله علی البصره و هذا الکتاب ایضا لیس فی النهج قال نصر: و کان علی (علیه السلام) قد استخلف ابن عباس علی البصره فکتب عبدالله بن عباس الی علی (علیه السلام) یذکر له اختلاف اهل

البصره فکتب الیه علی (علیه السلام): من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عباس اما بعد فالحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد عبده و رسوله اما بعد فقد قدم علی رسولک و ذکرت ما رایت و بلغک عن اهل البصره بعد انصرافی و ساخبرک عن القوم هم من بین مقیم لرغبه یرجوها او عقوبه یخشاها فارغب راغبهم بالعدل علیه و الانصاف له و الاحسان الیه، و حل عقده الخوف عن قلوبهم فانه لیس الامراء اهل البصره فی قلوبهم عظم الا قلیل منهم و انته الی امری و لا تعده، و احسن الی هذا الحی من ربیعه و کل من قبلک فاحسن الیهم ما استطعت ان شاء الله و السلام. و کتب عبدالله بن ابی رافع فی ذی العقده سنه سبع و ثلاثین. کتابه علیه السلام الی الاسود بن قطنه و کتب الی الاسود بن قطنه: اما بعد فانه من لم ینتقع بما وعظ لم یحذرها هو غابر و من اعجبته الدنیا رضی بها و لیست بثقه فاعتبر بما مضی تحذر ما بقی و اطبخ للمسلمین قبلک من الطلاء ما یذهب ثلثاه و اکثر لنا من لطف الجند و اجعله مکان ما علیهم من ارزاق الجند فان للولدان علینا حقا، و فی الذریه من یخاف دعائه و هو لهم صالح و السلام. اقول: هذا الکتاب لیس بمذکور فی النهج ایضا و قد یاتی کتاب آخر له (علیه السلام) الی الاسود القطنه، و هو الکتاب 59، و جاء بعض النسخ قطیبه، و الاخر: قطبه. کتابه علیه السلام الی عبدالله بن عامر، و هذا الکتاب ایضا لا یوجد فی النهج قال نصر: و کتب (ع) الی عبدالله بن عامر: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عامر، اما بعد فان خیر الناس عند الله عز و جل اقومهم لله بالطاعه فیما له و علیه اقولهم بالحق و لو کان مرا فان الحق به قامت السماوات و الارض و لتکن سریرتک کعلانیتک، ولیکن حکمک واحدا، و طریقتک مستقیمه فان البصره مهبط الشیطان فلا تفتحن علی ید احد منهم بابا لا نطیق سده نحن و لا انت و السلام. و کتب الی عبدالله بن عباس- الخ. هذا الکتاب هو الذی اتی به الرضی رضوان الله علیه فی موضعین الاول هو الکتاب 22 اوله: اما بعد فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته- الخ و الثانی هو الکتاب 66 اوله: اما بعد فان المرء لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته و انما ذکره مرتین لاختلاف الروایه فی صورته و سیاتی شرحه فی محله بعون الله تعالی. قال نصر: و کتب (ع) الی امراء الخراج: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی امراء الخراج: اما بعد فانه منن لم یحذر ما هو صائر الیه- الخ. و هو الکتاب 51 من النهج و سیاتی تفصیله و شرحه انشاء لله تعالی. قال نصر: و کتب الی معاویه- الخ. و هو الکتاب العاشر من النهج الذی نحن بصدد شرحه. و کتب الی عمرو بن العاص- الخ. و هو الکتاب 49 من النهج اوله: فانالدنیا مشغله عن غیرها- الخ. و سیاتی شرحه انشاء الله تعالی فقد ان لن ان نرجع الی شرح جمل الکتاب: قوله (علیه السلام): (بسم الله- ای قوله: باهلها) وعظ (ع) معاویه بعد تسمیه الله و تحمیده بان الدنیا منقضیه متصرمه و متصرفه باهلها انحاء التصرف فقد اشابت الصغیر و افنت الکبیر و ابنائها فیها کانما قد قضوا نحبهم و انصرمت آجالهم فان الموت قریب، و الدنیا دار مقر. و لیس الناس خلقوا: و بالجمله انه (علیه السلام) وعظه و ذکره بمرور الدنیا و تصرمها باهلها لعل العظمه و التذکره تنفعانه، ولکن معاویه زین له الحیاه الدنیا و صار قلبه اشد قسوه من الحجاره فانی له ان یذکر، و ینفعه نصحه (علیه السلام)، قال عز من قائل فی سوره الاعلی: فذکر ان نفعت الذکری سیذکر من یشخی و یتجنبها الاشقی الذی یصلی النار الکبری ثم لا یموت فیها و لا یحیی. قوله (علیه السلام) (و خیر ما بقی من الدنیا ما اصاب العباد الصادقون فیما مضی) هذه عظه اخری له. و کلمه من الجاره صله بقی لا انها بیانیه تبین ما، و ما الثانیه

خبر خیر، و العباد فاعل اصاب، و المضیر العائد الی ما الثانیه محذوف ای ما اصابه العباد لانه یجوز حذف العائد المنصوب اذا کان متصلا منصوبا و ناصبه فعل او وصف غیر صله الالف و اللام نحو یعلم ما یسرون و ما یعلنون ای یسرونه و یعلنونه. و لم یبین ما الثانیه لیذهب نفس السامع الی کل مذهب خیر و راسه التقوی کما اتی بها فی نسخه الشارح المعتزلی. و ما الثالثه یمکن ان تفسر اما بالزمان ای فی الزمان الذی مضی من عمرهم، قال تعالی: فاما من اوتی کتابه بیمینه فیقول هاوم اقروا کتابیه- الی قوله: کلوا و اشربوا هنیئا بما اسلفتم فی الایام الخالیه (الحاقه 25 -20) او بالامور و الافعال و نحوهما ای فی بین الامور التی مضت منهم و صدرت عنهم فتذکیر الفعل علی هذا الوجه باعتبار ظاهرها. قوله (علیه السلام): (و من نسی الدنیا نسیان الاخره یجد بینهما بونا بعیدا) کانت نسخه الشارح المعتزلی: (من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بونا بعیدا) و معناهها واضح و الغرض ان العاق لا یبیع الدار الباقیه بالفانیه و لا یخرب الاولی لاجل الثانیه قال عز من قائل: ان هولاء یحبون العاجله و یذرون ورائهم یوما ثقیلا (الدهر- 28). و اما النسخه الاخری فمعناه ان من زهد فی الدنیا مثل من زهد فی الاخره یجد بین الدنیا و الاخره بونا بعیدا: ای یجد ذلک الذی ترک الدنیا بینه و بین من ترک الاخره فی الاخره بونا بعیدا فان الاول له درجات عند ربه و الثانی ینسی فی الاخره: قال تعالی: الذین اتخذوا دینهم لهوا و لعبا و غرتهم الحیوه الدنیا فالیوم ننسیهم کما نسوا لقاء یومهم هذا و ما کانوا بایاتنا یجحدون (الاعراف- 51). او یقال: من نسی حظوظ الدنیا و ترک الشهوات النفسانیه لاجل ان لا ینسی فی الاخره فیجد بینهما بونا بعیدا، و لعل غیری یفهم معنی آخر ادق و الطف مما تبادر الیه ذهنی. و معلوم ان غرضه (علیه السلام) ترغیب معاویه فی ما ینفعه: و تحذیره مما یوجب نکال الاخره. و نقل العباره الشارح البحرانی هکذا: (و من نفس لدنیا بشان الاخره- الخ) و الظاهر ان نفس فی نسخته تحریف یقس، لان نفس ثلاثیا او مزیدا لم یجی ء لمعنی یناسب المقام، او انه تحریف ینسی. قوله (علیه السلام) (و اعلم یا معاویه- الی قوله: من رسول الله) یعنی ان معاویه ادعی مقام الخلافه و الامامه و لیس من اهله و ذلک لان هذا المقام هو خلافه الله و خلافه الرسول و لابد لمن یدعیه شاهد من کتاب الله و عهد من الرسول و قد قدمنا طائفه من البحث عن الخلافه و اوصاف الامام فی شرح المختار 237 من باب الخطب و قد

حررنا هناک ان الامام یجب ان یکون منصوبا من عند الله تعالی، و معصوما من الذنوب مطلقا لما دریت ان ذلک المقام عهد الله و لا ینال عهده الظالمین فراجع. و قوله (علیه السلام): و لا لک علیه شاهد من کتاب الله، و لا عهد تدعیه من رسول الله، صریح بان الخلافه لیست زعامه عادیه عامیه تثبت بالشوری، بل هی رئاسه عامه الهیه فی امور الدین و الدنیا و الفائز بهذا المصب الالهی انما یفوز به بنص الله تعالی و رسوله. ثم ان معنی العباره علی نسخه الفاضل الشارح اعنی قوله (علیه السلام): (انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدیم و لا فی الحدیث) بین لا یحتاج الی لتفسیر و اما علی النسخه الاخری اعنی قوله (علیه السلام): (انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدم و لا فی الولایه، فلعل معناها: انک ادعیت امر الخلافه لست من اهله لا فی القدیم علی ان یقرا القدم بکسر القاف و فتح الدال بمعنی مقابل الحدوث، و یحتمل بعیدا ان یقرا بفتحهما نحو قوله الاتی فی هذا الکتاب: بغیر قدم سابق، و نحو ما مضی (ع) فی الکتاب السابق: اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی. و لا فی الولایه بکسر الواو ای الاماره لان الولایه الالهیه تلزم التدبیر و العلم بالدین و سائر ما یجب ان یکون صاحب هذه الرتبه واجدها و منها ان یکون ولی العهد بنص الله تعالی و رسوله و لم تکن لمعاویه الولایه. و لعل حرف التعریف فیها یشیر الی ان الولایه المعهوده یجب ان تکون لخلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یوید ما فسرنا قول عمار بن یاسر فی صفین حیث قال: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین یبغون دم ابن عفان- الی قوله: و لم یکن للقوم (یعنی بهم معاویه و اتباعه) سابقه فی الاسلام یستحقون بها طاعه الناس و الولایه علیهم فخدعوا اتباعهم، الی آخر ما روینا عن الطبری فی ص 286 ج 15 ورواه نصر ایضا فی کتاب صفین ص 165 من الطبع الناصری. و اظن ان الاصل فی الموضعین هو النسخه التی نقلناها عن نصروا التی نقلها الشارح المذکور عنه مصحفه و ذلک نسختنا لا تخلوا من اعضال و غرابه و لما لم یکن الذهن یستانس بها فی جلی النظر حرفت الی ما تری کما هو داب الناس فی ماله غرابه. قوله (علیه السلام): فکیف انت صانع اذا- الی قوله: فاطعتها العباره فی نسخ النهج مذکوره بالواو مکان الفاء ای و کیف انت صانع و الصبواب الفاء دون الواو و ذلک لان العباره متفرعه علی ما قبلها و الفاء هذه فصیحه تنبی ء عن محذوف یدل علیه ما قبلها ای اذا لم یکن لک فی ادعائک هذا الامر شاهد من کتاب الله، و لا عهد من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و لا امر بین تعرف لک به اثره فکیف انت صانع- الخ. ای فماذا تفعل اذا ارتفعت و زالت عنک ما کانت تغطیک و تواریک من جلابیب ما انت فیه من دنیا فبقیت مکشوفا غیر مستور منها. و الغرض ان معاویه لم یکن له هذا الشان العظیم الالهی الا ان الدنیا فتنته بزینتها و غرته و خدعته فتجاوز عن حده فادعی ما لم یکن له و کانه (علیه السلام) اشار بقوله جلابیب حیث اتی بلفظ الجمع الی کثره اغتراه من الدنیا و توغله فیها و احاطتها به کان خدعتها ایاه فی کل مره کانت ملحفه غشبته. و بقوله: فاجبتها فاتبعتا، فاطعتها: الی انه استغشی ثیابها ایضا. ثم ان من تصدی لخدعه الغیر لابد له من ان یلبس الباطل فی ثیاب الحق و یزین المنکر و یزخرفه حتی یزور علیه الامر فیصطاده بتلک الشرک المموهه، و لذا قال (علیه السلام): قد تبعجت بزینتها و خدعت بلذتها. قوله (علیه السلام): (و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) اجری (ع) المخاطب مجری الغافل عن شی ء ثم اخبره بذلک الشی ء کقول الشاعر: جاء شفیق عارض رمحه ان بنی عمک فیهم رماح و ذلک لان اعمال معاویه تشبه عمل من لم یقر بالموت و لم یذعن بالحساب و الجزاء فاخره تذکیرا له بان مطلعا یطلعه عن قریب علی ما لا یتقی منه بترس و لا ینجیه منه منج. و لم یبین کلمه اللیعم الموت و ما یتبعه من احوال ما بعد الموت و اهواله. و ما لزم معاویه مما اکتسبها من معاصی الله و التجاوز عن حدوده فانا صارت رینا علی قلبه فما له من محیص قال عز من قائل: ثم تفوی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون (البقره- 280) و قال تعالی: کل نفس بما کسبت رهینه. و الظاهر ان المراد من الواقف هو الله تعالی، او ملک الموت، او الموت، او انه (علیه السلام) اراد به نفسه و یخبره عن عواقبه النازله علیه فی صفین کقوله (علیه السلام) فی ذیل هذا الکتاب: کانی قد رایتک تضج من الحرب- الخ. و ان کان الخیر لا یناسب سیاق الکلام. قوله (علیه السلام): فاقعس عن هذا الامر الفاء فصیحه و اخذ (ع) ان ینفره و یحذره من سوء اعماله ای اذا کان الموت آتیک عن قریب و انت رهین ما اکتسبت فتاخر عما تدعیه و اقطع الرجاء منه و امسک عن اباطیلک، و تنح عن اضالیلک. قوله (علیه السلام): (و خذ اهبه الحساب) عطف علی قوله اقعس، ای تاب و استعد لحسابک یوم یقوم الناس لرب العالمین قال تعالی: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفله معروضون (الانبیاء- 2) و قال عز من قائل: ان الینا ایابهم، ثم ان علینا حسابهم (الغاشیه: 25). قوله (علیه السلام): (و شمر لما قد نزل بک) عبر ما یاتی بلفظ الماضی لتحقق وقوعه عن قریب حتی کانه وقع. ثم انه

(ع) خوفه من سوء ماله و نکال مابه فی الاخره بقوله شمر لما قد نزل بک ای تهیا لامر هائل و خطب عظیم لما قد دریت من مباحثنا السالفه انه یقال: فلان شد عقد ازاره، او کشف عن ساقیه او شمر عن ساقیه، او شمر ذیله، او نحوها اذا نحوها اذا تهیا لامر هائل و خطب عظمیم و فظیع. و یمکن ان یکون رماده (علیه السلام) بقوله هذا تهدیده و انذاره من عواقبه و اخباره بما ینزل به و یفضحه فی وقعه صفین کقوله (علیه السلام) له فی ذیل کتابه هذا: فکانی قد رایتک تضج من الحرب- الخ. ولکن المعنی الاول اوفق بسیاق الکلام. قوله (علیه السلام): (و لا تمکن الغواه من سمعک) یقال مکنه و امکنه من الشی ء اذا جعل له علیه سلطانا و قدره. ای لا تسلطهم علی سمعک و لا تسمع منهم ما یوحون الیک و لا تشاورهم فانهم یغوونک فیردونک لان اتباع الارائالباطله مردیه و ذلک لان بعد الحق لیس الا الضلال. و من هولاء الغواه عبیدالله بن عمر لما علمت فی شرح المختار 236 من باب الخطب و شرح المختار الاول من باب الکتب ان عمر لما ضرب فی غلس الصبح و اشتبه الامر فی ضاربه سمع ابنه عبیدالله قوما یقولون قتله العلج فظن انهم یعنون الهرمزان فبادر عبیدالله الیه فقتله قبل ان یموت عمر، فسمع عمر بما فعل ابنه فقال: قد اخطا عبیدالله ان الذی ضربنی ابولولوه و ان عشت لاقیدنه به فان علیا لا یقبل منه الدیه و هو مولیه. فلما مات عمر و تولی عثمان طالبه علی (علیه السلام) بقود عبیدالله و قال: انه قتل مولای- یعنی الهرمزان- ظلما و انا ولیه، فقال عثمان: قتل بالامس عمر و الیوم تقتل ابنه حسب آل عمر مصابهم به و امتنع من تسلیمه الی علی. و قال علی: لئن امکننی الدهر منه یوما لاقتلنه به فلما ولی علی (علیه السلام) هرب عبیدالله الی الشام و التجا الی معاویه و خرج معه الی حرب صفین فقتله علی (علیه السلام) فی حرب صفین. و منهم ذو الکلاع، و منهم مروان بن الحکم طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله): و منهم عمرو بن العاصی و کثیر ممن اشرنا الیهم فی الشروح السالفه قد استحبوا الدنیا و اسروا الکفر و جعلوا قتل عثمان عرضه لاغراضهم النفسانیه و اهوائهم الشیطانیه فخدعوا اتباعهم بقولهم قتل امامنا مظلوما. قوله (علیه السلام): (و الا تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک) ای ان لا تردع نفسک عن الغی و الضلال و لا تتاخر عن هذا الامر الذی تدعیه و لا تتعظ بما وعظتک به و لا تفعل ما امرتک فانی اعلم نفسک التی اهملتها و ترکتها. و اهمال النفس ارخاء عنانها و ارسالها فیما تشاء و عدم روضها فی طاعه الله. و لا یخفی علی عاقل ان النفس ابیه العنان و لا تنقاد لحکم

العقل الا ان تروض و تمنع مما تهویه و تشتهیه فلو اهملت و لم تلجم لسلکت طریقه عمیاء فانها اماره بالسوء، فطوبی لامری ء الجم نفسها و امسکها عن معاصی الله و قادها الی طاعته تعالی. و لم یبین (ع) متعلق الاعلام اعنی انه لم یقل بماذا یعلمه لیعم جمیع تبعاتها. یعنی انک ان لم تنته عن اباطیلک و لم تمتثل امری لاذیقنک حر السیوف و شراره الموت حتی تعلم نفسک ما کانت علیها من الاوزار التی اکتسبتها باهمالک ایاها. و یمکن ان یکون من نفسک متعلق اغفلت فعلی متلعق الاعلام مذکور لکنه مبهم فیندرج فی حکم الاول. قوله (علیه السلام): (فانک مترف- الی قوله: و الدم) الظاهر من سیاق العباره دال علی ان الفاء تعلیلیه لقوله (علیه السلام): اعلمک، لا لقوله: اغفلت. ای اعلمک نفسک المهمله لانک ممن اطغته النعمه و استکن فیه الشیطان و تسلط علیه و فعل فیه ما شاء من الامال و الاهواء، و جری فیه مجری الروح و الدم، و المراد ان معاویه تجاوز عن حدود الله بترفه فلابد للامام المبسوط الید من ان یسده عن التجاوز اما بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر اولا، و اما بحر الاسنه و السیوف ان لم ینته عن التجاوز ثانیا و لذا قال (علیه السلام): و الا تفعل اعلمک- الخ. و قوله (علیه السلام): و جری منک مجری الروح و الدم اشاره الی ما روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الشیطان لیجری من بنی آدم مجری الدم. و حمل الروح علی معنی الروح البخاری اول من حمله علی النفس الناطقه المجرده لمکان مجحری و ذلک لان للنفس الناطقه تعلق تدبیر و تصرف للبدن و لا یقال انها جاریه فیه بخلاف الروح البخاری فانه لیس بمجرد بل جسم لطیف. قوله (علیه السلام): (و متی کنتم- الی قوله: سوابق الشقاء) هذا استفهام انکار، و قد قدمنا فی مباحثنا السالفه ان الفائز برتبه الخلافه یجب ان یکون فی جمیع الصفات الکمالیه افضل من غیره طول عمره، فلو کان لغیره سابقه الشرف و التقدم فی الامور لم یکن له اهلیه ذلک المقام. و قوله (علیه السلام): (بغیر قدم سابق و لا شرف باسق) استفهام علی سبیل التفریع و التعنیف و العتاب و الانکار ای هل کنتم ساسه الروعیه و ولاه امر الامه بغیر قدم سابق یعنی انی یکون کذلک ان یلی احد امور الامه بغیر قدم سابق و لا شرف سابق؟. و قوله (علیه السلام): (و نعوذ بالله- الخ) کانما یشیر الی ما جری فیه القضاء الالهی من لزوم سوابق الشقاء فانه لا یبدل و لا یغیر و نعم ما قال الخواجه عبدالله الانصاری بالفارسیه: الهی همه از آخر ترسند و عبدالله از اول زیرا آنچه رفته در اول، در آخر نمی شود مبدل. قوله (علیه السلام): (و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه) ای اخوفک من ان تدوم و تستمر فی غفله الامال الباطله و الاهواء المردیه کادعائه الخلافه، ای انته عنه فان عاقبته وخیمه. قوله (علیه السلام): (مختلف العلانیه و السریره) ای احذرک ان تکون منافقا، و معلوم ان المنافق اضر بالدنی من الکافر فان من کان معلوم الحال یتقی منه، و المنافق یرد الناس عن صراط الله القهقری یظهر الایمان و یصیر الی الکفر. و کان لمعاویه فی ذلک النصیب الاوفر. و فی الکافی باسناده عن سیعد بن یسار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): مثل المنافق مثل جذع النخل اراد صاحبه ان ینتفع به فی بعض بنائه فلم یستقم له فی الموضع الی اراد فحوله فی موضع آخر فلم یستقم له و کان آخر ذلک ان احرقه بالنار. رویه النبی صلی الله علیه و آله بنی امیه فی العظم علی صور قرود تصعد منبره و ترد الناس عن الاسلام … قال الفیض فی تفسیر الصافی عند قوله تعالی: و ما جعلنا الرویا التی اریناک الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فی القرآن و نخو فیم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا (الاسراء- 63): العیاشی عن الباقر (ع) انه سئل عن قوله تعالی: و ما جعلنا الرویا التی اریناک؟ فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اری ان رجالا من بنی تیم و عدی علی

المنابر یردون الناس عن الصراط القهقری، قیل: و الشجره الملعونه؟ قال: هم بنو امیه. و عن الصادق (علیه السلام) مثله الا انه قال: رای ان رجالا علی المنابر یردون الناس ضلال رزیق و زفر. اقول: و هما کنایتان عن الاولین و یتم و عدی جداهما. قال: و فی روایه اخری عنه (علیه السلام): ان رسول الله … قد رای رجالا من نار علی منابر من نایر یردون الناس علی اعقابهم القهقری، قال: و لسنا نسمی احدا، و فی اخری: انا لا نسمی الرجال ولکن رسول الله (صلی الله علیه و آله) رای قوما علی منبره یضلون الناس بعد علی الصراط القهقری. و فی روایه اخری قال: رایت الیله صبیان بنی امیه یرقون علی منبری هذا فقلت: یا رب معی؟ فقال: لا ولکن بعدک. و فی الکافی عن احدهما (علیه السلام): اصبح رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوما کئیبا حزینا، فقال: له علی (علیه السلام): ما لی اراک یا رسول الله کئیبا حزینا؟ فقال: و کیف لا اکون کذلک و قد رایت فی لیلتی هذه ان بنی تمیم و بنی عددی و بنی امیه یصعدون منبری هذا یردون الناس عن الاسلام القهقری، فقلت، یا رب فی حیاتی او بعد موتی؟ فقال: بعد موتک. اقول: معنی هذا الخبر مستفیض بین الخاصه و العامه الا ان العامه رووا تاره انه رای قوما من بنی امیه یرقون منبره و ینزون علهی نزو القرده فقا هو حظهم من الدنیا

یطعونه باسلامهم. و اخری ان قرودا تصعد منبره و تنزل فسائه ذلک و اغتم به. و القمی قال: نزلت لما رای النبی (صلی الله علیه و آله) فی نومه کان قرودا تصعد منبره فسائه ذلک و غمه غما شدیدا فانزل الله: و ما جعلنا الرویا التی اریناک الا فتنه لهم لیعمهوا فیها و الشجره المعونه کذا نزلت و هم بنو امیه. و العیاشی عن الباقر (ع) و ما جعلنا الرویا التی اریناک لا فتنه لهم لیعمهوا فیها و الشجره الملعونه فی القرآن یعنی بنی امیه. و مضمرا انه سئل عن هذه الایه فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) نام فرای ان بنی امیه یصعدون منبره یصدون الناس کلما صعد منهم رجل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) الذله و المسکنه فاستیقظ جروعا من ذلک فکان الذین رآهم اثنی عشر رجلا من بنی امیه فاتاهم فاتاه جبرئیل (علیه السلام) بهذه الایه، ثم قال جبرئیل: ان بنی امیه لا یملکون شیئا الا ملک اهل البیت ضعفیه. و فی الاحتجاج عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی حدیث قال: اما ان معاویه و ابنه سیلیانها بعد عثمان ثم یلیها سبعه من ولد الحکم بن ابی العاص واحدا بعد واحد یکمله اثنی عشر امام ضلاله و هم الذین رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی منبره یردون الامه علی ادبارهم القهقری، عشره منهم من بنی امیه و رجلان اسسا ذلک لهم و علیهما اوزار هذه الامه الی یوم القیامه. و فی مقدمه الصحیفه السجادیه عن الصادق، عن ابیه، عن جده ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اخذته نعسه و هو علی منبره فرای فی منامه رجالا ینزون علی منبره نزو القرده یردون الناس علی اعقابهم القهقری فاستوی رسول الله (صلی الله علیه و آله) جالسا و الحزن یعرف فی وجهه فاتاه جبرئیل بهذه الایه: (و ما جعلنا الرویا التی اریناک) الایه یعنی بنی امیه. قال: یا جبرئیل اعلی عهدی یکونون و فی زمنی؟ قال: لا ولکن تدور رحی الاسلام من مهاجرک فتلبث بذلک عشرا ثم تدور رحی الاسلام علی راس خمس و ثلاثین مر مهاجرک فتلبث بذلک خمسا ثم لابد من رحی ضلاله فی قائمه علی قطبها ثم ملک الفراعنه، قال: و انزل الله فی ذلک: (انا انزلناه فی لیله القدر و ما ادریک ما لیله القدر لیله القدر خیر من الف شهر) تملکه بنو امیه لیس فیها لیله القدر فاطلع الله نبیه ان بنی امیه تملک سلطان هذه الامه و ملکها و طول هذه الامه فلو طاولتهم الجبال لطالوا علیها حتی یاذن الله بزوال ملکهم و هم فی ذلک مستشعرون عداوتنا اهل البیت و بغضنا اخبر الله نبیه بما یلقی اهل بیت محمد و اهل بیت محمد و اهل مودتهم و شیعتهم منهم فی ایامهم و ملکهم. اقول: انما اری (ص) رد الناس عن الاسلام القهقری لان الناس کانوا یظهورن الاسلام و کانوا یصلون الی القبله و مع هذا کانوا یخرجون عن الاسلام شیئا فشیئا کالذی یرتد عن الصراط السوی القهقری و یکون وجهه الی الحق حتی اذا بلغ غایه سعیه رای نفسه فی الجحیم. و فی الاحتجاج عن الحسن بن علی (علیه السلام) فی حدیث انه قال لمروان بن الحکم: اما انت یا مروان فلست انا سببتک و لا سببت اباک ولکن الله عز و جل لعنک و لعن اباک و اهل بیتک و ذریتک و ما خرج من صلب ابیک الی یوم القیامه علی لسان محمد (صلی الله علیه و آله): یا مروان ما تنکر انت و لا احد ممن حضر هذه الامه من رسول الله (صلی الله علیه و آله) لک و لابیک منم قبلک و ما زادک الله یا مروان بما خوفک الا طغیانا کبیرا و صدق الله و صدق رسوله یقول الله تعالی: (و الشجره الملعونه فی القرآن و نخوفهم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا) و انت یا مروان و ذریتک الشجره الملعونه فی القرآن. عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی حدیث و جعل اهل الکتاب القائمین به و العاملین بظاهره و باطنه من شجره اصلها ثابت و فرعها فی السماء توتی اکلها کل حین باذن ربها ای یظهر مثل هذا العلم لمحتملیه فی الوقت بعد الوقت و جعل اعدائها اهل الشجره الملعونه الذین حاولوا اطفاء نور الله بافواهم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو علم المنافقون

لعنهم الله ما علیهم من ترک هذه الایات الیت بینت لک تاولیها لاسقطوها مع ما اسقطوا منه. اقول: و فی قوله سبحانه: فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا لطافه لا یخفی. انتهی ما اتی به الفیض قدس سره فی هذا المقام من تفسیره. جمیع ملک بنی امیه کان الف شهر کامله لما انجر الکلام الی ذکر الحدیث فی ان لیله القدر خیر من الف شر تملکها بنو امیه لیس فیها لیله القدر یعجبنی ان اذکر مقدار المده من الزمان و ما ملکت فیه بنو امیه من الاعوام علی التفصیل لیزداد القاری بصیره فی ما اخبره الله تعالی و رسوله و آل الرسول و قد ذکر المسعودی المتوفی سنه 346 ه فی مروج الذهب (ص 198 ج 2 طبع مصر 1346 ه): کان جمیع ملک بنی امیه الی ان بویع ابوالعباس السفاح الف شهر کامله لا تزید و لا تنقص لانهم ملکوا تسعین سنه و احدعشر شهرا و ثلاثه عشر یوما. قال السمعودی: و الناس متباینون فی تواریخ ایامهم و المعول عی ما نورده هو الصحیح عند اهل البحث و من عنی باخبار هذا العالم و هو ان معاویه بن ابی سفیان ملک عشرین سنه، و یزید بن معاویه ثلاث سنین و ثمانیه اشهر و اربعه عشر یوما، و معاویه ابن یزید شهرا و احدعشر یوما، و مروان بن الحکم ثمانیه اشهر و خمسه ایام، و عبدالملک بن مروان احدی و عشرین سنه و شهرا و عشرین یوما، و الولید بن عبدالملک تسع سنین و ثمانیه اشهر و یومین، و سلیمان بن عبدالملک سنتین و سته اشهر و خمسه عشر یوما، و عمر بن عبدالعزیز سنتین و خمسه اشهر و خمسه ایام، و یزید بن عبدالملک اربع سنین و ثلاثه عشر یوما، و هشام بن عبدالملک تسع عشره سنه و تسعه اشهر و تسعه ایام، و الولید بن یزید بن عبدالملک سنه و ثلاثه اشهر، و یزید بن الولید بن عبدالملک شهرین و عشره ایام و اسقطنا ایام ابراهیم بن الولید بن عبدالملک کاسقاطنا ایام ابراهیم بن المهدی ان یعد فی الخلفاء العباسیین، و مروان بن محمد بن مروان خمس سنین و شهرین و عشره ایام الی ان بویع السفاح فتکون الجمله تسعین سنه و احدعشر شهرا و ثلاثه عشر یوما، یضاف الی ذلک الثمانیه اشهر التی کان مروان یقاتل فیها بنی العباس الی انقتل فیصیر ملکهم احدی و تسعین سنه و تسعه اشهر و ثلاثه عشر یوما یوضع من ذلک ایام الحسن بن علی و هی خمسه اشهر و عشره ایام، و توضع ایام عبدالله بن الزبیر الی الوقت الذی قتل فیه و هی سبع سنین و عشره اشهر و ثلاثه ایام فیصیر الباقی بعد ذلک ثلاثا و ثمانین سنه و اربعه اشهر یکون ذلک الف شهر سواء. قال: و قد ذکر قوم ان تاویل قوله عز وجل: لیله القدر خیر من الف شهر ما ذکرناه من ایامهم. و قد ریو عن ابن عباس انه قال: و الله لیملکن بنو لعباس ضعف ما ملکته بنو امیه بالیوم یومین و بالشهر شهرین و بالسنه سنتین و بالخلیفه خلیفتین انتهی ما اردنا من نقل کلام المسعودی فی المروج. الترجمه: این نامه ایست که امیر (ع) در جواب نامه ی معاویه نوشت: معاویه به امیرالمومنین علی (علیه السلام) نوشت: تویی آنکه مهر غفلت و زنگ گناه بر دلش زده، و پرده هوی و هوس بر چشمش افکنده شد. بدی خوی تو، و گردنکشی و تجاوز سرشتت است. از این روی آماده جنگ باش، و برای ضرب و شکنجه دیدن شکیبا. قسم بخدا کار بجایی کشد که خود دانی، و عاقبت برای پرهیزکاران است. چه بسا دور است رسیدنت بارزویت و بخواسته دلت. پس از آنچه که از عهده ات خارج و از طاقتت دور است دست بدار و خودداری کن. و وجبت را به درنه ات اندازه گیر تا بدانی تفاوت حال تو و آنکه بردباریش همسنگ کوهها، و دانش او تمیز مردم گاه شک و شبهه میباشد، تا چه حد است، و السلام. نامه ی امیر علیه السلام در پاسخ معاویه امیر (ع) در جواب وی نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا علی امیر مومنان به معاویه پورسفیان: اما بعد درود بر آنکه پیرو راه رشاد است ستایش

می کنم آنکه را جز او خدایی نیست. ای معاویه می بینی که دنیا با اهلش چگونه بسر می برد، بهترین توشه در روزگار آنست که بندگان شایسته گردآوردند، آنکه دنیا را باخرت بسنجد، و چشم از دنیا بپوشد و کار آخرت نماید تفاوت این سرا و آنسرا را بسیار می یابد. ای معاویه ادعای امری (مقام خلافت و امامت) می کنی که سزاوار آن نیستی نه در سابقگی، و نه در ولایت عهدی، و امر بین و حجتی نداری که بدان درباره ی تو مکرمت و برگزیدگی شناخته شود، و نه مر تو را برای این مقام از قرآن شاهدی است، و نه از رسول خدا عهدی، پس چه خواهی کرد آنگاه که پرده ها از تو برداشته شود و رسوا گردی، پرده های دنیاییکه خود را بزینتش آراسته و بلذتش فریفته است، و تو را خوانده و اجابتش کرده ای، و فاسارت را کشیده و پیرویش نموده ای و سر در پی او نهادی، و فرمانت داد و فرمان بردی. همانا بزودی کسی آگاهت کند بر آنچه که کسی نتواند از آن برهاندت- و یا بهیچ دافعی از خود نتوانی دفع کرد- پس از این ادعا دست بدار و دور شو، و برای حساب آماده باش، و بر آنچه که بر تو فرود آید دامن بر میان زن، و بحرف گمراهان گوش مده. و اگر چنین نکنی، جانت را که ترکش گفته ای و افسارش را رها کرده ای اعل الکنم بدانچه که خواهم اعلام کرد- یا بدانچه که خود را از آن غافل کرده ای اعلام خواهم کرد- که نعمت فراوان ترا سرکش کرده و در طغیان افکنده است و در تو شیطان راه یافته- یا اینکه دامهای خود را در تو نهاده- و بارزوی خود رسیده، و در تو چون جان و خون در جریان است. ای معاویه کی شما مدیر امور رعیت، و والی امر این امت بوده اید؟ آیا بی سابقه و اثر نیکو، و پایه بلند و ارجمند باید صاحب آن مقام باشید؟ بخدا پناه می برم از لزوم رقم بدبختی که از قلم قضای الهی گذشته است. بپرهیز از اینکه پیوسته در غفلت آرزوها بسر بری و دورو باشی. سند الکتاب و نقل صورته الکامله هذا الکتاب نقله نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین مسندا (ص 59، الطبع الناصری 1301 ه) و الرجل توفی قبل الرضی بماتی سنه تقریبا. و ما فی النهج بعض ما فی کتاب نصر علی ما هو عاده الرضی کما اشرنا غیر مره الی ان غرضه الاهم انتخاب کلامه الذی له براعه فی الفصاحه و البلاغه، و دونک الکتاب علی صورته الکامله التی نقلها نصر: کتب (ع) الی معاویه: بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان سلام علی من اتبع الهدی فانی احمد الله الذی لا اله الا هو. اما بعد

فانک قد رایت من الدنیا و تصریفها باهلها و الی ما مضی منها و خیر ما بقی من الدنیا ما اصاب العباد الصادقون فیما مضی و من نسی الدنیا نسیان الاخره یجد بینهما بونا بعیدا. و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدم و لا فی الولایه و لست تقول فیه بامر بین تعرف لک به اثره، و لا لک علیه شاهد من کتاب الله و لا عهد تدعیه من رسول الله (صلی الله علیه و آله). فکیف انت صانع اذا انقشعت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد انتهت بزینتها، ور کنت الی لذتها، و خلی فیها بینک و بین عدو جاهد ملح مع ما عرض فی نفسک من دنیا قد دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فایس من هذا الامر، و خذ اهبه الحساب، فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا یحبنک منه مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه للرعیه، او ولاه لامر هذه الامه بغیر قدم حسن و لا شرف سابق علی قومکم، فشمر لما قد نزل بک، و لا تمکن الشیطان من بغیته فیک مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان فنعوذ بالله من لزوم سابق الشقا و الا تفعل اعلمک ما اغفلک من نفسک فانک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم لحسدونا، و لامتنوا به علینا،

ولکنه قضاء ممن امتن به علینا علی لسان نبیه الصادق المصدق. لا افلح من شک بعد العرفان و البینه. اللهم احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. فکتب الیه (علیه السلام) معاویه: بسم الله الرحمن الرحیم، من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب اما بعد فدع الحسد فانک طالما لم تنفع به و لا تفسد سابقه قدمک بشره نخوتک، فان الاعمال بخواتیمها، و لا تمحق سابقتک فی حق من لا حق لک فی حقه فانک ان تفعل لا تضر بذلک الا نفسک، و لا تحمق الا عملک. و لا تبطل الا حجتک و لعمری ما مضی لک من السابقات لشبیه ان یکون ممحوقا لما اجترات علیه من سفک الدماء، و خلاف اهل الحق، فاقروا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر نفسک فانک الحاسد اذا حسد. و اعلم ان بین صوره کتاب الامیر (ع) علی نسخه کتاب صفین التی نقلناه عنها و بین صورته علی نسخته التی نقله عنها الفاضل الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج بونا بعیدا و تفاوتا کثیرا و لسنا نعلم ان هذا الاختلاف الفاحش من این تطرق الی کتاب واحد و لم یحضرنی نسخه مصححه من کتاب صفین و لا نسخ متعدده منه لنحکم بتا علی صحه نسخه و لا یبعد ان یقال انه اذا دارالامر الی اختیار نسخه من بین النسخ و ترجیحها علی غیرها فالمختار هو ما فی النهج لمکانه الرضی فی معرفه فنون الکلام و اسالیبه کیف لا و قد کان عالما نبیلا، و شاعرا مفلقا، و ادیبا بارعا، و مترسلا قویا ماهرا، و فی تمیز فصیح الکلام من غیره اماما خریتا یشهد علی ذلک دیوان اشعاره و خطبته علی النهج و سائر آثاره. و اما الکتاب علی نسخه الشارح المعتزلی فهذه صورته: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان سلام علی من اتبع الهدی فانی احمد الیک الله الذی الا اله الا هو اما بعد فانک قد رایت مرور الدنیا و انقضائها و تصرمها و تصرفها باهلها و خیر ما اکتسب من الدنیا ما اصابه العباد الصالحون منها من التقوی و من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بیدا (بونا بعیدا- ظ). و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدیم و لا فی الحدیث و لست تقول فیه بامر بین یعرف له اثر و لا علیک منه شاهد و لست متعقا بایه من کتاب الله و لا عهد من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فکیف انت صانع اذا تقشعت عنک غیابه ما انت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها، و رکنت الی لذاتها، و خلی بینک و بین عدوک فیها، و هو عدو کلب مضل جاهد ملیح ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من حبها دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فاقعس عن هذا الامر،و خذ اهبه الحساب فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما یخبیک مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه، او ولاه لامر هذه الامه بلا قدم حسن، و لا شرف تلید علی قومکم، فاستقیظ من سنتک و ارجع الی خالقک، و شمر لما سینزل بکم، و لا تمکن عدوک الشیطان من بغیه (بغیته- خ ل) فیک مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان نعوذ بالله من لزوم سابق الشقاء و الا تفعل فانی اعلمک ما اغفلت من نفسک انک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق، و لست من ائمه هذه الامه و لا من رعاتها. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم لحسدوناه، و لامتنوا علینا به، ولکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق لا افلح من شک بعد العرفان و البینه رب احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. فکتب معاویه الیه الجواب من معاویه بن ابی سفیان … و لا تفسد سابقه جهادک بشره … و لا تمحص سابقتک بقتال من لا حق لک … فاقرا السوره التی یذکر فیها الفلق و تعوذ من نفسک فانک الحاسد اذا حسد.

(اعف) امر من الاعفاء، و فی بعض السنخ مشکول بضم الفاء و همزه الوصل ولکنه و هم و الصواب الاول یقال: اعفاه من الامر ای براه منه. و فی الصحاح: یقال: اعفنی من الخروج معک ای دعنی منه، و استعفاه من الخروج معه ای ساله الاعفاء. (المرین) اسم مفعول من ران کالمدین من دان، و فی النهایه الاثیریه: یقال: رین بالرجل رینا اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه، و اصل الرین: الطبع و التغظیه و منه قوله تعالی: کلا بل ران علی قلوبهم (المطففین- 15) ای طبع و ختم، و منه حدیث علی (علیه السلام): لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره، و المرین المفعول به الرین، و منه حدیث مجاهد فی قوله تعالی: و ان احاطت به خطیئته (البقره- 77) قال: هو الران، و الران و الرین سواء کالذام و الذیم، و العاب و العیب. انتهی کلامه. و لا یخفی علیک ان این الاثیر اشار بقوله: (و منه حدیث علی (علیه السلام) لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره) الی هذه الفقره من ذلک الکتاب الذی نحن بصدد شرحه و ابن الاثیر هذا هو مبارک بن ابی الکرام اثیر الذین محمد الجزری توفی بموصل سنه 606 من الهجره. و فی الصحاح للجوهری: الرین الطبع و الدنس، یقال: ران علی قلبه ذنبه یرین رینا و ریونا الغلب. و قال ابوعبیده فی قوله تعالی: کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون ای غلب. و قال الحسن: هو الذنب علی الذنب حتی یسواد القلب. و قال ابوعبیده: کل ما غلبک فقد ران و رانک و ران علیک. و قال ابوزید: یقال: رین بالرجل اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه و لا قبل له به، و ران النعاس فی العین و رانت الخمر علیه غلبته. و قال القنانی الاعرابی: رین به ای انقطع به و رانت نفسه ترین رینا ای خبثت و غث ت. انتهی قول الجوهری. (شدخا) قال الجوهری فی الصحاح: الشدخ کسر الشی ء الاجوف، تقول: شدخت راسه- من باب منع- فانشدخ، و شدخت الرووس شدد للکثره. انتهی (المنهاج) کالمعراج: الطریق الواضح الاعراب: (جانبا) منصوب علی الظرفیه لقوله دع، و اللام فی (لیعلم) جاره للتعلیل و الفعل المدخول بها ماول بان المصدریه مضمره الی المصدر المجرور باللام، و المعلل الافعال الثلاثه اعنی دع و اخویه التالیین له. (قاتل جدک) اما خبر بعد خبر للضمیر انا، او صفه لابی حسن نحو قوله تعالی: مالک یوم الدین فی کونه صفه لله رب العالمین. (شدخا) تمیز یبین ابهام النسبه فی قوله (علیه السلام) انا قاتل جدک. (ما استبدلت دینا) المبدل منه محذوف ای ما استبدلت دینا بدینی. المعنی: قوله (

ع): (و قد دعوت الی الحرب- الی قوله: و المغطی علی بصره) ای قد دعوتنا الی الحرب؛ و قد قدمنا فی شرح المختار 236 من باب الخطب ان امیرالمومنین علیا (ع) نادی یا معاویه علام یقتل الناس بینی و بینک؟ هلم احاکمک الی الله فاینا قتل صاحبه استقامت له الامور. و قد ذکرنا شعر المتنبی و حکایه سیف الدوله مع الاخشید المناسبه للمقام فراجع الی ص 316 ج 15. و افاد الشارخ المعتزلی فی المقام بقوله: و انما قال امیرالمومنین (علیه السلام) هذه الکلمه- یعنی: اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره- لان معاویه قالها فی رساله کتبها و وقفت علیها من کتاب ابی العباس یعقوب بن ابی احمد الصمیری الذی جمعه فی کلام علی (علیه السلام) و خطبه و اولها اما بعد فانک المطبوع علی قلبک المغطی علی بصرک، الشر من شیمتک، و العتو من خلیقتک، فشمر للحرب، و اصبر للضرب فو الله لیرجعن الامر الی ما علمت و العاقبه للمتقین، هیهات هیهات احظائک ما تمنی و هوی قلبک فیما هوی، فاربع علی ظلعک و قس شبرک بفترک تعلم این حالک من حال من تزن الجبال حلمه و یفصل بین اهل الشک علمه و السلام. فکتب الیه امیرالمومنین (علیه السلام): اما بعد یا ابن صخر، یا ابن اللعین، یزن الجبال فیما زعمت حلمک و یفصل بین اهل الشک علمک و انت الجاهل القلیل الفقه، المتفاوت العقل، الشارد عن الدین، و قلت: فشمر للحرب و اصبر فان کنت صادقا فیما تزعم و یعینک علیه ابن النابغه، فدع الناس جانبا و اعف الفریقین من القتال و ابرز الی لتعلم اینا المرین علی قلبه، المغطی علی بصره. فانا ابوالحسن حقا قاتل اخیک و خالک و جدک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی. قوله (علیه السلام): (فانا ابوحسن) کان یعرف و یکنی (ع) بابی حسن و من الامثال السائره من صدر الاسلام الی الان قولهم: قضیه لا اباحسن فیها. و لم یات بالاف و الام فی ابنه رعایه للتواضع. و هضم النفس لا استصغارا لابنه (علیه السلام) نعوذ بالله لان حرف التعریف یدل علی التعظیم و التجلیل فما کان یعبجه (علیه السلام) ادخاله علی اسم ابنه، و ان کان الاعداء یذکرونه بلا حرف التعریف احتقارا فقد قال الشیخ الاجل ابوالفتح الکراجکی المتوفی سنه 449 ه فی کتابه المترجم بکتاب التعجب (ص 44 طبع ایران 1322 ه): و من عجیب امرهم و ظاهر بغضهم لاهل البیت (ع) انهم اذا ذکروا الامام الحسن بن علی (علیه السلام) الذی هو ولد رسول الله و ریحانته و قره عینه و الذی نحله الامامه و شهد له بالجنه حذف من اسمه الالف و الام و یقال حسن بن علی و لا ولاده اولاد حسن استصغارا و احتقرا لذکره، ثم یقولون مع ذلک: الحسن البصری فیثبتون فی اسمه الالف و الام اجلالا له و اعظاما و تفخیما لذکره و اکراما و ذلک ان هذا البصری کان متجاوزا عن ولایه اهل البیت (ع) و هو القائل فی عثمان قتله الکفار و خذله المنافقون و لم یکن فی المدینه یوم قتله الا قاتل و خاذل فنسب جمیع المهاجرین و الانصار الی الفکر و النفاق، و تخلف عن الامام الحسن بن علی بن ابی طالب (ع) ثم خرج مع قتیبه بن مسلم فی جند الحجاج الی خراسان. قوله (علیه السلام): (قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی) و قد تکرر هذا الکلام منه (علیه السلام) فی عده کتبه الی معاویه: فقد یاتی فی آخر المختار 28 من هذا الباب قوله (علیه السلام): قد صحبتهم ذریه بدریه و سیوف هاشمیه قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک و ما هی من الظالمن ببعید، و فی المختار 64 من هذا الباب ایضا قوله (علیه السلام): و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد. و جده هذا هو جده لامه عند عتبه بن ربیعه بن عبدشمس فان عبته کان اباهند و خاله هو الولید بن عتبه، و اخوه هو خنظله بن ابی سفیان و قد مضی کلام عبدالله ابن بدیل رحمه الله تعالی فی صدر شرح هذا الکتاب: فکیف یبایع معاویه علیا و قد قتل اخاه حنظله و خاله الولید و جده عتبه فی موقف واحد. قوله (علیه السلام): (و دخلتم فیه مکرهین) قد مضی کلام ابی الیقظان عمار رحمه الله فی معاویه و اتباعه انهم ما اسلموا ولکن استسلموا و اسرو الفکر حتی وجدوا علیه اعوانا، و کذا کلام غیر واحد من الصحابه و من ثتنی علیهم الخناصر فیهم فی شرح المختار 236 من باب الخطب فراجع الی ص 370 ج 15. اقول: کلام ابی الیقظان ماخوذ من کلام امیرالمومنین (علیه السلام) کما یاتی فی المختار 16 من هذا الباب: فو الذی فلق الحبه و برا النسمه ما اسلموا ولکن استسلموا و اسروا الکفر وجدوا اعوانا علیه اظهروه. الترجمه: ما را بجنگ خوانده ای، اگر راست گویی مردم را بیکسوی نه و هر دو سپاه را از آن معاف دار و تنها با من درآی تا دانسته شود کدام یک از ما زنگ بر دلش زده و پرده هوس بر چشمش افکنده شد، که منم آن ابوحسنی که در جنگ بدر نیا و خالوی و برادرت را سرکوفتم و هریک را طعمه شمشیر کرده ام، همان شمشیر با من است و با همان دل بدشمن رو کنم. نه دینم را به دینی تبدیل کرده ام، و نه پیغمبری از نو گرفته ام، و من بر همان راه روشنم که شما باختیار ترکش گفته اید و باکراه بدان درآمدید.

(ثائرا بعثمان) ثار القتیل و بالقتیل ثارا او ثوره من باب منع: طلب دمه و قتل قاتله فهو ثائر، و قال الشاعر کما فی الصحاح: شفیت به نفسی و ادرکت ثورتی بنی مالک هل کنت فی ثورتی نکسا و قال الجوهری: الثائر: الذی لا یبقی علی شی ء حتی یدرک ثاره. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه (607) عند قول منصور بن مسجاح: ثارت رکاب العیر منهم بهجمه صفایا و لا بقیا لمن هو ثائر و الثائر لیس من حقه ان یبقی، و الاصل فی الثائر القاتل، فوضعه موضع الواتر المنتقم، یقال: ثارت فلانا و ثارت بفلان اذا قتلت قاتله. (عضتک) عضه عضا و عضیما من باب منع ای امسکه باسنانه و یقال: اعضضته سیفی ای ضببته به. و عضه الزمان ای اشتد علیه. و عض الشی ء ای لزمه و استمسک به. (ضجیج) مصدر من قولک ضج یضج من باب ضرب ای جلب و صاح و جزع من شی ء فالضجیح: الصیاح. (حائده) اجوف یائی من حاد یحید حیدا من باب باع یقال: حاد عن الطریق اذا مال عنه و عدل. الاعراب: (ثائرا) حال لضمیر جئت. و جزعا تمیز للنسبه فی تدعو. من الضرب متعلق بقوله جزعا، و القضاء عطف علی الضرب و کذا المصارع الاولی معطوفه علی الضرب مجروره بالفتح لانها غیر منصرفه و الثانیه مجروره بالاضافه. و جمله

(و هی کافره) حالیه و العامل فی الحال تدعو و ضمیر التانیث یرجع الی جماعه معاویه. و الی کتاب الله متعلق بتدعو. و جاحده صفه للکافره، و مبایعه معطوفه علی الکافره، و حائده صفه للمرایعه. المعنی: قوله (علیه السلام): (و زعمت انک- الی قوله: ان کنت طالبا) قد اشرنا فی الشروح السالفه غیر مره الی ان امیرالمومنین علی (علیه السلام) کان فی عزله عن دم عثمان و ابرا الناس منه و قد دریت فی شرح المختار الاول من باب کتبه (علیه السلام) ان عمرو بن العاص کان شدید التحریض و التالیب علی عثمان، و ان عثمان لما ابی ان یخلع نفسه تولی طلحه و الزبیر حصاره، و ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا فقد فجر، نقله الدینوری فی الامامه و السیاسه و کانت تقول للناس: ان فیکم فرعون هذه الامه تعنی به عثمان. و مراده (علیه السلام) من کلامه هذا ان معاویه ان کان صادقا فی قوله انه یطلب بدم عثمان و لم یکن غرضه استعواء الناس و لم یجعل دمه عرضه لاهوائه الردیه المردیه فلیطلبه من حیث وقع دمه یعنی من قلته و الب الناس علی قتله ای من طلحه و الزبیر و عائشه و عمرو بن العاصی و امثالهم. قوله: (فکانی قد رایتک- الخ) اخبار بما یاتی علی معاویه و اتباعه فی غزوه صفین من الذله و المسکنه و الهوان اولا بقوله جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع. و بحیله عمرو بن العاصی فی رفع مصاحف لما ظهرت هزیمه اهل الشام ثانیا. و قد اتینا بنبذه ما وقعت فی صفین فی شرح المختار 236 من باب الخطب و قال الیعقوبی فی التاریخ ص 164 ج 2 طبع النجف: ثم وجه علی (علیه السلام) الی معاویه یدعوه و یساله الرجوع ان لا یفرق الامه بسفک الدماء فابی الا الحرب فکانت الحرب فی صفین سنه سبع و ثلاثین و اقامت بینهم اربعین صباحا، و کان معل علی یوم صفین من اهل بدر سبعون رجلا و ممن بایع تحت الشجره سبعمائه رجل و من سائر المهاجرین و الانصار اربعمائه رجل، و لم یکن مع معاویه من الانصار الا النعمان ابن بشیر و مسلمه بن مخلد. قال: و صدقت نیات اصحاب علی (علیه السلام) فی القتال و قام عمار بن یاسر فصاح فی الناس فاجتمع الیه خلق عظیم فقال: و الله انهم لو هزمونا حتی یبلغوا بنا سعفات هجر لعملنا انا علی الحق و انهم علی الباطل: ثم قال: الا من رائح الی الجنه فتبعه خلق فضرب حول سرادق معاویه فقاتل القوم قتالا و قتل عمار بن یاسر و اشتدت الحرب فی تلک العشیه و نادی الناس قتل صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) تقتل عمارا الفئه الباغیه. قال: وزحف اصحاب علی (علیه السلام) و ظهروا علی اصحاب معاویه ظهورا شدیدا حتی لصقوا به فدعا معاویه بفرسه لینجو علیه فقال له عمرو بن العاص: الی این؟ قال: قد نزل ما تری فما عندک؟ قال: لم یبق الا حیله واحده ان ترفع المصاحف فتدعوهم الی ما فیها فتستکفهم و تسکر من حدهم و تفت فی اعضادهم. قال معاویه: فشانک فرفعوا المصاحف و دعوهم الی التحیکم بما فیها و قالوا ندعوکم الی کتاب الله فقال علی (علیه السلام): انها میکده و لیسوا باصحاب قرآن. و انما قال (علیه السلام): فکانی قد رایتک- الخ، لان الزمان و المکان و سائر الاجسام و الجسمانیات انما هی حجب لنا و اما الحجج الالهیه فانهم یرون الوقائع فی متن العالم علی ما هی علیه. ثم لا یخفی لطافه کلامه (علیه السلام) فی ذلک حیث اتی بلفظ الماضی و قال: قد رایتک و ما قال فکانی اری، لئلا یتوهم متوهم انه (علیه السلام) لما رای ما جری بینه و بین معاویه و تمهد لهما تفرس فیما سیکون لمعاویه و جنده من هزیمه و ذله و هوان. علی ان غایه ما یمکن ان یقال لمن کان له حزم لو تفرس فی نحوه هذه الامور ان یتفرس فی امور کلیه مثلا ان له ظفرا علی خصمه و اما ان یتفرس فی جزئیات الوقائع التی لا یعلمها الا الله و الراسخون فی العلم و لا یتیسر لغیرهم العلم بها عاده فلا: فانظر فی قوله (علیه السلام): و کانی بجماعتک تدعونی الی کتاب الله نظر درایه و انصاف هل یمکن ان یقال انه (علیه السلام) لما رای مقدمات الامور تفرس فی رفعهم المصاحف فیما یاتی من زمان طویل و امد مدید. و ما اری هذا الظن بمن له خبره فی الامور و من جانب المراء و التعصب و نظر بعینی العقل و الفهم. و قد نقل الیعقوبی فی التاریخ (ص 169 ج 2 طبع النجف) خطبه له (علیه السلام) لما قدم الکوفه بعضها قوله (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی فانی عن قلیل مقتول فما یحبس اشقاها ان یخضبها بدم اعلاها فلو الذی فلق الحبه و برا النسمه لا تسالونی عن شی ء فیما بینکم و بین الساعه و لا عن فئه تضل مائه او تهدی مائه الا انباتکم بناعقها و قادها و سائقها الی یوم القیامه- الخ. و قد مضی نحو کلامه هذا قوله (علیه السلام) فی الخطبه 99 لکانی انظر الی ضلیل قد نعق بالشام و فحص برایاته فی ضواحی کوفان الخ. و قوله (علیه السلام) فی الخطبه 187 ایها الناس سلونی قبل ان تفقدونی فلانا بطرق السماء اعلم منی بطرق الارض- الخ. قوله (علیه السلام): (و هی کافره جاحده او مبائعه حائده) کان اتباع معاویه صنفین و قوله (علیه السلام) و هی کافره جاحده یشیر الی المنافقین من جماعته، و قوله: او مبائعه حائده الی الذین بایعوه ثم نکثوا عهده یقال حاد عن الامر ای مال و عدل عنه. و قد روی الفریقا فی جوامعهم ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) انه یقاتل الناکثین و القاسطین و المارقین، و الناکثون اصحاب الجمل، و القاسطون اصحاب معاویه و المارقون خوارج نهروان. الترجمه: گویی که بخونخواهی عثمان آمدم، تو که خود دانی خونش را که ریخته است از آنکس بخواه. هان ای معاویه بدهان اژدهای جنگ بینمت که دندانش را در تو چنان فرو برده که بسان شتران زیر بار گران ناله ات درگرفته است، و سپاهت را که یا کفرکیشند و یا پیمان شکن بینمی که از دیدن ضربتهای پی در پی و قضای بوقوع پیوسته یکی پس از دیگری بر خاک هلاک افتاده مرا بکتاب خدا خوانند. بدان اگر مقام امامت و خلافت بدست مردم بودی و این کار بدیشان برگزار می شدی هرآینه بر ما رشک می بردند و منت می نهادند لکن این مشیت الهی و قضای آسمانی است که خداوند از زبان پیمبر راستگویش که خود براستیش تصدیق کرده است بما موهبت فرموده و ارزانی داشته است، آنکه پس از روشن شدن حق و اقامه بینه و برهان بر حقانیت آن دودل باشد و شک و شبهه نماید رستگار نخواهد شد. بار خدایا میان ما و دشمن ما بحق حکم بفرما که تو بهترین حاکمی. ترجمه نامه امیر (ع) در پاسخ نامه معاویه مطابق نسخه صیمری چنین است: ای پسر صخر، ای فرزند لعین، پنداری که کوهها هموزن حلم تو و تمیز اهل شک علم تو است و حال اینکه نادانی کم فهم و پریشان عقل و رمیده از دینی. بمن گفتی که آماده جنگ باش و صابر. اگر راستگویی و ابن نابغه (عمرو بن عاص) تو را کمک است مردم را بیک سوی نه و هر دو سپاه را از کارزار معاف دار و تنها با من درآی تا دانسته شود کدام یک از ما زنگ بر دلش زده و پرده هوس بر چشمش افکنده شد که منم همان ابوالحسن که در جنگ بدر برادر و خالو و نیایت را سر کوفتم و طعمه شمشیر کرده ام، همان شمشیر با من است و با همان دل بدشمن رو کنم. پاسخ معاویه به امیرالمومنین علیه السلام معاویه در جواب امیر (ع) نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب اما بعد، دست از حسد بردار که هیچگاه از آن سودی نبری، و گامی که در راه دین از پیش برگرفته ای به آز بزرگ منشی و خودخواهی تباه مکن که کارها وابسته به پایان است، و سابقه ات را در حق کسی که بر او حقی نداری نابود مگردان که اگر چنان کنی جز خویشتن را آزار نکنی، و جز کارت را نابود نگردانی، و جز حجتت را باطل ننمائی. بجانم سوگند آنهمه سابقه خدمت در دین که داشته ای بخونهایی که ریخته ای و خلاف با مردم حق کرده ای شسته ای و فرا آب داده ای. پس سوره قل اعوذ برب الفلق را بخوان و از شر نفس خود بخدا پناه ببر، چه تویی آن حاسدی که خدا در فلق فرمد: و من شر حاسد اذا حسد.

شوشتری

(و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان) ای: طالبا لدمه. (و لقد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) فجمیع الناس کانوا یعلمون ان المسبب لقتله انما کان طلحه و الزبیر، و عائشه، و من کان معهم. فقال ابن ابی کلاب لعائشه- و کان من اخوالها- لما قالت: لاطلبن بدم عثمان لما سمعت ان الناس قتلوه، و بایعوا امیرالمومنین (علیه السلام)- و الله ان اول من امال حرف عثمان لانت، و لقد کنت تقولین: اقتلوا نعثلا فقد کفر. (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و لما بلغ اصحاب عائشه و طلحه و الزبیر ذات عرق فی مسیرهم الی البصره- و کان تبعهم مروان، و غیره من بنی امیه هربا من امیرالمومنین (علیه السلام)- و لم یکن معهم سعید بن العاص. فلقی سعید، مروان و اصحابه من بنی امیه فقال لهم- کما فی (کامل الجزری)- این تذهبون و تترکون ثارکم علی اعجاز الابل و رائکم- یعنی عائشه و طلحه و الزبیر- اقتلوهم ثم ارجعوا الی منازلکم. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال) فی (تاریخ الطبری): لما قتلت الزباء جذیمه الابرش جدع قصیر انفه و اثر آثارا بظهره، و خرج الی الزباء. فقالت: ما الذی اری بک؟ فقال: زعم عمرو بن عدی انی غررت خاله، و زینت له

السیر الیک. ففعل بی ما ترین فاقبلت الیک. فاکرمته فلما عرف انها و ثقت به قال لها: ان لی بالعراق اموالا، و ظرائف، فابعثینی الیها. فلا طرائف کطرائف العراق- الی ان قال-: ثم عاد قصیر الثالثه الی العراق. فقال قصیر لعمرو بن عدی: اجمع لی ثقات اصحابک و جندک، و هیی لهم الغرائر، و المسوح، و احمل کل رجلین علی بعیر فی غرارتین، و اجعل معقد رووس الغرائر من باطنها ففعل- الی ان قال-: فخرجت الزباء فرات الابل تکاد قوائمها تسوخ فی الارض من ثقل احمالها فقالت: ما للجمال مشیها وئیدا اجندلا یحملن ام حدیدا ام صرفانا باردا شدیدا (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) قیل: ای: جنس من التمر. (و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع، و القضاء الواقع، و مصارع بعد مصارع الی کتاب الله) فی (صفین نصر بن مزاحم)- فی طی ذکر لیله الهریر-فقام علی (علیه السلام) خطیبا ثم قال: (ایها الناس! قد بلغ بکم الامر، و بعدوکم ما قد رایتم، و لم یبق منهم الا آخر نفس، و ان الامور اذا اقبلت اعتبر اخرها باولها و قد صبر لکم القوم علی غیر دین حتی بلغنا منهم ما بلغنا، و انا غاد علیهم بالغداه احاکمهم الی الله- عز و جل-) فبلغ ذلک معاویه فدعا عمرو بن العاص فقال: یا عمرو! انما هی اللیله حتی یغدو علینا علی بالفیصل. فما تری؟ قال: ان رجالک لا یقومون لرجاله، و لست مثله هو یقاتلک علی امر، و انت تقاتله علی غیره، انت ترید البقائ، و هو یرید الفنائ، و اهل العراق یخافون منک ان ظفرت بهم، و اهل الشام لا یخافون علیا ان ظفر بهم، و لکن الق الیهم امرا ان قبلوه اختلفوا، و ان ردوه اختلفوا. ادعهم الی کتاب الله حکما فی ما بینک و بینهم، فانک بالغ به حاجتک فی القوم، فانی لم ازل اوخر هذا الامر لوقت حاجتک الیه. فعرف ذلک معاویه. فقال: صدقت. (و هی) ای: تلک الدعوه. (کافره) بالله. (جاحده) لکتاب الله. (او مبایعه حائده) ای: مائله عن الاسلام. روی (نصر بن مزاحم): عن تمیم بن حذیم قال: لما اصبحنا من لیله الهریر لظرنا فاذا اشباه الرایات امام صف اهل الشام، وسط الفیلق من حیال موقف معاویه. فلما اسفرنا اذا هی المصاحف قد ربطت علی اطراف الرماح، (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و هی عظام مصاحب العسکر، و قد شدوا ثلاثه ارماح جمیعا، و قد ربطوا علیها مصحف المسجد الاعظم یمسکه عشره رهط. و قال ابوجعفر، و ابوالطفیل استقبلوا علیا (ع) بمئه مصحف، و وضعوا فی کل مجنبه مئتی مصحف، و کان جمیعها خمسمئه اصحف قال ابوجعفر ثم قام الطفیل بن ادهم حیال علی (علیه السلام) و قام ابوشریح الجذامی حیال المیمنه، و قام و رقاء بن المعمر حیال المیسره. ثم نادوا، یا معشر العرب الله الله فی نسائکم و بناتکم. فمن للروم و الاتراک و اهل فارس غدا اذا فنیتم، الله الله فی دینکم، هذا کتاب الله بیننا و بینکم. فقال علی (علیه السلام): اللهم انک تعلم انهم ما الکتاب یریدون فاحکم بیننا و بینهم. قال ابن ابی الحدید: ان قوله (علیه السلام): (فکانی رایتک تضح من الحرب … ) اما ان یکون فراسه نبویه صادقه- و هذا عظیم- و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل و هو اعظم و اعجب، و علی کلا الامرین فهو غایه العجب، و قد رایت له ذکر هذا المعنی فی کتاب غیر هذا و هو: (اما بعد، فما اعجب ما یاتینی منک، و ما اعلمنی بمنزلتک التی انت الیها صائر و نحوها سائر. و لیس ابطائی عنک الا لوقت انا به مصدق، و انت به مکذب و کانی اراک و انت تضج من الحرب، و اخوانک یدعوننی خوفا من السیف الی کتاب هم به کافرون و له جاحدون). و وقفت له (علیه السلام) علی کتاب آخر الی معاویه یذکر فیه هذا المعنی اوله: اما بعد. فطالما دعوت انت و اولیاوک اولیاء الشیطان الحق اساطیر، و نبذتموه وراء ظهورکم، و حاولتم اطفائه بافواهکم (و یابی الله الا ان یتم

نوره (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و لو کره الکافرون) و لعمری لینفذن العلم فیک، و لیتمن النور بصغرک، و قمائتک و لتخسان طریدا مدحورا، او قتیلا مثبورا، و لتجزین بعملک حیث لا ناصر لک، و لا مصرخ عندک، و قد اسهبت فی ذکر عثمان و لعمری ما قتله غیرک، و لا خذله سواک، و لقد تربصت به الدوائر، و تمنیت له الامانی طمعا فی ما ظهر منک، و دل علیه فعلک. و انی لارجو ان الحقک به علی اعظم من ذنبه، و اکبر من خطیئته. فانا ابن عبدالمطلب صاحب السیف، و ان قائمه لفی یدی، و قد علمت من قتلت به من صنادید بنی عبدشمس، و فراعنه بنی سهم، و جمح و بنی مخزوم و ایتمت ابنائهم و ایمت نسائهم، و اذکرک ما لست له ناسیا، یوم قتلت اخاک حنظله، و جررت برجله الی القلیب، و اسرت اخاک عمرا فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا، و طلبتک ففررت، و لک حصاص، فلولا انی لا اتبع فارا لجعلتک ثالثهما، و انا اولی لک بالله الیه بره غیر فاجره. لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار لاترکنک مثلا یتمثل به الناس ابدا، و لاجعجعن بک فی مناخک حتی یحکم الله بینی و بینک، و هو خیر الحاکمین. و لئن انسا الله فی اجلی قلیلا لاغزینک سرایا المسلمین، و لانهدن الیک فی جحفل من المهاجرین و الان

صار. ثم لا اقبل لک معذره و لا شفاعه، و لا اجیبک الی طلب و سوال، و لترجعن الی تحیرک، و ترددک و تلددک، فقد شاهدت و ابصرت و رایت سحب الموت کیف هطلت علیک بصیبها حتی اعتصمت بکتاب انت و ابوک اول من کفر و کذب بنزوله، و لقد کنت تفرستها، و آذنتک انک فاعلها، و قد مضی منها ما مضی، و انقضی من کیدک فیها ما انقضی، و انا سائر نحوک علی اثر هذا الکتاب. فاختر لنفسک، و انظر لها، و تدارکها، فانک ان (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) فرطت و استمررت علی غیک و غلوائک حتی ینهد الیک عباد الله، ارتجت علیک الامور، و منعت امرا هو الیوم منک مقبول. یا ابن حرب! ان لجاجک فی منازعه الامر اهله من سفاه الرای، فلا یطمعنک اهل الضلال، و لا یوبقنک سفه رای الجهال. فو الذی نفس علی بیده لئن برقت فی وجهک بارقه من ذی الفقار، لتصعقن صعقه لا تفیق منها حتی ینفخ فی الصور النفخه التی یئست منها (کما یئس الکفار من اصحاب القبور). قلت: کتابه (علیه السلام) هذا و ان کان بعد وقوع الامر الا انه تضمن انه (علیه السلام) قال لمعاویه انی اعلمتک قبل بانک تفعل ذلک.

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اقول: رواه نصر بن مزاحم الی قوله: (و قد دعوت الی الحرب … ) مع اختلاف و زیاده و نقصان، فقال فی سیاق کتبه (علیه السلام) الی معاویه من الکوفه: و کتب علی (علیه السلام) الی معاویه: (اما بعد، فانک قد رایت مرور الدنیا و انقضاءها و تصرمها باهلها، و خیر ما اکتسب من الدنیا ما اصابه العباد الصالحون منها من التقوی، و من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بونا بعیدا، و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرالست من اهله لا فی القدم و لا فی الحدث، و لست تقول فیه بامر بین تعرف لک به اثر، و لا لک علیه شاهد من کتاب الله، و لا عهد تدعیه، فکیف انت صانع اذا انقشعت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها، و رکنت الی لذتها و خلی بینک و بین عدوک فیها، و هو عدو کلب مضل جاهد ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من جهتها؟ دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فاقعس عن هذا الامر، و خذ اهبه الحساب، فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه او ولاه امر هذه الامه، بلا قدم حسن، و لا شرف سابق علی قومکم؟ فاستیقظ من سنتک و ارجع الی خالقک، و شمر لما سینزل بک، الا تمکن عدوک الشیطان من بغیه فیک. مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان، نعوذ بالله من لزوم سابق الشقاء، و الا تفعل فانی اعلمک ما اغفلت من نفسک: انک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق، و لست من ائمه هذه الامه و لا من رعاتها. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم، لحسدونا و امتنوا به علینا، و لکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق. لا افلح من شک بعد العرفان و الله البینه. ربنا احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و کیف کان، فنقل العنوان عن (تاریخ دمشق ابن عساکر)فی ترجمه معاویه عن الکلبی و لم یحقق الناقل مقداره. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الیه ایضا) و الصواب: (الی معاویه ایضا) کما فی (ابن میثم)، و کذافی (ابن ابی الحدید). قوله (علیه السلام) (و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک حلابیب) ای: ملاحف. (ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها) (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوافی شک مریب). (دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها) (یوم یتذکر الانسان ما سعی و برزت الجحیم لمن یری فاما من طغی و آثر الحیاه الدنیا فان الجحیم هی الماوی). (و انه یوشک) ای: یقرب. (ان یقفک واقف علی ما لاینجیک منه مجن) هکذا فی (المصریه)، و فی (ابن ابی الحدید): (منج). و قال: و فی روایه (مجن). و الاولی اصح. و مثله (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (ابن میثم) الا انه جعل (منح) روایه. و کیف کان، فالمجن هو الجنه، قال تعالی (فلیس له الیوم ها هنا حمیم). (فاقعس) ای: تاخر. (عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب) ای: استعداده و تهیئته، قال تعالی: (اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا). (و شمر) ای: جد وخف، کمن شمر عن ساقه، قال: قد شمرت عن ساق شمری. (لما قد نزل بک) من امر الاخره. (و لا تمکن الغواه من سمعک) فکان کذلک، فاشار علیه المغیره باستلحاق زیاد و باستخلاف یزید، ففعل. (و الا تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک فانک مترف) و قد وصف تعالی المترفین فی قوله: (و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال فی سموم و حمیم و ظل من یحموم لا بارد و لا کریم انهم کانوا قبل ذلک مترفین و کانوا یصرون علی الحنث العظیم) (و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیرا). (قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله) ( … انا جعلنا الشیاطین (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اولیاء للذین لایومنون). (و جری منک مجری الروح و الدم) و کان عمر یمدحه بترفه و شیطانیته، ففی (الاستیعاب): ذم معاویه عند عمر یومافقال: دعونا من ذم فتی قریش، من یضحک فی الغضب، و لا ینال ما عنده الا علی الرضا، و لا یاخذ ما فوق راسه الا من تحت قدمیه. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه و ولاه امر الامه بغیر قدم سابق) فی (مروج المسعودی): حبس معاویه صعصعه بن صوحان العبدی و ابن الکواء الیشکری و رجالا من اصحاب علی (علیه السلام) مع رجال من قریش، فقال: نشدتکم بالله الا ما قلتم حقا و صدقا، ای الخلفاء رایتمونی؟ فقال ابن الکواء: لولا انک عزمت علینا ما قلنا، لانک جبار عنید، لا تراقب الله فی قتل الاخیار، و لکنا نقول: انک ما علمنا: واسع الدنیا، ضیق الاخره، قریب الثری، بعید المرعی، تجعل الظلمات نورا و النور ظلمات- الی ان قال- ثم تکلم صعصعه فقال: تکلمت یا بن ابی سفیان فابلغت، و لم تقصر عما اردت، و لیس الامر علی ما ذکرت. انی یکون الخلیفه من ملک الناس قهرا، و دانهم کبرا و استولی باسباب الباطل کذبا و مکرا؟ اما و الله مالک فی یوم بدر اضرب و لا مرمی، و ما کنت فیه الا کما قال القائل: لا حلی و لا سیری. و لقد کنت انت و ابوک فی العیر و النفیر ممن اجلب علی النبی (صلی الله علیه و آله). و انما انت طلیق ابن طلیق، اطلقکم النبی، فانی تصلح الخلافه لطلیق؟ و فیه ایضا: قال معاویه لصعصعه: انت ذو معرفه بالعرب- الی ان (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) قال- و اخبرنی عن اهل الحجاز. قال: اسرع الناس فتنه، و اضعفهم عنها، و اقلهم غناء فیها، غیر ان لهم ثباتا فی الدین، و تمسکا بعروه الیقین، یتبعون الائمه الابرار و یخلعون الفسقه الفجار. فقال معاویه: من البرره و الفسقه؟ فقال: یابن ابی سفیان ترک الخداع من کشف القناع. علی و اصحابه من الائمه الابرار، و انت و اصحابک من اولئک الفسقه الفجار). (و لا شرف باسق) ای: طویل. و منه قوله تعالی: (و النخل باسقات … ). و قال الشاعر: و اذا ما الناس عدوا شرفا کنتم من ذاک فی مال رخی و فی (صفین نصر): جمع معاویه کل قرشی بالشام و قال لهم: لیس لاحد منکم فی هذه الحرب فعال یطول به لسانه غدا، فما بالکم؟ و این حمیه قریش؟ فغضب الولید بن عقبه فقال: و ای فعال ترید؟ و الله ما نعرف فی اکفائنا من قریش العراق من یغنی غنانا باللسان و لا االید. فقال معاویه: ان اولئک وقوا علیا بانفسهم. قال الولید: کلا بل علی وقاهم بنفسه. قال معاویه: ویحکم! اما منکم من یقوم لقرنه منهم مبارزه او مفاخره؟ فقال مروان: اما البراز فان علیا لا یاذن لحسن و لا لحسین و لا لمحمد بنیه، و لا لابن عباس و اخوته و یصلی هو بالحرب دونهم فلایهم نبارز؟ و اما المفاخره فبماذا نفاخرهم؟ ابالاسلام؟ ام بالجاهلیه؟ فان کان بالاسلام فالفخر لهم بالنبوه، و ان کان بالجاهلیه فالملک فیه للیمن، فان قلنا: قریش قالت العرب. فاقروا لبنی عبدالمطلب. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) (الم تکن آیاتی تتلی علیکم فکنتم بها تکذبون قالوا ربنا غلبت علینا شقوتنا و کنا قوما ضالین ربنا اخرجنا منها فان عدنا فانا ظالمون قال اخسوا فیها و لا تکلمون). و فی (صفین نصر) مسندا عن ابن عمر قال: ارسل النبی (صلی الله علیه و آله) الی معاویه یدعوه، فجاء الرسول فقال: هو یاکل. فاعاد علیه الثانیه و الثالثه و یقول الرسول: هو یاکل. فقال: لا اشبع الله بطنه. و نظر النبی (صلی الله علیه و آله) یوما الی ابی سفیان و هو راکب و معاویه و اخوه، احدهما قائد و الاخر سائق، فلما نظر الیهم النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اللهم العن القائدو السائق و الراکب. (و احذرک ان تکون متمادیا) ای: مادا الی المدی و الغایه. (فی غره الامنیه) ای: الامل و الهوی (افرایت من اتخذ الهه هواه). (مختلف العلانیه و السریره) منافقا.

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و اما قوله (علیه السلام): (فدع الناس جانبا- الی قوله- و بذلک القلب القی عدوی) فرواه المدائنی مستقلا. و کیف یکون جزء ذاک الصدر، و ذاک عرفت کتبه (علیه السلام) من الکوفه، و هذا قاله له فی صقین کما ستری؟ (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس جانبا و اخرج الی واعف الفریقین من القتال لیعلم اینا المرین علی قلبه) فی (الصحاح): قال ابوعبیده فی قوله تعالی: (کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون): ای: غلب، و کل ما غلبک فقد ران بک و رانک ران علیک. (و المغطی علی بصره) فی (صفین نصر): قام علی (علیه السلام) بین الصفین ثم نادی یا معاویه- یکررها- فقال: اسالوه ما شانه؟ قال: احب ان یظهر لی فاکلمه کلمه واحده، فبرز و معه عمرو بن العاص، فلما قارباه لم یلتفت الی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) عمرو و قال: ویحک علام یقتل الناس بینی و بینک، و یضرب بعضهم بعضا؟ ابرز الی فاینا قتل صاحبه فالامر له. فالتفت معاویه الی عمرو فقال: ما تری ابارزه؟ فقال عمرو: لقد انصلفک، و ان نکلت عنه لم تزل سبه علیک و علی عقبک ما بقی عربی. فقال معاویه: لیس مثلی یخدع عن نفسه. و الله ما بارز ابن ابی طالب رجلا قط الا سقی الارض من دمه. ثم انصرف راجعا حتی انتهی الی آخر الصفوف. و فیه عن الشعبی قال: ارسل علی (علیه السلام) الی معاویه: ان ابرز الی واعف الفریقین عن القتال، قاینا قتل صاحبه کان الامر له. قال عمرو: لقد انصفک الرجل. فقال معاویه: انی لاکره ان ابارز الاهوج الشجاع. لعلک طمعت فیها یاعمرو؟ فقال علی (علیه السلام): و انفساه! ایطاع معاویه و اعصی؟ ما قاتلت امه اهل بیت نبیها و مقره بنیها الاهذه الامه. و ذکروا ان معاویه قال یوما بعد صفین لعمرو بن العاص: اینا ادهی؟ قال: انا للبدیهه و انت للرویه. قال معاویه: قضیت لی علی نفسک فی الرویه، وانا ادهی منک فی البدیهه ایضا، قال عمرو: فاین کان دهاوک یوم رفعت المصاحف؟ قال معاویه: بها غلبتنی، افلا اسالک عن شی ء تصدقنی فیه؟ قال عمرو: و الله ان الکذب لقبیح فاسال عما بدالک اصدقک. قال: هل غششتنی منذ نصحتنی؟ قال: لا. قال: بلی و الله لقد غششتنی. اما انی لا اقول فی کل المواطن، ولکن قی موطن واحد. قال: و ای موطن؟ قال: یوم دعانی علی للمبارزه فاشرت علی بمبارزته، و انت تعلم من هو، قال: انما دعاک رجل عظیم الشرف فکنت من مبارزته علی احدی الحسنیین. اما ان تقتله فتکون قد قتلت قتال الاقران، و تزاد به شرفا الی شرفک و تخلو بملکک، و اما ان کان قتلک فکنت (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) تجعل الی مرافقه الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا. فقال معاویه: هذه شر من الاولی. و الله انی اعلم ان لو قتلته دخلت النار، و لو قتلنی دخلت النار. قال عمرو: فما حملک علی قتاله؟ قال: الملک، و الملک عقیم، و لن یسمعها منی احد بعدک. و فی (المروج): لما قتل العباس بن ربیعه الهاشمی رجلا من شجعان الشام تاسف معاویه علیه و قال: من قتل العباس فله ماله اوقیه من التبر، و مائه اوقیه من اللجین، و مائه برد. فانتدب له لخمیان و دعواه الی البراز، فقال علی (علیه السلام): یود معاویه انه ما بقی من بنی هاشم نافخ ضرمه الا طعن فی بطنه اطفاء لنور الله (و یابی الله الا ان یتم نوره)، اما و الله لیملکنهم منا رجال یسومونهم سوء الخسف حتی تعفو الاثار. و اخذ (ع) سلاح العباس و وثب علی فرسه، قلم یمهلهما ان قتلهما، فقال معاویه: قبح الله اللجاج انه لعقور، ما رکبته قط الا خذلت. فقال عمرو: المخذول و الله اللخمیان. فقال معاویه: اسکت ایها الرجل. فقال عمرو: و ان لم یکن رحم الله اللخمین، و لا اراه یفعل. فقال معاویه: ذلک اضیق لحجتک و اخسر لصفتک. قال: قد علمت ذلک الولا مصر لرکبت المنجاه، فانی اعلم ان علیا علی الحق و انا علی الباطل. فقال معاویه: مصر و الله اعمتک. و لو لا مصر لالفیتک بعیرا. ثم ضحک معاویه ضحکا ذهب به کل مذهب، قال عمرو: مم تضحک؟ قال معاویه: اضحک من حضور ذهنک یوم بارزت علیا و ابدائک سواتک. اما و الله لقد رایت الموت عیانا، و لو شاء ابن ابی طالب لقتلک، و لکنه ابی الا تکرما. فقال عمرو: اما و الله انی لعن یمینک حین دعاک علی الی البراز، فاحولت عیناک و بدا سحرک، و بدا (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) منک ما اکره ذکره، فاضحک او دع. و فی (صفین نصر): غلس علی (علیه السلام) یوما بصلاه الصبح بالناس، ثم زحف بهم الی اهل الشام. فقام ابرهه الحمیری- و کان من روساء اصحاب معاویه- فقال: یا معشر اهل الیمن، انی لاظن و الله ان الله قد اذن بفنائکم، ویحکم خلوا بین هذین الرجلین فلیقتتلا، فایهما قتل صاحبه ملنا معه جمیعا. فبلغ ذلک علیا (ع) فقال: صدق ابرهه، و و الله ما سمعت بخطبه- منذ وردت الشام- انا بها اشد سرورا منی بهذه. و بلغ کلام ابرهه معاویه، فتاخر آخر الصفوف و قال لمن حوله: انی لاظن ابرهه مصابا فی عقله. فاقبل اهل الشام یقولون: و الله لابرهه افضلنا رایا و دینا،ولکنکره معاویه مبارزه علی. و برز یومئذ عروه بن داود الدمشقی، فقال: یا اباالحسن، ان کان معاویه یکره مبارزتک فهلم الی فتقدم (ع) الیه، فقال له اصحابه: ذر هذا الکلب فانه لیس بخطر. فقال (علیه السلام) و الله ما معاویه الیوم باغلظ لی منه، دعونی و ایاه. ثم حمل علیه فضربه فقطعه قطعتین، سقطت احداهما یمنه و الاخری یسره، فارتج العسکران لهول الضربه، ثم قال (علیه السلام): یا عروه اذهب فاخبر قومک، اما و الذی بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بالحق لقد عاینت النار و اصبحت من النادمین. (فانا ابوالحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا) فی (الصحاح) الشدخ: کسر الشی ء الاجوف. و فی (الاساس): شدخ الشی ء الاجوف او الرخص. اذا کسره او غمزه. و یقال شدخ الراس و الحنظل. و من المجاز شدخ دماءهم تحت قدمه. ای: ابطلها. و منه قیل لیعمر بن الملوح- الذی حکم بین خزاعه و قصی حین اقتتلوا، (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) فابطل دماء خزاعه، و قضی بالبیت لقصی-: الشداخ، و له یقول قصی: اذا خطرت بنو الشداخ حولی و مدالبحرمن لیث بن بکر (یوم بدر) اما اخوه حنظله و خاله الولید بن عقبه فقتلهما (ع) منفردا، و اما جده عتبه فقتله (علیه السلام) بمشارکه عبیده بن الحارث علی الاصح، من کون المقابل لعبیده عتبه، کما نقله الطبری عن محمد بن اسحاق دون ما رواه الواقدی من استقلال حمزه بقتل عتبه و مشارکته (علیه السلام) لعبیده فی قتل شیبه عم امه، فکلامه (علیه السلام) فی هذا الکتاب و فی الکتاب (64): (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد) یصدق الروایه الاولی. و یشهد له ایضا قول هند فی رثاء ابیها عتبه: تداعی له رهطه غدوه بنو هاشم و بنو المطلب فبنو هاشم هو (علیه السلام)، و بنو المطلب عبیده، و لو کان حمزه قتله منفردا لما کان لبنی المطلب فیه شرکه. و کیف کان، فشیبه ایضا قتل فی بدر، قتله حمزه او قتله عبیده بمشارکته (علیه السلام). و اما من قال مشیرا الی هند: فان تفخر بحمزه یوم ولی مع الشهداء محتسبا شهیدا فانا قد قتلنا یوم بدر اباجهل و عتبه و الولیدا و شیبه قد ترکنا یوم احد علی اثوابه علقا جسیدا فوهم من قائله، لعدم اطلاعه بالتاریخ، و ضل ابن طلحه الشافعی فی (مطالب سووله): فنسب الابیات الیه (علیه السلام)، و لم یتفطن البحار فنقل (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) ما فیه مقررا له. و کیف کان فقال اسید بن ایاس فی فعله (علیه السلام) ببدر بهم محرضا لهم علیه: فی کل مجمع غایه اخزاکم جذع ابر علی المذاکی القرح هذا ابن فاطمه الذی افناکم ذبحا و قتلا قعصه لم یذبح افناکم قعصا و ضربا یعتری بالسیف یعمل حده لم یصفح (و ذلک السیف معی) فی (صفین نصر): خطب علی (علیه السلام) فی صفین، فقال: و الذی نفسی بیده لنظر الی النبی (صلی الله علیه و آله) اضرب قدامه بسیفی، فقال: لا سیف الا ذوالفقا ر و لا فتی الا علی (و بذلک القلب القی عدوی) فی (الطبری): لما قتل علی (علیه السلام) اصحاب الالویه فی احد ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جمعهم، و قتل عمرو بن عبدالله الجمحی، ثم ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم قفرق جماعتهم، و قتل شیبه بن مالک احد بنی عامر بن لوی، فقال جبرئیل: یا رسول الله، ان هذه للمواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی (ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا، و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین) فی (صفین نصر): قال عمار: و الله ما اسلم (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) القوم، ولکن استسلموا و اسروا الکفر، حتی وجدوا علیه اعوانا. و فیه: عن شامی قال: لمارایتمعاویه یبایع عند باب لد، ذکرت قول النبی (صلی الله علیه و آله): (شر خلق الله خمسه: ابلیس، و ابن آدم الذی قتل اخاه، و فرعون ذوالاوتاد، و رجل من بنی اسرائیل ردهم عن دینهم، و رجل من هذه الامه یبایع علی کفره عند باب لد)فلحقت بعلی (علیه السلام) فکنت معه. و فیه: خطب علی (علیه السلام) فی صفین، و قال: و ان من اعجب العجائب: ان معاویه و عمرو بن العاص اصبحا یحرضان الناس علی طلب الدین بزعمهما، و ایم الله ما اختلفت امه قط بعد نبیها الا ظهر باطلها علی اهل حقها، الا ما شاء. فقال عمار: اما امیرالمومنین (علیه السلام) فقد اعلمکم ان الامه لن تستقیم علیه. ثم تفرق الناس و قد نفذت بصائرهم. و فیه قیل لعلی (علیه السلام) حین اراد ان یکتب الکتاب بینه و بین معاویه و اهل الشام: اتقر انهم مومنون مسلمون؟ فقال: ما اقر لمعاویه و لا لاصحابه انهم مومنون و لا مسلمون، ولکن یکتب ما شاء، و یسمی نفسه و اصحابه ما شاء. و فیه: جاء رجل الی علی (علیه السلام) فقال: هولاء الذین نقتلهم، الدعوه واحده فبم نسمیهم؟ قال (علیه السلام): بما سماهم الله فی کتابه. اما سمعت الله یقول: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض- الی- و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جاءتهم البینات ولکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) کفر … ) فلما وقع الاختلاف کنا نحن اولی بالله و بالکتاب و بالنبی و بالحق، فنحن الذین آمنوا، و هم الذین کفروا و شاء الله قتالهم، فقاتلناهم هدی بمشیه الله ربنا و ارادته.

مغنیه

اللغه: جلابیب: جمع جلباب، ضرب من اللباس. و تبهجت: صارت ذات بهجه و حسن. و یقفک: یطلعک او یحبسک. و المجن: الترس. و اقعس: تاخر. و الاهبه: العده. و شمر: اجتهد. و المترف: المتنعم. و السابق: الغالب. و الباسق: العالی. و متمادیا: مضی قدما لایلوی علی شی ء. و الغره- بکسر الغین- الغفله، و بضمها البیاض فی الجبهه. الاعراب: انه الضمیر للشان، و واقف اسم یوشک، و المصدر المنسبک من ان یقفک خبرها، و فاعل یقفک ضمیر مستتر یعود علی الواقف المتاخر لفظا و المتقدم رتبه، لان الاصل یوشک واقف ان یقفک، و الا کلمتان: ان الشرطیه و لا النافیه، المعنی: کتب الامام الی معاویه من جمله ما کتب: (و کیف انت صانع الخ).. لایخدعنک ما انت فیه من شهوات و ملذات، فان الموت امامک، و ما بعده ادهی و امر، فبادر العمل قبل الاجل ان کنت حقا من المومنین، و لاتصغ لمن یغریک بما یردیک.. و الامام یعلم ان معاویه وهب حیاته لدنیاه، و انه لایردعه عنها ای رادع، و لکن یقیم علیه الحجه و کفی، و الدلیل علی معرفه الامام بحقیقه معاویه و یاسه منه قوله: (فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه، و بلغ فیک مامله، و جری منک مجری الروح و الدم). و کلمه مترف تشیر الی ان المرء کلما اسرف فی الملذات ازداد بعدا عن الروحیات، و تحکمت فیه الاهواء و الشهوات، و کفی شاهدا علی ذلک قوله تعالی: ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی- 6 العلق. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الخ).. لاریب ان اباسفیان کان زعیما، و لکنه کان زعیم الشرک و الجاهلیه الجهلاء، و رئیس البغی و العدوان.. قاد الجیوش ضد الاسلام و ضد نبی الرحمه، و ضد کل عدل و خیر، و لما قهره الاسلام استسلم للقوه.. و فی ذات یوم نظر ابوسفیان الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) نظره حائره، و قال فی نفسه: لیت شعری بای شی ء غلبنی محمد!. فادرک الرسول ما یحاک فی صدره، و ضرب بکفه بین کتفیه و قال له: بالله غلبتک یا اباسفیان. و لما قامت دوله الامویین باسم الاسلام، و سنحت الفرصه عادوا الی طبیعتهم و جاهلیتهم الاولی. و بناء علی هذا یکون مراد الامام من السیاده و نفیها عن امیه السیاده الحقه العادله لا سیاده البغی و العدوان، و یومی ء الی ذلک قوله: (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) ای سوابق الاسواء کز عامه امیه التی هی شر و بلاء. و اذن فعلی معاویه ان یخجل من زعامه ابیه لا ان یفخر بها و یعتز، و هل فی حرب الرسول الاعظم (ص) فخر و مجد؟. (و احذر ان تکون الخ).. زعامتک یا معاویه کز عامه ابیک فسادا و ضلالا مع فارق واحد، و هو ان اباک کان حربا علی الاسلام جهره و بلا ریاء، و انت حرب علی الاسلام فی الواقع، و سلم له فی الظاهر.والمرین علی قلبه: من طغت الذنوب علی قلبه. و شدخا: کسرا. و استحدث: ابتدع. و المنهاج: الطریق الواضح. الاعراب: و جانبا نصب علی الظرفیه، المعنی: (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس الخ).. فی کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه ص 106 و ما بعدها طبعه 1957 ما نصه: قال علی لمعاویه: علام یقتتل الناس؟.. ابرز الی ودع الناس، فیکون الامر لمن غلب. قال ابن العاص لمعاویه: انصفک الرجل. فقال معاویه: طمعت فیها یا عمرو. قال ابن العاص: اتجبن عن علی و تتهمنی؟. و الله لا بارزن علیا و لو مت الف موته. فبارزه عمرو، و طعنه علی فصرعه، فاتقاه عمرو بعورته، فانصرف عنه علی حیاء و تکرما و تنزها. (فانا ابوحسن قاتل جدک) و هو عتبه بن ربیعه ابوهند ام معاویه، برز الیه یوم بدر عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب، و اشترک الامام فی قتله (و اخیک) و هو حنظله بن ابی سفیان، برز الیه حمزه، و اشترک الامام فی قتله (و خالک) هو الولید بن عتبه بن ربیعه قتله الامام (شدخا) کسرت رووسهم، و فصلتها عن اجسامهم (و ذلک السیف معی). انا من تعلم یا معاویه ما غیرت و لا بدلت ایمانا و عزما و جهادا (و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه الخ).. قال الشیخ محمد عبده: المنهاج هو طریق الدین الحق لم یدخل فیه ابوسفیان و معاویه الا بعد الفتح کرها. و قال طه حسین فی کتاب مرآه الاسلام: عند الفتح قال ابوسفیان: لا اله الا الله، و اظهر التردد فی الشهاده بان محمدا رسول الله، و لکنه اضطر آخر الامر ان یعلنها.والمراد بالحائده هنا الناکثه. الاعراب: و مکرهین حال، و کذا ثائرا، و جزعا مفعول من اجله لتدعونی و لیس تمییزا کما توهم بعض الشارحین، و الی کتاب الله متعلق بتدعونی. المعنی: (و زعمت انک جئت ثائرا بدم عثمان الخ).. و کل الناس یعرفون انک ما حملت قمیص عثمان، و حاربت تحت رایته الا لحاجه فی نفسک، و انت جعلت هذا القمیص مثلا لکل مکر و خداع علی مدی الایام، و لو کنت حقا تطلب بدم عثمان لطلبته من اصحاب الجمل، و من نفسک ایضا، لانک خذلته، و انت قادر علی نصرته. و قرات کلمه فی جریده الجمهوریه المصریه تاریخ 25- 1970 -11 لکاتب مصری، اسمه علی الدالی، تکلم بوحی التاریخ و بعیدا عن کل میل و تعصب، و مما جاء فی هذه الکلمه: بدا معاویه بتعکیر کلمه الماء فی عهد عثمان حتی یحقق اغراضه، فتقوم الفوضی فی البلاد، و لاتجتمع کلمه المسلمین، و بذلک یقفز الی السلطه.. و یقضی علی الشوری، و یجعل الخلافه کسرویه ارثا لاولاده، و لبنی امیه الساده. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب الخ).. یشیر الامام بهذا الی ما سیحدث لمعاویه و جیشه فی صفین من الضعف و اللجوء الی المکر و الخدیعه برفع المصاحف. قال الشیخ محمد عبده: تفرس الامام فیما سیکون من معاویهو جنده، و کان الامر کما تفرس. و قال ابن ابی الحدید: اما ان یکون قوله هذا فراسه نبویه صادقه، و هو عظیم، و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل، و هو اعظم و اعجب. (و هی کافره جاحده الخ).. هی تعود الی جماعه معاویه، و المعنی ان منهم من یضمر الکفر و یظهر الاسلام، و منهم من بایع الامام و نکث و حارب مع اهل الجمل بالبصره، ثم مع معاویه بصفین، و کلا الفریقین لا یومن بالقرآن و لایعمل به، و لکن یتخذ منه وسیله و اداه لاغراضه و ماربه.

عبده

… من دنیا قد تبهجت بزینتها: الجلابیب جمع جلباب و هو الثوب فوق جمیع الثیاب کالملحفه و تبهجت تحسنت و الضمیر فیه و فیما بعده للدنیا … ما لا ینجیک منه مجن: المجن الترس ای یوشک ان یطلعک الله علی مهلکه لک لا تتقی منها بترس و اقعس تاخر و الاهبه کالعده و زنا و معنی و الغواه قرناء السوء یزینون الباطل و یحملون علی الفساد … ما اغفلت من نفسک: ای انبهک بصدمه القوه الی ما لم تنتبه الیه من نفسک فتعرف الحق و تقلع عن الباطل و المترف من اطغته النعمه … یا معاویه ساسه الرعیه: ساسه جمع سائس و الباسق العالی الرفیع … متمادیا فی غره الامنیه: الغره بالکسر الغرور و الامنیه بضم الهمزه ما یتمناه الانسان و یومل ادراکه… اینا المرین علی قلبه: المرین بفتح فکسر اسم مفعول من ران ذنبه علی قلبه غلب علیه فغطی بصیرته … ابوحسن قاتل جدک: جد معاویه لامه عتبه بن ابی ربیعه و خاله الولید بن عتبه و اخوه حنظله بن ابی سفیان و شدخا ای کسرا قالوا هو الکسر فی الرطب و قیل فی الیابس … المنهاج الذی ترکتموه طائعین: المنهاج هو طریق الدین الحق لم یدخل فیه ابوسفیان و معاویه رضی الله عنهما الا بعد الفتح کرها… جئت ثائرا بعثمان: ثار به طلب بدمه و یشیر بحیث وقع دم عثمان ابی طلحه و الزبیر … ضجیج الحمال بالاثقال: تفرس فیما سیکون من معاویه و جنده و کان الامر کما تفرس الامام و الحائده العادله عن البیعه بعد الدخول فیها

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (که در آن از کردار زشت او را سرزنش نموده و اندرز داده و ترسانده است): و چه خواهی کرد زمانی که از پیش روی تو برداشته شود پرده های دنیائی که در آن هستی که خود را برای دنیاپرستان به آرایش کردن خوشنما جلوه داده، و به خوشگذرانیش فریب داده، تو را به دوستی خود دعوت نموده پذیرفتی، و پیشروت گشت دنبالش رفتی، و به تو فرمان داد پیروی نمودی (خلاصه چه خواهی کرد با مرگ و عذاب و کیفر گناهان) و نزدیک است نگاهدارنده ای نگاهت دارد (مرگ رسیده آگاهت سازد) بر چیزی عذاب و کیفری که نجات دهنده ای نتواند رهایت نماید، پس با این پیشامد سخت از هوای نفس پیروی نکرده از این کار (ادعای خلافتی که لائق آن نیستی) دست بردار، و خود را برای روز حساب و بازپرسی آماده ساز، و برای آنچه به تو می رسد (مرگ و سختیهای بعد از آن) دامن به کمر زن چالاک شو و گمراهان (مانند عمرو ابن عاص و مروان) را به گوش خود توانائی مده (سخنانشان را گوش نداده پیرو دستورشان مباش) و اگر چنین نکنی این اندرز را نپذیری تو را به آنچه که از خود غفلت داری آگاه سازم، تو فرورفته در ناز و نعمتی نعمت تو را سرکش گردانیده و

از این رو شیطان در تو جای گرفته، و به آرزوی خود رسیده، و روان شده است در تو مانند روان شدن جان و خون (چنان بر تو مسلط است که کاری نکرده و سخنی نگوئی مگر به دستور و فرمان او، پس از این در سرزنش او می فرماید:) و شما بنی امیه ای معاویه کی لیاقت حکمرانی رعیت و زمامداری مسلمانان را داشتید بدون سابقه خیر و نیکوئی و بی دارا بودن بزرگواری و ارجمندی؟ (پیش از این در امری فضیلت و برتری نداشته ای که باعث شود ادعای خلافت و امارت نمائی) و به خدا پناه می برم از برقرار گشتن پیشینه های بدبختی (که شخص را پیرو شیطان و هوای نفس می سازد)! و تو را می ترسانم از اینکه همیشه فریب آرزوها خورده آشکار و نهایت دو گونه باشد (بترس از دنیاداری و نفاق و دوروئی. پس او را به جنگ تهدید نموده می فرماید):و مرا به جنگ خواندی، پس مردم را به یک سو گذاشته خود به سوی من بیا و دو لشگر را از جنگ باز دار تا دانسته شود معصیت و گناه بر دل کدام یک از ما غلبه یافته، و پرده غفلت جلو چشم و بینائیش آویخته (مردم را به حال خود واگذار تا دانسته شود کدام یک برای خداوند شمشیر زده و در راه حق ایستاده و فرار نمی کنیم) منم ابوالحسن کشنده جد تو (پدر و مادرت هند جگر خوار که عتبه ابن ربیعه باشد) و دائی تو ولید ابن عتبه و برادرت حنظله ابن ابی سفیان که آنها را در جنگ بدر تباه ساختم، و اکنون هم آن شمشیر با من است، و با همان دل دشمنم را ملاقات می کنم، و دین دیگری اختیار ننموده پیغمبر نو و تازه ای نگرفته ام (برخلاف هیچیک از احکام اسلام رفتار نمی نمایم) و من در راهی هستم که شما به اختیار آن را ترک نمودید و از روی اجبار به آن راه داخل شده بودید (گفتار و کردار من طبق احکام دین اسلام است که شما از اول امر با اختیار به آن نگرویدید، و چون مجبور شدید ظاهرا ایمان آورده و در باطن کافر ماندید).و به گمان خود آمده ای از من خونخواهی عثمان می نمائی با اینکه میدانی عثمان کجا کشته شده چه کسانی او را کشتند و اگر در واقع خوانخواه، هستی از آنجا (از اشخاصی که او را کشته اند مانند طلحه و زبیر و دیگران) خونخواهی کن، پس مانند آن است که می بینم تو را که (خونخواهی او را بهانه نموده ای، بلکه) از جنگ فریاد و شیون نموده می ترسی که به تو دندان فرو برد رو آورد مانند فریاد کردن شتران از بارهای گران، و چنان است که می بینم لشگر تو را که بر اثر خوردن ضربتهای پیاپی و پیشامد سخت که واقع خواهد شد و بر خاک افتادن پی هم از روی بیچارگی مرا به کتاب خدا دعوت می کنند (تا دست از جنگ بردارم، در بامداد لیله الهریر لشگر شام به دستور عمرو ابن عاص قرآنها بر سر نیزه ها زدند و از لشگر عراق صلح و آشتی درخواست نمودند، چنانکه در شرح خطبه سی و ششم گذشت، و این جمله فرمایش امام علیه السلام از اخبار غیبیه است که پیش از وقوع به معاویه گوشزد می فرماید) و آن لشگر کافر به حق و انکار کننده هستند (که با من بیعت نکرده اند) یا بیعت کرده و دست برداشته اند (منافقین عراق که بعد از بیعت نمودن با حضرت نقض عهد کرده به شام نزد معاویه رفتند).

زمانی

اندرز به معاویه با اینکه امام علیه السلام می داند پند و اندرز برای معاویه اثری ندارد اما از این نظر که رهبر است و باید وظیفه خود را انجام دهد با معاویه از مرگ، قیامت و حساب خدا سخن می گوید از پرهیز کردن از غرور، لذتها، و مقامها سخن می گوید. امام علیه السلام می خواهد وظیفه رسالت الهی را که مخصوص همه رهبران است اجراء کند. و همان ابلاغی را که خدا بر رسولان واجب کرده است. و از آنجا که گوشت، پوست و خون معاویه تحت نفوذ شیطان قرار گرفته است مطالب زنده ساز امام علیه السلام کوچکترین اثری در روح معاویه ندارد. و این مصیبت رهبران الهی است که همیشه در برابر آنان کارشکنی وجود داشته و مطالب الهی را نادیده گرفته و چه بسا تحریف کرده و مسیر جامعه را در سنگلاخ و شکست قرار داده است. خدا در قرآن چنین می فرماید: (هر پیامبر و رسولی را قبل از تو (محمد) فرستاده ایم وقتی مطلبی را بیان می داشته شیطان در مطلب وی اخلال می کرده و خدا نقشه شیطان را باطل می کند و آیات خود را محکم می گرداند. خدا دانا و حکیم است. بر اثر چنین اقدامی که شیطان می کند آنان را که زمینه انحراف در نهادشان وجود دارد و قلب آنان سخت گردیده است به آزمایش می کشاند و ستمگران از حقیقت دوراند. امام علیه السلام که در مکتب چنین قرآنی تربیت شده است نه از پند به معاویه غفلت می کند و نه از کارشکنی و انحراف او هراس دارد چون می داند کارشکنی یک مطلب طبیعی برای همه برنامه های الهی است. امام علیه السلام بعد از پند و اندرز به معاویه او را به وجدان خود ارجاع می دهد تا بر اثر حالت درونگرائی بخود آید. امام علیه السلام برای این منظور از معاویه می پرسد چه وقت ریاست داشته ای و از کدام شرافت معنوی و خانوادگی برخورداری؟

بار دیگر امام علیه السلام معاویه را بقضاوت وجدان دعوت میکند و میفرماید تو بر سر ریاست با من جنگ داری چرا بکشتن داده شوند تو بمیدان من بیا با یکدیگر جنگ میکنیم هر کس پیروز شد بر ریاست خود ادامه داد ولی معاویه که عشق بر ریاست چشم او را، گوشهای او را کر و مغزش را از فکر کردن باز داشته است. نمیتواند بوجدان خود مراجعه کند و حقیقت را درک نماید. امام علیه السلام وقتی میبیند قضاوت وجدان در معاویه اثر ندارد از تهدید استفاده میکند تا از ضعف وی که مخصوص کوتاه فکران است بهره گیرد و او را اصلاح نماید. بهمین منظور بشجاعت خود در جنگهای اسلام که بستگان معاویه را بقتل رسانیده و معاویه از آن حادثه ها خاطره تلخ دارد اشاره میکند. امام علیه السلام در جنگ بدر حنظله برادر معاویه، ولید دائی وی، و عتبه جد او را بقتل رسانیده بود و این کشته ها را بیاد معاویه می آورد و می فرماید بخاطر داری که چگونه آنها را مانند نی شکستم؟ همان شمشیر در دست من است و همان قلب در کالبدم. در عین اینکه امام علیه السلام تهدید میکند باز او را بوجدان خودش ارجاع می دهد. آیا دینی اختراع کردم؟ آیا مطلبی را بدین اضافه نمودم که کشتن من واجب باشد؟ من که

از اول با کمال میل باسلام گرویدم و تو بودی که زیر بار آن نرفتی بلکه بجنگ با آن برخاستی و از روی ناچاری اسلام آوردی. راستی که درد دل علی علیه السلام چقدر است!! سومین فردی باشد که اسلام آورده است و معاویه منافق حالا آنحضرت را با خلال در دین متهم میکند و بگوید در دین بدعت گذاشته ای و باید بقتل برسی! دینی که معاویه آن را نشناخته حافظ آن گردیده است!! و چه ظلمی به امام علی علیه السلام بالاتر از این که ناگزیر باشد خود را از تهمت بدعتگزاری در دین و اختراع دین جدید تبرئه کند.

دین، بازیچه سیاست این تنها درد علی علیه السلام نیست در هر عصری دین ملعبه بازیگران سیاست است. دین داران را باتهام بی دینی میکوبند و خود را همه کاره دین میدانند. فرعون برای شکنجه و فشار بموسی به نیروی دین تکیه کرد و گفت: (من میترسم دین شما تغییر یابد و یا در زمین اخلال شود.) امام علیه السلام بحربه معاویه برای کوبیدن امام علیه السلام توجه میکند و آن پیراهن عثمان و دفاع از خون وی است و باو میفرماید خودت میدانی که دست من بخون عثمان آلوده نشد طلحه و زبیر عامل این خون بودند و تو باید از آنان بازخواست کنی ولی با اینکه میدانی، مرا بخون وی متهم کرده ای طلحه و زبیر با دخالت مستقیم و تو بر اثر بی اعتنائی به عثمان او را بکشتن دادید. خود معاویه می داند و امام علیه السلام هم میداند که علی علیه السلام در خون عثمان بی گناه توده است مردم هم می دانند، اما اگر امام علیه السلام این مطلب را عنوان نکند و برائت خود را بیان ندارد و در تاریخ ثبت نگردد، احتمال دارد که پس از چند قرن تاریخ طور دیگری قضاوت کند و امام علیه السلام برای پیشگیری از یک خطر احتمالی نسبت به حیثیت خود، مطلب را صریحا بیان میدارد. ابن ابی الحدید راجع

بمطلب آخر امام علیه السلام که نسبت به آینده سخن میگوید (عجز شما بجائی خواهد رسید که قرآن را حاکم قرار خواهید داد) مینویسد این یک پیشگوئی پیامبرانه است که بسیار دقیق و مهم است و یا اطلاع از غیب است که باز مهم و عجیب است. چه فراست سیاسی (هوشیاری و زیرکی) باشد و چه خبر از غیب هر دو مهم است و در نامه های دیگر امام علیه السلام هم دیده شده است. هر چه باشد ارتباط امام علیه السلام را با نور الهی روشن میکند که خداحافظ وی بوده و آنحضرت را نسبت به آینده در جریان میگذاشته نه از طریق جبرئیل بلکه از طریق اطلاعاتی که محمد (صلی الله علیه و آله) قبلا در اختیار آنحضرت گذاشته است و یا از طریق درک باطنی که مخصوص اولیاء خداست و یا از هر دو طریق. آری این اولیاء خدا هستند که در هر حال متوجه خدا هستند و خدا هم نگهبان و حافظ آنها. (اولیاء خدا نه ترس دارند و نه غم.) و نه تنها امثال امام علی علیه السلام برای سرنوشت خود فکر نمیکنند، بلکه با آغوش باز باستقبال مرگ میروند و آنگاه که شمشیر بر فرق نازنینش میخورد میگوید: بخدای کعبه پیروز شدم. اگر غم دارد و ناله سر میدهد بخاطر کجروی و انحراف مسلمانان است، زیرا میداند بر اثر کجروی آنها مسیر جامعه عوض میگردد و تاریخ اسلام طور دیگری نوشته میشود. میداند که بر اثر نادانی و انحراف، زحمتهای وی و محمد (صلی الله علیه و آله) و تمام خون شهداء به هدر میرود و تکلیف امام علیه السلام است که بیش از پیش زحمتها را حفظ کند.

سید محمد شیرازی

الیه ایضا (و کیف انت) یا معاویه (صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه) جلابیب جمع جلباب، الثوب الذی فوق الثیاب و تکشف الجلابیب کنایه عن موته مخلفا ورائه امور الدنیا و زخارفها (من دنیا قد تبهجت) ای تحسنت (بزینتها) لک (و خدعت بلذتها) ای غرت الناس بسبب لذائذها، فارتکبوا معاصی الله سبحانه لاجلها (دعتک) الدنیا (فاجبتها) بالتناول من محرماتها (و قادتک) الی الضلاله (فاتبعتها) فضللت (و امرتک فاطعتها) خلافا الامر الله سبحانه. (و انه یوشک) ای یقرب (ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) المجن الترس، و المراد ایقافه سبحانه له فی معرض الحساب و الهوان، حیث لا ترس ینجیه (فاقعس) ای تاخر (عن هذا الامر) ای امر الخلافه (و خذ اهبه الحساب) ای استعداد حساب الاخره و عدته (و شمر لما قد نزل بک) ای استعد للمحاربه و البلاء الذی نزل بک (و لا تمکن الغواه) جمع غاوی، بمعنی قرناء السوء (من سمعک) بان یقولوا لک ما شائوا فتسمع کلامهم. (و الا تفعل) ما امرتک (اعلمک ما اغفلت من نفسک) من الضعف، فانک اذا اصطدمت بالقوه تعرف ضعف قواک، و هکذا الانسان لا یعرف جهاته الا عند الامتحان (فانک مترف) المترف الذی اطغته النعمه (قد اخذ الشیطان منک

ماخذه) ای ما اراد اخذه، و تسلط الشیطان علی المترفین اکثر من تسلطه علی غیرهم (و بلغ فیک امله) اذ امل الشیطان ان یضل الناس (و جری) الشیطان (منک مجری الروح و الدم) کنایه عن تسلطه التام علیه. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه)؟ جمع سائس، بمعنی المدیر لشئونها (و ولاه امر الامه) ای انکم لا تصلحون لذلک (بغیر قدم سابق) ای لا سابقه لکم حتی تستحقون ذلک (و لا شرف باسق) ای عال رفیع، فقد کان ابو معاویه ابوسفیان رجلا جاهلا بخیلا احمق زانیه- کما هو مشهور فی قصه ابی سلول- و امه هند، حمقاء حقودا زانیه- کما هو مشهور فی قصه تلاوه النبی صلی الله علیه و آله و سلم آیه: اذا جائک المومنات علیها، الی قوله: و لا یزنین و ضحک الحاضرین- (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) ای ان یلزم الانسان ما سبق له من الشقوه، فیشقی بسبب ذلک (و احذرک) یا معاویه (ان تکون متمادیا فی غره الامنیه) ای مستمرا فی غرور الامل، اذ امله بالخلافه هو الذی اوجب له ذلک التمادی فی الغی و الضلال (مختلف العلانیه و السریره) فعلانیته طلب دم عثمان، و سریرته الطمع فی الخلافه

(و قد دعوت الی الحرب) قد کان معاویه اراد اظهار الشجاعه، فدعی الامام للمحاربه، فاجابه الامان بهذا الجواب (فدع الناس جانبا و اخرج الی) لنحارب انا و انت، حتی یظهرالشجاع. (و اعف الفریقین من القتال لیعلم اینا المرین علی قلبه) یقال: ران علی قلبه، اذا صدء قلبه- اذا صدء قلبه- کما یصدء الحدید- من الاثام و المعاصی (و المغطی علی بصره) فلا یری الحق، و هذا الکلام من الامام کالمباهله، فی غلبه الصادق علی الکاذب، و لذا جاء بلام التعلیل فی قوله علیه السلام (لیعلم) فلا یقال: ای ربط بین (اخرج) و بین (لیعلم)؟ (فانا ابوحسن) ای المعروف عندک، و عند الناس بالشجاعه (قاتل جدک) لامک عتبه بن ابی ربیعه (و خالک) الولید بن عته (و اخیک) حنظله بن ابی سفیان (شدخا) ای کسرا لهم (یوم بدر و ذلک القلب) القوی (القی عدوی ما استبدلت دینا) بان اعرض عن دینی السابق بدین جدید (و لا استحدثت نبیا) بان اتخذ نبیا جدیدا. (و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین) فان معاویه و اباه و قومه الکفار لعنهم الله لم یدخلوا فی الاسلام بالطوعه و الرغبه (و دخلتم فیه مکرهین) بعد فتح مکه حین راوان عدم اسلامهم یوجب قتلهم لما اقترفوه من الاثام و الاجرام مع الرسو

ل، قبل الفتح.

(و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان) یقال ثار به اذا طلب بدمه (و لقد علمت حیث وقع دم عثمان) ای علی من لزم و من الذی اراقه (فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) فان من اراق دم عثمان بالتحریض و الحث هم عائشه و طلحه و الزبیر. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب) ای تصیح و تولول خوفا و هلعا (اذا عضتک) ای الحرب، تشبیه لها بالسبع الذی یعض الشخص باسنانه (ضجیج الجمال بالاثقال) ای مثل ما یضج الجمل بحمله الثقیل، لانه لا یطیقه، و قد کان کما قال الامام علیه السلام (و کانی بجماعتک تدعونی- جزعا من الضرب المتتابع) یاتی متعلق تدعونی فی قوله (الی) و معنی جزعا، انهم جزعا من ضربنا الذی یتبع بعضه بعضا، بهم. (و القضاء الواقع) علیهم بالقتل و الاباده (و مصارع بعد مصارع) اذ یقتل منهم جماعه بعد جماعه (الی کتاب الله) کما فعل معاویه باشاره عمرو بن العاص حیث امر برفع المصاحف خدعه و مکیده (و هی کافره جاحده) بالکتاب، اذ لا تعمل باحکامه (او مبایعه حائده) ای غادره حیث بایعت معی ثم حادت و مالت عن البیعه، و المراد انهم یرفعون المصاحف و هم بین کافر و بین غادر کالذین بایعوا الامام ثم التحقوا بمعاویه.

موسوی

اللغه: تکشفت عنک: ارتفعت و زالت عنک. الجلابیب: جمع جلباب بکسر الجیم و سکون اللام الثوب الواسع فوق جمیع الثیاب. تبهجت: تحسنت و تزینت. یوشک: بالکسر یقرب و یدنو. یوقفک واقف: یطلعک و وقفته علی ذنبه اطلعته علیه. المجن: الترس. اقعس: امر من قعس ای تاخر. الاهبه: بضم الهمزه العده و ما یهیا للامر و یستعد له. شمر: جد و اجتهد. مکنه من الشی ء: جعل له علیه سلطانا و قدره. الغواه: جمع غاو و هو الضال. المترف: الذی اطغته النعمه فحرفته عن طاعته الله. ساسه: جمع سائس الذی یدیر امور الناس و یسوسهم. الرعیه: الناس المحکومین للحاکم. الولاه: جمع وال و هو الذی یتولی الامور. قدم سابق: اعمال طیبه قدیمه. الباسق: العالی الرفیع. نعوذ: نستجیر. التمادی فی الامر: تطویل المده فیه. الغره: بالکسر الغفله. الامنیه: بضم الهمزه ما یتمناه الانسان و یامل ادراکه. الشرح: (و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها) هذه الرساله کتبها الامام و بعث بها الی معاویه و هی موعظه بالغه و تذکیر بالاخره، یهجم الامام من خلالها علیه و یعریه و یذکره فیها انه قاتل

اهل بیته فاذا کان شجاعا فلیبرز الیه ثم هدده بالحرب و حذره منها … استفهم مستنکرا علی معاویه و موبخا له و منبها علی غفلته و انه مشغول فی ملذاته و دنیاه التی تسد علیه رویه الحق و الرضوخ الیه فان الموت اذا اتاه ظهرت له نتیجه تعلقه بالدنیا و قتاله من اجلها، فانه استجاب لها حین دعته و اتبعها حیث قادته و اطاعها عندما امرته فاضحی عبدا ذلیلا لها اغتر بها و بما فیها فاضحت له کالملحفه یلتحف بها … و بعباره اخری لیس لک عذر او حجه اذا اتاک الموت و سقطت عنک هذه الاوراق التی تتستر بها و تختبی ء خلفها … (و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) و انه عما قریب تنکشف الامور و یطلعک المطلع علی امور رهیبه بعد الموت من اهوال و فجائع لا یغنیک عنها مغنی و لا یحجزک من عذابها حاجز او مانع. (فاقعس عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب و شمر لما قد نزل بک) ارتدع و تاخر عن طلب الخلافه التی لا تستحقها و لست من اهلها فان الخلافه لا تحل لطلیق … ثم امره بالاستعداد للحساب و ان یهیی ء اسباب النجاه من الاعمال الصالحات و ان یجد و یتاهب لنزول ما ینزل به من امور عظیمه و فظائع رهیبه … (و لا تمکن الغواه من سمعک) لا تجعل الضالین المضلین کعمرو

بن العاص و مروان بن الحکم و غیرهما یسیطرون علیک و یوجهون مسیرتک و یوشوشون لک فی الامور الباطله و ما یکون به انحرافک و ضلالک … (و الا تفعل اعملک ما اغفلت من نفسک فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله و جری منک مجری الروح و الدم) ان لم تسمع کلامی و تفعل ما امرتک به من النظر الی آخرتک و الکف عن طلب الخلافه التی لست لها بکفی ء ساوقفک علی ما اغفلته من نفسک و تهذیبها و اخذها بما یجب علیها فاذیقک حر السیوف و طعم الحتوف. ثم بین له حقیقه نفسه فانه مترف قد اطغته النعمه فاخرجته عن طاعه الله الی معصیته و تسلط علیه الشیطان حتی اضحی جندیا من جنوده فکل ما اراده منه اردکه و تناوله من جمیع السبل و اخذه من جمیع الجهات حتی ری منه مجری الروح فی البدن و الدم فی العروق کنایه عن شده قربه منه بحیث اضحی الشیطان جزءا منه لا یحیا معاویه او یعیش بدونه … (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه و ولاه امر الامه؟ بغیر قدم سابق و لا شرف باسق) استنکر الامام علی معاویه طلبه الخلافه و هو لیس اهلا لها و لا تحل له و متی کنتم یا معاویه - انت و الاسره الامویه- ساسه الرعیه التی تقودونها و تنظمون امورها و تهتمون بها و متی کنتم ولاه امر الامه

تنصرفون فی شوونها و تتولون قضایاها و الامام یرید ان ینفی کونهم ساسه و قاده فی الاسلام او ساسه و قاده بالحق و العدل. ثم استدل علی ذلک بان من له حق ساسه الرعیه و تلی امر الامه هو من له جهاد قدیم زمن رسول الله و من قدم و بذل و من له کرامه کریمه عظیمه توهله لتسلم الریاسه و الریاده و القیاده و معاویه و اسرته قد تخلت عن تلک الصفات و تلبست بغیرها، انها حاربت النبی بکل وسیله و ارادت استئصال شافته و ان اباسفیان هو الذی جهز الجیوش و قادها لحرب رسول الله و بقی کذلک حتی عام فتح مکه فاستسلم للواقع لیحفظ حیاته و وجوده و مثله لا یستحق ان تیولی الامر او یقود الامه … (و نعوذ بالله من لزوم سوبق الشقاء) استجار الامام بالله من الشقاء اللازم المقدر علی المرء من قدیم و هذا تعریض بمعاویه و انه من الاشقیاء الذین کتب علیهم ذلک من قدیم فلن یخرجوا منه لخبثهم و فساد طینتهم. (و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه مختلف العلانیه و السریره) اخوفک الله فلا تتمادی و تستمر فی الامانی الباطله و الاهواء الکاذبه بان تطلب الخلافه تمنی نفسک بها و تعمل لذلک فانها امینه باطله و رغبه فاسده کما احذرک ان تعیش النفاق فتعلن غیر ما تبطن و هذا کشف لحقیق

ه معاویه و حکایه عن واقعه فان الظاهر انه یطلب بدم عثمان و فی الواقع یطلب الخلافه فهو یظهر خلاف ما یبطن و هذه صفه اهل النفاق …

اعف: امر من الاعفاء و هو ترکه و اعفنی من الخروج معک ای دعنی منه. المرین: بفتح فکسر من ران و اصله الطبع و التغیطه. المغطی: المستور. الشدخ: کسر الشی ء الاجوف کالراس. المنهاج: الطریق الواضح. (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس جانبا و اخرج الی و اعطف الفریقین من القتال لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره فانا ابوحسن قاتل جدک و اخیک و خالک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی، ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا. و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین) کان معاویه قد دعی الامام للحرب فاجابه الامام هنا بهذا الجواب الذی اخرسه و اقعده عن طلب امر لیس من اهله … دعاه علیه السلام ان یترک الفریقان الحرب فیما بینهما و ینزل معاویه فی مواجهه الامام و عندها یعلم من هو المطبوع علی قلبه فلا یفلح المغطی علیه بحجب المعاصی و البعد عن الله و السبب فی ذلک ان من یقف دفاعا عن حق و یجاهد عن عقیده و ایمان لا یفر و لا یهرب بل یضحی بفرح و سرور و یتمنی الشهاده و لا ینهزم و مثل هذا غالبا یکون النصر له و معاویه لن یثبت امام علی لانه لم یومن باخره و لم یحارب من اجل دین و انما یحارب من اجل الدنیا فلذا لن یقبل المواجهه و المخاطره بنفسه و یخسر دنیاه و هذا هو المغطی علی قلبه الذی اصیب بالرین و الشک … ثم زاد تهدیده له بانه هو هو ابوالحسن الذی قتل جده عتبه بن ربیعه و اخاه حنظله بن ابی سفیان و خاله الولید یوم بدر فقد کسر رووسهم بسیفه و لا یزال ذلک السیف بیده مستعدا لضرب امثالهم من ارحامهم و احفادهم و بذلک القلب القوی الشجاع المطمئن الی سلامه مقصده یلقی عدوه و یلقنه درس الموت الاحمر … ثم اشار علیه السلام الی ثباته علی الدین الذی ضحی من اجله ما استبدل به غیره و لا اتخذ نبیا بعد رسول الله صلی الله علیه و آله و انه علی الطریق الواضح و الشریعه الغراء التی رسمها النبی و هی دین الاسلام الذی ترکه الامویون باختیارهم و ملی ء حریتهم و انهم لم یدخلوا فیه عندما دخلوا مستسلمین مکرهین خوف السیف ان یطالهم … و کان هذا الکلام غمز فی معاویه و طعن فیه انه استبدل هذه الامور بغیرها او انه لم یومن بها ابدا.

الثائر: طالب الثار و هو قتل القاتل. تضج: تصیح و تصرخ. عضه: امسکه باسنانه. الاثقال: جمع ثقل المتاع و الاثقال الامتعه. الجزع: عدم الصبر، الحزن و الکدر. القضاء: الحکم. الجاحده: المنکره. حائده: عادله عن الحق و مائله عنه. (و زعمت انک جئت ثائرا بدم عثمان و لقد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) هذا بیان لبطلان دعوه معاویه و انها دعوه کاذبه جاءت زورا و بهتانا حیث زعم معاویه انه یطلب ثار عثمان یرید ان یقتص من قتلته و یاخذ بثاره و امره الامام انک اذا کنت صادقا و جادا فی الطلب بدم عثمان فاطلبه ممن سفکه و اباحه و هو طلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه بل و نفسک حیث کنت تستطیع نصره فلم تنصره و انما تربصت به الدوائر و وقفت تراقت ما یجری حتی اذا قتل انقلبت تطلب بدمه کذبا.. انک ترفع شعار الثار لدم عثمان و تخفی وراءه امرا عظیما و هو طلب الخلافه و الوصول الیها و هکذا کان معاویه انتهازیا من الدرجه الاولی سن ابشع السنن و اقبحها علی الاطلاق و اضحی مدرسه فی هذا الحقل الانتهازی الفاسد … (فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع الی کتاب الله و هی کافره جاحده او مبایعه حائده) و هذا احدی اخبارات علی بالغیب و ما اخباراته فی ذلک الا لکونه یستشرف الزمن و یطوی المستقبل لیحکی ما یجری فیه او یقع فی وقته. و هنا یخبر علیه السلام بما سینال معاویه من الذل نتیجه الحرب التی ستقع- و هی حرب صفین- حیث سیقع معاویه فی مازق کبیر و صعب حینما تعق الحرب و سوف یتضور منها ویئن من ثقلها لشدتها و ضراوتها کما تئن الجمال بالاحمال الثقیله کنایه عن ثقلها علیه و صعوبتها عنده ثم اخبر عما سیحدث مع جماعته من اهل الشام و علی راسهم عمرو بن العاص انه اخبار بغیب مجهول قراه الامام بوضوح قال عنه ابن ابی الحدید کلمه جیده قال: و اعلم ان قوله و کانی بجماعتک یدعوننی جزعا من السیف الی کتاب الله اما ان یکون فراسه نبویه صادقه و هذا عظیم و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل و هو اعظم و اعجب و علی کلا الامرین فهو غایه العجب … فهذا اخبار منه بما سیلحق اهل الشام من الشده فی الضرب و القتل المتتالی واحدا اثر واحد حتی یدعوهم ذلک الی المکر و الخدیعه فیرفعوا کتاب الله کذبا و ینادون بالتحکیم ظلما و هم فرقتان فرقه منافقه و قد عبر عنها بالجاحده الکافره و اخری ناکثه للبیعه و هی التی عدلت عن بیعته و اعلنت علیه الحرب مع معاویه …

دامغانی

نامه آن حضرت به معاویه. در این نامه- که با عبارت «و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها...» (و چه خواهی کرد آنگاه که این جامه های این جهانی که در آن هستی و خود را با زیور خود آراسته و با خوشی خویش فریبا ساخته است، از تو برداشته شود...)- شروع می شود. ابن ابی الحدید، پس از توضیح درباره لغات و اصطلاحات و اشاره به اینکه این نامه در پاسخ نامه ای از معاویه نوشته شده است که ابن ابی الحدید آن را در کتاب ابو العباس یعقوب بن احمد صیمری دیده است و اینکه به نامه دیگری هم از علی (علیه السلام) به معاویه که متضمن همین معانی است دست یافته است، بحث تاریخی مختصری آورده که چنین است:

از نقیب ابو زید پرسیدم که آیا معاویه همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت داشته است گفت: آری، سه تن از پسران ابو سفیان در جنگ بدر شرکت کردند که حنظله و عمرو و معاویه اند. یکی از ایشان کشته و دیگری اسیر شد و معاویه از معرکه پیاده گریخت و چون به مکه رسید پاها و ساقهایش متورم شده بود و دو ماه خویشتن را مداوا کرد تا بهبود یافت.

نقیب ابو زید گفت: در این موضوع که علی (علیه السلام) حنظله را کشته و برادرش عمرو را اسیر کرده است هیچ کس اختلاف نکرده است. وانگهی کسانی که بسیار بزرگتر و مهم تر از آن دو و برادرشان- معاویه- بودند، از بدر پیاده گریختند که از جمله ایشان عمرو بن عبدود سوارکار جنگ احزاب است که در بدر شرکت داشت و با آنکه پیر مردی بود پیاده گریخت و او را در حالی که زخمی شده بود از معرکه بیرون برده بودند و هنگامی که به مکه رسید مشرف بر مرگ بود. او در جنگ احد شرکت نکرد و چون بهبود یافت، در جنگ خندق شرکت کرد و کشنده دلیران او را کشت و همان کسی که روز جنگ بدر عمرو بن عبدود از چنگ او گریخته بود، در جنگ خندق او را به چنگ آورد.

نقیب، که خدایش رحمت کناد، سپس به من گفت: آیا سخن طنز و لطیف اعمش را نشنیده ای؟ گفتم: نمی دانم چه چیز را در نظر داری. گفت: مردی از اعمش پرسید آیا معاویه از اهل بدر است و آن مرد در آن باره با یکی از دوستان خود مناظره می کرد، اعمش گفت: آری ولی همراه مشرکان و از آن طرف شرکت کرده بود.

ابن ابی الحدید سپس خطبه را به روایت نصر بن مزاحم در کتاب وقعه صفین آورده است و پاسخ معاویه را هم از همان کتاب نقل کرده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیه أیضا

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را نیز به معاویه نوشته است. {1) .سند نامه: این نامه را نصر بن مزاحم که قبل از سید رضی می زیسته،در کتاب صفین آورده و بعد از سید رضی ابن عساکر در تاریخ دمشق در شرح حال معاویه آن را نقل کرده البته آنچه را مرحوم سید رضی آورده تمام نامه نیست و نامه آغازی دارد که در مصادر نهج البلاغه آمده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 220) نامه مزبور ذیلی هم دارد که در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است. }

نامه در یک نگاه

این نامه در حقیقت از چهار بخش تشکیل یافته است:در بخش اوّل امام علیه السلام معاویه را نصیحت می کند و نسبت به سرنوشتش در قیامت و عواقب کارهایش هشدار می دهد،هر چند او را اسیر شیطان می داند و امید چندانی به هدایت او ندارد.

در بخش دوم این نکته را به معاویه گوشزد می کند که چگونه می خواهد

زمامداری امّت اسلامی را بر عهده بگیرد در حالی که نه سابقه درخشانی در اسلام دارد و نه از خانواده شریف و با تقوایی است.

در بخش سوم این نکته را گوشزد می فرماید که چرا دعوت به جنگ کرده ای مردم را رها کن و تنها به میدان بیا و با من نبرد تن به تن کن تا تکلیف مسلمانان روشن گردد و گذشته تاریخ اسلام را که طعم شمشیر را بر جد و برادر و دایی ات نشاندم به یاد تو آورد.

و بالاخره در بخش چهارم بهانه خونخواهی عثمان را مطرح می فرماید و می گوید:تو به خوبی می دانی چه کسی قاتل عثمان بوده است چرا به سراغ او نمی روی؟و در پایان می فرماید:می بینم که در میدان جنگ،ضجه و ناله لشکرت بلند می شود و شکست بعد از شکست دامنت را می گیرد و سرانجام به کتاب خدا پناه می بری در حالی که به آن ایمان نداری.

بخش اوّل

وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلَابِیبُ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِینَتِهَا،وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا.دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا،وَ قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا،وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا.وَ إِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنْجِیکَ مِنْهُ مِجَنٌّ،فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ،وَ خُذْ أُهْبَهَ الْحِسَابِ،وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ،وَ لَا تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ مِنْ سَمْعِکَ،وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ،وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ،وَجَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَ الدَّمِ.

ترجمه

چه خواهی کرد آنگاه که لباسهای (پر زرق و برق) این دنیا را که در آن فرو رفته ای از تنت برگیرند،دنیایی که با زینتهایش خود را جلوه داده و با لذت هایش (تو را) فریب داده است؟!

این دنیا تو را فرا خواند و اجابتش نمودی و زمامت را به دست گرفت و به دنبالش رفتی،فرمانت داد اطاعتش کردی.(ولی بدان) این دنیای فریبنده به زودی تو را وارد میدان نبردی می کند که هیچ سپری در آنجا تو را نجات نخواهد داد حال که چنین است از این امر (حکومت) کناره گیر و آماده حساب الهی شو و دامن را در برابر حوادثی که بر تو نازل می شود در هم پیچ و به حاشیه نشینان فرومایه گوش فرا نده.هر گاه به این دستور و رهنمود عمل نکنی به تو اعلام می کنم که خود را در غفلت فرو برده ای،زیرا فزونی نعمت تو را به طغیان وا داشته (به همین دلیل) شیطان بر تو مسلط شده و به آرزوی خود درباره تو رسیده و همچون روح و خون در سراسر وجودت جریان یافته است.

شرح و تفسیر: نگاهی به آینده تاریک

نگاهی به آینده تاریک

همان گونه که در بالا گفتیم این نامه آغازی دارد که مرحوم سید رضی آن را در نهج البلاغه نیاورده است.امام علیه السلام در آغاز این نامه بعد از حمد و ثنای الهی و اشاره به زودگذر بودن دنیا و زندگی آن،خطاب به معاویه می فرماید:ای معاویه تو ادعای چیزی می کنی که اهلش نیستی؛نه در گذشته و نه در حال.نه دلیل بر مدعای خود (لیاقت حکومت بر مسلمانان) داری و نه شاهدی از قرآن مجید و نه سخنی از پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله.آن گاه دست او را گرفته و به عواقب زندگی دنیا برده و وقوف او را در قیامت در پیشگاه خدا در نظرش مجسم می کند شاید از خطاهای خود باز گردد و در صراط مستقیم گام نهد؛می فرماید:«چه خواهی کرد آن گاه که لباسهای (پر زرق و برق) این دنیا را که در آن فرو رفته ای از تنت برگیرند،دنیایی که با زینتهایش خود را جلوه داده و با لذت هایش (تو را) فریب داده است»؛ (وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلَابِیبُ {1) .«جلابیب»جمع«جلباب»بر وزن«مفتاح»(این واژه به کسر جیم و فتح آن هر دو گفته می شود و به معنای چادر و پارچه ای است تمام بدن را می پوشاند و به پیراهن بلند و گشاد نیز اطلاق شده است). }مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ {2) .«تبهّجت»از ریشه«بهج»و«بهجه»به معنای زیبائی و طراوت گرفته شده و«تبهّج»به معنای مسرور شدن به سبب زیبایی است. }بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا).

سپس می افزاید:«این دنیا تو را فرا خواند و اجابتش نمودی و زمامت را به دست گرفت و به دنبالش رفتی،فرمانت داد اطاعتش کردی»؛ (دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا، قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا،وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا).

امام علیه السلام در این عبارات تشبیهات جالبی برای دنیا فرموده،زرق و برق دنیا را به لباسهای رنگارنگی تشبیه کرده که در تن می پوشند و یا چادری که به سر می کشند.زینتهای دنیا را فریبنده و لذت هایش را مایه جلب و جذب به سوی

آن شمرده.هوس بازان و کسانی که از ماهیّت دنیا بی خبرند به زودی به سوی آن جلب می شوند و برای اینکه بتوانند به این زینت ها و لذات ادامه دهند سر بر فرمان دنیا می نهند و اوامرش را اطاعت می کنند.

آن گاه امام علیه السلام به عاقبت این ماجرا اشاره کرده می فرماید:«این دنیای فریبنده به زودی تو را وارد میدان نبردی می کند که هیچ سپری در آنجا تو را نجات نخواهد داد حال که چنین است از این امر (حکومت) کناره گیر و آماده حساب الهی شو و دامن را در برابر حوادثی که بر تو نازل میشود در هم پیچ و به حاشیه نشینان فرومایه گوش فرا نده»؛ (وَ إِنَّهُ یُوشِکُ {1) .«یوشک»از ماده«وشک»بر وزن«اشک»به معنای تند رفتن گرفته شده،بنابراین«یوشک»مفهومش این است که به زودی فلان امر تحقق می یابد (و صحیح آن«یوشِک»با کسر شین است و گاه با فتح شین گفته می شود). }أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنْجِیکَ مِنْهُ مِجَنٌّ {2) .«مجنّ»به معنای سپر است. }،فَاقْعَسْ {3) .«اقعس»صیغه امر است از ریشه«قعس»بر وزن«نفس»در اصل به معنای برآمدن سینه به طرف جلو و فرو رفتن پشت است.سپس به معنای عقب نشینی کردن از کاری آمده است و در عبارت بالا به همین معناست؛ یعنی:ای معاویه از امر خلافت عقب نشینی کن. }عَنْ هَذَا الْأَمْرِ،وَ خُذْ أُهْبَهَ {4) .«اهبه»به معنای وسائل انجام کاری است. }الْحِسَابِ،وَ شَمِّرْ {5) .«شمّر»از ریشه«تشمیر»و از ریشه«شمر»بر وزن«تمر»به معنای جمع کردن،برچیدن و آماده شدن آمده است و معادل آن در فارسی دامن همت به کمر زدن است. }لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ،وَ لَا تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ {6) .«غواه»جمع«غاوی»به معنای گمراه است. }مِنْ سَمْعِکَ).

امام علیه السلام در این عبارات،هم ریشه انحرافات را برای معاویه بازگو می کند و هم راه درمان این درد را نشان می دهد؛می فرماید:بهترین راه این است که از حکومت شام کنار بروی و آماده حساب الهی شوی.

جمله« شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ »یا اشاره به حوادث دردناکی است که در همین دنیا دامان معاویه و طرفدارانش را می گرفت و یا اشاره به حوادث روز قیامت است

(احتمال دوم مناسب تر به نظر می رسد) و در هر حال چون این حوادث قطعی الوقوع بوده به صورت فعل ماضی بیان شده است.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن معاویه به یک سلسله امور معنوی تهدید می کند می فرماید:«و اگر به این دستور و رهنمود عمل نکنی به تو اعلام می کنم که خود را در غفلت فرو برده ای،زیرا فزونی نعمت تو را به طغیان وا داشته (به همین دلیل) شیطان بر تو مسلط شده و به آرزوی خود درباره تو رسیده است و همچون روح و خون در سراسر وجودت جریان یافته»؛ (وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ {1) .«مترف»به معنای کسی است که دارای نعمت بسیار است و از آنجا که غالباً سبب طغیان می شود،مترف به معنای متنعّمان طاغی و گردن کش بکار می رود. }قَدْ أَخَذَ الشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ،وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ،جَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَالدَّمِ).

بعضی جمله« إِلَّا تَفْعَلْ ...»را اشاره به این دانسته اند که امام علیه السلام او را تهدید به جنگ می کند و منظور از اعلام،اعلام عملی است در حالی که هیچ یک از تعبیرات جمله های قبل و بعد از آن چنین مفهومی ندارد،بلکه مجموعه ای است از اندرزهای بیدارگر.

این نکته جالب است که معاویه در نامه اش امام علیه السلام را تهدید به جنگ نموده؛ ولی امام علیه السلام او را تهدید به سلطه شیطان بر او می کند و او را اندرز می دهد.

بخش دوم

وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ،وَ وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ؟ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ، وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ،وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ.وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ الْأُمْنِیِّهِ،مُخْتَلِفَ الْعَلَانِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ.

ترجمه

ای معاویه!چه زمانی شما حاکمان و مدبران رعیّت و والیان امر امّت اسلامی بوده اید آن هم بدون پیشی گرفتن در اسلام و شرافت والای معنوی؛پناه به خدا می بریم از اینکه ریشه های شقاوت گذشته آثار پایدار بگذارد و تو را بر حذر می دارم از اینکه در طریق غفلت ناشی از آمال و آرزوهای دراز همچنان به راه خود ادامه دهی.تو را بر حذر می دارم از اینکه آشکار و نهانت یکسان نباشد (در ظاهر دم از اسلام بزنی ولی در باطن در افکار جاهلیّت غوطه ور باشی).

شرح و تفسیر: از غفلت بر حذر باش

از غفلت بر حذر باش

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود به عدم صلاحیّت معاویه و بنی امیّه برای حکومت بر امّت اسلام،هر چند بر بخشی از کشور اسلام باشد اشاره می کند،زیرا می داند مسأله خونخواهی عثمان و امثال آن بهانه ای بیش نیست؛هدف اصلی آن است که خود را بر مردم شام به عنوان یک حاکم اسلامی تحمیل کند؛می فرماید:

«ای معاویه چه زمانی شما حاکمان و مدبران رعیّت و والیان امر امّت اسلامی بوده اید آنهم بدون سبقت در اسلام و شرافت والای معنوی»؛ (وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا

مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ،وَ وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ؟ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ،وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ). {1) .«باسق»به معنای بلند و مرتفع از ریشه«بسوق»بر وزن«طلوع»گرفته شده. }

درست است که خاندان بنی امیّه و اجداد آنها زمانی حکمران بودند ولی این مربوط به زمان جاهلیّت و کفر و شرک است و تعبیر به« وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ »نشان می دهد که منظور امام علیه السلام،عصر ظهور اسلام است؛زیرا می دانیم که به هنگام ظهور اسلام خاندان بنی امیّه و در رأس آنها ابوسفیان در جبهه مخالف اسلام کار می کردند و مدافع مشرکان و کفار بودند.

تعبیر به« سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ »و« وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ »ممکن است از قبیل عطف تفسیری باشد و هر دو اشاره به همان حکومت اسلامی داشته باشد؛ولی این احتمال نیز وجود دارد که«سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ»مربوط به دوران قبل از اسلام و تعبیر به«وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ»مربوط به ظهور بعد از اسلام باشد،زیرا قبل از اسلام بنی امیّه تنها زعیم قبیله خود بودند؛ولی رعیّت به معنای وسیع کلمه و به تعبیر دیگر«مردم مکّه» تحت زعامت عبدالمطلب و بعد از او ابوطالب قرار داشتند.

امام علیه السلام در تعبیر خود به« بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ ...»به این واقعیّت اشاره می کند که حکومت و زمامداری بر امّت اسلامی نیاز به شرایطی دارد از جمله پیشگام بودن در اسلام و شرافت والای نسب در حالی که معاویه فرزند ابوسفیانی است که تا آخرین لحظه ها در برابر پیغمبر اکرم مقاومت کرد و داستان آلودگیهای مادر معاویه معروف است.

آن گاه امام علیه السلام در ضمن سه جمله به او هشدار می دهد؛نخست می فرماید:

«پناه به خدا می بریم از اینکه ریشه های شقاوت پیشین آثار پایدار بگذارد»؛ (وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ).

این جمله احتمالا اشاره به آن است که معاویه به خاطر وراثت نامناسبی که از پدر و مادر (ابوسفیان و هند جگرخوار) داشت و سالیان دراز با پیغمبر اسلام

همراه پدرش مبارزه کرد،زمینه های شقاوت و انحراف در او آماده بود و جز با خودسازی و تلاش فراوان رهایی از آن ممکن نبود.

و در دومین جمله می افزاید:«و تو را بر حذر می دارم از اینکه در طریق غفلت ناشی از آمال و آرزوهای دراز همچنان به راه خود ادامه دهی»؛ (وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ {1) .«غرّه»به معنای غفلت،بی خبری و غرور است. }الْأُمْنِیِّهِ). {2) .«الامنیّه»به معنای آرزو است و ریشه اصلی آن«منی»بر وزن«رمی»به معنای تقدیر و فرض است و اینکه به آرزوها تمنی و امنیه گفته می شود به این دلیل است که انسان مطالبی را در عالم خیال خود برای آینده فرض و تقدیر می کند و به آن دل می بندد.واژه امنیه غالبا در مواردی به کار می رود که آرزوهای دست نیافتنی در میان است. }

این جمله نظر به همان چیزی دارد که بارها در روایات اسلامی به آن اشاره شده که آرزوهای دور و دراز،انسان را از خدا و روز جزا و حتی موقعیت خویش در دنیا غافل می سازد (و اما طول الامل فینسی الاخره). {3) .کافی،ج 2،ص 335،ح 3. }

و در سومین جمله می فرماید:«تو را بر حذر می دارم از اینکه آشکار و نهانت یکسان نباشد (در ظاهر دم از اسلام بزنی ولی در باطن در راه شرک و افکار جاهلیّت گام برداری)»؛ (مُخْتَلِفَ الْعَلَانِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ).

این جمله اشاره به نفاق معاویه است که در ظاهر به عنوان خونخواهی عثمان و دفاع از مقام خلافت برخاسته بود ولی در باطن هدفی جز حکومت بر شام نداشت و می دانیم که حالت نفاق و دوگانگی ظاهر و باطن و گفتار و رفتار از شرک هم خطرناک تر است،زیرا مسلمانان تکلیف خود را با مشرکان و دشمنان اسلام می دانند در حالی که ممکن است منافقان را به خاطر پوششی که از اسلام در ظاهر دارند نشناسند و از پشت به آنها خنجر بزنند.

بخش سوم

وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ،فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ،وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ،لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ وَالْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ! فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ،وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی،وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی،مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً وَ لَا اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً.وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ،وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ.

ترجمه

تو مرا به جنگ دعوت کردی (اگر راست می گویی) مردم را کنار بگذار و خودت تنها به میدان بیا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانی چه کسی گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسی پرده بر دیده او افتاده است؟! من ابوالحسن هستم،قاتل جد و برادر و دایی تو در روز بدر،و بر مغز آنها کوبیدم و همان شمشیر اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبه رو می شوم من نه بدعتی در دین گذاشته ام نه پیامبر جدیدی انتخاب کرده ام من بر همان طریقی هستم که شما پس از آنکه با اکراه آنرا پذیرفتید با میل خود ترکش کردید!

شرح و تفسیر: همواره بر طبق هدایت گام برمی دارم

همواره بر طبق هدایت گام برمی دارم

امام علیه السلام در این بخش از نامه به پاسخ بخش دیگری از نامه معاویه می پردازد؛ معاویه با کلمات زننده و جسورانه و بی ادبانه امام علیه السلام را تهدید به جنگ می کند و

حضرت را به عنوان کسی که بر چشمش پرده افکنده شده و قلبش زنگار گرفته نام می برد.راستی عجیب است کسی که از بازماندگان عصر جاهلیّت و فرزند سرسخت ترین دشمنان اسلام است به کسی که تمام وجودش از کودکی تا پایان عمر در خدمت اسلام بوده و شجاع ترین مرد عرب شمرده می شود این گونه جسورانه سخن بگوید.

به هر حال می فرماید:«تو مرا به جنگ دعوت کردی (اگر راست می گویی) مردم را کنار بگذار و خودت تنها به میدان بیا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانی چه کسی گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسی پرده بر دیده او افتاده است»؛ (وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ،فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ،وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ،لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ،وَالْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ).

امام علیه السلام بی آنکه معاویه را صریحاً به تعبیراتی که خودش داشته خطاب نماید، پاسخ دندان شکنی به معاویه می دهد که اگر در تهدید به جنگ صادق است،به جای اینکه خون های مسلمین از دو طرف ریخته شود تک و تنها به میدان بیاید و در برابر امام علیه السلام قرار گیرد و به یقین معاویه پاسخی برای این پیشنهاد نداشت، زیرا هرگز خود را مرد چنین میدانی نمی دانست.

مرحوم مغنیه از کتاب الامامه و السیاسه نکته جالبی در اینجا نقل کرده که هنگامی که این پیام به معاویه رسید عمرو بن عاص به معاویه گفت:آیا تو می ترسی به میدان علی بروی؟ و اللّه من می روم،هر چند هزار بار کشته شوم؛لذا در ایام صفین عمرو بن عاص در برابر علی علیه السلام به میدان آمد و امام علیه السلام نیزه ای بر او زد و او به زمین افتاد در اینجا عمرو برای نجات خود چاره ای جز این ندید که لباس خود را بالا بزند و عورتش را آشکار سازد،چرا که می دانست امام علیه السلام حیا می کند و باز می گردد و از کشته شدن نجات می یابد.

به همین دلیل بعد از آن معاویه به عمرو بن عاص می گفت:دو چیز تو را از

مرگ نجات داد:اوّل عورتت و دوم حیای علی بن ابی طالب.

سپس امام علیه السلام در تأیید این سخن می فرماید:«من ابوالحسن هستم،قاتل جد و برادر و دایی تو در روز بدر،و بر مغز آنها کوبیدم و همان شمشیر اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبرو می شوم»؛ (فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ،وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی، وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی).

می دانیم که«عتبه بن ربیعه»پدر هند که مادر معاویه بود روز جنگ بدر در برابر«عبیده بن حارث»(پسر عموی علی علیه السلام) قرار گرفت،امام علیه السلام به کمک عبیده شتافت و او را به قتل رساند،برادر معاویه به نام«شیبه بن ابوسفیان»در برابر حمزه قرار گرفت و امام علیه السلام به کمک حمزه او را به خاک افکند و دایی معاویه که«ولید بن عتبه»نام داشت به تنهایی در برابر امام علیه السلام قرار گرفت و امام علیه السلام او را بر خاک افکند.

با توجّه به اینکه«شدخ»به معنای شکستن چیز تو خالی است،این تعبیر امام علیه السلام بیانگر این حقیقت است که جد و برادر و دایی معاویه که در روز جنگ بدر کشته شدند جمجمه هایی تو خالی داشتند که خالی از مغز متفکّر بود.

در حالی که معاویه در نامه اش الفاظ تند و داغ ولی تو خالی بکار می برد، علی علیه السلام تعبیراتی ملایم تر و آمیخته با قوت و قدرت واقعی ذکر می کند.معاویه دعوت به جنگ گروهها می کند،علی علیه السلام او را دعوت به جنگ تن به تن؛یعنی معاویه را فرا می خواند.

معاویه بی آنکه ادعای خود را با یک مدرک تاریخی تأیید کند،سخن می گوید و علی علیه السلام دست او را گرفته به سوابق تاریخی روشن و آشکار از جنگ بدر می برد و به او گوشزد می کند که من همان علی بن ابی طالبم و شمشیرم همان شمشیر و قلب نیرومندم همان قلب است و شجاعتم همان شجاعت.

آن گاه به نکته دیگری اشاره می کند و آن ثبات و بقا در مسیر معنوی اسلام است می فرماید:«من نه بدعتی در دین گذاشته ام نه پیامبر جدیدی انتخاب کرده ام من بر همان طریقی هستم که شما پس از آنکه با اکراه آنرا پذیرفتید با میل خود ترکش کردید»؛ (مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً،وَ لَا اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً.وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ،وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ).

اشاره به اینکه ابوسفیان و دار و دسته اش روز فتح مکّه با اکراه اسلام را ظاهراً پذیرفتند و قراین تاریخی نشان می دهد که اعتقاد راستین به اسلام نداشت و لذا بعد از آنکه بنی امیّه حکومت را در زمان خلیفه سوم به دست گرفتند،بسیاری از اصول اسلام و سنّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را زیر پا گذاردند و بیت المال مسلمین را غارت کردند و نیازمندان را که مالک اصلی آن بودند محروم ساختند.

از آنچه در بالا گفته شد معلوم گردید که منظور امام علیه السلام از اینکه می فرماید:

«شما اسلام را با میل خود ترک کردید»،مربوط به بعد از پذیرش اسلام است؛ یعنی نخست با اکراه آن را پذیرفتید سپس پس از آنکه قدرت پیدا کردید سنت های پیغمبر را یکی پس از دیگری شکستید.شاهد این سخن آنکه امام علیه السلام می گوید:«من هرگز دینم را تغییر ندادم و سنّت را نشکستم»،بنابراین آنچه جمعی از شارحین نهج البلاغه گفتند که جمله« تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ »راجع به عدم پذیرش اسلام قبل از فتح مکّه است با توجّه به سخنی که امام علیه السلام درباره خود می گوید تفسیر صحیحی به نظر نمی رسد.به خصوص که واژه ترک در جایی گفته می شود که انسان قبلاً چیزی را پذیرفته باشد یا به مکانی رفته باشد و یا آن را رها سازد.

نکته ها

1-مقایسۀ شجاعت امام علیه السلام با دشمنانش

از نکات جالبی که درباره میزان شجاعت معاویه و عمرو عاص در تواریخ

آمده این است که واقدی مورخ معروف-طبق آنچه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود آورده،می نویسد:- بعد از آنکه علی علیه السلام شهید شد و معاویه بر عریکه قدرت نشست،روزی به عمرو عاص گفت:ای ابا عبد اللّه (کنیه عمرو عاص ابا عبد اللّه بود) هر زمان که تو را می بینم خنده ام می گیرد.عمرو گفت:برای چه؟ گفت:من به یاد روزی می افتم که علی در صفین به تو حمله کرد و تو از وحشت برای اینکه از مرگ حتمی نجات یابی عورت خود را آشکار ساختی (و علی حیا کرد و تو نجات یافتی) عمرو گفت:من هم از دیدن تو بیشتر خنده ام می گیرد،زیرا به یاد آن روز می افتم که علی فریاد زد و تو را به میدان دعوت کرد ناگهان نفس در سینه ات پیچید و زبان در دهانت قفل شد و آب دهانت در گلویت گیر کرد و لرزه بر اندامت افتاد و چیز دیگری از تو سر زد که نمی خواهم بگویم.معاویه گفت چگونه ممکن است چنین چیزی شده باشد در حالی که دو قبیله عک و اشعریون از من حمایت می کردند؟ عمرو گفت:تو خود می دانی که آنچه را گفتم واقع شد در حالی که آن دو قبیله هم اطراف تو را گرفته بودند حال فکر کن اگر به میدان می آمدی چه بر سرت می آمد معاویه که پاسخی برای این سخن نداشت گفت:ای ابا عبد اللّه شوخی را رها کن و سخنان جدی بگو،ترس و فرار از علی بر هیچ کس عیب نیست؛ (ان الجبن و الفرار من علی لا عار علی احد فیهما). {1) .از نکات جالب تاریخ اینکه شبیه این داستان درباره بسر بن ارطاه که او را یکی از شجاعان عرب می دانستند واقع شد.ابن عبد البر در کتاب استیعاب (ج 1،ص 164) آورده است که بسر با معاویه در صفین حضور داشت.معاویه بسر را تشجیع به جنگ با امیر مؤمنان کرد و به او گفت:«من شنیده ام تو آرزو داری با او روبه رو شوی اگر بر او پیروز شوی دنیا و آخرت در اختیار توست»و پیوسته او را تشجیع می کرد و به او وعده می داد تا اینکه بسر چشمش به امیر مؤمنان افتاد که در میدان جنگ بود.بسر به سوی امام علیه السلام آمد و با امام درگیر شد.حضرت با ضربه ای او را بر زمین افکند او نیز متوسل به همان چیزی شد که عمرو عاص متوسل شده بود؛ یعنی پیراهن خود را بالا زد و عورت خود را نمایان ساخت.امام از او چشم پوشید همان گونه که از عمرو عاص چشم پوشیده بود.(شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 6،ص 316 و 317)}

2-آیا معاویه در جنگ بدر حضور داشت؟

ابن ابی الحدید می گوید:از استادم نقیب پرسیدم آیا معاویه در جنگ بدر همراه مشرکان حاضر بود؟ گفت:آری سه نفر از اولاد ابوسفیان حنظله،عمرو و معاویه در این جنگ حضور داشتند یکی از آنها (حنظله) کشته شد و دیگری (عمرو) اسیر گشت و معاویه فرار کرد و پیاده به سوی مکّه به راه افتاد هنگامی که به مکّه رسید هر دو پای او ورم کرده بود و دو ماه معالجه کرد تا بهبودی یافت.

سپس استاد او می افزاید:هیچ یک از مورخان در این مسأله تردید ندارند که حنظله به دست علی علیه السلام کشته شد و برادرش عمرو اسیر گشت.علاوه بر این غیر از معاویه کسی در جنگ بدر فرار کرد،که از همه اینها شجاع تر بود و آن عمرو بن عبدود،یکه تاز میدان بود.او در جنگ بدر حضور داشت و با پای پیاده فرار کرد و هنگامی که به مکّه رسید بیمار بود و بعد از بهبودی در جنگ خندق شرکت کرد و به دست علی علیه السلام کشته شد و آنچه از دست امام علیه السلام روز بدر رفته بود روز خندق جبران شد.

سپس می افزاید:مردی از اعمش سؤال کرد:آیا معاویه از بدریون بود؟ گفت:

آری معاویه در جنگ بدر حضور داشت؛ولی در لشکر دشمن.

امام علیه السلام نیز در یکی از نامه های خود به داستان فرار معاویه اشاره می فرماید و می گوید:من چیزی را به خاطر تو می آورم که حتماً فراموش نکرده ای،در آن روز که برادرت حنظله کشته شد و برادر دیگرت را اسیر کردم و به سراغ تو آمدم فرار کردی و اگر نه این بود که من فرار کنندگان را تعقیب نمی کنم،تو سومین آنها بودی. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 84-85.}

بخش چهارم

وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثْمَانَ.وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً،فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ ضَجِیجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ،وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ،وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ،وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ،إِلَی کِتَابِ اللّهِ،وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ،أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ.

ترجمه

تو گمان کردی برای انتقام خون عثمان آمده ای،درحالی که خوب می دانی خون او کجا (و به دست چه کسی) ریخته شد و اگر به راستی طالب خون او هستی،از همان جا که میدانی آنرا طلب کن،گویا تو را می بینم که از رویارویی در جنگ ضجه و ناله می کنی همچون شتران سنگین بار و گویا تو را مشاهده می کنم که با جمعیت خود بر اثر ضربات پی در پی و فرمان حتمی شکست و کشتگانی که پشت سر هم روی زمین می افتند،ناله و فریاد بر آورده ای و مرا به کتاب خدا دعوت می کنی و این در حالی است که جمعیت تو به آن کافر و منکرند یا بیعت خود را شکسته اند.

شرح و تفسیر: آینده ه شوم و تاریک دشمن !

آینده ه شوم و تاریک دشمن !

در آخرین بخش این نامه امام علیه السلام باز به از داستان قتل عثمان سخن می گوید که معاویه آن را بهانه ای برای تمرّد و مخالفت خود قرار داده بود و خونخواهی

عثمان را بهانه کرده بود می فرماید:«تو گمان کردی برای انتقام خون عثمان آمده ای درحالی که خوب می دانی خون او کجا (و به دست چه کسی) ریخته شد و اگر به راستی طالب خون او هستی،از همان جا که میدانی آن را طلب کن»؛ (وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً {1) .«ثائر»به معنای خونخواه از ریشه«ثئر»بر وزن«سرد»به معنای خونخواهی گرفته شده و اینکه درباره بعضی از معصومین علیهم السلام گفته می شود:«یا ثار اللّه»یعنی ای کسی که خونخواهش خداست نه یک فرد و یک قبیله. }بِدَمِ عُثْمَانَ.وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً).

اشاره به اینکه اگر شرکای خون عثمان را می خواهی دوستان تو طلحه و زبیر بودند و اگر به دنبال کسانی هستی که او را تنها گذاشتند و فریاد استغاثه او را پاسخ ندادند،خودت بودی که عثمان به تو نوشت و از تو تقاضای کمک کرد؛ولی تو هیچ گامی برای او بر نداشتی،بنابراین تو در خونخواهی عثمان صادق نیستی و اگر صادق بودی مسیری غیر از این داشتی.

سپس امام علیه السلام آینده جمعیت معاویه و جنگ او را با یارانش چنین پیشگویی می کند،می فرماید:«گویا تو را می بینم که از رویارویی در جنگ ضجه و ناله می کنی همچون شتران سنگین بار»؛ (فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ {2) .«عضّ»از ریشه«عضّ»به معنای دندان گرفتن گرفته شده است. }ضَجِیجَ الْجِمَالِ {3) .«جمال»جمع«جمل»به معنای شتر است؛مانند«جبال»که جمع«جبل»است. }بِالْأَثْقَالِ).

همان گونه که می دانیم این پیشگویی در جنگ صفین واقع شد و هنگامی که لشکر امام علیه السلام عرصه را بر لشکر معاویه تنگ کرده بودند و مالک اشتر به سراپرده معاویه نزدیک می شد و چیزی نمانده بود او را به قتل برساند،فریاد و ناله معاویه و همراهانش بلند شد.

و در پیشگویی دوم می فرماید:«و گویا تو را مشاهده می کنم که با جمعیت خود بر اثر ضربات پی در پی و فرمان حتمی شکست و کشتگانی که پشت سر هم

روی زمین می افتند،ناله و فریاد بر آورده ای و مرا به کتاب خدا دعوت می کنی و این در حالی است که جمعیت تو به آن کافر و منکرند یا بیعت خود را شکسته اند»؛ (وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ،وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ،وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ،إِلَی کِتَابِ اللّهِ،وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ،أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ). {1) .«حائده»به معنای مایل شونده از طریق مستقیم از ریشه«حید»بر وزن«صید»به معنای میل به یک طرف. این واژه به معنای بیعت شکن نیز بکار می رود. }

این پیشگویی نیز کاملا به وقوع پیوست و هنگامی که لشکر شام زیر ضربات یاران علی علیه السلام توان خود را از دست داده بودند و پی در پی روی خاک می افتادند، گروهی به همراهی عمرو عاص قرآنها را بر سر نیزه کردند و گفتند:ما تسلیم کتاب اللّه هستیم و هر چه بگوید سر بر فرمانش می نهیم.این در حالی بود که گروهی از شامیان در حقیقت کافر و منکر کتاب اللّه بودند؛زیرا با امام علیه السلام به حق بیعت نکرده بودند و گروه دیگری در میان آنها از بیعت کنندگان با امام علیه السلام بودند که بر خلاف تمام اصول شناخته شده اسلامی و رسم دیرینه ای که در میان عرب بود بیعت خود را شکستند و به معاویه و دشمنان امام علیه السلام پیوستند.

البته ممکن است کسانی ایراد کنند که این تعبیر امام علیه السلام راه سوء استفاده را به دشمن برای استفاده ناصواب از قرآن مجید به هنگام نزدیک شدن به شکست نهایی نشان داد؛ولی این سخن صحیح نیست،زیرا امام علیه السلام تنها اشاره مجمل و کمرنگی به این جریان می کند که برای معاویه و یارانش در آن زمان مفهوم نبود، زیرا تنها سخن از دعوت به کتاب اللّه به میان آورده،هر چند امروز برای ما که از ماجرای تاریخی آن آگاهیم،این اشاره اشاره گویایی است.

نکته: پیش بینی هایی که انجام شد

پیش بینی هایی که انجام شد

پیشگویی هایی که امام علیه السلام در این نامه کرده و برای معاویه نوشته است دقیقا

صورت گرفت،زیرا صبح روز سه شنبه دهم ماه صفر سال 37 هجری پس از نماز صبح دو لشکر به سختی با یکدگر نبرد کردند.لشکر شام سخت وامانده شد و لشکر امام علیه السلام که با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر پیش می رفت،چیزی نمانده بود که لشکر شام را به کلی متلاشی کند و معاویه را به قتل برسانند یا اسیر کنند.

عمار بن ربیعه می گوید:اشتر در میان یارانش ایستاد و گفت:«تمام خاندانم به فدایتان باد آنچنان به شدت حمله کنید که خدا را از خود خوشنود سازید و آیین حق را عزت بخشید به من نگاه کنید به هر سو حمله کردم حمله کنید».

اشتر چنان غرق در جنگ شده بود که کلاهش را از سر برداشت و بر قربوس زین (قسمت برجسته جلوی زین)گذارد و فریاد می زد:مؤمنان استقامت کنید.

ابن ابی الحدید در اینجا می گوید:آفرین به مادری که او را زاد اگر کسی سوگند یاد کند که بعد از علی علیه السلام در میان عرب و عجم کسی شجاع تر از اشتر نبوده، خلافی نگفته است.

سرانجام مالک اشتر و همراهانش لشکر شام را در هم پیچیدند،پرچم داران آنها را کشتند و تا لشکرگاه آنان پیش تاختند.این جنگ تا شب هم ادامه یافت که آن شب به نام«لیله الهریر» {1) .«هریر»در لغت به معنای زوزه کشیدن سگ به هنگان ناراحتی است و این اشاره به ناله و فریاد شامیان در آن شب دارد. }معروف شد.

در این هنگام اشتر فرمانده میمنه لشکر بود و ابن عباس فرمانده میسره و علی علیه السلام در قلب سپاه و نشانه های پیروزی و پیشرفت کاملا آشکار شد.

این جریان را به معاویه گزارش دادند و او عمرو عاص را طلبید و گفت امشب شبی است که تا فردا کار ما یکسره خواهد شد فکری کن و نقشه ای طرح نما.

عمرو گفت مردان تو توان مردان علی علیه السلام را ندارند به علاوه تو مثل علی علیه السلام نیستی هدف او شهادت در راه خداست و هدف تو دنیا،از همه گذشته عراقیان از

پیروزی تو وحشت دارند،زیرا می دانند تو به آنها ستم می کنی ولی شامیان از پیروزی علی علیه السلام ترسی ندارند،زیرا می دانند او مردی با محبّت است و به کسی ظلم و ستم نخواهد کرد.تنها راهی که به نظر من می رسد این است که لشکر تو به هنگام صبح قرآنها را بر نیزه کنند و بگویند ما به حکومت قرآن راضی هستیم، این کار میان لشکر علی علیه السلام اختلاف خواهد افکند و جنگ سرنوشت دیگری پیدا می کند.و چنین شد که شرح آن را در گذشته بیان کردیم. {1) .به شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2،ص 205-256 مراجعه شود. }

نامه11: آموزش نظامی به لشکریان

موضوع

و من وصیه له ع وصی بهاجیشا بعثه إلی العدو

(دستور العمل امام به لشکری که آن را به فرماندهی زیاد بن نضر حارثی، و شریح بن هانی به سوی شام و معاویه فرستاد)

متن نامه

فَإِذَا نَزَلتُم بِعَدُوّ أَو نَزَلَ بِکُم فَلیَکُن مُعَسکَرُکُم فِی قُبُلِ الأَشرَافِ أَو سِفَاحِ الجِبَالِ أَو أَثنَاءِ الأَنهَارِ کَیمَا یَکُونَ لَکُم رِدءاً وَ دُونَکُم مَرَدّاً وَ لتَکُن مُقَاتَلَتُکُم مِن وَجهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثنَینِ وَ اجعَلُوا لَکُم رُقَبَاءَ فِی صیَاَصیِ الجِبَالِ وَ مَنَاکِبِ الهِضَابِ لِئَلّا یَأتِیَکُمُ العَدُوّ مِن مَکَانِ مَخَافَهٍ أَو أَمنٍ وَ اعلَمُوا أَنّ مُقَدّمَهَ القَومِ عُیُونُهُم وَ عُیُونَ المُقَدّمَهِ طَلَائِعُهُم وَ إِیّاکُم وَ التّفَرّقَ فَإِذَا نَزَلتُم فَانزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارتَحَلتُم فَارتَحِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللّیلُ فَاجعَلُوا الرّمَاحَ کِفّهً وَ لَا تَذُوقُوا النّومَ إِلّا غِرَاراً أَو مَضمَضَهً.

ترجمه ها

دشتی

هر گاه به دشمن رسیدند، یا او به شما رسید، لشکرگاه خویش را بر فراز بلندی ها، یا دامنه کوه ها، یا بین رودخانه ها قرار دهید، تا پناهگاه شما، و مانع هجوم دشمن باشد ، جنگ را از یک سو یا دو سو آغاز کنید، و در بالای قلّه ها، و فراز تپّه ها، دیده بانهایی بگمارید، مبادا دشمن از جایی که می ترسید یا از سویی که بیم ندارید، ناگهان بر شما یورش آورد! و بدانید که پیشاهنگان سپاه دیدبان لشکریانند، و دیدبانان طلایه داران سپاهند .

از پراکندگی بپرهیزید، هر جا فرود می آیید، با هم فرود بیایید، و هر گاه کوچ می کنید همه با هم کوچ کنید، و چون تاریکی شب شما را پوشاند، نیزه داران را پیرامون لشکر بگمارید، و نخوابید مگر اندک، چونان آب در دهان چرخاندن و بیرون ریختن .

شهیدی

چون به سر وقت دشمن رفتید یا دشمن بر سر شما آمد، لشکرگاهتان را برفراز بلندیها، یا دامنه کوهها، یا بین رودخانه ها قرار دهید تا شما را پناه و دشمن را مانعی بر سر راه بود ، و جنگتان از یک سو یا دو سو آغاز شود، و در ستیغ کوهها و فراز پشته ها، دیده بانها بگمارید، مبادا دشمن از جایی آید که می ترسید یا جایی که از آن بیم ندارید، و بدانید که پیشروان لشکر، دیده های آنانند و دیده های پیشروان جاسوسانند. مبادا پراکنده شوید! و چون فرود می آیید، با هم فرود آیید، و چون کوچ کردید، با هم کوچ کنید، و چون شب شما را فرا گرفت، نیزه ها را گرداگرد خود بر پا دارید و مخوابید جز اندک، یا لختی بخوابید و لختی بیدار مانید.

اردبیلی

پس هنگامی که فرود آیید بدشمنان یا فرود آیند دشمنان بشما پس باید که باشد لشکرگاه شما در پیش مکانهای بلند یا پائین کوههای یا مواضع میل کردن آبها تا باشد آن مواضع شما را یاری دهنده ضرب سیوف و جای بازگشت بعد از فرار نمودن از ضرب و باید باشد کارزار شما از یک جهه یا دو جهه نه بیشتر و بگردانید برای خود نگاه بانان در سرهای کوهها و بدوشهای پشته ها تا نیاید بشما دشمن از جای ترس یا ایمنی و بدانید که پیش لشکر دیده های سیاه است و دیده های مقدّمه لشکر دیده بانان ایشانند و بپرهیزید از پراکنده شدن لشکر پس چون فرود آیید پس فرود آیید همه و هنگامی که کوچ کردید کوچ کنید همه و هر گاه فرود آید بشما شب پس بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود نصب کرده و نه چشید خواب را بجز خواب اندک چون پاسبان

آیتی

چون بر دشمن فرود آمدید یا دشمن بر شما فرود آمد، باید که لشکرگاهتان بر فراز بلندیها یا دامنه کوهها یا در بین رودخانه ها باشد تا شما را پناهگاه بود و دشمن را مانع. و باید که جنگتان در یک سو باشد یا دو سو. و دیده بانها بر سر کوهها و تپه ها بگمارید تا مباد، که دشمن از جایی که می ترسید یا خود را در امان می دانید، بناگاه، بر شما تاخت آورد. بدانید که مقدمه لشکر، همان چشمان لشکر است، و چشمان مقدمه، طلایه داران هستند. از پراکندگی بپرهیزید. چون فرود می آیید همه فرود آیید، و چون کوچ می کنید همه کوچ کنید. هنگامی که شب در رسید، نیزه ها را گرداگرد خود قرار دهید. به خواب مروید یا اندک اندک بخوابید.

انصاریان

چون بر دشمن وارد شدید یا دشمن بر شما وارد شد ،باید لشگرگاه شما در محلّی بلند،یا دامنه کوهها،یا بین رودها قرار گیرد،تا شما را مدد باشد،و مانعی پیش رویتان برای برگرداندن شرّ دشمن.جنگ شما باید از یک طرف یا دو طرف باشد.

و بر قله کوهها و فراز تپّه ها نگهبانانی بگمارید، تا دشمن از نقطه خطر یا محلی که مورد اطمینان شماست به شما حمله نکند.بدانید مقدمه لشگر دیده بانان دشمن اند،و دیده بانان جاسوسان ارتش اند .از پراکندگی و تفرقه بپرهیزید،هرگاه فرود آیید همگان فرود آیید،و زمانی که کوچ کنید همه کوچ نمایید،و چون شب فرا رسد نیزه ها را گرداگرد خود نگاه دارید،خوابتان اندک باشد یا همانند مضمضه آب در دهان .

شروح

راوندی

و قوله فیکن معسکرکم فی قبل الاشراف یعنی اذا اردتم ان تحاربوا الاعداء فینبغی ان یکون ظهورکم الی مثل جبل عال لئلا یاخذکم العدو من خلفکم، یقال: انزل بقبل هذا الجبل ای بسفحه و مقدمه و اوله. و القبل: نقیض الدبر، و الشرف و ان علوا فانه مکان عال ایضا، و الجمع اشراف. و سفح الجبل: اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجهه. و اثناء الانهار: ای منعطفاتها، و الاثناء جمع ثنی، و هو منعطف الوادی و نحوه. و الانهار یقال لمثل دجله و الفرات و النیل، و مثل ذلک یجعله الجیوش مستندا لهم. و اثناء الشی ء: تضاعیفه، واحدها ثنی. و المعسکر: موضع الجیش العظیم، و العسکر الجیش العظیم و الردء. و المقاتله بفتح التاء مصدر قاتل، و بکسرها القوم المقاتلون. و الرقباء جمع رقیب، و هو الحافظ علی مرباه. و فی صیاصی الجبال: اعالیه، و الصیاصی: الحصون، و صیاصی البقر: قرونها. و الهضاب جمع الهضبه و هی الجبل المنبسط علی وجه الارض. و مقدمه القوم: متقدمیهم. و العیون: الجواسیس. و الطلیعه: قطعه من الجیش تبعت لتطلع طلع العدو ورائهم. و قوله و اجعلوا الرماح کفه ای کفاحا، و ذلک اذا استقبلته، مواجهه. و الکف: الجمع، و کل ما جمعته فقد کففته. و الکفه للمستدیر من المجموعات. و الکفه بالضم للمستطیل. و ما ذقت الاغرارا: ای ما نمت الا قلیلا. و مضمضه: ای تحریکا للاجفان، و تمضمض النعاس فی عینه ای تحرک، و مضمضت عینی بنوم: ای ما نمت.

کیدری

قوله علیه السلام: فاذا نزلتم بعدو الی آخره. فی قبل الاشراف: ای قدام الجبال العالیه و سفح الجبل حضیضه و اسفل. و اثناء الانهار: منعطفاتها، و المعسکر: موضع العسکر، و هو الجیش العظیم. و المقاتله: بفتح التاء المصدر و بکسرها الفرقه او الجماعه المقاتلون. و صیاصی الجبال: اعالیها و الصیاصی الحصون، و صیاصی البقر قرونها. و الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض. و العیون: الجواسیس. و اجعلوا الرماح کفه: ای کفاحا او ما یکفون به و تدفعون، او مجموعه محفوفه بها انفسکم، فقیل: ای لتکن الرماح حولکم ککفه المیزان و کفه الصائد و ما اشبهها. و الغرار: النوم القلیل. و مضمضمه: ای تحریکا للاجفان و تمضمض النعاس فی عینه تحرک.

ابن میثم

از سفارشهای امام که به جمعی از لشکریانش فرمود، هنگامی که آنها را به سوی دشمن فرستاده بود: عین: جاسوس طلیعه الجیش: کسی که برای اطلاع از حال دشمن فرستاده می شود نفض الشعاب: جستجو کردن شکافهای کوه خمر: چیزی که تو را مخفی کند از قبیل درخت و کوه غیر آن اشراف: جمع شرف: مکان مرتفع. صیاصی الجبال: بلندیها و اطراف کوهها. قبلها: حرف اول و دوم مضموم یا اول مضموم و دوم ساکن: جلو مکانهای مرتفع. کمین: فرد، یا جمعیتی که در حیله ی جنگی خود را پنهان می کند تا غفله بر دشمن فرود آید. کتیبه: لشکر تعبیه: گردآوری و آماده کردن لشکر دهم: تعداد زیاد معسکر: به فتح کاف: لشکرگاه هضاب: جمع هضبه: کوه پهن شده بر روی زمین کفه: دایره ای شکل غرار: خواب اندک مضمضه: پیدایش چرت در چشم و کنایه از کم خوابی است. ترسه: جمع ترس: سپر رقباء: حافظان سفح الجبل: پایین کوه، جایی که آب در آن، می ریزد اثناء الانهار، جمع ثنی: محل تلاقی رودخانه ها ردء: یاور در جنگ (هنگامی که بر دشمن فرود آمدید، یا او بر شما فرود آمد، باید لشگرگاهتان را در جاهای بلند، یا پایین کوهها، و کنار رودخانه ها قرار دهید، تا شما را کمک باشد و دیگران را از دسترسی به شما باز دارد، باید از یکسو یا دو سو بر دشمن بتازید، و در بلندی کوهها، و لای تپه های مسطح برای خود نگهبانان و دیدبانها بگذارید، تا دشمن به سوی شما چه از جایی که می ترسید و چه از جایی که ایمن هستید نتواند بیاید. آگاه باشید که جلوداران لشکر دیدبانهای ایشانند و دیدبانهای جلوداران، جاسوسانشان می باشند، از پراکندگی برحذر باشید، پس هرگاه خواستید به جایی فرود آیید و هرگاه کوچ کنید به اتفاق کوچ کنید، و هرگاه شب شما را فرا گرفت، نیزه ها را دایره وار قرار دهید و به خواب نروید مگر اندکی، یا تنها چرتی که فقط چشمتان گرم شود.) هنگامی که امام (علیه السلام) لشکری به سرکردگی زیاد بن نضر حارثی همراه شریح بن هانی از نخیله ی کوفه به سوی شام فرستاد، در بین راه میان آن دو نفر اختلاف افتاد و هر کدام به شکایت از دیگری برای حضرت نامه ای نوشتند، حضرت در پاسخ هر دو این نامه را نوشتند که برگزیده اش ترجمه شد، ولی آغازش این بود: (پس از حمد خدا و نعت رسول، من زیاد بن نضر را جلودار و فرمانده لشکر و شریح را بر قسمتی از آن امیر قرار داده ام، حال اگر هر دو با هم باشید زیاد فرمانده کل است و اگر از هم جدا شدید هر کدامتان فرمانده گروهی هستید که برای شما مشخص کرده ام، و بدانید که جلوداران جمعیت جاسوسان آنان و جاسوسان جلوداران، آنها هستند که برای اطلاع بر دشمن فرستاده می شوند، پس وقتی که از بلاد خود بیرون شدید و به سرزمین دشمن نزدیک، پس غفلت نکنید از این که اشخاصی را جلو بفرستید که شکاف کوهها و لای درختان و مخفیگاهها از هر طرف را جستجو کنند، که مبادا دشمن، شما را فریب بدهد، یا در کمین شما قرار گیرد، و لشکر را به راه نیاندازید مگر از طرف صبح تا شب و آمادگی کامل، که اگر گروهی به شما حمله آوردند یا مکروهی شما را فرا گرفت خودتان را قبلا مجهز و آماده کرده باشید. سپس به دنبال این عبارت، جمله ی اول سخن بالا، می آید: فاذا نزلتم … او امن، و بعد می فرماید: شما را از تفرقه و جدایی برحذر می دارم، پس اگر خواستید به جایی فرود آیید، با هم فرود آیید و هرگاه بخواهید کوچ کنید به اتفاق کوچ کنید و موقعی که شب شما را فرا گرفت و فرود آمدید، لشکر خود را در حصار نیزه و سپرها قرار دهید پس آنها که در اطراف لشکر نصب کرده اید به جای مدافعان و تیراندازان خواهند بود، آری این کار را انجام دهید تا شما را غفلت فرا نگیرد و فریب دشمن را نخورید زیرا هیچ قومی در شب یا روز، لشکر خود را در احاطه ی نیزه ها و سپر قرار نداد مگر این که گویی لشکر در دژهای محکم قرار گرفته است، لشکرتان را خودتان حراست کنید، تا هنگام صبح جز اندکی نخوابید یا فقط چرتی بزنید که چشمتان گرم شود و پیوسته چنین باشید تا با دشمن روبرو شوید، هر روز کسی را بفرستید که مرا از حالتان آگاه کند، زیرا من به سرعت در پی شما می آیم، البته آنچه خدا می خواهد همان می شود، آرامش خود را در جنگ حفظ کنید و عجله نداشته باشید مگر پس از اتمام حجت و فرصت دادن به دشمن، تا من به شما نرسیده ام جنگ نکنید مگر، فرمان من به شما برسد و یا این که دشمن آغاز به حمله کند، انشاءالله.) اول این نامه که پس از ترجمه ی نامه ی متن ذکر شد، واضح و روشن است جز این که در عبارت نکته ای است که باید مورد توجه واقع شود، آنجا که از راه انداختن لشکر در غیر وقت صبح نهی می کند، حرف الا را با فاصله ی کوتاه، تکرار کرده و هر دو مفید حصر هستند اولی حصر در وقت و دومی حصر در حالت آمادگی و نظم کامل می باشد. در مجموع این نامه قوانین کلی و بسیار سودمندی از تعالیم و چگونگی فنون جنگی وجود دارد که اولا دلیل روشنی بر دروغگویی کسانی است که مدعی آگاه نبودن امام از رموز جنگ بوده اند، چنان که

در خطبه های گذشته خود حضرت این جریان را از طایفه ی قریش حکایت فرمود، و ثانیا کاربرد این تعالیم در جنگ، مستلزم پیروزی بر دشمن است و در این فصل از خطبه که در متن آمده مقداری از آنها ذکر شده است که اکنون شرح می دهیم: 1- نخست این که هنگام برخورد با دشمن، لشکرگاه خود را جلو مکانهای بلند و پایین کوهها و محل تلاقی رودخانه ها قرار دهند، و علت این امر را چنین فرموده است که این اماکن شما را از ناحیه ی پشت سر محافظت می کند و از حمله ی دشمن بر شما جلوگیری می کند. 2- دوم آن که تماما از یک سو بر دشمن حمله کنند و اگر نشد دو نیمه شوند و از دو سوی متقابل آغاز به جنگ کنند چنان که هر گروه در مقابله ی با دشمن، طرف پشت گروه دیگر را هم حفظ می کند، زیرا در این صورت اجتماعشان محفوظ می ماند، اما اگر از جهات مختلف حمله کنند از هم دیگر دور و متفرق می شوند و این امر باعث ضعف و زبونی آنها می شود. 3- برای محافظت خودشان اشخاصی را در مکانهای بلندی قرار دهند تا دشمن از جایی که گمان می رود و از جایی که گمان نمی رود بر آنان نتازد. 4- باید بدانند که جلوداران لشکر دشمن، جاسوس آنها می باشند و جاسوسهای جلوداران، ماموران اطلاعاتی آنها هستند پس وقت یکه مقدمه و ماموران اطلاعاتی را دیدند، غافل نباشند بلکه خود را مهیا کنند، زیرا پیدا شدن آنان نشانه ی نزدیک بودن دشمن و هجوم است. 5- لشکریان خود را از به هم پاشیدگی برحذر می دارد و امر می کند که در دو حالت فرود آمدن و کوچ کردن با هم باشند و از همدیگر جدا نشوند، که علتش روشن است. 6- به آنان دستور می دهد که هنگام استراحت در لشکرگاه، شمشیرها و نیزه های خود را در اطرافشان دایره وار بر زمین نصب کنند و مانند اشخاص مطمئن و بی خطر به خواب راحت نروند تا بتوانند با این دو دستورالعمل، خود را حفظ کنند و دشمن برای حمله غافلگیرانه، از خواب آنان استفاده نکند.

ابن ابی الحدید

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی الْجِبَالِ وَ مَنَاکِبِ الْهِضَابِ لِئَلاَّ یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلاَئِعُهُمْ وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا غَشِیکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً وَ لاَ تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلاَّ غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً .

المعسکر بفتح الکاف موضع العسکر و حیث ینزل.

الأشراف

الأماکن العالیه و قبلها ما استقبلک منها و ضده الدبر.

و سفاح الجبال أسافلها حیث یسفح منها الماء.

و أثناء الأنهار ما انعطف منها واحدها ثنی و المعنی أنه أمرهم أن ینزلوا مسندین ظهورهم إلی مکان عال کالهضاب العظیمه أو الجبال أو منعطف الأنهار التی تجری مجری الخنادق علی العسکر لیأمنوا بذلک من البیات و لیأمنوا أیضا من إتیان العدو لهم

من خلفهم و قد فسر ذلک بقوله کیما یکون لکم ردءا و الردء العون قال الله تعالی فَأَرْسِلْهُ مَعِی رِدْءاً یُصَدِّقُنِی { 1) سوره القصص 34. } .

و دونکم مردا

أی حاجزا بینکم و بین العدو .

ثم أمرهم بأن یکون مقاتلتهم بفتح التاء و هی مصدر قاتل من وجه واحد أو اثنین أی لا تتفرقوا و لا یکن قتالکم العدو فی جهات متشعبه فإن ذلک أدعی إلی الوهن و اجتماعکم أدعی إلی الظفر ثم أمرهم أن یجعلوا رقباء فی صیاصی الجبال و صیاصی الجبال أعالیها و ما جری مجری الحصون منها و أصل الصیاصی القرون ثم استعیر ذلک للحصون لأنه یمتنع بها کما یمتنع ذو القرن بقرنه و مناکب الهضاب أعالیها لئلا یأتیکم العدو إما من حیث تأمنون أو من حیث تخافون.

قوله ع مقدمه القوم عیونهم المقدمه بکسر الدال و هم الذین یتقدمون الجیش أصله مقدمه القوم أی الفرقه المتقدمه و الطلائع طائفه من الجیش تبعث لیعلم منها أحوال العدو و قال ع المقدمه عیون الجیش و الطلائع عیون المقدمه فالطلائع إذا عیون الجیش .

ثم نهاهم عن التفرق و أمرهم أن ینزلوا جمیعا و یرحلوا جمیعا لئلا یفجأهم العدو بغته علی غیر تعبئه و اجتماع فیستأصلهم ثم أمرهم أن یجعلوا الرماح کفه إذا غشیهم اللیل و الکاف مکسوره أی اجعلوها مستدیره حولکم کالدائره و کل ما استدار کفه بالکسر نحو کفه المیزان و کل ما استطال کفه بالضم نحو کفه الثوب و هی حاشیته و کفه الرمل و هو ما کان منه کالحبل.

ثم نهاهم عن النوم إلا غرارا أو مضمضه و کلا اللفظتین ما قل من النوم.

و قال شبیب الخارجی اللیل یکفیک الجبان و یصف الشجاع.

و کان إذا أمسی قال لأصحابه أتاکم المدد یعنی اللیل.

قیل لبعض الملوک بیت عدوک قال أکره أن أجعل غلبتی سرقه.

و لما فصل قحطبه من خراسان و فی جملته خالد بن برمک بینا هو علی سطح بیت فی قریه نزلاها و هم یتغدون نظر إلی الصحراء فرأی أقاطیع ظباء قد أقبلت من جهه الصحاری حتی کادت تخالط العسکر فقال خالد لقحطبه أیها الأمیر ناد فی الناس یا خیل الله ارکبی فإن العدو قد قرب منک و عامه أصحابک لن یسرجوا و یلجموا حتی یروا سرعان { 1) سرعان الخیل:أوائلها. } الخیل فقام قحطبه مذعورا فلم یر شیئا یروعه و لم یعاین غبارا فقال لخالد ما هذا الرأی فقال أیها الأمیر لا تتشاغل بی و ناد فی الناس أ ما تری أقاطیع الوحوش قد أقبلت و فارقت مواضعها حتی خالطت الناس و إن وراءها لجمعا کثیفا قال فو الله ما أسرجوا و لا ألجموا حتی رأوا النقع { 2) النقع:الغبار. } و ساطع الغبار فسلموا و لو لا ذلک لکان الجیش قد اصطلم { 3) اصطلم:استؤصل و أبید. }

کاشانی

(جیشا له بعثه الی العدو) و این مکتوبی است از آن حضرت و وصیت نامه ای است که در آن وصیت فرموده، در محلی که فرستاده لشکریان خود را به سوی دشمن به این طریق که: ای قوم (فاذا نزلتم بعدو) پس چون شما فرود آیید به دشمنان (او نزل بکم عدو) یا فرود آیند به شما اهل عدوان (فلیکن معسکرکم) پس باید باشد لشکرگاه شما (فی قبل الاشراف) در پیش مکان های رفیع (او سفاح الجبال) یا پایین کوه های منیع (او اثناء الانهار) یا مواضع میل کردن جوی های آب (کیما تکون لکم ردء) تا باشد آن مواضع یاری دهنده در ضرب سیوف و حراب (و دونکم مردا) و نزد شما جای بازگشت بعد از فرار نمودن از ضراب (ولتکن مقاتلتکم) و باید که باشد کارزار شما (من وجه او اثنین) از یک جهت یا دو جهت تا با تمکین باشد و اقتدار زیرا که کارزار از جهات بسیار موجب ضعف است و پراکندگی بیشمار (و اجعلوا لکم رقباء) و بگردانید برای خود نگهبانان (فی صیاصی الجبال) در سر کوهها (و بمناکب الهضاب) و به دوش های پشتها و اطراف آن (لئلا یاتیکم العدو) تا نیاید به شما دشمن (من مکان مخافه) از جای ترس (او امن) یا از جای ایمن به مکر و فن چنانچه حضرت رسالت کرد در حینی که واقع شده

در روز احد در مقابله دشمن (و اعلموا) و بدانید ای مردمان (ان مقدمه القوم) آنکه پیش لشکر (عیونهم) دیده های سپاه است (و عیون المقدمه طلایعهم) و دیده های مقدمه لشگر دیده بانان ایشانند (و ایاکم و التفرق) و بپرهیزید از پراکنده شدن لشکریان (فاذا نزلتم) پس چون فرود آیید (فانزلوا جمیعا) پس فرود آیید به هیات مجموعی (و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) و چون بار کنید و انتقال نمایید بار کنید و منتقل شوید همه به یکبار (و اذا غشیکم اللیل) و چون فرود آید به شما شب (فاجعلوا الرماح کفه) پس بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود نصب کرده (و لا تذوقوا النوم) و نچشید خواب را (الا غرارا) مگر خواب اندک چون پاسبانان (او مضمضه) یا با حرکت اجفان مانند حرکت آب در دهان. مراد مقدمه خواب است.

آملی

قزوینی

باین کلمات وصیت کرده است لشگریرا وقتی که بدشمنی میفرستاده است پس هرگاه فرود آئید بر سر دشمنی، یا دشمن بر شما فرود آید، باید لشکرگاه شما در پیش مکانهای بلند باشد، یا در دامنهای کوهها یا در میان نهرها که راه ندهد و حایل بود تا آن شما را مددی باشد و پیش روی شما مانعی بود که شر دشمن از شما بگرداند و باید قتال شما با دشمن از یک روی باشد یا دو روی. یعنی نبادی که از چهار طرف دشمن بشما راه داشته باشد تا شما را در میان گیرد، لااقل دو طرف شما بکوه یا نهری و رودی و مانند آن باید محفوظ و ممنوع باشد. و برای خود پاسبانان و دیده بانان معین گردانید رد طرفهای بلند کوهها، و بر دوشهای پشتها، تا نیاید دشمن بر سر شما ناگاه آیند از جائی که خایف باشید از رهگذار آن یا ایمن و بدانید که مقدمه لشگر دیده های لشگر و جاسوسان سپاهند و دیده های مقدمه طلیعه لشگرند یعنی نفری چند که پیش پیش میروند مقدمه را تا جاسوسی کنند چنانچه مقدمه لشگر را جاسوسی میکنند، پس باید طلیعه از پیش و اطراف و بر بلندیها برای مقدمه دیده بانی و جاسوسی کنند و مقدمه از دنبال و لشگر از دنبال مقدمه روند تا از خطر و ضرر ایمن باشند و بحرانی میگوید: تعلیم میکند

ایشانرا که چون مقدمه لشگر خصم یا طلیعه ایشان بینند مهیا گردند و غافل نمانند هر چند ایشان کم باشند. و بپرهیزید از تفرق و پراگندگی و هرگاه فرود آئید مجتمعا فرود آئید و اگر کوچ کنید مجتمعا کوچ کنید، و هرگاه که شب فروپوشد شما را بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود، و مچشید خواب را مگر اندکی یا بقدر مضمضه چنانچه تشنه که از آب متضرر گردد پس بان مضمضه کند

لاهیجی

و من وصیته وصی بها علیه السلام جیشا بعثه الی العدو

یعنی از وصیتی است که وصیت کرد امیرالمومنین علیه السلام به آن وصیت سپاهی را که برانگیخت آن را به سوی دشمن.

«فاذا نزلتم بعدو، او نزل بکم، فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف، او سفاح الجبال، او اثناء الانهار، کیما تکون لکم ردءا و دونکم مردا. و لتکن مقاتلتکم من وجه او اثنین و اجعلوا لکم رقباء فی صیاصی الجبال و مناکب الهضاب لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه، او امن.»

یعنی پس در وقتی که وارد شدید به دشمنی، یا وارد شد دشمن به شما، پس هر آینه باشد مکان لشکر شما در نزد بلندیها، یا دامن کوهها یا کنار رودخانه ها، تا اینکه بوده باشد از برای شما معین و پیش روی شما مانع میان شما و دشمن و هر آینه باید باشد محاربه ی شما از یکدسته یا دو دسته و بگردانید از برای شما دیده بانان به جهت قلعه های کوهها و بالای تلها، تا اینکه نیاید شما را دشمن از جای خوفناک، یا جای سلامتگاه.

«و اعلموا ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم و ایاکم و التفرق، فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا و اذا غشیکم اللیل، فاجعلوا الرماح کفه و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه.»

یعنی بدانید که به تحقیق که پیشرو طائفه دیده بان ایشان است و دیده بان پیشرو و قراولان ایشان است و دور دارید نفسهای شما را از متفرق شدن، پس در وقتی که فرود می آیید فرود آیید همگی و در وقتی که کوچ می کنید کوچ کنید همگی و در وقتی که فرو گیرد شما را شب بگردانید نیزه ها را مستدیر، یعنی بزنید در دور شما مانند دائره و نچشید خواب را مگر اندک از اوقات، یا به عنوان مضمضه کردن، یعنی به عنوان نعاس و چرت زدن که غلبه نکند شما را، مانند مضمضه که به حلق نمی رسد.

خوئی

اللغه: (احمد الیکما الله) قال المرزوقی فی شرح الحماسه 93: الحمد: الثناء علی الرجل بما فیه من الخصال المرتضاه، و بهذا المعنی فارق الشکر، لان الشکر لا یکون الا علی صنیع، انتهی. اقول: الظاهر من قوله و بهذا المعنی فارق الشکر انه اراد ان یبین مورد افتراق معنیی الحمد و الشکر و الا فالحمد اعم من الشکر لانک تحمد الانسان علی صفاته الذاتیه و علی عطائه و لا تشکره عی صفاته. و اما معنی قوله: الحمد الیکما الله فقال. ابن الاثیر فی النهایه: و فی کتابه (علیه السلام) اما بعد فانی احمد الیک الله ای احمده معک فاقام الی مقام مع. و قیل: معناه احمد الیک نعمه الله بتحدیثک ایاها. (ولیت) من التولیه یقال: ولی الامیر فلانا الامر اذا جعله والیا علیه. و فی صحاح الجوهری: ولاه الامیر عمل کذا، و ولاه بیع الشی ء و تولی العمل ای تقلد. (مقدمتی) فی الصحاح: مقدمه الجیش بکسر الدال: اوله. و فی النهایه الاثیریه و فی کتابه معاویه الی ملک الروم: لاکونن مقدمته الیک ای الجماعه التی یتقدم الجیش من قدم بمعنی تقدم، و قد استعیرت بکل شی ء فقیل: مقدمه الکتاب و مقدمه الکلام بکسر الدال و قد یفتح. (امرته علیها) ای جعلته امیرا علیها یقال: امره اذا ولاه الاما الو حکمه. (عیونهم) الیعون واحد العین بفتح العین، و معناه ههنا: الجاسوس و الراصد و یقال بالفارسیه دیدبان ففی الصحاح: العین: الدیدبان و الجاسوس. و فی النهایه الاثیریه: و فی الحدیث انه بعث بسبسه عینا یوم بدر ای جاسوسا. و اعتان له اذا اتاه بالخبر، و منه حدیث الحدیبیه کان الله قد قطع عینا من المشرکین ای کفی الله منهم من کان یرصدنا و یتجسس علینا اخبارنا. (طلائعهم) جمع طلیعه و طلیعه الجیش هو القوم الذین یبعثون لیطلعوا طلع العدو کالجواسیس. (لا تسئما) ای لا تملا، یقال سئم الشی ء یسئم سامه من باب علم ای مله و ضجر منه، و السامه: الملل و الضجر. (نقض) النقض بالقاف: الهدم، ولکنی اری ان النقض مصحف و الصواب النقض بالفاء ففی صحاح الجوهری: و قد تفضت المکان و استنفضته و تنفضته ای نظرت جمیع ما فیه قال زهیر: و تنفض عنها غیب کل حمیله و تخشی رماه الغوث من کل مرصد و استنفض الفوم ای بعثوا النفیضه، و یقال: اذا تکلمت لیلا فانفض ای التفت هل تری من تکره. و النفض بالتحریک: الجماعه یبعثون فی الارض لینظروا هل فیها عدو او خوف، و کذلک النفیضه نحو الطلیعه. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث ابی بکر و الغار: انا انقض لک ما حولک ای احرس و اطوف هل تری طلبا. یقال: نقضت المکان و استنفضته و تنفضته اذا نظرت جمیع ما فیه. و النفضه بفتح الفاء و سکونها، و النفضیه قوم یبعثون متحسسین هل یرون عدوا او خوفا. (الشعاب) بکسر الشین جمع الشعب بکسرها ایضا ای الطریق فی الجبل. و ما انفرج بین الجبلین، و مسیل الماء فی بطن ارض. (الخمر) بالتحریک کلما سترک و واراک من الشجر و الجبال و نحوها، قال ابن الاثیر فی النهایه: و منه حدیث ابی قتاده فابغنا مکانا خمرا ای ساتر بتکاثف شجره. و فی الصحاح: تقول: تواری الصید منی فی خمر الوادی و فی البیان و التبیین للجاحظ ص 210 ج 3 قال الشاعر: ثم ارمیکم بوجه بارز لست امشی لعدوی بخمر (کمین) الکمین: القوم یکمنون اللعدو و یسنخفون فی مکمن لا یفطن له ثم ینتهزون غره العدو فینهضون علیه، من قولهم کمن کمونا من بابی نصر و علم اذا اختفی و تواری. و منه قولهم: هذا امر فیه کمن، ای دغل لا یفطن له. (الکتائب) جمع الکتیبه من کتبت ای جمعت، تقول: فلان کتب الکتائب تکتیبا ای عبی کتیبه کتیبه، و تکتبت الخیل ای تجمعت فالکتبیه من الجیش ما جمع فلم ینتشر، الحق الهاء بها لانه جعل اسما. و فی النهایه الاثیریه: فی حدیث السقیفه نحن انصار الله و کتیبه الاسلام، الکتیبه: القطعه العظیمه من الجیش، و الجمعت الکتائب. قال الفرار السلمی (الحماسه 38): و کتیبه لبستها بکتیبه حتی اذا التبست نفضت لها یدی فترکتهم تقص الرماح ظهورهم من بین منعفر و آخر مسند فی شرح المرزوقی علیها: هذا یتبجح بانه مهیاج شر و اذی، و جماع بین کتائب شتی تتقاتل من دونه، ثم یخرج هو من بینهم عیر مبال بما یجرون الیهم، و لا مفکر فیما ینتج من الشر فیهم، فیقول: رب کتیبه خلطتها بکتیبه، فلما اختلطت نقضت یدی منهم و لهم و خلیتهم و شانهم. فان دهمکم دهم دهمه امر ای فاجاه و غشیه من بابی منع و علم و فی الحماسه 71: و کم دهمتنی من خطوب ملمه صبرت علیها ثم لم اتخشع قال الجوهری فی الصحاح: الدهم: العدد الکثیر، و الجمع الدهوم و قال الشاعر: جئنا بدهم یدهم الدهوما مجر کان فوقه النجوما و فی النهایه الاثیریه: فی الحدیث لما نزل قوله تعالی تسعه عشر (المدثر- 31) قال ابوجهل: اما تستطیعون یا معشر قریش و انتم الدهم ان یغلب کل عشره منکم واحدا؟ الدهم: العدد الکثیر. و منه الحدیث محمد فی الدهم بهذا القوز و حدیث بشیر بن سعد فادرکه الدهم عند اللیل، و الحدیث الاخر من اراد اهل المدینه بدهم ای بامر عظیم و غائله: من امر یدهمهم ای یفجاهم.

(معسکر) علی هیئه المفعول: موضع السعکر ای الجیش و یقال بالفارسیه: لشکرگاه (قبل) فی الصحاح: القبل- بضم القاف و سکون الباء- و القبل- بضمهما-: نقیض الدبر و الدبر- کذلک و یقال: انزل بقبل هذا الجبل ای بسفحه. انتهی قوله. و فی النهایه: القبل: ما استقبلک من الشی ء فقبل الاشراف ما استقبلک منها. و جاء فی بعض النسخ قبیل مصغرا، و فی بعضها الاخر: قبل بکسر القاف و فتح الباء ولکن الاول هو الصواب. (الاشراف) جمع الشرف محرکه ففی الصحاح: الشرف: العلو و المکان العالی. و قال الشاعر: آتی الندی فلا یقرب مجلسی و اقود للشرف الرفیع حماری یقول: انی خرفت فلا ینتفع برایی، و کبرت فلا استطیع ان ارکب من الارض حماری الا من مکان عال و جبل مشرف عال. (سفاح) بکسر اوله جمع السفح بالفتح. و فی الصحاح: سفح الجبل اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجعه، و قال المرزوقی فی شرح الحماسه33: فلما اتینا السفح من بطن حائل بحیث تلاقی طلحها و سیالها دعوا لنزار و انتمینا لطیی ء کاسد الشری اقدامها و نزالها ما هذا لفظه: و السفح اسفل الجبل و لاشتهاره بما وضع له اغنی عن اضافته الی الجبل. (اثناء الانهار) منعطفاتها، جمع الثنی بکسر الاول و سکون الثانی. و فی الصحاح: قال ابوعبید: النثی من الوادی و الجبل منعطفه. (ردئا الردء بالکسر فالکسون: العیون و الناصر، تقول: ردات الرجل ردئا من باب منع، و ارداته بمعنی اعنته. و ارداته بنفسی: اذا کنت له ردئا. و فی القرآن الکریم: و اخی هرون هو افصح منی لسانا فارسله معی ردئا یصدقنی انی اخاف ان یکذبون (القصص- 36) و جمع الردء ارداء. (رقباء) جمع الرقیب، و الرقیب الحافظ و الراصد و الحارس تقول رقبه رقوبا من باب نصر اذا رصده و حرسه، و رقیب الجیش طلیعتهم و عینهم ایضا. (صیاصی) جمع الصیصه و الصیصه و فی الصحاح: شوکه الحائک التی یسوی بها السداه و اللحمه، و منه صیصه الدیک التی فی رجله، و صاصی البقر قرونها، و ربما کانت ترکب فی الرماح مکان الاسنه. و الصیاصی: الحصون. انتهی. و فی النهایه الثیریه: فیه- یعنی فی الحدیث- انه ذکر فتنه تکون فی اقطار الارض کانها صیاصی بقر ای قرونها، و احدها صیصیه بالتخفیف. و قیل: شبه الرماح التی تشرع فی الفته و ما یشبهها من سائر السلاح بقرون بقر مجتمعه و منه حدیث ابی هریره اصحاب الدجال شواربهم کالصیاصی یعنی انها اطالوها و فتلوها حتی صارت کانها قرون بقر، و الصیصه ایضا الوتد الذی یقلع به التمر، و الصناره التی یغزل بها و ینسج. اقول: فبما ذکرنا من معانی الصیاصی یمکن ان یکون معنی صیاصی الجبال رووسها لان احد معانیها القرون و احد معانی القرون رووس الجبال، کما یمکن ان تکونا الاضافه من قبیل لجین الماء ای الجبال التی کالحصون او انها حصون لانه یمتنع بها کما ان ذا القرن یمتنع بقرنه. (مناکب) جمع المنکب بفتح المیم و کسر الکاف، و فی الصحاح: المنکب من الارض: الموضع المرتفع. (الهضاب) بکسر الهاء جمع الهضبه بفتحها، و فی الصحاح: الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض و الجمع هضب و هضاب. (الاترسه) الصواب التسه، و الاولی مصحفه. و الترسه جمع الترس و هی صفحه من الفولاد تحمل للوقایه من السیف و نحوه و یقال بالفارسیه: سپر، و فی الصحاح: الترس جمعه ترسه و تراس و اتراس قال یعقوب: و لا تقل اترسه. انتهی. (رماتکم) الرماه جمع الرامی کالمشاه جمع الماشی. و اصلها الرمیه کالطلبه ابدلت یاوها الفا. (لا تلفی) ای لا توجد. تقول: الفیت الشی ء اذا وجدته. قال تعالی: و اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا اولو کان آباوهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون (البقره- 167). (کفه) بکسر الکاف ای مستدیره یحبث تحف العسکر و تصیر حصنا لهم. و فی الصحاح: کفه القمیص بالضم: ما استدار حول الذیل. و کان الاصمعی یقول: کل ما استطال فهو کفه بالضم نحو کفه الثوب و هی حاشیته، و کفه الرمل و جمعه کفاف، و کل ما استدار فهو کفه بالکسر نحو کفه المیزان، و کفه الصائد و هی حبالته، و کفه اللثه و هی ما انحدر منها. قال: و یقال: کفه المیزان ایضا بالفتح و الجمع کفف. انتهی. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه 56: ملات علیه الارض حتی کانها من الضیق فی عینیه کفه حابل و الکفه یجوز ان یرید به الحفیره التی ینصب الحابل فیها الحباله، و یجوز ان یرید بها قترته، و یجوز ان یرید بها عین الحباله لانها تجعل کالطوق و هذا اقرب لان الخلیل فسر الکفه علی ذلک. اقول: المراد منها ههنا ان یحفوا العسکر بالرماح و الترسه حتی تکون حصنا لهم کما بین فی نسخه نصر و سیتضح فی المعنی ایضا. و قد غلط بعض الشراح حیث فسر قوله (علیه السلام) فاجعلوا الرماح کفه بقوله: لیکون الرماح حولکم ککفه الیمزان ای مجموعه. (غرارا) الغرار بالکسر، احد معانیه: النوم القلیل، تقول العرب: ما نومه الاغرار. و قال تابط شرا کما فی دیوان الحماسه من اختیار ابی تمام (حماسه 165): و قالوا لها لا تنکیحه فانه لاول نصل ان تلاقی مجمعا قلیل غرار النوم اکبر همه دم الثار الیلقی کمیا مسفعا (مضمض) ههنا کنایه عن قله النوم) و الاصل فی المضمضه: تحریک الماء فی الفم و المضمضه فی النون ان تنام خفیفا ثم تستیقظ ثم تنام خفیفا و هکذا تشبها بمضمضه الماء فی الفم، و فی الصحاح: یقال: ما مضمضت عینی بنوم ای ما نمت، و تمضمض النعاس فی عینه، قال الراجز: و صاحب نبهته لینهضا اذا الکری فی عینه تمضمضا (حثیث) ای سرع، یقال: ولی حثیثا ای مسرعا، و فی القرآن الکریم یغشی الیل النهار یطلبه حثیثا (الاعراف- 54) (التوده) بضم التاء و فتح الهمزه و الدال: الرزانه و التانی و الرفق ما قبل العجله، و اصلها من واد کالتواد علی وزن التکرار. و فی الصحاح: اتاد فی مشیه و تواد فی مشیه و هو افتعل و تفعل من التوئده و اصل لتاء فی اتاد واو یقال: اتئد فی امرک ای ثبت و فی الحماسه 74: انی امرو مکرم نفسی و متئد من ان اقاذعها حتی اجازیها الاعراب: مقدمتی و زیاد مفعولان لقوله ولیت فاذا انتما خرجتما، الفاء فصیحه، و فی کل جانب متعلق بکل واحد من التوجیه و النفض فان دهمکم، الفاء تعلیلیه لقوله الا علی تعبیه و ضمیر یرون یرجع الی الرقباء و الفاء فی فاذا نزلتم فصبحه، فحفوا جواب اذا الثالثه، و الفاء فی فنزلتم تفریع علی غشیکم فما قوم حفوا، الفاء تعلیلیه لقوله: فحفوا عسکرکم بالرماح الخ. و قوله (علیه السلام): کیلا تصاب- الی قوله: غره: یمکن ان یکون تعلیلا لقوله حفوا کما یمکن ان یکون تعلیلا لقوله: و ما اقمتم و ان کان بالاول اوفق، حثیث السیر خبر ان، و قوله (علیه السلام) و لا شی ء الا ما شاء الله جمله معترضه وقعت بین اسم ان و خبرها. المعنی: کتابه هذا من محاسن کتبه (علیه السلام) لفظا و معنی و یا لیت الشریف الرضی رضوان الله علیه اتی بصورته الکامله فی النهج من دون التقاط بعضه و رفض بعضه الاخر. ثم ان الکتاب مشتمل علی قوانین کلیه اصیله لابد لمن تولی اماره جیش ان یستعملها فی الحرب کی یظفر علی الخصم. و لا تختص تلک القوانین بعصر دون عصر بل تعم الاعصار و الدهور، فلا مجال لاحد فی ان یقول: ان الکتاب یتضمن علی قوانین الحرب فی تلک الاعصار السالفه دون هذه الازمان غایه الامران ادوات الحرب تغیرت، و لو تامل فی الکتاب من تدرب فی فنون المحاربه یجد قائله بطلا محامیا و محاربا خریتا فی فنون الحرب، و امیرا لم یکن له فی طول دهره الا تعبیه العساکر و تهیئه سلاح الحرب و تعلیم فنون القتال، و اعمال الرویه فی کیفیه مقابله المقاتل فی المعارک، مع انه (علیه السلام) کان فی جمیع الصفات الکمالیه اماما و قدوه، فدونک بما تضمن الکتاب: قوله (علیه السلام): (و ان افترقتما فکل واحدا منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها) و قد دریت انه (علیه السلام) کتب الیهما هذا الکتاب بعد اعتزال شریح عن زیاد و تنحی زیاد عنه، ثم ان الشرکه فی امثال هذه الامور قلما تنفق، علی ان الاجتماع علی رایه واحده و امیر واحد اقرب الی الظفر علی الخصم من التساند فی الحرب و قد اجمعوا عی ان الشرکه ردیه فی ثلاثه اشیاء: فی الملک و الحرب و الزوجه. قوله (علیه السلام): (فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم- الخ) قد اتی (ع) فی هذا الکتاب باحد و عشرین دستورا مما لابد ان یراعیها امیر الجیش طلبا للظفر علی الخصم و هی ما یلی: الاول: انا القوم لابد لهم من مقدمه. الثانی: ان المقدمه لابد من ان یکونوا کیاسا حذاقا بصراء لانهم عیون القوم فالمقدمه من القوم بمنزله العین من الجسد و کما ان العین جاسوس للبدن تحفظه من المهالک و تراقبه عن المهاوی کذلک المدقمه للقوم، ففی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه الدینوری (ص 117 ج 1 طبع مصر): ذکر عبدالملک بن صالح الهاشمی ان خالد بن برمک حین فصل مع قحطبه من خراسان، بینا هو علی سطح بیت فی قریه قد نزلاها و هم یتغدون نظر الی الصحراء فرای اقاطیع ظباء قد اقبلت من جهه الصحاری حتی کادت تخالط العسکر، فقال لقحطبه: ایها الامیر ناد فی الناس: یا خیل الله ارکبی، فان العدو قد نهد الیک و حث: و غایه اصحابک ان یسرجوا و یلجموا قبل ان یروا سرعان الخیل، فقام قحطبه مذعورا فلم یر شیئا یروعه و لم یعاین غبارا، فقال لخالد: ما هذا الرای؟ فقال خالد: ایها الامیر لا تنشاغل بی و ناد فی الناس، اما تری اقاطیع الوحش قد اقبلت و فارقت مواضعها حتی خالطت الناس! ان ورائها لجمعا کثیفا، قال: فو الله ما اسرجوا و لا الجموا حتی راوا ساطع الغبار فسلموا، و لو لا ذلک لکان الجیش قد اصطلم. الثالث: ان للمقدمه لابد من طلائع. الرابع: ان الطلائع عیون المقدمه کالکلام فی الطلائع بل الطلائع یجب ان یکونوا کیس من المقدمه لانهم عیون العیون. الخامس: ان یوجهوا الطلائع فی کل جانب یظن فیه کمین مره بعد مره کما یستفاد من قوله (علیه السلام) فلا تسئما ای لا تملا من کثره توجیه الطلائع. السادس: ان یبعثوا النفیضه کره بعد کره کما یستفاد من قوله (علیه السلام) فلا تسئما ایضا فی کل جانب یظن فیه عدو فی مکمن و اغترار لینظروا فی الشعاب و فی وراء الشجر و الخمر. و علل هذین القسمین بقوله کیلا یغتر کما عدو، او یکن لهم کمین و هذان القسمان فی الحقیقه متفرعان علی ما قبلهما و لذا

اتی بفاء الفصحیه بعد قوله فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائهم. السابع: ان لا تسیر الکتائب فی اللیل لما فی اللیل من خوف الوقوع الی التهلکه فحصر السیر فی النهار بقوله الا من لدن الصباح الی المساء. الثامن: ان سیر الکتائب اذا کان فی اللیل فلابد من ان یکونوا علی تعیه ای علی تهیئه و تجهیر من قبل ان تسیر الکتائب و علل ذلک بقوله: فان دهمکم دهم او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبیه. التاسع: اذا نزلوا بعدو او نزل العدو بهم فلیکن المعسکر فی قبل الاماکن العالیه او اسافل الجبال، او منعطفات الانهار و علل ذلک بقوله کیما یکون لکم ردئا و دونکم مردا. العاشر: ان تکون المقاتله من وجه واحد او اثنین و ذلک لان المقاتله اذ کانت من وجوه شتی تشتت القوی فیتطرق الوهن و الضغف فی الجند فیستلزم ظفر الخصم علیهم. و الغرض من هذا الکلام ان الجیش ینبغی لهم ان یجعلوا معسکرهم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کی لا یحمل علیهم الخصم من کل جانب بل من جانب واحد او من جانبین و الجوانب الاخر تکون مصونه بالجبال و الانهار. و ان لم توجد الجبال و الانهار فیحفر الخندق حول العسکر کما فعله الامام سیدالشهداء ابو عبدالله الحسین بن علی بن ابی طالب (ع) فی کربلاء. الحادی عشر: لابد للقوم من رقباء. الثانی عشر: ان یجعل الرقباء فی رووس الجبال و التلال و نحوهما من موضع مرتفع بحیث یرون للقوم، و السر فی ذلک انهم اذا کانوا فی مواضع مرتفعه علی مرئی قومهم یرون الخصم عن بعید فیخبرون قومهم لا ینزل الخصم علیهم بغته کما صرح (ع) بذلک لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن. الثالث عشر: ان یحذروا من التفرق لان الاجتماع یوجب الهیبه و العظمه تجاه الخصم فیستلزم وهنه و انکساره. و فی القرآن الکریم: و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطئه فازره فاسغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار (آخر الفتح). و فرع علی التحذیر من التفرق قوله: فاذا نزلتم و اتی بالفاء الفصیحه ای اذا کان التفرق محذورا منه فانزلوا جمیعا و ارحلوا جمیعا. الرابع عشر: ان یحف العسکر بالرماح و الترسه کی تصیر الرماح و الترسه حصنا لهم و علل ذلک بقوله فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا فی حصون. الخامس عشر: ان الرماه یلون الترسه و الرماح. و المراد ان کل من تدرب فی فن من فنون الحرب یلی امره و لما امرهم بان یحفوا المعسکر بالرماح و الترسه اشار الی ان الرماه یلون الترسه و الرماح لان ذلک اربط للجاش و اتقن و آکد فی الحراسه. السادس عشر: اذا اقام الجیش فی منزل و ان کان الاقامه فی النهار فکذلک علیهم ان یحفوا العسکر بالترسه و الرماح و یجعلوا شان الترسه و الرماح علی الرماه و اشار الی هذا الدستور بقوله و ما اقمتم فکذلک فافعلوا، و انما قیدنا الاقامه بالنها لانه (علیه السلام) بعد ما امر بعمله فی اللیل بقوله: و اذا غشیکم لیل- الخ اتی بقوله: هذا و ما اقمتم- الخ. ثم انه (علیه السلام) بعد ذلک یقول: فما قوم حفوا عسکرهم برماح و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون فاتی باللیل و النهار علی سبیل اللف و النشر المرتبین فقوله: من لیل یشیر الی قوله: و اذا غشیکم لیل، و قوله (علیه السلام): او نهار یشیر الی قوله: فما اقمتم فکذلک فافعلوا غایه الامر ان یقال فما اقمتم یعم الجدیدین، فلا ضیر، ایضا، ثم علله بقوله کیلا تصاب لکم غفله و لا تلفی لکم غره. و ذلک لانهم اذا اعتادوا ان یحفوا العسکر بالرماح و الترسه مهما اقاموا لا تفوتهم الکفه فی اللیل و لذا قال (علیه السلام): کیلا تصاب بکم غفله و لا تلفی لکم غره، و ان جعل قوله (علیه السلام): کیلا تصاب دلیلا لقوله فحفوا عسکرکم فالامر اوضح. السابع عشر: ان یحفظ الامیر قومهم بنفسه و لا یحمله علی غیره لانه اذا جانب السعکر لا یراقبهم غیره من افراد الجند کما ینبغی فربما ینجر الی فرار بعض او استیلاء الخضم علی غفله و غیرهما من المفاسد. و فی نوادر الراوندی باسناده عن موسی بن جعفر، عن آبائه (علیه السلام) قال: قال الحسن بن علی (علیه السلام): کان علی (علیه السلام) یباشر القتال بنفسه و لا یاخذ السلب (البحار الکمبانی ص 100 ج 21). الثامن عشر: ان یجتنبوا من النوم الطویل بل من القلیل ایضا الاغرارا او مضمضه لئلا یدهمم الخصم و هم نیام. التاسع عشر: ان علیهم التانی و الرفق فی الحرب و التحذر من العجله. ثم استثنی الحکم بالتانی بقوله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاغدار و الحجه. العشرون: ان یقدموا الاعذار و الحجه و النصح قبل الحرب. الواحد و العشرون: ان لا یقدموا فی الحرب و لا یبتدووا فیه و سیجی ء الکلام فی هذین الوجهین فی المختارین 14 و 15 من هذا لباب ان شاء الله تعالی. ثم ان فی الفصل السابع و الثلاثین من الباب الثالث من مقدمه ابن خلدون مطالب مفیده فی الحروب و سیاستها و ما یتعلق بها و مذاهب الامم فیها و اقسامها، و قال فیه: و انظر وصیه علی رضی الله عنه و تحریضه لاصحابه یوم صفین تجد کثیرا من علم الحرب و لم یکن احد ابصر بها منه قال فی کلام له: فسووا صفوفکم کالبنیان المرصوص-

الخ. فمن شاء فلیطلبها (ص 270 طبع مصر). الترجمه: این کتاب یازدهم از باب مختار کتب و رسائل امیر (ع) است که در آن لشکریرا که بسوی دشمنی گسیل داشت بدستورهایی وصیت کرده است. امیر (ع) این نامه را به شریح بن هانی و زیاد بن نضر نوشت گاهی که آندو را بر لشکری امارت داد و در اثنای راه بمخالفت یکدیگر اقدام کردند و هر یک نامه ای بامیرالمومنین (علیه السلام) نوشت و از مخالفت دیگری حضرتش را اعلام کرد. و زیاد نامه نوشت که شریح از طاعت من سر باز زد و برای من حقی روا نمی دارد و امر امیر را سبک شمرده و پیمانش را ترک گفت، و شریح نامه نوشت: که زیاد تکبر نمود و بدخویی کرد و عجب و خودبینی و فخر او را به گفتار و کرداری که خداوند از آن خرسند نیست کشانید، و از امیر (ع) عزلش را درخواست کرد. چون نامه ی آندو بان بزرگوار رسید در جوابشان مرقوم فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا علی امیرالمومنین به زیاد بن نضر و شریح بن هانی، درود بر شما، من با شما حمد می کنم خدایی را که نیست جز او خدایی اما بعد همانا که تولیت مقدمه لشگر را به زیاد برگزار کرده ام و او را امیر بر آنان گردانیدم. و شریح بر طائفه ای از ایشان امیر است. پس اگر کار شما به وفاق کشید زیاد بر مردم امیر است، و اگر به خلاف انجامید هر یکی بر طائفه ای که شما را بر آنها والی گردانیدم امیر خواهد بود. بدانید که مقدمه لشگر دیدبانشانند و طلیعه دیدبان مقدمه اند (مقدمه گروهی هستند که پیشاپیش لشگرند و جاسوسشان، و طلیعه نفری چند که جاسوس مقدمه اند) از این روی چون از شهر خود بدر رفتید از فرستادن طلیعه ها بگوشه و کنار و این سوی و آن سوی خودداری نکنید و از تفتیش و تجسس در دره ها و پشت درختها و کوهها و مانند آنها از هر سوی کوتاهی نکنید و از کثرت این کار ملال نگیرید که مبادا دشمن در کمین باشد و ناگهان شما را بفریبد و غفلت گیر کند. و باید که سپاه از شبروی برحذر باشند و فقط از بامداد تا شامگاه راه بپیمایند مگر اینکه اگر بخواهند شبروی کنند از پیش آمادگی داشته و خود را مجهز کرده باشند که اگر دشمن نابهنگام روی آورد شما نیز آماده و از پیش برای دفاع در تعبیه بوده و تهیه دیده باشید. پس هر گاه بر سر دشمن فرود آیید یا دشمن بر شما فرود آید باید لشکرگاه شما در پیش جاهای بلند یا دامنه ی کوهها یا در خم جویها باشد تا شما را از شر دشمنان مددی و در پیش رویتان از آنان سد و مانعی بود، و باید که کارزارتان از یک روی یا دو روی باشد (یعنی جهات دیگر باید بکوه یا به نهر محفوظ باشد که دشمن از هر طرف دست نیابد و حمله نکند). و دیده بانها و پاسبانهای لشگر را بر سر کوهها و بر بلندی پشته ها قرار دهید تا دشمن از رهگذر خوف یا امن بر سر شما ناگهان فرود نیابد. و باید که از پراکندگی بپرهیزید از این روی هر گاه فرود می آیید همگی یکبار فرود آیید، و اگر کوچ می کنید همگی یکبار کوچ کنید. و هر گاه شب فرارسد و فرود آمدید نیزه ها و سپرها را در گرداگرد لشکر دیوار لشکر کنید، و کار نیزه ها و سپرها را به تیراندازان واگذارید. و اگر روز هم در جایی فرود آمدید همین کار کنید تا مبادا که در غفلت باشید و ناگهان دشمن بر شما بتازد چه هیچ لشکری خواه در شب جایی فرود آیند و خواه در روز گرداگرد خود را به نیزه ها و سپرها نگرفتند مگر اینکه گویی در دیواری قرار گرفتند. و باید خودتان لشکر را بپایید، و بپرهیزید از خواب تا بیداری شب بروز آورید مگر اینکه خواب اندکی مضمضه کنید. و باید بدینسان که گفته ام خوی کنید و پایدار باشید تا با دشمن روبروی شوید. و باید هر روز از شما خبر داشته باشم. و من بخواست خدا بسرعت از پی شما خواهم آمد و باید در جنگ تانی کنید و از شتاب دوری جویید مگر اینکه گاهی فرصت شما را بشتاب در جنگ پس از آنکه حجت را بر خصم به پند و اندرز تمام کرده باشید دست دهد. و مبادا تا من نیامدم اقدام بجنگ کنید. مگر اینکه دشمن افتتاح و ابتدای به جنگ کند، یا اینکه دستور من بخواست خدا برسد. والسلام. سندها و نقلها علی صورتها الکامله علی روایه نصرفی صفین، و الحسن بن علی بن شعبه فی تحف العقول قد روی کلامه هذا نصر بن مزاحم المنقری الکوفی فی کتابه فی صفین مسندا (ص 66 من الطبع الناصری) و ما اتی به الرضی فی النهج فملتقط مما اتی به نصر فی صضین و اشرنا غیر مره الی ان عاده الرضی التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه (علیه السلام) و ان کان هذا الکتاب علی صورته الکامله من محاسن کتبه (علیه السلام). و قد دریت فی شروح الکتب السالفه ان نضرا فی نفسه ثقه، و فی نقلبه ثبت، و انه کان یعیش قبل الرضی بمائتی سنه تقریبا، فدونک الوصیه علی ما رواها نصر: نصر: عمر بن سعد، حدثنی یزید بن خالد بن قطن ان علیا (ع) حین اراد المسیر الی النخیله دعا زیاد بن النضر و شریح بن هانی و کانا علی مذحج و الاشعریین فقال: یا زیاد اتق الله فی کل ممسی و مصبح و خفف علی نفسک الدنیا الغرور و لا تامنها علی حال من البلاء. و اعلم انک ان لم ترع نفسک عن کثیر مما یجب مخ

افه مکروهه سمت بک الاهواء الی کثیر من الضر فکن لنفسک ما نعاوا دعا من البغی و الظلم و العدوان فانی قد ولیتک هذا الجند فلا تستطیلن علیهم و ان خیرکم عند الله اتقیکم، و تعلم من عالمهم (علم) جاهلهم و احلهم عن سفیههم فانک انما تدرک الخیر بالحلم و کف الاذی و الجهد. اقول: کلامه هذا مذکور فی النهج المعنون بقول الرضی: و من وصیه له (علیه السلام) وصی به شریح بن هانی لما جعله علی مقدمته الی الشام: اتق الله فی کل صباح و مساء و خف علی نفسک الدنیا- الخ. و هو المختار 56 من باب الکتب و الرسائل و بین النسختین اعنی بین ما فی النهج و کتاب صفین لنصر اختلاف فی الجمله و سیاتی شرحها و تحقیقها فی حلها ان شاء الله تعالی، فلنرجع الی ما اتی به نصر فی کتاب صفین. فقال زیاد: اوصیت یا امیرالمومنین حافظا لوصیتک مودبا بادبک، یری الرشد فی نفاذ امرک، و الغی فی تضییع عهدک. فامرهما ان یاخذا فی طریق واحد و لا یختلفا. و بعثهما فی اثنی عشر الفا، علی مقدمته شریح بن هانی علی طائفه من الجند و زیاد علی جماعه. فاخذ شریح یعتزل بمن معهه من اصحابه علی حده و لا یقرب بزیاد بن النضر. فکتب زیاد مع غلام له او مولی یقال له شودب: کتاب زیاد بن النضر الی امیرالمومنین علی علیه

السلام لعبدالله علی امیرالمومنین من زیاد بن النضر سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانک ولیتنی امر الناس و ان شریحا لا یری لی علیه طاعه و لا حقا و ذلک من فعله بی استخفافا بامرک و ترکا لعهدک. کتاب شریح بن هانی الیه علیه السلام و کتب شریح بن هانی- الیه (علیه السلام)- سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان زیاد بن النضر حین اشرکته فی امرک و ولیته جندا من جنودک تنکر و استکبر و مال به العجب و الخیلاء و الزهو الی ما لا یرضاه الرب تبارک و تعالی من القول و الفعل فان رای امیرالمومنین ای یعزله عنا و یبعث مکانه من یحب فلیفعل فانا له کارهون و السلام. کتابه علیه السلام الی زیاد بن النضر و شریح بن هانی فی جواب کتابهما و هذا الکتاب هو الذی اتی به الرضی فی النهج و عنونه بقوله و من وصیه له علیه السلام وصی بها جیشا بعثه الی العدو اعنی تلک الوصیه التی نحن بصدد شرححها الان علی صورته الکامله علی روایه نصر فکتب الیهما علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی زیاد بن الضنر و شریح بن هانی، سلم علیکما فانی احمد الیکما الله الذی لا اله الا هو: اما بعد فانی قد ولیت مقدمتی زیاد بن النضر و امرته علیها و شریح علی طائفه منها امیر، فان انتما جمعکهما باس فزیاد بن النضر علی الناس، و ان افترقتما فکل واحد منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها. فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم، و عیون المقدمه طلائعهم. فاذا انتما خرجتما من بلاد کما فلا تسئما من توجیه الطلائع، من نقض (نقض- ظ) الشعاب و الشجر و الخمر فی کل جانب کیلا یغتر کما عدو، او یکون لهم کمین. و لا تسیرن الکتائب الا من لدن الصباح الی المساء الا علی تعبیه، فان دهمکم دهم، او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبیه. و اذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کی ما یکون ذلک لکم ردئا، و تکون مقاتلتکم من وجه او اثنین. و اجعلوا رقبائکم فی صیاصی الجبال، و باعالی الاشراف، و مناکب الانهار یرون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن. و ایاکم و التفرق فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا، و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا و اذا غشیکم لیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الاترسه (و الترسه)، و رماتکم یلون ترستکم و رماحکم و ما اقمتم فکذلک فافعلوا کیلا تصاب لکم غفله، و لا تلفی لکم غره، فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون. و احرسا عسکرکما بانفسکما، و ایاکما ان تذوقا نوما حتی تصبحا الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانکما و دابکما حتی تنتهیا الی عدوکما، ولیکن عندی کل یوم خبرکما، و رسول من قبلکما، فانی و لا شی ء الا ما شاء الله حثیث السیر فی آثارکما، علیکما فی حربکما بالتوده، و ایاکم و العجله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاعذار و الحجه، و ایاکما ان تقاتلا حتی اقدم علیکما الا ان تبدیا، او یاتیکما امری ان شاء الله و السلام. صوره الکتاب علی روایه ابن شعبه قد رواه ایضا الشیخ العالم الجلیل ابومحمد الحسن بن علی بن شعبه الحرانی المتوفی 332 ه فی تحف العقول عن آل الرسول (ص 44 طبع ایران 1303 ه) لکنه رحمه الله نقل ان هذا الکتاب کتبه الی زیاد بن النضر فقط فانه بعد ما اتی بالوصیه التی وصی بها زیاد بن النضر حین انقذه علی مقدمته الی صفین و هی قوله (علیه السلام): اتق الله فی کل ممسی و مصبح- الی قوله: و کیف الاذی و الجهد- کما رواها نصر قال: ثم اردفه بکتاب یوصیه فیه و بحذره. اعلم ان مقدمه القوم عیونهم، و عیون المقدمه طلائعهم، فاذا انت خرجت من بلادک، و دنوت من عدوک فلا تسام من توجیه الطلائع فی کل ناحیه و فی بعض الشعاب و الشجر و الخمرو فی کل جانب حتی لا یغیرکم عدوکم و یکون لکم کمین، و لا تسر الکتائب و القنابل من لدن الصباح الی المساء الا تعبیه، فان دهمکم امر او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی العتبیه، و اذا نزلتم بعدو فلیکن معسکرکم فی اقبال الاشراف، او فی سفاح الجبال، او اثناء الانهار کی ما تکون لکم ردئا و دونکم مردا. و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد و اثنین، و اجعلوا رقبائکم فی صیاصی الجبال، و باعلی الاشراف، و بمناکب الانهار یریئون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن، و اذا نزلتم فانزلوا جمیعا، و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا. و اذا غشیکم اللیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الترسه، و اجعلوا رماتکم یلون ترستکم کیلا تصاب لک غره، و لا تقلی لکم غفله. و احرس عسکرک بنفسک. و ایاک ان ترقد او تصبح الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانک و دابک حتی تنتهی الی عدوک. و علیک بالتانی فی حربک. و ایاک و العجله الا ان تمکنک فرصه. و ایاک ان تقاتل الا ان یبدووک او یاتیک امری و السلام علیک و رحمه الله. ثم ان کتابه هذا علی روایه تحف العقول منقول فی ابواب الجهاد من البحار (ص 98 ج 21 من الطبع الکمابنی و فی ص 627 ج 8 منه ایضا) و علی روایه صفین لنصر منقول فی باب بغی معاویهو امتناع امیرالمومنین (علیه السلام) تامیره عن البحار (ص 477 ج 8 من ذلک الطبع).

شوشتری

اقول: رواه نصر بن مزاحم فی(صفینه) و ابن ابی شعبه فی(تحفه) (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و الدینوری فی(طواله). ففی الاول: عمرو بن سعد عن یزید بن خالد قال: ان علیا(ع) حین اراد المسیر من النخیله دعا زیاد بن النضر و شریح بن مانی - و کانا علی مذحج و الاشعریین- بعثهما فی اثنی عشر الفا علی مقدمته شریح علی طائفه و زیاد علی جماعه، فاخذ شریح یعتزل بمن معه من اصحابه علی حده و لا یقرب بزیاد، فکتب زیاد الیه(علیه السلام): اما بعد فانک و لیتنی امر الناس و ان شریحا لا یری لی علیه طاعه و لا حقا، و ذلک من فعله بی استخفافا بامرک و ترکا لعهدک. و کتب الیه شریح: اما بعد فان زیادا حین اشترکته فی امرک و ولیته جندا من جنودک تنکر و استکبر و مال به العجب و الخیلاء و الزهو الی ما لا یرضاه الرب تعالی، فان رای امیرالمومنین ان یعزله عنا و یبعث مکانه من یحب فلیفعل فانا له کارهون. فکتب(ع) الیهما: اما بعد فانی قد و لیت مقدمتی زیاد بن النضر و امرته علیها و شریح علی طائفه منها امیر، فان ائتما جمعکما باس فزیاد علی الناس و ان افترقتما فکل واحد منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها، و اعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه

طلائعهم، فاذا انتما خرجتما من بلادکما فلا تساما من توجیه الطلائع و من نقض الشعاب و الشجر و الخمر فی کل جانب کیلا یغیرکما عدو او یکون لهم کمین، و لا تسیرن الکتائب من لدن الصباح الی المساء الا علی تعبئه، فان دهمکم دهم او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبئه، و اذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کیما یکون ذلک ردءا و تکون مقاتلتکم من وجه او اثنین، و اجعلوا رقباءکم فی صیاصی الجبال و باعالی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) الاشراف و مناکب الانهار یرون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن، و ایاکم و التفرق، و اذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا، و اذا غشیکم لیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الاترسه، و رماتکم یلون ترستکم و رماحکم، و ما اقمتم فکذلک فافعلوا کیلا تصاب لکم غفله و لا تلفی لکم غره، فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون، و احرسا عسکرکما بانفسکما، و ایاکما ان تذوقوا نوما حتی تصبحا الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانکما و دابکما حتی تنتهیا الی عدوکما، و لیکن عندی کل یوم خبرکما و رسول من قبلک

ما، فانی- و لا شی ء الا ما شاء الله- حثیث السیر فی آثارکما، و علیکما فی حربکما بالتوده و ایاکم و العجله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاعذار و الحجه، و ایاکما ان تقاتلا حتی اقدم علیکما الا ان تبدآ او یاتیکما امری. و فی الثانی- بعد ذکر وصیته الی زیاد بن النضر- ثم اردفه بکتاب یوصیه و یحذره، و فیه: اعلم ان مقدمه القوم عیونهم … و فی الثالث: لما اجتمع الی علی(ع) قواصیه و انضمت الیه اطرافه تهیا للمسیر من النخیله، فدعا زیاد بن النضر و شریح بن هانی، فعقد لکل واحد منهما علی سته آلاف فارس و قال: لیس کل واحد منکما منفردا عن صاحبه، فان جمعتکما حرب فانت یا زیاد الامیر، و اعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم … قول المصنف: (و من وصیه له(علیه السلام) وصی بها جیشا) قد عرفت من روایه نصر المتقدمه انه(علیه السلام) کتب بالعنوان الی رئیسی جیشه زیاد بن النضر و شریح بن هانی فی جعلهم مقدمه له الی الشام. و کذا من روایه(التحف) (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) المتقدمه، و اما روایه الدینوری المتقدمه فالظامر انه اراد الاختصار و ذکر المجمل. (بعثه الی العدو) و هو معاویه و امل الشام. قوله(علیه السلام) (فاذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم)

ای مکان صعکرکم. (فی قبل) ای: استقبال. (الاشراف) ای: الامکنه العالیه. قال شاعر: کبر حتی لم یستطع ان یرکب حماره الامن مکان عال و اقود للشرف الرفیع حماری (او سفاح الجبال) فی(الصحاح): سفح الجبل اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجعه. (او اثناء الانهار) فی(الصحاح): الثنی من الوادی و الجبل منعطفه. (کیما یکون لکم ردءا) ای: عونا علی الظفر. (و دونکم مردا) للعدو. (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین) لئلا یحاصرکم العدو. (و اجعلوا لکم رقباء) ای رصدا. و قالوا: الاکلیل رقیب الثریا اذا طلعت احداهما عشاء غابت الاخری. (فی صیاصی الجبال) ای: حصونها. (او بمناکب الهضاب) جمع الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض، و مناکبها رووسها. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه او امن) فی(کامل المبرد): کان المهلب یبث الاحراس فی الامن کما یبثهم فی الخوف، و یذکی العیون فی الامصار کما یذکیها فی الصحاری، و یامر اصحابه بالتحرز و یخوفهم البیات و ان بعد منهم العدو و یقول: احذروا ان تکادوا کما تکیدون و لا تقولوا غلبنا فالضروره تفتح باب الحیله. و لما اجتمعت الخوارج بارجان فنفحهم المهلب نفحه رج

عوا، فاکمن للمهلب فی غمض من غموض الارض یقرب من صعکره مائه فارس لیغتالوه، فسار المهلب یطوف بعسکره و یتفقد سواده، فوقف علی جبل فقال: ان من التدبیر لهذه المارقه ان تکون قد اکمنت فی سفح هذا الجبل کمینا، فبعث عشره فوارس فاطلعوا علی المکمنه، فلما علموا انهم قد علموا بهم قطعوا القنطره و یئسوا من ناحیته. قال قطری بن الفجاه- و هو احد روسائهم- لاصحابه: المهلب من قد عرفتموه ان اخذتم بطرف ثوب اخذ بطرفه الاخر، یمده اذا ارسلتموه و یرسله اذا مددتموه لا یبدوکم الا ان تبدووه الا ان یری فرصه فینتهزها، فهو اللیث المبر و الثعلب الرواغ و البلاء المقیم. (و اعلموا ان مقذمه القوم) فی(الصحاح): مقدمه الجیش- بکسر الدال- اوله. (عیونهم) فی(الصحاح): و العین الدیدبان و الجاسوس. (و عیون المقدمه طلائعهم) فی(الصحاح) طلیعه الجیش من یبعث (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) لیطلع طلع العدو. (و ایاکم و التفرق فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) و فی (المروج): کانت سیاسه یعقوب بن اللیث الصفار انه کان بارض فارس و قد اباح الناس ان یرتعوا، ثم حدث امر اراد الرحیل من تلک الکوره، فنادی منادیه بقطع الدواب عن الرتع، فروی رجل ان اصحابه قد اسرع الی دابته و الحشیش فی فمها فاخرجه من فیها مخافه ان تلوکه بعد سماعه النداء، و اقبل علی الدابه مخاطبا لها بالفارسیه(دواب را از تر بریدند) یعنی قطعوا الدواب عن الرطبه. و روی فی عسکره فی ذلک الوقت رجل من قواده ذو مرتبه و الدرع الحدید علی بدنه لا ثوب بینه و بین بشرته، فقیل له فی ذلک، فقال: نادی منادی الامیر البسوا السلاح و کنت اغتسل من جنابه، فلم یسعنی التشاغل بلبس الثیاب. (و اذا عشیکم اللیل فاجعلوا الرماح کفه) بالضم، فعن الاصمعی: کل ما استطال نحو کفه الثوب و کفه الرمل فهو بالضم، و کل ما استدار نحو کفه المیزان و کفه الصائد و کفه اللثه فهو بالکسر. (و لا تذوقوا النوم الا غرارا) ای: قلیلا، و الاصل فیه الغرور، و هو ما یتغرغر به من الادویه. و عن الاصمعی: یقال غارت الناقه تغار غرارا قل لبنها، و منه غرار النوم و هو قلته. و قال اعرابی: لا اذوق النوم الاغرارا مثل حسو الطیرماء الثماد (او مضمضه) قال المروح السلمی: لما اتکان علی النمارق مضمضت بالنوم اعینهن غیر غرار (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و قال آخر علی نقل(الاساس): یمسح بالکفین وجها ابیضا اذا الکری فی عینه تمضمضا و علی نقل(الصحاح): و صاحب نبهته لینهضا اذا الکری فی عینه تمضمضا و لحسان علی ما فی(دیوانه): ما بال عینک یا حسان لم تنم ما ان تغمض الاموثم القسم

مغنیه

اللغه: المعسکر: موضع العسکر. و الاشراف: الاماکن العالیه. و قبلها: ما استقبلک منها. و سفاح الجبال- بکسر السین- اسافلها. و اثناء الانهار: ما انعطف منها. و الردء- بکسر الراء- العون. و المرد: من الرد و الدفع. و الصیاصی: الاعالی. و المناکب: المرتفعات. و الهضاب: الجبال. و الکفه- بکسر الکاف- المستدیره. و غرارا: قلیلا او خفیفا. و نوم المضمضه: ان تنام ثم تستیقظ ثم تنام، تماما کما تاخذ الماء بفمک ثم ترمیه. الاعراب: ایاکم و التفرق ایاکم مفعول لفعل محذوف وجوبا ای ایاکم احذر، و جمیعا حال، و غرارا صفه لمفعول مطلق محذوف ای ذوقا غرارا. المعنی: لیست الحرب مجرد رجال و سلاح.. انها عده و عدد، و تخطیط و دهاء، و تحصین و تمویه، و هجوم و انسحاب، و مناورات و استنزاف طاقات.. الی غیر ذلک من الاسباب التی لا بد منها للانتصار وکسب المعرکه، و قد اشار الامام فی وصیته هذه لبعض جنوده، اشار الی طرف من هذه الاسباب: 1- ان ینزلوا فی مکان حصین یامنون فیه مباغته العدو، و الیه اشار بقوله: (فلیکن معسکر کم فی قبیل الاشراف) ای فی مکان مرتفع یحمی ظهورکم، و تشرفون منه علی العدو (او سفاح الجبال، او اثناء الانهار) او فی مکان منخفض کسفح

جبل، او ما یجری مجری الخنادق بحیث لا یراکم العدو، و لاتصل سهامه الیکم و ضرباته لکم عن بعد. 2- ان یقاتلوا العدو کفرقه واحده او فرقتین علی الاکثر حسبما تستدعیه الظروف، لان توزیع القوه یعرضها للخطر، و توحیدها ادعی للنصر. و اشار الامام الی ذلک بقوله: (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین). 3- ان یتابعوا اخبار العدو، و یتجسسوا علی قوته و تحرکاته، لان عملیات الاستطلاع هی التی تقرر نتیجه الحرب، و الذی لایعرف شیئا عن عدوه یقاتله، و هو مغمض العینین. و الی هذا اشار بقوله: (و اجعلوا لکم رقباء الخ). 4- ان یکونوا فی آرائهم و افعالهم، و فی حلهم وتر حالهم کرجل واحد، فان ذلک یبعث الهیبه و الرعب فی نفس العدو، و یجنب العسکر الکثیر من المخاطر. و هذا ما اراده بقوله: (و ایاکم و التفرق). 5- ان یقیموا علیهم فی اللیل حراسا، و ان یکون سلاحهم معدا و مهیئا، و ان لایناموا الا بقدر الحاجه و الضروره کیلا یهاجمهم العدو بغته، و هم لایشعرون. و الیه اوما بقوله: (و اذا غشیکم اللیل). و بعد فان هذه الوصایا او التعلیمات افضل ما یمکن ان یوجهه قائد لرجاله و جنوده فی العصر القدیم و الحدیث.

عبده

… کم فی قبیل الاشراف: قدام الجبال و الاشراف جمع شرف محرکه العلو و العلل و سفاح الجبال اسافلها و الاثناء منعطفات الانهار و الردو بکسر فسکون العون و المرد بتشدید الدال مکان الرد و الدفع … رقباء فی صیاصی الجبال: صیاصی اعالی و المناکب المرتفعات و الهضاب جمع هضبه بفتح فسکون الجبل لا یرتفع عن الارض کثیرا مع انبساط فی اعلاه … فاجعلوا الرماح کفه: مثل کفه المیزان فانصبوها مستدیره حولکم محیطه بکم کانها کفه المیزان و الغرار بکسر الغین النوم الخفیف و المضمضه ان ینام ثم یستیقظ ثم ینام تشبیها بمضمضه الماء فی الفم یاخذه ثم یمجه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است که لشگری را که به سوی دشمن فرستاده بود به آن سفارش می فرماید (و آن قسمتی از نامه ایست که در پاسخ نامه زیاد ابن نصر و شریح ابن هانی که هر دو از نیکان اصحاب امام علیه السلام بودند نوشته زمانی که ایشان را با دوازده هزار تن از لشگر عراق برای جنگ با لشگر شام فرستاده در بین راه با یکدیگر مخالفت نموده هر کدام نامه ای به کوفه نزد آن بزرگوار فرستاده از دیگری شکایت نمودند، آن حضرت در پاسخ هر دو نامه ای نوشت که از جمله آن قسمتی است که دستور جنگ با دشمن را به آنان گوشزد می نماید): پس هر گاه به دشمن برخوردید یا دشمن به شما برخورد باید لشگرگاه شما در جاهای بلند تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار رودخانه ها باشد تا برای شما کمک بوده از دسترسی آنان جلوگیر باشد، و باید جنگ شما با دشمن از یکسو یا دو سو باشد (زیرا لازمه جنگیدن از چند طرف پراکندگی و ضعف و شکست است) و برای خودتان در بلندی کوهها و لای تپه های مسطح پاسبانان و دیدبانان بگذارید تا دشمن به طرف شما نیاید از جائیکه می ترسید مبادا بیاید یا از جائیکه ایمن هستید

(که از آنجا نمی آید، و ممکن است ناگهان از آنجا بیاید که دیدبانان آمدن دشمن را از دور دیده شما را آگهی میدهند تا درصدد جلوگیری برآئید( و بدانید جلوداران لشگر دیدبانان ایشانند و دیدبانان جلوداران لشگر )چند تنی که جلو لشگر می روند( جاسوسان هستند )خلاصه باید چند تن جاسوس جلو و دیدبانان لشگر دنبال آنها و لشگر پس از ایشان بروند تا از کار دشمن آگاه بوده در هر موضوع دانسته اقدام نمایند( و از جدا شدن و پراکندگی برهیزید، پس هر گاه در مکانی فرود آمدید، همگی فرود آئید، و هر گاه کوچ نمودید، همگی کوچ نمائید، و چون شب شما را فرا گرفت نیزه ها را در اطراف خویش گرداگرد )دائره مانند( قرار دهید )تا اگر دشمن شبیخون زند وسائل دفاع در دسترس باشد( و خواب را نچشید )به خواب راحت نروید( مگر اندک یا مانند آب در دهان گردانیدن و بیرون ریختن )چرت بزنید نه به آسوده بخوابید شاید دشمن بیدار و درصدد شبیخون باشد(.

زمانی

مقررات جنگ تن به تن در جنگهای تن بتن سربازان باین طور تقسیم میشوند: 1- طلیعه (دیدبانان) که راهیابی میکنند و به لشکر اطلاع میدهند که از کدام طرف حرکت کند تا بدام دشمن نیفتد. گروه طلیعه در اصطلاح عرب (عین) (کارآگاه: مامور مخفی) هم دارد که به دیده بان و مرکز پیشاهنگان لشکر وضع دشمن را گزارش میکند. 2- مقدمه لشکر که در حقیقت ذخیره پیشتازان است و راه را برای حرکت لشکر هموار میکند. 3- طلیعه که وضع را بمقدمه لشکر خبر داد، لشکر باید خود را آماده نبرد کند. آمادگی لشکر از نظر تقسیم بندی چنین است: میمنه (دست راست)، میسره (دست چپ) و قلب لشکر که در وسط راست و چپ قرار دارد. این سه گروه در میدان نبرد هستند و گروه ذخیره و مامور تدارکات عقب سرو در عین حال با پیشتازان در ارتباط. آنچه امام علیه السلام در نامه خود به سربازانی که آماده جبهه هستند سفارش میکند مربوط بامور دیدبان و طلیعه داران است و از این جهت که خود حضرت در جنگ شرکت نکرده و سفارش میکند که فقط از دو طرف با یک طرف حمله کنید بخاطر این است که جنگ محدود بوده و سربازان کم. امام علیه السلام در جمع نامه، روی اطلاعات و هوشیاری و بهره گیری از فنون جنگی تکیه دارد. بالای کوه و بلندیها را اشغال کردن و خواب را بر چشم حرام نمودن، دو مطلب اساسی برای دقت، توجه و بیداری است و آنچه ضامن حفظ موضع است اتحاد است. اختلاف نظر در هر کار بخصوص جنگ سبب هلاک و بدبختی است. خدای عزیز که به محمد (صلی الله علیه و آله) سفارش میکند با یاران خود مشورت کن نه بخاطر این است که آنحضرت نیازی به فکر مردم دارد، بلکه چون بحث جنگ است و نیاز بوحدت و هماهنگی است برای دلجوئی مردم و جلب آنان لازم است پیامبر (ص) برای آنان حساب دیگری قائل شود و همین است رمز پیشرفت در جنگ و یا پیروزی در خدمتهای اجتماعی. آنگاه که افراد خود را در کاری مسئول یافتند که ناگزیراند در آن باره اظهار نظر و انجام وظیفه کنند و حساب تحویل بدهند بیش از پیش میکوشند. اگر چه فرمایش امام علیه السلام مربوط بجنگهای تن بتن است اما عمده مطالب حضرت برای هر عصری مفید است.

سید محمد شیرازی

وصی بها جیشا بعثه الی العدو (فان نزلتم بعدو) بان ذهبتم الیهم (او نزل بکم) العدو، بان جاء الیکم (فلیکن معسکرکم فی قبیل الاشراف) جمع شرف- محرکه- العلو، ای قدام الجبال (او سفاح الجبال) سفح الجبل اسفله (او اثناء الانهار) ای: منعطفات النهر (کیما یکون لکم ردء) ای عونا، فان العدو لا یتمکن ان یعبر الشرف او الجبل او النهر لیحیط بکم (و دونکم مردا) ای مکان الرد الدفع، ترجعون الیه فتتحصنون. (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد) ای طرف واحد (او اثنین) لا اکثر، لئلا یتفرق العسکر، فان تفرق القوی موجب لضعفها (و اجعلوا لکم رقباء) جمع رقیب، و هو المراقب لحال العدو (فی صیاصی الجبال) ای اعالیها (و مناکب الهضاب) ای مرتفعات الاکام، فان مناکب جمع منکب، بمعنی المرتفع، و هضاب جمع هضبه، بمعنی: الجبل القلیل الارتفاع. (لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه) ای مکان تخافون منه (او امن) ای: تامنون من جهته (و اعلموا ان مقدمه القوم) الذین یذهبون مقدما علیهم لیختاروا لهم المکان المناسب (عیونهم) التی بها یرون المکان الصالح للقتال (و عیون المقدمه طلائعهم) فان من المقدمه یخرج بعضهم الاجرء الاعلم بالامور لیختار المکان، فاللازم ان تکون المقدمه الطلیعه فی کمال الالتفات و الوعی، او المراد انهم اذا راو طلائع العدو فلیتهیئوا، و لا یستسهلوا الامر. (و ایاکم و التفرق) و التشتت بینکم فان ذلک موجب لضعف قواکم (فاذا نزلتم) فی مکان (فانزلوا جمیعا، و اذا ارتحلتم) و اردتم السیر فارتحلوا جمیعا) لا ان ینزل بعض و یرتحل بعض حتی تختلف کلمتهم (و اذا غشیکم اللیل فاجعلوا الرماح کفه) ای مثل کفه المیزان مستدیره حولکم، حتی اذا هجم العدو یکونوا مستعدین للدفاع، لیس حمل السلاح الذی یحیط بهم (و لا تذوقوا النوم الا غرارا) هو النوم الخفیف (او مضمضه) بان یتراوح بین النوم و الیقظه، کالذی یتمضمض الماء، و یاخذه ثم یمجه، و هکذا.

موسوی

اللغه: المعسکر: بفتح الکاف موضع العسکر و حیث ینزل. قبل: ضد دبر، قدام. الاشراف: جمع شرف محرکه الاماکن العالیه. سفاح الجبال: اسافلها. الاثناء: و احدها ثنی و هو المنعطف. الردء: العون. المرد: بتشدید الدال مکان الرد و الدفع. الرقباء: جمع رقیب الحارس و الحافظ، الذی ینتقد اعماله لئلا یلام. الصیاصی: اصلها القرون ثم استعیر للحصون لانه یمتنع بها کما یمتنع ذو القرن بقرنه. المناکب: المرتفعات. الهضاب: جمع هضبه بفتح فسکون الجبل لا یرتفع عن الارض کثیرا مع انبساط فی اعلاه. المخافه: الفزع ضد الامن. مقدمه کل شی ء: اوله. العیون: واحد العین الجاسوس و الراصد. الطائع: جمع الطلیعه و هی عیون المقدمه. غشیکم: غطاکم و غشیکم اللیل ای اظلم و تغشی بثوبه تغطی به. الکفه: بکسر الکاف المستدیره. الغرار: بکسر الغین النوم الخفیف. المضمضه: ان ینام ثم یستیقظ ثم ینام تشبیها بمضمضه الماء فی الفم. الشرح: (فاذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کیما یکون لکم ردءا و دونکم مردا) هذا الکتاب ارسله الامام الی زیاد بن النضر الحارثی حین سرحه علی مقدمه جیشه لقتال اهل الشام، و فی الکتاب خطط حربیه عظیمه صالحه لکل زمان تدلل علی ان الامام کان یملک ناصیه التخطیط لکل حرب یقودها و هو علی جانب کبیر فی الحرب و فنونها و سبل الانتصار فیها، و قد ذکر عده وصایا. 1- اوصاه اذا نزل بعدو او نزل به عدو ان یکون فی موقع محصن یحمیه و یدفع عنه مباغته العدو و اخذه بسهوله و ذلک بان یکون فی اماکن مشرفه تحمیهم و یشرفون منها علی العدو او فی سفوح الجبال او منعطفات الانهار و هی مراکز مهمه للمقاتل یحتاج من یقتحمها الی قوه ضاربه و عده و عدد و قد یعجز اذا وجد المدافع الشجاع فیرتد علی اعقابه و قد علل الامام السبب فی اختیار هذه المواقع بانها تکون لکم عونا و دونکم حاجزا ای هذه قوه دفاعیه طبیعیه تعینک فی دفع العدو و تاخیره و حجزه عنکم و تکون عونا لکم علیه … 2- (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین) و هذا توجیه عسکری حکیم و هو ان تتوحد الجبهه و یکون القتال من جهه واحده او جهتین بعد ان یکونوا قد امنوا الجهات الاخری بحاجز جبلی او نهری او خندق او غیر ذلک و هذا التوحد یبعث القوه بینما التشعب و التعدد یضعف الهمه و یوهنها. 3- (و اجعلوا لکم رقباء فی صیاصی الجبال و مناکب الهضاب لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه او امن) ان یکون لهم حراس و حفظه

فی اعالی الجبال و علی رووس الهضاب هولاء یراقبون الافق و الارض و یعرفون کل حرکه و کل ما یمر بهم بل کل ما یرون یکونون علی علم به و ذلک خوفا من تسلل الاعداء من الثغرات الخطره التی یمکن ان یدخلوا منها فی حین غفله او من الاماکن الامنه التی لا یخطر بالبال ان یدخلوها و علی کل حال لابد من العیون التی تراقب و تحرس و تحفظ غدرات العدو و تسلله عبر بعض المواقع … 4- (و اعلموا ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم) هذا بیان لاهیمه المقدمه بالنسبه الی الجیش لانها هی التی تستطلع الامور و تختبر قوه العدو و ضعفه و تری کل حرکاته و سکناته و لکن هناک ضمن المقدمه ایضا عیونها و هی الطلائع التی تتقدم علی المقدمه و تکشف مواقع العدو و تحرکاته و عدته و عدده و کل خصوصیاته حتی تنقل ذلک الی اصحابها فیعرفون کیف ید یرون المعرکه و من ای جهات الضعف یدخلون منها لضرب العدو … 5- (و ایاکم و التفرق: فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) حذرهم التفرق فلا تنفصل هذه الفرقه عن تلک او هذه الفرقه تنزل و الاخری ترحل بل اذا رحلوا فلیرحلوا جمیعا و اذا نزلوا فلینزلوا جمیعا لان ذلک یرعب العدو و یخیفه. 6- (و اذا غشیکم اللیل فجعلوا الرماح کفه و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه) اذا جن علیکم اللیل و اقبل بظلامه فاجعلوا الرماح مستدیره حولکم کالحلقه لتکون لکم جنه من هجوم الاعداء و ذلک باعتبار ان الرماه یدفعون مباشره الاعداء و یحفظون جندهم.. ثم نهاهم عن النوم الا النوم القلیل القلق الذی یقوم منه النائم بین لحظه و اخری و هو رفض للنوم المطمئن الذی لا یطلب صاحبه بشی ء بل شددوا الحراسه و لا تغفلوا عن الاعداء حتی فی زمن نومکم و استقرارکم و کونوا مستنفرین مهیئن لکل امر حادث و لکل غرض طاری ء …

دامغانی

از وصیت آن حضرت به لشکری که آن را به سوی دشمن گسیل فرمود در این گفتار- که با عبارت «فاذا نزلتم بعدوّ او نزل بکم» (و چون شما کنار دشمن فرو آیید یا دشمن کنار شما فرو آید...) شروع می شود- ابن ابی الحدید پس از شرح لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدی از گفتار شبیب خارجی و یکی از پادشاهان موضوع مختصر زیر را که خالی از لطف و جنبه تاریخی نیست آورده است.

هنگامی که قحطبه از خراسان با سپاهی که خالد بن برمک هم از ایشان بود حرکت کرد، روزی بر پشت بام خانه ای در دهکده ای که فرود آمده بودند نشسته بودند و چاشت می خوردند. به صحرا نگریستند و گله های آهو را دیدند که از صحرا آمدند و آن چنان نزدیک شدند که گویی وارد لشکرگاه گردیدند. خالد به قحطبه گفت: ای امیر میان مردم جار بزن که ای لشکر خدا سوار شوید، که دشمن به تو نزدیک شده است و هنوز عموم سپاهیان و یاران تو از زین بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پشاهنگان سوار دشمن برمی خورند و آنان را خواهند دید.

قحطبه ترسان از جای خود برخاست ولی چیزی که او را بترساند ندید و گرد و خاکی مشاهده نکرد. به خالد گفت: این چه اندیشه است خالد گفت: ای امیر خود را با من سرگرم مدار و جار بزن، مگر این گله های پراکنده جانوران وحشی را نمی بینی که از جایگاه خود گریخته و چندان به ما نزدیک شده اند که می خواهند خود را میان مردم بیندازند، این دلیل آن است که از پی آنها لشکری گران در حرکت است. گوید: به خدا سوگند هنوز از زین و لگام بستن فارغ نشده بودند که گرد و غبار را دیدند و به سلامت ماندند و اگر چنان آماده نمی شدند، همه لشکر درمانده می شد.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

وصّی بها جیشا بعثه إلی العدو

از وصایا و سفارشهای امام علیه السلام است

به سپاهی که آنها را به سوی دشمن فرستاد {1) .سند نامه: این نامه را پیش از سید رضی،نصر بن مزاحم که حدود 200 سال قبل از سید رضی می زیسته،در کتاب صفین آورده و حسن بن شعبه حرّانی در تحف العقول و دینوری در کتاب الاخبار الطوال نقل کرده اند.ابن میثم بحرانی که از شارحان نهج البلاغه است این نامه را با اضافات قابل توجهی آورده که نشان می دهد از منبعی غیر از نهج البلاغه آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 224) نویسنده مصادر تصریح می کند که این نامه بخشی از نامه مفصل تری است که امام علیه السلام آن را به زیاد بن نضر حارثی و شریح بن هانی که فرمانده دو لشکر از لشکریان امام علیه السلام بودند نگاشت.در کتاب تمام نهج البلاغه نیز این نامه تحت شماره 1 از نامه امیر مؤمنان علی علیه السلام در ص 945 آمده است. }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در شرح سند نامه ذکر شده است،این نامه بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام برای دو نفر از فرماندهان لشکر هنگام حرکت به سوی صفین مرقوم داشت و گفته شده که امام علیه السلام،مالک اشتر را امیر بر هر دو فرمانده قرار داد.

امام علیه السلام در این نامه تمام امور مهمّی را که مربوط به روشهای لشکرکشی و موضع گیری در برابر دشمن است و چگونگی استفاده از فرصت ها و پرهیز از کمین دشمن و چگونگی حمایت از لشکر در شبها به هنگام استراحت و مسائل دقیق دیگری از این قبیل را بیان فرموده است.به راستی دقت نظر امام علیه السلام به قدری عمیق است که برنامه تنظیمی حضرتش در هر عصر و زمان برای لشکریان اسلام قابل استفاده است.

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ،فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ،أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ،أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ،کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً،وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً.وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ،وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی الْجِبَالِ، وَ مَنَاکِبِ الْهِضَابِ،لِئَلَّا یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ.وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ،وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلَائِعُهُمْ.وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ:فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً،وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً،وَ لَا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً.

ترجمه

هنگامی که به دشمن رسیدید یا دشمن به سراغ شما آمد،لشکرگاه خود را در جلوی تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار نهرها قرار دهید تا سبب حفاظت و ایمنی شما گردد و بهتر بتوانید از پیش رو به دفاع بپردازید و باید همواره پیکار شما با دشمن از یک سو یا دو سو باشد (نه بیشتر زیرا تعدّد جهات باعث تجزیه لشکر و تشتت قوا و آسیب پذیری آن می شود) مراقبان و دیدبانهایی بر قلّه کوهها و روی تپّه ها و بلندیها قرار دهید مبادا دشمن از جایی که محل خطر یا مورد اطمینان شماست ناگهان به شما حمله کند و بدانید مقدّمه لشکر چشمهای لشکرند،و چشمهای مقدّمه،پیشگامان و نیروی اطلاعاتی لشکرند.

از پراکندگی و تفرقه سخت بپرهیزید؛بنابراین هنگامی که توقف کردید و پیاده شدید،همه با هم پیاده شوید و هر گاه کوچ کردید همه با هم کوچ کنید و هنگامی که پرده های تاریکی شب شما را پوشاند،نیزه داران را با نیزه به صورت

دایره ای در اطراف لشکر قرار دهید (و لشکر در وسط آن استراحت کند) ولی خوابتان باید بسیار سبک و کوتاه باشد همچون شخصی که آب را جرعه جرعه می نوشد و یا مضمضه می کند.

شرح و تفسیر: آرایش صحیح لشکر

آرایش صحیح لشکر

امام علیه السلام در این نامه و دستور العمل هفت فرمان مهمّ جنگی را برای آرایش صحیح لشکر و پیروزی بر دشمن بیان فرموده که دقت نظر آن حضرت را در مسائل مربوط به فرماندهی لشکر نشان می دهد.

نخست می فرماید:«هنگامی که به دشمن رسیدید یا او به سراغ شما آمد، لشکرگاه خود را در جلو تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار نهرها قرار دهید تا سبب حفاظت و ایمنی شما گردد و بهتر بتوانید از پیش رو به دفاع بپردازید»؛ (فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ {1) .«اشراف»جمع«شرف»بر وزن«هدف»به معنای مکان مرتفع است و تعبیر به«قبل الاشراف»یعنی در جلوی بلندیها. }،أَوْ سِفَاحِ {2) .«سفاح»در اصل به معنای ریزش آب است سپس به دامنه کوه«سفاح»گفته شده،زیرا آب از آن فرو می ریزد این واژه به عنوان کنایه در مورد زنا نیز بکار رفته است. }الْجِبَالِ،أَوْ أَثْنَاءِ {3) .«اثناء»جمع«ثنی»بر وزن«صنف»به معنای پیچ و خم است این واژه«اثناء»نیز به معنای وسط چیزی به کار می رود. }الْأَنْهَارِ،کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً {4) .«ردء»به معنای یار و یاور است. }،وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً). {5) .«مردّ»گاه به معنای مانع و گاه به معنای محل بازگشت به کار می رود و در جمله بالا-همان گونه که گفتیم - هر دو معنا قابل قبول است. }

امام علیه السلام هدف از این دستور را بیان فرموده،زیرا هنگامی که لشکر در کنار بلندی ها یا دامنه کوه یا کنار نهر باشد،این احتمال که دشمن لشکر را دور بزند و از عقب حمله کند و یا لشکر را به محاصره در آورد بسیار ضعیف خواهد بود.

امام علیه السلام در بیان دلیل این دستور به دو نکته اشاره می کند؛نخست اینکه این گونه موضع گیری به شما کمک می کند و دیگر اینکه مانع حمله دشمن است.

مفهوم جمله دوم روشن است،زیرا دشمن در چنین شرایطی نمی تواند از پشت سر حمله کند و مفهوم جمله اوّل ممکن است این باشد که اگر لشکرگاه در دامنه شیب داری باشد،حرکت به سوی دشمن آسان تر است و حرکت دشمن به سوی لشکر اسلام سخت تر،البته این سخن تنها در مورد دامنه کوه ها و تپه ها صادق است.

این احتمال نیز در معنای«مردّ»وجود دارد که منظور از«مردّ»محل بازگشت بوده باشد یعنی هر گاه گروهی از شما بخواهند ساعتی عقب نشینی کرده و استراحت کنند و آماده حمله مجدّد شوند،دامنه کوه ها و مانند آن محل بازگشت خوبی برای آنان خواهد بود.

این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که چنین موضعی فایده سومی نیز دارد و آن اینکه افراد بزدل و ترسو از لشکر خودی کمتر می توانند فرار کنند، زیرا پشت سر مانعی وجود دارد.

سپس امام علیه السلام به دستور دوم اشاره کرده می فرماید:«و باید همواره پیکار شما با دشمن از یک سو یا دو سو باشد (نه بیشتر،زیرا تعدّد جهات باعث تجزیه لشکر و تشتّت قوا و آسیب پذیری آن می شود)»؛ (وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ).

به همین دلیل یکی از دام های دشمنان در گذشته و امروز این بوده که برای در هم شکستن مخالفین خود جبهه های متعدّدی در جنگهای نظامی یا سیاسی بگشایند تا نیروی مخالف را تجزیه و متشتّت کنند.ممکن است منظور از دو جبهه،دو جبهه مختلف مثلاً شرقی و غربی نباشد،بلکه دو جبهه باشد که به اصطلاح امروز به صورت دایره و گازانبری پیش می رود و نتیجه اش ممکن است به محاصره کامل دشمن بینجامد.

آن گاه در سومین دستور می فرماید:«مراقبان و دیدبان هایی بر قلّه کوهها و روی تپه ها و بلندیها قرار دهید مبادا دشمن از جایی که محل خطر یا مورد اطمینان شماست ناگهان به شما حمله کند»؛ (وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی {1) .«صیاصی»جمع«صیصیه»یا«صیصه»در اصل به معنی شانه ای است که بافنده تار و پود پارچه خود را با آن نظم می بخشد و یا شاخکی که در پای بعضی از پرندگان است سپس به قلعه های محکم که بر فراز کوه ها ساخته می شود و نیز به قله کوه ها اطلاق شده است و در عبارت بالا معنی اخیر اراده شده است. }الْجِبَالِ،وَ مَنَاکِبِ {2) .«مناکب»جمع«منکب»بر وزن«مغرب»به معنای شانه و دوش است و با توجّه به اینکه هضاب جمع هضبه (بر وزن حمزه) به معنای کوه های پهن نسبتا مسطح است،«مناکب هضاب»به معنای قسمت های بالای این گونه کوه هاست که شانه کوه محسوب می شود. }الْهِضَابِ،لِئَلَّا یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ).

امام علیه السلام در این دستور دو نقطه حساس را مورد توجّه قرار داده است؛یکی قلّه کوه ها و دیگر فراز تپه ها و بلندی ها،چرا که اشراف بر تمام اطراف دارند و قرار دادن دیده بان در آنجا جلوی حمله های غافلگیرانه را می گیرد.

تعبیر به« مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ »ناظر به این است که حمله غافلیگرانه دشمن ممکن است از محلی باشد که انتظار آن نمی رود یا محلی که انتظار آن می رود، بنابراین باید دیده بان ها تمام این نقاط را زیر نظر داشته باشند.

در چهارمین دستور اشاره به یکی از تقسیمات مهم لشکر کرده می فرماید:«و بدانید مقدمه لشکر چشمهای لشکرند،و چشمهای مقدّمه،پیشگامان و نیروی اطلاعاتی لشکرند»؛ (وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ،وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلَائِعُهُمْ).

در گذشته چنین معمول بود که هرگز انبوه لشکر همه با هم حرکت نمی کردند بلکه گروهی از زبده ها را به عنوان مقدمه به فاصله ای جلوتر می فرستادند و در میان این گروه افراد زبده تری بودند که پیشاهنگان و طلایه داران بودند که در واقع به عنوان نیروهای اطلاعاتی زبردست لشکر عمل می کردند و به محض آگاهی از وضع دشمن،فرمانده اصلی لشکر را با خبر می ساختند تا بتوانند موضع گیری صحیحی داشته باشند.

در دستور پنجم آنها را به شدت از تفرقه بر حذر می دارد می فرماید:«از پراکندگی و تفرقه سخت بپرهیزید،بنابراین هنگامی که توقف کردید و پیاده شدید،همه با هم پیاده شوید و هر گاه کوچ کردید همه با هم کوچ کنید»؛ (وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ:فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً،وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً).

با توجّه به اینکه امام علیه السلام این دستورات را به«زیاد بن نضر حارثی»و«شریح بن هانی»که سرکرده مقدمه لشکر بودند بیان می کند منظور این است که مقدمه لشکر به صورت پراکنده عمل نکنند و همه با هم باشند تا ضعف و فتور به آنها دست ندهد.

حضرت در ششمین دستور شیوه آسایش شبانه لشکر را بیان کرده و می فرماید:«و هنگامی که پرده های تاریکی شب شما را پوشاند،نیزه داران را با نیزه به صورت دایره ای در اطراف لشکر قرار دهید (و لشکر در وسط آن استراحت کند)»؛ (وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً). {1) .«کفه»جمع«کفاف»به معنای شیئی مدوّر است و کفّه ترازو را به همین مناسبت کفّه می گویند که به صورت دایره می باشد. }

این همان چیزی است که در دنیای امروز نیز چه در میدان جنگ و چه در غیر آن افرادی را می گمارند که به اصطلاح کشیک دهند و از لشکر یا اماکن حساس در داخل شهرها و پادگان ها مراقبت به عمل آورند و به محض اینکه احساس خطری کنند،زنگ های بیدار باش را به صدا در بیاورند و امروز به عنوان نیروی حفاظت از آن یاد می شود.

در هفتمین و آخرین دستور به بدنه لشکر نیز توصیه می کند که هنگام استراحت شبانه به سراغ خواب عمیق نروند همانند کسانی که آسوده در خانه هایشان در بستر می خوابند.می فرماید:«ولی خوابتان باید بسیار سبک و کوتاه باشد همچون شخصی که آب را جرعه جرعه می نوشد و یا مضمضه

می کند»؛ (وَ لَا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً).

درست شبیه کسی که در انتظار مسافر یا میهمان یا فرد عزیز دیگری است که شب وارد می شود اندکی می خوابد و بیدار می شود سپس می خوابد و باز بیدار می شود.لشکر اسلام در مقابل دشمن باید این گونه استراحت کنند مبادا دشمن با شبیخون ضایعات فراوانی به بار آورد.این معنا تشبیه به جرعه جرعه نوشیدن یا مضمضه آب در دهان است.

البته این نکات دقیق هفتگانه در بیان امام علیه السلام،دستوراتی درباره مقدمات لشکر و مسیر راه است؛امّا تاکتیک های مربوط به میدان جنگ را در بعضی از خطبه های گذشته بیان فرموده است.(به خطبه 11 در جلد اوّل صفحه 487 و خطبه 66 در جلد سوم صفحه 91 به بعد و خطبه 124 جلد پنجم صفحه 258 به بعد مراجعه شود).

ص: 371

نامه12: احتیاطهای نظامی نسبت به سربازان پیش تاز

موضوع

و من وصیه له ع وصی بهامعقل بن قیس الریاحی حین أنفذه إلی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له

(دستور العمل نظامی، به معقل بن قیس ریاحی، که با سه هزار سرباز به عنوان پیشاهنگان سپاه امام به سوی شام حرکت کردند، معقل از بزرگان و شجاعان بنام کوفه بود)

متن نامه

اتّقِ اللّهَ ألّذِی لَا بُدّ لَکَ مِن لِقَائِهِ وَ لَا مُنتَهَی لَکَ دُونَهُ وَ لَا تُقَاتِلَنّ إِلّا مَن قَاتَلَکَ وَ سِرِ البَردَینِ وَ غَوّر بِالنّاسِ وَ رَفّه فِی السّیرِ وَ لَا تَسِر أَوّلَ اللّیلِ فَإِنّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً وَ قَدّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعناً فَأَرِح فِیهِ بَدَنَکَ وَ رَوّح ظَهرَکَ فَإِذَا وَقَفتَ حِینَ یَنبَطِحُ السّحَرُ أَو حِینَ یَنفَجِرُ الفَجرُ فَسِر عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ فَإِذَا لَقِیتَ العَدُوّ فَقِف مِن أَصحَابِکَ وَسَطاً وَ لَا تَدنُ مِنَ القَومِ دُنُوّ مَن یُرِیدُ أَن یُنشِبَ الحَربَ وَ لَا تَبَاعَد عَنهُم تَبَاعُدَ مَن یَهَابُ البَأسَ حَتّی یَأتِیَکَ أمَریِ وَ لَا یَحمِلَنّکُمُ شَنَآنُهُم عَلَی قِتَالِهِم قَبلَ دُعَائِهِم وَ الإِعذَارِ إِلَیهِم.

ترجمه ها

دشتی

از خدایی بترس که ناچار او را ملاقات خواهی کرد، و سر انجامی جز حاضر شدن در پیشگاه او را نداری جز با کسی که با تو پیکار کند، پیکار نکن، در خنکی صبح و عصر، {بردین: دو سرما یعنی خنکی صبح و عصر} سپاه را حرکت ده، در هوای گرم لشکر را استراحت ده، و در پیمودن راه شتاب مکن. در آغاز شب حرکت نکن زیرا خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده، و آن را برای اقامت کردن، نه کوچ کردن، تعیین فرموده است.

پس آسوده باش، و مرکب ها را آسوده بگذار، آنگاه که سحر آمد و سپیده صبحگاهان آشکار شد، در پناه برکت پروردگار حرکت . هر جا دشمن را مشاهده کردی در میان لشکرت بایست، نه چنان به دشمن نزدیک شو که چونان جنگ افروزان باشی، و نه آنقدر دور باش که پندارند از نبرد می هراسی، تا فرمان من به تو رسد ، مبادا کینه آنان پیش از آن که آنان را به راه هدایت فرا خوانید، و درهای عذر را بر آنان ببندید شما را به جنگ وا دارد .

شهیدی

، هنگامی که او را با سه هزار تن در مقدمه سپاه خود به شام فرستاد. از خدایی بترس که از دیدار او ناچاری، و جز آستانش پایانی نداری.

جنگ مکن، مگر با آن که با تو بجنگد. در خنکی بامداد و پسین، راه بسپار و در گرمگاه سپاه را فرود آر، و در رفتن شتاب میار! و سر شب راه مرو که خدا آن را خاص آسودن کرده است و بار گشودن، نه کوچ نمودن. پس سر شب خود را آسوده دار و بار کشت را از خستگی برآر! و چون شب را آسودی، هنگامی که سحر پدیدار شود یا سپیده بامداد آشکار، به راه بیفت در پناه برکت پروردگار ، و چون دشمن را دیدی در میان لشکرت بایست، و به دشمن چندان نزدیک مشو چون کسی که خواهد دست به جنگ برآرد، و نه چنان دور باش مانند آن که از کارزار بیم دارد، تا آنکه فرمان من به تو رسد ، و کینه آنان شما را واندارد که جنگ را آغاز کنید از آن پیش که به راه راستشان بخوانید و در عذر را به روی شان فراز کنید.

اردبیلی

هنگامی که فرستاد او را بشام در میان سه هزار کس در حالتی که مقدمّه لشکر بود مر آن حضرت را بترس از خدا که ناچار است مر تو را از رسیدن بجزای او و نیست هیچ نهایتی مر تو را غیر از او و کارزار مکن بجز با کسی که کارزار کرد با تو و سیر کن با هر دو طرف روز که وقت خفگی هواست او با مردمان و آسان کن کار را در رفتن و نرم روی کن در سیر و سیر مکن در اول شب پس بدرستی که خدا گردانید شبرا محل آرام و اندازه کرده آنرا جای ایستادن نه رفتن پس راحت ده بدن خود را و راحت ده پشت مرکب های خود را پس چون ایستادی هنگامی که منبسط شود سحر یا وقتی که گشوده شود صبح منوّر پس سیر کن بر برکت خدا پس چون برسی بدشمنان پس بایست نسبت باصحاب خود در میان ایشان و نزدیک مشو به آن گروه مثل نزدیک شدن کسی که خواهد چنگ فرو برد بجنگ و دور مشو از ایشان همچو دور شدن کسی که ترسد از سختی حرب دلیران تا آنکه بیاید بتو فرمان من و باید که باعث نشود شما را عداوت ایشان بر کارزار کردن ایشان پیش از خواندن ایشان و پیش از عذر آوردن بسوی ایشان

آیتی

سفارشی از آن حضرت (علیه السلام) به معقل بن قیس الریاحی فرمود آنگاه که او را به سه هزارسپاهی بر مقدمه به شام می فرستاد:

از خدایی که بناچار، روزی با او دیدار خواهی کرد و جز درگاه او پایانی نداری، بترس. جنگ مکن مگر با آنکه با تو بجنگد.

و لشکرت را در ابتدا یا انتهای روز به حرکت درآور و به هنگام گرمای نیمروز فرود آر. و مرکبها را خسته مدار، و در آغاز شب، لشکر را به حرکت در میاور که خداوند شب را برای آسودن قرار داده. و آن را برای درنگ کردن مقرر کرده نه سیر و سفر. به هنگام شب خود و مرکبت را از خستگی برآور. و چون برآسودی، یا هنگام سحر و یا زمان دمیدن سپیده به برکت خداوندی حرکت کن هرگاه با دشمن رویاروی شدی، خود در میانه لشکرت قرار گیر. و به دشمن چنان نزدیک مشو که پندارد قصد حمله داری و چندان دور مایست که چون کسی باشی که از جنگ بیمناک است تا فرمان من به تو رسد. کینه آنان تو را وادار نکند که پیش از آنکه به اطاعتشان فراخوانی و حجّت را بر آنان تمام کنی، جنگ را بیاغازی.

انصاریان

از خداوندی که ناگزیر از ملاقات با او هستی،و غیر او تو را نهایتی نیست پروا کن، جز با کسی که با تو بجنگد نجنگ،و در صبح و عصر که هوا ملایم است حرکت کن،لشگر را در وسط روز استراحت ده،راه را به آرامی طی کن،ابتدای شب حرکت مکن،که خداوند آن وقت را برای آرامش قرار داده،و برای استراحت نهاده نه برای کوچ کردن.بدن و مرکب خود را به شب آسوده دار.

چون شب را آسودی تا وقت سحر رسید یا بامداد در آمد بر اساس برکت حق حرکت کن .چون با دشمن روبرو شدی وسط لشگر بایست،و به دشمن مانند کسی که می خواهد جنگ کند نزدیک مشو،و از آنان همانند کسی که از جنگ می ترسد خود را دور مکن،تا فرمانم به تو برسد .و بغض و کینه شما را به جنگ با آنان وادار نکند پیش از آنکه آنان را به حق دعوت کنی و راه عذر را به رویشان ببندی .

شروح

راوندی

و المعقل فی اللغه: الملجا، و ظن بعض الناس ان المثل المعروف اذا جاء نهر الله بطل نهر مقعل انه قیس الریاحی، و لیس به و انما هو معقل بن یسار من الصحابه. و سر البردین: ای وقت الغداه و العشی. و غور القوم: اذا ناموا وقت القایله، و هو ماخوذ من الغایره، و هی نصف النهار. و غور: ای نزل فی الغایره، ای الظهیره. و روح ظهرک: ای خیولک و ابلک. و رفه فی السیر: ای ارح الخیل و الابل و الناس حتی تستریحوا. و جعل الله اللیل سکنا: ای یسکن فیه. و المقام: الاقامه. و الظعن: الارتحال، و روح اکثر من ارح، و کلاهما من الراحه. و قوله فاذا وقفت ای مع العدو، و واقف و استوقف: ای سال الوقف. و حین ینبطح السحر: ای ینفجر الفجر، یقال: بطحه ای القاه علی وجهه، فانبطح ای حین یتسع السحر. و ینفجر: ای ینشق الصبح، و السحر قبیل الصبح. و انشبت الشی ء فی الشی ء: ای اعلقته به فانتشب، و انشب الصائد: اعلق و انشبت الحرب بینهم و ناشبه الحرب: ای نابذه، و انشب بمعناه. و یهاب الباس: ای افزعهم. و شنانهم و شناتهم کلاهما مروی، فبالفتح مصدر و بسکون النون اسم الفاعل، و قد قری ء بهما قوله و لا یجر منکم شنان قوم ای بغض قوم. و شنان قوم: ای بغیض قوم، و روی سبابهم ای شتمهم. و الاعذار: اقامه العذر.

کیدری

قوله علیه السلام: و من وصیته لمعقل الریاحی حین انفذه الی الشام. ع- الذی یوجد فی التواریخ انه علیه السلام بعث معقلا الی حریث الخارجی برام هرمز و لم یوجد فی التواریخ انه بعثه الی الشام. البردان و الابردان: الغداه و العشی. و غور بالناس: ای انزل بهم لیغوروا ای لیقتلوا، و الغائره الظهیره. و روح ظهرک: ای ظهر ما ترکبه من خیلک و ابلک او ظهر نفسک لتستریح من تعب السفر. و رفه فی السیر: ای هون علیک و علی دابتک، و روح و لا تتعب. و جعل الله اللیل سکنا: ای یسکن فیه. الظعن: الارتحال، ینبطح: ای یتسع. ینفجر: ای ینشق، ینشب: یعلق.

ابن میثم

سفارش امام به معقل بن قیس ریاحی موقعی که او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر خود به سوی شام فرستاد: بردین: بامداد و پسین و ابردان نیز به همین معناست. تغویر: هنگام ظهر، قیلوله، غور: هنگام ظهر فرود آی. ترفیه: استراحت و آرامش سکن: آنچه که مایه ی آرامش یا محل آرامش باشد. ظعن: کوچ کردن انبطاح: پهن و گستردگی انشبت الشیئی بالشیئی: این را به آن متصل کردم. شنئان: کینه و دشمنی (بپرهیز از نافرمانی خدایی که ناگزیر به دیدارش خواهی شتافت، و بازگشتی برای تو جز به سوی او نیست و جنگ مکن مگر با کسی که با تو بجنگد. بامدادان و در هنگام عصر که هوا سرد است به سیر پرداز، و در وسط روز لشکر را به استراحت وادار و به آسانی راه برو، و در اول شب راه مرو، که خداوند آن را برای آرامش و آسایش قرار داده، و نه برای کوچ کردن. پس در اول شب، تن و مرکبت را آسوده بگذار و چون توقف کردی (شب استراحت نمودی) هنگامی که سحر آشکار می شود یا هنگامی که فجر طلوع می کند روانه شو، و هرگاه با دشمن روبرو شدی، در میان لشکر خود بایست و به دشمن نزدیک مشو، مانند کسی که می خواهد جنگ برپا کند، و از آنان دور مشو، مانند کسی که از جنگ می ترسد، تا وقتی که فرمان من به تو برسد، و نباید دشمنی با آنها شما را وادار به جنگ با آنان کند پیش از آن که ایشان را به سوی حق بخوانید و با آنها، اتمام حجت کنید.) روایت شده که حضرت، معقل را از مداین با سه هزار مرد فرستاد و به او فرمود از طریق موصل برو، تا در رقه با من ملاقات کنی و سپس مطالب بالا را برایش بیان کرد، تا آخر فصل، معقل از مداین خارج شد، تا رسید به منزل حدیثه که در آن اوقات محل فرود آمدن مردم بود، همان جایی که بعدا محمد بن مروان شهر موصل را بنا کرد و از آنجا گذشتند تا به رقه رسیدند و حضرت را آنجا ملاقات کردند. چون معقل بن قیس عازم سفر بود که برای خدای تعالی با دشمنان حق بجنگد لذا امام او را امر به تقوا کرده است که بهترین توشه ی راه خداست. الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه، در این سخن امام (علیه السلام) فایده های چندی است که اکنون به شرح آن می پردازم: 1- امام (علیه السلام) با توجه دادن معقل به این که ناگزیر به پیشگاه الهی خواهد رفت او را متوجه تقوای الهی کرده است. 2- جهاد و مبارزه را بر او سهل و آسان می کند، زیرا هنگامی که عقیده داشت، جهاد عبادتی است که آدمی را به خدا نزدیک می کند، و از طرفی ناچار به ملاقات پروردگار نائ لخواهد شد، ناهمواری جنگ و مبارزه بر او هموار می شود. 3- او را به تقوای الهی امر کرده و به لقای پروردگار هشدار داده است تا اوامر و نواهی که در وصیت ذکر شده سریعتر انجام شود، و آنها عبارتند از: الف: جنگ نکند مگر با کسی که با او بجنگد زیرا جنگ با غیر جنگ کننده، ظلم است. ب: این که بامداد و پسین را برای سیر و حرکت لشکر برگزیند زیرا در این دو وقت هوا سرد و مناسب راه رفتن است، و وسط روز به استراحت بپردازد به دلیل این که در این هنگام هوا گرم است و دشواری راه رفتن فراوان. ج: این که به آرامی حرکت کند تا ضعیف بتواند خود را به قوی برساند و به دلیل نیاز به نیروی زیاد و اجتماع تنگاتنگ، رنج و تعب بر مردم چیره نشود. د: و این که در اول شب راه نیفتد زیرا خدا شب را برای استراحت و خواب قرار داده است تا از رنج سفر بیاسایید، و آن را وقت کوچ کردن قرار نداده است، و نیز به سردار خود امر کرده است که در هنگام شب جسم خود را راحت سازد و مرکب خود را تیمار کند. از طریق مجاز و اطلاق اسم مظروف بر ظرف، لفظ ظعن را بر شب اطلاق کرده است. س: امر کرده است که بعد از استراحت در شب، سیر خود را از هنگامی قرار دهد که سحر فرا رسیده یا فجر طلوع می کند زیرا در آن وقت احتمال سفر خوش می رود. ط: و هنگام برخورد با دشمن، در میان یارانش قرار بگیرد تا طرفین لشکر بتوانند به او مراجعه کنند و دستورات او را بشنوند. امور دیگری که نهی فرموده عبارتند از این که به دشمن چنان نزدیک نشود که فکر کنند می خواهد آتش جنگ را برافروزد و آشوب بپا کند، تا بهتر بتواند آنها را به حق دعوت کند، و عذرش نزد خداوند پذیرفته تر باشد، دیگر این که از دشمن چنان زیاد، دور نشود که خیال کنند می ترسد و برای غلبه ی بر او جرات پیدا کنند، و برای این دو دستور اخیر مهلتی تعیین کرده و آن تا هنگامی است که امر و فرمان جدیدش به وی برسد، مطلب دیگر آن که بغض و عداوت آنان او را برآن ندارد که پیش از اتمام حجت و دعوتشان به سوی امام بر حق، با آنها آغاز به جنگ کند، چرا که در این صورت جنگ برای خدا نخواهد بود، بلکه به منظور هوا و هوس و عداوت و دشمنی خواهد بود، و از طاعت و عبادت خدا خارج خواهد شد. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

اِتَّقِ اللَّهَ الَّذِی لاَ بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ وَ لاَ مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ وَ لاَ تُقَاتِلَنَّ إِلاَّ مَنْ قَاتَلَکَ وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ وَ رَفِّهْ فِی السَّیْرِ وَ لاَ تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَکَناً وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاَ ظَعْناً فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ وَ رَوِّحْ ظَهْرَکَ فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ السَّحَرُ أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ فَسِرْ عَلَی بَرَکَهِ اللَّهِ فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً وَ لاَ تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ الْحَرْبَ وَ لاَ تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی وَ لاَ یَحْمِلَنَّکُمُ شَنَآنُهُمْ عَلَی قِتَالِهِمْ قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَیْهِمْ .

معقل بن قیس

کان من رجال الکوفه و أبطالها و له رئاسه و قدم أوفده عمار بن یاسر إلی عمر بن الخطاب مع الهرمزان لفتح تستر { 1) تستر،بضم أوله و سکون ثانیه و فتح ثالثه:أعظم مدینه بخوزستان. } و کان من شیعه علی ع وجهه إلی بنی ساقه فقتل منهم و سبی و حارب المستورد بن علفه الخارجی

من تمیم الرباب فقتل کل واحد منهما صاحبه بدجله و قد ذکرنا خبرهما فیما سبق و معقل بن قیس ریاحی من ولد ریاح بن یربوع بن حنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم .

قوله ع و لا تقاتلن إلا من قاتلک نهی عن البغی.

و سر البردین

هما الغداه و العشی و هما الأبردان أیضا.

و وصاه أن یرفق بالناس و لا یکلفهم السیر فی الحر.

قوله ع و غور بالناس انزل بهم القائله و المصدر التغویر و یقال للقائله الغائره.

قوله ع و رفه فی السیر أی دع الإبل ترد رفها { 1) أی ترد الماء کما شاءت. } و هو أن ترد الماء کل یوم متی شاءت و لا ترهقها و تجشمها السیر و یجوز أن یکون قوله و رفه فی السیر من قولک رفهت عن الغریم أی نفست عنه.

قوله ع و لا تسر أول اللیل قد ورد فی ذلک خبر مرفوع و فی الخبر أنه حین تنشر الشیاطین و قد علل أمیر المؤمنین ع النهی بقوله فإن الله تعالی جعله سکنا و قدره مقاما لا ظعنا یقول لما امتن الله تعالی علی عباده بأن جعل لهم اللیل لیسکنوا { 2) و هو قوله تعالی: هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِتَسْکُنُوا فِیهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً . سوره یونس 67. } فیه کره أن یخالفوا ذلک و لکن لقائل أن یقول فکیف لم یکره السیر و الحرکه فی آخره و هو من جمله اللیل أیضا و یمکن أن یکون فهم من رسول الله ص أن اللیل الذی جعل سکنا للبشر إنما هو من أوله إلی وقت السحر.

ثم أمره ع بأن یریح فی اللیل بدنه و ظهره و هی الإبل و بنو فلان مظهرون أی لهم ظهر ینقلون علیه کما تقول منجبون أی لهم نجائب.

قال الراوندی الظهر الخیول و لیس بصحیح و الصحیح ما ذکرناه.

قوله ع فإذا وقفت أی فإذا وقفت ثقلک و رحلک لتسیر فلیکن ذلک حین ینبطح السحر .

قال الراوندی فإذا وقفت ثم قال و قد روی فإذا واقفت قال یعنی إذا وقفت تجارب العدو و إذا واقفته و ما ذکره لیس بصحیح و لا روی و إنما هو تصحیف أ لا تراه کیف قال بعده بقلیل فإذا لقیت العدو و إنما مراده هاهنا الوصاه بأن یکون السیر وقت السحر و وقت الفجر.

قوله ع حین ینبطح السحر أی حین یتسع و یمتد أی لا یکون السحر الأول أی ما بین السحر الأول و بین الفجر الأول و أصل الانبطاح السعه و منه الأبطح بمکه و منه البطیحه و تبطح السیل أی اتسع فی البطحاء و الفجر انفجر انشق .

ثم أمره ع إذا لقی العدو أن یقف بین أصحابه وسطا لأنه الرئیس و الواجب أن یکون الرئیس فی قلب الجیش کما أن قلب الإنسان فی وسط جسده و لأنه إذا کان وسطا کانت نسبته إلی کل الجوانب واحده و إذا کان فی أحد الطرفین بعد من الطرف الآخر فربما یختل نظامه و یضطرب.

ثم نهاه ع أن یدنو من العدو دنو من یرید أن ینشب الحرب و نهاه أن یبعد منهم بعد من یهاب الحرب و هی البأس قال الله تعالی وَ حِینَ الْبَأْسِ { 1) سوره البقره 177. }

أی حین الحرب بل یکون علی حال متوسطه بین هذین حتی یأتیه الأمر من أمیر المؤمنین ع لأنه أعرف بما تقتضیه المصلحه .

ثم قال له لا یحملنکم بغضکم لهم علی أن تبدءوهم بالقتال قبل أن تدعوهم إلی الطاعه و تعذروا إلیهم أی تصیروا ذوی عذر فی حربهم.

و الشنئان البغض بسکون النون و تحریکها

نبذ من الأقوال الحکیمه فی الحروب

و فی الحدیث المرفوع لا تتمنوا العدو فعسی أن تبتلوا بهم و لکن قولوا اللهم اکفنا شرهم و کف عنا بأسهم و إذا جاءوک یعرفون أن یضجون فعلیکم الأرض جلوسا و قولوا اللهم أنت ربنا و ربهم و بیدک نواصینا و نواصیهم فإذا غشوکم فثوروا فی وجوههم.

و کان أبو الدرداء یقول أیها الناس اعملوا عملا صالحا قبل الغزو فإنما تقاتلون بأعمالکم.

و أوصی أبو بکر یزید بن أبی سفیان حین استعمله فقال سر علی برکه الله فإذا دخلت بلاد العدو فکن بعیدا من الحمله فإنی لا آمن علیک الجوله و استظهر بالزاد و سر بالأدلاء و لا تقاتل بمجروح فإن بعضه لیس منه و احترس من البیات فإن فی العرب غره و أقلل من الکلام فإن ما وعی عنک هو علیک و إذا أتاک کتابی فأمضه فإنما أعمل علی حسب إنفاذه و إذا قدم علیک وفود العجم فأنزلهم معظم عسکرک و أسبغ علیهم من النفقه و امنع الناس من محادثتهم لیخرجوا جاهلین کما دخلوا جاهلین و لا

تلحن فی عقوبه فإن أدناها وجیعه و لا تسرعن إلیها و أنت تکتفی بغیرها و اقبل من الناس علانیتهم و کلهم إلی الله فی سریرتهم و لا تعرض عسکرک فتفضحه و أستودعک الله الذی لا تضیع ودائعه.

و أوصی أبو بکر أیضا عکرمه بن أبی جهل حین وجهه إلی عمان فقال سر علی اسم الله و لا تنزلن علی مستأمن و قدم النذیر بین یدیک و مهما قلت إنی فاعل فافعله و لا تجعلن قولک لغوا فی عقوبه و لا عفو فلا ترجی إذا أمنت و لا تخاف إذا خوفت و انظر متی تقول و متی تفعل و ما تقول و ما تفعل و لا تتوعدن فی معصیه بأکثر من عقوبتها فإنک إن فعلت أثمت و إن ترکت کذبت و اتق الله و إذا لقیت فاصبر.

و لما ولی یزید بن معاویه سلم بن زیاد خراسان قال له إن أباک کفی أخاه عظیما و قد استکفیتک صغیرا فلا تتکلن علی عذر منی فقد اتکلت علی کفایه منک و إیاک منی من قبل أن أقول إیاک منک و اعلم أن الظن إذا أخلف منک أخلف فیک و أنت فی أدنی حظک فاطلب أقصاه و قد تبعک أبوک فلا تریحن نفسک و اذکر فی یومک أحادیث غدک.

و قال بعض الحکماء ینبغی للأمیر أن یکون له سته أشیاء وزیر یثق به و یفشی إلیه سره و حصن إذا لجأ إلیه عصمه یعنی فرسا و سیف إذا نزل به الأقران لم یخف نبوته و ذخیره خفیفه المحمل إذا نابته نائبه وجدها یعنی جوهرا و طباخ إذا أقری من الطعام صنع له ما یهیج شهوته و امرأه جمیله إذا دخل أذهبت همه

فی الحدیث المرفوع خیر الصحابه أربعه و خیر السرایا أربعمائه و خیر الجیوش أربعه آلاف

و لن یغلب اثنا عشر ألفا من قله إذا اجتمعت کلمتهم.

کان یقال ثلاثه من کن فیه لم یفلح فی الحرب البغی قال الله تعالی إِنَّما بَغْیُکُمْ عَلی أَنْفُسِکُمْ { 1) سوره یونس 23. } و المکر السیئ قال سبحانه وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ { 2) سوره فاطر 43. } و النکث قال تعالی فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ { 3) سوره الفتح 10. } .

یقال خرجت خارجه بخراسان علی قتیبه بن مسلم فأهمه ذلک فقیل ما یهمک منهم وجه إلیهم وکیع بن أبی أسود یکفیک أمرهم فقال لا أوجهه و إن وکیعا رجل فیه کبر و عنده بغی یحقر أعداءه و من کان هکذا قلت مبالاته بخصمه فلم یحترس فوجد عدوه فیه غره فأوقع به.

و فی بعض کتب الفرس إن بعض ملوکهم سأل أی مکاید الحرب أحزم فقال إذکاء العیون و استطلاع الأخبار و إظهار القوه و السرور و الغلبه و إماته الفرق و الاحتراس من البطانه من غیر إقصاء لمن ینصح و لا انتصاح لمن یغش و کتمان السر و إعطاء المبلغین علی الصدق و معاقبه المتوصلین بالکذب و ألا تخرج هاربا فتحوجه إلی القتال و لا تضیق أمانا علی مستأمن و لا تدهشنک الغنیمه عن المجاوزه.

و فی بعض کتب الهند ینبغی للعاقل أن یحذر عدوه المحارب له علی کل حال یرهب منه المواثبه إن قرب و الغاره إن بعد و الکمین إن انکشف و الاستطراد إن ولی و المکر إن رآه وحیدا و ینبغی أن یؤخر القتال ما وجد بدا فإن النفقه علیه من الأنفس و علی غیره من المال

کاشانی

(لمعقل بن قیس الریاحی) این وصیت از جمله وصایای آن حضرت است که فرموده از برای معقل بن قیس ریاحی (حین انفذ الی الشام) وقتی که فرستاد او را به شام (فی ثلثه الاف) در میان سه هزار مرد (مقدمه له) تا باشد مقدمه لشکر آن حضرت. (اتق الله) بپرهیز از خدای تعالی (الذی لابد لک من لقائه) آن خدایی که ناچار است تو را از رسیدن به جزای او (و لا منتهی لک دونه) و هیچ نهایتی نیست مر تو را غیر از او و این اشارت است به ملازمت تقوا و آسان ساختن جهاد بر نفس خود (و لا تقاتلن الا من قاتلک) و مقاتله مکن مگر با کسی که درصدد محاربه برآید با تو (و سر البردین) و سیر کن در هر دو طرف روز که محل خنکی هوا است و کسر حدت گرمی آن (و غور بالناس) و در نیمروز خواب کن با مردمان به جهت استراحت از حرارت (و رفه فی السیر) و آسان کن کار را در رفتار، یعنی سلوک نرم روی را اختیار کن و جانب سرعت روی را بگذار (و لا تسر اول اللیل) و سیر مکن در اول شب تا نیفتی در مشقت و تعب (فان الله جعله سکنا) پس به درستی که خدای تعالی گردانیده است شب را محل آرام و راحت (و قدره مقاما) و اندازه کرده آن را جای ایستادن برای استراحت (لا ظعنا) نه جای کوچی کردن و متحمل حمل شدن به انواع مشقتها (فارح فیه بدنک) پس راحت ده در شب بدن خود را (و روح ظهرک) و راحت ده پشت مرکبهای خودرا یا پشت خود را از تعب (فاذا وقفت) پس چون توقف کردی (حین ینبطح السحر) در وقتی که منبسط شود سحر او (او حین ینفجر الفجر) یا هنگامی که گشوده شود صبح منور (فسر علی برکه الله) پس سیر کن به برکت خدا (فاذا لقیت العدو) پس چون برسی به دشمنان (فقف من اصحابک وسطا) پس بایست نسبت به اصحاب خود در میان ایشان به جهت استواء طرفین در وصول اوامر تو به ایشان (و لا تدن من القوم) و نزدیک مشو به آن گروه (دنو من یریدهم) چه نزدیک شدن کسی که خواهد (ان ینشب الحرب) که چنگ فرو برد به جنگ (و لا تباعد منهم) و دور مشو از ایشان (تباعد من یهاب الباس) همچو دور شدن کسی که ترسد از سختی حرب دلیران و به این امر قیام نمای (حتی یاتیک امری) تا آنکه بیاید به تو فرمان من در باب آنکه چه می باید کرد در باب دشمنان (و لا یحملنکم) و باید که باعث نشود شما را (شنانهم) عداوت و دشمنی ایشان (علی قتالهم) بر مقاتله کردن با ایشان (قبل دعائهم) پیش از خواندن ایشان (و الاعذار الیهم) و پیش از عذر آوردن به سوی ایشان. یعنی حجت گرفتن بر ایشان.

آملی

قزوینی

(معقل) را مقدمه لشگر خود کرده بود او را ابن سفارسشها می کند بترس از خدای که ناچار است ترا از ملاقات او تعالی، و نهایتی نیست ترا نرسیده باو عزوعلا. یعنی البته باو باید رسیدن و پاداش نیک و بد دیدن، و جنگ مکن مگر با کسی که با تو جنگ کند، و سیر کن در دو طرف روز که هوا خنک است، و میان روز مردم را فرود آور تا استراحت و خواب کنند، و برفاهت و آسانی سیر فرما لشگر را. و سیر مکن اول شب که آنرا خدای عزوجل وقت سکون و آرام گردانیده است و برای اقامت و قرار، نه سیر و رفتار آفریده است پس راحت ده در آن بدن خود را، و آسایش ده پشت مراکب خود را، و چون واقف شدی وقتی که پهن شد آثار روشنی سحر، یا شکاف صبح منور پس روانه شو بنام و برکت خدا و چون با دشمن ملاقت نمودی بایست در وسط اصحاب خود، و نزدیک مشو بدشمن نزدیک شدن کسی که خواهد و حریص باشد که آتش جنگ درگیراند، و دور مشو از ایشان دور شدن کسی که از جنگ و واقعه بترسد، یا از مردم جنگجو بهراسد تا فرمان من بتو بیاید، و بالجمله تعجیل مکن در جنگ چون باز خوری بلشکر خصم تا من بگویم چه کنی. و باید بغض ایشان ترا بر آن ندارد که قتال کنی با ایشان پیش از آن که براه حق بخوانی، و عذر خود تمام گردانی.

لاهیجی

و من وصیته علیه السلام لمعقل بن قیس الریاحی حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف، مقدمه له.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر معقل پسر قیس ریاحی را در وقتی که فرستاد او را به سوی شام با سه هزار نفر از لشکر که باشند پیشرو سپاه او.

«اتق الله الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه و لاتقاتلن الا من قاتلک. و سر البردین و غور الناس و رفه فی السیر و لا تسر اول اللیل، فان الله جعله سکنا و قدره مقاما، لاظعنا، فارح فیه بدنک و روح ظهرک، فاذا وقفت حین ینبطح السحر، او حین ینفجر الفجر، فسر علی برکه الله.»

یعنی بپرهیزید خدای آنچنانی که ناچار است مر تو را ملاقات جزای او و نیست انتهایی از برای تو غیر از او و مقاتله مکن مگر با کسی که مقاتله کند با تو و حرکت کن در سرمای صبح و عصر و قیلوله ی خواب نیم روز بده مردمان را، یعنی در نیم روز از برای استراحت منزل بکن و به رفاهیت و راحت باشد در حرکت کردن و حرکت مکن در ابتدای شب، پس به تحقیق که خدا گردانیده است ابتدای شب را جای قرار و مقدر کرده است در او درنگ را نه کوچ کردن را، پس راحت ده در آن بدن تو را و راحت ده پشت تو را و مرکب تو را، پس در وقتی که مطلع گشتی هنگام پهن شدن سحر را، یا هنگام طلوع صبح را پس حرکت بکن بر نهج خیر و برکت خدا.

«فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا و لاتدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس، حتی یاتیک امری و لا یحملنکم شنانهم علی قتالهم، قبل دعائهم و الاعذار الیهم.»

یعنی پس زمانی که برخوردی تو دشمن را پس بایست در وسط اصحاب تو و نزدیک مشو به دشمنان نزدیکی کسی که اراده کند چنگ فرو بردن و در آویختن در جنگ را و دوری مجو از دشمنان دوری کسی که بترسد جنگ را، تا اینکه برسد به تو حکم من و بار نکند شما را دشمنی کردن ایشان بر قتال و جنگ ایشان پیش از خواندن ایشان جنگ را و پیش از رساندن اقصی مراتب عذر جنگ را به سوی ایشان.

خوئی

اللغه: (دونه) قد مضی ذکر معانی دون فی شرح المختار السادس من کتبه (علیه السلام) و رسائله، و ههنا بمعنی سوی ای لیس لک سواه منتهی. (سر) امر من السیر کما ان قوله لا تسر نهی عنه و مشتق منه. (البردان): الغداه و العشی، قال الجوهری فی الصحاح: البردان: العصران، و کذلک الابردان و هما الغداه و العش، و یقال: ظلاهما و قال یعنی الشاعر-: اذا الارطی توسد ابردیه خدود جوازی، بالرمل عین اقول: البیت للشماخ بن ضرار نقله الجاحظ فی البیان و التبین ایضا (ص 251 ج 2) و الجوازی بقر الوحش، و العین جمع العیناء، و العصران ثنی علی التغلیب ای الصبح و العصر کقولک صلاه الظهرین و فسرهما ثانیا بقوله: و هما الغداه و العشی. قال ابن الاثیر فی النهایه: فیه- یعنی فی الحدیث-: من صلی البردین دخل الجنه، الردان و الابردان: الغداه و العشی و قیل: ظلاهما، و منه حدیث ابن الزبیر: کان یسیر بنا الابردین، و حدیثه الاخر مع فضاله بن ابی شریک: و سر بها البردین. اقول: و سیاتی روایه هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین. (غور) امر من التغویر ماخوذ من الغائره ای الظهیره، و فی الصحاح: التغویر: القیلوله، یقال: غوروا ای انزلوا للقائله. قال ابوعبید: یقال للقائله: الغائره. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث السائب لما ورد علی عمر بفتح نهاوند قال: ویح ما ورائک؟ فو الله ما بت هذه اللیله الا تغویرا، یرید بقدر النومه القلیه التی تکون عند القائله. یقال غور القوم اذا قالوا. (رفه) امر من الترفیه ای الاراحه و التخفیف و النفیس و التوسیع، او من رفه الراعی الابل اذا اوردها متی شاء، و فی الصحاح: رفهت الابل بالفتح ترفه رفها و رفوها اذا وردت الماء کل یوم متی شائت و الاسم الرفه بالکسر. و رافتها انا. و رفه ترفیها و رفاهیه علی فعالیه و رفهنیه و هو ملحق بالخماسی بالاف فی آخره و انما صارت یاء لسکره ما قبلها، و یقال بینی و بینک لیله رافهه و ثلاث لیال روافه اذا کان یسار فیهن سیرا لینا، و رفه عن غریمک ای نفس عنه، و الاول اوسع و اعم و باسلوب الکلام و سیاقه ادل و الصق، و سیاتی تقریر کل واحد منها فی المعنی. (سکنا) السکن بالتحریک: ما سکنت الیه. (ظعنا) الظعن: الارتحال، یقال: ظعن ظعنا و ظعنا من باب منع ای سار و رحل. و فی القرآن الکریم: و الله جعل لکم من بیوتکم سکنا و جعل لکم من جلود الانعام بیوتا تستخفونها یوم ظعنکم و یوم اقامتکم (النحل- 28). (ارح) علی وزن اقم امر من الاراحه. (روح) امر من الترویح. و الظهر هنا بمعنی الرکاب، لا بمعنی خلاف البطن. قال الجوهری فی الصحاح: الظهر: الرکاب. و بنو فلان مظهورن اذا کان لهم ظهر ینقلون علیه کما یقال منجبون اذا کانوا اصحاب نجائب. انتهی کلامه. و الرکاب: الابل التی یسار علیها، الواحده راحله و لا واحد لها من لفظها و الجمع الرکب مثال الکتب. فیکون معنی الترویح من قولهم روح فلان ابله ترویحا اذا ردها الی المراح. قال الجوهری: اراح ابله اری ردها الی المراح و کذلک الترویح. و لا یکون ذلک الا بعدالزوال انتهی. (ینبطح) یقال: انبطح الرجل اذا اسبطر علی وجهه متمدا علی وجهه الارض و ههنا کنایه عن الانبساط و التساع فینبطح ای ینبسط و یتسع و منه البطحاء و الابطح ای مسیل واسع فیه دقاق الحصی. و تبطح السیل ای اتسع فی البطحاء. (ینشب الحرب) ینشب مضارع من باب الافعال. فی الصحاح: نشب الشی ء فی الشی ء بالکسر- من باب علم- نشوبا ای علق. و انشبته انا فیه ای اعلقته فانتشب و انشب الصائد: اعلق، و یقال: نشبت الحرب بینهم. (یهاب) اجوف یاتی تقول: هابه یهابه هیبا و هیبه و مهابه اذا خافه و حذره فهو هائب و هیوب، و رجل مهیب ای یهابه الناس (الباس): الحرب. (الشنان): البغض و العدواه. الاعراب: البعض السنخ (بالسیر) الباء بمعنی فی. و مذکور فی نسختنا العتیقه فی السیر مکان بالسیر (فان الله) الفاء للتعلیل. و التی بعدها فصیحه للتفریع و النتیجه. (فسر) الفاء جواب اذا کالتی بعدها. (دنو) مفعول مطلق لقوله لا تدن. و کذلک تباعد لقوله و لا تباعد، و فی نسخه الطبری کما اشرنا الیها آنفا مذکور: بعد من یهاب، و هو بعضم الباء مفعول مطلق ایضا الا انه لیس من باب عامله اعنی لا تباعد علی وزان قوله تعالی: و الله انبتکم من الارض نباتا. (حتی یاتیک امری) غایه لکلا النهیین المقدمین و متعلق بکلا الفعلین اعنی لا تدن، و لا تباعد. (قبل) ظرف لقوله: و لا یحملکنم. المعنی: قد اتی (ع) فی هذه الوصیه بامور یدل بعضها علی کمال رافته بالناس، و الاخر علی نهایه بصارته فی الباس. و قد جمع (ع) فیها بین الاضداد و الف بین الاشتات. و اذا ضمت هذه الوصیه الی التی قبلها و اللاتی بعدها تزید المجاهد بصیره فی فنون الحرب، و مع ذلک تذکره بتقوی الله و تحذره عن اتباع الهوی و تنشطه و تشجعه فی الجهاد فی سبیل الله تعالی. و لو تامل فیها متامل و فکر فیها متفکر علم ان علیها مسحه من العلم الالهی و فیها عبقه من الکلام النبوی. و ان قائلها کان علی بینه من ربه و بصیره الالدین و لم یکن فی قلبه زیغ عن سواء الطریق. و ما کان همه الا اطفاء نار الفتنه و انقاذ الناس مما فیه الهلکه و انفاذهم الی ما فیه سعاده جمه. فانظر فی فقرات هذه الوصیه، افتتحا بتقوی الله و اختتمها بالکف عن القتال قبل الاعذار و الدعاء، و وسط فیها قوله: فسر علی برکه الله، و صدر فیا بالاوامر، و اردفعها بالنواهی و لعمری ان محاسنها فوق ان یحوم حولها العباره و انما هی تدرک و لا توصف و ستقف علی بعضها فی اثناء الشرح فلنتعرض لشرح فقرانها و جملها علی قدر الوسع و الاستطاعه. قوله (علیه السلام): (اتق الله- الی قوله: دونه) امره بتقوی الله اولا لانها خیر زاد و کان (ع) کثیرا ما یوصی اصحابه بتقوی الله ففی الکافی باسناده عن ابی الحسن موسی (ع) قال: کان امیرالمومنین (علیه السلام) یوصی اصحابه و یقول: اوصیکم بتقوی الله فانها غبطه الطالب الراجی وثقه الهارب اللاجی و استشعروا التقوی شعارا باطنا و اذکروا الله ذکرا خالصا تحبوا به افضل الحیاه و تسلکوا به طریق النجاه- الخ (ص 62 ج 14 من الوافی). و فی الفقیه عن سلیم بن قیس الهلالی قال: شهدت وصیه امیرالمومنین (علیه السلام) حین اوصی الی ابنه الحسن- یعنی حین ضربه ابن ملجم- و اشهد علی وصیته الحسین و محمدا و جمیع ولده و روس الشیعته- الی ان قال: قال (علیه السلام): ثم انی اوصیک یا حسن و جمیع ولدی و اهل بیتی و من بلغه کتابی من المومنین بتقوی الله ربکم (ص 79 ج 2 من الوافی). ثم وصف الله تعالی بما فیه تخویف و تشجیع و ذلک انه (علیه السلام) لما انفذ معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف مقدمه له الی الشام توجه الی معقل امران: الاول اماره ثلاثه آلاف رجل، الثانی الجهاد فی سبیل الله. و الاماره سلطان قد توجب البغی و الطغیان الا من عصمه الله عن اتباع الشیطان، و الجهاد بذل النفس دونه تعالی و الجود بالنفس اقصی غایه الجود. فعلی الاول خوفه بقوله: الله الذی لابد لم من لقائه و لا منتهی لک دونه، ای خف الله تعالی و اتقه فانک لو عصیته و ظلمت من دونک من الجیش و عدلت عن العدل فیهم فاعلم انما لابد لم من لقاء الله تعالی و لیس منتهی لک غیره فاذا یجازیک و یعاقبک بما اسلفت من سوء اعمالک فکن علی حذر من طوع الهوی. و علی الثانی شجعه بذلک القول ایضا علی الجهاد ای لا تخف من الجهاد فانک لو تجود بنفسک فقتلت فی سبیل الله فاعلم انما تلقی الله تعالی و لیس لک سواه منتهی فاذا کان منتهی امرک الیه و لابد لک من لقائه فهو تعالی یجزیک بما قدمت. قال عز من قائل: و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون (البقره- 151) و قال تعالی: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما- آتیهم الله من فضله و یستبشرون بنعمه من الله و فضل و ان الله لا یضیع اجر المومنین (آل عمران- 167). و قال تعالی: فلیقاتل فی سبیل الله الذین یشرون الحیوه النیا بالاخره و من یقاتل فی سبیل الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما (النساء 77). قوله (علیه السلام): (و لا تقاتلن الا من قاتلک) فی الکافی و فی حدیث عبدالله بن جندب عن ابیه ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یامر فی کل موطن لقینا فیه عدونا فیقول: لا تقاتلوا القوم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم حجه لکم اخری فذا هزمتموهم فلا تقتلوا لهم مدبرا و لا تجیزوا علی جریح و لا تشکفوا عوره و لا تمثلوا بقتیل. انتهی. و اقول: سیاتی تمام الکلام فی سیرته (علیه السلام) فی الحروب فی شرح المختار الرابع عشر من هذا الباب. ثم اعلم ان اولیاء الله شانهم اجل و قدرهم اعظم من ان یقاتلوا الناس لغیر رضا الله تعالی فانهم مامورون اولا لاحیاء النفوس و اناره العقول و الهدایه الی جناب الرب جل و علا الا ان طائفه من الناس لما استحوذ علیهم الشیطان طغوا و نهضوا الی یهدم بناء الدین، او صاروا جراثیم موذیه راسخه فی اصول شجره الفضیله التی غرسها النبی باذن الله تعالی فکان واجبا علی النبی اوالو لی ان یجتاحوا اصول الجراثیم لئلا تطرق المفاسد و الفواحش فی الاجتماع الانسانی و لذا تری ان الافتتاح فی کل غزوه انما کان من معاندی الانبیاء و الاولیاء. و اما الانبیاء و الاولیاء فکانوا یامرون جیوشهم قبل الغزوات بدعاء الکفار الی ما فیه حیاتهم الدائمه و سعادتهم الباقیه، و الاعذار الیهم، و اتمام الحجه علیهم، و بان لا یقاتلوا الا من قاتلهم لان قتال غیر المقاتل ظلم و هم مبروون عنه. و بما ذکرنا یعلم فضیله المجاهد فی سبیل الله و درجه سیف به ینتظم امور الناس و یومن الخائفون و یعبد الله المومنون، و سر بعض الایات القائله بانه لو لم یکن السیف لفسدت الارض کقوله تعالی: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض. و قوله تعالی: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا و کذا سر بعض الاخبار الذی ینادی باعلی صوته ان الناس لما ابوا ان یقبلوا امر الله رسوله بالقتال: ففی الکافی عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): خیول الغزاه فی الدنیا خیولهم فی الجنه وان اردیه الغزاه لسیوفهم. و قال النبی (صلی الله علیه و آله): اخبرنی جبرئیل بامر قرت به عینی و فرح به قلبی قال: یا محمد من غزا من امتک فی سبیل الله فاصا به قطره من السماء او صداع کتب الله له شهاده. و فیه: عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف، و لا یقیم الناس الا السیف، و السیوف مقالید الجنه و النار. اقول: یعنی ان الیف الذی یشهره المسلم مجاهدا فی سبیل الله فهو مقلاد الجنه ای مفتاحها له، و ان الذی یشهره الکافر مفتاح النار له. و فیه عن معمر عن ابی جعفر (ع) قال: الخیر کله فی السیف و تحت السیف و فی ظل السیف. و فیه عن عمر بن ابان، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان الله تالی بعث رسوله بالاسلام الی الناس عشر سنین فابوا ان یقبلوا حتی امره بالقتال فالخیر فی السیف و تحت السیف و الامریعود کما بدا. اقول: و قوله (علیه السلام): و الامر یعود کما بدا اشاره الی دوله القائم (ع) و الروایات فی ذلک کثیره جدا تشیر الی سر فارد و حقیقه واحده. قوله (علیه السلام): (و سر البردین) امره ان یسیر فی الغداه و العشی لان السیر فی طرفی النهار یکون اهون، و طی الطریق فیهما یکون اکثر، و التعب یکون اقل لبرد الهواء و طیبها فی هاتین الساعتین. فی الباب التا المن ابواب آداب السفر من حج الوسائل عن هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین، قلت: انا نتخوف الهوام، قال: ان اصابکم شی ء فهو خیر لکم ثم انکم مضمونون. قوله (علیه السلام): (و غور بالناس) ای انزل بهم للقائله ای منتصف النار و ذلک لان السیر فی الغائره یستلزم شده الحر الموجبه للتعب و الکلال. و القائله هی وقت القیلوله و الاستارحه. قال تعالی: و حین تضعون ثیابکم من الظهیره (النور- 58). قوله: (و رفه بالسیر) سیاق الکلام یدل علی انه (علیه السلام) امره ان یرفه جیشه فی السیر ای یوسعهم فیه و یرفق بسیرهم و لا یوجفهم لا یتعب الرکاب و الرکبان، و لا یتاخر بعض الجیش عن بعض فلو لا التانی و الرفق فی السیر لا نجر الامر الی التفرقه و الکلال و غیرهما من المضار فی الجند و الدواب فکانه (علیه السلام) قال له: هون بالسیر و لا تتعب نفسک و لا دابتک بالوجیف. و ان اخذناه من قولهم: رفه الراعی الابل متی شاء فمتعلق رفه یکون خاصا ای رفه الرکاب بالسیر. فیکون توصیه له فی ان یراعی حالها فی السیر و لا یمنعها من الماء و الکلاء و یوسع فی الانفاق علیها، و من وصیه لقمان لابنه: و اذا قربت من المنزل فانزل عن دابتک و ابدا بعلفها فانها نفسک- الخ. رواها الکلینی فی الکافی و الصدوق فی الفقییه و اتی بها الفیض فی الوافی (ص 66 ج 8). و فی الباب التاسع من ابواب احکام الدواب من حج الوسائل عن السکونی عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: للدابه علی صاحبها سته حقوق: لا یحملها فوق طاقتها، و لا یتخذ ظهرها مجالس یتحدث علیها، و یبدا بعلفها اذا نزل، و لا یسمها، و لا یضربها فی وجهها فانها تسبح، و یعرض علیها الماء اذا مر به. قوله (علیه السلام): (و لا تسر اول اللیل- الی قوله: ظعنا) نهی عن السیر فی اول اللیل نهی کراهه لا نهی تحریم و کلامه هذا مما یستدل به فی الفقه علی کراه السیر اول اللیل کما استدل به العاملی رحمه الله علیها فی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل. ثم علل النهی بقوله: فان الله جعله سکنا ای موضعا تسکنون فیه وقت اقامتکم. و هذا اشاره الی قوله تعالی: و جعل اللیل سکنا (الانعام- 97). ثم اکده بقوله: و قدره مقاما لا ظعنا. اطلق لفظ الظعن علی اللیل مجازا لان اللیل لیس بزمان العظن لا انه لیس بظعن اطلاق اسم المظروف الذی هو الظعن علی الظرف الذی هو اللیل، بخلاف اطلاق المقام علیه لان المقام بضم المیم اسم زمان من الاقامه فاطلق علیه حقیقه. علی ان اول اللیل یکون حین تنشر الشیاطین کما وردت به روایات عن ائمتنا المصومین (علیه السلام): ففی الکافی باسناده عن جابر عن ابی جعفر (ع) قال: ان ابلیس علیه لعائن الله انما یبث جنوده من حین تغیب الشمس و حین تطلع فاکثروا ذکر الله تعالی فی هاتین الساعتین و تعوذوا بالله من شر ابلیس و جنوده و عوذوا صغارکم هاتین الساعتین فانهما ساعتا غفله. و فی الفقیه عن جابر عن ابی جعفر (ع) قال: ان ابلیس انما یبث جنود اللیل من حین تغیب الشمس الی مغیب الشفق و یبث جنود النهار من حین یطلع الفجر الی مطلع الشمس. و ذکر ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یقول: اکثروا ذکرالله تعالی فی هاتین الساعتین- الی آخر الحدیث المروی عن الکافی و رواهما الفیض فی الوافی (ص 232 ج 5). ان قلت: هل یدل الخبران علی کراهه السیر اول اللیل؟ قلت: لا کلام فی کراهه السیر اول اللیل و قد دلت علیها اخبارا خر ایضا کما دلت عی استحباب اختیار آخر اللیل للسیر ففی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): علیکم بالسفر باللیل فان الارض تطوی باللیل. و فیه عن حماد بن عیسی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال لقمان لابنه: یا بنی ایاک و السیر فی اول اللیل و سر فی آخره. و علی روایه الکلینی: ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه و قد اتی بهما الطباطبائی قدس سره فی اول الحج من العروه الوثقی و افتی بهما کذلک، و سیاتی نقل روایات اخری داله علی کراهه السیر اول اللیل و استحبابه فی آخره و فی البردین عن قریب. و اما دلاله الخبرین علی ذلک فغیر معلومه لانهما یامران باکثار ذکر الله تعالی فی هاتین الساعتین و التعوذ بالله فیهما من شر ابلیس و جنوده فلا باس ان یسیر السائر فیهما ذاکرا متعودا، اللهم الا ان یقال: ان دلاله تلک الاخبار علی تحذیر السیر فی اول اللیل و کراهته فیه و علی انه ساعه غفله انما تکون من حیث انه وقت تنشر الشیاطین فاذا کانت هذه الساعه فی الحضر ساعه غفله ففی السفر اولی لان اضطراب البال فی السفر اکثروا انما کانت الساعه ساعه غفله لانها وقت اختتام الاعمال فالناس یعرضون ساعتئذ عما کانوا فیها من الاشغال و ینسلون فی الاقبال الی بیوتهم من کل جانب فیشتغلون بالاکتنان فتری الناس فیها اشتاتا فطائفه اسرعت الی تغلیق الدکاکین، و اخری الی التاهب للیل، و اخری کذا و کذا، و بعکسها فی الساعه الاخری اعنی حین تطلع الشمس فالناس فی هاتین الساعتین فی امور دنیاهم متوغلون، و الی کل جانب ینسلون فسمیتا لما ذکرنا ساعتی غفله. قوله (علیه السلام): (فارح فیه بدنک) ای اذا کان الله تعالی قدر اللیل سکنا و مقاما فارح فیه بدنک و لیرح الجیش ابدانهم. قوله (علیه السلام): (و روح ظهرک) بین الظهر و البدن ایهام التناسب نحو بیت السقط: و حرف کنون تحت راء و لم یکن بدال یوم الرسم غیره النقط ففی الحمع بین الحرف و الراء و الدال و النقط ایهام ان المراد منها معانیها، و لیس کذلک، الا ان النون فی ا لبیت کان علی معناه المتبادر من حروف المعجم و المراد من الحرف الناقه المهزوله، وراء اسم فاعل من رایته، و دال اسم فاعل من دلا الرکائب اذا رفق بسوقها. و النقط ما تقاطر علی الرسوم من المطر، شبه الناقه فی الدقه و الانحناء بنون و مدح حبیبته بانها تجل عن ان ترکب من النوق ما هی فی المضر و الانحناء کالنون یرکبها الاعرابی لزیاره الاطلال فیضرب ریتها اذ لا حراک بها من شده الهزال بل مراکب الحبیبه سمان ذوات اسمه. و کذلک فی المقام ان الجمع بین البدن و الظهر یوهم ان المراد من الظهر هو خلاف البطن و لیس کذلک بل المراد منه الرکاب ای روح رکابک فی اللیل بمعنی ردها ای المراح. فاراد (ع) بلفظ الظهر معناه البعید کقول القاضی ابی الفضل بن عیاض یصف ربیعا باردا: او الغزاله من طول المدی خرفت فما تفرق بین الجدی و الحمل

یعنی کان الشمس من کبرها و طول مدتها صارت خرفه قلیله العقل فنزلت فی برج الجدی فی اوان الحلول ببرج الحمل، اذ الجدی من البروج الشتویه، و الحمل من الربیعیه، و المراد من الغزاله معناها البعید ای الشمس، و معناها القریب: الرشا و کذلک الکلام فی قوله (علیه السلام): ظهرک، الا ان القاضی قد قرن بها ما یلایم المعنی القریب الذی لیس بمراد کالجدی و الحمل، و هو (علیه السلام) اتی بما یلایم کلا معنیی القریب و البعید اعنی روح و ان کان المراد ما یلایم البعید کما دریت فی اللغه، و ما یلایم القریب انما کان من قولهم روح فلان الرجل اذا اراحه ولکنه لیس بمراد. قوله (علیه السلام): فاذا وقفت- الی قوله: برکه الله) یمکن ان یفسر هذه الفقره علی ثلاثه اوجه: الاول ان الامیر علیه السلام امر معقل بن قیس بان یکون وقت انبساط السحر او انفجار الفجر یقظا و ذلک انه لما تولی من قبله (علیه السلام) اماره الیجش و صاره قائدهم فلابد له من ان یکون قبل ظعن القوم یقظان لیهیا اصحابه للسیر و یستعدهم للارتحال و یکون ناظر اعمالهم و فائما علیهم یراقبهم حتی لا یفوته بعض ما یصلح لهم. الثانی ان تکون صله وقف کلمه الی المحذوفه فمعناه اذا وقفت اللیل الی یحین ینبطح السحر فسر علی برکه الله: فکانه (علیه السلام) امره بان یر البدنه و یروح ظهره فی اللیل و نهاه عن السیر فیه الی ان ینبطح السحر. الثالث ان تکون صله الفعل کلمه علی ای اذا وقفت علی حین ینبطح السحر بمعنی اذا اطلت علی انبطاحه فسر علی برکه الله لان وقف مع علی یفید معنی الاطلاع یقال: وقفه علی ذنبه لذا اطلعه علیه، فکانه (علیه السلام) امره ان لا ینام هو و لا عسکره علی حد یفوتهم السحر نظیر قوله (علیه السلام) فی الوصیه السابقه: و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه، فکان الوجه الاول انسب بسیاق الکلام من الاخیرین. ثم اعلم ان السحر یکون قبیل الصبح و هو علی قسمین: السحر الاعلی و هو ما قبل انصداع الفجر، و السحر الاخر و هو عند انصداعه و الظاهر من قوله (علیه السلام): ینبطح السحر ان المراد منه السحر الثانی فیول معنی کلامه الی انه (علیه السلام) امر ابن قیس بان یسیر اما فی السحر الثانی او حین انشق الفجر ای الفجر الصادق، فعلی هذا کانما السحر خارج عن اللیل حقیقه لان اللیل یتم حین انصداع الفجر و اما علی نسخه نصر فی صفین اعنی: فاذا کان السحر او حین ینبطح الفجر فسر: فالسحر خارج عن اللیل حکما لان الظاهر من قوله (علیه السلام): و لا تسر اول اللیل فان الله جعله ساکنا ان الدلیل اعنی قوله: فان الله جعله ساکنا راجع الی قوله اول اللیل فالکراهه تختص

باول اللیل فیستثنی آخر اللیل عن حکم الکراهه فکلامه (علیه السلام) هذا کغیره من روایات اخر مخصص لقوله تعالی: و جعل اللیل سکنا الایه المتقدمه، و الاخبار یامر بعضها بالسیر فی اللیل مطلقا و ینهی الاخر عن السیر فیه کذلک فقد تقرر فی اصول الفقه صحه تخصیص الکتاب بالسنه، و السنه بالسنه ایضا، فعلیک بطائفه من اخبار وردت فی المقام رواها العاملی قدس سره فی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل. باسناده عن جمیل بن دراج و حماد بن عثمان جمیعا، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الارض تطوی فی (عن- خ ل) آخر اللیل. و عن هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین، قلت: ان نتخوف الهوام، قال: ان اصابکم شی ء فهو خیر لکم ثم انکم مضمونون. و عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): علیکم بالسفر باللیل فان الاض تطوی باللیل. و عن حمران بن اعین قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): یقول الناس: تطوی لنا الارض باللیل کیف تطوی؟ قال: هکذا ثم عطف ثوبه. و عن یعقوب بن سالم رفعه الی علی (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اذا نزلتم فسطاطا او خبا فلا تخرجوا فانکم علی غره. قال امیرالمومنین (علیه السلام): اتقوا الخروج بعد نومه فان لله دوارا بینها یفعلون ما یومرون. و عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: بعثنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی الیمن فقال لی و هو یوصینی ما حار من استخار و لا ندم من استشار، یا علی علیک بالدلجه فان الارض تطوی باللیل ما لا تطوی بالنهار، یا علی اغد علی اسم الله فان الله تعالی بارک لامتی فی بکورها. و عن حماد بن عیسی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال لقمان لابنه: یا بنی اذا سافرت مع قوم فاکثر استشارتهم فی امرک- الی ان قال: و ایاک و السیر فی اول اللیل و سر فی آخره. قال و رواه الکلینی- الا انه قال: و ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه من لدن نصف اللیل الی آخره. اقول: قد ذکر طائفه من وصیه لقمان لابنه و منها هذه النبذه التی رواها حماد عن الصادق (علیه السلام) ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار ص 135 ج 1 طبع مصر 1383 ه. بیان: قال الجوهری فی الصحاح: ادلج القوم اذا ساروا من اول اللیل، و الاسم الدلج بالتحریک و الدلجه و الدلجه ایضا مثل برهه من الدهر و برهه فان ساورا من آخر اللیل فقد ادلجوا بالتشدید (یعنی بتشدید الدال) و الاسم الدلجه و الدلجه. انتهی کلامه. و التعریس: نزول المسافر آخر اللیل للنوم و الاستارحه من قولهم عرس القوم اذا نزلوا فی السفر فی آخر اللیل للاسترا الکما فی مجمع البحرین و اقرب الموارد، و ربما استعمل الادلاج بالتخفیف لسیر آخر اللیل کقول الشاعر: اصبر علی السیر و الادلاج فی السحر. کما ان الادلاج بالتشدید قد یستعمل لسیر اللیل کله. و اقول: فبما قدمنا دریت وجه الجمع بین تلک الاخبار. ثم ان مقضتی الجمع ان تکون الدلجه اسما من ادلج القوم بتشدید الدال لان قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) لعلی: یا علی علیک بالدلجه فان الارض تطوی باللیل، ما لا تطوی بالنهار و ان کان لم یفرق بین اول اللیل و آخره الا ان روایه الصادق (علیه السلام) حکایه عن لقمان و ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه من لدن نصف اللیل الی آخره تبین بان المراد من الدلجه فی قول الرسول (ع) هو اسم من الادلاج المشدد ای السیر فی آخر اللیل. و بما حققنا دریت ان ما ذهب الیه الطریحی فی ماده دلج من المجمع حیث قال: (فی الحدیث علیکم بالدلجه و هو سیر اللیل یقال ادلج بالتخفیف اذا سار من اول اللیل و بالتشدید اذا سار من آخره و الاسم منهما الدلجه باضم الفتح، و منهم من یجعل الادلاج للیل کله و کانه المراد هنا لما فی آخر الحدیث فان الارض تطوی و لم یفرق بین اول اللیل و آخره) لیس بصواب. الکلام فی حدوث الفجر و تعاکس الصبح و الشفق و البحث عن مسائل شتی متنوعه و اعلم ان الشمس اعظم جرما من الارض بکثیر و هی علی الحساب الذی اورده غیاث الدین جمشید الکاشی فی رسالته المفیده الانیقه المترجمه بسلم السماء ثلاثمائه و ست و عشرون مثلا للارض. و قد بین اسطرخس فی الشکل الثانی من کتابه فی جرمی النیرین ان الکره اذ اقبلت الضوء من کره اخری اعظم منها کان المستضی ء منها اعظم من نصفها فلما کانت الشمس و الارض کریتین و الشمس اعظم منها بکثیر فالارض تستضی ء اکثر من نصفها من الشمس دائما. و تحدث بین المستضی ء و المظلم من الارض دائره صغیره اذ الجزء المضی ء من الارض اعظم من النصف کما علمت فهی لا تنصف کره الارض و قد بین فی محله ان الدائره العظیمه هی التی تنصف الکره التی فرضت علیها. ثم اعلم ان ما یقبل الضوء یجب ان یکون کثیفا مانعا من نفوذ الضوء فیه فلو لم یکن مانعا کالهواء و الزجاج المشفین لم یقبلا الضوء فالارض لکثافتها المعانعه من نفوذ الضوء قابله له و کذا کره البخار المحیطه بها و اما ما فوق کره البخار من الهواء لا یستضی ء بضیاء الشمس اصلا لکونها مشفه فی الغایه و ینفذ النور فیها و لا ینعکس فاذا وقع ضوء الشمس علی الارض یستضی ء وجهها المواجه لها بها و لما کانت الارض کریه الش التقریبا و الشمس تقریبا و الشمس اعظم منها یکون ظلها علی شکل مخروط مستدیر فان الکره المنیره تو کانت مساویه للمستنیره یکون الظل علی شکل الاستوانه مستدیره لا المخروط المستدیر، ثم قاعده المخروط المستدیر من ظل الارض هی تلک الدائره الصغیره یحیط به هذه القاعده و سطح مستدیر یرتفع منها و یستدق شیئا فشیئا الی ان ینتهی فی افلاک الزهره و یکون لا محاله قاعده مخروط الظل نحو جرم الشمس و سهمه فی مقابله جرمها ابدا ففی متنصف اللیل یکون السهم علی دائره نصف النهار فوق الارض اما قائما علی سطح الافق الحسی ان کانت اشمس علی سمت الدقم، او مائلا الی جهه القطب الظاهر ان کانت عن سمت القدم فی جهه القطب الخفی، او الی جهه القطب الخفی ان کانت عن سمت القدم فی جهه القطب الظاهر، ولکن یتساوی بعده عن الشرق و الغرب فی جمیع الصور. و لا یخفی علی ذی دربه فی الفن ان هذا مخصوص بما اذا لم یتصل الصبح بالشفق اذ حینئذ قبل ان یمیل المخروط الی جانب الغرب یصیر الشعاع المحیط به مرئیا کما سنزیدک فیه بیانا. ثم ان کره البخار هواء متکاثف بسبب مخالطه الاجزاء الارضیه و المائیه المتصاعدتین من کرتیهما بحراره الشمس او غیرها علی شکل کره محیطه بالارض علی مرکزها و سطح مواز لسطحها و هی مختلفه القوام فما هو اقرب منهما الی الارض اکثف مما هو ابعد لان تصاعد الالطف اکثر بالطبع من الاکثف و قد بین فی الابعاد و الاجرام ان بعد سطحها الاعلی عن سطح الارض اثنان و خمسون میلا تقریبا. و مخروط الظل یثقب کره الخبار و لا یحیط بها و ذلک لان قاعده المخروط سطح دائره میحطها هو الفصل المشترک بین المضی ء و المظلم من کره الارض و تلک الدائره صغیره اعنی ان القاعده اصغر من عظیمه مفروضه علی کره الارض کما دریت فتکون اصغر کثیرا من عظیمه کره البخار لانها محیطه بالارض. فما وقع من کره البخار داخل هذا المخروط لا یستضی ء بضیاء الشمس و ما سواه من کره البخار مستنیره ابدا لکثافتها و احاطه الشمس بها لکنها لا تری فی اللیل لبعدها عن البصر. فاذا کانت الشمس تحت الارض قریبه من الافق فما یری من القطعه المستنیره من کره البخار فوق الافق ان کان فی الجانب الشرقی یسمی صبحا، و ان کان فی الجانب الغربی یسمی شفقا و هما متعاکسان ای متشابهان شکلا و متقابلان وضعا فان اول الصبح بیاض مستدق مستطیل منتصب، ثم بیاض عریض منبسط فی عرض الافق مستدیر کنصف دائره یضی ء به العالم، ثم حمره. و اول الشفق حمره، ثم بیاض عریض منبسط مستدیر، ثم بیاض مستدق مستطیل منتصب. و هما مختلفان لونا ایضا لاختلاف ما یستضی ء من الجو بضیاء الشمس بسبب اختلاف لون البخار فانه یکون فی اواخر اللیل مائلا الی الصفاء و البیاض لرطوبه المکتسبه من بروده اللیل، و الی الصفره فی اوائله لغلبه الحر الدخانی المکتسب من حراره النهار مع ان الکثیف کلما کان اکثر صفاء و بیاضا کان اضوء و الشعاع المنعکس عنه اقوی. و اعلم ان النوع الاول من الفجر اعنی ذلک البیاض المستدق المستطیل المنتصب یعرف بالصبح الاول، و الصبح الکاذب، و یلقب بذنب السرحان. اما بالاول فلسبقه لانه اول ما یری فوق الافق من نور الشمس. و اما بالکاذب فلکون ما یقرب من الافق بعد مظلما ای لو کان یصدق انه نور الشمس لکان المنیر ما یلی الشمس دون ما یبعد منها. و قیل: سمی بالکاذب لانه تعقبه ظلمه تکذبه فانه اذا طلع الصبح الثانی انعدم ضوء الصبح الاول. و فیه ان ضوء الصبح الاول لا یعدم بطلوع الصبح الثانی بل یخفی عن البصر لضعفه و غلبه الضوء الشدید الطاری اعنی ضوء الصبح الثانی علیه کما هو حکم النور الضعیف فی قبال القوی منه و لذا یخفی ضیاء الکواکب فی ضوء الشمس فلا صیح ان یقال ان ظلمه تعقبه و تکذبه ایضا لانه لا تعقبه ظلمه بل یکون وقتئذ ما قرب من الافق مظلما و انما یعقبه ضوء قوی علیه. و اما بدنب السرحان فلدقته و استطالته تشبیها له به اذا شاله و لاستطالته یسمی بالفجر المستطیل ایضا. قال المسعود بن السعد بن السلمان: و لیل کان الشمس زلت ممرها و لیس لها نحو المشارق مرجع نظرت الیه و الظلام کانه من الجو غربان علی الارض وقع فقلت لنفسی طال لیلی و لیس لی من الهم منجاه و فی الصبر مفزع اری ذنب السرحان فی الجو طالعا و هل ممکن قرن الغزاله تطلع؟ و مراده من الغزاله معناها البعید اعنی الشمس، قال الحفاظ: شود غزاله ی خورشید صید لاغر من گر آهویی چو تو اندر کنار من باشی و قال الخاقانی الشروانی فی قصیده مدح بها منوجهر شروانشاه (ص 379 طبع طهران 1336 ه ش): صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینه ی سکندری شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت بهر دریچه ای آغچه زر شش سری غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می کند یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری و النوع الثانی من الفجر اعنی ذلک البیاض العریض المنبسط فی عرض الافق المستدیر کنصف دائره یضی ء به العالم یسمی بالصبح الثانی، و الصبح الصادق، و الفجر المستطیر، و الصدیع. اما بالثانی فلکونه فی مقابل الاول، و اما بالصادق لان ضیائه اصدق من الضیاء الاول، و لانه فی ازاء الکاذب، و اما بالمستطیر فمن قولهم استطار الفجر اذا انتشر و تبین، و سیاتی قول رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا یغرنکم الفجر المستقطیل فکلوا و اشربوا حتی یطلع الفجر المستطیر، و اما بالصدیع لانه انصداع ظلمه عن نور و الصدع: الشق و الفرق و الفصل کما مضی تفصیله فی شرح المختار 229 من باب الخطب (ص 9 ج 15). و قد وردت فی التعبیر عن الصدیع روایه عن الصادق (علیه السلام) رواها شیخ الطائفه الطوسی قدس سره فی التهذیب باسناده عن الحضرم قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) فقلت: متی اصلی رکعتی الفجر؟ قال: حین یعترض الفجر و هو الذی تسمیه العرب الصدیع (ص 53 ج 5 من الوافی). و لا یتعلق بالنوع الاول شی ء من الاحکام الشرعیه، و لا من العادات الرسمیه غالبا، بل یتعلق بالنوع الثانی منه کما یدل علیه بعض الایات القرآنیه و اخبار مستفیضه ان لم تکن متواتره وردت فی هذا المعنی و سیجی ء نقل طائفه منها ان شاء الله تعالی. و انما قیدنا الحکم بقولنا غالبا لان نبذه من عبادات نفلیه تتعلق بطلوع الفجر الاول: منها دخول وقت فضیله الوتر فان الفضل اوقاتها ما بین الفجرین کما رواه شیخ الطائفه قدس سره فی التهذیب (و فی الوافی ص 53 ج 5) باسناده عن اسماعیل بن سعد الاشعری قال: سالت ابالحسن الرضا (ع) عن ساعات الوتر فقال: احبها الی الفجر الاول- الحدیث. فان قوله (علیه السلام): احبها الی، یدل علی ان وقت فضیلته الفجر الاول. و فی الکافی و التهذیب باسنادهما عن ابن وهب قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن افضل ساعات الوتر فقال: الفجر الاول (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی اوائل مفتاح الفلاح للشیخ الاجل العلامه البهائی قدس سره انه روی ان رجلا سال امیرالمومنین (علیه السلام) عن الوتر اول اللیل فلم یجبه فلما کان بین الصبحین خرج امیرالمومنین (علیه السلام) الی المسجد فنادی این السائل عن الوتر؟ ثلاث مرات، نعم ساعه الوتر هذه، ثم قام (ع) فاوتر. فان المراد من قوله: بین الصبحین هو بین الفجرین ای الکاذب و الصادق کما لا یخفی. و منها وقت نافلتی الصبح ففی التهذیب باسناده عن البزنطی قال: قلت لابی الحسن (علیه السلام): رکعتی الفجر اصلیهما قبل الفجر، و بعد الفجر، فقال: قال ابوجعفر (علیه السلام): احش بهما صلاه اللیل و صلهما قبل الفجر. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی الکافی و التهذیب باسنادهما عن زراره قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): الرکعتان اللتان قبل الغداه این موضعهما؟ فقال: قبل طلوع الفجر فاذا طلع الفجر فقد دخل وقت الغداه. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی التهذیب باسناده عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: سالته عن رکعتی الفجر قبل الفجر او بعد الفجر؟ فقال: قبل الفجر انهما من صلاه اللیل ثلاث عشره رکعه صلاه اللیل- الحدیث. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فیه باسناده عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قلت: رکعتا الفجر من صلاه اللیل هی؟ قال: نعم. (ص 53 ج 5 من الوافی). و کذا غیرها من الروایات الوارده فی ذلک عن اصحاب العصمه (علیه السلام). و انما تدل علی ما اشرنا الیه؟ لان المراد من الفجر اذا اطلق هو الفجر الثانی، علی ان قوله (علیه السلام): (فاذا طلع الفجر فقد دخل وقت الغداه) قرینه داله علی ذلک. و ان قوله (علیه السلام): تحش بهما صلاه اللیل، و انهما من صلاه اللیل و غیرهما ترشدنا الی ان وقت النافلتین بین الفجرین، و قد علمت ان الوتر الذی هی من صلاه اللیل کان افضل اوقاتها بین الفجرین فنافلتا الصبح وقتهما بعد صلاه الوتر و قبل الفجر الثانی ای بین الفجرین فیتم المطلوب. نعم ان طلع الفجر الثانی و لم یکن قد صلی صلاهما الی ان یحمر الافق فان احمر و لم یکن قد صلی اخرهما الی بعد الفریضه، کما ورد بها روایات عنهم (ع). و بما قدمنا علمت ان الجنج الیه العلامه البیرونی فی القانون السمعودی)949 ج 2) من انه لا یتعلق بالفجر الاول شی ء من الاحکام الشرعیه و لا من العادات الرسمیه، لیس باطلاقه صحیحا. فالاحکام الشرعیه اکثرها متعلقه بالثانی فالمروی عن النبی (صلی الله علیه و آله): لا یغرنکم الفجر المستطیل فکلوا و اشروبا حتی یطلع الفجر المستطیر، فاول النهار طلوع الفجر الثانی، و یدل علیه القرآن الکریم: کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر ثم اتموا الصیام الی اللیل (البقره- 186) فالخیط الابیض بیاض الفجر المعترض الممدود المستطیل ای الفجر الثانی لانه اوسع ضیاء و یناسب قوله تعالی حتی یتبین، و الخیط الاسود سواد اللیل، قال ابودواود الایادی فی الخیط الابیض: و لما اضائت لنا غدوه و لاح من الصبح خیط انارا و قال آخر فی الخیط الاسود: قد کاد یبدو و بدت تباشره و سدف الخیط البهیم ساتره ففی الایه استعاره عجیبه و المراد حتی یتبین بیاض الصبح من سواد اللیل و عبرهما بالخیطین مجازا. و الظاهر ان وجه تشبیههما بالخیط لدقتهما کالخیط لان بیاض الصبح فی اول طلوعه یکون مشرقا خافیا فیزداد انتشارا، و سواد اللیل وقتئذ یکون منقضیا مولیا فیزداد استتارا فیهما جمیعا ضعیفان دقیقان کالخیط. و تحقیقه ان الفصل المشترک بین ما انفجر ای انشق من الضیاء و بین ما هو مظلم بعد یشبه خیطین اتصلا عرضا فالذی انتهی الیه الضیاء الخیط البیض و الذی ابتدا منه الضلام الخیط الاسود. و کلمه من بیانیه ای الخیط الابیض من الفجر، و استغنی به عن بیان الخیط الاسود لانه یعلم بالتبع، و قد مال بعض الی انها للتبعیض و قد علمت بما حققنا انه وهم. و روی ان عدی بن حاتم قال: لما نزلت: و کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض الایه قلت للنبی (صلی الله علیه و آله) انی وضعت خیطین من شعر ابیض و اسود فکنت انظر فیهما فلا یتبین لی فضحک رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی رویت نواجده ثم قال: یا ابن حاتم انما ذلک بیاض النهار و سواد اللیل، و قد نقله المفسرون بالفاظ مختلفه تول الی ما نقلناه، فالایه تدل علی ان اول النهار طلوع الفجر الثانی. و فی الکافی باسناده عن حماد، عن الحلبی قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر فقال: بیاض النهار من سواد اللیل الخ. (ص 34 ج 7 من الوافی). و اعلم ان البیاض المستدق المستطیل المنتصب الموازی لذنب السرحان آخر الشفق قلما ان یتنبه له الناس و یدرکوه و السر فی ذلک ان الهواء حینئذ یکون کدرا جدا بسبب ما یکون

الناس فیه من الاشغال و بغلبه الحر الدخانی المکتسبه من حراره النهار، بخلاف الصبح فان الهواء فیه یکون مائلا الی الصفاء و البیاض لرطوبه المکتسبه من بروده اللیل و لعدم اشغال معتده تکدره فبتلک العوائق الطاریه ان ذنب السرحان لا یری فی الشفق، لا کما ذهب الیه العلامه ابوریحان البیرونی فی القانون المسعودی (ص 949 ج 2 طبع حیدرآباد الدکن 1374 ه) و تبعه المحقق الشریف و الفاضل الفخری و غیرهما حیث قال: و انما لا یتنبه الناس له لان وقته عند اختتام الاعمال و اشتغالهم بالاکتنان و اما وقت الصبح فالعاده فیه جاریه باستکمال الراحه و التهیو للتصرف فهم فیه منتظرون طلیعه النهار لیاخذوا فی الانتشار فلذلک ظهر لهم هذا و خفی ذلک. انتهی کلامه. کیف لم یکن هذا الدلیل علیلا و لو ینتظر احد غروب الشفق لا یدرک ذلک الخیط الشبیه بذنب السرحان غالبا کما یدرکه اول طلوع الصبح. و جمله الامر ان هذا الحکم ریاضی لا یخصص و لا یعتریه ریب و لا یشوبه عیب الا ان الطواری تمنعا عن ادراکه. فبما حققناه فی المقام دریت و هن ما ذهب الیه المولی احمد النراقی رحمه الله فی الخزائن حیث قال: اشکال ریاضی و هو ان الریاضیین عللوا الفجر الکاذب و نسبوه الی الشمس و ضوئها و لو

کان کذلک ینبغی ان یکون فی المغرب ایضا کذلک یعنی اذا غاب الشمس یطهر بعد قلیل بیاض مستطیل شبیه بذنب السرجان و لیس کذلک انتهی کلامه. فراجع الی (ص 165 من کتاب الخزائن الذی طبع فی طهران عاصمه ایران سنه 1380 ه) علی تصحیحنا و تعلیقنا علیه. و ان شئنا ثنینا البیان علی تحریر ادق و برهناه ببرهان هندسی اتم فتقول: ان ظل الارض مخروط مستدیر و المخروط المستدیر کما عرفه اقلیدس فی صدر الامقاله الحادیه عشر من الاصول ما یحوزه مثلث قائم الزاویه اثبت احد ضلعی الزاویه القائمه محورا لا یرول و ادیر المثلث الی ان یعود الی موضعه، و سهمه الضلع الثابت و قاعدته دائره و سهم المخروط مار بمرکز القاعده عمود علیها ابدا. و قد بین فی محله ان مرکز الشمس و الارض و سهم المخروط و هذا السطح قائم علی قاعده المخروط علی زوایا قوائم کما برهن فی الشکل الثامن عشر من المقاله الحادیه عشر من الاصول. ثم لیحدث من ذلک السطح مثلث حاد الزوایا قاعدته علی الافق و ضلعاه علی سطح مخروط الظل. اما کون المثلث حاد الزوایا فنقول ان زوایتی قاعدته حادتان لان سهم المخروط قائم علی القاعده و مار بمرکزها و قطر قاعدها المخروط قاعده المثلث فمنتصف القطر موقع عمود السهم فینقسم المثلث بمثلثین یکون سهم المخروط ضلعهما المشترک، و نصف قطر قاعده المخروط قاعده کل واحد منهما و الزوایتان اللتان بین السهم و نصفی القطر قائمتان لان السهم عمود علی القطر، فالزاویتان الاخریان اعنی زاویتی قاعده المثلث الاعظم حادتان لان المثلث علی البسیط المستوی تعدل زوایاه الثلاث قائمتین فاذا کانت احدی زوایاه قائمه فلابد من ان تکون کل واحده من زوایتیه الاخریین اقل من قائمه اعنی حاده و المثلثان متساویان زوایاهما کل لنظیره متساویه کما برهن فی الرابع، و فی الثانی و الثلاثین من اولی الاصول. و انما قیدنا المثلث علی البیسط المستوی لانه اذا کان علی کره امکن ان یبلغ جمیع زوایاه الثلاث الی اعظم من قائمتین کما برهن فی الشکل الحادی عشر من اولی اکرمانا لاووس. و انما کانت زوایه راسه حاده لانها لو لم تکن حاده لکانت اما قائمه او منفرجه فکان وتره اعظم من کل من ضلعی المخروط لانهما وترا حادتین و قد بین فی التاسع عشرمن اولی الاصول ان الزوایه العظمی من المثلث یوترها الضلع الاطول و کان وترها قطر قاعده المخروط الذی هو اصغر من قطر الارض و قد تبین فی الابعاد و الاجرام ان راس المخروط فی افلاک الزهره و ان بعد مقعر فلک الزهره اعظم من قطر الارض بکثیر. و انما کان قطر قاعده المخروط اصغر من قطر الارض لان الارض اصغر من الشمس بکثیر فتقبل منها الضوء و قد علمت ان الکره اذا قبلت الضوء من کره اخری اعظم منها کان المستضی ء منها اعظم من نصفها و لذا تحدث بین المستضی ء و المظلم من الارض دائره صغیره هی قاعده مخروط الظل فیکون قطره اصغر من قطر الارض. و اما کون قاعده المثلث علی الافق فلان قطر قاعده المخروط یکون دائما موازیا لافق موضع ما قریبا من الحسی، و فی المقام خاصه اذا کان نصف اللیل کان قطر قاعده المخروط موازیا لافق الناضر قریبا من الافق الحسی. فاذا دریت ما قدمنا لک فنقول: و لیفرض هذا المثلث فی سطح ممتد فیما بین المشرق و المغرب فوق الارض ان کان المطلوب تمیز الصبح، و بینهما تحتا ان کان المقصود تمیز الشفق، بحیث ان احد الضلعین علی القاعده یلی الشمس، و لا شک ان الاقرب من الضلع الذی یلی الشمس الی الناظر یکون موقع العمود الخارج من البضر الواقع علی ذلک الضلع ثم الاقرب فالاقرب منه، لا موضع اتصال الضلع بالافق، فاذن اول ما یری نور الشمس یری فوق الافق کخط مستقیم منطبق عی الضلع المذکور، و یکون ما یقرب من الافق بعد مظلما، و لدلک یسمی ذلک النور المرئی فی الشمرق بالصبح الاول و الصبح الکاذب. و ان شئت قلت ان اول ما یری من الشعاع المحیط بالمخروط اعنی اقربه الی موضع الناظر هو موضع خط یخرج من بصره الیه فی سطح دائره سمتیه اعنی دائره ارتفاع تمر بمرکز الشمس حالکون ذلک الخط عمودا علی الخط عمودا علی الخط المماس للشمس و الارض جمعا الذی هو فی سطح الفصل الشمترک بین الشعاع و الظل فیری الضوء مرتفعا عن الافق مستطیلا و ما بینه و بین الافق مظلما و هو الصبح الکاذب، فتبصر. ثم اذا قربت الشمس من الافق الشرقی جدا ینبسط النور فصار الافق منیرا یصیر الصبح صادقا ثم یزداد نوره لحظه فلحظه الی ان تظهر الحمره. و قد علمت ان الشفق یکون بعکس الصبح. و الحمره التی تری فوق الافق فی الصبح و الشفق انما تتکون من اختلاط النور القوی و الظلمه، ولیکن ذلک فی ذکرک حین تسیر بک قطار فی نفق السکه الحدیدیه، او سیاره فی نفق، سیما اذا کنت مواجها للشمس و کان النفق ذا طول فاذا ظهر مخرج النفق من بعید تری حمره کحمره الصحب و الشفق قد تکونت من اختلاط شعاع الشمس من خارج النفق و الظلمه فی داخله. و لنمثل لک مثالا توضیحا للمراد فلیفرض اب ح مثلث المخروط و ا ح الضلع الذی یلی الشمس و ب ح سطح الافق المرئی و د موضع الناظر و ه موقع عمود البصر و نخرج من موضع الناظر عمود ده علی ا ح و هذا العمود لا یمکن ان یقع علی ح لان زاویه د ح ه الداخله فی المثلث حاده کما دریت. و زاویتاه قائمتان لان د ه عمود فلیزم اذن تساوی الحاده و القائمه هف. و کذلک لا یمکن ان یقع خارجا عن جانب ح. مثلا ان یقع علی رلانه یلزم ان یجتمع فی مثلث د ر ح قائمه و منفرجه و قد بین امتناع اجتماعها فی مثلث مستو. اما الزوایه القائمه فلان د ر عمود بالفرض علی ضلع ا ح. و اما المنفرجه فلان زاویه د ح ه کانت حاده فد ح ر منفرجه لا محاله لانه برهن فی الثالث عشر من اولی الاصول اذا قام خط علی خط کیف کان حدثت عن جنبتیه زاویتان اما قائمتان او متساویتان معا لقائمتین فاذا کانت احداهما حاده بقیت الاخری منفرجه. و اما امتناع اجتماعهما فی مثلث مستو فلانه اذا کان احدی زوایاه قائمه فلابد من ان تعادل الاخریان قائمه فلو کانت احدهما منفرجه تعادل زوایاه الثلاث اکثر من قائمتین هف. و بمثل هذا البیان نقول: ان هذا العمود لا یمکن ان یقع علی ااعنی راس المخروط و لا خارجا من جانبه فیقع موقع العمود فیما بین نقطی ا ح، ثم نقول: ان- د ه وتر حاده و د ح وتر قائمه فالاول اقصر من الثانی بالتاسع عشر من اولی الاصول بل اقصر من کل خط یخرج الموضع الناظر الی ا ح لکونه وتر قائمه فیکون نقطه ه موقع العمود اقرب النقاط الی البصر فیکون خط د ه من بین الخطوط الخارجه من البصر الی ضلع ا ح اقل مسافه منها فیری اولا موقع العمود اعنی نقطه ه لقربه من البصر ثم بعض ما کان من الضلع المذکور فوق موقع العمود و تحته القریبین منه دون البعض الاخر لبعده عنه فلذلک یری بعض الاجزاء المرئی من الضلع المذکور کخط مستقیم شبیه بذنب السرحان اذا شال ذنبه. و اما ما یقرب من الافق فیکون بعد مظلما و لا یری نور الشمس الذی وراء الظل لبعده عن البصر لان لکل مبصر غایه من البعد و القرب اذا جاوزهما لم یبصر کما حقق فی محله و اشرنا الی شرایط الرویه فی شرحنا علی الکتاب الثامن فراجع. علی ان الهواء الذی عند الافق یکون اکثف و اغلظ بخلاف الهواء الذی ارتفع عنه و لا یخفی علیک ان للطافه الهواء و کثافته دخلا فی ظهور الضوء و عدمه. فان قلت: ما قدمت انما یتم لو کان خط د ه العمود الواقع علی ا ح شعاع البصر فتکون نقطه د بمنزله عین الناظر مرتفعه عن الافق علی حد قامته، و الاشکال فیه ان صوره مثلث د ح ه انما تنحقق لو کانت نقطه د علی سطح الافق الحسی لا مرتفعه عنه، و لو اعتبر کونها علیه فاین قامه الناظر؟ قلت: قامه الناظر فی امثال هذه الامور کنقطه لا تخل بالمقصود فلا یضرنا فی المقام اعتبار قامته و عدمه. و اما ما وعدنا من زیاده بیان فی اتصال الصبح بالفشق فی بعض الافاق فنقول: قد علم بالتجربه ان انحطاط الشمس عند اول طلوع الصبح الکاذب و آخر الشفق ثمانیه عشر درجه ففی الافاق التی یکون عروضها ثمانی و اربعین درجه و ثلاث و ثلاثین دقیقه شمالیه کانت او جنوبیه یتصل آخر الشفق و هو عند غایه انحطاط الشمس عن الافق باول الصبح الکاذب اذا کانت الشمس فی المنقلب الصیفی اعنی اول السرطان فی الافاق الشمالیه و اول الجدی فی الافاق الجنوبیه. و ذلک لان افقا کان عرضه 48 33 یکون تما عرضه 41 27 فاذا نقض مه المیل الکلی اعنی المیل المنقلب الصیفی و هو فی سنتنا هذه و هی سنه 1385 ه بلغ 23 27 تقریبا بقی 18 درجه، و تکون غایه انحطاط النقلب الصیفی فی هذا الافق 18 درجه لا محاله و لا یخفی علیک ان غایه انحاطه حینئذ قوس من نصف النهار بین المنقلب عند کونه تحت الارض و بین قطب اول السموت من الجانب الاقرب و لما کانت الشمس بلا عرض اعنی انها فی سطح دائره منطقه البروج دائما فاذا بلغت الی هذا المنقلب تکون غایه انحطاطها عن ذلک الافق 18 درحه فیکون آخر الشفق ای غایه انحطاطها مبدء الصبح الاول. و هذا اول عرض یتفق فیه اتصال الصبح بالشفق و فی الافاق التی جاوزت عروضها ذلک المقدار الی ان بلغ عرضها مثل تمام المیل الاعظم اعنی 66 33 یتناقص انحطاط الشمس عند الافق عند کونها فی المنقلب الصیفی عن ذلک المقدار ای یکون انحطاط اقل من 18 درجه فلا محاله تکون عن جنبتی المنقلب نقطتان غایه انحطاطهما تکون 18 درجه فمادامت الشمس فی القوس التی بین النقطتین یتصل الشفق بالصبح و طلوع الصبح یکون قبل تمام غروب الشفق فیتداخل الصبح و الشفق فیکون زمان ما من ساعاتهما و یکثر هذا الزمان کلما ازداد العرض لان العرض کلما کان الاکثر کانت تلک القوس الواقعه بین النقطتین اعظم. و اذا بلغ العرض مثل تمام المیل الکلی فما فوقها فلا یکون للشمس فی المنقلب الصیفی انحطاط اصلا لان مدارا المنقلب علی الاول یکون اعظم المدارات الابدیه الهظور و علی الثانی یدور فوق الافق. و بما … دریت ان قول الفاضل البرجندی فی شرح التذکره فی المقام حیث فسر نهایه المقدار فی کلام الخواجه: (و فیما جاوزت عروضها ذلک المقدار) بقوله: الی ان بلغ عرض تسعین، لیس بصواب. و الحق فیه التفصیل. ثم ان فی المقام مباحث انیقه و مطالب دقیقه حررناها فی رسالتنا المدونه فی الوقت و القبله فیرجع الطاب الیها. و لعلنا نشیر الی طائفه منها فی شرح کتابه (علیه السلام) الی امراء البلاد فی معنی الصلاه انشاء الله تعالی و الله تعالی نحمد و نستزید. تذییل: قد ذکرنا ان قوله تعالی: (حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر) یدل علی ان المراد من الفجر هو الثانی و قد رویت اخبار عدیده من ائمتنا المعصومین (ع) فیه: ففی الکفای عن علی بن مهزیار قال: کتب ابوالحسن بن الحصین الی ابی جعفر الثانی (ع) معی جعلت فداک قد اختلف موالوک فی صلاه الفجر فمنهم من یصلی اذا طلع الفجر الاول المستطیل فی السماء، و منهم من یصلی اذا اعترض فی اسفل الافق و استبان، و لست اعرف افضل الوقتین فاصلی فیه فان رایت ان تعلمنی افضل الوقتین و تحده لی و کیف اصنع مع القمر و الفجر لا یتبین معه حتی یحمر و صبح؟ و کیف اصنع مع الغیم؟ و ما حد ذلک فی السفر و الحضر؟ فعلت ان شاء الله تعالی. فکتب بخطه و قرائته: الفجر یرحمک الله هو الخیط الابیض المعترض لیس هو الابیض صعداء، فلا تصل فی سفر و لا حضر حتی تبینه فان الله تعالی لم یجعل خلقه فی شبهه من هذا فقال: (و کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر) و الخیط الابیض هو المعت الالذی یحرم به الاکل و الشرب فی الصوم و کذلک هو الذی یوجب به الصلاه. اتی به الفیض فی الوافی فی ص 51 ج 5. و العاملی فی باب ان اول وقت الصبح طلوع الفجر الثانی المعترض فی الافق دون الفجر الاول المستطیل من صلاه الوسائل، و رواه فی التهذیب بادنی تفاوت فی الفاظه. و فی التهذیب عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصلی رکعتی الصبح و هی الفجر اذا اعترض الفجر و اضاء حسنا. و فی الفقیه، و روی ان وقت الغداه اذا اعترض الفجر فاضاء حسنا. رواه فی ذلک الباب من الوسائل ایضا. و فی کافی و التهذیب و الفقیه، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الصبح هو الذی اذا رایته (کان- نسخه الفقیه) معترضا کانه نباض سوری. اقول: النباض بتقدیم النون علی الباء من نبض الماء اذا سال و ربما قری ء بالباء فالیاء و المراد منه نهری سوری علی وزن بشری موضع بالعراق و قد دل علیه ما فی التهذیب عن هشام بن الهذیل، عن ابی الحسن الماضی (ع) قال: سالت عن وقت صلاه الفجر فقال: حین یعترض الفجر فتراه. مثل نهر سوری. رواه فی ذلک الباب من الوسائل ایضا. و فی التهذیب عن ابی بصیر المکفوف قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن الصائم متی یحرم علیه الطعام، فقال: اذا کان الفجر کالقبطیه البیضاء، الخبر. اقول: القبطیه بضم القاف: الثوب من ثیاب مصر رقیقه بیضاء منسوب الی القبط و هم اهل مصر هذا فی الثیاب و اما فی الناس فقبطی بالکسر کما فی النهایه الاثیریه. و فی الباب التالی من ذلک الباب المقدم من الوسائل: عن زریق، عن ابی عبدالله (علیه السلام) انه کان یصلی الغداه بغلس عند طلوع الفجر الصادق اول ما یبدو قبل ان یستعرض. اقول: و الاخبار بهذا المضمون المرویه عن ائمتنا (ع) کثیره رویت اکثرها فی الکتب الاربعه و کتابی الصلاه و الصوم من الوسائل و غیرها من الجوامع تدل علی ما قدمنا من ان قوله تعی (حتی یتبین لکم) یدل علی ان المراد من الفجر الفحر الصادق و ان الاحکام الشرعیه و العادات الرسمیه انما تنعلق به لا بالکاذب. قوله (علیه السلام): فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) امره (علیه السلام) ان یقف عند لقاء العدو فی وسط الجیش و ذلک لان امیر الجیش اذا کان حینئذ فی وسط الجیس یکون نسبته الی کل جوانب علی السواء فکان اقدر علی ابلاغ اوامره و نواهیه الی الجمیع، و علی الاحاطه بهم و التسلط علیهم. علی ان امیر الجیش بمنزله القطب فیهم فینبغی لهم ان یکونوا حوله علی نسبه سواء، و یقوه بانفسهم و ینظروا امره و لا یبعدوا عنه بعدا ربما یوجب اختلال نظامهم. و انه بمنزله القلب من جسد العسکر فیجب علیه و علیهم العنایه التامه فی حفظه و حراسته و ذلک لان موت واحد من افراد الجیش لا یوجب اضمحلالهم بخلاف الامیر لانه من الاعضاء الرئیسه التی ینتفی الکل بانتفائه فهلاک رئیس القوم یوجب انهدامهم و انهزامهم فنعم ما قاله الشاعر: لک العز ان مولاک عز فان یهن فانت لدی بحبوحه الهون کائن فاذا کان فی وسط القوم فکانه فی حصن حصین یمنع الخصم عن الظفر علیه. قوله (علیه السلام): (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب- الخ) بعد ما امره (علیه السلام) بما دریت اخذ ان ینهیه عن عده امور فمنها ان لا یدنو من القوم دنو من یرید ان یوقع الفتنه و یقیم الحرب و ذلک لما قدمنا من ان اولیاء الله ما امروا بسفک الدماء و قتل النفوس الا بعد ان ابی الناس الی نفورا و طغیانا فعند ذلک کان امر ربهم حتما مقضیا فی اجتیاحهم لئلا یختل بهم انتظام الاجتماع البشری و قد قیل: ان ما یزع السلطان اکثر مما یزع القرآن و ما یلتئم بالسنان لا ینتظم بالبرهان. و قد تقدم فی ص 39 ج 2 من التکمله، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف و لا یقیم الناس الا السیف و السیوف مقالید الجنه و النار. رواه الکلینی فی الکافی و قد تقدم و بیانه آنفا.و فی القرآن الکریم: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض ولکن الله ذو فضل علی العالمین (البقره- 254)- و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا (الحج- 42) و الایتان مسوقتان الی الجهاد فی سبیل الله بالسیف کما یدل علیه سیاق الایات التی قبلهما فراجع. ثم انر فی سیره قائد العز المحجلین امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی حروبه، لا یاذن القوم ان یواجهوا الخصم الی حد یشعر باراده ایقاع الفتنه فتبصر ان الحجج الالیهه و الذین تولوا امور الین بعدهم باذنهم شانهم اجل مما توهمه الجاهلون و عزوهم الی کثیر مما لیس الافریه و اختلاق. و منها ان یتباعد عنهم تباعد من یوذن بخوفه من الباس ای الحرب لان ذلک یشعر بالوهن و الضعف و الخوف من العدو فیوجب ان یطمع العدو فیه. ثم ضرب له فی هذین النهیین غایه فقال: حتی یاتیک امری. و منها ان لا یحملن معقل بن قیس و اصحابه بغض القوم و عداوتهم ایاهم علی ان یقاتلوهم قبل ان یعذروا الیهم الدعاء و یمنحوهم الصنح و یتموا الحجه علیهم و یدعوهم الی الامام الحق. و فی الکافی (الوافی ص 16 ج 9) عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام): لما وجهنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الیمن فقال: یا علی لا تقاتل احدا حتی تدعوه الی الاسلام و ایم الله لئن یهدی الله علی یدیک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس و غربت و لک و لاوه. و یستحب ان یکون الدعوه بما فی النص کما یاتی تفصیله فی شرح المختار الخامس عشر من هذا الباب ان شاء الله تعالی. فلو کان القتال بمجرد عداوه الخصم یخرج کونه طاعه بل قتال فی سبیل هوی النفس و تشفیها فلا اقل من ان یکون مشوبا بغیر طاعه الله و قد قال تعالی و تقدس: فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا (آخر الکهف) و الجهاد عباده فلابد فیه من خلوص النیه. از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان منزه از دغل در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری برآورد و شتافت او خدو انداخت بر روی علی افتخار هر نبی و هر ولی او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزایش کاهلی گشت حیران آن مبارز زین عمل از نمودن عفو و رحم بی محل گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من آن چه دیدی که چنین خشمت نشست تا چنین برقی نمود و باز جست آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل و جان شعله ای آمد پدید آن چه دیدی بهتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان در شجاعت شیر ربانیستی در مروت خود ندانم کیستی در مروت ابر موسایی به تیه کامد از وی خوان و نان بی شبیه ای علی که جمله عقل و دیده ای شمه ای واگو از آن چه دیده ای تیغ علمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد بازگو دانم که این اسرار هوست زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست بازگوی باز عرش خوش شکار تا چه دیدی این زمان از کردگار چشم تو ادارک غیب آموخته چشمهای حاضران بردوخته راز بگشا ای علی مرتضی ای پس از سوئالقضا حسن القضا یا تو واگو آنچه عقلت یافته است یا بگویم آنچه بر من تافته است از تو بر من تافت چون داری نهان میفشانی نور چون مه بی زبان لیک اگر در گفت آید قرص ماه شب روان را زودتر آرد براه از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول ماه بی گفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا چون تو بابی آن مدینه علم را چون شعاعی آفتاب حلم را باز باش ای باب بر جویای باب تا رسند از تو قشور اندر لباب باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما له کفوا احد پس بگفت آن نومسلمان ولی از سر مستی و لذت با علی که بفرما یا امیرالمومنین تا بجنبد جان بتن همچون جنین بازگو ای باز پرافروخته با شه و با ساعدش آموخته بازگو ای باز عنقاگیر شاه ای سپاه اشکن بخود نی با سپاه امت وحدی یکی و صد هزار بازگو ای بنده بازت را شکار در محل قهر این رحمت ز چیست اژدها را دست دادن کار کیست گفت من تیغ از پی حق می زنم بنده ی حقم نه مامور تنم شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا من چو تیغم و آن زننده آفتاب مار میت اذ رمیت در حراب رخت خود را من زره برداشتم غیر حق را من عدم انگاشتم گفت امیرالمومنین با آن جوان که بهنگام نبرد ای پهلوان چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا گفت من تخم جفا می کاشتم من ترا نوعی دگر پنداشتم تو ترازوی احد خو بوده ای بل زبانه هر ترازو بوده ای من غلام آنچراغ شمع خو که چراغت روشنی پذرفت ازو عرضه کن بر من شهادت را که من مر تو را دیدم سرافراز زمن قرب پنجه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوی دین کردند رو او بتیغ حلم چندین خلق را واخرید از تیغ چندین حلق را تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشگر ظفرانگیزتر الترجمه: این وصیتی است که امیر (ع) بعمقل بن قیس ریاحی- هنگامیکه وی را با لشگری سه هزار نفری مقدمه خود کرده بود، و بسوی شام گسیل داشت- فرمود: بترس از خدائی که ناچار بازگشت بدو است، و سرانجامت تنها او است، جنگ مکن مگر با کسی که با تو سر جنگ دارد، و در دو طرف روز (صبح و عصر که هوا خنک است) راه میرو، و در نیم روز لشگر را فرود آر تا بیاسایند، و سبک و آسان راه میرو. و در اول شب سیر مکن که خدا آن را برای آرمیدن قرار داده و برای اقامت تقدیر فرموده نه کوچ کردن، پس در آن تنت و ستورانت را آسایش ده تا به پهن شدن آثار سحر، و پیدایش سپیده صبح آگاه شدی، با درخواست برکت از خدای سیر میکن، و چون دشمن را دیدی در میان لشگر قرار گیر، و بدشمن چندان نزدیک مشو چون نزدیک شدن کسی که آهنگ در گرفتن آتش جنگ دارد، و چندان از آنان دور مشو چون دور شدن کسی که از جنگ هراس دارد، تا فرمان من دررسد، و مبادا که دشمنی آنان، شما را پیش از آنکه با آنان اتمام حجت کنید، و مر ایشانرا براه حق بخوانید، و عذر خود را بدیشان تمام گردانید بجنگ وادارد. ذکر سندها و الکلام فی تلفیقها رواها نصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکفوی الملقب بالعطار من معاصری محمد بن علی بن الحسین (علیهما السلام) باقر علوم الاولین و الاخرین فی کتاب صفین (ص 78 من الطبع ناصری) عن عمر بن سعد، عن ابی مخنف، عن نمیر بن وعله، عن ابی الوادک ان علیا بعث من المداین معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف و قال له: خذ علی الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه فانی موافیها و سکن الناس و آمنهم، و لا تقاتل الا من قاتلک، و سر البردین، و غور بالناس، و اقم اللیل، و رفه فی السیر، و لا تسر اول اللیل، فان الله جعله سکنا، ارح فیه بدنک و جندک و ظهرک فاذا کان السحر و حین ینبطح الفجر فسر. فخرج- یعنی معقل بن قیس- حتی اتی الحدیثه- و هی اذ ذاک منزل الناس انما بنی مدینه الموصل بعد ذلک محمد بن مروان- فاذاهم بکبشین ینتطحان و مع معقل بن قیس رجل من خثعم یقال له شداد بن ابی ربیعه قتل بعد ذلک مع الحرویه فاخذ یقول: ایه ایه فقال معقل: ما تقول؟ قال: فجاء رجلان نحو الکبشین فاخد کل واحد منهما کبشا ثم انصرفا، فقال الخثعمی لمعقل: لا تغلبون و لا تغلبون. قال له: من این علمت ذلک؟ قال: اما ابصرت الکبشین احدهما منتصفا حتی اتی کل واحد منهما صاحبه فانطلق به، فقال المعقل: او یکون خیرا مما تقول یا اخا خثعم؟ ثم مضوا حتی اتوا علیا بالرفه. انتهی کلام نصر. اقول: وصیته (علیه السلام) لمعقل علی نسخه نصر لا تتجاوز عن قوله حین ینبطح الفجر فسر کما نقلناها عنه و ذیلها کان من وصیته (علیه السلام) لمالک الاشتر و قد رواها نصر فی صفین ایضا (ص 81) و سیاتی تمام وصیته للمالک فی شرح المختار الثالث عشر من هذا الباب اعنی المختار التالی لهذه الوصیه و قدمنا صوره وصیته (علیه السلام) لمالک المتضمنه لما فی ذیل هذه الوصیه لمعقل عن ابی جعفر الطبری فی شرح المختار 236 من باب الخطب ایضا فراجع الی ص 221 من ج 1 من تکمله المنهاج. فیما روینا عن اطبری و ما یاتی عن نصر فی صفین المتحدین فی صوره تلک الوصیه لمالک المتضمنه لذیل هذه الوصیه، علم ان هذه الوصیه لمعقل ملفقه من وصیتین صدرها من وصیته (علیه السلام) لمعقل و ذیلها لمالک. و الشریف الرضی قدس سره مال الی انها وصیه واحده قالها لمعقل و قد عملت ما فیه. علی ان اسقاط بعض عباراته (علیه السلام) و تلفیق بعض آخر الی خطبه او کتاب غیر عزیز فی النهج و قد دریت انه من عاده الرضی رحمه الله لان ما کان یهمه التقاط الفصیح من کلامه (علیه السلام) اللهم الا ان یقال انه ظفر بروایه اخری لا توافق ما فی تاریخ ابی جعفر الطبری و ما فی صفین لنصر وعد فیها جمیع هذه الوصیه وصیه لمعقل و لم نظفر بها. و الذی یسهل الخطب ان یقال ان الامیر (ع) کتب مضمونا واحدا و دستورا فاردا الی اکثر من واحد من امراء جیشه فان ما یجب ان یراعیها هذا من قوانین احرب یجب ان یراعیها ذاک ایضا غایه الارم ان نصرا لم ینقل وصیته (علیه السلام) لمعقل کامله و ذلک لان ظاهر کلام الشریف الرضی رحمه الله یابی عن ان یقال ان هذه الوصیه ملفقه من وصیتین و هو رحمه الله اجل شانا من ان یسند وصیته (علیه السلام) لمالک الی انه وصیته لمعقل، و المواضع التی اسقط بعض کلامه (علیه السلام) و لفق بعضه الاخر یغایر المقام فتامل.

شوشتری

اقول: المفهوم من کتب السیر ان وصیته(علیه السلام) الی معقل الی قوله(فسر علی برکه الله)، و اما ما بعده(فاذا لقیت العدو … )، فانما وصیته(علیه السلام) الی الاشتر حین بعثه مددا لزیاد بن النضر و شریح بن هانی- و کان(ع) قدمهما من قرقیسا الی معاویه. اما الاول، ففی(صفین نصر) عن ابی الوداک قال: ان علیا(ع) بعث معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف و قال له: خذ علی الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه فانی موافیها. و سکن الناس و آمنهم، و لا تقاتل الا من قاتلک، و سر البردین و غور الناس و اقم اللیل و رفه فی السیر، و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا، ارح فیه بدنک و جندک و طهرک، فاذا کان السحر او حین ینبطح الفجر فسر. فخرج حتی اتی الحدیثه و هی اذ ذاک منزل الناس- انما بنی مدینه الموصل بعد ذاک مروان بن محمد- فاذا هم بکبشین ینتطحان و مع معقل رجل من خثعم یقال له شداد بن ابی ربیعه قتل بعد ذلک مع الحروریه، فاخذ یقول ایه ایه. فقال معقل: ما تقول؟ فجاء رجلان نحو الکبشین فاخذ کل واحد کبشا ثم انصرفا. فقال الخثعمی لمعقل: لا تغلبون و لا تغلبون. قال له معقل: من این علمت ذلک؟ قال: اما ابصرت الکبشین احدهما مشرق و الاخر مغرب التقیا فاقتتلا و انتظحا فلم یزل کل واحد منهما من صاحبه منتصفا حتی اتی کل واحد منهما صاحبه فانطلق به. ثم مضوا حتی اتوه(علیه السلام) بالرقه. و اما الثانی فروی نصر و الطبری ان علیا(ع) ارسل الی الاشتر ان (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) زیادا و شریحا ارسلا الی یعلمانی انهما لقیا اباالاعور السلمی فی جند من اهل الشام بسور الروم، فنبانی الرسول انه ترکهم متوافقین، فالنجا الی اصحابک النجا، فاذا اتیتهم فانت علیهم، و ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک حتی تلقاهم و تسمع منهم، و لا یجر منک شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم مره بعد مره، و اجعل علی میمنتک زیادا و علی میسرتک شریحا، وقف بین اصحابک وسطا و لا تدن منهم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس حتی اقدم الیک فانی حثیث السیرالیک ان شاء الله. قول المصنف: (و من وصیه له(علیه السلام) لمعقل بن قیس الریاحی) فی (الطبری): خرج المصتورد الخارجی علی المغیره لما کان والیا علی الکوفه من قبل معاویه، فقال المغیره لقبیصه رئیس شرطته: الصق لی بشیعه علی فاخرجهم مع معقل فان معقلا کان من روساء اصحابه، فاذا بعث بشیعته الذین کانوا یعرفون فاجتمعوا جمیعا استانس بعضهم الی بعض و تناصحوا و هم اشد استحلالا لدماء هذه المارقه و اجرا علیهم من غیرهم، و قد قاتلوا معهم قبل هذه المره- الی ان قال- فمشی المستورد و معقل کل منهما الی صاحبه و بید المستورد الرمح و بید معقل السیف، فاشرع المستورد الرمح فی صدر معقل حتی خرج السنان من طهره، فضربه معقل بالسیف علی راسه حتی خالط السیف ام الدماغ فخرا میتین. (حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف) قد عرفت من روایه نصر (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) انه(علیه السلام) انفذه من الطریق فی ثلاثه آلاف من المدائن و قال له: خذ علی محل الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه، فاتاه(علیه السلام) بالرقه. قوله(علیه السلام) (اتق الله الذی لا بد لک من لقانه) (یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه). (و لا منتهی لک دونه) (الا تزر وازره وزر اخری و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری ثم یجزاه الجزاء الاوفی و ان الی ربک المنتهی). (و سر) امر من السیر. (البردین) ای: الغداه و العشی. (و غور بالناس) فی(الجمهره): غو روا اذا نزلوا فی الهاجره و اراحوا. (و رفه بالسیر) ای: وسع به علیهم من(رفه من خناقه). (و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا) (فالق الاصباح و جعل اللیل سکنا). (و قدره مقاما لا طعنا) ای: حرکه. (فارح) ای: اعط الراحه، قال النابغه: و صدر اراح اللیل عازب همه. فیه بدنک و روح طهرک) قال ابن ابی الحدید: امره(علیه السلام) ان یریح فی اللیل بدنه و ظهره و هی الابل. و(بنو فلان مظهرون) ای: لهم ظهر ینقلون علیه کما (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) تقول منجبون ای لهم نجائب. و قال الراوندی: (الظهور الخیول) و لیس بصحیح. قلت: الاظهر کون الطهر اعم من الخیل و الابل، فالعسکر معهم خیل یرکبون علیها و ابل یحملون علیها، فلو لم یکن الظهر هنا اعم لکان(ع) یقول (و روح ظهرک و خیلک). و ایضا قال فی(النهایه): فی حدیث الخیل: (و لم ینس حق الله فی رقابها و لا طهورها) حق الظهور ان یحمل علیها منقطعا به او یجاهد علیها، و منه الحدیث الاخر: (و من حقها افقار ظهرها … ). اللهم الا ان یقال ان الحدیثین اعم، لان فیهما(ظهور الخیل) و(ظهر الخیل)، و هو غیر الظهر المطلق، کما انه یمکن ان یقال اقتصر(ع) فی ترویج الابل لان اتعابها اکثر بحمل الاثقال بخلاف الخیل التی یرکبها الرجال. (فاذا وقفت حین ینبطح) ای: ینبسط. (السحر او حین ینفجر) ای: ینشق. (الفجر فسر علی برکه الله، فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) فی(عیون القتیبی): قرات فی الائین: من سنه الحرب ان یرتاد للقلب مکانا مشرفا، فان اصحاب المیحنه و المیسره لا یقهرون و لا یغلبون، و ان زالتا بعض الزوال ما ثبت القلب. (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب) ای ینشی. الحرب، و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس) ای: یخاف الحرب. (حتی یاتیک امری) و قد عرفت ان فی روایه نصر(حتی اقدم علیک). (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (و لا یحملنکم شنانهم) ای: بغضهم. (علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم) (یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لا یجرمنکم شنان قوم علی الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی … ) (و لا یجرمنکم شنان قوم ان صدوکم عن المسجد الحرام ان تعتد وا … ).

مغنیه

اللغه: البردین: الغداه و العشی حیث یکون الوقت باردا. و غور بالناس: انزل بهم فی الغائره ای فی نصف النهار وقت شده الحر. ورفه: خفف و هون. و الظعن: السفر. و روح الابل: ردها الی المراح. و ینبطح: ینبسط. و الشنان البغضاء. و الاعذار: رفع الملامه. الاعراب: لاتقاتلن مضارع مبنی علی الفتح لاتصاله بنون التوکید، و محله الجزم بلا الناهیه، و البردین نصب علی الظرفیه: و لا ظعنا لا عاطفه، و سطا صفه لمحذوف ای موقفا وسطا، و قبل متعلق بقتالهم. المعنی: (و لاتقاتلن الا من قاتلک) الخطاب لقائد المحاربین، و هو معقل بن قیس الریاحی، و کان الامام قد انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف مقاتل.. و هذا هو الاسلام، لا عدوان الا علی من اعتدی، فلکل انسان- کائنا من کان- حرمته المحرومه حتی ینتهک هو حرمته بیده بعدوانه علی حرمه غیره (و سر البردین الخ).. لاتسر فی الهاجره، و لاتسرع الخطو وقت المسیر، و لاتسافر فی اللیل لانه للراحه، و لاتتعب نفسک و جندک و دوابک. و الغرض الرفق بالانسان و الحیوان (فاذا وقفت) ای تهیات للسفر فسر (حین ینبطح السحر) ای ینبسط و یمتد، و السحر قبیل الفجر (او حین ینفجر الفجر) یطلع و ینشق. (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابکوسطا) اذ دارت رحی الحرب فکن فی قلب الجیش لا فی المقدمه و لا فی الموخره حیث یکون المقاتلون جمیعا بالنسبه الیک علی سواء، یمکنک ان تلقی الیهم الاوامر، و یمکنهم مراجعتک فیما اهمهم (و لا تدن من القوم) ای جیش العدو (دنو من یرید ان ینشب الحرب) علی کل حال (و لاتباعد عنهم) الی حیث یشعرون بانک خائف منهم.. و تجدر الاشاره الی ان هذه التعالیم الحربیه تتفق مع ایام زمان حیث لا صواریخ و الغام بریه و بحریه. (و لایحملنکم شنانهم الخ).. لایجوز البطش و ابتداء القتال اطلاقا، و مهما تکن الاسباب الا بعد التفاوض، و الیاس من السلم العادل، لان الاسلام دین السلم لا دین الحرب و العدوان، و دین الاخوه و المساواه لا دین عبید و سادات.

عبده

… من قاتلک و سر البردین: الغداه و العشی … و لا تسر اول اللیل: و غوار ای انزل بهم فی الغائره و هی القائله و نصف النهار ای وقت شده الحر ورفه ای هون و لا تتعب نفسک و لا دابتک و الظعن السفر … حین ینبطح السحر: ینبطح ینبسط محاز عن استحکام الوقت بعد مضی مده منه و بقاء مده … و لا یحملنکم شناتهم: الشنان البغضاء و الاعذار الیهم تقدیم ما یعذرون به فی قتالهم

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است به معقل ابن قیس ریاحی (که از یاران و شیعیان آن بزرگوار بوده) هنگامی که او را از مدائن با سه هزار تن به سوی لشگر شام فرستاده که جلودار سپاهیان آن حضرت باشد (و در آن روش جنگ با دشمن را به او می آموزد): بترس از خداوندی که تو را چاره ای نیست جز ملاقات پاداش و کیفر او، و تو را غیر از او پایانی نمی باشد (چون سر و کار تو جز با او نیست، پس برای رضاء و خشنودی او جهاد کن و ترس و بیم به خود راه نداده از کشته شدن در راه او باکی نداشته باش) و جنگ مکن مگر با کسی که با تو بجنگد (زیرا جنگ با کسی که نمی جنگد ستم است و شخص متقی و پرهیزکار ظلم به کسی روا ندارد) و در بامداد و پسین که هوا خنک است راه پیمائی کن، و در وسط روز که هوا گرم است مردم را (برای استراحت و آسایش) بازدار و آهسته بران (شتاب مکن تا ناتوانان همراه توانایان بیایند) و در اول شب راه مرو که خداوند آن را برای آرامش و استراحت و آسودگی قرار داده نه کوچ کردن چنانکه در قرآن کریم س 10 ی 67 می فرماید: هو الذی جعل لکم اللیل لتسکنوا فیه و النهار مبصرا، ان فی ذلک لایات لقوم یسمعون یعنی او است خداوندی که شب را برای شما بیافرید تا در آن آرامش یابید، و روز را روشن تا به انجام نیازمندیها بپردازید و در آفرینش شب و روز برای گروهی که سخنان حق را می شنوند نشانه های توحید و یگانگی حقتعالی است پس در اول شب تن و مرکبت را آسوده گذار، و چون پی بردی هنگامی را که سحر پیش از بامداد هویدا می گردد، یا هنگامی که بامداد آشکار می شود با برکت و نیکبختی که از جانب خدا می رسد روانه شو، و هر گاه با دشمن روبرو شدی میانه لشگر خود بایست و به دشمنان نزدیک مشو مانند نزدیک شدن کسی که می خواهد جنگ برپا کند، و از آنان دور مشو همچون دور شدن کسی که از جنگ می ترسد تا آنکه فرمان من به تو برسد (زیرا شروع به جنگ پیش از رسیدن فرمان شاید شایسته نبوده زیان آن بیش از سودش باشد، و دور شدن هم موجب دلیری حریف گردد) و باید پیش از خواندن آنان را به راه حق و حجت تمام کردن کینه و دشمنی شما را به جنگ با ایشان وادار نسازد (زیرا جنگ از روی کینه و دشمنی برای هوا و هوس است نه اطاعت و فرمانبری از خداوند، پس در این صورت اگر کسی کشته شود یا دیگری را بکشد گناهکار و معذب است).

زمانی

اصول اخلاق جنگی میدانیم که جنگهای اسلام همه دفاعی بوده است و در این جنگ هم امام علیه السلام میفرماید فقط با کسی جنگ کن که به جنگت بیاید. البته آمادگی برای جنگ که در قرآن به آن سفارش شده مطلب دیگری است و منظور آمادگی برای دفاع است. یکی از سفارشهای امام علیه السلام که زیاد روی آن تکیه دارد توجه به استراحت سربازان، وسائل نقلیه و بهره گیری از وقتهای مناسب است و در این مطلب به متن قرآن استدلال میکند: (خدا شب را برای آسایش شما در نظر گرفت … ) نکته ای را که نباید نادیده گرفت این است که ایمان هر قدر نیرومند باشد نمیتواند استراحت بدن را تامین کند و نیاز بدن را برطرف گرداند و بخصوص که لشکریان امام علیه السلام کم و بیش تن پرور بودند بی اعتنائی به آسایش آنها سبب میشد جبهه را رها کرده فرار کنند و بر فرض فرار نکنند وقتی سرباز استراحت نداشته باشد، از روی نشاط نمی جنگد. چشم خواب آلود هدف را خوب نمیبیند و اگر وجود سرباز خسته در جبهه به ضرر نباشد نفع نخواهد داشت. امام علیه السلام به فرمانده سپاه سفارش میکند که حافظ جان خود باشد و در عین حال رفتار خود را کنترل کند که دشمن از روش وی سوء استفاده نکند و تفسیر زننده ننماید. ناگفته پیداست رئیس و فرمانده قبل از اینکه مال خود باشد، مربوط به جامعه و ملت است و باید بیش از پیش حافظ جان خود باشد، نه برای حفظ خود بلکه بخاطر حفظ جامعه و هدف. از آنجا که هدف از جنگ رشد معنویت و تقویت اسلام است امام علیه السلام تاکید دارد قبل از آغاز جنگ باید با مطالب الهی آشنا شوند و به وظیفه خود آگاه شاید با تبلیغ هدف و آگاهی آنان از احکام الهی نیازی به جنگ نباشد. نکته مهمی که امام علیه السلام به آن تاکید دارد و روی آن سفارش دارد این است که سرباز اسلام نباید آلت دست غضب گردد، کینه و دشمنی را کنار بگذارد و هدف را تعقیب نماید، اگر چه کینه های شخصی ممکن است به جنگ داخلی منتهی شود ولی اینگونه جنگها را نباید به حساب اسلام گذاشت، زیرا اسلام دعوت به وحدت، اتحاد و اصلاح میکند: و هرگاه اصلاح ثمری نداد جنگ برای کوبیدن یاغی موضوع دیگری است. (اگر دو گروه از مومنین بجان هم افتادند میان آنها را اصلاح کنید اگر یکی یاغی شد نسبت به فردی که یاغی شده حمله کنید تا تسلیم دستور خدا گردد اگر تسلیم شد میان آنها را عادلانه اصلاح کنید … )

سید محمد شیرازی

وصی بها معقل بن قیس الریاحی حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له: (اتق الله الذی لابد لک من لقائه) ای لقاء حسابه و جزائه (و لا منتهی لک دونه) فان نهایه کل انسان الی حسابه تعالی و ثوابه او عقابه (و لا تقاتلن الا من قاتلک) فاترک الامنین فی القری و الاریاف و الاخبیه، و من لا یتعرض لک (و سر البردین) ای فی الغداه و العشی حیث الهواء و الارض باردتان، حتی لا یتاذی العسکر بالحر (و غور بالناس) ای انزل بهم فی الغائره، ای نصف النهار وقت شده الحر. (و رفه بالسیر) ای سر سیرا عادلا، لا سریعا حتی یتاذی الناس (و لا تسر اول اللیل) وقت منام الناس (فان الله جعله سکنا) ای وقتا للسکون، لتخفیف اتعاب النهار (و قدره مقاما) ای للاقامه (لا ضعنا) ای لا لاجل السفر (فارح فیه) ای فی اول اللیل (بدنک و روح ظهرک) ای ارح دابتک. (فاذا وقفت) ای قمت (حین ینبطح السحر) ای ینبسط (او حین ینفجر الفجر) ای یظهر، و الفجر هو الصبح (فسر علی برکه الله) بان یجعل الله سبحانه سیرک مبارکا، ذا ثبات و استمرار، و هذا هو الاصل فی البرکه (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) و ذلک لیستوی اصحابه بالنسبه الیه فیکون اسهل فی الامر و النهی، و لئلا یقتل فیتشتت نظام الجیش (و لا تدن من القوم) ای لا تقترب من العدو (دنو من یرید ان ینشب الحرب) ای یهیجها (و لا تباعد عنهم) ای عن العدو (تباعد من یهاب الباس) ای یخاف الحرب حتی یوجب ذلک جرئه العدو و خوف جیشک، اذ یروک کالخائف (حتی یاتیک امری) بماذا ینبغی ان تفعل (و لا یحملنکم شنانهم) ای بغضکم للعدو (علی قتالهم قبل دعائهم) ایقبل ان تدعوهم الی المسالمه و نبذ الخلاف (و الاعذار الیهم) ای تقدیم ما یبین عذرکم فی قتالهم، فاللازم الاعذار و الدعاء ثم القتال.

موسوی

اللغه: المنتهی: النهایه و هی غایه الشی ء و آخره. سر البردین: الغداه و العشی امر بالسیر فی هذین الوقتین. غور: امر ماخوذ من الغائره و هی الظهیره و فی الصحاح التغویر القیلوله. رفه: من الترفیه و هی الاراحه و التخفیف و التوسعه. السکن: ما سکنت الیه ای اطماننت. الظعن: الارتحال و السفر. ارح: من الاراحه. روح الابل: ردها الی المراح. الظهر: الرکاب من فرس و ابل او غیرهما من الدواب. ینبطح: ینبسط و یتسع. السحر: وقت ما قبل الفجر الصادق. ینفجر: الماء یجری و الصبح ینکشف. الفجر: وقت انتشار الضوء الافقی من جهه المشرق. لا تدن: لا تقترب. نشب الشی ء بالشی ء: علق به و نشبت الحرب بین القوم ثارت. یهاب: یخاف و یحذر. الباس: الحرب. الشنان: البغض. الاعذار: تقدیم ما یوجب العذر فی حربهم. الشرح: (اتق الله الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه) هذه وصیه من وصایاه الکریمه اوصی بها معقل بن قیس الریاحی حین انفذ الی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له و هی تحکی عن مدی اتصاله بالله و قربه منه و عن مدی محافظته علی الناس و رحمته بهم، ابتداها بهذا الامر: اتق الله فان تقوی الله خیر الزاد یحتاجها المجاهد اکثر مما یحتاجها ای فرد فی الامه

لانه قد یتعرض للاستفزاز و قد تطغی علیه قوته فینسی الله و قد تکون هناک عوامل الانتقام و غیرها فکان هذا القائد المجاهد بحاجه الی ربط بالله و ان یکون علی تقوی منه ثم ذکره بانه لابد له من لقاء الله و لابد و ان ینتهی الیه و اذا کان لابد من الصول الی الله و الانتهاء الیه فیجب ان یکون علی تقوی منه بحیث یکون فی خطه و علی منهاجه و ضمن التزامه … (و لا تقاتلن الا من قاتلک) لا تبتدا فی الحرب و لکن اذا قاتلک احد فقاتله و هذه رویه کریمه تحکی عمق حب السلم و ان الحرب ضروره و قتیه قد یوقتها الطرف الاخر … (و سر البردین و غور بالناس و رفه فی السیر) هذه اوامر من اجل مصلحه المقاتلین کی یکونوا فی اقوی قوتهم لم تستهلکها الحرکه نحو العدو. امره ان یسیر فی وقتی الغداه و العشی لما فی ذلک من بروده الجو و رطوبته التی لا تولم العسکر و ما معه من دواب و امره ان یریحهم فی وقت القیلوله لانه الوقت الذی یشتد فیه الحر فیکون السیر فیه صعبا شاقا و موجبا للارهاق و امره ثالثا ان یرفق بالسائرین کی لا یتفرقوا و لا یتخلف الضعیف … (و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا و قدره مقاما لا ظعنا فارح فیه بدنک و روح ظهرک فاذا وقفت حین ینبطح السحر او حین ینفجر الفجر فسر علی برکه الله) نهی عن السیر فی اول اللیل و علل ذلک بان الله جعله سکنا یستریح فیه الانسان من هموم النهار و مشاکله و ما یحصل فیه من التعب و المشقه و هذا اشاره الی قوله تعالی: (و جعل اللیل سکنا). ثم احد ذلک بانه لیس اللیل وقتا للسفر و الرحیل و اذا کان للراحه فلیرح بدنه و ابدان جنوده و کذلک لیرح رکائبه من افراس و جمال الی اماکن راحتها فی المراح کی تستعید قوتها و یتجدد نشاطها لقطع ما تبقی علیها من واجبات و مراده علی وجه الاجمال ان یرفق بنفسه و جنده و دوابهم. ثم امره اذا استیقظ من نومه حین یظهر السحر و یکون وقته او حین یظهر الفجر امره ان یغتنم احد هذین الوقتین فیسیر فیهما علی برکه الله الذی تطلبه و من اجله تسیر.. (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) اذا عبات الصفوف و وقفت فی مواجهه العدو و کنت و ایاه فی حاله المقابله فوزع عساکرک و کن فی وسطهم تدیر المعرکه من القلب و تشرف منه علی کل کتائبک و تکون علی اتصال مستمر بهم … (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد عنهم تباعد من یهاب الباس حتی یاتیک امری) امره ان یکون موقعه من العدو علی حد وسط فلا یقترب منهم حتی یشعرهم انه یرید ایقاد الحرب و اشعالها و لا یبتعد عنهم بعدا مفرطا یکون موهما لهم انه لخوفه منهم و فزعه من الحرب قد ابتعد عنهم و کذلک یجب ان یبقی حتی یاتیه امر الامام فانه اعرف بالمصلحه و ادری باوقات الحرب و عدمها … (و لا یحملنکم شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم) لا تجعلوا بغضکم لهم سببا لشن الحرب علیهم و قتالهم بل ادعوهم الی العوده و التوبه و الی الوحده و الالفه و جمع الشمل … ادعوهم الی نبذ الفرقه فاذا تمردوا بعد دعوتکم لهم کان لکم العذر فی قتالهم …

دامغانی

از وصیت آن حضرت به معقل بن قیس ریاحی هنگامی که او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسیل فرمود. در این وصیت و سفارش- که با این عبارت شروع می شود: «اتق الله الذی لا بدّ لک من لقائه» (بپرهیز از خداوندی که ترا از دیدارش گریزی نیست...)- ابن ابی الحدید نخست چند سطری درباره معقل بن قیس نوشته است که از مردان نامدار و دلیران کوفه بوده و دارای ریاست و احترام، و عمار یاسر او را همراه هرمزان برای ابلاغ خبر فتح شوشتر پیش عمر گسیل داشته است. معقل از شیعیان و سرسپردگان علی (علیه السلام) بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنی ساقه فرستاده است که گروهی از ایشان را کشته و اسیر گرفته است. معقل با مستورد بن علقه از قبیله تیم الرباب هم جنگ کرد و هر یک دیگری را کنار دجله کشت و ما خبر آن دو را در مباحث گذشته آوردیم.

ابن ابی الحدید سپس به نقل احادیثی از پیامبر (ص) در مورد چگونگی جنگ کردن و نصایحی از ابو بکر بن ابی قحافه به یزید بن ابی سفیان و عکرمه بن ابی جهل هنگامی که آنان را با سپاه به شام و عمان گسیل داشت آورده است و از کتابهای قدیم ایران و هند نیز یکی دو شاهد ارائه داده است.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

وصی بها معقل بن قیس الریاحی حین أنفذه إلی الشام

فی ثلاثه آلاف مقدمه له

از وصایای و سفارش های امام علیه السلام است

که معقل بن قیس ریاحی،در آن هنگام که او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر خویش به سوی شام فرستاد. {1) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است که در نبرد امام علیه السلام با شامیان هنگامی که به مدائن رسید،معقل بن قیس ریاحی را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر به سوی شام فرستاد و به او سفارش هایی فرمود که شریف رضی بخشی از آن را برگزیده است.بخش دیگری از این وصیّت را نیز نصر بن مزاحم در کتاب صفین آورده است و بدون شک مصدری که شریف رضی از آن نقل نموده غیر از کتاب صفین نصر است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 226) سپس می افزاید:مرحوم ابن میثم نیز در شرح خود بر نهج البلاغه اضافه ای را بر آنچه سید رضی آورده است نقل می کند که نشان می دهد از منبع دیگری اخذ کرده است.(شرح نهج البلاغه ابن میثم،ج 4، ص 380) و شگفتا اینکه در کتاب تمام نهج البلاغه چیزی اضافه بر آنچه سید رضی آورده است جز یکی دو کلمه در پایان آن دیده نمی شود.(تمام نهج البلاغه ص،744) }

نامه در یک نگاه

این نامه همانند سایر نامه هایی که امام علیه السلام به فرماندهان سپاهش می نویسد با

توصیه به تقوا و پرهیزکاری شروع می شود؛همان تقوایی که خمیر مایه هر گونه سعادت است.آن گاه دستوراتی در مورد بسیج نیروها و چگونگی حرکت به سوی دشمن و نخستین برخورد با آنها بیان می فرماید.

امام علیه السلام در این نامه مرتب تأکید می کند که آغازگر جنگ نباشید و چنان به دشمن نزدیک نشوید که احساس آمادگی جنگ کند و آنقدر دور نایستید که حمل بر ضعف و ترس نماید.لشگر را خسته نکنید.در مسیر راه،آغاز شب استراحت و سحرگاهان حرکت کنید و در وسط روز که هوا گرم است اطراق کنید و...وصایای دیگری که همه از روح بلند امام علیه السلام و صلح طلبی آن حضرت و رعایت اخلاق اسلامی حتی در مقابل دشمن حکایت می کند.

اتَّقِ اللّهَ الَّذِی لَا بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ،وَ لَا مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ.وَ لَا تُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَکَ.وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ،وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ،وَ رَفِّهْ فِی السَّیْرِ،وَ لَا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ، فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً،وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعْناً،فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ،وَ رَوِّحْ ظَهْرَکَ.فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ السَّحَرُ،أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ،فَسِرْ عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ.فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً،وَ لَا تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ الْحَرْبَ.وَ لَا تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ،حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی، وَ لَا یَحْمِلَنَّکُمْ شَنَآنُهُمْ عَلَی قِتَالِهِمْ،قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَیْهِمْ.

ترجمه

تقوای الهی را پیشه کن،همان خدایی که سرانجام باید به لقای او برسی و عاقبتی جز حضور در پیشگاهش نداری،جز با کسی که با تو بجنگد پیکار مکن، صبح و عصر که هوا خنک است،لشکر را به حرکت درآور و به هنگام گرمی روز به آنها استراحت ده و در پیمودن راه آرامش و رفاه لشکر را در نظر بگیر،در ابتدای شب حرکت مکن چرا که خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده و آن را برای توقف تعیین نموده نه کوچ کردن؛بنابراین شب هنگام بدنت را آرام ساز و مرکب ها را نیز آسوده بگذار و پس از توقف به هنگام سحرگاه یا وقتی که سپیده می دمد به یاری خدا حرکت نما و هنگامی که دشمن را ملاقات کردی،در وسط یاران و قلب سپاهت قرار گیر،نه آنقدر به دشمن نزدیک شو مانند کسی که می خواهد آتش جنگ را برافروزد و نه آنقدر دوری کن،همانند کسی که از جنگ می ترسد (این گونه باش) تا فرمان من به تو برسد،مبادا عداوت شخصی شما با دشمن سبب شود که پیش از دعوت آنها به صلح و اتمام حجت جنگ را آغاز کنید.

شرح و تفسیر: دستورات لازم برای حرکت به سوی میدان نبرد

دستورات لازم برای حرکت به سوی میدان نبرد

امام علیه السلام در آغاز این نامه فرمانده لشکر (معقل بن قیس) را به تقوای الهی سفارش می کند و می فرماید:«تقوای خداوند را پیشه کن؛همان خدایی که سرانجام باید به لقای او برسی و عاقبتی جز حضور در پیشگاهش نداری»؛ (اتَّقِ اللّهَ الَّذِی لَا بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ،وَ لَا مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ).

این تعبیرات در حقیقت برگرفته از قرآن مجید است آنجا که می فرماید: «وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ» {1) .بقره،آیه 223.}و در جای دیگر می فرماید: «وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی». {2) .نجم،آیه 42.}

آری هر که باشی و به هرجا برسی عاقبت باید به لقای اللّه بشتابی و در محضر عدلش حضور یابی و حساب اعمال خود را پس دهی.

اگر امام علیه السلام نامه خود را با توصیه به تقوا و یادآوری معاد آغاز می کند،به جهت آثار مختلف آن است،زیرا از یک سو سبب می شود که دستورهای دنبال آن را مو به مو اجرا کند و از سوی دیگر چون برنامه لشکر،برنامه جهاد فی سبیل اللّه و سیر الی اللّه است،به آنها روحیه می دهد و آمادگی آنان را برای پیکار با دشمن بیشتر می کند.

آن گاه امام علیه السلام به ده دستور جنگی در مورد اعزام نیروها به میدان نبرد و چگونگی مقابله با دشمن،اشاره می فرماید که در واقع همه جنبه مقدماتی و آمادگی دارد؛نخست می فرماید:«جز با کسی که با تو بجنگد پیکار مکن»؛ (وَ لَا تُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَکَ).

این دستور نخستین،بیانگر روح مسالمت جوی انسان است که نمی خواهد آغازگر جنگ،مسلمانان باشند و تا دشمن شروع نکند،آنها اقدام به جنگ نکنند.

قرآن مجید می فرماید:« وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» ؛و اگر تمایل به صلح نشان دهند،تو نیز از در صلح درآی؛و بر خدا توکل کن،که او شنوا و داناست». {1) .انفال،آیه 61.}

سپس در دومین،سومین و چهارمین دستور می افزاید:«صبح و عصر که هوا خنک است،لشکر را به حرکت درآور و به هنگام گرمی روز به آنها استراحت ده و در پیمودن راه آرامش و رفاه لشکر را در نظر بگیر»؛ (وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ {2) .«بردین»تثنیه«برد»به معنای سرماست و اشاره به صبح و عصر است که هوا نسبتاً خنک تر است. }،وَ غَوِّرْ {3) .«غوّر»از ماده«غور»بر وزن«قول»در منابع لغت دو معنا برای آن ذکر شده است:نخست خوابیدن در نیمه روز که گاه از آن تعبیر به قیلوله می شود و دوم فرو رفتن در باطن و عمق چیزی است و در جمله بالا معنای اوّل اراده شده است و گاه این واژه به معنای حمله و غارت کردن نیز بکار رفته است. }بِالنَّاسِ،رَفِّهْ {4) .«رفّه»از ریشه«ترفیه»و از ریشه«رفوه»به معنای آسایش و راحت بودن زندگی گرفته شده و رفاه نیز به عنوان یکی از مصدرهای این واژه ذکر شده است. }فِی السَّیْرِ).

بدیهی است هر گاه لشکر عجولانه و با شتاب به سوی میدان حرکت کند و ملاحظه سرما و گرما و استراحت را ننماید،هنگامی که وارد میدان می شود خسته و ناتوان است و پیکار با دشمن برای او بسیار دشوار.

آن گاه در پنجمین و ششمین دستور می فرماید:«در ابتدای شب حرکت مکن چرا که خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده و آنرا برای توقّف تعیین نموده نه کوچ کردن،بنابراین شب هنگام بدنت را آرام ساز و مرکب ها را نیز آسوده بگذار و پس از توقف به هنگام سحر یا وقتی که سپیده می دمد به یاری خدا حرکت نما»؛( وَ لَا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ،فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً،وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعْناً،فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ،رَوِّحْ ظَهْرَکَ.فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ {5) .«ینبطح»از ریشه«بطح»بر وزن«فتح»به معنای گستردن است و جمله«ینبطح السحر»به معنای گسترش سحرگاهان و آشکار شدن نشانه های آن است.این واژه گاه به معنای دراز کشیدن در روی زمین نیز آمده است. }السَّحَرُ،أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ،فَسِرْ

عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ).

این سخن اشاره به همان چیزی است که بارها در قرآن مجید آمده است که شب را خداوند مایه آرامش قرار داده:« فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً »؛ خداوند شکافنده صبح است و شب را مایه آرامش قرار داده است». {1) .انعام،آیه 96.}همین مضمون در سوره یونس،آیه 67،قصص،آیه 73،غافر،آیه 61 و در آیات دیگر نیز آمده است.

در اینجا سؤالی مطرح است و آن اینکه قرآن شب را وسیله آسایش و آرامش قرار داده در حالی که امام علیه السلام سخن از آغاز شب می گوید و سحر را استثنا می کند.

پاسخ این سؤال با توجّه به یک نکته روشن می شود و آن اینکه منظور از شب تمام شب است به استثنای سحر که مقدار کمی از آخر شب است.از دستوراتی که درباره نماز شب داده شده به خوبی استفاده می شود که آخر شب مستثناست، لحظه بیداری و هشیاری و حرکت و جدیّت و استغفار و توبه است همان گونه که در آیه قرآن آمده است:« وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ ». {2) .آل عمران،آیه 17.}

از اینکه امام علیه السلام روی اوّل شب تکیه می کند به نظر می رسد علت آن است که بسیاری عادت دارند کاری را که از عصر شروع کرده اند تا مدتی از شب ادامه دهند،امام علیه السلام می فرماید:شب که آغاز شد توقف کنید و به نماز بایستید و سپس استراحت کنید.

جمله« رَوِّحْ ظَهْرَکَ »به عقیده بعضی از مفسران اشاره به استراحت دادن مرکب های سواری مانند اسب است و بعضی آن را اشاره به شتران بارکش می دانند که نیازهای لشکر را با خود به سوی میدان جنگ می برد و مانعی ندارد که هر دو در این جمله مراد باشد.

باید توجّه داشت که یکی از معانی«ظهر»که در کتب لغت آمده حیواناتی است که بار بر دوش آنها می نهند و یا سوار بر آنها می شوند و اینکه بعضی از مفسران نهج البلاغه معنای«ظهر»را محدود به شتران بارکش یا محدود به اسبهای سواری کرده اند،درست به نظر نمی رسد.

آن گاه در هفتمین،هشتمین و نهمین دستور می فرماید:«و هنگامی که دشمن را ملاقات کردی در وسط یاران و قلب سپاهت قرار گیر نه آنقدر به دشمن نزدیک شو مانند کسی که می خواهد آتش جنگ را بر افروزد و نه آنقدر دوری کن همانند کسی که از جنگ می ترسد (این گونه باش) تا فرمان من به تو برسد»؛ (فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً،وَ لَا تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ {1) .«ینشب»از ریشه«نشوب»بر وزن«سجود»به معنای درگیر شدن و دخالت کردن در چیزی و گاه به معنای شعله ور شدن جنگ است و انشاب که از باب افعال است به معنای فرو بردن چنگ در گریبان کسی است و گاه به معنای برافروختن آتش جنگ می آید. }الْحَرْبَ.وَ لَا تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ،حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی).

قرار گرفتن فرمانده لشکر در وسط آنها از یک سو مایه قوت قلب لشکر است و از سوی دیگر آسان تر می تواند فرمانش به تمام لشکر برساند.

در دهمین و آخرین دستور می فرماید:«مبادا عداوت شخصی شما با دشمن سبب شود که پیش از دعوت آنها به صلح و اتمام حجت با آنها پیکار کنید»؛ (وَ لَا یَحْمِلَنَّکُمْ شَنَآنُهُمْ {2) .«شنآن»مصدر است به معنای خصومت و دشمنی داشتن. }عَلَی قِتَالِهِمْ،قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ {3) .«اعذار»به معنای اتمام حجت کردن و راه عذر را بر دیگری بستن است. }إِلَیْهِمْ ).

معقل بن قیس کیست؟

بعضی از مورّخان گفته اند که او از مردان شجاع کوفه بود و فرماندهی بعضی

از لشکرها را در زمان عمر بن خطاب به عهده داشت و او از شیعیان امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و حضرت او را به فرماندهی بعضی از سپاهیانش انتخاب می کرد و در روز جنگ جمل یکی از امیران لشکر بود.در ایمان و اخلاص او نسبت به امیر مؤمنان علی علیه السلام همین بس که قبل از جنگ صفین هنگامی که لشکر در نُخَیله (منزلگاهی نزدیک کوفه) اجتماع کرده بودند،امام علیه السلام خطبه ای درباره جهاد در برابر شورشیان شام ایراد فرمود،معقل عرض کرد:« و اللّه یا امیرالمؤمنین لا یتخلف عنک الا ظنین و لا یتربص بک الا منافق ؛به خدا سوگند ای امیر مؤمنان هیچ کس در این سفر از تو جدا نمی شود مگر فرد متهم و مورد سوء ظن و تردید نمی کند درباره تو مگر منافق».

در بعضی از روایات آمده است که در یکی از معرکه ها،مستورد که یکی از خوارج بود با معقل روبه رو شد.او نیزه ای بدست داشت و معقل شمشیری،او نیزه اش را در بدن معقل فرو کرد و معقل محکم با شمشیرش بر او کوفت و هر دو جان سپردند معقل به شهادت رسید و مستورد به جهنم. {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 225؛شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 3،ص 202؛تاریخ الامم و الملوک للطبری،ج 4،ص 144. }

نامه13: رعایت سلسله مراتب فرماندهی

موضوع

و من کتاب له ع إلی أمیرین من أمراء جیشه

(دستور العمل امام به دو تن از امیران لشکر، زیاد بن نضر و شریح بن هانی) {در یکی از مانورهای نظامی، وقتی میان دو تن از فرماندهان زیاد و شریح، اختلاف بالا گرفت امیر المؤمنین علیه السّلام مالک اشتر را به سمت فرماندهی کل برگزیده به سوی آنان فرستاد.}

متن نامه

وَ قَد أَمّرتُ عَلَیکُمَا وَ عَلَی مَن فِی حَیّزِکُمَا مَالِکَ بنَ الحَارِثِ الأَشتَرَ فَاسمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا وَ اجعَلَاهُ دِرعاً وَ مِجَنّاً فَإِنّهُ

ص: 372

مِمّن لَا یُخَافُ وَهنُهُ وَ لَا سَقطَتُهُ وَ لَا بُطؤُهُ عَمّا الإِسرَاعُ إِلَیهِ أَحزَمُ وَ لَا إِسرَاعُهُ إِلَی مَا البُطءُ عَنهُ أَمثَلُ

ترجمه ها

دشتی

من «مالک اشتر پسر حارث» را بر شما و سپاهیانی که تحت امر شما هستند، فرماندهی دادم. گفته او را بشنوید، و از فرمان او اطاعت کنید، او را چونان زره و سپر نگهبان خود برگزینید ، زیرا که مالک، نه سستی به خرج داده و نه دچار لغزش می شود. نه در آنجایی که شتاب لازم است کندی دارد، و نه آنجا که کندی پسندیده است شتاب می گیرد .

شهیدی

من، مالک اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهیانی که در فرمان شماست، امیر کردم. گفته او را بشنوید و از وی فرمان برید! او را چون زره و سپر نگهبان خود کنید که مالک را نه سستی است و نه لغزش، و نه کندی کند آنجا که شتاب باید، و نه شتاب گیرد آنجا که کندی شاید.

اردبیلی

و بتحقیق که امیر ساختم بر شما و بر هر که در ناحیه شماست مالک بن حارث اشتر را پس بشنوید سخن او را و فرمان برید و بگردانید او را زره و سپر خود پس بدرستی که او از آن کسی است که ترسیده نمی شود ضعف و سستی او و افتادن و لغزیدن او و نه در جنبیدن او از آنچه شتافتن بآن اقربست باحتیاط و نه از شتافتن او بچیزی که دیر جنبیدن از آن اولیست

آیتی

من، مالک بن الحارث الاشتر را بر شما و همه سپاهیانی که در فرمان شماست امیر کردم. به سخنش گوش دهید و فرمانش برید. او را زره و سپر خود قرار دهید. زیرا مالک کسی است که نه در کار سستی می کند و نه خطا و نه آنجا که باید درنگ کند، شتاب می ورزد و نه آنجا که باید شتاب ورزد، درنگ می کند.

انصاریان

مالک بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و کسانی که تحت فرمان شما هستند فرمانروا کردم،دستورش را بشنوید و از او اطاعت کنید،و او را زره و سپر خویش قرار دهید ، چرا که او از افرادی نیست که سستی نماید و به خطا و لغزش افتد و کندی کند جایی که شتاب دوراندیشانه تر است،و شتاب نماید جایی که کندی لازم تر است .

شروح

راوندی

و الحیز: کل ناحیه، و اصله من الواو، من حازه ای جمعه، یقال: هو فی حیزک ای فی ناحیتک. و الاحزم: الاثبت، و هو افعل من الحزم، و هو ضبط الرجل امره و اخذه بالثقه. و هو امثل قومه: ای ادناهم للخیر و اخیرهم بالجمل.

کیدری

ج- حث امیرالمومنین علیه السلام مالک بن الحارث الاشتر الی اهل الرقه بلده بالشام حین قطعوا الجسر، و لم یتمکن امیرالمومنین مع عسکره من العبور، و الامیران اللذان بعثهما علی تقدمه العسکر هما زیاد ابن النضر و شریح بن الهانی، ثم ارسل الی اثرهما مالک الاشتر. الحیز: الناحیه و اصله من حاز ای جمع و الحزم، الاخذ بالثقه. امثل: ای احسن، و اخبر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به دو نفر از امرای لشکرش: سقطه: لغزش و سقوط حزم: این که انسان در کار خود به صاحبان اندیشه مراجعه کرده و محکمترین آنها را برگزیند. امثل: به خوبی نزدیکتر (مالک بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و پیروانتان فرمانروا کردم، پس فرمانش را شنیده و پیروی کنید، و او را برای خود، زره و سپر قرار دهید، زیرا وی از کسانی است که بیم سستی و لغزش و سقوط در او نیست، او در هنگامی که سرعت در امری به احتیاط نزدیکتر است، کندی نمی کند و هنگامی که کندی در امری نیکوتر است شتاب و عجله از او سرنمی زند.) دو امیری که امام به آنها اشاره کرده، زیاد پسر نصر، و شریح پسر هانی می باشند، توضیح مطلب: وقتی که این دو نفر را به سرکردگی دوازده هزار رزمنده فرستاد، در میان راه به ابوالاعور سلمی که لشکری از اهل شام با خود داشت برخورد کردند، در این هنگام این دو فرمانده نامه ای به حضرت نوشته و او را از این امر مطلع کردند. امام (علیه السلام) مالک اشتر را خواست و به او فرمود زیاد بن نصر و شریح به من خبر داده اند که ابوالاعور را در سر حد روم همراه با لشکری از اهل شام ملاقات کرده اند و فرستاده ی ایشان می گوید: وقتی که از آنها جدا شده، دو لشکر، نزدیک به هم بوده اند، بنابراین ای مالک، یاران خود را فراخوان و به سوی آنان بشتاب، و چون بدانجا رسیدی، فرماندهی کل از آن توست، اما با دشمن تا هنگامی که برخورد نزدیک نداشته و گفته های ایشان را نشنیده ای و آنها جنگ را شروع نکرده اند، مبادا تو به جنگ با آنان بپردازی، و پیش از آن که بارها آنها را به سوی حق نخوانی و عذرهایشان را بررسی نکنی مبادا دشمنی با آنان تو را وادار به جنگ کند، زیاد را بر طرف راست و شریح را بر طرف چپ مامور کن و در میان اصحاب خود قرار گیر، و به دشمن، نه چنان نزدیک شو که فکر کنند تصمیم بر راه اندازی جنگ داری، و نه چنان دور شو که خیال کنند از جنگ بیم داری، تا موقعی که بر تو وارد شوم که من با سرعت به سوی تو روانم، به امید خدا. آنگاه نامه ی فوق را برای دو فرمانده خود به این عبارت مرقوم فرمود: اما بعد فانی امرت علیکما … تا آخر، امام (علیه السلام) به دو فرمانده ی خود چند دستور داده است که ذیلا بیان می شود: 1- دستور فرمانده شان مالک اشتر را در آنچه مصلحت اندیشی می کند بشنوند و پیروی کنند تا امورشان نظم بگیرد و در برخورد با دشمن سبب پیروزی آنان شود. 2- او را در جنگ، و نیز در اظهار اندیشه و رای، زره و سپر برای خود قرار دهند، زیرا او کسی است که نه، بیم ضعف و ناتوانیش در جنگ می رود و نه احتمال لغزش و خطا در اندیشه اش وجود دارد، نه در اموری که مصلحت است سریعتر انجام شود، کندی می کند و نه در آنچه که بهتر است، تاخیر افتد و کندی شود، عجله و شتاب می کند بلکه هر کاری را به جایش انجام می دهد. در این عبارت، لفظهای زره و سپر استعاره اند زیرا چنان که این دو، صاحبشان را در جنگ از تاثیر سلاح دشمن حفظ می کنند، او هم که دارای مهارت جنگی و اندیشه ی درست است یاران خود را از شر جنگ و نقشه های دشمن محافظت می کند. موفقیت بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا وَ اجْعَلاَهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً فَإِنَّهُ مِمَّنْ لاَ یُخَافُ وَهْنُهُ وَ لاَ سَقْطَتُهُ وَ لاَ بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ وَ لاَ إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ.

فصل فی نسب الأشتر و ذکر بعض فضائله

هو مالک بن الحارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن خزیمه بن سعد بن مالک بن النخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالک بن أدد و کان فارسا شجاعا رئیسا من أکابر الشیعه و عظمائها شدید التحقق بولاء أمیر المؤمنین ع و نصره

و قال فیه بعد موته رحم الله مالکا فلقد کان لی کما کنت لرسول الله صلی الله علیه و آله .

و لما قنت علی ع علی خمسه و لعنهم و هم معاویه و عمرو بن العاص و أبو الأعور السلمی و حبیب بن مسلمه و بسر بن أرطاه قنت معاویه علی خمسه و هم علی و الحسن و الحسین ع و عبد الله بن العباس و الأشتر و لعنهم.

و قد روی أنه قال لما ولی علی ع بنی العباس علی الحجاز و الیمن و العراق فلما ذا قتلنا الشیخ بالأمس و إن علیا ع لما بلغته هذه الکلمه أحضره و لاطفه و اعتذر إلیه و قال له فهل ولیت حسنا أو حسینا أو أحدا من ولد جعفر أخی أو عقیلا

أو واحدا من ولده و إنما ولیت ولد عمی العباس لأنی سمعت العباس یطلب من رسول الله ص الإماره مرارا فقال له رسول الله ص یا عم إن الإماره إن طلبتها وکلت { 1) وکلت إلیها،أی احتجت إلیها و عجزت. } إلیها و إن طلبتک أعنت علیها و رأیت بنیه فی أیام عمر و عثمان یجدون فی أنفسهم إذ ولی غیرهم من أبناء الطلقاء و لم یول أحدا منهم فأحببت أن أصل رحمهم و أزیل ما کان فی أنفسهم و بعد فإن علمت أحدا من أبناء الطلقاء هو خیر منهم فأتنی به فخرج الأشتر و قد زال ما فی نفسه.

و قد روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للأشتر رحمه الله و هی شهاده قاطعه من النبی ص بأنه مؤمن

روی هذا الحدیث أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب فی حرف الجیم فی باب جندب قال أبو عمر

{ 2) بسنده عن علیّ بن المدینی،عن یحیی بن سلیم عن عبد اللّه بن عثمان بن خثیم،عن مجاهد عن إبراهیم بن الأشتر.عن أبیه. }

لما حضرت أبا ذر الوفاه و هو بالربذه { 3) الربذه:قریه علی ثلاثه أمیال من المدینه المنوره قریبه من ذات عرق. } بکت زوجته أم ذر فقال لها ما یبکیک فقالت ما لی لا أبکی و أنت تموت بفلاه من الأرض و لیس عندی ثوب یسعک کفنا و لا بد لی من { 4) الاستیعاب:«للقیام». } القیام بجهازک فقال أبشری و لا تبکی فإنی سمعت رسول الله ص یقول لا یموت بین امرءین مسلمین ولدان أو ثلاثه فیصبران و یحتسبان فیریان النار أبدا و قد مات لنا ثلاثه من الولد و سمعت أیضا رسول الله ص یقول لنفر أنا فیهم لیموتن أحدکم بفلاه من الأرض یشهده عصابه من المؤمنین و لیس من أولئک النفر أحد إلا و قد مات فی قریه و جماعه فأنا لا أشک ذلک الرجل و الله ما کذبت و لا کذبت فانظری الطریق قالت أم ذر فقلت أنی و قد ذهب الحاج و تقطعت الطرق فقال اذهبی فتبصری قالت فکنت

أشتد { 1) أشتد:أعدو. } إلی الکثیب فأصعد فأنظر ثم أرجع إلیه فأمرضه فبینا أنا و هو علی هذه الحال إذ أنا برجال علی رکابهم { 2) الاستیعاب:«رحالهم». } کأنهم الرخم { 3) الرخم:جمع رخمه،الطائر المعروف. } تخب بهم رواحلهم فأسرعوا إلی حتی وقفوا علی و قالوا یا أمه الله ما لک فقلت امرؤ من المسلمین یموت تکفنونه قالوا و من هو قلت أبو ذر قالوا صاحب رسول الله ص قلت نعم ففدوه بآبائهم و أمهاتهم و أسرعوا إلیه حتی دخلوا علیه فقال لهم أبشروا فأنی سمعت رسول الله ص یقول لنفر أنا فیهم لیموتن رجل منکم بفلاه من الأرض تشهده عصابه من المؤمنین و لیس من أولئک النفر إلا و قد هلک فی قریه و جماعه و الله ما کذبت و لا کذبت و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی أو لامرأتی لم أکفن إلا فی ثوب لی أو لها و إنی أنشدکم الله ألا یکفننی رجل منکم کان أمیرا أو عریفا أو بریدا أو نقیبا قالت و لیس فی أولئک النفر أحد إلا و قد قارف بعض ما قال إلا فتی من الأنصار قال له أنا أکفنک یا عم فی ردائی هذا و فی ثوبین معی فی عیبتی من غزل أمی فقال أبو ذر أنت تکفننی فمات فکفنه الأنصاری و غسله النفر الذین حضروه و قاموا علیه و دفنوه فی نفر کلهم یمان { 4) الاستیعاب:83. } .

روی أبو عمر بن عبد البر قبل أن یروی هذا الحدیث فی أول باب جندب کان النفر الذین حضروا موت أبی ذر بالربذه مصادفه جماعه منهم حجر بن الأدبر و مالک بن الحارث الأشتر { 5) الاستیعاب:«و فتی من الأنصار دعتهم امرأته إلیه فشهدوا موته،و غمضوا عینیه،و غسلوه و کفنوه فی ثیاب الأنصاری،فی خبر عجیب حسن فیه طول». } .

قلت حجر بن الأدبر هو حجر بن عدی الذی قتله معاویه و هو من أعلام الشیعه و عظمائها و أما الأشتر فهو أشهر فی الشیعه من أبی الهذیل فی المعتزله .

قرئ کتاب الإستیعاب علی شیخنا عبد الوهاب بن سکینه المحدث و أنا حاضر فلما انتهی القارئ إلی هذا الخبر قال أستاذی عمر بن عبد الله الدباس و کنت أحضر معه سماع الحدیث لتقل الشیعه بعد هذا ما شاءت فما قال المرتضی و المفید إلا بعض ما کان حجر و الأشتر یعتقدانه فی عثمان و من تقدمه فأشار الشیخ إلیه بالسکوت فسکت.

و ذکرنا آثار الأشتر و مقاماته بصفین فیما سبق.

و الأشتر هو الذی عانق عبد الله بن الزبیر یوم الجمل فاصطرعا علی ظهر فرسیهما حتی وقعا فی الأرض فجعل عبد الله یصرخ من تحته اقتلونی و مالکا فلم یعلم من الذی یعنیه لشده الاختلاط و ثوران النقع { 1) النقع:الغبار. } فلو قال اقتلونی و الأشتر لقتلا جمیعا فلما افترقا قال الأشتر أ عائش لو لا أننی کنت طاویا

و یقال إن عائشه فقدت عبد الله فسألت عنه فقیل لها عهدنا به و هو معانق للأشتر فقالت وا ثکل أسماء و مات الأشتر فی سنه تسع و ثلاثین متوجها إلی مصر والیا علیها لعلی ع قیل سقی سما و قیل إنه لم یصح ذلک و إنما مات حتف أنفه.

فأما ثناء أمیر المؤمنین ع علیه فی هذا الفصل فقد بلغ مع اختصاره ما لا یبلغ بالکلام الطویل و لعمری لقد کان الأشتر أهلا لذلک کان شدید البأس جوادا

رئیسا حلیما فصیحا شاعرا و کان یجمع بین اللین و العنف فیسطو فی موضع السطوه و یرفق فی موضع الرفق

نبذ من الأقوال الحکیمه

و من کلام عمر إن هذا الأمر لا یصلح إلا لقوی فی غیر عنف و لین فی غیر ضعف.

و کان أنو شروان إذا ولی رجلا أمر الکاتب أن یدع فی العهد موضع ثلاثه أسطر لیوقع فیها بخطه فإذا أتی بالعهد وقع فیه سس خیار الناس بالموده و سفلتهم بالإخافه و امزج العامه رهبه برغبه.

و قال عمر بن عبد العزیز إنی لأهم أن أخرج للناس أمرا من العدل فأخاف ألا تحتمله قلوبهم فأخرج معه طمعا من طمع الدنیا فإن نفرت القلوب من ذاک سکنت إلی هذا.

و قال معاویه إنی لا أضع سیفی حیث یکفینی سوطی و لا أضع سوطی حیث یکفینی لسانی و لو أن بینی و بین الناس شعره ما انقطعت فقیل له کیف قال إذا مدوها خلیتها و إذا خلوها مددتها.

و قال الشعبی فی معاویه کان کالجمل الطب إذا سکت عنه تقدم و إذا رد تأخر.

و قال لیزید ابنه قد تبلغ بالوعید ما لا تبلغ بالإیقاع و إیاک و القتل فإن الله قاتل القتالین.

و أغلظ له رجل فحلم عنه فقیل له أ تحلم عن هذا قال إنا لا نحول بین الناس و ألسنتهم ما لم یحولوا بیننا و بین سلطاننا.

و فخر سلیم مولی زیاد عند معاویه بن زیاد فقال معاویه اسکت ویحک فما أدرک صاحبک بسیفه شیئا قط إلا و قد أدرکت أکثر منه بلسانی.

و قال الولید بن عبد الملک لأبیه ما السیاسه یا أبت قال هیبه الخاصه لک مع صدق مودتها و اقتیادک قلوب العامه بالإنصاف لها و احتمال هفوات الصنائع.

و قد جمع أمیر المؤمنین ع من أصناف الثناء و المدح ما فرقه هؤلاء فی کلماتهم بکلمه واحده قالها فی الأشتر و هی قوله لا یخاف بطؤه عما الإسراع إلیه أحزم و لا إسراعه إلی ما البطء عنه أمثل .

قوله ع و علی من فی حیزکما أی فی ناحیتکما.

و المجن الترس.

و الوهن الضعف.

و السقطه الغلطه و الخطأ.

و هذا الرأی أحزم من هذا أی أدخل فی باب الحزم و الاحتیاط و هذا أمثل من هذا أی أفضل

کاشانی

(الی امیرین من امراء جیشه) و از جمله نامه آن حضرت این نامه است که فرستاده مصحوب، مالک بن حارث به سوی دو امیر از امیران لشکر خود و ایشان زیاد بن نصر حارثی و شریح هانی بودند که ایشان را امیر و مقدمه لشکر گردانیده بود. (و قد امرت علیکما) و به تحقیق که امیر ساختم بر شما (و علی من کان فی حیزکما) و بر آن کسی که جای شما است، یعنی در ناحیه شما از مردمان دیگر (مالک بن الحارث الاشتر) مالک را که پسر حارث اشتر است (فاسمعا له) پس بشنوید سخن او را (و اطیعاه) و فرمان برید او را (و اجعلاه) و بگردانید او را (درعا و مجنا) زره و سپر در هر خوف و خطر این کنایت است از نگه داشتن ایشان را از دشمنان همچنانکه زره و سپر نگاه دارنده صاحب خودند. (فانه) پس به درستی که مالک (ممن لا یخاف وهنه) کسی است که ترسیده نمی شود ضعف او. یعنی کسی خوف ندارد سستی او را در معارک به جهت آنکه ثابت قدم است در مهالک. (و لا سقطته) و دیگر مخوف نیست افتادن و لغزیدن او یعنی هیچ کس ترسی و هراسی ندارد از افتادن او به واسطه رای صایب او. (و لا بطوه) و همچنین ترسی نیست از دیر جنبیدن او (عما الاسراع الیه احزم) از چیزی که شتافتن به آن به احتیاط اقرب است (و لا اسراعه) و نه از شتافتن او (الی ما البطو عنه امثل) به چیزی که دیر جنبیدن از او اولی و انسب است.

آملی

قزوینی

بدو امیر خود این نامه نوشت امیر کردم بر شما و بر هر کس که در مکان شما است مالک اشتر را، امر او بشنوید و اطاعت نمائید، و او را زره و سپر خود گردانید، زیرا که او آن نیست که بیم سستی در او باشد، یا افتادن و عاجز گشتن و نه آنکه ایستادگی و کندی کند از کاری که شتافتن و تعجیل در آن باحتیاط و هوشمندی اقرب است، و نه آنکه بشتابد بکاری که بازایستادن از آن پیش نظر عقل اصوب است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی امیرین من امراء جیشه

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی دو سردار از سردارهای سپاه او.

«و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما، مالک بن الحارث الاشتر، فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا، فانه ممن لایخاف وهنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل.»

یعنی امیر گردانیدم بر شما دو نفر و بر کسی که در تحت امارت شما است، مالک پسر حارث اشتر را، پس گوش گیرید امر او را و اطاعت کنید او را و بگردانید او را زره و سپر از برای شر دشمن، پس به تحقیق او از کسی است که ترسیده نشده است سستی او را و نه لغزیدن او را و نه کندی او را در چیزی که تند رفتن به سوی آن نزدیک تر به احتیاط بود و نه تند رفتن او را به سوی چیزی که کندی از آن نزدیک تر به خیر بود.

خوئی

اللغه: الحیز: اصله من الواو. و قد یقال: الحیز مخففا مثل هین و هین، و لین و لین. قال الجوهری: الحیز ما انضم الی الدار من مرافقها و کل ناحیه حیز، قال تعالی: و من یولهم یومئذ دبره الی متحرفا لقتال او متحیزا الی فئه فقد باء بغضب من الله، الایه (17، انفال) ای صائرا الی حیز. (درعا) الدرع بکسر الدال و سکون الراء مصنوع من حدید یلبس فی الحروب للوقایه من الضرب و الطعن، یقال بالفارسیه: زره مونثه و قد یذکر جمعه القلیل ادرع و ادراع فاذا کثرت فهی الدروع. رجل دارع ای لابس الدرع ای علیه درع کانه ذو درع مثل تامر، قال السموال بن عادیا الیهودی: و اسیافنا فی کل شرق و مغرب بها من قراع الدار عین فلول فی ابیات له اتی بها الحاحظ فی البیان و التبیین (ص 185 ج 3 طبع مصر) و درع المراه قمیصها و هو مذکر و الجمع ادراع قال الجوهری. (المجن) بالکسر: الترس و هو اسم آله من الجن و الجمع مجان بالفتح. و کذا المجنه و الجنه. و اصل الجن ستر الشی ء عن الحاسه و الترس یجن صاحبه و الجنه: الستره یقال: استجن بجنه ای استتر بستره. قال عز من قائل: اتخذوا ایمانهم جنه، و فی الکافی عن الصادق (علیه السلام): الصوم جنه، و فی التهذیب و الفقیه عن رسول الله (ص

): الصوم جنه من النار، و الولد مادام فی بطن امه جنین جمعه اجنه، قال تعالی: اذا انتم اجنه فی بطون امهاتکم، و الجنان بالفتح القلب لکونه مستورا عن الحاسه و کذا سمی الجن جنا لاستتارهم و اختفائهم عن الابصار و علی هذا القیاس مااشتق من الجن فانه لا یخلو فیه منی الاستتار. (الوهن): الضعف و (السقطه): الغله و الخطاء، و فی نسختی الطبری و نصر: فانه ممن لا یخاف رهقه و لا سقاطه (الرهق) محرکه: السفه، و النوک و الخفه و رکوب الشر و الظلم و غشیان المحارم، و فی نهایه الاثیریه: و فی حدیث علی (علیه السلام) انه وعظ رجلا فی صحبه رجل رهق، ای فیه خفه وحده، یقال: رجل فیه رهق اذا کان یخف الی الشر و یغشاه، و الرهق السفه، و غشیان المحارم و منه حدیث ابی وائل انه صلی علی امراه کانت ترهق ای تتهم بشر، و منه الحدیث سلک رجلان مفازه احدهما عابد و الاخر به رهق، انتهی. و فی القران الکریم: فمن یومن بربه فلا یخاف بخسا و لا رهقا (الجن- 14). و روی: و لا وهیه، و هو قریب من الوهن معنی. (السقاط) ککتاب قال الجوهری فی الصحاح: السقطه العثره و الزله و کذلک السقاط. قال سوید بن ابی کاهل: کیف یرجون سقاطی بعد ما جلل الراس، مشیب و صلع و قال المرزوقی فی شرح الحماسه 769: یقال لمن لم یات ماتی الکرام: هو یساقط. قال الشاعر: کیف یرجون. البیت. (احزم) الحزم: ضبط الرجل امره و اخذه بالثقه و الحذر من فواته من قولهم حزمت الشی ء ای شددته، و هذا الرای احزم من هذا ای ادخل فی باب الحزم و الاحتیاط. (امثل) قال ابن الاثیر فی النهایه: و فیه- یعنی فی الحدیث- اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الامثل فالامثل ای الاشرف فالاشرف و الاعلی فالاعلی فی الرتبه و المنزله. یقال هذا امثل من هذا ای افضل و ادنی الی الخیر، و اماثل الناس خیارهم، و منه حدیث التروایح قال عمر: لو جمع هولاء علی قاری ء واحد لکان امثل ای اولی و اصوب. الاعراب: من فی حیزکما: معطوف علی الضمیر المجرور المقدم و لذا اعاد الجار لان الضمیر المتصل بالجار لشده اتصاله به صار کالجزء له و لا یجوز العطف علی جزء الکلمه، مالک منصوب بامرت و مفعول له، و الاشتر صفه له، و الفاء الاولی للتسیب لان المعطوف بها متسبب عن المعطوف علیه، و لک ان تجعلها فصیحه و الثانیه للتعلیل، و کلمتا من موصولتان اسمیتان و لا یخاف فعل مجهول و ضمیر وهنه و سقطته راجعان الیه و افردا مراعاه للفظ نحو قوله تعالی: و منهم من یستمع الیک (الانعام- 26) و یسمی هذا الضمیر فی النحو بالعائد. و لا بطوه عطف علی وهنه ای لا یخاف بطوه، و عما صله للبطوء و ما موصوله و ضمیر الیه عائدها باعتبار اللفظ و احزم خبر للاسراع و کذا القیاس فی الجمله التالیه لها. المعنی: قد علمت بما قدمنا ههنا عن نصر و فی ص 221 ج 1 من التکمله عن الطبری ان الامیرین هما زیاد بن نضر و شریح بن هانی و قد مضی نقل کتابهما الی الامیر (ع) و کتابه (علیه السلام) الیهما فی شرح الکتاب الحادی عشر و سیاتی ایضا وصیه له (علیه السلام) وصی بها شریح بن هانی لما جعله علی مقدمته الی الشام و هو الکتاب السادس و الخمسون اوله: اتق الله فی کل صباح و مساء- الخ. قال ابن عبدالبر فی الاستیعاب: شریح بن هانی بن یزید بن الحارث الحارثی بن کعب، جاهلی اسلامی، یکنی اباالمقدام و ابوه هانی ء بن یزید، له صحبه قد ذکرناه فی بابه. و شریح هذا من اجله اصحاب علی رضی الله عنه. و قال فی باب هانی فی ترجمه ابیه: هانی بن یزید بن نهیک، و یقال هانی ء ابن کعب المذحجی، و یقال: الحارثی، و یقال: الضبی، و هو هانی ء بن یزید بن نهیک ابن درید بن سفیان بن الضباب، و هو سلمه بن الحارث بن ربیعه بن الحارث بن کعب الضبابی المذحجی الحارث. و هو والد شریح بن هانی ء، کان یکنی فی الجاهلیه اباالحکم لانه کان یحکم بینهم فکناه رسول الله صلی الله علیه و سلم بابی شریح، اذ وفد علیه، و هو مشهور بکنیته، شهد المشاهد کلها، روی عنه ابنه شریح بن هانی ء حدیثه عن ابن ابنه المقدام بن شریح بن هانی ء، عن ابیه، عن جده، و کانه ابنه شریح من اجله التابعین و من کبار اصحاب علی رضی الله عنه و ممن شهد معه مشاهده کلها. انتهی. قوله (علیه السلام): (و قد امرت علیکما و علی من فی حیز کما مالک بن الحارث الاشتر) ای جعلت مالکا امیرا علیکما و علی من کان فی کنفکما و تحت امارتکما و فی ناحیتکما و قد دریت بما قدمنا ان الامیر (ع) سرح زیادا و شریحا نحو معاویه فی اثنی عشر الفا. قوله (علیه السلام): (فاسمعا له و اطیعاه) تفریع علی تامیره مالکا علیهما و علی من فی حیزهما فامرهما ان یسمعا له و یطیعاه ای ان لا یخالفاه ما امرهما فان مخالفه الامیر فیما امر توجب التفرق الموجب للهمزیمه و قلما غلب قوم اجتمعت کلتهم. و قد استشار قوم اکثم بن صیفی فی حرب قوم ارادوهم و سالوه ان یوصیهم فقال: اقلوا الخلاف علی امرائکم، و اعلموا ان کثره الصیاح من الفشل و المرء یعجز لا محاله، تثبتوا فان احزم الفریقین الرکین، و ربت عجله تعقب ریثا، و اتزروا للحرب، و ادرعوا اللیل فانه اخفی للویل، و لا جماعه لمن اختلف علیه نقله ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار. ثم ان النسخ المطبوعه من النهج و بعض النسخ الخطیه ایضا تخالف ما اخترنا من قوله (علیه السلام) فی کلمه (اطیعاه) فانها موافقه فی عدم الضمیر المنصوب فیها و ما اتینا به هو ما اختاره السیدالرضی رحمه الله اعنی انها من نسخه قوبلت بنسخته رضوان الله علیه. قوله (علیه السلام): (و اجعلاه درعا و مجنا) عطف علی قوله (علیه السلام) اسمعا له، امرهما بعد الامر بالسمع و الاطاعه بان لا یفارقاه قط فانه لحسن تدبیره و طول باعه فی فنون الحرب درع و مجن ای واق و حافظ عن الخصم فخذرهما بابلغ وجه و احسن طور عن التابی لامره و المفارقه حتی انهما لو اقتحما فی الحرب دونه کانهما دخلاها بلا درع و لا مجن. و من کلامه (علیه السلام) هذا یعلم جلاله قدر الاشتر و عظم امره کیف لا و قد جعله لذلک الجیش الکثیف درعا و مجنا و لا یلیق بهذا الوصف عن مثل امیرالمومنین (علیه السلام) الا من کان بطلا محامیا و مجاهدا شدید الباس و رابط الجاش. و قال الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 257 ج 3 طبع القاهره): یعقوب بن داود قال: ذم رجل الاشتر، فقال له رجل من النخع: اسکت فان حیاته هزمت اهل الشام، و موته هزم اهل العراق. قوله (علیه السلام): (فانه ممن لا یخاف- الخ) الظاهر ان هذا التعلیل یتعلق بقوله (علیه السلام) امرت علیکما ای انما امرت مالکا علیکما و علی من فی حیزکما لانه ممن لا یخاف وهنه- الخ. فدل کلامه (علیه السلام) علی ان هذا الامر لا یصلح الا لمن اجتمعت فیه تلک الاوصاف. و یمکن ان یتعلق بقوله (علیه السلام) فاسمعا له و تالیبه و کان الاول اولی و اجدر یعنی ان مالکا ممن لا یخاف احد ضعفه و عثرته فی المعارک لثبات قدمه فی المهالک ثم وصفه بانه حازم فی الامور و بصیر فیها بحیث لا یبطی ء فیما الاسراع الیه اقرب الی الحزم، و کذلک لا یسرع فیما الابطاء عنه اولی و انسب بل یبطی ء عن ما ینبغی الابطاء عنه، و یسرع الی ما یلیق الاسراع الیه. ثم ان وصفه (علیه السلام) مالکا بهد یدل علی تثبته عند الهزائز، و شجاعته قبال الابطال و کثره حذاقته فی الامور حیث عرفه اولا بانه ممن لا یخاف وهنه و لا سقطته و ثانیا بانه یبطی ء فی محله و یسرع کذلک و لا ریب انه اذا کان قوم امیرهم جبانا فمحال ان یرتقوا الی المدارج العالیه و ینالوا المراتب السامیه فان الجبن بوجب الوهن الموجب للسقطه فی الامور کلها فامیر الجیش اذا ادرکه الجبن ادرکته الهزیمه بلا تراخ. و الخطیب اذا ادرکه الجبن کل عن التکلم بلا کلام بل ربما لم یقدر علی التقوه و او ان تقوه فکثیرا ما یهجز و کذا الحکم فی غیر الخطیب

ایضا و قد مضی طائفه من کلامنا فی ذلک فی شرح المختار 231 من باب الخطب ص 34 ج 1 من التکمله. قال ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار فی اخبار الجبناء (ص 165 ج 1 طبع مصر): کان خالد بن عبدالله من الجبناء خرج علیه المغیره ابن سعید صاحب المغیریه (من الرافضه) و هو من بجیله فقال من الدهش: اطعمونی ماء فذکره بعضهم فقال: عاد الظلوم ظلیما حین جد به و استطعم الماء لما جد فی الهرب و قال (ص 164 منه): ابومنذر قال: حدثنا زید بن وهب، قال: قال لی علی بن ابی طالب رضی الله عنه: عجبا لابن النابغه! یزعم انی تلعابه اعافس و امارس! اما و شر القول اکذبه، انه یسال فیلحف و یسال فیبخل فاذا کان عند الباس فانه امرو زاجر ما لم تاخذ السیوف ماخذها من هام القوم، فاذا کان کذلک کان اکبر همه ان یبرقط و یمنح الناس استه. قبحه الله و ترحه. اقول: و قد اتی الرضی رحمه الله فی النهج بکلامه (علیه السلام) هذا لابن النابغه الا ان بین النسختین تفاوتا فی الجمله کما و کیفا، و الرضی توفی 406 ه و ابن قتیبه 276 ه. قال: و قال عبدالملک بن مروان فی امیه بن عبدالله بن خالد: اذا صوت العصفور طار فواده و لیت حدید الناب عند الثرائد قال: قال ابن المقفع: الج المقتله، و الحرص محرمه فانظر فیما رایت و سمعت: من قتل فی الحرب مقبلا اکثر ام من قتل مدبرا؟ و انظر من یطلب الیک بالاجمال و التکرم احق ان تسخو نفسک له بالعطیه ام من یطلب بالشره و الحرص؟ قال: المدائنی قال: رای عمرو بن العاص معاویه یوما یضحک فقال له: مم تضحک یا امیرالمومنین اضحک الله سنک؟ قال: اضحک من حضور ذهنک عند ابدائک سوئتک یوم ابن ابی طالب اما و الله لقد وافقته منانا کریما، و لو شاء ان یقتلک لقتلک. قال عمرو: یا امیرالمومنین اما و الله انی لعن یمینک جین دعاک الی البراز فاحولت عیناک و ربا سحرک و بدا منک ما اکره ذکره لک فمن نفسک فاضحک اودع. اقول: و قد مضی کلامنا علی التفصیل فی دعوه امیرالمومنین علی علیه السلام معاویه الی البراز و الحیله الشنیعه التی احتال بها ابن النابغه فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 316 الی 319 ج 1). قال الشاعر: یفر الحبان عن ابیه و امه و یحمی شجاع القوم من لا یناسبه و الاخبار فی الجبناء کثیره جدا لا یخلوا کثرها عن لطاقه و انما اتینا بشر ذمه منها روما للتنوع فی الکلام الموجب لرفع الکلال. قوله علیه السلام: (و قد امرته بمثل الذی امرتکما الا یبدا القوم- الخ). قد دریت من الکتاب الذی ارس العلیه السلام الی الاشتر علی ما رواه نصر و ابوجعفر انه (علیه السلام) قال له: ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک- الخ. فیکون کلامه علیه السلام بمثل الذی امرتکما بمعنی مثل الذی آمرکما الان. و سیاتی ان شاء الله تعالی تفصیل الکام فی نهیه علیه السلام امراء جیشه عن ان یبدووا القوم بقتال فی شرح الکتاب التالی لهذا الکتاب اعنی الکتاب الرابع عشر، و ترجمه مالک الاشتر رضوان الله علیه فی شرح الکتاب 38 اوله من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله- الخ. ثم یبنغی ان یتامل الادیب الحادق فی الکتاب کیف نسجه الامیر (ع) علی اسلوب بلغ من البلاغه ما یعد فی السحر سیما ذیله: و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطوعنه امثل. الترجمه: یکی از کتابهای امیر علیه السلام است که بدو امیری از امیران سپاهس نوشته است: همانا که بر شما و بر هر که در کنف شما و در تحت امارت شما است مالک بن حارث اشتر را امیر گردانیدم پس بشنوید امر او را و فرمان برید. و وی را زره و سپر خود بگردانید، چه او کسی است که بیم سستی و لغزش در او نمی رود. و خوف درنگی در کاری که سرعت بدان باحتیاط نزدیکتر، و سرعت بکاری که تانی در آن بهتر است درباره ی او

راه ندارد. مصدر الکتاب و سنده نقل الکتاب مسندا ابوجعفر الطبری المتوفی (310 ه) فی التاریخ بادنی اختلاف و قد مضی نقله فی شرح الخطبه 236 فراجع الی ص 221 من ج 1 من تکمله المنهاج. و رواه مسندا نصر بن مزاحم المنفری فی کتاب صفین (ص 81 من الطبع الناصری)، و اتی به المجلسی فی المجلد الثامن من البحار (ص 478 من الطبع الکمبانی). و ما اتی به الرضی فی النهج فهو بعض هذا الکتاب و قد اسقط منه قریبا من سطر فدونک الکتاب بصورته الکامله علی ما رواه نصر و ان کان یوافق ما نقله الطبری تقریبا و قد نقل قبل. قال نصر: و قال خالد بن قطن: فلما قطع علی (علیه السلام) الفرات دعا زیاد بن النصر و شریح بن هانی فسرحهما امامه نحو معاویه علی حالهما الذی کانا علیه حین خرجا من الکوفه فی اثنی عشر الفا و قد کانا حیث سرحهما من الکوفه اخذا علی شاطی ء الفرات من قبل البر مما یلی الکفوه حتی بلغا عانات فبلغهم اخذ علی (علیه السلام) علی طریق الجزیره، و بلغهما ان معاویه اقبل فی جنود الشام من دمشق لاستقبال علی (علیه السلام) فقالا: لا و الله ما هذا لنا برای ان نسیر و بیننا و بین امیرالمومنین هذا البحر، و ما لنا خیر ان نلقی جموع اهل الشام بقله من عدتنا منقطعین من العدد و المدد فذهبوا لیعبروا العانات فمنعهم اهل عانات وجسوا عندهم السفن فاقبلوا راجعین حتی عبروا من هیت، ثم لحقوا علیا بقریه دون قرقیسیاء و قد ارادوا اهل عانات فتحصنوا منهم فلما لحقت المقدمه علیا قال: مقدمتی تاتی ورائی. فتقدم الیه زیاد و شریح فاخبراه الذی رایا، فقال: قد اصبتما رشد کما، فلما عبر الفرات قدمهما امامه نحو معاویه، فلما انتهوا الی معاویه لقیهم ابوالاعور فی جند اهل الشام فدعوهم الی الدخول فی طاعه امیرالمومنین فابوا، فبعثوا الی علی انا قد لقینا اباالاعور السلمی بسور الروم فی جند من اهل الشام فدعوناهم و اصحابه الی الدخول فی طاعتک فابوا علینا فمرنا بامرک. فارسل علی (علیه السلام) الی الاشتر فقال: یا مال ان زیادا و شریحا ارسلا الی یعلمانی انهما لقیا اباالاعور السلمی فی جند من اهل الشام بسور الروم فنبانی الرسول انه ترکهم متواقفین فالنجاء الی اصحابک النجاء، فاذا اتیتهم فانت علیهم و ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک حتی تلقاهم و تسمع منهم و لا یجرمنکم شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم مره بعد مره و اجعل علی میمنتک زیادا، و علی میسرتک شریحا، وقف بین اصحابک وسطا، و لا تدن منهم دنو من یرید ان ینشب الحرب، و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس حتی اقدم الیک فانی حثیث السیر الیک ان شاء الله. و کان الرسول الحارث بن جمهان الجعفی. و کتب الیهما: اما بعد فانی قد امرت علیکما مالکا فاسمعا له و اطیعا امره فانه ممن لا یخاف رهقه و لا سقاطه و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا الاسراع الی ما البطو عنه مثل. و قد امرته بمثل الذی امرتکما الا یبدا القوم بقتال حتی یلقاهم فیدعوهم و یعذر الیهم.

شوشتری

(الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی امیرین من امراء جیشه) و هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی، قدمهما (ع) امامه نحو معاویه، فاستقبلهما ابوالاعور السلمی فی جند من اهل الشام من قبل معاویه، فکتبا الیه (علیه السلام) بذلک، فبعث الاشتر مددا لهما و کتب الیهما بالعنوان مع زیاده و قد امرته بمثل الذی امرتکما به الا یبدا القوم بقتال حتی یلقاهم، فیدعوهم فیعذر الیهم. قوله (علیه السلام) و قد امرت علیکما یا زیاد و یا شریح و علی من فی حیزکما کان فی حیز کل منهما سته آلاف رجل مالک بن الحارث الاشتر و الاشتر من انقلب جفن عینه، کان مشتهرا باللقب. قال نصر بن مزاحم کما فی (صفینه) و ابومخنف کما فی (تاریخ الطبری): فخرج الاشتر حتی قدم علی القوم، فاتبع ما امره به علی (علیه السلام) و کف عن القتال، فلم یزالوا متوافقین حتی اذا کان عند المساء حمل علیهم ابوالاعور، فثبتوا و اضطربوا ساعه، ثم انصرف اهل الشام، ثم خرج هاشم بن عتبه فی خیل و رجال، و خرج الیهم ابوالاعور، فصبر بعضهم لبعض، ثم انصرفوا و بکر علیهم الاشتر، فقتل منهم عبدالله بن المنذر التنوخی قتله ظبیان بن عماره التمیمی، و کان ظبیان یومئذ حدث السن، و التنوخی فارس اهل الشام، و اخذ الاشتر یقول: و یحکم ارونی اباالاعور، و قال لسنان بن مالک النخعی: انطلق الیه فادعه الی المبارزه. فذهب فدعاه، فسکت عنه طویلا ثم قال: ان خفه الاشتر و سوء رایه هو الذی دعاه الی اجلاء عمال عثمان من العراق، و افترائه علیه یقبح محاسنه، و یجهل حقه، و یظهر عداوته، و من خفه الاشتر و سوء رایه انه سار الی عثمان فی داره و قراره، فقتله فیمن قتله، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فاصبح متبعا بدمه، لاحاجه لی فی مبارزته. قال سنان: فقلت لابی الاعور: انک قد تکلمت فاستمع منی حتی اخبرک. فقال لی: لا حاجه لی فی جوابک و لا الاستماع منک اذهب عنی، و صاح بی اصحابه، فانصرفت عنه و لو سمع منی لا خبرته بعذر صاحبی و حجته، فرجعت الی الاشتر، فاخبرته انه قد ابی المبارزه، فقال لنفسه ننظر، فتوافقنا حتی اللیل، فلما اصبحنا نظرنا، فاذاهم قد انصرفوا. فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا ای: ترسا. کان (ع) قد بعث رجالا الی الکوفه لصد ابی موسی الاشعری عن تثبیط الناس، و کان لم یبال بهم حتی بعث (ع) الاشتر الیه ففر منه، و کان الناس یحتمون عن البراز الیه کما یحتمون عن البراز الیه (علیه السلام)، کما عرفته من قصه ابی الاعور. هذا، و فی (کامل المبرد): روی ان الحجاج لما ورد علیه ظفر المهلب و قتله لعبد ربه الصغیر و هرب قطری منه تمثل فقال: لله در المهلب، و الله لکانه ما وصف لقیط الایادی حیث یقول: و قلدوا امرکم لله درکم رحب الذراع بامر الحرب مضطلعا لا مترفا ان رخاء العیش ساعده و لا اذا عض مکروه به خشعا ما زال یحلب هذا الدهر اشطره یکون متبعا طورا و متبعا حتی استمرت علی شزر مریرته مستحکم الرای لا قحما و لا ضرعا فقال الیه رجل و قال: و الله لکانی اسمع هذا التمثبل من قطری فی المهلب، فسر بذلک سرورا تبین فی وجهه. و فی (الاغانی) قال ابوالمثلم فی صخر الغی: (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) لو کان للدهر مال عند متلده لکان للدهر صخر مال قینان آب الهضیمه آت العظیمه متلاف الکریمه لا سقط و لا وان حامی الحقیقه نسال الودیعه معتاق الوثیقه جلد غیر شیبان رقاء مرقبه مناع مغلبه رکاب سلهبه قطاع اقران بساط اودیه شهاد اندیه حمال الویه سرحان فتیان یحمی الصحاب اذا جد الضراب و یکفی القائلین اذا ما کیل الهانی و یترک القرن مصفرا انامله کان فی ریطتیه نضح ارقان یعطیک ما لا تکاد النفس تسلمه من التلاد و هوب غیر منان فانه ممن لا یخاف وهنه و لا سقطته و فی روایه الطبری و نصر رهقه و لا سقاطه. فی (صفین نصر): کان الاصبغ بن ضرار الازدی طلیعه و مسلحه لمعاویه، فبعث علی (علیه السلام) الاشتر، فاخذه اسیرا من غیر ان یقاتل، و کان علی (علیه السلام) ینهی عن قتل الاسیر الکاف، فغدا الاشتر به علی علی (علیه السلام) و قال له: هذا رجل من المسلحه لقیته بالامس، فوالله لو علمت ان قتله الحق لقتلته، و قد بات عندنا اللیله و حرکنا فان کان فیه القتل فاقتله و ان غضبنا فیه، و ان کنت فیه بالخیار فهبه لنا. قال: هو لک یا مالک، فاذا اصبت اسیرا فلا تقتله، فان اسیر اهل القبله لا یفاد و لا یقتل، فرجع به الاشتر الی منزله و قال: لک ما اخذنا منک لیس لک عندنا غیره. و لا بطوه عما الالسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء منه امثل فی (تاریخ الطبری): قیل لعلی (علیه السلام) بعد کتابه الصحیفه فی صفین: ان الاشتر لا (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) یقر بما فی الصحیفه، و لا یری الا قتال القوم. فقال (علیه السلام): انا و الله ما رضیت ایضا- الی ان قال: و اما الذی ذکرتم من ترک الاشتر امری و ما انا علیه، فلیس من اولئک، و لست اخافه علی ذلک، یا لیت فیکم مثله واحدا یری فی عدوی ما اری، اذن لخفت علی مونتکم، و رجوت ان یستقیم لی بعض اودکم. و اما ما رواه (الکافی) عن السجاد (ع) ان علیا کتب الی الاشتر و هو علی مقدمته یوم البصره بالا یطعن فی غیر مقبل، و لا یجهز علی جریح، و من اغلق بابه فهو آمن، فاخذ الکتاب، فوضعه بین یدیه علی القربوس من قبل ان یقراه ثم قال اقتلوا، فقتلهم حتی ادخلهم سکک البصره، ثم فتح الکتاب، فقراه، ثم امر منادیا فنادی بما فی الکتاب، فمحمول علی انه علم جوازه فی نفس الامر، و انه (علیه السلام) امر بما امر مصلحه، فروی عن الصادق (علیه السلام) ان سیره علی (علیه السلام) فی اهل البصره کانت خیرا لشیعته مما طلعت علیه الشمس، انه علم ان للقوم دوله، فلو سباهم لسبیت شیعته، و القائم یسیر فیهم بخلاف تلک السیره لانه لا دوله لهم بعده. و اما قول ابن ابی الحدید: روی ان علیا (ع) لما ولی بنی العباس علی الحجاز و الیمن و العراق قال الاشتر: فلماذا قتلنا الشیخ بالامس، و ان علیا لما بلغته هذه الکلمه احضره و لاطفه و اعتذر الیه و قال له: فهل ولیت حسنا او حسینا او احدا من ولد جعفر او عقیلا او واحدا من ولده، و انما ولیت ولد عمی العباس لانی سمعت العباس یطلب من النبی (صلی الله علیه و آله) الاماره مرارا، فقال له: یا عم ان الاماره ان طلبتها و کلت الیها، و ان طلبتک اعنت علیها، و رایت بنیه فی ایام (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) عمر و عثمان یجدون فی انفسهم ان ولی غیرهم من ابناء الطلقاء و لم یول احد منهم، فاحببت ان اصل رحمهم، و ازیل ما کان فی انفسهم، و بعد فان علمت احدا هو خیرا منهم فانی اولیه، فخرج الاشتر و قد زال ما فی نفسه. فمن روایاتهم المجعوله، فان فاروقهم و ان موه علی الاغبیاء و نبه الطلقاء فی اشتراطه علیه (علیه السلام)، کما علی عثمان الا یولی احدا من اقاربه، و هو (علیه السلام) کان یولیهم لاقامه العدل و الایمان، و عثمان لاقامه الکفر و الطغیان، فموه بالجمع بینهما کما موه بکونهما من بنی عبد مناف، و لازمه کون محمد (ع) و ابی سفیان مثلین، الا انه کان صوره ظاهر، فعثمان لم یول غیر اقاربه، کما ان فاروقهم لم یول هاشمیا فی ایامه لئلا یصل الامر الیه (علیه السلام) بذلک، کما اقربه لابن عباس. و کیف لم یکن الخبر مجعولا و ای عیب کان لو ولی (ع) الحسن و الحسین (ع)، و قد شهد القرآن بطهارتهما، و کونهما ابنی النبی (صلی الله علیه و آله)، و ممن باهل بهما. و کیف لم یکن مجعولا و قد قال نفسه ان مالکا کان شدید التحقق بولائه، و انه (علیه السلام) قال: کان مالک لی کما کنت للنبی، و ان معاویه قنت علیه کما قنت علیه (علیه السلام) و علی الحسینو علی ابن عباس، و انه اشهر فی الشیعه من ابی الهذیل فی المعتزله، و انه حضر مع استاذه الدباس عند ابن سکینه المحدث لقراءه الاستیعاب، فلما انتهی الی خبر حضور حجر و الاشتر لدفن ابی ذر و قولهما فی عثمان، قال استاذه: لتقل الشیعه بعد هذا ما شاءت، فما قال المرتضی و المفید الا بعض ما کان حجر و الاشتر (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) یعتقدانه فی عثمان و من تقدمه.

مغنیه

اللغه: فی حیزکما: فی امرتکما. و المجن: الترس. و الوهن: الضعف. و السقطه: الغلطه. و احزم: اولی، و الحازم: العاقل المجرب. و الامثل: الافضل. المعنی: قالوا: ان الامام بعث اثنی عشر الف مقاتل کمقدمه الی اهل الشام، و امر علیهم زیاد بن النضر و شریح بن هانی، ثم دعت الاسباب الی ان یرسل مالک الاشتر امیرا علی هذا الجند، فکتب الی زیاد و شریح: (و قد امرت علیکما الخ). قال ابن ابی الحدید: الاشتر هو مالک بن الحارث بن عبد یغوث.. و کان فارسا شجاعا، و من عظماء الشیعه، شدید التحقق بولاء امیرالمومنین و نصره ثم ذکر ابن ابی الحدید طرفا من فضائل الاشتر، و قال: روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للاشتر، و هی شهاده قاطعه من النبی (صلی الله علیه و آله) بانه مومن، و روی هذا الحدیث ابن عبد البر فی کتاب الاستیعاب، حرف الجیم باب: جندب. ثم ذکر ابن ابی الحدید الحدیث بکامله، و رجعت الی الاستیعاب فوجدت الحدیث بالحروف التی ذکرها ابن ابی الحدید، و الخصه فیما یلی مع الحرص و المحافظه علی المعنی. ثقلت الهموم و الاسقام علی ابی ذر فی منفاه بالربذه، و ظهرت علی وجهه دلائل الموت، فبکت ام ذر، فنا شدها ان تستودعه الله، و تبصر الطریق، و تخبر من یمر لیساع

دها علی تجهیزه و دفنه، و تبصر ام ذر نفرا من المسلمین، فسالتهم العون، و اسرعوا، و هم یفدون اباذر بابائهم و امهاتهم، و لما دخلوا علیه قال لهم: ابشروا فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن رجل منکم بفلاه من الارض یشهده عصابه من المومنین. و لیس من اولئک الا و قد هلک فی قریه و جماعه، و الله ما کذبت و لا کذبت. و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی و لا مراتی لم اکفن الا فی ثوب هو لی او لها، و انی انشدکم الله ان لایکفنی رجل منکم کان امیرا.. فکفنه رجل من الانصار. و قال صاحب الاستیعاب: کان الاشتر و حجر بن الابرد مع الذین جهزوا اباذر و دفنوه، و الذی وصفهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالمومنین. و قال ابن ابی الحدید: حجر بن الابرد هو حجر بن عدی الذی قتله معاویه، و کان من اعلام الشیعه و عظمائها. ابوذر و شیعه جبل عامل: تکلمت عن ابی ذر فی ج 2 ص 264 شرح الخطبه 128، و الان اعطف علی ما سبق: ان ادیبا جاء الی بیتی فی یومی هذا 1972 -11 -19 و قال: ما الدلیل علی ان اباذر هو الذی بذر التشیع فی جبل عامل؟ قلت: لا شی ء لذی سوی الشهره و الاشاعه. قال: اریدک ان تفکر فی ذلک، و تسجل ما تنتهی الیه من رای. و بعد انصرافه رایتنی افکر فیما قال من غیرقصد، و انتهیت الی ما یلی: من الواقع الثابت باتفاق المورخین و ارباب السیر ان اباذر کان یتشیع لعلی امیرالمومنین، و یجتهد فی الدعوه الیه سرا و جهرا، و انه نفی الی دمشق، و ان الجماهیر اقبلت علیه ایما اقبال، و ترددت اصداء کلماته و عظاته فی جمیع بلاد الشام، و کان یزداد عدد الذین یحضرون مجلسه یوما بعد یوم، و کان یغرس فی نفوسهم الثوره علی الطغاه، و حب آل الرسول منار العلم و العدل حتی احس معاویه ان الارض تمید من تحته. و کان اهل جبل عامل یقصدون دمشق فی اکثر ایامهم، یبیعون فیها ما عندهم من ناتج، و یشترون منها حاجاتهم، لقربها من جبلهم، و لانها مرکز الحکم و عاصمه الاقلیم، و کان خبر ابی ذر قد انتشر فی کل ناحیه من نواحی الشام، و تقصده الناس زرافات و وحدانا: فمن الجائز القریب جدا ان جماعه من العاملیین الذین کانوا یکثرون التردد علی دمشق قد اجتمعوا الیه، و استمعوا منه، و آمنوا بکلماته و عظاته، و بشروا بها بعد ان عادوا الی بلادهم، فانتشر فیها التشیع عن هذا الطریق. و اذن فلیس من الضروری- فی اسناد التشیع بجبل عامل الی ابی ذر- ان یذهب هو بنفسه الی هذا الجبل، فان اکثر الرسالات و الافکار تنتشر عن طریق النقباء و السفراء، کما نتشر الاسلام و غیر الاسلام. ثم تفرع عن النواه التی غرسها ابوذر، او عن شجرتها بطریق او باخر- اثنا عشر فرعا ای اماما. و لیس ذلک من قصدنا فی هذا المقام، و انما الغرض الاول و الاخیر هو ان نثبت امکان نسبه التشیع من حیث هو فی جبل عامل الی هذا الصحابی العظیم.

عبده

… حیز کما مالک بن الحارث الاشتر: الحیر ما یتحیر فیه الجسم ای یتمکن و المراد منه مقر سلطتهما … و اجعلاه درعا و مجنا: الدرع ما یلبس من مصنوع الحدید للوقایه من الضرب و الطعن و المجن الترس ای اجعلاه حامیا لکما و الوهن الضعف و السقطه الغلطه و احزم اقرب للحزم و امثل اولی و احسن

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به دو سردار (زیاد ابن نصر و شریح ابن هانی) از سرداران لشگرش (زمانی که ایشان ابوالاعور سلمی را که پیرو لشگر معاویه بود با لشگری انبوه در سورالروم ملاقات نمودند و او و همراهنانش را به پیروی امام علیه السلام دعوت کردند و آنها نپذیرفتند، پس سرگذشت را به حضرت نوشته توسط حارث ابن جمهان روانه داشتند، امیرالمومنین علیه السلام که نامه ایشان را خواند مالک اشتر را طلبیده فرمود: زیاد و شریح به من نامه ای نوشته و منتظر فرمان هستند باید به جانب آنها رفته بر آنان امیر و سردار باشی و زیاد را بر طرف راست و شریح را بر سمت چپ قرار ده تا من بخواست خداوند بزودی به تو برسم، و نامه ای به زیاد و شریح نوشته و آنها را به پیروی از مالک اشتر امر فرموده، و آن را به توسط حارث ابن جمهان از یاران امام علیه السلام است روانه داشت، و صورت نامه این است): مالک ابن حارث اشتر را بر شما و پیروان شما امیر و فرمانروا گردانیدم، پس فرمان او را شنیده پیروی نمائید، و او را برای خود زره و سپر قرار دهید، زیرا او از کسانی نیست که بیم سستی ناتوانی و لغزیدن خطاکاری و کندی از کاری که شتاب در آن به احتیاط و هوشمندی سزاوارتر است، و شتاب به کاری که کندی در آن نیکوتر است در او برود (مالک برای بدست آوردن رضاء و خشنودی خدا کوشش داشته و هیچگاه سستی به خود راه ندهد، و بیهوده سخن نگفته کاری انجام نخواهد داد).

زمانی

وقت شناسی مالک اشتر پسر حارث و از طائفه نخع بوده است. امام علیه السلام مرگ وی را برای خود ناگوار دانست و فرمود: خدا او را رحمت کند برای من همانند من بود نسبت به رسول خدا (ص) عظمت مالک از آنجا معلوم میشود که معاویه در قنوت نماز خود در ردیف امام علی علیه السلام، امام حسن علیه السلام، امام حسین علیه السلام و عبدالله بن عباس به او لعن می کرد. ابوذر در سال 39 هجرت در ربذه از دنیا رفت. همسر ابوذر بنام (ام ذر) میگوید وقتی مرگ ابوذر فرا رسید ناله کردم. ابوذر گفت سر راه قافله می ایستی و به آنها خبر میدهی می آیند مرا دفن میکنند. ام ذر میگوید با اینکه موقع قافله نبود سر راه آمدم، یک نگاه به راه داشتم و یک نگاه به ابوذر. قافله ای آمد و به آنها اطلاع دادم. وقتی فهمیدند ابوذر در بستر مرگ است پیش او شتافتند ابوذر گفت: در میان جمعیتی بودیم رسول خدا (ص) فرمود: (یکی از شماها در بیابان جان میدهد و گروهی از مومنین ناظر مرگ او هستند.) همه آن افراد مرده اند و تنها من مانده ام و اینک مرگ من فرا رسیده است اگر پارچه ای برای کفنم از مال خودم و یا همسرم بود مرا در آن دفع کنید. باید کسی مسول کفن من باشد که این شغلها را قبول نکرده باشد: فرماندهی، کدخدائی، پیک پست و سرپرستی طائفه. تنها یکی از جوانان قافله دارای شرط بود و به امر ابوذر او را در کفنی که مادرش با دست خود رشته و بافته بود کفن کرد. از جمله کسانی که در کفن ابوذر و دفن او شرکت داشتند حجر بن عدی بود. امام علیه السلام دو امتیاز بزرگ برای مالک معرفی میکند: سستی نمیپذیرد و موقع شناس است. مالک اشتر که در مکتب قرآن تربیت یافته است هیچگاه سستی به خود راه نمیدهد: (نه سستی کنید و نه غم داشته باشید، زیرا شما برترین ملت هستید). موقع شناس و حفظ وضع ملت به تناسب شرائط زمان و مکان یک قدرت فوق العاده است که خدا به همه کس نمیدهد. و ابوذر و مالک از کسانی هستند که چنین نعمتی را بدست آورده اند.

سید محمد شیرازی

(الی امیرین من امراء جیشه) هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی بعثهما علی مقدمه له فی اثنی عشر الفا، فالتقیا بجند الشام، و کتبا الی الامام بذلک، فارسل الیهما الاشترلنجدتهما. (و قد امرت علیکما) ای جعلت امیرا (و علی من فی حیزکما) ای فی جانبکما من الجیش (مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا) ما یامر (و اجعلاه درعا و مجنا) ای ترسا تتحفظان به عن الاعداء (فانه ممن لا یخاف وهنه) ای لا یخاف ان یهن و یضعف (و لا سقطته) ای ان یسقط و یغلط فی المحاربه (و لا بطوئه عما الاسراع علیه احزم) ای اقرب الی احزم، و هو تدبیر الامر و الالتفات الی جهات العمل (و لا اسراعه الی ما البطوء عنه امثل) ای اولی و احسن.

موسوی

اللغه: حیزکما: ناحیتکما. الدرع: بکسر الدال ما یلبس فی الحروب للوقایه من الضرب و الطعن. المجن: بالکسر الترس. الوهن: الضعف. السقطه: العثره و الزله، الغلطه. البطء: التاخیر و عدم الاسراع فی الشی ء. احزم: اقرب للحزم و هی الشده و الانضباط. امثل: اصوب و احسن. الشرح: (و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا یخاف و هنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل) هذا الکتاب ارسله الامام الی امیرین من امرائه هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی ارسلهما مقدمه له عند توجهه لقتال معاویه فالتقیا بابی الاعور السلمی فی جند من اهل الشام فبعثا الی الامام ان یامرهما بامره فارسل الیهما هذه الرساله و امر علیهما و علی من معهما مالک الاشتر بعد ان زوده بالتوجیهات اللازمه لاتخاذ المواقف الحاسمه. و هذا الکتاب ینبی ء عن عظمه مالک و مدی ثقه الامام به و قد کتبنا عنه دراسه مستقله اخرجتها دار الاضواء تحت عنوان مالک الاشتر و عند الامام له و قد اتینا علی جمله من مناقبه و کلمات الامام فیه و بیان شخصیته العظیمه و هذا الکتاب من الشواهد علی علو رتبته و مقامه. قد جعلت علیکما و علی من تحت امرتکما مالک بن الحارث الاشتر امیرا فکونوا تحت امرته و اسمعا له ما یقول و اطیعا امره.. لا تناقشا فیما یذهب الیه بل نفذا امره و اجعلاه درعا و مجنا اجعلاه فی الواجهه علی راس الجیش فانه یدفع عنکما القتل و الضرب و هو صاحب الرای. ثم اعطاه ثقه کبیره قلما یعطیها الامام لاحد: فانه مما لا یخاف و هنه و لا سقطته فلیس بالضعیف الذلیل الذی یسقط امام الضرب و فی میدان المعرکه کما ان اخطاوه مامونه یفکر فی الامور فلا یعثر او تزل به القدم … و اخیرا اثنی علیه و اعطاه ثقته لیطمئن قلبیهما الی صحه هذه الاختیار. و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل. فهو حکیم یضع الامور مواضعها فان کان الاسراع فی امر هو المطلوب فانه لا یتاخر و لا یسوف بل یسرع فه و ینفذه بقوه و اذا کان البطء هو المطلوب و الاحسن فانه لا یبادر و لا یسرع بل یوخر الامور و یسوفها حتی یاتی وقتها …

دامغانی

از نامه ای از آن حضرت به دو امیر از امیران سپاهش در این نامه- که با این عبارت «و قد امّرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر...» (همانا بر شما و کسانی که در حوزه شمایند مالک بن حارث اشتر را فرمانده کردم...) شروع می شود- ابن ابی الحدید پیش از شرح لغات و اصطلاحات بحث تاریخی زیر را آورده است:

فصلی در نسب اشتر و پاره ای از فضایل او:

نام و نسب او مالک بن حارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن خزیمه بن سعد بن مالک بن نخع بن عمرو بن علّه بن خالد بن مالک بن ادد است. مالک مردی سوار کار و دلیر و سالاری از سران و بزرگان شیعه است و سخت پایبند دوستی و یاری دادن امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بوده است و علی (علیه السلام) پس از مرگ مالک فرموده است: خداوند مالک را رحمت فرماید. او برای من همان گونه بود که من برای پیامبر (ص) بودم.

هنگامی که علی (علیه السلام) در قنوت نماز بر پنج تن نفرین و لعنت فرمود آن پنج تن معاویه و عمرو عاص و ابو الاعور سلمی و حبیب بن مسلمه و بسر بن ارطاه بودند، معاویه هم بر پنج تن لعن و نفرین می کرد که علی و حسن و حسین، علیهم السلام، و عبد الله بن عباس و اشتر بودند.

روایت شده است که چون علی (علیه السلام) پسران عمویش عباس را بر حجاز و یمن و عراق والی ساخت، مالک اشتر گفت: پس چرا دیروز (درگذشته) آن پیرمرد (عثمان) را کشتیم. چون این سخن او به اطلاع علی (علیه السلام) رسید مالک را احضار کرد و پس از مهربانی نسبت به او و عذرخواهی فرمود: آیا من حسن یا حسین یا یکی از فرزندان برادرم جعفر یا برادرم عقیل و یکی از پسرانش را ولایت داده ام؟ من از این جهت پسران عمویم عباس را ولایت دادم که خود شنیدم او چند بار از پیامبر امیری و ولایت را مطالبه کرد، پیامبر (ص) به او گفت: ای عمو، اگر تو به جستجوی امارت باشی موکل و نیازمند به حفظ آن خواهی بود و اگر آن به جستجوی تو برآید بر آن رنجه خواهی شد. وانگهی پسرانش را در دوره حکومت عمر و عثمان می دیدم از اینکه پسران اسیران آزاد شده فتح مکه به حکومت می رسند و کسی از آنان به حکومت نمی رسند دلگیرند. خواستم بدین گونه پیوند خویشاوندی را رعایت کنم و آنچه را در دل دارند زایل سازم. اینک هم اگر میان همان پسران اسیران آزاد شده افرادی بهتر از پسران عباس می شناسی بیاور. اشتر در حالی که آنچه در سینه داشت از میان رفته بود از حضور علی (علیه السلام) بیرون رفت.

محدثان حدیثی را نقل کرده اند که دلیل است بر فضیلت بزرگی برای مالک اشتر، که خدایش رحمت کناد، و آن شهادت و گواهی قاطع پیامبر (ص) بر مؤمن بودن اوست. این حدیث را ابو عمر بن عبد البر در کتاب استیعاب در حرف جیم در باب «جندب» آورده است. ابو عمر نقل می کند هنگامی که مرگ ابوذر در ربذه فرا رسید همسرش ام ذر گریست، ابوذر گفت: چه چیز ترا به گریه واداشته است گفت: به چه سبب نگریم که تو در فلاتی از زمین می میری و من جامه و پارچه ای که کفن ترا کفایت کند ندارم و مرا چاره ای از کفن کردن تو نیست. ابوذر گفت: گریه مکن و بر تو مژده باد که من خود شنیدم که رسول خدا، که درود بر او و خاندانش باد، می فرمود: «میان هیچ زن و شوی مسلمان دو یا سه فرزند نمی میرد که آنان شکیبایی ورزند و سوگ خود را در راه خدا حساب کنند و هرگز دوزخ و آتش را نبینند» و سه فرزند از ما مرده اند. همچنین از پیامبر (ص) شنیدم که خطاب به گروهی که من هم میان ایشان بودم فرمود: «بدون تردید یکی از شما در سرزمین فلات دور افتاده ای می میرد که گروهی از مؤمنان بر جنازه اش حاضر می شوند» همه آنان در شهر و دهکده و میان جماعتی درگذشته اند و هیچ تردید ندارم که آن مرد من هستم و به خدا سوگند که نه دروغ می گویم و نه به من دروغ گفته شده است، اینک هم به راه بنگر. ام ذر می گوید: گفتم از کجا، و حال آنکه حاجیان همه رفته اند و راهها را پیموده اند. ابوذر گفت: برو و بنگر. ام ذر می گوید: بر تپه های ریگی بالا می رفتم و می نگریستم و باز برای پرستاری از او برمی گشتم. در همین حال که بودیم ناگاه از دور مردانی پیدا شدند که همچون کرکس می نمودند و مرکوبهایشان ایشان را شتابان می آورد. آنان شتابان پیش من رسیدند و ایستادند و گفتند: ای کنیزک خدا ترا چه می شود گفتم: مردی از مسلمانان در حال مرگ است آیا او را کفن می کنید گفتند: او کیست گفتم: ابو ذر. گفتند: صحابی رسول خدا گفتم: آری. گفتند: پدر و مادرمان فدای او باد، و شتابان خود را پیش او رساندند و کنارش درآمدند. ابو ذر به آنان گفت: مژده بر شما باد که من خود از رسول خدا شنیدم خطاب به گروهی که من هم از آنان بودم، فرمود: «مردی از شما در سرزمین فلاتی می میرد و گروهی از مؤمنان بر جنازه اش حاضر می شوند.» همه آنان جز من در شهر یا دهکده و میان جمعیت درگذشته اند و به خدا سوگند که دروغ نمی گویم و به من دروغ گفته نشده است و اگر خودم یا همسرم پارچه و جامه ای می داشتیم که برای کفن من کافی می بود، جز در پارچه خودم یا او کفن نمی شدم و اینک شما را به خدا سوگند می دهم که هر کس از میان شما که امیر یا سالار گروه یا مأمور برید یا نقیب است مرا کفن نکند. همسر ابو ذر می گوید: میان آن جماعت هیچ کس نبود که مشمول یکی از مواردی که ابو ذر گفته بود نباشد، مگر جوانی از انصار و همو بود که به ابو ذر گفت: ای عموجان من ترا در همین ردای خودم و دو جامه ای که در جامه دان من و بافته مادرم است کفن خواهم کرد. ابو ذر گفت: آری تو مرا کفن کن و چون مرد کسانی که حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصاری او را کفن کرد و همراه آنان که همگی یمانی بودند او را به خاک سپردند.

ابو عمر بن عبد البر قبل از نقل این حدیث و در آغاز بحث می گوید: کسانی که هنگام مرگ ابو ذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهی بودند که حجر بن ادبر و مالک بن حارث اشتر همراهشان بودند.

می گوید [ابن ابی الحدید]: حجر بن ادبر همان حجر بن عدی است که معاویه او را کشت و او از افراد بسیار بزرگ و مشهور شیعه است. مالک اشتر هم میان شیعیان معروفتر از ابو الهذیل میان معتزله است.

کتاب استیعاب را در حضور شیخ ما، عبد الوهاب بن سکینه محدث می خواندند من هم حضور داشتم. همینکه خواننده کتاب به این خبر رسید، استاد من عمر بن عبد الله بن دبّاس که من همراه او برای شنیدن حدیث می رفتم، گفت: شیعه پس از این حدیث هر چه که می خواهد بگوید خواهد گفت و آنچه شیخ مفید و سید مرتضی گفته اند، چیزی جز برخی از معتقدات حجر بن عدی و مالک اشتر در مورد عثمان و کسان پیش از او- ابو بکر و عمر- نیست. شیخ عبد الوهاب بن سکینه به او اشاره کرد ساکت شود و او سکوت کرد.

ما آثار و مقامات مالک اشتر را در جنگ صفین ضمن مباحث گذشته آورده ایم. اشتر همان کسی است که در جنگ جمل با عبد الله بن زبیر دست به گریبان شد و مدتی همچنان که هر دو سوار بر اسبهایشان بودند، ستیز کردند و سرانجام هر دو بر زمین افتادند و عبد الله بن زبیر زیر اشتر قرار گرفت و فریاد می کشید که من و مالک را با هم بکشید ولی از شدت درگیری و گرد و خاک فهمیده نشد ابن زبیر چه می گوید. (مردم مالک را به اشتر می شناختند و از نامش آگاه نبودند.) اگر ابن زبیر می گفت من و اشتر را بکشید بدون تردید هر دو کشته می شدند. اشتر در این باره این اشعار را سروده است: ای عایشه اگر این نبود که سه روز بود گرسنه بودم و خواهر زاده ات را کشته می یافتی. بامدادی که نیزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و بانگ هیاهو چون فرو ریختن دژها بود، او فریاد می کشید من و مالک را بکشید، سیری و جوانی او موجب نجات او از چنگ من شد که من پیر مرد نسبتا ناتوان بودم.

و گفته می شود در جنگ جمل عایشه عبد الله بن زبیر را گم کرد و از او پرسید، گفتند: آخرین باری که او را دیدیم با اشتر گلاویز بود. عایشه گفت: وای بر اندوه بی پسر شدن اسماء.

اشتر در سال سی و نهم هجرت که از سوی علی (علیه السلام) به حکومت مصر می رفت، در راه درگذشت. گفته شده است به او شربت مسمومی خورانده شد و هم گفته اند این موضوع صحیح نیست و او به مرگ طبیعی درگذشته است.

ستایش امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در این عهد نامه از مالک اشتر با همه اختصارش به جایی رسیده است که با سخن طولانی هم نمی توان به آن رسید: و به جان خودم سوگند که اشتر شایسته این مدح است، دلیر و نیرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصیح و شاعر بود و نرمی و درشتی را با هم داشت. گاه خشم و درشتی درشت بود، و گاه نرمی و مدارا نرمی می کرد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أمیرین من أمراء جیشه

از نامه های امام علیه السلام است

که به دو نفر از سران سپاهش نگاشته. {1) .سند نامه: این نامه در تاریخ طبری (ج 3،ص 564) و در کتاب صفین نصر بن مزاحم ص 153 آمده است. مصادر نهج البلاغه نیز به این دو که قبل از مرحوم سید رضی می زیستند نیز اشاره کرده است و در تاریخ طبری چنین آمده که امام علیه السلام این نامه را برای زیاد بن نضر و شریح بن هانی که دو فرمانده مقدمه سپاه امیر مؤمنان علی علیه السلام به سوی صفین بودند،نگاشته است.هنگامی که آنها به نیروهای معاویه نزدیک شدند با یکی از فرماندهان لشکر او که نامش ابو الاعور سلمی بود برخورد کردند و او را به اطاعت از امیر مؤمنان علیه السلام دعوت نمودند ولی او نپذیرفت جریان را بوسیله نامه ای به امام علیه السلام گزارش کردند امام علیه السلام مالک اشتر را به عنوان فرمانده همراه با این نامه نزد آنان فرستاد. }

نامه در یک نگاه

این نامه در واقع بیانگر دو چیز است؛نخست دستوری است به آن دو فرمانده لشکر که از مالک اشتر پیروی کنند و زیر نظر او قرار گیرند و دیگر اینکه اوصافی از مالک اشتر را بیان کرده که شایستگی او را برای هر فرماندهی نشان می دهد.

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ،فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا،وَ اجْعَلَاهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً،فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَا یُخَافُ وَهْنُهُ وَ لَا سَقْطَتُهُ وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ.

ترجمه

من مالک بن حارث اشتر را بر شما و بر آنان که تحت فرمان شما هستند،امیر ساختم؛گوش به فرمانش دهید و از او اطاعت کنید.او را زره و سپر محکم خویش سازید،زیرا او کسی است که سستی در او راه ندارد و لغزش پیدا نمی کند،در جایی که سرعت لازم است کندی نخواهد کرد و در آنجا که کندی و آرامش لازم است سرعت و شتاب به خرج نمی دهد.

شرح و تفسیر: مالک فرماندهی لایق

مالک فرماندهی لایق

امام علیه السلام در این نامه که به زیاد بن نضر و شریح بن هانی نوشته است نخست به مأموریت مهم مالک اشتر اشاره کرده و می فرماید:«من مالک بن حارث اشتر را بر شما و بر آنان که تحت فرمان شما هستند،امیر ساختم گوش به فرمانش دهید و از او اطاعت کنید»؛ (وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا {1) .«حیّز»به معنای مکان،حوزه و ناحیه است و از ریشه«حیازه»به معنای تملک کردن و در اختیار گرفتن است. }مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ،فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا).

سپس می افزاید:«او را زره و سپر محکم خویش سازید،زیرا او کسی است که

بیم سستی در او راه ندارد و لغزش پیدا نمی کند.در جایی که سرعت لازم است کندی نخواهد کرد و در آنجا که کندی و آرامش لازم است سرعت و شتاب به خرج نمی دهد»؛ (وَ اجْعَلَاهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً {1) .«مجنّ»به معنای سپر است،از ریشه«جنّ»بر وزن«فن»به معنای پوشانیدن گرفته شده است. }،فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَایُخَافُ وَهْنُهُ وَ لَا سَقْطَتُهُ {2) .«سقطه»به معنای لغزش و سقوط است. }وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ {3) .«احزم»از ریشه«حزم»بر وزن«نظم»به معنای محکم کاری کردن گرفته شده. }،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ). {4) .«امثل»به معنای افضل است. }

از تعبیر امام علیه السلام استفاده می شود که فرمانده لشکر باید کاملاً از نفرات خود حفاظت کند همچون زره و سپر برای افراد،آن گونه برنامه ریزی کند که ضایعات به حدّاقل برسد و کشته و مجروح کمتر باشد.

نکته دیگری که امام علیه السلام در این چند جمله بیان فرموده ویژگی های چهار گانه ای است که برای اشتر برشمرده که اگر در فرمانده ای جمع شود،آن فرمانده از هر نظر لایق و شایسته است.

1.اینکه سستی به خرج ندهد و در برابر فشارهای دشمن و سنگینی برنامه های جنگی مانند کوه استوار باشد.

2.در محاسبات خود کمتر دچار اشتباه شود،موقعیت نیروهای خودی و دشمن را به طور کامل ارزیابی کند و مطابق آن برنامه ریزی نماید.

3.در میدان جنگ مسائلی پیش می آید که دقیقه ها و ثانیه ها در آن سرنوشت ساز است و باید با سرعت هر چه تمام تر عمل کرد.فرمانده لایق باید این دقیقه ها و ثانیه ها را بشناسد و بر طبق آن موضع گیری کند.

4.به هنگام مبارزه لحظاتی پیش می آید که در آن خونسردی و ترک شتاب لازم است؛مثلاً در جایی که دشمن تدریجاً به دام می افتد،اگر کار عجولانه ای شود از دام بیرون خواهد رفت.در این گونه موارد باید خونسرد بود.

به یقین فرماندهی که این چهار وصف در او باشد فرمانده بسیار با ارزشی است و این همان چیزی است که در مالک اشتر به اضافه صفات دیگر جمع بود.

نکته ها

1-اشتر مردی شجاع،مدیر و مدبر

درباره مالک اشتر و شرح حال او به خواست خدا در ذیل بحث از نامه 53 عهدنامه معروف مالک اشتر سخن خواهیم گفت.در اینجا تنها اشاره ای به بعضی از ویژگی های او می شود.

ابن ابی الحدید در پایان همین نامه تحت عنوان«نبذ من الاقوال الحکیمه» سخنانی درباره مسائل مربوط به مدیریت و تدبیر امر جامعه بیان کرده و از افراد مختلفی سخنان کوتاهی در این زمینه بیان می کند سپس در پایان آن می گوید:

امیر مؤمنان علیه السلام همه آنچه را این گروه بیان کردند در یک جمله خلاصه کرده و درباره مالک اشتر بیان فرموده،آنجا که می گوید:« لا یخاف...وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ ؛در آنجا که سرعت لازم است کندی نمی کند و در آنجا که کندی و خونسردی سزاوارتر است شتاب نمی کند».

در ذیل همین نامه می گوید:ارباب حدیث روایتی نقل کرده اند که دلالت بر فضیلت مهمی درباره اشتر می کند و گواهی قاطع پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را نسبت به ایمان او نشان می دهد و آن اینکه هنگامی که ابوذر در ربذه در آستانه مرگ قرار گرفت (و همسرش بسیار بی تابی می کرد که بعد از مرگ وی چگونه وسائل غسل و کفن و دفن او را فراهم کند در حالی که در آن بیابان تنهاست) به همسرش گفت:بی تابی نکن که از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود:یکی از شما در بیابانی از دنیا خواهید رفت و گروهی از مؤمنان بر جنازه او حاضر می شوند و یقین دارم

آن فرد منم،بنابراین مراقب و منتظر باش که مؤمنانی از راه می رسند و امر کفن و دفن مرا بر عهده خواهند گرفت.

آن گاه از ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب نقل می کند،آن گروه که بعد از مرگ ابوذر ناگهان حاضر شدند،جماعتی بودند از جمله«حجر بن عدی»و«مالک اشتر»و این همان حجر بن عدی است که معاویه او را شهید کرد و از بزرگان و شخصیتهای شیعه بود.

همسر ابوذر می گوید:هنگامی که ابوذر از دنیا رفت ناگهان گروهی از سواران را دیدم که همچون عقاب به سرعت در کنار جنازه او حاضر شدند رو به من کردند گفتند:ای زن چه مشکلی داری؟ گفتم:مردی از مسلمانان از دنیا رفته او را کفن کنید.سؤال کردند:او کیست؟ گفتم:ابوذر گفتند:همان یار رسول خدا صلی الله علیه و آله ؟ گفتم:آری،گفتند:پدران و مادران ما به فدای او.سپس با سرعت مراسم کفن و دفن او را انجام دادند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 100 (با تلخیص). }

این حدیث هم دلیل روشنی بر عظمت ابوذر است و هم مالک اشتر.شرح بیشتر را درباره این شخصیت والا مقام و بی نظیر اسلامی که از وفادارترین دوستان امیر مؤمنان علیه السلام بود،امام علیه السلام در چهار موضع دیگر نهج البلاغه بیان فرموده است؛از جمله در نامه 34 و 38 و کلمات قصار شماره 443 و ذیل نامه 53 (فرمان مالک اشتر) که شرح آن را به خواست خدا خواهیم آورد.

2-شریح بن هانی حارثی و زیاد بن نضر

همان گونه که در بالا گفتیم امام علیه السلام این نامه کوتاه و پرمعنا را برای دو نفر از فرماندهان لشکری که به سوی میدان صفین فرستاده بود مرقوم داشت.

در مورد نفر اوّل یعنی شریح بن هانی،ابن عبد البر در استیعاب می گوید:او

از کسانی بود که جاهلیّت و اسلام را درک کرد و از صحابه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله محسوب می شود و از بزرگان اصحاب علی علیه السلام و یاران نزدیک او بود که در تمام میدانهای نبرد با آن حضرت همراهی می کرد. {1) .استیعاب،ج 2،ص 72. }

ذهبی در تاریخ خود آورده است که او در سال 78 در عصر حجاج شهید شد در حالی که یکصد و بیست سال از عمر او گذشته بود و از قاسم بن مخیمره نقل می کند که می گوید،من در طائفه بنی حارث مردی برتر از شریح بن هانی ندیدم. {2) .تاریخ اسلام ذهبی،ج 5،ص 423. }

اما در مورد زیاد بن نضر که دومین فرمانده این سپاه بود مرحوم محقق نمازی شاهرودی در مستدرک علم رجال الحدیث می نویسد:او از ارکان اصحاب امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و حضرت او را امیر طائفه مذحج و اشعریین قرار داده بود و امام علیه السلام او را با شریح بن هانی همراه دوازده هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر به سوی صفین فرستاد و از تاریخ طبری نقل می کند که امام علیه السلام به مالک اشتر دستور داد زیاد بن نضر را فرمانده میمنه لشکر و شریح بن هانی را فرمانده میسره لشکرش قرار بدهد و از جمله مأموریتهای او این بود که علی علیه السلام او را همراه عبداللّه بن عباس برای گفتگوی با خوارج فرستاد و در پایان می افزاید:از مجموع این امور استفاده می شود که او مردی عالم و با کمال و صاحب ایمان و عدالت بود. {3) .مستدرکات علم رجال الحدیث،ج 3،ص 455. }

نامه14: رعایت اصول انسانی در جنگ

موضوع

و من وصیه له ع لعسکره قبل لقاء العدو بصفین

(دستور امام پیش از رویارویی با دشمن در صفّین)

متن نامه

لَا تُقَاتِلُوهُم حَتّی یَبدَءُوکُم فَإِنّکُم بِحَمدِ اللّهِ عَلَی حُجّهٍ وَ تَرکُکُم إِیّاهُم حَتّی یَبدَءُوکُم حُجّهٌ أُخرَی لَکُم عَلَیهِم فَإِذَا کَانَتِ الهَزِیمَهُ بِإِذنِ اللّهِ فَلَا تَقتُلُوا مُدبِراً وَ لَا تُصِیبُوا مُعوِراً وَ لَا تُجهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ لَا تَهِیجُوا النّسَاءَ بِأَذًی وَ إِن شَتَمنَ أَعرَاضَکُم وَ سَبَبنَ أُمَرَاءَکُم فَإِنّهُنّ ضَعِیفَاتُ القُوَی وَ الأَنفُسِ وَ العُقُولِ إِن کُنّا لَنُؤمَرُ بِالکَفّ عَنهُنّ وَ إِنّهُنّ لَمُشرِکَاتٌ وَ إِن کَانَ الرّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ المَرأَهَ فِی الجَاهِلِیّهِ بِالفَهرِ أَوِ الهِرَاوَهِ فَیُعَیّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِن بَعدِهِ

ترجمه ها

دشتی

با دشمن جنگ را آغاز نکنید تا آنها شروع کنند، زیرا بحمد اللّه حجّت با شماست، و آغازگر جنگ نبودنتان، تا آن که دشمن به جنگ روی آورد، حجّت دیگر بر حقّانیت شما خواهد بود . اگر به اذن خدا شکست خوردند و گریختند، آن کس را که پشت کرده نکشید، و آن را که قدرت دفاع ندارد آسیب نرسانید، و مجروحان را به قتل نرسانید.

زنان را با آزار دادن تحریک نکنید هر چند آبروی شما را بریزند، یا امیران شما را دشنام دهند، که آنان در نیروی بدنی و روانی و اندیشه کم توانند ، در روزگاری که زنان مشرک بودند مأمور بودیم دست از آزارشان برداریم، و در جاهلیّت اگر مردی با سنگ یا چوب دستی، به زنی حمله می کرد، او و فرزندانش را سرزنش می کردند .

شهیدی

به سپاهیان خود، پیش از دیدار دشمن در صفین با آنان مجنگید، مگر به جنگ دست یازند. چرا که- سپاس خدا را- حجّت با شماست، و رها کردنشان تا دست به پیکار گشایند حجّتی دیگر برای شما بر آنهاست. اگر به خواست خدا شکست خوردند و گریختند، آن را که پشت کرده مکشید و کسی را که دفاع از خود نتواند آسیب مرسانید، و زخم خورده را از پا در میارید. زنان را با زدن بر می انگیزانید هر چند آبروی شما را بریزند یا امیرانتان را دشنام گویند، که توان زنان اندک است و جانشان ناتوان و خردشان دستخوش نقصان. آن گاه که زنان در شرک به سر می بردند مأمور بودیم دست از آنان بازداریم، و در جاهلیّت اگر مردی با سنگ یا چوبدستی بر زنی حمله می برد، او و فرزندانی را که از پس او آیند بدین کار سرزنش می کردند.

اردبیلی

کارزار مکنید با ایشان تا ابتدا کنند پس بدرستی که شما بحمد خدا که بر حجتی و دلیلی روشنید و ترک کردن شما ایشان را تا ابتدا کنند بشما حجتی دیگر مر شما را برایشان پس هر گاه باشد گریختن بفرمان خدا پس مکشید پشت کننده را و مرسانید ضرب را بکسی را که عضو او نمایان باشد و مکشید مجروح را بر می گزانید خشم زنان را بآزار رسانیدن و اگر دشنام دهند عرضهای شما را و سست کنند امیران شما را پس بدرستی که ایشان ضعیفانند بقوتها و نفسها و عقلها بدرستی که بودیم که مامور می شدیم بدست بازداشتن از زنان ایشان و حال شرک آرندگان بودند و اگر بودی مردی که می گرفت از زنی در زمان جاهلیت سنگی را که بدان بوی خوش کنند پس سرزنش کرده می شد بآن و اولاد او نیز از پس او

آیتی

با آنان مجنگید تا آنان جنگ را بیاغازند. سپاس خدا را، که حجت با شماست. و اگر واگذارید تا آنان جنگ را آغاز کنند، این هم حجتی دیگر است به سود شما و زیان ایشان. هرگاه، به اذن خدا، روی به هزیمت نهادند، کسی را که پشت کرده و می گریزد، مکشید و آن را که از پای افتاده است، آسیب مرسانید و مجروح را زخم مزنید و زنان را میازارید و آنان را به خشم میاورید، هر چند، آبروی شما بریزند یا امیرانتان را دشنام دهند. که زنان به جسم ناتوان اند و به نفس و عقل ضعیف. حتی در زمانی که زنان مشرک بودند، ما را گفته بودند که از آنان دست باز داریم. در زمان جاهلیت، رسم بر آن بود که اگر مردی با سنگ یا چوبدستی به زنی تعرض می کرد او را و فرزندانش را، که پس از او می آمدند، عیب می کردند و سرزنش می نمودند.

انصاریان

دست به جنگ نزنید تا آنان شروع کنند،زیرا به حمد خدا حجّت با شماست، و جنگ نکردن از سوی شما تا شروع جنگ از جانب آنان حجّت دیگری از شما بر آنهاست .دشمن چون به اذن حق پای به هزیمت نهاد فراری را به قتل نرسانید،و ناتوان را آسیب نزنید، و زخمی را نکشید،و زنان را با آزردن به هیجان نیاورید گرچه متعرض آبروی شما شوند،یا به بزرگانتان ناسزا گویند،زیرا توان و جان و عقلشان ضعیف است .زمانی که در شرک بودند مأموریت داشتیم از آنان دست بداریم.و اگر در روزگار جاهلیّت مردی زنی را با سنگ یا چماق می زد،او و فرزندانش را به این عمل سرزنش می کردند .

شروح

راوندی

الوصیه: الامر الی الغیر بما یعمل به مقترنا بوعظ یصل تصرفه بما یکون بعد الموت فیما قبل الموت، مشتق من وصی الشی ء اذا وصله، و الجمع وصایا. و هزمت العدو: کسرته هزما و هزیمه. و الهزیمه: الرده. و قوله فاذا کانت الهزیمه باذن الله و ان لم یضف ذلک الی معاویه و اصحابه (او الی طلحه و الزبیر و اصحابهما و هذا اصح) فانه من حیث اللفظ یعلم انه للعدو. و لا تصیبوا معورا: ای مریبا، و الاعوار: الربیه، یعنی لا تقتلوا الا من تقطعون انه من جمله الاعداء فربما یختلط الجیشان و لا یتعارفان. و قیل: هو من اعور الصید اذا امکنک، و اعور الفارس اذا ظهر فیه موضع خلل للضرب، فهو معور، یعنی اذا هزموا و کان رجل منهزم منهم یمکنک قتله فلا تقتله فی حال انصرافه و انهزامه. و اجهزت علی الجریح: قتلته. و لا تجهزوا علی جریح: ای لا تتموا قتله، یقال: اجهزت علی الجریح: اذا اسرعت قتله و قد تممت علیه، و لا تقل: اجزت علی الجزیح. و هذه الوصیه لعسکره لا یجور ان تکون بصفین، و لعلها کانت بالجمل، لان هذه الاحکام التی امر بها تختص بالبغاه الذین لا یکون لهم رئیس وفیئه یرجعون الیه، فلا یجهز علی جرحاهم و لا یتبع مدبرهم، فاما اذا کان لهم رئیس فکلا الامرین

جائز فیهم. و قوله و لا تهیجوا النساء ای لا تئوروا غضبهن، و هاج الشی ء و هاجه غیره: ای اثاره، یتعدی و لا یتعدی، و هیجه للتکثیر. و روی و لا تهیجوا النساء ای لا تیبسوهن و لا تغیروا وجوههن بالخوف، یقال: هاج النبت اذا اصفر للیبس. و سببن: ای شتمن اعراضکم، ای نفوسکم. و القوی جمع قوه، و هی ضد الضعف. و ان کنا لنومر: ای انه یعنی ان الامر و الشان کنا قد امرنا النبی صلی الله علیه و آله بالکف عن ایذائهن و کن کافرات. و الروایه الصحیحه: و ان کان الرجل یتناول المراه، لان اللام انما یدخل بعد ان التی هی مخففه من الثقیله کما ذکر آنفا، و ان هذه للشرط. و قوله فیعیر ای یعاب جوابه. و الفهر: الحجر. و الهراوه: العصا. و العقب: ولد الرجل ذکرا و انثی. و قوله و عقبه من بعده عطف علی الضمیر المستکن فی قوله فیعیر من غیر ابراز الضمیر للجار و المجرور الواقع بینهما، فانه کالعذر لجواز ذلک، کقوله تعالی ما اشرکنا و لا آباونا، و لم یقل اشرکنا نحن و لا آباونا لوجود لا الواقعه بینهما، و لو لم یکن هذا الحائل فی الموضعین لوجب ابراز الضمیر فیهما.

کیدری

قوله علیه السلام: لا تقاتلوهم حتی یبدوکم بالقتال. یجب علی الامام ان یدفع اهل البغی و یجهز الجیش الیهم و یدعوهم الی الجماعه و یعرض اولا علیهم التوبه، و اذا انهزم اهل البغی فلا یجوز ان یقفوا الامام اثرهم، و لا من تتبع الامام، و لا یقتل المجروحون فان الغرض من هذا القتال دفع شرور اهل البغی و بالجرح یحصل الدفع، فلا یحتاج الی القتل و قد یقتل المجروحون اذا کان لهم مقدم، و متبوع یوون الیه. کانت الهزیمه: ای هزیمه العدو، معورا: ای مریبا ای لا تقتلوا الا من تقطعون انه من جمله الاعداء و ربما تختلط الجیشان و لا یتعارفان، و قیل هو من اعور الفارس اذا ظهر للخصم فیه موضع، للضرب، او انهزم ای اذا امکنک قتل منهزم فی حال انهزامه، فلا تقتله. و لا تجهزوا علی جریح: ای لا تتمنوا قتله. ج- هذه الوصیه لعسکره لا یجوز ان یکون بصفین و لعلها کانت بالجمل لان هذه الاحکام التی امر بها یختص بالبغاه الذین لا یکون لهم رئیس، و فئه یرجعون الیه، فلا یجهز علی جرحاهم، و لا یتبع مدبرهم، و اما اذا کان لهم رئیس فکلا الامرین جائز فیه. و لا تهیجوا النساء: ای لا تثوروا غضبهن. و ان کان الرجل لیتناول، ان هی المخففه من الثقیله، و الاسم مقدر، و کذلک فی ان کنا. والفهر: الحجر، ملا الکف یذکر و یونث و الجمع الافهار، و تصغیرها فهیره، و منه سمی عامربن فهیره. و الهراوه، العصا، و العقب: ولد الرجل ذکرا و انثی. قوله علیه السلام و عقبه من بعده: عطف علی الضمیر المستکن فی یعیر، و جاز ذلک، و حسن من غیر ابراز الضمیر للفصل الذی هو بها، و لو لا هو، لما حسن کما قاله الفارسی الفارس فی میدان النحو فی قوله تعالی: (ما اشرکنا و لا آباونا و لا حرمنا) ان الفصل بکلمه لا حسن ترک ابراز الضمیر.

ابن میثم

سفارش آن حضرت به لشکرش، قبل از برخورد با دشمن، در صفین هزیمه: فرار کردن اعور الصید: شکار، ناتوان شد. اعور الفارس: در بدن اسب سوار جای خالی از لباس و زره که ضربات شمشیر و نیزه در آن کارگر افتد پیدا شد، اسم فاعلش معور است یعنی آسیب زننده. اجهز علی الجریح: زخمی را به قتل رساند. اهجت الشیئی: آن را به حرکت درآوردم، پراکنده اش ساختم (اثار) فهر: سنگ صاف و مستطیل شکل هراوه: چوبی است مانند چماق، (گرز) عقب: فرزند، پسر یا دختر (تا دشمن با شما آغاز به جنگ نکند، شما با ایشان بجنگید (نجنگید)، زیرا شما بحمدالله علیه دشمنتان دلیل و حجت دارید و این هم که آغازگر جنگ آنها باشند، نه شما، دلیل دیگری بر ضرر آنها خواهد بود. پس اگر در جنگ به اذن خداوند، شکست و فراری رخ داد، گریخته را نکشید، درمانده را زخمی نکنید، و زخم خورده را از پا درنیاورید، زنان را با آزار کردن آشفته خاطر نسازید، اگر چه به شما دشنام دهند و آبروی شما را خدشه دار کنند، و به فرماندهان و سردارانتان ناسزا گویند، چرا که نیروها و نفوس، و خردهای ایشان اندک و ضعیف است و ما در گذشته با این که زنان مشرک بودند، وظیفه داشتیم که دست از آنان برداریم و اگر مردی زن را به سنگ یا چماق می زد او، و پس از وی فرزندانش مورد ملامت و سرزنش واقع می شدند.) نقل شده است که امام (علیه السلام) پیوسته یاران خود را هنگام برخورد با دشمن به این امور سفارش می فرمود. امام (علیه السلام) در این عبارات به چند امر سفارش کرده است که عبارتند از: 1- با دشمن نجنگند تا دشمن آغاز به جنگ کند، و اشاره کرده است به این که این عمل حجت دوم، علیه دشمن است، و حجت اول که پیروان حضرت علیه دشمنان دارند مضمون این آیه شریفه است: (فان بغث احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) پر واضح است که پیروان معاویه، از ستمکاران و یاغیان بودند و جنگ بر علیه آنان واجب بود. 2- به پیروان خود دستور می دهد که دشمنان را واگذارند تا آغاز جنگ از جانب آنها باشد، این حجت از دو جهت قابل توجیه است: الف- هنگامی که دشمنان شروع به جنگ کردند مصداق دخول در جنگ با خدا و رسول می باشند، چرا که پیامبر فرمود: حربک یا علی حربی، جنگ با تو، جنگ با من است، و این مطلب که اینها با کشتن انسانهایی که خداوند قتلشان را بدون تقصیر حرام کرده، سعی در ایجاد فساد، در روی زمین می کنند واقعیت می یابد، و هر که این امر، درباره اش تحقق یابد، مشمول این آیه ی قرآن می شود: (انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله) ب- طرفی که آغاز به جنگ می کند تجاوزگر به حساب می آید و هر کس چنین باشد، تجاوز علیه او، واجب است چنان که خداوند می فرماید: (فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه)، و چون اینها آغاز به جنگ کرده اند مصداق متجاوز می باشند، پس باید آنها را دفع کرد. 3- به یاران خود سفارش کرده است که در صورت تحقق حمله به اذن خداوند، اگر کسی از میان دشمنان از ترس جنگ فرار کرد، در صدد قتلش برنیایید، و ناتوان و درمانده ای را که پس از شکست دشمن، فرو افتاده و فرصت برای کشتنش باقی است، زخمی و مجروح نکنند. صید معور شکاری که درمانده و در دسترس صیاد می باشد، برخی گفته اند: معور به معنای مریب است، یعنی کسی که مورد شک است که آیا جنگنده است یا نه، خلاصه ی معنای عبارت آن است که نکشید مگر کسی را که می دانید، علیه شما می جنگد. 4- چهارم می فرماید: زخمی و مجروح را نکشید. این امور چهارگانه ای که در اینجا مورد نهی واقع شده، از احکام کفار در حال جنگ می باشد و امام (علیه السلام) بین بغات و کافران در این امور فرق گذاشته است اگر چه جنگ با بغات و قتل آنها را واجب دانسته است. اما آنچه که نصر بن مزاحم به دنبال جمله های قبل ذکر کرده است و به این امور ملحق می شود، ترجمه ی آن چنین است، عورت دشمن را مکشوف نکنید و مقتول را مثله نکنید، و هرگاه به مردان آنها برخوردید پرده دری نکنید و بدون اجازه ی صاحب خانه وارد آن نشوید و چیزی از اموال آنها برندارید. و لا تهیجوا النساء، حاصل معنا این که با آزار رساندن به زنان شرارت آنها را برانگیزانید اگر چه شرارت را به نهایت رسانند و به آبروریزی و دشنام فرمانروایان دست بزنند. سپس امام (علیه السلام) علت این مطلب را در چند امر بیان فرموده است: 1- زنان کم نیرو هستند و از مقاومت در مقابل مردان و جنگ با آنها ناتوانند لذا بدزبانی می کنند، چرا که سلاح شخص ناتوان و عاجز، زبان اوست. 2- زنان ضعیف النفس هستند، و چون روحیه ی صبر بر بلا ندارند، کوشش می کنند به هر طریق ممکن، گر چه به فحش و ناسزا باشد، بلا را از خود دور کنند. 3- کم خرد هستند، آن قدر عقل ندارند که بدانند، دشنام و ناسزا علاوه بر آن که سودی ندارد از رذایل اخلاقی نیز هست. 4- و نیز آزار رساندن به زنان موجب افزایش شرور، و برانگیختن طبایعی است که تسکین و فرونشاندن آن اراده شده است. و ان کنا … تا آخر، این که می فرماید: ما در زمان پیامبر (ص) که دشمنانمان مشرک بودند، از طرف اسلام مامور بودیم که زنانشان را نیازاریم، هشداری است به این که هنگام روبرویی با این دشمنان که اظهار اسلام می کنند، به طریق اولی نباید زنان را بیازاریم، اگر چه با ما مخالفند. حرف واو در وانهن حالیه است. و ان کان الرجل، تا آخر، در این عبارت مفسده ای که مترتب بر آزار و اذیت زنان در جنگ می باشد بیان داشته است که هر کس این عمل ناروا را انجام دهد، نه تنها در دنیا مایه ی ننگ او است، بلکه بعد از مرگ نیز نام ننگی برای او بازماندگانش است و سبب کیفر اخروی او نیز می باشد. این تعبیر امام برای آن است که هر چه بیشتر مردم را از این کار دور بدارد. و به همین منظور از زدن مرد زنان را به وسیله سنگ و چوب، بطور کنایه تعبیر به تناول فرموده است. حرف ان در هر دو مورد ان کنا، و ان کان مخففه از ثقیله است، و به این دلیل خبرش مصدر به لام است تا فرق باشد بین ان و ان نافیه.

ابن ابی الحدید

لاَ [تُقَاتِلُونَهُمْ]

تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ فَإِنَّکُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَی حُجَّهٍ وَ تَرْکُکُمْ إِیَّاهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ حُجَّهٌ أُخْرَی لَکُمْ عَلَیْهِمْ فَإِذَا کَانَتِ الْهَزِیمَهُ بِإِذْنِ اللَّهِ فَلاَ تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لاَ تُصِیبُوا مُعْوِراً وَ لاَ تُجْهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ لاَ تَهِیجُوا النِّسَاءَ بِأَذًی وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَکُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَکُمْ فَإِنَّهُنَّ ضَعِیفَاتُ الْقُوَی وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ إِنْ کُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْکَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِکَاتٌ وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ الْمَرْأَهَ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَهِ فَیُعَیَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ .

نهی أصحابه عن البغی و الابتداء بالحرب و

قد روی عنه أنه قال ما نصرت علی الأقران الذین قتلتهم إلا لأنی ما ابتدأت بالمبارزه .

و نهی إذا وقعت الهزیمه عن قتل المدبر و الإجهاز علی الجریح و هو إتمام قتله.

قوله ع و لا تصیبوا معورا هو من یعتصم منک فی الحرب بإظهار عورته لتکف عنه و یجوز أن یکون المعور هاهنا المریب الذی یظن أنه من القوم و أنه حضر للحرب و لیس منهم لأنه حضر لأمر آخر.

قوله ع و لا تهیجوا النساء بأذی أی لا تحرکوهن .

و الفهر الحجر و الهراوه العصا.

و عطف و عقبه علی الضمیر المستکن المرفوع فی فیعیر و لم یؤکد للفصل بقوله بها کقوله تعالی ما أَشْرَکْنا وَ لا آباؤُنا { 1) سوره الأنعام 148. } لما فصل بلا عطف و لم یحتج إلی تأکید

نبذ من الأقوال الحکیمه

و مما ورد فی الشعر فی هذا المعنی قول الشاعر { 2) من أبیات تنسب لعمر بن أبی ربیعه،ملحق دیوانه:498. } إن من أعظم الکبائر عندی

و قالت امرأه عبد الله بن خلف الخزاعی بالبصره لعلی ع بعد ظفره و قد مر ببابها یا علی یا قاتل الأحبه لا مرحبا بک أیتم الله منک ولدک کما أیتمت بنی عبد الله بن خلف فلم یرد علیها و لکنه وقف و أشار إلی ناحیه من دارها ففهمت إشارته فسکتت و انصرفت و کانت قد سترت عندها عبد الله بن الزبیر و مروان بن الحکم فأشار إلی الموضع الذی کانا فیه أی لو شئت أخرجتهما فلما فهمت انصرفت و کان ع حلیما کریما .

و کان عمر بن الخطاب إذا بعث أمراء الجیوش یقول بسم الله و علی عون الله

و برکته فامضوا بتأیید الله و نصره أوصیکم بتقوی الله و لزوم الحق و الصبر فقاتلوا فی سبیل الله من کفر بالله وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ و لا تجبنوا عند اللقاء و لا تمثلوا عند الغاره و لا تسرفوا عند الظهور و لا تقتلوا هرما و لا امرأه و لا ولیدا و توقوا أن تطئوا هؤلاء عند التقاء الزحفین و عند حمه النهضات و فی شن الغارات و لا تغلوا عند الغنائم و نزهوا الجهاد عن غرض الدنیا و أبشروا بالأرباح فی البیع الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم.

و استشار قوم أکثم بن صیفی فی حرب قوم أرادوهم و سألوه أن یوصیهم فقال أقلوا الخلاف علی أمرائکم و اثبتوا فإن أحزم الفریقین الرکین { 1) الرکین:العزیز الممتنع. } و رب عجله تهب { 2) الریث:الإبطاء؛و هو مثل. } ریثا.

و کان قیس بن عاصم المنقری إذا غزا شهد معه الحرب ثلاثون من ولده یقول لهم إیاکم و البغی فإنه ما بغی قوم قط إلا ذلوا قالوا فکان الرجل من ولده یظلم فلا ینتصف مخافه الذل.

قال أبو بکر یوم حنین لن نغلب الیوم من قله و کانوا اثنی عشر ألفا فهزموا یومئذ هزیمه قبیحه و أنزل الله تعالی قوله وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً { 3) سوره التوبه:25. } .

و کان یقال لا ظفر مع بغی و لا صحه مع نهم و لا ثناء مع کبر و لا سؤدد مع شح

قصه فیروز بن یزدجرد حین غزا ملک الهیاطله

و من الکلمات المستحسنه فی سوء عاقبه البغی ما ذکره ابن قتیبه فی کتاب عیون الأخبار إن فیروز بن یزدجرد بن بهرام لما ملک سار بجنوده نحو بلاد الهیاطله فلما انتهی إلیهم اشتد رعب ملکهم أخشنوار منه و حذره فناظر أصحابه و وزراءه فی أمره { 1) العیون:«أن تکفینی أهلی و ولدی». } فقال رجل منهم أعطنی موثقا من الله و عهدا تطمئن إلیه نفسی أن تکفینی الغم بأمر أهلی و ولدی و أن تحسن إلیهم و تخلفنی فیهم ثم اقطع یدی و رجلی و ألقنی فی طریق فیروز حتی یمر بی هو و أصحابه و أنا أکفیک أمرهم { 2) العیون:«أکفیک مئونتهم و أمرهم». } و أورطهم مورطا تکون فیه هلکتهم فقال له أخشنوار و ما الذی تنتفع به من سلامتنا و صلاح حالنا إذا أنت هلکت و لم تشرکنا فی ذلک فقال إنی قد بلغت ما کنت أحب أن أبلغ من الدنیا و أنا موقن أن الموت لا بد منه و إن تأخر أیاما قلیله فأحب أن أختم عملی بأفضل ما یختم به الأعمال من النصیحه بسلطانی و النکایه فی عدوی فیشرف بذلک عقبی و أصیب سعاده و حظوه فیما أمامی.

ففعل أخشنوار به ذلک و حمله فألقاه فی الموضع الذی أشار إلیه فمر به فیروز فی جنوده فسأله عن حاله فأخبره أن أخشنوار فعل به ما یراه و أنه شدید الأسف کیف لا یستطیع أن یکون أمام الجیش فی غزو بلاده و تخریب مدینته و لکنه سیدل الملک علی طریق هو أقرب من هذا الطریق الذی یریدون سلوکه و أخفی فلا یشعر أخشنوار حتی یهجم علیه فینتقم الله منه بکم و لیس فی هذا الطریق من المکروه إلا تغور { 3) التغور:إتیان الغور.و فی عیون الأخبار:تفویز یومین»؛أی السیر فی المفازه. } یومین ثم تفضون إلی کل ما تحبون.

فقبل فیروز قوله بعد أن أشار إلیه وزراؤه بالاتهام له و الحذر منه [و بغیر ذلک]

{ 1) من عیون الأخبار. } فخالفهم و سلک تلک الطریق فانتهوا بعد یومین إلی موضع من المفازه لا صدر لهم عنه و لا ماء معهم و لا بین أیدیهم و تبین لهم أنهم قد خدعوا فتفرقوا فی تلک المفازه یمینا و شمالا یلتمسون الماء فقتل العطش أکثرهم و لم یسلم مع فیروز إلا عده یسیره فانتهی إلیهم أخشنوار بجیشه فواقعهم فی تلک الحال التی هم فیها من القله و الضر و الجهد فاستمکنوا منهم بعد أن أعظموا { 2) عیون الأخبار:«و أعظموا النکایه». } الکنایه فیهم.

و أسر فیروز فرغب أخشنوار أن یمن علیه و علی من بقی من أصحابه علی أن یجعل له عهد الله و میثاقه ألا یغزوهم أبدا ما بقی و علی أن یحد فیما بینه و بین مملکتهم حدا لا یتجاوزه جنوده فرضی أخشنوار بذلک فخلی سبیله و جعلا بین المملکتین حجرا { 3) عیون الأخبار:«حدا لا تجاوزه»: } لا یتجاوزه کل واحد منهما.

فمکث فیروز برهه من دهره ثم حمله الأنف علی أن یعود لغزو الهیاطله و دعا أصحابه إلی ذلک فنهوه عنه و قالوا إنک قد عاهدته و نحن نتخوف علیک عاقبه البغی و الغدر مع ما فی ذلک من العار و سوء القاله { 4) القول فی الخیر،و القاله فی الشر،و فی عیون الأخبار المقاله:«». } .

فقال لهم إنما اشترطت له ألا أجوز الحجر الذی جعلناه بیننا و أنا آمر بالحجر فیحمل أمامنا علی عجل.

فقالوا أیها الملک إن العهود و المواثیق التی یتعاطاها الناس بینهم لا تحمل علی ما یسره المعطی لها و لکن علی ما یعلن به المعطی إیاها و إنما جعلت عهد الله و میثاقه علی الأمر الذی عرفه لا علی الأمر الذی لم یخطر له ببال فأبی فیروز و مضی فی غزوته حتی انتهی إلی الهیاطله و تصاف الفریقان للقتال

فأرسل أخشنوار إلی فیروز یسأله أن یبرز فیما بین صفیهم فخرج إلیه فقال له أخشنوار إنی قد ظننت أنه لم یدعک إلی مقامک هذا إلا الأنف مما أصابک و لعمری إن کنا قد احتلنا لک بما رأیت لقد کنت التمست منا أعظم منه و ما ابتدأناک ببغی و لا ظلم و ما أردنا إلا دفعک عن أنفسنا و حریمنا و لقد کنت جدیرا أن تکون من سوء مکافاتنا بمننا علیک و علی من معک و من نقض العهد و المیثاق الذی أکدته علی نفسک أعظم أنفا و أشد امتعاضا مما نالک منا فإنا أطلقناکم و أنتم أساری و مننا علیکم و أنتم علی الهلکه مشرفون و حقنا دماءکم و لنا علی سفکها قدره و إنا لم نجبرک علی ما شرطت لنا بل کنت أنت الراغب إلینا فیه و المرید لنا علیه ففکر فی ذلک و میز بین هذین الأمرین فانظر أیهما أشد عارا و أقبح سماعا إن طلب رجل أمرا فلم یقدر له و لم ینجح فی طلبته و سلک سبیلا فلم یظفر فیه ببغیته و استمکن منه عدوه علی حال جهد و ضیعه منه و ممن هم معه.

فمن علیهم و أطلقهم علی شرط شرطوه و أمر اصطلحوا علیه فاصطبر { 1) عیون الأخبار:«فاضطر». } بمکروه القضاء و استحیا من الغدر و النکث أن یقال نقض العهد و أخفر { 2) أخفر میثاقه:نقض عهده؛و فی عیون الأخبار:«خفر المیثاق». } المیثاق مع أنی قد ظننت أنه یزیدک لجاجه { 3) عیون الأخبار:«نجاحا». } ما تثق به من کثره جنودک و ما تری من حسن عدتهم و ما أجدنی أشک أنهم أو أکثرهم کارهون لما کان من شخوصک بهم عارفون بأنک قد حملتهم علی غیر الحق و دعوتهم إلی ما یسخط الله و أنهم فی حربنا غیر مستبصرین و نیاتهم علی مناصحتک مدخوله.

فانظر ما قدر غناء من یقاتل علی هذه الحال و ما عسی أن یبلغ نکایته فی عدوه إذا کان عارفا بأنه إن ظفر فمع عار و إن قتل فإلی النار و أنا أذکرک الله الذی جعلته

علی نفسک کفیلا و أذکرک نعمتی علیک و علی من معک بعد یأسکم من الحیاه و إشفائکم علی الممات و أدعوک إلی ما فیه حظک و رشدک من الوفاء بالعهد و الاقتداء بآبائک و أسلافک الذین مضوا علی ذلک فی کل ما أحبوه و کرهوه فأحمدوا عواقبه و حسن علیهم أثره.

و مع ذلک فإنک لست علی ثقه من الظفر بنا و بلوغ نهمتک { 1) التهمه:الحاجه و الشهوه. } فینا و إنما تلتمس أمرا یلتمس منک مثله و تنادی عدوا لعله یمنح النصر علیک فاقبل هذه النصیحه فقد بالغت فی الاحتجاج علیک و تقدمت بالإعذار إلیک و نحن نستظهر بالله الذی اعتذرنا إلیه و وثقنا بما جعلت لنا من عهده إذا استظهرت بکثره جنودک و ازدهتک عده أصحابک فدونک هذه النصیحه فبالله ما کان أحد من أصحابک یبالغ لک أکثر منها و لا یزیدک علیها و لا یحرمنک منفعتها مخرجها منی فإنه لیس یزری بالمنافع و المصالح عند ذوی الآراء صدورها عن الأعداء کما لا تحسن المضار أن تکون علی أیدی الأصدقاء.

و اعلم أنه لیس یدعونی إلی ما تسمع من مخاطبتی إیاک ضعف من نفسی و لا من قله جنودی و لکنی أحببت أن ازداد بذلک حجه و استظهارا فأزداد به للنصر و المعونه من الله استیجابا و لا أوثر علی العافیه و السلامه شیئا ما وجدت إلیهما سبیلا { 2) فی عیون الأخبار بعدها:«فأبی فیروز إلاّ تعلقا لحجته فی الحجر الذی جعله حدا بینه و بینه». } .

فقال فیروز لست ممن یردعه عن الأمر یهم به الوعید و لا یصده التهدد و الترهیب و لو کنت أری ما أطلب غدرا منی إذا ما کان أحد أنظر و لا أشد إبقاء منی علی نفسی و قد یعلم الله أنی لم أجعل لک العهد و المیثاق إلا بما أضمرت فی نفسی فلا یغرنک الحال التی کنت صادفتنا علیها من القله و الجهد و الضعف.

فقال أخشنوار لا یغرنک ما تخدع به نفسک من حملک الحجر أمامک فإن الناس لو کانوا یعطون العهود علی ما تصف من إسرار أمر و إعلان آخر إذا ما کان ینبغی لأحد أن یغتر بأمان أو یثق بعهد و إذا ما قبل الناس شیئا مما کانوا یعطون من ذلک و لکنه وضع علی العلانیه و علی نیه من تعقد له العهود و الشروط ثم انصرف.

فقال فیروز لأصحابه لقد کان أخشنوار حسن المحاوره و ما رأیت للفرس الذی کان تحته نظیرا فی الدواب فإنه لم یزل قوائمه و لم یرفع حوافره عن مواضعها و لا صهل و لا أحدث شیئا یقطع به المحاوره فی طول ما تواقفنا.

و قال أخشنوار لأصحابه لقد وافقت فیروز کما رأیتم و علیه السلاح کله فلم یتحرک و لم ینزع رجله من رکابه و لا حنی ظهره و لا التفت یمینا و لا شمالا و لقد تورکت أنا مرارا و تمطیت علی فرسی و التفت إلی من خلفی و مددت بصری فیما أمامی و هو منتصب ساکن علی حاله و لو لا محاورته إیای لظننت أنه لا یبصرنی و إنما أراد بما وصفا من ذلک أن ینشر هذان الحدیثان فی أهل عسکرهما فیشتغلوا بالإفاضه فیهما عن النظر فیما تذاکرا.

فلما کان فی الیوم الثانی أخرج أخشنوار الصحیفه التی کتبها لهم فیروز و نصبها علی رمح لیراها أهل عسکر فیروز فیعرفوا غدره و بغیه و یخرجوا من متابعته علی هواه فما هو إلا أن راوها حتی انتقض عسکرهم و اختلفوا و ما تلبثوا إلا یسیرا حتی انهزموا و قتل منهم خلق کثیر و هلک فیروز فقال أخشنوار لقد صدق الذی قال لا مرد لما قدر و لا شیء أشد إحاله لمنافع الرأی من الهوی و اللجاج و لا أضیع من نصیحه یمنحها من لا یوطن نفسه علی قبولها و الصبر علی مکروهها و لا أسرع عقوبه و أسوأ عاقبه من البغی و الغدر و لا أجلب لعظیم العار و الفضوح من الأنف و إفراط العجب { 1) عیون الأخبار 1:117-121. }

کاشانی

(لعسکره قبل لقاء العدو بصفین) این وصیتی است از جمله وصایای آن حضرت که فرموده به لشکر خود قبل از رسیدن به دشمن در موضع صفین (لا تقاتلوهم) کارزار مکنید با دشمنان دین (حتی یبدووکم) تا آنکه ابتدا کنند به حرب شما (فانکم بحمد الله) پس به درستی که شما به حمد خدا و شکر او (علی حجه) که بر دلیلی روشنید و بر برهانی هویدا (و ترککم ایاهم) و گذاشتن شما ایشان را (حتی یبدوکم) تا آنکه ابتدا کنند به حرب شما (حجه اخری) حجتی و برهانی دیگر است (لکم علیهم) مر شما را بر ایشان به جهت آنکه هرگاه ایشان ابتدا به حرب کردند متحقق شد محاربه کردن با ایشان به امر خدا و نص رسول که: یا علی حربک حربی و ثابت گردید فساد ایشان در زمین، و دیگر آنکه ابتداکننده به حرب متجاوز است از حد و متعدی از آن، پس واجب است اعتدا بر او به مثل آن، به نصل الهی که: (فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم) (فاذا کانت الهزیمه باذن الله) پس هرگاه که واقع شود هزیمت برایشان به فرمان یزدان (فلا تقتلوا مدبرا) پس مکشید پشت کننده گریزنده را (و لا تصیبوا معورا) و مرسانید ضرب و طعن را به کسی که عضو او نمایان باشد آماده برای ضرب شمشیر و سنان (و لا تجهزوا علی جریح) و مکشید مجروح افکار را (و لا تهیجوا النساء) و برمینگیزانید خشم زنان ایشان را (باذی) به رنج و آزار (و ان شتمن اعراضکم) و اگر چه دشنام دهند عرض های شما را و به واسطه آن عرض. شما را ببرند. (و سبین امرائکم) و سبب کنند امیران شما را. (فانهن) پس به درستی که زنان (ضعیفات القوی و الانفس و العقول) ضعیفانند به قوتها و نفس ها و عقل ها (ان کنا لنومر) به درستی که بودیم ما که مامور شدیم (بالکف عنهن) به باز ایستادن از ایشان در زمان حضرت پیغمبر آخرالزمان (و انهن لمشرکات) و حال آنکه ایشان مشرک بودند، و به علت کفر معلول (و ان کان الرجل) و اگر بودی مردی (لیتناول المرئه فی الجاهلیه) که می گرفت از زنی در زمان جاهلیت (بالفهر) سنگی را که بدان بوی خوش سایند (او الهراوه) یا عصایی را که دست گیرند (فیعیر بها) پس سرزنش کرده می شد او به آن کار (و عقبه من بعده) و نسل او بعد از آن، به آن کردار

آملی

قزوینی

با لشگر خود می گوید در حرب معاویه قتال مکنید با ایشان تا ایشان ابتداء کنند. زیرا که شما بحمد و منت خدا بر حجت و بصیرتید، و اینکه ترک دهید تا ایشان ابتداء بجنگ کنند حجتی دیگر است شما را بر ایشان. و الغرض عذر خود بر ایشان تمام کنید، و حجت مضاعف گردانید، و ایشان را بهدایت و موافقت خوانید، و جنگ سرمکنید، و شر برمینگیزید، تا ایشان ابتداء کنند تا بمضمون (البادی اظلم) ظالمتر باشند پس هرگاه هزیمت واقع شود باذن خدا، مکشید کسی را که پشت داده میگریزد، و زخم مرسانید کسی را که دست بر او می یابید، و مکشید زخم خورده را که در میان کشتگان افتاده بینید. و برمیانگیزانید زنان را بازاری هر چند دشنام دهند عرضهای شما را، و یاوه گویند با امرای شما که ایشان ضعیفند در قوتها و نفسها و عقلها بدرستی که ما مامور شدیم بعدم تعرض ایشان وقتی که مشرک بودند، در این وقت بطریق اولی لایق نباشد، و بدرستی که مردی در جاهلیت تعرض زن میکرد به سنگ یا عصا یعنی به سنگ و چماق او را میزد پس سرزنش میکردند او را و اولاد او را بعد از آن.

لاهیجی

و من وصیته علیه السلام

لعسکره قبل لقاء العدو بصفین.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر سپاه خود را پیش از برخوردن به دشمن در منزل صفین.

«لا تقاتلوهم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم، حجه اخری لکم علیهم، فاذا کانت الهزیمه باذن الله فلاتقتلوا مدبرا و لا تصیبوا معورا و لا تجهزوا علی جریح و لا تهیجوا النساء باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امراءکم، فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول، ان کنا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالفهر، او الهراوه، فیعیر بها و عقبه من بعده.»

یعنی مقاتله مکنید با ایشان تا اینکه ایشان ابتدا کنند به مقاتله ی شما، پس به تحقیق که شما هستید بحمدالله ثابت بر حجت و برهان در مقاتله ی ایشان، به تقریب عصیان و طغیان ایشان بر خلیفه ی به حق و امام به صدق و واگذاشتن شما ایشان را تا اینکه ابتدا کنند به مقاتله ی شما، باشد حجت و برهان دیگر از برای شما بر ایشان، زیرا که آنها محارب خواهند بود و شما مدافع و مقاتله ی ایشان بر سبیل دفاع واجب باشد، پس هرگاه متحقق شد شکست و فرار ایشان به امر خدا، پس مکشید از ایشان رو گرداننده ی از مقاتله را و جنایت مرسانید اظهار کننده ی عورت و عیبی را و مشتابید بر کشتن زخمداری و به هیجان و حرکت در میارید زنان را به سبب اذیت رساندن به ایشان و اگر چه دشنام دهند عرضهای شما را و دشنام دهند امیران شما را، پس به تحقیق که زنان قوتهای ایشان و نفسهای ایشان و عقلهای ایشان ضعیف است، به تحقیق که بودیم ما در عصر پیغمبر، صلی الله علیه و آله، که هر آینه مامور بودیم به باز ایستادن از ایشان و حال آنکه ایشان زنان

مشرکه بودند و به تحقیق که اگر بود مرد که می گرفت و می زد زن را در ایام جاهلیت به سنگ ریزه و عصا، پس توبیخ و سرزنش کرده می شد آن مرد و نسل و اولاد او بعد از او به سبب آن.

خوئی

اللغه: (یبداوکم) مهموز اللام من البدا یقال: بدا الشی و به یبدا بدئا من باب منع ای افتتحه و قدمه و البدا و البدی ء: الاول. و منه قولهم افعله بادی ء بدء علی وزن فعل، و بادی ء بدی ء علی وزن فعیل ای اول شی ء. الحجه بالضم: الذلیل و البرهان. و الجمع حجج و حجاج. قال تعالی: قل فلله الحجه البالغه (الانعام- 149) تقول: حاجه فحجه ای غلبه بالحجه. و احتج علی خصمه ای ادعی و اتی بالحجه. و احتج بالشی ء جعله حجه و عذرا له. و قال الراغب فی المفردات: الحجه الدلاله المبینه للحجه ای المقصد المستقیم، و الذی یقتضی صحه احد النقیضین. (الهزیمه) هزم العدو هزما من باب ضرب ای کسرهم و فلهم. و هزمت الجیش هزما و هزیمه فانهزموا ای وقعت علیهم الهزیمه. قال الراغب فی المفردات: اصل الهزم غمز الشی ء الیابس حتی ینحطم کهزم الشن، و هزم القثاء و البطیخ و منه الهزیمه لانه کما یعبر عنه بذلک یعبر عنه بالحطم و الکسر، قال تعالی: فهزموهم باذن الله- جند ما هنا لک مهزوم من الاحزاب. و اصابته هازمه الدهر ای کاسره کفاقره. و هزم الرعد تکسر صوته. (معور) من العوره. قال الجوهری فی الصحاح: العوره کل خلل یتخوف منه فی ثغر او حرب، و عورات الجبال شقوقها. هذا مکان معور ای یخاف فیه القطع. و قال ابن الاثیر فی النهایه: کل عیب و خلل فی شی ء فهو عوره و منه حدیث علی علیه السلام و لا تجهزوا علی جریح و لا تصیبوا معورا. اعور الفارس اذا بدا فیه موضع خلل للضرب فیه. انتهی. و قد اعور لک الصید و اعورک: امکنک. قال تابط شرا (الحماسه 77). اقول للحیان و قد صفرت لهم و طابی و یومی ضیق الحجر معور و قال المرزوقی فی شرحه: و معور من اعور لک الشی ء اذا بدت لک عورته و هی موضع المخافه. قال الله تعالی فی الحکایه عن المنافقین لما قعدوا عن نصره النبی صلی الله علیه و آله: ان بیوتنا عوره، ای واهیه یجب سترها و تحصینها بالرجال و کما قیل: یوم معور قیل: مکان معور ای مخوف. و یقال: عور المکان اذا صار کذلک. و قال بعضهم: کل ما طلبته فامکنک فقد اعورک و اعور لک. العوره: سواه الانسان، و ذلک کنایه و اصلها من العار و ذلک لما یلحق فی ظهوره من العار ای المذمه و لذلک سمی النساء عوره و من ذلک العوراء للکمه القبیحه. قاله الراغب فی المفردات فی غریب القرآن. (و لا تجهزوا علی جریح) الجریح فعیل بمعنی المفعول ای المجروح و هو المصاب بجرح، جمعه جرحی کقتیل و قتلی. یستوی فی المذکر و المونث یقال: رجل جریح و امراه جریح. اجهز علی الجریح اجهازا ای شد علیه و اسرع و اتم قتله. و فی الصحاح اجهزت علی الجریح اذا اسرعت قتله و قد تممت علیه، و لا تقل اجزت علی الجریح. انتهی. اقول: و ترده روایه الجامع الکافی المتقدمه (و لا تجیزوا علی جریح). و روایته الاخری باسناده، عن عبدالله بن شریک، عن ابیه قال: لما هزم الناس یوم الجمل قال امیرالمومنین (علیه السلام): لا تتبعوا مویا و لا تجهزوا علی جریح و من اغلق بابه فهو آمن، فلما کان یوم صفین قتل المقبل و المدبر و اجاز علی الجریح الحدیث. و روایته الاخری عن الصادق (علیه السلام): و جریحهم یجاز علیه (ص 18 ج 9 من الوافی) و الاجازه علی الجریج کالاجهاز علیه معنی. قال ابن الاثیر فی النهایه: و فیه- یعنی فی الحدیث- هل تنتظرون الا مرضا مفدسا او موتا مجهزا ای سریعا یقال: اجهز علی الجریح یجهز اذا اسرع قتله و منه حدیث علی (علیه السلام) لا یجهز علی جریحهم ای من صرع منهم و کفی قتاله لا یقتل لانهم مسلمون و القصد من قتالهم دفع شرهم فاذا لم یمکن ذلک الا بقتلهم قتلوا و منه حدیث ابن مسعود انه اتی علی ابی جهل و هو صریع فاجهز علیه. انتهی. ثم ان ما علیه اهل اللغه و ما ذهب الیه فقهاء الفریقین فی الکتب الفقیهه و شراح الاحادیث ان کلمه تجهزوا و یجهز و امثالهما فی المقام مشتقه من الاجهاز الا ان کلمه تجهزوا مشکوله فی نسخه مخطوطه من النهج قوبلت بنسخه السیدالرضی رضی الله عنه بفتح الجیم و کسر الهاء المشدده اعنی انها ماخوذه من التجهیز ولکن الوجه الاول انسب و اصوب و لذا اخترناه فی المتن. (لا تهیجوا) فی بعض النسخ مشکوله بضم التاء و فتح الهاء و کسر الیاء المشدده من التهییج، و فی بعضها بعضم التاء و کسر الهاء من الاهاجه، و نسخه الرضی رضوان الله علیه مشکوله بفتح التاء و کسر الهاء یقال: هاج الشی ء یهیج هیجا و هیاجه و هیاجا و هیجانا ای ثار و انبعث، و هاج الشی ء و بالشی ء اثاره و بعثه یتعدی و لا یتعدی. و کذا یقال: هیج الشی ء تهییجا اذا اثاره و بعثه الا ان کثره المبانی تدل علی کثره المعانی فلابد فی التهییج من زیاده الهیجان و مبالغته و تکثیره و الظاهر انه لا حاجه فی المقام الی المبالغه و التکثیر. و اما القرائه الثانیه فما وجدت لها معنی یناسب المقام و اظنها مصحفه فقرائه الرضی متعینه. (اعراضکم) الاعراض جمع العرض بکسر العین المهمله و سکون الراء احد معانیه النفس یقال: اکرمت عنه عرضی ای صنت عنه نفسی. قال عتبه بن بجیر الحارثی (باب الاضیاف من الحماسه، الحماسه 674): فقام ابوضیف کر الکانه و قد جد من فرط الفکاهه مازح الی جذم مال قد نهکنا سوامه و اعراضنا فیه بواق صحائح قال المرزوقی فی الشرح: یعنی بابی الضیف نفسه، و جعله کالمازح المفاکه لما اظهره من التطلق و البشاشه و اظهار السرور بما یاتی من توفیر الضیافه و الاحتفال فیه و ایناس الضیف و البسط منه محتفا بالضیافه، و یرید بالقیام غیر الذی هو ضد القعود و انما یرید به الاشتغال له بما یونسه و یرحب منزله و یطیب قلبه، علی ذلک قوله تعالی: اذا قمتم الی الصلوه، لانه لم یرد القیام المضاد للقعود بل اراد التهیوء و التشمر له، و الجذم: الاصل، و معنی نهکنا سوامه اثرنا فی السائمه من المال بما عودناها من النحر و التفریق و یقال: نهکه المرض اذا ضر به، و قوله: و اعراضنا فیه بواق صحائح ای نفوسنا باقیه علی حدها من الظلف و الصیانه، لم تشنها الافعال الذمیمه، و لا کسرتها التکالیف المبخله فهی سلیمه لا آفه بها و لا عار یکتنفها، و ان کانت اموالنا مشفوهه مفرقه، انتهی ملخصا. و فی الصحاح: یقال فلان نقی العرض ای بری من ان یشتم او یعاب، و قد قیل: عرض الرجل حسبه، انتهی. اقول: کثیرا ما یستعمل العرض فی الحسب و منه قول بشامه بن الغدیر: دافعت عن اعراضها فمنعتها ولدی فی امثالها امثالها ذوو العرض من القوم ای اشرافهم، و فلان عرب العرض ای لئیم الاسلاف و العرض ما یفتخر الانسان به من حسب او شرف و ما یصونه الانسان من نفسه او سلفه او من یلزمه امره او موضع المدح و الذم منه. (الفهر) بالکسر الحجر مل ء الکف یذکر و یونث و الجمع افهار و قیل هو الحجر مطلقا، و فی الحدیث: لما نزلت تبت یدا ابی لهب، جائت امراته و فی یدها فهر، نقله ابن الاثیر فی النهایه، قال مزرد بن ضرار (البیان و التبیین ج 3 ص 77): فجاء علی بکر ثفال یکده عصاه استه و ج ء العجایه بالفهر البکر الفتی من الابل، و الثفال: البطی ء، الوج ء: الضرب، العجایه: العصب یضرب حتی یلین، ای جاء علی بکر ثقیل فی مشیه و لم یکن له عصا یضربه بها حتی یسیر بل یخرک و یضرب استه علیه بشده نحو ضرب العجایه بالفهر. (الهراوه) بالکسر: العصاء الضخمه جمعها الهراوی بالفتح کالمطایا: تقول: هروته و تهریته اذا ضربته بها، قال فضاله بن شریک الاسدی (ص 15 ج 3 من البیان و التبیین): دعا ابن مطیع للبیاع فجئته الی بیعه قلبی لها غیر آلف فناولنی خشناء لما لمستها بکفی لیست من اکف الخلائف من الشثنات الکزم انکرت مسها و لیست من البیض الرقاق اللطائف معاوده حمل

الهراوی لقومها فرورا اذا ما کان یوم التسایف و فی هامشه: و کان من خبر الشعر ان عبدالله بن الزبیر کان قد ولی عبدالله ابن مطیع الکوفه فکان ینشر الدعوه و یتقبل البیعه لابن الزبیر، حتی اذا نهض المختار بن ابی عبید و دعا لنفسه، طرد عن الکوفه فیمن طرد عبدالله بن مطیع فقال فضاله الشعر، و قد رواه ابوالفرج فی الاغانی (164: 10) بروایه ابسط. و اعلم ان جمع الهراوه و الاداوه و امثالهما کان قیاسه هراوی و اداوی علی وزن فعائل نحو رساله و رسائل لکنهم تجنبوه و فعلوا به ما فعلوا بالمطایا و الخطایا و جعلوا فعائل فعالی و ابدلو هنا الواو لتدل علی انه قد کانت فی الواحده و او ظاهره قالوا اداوی و هراوی فهذه الواو بدل من الالف الزائده فی اداوه و هراوه و الالف الذی فی آخر الاداوی و الهراوی بدل من الواو التی فی اداوه و هراوه و الزموا الواو هاهنا کما الزموا الیاء فی المطایاء قاله الجوهری فی ادو من الصحاح. (عقبه) عقب الرجل و ولد ولده و فیها لغتان عقب و عقب بالتسکین و هی مونثه عن الاخفش کما فی صحاح الجوهری جمعها اعقاب. الاعراب: الفاء فی فانک لتعلیل النهی عن القتال بدوا، علی حجه خبر لان بحمد الله معترضه، حجه خبر للترک و اخری صفه للحجه، لکم و علیکم متعلقان بها، الفاء فی فلا تقتلوا جواب اذا، باذی متعلق بلا تهیجوا، الواو فی و ان شتمن للوصل و سببن عطف علی شتمن، و الفاء فی فانهن لتعلیل النهی عن هیجانهن باذی ان فی ان کنا مخففه عن المثقله و فیه ضمیر الشان و تلزم اللام خبرها فرقا بینها و بین ان الناقیه، الواو فی و انهن للحال، الواو فی و ان کان عطف علی ان کنا، و ان هذه مخففه من المثقله ایضا و قیل للشروط و هووهم، و اللام فی خبرها کالاولی و یعیر فعل مجهول ضمیره یرجع الی الرجل، و عقبه مرفوعه بیعیر بالعطف اعنی انها معطوفه علی الضمیر المستکن المرفوع فی فیعیر. و لما کان الضمیر المرفوع المتصل بارزا کان او مستترا ینزل من عامله منزله الجزء فالعلطف علیه لا یحسن فی فصیح الکلام الا بعد توکیده بتوکید لفظی مرادف له بان یکون بضمیر منفصل نحو قوله تعالی: لقد کنتم انتم و آباوکم فی ضلال مبین (الانبیاء 54) و اسکن انت و زوجک الجنه (البقره- 35) او بتو کید معنوی کقول الشاعر: دعوتهم اجمعون و من یلیکم برویتنا و کنا الظافرینا او بعد فاصل ای فاصل کان بین المعطوف علیه و المعطوف نحو قوله تعالی. جنات عدن یدخلونها و من صلح من آبائهم. (الرعد 23) و کقول الامیر (ع). فیعیر بها و عق المن بعده. او بعد فصل بلا الناقیه بین حرف العطف و المعطوف نحو قوله تعالی: لو شاء الله ما اشرکنا و لا آباونا (الانعام 148). المعنی: قد علم بما قدمنا من مصادر هذه الوصیه ان روایه نصرو الطبری هی اقرب الروایت الیها متنا من غیرها لکن روایتهما لم تخصها بصفین بل رویا عن جندب انه قال: ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول تلک الوصیه و قد نص الرضی بانه (علیه السلام) وصی بها عسکره بصفین، نعم ان للکلینی قدس سره فیها روایتین ذکر فی احداهما انه (علیه السلام) قالها بصفین کما دریت الا ان روایته هذه تشمل علی ذیل هذه الوصیه من قوله (علیه السلام): و لا تهیجوا امراه باذی- الی آخرها. و الذی یسهل الخطب ان کلام الرضی لا یدل علی الحصر و التخصیص و قد انفق الرواه و تظافرت الروایات فی انه (علیه السلام) کان یامرهم فی کل موطن لقیهم العدو بها. و العاو الخارج علی الامام المعصوم (ع) ان کان من المسلمین یعرف فی کتاب الجهاد من الکتب الفقهیه بالباغی، و من هذه الوصیه و مما نتلوها علیک ان شاء الله تعالی یعلم طائفه من احکام القتال مع البغاه. و من البغاه الخارجین علی امیرالمومنین (علیه السلام) اصحاب الجمل حاربوه فی البصره و اتباع معاویه حاربوه فی صفین، و الخوارج حاربوه فی نهروان. و عن علی (علیه السلام) انه قال: امرت بقتال الناکثین و القاسطین و المارقین ففعلت ما امرت. و قد مر قوله فی اواخر الخطبه القاصعه: و قد امرنی الله بقتال اهل البغی و النکث و الفساد فی الارض فاما الناکثون فقد قاتلت. و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت- الخ. و کذا قوله (علیه السلام) فی الخطبه الشقشقیه: فلما نهضت بالامر نکثت طائفه، و مرقت اخی، و فسق آخرون کانهم لم یسمعوا کلام الله سبحانه حیث یقول: تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین (القصص- 83) بلی و الله لقد سمعوها و وعوها ولکنهم حلیت الدنیا فی اعینهم وراقهم زبرجها- الخ. و فی المجلس الخامس عشر من امالی الطوسی قدس سره فی حدیث طویل ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لام سلمه: یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب سید المسلمین و امام المتقین و قائد الغر المحجلین و قاتل الناکثین و القاسطین و المارقین، قلت: یا رسول الله من الناکثون؟ قال (صلی الله علیه و آله): الذین یبایعون بالمدینه و ینکثون بالبصره. قلت: و من القاسطون؟ قال (صلی الله علیه و آله): معاویه و اصحابه من اهل الشام. قلت: و من المارقون؟ قال (صلی الله علیه و آله): اصحاب نهروان. الحدیث. فالناکثون اصحاب الجمل لانهم نکثوا بیعتهم، و القاسطون اهل الشام اتباع معاویه لانهم جاروا فی حکمهم و بغوا علیه، و المارقون الخوارج لانهم مرقوا من الدین کما یمرق السهم من الرمیه. و قد روی نصر بن مزاحم فی صفین (ص 176 من الطبع الناصری) فی حدیث طویل دار بین ابی الیقظان عمار بن یاسر رحمهما الله تعالی و بین عمرو بن عاص فی وقعه صفین ان اباالیقظان قال له: و ساخبرک علی ما قاتلتک علیه انت و اصحابک امرنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان اقاتل الناکثین و قد فعلت، و امرنی ان اقاتل القاسطین فانتم هم، و اما المارقین فما ادری ادرکهم ام لا، ایها الابتر الست تعلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لعلی: من کنت مولاه فعلی مولا ه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه- الخ. و قال الشارح المعتزلی فی شرح النهج: روی ابراهیم بن دیزیل الهمدانی فی کتاب صفین عن یحیی بن سلیمان، عن یحیی بن عبدالملک بن حمید بن ابی غنیه عن ابیه، عن اسماعیل بن رجا، عن ابیه، و محمد بن فضیل، عن الاعمش، عن اسماعیل بن رجا، عن ابی سعید الخدری رحمه الله قال: کنا مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانقطع شسع نعله فالقاها الی علی (علیه السلام) یصلحها، ثم قال: ان منکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله. قال ابوبکر: انا هو یا رسول الله؟ قال: لا، فقال عمر بن الخطاب، انا هو یا رسول الله؟ قال: لا ولکنه ذاکم خاصف النعل و ید علی (علیه السلام) یصلحها، قال ابوسعید، فاتیت علیا علیه السلام فبشرته بذلک فلم یحفل به کانه شی ء قد کان علمه من قبل. نقله عنه المجلسی رحمه الله فی ثامن البحار ص 457. اقول: الخبر المروی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) بان امیرالمومنین (علیه السلام) یقاتل بعده الناکثین و القاسطین و المارقین مما اتفقت علیه الامه و قد روی فی جوامع الفریقین بوجوه عدیده و طرق کثیره و قد افرد فی فتن البحار بابا لذلک (ص 454 ج 8) فهذا الخبر الدال علی الاخبار الصریح بالغیب من معجزاته و دلائل نبوته و هذا مما لا تخالجه شکوک و لا تمازجه ظنون. و انما یعرف الخارج علی الامام العادل بالباغی لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) عمار ابن یاسر رحمهما الله: انما تقتلک الفئه الباغیه، و هذا الخبر مما اتفقت الامه علی نقله و قد مضی الکلام فیه من ان هذا الحدیث لا تناله یدا لانکار، و قد رواه البخاری و المسلم فی صحیحهما و قال الحافظ السیوطی انه من الاخبار المتواتره و نقله اکثر من عشره من الصحابی. فراجع الی شرح المختار 236 من الخطب فی ترجمه عمار (ج 15 ص 299 -273). و لقوله تعالی: و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله فان فائت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان الله یحب المقسطین (الحجرات- 10). ان قلت: فالایه تدل علی ان الخارجین علی الامام العادل مومنون و انتم قد ذهبتم فی المباحث السالفه الی انهم کافرون و ادعیتم علی انه مذهب الجل من الامامیه فکیف التوفیق و ما جوابک عن الایه؟ قلت: اولا الایه لا تدل علی انهم اذا اقتتلا بقیا علی الایمان و یطلق علیهما هذا الاسم و لا یمتنع ان یفسق احدی الطائفتین او تفسقا جمیعا- کما فی تفسیر المجمع- الی ان الادله القطعیه لما کانت ناطقه بعصمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) و انه حجه الله علی خلقه و خلیفه رسوله و ان الفسق لا یتطرق علیه ابدا علمنا انه (علیه السلام) کان باقیا علی الایمان و ما کان باغیا علی احد بل الباغی غیره. و ثانیا انه تعالی انه سمی البغاه مومنین فی الظاهر کما قال: و ان فریقا من المومنین لکارهون یجادلونک فی الحق بعد ما تبین لهم کانما یساقون الی الموت و هم ینظرون (الانفال- 7) و هذه صفه المنافقین بلا خلاف فالایه لا تدل علی ان البغاه علی الایمان واقعا. و ثالثا ان خبر الاسیاف اعنی خبر حفض بن غیاث المروی فی الکافی و التهذیب و تفسیر علی بن ابراهیم عن ابی عبدالله(علیه السلام) دال علی ان الخارج علی الامام العادل باغ بالمعنی الذی ذهبنا الیه و اشهد الامام (ع) الایه علی ذلک المعنی و لا باس بنقل الخبر و ان کان طویلا لاشتماله علی فوائد کثیره من احکام الجهاد و وجوهه و غیرها، روی الکلینی فی کتاب الجهاد من الکافی باسناده عن المنقری، عن حفض بن غیاث، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال، سال رجل ابی صلوات الله علیه عن حروب امیرالمومنین (علیه السلام) و کان السائل من محبینا فقال له ابوجعفر (علیه السلام): بعث الله محمدا (صلی الله علیه و آله) بخمسه اسیاف: ثلاثه منها شاهره فلا تغمد حتی تضع الحرب اوزارها و لن تضع الحرب اوزارها حتی تطلع الشمس من مغربها فاذا طلعت الشمس من مغربها امن الناس کلهم فی ذلک الیوم فیومئذ لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا، و سیف منها مغمود سله الی غیرنا و حکمه الینا. و اما السیوف الثلاثه الشاهره فسیف علی مشرکی العرب قال الله عز و جل: (اقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کل مرصد فان تابوا- یعنی آمنوا- و اقاموا الصلوه و آتوا الزکوه فاخوانکم فی الدین) فهولاء لا یقبل منهم الا القتل او الدخول فی الاسلام و اموالهم و ذراریهم سبی علی ما سن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانه سبی و عفی و قبل الفداء. و السیف الثانی علی اهل الذمه قال الله تعالی: (و قولوا للناس حسنا) نزلت هذه الایه فی اهل الذمه ثم نسخها قوله عز و جل (قاتلوا الذین لا یومنون بالله و لا بالیوم الاخر و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق من الذین اوتو الکتاب حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون) فمن کان منهم فی الدار الاسلام فلن یقبل منهم الا الجزیه او القتل و مالهم فی ء و ذراریهم سبی و اذا قبلوا الجزیه علی انفسهم حرم علینا سبیهم، و حرمت اموالهم، و حلت لنا مناکحتهم، و من کان منهم فی دار الحرب حل لنا سبیهم و اموالهم، و لم تحل لنا مناکحتهم و لم یقبل منهم الا الدخول فی دار الاسلام او الجزیه او القتل. و السیف الثالث سیف علی مشرکی العجم یعنی الترک و الدیلم و الخزر قال الله عز و جل فی اول السوره التی یذکر فیها الذین کفروا ففص قصتهم ثم قال: (فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فداء حتی تضع الحرب اوزارها) فاما قوله: فاما منا بعد یعنی بعد السبی منهم، و اما فداء یعنی المفاداه بینهم و بین اهل الاسلام فهولاء لن یقبل منهم الا القتل او الدخول فی الاسلام و لا تحل لنا مناکحتهم ماداموا فی دار الحرب. و اما السیف المکفوف فسیف علی اهل البغی و التاویل قال الله عز و جل: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) فلما نزلت هذه الایه قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل کما قاتلت علی التنزیل فسئل النبی (صلی الله علیه و آله) من هو؟ فقال: هو خاصف النعل یعنی امیرالمومنین صلوات الله علیه، و قال عمار بن یاسر: قالت بهذا الروایه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثلاثا و هذه الرابعه و الله لو ضربونا حتی یبلغوا بنا السعفات من هجر لعلمنا انا علی الحق و انهم علی الباطل، و کانت السیره فیهم من امیرالمومنین (علیه السلام) ما کان من رسول الله (علیه السلام) فی اهل مکه یوم فتح مکه فانه لم یسب لهم ذریه و قال: من اغلق بابه فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن، و کذلک قال امیرالمومنین صلوات الله علیه یوم البصره نادی فیهم لا تسبوا لهم ذریه، و لا تجهزوا علی جریح، و لا تتبعوا مدبرا، و من اغلق بابه و القی سلاحه فهو آمن. و اما السیف المغمود فالسیف الذی یقوم به القصاص قال الله عز و جل: (النفس بالنفس و العین بالعین) فسله الی اولیاء المقتول و حکمه الینا فهذه السیوف التی بعث الله محمد (صلی الله علیه و آله) فمن جحدها اوجحد واحدا منها او شیئا السیرها و احکامها فقد کفر بما انزل الله علی محمد (صلی الله علیه و آله). انتهی الخبر الشریف و سیاتی بیاننا فیه ان شاء الله تعالی. و رابعا بعد الاغماض عن الاستشهاد بالایه علی هذا المعنی، و التمسک بهذا الخبر فی بیانها علمنا ایضا ان من حارب الامام العادل کافر بالایه علی هذا المعنی، و التمسک بهذا الخبر فی بیانها علمنا ایضا ان من حارب الامام العادل کافر بالادله التی اشرنا الی طائفه منها فی المجلد الاول من هذه التکمله (ص 379 -367) و فی المجلد الثالث منها (ص 76) فراجع. و سیاتی طائفه من الروایات الاخری المنقوله عن ائمه الدین الداله علی ذلک فی شرح المختار 16 من هذا الباب ان شاء الله تعالی. و نزیدک بصیره بنقل ما افاده علم الهدی فی الانتصار (ص 127 طبع طهران 1315) قال قدس سره: و مما انفردت به الامامیه القول بان من حارب الامام العادل و بغی علیه و خرج عن التزام طاعته یجری مجری محارب النبی (صلی الله علیه و آله) و خالف طاعته فی الحکم علیه بالکفر و ان اختلف احکامهما من وجه آخر فی المدافعه (المدافنه- خ) و الموارثه و کیفیه الغنیمه من اموالهم و خالف باقی الفقهاء فی ذلک و ذهب المحصلون منهم و المحققون الی ان محاربی الامام العادل فساق تجب البرائه منهم و قطع الولایه لهم من غیر انتهاء الی التکفیر. و ذهب قوم من حشو اصحاب الحدیث الی ان الباغی مجتهد و خطائه یجری مجری الخطاء فی سائر مسائل الاجتهاد. و الذی یدل علی صحه ما ذهبنا الیه اجماع الطائفه. و ایضا فان الامام عندنا یجب معرفته و تلزم طاعته کوجوب (لوجوب- خ) المعرفه بالنبی (صلی الله علیه و آله)، و لزوم طاعته کالمعرفه بالله تعالی و کما ان جحد تلک المعارف و التشکیک فیها کذلک هذه المعرفه. و ایضا فقد دل الدلیل علی وجوب عصمه الامام من کل القبائح و کل من ذهب الی وجوب عصمته ذهب الی کفر الباغی علیه و الخالف لطاعته، و التفرقه بین الامرین خلاف اجماع الامه. فان قیل: لو کان ما ذکرتم بالغا الی حد الکفر لوجب ان یکون مرتدا او ان تکون احکامه احکام المرتدین و اجمعت الامه علی ان احکام الباغی تخالف احکام المرتد و کیف یکون مرتدا و هو یشهد الشهادتین، و یقوم بالعبادات؟ قلنا: لیس یمتنع ان یکون الباغی له حکم المرتد فی الانسلاخ عن الایمان و استحقاق العقاب (العذاب- خ) العظیم و ان کانت الاحکام الشرعیه فی مدافنه و موارثه و غیر ذلک تخالف احکام المرتد، کما کان الکافر الذمی مشارکا للحربی فی الکفر و الخروج عن الایمان و ان اختلفت احکامهما الشرعیه. فاما اظهار الشهادتین فلیس بدال علی کمال الایمان الا تری ان من اظهرهما و جحد وجوب الفرائض و العبادات لا یکون مومنا بل کافرا و کذلک اقامه بعض العبادات من صلاه و غیرها، و من جحد اکثر العبادات و اوجبها من طاعه امام زمانه و نصرته لم ینفعه ان یقوم بعباده اخری و غیرها. و اما ما تذهب الیه قوم من غفله الحشویه من عذر الباغی و الحاقه باهل الاجتهاد فمن الاقوال البعیده من الصواب، و من المعلوم ضروره ان الامه اطبقت فی الصدر الاول علی ذم البغاه علی امیرالمومنین (علیه السلام) و محاربته و البرائه منهم و لم یقم لهم احد فی ذلک عذرا و هذ المعنی قد شرحناه فی کتبنا و فرغناه و بلغنا فیه النهایه و هذه الجمله ههنا کافیه. فان اعترض المخالف علی ما ذکرنا بالخبر الذی یرویه معمر بن سلیمان عن عبدالرحمن بن الحکم الغفاری، عن عدیسه بنت اهبان بن صیفی قالت: جاء علی (علیه السلام) الی ابی فقال: الا تخرج معنا؟ قال: ابن عمک و خلیلک امرنی اذا اختلف الناس ان اتخذ شیئا من خشب. او بالخبر الذی یروی عن ابی ذر رحمه الله علیه انه قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): کیف بک اذا رایت احجار الزیت و قد غرقت بالدم؟ قال: قلت: ما اختار الله لی و رسوله، قال: تلحق، او قال: علیک بمن انت منه، قال: قلت: افلا آخذ بسیفی و اضعه علی عاتقی؟ قال: شارکت القوم اذا، قلت فما تامرنی یا رسول الله؟ قال: الزم بیتک، قلت: فان دخل علی بیتی؟ قال: فان خفت ان یبهرک شعاع السیف فالق ردائک علی وجهک یبوء باثمه و اثمک. قلنا: هذان الخبران و امثالهما لا یرجع بهما عن المعلوم و المقطوع بالادله علیه بلا دلیل و هی معارضه بما هو اظهر منها و اقوی و اولی من وجوب قتال الفئه الباغیه و نصره الحق و معونه الامام العادل و لو لم یرو فی ذلک الا ما رواه الخاص و العام و الولی و العدو من قوله: حربک یا علی حربی و سلمک یا علی سلمی، و قد علمنا انه (علیه السلام) لم یرد ان نفس هذه الحرب تلک بل اراد تساوی تلک الاحکام فیجب ان یکون احکام محاربیه هی احکام النبی (صلی الله علیه و آله) الا ما خصصه الدلیل. و ما روی ایضا من قوله: اللهم انصر من نصره و اخذل من خذله. و لانه (علیه السلام) لما استنصره فی قتال اهل الجمل و صفین و نهروان اجابته الامه باسرها و وجوه الصحابه و اعیان التابعین و سارعوا الی نصرته و معونته (معاونته- خ) و لم یحتج احد علیه بشی ء مما تضمه هذان الخبران الخبیثان الضعیفان. علی ان الخبر الاول قد روی علی خلاف هذا الوجه لان اهدم بن الحارث (کذا) قال: قال لی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یا اهبان (کذا) اما انک ان بقیت بعدی ستری فی اصحابی اختلافا فان بقیت الی ذلک الیوم فاجعل سیفک یا اهبان من عراجین، و قد یجوز ان یرید (ع) بالاختلاف الذی یرجع الی القول و المذاهب دون المقاتله و المحاربه. علی ان هذا البخر ما یمنع من قتال اهل الرده عند بغیهم و مجاهرتهم فهو ایضا غیر مانع من قتال کل باغ و خارج عن طاعه الامام. فاما الخبر الثانی فمما یضعفه ان اباذر رحمه الله علیه لم یبلغ الی وقعه احجار الزیت لان ذلک انما کان محمد بن عبدالله بن الحسن فی اول ایام (یوم- خ) المنصوب و ابوذر مات فی ایام عثمان فکیف یقول له رسول الله (صلی الله علیه و آله): کیف بک فی وقت لا یبقی الیه. علی ان اباذر رضی الله عنه کان معروفا بانکار المنکر بلسانه و بلوغه فیه ابعد الغایات و المجاهدات فی انکاره و کیف یسمع من الرسول (صلی الله علیه و آله) ما یقتضی خلاف ذلک- انتهی کلامه قدس سره. ثم اعلم ان القوم ذهبوا الی ان فی الایه خمس فوائد: احداها ان البغاه علی الایمان لان الله سماهم مومنین. الثانیه وجوب قتالهم فقال: فقاتلوا التی تبغی. الثالثه القتال الی غایه و هو ان یفیئوا الی امر الله بتوبه او غیرها. الرابعه ان الصلح اذا وقع بینهم فلا تبعه علی اهل البغی فی دم و لا مال لانه ذکر الصلح اخیرا کما ذکره اولا و لم یذکر تبعه فلو کانت واجبه ذکرها. الخامسه ان فیها دلاله علی ان من کان علیه حق فمنعه بعد المطالبه به حل قتاله فان الله لما اوجب قتال هولاء لمنع حق کان کل من منع حقا بمثابتهم و علی کل احد قتالهم. اقول: اما الاولی فقد دریت مافیها، و علمت ان تسمیتهم البغاه لیس بالمعنی الذی مال الیه بعضهم من انه لیس بذم و لا نقصان و هم اهل الاجتهاد اجتهدوا فاخطاوا بمنزله طائفه خالفوا من الفقهاء او بالمعنی الاخر الذی مال الیها بعض آخر منهم من انهم فساق تجب البرائه منهم و قطع الولایه لهم من غیر انتهاء الی الکفر، بل الذی بالمعنی ذهبنا الیه من ان تسمیتهم بذلک ذم و کفر، و قد استدل علیه ایضا بقوله تعالی: و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون (التوبه آیه 12). و بقوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله واسع علیم (المائده 60). و قد مضی وجه الاستدلال بهما فی شرح المختار 236 من الخطب (ص 377 ج 1 من التکمله). و قد روی الفریقا ان البنی (ص) قال یوم

خیبر: لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله کرارا غیر فرار، فتبصر. و بقوله تعالی: یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم و ماویهم جهنم و بئس المصیر (التوبه 74). و ذلک لان المنافق من ظاهره الاسلام و کذلک الباغی لاظهاره الاسلام و خروجه عنه ببغیه علی امامه فهو حقیق باسم النفاق، و لذلک قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام) لا یحبک الا مومن تقی و لا یبغضک الا منافق شقی رواه النسائی فی صحیحه و رویناه ایضا نحن فی اخبارنا، و من یحاربه لا یحبه قطعا فیکون منافقا و هو المطلوب، و لا یلزم من عدم جهادالنبی (صلی الله علیه و آله) للمنافقین عدم ذلک بعده. و اما الثانیه فصحیح، و قد یستدل ایضا علی قتال البغاه بقوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا اطیعو الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم (النساء 63) بعموم وجوب طاعه اولی الامر. و اما الثالثه فکا الثانیه. و اما الرابعه فلیست بصحیحه عندنا الامامیه فان الباغی اذا اتلف مالا او نفسا ضمنه نعم ان کان المتلف من اهل العدل فلا ضمان علیه لان الله تعالی اوجب علی اهل العدل قتالهم فکیف یوجب علیه القتال و یوجب علیه الضمان اذا اتلف مالا لهم او قتل نفسا منهم، کما اذا اتلف الحربی مالا او نفسا من اموال المسلمین و نفوسهم ثم اسلم فانه لا یضمن و لا یقاد لقوله تعالی: (قل للذین کفروا ان ینتهوا یغفر لهم ما قد سلف و ان یعدوا فقد مضت سنه الاولین (الانفال 40) و لخبر الجب. و تفصیل هذه الاحکام موکول علی الفقه و البحث عنها یوجب التطویل و الخروج عن موضوع الکتاب، علی ان الجهاد مشروط بحضور الامام العادل و امره و هو اعلم باحکام الله ممن غیره. و اما الخامسه فکا الرابعه لان العله التی ذکروها لجواز القتال مستنبطه لیست بحجه، و لان الحقوق متفاوته فلا یوجب قتال البغاه لمنع حق خاص، قتال کل من منع حقا من الحقوق. علی ان الایه کما افاد شیح الطائفه قدس سره فی المبسوط خطاب للامه دون آحاد الامه و لیس من حیث قال: فقاتلوا التی تبغی فاتی بلفظ الجمع ینبغی ان یتناول الجمیع لان ذلک یجری مجری قوله: (و السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما) و لا خلاف ان هذا خطاب للامه و نحن و ان وجبت علینا طاعه الامام فی قتال هولاء فان قتالنا تبع لقتال الامام و لیس لنا الانفراد بقتالهم. و اما ما وعدنا من بیان خبر الاسیاف فتقول: قوله (علیه السلام): شاهره ای مجرده من الغمد. قوله: حتی تضع الحرب اوزارها ای حتی تنقضی لان اهلها یضعون اسلحتهم حینئذ، و سمی السلاح وزرا لانه ثقل علی لابسه، او لان اصل الوزر ما یحمله الانسان فسمی السلاح اوزارا لانه یحمل قال الاعشی: و اعددت للحرب اوزارها رماحا طوالا و خیلا ذکورا و من نسج داود یحدو بها علی اثر الحی عیرا فعیرا قوله (علیه السلام): حتی تطلع الشمس من مغربها، قد جائت روایات فی علامات ظهور الامام القائم (ع) نقلها المحقق الفیض قدس سره فی الوافی (ص 114 -106 من ج 2) و المحدث الجلیل المجلسی فی البحار (ج 13 ص 172 -150 من الطبع الکمبانی) و اتی بطائفه منها الشیخ الاجل المفید فی الارشاد (ص 336 طبع طهران 1377 ه.) منها طلوع الشمس من المغرب. و کذلک قد جائت روایات اخری فی اشراط الساعه و قیام القیامه منها طلوع الشمس من المغرب، ففی الخرائج و الجرائح للراوندی (ص 195 طبع ایران 1301 ه.): قال النبی (صلی الله علیه و آله): عشر علامات قبل الساعه لابد منها: السفیانی، و الدجال، و الدخان، و خروج القائم، و طلوع الشمس من مغربها، و نزول عیسی بن مریم. الحدیث و فی اول کتاب الجهاد من المبسوط لشیخ الطائفه قدس سره انه روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: لا تنقطع الهجره حتی تنقطع التوبه و لا تنقطع التوبه حتی تطلع الشمس من مغربها. فان کانت کلمه امن فی قوله (علیه السلام) فاذا طلعت الشمس من مغربها امن الناس فعلا ثاثیا مجردا فالمراد ان الحرب لن تضع اوزارها حتی ان یظهر الامام القائم (ع) لان الله یملا به الارض عدلا بعد ما ملئت جورا و ظلما، روی علی ابن عقبه، عن ابیه قال: اذا قام القائم (ع) حکم بالعدل و ارتفع فی ایامه الجور و امنت به السبل و اخرجت الارض برکاته ورد کل حق الی اهله و لم یبق اهل دین حتی یظهروا الاسلام و یعترفوا بالایمان- الخ (الارشاد ص 343). لکن الصواب ان الکلمه فعل ماض من الایمان بقرینه قوله: فیومئذ لا ینفع نفسا ایمانها- الخ. و هذا اشاره الی قوله تعالی: یوم یاتی بعض آیات ربک لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسب فی ایمانها خیرا (الانعام- 160). و انما لم ینفعها ایمانها حینئذ لان باب التوبه ینسد بظهور آیات القیامه، و ان التکلیف یزول عند ظهورها، و قال عز من قائل: قل یوم الفتح لا ینفع الذین کفروا ایمانهم و لا هم ینظرون (السجده- 30)، و قال تعالی فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین فلم یک ینفعهم ایمانهم لما راو باسنا (آخر الغافر). ثم انه (علیه السلام) جعل السیوف الشاهره مقابله جهاد اهل البغی و معلوم ان جهاد اهل البغی انما یکون باذن الامام (ع) فهو جار اذا کان الامام حضارا باسط الید، و اما جه الغیرهم من المشرکین فالظاهر من قوله (علیه السلام) ثلاثه منها شاهره دال علی جواز قتالهم فی زمان الغیبه ایضا و فی الحدیث کما فی مجمع البیان فی تفسیر سوره محمد (صلی الله علیه و آله) عن النبی: و الجهاد ماض مذ بعثنی الله الی ان یقاتل آخر امتی الدجال، لکن جهادهم لما کان مشروطا بوجود الامام او من نصبه کما حقق فی محله فالمراد انها شاهره الی قیام الساعه اذا حیف علی بیضه الاسلام الا انه لا یکون جهادا بل کان دفاعا و قد تجب المحاربه علی وجه الدفع من دون حضور الامام او من نصبه اذا خیف کذلک. قوله (علیه السلام) علی اهل الذمه، اهل الذمه هم الیهود و النصاری و المجوس و انما یجب جهادهم اذا اخلوا بشرائط الذمه. قوله (علیه السلام): و اذا قبلوا الجزیه علی انفسهم حرم علینا سبیهم، و حرمت اموالهم، و حلت لنا مناکحتهم. و اعلم انه لا خلاف فی عدم جواز نکاح غیر الکتابیه للمسلم و اما فی جواز الکتابیه فقد اختلفت الاقوال فیه و اتی بها العلامه قدس سره فی المختلف قال: قال المفید رحمه الله: نکاح الکافره محرم سواء الیهود و النصاری و المجوس و اطلق النکاح مع انه قسمه اولا الی نکاح المتعه و الدائم و ملک الیمین و مقتضی هذا تحریم الجمع. و قال الصدوق فی المقنع: و لا یتزوج الیهودیه و النصرانیه علی حره متعه و غیر متعه. و روی هذا الفظ فی کتاب من لا یحضره الفقیه عن ابی بصیر، عن الصادق (علیه السلام)، ثم روی عن الحسن التفلیسی، عن الرضا (ع) انه ساله یتمتع الرجل من الیهودیه و النصرانیه؟ قال: یتمتع. و سوغ الشیخ فی النهایه التمتع بالیهودیه و النصرانیه دون من عداهما من ضروب الکفار و مقتضاه تحریم المجوسیه. و قال سلار: یجوز نکاح الکتابیات متعه. و قال ابن ادریس: لا باس ان یعقد علی الیهودیه و النصرانیه هذا النکاح فی حال الاختیار فاما من عدا هذین الجنسین من سائر اصناف الکفار سواء کانت مجوسیه او غیرها، کافره اصل او مرتده، او کافره مله فلا یجوز العقد علیها و لا وطیها حتی تتوب من کفرها. و قال شیخنا ابوجعفر فی نهایته: یکره اتمتع بالمجرسیه و لیس ذلک بمحظور و هذا خبر اورده ایرادا لا اعتقادا لان اجماع اصحابنا بخلافه. و شیخنا المفید فی مقنعته یقول: لا یجوز العقد علی المجوسیه و قوله تعالی: و لا تمسکوا بعصم الکوافر)، و قوله تعالی: (و لا تنکخوا المشرکات حتی یومن) و هذا عام و خصصنا الیهودیه و النصرانیه بدلیل الاجماع و بقی الباقی علی عمومه. انتهی ما اردنا من نقل کلامه من المختلف. اقول: الاصل فی المساله قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اذا

جائکم المومنات مهاجرات فامتحنوهن الله اعلم بایمانهن فان علمتموهن مومنات فلا ترجعوهن الا الکفار لا هن حل لهم و لا هم یحلوا لهن و آتوهم ما انفقوا و لا جناح علیکم ان تنکحوهن اذا آتیتموهن اجورهن و لا تمسکوا بعصم الکوافر و اسئلوا ما انفقتم و لیسئلوا ما انفقوا ذلکم حکم الله یحکم بینکم و الله علیم حکیم (الممتحنه- 11). و فوله تعالی: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن و لامه مومنه خیر من مشرکه و لو اعجبتکم و لا تنکحوا المشرکین حتی یومنوا و لعبد مومن خیر من مشرک و لو اعجبکم اولئک یدعون الی النار و الله یدعوا الی الجنه و المفغره باذنه و یبین آیاته للناس لعلهم یتذکرون) (البقره 221 و 222). و قوله تعالی: (و من لم یستطع منکم طولا ان ینکح المحصنات المومنات فمن ما ملکت ایمانکم من فتیانکم من فیتاتکم المومنات) (النساء- 31) و کذلک قوله تعالی: (لا یستوی اصحاب النار و اصحاب الجنه) (الحشر- 21) و نحوها من آیات اخری. فالایه الاولی دلت اولا علی عدم جواز رجوع الزوجه اذا اسلمت الی زوجها الکافر، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یمتحن من جائه من المومنان مهاجرات من دار الکفر الی دار الاسلام ثم یحبسها و یعطی ازواجهن مهورهن. و ثانیا علی ان المومنات لسن بحل

للکفار و ان الکفار لا یحلون لهن فهی داله علی منع النکاح مطلقا سواء کانا یهودیین او نصرانیین او مجوسیین او غیرها من اقسام الکفار، و سواء کان النکاح دائما او موجلا او ملک یمین و ثالثا. و ثالثا علی تحریم نکاح المسلم الکوافر بقوله و لا تمسکوا بعصم الکوافر و عمومها شامل علی جمیع اقسام الکفر و علی جمیع اقسام النکاح. و فی مجمع البیان: قال الزهری: و لما نزلت هذه الایه و فیها قوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر) طلق عمر بن الخطاب امراتین کانتاله بمکه مشرکتین قرینه بنت ابی امیه بن المغیره فتزوجها بعده معاویه بن ابی سفیان و هما علی شرکهما بمکه، و الاخری ام کلثوم بنت عمرو بن جرول الخزاعیه ام عبدالله بن عمر فتزوجها ابوجهم بن خذافه بن غانم رجل من قومه و هما علی شرکهما. و کانت عند طلحه بن عبیدالله اروی بنت ربیعه بن الحارث بن عبدالمطلب ففرق بینهما الاسلام حین نهی القرآن عن التمسکم بعصم الکوافر و کان طلحه قدها جروهی بمکه عند قومها کافره، ثم تزوجها فی الاسلام بعد طلحه خالد بن سعید بن العاص ابن امیه و کانت ممن فرت الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من نساء الکفار فجسها و زوجها خالدا. و امیمه بنت بشر کانت عند ثابت بن الدحداحه ففرت منه و هو یومئذ کافر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فزوجها رسول الله سهل بن حنیف فولدت عبدالله بن سهل. قال الشعبی و کانت زینب بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) امراه ابی العاص بن اربیع فاسلمت و لحقت بالنبی فی المدنیه و اقام ابوالعاص مشرکا بمکه ثم اتی المدینه فامنته زینب ثم اسلم فردها علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله). و قال الجبائی: لم یدخل فی شرط صلح الحدیبیه الا رد الرجال دون النساء و لم یجر للنساء ذکر و ان ام کلثوم بنت عقبه بن ابی معیط جائت مسلمه مهاجره من مکه فجاء اخواها الی المدینه فسالا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ردها علیهما فقال رسول الله ان الشرط بیننا فی الرجال لا فی النساء فلم یردها علیهما. قال الجبائی: و انما لم یجر هذا الشرط فی النساء لان المراه اذا اسملت لم تحل لزوجها الکافر فکیف ترد علیه و قد وقعت الفرقه بینهما. و الایه الثانیه داله صریحه ایضا علی عدم جواز نکاح المشرکین ای الکافرین و الیهود و النصاری من المشرکین قال عز من قائل: (و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهون قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انی یوفکون اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسیح بن مریم و ما امروا الا لیعبدوا الها واحد لا اله الا هو سبحانه عما یشرکون) (التوبه- 32) فسماهم مشرکین نعم ان الظاهر من قوله: (خیر من مشرکه) و کذا (خیر من مشرک) یومی الی جواز نکاح المشرکه للمسلم و نکاح المشکر للمسلمه فتامل. ثم انه تعالی علق النهی علی الغایه التی هی الایمان و التعلیق یدل علی اشتراط الایمان فی النکاح، ثم اکد ذلک بقوله اولئک یدعون الی النار لان الغالب الزوج یدعو زوجته الی النار بل ربما یدعوا احدهما صاحبه الی النار و یاخذ احد الزوجین من دین الاخر. قال فی المجمع: و هی- یعنی هذه الایه- عامه عندنا فی تحریم مناکحه جمیع الکفار من اهل الکتاب و غیرهم و لیست بمنسوخه و لا مخصوصه. و الایه الثالثه دلت علی المطلوب ایضا حیث وصف الفتیات بالمومنات ای لا یجوز نکاح الفتیات الکفارات ان لم یستطع الناکح طولا. کما انها داله علی تحریم نکاح الکافره الحره علیه ان لم یستطع طولا حیث لم یجوز مع عدم الاستطاعه بالمحصنات ای المومنات الحرائر نکاح الحره من الکافرات. و الرابعه تدل بظاهرها علی نفی التساوی فی جمیع الاحکام التی من جملتها المناکحه. ان قلت: قد دلت آیه اخری علی جواز نکاح الکتابیات و هی قوله تعالی: (الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم و المحصنات من المومنات و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب ممن قبلکم اذا آتیتموهن اجورهن محصنین غیر مسافحین و لا متخذی اخدان و من یکفر بالایمان فقد حبط عمله و هو فی الاخره من الخاسرین (المائده- 8) فکیف التوفیق؟ قلت: قد نهت الایات المتقدمه عن نکاح الکوافر کما دریت و قد یجوز حمل هذه الایه علی من اسلم منهن و من الجائز ان فرق الشرع قبل ورود الایه بین المومنه التی لم تکن قط کافره، و بین من کانت کافره ثم آمنت ففی بیان ذلک و الجمع بین الامرین فی الاباحه فائده، کما فی الانتصار، و قد حکی الطبرسی فی مجمع البیان عن ابی القاسم البلخی ان قوما کانوا یتحرجون من العقد علی من اسلمت عن کفر فبین سبحانه انه لا حرج فی ذلک فلهذا افردهن بالذکر. و ان قیل: ان ظاهر الایه و سیاقه فی مقام الامتنان و التسهیل فتابی عن ذلک الحمل. قلنا: ان النکاح علی ثلاثه اقسام: نکاح المتعه، و الدائم، و ملک الیمین و قد نطق القرآن الکریم بنکاح المتعه فی قوله: (فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فریضه) (النساء- 25) و هو المنقول عن غیر واحد من الصحابه و التابعین و جماعه معروفه الاقوال منهم امیرالمومنین (علیه السلام) و عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود و مجاهد و عطا و انهمن یقراون(فما استمتعتم به منهن الی اجل مسمی فاتوهن اجورهن) و قد روی عن جابر بن عبدالله الانصاری و سلمه بن الاکوع و ابی سعید الخدری و المغیره بن شعبه و سعید بن جبیر و ابن جریح انهم کانوا یفتون بها و قد اجاز الائمه من اهل البیت (ع) نکاح الکتابیات متعه لا دائما و اهل البیت ادری بما فیه فالایه باقیه علی الامتنان و التسهیل غایه الامر انها تبین حکم نکاح واحد من بین الثلاثه و لا ضیر فیه فان نکاح المتعه نکاح، و علی هذا المعنی یحمل ما وری ان عمارا نکح نصرانیه، و نکح طلحه نصرانیه، و نکح حذیفه یهودیه، علی انه قد ورد روایات علی انها منسوخه بقوله تعالی: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر) و قوله تعالی: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن) ففی الکافی باسناده عن ابن رئاب، عن زراره قال: سالت اباجعفر (ع) عن قول الله سبحانه: (و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم)؟ قال: هذه منسوخه بقوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر). و فیه باسناده عن ابن فضال، عن الحسن بن الجهم قال: قال لی ابوالحسن الرضا (علیه السلام): یا ابامحمد! ما تقول فی رجل یتزوج نصرانیه علی مسلمه؟ قلت: جعلت فداک و ما قولی بین یدیک؟ قال: لتقولن فان ذلک تعلم به قولی، قلت: لا یجوز مرویج نصرانیه علی مسلمه و لا علی غیر مسلمه، قال: و لم؟ قلت: لقول الله عز و جل: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن)، قال: فما تقول: فی هذه الایه: (و المحصنات من المومنات و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم)؟ قلت: فقوله: (و لا تنکحوا المشرکات) نسخت هذه الایه فتبسم ثم سکت. نعم ان فی نسخ الایه بالایتین کلاما و هو ان الفریقین رووا عده روایات فی ان المائده آخر سوره نزلت و آیه تحلیل نکاح الکتابیات منها و تقدیم الناسخ علی المنسوخ نزولا لیس بصحیح، ففی الاتقان للسیوطی: اخرج الترمذی و الحاکم عن عائشه قالت: آخر سوره نزلت المائده فما وجدتم فیها من حلال فاستحلوه الحدیث. و فی مجمع البیان: روی العیاشی باسناده، عن عیسی بن عبدالله، عن ابیه عن جده، عن علی (علیه السلام) قال: کان القرآن ینسخ بعضه بعضا و انما یوخذ من امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) باخذه و کان من آخر ما نزل علیه سوره المائده نسخت ما قبلها و لم ینسخها شی ء- الخ. لکن غیر واحده من الروایات ناطقه بان آخر السوره نزولا لیس المائده ففی الاتقان: اخرج مسلم عن ابن عباس قال: آخر سوره نزلت اذا جاء نصر الله و الفتح، و اخرج الترمذی و الحاکم عن عبدالله بن عمر قال: آخر سوره نزلت سوره المائده و التفح- یعنی اذا جاء نصر الله، و فی حدیث عثمان المشهور برائه من آخر القرآن نزولا، و فی مجمع البیان للطبرسی فی تفسیر سوره هل اتی ان التوبه آخر سوره نزولا و نزلت المائده قبلها. اقول: سلما ان المائده لیست آخر السوره نزولا اما ان نزولها کان بعد البقره فلا کلام فیه بل فی المجمع فی تفسیر السوره المذکوره ان البقره اول سوره نزلت بالمدینه فالاشکال فی تقدیم الناسخ علی المنسوخ باق بحاله، اللهم الا ان یقال یجوز ان یکون نزول الایتین الناسختین فی البقره بعد نزول الایه المنسوخه فی المائده الا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) جعلها بامر الله تعالی فی ذلک الموضع من سوره المائده کما ان آیه: (و اتقوا یوما ترحجعون فیه الی الله ثم توفی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون) آخر آیه نزلت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فجعلها راس الثمانین و المائتین من البقره بامر الامین جبرائیل (ع) کما فی المجمع و الکشاف و انوار التنزیل و غیرها. فتامل. و بالجمله لو لم نقل بنسخ الایه لکانت بیانا لنکاح المتعه و تجویزه کما دریت. و لقائل ان ینقول: ان قوله تعالی فی البقره: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن) الایه غیر الکتابیه من عبده الاوثان و غیرهم من الذین لیس لهم کتاب بدلیل الافتراق بینهما فی قوله تعالی: (ما یود الذین کفروا من اهل الکتاب و لا المشرکین ان ینزل علیکم من خیر من ربکم)- الایه (البقره 100) و قوله تعالی: (لم یکن الذین کفروا من اهل الکتاب و المشرکین منفکین حتی تاتیهم البینه) (البینه- 2). قلت: قد دلت الایه المتقدمه من التوبه علی ان الیهود و النصاری من المشرکین و افتراقهما فی آیه لعنایه خاصه لا یدل علی عدم کون اهل الکتاب مشرکین. و بالجمله القول بجواز نکاح الکتابیه للمسلم بالدوام مشکل حدا و اما نکاحها متعه اعنی موجلا، او ملک یمین فلا باس به. و روایات الباب طائفه منها صریحه فی ان نکاح الکافره سواء کانت عابده وثن او مجوسیه او یهودیه او نصرانیه محرم منها روایه ابن الجهم المتقدمه المنقوله عن الکافی. و فیه ایضا باسناده عن ابن رئاب، عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: لا ینبغی نکاح اهل الکتاب، قلت: جعلت فداک و این تحریمه؟ قال: قوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر). و فیه باسناده، عن ابی جعفر (ع) قال: لا ینبغی للمسلم ان یتزوج یهودیه و لا نصرانیه و هو یجد مسلمه حره او امه. و اخری منها تجوز النکاح لکنها یحتمل وجوها من التاویل کما اشار الیها شیخ الطائفه فی التهذیب منها ان تکون هذه الاخبار خرجت مخرج التقیه لان کل من خالفنا یذهب الی اباحه ذلک فیجوز ان تکون هذه الاخبار وردت وفقا لهم. و منها ان تکون هذه الاخبار تناولت اباحه من لا تکون مستبصره معتقده للکفر متدینه به بل تکون مستضعفه فان نکاح من یجری هذا المجری جائز. و منها ان یکون ذلک اباحه فی حال الضروره و عند عدم المسلمه و یجری ذلک المجری اباحه المیته و الدم عند الخوف علی النفس. و منها ان تکون هذه اباحه فی العقد علیهن عقد المتعه و ان شئت تفصیلها فعلیک بالتهذیب. ثم ان فی خبر الاسیاف تفصیلا آخر فی المقام و هو ان اهل الذمه اذا قبلوا الجزیه حلت للمسلم مناکحتهم و اما اذا کانوا فی دار الحرب فلا. و مثله مروی عن النبی (صلی الله علیه و آله) ایضا ففی تفسیر القمی انه (صلی الله علیه و آله) قال: و انما یحل نکاح اهل الکتاب الذین یودون الجزیه و غیرهم لم تحل مناکحتهم. اقول: الخبران یدلان علی جواز نکاحهم مع انعقاد الذمه و انما لم یجز بدونه لانهم حینئذ محاربون فیشملهم الاحکام الوارده علی المحاربین. قوله (علیه السلام): فلن یقبل منهم الا الجزیه او القتل- الخ. اقول: اهل الکتاب ای الیهود و النصاری یجوز اقرارهم علی دینهم ببذل الجزیه و کذا حکم من لهم شبهه کتاب ای المجوس فیقرون علی دینهم ببذل الجزیه و متی امتنع اهل الکتاب من بذل الجزیه قوتلوا و سبیت ذراریهم ونسائهم و اموالهم تکون فیئا و اما من لا کتاب له ولا شبهه کتاب من عباد الاصنام و الاوثان و الکواکب و غیرهم فلا یقرون علی دینهم ببذل الجزیه. قوله (علیه السلام): و السیف الثالث سیف علی مشرکی العجم- الخ. اقول: لما ذکر الامام (ع) فی هذا الخبر احکام اهل الذمه علی حده علم ان المراد من مشرکی العرب و العجم منفردا و ذلک لان احکام المشرکین الذین لیس لهم کتاب واحده و لا تختلف احکامها باختلاف البلاد و الاقالیم و الالسنه و لم نجدی الکتب الفقهیه من تعرض بالتفصیل و التفریق بین مشرکی العرب و العجم و ما نعلم سبب انفراد مشرکی العجم بالذکر الا ان العلامه المجلسی قدس سره قال فی مرآه العقول: و انما افرده (علیه السلام) (یعنی السیف الثالث) بالذکر لعلمه بان قوله تعالی: (فضرب الرقاب) نزل فیه و المخاطب بالقتال فیه امه النبی (صلی الله علیه و آله) لانه لم یقاتلهم و انما قاتلهم الله. انتهی فتامل. قوله (علیه السلام): فسیف علی اهل البغی و التاویل- و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل کما قتلت علی التنزیل. اقول: فی حدیث علی (علیه السلام) ما من آیه الا و علمنی تاویلها ای معناها الخفی الذی هو غیر المعنی الظاهری لما تقرر من ان لکل آیه ظهرا و بطنا و المراد انه (صلی الله علیه و آله) اطلعه علی تلک الخفیات المصونه و الاسرار المکنونه. قاله الطریحی فی مجمع البحرین. قال المجلسی رحمه الله فی مرآه العقول: لعل کون قتال التاویل لکون الایه غیر نص فی خصوص طائفه اذ الباغی یدعی انه علی الحق و خصمه باغ. او المراد به ان آیات قتال الشمرکین و الکافرین یشمهلم فی تاویل القرآن. انتهی و اقول: هذا البیان یناسب قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل. و اما الظاهر من کلام ابی جعفر (ع) فسیف علی اهل البغی و التاویل فانما المراد ان الخارجین علی الامام العادل هم اهل البغی و التاویل و یوید ما ذکرنا قول امیرالمومنین (علیه السلام) فی کتابه الاتی (کتاب 55) الی معاویه خطابا الیه: فعدوت علی طلب الدنیا بتاویل القرآن فطلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی الخ. حیث طلب معاویه القصاص لعثمان و اول قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی) الایه و نحوه من آیات اخری بما اراد حتی الب الناس علی امیرالمومنین (علیه السلام) و سیاتی کلامنا فی تحقیق التاویل فی تفسیر کتابه (علیه السلام) الی ابنه المجتبی (ع) عند قوله: و ان ابتدئک بتعلیم کتاب الله و تاویله الخ. قوله (علیه السلام): و قال عمار بن یاسر: قالت بهذه الرایه الخ. اقول: الرایه اشاره الی رایه معاویه فی بدر و احد وحنین. و هذه الرابعه یعنی وقعه صفین و قد مر کلامنا فی تفسیر قوله هذا و قوله: و الله لو ضربونا حتی یبلغوا بنا السعفات من هجر فی شرح المختار 236 (ج 15 ص 289 -285). فقدآن ان نشرح جمل الوصیه فتقول قوله: (لا تقاتلوهم حتی یبداوکم) نهی اصحابه عن الابتداء بالحرب و قد دریت من حدیث عبدالله بن جندب المنقول من الکافی ان امیرالمومنین علیا (ع) کان یامر اصحابه فی کل موطن لقیهم عدوهم بقوله: لا تقاتلوا القوم حتی یبدواکم: الخ. و انما نهاهم عن الابتداء بها لانه دعوه الی المبارزه و الداعی الیها باغ و قد قال (علیه السلام) لابنه الامام المجتبی (ع) کما یاتی فی باب المختار من حکمه (علیه السلام) (الحکمه 233): لا تدعون الی مبارزه و ان دعیت بها فاجب الداعی باغ و الباغی مصروع. انتهی و فی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 128 ج 1 طبع مصر): العتبی عن ابیه قال: قال علی بن ابی طالب (ع) لابنه الحسن: یا بنی لا تدعون احدا الی البراز و لا یدعونک احد الیه الا اجبته فانه بغی. و قال عز من قائل: یا ایها الناس انما بغیکم علی انفسکم (یونس 24) و من المثال القدیمه قولهم: لا ظفر مع بغی. اتی به ابن القتیبه فی کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 111 ج 1). و فی باب حکم طلب المبارزه من کتاب الجهاد من الوسائل باسناده عن ابن القداح عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: دعی رحل بعض بنی هاشم الی البراز فابی ان یبارزه فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): ما منعک ان تبارزه؟ فقال: کان فارس العرب و خشت ان یغلبنی، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): فانه بغی علیک و لو بارزته لغلبته و لو بغی جبل علی جبل لهدم الباغی. و فی هذا الباب من الوسائل ایضا: قال ابوعبدالله (علیه السلام): ان الحسین (الحسن خ ل) بن علی دعی رجلا الی المبارزه فعلم به امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: لئت عدت الی مثل هذا لا عاقبنک، و لئن دعاک احد الی مثلها فلم تجبه لا عاقبنک اما علمت انه بغی. و قد مضی فی شرح المختار 236 ان معاویه لما کیف امیرالمومنین و عسکره فی صفین عن الماء ثم اخذ اصحاب الامیر (ع) الماء عنهم و صار الماء فی ایدیهم قال بعضهم: لا نسقی معاویه و اتباعه الماء ارسل امیرالمومنین (علیه السلام) الیهم ان خذوا من الماء حاجتکم و ارجعوا الی عسکرکم و خلوا عن معاویه و عسکره فان الله عز و جل قد نصرکم علیهم بظلمهم و بغیهم (ص 227 ج 15). قوله: (فانکم بحمد الله علی حجه) علل النهی عن القتال بدوا بان اتباعه (علیه السلام) علی حجه و بینه و یقین من ربهم و انهم علی الطریق الواضح من حیث انهم شایعوا الامام الحق فهم علی الصراط السوی و الجاده الوسط. و اهل الحق لا یقاتلون احدا بغیر حق و حجج الله لم یومروا بالقتل و القتال بل امروا باحیاء النفوس و تزکیتها من الارجاس و الادناس و تعلیمهم الکتاب و الحکمه فانی لهم ان یبداوا بالقتال و قد قالوا: ان البادی بالحرب باغ. و انما قال: بحمد الله، لان الکون علی حجه من اعظم نعم الله تعالی لا تعادله نعمه فیجب علی المنعم علیه حمد المنعم. قوله: (و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری لکم علیهم) قد علمت ان البادی بالحرب باغ و الامام الحق مطلقا علی حجه فانه ینظر بنور الله فاذا بداوا بالحرب فقد تحقق بغیهم علیه فیجب علیه قتالهم لقوله. تعالی: (فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله). ثم ان البادی بالحرب معتد فیجب علی الامام الاعتداء علیه لقوله تعالی: فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم (البقره- 191). و ان محارب الامام العادل محارب الله و رسوله فقد دریت من المباحث السالفه ان الفریقین نقلا عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال لامیرالمومنین (علیه السلام): حربک یا علی حربی. علی ان الباغی علیه من الذین یسرن فی الارض فسادا فقد قال الله تعالی: انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون الالارض فسادا ان یقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا من الارض ذلک لهم خزی فی الدنیا و لهم فی الاخره عذاب عظیم (المائده 38). و بالجمله ان وجود الامام (ع) حجه علیهم فیجب علیهم اتباع امره و اقتفاء اثره و التاسی به فاذا طغوا و اعرضوا عن امره و حاربوه و جازاهم علی فعالهم و طغیانهم تمت الحجه علیهم و انقطع عذرهم وفاء لحق الاعتداء فهم محاربون و الامام (ع) و عسکره حینئذ مدافعون فهذه حجه اخری لهم علیهم. ثم ینبغی للقاری ء الکریم الطالب نهج القویم ان یتامل فی سیره سفراء الله فی اهل البغی حق التامل و التدبر حتی یری بعین العدل و الانصارف انهم لم یکونوا فی سدد قتال الناس و قتلهم بل شانهم فی القتال و القتل شان من یجث نبات السوء من مزرعه، او کمن یقلع و یطرد اشواکا واقعه علی طریق ما نعه عن العبور عنها، او کمثل الذی یقتل جراثیم موذیه توذی شجره مثمره فی حدیقته. لان الله تعالی بعثم رحمه للناس کافه یدعوهم الی ما یحییهم حیاه طیبه، و یسلکهم الی الفوز و النجاح و السعاده الابدیه الا ان طائفه من اراذل الناس و اوباشهم و اشرارهم لما ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون و اتخذوا دین الله و عباده سخریا و ارادوا ان یطفوا نور الله بالسنتهم و اسنتهم و سیوفهم و رماحهم، و کانوا یضلون الناس و یغوونهم حق علیهم العذاب بایدی اهل الحق دفاعا عن حوزه الاسلام السامیه، قال تعالی: (و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن الله ذوفضل علی العالمین) (البقره 253) و قال عز من قائل: (و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا) (الحج 42). و قد روی ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی الباب الثامن من کتاب الجهاد من الکافی باسناده عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین صلوات الله علیه: بعثنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الیمن و قال لی: یا علی لا تقاتلن احدا حتی تدعوه و ایم الله لان یهدی الله عی یدیک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس و غربت و لک ولاوه یا علی. و قد مضی فی شرح المختار الثانی من باب الکتب (ص 57 ج 17) انه (علیه السلام) بینا یوصی اصحابه فی الجمل بقوله: لا تبداوا القوم بالقتال و لا تقتلوا مدبرا- الخ، اذ ظلهم نبل القوم الناکثین فقتل رجل من اصحابه فلما رآه قتیلا قال: اللهم اشهد، ثم رمی رجل عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقتله فاتی به اخوه عبدالرحمن یحمله فقال علی (علیه السلام): اللهم اشهد، و تواتر علی عمار بن یاسر الرمی فقال: ماذا تنتظر یا امیرالمومنین و لیس لک عند القوم الا الحرب الخ. و فی الکافی (الباب الثامن من کتاب الجهاد) باسناده عن مسعده بن صدقه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان اذا بعث امیرا له علی سریه امره بتقوی الله عز و جل فی خاصه نفسه ثم فی اصحابه عامه ثم یقول: اغز (اغزوا- ظ) بسم الله و فی سبیل الله، قاتلوا من کفر بالله، و لا تغدروا، و لا تغلوا، و لا تمثلوا، و لا تقتلوا ولیدا و لا متبتلا فی شاهق، و لا تحرقوا النخل، و لا تغرقوه بالماء، و لا تقعطوا شجره مثمره، و لا تحرقوا زرعا لانکم لا تدرون لعلکم تحتاجون الیه، و لا تعقروا من البهائم مما یوکل لحمه الا ما لابد لکم من اکله و اذا لقیتم عدوا للمسلیمن فادعوهم الی احدی ثلاث فان هم اجابوکم الیها فاقبلوا منهم و کفوا عنهم، و ادعوهم الی الاسلام فان دخلوا فیه فاقبلوه منهم و کفوا عنهم و ادعوهم الی الهجره بعد الاسلام فان دخلوا فیه فاقبلوه منهم و کفوا عنهم، و ان ابوا ان یهاجروا و اختاروا ادیانهم و ابوا ان یدخلوا الی دار الهجره کانوا بمنزله اعراب المومنین یجری علیهم ما یجری علی اعراب المومنی، و لا یجری لهم فی الفی ء و لا فی القسمه شی ء الا ان یهاجروا فی سب الالله. فان ابوا هاتین فادعوهم الی اعطاء الجزیه عن یدوهم صاغرون، فان اعطوا الجزیه فاقبل منهم و کف عنهم و ان ابوا فاستعن الله عز و جل علیهم و جاهدهم فی الله حق جهاده. و اذا حاصرت اهل الحصن فارادوک علی ان ینزلوا علی حکم الله عز و جل فلا تنزل لهم و لکن انزلهم علی حکمهم، ثم اقض فیهم بعد ما شئتم فانکم ان ترکتموهم علی حکم الله لم تدروا تصیبوا حکم الله بهم ام لا. و اذا حاصرتم اهل حصن فان اذنوک علی ان تنزلهم علی ذمه الله وذمه رسوله فلا تنزلهم و لکن انزلهم علی ذممکم و ذمم آبائکم و اخوانکم فانکم ان تخفروا ذممکم و ذمم آبائکم و اخوانکم کان ایسر علیکم یوم القیامه من ان تخفروا ذمه الله و ذمه رسوله. فهذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوصی سرایاه و عساکره بتقوی الله، و دعوه الکفار الی الاسلام فاین هو (ص) من این یخوض فی دماء الناس و قد طهره الله من الرجس تطهیرا، و قال له عز من قائل: (و لو کنت فظا غلیظ القلل لا نفضوا من حولک). و هو (ص) قد تادب باداب الله و فی الجامع الصغیر نقلا عن ابن عدی فی الکامل عن ابن مسعود انه (صلی الله علیه و آله) قال: ادبنی ربی فاحسن تادیبی. و من ادبه (صلی الله علیه و آله) انه بعد ما لقی فی دعوته من قومه ما لقی قال: اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون، وعلی روایه اخری: اللهم اغفر قومی فانهم لا یعلمون. و فی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 123 ج 1) ان النبی (صلی الله علیه و آله) فی بعض ایامه التی لقی فیها العدو انتظر حتی مالت الشمس ثم قال فی الناس فقال: لا تتمنوا لقاء العدو، و اسالو الله العافیه- الخ. و قال ابن هشام فی السیره: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی خیبر قال لاصحابه: قفوا ثم قال: اللهم رب السماوات و ما اظللن- الی قوله: فانا نسالک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها- الخ، و قد نقلناه فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل (ص 50 ج 17). فایاک ان تظن ان مثل حجج الله تعالی کمثل سلاطین الجور، و الذین یریقون الدماء نیلا الی اغراض دنیویه و هواجس نفسانیه. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) یعظ عسکره ان یدعوا الله ان یحقن دمائهم و دماء العدو، و یصلح ذات بینهما، و یهدی الاعداء من ضلالتهم. و کان (ع) ینهی جنوده عن ان یسبوا و یشتموا الاعداء فاین هو (علیه السلام) و الخوض فی الدماء، فقد روی نصر بن مزاحم المنقری فی صفین (ص 55 من الطبع الناصری) عن عمر بن سعد، عن عبدالرحمن، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالله ابن شریک قال: خرج حجر بن عدی و عمرو بن الحمق یظهران البرائه و اللعن من اهل الشام، فارسل الیهما علی (علیه السلام) ان کفا عما یبلغنی عنکما. فاتیاه، فقالا: یا امیرالمومنین! السنا محقین؟ قال: بلی، قالا: فلم منعتنا من شتمهم؟ قال: کرهت لکم ان تکونوا العانین، شتامین، تشتمون، و تتبروون. و لکن لو وصفتم مساوی اعمالهم فقلتم من سیرتهم کذا و کذا، و من عملهم کذا و کذا کان اصوب فی القول، و ابلغ فی العذر، و قلتم مکان لعنکم ایاهم و برائتکم منهم: اللهم احقن دمائنا و دمائهم، و اصلح ذات بیننا و بینهم، و اهدهم من ضلالتهم، حتی یعرف الحق منهم من جهله، و یرعوی عن الغی و العدوان من لهج به، کان هذا احب الی، و خیرا لکم، فقالا: یا امیرالمومنین نقبل عظتکم و نتادب بادبک. و قد مضی فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل انه (علیه السلام) لما سار مع عسکره من المدینه الی البصره لقتال جند المراه و اتباع البهیمه بلغ الموضع المعروف بالزوایه فنزلوا و صلی (ع) اربع رکعات و عفر خدیه علی التربه و قد خالط ذلک دموعه ثم رفع یدیه یدعو: اللهم رب السماوات و ما اظلت- الی قوله: اللهم احقن دماء المسلمین. (ص 50 ج 17). و هذا هو الامام الحسن بن علی (علیه السلام) لم یرض ان یهرق فی امره محجمه دم کما علمنا من وصیته (علیه السلام) یوم حضرته الوفاه و قد تظافرت بنقلها الروایات. وهذا هو الامام الحسین بن علی (علیه السلام) لما رام مسلم بن عوسجه ان یرمی شمر بن ذی الجوشن حین سب الحسین (ع) بسهم منعه عن ذلک فقال له: لا ترمه فانی اکراه ان ابداهم رواه المفید فی الارشاد (ص 217 طبع طهران 1377 ه.). و کذا روی فی (ص 210) من الارشاد: ان الحر بن یزید الریاحی لما اخذهم بالنزول فی مکان علی غیر ماء و لا قریه- ساق الکلام الی ان قال: فقال زهیر بن القین انی و الله ما اراه یکون بعد الذی ترون الا اشد مما ترون یا ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان قتال هولاء القوم الساعه اهون علینا من قتال من یاتینا من بعدهم فلعمری لیاتینا بعدهم ما لا قبل لنا به فقال الحسین (علیه السلام): ما کنت لابداهم بالقتال ثم نزل. نعم ان الخوض فی دماء الناس انما هو من شان عبید الدنیا و اسره الهوی الذین اتخذوا دین الله دغلا، و عباد الله خولا، و مال الله دولا، ابتاع الشقی الجبار الذی یعالن الناس قائلا: و الله انی ما قاتلکتم لتصلوا و لا لتزکوا و لا لتصوموا و لا لتحجوا، و انما قاتلتکم لا تامر علیکم، و قد اعطانی الله ذلک و انتم کارهون. و قد قدمناه نبذه من الکلام فی ذلک فی شرحنا علی المختار 236 من باب الخطب (ص 227 و 252 و 300 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (فاذا کانت الهزیمه باذن الله) الهزیمه و ان کانت بحسب الظاهر علی ایدیهم و لکنها لیسد متحققه الا باذن الله تعالی و امره و لما کان ولی الله الاعظم علیه السلام موحدا فانیا فی الله لا یری من نفسه اثرا فی البین، و لا یری فی دار الوجود موثرا الا الله، لا حول و لا قوه الا بالله، و لا یری شیئا الا من عنده تعالی قال عز من قائل فی قصه طالوت و ما جری بینه و بین جالوت: (قال الذین یظنون انهم ملاقوا الله کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله و الله مع الصابرین و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا بنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین فهزموهم باذن الله (البقره- 252). و قال تعالی: (و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه) (الاعراف- 58). و قال تعالی مخاطبا لعیسی (علیه السلام): (و اذ تخلق من الطین کهیئه الطیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا باذنی و تبری ء الاکمه و الابرص باذنی و اذ تخرج الموتی باذنی) (المائده- 112). و قال حکایه عن عیسی (علیه السلام): (انی اخلق لکم من الطین کهیئه الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن الله و ابری ء الاکمه و الابرص و احی الموتی باذن الله) (آل عمران- 45). و قال عز من قائل مخاطبا لرسوله الخاتم: (انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور باذن ربهم) (ابراهیم- 2). و قال تعالی: (فلم تقتلوهم و لکن الله قتلهم و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی) (الانفال- 19). و الانسان له وجهه الهیه بها فاعلیته و وجهه نفسیه بها ینسب الافعال الی نفسه، و المومن الموحد السالک الی الله قد یرتقی بالریاضات و المجاهدات الی مرتبه لا یری لنفسه فیها اثرا، و لا یری موثرا الا الله، و ما یشاهد من دونه تعالی علی ظاهر الامر (کسراب بقیعه یحسبه الظمان ماء حتی اذا جائه لم یجده شیئا و وجد الله عنده فوفیه حسابه) (النور- 40) (قل کل من عند الله فما لهولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا) (النساء- 82). از سبب سازیش من سودائیم و زسبب سوزیش سوفسطائیم در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم این سببها بر نظرها پرده هاست که نه هر دیدار صنعش را سزا است دیده ای باید سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن تا مسبب بیند اندر لامکان هرزه بیند جهد و اسباب دکان هر چه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد قوله (علیه السلام): (فلا تقتلوا مدبرا) نهی (ع) اصحابه عن امور: نهاهم عن ان یقتلوا المدبر عن القتال کما نهاهم عن ان یتعبوا مولیا، و ان یطلبوا مدبرا علی ما رواه الکلینی الالجامع الکافی، و المسعودی فی مروج الذهب کما مر ذکرهما آنفا فی بیان المصادر، و ما یستفاد من ظواهر الاخبار و فتاوی العلماء فی المقام ان هذه الجمل الثلاث تشیر الی معنی فارد و تفید حکما واحدا و لذا یوجد واحده منها فی نسخه دون الاخرین الا ان السمعودی جمع بین نسختی و لا تتبعوا مولیا، و لا تطلبوا مدبرا. و ما وجدنا فی الجوامع الروایه من الکافی و التهذیب و الوسائل و البحار و الوافی مع طول افحص و کثره الطلب روایه جامعه لها او لاثنتین منها. اللهم الا ان یفسر قوله مولیا بمن عاد من البغی الی طاعه الامام و ترک المباینه فانه یحرم قتله و قتاله حینئذ فلا تکرار فی نسخه المسعودی علی هذا الوجه و لکنه کما تری. قوله (علیه السلام): (و لا تصیبوا معورا) قد تفرد الرضی رضوان الله علیه بنقله و ما وجدناه مع کثره التحری فی نسخه اخری عن غیره، الا ان ابن الاثیر اتی به فی النایه کما مر آنفا فی اللغله ان لم یکن النهج ماخذه. و لم یتعرض الفقهاء علی هذا الحکم فی احکام اهل البغی الخارجین علی الامام. و یمکن ان یفسر علی وجوه: احدها انه (علیه السلام) نهی اصحابه عن ان یقتلوا او یجرحوا من امکنتهم الفرصه فی قتله و جرحه بعد هزیمه العدو و انکسارهم کما نص علیه بقوله فاذا کانت الهزیمه باذن الله- الخ و قد بین فی اللغه انه یقال اعور لک الصید و اعورک اذا امکنک و الاصابه کنایه عن القتل او الجرح و کان المعنی الثانی اعنی الجرح انسب باسلوب الکلام. ثانیها انه (علیه السلام) نهاهم ان یقتلوا بعد انهزام العدو فارسا منهم اصیب قبل الانهزام بجراحه من قولهم اعور الفارس اذا بعدا فیه موضع خلل للضرب فیه و هذا الوجه یقرب من قوله و لا تجهزوا علی جریح معنی بخلاف الاول ففیه تکرار. اما لو فسرت الاصابه بالطعن و الجرح فلا تکرار فیه لان معنی العباره حینئذ انه نهاهم عن ان یطعنوا و یجرحوا بعد انهزام العدو من کان منهم جریحا ای لا تصیبوا جریحا بجراحه اخری کما فسره خواند میر بهذا الوجه فی روضه الصفا. ثالثها انه نهاهم عن ان یقتلوا او یجرحوا بعده العدو الذی صار مضطرا حتی افضاه الاضطرار الی ان یکشف عورته و یبدی سوئته وقایه لنفسه کما فعله عمرو بن العاص فی صفین حین اعترضه امیرالمومنین علی (علیه السلام) و قد اعرض عن قتله و تقدمت الحکایه فی شرح المختار 236 (ص 318 ج 15). رابعها ان یکون المراد بالمعور المریب ای الذی بشک فیه هل هو محارب ام لا ای لا تقتلوا الا من علمتم انه محارب لکم. لطیفه: فی کتاب الخرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 169ج 1 طبع مصر) قال المدائنی: رای عمرو بن العص معاویه یوما یضحک فقال له: مم تضحک یا امیرالمومنین اضحک الله سنک؟ قال: اضحک من حضور ذهنک عند ابدائک سوئتک یوم ابن ابی طالب، اما و الله لقد وافقته منانا کریما و لو شاء ان یقتلک لقتلک. قال عمرو: یا امیرالمومنین اما و الله انی لعن یمینک حین دعاک الی البراز فاحولت عیناک و رباک سحرک و بدا منک ما اکره ذکره لک فمن نفسک فاضحک اودع. قوله (علیه السلام): (و لا تجهزوا علی جریح) نهی (ع) جنوده ان یشدوا بعد انهزام العدو علی صریعهم و یسرعون الی قتله ای نهاهم عن قتل المجروح. و انما نهاهم (ع) عن ان یقتلوا مدبرا، او یصیبوا معورا، او یجهزوا علی الجرحی بعد ان هزموهم لانهم علی ظاهر الامر مسلمون، و کان القصد من قتالهم دفع شرهم و تفریق کلمتهم فاذا ولوا منهزمین فقد حصل القصد. و اعلم ان اهل البغی لا یقتل مدبرهم، و لا یصاب معورهم، و لا یجهز علی جریحهم و اصابه معورهم لانهم ربما عادوا الی الفئه و اجتمعوا و رجعوا الی قتال الامام العادل و هو مذهبنا الامامیه و خالفنا فیه بعض العامه. دلیلنا قوله تعالی: (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) الایه و هولاء الذین لهم فئه یرجعون الیها ما فاووا الی امر الله ولذا ان امیرالمومنین علیه السلام نادی یوم الجمل ان لا یتبع مدبرهم و لا یقتل، و لا یجهز علی جریحهم لان اهل الجمل قتل امامهم و لم تکن لهم فئه یرجعون الیها و انما رجع القوم الی منازلهم غیر محاربین و لا مخالفین و لا منابذین، و قتل اهل صفین مقبلین و مدبرین و اجاز علی جریحهم لان امامهم کان من المنظرین و کان لهم فئه یرجعون الیها و یلجئون الیها و اخبار الامامیه بذلک عن ائمتهم وردت متظافره. ففی الباب العاشر من کتاب الجهاد من الجامع الکافی باسناده عن حفص بن غیاث قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن الطائفتین من المومنین احداهما باغیه و الاخری عادله فهزمت العادله الباغیه؟ فقال: لیس لاهل العدل ان یتبعوا مدبرا، و لا یقتلوا اسیرا، و لا یجهزوا علی جریح، و هذا اذا لم یبق من اهل البغی احد و لم یکن لهم فئه یرجعون الیها فاذا کان لهم فئه یرجعون الیها فان اسیرهم یقتل، و مدبرهم یتبع، و جریحهم یجهز. و فی ذلک الباب منه: باسناده عن عقبه بن بشیر، عن عبدالله بن شریک، عن ابیه قال: لما هزم الناس یوم الجمل قال امیرالمومنین: لا تتبعوا مولیا و لا تجیزوا (لا تجهزوا- خ ل) علی جریح و من اغلق بابه فهو آمن، فلما کان یوم صفین قتل المقبل و المدبر و اجاز علی جریح. فقال ابان بن تغلب لعبد بن شریک: هذه سیرتان مختلفتان، فقال: ان اهل الجمل قتل طلحه و الزبیر، و ان معاویه کل قائما بعینه و کان قائدهم. رواه المجلسی فی المجلد الحادی و العشرین من البحار (ص 98 من الطبع الکمبانی) بسند آخر عن عقبه بن شریک نقلا عن رجال الکشی. و روی علی بن عشبه فی تحف العقول عن الامام العاشر ابی الحسن الثالث علی بن محمد (ع) فی باب احوبته (علیه السلام) لیحیی بن اکثم عن مسائله (ص 116 من الطبع الحجری 1303 ه.): ان یحیی بن اکثم قال له (علیه السلام): اخبرنی عن علی لم قتل اهل صفین و امر بذلک مقبلین و مدبرین و اجاز علی الجرحی، و کان حکمه یوم الجمل انه لم یقتل مولیا، و لا یجز علی جریح، و لم یامر بذلک و قال: من دخل داره فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن لم فعل ذلک فان کان الحکم الاول صوابا فالثانی خطائ؟ قال (علیه السلام): و اما قولک: ان علیا قتل اهل صفین مقبلین و مدبرین و اجاز علی جریحهم، و انه یوم الجمل لم یتبع مولیا، و لم یجز علی جریح، و من القی سلاحه آمنه، و من دخل داره آمنه فان اهل الجمل قتل امامهم، و لم تکن لهم فئه یرجعون الیها و انما رجع القوم الی منازلهم غیر محاربین و لا مخالفین و لا منابذین رضوا بالکف عنهم فکان الحکم فیهم رفع السیف عنهم و الکف عن اذاهم اذ لم یطلبوا علیه اعوانا، و اهل صفین کانوا یرجعون الی فئه مستعده و امام یجمع لهم السلاح الدروع و الرماح و السیوف، و یسنی لهم العطاء، و یهنی ء لهم الانزال، و یعود مریضهم، و یجبر کسیرهم، و یداوی جریحهم، و یحمل راجلهم، و یکسو حاسرهم، و یردهم فیرحعون الی محاربتهم و قتالهم فلم یساوبین الفریقین فی الحکم لما عرف من الحکم فی قتال اهل التوحید لکنه شرح ذلک لهم فمن رغب عرض علی السیف او یتوب من ذلک. قوله (علیه السلام): (و لا تهیجوا النساء باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم فانهن ضغیفات القوی و الانفس و العقول) فی نسخه الکافی و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم و صلحائکم، و فی نسخه الطبری: و لا تهیجوا امراه باذی و ان شتمن اعراضکم و تناولن امرئکم و صلحائکم، و فی روایتی الکافی و صفین لنصر فانهنم ضعاف القوی و الانفس و العقول، و فی روایه الطبری: فانهن ضعاف القوی و الانفس و لم یات بالعقول. نهی علیه السلام عسکره ان یثیروا غضب نساء البغاه و شرورها و یحرکوهن و یوذوهن مطلقا حتی انهن ان شتمن اعراضهم و سببن امرائهم وجب علیهم الامساک عن رد السب الیهن و الکف عنهن و عدم الاعتناء بشتمهن وسبهن. و علل النهی بقوله فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول یعنی لا یجوز اثاره من بلغن فی الضعف هذه الغایه. قال الشارح البحرانی: قوله: لا تهیجوا النساء المراد بذلک ان لا تثیروا شرورهن باذی و ان بلغن الغایه المذکوره من شتم الاعراض و سب الامراء و علل اولیوه الکف عنهم (کذا و الصواب الکف عنهن) بکونهن ضعیفات القوی ای ضعیفات القدر عن مقاومات الرجال و حربهم و سلاح الضعیف و العاجز لسانه، و بکونهن ضعیفات الانفس ای لا صبر لنفوسهن علی البلاء فیجتهدن فی دفعه بما امکن من سب و غیره، و بکونهن ضعیفات العقول ای لا قوه لعقولهن ان تری عدم الفائده فی السب و الشتم و انه من رذائل الاخلاق و انه یستلزم زیاده الشرور و اثاره الطباع التی یراد تسکینها و کفها. انتهی. اقول: ان امیرالمومنین (علیه السلام) اتی فی کلامه هذا بحکمین: الاول ان لا یهیج قومه نساء اهل البغی ابتداء و الثانی ان یکفوا عنهن اذا شتمنهم لمکان کلمه ان الوصیله فی قوله، و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم و اسلوب الکلام یدل علی ان قوله فانن ضعیفات القوی و الانفس و العقول دلیل للنهی اعنی انه متعلق بقوله و لا تهیجوا و ما اتی به الشارح المذکور فانما هو بیان لسبب شتمهن و سبهن و فحوی الکلام یابی عن ذلک. قوله: (ان کنا لنو البالکف عنهن و انهن لشمرکات) و فی نسخه الطبری: و لقد کنا و انا لنوم بالکف عنهن- الخ یعنی انا کنا فی عصر رسول الله (صلی الله علیه و آله) مامورین بالکف عنهن و الحال انهن کن مشرکات فالکف عنهن و عدم التعرض بهن و الحال انهن مسلمات علی ظاهر الامر اولی. فانظر ان الشارع کیف ادب الرجال فی رعایه حقوق النساء و عدم العترض بهن و لو کن مشرکات و لعمری ما فرط الشریعه المحمدیه بیان حق اجتماعی او نوعی غایه الامر ان الناس لتوغلهم فی الشهوات النفسانیه ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون حتی عموا و صموا و اعرضوا عن الصراط السوی و اتبعوا الشیطان المردی المغوی و اقتفوا آثار الذین سلکوا طریقه عمیاء و تعودوا قبول کل ما سمعوا من افواه اشباه الرجال و عبید الدنیا من غیر بصیره و فکره و دلیل و نعم ما قاله الشیخ الریئس ابن سینا: من تعود ان یصدق من غیر دلیل فقد انسلخ عن الفطره الانسانیه. و قد راینا فی عصرنا طائفه من منتحلی الاسلام، المتعصبین غایه التعصب، الجاهلین عن احکام الشریعه الاسلامیه حقیقه قد تعرضوا للنساء الکاشفات الرووس و الوجوه و کانوا یحثون الاسید)edicA(علیهن و یترکونهن فی الشوارع و الاسواق عراه حتی بلغ عملهم المنکر العلماء و منعوهم عنه. و هولاء الجهال ما تفقهوا فی الدین لکی یعلموا ان الشریعه الاسلامیه لم یجوز التعرض علی اعراض الناس و ان کن مشرکات بل حرم علیهم ان یقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و تلک الرویه النکراء و الطویه العوراء منها. لست اقول ان فعلهن هذها صواب و سیرتهن السیئه المشوهه القبیحه حسنه بل اقول ان المنکر لا یدفع بالمنکر و للاسلام فی کل موضوع منطق صواب و حجه بیضاء و لا حاجه فی دفع الفواحش و قمع المنکرات الی فعل عار عن حلیه العقل، بعید عن الحق، یستبشعه العقل السلیم و یشمئز منه الطباع. قوله (علیه السلام): (و ان کان الرجل- الخ) و فی نسخه الطبری: و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالهراوه او الحدید بعد الامر بالکف عنهن عقبه بقوله هذا تاکیدا للامر و تشدیدا للکف، و تنبیها لهم علی ان هذا العمل یورث اثرین قبیحین: احدهما فی حیاه مرتکبه حیث یعیر و یلام به، و الاخر بعد حیاته حیث یعیر عقبه به فمن عرف قدره و احب نفسه و اهله و عقبه لا یعمل ما یوجب شینه و لومه و تعبیر عقبه من بعده و بالجمله جعل حال الرجل الذی کان یضرب المراه فی الجاهلیه بالحجر و العصا یورث له و لعقبه تعییر الناس و ملامتهم عبره لهم فنفرهم عن ذلک العمل اشد تنفیر. علی انه (علیه السلام) نبههم بهذا الکلام ضمنا علی ان المراء اذا ارتکب فی الجاهلیه هذا العمل یول امره الی کذا و اجتنابکم عنه و انتم المسلمون کان اولی، یعنی ان شناعه هذا الامر بینه غایه الوضوح حتی ان الناس فی الجاهلیه کانوا یلومون فاعله فکیف انتم لا تکفون عن اذاهن و قد رزقتم الانتحال الی الشریعه السامیه المحمدیه. ثم ان فی حقوق المراه فی الاسلام و وظائفها الاجتماعیه و الانفرادیه و سائر آدابها التی بینها الشارع تعالی مبحثا ناتی به ان شاء الله تعالی فی شرح وصیته (علیه السلام) الاتیه لابنه المجتبی عند قوله: ایاک و مشاوره النساء فان رابهن الی افن- الخ. الترجمه: یکی از وصیتهای علی امیرالمومنین (علیه السلام) است که بسپاه خود در سرزمین صفین پیش از برخوردن به لشکر دشمن (معاویه و پیروانش) و در گرفتن جنگ بیان فرمود: با ایشان کارزار نکنید تا آنان آغار بجنگ کنند زیرا بحمدالله شما برحقید و حجت با شما است، و واگذاشتن شما ایشان را تا آغاز جنگ از آنها بشود حجتی دیگر مر شما را برایشان خواهد بود، و چون بخواست خدا بر آنان پیروز شدید و شکستشان دادید آنکه را پشت کرده و رو بفرار گذاشته مکشید، و آنکه را از در اضطرار بکشف عورت خود پناهنده شد (یا بر آنکه بعد از شکست دست یافته اید- یا آنکسی المعلوم نیست که دوست است یا دشمن- یا بر آنکه جراحت دیده و زخمی شده) مکشید و زخم مرسانید، و زخم خورده ای که در میان کشتگان می بینید بر کشتن او مشتابید و وی را نکشید، و زنانرا اگر چه عرض شما و بزرگان و پارسایان شما را دشنام دهند و یاوه گویند برمینگیزانید و اذیت و آزارشان نکنید و بدشنامشان اعتناء نکنید چه نیرو و جان و خردشان ضعیفست، همانا که ما در زمان پیمبر از پیمبر امر داشتیم که از آنها با اینکه مشرک بودند خودداری کنیم و دست بداریم (اکنونکه بظاهر مسلمانند) و اگر در زمان جاهلیت مردی زنی را بسنگ و چوبدستی میزد ویرا سرزنش می کردند و پس از مرگش فرزندانش را نکوهش می کردند، (زمان جاهلیت که چنین بود پس مسلمان باید ح