پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش مشهور به داستان موش و گربه

مشخصات کتاب

سرشناسه : شیخ بهائی، محمدبن حسین، 953 -1031ق.

عنوان قراردادی : موش و گربه .برگزیده

عنوان و نام پدیدآور : پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش مشهور به داستان موش و گربه/ شیخ بهایی؛ به اهتمام محسن محمدی.

مشخصات نشر : اصفهان: سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان، 1388.

مشخصات ظاهری : 216ص.

شابک : 20000 ریال : 978-964-2947-70-6

وضعیت فهرست نویسی : فاپا(برون سپاری)

یادداشت : پشت جلد به انگلیسی: Sheykh bahaee. Mouse cat story.

یادداشت : واژه نامه.

یادداشت : کتابنامه: ص. 216؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : نثر فارسیقرن 11ق

موضوع : شعر فارسی قرن 11ق.

شناسه افزوده : محمدی، محسن، 1347 -، گردآورنده

شناسه افزوده : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان

رده بندی کنگره : PIR6349 1388

رده بندی دیویی : 8فا1/4

شماره کتابشناسی ملی : 1698556

ص: 1

اشاره

به اهتمام :

محسن محمدی

ص: 2

مقدمه

با نام و یاد خدا

«پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش» مشهور به «داستان موش و گربه» کتاب یا رساله ایست مشتمل بر مناظره ای نمادین و سمبلیک میان گربه و موش، در این اثرگربه نماد عقل و نماد طالبان علم و موش نماد نفس امّاره و نماینده صوفیان است مولّف در این اثر سعی داشته است تا به زبان طنز و کنایه از ریاکاران و ظاهرسازان واز آن گروه صوفیانی که به سخن حافظ خرقه شان مستوجب آتش است انتقاد کند؛در جریان داستان گربه و موش روبه روی هم قرار می گیرند و پس از مناظرات بسیار گربه، موش را که دایم در پی راه فراری است، فریب داده به چنگ می آورد و می خورد.

شیخ بهاءالدین محمدعاملی(953-1031ق)،که این اثر بیشتر بدو منسوب است یگانه روزگار صفویان، و از دانشمندان و بزرگانی است که تاکنون مقالات و کتابهای متعددی محققان و نویسندگان در باب زندگی و آثار او نوشته اند. با این وجود در باب تنها اثر منثور داستانی منسوب به او موش و گربه کمتر نوشته اند؛ ویرایش حاضر کتاب به سفارش مرکز اصفهان شناسی و خانه ملل برای مخاطب عامّ فراهم شده و متعرّض مقابله نسخ و اختلافات آن نشده است

کتاب حاضرمشتمل است بر متن ویرایش شده داستان مذکور براساس چاپ سنگی آن همراه با مقدمه ای در زندگی شیخ، و معرفی تفصیلی

ص: 3

داستان و تحلیل ساختاری- محتوایی کتاب وبررسی دو شخصیّت اصلی آن (موش و گربه ) وبحث در باره مساله انتساب آن به شیخ بهایی و علامه مجلسی ؛ در پایان نیز لغت نامه ای از واژه هایی که شاید برای برخی خوانندگان دشوار باشد، فراهم گردید.

برخود فرض می دانم از آقای دکتر اصغر منتظرالقائم رییس دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان و دکتر چلونگر رییس مرکز اصفهان شناسی و خانه ملل که مقدمات نشر این اثر را فراهم نمودند تشکر نمایم، همچنین از مساعدت های خانم قیومیان در تدوین مقدمه، سپاس دارم.

و لله الحمد اولا و آخرا

محسن محمدی

ص: 4

فهرست مطالب

احوال شیخ بهایی.......................................................................................... 7

استادان........................................................................................................... 9

شاگردان......................................................................................................... 10

آثار................................................................................................................. 11

موش و گربه.................................................................................................. 13

بحث در مولف کتاب موش و گربه............................................................. 14

مساله انتساب اثر به شیخ بهایی.................................................................... 16

تحلیل محتوایی داستان................................................................................. 22

نان و یخنی = نان و حلوا............................................................................. 24

تحلیل ساختاری............................................................................................. 26

تحلیل شخصیت های اصلی داستان............................................................. 28

بررسی مایه های طنزقصه موش و گربه...................................................... 30

متن داستان..................................................................................................... 35

فهرستها و لغت نامه ..................................................................................... 195

ص: 5

احوال شیخ بهایی :

شیخ بهایی (953-1031ق)، بهاءالدین محمدبن عزالدین حسین بن عبدالصمد حارثی همدانی جبعی، ملقب به شیخ بهایی و عناوین شیخ­الاسلام و ابوالفضائل، عالم و دانشمند متبحر در جمیع علوم روزگار، فقیه، مجتهد، محدث، عارف، شاعر شیعی قرن یازدهم هجری. شاگردانش به مناسبت تقدیر از مراتب و فضائل علمی­اش، وی را بهاءالمله و الحق و الدین و علم­الائمه و الاعلام ملقب ساختند و از آن پس وی را شیخ بهایی نامیدند. وی در خانواده­ای اهل علم دیده به جهان گشود. پدرش، حسین بن عبدالصمد حارثی عاملی، محدث، فقیه و مفسری دانشمند بود و از شاگردان شهید ثانی به شمار می­آمده است. عزالدین حسین از نوادگان حارث همدانی منسوب به قبیلۀ همدان بود که در جنگ صفین از حامیان وفادار مولا علی(ع) و در زمرۀ صدیقیان آن حضرت شناخته می­شد. کمالات علمی و فضائلش چنان بود که نخستین لقب شیخ­الاسلامی قزوین، پایتخت صفویان، مشهد مقدس و هرات را از آن وی ساخت. پس از چندی اقامت در جبل عامل، عازم بعلبک شد و در این شهر بود که شیخ بهایی در غروب روز چهارشنبه به سال 953ق گام به دنیا نهاد.

او هفت یا سیزده ساله بود که به همراه خانواده رهسپار ایران شد و در اصفهان رخت اقامت افکند. در همین خطه بود که شیخ علی مشار اسباب آشنایی عزالدین حسین را با شاه طهماسب فراهم آورد. و حاکم صفوی که با در پیش گرفتن سیاستهای دین­گرایانه قصد تحکیم بنیانهای حکومت صفوی را در سر داشت، با اعطای خلعتی به وی از او درخواست کرد تا به قزوین آمده و منصب شیخ­الاسلامی آنجا را عهده­دار گردد. با ازدواج شیخ بهایی با

ص: 6

دختر شیخ علی مشار – که زنی فاضل و دانشمند بود - علقه­های پیوند میان او و عزالدین حسین مستحکم­تر شد. پس از چندی اقامت در قزوین از سوی شاه طهماسب مأموریت یافت تا جهت سامان­دهی به امور دینی مردم هرات عازم این شهر شود. وی در استحکام پایه­های عقیدتی مردم آن دیار همت گمارد و نقشی ممتاز در اشاعۀ فرهنگ تشیع ایفا نمود. با رجعت دوباره به قزوین، جهت زیارت عتبات عالیات به همراه فرزندش از شاه طهماسب، اجازت خواست، و شاه اذن خروج وی را صادر کرد، لیکن شیخ بهایی را به انگیزۀ افادۀ علوم دینی به ماندن مجاب نمود.

شیخ بهایی با مرگ پدر جانشین وی شد و به لقب شیخ­الاسلامی هرات نائل آمد. مقارن همین ایام سفرهای خود را آغاز کرد و سالهای مدیدی را در سیاحت و گردش گذراند. گویا مسافرتهای فراوان وی حاصل گرایش او به سمت عرفان بوده است. بنا بر گواهی صاحب ریاض­العلماء و روضات­الجنات، وی مدت سی سال را در سفر حج، بیت­المقدس، شام، آسیای صغیر، مصر، حلب و... گذرانده است. آشنایی با بزرگان صوفیه و همنشینی با ایشان دستاورد سفرهای بیشمار وی بود. پس از عمری سفر به وطن بازگشت و تا پایان عمر در اصفهان زیست و شیخ­الاسلامی آن شهر را به عهده گرفت. البته با توجه به وسعت زمانی مسافرتهای یاد شده، مقام شیخ­الاسلامی او در اصفهان مورد تردید قرار می­گیرد. هرچند اجماع همگانی بر صحت این عنوان او، ما را بر آن می­دارد تا نسبت به دامنۀ زمانی سی سالۀ سفرهای وی اندکی تردید کنیم.اقوال فراوانی در تعیین تاریخ وفات شیخ بهایی موجود است. لیکن جمهور تذکره­نویسان قول نظام­الدین ساوجی را که سال وفات وی را 1031ق در اصفهان ثبت کرده است، می­پذیرند. بهایی

ص: 7

بعد از یازده روز بیماری درگذشت. گویند طی مکاشفه­ای وفات خود را تخمین زده بود. مکان قبر وی اکنون در سمت پایین ضریح امام رضا(ع) در جوار حرم رضوی است.

استادان:

مطالعات شیخ بهایی دامنۀ وسیعی از معارف عصر را شامل می­شد، من­جمله فقه، تفسیر، صرف و نحو، اصول، هندسه و حساب، فلسفه، کلام، عرفان، ریاضی، نجوم، جغرافیاف علوم غریبه و شعر و ادبیات. پدرش عزالدین حسین نخستین استاد وی به شمار می­آید. نزد وی علوم عقلی، حدیث، تفسیر و صرف و نحو را فرا گرفت. دیگر استاد وی مولانا عبدالله مدرس یزدی، صاحب حاشیه بر تهذیب­المنطق تفتازانی است. کلام، فلسفه و قدری معقول را از محضر او کسب کرد. شیخ بهایی ریاضیات را نزد ریاضیدان عصر خود، ملامحمد باقربن زین­العابدین یزدی صاحب کتابهای مطالع­الانوار و عیون­الحساب و ملا علی مذهّب و مولانا افضل قائینی، فرا گرفت و طب را در مجلس درس حکیم عمادالدین آموخت. دیگر استادان وی که شیخ از آنان بهرۀ کامل برد، یکی شیخ احمد کجائی کهدمی است که به پیر احمد قزوینی شهرت داشته و دیگر محمدبن ابی­اللطیف مقدسی شافعی است که صحیح بخاری را از دست او خواند و اذن روایت از او گرفت. در اجازات بحار از شیخ تحت عنوان ابوالفضائل یاد می­کنند.

شاگردان:

ص: 8

از شاگردان معروف او صدرالمتألهین است که او را دانشمند زمانه و شیخ دهر و استاد خویش در علوم نقلی می­خواند. دیگر محمدتقی مجلسی، صاحب شرح من لایحضره الفقیه و شرح صحیفۀ کاملۀ سجادیه، محسن فیض کاشانی، صاحب تألیفات متعدد در فقه، حدیث، حکمت و شاعر ایرانی، سید ماجد بحرانی، صاحب تعلیقه بر کتاب اثنی عشریۀ بهایی، ملا حسنعلی شوشتری، محقق سبزواری، شیخ­الاسلام اصفهان و شارح زبده­الاصول بهایی، نظام­الدین ساوجی، تکمیل­کنندۀ کتاب جامع عباسی از بهایی، شیخ جواد سعد بغدادی، شارح زبده­الاصول و خلاصه­الحساب استاد خود، مظفرالدین علی، صاحب حاشیۀ اربعین و شرح زندگانی شیخ بهایی، ملا خلیل بن غازی قزوینی، مجتهد کرکی، شیخ زین­الدین محمد، نوادۀ شهید ثانی، ملا صالح مازندرانی، رفیع­الدین محمد نائینی، علی بن سلیمان بحرانی، معروف به امام­الحدیث و ام­الحدیث و سید احمدبن زین­العابدین علوی و... بنا بر روایت امینی شیخ بهایی 97 شاگرد، تربیت کرده بود که ذکر نام همۀ آنها در این مجال ممکن نیست.

آثار:

جامع عباسی، مهمترین کتاب شیخ بهایی است که آن را به دستور شاه عباس اول نگاشت. در تألیف این کتاب او مأمور بود تا رساله­ای فقهی جهت پیاده کردن آن در قلمرو صفویان بنویسد. این کتاب برآیند خط و مشی مذهبی دولت صفوی و اداره و اجرای امور سیاسی – مذهبی در زمان شاه عباس اول است. جامع عباسی متنی فقهی است که با ویژگی دیوانی خود پیرامون مسائل ضروری مذهب شیعه می­گردد و از منابع مهم تحقیقات علمای شیعه و راهنمای دینی عامۀ خلق به شمار می­آید. شاردن در سفرنامۀ

ص: 9

خود بخشی را اختصاص به فقه داده است و مطالب آن را عیناً از کتاب فوق بازگو می­نماید. وی جزئیات مربوط به دین ایرانیان، شرح مطهرات، طرز به جا آوردن واجبات دینی، آداب غسل، تدفین و تکفین مردگان و دیگر مسائل را کلمه به کلمه از این کتاب نقل می­کند. البته شیخ پیش از به پایان رساندن این کتاب درگذشت. از این رو شاگرد او نظام­الدین ساوجی کار تکمیل و نگارش پایانی آن را عهده­دار گردید؛ کشکول، که این کتاب مجموعه­ای است از علوم و دانشهای مختلف که شیخ بهایی در آن تبحر داشته است. در این کتاب شیخ اشعاری را به فارسی و تازی سروده است که حکایت از ذوق عرفانی وی دارند؛ الزبده، که کتابی فقهی است که شروح متعددی بر آن نگاشته شده است، از جمله شرح فاضل جواد از شاگردان او؛ چهل حدیث یا اربعین حدیثاً که علاوه بر شرح خود شیخ، شمس­الدین محمد بن عاملی و ملا اسماعیل خواجویی شروحی بر آن نوشته­اند؛ اثنی­عشریات خمس یا رسالۀ اثنی­عشریه که در قالب پنج رساله پیرامون طهارت، نماز، زکات، روزه و حج تألیف شده است؛ خلاصه­الحساب که مهمترین تألیف شیخ بهایی در ریاضیات و هندسه است. به زبانهای مختلفی ترجمه شده و حاوی رموز و مسائل عدیدۀ ریاضی است. سالها جزء کتب درسی معمول در ایران به شمار می­آمده و حواشی و شروح فراوانی بر آن نگاشته شده است؛ تشریح­الافلاک و رسالۀ اعمال اسطرلاب، هر دو از آثار نجومی شیخ محسوب می­شوند. این دو اثر همچون خلاصه­الحساب در ردیف کتب درسی بوده­اند. رساله فی ان انوارالکواکب مستفاده من الشمس نیز از جمله رساله­های وی در باب نجوم و افلاک است؛ رسالۀ تضاریس­الارض و رساله فی نسبه اعظم الجبال الی قطر الارض در جغرافیا. در نحو نیز کتاب

ص: 10

فوائدالصمدیه شیخ که به صمدیه معروف است و آن را برای برادر خود عبدالصمد نگاشته، در خور توجه است. این کتاب نیز از منابع درسی طلاب حوزوی به شمار می­آمده و شرح صغیر و کبیر را سید علی خان بر این اثر نگاشته است. مواعظ حکمی و دقایق ادبی او در کتاب پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش، انعکاس یافته است.که در ادامه به تفصیل در باره آن صحبت خواهیم کرد، ذوق شاعری شیخ بهایی نیز دستمایۀ خلق اشعاری همانند مثنوی نان و حلوا بوده است:.

در تفسیر قرآن نیز کتاب عروه­الوثقی و حبل­المتین در جمع بنیان احادیث صحیحه حسن و موثق قابل ذکر است. شیخ بهایی در این کتاب احادیث سه­گانۀ صحیح، حسن و موثق را جمع کرده که مشتمل بر 4 بخش است: 1) فی­العبادات، 2) فی­العقود، 3) فی­الایقاعات، 4) فی­الاحکام. و کتاب حدائق­الصالحین در شرح صحیفۀ کامله و کتاب عین­الحیات فی تفسیرالآیات، حاشیۀ شرح مختصر اصول و حاشیۀ مطول، حاشیۀ تفسیر قاضی و حاشیۀ قواعد شهید از جمله آثار وی در زمینۀ حدیث است. در فلسفه نیز رساله­های هجده­گانۀ او در باب وحدت وجود محل بحث و تأمل است. با این حال نویسندگان زندگانی او بدان آگاهی نداشته و ذکری از آن به میان نیاورده­اند. (1)

تنها اثر منثور داستانی منسوب به شیخ بهایی موش و گربه است که در ادامه به معرفی، نقد ساختاری و محتوایی وتحلیل دو شخصیت اصلی

ص: 11


1- 1- با تلخیص از، مدخل شیخ بهایی،نوشته خانم شریعتی، دایره المعارف تشیع برای تفصیل آثار و احوال شیخ ر.ک: شناخت نامه شیخ بهاء الدین عاملی(مجموعه مقالات و گفتار های فارسی)، به کوشش علی اکبر زمانی نژاد، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1387.

داستان و انتساب آن به شیخ بهایی و علامه مجلسی و دیگران بحث می کنیم.

موش و گربه

پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش که به « موش و گربه» نامبردار گشته است، رساله ایست تمثیلی، مشتمل بر مناظره ای نمادین و سمبلیک میان گربه و موش که نمونه های دیگری از آن نیز در ادبیات فارسی و جهان همانند موش و گربه عبید زاکانی وجود دارد. در این اثر گربه نمادعقل و نماینده طالبان علم و موش نماد نفس امّاره و نماینده صوفیان است، مولف در این اثر سعی داشته است تا به زبان طنز و کنایه و آوردن حکایات واستناد به آیات و احادیث و اشعارو زبان تمثیل از ریاکاران و ظاهرسازان منسوب به تصوف و نه عرفان انتقاد کند، در جریان داستان گربه و موش رو به روی هم قرار می گیرند و پس از مناظرات بسیار گربه موش را که دایم در پی راه فراری است، فریب داده، به چنگ می آورد و می خورد.کتاب مذکور به صورتهای مختلف پیش از این به چاپ رسیده است که غالب چاپها از اغلاط مختلف خالی نیست.

بحث درمولّف کتاب موش و گربه:

در باب مولف این کتاب سخن بسیار است تالیف آن به مجلسی دوم(متوفی 1110ق) میرداماد(م.1040ق) و از همه مشهورتر به شیخ بهایی نسبت داده شده.و نیز گفته اند که از جمال الدین محمد بن حاجی محمد

ص: 12

فراهانی است که به روزگارشاه سلیمان(سلطنت1077-1105) نوشته شده است(1)

کتاب مذکور در سال 1324 در بمبئی به نام جواهرالعقول(2)

وبه عنوان تالیفی از تالیفات علامه مجلسی به چاپ رسیده است و مقدمه ای دارد که در نسخه های منسوب به شیخ بهایی نیست، در این مقدمه نامی از مؤلف برده نشده و لازم به یادآوری است که مضمون این مقدمه چندان با اندیشه ها و عقاید علامه ملا محمد باقر مجلسی همخوانی ندارد، این احتمال وجود دارد که جواهرالعقول یا موش و گربه در اصل همان کتاب «پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش» شیخ بهایی باشد و به دلیل آنکه ظاهرا با عقاید و مرام شیخ بهایی تناسبی ندارد و به اندیشه های و تفکر ضد صوفی علامه ملا محمد باقر مجلسی نزدیک تر می نماید به ایشان منسوب شده باشد.

عده ای نیزکه به گفته علی دوانی در کتاب »علامه مجلسی»، از صوفیان بوده اند علامه مجلسی اول و دوم را جزو علمای متمایل به تصوف شمرده اند و از جمله ای که علامه محمد باقر مجلسی در مقدمه زادالمعاد گفته :» صوفیان صفوت نشان» و نامه ای که مؤلف طرایق الحقایق به او نسبت داده- و هیچگونه دلیلی برصحت آن در دست نیست- چنین وانمود کرده اند که موضوع مخالفت علامه مجلسی با صوفیّه حقیقت ندارد.(3)

ص: 13


1- 1- ر.ک: کتابشناسی علامه مجلسی، حسین درگاهی و علی اکبر تلافی دارانی،صص211و212
2- 2- در برخی نسخه ها جواهرالعقود نامیده شده است.بنگرید به فهرست نسخه های دایره المعارف بزرگ اسلامی، فراهم آورده احمد منزوی، ج1صص79و80نیز کتابشناسی علامه مجلسی؛حسین درگاهی و علی اکبر تلافی دارانی،صص211و212.
3- 1- علی دوانی ،علامه مجلسی ( تهران، امیرکبیر، 1370ص408 ).

با این وجودآنچنان که از اکثرکتب علامه مجلسی دوم و شواهد دیگر بر می آید، وی نه تنها میانه ای با صوفیه نداشته بلکه در عصر صفویه که صوفیان به وجود سلاطین صوفی منش برخود می بالند سخت بر آنها تاخته و تمام فرقه های آنها را از نظر دینی و منطق شیعه مردود دانسته، اعمال و اذکار آنان را بدعت و گمراهی شمرده است.حسن طارمی چهار دلیل برای مخالفت علامه مجلسی با صوفیان روزگار خود بیان می کند:

الف- عدم پایبندی بسیاری از اهل تصوف به آداب دینی و منهیّات اخلاقی

ب-ابداع آیین های عبادی یا رفتارهای اجتماعی و اخلاقی که در شریعت از آن خبری نیست.

ج-وجود و بروز آرایی ناسازگار با آموزه های دینی در میان اهل تصوف.

د- باورداشت جنبه های باطنی در دین و امکان سلوک معنوی(1)

به نظر می رسد موارد یادشده نزدیکی بسیاری بامواردی داردکه در موش و گربه در ذم و قدح صوفی گری موش به زبان گربه بیان می شود البته تطابق این دو مساله نمی تواند دلیل موجه و کافی برای انتساب کتاب به علامه مجلسی باشد.

مسألۀ انتساب اثر به شیخ بهایی:

در مورد صحت انتساب این اثر به شیخ بهایی نیز تردید است. برخی از محققان -چنانچه در مقدمۀ چاپ سنگی کلیات شیخ بهایی ذکر شده-،

ص: 14


1- 1- حسن طارمی؛ علامه مجلسی (تهران، طرح نو، 1375).ص 219.

این اثر را به یقین متعلق به شیخ بهاءالدین عاملی می­دانند. سعید نفیسی با استناد به اینکه نام شیخ در مقدمه این اثر در برخی نسخه ها آمده است آن را متعلق به شیخ می داند و می نویسد: « به این اثر در هیچ یک از ترجمه­ها و فهرستها اشاره­ای نشده ولی در آغاز کتاب نام شیخ بهاءالدین محمد آمده است».(1)

شیخ آقا بزرگ تهرانی کتابشناس عالم دوره معاصر در کتاب ارجمند الذریعه الی تصانیف الشیعه، موش و گربه را جزو آثار شیخ یاد کرده است(2)

آنچه در صحّت انتساب این اثر به شیخ بهایی تردید ایجاد می­کند، تضادی است که ظاهراً میان مضمون اثر و عقاید و اندیشه­های شیخ بهایی دیده شده است. به طوری که در آثار شیخ دیده می­شود، به عرفان و تصوف علاقه بسیار داشته است و شاید همان گونه که سعید نفیسی پس از بررسی و تحقیق، با اطمینان نتیجه گرفته است، قطعاً مشرب تصوف داشته و طبعاً به عرفان و سلوک متمایل بوده است.(3)

وی بنا به گفته علامه مجلسی، اهل چلّه­نشینی و ریاضات شرعی بوده و به شاگرد خود محمدتقی مجلسی، تعلیم ذکر داده است.(4)

شیخ به ترک تعلقات و مجاهده با نفس و عزلت و دوری گزیدن از اهل دنیا متمایل بوده است چنانچه گفته­اند چون شاه عباس

ص: 15


1- 2- سعید نفیسی، شیخ بهایی (تهران: چاپخانه اقبال، 1316). ص 93-94.
2- 3- ر.ک: الذریعه جلد3/199وج5/272در نسخه های متعدد کتاب این آشفتگی بیشتر به چشم می خورد برخی نسخه ها درمقدمه مولف را شیخ بهایی و برخی دیگر علامه مجلسی دانسته اند.تفصیل را بنگرید به: فهرست نسخه های بنیاد دایره المعارف فراهم آورده احمد منزوی، جلد1صص79و80نسخه های چاپی نیز همین اختلاف را دارند بنگرید : فهرست کتابهای چاپی خان بابا مشار ج2/1614وج1/956
3- 1- شیخ بهایی، کلیات اشعار و آثار فارسی (تهران: چکامه، -). ص 39.
4- 2- محمد هادی ملازاده، «بهاءالدین عاملی»،چاپ شده در: علی­اکبر زمانی­نژاد، شناخت­نامه شیخ بهایی (قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1387). ص 284.

منصب شیخ­الاسلامی اصفهان را به او پیشنهاد می­کند، نمی­خواسته بپذیرد و بعضی نیز گفته­اند پس از مدتی از این منصب استعفا داده است. در میان اشعارش نیز نمونه­های بسیاری در تحریض و تشویق به عزلت و کناره­گیری از خلق دیده می­شود:

هرکه را توفیق حق آمد دلیل

عزلتی بگزید و رست از قال و قیل

عزت اندر عزلت آمد، ای فلان

تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟(1)

گر ت-و خواهی عزت دنیا و دین

عزلتی از مردم دنیا گزین.(2)

تا بتوانی ز خلق، ای یار عزیز!

دوری کن و در دامن عزلت آویز!

انسان مجازیند این نسناسان

پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!(3)

در اشعارش می­بینیم که در کنار تمایلی که نسبت به عرفان و تصوف نشان می­دهد، از اهل مدرسه و علم رسمی و عقل انتقاد می­کند و علم

ص: 16


1- 3- شیخ بهایی، کلیات آثار فارسی، (تهران: چکامه، -). ص 156
2- - شیخ بهایی، کلیات آثار فارسی، (تهران: چکامه، -). ص 156.
3- - همان، ص 138.

رسمی را چون سپندی می­داند که سخن گفتن از آن در خرابات گزند چشم بد را از آنجا دور می­کند:

حدیث علم رسمی در خرابات برای دفع چشم بد، سپند است(1)

ایها القوم الذی فی المدرسه کلّ ما حصلتموها وسوسه

فکرکم ان کان فی غیر الحبیب ما لکم فی النشأه الاخری نصیب(2)

علم نبود غیر علم عاشقی ما بقی تلبیس ابلیس شقی

علم فقه و علم تفسیر و حدیث هست از تلبیس ابلیس خبیث

زان نگردد بر تو هرگز کشف راز گر بود شاگرد تو صد فخر راز(3)

تا از ره رسم و عقل بیرون نشوی

یک ذرّه از آنچه هستی افزون نشوی(4)

در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال

آسوده دلی در آن محال است، محال

این طرفه که تحصیل بدین خون جگر

در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال(5)

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی

بهایی! از تو بدین «نحو»، «صرف» عمر «بدیع» است(6)

ص: 17


1- - همان، ص 120.
2- - همان، ص 155.
3- - شیخ بهایی، کلیات، ص 154.
4- - همان، ص 142.
5- - همان، ص 139.
6- - همان، ص 146.

برخی همین کتاب گربه و موش را دست­مایه­ای قرار داده­اند تا به این ترتیب به گمان خود، او را از اتّهام به تصوف برهانند. علی رغم این او در رساله «الوحده الوجودیه» بی­پروا و آشکارا، اعتراف می­کند به این که برخی از مذوقات این جماعت را چشیده و تجلیاتی را ملاقات کرده است.(1) به هر حال این توجیهات برای ردّ نسبت اثر به شیخ بهایی کافی نیست. جایی که می­بینیم او در ضمن ابراز علاقه و ارادت نسبت به عرفا و صوفیه، از صوفی­نمایان ریاکار و ظاهرساز انتقاد می­کند و می­گوید:

از برون طعنه زنی بر بایزید وز درونت ننگ می­دارد یزید(2)

شیخ ریا و تزویر و نفاق و دو رویی را که بدتر از شرک ظاهری است به تمام معنا مخالف است. حتی در اغلب موارد خصوصاً در اشعار فارسی خود در حق گرگان متلبّس به لباس میش که دل اسلام را نیش و جسد ایمان را ریش هستند و وظایف دینیه را وسیله مردم­فریبی، خودنمایی و وجهۀ دنیوی خود نموده­اند، تعرّضات و انتقادات بسیار آورده است.(3)

از سویی با وجود انتقاداتی که از اهل علم و مدرسه می­کند، خود شخصیت علمی برجسته­ای بوده است که در مقام علوم رسمی زمان خودش دست داشته است و در شماری از آنها منحصر به فرد بوده است. وی عزلت را نیز بدون زهد و علم رد می­کند و اظهار می­دارد که عزلت بدون این دو

ص: 18


1- - محسن جهانگیری، «شرح احوال و ذکر آثار و نقل افکار شیخ بهایی»، در: علی اکبر زمانی­نژاد، شناخت­نامه شیخ بهایی (قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1387) ص 240.
2- - شیخ بهایی، کلیات آثار فارسی، (تهران: چکامه، -) ص 171.
3- - محمدعلی مدرس تبریزی، «شیخ بهایی در ریحانه الأدب»، در: علی اکبر زمانی­نژاد، شناخت­نامه شیخ بهایی (قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1387) ص 84.

عین علّت و زلّت است و اگر زهد و علم نباشد، قدم گذاشتن در راه عزلت ممکن نیست:

عزلت بی «زای» زاهد علّت است

ور بود بی «عین» علم آن زلّت است

عزلت بی «عین» عین زلّت است

ور بود بی «زای» اصل علّت است

زهد و علم ار مجتمع نبود به هم

کی توان زد در ره عزلت قدم؟(1)

او حتی بر کسانی که از روی جهل و نادانی افلاطون و ارسطو را طعن و از حکمت و کلام انتقاد می­کنند پرخاش می­کند و خرده می­گیرد:

بر ظواهر گشته قائل چون عوام گاه ذمّ حکمت و گاهی کلام

گه تنیدن بر ارسطالیس گاه بر فلاطون طعن کردن بی­گناه(2)

دکتر محسن جهانگیری درباره دیدگاه شیخ و انتقادش از اهل علم چنین نوشته است:

«شیخ از آن زمره عالمان خبیر و عارفان بصیر و بالأخره از آن جمله انسانهای هوشمند بوده که به خوبی فهمیده و به نیکی دریافته است که اگر توجه بشر، یک سره از حق و حقیقت و از اعتبار به وحی و استناد به تعلیمات انبیا و اولیاء به سوی علم­پرستی و دنیادوستی معطوف گردد و انسانها بیش از حد به عقل خود ببالند و بیش از اندازه فرهنگ ومعارف خویش را بستایند، این برای بشریت آفتی عظیم و بزرگ است، پس بر خود

ص: 19


1- - شیخ بهایی، کلیات آثار فارسی، (تهران: چکامه، -) ص 156-157.
2- - همان، ص 192.

فرض می­داند تا اهل علم و ادب و همۀ انسانها را هشدار دهد تا شیفته عقلشان و فریفته عملشان نگردند.»(1)

گویی شیخ در جست و جوی راهی است تا ارتباط تنگاتنگ علم و زهد و عرفان و جدایی­ناپذیری آنها را نشان دهد. چنانچه استاد سعید نفیسی گفته­است:« بزرگترین کاری که بهایی در جهان کرده، آن است که همواره در تألیف میان طریقت و شریعت کوشیده است، و در همه آثار وی این کوشش جانکاه که در جمع میان عرفان و فقه به کار برده آشکار است.»(2)

اسدا... بقایی نیز به این مسأله اشاره کرده گفته است که شیخ بهایی، طریقت و شریعت را جدا از هم نمی­داند و سعی بی­پایانی در آشتی و همراهی آن دو دارد. شیخ، تصوّف راستین و شریعت مهین را همه، راهی به سوی معبود می­داند و قبا و عبا و دلق و خرقه و زنّار و دستار را مانعی در راه وصال نمی­شناسد.(3)

توجه به این نکته هم لازم به نظر می­رسد که صوفیان در دولت صفوی به خاطر سیاستهای خاص این دولت موقعیت خوبی نداشتند. مبارزه دولت صفوی تنها مسلمانان اهل تسنن و یا پیروان دیگر ادیان را در بر نمی­گرفت بلکه گاهی حتی غلات شیعه و دراویش صوفی مانند مشعشعیان و نقطویان را نیز شامل می­شد.(4)

نیز در مقام دوره صفوی متشرّعین کینه و خشم خاصی نسبت به عرفا و متصوّفه داشته­اند. این گیر و دار در کمال

ص: 20


1- - محسن جهانگیری، «شرح احوال و ذکر آثار و نقل افکار شیخ بهایی»، چاپ شده در: علی اکبر زمانی­نژاد، شناخت­نامه شیخ بهایی، (قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1387) ص 238.
2- - سعید نفیسی، کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی، (تهران: چکامه، -)، ص 39.
3- - اسدا... بقایی، شیخ بهایی در آیینه عشق (اصفهان: گل­ها، 1371). ص 271-272.
4- - مریم میراحمدی، دین و دولت در عصر صفوی (تهران: امیرکبیر، 1369). ص 62.

شدت تا اواسط قرن سیزدهم هجری و دوره فتحعلی شاه رواج داشته چنانکه از کشتن صوفیان مشهور هم در اصفهان و کرمان و همدان خودداری نکرده­اند.(1)

پس در موقعیتی چنین که صوفیان تحت فشار بوده­اند و از طرفی ریاکاری و تزویر و تباهی در این فرقه راه جسته بود، اگر ببینیم که شیخ بهایی در یکی از آثارش از صوفیه انتقاد می­کند و به نقد و تعریض از این گروه یاد می­کند، جای تعجب نیست.

تحلیل محتوایی داستان موش و گربه

با توجه به موارد یادشده، در صورتی که انتساب اثر به شیخ بهایی را بپذیریم، به نظر می­رسد که شیخ از تألیف چنین داستانی باید مقصودی جز آنچه از ظاهر داستان برمی­آید، داشته باشد. و این مسأله را از جملاتی که در گریزهای خود آورده است می­توان دریافت. جایی که می­گوید «می­ترسم به مطالبی که به کمال درک و شعور آراسته نرسی و نصیب کج­طبعان کم­خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد.» باز می­گوید: «مطلب آنکه خوانندگان و مستمعان به کمال تدبیر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنه خاطر خود را از پرتو این انوار معانی روشن گردانند.

بنابراین چنین به نظر می رسد که شیخ ضمن اینکه موش را نماینده صوفیه و گربه را نماد اهل علم دانسته است و سیر داستان را به سود گربه به پیش می­برد و در جای جای آن از موش بد می­گوید و او را ذم می­کند، می­بینیم که مناظرات را آنچنان در لفّافه طنز و حکایت پیچیده که گویی به هر

ص: 21


1- - سعید نفیسی، کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی، ص 46.

دو گروه قصد تعریض دارد. شاید بتوان گفت گربه و موش شیخ بهایی یک نقد اجتماعی است. نقدی بر اوضاع زمانه، به گونه­ای که متشرّعانی را که در آن زمان قدرتی در دست داشتند، خوش آید. و اگر جز این باشد، این ایراد به شیخ وارد است که اگر قصدش برتری دادن اهل علم بر صوفیه است، چرا در جریان بحث­ها و حکایات، پیروزی و تفضّل اهل علم (گربه) را به وضوح روشن نمی­کند؟ چراکه تنها در پایان داستان گربه به زور و قدرت بازو و مکر و حیله بر موش دست می­یابد و او را می­خورد. در حالی که از شخصی چون شیخ بهایی چنین مسامحه­ای آن هم در مورد داستانی که به تأکید خواستار غور و تأمل در آن شده است، بسیار بعید به نظر می­رسد.

پس شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که مقصود و غرض اصلی شیخ بهایی از تألیف این رساله، نوعی نقد اجتماعی بوده است، نقدی بر اختلافات و مخاصمات و مجادلات میان صوفیه و طالبان علم و متشرّعان و نیز انتقاد از ریاکاری و مکر و تزویر و دو رویی صوفیان. ولی از آنجا که خود متمایل به عرفان بوده است و اوضاع زمانه این رویکرد را برنمی­تافته، سخن خود را به گونه­ای بیان کرده است و در قالبی آراسته که ظاهراً چنین به نظر می­رسد که او جانبدار متشرّعان (گربه) است. گربه را مظهر عقل می­نامد و موش را نماد نفس امّاره! و در پایان پیروزی صوری را به نام گربه می­کند. در حالیکه بطن داستان مناظره­ای بی­سرانجام، ریاکاری و عداوت، مکر و حیله و تزویر و نیرنگ است. و آیا این نشانه­ها که در پوشش زراندود طنز پوشانده شده به چیزی جز نقد و تعریض به اوضاع زمان می­ماند؟

ص: 22

نان و یخنی داستان و ارتباط آن با منظومة نان و حلوا

به نظر می رسدکه نان و یخنی و قورمه و کلوچه قندی که در ماجرای گربه و موش به آن اشاره شده است با نان و حلوای مشهور شیخ بهایی نسبتی دارد. موش (نفس امّاره) که یک بار می­خواسته گربه را به هوای گردکان (که البته محبوب طبع موش است.) بفریبد و موفق نشده، حدیث نان و یخنی و برّه بریان می­گوید و به هوا و آرزوی این اطعمه، گربه (عقل) را می­فریبد و هر لحظه به امید این سفره معهود گربه را به گوش سپردن به سخنان نیش­دار و گوشه کنایه­های خود مجبور می­کند و نمک بر زخم او می­پاشد. چنانچه نفس امّاره، عقل انسان را به هوای جاه و مال و منصب و مقام و هوسهای نفسانی و دنیوی می­فریبد.

پس نان و یخنی همان نان و حلوایی است که شیخ بهایی در مثنوی نان و حلوا درباره آن داد سخن داده است:

نان و حلوا چیست؟ این اعمال تو

جبّۀ پشمین، ردا و شال تو

نان و حلوا چیست؟ قیل و قال تو

وین زبان پردازی بی حال تو

گوش بگشا، لب فرو بند از مقال

هفته هفته، ماه ماه و سال سال

نان و حلوا چیست ای فرزانه مرد؟

منصب دنیاست گرد آن مگرد

نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟

قرب شاهان است زین قرب الحذر

ص: 23

نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو

کاین بود سرمایۀ تلبیس تو

بهر اظهار فضیلت، معرکه

ساختی، افتادی اندر مهلکه

تا که عامی چند سازی دام خویش

با صد افسوس آوری در دام خویش

نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟

متقی خود را نمودن بهر زر

نان و حلوا چیست؟ ای نیکوسرشت

این عبادت های تو بهر بهشت

نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان

کافت جان کهان است و مهان

با توجه به این تناسب و نزدیکی میان مفاهیم نان و یخنی «گربه و موش» و «نان و حلوا» در مثنوی نان و حلوا و به کار رفتن هر دوی آنها به یک معنی در جای خود، می­توان این دلیل را نیز برای توجیه انتساب گربه و موش به شیخ بهایی عنوان کرد. پس شیخ بهایی ردّپایی از خود در «پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش» باقی گذاشته است.

تحلیل ساختاری داستان:

به طور کلی اجزاء پیکره و ساختار داستان موش و گربه را از چند دیدگاه می توان بررسی کرد.

1- ریز اجزای تشکیل دهنده اثر

ص: 24

2-موقعیت و کنش شخصیت ها

3-موضوع بحث های مطرح شده در متن مناظرات

ریز اجزای تشکیل دهنده اثر:

از جهت ساختاری داستان موش و گربه، از قسمتها و پاره های مختلفی ساخته شده که به وسیله پیوند دهنده های معنایی به هم پیوسته است. این اجزا را در چند مورد زیر می توان دسته بندی کرد.

1) حکایات 2) تمثیل ها3) ابیات 4)مثل ها 5) آیات 6) احادیث 7)گریزهای راوی

نوع ارتباط هریک از این اجزا با متن و پیکره داستان متفاوت است که به اختصار اشاره می کنیم.

رابطه آیات و احادیث با داستان:

الف- در خود مناظره بین دو شخصیت اصلی(موش و گربه) به آنها استناد می شود.

ب- جهت تنبیه و هشدار به کار می روند.

ج- برای ترغیب و تشویق استفاده می شوند.

د- به عنوان مسلّمات و مشهورات، در ضمن مناظره برای اقناع طرف مقابل به آن استناد می شود.

رابطه حکایات و تمثیل ها با پیکره داستان.

الف- به منظور کنایه و تعریض وطعن مورد استفاده قرار می گیرند.

ب- برای تایید مطلب و به عنوان شاهد و نظیر آورده می شود.

ص: 25

رابطه ابیات با داستان.

الف- به طور مستقیم حجت و برهان واقع می شوند.

ب-در حکایات به آنها استناد می شود.

ج- جنبه توصیفی صرف دارند.

د- ادامه سخن قهرمان داستان است به صورت منظوم.

هدر تایید و توجیه مطلب آورده می شوند.

و- به طعن و کنایه مورد استفاده قرارمی گیرند.

تحلیل شخصیت های داستان:

نویسنده این مناظره داستان وار برای اینکه مضمون و مقصود مورد نظرش را به مخاطب القا کند،برای بیان داستانش دو شخصیت حیوانی مناسب را برگزیده است؛ «موش» و «گربه» که هریک نماد و سمبل معنا یا واقعیت خارجی مورد نظر نویسنده است که تقابل این دو در ادبیات جهان و ایران سابقه بسیار دارد زاید، خصومت و رویارویی و تقابل همیشگی موش و گربه برای القای تضاد و رویارویی میان نفس اماره وعقل و دو گروه صوفیان و اهل علم، عنصر موثّر و قریب به ذهنی است که این رویارویی و تضاد را ملموس تر وعینی تر می سازد.

شخصیت نمادین «موش»:

دراین داستان «موش»، به عنوان نماد نفس امّاره معرفی می شود و در مرتبه ای دیگر نویسنده موش را به عنوان نماینده صوفیه نشان می دهد.

ص: 26

در طول داستان خواننده موش را با صفاتی چون زیرکی، چاره اندیشی، چاپلوسی،و از همه برجسته تر،ریاکاری و دورویی در برابر شخصیت دیگر داستان می شناسد.زبان هیچ یک از شخصیت ها تشخص ندارد، نه شخصیت های اصلی و نه شخصیت هایی که در ضمن حکایات مندرج در داستان با آنها آشنا می شویم. بنابر این زبان حاکم بر داستان زبان راوی است.

در طول جریان داستان می بینیم که هرگاه گربه بر موش مسلط می شود و موش را به گونه ای گرفتار می سازد، موش در برابر گربه اظهار عجز و ناتوانی و تواضع می کند و گربه را به عنوان هایی چون شهریار عالی مقدار، ای بزرگوار، ای مخدوم، ای شهریار، ای خداوند، می خواند و چون خود بر بحث سوار می شود و به حیله و مکر، گوی سخن را از گربه می رباید او را به عنوان ای گربه نادان و، بی مروت ظالم؛ مورد خطاب قرار می دهدو در خلوت و زمانی که با خود می اندیشد و حدیث نفس می کند او را ظالم می نامد.

به نظر می رسد موش تنها زمانی به معنای باطنی خود که نفس اماره است نزدیک می شود که گربه نمادعقل رابه هوای نان و قورمه و یخنی و برّه بریان می فریبد و خود را از چنگال او رها می کند و جز این مورد در موارد دیگر شباهتی بین تقابل موش و گربه و رویارویی نفس اماره و عقل نمی بینیم.

در باب اینکه نویسنده موش را نماد صوفیان دانسته است به نظر می رسد که موش نماد و مظهر مریدان بی تمیز و پیروان بی خبر این فرقه باشد که در قبول سخنان ایشان به شنیدن داستانها و سخنانی در ارتباط با کشف و کرامات ایشان اکتفا کرده اند و از روی نادانی و بی خبری خود را از اهل

ص: 27

تصوف و صوفی نامیده اند. موش در برابرسوالات گربه دلیل و توجیهی جز کرامات و مکاشفات این فرقه ندارد.گاه از کرامات ایشان سخن می گوید و گاه از مریدان بسیاری که از ایشان پیروی می کنند.

به نظر می رسد نویسنده موش را به عمد در برابر گربه ساکت و بی دفاع کرده است در حالی که می توانست در هر مورد جواب ها و دلایلی که دور از منطق هم نباشد به زبان موش بیان کند. موش در طول ماجرا تماما در فکر رهایی از چنگ گربه است و می خواهد به هر مکر و حیله ای شده گربه را از خود دور کند و از بحث کردن با او بگریزد تاجایی که در هنگام بحث تسلیم می شود و آمنّا و صدّقنا می گوید، تنها برای اینکه ازدست گربه رهایی یابد. حتی حدیثی دروغین به هم می بافد تا به واسطه آن از مهمان کردن گربه رها شود و بگریزد.

نویسنده در طول داستان و نیز در ضمن گریزها، موش را به عنوان موجودی ناپاک و حرامزاده که قصد فریب و آزار گربه را دارد و می خواهد از شیطان پیروی کرده و فساد انگیزی کند، معرفی می کند.

شخصیت نمادین «گربه»:

گربه،نماد عقل ودر مرتبه دیگر نماد اهل علم است در طول داستان و ماجرا، گربه را با ویژگی هایی چون خودخواهی، خودپرستی، طمع کاری، حیله گری و دورویی و حماقت می شناسیم. گربه در خطابه های خود، آنجا که بر موش دستی دارد و موش را هراسان می بیند، او را دزدنابکار، نابکار، حرامزاده، بی خبر نادان و ای موش بی هوش می نامدو چون در برابر او عاجز و ناتوان می شوداو را به خطابه ای موش و شما مورد خطاب قرارمی دهد.

ص: 28

در ظاهر موش را به دوستی و برادری می خواند و در باطن به فکر به دست آوردن و خوردن اوست. حتی بحث ها و مسائلی که در طول داستان مطرح می شود، همه حیله هایی است تا به گونه ای موش را در تنگنا قرار دهد و او رابه دست بیاورد. چنانچه موش نیزدر گفتگوها به دنبال تحقیر و تعریض بر گربه است . گربه حتی در نهایت عجز نیز از بی توجهی و بی اعتنایی به دنیا دم می زند و از سوی دیگر خود به طمع خام نان و قورمه و یخنی، فریفته موش می شود.

این طالب علم، در پایان چون ترفندهایش برای به دست آوردن موش به نتیجه نمی رسد، با دروغی فریبنده و استادانه، موش را به دام می اندازد.

نویسنده در طول ماجرا به گونه ای آشکار از گربه جانبداری می کند و ظاهرا سیر داستان را همان طور که خود می گوید به سود گربه ادامه می دهد و به پایان می رساند.

بررسی مایه های طنز قصه موش و گربه

در زمینه ساختار محتوایی این اثر توجه به پیوستگی و آمیختگی جدیت مسایل مطرح شده باهزل و طنز زیبایی که به صورت گفتار نمایشی تصویر شده است، لازم به نظر می رسد،جوانب طنز اثر را از چند زاویه مورد بررسی قرار دهیم:

1) دو شخصیت اصلی داستان، موش و گربه ای هستند که باهم سخن می گویند و حالات و روحیات انسانی دارند. گربه علم آموخته و موش در تصوف دست دارد خود این انسان نمایی دو حیوان،در این کتاب مایه اصلی طنز را تشکیل می دهد.

موش و گربه، هریک خود را روزه دارمعرفی می کندو هر کدام زبان به پند و نصیحت دیگری می گشاید. هرکدام اشعار و ابیات و احادیثی از بر

ص: 29

دارند که در ضمن مناظره از آنها استفاده می کنند. موش دیوان حافظ می خواند و در موسیقی و حتی علم نحو مهارت دارد و گربه نیز صرف و نحو آموخته است.

2)عنصر دیگری که در این اثر مایه های طنز را افزایش می دهد، جدای از انسان نمایی موش و گربه و رفتار و سخنان آنها، مثل ها و حکایاتی است که به تنهایی و جدا از پیکر داستان نیز شیرین و دلنشین و حاوی جوانب بسیاری از طنز است.

3)شیوه تنظیم سخنان هریک از شخصیت هانیز به مایه های داستان افزوده است، به عنوان نمونه موش در وصف فواید گردکان(گردو) به گربه چنین می گوید:

« ...پوست گردکان خشک را یک جفت چکمه است لایق پاهای مبارک شهریار که در روز برف و باران از منزل خود که اراده مطبخ و گوشه و کنارخانه کنی، در پای مبارک کنی که اقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گل الود نشود»

4) نوع توصیف راوی به جذابیت و مایه های طنز داستان افزوده است راوی در بعضی موارد انچنان ماوقع را به تصویر می کشد که گویی واقعا روی داده است تا جایی که جریان را به گونه ای ملموس و عینی می نماید:

«...گربه از بیم آنکه مبادا موش از چنگش خلاصی یابد، چنان جست و خیز کرد که در حالت گرفتن موش سه معلّق زده، به روی یکدیگر رفت و بغلتید و موش را به چنگال و دندان و دست و پا فرو گرفت و نفس می زد و عرق بر جبین مردانه او نشسته...»

ص: 30

5) آخرین موردی که درزمینه طنزداستانی به نظر می رسد این است که تقابل دو شخصیت در جریان داستان که یکی از خود چابکی و زیرکی نشان می دهد و به مکر و حیله می خواهد طرف مقابل را فریب دهد و نادانی آن طرف دیگر که به مکر او فریفته شده به دام می افتد، مضمون مناسبی برای طنز است. به طوری که نادانی و زیرکی دو عنصر همیشگی سازنده طنز است تاجایی که دیده نشده که در جریانی که از شخصیت های عادی شکل گرفته مایه طنز آن چنانی وجود داشته باشد.

ص: 31

ص: 32

متن داستان موش و گربه شیخ بهایی

ص: 33

ص: 34

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و الصلوه والسّلام علی أشرف المرسلین

و آله الطیبین الطاهرین

و بعد، چنین گوید محمد المشتهر به بهاء الدین:

آورده اند که موش پر هوشی سفید در گوشه ای قرار گرفته و از گوشه ای توشه تمتّع کرده؛ نا گاه گربه ای در کلبۀ او در آمد، موش را دست و پا به هم برآمد و در زیر چشم نگاهی می­کرد و از سوز سینه آهی می کشید.گربه بر آشفت و گفت: ای دزد نابکار از برای چه آه کشیدی و از من چه دیدی که سلام نکردی؟!

موش در جواب گفت:ای شهریار عالی مقدار طرفه سوالی کردی که از جواب شما من عاجزم زیرا که هرگز کسی شنیده و دیده باشد که در حالت نزول ملک الموت کسی بر او سلام کرده باشد؟

از این جواب، گربه بسیار آزرده خاطر شد و گفت:ای نابکار کجا از من ستمی به تو رسیده و کجا از من به تو آزاری واقع شده که از این قبیل سخنان جواب می­گویی؟، مرا به خاطر رسید که چون سلام آثار سلامتی است و سلام کردن در کتابها نوشته شده سنت است و جواب سلام واجب

ص: 35

است، پس اگر تو سلام کنی امر سنتی به جا آورده باشی و مرا متعهد امر واجبی کرده ای، زیرا که دیگر کسی در میان ما وتو نیست که جواب سلام گوید، تا که فرض کفایه به جا آید، پس ای موش صرفه تو را می­شد.

دیگر آنکه سبقت در سلام ثواب عظیم دارد و خواستم که ثواب جهت تو حاصل شود.

حکایت

نقلی وارد شده که در ایام حضرت نبوی (ص) شخصی در جایی پنهان شده بود که شاید در سلام بر آن حضرت سبقت گیرد . مقارن این حال جبرئیل آمد وآن حضرت را خبر داد و گفت:

حق تعالی می فرماید که فلان شخص در فلان موضع پنهان است؛ تا درسلام بر تو سبقت گیرد و ما نخواستیم که مدعای آن شخص حاصل شود، شما باید برآن شخص در سلام سبقت کنی!.

پس از این بابت مرا نفعی نمی­باشد و ضرری هم واقع نمی شود.

موش در جواب گفت: این معنی بر شما ظاهرست که تکلیف به قدر استطاعت است و زیاده بر آن مالایطاق خواهد بود؟

گربه گفت: بلی راست می­گویی.

باز موش از سر مکر و حیله گفت: ای بزرگوار به نمک دیرینه قسم که بسیار حرفها را به خاطر می­رسد اما جرأت بیان آن را ندارم چرا که در این وقت که نظرم بر جمال مردانۀ شما افتاد قطع قوای جمیع اعضای من شد، چنانکه بینایی چشم و شنوایی گوش و گویایی زبان و قوت رفتار به کلی از من قطع شد، پس هر گاه استطاعت برگفتن و شنیدن نباشد و شما امر کنید البته مالایطاق خواهد بود.

ص: 36

پس گربه گفت: ای موش! به دلیل آیه: انما المومنون اخوة، خواستم از راه برادری با تو سلوک مسلوک دارم.

موش گفت: مکرر عرض کردم که شوکت و عظمت بزرگان باعث ترس و هول زیر دستانست، چون شهریار سؤال نماید و بنده متوهّم، چگونه می­توانم جواب بگویم؟

گربه گفت: دغدغه به خاطر راه مده و آنچه به خاطرت می­رسد بگو!.

موش گفت: ای خداوند! آیه انمّا المومنون اخوه صحیح است اما کسی آیه انما المومنون اخوه جبراً وقهراً نشنیده! برادری بر دو قسم است، یکی برادری حقیقی و یکی برادری طریقی، هر گاه مرا یارایی و توانایی آن نباشد که با احدی از خود قوی تر برابری کنم و برادری نمایم، چگونه قبول برادری کنم، پس آنگاه تکلیف چنین لازم می آید که مثلاً شاهبازی به گنجشکی گوید:

بیا با من پرواز کن و یا شیری به روباهی تکلیف کند که بیا تا باهم جدال کنیم، یقین که اینها تمام خبرست که گفته می شود ولکن امکان عقلی ندارد. اگر شهریار مرا معذور می دارد و مرخص می­فرماید که به بنده خانه رفته باشم زهی کرم و منتهای احسان می­باشد که دربارۀ ضعیفان به جا آورده باشد، چرا که مرا چند فرزند خُرد می باشند که همگی چشم در راه و در انتظارند که ایشان را ملاقات نموده و سرکشی نمایم و باز به ملازمت مشرّف شوم.

گربه در جواب گفت: ای موش! طریقۀ برادری چنین نمی­باشد که من وارد تو شده باشم تو مرا تکلیف ننمایی و به خانۀ خود نبری و بروی و

ص: 37

دیگر از خانه بیرون نیایی و در اندرون با من گفت وگو نمایی، اکنون بیا تا من تو را به خانۀ خود برم ضیافت نمایم!

موش مضطرب شد، چرا که می­دانست اگر اقرار کند جان بیرون نخواهد برد، یارایی گفتنش نماند، تا آخر گفت:

ای شهریار! سبب تکلیف نکردن بنده این بود که ترکیب مبارک شما قویست و درگاه خانۀ من بسیارتنگست، پس شما را آمدن در خانۀ ما مشکل است و آزار به وجود شما می­رسد بنابراین دو کلمه عرض گستاخی شده.

موش دیگر باره با خود گفت که هرگاه در این وقت تزویری و حیله ای ساختی از چنگ این ظالم خلاص شدی و گرنه خلاصی دیگر ممکن نخواهد بود. پس آنگاه موش سربرآورد و با گربه گفت: ای مخدوم! مرا کی گمان بود که با خدّام و فقیران و زیردستان این قدر لطف و شفقت خواهد بود، الحال که دانستم لطف شهریار نسبت به زیردستان تا چه حدست در این وقت که امر عالی باشد، بروم فرشی و نقلی و دو خوانچۀ حاضری به جهت سرکار شهریار بیاورم که رفع خجالت و روسیاهی شود.

شعر

ج-ان شیرین که نثار قدم یار نباشد

بفکنم دور که آن بر تن من بار نباشد

گربه چون خبر از ناپاکی و حرامزادگی موش داشت و می­دانست که موش در خلاصی خود سعی می­نماید و ارادۀ گربه آن بود که موش را به دست بیاورد، پس گفت: ای موش! من دوستی و مهربانی تو را دانستم، لزوم به زحمت و حاجت نقل و فرش نیست، اگر تو راست می­گویی این دم،

ص: 38

صحبت غنیمت است، بیا تا با هم صحبت بداریم و از غم زمانه آسوده باشیم.

موش گفت: ای شهریار! قبل از این عرض کردم که فرزندان من منتظرند، من به خانه روم و ایشان را ملاقات نموده باز به خدمت مشرف گردم و شرط کنم که فردای قیامت تو را شفاعت کنم .

گربه گفت: ای حرامزاده! تو را این مرتبه از کجا حاصل شده است که مرا شفاعت کنی؟!.

موش گفت: ای گربه! در گلستان شیخ سعدی نوشته است:

شعر

شنیدم که در روز امّید و بیم

بدان را به نیکان ببخشد کریم

گربه گفت: ای حرامزادۀ نابکار! بدی من و خوبی تو از کجا معلوم است!

موش گفت: ای شهریار! نیکی من آنست که مظلومم و بدی شما آنست که ظالمی!

گربه گفت: ای بی خبر نادان! از احوال و هول قیامت خبر نداری، اگر خواهی از برای تو بیان کنم!.

موش گفت: بیان فرمایید!

گربه گفت: در کتب معتبره خوانده ام که فردای قیامت چون اسرافیل درصور بدمد و اعیان اموات از جنّ و انس زنده شوند و درآسمانها گشوده شود و ستاره ها به حکم مفاد اذا السماء انفطرت و اذا النجوم انکدرت زیر و زبر شوند و زمین و آنچه در آنست هموار گردند و از ملائکه و جنّ و

ص: 39

انس صفها بسته شود و به امر الهی محرابی از نور مهیا گردد، ملائکۀ هفت آسمان و زمین در آن محراب به نماز مشغول شوند و خلقان سرها برهنه در آن آفتاب قیامت ایستاده باشند و هر کس را به قدر استطاعت، آفتاب بر او اثر می­کند و بعضی عرق تا کعب و بعضی تا قبۀ پا و بعضی تا ساق و همچنین تا کمر و گردن، و هر کس محبّت خدا در دل داشته باشد آفتاب بر او اثر نکند و لکن وحشت و ترس و حیرانی تمام مردم را مضطرب حال نماید، اول حضرت آدم صفی الله، دم در کشد و مرغ روح نوح، نوحه آغاز کند و عیسی بن مریم به یا مالک الملک و الملکوت ذاکر شود و زکریا به یا سامع المناجات مناجات کند و یعقوب از عقوبت خلق درمانده باشد و یوسف، ریسمان تأسف از بن هر مژگان گشاده کند و سلیمان بساط و تخت بر باد دهد و این ندا از سراچۀ غیب در رسد:

شعر

نباشد تا خدا راضی ز امت

کسی را نیست امّید شفاعت

پس چون هنگام حساب در رسد کافران و منافقان را بی حساب به جهنم وارد کنند و مؤمنان را بدون حساب و عقاب به بهشت در آورند و عاصیان امت را به شفاعت حضرت محمد(ص) و علی (ع) و فرزندان ایشان به رضوان برند. باری ای موش! تو چگونه در آن روز مرا شفاعت می­کنی؟

موش گفت: ای شهریار! از کرم خدا امیدوار هستم که مرا ببخشد و جزای عمل تو بدهد.

ص: 40

گربه گفت: ای نابکار! تو در خانۀ بیوه زنی که صد درم گندم به جهت قوت خود از چرخ ریسی به هم رسانده، چون فرصت یابی تا دانۀ اخیر را نبری، آرام نگیری.

موش گفت: در کتاب نگارستان خوانده ام .

حکایت

راهداری ظالم و بدکیش و بی دیانت، و عمل او راهداری بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت، مردم می­گفتند آیا حال این راهدار چگونه باشد، قضا را شبی یکی از صلحا آن شخص را در خواب دید که به کمال خوش وقتی آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید: ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردم را ظلم می­نمودی؟گفت: بلی.

گفت: می خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟

آن مرد راهدار گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید.

آن مرد گفت: تو را به خدا قسم می دهم که وسیلۀ بخشش بیان کن!.

آن مرد راهدار گفت: در حین حیات روزی از راهدارخانه می­رفتم که به گماشتگان سرکشی نمایم در میان راه طفلی را دیدم که گریه می­کند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته، از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال، رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است .

ص: 41

چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته به خانۀ خود بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به صواب آن عمل بخشیدند. دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را به بیچارگی من خواهد بخشید.

دیگر ای گربه! اگر تو راست می­گویی و از قیامت خبر داری چرا دست از ظلم بر نمی­داری؟ و آنچه در باب قیامت به من گفتی من معتقدم و بدان اعتقاد خواهم داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار!

گربه گفت: ای موش گوش بدار! و ظنّ بد دربارۀ من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمی، در این ساعت تو را و ظالمی تو را بر تو معلوم می نمایم .

حکایت

گربه گفت: بدان ای موش! در چندی قبل از این، گذرم افتاد در مدرسه ای به حجرۀ طالب العلمی، قضا را در آن حجره کثرت موش به مرتبه ای بود که حد و حصر نداشت و تو می­دانی که در حجرۀ طالب علم به غیر از کاغذ و پشتی و کتاب و نمد زیر پایی، چیز دیگر نیست، و موشان از عداوت قلبی و ظالمی که جبلّی ذات ایشانست، هجوم به کتابهای طالب علم می­آوردند و دستار سر طالب علم را ضایع می­نمودند و نمد حجره را سوراخ می­کردند.

آن طالب علم از دست موشان عاجز بود تا آن که من داخل آن حجره شدم و موشی را گرفتم، طالب علم را خوش آمد، در حال ته سفره ای که داشت به من داد و هر روز مرا بسیار عزت می­کرد تا مدتی چند بگذشت، روز به روزدر کشتن موشان سعی می­کردم و ایشان را به جزای خود می­

ص: 42

رسانیدم تا چنان شد که قلیلی موش که مانده بود از من گریزان شدند و طالب علم چون این مردی را از من مشخص کرد، مرا پیش طلبید و دست بر سر و رو و دهن من می­کشید و می­گفت: ای سنور خیر مقدم! مرحبا مرحبا، اِجلس عندی! و هر روز مرا غایط در خاک کردن و پنهان نمودن تعلیم می­کرد و هم چنین تعلیم بعضی کلمات در اصول و فروع می­داد، نمی­بینی که ما گربه ها موّ موّ می­کنیم به مدّ و تشدید می­گوییم، و دیگر بسیار مسأله­های شرعی یاد گرفتم، اکنون در درس و بحث مهارت تام دارم و به کمال صلاح آراسته، و یقین کردم که آزار امثال شما مردم را عبادتست.

موش گفت: از کجا می­گویی؟!

گربه گفت: از روی دلیل و حدیث.

موش گفت: بیان فرما!.

گربه گفت: ای موش! شنیده ام که در حدیث است هر کس از قرار قول و حدیث رسول صلی الله علیه و آله عمل کند عبادتست .

موش گفت: بلی

گربه گفت: هم در حدیث است که موذی را باید کشت و نیز ظاهرست که هیچ مخلوقی عزیزتر و مکرم تر از آدم نیست، پس هر گاه قتل آدم موذی واجبست، تو کیستی ؟ حیات و ممات تو چه چیز است ؟!

موش گفت: ای گربه! اگر تو طالب علمی من نیز مدّتی در مدرسه بوده ام و از مسأله های شرعی عاری نیستم و چند سال قبل از این در بقعۀ شیخ سعدی علیه الرحمة مجاور بودم و صوفی شدم و در تصوّف مهارت تمام دارم .

گربه گفت: بسیار خوب گفتی که ما را از حال خود خبر دادی.

ص: 43

موش گفت: بلی

گربه گفت: پس کسی که نیک دیده و فهمیده باشد، چرا ترک حرام خوردن نکند و مدام سعی در خوردن مال مردم کند.

موش گفت: مگر نشنیده ای که خداوند عالمیان کوه کوه گناه را می­بخشد ؟ و همچنین در پیش دیوار مسجدی روزی نشسته بودم که واعظی موعظه می­کرد و می­گفت خداوند عالمیان توبۀ بندگان خود را مغفرت گردانیده.

گربه گفت: ای موش! مگر تو نشنیده­ای که ما هم آفریدۀ خداییم این موعظه را بیان نما تا بشنویم و ببینیم صحت دارد یا ندارد!

موش گفت: عرض می کنم، زمانی مستمع باش تا آنچه شنیده­ام بیان کنم.

حکایت

این چنین شنیده­ام که در زمان حضرت رسول الله (ص) شخصی به خدمت آن حضرت آمد و گفت یا رسول الله گناهی کرده­ام اگر توبه کنم خدای تعالی مرا می­آمرزد؟

حضرت فرمود: بلی، چرا که خداوند عالمیان ستّارالعیوب است و غفارالذّنوب.

آن مرد گفت: یا رسول الله مشکل است این گناه که از من صادر شده خدای تعالی ببخشد.

حضرت فرمود: خون کرده­ای؟ گفت: نه! فرمود پس گناه خود را به من بگو!

ص: 44

آن مرد گفت: یا رسول الله من مردی می باشم نبّاش، یعنی کفن دزدی می­کنم، از آن جمله روزی دختری از بزرگان عرب فوت شده بود دانستم که او را کفن خوش قماشی خواهند کرد، شب رفتم که کفن او را باز کنم شیطان مرا فریب داد! یا رسول الله! هم کفن او را بیرون آوردم و هم با او جمع شدم و مهر بکارت او را بردم و در همان ساعت صدایی بگوشم خورد که ای فاسق فاجر من پاک بودم مرا پلید ساختی! خدای تعالی جزایت بدهد!

حضرت چون این سخن را از آن مرد شنید گفت: دور شو ای ملعون!

آن مرد از شهر بیرون شد و روی به صحرا نهاد و چهل روز و چهل شب می­گریست ومی­زارید و می­گفت: خداوندا! همه کس به درگاه تو پناه می­آورد و رسول تو مرا از درگاهت راند و بعد از چهل شبانه روز جبریل علیه السّلام به آن حضرت نازل شد و گفت: خداوند عالم تو را سلام می­رساند و می­فرماید که ما تو را وسیلۀ آمرزش معصیت عاصیان کرده­ایم، چرا این مرد را از درگاه ما ناامید کرده ای ؟ او را دریاب که توبۀ او قبول شد! و هم چنین هر کس به قصد توبه رو به درگاه ما نهد البته گناه او را می آمرزیم!

ای گربه! من توبه کنم تا خدای تعالی مرا بیامرزد.

گربه گفت: ای موش! حرفی شنیده ای اما درست و تمام نشنیده ای!

موش گفت: ای شهریار بیان فرمای تا بشنویم و فرا گیریم.

گربه گفت:

حکایت

چون آیۀ توبه نازل شد، خداوند عالمیان آن مرد نبّاش را مغفرت داد .

اما هنگامی که آن آیه در شأن حضرت رسول الله(ص) نازل شد در آن وقت ابلیس پر تلبیس حاضر شد، بسیار بگریست و مضطرب بود، خود را

ص: 45

در سر کوه بلندی رسانید و هر دو دست خود را برداشته فریاد می­کرد، فرندان او همگی حاضر شدند و دیدند که پدر ایشان بسیار مضطرب است، پرسیدند:

ای شیخ! تو را چه می­شود که چنین مبتلا شده ای ؟ گفت: ای فرزندان! مرا قصۀ مهمی رخ نموده است که حد و وصف ندارد، من به سبب سجده نکردن به آدم راندۀ درگاه و مردود شدم و از آن وقت که مرا از درگاه راندند کمر عداوت فرزندان آدم را بر میان بسته و خوشدل شدم و با خود گفتم که شب و روز سعی در فریب دادن فرزندان آدم می­کنم و نمی­گذارم که یکی از فرزندان آدم متابعت امر الهی نمایند و به بهشت روند بلکه همه را گمراه کرده به دوزخ اندازم، حالا خداوند عالمیان آیۀ توبه به رسول خود محمد (ص) فرستاده و هر کس گناهی کرده باشد چون توبه کند خدای تعالی توبۀ او را قبول می­کند و می­آمرزد، در این صورت کار من تباه شده و نمی­دانم در این کار چه تدبیر کنم؟!

هر یک از فرزندان آن لعین وجه ها و عذرها گفتند، ابلیس قبول نمی­کرد، ناگاه پسر بزرگ شیطان که خّناس نام داشت برخاست و گفت: ای پدر بزرگوار! چون فریب و گمراهی آدمیان به دست ماست و همچنین که فریب می­دهیم در امرهای قبیح که رضای خدا در او نیست، همچنین فریب می­دهیم ایشان را در نکردن توبه که دفع الوقت نمایند . تا وقت مقتضی گردد و بی­توبه از دنیا روند.

ابلیس چون این سخن را از پسر بزرگ خود خناس شنید برخاست و پیشانی او را بوسید و گفت در میان همة فرزندان من، ارشد و رشیدتر تویی!

ص: 46

پس ای موش! اگر فریب شیطان نخورده­ای چرا حالا در حضور من توبه نمی­کنی؟!

موش گفت: ای شهریار! بسیار آگاهی دادی مرا، اما خواجه حافظ علیه الرحمه سخنهای خوب در دیوان خودش گفته، اگر کسی فهم نموده و با آنها کار کرده باشد خوب است .

گربه گفت: من نقل از قرآن می­کنم و حدیث می­گویم و تو از قول خواجه حافظ سخن می­گویی!

موش گفت: اما تو حقیقت معنی نمی­گویی، در غزلی، حافظ در باب توبه فرمودن و توبه نکردن سخنی گفته.

گربه گفت: از این صریح تر بیان کن تا فهمیده شود.

موش گفت: ای شهریار! روزه دارم و در روزه غزل خواندن هر چند باطل می­کند و می­ترسم که مبادا خاطر شهریار را ملالی به هم رساند، مع هذا می­گویم:

شعر

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند

گربه گفت: اولا این که من گناهی نکرده­ام و هر گاه هم گناهی کرده باشم از کجا بر تو ظاهر شده که مرا به توبه دلالت و ارشاد می­کنی ؟!

موش گفت: ای شهریار! از رای و دانش شما بعید است که چون من حقیری، شما را باید نصیحت کنم، اما چون لازم می باید علاجی نیست باید

ص: 47

بگویم که تصوّف وپرهیزگاری از خصایص ادیان و مذاهب است و من آن را در تو نمی­بینم!

گربه گفت: ای نابکار! هر چیز در محل خود به کار می­آید، در غیر محل خود کمال حماقت و نادانی حاصل می­گردد، سخاوت و مروت با فقیران ستم دیده و دیانت به صاحب دین و انصاف در امور و رستگاری و حسن معاملات و خود شکنی آنها که تو از من طلب می­کنی، بدان می­نماید که کسی از برای دفع گرما پوشش خواهد و آتش افروختن، و در محل سرما پوشش انداختن و آتش نسوختن.

شعر

کس از برای زمستان نخواست سایۀ بید

کسی ز شدت گرما برآفتاب نرفت

موش گفت: ای شهریار! قضا را در آن وقت به جا آوردن، از فرط بنده نوازی و کمال کارسازی می­باشد، نشنیده­ای که گفته­اند؟

چه نقصان کز پریشانی ز باغی به بوی گل به بالابر دماغی

ای شهریار! اگر در این وقت این فقیر دور از خانمان را مرخص بسازی، سخاوت از این بهتر چه باشد؟ و اگر این همه مرا آزار نرسانی و بر بیچارگی من رحم کنی و از من درگذری، مروت از این بهتر چه باشد ؟ و ای شهریار! اگر فکری کنی که این موش بیچاره از سفرۀ من نانی نخورده و از کوزۀ من آبی ننوشیده و بدین جهت ضرر از من دفع کنی و بدین معنی دست از من برداری، دیگر از این انصاف بیشتر نمی باشد، و شما دانسته ای که دنیا دار مکافات است و هر کسی که ستم و بی مروتی در حق بیچاره ای

ص: 48

کند، عاقبت خود در چنگال بی مروتی گرفتار می شود و دیگر هر قدر عجز و التماس کند درگیر نشود.

شعر

خدایی که بالا و پست آفرید

زبر دست و هم زیر دست آفرید

دیگر ای شهریار! مناسب حال من و شما، شیخ سعدی در گلستان گفته است:

شعر

گربه شیر است در گرفتن موش

لیک موش است در مصاف پلنگ

امروز مرا می­بینی که در دست، گرفتارم و تو نمی­بینی و در خاطر نمی­آوری روزی را که خود گرفتار باشی و چون من هر چند عجز کنی در نگیرد، بترس از روزی که به روباهی برخوری که با تو شیری کند و تو در چنگال او چون من عاجز و بیچاره باشی!

گربه اینها را می­شنید و با خود می­گفت که اگر تندی کنم از راه دانش دور است، ترسم که از دست من بیرون رود، آنگاه پشیمانی سودی ندارد، پس چونان که او با من در مقام حیله است و می خواهد به چرب زبانی از دست من بیرون رود، من هم به دلیل و تمثال و نظیر، او را فریب داده به حیطۀ تصرّف درآورم و اگر رام نگردد و میسر نشود نه او صوفی و نه من طالب علم، از روی مسایل حجّت بر او تمام کنم و او را بگیرم و اگر ممکن

ص: 49

نشود، از گفت وگوی صوفیانه او را اعلام کرده، به دست آورم، پس گربه، اول بر خود فروتنی و نصایح قرار داد.

موش گفت: ای شهریار! از گفت وگوی من در تفکر ماندی، چرا جواب نمی­گویی؟

گربه گفت:آن چه تو را در دل است، مرا در خاطر است، زیرا که تو از من بد دل شده ای و سخن مرا نقیض می­دانی و من ترک تعلقات دنیا را کرده­ام، بدلیل و حدیث سید کائنات صلی الله علیه و سلّم که: ترک الدنیا رأس ­کل­ عبادة وحبّ الدنیا رأس­کل خطیئه ؛ ترک دنیا سر عباداتست و حب دنیا سر خطاهاست، از این جهت است که شبگیر آمدم و می­خواهم که لاقیدی و گوشه نشینی برگزینم تا وقت در اید که در ترک تعلقات دنیا، لذتها یابم، و گفته­اند:

شعر

بیا و ترک تعلق کن و به عیش ستیز

که کاف ترک تعلق، کلید هر گنجست

ای موش! دنیا محل فناست، اهل دنیا نادان و غافل و بی­خبر، چنان مردمان جاهل به پیروزی زاد و راحله و بی رفیق، در بیابان پر خار و عمیق از عالم بی خودی، در سنگلاح بیابان سفر کنند و در عقبشان دزدان خونخوار در کمین­گاه و طراران پر مکر و حیله روان، در پیش روی ایشان چاه عمیق و آنها از بیخودی غفلت که دارند به عقب و حوالی و حواشی خود نمی­نگرند تا آن که دزدان، ایشان را گرفته برهنه می­کنند.

موش گفت: ای شهریار تو از کجا این حالها را مشاهده کرده­ای و این مرتبه از چه کس یافته­ای ؟ اگر بیان نمایی کمال مرحمت کرده باشی.

ص: 50

گربه گفت: می­خواهم که از برای تو نظیری بیاورم صحیح و صریح به کمال بلاغت نظم و نثر به حقیقت آراسته، اما اگر هوسی داری بیان کنم که گفته­اند:

از برای نادان دانش به کار بردن و بر کم فهمان عبارت پردازی کردن، عقد گوهر بر گردن خر بستن است .

موش گفت: ای شهریار! دانش سنگ محکّ است، شهریار را آنچه به خاطر می­رسد بیان کند، هر که را بصیرتی هست، درک می­کند و می­داند، و کسی را که بصیرت ندارد نقصان به کمال عقل اهل دانش نمی­رسد، اگر جواهر فروش بساط گستراند و اوباشی جواهر او را نشناسد، بر جوهر جوهری کسری و نقصانی نخواهد بود، و تو در بیان نمودن شفقت فرما.

گربه گفت: ای موش، دانسته و آگاه باش که:

حکایت

روزی چون دیوانگان گذرم به ویرانه­ای افتاد، جغدی دیدم که در کنگرۀ قصر خرابه­ای نشسته و در آبادی بر روی خود بسته، گفتم: از چه روی ویرانه را گزیده­ای و ویرانه را به نقد عمر خود خریده­ای؟، جغد گفت: روزی از روی امتحان به سویی گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بی­عمل در پی صحبت می باشند و یکی را دیدم که قد در دعوی بر افراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره بر افروخته و گلناری نشان داده بانگ بر وی زد و گفت: تو که چناری فی الواقع بگو نارت کو؟!

ص: 51

شعر

تو که در بوستانت نیست ناری

مکن دعویّ بی جا که چناری

من نارم، اما نورم، قرین طورم، رنگم رنگ نارست و درونم پر از لعل آبدارست .

تا آن که بید در جایی بانگ بر وی زد و گفت: ای نار! دعوی مکن سر تا پا در خون دل غوطه خورده­ای! مرا امر شد که در این بوستان، فخر کنم بر دوستان.

دیگر نارنج از جایی بانگ بر بید زد، که تو کیستی که فخر بر دوستان می کنی؟

گفت: بیدم ، ناگاه ترنج از جا در آمد و گفت:

شعر

مزن دم در سخن ای مرد بیدم

که خود در حق خود گفتی که بیدم

بید از ترنج پرسید که تو کیستی ؟ گفت مرا ترنج گویند.

بید در جواب گفت:

شعر

نصیحت گویمت از من نرنجی

چه راحت از توحاصل که ترنجی

ص: 52

جغد گفت: من این وضع را دیدم، از سیر باغ و بوستان گذشتم و به سیر گلستان پرداختم .

گل سرخ را دیدم بر تخت زمرد تکیه زده، از قطرات ژاله درّ گرانمایه بر گوش افکنده، جواهری گوناگون بر روی بساط زبرجد سبز ریخته .

و گل زرد را دیدم به مثابۀ طلای دست افشار بر آفتاب حیات آمیخته، بر چهرۀ گلستان رنگارنگ انداخته و سنبل را دیدم به سان گلعذاران زلف را از بن هر موی با چندین دل عشاق آویخته.

و سوسن و نرگس را دیدم که زبان به تعریف باغ گشوده .و قصری در آن باغ بود که کیوان را از رشگ او در دل داغ بود.

من پرواز کردم وبر بام آن قصر نشستم تا زمانی تماشا کنم، بازگشتم و از کنگرۀ قصر نگاه کردم و به مفاد لیس فی الدار غیره دیار اثری از آثار آنها ندیدم، همین است که می­بینی، دیگر چه گویم از بی­وفایی روزگار بی اعتبار و گلهای ناپایدار!

شعر

چو بلبل دل منه بر شاخ گلزار

که گریی عاقبت بر خویشتن زار

هرآن قصری که سقفش بر ثریاست

چو نیکو بنگری ویرانۀ ماست

چون بوستان را چنان دیدم، از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادی برداشتم.

گربه گفت: چون من این سخن شنیدم، به اریکۀ فنایی رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روز نیاز مهر بریدم و در زاویۀ قناعت پای

ص: 53

در دامن شکیبایی کشیدم و از صحبت خلایق دوری گزیدم و در شاهراه یتوکّل المتوکّلون نشستم و به تنهایی به سر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبایی پیشه گرفتم، و در این باب گفته­اند:

شعر

ای برادر خو به تنهایی چنان کن متصل

کزخلایق با کسان صحبت نباشدغیردل

ای موش تو نیز دست از مال مردم کوتاه کن، صبر و قناعت را تحمل نما و بردباری را پیشه کن تا اثر پرتو شعشعۀ آیه: فاصبر صبرا جمیلا، و نسیم فضل حدیث: الصبر مفتاح الفرج، بر روزنۀ دل و دماغ تو لامع و ساطع گردد.

موش گفت:ای شهریار! عجب دارم از علم و فراست و کیاست شما، گاهی چیزی چند بیان می­کنی که در آن ریا و مکر و دروغ ظاهر می­شود.

گربه گفت: بگو آنچه حمل بر دروغ می­کنی کدامست؟!

موش گفت: لله الحمد و المّنه که شهریار طالب علم است، به مفاد آیه قرآن مجید لم تقولون مالا تفعلون چرا آنچه می­گویی به جا نمی­آوری؟

گربه گفت:آنچه باید به جا آورده شود کدامست؟

موش گفت: کجا این چنین لایق دانشمندان و بزرگان باشد که چون من حقیر را بر کنجی پیچیده­ای و هر ساعت به تیر خطاب دلدوز و به صولت محنت اندوز به من دست اندازی و ستم آزاری می­کنی ؟ آیا این حال لایق ذره پروری و دادگستری باشد که این همه درحق من روا داری! آخر یک التماس من قبول کن!

ص: 54

گربه گفت: التماس تو کدامست ؟

موش گفت: توقع از تو دارم که مرا مرخص نمایی تا در این اطراف سعی نموده نقلی به جهت سرکار به هم رسانم و بیاورم و عهد کنم که به خانۀ خود نروم مبادا شهریار را دغدغه ای به خاطر رسد.

گربه گفت: در این اطراف نقل از کجا به هم می رسد که تو برای من بیاوری؟

موش گفت: در این حوالی دکان بقالی هست و جوال گردکان دارد، هرگاه خواهش داری همه را در خدمت تو حاضر کنم .

گربه گفت: ای موش! گردکان به چه کار من می آید؟

موش گفت: ای شهریار! حلوای رنگینک و حلوای آرد که شنیده­ای از همین مغز گردکان است و وصف بسیار در باب گردکان دارم .

گربه گفت: بیان کن تا بشنویم!.

موش گفت: آب گردکان را اگر کسی بر چشم چکاند هرگز نابینا نشود، پوست گردکان خشک را یک جفت چکمه است لایق پاهای مبارک شهریار که در روز برف و باران اگر از منزل خود ارادۀ مطبخ و گوشه و کنار خانه کنی در پای مبارکت کشی که اقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گل آلوده نشود، این نکته پردازی در شاهنامه خوانده­ام که رستم دستان کلۀ دیو سفید مازندران را پیمانۀ شراب خود ساخته بود، بنده نیز از روی شوخی پوست گردکان را به نقرۀ خام گرفته پیمانۀ شراب ساخته ام، عجب تحفه ایست اما چه فایده که شهریار صائم است و گرنه به رسم ارمغان به خدمت می­آورم و درعالم شوخی اگر شهریار را میل به بازی افتد چند عدد گردکان

ص: 55

را از نشیب به فراز و از فراز به نشیب اندازم و غلطیدن آنها شوق و رغبت تمام دارد.

شعر

صبحدم بقال بگشاید برویم گر دکان

من زبهر گردکان گردم بگرد گردکان

ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب

من بگرد گردکان و جوهری برگرد کان

گربه گفت: ای موش بی هوش! سرما خورده را برودت هوا و سرما به کار نمی اید و تشنۀ آب را در تلاطم دریا و غدیر سیراب نمی­سازند صنعت و بازی گردکان به چه کار من می­آید؟

موش دانست که گربه گرسنه است، گفت: ای شهریار! دیروز ران راست گنجشکی را یخنی کرده­ام و چند قرص کلوچه قندی با آن ذخیره کرده­ام، هرگاه شهریار مرا مرخص می­فرماید بروم و آن را بیاورم بخوری!.

گربه را ناخن خیال در یخنی پخته فرو رفت و زمام اختیار از دست بداد، در این مقام لسان حال موش به این بیت گویا بود:

عن-ان من که ره-ا می کنی نمی دان-ی

که با هزار کمندت دگر به دست نیایم!

موش خود را از دست گربه رها کرد خویش را در سوراخ خانه انداخت، تنی چون برگ بید لرزان و دلی چون صید خورده به سنان ، با خود گفت که دیگر روزها ازخانه بیرون نروم تا شب درآید، و شب آرام نگیرم تا صبحدم در آید، ساعتی آرام گرفت و بعد از آن به تنعّم و چیز خوردن مشغول شد و بعد از زمانی این بیت برخواند:

ص: 56

ای دل ز دست دشمن چون یافتی رهایی

فارغ نشین که روزی عمر دوباره یابی

گربه آن شب و روز منتظر و مضطرب و حیران، گاه می گفت که اگر موش نیاید چه خواهی کرد و چه تدبیر خواهی ساخت و این شعر می خواند:

شعر

با این همه عقل و دانش و بینش و هوش

نایاب بشد دست و زبان، دیده و گوش

بستی لب و چشم خویش، گشتی خاموش

حی-ران و پری-شان دلی از حی-لۀ موش

و گاه با خود می گفت: البته خواهد آمد و چون در جمع کردن سفره و صحن می­باشد اندک طولی به هم رسد مانعی ندارد، یا آن که موش را امری رخ داده که در آمدن تأخیری واقع شده است

شعر

آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش

در همه عالم برادر با برادر کی کند؟

و گاهی هم می گفت: البته موش دیگر به دستم نیاید.

شعر

کسی که یافت زچنگال من به حیله رهایی

اگر به دست بیاید ب-دان­که عقل ن-دارد!

الحال مرا باید انتظار کشیدن تا ببینم چه می­شود!

ص: 57

و الحاصل یا خوشحالی و شاد کامیست یا آن که باعث تأسف و پشیمانی و ندامت و حسرت و غصه و سرزنش است و یا تمسخر بار می آورد.

گربه دل در این گفت وگو بسته با جگر خسته، حیران و به هر حرکتی پای مورچه را قیاس پای موش می­کرد، تا به حدی که دیدۀ انتظاری او از آمدن موش سفید گشته چون سگ چهار چشم گردیده که ناگاه موش در سوراخ دیوار چشمش به گربه افتاد، دید که گربه در انتظار است و دم از گفت وگو بسته .

موش در آن حال گفت: السّلام علیک ای شهریار!

گربه گفت: علیک السّلام ای موش! چرا دیر آمدی ؟ بسیار انتظار کشیدم، به سبب ملاقات و مؤانست که میان ما و تو واقع شده آن چنان مهر شما در سینۀ من جا گیر شده که از ساعتی که از یکدیگر جدا شده­ایم آرام نگرفته­ام، و این شعر را برخواند:

دوستان چون برگهای غنچه از یک خلوت-ند

تا جدا گردند از دیگر پری-شان می­ش-وند

باری ای موش به کجا رفتی ؟! موش گفت: رفتم که به جهت شهریار کلوچه قندی و یخنی بیاورم .

گربه گفت: آوردی؟

موش گفت: ای شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزی به هم نرسید، چون بنده مدتی مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جایی به مهمانی رفته ام و آنها خورده بودند، چند نفر را بازداشتم که بره ای بکشند، اول دل و جگر را قلیه سازند تا شهریار

ص: 58

ناشتایی کند، آنگاه تتمۀ او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنی سازند و تتمۀ او را چلو کباب بسازند و تا مدتی مدید در مقام تعریف و هر لمحه ای تمسخر و ریشخندی می نمود .

گربه گاهی از جهت خام طمعی با خود می­گفت اگر چه مدتی صبر واقع می شود، اما عجب سفره رنگینی خواهد کشید و جای دوستان و عزیزان خالی خواهد بود .

و گاهی می­گفت که مکر و حرامزادگی موش زیاده از آن است، زیرا که تزویر و حیله جبلی ذات شریف اوست، می­ترسم که انتظار بکشم و عاقبت چیزی در جایی نباشد .

گربه گفت: ای موش! جزای من این بود که چنین مروتی در حق تو کردم و تو حالا به من درمقام مکر و تزویر سخن می­گویی و همچنین می­نماید که قول و بول تو یک حال دارد، هر وقت که خواهد بیاید، هر وقت که نخواهد نیاید!.

موش گفت: ای گربه! اگر تو را عقل می بود، آ ن وقت از دستم نمی­دادی!

***

ای عزیزان! این گفت وگوی موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است!

موش نفس امارۀ شماست که به مکر و حیله ها می خواهد از دست عقل خلاصی یابد و پیروی شیطان کرده فساد کند، بعد ازآن به این تمسخر

ص: 59

و ریشخند نماید، و هر زمان بنانی و هر لحظه به نعمتی اختیار از دست عقل برباید.

ای دوستان! به این طریق، صولت و شوکت گربه موش را به تصرّف خود درآورد ولی عاقبت به نان و یخنی که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پردۀ فراموشی بر دیدۀ بصیرتش گذاشت که فریب خورده، موش را از دست بداد.

اگر عنان از دست، به دست نفس اماره ندادی از نیل به مقصود باز نماندی.

و مطلب از این حکایت این است که در هر لفظی چندین وجه از نصیحت ظاهر می­گردد، اما توقع آنکه، قیاس نکنی که به هر کس برسی بگویی شخص خوش طبعی است.

باری، از روی خواهش دل و هوش، نصیحت برآر از قصۀ گربه و موش، تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او به هم می رسد بدانی و بیابی و به حقیقت فنایی دنیا و اوضاع او که به زبان گربه نقل کرده دریابی .

دیگر از موش و گربه از هر باب نقل ها خواهی شنید و از تصرّف موش و گربه به مباحثه و مجادلۀ بسیار خواهی دید، اما چه حاصل ؟! می ترسم به مطالبی که به کمال درک و شعور آراسته، نرسیده و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد .

آورده ام از بحر برون درّ گهربار تا بر سر بازار دکانی بگش-ایم

قدّم شده خم بر سر بازار تکبر تا گوی ز میدان سعادت بربایم

ترسم که شود مشتریم کم نشناسد کز بیم به این ششدر معنی بگشایم

ص: 60

مطلب آن که خوانندگان و مستمعان، به کمال تدبر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنۀ خاطر خود را از پرتو این انوار معانی روشن گردانند!

* * *

باز آمدیم بر سر صحبت موش و گربه .

گربه خون دل می خورد و می­گفت: ای موش! طریق دوستی و مهربانی چنین نباشد که تو با من کرده­ای.

موش گفت: چه کرده­ام ؟ خواستم بینم اعتقاد تو در حق من در چه مرتبه است و اگر نه به دوستی قدیم قسم که چند نفر را باز داشته­ام در هر وقت که اطعمه پخته شود مرا خبر کنند، چون دانستم که شما را تنها نشستن مشکل است آمدم تا صحبت بدارم .

گربه گفت: ای موش! چیزی خوانده ای؟

موش گفت: کوره سوادی دارم، اما در نحو وقوف و مهارتی تمام دارم.

گربه گوش به قول موش نموده، با هم به صحبت مشغول گردیدند .

گربه گفت: ای موش! دیوان خواجه حافظ را خوانده­ای ؟

موش گفت: بلی: هرگاه می خواهم از خانه بیرون آیم فالی از دیوان حافظ می­گیرم و چندی از مقام راست و پنجگاه می­خوانم و بیرون می­آیم .

گربه گفت: ای موش پس آوازی هم داری؟

موش گفت: بلی

گربه گفت: در پرده شناسی آیا مهارتی داری؟

موش گفت: بلی! علم موسیقی را هم خوب می­دانم.

گربه گفت: پس معلوم است که در مقامات دستی داری!

موش گفت: بنده در مقامات مهارت تمام دارم .

ص: 61

گربه با خود خیال کرد و گفت می­توان به طریقی در سفره آوردن و نیاوردن موش اطلاع یافت و هر چند سفره نیاوردن موش بر من تعیین است لکن شک دارم در لا و نعم بلکه شکی در لا و یقینی در نعم دیگر گفت:

ای موش! دیوان خواجه حافظ نزد بنده هست خواهی در باب نمک خوری و صافی و راستی با یکدیگر فالی باز کنیم ؟

موش گفت: بسیار خوبست!

گربه کتاب را برداشت و نیت کرد که آیا موش این وعدۀ سفره که با من کرده است راست و یا دروغ است و یا این که مکروحیله کرده است:

کتاب را باز کرد این غزل آمد:

نقد صوفی نه همین صافی بی غش باشد

ای بسا خرقه که شایستۀ آت-ش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شده

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

چون این فال را با آهنگ شهناز برخواند، یافت که موش دروغ می­گوید، موش نیز از این معنی متفکر شده گفت: عجب فالی به موافق دروغ آمده است!

گربه گفت: ای موش! تو در این فال چه می­گویی ؟

موش گفت: این فال را به نیت مشوّش برداشته­ای، باید بنده خود نیت کنم تا چه برآید.

ص: 62

گربه گفت: خوبست شما نیت کنید.

موش کتاب را برداشت و نیت کرد این غزل آمد:

صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

گربه گفت: ای موش! از این بهتر و خوش تر فالی نمی باشد زیرا که تو صوفی و من طالب علم، مرا اهل راز کردند زیرا که ما اهل درس و بحثیم، الحال بر من ظاهر شد که تو دروغ می­گویی و در مهربانی موافق نیستی.

موش گفت: ای شهریار! مرا شرمندگی می­دهی، من نام تورا صریح بخوانم و خیانت و بی­مهری تو را ظاهر گردانم.

گربه گفت: کدامست؟ موش این شعر را بر خواند:

ای کبک خوشخرام کجا می روی به ناز

غرّه مشو که گربۀ زاهد نماز کرد

ای گربه! چرا ما و تو هر دو سرگردان و در انتظار یکدیگر نشسته باشیم و بی هوده در مکر و حیله بر یکدیگر گشاده، حقیقت آن که دل من با تو صافست اما دل تو را صاف نمی بینم و اگر نه چه معنی دارد که مکرر حرف آزمایش می زنی؟ آخر الامر محبت بنده بر تو ظاهر می شود.

باری، اگر ای شهریار دماغی داری، تا رسیدن سفره داستانی بیان کنم؟

گربه گفت: خوبست! بیان فرمایید

موش گفت:

ص: 63

حکایت

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهی بود و آن پادشاه را برادری بود و پادشاه دختری داشت و برادر پادشاه هم پسری داشت، در حالت طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد و میثاقی بسته بودند که آن پسر به غیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز به شرح ایضاً، چون مدتی از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت، وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از برای پسر خود به خواستگاری عقد نمود. اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامی به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده­ای؟

(دختر)در جواب پیغام داد که ای پسر عمّ خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون طاعت پدر امریست واجب، لاعلاج راضی به پسر وزیر شدم، اما در شب عروسی وعدۀ ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل های باغچۀ حرم است . چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبوری پیش گرفت . چون مدتی از این بگذشت وزیر اسباب عروسی درست کرده عروس را در خانۀ داماد آورد. در همان شب برادر زادۀ پادشاه کمندی را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیری از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودی پنهان ساخت.

چون نیمی از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند داماد خواست که با دختر نزدیکی نماید، دختر عذری آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضای حاجت نماید، بدین بهانه خود را خلاص و بی­نهایت دل

ص: 64

دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه ؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست و الاّ که مشکل است .

دختر با تفکرات بسیار در خیابان می­رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صدای پای دختر را شنید برخاست و نگاه کرد، دختر را دید، رفت و خود را در قدم دختر انداخت.

دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و به در رویم.

پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روی در راه نهادند.

اما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و هر چند تفحصّ کرد اثری از آثار دختر ندید، پریشان گردید و ترک خانۀ پدر و اوضاع زندگی را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پی دختر نهاده روانه شد.

موش گفت: ای گربه! حال این قضیه نقل ما و توست، اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی­داشت، اکنون چرا سرگردان می­شد؟

گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد برآورد و گفت:

ای موش! بر من استهزا می­کنی و حالا که مرا در خانۀ خود نگاهداشته­ای دام سرور و تمسخر فرو گذاشته­ای؟! امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یک بار دیگر بر تو مسلط گرداند .

ص: 65

موش گفت: ای شهریار! بزرگان را حوصله از این زیاده می­بایست باشد، به یک خوش طبعی و شوخی از جای درآمدی؟!

خاطرت جمع دار که مخلصت بر جاست، چرا نپرسیدی که بر سر دختر و پسر چه آمد؟!

تتمۀ حکایت

چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طی منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند، از اتفاق کشتی مهیا ایستاده بود، کشتی بان را به مشتی زر و جواهر رضا نمودند و سوار کشتی شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می­خواندند:

کشتی بخت به گرداب بلا افکندیم

تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل

ناخدا را چه محل، گر نبود لطف خدای

باد طوفان شکند، یا که نشیند درگل

قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقّۀ زر را در­آوردند و زری به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده، چون این واقعه را پسر شنید، سنبکی بر آن کشتی بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقۀ زر را یافته بردارد و برگردد.

بعد از رفتن پسر، طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت: این دختر را خدای تعالی نصیب من کرده است، نادانی آن شخص بود که دّر گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت.

ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روی دختر بردارد، دختر بسیار عاقل و دانشمند بود، با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندی کنم

ص: 66

مرا در دریا خواهد انداخت، پس باید به حیله و تزویر او را به خواب خرگوشی برده و هم دفع الوقت کنم، زیرا تندی و تیزی به کار نمی­آید.

پس در آن دم به کشتی­بان گفت: ای مرد! من از آن توأم اما به شرطی که عقد دایمی که آیین عروسی است نماییم، چرا که فعل حرام از راه عقل و مروت دور می باشد، کشتی­بان به زبان قبول دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتی را بر سر باد کرد و متوجه وطن خود شد.

اما راوی گوید و روایت کند که چون پسر به ساحل رسید، از خاطرش خطور کرد که ای دل غافل کدام دانۀ درّ و گوهر عزیزتر از آن درّ گرانمایه خواهد بود که تو از دست دادی وبه طلب زر و زیور آمدی؟! پشیمان شده زر را هم نیافته باز گردید، چون بدان موضع رسید که کشتی را گذاشته بود از کشتی نشانی ندید. مضطرب و سرگردان گردیده آن سنبک را روانه نمود در تفحصّ دختر روانه شد.

ای گربه! اگر آن پسر مثل تو احمق نبود در کشتی چنان گرانمایه دختری را از دست نمی­داد و از پی زر روان نمی­شد، که آیا زر را ببیند یا نبیند و به این مصیبت هم گرفتار نمی­شد.

ای گربه! معاملۀ ما و تو چنین است که مرا به صد حیله به دست آوردی و عاقبت به فریب و طمع قورمه و یخنی از دست بدادی، الحال اضطراب و بی ّقراری سودی ندارد و فایده­ای نخواهد داد.

شعر

سر رشتۀ هر کار که از دست به در شد

باز یافتنش نزد خرد عین محال است

ص: 67

کی رشتۀ تدبیر، کس از دست گذارد

آن کس که بدو مرتبۀ عقل و کمال است

گربه چون این سخن را شنید، فریاد و فغان برداشت و چنگال بر زمین می­زد و دم از اطراف می­جنباند.

موش دید که گربه بسیار مضطرب است گفت:

ای شهریار! من قبل از این عرض کردم که بزرگان از برای چنین امرهای سهل از جای بر نمی­آیند و کم حوصله نمی باشند و به فرض وقوع از برای خود نمی­خرند.

شعر

گذشته عمر شدی بین وقت رفتن هوش است

ندیده و نشنیده، نصیب دیده و گوش است

شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان

هنوز در دل تو آرزوی کشتن موش است

ای گربه! خاطرجمع دار واز راه بدگمانی عنان معطوف دار و به شاهراه صدق و صفا طیّ مرحلۀ انصاف و مروت کن و به طمع خامی چرا هوش از دست بدادی؟!

بنده از برای تو نقل می کنم، بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانی که بر سر دختر و کشتی­بان چه آمد.

ای گربه! چه شود که دمی ساکن شوی تا بنده این نقل از برای تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم.

ای گربه! چون کشتی­بان دختر را برداشته می رفت و به ساحل دریا رسید، دختر گفت:

ص: 68

ای مرد تو را در وطن خود قوم وخویشی هست یا نه ؟

کشتی­بان گفت: بلی!

دختر گفت: پس کشتی را در اینجا باید لنگر افکنی و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاوری و مرا به خانۀ خود بری!

آن مرد کشتی­بان سخن دختر را قبول کرد و روانۀ وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد.

اما چون کشتی­بان روانه شد، دخترگفت: خداوندا پناه به تو می­برم، و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بی­آب و آذوقه کشتی را می راند تا به جزیره­ای رسید، دید درختان سر به فلک دوّار کشیده، دختر آن کشتی را ببست و در آن جزیره رفت، جزیرۀ معموری به نظر درآورد که اقسام میوه های لطیف و آب های روان که شاعر در تعریف آن گفته:

بهشتی بود گویا آن جزیره که عقل از دیدن آن گشت خیره

رسیدم بر سرایی همچو جّنت که حق کرده عطا، بی مزد و منّت

دختر در آن جزیره زمانی ساکن شد که ناگاه جمعی از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند، چون امیر ایشان آن دختر را با آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خورد گلوی او نیست و با خود گفت:

اگر بردارم گلوگیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود، این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم، پس او را برداشت زوجۀ خود را به همراه او نمود و به حرمسرای پادشاه برد و پیش کش او کرد.

ص: 69

چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وی گردید و به آن دختر گرمی زیاده از حد نمود.

چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید، آن دختر عذری خواست و گفت:

ای پادشاه عالم! توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهی و بعد از آن هر قسم رأی و ارادۀ پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم.

پس پادشاه از بس که اورا دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد.

روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم، محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بی او صحبت و عشرت نمی­نمودند.

شبی از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روی دریا به نحوی بیان نمود که اهل حرمسرا را همه ارادۀ سیر دریا شد.

پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا روند.

و اما چون کشتی­بان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده، خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و به خاطر شادی عروسی نمایند، چون به کنار دریا آمدند اثری از کشتی و دختر ندیدند، کشتی­بان ندانست که غم کشتی را خورد یا غم دختر را، از این حالت بسیار محزون شد و دست بر سر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد.

ص: 70

ای گربه! مقدمۀ کشتی­بان شبیه است به مقدمۀ من و تو، اگر کشتی­بان دختر را از دست نمی­داد، الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی­دادی این معطلی را نمی­کشیدی و حال که مرا از دست دادی این از احمقی توست و حالا هر چه از دستت می­آید کوتاهی نکن . اگر آن کشتی­بان دختر را به دست می آورد تو هم مرا به دست خواهی آورد.

چون گربه این سخنان را شنید از روی غضب و قهر فریاد برآورد و گفت:

ای موش! چنین می­نماید که مرا سرگردان و امیدوار می­نمایی و بعد از مدتی سخنی چند به روی کار در می­آوری که سبب مأیوسی من می­شود، چنین که معلومست پس رفتن از توقف اولی­تر است .

موش گفت: ای گربه! مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست، نهایت آن که موافق حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله که فرموده الناس احرار و الراجی عبد، یعنی اگر امیدی به خود قرار می­دهی از امیدی که داری منقطع می­سازی و اگر امیدی قرار ندهی فارغ و آزاد می­شوی، پس اگر خواهی برو تا رشتۀ امید به مقراض مصری قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد . اکنون تأمل کن و ببین که بر سر دختر و کشتی­بان چه آمد.

موش گفت: چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند، چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هرجایی سخنی در آوردند تا که سخنی از دریا به میان آمد، یکی از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت:

ص: 71

توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آن که خود قدم رنجه داشته به کشتی نشسته همچنین که خورشید عالمگیر با کشتی خود به روی دریای نیلگون فلک دوّار روان می­باشد و ستارگان دور او را گرفته اند، ما نیز دور تو را گرفته و دریا را سیر کنیم .

پادشاه از دختر پرسید، که تو را هم خواهش دریا می­شود ؟

دختر گفت: ای شهریار! چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید، سبب لطف و مرحمت خواهد بود .

پس پادشاه خواجه سرایی را فرمان داد که در فلان روز شوارع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد .

خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم و آن دختر را در ساحل دریا رسانیدند و در کشتی نشسته و لنگر کشتی را برداشته و کشتی براندند و خواجه سرایان نیز بر چلۀ کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کی دختر برمی­گردد.

دختر با اهل حرم سه روز کشتی ایشان به روی آب می­رفت و خواجۀ حرم دید که اثری از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد، آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سررشته بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و به روی دریا روان ساخت . هر قدر بیش جستند کمتر یافتند، برگردیدند و به عرض پادشاه رسانیدند که اثری از دختر و اهل حرم نیافتیم .

پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنبالۀ دریا را گرفت .

ص: 72

ای گربه! اگر پادشاه طمع خام به آن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی­کرد و به خواجه سرایی اعتماد ننموده نمی­فرستاد و این همه آزار نمی­کشید .

حالا ای گربه! قضیه­ای که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی­جهت مرا از دست گذاشتی و حیران و سرگردان گشتی، نه راه پیش و نه راه عقب داری و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می­شود .

ای گربه! اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل می­کرد، سرگردانی و آزار و الم نمی­کشید و اگر تو هم دست از من برنمی­داشتی حالا پشیمان نبودی! .

گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه­اش شعله ور گردید، فریاد و فغان برکشید و گفت:

ای موش ستمکار! در مقام لطیفه گویی برآمده­ای؟! امیدوارم خدای عالمیان مرا یک بار دیگر بر تو مسلط کند .

موش پشیمان شده با خود گفت: دشمن از خواب بیدار کردن مرتبۀ عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت:

ای گربه! یکبار دیگر دوستی و برادری را خالص گردانیم و مابقی عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم .باز گفت: ای گربه! دانستی که بر سر حرم و دختر چه آمد ؟

گربه گفت:نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است، مگر ای موش نمی­دانی که انتظار و امید و تزلزل و سودای مغشوش چه بلاییست ؟!

ص: 73

موش گفت: ان شاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادری با هم به مرتبۀ کمال خواهیم نمود، نشنیده­ای که گفته­اند:

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد

شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانی مستمع باش که تا مثل تمام شود، سفره رسیده باشد. و حالا بشنو که بر سر دختر و اهل حرم چه آمد:

چون دختر لنگر را برداشت و کشتی روان شد، بعد از هفت یوم کشتی به جزیره ای رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند . قضا را دیده بان، کشتی ایشان را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند.

پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد، به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت:سرگذشت خود را نقل نمایید.

دختر سرگذشت خود را نقل کرد، پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانۀ خود پس پرده جای داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه بانان شهر و کدخدایان و رؤسای محله، که هر گاه غریبی داخل این شهر گردد او را به دیوان خانۀ پادشاه حاضر سازند .

چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه بان آمد و عرض کرد که غریبی آمده .

ص: 74

او را به دیوان خانۀ پادشاه حاضر ساختند، چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است .پادشاه پرسید: از کجا می­آیی ؟آن مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد، بی زیاد و کم . پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود، دختر گفت: راست می­گوید .

پادشاه مهمانداری برای او تعیین نموده گفت: او را نگاهداری نمایید.

چون مدت یک ماه بگذشت دروازه بان آمد و عرض کرد که شخص غریبی دیگر آمد، امر شد که او را داخل بارگاه کنند، چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید، پس پادشاه از او استفسار کرد .

پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود . پادشاه از دختر پرسید که راست می گوید ؟ دختر عرض کرد: بلی! پادشاه مهمانداری برای او تعیین نمود که او را عزت نمایند .

چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه بان آمد و مرد غریبی را به اتفاق خود آورد، دختر نگاه کرد مرد کشتی­بان را بشناخت، پادشاه حقیقت حال از او پرسید کشتی­بان خلاف عرض کرد که من مردی تاجرم با جمعی به کشتی نشستیم از قضا کشتی من طوفانی شد و من بر تخته پاره­ای ماندم و حال به این موضع رسیده ام .

پادشاه از دختر سؤال کرد، دختر عرض کرد که خلاف می­گوید، این همان کشتی­بان است که دندان طمع بر من کشیده بود .پادشاه شخصی را فرمود که او را در خانۀ خود نگاه داشته روزی یک نان به او بدهد، این قدر که از گرسنگی نمیرد .

ص: 75

چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبی را آوردند، پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود، او گفت:

ای شهریار نامدار! در طریقۀ خود می دانم که در هر حدیثی دروغ باعث خفت است، اما گاهی به جهت اموری چند، دروغ لازم می­آید، چرا که اگر کسی از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگیم، به جهت تقیه یا آن که مسافری در بیابان به دزدی برخورد و دزد احوال پرسد که چیزی داری و آن مسافر به جهت تقیه یا آن که مسافری در بیابان به دزدی برخورد و دزد احوال پرسد که چیزی داری، و آن مسافربه جهت رفع مظنّه گوید که چیزی ندارم و از ترس قسمها یاد کند، با وجود آنکه داشته باشد، خلاصه ای پادشاه! بنده به عقیده خودم از راستی چیزی بهتر نمی دانم، اما راستی که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی عقلیست لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود، چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد چنانکه شیخ سعدی علیه الرحمه در گلستانش گفته است:

دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز.

راست-ی موج-ب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

پس ای پادشاه! راستی از همه چیز بهتر است .

پادشاه رو به سوی آن دختر کرد و پرسید که این را می­شناسی؟دختر گفت:بلی این همان پادشاه است که چل حرم او را آورده­ام .

ص: 76

چون پادشاه سر رشته را معلوم نمود گفت: ای غریب ما قبل از بیان، همه را می دانیم، احتیاج به بیان تو نیست .آن پادشاه اینقدر خجالت از آن گفت وگو کشید که قریب به مردن او شد.

ای گربه: بسیار درست می آید این مقدمه با مقدمۀ من و تو، زیرا که پادشاه را این همه غم و غصه و سفر دیدن و از دیوان پادشاه عادل خجالت کشیدن همه به سبب آن طمع بود که به آن دختر داشت .

تو نیز ای گربه! اگر به قورمه و یخنی طمع نمی­کردی و مرا از دست نمی­دادی انتظار و سرگردانی نداشتی.

گربه فریاد بر آورد. موش این شعر را بر خواند:

گر از غم دل ز دیدگان خون باری

دامان تو طوفان شود اندر زاری

امید تو حاصل نشود در بر من

بیهوده کشی از طمع خود خواری

گربه دست بر سر می­زد و می­گفت: اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح می کرد بهتر از این گفت وگوی تو بود، مرا گمان چنین بود که چون به در خانۀ تو آمدم با این همه نیکی و مروت که من در حق تو کردم، عاقبت تو هم نیکی در حق من خواهی کرد، اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر داری.

موش گفت: ای گربه! نمی­دانم چرا این قدر کم حوصله ای؟! در مصاحبت و رفاقت، خوش طبعی و دروغ و راست بسیار گفته می­شود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل می­کنی، مشکل است که رفاقت ما و تو بی رنجش خاطر به سر رود و اگر نه دو کلمۀ دیگر از تمثیل

ص: 77

بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنی هم آورده خواهد شد.

حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسی وببینی که به چه قسم به عدالت کوشید.

اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت: ای پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدی تو را از امرای خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند.پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود، خوشحال گردید.

پس پادشاه تهیۀ اسباب عروسی را مهیا نمود و دختری از وزرای خود را به جهت پسر عقد بست و عروسی نمود و به پسر داد، بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیاری همراه او نمود و گفت:

ای پسر! چون به وطن خود می روی، شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر به دست کسی گرفتار باشد و تو او را نتوانی یافت، چنانچه به تصرّف کسی اید از برای دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهی بود.

پسر گفت: ای پادشاه او را به مصلحت شما مطلقه می سازم .فی الحال صیغۀ طلاق او را جاری نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد.

ای گربه! تو هم باید طلاق خام طمعی را بدهی و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوی.

به هر کاری که باشد ابتدای او به نادانی

درآخرحاصلش نبود به جز درد پشیمانی

ص: 78

گربه فریاد برآورد و گفت:ای موش این مرتبه خوش طبعی را از حد گذرانیدی .

موش گفت:ای شهریار! در تمام عمر خود روزی مثل امروز بر من خوب نگذشته است، در اول روز به چنگال تو بی­مروت ظالم گرفتار و در آخر روز، من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار .

گربه با خود گفت: دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمی­توان شنید، بیا برو تا وقت دیگر .

باز با خود گفت: این همه صبر کردی، لمحۀ دیگر سهل است شاید که کاری ساخته شود والا که در آخر الامر می­توان رفت .

بعد از آن، گربه گفت: بیش از این آزار ما کردن لایق نیست، چرا تو این قدر بر ما استهزا می­کنی ؟!

موش گفت: همان حرف اولی را می زنی، نه من تو را خبر کردم که خوش طبعی بسیار ممدوحست و می بایست تو از هیچ نرنجی.

اکنون گوش دار تا ببینی که پادشاه عادل با دختر و کشتی­بان و پادشاه طامع و پسر چه کرد .

پس روزی دیگر پادشاه کشتی­بان را طلبیده خطاب کرد که ای حرامزاده سخن خلاف چرا گفتی؟ من از باطن کردار تو آگاهم، در صورتی که شخصی تو را محرم خود بداند خیانت لایق آن کس است ؟! اکنون تو را به جزای خود می رسانم .

پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند .

ای گربه! گویا یکیست مقدمۀ تو و آن کشتی بان که خیانت در حق آن پسر کرد، تو مرا به کنج عجز پیچیده بودی و می خواستی به ضرب چنگال

ص: 79

پاره پاره نمایی و خیانت نسبت به من در خاطر داشتی، اکنون جزای تو حسرت و ندامت است، اما کشتن از من نمی­آید تا وقتی که خود به جزای خود برسی.

گربه گفت: آه از گردش روزگار و از بی عقلی و لا ابالیگری من! که به حیله ای خود را اسیر تو ساختم .

موش گفت: ای گربه! این طبع نازکی و مغروری تا تو را هست، با کسی رفاقت مکن

گربه گفت: بیش از این چگونه تاب بیاورم؟! موش دیگر سکوت اختیار کرد.

گربه موش را آواز داد، موش جواب نداد، لمحه ای که بر آمد، صدای موش به گوش گربه رسید، پرسید که کجا بودی ؟ موش در جواب گفت: ای شهریار! رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده، دیدم گوشت پخته وحلوا آماده گردیده اما هنوز درست بریان نشده، تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است .

پس ای گربه! مستمع باش تا ببینی:

روز دیگر پادشاه عادل، پادشاه خائن را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت:

ای مرد! حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتی این همه رنج و تعب را کشیدی و مدتی از ملک و لشکر بازماندی، چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم به دست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح، چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند، گنج بسیاری به او بخشید و او را روانۀ ملک خودش نمود.

ص: 80

ای گربه! تو نیز با من خیانت درنظر داشتی، اکنون من تو را به اعزار و اکرام تمام به سر منزل خود می­فرستم.

گربه آه برکشید و فریاد کرد و گفت: خداوندا روزی باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد .

موش گفت: ای گربۀ نادان دماغ! سرشار سفره در راهست، این قدر صبر کن که مثال تمام شود، بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانی این حقیر به آن شهریار چه مقدارست . زمانی مستمع باش! پادشاه آن پسر را طلبیده گفت: ای پسر! تو دختر را بینی می­شناسی یا نه ؟

گفت: بلی می­شناسم!

پادشاه آن پرده را از پیش برداشت، پس چون پسر دختر را دید تا مدتی حیران و متعجب بود که آیا من این واقعه را در خواب می­بینم یا در بیداری، آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بی­شمار روانۀ ملک خودشان گردانید، ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند.

ای گربه! به دلیل، کلّ طویل احمق، صادق می آید حماقت تو، که با این همه عداوت که با من کردی هنوز توقع مهربانی از من داری!

گربه گفت: به دلیل، کلّ قصیرفتنه، درست می آید و این رباعی را بخواند:

گویی تو به من کلّ طویل احمق من کلّ قصیر فتنه دیدم به ورق

تو فتنۀ دهر بوده ای، من احمق این قول گواهیست بگویم صدّق

ای موش! باری تمثیل به خوش طبعی و هم طریقی گذشت، حالا چه می­گویی، ما را بباید رفت یا ماند؟

ص: 81

موش گفت: اگر بروی بهتر خواهد بود، چرا که اگر به کوکنار خانه­ای بروی شاید مرد کوکناری به خواب رفته باشد و لقمه­ای بربایی و بخوری.

گربه گفت: ای موش! همی که ما رفتیم .

گربه روان شد، موش گفت: ما را نیست خدمتکاری تا سفره بیاورد.

سپس گربه با خود گفت: اگر مرا پاره پاره سازند دست از این بر نخواهم داشت، تمام عمر خود را صرف گفت وگوی مکر و حیلۀ موش می­کنم و از هر باب سخن می­گویم و خواری و خفت می­کشم تا مگر موش را به دست آورم و به دندان و چنگال اعضای او را از هم بدرم، یا چنان کنم که از بیم من متواری گردد؛ این چه زندگیست که همچون کسی مثل موش، ترا ملامت کند، جان و عمر خود را صرف این کار می کنم تا ببینم چه روی خواهد داد.

شعر

یا دیدۀ خصم را بدوزم به خدنگ

یا پنجۀ او به خون ما گردد رنگ

القصه در این زمانه با صد فرهنگ

یک کشته به نام به زصد مرده به ننگ

* * *

بر دوستان مستمع روشن باد که قبل از این عرض کردم که مراد از موش نفس اماره است و گربه قوت متخیله که همیشه نفس از راه خیالهای باطل، عقل را زایل می گرداند، آنگاه دست درغارت خانۀ دل دراز می کند و

ص: 82

به اندک روزگاری خراب می سازد و گاه قوت متخیله زیادتی بر ارادۀ نفس می­کند، همچنین که قوۀ متخیلۀ گربه زیادتی بر موش می­کند .

بعد از این خواهی شنید که گربه موش را سیاست خواهد کرد، یعنی قوت خیالات را فی الحقیقه با نفس اماره زیادتی می کند به دستیاری عقل که صاحب خانه است . اینها به وجه احسن بیان خواهد شد.

* * *

اکنون آمدیم بر سر صحبت موش و گربه .

پس گربه از موش پرسید: ای موش در این مباحثه سؤال می­نمایم، آیا درس خوانده­ای ؟

موش گفت: بلی، نحو و صرف خوانده­ام .گربه پرسید: که نصر چه صیغه­ایست ؟

موش گفت: آن وقت که تو قدم نامبارک خود را از این مقام ببری، نصر بر من درست می­آید.

گربه گفت: چرا ای موش صریح نمی­گویی؟موش گفت: نماندن تو در این مقام یاری تمام است، پس چون نصر به معنی این است که یاری کرد یکی مرا در زمان سابق، چون بروی معنی نصر بر من معلوم خواهد شد.

گربه گفت:ای موش! وعدۀ سفره چه شد ؟

موش گفت: ای گربه! بسیار بی­عقلی!! تو مرا این قدر نادان یافته ای که آنچه در یک ماه صرف می کنم و تو در یک روز می­خوری به تو دهم ؟! حالا چرا روزی یک ماه من صرف یک روز تو شود و من فقیر و بی­توشه بمانم ؟ و آن وقت لابد که ازجهت معاش از خانه بیرون آیم، البته به دست تو گرفتار خواهم شد و اگر ذخیره کنم تا یک ماه معاش نموده در خانۀ خود

ص: 83

آسایش نمایم وتو در درب خانه سرگردان، هر قدر خواهی بمان چرا که دستی به من نداری! هرگز نشنیده­ای که تا در قلعه ای آذوقه باشد کسی با لشکریان بسیار آن قلعه را تسخیر نماید؟

گربه گفت: تو ای موش! از اوضاع خود خجالت نداری؟

موش گفت: من از این معنی بسیار خوشحالم که من به قناعت صرف کرده باشم .

شعر

آنچه دشمن می­خورد روزی به رنج

می خورم ماهی به ذوق و عیش و ناز

موش لحظه­ای سر به جیب تفکر فرو برد .

پس گربه گفت:ای موش! چه در خاطر داری ؟ ما را جواب نخواهی گفت یا آن که سفره خواهی آورد؟

موش گفت:بندۀ شما در این مدت عمر هیچ کاری بی استخاره نکرده ام اکنون لمحه­ای صبر کن که تسبیح در خانه هست، رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم .اگر چنانچه راه می دهد سفره بیاورم و الا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد .

پس درون رفت که یعنی تسبیح بیاورد تا چون که گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنی سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت:اکنون استخاره نمودم در مرتبه­ای خوب آمد و در مرتبه ای بد آمد، دردفعۀ بد، گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقربست، تأملی کن تا ساعت نیک شود، آن وقت استخاره نمایم تا چه برآید.

ص: 84

گربه گفت:ای نابکار! من حساب کرده ام قمر در برج مشتریست تا تأمل می­نمایی به مریخ می رود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد، قطره ای به من ندهی!

موش گفت:هرگاه که می­دانی بعد از این ساعت نحس می­شود، برو

ان شاء الله تعالی وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است .

شعر

بعد از این گر شوی مرا مهمان

میزبان تو باشم از دل و جان

گربه با خود گفت: اگر بروم موش گوید، گربه را ریشخند کردم و اگر نروم زیاده تر تمسخر و استهزاء نماید، پس اولی آنست که از نو صحبتی بنا کنی که شاید خداوند عالمیان وسیله­ای سازد که او را به چنگ آورم .

پس گربه گفت:ای موش! از تصوّف خبر داری ؟

موش گفت: در مرتبۀ تصوّف این قدر مهارت دارم که اگر شخصی یک مرتبه بجهد، بنده سی چهل چرخ می زنم .

گربه گفت:از تصوّف همین چرخ زدن را دانسته­ای یا دیگر چیز هم می­دانی ؟

موش گفت:از جمیع احوال و اقوال تصوّف خبر دارم، از اوراد و چله داشتن و قاعدۀ ذکر کردن و اشاره­ها و رموز کشف و کرامات و واصل شدن و وعده و وجود ظاهری و صوری و باطن معنوی تمام خوانده­ام و از همه جهت آگاهی دارم.ای گربه! تو کاش نیز از تصوّف خبر می­داشتی تا با هم عجیب صحبتی می­داشتیم.

ص: 85

گربه گفت:هرچند از تصوّف خبر ندارم، اما چنین عاری و مبتدی و بیکاره هم نیستم و اگر شما دماغی داشته باشی صحبتی می­داریم .

موش گفت:گرسنه ام و در این حال صحبت نمی­توان داشت .

گربه گفت:ما اهل مدرسه­ایم و اهل مدرسه به قناعت عادت تمام دارند و نیز چنان عادت کرده­ام که اگر یک یوم هیچ نخورم مضایقه ندارم .

موش گفت:بنده هم از سلسۀ صوفیانم، و آن جماعت در خوردن نعمت الهی تقصیر نمی­کنند، گاه هنگام سلوک و چلّه نشینی و گاه از صبح تا شام حلیم و کوفته و نان جو و سرکه همه را می­خورند و باز شب هر جا به ضیافت می­روند این قدر هم می­خورند که تا روز دیگر معدۀ ایشان خالی نخواهد ماند .

گربه گفت:ای موش! حقیقت سلوک ایشان را بگو!

موش گفت: سلوک ایشان بسیار خوبست .

گربه در باب بعضی از آن جماعت غزلی به خاطرش رسید:

شعر

زاهد که به خلوتگه این کعبه مقیم است

غافل مشو از حیله که آن گف-ت یت-ی-م است

آن صورت کسوت که برآراسته او راست

شبگرد براقیست که بر هر که فهیم است

آن جا که رسد بوی طعامی به دماغش

گر نار جحیم است چو جنات نعیم است

هو کردن و جنبیدنش از یاد خدا نیست

جوش سرش از چوبۀ سرجوش حلیم است

ص: 86

در دعوی ابطال چو فرعون زمانست

در طور مناجات چو موسی کلیم است

موش گفت: خبث و ذم اهل الله خوب نیست، مگر نشنیده­ای که گفته­اند:

شعر

ماییم قلندران معنی در کشور خوش هوای دینی نه صحبت مال و نه غم ننگ با خلق نه آشتی و نه جنگ

قانع شده بر کهنه پلاسی ننهاده چو دیگران اساسی

پیموده بساط ربع مسکون دیده همه را ز کوه و هامون

دیوانه عالم فناییم سرهنگ

محلۀ صفاییم

ماییم و به غیر ما کسی نیست از ما به خدا ره بسی نی-ست

ای گربه! این جماعت اهل الله اند، و خوب باشند و این صفتها که شنیدی جز یک حرف از صفت ایشان نیست، ان شاء الله تعالی دیگر از اوصاف حمیدۀ ایشان خبرها خواهی یافت و صفت ایشان بسیار باشد و گاه باشد از این جا بروند به ترکستان و از آن جا به عراق به یک گام، و ضمیرشان از فیض عبادت و اسرار الله منوّرست و از عیوبات عالم ایشان را خبرست، خراباتیان سر مویی کج نروند تا آن که به مرتبه ای برسند، همچنان که اطفال را در مکتب خانه به شناختن یک نقطه و دو نقطه و دانستن مدّ و یافتن شدّ و این که الف چیزی ندارد تعلیم دهند تا در سند، خاطرنشان کنند و هرگاه معلم خواهد دایره دنباله ج، ح، ع، غ را بنویسد، اینها رابه آنان یاد و تعلیم می دهد تا آن که آنان را به آنها دانا می­گرداند.

گربه گفت:از کشف و کرامات صوفیّه بیان کن.

ص: 87

موش گفت: کرامات ایشان بسیار است، نهایت شمّه­ای را بیان خواهم کرد، و آن اینست:

از کرامات مشایخ خراسان است، در حالتی که فوت می­شوند، بعد از چند وقت درخت پسته از مزار ایشان می­روید. و مشایخ عراق در چله، گل سرخ به مریدان در زمستان نشان می­دادند، و در شب به جای روغن، آب در چراغ می­کردند و احیانا پرواز کرده می­پریدند و بعضی هم از درخت خشک میوه چیده­اند . و همچنین مشایخ ترکستان هر چه آرزو کرده و خواسته­اند، ممکن شده است

و اما کشف و کرامات مشایخ ماوراءالنهر هم بسیار است و در میان عرب کشف و کرامات نیست و هر یک از ایشان زحمت عبادت و سلوک و چله داشتن و اوراد و ذکر خفی همه را به جای آوردند تا به حدی که وجود ایشان از میان برخاسته و رو به عالم روحانی نمایند .

شعر

عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی پوست گرفت

فانی ز من وبر من و باقی همه دوست

چون به عالم روحانی واصل می­شوند، در این باب بحث بسیار است و رموز ایشان بی­شمار و شناختن حقیقت امر محال، و حدیث قدسی از آثار ایشان ظاهر و هویدا .

ای گربه! چه فایده! اگر چیزی از عالم تصوّف می­دانستی و به مرتبۀ کمال و وصال می­رسیدی، کشف و کرامات از تو به ظهور می­رسید .

ص: 88

گربه گفت: ای موش! دیگر اگر چیزی از صفات ایشان می­دانی بیان کن!

موش گفت:ای گربه! بنده اگر حرفی بزنم گمان به کفر خواهی کرد و هرگاه بگویم از تصوّف خیر نداری و نمی­فهمی، رنجش پیدا می­کنی، اکنون گوش دار شاید به نوع تقریبی شما را حالی نمایم، چون قطره به دریا می­رسد قدرش معلوم گردد( حلوای تن تنانی، تا نخوری ندانی)

گربه گفت: اگر خواهم که من نیز از این مرتبه چیزی بیابم، مرا چه باید کرد؟

موش گفت: ای گربه! تو طالب علمی و صوفی را با طالب علم ملاقاتی نیست .

گربه گفت: ای موش! هر کس طالب علم را دوست ندارد موافق حدیث، دین و ایمان ندارد .

شنیده­ای که حضرت رسول الله علیه الصلاة و السّلام فرموده که هر کس به قلم شکسته­ای معاونت طالب علمی نماید، خداوند عالمیان چندان حسنه را در نامۀ اعمال او بنویسد، و هر گاه کسی رد طالب علم کند خداوند رد دین و مذهب او کرده باشد، دیگر اینکه معلوم می­شود که این فرقه نماز نمی کنند و روزه هم نمی­گیرند و اگر نماز نگذارند و روزه ندارند، اعتباری نخواهد داشت.

موش گفت: چرا؟

گربه گفت:ای موش! الحال تو نیز می باید که به مرتبه ای انصاف داشته باشی، تقلید و تعصب را فرو گذاری و خدای خود را حاضر و ناظردانسته باشی، آن وقت معلوم می­شود که ایشان به کمال حماقت و نهایت تعصب

ص: 89

آراسته­اند زیرا که هرکه ردّ علما کند، ردّ امامان و پیغمبران کرده و همچنین ردّ امر الهی و کتب و ملائکه و اخبار و احکام و حساب و عقاب و عذاب و ثواب بهشت و عقاب دوزخ و حشر و نشر و میزان و صراط کرده .

موش گفت:ای گربه! منازل صوفیّه پیش تر است به قرب الهی تا عالم.

گربه گفت:چون است ؟ بیان کن تا بشنوم!.

موش گفت:مراتب فقر و سلوک و تعلّقات در ما بین اهل الله و خلق الله هفت مرتبه است، مرتبۀ رفیع اعلی مرتبۀ صوفیان است .

گربه گفت:از کجا یافته­ای ؟ بیان کن تا بدانیم!

موش گفت:ای شهریار! گوش­دار تا بیان کنم .

اول عالمان، دوم صالحان، سوم سالکان، چهارم عارفان، پنجم خائفان، ششم صادقان، هفتم عاشقان.

این هفت مراتب که تو شنیدی، همین مرتبۀ اول با عالم است و باقی شش مراتب به فیض انوار الهی و تأییداتش با صوفیان است، ملا بابا جان چه خوش رباعی گفته است:

از شبنم عشق خاک عالم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون عشق و خرد متفقاً فال زدند

یک قطره از آن چکید، آن هم دل شد

پس معلوم شد که رتبۀ عشق با صوفیان است و رتبۀ عقل با عالمان، و هر جا که عقل بساط چیده، عشق بی­تکلف آن را پامال نموده و بر هم زده .

ص: 90

شعر

عاقل به کنار آب تا پل میجست

دیوانۀ پا برهنه از آب گذشت

عشق، فراز و نشیب و گرم و سرد ندارد و دور و نزدیک نمی داند و اندک و بسیار و نفع و ضرر نشناسد.

ای گربه! حدّ و صفات ایشان زیاده از این است که کسی بیان تواند نمود، چاره جز آن نیست که دست طلب در دامن استاد ایشان زند و متابعت کند تا آن که رتبۀ وحدت وصال او را نصیب گردد، والاّ در عمر خود که در مدرسه مشغول بحث و تکرار ضرب، یضرب، ضربا، ضربوا، ضربت، ضربتما، ضربتن و عبارت فهمیدن او را نیز سودی نباشد الاّ سرگردانی، زیرا که راه عالم بسیار دورست و در نزد خداوند عالمیان راه صوفیّه راه بسیار بسیار نزدیک است که به هر لمحه البصر، مناظرۀ جمال الله، در نظر و دیدۀ عارف سالک و عاشق، تجلی و ظهور می کند .اما یافتن این مراتب همان نحو است که قبل از این مذکور شد و دیگر گفته­اند:

شعر

پای استدلالیان چوبی-ن بود

پای چ-وبی-ن سخت بی تمکین بود

و دیگر از این مقوله گفت وگو بسیار است، اما تا کسی با ایشان ننشیند و اختلاط ننماید نمی داند .

گربه گفت:آیا در معرفت الهی خبر دارند؟

موش گفت:هر گاه خدا را نشناخته باشند، چگونه عبادت می کنند و رتبه ازکجا به هم می­رسانند ؟ البته می­شناسند و می­دانند!

ص: 91

گربه گفت:ای موش! دیگر چیزی از تعریف و توصیف و اخبار و آثار و کردار و افعال ایشان می­دانی ؟ بگو تا بشنویم شاید که در این باب مهارت تمام به هم رسد وکمال مراد حاصل شود.

موش گفت:اسرار حاصل نمودن ایشان آسان نیست، به واسطۀ آن که سلوک و ریاضت وعلم و شکستگی و بردباری ایشان زیاده از حد و بیان است، از آن جمله حلم و ستاری در این مرتبه است که حسین منصور مرد حلاجی بود، یک روز زنی در دکان او آمد که پنبه بخرد و آن زن پیر بود، چون زن نشست در حالت نشستن بادی از آن پیره زن جدا شد چون حسین حلاج آن صدا را بشنید متوجه آن نشد و گرم حلاجی خود شد که مبادا آن پیره زن خجل شود و به سبب آن حلم و ستاری دارای آن مرتبه شد که می­دانی، گفت انا الحق!.

گربه گفت:ای موش! دیگر از صفات ایشان و کشف و کراماتشان چیزی یافته­ای باز بیان کن.

موش گفت:بلی: چرا که از بزرگان ایشان در بغداد از کثرت سلوکی که داشته اند مرتبۀ ایشان درعالم تقرب و وصال به جایی رسید که ما فی جبّتی سوی الله را گفته­اند .

گربه گفت دیگر بیان فرما!

موش گفت:[با یزید بسطامی] از بسیاری رنج و تعب و کثرت ریاضت و عبادت، گفت: سبحانی ما اعظم شأنی، و این منزلت را نیافت جز به صرف عبادت و ایشان از این قبیل کلمات بسیار گفته­اند.

ص: 92

گربه گفت: ای موش! خوب کردی که مرا آگاه ساختی از مرتبۀ ایشان، پس سهل چیزی مانده که رتبۀ ایشان را به فرعون برسانی زیرا ایشان هم دعوی خدایی کرده­اند.

موش گفت: ای شهریار! شما ایشان را از فرعون کمتر می­شمارید ؟! فرعون دعوی خدایی کرد، ایشان نیز کردند، چرا شما به کنه چیزها نمی­رسید؟! مگر ایشان از فرعون کمتر بودند، ایشان گفتند: ما اعظم شأنی و لیس فی جبتّی سوی الله و انا الحق و امثال اینها، اما فرعون یک مرتبه گفت: ألیس لی ملک مصر و مرتبۀ دیگر گفت: انا ربکم الاعلی، و لکن مشایخ کبار صوفیّه از آن روز که واصل شدند تا روز وفات می گفتند: سبحانی ما اعظم شأنی، بنا براین رتبه و منزلت مشایخ ازفرعون بیشتر است .

گربه گفت ای موش! از برای صوفی شدن و بندگی کردن و به گمان غلط، خود را از خلق ممتاز ساختن مرا حکایتی به خاطر آمده که سخت مناسب است به این نقل تو .

موش گفت: بگو تا بشنویم!

گربه گفت:روایت کرده­اند که یکی از مردم احشامات، به شهر اصفهان رفت که گلۀ گوسفند بفروشد، قضا را آن وقت جلّاب بسیار آمده بود و گوسفند فراوان و نمی­خریدند، آن شخص احشامی گوسفند را به قراء و بلوکات برده و به وعده بفروخت واز آن گوسفندان که فارغ شد آن مرد احشامی به خاطرش رسید که تا هنگام اتمام وعده، مدتی خواهد بود و مرا هم منزلی و دکانی و جایی نیست، بهتر آن است که کدخدا شویم، شاید تا ایام وعده سر انجامی داشته باشیم، باری آن شخص زنی را از جایی سراغ نمود و دلاله ای را فرستاد، اهل آن زن این معنی را قبول نمودند اما اقوام آن

ص: 93

زن قبول ننمودند و گفتند که داماد را باید ببینیم، پس از این دلاله گفت الحال چون ریش تو سفید و رخت تو کثیف شده، باید به حمام بروی و ریشت را رنگ ببندی و دارو بکشی و رخت پاکیزه بپوشی تا آن دم من ترا ببرم و مردم عروس تو را ببینند.

آن مرد احشامی لر به حمام رفت و گفت دارو بیاورید و از احمقی که داشت نپرسید که این داروی ریشست یا موضع دیگر، از نادانی او را برداشته به ریش و سبیل خود مالیده بعد از چند دقیقه به گمان آن که ریشش رنگ گرفته است آب ریخت، پس از آن موی ریش و سبیل او فرو ریخت، آن مرد بی­خیال آن که رنگ بستن به همین نحو و منوال است .

پس از آن که ازحمام بیرون آمد به دکان دلاکی رفت که اصلاح نماید چون وارد دکان شد و نشست دلاک را گفت بیا و مرا اصلاح بکن، دلاک چون نظرش بر او افتاد، گفت: مگر تو کیف خورده­ای ؟، آن مرد خیال کرد آدمی تا کیف نخورد او را اصلاح نمی­کنند، گفت: بلی کیف خورده­ام! مرد دلاک آینه را بدست او داد، چون نظر نمود اثری از ریش و سبیل خود ندید.

حالا ای موش! معرفت بسیار حاصل کردن به این قسم و بدون تعقل و فهم موافقت به رنگ ریش دارد.

شعر

ایا صوفی گرت پروای ریشست کجا زرنیخ باب رنگ ریشست

هزاران ن-کت-ه در ه-ر موی پیداست چنی-ن رن-گی نه شاسیته به ریشست

ای موش! اگر تو صوفی را دوست می­داری اکنون دو کلمۀ دیگر در باب کرامات صوفیۀ خراسان بشنو.

ص: 94

آورده اند که روزی یکی از اهل عراق و از مردمان اراذل، متوجه خراسان شد، قضا را یکی از کدخدایان خراسان از باغ بیرون آمده بود و دستمال میوه ای دردست داشت و به خانه می­رفت، قضا را نظرش به آن مرد افتاد و گفت: می باید که این مرد یکی از اهل الله باشد، پس آن مرد را پیش خود طلبیده و گفت:

ای مرد! اگر بگویی در این دستمال چه چیز است این امرودها را به تو می دهم، اما اگر بگویی چند است هر نه دانه را به تو می دهم .

آن مرد عراقی دانست که چه چیز است و چند دانه است، گفت: ای کدخدا! درمیان دستمال تو امرود است و نه دانه است .

آن مرد خراسانی دستمال را با امرودها به او داد و گفت: این مرد از اهل کشف و کرامات است، باید که این مرد را به خانه برد و تخمه­ای را از او گرفت!

پس ای موش! کسی را که این قدر بی­درک و نافهم باشد و نداند که درخت پسته شایع ملک خراسان است چگونه دارای کشف و کرامات خواهد شد؟.

پس اگر پیران خراسان صاحب کشف و کرامات باشند می باید که درخت خرما که شایستۀ ملک خراسان نیست یا میوه های عراقی یا میوه های هندی یا رومی و یا گرمسیری مثل نارنج و لیمو این نوع میوه ها از بر ایشان بروید و حال اینکه کسی هم ندیده که درخت پسته از بر ایشان بروید و به فرض هم که بیرون آمده باشد، نبینی و یا ندیده ای که هرگاه درباغی درخت گوگجه باشد، باغی دیگر که در حوالی آن است درآن هم درخت بیرون می­

ص: 95

آید زیرا مرغان آن گوگجه را به منقار خود برده و به اطراف می­رسانند وازاین جهت می­روید، درختان دیگر نیز به همین منوال است .

مثلا جماعتی درک و شعور ندارند و نمی دانند که تخم مرغ را از کیسه بیرون آوردن کارشعبده بازی است و نمایندۀ او را اولیاء، قیاس می کنند زیرا کسانی که عقل و شعور ندارند در برابر ایشان مشکل می­نماید.

همچنان که آورده­اند که مرد لری دربالای درختی رفته و بر شاخۀ آن نشسته بود و بن آن شاخه را می برید، از قضا شخصی از آن جا می­گذشت گفت:

ای مرد! تو برسرشاخ درخت نشسته و بن شاخه را می­بری، آن شخص گفت که ای مرد تو کرامات داری، ودست در دامن آن مرد زد و گفت: ای مرد! تو امامی! هرچند آن مرد قسم می­خورد و می­گفت: من امام نیستم از او قبول نمی­کرد.

ای موش! از این نوع کسان به کشف و کرامات اعتقاد دارند که عقل و درک و شعور ندارند و به گمان خود سعی کرده­اند و معرفتی حاصل نموده اند .

ای موش! بسیار زحمت و رنج خاصر و تصدیعات زائد الوصف درخدمت علمای دین باید کشید تا یک مسألۀ معقولی را فرا گیری و بدانی، تا اینکه مردم تو را از نادانان و کم شعوران نشمارند . آنها که صاحب معرفت و دانشمند می­باشند، خون جگر خورده اند تا ره به جایی برده اند . نشنیده­ای که استاد دانا در این باب گفته است:

ص: 96

شعر

خاره خاره چو نباشد اثر درد ترا

لعل گردی چو خوری غوطه به خوناب جگر

گر تو خواهی که شوی از ره آلایش پاک

همچو صوفی ز سر قید تعلق بگذر

ای موش! تو را گمان است که هر کس آنچه گوید، همان است، آیا این معنی را ندانسته­ای که هر کس دعوی کند، تا در طبق دعوی خود شاهد نیاورد و نگذارد، دعوی او اعتبار ندارد.

ای موش! آنان که لاف معرفت خدا می­زنند مثلشان مثل آن روباه است که حاجی شده بود.

حکایت

روایت می کنند که در اردستان روباه بسیار است، یعنی زیاده از سایربلاد، نظر به آن که انار در آن ملک فراوان و روباه درشکستن انار و اتلافش بسیار راغب است . مردم اردستان از خوف و توهّم این که مبادا روباه رنجیده شود و به باغ رفته انارها را ضایع نماید به این سبب ملایمت نموده عزت روباه را می­داشتند، به درجه ای که روزها در خانه ها عبور و مرور می کردند و به هر چه می­رسیدند می­خوردند و کسی را قدرت، دم زدن نبود.، قضا را روزی روباهی از راهی می­گذشت، صدای مهیبی به گوش روباه رسید .

بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت، گویا ابریق کهنه­ای به گوشه ای افتاده بود و باد به آن ابریق می­خورد و صدا می داد و روباه از توهم آن حیران، لهذا به هر طرفی نظاره می­کرد و در حال خود فرو مانده بود

ص: 97

چنان که از حرکت بازمانده بود، قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد، اندکی کم شده بود و صدا از ابریق نمی­آمد، چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و به هر طرف می­نگرد، دراین حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم، چنان می­نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایی پیدا شوند که تمام روباه ها را سر می­کنند، بهتر اینست تا من و تو از این موضع بیرون برویم دروغ گفتن این روباه به جهت این بود که می­خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالی که صدا بود مضرتی باشد و هر گاه چیزی هم واقع شود، او خود بگریزد و آن روباه بی­خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند، با این خیال به اتفاق هم به راه افتادند وهر ساعت روباه متوهم می­ایستاد و هوشیاری می نمود باز روانه می­شدند، آن روباه دیگر می­گفت که ای یار عزیز این قدر تامّل چرا می کنی ؟ گفت: به واسطۀ این که در این نزدیکی می باید طعمه­ای باشد، و آن روباه بی خبر را به حیلۀ طعمه به آن طرفی که صدا بود روانه کرد و خود از طرفی دیگر می­دوید و اثری از طعمه نیافت،

بعد از تکاپوی بسیار به یکدیگر رسیدند، روباه خاطر جمع شد که از موضع آن صدا گذشته است، تا آن که به تلی رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته­ای به نظرش درآمد که در آن تل افتاده، با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این ابریق روباه را با خود آورده، گفت: باید تامّل کرد تا در رمل نگاه کنند، بعد از مدتی سر بر آورد و گفت: آنچه به نظر می­آید می­باید شیر باشد، بیا تا از این جا برویم! این بگفت و به سرعت می­دوید، آن روباه بیچاره از توهم شیر، گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون

ص: 98

رفت، و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابرق شکسته ایست چون نزدیکتر شد دید هنوز اندک بادی می­آید، پس معلوم روباه شد که آن صدای سابق هم از آن ابریق بوده است، روباه ازآن صدا و آن نومیدی، از قهر به ابریق گفت که به شب بیداری روباه قسم تا تو را به بلایی گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم، پس از آن ابریق را می­غلطانید و می برد تا به کنار دریا رسید، ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت، هر مرتبه که آب به کوزه می­رفت و صدا می کرد روباه می­گفت که اگر صد بار عجز و زاری کنی در نزد من سودی ندارد تا تو را غرق نسازم .

خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردیده و روباه را به پایین کشید، روباه چون دیدکه درآب غرق می­شود مضطرب شد و علاجی جز قطع دم خود کردن نیافت، لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می­گفت که عجب جانی از این دریا به سلامت بردی، بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتی ببینند نهایت شرمندگی و سرشکستگی من باشد پس بهتر آن است که در جایی پنهان شوم تا مردم مرا نبینند، و به آهستگی قدم می­زد و می­رفت، قضا را درسر راه او بازارچه­ای بود و در آن بازارچه دکان صباغی، ازدریچه داخل بدان دکان گردید، استاد به جهت کاری به جایی رفته بود، چون برگشت و در دکان را باز نمود روباه برجست که بیرون رود در خم نیل افتاد، دست و پای بسیاری زد تا این که بیرون آمد و از دریچه بگریخت، درراه با خود گفت که اگر کسی مرا ببیند و از من استفسار نماید که سبب بی­دمی و جامۀ نیلی پوشیدن تواز چه جهت است، باید گفت که به حجّ رفته بودم و نیلی بودنم هم علامت قبول شدن

ص: 99

حجّ است چرا که مکه سنگ محک است، بسیارند که به زیارت می­روند و چون معاودت می­نمایند تمامی صفات ذمیمۀ ایشان به خوبی مبدل می­گردد.

پس روباه با خود قرار حاجی شدن داده به میان قبیله آمد و خود را حاجی نام نهاد و بی­دمی و سیاه بختی را حاجی بودن سبب ساخت و نزد آنان که عقل و شعوری داشتند دستگاه مضحکه و ریشخند بود و آنانی که من حیث لایشعر بلکه کالانعام بودند چون روباه را می­دیدند تعظیم و اکرام بجا می­آوردند .

آن روباه بی­دم را با حماقت صوفی یکی دانسته­اند، زیرا که ایشان نیز به سبب خجالت از دعوی کذب نمی دانند به چه وجه مدافعه از خود کنند. لهذا رداء کشف و کرامات بر خود بسته­اند و مردم را گمراه می­سازند، اگر نه در همۀ عمر خود کسی حرف راست از ایشان نشنیده، این چه جای کشف و کرامات است به غیر از خجالت واز آن وسیلۀ شکم چرانی چیز دیگر مقصود ندارند و جز فریب مردمان کالانعام عملی لایق نمی­نمایند .

ازآن جمله، حکایت می­کنند که:

حکایت

شیخی با جمعی از مریدان از دهی بیرون آمده به دهی دیگر می­رفت، در اثنای راه دید که مردی از باغ بیرون آمد و سبدی بر سر دارد و می­رود، شیخ با خود گفت که در اینجا می­توان کراماتی ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عزالدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکی از این اسمها دارد وسبد او نیز میوه دارد، اولی آنست که این مرد را صدا زنی و بگویی که سبد میوه را بیاور تا خورده شود و سپس با

ص: 100

خود گفت: که اگر این کار به وقوع پیوست عجب کراماتی ظاهر گردد و در این باب شهرت تمام می­کنی.

پس روی به آن مرد نموده گفت:ای رئیس عزالدین! رئیس حسین خالو! قاسم شهریار!

آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو به عقب نمود، دید شیخ با جمعی از مریدان می­رود.

شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم.

آن مرد پیش آمد و گفت:ای شیخ! مرا عمو عید می­خوانند و سبد من هم از میوه نیست.

شیخ با خود گفت که این دروغ می­گوید اگر این اسم را نداشت جواب نمی­داد، گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا این که مرا بی­کرامات تصور می­کند .

پس از این خیال گفت:ای مرد! مرا خبر داده اند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و تو به علت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشته­ای و دروغ می­گویی و انکار میوه هم می­کنی .

آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم! اگر این سبد میوه داشت البته به شما می­دادم .

شیخ گفت:ای مرد! اگر راست می­گویی سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو.

آن مرد نمی خواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت می­گردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه می­نمود .

ص: 101

شیخ این دفعه خاطرجمع گردید و گفت:در رموز و عالم خفا به من گفته­اند که این نصیب من و مریدان من است وتو ای مرد! شک در قول ما مکن وسبد را بگذار.آن مرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت .

چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدت ها الاغ در باغ چریده بود و آن مرد سرگین­ها را جمع نموده در سبد گذارده بود و به خانه می­آورد .

چون شیخ آن سرگین را بدید از روی خجالت به مریدان خود گفت:هر کس که به نور عشق فروزان است شروع در خوردن کند می­داند که این چه لذت دارد.

پس مریدان هریک به تقلید یکدیگر تعریف می­کردند، یکی می­گفت: که بوی مشک به مشام من می­رسد، دیگری می­گفت: اگر عنبر به این خوشبویی بود البته به صد برابر به طلا نمی­دادند!، دیگری می­گفت: هرگز شکر را به این چاشنی ندیده­ام!، باری تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود می­گفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگی و تشنگی بهم می­رساند!.ای موش نمی­دانم در این مدت که در سلک صوفیان بوده ای از این لقمه­های لذیذ خورده­ای یا نه ؟!

و باز حکایت دیگر:

حکایت

آورده­اند که روزی مریدی به نزد شیخی از مشایخ آن زمان رفت و گفت:

ص: 102

یا شیخ! زن من حامله است، می ترسم که دختری بیاورد، توقع این که دعا کنی که از برکت انفاس شما، خدای تعالی پسری کرامت کند.

شیخ گفت:برو چند خربزه بسیار خوب با نان و پنیر بیاور تا اهل الله بخورند ودر حق تو دعا کنند.

آن مرد گفت: بچشم!

بعد رفت و نان و پنیر و خربزه حاضر ساخت .پس از صرف و تناول، آن مرد را دعا نمودند، شیخ نیز دعا و فاتحه بخواند و گفت:

ای مرد خاطر جمع دار که خدای تعالی البته تو را پسری کرامت خواهد فرمود که در ده سالگی داخل صوفیان خواهد شد .

چون مدت حمل بگذشت و حمل را بنهاد دختری کریه منظر بود، آن مرد بسیار دلگیر گردید، به خدمت شیخ آمد در حالتی که همۀ مریدان نزد شیخ حاضر بودند گفت: یا شیخ! دعای تو در حق من اثری نکرد و حال این که شما تأکید فرمودی خدای تعالی پسری کرامت خواهد فرمود، الحال دختری بدترکیب و کریه منظر متولد گردیده!!

شیخ گفت: البته آن سفره که به جهت اهل الله آوردی به اکراه بوده، چنانچه آن را از راه رضا و صدق و ارادت آورده بودی البته پسری می­شد، در هر حال به نهایت خاطر جمع دار اگر چه دختر است لکن زیاده از پسر به تو نفع خواهد رسید، زیرا من در خلوت و مراقبت چنین دیدم که علامه خواهد شد.

پس ازاین گفت وگو، به دو ماه دختر وفات یافت!

آن مرد باز به نزد شیخ آمد و گفت: یا شیخ! آن دختر نیز وفات یافت، غرض این که دعای شما به هیچ وجه تأثیری نکرد.

ص: 103

شیخ گفت: ما گفتیم این دختر بیش از پسر به تو نفع می رساند، اگر زنده می ماند بر مشغلۀ دنیا داری و آلودگی تو می­افزود پس بهتر آن که به رحمت ایزدی پیوسته شد.

روایت شده که چون شیخ این بگفت مریدان به یکبار بر خواسته بر دست و پای شیخ افتادند و پای شیخ را بوسه می­دادند و می­گفتند:

ان شاءالله تعالی وجود شما را سلامت دارد که از این وجه ما را حیات تازه بخشیدی، حقا که نفس و دم پیر کامل، کم از دم عیسی نیست! چرا که گفته اند:

شعر

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

الحمدالله والمنه که ما کسی را دست به دامن زده­ایم که از پنهان و آشکار خبر می­دهد.

ای موش! کشف و کرامات صوفیّه بدین نوع است که شنیدی و اگر باز چیزی از کرامات ایشان شنیده­ای ویا خوانده­ای بیان کن تا بشنوم!.

موش گفت: ای گربه! تو در گرداب عتاب و عناد افتاده­ای و انکار می­کنی و اگر نه از برای تو صحبت می­داشتم، اما گفت وگوی تو قفل خاموشی بر دهن زده، زیرا که هر چه گفتم عیبی از آن در­آوردی ومرا سرگردان ساختی .

گربه گفت: ای موش! من عناد نمی کنم بلکه حجّت و برهان می­آورم، به خدا قسم که آنچه قبل از این از تصوّف گفتی از صد یکی را جواب نگفتم و می­خواستم که آنچه در خاطر داری همه را از تو بشنوم و بعد از آن

ص: 104

تو را از روی دوستی نصیحت کنم و بیان غلط ایشان را بر تو ظاهر گردانم و بر عالمیان هم روشن باشد که برجستن و چرخیدن و سماع کردن و دروغ به جای کرامت گفتن کی از عقل و دانش است، بلکه در کمال کودکی و حماقت است .

باری ای موش! تو آنچه از تذکرۀ ایشان شنیده­ای بگو بعد از آن آنچه بنده خاطرنشان تو کنم قبول کن.

موش گفت: ای گربه! کرامت از مشایخان خراسان بشنو

گربه گفت: بیان کن! لکن چرا وصف مشایخ می­کنی و نام نمی­بری ؟

موش گفت: ای گربه، نام بردن مصلحت نیست، توقع دارم که تو هم نام نگویی تا نسبت بعضی از بی­خردان نباشد:

حالا گوش بده و کرامات بشنو!.

آورده­اند که درخراسان شیخی بود و مریدی داشت که نام آن مرید، مجدالدین بود، شیخ آن مرید را بسیار بسیار دوست می­داشت وآن مرید هم به کمال صلاح آراسته بود، روزی از آن مرید شیخ را اغبراری به هم رسید، آن روز شیخ در مرتبۀ جلال بود و مرتبۀ جلال را پردۀ استیلای اجلال، غضبناک گفت: برو در آب! یعنی در آب بمیری .

قضا را چنان شد که شیخ گفته بود، چرا که این مرید با جمعی از اشراف و اکابر خراسان مصاحبت و تردد می­نمود، قضا را شبی به خانه ای رفت که صاحب آن خانه، سلطان آن ملک بود وآن سلطان راپسری بود جاهل و تند و شدید، در آن وقت که مرید داخل شد، سلطان زاده بسیار مست بود فرمود که تا او را بگیرند، چون گرفتند گفت: او را در دریاچه آب

ص: 105

انداختند و کسی را قدرت آن نبود که منع نماید، تا آن که مرید شیخ در آب مرد .

چون صبح شد خبر از برای شیخ آوردند که یا شیخ! مجدالدین که شما به سبب اغبراری که از او در دل داشتی و او را دعا کردی به سبب دعای شما در آب مرد و دعا اثر کرد.

شیخ چون این مقدمه را شنید و سبب در آب مردن او را فهمید برآشفت و گفت: خون مجدالدین خون خراسان، خون مجدالدین خون عراق، خون مجدالدین خون بغداد است و چون بغ را گفت و خواست داد را بگوید مریدی دیگر دست به دهانش نهاد و گفت: ای شیخ عالم را خراب کردی .

و چون بغ گفت ودادش ماند، قدری نگذشت که ناگاه هلاکوخان پیدا شد و موافق قول شیخ، عراق وخراسان را قتل عام نمود، این همه خرابی و قتل و غارت به سبب دعای شیخ بود تا بدانی که مردان راه چنین بوده اند وتو گمان بد مبر.

ای گربه! هر گاه درباب این کرامات حرفی داری بگو! ولی دربارۀ اهل الله ظن بد مبر، من تو را دوست می­دارم و ابداً تو به علم خود مغرور مشو و به نظر حقارت به ایشان منگر.

ای گربه! چرا از راه عناد و لجاجت بیرون نیامده به جادۀ موافقت و مصاحبت با من رفاقت و رفتار نکرده و نمی­کنی، با وجود این که بسیار از عالم کشف و کرامات بیان کرده و می­کنم، مع هذا تأثیر نمی­کند!

گربه گفت: ای موش! هر ذی حیاتی باید مرتبۀ خود را داند و از آن تجاوز نکند و اسباب زندگانی کردن و مآل و حال خود را ضبط و ربط

ص: 106

نماید، و می باید فکری و تامّلی و تدبیری داشته باشد، خصوصاًهر گاه خواهد در دنیا نزد اقربا و طایفۀ خود ممتاز گردد و در آخرت نزد ابناء خویش با عمل و کردار نیکو سرافراز باشد باید که شب و روز در تفحصّ و تجسس احوال خود بوده و غافل نشود و در گفتن و شنیدن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشامیدن تامّل کند و روز به روز در آنچه شایستۀ حال و مآل بوده باشد تدبر و دقّت نماید و کردار نالایق را ترک کند، و این حال کسی را باشد که دارای عقل و شعور و درک و فراست باشد و آنچه در همۀ کتب از موافق و مخالف مسطور است خارج و بیرون از دو وجه نیست، یا بنا بر عقل است و یا بر قول . اگر بنا بر عقل است باید هر چه بیند و بشنود از روی کمال عقل در آن تأمل و دقّت نماید، گاه باشد که عقل خود به آن شنیده و دیده نرسد، لذا باید از عالمان به احوال روزگار و زمان استفسار نماید تا خاطرجمع باشد زیرا بسیار باشد که چیزی به عقل ما و شما درست اید و لکن نزد عقل عقلا غلط و باطل باشد، و گاه باشد چیزی چند در نزد ما و شما غلط و باطل ولی نزد عقلا درست آید .

موش گفت:

حکایت

آورده اند که گربه ای گذرش در بیابانی افتاد، و در آن بیابان دچار شیری شد، چون آن شیر گربه را دید او را پیش طلبید و مهربانی بسیار نمود و دست بر سر و گوش او همی­مالید و گفت:

ای گربه! تو از ابنای جنس مایی، ما به این شوکت و قوت و تو با تن ضعیف و ناتوان، چنین می­یابم که به سبب آزار و اذیت بنی­آدم به این حال رسیده­ای! آن آدم چه قسم کسی است که عالم از تزویر او در رنج و آشوب

ص: 107

است ؟ آه چه فایده اگر کسی از بنی­آدم به من می رسید انتقام تو را از او می­گرفتم .

از قضا در آن اثناء هیمه­کشی در آن بیابان بود و هیمه جمع می کرد، شیر نظرش به آن هیمه­کش افتاد و به سروقت او روانه شد، چون به او رسید بسیار خطاب و عتاب کرد . هیمه­کش بیچاره لرزان و نالان و متفکر مانده و تبر هیمه شکنی را از دست بینداخت، وحیران و سرگردان بر جای خود بماند .

شیر گفت: ای بنی­آدم! شما عالم را مسخر خود گردانیده­اید، مغرور و ظالم و ستمکار شده­اید به نوعی که یکی از ابناء جنس ما در میان شما آمده به این صورت و درجه خفیف و نحیف شده، حال می­خواهم چنگال بیندازم و شکمت را پاره نمایم و سرت را از ملک بدن بر کنم و جسدت را طعمۀ روباهان این دشت و صحرا نمایم که دیگر کسی از بنی آدم این قسم رفتار نماید وبا مردم به رقت و مدارا سلوک کند!.

هیمه­کش بیچاره گفت:

ای پادشاه سباع! و ای پهلوان عالم! اگر با من از روی غضب وقهر سلوک کنی تو را پهلوان نخوانند، مگر داستان پهلوانان را نشنیده ای که هر گاه مدعی خوار و ذلیل باشد از او در گذشتن کمال مردی و مروت باشد و اگر هم صبر و حوصله ای درگذشتن نداشته باشد، باز مردی آنست که به او مهلت حاضر ساختن سلاح داده، تا که آماده حرب و جنگ گردد، زیرا شرط مردی نیست کشتن مدعی را بی­خبر.

شیر گفت: ای بنی­آدم! مرا دست از تو برداشتن محال است، اما مهلت تهیۀ آلات حرب می­دهم .

ص: 108

هیمه­کش گفت: ای شیر! اسباب از کجا بیاورم ؟ شیر گفت: برو در خانه و اسلحه را بیاور.

پس از شنیدن این سخن، هیمه کش با خود گفت: الحمد لله، اکنون شاید بتوان جان از دست این دشمن خونخوار به سلامت برد و او را به بلای خود گرفتار کرد . بعد از آن به شیر گفت:

می­ترسم که من به کمال زحمت به خانه رفته و اسلحۀ حرب را بیاورم و تا برگردم تو رفته­باشی و سعی من باطل گردد.

شیر گفت: به هر صیغه ای که تو خواهی مرا قسم بده که من به جایی نروم تا تو باز گردی .

هیمه­کش گفت: ای شهریار! اگر راست می گویی خاطر مرا آسوده گردانی، باید رخصت دهی تا من دست و پای تو را به ریسمان هیمه کشی به تنۀ خاری و یا درختی ببندم آنگاه از عقب سلاح بروم و بعد از مراجعت شما را مرخص نموده با هم نبرد نماییم .ای شهریار! اگر چه این سخن و گفت وگو نسبت به شما کمال بی­ادبیست، اما چون می دانم که شهریار به کمال مروت ومردی آراسته است بنابراین گستاخی نمودم، باقی اختیار داری.

شیر از راه دامیت و حیوانیتی که داشت، پیش آمد و گفت:

ای بنی­آدم! مبادا به خاطرت چیزی برسد که مرا از آوردن سلاح تو پروایی هست، بیا و مرا به هر قسم که خواهی ببند و زود برو و اسلحۀ خود را بیاور تا با تو مبارزت کنیم و دست برد نماییم.

باری، هیمه­کش در کمال ترس و بیم رفت و به ریسمان هیمه­کشی دست و پای شیر را محکم ببست، چون از بستن فارغ شد و از طپیدن و

ص: 109

لرزیدن بخود باز آمد تبر هیمه­کشی را برداشته روی به شیر آورد و بنای زدن نمود، هر مرتبه شیر می­غرید هیمه کش در کار تبر زدن بود و اعتنایی به غریدن او نداشت، تا آن که شیر گفت:

آنچه در باب بنی­آدم شنیده بودم زیاده از آن ملاحظه شد و دیدم کسی را درک و شعور و بیان و قوت تأویل، قدرت مقاومت و مباحثه با طالب علم نیست .

گربه گفت: این چنین که صوفیّه به باطن پیر خود می­نازند طالبان علم هم به شرع و برکت آیت و حدیث می­نازند . مگر تو ای موش نشنیده­ای مباحثۀ ّاشعری را با بهلول دانا ؟

موش گفت: ای گربه! اگر بیان نمایی بهتر باشد .

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که در بغداد، هر روز یکی از علمای اشعری امامت می کرد، یکی ازخلفای بنی­عباس که بر مسند خلافت نشسته بودعالم اشعری را رخصت امامت و پیش نمازی داده، آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود .

چون بهلول به کمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام باعالم اشعری داشت هر روز به مسجد می­رفت و سخنهای رکیک و ناخوش و درشت به معتزلی می­گفت، چون جماعت پیروان اشعری می­دیدند که بهلول به معتزلی خفت و خواری می­رساند بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن به امر نماز قیام نمودند، چون بهلول چنان دید، روزی پیش از نماز کلوخی برداشت و به مسجد آمده نماز گذارد، عالم اشعری پس از ادای نماز به منبر برآمده مشغول موعظه گردید، عبارتی بر خواند که معنی آن این بود

ص: 110

که فردای قیامت شیطان را عذاب نمی­رسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است جنس از جنس متأذی نمی­گردد!

بهلول خواست که بیرون اید صبر کرد .

باز عالم اشعری عبارتی دیگر برخواند که معنی آن عبارت این بود که خیر و شر هر دو به رضای خداست.

بهلول خواست که بیرون اید باز صبر کرد وخود را ضبط نمود .

در آن اثنا باز عالم اشعری عبارتی برخواند که معنی آن عبارت این بود که خدای تعالی را در روز قیامت می توان رؤیت نمود. پس از شنیدن این عبارت، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند و از زیر منبر بیرون آمد و کلوخی که در دست داشت بر سر آن عالم اشعری زد و پیشانی او را بشکست .

بهلول از مسجد بیرون رفت، آن جماعت چون چنان دیدند برخواسته آن عالم اشعری را برداشته به خانۀ خلیفه بردند و شکایت زیادی از بهلول نمودند.

خلیفه از این معنی و عمل بسیار دلتنگ شد و آزرده گردید و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید . ناگاه بهلول سر و پای برهنه بی سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس از عالم اشعری و خلیفه بالاتر نشست .

چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت: ای دیوانۀ بی­ادب!

تو چه حق داری که بر امام زمان ادعای زیادتی و تعدی نمایی؟!

بهلول گفت: ای خلیفۀ زمان! در امر مباحثه و فحص در مسایل رنجش نباشد، این مرد سه مسأله بیان نمود و این کمترین سه مسألۀ او را به کلوخی حل نمودم، اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد معلوم شود که این

ص: 111

کمترین نسبت به او بی­ادبی نکرده ام غیر این که جواب مسألۀ او را گفته ام .خلیفه فرمودند: بیان کن تا بدانیم.

بهلول رو به عالم اشعری کرد و گفت: ای عالم اشعری تو خود گفتی که شیطان را روز قیامت عذاب نمی­رسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان همجنس آتش است جنس از جنس متأذی نمی­شود .

عالم اشعری گفت: بلی.

بهلول گفت: این کلوخ که بر سر تو زدم چه جنس بود ؟

گفت: جنس خاک.

بهلول گفت: پس چرا چون بر سر تو زدم متأذی شده ای و ضرر رسانید ؟

عالم اشعری ساکت شد .

باز بهلول گفت: ای امام مسلمانان! تو خود گفتی که فردای قیامت خدا را می­توان دید .

گفت: بلی!

بهلول گفت: کلوخی که بر سر تو زدم درد می­کند ؟

گفت: بلی!

بهلول گفت: درد را به من بنما تا ببینم.

عالم اشعری گفت: درد را چگونه می­توان دید ؟!

بهلول گفت: ای امام عالم! درد جزیی از مخلوقات خداست، هر گاه مخلوق حقیر را نمی­توان دید، خدا را چگونه توان دید . پس از این گفت وگو عالم اشعری ساکت شد و جواب نداد .

باز بهلول گفت:

ص: 112

ای امام! تو خود گفتی که خیر و شر هر دو به رضای خداست .

گفت: بلی!

بهلول گفت: هر گاه چنین باشد پس من این کلوخ را به رضای خدا بر سر تو زده ام و تو چرا از من رنجیده­ای وحال این که به رضای خدا عمل نموده­ام!

بعد از این گفت وگو، عالم اشعری خجل مانده و سکوت کرد و به سبب خجالت و رسوایی برخاست و از مجلس بیرون رفت، زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود، خفاش را دیده کور گردد .

شعر

خورشی-د ن-دی-ده چشم خفاش

پیش من و تست در جهان فاش

ای موش! دیگر اگر حرفی داری بگو تا بشنویم.

موش گفت: ای گربه! سخنها دارم وقت تنگ است، مع هذا صحبت را به وقت دیگر اندازیم تا ببینیم چه روی نماید .

گربه گفت: ای موش! دفع الوقت در حین صحبت سبب زیادتی دعوی و قوت مدعی می­شود، اگر حرفی داری بگو واگر نه به قول علمای دینیه تصدیق کن و از کلمات مزخرف صوفیّه و شطحات آنها احتراز نما .

موش گفت: ای گربه! معاملۀ من و تو معاملۀ دزد است با تاجر .

گربه گفت: چگونه بوده بیان کن.

موش گفت:

ص: 113

حکایت

آورده­اند که روزی در بیابان، تاجری می­گذشت و آن تاجر از قافله بازمانده مضطرباً در بیابان می­گردید که مگر خود را به قافله رساند . قضا را دزدی در آن بیابان بود، چون تاجر آن دزد را دید حیران و پریشان شده بر جای خود بماند، دزد بر سرتاجر نهیب آورد و گفت: چه همراه داری ؟ آن مرد بیچاره یارایی زبان گشودن نداشت و نتوانست جواب گوید، دزد را به گمان آن که از کمال استغنا او را پروایی ندارد، لهذا بر او در غضب شد و شمشیر بر فرق تاجر زد واز اسبش به زیر کشید و برهنه کرد و نقدش از میان باز کرد و رختش را بپوشید و با اسبش سوار شد و گفت: اکنون بیا و دست مرا ببوس و بگو مبارک باشد.

حالا ای گربه تو نیز بدان، عداوت جبلی که میان موش و گربه می باشد و عنادی که طالب علم را با صوفیّه است مرا مخاطب و برابری به هر عمر و زید می­کنی تا آن که به زحمت و مشقت از دست تو خلاص شدم و از آن وقت که خلاصی یافتم تا حال جمیع پیران و شیخان مستجاب الدعوه را هرزگویی و ناسزا گفته و می­گویی و مرا همچنان ترسان ساخته ای که مدت عمر نمی­توانم نزدیک تو آمد، بلکه سعی در تحصیل معیشت هم بر تن دشوار است، حالا با این همه درد سر و زحمت و بدون برهان و حجّت بیایم تصدیق کنم که طالب علم بر حق است و صوفی باطل ؟!

گربه گفت: پس این همه دلیل و نظیر که آوردم همه عبث بود. پس همان حرف شیخ مناسب است که گفته:

ص: 114

شعر

با سیه دل چه سود خواندن وعظ

نرود میخ آهنین درسنگ

ای موش! تا حال ندانستم که تو را چه قدر کید و مکر است، اکنون دانستم و فهمیدم، چرا که گفته اند:

شعر

سگ اگر مشرک و بخیل نب-ود آب را در زبان نمی نوشید

موش اگر میل راستی می داشت چکمۀ زرنگار می پوشید

و اگر صد بار شهد مصفی را اضافۀ افیون نمایید، شیرین نگردد.

اگر تخم حنظل به هنگام کشت بکارد ملایک به باغ بهشت

کند شهپر خویش را جای بی-ل بدان آبیاری کند جبرییل

نسیمش اگر نفحۀ جان کند به پایش اگر آب حیوان کند

سرانجام گوهر نیارد به بار همان

میوۀ تلخ آرد به بار

موش گفت:

ای گربه! همیشه در صحبت بودن خوش نیست، هر ذی­حیات را سعی معاش و فکر مأکول و مشروب و ملبوس نمودن و خرج عیال و اطفال و مرمت خانه و ترتیب و تنسیق باغ و فکر هیمه و چراغ و نفع و نقصان و تهیۀ اسباب منزل را لازم است، و اگر ترک همه کنی و مدام در صحبت باشی، عاقبت رسوایی وپریشانی خواهی داشت و دشمن را شادکام خواهی نمود .

ص: 115

لهذا هر ذی­حیات را باید که به روزگار خود تأمل کند و چند روزی که زندگانی دارد، به عیش و عشرت با لباسهای الوان و نعمتهای گوناگون خود را جلوه دهد واز باغ زندگانی تمتع بردارد و اگر چنانچه روز و شب در فکر چنان کردن وچنین گفتن باشد، از نعمتها و لباسهای لطیف وظریف وتازه و عشرت و صحبت و لذت بازماند و در نظر اهل روزگار خود را خوار و ذلیل و کثیف نماید و این فراغت عیش، بی سعی پیدا کردن ممکن نمی­شود، پس لابد سیر و گرسنه در اطراف روان باشد تا که معیشت خود را بیابد، گاه باشد لقمۀ لایق حال او به هم رسد و گاه باشد که نرسد، لکن در هر حال باید بهوش و تفکر در طلب شؤون زندگانی و معاش کوشش نماید و حتی الامکان کوتاهی نکند .

باری ای گربه! کسی که بخواهد در میان ابنا جنس خود را از مکان وخوراک روز به روز تزاید و ترقی دهد، باید در صدد علو جاه و سموّ مکانت باشد، تا دشمنان کور و غمناک، و دوستان شاد و خرسند گردند و خود از پریشانی که سبب خواری و مذلت است بیاساید، بلکه این قدر سعی کند که ذخیره از برای فرزندان بگذارد تا بعد از آن فرزندان در میان قبایل و اقران ممتاز و سرافراز باشند .

نشنیده­ای که گفته اند:

شعر

بگذاری که دشمنان بخورند به که محتاج دوستان باشی

دیگر هم گفته اند:

شعر

مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی

ص: 116

ای گربه! از علم بی عمل بیش از این چند کلمه فهمیدن و دانستن و ورقی چند را سیاه کردن چه نفع به هم می­رسد ؟، کدام دکان خباز و طباخ به عوض صحبت، نان و آش می­دهند ؟، مگر این قدر بی­فکر بودن خوبست ؟!.

شیخ سعدی گفته است:

شعر

هر که مزروع خود بخورد بخوید وقت خرمنش خوشه باید چید

چون تهی­دست باشی و بی چیز گردی در هیچ مهمی و معنی، توجه نتوانی کرد، بی­فهم و بی­مقام و منصب، زندگانی و پهلوانی به کار نمی اید .

شعر

زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

از این مزخرفات تاب و توان از گربه بیرون رفت وگفت:

ای موش بی­هوش! تا کی از این حرفهای بی عقلانه گویی و تأمل نمی­کنی ؟!، این آواز دوستی که در این وقت خواندی ونفهمیدی و ندانستی چه نفعی دارد واین قصۀ پوچ و بی­حاصل که از برای حبّ دنیا تطویل دادی چه فایده و ثمری بخشد؟، اکنون گوش و هوش بدار وجواب رابشنو که گفته­اند:

شعر

گوش خر بفروش و گوش تازه خر

کاین سخن ها در نیابد گوش خر

ص: 117

دیگر دراین باب گفته اند و من هم می­گویم، اگر تو ترک عادت جبلّی کنی و مکر و حیله نکنی و گوش هوس به سوی من کنی، البته از من بشنوی و بر لوح جان و خاطر جای داده و ثبت کنی، واگر به طریق اول که آن همه نصایح گفته شد و بر تو اثر نکرد، حال هم چنین خواهد شد.

پس ای موش! گوش دار تا که شاید این پندها را سرمایۀ روزگار خود سازی .

ای موش! این که در باب فراغت و آسایش و رفاهت دنیا و جمع مال و به عشرت صرف کردن و لباسهای فاخره پوشیدن و طعام لذیذ خوردن و شراب لطیف نوشیدن و در مرتبۀ عیش کوشیدن و سعی در نوال منصب و مقام و اندوختن مال از برای بازماندگان، داد سخنوری دادی، جواب هر یک را بشنو:

آورده­اند که خداوند عالمیان در کلام مجید فرموده که من رفاهیت و آسایش را خلق نکردم و بندگان در سعی و طلب آن می کوشند و این معنی که آسایش خلق نشده دلالت و حجّت بر جمیع حال و احوال و اوضاع انسان است و نصّ از کلام خدا، زیرا که جمیع اهل عالم از سه فرقه بیرون نیستند:

جمعی شب و روز در صدد جمع نمودن مال می باشند و ذره ای ازکار و احوال و اوضاع مردن و سؤال و جواب در گور و حساب و عذاب در خاطر ایشان راه ندارد .

و جماعتی دیگر در فکر آخرت و سعی درمعرفة الله و پاس دینداری و نگهداری ایمان و پشیمانی از کردۀ خود بوده و از لوازم حیات دنیوی غفلت نموده.

ص: 118

و جمعی هم خسر الطّرفین­اند زیرا ترک کار دنیا و هم کار آخرت کرده­اند و به لهو و لعب و خوردن و خوابیدن گرفتارند! حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرموده­اند: الدنیا جیفة و طالبها کلاب.

زیرا که چون کسی متوجه دنیا باشد و به خواهش و خیال در جمع مال، دنیا به هم رسانیدن افتد، ترک علم و معرفت و عبادت می­نماید و به سعی در اندوختن مال مشغول می­شود و معلوم است جمع کردن مال جز به مشقت و خواری و مذلت میسر نگردد زیرا به هر کاری و عملی که خواهد مشغول شود، تا سعی نکند و رنج نکشد ممکن نیست ثروت و مکنت به هم رساند و شبهه­ای نیست که چون کسی متوجه طلب دنیا باشد سر رشتۀ آخرت از دست بدهد و به طلب دنیا مشغول گردد و در گرداب فریب شیطان افتد و به این سبب الیف غفلت گردد و درسعی جمع کردن مال، غم و الم و فکر و غصه بسیار است .

پس هر آینه از آخرت باز ماند و عمر به غفلت گذشته و زحمت کشیده و رفاهیت نبرده .

پس ظاهر شد که رفاهیت در دنیا از برای اهل دنیا نیست، پس آنچه در قرآن مجید وارد شده مناسب و دلیل واقع است و همچنین حدیث: حبّ الدنیا راس کل خطیئه، شاهد این مقال و مقام است .از این بیان معلوم گردید که جمع کردن مال شأن شخص حریص است و گاه باشد که کسی به رنج و زحمت بسیار مال جمع کند، نخورد و نپوشد و صرف نکند به وجهی که حظ نفسانی یافته باشد و چون بمرد و او را دفن کنند، حکام شرع به عنف وارث ذکور او را ارث بیشتر بدهند و قلیلی که بماند دختر حصۀ

ص: 119

خود را گرفته صرف شوهر کند و یاد از پدر نکند، گویا هرگز پدر نبوده پسر نیز با مصاحبان به عیش و نوش با اوباش و اراذل صرف کند.

و گفته­اند:

تا نمیرد یکی به ناکامی

دیگری شادکام ننشیند

گاه باشد که بیشتری از زنها، زر و زیور از مال پدر و شوهر اولی ذخیره کرده و برداشته شوهری تازه نمایند و ترک فرزندان و یاران شوهر اولی را کرده به عیش و عشرت مشغول گردند.

پس ظاهر شد که سعی در مال دنیا غفلت و حسرت و ندامت است و با این همه آزارها و صدمات به مصداق آیۀ: فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره، در آخرت هم حساب باشد و آنچه را وارث به خلاف شرع و طرق نامشروع جمع نموده او را جواب باید گفت و عقاب و عذاب باید کشید.

ای موش! اگر یقین این معنی می شد که هر کس را عمر و زندگانی چه مقدار است، البته به اندازۀ آن مال اندوخته نموده صرف می­کرد، پس چون اندازۀ عمر و زندگانی تعیین نشده مع هذا بسیار است که کسی به صد زحمت به گرسنگی و برهنگی به سر برده روز و شب سعی کرده از برای آن که خانه بسازد و زمین خریده باشد و خشت آورده بنای کاری می­کند که ناگاه اجل در رسد و خشت خانه و عمارت را به لحد او بگذارند و یا تخته ای که از برای در وپنجره و دروازه جمع کرده باشد، از آن برای او تابوت بسازند، یا اینکه خانه تمام شده کسی دیگر در او نشیند و زنش دست در گردن دیگری می کند. از این جاست که شیخ سعدی فرموده:

ص: 120

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

و در جای دیگر فرموده:

جهان منزل راحت اندیش نیست

عدم یا و جودش دمی بیش نیست

بسی سرو گلچهرۀ لاله رنگ

که خاکش گرفته در آغوش تنگ

بسی دانۀ خال مشکین که مور

برون آورد هر دم از خاک گور

جماعتی در سعی و کار آخر شده اند که به کلیّه دست از دنیا برداشته اند و ایشان شب و روز درغم آخرت و پشیمانی ازعملهای ناشایسته اند، موافق معنی آیه ای که قبل از این مذکور شد که: در دنیا رفاهیت نیست و موافق حدیث: ترک الدنیا راس کلّ عباده، ترک دنیا کرده اند ودست از کسب و کار کشیده در گوشه ای معتکف شده اند و اینکه از مال و اموال و نفس و هوی فارغ، و ازدست مردم خلاص یافته دربقعۀ عزلت نشینی و مغاره گزینی چنانکه شیخ سعدی گفته:

آنان که به کنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند

هرچند اسباب فراغت است و لکن مناسب حال امت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم نیست، زیرا که آن حضرت فرموده:

الحمد لله امت من مثل امتان پیشین در مغاره ساکن نمی شوند بی نان و توشه، گاه باشد که دو روز یا سه روز مائده نرسد و آن مرد را صبر و توکل نرسد و دلش به وسوسۀ شیطان از راه رفته کافر گردد.

ص: 121

و دیگر آن که ثواب عظیم و اجر بسیار و جزای بی شمار درآن است که کس با مردم از روی الفت و رأفت سلوک و مدارا کند واز رنگها و بویها وطمعها، کسب کرده وتمتع گیرد و به صرافت طبع ترک آنچه دیده و شنیده کند، نه به دوری و انقطاع و صرف از امور ناشایسته، این است که کسی که مغاره نشین و گوشه نشین شده و در به روی خویش بسته از جمیع کمالات محروم و مأیوس گردد، و حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلّم فرموده: خیر الامور اوسطها، پس از این حدیث معلوم شد که طلب کردن به تمام شدت و مشغول شدن به نهایت غفلت کمال جهل و نادانی خواهد شد و ترک دنیا کردن و در مغاره نشستن هم به دلیل خیر الامور اوسطها، غیر جایز و نالایق است! لهذا بهتر و انسب آن است که معتدلانه سعی در شؤون دنیویه به قدر امکان نموده و کوشش در امور و معیشت یومیه و فراهم آوردن لباس که نماز در آن مقبول و مستجاب بود لازم و واجب دانسته و همچنین تحصیل مکان و منزل به قدر اینکه دفع گرما و سرما کند از شؤون لازمه، و سلوک با مردم از روی ادب و تعظیم و حرمت باز از امور واجبه است.

اگر بکلّی لذتها را نیافته و مشاهدۀ قدرت نکرده باشد و رنگها را ندیده باشد، چگونه از آثار قدرت کامله خبر تواند یافت ؟ مثلا کسی که عسل نخورده باشد چه داند که قادر قدرت نما از شاخ و بته چنان شهدی ایجاد فرموده، و اگر به سیر باغها نرفته باشد و میوه ها و گلها را با طعم و رنگ و بو تشخیص نکرده باشد، شبهه­ای نیست که آن کس از درک آثار قدرت عاری باشد، پس هر کس که در بازار و کوچه و محله می گردد ومشاهدۀ باغ و گلزار و صحرا و کشت زار و زراعت مختلف الانواع می­

ص: 122

نماید بر آثار صنعت صانع اطلاع می یابد و اگر نه عاری وعاطل خواهد بود. چنانکه آورده­اند در زمان ماضی شخصی فالوده راحمام قیاس و گمان کرده بود.

موش گفت:چگونه بوده ؟ بیان کن تا بشنوم

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که روزی سلطان محمود به خواجه حسن میمندی که وزیر او بود گفت: آیا شخصی باشد که فالوده نخورده باشد؟

وزیر گفت: ای پادشاه! بسیارند که فالوده نخورده اند و ندانند.

پادشاه گفت: چنین کسی نیست .وزیر می­گفت هست و پادشاه می­گفت نیست، تا آخر الامر مبلغی زر مهیا کرده ما بین ایشان شرط شد که اگر وزیر چنین کسی پیدا کند مبلغ زر را از پادشاه بگیرد و اگر پیدا نکند وزیر آن مبلغ را دادنی باشد.

پس از این قرار وزیر به تفحص چنان کسی بیرون آمد، گذرش به بازار گوسفند فروشان افتاد، از قضا لرسرحدی را دید، با خود گفت: که این جماعت در سر حد بوده­اند و معموری و آبادی ندیده­اند، پس آن شخص لر را به خدمت پادشاه آورد، پادشاه فرمود که قدری از فالوده آوردند.

پادشاه به آن مرد لر گفت: هرگز از این نعمت چیزی خورده­ای؟

مرد لر گفت: خیر پادشاه نخورده ام.

پادشاه گفت: می­دانی این چه چیز است و چه نام دارد؟

مرد لر گفت: نامش به یقین نمی دانم، اما به گمان من چیزی می­رسد، درآن سرحدّ که ما هستیم مردیست که از ما به عقل وادراک قابل و برتر

ص: 123

است و هر ساله یک مرتبه به شهر می آید، از قضا یک روزی از شهر آمده بود و می­گفت در شهر حمامهای خوب به هم می­رسد، بنده را گمان چنین است که این حمام است!

چون پادشاه این راشنید بسیار بخندید و فرمود که مبلغ مذکور را به وزیر بدهند.

وزیر گفت: پادشاها! بفرما تا دو سر بدهند، زیرا دوسر برده ام، چه که این مرد نه فالوده دیده و نه حمام را دیده! پادشاه فرمود تا دو سر بدهند.

پس ای عزیز من! تا کسی چیزی را ندیده باشد و نخورده باشد چه داند چیست و چه لذّت دارد.

پس هر چه خداوند عالمیان خلق کرده است از برای این است که ایشان آن را ببینند و بخورند و بنوشند و ببویند و تمتّع یابند و الاخلق نمی­شد، پس خداوند عالمیان این نعمتها را از برای بندگان خلق کرده است و برای ایشان حلال و طیب و طاهر گردانیده و فرمود:

کلوا من طیبات ما رزقناکم .

پس ظاهر و هویدا شد که خوردن نعمت واستعمال نعمتهای الهی سبب فهمیدن و فهماندن قدرت کامله است و جمیع امور از خوردن و نخوردن و گفتن و نگفتن و پوشیدن و نپوشیدن، از احوال و اوضاع عادیه بشریه است و در این باب حرف بسیار است، لکن از این بیان ظاهر شد که در مغاره نشینی وترک صحبت مردم نفعی نمی باشد و فایده نمی رسد، و طریق سلوک و میانه­روی پسندیده و اولی است .

پس ای موش! دانستی و فهمیدی ؟! اکنون اگر حرفی داری بگو!

ص: 124

موش گفت: حالا وقت تنگ است و وقت نماز می گذرد و گفت وگوی زیاد سبب می شود که نماز ما و شما فوت شود، الحال برویم به عبادت مشغول گردیم، اگر عمر باقی باشد وقت دیگر صحبت می توان داشت .

گربه گفت: ای موش! نماز را شرایط بسیار است، از جملۀ شروط، وحدت و اخلاص است و خالی بودن از شرک و عناد و رشک و حسد، و به دل پاک، به جناب اقدس الهی روی آوردن، نه مثل آن ترک که گریه در خدمت واعظ می­کرد.

موش گفت: چگونه بوده ؟ آن را بیان فرما تا بشنویم!.

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که ترکی از محلۀ شهری می گذشت، ناگاه گذرش به مسجدی افتاد، دید که واعظی موعظه می­کرد بعد از آن که خلق بسیاری جمع شدند آن ترک در میان مردم بنشست و آن واعظ موعظه می­کرد که طالبان علم از معنی آن عاجز بودند، مع هذا آن ترک به های های گریه می­کرد، بعد از آن که مردم ملتفت آن حالت شدند از او استفسار نمودند که گریۀ تو از چه چیز است و از چه جهت است ؟

گفت: ای برادران! بنده درسرحد گله ای دارم و در میان آن گله، بزی دارم و آن بز را بسیار دوست می­دارم و مدتی می­شود که من در این شهرم و آن بز را ندیده­ام الحال به ا ین واعظ نگاه کردم دیدم ریش واعظ به ریش بز من می­ماند و آن بز به یاد من آمده از آن سبب است که گریه بر من مستولی شده!

ص: 125

ای موش! گویا تو نیز به نماز می­روی از برای آن که اقربا و قبیله تو را اهل نماز دانند و به تو اعتبار کنند، یا آن که صاحب خانه را از برای خیانت و تفضیل فریب دهی .

ای موش! هر کاری که کسی کرد و از حقیقت آن کار با خبر نباشد، آن کار اعتباری ندارد، اکنون تو عذر آوردی ما نیز روانه می­شویم تا وقتی دیگر.

پس از این گفت وگو موش منصرف گشت و به خانه رفت .

گربه بسیار دلگیر شد و آزرده خاطر مانده به خانه برگشت، قضا را صاحب خانه ته سفره ای که در خانه داشت در گوشه ای ریخته بود گربه رسید و از آن سیر بخورد و برگشت آمد به درخانۀ موش و نشست.

موش دید که گربه باز آمده و به در خانۀ او نشسته، از واهمۀ گربه به او سلام کرد.

گربه گفت: و علیک السّلام ای شیخ کبار! الیوم آمده ام که مهمان تو باشم و نباید عذر بیاوری.

موش گفت: ای شهریار! خانۀ حقیر بی رونق است به جهت اینکه کسان واهل بیت حقیر، آزرده و مریضند، اکنون ای شهریار انصاف بده که مرا چه قدر خجالت باید کشید واگر ممکن است شهریار از روی لطف و بنده نوازی این مرتبه از تقصیر حقیر بگذرد تا وقتی که فارغ البال شده تهیه و تدارکی معقول گرفته آن وقت شهریار را خبر کنم تا که آنچه طریق میزبانی باشد به عمل آرم .

گربه گفت: اگرصد کس در این خانه بیمار باشد اگر صدهزار فتنه می­بارد و اگر تمام عالم به هم خورد به جایی نمی­روم و گام ازگام بر نمی­دارم

ص: 126

و تو خواهی مهمان دارباش، خواهی نباش، و خواهی به خانه روی یا نروی، مرا به حال خود بگذار که من شرط کرده ام و فرو گذار نخواهم بود.

و حدیث: اکرم الضیف و لو کان کافرا، امریست که نسبت به مهمان داری و در این باب دلیل فراوان و بسیار است، از آن جمله این است:

حکایت

آورده­اند که در زمان حضرت رسول علیه الصلاة و السّلام شخصی بود بسیار مهمان دوست، و زنی داشت در نهایت خست و لئیم .آن مرد از توهم و خوف جنگ و فریاد بر آوردن آن زن از کراهت نمودن مهمان بسیار مرارت داشت .آن مرد لاعلاج روزی به خدمت حضرت رسول علیه السّلام رفت و کیفیت احوال و ماجرا را بیان واقع کرد.

حضرت فرمودند که برو به خانه به آن زن بگو در حالتی که مهمان می­آید در پشت در مشاهده کن و هنگام بیرون رفتن مهمان نیز در عقب سر ایشان ملتفت شو و نگاه کن تا ببینی که خداوند عالمیان چه برکتی و چه خیری در حق مهمانداری عنایت فرموده.

پس آن مرد به خانه رفت و با زن خود گفت که امروز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم را با دو سه نفر دیگر به مهمانی طلبیده ام، لهذا توقع دارم که کج خلقی نکنی و بخل را فروگذاری، و حضرت فرمودند که در حالت داخل شدن مهمان و در حالت بیرون رفتن نگاه کن تا ببینی آنچه را خدای تعالی به برکت مهمان ارزانی داشته است .

آن زن را به هزار عجز راضی کرد و تهیۀ اسباب ضیافت را ساخت، چون وقت داخل شدن مهمانان شد، دید که در دامن مهمانان گوشت و میوه های بسیار است و داخل خانه شدند .

ص: 127

آن زن از این حالت بسیار خوشحال شد و چون وقت بیرون رفتن مهمان شد، دید که گزنده­ها و مار و کژدم بسیار در دامن ایشان آویخته از خانه بیرون شدند .

آن زن تعجب کنان نزد شوهر آمد و گفت چنین چیزی را دیدم. شوهر گفت: من از رسول خدا می پرسم .

بعد از این گفت وگو روز دیگر آن مرد به خدمت رسول خدا رفت و عرض کرد: یا رسول الله! عیال من چنین نعمتها در داخل شدن مهمانان دیده و در وقت بیرون رفتن هم چنین گزنده­ها دیده .

بعد از این عرض، رسول خدا فرمودند: آن نعمتها به برکت آن است که خداوند عالم به سبب مهمانی و میزبانی ارزانی فرموده و آن گزنده­ها گناهان صاحب خانه است که بیرون می رود . پس از آن، آن زن چنان راغب مهمان شد که تمام عمر در باب مهمانی کردن به شوهر خود همیشه تأکید و التماس می کرد .

ودیگر آن که:

حکایت

آورده­اند که در زمان حضرت ابراهیم علیه السّلام، آن حضرت بی­مهمان افطار نمی کرد .از قضا روزی واقع شد که مهمان بر آن حضرت نرسید وآن حضرت گرسنه بود از خانه به تفحصّ مهمان بیرون آمد، دید که در صحرا جماعتی می­رفتند، حضرت ابراهیم ایشان را دید پانزده نفر گبرند و بیل­ها بر دوش گرفته به جایی می­روند، ایشان را تکلیف به مهمانی کرد، آنها گفتند ما مردمانی هستیم فعله و کارگر بیچاره و هر یک از ما اطفال و عیال داریم، هر گاه ما خود مهمان شویم اهل عیال ما بی معیشت خواهند

ص: 128

بود، حضرت ابراهیم فرمود که اجرت عملگی شما را نیز خواهم داد، به هر حال آنها را راضی کرده همه را به خانه آورده مهمان ساخت، چون گبران ضیافت را دیدند و اجرت هم گرفتند بیرون آمدند با خود گفتند که فی الحقیقه دین ابراهیم بر حق است زیرا مهمانی کند و اجرت هم دهد، در ساعت همه نزد حضرت ابراهیم برگشتند و کلمۀ طیبه شهادت بر جاری ساختند و مؤمن و مسلمان شدند و رفتند .

و چون بعثت سید کاینات محمد مصطفی صلی الله علیه و آله شد جبرییل امین رسول خدا از این داد و فرمود: اکرم الضیف و لو کان کافراَ.

پس ای موش! حکایت دیگر بشنو:

حکایت

آورده­اند که در زمان حضرت رسول علیه الصلاة و السّلام، یک شب پس از نماز خفتن، چهار کس از غیر ملّت بر در مسجد آمدند و گفتند که ما بنده ایم از بندگان خدا، آیا کسی باشد که ما را امشب جای داده و چیزی بدهد تا ساکن شده و بمانیم ؟

حضرت فرمودند که ای مردمان ایشان را دربابید.

پس بعضی از مردمان حاضرین سه نفر از آنها را به خانه­های خود بردند و یک نفر را حضرت رسول علیه الصلاة و السّلام برداشته به خانه برد و در اطاقی که مردم صحبت می­داشتند بنشاند و از برای آن مرد کاسۀ آشی بردند و خدمة آن حضرت که کاسه را برده بودند در خانه را بسته بودند و آن مرد چون گرسنه بود آش بسیاری خورده و خوابیده بود، نیمۀ شب بول و سنگینی معده بر او غالب شده از خواب بیدار گشته هر چند جهد و سعی

ص: 129

کرد راهی نیافت و ضبط خود را هم نتوانست و آن فرشهای اطاق را به غایت ملوّث کرد و چون صبح شد از خجالت بگریخت.

پس از آن، جماعتی به خدمت آن حضرت آمدند و چون حضرت بر سجادۀ نماز تشریف داشتند آنان به آن خانه آمدند که شب آن مرد مهمان در آن بود، دیدند که فرشهای آن خانه ملوّث به نجاست است، لهذا زبان به لوم و کنایه گشادند و می گفتند که این چه قسم مهمان بوده که حضرت به خانه آورده و چنین خرابی کرده ؟!

قضا را به خاطر آن مرد رسید که مادام این عمل و خرابی نموده­ای بیا و برگرد و ببین تا چه روی داده، پس از این فکر به در خانۀ رسول خدا به بهانه آن که چیزی گم کرده آمد و در آن اثناء حضرت هم از نماز فارغ شده بود شنید که اصحاب در باب آن عمل شکایت می کنند.

حضرت از گفت وگوی آنها تبسمی فرمود و گفت که باک نیست و ضرر ندارد.

آن مرد درپشت در بود ومی شنید که اصحاب چه می کنند.

پس رسول الله علیه السّلام ابریق طلب فرمود به دست مبارک خود آن فرشها را بشست!

چون آن مرد چنین دید صبر کرد تا آن فرشها شسته شد، بعد از آن به اندرون آمد و گفت: یا رسول الله از خجلت خود معذرت می­طلبم، و ملتمسم که کلمه ای به من بیان و تعلیم فرمایی تا مسلمان شوم. حضرت کلمه­ای چند بیان فرمود و آن مرد همان ساعت به شرف ایمان و اسلام مشرف گردید.

ص: 130

پس ای موش! در مهمان داری برکت و شرافت بسیار است، خواستم تا تو را قسمتی باشد و اگر نه بنده حالا اعتکاف ده روزه دارم و احتیاجی به مهمانی نیست و لکن می­دانم این ها که تو می­گویی همه مکر و تزویر می باشد و در خانۀ شما بیماری نیست و دروغ می­گویی، اگر دلت مشوّش است، مشورت کن که در مشورت نفع بسیار است، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم در باب مشورت تأکید بسیار فرموده است و می باید شخص در هر امری مشورت کند تا که دغدغه در امور نداشته باشد و به آنچه مشورت راه دهد عمل نماید.

موش با خود گفت که خوب بهانه یافته­ای! بگو که به خانه می­روم و مشورت می نمایم و باز می­آیم .

پس از این موش متوجه خانه شد و بعد از ساعتی بیرون آمد و گفت:

ای شهریار! چه کنم ؟ از خجالت و شرمندگی شما نمی توانم سر بر آورم.

گربه گفت: از چه جهت ؟

موش گفت: به واسطۀ آن که مشورت کردم راه نداد و می ترسم این که در خاطر شما بگذرد که بنده دروغ گفته باشم .

گربه گفت: ای موش با که مشورت کردی ؟ با تسبیح یا قرآن یا به کتب مختلفه یا به قرعه یا با دانشمندان یا با زنان؟

چون موش دریافت که گربه در این باب دقّت و اهتمام می نماید تا که او را دروغگو درآورد، با خود گفت که اگر بگویم باتسبیح، خواهد گفت که درحضور من استخاره کن، و اگر بگویم با قرآن، گوید که تو قرآن چه دانی، و اگر بگویم با کتاب، گوید که در کتاب های دیگر مشورت و استخاره اعتبار

ص: 131

ندارد واگر بگویم با زنان کرده ام و او قبول ننموده، لهذا باید بگویم درحدیث واقع است که هرگاه کسی خواهد که مشورت کند، چنانچه کسان دانشمندی نباشد با مشورت باید کرد، تا چه روی بنماید.

پس گربه گفت: ای نابکار کذّاب! این روایت درست و صحیح نیست .

موش گفت: از چه جهت ؟

گربه گفت: به این جهت که زنان به کنه کارها نرسیده­اند و اگر تو را گفته اند که مهمانی نیاور، تو راباید که مهمانی کنی و موافق حدیث آن است که باید بر عکس آن کار کنی و من تو را خبر دهم که هر کس بر عکس قول زنان کار نماید در دنیا و آخرت صرفه کند.

و از آن جمله این است:

حکایت

آورده­اند که در زمان یزید علیه ما علیه، لشگر جمع می کردند که به محاربۀ اما حسین علیه السّلام روند، خاصّان خود را به اطراف و جوانب می فرستاد، آنان که صاحب شمشیر بودند همه را می­خواند و به منصب و حکومت وعده می داد، از آن جمله مختار بن ابو عبیده ثقفی را که یکی از صاحبان شمشیر و شجاعت بود و مردم به او اعتقاد دلاوری داشتند.

پس در حالتی که یزید اسباب سفر و اسامی سرکردگان قبیله ها را سیاهه می­کرد، از آن جمله اسم مختار را هم نوشته بودند که با جماعتی از کوفیان به سر کردگی او به دعوی و جنگ امام حسین علیه السّلام روند.

درحالتی که آن جماعت را روانۀ اطراف نمودند، مختار یک روزی در پشت بام بود، زنش گفت: ای مختار! بسیار به لب بام آمده ای به عقب رو که مبادا بیفتی. مختار را فرمایش حضرت رسول به یاد آمد که چون به زنان

ص: 132

مشورت نمایی بر عکس آن عمل نمایید، مختار پیش می­رفت از قضا کنار بام، باران خاک آن را شسته بود پای مختار از پیش رفت از بام بیفتاد و پایش بشکست.

چون سه روز از این واقعه بگذشت فرستادۀ یزید به کوفه آمد و به خانۀ مختار رفت، نوشتۀ اسامی جماعت را به مختار نمود و گفت تو را امر شده که با مردم کوفه به جنگ امام حسین بروی! مختار گفت: ای عزیزان! شما می بینید که پای من شکسته است و الاّ اطاعت می­داشتم.

چون جماعت فرستادۀ یزید، مختار را پا شکسته دیدند برفتند و چگونگی آن حال را به یزید گفتند.، یزید گفت: در این باب تقصیری بر مختار لازم نمی­آید .

و این نبود جز برکت قول حضرت رسول علیه الصلاة والسّلام، زیرا که اگر پای او نشکسته بود او را البته می­بایست موافقت نماید و به جنگ حضرت امام حسین برود.

پس ای موش! چون به زنان مشورت کردی و در مهمانی کردن بنده رأی نداده قبول ننمودند، پس باید حتماً مهمانی کنی تا که بر عکس قول زنان عمل کرده و حدیث رسول اکرم به جا آورده باشی.

موش گفت: ای شهریار! سخن راست این است که بنده نمی­خواهم شما چیز حرام تناول فرموده باشید، چرا که این قسم ضیافت از روی اکراهست و به اخلاص نیست، و اگر در این وقت ما را بگذاری و بروی تا وقت دیگر به خدمت رسیده و تدارک درستی را گرفته آنچه لازمة مهمانی بوده باشد به وقوع برسد بهتر و به صواب نزدیکتر است .

ص: 133

گربه گفت: ای موش! حکایتی دیگر در باب قول و فعل زنان از برای تو بیان کنم .

موش گفت: بیان فرما تا بشنوم.

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که چون شیطان لعین مغضوب شد و از درجۀ اعتبار انحراف نمود وبه درکات شقاوت رفت، در هر باب فکر کرده، به هر قسم حیله فریب دادن آدم را برای خود دست آویز می­خواست، بعد ازتفکّر بسیار، اسباب ساز و هوی به خاطرش رسید بسیار شاد شد و با خود گفت: انسان را از این راه می توان فریب داد. دیگر باره متفکر شد، مست کننده را به خاطر آورد، مثل شراب و غیره، باز بسیار خوشحال گردید.

و دیگر در فکر افعال زنان بود و مکر و کید آنها به خاطرش رسید، از این جهت شوق تمام به هم بسانید، زیرا نگاه گوشۀ چشم زنان و عشوه و نازشان در نظرش بسیار جلوه گرفت، از شدت خوشی ناگاه برجست و به چرخ آمد و با خود گفت که اکنون کار تمام است.

پس ای موش! تو خود می گویی که صوفیّه اهل تحقیقند، و اهل تحقیق دنیا را به زنان تشبیه کرده­اند، زیرا که هر ساعت خود را به رنگی و بویی و عشوه ای ساخته و مردم را فریب داده و آنها بی­توبه و انابت از دنیای فانی بیرون روند.

پس آن کس که خود را از اهل حقیقت شمارد، باید دوری از آلایش دنیا و خوردن نفس اماره و هوی نماید، زیرا نفس شیطانی و جلوه های

ص: 134

رنگین و عشوه های شیرین دنیا فریب، هر ساعتی به طریقی و هر لحظه­ای به طوری مردم را از راه بدر می­برد که ندانند و نفهمند.

پس آن کس که تواند خود را از اهل تحقیق شمارد باید خود را از فریب دادن دنیا محفوظ نگاه دارد و سالک مسلک پارسیان گردد و به نور معرفت حقیقت شناس باشد، و الاّ ای موش! کسی که خرمهره را نشناسد و دعوی جوهر شناسی کند لاشک این دلیل بر جهل و حماقت است .

دیگر گربه گفت: ای موش! از تو سؤال می­کنم جواب مرا به راستی بگو.

موش گفت: ای شهریار! شما طالب علم و من مرد درویش و گوشه نشین، از این سؤال کردن، شما را چه حاصل ؟ زیرا بنده این قدر علم نخوانده­ام، چگونه جواب گویم ؟!

گربه گفت: ای موش! در میان علما جماعتی باشند که به محض این که حدیثی و آیتی دانستند در بازار و مدرسه و مسجد و هر جا که با مردم می رسند بحث کج می کنند و حرفهای باطل می گویند، اما در میان مردم دانا این طریق پسندیده و مقبول نمی باشد بلکه اهل سلسله چون به جنس خود می رسند کمال مهربانی کنند، خصوصاً طلاب علم بعد از آن که دیگری داخل در صحبت داشتن شد، تفتیش این معنی می کنند که کدام کتاب خوانده­ای و یا کدام باب خوانده ای، آن گاه اگر خواهند که آزمودن درک و قابلیت او کنند از آن کتاب از وی می­پرسند.

مثلا اگر تو چیزی از آن خبر نداشته باشی و من از تو بپرسم جای مسأله و تعجب خواهد بود، اما چون قبل از این گفتی که من در تصوّف مهارت تمام دارم لهذا بنده می­خواهم بدانم که اگر تو در بحث قیل و قال

ص: 135

تصوّف دلیل و برهانی که ربطی به او داشته باشد چیزی دارید تصدیق قول تو نمایم و اگر نه تو را به بلیه ای گرفتار سازم تا دیگر در تصوّف لاف و گزاف بی­جا نزنی و رد علمای دین مبین نکنی و خرمهره به جای درّ شاهوار در بازار صرّافان روشندل جلوه ندهی و به شرط این که در مکرو حیله در بندی و در جادۀ انصاف در آیی و دیده و دل را بگشایی و از روی عقل و درک وشعور و تدبیر و تفکر متوجه گفتار من شوی و از هر جا که حرفی داشته باشی بگویی و درجایی که بدانی سخن من راست و درست است از روی اخلاص تصدیق کنی وبحث کج و عناد فرو گذاری تا حق از باطل وباطل از حق ظاهر و آشکار گردد و دیگر آنچه از تو بپرسم به مکر و حیله و بحث جواب ندهی و دم نزنی تا که شاید باطن شرع انور عاقبت تو را دستگیری کند، نه اینکه مثل عمل قاضی غزنوی که او را به واسطۀ بد نهادی و سوء نیت با کنیز تاجر، خدای تعالی به دست حسن میمندی گرفتار ساخت.

موش گفت: ای شهریار! مقدمۀ او چونست بیان فرما!

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که در زمان سلطان محمود غزنوی تاجری بود و او کنیز بسیار جمیله ای داشت که به جمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بی آن کنیز دمی نمی­آسود.

چون مدتی بر این بگذشت آن تاجر را سفری روی نمود، بار بندی کرده می خواست که متوجه سفر شود، با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم، مانند رفقای سفر و

ص: 136

غیره مشکل است و تو را دراین مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست . چندی متفکر شد بعد از تأمل بسیار به خاطرش رسید که علاجی جز این نیست که کنیز را به قاضی این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستی به او نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسلۀ مهمات مردمان در شرع به تصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود . البته این تدبیر معتبر خواهد بود.

مع هذا برخواست و به خانۀ قاضی آمد و تحفۀ لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغی زر را به جهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضی نمود و کنیز را به او سپرد و روانۀ سفر شد.

قاضی دید که تاجر به سفر رفت، مدتی از این بگذشت قاضی کنیز را طلب کرد و گفت:

تاجر تو را به من بخشیده است اکنون شما از آن من هستی و باید که با من بسازی و دلنواز من باشی تا من دیدۀ امید خود را به جمال تو روشن سازم و تو را از روی آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم .

کنیز در جواب گفت: ای قاضی عجب است از مردم عاقل که از برای سهلی، خود را به نقصان کلی اندازند و کاری کنند که موجب شرمندگی دنیا و آخرت بوده باشد. قاضی گفت آن کدامست که سبب شرمندگی دنیا و آخرت می شود؟

کنیز گفت: اول آن که می­گویی که تاجر مرا به تو بخشیده، و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا به تو می­کرد و وجه نفقه و کسوت را به تو می­داد ؟

ص: 137

پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ می­گویی و خداوند عالمیان درشأن دروغگو فرموده:ان الله لایحب الکاذبین]؟[.

و دروغ تو به جهت این است که نیت بد و قصد خیانت داری و در شأن خیانتکار هم خداوند عالمیان فرموده: ان الله لایحب الخائنین. پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه نداری .

قاضی گفت: آن کدام است ؟

کنیز گفت: پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه، و عالم بر این است که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه ای که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بی­کس و بی­اختیار است، داری.

پس در میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است ؟، گویا همه عالم دروغگو و خائنند؟!

قاضی گفت: ای کنیز! من می خواهم که چون من با تومحبت دارم، تو هم با من مهربان باشی و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است .

کنیز گفت: من عاجزم و حقیر و بی کس و با خود این فکر می کنم که ازآن روز که مرا اسیر کرده­اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته­اند و ازملک خود به ملک دیگر برده اند بسیاری چون من را در این واقعه به شمشیر برنده هلاک ساخته­اند و این همه قضیه و بلیّه که دیده و شنیده­ام، خداوندعالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصۀ سیاست و تعذیب تو به این کمینه چه خواهد کرد ؟! و مرا از گرسنگی و برهنگی

ص: 138

پروائی نیست، و کشتن امریست بهتر از آن که کسی نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد.

الحال ای قاضی! اختیار داری، اگر گمان می کنی که من با تو رام می شوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته یی! و این امریست محال، و آنچه در باب سیاست من به خاطر داری تقصیر و تکاهل مکن.

قاضی از این گفت وگو بر آشفت و کنیز را بسیار بزد و مقیّد ساخت .

چون چند روزی دیگر بگذشت باز قاضی به خانه ای که کنیز را مقیّد ساخته بود آمد و زبان به نیاز و لومه بگشاد و گفت: ای بی عقل! حیف باشد که چون تو کسی در بند باشی و گرسنگی و برهنگی بکشی! چرا دست در گردن من در نیاوری که به عیش و عشرت بگذرانی و کنیزان و غلامان و خواجه سرایان همه در خدمت تو باشند ؟ آخر ای بی­عقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانی بیرون ای و به جادۀ عیش و شادکامی درآی تا چند روزۀ عمر خود را به فراغت بگذرانیم .

کنیز گفت: ای قاضی! عیش را بر خود حرام کرده ام و بر آنچه واقع می شود در عین رضایم .پس از این قاضی در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیاری بزد و باز محبوس ساخت.

در آن محله که قاضی خانه داشت فاحشه ای بود، برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبی او را به قتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند چون روز شد، حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود .

کدخدایان محضری ساخته به مضمون این که فاحشه­ای بود در کمال بی عصمتی، جهال محله به شب او را کشته اند، و اکثر مردم محضر را نزد

ص: 139

قاضی آوردند و قاضی او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر اید و به من ادعای کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوی اورا باطل سازم و حجّتی بهتر از این نمی باشد.

و دیگر به همان طریق روزها کنیز را نصیحت می نمود و او قبول نمی کرد و قاضی او را سیاست می کرد، تا کار به جایی رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک می­گرفت و تمام بدن او را مجروح می­ساخت.

تا اینکه بعد از دو سال دیگر، تاجر از سفر آمد و از راه یکسره به در خانۀ قاضی آمد، چرا که اشتیاق بسیاری به دیدار کنیزک داشت . غلامی از غلامان قاضی به در خانه بود، آن غلام را گفت که عرض حقیر را به قاضی برسان و بگو که فلان تاجر می­خواهد تو را سلام کند .

غلام برفت و قاضی را خبر نمود، قاضی با خود گفت که اگر یک مرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلام را گفت که برو تاجر را بگو که قاضی درخواب است شما فردا بیایید!

تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و به خانۀ خود رفت، آن شب تا صبح متفکر بود.

قاضی هم سفارش به غلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگویید که خویشان حرم قاضی به مهمانی آمده اند و سه روز قاضی به مهمانداری مشغول است و بیرون نمی اید .

چون صبح صادق شد تاجر با خود گفت که چون مدتیست قاضی کنیز را نگاهداشته تحفه ای باید جهت ایشان برم و کنیز خود را به خانه آورم، لهذا اقمشه ای چند از پارچه های اعلی در بقچه­ای بسته بر دوش غلام

ص: 140

نهاده به درب خانۀ قاضی فرستاد، چون غلام تاجر به در خانۀ قاضی آمد آن بقچه را به اندرون فرستاد، پس از وصول آن، قاضی غلام خود را فرستاد و گفت:

ای تاجر! قاضی مهمان دارد و جمعی از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمی­آید، شما تشریف ببرید و هر وقت قاضی بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد.

پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت .

باری تا مدت یک ماه قاضی به تأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یک ماه، قاضی روزی به دیوان خانه نشسته بود ناگاه تاجر به اندرون آمد و سلام کرد .

قاضی جواب نداد و تغافل نمود.

آن تاجر بیچاره درگوشه ای نشست تا آن که قاضی از دیوان خانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت:ای قاضی! واجب العرضی دارم . گفت: بگو:

گفت: بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را به تو سپردم، چند وقت است مکرر می­آیم و به خدمت شما نمی­رسم، امروز که به خدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید، جهت چیست ؟ بفرمایی.

قاضی گفت: السّلام علیک و رحمة الله و برکاته! اول مرتبه که آمدی چرا مرا خبر نکردی، معذور بدار که تو را نشناختم! حالا خوش آمدی! خیر مقدم! باری سفر شما به طول انجامید.

تاجر گفت: سفر چنین است گاه واقع می­شود که کسی به نیت یک ماه می رود دو سال سفرش طول می­کشد.

ص: 141

قاضی گفت: به کدام طرف سفر کرده بودی

گفت: ای قاضی! اینجا به هندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و به روم رفتم، پس از آن از راه تبریز و خوی متوجه وطن شدم.

قاضی گفت: آن پارچه ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوغات روم و تبریز چرا جهت ما چیزی نیاوردی؟

تاجر سر به زیر انداخت گفت: چیزی از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد!

قاضی گفت: ای تاجر! آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد وبیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از برای خاطر شما همه رامنظور داشته تحمل نمودم، اما چگونگی واقع مختصرش اینست:

ای تاجر! چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفته های عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدرداشت و استسقا و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهای دیگر هم بسیار عارض او شده بود، حکمای حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهای خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید، حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد، ان شاء الله تعالی فردا صحبت خواهیم داشت .

این بگفت و روانۀ حرم شد. تاجر بیچاره نا امید برگشت و با خود می گفت حکایت غریب است و قاضی عجب مرد با انصافیست! الحکم لله! حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم .

ص: 142

چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه ای چند برداشت و به در خانۀ قاضی برد و به غلامان گفت: عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را می خواهد

پس از عرض غلامان، قاضی گفت: بروید به تاجر بگویید که امشب مهمان مایید، ان شاء الله شب تشریف می­آورید تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید.

پس چون شب بر آمد تاجر بر خواست و به خانۀ قاضی آمد و غلامان قاضی را خبر کردند، تاجر را بیاورید و به مهمانخانه بنشانید.

بعد از ساعتی که قاضی آمد، تاجر از جای برخواست تعظیم و تکریم به جا آورد و گرم صحبت شدند.

قاضی گفت: ای تاجر! شما تازه از سفر آمده اید و لایق نبود که یک دفعه به مجرد باز آمدن از سفر، سخن چنین بر دوستان خود گفتن، به این سبب روزی صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد، اما اصل مسأله این است که کنیز روزی از روزها ارادۀ حمام کرد و از خانه بیرون رفت، دیگر او را ندیدم تا آن که یک روزی جمعی از جهال محله، فاحشه ای بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بودکه فاحشه شده بود و جهال محله از روی تعصب و غیرت او را کشته بودند.

تاجرچون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه وار از خانۀ قاضی بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضی راست می گوید ؟ و اگر راست می گوید کی این معنی بر من ظاهر خواهد شد ؟ و اگر دروغ می گوید این نوع دروغ را چگونه خاطرنشان قاضی نمایم ؟ پس از تفکر با خود گفت اولی این است که عریضه ای در این خصوص باید

ص: 143

نوشت و به در بار پادشاهی سلطان محمود رفته و آن را به محضر سلطان رسانم.

لهذا تاجر عریضه ای نوشت و در آن کیفیت مسأله را به عرض پادشاه رسانید . چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضی را حاضر ساختند .

چون قاضی به حضور سلطان حاضر شد، پادشاه پرسید: ای قاضی! چرا این کنیزی که تاجر به تو سپرده و به سفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمی­کنی ؟ودرسال مبلغ های کلی ازمال تجار و امانت مردم حسب الشرع به مهر و حکم تو صورت و فصیل می­یابد و هر گاه تو را این نوع اعتبار و دین داری بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگری را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد.

قاضی گفت: پادشاها! بر عمر و دولتت بقا باد!تاجر کنیزی امانت به این فقیرسپرده به سفر رفت، پس از مدتی کنیز او روزی به حمام رفت و باز نیامد، و در این باب آنچه را قبلا به جهت تاجر نقل کرده بود به عرض پادشاه رسانید و محضری که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود .

چون سلطان محضر را دید به تاجر فرمود. هرگاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضی چه تقصیری دارد؟!

تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک بر گردید و به منزل خود رفت، و قاضی هم خوشحال به خانه آمد و کنیز را طلبید و شروع درسیاست کرد که شاید او را راضی کند تا که دست خود را در گردن او در آورد.

ص: 144

کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماما مجروح شده بود، راضی به آن امر شنیع نگردید.

قاضی پس از آن کنیز را به زندان فرستاد. قاضی خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود می گفت که دیوان این امر به سلطان رسید و طی شد دیگر تاجر را املی نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت .

اما قاعدۀ سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون می آمد و بر سر گذرها و کوچه­ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف می­بود و تفحصّ حال مردم از غنی و فقیر می کرد و اطلاع از احوال مردم می گرفت و به فقیر و درویش انعام می داد.

قضا را شبی برحسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه ای رسید دید که دکانی را باز کرده­اند وآواز و صدا از جمعی می­آید . سلطان به طور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد، شنید که جماعتی از جهالان، بازی پادشاه و وزیر می­کردند.

سلطان لمحه ای بایستاد، قضا را شخصی از آنها قاپی انداخت، قاپش امیر آمد، چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند به سبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازی وحکومت شعوری نداشت که گویا بتواند امر و نهی دینی را فیصل دهد.

در آن مجمع پسری بود که کلاه نمدی بر سر داشت به آن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین می­خندیدند .

آن مرد که میر شده بود گفت: ای پسر چرا این قدر می­خندی، مگر میر شدن من پسند تو نیست؟!

ص: 145

آن پسر گفت: می­دانی! میرشدن تو در ضبط و ربط امور حکومتی مانند حکم کردن سلطان محمود می­ماند درمساله و قضیه قاضی و تاجر و کنیز!

پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت وآن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه ایست و حرف آن پسر چه باشد؟ البته بی­جهت نیست!

چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید به فلان محله و به درب دکان فلانی و پسری با این نشان که کلاه نمدی بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعی بازی میر و وزیر می کردند، تفحصّ نموده و آن پسر را برداشته به تعجیل هرچه تمامتر بیاورید.

آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا به آن محل که سلطان فرموده بود رسیدند، فی­الفور کدخدای محله را طلبیدند و او حاضر شد، شرح مقدمه را به کدخدا بیان نمودند بعد از تفحصّ بسیار و تجسس بی شمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ، کچلی، ظریفی، لاقیدی، بی محاباتی، صاحب شعوری و زبان آوری بود وآن پسر را پدر پیری بود.

چون آن پدر بر سر محله آمد، دید که خادم پادشاه پسر را می خواهد بسیار مضطرب شد و گفت:

ای پسر خانه ات خراب شود برای فتنه ای که برپا کرده ای! کی باشد که از هم و غم تو آسوده مانم ؟ کاشکی من تو را نداشتمی! زیرا گفته اند:

فرزند خوش است اگر خلف باد گر ن-اخ-لف اس-ت گ-و ت-لف باد

و از ترس آنکه مبادا پسر اوفسادی کرده باشد که خواری او باشد به جایی و گوشه ای متواری و پنهان گردید. آن خادم پسر را برداشته به درگاه

ص: 146

سلطان حاضر گردانید و خلق محله از اعلی و ادنی از عقب آن پسر به جهت تماشا و یافتن تقصیر پسر روان گردیدند.

یکی می­گفت که پادشاه را دشنام داده، دیگری می­گفت نفرین بدولت شاه نموده و اراجیف بسیار در این خصوص در میان مردم انتشار یافت و پدر پیر چون چنان دید که پسرش را بردند دلش تاب نیاورد زیرا گفته اند:

فرزند اگر تودۀ خاکستر است نور دو چشم پدر و مادر است

پس لاعلاج خود را در میان آن خلق انبوه انداخته و درعقب مردم می­رفت تا این که به دربار سلطان رسیدند، پس آن خادم پسر را به اندرون دولتخانه برد و به نظر فیض اثر سلطان رسانید.

چون پادشاه را نظر به پسر افتاد گفت: ای پسر! تو بودی که دیشب درفلان محله بازی میر و وزیر می­کردی؟ آن پسر گفت: بلی!

دیگرباره گفت: تو بودی که به آن شخص می گفتی که میری کردن تو مثل حکم کردن سلطان محمود می­ماند درقضیۀ قاضی و تاجر و کنیز؟ آن پسر بی ترس و واهمه گفت: بلی! سلطان فرمودند: ای پسر! این چه حکایتی است و چه صورت دارد ؟!

آن پسر بی­تأمل گفت: ای سلطان بلا گردانت شوم! هرگاه این بنده را اختیار و تسلطی بود، بر پادشاه و بر همه کس ظاهر می­شد که چگونه قاضی را می­آورم و کنیز را از او می­گرفتم .

سلطان را از سخن آن پسر بسیار خوش آمد و تعجب از گفته و کردار و جرأت او نمود، بعد پادشاه به آن پسر فرمود: اگر اختیار حکومت می­داشتی تا چند روز این مسأله را فیصل می­دادی؟

ص: 147

پسر گفت: قربانت شوم! تا شش روز به اقبال دولت و عداوت پادشاه، کنیز را از قاضی می­ستانم .

پادشاه گفت: پس ما اختیار حکومت را تا شش روز به تو دادیم تا فرمان فرمایی نمایی تا ببینیم که چگونه کنیز تاجر را از قاضی می­ستانی؟!

هرگه کنیز را از قاضی گرفتی فبها و الاّ تو را سیاست سخت می­نماییم تا که دیگران عبرت گیرند و این گونه فضولی و بی­ادبی نکنند.

پسر در خدمت سلطان به خاک افتاد و گفت: به جان منت دارم چون رأی پادشاه بر اینست .

پس از این گفت وگو پسر آمد و بر تخت سلطنت قرار گرفت و بفرمود و یکی برفت و قاضی را حاضر کرد .

و بیرون دولتخانۀ پادشاه مردمانی که حاضر بودند ازاین معنی مطلع و باخبر شدند، همه می­گفتند که عجبا از این واقعه بر سر پسر چه واقع خواهد شد؟ و پدر پسر هم به غایت مضطرب بود و می گفت: خداوندا! تو مرا از دست فرزند ناخلف خلاصی و نجات بده .

پس پسر رو به قاضی کرد و گفت: ای قاضی! کنیز تاجر را چه کردی؟

قاضی در جواب گفت: کنیز روزی به حمام رفت پس نیامد بعد از مدتی معلوم و ظاهر شد که فاحشه شده بود، درسر محله جمعی از جهّال او را بشکتند .

پسر گفت: حسب الشرع باید التزام بنویسی که هرگاه خلاف آنچه که می­گویید ظاهر شود تو را به سیاستی که من بخواهم رسانیده باشم و تو خائن و خاسر شریعت بوده باشی.

ص: 148

قاضی از این گفت وگو متوهم گردید و لکن با خود گفت مادام که خود پادشاه نتوانست تو را خائن نماید، دیگر این پسر چه تواند کرد، لهذا التزام بنوشت و تسلیم کرد .

پس از آن گفت که قاضی را ببرید و در حبس نگاه دارید و آن محضر را از قاضی گرفتند و نزد خود حفظ نمود و آن کسانی که آن محضر را مهر نموده بودند باز حاضر ساختند و ایشان را هر یک جداگانه طلبیده گفت:

ای مردمان آن کسی را که در سر محله کشتند به عین الیقین بر شما ظاهر است که کنیز تاجر بود یا نه ؟ هریک گفتند که بر ما ظاهر نیست .

پس جداگانه به مضمون گفتۀ آنان محضری ساختند و به نظر پادشاه رسانید، کد خدایان گفتند که ای قاضی بیا راست بگو. آن فاحشه که بر سر محله کشته شد که بود ؟ و کی ما گفتیم که کنیز تاجر بوده و فاحشه بود و چند روز در این محله بود و جهال محله او را کشتند ؟! این مسأله به این گونه نبود و آن کشتۀ سر محله ابداً کنیز تاجر نبود و محضری که نوشته شده دخلی به این مطلب نداشته و ندارد. ماها بیش از این شهادتی نداریم .

پسر گفت: ای قاضی راست بگو!

شعر

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و دیگر ای قاضی! تو می دانی که سیاست پادشاه بیش از آنست که تو تصور کرده ای .به هر حال راست بگو و از افکار گذشته بگذر! حالا چه می­گویی؟.

ص: 149

در این حالت پادشاه نشسته و تماشای دیوان پسر و حالات قاضی را می­کرد و بسیار از سیاست و دیوان پسر خوشش آمده بود.

بعد از آن پسر گفت: ای قاضی! چون مدتی از اهل شرع بوده ای، اگر راست بگویی فهو المراد، و اگر نه امروز بفرمایم تا چند نفر رفته و کنیز را از خانۀ تو بیرون آورند .

پس از این قاضی مضطرب شد و با خود گفت که گویا اسباب افتضاح فراهم آمده و لابد کس به حرم من بفرستد و کنیز را بیرون آورد و عاقبت کار به اقرار و اعتراف انجامد، لهذا سکوت اختیار نموده و سر به زیر انداخت .

پس از این حالت پسر به دو سه نفر از خواجه سرایان فرمود که بروید به خانۀ قاضی، کنیز و غلام و خدمۀ قاضی را گرفته سیاست نمایید! دیگر به خواجه سرایان گفت که مبادا شما را چیزی به خاطر برسد که دروغ و حیله قبول نموده و یا اینکه رشوه بگیرید و حمایت و رعایت قاضی را منظور بدارید! دشمن سر مبارک سلطان محمود که اگر سر مویی حیف میل کرده، چشم پوشی نمایید، بفرمایم تا شما ها را به عقوبت هر چه تمام تر هلاک کنند.

پس از این دستور العمل دوباره قاضی را به زندان فرستاد.

چون صبح شد خواجه سرایان به خانة قاضی رفته ابتدا غلام بچۀ کوچکی را که در آن خانه بود گرفتند، قضا را آن غلام بچه از کنیز خبر داشت و همه روزه آب و نان از برای آن کنیز می­برد .

ص: 150

خواجه سرایان او را سیاست کردند که بگو کنیز در کجاست ؟ آن غلام بچه بی­تأمل گفت که در فلان جاست و خبر از قاضی نداشت که چه کرده و چه پرداخته .

خواجه سرایان آن غلام بچه را برداشته روانۀ آن مکان گردیدند و غلام کنیز را بیرون آورده به دست ایشان کنیز را برداشته به دربار سلطان رسانیدند .

پادشاه چون نظرش بر آن کنیز افتاد متعجب گردید، بعد از آن از کنیز حقیقت احوال پرسید و آن کنیز آنچه از قاضی به او رسیده بود تمام را به تفصیل شرح و بیان داد .

پس بفرمود تا قاضی را حاضر کردند و در حضور قاضی آنچه واقع شده بود باز تقریر کرد .

پادشاه از این سخنان برآشفت، تاجر را طلبیده و خلعت داد و نوازش فرمود و کنیز را با اموالی که تاجر به قاضی سپرده بود گرفته تسلیم تاجر نمود و تاجر را مقتضی المرام روانه ساخت، و قاضی را سیاست تمام کرد و امر کرد که به آتش بسوزانند.

بعد از این پسر گفت: چه چیز به تو بدهم که در عوض آن مردی و خوبی که از تو صادر گردید ؟

پسر به عرض رسانید که امر، امر پادشاه است . سلطان فرمود که انسب و اولی آن است که تو وزیر من باشی! پس پادشاه فرمود تا آن پسر را به اعزاز تما م به حمام بردند و او را به خلعت پادشاهی مخلع نموده مرکب و یراق مرصع و خانه و خیمه و ظروف و فرش و آنچه لازمۀ مقام وزارت بود به او عطا گردید و او را وزیر اعظم خود گردانید.

ص: 151

خواجه حسن میمندی که شنیده ای همان پسر است که پدر و مادر از طفیلی او به مرتبۀ اعلی رسیدند.

پس ای موش! بترس که از مکر و تزویر دور باشی، چرا که عاقبت سبب رسوایی و خجالت و شرمساری است و این نظر را از برای آن آوردم تا آگاه باشی و به مرتبۀ انصاف راضی شوی .

موش گفت: ای شهریار! من از اهل شرع نیستم که باطن آن مرا بگیرد و لکن بر شما لازم است ملاحظه نمایی مبادا خلاف این دانی که اهل الله باکرامتند، بعد باطن اهل الله تو را بگیرد .

گربه گفت: آن جماعت را که تو اهل الله می­دانی اهل شیطانند و خداوند عالمیان فرموده است: اولیاءهم الطاغوت .پس هر کس متابعت خدا و رسول بگذارد و متابعت غیر اختیار کند البته او تابع شیطان و در دنیا و آخرت خجل و پشیمانی مستوجب عذاب نیران است .

موش گفت: ای شهریار! شما آنچه رابنده قبل از این در باب صوفیّه و کرامات ایشان بیان کردم همه را رد نموده دلیل بطلان آنها را ظاهر و واضح نکرده ای بلکه از جای دیگر نقلها می­کنی .

گربه گفت: ای موش در خاطر داری که خرافات گفتی، پس گوش بدار و بشنو تا بطلان هر یک را برای تو بیان کنم .

موش گفت: در باب شیخی که در لفظ این کلمات جاری شد چه می­گویی که گفت خون مجدالدین خون خراسان، خون مجدالدین خون عراق و خون مجدالدین خون بغ، و خواست داد را بگوید مریدی از مریدان دست به دهان او گذاشت و نگذاشت لفظ بغداد را تمام کند زیرا اگر کلمۀ بغداد را

ص: 152

تماماً گذرانیده بود جمیع اهل بغداد قتل عام می شد و باقی را که نام برده بود هلاکو قتل عام نمود . حال در این قضیه چه می­فرمایی؟

گربه گفت: ای موش ؟گوش هوش را باز دار و بشنو که چقدر غلط در این قول هست!

یکی آن که خداوند عالمیان مهربان و مشفق است پیوسته مرحمت و کرم فرموده و می­فرماید و ذره­ای در آنچه لازمۀ هر فردی از افراد مخلوق است ممنوع نفرموده، بلکه عنایت را مبذول داشته و آنچه لازمۀ خلق است تماماً مهیا ساخته خصوصاً انسان را، زیرا او را به جان و عقل و تمیز و تدبیر و تفکر و تخیل ونطق و قابلیت آراسته و عرصه زمین را میدان فرصت کار و بار و زرع و کشت و خانه و لانۀ او ساخته، و حیوانات را تابع و مطیع آن گردانیده و خیمۀ آسمان را با قندیل ماه و آفتاب از برای او نورانی ساخته ، الخلاصه اگر در این باب هر چند گفت وگو کنم تمام نمی­شود .

باری خداوند کرۀ آسمان را بر جمیع مخلوقات ممتاز گردانیده و از روی شفقت و مرحمت کتب و صحف را برای پیغمبران فرستاده و به آنها امر به معروف و نهی از منکر فرموده، چگونه می­شود که خداوند مهربان از برای یکی از شاگردان و مریدان شیخی چندین هزار نفس را برای دعای او به قتل عام اذن داده و رضا شده باشد ؟!

و دیگر آن که حق تعالی در کلام مجید در باب قصاص و قتل ناحق و دیت، بر پیغمبر خود محمد المصطفی صلی الله علیه و سلّم آیۀ الحر بالحر و العبد بالعبد و الانثی بالانثی نازل فرموده پس به مفاد این حکم محکم کتاب لازم می آید که هر گاه چنین فعلی ظاهر گردد و او را حمل بر رضای

ص: 153

خدا شود لاشک این اعتقاد منافی و مخالف آیۀ قرآن و احادیث نبوی بوده و خواهد بود، و این محال است .

پس ظاهر و هویدا شد که این حکایت دروغ و خلاف است .

و دیگر آن که حضرت ابراهیم اسم اعظم می دانست و چیزی از کوه و دیوار و اشجار مانع قوت باهرۀ آن حضرت نبود، چنانکه به هر طرف که نگاه کردی اوضاع مردم آن طرف را دیدی و همه را به نظر در آوردی.

روزی به طرفی نگاه کرد دید دو کس زنا می کنند، گفت: الهم اهلکهم یعنی ای پروردگار بکش اینها را، پس آن دو کس بمردند، به طرف دیگر نظر کرد دید دو شخص دیگر زنا می­کنند ایشان را هم به همین قسم دعا کرد بمردند، به طرفی دیگر نظر کرد همین حالت را دید، الخلاصه سه طرف را دعا کرد و بمردند، به طرفی دیگر نظر کرد وحی به حضرتش آمد که یا ابراهیم به برکت و اجابت دعای شما شش نفر را هلاک گردانیدیم، ما توبه و انابت را جهت عاصیان فرستاده ایم و وعدۀ ثواب و مغفرت و تهیۀ عذاب جهنم همه را خبر داده ایم تو را به این کارها کار نباشد، اگر چنین سلوک کنی به اندک زمانی کسی دیگر بر روی زمین نمی­ماند.

پس حضرت ابراهیم با آن قرب و منزلت که داشت او را اذن قتل و هلاک زانی نمی­دادند و نهی می­نمودند، حالا از کجا ممکن و معلوم شد مردی که یقین به مذهب او نشده که چه مذهب دارد، چندین هزار نفس به سبب دعای او قتل عام گردد؟! پس تأمل کن که چگونه خواستند با این نوع حرفهای مزخرف مردم را از راه بیرون برند و تابع این گونه خران نمایند .

دیگر آن که پیغمبر ما محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلّم در جنگ کفار به سنگ جفا دندان مبارک او را در صدف دهان آن حضرت

ص: 154

شهید کردند و آن حضرت دست نیاز برداشت و گفت: خداوندا! بر این قوم نادان منگر، چه که نمی دانند که من پیغمبرم! اگر چنانچه باور میداشتند با من این گونه معامله و اذیت نمی­کردند.

حال ملاحظه کن هر گاه پیغمبر خدا به خلق ستمگر و ظالم به چنین رفتار و گفتار معامله کند دیگر تو چه می­گویی که شیخ به سبب خون یک نفر مرید قتل عام و هلاک و دمار چندین شهر را بی­گناه و تقصیر کرده باشد، پس این گونه کشف و کرامات به خرج دادن کمال حماقت و خریت و نادانی خواهد بود زیرا که در این معنی شیخ را بر حضرت ابراهیم و محمد مصطفی علیه السّلام تفضیل داده باشی و یا این که روایات و احادیث حضرت رسول را تکذیب نموده باشی.

و دیگر این که هرگاه شیخ نزد خداوند عالمیان این قرب و منزلت داشته باشد که به سبب دعای او قطع حیات و هلاک چندین هزار نفس شود، کی جایز و لایق حال او باشد که چنین دعایی بکند.

دیگر آن که چه می­گویی از این معنی که نصف بغداد را قتل عام کردن و نصف دیگر نجات یافتن این واقعه کی بوده و از کجا بوده و به چه عقلی می­سنجد؟

موش سر بر آورده و گفت: این گونه وقایع از تقاضای حکمت بالغۀ الهی بوده و کسی را درحکمت الهی راه نیست.

گربه گفت: الحمدلله معلوم شد که همیشه دروغ گو هستی و به دروغ خود دایماً رسوا می­شوی! هرگاه مقتضی حکمت الهی در این بوده پس دعای شیخ را در آن مطلب کاری نیست و او لاف دروغ زده، و آن جماعت

ص: 155

و این گونه کسان که این قسم چیزی را کرامات دانسته باشند البته بی­عقل و نادان و تابع دروغ زن شده باشند.

ویکی دیگر ممکن است که کسی گوید پدرم دعا کرده و خداوند عالمیان به برکت دعای پدرم عراق را معمور ساخت، لکن نزد عقلاء این نوع دروغ وقوع ندارد، لهذا شیطان است که انسان با کمال و عقل و درک فریب او را خورد و از بادۀ وسیع شریعت رسول خدا انحراف نموده، روی در بیابان ضلالت و گمراهی آورده به مزخرفات کودنان بی عقل باور کرده و فریب خورده و تمییز حق از باطل نکند.

ای موش! سخنان تو می ماند با آن زن و شوهری که از برای گوشت جنگ کردند و شوهر آن زن را نصیحت و تنبیه نمود .

موش گفت: بیان فرما تا بشنویم.

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که در ایام ماضی مردی بود و زنی داشت بسیار سرخود و بی­تمییز و بی­ادب، هر چند شوهر گوشت به خانه می­آورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردی و بخوردی و تتمۀ دیگر را صرف چاشت نمودی و بخوردی، چنانکه اکثر اوقات طعام بی­گوشت به نزد شوهر آوردی یا آن که اندکی گوشت بر روی طعام بودی.

پس آن شوهر از بس که چنان دیده بود کمتر گوشت به خانه می­برد، مگر گاهی که مهمان داشت .

ص: 156

قضا را روزی به مهمان عزیزی رسید، از بازار نیم من گوشت خرید و به خانه رفت که طعام ازبرای مهمان مهیا کند و خود آن مرد به کاری مشغول گردید.

آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته و نصف آن گوشت را قیمه کرده بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت به خانه بیاورد پس اولی آنست که این گوشت را برده به خانۀ همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا این که بر سبیل مهربانی و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا به وقت دیگر بکار من بیاید . و الحاصل باقی آن گوشت را برداشته به خانۀ همسایه داد.

و چون شوهرش به خانه آمد گفت: ای زن طعام پخته شده یا نه؟ زن گفت: نه مرد از شنیدن جواب بر آشفت و گفت: چرا؟ زن گفت:غافل شدم گوشت را گربه برد!

چون آن مرد چنان شنید از خانه به در آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد، مرد آن گربه را گرفت و به زن گفت سنگ و ترازو را بیاور و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید، گربه نیم من بود .

بعد مرد گفت: ای زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است!

دست از گربه برداشت و به زن در آویخت و او را می زد و می گفت که تو می گویی گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم، اگر این که کشیدم گربه است پس گوشت کجا است ؟ و اگر گوشت است پس گربه کجا است ؟

ص: 157

و او را می زد تا وقتی که بی­طاقت شد، پس از اینکه به هوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدری را خوردم و قدری باقیمانده را به همسایه سپردم. پس ای موش! اگر قتل عام این شهرها که گفتی به مقتضای حکمت الهی بود پس شیخ را در آن چه کار است ؟ و اگر به دعای شیخ بود، به حکمت چه کار دارد. پس می­باید که گوینده و اعتقاد کنندۀ، این قول را به طریق آن زن خائن که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بی­فروغ نگوید.

ای موش سؤالی دارم و می خواهم که جواب آن را به راستی بگویی.

موش گفت: ای شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت، در هر حال شما بفرمایید.

گربه گفت: اگر کسی از جهل و نادانی مدتی گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع به جانب اقدس الهی آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه .

موش گفت: بلی! خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بی شک و شبهه او را می­بخشد.

گربه گفت: اگر بر عکس این باشد چه می­گویی؟. موش گفت: نفهمیدم! از این صریح تر بیان فرما.

گربه گفت: اگر کسی با کمال دانش و عقل و تقوی و صلاح عبادت کرده و مدتی به زیارت حجّ و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و به یک مرتبه بر گردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد وخوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند، آیا این گونه کسی صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه ؟!

ص: 158

موش گفت: خیر چنین شخصی مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانی از گناه پاک شدن ندارد . گربه گفت: پس آنانی که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود می دانند حال ایشان چون است ؟.

موش گفت: آن چنان کسان کودنان بی­عقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود.

گربه گفت: در این باب دیگر حرفی داری؟

موش گفت: چنین است که گفتم، در این خصوص حرفی ندارم.

گربه گفت: در تذکرۀ یکی از مشایخ نقل است که در مکۀ معظمه زادها الله شرفاً و تعظیماً، در خواب دید که با سیصد تن از مریدان به موافقت همدیگر به کعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق ترسایی بوده و مرتکب آن عملهای نامشروع شده و ترک آن قسم عملهای ناخوش را نکرده.

ای موش! این هم از جملۀ کراماتست، در این چه می­گویی ؟!

موش گفت: چنین کسی را چگونه شخص خوب داند مگر کسی که بی­عقل و دیوانه بوده باشد .

اما ای شهریار! انسان هر چه باشد جایز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوی در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پی است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه می­دهد، پس احتمال دارد کسی که با این همه علت که در اوست سهوی و خطایی کرده باشد، پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه ای عمل غیر مناسبی به ظهور رسد همه را بر او قیاس کند .

ص: 159

پس از گفت وگوی زیاد در این موضوع گربه گفت:

ای موش! از تو مزخرفات بسیار شنیده ام لکن در خاطرم نیست، اکنون هر کدام را جواب نگفته ام بگو تا جواب آن را گویم .

موش گفت: ای شهریار! این قدر می­دانم که خبث و غیبت را نفهمیده ای و این خوب نیست، دیگر اختیار با شما است . گربه گفت: ای موش! من خبث و غیبت را نفهمیده ام ؟

موش گفت: بلی! این قدر می­دانم که گفته اند:

در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست .

گربه گفت: ای موش! در این حرفی که گفتی خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد ؟ در حالتی که جمیع کتب معتبر خالی از این احوال نیست، اولاً در قرآن مجید در آیه­های آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون ومذکور است که کلّ، از اهل کفر و ضلال و بت پرست بوده اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار، و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید، از حد بی شمار، و تو اینها را خبث و غیبت می­دانی؟ای موش آیا چند روزی قبل از این که از چنگ من رهایی یافتی اگر از برای کسی نقل واقعه کنی، عجبا این غیبت باشد؟! موش گفت: نه!. گربه گفت:باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام .

غیبت حرف پشت سر کردن وصحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزی نتوان گفت، و چون او غایب شود از برای دیگری صحبت دشوار و ناملایم از او کنی و این غیبت است . وخبث آنست که بگویی فلانی حوصله ندارد و پریشان است و چیزی ندارد و مبلغی هم قرض دارد و

ص: 160

نجابت ندارد، زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها .

واما آنچه در باب بی عقل و نادان و جاهل و منافق و بی­نماز و گمراه گویی و یا شنوی این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود .و اما این که گفتی، درهیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست، این معنی و مغزی دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهی باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهی در او موجود است و خدای تعالی هر کس وهر چیز را که آفریده همه را به قدرتی فایق و مصلحتی و حکمتی آفریده است و هیچ کس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدای را در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسی را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سرّ، و آن سر نیز متفاوت است، مثل آن که سر سایۀ آسمان است بر مخلوقات، پس تفاوت بسیار است، و بعضی از اسرار الهی محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضی هم از اسرار وآثار قدرت کامله به عقل و شعور در می آید .

و همچنین انسان هر قدر که دانا می گردد آثار قدرت الهی در سینه و دل او جلوه­گر گردد، و بعضی هم از معرفت الهی و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفی چند گویند که عقل و نقل راه به صحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهی نام نهند، این نوع اسرار مانند بیهوشی و کیف کسی است که چون قلندری و جاهلی بنگ کشیده و اشتها بر او مستولی شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زایل شده از جادۀ خیالات مختلفه او را به هندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهای خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ، وسوسۀ شیطان

ص: 161

از قبیل مکر و تزویر و چیزهای دیگر در خیال او صورت می­بندد. چون قلندران نادان جاهل چنان دیده­اند، لهذا تخم شجرۀ ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده­اند .

ای موش! سری که قلندران در کیفیت بنگ مشاهده می کنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده اند .

موش گفت: ای شهریار! سؤالی می خواهم کرد، لکن خواهش دارم از روی تأمل و تفکر از برای من بیان فرمایی تا که خاطرنشین من شود و بدانم که تصوّف چیست و صوفی کیست ؟

گربه گفت: ای موش! صوفی در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته­اند، صاد صوفی از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضی دیگر، صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه، و بسیاری هم گفته اند که صوفی یعنی راستکار و پاکدل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح، که خالی از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علمای شریعت به او رسیده همه را از روی صدق و صفا، راست و درست فهمیده و به آن قیام نماید، نه آن که صوفی باید دین علی حده و معرفتی غیر از معرفتی که از ائمة هدی نقل شده داشته باشد، و باید آن را به دلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه این که به غیر از این طریق دین و مذهبی و قاعده ای چند از روی راه تقلید و هوای نفس و فریب شیطان، ساخته و بر آن اسمی ونامی گذاشته و خود را صوفی شمرند.

صوفی که به معنی راستکار است، هر گاه بر کسی اطلاق گردد که در او این معنی نباشد، چنان می­ماند که اسم و مسمی غیر مطابق و بی­ثمر باشد

ص: 162

. مثلاً اگر کسی را که آهنگری داشته باشد جراح گویند و یا این که خیاط را زرگر نامند، این اطلاق بی­جا و بی ثمر است و برای آن کس که به این نام نامیده شود جز دروغ که به هم رسیده ابداً فایده ای ندارد .

و لکن هرگاه کسی را به آن شرط که گذشت او را صوفی گویند، لاشک اطلاق آن بر آن کس صحیح و در آن نقص و عیبی واقع نمی شود .

پس هرگاه صوفی از تقلید و عناد بگذرد و به شرع شریف رسول عمل کند و به صدق و صفا سلوک نماید صوفی حقیقی خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد، هر گاه او را صوفی خوانند و یا او خود را صوفی نامد فی الواقع او به شخصی ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد . پس به گفتن طاهر، پلید مطهر نمی شود و به اطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود، زیرا گفته اند:

بر عکس نهند نام زنگی کافور.

پس چون جاهل و ابله و نادان، این گونه اسماء مثل صوفی و طاهر را شنود گمان کند دارای آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است .

پس از این گربه گفت .ای موش! اگر حرفی داری بگو. موش گفت: آمنا و صدقنا.

گربه گفت: آمنا گفتن تو به من مثل شرکت کردن آن دو یهودی میوه فروش می­ماند که با یکدیگر دکان به شراکت داشتند . موش گفت: این قضیه چه بوده ؟ بیان فرما تا بشنوم .

گربه گفت:

ص: 163

حکایت

آورده­اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشی داشتند، می­خریدند و می­فروختند . یکی همیشه در دکان بود و یکی در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزی فروخته­ای ؟ گفت: نه والله! گفت: چیزی خورده ای!.گفت: نه! گفت: پس خربزۀ بزرگی که دیروز نشان کرده ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست ؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته­ای یا نه؟ و این گفت و گو را که می کنم ، می خواهم بدانم که رفیق تو که بوده است . شریک گفت: ای مرد به والله العظیم سوگند که رفیقی نداشته ومن نخورده­ام!

آن مرد به شریکش گفت: من کسی را به این کج خلقی و تندخویی ندیده ام که به هر حرفی از جای درآید و قسم خورد، من کی مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده­ام ؟ مطلب و غرض آنست که می­ترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشی آسیبی به تو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده .

آن رفیق به شریک خود گفت: به خدا و رسول و به قرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده­ام!

بعد آن مرد گفت: حالا اینها را که تو می­گویی اگر کسی بشنود گمان کند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته­ام، زینهار ای برادر از برای اینچنین چیز جزیی از جای برآیی! این قدر می­خواهم که بگویی تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فدای سر تو، بگذار خورده باشی. آن مرد از شنیدن این گفت وگو بی­تاب شد و به دنیا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عیسی و موسی قسم خورد که ابداً نخورده ام .

ص: 164

آن مرد گفت: این قسمها را برای کسی بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده ای اما کج خلقی تا به این حد خوب نمی­باشد!

الحاصل پس از گفت وگوی زیاد، آن شریک بیچاره گفت: ای برادر من نگاه کن ببین! تو چرا این قدر بی­اعتقادی ؟ قسمی و سوگندی دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه می­خواهی ؟، این خربزه را به هر قیمت که می­دانی به فروش می­رسد از حصّۀ من کم نموده و حساب کن.

آن مرد گفت: ای یار! من از آن گذشتم و قیمت هم نمی­خواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم، مرد نباشم، می خواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه به اسب دادی و یا به یابو و یا به دور انداختی؟! آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو به صحرا نمود .

ای موش! تو نیز در هر حرفی پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستی و قبول کردی و باز از سر نو گرفتی و گفت وگو می­کنی. موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد .

گربه گفت: ای موش! چرا ساکت شده ای ؟ موش گفت: ای شهریار! بیش از این دردسر دادن خوب نیست، اگر شفقت فرمایی برویم و صحبت را به وقت دیگر گذاریم اصلح و بهتر خواهد بود، چرا که گفته­اند: یار باقی صحبت باقی .

گربه گفت: بلی! بسیار خوب! حالا تو برو به خانۀ خود که ما هم برویم، لکن ای موش! می خواهم مرا حلال و آزاد کنی زیرا که ارادۀ سفر خراسان دارم و می ترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر به صحبت یکدیگر برسیم، چرا که گفته اند:

ص: 165

شعر

افکند به غربت فلک بی باکم آواره بکرد گردش افلاکم!

یارب ز کدام چشمه نوشم آبی ؟ آیا به کدام گوشه باشد خاکم؟

پس چون موش از گربه این را شنید در دل شوق تمام بهم رسانید و با خود گفت:گربه عجب مژده­ای داد که به سفر خراسان می رود و ما را از مشقت و آزار فارغ می­سازد و برای دفع الوقت به زبانی گفت:

ای شهریار ؟ ان شاء الله تعالی دیدار شریف به خیر و خوبی دیده شود . پس از این تعارفات ظاهری موش به خانه رفت و گربه روان شد و می گفت که اکنون در گوشه ای کمین کن تا شاید موش را خاطر جمع کنم و او را به چنگ آورم .

گربه این فکررا کرد، قضا را ترازو کهنه ای افتاده بود، گربه رفت در پس آن ترازو پنهان شد. موش چون به خانه رفت با خود گفت: گربه رفت که تا کجا لقمه ای برباید، اکنون فرصت غنیمت است و حالا می­باید بیرون رفت و صحرا را سیر و صفایی کرد، زیرا یقین است که حالا در این حوالی نیست .

موش به این خیال از خانه بیرون آمد، بر می جست و فرو می­جست و رقص­کنان این دو بیت را می­خواند:

شعر

دشمن ز برم برفت و من شاد شدم

وز غصه و درد و رنج آزاد شدم

دیدم رخ عیش و چون ندیدم رخ خصم

صید دگری بودم و صیاد شدم

ص: 166

هر دم نغمۀ تازه و پردۀ بدیعی و شعر غریبی می­خواند و می­رقصید:

در این اثناء گربه می دید و با خود می­گفت: آخر صبر کن و شتاب نکن زیرا پیغمبر خدا صلی الله علیه وسلّم فرموده: الصبر مفتاح الفرج.و شاعر هم در این معنی گفته:

الصبر کالصبر مرّ فی مرارته

لکن عواقبه أحلی من العسل

پس موش کم کم به نزدیک ترازو آمد .

گربه از بیم آنکه مبادا موش از چنگش خلاصی یابد، چنان جست وخیز کرد که در حالت گرفتن موش سه معلق زده به روی یکدیگر بغلطیدند و موش را به چنگال و دندان و دست و پا فرو گرفت و در حالتی که نفس می زد و عرق بر جبین مردانه او نشسته بود این بیت را برخواند.

ای دل دلدار چونت یافتم

اول بازار گم کردم تو را

آخر بازار خوبت یافتم

بعد از آن گفت: ای موش! چه حال داری ؟.گفت: ای شهریار! حالی بر من باقی نمانده است و الان خود را در حالت نزع می­یابم.گربه گفت: دغدغه مکن که مرا با تو کاری نیست. موش گفت: اگر باور کنم عقلم نباشد.

گربه گفت: چرا باور نمی­کنی ؟! چون است که من قول تو را در باب برۀ بریان و یخنی راست و درست دانستم و مدتها در انتظار نشستم ؟

ای موش!ای جان من!ای عمر و زندگانی من! و ای برازندۀ کام و جان و دل من! چه ساعت نیکویی بوده این که مرا به دیدار تو دیده روشن و منور شد!، آیا کسی چنین وصلی دیده و یا چنین شهد مرادی چشیده و

ص: 167

چنین عیشی شنیده باشد ؟ الحمد لله رب العالمین حمد و سپاس خدای را عز و جل که کام دل و آرزوی مرا به دیدار تو حاصل گردانید .

موش اشک از دو دیده روان و خجل و شرمسار سر در زیر افکنده و حیران و سرگردان و مضطرب خود را به بیماری و رنجوری افکند .

پس گربه با خود گفت:اگر فوراً او را بکشم غم از دل من بیرون نخواهد رفت و اگر به بازی مشغول شوم ترسم از دستم رهایی یابد .

پس او را از خانة خودش دورتر برد و آنگاه دست و پایش را به دندان بشکست و او را گذاشته گفت: السّلام علیک ای موش! موش پس از این صدمه و واقعه جواب نگفت .

گربه گفت: چرا جواب نمی­گویی؟

موش گفت: ای شهریار! مرا این نوع سیاست از تو توقع نبود زیرا که تو طالب علمی و خداوند عالمیان در کلام خودش فرموده:

الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس

و حدیث حضرت رسول است: لایرحم الله من لا یرحم الناس.

عجب می­دارم از لطف و مروت شهریار که چرا در حق من تا این درجه کم مرحمت بوده .

باری، اگر چه می دانم که آتش غضب شهریار فرو می­نشیند و مروت پیشه ساخته من حقیر را می­بخشاید و هیچ وقت روا نبود که من بیچاره به این شکل بی­دست و پا مانم و عیال و اطفالم بی­معیشت و سرگردان مانند.

گربه از شنیدن این گفت وگو تبسمی کرد و گفت: ای موش! آن قورمه و یخنی چه شد؟

موش گفت: نشنیده ای که بزرگان گفته اند:

ص: 168

چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار

چه چاره که غفلت ورزیدم و حال از بدبختی به کیفر آن گرفتار شده و از جهالت و ستم می­میرم ؟!.

گربه گفت: اکنون در دست من گرفتار و اسیری و در معرض موتی و بالاخره اندرون من جای تو خواهد بود! نیکو تأمل کن که به غیر از عمل، از آن مزخرفات صوفیّه تو را سودی و فایده­ای نخواهد بود.

موش گفت: آخر نه تو ای شهریار گفتی که در میان ایشان چنین گفته شده است که هر کس از عالم جسمانی گذشته واصل می­شود ؟، اگر چنانچه نیکوکاری لابد و لاشک، الواصل الی رحمة الله الملک الجلیل خواهید شد و اگر از اهل معصیت و بدکاری الواصل الی الدرک الاسفل فی النار خواهی بود .

گربه گفت: از خلوت نشینان که می گفتی اکنون تو را نفعی دارد و اگر انصافی داری و می­دانی که آن حلوای ارده که گفته شد اگر محل اعتباری می­بود بیان آن حلوا را هر یک از پیغمبران به امتان و اوصیا و اصحاب خود انزال می کردند و حضرت رسول خدا که رحمة للعالمین است آنچه پاکیزه تر و بهتر و معتبر است مخصوص او و ذریۀ او و امتانش از جانب حق به او وحی و الهام می شد و مادام اصحاب و اوصیاء که احقّ ترین از غیرند مدعی و صاحب این رتبه نباشند از کجا شیخ کم سواد را آن رتبه حاصل شد ؟

و اگر گویی که پیغمبران دانستند و اصحاب و اوصیای ایشان خود ترسانند پس نسبت به پیغمبران تهمت گفته اند و تقصیر لازم دانسته که تبلیغ رسالت نکرده باشند .ای موش! می­دانی آن حلوا کدام است ؟

موش گفت: نه!

ص: 169

گربه گفت: کیف شراب و بنگ و شوق هوی و هوس نفسانی است که جاهل و فاسق را از او شوری در دل به هم رسد و عاقل و دانا از ایشان و کردار و اعمالشان بیزار.

مثل اینچنین کسان مثل مرد بی دست و پایی است که شناوری هم نداند ودر بحر عمیق غوطه ور شود، البته یا غرق می گردد و یا در کام نهنگ و امثال آن گرفتار می­شود .

ایشان یعنی آن مدعیان تصوّف به کمال نادانی متوجه خیال و فکر رقیق و بحر عمیق گردیده و بی­کشتی شریعت و بی­لنگر حقیقت و بی­ملّاح علم و بی­بادبان مرشد و بی­دانستن شناوری، خود را در دریای تفکّر بی­خود افکنده و در کام نهنگ شیطان، درگرداب قلزم بطلان گرفتارند و شیطان هر ساعت ایشان را به طریقی و نوعی فریب می دهد تا این که به درجه ای گمان برده و می­برند که از بحر عمیق غوطه خورده و خلاص شده اند و گوهر آبدار به دست آورده اند و چون خداوند عالمیان عالم به افعال ایشان و گمراه ساختن شیطان از خرقۀ بنی آدم است لهذا در کلام مجید فرموده:

یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان انّه لکم عدو مبین .

و فرستادن پیغمبران و کتابها و نقل قصص پیشینیان و انذار تهدید و وعید و امرو نهی و منع از نامشروع و ناشایسته از برای این است که هر کس بالغ و عاقل و مکلف بوده باشد متابعت امور شرع رسول خدا و اقوال علمای دین مبین نموده به راه ضلالت شیطانی گمراه نگردد، و هر کس که متابعت هوی و هوس کند و پیروی شیطان نماید هر آینه مستوجب عذاب الهی بوده حیران و سر گردان بوده باشد.

ص: 170

ای موش! اگر شخصی راگویند کافر است و خود آن شخص مسلّمان باشد به گفتن مردمان کافر نمی­شود و هر گاه کافری را مومن نام برند به این نام نهادن او از کفر پاک نخواهد شد.

و همچنین در میان مردم بسیار باشد که شخصی را فلان خان و فلان سلطان، اسم گذارند و حال اینکه دارای آن اسم، گرسنه و برهنه باشد .

و همچنین بسیار کس می شود دارای مال و نعمت است و او را به اسم و لقب بسیط وسهلی خوانند.

پس در این صورت معلوم شد که اسم را به فعلی کار نیست، اما می­باید آن شخص که ترقی می­کند به اسم خوب و لقب خوب فراخور آن اسم و لقب کاری و فعلی کند که شایستۀ حال او باشد.

پس بنی­آدم باید چنین سلوک با مردم نماید که از گفتن و شنیدن و نشستن و برخواستن نقصی بر او وارد نیاید و از منهیات و محرمات اجتناب نماید.

پس ای موش! صوفی اسمی است به معنی صاف بناء علیه، اگر کسی در عبودیت از عیوبات دینی، صاف و بی­غش و تابع شرع شریف بوده باشد از این بهتر و خوبتر چه باشد ؟، و اگر جاهل و نادان و گمراه بوده باشد وگوید من صوفیم دروغ گویی و تهمت نموده و خائب و خاسر خواهد بود.

و به مفاد حدیث حضرت رسول علیه الصلاة و السّلام که فرموده: یحشر المرء مع من أحب، ملحق و محسوب خواهد شد.

موش گفت: ای شهریار نامدار! مرا اندام آزار می دهد و شما مفصلا بیان و نصیحت می­فرمایی، اگر تو چنان محبتی کنی و طریقۀ ذره پروری در

ص: 171

بارۀ من فقیر به جا آوری و مرا معالجه کنی بعد از این هر چه گویی و آنچه فرمایی سر نپیچم و عبد و مطیع و فرمانبردار باشم.

گربه گفت: خاطر جمع دار که بنده درشکسته بندی مهارت تمام دارم، الحال دست و پای تو را می بندم و در زمانی نزدیک ان شاءالله صحت خواهی یافت و موافقت ما و تو تازه خواهد شد و چند روز زندگی عاریه را با یکدیگر به طریق صحبت و مؤانست به سر خواهیم برد و تو خاطر جمع دار!

ای موش! در خاطر داری آنچه درمیانۀ ما و تو در باب مهمانی و صحبت گذشته است و قبل از این شما بیتی را از گلستان سعدی خواندی و آن این است:

زبان بریده به کنجی نشسته صمّ بکم

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

ای موش! این همه گفت وگو که در میانست از مخالف و موافق از برای آن است که بعضی به کمال و شعورو قابلیت تشخیص، معانی آیات و احادیث و اخبار در کلام اکابر فهمیده و اشعار کرده و بعضی از روی جهل و نادانی به عقل ناقص خود قیاس معنی باطل کرده اند و به ضلالت و گمراهی هوای نفس و شیطان و کمال خریت گرفتارند.

و این معنی که کسی زبان بریده باشد و در کنجی نشسته بهتر ازآن است که زبان در حکم او نباشد، این است که بی اختیار سخن گوید که باعث فتنه و آزار باشد، و آن تمسخرها و ستم ها که تو با من کردی به سبب کیفر آن اعمال و گفت وگوهای خودت به دام من افتادی.

ص: 172

موش پس از شنیدن این مقال فریاد و فغان بر آورد و بنیاد عجز و بیچارگی کرد .

شعر

اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهیست

اشک کباب باعث طغیان آتش است

گربه گفت: ای موش! در کتب بزرگان ذکر کرده اند که چون صبح روز می شود اعضا و جوارح همه با یکدیگر تهنیت و بازدید نمایند و هر یک از یکدیگر احوال پرسی می­نمایند و لسان حال هر یک گویا می­گوید:

الحمد لله حال من به خیر است.

شعر

به همه حال شکر باید کرد که مبادا از این بتر گردد

تا مادامی که تو را حرکت و سکونی هست، می باید شب و روز به کمال تفکر و تدبر شکر کنی که مبادا از این بدتر گردد و عدم شکر و رضا به قضا سبب نقص و ضعف اعتقاد در دین و ایمان شود.

کسانی که در معرفت الهی و تذکیر و توصیف خلفای دین مبین خلاف نمایند و اختلاف جویند و به عقل ناقص خود محاجّه نموده و به دلیل و برهان غلط ثابت کنند و سر و مال و جان و ایمان را به سبب نگاه نداشتن زبان تلف نموده و آیۀ وافیه الهدایه خسر الدنیا و الاخره ذلک هو الخسران المبین، موافق حال آنهاست .

موش گفت: ای شهریار! هر چند مجروح و خسته ام لکن درخدمت شهریاری محبوسم که کان مرحمت و احسان است، توقع به مراحم شهریار

ص: 173

دارم که سؤال مرا به وجه معقول خاطر نشان فرموده و جواب گویی تا دلم یک باره از شبه و شک بیرون آمده و متوجه امر یقین گردد.

گربه گفت: بگو!

موش گفت: ای شهریار! بر فرض خلاف و اختلاف و اعتساف صوفیّه در مسلک و امور و اوضاع خود، چرا مردم رغبت دوری از خلاف و مخالفۀ ایشان نمی­نمایند و مریدان و تابعان آنها روز به روز بیشتر می­شوند ؟

آخر بر فرض، ایشان نادان و بی عقل، دیگران چرا به عقل خود عمل نمی نمایند تا که از راه نروند ومتابعت ایشان نکنند ؟

گربه گفت: ای موش! دراین سؤالی که کردی و پرسیدی چند جهت دارد، اکنون بعضی وجوه را از برای تو نقل و بیان کنم تا بر تو واضح و روشن گردد. اولاً آنکه عقل و ادراک مردم به همه چیز نمی رسد و پی نمی­برد و بی­مربی و بی­معلم علم شریعت از پیش نمی­رود .

دیگر آنکه آنچه را جماعت صوفیّه از راه ریب و ریا به خلق القا می کنند و خود را در نظر مردمان ساده لوح، درلباس تقوی و حقیقت شناسی و عرفان باقی جلوه می­دهند و احیاناً به مریدان خود به ایما و کنایه اشاره می کنند که مخالفان مسلک صوفیّه و منکران آنها دور از ایمان و ایقانند و در صراط خطرناک ضلالت سایراند و از این جهت تابعین آنها بر حسب القاها و شطحات مصطلحۀ پیشوایان پیش و هوش و فؤاد ایشان یعنی مریدان عادت گرفته و هر ساعت شیطان با نفس ایشان در ساخته و یکی شده و آنها را از راه تقلید به مقام تعصب در آورده و از راه حقیقت و معرفت باز می­دارد و به تیه باطل و وادی گمراهی می­اندازد .

ص: 174

هرگاه چنین کسانی که در عقل آنها ضعف باشد و مرتبۀ دانش وعلمشان ناقص، البته آنچه از آنها به ظهور و بروز می­رسد همه باطل است.

طریق دیگر آنکه، جمعی از مردم مسلّمان دارای صداقت و حسن نیت می­باشند و برحسب ظاهر گوش به کلمات نصایح آمیز ایشان داده که نماز خوب، و روزه و شب بیداری خوب است و ذکر توحید الهی سبب زیادتی ایمان و ایقان است و خود جماعت صوفیّه ظاهراً در این مسلک و ترتیب خود را ثابت و عامل می­نمایند و تابعین و مریدان بیچاره از کنه مقصد و اغراض باطنیۀ آنها که جلب قلوب و منافع شخصیه می باشد بی­اطلاع و اصلاً بی­خبر، لهذا در دام اعتقاد و اخلاص به ایشان افتاده و یوماً فیوماً بر ارادت می­افزایند و انس می­گیرند و مرتبه مرتبه ایشان رافریب می­دهند تا آن که تماماً به دام می­افتند چنانکه صیادان کبوتر می­گیرند.

موش گفت: ای شهریار! صفت و کیفیت صیادان هند وعراق را از برای من بیان فرما.

گربه گفت: آورده­اند که صیادان هند وقتی که قصد شکار و صید آهو دارند، آهو بره ای را به دست آورده و ریسمان درازی را بر دو شاخ او بسته و در مرغزار و صحرای سبز و خرم رها می­سازند، و او به مرام خود می­چرد و صیادان نیز در کمین گاه آن دشت و صحرا نشسته، چون آهوان ابنای جنس خود را به فراغ بال می بیند که می چرد، خاطر جمع گشته و با آن آهو الفت گرفته و می­چرند و پس از چندی به بازی مشغول می­گردند و در هنگام بازی سر در سر هم می­گذارند و بعد از آن ریسمانی که بر شاخ بره آهو بسته­اند در شاخ دیگران بند می­شود، پس هر قدر قوت می­کنند، خلاصی ندارند، پس از آن صیادان ازکمینگاه برجسته و آهوان در دام افتاده

ص: 175

را گرفته و فارغان آغاز رمیدن کرده می­جهند و آن بیچارگان گرفتار در دام صیادان می­مانند .

اما راه رسم صیادان عراق آنست که کبوتری در دام، دست آموز دارند ودر زمینی که دام از برای صید کبوتران در خاک کرده اند دانه ریخته اند و آن کبوتر دست آموز را که بال به مقراض بریده­اند درآن دامگاه سر می دهند و خود در کمین نشسته، چون کبوتران در هوا پرواز می­کنند می­بینند که صحرای وسیعی است و کبوتری فارغ بال به چرا و چریدن مشغول است، پس آن کبوتران به هوای آن کبوتر در زمین می نشینند که چرا نمایند، همین که مشغول به چرا می­شوند ناگاه صیادان ازکمین رشتۀ آن دام که گسترده اند می­کشند و همه را یک باره مقید دام خود می­سازند .

پس مثل آن جماعت صوفیّه به این مثل و حکایت می­ماند و آن صیاد شیطان لعین است و مردمان صاف و صادق و کم عقل، مثل آن آهوان صحرایی یا مثل آن کبوتران آسمانی می­مانند زیرا چون ابنای جنس خود را دیدند و رغبت مؤانست کردند گرفتار ابلیس پر تلبیس می­گردند .

دیگر آنکه به انواع ریب و ریا، بنیاد مزخرفات با مردم ساده دل می­نمایند، چنانکه آن مرد قلندر، پادشاه و وزیر و وکیل را ببافتن مندیل خیال از راه به در برد.

موش گفت: ای شهریار! این حکایت چگونه بوده، توقع و رجا آنکه بیان کرده و نقل فرمایی .

گربه گفت:

ص: 176

حکایت

ای موش! آورده­اند که در زمان سابق پادشاهی بود در خراسان و قلندری در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالی داشت، و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیدۀ آن قلندر یاد گرفته بود .

روزی آن کوچک ابدال در چهار سوق بازار به پادشاه دچار گشت و شروع به خواندن قصیدۀ کرد، با این که چند بیت ناموزون را به نهایت بدآوازی خواند پادشاه را بسیار خوش آمد و مبلغ دوازده تومان زر نقد به آن کوچک ابدال داد، کوچک ابدال هم زر را برداشته به خدمت آن قلندر آمد و شرح حال را برای او نقل نمود، آن قلندر با خود گفت هرگاه این کوچک ابدال به این ناموزونی چند بیت غلط خوانده با وجود این پادشاه را خوش آمده است و این قدر مرحمت و عنایت هم فرموده است، پس اگر من خودم در کمال موزونیت این قصیده را در حضور پادشاه بخوانم مبلغهای کلی از پادشاه خواهم گرفت و یا این که وظیفۀ هر ساله را یقیناً از برای من برقرار خواهند فرمود .

پس از چند روزی کوچک ابدال و جمیع قلندران آن مبلغ زر را صرف نمودند، بعد از آن قلندر برخواست و به امید انعام و بخشش پادشاه بر سر راه پادشاه آمد .

قضا را آن روز پادشاه با وزرا و امرا و وکلا و ارکان دولت سوار شده به سیر و سیاحت می رفتند، چون قلندر شوکت پادشاه را بدید پیش دوید و شروع به خواندن قصیده کرد، قلندر چند بیتی از آن قصیده بخواند پادشاه را به مرتبه ای بد آمد که فرمود به سیاست هر چه تمام قلندر را بکشند، چون

ص: 177

پادشاه برفت، جلادان ریختند که قلندر را به قتل رسانند، آن قلندر از بیم کشته شدن و از ترس جان خود به وزیر گفت:

چه شود که اگر مرا به قتل نرسانی و خلاص کنی ؛ زیرا مرا کاری چند از دست می­آید که در روی زمین از هیچ کس نمی­آید .

وزیر گفت: ای قلندر! از دست تو چه می آید ؟ از آن جمله مندیل خیال را خوب می بافم، چنانکه چشم هیچ بیننده­ای ندیده باشد، بلکه پادشاه روی زمین نیز چنین قماشی بر سر نگذاشته است .وزیر از سخن قلندر بسیار تحیر نمود . و باز قلندر گفت: خاصیت دیگر آن که حلال زاده می بیند و حرام زاده نمی بیند و از طرح و رنگ قماش او بافندگان عالم عاجزند .

وزیر گفت: که او را نکشند و این معنی را به پادشاه عرض نمود، پادشاه قلندر را طلبید و گفت: ای قلندر! از برای من می­توانی مندیلی ببافی که کسی ندیده باشد ؟

قلندر گفت: بلا گردانت شوم! اگر ولی نعمت امر فرماید مندیلی ساخته و سامان دهم که دیدۀ دوربین فلک ندیده باشد، اما چشم حرام زاده از دیدن آن محروم است و حلال زادگان آن را مشاهده می­توانند کرد. پس پادشاه فرمود تا مبلغی زر تحویل و تسلیم قلندر نمودند که صرف کارخانه و مصالح آن نماید .

پس قلندر مبلغ زر را از کارگزاران شاه گرفت و برفت و به عیش و عشرت مشغول گردید تا مدتی چند بگذشت . یک شب پادشاه گفت که ای وزیر! اثری از مندیل قلندر ظاهر نشد؟

پس چون آن شب صبح شد وزیر شاطر خود را نزد قلندر فرستاد تا که هر قدر از آن مندیل بافته شده ببرد و به نظر پادشاه برساند .

ص: 178

شاطر چون به منزل قلندر آمد و نقل مندیل را در میان آورد قلندر در حال شاطر را برداشته بر سر دستگاه آمد تا که در نظر آرد که چقدر خوش رنگ و پرنزاکت و لطافت بافته شده و بداند که هیچ کس چنین قماشی ندیده است .

شاطر بیچاره هرچند نظر و نگاه به اطراف کرد چیزی به نظرش در نیامد و لکن از ترس آن که اگر بگوید چیزی نیست، حرامزادگی او ظاهر گردد از خوف و توهم بنای تعریف و توصیف گذارد وخود بیخود بسیار تحسین نموده و معاودت به خدمت وزیر نمود وگفت که قلندر مرا برداشت و برسر دستگاه برد، بنده آن مندیل را دیدم بسیار نازک و لطیف و خوش طرح و رنگین است و تا امروز هیچ کس چنین پارچۀ خوش قماش و خوش طرحی نبافته و ندیده است .

وزیر این همه تعریف را که از شاطر شنید با خود گفت که می­باید رفت و تماشا کرد و تعجیل نمود که زودتر تمام کند و دیگر این که امتحان کنی که چشم تو می بیند یا نه، مبادا که در مجلس پادشاه آن مندیل را نبینی و مردم به تو گمان بد ببرند .

لهذا بر خواستة خود تنها نزد قلندر رفت، قلندر بسیار وزیر را احترام و تعظیم نمود، بعد از آن وزیر را برداشته بر سر دستگاه برد وزیر هر چند نظر کرد و ملاحظه نمود اصلاً چیزی به نظرش در نیامد و با خود گفت دیدی که چه بر سر تو آمد، شاطر بی سر و پایی حلال زاده در آمد و تو حرامزاده شدی!

پس وزیر کودن احمق بیچاره شروع در تعریف کرد که ای قلندر آفرین بر تو که بسیار صنعت به کار برده­ای!

ص: 179

چون قلندر دریافت که مکر و حیلۀ او در گرفته است، گفت: این راهها و بوته های سرخ و زرد و رنگهای فرنگ را تماشا کن و آن راه و خط یاسمنی و بوته­های ریزه که در میان راههاست و آن سبز زمردی را مشاهده بفرما که چقدر جلوه­گر است!

وزیر از روی رغبت تمام تحسین می نمود، اما درد دیگر داشت و با خود می گفت که اگر گویی چیزی نیست و نمی بینم گاهست که دیگران می آیند و می بینند و حرامزادگی تو ثابت می­شود .

پس وزیر ضعیف العقل از راه حماقت، باز بسیار تعریف و توصیف کرد و بیرون آمد و به نزد پادشاه رفته بنیاد تعریف و تحسین مندیل را نمود، چون وزیر دست چپ و ناظر شاه آن تعریفات را از وزیر شنید به شأنی شایق گشته علی الصباح به منزل قلندر رفت وقلندر ایشان را برداشته بر سردستگاه آورد و به طریق اول بیان و نشان به ایشان داد، ایشان نیز از توهم حرامزادگی تعریف بسیار کرده بیرون آمد و به خدمت پادشاه رفته صد برابر وزیر اول تعریف کرد .

پس چون پادشاه روز دیگر برآمد در بابت مندیل تعجیل نمود، وزیر پا شده و بقچه لفافه ای همراه خود برد به منزل قلندر رفت، پس از آن قلندر به اندرون خانه آمد و دو دست در برابر یکدیگر نگاه داشته مثل کسی که بر روی دست چیزی وارد و دودست خود را بر روی لفافه گذارد و سپس هر دو دست را کشید و لفافه را پیچید و به دست شاطر وزیر داد و شاطر آن بقچه را بر روی دست نگاه داشت تا خدمت پادشاه رسیدند و در حضور پادشاه آن بقچۀ خالی را گشودند، پادشاه چون چیزی در آن ندید با خود

ص: 180

گفت که مبادا امروز وزرا و ارکان دولت گمان حرامزادگی بر من ببرند لهذا گفت: شما هر یک کدام طرح این مندیل را پسندیده اید؟

ایشان هریک صفت طرحی را کردند، پادشاه هم لاعلاج تعریف بسیار کرد و آن بقچه را به دست صندوق دار خود سپرد و برخاسته آزرده و متفکر به اندرون حرم رفت و مادر خود را طلبید و گفت: ای مادر! سؤالی از تو می­کنم و می­خواهم راست بگویی! مادرگفت: ای فرزند بپرس! پادشاه گفت: تو عمل نامشروع نموده ای و از باب خیانت بر آمده­ای و مباشرت با غیر پدرم هیچ کرده­ای؟ مادرگفت: نه! من و پدرت هر دو باکره بوده­ایم که به هم رسیدیم تا تو بهم رسیدی.

پادشاه بر آشفت و گفت: ای مادر قبول ندارم!

مادر گفت: ای فرزند این چه حکایت و چه نقدی می باشد که تو امروز با من می کنی ؟و این چه پریشان اختلاط و مزاح بی معنی و یاوه گوایست که با من مجری می­داری، مگر خدای نخواسته چه واقع شده ؟، راست بگو تا من بدانم! و مطلب را حالی کن .

پادشاه گفت: ای مادر! بدان که شخص قلندری مندیلی بافته است و می گوید حرام زاده نمی­بیند و حلال زاده می­بیند و آن مندیل را به مجلس آوردند همه امرا و وزرا دیدند و تعریف کردند و من هر چه نظر و دقّت کردم چیزی ندیدم،ای مادر! حال نزد تو آمدم و سوال می کنم اگر راست گویی خوب و الاّ هم تو را و هم خود را هلاک می­سازم .

مادر قسم یاد کرد و گفت در عمر خود دست نامحرمی به دامن من نرسیده، اما اگر می­خواهی از این معنی باخبر گردی درخلوت آن قلندر را طلب نما و به انعام و چرب زبانی او را امیدوار نموده شاید ازآن شخص

ص: 181

مذکور این معنی را توانی کشف نمایی، و اگر راست نگوید او را تهدید به سیاست نما تا این که پرده از روی این کار برداشته شود و حقیقت آن حال بر تو واضح و معلوم گردد.

بنابراین پادشاه یک روز خلوت نمود و آن قلندر را طلبید و نوازش بسیار فرمود و گفت: انعام و اکرام از تو دریغ نخواهم نمود بلکه تو را انیس و جلیس خود خواهم داشت، و الحاصل نوازش بسیار به قلندر کرد و چرب زبانی زیاد هم نمود تا آن که گفت: به آن خدایی که مرا و تو را و جمیع مخلوقات را آفریده است و روزی می دهد، حقیقت مندیل خیال که بافته­ای و می گویی چشم حرام زاده او را نمی­بیند، برای من بیان کن!

پس از شنیدن این مقال قلندر عرض نمود:

ای پادشاه! بنده چهل سال است مسافرت کرده­ام و با هر گروه و با هر فرقه و طایفه ای از نوع انسان ملاقات نموده و بر و بحر عالم را سیر و سیاحت کرده­ام و تا کنون اندکی کامل شده­ام و سعی در معیشت برمن مشکل شده. کوچک ابدالی به هم رسانیدم وچند بیتی را سعی کرده و از بنده فرا گرفت و روزی به بازار رفت که سعی در طلب و جلب معیشت نماید و تحصیل پارچه نانی کند، قضا را به آستان رفیع مکان پادشاه آمده بود و شروع بخواندن قصیده کرده بود و پادشاه کشور پناه را خوش آمده و مبلغ دوازده تومان انعام به آن ابدال مرحمت فرموده بودند، چون آن مبلغ را نزد کمترین آورد دولت پادشاه را دعا گفتم و به صرف وخوردن نعمت مشغول شدیم و چند روزی را از دولت ولی نعمت به عشرت گذرانیدیم .

چون زر صرف شد به خاطر رسید که هر گاه کوچک ابدالی به این ناخوش آوازی و غلط خوانی قصیدۀ را خوانده باشد و پادشاه او را مبلغی

ص: 182

انعام و بخشش فرموده پس من اگر به خدمت پادشاه بروم و قصیدۀ دیگر را در کمال بلاغت و فصاحت بخوانم امید است که پادشاه وظیفۀ هرساله از برای من مقرر فرماید ولکن از ضعف طالع، چون به خدمت پادشاه رسیدم و شروع به خواندن قصیده کردم در عوض انعام و اکرام، پادشاه فرمود که مرا به سیاست هرچه تمامتر بکشند، چون چنان دیدم، به خاطرم رسید که ای بدبخت برگشته طالع و روزگار! تو از برای کسب و تحصیل رزق و معیشت بیرون آمدی و حال از سیاه بختی کشته خواهی شد، مادام که طالع واژگون تو این طور است بیا و فکری بکن که شاید از هلاک و کشتن مستخلص کردی و بلکه در این بین اسباب معیشتی هم به دست آوری، پس به وزیر گفتم که ای وزیر! مرا مکشید زیرا که صنعت بسیار مهم از دست من می­آید، و حال اینکه ای پادشاه! من از جمیع صنایع بری و عاری بوده و هستم .

باری وزیر گفت: ای قلندر شما چه می­دانی؟ گفتم: بسیار می­دانم و از آن جمله مندیل خیال می­بافم که تا کنون کسی نبافته و نیافته است .

چون این مسأله حقیقت نداشت و دروغ گفته بودم و عاقبت هم باعث رسوایی من می­شد، لهذا گفتم حلال زاده آن را می­بیند و حرام زاده آن را نخواهد دید و این عذری بود جهت آنکه هرکس نگاه کند و چیزی نبیند به توهم اینکه اگر بگوید من نمی­بینم گاه باشد کسان دیگر بینند و تعریف کنند و حرامزادگی او ثابت شود.

ای پادشاه! خاطر جمع دار و دغدغه به خود راه مده و بدان که این عذر و وسیله ای بود جهت خلاصی و نجات از کشته شدن والاّ آنها که همگی تعریف نمودند کذب محض است و غرض دفع توهم از خود بوده و یقین دانسته باش که نه وزیر و نه خوانین و نه امرا و نه وکلا و غیره

ص: 183

هیچکدام چیزی ندیده اند و فی­الواقع چیزی نبوده تا که ببینند و جملگی خلاف عرض می­نمایند و حقیقت حال این است که عرض شد، دیگر خود صاحب اختیارید!

پادشاه چون این سخن را شنید بسیار خوشوقت گردید و فرمود در ساعت وزیر را حاضر نمودند، از قضا آن هنگام فصل زمستان بود و چلۀ بزرگ و اتفاقاً آن روز هم بسیار سردی بود و برف می آمد و سختی سرما به درجه ای بود که سنگ از سرما می­ترکید.

چون وزیر حاضر شد پادشاه به وزیر امر فرمود مندیلی که قلندر بافته است ما به تو بخشیدیم، بستان و در حضور بر سر بگذار!

پس وزیر بیچاره کلاه خود را برداشته به زمین گذاشت و در برابر امر پادشاه نتوانست چیزی بگوید چند دفعه هر دو دست خالی خود را در دور سر گردانیده گویا به پیچیدن مندیل مشغول شده و عاقبت هر دو کف دستهای خود را در چهار طرف سرش گردانید که یعنی مندیل را می­بندد و مستحکم می­گرداند و هیچ کس از این سر رشته و حکایت مستحضر نبود که پادشاه وزیر را معزز داشته که چنان مندیل خیالی به او مرحمت و شفقت فرموده، حال آنکه پادشاه وزیر بیچاره را قهر و غضب و سیاست کرده بود تا مندیل خیال را سر بگذارد و سر برهنه در آن سرما بنشیند تا تنبیه شود که نیازموده و ندیده و نسنجیده دیگر سخن نگوید و به قول شاطری اعتماد ننماید و تصدیق بلا تصور نکند.

به هر تقدیر بود وزیر درآن سرما سر برهنه مدتی نشست به درجه ای که از برودت سرما، وزیر نزدیک به هلاکت رسید، آخر الامر وزیر در آن

ص: 184

سرما بی­تاب گشته بنای لرزیدن نمود، پادشاه بعد از عذاب و عتاب بسیار وزیر را معزول از وزارت نموده آن قلندر را منصوب وزارت خود ساخت .

حال ای موش! جماعت صوفیان تقلیبی نیزچون کسی فریب ایشان را خورد و داخل سلسلۀ ایشان شود او را به مزخرفات و شطحات خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند، و الاّ واضح و معلوم است که دیدۀ بی نور شخص احمق و نادان و بی­ادب و کم شعور، به نور اسرار الهی منور نگردد، زیرا که بسیار کس اورادها خواندند و شب بیداری کشیدند و چله نشینی کردند و در آخر به جز افسردگی و پژ مردگی چیز دیگر حاصل ایشان نشد و عاقبت باز به میان خلق الله رفته از سلسلۀ اهل الله بیرون آمدند و این از آن است که در اول از مطلب غافل بوده و اعتقاد هم نداشته اند و سرشت ایشان پاک نبوده، و بعضی هم به یک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته و واصل شدند و این از مرتبۀ اخلاص و عقیدۀ ایشان است به پیر و مرشد خود.

ای موش! از این حکایات و روایات بسیار است، من جمله یکی از کودنان بی عقل و احمق از راه جهل و نادانی و وسوسۀ شیطانی به سوراخی تنگ و تاریک رفته در همانجا می خوابد و در همانجا می رید وپنهان می کند و چون بیرون اید از ترس آنکه بگویند که او بی­عقل و بی­شعور و ناقابل است همان ساعت بیان می­کند که دیشب در چله حضرت پیغمبر علیه الصلاة والسّلام مرا سلام فرمود، و در عقب من نمازکرد و در رموز را بر وجه ما باز نمود و می­دانم که در هندوستان چنین و چنان خواهد شد.

و دیگری می گوید که جبرئیل علیه السّلام آمد و مرا به عرش برد. و این همه لاف گزاف، مثل دیدن مندیل خیال است. اکنون فهمیدی و دریافتی

ص: 185

که اغلب خلق عالم بیشتر از برای معیشت در طریق کید و حیله مشی و سلوک نموده و سعی کلی درایجاد دروغ می­نمایند و شرم ندارند و نیز مردم احمق ونادان بدون حجّت و برهان فریب می­خورند. موش گفت: ای شهریار! حکم و امثال را بسیار با معنی روایت می فرمایی از این قبیل هرگاه چیزی به نظر شهریار می­آید بیان فرما تا این حقیر بشنوم.

گربه گفت:

حکایت

آورده­اند که مرد معلمی از شهر خود بیرون آمده بود و روی به صحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشی کند، الحاصل به چندین قریه وآبادی وارد شد و از هیچ جا گشادی و فتوحی ندید، در این حالت فکر می­کرد و می رفت تا اینکه به ده و قریه ای رسید و در آنجا جمعی از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت می کنند، آن معلم با خود گفت که در این جا فکری توان بافت و حیله ای توان ساخت، کمی پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت:

الحمد لله که خدای تبارک و تعالی چنین موضعی با صفا و خوش آب و هوا را به شما عطا و ارزانی فرموده و فضای سماء را دراین نقطه به واسطۀ وجود و بودن نفوس صالحه نسبت به اهل دهات دیگر تفضیل نموده است

ای کد خدایان! من این قریه را چنان یافتم که می­باید میوۀ آن بسیار رنگین و شیرین بوده باشد؟!

گفتند: بلی چنین است!

ص: 186

پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمی­شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین تر و خوش بوتر می شد و عجب می­دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمی­دارید، و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش می­توان برداشت .

پس به آن مرد گفتند که چگونه کوه را می­توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیری به خاطرت می­رسد بیان کن تا در سعی و اجرای آن بکوشیم.

آن معلم گفت: بنده چند روزی در خدمت شماها خواهم بود، زیرا بنده مدتی است که مسافرم، و موضعی به این خوبی و باصفایی و خوش هوایی ندیده ام و در این موضع مرا فرح و سروری روی نمود و در دلم افتاده است که از برای شماها این کوه را علاجی نمایم .

پس آن جماعت تکلیف ضیافت به آن مرد کردند و هر یک نوبتی از برای ضیافت و مهمانداری او بر خود داده و شروع در مهمانی کردند .

از قضا شبی در خانۀ مردی مهمانی بود و جمعی با آن مرد صحبت می داشتند، آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده می گذرد و نزدیک شده است که تو را به برداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول در این موضع بمانی و معیشت بگذرانی، دیگر باره به خانۀ مکر فرو رفت و حیله­ای به خاطرش رسید و گفت: حیف از شما که در میان خود معلمی ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد همه را صاحب دانش نماید تا به اندک زمانی هر یک علی حده نادرۀ عصر گردد.

ص: 187

پس از شنیدن این گفتار، گفتند که در این موضع کسی نیست و از جای دیگر هم کسی به این مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بنای خیری گذاشته­اید .

آن مرد دریافت که خوب آن ها را خر کرده، پس گفت: بنده را پادشاه امری فرموده است و من می خواهم که به خدمت پادشاه قیام نمایم.

ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتی به شما فرموده ؟

آن مرد در جواب گفت: کتابی فرموده که شرح نسخه­ای بر آن نویسم و می­گردم که جایی با آب و هوا پیدا نمایم تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ به هم رسانیده و در آن موضع نشسته و به آن امر قیام نمایم و اگر نه از مهربانی و محبت شما بسیار ممنون بوده به جایی نمی­رفتم.

ایشان گفتند که شما خود می­فرمایید این موضع به حسب آب و هوا و دلنشینی بی­نظیر است، ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهی را به انجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید .

پس از تکلیف وگفت و گوی بسیار در این خصوص، چنان مقرر شد که در هر سنه سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالی مبلغ شش تومان نقد به عوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کارسازی نمایند .

پس از این قرار، آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب می نمود و ایشان هم لا علاج به امید برداشتن کوه، ناز او را متحمل می شدند و چون مدت سه سال تمام شد، آن مرد مبلغی مال جمع کرده بود، پس از

ص: 188

مدت مذکوره اهالی قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که ای معلم! به مصداق الوعد دین می باید امروز این کوه را از جا برداری!

آن مرد معلم گفت: بلی اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و می­خواهم که به نزد پادشاه بروم، پس از آن اگر حیات عاریه باقی باشد به خدمت شما می رسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده اید به حقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم .

پس از این آن مردم زر معینی را آورده به آن مرد دادند و او گفت بروید به خانه های خود و هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاورید.

ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشتند تمامی آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و به دور کوه نمی رسید باز بی عقلان فرستادند به شهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند به دور کوه انداختند و آن مرد رفت و نشست و پشت به کوه داده و گفت:

حالا قوت نمایید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و به دور اندازیم. آن جماعت بی­عقل که عدد آنها به قدر سیصد نفر بودند آمده و هر چند قوت نمودند نتوانستند که یک پارچه از کوه بردارند تا چه جایی که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند.

آن مرد گفت: شماها چه قدر کاهل و بی­کاره­اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید.باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره به تنگ آمدند و گفتند: ای مرد کم عقل نادان! ما چگونه می توانیم این کوه را برداریم ؟!

ص: 189

آن مرد گفت: من بی­عقل نیستم، شما بی عقلید زیرا که سیصد نفر جمع شده اید و نمی­توانید کوه را بردارید و به دوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من تنها بردارم ؟!

بعد از شنیدن این قول، آن جماعت باز از بی­عقلی تصدیق کردند و گفتند که درست است و راست می گوید پس گفتند چه باید کرد؟.

آن مرد معلم گفت: باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتی بیشتر از شما به هم رسد و آن وقت کوه را بردارید و بر پشت من نهید تا ببرم به جای دیگر نهم . پس مردم آن قریه با معلم قرار کار چنین قرار دادند.

باری حالا ای موش! خوب و واضح بدان که هر چه بر سر تو آمده و می­َآید همه از سبب تکبر و خود سری و نادانی خودت بوده که بر تو واقع شده و الاّ هرگز آدم شکسته نفس و بردبار ضرر نکرده و به بلا مبتلا نشده و نمی­شود بلکه همیشه سالم خواهد بود.

هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی

کس نکند به جای تو، آنچه تو خود به خود کنی

و دیگر گفته اند:

هر که او نی-ک می کند ی-ا ب-د نی-ک و ب-د هرچه می کند ش-اید

پس هر که در حالت صحت و خوش دماغی و وقت قوت و هنگام نعمت و امنیت مکان است و به کام خود بود و از دوستان و اقران ممتاز، و مستولی بر دشمنان است و در فراغ بال و رفاهیت حال و آسایش است، هر گاه این چنین کس صابر و شاکر و حامد و واقف باشد و غافل و مغرور نگردد، البته او رستگار و سعید است، و باید دانست این همه صفات که بیان گردید جملگی ضد و نقیض، آناً فاناً از عقب می رسد، پس هر آن که

ص: 190

شکستگی پیشه می سازد و شکر و سپاس می­کند و فروتنی می­نماید، از او این گونه بلاها که صفات غیر حمیده و اخلاق رذیله است بدون شک مندفع خواهد شد و بر مسند سعادت اتکا خواهد نمود و الاّ در پلۀ حساب حیران و سر گردان مانده و ایستاده، چنانکه تو ایستاده ای که نه راه پس و نه راه پیش داری.

موش چون این سخنان و گفتار دهشت آمیز را از گربه شنید آه و فغان بر کشید و زار زار بگریست و گفت: ای شهریار! از زیر دستان تقصیر و از بزرگان بخشش، زیرا که گفته­اند: سخاوت و کرم از بهترین اعمال و کردار است .

گربه گفت: ای موش! گلستان شیخ سعدی را نخوانده­ای که گفته:

نکویی با بدان کردن چنانست که بد کردن به جای نیک مردان

ای موش بی­عقل! خوبی کردن با غیر اهلش یقین دانسته باش از ضعیفی عقل است و سفاهت.

موش گفت: ای شهریار! پس نیکی و مروت در حق چه کسی خوب است ؟

گربه گفت: در حق کسی که او از روی جهل و نادانی تقصیری کرده باشد و چون از آن تقصیر و جهل آگاهی یابد پشیمان شود و در تدارک آن بکوشد و از راه تأسف در اید و عفو و بخشش طلبد، در این وقت او را باید بخشید، نه آن که با کسی که از روی تکبر و غرور و عناد و خود پرستی و تمسخر چیزها گوید و کار های بی معنی کند و به کمال عداوت خصومت و بد سیرتی نموده و در پلۀ حسد و کینه ایساده باشد و هنگامی که مقید و اسیر گردد از روی تقلید جهت خلاصی و رستگاری خود عجز و انکسار

ص: 191

کند اگر کسی در چنین حالت بدون استحقاق عفو و بخشش نماید البته آن کس بی شعور و بی ادراک بوده و باید اسم او را از دفتر عقلا حکّ و محو نموده و در دفتر جهّال و حمقا ثبت نمایند، چنانکه وزیر به پادشاه گفت که اگر غلام از هند بر گردید اسم شما را از دفتر مذکور برداشته اسم غلام را ثبت خواهم نمود.

موش گفت: ای شهریار! این حکایت چگونه بوده ؟ بیان فرما تا بشنوم.

گربه گفت:

حکایت

آورده اند که پادشاهی در ملک روم بود و غلامی داشت بسیار زیرک و دانا، آن پادشاه روزی خواست که آن غلام را سرمایه ای داده به جانب هندوستان روانه نماید تا جهت او متاعی چند خریداری کند .

پس وزیر را طلبید و گفت: مبلغ دوازده هزار زر تحویل این غلام کن و در دفتر ثبت نمای تا رفته قدری اقمشۀ هندی خرید نماید و بیاورد، چون وزیر حسب الامر پادشاه زر را تحویل غلام نمود، در دفتر به این مضمون ثبت نمود: از سرکار پادشاه سفیه و نادان، مبلغ دوازده هزار زر تحویل فلان غلام دانشمند گردید و به فلان تاریخ روانۀ هند گشت که به جهت سرکار متاع خریداری نماید.

روز دیگر قبض تحویل را با دفتر برداشته نزد پادشاه برد که تا پادشاه قبض را ببیند و برات بدهد، چون قبض و ثبت به نظر پادشاه رسید پادشاه ملاحظه نمود ودر حال وزیر را طلبید و گفت: ای وزیر! از من چه سفاهت و بی­عقلی به تو ظاهر شده که مرا در دفتر سفیه و نادان نوشته­ای؟!

ص: 192

وزیر گفت: ای پادشاه! غلام هندی و زر خرید را که دوازده هزار بدهی و روانۀ هند نمایی، سفاهت از این بیشتر می­شود؟ پادشاه گفت: به چه دلیل ؟.

وزیر گفت به دلیل آنکه غلام سیاه هندی زر خرید که به این سرمایۀ بزرگ معاودت به هند نماید، به چه عقل دیگر بار، بازگشت به اینجا خواهد نمود که محکوم به حکم و بندۀ فرمان شما باشد، البته عیب می­داند و نقض عقل شمرد که برگردد زیرا که بدون تعب و رنج این سرمایه را مالک شده و می­تواند در مملکت خود به این مبلغ فرمانفرما باشد و در نهایت خوش وقتی گذران نماید.

پادشاه گفت: گمان نمی­رود، لابد خواهد آمد .

وزیر گفت: اگر معاودت نمود و باز آمد باید آنچه را نسبت به پادشاه ثبت شده حک نمود و به جای آن غلام را سفیه نوشت.

خلاصه آنچه وزیر گفت پادشاه نشنید و غلام را روانه ساخت و غلام چون به وطن خود رسید همانجا ساکن و مقیم گردید و به عیش و عشرت مشغول گشت و باز گشت ننمود .

چون خبر به پادشاه رسید، وزیر را طلبید و بسیار تحسین بر رأی و دانش او نمود و به خلع فاخره مخلّع گردانید و او را ملقب به نیکو رأی نموده صائب الفکر خطاب فرمود.

ای موش! در خاطر داری که می گفتی اگر گرسنه ای خود را به کوکنار خانه برسان، شاید که کوکناری دریابی و لقمه ای بربایی ؟. حال دردسر بیش از این مایۀ سفاهت و نادانی باشد، پس اگر من بعد از این با تو مهربانی کنم البته نادان و سفیه باشم.

ص: 193

گربه این را گفت و ناگاه موش را بکشت و بخورد و روانۀ منزل خود گردید.

تمّت الکتاب بعون الملک الوهّاب

ص: 194

فهرستها و لغت نامه

آیات

آیات(1)

اذ السماء انفطرت . / چون آسمان گسسته شود. ( آیه 1،سوره انفطار.)/39

اذ النجوم انکدرت./ آنگاه که ستارگان رو به خاموشی نهند.(آیه2،

التکویر .)/39

ألیس لی ملک مصر ./آیا فرمانروایی مصر از آن من نیست؟ ( بخشی از آیه 51 ،سوره زخرف.)/93

انا ربکم الاعلی./من پروردگار برتر شما هستم .( بخشی از آیه 24،سوره النازعات.)/93

انّ الله لا یحب الخائنین/خداوند خائنان را دوست ندارد. ( بخشی از آیه 58، سوره انفال)/138

انما المومنون اخوه./{همانا} مومنان برادرند. (بخشی از آیه 10،سوره الحجرات)/37

اولیاء هم الطاغوت ./{کافران}سرورشان طاغوت است./. ( بخشی از آیه 257،سوره بقره.)/152

الحر بالحر و العبد بالعبد و الانثی بالنثی./ آزاد در برابر آزاد و برده در برابر برده و زن در برابر زن{قصاص شود}. (آیه 178،سوره بقره)/153

الحمد لله رب العلمین./ سپاس خداوند را که پروردگار جهانیان است. (آیه 2،سوره فاتحه)/168

خسرالدنیا و الاخره ذلک هو الخسران المبین./در دنیا و آخرت زیانکار شده است، این همان زیانکاری آشکار است.(آیه 11،سوره حجّ/173

فاصبر صبرا ََ جمیلاَ./پس صبری نیکو پیشه کن (آیه 5،سوره معارج)/54

ص: 195


1- 1- ترجمه آیات از ترجمه قرآن بهاء الدین خرمشاهی است.

فمن یعمل مثقال ذزه خیراَ یره و من یعمل مثقال ذرةِ شراَ یره. /پس هرکس همسنگ ذرّه ای عمل خیر انجام داده باشد{پاداش} آن را می بیند و هرکس همسنگ ذرّه ای عمل ناشایست انجام داده باشد {کیفر} آن را می بیند.(آیات 7 و8،سوره الزلزلة)/120

الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس./خشم خود را فرو می خوزند و از مردم در می گذرند. (آیه 134،سوره آل عمران)/168

کلوا من طیبات ما رزقناکم /از روزی پاکیزه ای که به شما بخشیدیم، بخورید..(بخشی از آیه 160 سوره الاعراف)/124

لم تقولونَ ما لا تفعلون /چرا چیزی می گویید که انجام نمی دهید.. (بخشی از آیه 2،سوره الصف)/54

یا بنی آدم ان لا تعبدو الشیطان انه لکم عدوُ المبین/{آیا} ای آدمیان با شما پیمان نبسته بودم که شیطان را نپرستید که او دشمن آشکار شماست..

(بخشی از آیه 60،سوره یس)/170

یتوکل المتوکلون/اهل توکّل {به او} رجوع می کنند.. (بخشی از آیه 38،سوره زمر)/54

ص: 196

فهرست احادیث نبوی

أکرم الضیف و لو کان کافرا. / میهمان را حتی اگر کافر باشد اکرام کن. /129

ترک الدنیا رأس کل عبادة./ سر همه عبادتها ترک دنیاست./121

ترک الدنیا رأس کل عبادة و حبّ الدنیا رآس کل خطیئة. / سر همه عبادتها ترک دنیاست و دوستی دنیا سر همه گناهان است. /121

حب الدنیا رأس { کل خطیئة. }و طالبها کلاب./ دوستی دنیا سر همه گناهان است و خواهند آن همانند سگ است./119

خیر الامور اوسطها./ میانه روی بهترین کارهاست.

الدنیا جیفة و طالبها کلاب. /دنیا مرداری است و خواهنده آن همانند سگ است./119

الصبر مفتاح الفرج/.صبر کلید گشایش کارهاست./54و167

لا یرحم الله من لا یرحم الناس./ کسی که به مردم رحم نمی کند، خدا او را رحم نمی کند./168

الناس احرار و الراجی عبد/ مردم آزاد و فارغند و امیدوار بنده است./71

یحشرالمرء مع من احبّ/ انسان با کسی که دوست دارد محشور می شود/171

ص: 197

فهرست ابیات

فهرست ابیات (1)

آن صورت کسوت که بر آراسته او راست /86

آنان که به کنج عافیت بنشستند/121

آنجا که رسد بوی طعامی به دماغش/86

آنچه دشمن می خورد روزی به رنج/84

آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش/57

آورده ام از بحر برون ، درّ گهر بار /60

اجزای وجودم همگی پوست گرفت/88

از شبنم عشق خاک عالم گل شد/90

اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهی است/173

افکند به غربت فلک بی باکم /166

اگر تخم حنظل به هنگام کشت/115

امید تو حاصل نشود در بر من /77

ای برادر خو به تنهایی چنان کن متصل/54

ای دل دلدار چونت یافتم /167

ای دل زدست دشمن چون یافتی رهایی/57

ای کبک خوش خرام خوش میروی به ناز/63

ایا صوفی گرت پروای ریش است /94

ص: 198


1- 1 - ابیات بر مبنای مصراع اول الفبایی شده است.

با این همه عقل و دانش و بینش و هوش/57

با سیه دل چه سودخواندن وعظ/115

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه/63

بر عکس نهند نام زنگی کافور /163

بستی لب و چشم خویش،گشتی خاموش/57

بسی دانه خاک مشکین که مور/121

بسی سرو گلچهره لاله رنگ /121

بعد از این گر شوی مرا مهمان/85

بگذاری که دشمنان بخورند 116

به همه حال شکر باید کرد /173

به هر کاری که باشد ابتدای او به نادانی/78

بهشتی بود گویا آن جزیره /69

بیا و ترک تعلق کن و به عیش گرای/50

پای استدلالیان چوبین بود/91

پیموده بساط ربع مسکون /87

تا نمیرد یکی به ناکامی/120

ترسم که شود مشتریم کم نشناسم/60

تو فتنه دهر بوده ای من احمق /81

توکه در بوستانت نیست باری/52

جان شیرین که نثار قدم یار نباشد/38

جهان منزل راحت اندیش نیست /121

چو بلبل دل منه بر شاخ گلزار /53

چو تیره شود مرد را روزگار/169

چون عشق و خرد متفقً فال زدند/90

ص: 199

چه نقصان کز پریشانی زباغی /48

خاره خاره چون نباشد اثر درد تورا/97

خدایی که بالا و پست آفرید/49

خورشید ندیده چشم خفاش/113

خوش بود گر محک تجربه آید به میان/62

در دعوی ابطال چو فرعون زمان است /87

دشمن ز برم برفت و من شاد شدم /166

دوستان چون برگهای غنچه راز خلوتند/58

دیدم رخ عیش و چون ندیدم رخ خصم/166

دیوانه عالم فنائیم /87

راستی موجب رضای خداست/149و76

رسیدم بر سرایی همچو جنت /69

زاهد که به خلوتگه این کعبه مقیم است /86

زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم /117و172

سر رشته هر کار که از دست به در شد /67

سرانجام گوهر نیارد به بار 115

سگ اگر مشرک و بخیل نبود/113

شده است سست دو زانو و باز ریخته دندان/68

شنیدم که در روز امّید و بیم /39

صبحدم بقال بگشاید به رویم گردکان/56

الصبر کالصبر مرّ فی مرارته /167

صوفی ما که ز ورد سحری مست شده/62

صوفی نهاد دام و سر حقًه باز کرد/63

عاقل به کنار آب تا پل می جست /91

ص: 200

عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست/88

عنان من که رها می کنی نمی دانی/56

فرزند اگر توده خاکستر است /147

فرزند خوش است اگر خلف باد/146

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/104

قانع شده بر کهنه پلاسی /87

قدّم شده خم بر سر بازار تکبر /60

القصّه در این زمانه با صد فرهنگ/82

کسی از برای زمستان نخواست سایه بید/48

کسی که یافت ز چنگال من به حیله رهایی/57

کشتی بخت به گرداب بلا افکندیم /66

کند شهپر خویش را جای بیل/115

کی رشته تدبیر، کس از دست گذارد/68

گذشته عمر شدی بین که وقت رفتن هوش است/69

گر از غم دل زدیدگان خون باری/77

گر تو خواهی که شوی از ره آلایش پاک /97

گربه شیر است در گرفتن موش /49

گوش خر بفروش و گوش تازه خر/117

گویی تو به من کلّ طویل احمق /81

ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندرطواف /56

مائیم و یه غیر ما کسی نیست /87

ماییم قلندران معنی /87

مبادا که در دهر دیر ایستی/116

مزن دم در سخن ای مرد بی دم/52

ص: 201

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس/47

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت /121

موش اگر میل راستی می داشت/115

ناخدا را چه محل گر نبود لطف خدای/66

نباشد تا خدا راضی ز امّت /40

نسیمش اگر نفحهء جان کند/115

نصیحت گویمت از من نرنجی/52

نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد/62

نکویی با بدان کردن چنانست/191

نه صحبت مال و نه غم ننگ /87

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند/47

هر آن قصری که سقفش بر ثریاست /53

هر چه کنی به خود کنی،گر همه نیک و بد کنی/190

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد /74

هر که او نیک می کند یا بد/190

هر که مزروع خود بخورد به خوید/117

هزاران نکته درهر موی پیداست/94

هو کردن و جنبیدنش از یاد خدا نیست/86

یا دیده خصم را بدوزم به خدنگ /82

یارب زکدام چشمه نوشم آبی/166

ص: 202

لغت نامه

لغت نامه(1)

آهنگ شهناز:نوای یکی از آهنگ های موسیقی ایرانی

ابدال:نجیبان، شریفان، کریمان

ابریق:ظرف سفالین، کوزه آب

ابنا:جمع ابن پسران

اثنا:درمیان، در خلال

اجلال:بزرگ داشتن، بزرگ قدرگردانیدن

احتراز:پرهیزکردن، دوری جستن

احشامی:نوکر، خدمتکار

اختلاط:آمیخته شدن، درهم شدن

اراجیف:سخنان بیهوده وبی اصل، خبرهای نادرست

ارازل:ناکسان، زبونان ومردم پست

ارمغان:سوغات

اریکه:تخت، سریر

اسباب افتضاح:مایه بی آبرویی ورسوایی

استسفار:بیان کردن خواسته، پرسیدن

استسقا:نام مرضی که بیمار،آب بسیار خواهد

استطاعت:توانایی داشتن

استغنا:بی نیازی وتوانگری

استهزا:تمسخر، ریشخند نمودن

استیلا:چیره شدن، غلبه

اصطرلاب:ابزاریست که بدان ارتفاع خورشید راسنجند، اسطرلاب

اصلح:نیکوتر، شایسته تر

اطوار:رفتار، حرکات

اعتبار:ارزش

اعزاز:ارجمندکردن، گرامی داشتن

اعتساف:بیراهه رفتن، ازراه راست منحرف شدن

ص: 203


1- 1- معانی لغات حاضر از لغت نامه دهخدا و فرهنگ معین استخراج شده است و ملاک استخراج واژگان دشوار، سطح متوسط خوانندگان بوده است.

اعتنا:توجه داشتن به امری یاکسی

اغبرار:تیره رنگ شدن وگردآلود

اغراض:خواستها، مقاصد

افعال:کارها، کنشها

اقرار:مقرشدن، اعترا ف

اقمشه:جمع قماش پارچه ها

اکراه:ناخوش داشتن

الم:درد، رنج

الیف:دمساز، دوست

امرسهل:کارآسان

امرود:گلابی

انذار:آگاه کردن

انسب:شایسته تر، درخورتر

انقطاع:بریدن، دوری نمودن

انکسار:شکسته شدن، شکستگی

انیس:انس گیرنده، همدم

اوباش:سفلگان، ولگردان

اوراد:جمع ورد دعاها

اوصاف حمیده:صفتهای پسندیده

اوصیا:جمع وصی اندرزدهنده، سفارش کننده

اهتمام:کوشش کردن درکاری، همت گماشتن

ایضا":نیز، بازهم

بخل:تنگ چشمی، گرسنه چشمی، زفتی

برودت:سردی، خنکی

بری :بی گناه، مبرا

بساط:متاع گستردن

بسایند:لمس کردن، بسودن

بسیط:مردفراخ زبان، دارا

بصیرت:دانایی، هوشیاری

بطلان:باطل شدن، فاسدشدن

بقعه:مقام وجایگاه، مزار

بلاغت:شیواسخن گفتن، چیره زبانی

بلوکات:ناحیه ای شامل چندقریه وده، دهستان

بلیه:گرفتاری، سختی

بنگ:گردی که ازکوبیدن برگهاوسرشاخه های شاهدانه گیرند، موادسمی ومخدر

بی غش:بدون خدعه وفریب

پرده شناسی:موسیقیدان

پلاس:پشمینه ی ستبرکه درویشان پوشند، نوعی جامه های کم بها

پنجگاه:آوازی است ایرانی ودرپایان راست پنجگاه خوانده می شود

پروا:ترس، هراس، بیم

ص: 204

تبلیس:نیرنگ ساز، پنهان کننده ی حقیقت

تب نوبه:حالت مرضی که با بالارفتن حرارت طبیعی وناراحتی های عصبی همراه است

تتمه:بجامانده، باقی مانده

تجویز:رواشمردن، جایزشمردن

تحصیل معیشت:کسب آنچه به وسیله آن امرارمعاش کنند،

تحفه:چیزبدیع، هدیه

تحقیق:حقیقت و واقعیت

تدبر:نیک اندیشیدن

تذکره:یادداشت ها، نوشته ها

تردد:آمدوشد، رفت وآمد

ترقی:برشدن، برتری یابی

تزاید:افزونی، زیادشدن

تزلزل:اضطراب، تشویش ونگرانی

تزویر:دروغ پردازی کردن، فریب دادن

تصدیعات:دردسر، مزاحمت

تصدیق:باورکردن، به راست داشتن، باورداشت

تطویل:درازگفتن، طول دادن

تعب:سختی، مشقت

تعذیب:عذاب کردن، شکنجه

تعصب:جانب داری کردن

تعلق:درآویختن، دلبستگی داشتن

تفتیش:بازجستن، بازرسی

تفحص:جستجو، بررسی وکاوش

تفضیل:برتری دادن، رجحان

تقصیر:کوتاهی کردن، کوتاهی

تقلیب:دیگرگون، مبدل، باژگون

تقلید:پیروی کردن

تقیه:پرهیزکردن، خوداری ازاظهار عقیده ومذهب خویش درمواردی که ضررمالی وغیره متوجه فردباشد

تکاهل:خودراکاهل نمودن

تکلف:رنج بردن، کاری رابه مشقت انجام دادن

تل:پشته، تپه بلند

تمتع:برخوردارشدن، برخورداری

تمثیل:مثل زدن، مثل آوردن

تمکین:توانایی، نیرو

تمییز:بازشناختن، فرق گذاشتن، شناسایی

تناول:خوردن

تنبیه:آگاه کردن، هوشیارساختن

تنسیق:نظم دادن، آراستن

ص: 205

تنعم:تن آسانی، خوش گذرانی

توهم:ترسیدن، بیم کردن

تهنیت:شادباش گفتن

تیه:بیابان بی آب وعلف که درآن سرگردان شوند

جبرا"وقهرا":کسی رابه زوربه کاری گماشتن باخشم وغضب

جبلّی:ذاتی، فطری

جلّاب:کسی که بندگان وجز آنان(گوسفندان و...)رابرای بازرگانی ازشهری به شهری کشاند

جلیس:همنشین، مصاحب

جوال:ظرفی ازپشم بافته که چیزهادرآن کنند

جوهری:گوهرفروش

جهال:جمع جاهل نادانان

چاشت:غذایی که به هنگام چاشت خورند

چکمه:کفش ساق دار، موزه

چله داشتن:چهل روزی که درویشان درگوشه ای نشینندوعبادت کنند

چله کمان:زه کمان،

حبّ:دوستی

حجره:اطاق وخانه

حجله:اتاق آراسته جهت عروس وداماد

حدوحصر:اندازه وشمار

حرب:جنگ کردن، نبرد، کارزار

حرمت:آبرو، عزت، احترام

حرم:گرداگردسرای وخانه

حسب الشرع:مطابق دین وآیین

حشرونشر:برانگیختن وزنده کردن مردگان درروزقیامت

حصّه:نصیب، بهره

حقه:ظرف کوچکی که درآن جواهریااشیاءدیگرگذارند، قوطی

حکم مفاد:اندرزهاوپندهای پرفایده

حلم:بردباری کردن، شکیبایی

حلوا:خوراکی به وسیله آردوروغن وشکر، شیرینی

حماقت:کم خردی، ساده لوحی

حنظل:هندوانه ابوجهل، گیاهی ازتیره کدوئیان میوهاش به بزرگی نارنج است ومصرف دارویی داردوبسیارتلخ است

حواشی:کناره ها، جوانب

حوالی:گرداگرد، پیرامون، جوانب

حیطه:حفظ کردن، احاطه نمودن

ص: 206

خاسر:زیانکار، زیان رسیده

خباز:نانوا

خبث:بدخواهی، دشمنی

خدام:خدمتکاران

خدنگ:درختی بسیارسخت که ازچوب آن نیزه وتیروزین اسب سازند

خراباتیان:شرابخوران، صوفیان

خرمهره:نوعی مهره ی بزرگ سفیدیاآبی که آن رابرگردن خر.اسب واسترآویزند

خسرالطرفین:زیان وضرردوسویه

خشوع:فروتنی کردن، فرمانبرداری

خصم:دشمن، پیکارجوی، منازع

خضوع:تواضع کردن، فروتنی

خطور:به یادآمدن، به دل گذشتن

خطیر:بزرگ، مهم

خفّت:سبک مایگی، خواری

خفیف:خواروبی مقدار

خلعت:جامه ی دوخته که بزرگی به کسی بخشد

خلع:جمع خلعت

خمر:نوشابه ی مسکرازشراب، عرق

خم نیل:ظرف سفالین که درآن ماده ای آبی رنگ باشد

خواتین:جمع خاتون زنان بزرگ، بانوان

خواجه سرا: وزیر

خوانچه:سفره کوچک، طبقی که درآن انواع شیرینی بچینند

خوش طبع:نیکو سرشت، نیکونهاد

خوف:ترسیدن، بیمناکی

خوش قماش:پارچه ای خوب ونیکو

خائب:ناامید، بی بهره

خائف:ترسنده، ترسان، هراسان

دانشمند:عالم، دانا

درجه:مقام، منزلت

درکات:طبقه پایین، ته، طبقه ی دوزخ

دست افشار:آنچه به وسیله دست افشارنند

دستگاه مضحکه:گفته ومطلبی که موجب خنده شنونده گردد

دعوی:ادعاکردن، ستیزه ونزاع

دغدغه:ترس وبیم، تشویش خاطر

دفع الوقت:دورکردن موقعیت

دلاله:میانجی بین فروشنده ومشتری

ص: 207

دماغ:مغزسر، فکر

دم درکشید:فریادکشیدن

دوشاب:شیره انگور

دیوان خانه:عدلیه، دادگستری

ذات الجنب:دردپهلو، سینه پهلو

ذات الصدر:التهاب و ورم حادث درحجاب حاجز، آنژین سینه

ذریه:نسل، فرزندان

ذمّ:مذمت کردن، نکوهش وبدگویی

ذمیمه:نکوهیده، ناستوده

ذی حیات:دارای حیات، جاندار

رای واراده:اندیشه واختیار، تدبیروقصد

راحله:ستورسواری وبارکش

راغب:رغبت کننده، مایل، خواهان

راهداری:دزد و راهزن

رذیله:ناکسی، فرومایگی

رجا:امیدداشتن، توقع وچشمداشت

رشک:حسد، حسادت

رفع مظنّه:برطرف کردن گمان وظن

رقّت:مهربانی وشفقت

رمل:فنی که به وسیله ی آن طالع کسان رابه دست آرندوازآینده خبردهند

ریا:به نیکوکاری تظاهرکردن، دورویی.نفاق

ریاضت:گوشه نشینی توام باریاضت، تمرین وممارست

ریب:تردید، شک وشبهه

زاویه:گوشه وکنج

زایل:زوال یابنده، برطرف شونده، نابود

زبرجد:سنگ قیمتی، یاقوت زرد

زرق:دورویی ونفاق، ریاکاری

زرنیخ:جسمی معدنی ازترکیب گوگردوارسنیک که دراصطلاح شیمی به آن سولفورارسنیک گویند

زمرد:سنگ قیمتی به رنگ زردکه هرچه پررنگ ترباشدگرانبهاتر است

زنار:کمربندی که زردشتیان به کمربندند

زورق:کشتی بسیارکوچک، کرجی، قایق

ساعت سعد:زمان مبارک وخجسته

سالوس:خدعه وفریب، متملق

سانح:واقعه، فال نیک

سباع:درندگان، جانوران درنده

سبیل تفصیل:راه وروش شرح وبسط

ص: 208

ستار:بسیار پوشاننده، صفت الهی پوشاننده عیب ها

سراچه غیب:خلوت خانه مخفی وناپیدا، محل راز، خداوفرشتگان و...

سرحدی:نواحیی که درسرحد منطقه ی عشایری قرارگرفته ودارای هوای خنک است

سرهنگ:فرمانده قشون، سردار

سفاهت:بیخردی، کم عقلی

سفیه:نادان، ابله

سلوک:رفتن در راهی، روش ورفتار

سموّ:بلندی، رفعت

سنان:سرنیزه

سنبک:کشتی کوچک

سنگ محک:وزنه آزمایش واندازه گیری

سنّور:گربه

سودای مغشوش:فکروخیال پریشان

سهوی:خطاکردن، خبط کردن

سیاست:جزا، تنبیه نمودن

شاطر:پیاده چالاک

شبگیر:شب گیرنده، آخرشب به عبادت برخاستن

شطحات:شطحیه، سخنانی که ظاهر آن خلاف شرع باشدوعرفای کامل درشدت وجدوحال آنهارابرزبان رانند

شعبده بازی:تردستی، حقه بازی نمودن

شفقت:مهربانی، دلسوزی

شقاوت:بدبختی، نکبت

شمه:یکباربوئیدن، بوی خوش

شنیع:زشت وقبیح

شوارع:جاده ها، راههای وسیع

شؤونت:جمع شان شایسته

شید:مکر، حیله، ریا

صافی وراستی:بی غش، خالص

صانع:آفریننده، خدای تعالی

صائم:روزه دار

صباغی:رنگرز، رنگ ساز

صحبت:یاری کردن، همدمی کردن

صحن:میان سرای، فضاوساحت

صدق:راست گفتن، راستی

صراط:راه، طریق

صرافان:آنکه پول نیک را ازبد جداکند

صرفه:سود، فایده، بهره

ص: 209

صریح:بی پرده، خالص

صفوف:جمع صف رده ها، رسته ها

صنعت:کار، پیشه، حرفه

صوفی:آنکه جامه ی پشمین پوشدوپیرو طریقه ی تصوف باشد

صولت:حمله

صیغه:شکل، هیئت

ضایع:تباه، تلف

ضبط وربط:حفظ کردن، تصرف کردن

ضلال:گم شدن، گمراهی

ضیافت:مهمان شدن، مهمانی

طالع:بخت و اقبال

طباخ:پزنده، آشپز

طبع نازک:سرشت ونهادلطیف

طراران:کیسه بر، دزدوسارق

طرفه:سخن نغز

طریقی:منسوب به طریق و طریقت، وسیله بودن برای رسیدن به چیزی

طمع خام:امیدوانتظاربیهوده

عاریه:آنچه ازکسی ستانندبرای رفع حاجتی وچون رفع حاجت کنند بازدهند

عاطل:بیکاره وبیهوده

عبث:کاربیهوده، امربیفایده

عتاب:خشم گرفتن

عجز:ناتوان شدن، سستی

عداوت:دشمنی، مخاصمه

عرق:رگ

عریضه:درخواست نامه عرضحال

عشرت:مصاحبت کردن، خوشگذرانی

عصمت:نگاهداری نفس ازگناه، پاکدامنی

عقد:گردنبند، رشته مروارید

علاج:چاره وتدبیر

علامه:بسیار دانشمند

عناد:ستیزه وگردنکشی کردن

عنان:افسار، زمام

عنف:سخت دلی، قساوت

عهد:پیمان، شرط

غایت:نهایت، مقصود

غایط:پلیدی

غدیر:آبگیری که آب باران وسیل درآن جمع شودوبماند، تالاب

غش:خیانت کردن، خدعه کردن

غواصان:آنکه در دریا برای طلب مروارید.مرجان و...فرو رود

ص: 210

غیرت:رشک بردن، ناموس پرستی، حمیت

فاجر:زناکار

فارغ:خلاص شده، نجات یافته

فاقه:نیازمندی، فقر

فایق:برگزیده، بهترین هرچیز

فحص:کاویدن، جستجو

فراست:زیرکی، هشیاری

فرش:سفره وبساط

فرض کفایه:کافی بودن امرواجب

فرهنگ:ادب، دانش

فصاحت:روانی کلام، تیز زبانی

فصیل:دیوارکوچک درون حصار

فعله:کارگران، عمله

فقر:تهیدستی، درویشی، فقرالی الله

فلک دوار:آسمان وسپهرگردنده

فؤاد:دل، قلب

فیصل:جداکردن حق ازباطل، داوری

فیض:بخشش، عطا

قاپ:استخوان های اشتالنگ وکوچک که برای قماربه کاربرند

قبه پا:برجستگی پا

قبیح:زشت، ناپسند

قراء:چند ده که باهم تعلق داشته باشد

قرق:جلوگیری از ورود کسان بجایی

قرین:مصاحب، همنشین

قضا:اداکردن آنچه به هنگام مقرر ادا نشده

قضارا: اتفاقا"

قضیه:حکم، فرمان

قلزم:دریا، رودبزرگ

قلندری:پیرو قلندریه، بی قید درپوشاک وخوراک وطاعات وعبادات

قلیه:نوعی خوراک ازگوشت که درتابه یا دیگ بریان کنند

قماش:اسباب واثاثه، رخت وپارچه

قولنج:دردی درناحیه شکم خصوصا"نواحی مجاوردرصورت شدت ممکن است به مرگ منتهی گردد

قیاس:اندازه گیری، سنجش

کان:معدن

کانون:قاعده، روش

کبار: جمع کبیر، بزرگان

کذاب:بسیار دروغگو

کریه:زشت، ناپسند، ناخوشایند

کعب:استخوان بلند پشت پا

ص: 211

کمند:ریسمانی محکم که هنگام جنگ برگردن دشمن اندازند

کنج عجز:گوشه ناتوانی

کنگره:پستی وبلندی بالای دیواروقلعه

کنه:ذات، حقیقت و واقعیت هرچیز

کوکنار:افیون، تریاک، پوست خشخاش

کیاست:زیرکی وتیز فهمی، دانایی

کید:فریب، حیله، مکرکردن

کیف:چیزی که نشئه وبیهوشی آرد، همانندتریاک وبنگ

گبر:زردشتی، مجوس

گردکان:گردو

گلعذار:چهره ایی مانندگل، گلچهره

لاابالیگری:بی باک، بی بندوبار

لامع:درخشنده، تابان

لحد:قبر، گور،

لعین:رانده، رجیم

لمحه:مدتی اندک

لوم:ملامت کردن، سرزنش کردن

لئیم:بخیل، خسیس

ماضی:گذشته

ماکول:طعام، خوراک

مالایطلاق:آنچه فوق طاقت است، طاقت فرسا

مباحثه:بحث وگفتگو

مبتلا:گرفتاربلا، گرفتار

مبدل:تبدیل شده، تغییریافته

مبذول:بذل شده، بخشیده

متابعت:پیروی کردن، تبعیت کردن

متاع:آنچه که ازآن سودبرند، کالا، آخرین

مترددین:آمدوشدکنندگان

مترصد:کمین کننده، درکمین

متفقا":باهم یکی شونده، دارای یک عقید ویک قول

متوجه وطن:روی آوردن به زادگاه

متوقع:چشم دارنده، امید دارنده

متوهم:گمان برنده، کسی که دچاروهم وخیال شده باشد

مثابه:مانند

مجادله:ستیزه وخصومت

مجری:بیان کردن، روان ساختن

محابات:احتیاط، پروا وترس

محاجه:خصومت کردن، دلیل آوردن

محاربه:حرب کردن، جنگیدن

محال:بیهوده، بی اصل

ص: 212

محضری:دفتراسنادرسمی

مخدوم:آن کس که خادمان دارد، سرور

مخلصت:محل خلاص، محل رهایی

مخلع:به خلعت آراسته نمودن

مد:علامتی که روی الف نویسندآ

مدید:طولانی، دراز

مذلت:خوارشدن، ذلیلی

مرتد:کسی دین اسلام را ترک کند

مرحمت:لطف، مهربانی، شفقت

مرخص:آزاد شده

مروت:مردی، مردانگی

مزخرف:آراسته شده-کلام بیهوده

مستمع:شنونده

مستولی:آنکه برچیزی تسلط یابد، چیره شونده

مستحفظ:نگهبان، پاسبان

مسخّر:به تصرف درآمده، مطیع ورام

مسطور:نوشته شده، به سطر درآمده

مسلک:روش، طریقه

مشرف:ناظر بودن

مشروب:آشامیدنی، شرب

مشقت:سختی، دشواری

مصاحبت:همصحبتی، همدلی

مصفّی:صاف کرده شده

مصون:محفوظ، حفظ شده

مصیبت:رنج، سختی، بلا

مضایقه:تنگ گرفتن بریکدیگر، سختگیری

مضرت:زیان وضرر، آسیب

مطبخ:آشپزخانه، جایی که در آن خوراک پزند

مطلقه:طلاق داده

مظلمه:ستمی که بر کسی واردشود

معاجین:معجون

معاودت:بازگشتن، عود

معاونت:یاری کننده، کمک کننده

معتکف:کسی که برای عبادت درمسجدوخانقاه توقف کند، گوشه نشین

معزز:عزت دهنده، عزیزکننده، گرامی دارنده

معزول:ازکار برکنارشده

معطوف:بازگرداندن

معموری:آباد شده، آبادان

مغاره:غار، کهف، شکفت

مقتضی المرام:شایسته درخور

مقتضی:اقتضا شده

ص: 213

مقراض:قیچی

مقید:بند شده، دارای پایبند

مقیم:اقامت کننده، ثابت شده درجایی

مکنون:پنهان داشته شده، آنچه درضمیردارند

ملاح:ملوان، دریانورد

ملازمت:به کسی پیوستن ودرخدمت کسی بودن

ملامت:سرزنش، نکوهش

ملایمت:سازگاری، نرمی

ملبوس:پوشیده شده، پوشاک

ملتفت:آگاه، مطلع

ملک الموت:فرشته مرگ، عزرائیل

ملوث:آلوده به پلیدی، آلوده شده

منتظم:نظم یافته

مندفع:دفع شونده، دورشونده

مندیل:دستار، عمامه

منزجر: بازایستنده

منع نمودن:جلوگیری کردن، بازداشتن

منقطع:گسسته، بریده

منوال:روش، اسلوب

موافق:مناسب، سازگار

مؤانست:همراهی، همدلی

موذی:آزار رساننده، حیله گروبدجنس

موضع:جا، محل، مکان

موعودی:وعده داده شده

مهتران:کسی که از اسب پرستاری ونگهبانی کند

مهیب:ترسناک، سهمگین

مهیا:آماده شده، حاضر

میزان:ترازو، اندازه

نارجحیم:آتش دوزخ، جهنم

نحو:بخشی ازدستور زبان که به وسیله آن وضع کلمات درجمله شناخته می شود

نحیف:لاغرونزار، ضعیف

ندا:بانگ، فریاد

ندامت:پشیمانی، تاسف

نزاکت:سلیقه نیکو

نزع:جان کندن

نص:کلام صریح، لفظ آشکار

نظیر:مثل، مانند، شبیه

نفس اماره:روح برانگیزاننده به بدی

نفقه:روزی، مایحتاج، معاش

نقاب:روبند، مقنعه

نقصان:عیب داشتن

ص: 214

نقیض:ضد، مخالف

نمک خوری:دویاچندتن که باهم نان ونمک خورده باشند

نوع تقریب:گونه نزدیک

نهیب:آوازبلندونهیب

نیران:نار، آتشها

وادی:صحرا، بیابان

وجاهت:زیبا بودن

وجه:راه، روش

ورق:واحد شمارش

وضیع:فرومایه، کوچک، پست

وقوف:آگاهی، اطلاع

هرزگویی:بیهوده گوی

هول:ترس، بیم

هویدا:آشکار، ظاهر، روشن

هیمه:هیزم

یخنی:گوشت آب پز، پخته

یراق:نوارهایی ازمفتول مویین سفیدوزردبافته می شودوصاحب منصبان آن رابرروی شانه یاسردست خودمی دوزند

ص: 215

کتابنامه

بقایی ، اسدالله؛ شیخ بهایی در آیینه عشق، امور فرهنگی شهرداری اصفهان، اصفهان، 1370

درگاهی، علی و علی اکبر تلافی؛ کتابشناسی محمد باقرمجلسی، بنیاد فرهنگی امام رضا ، تهران، 1370

دوانی، علی علامه مجلسی بزرگمرد علم و دین، امیرکبیر، تهران، 1370

دهخدا؛ علی اکبر، لغت نامه، دانشگاه تهران، 1371

شیخ بهایی، محمد بن حسین؛ دیوان کامل شیخ بهایی با مقدمه سعید نفیسی، گلشائی، تهران، 1368

شیخ بهایی ، محمد بن حسین؛کلیات اشعار فارشی و موش و گربه ، به تصحیح و مقدمه و پیوست مهدی توحیدی پور، کتابفروشی محمودی، تهران، 1336

شیخ بهایی ، -؛کلیات شیخ بهایی، مشتمل بر کتابهای موش و گربه نان و حلوا شیر و شکر، (چاپ سنگی)کتابفروشی اسلامیه، تهران، 1344ش

معین، محمد؛فرهنگ فارسی، امیرکبیر ، تهران، 1342-1362.

منزوی، احمد فهرست نسخه های خطی دایره المعارف بزرگ اسلامی،ج1 ، تهران 1375

مهریزی، مهدی و هادی ربانی؛ شناخت نامه علامه مجلسی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1379.

میراحمدی،مریم؛ دین و دولت در عهد صفوی ، تهران، امیرکبیر، 1369.

ص: 216

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109